فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
اِنَّ الَّذينَ آمَنو وَ عَمِلو الصالِحاتِ يَهديهِم بِا ايمانيهِم مِن تَحتهم الاَنهار و جَنّاتِ النَعيم.
آنانكه ايمان آورده اند و نيكو كار شده اند ، خدا به سبب همان ايمان ، آنها را به راه سعادت و طريق بهشت ، رهبري  می كند تا به نعمتهاي ابدي بهشتي، كه نهرها از زير درختانش جاريست ، متنعم كرده اند.      
( قرآن کریم ).

 سلام و درود بر امام عصر، منجي عالم بشريت فرمانده و پشتيبان رزمندگان اسلام در جبهه هاي حق عليه باطل، و سلام و درود بر رهبر كبير انقلاب اسلامي، امام امّت، خميني عزيز، حامي مستضعفان جهان و صلاله پاك رسول الله و رهرو راستين سرور شهيدان حسين ابن علي (ع). سلام و درود بر تمامي شهداء تاريخ ، بالاخص شهداء انقلاب اسلامي و جنگ تحميلي ايران و سلام بر شما امّت حزب الله و شهيد پرور ايران ، كه چنين فرزنداني را فداي اسلام و قرآن نموده ايد و همچنين بر شما همشهريان عزيز حزب الله شهرستان بهشهر.
همه  مي دانيد 1400 سال پيش ، مردم درذلّت و ذلالت و گمراهي به سر مي بردند. رسول اكرم (ص) از جانب پروردگار مأمور شد ، تا مردم را از ذلالت و گمراهي نجات و راه سعادت را به آنها بياموزد. به مدت 13 سال ، حضرت زحمت و مشقتهاي فراواني را متحمل شد ، تا توانست دين مقدس اسلام را كامل و در جهان صادر نمايد. اما بعد از رسول اكرم (ص) كساني روي كار آمدند ، که دين خداوند را به دو قسمت تقسيم کردند و در اثر همين اختلافات  باعث شد ، معاويه ها و يزيدی ها ، برگرده مسلمانان سوار شوند. اینان، حضرت علي و فرزند رشيد او، امام حسن را شهيد كردند و قصد داشتند نور خدا خاموش كنند. امام حسين (ع) ديد اسلام در خطر است  و در مقابل يزيد قيام كرد و حاضر نشد تن به ذلّت دهد. حاضر شد خود كشته شود  و زن و فرزندانش به اسيري بروند تا دين جدش باقي بماند. حسين با 72 تن از يارانش در مقابل صدها هزار لشگر كفّار جنگيد ، كه در عاشورا همه يارانش شهيد شدند. حسين در ميدان كارزار يكه و تنها فرمود: هل من ناصر ينصرني. آیا كسي هست که حسين را یاری کند؟ ولی كسي جواب او را نداد و ياريش نكرد.
اما من هميشه افسوس مي خوردم، اي كاش آنروز بودم  و ياري مي كردم. الآن مي گويم حسين جان، اگر آنروز نبودم تا تورا ياري كنم ، امروز به نداي فرزند برومندت،  امام امت خميني عزيز لبيك گفته ام . ملت  شهيد پرور ايران بداند، كه ما سربازان امام زمان (عج) ، فقط براي رضا و خشنودي خدا مي جنگيم و تا زنده هستيم در برابر دشمن اسلام ايستاده و لحظه اي از مبارزه با كفر الحاد جهاني نخواهيم نشست و تا حاكميت كامل اسلام و نجات مستضعفان جهان، از چنگال خون آلود مستكبران ، به مبارزه بي امان و پي گير بر عليه آنان ادامه خواهيم و بحول قوه پروردگار و به ياري امام زمان ، كربلا را از چنگال صدام و صداميان در خواهيم آورد، البته تنها كربلا هدف نهایي ما نمي باشد ، بلكه پس از آزادي كربلا ، رو بطرف بيت المقدس ، كه خانه خدا و قبله اول مسلمين جهان مي باشد،  می کنیم و آن را از چنگال صهيونيستهاي غاصب آزاد و پرچم پر افتخار لا اله الااﷲ را در سراسر گيتي به احتزاز در می آوريم، تا زمينه ظهور حضرت مهدی (عج) را كه حكومت جهاني اسلام مي باشد ، آماده نمائيم و تا رسيدن به اين هدف مقدس ، لحظه اي درنگ موجب خشم و غضب خداوند خواهد بود. و اميدوارم كه خداوند ما را تا رسيدن به اين هدف ياوری و پشتيبانی کند. در ضمن ، اگر به فيض شهادت نائل آمدم ، به فرزندانم سفارش مي كنم  که ادامه دهنده راهم باشند و سلاح از كف افتاده مرا بردارند  و براي پيروزي اسلام و قرآن و نبرد با دشمنان اسلام برخيزند، تا خون خود را براي باور نمودن درخت اسلام نثار كنند. فرزندان عزيزم ، خودتان بهتر مي دانيد كه با ريختن خون حسين ها، ابوالفضل ها ، اكبر و اصغر و قاسمها و حنظله ها بود كه درخت اسلام به ثمر رسيد است.
اگر كشته شدم ، راهي بود كه خودم انتخاب كردم، راه خدا و راه حسين است. براي من گريه نكنيد ، زيرا منافقين كوردل و از خدا بي خبر از گريه شما خوشحال مي گردند.
از برادران و خواهران بهشهر ، مي خواهم پشتيبان انقلاب باشند و امام را تنها نگذارند و به نداي او لبيك گويند ، تا سايه رحمت خداوندي او ، از سر ما كم نشود. اختلافات شخصي خود را كنار بگذاريد، زيرا اسلام در خطر است. برادران عزيز نگذاريد خون شهداء ما پايمال گردد. به خدا قسم همه شما مديون خون شهداء هستيد. مبادا خداي نكرده از رفتن به جبهه ها خودداري كنيد . همچنان از خواهران حزب الله مي خواهم صبور باشند و استقامت را، از سرور بانوان جهان زينب كبري (ع) بياموزند و كمك هاي خود را تا نابودي كفر و الحاد جهاني ادامه دهند.
خدايا از تو مي خواهم كه مرگ مرا، شهادت در راه خودت قرار دهي و تحت رايت و        توجهات رسولت و با اوليايت قرار ده و از تو مي خواهم ، كه دشمنانت و دشمنان رسولت را بوسيله من نابود گردان.
                                                            
كي رفته اي زدل كه تمنا كنم تو را                     كي بوده اي نهفته كه پيدا كنم تو را
غائب نبوده اي كه شوم طالب حضور                 پنهان نبوده اي كه هويدا كنم تو را
در خاتمه، نماز و سخنراني مرا حجت السلام سيد صابر جباري امام جمعه محترم شهرستان بهشهر بخواند. اگر تشريف ندارند، حجت السلام سيد جعفر حسيني بخواند و مرا با لباس سپاه در بهشت فاطمه، در كنار شهيدان راه حق و فضيلت دفن كنند.
از شش دانگ خانه، 3 دانگ آن مال همسرم ، اقدس طوطبي مي باشد. سه دانگ ديگر آن  , بعد از درگذشت من بین فرزندانم بطور مساوي تقسيم گردد. مي توانند نماز و روزه آنرا بدهند، آنهم بطور مساوي تقسيم نمايند و اثاثيه منزل بين خودشان تقسيم كنند.

به اميد پيروزي نهایي در جهان انشاالله
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي حتي كنار مهدي خميني را نگهدار.
آنكس که تورا شناخت جان را چه كند             فرزند و عيال و خانمان را چه كند
ديوانه كي هرد و جهانش بخشي                  ديوانه تو هر دو جهان را چه كند
مورخه 64/12/11                                         اسماعيل غلامي شهري





آثار باقی مانده از شهید
اينجانب، اسماعيل غلامي شهري شماره شناسنامه ،1637 تاريخ تولد 1307 صادره از بهشهر، كارگر كارخانه چيت سازي ، مدت خدمت، سي و نه سال تمام. مورخه 59/12/1 بازنشست شده ام.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي در بهشهر كميته اي تشكيل شده بود، مسئول آن از رئيس كارخانه خواسته كه من در كميته انجام وظيفه نمايم، اتفاقاً موافقت كردند كه كارم را در كميته انجام دهم و حقوق خود را از كارخانه دريافت دارم. در مورخه 57/11/25 مشغول شدم، بعد از 7 ماه سپاه تشكيل شد . من هم همكاري خود را ادامه دادم. در مورخه 59/5/25 در كردستان درگيري دمكراتها و كومله ها با ارتش و سپاه بوجود آمد. من باتفاق عده اي از برادران سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، به كردستان، شهر بيجار ديوان دره و از آنجا به تكاب و از تكاب به نصرت آباد رفتیم و در آنجا  مستقر شديم.
فرمانده سپاه نصرت آباد، به فرمانده ما گفتند كه، در اين نزديكي دهي است بنام احمد آباد سفلي و احمد اولياء. دو روز پيش درگيري شده بود، چند تن از برادران شهيد و مجروح شدند و 3 تن ديگر اسير شدند و يك استوار ژاندارمري ، که روي كاليبر پنجاه كار مي كرد فرار نموده و كاليبر پنجاه را دمكراتها به غنيمت گرفتند و مردم از آن ده بيرون رفتند. اكنون دمكراتها هستند. فرمانده بلافاصله آماده باش دادند. 3 بعدازظهر بطرف آن ده رفتيم و با آنها درگير شديم . اين درگيري به مدت 2 ساعت ادامه داشت. از طرف فرمانده دستور عقب نشيني آمد، من به فرمانده گفتم: چرا عقب نشيني كنيم؟ گفت: چون ما به اين منطقه آشنايي نداريم و ممكن است هوا تاريك شود  و ما را  به محاصره خود در آورند ،از اين لحاظ به مقر سپاه مي رويم ، انشاء الله فرداي صبح ساعت 8 وارد عمل مي شويم. بالاخره شب را خوابيده و درساعت 8 صبح بطرف آن ده حركت کردیم تا ساعت 3/5 بعدازظهر، هردو ده از لوث وجود ضد انقلاب پاك سازي شد. در 200 متري ده دوم، قله اي  بسيار بزرگ بود، فرمانده دستور داد ، كسي حق ندارد از اين قله جلوتر رود. امشب روي اين قله مستقر مي شويم و فرداي صبح به  دهي كه در 300 كيلومتري هست ،( بنام حسن آباد كه اكثراً دمكرات و كومله مي باشند) مي رويم. انشاءالله بحول و قوه خدا و بياري امام زمان (عج) آنجا را پاك سازي خواهيم كرد. بلافاصله چند تن از برادران را به مقر سپاه فرستاد، كه مقداري تداركات و پتو و كيسه خواب بياورند. آوردند و بالاي قله رفتیم . يك ساعت از اين مقدمه گذشت، ناگهان صداي شليك تيراندازي از دو طرف بلند شد. يكي فرياد زد بيایيد مجروح را به بيمارستان ببريد. بلافاصله چند تن از برادران رفتند و مجروح را از روي قله به پایين آوردند و به بيمارستان فرستادند. اما 7 نفر ديگر ناپديد شدند. از اين واقعه بسيار ناراحت شد و گفت: من گفتم كسي از اين قله جلوتر نروند، چرا رفتند؟
با عصبانيت تمام گفت: كليه وسايل تداركاتي را از قله به پایين بياوريد. ديگر ماندن مادر اينجا بي فايده است، هرچه زودتر به مقر سپاه رفته و شب را خوابيديم. صبح بطرف آن ده رفتيم ، ولي اثري از آنها نبود. دوباره روي آن قله رفته و با دوربين اطراف آنرا نگاه كرديم و در يك كيلومتري روي قله ، 3 نفر ديده شدند . بطرف آنها رفتند ، 2 نفر را دستگير کردند و يك نفر ديگر فرار كرد. فرمانده ما يكي از آنها بازجویي كرد، جوابي نشنيد. دستور اعدام آنرا دادند و درهمان جا تير اندازي شد. دومي گفت: اين مرد پسر دارد، همه مسلح و در ميان دمكراتها هستند. من يك پسر دارم ، ازدواج كرده و از من جدا شده  و چيزي از او ندارم. بعد گفت: دموكراتها سه نفر را فرستادند  تا به شما ها اطلاع دهيم ، كه هفت نفر از شما ها را كشتند و در باغ انگور گذاشتند ، جنازه آنها را بگيريد. آنها هم بالاي قله آن باغ سنگر دارند، اگر برويد با رگبار مسلسل شما را مي زنند. فرمانده گفت: بايد برويم تا ببينيم كجا است؟ او را جلو انداختند و پش سر او حركت كرديم. همين كه به جنازه نزديك شديم، صداي رگبا ر مسلسل آنها  از چپ و راست ما، مانند زنبور عسل مي گذشت. درهمين حال، يك جنازه را توانستيم بگيريم. بقيه آن درباغ انگور ماند. سه روز پي در پي رفتيم، ولی نتوانستيم جسد ها را بگيريم، چون آنها روي قله بودند  و ما توي دشت بوديم و ما را با سلاح سبك و سنگين شان مي زدند. دومي را هم       درهمان جا تيرباران كردند، ولي من اعتراض كردم و گفتم: اين مرد حقيقت را گفت، چرا اعدام كرديد؟ گفت: مگر نديدي 7 تن از برادران ما را شهيد كردند و سر و صورتهاي آنها را سوزاندند، هر قدر آنها را بكشيم باز جبران خون شهيدان مان را نكرده ايم. بالاخره به مقر سپاه آمديم ، نيروها همه اعتراض كردند و گفتند: تا هلي كوپتر نياید و آنها را سركوب نكند  ، ما هرگز براي جنازه نخواهيم آمد.
اين خبر به نماينده امام كه در آنجا بود رسيد . بلافاصله به تبريز رفته، سه عدد هلي كوپتر آوردند، چند عدد راكت به آن دهي كه پاك سازي شده بود زدندد. دمكراتها از روي قله فرار كردند و جسد آنها را جمع آوري و بوسيله آمبولانس به زادگاهشان فرستاده شدند.

در مورخه 59/9/25، باتفاق برادران سپاه به سرپل ذهاب رفته بودم و اين مأموريت هم يك ماهه بود . وقايعي كه در اين مدت پيش آمد، به خاطراتم اضافه مي شود. باطلاع شما خواننده عزيز مي رسانم، در مورخه فوق به سرپل ذهاب ، پادگان ابوذر رفته  و بعد از چند روز به خط مقدم جبهه آمده و به حالت پدافندي مستقر شديم، اما مزدوران بعثي شب و روز به طرف ما با توپ و خمپاره تیراندازی مي کردند. ولي بحول و قوه پروردگار عالم ، كوچكترين آسيبي به ما نمي رسيد . خوشبختانه خمپاره اندازهاي ما        هر وقت بطرف آنها آتش مي كردند ، به چادرهاي تجمعي و يا انبار مهمات آنها اصابت می کرد و آنها  به آتش  کشیده مي شدند. يك روز من و يكي از برادارن براي آب به سرچشمه اي  رفته و ظرف آب را پر كرده ، در حين آمدن به سنگرهاي خود بوديم ، ديدبان عراقی ما را ديده و چند خمپاره از روي سر ما رد شد و در  فاصله50 متري ما افتاد و منفجر شد. بلافاصله آن منطقه را ترك و به سنگر هاي خود رفته و مشغول نهار خوردن بوديم، ناگهان از ساعت 12 تا ساعت چهار بعدازظهر، با توپ و خمپاره آن منطقه را زير آتش خود داشتند. بحمدالله كوچكترين آسيبي به ما نرسيده است، در ضمن يكي از خمپاره هاي يكصد و بيست در 25 متر جلوي سنگر ما افتاده ولی منفجر نشده است. يكي از برادران سپاه كه خود را چريك معرفي كرده بود، گفت: من اين خمپاره را خنثي مي كنم ، خمپاره را گرفت و درحدود پنجاه متر از تانك فاصله گرفته بودند که راننده تانك هم همراه او مي رود. در حين خنثي كردن آن، ناگهان منفجر شده  و هر دو شهيد و بدن آنها پاره پاره شده. آنها را در يك كيسه گوني ريختند و به خاك سپردند.
وقايع ديگري پيش آمده چنين است. شبي به اطلاع فرمانده آن منطقه رساندند، كه نيروي متجاوز عراق قصد دارند به اين منطقه حمله كنند و به محض شنيدن اين خبر، چند تن از نيروها را به يك كيلومتري آنان فرستاد و دركمين نشسته اند. از آن طرف نيروهاي بعثي آمدند. برادران ما به طرف آنان آتش گشودند. مزدوران عراق با بجا گذاشتن خودرو پا به فرار نهادند. برادران ما مجدداً به چادرهاي خود برگشته و قرار بود فرداي صبح همه خودروها را به غنيمت گرفته و بياورند ، اما نيروهاي متجاوز عراق مجدداً برمي گردند و كسي را نمي يابند ، بدون اينكه به خودرو هايشان دست بزنند، در اطراف خودروها مين گذاري کردند و بازگشتند، حتي آن خودروها را به عين مشاهده نمودم. صبح فردا برادارن حركت كردند  و نزديك به خودروها شدند، ناگهان يكي از آنها روي مين رفته جابجا شهيد شد. جسد آنرا گرفتند و بازگشتند. چند روز از اين مقدمه گذشت. از لطف و عنايت پروردگار هوا باراني شد و از شدت آن ، سيل جاري شد. پس از آن آفتابي شد و زمين ها كاملاًخشك شد. روزي فرمانده ما به اتفاق يكي از برادران جهت شناسايي به منطقه مي روند و در اطراف خودروها ، مين هاي بسياري را مي بينند ، با اينكه خود چريك ماهري بود، دست به مين ها نمي زند و از كنار آن عبور كرده و به داخل آن ماشينها رفته و پنج دستگاه بيسيم و چند قبضه سلاح سنگين و سبك و دو عدد موشك ضد هوايي، چند دست لباس و چند جفت پوتين به غنيمت گرفته و بازگشتند. من به فرمانده خود گفتم: شما كه درچريكي مهارت داشتيد، چرا مين ها را خنثي نكرديد، لااقل خودروها را هم به غنيمت مي گرفتيد؟ گفتند: خنثي كردن اين مين ها كار مشكلي است، بايد متخصص با تجربه بيايد و آنرا بررسي كند، اگر قابل خنثي است، خنثي كند، اگر نيست بايد هليكوپتر آنها را منفجر كنند، چون مين ها همه با هم متصل است، اگر يكي از آنها منفجر شود كليه آنها منفجر مي شود.

دوره سوم، اعزام به جبهه شدم.
در تاریخ 59/12/1 با برادران بسيجي به چالوس رفته، مدت يك ماه آموزش نظامي ديدم و با سلاح سبك و سنگين آشنا شدم. بعد از چهار روز مرخصي،  درمورخه 60/1/5 به غرب كشور اعزام گرديدم.
در مورخه 60/1/7 وارد مريوان شديم. بعد از پنج روز توقف ، در دركي مستقر شديم.  در مورخه 60/1/14 براي حفاظت آن منطقه روي قله بسيار بزرگي مستقر شده ايم، كه در زير آن ، باغ بزرگي بنام شيخ عثمان رهبر، بزرگ منطقه كردستان بود، که از ايران فرار كرده بود و به عراق پناهنده شد. بعد از ده روز نيروي تعويضي آمدند و ما را به قله پير رستم انتقال دادند. اين قله  از ارتفاعات بسيار بلندي برخوردار بود، كه روي آن 2/5 الي 3 متر برف پوشانده و رفت و آمد بسيار دشوار و ناگوار بود. هر وقتي كه هوا طوفاني مي شد و رعد و برق مي زد، اگر تفنگي در دست داشتيم ،توليد برق مي گرديد و موقع نگهباني تفنگ را بزمين مي گذاشتيم، چون قبل از ما دو نفر درحين انجام وظيفه در اثر رعد و برق يكي شهيد و ديگري فلج شده بود. شبي را بخاطر دارم ، يكي از برادارن ما در حين رفتن و تعويض نمودن نگهباني خود، ناگهان رعد و برق زد. شانسي كه آورد بند قنداق در دستش بود، بدنه تفنگ توليد برق کرد، بلافاصله  تفنگ را بر زمين انداخت و دوباره به راه خود ادامه داد و مجدداً رعد و برق زد. از لوله تفنگ ، مانند سيم جوشكاري جرقه مي ریخت. آن شب به خير گذشت. روي اين قله ما دسترسي به آب نداشتيم، همه روزه برفها را با بيل بداخل پيت هاي بنزيني مي ريختيم و روي چراغ ولور مي گذاشتيم ، برفها آب مي شدند و از آن استفاده مي كرده ايم. بعد از ده روز تعويض شده  و به مقر سپاه آمده و استراحت مي كرديم. هنوز دو روز نگذشته بود، که از قله پير رستم و اودلان بيسيم زدند ، كه عده اي از دمكراتها و كومله به ما حمله كردند و احتياج به نيروي كمكي داريم . بلافاصله نيروها را به دو دسته تقسيم كردند، يك دسته بطرف پير رستم و دسته ديگر به قله اودلان حركت كرده. اين درگيري به مدت يك ساعت ادامه داشت. خوشبختانه آسيبي به ما نرسيد، ولي از آنها چند تن كشته و مجروح شدند و پا به فرار نهادند . پس از آن به جايگاه خود بازگشتيم.
يك روز از اين مقدمه گذشت، ما را به قله اودلان فرستادند، اين قله هم ارتفاعات زيادي داشت و تمام آنرا 2 متر برف پوشانده بود. از لحاظ آب هم، از برف استفاده مي كرديم. شبي طوفاني شده بود ، تگرگ هاي نقلي بجاي باران مي آمد. بعد از نيم ساعت، برف سختي آمد از داخل چادر نتوانستيم بيرون بياييم .آن شب نگهباني را در داخل چادر مي داديم و هر نيم ساعت ، يكبار بدور چادر گشت مي زديم. طوري بود موقع برگشتن جاي پاي خود را گم مي كرديم. بالاخره به مدت 11 روز اين ناگواريها را گذرانديم و پس از آن نيروهاي تعويضي آمدند  و به مقر سپاه جهت استراحت بازگشتيم. در مورخه 60/2/16 نيروهاي جديدي از سپاه گرفته تا ارتش و بسيج به مقر ما آمدند و قصد پاك سازي آرامانات را داشتند. فرمانده براي توجيه آنها سخنراني ايراد كرد. بدين قرار بود كه باید امشب درساعت 8 وارد عمل مي شدیم. برادران سپاه و بسيج شروع به پاك سازي و برادران ارتشي پشت سر آنها مهمات بردند ، چون در آن زمان سپاه مهمات نداشت  و از ارتش مي گرفتند و در زمان رئيس جمهوري بني صدر معدوم، كه او خود طرف دار آمريكا جهانخوار بود ، چندان اهميّتی به جنگ نمي داد و ارتش را از سپاه جدا كرده بود . در ساعت معين عمليات شروع مي شود. 30 - 20 نفر پيش مي روند، مهماتشان تمام    می شود. ارتش هم مهمات نفرستادند و آنها به عقب برگشتند . درحين عقب نشيني ، كمين خوردند  و12 شهيد و چند تن مجروح  و 3 تن اسير شدند، كه آنها را به عراق تحويل دادند. يكي از آن برادراني كه از ناحيه پا مجروح شده بود ، بطوريكه خود در بيمارستان تعريف مي كرد: آن شب وقتي مجروح شدم، از بالاي قله به ته دره افتادم، خود را در  گوشه اي پنهان نمودم ، كسي خبري از من نداشتند. آن شب را گذراندم تا صبح شد. از شدت درد نتوانستم خود را از آن مهلكه نجات دهم. در حوالی غروب ، بيهوش شدم. وقتي كه بهوش آمدم ، ديدم روباهي پاي مرا گرفته و از ته دره به بالا مي آورد. يك وقت متوجه شدم مرا نزديك پاسگاه شهداء، بالاي سر آرامانات گذاشته اند و از نظر من پنهان شدند . من هم از شدت درد مي ناليدم، ناگهان نگهبان متوجّه من شد و چند تن از برادران را فرستاد و مرا به بيمارستان بردند. بحمدالله اكنون حالم بهتر شده است.
چند روز از اين حادثه گذشت. دمكراتها شبيه خون زدند، از قله اردلان بالا و به 50 متري سنگر ما آمده اند.
صبح مزدوران بعثي، از آن قله را پاتك زدند. بعد از دو ساعت دمكراتها حمله كردند. درگيري سختي پيش آمد. بلافاصله با مقر فرماندهي تماس گرفته و گفتیم: هر چه سريعتر با توپخانه ارتش تماس بگيرند تا آتش كنند و نيروي تازه نفس بفرستيد.  چرا که نزديك است قله از دست ما گرفته شود. ايشان تماس گرفتند. توپخانه ارتش روي آن قله آتش گشودند و از طرف ديگر نيروهاي تازه نفس رسيدند، آنها پا به فرار نهادند. اين درگيري به مدت دو ساعت ادامه داشت و ما 2 شهيد و 3 مجروح دادیم.
مأموريت ما، از تاريخ 60/1/14 الي 60/3/18 در دركي به پايان رسيد و ما را به نوار مرزي ايران و عراق  آوردند و بين تنه و دكل پلي ،كه بطول 15 متر و عمق آن يك متر بود، كه از روي قله برف ، و آب از زير آن جاري مي شد ،مستقر كردند. با همكاري برادران ، شبانه از كنار پل، جوي آب كنديم. آبهایي كه از زير آن رد مي شد، به پشت انتقال داده و زير پل، پلاستيك پهن كرديم و استراحت نموديم. روزها زير پل ، شبها جاده ها را نگهباني مي داده ايم، تا اينكه مزدوران عراق و يا ضد انقلاب ها روي جاده مين گذاري كردند. بنابراين پنج شبانه روز با مشكلات فراواني روبرو بوديم، حتي نماز را نشسته مي خوانديم. بعد از پنج روز درخواست چادر نموديم، كه براي ما فرستادند. آن را روي قله نصب كرديم . از اين به بعد مشغول كندن سنگر شديم . بعد از 3 روز مزدوران بعثي ما را با آتش خمپاره هاي خود ، هدف قرار دادند . يكي از برادران ما، از ناحيه پا مجروح شده بود، او را به سنگر كمك پزشك بردند. مشغول پانسمان پاي او بود، ناگهان يكي از خمپاره ها داخل سنگر افتاد ، 4 نفر جادرجا شهيد و يك تن مجروح شده كه او را بلافاصله به بيمارستان مريوان فرستاديم . در مورخه 60/4/6 نيروي جديد جهت مستقر شدن در قله هاي ديگر ، كه درمقابل ما قرار داشته آورده بودند. همينكه 100 متر از جلوي ما گذشتند ، ناگهان بطرف آنها آتش گشودند. خوشبختانه در نزديكي آنها پلي قرار داشت،  همگي خود را زير پل پنهان كردند. پس از خاموش شدن آتش، آنها از زير پل بيرون آمدند و راه خود را ادامه داده و به آن قله رسيدند. در حين رفتن روي قله آنها را ديدند و مجدداً با توپ و خمپاره آنها را هدف گرفتند ، به هر وضعي كه بود خود را به بالاي قله رساندند و مستقر شدند . صبح ساعت 8 دو نفر به چادر ما آمدند و گفتند: دو تن از برادران شهيد و روي قله افتاده اند، بايد آنها را پایين آورد. بلافاصله من با چند تن از برادران رفتيم تا آنها را از قله پایين آوریم و بوسيله آمبولانس به زادگاهشان فرستادند.  در مورخه  60/4/8  ،  آن  به قله پاتك زدند ، تا ساعت 6 صبح  پاتک ادامه داشت. پس از آن، 20 تن از تكاوران مزدور عراقي روي قله آمدند، تا به 25 متري سنگر آنها رسيدند و رزمندگان عزيز ما، آنها را به رگبار مسلسل بستند. مانند گنجشك از روي قله به زمين ريختند  و بقيه آنها پا به فرار گذاشتند. مقداری سلاح سبك و سنگين به غنيمت گرفتند و به چادر ما آوردند.
 در مورخه 60/4/14  ، مزدوران بعثي عراق موضع ما را به آتش خمپاره هاي خود گرفتند. در نتيجه يكي شهيد و ديگري مجروح شده، بلافاصله به بيمارستان فرستاديم. بعد از چند روز بهبودي يافته و مجدداً بازگشت. شهيد را هم به زادگاه خود فرستادند.
در مورخه 60/4/18 ، مزدوران بعثي حمله مجدد به قله اي كه برادران ما 20 تن از تكاوران آنها را به هلاكت رساندند ، حمله كردند. بلافاصله فرمانده ما با 3 توپخانه تماس گرفت و بطرف آنها آتش گشودند. 45 نفر از آنها را كشته و زخمي كردند و بقيه پا به فرار نهادند.
در مورخه 60/4/23 نيروي تعويض آمدند و ما را به مريوان فرستادند. مسئول گروهان به من مأموريت داده به نيروهایي كه روي قله ها مستقر هستند سركشي كنم. قله ها به نامهاي مختلف  مشهور مي باشد، که به اين شرح هستند: 1- گيلن 2- دره تفي 3- سردوش 4- دوليه. در مورخه 60/4/24 يكي از جاسوسان مزدور عراق ، در مريوان دستگير و به پاسداران سپاه انقلاب اسلامي مريوان تحويل دادند. فرمانده سپاه منطقه كردستان ، بنام احمد توسليان از او بازجویي به عمل آورده  و يك انبار مهمات كه در قوچ سلطان بود كشف كردند . همان شب چند تن از برادران را با خود برده بصورت چريكي، با كوچكترين درگيري توانستند بدون تلفات قوچ سلطان را آزاد و كليه مهمات را شبانه، بوسيله چند كاميون به مقر سپاه آوردند. بعد از دو روز، آنها را بصورت نمايشگاه، بيرون سپاه گذاشتند. مردم شهر از ساعت 7 صبح الي 7 غروب، از آنها ديدن مي كردند. مهماتي كه به غنيمت گرفته بود، به اين شرح مي باشد:
1- تير بارگرينوف         7 قبضه
2- فشنگ كلاش         28000 عدد
3- كيف تنظيم كاليبر پنجاه     0ا عدد كامل
4- اسلحه آرپي جی        6 قبضه
5- كاليبر پنجاه با پايه قبضه     2 عدد
6- بيسيم دوسي        13 عدد
7- فشنگ تيربار كلاش     10000 عدد
8- نوار تيربار گرنيف         17 جعبه
9- لوله يدكي گرنيف        6 عدد
10- مين ضد نفر         5000 عدد
11- مهمات خمپاره 82           76 عدد
12- لوله يدكي كاليبر پنجاه                  6 عدد
13- مهمات خمپاره 120 ميليمتري     800 عدد
14- خشاب قناسه         20 عدد
15- تفنگ قناسه         4 قبضه
16- آرپي كه تيري         3 عدد
17- دوشكاه                   2 عدد
18- خشاب كلاش         375 عدد
19- موشك انداز ضد هوایي     1 عدد
20- خمپاره 60        15 قبضه
21- خمپاره 82        6 قبضه
22- تفنگ كلاش         75 قبضه
23- پدافند هوایي         2 قبضه
24- زاويه خمپاره انداز     13 عدد

شعري از كردستان
زكردستان خبر آرم بهاره                       زمين از خون پاسدار لاله زاره
بهر جا مي روي از كوه و از دشت             بسيجي اندران سنگر بيداره
هزاران حيف كه پاسداران چندند             وليكن دشمنان بيش از شماره
 بنقطه اش ببين خون بسيج                       كه از خونش بيابان لاله زاره
به هر جا مي روي كوه و بيابان             كلي از بطن خون سر در مياره
بچشم خود بديدم مين شهيدان             بسي بي دست و سر كردم نظاره
چه كوه بود از جوانان بي سر و دست         بحدي بود كه تعداد بيشماره
زبيرحمي دشمن دان همين بس            زآهن هر دوچشمان درمياره
ببيني گر تو چشمان شهيدان                       شهيد كربلا يادت مياره
بدان دشمن ترسو و نادان                      تصرف كردن ايران  محاله
 
 دوره چهارم به جبهه اعزام شدم.
مورخه 60/12/10 ، من باتفاق چند تن از برادران سپاه و بسيج به رامسر، جهت گرفتن كارت جنگي رفتیم، که 2 روز به طول انجاميد.
مورخه 60/12/12 ساعت 8 بامداد حركت كرده  و د رساعت 3/30 دقيقه نيمه شب ، وارد اسلام آباد شديم.
مورخه 60/12/14 از اسلام آباد به باختران رفته و شب را در آنجا مانديم . ساعت 9 بامداد مورخه 60/12/15 به سنندج رفتيم . پس از دو روز توقف، مورخه 60/12/17 از سنندج حركت كرده و به مريوان آمديم و به مقر سپاه پاسداران انقلاب اسلامي مريوان رفته ، بعد از 24 ساعت به دليلی ، از آنجا  رفته و در (تته براه خون) مستقر شديم. تمام شهرهاي آنها را تحت نظر داريم . وقتي كه شب ها ، چراغهاي آن شهر روشن مي شد، منظره زيبایي را مشاهده مي كرديم. مورخه 60/12/29  ساعت 8 شب، اخبار از راديو شنيديم، كه برادران ما در عمليات فتح المبين پيروزيهاي فراواني بدست آوردند. از شوق و ذوق تكبير الله اكبر، خميني رهبر، الموت صدام، الموت صدام گفتيم. ناگهان چند عدد  خمپاره بطرف ما شليك كردند، بحمدالله كوچكترين آسيبي به ما نرسيد.
عيد نوروز باستاني سال 1361 را روي قله ها گذرانديم. مورخه 61/1/6 خمپاره انداز ما بطرف آنها آتش گشودند. در نتيجه ، چادرتجمعي و يك انبارمهمات آنها را به آتش كشيدند، كه ساعتها دود آن به هوا پراكنده بود.  در مورخه 61/1/13 من و يكي ديگر از برادران سپاه، به جهت كار ضروري از راه خون تا پاستگاه دركي ، به مدت 6 ساعت تمام روي برفها پياده را ه آمديم. پس از خواندن نماز و خوردن نهار، با ماشين به مريوان رفته  و بعد از 24 ساعت مجدداً با ماشين تا پاسگاه شهداء آمده و از آنجا تا راه خون رفتیم.
 در مورخه 61/1/17، قرار بود نيروي تعويضي براي ما بفرستند. اتفاقاً همان روز مزدوران عراق با خمپاره هاي خود بروي ما آتش گشودند. سه، چهار تن از برادران ما مجروح شدند و با كمك برادران ، مجروحين را بوسيله برانكارد از روي قله هاي پر برف و يخ به كنار جاده آورده و از آنجا بوسيله آمبولانس به بيمارستان مريوان فرستاده شده اند. نيروي تعويضي ساعت 10 شب آمدند، مجدداً به مريوان بازگشتيم. مورخه 61/1/18 نيروهاي ما را به سرو آباد فرستادند. مورخه 61/1/20 از سروآباد به بريده و از آنجا به چشمه در انتقال دادند. بعد از يك هفته، مورخه 61/1/27 آماده باش دادند و گفتند: امشب عملياتي در پيش داديم ، كليه برادران آماده شدند و آنها را به 3 گروه تقسيم كردند. ساعت 12 شب ، هر گروهي  از يك قسمت از قله ها حركت کرد. اتفاقاً آن شب، شب تولد حضرت فاطمه زهرا عليه السلام بود و با رمز يا زهرا عمليات شروع شد. تا ساعت 9 بامداد، چندين ده را از لوث وجود ضد انقلاب پاك سازي كرده و د رمسجد يكي از ده ها، بنام پايگلان مستقر شديم. دو روز از مقدمه گذشت. يك شب ساعت 11  ، يكي از آر پي جي زن های معروف كومله،  با 3 گلوله آرپي جي كه قصد كوبيدن مسجد را داشت اسير شد و او را به مسجد آوردند و با او گفتگویي انجام گرفت. سؤال اول اين بود، گفتم: شما مگر مسلمان نيستيد؟ گفت: چرا من مسلمانم. گفتم: پس چرا با ما مي جنگيد؟ هدف شما چيست؟ گفت: ما  از كردها دولت خودمختاري خواستيم ، به ما ندادند. گفتم: فرضاً دولت به شما خودمختاري دهد، از لحاظ تداركاتي چه داريد؟ گفت: هيچ چيز نداريم و بايد دولت به ما كمك كند. گفتم: اگر مي خواهيد دولت به شما كمك كند، پس اين چه خود مختاري است كه شما مي خواهيد؟ ‌سكوت كرد و چيزي نگفت. مجدداً سؤال كردم و گفتم: ماهي چقدر حقوق مي گرفتيد؟ گفت: ماهي 800 ريال برابر 80 تومان. گفتم: چند سال آرپي جي زن هستيد؟ گفت: 3 سال. گفتم: اين مدت چند تا از برادران ما را كشتيد؟ گفت: كسي را نكشته ام . گفتم: اين 3 سال درهمين جا بودي؟ گفت: من درپاوه بودم و مدت 3 روز است  که مرا از پاوه به اينجا آوردند. فرمانده دستور داد او را به زندان بردند و  صبح ساعت 9  او را به (چشمه در دهي) ، كه ما در آن مستقر شده بوديم بردند. مردم آن ده زياد از دست اين وطن فروشان آسيب ديده بودند. او را درمقابل مردم آن ده تير باران كردند و به درك فرستادند . دراين عمليات ما هم 3 اسير ، دو نفر پيش مرگ كرد و يك نفر از برادران بهشهر بنام اسدالهي از بسيج بهشهر بود را،  از دست دادیم. آن دو نفر را سربريدند و دركنار جاده گذاشتند و آن بسیجی را با خود بردند، بعد از يك سال جسد او را پيدا و به بهشهر آوردند.  در مورخه 61/2/2 ما كه در روي قله مستقر بوديم، ساعت 11 شب بين ما وكومله ها درگيري پيش آمد و اين درگيري به مدت پانزده دقيقه طول كشيد.آنها پا به فرار نهادند و از آن منطقه دور شدند. مورخه 61/2/18 نيروهاي تعويضي آمدند و ما را به سرپل ذهاب انتقال دادند. جهاد سازندگي درآنجا مشغول ساختن پلي بودند، كه بطول 60 متر و عرض آن 4 متر مي باشد.ما از آن پل محافظت كرده تا ضد انقلابيان نتوانند آن پل را منفجر كنند، چون قبلاً يك پل قديمي را منفجر كرده بودند. در مورخه 61/3/10 ، مأموريت 3 ماهه ما به پايان رسيد و به بهشهر بازگشتيم.
 
دوره پنجم به جبهه اعزام شدم.
 در مورخه 61/8/23 با چند تن از برادران سپاه به رامسر جهت گرفتن كارت جنگي رفته بوديم. پس از گرفتن كارت  در مورخه 61/8/24 به جنوب كشور اعزام شدم. كليه نيروها به موسيان و از آنجا به خط مقدم جبهه زبيداد بردند. نظر به اينكه،  فاصله ما با دشمن 3 الي 4 كيلومتر بود، براي نزديك شدن به مزدوران بعثي، 3 كانال به مسافت 850 الي 900 متر كنديم. شبها در انتهاي كانال كمين مي نشستند تا دشمن نتواند نفوذ كند. يك ماه در خط بوديم، دراين مدت دو بار تك زديم، وحشتي در دل دشمن انداختيم . از پشت خاك ريزها فرار كردند و نيروهاي ما صحيح و سالم بازگشتند. پس از يك ماه ، تيپ امام سجاد آمدند و ما خط را تحويل داده و به اهواز ، پايگاه شهيد بهشتي آمديم. در مورخه 61/10/18 از اهواز به دقابيه تپه ميتشاق آمدیم و در آنجا مستقر شديم. در مورخه 61/11/10، يكي از برادران تخريب براي خنثي كردن  مين ها رفته بود تا چند تا از مين ها را خنثي كرد، ناگهان يكي از مين ها منفجر شد وایشان به شهادت رسید. در مورخه 61/11/12، يكي از گردان نيرو، جهت آموزش به تپه ميشتاق رفته بودند، ناگهان مين منفجر شده 2 تن شهيد و چند تن مجروح شدند. که اين منطقه  در دست مزدوران عراق بود و كاملاً پاك سازي نشده بود. مورخه 61/11/،13 هواپيماي مزدوران بعثي، به مقر فرماندهي لشكر ما بمب هاي خوشه اي انداختند ، در نتيجه 6 تن از فرماندهان برجسته شهيد و چند تن مجروح شدند. در مورخه 61/12/15 ، هواپيماي عراق به منطقه ما آمدند. با هوشياري برادران پدافند ، سرنگون شدند. مورخه 61/11/17 ، عمليات مقدماتي والفجر 1 ، ساعت 9 شب با رمز يا الله يا الله آغاز شد.در شب اول ، پيروزي هاي فراواني بدست آوردند، ولي شب دوم، يك دانشجو مسئول بيسيم بود، که از منافقان و ضد انقلاب بود و كسي اطلاعي نداشتند و عمليات را لو داد و خود پناهنده  به عراق شد و نيروهاي ما ضربه اي سخت خوردند و عقب نشيني نمودند. مورخه 61/11/19 من باتفاق چند تن از برادران، براي شناسایي به آن منطقه رفته بوديم. مزدوران بعثي ، پي در پي توپ و خمپاره بطرف ما شليك مي كردند. بحول و قوه خدا كوچكترين آسيبي به ما نرسيده است.  يكي از خمپاره هاي 60 از روي سر ما رد شده و به پنج متري ما افتاد. خوشبختانه منفجر نشده است.
 درمورخه 61/12/3 ، طبق دستور فرمانده لشكر، كليه نيروها را، از دقابيه به اهواز انتقال دادند، پس از آن به كليه نيروها ، يك هفته مرخصي داده شد. مورخه 61/12/10 كليه نيروها از مرخصي آمدند، بعد از دو روز از طرف فرمانده لشكر اطلاعيه صادر شد كه عمليات ما به تأخير افتاده و به كليه نيروهایي كه، مدت مأموريت 3 ماه آنها به پايان رسيده تسويه حسابی داده شود ، ولي به من تسويه حساب نداده اند. مدتي در پايگاه ماندم تا اينكه نيروي جديد آمدند. فرمانده لشكر مرا مسئول گردان ثارالله معرفي نمود. مورخه 62/2/5 نيرو را تحويل گرفتم. مورخه 62/2/7 نيروها را براي پدافندي به خط مقدم، بنام جوفر برده و مستقر شديم. مورخه 62/2/14 مزدوران بعثي همه روزه به طرف ما با توپ و خمپاره هاي 60 خود آتش مي گشودند. در اثر تركش خمپاره، 6 تن مجروح شدند. مورخه 62/3/6 نيروي تعويضي آمدند و ما نيز به پايگاه شهيد بهشتي آمديم و قرار شد نيروهاي ما را بعد از 12 روز به پايگاه شهيد بيگلو ببرند و آموزش دهند. نيروها از اين بابت سخت نگران شدند و گفتند: حال كه چنين است، به ما ده روز مرخصي دهيد، ولی لشكر موافقت نكرد. برادران بيشتر ناراحت شدند. مجدداً با لشكر صحبت كردم. گفتم: مدت 12 روز براي نيروها مشكل است، حال كه مرخصي نمي دهيد ماشين در اختيار ما بگذاريد و با وسايل تداركاتي نيروها را براي تنوع هوا هم كه هست به منطقه جنگلي ببريم و سرگرمشان کنیم ، تا اينكه اين مدت به پايان برسد. لشكر موافقت نموده، بعد از چند روز چند تا ماشين در اختيار ما گذاشتند و به هويزه  ، سر مزار شهداء حق و فضيلت كه براي آزادي هويزه شهيد شده اند، رفته و پس از اداء فاتحه ، ظهر شد و نماز جماعت برگزار كرديم  و نهار صرف كرده و به بوستان ، سر مزار بيست نفر از خواهران ، که مزدوران به آنها تجاوز كرده و شهيد نموده اند رفته و پس از اداء فاتحه به اهواز بازگشتيم. بار دوم، روز جمعه به آبادان رفته و نماز جمعه را به امامت حجت الاسلام جنتي خوانديم. پس از آن به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي آبادان رفته و صرف نهار نموده ايم و به طرف خرمشهر، معروف به خونين شهر رفتيم. پس 3 ساعت گردش و تفريح مجدداً به اهواز بازگشتيم.
 در مورخه 62/3/18 با مسئول آموزش صحبت كردم ، گفتند: فرمانده لشكر گفته: گردان ثارالله احتياج  به آموزش ندارد و من خيلي متاثر شدم. اين موضوع را با نيروها درميان گذاشتم، همه ناراحت شدند. اين جريان را با لشكر درميان گذاشتم . گفتم : 1- كليه نيروها بايد آموزش ببينند. 2- اگر به آموزش نياز نيست بايد به خط مقدم بفرستيد. 3- موافقت كنيد كليه نيروها به مرخصي بروند. آنها موافقت نمودند  و كليه نيروها هر كدام ده روز  به مرخصي رفته اند و پس از پايان مرخصي ، در مورخه 62/4/3 مجدداً به خط مقدم رفته و در تاريخ 62/4/29، مأموريت 3 ماهي به پايان رسيد و به كليه نيروها تسويه حساب داده شد. در مورخه 62/6/3 از طرف ستاد تبليغات لشكر، چند تن از برادران تيپ و گردان را جهت ديد و بازديد، به شهر مقاوم و شهيد پرور اصفهان، به  ديدار امام جمعه محترم اصفهان، آيت الله طاهري اصفهاني فرستادند، که من هم آن شركت داشتم. ساعت 8 شب از اهواز حركت كرده و در ساعت 7 صبح ، به شهر زيباي ازنا رسيديم. صبحانه را در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ازنا صرف كرده، بلافاصله به طرف اصفهان حركت و در ساعت 8 شب وارد اصفهان شده و به پادگان 15 خرداد رفته. پس از صرف شام خوابيديم . فردا ، پس از صرف صبحانه به ميدان برگزاري نماز جمعه رفته و از خطبه هاي شيرين و دلنشين آيت الله طاهري اصفهاني استفاده نموديم. پس از پايان نماز براي صرف نهار به جايگاه خود رفتيم. ساعت 8 شب به منزل ايشان رفته و از سخنراني شيواي او استفاده كرديم.در مورخه 62/6/9 ساعت 9 بامداد به مسجد امام آمديم و از آنجا به مسجد انقلاب رفته ، با برادر حجت الاسلام ايژه اي، نماينده امام ملاقات كرده ايم. ايشان هم به مدت يك ساعت سخنراني نموده اند. نماز ظهر و عصر را به امامت ايشان خوانديم و به جايگاه خود بازگشتيم. پس از صرف نهار و استراحت، 4 بعدازظهر به پادگاه قدير رفته، با قائم مقام سپاه پاسداران انقلاب اسلامي اصفهان ملاقات نموديم. او هم يك ساعت سخنراني كرده و از بيانات او استفاده نموده ايم. در مورخه 62/6/10 ديد و بازديد به پايان رسيد و به طرف اهواز حركت كرده ،  نهاررا درخرم آباد درمقر سپاه صرف كرديم و آثار باستاني دو هزار و پانصد ساله كوروش كبير را که ، صحيح و سالم بجاي مانده  بود و بنایی بنام فلك الافلاك ، كه پايتخت ضحاك مار بدوش بوده را دیدیم.
از پادگان سپاه پاسداران انقلاب اسلامي خرم آباد ديدن كرده و چند عدد عكس براي يادگاري گرفته ام. پس از صرف نهار به اهواز بازگشتيم.در مورخه 62/6/21 ، از طرف ستاد لشكر، اطلاعيه اي صادر شد كه كليه نيروهاي لشكر 25 كربلا به غرب كشور اعزام شوند. مورخه 62/2/22 كليه نيروها به غرب كشور اعزام  و درمريوان پادگان شهيد عبادت مستقر شديم. مورخه 62/7/9 باتفاق يكي از برادران پاسدار، براي ديد و بازديد شهر مريوان، که مزدوران عراقی آنجا را بمب باران كرده بودند، كه چندين تن از برادران و خواهران را شهيد و مجروح نموده اند،  رفتيم و خيلي متأثر شديم. اين شهر بسيار زيبا مردم آن اكثراً مسلمان و حزب الهی بودند و مزدوران بعثي تمام شهر را نابود و با خاك یکسان  كرده اند. اكنون اين شهر خالي و مردم آن بيرون رفتند. در مورخه 62/6/25 نيروها را به سه راه حزب الله و ده كيلومتري شهر مستقر كردند. مورخه 62/7/28 كليه نیروها را در خط مقدم جبهه مستقر كردند. ساعت 9 شب عمليات افتخارآفرين والفجر 4 مريوان آغاز شد، كه پيروزي هاي فراواني نصيب لشكر اسلام گرديد. در مورخه 62/7/29 ساعت ده بامداد، درحين پایین آوردن مجروحي از قله هفت توانا بودم، که ناگهان مورد اصابت تركش خمپاره مزدوران عراق گرفته و از ناحيه ساق پاي راست مجروح شدم و مرا با آمبولانس به بيمارستان سنندج و از آنجا با هواپيما به تهران فرستادند و دربيمارستان شهداء هفت تير بستري شدم. بعد از آن چند عمل جراحي انجام گرفت و تركش آن را بيرون آوردند، ولي افسوس مي خورم كه شب دوم عمليات بايد در تهران باشم و بدبختانه دربيمارستان بستري شده ام، اي كاش آن خمپاره به سرم مي خورد و مغزم را متلاشي مي كرد، بهتر بود از اين كه برادران درجنگ و من دربستر بمانم. باز گفتم: خدايا من كه مدت دوازده ماه درجبهه نور عليه ظلمت مي باشم، فقط براي رضاي تو بود، اگر رضاي تو چنين بود كه دراين عمليات شركت نكنم،و با يک تركش خمپاره برگردم، خدايا من هم راضي به رضاي تو هستم. در مورخه 62/8/5 كليه نيروها را به كامياران انتقال دادند ، من هم بعد از بهبودي مجدداً‌ به جبهه آمدم . قرار بود خط جديدي را تحويل بگيريم.در مورخه 62/9/17/16 با چند تن از برادران مسئول تيپ، براي شناسائي آن منطقه رفته بوديم. مناطق شناسایی به شرح زیر است : 
1- سومار 2- نفت شهر 3- مندلي .آنها را  كاملاً شناسائي كرده و بازگشتيم. بطوريكه معلوم شد، نفت شهر ما ، در مقابل تلمبه خانه عراق واقع شده  و مزدوران عراق زير زمينی لوله كشي كردند و نفت ما را مي برند. انشاءالله عملياتي انجام بگيرد و ما نفتمان را از چنگال صدام كافر بدر آوریم .
در مورخه 62/10/29 ، كليه نيروها را از كامياران به ايوان انتقال دادند. در مورخه 62/11/28،نیروها را از ايوان به دهلران آورده و در آنجا مستقر كردند. در مورخه 62/12/5 ، عملیات والفجر 6 مرحله 1 انجام گرفته ، که البته اين عمليات ايزایي بوده و هدفی از گرفتن و مستقر شدن نبوده است، بلكه هدف براي ضربه زدن و سرگرم كردن دشمن بود، تا اينكه عمليات خيبر بتواند به اهداف خود برسد. دراين عمليات چند تن از نيروهاي بعثي كشته و مجروح شدند و ما هم چند تن شهيد و مجروح داده ايم. البته عمليات خيبر بسيار مهم و با اهميت  بود ، كه مي بايد  نیروها ، بوسيله قايق موتوري خود را از هور، كه در حدود 17 كيلومتر طول و چندين كيلومتر عرض آن  مي باشد به جزيره مجنون برسانند. بحمدالله موفق شدند و به نقطه مورد نظر خود رسيدند و عمليات انجام گرفت. بحول و قوه خدا و به ياري امام زمان، چند تيپ زرهي و پياده مزدوران عراق متلاشي كرده و صد ها كشته و مجروح و چندين تن از آنها به اسارت خود               درآورده اند ودر مورخه 62/12/6، در قسمت ديگری  از خاك عراق، عملياتي انجام گرفته و چند قله استراتژيكي آنها را به تصرف خود درآورده و بعد از 48 ساعت، پاتك سنگيني زدند  که در اثر نداشتن آتش پشتيباني، نيروهاي ما ناچار به عقب نشيني شدند. اميدواريم عمليات ديگري كه در پيش داريم، بتوانيم جبران عقب نشيني را بکنیم. درضمن مورخه 62/12/20 ، كليه نيروها را از دهلران به اهواز انتقال دادند. مورخه 62/12/25 به خط مقدم جبهه منطقه كوشك رفته و به  حالت پدافندي مستقر شديم. مورخه 63/3/6 با چند تن از برادران جهت ديد و بازديد به جزيره مجنون رفته ايم. اين جزيره بسيار بزرگ و زيباست كه تمامي آن، آب و نيزار و عمق آن در حدود 2 الي 25 متر مي باشد.  و آب آن جريان دارد. مزدوران عراق ، اين دشت پهناور را،  جاده و خيابان بندي کرده و مانند شهرستانها ، چهارراه و 3 راه ها زده اند . چندين حلقه چاه نفت در آنجا وجود دارد، كه بدست رزمندگان ما مي باشد. بمحض تصرف اين جزيره ، بلافاصله يك پل شناور و يك جاده خاكي كه متصل به جاده هاي عراق مي باشد ، درست كرده اند كه اكنون خودروهاي سنگين ما در آن رفت و آمد دارند.
در مورخه 63/3/27، از طرف فرماندهي لشكر 25 كربلا، به گردان صاحب الزمان ابلاغ مي گردد: هر چه سريعتر به خط مقدم جبهه رفته و پاسگاه زيد را تحويل گرفته، تا دستور ثانوي ابلاغ شود ، به حالت پدافندي انجام وظيفه نمایيد. در مورخه 63/3/28، طبق دستور لشكر، كليه نيروهاي خود را به آن منطقه ، كه چندين كيلومتر با خاك عراق و در آنجا مستقر شديم. مورخه 63/5/14 مزدوران عراق بطرف ما آتش گشودند. در اثر تركش خمپاره از ناحيه چشم چپ و دست راست مجروح شدم. بلافاصله بوسيله آمبولانس مرا به بيمارستان اهواز برده و بستري نموده اند. مورخه 63/5/15 دو قطعه عكس از چشمانم گرفتند و گفتند: يك قطعه ديگر بايد گرفته شود و آن دستگاه را نداريم و بايد به تهران برويد. از طرف بنياد شهيد آمدند و مرا به فرودگاه اهواز آوردند و بليط هواپيماي مشهد را گرفتند و مرا به مشهد مقدس، به بيمارستان امام رضا (ع) برده و در آنجا بستري نمودند. دكتر چشم آمد و به پرونده من را مشاهده نمودند و چيزي نگفت و از اتاق بيرون رفت. صبح ساعت 9 بامداد رئيس بيمارستان آمد و از من پرسيد: چه شده است؟ جريان را به اطلاع او  رساندم. بلافاصله دكتر چشم را آورد و گفت: چشم ايشان را بايد عمل كنيد. دكتر گفت: در  پرونده ايشان نوشته، يك قطعه ديگر از چشم شان عكس گرفته شود و آن دستگاه را نداريم . رئيس  گفت: اشكالي ندارد عمل مي كنيم، اگر احتياج باشد به تهران اعزام مي شود. دكتر گفت: رضايت مي دهيد تا چشمتان را عمل كنيم؟ گفتم: نه . چون در پرونده من نوشته  که به تهران بروم و مرا اشتباهاً به اينجا آورده اند. حال از شما ميخواهم مرا به تهران اعزام نمایيد و رئيس موافقت كرد. مورخه 63/5/16 به تهران اعزام و در بيمارستان جرجاني بستري شدم.
مورخه 63/5/17 پس از گرفتن عكس و آزمايشات ديگر، مرا  به اتاق عمل بردند و از من سؤال كردند، که اين اولين بار است عمل جراحي مي شويد؟ گفتم: خير. بار دوم من است. فوراً يك آمپول بدستم زدند و چند لحظه گذشت و ديگر نفهميدم چه سرم آمده است. بعد از چند ساعت به هوش آمدم، ديدم توي اتاق خود هستم. چند روز تحت درمان بودم. مورخه 63/6/1 دكترگفت: تركش آن را درآوردم، ولي از داخل خونريزي دارد و از دست ما ساقط است، شما بايد به خارج كشور اعزام شويد. مورخه 63/6/4 نماينده بنياد شهيد آمدند  و جريان را به او اطلاع دادم. ايشان هم دنبال كارم رفتند و بعد از 45 روز وضعيت خارج رفتنم روشن شد. مورخه 63/8/2 ، از طرف ستاد اعزام بنياد شهيد با هواپيما به آلمان غربي رفته  و در فرودگاه فرانكفورت پياده شدم و درآنجا هم از طرف بنياد شهيد ، بلافاصله براي من بليط هواپيما گرفته ومرا به فرودگاه مونيخ برده و از طرف بنياد آمدند  و بلافاصله سوار ماشين نمودند  و مرا به خانه جانبازان ايران بردند. مورخه 63/8/3 مرا به بيمارستان معرفي و تشكيل پرونده دادند. مورخه 63/8/4 جهت آزمايش خون و ادرار مرا به  بيمارستان آوردند. قرار بود آزمايشات را پرفسور لند، كه متخصص معروف چشم است ببيند و اگر قابل عمل است، عمل كند و اگر نيست به ايران بازگردم. متأسفانه آنروز نبودند 2- 3 روز هم تعطيل بود. مورخه 63/8/7 مسئولين بنياد شهيد ما را جهت گردش و تفريح به دهكده المپيك بردند.  واقعاً جاي ديدني است، يك مناره اي ديدم كه ارتفاع آن 180 متر بود و دو طبقه هم بالا آن است .که بوسيله آسانسور به بالا مي روند و به  گردش و تفريح مي پردازند. ما هم رفتيم  و به مدت 45 دقيقه گردش كرده و پس از آن به منزل بازگشتيم. مورخه 63/8/8 مرا به بيمارستان آوردند، پرفسور لند بوسيله دستگاه معاينه دقيق نموده و گفتند: ما در عمل سعي خود را مي كنيم، ولي بينائي چشم شما ، بستگي به شانس خودتان دارد. من هم قبول كردم، ولي بعلت نداشتن تخت خالي به منزل بازگشتيم و به انتظار تخت خالي بودم. مورخه 63/8/18 جهت گردش و تفريح به باغ وحش رفتيم . حيوانات مختلفي وجود داشت ، مخصوصاً 2 عدد لاك پشت را ديدم که جلوي اتاقش نوشته بود : اين حيوانات 200 سال عمر و 200 كيلو وزن دارند.
بار سوم ، به  كوره آدم سوزي هيتلر در داخن رفتیم.
در مورخه 63/8/20 ،بار سوم باتفاق برادران مسئول جهت گردش و تفريح به داخن رفتيم. داخن يكي از پادگان نظامي هيتلر بود و در زمان خود، آنجا را زندان يهوديان قرار داد،  كه حدود 60 هزار يهوديان را درآنجا زنداني كرده و دراثر گرسنگي و شكنجه فراوانی که به آنها  داده بود ، بدنهایشان بصورت اسكلت هاي آفريقایي، كه درتلويزيون ها ديده مي شوند، در مي آيد و بعد آنها را به يك اتاق مخصوص مي بردند و كليه لباسهاي آنها را از بدن شان بيرون مي آورند، حتي شورت پاي آنان را و به آنان مي گفتند: به حمام برويد و بدنهاي خود را شستشو كنيد. بمحض اينكه وارد اتاق مي شدند بلافاصله درب ها را مي بستند و مواد شيميايي از پنجره ها وارد مي كردند، که  جادر جا مي مردند و پس از آن ، جسد هاي آنها را مانند هيزم روي گاري ها مي ريختند و به كوره آدم سوزي مي آوردند و مي سوزاندند. البته اين صحنه ها را در فيلم  های سينمایي ، بچشم مشاهده نمودم و از آقاي هيتلر تشكر مي كنم،  چون يهوديان از قوم بني اسرائيل مي باشند و پيغمبر ما از دست آنها ناراحت بود، زيرا خود پيغمبر فرمود: هيچ قومي مرا ، مانند قوم يهود اذيّت نكرده است.
در مورخه 63/8/22 د ربيمارستان مونيخ بستري شدم. 63در /8/24  ، چشم من مورد عمل جراحي قرار گرفته و مدت 15 روز تحت درمان بوده ام. در مورخه 63/9/9 ، مرخص و به خانه جانبازان آمدم. قرار بود بعد از يك هفته جهت كنترل بروم. مورخه 63/9/19 به جهت كنترل رفتم ، متأسفانه دكتر گفت: شبكه چشم بلند شده و يكبار ديگر بايد عمل شود. مورخه 63/9/22 مجدداً بستري شدم و درتاریخ  63/9/26  تحت عمل جراحي قرار گرفته ام، که كمي بهتر شده بود. مورخه 63/10/28 جهت كنترل رفته و نتيجه منفي بوده و بهتر از اين نخواهد شد.درتاریخ 63/10/29 از آلمان مرخص و به ايران بازگشتم. مورخه 63/11/24 مجدداً به جبهه هورالهويزه، قسمت ترابه رفتم. در مورخه 64/2/2 ، در اثر گرماي هواي اهواز،  چشم مجروح من ناراحت شده بود.از آنجا  مدت چهار ماه مأموريت گرفته و به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بهشهر، جهت انجام وظيفه رفتم.
از خداوند مي خواهم كه بتوانم به وظيفه ديني خود ، كه اسلام عزيز برگردن من قرار داده ،عمل نمايم.
مورخه 64/1/7 در خط مقدم جبهه هورالهويزه  حاضر و بعد از عمليات بدر، در عالم رؤيا 2 و 3 نفر پيش من آمدند  و يك پارچه سفيد به اندازه دستمال كه در روي آن لكه لكه خون و چند امضاء از آن ديده مي شد به من  دادند و گفتند: روي پارچه را امضاء كنيد. گفتم: چرا ؟ گفتند: مقداري از خون شما را براي مجروحين جنگي احتياج داريم. من زير آن پارچه را امضاء كردم و گفتند: بالاي آنرا امضاء كنيد . گفتم: آخر بالاي آن امضاء شده است؟ گفتند: اشكالي ندارد و امضاء‌كرده ام. ديگر نمي دانم از من خون گرفتند يا نه. شيشه اي مانند شيشه سرم در دست داشتند و تكان دادند. خونيكه در داخل آن بود رنگ روشن پيدا كرده بود . با خود گفتم: خون من منفي هست، چطور رنگ آن روشن شده است،  که از خواب بيدار شدم  و به ساعت نگاه كردم ، 3 نيمه شب بود.
در مورخه 64/6/4 پس از پايان مأموريت، مجدداً به جبهه رفته و در قسمت شط علي مستقر شديم. در مورخه 64/6/12، به همراه كليه نيروها ، به خط مقدم هورالعظيم رفته و در حالت پدافندي انجام وظيفه مي نموديم. فاصله ما با دشمن مزدور عراقی ، پانصد الي هزار متر بيشتر نبود. شب و روز با رگبار مسلسل و توپ و خمپاره ، چپ و راست ما را مي كوبند. خوشبختانه تلفات نداشته ايم، فقط چند تا مجروح سطحي داشتيم. مورخه 64/7/15 از طرف فرمانده لشكر دستور داده شد كليه نيروها را در ظرف 48 ساعت، آموزش مانور روزانه و شبانه داده شود که،  بلافاصله اجرا شد.  قرار بر اين بود 1 الي 2 روز ديگر عمليات انجام انجام شود، متأسفانه از مقام بالا ابلاغ شده فعلاً مصلحت نيست وقضیه منتفي شده و كليه نيروها را به عقب بكشيد . اين خبر بگوش نيروها رسيد و بي نهايت متأثر شدند و از درد گريه مي كردند، كه چرا عمليات انجام نگرفته است. نيروها را به پشت خط آورده ايم . عده اي از برادران تسويه حساب شدند و عده اي ديگر به مدت يكماه مرخصي رفتند . من هم به مرخصي آمدم. انشاءالله  در مورخه 64/8/13 به جبهه خواهم رفت. در مورخه 64/8/14 پس از پايان مرخصي به جبهه رفته و در تپه ای بنام چغار زنبيل،  جهت آموزش و آماده نمودن و عمليات، علیه دشمن دين و اسلام  و بعثي عراق مستقر شديم. روزهاي جمعه براي نماز جمعه به شوش مي رفتیم . در شهر شوش، دانيال نبي مدفون است كه زيارتگاه مردم مي باشد.
دانيال نبي، در زمان بخت نصر، پيغمبر قوم بني اسرائيل بود.  پس از مرگ بخت نصر، داريوش پادشاه ساسانيان روي كار آمد، و در تابلویي سرنوشت حضرت را بيان مي كرد، كه: داريوش، دراثر بيماري سختي، مسخ شده بود كه به دعاي آن شفاء گرفت. مدتي گذشت، داريوش دستور داد حضرت را  ، در زيرزميني كه دو عدد شيران درنده زندگي مي كردند زنداني نمودند و هدف زنداني كردن آن اين بود، كه شيران درنده او را ببلعند. بعد از چند روز، دستور داد سري به زندان بزنند و هر چه ديده اند گزارش كنند. مأمورين درب زندان را باز كردند و به عين مشاهده كردند، آن دو شير به زانوي ادب       در مقابل حضرت نشسته اند و حضرت هم مشغول عبادت و بندگي خدا مي باشد .تعجب كردند و بلافاصله گزارش را به اطلاع داريوش رساندند. به محض رسيدن اين گزارش دستور داد او را آزاد كنند.
حضرت، پس از آزادي معلوم نشد تا چه زماني حيات داشته و در چه تاريخ فوت         نموده اند، فقط نوشته بود قبر او را حضرت علي (ع) پيدا كرده و فرمود: هركس دانيال نبي را زيارت كند، مثل آن است كه ، مرا زيارت كرده است. خوشبختانه چهار و پنج بار به زيارتش مشرف شدم.
در مورخه 64/10/21 ، پس از پايان مرخصي به جبهه آمده و در هفت تپه مستقر بوديم. در مورخه 64/10/25  ،  در روستاي سيداويه ( بهمن شير) مستقر شديم. مورخه 64/11/2  ، در روستاي الوند رود( نحر فلفل) مستقر و درمورخه 64/11/21 عمليات افتخار آفرين والفجر 8 انجام گرفت. اسكله شهرك فاو را درعرض پانزده دقيقه، به تصرف ما افتاد و شهر فاو را پاك سازي نمودیم .در مورخه 64/11/23  ، عمليات دوم انجام گرفت و بحول و قوه پروردگار عالم و به ياري امام زمان، توانستيم، پايگاه موشكي عراق را تصرف و دو راه بصره و فاو و كارخانه نمك و درياچه نمك را آزاد کنیم .
روزي ديگر شنيدم كه در دزفول ، برادر امام رضا (ع) مدفون است. با چند تن از برادران به دزفول رفته و به زيارت او مشرف شديم. تابلوي تاريخ و سرنوشت او را خواندم که بدين مضمون بوده است: در زمان هارون الرشيد، سيد محمد، پسر امام موسي كاظم (ع) با لباس مبدل متواري مي شود و با هزار زحمت ، خود را به همين محلي كه اكنون مدفون است و آن وقت نامي ازدزفول نبود و از توابع شوش بشمار مي رفته است، رسانده. سيد محمد، به درخانه زبيده مي رسد ، مي بيند زني به درخانه ايستاده و مي گويد: خدايا.  سيد محمد هنگامي كه مشاهده مي كند، اين زن شيعه است ازاو تقاضاي پناهندگي مي نمايد زبيده او را پناه مي دهد، اتفاقاً دختر اين زن سخت مريض است ، كه از بركات دعاي سيد محمد شفاء‌ پيدا مي كند. زبيده درخواست مي كند ‌كه در دزفول بماند  و سيد محمد اجابت مي كند . ايشان براي مدت شش ماه ، مردم را شفاعت مي كند. حضرت به ارشاد تبليغات اسلامي مي پردازد. سيد محمد از اين جهت ، به سبزه قباء‌ مشهور است ، كه بيشتر اوقات لباس سبز رنگ مي پوشيد. سيد محمد در سن 19 سالگي ، به بيماري سختي مبتلا شد و بعد از 12 روز وفات يافت. امام رضا (ع) تا 3 روز مجاور قبر برادرش بود و توليت قبر او را به زبيده مي سپارد و خود ، به خراسان عزيمت نمود.
در مورخه 64/10/25  ، از هفت تپه به جزيره ، مينو معروف به روستاي سيداويه (بهمن شير) رفتیم و در آنجا مستقر شده ايم . در تاريخ 64/11/2  ، از بهمن شير به روستاي نهر فلفل ( الوند كنار) و يا الوند رود رفته و مستقر می شویم  و د رتاريخ 64/11/21 ، عمليات افتخارآفرين والفجر 8 ، درساعت 9 شب، با رمز يا زهرا شروع شد. با اينكه فاصله آب تا اسكله شهر فاو، بيشتر از 900 متر بود ، بوسیله قايقهاي موتوري و با امداد هاي غيبي خداوند و به ياري امام زمان (عج) ، هوا طوفاني شد و بارندگي شدیدی شد. با كمترين تلفات ، در عرض چند دقيقه ، از تمام موانع هاي آنها از قبيل: ميله گردهاي عاج دار و سيم خاردار حلقه اي و سنگرهاي بتوني آنها ، که در لب رودخانه قرار داشته ،  از آن گذشتند و به پشت سنگر آنها آمدند و آنها را  غافلگير كردند و عده اي را كشتند و عده ديگر فرار  کردند وعده ای خود را پنهان كردند. صبح فردا ، خود را تسليم نيروهاي ما نمودند و بلافاصله به پشت جبهه فرستاده  شده اند. غنيمت هاي جنگي بدست آمده عبارتند از: چندين دستگاه تانك و نفربر و چندين دستگاه خودرو گرلر، بوديزل، سلاحهاي سنگين و سبك پدافندي، از قبيل: چهار لول، دو لول ، تك لول و چند قبضه خمپاره هاي مختلف . البته در اين عمليات، ما سلاح سنگين نداشته و بزرگترين سلاح ما ، سلاح ايمان بود. به لطف پروردگار عالم ، توانستيم اين سلاحها را بدست آوريم و با همين سلاحها ، چندين فروند هواپيماي مزدوران عراق را سرنگون نموده ایم.
در مورخه 64/11/23  ، عمليات دوم انجام گرفته و پيروزيهاي فراواني نصيب رزمندگان اسلام شده است.
2 پايگاه موشكي عراق، که 800 - 900 كيلومتر خليج فارس را تهديد مي كرد و كشتي هاي نفت كش را مي زدند، بدست رزمندگان ما افتاد و همچنان كارخانه نمك و درياچه نمك اٌم القصر را ، از لوث وجود نيروهاي كافر بعثي پاك سازي و هم اكنون در آنجا مستقر مي باشند. دشمن شكست خورده، براي تلافي دست به چندين پاتك كرده، كه شايد بتواند كارخانه و درياچه نمك و اٌم القصر  از دست رفته را ، بازپس بگيرند. ولي به لطف خداوند متعال ، نيروهاي ما با ايمان راسخ خود، محكم و استوار ايستاده و پاتك هاي آنها را دفع و عده اي را كشته و عده ديگر را به اسارت خود در آوردند و به پشت جبهه انتقال دادند. ارقام كشته شدگان و اسرا، تا اين تاريخ 64/12/12 به 24 هزار نفر و اسرا به 200 نفر،  شمار هواپيما سرنگون شده به 70 فروند،  هلي كوپتر به 7 فروند رسيده است .
در مورخه 65/2/7 از هفت تپه، با كليه نيروها به فاو رفته و مدت دو هفته در آن مستقر شده بوديم. مجدداً مورخه 65/2/27  ، از فاو به 45 كيلومتري مهران آمده و در آنجا مستقر شده ايم، تا زمينه عملياتي آن آماده شود. مدتي برادران مهندسی رزمي، با كوشش فراوان ، توانسته اند زمين عملياتي را كاملاً آماده نموده اند و طبق دستور فرمانده لشكر، در مورخه 65/3/31  كليه نيروها را به خط مقدم اعزام كردند.
در مورخه 65/1/30  ، طبق دستور فرمانده لشكر، كليه نيروها را از هفت تپه به فاو رفته و پس از 7 روز شناسائي  در مورخه 65/2/8  ، عمليات افتخار آفرين والفجر8  ، با رمز يا مهدي انجام گرفته و پيروزيهاي فراواني را بدست آورده ايم و اميدواريم  تا با یاری خداوند تبارك و تعالي ، در عمليات ديگری، که  در پيش داريم به پيروزيهاي نهایي برسيم.
در مورخه 65/4/9  ، ساعت 9 شب ، عمليات افتخارآفرين ، با رمز يا ابوالفضل عباس شروع شد. بحول و قوه پروردگار و به ياري امام زمان (عج)  ، بچه ها توانسته اند مرز را آزاد و حدود صد كيلومتر مربع  از خاك مزدوران را به تصرف خود درآوردند. در مورخه 65/4/16  ، كليه نيروهاي لشكر ويژه 25 كربلا را ، با جاي گزيني لشكر محمد رسول الله به عقب كشيد و كليه نيروها را تسويه حساب و عده اي را  هم به مرخصي فرستاده اند. 

بسمه تعالي
بسمه الله و باالله و صلي علي محمد و آله اخذت القارب و الحيات المهاباذن الله تبارك و تعالي باقواهها و اذنابها و اسماعها وابصارها و قواها عني و عمي اجبت الي ضحوت النهار. انشاء الله.

زكردستان خبر آرم بهاره
زمين از خون پاسدار لاله زاره
بهر خيامي سوي از كوه و از دشت
بسيج جان اندران سنگر بي داره
هزاران حيف كه پاسداران چندند
ولي كن دشمنايش از شهادت
کاش به بيني خون پاسدار
كه از خونش بيابان لاله زاره
بهر جاي ببر وي كوه و بيابان
گلي از بطن خون سر در ميآره
بچشم خود بديدم مين شهيدان
بسي بي دست و سركردم نظاره
چه كور بود از جوانان بي سرو دست
بحدي بود كه تعداد بي شماره
زبير خمي دشمن دان همين بسي
ز آهن هر دو چشمان در مياره
بداند دشمن ترسو و نادان
تصرف كردن مريوان محاله

بسمه تعالي
الهم فاطر السموات والارض عالميه الغيب والشهاده الرحمن الرحيم الهم اني اعهد الليك في دار الدنيا اني اشهد ان لا اله الا انت و حدك لا تشريك لك و ان محمدا صلي عليه واله عبدك و رسولك و ان اجنه حق و النار حق و ان البعث حق والحياب حق والقدر والميران حق و ان القران كيها انزلت و انك انت الحق الميبن جزي الله محمد اصلي الله عليه و اله جر الجزاء و حيا الله محمد و اله محمد باالسلام الهم يا عدتي عند شيدتي و يا وليي في نعمتي الهي و اله ابائي لا تطلني الي نفسي طرفه عيني فانك ان تكلني الي نفسي كنت اقرب من الشر و ابعد من الحير و اليس في القبر وحشتي و اجعل لي عهدا لوحه القاك منشورا.

اينجانب ، اسماعيل شهرت غلامي شهري، داراي شناسنامه شماره 1637 صادره از بهشهر، فرزند مرحوم كربلائي رمضان.به  حقّانيت الهي و نبوّت جميع انبيا و خاتميّت حضرت محمد بن عبدالله صلي عليه و آله ولايت و عصمت ائمه اثني عشر و حضرت فاطمه زهرا صلوات الله عليهم اجمعين و به كلمه عقايد اصلاليه اصولاً و فروعاً اقرار و در حال صحت و اختيار عن دون الاكراه والاجبار .
بار خدايا !  بيامرز برايم گناهاني كه دگرگون سازند نعمتها را. بار خدايا ، بيامرز برايم گناهاني كه جلوگيرند از دعاها. بار خدايا ، بيامرز برايم گناهاني كه فرو آورند بلا را. بار خدايا، بيامرز برايم هر گناهي كه كردم و هر خطائي كه نمودم. بار خدايا ، براستي من تقرب جويم به سويت با ياد تو و شفيع سازم بدرگاه همت خودت را و خواهش كنم از تو، به جودت كه مرا به خود نزديك سازي و شكرت را به من روزي كني و ذكرت را به من الهام نمایي. بار خدايا، من از تو خواهشمندم خواهش فروتني خوار و ترسان كه با من سازگاري كني و مهرورزي و مرا بقسمت خود راضي داري و قانع كني و برهمه احوال متواضع سازي. بار خدايا ، بزرگ است سلطنت تو. و برتر است مكان تو و نهان است مگر تو و آشكار است امر تو و چيره است قهر تو و نافذ است قدرت تو و ممكن نيست گر بر او حكم تو. بار خدايا ، نيابم براي گناهانم آمر ببر زنده اي و نه براي زشتيهايم پوشيده اي و نه زشتي را برياني بدل كني. جز تو نيست پوشيده بر حقي، جز تو منزله و بحمد تو باشم ستم كردم بر خود. دليري كردم از ناداني خود و اعتماد كردم، بياد آوري ديرين تو از من و بخشش تو بر من. بار خدايا ، مولاي من چه بسيار زشتي مرا پوشاندي ، چه بسيار بلاي سنگين از من گرداندي و چه بسيار لغزشي كه از آنم دهاندي و چه بسيار بدي كه از من دور كردي و چه بسيار ستايشي نيك كه لايق نبودم بر آن پراكندي. بار خدايا ! بزرگ است بلايم و بي اندازه بدحالم بارالها قسمت مي دهم به مقريان درگاهت، گناهان ما را ببخش و بيامرز. بار خدايا ! گر چه ما گناه كاريم، تو درياي رحمتي، از فضل كرمت بيامرز همه را . پروردگارا، قسمت مي دهم بردندان شكسته پيغمبر و پهلوي شكسته فاطمه زهرا و طفل سقط شده او، تا ما را نيامرزيدي از اين دنيا مبر.
بارخدايا! قسمت مي دهم به فرق شكافته علي و جگر پاره پاره شده حسن مجتبي و آن بدن پاره پاره شده حسين، هرچه زودتر پرچم اسلام را در سراسر جهان سربلند و پيروز بگردان  و پرچم كفر را سرنگون بگردان و امام امّت ما را تا انقلاب مهدي نگه بدار. بار خدايا !  نفهميدم گناه كردم، ندانسته به گناه مرتكب شدم. پروردگارا ! به عزت و جلالت، قسمت مي دهم  از گناهان من در گذر. خدايا !  اگر نيامرزيدي فرداي قيامت شرمنده و روسياه خواهم شد.
بارخدايا به پيغمبر تذكر دادي كه به امّتهای خود بشارت دهد، اگر گناه كردند و به گناه خود پي بردند ، توبه نمايند، من توبه آنها را قبول مي كنم، چرا ؟ براي اينكه من خداي بخشنده و مهربانم. مي دانم تو خداي بخشنده و مهربانی، باز هم از تو درخواست مي كنم، از  گناهان گذشته ام در گذر. خدايا اين بدن ضعيفم ، كه از پوست و گوشت و استخوان خلق كردي ، طاقت عذاب جهنم را ندارد.
بارالها !  قسمت ميدهم به تمام انبياء و اولياء ، فرداي قيامت پيش پيغمبر و اهل بيتش خجالت زده  و روسياهم مگردان. خدايا قسمت ميدهم به خون گلوي علي اصغر و فرق شكافته علي اكبر و دو دست بريده ابوالفضل عباس، تا ما را نيامرزيدي از اين دنيا مبر.
 
به فكرم افتادم ، زمين را از پدرم گرفته و به ثبت برسانم و سند آنرا گرفته ، خود مالك زمين شوم و آن را فروخته و با پول‌ آن  بدهي خود را  بپردازم.  شبي به منزل رفته و به او گفتم: اين زميني كه به من داديد، قصد دارم از دولت خريداري نموده و سندي دريافت كرده وآن را به بانك رفاه كارگران برده و وام ساختماني بگيرم ، تا بتوانم ساختمان درست كنم و اين كار احتياج به صلح نامه شما دارد. بنابراين نامبرده را لطف كنيد، زودتر اقدام نمايم. او قبول كرد و فرداي آنروز پيش يكي از آخوندها رفته و يك كاغذ بزرگ از بالا تا پايين نوشت و تذكر داد، که اين زمين تا پانزده سال در اختيار من است و حق فروش ندارم. من هم از اين موضوع بسيار نگران شدم و گفتم: نقشه من نقش بر آب شد و حال چه بايد بكنم؟ چند روز گذشت و دوباره به منزل او رفتم و گفتم: اين نامه را به اداره ثبت بردم و قبول نكردند. او گفت: چرا؟ گفتم: براي اينكه، شما در نامه ذكر كرديد تا پانزده سال در اختيار من است.

در مورخه 63/3/27  ، از طرف فرمانده لشكر، به گردان صاحب الزمان ابلاغ مي گردد هرچه سريعتر ، خط مقدم پاسگاه زيد را تحويل گرفته  و  تا دستور ثانوي، به حالت پدافندي انجام وظيفه نمایيد.
مورخه 63/3/28 ، كليه نيروهاي خود را به خط مقدم جبهه ، كه  در چند كيلومتري خاك مزدوران عراق مي باشد رساندند و  بحالت پدافندي انجام وظيفه مي کنند.
در مورخه 63/5/14 ، مزدوران عراق بطرف ما آتش گشودند. در اثر تركش خمپاره ، چشم چپ و دست راست من مجروح شد بلافاصله آمبولانس حاضر و مرا  در بيمارستان اهواز بستري نمودند.
در مورخه 63/5/15 ، دو قطعه عكس از چشمانم گرفتند و گفتند : يك قطعه ديگر بايد گرفته شود. گفتند: آن دستگاه را ما نداريم  و بايد به تهران اعزام شويد. بلافاصله مرا سوار آمبولانس نمودند و به فرودگاه اهواز آوردند و بليط هواپيما گرفتند. بجاي اينكه مرا به تهران بفرستند، به مشهد مقدس فرستادند . آنجا مرا سوار آمبولانس نمودند و در بيمارستان امام رضا بستري كردند. دكتر جراح چشم آمد و  پرونده من را مشاهده نمود و چيزي نگفت و از اطاق خارج شد. صبح ساعت 9 ، رئيس بيمارستان آمد و از من سؤال كرد که چه شده؟ جريان را به او گفتم. فوراً دكتر جراح را آورد و گفت: چشم ايشان را عمل كنيد. دكتر گفت: يك عكس ديگر بايد از چشمش گرفته شود، آن دستگاه را ما نداريم، رئيس



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : غلامي شهري , اسماعيل ,
بازدید : 212
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 350 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,042 نفر
بازدید این ماه : 4,685 نفر
بازدید ماه قبل : 7,225 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 5 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک