فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات دقايقي , اسماعيل
دانشآموزان متعهد، از اين آموزشكده – كه در آن زمان يكي از مراكز فعال و مهم منطقه به شمار ميآمد – براي مبارزه با رژيم استفاده ميكردند.« اسماعيل» در همين هنرستان با برادر «محسن رضائي» (فرمانده سابق كل سپاه) كه از ديرباز آشناي وادي مبارزه بود ، آشنا شد و به همراه ايشان و ديگر همرزمانش مبارزه پيگيري را عليه رژيم و مفاسد اجتماعي آن آغاز كردند. در سال دوم هنرستان كه با برپايي جشنهاي 2500 ساله شاهنشاهي مصادف بود ، در اعتصاب هماهنگ همرزمانش شركت فعالي داشت و در همان سال با هدف منفجر كردن مجسمه رضاخان ملعون، كه در خيابان 24 متري اهواز نصب شده بود، به اقدامي شجاعانه دست زد و قصد خود را عملي نمود، اما متاسفانه چاشني مواد منفجره عمل نكرد. مبارزات و تلاشهاي اسماعيل، منحصر به مسائل سياسي و نظامي نبود، بلكه به علت هوش سرشار و علاقهمنديش به مسائل فرهنگي در فرصتهاي مناسب از طريق داير كردن كلاسهاي مختلف، با جوانان اين منطقه ارتباط فكري و روحي پيدا ميكرد و در خلال مطالب علمي، آنان را با فرهنگ اصيل اسلام كه در آن خطه، سخت مورد تهاجم واقع شده بود آشنا ميساخت و آنان را به تعاليم روحبخش اسلام جذب ميكرد. از اين رو همان گونه كه فعاليتهاي سياسي نظامي اسماعيل و دوستانش گام موثري در مبارزات مسلحانه عليه رژيم ستمشاهي در آغاجاري و بهبهان به شمار ميرفت، فعاليتهاي فرهنگي او در حد بسيار موثر،عامل بازدارندهاي در مقابل روند سريع ترويج فرهنگ مبتذل غربي در اين منطقه شد، تا نه تنها از بي قيدي و لامذهبي جوانان (كه تلاش فراواني براي آن صورت ميگرفت) جلوگيري به عمل آيد، بلكه در اثر تلاشهاي زياد اين عزيزان، جوانان منطقه در مبارزه با رژيم، گوي سبقت را از ديگر مناطق بربايند. در سال 1353 دوبار (همراه با برادر محسن رضائي و جمعي از ياران) به زندان افتاد و هربار پس از چند ماه كه همراه با شكنجه بدني و عذاب روحي بود، از زندان آزاد شد. پس از آزادي از زندان، از هنرستان نيز اخراج شد، اما در همان سال در رشته آبياري دانشكده كشاورزي «دانشگاه اهواز» قبول شد و پس از دو سال تحصيل در اين رشته، دوباره در كنكور شركت كرد و به دانشكده علوم تربيتي «دانشگاه تهران » كه از لحاظ فضاي مذهبي، سياسي و علمي براي او مناسبتر از ديگر مراكز علمي و آموزشي بود ، وارد شد. در اين دو محيط دانشگاهي (اهواز و تهران) نيز به مبارزات عقيدتي،سياسي و نظامي خود ادامه داد. دقايقي در زماني كه اغلب دانشجويان دانشگاهها آشنايي چنداني با اصول و مباني اسلام نداشتند از دانشجويان متعهد و متشرع به شمار ميرفت. تمام واجبات و مستحبات خود را به نحو احسن به جا ميآورد و از انجام هرگونه عمل خلاف شرع كه توسط ديگران انجام ميگرفت، در حدود وسع خود با حوصله و برخورد اسلامي جلوگيري ميكرد واين ويژگي خاصي بود كه در تمام مسير زندگي پرافتخار خود، بدان پايبند بود. در «دانشگاه تهران» براي مقابله با جريانات التقاطي و غيراسلامي موضع قاطعي داشت و در بحثهاي آنان از مواضع اصلي اسلام دفاع ميكرد و در جهت ملموس و عيني ساختن حقايق اسلامي براي همگان بسيار تلاش ميكرد. در سال 1357 ازدواج نمود و در اولين صحبت با همسرش، از اين كه وي فقط به خود و خانوادهاش تعلق ندارد گفتگو نمود. با اوجگيري نهضت خروشان و توفنده مردم مسلمان ايران به رهبري حضرت امام خميني(ره) همچنان به مبارزه ادامه داد و در اعتصابات كارگران شركت نفت نقش موثر و ارزندهاي را عهدهدار بود و در ترور دو تن از افسران شهرباني بهبهان به طور غيرمستقيم شركت داشت. خانه« اسماعيل» همواره يكي از پايگاههاي فعال مبارزه با رژيم به شمار ميآمد و بسياري از بيانيهها و اعلاميههاي ضدرژيم در اين مكان تهيه و تكثير ميشد. شهيد «دقايقي» قبل از 22 بهمن به اتفاق يكي ديگر از دوستانش طبق برنامهاي كه داشتند به «تهران» آمد و با حضور در مبارزات مردمي، در فتح پادگانها نقش موثري ايفا نمود. پس از آن نيز با تلاش و جديت تمام، در جلوگيري از غارتگري گروهكها و به هدر رفتن اسلحهها نقش به سزايي داشت. سردار سرلشكر «محسن رضائي» بااشاره به فعاليتهايي كه در منزل شهيد «دقايقي» در دوران انقلاب انجام ميگرفت، اظهار ميدارند: خانه و خانواده ايشان يكي از خانوادههايي است كه انقلاب اسلامي در «خوزستان» مديون آنها است. علاقه ي وافري به ادامه تحصيل داشت،اما با توجه به ضرورتي كه در عرصه انقلاب ودفاع احساس مي كرد دانشگاه وتحصيل را ترك كرد ودر سال 1358با يك نسخه از اساس نامه جهاد سازندگي(سابق) كه دانشجويان انجمن اسلامي دانشگاهها آن را تنظيم كرده بودند؛ به «آغاجري» رفت وبه اتفاق عده اي از دوستان،جهاد سازندگي را راه اندازي كرد. هنوز چند ماه از فعاليت وتلاش همه جانبه اودر اين ارگان نگذشته بود كه طي حكمي(در اوايل مردادماه 1358) مسئول تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در منطقه« آغاجري» شد. با دقت ودلسوزي تمام به عضو گيري نيروهاي انقلابي پرداخت ودر زمان تصدي فرماندهي سپاه،نمونه والگوئي شد از يك فرمانده متقي ومدبر وكاردان . يك سال از فرماندهي اش در اين منطقه مي گذشت كه به دليل لياقت وشايستگي زياد ،براي تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي« خوزستان» به كمك سردار «شمخاني» وسايرين شتافت وبا عهده دار شدن مسئوليت دفتر هماهنگي استان، شروع به تشكيل وراه اندازي سپاه در شهرستانهاي استان نمود وبا انتخاب ومعرفي فرماندهان صالح ولايق توانست خدمات ارزندهاي را به اين نهاد مقدس ارائه دهد.در همين مسئوليت وقبل از تجاوز نظامي عراق،زماني كه از درگيري« خرمشهر» باخبر شد سريعا خودرا به آنجا رساند وبا انتقال سلاح ومهمات (به اتفاق شهيد جهان آرا) نقش اساسي در آمادگي رزمي مردم منطقه ايفا كرد. به دنبال شروع تهاجم سراسري و ناجوانمردانه عراق، به عنوان نماينده سپاه در اتاق جنگ «لشكر92 زرهي اهواز» حضور يافت و در شرايطي كه با كارشكنيهاي «بنيصدر» خائن مواجه بود در سازماندهي نيروها و تجهيز آنها تلاش گستردهاي را آغاز كرد. او به لحاظ احساس مسئوليت ويژهاي كه داشت در برخي مواقع در مناطق عملياتي حاضر ميشد و به سر و سامان دادن نيروها ميپرداخت. در جريان محاصره شهر «سوسنگرد» توسط عراقي ها، با مشكلات زيادي از محاصره خارج شد. بعدها به همراه شهيد «علمالهدي» در شكستن محاصره «سوسنگرد» دليرانه جنگيد. در عمليات «فتحالمبين» نيز در قرارگاه« لشكر فجر» با سردار شهيد« بقايي» كه در آن زمان فرماندهي قرارگاه فجر را به عهده داشت، همكاري كرد. بعد از عمليات «بيتالمقدس»، از آنجا كه جنگ، حالت فرسايشي به خود گرفت و تحرك جبههها كم شده بود، منافقين و ضدانقلاب در راستاي اهداف استكبار جهاني، دست به ترور شخصيتها و افراد موثر نظام و حزبالهيها ميزدند تا نظام را از داخل تضعيف كرده و عقبه جنگ رادچار تزلزل نمايند. ايشان در تاريخ 1/4/1361 به سپاه منطقه يك مامور گرديد و مسئوليت مهم يگان حفاظت شخصيتها را در« قم» و استان «مركزي» به عهده گرفت و با تدبير و درايت خاص خود و به كارگيري برادران سپاه مخلص و جان بركف، به گونهاي عمل كرد كه در دوران تصدي فرماندهان ايشان در اين مسئوليت، به لطف خدا هيچگونه ترور و سوءقصدي از جانب منافقين و ضدانقلاب در حوزه مسئوليتي او پيش نيامد. پس از يك سال و اندي كار و تلاش صادقانه در جهت حفظ سرمايه انساني انقلاب، هنگامي كه حضرت امام خميني(ره) در سال 1362 طي فرماني تاكيد خاصي بر حضور افراد در جبههها نمودند، ايشان بيدرنگ طي نامهاي به فرماندهي، گزارش مشروح فعاليتهاي خود را منعكس و ضمن آن بدينگونه كسب تكليف كرد: در شرايطي كه مساله اصلي سپاه و طبعاً كشور، جنگ است، آيا ماندن و عدم همكاري با سپاه در جنگ نوعي راحتطلبي نيست؟ و ضمن آن، درخواست خود را باتوجه به تجربياتي كه در جنگ اندوخته بود، براي خدمت فعال و حضور در جبهه مطرح ساخت. پس از بازگشت مجدد به جبهه، مسئول راهاندازي دوره عالي «مالك اشتر» (ويژه آموزش فرماندهان گردان) گرديد. اين اقدام ضروري در جهت آشنايي هرچه بيشتر برادران عزيزي كه در جنگ تجارب زيادي را كسب كرده و استعداد فرماندهي را داشتند توسط شهيد دقايقي صورت گرفت. ايشان با دقت، يكايك آنها را شناسايي و انتخاب كرد تا ضمن آموزش به اصول و مباني جنگ و آرايش و تاكتيكهاي نظامي، افراد نخبه و توانمند را براي بكارگيري در مسئوليتهاي فرماندهي معرفي كند. البته خود ايشان هم در اين دوره شركت كرد. در زمان اجراي طرح مالك اشتر، عمليات خيبر در منطقه عملياتي جزاير مجنون انجام شد و شهيد دقايقي نيز با حضور در اين نبرد فراموش نشدني، فرماندهي يكي از گردانهاي خط مقدم را به عهده داشت. بعد از عمليات« خيبر » به پشت جبهه بازگشت و دوره ياد شده را در تابستان 1363 به پايان رسانيد. پس از مدتي در لشكر 17 عليبن ابيطالب(ع) در كنار شهيد دلاور «مهدي زينالدين» قرار گرفت و در نظم بخشيدن و سازماندهي لشكر، يار ديرينه خود را كمك كرد وبا پذيرش مسئوليت طرح و عمليات لشكر، خدمات ارزندهاي را به جبهه و جنگ ارائه كرد. هنگامي كه فرماندهي« تيپ 9بدر» به ايشان واگذار گرديد همانگونه كه شعار هميشگياش در زندگي اين بود كه هيچوقت نبايد آرامش خودمان را در آرامش مادي بدانيم، براي عملي ساختن و تحقق آن، تلاشي شبانهروزي داشت و تمامي قدرت و امكانات خود را وقف انجام وظيفه الهي كرد و با توكل به خدا و پشتكار و جديت در مدت كوتاهي موفق شد يگان رزم منسجم و قدرتمندي را پايهگذاري نمايد. نيروهاي رزمنده تيپ همه عاشق او بودند. او در قلوب يكايك آنان جا گرفته بود و آنها اسماعيل را از خودشان و جزو جامعه خودشان ميدانستند و وجودش را نعمت الهي تلقي ميكردند. او فقط از نظر تشكيلاتي فرمانده نبود، بلكه بر قلوب افراد فرماندهي ميكرد. درحيطه مسئوليتي او نظارت بر نيروهاي تحت فرماندهي امري بديهي بود. از سركشي به خانوادههاي شهدا نيز غافل نبود. منبع :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران اهواز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد وصيت نامه بسم الله الرحمن الرحيم ربنا افرغ علينا صبراً و ثبت اقدامنا و انصرنا علي القوم الكافرين. خدايا! امت اسلام را صبر و استقامت عطا فرما تا در مقابل دشمنان خدا و كافران، پايداري كنند و سپس بر آنان غلبه كنند. خدايا شهادت ميدهم كه غير از تو خدايي نيست و محمد (ص) رسول و فرستاده توست و علي (ع) وصيّ رسول خداست. سلام بر خاندان عصمت و طهارت. درود بر خميني كبير و سلام بر روحانيّت معظّم و امت حزب اللَّه. خدايا از تو مي خواهم در هنگامي كه شيطان به سراغم مي آيد، تو او را دور سازي و مرا قوّت و آرامش عطا فرمايي كه «لا حول و لا قوة الا باللَّه العليّ العظيم». پدر و مادر گرامي در مقابل شما شرمنده ام كه توفيق خدمت به شما و اجراي حقوق شما خيلي كم نصيبم گشت. بدانيد كه «انّا للَّه و انّا اليه راجعون» انشاءاللَّه خداوند به شما صبر عطا فرمايد و شما از جمله كساني باشيد كه مردم و خصوصاً خانواده شهداء، اسرا و معلولين را دلداري بدهيد و من هم دعاگوي شما هستم. همسر محترمه! در اين حدود 5 سال زندگي از خصوصيات خوب تو بهره بردم و مرا بسيار احترام كردي كه لايق آن نبودم. پيوند من و تو با شعار اسلام و ايمان شروع شد و بعد سعي نموديم هر روزمان با روز ديگر متفاوت باشد و احكام اسلام را پياده كنيم و خوب ميداني كه راه من در ادامه اين زندگي و سير به عمل در آوردن عقيده به اسلام بوده است. چطور ميتوانستم در خانه راحت باشم و كاري نكنم، در صورتي كه جان و مال امت مسلمان ايران به سوي جبهه سرازير است. انسان در برخورد با مصائب و مشكلات است كه لذّت ايمان و توجّه به خدا را درك ميكند و ا گر رفتن من مصيبتي برايت باشد ميداني كه «الذين اذا اصابتهم مصيبة قالوا انّا للَّه و انا اليه راجعون». در تربيت ابراهيم و زهرا سعي خود را بنما؛ براي آنها دعا ميكنم و اميدوارم افرادي مفيد براي اسلام و خط ولايت اهل بيت عصمت و طهارت و ولايت فقيه باشند. بعد از من سعي كن با مشورت آقايان علماء در قم مثلاً آقاي راستي يا آقاي كريمي، منطقيترين راه را براي خود انتخاب بنمايي كه انشاءاللَّه اگر بهشت نصيبم شد، يكديگر را در آنجا ملاقات كنيم. انشاءاللَّه با صبر و استقامت خود كه خدا بيشتر به تو دهد، اسوهاي در جامعه خود باشي. برادران گراميم و خواهران محترمه! براي شما نيز آرزوي صبر و استقامت در پيگيري اهداف اسلامي دارم. انشاءاللَّه بتوانيد با كار و فعاليت، خود را بيش از پيش وقف راه خدا و اسلام كنيد. جهاني كه امروز پر از فسق و فجور و خيانت ابرقدرتهاست، تلاش و ايثار ميخواهد. در راه حسين (ع) - سيدالشهداء - رفتن، حسيني شدن ميخواهد. انشاءاللَّه در پيروي از راه امام امت خميني كبير كه همان راه خدا و قرآن و اهل بيت (ع) است، موفّق باشيد. ديدن برادران رزمنده در خط اول كه با آرامش مشغول نماز هستند و با متانت، نيروهاي دشمن و تانكهاي او را ميبينند و با سلاح مختصر با آنان مقابله ميكنند، از تجلّيّات حسيني شدن اين امت است كه مرا به وجد آورده است. حقوق شما را آنطور كه بايد رعايت ننمودهام كه انشاءاللَّه مرا ببخشيد؛ من هم دعاگوي شما هستم. خدمت كليه اقوام و فاميل و دوستان و آشنايان سلام عرض ميكنم و براي آنان توفيق در خط اسلام و قرآن بودن را آرزومندم. قطعاً نتوانستهام حقوق شما را به خوبي رعايت كنم. انشاءا... مرا ببخشيد. از همة شما التماس دعا دارم. والسلام علي عبادالله الصالحين. پاسدار اسماعيل دقايقي سوم جماديالثاني 1404 روز وفات حضرت فاطمه زهرا (س) اولين منادي حق ولايت و وصايت اهل بيت عصمت و طهارت (ع) دقايقي به روايت همسرش از سن شانزده سالگي، تابستانها براي رفع مشكلات مالي خانواده، كلاس خصوصي فيزيك و رياضي تشكيل ميداد. اين كلاسها بهانهاي براي گفتن حرفهايش بود. حرفهايي كه از كتابها و مسائل مهم سياسي - مذهبي ميدانست. تدريسش او را در شهر پرآوازه كرد و با آن نفوذ كلامش مريدان زيادي پيدا كرده بود. هنگامي كه اسماعيل به خواستگاري من آمد، در گروه چريكي «منصورون» عضويت داشت و خانهاش، پايگاه فعاليتها و تكثير و پخش بيانيههاي امام (ره) بود. در آن موقع به جي اين كه من شرط و شروطي براي ازدواج داشته باشم، او شرط خودش را بيان نمود. وي با جديت گفت: «من يك زندگي عادي و معمولي ندارم. ممكن است الان اين جا باشم و بعد موقعيت ايجاب كند كه به فلسطين بروم.» اولين جملهاي كه اسماعيل در جريان خواستگاري (سال 1356) به من گفت اين بود: «من اهل زندگي عادي نيستم؛ بلكه آدمي هستم كه ممكن است امروز شما را عقد كنم و فردا فلسطين باشم. انتظار زندگي معمولي - مثل ديگران - از من نداشته باش! اين سخني است كه از الان به شما ميگويم. ديگر حساب كار خودت را داشته باش!» هنرجوي هنرستان كه بود، هميشه كتاب به همراه خود داشت. هر جا كه جمعي از جوانان بودند و او وارد آن جمع ميشد، با كتاب ميآمد و زمينه دوستي را با فاميل و به ويژه جوانان مهيا مينمود. اگر شيمي و فيزيك هم به ديگران درس ميداد، ضمن رفع خستگي، فرصتي فراهم مينمود تا آنان را با كتابهي غيردرسي آشنا كند و جمع را به فكر كردن در اوضاع و احوال آن زمان ترغيب مينمود. او به خاطر اين درس و بحثها، در ميان فاميل - البته به لهجه بهبهاني - به «ملا اسماعيل» معروف شده بود. اسماعيل بعد از آزادي از زندان، از تحصيل در هنرستان محروم شد. اين ماجرا براي خانواده و فاميل ما ناگوار بود، اما خودش آرام و خونسرد بود و مصممتر شد. در سال 1355 هر دو در كنكور شركت كرديم و به دانشگاه تهران راه يافتيم. اسماعيل در رشته «علوم تربيتي» و من هم در رشته «زمينشناسي». اين موفقيت، آغاز مرحله نويني در زندگي هر دوي ما بود. اسماعيل خبر جلسهها و سخنرانيهاي تهران را به من داد و من هم اين مسائل و نيز اعلاميههاي امام خميني (ره) و تظاهرات را به شهرستان انتقال ميدادم. وقتي كه تحصيل در دانشسرا را آغاز نمودم، به من گفت: »ميخواهي چه كار كني؟« پاسخي به او دادم. او جملهاي را بيان كرد كه با شنيدنش، مرا از حالت عادي زندگي بيرون آورد: «زندگي را فقط د راين مقطع خلاصه نكنيد!» روزي در دانشگاه با اسماعيل قراري داشتم كه خبر يك سخنراني را به من بگويد. آن روز برخلاف انتظار، سر قرار نيامد و من نگران و دل واپس شدم. گويا ساواك وي را دستگير و مورد بازجويي قرار داده بود. محور بحث آنان حمل اسلحه و كشف مخفيگاه برادر محسن رضايي بود. او بعد از دو شبانهروز - بي آن كه به اصطلاح نم پس بدهد و سر نخي به دست ساواك بيفتد - از زندان آزاد شد. او در يادداشتي نوشته بود كه: «از اين به بعد، من ديگر متعلق به شهر و خانه و اين جا نيستم و جبهه را براي زندگي كردن انتخاب كردهام و هر طوري كه شده بايد بروم.» حرف هميشهاش اين بود كه معني ايمان را بايد در سختيها دريافت و من مفهوم زندگي را در دفاع از اسلام فهميدم. هميشه به من توصيه مينمود كه تاريخ امامان معصوم (ع) را بخوان تا از سيره زندگاني آنان دور نشويم و در هر مقطعي از زمان، موقعيت خويش را دريابيم و بدانيم كه چه بايد بكنيم. اهل مطالعه و رفيق كتاب بود. به هر خانه و پيش هر دوست و آشنايي ميرفت، اول كتابي هديه ميكرد. او از تازههاي كتاب باخبر بود. كتابهاي مناسب كودكان و نوجوانان را نخست خودش مطالعه مينمود و بعد به خانه ما ميآورد و با زمينهسازي ميگفت كه بهتر است چه كتابي را بخوانيد. فاصله منطقه تا منزل را با مطالعه سپري ميكرد. هميشه در جريان چاپ كتابهاي جديد و نيز خريد و خواندن آنها بود. هديهاي كه به دوستان تقديم ميكرد، اغلب كتاب بود. در كيف سامسونتش علاوه بر قرآن و مفاتيح و رساله عمليه حضرت امام خميني (ره)، كتاب ديگري ديده ميشد كه در برنامههاي مطالعاتياش مورد استفاده قرار ميگرفت. گاهي اوقات كه خانوادهاش براي ديدارش به تهران ميآمدند، براي انجام كارهايشان و يا رفت و آمد در مسير ترمينال، هرگز از خودروي سپاه بهره نمي گرفت و خيلي شفاف به آنان ميگفت: «از اين وسيله نميتوانم استفاده كنم.» گفتم: «چرا راننده نداري؟» گفت: «وقتي راننده نداشته باشيم، دو فايده دارد: اول اين كه از يك نيرو كمتر استفاده ميشود. دوم اين كه از وقت بهره بيشتري ميبريم و بعضي از جلسات مهم را [بدون دغدغه و ترديد] در ماشين تشكيل ميدهيم. » وقتي كه درباره مجاهدين عراقي صحبت ميكرد، اشك ميريخت و ميگفت: »شما نميدانيد، اينها خيلي مظلومتر از ما هستند و انقلاب عراق پيچيدهتر از انقلاب ماست. اسماعيل بر اين نظر بود كه: بچه ها را به زور وادار به كاري نكنيم. وقتي به مسجد محل ميرفت، ابراهيم را با خودش به نماز جماعت ميبرد. او عملاً آداب و دستورات تربيتي را به ابراهيم ياد ميداد. انساني منطقي و مستدل بود و چون حرف براي گفتن داشت، به زور و تحميل متوسل نميشد. به خانه كه ميآمد - با وجود خستگي - خيلي شاداب بود. هيچ گاه از كار و جنگ و هر چيز ديگري، ابراز خستگي نميكرد. بسيار منظم و تروتميز بود و به نيازمنديهاي منزل رسيدگي ميكرد. سر زدن به فاميل و دوستان و انجام تماسهاي لازم، استراحت، غذا خوردن، نماز و نيايش، قرآن خواندن، اهتمام به مسائل تربيتي از سوي او مو به مو انجام ميپذيرفت و در اين ميان كاملاً منظم و با برنامه بود. در ساليان زندگي با اسماعيل، هفته به هفته و ماه به ماه او را در حال پويايي و بالندگي ميديدم. وي را از نظر فكري، اخلاقي و حال و هواي معنوي پيوسته نو به نو مييافتم. اين هفته كه ميگذشت، هفته ديگر چيز ديگري بود. از اين رو تكرار و كهنگي و ركود در حيات او معني نداشت. هر چه در او مينگريستم. رشد، كمال، معنويت و طراوت بود. اين ويژگي، همواره ذهن و ضميرم را به خود گرفته و از آن وقت تاكنون مرا مات و مبهوت ساخته است. او به طور مستقيم در باب اشتياق به شهادت حرف نميزد ؛ ولي ميگفت: «مؤمني كه هميشه فعاليت ميكند، معنا ندارد كه در رختخواب بميرد.» شب آخر ميگفت: «حيف است كه من اين جا توي رختخواب يا زير بمباران بميرم!» همچنين ميگفت: انتظار دارم بعد از من با آن صبري كه تاكنون داشتهاي، در جامعه نمونه باشي. شما تا الان هم يك همسر شهيد بودي! و مثل يك همسر شهيد با من زندگي كردي. من برايت كاري نكردم. ابراهيم كه به سن شش ماهگي رسيده بود ، اسماعيل از جبهه به اميديه آمد و گفت: «براي من زشت است كه با اين مسئوليتم در سپاه ، زن و بچه ام دور از صداي جبهه باشند ؛ شما به اهواز بياييد.» مادرش – گريه كنان – در اعتراض به اين تصميم گفت: «رفتن به اهواز ، آن هم با اين وضعيت براي بچه كوچكمان مناسب نيست.» اسماعيل سخن مادر را چنين پاسخ گفت: «بچه من بايد در اين سر و صداها بزرگ شود.» به هر حال ، آمديم و در هواي اهواز ساكن شديم. شهري كه زير آتش جنگ افروزان نابكار بعثي ، خواب و آسايش را از كف داده بود. در آن روزگار ، اسماعيل هفته اي يا دو هفته اي يك بار براي چند ساعت سر مي زد و مي رفت. خانواده ما و خانواده دوست ديرينه اش سردار شهيد مهندس صدراللّه فني – كه تازه داماد بود- در يك خانه زندگي مي كرديم. توصيه اسماعيل اين بود كه: «پناهگاهي را در باغ كنار منزل بسازيد. هر گاه هواپيما آمدند ، شما به داخل آن برويد.» هنوز سخن شورمندانه او در گوش جانم طنين مي افكند: «بچه من بايد با اين سر و صداها بزرگ شود.» زمستان سال 1364 بود و در تهران زندگي مي كرديم . اسماعيل براي گرفتن برنج كوپني بايد مسيري را مي پيمود كه جز ماشين هاي دارنده مجوز ورود به محدوده طرح ترافيك ، بقيه مجاز به تردد نبودند. افزون بر اين ، از ناحيه پا هم ناراحت بود و حمل يك كيسه برنج با آن مسافت (تقريباً يك كيلومتر) برايش زجرآور بود. از او خواستم تا با ماشين سپاه برود ؛ اما نپذيرفت. گفتم: «حال شما خوب نيست و پاهايت درد دارد! » گفت: «اگر خواستي همين طور (پياده) مي روم و گرنه ، نمي روم.» كيسه 25 كيلويي را روي دوشش نهاده بود و كيف دستي و چيزهاي ديگري هم در دستش، به سختي به خانه آورد ؛ اما حاضر نشد براي چند دقيقه از ماشين سپاه استفاده كند: آزادي بچه ها با آمدن اسماعيل به خانه بيش تر مي شد و شكل ويژه اي پيدا مي كرد. او طبعاً پر مهر و پر احساس بود و بر اين نظر بود كه تا جايي كه امكان داد ، از تنبيه بپرهيزيم. از اين رو ، به ندرت تنبيه از او ديده مي شد. تنها جايي كه با اين روش اقدام نمود ، وقتي بود كه ابراهيم- فرزندم – خيلي شيطنت مي كرد و خواهرش – زهرا- را اذيت مي كرد. هر چه به او گوشزد مي نمود كه زهرا از تو كوچكتر است ؛ و خواهر توست و... باز ابراهيم دست بردار نبود. آن جا بود كه يك سيلي به صورت او زد ؛ به گونه اي كه جاي انگشتانش پيدا بود. بعد از اين كار ، اسماعيل را طور ديگري ديدم. خيلي گرفته ، ناراحت و پشيمان بود. به هر حال آخر شب شد و ما به خواب رفتيم. نيمه هاي شب بود كه بيدار شدم ؛ اما بيداري خودم را پنهان كردم. ديدم بالاي سر ابراهيم نشسته و گريه مي كند. اول فكر كردم بچه مريض شده كه اسماعيل خوابش نبرده و از او مواظبت مي كند. آرام و بي صدا به اين صحنه نگاه مي كردم. او بود كه دستش را جاي آن سيلي مي كشيد و استغفار مي كند. چه بسيار اوقاتي كه تشنه ديدارش بوديم ؛ اما اين توفيق كمتر نصيب ما مي شد. به اين خاطر ، هر گاه مريض مي شد ، خوشحال بوديم كه يكى دو روز در كنار او هستيم. صبح شهادت و هنگام خداحافظي او ، حدود 20 دقيقه جلوى درب منزل با هم صحبت كرديم. به او گفتم: «كاش دست و پايت و يا عضوى ديگر از اعضاى بدنت را مي دادى ؛ تا ديگر راحت شويم و تو را در منزل بيش از پيش ببينيم!» اسماعيل - در حالى كه گل لبخند بر لبانش نشسته بود - چنين پاسخ داد: «اگر سر برود چه؟ ما فقط سرمان برود كه دست برداريم و آسوده يك جا بنشينيم.» اسماعيل ساعت 6 صبح از ما خداحافظى كرد. راننده پا روى گاز نهاد و حركت كرد. در طول 200-300 متر كوچه ، دستش را از طرف شيشه ماشين بيرون آورده بود و به علامت خداحافظى تكان مي داد. ماشين كه به سمت چپ پيچيد ، پيچ كوچه بين چشمان بارانى ما و دست نوازشگر او جدايى افكند. بارها با لبخند به شوخى خطاب به ابراهيم و زهرا ميگفت: «اگر باباى شما شهيد شد ، چه كار مي كنيد؟» يا مي گفت: «باباى شما بايد شهيد شود!» او مي خواست پديده شهادت را در دل و ديده فرزندانش عادى جلوه دهد و بر اين باور بود كه: «نبايد كلمه شهيد و شهادت، بچهها را ناراحت كند و يا در روحيه آنان اثر منفى بگذارد.» وقتى شهيد شد آرامش خاطرى در ابراهيم 6 ساله ديده مي شد و سخن او در فراق پدر چنين بود: «پدرم شهيد شده و اكنون در بهشت است.» با يكي از معاونينش از اهواز به سمت قم مي رفتيم. خسته بود و براي تجديد قوا از دوستش خواست تا ماشين را به كناري بزند و نيم ساعت استراحت كند. اسماعيل عادت كرده بود كه هنگام خواب پاهاي خود را از پوتين در بياورد. پوتينها را از پاي خويش در آورد و چون جا تنگ بود ، آنها را بيرون از ماشين گذاشت و بعدكمي به خواب رفت. وقتي كه بيدار شد و حركت كرديم ، بعد از گذشت 10 دقيقه و پيمودن كيلومترها راه ، متوجه جا ماندن پوتين ها شد. از هم رزمش پرسيد: «قيمت پوتين چه قدر است؟» او پاسخ داد: «700 تا 800 تومان.» از اين كه چه قدر از راه را پيموده ايم ، سؤال كرد. دوستش گفت: حدود 10 دقيقه و بعد حساب كرد ؛ ديد كه قيمت پوتين از قيمت رفت و برگشت گران تر است. وي پول بنزين رفت و برگشت را حساب كرد و كنار گذاشت و گفت: «برگرديم!» او اين پوتين هاي نو را از سپاه گرفته بود و آنها را براي خدمت مي خواست. حيف بود كه از دستشان بدهد. ماشين دور زد و به سمت پوتين ها در حركت شديم و بعد از طي چندين كيلومتر راه به آنها رسيديم. نكته ها و خنده هايي كه در اين ميان گفتيم و شنيديم ، چه شيرين بود و چه زيبا خاطره اش در دل و جانمان جا خوش كرد. قنبر دقايقي (پدر شهيد): بعد از انقلاب ، روزي از تهران آمد و گفت: «آقا مي خواهيم در اين جا (اميديه) سپاه تشكيل بدهيم». بعد به اهواز رفت و يك ماشين و 5 قبضه تفنگ را با خود آورد. اتاقي را در دبيرستان دخترانه تهيه ديد و از ميان بچه هايي كه سالم و نماز خوان و برخاسته از خانواده هاي مؤمن و متدين بودند ، شروع به ثبت نام كرد. شرط نام نويسي از سوي اسماعيل چنين بيان شد: «هر كس براي شهادت حاضر است ، ثبت نام كند». تقي دقايقي: آن شب اسماعيل راننده ماشين بود و من و امام جمعه اميديه (استاد همتي خراساني) ، همراه با او از تهران به سمت قم مي رفتيم. سال 1358 بود. در بين راه توصيه نموديم كه چون كار داريم ، با تعجيل وبه سرعت حركت كن. وي هنگام پرداخت عوارض در اتوبان ، از افسر پليس راه پرسيد: «سرعت مجاز در شب – آن هم در اتوبان- چه قدر است؟» افسر گفت: «حدااكثر 90 كيلومتر.» پاسخ او موجب شد كه بي توجه به توصيه من ، فقط براي رعايت قانون و احترام به آن ، با سرعت 80 تا 90 كيلومتر رانندگي كند. اساعيل در مسير قم مي گفت: «اگر در رژيم گذشته خلاف مقررات رفتار مي كرديم ، به خاطر مبارزه با آن رژيم باطل بود ؛ ولي اكنون همان مقررات در نظام اسلامي شرعي است و بايد رعايت گردد.» فاطمه دقايقي: در تابستان سال 1358 همراه با اسماعيل به تهران رفته بوديم. در تدارك برگشت به خوزستان بوديم كه هواي ديدار حضرت امام خميني (رض) بي قرارمان نمود. در آن ايام امام در قم حضور داشت. به منظور ديدار گل رويش ، از تهران راهي قم شديم.علأوه برمن واسماعيل ، خواهرم وشوهرش با ما همراه بودند. به قم كه رسيديم ، شنيديم كه امام در ساعت 5 عصر در مدرسه فيضيه به مناسبت نيمه شعبان سخنراني دارد. شادمان بوديم كه چنين توفيقي رفيق ما شده و در انتظار زيارتش شور و حال ديگري داشتيم. اما ساعت حركت قطار (6 عصر) و دغدغه رسيدن به ايستگاه و دل واپسي هاي ديگر ، آن شور و شادي را در كام ما تلخ نموده بود. لحظه ها يكي پس از ديگري سپري شد و ساعت موعود فرا رسيد ، اما از آمدن امام خبري نشد. حدود نيم ساعت بعد از وقت مقرر هم در مدرسه مانديم ودر ميان انبوده مشتاقان به انتظار نشستيم ؛ ولي باز هم چشممان به جمالش منور نشد. با ناكامي برخاستيم و از بيم اين كه به قطار تهران – خوزستان نرسيم ، شتاب زده به سمت ايستگاه راه آهن رفتيم. در بين راه همگي از اين بي توفيقي و نامرادي حسرت مي خورديم و غبار غم بر سراپاي وجودمان نشسته بود. در مسير اهواز به اميديه ، سرم را روي پاهاي اسماعيل نهادم و خوابيدم. در عالم خواب امام را ديدم كه چه پر مهر و صميمانه با من برخورد مي كند. با لذت و سرور از خواب بيدار شدم و اين خواب شيرين را تعريف كردم. ديگر زيارت آن بزرگ از آرزوهاي گران و بلند من شده بود. با درد و دريغ بگويم كه اين آرزو وقتي ميسر گشت كه چهل و چند روز از كوچ اسماعيل گذشته بود. از محضر امام كه آمديم ، باز شب هنگام خوابش را ديدم. احساس مي كنم ، اين دوباري كه او را به خواب ديدم ، به گونه اي به اسماعيل مربوط مي شود. چه كنم كه بيان چنين احساسي بسي دشوار است: احمد رضا دقايقي: گفت: «امشب شما را به جاي خوبي مي برم». پرسيدم: «كجا؟» پاسخ داد: «جايي كه به هر سو نگاه مي كني ، كسي در گوشه اي به نماز و نيايش مشغول است و فضايي معنوي و روحاني دارد. آن جا هر آن چه از خدا بخواهي مستجاب است». سال 1360 بود كه اسماعيل چنين سخني را با من در ميان نهاد. آن ايام ، در شهر مقدس قم مهمانش بودم. همراه با او و خانواده اش و نيز يكي از دوستانش ، همان شب به مسجد جمكران رفتيم. جايي كه پاكان و مشتاقان در انتظار ديدن گل روي حضرت مهدي (عج) آرام و قرار ندارند. آن شب اسماعيل شور و اشتياقي داشت كه تصويرش بسي دشوار است. وي در حالت روحاني خيره كننده اي به سر مي برد و تا دير هنگام در خلوت نياز سير مي كرد و اشك مي ريخت. آن شب كه ابراهيم يك ساله در آغوش مادر جا خوش كرده بود و پدرش در ملكوت شهادت پرواز مي كرد ، هرگز از يادم نمي رود. تقي دقايقي: تعطيلات عيد نورز (سال 62) بود و براي ديد و بازديد ، از خارج به كشور آمده بودم. بعد از سپري شدن ايام تعطيل ، باز آماده سفر بودم كه به اسماعيل گفتم: «اگر چيزي لازم داري بگو تا از آن جا برايت بفرستم.» وي با بي اعتنايي به دنيا گفت: «نه ، هيچ لازم ندارم.» وقتي به اصرار ، يك ساعت مچي به او هديه دادم ، انتظار مي رفت كه آن را براي خود نگه دارد. اما بعدها جز جاي خالي ساعت بر دستش چيزي نديدم. آن جا بود كه با خبر شدم آن را به يكي از مجاهدين عراقي تقديم نموده است. در گرماگرم عمليات بيت المقدس و در كشاكش آزادي خرمشهر (بهار 61) براي ديدار رزمندگان اميديه ، راهي منطقه دارخوين شدم. به آن جا كه رسيدم ، توفان شديدي به سمت عراق به حركت در آمد. توفان چنان بي امان مي وزيد كه چادرهاي آنان را از جا كنده بود. گرد و خاك چنان به سر و صورتمان سيلي مي زد كه جرأت باز كردن چشمان خويش را نداشتيم. ظهر بود و نيروهاي تداركات ناهار بچه ها را در نايلون هاي كوچكي جا داده بودند ، اما در آن گرد و خاك پرحجم ، چه كسي توان غذا خوردن داشت. دهانمان پر از خاك شده بود و سخت نگران بوديم كه خدايا! اگر اكنون دشمن حمله كند چه به روز رزمندگان مي رود؟! در آن غوغاي طبيعت ، كمي چشمانم را گشودم. نخستين چيزي كه نگاهم را به خود دوخت ، خودروي فرماندهي بود كه به سمت ما مي آمد. نزديك كه شد اسماعيل را ديدم كه از ماشين بيرون آمد. بعد از احوال پرسي ، نگراني خودرا از توفان و خطرات احتمالي آن ابراز نمودم. وي لبخندي زد و گفت: «شايد اين ( نشانه ) نصرت الهي باشد. » سخن او اشارتي به جنگ احزاب (خندق) در صدر اسلام بود كه توفان و قهر طبيعت ، رعب و وحشت در دل دشمنان اسلام افكند و آنان را متواري ساخت. فاطمه دقايقي: نخستين مسافرت من به خارج از خوزستان (سال 1362) ، همراه با اسماعيل بود. آن موقع كلاس اول دبيرستان بودم. او بر اين باور بود كه لازم است برادرها و خواهرهاي خودش را با محيط هاي جديد آشنا كند. از اين رو ، هرگز نمي گفت كه اينان بچه هستند ، تا با اين شگرد از خود سلب مسئوليت نمايد. بلكه با ما بچه ها هم رفتاري كريمانه و مهرانگيز داشت. در همين سفر بود كه ما را به قم ، تهران ، دانشكده محل تحصيلش و كوه نوردي و پاره اي از جاهاي ديگر برد و در همين سفر بود كه وقتي به شهر قم رسيديم ، ما را به زيارت مزار بي بي فاطمه معصومه (س) برد و بعد از آن براي خريد كتاب ، راهي كتاب فروشي ها شديم. در يكي از فروشگاه هاي كتاب ، تعدادي از آثار استاد شهيد مطهري را برايم خريد. آن جا بود كه با ابراز تاسف مي گفت: «مردم خيلي به كتاب اهميت نمي دهند.» اسماعيل هميشه ما را به كتاب خواني به ويژه كتاب هاي تاريخ اسلام ترغيب مي نمود. قنبر دقايقي : اسماعيل در 28 ديماه سال 65 در منطقه عملياتي كربلاي 5 (شلمچه) به شهادت رسيدند. ايشان از چندسال قبل از انقلاب همراه با گروه منصورون در خوزستان مشغول مبارزه با رژيم ستمشاهي بود و پس از انقلاب نيز از اولين كساني بود كه به عضويت سپاه درآمد و در سال 58 سپاه پاسداران اميديه و آغاجاري را تأسيس و راهاندازي نمود. و سپس در راهاندازي سپاه خوزستان و انتخاب فرماندهان آن فعاليت نمود و با شروع جنگ تحميلي در جبهههاي حق عليه باطل حضور يافت و همرزمان مسئوليت يگان حفاظت منطقه 1 (قم و استان مركزي) را عهدهدار شد و در كنار آن به تحصيل علوم حوزوي پرداخت و سپس با ادامه جنگ دوره عالي فرماندهي مالك اشتر را راهاندازي نمود و خود از اولين فرماندهاني بود كه اين دوره را با موفقيت به پايان رساند و پس از آن مدتي در سمت مسئوليت طرح و عمليات لشكر عليبنابيطالب (ع) انجام وظيفه نمود تا اينكه در سال 63 مسئول سازماندهي مجاهدين عراقي به او واگذار شد و ايشان تيپ 9 بدر را راهاندازي نمود كه اين تيپ پس از مدتي با تلاشهاي ايشان تبديل به لشكر 9 بدر گرديد. سپس در عملياتهاي مختلف از جمله عاشوراي 4، قدس 4، كربلاي2، كربلاي4 و كربلاي 5 با موفقيت شركت نمود. در سال 1353 در رشته مهندسي كشاورزي (آبياري) دانشگاه اهواز پذيرفته شدند و پس از دو سال تحصيل در اين رشته و جهت گسترش فعاليتهاي سياسي و نياز به حضور در تهران در سال 1355 مجدداً در كنكور شركت نمود و در رشته علومتربيتي دانشگاه تهران پذيرفته شد كه با شروع انقلاب درس خود را نيمهتمام گذاشته كه تا هنگام شهادت نيز فرصت ادامهتحصيل را به دست نياورد. متولد سال 1333 بودند و در هنگام شهادت حدود 32 سال سن داشتند. من را به دفتر امامجمعه شهر دعوت كردند و با صحبتهاي ايشان از شهادت اسماعيل عزيز اطلاع پيدا كرديم. او به همراه معاونت طرح و عمليات لشكر جهت شناسايي منطقه عملياتي به نزديكي مواضع نيروهاي عراقي در منطقه عملياتي كربلاي 5 در شلمچه رفته بودند كه پس از شناسايي توسط راكت هواپيماي دشمن به شهادت رسيدند. من خدا را شكر گفتم كه توانستم اين امانت الهي را به خوبي به صاحب اصلي آن بازگردانم. مؤمن واقعي كسي است كه خداوند را در همه احوال حاضر و ناظر بر اعمال خود ببيند و جز در جهت رضاي او گام برندارد. نصرت همراهي، مادر شهيد : ايشان متأهل و داراي دو فرزند بودند خيلي متواضع و باوقار بودند. در كارها جدي و داراي صبر و حوصله خاصي بودند و در زندگي نيز احترام خاصي براي خانواده و به ويژه پدر، مادرو همسر قائل بودند و در عين حالي كه اغلب اوقات در جبهه بودند؛ هميشه در فكر خانواده خود و درصدد رفع مشكلات آنها بودند. براي صله ارحام و سركشي به اقوام و آشنايان اهميت زيادي قائل بودند و هميشه به اين مطلب تأكيد داشتند. هميشه باوضو بودند و ذكر بر لب داشتند و قرآن را با صوت زيبايي تلاوت مينمودند. اسماعيل با شناخت روحيات و مشكلاتشان رابطه عاطفي با آنها برقرار كرده بود و آنها نيز او را مانند برادر و از خودشان ميدانستند. به اين ترتيب اسماعيل به عنوان يك فرمانده بر قلبهاي آنان حكومت ميكرد و پس از شهادت اسماعيل، مجاهديني كه براي مراسم او آمده بودند ميگفتند: اسماعيل فرزند شما نبود بلكه، پدر ما بود و ما پس از او يتيم شديم. او با وجود آن كه فرمانده لشكر بود ولي در نهايت تواضع، حتي چادرهاي مجاهدين را تميز ميكرد و در كارهاي مختلف به آنها كمك مينمود. هميشه در نظر من است، ولي وقتي تلويزيون فيلمي از جبهه نشان ميدهد و به خصوص شبهاي جمعه دلم بيشتر بيتابي ميكند. برادر شهيد: صحبت از شهدا به خصوص سرداران مشكل است. معمولاً آنها ويژگيهاي خاص خودشان را دارند. حتي از نظر هوش و استعداد، سرشار و برجستهاند. اسماعيل نيز در خانواده ما كه 5 برادر و 2 خواهر بوديم. و حتي در بين آشنايان و اقوام، يك شخصيت بارز بود. هفتهاي 25 ريال يا 3 تومان مجله ميخريد و جداول و چيستانهايش را حل ميكرد. در واقع او يك سروگردن از بچههاي ديگر جلوتر بود. در محيط اميديه و آغاجاري كه محيطي غربزده بود، همه به دنبال باشگاه، سينما و... بودند، اما او به دنبال مطالعه و كتابخواندن بود. درسش خوب بود و هيچوقت از مدرسه، پدر و مادرمان را نميخواستند، منتهي حرف زور را هيچوقت قبول نميكرد. در مدرسه زد و خورد ميكرد و پدرمان چون فرد متديني بود، ميگفت: چرا شما با بچهها دعوا كرديد و هميشه پشتيباني طرف مقابل را ميكرد. وسايلش را در خانه خيلي مرتب ميچيد. تمبر يادبود جمع ميكرد ولي اجازه نميداد كه كسي بدون اجازه به آلبومش دست بزند. يك نظم و انضباط خاصي در كارهايش داشت. طوري كه برادرها و خواهرهاي كوچكش حرفش را گوش ميدادند. در كارهاي خانه هم به مادرم كمك ميكرد. و كلاً مورد علاقه همه بود. من دورادور از كارهاي آنها مطلع بودم. چون اسماعيل خيلي رازدار بود. منتها من تا خدودي از مسائل خبر داشتم. اعلاميهها و كتاب هاي انقلابي آنها را به راحتي ميديدم. اما قضيه اسلحه را 24 ساعت پس از پيروزي انقلاب متوجه شديم. اسماعيل دو كلت نظامي را از ميز پدرم كه خياطي داشت درآورد و باز و بستهشدن آن را به خانمش نشان داد. من خيلي تعجب كرده بودم شهيد گفت: اين همان اسلحهاي است كه آقاي محسن رضايي با آن، دو افسر شهرباني را در بهبهان ترور كرد. از طرفي اطلاع داشتم كه شهيد عليدادي و بعضي ديگر از بچهها به كوه ميرفتند و تعليم نظامي ميديدند و بعضي ديگر از بچهها در مغازه پدرم و با يك دستگاه كوچك، اعلاميه ترور و دستورات ايشان را منتشر ميكردند. ايشان بعد از اينكه دو سال مهندسي آبياري را در اهواز خواندند، به دليل اينكه محيط اهواز را براي مبارزه قبول نداشتند، به تهران رفتند . ايشان در همان سال 56 در رشته علومتربيتي دانشگاه تهران قبول شدند. خوابگاه آن هم در اميرآباد شمالي بود. در واقع در سالهاي ماقبل پيروزي انقلاب، در تهران بودند و در دانشگاه تهران با التقاطيها بحثهاي زيادي داشتن. يادم هست چند شب در خردادماه به خوابگاه بچهها آمدم. آنها تا ساعت 2و3 نيمهشب با اين بچهها كه از آنها بوي عقايد كمونيستي هم ميآمد مينشستند و بحثهاي مفصلي در مورد تكامل انسان و ديالكتيك و غيره انجام مي دادند. علاقه به محيط قم و اهلبيت داشتند و دوست داشتند كه درس طلبگي بخوانند. به همين دليل 6،7 ماه دروس مقدماتي را خواندند كه با توجه به اتفاقات سال 60 كه ترورها زياد بود، مسئول حفاظت از شخصيتهاي قم شدند. منتها بعداز اين كه امام(ره) اعلام كردند كه جنگ مسئله اصلي است و اين كه متوجه شدند علماي بزرگ، پس از سي، چهل سال تحصيل به اين درجه رسيدهاند و با 3 يا 5 سال نميتوان به اين درجات رسيد، به منطقه برگشتند و دوره مالك اشتر را براي فرماندهان به راه انداختند؛ سپس به همراه شهيد زينالدين در لشكر 17 عليبنابيطالب(ع) مشغول به كار شدند. يادم هست زماني كه اسماعيل در هنرستان درس ميخواند، به همراه او و چند تن از دوستان در اهواز و در منزل يكي از بستگان، كه در اختيار ما قرار دادهبود به صورت مجري حضور داشتيم؛ ولي بعد از مدتي آنجا لو رفت و ساواك آقامحسن را دستگير كرد، اما چون اسماعيل آنروز و روز بعد از آن به هنرستان رفته بود، نتوانستند او را هم بگيرند. من هم به سرعت به او خبر دادم كه محسن را روز چهارشنبه بردند و اگر تو را هم ببينند خواهندگرفت. اسماعيل عصر جمعه به خانه آمد و ما هرچه كتاب بود به منزل يكي از بچهها كه بر روي او حساسيتي وجود نداشت، برديم. اسماعيل شنبه به هنرستان رفت و همانطور كه پيشبيني ميشد، توسط ساواك دستگير شد. وقتي من ظهر آن روز به خانه آمدم، ديدم كه خانه كاملاً بههمريخته است. در اين بين نكته جالب اين بود كه ساواك يك دفترچه كوچك كه ما اسم بچههايي كه از ما كتاب ميگزفتند را به همراه نام كتاب در آن مينوشتيم را در وسط اتاق پيدا نكرده بود، اگر پيدا ميشد وضعيت بسيار خطرناك ميشد. و اين عنايت خداوند را نشان ميداد و سرانجام اسماعيل هم پس از 75 روز از زندان آزاد شد. ايشان چندين بار هم در تهران دستگير شدند. يكبار در ميدان توپخانه سابق، دو چمدان كتاب دستشان بود كه چند ماشين ساواك به او مشكوك ميشوند، وقتي ميپرسند اين كتابها چيست؟ او ميگويد من كتابفروشم و بعد از وارسي كتابها او را رها ميكنند. يك بار هم به همراه همسرشان به كوه رفته بودند و همراه تعدادي از دوستان شعار ميدادند و سرود ميخواندند كه با هليكوپتر ساواك به تهران آمده و دو سه روز بازداشت ميشوند. در واقع ساواك متوجه سوابق مبارزاتي و زنداني او در اهواز نميشوند. اسماعيل در زندان به افسران جزء رياضي و فيزيك درس ميداد و آنها هم او را به عنوان يك فرد زرنگ قبول داشتند و او خود ميگفت برخوردي كه با ما كردند با بقيه زندانيها فرق داشت. هر وقت از او ميپرسيديم كه در زندان چه شرايطي داري، آيا شكنجهات ميكنند يا نه؟ ميگفت شكنجه نميكردند، فقط بازجويي ميكردند و فحش ميدادند. بعدها فهميديم براي اين كه از ترس و رعب ناشي از اقدامات ساواك كم شود او چنين ميگفته است. در عملياتها با ايشان نبودم، ولي مدتي در كمپ لشكر بدر در اهواز بودم و مدت دوماه هم در غرب كشور و در پادگاني كه براي اسراي تواب ساخته بودند حضور داشتم. البته سه ماه افتخار داشتم تا در كنار شهيد و در جبهه باشم. من تا زماني كه ايشان مسئوليت حفاظت از شخصيتهاي قم را برعهده داشتند، با خبر بودم ولي بعد از آن را خبر نداشتم كه مسئوليت آنها چيست و فقط شنيده بودم كه با عراقيها رابطه دارند. بعداًَ زماني كه شهيد به مرخصي ميآمدند و با او در عيادت از خانواده مجاهدين عراقي همراه ميشدم، ميديدم كه در آن مجالس، فقط او حرف ميزند و كمكم متوجه شدم كه ايشان فرمانده هستند. آن موقع من از سپاه اجازه گرفتم كه با يك موتور به منطقه بروم. لذا از ماهشهر به منطقه رفتم. نزديكيهاي دارخويين، چادرهاي بسيار زيادي برپا شده بود و چندروزي بود كه بادهاي شديدي ميآمد. معمولاً در ايام خرداد، بادهاي شديدي در خوزستان ميآيد، اما آن بادها خيلي شديد بود و نزديك بود كه چادرها را از جا بكند. آنچنان گردوخاكي بهپا شدهبود كه تا 50 متري هم ديده نميشد. لحظاتي بعد يك ماشين وارد منطقه شد كه بچهها ميگفتند اسماعيل آمده است. ما با هم احوالپرسي كرديم ولي ايشان اينطور نبود كه كارش را رها كند و خيلي تحويل بگيرد. من پرسيدم كه اين باد خيلي شديد است شما براي اين عمليات چه كار ميكنيد؟ ايشان گفت: هيچ نگران نباش، در جنگ احزاب بادي آمد كه همه كفار از آن فرار كردند. هيچ معلوم نيست، شايد اين باد عراقيها را هم تارومار كند. من كه ديدم ايشان اينچنين برخورد ميكند نگرانيام از بين رفت. ما در قم بوديم ولي توسط اقوام شنيديم كه شيميايي شده است. تلفنها هم خراب بود و خلاصه با يك مشكلي با سپاه اميريه و آقاي ايرانپور تماس گرفتيم. چون ديگر حوصله در برزخ ماندن را نداشتيم. و راه هم خيلي دور بود، به ايرانپور يكدستي زدم و گفتم: خوب جسدش آمد يا نه؟ ايرانپور مانده بود كه چه بگويد، لذا گفت: بله، منتظر شما هستند كه شهيد را تشييع كنند. بچهها را با پاترول دنبالتون فرستاديم، پس راه بيفتيد و زود بياييد. ايشان با آقاي بهمني طبق عادت هميشگي قبل از اين كه لشكر به منطقه برود، به راه افتادند و براي شناسايي منطقه با موتور تريل حركت كردند. هواپيماهاي دشمن از ارتفاع پايين ميآمدند و رگبار ميزدند. طوري منطقه را ميكوبيدند كه آسمان كاملاً ابري شده بود. در اين هنگام هواپيماها بمب خوشهاي ميريزند كه به پاي شهيد تركش ميخورد. بعد اسماعيل و رفيقش به سوي سنگرهاي بتوني ميروند كه يكي از هواپيماها راكت رها ميكند و ديوار بتوني سنگر كاملاً فرو ميريزد. لحظاتي بعد آقاي بهمئي خودش را ميتكاند و هرچه اسماعيل را صدا ميزند، جوابي نميشنود. وقتي بالاي سرش ميرود، ميبيند كه صورتش كاملاً متلاشي شده و در جا شهيد شده است. مادرم هم ميگويد: من هميشه خوشحالم كه جسد پسرم آمد و خيلي خدا را شكر ميكند. آن زمان در قم بودم. ولي بعدها شنيدم كه خانوادهاش يك روز قبل از عمليات كربلاي 5 به اهواز رفتهاند. من خيلي تعجب كردم. چون هيچوقت اين اخلاق را نداشت كه به خانوادهاش بگويد كه پيش من بياييد و آنها هم به اهواز ميروند. خلاصه اسماعيل پيش آنها ميرود و ميگويد كه اين سفر فرق ميكند و ممكن است ديدار بعدي ما در بهشت باشد. آمريكا و متحدانش دنبال اين هستند كه صدام را نگه دارند. در همانجا اسماعيل نقشه را در كنارش ميگذارد و به پسرش ميگويد: تا قدس فاصلهاي نيست و تنها يك وجب است. شهيد در قم و محله نخوديها خانه داشت. بعد از سالگرد شهيد، من به مسجد آن محل رفته بودم كه خادم آن مسجد پيش من آمد و گفت: يك فردي بعضي وقتها پيش من ميآمد كه خيلي شبيه شما بود. او مهرها، كتابها و كفشها را مرتب ميكرد. ما فكر ميكرديم او يك فرد عادي است اما بعداً كه پوستر او را در مسجد زدند، متوجه شديم كه او يكي از فرماندهان جنگ بوده و شهيد شده است. من مدتي از طرف وزارت آموزش و پرورش در امارات مأمور بودم. يادم هست قيمت كالاها آن زمان (زمان جنگ) با ايران خيلي تفاوت داشت. معمولاً آشنايان، خواهرها و بردارها چيزهايي ميخواستند ولي شهيد هيچوقت چيزي نخواست. يك بار من با اصرار از خانمشان خواستم تا از اسماعيل بپرسد كه چه ميخواهد. بعد از مدتي خانم شهيد به من گفت كه لطف كنيد يك ساعت بياوريد. من هم يك ساعت آوردم و به ايشان دادم. اما چندماه بعد ديدم كه ساعت در دست او نيست. پرسيدم ساعت كجاست؟ اسماعيل گفت: يكي از مجاهدين عراقي ميخواست ازدواج كند، من هم چيزي را براي هديه نداشتم و آن ساعت را به او هديه دادم. بعداز شهادت ايشان، اين مجاهد عراقي به خانه پدرم آمده و گفته بود كه اين ساعت يادگاري شهيد است و بهتر است پيش ما باشد. اين ساعت چندسال تا پايان عمر پدرم در دست ايشان بودو دوباره اين ساعت بعد از 21 سال به دست ما برگشت و حالا در دست دختر ماست. ـ در پايان اگر سخني درباره شهيد داريد بفرماييد. اسماعيل، اعتنايي به مسائل دنيايي نداشت. مثلاً آن زمان به فرماندهان لشكر پيكان ميدادند ولي ايشان قبول نميكرد. خلاصه با فشار خانمشان كه به دانشگاه ميرفت گفت: من ماشين ميخرم ولي تو هم گواهينامهات را بگير كه به كارهايت برسي تا لازم نباشد من زياد از منطقه به شما سر بزنم. ايشان هيچوقت دوست نداشت جايي مطرح شود. حتي بعد از شهادتش هم تصميم گرفتيم تا روز چهلمش راديو تلويزيون راجع به ايشان مطلبي بگويد، از آنجاييكه شهيد موافق اين مسائل نبود گوينده راديو، اسم ايشان را اشتباه خواند. و يا وقتي در دوره پنجم مجلس، بعضي از نمايندگان مكاتباتي كرده بودند كه يكي از طرحهاي ملي به نام ايشان گذارده شود، اصلاً آن نامهها گم شد و مسئله به كلي منتفي شد. ابو محمد الطيب: با پناهنده شدن دو تن از سربازان عراقي به نيروهاي ما اطلاعات قابل توجهي نصيبمان شد. اين ماجرا پيش از عمليات كربالاي 2 و در منطقه «حاج عمران» اتفاق افتاد. يكي از آنان در آشپزخانه كار مي كرد و سردار براي شركت آن دو در عمليات ، اختيار كار را به خودشان واگذار نمود. آنان نيز داوطلبانه و خالصانه خواهان شركت در عمليات شدند. بچه هاي بيپ به لحاظ مسائل امنيتي به آنان اسلحه ندادند. آقا اسماعيل از اين كار ناراحت شد و گفت: «آنان همانند ساير مجاهدين مسلح شوند.» وي با استدلال مي گفت كه: «بايد به آنها اعتماد كرد تا جذب شوند و به خودشان اعتماد كنند و اگر نتوانستند و نخواستند با ما باشند و به سمت دشمن گريختند ، ما فقط دو قبضه سلاح از دست داده ايم كه آن چنان ارزشي ندارد.» اين برخورد موجب جذب آنان در سپاه بدر شد ، تا جايي كه در ساير عمليات ها هم شركت كردند. ابو ميثم صادقي: روزي يكي از مجاهدين عراقي در خطوط مقدم جبهه به ما پيوست. وي در همان ساعات آغازين حضورش در آن ج ، ماجرايي را شرح داد ؛ به شكلي كه صداي خنده بچه ها به قهقهه بلند شد. او مي گفت: «همسرم مرا براي خريد نان به خيابان فرستاد و من ديگر به خانه برنگشتم و بدون هماهنگي با او ، مستقيم به اين جا آمدم. همسرم هنوز در انتظار نان نشسته كه برايش ببرم؟» چند روزي اين حكايت ، نقل و نُقل محفل ما شده بود و هر كس براي ديگري تعريف مي كرد و مي خنديد. وقتي سردار از ماجرا با خبر شد ، او را صدا زد و گفت: «تو به چه حقي اقدام به چنين كاري كردي؟! دست است كه به جبهه آمده اي ؛ ولي مگر همسرت حقي ندارد؟ تو كار درستي نكردي ، زيرا او مكدر و بدبين مي شود. بايد در امور خانواده و جبهه ، جانب انصاف را دشاته باشي ؛ يعني هم جبهه و هم رسيدگي به امور خانواده. پس نبايد چنين كارهايي تكرار شود: ابومحمدد الطيب: ايامي كه خود را براي عمليات عاشوراي 4 آماده مي كرديم ، دو نفر از سربازان عراقي در منطقه «هورالهويزه» به نيروهاي تيپ بدر پيوستند. يكي از آنان كه قايق ران بود ، اطلاعات مفيد و مؤثري درباره مواضع نيروهاي بعثي داشت. آقا اسماعيل با خوش رويي و برخوردهاي صميمانه اش ، او را جذب كرده و با اعتماد و حسن ظن به وي رد كار شناسايي موقعيت دشمن و تكميل اطلاعات ضروري بهره هاي خوبي گرفت. شخصيت پر جذبه سردار به گونه اي آن دو را مجذوب و محو خويش ساخت كه از آن روزها تا كنون در يگان بدر مشتاقانه به خدمت مشغولند. صفر پيش بين: تا چندي پيش در جبهه دشمن و رو در روي بچه هاي ما آتش افروزي مي كردند ؛ اما بعد از اسارت دستخوش انقلابي دروني گشته و به طور كلي زير و رو شدند. اين چه اكسيري بود كه فلز اينان با به زرناب تبديل كرد؟ آري افسانه نيست ؛ بلكه عين حقيقت است. صبر و حوصله و خون دل خوردن مي خواهد. جگر و جسارت و بالاتر از اينها هنر و توكل مي طلبد. آقا اسماعيل مقري را در «سنقُر» مهيا كرده بود تا رد آن جا از اسيران دشمن ، مجاهد و آزاده بسازد. او از نيروهاي آنان كه بعضاً داراي درجه سرهنگي بودند ، استفاده مي كرد و آنها را در زمينه هاي مختلف آموزش مي داد. با همت و تعاليم او بود كه اسيران به احرار (آزادگان) تبديل شدند. چنين اقامي با روش مرسوم حفاظت و اطلاعات سازگار نبود. اما اسماعيل كسي نبود كه به خاطر احيتاط و حوادث احتمالي دست به عصا حركت كند و حركت پويا و سازنده خويش را به سايه سد سكون و ركود بسپارد. به سردار مي گفتند: «اينان ممكن است از شما سوء استفاده كنند و سر بزنگاه ضربه خود را بزنند.» و او بود كه با توكل و روشن بيني پاسخ مي داد: «نه ، اينها انسان هاي صادقي هستند.» بالاتر از اين ، برنامه اي را ترتيب داد تا احرار 4-3 هفته به مرخصي بروند و به آنها پول داد تا به مسهد مقدسم شرف ياب شوند. وي چنان به اين اسيران تواب شخصيت داد و با آنان خودماني شد ، كه همه شيفته او شده بودند. آزادانه در كشور به مسافرت مي رفتند و سر موعد مقرر مي آمدند. با يان وجود ، حفاظت و اطلاعات سپاه ، براي عمليات كربلاي 2 از سردار خواست تا به شدت مراقب جان خويش باشد و برا اين نظر بوند كه : «تو را مي كشند و يا اسيرت مي كنند!» بي گمان اصرار بچه ها در حفظ جان اسماعيل خالصانه و دل سوزانه بود والحق كه در موقعيت هاي دشوار و پر خطر دغدغه او را داشتند. اما كار بزرگ او ثمرات و براكاتي داشت كه براي هميشه درس آموز تاريخ مجاهدت و ايثار شد. وقتي كه يكي از احرار در گرماگرم كارزار زخمي شده بود ، اسماعيل بالاي سر او رفت تا او را يار و ياور باشد. ولي آن آزاده وفا پيشه ، به جاي اين كه نگران جان خود باشد ، دل واپس سردار بود. با اين عشق و ارادت خطاب به سردار گفت: «تو برو داخل سنگر كه مي ترسم تركش بخوري.» اسماعيل با اين روش ، لشكري را ساخته و پرداخته كرد كه جانمايه آن عشق و ايمان بود و به گفته سردار محسن رضايي: «بايد پدافند را از لشكر بدر آموخت..» ابوجعفر شيباني: روزي يكي از برادران عشاير عراقي شهيد شد. مقر ما در منطقه هور بود و همه دور هم جمع بوديم. سردار خطاب به همه ما گفت: «برادري از عشاير عراق شهيد شده ؛ چرا (براي قرائت فاتحه) د رمراسمش شركت نمي كنيد؟ هيچ فرقي بين ما و اينها نيست ؛ نه از لحاظ درجه و نه رتبه و مقام. به آن جا برويد و سلام و احوالپرسي كنيد و بنشينيد فاتحه اي را قرائت كنيد!» آقا اسماعيل بسيار علاقه داشت كه مجاهدين عراقي تشكيل خانواده بدهند و از اين رو امكاناتي را براي اين امر فراهم آورد. او در كار خواستگاري با آنان همراه بود و به خانه هاي مورد نظر از ايراني ها و يا عراقي ها جهت اين امر خير مي رفت و به گفتگو و بيان شرط و شروط مي پرداخت. سردار به تداركات تيپ دستور داد كه: «هر كس بخواهد ازدواج كند ، يك كيسه برنج ، يك حلب روغن ، شكر و چند پتو و ساير امكانات و وسايل ابتدايي زندگي به او بدهيد.» وي به معاون خويش – كه از برادران پاسدار بود- همواره مي گفت: «اينها مهمان ما هستند و مهمان حبيب ا... است و بايد به آنان به چشم يك مهمان نگاه كنيم و برخوردمان با اين برادران برخاسته از فرهنگ اسلامي باشد. ابوحسن عامري: «سيد شعيد خطيب » پير مردي روحاني و يكي از مجاهدين برجسته و خوش سليقه بود. سيد و سردار علاقه ويژه اي نسبت به هم داشتند. عمليات كربلاي 2 كه به پايان رسيد ، معلوم شد كه چه گل هايي پرپر شدند و چه سلحشوراني به عاشورائيان پيوستند. آقا اسماعيلي كه در حين عملايت به شدت مقاوم و با صلابت نشان مي داد و از بابت شهيدان خم به ابرو نمي آورد ، پس از عمليات و هنگام در آغوش گرفتن سيد سعيد ، سر بر شانه هاي او نهاد و هاي هاي گريست. سيد اورا به صبر و بردباري دعوت نمود و گفت: «تو فرمانده هستي و بايد تحمل كني.» سردار با چشمان باراني اش گفت: «امير المؤمنين هم ]در سوگ يارانش[ گريه كرد. ما كه از پيروان او هستيم ]جاي خود داريم[.» سردار – همانند امام علي (ع) كه نام اصحابش را (با عباراتي چون اَين عمار و ..) ذكر مي كرد و مي گريست- نام يكايك مجاهدين شهيدرا با حزن و اندوه بيان مي نمود و خطاب به سيد مي گفت: «سيد مي داني كه ابو عمار ناصح شهيد شد؟ مي ااني كه ابومصباح ، ابو سميه ، ابو عبدالله الحربي ، ابو حسن علي ، ابوضياء عسكري و ... به شهادت رسيدند؟ سيد! اَين ابوعمار؟! اَين ابو سميه؟! اَين ....؟!» اين صحنه از غم انگيزترين و پرشورترين صحنه هايي بود كه تا كنون ديده ام و از اين رو خاطره اي است غمرنگ و به ياد ماندني. ابو محمد الطيب: در ميان اسيران عراقي ، كساني سر برافراشتند كه از گذشته خويش پشيمان بودند و براي جبران آن و خدمت به نظا اسلامي آستين همت بالا زدند. اينان كه به «احرار» معروف بودند ، براي نخستين بار به كوشش آقا اسماعيل جذب تيپ بدر شدند و از اردوگاه اسرا به پادگاني در نزديكي هاي شهر «سنقُُز» انتقال يافتند. همراه با آنان ، تعداي از برادران كميته اسرا به پادگان آمدند. آنان براي حفاظت و نگهباني پادگان ، شرايط ويژه اي در دستور كار داشتند. به گونه اي كه احساس مي شد ، اين اسيران مورد اعتماد نيستند. همين كه آقا اسماعيل وارد پادگان شد و چنين وضعيتي را مشاهده نمود ، بي درنگ دستور داد كه با احرار همانند ديگر نيروها برخورد شود ؛ يعني آزاد باشند و به آنان اعتماد شود. وي با چنين برخوردي لبخند رضايت بر لبان آنها نشاند و شادي آنها را برانگيخت. ابو جعفر شيباني: او به همه مجاهدين نگاه يكساني داشت و هر كدام از آنان را براي شناسايي و كسب اطلاعات به همراه خويش مي برد و در مناطق پيش بيني شده از نقطه نظرشان بهره مي گرفت و حتي گه گاه با خودروي آنان بدين كار مي پرداخت. همگامي كه من و دو تن از برادران هم گام با او به منطقه «رشاد» رفتيم ، نيمه شبي از چادر بيرون رفتم. در آن خلوت شب صداي مويه و زاري كسي توجه مرا به خود جلب نمود. جلوتر كه رفتم ، آقا اسماعيل را ديم كه به نماز ايستاده است و با گريه هاي پرسوز و خالصانه اش نماز شب مي خواند و در ساحل معشوق بي زوال آرام مي گيرد. ابوميثم صادقى: آذرماه 1365 بود و آن موقع در منطقه «مريوان» حضور داشتيم. بچههاى گردان شهيد بهشتى كه از مجاهدين عراقى بودند - مأموريت يافتند تا در محور «بيزلى» دست به عملياتى بزنند و از طريق منطقه «سيد صادق» دشمن را غافلگير كنند. بچهها با تحمل رنج و سختى بسيار ، ارتفاعات و كوههاى پوشيده از برف و سفيدپوش و ناهموارىهاى آن منطقه را درنورديدند و همگى مهياى نبردى جانانه شدند. امّا حيف كه از سوى فرماندهان رده بالا بنا به مصالحى ، دستور لغو عمليات صادر شد. بچهها از اين حادثه بىخبر بودند و اين خبر تلخ را كسى جز آقا اسماعيل نميتوانست به آنان ابلاغ كند. سردار كه از شرايط روحى بچهها با خبر بود ، خود براى ابلاغ لغو عمليات ، در پى آنها به ارتفاعات منطقه صعود كرد تا بعد از آن خبر ناگوار خاطرشان را تسلى بخشد و ديگر بار مايه دلگرمي آنان شود. وقتى به بچهها رسيد ، سعى او بر اين بود كه بگويد شما به وظيفه خويش عمل كرديد و اكنون در نزد پروردگار مزد خويش را گرفتهايد و... ولى افسوس كه با ابلاغ لغو عمليات ، شور و شوق بچهها فرو خفت و كاخ آرزوهايشان فرو ريخت و همه از اين سلب توفيق زانوى غم در بغل گرفتند. روحيه گرفته و تن خسته مجاهدين ، نياز به تقويت فزونترى داشت. از اين رو ، آنان را بر پشت و يا دوش خويش ميگذاشت و به جايگاه تعيين شده براى استراحت ميآورد. همچنين تفنگهاى بچهها را ميگرفت و بر دوش خود حمل ميكرد تا آنان راحت باشند. در صحنهاى چه زيبا پنج اسلحه را آويزه شانههاى خويش نموده بود و پابهپاى مجاهدين حركت ميكرد. به گونهاى كه آنان از اين همه محبت و تواضع ابراز شرمسارى مينمودند. آقا اسماعيل براى دلجويى از يارانش ، حركتى فراتر از پيش از خود نشان داد. اين گونه كه پوتين و جوراب بچهها را از پايشان در ميآورد و با ماساژ دادن پاهاى آنان ، نوازششان ميداد و از اين طريق ، خلوص ، تواضع و مهربانى خويش را به شكل شايستهاى نمايان ميساخت. پاسخ بچهها به فروتنى و ابراز محبت سردار ، چيزى جز عرق شرم و اشك چشم نبود. محمد صالحى: موقعي كه در هورالهويزه مستقر بوديم ، با آقا اسماعيل حشر و نشرى داشتيم. با هم غذا ميخورديم و يك جا ميخوابيديم و بين ما گفت و گوها و صفا و صميميتى فراموش نشدنى بود. وقتى دو نفر از نيروهاى دشمن به اسارت بچههاى ما در آمدند ، بيش از 10 روز در آن جا بودند و در مورد موقعيت و ساير موارد نظمي عراق از آنان سؤال و تحقيق ميشد. سردار ما براى آنها غذا ميبرد ؛ ظرفها را ميشست و نمازخانه را جارو ميزد. روزى يكى از آن اسيران با اشاره به او گفت: «اين كيست؟ او كه مرتب به كار غذا و شستن ظروف و روبيدن اين جا ميرسد...؟» - فكر ميكنى چه كسى باشد؟ - حتماً سرباز است. - نه ، بابا! فرمانده تيپ است. صداى خنده آن اسير بلند شد و اين حرف را به مسخره گرفت. او كه رنگ رخسار و اشارت و حالاتش نشان ميداد كه هرگز باور نكرده است ، با تعجب پرسيد: «مگر چنين چيزى ممكن است؟» دوست ما پاسخ داد: «بله او فرمانده تيپ بدر است.» وى كه سخت به حيرت افتاده بود ، از فاصلههاى زياد ميان فرماندهان و ردههاى پايين در ارتش عراق حكايت كرد و گفت: «ما اگر مدت زيادى هم در لشكر باشيم ، موفق به ديدار فرمانده خويش نميشويم. فرمانده با ماشين ويژه و محافظ و... ميآيد و اگر ضرورتى پيش بيايد ، تماس با معاون او هم دشوار است ؛ تا چه رسد به خودش!» ابو فرقد: پس از عمليات عاشوراى 4 در منطقه «هور» ، وقفهاى در آغاز سلسله عمليات بعدى افتاد. اين وقفه معلول علتهايى از جمله پىگيرى مسأله مجاهدين به منظور حضور در «مجلس اَعلى» بود. اين پىگيرى از سوى سردار دقايقى با حساسيت و دلسوزى انجام ميگرفت. با او گفتم: «برادر دقايقى! شما نظمي هستيد ؛ پس وارد مسائل سياسى نشويد. به ويژه سياسيون عراق كه در بين آنان سردرگم ميمانى.» وى پاسخ داد: «ميخواهم موقعيت بهترى را براى مجاهدين عراقى مهيا كنم ؛ زيرا حضور آنان در مجلس - كه مركز تصميمگيرى است - موفقيتشان را دو چندان ميكند و براى آينده عراق بسيار بهتر است.» تو بالاتر ز بالا هستى اى ياس اهورايى نميماند براى تو مثالى بكر و شورانگيز يكى از سرهنگهاى عراقى كه به نيروهاى اسلام پيوسته بود و در لشكر بدر خدمت ميكرد ، چنين ميگفت: «اكنون اگر اسماعيل به من بگويد دستت را به سيم برق بزن ، نه به خاطر انجام دستورات مذهبى ، بلكه به خاطر عشق و محبتى كه به او دارم ، اين كار را انجام ميدهم.» نظر به اين محبتها بود كه يكى از مجاهدان براى او ماشين بنزى از عراق آورد و به وى هديه كرد ؛ اما او نپذيرفت و با اصرار آن ماشين را براى استفاده لشكر قبول نمود. ابو مهدى: پيش از عمليات قرار بر اين بود كه يكى از افسران عراقى ، فرمانده گردان 167 نفرى احرار (توابين آزاده) شود. او شيعه بود ؛ اما از توّابين نبود. يك سرهنگ بعثى بود كه با رژيم عراق بگو مگو و مشكل داشت و به همين سبب به ايران پناهنده شده بود. بعد از نماز مغرب و عشاء با سردار به بحث نشستم ؛ تا شايد او را از اين كار منصرف كنم. هر چه حرف زدم و پرچانگى كردم و از اين در و آن در سخن گفتم تا اندكى ذهن و ضميرش را به وسوسه بيندازم و او ازتصميمش برگردد ، راه به جايى نبردم. سردار با آرامش خاطر و سعه صدر به حرفهايم گوش داد. بعد رو كرد به من و گفت: «ابو مهدى! شما با اين تفكر و ذهنيت ميخواهيد سرزمين عراق را آزاد كنيد؟! اين ديد بستهاى است. ما اكنون در جنگ هستيم و به چنين افسرانى نياز داريم. هر كدام توان و ايمان دارد ، ميماند و هر كس دلش ميلرزد ، ميتواند برگردد.» برخورد پخته و استادانهاش ، زبانم را بست و ديگر حرفى براى گفتن نداشتم. مدتى بعد «محك تجربه آمد به ميان» و زمان عمليات فرا رسيد. آن افسر دليرانه گردان را هدايت كرد و زخم دشمن بر بدنش نشست. او در غوغاى كارزار ، از نيروهايش خواست تا از روى پيكرش بگذرند و به عمليات ادامه دهند. وى تا هنگمي كه آقا اسماعيل به شهادت نرسيده بود ، در ايران ماندگار شد و در عرصه جنگ خوش درخشيد ؛ ولى بعد از عروج سردار ، رخت بربست و از اين جا رفت و در سوريه اقامت گزيد. بعدها به فكر فرو رفته و گفت و گوى آن روز را مرور ميكردم و با خود ميگفتم: نظر سردار كجا و نظر من كجا و «ببين تفاوت ره از كجاست تا به كجا.» ابوفرقد: «سيد سعيد خطيب» پيرمردى روحانى بود كه در ميان مجاهدين عراقى مايه دلگرمي و تقويت روحيه بود. وى كه دو تن از فرزندانش در زمره مجاهدين عراقى بودند ، براى شركت در عمليات كربلاى 2 و حضور در خط مقدم جبهه مشتاقانه اصرار ميورزيد. امّا همه ما و سردار دقايقى با چنين پيشنهادى مخالفت نموديم و از اين نظر ، به ناچار در پادگان حمزه ماند. عمليات كه پايان پذيرفت ، خط را به نيروهاى تازه نفس تحويل داديم. سردار كه همواره درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خوزستان , برچسب ها : دقايقي , اسماعيل , بازدید : 283 [ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
:: |
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |