سال هزار و سيصد و سي و چهار ه ش در روستاي محمدآباد دامغان به دنيا آمد. در طول جنگ، بارها همسر و سه فرزندش را تنها گذاشت و به جبهه شتافت. بيش از سي و چهار ماه در جبهه حضور داشت.
روزي که به جبهه رفت فرمانده دسته بود.مدتي بعد فرمانده گروهان شدوبعداز آن معاون فرماندهي گردان روحالله را به عهده داشت. چند بار مجروح شد. بار اول پايش آسيب ديد و دو هفته در تهران بستري بود. بار ديگر هم دست و صورتش مجروح شد. حسن عزيزيان در پنجم مرداد شصت و هفت در عمليات مرصاد به شهادت رسيد.
منبع: پايگاه اينترنتي کنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان
وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
تنها در مكتب انسان ساز اسلام است كه شهادت معني پيدا ميكند و انسان راه سعادت خود را در فنا شدن در حق جستجو ميكند.
بارالها! اكنون كه قدم به جبهه نهادهام جز رضاي تو هيچ عاملي مرا به اين سوي نكشانده است. من آمدهام به سعادت ابدي دست يابم و آخرتم را آباد سازم. آمدهام تا آخرت خود را تأمين كنم. آمدهام تا دشمنان تو و دين تو را منكوب و مقهور كنم. آمدهام تا اسلام عزيز تو زنده شود و جان بگيرد.
خدايا! آرزو دارم اگر به لقاي تو دست يافتم با بدن قطعه قطعه شده تو را ملاقات كنم.
اي پدر! آيا از اين كه در زندگي خود يك شهيد را پرورش دادي و فرزندت توانسته به حال اسلام و قرآن ذرهاي مفيد باشد، سربلند نيستي و افتخار نميكني؟ آيا از اين كه توانستهاي در حساسترين لحظات، زماني كه اسلام عزيز مورد حملات كفار و منافقين قرار گرفته فرزند خود را به پيشگاه حق تعالي هديه كني راضي و خشنود نيستي؟
مادرم! ميدانم كه اميد داري چهرهام را بار ديگر ببيني ولي اين انتظار را نداشته باش، چون من گمشده خود را يافتهام و ديگر دست از او برنميدارم. حسن عزيزيان
خاطرات
باز نويسي خاطرات از ابوالفضل كردي
محمدعلي ابراهيمي:
براي تشييع جنازه خواهر زادهاش رفته بوديم. در بين مراسم حسن را ديدم. اصلا ناراحت نبود. تعجب كردم. رفتم پيشش و گفتم:« حسنآقا! خداي ناكرده خواهر زادهات شهيد شده، ناراحت نيستي؟ ».
لبخندي زد و گفت:« اگه ميدونستي كه شهيد الان کجاست و داره چه ميكنه شما هم ناراحت نبودين. ».
در جزيره مجنون با هم بوديم. يك روز كه دور هم نشسته بوديم حسن گفت:« اگه انسان با اعتقاد بسمالله بگه هر كاري رو ميتونه انجام بده، مثلا هر چيز داغي رو ميتونه برداره. ».
يكي از بچهها بلند شد و بسمالله گفت. دست برد تا كتري را از روي چراغ بردارد ولي دستش سوخت. حسن بلند شد. بسماللهالرحمنالرحيم را گفت، همان كتري را برداشت و آرام روي زمين گذاشت.
توي منطقه و توي دسته ما حسن آقا اولين كسي بود كه براي نماز شب بيدار ميشد. در نماز شبهاي زمستان، جايي را که سردتر بود براي گريه و سجدههاي طولاني انتخاب ميکرد. هميشه وضو داشت. شايد باور كردنش مشكل باشد ولي از آب قمقمهاش فقط براي وضو گرفتن استفاده ميكرد. يادم است كه يك روز در منطقه اصلا آب نخورد و با سهم آبش فقط وضو گرفت.
سيد محمدحسن مرتضوي:
در عمليات والفجر هشت شرايط خيلي سخت بود. نيروهاي جناح چپ و راست ما موفق عمل نكرده بودند. همين كار را بر ما دشوارتر كرده بود. تقريباً چهل و هشت ساعت بود كه نخوابيده بوديم. براي همين قرار شد به نوبت كمي استراحت كنيم. قرعه كشي كرديم. بين من و حسن، قرعه به نام او در آمد، ولي من كه خيلي خسته بودم گفتم:« اگه ميشه اول من بخوابم و تو كشيك بده! ».
حسن با خوشرويي و اشتياق پذيرفت. ارزش كار آن شب حسن را فقط با چهل و هشت ساعت نبرد مداوم و خستگي منطقه ميشد درك كرد.
البته از بد روزگار مدتي بعد، درگيري شديد شد و تا صبح هيچ كس نتوانست استراحت كند.
در زمان جنگ رسم بود به بچههايي كه به دل رزمندهها مينشستند، دايي يا عمو ميگفتند. به حسن هم ميگفتيم دايي حسن. در عمليات والفجر هشت مجروح شده بودم. دايي حسن سر رسيد. مثل يک مادر از من و بقيه مجروحين مراقبت ميكرد. غذا را با دست خودش لقمه لقمه در دهانم ميگذاشت. درست مثل اين که دارد به بچهاش غذا ميدهد.
همسر شهيد:
هر كس را كه ميديد او را براي رفتن به جبهه تشويق ميکرد. يك بار به يكي از اقوام كه سن و سالي هم از او گذشته بود، گفت:« شما به جبهه بيايين، نياز نيست كه حتما بجنگين، همين كه اونجا باشين ارزش داره. ».
چند دفعه موقع اعزام چون هوا سرد بود برايش لباس گرم گذاشتم. هيچ كدام از آنها را برنگرداند. هر بار كه سراغ لباسها را ميگرفتم ميگفت:«راستش اونها رو دادم به رزمندهها، آخه اونجا هوا خيلي سرده. ».
خواهر شهيد:
يك روز بچههايم توي خانه خيلي سر و صدا كردند و من هم آنها را دعوا كردم. شب خواب ديدم كه در باغي پر از گلهاي زيبا هستم. حسن هم بود. آن طرف باغ چند تا بچه داشتند گلها را لگد ميكردند. يكي گفت:« به برادرت بگو نگذاره بچهها گلها رو لگد كنن! » ولي حسن گفت:« بچهها رو در هيچ شرايطي نبايد دعوا كرد و كتك زد. هميشه سعي كنين با جوونها با محبت و ملايمت صحبت كنين. ».
عيسي ابراهيمي:
تلويزيون داشت پيام امام خميني را در مورد پذيرش قطعنامه پانصد و نود و هشت ميخواند. حسن سرش را پايين انداخته بود و گوش ميداد. ناگهان بلند شد و گفت:« هر چه بر سر ما بياد حق ماست، ما نبايد کاري ميکرديم امام جام زهر بنوشه. ».