فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

همتي,محمد ابراهيم

 

بدون شک عمليات مرواريد يکي از بزرگترين عمليات نيروي دريايي ارتش جمهوري اسلامي ايران در طول ساليان جنگ تحميلي بوده است . طي اين عمليات در روز هفتم آذر سال 1359 ه ش ناوچه قهرمان پيکان با پشتيباني جنگنده هاي نيروي هوايي با وارد شدن در جنگي تمام عيار بيش از پنج ناوچه «اوزاي» عراقي را به قعر آبهاي خليج فارس مي فرستد و با به آتش گشيدن اسکله هاي نفتي البکر و الاميه مانع از صادرات نفت عراق از طريق خليج فارس و درياي عمان مي گردد. اما پس از اين عمليات ناوچه قهرمان پيکان در مسير بازگشت هدف موشک قرار مي گيرد و نام پيکان نامي ماندگار در تاريخ نيروي دريايي ارتش مي گردد.
به مناسبت جانفشاني پرسنل اين ناوچه و نابود کردن نيروي دريايي عراق در همان روزهاي ابتدايي جنگ ، بنيانگذار فقيد جمهوري اسلامي ايران ، امام خميني (ره) اين روز را به نام «روز نيروي دريايي» نامگذاري نمود.
شهيد «محمد ابراهيم همتي» فرمانده دلير و بي باک ناوچه قهرمان «پيکان» و کارکنان قهرمان نيروي دريايي ارتش جمهوري اسلامي ايران در اين ناوچه در روز هفتم آذر آن چنان درسي به دشمنان غاصب اين اين مرزوبوم دادند که تا پايان جنگ نيروي دريايي عراق نتوانست از مرزهاي آبي خود خارج گردد و عملا در روزهاي ابتدايي جنگ با از دست دادن بيش از 75% توان رزمي خود از گردونه نبرد خارج گرديد.
شهيد «همتي» آنچنان عاشقانه راه خود را برگزيده بود که تا آخرين لحظه از ناوچه پيکان جدا نگشت و جسم پاکش به همراه ناوچه پيکان در آبهاي نيلگون خليج هميشه فارس براي هميشه سندي گشت از شهادت، ايمان و سر بلندي هر ايراني.
منبع:پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران سمنان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : همتي , محمد ابراهيم ,
بازدید : 267
[ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
محرابي ,ابوالفضل

 

با طلوع سوم فروردين ماه سال 1341 ه ش در روستاي محمد آباد دامغان و در جوار آستان مبارک امامزاده جعفر (ع) در خانواده اي متدين و زحمتکش کودکي پا به عرصه گذاشت . بنا به عهد و سوگند والدين نامش را ابوالفضل نهادند .
دوران کودکي ابوالفضل با آزمون هاي سخت و دشواري به پايان رسيد . از سال 44 به علت وجود نظام ارباب رعيتي و مشکلات اقتصادي به ناچار به کلاته محمديه در چند کيلومتري آن کوچ کردند . شهيد دوران تحصيلات ابتدائي را در روستاي محمد آباد طي کرد ودوران راهنمايي را در مدرسه شهيد امينيان فعلي با موفقيت گذراند . در سال تحصيلي 57 و 58 در رشته تحصيلي خدمات اداري و بازرگاني ثبت نام کرد .
اودر کنار کار به تحصيل نيز مي پرداخت و با علاقه فراواني درسش را دنبال مي کرد . بارها اتفاق افتاد که در اثر پياده روي از منزل تا مدرسه کفشهايش پاره و پاهايش مصدوم مي شد . او با خنده خارهايي را که به درون پاهايش فرو مي رفتند ، خارج مي کرد و مي گفت: مادر جان هر کس طاووس مي خواهد جور هندوستان مي کشد .
در سال 1357 نواي امام راحل را شنيد و با نهضت پرشور اسلامي همراه شد و در بيداري مردم روستا پيش قدم گرديد. پس از پيروزي انقلاب شکوهمند اسلامي به کمک محرومين و مستضعفين شتافت . او پس از فعاليت در گروه ضربت مبارزه با مواد مخدر بنا بر نيازي که مي ديد وارد سپاه شد . از نيروهاي مخلص ، فداکار و مدير سپاه بود .
با چند نفر از برادران سپاه ، اردوگاه چشمه علي را راه انداري نمودند تا نييروهاي بسيجي مقدمات آشنايي با اسلحه و ساير موارد رزمي را به دست آورند . شهيد محرابي در عمليات مختلف از کردستان گرفته تا جنوب کشور از جمله والفجر مقدماتي ، کربلاي يک ، بيت المقدس ، خيبر شرکت داشت . در اسفند ماه سال 1361 ازدواج کرد و ثمره اين ازدواج يک فرزند دختر بود .
در اسفند ماه سال 1362 در عمليات خيبر شرکت کرد .اين عمليات آخرين عملياتي بود که او در آن حضور داشت.ابوالفضل محرابي در اين عمليات به شهادت رسيد تا پس از سالها مبارزه با طاغوت ودشمنان اسلام وايران در کنار بندگان خاص خدا قرار گيرد.
پيکر پاکش در روستاي محمد آباد به خاک سپرده شد .
اودر بخشي از وصيت نامه اش چنين مي گويد :
شما را به صبر دعوت مي کنم و به ياد صحراي کربلا مي اندازم . شما مي دانيد که به زينب چه گذشت و ماهم تابع آن شيرزن مي باشيم . بايد اين طور باشد . مگر اينکه دست از اسلام برداريد و باز قول به شما مي دهم که اگر دست از اسلام هم برداريد شما را رها نکنند .
منبع:پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران سمنان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : محرابي , ابوالفضل ,
بازدید : 257
[ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
صالحي نژاد,احمد

 

نهم آبان هزار و سيصد و سي و هفت ه ش در روستاي كلاء دامغان به دنيا آمد. تحصيلاتش را تا سيكل ادامه داد. دو برادر و چهار خواهر ديگردر خانواده صالحي نژادبودند. در زمان كودكي بيماري سختي گرفت كه از زنده ماندنش قطع اميد كردند اما خداوند عمري دوباره به او داد تا در راهش به شهادت برسد. احمد در خانواده داراي تواضع و ادب نسبت به پدر و مادرش بود. او دوستانش را از كساني انتخاب مي‌كرد كه به مسايل ديني و مذهبي اهميت مي‌دادند.
در مبارزات مردم بر عليه طاغوت او همدوش مردم بر عليه ظلم وستم شاه تلاش کرد.انقلاب که پيروز شدمدتي در بيمارستان كار كرد. بعد از آن وارد سپاه شد. او ازدواج كرد . ثمره ازدواجش يك دختر و يك پسر است. چند بار به جبهه رفت . اودرجبهه فرمانده گروهان بود. سرانجام پس از يازده ماه حضور در جبهه، در يكم آذر شصت و دو در پنجوين، با اصابت تركش به سر در خط پدافندي به ديدار معشوق شتافت.پيكر مطهرش پس از تشييع در گلزار شهداي دامغان آرام يافت.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران ،کنگره بزرگداشت سردارانسمنان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد-بازنويسي فاطمه روحي



وصيت‌نامه
بسم‌الله الرحمن الرحيم
اِنَّ اللهَ اشتري مِنَ المُومنينَ اََنفُسَهُمْ وَ اَموالَهُمْ بِاَنَّ لَهُمُ الجَنَّهَ يُقَتلُونَ فِي سَبِيلِ ‌اللهِ فَيَقْتُلُونَ وَ يُقْتَلُونَ وَعْدًا عَلَيْهِ حَقاً فِي التَّوْرَتهَ وَالاِنجِيلِ وَ القُرآنِ وَ مَنْ اَوفي بِعَهدِهِ مِنَ اللهِ فَاستبشروا بِبَيعِكُمُ الَذّي بَايَعتُم بِه وَ ذلِكَ هُوَ الفوزُ العظيمُ: خدا جان و مال و اهل ايمان را به بهاي بهشت خريداري كرده و آنها در راه خدا جهاد مي‌كنند كه دشمنان دين را به قتل رسانند و يا خود كشته شوند. اين وعده قطعي است بر خدا و عهدي است كه در تورات و انجيل و قرآن ياد فرموده و از خدا باوفاتر به عهد كيست؟ اي اهل ايمان شما به خود در اين معامله بشارت دهيد كه اين معاهده با خدا به حقيقت سعادت و پيروزي بزرگي است. (سوره توبه )
اگر رگبار مسلسل بدنم را سوراخ سوراخ و خمپاره بدنم را پاره پاره كند و كافران مرا شكنجه دهند باز هم از دين خدا و قرآن دست بر نخواهد داشت.
خدا را شكر مي‌كنم كه بر من منت نهاد تا در ماه مبارك رمضان در دل سنگر باشم، شايد شهادت نصيبم شود و اين بالاترين سعادت است.
خدايا! تو را شكر مي‌كنم كه بر ما منت نهادي و امام خميني را كه نعمت بزرگي است به ما عطا كردي تا ما را از جهالت‌ها و ناداني‌ها بيرون آورد و به سوي تو راهنمايي كند.
ملت ايران! قدر رهبر را بدانيد و دعا كنيد تا انقلابش به انقلاب حضرت مهدي عجل‌الله متصل شود.
بارالها:
من نمي‌خواهم كه در بستر بميرم
ياري‌ام كن تا ز راهت در دل سنگر بميرم
دوست دارم در ميان آتش و خون و گلوله
دور از خانه و كاشانه و مادر بميرم
دوست دارم پاك سازم خاك ايران را ز دشمن
در ره اسلام و آزادي اين كشور بميرم
پدر و مادر! حلالم كنيد و دين خود را به اسلام ادا نماييد و براي شهادتم ناراحت نشويد.
همسر عزيزم! شايد به ظاهر تنها ماندي اما خداوند سرپرست واقعي همه است و او نگهبان شماست.
همسرم! فرزندانم را خوب تربيت كن تا راه شهدا را ادامه دهند و به بچه‌هايم به چشم يتيم نگاه نكنيد. احمد صالحي نژاد



خاطرات

تدوين .باز نويسي خاطرات از فاطمه روحي
خواهر شهيد:
نوزاد بود و مادر او را در گهواره مي‌خواباند. خيلي زيبا و قشنگ بود.
چون آن زمان‌ها واكسن و خانه ‌بهداشت و از اين جور چيزها نبود، بچه‌ها با گرفتن حصبه، آبله مرغان و... مي‌مردند. يك روز احمد تب كرد، تب خيلي شديد كه لپهايش گل انداخت.
مادرم پاشويه‌اش كرد. حوله را دقيقه به دقيقه خيس مي‌كرد و بر روي پيشاني‌اش مي‌گذاشت اما افاقه نكرد. كم‌كم صورت و بدنش دانه درآورد، طوري كه توي چشم‌هايش هم آبله زد.چند روز گذشت. هر روز حالش بدتر مي‌شد تا اين كه يك لحظه فكر كردند بچه مرده است. جسمش مثل يك جسد بي‌جان روي دست مادرم افتاده بود. وقتي بچه‌ را اين طور ديدند، مادرم به سر و صورتش زد و گريه كرد. پدرم اشك خود را پاك كرد و گفت:« خدايا! راضي‌ام به رضاي تو. ».
رفتند براي بچه كفن تهيه كنند. خانه شلوغ شده بود. هر كسي يك چيزي مي‌گفت. يك دفعه پدرم ديد بچه به سختي نفس مي‌كشد و بعد از نيم ساعت با صدايي كه انگار از ته چاه مي‌آمد، شروع به گريه كرد. آنقدر لب و صورت كوچولويش آبله زده بود كه به سختي چند قطره شير خورد تا اين كه كم‌كم بهتر شد و از مرگ نجات پيدا كرد.
او زنده ماند و بعدها به شهادت رسيد.

احمد بزرگتر از من بود اما خيلي با هم صميمي بوديم. يك روز گفت:«فاطمه! مي‌خوام يك كاري برام بكني. ».
با خنده گفتم:« تا كارت چي باشه؟ ».
كمي اين پا و آن پا كرد و گفت:« خيلي مهمه. نمي‌دونم چه جوري بگم. ». وقتي نگاهش كردم، ديدم صورتش سرخ شده.
گفتم:« چيه؟ نكنه عاشق شدي و ما بي‌خبريم؟ ».
از ته دل آه كشيد و گفت:« به قول حضرت حافظ: كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكل‌ها. ».
گفتم:« حالا اين دختر خوشبخت كيه؟ ».
گفت:« هه! چه جالب! من مي‌تونم كسي رو خوشبخت كنم؟ ».
گفتم:« آره داداشم، چرا كه نه؟ ».
گفت:« پس پيغامم رو ببر بهش بده... ».
مطابق خواسته‌اش عمل كردم. وقتي فهميد نظر دختر مورد علاقه‌اش هم مثبت است، از خوشحالي زياد آمد بوسم كرد و گفت:« واقعاً خواهر يك نعمته. اگه تو نبودي من حرف دلم رو به كي مي‌تونستم بگم؟ ».

فاطمه ، همسر شهيد:
مي‌گفتي:« بادمجون بم آفت نداره. ». چقدر زود حرفت يادت رفت؟ آن روز كه از من خواستگاري كردي مهرت به دلم نشست اما...
پدرم راضي به اين وصلت نبود. خودت مي‌داني كه يك روز نداشتن شغل را بهانه مي‌كرد و روز ديگر رفتنت به جبهه را.
تو هم آنقدر دوندگي كردي تا اين‌كه در يك بيمارستان مشغول شدي؛ براي اين كه دل بابام را به دست بياوري و او را راضي كني. اين بار مادرت خوشحالتر از قبل به پدرم گفت:« حاج آقا! احمد كار پيدا كرده و مستقله، اگه اجازه بدي بيايم خواستگاري دخترت. ».
بالاخره پدرم را راضي كردي و شد آنچه كه سرنوشت براي من و تو نوشت.
طولي نكشيد كه تو كار بيمارستان را رها كردي و رفتي وارد سپاه شدي. حالا مي‌فهمم از اول هم نمي‌خواستي توي بيمارستان كار كني و فقط مي‌خواستي پدرم را راضي كني كه با هم ازدواج كنيم و موفق هم شدي.
به يك ماه نكشيد كه تو عزم رفتن به جبهه را كردي. وقتي اين حرف را شنيدم جا خوردم و گفتم:« احمد! پدرم حق داشت ... ».
نگذاشتي حرفم تمام شود كه گفتي:« فاطمه‌جان! از ازدواج با من پشيمون شدي؟ ».
بغض گلويم را فشرد. گفتم:« نه، مي‌ترسم تو رو از دست بدم و سرزنش بشم. ».
حالا من ماندم و قاب عكست كه خاطراتم را برايت مي‌گويم و تو هم مثل هميشه لبخند مي‌زني.

يكي از همرزمانش ‌گفت:« شب قبل از عمليات دعاي توسل ‌خونديم. بعد از دعا احمد حنا درست ‌كرد و به دست و پاي بچه‌ها حنا ‌بست. بعد ‌گفت:’ حالا كه مي‌خوايين داماد بشين اين هم عطر و گلاب.‘ بعد از عطر زدن به بچه‌ها، كمي باهاشون شوخي مي‌كرد و در پايان از همه حلاليت مي‌طلبيد. ».

عليرضا صالح‌آبادويي:
در سال شصت به همراه احمد و تعداد ديگري از نيروهاي سپاه، بسيج و ارتش به جبهه كردستان اعزام شديم. اين مأموريت دو ماه و نيم طول كشيد و در شهرهاي مختلف كردستان بوديم. قرار شد جاده بانه ـ سردشت را آزاد كنيم. بارها براي آزادسازي اقدام شد اما با شكست مواجه شد. من همراه نيروهاي ارتش بودم و احمد جزء گروهي بود كه مي‌خواستند شب حركت كنند.
آن شب عمليات شروع شد. باران شديدي گرفت. وضعيت منطقه خيلي بد بود. بچه‌ها همديگر را گم كردند. عمليات باز هم با شكست مواجه شد. ما به مقرّ ارتش برگشتيم.
احمد و بچه‌هاي ديگر گم شدند. آن روز تا غروب گشتيم و بچه‌ها را يكي‌يكي پيدا كرديم. وقتي احمد را ديدم، خوشحال شدم و در آغوشش كشيدم. گفتم:« خدا رو شكر كه زنده‌اي! چقدر برات نگران شدم. ».
با ناراحتي گفت:« كاش مي‌تونستيم پيروز بشيم! ».
گفتم:« ما تلاش‌مون رو كرديم. ان‌شاءالله نابودشون مي‌كنيم و بعد از اين‌جا مي‌ريم. ».

رمضان حاجي‌قرباني:
با احمد در يكي از گردان‌هاي رزمي لشكر علي بن ابي‌طالب همكاري مي‌كردم. بعد از عمليات رمضان در خط پدافندي بوديم. هوا به شدت گرم بود و پاتك‌هاي دشمن هر روز ادامه داشت كه با رشادت بچه‌ها جواب داده مي‌شد. لازم بود بچه‌ها آمادگي كافي داشته باشند. موقعي كه براي استراحت به پشت خط مي‌آمديم، احمد با نيروها حدود يك ساعت آمادگي جسماني كار مي‌كرد تا در مواجه شدن با دشمن كم نياورند.
بچه‌ها احمد را خيلي دوست داشتند و حرف‌هايش را با جان و دل مي‌پذيرفتند.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : صالحي نژاد , احمد ,
بازدید : 247
[ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
صادقي شهميرزادي,احمد

 

دوازدهمين روز از مهرماه سال1340 ه ش در شهميرزاد به دنيا آمد . تولدش در خانواده اي مذهبي و عاشق اهل بيت عصمت و طهارت بود.
چون پدرش از روحانيون فاضل و برجسته حوزه علميه بود از همان كودكي و نوجواني با مسائل مذهبي آشنا شد و اهميت زيادي براي واجباتش قائل بود .
علاقه زيادي به مطالعه داشت . او در بيشتر اوقات فراغت آثار شهيد مطهري و دكتر بهشتي را مطالعه مي كرد . دوران تحصيلاتش مصادف بود با انقلاب اسلامي ايران كه او هم مانند بسياري از جوانان كه نقش مهمي در پيروزي انقلاب داشتند در مبارزات بر عليه حکومت خود کامه وستمگر شاه شركت مي كرد . يكي ازنيروهاي شاخص در توزيع پيامهاي امام خميني در استان مرکزي بود.او تلاش زيادي در تشويق و ترغيب مردم به مبارزه عليه طاغوت داشت .
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي به عضويت كميته انقلاب اسلامي(سابق) در آمد .
يكي از اعضاي فعال در شناسايي و افشاي چهره ضدمردمي منافقين و ضد انقلاب بود . با شروع جنگ به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد و براي گذراندن دوره آموزش نظامي به تهران رفت . اوپس از تمام شدن دوره ي آموزش راهي جبهه جنوب شد و در عمليات فتح المبين به عنوان فرمانده گروهان شركت كرد و بعد از آن در عمليات بيت المقدس و محرم نيز شرکت کرد و از خود رشادت هاي زيادي نشان داد .
بعد از عمليات محرم به عنوان فرمانده گردان زرهي لشكر 17 حضرت علي ابن ابيطالب ( ع) منصوب شد و با پيگيري و پشتكار ، گردان زرهي لشكر رابا تانكهاي غنيمتي تشكيل داد و مجهز نمود . گردان زرهي او نقش مهم و سرنوشت سازي را در پيروزي مدافعان اسلام در نبرد با دشمن داشت .
علاقه زيادي به روحانيت متعهد به خصوص اما خميني (ره) و شهيدان بهشتي و مطهري داشت .
پدرش مي گويد:
"از همان كودكي از خصوصيات اخلاقي خوبي برخودار بود . نماز را اول وقت مي خواند . اهل تهجد و شب زنده داري بود . فردي آرام و با وقار بود . انساني آرام و خوش خلق بود و با مسائل با آرامش برخورد مي كرد .از خصوصياتش صبر و خويشتن داري در سختي ها بود."
اين خصلتهاي پسنديده باعث شده بود, با وجود مسئوليت سنگين فرماندهي گردان زرهي عصباني نمي شد ,به كسي تندي نمي كرد و چهره اش بشاش و صميمي بود . با خويشاوندان بسيار خوش اخلاق بود . يكي ديگر از خصوصيات بارز او كم حرفي اش بود . بسيار كم حرف مي زد . به قول معروف پركار و كم حرف بود و با نيروهاي تحت امرش بسيار خودماني بود . اما باوقار و دوست داشتني . عمليات كربلاي 5 بهانه اي شد تا او به سوي معبود ازلي پرواز کند.
منبع:پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران سمنان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : صادقي شهميرزادي , احمد ,
بازدید : 277
[ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
سميعي,احمد

 

سال هزار و سيصد و سي و يك در دامغان به دنيا آمد. پدرش کشاورز بود. تا ششم ابتدايي سابق درس خواند. سال پنجاه و چهار ازدواج کرد. از سال پنجاه و پنج تا پنجاه و هفت در مهدي‌شهر، از سال پنجاه و هفت تا شصت و يك در دامغان و از آن تاريخ به بعد در اروميه زندگي كرد.
با شروع جنگ ابتدا براي جمع‌آوري كمك‌هاي مردمي به رزمندگان فعاليت مي‌كرد. بعد از طريق جهاد سازندگي به منطقه اعزام شد.
به دليل اشرافي كه پيدا كرده بود، مسؤوليت‌هاي مختلفي داشت. مسؤول دستگاههاي سنگين راه سازي جهاد استان در جبهه‌ها شد.
با داشتن چنين پستي، در همه عمليات‌ كه مسؤوليتي به عهده جهاد استان سمنان گذاشته مي‌شد، حضور داشت. در زمان شهادت دو پسر و يك دختر داشت. بيش از چهارصد و سي روز در جبهه حضور بودور دوم مرداد شصت و دو در منطقه حاج عمران عراق با تركش توپ دشمن به شهادت رسيد. او را در گلزار شهداي دامغان، فردوس رضا، به خاك سپردند.
منبع: پايگاه اينترنتي کنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان

 

 

خاطرات
باز نويسي از يار محمد عرب عامري:
محمد,برادر شهيد:
مادرمان حدود يك ماه بستري و بي‎هوش بود. وقتي به هوش آمد گفت: در تمام اين مدت احمد با من بود.

از جبهه آمده بود. با هم سوار موتور سيكلت شديم و به طرف شهر مي‎رفتيم. من را نصيحت مي‎كرد و مي‎گفت: حتماً بايد بريم جبهه. نبايد بگذاريم خداي ناكرده به اين انقلاب آسيبي برسه. اگه كوتاهي كنيم، بايد پيش خدا و شهدا پاسخگو باشيم.

در آن سال‌ها زميني را از مسكن و شهرسازي گرفته بود و در حال ساخت آن بود. تا مطلع مي‎شد عملياتي در پيش است، از همان جا عازم جبهه ‎شد. فقط پيغامش به ما مي‎رسيد كه مي‌گفت:« من رفتم، بياييد بالاي سر كارگر و بنا باشين.

در عمليات فتح‎المبين، تركش‎هاي زيادي به بدنش اصابت كرد. او را به بيمارستان اهواز و از آن جا به دامغان آوردند. توي بيمارستان به ملاقاتش رفتيم. مي‎گفت: نمي‎دونم مشكل كارم كجاست كه شهيد نمي‎شم؟

آخرين بار به ستاد حمزه سيدالشهدا در غرب كشور رفته بود. قرار بود صبح فردا به اتفاق دو تن از همرزمانش به منطقه عملياتي حاج عمران بروند. قبل از حركت به آن دو گفته بود:« امروز يكي از ما سه نفر به شهادت مي‌رسه.».
حركت كردند. در حال سركشي از نيروهاي خط بود كه هدف قرار گرفت و به شهادت رسيد.

شب قبل از رفتن به خط، از اروميه به من زنگ زد. سفارش زيادي در مورد خانواده كرد. فردا وقتي تركش توپ به او اصابت كرد، فقط فرصت پيدا كرد كه از ته دل يك يا حسين بگويد. اين آخرين نفسي بود كه كشيد.

در سال هزار و سيصد و شصت، چند روزي در ايستگاه حسينيه اهواز در خدمتش بودم. به اتفاق به هويزه رفتيم. مزار شهداي هويزه را زيارت كرديم.
با شهداي گمنام هويزه نجوا مي‌كرد و اشك مي‌ريخت. مدام اين آيه را تلاوت مي‌كرد: من المؤمنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه...

همسر شهيد:
قبل از انقلاب به هر كس که مي‌رسيد، مي‌گفت:« ما امامي داريم كه در ايران نيست، براش دعا كنين. ». همين حرف‌ها باعث شد، ساواك به منزل ما بريزد.

تولد دخترم، همزمان شده بود با عملياتي كه با رمز« يا زهرا » انجام شد. نامش را زهرا گذاشتيم.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : سميعي , احمد ,
بازدید : 238
[ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
نيک صفت ,اسماعيل

 

مهر ماه هزار و سيصد و چهل و سه ه ش  در تهران به دنيا آمد. مثل همه هم سن و سالان خود به مدرسه رفت. به پدر خيلي وابسته بود. اوقات فراغت با پدرش به سركار مي‌رفت. به دليل وابستگي عاطفي شديد با پدر، بعد از فوتش در همان سال تحصيلي مردود شد. سيزده سالش بود كه كم‌كم با اراده قوي و مردانه جاي خالي پدر را در خانه پر كرد و نگذاشت به مادر سخت بگذرد. ضمن اين كه درس مي‌خواند كار هم مي‌كرد.
علاقه به سپاه او را از ادامه تحصيل باز داشت. دوم دبيرستان را گرفت. وارد سپاه شد و با جبهه‌ها آشنا. مسؤول حفاظت از شخصيت‌هاي سپاه گرمسار و از پايه‌گذاران هيئت عاشقان ثارالله گرمسار بود. به دليل شجاعت و مديريت و توانايي‌هاي جسمي و روحي تا قائم مقامي گردان پياده در جبهه پيش رفت. با اصرار و پيشنهاد مادر با دختر عمه‌اش ازدواج كرد. سه ماه از زندگي مشترك‌شان نگذشته بود كه اسماعيل با مسؤوليت قائم مقامي گردان امام حسين عليه‌السلام در منطقه عمومي ماؤوت عراق درروستاي سَفره در نيمه شب بيست و پنجم اسفند هزار و سيصد و شصت و شش با گلوله شيميايي عراق به شهادت رسيد. پيكرش را در گلزار شهداي گرمسار به خاك سپردند.
منبع: پايگاه اينترنتي کنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد سمنان



وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
پروردگارا! تو خود مي‌داني که من نه به خاطر ترس از جهنم و نه براي ميل به بهشت، بلكه فقط براي رضاي خودت اين راه را انتخاب كردم.خدايا! در زندگي كه براي دينم كاري نكردم، مرگم را طوري قرار بده كه خدمتي براي اسلام عزيز باشد.مادرم! پيام رسان خون شهيدت باش، نكنه كه مرگم مانع از جبهه رفتن برادرانم بشود.
برادرم! هنگامي كه خواستيد بدنم را دفن كنيد چشمانم را باز بگذاريد تا دشمنان اسلام نگويند كوركورانه اين راه را انتخاب كرده‌ام.
برادران و خواهران! از شما تقاضا دارم اعمالتان را خالص و براي رضاي خدا انجام دهيد و بدانيد كه خدا به وعده‌اي كه در قرآن داده عمل مي‌نمايد... اسماعيل نيک صفت

 


خاطرات
باز نويسي خاطرات از حبيب‌ الله دهقاني

مادر شهيد:
اسماعيل نان‌آور خانه بود. با هم زندگي مي‌كرديم. دو تا موتور داشت؛ يكي از سپاه بود و يكي هم موتور گازي كه بيشتر وقت‌ها خراب بود. موتوري كه سپاه در اختيارش گذاشته بود، خوب و رو به راه بود. از سركار ‌آمد. مي‌خواست بيرون برود که پرسيد:« مادر! بيرون كاري نداري؟ ».
موتور گازي‌اش را بايد هول مي‌داد تا روشن كند. اين وضع را که ‌ديدم، ناراحت ‌شدم و ‌گفتم:« مادرجان! خودت رو اذيت نكن، يا موتورت رو عوض كن يا با موتور سپاه برو! ».
گفت:« نه مادر! همين خوبه، پول ندارم موتورم رو عوض كنم و موتور سپاه رو هم نمي‌تونم استفاده كنم چون بيت‌الماله. ».

خواهر شهيد:
عروسي برادرم بود. ما خانواده متديّن و انقلابي بوديم. سعي كرديم سر و صدايي بلند نشود. از طرف ديگر دو ماه قبل هم بچه يكي از همسايه‌ها شهيد شده بود. به بر و بچه‌هاي خودمان سفارش كرده بوديم تا مراعات كنند. نمي‌دانم چطور شد دو سه تا از بچه‌ها كنار در چوبي ايستادند و با زدن دست به در صداي شادي در آوردند. اسماعيل شنيد. فوري خودش را به حياط رساند و گفت:« مگه نگفتم سر و صدا راه نندازين، از پدر و مادر پير شهيد شرم نمي‌كنين؟ نمي‌شه عروسي رو بي سر و صدا پيش برد؟ ».
براي اين كه دوباره تكرار نشود، آمد توي اتاق و درها را از لولا در آورد و برد گذاشت توي زير زمين.

مادر شهيد:
وقتي پدرش فوت كرد، براي اطلاع از وضعيت درسي‌اش خودم بايد مي‌رفتم مدرسه. داخل حياط مدرسه که رسيدم، ديدم اسماعيل با چند تا از بچه‌ها دارد بحث مي‌كند. همين كه صدايش زدم، آرام شد. رفتم دفتر مدرسه و مدير و معلمش را ديدم. مشكلي نداشت. اجازه گرفتم و با هم به طرف منزل آمديم. توي راه خيلي نصيحتش كردم:« پسرجان! اين قدر با بچه‌ها جر و بحث نکن، اونها پدر دارن. من زن تنها كه نمي‌تونم به خاطر دعواي تو بيام جواب بدم. ».
گفت:« مادر! جر و بحث ما همش بحث انقلابه، بعضي از اونها حرف حساب سرشون نمي‌شه و به مسؤولين توهين مي‌كنن. من كه نمي‌تونم بي‌تفاوت باشم، با منطق حرفم رو مي‌زنم. ».
احساس كردم بغض گلويش را گرفت. مقداري از راه را كه رفتيم حالش به هم خورد و افتاد زمين. مردم كمك كردند و برديمش بيمارستان. تبش چهل درجه شده بود. بعد كه بهتر شد و به خانه آمديم، پرسيدم:« چي شد حالت به هم خورد؟ ».
گفت:« نمي‌تونم در مقابل حرف‌هاي بي ربط بعضي‌ها بي‌تفاوت باشم. تو چرا اومدي مدرسه؟ وقتي تو رو اون جا ديدم خيلي خجالت كشيدم. ».

وقتي از جبهه به مرخصي مي‌آمد دلم برايش مي‌سوخت و مي‌خواستم بهترين پذيرايي را از او داشته باشم. موقع خواب برايش تشك پهن کردم. صبح كه رفتم رختخوابش را جمع كنم، ‌ديدم دست نخورده است. گفتم:«اسماعيل! چرا روي تشك نمي‌خوابي؟ ».
گفت:« مادر! ما رو بد عادت نکن، مگه توي جبهه تشك داريم؟ بايد هميشه خودمون رو جاي بچه‌هاي جبهه بگذاريم. ».

براي عروسي‌اش كت و شلوار خريد. شب عروسي ديديم لباس سپاه پوشيده. تعجب كرديم. پيش خودمان گفتيم:« آخه اين پسر فرق بين عروسي و غير عروسي رو نمي‌دونه. ».
با ترديد که نکند ناراحت شود، گفتم:« مادرجان! چرا كت و شلوارت رو نپوشيدي؟ كي مي‌خواي بپوشي؟ ».
گفت:« همين لباس چه شه؟ اوني كه من رو قبول كرده با همين لباس بودم. مگه با همين لباس نمي‌شه عروسي كرد؟ ».

قبل از عيد نوروز جبهه بود. از آن جا كه تلفن زد و حال و احوال كرديم، گفتم:« مادرجان! كي مي‌ياي؟ من هنوز خونه تكاني نكردم. منتظرم تا بياي و مثل هر سال خودت خونه رو جمع و جور كني. ».
گفت:« مادر! تو دست به سياه و سفيد خونه نزن. وضع منطقه معلوم نيست، اگه تونستم مي‌يام. ».
سوم عيد خبر شهادتش را به ما دادند.

محافظ حاج آقا موسوي، امام جمعه وقت گرمسار، بود. آن موقع حاج آقا به او پيشنهاد ازدواج داد و چند دختر هم معرفي كرد. زير بار نرفت. نمي‌خواست زن گرفتن مانع كار و جبهه‌اش بشود.
ما فشار آورديم تا ازدواج كند و سر و سامان بگيرد. دختر عمه‌اش را پيشنهاد دادم و ‌او قبول كرد. اولي دو سال از اسماعيل بزرگتر بود. خواستم دومي را خواستگاري كنم که گفت:« نه مادر! اگه اين كار رو بكني او توي زندگيش شكست مي‌خوره. ».
ما هم قبول كرديم و براي بزرگتر خواستگاري رفتيم.

همسر شهيد:
زماني كه عقد بوديم،گفت:« چون تو و خانواده‌ات رو مي‌شناختم قبولت كردم. مي‌دونم توي زندگي مشوقم هستي و كمكم مي‌كني. نكنه چهار روز ديگه خواستم برم جبهه مانع بشي؟ ».
من كه وضعيت او و بچه‌هاي سپاه را مي‌دانستم، رضايت كامل خودم را اعلام كردم.

سال هزار و سيصد و هفتاد و دو رفته بودم مكه. وقتي برگشتم يكي از همسايه‌ها برايم نقل كرد:« شما كه مكه بودين اسماعيل رو خواب ديدم يک گوسفند رو گرفته و سر کوچه منتظره. پرسيدم:’ گوسفند براي چيه؟‘ گفت:’ خانمم مكه رفته، مي‌خوام جلوش قربوني كنم.‘ ».

دوستانش برايمان نقل كردند:« نيمه شب عراقي‌ها به منطقه‌اي كه اسماعيل و بچه‌هاي گرمسار در اون‌جا بودن شيميايي مي‌زنن. بچه‌ها خواب بودن. اسماعيل به خاطر مسؤوليتي كه داشته بيدار موند و به چادرها سركشي مي‌کرد. وقتي متوجه مي‌شه كه شيميايي زدن، ماسكش رو برمي‌داره، بچه‌ها رو صدا مي‌زنه و به طرف تپه‌ها راهنمايي مي‌كنه. ماسك خودش رو هم به يكي از بچه‌ها مي‌ده. چون براي نجات بچه‌ها بالا و پايين مي‌ره گاز شيميايي تموم بدنش رو آلوده مي‌کنه و همون جا به شهادت مي‌رسه. تعدادي از بچه‌ها هم كه خواب بودن به شهادت مي‌رسن. ».

كاظم نيک صفت ،برادر شهيد:
برادرم در سپاه چند مسؤوليت داشت. طبق گفته مسؤولين در تمام كارها موفق بود؛ چه در جبهه و چه در پشت جبهه. پشت جبهه مسؤول حفاظت پايگاه و شخصيت‌ها و هيئت ثارالله بود. در جبهه هم تك‌تيرانداز تا معاون گرداني را به عهده داشت.
وضعيت فعلي هيئت ثارالله گرمسار، مديون زحمت و تلاش‌هاي آنها در شكل گيري اوليه آن است. براي كمك گرفتن و راه‌اندازي به افراد خير مراجعه مي‌‌كرد و مي‌گفت:« بايد به هر شكلي شده، مردم رو در كار خير سهيم كرد. ».

مادر شهيد:
اسماعيل بچه بود كه پدرش فوت كرد. اوايل با سختي او را بزرگ كردم ولي بعدها وضع زندگي ما بهتر شد. درس مي‌خواند و كار مي‌كرد. هر كاري را که در خانه داشتم انجام مي‌داد. مثل يك مرد كامل بود. قناعت داشت و در خرج كردن صرفه‌جويي مي‌كرد. كولر خانه را خودش تميز و راه‌اندازي مي‌كرد. روي لوله آب را پشم شيشه مي‌كشيد. نمي‌دانستم كه پشم شيشه دست را زخم مي‌كند. روزي لوله‌هاي آب حياط را پشم شيشه كشيده بود. آخر كار متوجه شدم دستش خون آمده است. فكر كردم چيزي دستش را بريده. خواستم ببندم گفت:« مادر! نمي‌دونستم پشم شيشه هم پوست دست رو مي‌بره. اين برام تجربه شد. ».

كلاس دهم بود. رفت توي سپاه. مي‌دانستم پاسدار بشود من را تنها مي‌گذارد و مي‌رود جبهه. به داداشش گفتم:« تو باهاش صحبت كن نره سپاه. ». حرف كسي را قبول نمي‌كرد.
يك روز توي خانه دو تايي نشسته بوديم و نصيحتش كرديم. گفتم:«مادر! بالاخره كار خودت رو کردي. پاسدارها كه اين جا نمي‌مونن مي‌رن جبهه. من تنهايي چكار كنم؟ پس ديپلمت رو بگير حقوقش بيشتره. ».
گفت:« نه مادر! من راه بد كه نمي‌خوام برم. خداي تو هم بزرگه. هزاران نفر مثل تو هستن. مگه من براي حقوق مي‌رم سپاه؟ فرق من با يك ديپلمه هم پانصد تومانه، خدا بركت مي‌ده. ».

توي سپاه مسؤوليت داشت. نمي‌دانم چكاره بود؟ شب و نصف شب مي‌رفت سپاه و چند ساعت بعد برمي‌گشت. بعضي وقت‌ها هم خانه نمي‌آمد. جاي آنهايي كه متأهل بودند نگهباني مي‌داد و مي‌گفت:« من مجردم و كاري توي خونه ندارم، مادرم رو سر پايي سر مي‌زنم، اما شما زن و بچه دارين و منتظر شمان.».
اين را بعد از شهادتش به ما گفتند.

از جبهه آمده بود. وقتي هم مي‌آمد چند روز بيشتر پيشمان نمي‌ماند. مشغول خوردن ناهار بوديم. گفتم:« مادر! مگه هميشه شما بايد برين جبهه؟ چرا بچه تاجرها و ارباب‌ها نمي‌رن؟ مگه مملكت فقط مال شماست؟ ».
گفت:« مادر! زمان ما با زمان امام حسين چه فرقي مي‌کنه؟ اونهايي كه امام حسين رو ياري كردن پول دار بودن يا پا برهنه؟ ».
وقتي ديدم حرف حق را مي‌زند قبول كردم.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : نيک صفت , اسماعيل ,
بازدید : 160
[ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
مداح ,تقي

 

بيست و يکمين روز مرداد هزار و سيصد و چهل و سه ه ش در سمنان به دنيا آمد. دومين شهيد خانواده بود. برادرش رمضان مداح در سال شصت و دو به شهادت رسيد. تحصيلات ابتدايي را در مدرسه مهران تمام کرد. بعد از آن تا دوم دبيرستان در رشته مکانيک در هنرستان شهيد عباسپور درس خواند. با تشکيل بسيج به عضويت اين نهاد مردمي در آمد و در آن جا فعاليت مستمّر داشت. از سال شصت و يک تا شصت و هفت، پنج بار به جبهه اعزام شد که چهار بار مسؤول محور شناسايي و يک بار هم حفاظت اطلاعات تيپ 12قائم (عج) بود.
ازدواج کرد و دو پسر از او به يادگار مانده است.در طول پنجاه و دو ماه حضور پر تلاشش در جبهه‌ها، سه بار مجروح شد. يک بار از ناحيه پشت بر اثر برخورد ترکش در طي عمليات والفجر هشت، بار دوم دست راستش ترکش خورد و بار سوم پايش مجروح شد.
در ششمين روز مرداد هزار و سيصد و شصت و هفت در منطقه اسلام‌آباد غرب، فرمانده شناسايي محور بود که طي عمليات مرصاد در اثر برخورد ترکش به شهادت رسيد.پيکر مطهرش در گلزار شهداي سمنان امامزاده يحيي عليه‌السلام به خاک سپرده شد.
منبع: پايگاه اينترنتي کنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد سمنان



وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
خدايا! به فرمان تو و فقط براي رضاي تو و براي خدمت به مردم و دين اسلام به جهاد مي‌روم، پس خدايا! جهادم را کفاره گناهانم قرار بده و مرا در درگاهت بپذير.
امت شهيدپرور ايران! جبهه‌ها را پر کنيد و در نماز جمعه شرکت نماييد.
مادرجان! مي‌دانم که داغ فرزند خيلي سخت است، ولي از شما انتظار دارم مثل حضرت زينب سلام‌الله عليها صبور باشيد تا دشمن شاد نشود.
پدر عزيزم! مي‌دانم که براي بزرگ کردنم خيلي زحمت کشيده‌اي، از تو مي‌خواهم مرا ببخشي. از اين که شما را تنها گذاشتم فقط به خاطر وظيفه سنگين‌تري که بر دوش داشتم و آن دفاع از اسلام و ايران بود.
از همه شما مي‌خواهم امام را دعا کنيد. حلالم کنيد و برايم قرآن بخوانيد. تقي مداح

 

خاطرات
باز نويسي خاطرات از فاطمه آلبويه
حسين مداح ،برادر شهيد:
نيمه‌ي دوم سال هزار و سيصد و پنجاه و شش بود. من، تقي مداح و چند تن از دوستان ديگر در مسجد عابدينيه نشسته بوديم. حاج آقا عبدوس راجع‌ به امام خميني و دفاع از اسلام و ولايت فقيه سخنراني مي‌کرد. هنوز مجلس به پايان نرسيده بود که چند نفر با ايشان و اطرافيانش درگير شدند و به زور حاج آقا را بردند. خيلي ناراحت شديم.
تقي گفت:« همين روحاني‌ها هستن که از امام خميني پشتيباني مي‌کنن، بايد ازشون حمايت کنيم. ».
پرسيديم:« به نظرت اونها کي بودن؟ ».
تقي گفت:« معلومه ديگه ساواکي بودن، بايد کاري کنيم که حاج آقا آزاد بشه. ».
خيلي تلاش کرديم تا بالاخره حاج آقا را آزاد کردند.

مهدي شجاعيان:
هم محلي بوديم. در يک پايگاه بسيج فعاليت داشتيم. خيلي وقت‌ها با هم صحبت مي‌کرديم. چند بار گفت:« مهدي! اين شهدا رو ببين با اين که سابقه‌ي من توي جبهه‌ بيشتره، ولي شهيد نشدم. شايد به خودم مغرور شدم، حتماً خدا مي‌گه تو که براي من به جبهه نيومدي. بايد خودم رو مثل شهدا پاک کنم.».

وقتي حلبچه را عراقي‌ها بمباران کردند، دستور دادند همه نيروها عقب‌نشيني کنند. ما دوباره برگشتيم تا منطقه را پاک سازي کنيم.
نزديک غروب بود که به منطقه رسيديم. مداح زودتر از ما رسيده بود. به کارها رسيدگي مي‌کرد، اما چشم از چهره شهدا برنمي‌داشت. نگاهشان مي‌کرد و اشک مي‌ريخت. آخرين باري بود که او را ديدم.

حسين ،برادر شهيد:
در را باز کردم. تقي پشت در بود. خيلي تعجب کردم. دست راستش در گچ بود و پايش هم مي‌لنگيد. گفتم:« سلام داداش! تو که گفته بودي منطقه هستي، پس چرا... ».
نگذاشت حرفم تمام شود که گفت:« عليک سلام! بگذار بيام تُو بعد سؤال پيچم کن. ».
گفتم:« چشم حتماً! ».
کمي که نشستيم، گفت:« داداش! زحمت مي‌کشي کمک بدي؟ مي‌خوام برم حموم. ».
گفتم:« تو جون بخواه داداش جون! ».
کمکش کردم. دستش را با پلاستيک پوشاندم و به حمام رفتيم. روي پشت و گردنش پر از جاي ترکش و زخم بود. انگار آب جوش روي پوستش ريخته بودند. گفتم:« مثل اين که حسابي از خجالتت در اومدن؟ ».
گفت:« آره ديگه اين هم از لطف عراقي‌هاست. تازه حالا تو داري بعد از چند وقت که توي بيمارستان بستري بودم زخمهام رو مي‌بيني، اگه روزهاي اول مي‌ديدي چي مي‌گفتي؟».
گفتم:« حالا واجب بود حموم بري؟ نکنه مي‌خواي جايي بري؟».
گفت:« آره، دلم براي همه تنگ شده، مي‌خوام همه‌ي فاميل رو ببينم. ».

دوستانش تعريف مي کردند:
نيروهاي اطلاعات و عمليات بود. طرح و نقشه‌ي عمليات را آماده مي‌کرد. خودش جلوتر مي‌رفت و فرمانده گردان هم پشت سرش تا نيروها را به موقع به محل شروع عمليات برساند.
يک بار خودش نيروها را تا بعد از پاتک هدايت کرد. گفت:«همه بايد قوي باشيم. نبايد از خودمون ضعف نشون بديم. ».
حاج‌آقا غريبشاه و آقاي سيادت و سيدتقي شاهچراغي هم بودند. پاتک با موفقيت تمام شد.
فرداي آن روز در نماز جمعه، آقاي خامنه‌اي اعلام کرد:« ديشب به ياري خدا و کمک رزمندگان اسلام پيروزي بزرگي نصيب‌مون شد. ».

همسر شهيد:
انتظارمان به پايان رسيد. به بيمارستان رفتيم. تا چند ساعت بعد پسرم به دنيا آمد. از خوشحالي روي پا بند نبود.
پرسيدم:« حالا که بچه‌دار شدي مي‌خواي چکار کني؟ ».
گفت:« اول خدا رو صد هزار بار شکر مي‌کنم که هر دوتون سالم هستين. ».
گفتم:« خب بعدش چي؟ ».
گفت:« تا چهل روز پيش‌تون مي‌مونم. تُو همه‌ي کارها هم کمک‌تون مي‌کنم، اما از يک چيز مي‌ترسم. ».
پرسيدم:« از چي؟ ».
گفت:« مي‌ترسم جنگ تموم بشه و من لياقت نداشته باشم شهيد بشم.».

تقي اصرار داشت زميني را که به ما داده بودند زودتر بسازيم. پرسيدم:«چرا اين قدر عجله داري؟ مدت زيادي نيست که زمين رو به ما دادن.».
گفت:« دلم مي‌خواد شما توي خونه‌اي زندگي کنين که مال خودتون باشه.».
گفتم:« ان‌شاءالله که هر سه تامون با هم زير يک سقف زندگي کنيم. ».
گفت:« توکل به خدا! من باشم يا نباشم، مي‌خوام شما مستقل زندگي کنين. ».

قرار بود تا چند روز بعد اعزام شود اما روحيه‌اش با دفعه‌هاي قبل فرق داشت. به من سفارش کرد که مواظب خودم و فرزندانم باشم.
ميثم خيلي بي‌قراري مي‌کرد. او را بغل کرد و بوسيد.
از همه خداحافظي کرد و رفت. بار آخري بود که او را بدرقه کردم.

برادر شهيد:
صبر کرد تا شيفت نگهبان‌ها عوض شود. مي‌دانست آنها کلافه‌ي خواب هستند. از زير سيم خاردار رد شد. کم‌کم جلو رفت تا به سنگر مخابراتي رسيد. خودش را به داخل سنگر کشيد. دو نفر آن جا بودند. يکي خواب بود و ديگري معلوم نبود خواب است يا بيهوش.
آرام آرام جاي پا پيدا کرد. داخل سنگر را خوب گشت. نقشه‌ها را پيدا کرد. آنها را تا کرد و داخل لباسش جاي داد. خواست از سنگر خارج شود که پايش به بي‌سيم چي برخورد کرد. صداي ناله مرد بلند شد. تقي خودش را به ديوار سنگر چسباند و آرام بيرون آمد. در دل تاريکي شب حواسش را جمع کرد تا به طرف جبهه ايران بيايد. ناگهان صدايي شنيد.
سرباز عراقي که داشت بيرون سنگرها کشيک مي‌داد، او را با بي‌سيم‌چي عوضي گرفته بود و با صداي بلند از او ساعت را مي‌پرسيد. تقي معطل نکرد. داد زد:« کاکا! ثلاث. ». سرباز عراقي سري تکان داد و گفت:« شکراً! ». بعد از آن جا دور شد. تقي نفس راحتي کشيد و به سمت خاک ايران برگشت.

عين‌الله کردي نسب:
در اطلاعات و عمليات لشکر هفده علي بن ابيطالب عليه‌السلام با هم بوديم. براي شناسايي به اين طرف و آن طرف مي‌رفتيم و مي‌آمديم. بعد از عمليات بدر از روستاي النهله‌ي عراق گذشتيم.
به منطقه‌اي رسيديم که کاملاً در ديد عراقي‌ها قرار داشت. بايد طوري رد مي‌شديم که ما را نبينند. به هم نگاه کرديم. قرار شد اول من رد شوم. رد شدم. چيزيم نشد. نوبت تقي بود. داشت به طرفم مي‌آمد که يک گلوله به دستش خورد. داد زد:« عين‌الله جان! زود بيا من رو به عقب برسون! ».
به طرفش دويدم. او را به عقب بردم تا در بيمارستان بستري شود. بين راه، بعد از کلي تشکّر گفت:« تعجب نکن که من اين طوري ازت کمک خواستم، آخه داداشم پارسال شهيد شده، مي‌دونم که پدر و مادرم فعلاً تحمل شنيدن خبر شهادت منو ندارن. ».

برادر شهيد:
ساعت حدود دو و نيم بعدازظهر بود. هواي گرم تابستان همه را کلافه کرده بود. همسر برادرم براي بار دوم باردار بود. همه براي بدرقه جلوي اداره‌ي سپاه سمنان جمع شده بوديم. ميثم خيلي گريه مي‌کرد. دائم به پدرش نگاه مي‌کرد و بي‌تابي‌اش بيشتر مي‌شد. تقي با لباس سبز، آماده‌ي رفتن بود. به خاطر گريه بچه‌اش خيلي ناراحت شد. بچه را بغل کرده بود و راه مي‌برد. از مغازه کنار خيابان برايش شکلات خريد و در دهانش گذاشت. ميثم کمي آرام شد. همسر برادرم با چشمان اشک آلود به آنها نگاه مي‌کرد.
بالاخره ساعت چهار بعدازظهر شد. تقي پسرش را زمين گذاشت و با همه‌ي ما خداحافظي کرد و همراه بقيه رزمنده‌ها سوار ميني‌بوس شد. روي صندلي که نشست، براي همه دست تکان داد. ما هم برايش دست تکان مي‌داديم. ميثم همچنان گريه مي‌کرد.

برادر شهيد:
مدتي بعد از تقي، من هم به جبهه سردشت کردستان اعزام شدم. مسؤوليتم خدمت در واحد تدارکات بود.
در همان زمان در ستاد جهادسازندگي، خبرهايي از شهادت حاج‌محمود اخلاقي و چند نفر ديگر را شنيدم. خيلي دوست داشتم بدانم حال برادرم چطور است اما نشد.
به من مرخصي دادند تا به سمنان برگردم. سوار ماشين که شدم، راننده از من پرسيد:« از برادرت خبر داري؟ مي‌دوني شهيد شده يا نه؟ ».
گفتم:« خيلي سعي کردم از او خبر بگيرم ولي نشد. ».
راننده با دستپاچگي گفت:« ان‌شاءالله که خيره! ».
وقتي به سمنان رسيديم، همزمان با ما ماشين حمل شهدا هم رسيد. با تعجب ديدم خبر درست بوده و پيکر برادرم را تحويلم داد. چند ماه بعد دومين پسر برادرم به دنيا آمد.

حسين شريف‌نيا:
قرار بود من خبر شهادتش را براي خانواده‌اش ببرم. خيلي با خودم کلنجار رفتم. به خودم قول دادم هرکاري که از دستم برمي‌آمد براي آنها انجام دهم ولي مي‌دانستم که نمي‌توانم جاي خالي او را برايشان پر کنم.
بالاخره جلوي در خانه‌شان رسيدم. در باز بود. زنگ را فشار دادم. با شنيدن صداي بفرماييد وارد خانه شدم. ميثم جلوي در اتاق ايستاده بود. يا الله گفتم و به طرف اتاق رفتم. ميثم دويد و بغل مادر بزرگش نشست. سلام و عليکي کردم و گوشه اتاق نشستم.
مادرش پرسيد:« پسرم! از تقي برامون خبر آوردي؟ ».
گفتم:« راستش قرار شد خبر بيارم که پسرتون طي عمليات مرصاد شهيد شده. ».
چند لحظه ساکت به عکس تقي که در قاب چوبي روي طاقچه بود نگاه کرد. بعد ميثم را محکم‌تر بغل کرد و گفت:« من او رو براي رضاي خدا فرستادم. حالا هم خدا رو شکر مي‌کنم که حسين منو پذيرفت. ».

همسر شهيد:
دلم شور مي‌زد اما نمي‌دانستم چرا؟ سعي کردم آرامشم را حفظ کنم ولي نمي‌شد.
خانواده‌ شوهرم با هم صحبت مي‌کردند، تا مرا مي‌ديدند ساکت مي‌شدند. انگار در نگاهشان چيزي بود که دلشوره‌ام را بيشتر مي‌کرد. شايد تقي براي بار چهارم زخمي شده باشد. نمي‌دانم ياد خواب‌هاي سه‌ شب گذشته‌ام افتادم. انگار جسدي که ديدم مال تقي بود. يا نه شخص ديگري شهيد شده بود و من او را مي‌ديدم.
ديگر طاقت نياوردم. سراغ مادرش رفتم. باز هم گوشه‌اي نشست و به عکس تقي زلّ زده بود. کنارش نشستم. تا متوجه من شد، عکس را روي زمين گذاشت و لبخندي بر لبش نشست.
گفتم:« مامان! خبري شده؟ ».
گفت:« نه، همه خوبن. ».
گفتم:« اگه خبري از تقي دارين به من هم بگين. ».
گفت:«دخترم! تو بارداري. بايد به فکر سلامتي خودت و بچه‌ات باشي.».
گفتم:« مامان! سه‌ شبه که خواب يک شهيد رو مي‌بينم. دلم شور مي‌زنه. نکنه تقي هم شهيد شده. ».
ديگر طاقت نياورد. از هق‌هق گريه‌اش فهميدم تعبير خوابم چيست.

باز هم گريه مي‌کرد و سراغ پدرش را از من مي‌گرفت. خيلي سعي کردم که آرامش کنم اما گريه‌اش بيشتر مي‌شد. چشمش که به موتور هونداي پدرش که گوشه حياط بود افتاد، به طرفش دويد و گفت:« مامان! به بابا بگو بياد من رو با موتور ببره دور بزنيم. ».
کار هر روزش شده بود که روي موتور منتظر بنشيند تا شايد تقي برگردد.
ديگر طاقت نياوردم. مجبور شدم موتور را بفروشم.

حسن ادب:
مرداد هزار و سيصد و شصت و هفت بود. حمله نيروهاي منافق، با استقامت رزمنده‌هاي ايراني مخصوصاً تيپ دوازده قائم عجل‌الله مواجه شد. منافقان شكست خوردند.
صبح روز ششم مرداد به اتفاق برادران: حاج محمود اخلاقي، تقي مداح، محمدرضاخالصي، حاج مرتضي مطيعي، رضا سلامي، حاج سيداسماعيل سيادت و رضا قنبري به منظور شناسايي منطقه و همچنين در صورت نياز، كمك به نيروها سوار يك تويوتاي تك كابين شديم. از اسلام آباد به طرف سرپل ذهاب حركت كرديم.
بعد از ورود به شهر اسلام‌آباد و رسيدن به كرند در پاسگاه نيروي انتظامي توقّف كرديم. آن جا بود که فهميديم برادرها تعدادي از منافقان را اعدام كردند. همچنين يك ماشين پر از امكانات؛ مثل پرچم‌، بي‌سيم، مقداري مهمّات، سوخت و حتي مقداري قرص را به غنيمت گرفته بودند.
خواستيم غنايم را به مقرّ تيپ برگردانيم. حاج محمود اخلاقي گفت:«برادرها! مگه ما براي غنيمت گرفتن اومديم. سوار ماشين بشين، زودتر راه بيفتيم. ».
همه سوار ماشين شديم. برادر مداح و حاج سيداسماعيل با هم گل مي‌گفتند و گل مي‌شنيدند. سيد اسماعيل ‌گفت:« من جلوي در مي‌نشينم. ».
تقي ‌گفت:« تا حالا عقب نشسته بودم، الآن بايد جلو بنشينم. ».
صبحت‌شان بالا گرفت. بالاخره حاج محمود اخلاقي پشت فرمان نشست. محمدرضا خالصي سمت راست و تقي مداح هم كنار او جلوي در نشست.
حاج مرتضي مطيعي، رضا قنبري و حاج رضا سلامي هم بودند. عقب تويوتا نشستيم.
از شهر كرند گذشتيم. به گردنه پاتاق نزديك شديم. خواستيم از گردنه عبور كنيم كه ناگهان از سمت راست جادّه از روي ارتفاع به ما تيراندازي شد. چند تير به رکاب ماشين اصابت کرد و در پي تيراندازي از روبه رو، صداي انفجاري غافلگيرمان كرد. سرم را خم كردم تا كمتر آسيب ببينم.
چند لحظه بعد، متوجه شديم گلوله آرپي‌جي به سمت ما شليك شده است. سرم را بلند كردم. ديدم در اثر انفجار درهاي تويوتا خود به خود باز شده بود.
حاج محمود را ديدم كه به سمت كرند مي‌دويد. رضا قنبري كه تا چند لحظه پيش كنار دستم نشسته بود، اما حالا سر در بدن نداشت.
صداي گلوله قطع نمي‌شد. من و حاج رضا مطيعي از ماشين پايين پريديم و به سمت بالاي جادّه رفتيم. كم‌كم صداي گلوله‌ها قطع شد.
ناگهان حاج مرتضي داد زد:« بيايين اين جا! ».
به سمت او دويديم. جلوتر كه رسيديم، با پيكر شهيد حاج محمود اخلاقي كه روي زمين افتاده بود، مواجه شديم.
باز هم جلوتر رفتيم. بيست سي متر به طرف سر پل ذهاب، سيداسماعيل را ديديم که مجروح روي زمين افتاده بود. به سمت ماشين برگشتيم. پيكر تقي مداح و محمدرضا خالصي داخل ماشين بود. اجساد مطهر شهدا را عقب تويوتا گذاشتيم تا توسط برادران به اسلام‌آباد منتقل شود.



آثار باقي مانده از شهيد

بسم الله الرحمن الرحيم
« ان الّذين لايرجون لقائنا و رضوا بالحيوه الدنيا و... همانا کساني که باز نمي‌گردند براي ديدار ما راضي مي‌شوند به زندگي دنيايي و آرامش مي‌يابند با آن، ايشان از آيات و نشانه‌هاي ما غافل هستند. ».
معبود من! مي‌دانم که تو آنها را فرا خواندي، چطور من زنده باشم و نفس بکشم در حالي که همه دوستانم به سوي تو پر کشيدند.
بارالها! مي‌ترسم آن طوري که غلام بايستي در برابر اربابش اداي وظيفه بکند، کاري نکرده باشم. پس خودت گناهانم را ببخش و اجازه بده به سويت پرواز کنم، نه اين که جزء کساني باشم که از يادت غافل هستند.
جهاد دري است از درهاي بهشت که خداوند آن را بر روي مؤمنين بسيار خاص مي‌گشايد. (امام علي عليه‌السلام)



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : مداح , تقي ,
بازدید : 184
[ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
عزيزيان ,حسن

 

سال هزار و سيصد و سي و چهار ه ش در روستاي محمدآباد دامغان به دنيا آمد. در طول جنگ، بارها همسر و سه فرزندش را تنها گذاشت و به جبهه شتافت. بيش از سي و چهار ماه در جبهه حضور داشت.
روزي که به جبهه رفت فرمانده دسته بود.مدتي بعد فرمانده گروهان شدوبعداز آن معاون فرماندهي گردان روح‌الله را به عهده داشت. چند بار مجروح شد. بار اول پايش آسيب ديد و دو هفته در تهران بستري بود. بار ديگر هم دست و صورتش مجروح شد. حسن عزيزيان در پنجم مرداد شصت و هفت در عمليات مرصاد به شهادت رسيد.
منبع: پايگاه اينترنتي کنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان

 


وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
تنها در مكتب انسان ساز اسلام است كه شهادت معني پيدا مي‌كند و انسان راه سعادت خود را در فنا شدن در حق جستجو مي‌كند.
بارالها! اكنون كه قدم به جبهه نهاده‌ام جز رضاي تو هيچ عاملي مرا به اين سوي نكشانده است. من آمده‌ام به سعادت ابدي دست يابم و آخرتم را آباد سازم. آمده‌ام تا آخرت خود را تأمين كنم. آمده‌ام تا دشمنان تو و دين تو را منكوب و مقهور كنم. آمده‌ام تا اسلام عزيز تو زنده شود و جان بگيرد.
خدايا! آرزو دارم اگر به لقاي تو دست يافتم با بدن قطعه قطعه شده تو را ملاقات كنم.
اي پدر! آيا از اين كه در زندگي خود يك شهيد را پرورش دادي و فرزندت توانسته به حال اسلام و قرآن ذره‌اي مفيد باشد، سربلند نيستي و افتخار نمي‌كني؟ آيا از اين كه توانسته‌اي در حساسترين لحظات، زماني كه اسلام عزيز مورد حملات كفار و منافقين قرار گرفته فرزند خود را به پيشگاه حق تعالي هديه كني راضي و خشنود نيستي؟
مادرم! مي‌دانم كه اميد داري چهره‌ام را بار ديگر ببيني ولي اين انتظار را نداشته باش، چون من گمشده خود را يافته‌ام و ديگر دست از او برنمي‌دارم. حسن عزيزيان


خاطرات
باز نويسي خاطرات از ابوالفضل كردي
محمدعلي ابراهيمي:
براي تشييع جنازه خواهر زاده‌اش رفته بوديم. در بين مراسم حسن را ديدم. اصلا ناراحت نبود. تعجب كردم. رفتم پيشش و گفتم:« حسن‌آقا! خداي ناكرده خواهر زاده‌ات شهيد شده، ناراحت نيستي؟ ».
لبخندي زد و گفت:« اگه مي‌دونستي كه شهيد الان کجاست و داره چه مي‌كنه شما هم ناراحت نبودين. ».

در جزيره مجنون با هم بوديم. يك روز كه دور هم نشسته بوديم حسن گفت:« اگه انسان با اعتقاد بسم‌الله بگه هر كاري رو مي‌تونه انجام بده، مثلا هر چيز داغي رو مي‌تونه برداره. ».
يكي از بچه‌ها بلند شد و بسم‌الله گفت. دست برد تا كتري را از روي چراغ بردارد ولي دستش سوخت. حسن بلند شد. بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم را گفت، همان كتري را برداشت و آرام روي زمين گذاشت.

توي منطقه و توي دسته ما حسن آقا اولين كسي بود كه براي نماز شب بيدار مي‌شد. در نماز شب‌هاي زمستان، جايي را که سردتر بود براي گريه و سجده‌هاي طولاني انتخاب مي‌کرد. هميشه وضو داشت. شايد باور كردنش مشكل باشد ولي از آب قمقمه‌اش فقط براي وضو گرفتن استفاده مي‌كرد. يادم است كه يك روز در منطقه اصلا آب نخورد و با سهم آبش فقط وضو گرفت.

سيد محمدحسن مرتضوي:
در عمليات والفجر هشت شرايط خيلي سخت بود. نيروهاي جناح‌ چپ و راست ما موفق عمل نكرده بودند. همين كار را بر ما دشوارتر كرده بود. تقريباً چهل و هشت ساعت بود كه نخوابيده بوديم. براي همين قرار شد به نوبت كمي استراحت كنيم. قرعه كشي كرديم. بين من و حسن، قرعه به نام او در آمد، ولي من كه خيلي خسته بودم گفتم:« اگه مي‌شه اول من بخوابم و تو كشيك بده! ».
حسن با خوشرويي و اشتياق پذيرفت. ارزش كار آن شب حسن را فقط با چهل و هشت ساعت نبرد مداوم و خستگي منطقه مي‌شد درك كرد.
البته از بد روزگار مدتي بعد، درگيري شديد شد و تا صبح هيچ كس نتوانست استراحت كند.

در زمان جنگ رسم بود به بچه‌هايي كه به دل رزمنده‌ها مي‌نشستند، دايي يا عمو مي‌گفتند. به حسن هم مي‌گفتيم دايي حسن. در عمليات والفجر هشت مجروح شده بودم. دايي حسن سر رسيد. مثل يک مادر از من و بقيه مجروحين مراقبت مي‌كرد. غذا را با دست خودش لقمه لقمه در دهانم مي‌گذاشت. درست مثل اين که دارد به بچه‌اش غذا مي‌دهد.

همسر شهيد:
هر كس را كه مي‌ديد او را براي رفتن به جبهه تشويق مي‌کرد. يك بار به يكي از اقوام كه سن و سالي هم از او گذشته بود، گفت:« شما به جبهه بيايين، نياز نيست كه حتما بجنگين، همين كه اون‌جا باشين ارزش داره. ».

چند دفعه موقع اعزام چون هوا سرد بود برايش لباس گرم گذاشتم. هيچ كدام از آنها را برنگرداند. هر بار كه سراغ لباس‌ها را مي‌گرفتم مي‌گفت:«راستش اونها رو دادم به‌ رزمنده‌ها، آخه اون‌جا هوا خيلي سرده. ».

خواهر شهيد:
يك روز بچه‌هايم توي خانه خيلي سر و صدا كردند و من هم آنها را دعوا كردم. شب خواب ديدم كه در باغي پر از گل‌هاي زيبا هستم. حسن هم بود. آن طرف باغ چند تا بچه داشتند گل‌ها را لگد مي‌كردند. يكي گفت:« به برادرت بگو نگذاره بچه‌ها گل‌ها رو لگد كنن! » ولي حسن گفت:« بچه‌ها رو در هيچ شرايطي نبايد دعوا كرد و كتك زد. هميشه سعي كنين با جوونها با محبت و ملايمت صحبت كنين. ».

عيسي ابراهيمي:
تلويزيون داشت پيام امام خميني را در مورد پذيرش قطع‌نامه پانصد و نود و هشت مي‌خواند. حسن سرش را پايين انداخته بود و گوش مي‌داد. ناگهان بلند شد و گفت:« هر چه بر سر ما بياد حق ماست، ما نبايد کاري مي‌کرديم امام جام زهر بنوشه. ».



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : عزيزيان , حسن ,
بازدید : 274
[ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
رامه اي ,حسن

 

بهمن هزار و سيصد و چهل و چهار در فيروزكوه به دنيا آمد. به خاطر ارادت خانواده به اهل بيت پيامبر صلي‌الله وعليه وآله وسلم و زنده نگه داشتن نام ائمه اين اسم را برايش انتخاب کردند. تحصيلات كلاسيك را تا ديپلم ادامه داد. اول و دوم دبستان را در تهران پشت سرگذاشت. با مهاجرت خانواده به گرمسار در آن جا ادامه تحصيل داد. از سال شصت و سه با ديپلم وارد حوزه علميه قم شد. از سال شصت ويك بعد از آموزش اوليه بسيج به جبهه اعزام شد. درس خواندن در مدرسه و حوزه مانع رفتنش به جبهه نشد. هشت مرحله و قريب به سي ماه سابقه حضور در جبهه داشت. يك بار در عمليات والفجر هشت از ناحيه پا مجروح شد و سرانجام آنچه را كه از خدا تقاضا داشت به اجابت رسيد.
در بيست و سوم شهريور هزار و سيصد و شصت و هفت، در منطقه عمومي دزلي درارتفاعات روستاي دَرَکه مريوان، بر اثر ترکش مين به دوستان شهيدش ملحق شد.
آن موقع او معاون فرمانده گردان امام حسين (ع)بود.پيکرش را در گلزار شهداي گرمسار به خاک سپردند.
منبع: پايگاه اينترنتي کنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان



وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
خدايا! از تو مي‌خواهم در اين وادي كه دشمنان از هر طرف حمله‌ور شدند ما را كمك كن، ولي كمك كردن به اين نيست كه ما پيروزي ظاهري پيدا كنيم، بلكه در آن است كه به وظيفه‌مان عمل كرده باشيم.
خدايا! شكر تو را كه مرا از خاك آلوده شهر به ديار مقدس شهيدان كشاندي و توفيق تقرّب دوباره عطا نمودي و هر چند از عهده شكرش بيرون نمي‌آييم.
خدايا! از گذشته‌هاي ذلت بار و سياهم بگذر و اخلاص در عمل و ترك معصيت را به من عطا كن تا از آنهايي باشيم كه هيچ غير تو نبيند، نگويد و عمل نكند.
خدايا! ما را از سربازان شجاع دينت قرار ده كه در موقع لزوم كه خصم بد سرشت برابرمان ايستادگي مي‌كند، توان رزم و شكستن خط را داشته باشيم.
حسن رامه‌اي

 

 

خاطرات
بازنويسي خاطرات از حبيب الله دهقاني
شعبان بلوچي:
به گردان امام حسين عليه‌السلام در عمليات بيت‌المقدس مأموريت داده شد. زمستان بود و هوا خيلي سرد. برف هم نرم نرم مي‌باريد. شيخ حسن فرمانده دسته بود. شبانه دستور حركت به سمت منطقه را دادند. ما را سوار كمپرسي كردند. چون شب بود همديگر را نمي‌ديديم. در مسير بچه‌ها خيلي سردشان شده بود. بعضي معترض بودند و مي‌گفتند:« خودشون كه با كاميون نمي‌رن تا بفهمن بچه‌ها چي مي‌كشن. آخه توي هواي به اين سردي كه آدم رو پشت كاميون نمي‌ريزن. لااقل يک چادر روي اون مي‌كشيدن. ».
بعضي از افراد هم براي خنثي كردن اين‌گونه حرف‌هاي دلسرد كننده مي‌گفتند:« براي سلامتي فرماند‌هان و بسيجيان روح‌الله صلوات! ».
كسي هم مي‌گفت:« نمي‌تونين غيبت نكنين؟ فرماندهان هيچ موقع از نيروهاي خودشون جدا نيستن، هر كاري كه سختره اونها پيشقدمن. ».
در كنار من كسي كلاهش را تا روي بيني كشيده بود و با تغيير صدايي مي‌گفت:« كسي به فكر ما نيست. نمي‌گن بچه‌هاي مردم امانتن و توي اين هوا مريض مي‌شن. تا بخوايم به محل برسيم از سرما يخ مي‌بنديم. ».
گفتم:« تو ديگه چي ‌مي‌گي؟ آخه بايد سختي‌ها رو تحمل كرد. پس اون بيچاره‌هايي كه توي يک متر برف از مرزها نگه‌داري مي‌كنن چي‌ بگن؟ ».
تغيير صدايش را تكرار كرد. كلاهش را بالا كشيدم تا بشناسمش. شيخ حسن بود. گفتم:« تو ديگه چرا؟ ».
گفت:« صداش رو در نيار، بگذار بچه‌ها حرف دلشون رو بزنن. ».
وقتي كه فهميدند فرمانده هم با آنها سوار كاميون است، از خجالت ساكت شدند.

حجت‌الاسلام حسن فريدون:
هر عملياتي كه مي‌شد تعدادي از دوستان و همرزمانش شهيد مي‌شدند. حسن از يك طرف ناراحت مي‌شد كه دوستانش يكي پس از ديگري به شهادت مي‌رسند و از طرفي غصّه مي‌خورد چرا توفيق شهيد شدن را پيدا نمي‌كند. عمليات والفجر هشت از ناحيه زانو به طور سطحي مجروح شد. تعدادي از دوستانش هم شهيد شدند.
مي‌گفت:« ما چه فكري كرديم. اونها رو مثل خودمون مي‌دونستيم. مدتي كه با هم زندگي كرديم نشناختيمشون. با اونها بوديم ولي مثل اونها نبوديم. خدا مي‌دونه که بايد چه كساني رو ببره. ».

حسن به مسائل شرعي و امر به معروف و نهي از منكر اهميّت مي‌داد. با افرادي که در مجالس غيبت مي‌کردند، خيلي جدّي برخورد مي‌كرد. چند نفر دور هم نشسته بوديم و در مورد افرادي صحبت مي‌كرديم. رو به ما كرد و گفت:« شما كه پشت سرش حرف مي‌زنين او رو خوب مي‌شناسين؟ ».
حرفمان را قطع كرديم و به خاطر احترامش گفتيم:« حق با شماست! ».
بعد هم با لحني شيرين و جذّاب كه ناراحت نشويم با استناد به آيه قرآن به ما فهماند، وقتي دور هم جمع مي‌شويم با آبروي افراد بازي نكنيم.

حسن يك سال زودتر از من وارد حوزه علميه شده بود. به خاطر حضورش در جبهه از هم كلاسي‌هاي خود عقب مانده بود. اگر چه در مدت كوتاهي كه پشت جبهه بود سعي مي‌كرد تا درس‌هاي عقب مانده را جبران كند، اما در سال‌هاي آخر به خصوص از سال هزار و سيصد و شصت و چهار به بعد كمتر در پشت جبهه مي‌ماند. هر گرداني كه از گرمسار به جبهه اعزام مي‌شد با آنها مي‌رفت. از تك تيراندازي تا فرمانده گروهاني پيش رفت. اينها نشان از مديريت، لياقت و عشق او به جبهه و جنگ داشت. زماني كه فرماندهي دسته و گروهان را به عهده داشت، خاضع و فروتن و با بچه‌ها خيلي مهربان بود. با خود عهد كرده بود سلاح دوستان شهيدش را تا پيروزي كامل زمين نگذارد.


يك روز براي ديدنش به حجره‌اش در قم رفتم. ديدم از نظر روحي گرفته است و حال و دماغ ندارد.
دلم طاقت نياورد و پرسيدم:« شيخ! اتفاقي افتاده؟ كار يا كمكي از دست من برمي‌ياد؟ ».
گفت:« چيزي نيست، اين جا كه مي‌يام دلم پيش بچه‌هاي جبهه است. به ياد اونهايي مي‌افتم كه ما رو جا گذاشتن و رفتن. دلم به درس نمي‌ره. امروز رفته بودم شوراي مديريت حوزه تا درس بگيرم. به من گفتن:’ از بچه‌ها خيلي عقبي، همش كه نمي‌شه بري جبهه. چند وقتي بمون و درسِت رو بخون تا به جايي برسي. گفتم:’زمان جنگه، الآن تكليف ما جبهه رفتنه. سعي مي‌كنم وقتي برگشتم به حوزه جبران كنم.‘ ».

حسن يك موتور سيكلت داشت. وقتي از جبهه برمي‌گشت آرام و قرار نداشت. هم درس مي‌خواند و هم بسيج مي‌رفت و براي اعزام بعدي‌ با بچه‌ها جلسه مي‌گذاشت تا عده‌اي را با خود ببرد. بعدازظهر پنجشنبه كه مي‌شد به سراغم مي‌آمد و مي‌گفت:« شهدا به گردن ما حق دارن. بيا با هم بريم به مزارشون و سلامي بديم. ».
از شهداي شهر گرفته تا امامزاده‌ها و روستاها مي‌رفتيم. توي مسير خيلي تند مي‌رفت. گاهي از او مي‌خواستم آهسته‌تر برود.
مي‌گفت:« مي‌خوام تا شب نشده به مزار شهداي فلان روستا هم برسيم.».

از عمليات مرصاد برايم نقل كرد و گفت:« وقتي تيپ دوازده قائم سمنان در تنگه چهار زبر كرمانشاه جلوي ورود منافقين روگرفتن و زمين‌گيرشون كردن، اونها سرسختانه مقاومت مي‌کردن و جسورانه در مقابل بچه‌ها مي‌ايستادن. اين حالت در زنان و مردانشون ديده مي‌شد. مثل اين که دستور سازمان بود. يکي از بچه‌ها پرسيد:’با اينها چه کنيم؟‘گفتم:’اينها محاربن بکشيدشون.‘ بچه‌ها هم امانشون ندادن. ».

پدر شهيد:
فردي امين و مورد اعتماد ديگران بود. شخصي مبلغي به او داد تا در امور خير هزينه كند. پرسيد:« بابا! توي روستا كسي رو مستحق كمك مي‌شناسي تا اين مبلغ رو بهش بديم؟ ».
نمي‌دانستم چه کسي را معرفي کنم. چند روز بعد گفت:« ديدم بهترين كار اينه كه بدم بهزيستي تا به افراد مستحق‌تر بدن. ».

زن دائي شهيد:
به حلال و حرام خدا خيلي اهميت مي‌داد و مي‌گفت:« مگه حلال خدا چقدر وفا مي‌كنه كه حرام بكنه؟ نان حلال چهل روز وفا مي‌كنه اما حرامو كه نپرس. البته حرام خوري روي نسل آدم اثر مي‌گذاره. تا مي‌تونين يک لقمه نون حلال توي زندگيتون بيارين. ».

به دوستان شهيدش غبطه مي‌خورد و مي‌گفت:« زن دائي! همه خوبان و دوستانم شهيد شدن و ما مونديم. واي به حال ما و اين دنياي وانفسا! زندگي توي اين دنيا خيلي سخته. خواهشي دارم و اون اينه كه دعا كنين ما هم به دوستان شهيدمون ملحق بشيم. ».

شيخ حسن به هر يك از فاميل‌ها كه مي‌رسيد، آنها را با مسائل اسلامي آشنا مي‌كرد. سعي مي‌كرد با رفتار و گفتارش درسي براي ديگران باشد. به قرآن خواندن و ارتباط با خدا به وسيله دعا تأكيد مي‌كرد. آنچه كه من از او به يادگار دارم حرفي بود كه در خانه‌مان زد و گفت:« زن دائي! تا اون‌جايي كه امكان داره كار رو براي رضاي خدا انجام بدين و ريا كاري نكنين. اگه يک چاي هم مي‌خواين جلوي كسي بگذارين رضاي خدا رو در نظر بگيرين و براي خدا باشه، اون موقع مي‌فهمين كه چه قدر لذت داره. ».

براي سيزده به در برنامه‌ريزي كرديم به صحرا برويم. شيخ حسن ما را به محل رساند و خواست برگردد. گفت:« ساعت چند بيام شما رو برگردونم؟».
گفتيم:« مگه نمي‌خواي با ما باشي؟ ».
گفت:« نه، اول اين كه بچه‌ها توي جبهه زير آتش توپ و خمپاره شهيد مي‌شن و خونواده‌هايي داغدار و عزادارن. دوم اين كه خيلي از اينهايي كه بيرون مي‌يان مسائل شرعي رو رعايت نمي‌كنن. آدم بايد زجر بكشه، همون بهتر كه برگردم خونه. ».
از صحبت‌هايش تحت تأثير قرار گرفتيم و خيلي نمانديم و همگي به خانه برگشتيم.

كبري مرادي نسب:
مدتي را مستأجر خانواده رامه‌اي بوديم. مثل فرزند خودشان به ما خيلي محبت مي‌كردند. بسياري از شب‌ها برايمان شام مي‌آوردند. يك بار گفتم:«حاج خانم! با اين كارتون ما رو شرمنده مي‌كنين. وظيفه ماست كه براي شما غذا بپزيم و شما جاي پدر و مادر ما هستين. به شوخي ادامه دادم:’ اين طور كه شما به مستأجرتون مي‌رسين ديگه ما از اين جا بلند نمي‌شيم، حتي اگه صاحب خونه بشيم.‘ ».
گفت:« مادر! ما كاري نكرديم، شيخ حسن هميشه به ما سفارش مي‌كنه اونها عضوي از خونواده ما هستن. هر چي داريم بايد با هم بخوريم. چند وقت‌ پيش فهميد كه براي شما غذا نياورديم او دست به غذا نزد. ».

رحيم عرفانيان:
در مأموريت كردستان با هم بوديم. خيلي با بچه‌ها اياق بود و همه دوستش داشتند. با ارتباط خوبي كه داشت، نصيحت هم مي‌كرد و حرف‌هايش به دل مي‌نشست. شيخ گردان هم بود. هر وقت فرصتي پيش مي‌آمد با هم گپ مي‌زديم. يك روز ديدم خيلي گرفته و توي خودش است.
گفتم:« شيخ حسن! چي شده؟ مگه كشتي‌ات غرق شده؟ ».
بغض گلويش را گرفته بود و بريده بريده گفت:« آقا رحيم! روزگار خيلي سخت شده، شهدا و خوبان رفتن و ما از غافله عقب مونديم. جنگ تموم شد. سفره‌اي كه پهن شده بود جمع شد. اگه قرار باشه يک زماني برگرديم عقب و بخوايم زندگي كنيم، توي اين دنياي وانفسا و پر از نيرنگ چه كنيم؟ ».
چند روز بعد همين طور كه جلوي سنگرها را بررسي و شناسايي مي‌كرد، با مين والمري كه توسط دشمن كار گذاشته شده بود برخورد کرد و به آرزوي قلبي‌اش رسيد.

 

 

آثار باقي مانده از شهيد
نمي‌دانم كه آيا مناجات شهدا را با خدايشان شنيده‌ايد؟ با هم مرور كنيم. ان‌شاءالله سيم ارتباط برقرار شود و حالي پيدا كنيم.
دلم گرفته است و حسرت از گذشته و قدر ندانستن ايام بر غمم افزوده است. گذشته‌هاي زيبا و باصفايي كه در آن بوده‌ايم چه با سرعت گذشت. الان كه عمرم بيست و سه سال شده است، وقتي گذشته را بررسي مي‌كنم همه را جهالت و ظلمت مي‌بينم.
خدايا! مدت‌ها اميدوار بودم كه سختي‌هاي ناچيزي را كه در جنگ كشيدم به عنوان كفاره قبول خواهي كرد، ولي حق تعالي تنها چيزي را قبول خواهد كرد كه خالص باشد.
خدايا! شرمنده‌ام. خودم مي‌دانم كه چه كرده‌ام. بعضاً اگر به روي خودم نمي‌آورم از غفلت است، وگرنه اين همه نعمت كه به من ارزاني كردي اصلاً لايقش نبودم.
خدايا! به حق خون پاك شهدا و به آن دم عشقبازي ياران، به آن دمي كه مخلصين در ميدان مين تنها تو را صدا مي‌زدند، به آن دمي كه خمپاره وسط ستون خورد و برادري ناله زد و گفت:« خدايا! اين بار ديگر مرا قبول كن. ». خدايا! به آن دمي كه عبدالله شهروي در لحظات آخر وقتي گردان را از محاصره در آورد و تير به چشمش خورد.
خدايا! به لحظات نماز شب امام و به مقرّبين درگاهت، نگذار شيطان در قلبم خانه كند.
خدايا! هيچ چيز نمي‌تواند اين پيكر آلوده را پاك كند جز شهادت.
خدايا! لذت‌هاي دنيايي را در ذائقه ما تلخ و همانند زهر گردان و شيريني سخن گفتن با خودت را در ذائقه ما بينداز!
خدايا! مدت‌ها بود كه رابطه قلبي با امامم داشتم و او را مي‌ديدم و با ياد او تقرّب به سويت پيدا مي‌كردم. مدت‌ها بود كه شهدا را از خود راضي و خود را در نهايت به آنها ملحق مي‌ديدم اما دنيا و گناه آن چنان حرصم داد و آن چنان سقوطم داد:« سنستدرجهم من حيث لا يعلمون ». علت سقوط را نمي‌دانم. به حرمت صاحب امروز حسين بن‌علي‌عليه‌السلام از گناهانم درگذر!
الهي! به نفس‌هاي ملكوتي امام، به داغ دل امام قسمت مي‌دهم، شعله‌اي از عشق حسين به من زن و مرا بسوزان و خاكسترم را به چشم شيطان نفس بكوب!



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : رامه اي , حسن ,
بازدید : 211
[ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
لهرودي,حسن

 

سال هزار و سيصد و چهل و چهار ه ش در روستاي كهن‎آباد گرمسار به دنيا آمد. تا سوم دبيرستان درس خواند و عازم جبهه شد.
در عمليات‌هاي محرم و بيت‎المقدس شركت كرد. پس از چند مرحله اعزام به صورت بسيجي به خدمت سربازي رفت. دوره‎ آموزشي را در پادگان باغرود نيشابور گذراند و عازم مناطق جنگي کرمانشاه و مهران شد.
با اين كه خدمت سربازي را تمام كرده بود، ترك جنگ را جايز ندانست. ذكاوت، همت و اخلاص او باعث شد تا به عنوان سرگروه شناسايي خدمات صادقانه‎اي انجام دهد.
در نهم تير شصت و چهار در منطقه مهران به شهادت رسيد. جنازه‎اش به زادگاهش انتقال يافت و در گلزار شهداي كهن آباد به خاك سپرده شد.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران ،کنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد سمنان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



وصيت‎نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتاً بل احياء عند ربهم يرزقون.
...اگر بپرسي براي چه به جبهه مي‎روي، مي‌گويم براي اين كه دين خود را به خدا و شهدا ادا كرده باشم...
...از برادرم حسين مي‎خواهم كه از راه راست منحرف نشود... حسن لهرودي



خاطرات
باز نويسي خاطرات ازيارمحمد عرب عامري
خواهر شهيد:
در بيمارستان شريعتي تهران بستري شده بود. به عيادتش رفتيم. چون كوچكترين فرزند خانواده بود خيلي دوستش داشتيم. چشمم كه به او افتاد، اشكم جاري شد.
خنديد و گفت:« يعني چه؟ براي چي گريه مي‎كني، من كه چيزيم نيست. ».
گفتم:« داداش‎جان! بدنت پاره ‎پاره است و مي‎گي چيزيم نيست؟ ».
بلند شد. ايستاد و گفت:« ببين من خوب خوبم! ».

نزديك غروب آفتاب بود. در حياط ما را زدند. كربلايي حمزه بود. بعد از سلام و احوالپرسي به داخل دعوتش كردم و گفتم:« خوش اومدي كربلايي، كاري باشه در خدمتيم. ».
گفت:« آره، كار داشتم. تو مي‎دوني حسين ما جبهه است. من پيرمردم و رسيدن به كارهاي زندگي و گاو و گوسفندها برام سخته. حسن مي‎خواد بره جبهه، هر چي هم بهش مي‎گم خدا رو خوش نمي‎ياد من پيرمرد رو اينقدر اذيت مي‎كني، گوشش بدهكار نيست. مي‎گم بگذار حسين بياد بعد تو برو، قبول نمي‎كنه. گفتم شايد از شما حرف شنوي داشته باشه. ».
گفتم:« چشم كربلايي، من سعي خودم رو مي‌كنم. ».
موقع اعزام تمام ميني‎بوس‎ها را گشتم ولي اثري از حسن نبود. با خودم فكر كردم شايد برگشته باشد. وقتي به محل برگشتم، فهميدم حسن به جبهه رفته است. اين شروع راه بود. ديگر نتوانست تاب بياورد و در محل بماند.

برادر شهيد:
نصيحتش ‎كردم:« بابا پيرمرد و مريضه، رسيدن به اين حيوونها براش سخته. اگه ما بمونيم و به او خدمت كنيم ثوابش كمتر از جبهه نيست. ».
گفت:« تو ديگه چرا اين حرف‌ها رو مي‎زني؟ دشمن توي خاك ماست و اسلام در خطره، جاي رزمنده‎هاي شهيد خاليه، اون وقت تو من رو نصيحت مي‎كني كه بمونم. تو كه لالايي بلدي چرا خوابت نمي‎بره. خودت بمون، براي چي مانع من مي‎شي؟ ».
صبح زود به بهانه حمام رفتن، ساكش رو برداشت و بيرون رفت. يك وقت مطلع شديم كه توي پادگان امام حسن خودش را معرفي كرده بود.

محمد صفا,پسر خاله شهيد:
براي ديده‌باني و ناامن كردن جاده فاو- بصره نوبتي بالاي دودكش‌هاي تصفيه خانه نفت آبادان مي‌رفتيم و گرا مي‌داديم.
بالاي دودكش بودم كه اطلاع دادند كسي براي ملاقاتم آمده است. به سرعت پايين آمدم. حسن بود. بعد از سلام و احوالپرسي گفتم:« پسرخاله! اين‌جا چه مي‌كني؟ ».
گفت:« اومدم به شما سر بزنم. ».
لباس بسيجي در تن او كه ريز نقش هم بود جلوه زيبايي داشت. شرايط بسيار خطرناك بود و ما با عراقي‌ها كمتر از پانصد متر فاصله داشتيم.
هنوز چند كلمه‌اي صحبت نكرده بوديم كه يك گلوله خمپاره به زمين خورد. بلافاصله حالت گرفتيم. وقتي سرم را بلند كردم بسيجي ريزنقش مثل كوه سر جايش ايستاده بود. از خودم خجالت كشيدم. چون از اولين لحظه كه او را ديدم، با خودم گفتم:« اين بچه رو بگو براي چي اومده اين‌جا خطرناكه.».
در حالي‌كه لباسم را تكان مي‌دادم، گفتم:« خيلي شجاعي، باورم نمي‌شد.».
گفت:« نه بابا، ما بچه‌ايم. ».
پرسيدم:« كجا مشغولي؟ ».
گفت:« مهران. ».
گفتم:« در مهران چه مي‌كني؟ ».
گفت:« كاري ندارم. ».
شب پيشم ماند. تقريبا ساعت دو بعد از نيمه شب بود كه نگهبان قبلي آمد و بيدارم كرد. نگاهي به اطرافم انداختم. ديدم حسن كه بالاي سر من خوابيده بود، نيست.
مضطرب كفش پوشيدم و از سنگر خارج شدم و دنبال او مي‌گشتم. در نزديكي يكي از سنگرها پيدايش كردم. غرق در راز و نياز و مناجات با پروردگار بود.
با خودم گفتم:« خدايا! اين شيرمرد كه در ظاهر به بچه‌اي نابالغ مي‌مونه چه طور با تو عشقبازي مي‌كنه، آبادان كجا و مهران كجا؟ او براي ديدن من اين همه سختي راه رو تحمل كرده و حالا كه بايد رفع خستگي كنه و در خواب ناز باشه، سر بر خاك نهاده و تو رو التماس مي‌كنه. » براي مدتي مات و متحير به رفتارش خيره شده بودم و در درون با خودم مي‌جنگيدم.
بالاخره فردا صبح به مهران برگشت. پس از مدتي فهميدم او فرمانده دسته اطلاعات و عمليات بوده و با آن همه اصراري كه من كردم، مسؤوليت خودش را لو نداده است.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : لهرودي , حسن ,
بازدید : 244
[ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 4 صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 202 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,712,894 نفر
بازدید این ماه : 4,537 نفر
بازدید ماه قبل : 7,077 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک