فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

در روستاي “طالش محله پهناب” در هفت کيلومتري شهر “جويبار” و هجده کيلومتري “ساري” در خانواده اي کشاورز و مذهبي در سال 1331 متولد شد. قبل از ورود به دبستان در مکتب خانه با قرآن آشنا شد. دوره ابتدايي را در دبستان “تلارک” از روستاهاي همجوار زادگاهش گذراند. پس از اتمام دوره ابتدايي نظام قديم در دبستان دکتر “شريعتي” در"جويبار" مشغول به تحصيل شد. پس از گذراندن دوران سه ساله متوسط به شهر" ساري" رفت و در رشته علوم طبيعي ادامه تحصيل داد. اما به علت وضعيت بد مالي قادر به ادامه تحصيل نشد و ترک تحصيل کرد. در سال 1353 با دختر خاله اش خانم "معظمه صادقي" ازدواج کرد و در خانه اي استيجاري زندگي مشترک را آغاز کردند.
همسرش در مورد خواستگاري قاسم مي گويد : « به خاطر تقوا و خلوص و سادگي قاسم به او جواب مثبت دادم.»
با فرا رسيدن زمان نظام وظيفه از تاريخ 15 مهر 1351 تا 15 مهر 1353 به سربازي رفت و اين دوره دو ساله را در پايگاه نيروي هوايي در"تهران" گذراند. پس از پايان سربازي به اداره خاکشناسي "ساري" رفت و دو سال کار کرد. از تاريخ 20 شهريور 1358 تا 8 مهر 1359 در گروه جوانمردان ژاندارمري فعاليت مي کرد. با آغاز درگيريها در منطقه" گنبد" به اين منطقه رفت و پس از ختم شورش هاي ضد انقلاب به "ساري" بازگشت. مدتي نگذشته بود که فعاليتهاي خياباني ضد انقلاب در شهرها آغازشد و قاسم در درگيريها نقش مهمي در "ساري" و "قائمشهر" داشت. در مبارزه با قاچاق مواد مخدر و کشف و انهدام خانه هاي تيمي منافقين نيز فعال بود. درنتيجة اين فعاليتها در سال 1358 در يک صحنه سازي او را ربوده و شکنجه هاي بسيار کردند.
قاسم در تاريخ 29 مهر 1359 به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب در آمد. پس از ورود به سپاه پاسداران در پادگان آموزشي سرپل ذهاب آموزش ديد و از تاريخ 9 آبان 1360 تا تاريخ 19 دي 1360 در واحد تحقيقات و کشف مشغول شد. در اواخر سال 1360 تصميم گرفت به جبهه برود.
در عمليات محمد رسول اللّه (ص) در کسوت يک نيروي ساده در پيشاپيش ديگران با بانگ اللّه اکبر حرکت مي کرد تا ديگران روحيه بگيرند. اوج فعاليت او در سال 1361 در عمليات هاي فتح المبين، بيت المقدس، رمضان، محرم و مسلم بن عقيل بود. صادقي به خاطر شجاعت و لياقت خود در سال 1362 مسئول اعزام نيروي منطقه 3 در غرب کشور شد. همچنين مسئوليت رسيدگي و بازديد از جبهه هاي غرب را به عهده و براي اينکه مسئوليتش را بهتر انجام دهد خانواده اش را به مدت سه ماه مريوان برد. در اواخر سال 1362 مدتي به عنوان مسئول سازمان دهي بسيج "ساري" مشغول خدمت شد. در کنار اين فعاليت ها در مرخصي هايش در پشت جبهه با منافقين و باندهاي بزهکاري مبارزه کرد. مسئوليتهاي قاسمعلي در مدت چهار سال حضور در جبهه را مي توان به طور خلاصه بشرح زير بيان کرد.
مسئول تيم کشف در مريوان : از 9/ 8 1360 تا 19/ 10/1360
فرمانده گردان حضرت مهدي (عج) : از 4/11/1360 تا 4/1/1361
معاون تيپ حضرت مهدي (عج) : از 15/11/1361 تا 12/4/1361
مسئول تيم شناسايي در قرارگاه نجف : از 3/4/1362 تا 3/7/1362
مسئول نمايندگي اعزام نيرو در مريوان : از 12/1 1362 تا 20/1/1363
مسئول محور قررگاه خاتم الانبياء : از 26/ 1/1363 تا 12/ 4/1364
و آخرين سمت : فرمانده تيپ يکم لشگر 25 کربلا .
نقل است که روزي به علت بيماري در بيمارستان بستري بود که با شنيدن خبر جلسة فرماندهان سرم را کشيد و خود را به جلسه رساند. علي رغم سخت گيري در آموزش فنون نظامي به رزمندگان و بسيجيان، علاقه عجيبي به آنان داشت. درباره بسيجيان مي گفت : «اگر بسيجي به من فحش بدهد مثل اين است که دعا کرده است.» يکي از همرزمان مي گويد : «کسي نبود که با قاسمعلي صادقي کار بکند و شيفتة اخلاق او نشود.» ايثار او در جبهه زبانزد بود تا جايي که گاه پولهاي شخصي خود را در بين رزمندگان تقسيم مي کرد. به مستضعفان و خانواده هاي شهدا سر مي زد.

همسرش مي گويد : «قاسم فردي متواضع، مهربان و خونگرم بود. هر روز که مي گذشت بر تقوا و ايمان و توجه در نمازش افزوده مي شد.» اگر کسي از او دلگير مي شد سعي مي کرد در رنجش او را بر طرف کند يا اگر بين افراد ناراحتي پيش مي آمد ميانجي مي شد. قاسم با انجمن اسلامي و افراد حزب اللهي در زادگاهش روابط نزديک و صميمي داشت و از افراد سست ايمان، رياکار و منافق متنفر بود. فرزندانش را خيلي دوست داشت و با ملايمت و مهرباني با آنها برخورد مي کرد آرزو داشت از سربازان مخلص انقلاب باشند و در راه خدا شهيد شوند. به تحصيل فرزندانش تاکيد فراوان داشت. به دخترش فريبا گفته بود : «درس مايه سربلندي است اگر مي خواهي به جايي برسي بايد درست را خوب بخواني و پيشرفت کني.» در عمليات قدس در جبهه هاي توابه، ابوذکر، ابوليله عمليات را هدايت مي کرد. در عمليات قدس 2 علي رغم اصرار خانواده و مسئولان سپاه براي حضور در پشت جبهه به عنوان فرانده تيپ يکم کربلا شرکت کرد. شب چهار شنبه 29 خرداد 1364 آخرين شب ماه مبارک رمضان شب عمليات بود. وقتي نيروها جمع شدند قاسمعلي در منطقه هورالهويزه (العظيم) روي قايقي ايستاده و با لحني گرم شروع به صحبت کرد. به همراه هق هق گريه گفت:برادر ها امشب امام حسين منتظر ماست، بايد راه امام حسين (ع) را ادامه بدهيم. به خاطر خدا به ياد يتيمان شهدا، به خاطر اينکه دلهاي يتيمان شهدا را خوشحال کنيم بايد امشب از همه چيز بگذريم و دشمن را نابود کنيم. آخر تا کي عزيزان ما پر پر بشوند تا کي بايد عروسها بي شوهر بشوند. به ياد بياوريم ما به خانواده شهدا وعدة زيارت کربلا را داديم به خاطر آزادي راه کربلا و به خاطر خوشحال کردن قلب يتيمان شهدا با نيت خالص حرکت کنيد که انشاءاللّه موفق مي شويد.
سپس نماز را با گريه شروع کرد و با گريه به اتمام رساند. پس از شروع عمليات قاسم با بي سيم عمليات را هدايت مي کرد و گاه به رزمندگان مجروح کمک مي کرد. در همين حين در حالي که مشغول بستن زخم يکي از رزمندگان بود، با انفجار خمپاره اي از ناحيه شکم مجروح شد. او را به سرعت به بيمارستان اهواز منتقل کردند و پس از عمل جراحي در تاريخ 6 تير 1364 به تهران انتقال يافت و چند روز در بيمارستان جرجاني تهران تحت درمان بود. اما روز به روز حال قاسم وخيم تر مي شد. 11 تير 1364 به علت عفونت شديد و از افتادن کليه ها و کبد و نياز به همودياليز به بيمارستان شهيد مصطفي خميني منتقل شد. اما درمان ها ميسر نيافتاد و سرانجام در ساعت 10 روز 15 تير 1364 به علت شوک و پس از شصت و چهار ماه که در جبهه حضور داشت به شهادت رسيد. جسد او با شکوه فراوان تشييع شد و به زادگاهش روستاي" پهناب" انتقال يافت و در تاريخ 17 تير 1364 در مزار شهدا به خاک سپرده شد. از شهيد قاسمعلي چهار فرزند به نامهاي "فريبا" ، "داريوش" ، "حسين" و "سميه" به يادگار مانده است.
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توکلي ،نشر شاهد،تهران-1386




وصيت نامه
بسمه تعالي
ان الله يحب الذين يقاتلون في سبيل الله صفاً كانهم بنيان مرصوص
خداوند دوست مي دارد مومناني را كه در صف واحد چون سدي آهنين در راه او نبرد مي كنند. من آن سرباز جانباز و رشيد ملك ايرانم كه در راه حق جان بر كف نهادم عاقبت، جانم تو اي مادر مكن گريه كه من اكنون بسي شادم و زنده مي باشم.
بود رنج تو در يادم، همانا شير پاك تو مرا جانباز پرورده كه جان خويشتن را در راه حفظ قرآن دادم. درود خداوند بر محمد و آل طاهرينش ، درود بر امام زمان ،درود بر رهبر عظيم الشان امام خميني ، درود بر تمام مجاهدين راستين راه حقيقت كه با خون خود اسلام را زنده نگه مي دارند و شهادت ثمره زندگي من است و پيروزي از آن اسلام و مسلمانان حقيقي. خدا را شكر كه راهم را شناختم و اين راه راه اسلام حقيقي است كه ما براي آن با كفر مي جنگيم. وصيت نامه من اين است كه برادران بجنگيد و هرگز تا خون در رگ داريد راضي نشويد كه دشمن بر خاك كشور جمهوري اسلامي تجاوز نمايد . شهادت چه ارزان به ما فروخته مي شود چون خداوند وعده داده اگر با كفار بجنگيم شهيد باشيم و نيز امام خميني رهبر بزرگمان، برادراني را كه در جنگ كشته شده اند شهيد خوانده است. مادر عزيزم اي كه آسايشت را دادي تا آسايش جامعه ات را فراهم نمائي. اي كه به خاطر رفع گرفتاري از گرفتار، بارها گرفتار شدي. مادرجان شايد كه ديده ام از ديدارتان محروم شود و بيم آن مي رود كه يكديگر را نديده و سخنان را تمام ناكرده ما از هم دور شويم و دور بمانيم . لذا اين نوشته را حضورتان مي نگارم از اينكه كلمه الله را بر صفحه مغزم نگاشتيد و راه پيامبر (ص) را در ضميرم ترسيم نموديد و مهر علي (ع) را در دلم نشانديد و عشق حسين (ع) را بر زبانم چشانديد، نمي دانم چگونه تشكر كنم.هوالهادي جزاك الله. چشمانم را كه مي بندم در فضاي تفكر و تعقل و تخيل به عالم كودكي مسخر مي كنم گوئي طفل نوزادي هستم كه با ميل و تقاضاي شما مادر كسي در گوش راستم اذان و در گوش ديگر اقامه گفت و گفت اينست راه مكتب و هدف تو و راه ديگر براي سعادت انسانها جز اين نيست ، گفتم : آيا اين راه ، دشمن هم دارد ( شياطين ، طواغيت ، فراعنه ) گفت :آري رفتار با آنها را از همان كسي بياموز كه با تربتش كامت را باز كرديم ( تربت حسين (ع) ) راه حق موجود است و هر انسان به محض مشاهده و يافتن با ميل و اشتياق آنرا طي مي كند. منتهي در هر زمان در جاي اين راه شمع ها لازم است تا از سوختنشان نوري حاصل و راه روشن و براي بينندگان آشكار گردد و چه خوشبختند شمع ها كه در هدايت هزاران نفر ( راه حق ) سهيمند. ارزش شمع در سوختن و روشنائي بخشيدن است ( در راه خلق ) نه چنين است اكنون كه سپاهيان اسلام در حال نبرد با كفر هستندوبا حماسه آفريني هاي خويش خاطره جهادهاي مقدس پيامبر (ص)را زنده مي نمايند.
با اين ايمان كه خصوصيات اين سپاهيان، تمام همان خصوصيات جهادهاي پيامبر(ص) است. مادر مهربانم خيلي خوشحالم مرا بزرگ كردي تا بتوانم عصاي دستت بشوم اميدوارم با رسيدن به شهادت عصاي دستت بشوم .مادر اگر مورد قبول خدا واقع شده و شربت شهادت را نوشيدم دلم مي خواهد مثل حضرت زينب (س) كاري زينبي كنيد پسرم را بزرگ نمائيدبعد از مرگ من بخنديد و شادي كنيد تا چشم منافقين يعني همان مجاهد خلق كه دم از خلق مي زنند ولي ضد خلق هستند كور گردد.
مادر مهربانم خودت بهتر مي داني كه اين راه را خودم با رضاي دلم انتخاب كردم همان طوري كه امام حسين (ع) در صحراي كربلا آخر عمرش فرمود ( هل من ناصر ينصرني ) آيا كسي هست مرا ياري كند من با جان دل لبيك گفتم. اگرچه آن زمان نبودم در صحراي كربلا در ركاب اسب امام حسين (ع) پا به پاي او با كفاران بجنگم ولي اكنون هم ايران كربلا است به ميدان جنگ مي روم تابه رهبرم امام خميني لبيك بگويم. اگر چنانچه جسد من به دست شما نرسيد ناراحت نباشيد. چرا كه جنازه مبارك حضرت مسلم نيزدر زير پاي اسبان كفار تكه تكه شد. اگر جنازه من به دست شما رسيد بغل قبر پدرم مرا دفن كنيد اگر چنانچه گريه اي برايم سر بدهيد پيش خدا و رسول خدا روسياه مي شويد چونكه مردن در راه حق بهترين ثمره زندگي است.تا زماني كه پسرم عباس بزرگ شود به دليل اينكه مهريه خانمم را نداده ام ماهيانه از حقوق من به ايشان بدهيد تا تمام مهريه از ماهيانه پرداخت شود. حدود 5 خويض زمين شاليزاري كه بعد از فوت پدرم به من رسيده به دو بچه هايم عباس و فريبا تعلق دارد و همچنين 250 متر زمين خانه سرا در ساري خيابان آب برق واقع در بينجلو دارم تعلق به پسرم و دخترم دارد اگر هر كسي آمده طلب از طرف من از شما خواست به ايشان بدهيد.
پيروزي جمهوري اسلامي را به رهبري امام خميني را از درگاه خداوند عزوجل خواهانم پيروز باد اسلام دق والسلام . قاسم علي صادقي




خاطرات
بهروز ولي پور:
بنده اوايل سال 60 به بسيج آمدم و در اواخر سال 60 به منطقه جنوب اعزام شدم و به تيپ نور گردان قدس رفتم و به مدت يك ماه در گردان حضور داشتم تا اينكه سردار شهيد صادقي از مرخصي آمد، ايشان كه در مرخصي بود چون بچه يك محل بوديم مادرم سفارش بنده را به شهيد كرده بود و ايشان مرا به گردان خودش آورد و بعد از يك هفته با حدود يكصد نفر آرپي چي زن جهت شكار تانك در منطقه جفير كنار پاسگاه شهابي رفتيم. در بين ما يكصد نفر حاج آقاي جمشيدي و رسولي و سردار احمد بي غم حضور داشتند. قرار بر اين بود كه ما شب برويم به دشمن حمله كنيم و در آن منطقه حدود دويست و پنجاه تانك دشمن كه در آنجا مستقر بود را منهدم كنيم . دشمن از آمدن ما آگاهي پيدا كرد. در روز روشن ساعت 2 بعد از ظهر با تمام تانك و زره پوش خود به ما حمله كرد. ما پشت خاكريز پنهان شده بوديم و نمي توانستيم حتي بلند شويم و يا كاري انجام بدهيم .نيروهاي ما اكثراً شهيد يا اسير شدند و حدود 15 نفر در آن پاتك دشمن جان سالم به در برديم. البته بدن مرا موج گرفت و توسط يك نفربر توسط دوستان به عقب و تا به بيمارستان اهواز منتقل شدم .بعد از سه روز به مقر گردان رفتم ديدم سردار شهيد كنار چادر نشسته حالت غم و اندوه تمام وجودش را فرا گرفته بود چندبار صدا زدم آقاي صادقي چي شده تا مرا ديد خوشحال شد و گفت: بهروز تو سالم هستي ؟گفتم: بله و بعداً چگونگي حمله دشمن را براي ايشان توضيح دادم. بعد از چند روز نيروهاي اسلام در همان منطقه به دشمن حمله كرده و دوستان ما كه در آن پاتك دشمن شهيد شدند را جمع آوري كرده بوديم ولي سردار شهيد صادقي براي حاج آقا جمشيدي و حاج آقا رسولي و سردار احمد بي غم زياد ناراحتي مي كردند و هميشه خودش را سرزنش مي كرد و مي گفت: اين دوستان مفت به دست دشمنان اسير شدند هر وقت ايشان را مي ديدم حتي سالها گذشته بود براي اين آقايان ناراحت بود و احساس شرمندگي مي كرد .

ديدار ما با علماي قم و اهواز بود .بعد از عمليات بيت المقدس ديداري با آيت الله جزائري امام جمعه اهواز داشتيم چون ايشان عاشق علما بودند ، بعد از همان عمليات به قم آمديم و ديداري با علماي قم از جمله آيت الله مشكيني(ره) داشتيم ، بنده،و ايشان و 2 همراه ما كه يكي جانشين گردان بودند و از بچه هاي شهرستان گرگان مي باشند نامشان را به ياد ندارم و يك راننده هم همراه ما بود كه بچه ساري بود نام ايشان را هم به ياد ندارم همگي بعد از ديدار با علماي قم به شهرستان خودمان آمديم. سردار شهيد هميشه حالت تبسم به لب داشت من هيچ وقت ايشان را عصباني نديدم خداوند انشاء الله ايشان را با شهداي صحراي كربلا هم نشين بفرمايد.

علي آرائي:
سال 63 بنده به اتفاق جمعي از پاسداران گردان يا رسول الله به مدت 6 ماه از ماموريتمان گذشته بود، وضعيت نيرو خيلي كم و هوا گرم و فصل كار كشاورزي و درصد اعزام نيرو پايين بود و جبهه نياز شديدي به نيرو داشت .يك روز صبح ساعت 8 بعد از مراسم صبحگاه مقر شهيد بيگلو واقع در جاده سوسنگرد، شهيد صادقي جانشين گردان يا رسول الله پس از توجيه كمبود نيروي جبهه ها فرمودند همه سرها را پايين بيفكنيد هر كس مي خواهد برود و تسويه حساب كند، خدا مي داند كه صحنه عاشورا دوباره زنده شده بود از ميان جمع ما هيچ كس بلند نشد ، همه نشسته بودند
بچه ها شور و حالي پيدا كرده بودند عين صحنه كربلا كه اباعبدالله الحسين (ع) شب عاشورا اين چنين با يارانش وداع كرده بود.

برادرشهيد:
در يکي از روزهاي آخر سال 1358 هنگامي که قاسم از منزل به طرف محل کار مي رفت، در بين راه نزديکي مهمان سراي چين دکا ـ ايستاده بود که ماشين سفيد رنگ آريا با چهار سرنشين توفيق مي کند. آنها وانمود مي کنند يکي از سرنشينان حالش خوب نيست از قاسم مي خواهند آنها را به بيمارستان بوعلي ساري راهنمايي کند. قاسم آنها را راهنمايي مي کند اما آنها ازوي مي خواهند چون در شهر غريب هستند به همراه آنان رفته و راه را نشان دهد. زماني که به مقابل بيمارستان مي رسند، قاسم مي گويد بيمارستان اينجا است آنها سلحه را روي گلويش گذاشته و چشم و دست او را مي بندند و با يک بادام که آغشته به مواد، بي هوش مي کنند و به يک زيرزمين مي برند. پس از مدتي که قاسم به هوش مي آيد او را به اتاقي مي برند که هفت نفر در آن اتاق نشسته بودند. در بين راه قاسم مي گويند مرا کجا مي بريد و آنها مي گويند : شما يک امام سيزدهم داريد، مي خواهيم حالا امام چاردهم را نشانت بدهيم داخل اتاق چشم او را باز مي کنند و قاسم افرادي را مي بيند که خود را شبيه ياسر عرفات در آورده بودند. آنها شروع مي کنند به سوال از قاسم و اولين اين است که شما با مجاهدين چطور رفتار مي کنيد ؟ قاسم جواب مي دهد : چطور شما قبل از اينکه اسم و شغلم را بپرسيد اين سوال را مي کنيد ؟ آنها در جواب مي گويند ما تو را مي شناسيم، تو يک پاسداري. قاسم فوري مي گويد اشتباه مي کنيد، اسم من حسن مظفري و شغلم راننده تاکسي است. در اين هنگام او را کتک مي زنند. دوباره از قاسم بازجويي مي کنند و هر دفعه به او در ازاي جواب وعده آزادي مي دهند اما هر بار جواب قاسم همان است. بعد از اينکه منافقين ديدند نمي توانند جوابي از او بگيرند به دستهاي او دستبند آهني زده و در جاده قم ـ اراک بين تپه اي انداختند قاسم با ساييدن صورتش به زمين توانست چشم بند را کنار بزند و نگاهي به محيط اطرافش بيندازد سپس خود را به يکي قله هاي اطراف رسانده و از آنجا به اطراف نگاه کرد. ديد چيزي رفت و آمد مي کند. ابتدا خيال کرد چوپان و گوسفندان است اما وقتي نزديکتر شد جاده را ديد که در آن ماشينها رفت و آمد مي کردند. خود را با ماشيني به "قم" رساند و در سپاه پاسداران دستش را باز کردند. در آنجا قاسم مي بيند که بعضي ها گريه مي کنند و بعضي هم مي خندند. تعجب مي کند؛ به او مي گويند برو در آينه خودت را ببين وقتي قاسم جلوي آينه رفت ديد که يک طرف موي سرش و ريشش را تراشيده اند. اين وقايع در طول پنج روز گذشت در حالي که او فکر مي کرد بيست و چهار ساعت گذشته است.




آثار باقي مانده از شهيد
وقتي مي بينم به اسلام تجاوز شده وقتي دشمن کافر به سرزمين ما حمله کرده و شهرهاي ما را ويران و مسلمانان را آواره مي کند و به زنان و دختران تجاوز نموده و بيت المال مسلمين را به غارت مي برد. خواب چشمان من پريده حال نشستن ندارم. نمي توانم آرام بگيرم يا غذا بخورم و به خدا قسم نمي توانم بخوابم.

بسم الله الرحمن الرحيم
به : فرماندهي كل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي برادر محسن رضايي
از : نمايندگي اعزام نيرو منطقه 3 در غرب كشور
موضوع : مشكلات و نارسائيهاي مناطق جنگي غرب
تعاونوا علي البر و التقوي و لا تعاونوا علي الاثم و العدوان
قرآن كريم
با درود و تحيات بر رسول گرامي اسلام حضرت محمد بن عبدالله (ص)و ائمه اطهار (ع) و با درود بر بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران قلب تپنده امت اسلامي حضرت امام خميني مدظله العالي و با نثار و درود و صلوات بر ارواح پاك شهدا و با سلام بر رزمندگان كفر ستيز جبهه هاي حق عليه باطل و سلام بر امت حزب الله و هميشه در صحنه ايران برابر مشاهدات نمايندگان اعزام نيروي منطقه 3 ( گيلان و مازندران ) و مطابق گزارشات واصله و تحقيقات بعمل آمده مسائل و مشكلاتي در رابطه با وضعيت نيروهاي مستقر در غرب كشور بچشم مي خورد كه حل اين نارسائيها كمك قابل توجهي جهت تسريع و بهبود وضع جبهه ها و كارائي هرچه بيشتر نيروهاي رزمنده دارند كه اهم آنها به قرار زير است :
1- عدم هماهنگي و ضعف فرماندهي مسئولين در غرب كشور
2- عدم تقسيم كار مسئولين ضعف در منطقه و معين نبودن شرح وظايف و تكاليف
هر يك از مسئولين جهت آشنائي و پيشرفت امور جنگي
3- كار فرهنگي و نياز شديد به تبليغات وسيع و وجود نداشتن نيروهاي روحاني و مبلغ كه حضور آنها در مناطق نقش بسزايي در بالا رفتن بينش اسلامي ، روحيه جنگي در رزمندگان و اهالي اين مناطق دارد
4- دقت در شناسايي و سازماندهي نيروهاي بومي كردستان جهت پيشرفت امور جنگ
و پيشبرد اهداف عاليه انقلاب اسلامي ضروري است
5- شناسائي كامل و ارزيابي نيروهاي اعزامي در مناطق جنگي جهت جذب آنها به سپاه
6- سركشي مسئولين و ملاقات آنها با رزمندگان هرچند مدت يكبار كه باعث تقويت روحي نيروها مي گردد
7- كمبود تداركات بويژه وسايل نقليه ( ماشين ، موتور سيكلت ) جهت سركشي به نيروهاي مستقر در قله ها و تپه ها و رفع هرگونه مشكلات و نارسائيها در حد توان و امكانات 8- ضعف بيمارستانهاي غرب كشور بعلت كمبود پزشك متخصص و كاروان و همچنين عدم رسيدگي به امور بهداشتي و مناطق جنگي
9- رسيدگي ناصحيح به جرائم و خلاف كاريها در بعضي موارد و احياناً تهديدها و معرفي بدون دليل برادران اعزامي به دادستاني و يا بازداشت آنها و برخورد غير اسلامي در اين موارد
10- به محض اينكه نيروئي مدت ماموريت سه ماهه خود را گذراند او را مسئول يك محور قرار مي دهند و بسيار مشاهده شده است كه بعضي نيروها در حاليكه جزو كادر سپاه نيستند با لباس آرمدار سپاه مشغول بكار مي شوند
والسلام عليكم و رحمت الله و بركاته مقصد ما عقيده و جهاد در راه آن پيروزي انقلاب است . امام خميني (ره)
نمايندگي اعزام نيرو منطقه 3 ( گيلان و مازندران ) در غرب
برادر شما - صادقي



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : صادقي , قاسمعلي ,
بازدید : 254
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

سال 1336 (ه.ش) در روستاي «بيدهند» قم پا به عالم خاک نهاد. هنگامي که نوزادي بيش نبود، به بيماري سختي گرفتار آمد به گونه اي که او را به طرف قبله خواباندند. مادرش در اين زمان دل به خدا داد و از آن قادر متعال، مدد جست و به آن مهربان يگانه عرض کرد! «خدايا! فرزندم را اسماعيل، نام نهادم و مي خواهم زنده باشد و در رواج دين تو که بر حق است خدمت کنم». بالاخره دعاي مادر مستجاب شد و نوزاد با عنايت الهي زندگي دوباره يافت. اسماعيل پس از گذراندن دوران طفوليّت به مدرسه رفت و تحصيلات ابتدايي را در زادگاهش «بيدهند» به پايان برد و سپس به همراه برادرش، عازم قم شد و مدّتي در مغازه پدر به کار ميوه فروشي پرداخت پس از آن مغازه را به يک تعميرگاه راديو- ضبط اجاره دادند و او نيز به عنوان شاگرد مغازه، نزد وي مشغول به کار شد با پايان يافتن مدّت اجاره، اسماعيل، خود ادارة مغازه را به عهده گرفت و در آن به فروش و تکثير نوارهاي مذهبي همّت گماشت.
پس از آغاز نهضت اسلامي، او نيز به خيل عظيم مبارزان پيوست و به صورتي جدي فعاليت هاي انقلابي اش را شروع کرد. او خود در اين باره مي گويد: «زمان شروع انقلاب کارمان تکثير نوارهاي امام بود. وقتي نوار مي آمد ما مرتّب تکثير مي کرديم. بعد، مدرسين حوزه ي علميه قم آنها را در سراسر کشور پخش مي کردند.»
ايشان در جريان مبارزات، چندين بار دستگير و زنداني شد و مورد ضرب و شتم و شکنجه هاي شديد قرار گرفت. اما هر بار پس از آزادي از زندان، باز به صورت فعال تري به پيگيري مبارزات ضد رژيم پرداخت.
هنگام بازگشت حضرت امام از تبعيددر 12 بهمن 1357 ، شهيد صادقي به منظور ياري رسيدن به دست اندر کاران برپايي سخنراني امام در بهشت زهرا و تنظيم سيستم صوتي آنجا، به تهران عزيمت نمود، و پس از آنکه حضرت امام خميني «ره» در شهر خون و قيام- قم- مستقر شدند، مسئووليّت تنظيم سيستم صوتي بيت شريف آن حضرت، باز به عهده ايشان بود. از آن پس شب و روز وي، در خدمت به امام عزيز مي گذشت. در همين ايّام وقتي مادرش در خطابي به او مي گويد: «تو آخر از اين همه کار خسته نمي شوي؟» پاسخ مي دهد: «مادر ! هر چقدر هم خسته شوم فقط يک برخورد محبت آميز امام تمام خستگي هاي جسمي و روحي مرا برطرف مي کند.»
بعد از پيروزي انقلاب، ابتدا به عضويت کميته و سپس سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در مي آيد و با شروع جنگ تحميلي، به جبهه ها مي شتابد و در جهاد مقدس اسلام عليه کفر جهاني شرکت مي جويد. او در اين راه توانايي هاي شگرفي از خودش بروز مي دهد. از بنيانگذاران لشگر 17 علي بن ابي طالب (ع) بود که تا لحظه شهادت مسئوليت ستاد اين لشگر را به دوش مي کشيد.
اسماعيل در سال 1359 (ه.ش) ازدواج کرد که ثمرة اين ازدواج دو فرزند به نام هاي «محمد» و «حسين» مي باشد او سرانجام در عمليات پدر بر اثر ترکش راکت مجروح شد و پس از انتقال به بيمارستان اهواز و سپس تهران، دعوت حق را لبيک گفت و دفتر زندگي اش به امضاي شهادت ختم شد.
اينک پاي زندگي سراسر درس اين سردار سرفراز مي نشينيم تا شمه اي از حقايق ناگفتة حياتش را به دوش هوش پذيرا شويم.
او جنگ را وظيفة اصلي و اساسي خود مي دانست؛ بدين جهت همه چيز را فرع و جنگ را اصل قرار داده بود. وي چنان زندگي اش را وقف جنگ کرده بود که از آمدن به مرخّصي هم سر باز مي زد و تنها هنگامي که براي شرکت در جلسه و سميناري به تهران يا قم مي آمد، به منزل هم سري مي زد. در اين دوران، همسر صبور و بردبارش، رنج گزافي را به جان خريد. مادر شهيد صادقي در اين باره مي فرمايد: «همسرش آبستن بود، چيزي به زايمانش نمانده بود. به اسماعيل تلفن کردم و گفتم: مادر! حداقل براي وضع حمل همسرت بيا، اما جواب منفي شنيدم.»
زماني که قرار شد به مکه مشرف شود، تنها دو روز به سفر ايشان باقي مانده بودو امّا همان موقع به مسئووليت ستاد لشگر انتخاب، و از ايشان خواسته شد از سفر به مکه صرف نظر کرده و به جبهه برود.
اين انسان مقاوم، هنگامي که در نوروز 1362 (ه.ش) به منظور شرکت در جلسه اي از خط به شهر اهواز مي رفت بر اثر سانحه اي، ماشين حامل ايشان واژگون شده و در اين حادثه، وي به سختي مجروح مي شود. اما اين حادثه نيز او را از کار و تلاش مخلصانه باز نداشت. بعد از گذراندن مدت درمان و ترخيص از بيمارستان در حالي که در منزل بستري بود، همچنان به فعاليت هاي ستادي خود ادامه داده و تلفني کارها را پي مي گرفت و مايحتاج لشگر را تأمين مي کرد. آنگاه که سلامتي نسبي خود را به دست آورد مجدداً به جبهه بازگشت.
او که با تمام وجود در خدمت جنگ بود، شب و روز و زمان و مکان برايش مفهومي نداشت تا جايي که براي تأمين امکانات لشگر، گاه نيمه هاي شب با استانداران، فرمانداران و فرماندهان سپاه تماس مي گرفت و پس از سلام و عليک، مي گفت: «جنگ است و شما خوابيده ايد؟!»
ايشان هر کاري را در زمان خودش و در موقع مناسبش انجام مي داد و اعتقاد داشت که نظم، ماية برکت و سبب پيشرفت، و بي نظمي، مشکل آفرين و مانع پيشرفت کارهاست؛ از اين رو، انسان خوش قولي بود و به وعده اش وفا مي کرد و هرگزاز اوبد قولي مشاهده نشد.
نسبت به اجراي قوانين در سپاه بسيار اصرار مي ورزيد. او تمامي بخشنامه هاي صادره از ناحيه مسئوولين سپاه را مو به مو به مرحلة اجرا در مي آورد. و به تمامي نيروها توصيه مي کرد تا قوانين را رعايت کنند؛ همان گونه که خود در عمل اينگونه بود و اعتقاد داشت که نظم ظاهري مقدّمه نظم باطني است.
با همه قاطعيتي که در مقام رياست ستاد به خرج مي داد اما در عين حال تواضع و فروتني، در رفتار و گفتارش موج مي زد. لبانش با تبسم الفتي ديرينه داشت و حرکات و روحياتش سرشار از خاکساري بود. خودستا و خودپسند نبود و تنها چيزي که به آن توجهي نداشت واژة پر طمطراق «رياست» بود.
با آنکه رئيس ستاد لشگر بود و مقام بالايي داشت، اما براي پيشرفت کار جنگ لحظه اي ملاحظه اين عناوين اعتباري را نمي نمود. او هنگامي که مي ديد مثلاً رانندة ايفا از ترس جا، مهمات را به موقع به طرف خط حمل نمي کند، خودش فوراً پشت فرمان مي نشست و بدين کار اقدام مي کرد.
هنگامي که سرلشگر پاسدار «مهدي زين الدين»- فرمانده لشگر 17- به شهادت رسيد، سردار رحيم صفوي به منظور معرفي فرماندة جديد لشگر به سراغ ايشان آمد. اما اين مخلص متواضع، با همة اصراري که به او شد، اين مسئووليت را نپذيرفت. و اين، نه به خاطر تمرد از دستور فرماندهي، بلکه به خاطر اخلاص و تواضعي بود که در دل جانش موج مي زد.
انساني صالح, پاک, پرهيزگار, خود ساخته و مهذّب بود. هيچ گاه به شيطان اجازه ورود به عرصة عملش را نمي داد. کسي بود که توفيق در کار را از خدا مي دانست و دائماً بدان ذات مقدس توکل مي کرد. قرآن, يارو انيس تنهايي اش بود و او اساس زندگي اش را بر پايه دستورات انسان ساز اين کتاب عزيز نهاده بود.
در مديريت, قوي در نيرومند بود. به واسطة همين قدرت و تدبير بود که وي و شهيدزين الدين توانستند لشگر 17 علي ابي طالب (ع) را سازماندهي کنند. اسماعيل به تنهايي تمامي کارهاي پشتيباني لشکر را انجام مي داد و در عين حال, در هيچ عملياتي غيبت نداشت, بلکه دوشادوش رزمندگان اسلام مي رزميد.
نظريه هاي عملياتي او، عمق فکر و وسعت بينش نظامي او را مي نماياند. دوست داشت به گونه اي عمل کند که از امکانات موجود بهترين استفاده را ببرد و با کمترين تلفات مالي و جاني، بيشترين موفقيّت و پيروزي را به دست بياورد.
توجه به سلسله مراتب و اطاعت از مافوق را براي اشخاص فرضيه مي دانست؛ چرا که معتقد بود عدم رعايت سلسله مراتب، ضربه و ضرر شديدي به جنگ مي زند، و به تعبير خودش: «اگر سلسله مراتب در جنگ رعايت نشود، سنگ روي سنگ بند نمي شود.» وي، خود نمونة اعلاي اطاعت از فرماندهي بود.
يکي ديگر از ويژگيهاي اين فرمانده عزيز، صبر و بردباري او بود. سختي ها، ذره‌اي از قدرت تصميم گيري او نمي کاست، و تسلط شديدي بر اعصاب خود داشت.
او از توجه به نيروها و وقت گذاشتن براي آنها نه تنها قافل نبود بلکه با حسّاسيّت و وسواس زيادي به مسائل و مشکلات آنها رسيدگي مي کرد، و هميشه به مسئوولين امر توصيه مي کرد که نسبت به آنان هيچ کوتاهي نکنند. او هميشه اين جمله را تکرار مي کرد که: «ما بايد خدمتگزار اينها باشيم و اينها بر ما منت گذاشته اند».
نکته بارز و شاخص ديگر در زندگي اين شهيد عزيز، نترسي و بي باکي او بود. هميشه آماده شهادت و رفتن بود و از اينکه بخواهد به سوي دوست پر بکشد، مشتاق و عاشق مي نمود اين از جان گذشتگي و شوق شهادت او را چنان دلير و جسور در جنگ بار آورده بود که بسياري از موفقيت هاي لشگر علي بن ابيطالب (ع) مديون او و فرماندهان عزيز ديگري است که خالصانه در راه حضرت حق- جلّ و علا تلاش کردند.
آخرين روز سال 1363 جزيره مجنون وعمليات بدر جايگاهي مي شوند تا اسماعيل باقرباني جان خويش به جانان رسد.
منبع: علمداران سرفراز(جلد1)نوشته ي تقي متقي و...،نشر ستاد يادواره سرداران شهيدلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)





خاطرات
سردار صفوي فرمانده سابق سپاه:
وقتي به آقا اسماعيل گفتم آمده ام شما را به عنوان فرمانده لشگر معرفي کنم، در جواب گفت: بهتر از من «غلامرضا جعفري» است. ايشان را بگذاريد فرمانده لشگر، من تعهد مي دهم، همان طور که با شهيد زين الدين کار مي کردم با آقاي جعفري هم کار بکنم و تا آخر بايستم.

صفت ديگر برادر عزيزمان، مديريت بالايش بود؛ بالاترين مديريت در مجموعة لشگر، مديريت ستاد است.

شهيد صادقي در مقابل تدابير فرماندهان تابع بود. وقتي تصميمي راجع به يک مأموريّت گرفته مي شد، مي گفت: من تابع هستم.

سردار اسدي :
در جهاد اکبر, خودش را ساخته بود؛ هوا و نفسانيّت در او راهي نداشت. سراپا, عشق به خدا و امام و قرآن بود.

احمد ثاراللّهي:
موقعي که قرار شد «تيپ» به «لشگر» تبديل شود، کوهي از مشکلات در برابر مسئوولين آن قد کشيده بود. از اين مشکلات، شهيد «اسماعيل صادقي» به عنوان مسئوول ستاد لشگر، بيشترين سهم را داشت؛ چرا که خود آقا اسماعيل عقيده اش بر اين بود که فکر آقا مهدي زين الدين (فرماندة لشگر)، نبايد از مسايل عمليّاتي منحرف، و به مسايل اداري معطوف شود، بدين خاطر همة گرفتاريها را خودش يک تنه تحمّل مي کرد و دم بر نمي آورد.
کمبود نيرو و امکانات، دو معزل اساسي ما را تشکيل مي داد. از طرفي، مقرّ تيپ در انرژي اتمي اهواز، گنجايش يک لشگر را نداشت، و خلاصه با کمبودهاي فراواني مواجه بوديم.
وي گاه تا پاسي از شب در جلسات حضور داشت، و وقتي که به مقّر مي آمد، اگر ما بيدار بوديم، هيچ، و اگر خواب بوديم بيدارمان مي کرد و از اتفّاقات و مسائل جاري لشگر سؤال مي کرد.
مي گفتيم:
- آقا اسماعيل! دير وقت است. شما خسته ايد. فعلاً بخوابيد تا صبح ...
مي گفت:
- نه! من بايد براي کارهاي صبح نيز، امشب برنامه ريزي کنم.
يعني حاضر نبود که صبح ببيند مشکل چيست و بعد بخواهد راه مقابله با آن را پيدا کند. هميشه سعي مي کرد با آمادگي ذهني و با برنامه ريزي کامل سراغ مسائل برود.
در اين مدّتي که بنده در خدمتش بودم، شهادت مي دهم که هرگز از دهان ايشان يک جملة دلسرد کننده و به اصطلاح آية يأسي نشنيدم. در شکست و پيروزي، کلمة «الحمدلله» از زبانش جدا نمي شد. مثلاً گاه که خواسته هايمان را با قرارگاه در ميان مي نهاديم و پاسخ مي دادند که مقدور نيست، ايشان با کمال آرامش و طمأنينة نفس مي گفت:
خوب، الحمدلله که نشد!

يک روز متوجه شدم چيزهايي را به عنوان آشغال جمع کرده اند بيرون سنگر تا دور بريزند. خوب که براندازشان کردم ديدم چند جفت جوراب است و شلوار و چيزهايي از اين دست. به شهيد صادقي گفتم:
- آقا اسماعيل! فکر مي کنم بعضي از اينها قابل استفاده باشند. حيف است که دورشان بريزند.
گفت:
- ببين اگر چيزي يافتي براي من هم بردار!
رفتم و ديدم جورابها قابل استفاده اند، منتها کثيف و گِلي بودند. دو جفت را شستم و يک جفت به ايشان دادم و يک جفت هم خودم برداشتم.
تا مدتها بعد همين جورابهاي خاکي بود که پا به پاي ايشان، ميدانهاي مختلف جهاد را در مي نورديد.

در منطقه بوديم که خبر رسيد خودتان را براي يک ديدار خصوصي با حضرت امام آماده کنيد.
با شنيدن خبر، ديگر در پوستمان نمي گنجيديم. شهيدان «زين الدّين» و «صادقي» کارهاشان را به سرعت راست و ريس کردند و ساعت ده و نيم شب آمدند سرغم که برويم. تا ساعت هشت صبح فردا فرصت داشتيم که خودمان را به جماران برسانيم. «آقا مهدي» نشست پشت فرمان و بسم الله، راه افتاديم.
شوق ديدار، چنان در دل و جانمان ريشه دوانده بود که سر از پا نمي شناختيم. آقا مهدي گاه با 160 کيلومتر سرعت در ساعت، دل و رودة پيکان را به زوزه مي نشاند و من وحشتِ نگاهم را پشت پتويي پنهان مي داشتم.
تا صبح، بي لحظه اي خواب و استراحت، گفتيم و خنديديم و هزار سوداي خوش در سر پرورانديم. ساعت 8 صبح به تهران رسيديم. ترافيک سنگين و چراغهاي قرمز چهار راهها، حرصمان را در مي آورد. تا به جماران برسيم، دو ساعت طول کشيد.
خلاصه، به هر جان کندني رسيديم و رفتيم خدمت حاج آقا توسّلي، ايشان فرمود:
- شما وققت ملاقاتتان ساعت 8 بود. دو ساعت دير آمديد و حضرت امام رفتند اندروني.
اين را که گفت، حال ما بدجوري گرفته شد. در يک لحظه کعبة آمال ما روي سرمان آوار شده بود. اين دو عزيز، چنان دلشکسته شدند که بزرگترين شکست هاي جنگ هم نتوانسته بود با دل و جانشان چنان کند. «آقا مهدي» خيلي حالتش را بروز نمي داد؛ زل زده بود به زمين و رفته بود توي فکر. امّا «آقا اسماعيل» از روي تأسّف مرتب کف دست راستش را به پشت دست چپش مي زد و مي گفت:
- عجب توفيقي را از دست داديم! چقدر ديشب تا صبح به خودمان وعده داديم که مي رويم دست «آقا» را مي بوسيم و به سر و رويمان مي کشيم... افسوس که قسمتمان نشد!
و به راستي چه دريغي داشت آن ديدار ناتمام!

سرداراحمد فتوحي:
دو، سه روزي به آغاز «عمليات بدر» مانده بود. نيمه هاي شب بود که به انرژي اتمي (مقّر لشگر 17) رسيدم. من در جزاير، کارهاي مقدمّاتي عمليات بدر را دنبال مي کردم و به همين منظور هم رفته بودم انرژي.
در اين مقّر، اتاقي داشتيم به نام «اتاق جنگ» که در آن اسناد و مدارک سرّي، نقشه ها و کالکهاي عملياتي قرار داشت. هنگام ورود به اين اتاق ديدم، شهيد «اسماعيل صادقي» از آن خارج شده است. پس از سلام و عليک و حال و احوال، متوجّه شدم چشمهايش از فرط گريه به شدّت قرمز شده و چهره اش حال و هوايي آسماني يافته است.
خلاصه، او خداحافظي کرد و رفت و من هم وارد اتاق شدم و به پيگيري کارهاي خود پرداختم.
درست يک هفته بعد، ايشان ضمن ايثارهاي کم نظيري که در عمليات بدر از خود نشان داد به لقاء الهي بار يافت.
وصيتنامه اش که انتشار يافت، از تاريخش دريافتم درست همان شبي که دم در اتاق جنگ با او روبه رو شدم و هواي چشمانش گريه آلود بود، در خلوت شب و دل، به تحرير چهارمين و آخرين وصيتنامه اش همّت گماشته بود!

در «عمليّات بدر» ما پس از عبور از هويزه، يک «پَد» را به عنوان قرارگاه تاکتيکي و اسکلة پشتيباني گردانهاي در خطّ خودمان انتخاب کرده بوديم. اين «پَد» را که در ابعاد صد متر در صد متر توسط عراقيها اهدا شده بود، ما به دوبخش تقسيم کرديم: بخشي را اختصاص داديم به قرارگاه تاکتيکي کنترل و هدايت نيروها و از بخشي ديگر به عنوان اسکلة پشتيباني گردانها و مرکزيّتي براي رساندن مهمّات و آذوقه و امکانات تخلية شهدا و مجروحين استفاده مي کرديم.
فاصلة اين پد تا خطّ مقدّم چيزي حدود پنج کيلومتر بود که با توجّه به مسطّح بودن دشتهاي جنوب، با چشم مسلّح تحرّکات و تردّد نيروهاي ما براي دشمن مشهود بود.
بدين خاطر در حجمي بسيار گسترده به آتشباري روي اين پَد و جوانبش اقدامي کردند.
شدّت آتش، گاه به حدّي بود که کسي را ياراي آن نبود از داخل کانال ها بيرون بيايد، يا سرش را حتّي بالا بگيرد. هر لحظه امکان اصابت گلولة توپ و خمپاره در کانال ها مي رفت. سنگرها يکي پس از ديگري هدف قرار مي گرفتند و وضعيّت ناگواري روي پَد و اسکله حاکم بود.
از طرفي ما هم به خاطر کنترل و هدايت نيروهايمان به ناچار بيسيم ها را توي کانال و در هواي آزاد قرار داده بوديم تا به اصطلاح مخابرات «آنتن هايشان بتوانند آنتن هاي در خط را ببينند» و تماس، با کيفيّت بهتري صورت پذيرد و قادر به تغيير موضع هم نبوديم.
در همين هنگامة آشفتگي و آتش، يک لحظه ديدم شهيد «اسماعيل صادقي»، تمام قد روي لبة دژ ايستاده است. او در حاليکه خود را فراموش کرده بود و فقط به پيروزي مي انديشيد، مرتباً به ما نهيب مي زد که برويد توي فلان سنگر. ما هم به خواهش و تمنّا او را متقاعد کرديم که توي کانال بمانيم و در عوضش خودشان بروند توي سنگر.
من همين طور نگاهش مي کردم که ايشان براي سامان دادن وضعيّت آشفتة پَد به سمت ديگري حرکت کرد؛ بي ذرّه اي هراس از گلوله هاي وحشي!
بناگاه ديدم چند هواپيماي (P.C.7) عراقي درست روي سر ما به پرواز در آمدند و به سمت ما شلّيک مي کنند. تا به خودمان بجنبيم، پَد، مورد اصابت چندين گلوله قرار گرفت که در اين ميان، تعدادي از برادران، شهيد و مجروح شدند و شهيد صادقي نيز از ناحية سر به شدّت آسيب ديد که به بيمارستان منتقل گرديد.
و سرانجام يکي دو روز بعد، او نيز با بال شهادت، تا حريم دوست پرواز کرد و جاودانه شد.
من مطمئنم که اين شهيد عزيز تا آخرين لحظة حيات ارجمند خويش به چيزي جز پيروزي يا شهادت که به تعبير قرآن کريم «احدي الحسنين» معرفي شده نمي انديشيد.
نامش بلند باد!

سردار محمّد ميرجاني:
پس از شهادت شهيد «مهدي زين الدّين» (فرمانده لشگر 17 علي بن ابي طالب)، شهيد «اسماعيل صادقي» هميشه مي گفت:
- حالا اگر نوبتي هم باشد، نوبت من است!
ايشان علاقة قلبي شديدي به آقا مهدي داشت و به راستي که درد فراقش را بر نمي تابيد.
بارها توي جمع از زبانش شنيدم که مي گفت:
- الآن ديگر لشگر 17 توي بهشت همه چيز دارد؛ از فرمانده و قائم مقام و مسئوول محور گرفته تا مسئول عمليّات، فقط يک مسئوول ستاد کم دارد آن هم منم!
و آنقدر بر اين عقيده پاي فشرد که خدايش او را نيز در عمليات بدر، چونان بدري در آسمان شهادت به درخشش نشاند!

بنده، زماني که شهيد «اسماعيل صادقي» مسئوول ستاد لشگر 17 بود، مسئووليّت اطلاعات و عملکرد لشگر را به عهده داشتم. «آقا اسماعيل» از خصوصيات اخلاقي بارزي برخوردار بود. در باب مديريت واقعاً توانايي هاي بالايي داشت. نفوذ کلام و ابهّت ايشان توفيق وي را در کار مسئووليّت ستاد به نحو قابل ملاحظه اي افزايش داده بود.
در زمان جنگ، نواحي و پايگاهها مسئوليت پشتيباني يگانهاي رزمي را به عهده داشتند. نواحي بودند که مي بايست کادرهاي رزمندة لشگر را تأمين کنند؛ امّا با توجه به مسائل و مشکلاتي که خودشان توي شهرها داشتند معمولاً کار آزاد سازي نيروها براي اعزام به جبهه با مشکل مواجه مي شد.
شهيد صادقي در اينگونه موارد نقش به سزايي در تأمين کادر رزمي و جلب امکانات داشت. ايشان طي جلسات متعددي که با مسئوولين پايگاههاي سپاه داشتند؛ چه ناحية قم، چه اراک، چه زنجان و سمنان، غالباً با دست پر باز مي گشت.
يادم هست گاه فرماندهان نواحي به شوخي به شهيد زين الدّين مي گفتند:
- آقاي زين الدّين! اين آقاي صادقي را ديگر پيش ما نفرستيد،
چون ول کن معامله نيست. ما هر چه ميگوييم بابا! خودمان هزار جور مشکل داريم، گوش اش بدهکار اين حرفها نيست. و تا خواسته هايش را تأمين نکنيم دست از سر ما برنمي دارد.
او واقعاً در ارتباط با تدارکات جنگ، از جان مايه مي گذاشت و سر از پا نمي شناخت. و خدا هم به وي نفوذ کلمة عجيبي داده بود.

رابطة شهيد «اسماعيل صادقي»- به عنوان مسئوول ستاد- و شهيد «مهدي زين الدين»- به عنوان فرماندة لشگر- در غالب سلسله مراتب نظامي نمي گنجيد. به جرأت مي توانم شهادت دهم که آقا مهدي براي شهيد صادقي حکم يک الگو را داشت؛ الگويي تمام ايار و در تمام زمينه ها؛ چه نظامي, چه سياسي, چه اخلاقي و...
بين اين دو اصلاً بحث فرماندهي و فرمان پذيري جايي نداشت. آقا اسماعيل به آقا مهدي به چشم يک معلّم و مراد مي نگريست و او را اسوة زندگي خويش قرار داده بود.
اين عشق الهي شهيد صادقي به آقا مهدي پس از شهادت شهيد زين الدّين بروز عجيبي در سخنان و حرکات و سکنات آقا اسماعيل پيدا کرد. آقا اسماعيل, پس از آقا مهدي حدود يک سال در قيد حيات ظاهري بود. خداشاهد است که در طول اين يک سال, ديگر از آن شوخ طبعي و بذله گويي هميشگي در او خبري نبود. آن چهرة گشاده و بشّاش, از فرط گرفتگي و غمگيني, و به اصطلاح, غربتي که در نبود شهيد زين الدّين احساس مي کرد, تبديل شده بود به نخل ماتم و عزا. انگار شمعي بود و لحظه به لحظه در خويش مي سوخت و آب مي شد! و شب و روز در آرزوي شهادت دل تنگي مي کرد؛ «تا کجا پايان دهد آغاز کار خويش را!».
از آن طرف عشق و علاقة شهيد زين الدّين به آقا اسماعيل نيز در غالب در معيارهاي عادي نمي گنجيد؛ چيزي فرا تر از علاقة يک فرمانده به مسئوول ستادش بود, وگرنه دادن آن همه اختيارات ويژه به يک مسئوول ستاد, توجيه منطقي نداشت.
آقا مهدي به آقا اسماعيل ايمان و اعتقاد ويژه اي داشت. اصلاً پشتش به او گرم بود. و شايد بتوان گفت که موفقيت هايش را در فرماندهي مديون آقا اسماعيل بود؛ چرا که ستاد, به عنوان بازوي نيرومند فرماندهي در ارتباط با تأمين نيروهاي رزمي و سپس پشتيباني, لجستيکي, امدادي, تغذيه اي, بهداشتي و غيره نقش بسيار با اهميتي داشت آقا اسمايل نيز در همة اين زمينه ها موفق بود.
رمز موفقيت تمامي عمليّاتهاي انجام شده توسط لشگر 17 در زمان اين دو شهيد بزرگ را نيز بايد در همين هماهنگي و اعتماد تامّ فرماندهي و ستاد لشگر به يکديگر بدانيم.

از ويژگي هاي بارز شهيد «اسماعيل صادقي», روحية مجاهدت و شهادت طلبي او بود.
ايشان هرگز بدين تصوّر دل خوش نمي کرد که چون مسئوول ستاد است و به اصطلاح نيروي رزمي نيست, از ايفاي نقش در عمليّات شانه خالي کند.
به خوبي به ياد دارم, همين که عمليّاتي شروع مي شد, با هر وسيلة ممکن خودش را به خط مي رسانيد؛ حال يا خط مقدم نبرد يا نزديکترين سنگر بدان, تا از نزديک مراقب اوضاع باشد و کمبودها را در اسرع وقت ممکن تشخيص داده و در تأمين آنها اقدام کند.
يعني اين گونه نبود که در محل کارش بنشيد تا گزارش بيايد و تقاضا برسد که مشکل, چي هست و نياز عمليّات به چيست؟! خودش مي رفت و از نزديک سير عمليّات را زير نظر مي گرفت, با فرماندة لشگر و تيپ گردان و حتي با رزمندگان عادي ارتباط برقرار مي کرد و از وضعيّت نيرو ها و عمليّات با خبر مي شد. و اگر احساس نيازي مي کرد از همان جا با عقبه تماس مي گرفت و در اندک زماني امکانات جديدي را فراهم مي آورد.
و بالاتر از همه گاه اسلحه بر مي داشت و پا به پاي نيروهاي بسيجي مي جنگيد, يا دفع پاتک مي کرد.
وي واقعاً در اين زمينه روحيّه اي صد در صد نظامي و جهادي داشت, و به خاطر همين روحيّه و تجربيات ارزشمند و درجة اخلاص بالايي که در مسألة جنگ ازخود بروز مي داد فرماندهان مافوق, پس از شهيد زين الدّين, در نظر داشتند او را به عنوان فرماندهي لشگر 17 منصوب کنند, که نپذيرفت!

محمد حسين شکارچي :
شهيد «اسماعيل صادقي» با بسيجيها بسيار مهربان بود. واقعاً آنها را نور چشمان خود مي پنداشت و هميشه سفارش آنان را به ما پاسداران مي کرد. مي فرمود:
- به اينها احترام بگذاريد و قدرشان را بدانيد. اگر اينان نباشند ما کاري از دستمان بر نمي آيد. اينها هستند که جبهه را گرم نگاه داشته اند و با حضور بسيجيان است که توانسته ايم در مقابل دنيا بيستيم و در مأموريّتها پا پس ننهيم!
در رسيدگي به امورشان, بسيار کوشا بود و مسايلشان را به خوبي درک مي کرد. گاه مي ديديم يکي را خواسته است و با او به صحبت نشسته. و همين که طرف مشکلاتش را مطرح مي کرد, از هر راهي سعي مي کردبه وي کمک کند. به فرض اگر مدت مأموريتش تمام هم نشده بود, يا خودش ميل به بازگشت نداشت, او را در رفتن و ماندن آزاد مي گذاشت و يا حتي مجبور به گرفتن پاياني مي کرد.
آنقدر در برخورد با بسيحيان متواضع بود که آنان هرگز خيال نمي کردند در برابر يک مسئوول ستاد لشگر ايستاده اند.
و براستي که دل بزرگش, هرگز براي طبل پرطنين «رياست» نتپيد!

احمد يار محمّدي:
ابتدا حدود يک ماه مانده به عمليّات بدر به لشگر عظيم و سرفراز 17 علي بن ابي طالب (ع) اعزام شدم. قرار بود در سمَت جانشيني واحد پرسنلي لشگر انجام وظيفه کنم. مسئووليّت بنده توسط شهيد «اسماعيل صادقي» - مسئوول ستاد لشگر- به شوراي فرماندهي ابلاغ شد. و اين افتخار را داشتم که در آخرين جلسة شوراي فرماندهي لشگر – قبل از شروع عمليّات بدر- شرکت کنم.
در اين جلسه من از نزديک با اين شهيد بزرگوار و روحيّات و معنوياتش آشنا شدم. در پايان همين جلسه, مدّاح اهل بيت جناب آقاي ملکي نژاد در جمع برادران حضور يافت. فضا تاريک شد و ايشان شروع به مدّاحي کرد. مجلس بسيار با صفا و روحاني اي بود برادران زيادي در حال سجده, شيون و زاري مي کردند؛ از جمله شهيد صادقي که کنار من نشسته بود, ايشان مرتباً از سوز دل لفظ «مهدي, مهدي» را تکرار مي کرد و گاه از تار و پود بغضها و ناله ها, صدايش را مي شنيدم که مي ناليد:
- مهدي! چرا رفتي؟ مهدي! چرا تنهايم گذاشتي؟ مهدي!....
من به خيالم که ايشان آقا حضرت حجّت (عج) را صدا مي زند.
بعدها که با برادران لشگر بيشتر مأنوس شدم و پي به عمق ارتباط هاي عاطفي اين شهيد با شهيد زين الدين بردم, فهميدم که ايشان از فراق آقا مهدي زين الدين اين گونه ضجّه و ناله مي زده است!

سيد مرتضي روحاني :
يادم هست زماني که شهيد «مهدي زين الدّين» به فرماندهي لشگر 17 منصوب شد, از ناحية بعضي از آدم هاي کج انديش توي تشکيلات لشگر, زمزمه هايي به گوش مي رسيد؛ مثلاً مي گفتند:
- يک جوان 25 ساله که نمي تواند لشگر را اداره کند!
و در عوض, افراد سابقه دار تري را – به نظر خودشان – مطرح مي کردند!
در اينجا وقتي برخورد شهيد صادقي را با قضية فرماندهي لشگر ملاحظه مي کنيم, مي بينيم يک برخورد صد درصد مثبتي است. با اينکه ايشان از نيروهاي با سابقه و شناخته شدة لشگر و از کادرهاي صاحب نظر تشکيلات, در زمينه هاي مديريتي و پشتيباني و عملياتي محسوب مي شد, تمامي اين زمزمه هاي شوم را به هيچ انگاشته و در عمل, اطاعت محض از فرماندهي را بر خويش واجب مي شمرد. اگر هم در مسأله اي, خود نظر خاصّي داشت, در مقابل نظر فرماندهي, آن را به دست فراموشي مي سپرد. وي چنان تبعيّتي از شهيد زين الدين از خويش بروز داد که عملاً اين زمزمه هاي شوم ديگر ميداني براي عرضه و خود نمايي پيدا نکرده, از آن طرف, فرماندهي را نيز در سطح لشگر کاملاً جا انداخت.
واقعاً اخلاص شهيد صادقي در اين زمينه بايد الگوي همگان باشد. و قطعاً چنين عملي جز از مخلصين نفس کشته ممکن نيست!

شهيد زين الدّين و شهيد صادقي را بايد به منزلة يک روح در دو کالبد دانست. اشتباه است که هر کدام را جداي از يکديگري مطرح کنيم. اين دو مکمّل يکديگر بودند. واقعاً اگر شهيد صادقي در مسئوليّت ستاد لشگر حضور نداشت, آقا مهدي به تنهايي قادر نبود لشگر را بدين اوج و عظمت برساند, و بالعکس.
اين دو با اخلاصي کم نظير و توانايي هايي بالا, و هم آهنگي اي تمام و اعتمادي فوق تصوّر, همچنان در آسمان لشگر به درخشش ايستادند که ماه و خورشيد در چرخة منظومة شمسي, و مباد که در تحليل منظومة لشگر, از جايگاه نيّرين غافل بمانيم!

محمد علي خواجه پيري ،استاندار سابق استان مرکزي:
با شروع «عمليات بدر» نيروهاي ما توانسته بودند از آب بگذرند و به اهدافشان در خاک عراق برسند. چيزي نگذشت که دشمن پاتکهايش را شروع کرد و با هر وسيله اي روي موقعيّت ها و نيروهاي ما آتش مي ريخت.
صبح بود. جلوي سنگر استاده بوديم که سر و کلّه يک هواپيماي مهاجم پيدا شد.
هواپيما با اين که از فاصلة نزديک به بمباران نيروهاي ما اقدام کرد, امّا به ياري خدا هيچ کدام از بمبهايش به ما اصابت نکرد.
حدود سي راکت شليک شده, به رديف خورده بود به دو طرف جاده, بدون آنکه يکيشان عمل کند. منظرة جالبي از آب در آمده بود.
شهيد «اسماعيل صادقي» که اين صحنه را ديده بود, با خنده مي گفت:
- اين جادّة ما احتياج به نرده داشت که الحمدالله انجام شد!

در «عمليّات بدر», وقتي بچه ها از آب گذشتند و خطّ را شکسته و در خاک عراق فرود آمدند بعضي ها به شوخي مي گفتند:
- به به, عجب زمين خوبي است, مي ميرد براي فوتبال!
دشمن همين طور يک ريز گلوله مي زد. شهيد «اسماعيل صادقي» را ديدم که بيرون سنگر با بچه ها مشغول است. رفتم نزديکش و گفتم:
- آقا اسماعيل! اينجا خطرناک است, برويم توي سنگر. گفت:
- من که با بچّه ها باشم در روحيه هشان تأثير دارد, آنها بيشتر دلگرم کار مي شوند.
گفتم:
- راستي آقا اسماعيل! دليلش چيست که اين بچّه ها از گلوله نمي ترسند؟ گفت:
- اينها قبل از شروع عمليّات جايگاهشان را در بهشت ديده اند, و افرادي چنين ديگر احساس خستگي و ترس از مرگ بر ايشان بي معناست!

شهيد «اسماعيل صادقي» - مسئوول ستاد لشگر 17 – در يکي از وصيتنامه هايش چنين نوشته است:
- خدايا! اين, چهارمين وصيّت نامه است که مي نويسم. ديگر دلم نمي خواهد وصيّت نامة پنجمي داشته باشم. ديگر رويم نمي شود که به شهر برگردم و چشمم به چشم خانواده هاي شهدا بيفتد.....

شب قبل از «عمليات بدر»، در اتاق نشسته بوديم؛ اتاقي که عکس شهداي لشگر را به سينة ديوارش کوبيده بودند. ناگهان يکي از آن عکسها چرخي زد و پايين غلتيد.
شهيد «اسماعيل صادقي» تا چشمش بدين صحنه افتاد, گفت:
- خدا رحمت کند آقاي مهدي را! گاه به اين عکس ها اشاره مي کرد و مي گفت اينجا همه چيز دارد جز فرماندة لشگر و مسئوول ستاد.
بعد آهي کشيد و ادامه داد:
- او که رفت, عکسش رفت بالاي ديوار. حالا فقط جاي عکس من خالي است!
آنگاه برخواست و عکس به زمين افتاده را دوباره به سينة ديوار نشاند.
و چيزي نگذشت که عکس او نيز جاي خالي اش را بر سينة ديوار پر کرد!

احمد ثاراللهي:
عمليّاتي در پيش بود که شهيد «اسماعيل صادقي به عنوان مسؤول ستاد لشگر 17 منصوب شد. و تمام فکر و همّتش روي تأمين تدارکات براي شروع اين عمليات متمرکز بود که گاه برادراني مي آمدند نزد ايشان و از مسئوولين واحد گله و شکايت داشتند و يا اختلاف شخص شان را مطرح مي کردند.
آقا اسماعيل با اين که برايش شنيدن اين گونه سخنان بسيار دشوار بود, و از اينکه مي ديد حرص و حسد دامن بعضيها را در ميدان جهاد نيز رها نمي کند. غصّه مي خورد, اما با کمال صبر و متانت مي نشست و به احترام طرف, به تمامي حرفهايش بدقت گوش فرا مي داد. . آنگاه که از خدمت ايشان مرخص مي شدند, آهي مي کشيد و سري به تأسّف مي جنباند و مي گفت:
- چه بايد کرد اگر در راه بهشت, بهشتيان نتوانند با هم کنار بيايند!

هرگاه برخود صميمي شهيد «مهدي زين الدّين» - فرماندهان لشکر – و شهيد «اسماعيل صادقي»- مسئوول ستاد – را با هم ديدم, به ياد آن سخن نوراني حضرت امام مي افتادم که فرمود:
- اگر همة انبياي الهي يک جا شوند جمع شوند, کوچکترين اختلافي ميانشان نخواهد بود. و اين دو نيز طوري از هواي نفس خالي شده بودندکه هيچ اختلاف نظر و سليقه اي نمي توانست آنان را در مقابل هم قرار دهد؛ چرا که «آقا مهدي», بخوبي «آقا اسماعيل» را درک مي کرد, و آقا اسماعيل نيز با آن روحية خاصّ اطاعت از فرماندهي, راه هم اختلافي را سدّ کرده بود.

شهيد «اسماعيل صادقي», از قدرت مديريّت فوق العاده اي برخوردار بود. با اين که تحصيلات عالي نداشت, اما هر کس که او آن را با توان بالا در مسئووليّت ستاد لشگر مي ديد, به خيالش که وي لااقل کارشناسي ارشد مديريّت را طي کرده است!
از هيچ مسئوولي بيش از محدودة اختيارات و قدرت توانش انتظار نداشت و هر وقت که مسئووليّتي به کسي مي سپرد و کاري به وي محّول مي کرد و شخص, به مشکلي بر مي خورد, با نهايت شرح صدر, عذرش را مي پذيرفت و به طرف, اميد و قوّت قلب مي داد, و طوري وانمود مي کرد که وي باورش مي شد توانايي انجام آن کار را خواهد داشت.

سردار محمّد حسين آل اسحاق:
در فراق شهيد «زين الدين», شهيد «اسماعيل صادقي» ديگر آن اسماعيل سابق نبود. حال و هواي عجيبي يافته و به لطافتي عرفاني رسيده بود. در قنوت نمازهايش گريه مي کرد و از خدا طلب شهادت مي نمود.
«عمليّات بدر» که مي خواست شروع شود ديگر دل توي دلش نبود. يادم هست که گردانها و واحدها به منطقه اعزام شده بودند و آقا اسماعيل هم آخرين امکانات عمليات را جمع و جور مي کرد. در مقّر انرژي اتمي اهواز اتاقي داشتيم به نام «اتاق جنگ», ساعت يازده, دوازده شب بود که گفت:
- فلاني! اگر کسي سراغم را گرفت, توي اتاق جنگم؛ کاري دارم که بايد انجام دهم.
گفت و در را پشت سرش بست.
ساعتي بعد که از اتاق خارج شد, ديدم چشمانش از شدت گريه به قرمزي گراييده و صورتش نورانيّت خاصّي يافته. برخوردها و سخنانش به گونه اي شده بود که من احساس کردم ديگر ماندني نيست!
از آنجا با خانواده اش تماس تلفني گرفت و حرف هايي رد و بدل شد که من ديگر يقيين کردم رفتنش بي بازگشت خواهد بود.
هنگام حرکت به طرف خط, شهيد يزدي – راننده شهيد زين الدين – بود و حاج آقا ايراني و ايشان. در بين راه نيز به آقاي ايراني گفته بود:
- حاج آقا! من ديگر از اين مأموريّت بر نمي گردم, جان شما و جان لشگر!
و همان شد که گفت؛ در ادامة عمليات, با بال بلند «شهادت» به سمت پله هاي آسمان پل زد و با فرشتگان عالم بالا در آميخت!

محّمد حسين شکارچي:
شهيد «اسماعيل صادقي» در امر بيت المال بسيار حسّاس و دقيق بود. هميشه دربارة امکاناتي که مردم براي رزمندگان مي فرستادند سفارش مي کرد و نسب به اسراف ها و حيف و ميل اموال هشدار مي داد:
- اين پوشاک و خوراک و وسايت نقلية اهدايي, از طرف کساني مي رسد که شايد خودشان به نان شبشان محتاج باشند, پس واي بر ما که ملاحظة اين ها را نکنيم و در مصرفشان اسراف ورزيم!
يکي از درس هايي که ما از وي گرفتيم اين بود که تا لباسي و وسيله اي کاملاً غير قابل استفاده نمي شد کنارش نمي نهاد. مثلاً اگر لباسش پاره مي شد, خودش مي نشست و شروع مي کرد به وصله کردن, هيچ اِبايي نداشت که لباس فرم يا کار وصله دار بپوشد.
يک بار در اعتراض بدين عمل ايشان گفتم:
- آقا اسماعيل! شما رييس ستاد لشگري, اين لباس هاي وصله دار مناسب شأن و مقام شما نيست. خوب نيست که با اين لباس ها در جلسات حاضر شويد!
او سري به تأسّف تکان داد و گفت:
- بابا! ما بزرگان دينمان وقتي که لباسشان پاره مي شد وصله مي کردند و بدين سادگي ها لباسي را دور نمي انداختند. حال شما مي گوييد ما از آن ها بالاتريم؟!

پس از شهادت «آقا هدي زين الدين» قرار بود لشگر 17 عملياتي را تدارک ببيند. مقدّمات کار فراهم شده و شناسايي هاي لازم صورت گرفته بود.
در جلسه اي توجيهي که تمامي مسئوولين واحدها حضور داشتند, سردار «غلام رضا جعفري», - فرماندة جديد لشکر- مأموريّت آتي را تشريح مي کرد و در خصوص منطقة عملياتي توضيح مي داد و همه سروپا گوش بودند. من يکباره متوجّه شهيد صادقي شدم. وي همين طور که سرش پايين بود. به سخنان فرماندة لشگر گوش مي داد, آرام آرام اشک مي ريخت و کسي هم متوجّه حال او نبود.
گرية خاموش او بدجوري ذهنم را مشغول کرده بود به نحوي که ديگر حواسم به صحبتهاي سردار جعفري نبود. با خودم مي گفت نکند باز خداي ناکرده کسي از مسئوولين لشگر شهيد شده باشد! پس تمامي چهره ها را يکي يکي بر انداز کردم. جاي سردار فتوحي را خالي ديدم. پشتم لرزيد. ديگر حال خودم را نمي فهميدم. تمامي هوش و حواسم روي گرية آقا اسماعيل دور مي زد.
خلاصه, گفتني ها گفته شد و جلسه به سرانجامش رسيد. با کنجکاوي تمام رفتم سراغ کشف راز گرية آقا اسماعيل.
پس از پرس و جو بدين نتيجه رسيدم که اين شهيد, ضمن صحبت هاي سردار جعفري, جلساتي چنين که با شهيد زين الدّين داشتيم برايش تداعي شده بود, جلساتي که در آن «آقا مهدي» به توجيه منطقة عملياتي مي پرداخت و سپس سفارش ها و هشدارهاي لازم را مي داد و اکنون جايش در ميان جمع خالي بود!

احمد ثاراللّهي:
«عمليّات بدر» آغاز شده و رزمندگان اسلام, و از هور الهويزه گذشته و به ساحل رود دجله رسيده بودند. از آنجايي که بعضي از يگانه هاي عمل کننده موّفق به پيش روي نشده و جناح راست ما کاملاً خالي بود, دشمن آتش باري سنگيني را روي مواضع ما تدارک ديده بود.
شهيد «اسماعيل صادقي» همچنان توي خطّ حضور داشت و نيروها را هدايت مي کرد. مقّر فرماندهي و تدارکاتي لشگر توي اسکله اي مستقر بود که فاصلة چنداني با خطّ اول دشمن نداشت. قايق هايي که نيرو و امکانات مي آوردند و يا شهيد و مجروح حمل مي کردند مجبور بودند در اين اسکله پهلو بگيرند. وضعيّت بسيار آشفته اي بود و انواع سلاح ها, اسکله را زير آتش گرفته بود. تغيير موضع هم, نه به مصلحت بود و نه در آن شرايط بحراني امکان داشت و نه اصلاً جاي مناسبي بود تا بدان جا نقل مکان کنيم؛ چرا که تمام اطرافمان آب بود و آب!
شهيد «اسماعيل صادقي» در اينجا واقعاً استقامت و پايمردي عجيبي از خودش نشان مي داد. در آن درياي آتش, چونان ناخدايي طوفان ديده و جسور, تمام قد ايستاده بود و براي پيشبرد عمليّات تلاش مي کرد و دايم به اين سو آن و سو مي رفت. روي همان پد و اسکله, سنگر ديدباني اي بود که به اصطلاح مقّر قرارگاه خاتم محسوب مي شد و برادران عزيزمان سردار رحيم صفوي و اميرصيّاد شيرازي و عدّه اي ديگر از فرماندهان سپاه و ارتش در آنجا مستقر بودند و مسايل عمليّات را پي گيري مي کردند اين سنگر نيز مرتباً مورد اصابت تيرها و ترکش ها قرار داشت و هر کس که اين وضعيّت ناگوار را مي ديد مي گفت صلاح نيست اين فرماندهان ردة بالا در آنجا حضور داشته باشند.
در همين غوغاي آتش, يک باره ديدم شهيد صادقي, و همراه آقا مصطفي – پسر مقام معظّم رهبري, که از نيروهاي ستادي لشگر بود – آمد و گفت:
- فلاني! بيا برويم پيش آقا رحيم و گزارشي از وضعيّت خطّ و نيروها بدهيم.
رفتيم خدمت آقايان و شهيد صادقي، آقا مصطفي را معرفي کرد. و واقعاً حضور ايشان در آن موقعيّت خطرناک در جمع فرماندهان، بسيار بر ايشان جالب توجه بود.
يادم هست که آقا رحيم رو کرد به سرتيپ صيّاد شيرازي و گفت:
- ايشان آقا مصطفي، پسر رئيس جمهوري است! – مقام معظّم رهبري در آن زمان رئيس جمهور بودند- بعد سرتيپ صيّاد هم رو کرده بود به فرماندهان ارتش و گفته بود:
- ببينيد در کجاي دنيا و کدام کشور سراغ داريد که پسر رئيس جمهورشان در خطّ اول جنگ حضور پيدا کند! خلاصه، ما هم گزارشمان را تقديم داشتيم و بازگشتيم. و اين عمل شهيد صادقي در بردن آقا مصطفي پيش فرماندهان تأثير عجيبي در روحيّه شان داشت.

نيکنامي:
پست و مقام، هرگز دل شهيد «اسماعيل صادقي» نربود، و او در عين حال که از نامدارترين نيروهاي لشگر بود، هيچگاه تواضع و فروتني را از سر فرو ننهاد.
زماني که آن شهيد مسئووليّت ستاد لشگر را به عهده داشت، بنده سمت «مشاور امور جنگ و بازسازي مناطق جنگ زده» استان مرکزي را داشتم.
يادم هست که کلية کارهاي ستادي و اداري ايشان در جلب امکانات براي لشگر، از طريق استانداري صورت مي گرفت.
اخلاق و رفتار وي در برخورد با مديران ارگان ها و ادارات دولتي به گونه اي صميمي وبي تکلف و ساده بود که مديران هيچگاه با او احساس بيگانگي نکرده و با کمال ميل و رضايت خاطر به تأمين امکانات درخواستي او اقدام مي کردند.
شهيد صادقي، بسيار خوش برخورد و خوش مجلس بود و هرگز فعّاليّت هاي خود را به رخ ديگران نمي کشيد.
بارها از دهانش شنيدم که به مديران ادارات گفت:
- شرمنده ايم که شما اين قدر زحمت مي کشيد ولي ما کاري نمي کنيم!

سردار محمّد حسين آل اسحاق:
در طول مسافرت هايي که گاه با شهيد «اسماعيل صادقي» داشتم، ايشان خاطرات زيادي از نحوة مبارزاتش در قبل ار انقلاب بيان مي کرد که يک موردش در خاطرم مانده است:
«در قم يک مغازة فروش و تکثير نوارهاي کاست داشتيم. سخنراني هاي سخنران مذهبي را تکثير و در سراسر کشور توزيع مي کرديم، و گاه نوارهاي سخنراني حضرت امام در نجف را که پنهاني براي ما رسيد، همراه اين نوارها تکثير و به رابط هاي خودمان در نقاط مختلف کشور مي رسانديم.
کم کم ساواک به عملکرد ما حسّاس شده و از دور و نزديک مأمورين آنها مغازة ما را زير نظر داشتند. يک روز نوارهاي زيادي از امام تکثير و آمادة پخش کرده بوديم. من اين نوارها را توي جعبه اي جاي داده و با خود به منزل بردم. همين که و وارد حياط شدم ديدم زنگ مي زنند. فوراً در گوشه اي از حياط پنهان کردم و در را گشودم.
با باز شدن در، مأموران زيادي ريختند توي خانه و شروع کردند به جستجو. خيلي ترس برم داشته بود و مرتباً آيه شريفة: «وَ جَعَلنا مِنْ بَينِ اَيدِيهِم سّدَاً ... » را زير لب تلاوت مي کردم و دلهرة اين را داشتم که نکند جعبه را بيايند!
امّا آنها وقتي که همة اتاق ها را به دقّت زير و رو کردند و چيزي نيافتند، به سرعت از منزل خارج شدند. من هم شکر خدا کردم و سريعاً به توزيع نوارها پرداختم.»

در جبهه، بسياري از تکلّفاتي که ما در پشت جبهه متحمّل مي شويم، جايي ندارد و مي توان گفت که اصولاً آداب و رسوم مردان جهاد، ريشه در سادگي و صفايشان دارد و بس. آنان همانگونه که با خودي ها صميمي اند، با هر تازه واردي نيز که عنوان «ميهمان» را يدک مي کشد چنين اند.
يادم هست روزي به اتفاق تني چند، در منطقه مهمان شهيد «اسماعيل صادقي» بوديم. سفره پهن شد و کلمي را توي سفره گذاشتيم و بچه ها شروع کردند به خوردن. ايشان، براي اينکه کسي احساس غريبي نکند، دائماً بذله مي گفت و شوخي مي کرد. و گاه براي ترفندي خاصّ نقشه اي را پياده مي کرد که طرف، پس از آن ديگر خودش را واقعاً خودي مي پنداشت و احساس بيگانگي از ذهنش رخت بر مي بست؛ بدين ترتيب که با ادا و اشاره، يکديگر را آمادة اجراي نقشه مي کردند، بعد همين که مهمان، لقمة اول را برمي داشت، هنگام بردن به سمت دهان، همگي با صداي بلند مي گفتند:
- يا ... علي!
و آنگاه پقّي مي زدند زير خنده. و با چنين شيطنت هاي ظريفي حال و هواي سفره را عوض مي کردند.




آثار منتشر شده درباره ي شهيد
آينه و آب، حاصل ياد شماست
آميزة در و فاصله داغ، همزاد شماست
اين خاک که از ترنّم لاله پُر است
دفترچة خاطرات فرياد شماست

حديث، حديث عاشقي «صادق» و صادقي عارف است؛ انساني که «ابراهيم» دلش او را «اسماعيل» ذبيح الله کرد. او که «ماندن» و حياتش خدايي و «رفتن» و مماتش خدايي بود و در محراب لحظه ها به عبادتي جاودانه ايستاد.
اسماعيل، انسان مهذبي بود که دست شيطان را بست و پاي خود را از بند او «آزاد» کرد و در اين آزادي به اسارت عشق در آمد. ديگر قدم به قدم از خود «دور» و به خدا «نزديک» شد و عارفي گشت که هر دم از جام جبهه و جنگ، شربت زلال محبّت و معرفت نوشيد و در راه دوست کوشيد.
جادَه دلش روشنتر از روز بود و سرشار از خورشيد و زمين زير پايش، آسمان بود؛ چرا که او و همرزمانش «عرش» را با عشق به دوست «فرش» کردند و با اشک و خون خود، زمين پست را، از آسمان بلند، بلند مرتبه تر نمودند.
مي خواهيم از «صادق»ي سخن بگوييم که «صبح»، دستان دلش را مي بوسيد و شب، از نگاه آفتابش، مي رميد. او که قلبش از جنس خورشيد بود و زمين را با همة مظاهر فريبايش به زمين زد و دل به آسمان و آسمانيان داد. او که بر خرمن شهرت و شهوت، آتش اخلاص و ايمان افکند و او که ... امّا در حيرتيم که چگونه قلم بزنيم و بنگاريم؟ صفحه سفيد کاغذ، انگار شب تاريک کوير است و قلم، ره گم کرده اي سرگردان در آن!
چشمة زندگي اين شهيد بزرگ، چنان جوشان و خروشان است که هر چه از آن در مُشت واژه ها و جام جمله ها مي ريزيم، انگار قطره اي بيش نيست! امّا با همه اين اوصاف، غواص وار دل به دريا بزنيم و جام جم از چشمة زندگي اش بنوشيم تا شايد به شکر اين قطره هاي زلال، غبار خمار، از دل بزداييم و روح را از آن شربت مصفا، سرمست کنيم.
ستاد بزرگداشت مقام شهيد



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : صادقي , اسماعيل ,
بازدید : 239
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,478 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,170 نفر
بازدید این ماه : 5,813 نفر
بازدید ماه قبل : 8,353 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک