|
سال 1336 شهر كوچك مريانج در استان همدان به قدوم اسماعيل شکري مقدم روشن شد. نامش را اسماعيل گذاشتند ,چون خالقش درتقدير او شهادت را نوشته بود . هنوز كودك بود و محتاج به حضور پدر ,و آرامش در سايه حضور او كه در غروبي غمگين گرد يتيمي را بر سر خود احساس كرد. بعد از آن اسماعيل براي تأمين هزينه هاي زندگي خانواده مجبور شد به همراه برادر بزرگترش به كار و فعاليت بپردازد و همزمان تحصيلاتش را ادامه دهد. بعد از سپري كردن دوران پرمشقت تحصيلات ابتدايي وراهنمايي,اسماعيل وارد دوران تحصيلات متوسطه شد .در آن دوران اوهمراه خانواده اش در همدان سکونت داشتند. دراين مقطع او با انقلاب اسلامي و افکار امام خميني (ره)آشنا شد. با حضور در جلسات سياسي و مذهبي، چشم انداز روشني در برابر خود مشاهده كرد وبه آينده کشور اميدوار شد.اوبا پيوستن به هسته هاي مبارزه مردمي وحضور در محافل مخفي اين گروهها ,آمادگي لازم براي مبارزه با رژيم ستمگرپهلوي به دست آورد و فعاليتهاي انقلابي خود را گسترش بخشيد. هنوز چيزي از ورود اسماعيل به عرصه مبارزه با حکومت فاسد شاه نگذشته بود که او به يکي از سازماندمان دهندگان اعتراضات وتظاهرات مردمي در همدان شد.خطرات بي شماري که در اين راه متوجه او بود,تعقيب وگريزهاي ماموران سازمان مخوف امنيت کشور و... هيچ خللي در اراده او نداشت. بعد از سقوط حكومت خيانتکار شاه ,اسماعيل ابتدا به كميته انقلاب اسلامي(سابق)همدان پيوست ودر راه برقراري آرامش وامنيت ,ومبارزه با ضد انقلاب و بازماندگان حکومت پهلوي تلاش هاي زيادي انجام داد. بعد از مدتي با دستور امام خميني(ره) وتشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي اسماعيل به اين اين نهاد پيوست. او در يکي از رشته هاي پزشکي درس مي خواند.پس از ورود به سپاه با علاقه و اشتياق در بيمارستان امام خميني همدان دوران آموزش را به پايان برد وبعد از آن به سمت مسئول بهداري سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ناحيه همدان منصوب شد. مدتي با اين سمت درسپاه استان همدان خدمت کرد وبعد از آن به جبهه رفت. پس از مدتي که از خدمت ايشان مي گذشت ازسوي سپاه به زيارت خانه خدا مشرف شد. پس از بازگشت از سرزمين وحي با عزمي جدي تر دوباره به جبهه رفت. او در جبهه هم به کار امداد ودرمان رزمندگان مشغول بود و مسئوليت واحد بهداري لشکر32انصارالحسين (ع)را به عهده داشت. سال 1361 ازدواج كرد و هنگاميكه تنها فرزندش 8 ماهه بود در جبهه هاي غرب كشور به شهادت رسيد. منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد
خاطرات همسر شهيد: من مريم حاجي بابائي، همسر شهيد اسماعيل شکري موحد هستم. من و اسماعيل قبل ازدواج با هم آشنا بوديم، زيرا او دوست نزديک دو برادرم ، عليرضا و حميد رضا بود و به خانه ما رفت و آمد داشت. در ماه خرداد سال 1361 اسماعيل توسط شوهر عمه ام، شهيد عزيز احمدي که از دوستان صميمي اسماعيل بود، از من خواستگاري کرد . تا آن روز هر کس از من خواستگاري کرده بود، خيلي قاطع جواب رد داده بودم و به علت علاقه به ادامه تحصيل قصد ازدواج نداشتم. در آن زمان من سال سوم راهنمايي بودم ، ولي هنگام خواستگاري اسماعيل، حتي نتوانستم اظهار نظر داشته باشم. البته نه اينکه ديگران از اظهار نظر من جلوگيري کنند، بلکه اين خواست خداوند بود که من با سکوت ، رضايت خود را اعلام کنم. خانواده جواب را موکول کردند به زمان بازگشت برادرشهيدم عليرضا از جبهه. شب 19 ماه خرداد ، ما در خانه مادربزرگم شام دعوت بوديم . خيلي دلمان مي خواست عليرضا نيز در جمع ما باشد. نزديک غروب عليرضا به همراه اسماعيل به منزل مادربزرگم آمدند، در همانجا موضوع با برادرم مطرح شد. عليرضا ، شب خانه مادربزرگم ماند و فردا صبح که رفته بود، متوجه شده بود که در جنوب قرار است عمليات شود، به همين علت از همانجا خداحافظي کرد ودر همان نامه خداحافظي از خانواده ام خواسته بود با ازدواج من و اسماعيل موافقت کنند. روز 20 ماه خرداد، خواهر اسماعيل براي من انگشتر نشانه آورد. در همان روز نيز همدان مدام توسط عراق بمباران مي شد. 24 ماه تير خبر شهادت عليرضا در عمليات رمضان را آوردند . در همان سال اسماعيل به مکه رفت و البته در آن سال قرار بود اسماعيل و عليرضا و حبيب مظاهري هر سه به سفر حج بروند، ولي در ماه رمضان علي رضا شهيد شد و به ملاقات معبود رفت و حبيب مظاهري مفقودالاثر شد. اسماعيل حلقه نامزدي و بيشتر لباسهاي مرا از مکه برايم آورد. در بهمن همان سال يعني بعد از هفت ماه که از شهادت عليرضا مي گذشت، ما براي عقد به ملاير نزد حاج آقا فاضليان رفتيم . او ارادت خاصي نسبت به حاج آقا فاضليان داشت. آن روز بعداز عقد، نهار در منزل حاج آقا فاضليان بوديم. نهار حاج آقا، آش رشته بود . هنگام برگشت اسماعيل از حاج آقا خواست، که دعا کند که او شهيد شود. در ميني بوسي که با آن برمي گشتيم، شور و حال خاصي حاکم بود. يک روز بعد از عقد، فرمانده سپاه بدون اطلاع از برنامه عروسي ، او را مامور کرده بود به منطقه برود و او نيز بدون اينکه صحبتي در اين مورد با فرمانده سپاه داشته باشد به منطقه رفته بود. بعداز اينکه فرمانده سپاه مطلع شده بود، او را به اصرار برگردانده بود. عقد ما در ملاير همراه با عقد برادرم حميدرضا حاجي بابائي بود. هر دو در همان روز و با هم عقد کرديم. البته شايد جالب باشد بگويم در موقع خواندن خطبه عقد وقتي حاج آقا از من وکالت خواستند مهريه من يک جلد کلام ا..مجيد و يک سفر حج بود و من بايد جواب مي دادم. حدود 10 دقيقه هر چه تلاش کردم نتوانستم کلمه بفرمائيد يا بله را بر زبان بياورم. مثل اينکه با تمام وجود حس کرده بودم که اين عقد مدت طولاني ماندگار نيست . البته هر چند دو سال يشتر با هم زندگي نکرديم و بيشتر اين مدت زمان هم او در جبهه بود ، ولي اين عقد بعد از 17 سال هنوز از نظر قلبي گسسته نيست . او يادگاري بر جاي گذاشت (سمانه) که اين پيوند را جاودانه کرد. مراسم عروسي ما ساده تر از آن بود که مي شود فکر کرد. خانواده خودم و اسماعيل بودند و هيچگونه چراغاني نبود . لباس دامادي اسماعيل، همان لباس رزم او بود. لباس سپاه، لباسي که در جبهه به عشق معبود مي پوشيد و به عشق او قدم بر مي داشت. اين خود باعث افتخار براي من بود که عشق من در قلب اسماعيل شبيه به عشق او به معبود يا حداقل ذره کوچکي در کنار عشق معبود است. زمانيکه من در اتاق ، کنار ميهمانها نشسته بودم ، برادرم (محمد رضا ) که آن زمان 10 ساله بود ، آمد کنارم و نشست . ناگهان فريادي کشيد و با گريه از اتاق بيرون رفت. علت را که از او پرسيدم ، گفت: عليرضا ، برادر شهيدمان را ديده که از در وارد شده و ناگهان کسي او را به شهادت رساند. حالاکه فکر آن زمان را مي کنم، به اين موضوع مي رسم که عليرضا به من مي خواسته بفهماند ، که آمادگي به شهادت رسيدن، اسماعيل را داشته باشم. ازدواج ما در 7 بهمن بود و من اولين سال را بدون حضور او آغاز کردم. اسماعيل به خانواده و فاميل عشق مي ورزيد. همه را با تمام وجود و از صميم قلب دوست داشتند. در غم و شادي همه شريک بود. او حلال مشکلات خانواده و فاميل بود، با وجود اينکه او پسر کوچک خانواده بود ولي نقش پسر بزرگ خانواده را داشت. همه هنگام مشکلات و در مواردي که نياز به هم فکري داشتند، پيش او مي آمدند . هرگز در فاميل کسي از او رنجشي نداشت، بلکه به خاطر اخلاق و رفتارش ،همه دوستش داشتند. احترام خاصي براي او قائل بودند هر کس را در جاي خودش دوست داشت و مورد لطف قرار مي داد يعني همسر جاي خود مادر جاي خودو خواهر و ...در جاي خود . هنگامي که او به منزل مي آمد ، خانه حال و هواي خاصي داشت و من احساس آرامش خاصي پيدا مي کردم. خانه ما و خواهر و برادرش ، در يک حيات بود. او وقتي مي آمد ، اول سري به خواهرش و بعضي مواقع به برادرش مي زد و بعد به منزل خودمان مي آمد. در کارهاي منزل کمک مي کرد و حتي بعضي مواقع، غذا پختن را به عهده مي گرفت. آشپزي او بد نبود و در جبهه ، بعضي مواقع براي خوشان ، البته در اوايل جنگ ، غذا درست مي کردند. نمي توانم بگويم دخترش را دوست مي داشت، بهتر است بگويم ، به او عشق مي ورزيد. از در که وارد مي شد، اول سراغ تخت او مي رفت و اگر در خواب بود ، بيدارش مي کرد و او را در بغل مي گرفت و مي فشرد. او خيلي دوست داشت فرزند دختر داشته باشد و خدا نيز آرزوي او را برآورده کرد و درعين دوستا داشتن دخترش، احترام خاصي براي افراد بزرگتر خانواده ، مثل: خواهر و برادر و پدر ومادر من قائل بود . او در حضور افراد بزرگتر خانواده، هرگز دخترش را بغل نمي کرد و شايد حتي اين کار را نوعي بي احترامي به بزرگترها مي دانست. در حضور مهمان ها ، اسم مرا بر زبان نمي آورد. مرا حاج خانم صدا مي کرد. احترام به بزرگترها به خصوص در اين موارد ، براي افرادي مثل اسماعيل، خيلي حائز اهميت بود و حتي نام مرا نيز نزد اين افراد نمي برد و در مواقعي که در حضور آنها مرا صدا مي زد، اسم مرا بر زبان نمي آورد و مرا حاج خانم صدا مي کرد. من معتقدم رعايت همين نکات ريز، ضروري است . و اين معنويات بود ، که آنها را شايسته شهادت کرد. زيرا افردي مثل مادر ايشان يا والدين من ، اين چنين انتظاري را از فرزندانشان داشتند و اين عمل ايشان ، رضايت اين افراد و در نتيجه رضايت خداوند را در برداشته است . اگر اين موارد هنوز هم در زندگي ها رعايت مي شد ، ما شاهد رفتارهاي غيرديني فرزندان اين جامعه و رفتارهاي ناشايست برخي دختران و پسران در کوچه و خيابانها نبوديم، چرا که اين رفتار پدر و مادر است ، که رفتار فرزندان را مي سازد. پدر و مادري که بي پرده رفتارهايي را در حضور فرزندان با هم دارند ، بايد هم چنين فرزنداني را تحويل جامعه بدهند. او هنگام نماز خواندن ، تنها حضور فيزيکي در خانه داشت و با تمام وجود در حضور معبود بود. من حتي بعضي مواقع او را امتحان مي کردم و مي خواستم ببينم، آيا متوجه اطراف هست يا نه ، سمانه را در کنارش قرار مي دادم و يا صحبتهايي را با او انجام مي دادم ، ولي بعد از نماز ، وقتي درباره آن موارد از او سوال مي کردم و با چهره حيرت زده او و چهره بي اطلاع او مواجه مي شدم و او از آن موارد اظهار بي اطلاعي مي کرد. هنگام قنوت ، رنگش سفيد مي شد و با تمام وجود دعاي قنوت را مي خواند. نمازهايش را خيلي دوست داشتم و وقتي نماز مي خواند ، کنار مي نشستم و تا آخر نماز ، تماشگر او بودم. در زندگي خيلي آرزو دارم ، که نمازي همچون او و عليرضا و ابوالقاسم بخوانم، اما ما کجا و آنها کجا ؟! نماز شب را هرگز ترک نمي کرد و هر دوشنبه و پنج شنبه ، روزه بود . شبهاي احيا از من مي خواست که به خانه پدرم بروم. مي گفت: مي خواهم در اين شبها از دنيا بريده و با معبودم تنها باشم. هرگز نديدم در جمع خصوصي يا فاميلي در مورد کسي ، جز افراد مجموعه صحبت کند. وقتي با ابوالقاسم به صحبت مي پرداختند ، هميشه موضوع صحبتشان شهادت بود و جمع فاميل، با حضور او ، شور و حال و صفاي خاصي داشت .
موضوعي که فراموش کردم بگويم، اين بود که به امور منزل اهميت مي داد به چيزهايي مثل تهيه وسايل منزل ، از قبيل تهيه رختخواب و غيره . خودش تمام وسايل را آماده مي کرد، از قبيل: ملافه و پشم و غيره و از ما مي خواست بدوزيم . به ظاهر منزل نه به صورت تجملي ، ولي ساده و زيبا اهميت مي داد . هميشه روي زمين مي خوابيد. مي گفت: الان رزمنده ها روي خاکهاي جبهه سر روي خاک گذاشته اند و خوابيده اند و من روي تشک بخوابم! وقتي مي خواست به جبهه اعزام شود، شور و حال خاصي داشت. مثل اين بود که مي خواهد به ديدار عزيزترين دوستش برود. هميشه با عجله و شتاب مي رفت. وقتي از جبهه برمي گشت هنوز نرسيده، براي جبهه دلتنگي مي کرد. مي گفت : شايد من شهيد شوم، البته او هرگز کلمه شهيد را در مورد خودش بيان نمي کرد . مي گفت: اگر من رفتم و برنگشتم، يا اگر من مردم. او خود را شايسته اين کلمه نمي دانست. هر چند شايستگي او بيش از اين بود. حتي او به من توصيه ازدواج بعد از خودش را مي کرد ، که من از اين صحبتش خيلي ناراحت مي شدم، زيرا من علاقه شديدي به او داشتم و او نيز مي گفت: مي خواهم سمانه را هميشه در کنار خودت داشته باشي . او آنقدر جدي حرف مي زد که من نمي توانستم ابراز احساسات کنم، يا حداقل به او بگويم که من تحمل بر دوش کشيدن اين بار سنگين و اين فراغ طولاني را ندارم. درآخر با يک جمله تسليم صحبتهاي او مي شدم و بر دوش کشيدن اين بار سنگين و اين فراغ جانکاه را مي پذيرفتم. من به او مي گفتم: به شرط آنکه من در آن دنيا با تو باشم. چند روز قبل از اينکه براي آخرين بار به جبهه برود، من و او و خواهرش در اتاق نشسته بوديم، ناگاه او دراز کشيد . دشتانش را به حالت کسي که در حال شنا کردن است به حرکت درآورد و با تمام وجود اين جمله را بيان کرد: دل مي خواهد در خون خودم شنا کنم. بعد از ادا اين جمله، ناگهان چشمش به سمانه دخترمان افتاد . ناگهان از جا پريد، سمانه را گرفت و روي سينه اش قرار داد و به سينه فشرد. در حالي که صورتش سرخ شده بود، گفت: هر چند خيلي زود است که دخترم يتيم شود. بعد رو به من کرد و با خنده گفت: حلواي داغ توي دهن دخترم نگذاريد ،دخترم دهانش مي سوزد. به راستي اينها کي بودند، که با تمام عشقي که به خانواده داشتند اينقدر ساده از همه چيز گذشتند و جان برکف به ميدان رفتند. مگر نه اين بود که رسيدن ايمان اينها به حد يقين، اينها را چنين کرده بود و رسيدن به يقين به خاطر حضور در فضاي روحاني و معنوي جبهه بود. جبهه ما يک جبهه معمولي نبود، جايي بود که پيامبران و ائمه و مخصوصا آقا امام زمان درآنجا حضور داشتند. جايي بود که امدادهاي غيبي در آنجا ديده مي شد. جبهه جايگاه عشاق بود . حتي سياه دلان با حضور در اين مکان قلبهاي سياهشان صيقل داده مي شد، چه برسد به پاکاني همچون اسماعيلها، که الفباي عشق را در مدرسه حسين بن علي (ع) آموختند. شهدا ، در جبهه ها، کلمه هاي عشق را فرا گرفتند و بعد از توانستند جمله بسازند و اين ها را در جبهه ها آموختند و در اين مدرسه درسها را نه تئوري ، بلکه عملي مي آموختند و عاشق شدن و در راه عشق ، قرباني شدن را عملا مي آموختند. هر چند که ما بندگان عاصي خدا ، لياقت حضور در اين مدرسه را نداشتيم، ولي با دانش آموزانش ، مدتي هر چند کوتاه زندگي کرديم و با در کنار اينها بودن، قطره اي از آن درياي بي کران را چشيديم. پس، کسي که در چنين مدرسه اي درس مي خواند و پرورش مي يابد ، مسلما اين تربيت و پرورش همه جانبه است، زيرا که ما تاثير اين تربيت را همه جانبه در رفتارهاي شهدا ديده ايم ، رفتاري صميمانه با خانواده داشت ، همانگونه که معبودشان فرموده بود. بر خورد خيلي ساده با مسائل مادي زندگي داشت و البته بي توجهي نداشت، و در حد رفع نياز.
خيلي ساده زندگي مي کرد. به جرات مي توانم بگويم اسماعيل در طول دو سالي که با هم بوديم، چيزي براي خودش نخريد. در مورد ملزومات منزل ، من همه چيز را مورد توجه قرار مي داد. ولي من ياد ندارم که چيزي براي خودش خريده باشد. در طول اين دو سال، کفشهاي او همان پوتينهاي جبهه اش بود. خيلي کم پيش مي آمد ، او لباس عادي بپوشد. او مي خواست حتي زماني که دور از جبهه است، با اين لباسها حال و هواي آنجا را حفظ کند. اگر توجهي هم به ملزومات زندگي داشت ، فقط براي اين بود که وظيفه خود را در مورد خانواده انجام داده باشد و آنها کمبودي نداشته باشند . مسلما وقتي انسان قرار است عزيزي از او دور شود و به جايي برود که امکان برگشتي ندارد، دلتنگ و نگران مي شود. ولي خداوند در مورد خانواده هاي اين عزيزان نيز لطف و مرحمت دارد و صبرو تحمل اين فراغ را نيز به آنها ارزاني مي کند. تمام دفعاتي که اسماعيل به جبهه مي رفت ، قلبي آرام و مطمئن داشتم و مطمئن بودم که برمي گردد. ولي آخرين بار مثل اينکه به من الهام شده که او ديگر برنمي گردد. آخرين دفعه اسماعيل سه بار خداحافظي کرد و رفت سپاه تا اعزام شود، ولي به عللي نرفتند. آخرين روز ، اذان مغرب بود، صداي در شنيدم جلوي در که رفتم، ديديم اسماعيل است و با خنده گفت :ديگر نمي روم. فرداي آن روز هنگام خداحافظي، سه بار تا دم در رفت و برگشت سمانه را بوسيد. نگران شدم، دستش را گرفتم. گفتم: بگو کي برمي گردي؟ گفت: سه روز يا 15 روز. شايد هرگز برنگردم. بعد از سه روز به جاي خودش خبر شهادتش را آوردند. آن روز آنقدر با عجله رفت، که ما نتوانستيم با او برويم، حتي به سمانه هم الهام شده بود، که ديگر پدرش را نمي بيند. در آن زمان سمانه 8 ماه داشت. قبل از آخرين اعزام اسماعيل ، يک شب سمانه 3 يا 4ساعت گريه کرد . به هيچ روشي نتوانستم او را آرام کنم. همان طور که بغلم بود به اتاق پذيرايي رفتيم ، اسماعيل عکسش را بزرگ کرده بود و در پذيرايي گذاشته بود. سمانه تا چشمش به عکس پدرش خورد آرام شد و با خنده خودش را به طرف عکس پدرش کشيد. او را نشاندم و عکس را جلوي او قرار دادم و او با بازي با عکس آرام شد. انگار به او هم الهام شده بود که پدر از اين به بعد عکسي است روي ديوار . عدم حضور همسر براي يک زن مشکلات بسياري را به همراه دارد. بحرانهاي روحي ، از جمله مشکلاتي است که ما بايد به آن عادت مي کرديم . داشتن يک بچه کوچک، مسئوليت خانه، براي شخصي مثل من که 17 سال بيشتر نداشتم ، خيلي مشکل بود. ولي بيشترين مشکل و دلواپسي ها ، در هنگام نواختن مارش حمله بود و مي فهميديم که عمليات شده و همان لحظه منتظر بوديم خبر شهادت يکي از عزيزانمان را بياورند. ارتباط من با اسماعيل از طريق برادرنم يا پسر خواهرم اسماعيل بود. زماني که يکي از آنها از جبهه برمي گشت، جوياي حال او مي شدم واگر نامه اي داشتم برايش مي فرستادم . ولي بيشتر سعي مي کردم نامه برايش ننويسم و او را نگرا ن حال خودمان نکنم. دو شب بعد از اعزام اسماعيل بود، شب تا صبح اضطراب زيادي داشتم. هر 5 دقيقه به 5 دقيقه بيدار مي شدم و دلشوره شديدي داشتم. چند دقيقه اي که خوابم برد، خواب ديدم با اسماعيل در حياط حرم امام حسين (ع) نشسته ايم و حياط حرم پر از زناني است که چادر مشکي پوشيده اند و يکي از اين زنان با من و اسماعيل صحبت مي کند. يکي از آنها از من پرسيد: اگر اسماعيل شهيد شود چه کار مي کني؟ در همين حال از خواب پريدم. نزديک عيد بود با تمام اضطرابي که داشتم شروع به نظافت خانه کردم. خانم دايي اسماعيل نيز که در يکي از روستاهاي تويسرکان زندگي مي کرد ، خواب شهادت اسماعيل را ديده بود و به آنجا آمده بود ولي چيزي به ما نگفته بود. ساعت 9 الي 10 صبح بود ، ديديم برادرم که مجروح بود و با عصا راه مي رفت ، با رنگي پريده و حالتي آشفته به خانه ما مي آيد. با نگراني زياد با طرف او رفتم، از او پرسيدم، با اصرار من گفت، که اسماعيل مجروح شده. من باور نکردم با اصرار زياد باز به من نگفت. در همين حال يکي از بستگان با آشفتگي از در وارد شد و گفت: مي گويند اسماعيل شهيد شده . نمي توانستم باورکنم که اسماعيل به شهادت رسيده. او گفته بود، که بعد از سه روز يا 15 روز برمي گردد . برگشت ولي نه با پاي خودش ، برگشت تا براي هميشه از ما خداحافظي کند. در آن زمان صدام شديدا شهر را بمب باران مي کرد. هر لحظه آرزو داشتم من نيز به شهادت برسم و در اين دنياي بي وفا باقي نمانم. ولي ما کجا و شهادت کجا؟ همه خانواده حال مرا داشتند. هر کس گوشه اي نشسته بود، با صداي بلند گريه مي کرد .مادر پيرش که تنها پناهش اسماعيل بود، ناباورانه به سر و صورتش مي زد. مادري که فرزند بي پدر را با تمام مشکلات و سختيهاي فراوان، جواني برومند کرده بود، ( هر چند شهادت افتخاري است که شامل همه کس نمي شود)، ولي تحمل فراقش را نداشت و صبر و تحمل زيادي را مي طلبد. سمانه نيز شهادت پدر را درک کرده بود و 4 دست و پا و گريه کنان ، به طرف عکس پدرش مي رفت و دست به ديوار مي گرفت، تا شايد عکس پدر را در آغوش بکشد . سمانه با وجودي که هم اکنون بزرگ شده، ولي هنوز در آرزوي درک يک لحظه پدر داشتن است و هنوز بعضي شبها به اتاق مي رود و عکس پدرش را بغل مي کند و اشک مي ريزد و در همان حال خوابش مي برد. آنها که رفتند ، کار حسيني کردند ، ما که مانديم ، چه کار کرديم؟! اسماعيل به فرزندان يتيم توجه زيادي مي کرد ، هر يتيمي را مي ديد بغل مي کرد و مي بوسيد و نوازش مي کرد. او خود بي پدر بزرگ شده بود و بچه هاي بي پدر را خوب درک مي کرد .
ارتباط شما بعد از شهادت همسرتان با او چگونه است؟ شهدا رفتند ولي به واقع زنده اند. من چند خواب را هر که ديده ام و به آن بسيار معتقدم بيان مي کنم: بعد از شهادت اسماعيل ما خيلي دنبال وصيت نامه او گشتيم، پيدا نکرديم. يک شب خواب ديدم اسماعيل با روي خندان از در وارد شد. به او گفتم : پس وصيت نامه تو کجاست، ما هر چه مي گرديم پيدا نمي کنيم؟ رفت جلوي کتابخانه اش، سالنامه اش را برداشت 3 يا4 ورق آخرش را باز کرد و گفت: من وصيت نامه ندارم، فقط مقداري بدهکاري دارم، که دراين صفحه نوشته ام. از خواب که بيدار شدم، سالنامه را نگاه کردم، درست همان چيزي بود که اودر خواب نشان داده بود. همان شب سمانه که 2 الي 3 سال بيشتر نداشت، حالش بد شد. او را به بيمارستان برديم، بعد از بازگشت او را خواباندم. خودم کنار او خوابيدم. هنوز خوابم نبرده بود ديدم اسماعيل با لباس سپاه از در وارد شد. ولي تمام بدن من به جز چشمانم از کار افتاده بود و حرکت نداشت. هر چه سعي کردم بلند شوم يا با او حرف بزنم، نتوانستم. پايين رختخواب ما آمد، نگاهي با نگراني به سمانه و نگاهي به من کرد و برگشت و رفت. در زمان راي گيري من خيلي نگران بودم، شب خواب ديدم اسماعيل به حوزه هاي راي گيري مي رود و دقيق هم آنها را مورد بررسي قرار مي دهد . از خواب که بيدار شدم مطمئن شدم که نتيجه آرا خوب است. او همواره و در همه حال با ما بوده و اين حضور را يا در خواب و يا در بيداري به اثبات رسانده بود. اينها همان هايي هستند که علي (ع) مي فرمايد: پارسايان ، گروهي هستند که در ظاهر اهل دنيا هستند ، پس در دنيا مي باشند، ولي در باطن مانند کسي که هستند که اهل آن نيستد ، چون دل برآن نبستند. عمل آنها ، در آن چيزي است ، که بعد از مرگ مي بينند و به دفع عذاب، که از آن مي ترسند ، مي شتابند. اگر چه با اهل دنيا همنشينند ، ولي در حقيقت، بدن هايشان بين دنيا و آخرت در گردش است و سرو کارشان با آنهاست. اهل دنيا را مي بينند که به مرگ جسدشان اهميت مي دهند و ايشان ، به مرگ دل هاي زنده خود ، بيشتر اهميت مي دهند. مي بينند مردم دل باقي را رها کردند و بعد فاني را چسبيده اند ، ولي انديشه آنان اين است ، که چاره مرگ دل، چه بوده و چه بايد بکنند و باز مي فرمايد: جهاد دري است از درهاي بهشت ، که خداوند آن را بروي دوستان خاص خود گشوده و لباس تقوي و پرهزگاري است.به راستي که اينان از دوستان خاص خداوند بوده اند. به اميد آنکه ما نيز رهروان واقعي آنها باشيم و در آخرت از کساني باشيم ، که مورد شفاعت شهدا قرار بگيريم.
درباره :
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا ,
استان همدان ,
برچسب ها :
شكري موحد ,
اسماعيل ,
بازدید : 283
وصيتنامه بسم الله الرحمن الرحيم اِنَّ الَّذينَ آمَنو وَ عَمِلو الصالِحاتِ يَهديهِم بِا ايمانيهِم مِن تَحتهم الاَنهار و جَنّاتِ النَعيم. آنانكه ايمان آورده اند و نيكو كار شده اند ، خدا به سبب همان ايمان ، آنها را به راه سعادت و طريق بهشت ، رهبري می كند تا به نعمتهاي ابدي بهشتي، كه نهرها از زير درختانش جاريست ، متنعم كرده اند. ( قرآن کریم ).
سلام و درود بر امام عصر، منجي عالم بشريت فرمانده و پشتيبان رزمندگان اسلام در جبهه هاي حق عليه باطل، و سلام و درود بر رهبر كبير انقلاب اسلامي، امام امّت، خميني عزيز، حامي مستضعفان جهان و صلاله پاك رسول الله و رهرو راستين سرور شهيدان حسين ابن علي (ع). سلام و درود بر تمامي شهداء تاريخ ، بالاخص شهداء انقلاب اسلامي و جنگ تحميلي ايران و سلام بر شما امّت حزب الله و شهيد پرور ايران ، كه چنين فرزنداني را فداي اسلام و قرآن نموده ايد و همچنين بر شما همشهريان عزيز حزب الله شهرستان بهشهر. همه مي دانيد 1400 سال پيش ، مردم درذلّت و ذلالت و گمراهي به سر مي بردند. رسول اكرم (ص) از جانب پروردگار مأمور شد ، تا مردم را از ذلالت و گمراهي نجات و راه سعادت را به آنها بياموزد. به مدت 13 سال ، حضرت زحمت و مشقتهاي فراواني را متحمل شد ، تا توانست دين مقدس اسلام را كامل و در جهان صادر نمايد. اما بعد از رسول اكرم (ص) كساني روي كار آمدند ، که دين خداوند را به دو قسمت تقسيم کردند و در اثر همين اختلافات باعث شد ، معاويه ها و يزيدی ها ، برگرده مسلمانان سوار شوند. اینان، حضرت علي و فرزند رشيد او، امام حسن را شهيد كردند و قصد داشتند نور خدا خاموش كنند. امام حسين (ع) ديد اسلام در خطر است و در مقابل يزيد قيام كرد و حاضر نشد تن به ذلّت دهد. حاضر شد خود كشته شود و زن و فرزندانش به اسيري بروند تا دين جدش باقي بماند. حسين با 72 تن از يارانش در مقابل صدها هزار لشگر كفّار جنگيد ، كه در عاشورا همه يارانش شهيد شدند. حسين در ميدان كارزار يكه و تنها فرمود: هل من ناصر ينصرني. آیا كسي هست که حسين را یاری کند؟ ولی كسي جواب او را نداد و ياريش نكرد. اما من هميشه افسوس مي خوردم، اي كاش آنروز بودم و ياري مي كردم. الآن مي گويم حسين جان، اگر آنروز نبودم تا تورا ياري كنم ، امروز به نداي فرزند برومندت، امام امت خميني عزيز لبيك گفته ام . ملت شهيد پرور ايران بداند، كه ما سربازان امام زمان (عج) ، فقط براي رضا و خشنودي خدا مي جنگيم و تا زنده هستيم در برابر دشمن اسلام ايستاده و لحظه اي از مبارزه با كفر الحاد جهاني نخواهيم نشست و تا حاكميت كامل اسلام و نجات مستضعفان جهان، از چنگال خون آلود مستكبران ، به مبارزه بي امان و پي گير بر عليه آنان ادامه خواهيم و بحول قوه پروردگار و به ياري امام زمان ، كربلا را از چنگال صدام و صداميان در خواهيم آورد، البته تنها كربلا هدف نهایي ما نمي باشد ، بلكه پس از آزادي كربلا ، رو بطرف بيت المقدس ، كه خانه خدا و قبله اول مسلمين جهان مي باشد، می کنیم و آن را از چنگال صهيونيستهاي غاصب آزاد و پرچم پر افتخار لا اله الااﷲ را در سراسر گيتي به احتزاز در می آوريم، تا زمينه ظهور حضرت مهدی (عج) را كه حكومت جهاني اسلام مي باشد ، آماده نمائيم و تا رسيدن به اين هدف مقدس ، لحظه اي درنگ موجب خشم و غضب خداوند خواهد بود. و اميدوارم كه خداوند ما را تا رسيدن به اين هدف ياوری و پشتيبانی کند. در ضمن ، اگر به فيض شهادت نائل آمدم ، به فرزندانم سفارش مي كنم که ادامه دهنده راهم باشند و سلاح از كف افتاده مرا بردارند و براي پيروزي اسلام و قرآن و نبرد با دشمنان اسلام برخيزند، تا خون خود را براي باور نمودن درخت اسلام نثار كنند. فرزندان عزيزم ، خودتان بهتر مي دانيد كه با ريختن خون حسين ها، ابوالفضل ها ، اكبر و اصغر و قاسمها و حنظله ها بود كه درخت اسلام به ثمر رسيد است. اگر كشته شدم ، راهي بود كه خودم انتخاب كردم، راه خدا و راه حسين است. براي من گريه نكنيد ، زيرا منافقين كوردل و از خدا بي خبر از گريه شما خوشحال مي گردند. از برادران و خواهران بهشهر ، مي خواهم پشتيبان انقلاب باشند و امام را تنها نگذارند و به نداي او لبيك گويند ، تا سايه رحمت خداوندي او ، از سر ما كم نشود. اختلافات شخصي خود را كنار بگذاريد، زيرا اسلام در خطر است. برادران عزيز نگذاريد خون شهداء ما پايمال گردد. به خدا قسم همه شما مديون خون شهداء هستيد. مبادا خداي نكرده از رفتن به جبهه ها خودداري كنيد . همچنان از خواهران حزب الله مي خواهم صبور باشند و استقامت را، از سرور بانوان جهان زينب كبري (ع) بياموزند و كمك هاي خود را تا نابودي كفر و الحاد جهاني ادامه دهند. خدايا از تو مي خواهم كه مرگ مرا، شهادت در راه خودت قرار دهي و تحت رايت و توجهات رسولت و با اوليايت قرار ده و از تو مي خواهم ، كه دشمنانت و دشمنان رسولت را بوسيله من نابود گردان. كي رفته اي زدل كه تمنا كنم تو را كي بوده اي نهفته كه پيدا كنم تو را غائب نبوده اي كه شوم طالب حضور پنهان نبوده اي كه هويدا كنم تو را در خاتمه، نماز و سخنراني مرا حجت السلام سيد صابر جباري امام جمعه محترم شهرستان بهشهر بخواند. اگر تشريف ندارند، حجت السلام سيد جعفر حسيني بخواند و مرا با لباس سپاه در بهشت فاطمه، در كنار شهيدان راه حق و فضيلت دفن كنند. از شش دانگ خانه، 3 دانگ آن مال همسرم ، اقدس طوطبي مي باشد. سه دانگ ديگر آن , بعد از درگذشت من بین فرزندانم بطور مساوي تقسيم گردد. مي توانند نماز و روزه آنرا بدهند، آنهم بطور مساوي تقسيم نمايند و اثاثيه منزل بين خودشان تقسيم كنند.
به اميد پيروزي نهایي در جهان انشاالله خدايا خدايا تا انقلاب مهدي حتي كنار مهدي خميني را نگهدار. آنكس که تورا شناخت جان را چه كند فرزند و عيال و خانمان را چه كند ديوانه كي هرد و جهانش بخشي ديوانه تو هر دو جهان را چه كند مورخه 64/12/11 اسماعيل غلامي شهري
آثار باقی مانده از شهید اينجانب، اسماعيل غلامي شهري شماره شناسنامه ،1637 تاريخ تولد 1307 صادره از بهشهر، كارگر كارخانه چيت سازي ، مدت خدمت، سي و نه سال تمام. مورخه 59/12/1 بازنشست شده ام. پس از پيروزي انقلاب اسلامي در بهشهر كميته اي تشكيل شده بود، مسئول آن از رئيس كارخانه خواسته كه من در كميته انجام وظيفه نمايم، اتفاقاً موافقت كردند كه كارم را در كميته انجام دهم و حقوق خود را از كارخانه دريافت دارم. در مورخه 57/11/25 مشغول شدم، بعد از 7 ماه سپاه تشكيل شد . من هم همكاري خود را ادامه دادم. در مورخه 59/5/25 در كردستان درگيري دمكراتها و كومله ها با ارتش و سپاه بوجود آمد. من باتفاق عده اي از برادران سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، به كردستان، شهر بيجار ديوان دره و از آنجا به تكاب و از تكاب به نصرت آباد رفتیم و در آنجا مستقر شديم. فرمانده سپاه نصرت آباد، به فرمانده ما گفتند كه، در اين نزديكي دهي است بنام احمد آباد سفلي و احمد اولياء. دو روز پيش درگيري شده بود، چند تن از برادران شهيد و مجروح شدند و 3 تن ديگر اسير شدند و يك استوار ژاندارمري ، که روي كاليبر پنجاه كار مي كرد فرار نموده و كاليبر پنجاه را دمكراتها به غنيمت گرفتند و مردم از آن ده بيرون رفتند. اكنون دمكراتها هستند. فرمانده بلافاصله آماده باش دادند. 3 بعدازظهر بطرف آن ده رفتيم و با آنها درگير شديم . اين درگيري به مدت 2 ساعت ادامه داشت. از طرف فرمانده دستور عقب نشيني آمد، من به فرمانده گفتم: چرا عقب نشيني كنيم؟ گفت: چون ما به اين منطقه آشنايي نداريم و ممكن است هوا تاريك شود و ما را به محاصره خود در آورند ،از اين لحاظ به مقر سپاه مي رويم ، انشاء الله فرداي صبح ساعت 8 وارد عمل مي شويم. بالاخره شب را خوابيده و درساعت 8 صبح بطرف آن ده حركت کردیم تا ساعت 3/5 بعدازظهر، هردو ده از لوث وجود ضد انقلاب پاك سازي شد. در 200 متري ده دوم، قله اي بسيار بزرگ بود، فرمانده دستور داد ، كسي حق ندارد از اين قله جلوتر رود. امشب روي اين قله مستقر مي شويم و فرداي صبح به دهي كه در 300 كيلومتري هست ،( بنام حسن آباد كه اكثراً دمكرات و كومله مي باشند) مي رويم. انشاءالله بحول و قوه خدا و بياري امام زمان (عج) آنجا را پاك سازي خواهيم كرد. بلافاصله چند تن از برادران را به مقر سپاه فرستاد، كه مقداري تداركات و پتو و كيسه خواب بياورند. آوردند و بالاي قله رفتیم . يك ساعت از اين مقدمه گذشت، ناگهان صداي شليك تيراندازي از دو طرف بلند شد. يكي فرياد زد بيایيد مجروح را به بيمارستان ببريد. بلافاصله چند تن از برادران رفتند و مجروح را از روي قله به پایين آوردند و به بيمارستان فرستادند. اما 7 نفر ديگر ناپديد شدند. از اين واقعه بسيار ناراحت شد و گفت: من گفتم كسي از اين قله جلوتر نروند، چرا رفتند؟ با عصبانيت تمام گفت: كليه وسايل تداركاتي را از قله به پایين بياوريد. ديگر ماندن مادر اينجا بي فايده است، هرچه زودتر به مقر سپاه رفته و شب را خوابيديم. صبح بطرف آن ده رفتيم ، ولي اثري از آنها نبود. دوباره روي آن قله رفته و با دوربين اطراف آنرا نگاه كرديم و در يك كيلومتري روي قله ، 3 نفر ديده شدند . بطرف آنها رفتند ، 2 نفر را دستگير کردند و يك نفر ديگر فرار كرد. فرمانده ما يكي از آنها بازجویي كرد، جوابي نشنيد. دستور اعدام آنرا دادند و درهمان جا تير اندازي شد. دومي گفت: اين مرد پسر دارد، همه مسلح و در ميان دمكراتها هستند. من يك پسر دارم ، ازدواج كرده و از من جدا شده و چيزي از او ندارم. بعد گفت: دموكراتها سه نفر را فرستادند تا به شما ها اطلاع دهيم ، كه هفت نفر از شما ها را كشتند و در باغ انگور گذاشتند ، جنازه آنها را بگيريد. آنها هم بالاي قله آن باغ سنگر دارند، اگر برويد با رگبار مسلسل شما را مي زنند. فرمانده گفت: بايد برويم تا ببينيم كجا است؟ او را جلو انداختند و پش سر او حركت كرديم. همين كه به جنازه نزديك شديم، صداي رگبا ر مسلسل آنها از چپ و راست ما، مانند زنبور عسل مي گذشت. درهمين حال، يك جنازه را توانستيم بگيريم. بقيه آن درباغ انگور ماند. سه روز پي در پي رفتيم، ولی نتوانستيم جسد ها را بگيريم، چون آنها روي قله بودند و ما توي دشت بوديم و ما را با سلاح سبك و سنگين شان مي زدند. دومي را هم درهمان جا تيرباران كردند، ولي من اعتراض كردم و گفتم: اين مرد حقيقت را گفت، چرا اعدام كرديد؟ گفت: مگر نديدي 7 تن از برادران ما را شهيد كردند و سر و صورتهاي آنها را سوزاندند، هر قدر آنها را بكشيم باز جبران خون شهيدان مان را نكرده ايم. بالاخره به مقر سپاه آمديم ، نيروها همه اعتراض كردند و گفتند: تا هلي كوپتر نياید و آنها را سركوب نكند ، ما هرگز براي جنازه نخواهيم آمد. اين خبر به نماينده امام كه در آنجا بود رسيد . بلافاصله به تبريز رفته، سه عدد هلي كوپتر آوردند، چند عدد راكت به آن دهي كه پاك سازي شده بود زدندد. دمكراتها از روي قله فرار كردند و جسد آنها را جمع آوري و بوسيله آمبولانس به زادگاهشان فرستاده شدند.
در مورخه 59/9/25، باتفاق برادران سپاه به سرپل ذهاب رفته بودم و اين مأموريت هم يك ماهه بود . وقايعي كه در اين مدت پيش آمد، به خاطراتم اضافه مي شود. باطلاع شما خواننده عزيز مي رسانم، در مورخه فوق به سرپل ذهاب ، پادگان ابوذر رفته و بعد از چند روز به خط مقدم جبهه آمده و به حالت پدافندي مستقر شديم، اما مزدوران بعثي شب و روز به طرف ما با توپ و خمپاره تیراندازی مي کردند. ولي بحول و قوه پروردگار عالم ، كوچكترين آسيبي به ما نمي رسيد . خوشبختانه خمپاره اندازهاي ما هر وقت بطرف آنها آتش مي كردند ، به چادرهاي تجمعي و يا انبار مهمات آنها اصابت می کرد و آنها به آتش کشیده مي شدند. يك روز من و يكي از برادارن براي آب به سرچشمه اي رفته و ظرف آب را پر كرده ، در حين آمدن به سنگرهاي خود بوديم ، ديدبان عراقی ما را ديده و چند خمپاره از روي سر ما رد شد و در فاصله50 متري ما افتاد و منفجر شد. بلافاصله آن منطقه را ترك و به سنگر هاي خود رفته و مشغول نهار خوردن بوديم، ناگهان از ساعت 12 تا ساعت چهار بعدازظهر، با توپ و خمپاره آن منطقه را زير آتش خود داشتند. بحمدالله كوچكترين آسيبي به ما نرسيده است، در ضمن يكي از خمپاره هاي يكصد و بيست در 25 متر جلوي سنگر ما افتاده ولی منفجر نشده است. يكي از برادران سپاه كه خود را چريك معرفي كرده بود، گفت: من اين خمپاره را خنثي مي كنم ، خمپاره را گرفت و درحدود پنجاه متر از تانك فاصله گرفته بودند که راننده تانك هم همراه او مي رود. در حين خنثي كردن آن، ناگهان منفجر شده و هر دو شهيد و بدن آنها پاره پاره شده. آنها را در يك كيسه گوني ريختند و به خاك سپردند. وقايع ديگري پيش آمده چنين است. شبي به اطلاع فرمانده آن منطقه رساندند، كه نيروي متجاوز عراق قصد دارند به اين منطقه حمله كنند و به محض شنيدن اين خبر، چند تن از نيروها را به يك كيلومتري آنان فرستاد و دركمين نشسته اند. از آن طرف نيروهاي بعثي آمدند. برادران ما به طرف آنان آتش گشودند. مزدوران عراق با بجا گذاشتن خودرو پا به فرار نهادند. برادران ما مجدداً به چادرهاي خود برگشته و قرار بود فرداي صبح همه خودروها را به غنيمت گرفته و بياورند ، اما نيروهاي متجاوز عراق مجدداً برمي گردند و كسي را نمي يابند ، بدون اينكه به خودرو هايشان دست بزنند، در اطراف خودروها مين گذاري کردند و بازگشتند، حتي آن خودروها را به عين مشاهده نمودم. صبح فردا برادارن حركت كردند و نزديك به خودروها شدند، ناگهان يكي از آنها روي مين رفته جابجا شهيد شد. جسد آنرا گرفتند و بازگشتند. چند روز از اين مقدمه گذشت. از لطف و عنايت پروردگار هوا باراني شد و از شدت آن ، سيل جاري شد. پس از آن آفتابي شد و زمين ها كاملاًخشك شد. روزي فرمانده ما به اتفاق يكي از برادران جهت شناسايي به منطقه مي روند و در اطراف خودروها ، مين هاي بسياري را مي بينند ، با اينكه خود چريك ماهري بود، دست به مين ها نمي زند و از كنار آن عبور كرده و به داخل آن ماشينها رفته و پنج دستگاه بيسيم و چند قبضه سلاح سنگين و سبك و دو عدد موشك ضد هوايي، چند دست لباس و چند جفت پوتين به غنيمت گرفته و بازگشتند. من به فرمانده خود گفتم: شما كه درچريكي مهارت داشتيد، چرا مين ها را خنثي نكرديد، لااقل خودروها را هم به غنيمت مي گرفتيد؟ گفتند: خنثي كردن اين مين ها كار مشكلي است، بايد متخصص با تجربه بيايد و آنرا بررسي كند، اگر قابل خنثي است، خنثي كند، اگر نيست بايد هليكوپتر آنها را منفجر كنند، چون مين ها همه با هم متصل است، اگر يكي از آنها منفجر شود كليه آنها منفجر مي شود.
دوره سوم، اعزام به جبهه شدم. در تاریخ 59/12/1 با برادران بسيجي به چالوس رفته، مدت يك ماه آموزش نظامي ديدم و با سلاح سبك و سنگين آشنا شدم. بعد از چهار روز مرخصي، درمورخه 60/1/5 به غرب كشور اعزام گرديدم. در مورخه 60/1/7 وارد مريوان شديم. بعد از پنج روز توقف ، در دركي مستقر شديم. در مورخه 60/1/14 براي حفاظت آن منطقه روي قله بسيار بزرگي مستقر شده ايم، كه در زير آن ، باغ بزرگي بنام شيخ عثمان رهبر، بزرگ منطقه كردستان بود، که از ايران فرار كرده بود و به عراق پناهنده شد. بعد از ده روز نيروي تعويضي آمدند و ما را به قله پير رستم انتقال دادند. اين قله از ارتفاعات بسيار بلندي برخوردار بود، كه روي آن 2/5 الي 3 متر برف پوشانده و رفت و آمد بسيار دشوار و ناگوار بود. هر وقتي كه هوا طوفاني مي شد و رعد و برق مي زد، اگر تفنگي در دست داشتيم ،توليد برق مي گرديد و موقع نگهباني تفنگ را بزمين مي گذاشتيم، چون قبل از ما دو نفر درحين انجام وظيفه در اثر رعد و برق يكي شهيد و ديگري فلج شده بود. شبي را بخاطر دارم ، يكي از برادارن ما در حين رفتن و تعويض نمودن نگهباني خود، ناگهان رعد و برق زد. شانسي كه آورد بند قنداق در دستش بود، بدنه تفنگ توليد برق کرد، بلافاصله تفنگ را بر زمين انداخت و دوباره به راه خود ادامه داد و مجدداً رعد و برق زد. از لوله تفنگ ، مانند سيم جوشكاري جرقه مي ریخت. آن شب به خير گذشت. روي اين قله ما دسترسي به آب نداشتيم، همه روزه برفها را با بيل بداخل پيت هاي بنزيني مي ريختيم و روي چراغ ولور مي گذاشتيم ، برفها آب مي شدند و از آن استفاده مي كرده ايم. بعد از ده روز تعويض شده و به مقر سپاه آمده و استراحت مي كرديم. هنوز دو روز نگذشته بود، که از قله پير رستم و اودلان بيسيم زدند ، كه عده اي از دمكراتها و كومله به ما حمله كردند و احتياج به نيروي كمكي داريم . بلافاصله نيروها را به دو دسته تقسيم كردند، يك دسته بطرف پير رستم و دسته ديگر به قله اودلان حركت كرده. اين درگيري به مدت يك ساعت ادامه داشت. خوشبختانه آسيبي به ما نرسيد، ولي از آنها چند تن كشته و مجروح شدند و پا به فرار نهادند . پس از آن به جايگاه خود بازگشتيم. يك روز از اين مقدمه گذشت، ما را به قله اودلان فرستادند، اين قله هم ارتفاعات زيادي داشت و تمام آنرا 2 متر برف پوشانده بود. از لحاظ آب هم، از برف استفاده مي كرديم. شبي طوفاني شده بود ، تگرگ هاي نقلي بجاي باران مي آمد. بعد از نيم ساعت، برف سختي آمد از داخل چادر نتوانستيم بيرون بياييم .آن شب نگهباني را در داخل چادر مي داديم و هر نيم ساعت ، يكبار بدور چادر گشت مي زديم. طوري بود موقع برگشتن جاي پاي خود را گم مي كرديم. بالاخره به مدت 11 روز اين ناگواريها را گذرانديم و پس از آن نيروهاي تعويضي آمدند و به مقر سپاه جهت استراحت بازگشتيم. در مورخه 60/2/16 نيروهاي جديدي از سپاه گرفته تا ارتش و بسيج به مقر ما آمدند و قصد پاك سازي آرامانات را داشتند. فرمانده براي توجيه آنها سخنراني ايراد كرد. بدين قرار بود كه باید امشب درساعت 8 وارد عمل مي شدیم. برادران سپاه و بسيج شروع به پاك سازي و برادران ارتشي پشت سر آنها مهمات بردند ، چون در آن زمان سپاه مهمات نداشت و از ارتش مي گرفتند و در زمان رئيس جمهوري بني صدر معدوم، كه او خود طرف دار آمريكا جهانخوار بود ، چندان اهميّتی به جنگ نمي داد و ارتش را از سپاه جدا كرده بود . در ساعت معين عمليات شروع مي شود. 30 - 20 نفر پيش مي روند، مهماتشان تمام می شود. ارتش هم مهمات نفرستادند و آنها به عقب برگشتند . درحين عقب نشيني ، كمين خوردند و12 شهيد و چند تن مجروح و 3 تن اسير شدند، كه آنها را به عراق تحويل دادند. يكي از آن برادراني كه از ناحيه پا مجروح شده بود ، بطوريكه خود در بيمارستان تعريف مي كرد: آن شب وقتي مجروح شدم، از بالاي قله به ته دره افتادم، خود را در گوشه اي پنهان نمودم ، كسي خبري از من نداشتند. آن شب را گذراندم تا صبح شد. از شدت درد نتوانستم خود را از آن مهلكه نجات دهم. در حوالی غروب ، بيهوش شدم. وقتي كه بهوش آمدم ، ديدم روباهي پاي مرا گرفته و از ته دره به بالا مي آورد. يك وقت متوجه شدم مرا نزديك پاسگاه شهداء، بالاي سر آرامانات گذاشته اند و از نظر من پنهان شدند . من هم از شدت درد مي ناليدم، ناگهان نگهبان متوجّه من شد و چند تن از برادران را فرستاد و مرا به بيمارستان بردند. بحمدالله اكنون حالم بهتر شده است. چند روز از اين حادثه گذشت. دمكراتها شبيه خون زدند، از قله اردلان بالا و به 50 متري سنگر ما آمده اند. صبح مزدوران بعثي، از آن قله را پاتك زدند. بعد از دو ساعت دمكراتها حمله كردند. درگيري سختي پيش آمد. بلافاصله با مقر فرماندهي تماس گرفته و گفتیم: هر چه سريعتر با توپخانه ارتش تماس بگيرند تا آتش كنند و نيروي تازه نفس بفرستيد. چرا که نزديك است قله از دست ما گرفته شود. ايشان تماس گرفتند. توپخانه ارتش روي آن قله آتش گشودند و از طرف ديگر نيروهاي تازه نفس رسيدند، آنها پا به فرار نهادند. اين درگيري به مدت دو ساعت ادامه داشت و ما 2 شهيد و 3 مجروح دادیم. مأموريت ما، از تاريخ 60/1/14 الي 60/3/18 در دركي به پايان رسيد و ما را به نوار مرزي ايران و عراق آوردند و بين تنه و دكل پلي ،كه بطول 15 متر و عمق آن يك متر بود، كه از روي قله برف ، و آب از زير آن جاري مي شد ،مستقر كردند. با همكاري برادران ، شبانه از كنار پل، جوي آب كنديم. آبهایي كه از زير آن رد مي شد، به پشت انتقال داده و زير پل، پلاستيك پهن كرديم و استراحت نموديم. روزها زير پل ، شبها جاده ها را نگهباني مي داده ايم، تا اينكه مزدوران عراق و يا ضد انقلاب ها روي جاده مين گذاري كردند. بنابراين پنج شبانه روز با مشكلات فراواني روبرو بوديم، حتي نماز را نشسته مي خوانديم. بعد از پنج روز درخواست چادر نموديم، كه براي ما فرستادند. آن را روي قله نصب كرديم . از اين به بعد مشغول كندن سنگر شديم . بعد از 3 روز مزدوران بعثي ما را با آتش خمپاره هاي خود ، هدف قرار دادند . يكي از برادران ما، از ناحيه پا مجروح شده بود، او را به سنگر كمك پزشك بردند. مشغول پانسمان پاي او بود، ناگهان يكي از خمپاره ها داخل سنگر افتاد ، 4 نفر جادرجا شهيد و يك تن مجروح شده كه او را بلافاصله به بيمارستان مريوان فرستاديم . در مورخه 60/4/6 نيروي جديد جهت مستقر شدن در قله هاي ديگر ، كه درمقابل ما قرار داشته آورده بودند. همينكه 100 متر از جلوي ما گذشتند ، ناگهان بطرف آنها آتش گشودند. خوشبختانه در نزديكي آنها پلي قرار داشت، همگي خود را زير پل پنهان كردند. پس از خاموش شدن آتش، آنها از زير پل بيرون آمدند و راه خود را ادامه داده و به آن قله رسيدند. در حين رفتن روي قله آنها را ديدند و مجدداً با توپ و خمپاره آنها را هدف گرفتند ، به هر وضعي كه بود خود را به بالاي قله رساندند و مستقر شدند . صبح ساعت 8 دو نفر به چادر ما آمدند و گفتند: دو تن از برادران شهيد و روي قله افتاده اند، بايد آنها را پایين آورد. بلافاصله من با چند تن از برادران رفتيم تا آنها را از قله پایين آوریم و بوسيله آمبولانس به زادگاهشان فرستادند. در مورخه 60/4/8 ، آن به قله پاتك زدند ، تا ساعت 6 صبح پاتک ادامه داشت. پس از آن، 20 تن از تكاوران مزدور عراقي روي قله آمدند، تا به 25 متري سنگر آنها رسيدند و رزمندگان عزيز ما، آنها را به رگبار مسلسل بستند. مانند گنجشك از روي قله به زمين ريختند و بقيه آنها پا به فرار گذاشتند. مقداری سلاح سبك و سنگين به غنيمت گرفتند و به چادر ما آوردند. در مورخه 60/4/14 ، مزدوران بعثي عراق موضع ما را به آتش خمپاره هاي خود گرفتند. در نتيجه يكي شهيد و ديگري مجروح شده، بلافاصله به بيمارستان فرستاديم. بعد از چند روز بهبودي يافته و مجدداً بازگشت. شهيد را هم به زادگاه خود فرستادند. در مورخه 60/4/18 ، مزدوران بعثي حمله مجدد به قله اي كه برادران ما 20 تن از تكاوران آنها را به هلاكت رساندند ، حمله كردند. بلافاصله فرمانده ما با 3 توپخانه تماس گرفت و بطرف آنها آتش گشودند. 45 نفر از آنها را كشته و زخمي كردند و بقيه پا به فرار نهادند. در مورخه 60/4/23 نيروي تعويض آمدند و ما را به مريوان فرستادند. مسئول گروهان به من مأموريت داده به نيروهایي كه روي قله ها مستقر هستند سركشي كنم. قله ها به نامهاي مختلف مشهور مي باشد، که به اين شرح هستند: 1- گيلن 2- دره تفي 3- سردوش 4- دوليه. در مورخه 60/4/24 يكي از جاسوسان مزدور عراق ، در مريوان دستگير و به پاسداران سپاه انقلاب اسلامي مريوان تحويل دادند. فرمانده سپاه منطقه كردستان ، بنام احمد توسليان از او بازجویي به عمل آورده و يك انبار مهمات كه در قوچ سلطان بود كشف كردند . همان شب چند تن از برادران را با خود برده بصورت چريكي، با كوچكترين درگيري توانستند بدون تلفات قوچ سلطان را آزاد و كليه مهمات را شبانه، بوسيله چند كاميون به مقر سپاه آوردند. بعد از دو روز، آنها را بصورت نمايشگاه، بيرون سپاه گذاشتند. مردم شهر از ساعت 7 صبح الي 7 غروب، از آنها ديدن مي كردند. مهماتي كه به غنيمت گرفته بود، به اين شرح مي باشد: 1- تير بارگرينوف 7 قبضه 2- فشنگ كلاش 28000 عدد 3- كيف تنظيم كاليبر پنجاه 0ا عدد كامل 4- اسلحه آرپي جی 6 قبضه 5- كاليبر پنجاه با پايه قبضه 2 عدد 6- بيسيم دوسي 13 عدد 7- فشنگ تيربار كلاش 10000 عدد 8- نوار تيربار گرنيف 17 جعبه 9- لوله يدكي گرنيف 6 عدد 10- مين ضد نفر 5000 عدد 11- مهمات خمپاره 82 76 عدد 12- لوله يدكي كاليبر پنجاه 6 عدد 13- مهمات خمپاره 120 ميليمتري 800 عدد 14- خشاب قناسه 20 عدد 15- تفنگ قناسه 4 قبضه 16- آرپي كه تيري 3 عدد 17- دوشكاه 2 عدد 18- خشاب كلاش 375 عدد 19- موشك انداز ضد هوایي 1 عدد 20- خمپاره 60 15 قبضه 21- خمپاره 82 6 قبضه 22- تفنگ كلاش 75 قبضه 23- پدافند هوایي 2 قبضه 24- زاويه خمپاره انداز 13 عدد
شعري از كردستان زكردستان خبر آرم بهاره زمين از خون پاسدار لاله زاره بهر جا مي روي از كوه و از دشت بسيجي اندران سنگر بيداره هزاران حيف كه پاسداران چندند وليكن دشمنان بيش از شماره بنقطه اش ببين خون بسيج كه از خونش بيابان لاله زاره به هر جا مي روي كوه و بيابان كلي از بطن خون سر در مياره بچشم خود بديدم مين شهيدان بسي بي دست و سر كردم نظاره چه كوه بود از جوانان بي سر و دست بحدي بود كه تعداد بيشماره زبيرحمي دشمن دان همين بس زآهن هر دوچشمان درمياره ببيني گر تو چشمان شهيدان شهيد كربلا يادت مياره بدان دشمن ترسو و نادان تصرف كردن ايران محاله دوره چهارم به جبهه اعزام شدم. مورخه 60/12/10 ، من باتفاق چند تن از برادران سپاه و بسيج به رامسر، جهت گرفتن كارت جنگي رفتیم، که 2 روز به طول انجاميد. مورخه 60/12/12 ساعت 8 بامداد حركت كرده و د رساعت 3/30 دقيقه نيمه شب ، وارد اسلام آباد شديم. مورخه 60/12/14 از اسلام آباد به باختران رفته و شب را در آنجا مانديم . ساعت 9 بامداد مورخه 60/12/15 به سنندج رفتيم . پس از دو روز توقف، مورخه 60/12/17 از سنندج حركت كرده و به مريوان آمديم و به مقر سپاه پاسداران انقلاب اسلامي مريوان رفته ، بعد از 24 ساعت به دليلی ، از آنجا رفته و در (تته براه خون) مستقر شديم. تمام شهرهاي آنها را تحت نظر داريم . وقتي كه شب ها ، چراغهاي آن شهر روشن مي شد، منظره زيبایي را مشاهده مي كرديم. مورخه 60/12/29 ساعت 8 شب، اخبار از راديو شنيديم، كه برادران ما در عمليات فتح المبين پيروزيهاي فراواني بدست آوردند. از شوق و ذوق تكبير الله اكبر، خميني رهبر، الموت صدام، الموت صدام گفتيم. ناگهان چند عدد خمپاره بطرف ما شليك كردند، بحمدالله كوچكترين آسيبي به ما نرسيد. عيد نوروز باستاني سال 1361 را روي قله ها گذرانديم. مورخه 61/1/6 خمپاره انداز ما بطرف آنها آتش گشودند. در نتيجه ، چادرتجمعي و يك انبارمهمات آنها را به آتش كشيدند، كه ساعتها دود آن به هوا پراكنده بود. در مورخه 61/1/13 من و يكي ديگر از برادران سپاه، به جهت كار ضروري از راه خون تا پاستگاه دركي ، به مدت 6 ساعت تمام روي برفها پياده را ه آمديم. پس از خواندن نماز و خوردن نهار، با ماشين به مريوان رفته و بعد از 24 ساعت مجدداً با ماشين تا پاسگاه شهداء آمده و از آنجا تا راه خون رفتیم. در مورخه 61/1/17، قرار بود نيروي تعويضي براي ما بفرستند. اتفاقاً همان روز مزدوران عراق با خمپاره هاي خود بروي ما آتش گشودند. سه، چهار تن از برادران ما مجروح شدند و با كمك برادران ، مجروحين را بوسيله برانكارد از روي قله هاي پر برف و يخ به كنار جاده آورده و از آنجا بوسيله آمبولانس به بيمارستان مريوان فرستاده شده اند. نيروي تعويضي ساعت 10 شب آمدند، مجدداً به مريوان بازگشتيم. مورخه 61/1/18 نيروهاي ما را به سرو آباد فرستادند. مورخه 61/1/20 از سروآباد به بريده و از آنجا به چشمه در انتقال دادند. بعد از يك هفته، مورخه 61/1/27 آماده باش دادند و گفتند: امشب عملياتي در پيش داديم ، كليه برادران آماده شدند و آنها را به 3 گروه تقسيم كردند. ساعت 12 شب ، هر گروهي از يك قسمت از قله ها حركت کرد. اتفاقاً آن شب، شب تولد حضرت فاطمه زهرا عليه السلام بود و با رمز يا زهرا عمليات شروع شد. تا ساعت 9 بامداد، چندين ده را از لوث وجود ضد انقلاب پاك سازي كرده و د رمسجد يكي از ده ها، بنام پايگلان مستقر شديم. دو روز از مقدمه گذشت. يك شب ساعت 11 ، يكي از آر پي جي زن های معروف كومله، با 3 گلوله آرپي جي كه قصد كوبيدن مسجد را داشت اسير شد و او را به مسجد آوردند و با او گفتگویي انجام گرفت. سؤال اول اين بود، گفتم: شما مگر مسلمان نيستيد؟ گفت: چرا من مسلمانم. گفتم: پس چرا با ما مي جنگيد؟ هدف شما چيست؟ گفت: ما از كردها دولت خودمختاري خواستيم ، به ما ندادند. گفتم: فرضاً دولت به شما خودمختاري دهد، از لحاظ تداركاتي چه داريد؟ گفت: هيچ چيز نداريم و بايد دولت به ما كمك كند. گفتم: اگر مي خواهيد دولت به شما كمك كند، پس اين چه خود مختاري است كه شما مي خواهيد؟ سكوت كرد و چيزي نگفت. مجدداً سؤال كردم و گفتم: ماهي چقدر حقوق مي گرفتيد؟ گفت: ماهي 800 ريال برابر 80 تومان. گفتم: چند سال آرپي جي زن هستيد؟ گفت: 3 سال. گفتم: اين مدت چند تا از برادران ما را كشتيد؟ گفت: كسي را نكشته ام . گفتم: اين 3 سال درهمين جا بودي؟ گفت: من درپاوه بودم و مدت 3 روز است که مرا از پاوه به اينجا آوردند. فرمانده دستور داد او را به زندان بردند و صبح ساعت 9 او را به (چشمه در دهي) ، كه ما در آن مستقر شده بوديم بردند. مردم آن ده زياد از دست اين وطن فروشان آسيب ديده بودند. او را درمقابل مردم آن ده تير باران كردند و به درك فرستادند . دراين عمليات ما هم 3 اسير ، دو نفر پيش مرگ كرد و يك نفر از برادران بهشهر بنام اسدالهي از بسيج بهشهر بود را، از دست دادیم. آن دو نفر را سربريدند و دركنار جاده گذاشتند و آن بسیجی را با خود بردند، بعد از يك سال جسد او را پيدا و به بهشهر آوردند. در مورخه 61/2/2 ما كه در روي قله مستقر بوديم، ساعت 11 شب بين ما وكومله ها درگيري پيش آمد و اين درگيري به مدت پانزده دقيقه طول كشيد.آنها پا به فرار نهادند و از آن منطقه دور شدند. مورخه 61/2/18 نيروهاي تعويضي آمدند و ما را به سرپل ذهاب انتقال دادند. جهاد سازندگي درآنجا مشغول ساختن پلي بودند، كه بطول 60 متر و عرض آن 4 متر مي باشد.ما از آن پل محافظت كرده تا ضد انقلابيان نتوانند آن پل را منفجر كنند، چون قبلاً يك پل قديمي را منفجر كرده بودند. در مورخه 61/3/10 ، مأموريت 3 ماهه ما به پايان رسيد و به بهشهر بازگشتيم. دوره پنجم به جبهه اعزام شدم. در مورخه 61/8/23 با چند تن از برادران سپاه به رامسر جهت گرفتن كارت جنگي رفته بوديم. پس از گرفتن كارت در مورخه 61/8/24 به جنوب كشور اعزام شدم. كليه نيروها به موسيان و از آنجا به خط مقدم جبهه زبيداد بردند. نظر به اينكه، فاصله ما با دشمن 3 الي 4 كيلومتر بود، براي نزديك شدن به مزدوران بعثي، 3 كانال به مسافت 850 الي 900 متر كنديم. شبها در انتهاي كانال كمين مي نشستند تا دشمن نتواند نفوذ كند. يك ماه در خط بوديم، دراين مدت دو بار تك زديم، وحشتي در دل دشمن انداختيم . از پشت خاك ريزها فرار كردند و نيروهاي ما صحيح و سالم بازگشتند. پس از يك ماه ، تيپ امام سجاد آمدند و ما خط را تحويل داده و به اهواز ، پايگاه شهيد بهشتي آمديم. در مورخه 61/10/18 از اهواز به دقابيه تپه ميتشاق آمدیم و در آنجا مستقر شديم. در مورخه 61/11/10، يكي از برادران تخريب براي خنثي كردن مين ها رفته بود تا چند تا از مين ها را خنثي كرد، ناگهان يكي از مين ها منفجر شد وایشان به شهادت رسید. در مورخه 61/11/12، يكي از گردان نيرو، جهت آموزش به تپه ميشتاق رفته بودند، ناگهان مين منفجر شده 2 تن شهيد و چند تن مجروح شدند. که اين منطقه در دست مزدوران عراق بود و كاملاً پاك سازي نشده بود. مورخه 61/11/،13 هواپيماي مزدوران بعثي، به مقر فرماندهي لشكر ما بمب هاي خوشه اي انداختند ، در نتيجه 6 تن از فرماندهان برجسته شهيد و چند تن مجروح شدند. در مورخه 61/12/15 ، هواپيماي عراق به منطقه ما آمدند. با هوشياري برادران پدافند ، سرنگون شدند. مورخه 61/11/17 ، عمليات مقدماتي والفجر 1 ، ساعت 9 شب با رمز يا الله يا الله آغاز شد.در شب اول ، پيروزي هاي فراواني بدست آوردند، ولي شب دوم، يك دانشجو مسئول بيسيم بود، که از منافقان و ضد انقلاب بود و كسي اطلاعي نداشتند و عمليات را لو داد و خود پناهنده به عراق شد و نيروهاي ما ضربه اي سخت خوردند و عقب نشيني نمودند. مورخه 61/11/19 من باتفاق چند تن از برادران، براي شناسایي به آن منطقه رفته بوديم. مزدوران بعثي ، پي در پي توپ و خمپاره بطرف ما شليك مي كردند. بحول و قوه خدا كوچكترين آسيبي به ما نرسيده است. يكي از خمپاره هاي 60 از روي سر ما رد شده و به پنج متري ما افتاد. خوشبختانه منفجر نشده است. درمورخه 61/12/3 ، طبق دستور فرمانده لشكر، كليه نيروها را، از دقابيه به اهواز انتقال دادند، پس از آن به كليه نيروها ، يك هفته مرخصي داده شد. مورخه 61/12/10 كليه نيروها از مرخصي آمدند، بعد از دو روز از طرف فرمانده لشكر اطلاعيه صادر شد كه عمليات ما به تأخير افتاده و به كليه نيروهایي كه، مدت مأموريت 3 ماه آنها به پايان رسيده تسويه حسابی داده شود ، ولي به من تسويه حساب نداده اند. مدتي در پايگاه ماندم تا اينكه نيروي جديد آمدند. فرمانده لشكر مرا مسئول گردان ثارالله معرفي نمود. مورخه 62/2/5 نيرو را تحويل گرفتم. مورخه 62/2/7 نيروها را براي پدافندي به خط مقدم، بنام جوفر برده و مستقر شديم. مورخه 62/2/14 مزدوران بعثي همه روزه به طرف ما با توپ و خمپاره هاي 60 خود آتش مي گشودند. در اثر تركش خمپاره، 6 تن مجروح شدند. مورخه 62/3/6 نيروي تعويضي آمدند و ما نيز به پايگاه شهيد بهشتي آمديم و قرار شد نيروهاي ما را بعد از 12 روز به پايگاه شهيد بيگلو ببرند و آموزش دهند. نيروها از اين بابت سخت نگران شدند و گفتند: حال كه چنين است، به ما ده روز مرخصي دهيد، ولی لشكر موافقت نكرد. برادران بيشتر ناراحت شدند. مجدداً با لشكر صحبت كردم. گفتم: مدت 12 روز براي نيروها مشكل است، حال كه مرخصي نمي دهيد ماشين در اختيار ما بگذاريد و با وسايل تداركاتي نيروها را براي تنوع هوا هم كه هست به منطقه جنگلي ببريم و سرگرمشان کنیم ، تا اينكه اين مدت به پايان برسد. لشكر موافقت نموده، بعد از چند روز چند تا ماشين در اختيار ما گذاشتند و به هويزه ، سر مزار شهداء حق و فضيلت كه براي آزادي هويزه شهيد شده اند، رفته و پس از اداء فاتحه ، ظهر شد و نماز جماعت برگزار كرديم و نهار صرف كرده و به بوستان ، سر مزار بيست نفر از خواهران ، که مزدوران به آنها تجاوز كرده و شهيد نموده اند رفته و پس از اداء فاتحه به اهواز بازگشتيم. بار دوم، روز جمعه به آبادان رفته و نماز جمعه را به امامت حجت الاسلام جنتي خوانديم. پس از آن به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي آبادان رفته و صرف نهار نموده ايم و به طرف خرمشهر، معروف به خونين شهر رفتيم. پس 3 ساعت گردش و تفريح مجدداً به اهواز بازگشتيم. در مورخه 62/3/18 با مسئول آموزش صحبت كردم ، گفتند: فرمانده لشكر گفته: گردان ثارالله احتياج به آموزش ندارد و من خيلي متاثر شدم. اين موضوع را با نيروها درميان گذاشتم، همه ناراحت شدند. اين جريان را با لشكر درميان گذاشتم . گفتم : 1- كليه نيروها بايد آموزش ببينند. 2- اگر به آموزش نياز نيست بايد به خط مقدم بفرستيد. 3- موافقت كنيد كليه نيروها به مرخصي بروند. آنها موافقت نمودند و كليه نيروها هر كدام ده روز به مرخصي رفته اند و پس از پايان مرخصي ، در مورخه 62/4/3 مجدداً به خط مقدم رفته و در تاريخ 62/4/29، مأموريت 3 ماهي به پايان رسيد و به كليه نيروها تسويه حساب داده شد. در مورخه 62/6/3 از طرف ستاد تبليغات لشكر، چند تن از برادران تيپ و گردان را جهت ديد و بازديد، به شهر مقاوم و شهيد پرور اصفهان، به ديدار امام جمعه محترم اصفهان، آيت الله طاهري اصفهاني فرستادند، که من هم آن شركت داشتم. ساعت 8 شب از اهواز حركت كرده و در ساعت 7 صبح ، به شهر زيباي ازنا رسيديم. صبحانه را در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ازنا صرف كرده، بلافاصله به طرف اصفهان حركت و در ساعت 8 شب وارد اصفهان شده و به پادگان 15 خرداد رفته. پس از صرف شام خوابيديم . فردا ، پس از صرف صبحانه به ميدان برگزاري نماز جمعه رفته و از خطبه هاي شيرين و دلنشين آيت الله طاهري اصفهاني استفاده نموديم. پس از پايان نماز براي صرف نهار به جايگاه خود رفتيم. ساعت 8 شب به منزل ايشان رفته و از سخنراني شيواي او استفاده كرديم.در مورخه 62/6/9 ساعت 9 بامداد به مسجد امام آمديم و از آنجا به مسجد انقلاب رفته ، با برادر حجت الاسلام ايژه اي، نماينده امام ملاقات كرده ايم. ايشان هم به مدت يك ساعت سخنراني نموده اند. نماز ظهر و عصر را به امامت ايشان خوانديم و به جايگاه خود بازگشتيم. پس از صرف نهار و استراحت، 4 بعدازظهر به پادگاه قدير رفته، با قائم مقام سپاه پاسداران انقلاب اسلامي اصفهان ملاقات نموديم. او هم يك ساعت سخنراني كرده و از بيانات او استفاده نموده ايم. در مورخه 62/6/10 ديد و بازديد به پايان رسيد و به طرف اهواز حركت كرده ، نهاررا درخرم آباد درمقر سپاه صرف كرديم و آثار باستاني دو هزار و پانصد ساله كوروش كبير را که ، صحيح و سالم بجاي مانده بود و بنایی بنام فلك الافلاك ، كه پايتخت ضحاك مار بدوش بوده را دیدیم. از پادگان سپاه پاسداران انقلاب اسلامي خرم آباد ديدن كرده و چند عدد عكس براي يادگاري گرفته ام. پس از صرف نهار به اهواز بازگشتيم.در مورخه 62/6/21 ، از طرف ستاد لشكر، اطلاعيه اي صادر شد كه كليه نيروهاي لشكر 25 كربلا به غرب كشور اعزام شوند. مورخه 62/2/22 كليه نيروها به غرب كشور اعزام و درمريوان پادگان شهيد عبادت مستقر شديم. مورخه 62/7/9 باتفاق يكي از برادران پاسدار، براي ديد و بازديد شهر مريوان، که مزدوران عراقی آنجا را بمب باران كرده بودند، كه چندين تن از برادران و خواهران را شهيد و مجروح نموده اند، رفتيم و خيلي متأثر شديم. اين شهر بسيار زيبا مردم آن اكثراً مسلمان و حزب الهی بودند و مزدوران بعثي تمام شهر را نابود و با خاك یکسان كرده اند. اكنون اين شهر خالي و مردم آن بيرون رفتند. در مورخه 62/6/25 نيروها را به سه راه حزب الله و ده كيلومتري شهر مستقر كردند. مورخه 62/7/28 كليه نیروها را در خط مقدم جبهه مستقر كردند. ساعت 9 شب عمليات افتخارآفرين والفجر 4 مريوان آغاز شد، كه پيروزي هاي فراواني نصيب لشكر اسلام گرديد. در مورخه 62/7/29 ساعت ده بامداد، درحين پایین آوردن مجروحي از قله هفت توانا بودم، که ناگهان مورد اصابت تركش خمپاره مزدوران عراق گرفته و از ناحيه ساق پاي راست مجروح شدم و مرا با آمبولانس به بيمارستان سنندج و از آنجا با هواپيما به تهران فرستادند و دربيمارستان شهداء هفت تير بستري شدم. بعد از آن چند عمل جراحي انجام گرفت و تركش آن را بيرون آوردند، ولي افسوس مي خورم كه شب دوم عمليات بايد در تهران باشم و بدبختانه دربيمارستان بستري شده ام، اي كاش آن خمپاره به سرم مي خورد و مغزم را متلاشي مي كرد، بهتر بود از اين كه برادران درجنگ و من دربستر بمانم. باز گفتم: خدايا من كه مدت دوازده ماه درجبهه نور عليه ظلمت مي باشم، فقط براي رضاي تو بود، اگر رضاي تو چنين بود كه دراين عمليات شركت نكنم،و با يک تركش خمپاره برگردم، خدايا من هم راضي به رضاي تو هستم. در مورخه 62/8/5 كليه نيروها را به كامياران انتقال دادند ، من هم بعد از بهبودي مجدداً به جبهه آمدم . قرار بود خط جديدي را تحويل بگيريم.در مورخه 62/9/17/16 با چند تن از برادران مسئول تيپ، براي شناسائي آن منطقه رفته بوديم. مناطق شناسایی به شرح زیر است : 1- سومار 2- نفت شهر 3- مندلي .آنها را كاملاً شناسائي كرده و بازگشتيم. بطوريكه معلوم شد، نفت شهر ما ، در مقابل تلمبه خانه عراق واقع شده و مزدوران عراق زير زمينی لوله كشي كردند و نفت ما را مي برند. انشاءالله عملياتي انجام بگيرد و ما نفتمان را از چنگال صدام كافر بدر آوریم . در مورخه 62/10/29 ، كليه نيروها را از كامياران به ايوان انتقال دادند. در مورخه 62/11/28،نیروها را از ايوان به دهلران آورده و در آنجا مستقر كردند. در مورخه 62/12/5 ، عملیات والفجر 6 مرحله 1 انجام گرفته ، که البته اين عمليات ايزایي بوده و هدفی از گرفتن و مستقر شدن نبوده است، بلكه هدف براي ضربه زدن و سرگرم كردن دشمن بود، تا اينكه عمليات خيبر بتواند به اهداف خود برسد. دراين عمليات چند تن از نيروهاي بعثي كشته و مجروح شدند و ما هم چند تن شهيد و مجروح داده ايم. البته عمليات خيبر بسيار مهم و با اهميت بود ، كه مي بايد نیروها ، بوسيله قايق موتوري خود را از هور، كه در حدود 17 كيلومتر طول و چندين كيلومتر عرض آن مي باشد به جزيره مجنون برسانند. بحمدالله موفق شدند و به نقطه مورد نظر خود رسيدند و عمليات انجام گرفت. بحول و قوه خدا و به ياري امام زمان، چند تيپ زرهي و پياده مزدوران عراق متلاشي كرده و صد ها كشته و مجروح و چندين تن از آنها به اسارت خود درآورده اند ودر مورخه 62/12/6، در قسمت ديگری از خاك عراق، عملياتي انجام گرفته و چند قله استراتژيكي آنها را به تصرف خود درآورده و بعد از 48 ساعت، پاتك سنگيني زدند که در اثر نداشتن آتش پشتيباني، نيروهاي ما ناچار به عقب نشيني شدند. اميدواريم عمليات ديگري كه در پيش داريم، بتوانيم جبران عقب نشيني را بکنیم. درضمن مورخه 62/12/20 ، كليه نيروها را از دهلران به اهواز انتقال دادند. مورخه 62/12/25 به خط مقدم جبهه منطقه كوشك رفته و به حالت پدافندي مستقر شديم. مورخه 63/3/6 با چند تن از برادران جهت ديد و بازديد به جزيره مجنون رفته ايم. اين جزيره بسيار بزرگ و زيباست كه تمامي آن، آب و نيزار و عمق آن در حدود 2 الي 25 متر مي باشد. و آب آن جريان دارد. مزدوران عراق ، اين دشت پهناور را، جاده و خيابان بندي کرده و مانند شهرستانها ، چهارراه و 3 راه ها زده اند . چندين حلقه چاه نفت در آنجا وجود دارد، كه بدست رزمندگان ما مي باشد. بمحض تصرف اين جزيره ، بلافاصله يك پل شناور و يك جاده خاكي كه متصل به جاده هاي عراق مي باشد ، درست كرده اند كه اكنون خودروهاي سنگين ما در آن رفت و آمد دارند. در مورخه 63/3/27، از طرف فرماندهي لشكر 25 كربلا، به گردان صاحب الزمان ابلاغ مي گردد: هر چه سريعتر به خط مقدم جبهه رفته و پاسگاه زيد را تحويل گرفته، تا دستور ثانوي ابلاغ شود ، به حالت پدافندي انجام وظيفه نمایيد. در مورخه 63/3/28، طبق دستور لشكر، كليه نيروهاي خود را به آن منطقه ، كه چندين كيلومتر با خاك عراق و در آنجا مستقر شديم. مورخه 63/5/14 مزدوران عراق بطرف ما آتش گشودند. در اثر تركش خمپاره از ناحيه چشم چپ و دست راست مجروح شدم. بلافاصله بوسيله آمبولانس مرا به بيمارستان اهواز برده و بستري نموده اند. مورخه 63/5/15 دو قطعه عكس از چشمانم گرفتند و گفتند: يك قطعه ديگر بايد گرفته شود و آن دستگاه را نداريم و بايد به تهران برويد. از طرف بنياد شهيد آمدند و مرا به فرودگاه اهواز آوردند و بليط هواپيماي مشهد را گرفتند و مرا به مشهد مقدس، به بيمارستان امام رضا (ع) برده و در آنجا بستري نمودند. دكتر چشم آمد و به پرونده من را مشاهده نمودند و چيزي نگفت و از اتاق بيرون رفت. صبح ساعت 9 بامداد رئيس بيمارستان آمد و از من پرسيد: چه شده است؟ جريان را به اطلاع او رساندم. بلافاصله دكتر چشم را آورد و گفت: چشم ايشان را بايد عمل كنيد. دكتر گفت: در پرونده ايشان نوشته، يك قطعه ديگر از چشم شان عكس گرفته شود و آن دستگاه را نداريم . رئيس گفت: اشكالي ندارد عمل مي كنيم، اگر احتياج باشد به تهران اعزام مي شود. دكتر گفت: رضايت مي دهيد تا چشمتان را عمل كنيم؟ گفتم: نه . چون در پرونده من نوشته که به تهران بروم و مرا اشتباهاً به اينجا آورده اند. حال از شما ميخواهم مرا به تهران اعزام نمایيد و رئيس موافقت كرد. مورخه 63/5/16 به تهران اعزام و در بيمارستان جرجاني بستري شدم. مورخه 63/5/17 پس از گرفتن عكس و آزمايشات ديگر، مرا به اتاق عمل بردند و از من سؤال كردند، که اين اولين بار است عمل جراحي مي شويد؟ گفتم: خير. بار دوم من است. فوراً يك آمپول بدستم زدند و چند لحظه گذشت و ديگر نفهميدم چه سرم آمده است. بعد از چند ساعت به هوش آمدم، ديدم توي اتاق خود هستم. چند روز تحت درمان بودم. مورخه 63/6/1 دكترگفت: تركش آن را درآوردم، ولي از داخل خونريزي دارد و از دست ما ساقط است، شما بايد به خارج كشور اعزام شويد. مورخه 63/6/4 نماينده بنياد شهيد آمدند و جريان را به او اطلاع دادم. ايشان هم دنبال كارم رفتند و بعد از 45 روز وضعيت خارج رفتنم روشن شد. مورخه 63/8/2 ، از طرف ستاد اعزام بنياد شهيد با هواپيما به آلمان غربي رفته و در فرودگاه فرانكفورت پياده شدم و درآنجا هم از طرف بنياد شهيد ، بلافاصله براي من بليط هواپيما گرفته ومرا به فرودگاه مونيخ برده و از طرف بنياد آمدند و بلافاصله سوار ماشين نمودند و مرا به خانه جانبازان ايران بردند. مورخه 63/8/3 مرا به بيمارستان معرفي و تشكيل پرونده دادند. مورخه 63/8/4 جهت آزمايش خون و ادرار مرا به بيمارستان آوردند. قرار بود آزمايشات را پرفسور لند، كه متخصص معروف چشم است ببيند و اگر قابل عمل است، عمل كند و اگر نيست به ايران بازگردم. متأسفانه آنروز نبودند 2- 3 روز هم تعطيل بود. مورخه 63/8/7 مسئولين بنياد شهيد ما را جهت گردش و تفريح به دهكده المپيك بردند. واقعاً جاي ديدني است، يك مناره اي ديدم كه ارتفاع آن 180 متر بود و دو طبقه هم بالا آن است .که بوسيله آسانسور به بالا مي روند و به گردش و تفريح مي پردازند. ما هم رفتيم و به مدت 45 دقيقه گردش كرده و پس از آن به منزل بازگشتيم. مورخه 63/8/8 مرا به بيمارستان آوردند، پرفسور لند بوسيله دستگاه معاينه دقيق نموده و گفتند: ما در عمل سعي خود را مي كنيم، ولي بينائي چشم شما ، بستگي به شانس خودتان دارد. من هم قبول كردم، ولي بعلت نداشتن تخت خالي به منزل بازگشتيم و به انتظار تخت خالي بودم. مورخه 63/8/18 جهت گردش و تفريح به باغ وحش رفتيم . حيوانات مختلفي وجود داشت ، مخصوصاً 2 عدد لاك پشت را ديدم که جلوي اتاقش نوشته بود : اين حيوانات 200 سال عمر و 200 كيلو وزن دارند. بار سوم ، به كوره آدم سوزي هيتلر در داخن رفتیم. در مورخه 63/8/20 ،بار سوم باتفاق برادران مسئول جهت گردش و تفريح به داخن رفتيم. داخن يكي از پادگان نظامي هيتلر بود و در زمان خود، آنجا را زندان يهوديان قرار داد، كه حدود 60 هزار يهوديان را درآنجا زنداني كرده و دراثر گرسنگي و شكنجه فراوانی که به آنها داده بود ، بدنهایشان بصورت اسكلت هاي آفريقایي، كه درتلويزيون ها ديده مي شوند، در مي آيد و بعد آنها را به يك اتاق مخصوص مي بردند و كليه لباسهاي آنها را از بدن شان بيرون مي آورند، حتي شورت پاي آنان را و به آنان مي گفتند: به حمام برويد و بدنهاي خود را شستشو كنيد. بمحض اينكه وارد اتاق مي شدند بلافاصله درب ها را مي بستند و مواد شيميايي از پنجره ها وارد مي كردند، که جادر جا مي مردند و پس از آن ، جسد هاي آنها را مانند هيزم روي گاري ها مي ريختند و به كوره آدم سوزي مي آوردند و مي سوزاندند. البته اين صحنه ها را در فيلم های سينمایي ، بچشم مشاهده نمودم و از آقاي هيتلر تشكر مي كنم، چون يهوديان از قوم بني اسرائيل مي باشند و پيغمبر ما از دست آنها ناراحت بود، زيرا خود پيغمبر فرمود: هيچ قومي مرا ، مانند قوم يهود اذيّت نكرده است. در مورخه 63/8/22 د ربيمارستان مونيخ بستري شدم. 63در /8/24 ، چشم من مورد عمل جراحي قرار گرفته و مدت 15 روز تحت درمان بوده ام. در مورخه 63/9/9 ، مرخص و به خانه جانبازان آمدم. قرار بود بعد از يك هفته جهت كنترل بروم. مورخه 63/9/19 به جهت كنترل رفتم ، متأسفانه دكتر گفت: شبكه چشم بلند شده و يكبار ديگر بايد عمل شود. مورخه 63/9/22 مجدداً بستري شدم و درتاریخ 63/9/26 تحت عمل جراحي قرار گرفته ام، که كمي بهتر شده بود. مورخه 63/10/28 جهت كنترل رفته و نتيجه منفي بوده و بهتر از اين نخواهد شد.درتاریخ 63/10/29 از آلمان مرخص و به ايران بازگشتم. مورخه 63/11/24 مجدداً به جبهه هورالهويزه، قسمت ترابه رفتم. در مورخه 64/2/2 ، در اثر گرماي هواي اهواز، چشم مجروح من ناراحت شده بود.از آنجا مدت چهار ماه مأموريت گرفته و به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بهشهر، جهت انجام وظيفه رفتم. از خداوند مي خواهم كه بتوانم به وظيفه ديني خود ، كه اسلام عزيز برگردن من قرار داده ،عمل نمايم. مورخه 64/1/7 در خط مقدم جبهه هورالهويزه حاضر و بعد از عمليات بدر، در عالم رؤيا 2 و 3 نفر پيش من آمدند و يك پارچه سفيد به اندازه دستمال كه در روي آن لكه لكه خون و چند امضاء از آن ديده مي شد به من دادند و گفتند: روي پارچه را امضاء كنيد. گفتم: چرا ؟ گفتند: مقداري از خون شما را براي مجروحين جنگي احتياج داريم. من زير آن پارچه را امضاء كردم و گفتند: بالاي آنرا امضاء كنيد . گفتم: آخر بالاي آن امضاء شده است؟ گفتند: اشكالي ندارد و امضاءكرده ام. ديگر نمي دانم از من خون گرفتند يا نه. شيشه اي مانند شيشه سرم در دست داشتند و تكان دادند. خونيكه در داخل آن بود رنگ روشن پيدا كرده بود . با خود گفتم: خون من منفي هست، چطور رنگ آن روشن شده است، که از خواب بيدار شدم و به ساعت نگاه كردم ، 3 نيمه شب بود. در مورخه 64/6/4 پس از پايان مأموريت، مجدداً به جبهه رفته و در قسمت شط علي مستقر شديم. در مورخه 64/6/12، به همراه كليه نيروها ، به خط مقدم هورالعظيم رفته و در حالت پدافندي انجام وظيفه مي نموديم. فاصله ما با دشمن مزدور عراقی ، پانصد الي هزار متر بيشتر نبود. شب و روز با رگبار مسلسل و توپ و خمپاره ، چپ و راست ما را مي كوبند. خوشبختانه تلفات نداشته ايم، فقط چند تا مجروح سطحي داشتيم. مورخه 64/7/15 از طرف فرمانده لشكر دستور داده شد كليه نيروها را در ظرف 48 ساعت، آموزش مانور روزانه و شبانه داده شود که، بلافاصله اجرا شد. قرار بر اين بود 1 الي 2 روز ديگر عمليات انجام انجام شود، متأسفانه از مقام بالا ابلاغ شده فعلاً مصلحت نيست وقضیه منتفي شده و كليه نيروها را به عقب بكشيد . اين خبر بگوش نيروها رسيد و بي نهايت متأثر شدند و از درد گريه مي كردند، كه چرا عمليات انجام نگرفته است. نيروها را به پشت خط آورده ايم . عده اي از برادران تسويه حساب شدند و عده اي ديگر به مدت يكماه مرخصي رفتند . من هم به مرخصي آمدم. انشاءالله در مورخه 64/8/13 به جبهه خواهم رفت. در مورخه 64/8/14 پس از پايان مرخصي به جبهه رفته و در تپه ای بنام چغار زنبيل، جهت آموزش و آماده نمودن و عمليات، علیه دشمن دين و اسلام و بعثي عراق مستقر شديم. روزهاي جمعه براي نماز جمعه به شوش مي رفتیم . در شهر شوش، دانيال نبي مدفون است كه زيارتگاه مردم مي باشد. دانيال نبي، در زمان بخت نصر، پيغمبر قوم بني اسرائيل بود. پس از مرگ بخت نصر، داريوش پادشاه ساسانيان روي كار آمد، و در تابلویي سرنوشت حضرت را بيان مي كرد، كه: داريوش، دراثر بيماري سختي، مسخ شده بود كه به دعاي آن شفاء گرفت. مدتي گذشت، داريوش دستور داد حضرت را ، در زيرزميني كه دو عدد شيران درنده زندگي مي كردند زنداني نمودند و هدف زنداني كردن آن اين بود، كه شيران درنده او را ببلعند. بعد از چند روز، دستور داد سري به زندان بزنند و هر چه ديده اند گزارش كنند. مأمورين درب زندان را باز كردند و به عين مشاهده كردند، آن دو شير به زانوي ادب در مقابل حضرت نشسته اند و حضرت هم مشغول عبادت و بندگي خدا مي باشد .تعجب كردند و بلافاصله گزارش را به اطلاع داريوش رساندند. به محض رسيدن اين گزارش دستور داد او را آزاد كنند. حضرت، پس از آزادي معلوم نشد تا چه زماني حيات داشته و در چه تاريخ فوت نموده اند، فقط نوشته بود قبر او را حضرت علي (ع) پيدا كرده و فرمود: هركس دانيال نبي را زيارت كند، مثل آن است كه ، مرا زيارت كرده است. خوشبختانه چهار و پنج بار به زيارتش مشرف شدم. در مورخه 64/10/21 ، پس از پايان مرخصي به جبهه آمده و در هفت تپه مستقر بوديم. در مورخه 64/10/25 ، در روستاي سيداويه ( بهمن شير) مستقر شديم. مورخه 64/11/2 ، در روستاي الوند رود( نحر فلفل) مستقر و درمورخه 64/11/21 عمليات افتخار آفرين والفجر 8 انجام گرفت. اسكله شهرك فاو را درعرض پانزده دقيقه، به تصرف ما افتاد و شهر فاو را پاك سازي نمودیم .در مورخه 64/11/23 ، عمليات دوم انجام گرفت و بحول و قوه پروردگار عالم و به ياري امام زمان، توانستيم، پايگاه موشكي عراق را تصرف و دو راه بصره و فاو و كارخانه نمك و درياچه نمك را آزاد کنیم . روزي ديگر شنيدم كه در دزفول ، برادر امام رضا (ع) مدفون است. با چند تن از برادران به دزفول رفته و به زيارت او مشرف شديم. تابلوي تاريخ و سرنوشت او را خواندم که بدين مضمون بوده است: در زمان هارون الرشيد، سيد محمد، پسر امام موسي كاظم (ع) با لباس مبدل متواري مي شود و با هزار زحمت ، خود را به همين محلي كه اكنون مدفون است و آن وقت نامي ازدزفول نبود و از توابع شوش بشمار مي رفته است، رسانده. سيد محمد، به درخانه زبيده مي رسد ، مي بيند زني به درخانه ايستاده و مي گويد: خدايا. سيد محمد هنگامي كه مشاهده مي كند، اين زن شيعه است ازاو تقاضاي پناهندگي مي نمايد زبيده او را پناه مي دهد، اتفاقاً دختر اين زن سخت مريض است ، كه از بركات دعاي سيد محمد شفاء پيدا مي كند. زبيده درخواست مي كند كه در دزفول بماند و سيد محمد اجابت مي كند . ايشان براي مدت شش ماه ، مردم را شفاعت مي كند. حضرت به ارشاد تبليغات اسلامي مي پردازد. سيد محمد از اين جهت ، به سبزه قباء مشهور است ، كه بيشتر اوقات لباس سبز رنگ مي پوشيد. سيد محمد در سن 19 سالگي ، به بيماري سختي مبتلا شد و بعد از 12 روز وفات يافت. امام رضا (ع) تا 3 روز مجاور قبر برادرش بود و توليت قبر او را به زبيده مي سپارد و خود ، به خراسان عزيمت نمود. در مورخه 64/10/25 ، از هفت تپه به جزيره ، مينو معروف به روستاي سيداويه (بهمن شير) رفتیم و در آنجا مستقر شده ايم . در تاريخ 64/11/2 ، از بهمن شير به روستاي نهر فلفل ( الوند كنار) و يا الوند رود رفته و مستقر می شویم و د رتاريخ 64/11/21 ، عمليات افتخارآفرين والفجر 8 ، درساعت 9 شب، با رمز يا زهرا شروع شد. با اينكه فاصله آب تا اسكله شهر فاو، بيشتر از 900 متر بود ، بوسیله قايقهاي موتوري و با امداد هاي غيبي خداوند و به ياري امام زمان (عج) ، هوا طوفاني شد و بارندگي شدیدی شد. با كمترين تلفات ، در عرض چند دقيقه ، از تمام موانع هاي آنها از قبيل: ميله گردهاي عاج دار و سيم خاردار حلقه اي و سنگرهاي بتوني آنها ، که در لب رودخانه قرار داشته ، از آن گذشتند و به پشت سنگر آنها آمدند و آنها را غافلگير كردند و عده اي را كشتند و عده ديگر فرار کردند وعده ای خود را پنهان كردند. صبح فردا ، خود را تسليم نيروهاي ما نمودند و بلافاصله به پشت جبهه فرستاده شده اند. غنيمت هاي جنگي بدست آمده عبارتند از: چندين دستگاه تانك و نفربر و چندين دستگاه خودرو گرلر، بوديزل، سلاحهاي سنگين و سبك پدافندي، از قبيل: چهار لول، دو لول ، تك لول و چند قبضه خمپاره هاي مختلف . البته در اين عمليات، ما سلاح سنگين نداشته و بزرگترين سلاح ما ، سلاح ايمان بود. به لطف پروردگار عالم ، توانستيم اين سلاحها را بدست آوريم و با همين سلاحها ، چندين فروند هواپيماي مزدوران عراق را سرنگون نموده ایم. در مورخه 64/11/23 ، عمليات دوم انجام گرفته و پيروزيهاي فراواني نصيب رزمندگان اسلام شده است. 2 پايگاه موشكي عراق، که 800 - 900 كيلومتر خليج فارس را تهديد مي كرد و كشتي هاي نفت كش را مي زدند، بدست رزمندگان ما افتاد و همچنان كارخانه نمك و درياچه نمك اٌم القصر را ، از لوث وجود نيروهاي كافر بعثي پاك سازي و هم اكنون در آنجا مستقر مي باشند. دشمن شكست خورده، براي تلافي دست به چندين پاتك كرده، كه شايد بتواند كارخانه و درياچه نمك و اٌم القصر از دست رفته را ، بازپس بگيرند. ولي به لطف خداوند متعال ، نيروهاي ما با ايمان راسخ خود، محكم و استوار ايستاده و پاتك هاي آنها را دفع و عده اي را كشته و عده ديگر را به اسارت خود در آوردند و به پشت جبهه انتقال دادند. ارقام كشته شدگان و اسرا، تا اين تاريخ 64/12/12 به 24 هزار نفر و اسرا به 200 نفر، شمار هواپيما سرنگون شده به 70 فروند، هلي كوپتر به 7 فروند رسيده است . در مورخه 65/2/7 از هفت تپه، با كليه نيروها به فاو رفته و مدت دو هفته در آن مستقر شده بوديم. مجدداً مورخه 65/2/27 ، از فاو به 45 كيلومتري مهران آمده و در آنجا مستقر شده ايم، تا زمينه عملياتي آن آماده شود. مدتي برادران مهندسی رزمي، با كوشش فراوان ، توانسته اند زمين عملياتي را كاملاً آماده نموده اند و طبق دستور فرمانده لشكر، در مورخه 65/3/31 كليه نيروها را به خط مقدم اعزام كردند. در مورخه 65/1/30 ، طبق دستور فرمانده لشكر، كليه نيروها را از هفت تپه به فاو رفته و پس از 7 روز شناسائي در مورخه 65/2/8 ، عمليات افتخار آفرين والفجر8 ، با رمز يا مهدي انجام گرفته و پيروزيهاي فراواني را بدست آورده ايم و اميدواريم تا با یاری خداوند تبارك و تعالي ، در عمليات ديگری، که در پيش داريم به پيروزيهاي نهایي برسيم. در مورخه 65/4/9 ، ساعت 9 شب ، عمليات افتخارآفرين ، با رمز يا ابوالفضل عباس شروع شد. بحول و قوه پروردگار و به ياري امام زمان (عج) ، بچه ها توانسته اند مرز را آزاد و حدود صد كيلومتر مربع از خاك مزدوران را به تصرف خود درآوردند. در مورخه 65/4/16 ، كليه نيروهاي لشكر ويژه 25 كربلا را ، با جاي گزيني لشكر محمد رسول الله به عقب كشيد و كليه نيروها را تسويه حساب و عده اي را هم به مرخصي فرستاده اند.
بسمه تعالي بسمه الله و باالله و صلي علي محمد و آله اخذت القارب و الحيات المهاباذن الله تبارك و تعالي باقواهها و اذنابها و اسماعها وابصارها و قواها عني و عمي اجبت الي ضحوت النهار. انشاء الله.
زكردستان خبر آرم بهاره زمين از خون پاسدار لاله زاره بهر خيامي سوي از كوه و از دشت بسيج جان اندران سنگر بي داره هزاران حيف كه پاسداران چندند ولي كن دشمنايش از شهادت کاش به بيني خون پاسدار كه از خونش بيابان لاله زاره بهر جاي ببر وي كوه و بيابان گلي از بطن خون سر در ميآره بچشم خود بديدم مين شهيدان بسي بي دست و سركردم نظاره چه كور بود از جوانان بي سرو دست بحدي بود كه تعداد بي شماره زبير خمي دشمن دان همين بسي ز آهن هر دو چشمان در مياره بداند دشمن ترسو و نادان تصرف كردن مريوان محاله
بسمه تعالي الهم فاطر السموات والارض عالميه الغيب والشهاده الرحمن الرحيم الهم اني اعهد الليك في دار الدنيا اني اشهد ان لا اله الا انت و حدك لا تشريك لك و ان محمدا صلي عليه واله عبدك و رسولك و ان اجنه حق و النار حق و ان البعث حق والحياب حق والقدر والميران حق و ان القران كيها انزلت و انك انت الحق الميبن جزي الله محمد اصلي الله عليه و اله جر الجزاء و حيا الله محمد و اله محمد باالسلام الهم يا عدتي عند شيدتي و يا وليي في نعمتي الهي و اله ابائي لا تطلني الي نفسي طرفه عيني فانك ان تكلني الي نفسي كنت اقرب من الشر و ابعد من الحير و اليس في القبر وحشتي و اجعل لي عهدا لوحه القاك منشورا.
اينجانب ، اسماعيل شهرت غلامي شهري، داراي شناسنامه شماره 1637 صادره از بهشهر، فرزند مرحوم كربلائي رمضان.به حقّانيت الهي و نبوّت جميع انبيا و خاتميّت حضرت محمد بن عبدالله صلي عليه و آله ولايت و عصمت ائمه اثني عشر و حضرت فاطمه زهرا صلوات الله عليهم اجمعين و به كلمه عقايد اصلاليه اصولاً و فروعاً اقرار و در حال صحت و اختيار عن دون الاكراه والاجبار . بار خدايا ! بيامرز برايم گناهاني كه دگرگون سازند نعمتها را. بار خدايا ، بيامرز برايم گناهاني كه جلوگيرند از دعاها. بار خدايا ، بيامرز برايم گناهاني كه فرو آورند بلا را. بار خدايا، بيامرز برايم هر گناهي كه كردم و هر خطائي كه نمودم. بار خدايا ، براستي من تقرب جويم به سويت با ياد تو و شفيع سازم بدرگاه همت خودت را و خواهش كنم از تو، به جودت كه مرا به خود نزديك سازي و شكرت را به من روزي كني و ذكرت را به من الهام نمایي. بار خدايا، من از تو خواهشمندم خواهش فروتني خوار و ترسان كه با من سازگاري كني و مهرورزي و مرا بقسمت خود راضي داري و قانع كني و برهمه احوال متواضع سازي. بار خدايا ، بزرگ است سلطنت تو. و برتر است مكان تو و نهان است مگر تو و آشكار است امر تو و چيره است قهر تو و نافذ است قدرت تو و ممكن نيست گر بر او حكم تو. بار خدايا ، نيابم براي گناهانم آمر ببر زنده اي و نه براي زشتيهايم پوشيده اي و نه زشتي را برياني بدل كني. جز تو نيست پوشيده بر حقي، جز تو منزله و بحمد تو باشم ستم كردم بر خود. دليري كردم از ناداني خود و اعتماد كردم، بياد آوري ديرين تو از من و بخشش تو بر من. بار خدايا ، مولاي من چه بسيار زشتي مرا پوشاندي ، چه بسيار بلاي سنگين از من گرداندي و چه بسيار لغزشي كه از آنم دهاندي و چه بسيار بدي كه از من دور كردي و چه بسيار ستايشي نيك كه لايق نبودم بر آن پراكندي. بار خدايا ! بزرگ است بلايم و بي اندازه بدحالم بارالها قسمت مي دهم به مقريان درگاهت، گناهان ما را ببخش و بيامرز. بار خدايا ! گر چه ما گناه كاريم، تو درياي رحمتي، از فضل كرمت بيامرز همه را . پروردگارا، قسمت مي دهم بردندان شكسته پيغمبر و پهلوي شكسته فاطمه زهرا و طفل سقط شده او، تا ما را نيامرزيدي از اين دنيا مبر. بارخدايا! قسمت مي دهم به فرق شكافته علي و جگر پاره پاره شده حسن مجتبي و آن بدن پاره پاره شده حسين، هرچه زودتر پرچم اسلام را در سراسر جهان سربلند و پيروز بگردان و پرچم كفر را سرنگون بگردان و امام امّت ما را تا انقلاب مهدي نگه بدار. بار خدايا ! نفهميدم گناه كردم، ندانسته به گناه مرتكب شدم. پروردگارا ! به عزت و جلالت، قسمت مي دهم از گناهان من در گذر. خدايا ! اگر نيامرزيدي فرداي قيامت شرمنده و روسياه خواهم شد. بارخدايا به پيغمبر تذكر دادي كه به امّتهای خود بشارت دهد، اگر گناه كردند و به گناه خود پي بردند ، توبه نمايند، من توبه آنها را قبول مي كنم، چرا ؟ براي اينكه من خداي بخشنده و مهربانم. مي دانم تو خداي بخشنده و مهربانی، باز هم از تو درخواست مي كنم، از گناهان گذشته ام در گذر. خدايا اين بدن ضعيفم ، كه از پوست و گوشت و استخوان خلق كردي ، طاقت عذاب جهنم را ندارد. بارالها ! قسمت ميدهم به تمام انبياء و اولياء ، فرداي قيامت پيش پيغمبر و اهل بيتش خجالت زده و روسياهم مگردان. خدايا قسمت ميدهم به خون گلوي علي اصغر و فرق شكافته علي اكبر و دو دست بريده ابوالفضل عباس، تا ما را نيامرزيدي از اين دنيا مبر. به فكرم افتادم ، زمين را از پدرم گرفته و به ثبت برسانم و سند آنرا گرفته ، خود مالك زمين شوم و آن را فروخته و با پول آن بدهي خود را بپردازم. شبي به منزل رفته و به او گفتم: اين زميني كه به من داديد، قصد دارم از دولت خريداري نموده و سندي دريافت كرده وآن را به بانك رفاه كارگران برده و وام ساختماني بگيرم ، تا بتوانم ساختمان درست كنم و اين كار احتياج به صلح نامه شما دارد. بنابراين نامبرده را لطف كنيد، زودتر اقدام نمايم. او قبول كرد و فرداي آنروز پيش يكي از آخوندها رفته و يك كاغذ بزرگ از بالا تا پايين نوشت و تذكر داد، که اين زمين تا پانزده سال در اختيار من است و حق فروش ندارم. من هم از اين موضوع بسيار نگران شدم و گفتم: نقشه من نقش بر آب شد و حال چه بايد بكنم؟ چند روز گذشت و دوباره به منزل او رفتم و گفتم: اين نامه را به اداره ثبت بردم و قبول نكردند. او گفت: چرا؟ گفتم: براي اينكه، شما در نامه ذكر كرديد تا پانزده سال در اختيار من است.
در مورخه 63/3/27 ، از طرف فرمانده لشكر، به گردان صاحب الزمان ابلاغ مي گردد هرچه سريعتر ، خط مقدم پاسگاه زيد را تحويل گرفته و تا دستور ثانوي، به حالت پدافندي انجام وظيفه نمایيد. مورخه 63/3/28 ، كليه نيروهاي خود را به خط مقدم جبهه ، كه در چند كيلومتري خاك مزدوران عراق مي باشد رساندند و بحالت پدافندي انجام وظيفه مي کنند. در مورخه 63/5/14 ، مزدوران عراق بطرف ما آتش گشودند. در اثر تركش خمپاره ، چشم چپ و دست راست من مجروح شد بلافاصله آمبولانس حاضر و مرا در بيمارستان اهواز بستري نمودند. در مورخه 63/5/15 ، دو قطعه عكس از چشمانم گرفتند و گفتند : يك قطعه ديگر بايد گرفته شود. گفتند: آن دستگاه را ما نداريم و بايد به تهران اعزام شويد. بلافاصله مرا سوار آمبولانس نمودند و به فرودگاه اهواز آوردند و بليط هواپيما گرفتند. بجاي اينكه مرا به تهران بفرستند، به مشهد مقدس فرستادند . آنجا مرا سوار آمبولانس نمودند و در بيمارستان امام رضا بستري كردند. دكتر جراح چشم آمد و پرونده من را مشاهده نمود و چيزي نگفت و از اطاق خارج شد. صبح ساعت 9 ، رئيس بيمارستان آمد و از من سؤال كرد که چه شده؟ جريان را به او گفتم. فوراً دكتر جراح را آورد و گفت: چشم ايشان را عمل كنيد. دكتر گفت: يك عكس ديگر بايد از چشمش گرفته شود، آن دستگاه را ما نداريم، رئيس
درباره :
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا ,
استان مازندران ,
برچسب ها :
غلامي شهري ,
اسماعيل ,
بازدید : 213
سال 1336 (ه.ش) در روستاي «بيدهند» قم پا به عالم خاک نهاد. هنگامي که نوزادي بيش نبود، به بيماري سختي گرفتار آمد به گونه اي که او را به طرف قبله خواباندند. مادرش در اين زمان دل به خدا داد و از آن قادر متعال، مدد جست و به آن مهربان يگانه عرض کرد! «خدايا! فرزندم را اسماعيل، نام نهادم و مي خواهم زنده باشد و در رواج دين تو که بر حق است خدمت کنم». بالاخره دعاي مادر مستجاب شد و نوزاد با عنايت الهي زندگي دوباره يافت. اسماعيل پس از گذراندن دوران طفوليّت به مدرسه رفت و تحصيلات ابتدايي را در زادگاهش «بيدهند» به پايان برد و سپس به همراه برادرش، عازم قم شد و مدّتي در مغازه پدر به کار ميوه فروشي پرداخت پس از آن مغازه را به يک تعميرگاه راديو- ضبط اجاره دادند و او نيز به عنوان شاگرد مغازه، نزد وي مشغول به کار شد با پايان يافتن مدّت اجاره، اسماعيل، خود ادارة مغازه را به عهده گرفت و در آن به فروش و تکثير نوارهاي مذهبي همّت گماشت. پس از آغاز نهضت اسلامي، او نيز به خيل عظيم مبارزان پيوست و به صورتي جدي فعاليت هاي انقلابي اش را شروع کرد. او خود در اين باره مي گويد: «زمان شروع انقلاب کارمان تکثير نوارهاي امام بود. وقتي نوار مي آمد ما مرتّب تکثير مي کرديم. بعد، مدرسين حوزه ي علميه قم آنها را در سراسر کشور پخش مي کردند.» ايشان در جريان مبارزات، چندين بار دستگير و زنداني شد و مورد ضرب و شتم و شکنجه هاي شديد قرار گرفت. اما هر بار پس از آزادي از زندان، باز به صورت فعال تري به پيگيري مبارزات ضد رژيم پرداخت. هنگام بازگشت حضرت امام از تبعيددر 12 بهمن 1357 ، شهيد صادقي به منظور ياري رسيدن به دست اندر کاران برپايي سخنراني امام در بهشت زهرا و تنظيم سيستم صوتي آنجا، به تهران عزيمت نمود، و پس از آنکه حضرت امام خميني «ره» در شهر خون و قيام- قم- مستقر شدند، مسئووليّت تنظيم سيستم صوتي بيت شريف آن حضرت، باز به عهده ايشان بود. از آن پس شب و روز وي، در خدمت به امام عزيز مي گذشت. در همين ايّام وقتي مادرش در خطابي به او مي گويد: «تو آخر از اين همه کار خسته نمي شوي؟» پاسخ مي دهد: «مادر ! هر چقدر هم خسته شوم فقط يک برخورد محبت آميز امام تمام خستگي هاي جسمي و روحي مرا برطرف مي کند.» بعد از پيروزي انقلاب، ابتدا به عضويت کميته و سپس سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در مي آيد و با شروع جنگ تحميلي، به جبهه ها مي شتابد و در جهاد مقدس اسلام عليه کفر جهاني شرکت مي جويد. او در اين راه توانايي هاي شگرفي از خودش بروز مي دهد. از بنيانگذاران لشگر 17 علي بن ابي طالب (ع) بود که تا لحظه شهادت مسئوليت ستاد اين لشگر را به دوش مي کشيد. اسماعيل در سال 1359 (ه.ش) ازدواج کرد که ثمرة اين ازدواج دو فرزند به نام هاي «محمد» و «حسين» مي باشد او سرانجام در عمليات پدر بر اثر ترکش راکت مجروح شد و پس از انتقال به بيمارستان اهواز و سپس تهران، دعوت حق را لبيک گفت و دفتر زندگي اش به امضاي شهادت ختم شد. اينک پاي زندگي سراسر درس اين سردار سرفراز مي نشينيم تا شمه اي از حقايق ناگفتة حياتش را به دوش هوش پذيرا شويم. او جنگ را وظيفة اصلي و اساسي خود مي دانست؛ بدين جهت همه چيز را فرع و جنگ را اصل قرار داده بود. وي چنان زندگي اش را وقف جنگ کرده بود که از آمدن به مرخّصي هم سر باز مي زد و تنها هنگامي که براي شرکت در جلسه و سميناري به تهران يا قم مي آمد، به منزل هم سري مي زد. در اين دوران، همسر صبور و بردبارش، رنج گزافي را به جان خريد. مادر شهيد صادقي در اين باره مي فرمايد: «همسرش آبستن بود، چيزي به زايمانش نمانده بود. به اسماعيل تلفن کردم و گفتم: مادر! حداقل براي وضع حمل همسرت بيا، اما جواب منفي شنيدم.» زماني که قرار شد به مکه مشرف شود، تنها دو روز به سفر ايشان باقي مانده بودو امّا همان موقع به مسئووليت ستاد لشگر انتخاب، و از ايشان خواسته شد از سفر به مکه صرف نظر کرده و به جبهه برود. اين انسان مقاوم، هنگامي که در نوروز 1362 (ه.ش) به منظور شرکت در جلسه اي از خط به شهر اهواز مي رفت بر اثر سانحه اي، ماشين حامل ايشان واژگون شده و در اين حادثه، وي به سختي مجروح مي شود. اما اين حادثه نيز او را از کار و تلاش مخلصانه باز نداشت. بعد از گذراندن مدت درمان و ترخيص از بيمارستان در حالي که در منزل بستري بود، همچنان به فعاليت هاي ستادي خود ادامه داده و تلفني کارها را پي مي گرفت و مايحتاج لشگر را تأمين مي کرد. آنگاه که سلامتي نسبي خود را به دست آورد مجدداً به جبهه بازگشت. او که با تمام وجود در خدمت جنگ بود، شب و روز و زمان و مکان برايش مفهومي نداشت تا جايي که براي تأمين امکانات لشگر، گاه نيمه هاي شب با استانداران، فرمانداران و فرماندهان سپاه تماس مي گرفت و پس از سلام و عليک، مي گفت: «جنگ است و شما خوابيده ايد؟!» ايشان هر کاري را در زمان خودش و در موقع مناسبش انجام مي داد و اعتقاد داشت که نظم، ماية برکت و سبب پيشرفت، و بي نظمي، مشکل آفرين و مانع پيشرفت کارهاست؛ از اين رو، انسان خوش قولي بود و به وعده اش وفا مي کرد و هرگزاز اوبد قولي مشاهده نشد. نسبت به اجراي قوانين در سپاه بسيار اصرار مي ورزيد. او تمامي بخشنامه هاي صادره از ناحيه مسئوولين سپاه را مو به مو به مرحلة اجرا در مي آورد. و به تمامي نيروها توصيه مي کرد تا قوانين را رعايت کنند؛ همان گونه که خود در عمل اينگونه بود و اعتقاد داشت که نظم ظاهري مقدّمه نظم باطني است. با همه قاطعيتي که در مقام رياست ستاد به خرج مي داد اما در عين حال تواضع و فروتني، در رفتار و گفتارش موج مي زد. لبانش با تبسم الفتي ديرينه داشت و حرکات و روحياتش سرشار از خاکساري بود. خودستا و خودپسند نبود و تنها چيزي که به آن توجهي نداشت واژة پر طمطراق «رياست» بود. با آنکه رئيس ستاد لشگر بود و مقام بالايي داشت، اما براي پيشرفت کار جنگ لحظه اي ملاحظه اين عناوين اعتباري را نمي نمود. او هنگامي که مي ديد مثلاً رانندة ايفا از ترس جا، مهمات را به موقع به طرف خط حمل نمي کند، خودش فوراً پشت فرمان مي نشست و بدين کار اقدام مي کرد. هنگامي که سرلشگر پاسدار «مهدي زين الدين»- فرمانده لشگر 17- به شهادت رسيد، سردار رحيم صفوي به منظور معرفي فرماندة جديد لشگر به سراغ ايشان آمد. اما اين مخلص متواضع، با همة اصراري که به او شد، اين مسئووليت را نپذيرفت. و اين، نه به خاطر تمرد از دستور فرماندهي، بلکه به خاطر اخلاص و تواضعي بود که در دل جانش موج مي زد. انساني صالح, پاک, پرهيزگار, خود ساخته و مهذّب بود. هيچ گاه به شيطان اجازه ورود به عرصة عملش را نمي داد. کسي بود که توفيق در کار را از خدا مي دانست و دائماً بدان ذات مقدس توکل مي کرد. قرآن, يارو انيس تنهايي اش بود و او اساس زندگي اش را بر پايه دستورات انسان ساز اين کتاب عزيز نهاده بود. در مديريت, قوي در نيرومند بود. به واسطة همين قدرت و تدبير بود که وي و شهيدزين الدين توانستند لشگر 17 علي ابي طالب (ع) را سازماندهي کنند. اسماعيل به تنهايي تمامي کارهاي پشتيباني لشکر را انجام مي داد و در عين حال, در هيچ عملياتي غيبت نداشت, بلکه دوشادوش رزمندگان اسلام مي رزميد. نظريه هاي عملياتي او، عمق فکر و وسعت بينش نظامي او را مي نماياند. دوست داشت به گونه اي عمل کند که از امکانات موجود بهترين استفاده را ببرد و با کمترين تلفات مالي و جاني، بيشترين موفقيّت و پيروزي را به دست بياورد. توجه به سلسله مراتب و اطاعت از مافوق را براي اشخاص فرضيه مي دانست؛ چرا که معتقد بود عدم رعايت سلسله مراتب، ضربه و ضرر شديدي به جنگ مي زند، و به تعبير خودش: «اگر سلسله مراتب در جنگ رعايت نشود، سنگ روي سنگ بند نمي شود.» وي، خود نمونة اعلاي اطاعت از فرماندهي بود. يکي ديگر از ويژگيهاي اين فرمانده عزيز، صبر و بردباري او بود. سختي ها، ذرهاي از قدرت تصميم گيري او نمي کاست، و تسلط شديدي بر اعصاب خود داشت. او از توجه به نيروها و وقت گذاشتن براي آنها نه تنها قافل نبود بلکه با حسّاسيّت و وسواس زيادي به مسائل و مشکلات آنها رسيدگي مي کرد، و هميشه به مسئوولين امر توصيه مي کرد که نسبت به آنان هيچ کوتاهي نکنند. او هميشه اين جمله را تکرار مي کرد که: «ما بايد خدمتگزار اينها باشيم و اينها بر ما منت گذاشته اند». نکته بارز و شاخص ديگر در زندگي اين شهيد عزيز، نترسي و بي باکي او بود. هميشه آماده شهادت و رفتن بود و از اينکه بخواهد به سوي دوست پر بکشد، مشتاق و عاشق مي نمود اين از جان گذشتگي و شوق شهادت او را چنان دلير و جسور در جنگ بار آورده بود که بسياري از موفقيت هاي لشگر علي بن ابيطالب (ع) مديون او و فرماندهان عزيز ديگري است که خالصانه در راه حضرت حق- جلّ و علا تلاش کردند. آخرين روز سال 1363 جزيره مجنون وعمليات بدر جايگاهي مي شوند تا اسماعيل باقرباني جان خويش به جانان رسد. منبع: علمداران سرفراز(جلد1)نوشته ي تقي متقي و...،نشر ستاد يادواره سرداران شهيدلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)
خاطرات سردار صفوي فرمانده سابق سپاه: وقتي به آقا اسماعيل گفتم آمده ام شما را به عنوان فرمانده لشگر معرفي کنم، در جواب گفت: بهتر از من «غلامرضا جعفري» است. ايشان را بگذاريد فرمانده لشگر، من تعهد مي دهم، همان طور که با شهيد زين الدين کار مي کردم با آقاي جعفري هم کار بکنم و تا آخر بايستم.
صفت ديگر برادر عزيزمان، مديريت بالايش بود؛ بالاترين مديريت در مجموعة لشگر، مديريت ستاد است.
شهيد صادقي در مقابل تدابير فرماندهان تابع بود. وقتي تصميمي راجع به يک مأموريّت گرفته مي شد، مي گفت: من تابع هستم.
سردار اسدي : در جهاد اکبر, خودش را ساخته بود؛ هوا و نفسانيّت در او راهي نداشت. سراپا, عشق به خدا و امام و قرآن بود.
احمد ثاراللّهي: موقعي که قرار شد «تيپ» به «لشگر» تبديل شود، کوهي از مشکلات در برابر مسئوولين آن قد کشيده بود. از اين مشکلات، شهيد «اسماعيل صادقي» به عنوان مسئوول ستاد لشگر، بيشترين سهم را داشت؛ چرا که خود آقا اسماعيل عقيده اش بر اين بود که فکر آقا مهدي زين الدين (فرماندة لشگر)، نبايد از مسايل عمليّاتي منحرف، و به مسايل اداري معطوف شود، بدين خاطر همة گرفتاريها را خودش يک تنه تحمّل مي کرد و دم بر نمي آورد. کمبود نيرو و امکانات، دو معزل اساسي ما را تشکيل مي داد. از طرفي، مقرّ تيپ در انرژي اتمي اهواز، گنجايش يک لشگر را نداشت، و خلاصه با کمبودهاي فراواني مواجه بوديم. وي گاه تا پاسي از شب در جلسات حضور داشت، و وقتي که به مقّر مي آمد، اگر ما بيدار بوديم، هيچ، و اگر خواب بوديم بيدارمان مي کرد و از اتفّاقات و مسائل جاري لشگر سؤال مي کرد. مي گفتيم: - آقا اسماعيل! دير وقت است. شما خسته ايد. فعلاً بخوابيد تا صبح ... مي گفت: - نه! من بايد براي کارهاي صبح نيز، امشب برنامه ريزي کنم. يعني حاضر نبود که صبح ببيند مشکل چيست و بعد بخواهد راه مقابله با آن را پيدا کند. هميشه سعي مي کرد با آمادگي ذهني و با برنامه ريزي کامل سراغ مسائل برود. در اين مدّتي که بنده در خدمتش بودم، شهادت مي دهم که هرگز از دهان ايشان يک جملة دلسرد کننده و به اصطلاح آية يأسي نشنيدم. در شکست و پيروزي، کلمة «الحمدلله» از زبانش جدا نمي شد. مثلاً گاه که خواسته هايمان را با قرارگاه در ميان مي نهاديم و پاسخ مي دادند که مقدور نيست، ايشان با کمال آرامش و طمأنينة نفس مي گفت: خوب، الحمدلله که نشد!
يک روز متوجه شدم چيزهايي را به عنوان آشغال جمع کرده اند بيرون سنگر تا دور بريزند. خوب که براندازشان کردم ديدم چند جفت جوراب است و شلوار و چيزهايي از اين دست. به شهيد صادقي گفتم: - آقا اسماعيل! فکر مي کنم بعضي از اينها قابل استفاده باشند. حيف است که دورشان بريزند. گفت: - ببين اگر چيزي يافتي براي من هم بردار! رفتم و ديدم جورابها قابل استفاده اند، منتها کثيف و گِلي بودند. دو جفت را شستم و يک جفت به ايشان دادم و يک جفت هم خودم برداشتم. تا مدتها بعد همين جورابهاي خاکي بود که پا به پاي ايشان، ميدانهاي مختلف جهاد را در مي نورديد.
در منطقه بوديم که خبر رسيد خودتان را براي يک ديدار خصوصي با حضرت امام آماده کنيد. با شنيدن خبر، ديگر در پوستمان نمي گنجيديم. شهيدان «زين الدّين» و «صادقي» کارهاشان را به سرعت راست و ريس کردند و ساعت ده و نيم شب آمدند سرغم که برويم. تا ساعت هشت صبح فردا فرصت داشتيم که خودمان را به جماران برسانيم. «آقا مهدي» نشست پشت فرمان و بسم الله، راه افتاديم. شوق ديدار، چنان در دل و جانمان ريشه دوانده بود که سر از پا نمي شناختيم. آقا مهدي گاه با 160 کيلومتر سرعت در ساعت، دل و رودة پيکان را به زوزه مي نشاند و من وحشتِ نگاهم را پشت پتويي پنهان مي داشتم. تا صبح، بي لحظه اي خواب و استراحت، گفتيم و خنديديم و هزار سوداي خوش در سر پرورانديم. ساعت 8 صبح به تهران رسيديم. ترافيک سنگين و چراغهاي قرمز چهار راهها، حرصمان را در مي آورد. تا به جماران برسيم، دو ساعت طول کشيد. خلاصه، به هر جان کندني رسيديم و رفتيم خدمت حاج آقا توسّلي، ايشان فرمود: - شما وققت ملاقاتتان ساعت 8 بود. دو ساعت دير آمديد و حضرت امام رفتند اندروني. اين را که گفت، حال ما بدجوري گرفته شد. در يک لحظه کعبة آمال ما روي سرمان آوار شده بود. اين دو عزيز، چنان دلشکسته شدند که بزرگترين شکست هاي جنگ هم نتوانسته بود با دل و جانشان چنان کند. «آقا مهدي» خيلي حالتش را بروز نمي داد؛ زل زده بود به زمين و رفته بود توي فکر. امّا «آقا اسماعيل» از روي تأسّف مرتب کف دست راستش را به پشت دست چپش مي زد و مي گفت: - عجب توفيقي را از دست داديم! چقدر ديشب تا صبح به خودمان وعده داديم که مي رويم دست «آقا» را مي بوسيم و به سر و رويمان مي کشيم... افسوس که قسمتمان نشد! و به راستي چه دريغي داشت آن ديدار ناتمام!
سرداراحمد فتوحي: دو، سه روزي به آغاز «عمليات بدر» مانده بود. نيمه هاي شب بود که به انرژي اتمي (مقّر لشگر 17) رسيدم. من در جزاير، کارهاي مقدمّاتي عمليات بدر را دنبال مي کردم و به همين منظور هم رفته بودم انرژي. در اين مقّر، اتاقي داشتيم به نام «اتاق جنگ» که در آن اسناد و مدارک سرّي، نقشه ها و کالکهاي عملياتي قرار داشت. هنگام ورود به اين اتاق ديدم، شهيد «اسماعيل صادقي» از آن خارج شده است. پس از سلام و عليک و حال و احوال، متوجّه شدم چشمهايش از فرط گريه به شدّت قرمز شده و چهره اش حال و هوايي آسماني يافته است. خلاصه، او خداحافظي کرد و رفت و من هم وارد اتاق شدم و به پيگيري کارهاي خود پرداختم. درست يک هفته بعد، ايشان ضمن ايثارهاي کم نظيري که در عمليات بدر از خود نشان داد به لقاء الهي بار يافت. وصيتنامه اش که انتشار يافت، از تاريخش دريافتم درست همان شبي که دم در اتاق جنگ با او روبه رو شدم و هواي چشمانش گريه آلود بود، در خلوت شب و دل، به تحرير چهارمين و آخرين وصيتنامه اش همّت گماشته بود!
در «عمليّات بدر» ما پس از عبور از هويزه، يک «پَد» را به عنوان قرارگاه تاکتيکي و اسکلة پشتيباني گردانهاي در خطّ خودمان انتخاب کرده بوديم. اين «پَد» را که در ابعاد صد متر در صد متر توسط عراقيها اهدا شده بود، ما به دوبخش تقسيم کرديم: بخشي را اختصاص داديم به قرارگاه تاکتيکي کنترل و هدايت نيروها و از بخشي ديگر به عنوان اسکلة پشتيباني گردانها و مرکزيّتي براي رساندن مهمّات و آذوقه و امکانات تخلية شهدا و مجروحين استفاده مي کرديم. فاصلة اين پد تا خطّ مقدّم چيزي حدود پنج کيلومتر بود که با توجّه به مسطّح بودن دشتهاي جنوب، با چشم مسلّح تحرّکات و تردّد نيروهاي ما براي دشمن مشهود بود. بدين خاطر در حجمي بسيار گسترده به آتشباري روي اين پَد و جوانبش اقدامي کردند. شدّت آتش، گاه به حدّي بود که کسي را ياراي آن نبود از داخل کانال ها بيرون بيايد، يا سرش را حتّي بالا بگيرد. هر لحظه امکان اصابت گلولة توپ و خمپاره در کانال ها مي رفت. سنگرها يکي پس از ديگري هدف قرار مي گرفتند و وضعيّت ناگواري روي پَد و اسکله حاکم بود. از طرفي ما هم به خاطر کنترل و هدايت نيروهايمان به ناچار بيسيم ها را توي کانال و در هواي آزاد قرار داده بوديم تا به اصطلاح مخابرات «آنتن هايشان بتوانند آنتن هاي در خط را ببينند» و تماس، با کيفيّت بهتري صورت پذيرد و قادر به تغيير موضع هم نبوديم. در همين هنگامة آشفتگي و آتش، يک لحظه ديدم شهيد «اسماعيل صادقي»، تمام قد روي لبة دژ ايستاده است. او در حاليکه خود را فراموش کرده بود و فقط به پيروزي مي انديشيد، مرتباً به ما نهيب مي زد که برويد توي فلان سنگر. ما هم به خواهش و تمنّا او را متقاعد کرديم که توي کانال بمانيم و در عوضش خودشان بروند توي سنگر. من همين طور نگاهش مي کردم که ايشان براي سامان دادن وضعيّت آشفتة پَد به سمت ديگري حرکت کرد؛ بي ذرّه اي هراس از گلوله هاي وحشي! بناگاه ديدم چند هواپيماي (P.C.7) عراقي درست روي سر ما به پرواز در آمدند و به سمت ما شلّيک مي کنند. تا به خودمان بجنبيم، پَد، مورد اصابت چندين گلوله قرار گرفت که در اين ميان، تعدادي از برادران، شهيد و مجروح شدند و شهيد صادقي نيز از ناحية سر به شدّت آسيب ديد که به بيمارستان منتقل گرديد. و سرانجام يکي دو روز بعد، او نيز با بال شهادت، تا حريم دوست پرواز کرد و جاودانه شد. من مطمئنم که اين شهيد عزيز تا آخرين لحظة حيات ارجمند خويش به چيزي جز پيروزي يا شهادت که به تعبير قرآن کريم «احدي الحسنين» معرفي شده نمي انديشيد. نامش بلند باد!
سردار محمّد ميرجاني: پس از شهادت شهيد «مهدي زين الدّين» (فرمانده لشگر 17 علي بن ابي طالب)، شهيد «اسماعيل صادقي» هميشه مي گفت: - حالا اگر نوبتي هم باشد، نوبت من است! ايشان علاقة قلبي شديدي به آقا مهدي داشت و به راستي که درد فراقش را بر نمي تابيد. بارها توي جمع از زبانش شنيدم که مي گفت: - الآن ديگر لشگر 17 توي بهشت همه چيز دارد؛ از فرمانده و قائم مقام و مسئوول محور گرفته تا مسئول عمليّات، فقط يک مسئوول ستاد کم دارد آن هم منم! و آنقدر بر اين عقيده پاي فشرد که خدايش او را نيز در عمليات بدر، چونان بدري در آسمان شهادت به درخشش نشاند!
بنده، زماني که شهيد «اسماعيل صادقي» مسئوول ستاد لشگر 17 بود، مسئووليّت اطلاعات و عملکرد لشگر را به عهده داشتم. «آقا اسماعيل» از خصوصيات اخلاقي بارزي برخوردار بود. در باب مديريت واقعاً توانايي هاي بالايي داشت. نفوذ کلام و ابهّت ايشان توفيق وي را در کار مسئووليّت ستاد به نحو قابل ملاحظه اي افزايش داده بود. در زمان جنگ، نواحي و پايگاهها مسئوليت پشتيباني يگانهاي رزمي را به عهده داشتند. نواحي بودند که مي بايست کادرهاي رزمندة لشگر را تأمين کنند؛ امّا با توجه به مسائل و مشکلاتي که خودشان توي شهرها داشتند معمولاً کار آزاد سازي نيروها براي اعزام به جبهه با مشکل مواجه مي شد. شهيد صادقي در اينگونه موارد نقش به سزايي در تأمين کادر رزمي و جلب امکانات داشت. ايشان طي جلسات متعددي که با مسئوولين پايگاههاي سپاه داشتند؛ چه ناحية قم، چه اراک، چه زنجان و سمنان، غالباً با دست پر باز مي گشت. يادم هست گاه فرماندهان نواحي به شوخي به شهيد زين الدّين مي گفتند: - آقاي زين الدّين! اين آقاي صادقي را ديگر پيش ما نفرستيد، چون ول کن معامله نيست. ما هر چه ميگوييم بابا! خودمان هزار جور مشکل داريم، گوش اش بدهکار اين حرفها نيست. و تا خواسته هايش را تأمين نکنيم دست از سر ما برنمي دارد. او واقعاً در ارتباط با تدارکات جنگ، از جان مايه مي گذاشت و سر از پا نمي شناخت. و خدا هم به وي نفوذ کلمة عجيبي داده بود.
رابطة شهيد «اسماعيل صادقي»- به عنوان مسئوول ستاد- و شهيد «مهدي زين الدين»- به عنوان فرماندة لشگر- در غالب سلسله مراتب نظامي نمي گنجيد. به جرأت مي توانم شهادت دهم که آقا مهدي براي شهيد صادقي حکم يک الگو را داشت؛ الگويي تمام ايار و در تمام زمينه ها؛ چه نظامي, چه سياسي, چه اخلاقي و... بين اين دو اصلاً بحث فرماندهي و فرمان پذيري جايي نداشت. آقا اسماعيل به آقا مهدي به چشم يک معلّم و مراد مي نگريست و او را اسوة زندگي خويش قرار داده بود. اين عشق الهي شهيد صادقي به آقا مهدي پس از شهادت شهيد زين الدّين بروز عجيبي در سخنان و حرکات و سکنات آقا اسماعيل پيدا کرد. آقا اسماعيل, پس از آقا مهدي حدود يک سال در قيد حيات ظاهري بود. خداشاهد است که در طول اين يک سال, ديگر از آن شوخ طبعي و بذله گويي هميشگي در او خبري نبود. آن چهرة گشاده و بشّاش, از فرط گرفتگي و غمگيني, و به اصطلاح, غربتي که در نبود شهيد زين الدّين احساس مي کرد, تبديل شده بود به نخل ماتم و عزا. انگار شمعي بود و لحظه به لحظه در خويش مي سوخت و آب مي شد! و شب و روز در آرزوي شهادت دل تنگي مي کرد؛ «تا کجا پايان دهد آغاز کار خويش را!». از آن طرف عشق و علاقة شهيد زين الدّين به آقا اسماعيل نيز در غالب در معيارهاي عادي نمي گنجيد؛ چيزي فرا تر از علاقة يک فرمانده به مسئوول ستادش بود, وگرنه دادن آن همه اختيارات ويژه به يک مسئوول ستاد, توجيه منطقي نداشت. آقا مهدي به آقا اسماعيل ايمان و اعتقاد ويژه اي داشت. اصلاً پشتش به او گرم بود. و شايد بتوان گفت که موفقيت هايش را در فرماندهي مديون آقا اسماعيل بود؛ چرا که ستاد, به عنوان بازوي نيرومند فرماندهي در ارتباط با تأمين نيروهاي رزمي و سپس پشتيباني, لجستيکي, امدادي, تغذيه اي, بهداشتي و غيره نقش بسيار با اهميتي داشت آقا اسمايل نيز در همة اين زمينه ها موفق بود. رمز موفقيت تمامي عمليّاتهاي انجام شده توسط لشگر 17 در زمان اين دو شهيد بزرگ را نيز بايد در همين هماهنگي و اعتماد تامّ فرماندهي و ستاد لشگر به يکديگر بدانيم.
از ويژگي هاي بارز شهيد «اسماعيل صادقي», روحية مجاهدت و شهادت طلبي او بود. ايشان هرگز بدين تصوّر دل خوش نمي کرد که چون مسئوول ستاد است و به اصطلاح نيروي رزمي نيست, از ايفاي نقش در عمليّات شانه خالي کند. به خوبي به ياد دارم, همين که عمليّاتي شروع مي شد, با هر وسيلة ممکن خودش را به خط مي رسانيد؛ حال يا خط مقدم نبرد يا نزديکترين سنگر بدان, تا از نزديک مراقب اوضاع باشد و کمبودها را در اسرع وقت ممکن تشخيص داده و در تأمين آنها اقدام کند. يعني اين گونه نبود که در محل کارش بنشيد تا گزارش بيايد و تقاضا برسد که مشکل, چي هست و نياز عمليّات به چيست؟! خودش مي رفت و از نزديک سير عمليّات را زير نظر مي گرفت, با فرماندة لشگر و تيپ گردان و حتي با رزمندگان عادي ارتباط برقرار مي کرد و از وضعيّت نيرو ها و عمليّات با خبر مي شد. و اگر احساس نيازي مي کرد از همان جا با عقبه تماس مي گرفت و در اندک زماني امکانات جديدي را فراهم مي آورد. و بالاتر از همه گاه اسلحه بر مي داشت و پا به پاي نيروهاي بسيجي مي جنگيد, يا دفع پاتک مي کرد. وي واقعاً در اين زمينه روحيّه اي صد در صد نظامي و جهادي داشت, و به خاطر همين روحيّه و تجربيات ارزشمند و درجة اخلاص بالايي که در مسألة جنگ ازخود بروز مي داد فرماندهان مافوق, پس از شهيد زين الدّين, در نظر داشتند او را به عنوان فرماندهي لشگر 17 منصوب کنند, که نپذيرفت!
محمد حسين شکارچي : شهيد «اسماعيل صادقي» با بسيجيها بسيار مهربان بود. واقعاً آنها را نور چشمان خود مي پنداشت و هميشه سفارش آنان را به ما پاسداران مي کرد. مي فرمود: - به اينها احترام بگذاريد و قدرشان را بدانيد. اگر اينان نباشند ما کاري از دستمان بر نمي آيد. اينها هستند که جبهه را گرم نگاه داشته اند و با حضور بسيجيان است که توانسته ايم در مقابل دنيا بيستيم و در مأموريّتها پا پس ننهيم! در رسيدگي به امورشان, بسيار کوشا بود و مسايلشان را به خوبي درک مي کرد. گاه مي ديديم يکي را خواسته است و با او به صحبت نشسته. و همين که طرف مشکلاتش را مطرح مي کرد, از هر راهي سعي مي کردبه وي کمک کند. به فرض اگر مدت مأموريتش تمام هم نشده بود, يا خودش ميل به بازگشت نداشت, او را در رفتن و ماندن آزاد مي گذاشت و يا حتي مجبور به گرفتن پاياني مي کرد. آنقدر در برخورد با بسيحيان متواضع بود که آنان هرگز خيال نمي کردند در برابر يک مسئوول ستاد لشگر ايستاده اند. و براستي که دل بزرگش, هرگز براي طبل پرطنين «رياست» نتپيد!
احمد يار محمّدي: ابتدا حدود يک ماه مانده به عمليّات بدر به لشگر عظيم و سرفراز 17 علي بن ابي طالب (ع) اعزام شدم. قرار بود در سمَت جانشيني واحد پرسنلي لشگر انجام وظيفه کنم. مسئووليّت بنده توسط شهيد «اسماعيل صادقي» - مسئوول ستاد لشگر- به شوراي فرماندهي ابلاغ شد. و اين افتخار را داشتم که در آخرين جلسة شوراي فرماندهي لشگر – قبل از شروع عمليّات بدر- شرکت کنم. در اين جلسه من از نزديک با اين شهيد بزرگوار و روحيّات و معنوياتش آشنا شدم. در پايان همين جلسه, مدّاح اهل بيت جناب آقاي ملکي نژاد در جمع برادران حضور يافت. فضا تاريک شد و ايشان شروع به مدّاحي کرد. مجلس بسيار با صفا و روحاني اي بود برادران زيادي در حال سجده, شيون و زاري مي کردند؛ از جمله شهيد صادقي که کنار من نشسته بود, ايشان مرتباً از سوز دل لفظ «مهدي, مهدي» را تکرار مي کرد و گاه از تار و پود بغضها و ناله ها, صدايش را مي شنيدم که مي ناليد: - مهدي! چرا رفتي؟ مهدي! چرا تنهايم گذاشتي؟ مهدي!.... من به خيالم که ايشان آقا حضرت حجّت (عج) را صدا مي زند. بعدها که با برادران لشگر بيشتر مأنوس شدم و پي به عمق ارتباط هاي عاطفي اين شهيد با شهيد زين الدين بردم, فهميدم که ايشان از فراق آقا مهدي زين الدين اين گونه ضجّه و ناله مي زده است!
سيد مرتضي روحاني : يادم هست زماني که شهيد «مهدي زين الدّين» به فرماندهي لشگر 17 منصوب شد, از ناحية بعضي از آدم هاي کج انديش توي تشکيلات لشگر, زمزمه هايي به گوش مي رسيد؛ مثلاً مي گفتند: - يک جوان 25 ساله که نمي تواند لشگر را اداره کند! و در عوض, افراد سابقه دار تري را – به نظر خودشان – مطرح مي کردند! در اينجا وقتي برخورد شهيد صادقي را با قضية فرماندهي لشگر ملاحظه مي کنيم, مي بينيم يک برخورد صد درصد مثبتي است. با اينکه ايشان از نيروهاي با سابقه و شناخته شدة لشگر و از کادرهاي صاحب نظر تشکيلات, در زمينه هاي مديريتي و پشتيباني و عملياتي محسوب مي شد, تمامي اين زمزمه هاي شوم را به هيچ انگاشته و در عمل, اطاعت محض از فرماندهي را بر خويش واجب مي شمرد. اگر هم در مسأله اي, خود نظر خاصّي داشت, در مقابل نظر فرماندهي, آن را به دست فراموشي مي سپرد. وي چنان تبعيّتي از شهيد زين الدين از خويش بروز داد که عملاً اين زمزمه هاي شوم ديگر ميداني براي عرضه و خود نمايي پيدا نکرده, از آن طرف, فرماندهي را نيز در سطح لشگر کاملاً جا انداخت. واقعاً اخلاص شهيد صادقي در اين زمينه بايد الگوي همگان باشد. و قطعاً چنين عملي جز از مخلصين نفس کشته ممکن نيست!
شهيد زين الدّين و شهيد صادقي را بايد به منزلة يک روح در دو کالبد دانست. اشتباه است که هر کدام را جداي از يکديگري مطرح کنيم. اين دو مکمّل يکديگر بودند. واقعاً اگر شهيد صادقي در مسئوليّت ستاد لشگر حضور نداشت, آقا مهدي به تنهايي قادر نبود لشگر را بدين اوج و عظمت برساند, و بالعکس. اين دو با اخلاصي کم نظير و توانايي هايي بالا, و هم آهنگي اي تمام و اعتمادي فوق تصوّر, همچنان در آسمان لشگر به درخشش ايستادند که ماه و خورشيد در چرخة منظومة شمسي, و مباد که در تحليل منظومة لشگر, از جايگاه نيّرين غافل بمانيم!
محمد علي خواجه پيري ،استاندار سابق استان مرکزي: با شروع «عمليات بدر» نيروهاي ما توانسته بودند از آب بگذرند و به اهدافشان در خاک عراق برسند. چيزي نگذشت که دشمن پاتکهايش را شروع کرد و با هر وسيله اي روي موقعيّت ها و نيروهاي ما آتش مي ريخت. صبح بود. جلوي سنگر استاده بوديم که سر و کلّه يک هواپيماي مهاجم پيدا شد. هواپيما با اين که از فاصلة نزديک به بمباران نيروهاي ما اقدام کرد, امّا به ياري خدا هيچ کدام از بمبهايش به ما اصابت نکرد. حدود سي راکت شليک شده, به رديف خورده بود به دو طرف جاده, بدون آنکه يکيشان عمل کند. منظرة جالبي از آب در آمده بود. شهيد «اسماعيل صادقي» که اين صحنه را ديده بود, با خنده مي گفت: - اين جادّة ما احتياج به نرده داشت که الحمدالله انجام شد!
در «عمليّات بدر», وقتي بچه ها از آب گذشتند و خطّ را شکسته و در خاک عراق فرود آمدند بعضي ها به شوخي مي گفتند: - به به, عجب زمين خوبي است, مي ميرد براي فوتبال! دشمن همين طور يک ريز گلوله مي زد. شهيد «اسماعيل صادقي» را ديدم که بيرون سنگر با بچه ها مشغول است. رفتم نزديکش و گفتم: - آقا اسماعيل! اينجا خطرناک است, برويم توي سنگر. گفت: - من که با بچّه ها باشم در روحيه هشان تأثير دارد, آنها بيشتر دلگرم کار مي شوند. گفتم: - راستي آقا اسماعيل! دليلش چيست که اين بچّه ها از گلوله نمي ترسند؟ گفت: - اينها قبل از شروع عمليّات جايگاهشان را در بهشت ديده اند, و افرادي چنين ديگر احساس خستگي و ترس از مرگ بر ايشان بي معناست!
شهيد «اسماعيل صادقي» - مسئوول ستاد لشگر 17 – در يکي از وصيتنامه هايش چنين نوشته است: - خدايا! اين, چهارمين وصيّت نامه است که مي نويسم. ديگر دلم نمي خواهد وصيّت نامة پنجمي داشته باشم. ديگر رويم نمي شود که به شهر برگردم و چشمم به چشم خانواده هاي شهدا بيفتد.....
شب قبل از «عمليات بدر»، در اتاق نشسته بوديم؛ اتاقي که عکس شهداي لشگر را به سينة ديوارش کوبيده بودند. ناگهان يکي از آن عکسها چرخي زد و پايين غلتيد. شهيد «اسماعيل صادقي» تا چشمش بدين صحنه افتاد, گفت: - خدا رحمت کند آقاي مهدي را! گاه به اين عکس ها اشاره مي کرد و مي گفت اينجا همه چيز دارد جز فرماندة لشگر و مسئوول ستاد. بعد آهي کشيد و ادامه داد: - او که رفت, عکسش رفت بالاي ديوار. حالا فقط جاي عکس من خالي است! آنگاه برخواست و عکس به زمين افتاده را دوباره به سينة ديوار نشاند. و چيزي نگذشت که عکس او نيز جاي خالي اش را بر سينة ديوار پر کرد!
احمد ثاراللهي: عمليّاتي در پيش بود که شهيد «اسماعيل صادقي به عنوان مسؤول ستاد لشگر 17 منصوب شد. و تمام فکر و همّتش روي تأمين تدارکات براي شروع اين عمليات متمرکز بود که گاه برادراني مي آمدند نزد ايشان و از مسئوولين واحد گله و شکايت داشتند و يا اختلاف شخص شان را مطرح مي کردند. آقا اسماعيل با اين که برايش شنيدن اين گونه سخنان بسيار دشوار بود, و از اينکه مي ديد حرص و حسد دامن بعضيها را در ميدان جهاد نيز رها نمي کند. غصّه مي خورد, اما با کمال صبر و متانت مي نشست و به احترام طرف, به تمامي حرفهايش بدقت گوش فرا مي داد. . آنگاه که از خدمت ايشان مرخص مي شدند, آهي مي کشيد و سري به تأسّف مي جنباند و مي گفت: - چه بايد کرد اگر در راه بهشت, بهشتيان نتوانند با هم کنار بيايند!
هرگاه برخود صميمي شهيد «مهدي زين الدّين» - فرماندهان لشکر – و شهيد «اسماعيل صادقي»- مسئوول ستاد – را با هم ديدم, به ياد آن سخن نوراني حضرت امام مي افتادم که فرمود: - اگر همة انبياي الهي يک جا شوند جمع شوند, کوچکترين اختلافي ميانشان نخواهد بود. و اين دو نيز طوري از هواي نفس خالي شده بودندکه هيچ اختلاف نظر و سليقه اي نمي توانست آنان را در مقابل هم قرار دهد؛ چرا که «آقا مهدي», بخوبي «آقا اسماعيل» را درک مي کرد, و آقا اسماعيل نيز با آن روحية خاصّ اطاعت از فرماندهي, راه هم اختلافي را سدّ کرده بود.
شهيد «اسماعيل صادقي», از قدرت مديريّت فوق العاده اي برخوردار بود. با اين که تحصيلات عالي نداشت, اما هر کس که او آن را با توان بالا در مسئووليّت ستاد لشگر مي ديد, به خيالش که وي لااقل کارشناسي ارشد مديريّت را طي کرده است! از هيچ مسئوولي بيش از محدودة اختيارات و قدرت توانش انتظار نداشت و هر وقت که مسئووليّتي به کسي مي سپرد و کاري به وي محّول مي کرد و شخص, به مشکلي بر مي خورد, با نهايت شرح صدر, عذرش را مي پذيرفت و به طرف, اميد و قوّت قلب مي داد, و طوري وانمود مي کرد که وي باورش مي شد توانايي انجام آن کار را خواهد داشت.
سردار محمّد حسين آل اسحاق: در فراق شهيد «زين الدين», شهيد «اسماعيل صادقي» ديگر آن اسماعيل سابق نبود. حال و هواي عجيبي يافته و به لطافتي عرفاني رسيده بود. در قنوت نمازهايش گريه مي کرد و از خدا طلب شهادت مي نمود. «عمليّات بدر» که مي خواست شروع شود ديگر دل توي دلش نبود. يادم هست که گردانها و واحدها به منطقه اعزام شده بودند و آقا اسماعيل هم آخرين امکانات عمليات را جمع و جور مي کرد. در مقّر انرژي اتمي اهواز اتاقي داشتيم به نام «اتاق جنگ», ساعت يازده, دوازده شب بود که گفت: - فلاني! اگر کسي سراغم را گرفت, توي اتاق جنگم؛ کاري دارم که بايد انجام دهم. گفت و در را پشت سرش بست. ساعتي بعد که از اتاق خارج شد, ديدم چشمانش از شدت گريه به قرمزي گراييده و صورتش نورانيّت خاصّي يافته. برخوردها و سخنانش به گونه اي شده بود که من احساس کردم ديگر ماندني نيست! از آنجا با خانواده اش تماس تلفني گرفت و حرف هايي رد و بدل شد که من ديگر يقيين کردم رفتنش بي بازگشت خواهد بود. هنگام حرکت به طرف خط, شهيد يزدي – راننده شهيد زين الدين – بود و حاج آقا ايراني و ايشان. در بين راه نيز به آقاي ايراني گفته بود: - حاج آقا! من ديگر از اين مأموريّت بر نمي گردم, جان شما و جان لشگر! و همان شد که گفت؛ در ادامة عمليات, با بال بلند «شهادت» به سمت پله هاي آسمان پل زد و با فرشتگان عالم بالا در آميخت!
محّمد حسين شکارچي: شهيد «اسماعيل صادقي» در امر بيت المال بسيار حسّاس و دقيق بود. هميشه دربارة امکاناتي که مردم براي رزمندگان مي فرستادند سفارش مي کرد و نسب به اسراف ها و حيف و ميل اموال هشدار مي داد: - اين پوشاک و خوراک و وسايت نقلية اهدايي, از طرف کساني مي رسد که شايد خودشان به نان شبشان محتاج باشند, پس واي بر ما که ملاحظة اين ها را نکنيم و در مصرفشان اسراف ورزيم! يکي از درس هايي که ما از وي گرفتيم اين بود که تا لباسي و وسيله اي کاملاً غير قابل استفاده نمي شد کنارش نمي نهاد. مثلاً اگر لباسش پاره مي شد, خودش مي نشست و شروع مي کرد به وصله کردن, هيچ اِبايي نداشت که لباس فرم يا کار وصله دار بپوشد. يک بار در اعتراض بدين عمل ايشان گفتم: - آقا اسماعيل! شما رييس ستاد لشگري, اين لباس هاي وصله دار مناسب شأن و مقام شما نيست. خوب نيست که با اين لباس ها در جلسات حاضر شويد! او سري به تأسّف تکان داد و گفت: - بابا! ما بزرگان دينمان وقتي که لباسشان پاره مي شد وصله مي کردند و بدين سادگي ها لباسي را دور نمي انداختند. حال شما مي گوييد ما از آن ها بالاتريم؟!
پس از شهادت «آقا هدي زين الدين» قرار بود لشگر 17 عملياتي را تدارک ببيند. مقدّمات کار فراهم شده و شناسايي هاي لازم صورت گرفته بود. در جلسه اي توجيهي که تمامي مسئوولين واحدها حضور داشتند, سردار «غلام رضا جعفري», - فرماندة جديد لشکر- مأموريّت آتي را تشريح مي کرد و در خصوص منطقة عملياتي توضيح مي داد و همه سروپا گوش بودند. من يکباره متوجّه شهيد صادقي شدم. وي همين طور که سرش پايين بود. به سخنان فرماندة لشگر گوش مي داد, آرام آرام اشک مي ريخت و کسي هم متوجّه حال او نبود. گرية خاموش او بدجوري ذهنم را مشغول کرده بود به نحوي که ديگر حواسم به صحبتهاي سردار جعفري نبود. با خودم مي گفت نکند باز خداي ناکرده کسي از مسئوولين لشگر شهيد شده باشد! پس تمامي چهره ها را يکي يکي بر انداز کردم. جاي سردار فتوحي را خالي ديدم. پشتم لرزيد. ديگر حال خودم را نمي فهميدم. تمامي هوش و حواسم روي گرية آقا اسماعيل دور مي زد. خلاصه, گفتني ها گفته شد و جلسه به سرانجامش رسيد. با کنجکاوي تمام رفتم سراغ کشف راز گرية آقا اسماعيل. پس از پرس و جو بدين نتيجه رسيدم که اين شهيد, ضمن صحبت هاي سردار جعفري, جلساتي چنين که با شهيد زين الدّين داشتيم برايش تداعي شده بود, جلساتي که در آن «آقا مهدي» به توجيه منطقة عملياتي مي پرداخت و سپس سفارش ها و هشدارهاي لازم را مي داد و اکنون جايش در ميان جمع خالي بود!
احمد ثاراللّهي: «عمليّات بدر» آغاز شده و رزمندگان اسلام, و از هور الهويزه گذشته و به ساحل رود دجله رسيده بودند. از آنجايي که بعضي از يگانه هاي عمل کننده موّفق به پيش روي نشده و جناح راست ما کاملاً خالي بود, دشمن آتش باري سنگيني را روي مواضع ما تدارک ديده بود. شهيد «اسماعيل صادقي» همچنان توي خطّ حضور داشت و نيروها را هدايت مي کرد. مقّر فرماندهي و تدارکاتي لشگر توي اسکله اي مستقر بود که فاصلة چنداني با خطّ اول دشمن نداشت. قايق هايي که نيرو و امکانات مي آوردند و يا شهيد و مجروح حمل مي کردند مجبور بودند در اين اسکله پهلو بگيرند. وضعيّت بسيار آشفته اي بود و انواع سلاح ها, اسکله را زير آتش گرفته بود. تغيير موضع هم, نه به مصلحت بود و نه در آن شرايط بحراني امکان داشت و نه اصلاً جاي مناسبي بود تا بدان جا نقل مکان کنيم؛ چرا که تمام اطرافمان آب بود و آب! شهيد «اسماعيل صادقي» در اينجا واقعاً استقامت و پايمردي عجيبي از خودش نشان مي داد. در آن درياي آتش, چونان ناخدايي طوفان ديده و جسور, تمام قد ايستاده بود و براي پيشبرد عمليّات تلاش مي کرد و دايم به اين سو آن و سو مي رفت. روي همان پد و اسکله, سنگر ديدباني اي بود که به اصطلاح مقّر قرارگاه خاتم محسوب مي شد و برادران عزيزمان سردار رحيم صفوي و اميرصيّاد شيرازي و عدّه اي ديگر از فرماندهان سپاه و ارتش در آنجا مستقر بودند و مسايل عمليّات را پي گيري مي کردند اين سنگر نيز مرتباً مورد اصابت تيرها و ترکش ها قرار داشت و هر کس که اين وضعيّت ناگوار را مي ديد مي گفت صلاح نيست اين فرماندهان ردة بالا در آنجا حضور داشته باشند. در همين غوغاي آتش, يک باره ديدم شهيد صادقي, و همراه آقا مصطفي – پسر مقام معظّم رهبري, که از نيروهاي ستادي لشگر بود – آمد و گفت: - فلاني! بيا برويم پيش آقا رحيم و گزارشي از وضعيّت خطّ و نيروها بدهيم. رفتيم خدمت آقايان و شهيد صادقي، آقا مصطفي را معرفي کرد. و واقعاً حضور ايشان در آن موقعيّت خطرناک در جمع فرماندهان، بسيار بر ايشان جالب توجه بود. يادم هست که آقا رحيم رو کرد به سرتيپ صيّاد شيرازي و گفت: - ايشان آقا مصطفي، پسر رئيس جمهوري است! – مقام معظّم رهبري در آن زمان رئيس جمهور بودند- بعد سرتيپ صيّاد هم رو کرده بود به فرماندهان ارتش و گفته بود: - ببينيد در کجاي دنيا و کدام کشور سراغ داريد که پسر رئيس جمهورشان در خطّ اول جنگ حضور پيدا کند! خلاصه، ما هم گزارشمان را تقديم داشتيم و بازگشتيم. و اين عمل شهيد صادقي در بردن آقا مصطفي پيش فرماندهان تأثير عجيبي در روحيّه شان داشت.
نيکنامي: پست و مقام، هرگز دل شهيد «اسماعيل صادقي» نربود، و او در عين حال که از نامدارترين نيروهاي لشگر بود، هيچگاه تواضع و فروتني را از سر فرو ننهاد. زماني که آن شهيد مسئووليّت ستاد لشگر را به عهده داشت، بنده سمت «مشاور امور جنگ و بازسازي مناطق جنگ زده» استان مرکزي را داشتم. يادم هست که کلية کارهاي ستادي و اداري ايشان در جلب امکانات براي لشگر، از طريق استانداري صورت مي گرفت. اخلاق و رفتار وي در برخورد با مديران ارگان ها و ادارات دولتي به گونه اي صميمي وبي تکلف و ساده بود که مديران هيچگاه با او احساس بيگانگي نکرده و با کمال ميل و رضايت خاطر به تأمين امکانات درخواستي او اقدام مي کردند. شهيد صادقي، بسيار خوش برخورد و خوش مجلس بود و هرگز فعّاليّت هاي خود را به رخ ديگران نمي کشيد. بارها از دهانش شنيدم که به مديران ادارات گفت: - شرمنده ايم که شما اين قدر زحمت مي کشيد ولي ما کاري نمي کنيم!
سردار محمّد حسين آل اسحاق: در طول مسافرت هايي که گاه با شهيد «اسماعيل صادقي» داشتم، ايشان خاطرات زيادي از نحوة مبارزاتش در قبل ار انقلاب بيان مي کرد که يک موردش در خاطرم مانده است: «در قم يک مغازة فروش و تکثير نوارهاي کاست داشتيم. سخنراني هاي سخنران مذهبي را تکثير و در سراسر کشور توزيع مي کرديم، و گاه نوارهاي سخنراني حضرت امام در نجف را که پنهاني براي ما رسيد، همراه اين نوارها تکثير و به رابط هاي خودمان در نقاط مختلف کشور مي رسانديم. کم کم ساواک به عملکرد ما حسّاس شده و از دور و نزديک مأمورين آنها مغازة ما را زير نظر داشتند. يک روز نوارهاي زيادي از امام تکثير و آمادة پخش کرده بوديم. من اين نوارها را توي جعبه اي جاي داده و با خود به منزل بردم. همين که و وارد حياط شدم ديدم زنگ مي زنند. فوراً در گوشه اي از حياط پنهان کردم و در را گشودم. با باز شدن در، مأموران زيادي ريختند توي خانه و شروع کردند به جستجو. خيلي ترس برم داشته بود و مرتباً آيه شريفة: «وَ جَعَلنا مِنْ بَينِ اَيدِيهِم سّدَاً ... » را زير لب تلاوت مي کردم و دلهرة اين را داشتم که نکند جعبه را بيايند! امّا آنها وقتي که همة اتاق ها را به دقّت زير و رو کردند و چيزي نيافتند، به سرعت از منزل خارج شدند. من هم شکر خدا کردم و سريعاً به توزيع نوارها پرداختم.»
در جبهه، بسياري از تکلّفاتي که ما در پشت جبهه متحمّل مي شويم، جايي ندارد و مي توان گفت که اصولاً آداب و رسوم مردان جهاد، ريشه در سادگي و صفايشان دارد و بس. آنان همانگونه که با خودي ها صميمي اند، با هر تازه واردي نيز که عنوان «ميهمان» را يدک مي کشد چنين اند. يادم هست روزي به اتفاق تني چند، در منطقه مهمان شهيد «اسماعيل صادقي» بوديم. سفره پهن شد و کلمي را توي سفره گذاشتيم و بچه ها شروع کردند به خوردن. ايشان، براي اينکه کسي احساس غريبي نکند، دائماً بذله مي گفت و شوخي مي کرد. و گاه براي ترفندي خاصّ نقشه اي را پياده مي کرد که طرف، پس از آن ديگر خودش را واقعاً خودي مي پنداشت و احساس بيگانگي از ذهنش رخت بر مي بست؛ بدين ترتيب که با ادا و اشاره، يکديگر را آمادة اجراي نقشه مي کردند، بعد همين که مهمان، لقمة اول را برمي داشت، هنگام بردن به سمت دهان، همگي با صداي بلند مي گفتند: - يا ... علي! و آنگاه پقّي مي زدند زير خنده. و با چنين شيطنت هاي ظريفي حال و هواي سفره را عوض مي کردند.
آثار منتشر شده درباره ي شهيد آينه و آب، حاصل ياد شماست آميزة در و فاصله داغ، همزاد شماست اين خاک که از ترنّم لاله پُر است دفترچة خاطرات فرياد شماست
حديث، حديث عاشقي «صادق» و صادقي عارف است؛ انساني که «ابراهيم» دلش او را «اسماعيل» ذبيح الله کرد. او که «ماندن» و حياتش خدايي و «رفتن» و مماتش خدايي بود و در محراب لحظه ها به عبادتي جاودانه ايستاد. اسماعيل، انسان مهذبي بود که دست شيطان را بست و پاي خود را از بند او «آزاد» کرد و در اين آزادي به اسارت عشق در آمد. ديگر قدم به قدم از خود «دور» و به خدا «نزديک» شد و عارفي گشت که هر دم از جام جبهه و جنگ، شربت زلال محبّت و معرفت نوشيد و در راه دوست کوشيد. جادَه دلش روشنتر از روز بود و سرشار از خورشيد و زمين زير پايش، آسمان بود؛ چرا که او و همرزمانش «عرش» را با عشق به دوست «فرش» کردند و با اشک و خون خود، زمين پست را، از آسمان بلند، بلند مرتبه تر نمودند. مي خواهيم از «صادق»ي سخن بگوييم که «صبح»، دستان دلش را مي بوسيد و شب، از نگاه آفتابش، مي رميد. او که قلبش از جنس خورشيد بود و زمين را با همة مظاهر فريبايش به زمين زد و دل به آسمان و آسمانيان داد. او که بر خرمن شهرت و شهوت، آتش اخلاص و ايمان افکند و او که ... امّا در حيرتيم که چگونه قلم بزنيم و بنگاريم؟ صفحه سفيد کاغذ، انگار شب تاريک کوير است و قلم، ره گم کرده اي سرگردان در آن! چشمة زندگي اين شهيد بزرگ، چنان جوشان و خروشان است که هر چه از آن در مُشت واژه ها و جام جمله ها مي ريزيم، انگار قطره اي بيش نيست! امّا با همه اين اوصاف، غواص وار دل به دريا بزنيم و جام جم از چشمة زندگي اش بنوشيم تا شايد به شکر اين قطره هاي زلال، غبار خمار، از دل بزداييم و روح را از آن شربت مصفا، سرمست کنيم. ستاد بزرگداشت مقام شهيد
درباره :
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا ,
استان قم ,
برچسب ها :
صادقي ,
اسماعيل ,
بازدید : 239
نيک صفت ,اسماعيل
مهر ماه هزار و سيصد و چهل و سه ه ش در تهران به دنيا آمد. مثل همه هم سن و سالان خود به مدرسه رفت. به پدر خيلي وابسته بود. اوقات فراغت با پدرش به سركار ميرفت. به دليل وابستگي عاطفي شديد با پدر، بعد از فوتش در همان سال تحصيلي مردود شد. سيزده سالش بود كه كمكم با اراده قوي و مردانه جاي خالي پدر را در خانه پر كرد و نگذاشت به مادر سخت بگذرد. ضمن اين كه درس ميخواند كار هم ميكرد. علاقه به سپاه او را از ادامه تحصيل باز داشت. دوم دبيرستان را گرفت. وارد سپاه شد و با جبههها آشنا. مسؤول حفاظت از شخصيتهاي سپاه گرمسار و از پايهگذاران هيئت عاشقان ثارالله گرمسار بود. به دليل شجاعت و مديريت و تواناييهاي جسمي و روحي تا قائم مقامي گردان پياده در جبهه پيش رفت. با اصرار و پيشنهاد مادر با دختر عمهاش ازدواج كرد. سه ماه از زندگي مشتركشان نگذشته بود كه اسماعيل با مسؤوليت قائم مقامي گردان امام حسين عليهالسلام در منطقه عمومي ماؤوت عراق درروستاي سَفره در نيمه شب بيست و پنجم اسفند هزار و سيصد و شصت و شش با گلوله شيميايي عراق به شهادت رسيد. پيكرش را در گلزار شهداي گرمسار به خاك سپردند. منبع: پايگاه اينترنتي کنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد سمنان
وصيتنامه بسم الله الرحمن الرحيم پروردگارا! تو خود ميداني که من نه به خاطر ترس از جهنم و نه براي ميل به بهشت، بلكه فقط براي رضاي خودت اين راه را انتخاب كردم.خدايا! در زندگي كه براي دينم كاري نكردم، مرگم را طوري قرار بده كه خدمتي براي اسلام عزيز باشد.مادرم! پيام رسان خون شهيدت باش، نكنه كه مرگم مانع از جبهه رفتن برادرانم بشود. برادرم! هنگامي كه خواستيد بدنم را دفن كنيد چشمانم را باز بگذاريد تا دشمنان اسلام نگويند كوركورانه اين راه را انتخاب كردهام. برادران و خواهران! از شما تقاضا دارم اعمالتان را خالص و براي رضاي خدا انجام دهيد و بدانيد كه خدا به وعدهاي كه در قرآن داده عمل مينمايد... اسماعيل نيک صفت
خاطرات باز نويسي خاطرات از حبيب الله دهقاني مادر شهيد: اسماعيل نانآور خانه بود. با هم زندگي ميكرديم. دو تا موتور داشت؛ يكي از سپاه بود و يكي هم موتور گازي كه بيشتر وقتها خراب بود. موتوري كه سپاه در اختيارش گذاشته بود، خوب و رو به راه بود. از سركار آمد. ميخواست بيرون برود که پرسيد:« مادر! بيرون كاري نداري؟ ». موتور گازياش را بايد هول ميداد تا روشن كند. اين وضع را که ديدم، ناراحت شدم و گفتم:« مادرجان! خودت رو اذيت نكن، يا موتورت رو عوض كن يا با موتور سپاه برو! ». گفت:« نه مادر! همين خوبه، پول ندارم موتورم رو عوض كنم و موتور سپاه رو هم نميتونم استفاده كنم چون بيتالماله. ».
خواهر شهيد: عروسي برادرم بود. ما خانواده متديّن و انقلابي بوديم. سعي كرديم سر و صدايي بلند نشود. از طرف ديگر دو ماه قبل هم بچه يكي از همسايهها شهيد شده بود. به بر و بچههاي خودمان سفارش كرده بوديم تا مراعات كنند. نميدانم چطور شد دو سه تا از بچهها كنار در چوبي ايستادند و با زدن دست به در صداي شادي در آوردند. اسماعيل شنيد. فوري خودش را به حياط رساند و گفت:« مگه نگفتم سر و صدا راه نندازين، از پدر و مادر پير شهيد شرم نميكنين؟ نميشه عروسي رو بي سر و صدا پيش برد؟ ». براي اين كه دوباره تكرار نشود، آمد توي اتاق و درها را از لولا در آورد و برد گذاشت توي زير زمين.
مادر شهيد: وقتي پدرش فوت كرد، براي اطلاع از وضعيت درسياش خودم بايد ميرفتم مدرسه. داخل حياط مدرسه که رسيدم، ديدم اسماعيل با چند تا از بچهها دارد بحث ميكند. همين كه صدايش زدم، آرام شد. رفتم دفتر مدرسه و مدير و معلمش را ديدم. مشكلي نداشت. اجازه گرفتم و با هم به طرف منزل آمديم. توي راه خيلي نصيحتش كردم:« پسرجان! اين قدر با بچهها جر و بحث نکن، اونها پدر دارن. من زن تنها كه نميتونم به خاطر دعواي تو بيام جواب بدم. ». گفت:« مادر! جر و بحث ما همش بحث انقلابه، بعضي از اونها حرف حساب سرشون نميشه و به مسؤولين توهين ميكنن. من كه نميتونم بيتفاوت باشم، با منطق حرفم رو ميزنم. ». احساس كردم بغض گلويش را گرفت. مقداري از راه را كه رفتيم حالش به هم خورد و افتاد زمين. مردم كمك كردند و برديمش بيمارستان. تبش چهل درجه شده بود. بعد كه بهتر شد و به خانه آمديم، پرسيدم:« چي شد حالت به هم خورد؟ ». گفت:« نميتونم در مقابل حرفهاي بي ربط بعضيها بيتفاوت باشم. تو چرا اومدي مدرسه؟ وقتي تو رو اون جا ديدم خيلي خجالت كشيدم. ».
وقتي از جبهه به مرخصي ميآمد دلم برايش ميسوخت و ميخواستم بهترين پذيرايي را از او داشته باشم. موقع خواب برايش تشك پهن کردم. صبح كه رفتم رختخوابش را جمع كنم، ديدم دست نخورده است. گفتم:«اسماعيل! چرا روي تشك نميخوابي؟ ». گفت:« مادر! ما رو بد عادت نکن، مگه توي جبهه تشك داريم؟ بايد هميشه خودمون رو جاي بچههاي جبهه بگذاريم. ».
براي عروسياش كت و شلوار خريد. شب عروسي ديديم لباس سپاه پوشيده. تعجب كرديم. پيش خودمان گفتيم:« آخه اين پسر فرق بين عروسي و غير عروسي رو نميدونه. ». با ترديد که نکند ناراحت شود، گفتم:« مادرجان! چرا كت و شلوارت رو نپوشيدي؟ كي ميخواي بپوشي؟ ». گفت:« همين لباس چه شه؟ اوني كه من رو قبول كرده با همين لباس بودم. مگه با همين لباس نميشه عروسي كرد؟ ».
قبل از عيد نوروز جبهه بود. از آن جا كه تلفن زد و حال و احوال كرديم، گفتم:« مادرجان! كي ميياي؟ من هنوز خونه تكاني نكردم. منتظرم تا بياي و مثل هر سال خودت خونه رو جمع و جور كني. ». گفت:« مادر! تو دست به سياه و سفيد خونه نزن. وضع منطقه معلوم نيست، اگه تونستم مييام. ». سوم عيد خبر شهادتش را به ما دادند.
محافظ حاج آقا موسوي، امام جمعه وقت گرمسار، بود. آن موقع حاج آقا به او پيشنهاد ازدواج داد و چند دختر هم معرفي كرد. زير بار نرفت. نميخواست زن گرفتن مانع كار و جبههاش بشود. ما فشار آورديم تا ازدواج كند و سر و سامان بگيرد. دختر عمهاش را پيشنهاد دادم و او قبول كرد. اولي دو سال از اسماعيل بزرگتر بود. خواستم دومي را خواستگاري كنم که گفت:« نه مادر! اگه اين كار رو بكني او توي زندگيش شكست ميخوره. ». ما هم قبول كرديم و براي بزرگتر خواستگاري رفتيم.
همسر شهيد: زماني كه عقد بوديم،گفت:« چون تو و خانوادهات رو ميشناختم قبولت كردم. ميدونم توي زندگي مشوقم هستي و كمكم ميكني. نكنه چهار روز ديگه خواستم برم جبهه مانع بشي؟ ». من كه وضعيت او و بچههاي سپاه را ميدانستم، رضايت كامل خودم را اعلام كردم.
سال هزار و سيصد و هفتاد و دو رفته بودم مكه. وقتي برگشتم يكي از همسايهها برايم نقل كرد:« شما كه مكه بودين اسماعيل رو خواب ديدم يک گوسفند رو گرفته و سر کوچه منتظره. پرسيدم:’ گوسفند براي چيه؟‘ گفت:’ خانمم مكه رفته، ميخوام جلوش قربوني كنم.‘ ».
دوستانش برايمان نقل كردند:« نيمه شب عراقيها به منطقهاي كه اسماعيل و بچههاي گرمسار در اونجا بودن شيميايي ميزنن. بچهها خواب بودن. اسماعيل به خاطر مسؤوليتي كه داشته بيدار موند و به چادرها سركشي ميکرد. وقتي متوجه ميشه كه شيميايي زدن، ماسكش رو برميداره، بچهها رو صدا ميزنه و به طرف تپهها راهنمايي ميكنه. ماسك خودش رو هم به يكي از بچهها ميده. چون براي نجات بچهها بالا و پايين ميره گاز شيميايي تموم بدنش رو آلوده ميکنه و همون جا به شهادت ميرسه. تعدادي از بچهها هم كه خواب بودن به شهادت ميرسن. ».
كاظم نيک صفت ،برادر شهيد: برادرم در سپاه چند مسؤوليت داشت. طبق گفته مسؤولين در تمام كارها موفق بود؛ چه در جبهه و چه در پشت جبهه. پشت جبهه مسؤول حفاظت پايگاه و شخصيتها و هيئت ثارالله بود. در جبهه هم تكتيرانداز تا معاون گرداني را به عهده داشت. وضعيت فعلي هيئت ثارالله گرمسار، مديون زحمت و تلاشهاي آنها در شكل گيري اوليه آن است. براي كمك گرفتن و راهاندازي به افراد خير مراجعه ميكرد و ميگفت:« بايد به هر شكلي شده، مردم رو در كار خير سهيم كرد. ».
مادر شهيد: اسماعيل بچه بود كه پدرش فوت كرد. اوايل با سختي او را بزرگ كردم ولي بعدها وضع زندگي ما بهتر شد. درس ميخواند و كار ميكرد. هر كاري را که در خانه داشتم انجام ميداد. مثل يك مرد كامل بود. قناعت داشت و در خرج كردن صرفهجويي ميكرد. كولر خانه را خودش تميز و راهاندازي ميكرد. روي لوله آب را پشم شيشه ميكشيد. نميدانستم كه پشم شيشه دست را زخم ميكند. روزي لولههاي آب حياط را پشم شيشه كشيده بود. آخر كار متوجه شدم دستش خون آمده است. فكر كردم چيزي دستش را بريده. خواستم ببندم گفت:« مادر! نميدونستم پشم شيشه هم پوست دست رو ميبره. اين برام تجربه شد. ».
كلاس دهم بود. رفت توي سپاه. ميدانستم پاسدار بشود من را تنها ميگذارد و ميرود جبهه. به داداشش گفتم:« تو باهاش صحبت كن نره سپاه. ». حرف كسي را قبول نميكرد. يك روز توي خانه دو تايي نشسته بوديم و نصيحتش كرديم. گفتم:«مادر! بالاخره كار خودت رو کردي. پاسدارها كه اين جا نميمونن ميرن جبهه. من تنهايي چكار كنم؟ پس ديپلمت رو بگير حقوقش بيشتره. ». گفت:« نه مادر! من راه بد كه نميخوام برم. خداي تو هم بزرگه. هزاران نفر مثل تو هستن. مگه من براي حقوق ميرم سپاه؟ فرق من با يك ديپلمه هم پانصد تومانه، خدا بركت ميده. ».
توي سپاه مسؤوليت داشت. نميدانم چكاره بود؟ شب و نصف شب ميرفت سپاه و چند ساعت بعد برميگشت. بعضي وقتها هم خانه نميآمد. جاي آنهايي كه متأهل بودند نگهباني ميداد و ميگفت:« من مجردم و كاري توي خونه ندارم، مادرم رو سر پايي سر ميزنم، اما شما زن و بچه دارين و منتظر شمان.». اين را بعد از شهادتش به ما گفتند.
از جبهه آمده بود. وقتي هم ميآمد چند روز بيشتر پيشمان نميماند. مشغول خوردن ناهار بوديم. گفتم:« مادر! مگه هميشه شما بايد برين جبهه؟ چرا بچه تاجرها و اربابها نميرن؟ مگه مملكت فقط مال شماست؟ ». گفت:« مادر! زمان ما با زمان امام حسين چه فرقي ميکنه؟ اونهايي كه امام حسين رو ياري كردن پول دار بودن يا پا برهنه؟ ». وقتي ديدم حرف حق را ميزند قبول كردم.
درباره :
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا ,
سمنان ,
برچسب ها :
نيک صفت ,
اسماعيل ,
بازدید : 160
دقايقي , اسماعيل
سال 1333 ه.ش در بهبهان در خانوادهاي كه به پاكدامني و التزام به اصول و مباني اسلام اشتهار داشت به دنيا آمد. روح و روان اسماعيل در اين كانون كه ارزشهاي اسلامي در آن به خوبي مشهود بود پرورش يافت و زمينهاي براي شخصيت والاي آينده او شد. اين خانواده با توجه به مشكلاتي كه داشتند، مجبور شدند به «آغاجاري» مهاجرت و با پايبندي به اصول انساني و اسلامي، در آن شهر زندگي كنند. شهري كه بنا به موقعيت خاص جغرافيايي و منابع زيرزميني خود نه تنها مورد طمع غرب (بويژه آمريكا) بود، بلكه غارت ارزشهاي فرهنگي و سنتهاي اجتماعي آن نيز در برنامههاي استكبار جهاني قرار داشت. اما خانواده اسماعيل نه تنها خود از اين تهاجم، سرافراز بيرون آمدند، بلكه در اجراي فريضه امر به معروف و نهي از منكر نيز تلاش ميكردند. در نتيجه،اسماعيل نيز تمامي ارزشهاي وجودي خود را كه از كودكي به آنها پايبند بود از خانواده خود فراگرفت. او كه از هوش و ذكاوت سرشاري برخوردار بود، مورد توجه خانواده قرار گرفت و پس از ورود به دبستان و پشت سر گذاشتن اين مرحله و اتمام دبيرستان، در سال 1349 در كنكور هنرستان شركت ملي نفت (كه تنها شاگردان ممتاز و باهوش و نمونه را ميپذيرفت) شركت كرد و پس از قبولي، به ادامه تحصيل در آن هنرستان پرداخت.دانشآموزان متعهد، از اين آموزشكده – كه در آن زمان يكي از مراكز فعال و مهم منطقه به شمار ميآمد – براي مبارزه با رژيم استفاده ميكردند.« اسماعيل» در همين هنرستان با برادر «محسن رضائي» (فرمانده سابق كل سپاه) كه از ديرباز آشناي وادي مبارزه بود ، آشنا شد و به همراه ايشان و ديگر همرزمانش مبارزه پيگيري را عليه رژيم و مفاسد اجتماعي آن آغاز كردند. در سال دوم هنرستان كه با برپايي جشنهاي 2500 ساله شاهنشاهي مصادف بود ، در اعتصاب هماهنگ همرزمانش شركت فعالي داشت و در همان سال با هدف منفجر كردن مجسمه رضاخان ملعون، كه در خيابان 24 متري اهواز نصب شده بود، به اقدامي شجاعانه دست زد و قصد خود را عملي نمود، اما متاسفانه چاشني مواد منفجره عمل نكرد.مبارزات و تلاشهاي اسماعيل، منحصر به مسائل سياسي و نظامي نبود، بلكه به علت هوش سرشار و علاقهمنديش به مسائل فرهنگي در فرصتهاي مناسب از طريق داير كردن كلاسهاي مختلف، با جوانان اين منطقه ارتباط فكري و روحي پيدا ميكرد و در خلال مطالب علمي، آنان را با فرهنگ اصيل اسلام كه در آن خطه، سخت مورد تهاجم واقع شده بود آشنا ميساخت و آنان را به تعاليم روحبخش اسلام جذب ميكرد. از اين رو همان گونه كه فعاليتهاي سياسي نظامي اسماعيل و دوستانش گام موثري در مبارزات مسلحانه عليه رژيم ستمشاهي در آغاجاري و بهبهان به شمار ميرفت، فعاليتهاي فرهنگي او در حد بسيار موثر،عامل بازدارندهاي در مقابل روند سريع ترويج فرهنگ مبتذل غربي در اين منطقه شد، تا نه تنها از بي قيدي و لامذهبي جوانان (كه تلاش فراواني براي آن صورت ميگرفت) جلوگيري به عمل آيد، بلكه در اثر تلاشهاي زياد اين عزيزان، جوانان منطقه در مبارزه با رژيم، گوي سبقت را از ديگر مناطق بربايند. در سال 1353 دوبار (همراه با برادر محسن رضائي و جمعي از ياران) به زندان افتاد و هربار پس از چند ماه كه همراه با شكنجه بدني و عذاب روحي بود، از زندان آزاد شد. پس از آزادي از زندان، از هنرستان نيز اخراج شد، اما در همان سال در رشته آبياري دانشكده كشاورزي «دانشگاه اهواز» قبول شد و پس از دو سال تحصيل در اين رشته، دوباره در كنكور شركت كرد و به دانشكده علوم تربيتي «دانشگاه تهران » كه از لحاظ فضاي مذهبي، سياسي و علمي براي او مناسبتر از ديگر مراكز علمي و آموزشي بود ، وارد شد.در اين دو محيط دانشگاهي (اهواز و تهران) نيز به مبارزات عقيدتي،سياسي و نظامي خود ادامه داد. دقايقي در زماني كه اغلب دانشجويان دانشگاهها آشنايي چنداني با اصول و مباني اسلام نداشتند از دانشجويان متعهد و متشرع به شمار ميرفت. تمام واجبات و مستحبات خود را به نحو احسن به جا ميآورد و از انجام هرگونه عمل خلاف شرع كه توسط ديگران انجام ميگرفت، در حدود وسع خود با حوصله و برخورد اسلامي جلوگيري ميكرد واين ويژگي خاصي بود كه در تمام مسير زندگي پرافتخار خود، بدان پايبند بود. در «دانشگاه تهران» براي مقابله با جريانات التقاطي و غيراسلامي موضع قاطعي داشت و در بحثهاي آنان از مواضع اصلي اسلام دفاع ميكرد و در جهت ملموس و عيني ساختن حقايق اسلامي براي همگان بسيار تلاش ميكرد.در سال 1357 ازدواج نمود و در اولين صحبت با همسرش، از اين كه وي فقط به خود و خانوادهاش تعلق ندارد گفتگو نمود. با اوجگيري نهضت خروشان و توفنده مردم مسلمان ايران به رهبري حضرت امام خميني(ره) همچنان به مبارزه ادامه داد و در اعتصابات كارگران شركت نفت نقش موثر و ارزندهاي را عهدهدار بود و در ترور دو تن از افسران شهرباني بهبهان به طور غيرمستقيم شركت داشت.خانه« اسماعيل» همواره يكي از پايگاههاي فعال مبارزه با رژيم به شمار ميآمد و بسياري از بيانيهها و اعلاميههاي ضدرژيم در اين مكان تهيه و تكثير ميشد. شهيد «دقايقي» قبل از 22 بهمن به اتفاق يكي ديگر از دوستانش طبق برنامهاي كه داشتند به «تهران» آمد و با حضور در مبارزات مردمي، در فتح پادگانها نقش موثري ايفا نمود. پس از آن نيز با تلاش و جديت تمام، در جلوگيري از غارتگري گروهكها و به هدر رفتن اسلحهها نقش به سزايي داشت.سردار سرلشكر «محسن رضائي» بااشاره به فعاليتهايي كه در منزل شهيد «دقايقي» در دوران انقلاب انجام ميگرفت، اظهار ميدارند: خانه و خانواده ايشان يكي از خانوادههايي است كه انقلاب اسلامي در «خوزستان» مديون آنها است.علاقه ي وافري به ادامه تحصيل داشت،اما با توجه به ضرورتي كه در عرصه انقلاب ودفاع احساس مي كرد دانشگاه وتحصيل را ترك كرد ودر سال 1358با يك نسخه از اساس نامه جهاد سازندگي(سابق) كه دانشجويان انجمن اسلامي دانشگاهها آن را تنظيم كرده بودند؛ به «آغاجري» رفت وبه اتفاق عده اي از دوستان،جهاد سازندگي را راه اندازي كرد. هنوز چند ماه از فعاليت وتلاش همه جانبه اودر اين ارگان نگذشته بود كه طي حكمي(در اوايل مردادماه 1358) مسئول تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در منطقه« آغاجري» شد. با دقت ودلسوزي تمام به عضو گيري نيروهاي انقلابي پرداخت ودر زمان تصدي فرماندهي سپاه،نمونه والگوئي شد از يك فرمانده متقي ومدبر وكاردان . يك سال از فرماندهي اش در اين منطقه مي گذشت كه به دليل لياقت وشايستگي زياد ،براي تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي« خوزستان» به كمك سردار «شمخاني» وسايرين شتافت وبا عهده دار شدن مسئوليت دفتر هماهنگي استان، شروع به تشكيل وراه اندازي سپاه در شهرستانهاي استان نمود وبا انتخاب ومعرفي فرماندهان صالح ولايق توانست خدمات ارزندهاي را به اين نهاد مقدس ارائه دهد.در همين مسئوليت وقبل از تجاوز نظامي عراق،زماني كه از درگيري« خرمشهر» باخبر شد سريعا خودرا به آنجا رساند وبا انتقال سلاح ومهمات (به اتفاق شهيد جهان آرا) نقش اساسي در آمادگي رزمي مردم منطقه ايفا كرد.به دنبال شروع تهاجم سراسري و ناجوانمردانه عراق، به عنوان نماينده سپاه در اتاق جنگ «لشكر92 زرهي اهواز» حضور يافت و در شرايطي كه با كارشكنيهاي «بنيصدر» خائن مواجه بود در سازماندهي نيروها و تجهيز آنها تلاش گستردهاي را آغاز كرد. او به لحاظ احساس مسئوليت ويژهاي كه داشت در برخي مواقع در مناطق عملياتي حاضر ميشد و به سر و سامان دادن نيروها ميپرداخت. در جريان محاصره شهر «سوسنگرد» توسط عراقي ها، با مشكلات زيادي از محاصره خارج شد. بعدها به همراه شهيد «علمالهدي» در شكستن محاصره «سوسنگرد» دليرانه جنگيد. در عمليات «فتحالمبين» نيز در قرارگاه« لشكر فجر» با سردار شهيد« بقايي» كه در آن زمان فرماندهي قرارگاه فجر را به عهده داشت، همكاري كرد.بعد از عمليات «بيتالمقدس»، از آنجا كه جنگ، حالت فرسايشي به خود گرفت و تحرك جبههها كم شده بود، منافقين و ضدانقلاب در راستاي اهداف استكبار جهاني، دست به ترور شخصيتها و افراد موثر نظام و حزبالهيها ميزدند تا نظام را از داخل تضعيف كرده و عقبه جنگ رادچار تزلزل نمايند. ايشان در تاريخ 1/4/1361 به سپاه منطقه يك مامور گرديد و مسئوليت مهم يگان حفاظت شخصيتها را در« قم» و استان «مركزي» به عهده گرفت و با تدبير و درايت خاص خود و به كارگيري برادران سپاه مخلص و جان بركف، به گونهاي عمل كرد كه در دوران تصدي فرماندهان ايشان در اين مسئوليت، به لطف خدا هيچگونه ترور و سوءقصدي از جانب منافقين و ضدانقلاب در حوزه مسئوليتي او پيش نيامد. پس از يك سال و اندي كار و تلاش صادقانه در جهت حفظ سرمايه انساني انقلاب، هنگامي كه حضرت امام خميني(ره) در سال 1362 طي فرماني تاكيد خاصي بر حضور افراد در جبههها نمودند، ايشان بيدرنگ طي نامهاي به فرماندهي، گزارش مشروح فعاليتهاي خود را منعكس و ضمن آن بدينگونه كسب تكليف كرد: در شرايطي كه مساله اصلي سپاه و طبعاً كشور، جنگ است، آيا ماندن و عدم همكاري با سپاه در جنگ نوعي راحتطلبي نيست؟ و ضمن آن، درخواست خود را باتوجه به تجربياتي كه در جنگ اندوخته بود، براي خدمت فعال و حضور در جبهه مطرح ساخت.پس از بازگشت مجدد به جبهه، مسئول راهاندازي دوره عالي «مالك اشتر» (ويژه آموزش فرماندهان گردان) گرديد. اين اقدام ضروري در جهت آشنايي هرچه بيشتر برادران عزيزي كه در جنگ تجارب زيادي را كسب كرده و استعداد فرماندهي را داشتند توسط شهيد دقايقي صورت گرفت. ايشان با دقت، يكايك آنها را شناسايي و انتخاب كرد تا ضمن آموزش به اصول و مباني جنگ و آرايش و تاكتيكهاي نظامي، افراد نخبه و توانمند را براي بكارگيري در مسئوليتهاي فرماندهي معرفي كند. البته خود ايشان هم در اين دوره شركت كرد. در زمان اجراي طرح مالك اشتر، عمليات خيبر در منطقه عملياتي جزاير مجنون انجام شد و شهيد دقايقي نيز با حضور در اين نبرد فراموش نشدني، فرماندهي يكي از گردانهاي خط مقدم را به عهده داشت. بعد از عمليات« خيبر» به پشت جبهه بازگشت و دوره ياد شده را در تابستان 1363 به پايان رسانيد.پس از مدتي در لشكر 17 عليبن ابيطالب(ع) در كنار شهيد دلاور «مهدي زينالدين» قرار گرفت و در نظم بخشيدن و سازماندهي لشكر، يار ديرينه خود را كمك كرد وبا پذيرش مسئوليت طرح و عمليات لشكر، خدمات ارزندهاي را به جبهه و جنگ ارائه كرد.هنگامي كه فرماندهي« تيپ 9بدر» به ايشان واگذار گرديد همانگونه كه شعار هميشگياش در زندگي اين بود كه هيچوقت نبايد آرامش خودمان را در آرامش مادي بدانيم، براي عملي ساختن و تحقق آن، تلاشي شبانهروزي داشت و تمامي قدرت و امكانات خود را وقف انجام وظيفه الهي كرد و با توكل به خدا و پشتكار و جديت در مدت كوتاهي موفق شد يگان رزم منسجم و قدرتمندي را پايهگذاري نمايد. نيروهاي رزمنده تيپ همه عاشق او بودند. او در قلوب يكايك آنان جا گرفته بود و آنها اسماعيل را از خودشان و جزو جامعه خودشان ميدانستند و وجودش را نعمت الهي تلقي ميكردند. او فقط از نظر تشكيلاتي فرمانده نبود، بلكه بر قلوب افراد فرماندهي ميكرد. درحيطه مسئوليتي او نظارت بر نيروهاي تحت فرماندهي امري بديهي بود. از سركشي به خانوادههاي شهدا نيز غافل نبود.منبع :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران اهواز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيدوصيت نامهبسم الله الرحمن الرحيمربنا افرغ علينا صبراً و ثبت اقدامنا و انصرنا علي القوم الكافرين.خدايا! امت اسلام را صبر و استقامت عطا فرما تا در مقابل دشمنان خدا و كافران، پايداري كنند و سپس بر آنان غلبه كنند.خدايا شهادت ميدهم كه غير از تو خدايي نيست و محمد (ص) رسول و فرستاده توست و علي (ع) وصيّ رسول خداست. سلام بر خاندان عصمت و طهارت. درود بر خميني كبير و سلام بر روحانيّت معظّم و امت حزب اللَّه.خدايا از تو مي خواهم در هنگامي كه شيطان به سراغم مي آيد، تو او را دور سازي و مرا قوّت و آرامش عطا فرمايي كه «لا حول و لا قوة الا باللَّه العليّ العظيم».پدر و مادر گرامي در مقابل شما شرمنده ام كه توفيق خدمت به شما و اجراي حقوق شما خيلي كم نصيبم گشت. بدانيد كه «انّا للَّه و انّا اليه راجعون» انشاءاللَّه خداوند به شما صبر عطا فرمايد و شما از جمله كساني باشيد كه مردم و خصوصاً خانواده شهداء، اسرا و معلولين را دلداري بدهيد و من هم دعاگوي شما هستم.همسر محترمه! در اين حدود 5 سال زندگي از خصوصيات خوب تو بهره بردم و مرا بسيار احترام كردي كه لايق آن نبودم. پيوند من و تو با شعار اسلام و ايمان شروع شد و بعد سعي نموديم هر روزمان با روز ديگر متفاوت باشد و احكام اسلام را پياده كنيم و خوب ميداني كه راه من در ادامه اين زندگي و سير به عمل در آوردن عقيده به اسلام بوده است. چطور ميتوانستم در خانه راحت باشم و كاري نكنم، در صورتي كه جان و مال امت مسلمان ايران به سوي جبهه سرازير است. انسان در برخورد با مصائب و مشكلات است كه لذّت ايمان و توجّه به خدا را درك ميكند و ا گر رفتن من مصيبتي برايت باشد ميداني كه «الذين اذا اصابتهم مصيبة قالوا انّا للَّه و انا اليه راجعون». در تربيت ابراهيم و زهرا سعي خود را بنما؛ براي آنها دعا ميكنم و اميدوارم افرادي مفيد براي اسلام و خط ولايت اهل بيت عصمت و طهارت و ولايت فقيه باشند. بعد از من سعي كن با مشورت آقايان علماء در قم مثلاً آقاي راستي يا آقاي كريمي، منطقيترين راه را براي خود انتخاب بنمايي كه انشاءاللَّه اگر بهشت نصيبم شد، يكديگر را در آنجا ملاقات كنيم. انشاءاللَّه با صبر و استقامت خود كه خدا بيشتر به تو دهد، اسوهاي در جامعه خود باشي.برادران گراميم و خواهران محترمه!براي شما نيز آرزوي صبر و استقامت در پيگيري اهداف اسلامي دارم. انشاءاللَّه بتوانيد با كار و فعاليت، خود را بيش از پيش وقف راه خدا و اسلام كنيد. جهاني كه امروز پر از فسق و فجور و خيانت ابرقدرتهاست، تلاش و ايثار ميخواهد. در راه حسين (ع) - سيدالشهداء - رفتن، حسيني شدن ميخواهد. انشاءاللَّه در پيروي از راه امام امت خميني كبير كه همان راه خدا و قرآن و اهل بيت (ع) است، موفّق باشيد. ديدن برادران رزمنده در خط اول كه با آرامش مشغول نماز هستند و با متانت، نيروهاي دشمن و تانكهاي او را ميبينند و با سلاح مختصر با آنان مقابله ميكنند، از تجلّيّات حسيني شدن اين امت است كه مرا به وجد آورده است. حقوق شما را آنطور كه بايد رعايت ننمودهام كه انشاءاللَّه مرا ببخشيد؛ من هم دعاگوي شما هستم.خدمت كليه اقوام و فاميل و دوستان و آشنايان سلام عرض ميكنم و براي آنان توفيق در خط اسلام و قرآن بودن را آرزومندم. قطعاً نتوانستهام حقوق شما را به خوبي رعايت كنم. انشاءا... مرا ببخشيد. از همة شما التماس دعا دارم. والسلام علي عبادالله الصالحين.پاسدار اسماعيل دقايقيسوم جماديالثاني 1404 روز وفات حضرت فاطمه زهرا (س) اولين منادي حق ولايت و وصايت اهل بيت عصمت و طهارت (ع)دقايقي به روايت همسرشاز سن شانزده سالگي، تابستانها براي رفع مشكلات مالي خانواده، كلاس خصوصي فيزيك و رياضي تشكيل ميداد. اين كلاسها بهانهاي براي گفتن حرفهايش بود. حرفهايي كه از كتابها و مسائل مهم سياسي - مذهبي ميدانست. تدريسش او را در شهر پرآوازه كرد و با آن نفوذ كلامش مريدان زيادي پيدا كرده بود.هنگامي كه اسماعيل به خواستگاري من آمد، در گروه چريكي «منصورون» عضويت داشت و خانهاش، پايگاه فعاليتها و تكثير و پخش بيانيههاي امام (ره) بود. در آن موقع به جي اين كه من شرط و شروطي براي ازدواج داشته باشم، او شرط خودش را بيان نمود. وي با جديت گفت: «من يك زندگي عادي و معمولي ندارم. ممكن است الان اين جا باشم و بعد موقعيت ايجاب كند كه به فلسطين بروم.»اولين جملهاي كه اسماعيل در جريان خواستگاري (سال 1356) به من گفت اين بود: «من اهل زندگي عادي نيستم؛ بلكه آدمي هستم كه ممكن است امروز شما را عقد كنم و فردا فلسطين باشم. انتظار زندگي معمولي - مثل ديگران - از من نداشته باش! اين سخني است كه از الان به شما ميگويم. ديگر حساب كار خودت را داشته باش!»هنرجوي هنرستان كه بود، هميشه كتاب به همراه خود داشت. هر جا كه جمعي از جوانان بودند و او وارد آن جمع ميشد، با كتاب ميآمد و زمينه دوستي را با فاميل و به ويژه جوانان مهيا مينمود. اگر شيمي و فيزيك هم به ديگران درس ميداد، ضمن رفع خستگي، فرصتي فراهم مينمود تا آنان را با كتابهي غيردرسي آشنا كند و جمع را به فكر كردن در اوضاع و احوال آن زمان ترغيب مينمود. او به خاطر اين درس و بحثها، در ميان فاميل - البته به لهجه بهبهاني - به «ملا اسماعيل» معروف شده بود.اسماعيل بعد از آزادي از زندان، از تحصيل در هنرستان محروم شد. اين ماجرا براي خانواده و فاميل ما ناگوار بود، اما خودش آرام و خونسرد بود و مصممتر شد.در سال 1355 هر دو در كنكور شركت كرديم و به دانشگاه تهران راه يافتيم. اسماعيل در رشته «علوم تربيتي» و من هم در رشته «زمينشناسي». اين موفقيت، آغاز مرحله نويني در زندگي هر دوي ما بود. اسماعيل خبر جلسهها و سخنرانيهاي تهران را به من داد و من هم اين مسائل و نيز اعلاميههاي امام خميني (ره) و تظاهرات را به شهرستان انتقال ميدادم.وقتي كه تحصيل در دانشسرا را آغاز نمودم، به من گفت: »ميخواهي چه كار كني؟« پاسخي به او دادم. او جملهاي را بيان كرد كه با شنيدنش، مرا از حالت عادي زندگي بيرون آورد: «زندگي را فقط د راين مقطع خلاصه نكنيد!»روزي در دانشگاه با اسماعيل قراري داشتم كه خبر يك سخنراني را به من بگويد. آن روز برخلاف انتظار، سر قرار نيامد و من نگران و دل واپس شدم. گويا ساواك وي را دستگير و مورد بازجويي قرار داده بود. محور بحث آنان حمل اسلحه و كشف مخفيگاه برادر محسن رضايي بود. او بعد از دو شبانهروز - بي آن كه به اصطلاح نم پس بدهد و سر نخي به دست ساواك بيفتد - از زندان آزاد شد.او در يادداشتي نوشته بود كه: «از اين به بعد، من ديگر متعلق به شهر و خانه و اين جا نيستم و جبهه را براي زندگي كردن انتخاب كردهام و هر طوري كه شده بايد بروم.»حرف هميشهاش اين بود كه معني ايمان را بايد در سختيها دريافت و من مفهوم زندگي را در دفاع از اسلام فهميدم.هميشه به من توصيه مينمود كه تاريخ امامان معصوم (ع) را بخوان تا از سيره زندگاني آنان دور نشويم و در هر مقطعي از زمان، موقعيت خويش را دريابيم و بدانيم كه چه بايد بكنيم.اهل مطالعه و رفيق كتاب بود. به هر خانه و پيش هر دوست و آشنايي ميرفت، اول كتابي هديه ميكرد. او از تازههاي كتاب باخبر بود. كتابهاي مناسب كودكان و نوجوانان را نخست خودش مطالعه مينمود و بعد به خانه ما ميآورد و با زمينهسازي ميگفت كه بهتر است چه كتابي را بخوانيد.فاصله منطقه تا منزل را با مطالعه سپري ميكرد. هميشه در جريان چاپ كتابهاي جديد و نيز خريد و خواندن آنها بود. هديهاي كه به دوستان تقديم ميكرد، اغلب كتاب بود. در كيف سامسونتش علاوه بر قرآن و مفاتيح و رساله عمليه حضرت امام خميني (ره)، كتاب ديگري ديده ميشد كه در برنامههاي مطالعاتياش مورد استفاده قرار ميگرفت.گاهي اوقات كه خانوادهاش براي ديدارش به تهران ميآمدند، براي انجام كارهايشان و يا رفت و آمد در مسير ترمينال، هرگز از خودروي سپاه بهره نمي گرفت و خيلي شفاف به آنان ميگفت: «از اين وسيله نميتوانم استفاده كنم.»گفتم: «چرا راننده نداري؟» گفت: «وقتي راننده نداشته باشيم، دو فايده دارد: اول اين كه از يك نيرو كمتر استفاده ميشود. دوم اين كه از وقت بهره بيشتري ميبريم و بعضي از جلسات مهم را [بدون دغدغه و ترديد] در ماشين تشكيل ميدهيم. »وقتي كه درباره مجاهدين عراقي صحبت ميكرد، اشك ميريخت و ميگفت: »شما نميدانيد، اينها خيلي مظلومتر از ما هستند و انقلاب عراق پيچيدهتر از انقلاب ماست.اسماعيل بر اين نظر بود كه: بچه ها را به زور وادار به كاري نكنيم. وقتي به مسجد محل ميرفت، ابراهيم را با خودش به نماز جماعت ميبرد. او عملاً آداب و دستورات تربيتي را به ابراهيم ياد ميداد.انساني منطقي و مستدل بود و چون حرف براي گفتن داشت، به زور و تحميل متوسل نميشد.به خانه كه ميآمد - با وجود خستگي - خيلي شاداب بود. هيچ گاه از كار و جنگ و هر چيز ديگري، ابراز خستگي نميكرد. بسيار منظم و تروتميز بود و به نيازمنديهاي منزل رسيدگي ميكرد. سر زدن به فاميل و دوستان و انجام تماسهاي لازم، استراحت، غذا خوردن، نماز و نيايش، قرآن خواندن، اهتمام به مسائل تربيتي از سوي او مو به مو انجام ميپذيرفت و در اين ميان كاملاً منظم و با برنامه بود.در ساليان زندگي با اسماعيل، هفته به هفته و ماه به ماه او را در حال پويايي و بالندگي ميديدم. وي را از نظر فكري، اخلاقي و حال و هواي معنوي پيوسته نو به نو مييافتم. اين هفته كه ميگذشت، هفته ديگر چيز ديگري بود. از اين رو تكرار و كهنگي و ركود در حيات او معني نداشت. هر چه در او مينگريستم. رشد، كمال، معنويت و طراوت بود. اين ويژگي، همواره ذهن و ضميرم را به خود گرفته و از آن وقت تاكنون مرا مات و مبهوت ساخته است.او به طور مستقيم در باب اشتياق به شهادت حرف نميزد ؛ ولي ميگفت: «مؤمني كه هميشه فعاليت ميكند، معنا ندارد كه در رختخواب بميرد.»شب آخر ميگفت: «حيف است كه من اين جا توي رختخواب يا زير بمباران بميرم!» همچنين ميگفت: انتظار دارم بعد از من با آن صبري كه تاكنون داشتهاي، در جامعه نمونه باشي. شما تا الان هم يك همسر شهيد بودي! و مثل يك همسر شهيد با من زندگي كردي. من برايت كاري نكردم.ابراهيم كه به سن شش ماهگي رسيده بود ، اسماعيل از جبهه به اميديه آمد و گفت: «براي من زشت است كه با اين مسئوليتم در سپاه ، زن و بچه ام دور از صداي جبهه باشند ؛ شما به اهواز بياييد.»مادرش – گريه كنان – در اعتراض به اين تصميم گفت: «رفتن به اهواز ، آن هم با اين وضعيت براي بچه كوچكمان مناسب نيست.»اسماعيل سخن مادر را چنين پاسخ گفت: «بچه من بايد در اين سر و صداها بزرگ شود.»به هر حال ، آمديم و در هواي اهواز ساكن شديم. شهري كه زير آتش جنگ افروزان نابكار بعثي ، خواب و آسايش را از كف داده بود. در آن روزگار ، اسماعيل هفته اي يا دو هفته اي يك بار براي چند ساعت سر مي زد و مي رفت. خانواده ما و خانواده دوست ديرينه اش سردار شهيد مهندس صدراللّه فني – كه تازه داماد بود- در يك خانه زندگي مي كرديم. توصيه اسماعيل اين بود كه: «پناهگاهي را در باغ كنار منزل بسازيد. هر گاه هواپيما آمدند ، شما به داخل آن برويد.»هنوز سخن شورمندانه او در گوش جانم طنين مي افكند: «بچه من بايد با اين سر و صداها بزرگ شود.»زمستان سال 1364 بود و در تهران زندگي مي كرديم . اسماعيل براي گرفتن برنج كوپني بايد مسيري را مي پيمود كه جز ماشين هاي دارنده مجوز ورود به محدوده طرح ترافيك ، بقيه مجاز به تردد نبودند.افزون بر اين ، از ناحيه پا هم ناراحت بود و حمل يك كيسه برنج با آن مسافت (تقريباً يك كيلومتر) برايش زجرآور بود. از او خواستم تا با ماشين سپاه برود ؛ اما نپذيرفت.گفتم: «حال شما خوب نيست و پاهايت درد دارد! »گفت: «اگر خواستي همين طور (پياده) مي روم و گرنه ، نمي روم.»كيسه 25 كيلويي را روي دوشش نهاده بود و كيف دستي و چيزهاي ديگري هم در دستش، به سختي به خانه آورد ؛ اما حاضر نشد براي چند دقيقه از ماشين سپاه استفاده كند:آزادي بچه ها با آمدن اسماعيل به خانه بيش تر مي شد و شكل ويژه اي پيدا مي كرد. او طبعاً پر مهر و پر احساس بود و بر اين نظر بود كه تا جايي كه امكان داد ، از تنبيه بپرهيزيم. از اين رو ، به ندرت تنبيه از او ديده مي شد. تنها جايي كه با اين روش اقدام نمود ، وقتي بود كه ابراهيم- فرزندم – خيلي شيطنت مي كرد و خواهرش – زهرا- را اذيت مي كرد. هر چه به او گوشزد مي نمود كه زهرا از تو كوچكتر است ؛ و خواهر توست و... باز ابراهيم دست بردار نبود. آن جا بود كه يك سيلي به صورت او زد ؛ به گونه اي كه جاي انگشتانش پيدا بود. بعد از اين كار ، اسماعيل را طور ديگري ديدم. خيلي گرفته ، ناراحت و پشيمان بود. به هر حال آخر شب شد و ما به خواب رفتيم. نيمه هاي شب بود كه بيدار شدم ؛ اما بيداري خودم را پنهان كردم. ديدم بالاي سر ابراهيم نشسته و گريه مي كند. اول فكر كردم بچه مريض شده كه اسماعيل خوابش نبرده و از او مواظبت مي كند. آرام و بي صدا به اين صحنه نگاه مي كردم. او بود كه دستش را جاي آن سيلي مي كشيد و استغفار مي كند.چه بسيار اوقاتي كه تشنه ديدارش بوديم ؛ اما اين توفيق كمتر نصيب ما مي شد. به اين خاطر ، هر گاه مريض مي شد ، خوشحال بوديم كه يكى دو روز در كنار او هستيم.صبح شهادت و هنگام خداحافظي او ، حدود 20 دقيقه جلوى درب منزل با هم صحبت كرديم. به او گفتم:«كاش دست و پايت و يا عضوى ديگر از اعضاى بدنت را مي دادى ؛ تا ديگر راحت شويم و تو را در منزل بيش از پيش ببينيم!»اسماعيل - در حالى كه گل لبخند بر لبانش نشسته بود - چنين پاسخ داد:«اگر سر برود چه؟ ما فقط سرمان برود كه دست برداريم و آسوده يك جا بنشينيم.»اسماعيل ساعت 6 صبح از ما خداحافظى كرد. راننده پا روى گاز نهاد و حركت كرد. در طول 200-300 متر كوچه ، دستش را از طرف شيشه ماشين بيرون آورده بود و به علامت خداحافظى تكان مي داد. ماشين كه به سمت چپ پيچيد ، پيچ كوچه بين چشمان بارانى ما و دست نوازشگر او جدايى افكند.بارها با لبخند به شوخى خطاب به ابراهيم و زهرا ميگفت: «اگر باباى شما شهيد شد ، چه كار مي كنيد؟»يا مي گفت: «باباى شما بايد شهيد شود!»او مي خواست پديده شهادت را در دل و ديده فرزندانش عادى جلوه دهد و بر اين باور بود كه: «نبايد كلمه شهيد و شهادت، بچهها را ناراحت كند و يا در روحيه آنان اثر منفى بگذارد.»وقتى شهيد شد آرامش خاطرى در ابراهيم 6 ساله ديده مي شد و سخن او در فراق پدر چنين بود: «پدرم شهيد شده و اكنون در بهشت است.»با يكي از معاونينش از اهواز به سمت قم مي رفتيم. خسته بود و براي تجديد قوا از دوستش خواست تا ماشين را به كناري بزند و نيم ساعت استراحت كند. اسماعيل عادت كرده بود كه هنگام خواب پاهاي خود را از پوتين در بياورد. پوتينها را از پاي خويش در آورد و چون جا تنگ بود ، آنها را بيرون از ماشين گذاشت و بعدكمي به خواب رفت. وقتي كه بيدار شد و حركت كرديم ، بعد از گذشت 10 دقيقه و پيمودن كيلومترها راه ، متوجه جا ماندن پوتين ها شد. از هم رزمش پرسيد: «قيمت پوتين چه قدر است؟»او پاسخ داد: «700 تا 800 تومان.»از اين كه چه قدر از راه را پيموده ايم ، سؤال كرد. دوستش گفت: حدود 10 دقيقه و بعد حساب كرد ؛ ديد كه قيمت پوتين از قيمت رفت و برگشت گران تر است. وي پول بنزين رفت و برگشت را حساب كرد و كنار گذاشت و گفت: «برگرديم!»او اين پوتين هاي نو را از سپاه گرفته بود و آنها را براي خدمت مي خواست. حيف بود كه از دستشان بدهد. ماشين دور زد و به سمت پوتين ها در حركت شديم و بعد از طي چندين كيلومتر راه به آنها رسيديم. نكته ها و خنده هايي كه در اين ميان گفتيم و شنيديم ، چه شيرين بود و چه زيبا خاطره اش در دل و جانمان جا خوش كرد. قنبر دقايقي (پدر شهيد):بعد از انقلاب ، روزي از تهران آمد و گفت: «آقا مي خواهيم در اين جا (اميديه) سپاه تشكيل بدهيم».بعد به اهواز رفت و يك ماشين و 5 قبضه تفنگ را با خود آورد. اتاقي را در دبيرستان دخترانه تهيه ديد و از ميان بچه هايي كه سالم و نماز خوان و برخاسته از خانواده هاي مؤمن و متدين بودند ، شروع به ثبت نام كرد. شرط نام نويسي از سوي اسماعيل چنين بيان شد: «هر كس براي شهادت حاضر است ، ثبت نام كند».تقي دقايقي:آن شب اسماعيل راننده ماشين بود و من و امام جمعه اميديه (استاد همتي خراساني) ، همراه با او از تهران به سمت قم مي رفتيم. سال 1358 بود. در بين راه توصيه نموديم كه چون كار داريم ، با تعجيل وبه سرعت حركت كن. وي هنگام پرداخت عوارض در اتوبان ، از افسر پليس راه پرسيد: «سرعت مجاز در شب – آن هم در اتوبان- چه قدر است؟»افسر گفت: «حدااكثر 90 كيلومتر.»پاسخ او موجب شد كه بي توجه به توصيه من ، فقط براي رعايت قانون و احترام به آن ، با سرعت 80 تا 90 كيلومتر رانندگي كند. اساعيل در مسير قم مي گفت: «اگر در رژيم گذشته خلاف مقررات رفتار مي كرديم ، به خاطر مبارزه با آن رژيم باطل بود ؛ ولي اكنون همان مقررات در نظام اسلامي شرعي است و بايد رعايت گردد.»فاطمه دقايقي:در تابستان سال 1358 همراه با اسماعيل به تهران رفته بوديم. در تدارك برگشت به خوزستان بوديم كه هواي ديدار حضرت امام خميني (رض) بي قرارمان نمود. در آن ايام امام در قم حضور داشت. به منظور ديدار گل رويش ، از تهران راهي قم شديم.علأوه برمن واسماعيل ، خواهرم وشوهرش با ما همراه بودند. به قم كه رسيديم ، شنيديم كه امام در ساعت 5 عصر در مدرسه فيضيه به مناسبت نيمه شعبان سخنراني دارد. شادمان بوديم كه چنين توفيقي رفيق ما شده و در انتظار زيارتش شور و حال ديگري داشتيم. اما ساعت حركت قطار (6 عصر) و دغدغه رسيدن به ايستگاه و دل واپسي هاي ديگر ، آن شور و شادي را در كام ما تلخ نموده بود. لحظه ها يكي پس از ديگري سپري شد و ساعت موعود فرا رسيد ، اما از آمدن امام خبري نشد. حدود نيم ساعت بعد از وقت مقرر هم در مدرسه مانديم ودر ميان انبوده مشتاقان به انتظار نشستيم ؛ ولي باز هم چشممان به جمالش منور نشد.با ناكامي برخاستيم و از بيم اين كه به قطار تهران – خوزستان نرسيم ، شتاب زده به سمت ايستگاه راه آهن رفتيم. در بين راه همگي از اين بي توفيقي و نامرادي حسرت مي خورديم و غبار غم بر سراپاي وجودمان نشسته بود. در مسير اهواز به اميديه ، سرم را روي پاهاي اسماعيل نهادم و خوابيدم. در عالم خواب امام را ديدم كه چه پر مهر و صميمانه با من برخورد مي كند. با لذت و سرور از خواب بيدار شدم و اين خواب شيرين را تعريف كردم. ديگر زيارت آن بزرگ از آرزوهاي گران و بلند من شده بود. با درد و دريغ بگويم كه اين آرزو وقتي ميسر گشت كه چهل و چند روز از كوچ اسماعيل گذشته بود. از محضر امام كه آمديم ، باز شب هنگام خوابش را ديدم. احساس مي كنم ، اين دوباري كه او را به خواب ديدم ، به گونه اي به اسماعيل مربوط مي شود. چه كنم كه بيان چنين احساسي بسي دشوار است:احمد رضا دقايقي:گفت: «امشب شما را به جاي خوبي مي برم».پرسيدم: «كجا؟»پاسخ داد: «جايي كه به هر سو نگاه مي كني ، كسي در گوشه اي به نماز و نيايش مشغول است و فضايي معنوي و روحاني دارد. آن جا هر آن چه از خدا بخواهي مستجاب است».سال 1360 بود كه اسماعيل چنين سخني را با من در ميان نهاد. آن ايام ، در شهر مقدس قم مهمانش بودم. همراه با او و خانواده اش و نيز يكي از دوستانش ، همان شب به مسجد جمكران رفتيم. جايي كه پاكان و مشتاقان در انتظار ديدن گل روي حضرت مهدي (عج) آرام و قرار ندارند. آن شب اسماعيل شور و اشتياقي داشت كه تصويرش بسي دشوار است. وي در حالت روحاني خيره كننده اي به سر مي برد و تا دير هنگام در خلوت نياز سير مي كرد و اشك مي ريخت.آن شب كه ابراهيم يك ساله در آغوش مادر جا خوش كرده بود و پدرش در ملكوت شهادت پرواز مي كرد ، هرگز از يادم نمي رود.تقي دقايقي:تعطيلات عيد نورز (سال 62) بود و براي ديد و بازديد ، از خارج به كشور آمده بودم. بعد از سپري شدن ايام تعطيل ، باز آماده سفر بودم كه به اسماعيل گفتم: «اگر چيزي لازم داري بگو تا از آن جا برايت بفرستم.»وي با بي اعتنايي به دنيا گفت: «نه ، هيچ لازم ندارم.»وقتي به اصرار ، يك ساعت مچي به او هديه دادم ، انتظار مي رفت كه آن را براي خود نگه دارد. اما بعدها جز جاي خالي ساعت بر دستش چيزي نديدم. آن جا بود كه با خبر شدم آن را به يكي از مجاهدين عراقي تقديم نموده است.در گرماگرم عمليات بيت المقدس و در كشاكش آزادي خرمشهر (بهار 61) براي ديدار رزمندگان اميديه ، راهي منطقه دارخوين شدم. به آن جا كه رسيدم ، توفان شديدي به سمت عراق به حركت در آمد. توفان چنان بي امان مي وزيد كه چادرهاي آنان را از جا كنده بود. گرد و خاك چنان به سر و صورتمان سيلي مي زد كه جرأت باز كردن چشمان خويش را نداشتيم. ظهر بود و نيروهاي تداركات ناهار بچه ها را در نايلون هاي كوچكي جا داده بودند ، اما در آن گرد و خاك پرحجم ، چه كسي توان غذا خوردن داشت. دهانمان پر از خاك شده بود و سخت نگران بوديم كه خدايا! اگر اكنون دشمن حمله كند چه به روز رزمندگان مي رود؟!در آن غوغاي طبيعت ، كمي چشمانم را گشودم. نخستين چيزي كه نگاهم را به خود دوخت ، خودروي فرماندهي بود كه به سمت ما مي آمد. نزديك كه شد اسماعيل را ديدم كه از ماشين بيرون آمد. بعد از احوال پرسي ، نگراني خودرا از توفان و خطرات احتمالي آن ابراز نمودم. وي لبخندي زد و گفت: «شايد اين ( نشانه ) نصرت الهي باشد. »سخن او اشارتي به جنگ احزاب (خندق) در صدر اسلام بود كه توفان و قهر طبيعت ، رعب و وحشت در دل دشمنان اسلام افكند و آنان را متواري ساخت.فاطمه دقايقي:نخستين مسافرت من به خارج از خوزستان (سال 1362) ، همراه با اسماعيل بود. آن موقع كلاس اول دبيرستان بودم. او بر اين باور بود كه لازم است برادرها و خواهرهاي خودش را با محيط هاي جديد آشنا كند. از اين رو ، هرگز نمي گفت كه اينان بچه هستند ، تا با اين شگرد از خود سلب مسئوليت نمايد. بلكه با ما بچه ها هم رفتاري كريمانه و مهرانگيز داشت. در همين سفر بود كه ما را به قم ، تهران ، دانشكده محل تحصيلش و كوه نوردي و پاره اي از جاهاي ديگر برد و در همين سفر بود كه وقتي به شهر قم رسيديم ، ما را به زيارت مزار بي بي فاطمه معصومه (س) برد و بعد از آن براي خريد كتاب ، راهي كتاب فروشي ها شديم. در يكي از فروشگاه هاي كتاب ، تعدادي از آثار استاد شهيد مطهري را برايم خريد. آن جا بود كه با ابراز تاسف مي گفت: «مردم خيلي به كتاب اهميت نمي دهند.»اسماعيل هميشه ما را به كتاب خواني به ويژه كتاب هاي تاريخ اسلام ترغيب مي نمود.قنبر دقايقي :اسماعيل در 28 ديماه سال 65 در منطقه عملياتي كربلاي 5 (شلمچه) به شهادت رسيدند.ايشان از چندسال قبل از انقلاب همراه با گروه منصورون در خوزستان مشغول مبارزه با رژيم ستمشاهي بود و پس از انقلاب نيز از اولين كساني بود كه به عضويت سپاه درآمد و در سال 58 سپاه پاسداران اميديه و آغاجاري را تأسيس و راهاندازي نمود. و سپس در راهاندازي سپاه خوزستان و انتخاب فرماندهان آن فعاليت نمود و با شروع جنگ تحميلي در جبهههاي حق عليه باطل حضور يافت و همرزمان مسئوليت يگان حفاظت منطقه 1 (قم و استان مركزي) را عهدهدار شد و در كنار آن به تحصيل علوم حوزوي پرداخت و سپس با ادامه جنگ دوره عالي فرماندهي مالك اشتر را راهاندازي نمود و خود از اولين فرماندهاني بود كه اين دوره را با موفقيت به پايان رساند و پس از آن مدتي در سمت مسئوليت طرح و عمليات لشكر عليبنابيطالب (ع) انجام وظيفه نمود تا اينكه در سال 63 مسئول سازماندهي مجاهدين عراقي به او واگذار شد و ايشان تيپ 9 بدر را راهاندازي نمود كه اين تيپ پس از مدتي با تلاشهاي ايشان تبديل به لشكر 9 بدر گرديد. سپس در عملياتهاي مختلف از جمله عاشوراي 4، قدس 4، كربلاي2، كربلاي4 و كربلاي 5 با موفقيت شركت نمود.در سال 1353 در رشته مهندسي كشاورزي (آبياري) دانشگاه اهواز پذيرفته شدند و پس از دو سال تحصيل در اين رشته و جهت گسترش فعاليتهاي سياسي و نياز به حضور در تهران در سال 1355 مجدداً در كنكور شركت نمود و در رشته علومتربيتي دانشگاه تهران پذيرفته شد كه با شروع انقلاب درس خود را نيمهتمام گذاشته كه تا هنگام شهادت نيز فرصت ادامهتحصيل را به دست نياورد.متولد سال 1333 بودند و در هنگام شهادت حدود 32 سال سن داشتند.من را به دفتر امامجمعه شهر دعوت كردند و با صحبتهاي ايشان از شهادت اسماعيل عزيز اطلاع پيدا كرديم.او به همراه معاونت طرح و عمليات لشكر جهت شناسايي منطقه عملياتي به نزديكي مواضع نيروهاي عراقي در منطقه عملياتي كربلاي 5 در شلمچه رفته بودند كه پس از شناسايي توسط راكت هواپيماي دشمن به شهادت رسيدند.من خدا را شكر گفتم كه توانستم اين امانت الهي را به خوبي به صاحب اصلي آن بازگردانم.مؤمن واقعي كسي است كه خداوند را در همه احوال حاضر و ناظر بر اعمال خود ببيند و جز در جهت رضاي او گام برندارد.نصرت همراهي، مادر شهيد :ايشان متأهل و داراي دو فرزند بودندخيلي متواضع و باوقار بودند. در كارها جدي و داراي صبر و حوصله خاصي بودند و در زندگي نيز احترام خاصي براي خانواده و به ويژه پدر، مادرو همسر قائل بودند و در عين حالي كه اغلب اوقات در جبهه بودند؛ هميشه در فكر خانواده خود و درصدد رفع مشكلات آنها بودند. براي صله ارحام و سركشي به اقوام و آشنايان اهميت زيادي قائل بودند و هميشه به اين مطلب تأكيد داشتند. هميشه باوضو بودند و ذكر بر لب داشتند و قرآن را با صوت زيبايي تلاوت مينمودند.اسماعيل با شناخت روحيات و مشكلاتشان رابطه عاطفي با آنها برقرار كرده بود و آنها نيز او را مانند برادر و از خودشان ميدانستند. به اين ترتيب اسماعيل به عنوان يك فرمانده بر قلبهاي آنان حكومت ميكرد و پس از شهادت اسماعيل، مجاهديني كه براي مراسم او آمده بودند ميگفتند: اسماعيل فرزند شما نبود بلكه، پدر ما بود و ما پس از او يتيم شديم. او با وجود آن كه فرمانده لشكر بود ولي در نهايت تواضع، حتي چادرهاي مجاهدين را تميز ميكرد و در كارهاي مختلف به آنها كمك مينمود.هميشه در نظر من است، ولي وقتي تلويزيون فيلمي از جبهه نشان ميدهد و به خصوص شبهاي جمعه دلم بيشتر بيتابي ميكند.برادر شهيد:صحبت از شهدا به خصوص سرداران مشكل است. معمولاً آنها ويژگيهاي خاص خودشان را دارند. حتي از نظر هوش و استعداد، سرشار و برجستهاند. اسماعيل نيز در خانواده ما كه 5 برادر و 2 خواهر بوديم. و حتي در بين آشنايان و اقوام، يك شخصيت بارز بود.هفتهاي 25 ريال يا 3 تومان مجله ميخريد و جداول و چيستانهايش را حل ميكرد. در واقع او يك سروگردن از بچههاي ديگر جلوتر بود. در محيط اميديه و آغاجاري كه محيطي غربزده بود، همه به دنبال باشگاه، سينما و... بودند، اما او به دنبال مطالعه و كتابخواندن بود.درسش خوب بود و هيچوقت از مدرسه، پدر و مادرمان را نميخواستند، منتهي حرف زور را هيچوقت قبول نميكرد. در مدرسه زد و خورد ميكرد و پدرمان چون فرد متديني بود، ميگفت: چرا شما با بچهها دعوا كرديد و هميشه پشتيباني طرف مقابل را ميكرد.وسايلش را در خانه خيلي مرتب ميچيد. تمبر يادبود جمع ميكرد ولي اجازه نميداد كه كسي بدون اجازه به آلبومش دست بزند. يك نظم و انضباط خاصي در كارهايش داشت. طوري كه برادرها و خواهرهاي كوچكش حرفش را گوش ميدادند. در كارهاي خانه هم به مادرم كمك ميكرد. و كلاً مورد علاقه همه بود.من دورادور از كارهاي آنها مطلع بودم. چون اسماعيل خيلي رازدار بود. منتها من تا خدودي از مسائل خبر داشتم. اعلاميهها و كتاب هاي انقلابي آنها را به راحتي ميديدم. اما قضيه اسلحه را 24 ساعت پس از پيروزي انقلاب متوجه شديم. اسماعيل دو كلت نظامي را از ميز پدرم كه خياطي داشت درآورد و باز و بستهشدن آن را به خانمش نشان داد. من خيلي تعجب كرده بودم شهيد گفت: اين همان اسلحهاي است كه آقاي محسن رضايي با آن، دو افسر شهرباني را در بهبهان ترور كرد.از طرفي اطلاع داشتم كه شهيد عليدادي و بعضي ديگر از بچهها به كوه ميرفتند و تعليم نظامي ميديدند و بعضي ديگر از بچهها در مغازه پدرم و با يك دستگاه كوچك، اعلاميه ترور و دستورات ايشان را منتشر ميكردند.ايشان بعد از اينكه دو سال مهندسي آبياري را در اهواز خواندند، به دليل اينكه محيط اهواز را براي مبارزه قبول نداشتند، به تهران رفتند . ايشان در همان سال 56 در رشته علومتربيتي دانشگاه تهران قبول شدند. خوابگاه آن هم در اميرآباد شمالي بود.در واقع در سالهاي ماقبل پيروزي انقلاب، در تهران بودند و در دانشگاه تهران با التقاطيها بحثهاي زيادي داشتن. يادم هست چند شب در خردادماه به خوابگاه بچهها آمدم. آنها تا ساعت 2و3 نيمهشب با اين بچهها كه از آنها بوي عقايد كمونيستي هم ميآمد مينشستند و بحثهاي مفصلي در مورد تكامل انسان و ديالكتيك و غيره انجام مي دادند.علاقه به محيط قم و اهلبيت داشتند و دوست داشتند كه درس طلبگي بخوانند. به همين دليل 6،7 ماه دروس مقدماتي را خواندند كه با توجه به اتفاقات سال 60 كه ترورها زياد بود، مسئول حفاظت از شخصيتهاي قم شدند. منتها بعداز اين كه امام(ره) اعلام كردند كه جنگ مسئله اصلي است و اين كه متوجه شدند علماي بزرگ، پس از سي، چهل سال تحصيل به اين درجه رسيدهاند و با 3 يا 5 سال نميتوان به اين درجات رسيد، به منطقه برگشتند و دوره مالك اشتر را براي فرماندهان به راه انداختند؛ سپس به همراه شهيد زينالدين در لشكر 17 عليبنابيطالب(ع) مشغول به كار شدند.يادم هست زماني كه اسماعيل در هنرستان درس ميخواند، به همراه او و چند تن از دوستان در اهواز و در منزل يكي از بستگان، كه در اختيار ما قرار دادهبود به صورت مجري حضور داشتيم؛ ولي بعد از مدتي آنجا لو رفت و ساواك آقامحسن را دستگير كرد، اما چون اسماعيل آنروز و روز بعد از آن به هنرستان رفته بود، نتوانستند او را هم بگيرند. من هم به سرعت به او خبر دادم كه محسن را روز چهارشنبه بردند و اگر تو را هم ببينند خواهندگرفت.اسماعيل عصر جمعه به خانه آمد و ما هرچه كتاب بود به منزل يكي از بچهها كه بر روي او حساسيتي وجود نداشت، برديم. اسماعيل شنبه به هنرستان رفت و همانطور كه پيشبيني ميشد، توسط ساواك دستگير شد. وقتي من ظهر آن روز به خانه آمدم، ديدم كه خانه كاملاً بههمريخته است. در اين بين نكته جالب اين بود كه ساواك يك دفترچه كوچك كه ما اسم بچههايي كه از ما كتاب ميگزفتند را به همراه نام كتاب در آن مينوشتيم را در وسط اتاق پيدا نكرده بود، اگر پيدا ميشد وضعيت بسيار خطرناك ميشد. و اين عنايت خداوند را نشان ميداد و سرانجام اسماعيل هم پس از 75 روز از زندان آزاد شد.ايشان چندين بار هم در تهران دستگير شدند. يكبار در ميدان توپخانه سابق، دو چمدان كتاب دستشان بود كه چند ماشين ساواك به او مشكوك ميشوند، وقتي ميپرسند اين كتابها چيست؟ او ميگويد من كتابفروشم و بعد از وارسي كتابها او را رها ميكنند.يك بار هم به همراه همسرشان به كوه رفته بودند و همراه تعدادي از دوستان شعار ميدادند و سرود ميخواندند كه با هليكوپتر ساواك به تهران آمده و دو سه روز بازداشت ميشوند. در واقع ساواك متوجه سوابق مبارزاتي و زنداني او در اهواز نميشوند.اسماعيل در زندان به افسران جزء رياضي و فيزيك درس ميداد و آنها هم او را به عنوان يك فرد زرنگ قبول داشتند و او خود ميگفت برخوردي كه با ما كردند با بقيه زندانيها فرق داشت.هر وقت از او ميپرسيديم كه در زندان چه شرايطي داري، آيا شكنجهات ميكنند يا نه؟ ميگفت شكنجه نميكردند، فقط بازجويي ميكردند و فحش ميدادند. بعدها فهميديم براي اين كه از ترس و رعب ناشي از اقدامات ساواك كم شود او چنين ميگفته است.در عملياتها با ايشان نبودم، ولي مدتي در كمپ لشكر بدر در اهواز بودم و مدت دوماه هم در غرب كشور و در پادگاني كه براي اسراي تواب ساخته بودند حضور داشتم. البته سه ماه افتخار داشتم تا در كنار شهيد و در جبهه باشم.من تا زماني كه ايشان مسئوليت حفاظت از شخصيتهاي قم را برعهده داشتند، با خبر بودم ولي بعد از آن را خبر نداشتم كه مسئوليت آنها چيست و فقط شنيده بودم كه با عراقيها رابطه دارند.بعداًَ زماني كه شهيد به مرخصي ميآمدند و با او در عيادت از خانواده مجاهدين عراقي همراه ميشدم، ميديدم كه در آن مجالس، فقط او حرف ميزند و كمكم متوجه شدم كه ايشان فرمانده هستند.آن موقع من از سپاه اجازه گرفتم كه با يك موتور به منطقه بروم. لذا از ماهشهر به منطقه رفتم. نزديكيهاي دارخويين، چادرهاي بسيار زيادي برپا شده بود و چندروزي بود كه بادهاي شديدي ميآمد. معمولاً در ايام خرداد، بادهاي شديدي در خوزستان ميآيد، اما آن بادها خيلي شديد بود و نزديك بود كه چادرها را از جا بكند.آنچنان گردوخاكي بهپا شدهبود كه تا 50 متري هم ديده نميشد. لحظاتي بعد يك ماشين وارد منطقه شد كه بچهها ميگفتند اسماعيل آمده است. ما با هم احوالپرسي كرديم ولي ايشان اينطور نبود كه كارش را رها كند و خيلي تحويل بگيرد. من پرسيدم كه اين باد خيلي شديد است شما براي اين عمليات چه كار ميكنيد؟ ايشان گفت: هيچ نگران نباش، در جنگ احزاب بادي آمد كه همه كفار از آن فرار كردند. هيچ معلوم نيست، شايد اين باد عراقيها را هم تارومار كند. من كه ديدم ايشان اينچنين برخورد ميكند نگرانيام از بين رفت.ما در قم بوديم ولي توسط اقوام شنيديم كه شيميايي شده است. تلفنها هم خراب بود و خلاصه با يك مشكلي با سپاه اميريه و آقاي ايرانپور تماس گرفتيم. چون ديگر حوصله در برزخ ماندن را نداشتيم. و راه هم خيلي دور بود، به ايرانپور يكدستي زدم و گفتم: خوب جسدش آمد يا نه؟ ايرانپور مانده بود كه چه بگويد، لذا گفت: بله، منتظر شما هستند كه شهيد را تشييع كنند. بچهها را با پاترول دنبالتون فرستاديم، پس راه بيفتيد و زود بياييد.ايشان با آقاي بهمني طبق عادت هميشگي قبل از اين كه لشكر به منطقه برود، به راه افتادند و براي شناسايي منطقه با موتور تريل حركت كردند.هواپيماهاي دشمن از ارتفاع پايين ميآمدند و رگبار ميزدند. طوري منطقه را ميكوبيدند كه آسمان كاملاً ابري شده بود. در اين هنگام هواپيماها بمب خوشهاي ميريزند كه به پاي شهيد تركش ميخورد. بعد اسماعيل و رفيقش به سوي سنگرهاي بتوني ميروند كه يكي از هواپيماها راكت رها ميكند و ديوار بتوني سنگر كاملاً فرو ميريزد.لحظاتي بعد آقاي بهمئي خودش را ميتكاند و هرچه اسماعيل را صدا ميزند، جوابي نميشنود. وقتي بالاي سرش ميرود، ميبيند كه صورتش كاملاً متلاشي شده و در جا شهيد شده است. مادرم هم ميگويد: من هميشه خوشحالم كه جسد پسرم آمد و خيلي خدا را شكر ميكند.آن زمان در قم بودم. ولي بعدها شنيدم كه خانوادهاش يك روز قبل از عمليات كربلاي 5 به اهواز رفتهاند. من خيلي تعجب كردم. چون هيچوقت اين اخلاق را نداشت كه به خانوادهاش بگويد كه پيش من بياييد و آنها هم به اهواز ميروند.خلاصه اسماعيل پيش آنها ميرود و ميگويد كه اين سفر فرق ميكند و ممكن است ديدار بعدي ما در بهشت باشد. آمريكا و متحدانش دنبال اين هستند كه صدام را نگه دارند. در همانجا اسماعيل نقشه را در كنارش ميگذارد و به پسرش ميگويد: تا قدس فاصلهاي نيست و تنها يك وجب است.شهيد در قم و محله نخوديها خانه داشت. بعد از سالگرد شهيد، من به مسجد آن محل رفته بودم كه خادم آن مسجد پيش من آمد و گفت: يك فردي بعضي وقتها پيش من ميآمد كه خيلي شبيه شما بود. او مهرها، كتابها و كفشها را مرتب ميكرد. ما فكر ميكرديم او يك فرد عادي است اما بعداً كه پوستر او را در مسجد زدند، متوجه شديم كه او يكي از فرماندهان جنگ بوده و شهيد شده است.من مدتي از طرف وزارت آموزش و پرورش در امارات مأمور بودم. يادم هست قيمت كالاها آن زمان (زمان جنگ) با ايران خيلي تفاوت داشت.معمولاً آشنايان، خواهرها و بردارها چيزهايي ميخواستند ولي شهيد هيچوقت چيزي نخواست. يك بار من با اصرار از خانمشان خواستم تا از اسماعيل بپرسد كه چه ميخواهد. بعد از مدتي خانم شهيد به من گفت كه لطف كنيد يك ساعت بياوريد. من هم يك ساعت آوردم و به ايشان دادم. اما چندماه بعد ديدم كه ساعت در دست او نيست. پرسيدم ساعت كجاست؟ اسماعيل گفت: يكي از مجاهدين عراقي ميخواست ازدواج كند، من هم چيزي را براي هديه نداشتم و آن ساعت را به او هديه دادم. بعداز شهادت ايشان، اين مجاهد عراقي به خانه پدرم آمده و گفته بود كه اين ساعت يادگاري شهيد است و بهتر است پيش ما باشد. اين ساعت چندسال تا پايان عمر پدرم در دست ايشان بودو دوباره اين ساعت بعد از 21 سال به دست ما برگشت و حالا در دست دختر ماست.ـ در پايان اگر سخني درباره شهيد داريد بفرماييد.اسماعيل، اعتنايي به مسائل دنيايي نداشت. مثلاً آن زمان به فرماندهان لشكر پيكان ميدادند ولي ايشان قبول نميكرد. خلاصه با فشار خانمشان كه به دانشگاه ميرفت گفت: من ماشين ميخرم ولي تو هم گواهينامهات را بگير كه به كارهايت برسي تا لازم نباشد من زياد از منطقه به شما سر بزنم.ايشان هيچوقت دوست نداشت جايي مطرح شود. حتي بعد از شهادتش هم تصميم گرفتيم تا روز چهلمش راديو تلويزيون راجع به ايشان مطلبي بگويد، از آنجاييكه شهيد موافق اين مسائل نبود گوينده راديو، اسم ايشان را اشتباه خواند.و يا وقتي در دوره پنجم مجلس، بعضي از نمايندگان مكاتباتي كرده بودند كه يكي از طرحهاي ملي به نام ايشان گذارده شود، اصلاً آن نامهها گم شد و مسئله به كلي منتفي شد.ابو محمد الطيب:با پناهنده شدن دو تن از سربازان عراقي به نيروهاي ما اطلاعات قابل توجهي نصيبمان شد. اين ماجرا پيش از عمليات كربالاي 2 و در منطقه «حاج عمران» اتفاق افتاد. يكي از آنان در آشپزخانه كار مي كرد و سردار براي شركت آن دو در عمليات ، اختيار كار را به خودشان واگذار نمود. آنان نيز داوطلبانه و خالصانه خواهان شركت در عمليات شدند. بچه هاي بيپ به لحاظ مسائل امنيتي به آنان اسلحه ندادند. آقا اسماعيل از اين كار ناراحت شد و گفت: «آنان همانند ساير مجاهدين مسلح شوند.»وي با استدلال مي گفت كه: «بايد به آنها اعتماد كرد تا جذب شوند و به خودشان اعتماد كنند و اگر نتوانستند و نخواستند با ما باشند و به سمت دشمن گريختند ، ما فقط دو قبضه سلاح از دست داده ايم كه آن چنان ارزشي ندارد.» اين برخورد موجب جذب آنان در سپاه بدر شد ، تا جايي كه در ساير عمليات ها هم شركت كردند.ابو ميثم صادقي:روزي يكي از مجاهدين عراقي در خطوط مقدم جبهه به ما پيوست. وي در همان ساعات آغازين حضورش در آن ج ، ماجرايي را شرح داد ؛ به شكلي كه صداي خنده بچه ها به قهقهه بلند شد. او مي گفت: «همسرم مرا براي خريد نان به خيابان فرستاد و من ديگر به خانه برنگشتم و بدون هماهنگي با او ، مستقيم به اين جا آمدم. همسرم هنوز در انتظار نان نشسته كه برايش ببرم؟»چند روزي اين حكايت ، نقل و نُقل محفل ما شده بود و هر كس براي ديگري تعريف مي كرد و مي خنديد. وقتي سردار از ماجرا با خبر شد ، او را صدا زد و گفت: «تو به چه حقي اقدام به چنين كاري كردي؟! دست است كه به جبهه آمده اي ؛ ولي مگر همسرت حقي ندارد؟ تو كار درستي نكردي ، زيرا او مكدر و بدبين مي شود. بايد در امور خانواده و جبهه ، جانب انصاف را دشاته باشي ؛ يعني هم جبهه و هم رسيدگي به امور خانواده. پس نبايد چنين كارهايي تكرار شود:ابومحمدد الطيب:ايامي كه خود را براي عمليات عاشوراي 4 آماده مي كرديم ، دو نفر از سربازان عراقي در منطقه «هورالهويزه» به نيروهاي تيپ بدر پيوستند. يكي از آنان كه قايق ران بود ، اطلاعات مفيد و مؤثري درباره مواضع نيروهاي بعثي داشت. آقا اسماعيل با خوش رويي و برخوردهاي صميمانه اش ، او را جذب كرده و با اعتماد و حسن ظن به وي رد كار شناسايي موقعيت دشمن و تكميل اطلاعات ضروري بهره هاي خوبي گرفت. شخصيت پر جذبه سردار به گونه اي آن دو را مجذوب و محو خويش ساخت كه از آن روزها تا كنون در يگان بدر مشتاقانه به خدمت مشغولند.صفر پيش بين:تا چندي پيش در جبهه دشمن و رو در روي بچه هاي ما آتش افروزي مي كردند ؛ اما بعد از اسارت دستخوش انقلابي دروني گشته و به طور كلي زير و رو شدند. اين چه اكسيري بود كه فلز اينان با به زرناب تبديل كرد؟ آري افسانه نيست ؛ بلكه عين حقيقت است. صبر و حوصله و خون دل خوردن مي خواهد. جگر و جسارت و بالاتر از اينها هنر و توكل مي طلبد.آقا اسماعيل مقري را در «سنقُر» مهيا كرده بود تا رد آن جا از اسيران دشمن ، مجاهد و آزاده بسازد. او از نيروهاي آنان كه بعضاً داراي درجه سرهنگي بودند ، استفاده مي كرد و آنها را در زمينه هاي مختلف آموزش مي داد. با همت و تعاليم او بود كه اسيران به احرار (آزادگان) تبديل شدند. چنين اقامي با روش مرسوم حفاظت و اطلاعات سازگار نبود. اما اسماعيل كسي نبود كه به خاطر احيتاط و حوادث احتمالي دست به عصا حركت كند و حركت پويا و سازنده خويش را به سايه سد سكون و ركود بسپارد.به سردار مي گفتند: «اينان ممكن است از شما سوء استفاده كنند و سر بزنگاه ضربه خود را بزنند.»و او بود كه با توكل و روشن بيني پاسخ مي داد: «نه ، اينها انسان هاي صادقي هستند.»بالاتر از اين ، برنامه اي را ترتيب داد تا احرار 4-3 هفته به مرخصي بروند و به آنها پول داد تا به مسهد مقدسم شرف ياب شوند. وي چنان به اين اسيران تواب شخصيت داد و با آنان خودماني شد ، كه همه شيفته او شده بودند. آزادانه در كشور به مسافرت مي رفتند و سر موعد مقرر مي آمدند.با يان وجود ، حفاظت و اطلاعات سپاه ، براي عمليات كربلاي 2 از سردار خواست تا به شدت مراقب جان خويش باشد و برا اين نظر بوند كه : «تو را مي كشند و يا اسيرت مي كنند!»بي گمان اصرار بچه ها در حفظ جان اسماعيل خالصانه و دل سوزانه بود والحق كه در موقعيت هاي دشوار و پر خطر دغدغه او را داشتند. اما كار بزرگ او ثمرات و براكاتي داشت كه براي هميشه درس آموز تاريخ مجاهدت و ايثار شد. وقتي كه يكي از احرار در گرماگرم كارزار زخمي شده بود ، اسماعيل بالاي سر او رفت تا او را يار و ياور باشد. ولي آن آزاده وفا پيشه ، به جاي اين كه نگران جان خود باشد ، دل واپس سردار بود. با اين عشق و ارادت خطاب به سردار گفت: «تو برو داخل سنگر كه مي ترسم تركش بخوري.»اسماعيل با اين روش ، لشكري را ساخته و پرداخته كرد كه جانمايه آن عشق و ايمان بود و به گفته سردار محسن رضايي: «بايد پدافند را از لشكر بدر آموخت..»ابوجعفر شيباني:روزي يكي از برادران عشاير عراقي شهيد شد. مقر ما در منطقه هور بود و همه دور هم جمع بوديم. سردار خطاب به همه ما گفت: «برادري از عشاير عراق شهيد شده ؛ چرا (براي قرائت فاتحه) د رمراسمش شركت نمي كنيد؟ هيچ فرقي بين ما و اينها نيست ؛ نه از لحاظ درجه و نه رتبه و مقام. به آن جا برويد و سلام و احوالپرسي كنيد و بنشينيد فاتحه اي را قرائت كنيد!»آقا اسماعيل بسيار علاقه داشت كه مجاهدين عراقي تشكيل خانواده بدهند و از اين رو امكاناتي را براي اين امر فراهم آورد. او در كار خواستگاري با آنان همراه بود و به خانه هاي مورد نظر از ايراني ها و يا عراقي ها جهت اين امر خير مي رفت و به گفتگو و بيان شرط و شروط مي پرداخت. سردار به تداركات تيپ دستور داد كه: «هر كس بخواهد ازدواج كند ، يك كيسه برنج ، يك حلب روغن ، شكر و چند پتو و ساير امكانات و وسايل ابتدايي زندگي به او بدهيد.»وي به معاون خويش – كه از برادران پاسدار بود- همواره مي گفت: «اينها مهمان ما هستند و مهمان حبيب ا... است و بايد به آنان به چشم يك مهمان نگاه كنيم و برخوردمان با اين برادران برخاسته از فرهنگ اسلامي باشد.ابوحسن عامري:«سيد شعيد خطيب » پير مردي روحاني و يكي از مجاهدين برجسته و خوش سليقه بود. سيد و سردار علاقه ويژه اي نسبت به هم داشتند. عمليات كربلاي 2 كه به پايان رسيد ، معلوم شد كه چه گل هايي پرپر شدند و چه سلحشوراني به عاشورائيان پيوستند. آقا اسماعيلي كه در حين عملايت به شدت مقاوم و با صلابت نشان مي داد و از بابت شهيدان خم به ابرو نمي آورد ، پس از عمليات و هنگام در آغوش گرفتن سيد سعيد ، سر بر شانه هاي او نهاد و هاي هاي گريست. سيد اورا به صبر و بردباري دعوت نمود و گفت: «تو فرمانده هستي و بايد تحمل كني.»سردار با چشمان باراني اش گفت: «امير المؤمنين هم ]در سوگ يارانش[ گريه كرد. ما كه از پيروان او هستيم ]جاي خود داريم[.»سردار – همانند امام علي (ع) كه نام اصحابش را (با عباراتي چون اَين عمار و ..) ذكر مي كرد و مي گريست- نام يكايك مجاهدين شهيدرا با حزن و اندوه بيان مي نمود و خطاب به سيد مي گفت: «سيد مي داني كه ابو عمار ناصح شهيد شد؟ مي ااني كه ابومصباح ، ابو سميه ، ابو عبدالله الحربي ، ابو حسن علي ، ابوضياء عسكري و ... به شهادت رسيدند؟سيد! اَين ابوعمار؟! اَين ابو سميه؟! اَين ....؟!»اين صحنه از غم انگيزترين و پرشورترين صحنه هايي بود كه تا كنون ديده ام و از اين رو خاطره اي است غمرنگ و به ياد ماندني.ابو محمد الطيب:در ميان اسيران عراقي ، كساني سر برافراشتند كه از گذشته خويش پشيمان بودند و براي جبران آن و خدمت به نظا اسلامي آستين همت بالا زدند. اينان كه به «احرار» معروف بودند ، براي نخستين بار به كوشش آقا اسماعيل جذب تيپ بدر شدند و از اردوگاه اسرا به پادگاني در نزديكي هاي شهر «سنقُُز» انتقال يافتند.همراه با آنان ، تعداي از برادران كميته اسرا به پادگان آمدند. آنان براي حفاظت و نگهباني پادگان ، شرايط ويژه اي در دستور كار داشتند. به گونه اي كه احساس مي شد ، اين اسيران مورد اعتماد نيستند. همين كه آقا اسماعيل وارد پادگان شد و چنين وضعيتي را مشاهده نمود ، بي درنگ دستور داد كه با احرار همانند ديگر نيروها برخورد شود ؛ يعني آزاد باشند و به آنان اعتماد شود. وي با چنين برخوردي لبخند رضايت بر لبان آنها نشاند و شادي آنها را برانگيخت.ابو جعفر شيباني:او به همه مجاهدين نگاه يكساني داشت و هر كدام از آنان را براي شناسايي و كسب اطلاعات به همراه خويش مي برد و در مناطق پيش بيني شده از نقطه نظرشان بهره مي گرفت و حتي گه گاه با خودروي آنان بدين كار مي پرداخت.همگامي كه من و دو تن از برادران هم گام با او به منطقه «رشاد» رفتيم ، نيمه شبي از چادر بيرون رفتم. در آن خلوت شب صداي مويه و زاري كسي توجه مرا به خود جلب نمود. جلوتر كه رفتم ، آقا اسماعيل را ديم كه به نماز ايستاده است و با گريه هاي پرسوز و خالصانه اش نماز شب مي خواند و در ساحل معشوق بي زوال آرام مي گيرد.ابوميثم صادقى:آذرماه 1365 بود و آن موقع در منطقه «مريوان» حضور داشتيم. بچههاى گردان شهيد بهشتى كه از مجاهدين عراقى بودند - مأموريت يافتند تا در محور «بيزلى» دست به عملياتى بزنند و از طريق منطقه «سيد صادق» دشمن را غافلگير كنند. بچهها با تحمل رنج و سختى بسيار ، ارتفاعات و كوههاى پوشيده از برف و سفيدپوش و ناهموارىهاى آن منطقه را درنورديدند و همگى مهياى نبردى جانانه شدند.امّا حيف كه از سوى فرماندهان رده بالا بنا به مصالحى ، دستور لغو عمليات صادر شد. بچهها از اين حادثه بىخبر بودند و اين خبر تلخ را كسى جز آقا اسماعيل نميتوانست به آنان ابلاغ كند. سردار كه از شرايط روحى بچهها با خبر بود ، خود براى ابلاغ لغو عمليات ، در پى آنها به ارتفاعات منطقه صعود كرد تا بعد از آن خبر ناگوار خاطرشان را تسلى بخشد و ديگر بار مايه دلگرمي آنان شود. وقتى به بچهها رسيد ، سعى او بر اين بود كه بگويد شما به وظيفه خويش عمل كرديد و اكنون در نزد پروردگار مزد خويش را گرفتهايد و... ولى افسوس كه با ابلاغ لغو عمليات ، شور و شوق بچهها فرو خفت و كاخ آرزوهايشان فرو ريخت و همه از اين سلب توفيق زانوى غم در بغل گرفتند.روحيه گرفته و تن خسته مجاهدين ، نياز به تقويت فزونترى داشت. از اين رو ، آنان را بر پشت و يا دوش خويش ميگذاشت و به جايگاه تعيين شده براى استراحت ميآورد. همچنين تفنگهاى بچهها را ميگرفت و بر دوش خود حمل ميكرد تا آنان راحت باشند. در صحنهاى چه زيبا پنج اسلحه را آويزه شانههاى خويش نموده بود و پابهپاى مجاهدين حركت ميكرد. به گونهاى كه آنان از اين همه محبت و تواضع ابراز شرمسارى مينمودند. آقا اسماعيل براى دلجويى از يارانش ، حركتى فراتر از پيش از خود نشان داد. اين گونه كه پوتين و جوراب بچهها را از پايشان در ميآورد و با ماساژ دادن پاهاى آنان ، نوازششان ميداد و از اين طريق ، خلوص ، تواضع و مهربانى خويش را به شكل شايستهاى نمايان ميساخت. پاسخ بچهها به فروتنى و ابراز محبت سردار ، چيزى جز عرق شرم و اشك چشم نبود.محمد صالحى:موقعي كه در هورالهويزه مستقر بوديم ، با آقا اسماعيل حشر و نشرى داشتيم. با هم غذا ميخورديم و يك جا ميخوابيديم و بين ما گفت و گوها و صفا و صميميتى فراموش نشدنى بود. وقتى دو نفر از نيروهاى دشمن به اسارت بچههاى ما در آمدند ، بيش از 10 روز در آن جا بودند و در مورد موقعيت و ساير موارد نظمي عراق از آنان سؤال و تحقيق ميشد. سردار ما براى آنها غذا ميبرد ؛ ظرفها را ميشست و نمازخانه را جارو ميزد. روزى يكى از آن اسيران با اشاره به او گفت: «اين كيست؟ او كه مرتب به كار غذا و شستن ظروف و روبيدن اين جا ميرسد...؟»- فكر ميكنى چه كسى باشد؟- حتماً سرباز است.- نه ، بابا! فرمانده تيپ است.صداى خنده آن اسير بلند شد و اين حرف را به مسخره گرفت. او كه رنگ رخسار و اشارت و حالاتش نشان ميداد كه هرگز باور نكرده است ، با تعجب پرسيد: «مگر چنين چيزى ممكن است؟»دوست ما پاسخ داد: «بله او فرمانده تيپ بدر است.»وى كه سخت به حيرت افتاده بود ، از فاصلههاى زياد ميان فرماندهان و ردههاى پايين در ارتش عراق حكايت كرد و گفت: «ما اگر مدت زيادى هم در لشكر باشيم ، موفق به ديدار فرمانده خويش نميشويم. فرمانده با ماشين ويژه و محافظ و... ميآيد و اگر ضرورتى پيش بيايد ، تماس با معاون او هم دشوار است ؛ تا چه رسد به خودش!»ابو فرقد:پس از عمليات عاشوراى 4 در منطقه «هور» ، وقفهاى در آغاز سلسله عمليات بعدى افتاد. اين وقفه معلول علتهايى از جمله پىگيرى مسأله مجاهدين به منظور حضور در «مجلس اَعلى» بود. اين پىگيرى از سوى سردار دقايقى با حساسيت و دلسوزى انجام ميگرفت.با او گفتم: «برادر دقايقى! شما نظمي هستيد ؛ پس وارد مسائل سياسى نشويد. به ويژه سياسيون عراق كه در بين آنان سردرگم ميمانى.»وى پاسخ داد: «ميخواهم موقعيت بهترى را براى مجاهدين عراقى مهيا كنم ؛ زيرا حضور آنان در مجلس - كه مركز تصميمگيرى است - موفقيتشان را دو چندان ميكند و براى آينده عراق بسيار بهتر است.»تو بالاتر ز بالا هستى اى ياس اهورايىنميماند براى تو مثالى بكر و شورانگيزيكى از سرهنگهاى عراقى كه به نيروهاى اسلام پيوسته بود و در لشكر بدر خدمت ميكرد ، چنين ميگفت:«اكنون اگر اسماعيل به من بگويد دستت را به سيم برق بزن ، نه به خاطر انجام دستورات مذهبى ، بلكه به خاطر عشق و محبتى كه به او دارم ، اين كار را انجام ميدهم.»نظر به اين محبتها بود كه يكى از مجاهدان براى او ماشين بنزى از عراق آورد و به وى هديه كرد ؛ اما او نپذيرفت و با اصرار آن ماشين را براى استفاده لشكر قبول نمود.ابو مهدى:پيش از عمليات قرار بر اين بود كه يكى از افسران عراقى ، فرمانده گردان 167 نفرى احرار (توابين آزاده) شود. او شيعه بود ؛ اما از توّابين نبود. يك سرهنگ بعثى بود كه با رژيم عراق بگو مگو و مشكل داشت و به همين سبب به ايران پناهنده شده بود.بعد از نماز مغرب و عشاء با سردار به بحث نشستم ؛ تا شايد او را از اين كار منصرف كنم. هر چه حرف زدم و پرچانگى كردم و از اين در و آن در سخن گفتم تا اندكى ذهن و ضميرش را به وسوسه بيندازم و او ازتصميمش برگردد ، راه به جايى نبردم. سردار با آرامش خاطر و سعه صدر به حرفهايم گوش داد. بعد رو كرد به من و گفت:«ابو مهدى! شما با اين تفكر و ذهنيت ميخواهيد سرزمين عراق را آزاد كنيد؟! اين ديد بستهاى است. ما اكنون در جنگ هستيم و به چنين افسرانى نياز داريم. هر كدام توان و ايمان دارد ، ميماند و هر كس دلش ميلرزد ، ميتواند برگردد.»برخورد پخته و استادانهاش ، زبانم را بست و ديگر حرفى براى گفتن نداشتم. مدتى بعد «محك تجربه آمد به ميان» و زمان عمليات فرا رسيد.آن افسر دليرانه گردان را هدايت كرد و زخم دشمن بر بدنش نشست. او در غوغاى كارزار ، از نيروهايش خواست تا از روى پيكرش بگذرند و به عمليات ادامه دهند. وى تا هنگمي كه آقا اسماعيل به شهادت نرسيده بود ، در ايران ماندگار شد و در عرصه جنگ خوش درخشيد ؛ ولى بعد از عروج سردار ، رخت بربست و از اين جا رفت و در سوريه اقامت گزيد.بعدها به فكر فرو رفته و گفت و گوى آن روز را مرور ميكردم و با خود ميگفتم: نظر سردار كجا و نظر من كجا و «ببين تفاوت ره از كجاست تا به كجا.»ابوفرقد:«سيد سعيد خطيب» پيرمردى روحانى بود كه در ميان مجاهدين عراقى مايه دلگرمي و تقويت روحيه بود. وى كه دو تن از فرزندانش در زمره مجاهدين عراقى بودند ، براى شركت در عمليات كربلاى 2 و حضور در خط مقدم جبهه مشتاقانه اصرار ميورزيد.امّا همه ما و سردار دقايقى با چنين پيشنهادى مخالفت نموديم و از اين نظر ، به ناچار در پادگان حمزه ماند.عمليات كه پايان پذيرفت ، خط را به نيروهاى تازه نفس تحويل داديم. سردار كه همواره
درباره :
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا ,
استان خوزستان ,
برچسب ها :
دقايقي ,
اسماعيل ,
بازدید : 284
فرجواني ,اسماعيل
در طلوع فجر ششم آبان ماه سال 1341 ه ش در خانواده اي مؤمن و متعهد طلوع کرد، کودکي را با تحصيل و انس با قرآن و جلسات مذهبي در کنار خانواده گذراند، وجود همسايگاني عالم و روحاني در پرورش روحي و معنوي اش تأثير به سزايي داشت، در کنار تحصيل براي خود در آمدي از کار در کارگاه نجاري داشت که روح استقلال و اتّکا به خداوند را در او پرورش مي داد. دوران تحصيل متوسطه ي او ,همزمان بود با ماه هاي پاياني دوران ستم وخفقان پهلوي. عشق وعلاقه ي زياد اسماعيل به امام خميني و شناخت اهداف مقدس امام , او را به صحنه مبارزه با حکومت پهلوي کشاند. از روزي که اسماعيل در راه تحقق اهداف امام خميني وارد مبارزه شد تا روزي که به شهادت رسيد از پيشگامان اين مبارزه مقدس بود. هجوم ساواک و نيروهاي نظامي شاه و فرار او به همراه کتابهاي مذهبي, اولين درگيري مستقيم او بود. شهادت حميد صالح شوشتري، يکي از همرزمانش قبل ازپيروزي انقلاب بارقه اي فروزان از شجاعت و شهامت را در دلش زنده کرد. با پيروزي انقلاب اسلامي به کردستان رفت و دوشادوش پاسداران و بسيجيان به مبارزه با اشرار و ضد انقلاب پرداخت تا امنيت و آسايش هم وطنان کرد را تامين کند. آغاز جنگ تحميلي ارتش عراق بر عليه کشورمان باعث شد ,خانواده فرجواني وارد جنگ شوند. او و برادرش در جبهه ها و حضور داشتند ,در حاليکه مادر، پدر و خواهرش در پشت جبهه، فعاليتهاي زيادي را در کار پشتيباني از رزمندگان انجام مي دادند. سال 1360 در روز ولادت امام حسين (ع) و روز پاسدار ازدواج کرد. ازدواج وتشکيل خانواده خللي در اراده اش براي حضور در جبهه ايجاد نکرد. بعداز ازدواج به جبهه خرمشهر رفت و به دفاع از اين شهر به همراه همرزمانش پرداخت. اسماعيل از روزي که به جبهه رفت تا لحظه ي شهادت حضوري تاثير گذار داشت.او در عمليات گوناگون از شکست محاصره آبادان گرفته تا عمليات کربلاي 4 که در سال 1365رخ داد حماسه هاي بي نظيري به يادگار گذاشت. در اين مدت اسماعيل هشت نوبت مجروح شد.در عمليات بدر دست راستش قطع شد اما او باز هم پس از بهبودي در جبهه ماند. روزهاي پر افتخار دفاع مقدس مردم ايران در برابر دنياي ظلم وستم سپري شد .د ي ماه سال 1365 موعد انجام عمليات کربلاي چهار بود, اسماعيل در اين عمليات با گردان کربلا کارهاي فوق العاده اي انجام داد که فقط از اسطوره ها ساخته است . اسماعيل در اين عمليات ,پس از سالها مجاهدت و تلاش در راه اعتلاي اسلام ناب محمدي و اقتدار ايران بزرگ ,مورد اصابت تير دشمن قرار گرفت و پيکر مطهرش در آن سوي آبهاي اروند رود باقي ماند . او در فرازهايي از وصيت نامه اش مي نويسد: از شهادت من هيچ نگراني به خود راه ندهيد، و کاري به هيچ کس و هيچ چيز نداشته باشيد؛ اساس رضايت و خوشنودي خداست، هميشه در راه خدا قدم بگذاريد و توکلتان به توسلتان به ائمه اطهار (ع) باشد و به آينده اسلام فکر کنيد که اساس حفظ اسلام است، به همگي وخانواده توصيه ي اتحاد، دوستي و محبت بين يکديگر را مي کنم.در راه خدا حرکت کنيد. منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران اهواز,مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
وصيتنامه بسم الله الرحمن الرحيم اينجانب اسماعيل فرجوانى فرزند محمد جواد، اول با ياد خدا و سلام بر رسولانش بالاخص محمد بن عبدالله(ص) و سلام بر ائمه اطهار و حضرت فاطمه زهرا(س) و درود بر رهبر عظيم و عاليقدر مسلمين در زمان حال امام خمينى و دعاى خير و رحمت براى كليه شهداء و مفقودين و كسانيكه به حق در راه اسلام عزيز جان باختهاند و اميد شفاء يافتن مجروحين و معلولين و آزادى اسراى انقلاب اسلامى در تمام گيتى. اما بعد با سلام به همگى كسانى كه اين متن را مىخوانند و به تمامى امت قهرمان و مقاوم و شهيد پرور ايران امتى كه هيچ گاه امام خود را رها نكرده و در سختترين روزها و برههها با عزمى راسخ و ايمانى استوار با توكل به خدا و توسل بر ائمه اطهار(ع) اسلام عزيز را در اين زمان سرافراز كردند. خواهران و برادران عزيز با شما هستم، با تمامى كسانى كه بر عليه ظلم شوريدند و اسلام را دوباره احياء كردند. اخلاق اسلامى را در خود دوباره احياء كنيد و نگذاريد كه اين شرم و حيا از بين جوانان ما بيرون برود هوشيار باشيد تا شيطان از راههاى مختلف در بين شما نفوذ نكند همان گونه كه در حساسترين روزهاى انقلاب سال 57 راهنماى ما امام خمينى بود و به ايشان مطمئن بوديم و هر كارى مىگفتند انجام مىداديم در اين زمان نيز به او مطمئن باشيد و به فرامينش گوش فرا دهيد و با قلبى مالامال از عشق به خدا در مسير حركت انقلاب اسلامى به راه افتيد ، از هيچ چيز واهمه نداشته باشيد و از آينده نيز هراسى به دل راه مدهيد كه وعده خدا حق است و پيروزى از آن اسلام عزيز است جنگ كماكان مسئله اصلى است به هر شكل كه مىتوانيد به اسلام از طريق جنگ خدمت كنيد و اكنون كه مسئوليت خطير نابودى دشمن و كافرين در تمام جهان به دوش ما افتاده با شركت در دفاع مقدس در برابر هجوم صدام كافر براى دفاع مقدس در برابر صهيونيسم بين الملل و آزادى قدس خود را آماده كنيم. هيچ عذرى قابل قبول نيست، درس دارم، متاهلم، كارخانه، اداره، مسئوليتم در شهر سنگين است و... اجازه نمىدهد و همه اينها بهانهاى بيش نيست و مطمئن هستم كه خواستن توانستن است. به هـر حال اگـر كسى مرا مىشناسد، عاجزانه مىخواهم كه مرا ببخشد و هلال كند ان شاءالله كه خداوند خودش در دل مردم چنان عطوفتى قرار مىدهد كه مرا ببخشند، و نيز من مطمئن به فضل و رحمت خداوند تبارك و تعالى هستم. همه اقشار مردم بكوشند تا با فعاليت بيشتر عظمت و مجد صدر اسلام را تجديد كنند و اسلام و مسلمين را سر بلند. ضمنا تمامى كسانى كه به اسلام، رهبرى اسلام و انقلاب اسلامى معتقد نيستند حق شركت در تشييع جنازهام را ندارند و خانوادهام و مردم اين كار را انجام دهند. و نيز بنده 7 ماه روزه قضا و 5 سال نماز قضا بدهكارم كه تمامى برادران گردان به عنوان نيرو و چه به عنوان كادر تقاضا دارم كه زحمت اين را بكشند اگر كسانى هم توانايى اين كار را دارند لطفا انجام دهند . نماز شب اول قبر را برايم حتما بخوانيد، و كفنم، احرام حجم باشد. همگى برادران و خواهران را به خدا مىسپارم. والسلام - عبداله، ذبيح الله اسماعيل فرجواني
درباره :
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا ,
استان خوزستان ,
برچسب ها :
فرجواني ,
اسماعيل ,
بازدید : 251
.:
Weblog Themes By
graphist
:.
|
|