فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات همتي,محمد ابراهيم
بدون شک عمليات مرواريد يکي از بزرگترين عمليات نيروي دريايي ارتش جمهوري اسلامي ايران در طول ساليان جنگ تحميلي بوده است . طي اين عمليات در روز هفتم آذر سال 1359 ه ش ناوچه قهرمان پيکان با پشتيباني جنگنده هاي نيروي هوايي با وارد شدن در جنگي تمام عيار بيش از پنج ناوچه «اوزاي» عراقي را به قعر آبهاي خليج فارس مي فرستد و با به آتش گشيدن اسکله هاي نفتي البکر و الاميه مانع از صادرات نفت عراق از طريق خليج فارس و درياي عمان مي گردد. اما پس از اين عمليات ناوچه قهرمان پيکان در مسير بازگشت هدف موشک قرار مي گيرد و نام پيکان نامي ماندگار در تاريخ نيروي دريايي ارتش مي گردد.
منبع:پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران سمنان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيدبه مناسبت جانفشاني پرسنل اين ناوچه و نابود کردن نيروي دريايي عراق در همان روزهاي ابتدايي جنگ ، بنيانگذار فقيد جمهوري اسلامي ايران ، امام خميني (ره) اين روز را به نام «روز نيروي دريايي» نامگذاري نمود. شهيد «محمد ابراهيم همتي» فرمانده دلير و بي باک ناوچه قهرمان «پيکان» و کارکنان قهرمان نيروي دريايي ارتش جمهوري اسلامي ايران در اين ناوچه در روز هفتم آذر آن چنان درسي به دشمنان غاصب اين اين مرزوبوم دادند که تا پايان جنگ نيروي دريايي عراق نتوانست از مرزهاي آبي خود خارج گردد و عملا در روزهاي ابتدايي جنگ با از دست دادن بيش از 75% توان رزمي خود از گردونه نبرد خارج گرديد. شهيد «همتي» آنچنان عاشقانه راه خود را برگزيده بود که تا آخرين لحظه از ناوچه پيکان جدا نگشت و جسم پاکش به همراه ناوچه پيکان در آبهاي نيلگون خليج هميشه فارس براي هميشه سندي گشت از شهادت، ايمان و سر بلندي هر ايراني. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان , برچسب ها : همتي , محمد ابراهيم , بازدید : 267 [ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
محرابي ,ابوالفضل
با طلوع سوم فروردين ماه سال 1341 ه ش در روستاي محمد آباد دامغان و در جوار آستان مبارک امامزاده جعفر (ع) در خانواده اي متدين و زحمتکش کودکي پا به عرصه گذاشت . بنا به عهد و سوگند والدين نامش را ابوالفضل نهادند .
دوران کودکي ابوالفضل با آزمون هاي سخت و دشواري به پايان رسيد . از سال 44 به علت وجود نظام ارباب رعيتي و مشکلات اقتصادي به ناچار به کلاته محمديه در چند کيلومتري آن کوچ کردند . شهيد دوران تحصيلات ابتدائي را در روستاي محمد آباد طي کرد ودوران راهنمايي را در مدرسه شهيد امينيان فعلي با موفقيت گذراند . در سال تحصيلي 57 و 58 در رشته تحصيلي خدمات اداري و بازرگاني ثبت نام کرد . اودر کنار کار به تحصيل نيز مي پرداخت و با علاقه فراواني درسش را دنبال مي کرد . بارها اتفاق افتاد که در اثر پياده روي از منزل تا مدرسه کفشهايش پاره و پاهايش مصدوم مي شد . او با خنده خارهايي را که به درون پاهايش فرو مي رفتند ، خارج مي کرد و مي گفت: مادر جان هر کس طاووس مي خواهد جور هندوستان مي کشد . در سال 1357 نواي امام راحل را شنيد و با نهضت پرشور اسلامي همراه شد و در بيداري مردم روستا پيش قدم گرديد. پس از پيروزي انقلاب شکوهمند اسلامي به کمک محرومين و مستضعفين شتافت . او پس از فعاليت در گروه ضربت مبارزه با مواد مخدر بنا بر نيازي که مي ديد وارد سپاه شد . از نيروهاي مخلص ، فداکار و مدير سپاه بود . با چند نفر از برادران سپاه ، اردوگاه چشمه علي را راه انداري نمودند تا نييروهاي بسيجي مقدمات آشنايي با اسلحه و ساير موارد رزمي را به دست آورند . شهيد محرابي در عمليات مختلف از کردستان گرفته تا جنوب کشور از جمله والفجر مقدماتي ، کربلاي يک ، بيت المقدس ، خيبر شرکت داشت . در اسفند ماه سال 1361 ازدواج کرد و ثمره اين ازدواج يک فرزند دختر بود . در اسفند ماه سال 1362 در عمليات خيبر شرکت کرد .اين عمليات آخرين عملياتي بود که او در آن حضور داشت.ابوالفضل محرابي در اين عمليات به شهادت رسيد تا پس از سالها مبارزه با طاغوت ودشمنان اسلام وايران در کنار بندگان خاص خدا قرار گيرد. پيکر پاکش در روستاي محمد آباد به خاک سپرده شد . اودر بخشي از وصيت نامه اش چنين مي گويد : شما را به صبر دعوت مي کنم و به ياد صحراي کربلا مي اندازم . شما مي دانيد که به زينب چه گذشت و ماهم تابع آن شيرزن مي باشيم . بايد اين طور باشد . مگر اينکه دست از اسلام برداريد و باز قول به شما مي دهم که اگر دست از اسلام هم برداريد شما را رها نکنند . منبع:پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران سمنان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان , برچسب ها : محرابي , ابوالفضل , بازدید : 257 [ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
صالحي نژاد,احمد
نهم آبان هزار و سيصد و سي و هفت ه ش در روستاي كلاء دامغان به دنيا آمد. تحصيلاتش را تا سيكل ادامه داد. دو برادر و چهار خواهر ديگردر خانواده صالحي نژادبودند. در زمان كودكي بيماري سختي گرفت كه از زنده ماندنش قطع اميد كردند اما خداوند عمري دوباره به او داد تا در راهش به شهادت برسد. احمد در خانواده داراي تواضع و ادب نسبت به پدر و مادرش بود. او دوستانش را از كساني انتخاب ميكرد كه به مسايل ديني و مذهبي اهميت ميدادند.
در مبارزات مردم بر عليه طاغوت او همدوش مردم بر عليه ظلم وستم شاه تلاش کرد.انقلاب که پيروز شدمدتي در بيمارستان كار كرد. بعد از آن وارد سپاه شد. او ازدواج كرد . ثمره ازدواجش يك دختر و يك پسر است. چند بار به جبهه رفت . اودرجبهه فرمانده گروهان بود. سرانجام پس از يازده ماه حضور در جبهه، در يكم آذر شصت و دو در پنجوين، با اصابت تركش به سر در خط پدافندي به ديدار معشوق شتافت.پيكر مطهرش پس از تشييع در گلزار شهداي دامغان آرام يافت. منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران ،کنگره بزرگداشت سردارانسمنان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد-بازنويسي فاطمه روحي وصيتنامه بسمالله الرحمن الرحيم اِنَّ اللهَ اشتري مِنَ المُومنينَ اََنفُسَهُمْ وَ اَموالَهُمْ بِاَنَّ لَهُمُ الجَنَّهَ يُقَتلُونَ فِي سَبِيلِ اللهِ فَيَقْتُلُونَ وَ يُقْتَلُونَ وَعْدًا عَلَيْهِ حَقاً فِي التَّوْرَتهَ وَالاِنجِيلِ وَ القُرآنِ وَ مَنْ اَوفي بِعَهدِهِ مِنَ اللهِ فَاستبشروا بِبَيعِكُمُ الَذّي بَايَعتُم بِه وَ ذلِكَ هُوَ الفوزُ العظيمُ: خدا جان و مال و اهل ايمان را به بهاي بهشت خريداري كرده و آنها در راه خدا جهاد ميكنند كه دشمنان دين را به قتل رسانند و يا خود كشته شوند. اين وعده قطعي است بر خدا و عهدي است كه در تورات و انجيل و قرآن ياد فرموده و از خدا باوفاتر به عهد كيست؟ اي اهل ايمان شما به خود در اين معامله بشارت دهيد كه اين معاهده با خدا به حقيقت سعادت و پيروزي بزرگي است. (سوره توبه ) اگر رگبار مسلسل بدنم را سوراخ سوراخ و خمپاره بدنم را پاره پاره كند و كافران مرا شكنجه دهند باز هم از دين خدا و قرآن دست بر نخواهد داشت. خدا را شكر ميكنم كه بر من منت نهاد تا در ماه مبارك رمضان در دل سنگر باشم، شايد شهادت نصيبم شود و اين بالاترين سعادت است. خدايا! تو را شكر ميكنم كه بر ما منت نهادي و امام خميني را كه نعمت بزرگي است به ما عطا كردي تا ما را از جهالتها و نادانيها بيرون آورد و به سوي تو راهنمايي كند. ملت ايران! قدر رهبر را بدانيد و دعا كنيد تا انقلابش به انقلاب حضرت مهدي عجلالله متصل شود. بارالها: من نميخواهم كه در بستر بميرم ياريام كن تا ز راهت در دل سنگر بميرم دوست دارم در ميان آتش و خون و گلوله دور از خانه و كاشانه و مادر بميرم دوست دارم پاك سازم خاك ايران را ز دشمن در ره اسلام و آزادي اين كشور بميرم پدر و مادر! حلالم كنيد و دين خود را به اسلام ادا نماييد و براي شهادتم ناراحت نشويد. همسر عزيزم! شايد به ظاهر تنها ماندي اما خداوند سرپرست واقعي همه است و او نگهبان شماست. همسرم! فرزندانم را خوب تربيت كن تا راه شهدا را ادامه دهند و به بچههايم به چشم يتيم نگاه نكنيد. احمد صالحي نژاد خاطرات تدوين .باز نويسي خاطرات از فاطمه روحي خواهر شهيد: نوزاد بود و مادر او را در گهواره ميخواباند. خيلي زيبا و قشنگ بود. چون آن زمانها واكسن و خانه بهداشت و از اين جور چيزها نبود، بچهها با گرفتن حصبه، آبله مرغان و... ميمردند. يك روز احمد تب كرد، تب خيلي شديد كه لپهايش گل انداخت. مادرم پاشويهاش كرد. حوله را دقيقه به دقيقه خيس ميكرد و بر روي پيشانياش ميگذاشت اما افاقه نكرد. كمكم صورت و بدنش دانه درآورد، طوري كه توي چشمهايش هم آبله زد.چند روز گذشت. هر روز حالش بدتر ميشد تا اين كه يك لحظه فكر كردند بچه مرده است. جسمش مثل يك جسد بيجان روي دست مادرم افتاده بود. وقتي بچه را اين طور ديدند، مادرم به سر و صورتش زد و گريه كرد. پدرم اشك خود را پاك كرد و گفت:« خدايا! راضيام به رضاي تو. ». رفتند براي بچه كفن تهيه كنند. خانه شلوغ شده بود. هر كسي يك چيزي ميگفت. يك دفعه پدرم ديد بچه به سختي نفس ميكشد و بعد از نيم ساعت با صدايي كه انگار از ته چاه ميآمد، شروع به گريه كرد. آنقدر لب و صورت كوچولويش آبله زده بود كه به سختي چند قطره شير خورد تا اين كه كمكم بهتر شد و از مرگ نجات پيدا كرد. او زنده ماند و بعدها به شهادت رسيد. احمد بزرگتر از من بود اما خيلي با هم صميمي بوديم. يك روز گفت:«فاطمه! ميخوام يك كاري برام بكني. ». با خنده گفتم:« تا كارت چي باشه؟ ». كمي اين پا و آن پا كرد و گفت:« خيلي مهمه. نميدونم چه جوري بگم. ». وقتي نگاهش كردم، ديدم صورتش سرخ شده. گفتم:« چيه؟ نكنه عاشق شدي و ما بيخبريم؟ ». از ته دل آه كشيد و گفت:« به قول حضرت حافظ: كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكلها. ». گفتم:« حالا اين دختر خوشبخت كيه؟ ». گفت:« هه! چه جالب! من ميتونم كسي رو خوشبخت كنم؟ ». گفتم:« آره داداشم، چرا كه نه؟ ». گفت:« پس پيغامم رو ببر بهش بده... ». مطابق خواستهاش عمل كردم. وقتي فهميد نظر دختر مورد علاقهاش هم مثبت است، از خوشحالي زياد آمد بوسم كرد و گفت:« واقعاً خواهر يك نعمته. اگه تو نبودي من حرف دلم رو به كي ميتونستم بگم؟ ». فاطمه ، همسر شهيد: ميگفتي:« بادمجون بم آفت نداره. ». چقدر زود حرفت يادت رفت؟ آن روز كه از من خواستگاري كردي مهرت به دلم نشست اما... پدرم راضي به اين وصلت نبود. خودت ميداني كه يك روز نداشتن شغل را بهانه ميكرد و روز ديگر رفتنت به جبهه را. تو هم آنقدر دوندگي كردي تا اينكه در يك بيمارستان مشغول شدي؛ براي اين كه دل بابام را به دست بياوري و او را راضي كني. اين بار مادرت خوشحالتر از قبل به پدرم گفت:« حاج آقا! احمد كار پيدا كرده و مستقله، اگه اجازه بدي بيايم خواستگاري دخترت. ». بالاخره پدرم را راضي كردي و شد آنچه كه سرنوشت براي من و تو نوشت. طولي نكشيد كه تو كار بيمارستان را رها كردي و رفتي وارد سپاه شدي. حالا ميفهمم از اول هم نميخواستي توي بيمارستان كار كني و فقط ميخواستي پدرم را راضي كني كه با هم ازدواج كنيم و موفق هم شدي. به يك ماه نكشيد كه تو عزم رفتن به جبهه را كردي. وقتي اين حرف را شنيدم جا خوردم و گفتم:« احمد! پدرم حق داشت ... ». نگذاشتي حرفم تمام شود كه گفتي:« فاطمهجان! از ازدواج با من پشيمون شدي؟ ». بغض گلويم را فشرد. گفتم:« نه، ميترسم تو رو از دست بدم و سرزنش بشم. ». حالا من ماندم و قاب عكست كه خاطراتم را برايت ميگويم و تو هم مثل هميشه لبخند ميزني. يكي از همرزمانش گفت:« شب قبل از عمليات دعاي توسل خونديم. بعد از دعا احمد حنا درست كرد و به دست و پاي بچهها حنا بست. بعد گفت:’ حالا كه ميخوايين داماد بشين اين هم عطر و گلاب.‘ بعد از عطر زدن به بچهها، كمي باهاشون شوخي ميكرد و در پايان از همه حلاليت ميطلبيد. ». عليرضا صالحآبادويي: در سال شصت به همراه احمد و تعداد ديگري از نيروهاي سپاه، بسيج و ارتش به جبهه كردستان اعزام شديم. اين مأموريت دو ماه و نيم طول كشيد و در شهرهاي مختلف كردستان بوديم. قرار شد جاده بانه ـ سردشت را آزاد كنيم. بارها براي آزادسازي اقدام شد اما با شكست مواجه شد. من همراه نيروهاي ارتش بودم و احمد جزء گروهي بود كه ميخواستند شب حركت كنند. آن شب عمليات شروع شد. باران شديدي گرفت. وضعيت منطقه خيلي بد بود. بچهها همديگر را گم كردند. عمليات باز هم با شكست مواجه شد. ما به مقرّ ارتش برگشتيم. احمد و بچههاي ديگر گم شدند. آن روز تا غروب گشتيم و بچهها را يكييكي پيدا كرديم. وقتي احمد را ديدم، خوشحال شدم و در آغوشش كشيدم. گفتم:« خدا رو شكر كه زندهاي! چقدر برات نگران شدم. ». با ناراحتي گفت:« كاش ميتونستيم پيروز بشيم! ». گفتم:« ما تلاشمون رو كرديم. انشاءالله نابودشون ميكنيم و بعد از اينجا ميريم. ». رمضان حاجيقرباني: با احمد در يكي از گردانهاي رزمي لشكر علي بن ابيطالب همكاري ميكردم. بعد از عمليات رمضان در خط پدافندي بوديم. هوا به شدت گرم بود و پاتكهاي دشمن هر روز ادامه داشت كه با رشادت بچهها جواب داده ميشد. لازم بود بچهها آمادگي كافي داشته باشند. موقعي كه براي استراحت به پشت خط ميآمديم، احمد با نيروها حدود يك ساعت آمادگي جسماني كار ميكرد تا در مواجه شدن با دشمن كم نياورند. بچهها احمد را خيلي دوست داشتند و حرفهايش را با جان و دل ميپذيرفتند. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان , برچسب ها : صالحي نژاد , احمد , بازدید : 247 [ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
صادقي شهميرزادي,احمد
دوازدهمين روز از مهرماه سال1340 ه ش در شهميرزاد به دنيا آمد . تولدش در خانواده اي مذهبي و عاشق اهل بيت عصمت و طهارت بود. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان , برچسب ها : صادقي شهميرزادي , احمد , بازدید : 277 [ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
سميعي,احمد
سال هزار و سيصد و سي و يك در دامغان به دنيا آمد. پدرش کشاورز بود. تا ششم ابتدايي سابق درس خواند. سال پنجاه و چهار ازدواج کرد. از سال پنجاه و پنج تا پنجاه و هفت در مهديشهر، از سال پنجاه و هفت تا شصت و يك در دامغان و از آن تاريخ به بعد در اروميه زندگي كرد.
خاطرات از جبهه آمده بود. با هم سوار موتور سيكلت شديم و به طرف شهر ميرفتيم. من را نصيحت ميكرد و ميگفت: حتماً بايد بريم جبهه. نبايد بگذاريم خداي ناكرده به اين انقلاب آسيبي برسه. اگه كوتاهي كنيم، بايد پيش خدا و شهدا پاسخگو باشيم. در آن سالها زميني را از مسكن و شهرسازي گرفته بود و در حال ساخت آن بود. تا مطلع ميشد عملياتي در پيش است، از همان جا عازم جبهه شد. فقط پيغامش به ما ميرسيد كه ميگفت:« من رفتم، بياييد بالاي سر كارگر و بنا باشين. در عمليات فتحالمبين، تركشهاي زيادي به بدنش اصابت كرد. او را به بيمارستان اهواز و از آن جا به دامغان آوردند. توي بيمارستان به ملاقاتش رفتيم. ميگفت: نميدونم مشكل كارم كجاست كه شهيد نميشم؟ آخرين بار به ستاد حمزه سيدالشهدا در غرب كشور رفته بود. قرار بود صبح فردا به اتفاق دو تن از همرزمانش به منطقه عملياتي حاج عمران بروند. قبل از حركت به آن دو گفته بود:« امروز يكي از ما سه نفر به شهادت ميرسه.». شب قبل از رفتن به خط، از اروميه به من زنگ زد. سفارش زيادي در مورد خانواده كرد. فردا وقتي تركش توپ به او اصابت كرد، فقط فرصت پيدا كرد كه از ته دل يك يا حسين بگويد. اين آخرين نفسي بود كه كشيد. در سال هزار و سيصد و شصت، چند روزي در ايستگاه حسينيه اهواز در خدمتش بودم. به اتفاق به هويزه رفتيم. مزار شهداي هويزه را زيارت كرديم. همسر شهيد: تولد دخترم، همزمان شده بود با عملياتي كه با رمز« يا زهرا » انجام شد. نامش را زهرا گذاشتيم. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان , برچسب ها : سميعي , احمد , بازدید : 238 [ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
نيک صفت ,اسماعيل
مهر ماه هزار و سيصد و چهل و سه ه ش در تهران به دنيا آمد. مثل همه هم سن و سالان خود به مدرسه رفت. به پدر خيلي وابسته بود. اوقات فراغت با پدرش به سركار ميرفت. به دليل وابستگي عاطفي شديد با پدر، بعد از فوتش در همان سال تحصيلي مردود شد. سيزده سالش بود كه كمكم با اراده قوي و مردانه جاي خالي پدر را در خانه پر كرد و نگذاشت به مادر سخت بگذرد. ضمن اين كه درس ميخواند كار هم ميكرد.
خواهر شهيد: مادر شهيد: وقتي از جبهه به مرخصي ميآمد دلم برايش ميسوخت و ميخواستم بهترين پذيرايي را از او داشته باشم. موقع خواب برايش تشك پهن کردم. صبح كه رفتم رختخوابش را جمع كنم، ديدم دست نخورده است. گفتم:«اسماعيل! چرا روي تشك نميخوابي؟ ». براي عروسياش كت و شلوار خريد. شب عروسي ديديم لباس سپاه پوشيده. تعجب كرديم. پيش خودمان گفتيم:« آخه اين پسر فرق بين عروسي و غير عروسي رو نميدونه. ». قبل از عيد نوروز جبهه بود. از آن جا كه تلفن زد و حال و احوال كرديم، گفتم:« مادرجان! كي ميياي؟ من هنوز خونه تكاني نكردم. منتظرم تا بياي و مثل هر سال خودت خونه رو جمع و جور كني. ». محافظ حاج آقا موسوي، امام جمعه وقت گرمسار، بود. آن موقع حاج آقا به او پيشنهاد ازدواج داد و چند دختر هم معرفي كرد. زير بار نرفت. نميخواست زن گرفتن مانع كار و جبههاش بشود. همسر شهيد: سال هزار و سيصد و هفتاد و دو رفته بودم مكه. وقتي برگشتم يكي از همسايهها برايم نقل كرد:« شما كه مكه بودين اسماعيل رو خواب ديدم يک گوسفند رو گرفته و سر کوچه منتظره. پرسيدم:’ گوسفند براي چيه؟‘ گفت:’ خانمم مكه رفته، ميخوام جلوش قربوني كنم.‘ ». دوستانش برايمان نقل كردند:« نيمه شب عراقيها به منطقهاي كه اسماعيل و بچههاي گرمسار در اونجا بودن شيميايي ميزنن. بچهها خواب بودن. اسماعيل به خاطر مسؤوليتي كه داشته بيدار موند و به چادرها سركشي ميکرد. وقتي متوجه ميشه كه شيميايي زدن، ماسكش رو برميداره، بچهها رو صدا ميزنه و به طرف تپهها راهنمايي ميكنه. ماسك خودش رو هم به يكي از بچهها ميده. چون براي نجات بچهها بالا و پايين ميره گاز شيميايي تموم بدنش رو آلوده ميکنه و همون جا به شهادت ميرسه. تعدادي از بچهها هم كه خواب بودن به شهادت ميرسن. ». كاظم نيک صفت ،برادر شهيد: مادر شهيد: كلاس دهم بود. رفت توي سپاه. ميدانستم پاسدار بشود من را تنها ميگذارد و ميرود جبهه. به داداشش گفتم:« تو باهاش صحبت كن نره سپاه. ». حرف كسي را قبول نميكرد. توي سپاه مسؤوليت داشت. نميدانم چكاره بود؟ شب و نصف شب ميرفت سپاه و چند ساعت بعد برميگشت. بعضي وقتها هم خانه نميآمد. جاي آنهايي كه متأهل بودند نگهباني ميداد و ميگفت:« من مجردم و كاري توي خونه ندارم، مادرم رو سر پايي سر ميزنم، اما شما زن و بچه دارين و منتظر شمان.». از جبهه آمده بود. وقتي هم ميآمد چند روز بيشتر پيشمان نميماند. مشغول خوردن ناهار بوديم. گفتم:« مادر! مگه هميشه شما بايد برين جبهه؟ چرا بچه تاجرها و اربابها نميرن؟ مگه مملكت فقط مال شماست؟ ». درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان , برچسب ها : نيک صفت , اسماعيل , بازدید : 160 [ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
مداح ,تقي
بيست و يکمين روز مرداد هزار و سيصد و چهل و سه ه ش در سمنان به دنيا آمد. دومين شهيد خانواده بود. برادرش رمضان مداح در سال شصت و دو به شهادت رسيد. تحصيلات ابتدايي را در مدرسه مهران تمام کرد. بعد از آن تا دوم دبيرستان در رشته مکانيک در هنرستان شهيد عباسپور درس خواند. با تشکيل بسيج به عضويت اين نهاد مردمي در آمد و در آن جا فعاليت مستمّر داشت. از سال شصت و يک تا شصت و هفت، پنج بار به جبهه اعزام شد که چهار بار مسؤول محور شناسايي و يک بار هم حفاظت اطلاعات تيپ 12قائم (عج) بود.
خاطرات مهدي شجاعيان: وقتي حلبچه را عراقيها بمباران کردند، دستور دادند همه نيروها عقبنشيني کنند. ما دوباره برگشتيم تا منطقه را پاک سازي کنيم. حسين ،برادر شهيد: دوستانش تعريف مي کردند: همسر شهيد: تقي اصرار داشت زميني را که به ما داده بودند زودتر بسازيم. پرسيدم:«چرا اين قدر عجله داري؟ مدت زيادي نيست که زمين رو به ما دادن.». قرار بود تا چند روز بعد اعزام شود اما روحيهاش با دفعههاي قبل فرق داشت. به من سفارش کرد که مواظب خودم و فرزندانم باشم. برادر شهيد: عينالله کردي نسب: برادر شهيد: برادر شهيد: حسين شريفنيا: همسر شهيد: باز هم گريه ميکرد و سراغ پدرش را از من ميگرفت. خيلي سعي کردم که آرامش کنم اما گريهاش بيشتر ميشد. چشمش که به موتور هونداي پدرش که گوشه حياط بود افتاد، به طرفش دويد و گفت:« مامان! به بابا بگو بياد من رو با موتور ببره دور بزنيم. ». حسن ادب:
درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان , برچسب ها : مداح , تقي , بازدید : 184 [ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
عزيزيان ,حسن
سال هزار و سيصد و سي و چهار ه ش در روستاي محمدآباد دامغان به دنيا آمد. در طول جنگ، بارها همسر و سه فرزندش را تنها گذاشت و به جبهه شتافت. بيش از سي و چهار ماه در جبهه حضور داشت.
در جزيره مجنون با هم بوديم. يك روز كه دور هم نشسته بوديم حسن گفت:« اگه انسان با اعتقاد بسمالله بگه هر كاري رو ميتونه انجام بده، مثلا هر چيز داغي رو ميتونه برداره. ». توي منطقه و توي دسته ما حسن آقا اولين كسي بود كه براي نماز شب بيدار ميشد. در نماز شبهاي زمستان، جايي را که سردتر بود براي گريه و سجدههاي طولاني انتخاب ميکرد. هميشه وضو داشت. شايد باور كردنش مشكل باشد ولي از آب قمقمهاش فقط براي وضو گرفتن استفاده ميكرد. يادم است كه يك روز در منطقه اصلا آب نخورد و با سهم آبش فقط وضو گرفت. سيد محمدحسن مرتضوي: در زمان جنگ رسم بود به بچههايي كه به دل رزمندهها مينشستند، دايي يا عمو ميگفتند. به حسن هم ميگفتيم دايي حسن. در عمليات والفجر هشت مجروح شده بودم. دايي حسن سر رسيد. مثل يک مادر از من و بقيه مجروحين مراقبت ميكرد. غذا را با دست خودش لقمه لقمه در دهانم ميگذاشت. درست مثل اين که دارد به بچهاش غذا ميدهد. همسر شهيد: چند دفعه موقع اعزام چون هوا سرد بود برايش لباس گرم گذاشتم. هيچ كدام از آنها را برنگرداند. هر بار كه سراغ لباسها را ميگرفتم ميگفت:«راستش اونها رو دادم به رزمندهها، آخه اونجا هوا خيلي سرده. ». خواهر شهيد: عيسي ابراهيمي: درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان , برچسب ها : عزيزيان , حسن , بازدید : 274 [ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
رامه اي ,حسن
بهمن هزار و سيصد و چهل و چهار در فيروزكوه به دنيا آمد. به خاطر ارادت خانواده به اهل بيت پيامبر صليالله وعليه وآله وسلم و زنده نگه داشتن نام ائمه اين اسم را برايش انتخاب کردند. تحصيلات كلاسيك را تا ديپلم ادامه داد. اول و دوم دبستان را در تهران پشت سرگذاشت. با مهاجرت خانواده به گرمسار در آن جا ادامه تحصيل داد. از سال شصت و سه با ديپلم وارد حوزه علميه قم شد. از سال شصت ويك بعد از آموزش اوليه بسيج به جبهه اعزام شد. درس خواندن در مدرسه و حوزه مانع رفتنش به جبهه نشد. هشت مرحله و قريب به سي ماه سابقه حضور در جبهه داشت. يك بار در عمليات والفجر هشت از ناحيه پا مجروح شد و سرانجام آنچه را كه از خدا تقاضا داشت به اجابت رسيد.
خاطرات حجتالاسلام حسن فريدون: حسن به مسائل شرعي و امر به معروف و نهي از منكر اهميّت ميداد. با افرادي که در مجالس غيبت ميکردند، خيلي جدّي برخورد ميكرد. چند نفر دور هم نشسته بوديم و در مورد افرادي صحبت ميكرديم. رو به ما كرد و گفت:« شما كه پشت سرش حرف ميزنين او رو خوب ميشناسين؟ ». حسن يك سال زودتر از من وارد حوزه علميه شده بود. به خاطر حضورش در جبهه از هم كلاسيهاي خود عقب مانده بود. اگر چه در مدت كوتاهي كه پشت جبهه بود سعي ميكرد تا درسهاي عقب مانده را جبران كند، اما در سالهاي آخر به خصوص از سال هزار و سيصد و شصت و چهار به بعد كمتر در پشت جبهه ميماند. هر گرداني كه از گرمسار به جبهه اعزام ميشد با آنها ميرفت. از تك تيراندازي تا فرمانده گروهاني پيش رفت. اينها نشان از مديريت، لياقت و عشق او به جبهه و جنگ داشت. زماني كه فرماندهي دسته و گروهان را به عهده داشت، خاضع و فروتن و با بچهها خيلي مهربان بود. با خود عهد كرده بود سلاح دوستان شهيدش را تا پيروزي كامل زمين نگذارد.
حسن يك موتور سيكلت داشت. وقتي از جبهه برميگشت آرام و قرار نداشت. هم درس ميخواند و هم بسيج ميرفت و براي اعزام بعدي با بچهها جلسه ميگذاشت تا عدهاي را با خود ببرد. بعدازظهر پنجشنبه كه ميشد به سراغم ميآمد و ميگفت:« شهدا به گردن ما حق دارن. بيا با هم بريم به مزارشون و سلامي بديم. ». از عمليات مرصاد برايم نقل كرد و گفت:« وقتي تيپ دوازده قائم سمنان در تنگه چهار زبر كرمانشاه جلوي ورود منافقين روگرفتن و زمينگيرشون كردن، اونها سرسختانه مقاومت ميکردن و جسورانه در مقابل بچهها ميايستادن. اين حالت در زنان و مردانشون ديده ميشد. مثل اين که دستور سازمان بود. يکي از بچهها پرسيد:’با اينها چه کنيم؟‘گفتم:’اينها محاربن بکشيدشون.‘ بچهها هم امانشون ندادن. ». پدر شهيد: زن دائي شهيد: به دوستان شهيدش غبطه ميخورد و ميگفت:« زن دائي! همه خوبان و دوستانم شهيد شدن و ما مونديم. واي به حال ما و اين دنياي وانفسا! زندگي توي اين دنيا خيلي سخته. خواهشي دارم و اون اينه كه دعا كنين ما هم به دوستان شهيدمون ملحق بشيم. ». شيخ حسن به هر يك از فاميلها كه ميرسيد، آنها را با مسائل اسلامي آشنا ميكرد. سعي ميكرد با رفتار و گفتارش درسي براي ديگران باشد. به قرآن خواندن و ارتباط با خدا به وسيله دعا تأكيد ميكرد. آنچه كه من از او به يادگار دارم حرفي بود كه در خانهمان زد و گفت:« زن دائي! تا اونجايي كه امكان داره كار رو براي رضاي خدا انجام بدين و ريا كاري نكنين. اگه يک چاي هم ميخواين جلوي كسي بگذارين رضاي خدا رو در نظر بگيرين و براي خدا باشه، اون موقع ميفهمين كه چه قدر لذت داره. ». براي سيزده به در برنامهريزي كرديم به صحرا برويم. شيخ حسن ما را به محل رساند و خواست برگردد. گفت:« ساعت چند بيام شما رو برگردونم؟». كبري مرادي نسب: رحيم عرفانيان:
آثار باقي مانده از شهيد درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان , برچسب ها : رامه اي , حسن , بازدید : 211 [ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
لهرودي,حسن
سال هزار و سيصد و چهل و چهار ه ش در روستاي كهنآباد گرمسار به دنيا آمد. تا سوم دبيرستان درس خواند و عازم جبهه شد.
نزديك غروب آفتاب بود. در حياط ما را زدند. كربلايي حمزه بود. بعد از سلام و احوالپرسي به داخل دعوتش كردم و گفتم:« خوش اومدي كربلايي، كاري باشه در خدمتيم. ». برادر شهيد: محمد صفا,پسر خاله شهيد: درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان , برچسب ها : لهرودي , حسن , بازدید : 244 [ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
|
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |