فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سال 1336 شهر كوچك مريانج در استان همدان به قدوم اسماعيل شکري مقدم روشن شد. نامش را اسماعيل گذاشتند ,چون خالقش درتقدير او شهادت را نوشته بود . هنوز كودك بود و محتاج به حضور پدر ,و آرامش در سايه‌ حضور او كه در غروبي غمگين گرد يتيمي را بر سر خود احساس كرد.
بعد از آن اسماعيل براي تأمين هزينه هاي زندگي خانواده مجبور شد به همراه برادر بزرگترش به كار و فعاليت بپردازد و همزمان تحصيلاتش را ادامه دهد.
 بعد از سپري كردن دوران پرمشقت تحصيلات ابتدايي وراهنمايي,اسماعيل وارد دوران تحصيلات متوسطه شد .در آن دوران اوهمراه خانواده اش در همدان سکونت داشتند.
دراين مقطع او با انقلاب اسلامي و افکار امام خميني (ره)آشنا شد.
 با حضور در جلسات سياسي و مذهبي، چشم انداز روشني در برابر خود مشاهده كرد وبه آينده کشور اميدوار شد.اوبا پيوستن به هسته هاي مبارزه مردمي وحضور در محافل مخفي اين گروهها ,آمادگي لازم براي مبارزه با رژيم ستمگرپهلوي به دست آورد و فعاليتهاي انقلابي خود را گسترش بخشيد.
هنوز چيزي از ورود اسماعيل به عرصه مبارزه با حکومت فاسد شاه نگذشته بود که او به يکي از سازماندمان دهندگان اعتراضات وتظاهرات مردمي در همدان شد.خطرات بي شماري که در اين راه متوجه او بود,تعقيب وگريزهاي ماموران سازمان مخوف امنيت
کشور و... هيچ خللي در اراده او نداشت.
بعد از سقوط حكومت خيانتکار شاه ,اسماعيل ابتدا به كميته انقلاب اسلامي(سابق)همدان پيوست ودر راه برقراري آرامش وامنيت ,ومبارزه با ضد انقلاب و بازماندگان حکومت پهلوي تلاش هاي زيادي انجام داد.
 بعد از مدتي با دستور امام خميني(ره) وتشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي اسماعيل به اين اين نهاد پيوست. او در يکي از رشته هاي پزشکي درس مي خواند.پس از ورود به سپاه با علاقه و اشتياق در بيمارستان امام خميني همدان دوران آموزش را به پايان برد وبعد از آن به سمت مسئول بهداري سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ناحيه همدان منصوب شد. مدتي با اين سمت درسپاه استان همدان خدمت کرد وبعد از آن به جبهه‌ رفت.
پس از مدتي که از خدمت ايشان مي گذشت ازسوي سپاه به زيارت خانه خدا مشرف شد.
پس از بازگشت از سرزمين وحي با عزمي جدي تر دوباره به جبهه رفت.
او در جبهه هم به کار امداد ودرمان رزمندگان مشغول بود و مسئوليت واحد بهداري لشکر32انصارالحسين (ع)را به عهده داشت.
سال 1361 ازدواج كرد و هنگاميكه تنها فرزندش 8 ماهه بود در جبهه هاي غرب كشور  به شهادت رسيد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد





خاطرات
همسر شهيد:
من مريم حاجي بابائي، همسر شهيد اسماعيل شکري موحد هستم. من و اسماعيل قبل ازدواج با هم آشنا بوديم، زيرا او دوست نزديک دو برادرم ، عليرضا و حميد رضا بود و به خانه ما رفت و آمد داشت.  در ماه خرداد سال 1361 اسماعيل توسط شوهر عمه ام، شهيد عزيز احمدي که از دوستان صميمي اسماعيل بود، از من خواستگاري کرد . تا آن روز هر کس از من خواستگاري کرده بود، خيلي قاطع جواب رد داده بودم و به علت علاقه به ادامه تحصيل قصد ازدواج نداشتم. در آن زمان من سال سوم راهنمايي بودم ، ولي هنگام خواستگاري اسماعيل، حتي نتوانستم اظهار نظر داشته باشم. البته نه اينکه ديگران از اظهار نظر من جلوگيري کنند، بلکه اين خواست خداوند بود که من با سکوت ، رضايت خود را اعلام کنم. خانواده جواب را موکول کردند به زمان بازگشت برادرشهيدم عليرضا از جبهه. شب 19 ماه خرداد ، ما در خانه مادربزرگم شام دعوت بوديم . خيلي دلمان مي خواست عليرضا نيز در جمع ما باشد. نزديک غروب عليرضا به همراه اسماعيل به منزل مادربزرگم آمدند، در همانجا موضوع با برادرم مطرح شد. عليرضا ، شب خانه مادربزرگم ماند و فردا صبح که رفته بود، متوجه شده بود که در جنوب قرار است عمليات شود،  به همين علت از همانجا خداحافظي کرد ودر همان نامه خداحافظي از خانواده ام خواسته بود با ازدواج من و اسماعيل موافقت کنند. روز 20 ماه خرداد، خواهر اسماعيل براي من انگشتر نشانه آورد. در همان روز نيز همدان مدام توسط عراق بمباران مي شد. 24 ماه تير خبر شهادت عليرضا در عمليات رمضان را آوردند . در همان سال اسماعيل به مکه رفت و البته در آن سال قرار بود اسماعيل و عليرضا و حبيب مظاهري هر سه به سفر حج بروند، ولي در ماه رمضان علي رضا شهيد شد و به ملاقات معبود رفت و حبيب مظاهري مفقودالاثر شد. اسماعيل حلقه نامزدي و بيشتر لباسهاي مرا از مکه برايم آورد. در بهمن همان سال يعني بعد از هفت ماه که از شهادت عليرضا مي گذشت، ما براي عقد به ملاير نزد حاج آقا فاضليان رفتيم . او ارادت خاصي نسبت به حاج آقا فاضليان داشت. آن روز بعداز عقد، نهار در منزل حاج آقا فاضليان بوديم. نهار حاج آقا، آش رشته بود . هنگام برگشت اسماعيل از حاج آقا خواست، که دعا کند که او شهيد شود. در ميني بوسي که با آن برمي گشتيم، شور و حال خاصي حاکم بود. يک روز بعد از عقد، فرمانده سپاه بدون اطلاع از برنامه عروسي ، او را مامور کرده بود به منطقه برود و او نيز بدون اينکه صحبتي در اين مورد با فرمانده سپاه داشته باشد به منطقه رفته بود. بعداز اينکه فرمانده سپاه مطلع شده بود، او را به اصرار برگردانده بود. عقد ما در ملاير همراه با عقد برادرم حميدرضا حاجي بابائي بود. هر دو در همان روز و با هم عقد کرديم. البته شايد جالب باشد بگويم در موقع خواندن خطبه عقد وقتي حاج آقا از من وکالت خواستند مهريه من يک جلد کلام ا..مجيد و يک سفر حج بود و من بايد جواب مي دادم. حدود 10 دقيقه هر چه تلاش کردم نتوانستم کلمه بفرمائيد يا بله را بر زبان بياورم. مثل اينکه با تمام وجود حس کرده بودم که اين عقد مدت طولاني ماندگار نيست . البته هر چند دو سال يشتر با هم زندگي نکرديم و بيشتر اين مدت زمان هم او در جبهه بود ، ولي اين عقد بعد از 17 سال هنوز از نظر قلبي گسسته نيست . او يادگاري بر جاي گذاشت (سمانه) که اين پيوند را جاودانه کرد. مراسم عروسي ما ساده تر از آن بود که مي شود فکر کرد. خانواده خودم و اسماعيل بودند و هيچگونه چراغاني نبود . لباس دامادي اسماعيل، همان لباس رزم او بود. لباس سپاه، لباسي که در جبهه به عشق معبود مي پوشيد  و به عشق او قدم بر مي داشت. اين خود باعث افتخار براي من بود که عشق من در قلب اسماعيل شبيه به عشق او به معبود يا حداقل ذره کوچکي در کنار عشق معبود است.
زمانيکه من در اتاق ، کنار ميهمانها نشسته بودم ، برادرم (محمد رضا ) که آن زمان 10 ساله بود ، آمد کنارم  و نشست . ناگهان فريادي کشيد و با گريه از اتاق بيرون رفت. علت را که از او پرسيدم ، گفت: عليرضا ، برادر شهيدمان را ديده که از در وارد شده و ناگهان کسي او را به شهادت رساند. حالاکه فکر آن زمان را مي کنم، به اين موضوع مي رسم که عليرضا به من مي خواسته بفهماند ، که آمادگي به شهادت رسيدن، اسماعيل را داشته باشم. ازدواج ما در 7 بهمن بود و من اولين سال را بدون حضور او آغاز کردم. اسماعيل به خانواده و فاميل عشق مي ورزيد. همه را با تمام وجود و از صميم قلب دوست داشتند. در غم و شادي همه شريک بود. او حلال مشکلات خانواده و فاميل بود، با وجود اينکه او پسر کوچک خانواده بود ولي نقش پسر بزرگ خانواده را داشت. همه هنگام مشکلات و در مواردي که نياز به هم فکري داشتند، پيش او مي آمدند . هرگز در فاميل کسي از او رنجشي نداشت، بلکه به خاطر اخلاق و رفتارش ،همه دوستش داشتند. احترام خاصي براي او قائل بودند هر کس را در جاي خودش دوست داشت و مورد لطف قرار مي داد يعني همسر جاي خود مادر جاي خودو خواهر و ...در جاي خود . هنگامي که او به منزل مي آمد ، خانه حال و هواي خاصي داشت و من احساس آرامش خاصي پيدا مي کردم. خانه ما و خواهر و برادرش ، در يک حيات بود. او وقتي مي آمد ، اول سري به خواهرش و بعضي مواقع به برادرش مي زد  و بعد به منزل خودمان مي آمد. در کارهاي منزل کمک مي کرد و حتي بعضي مواقع، غذا پختن را به عهده مي گرفت. آشپزي او بد نبود و در جبهه ، بعضي مواقع براي خوشان ، البته در اوايل جنگ ، غذا درست مي کردند.
 نمي توانم بگويم دخترش را دوست مي داشت، بهتر است بگويم ، به او عشق مي ورزيد. از در که وارد مي شد، اول سراغ تخت او مي رفت و اگر در خواب بود ، بيدارش مي کرد و او را در بغل مي گرفت و مي فشرد. او خيلي دوست داشت فرزند دختر داشته باشد و خدا نيز آرزوي او را برآورده کرد و درعين دوستا داشتن دخترش، احترام خاصي براي افراد بزرگتر خانواده ، مثل: خواهر و برادر و پدر ومادر من قائل بود .
او در حضور افراد بزرگتر خانواده، هرگز دخترش را بغل نمي کرد و شايد حتي اين کار را نوعي بي احترامي به بزرگترها مي دانست. در حضور مهمان ها ،  اسم مرا بر زبان نمي آورد. مرا حاج خانم صدا مي کرد.
احترام به بزرگترها به خصوص در اين موارد ، براي افرادي مثل اسماعيل، خيلي حائز اهميت بود و حتي نام مرا نيز نزد اين افراد نمي برد و در مواقعي که در حضور آنها مرا صدا مي زد، اسم مرا بر زبان نمي آورد و مرا حاج خانم صدا مي کرد. من معتقدم رعايت همين نکات ريز، ضروري است . و اين معنويات بود ، که آنها را شايسته شهادت کرد. زيرا افردي مثل مادر ايشان يا والدين من ، اين چنين انتظاري را از فرزندانشان داشتند و اين عمل ايشان ، رضايت اين افراد و در نتيجه رضايت خداوند را در برداشته است . اگر اين موارد هنوز هم در زندگي ها رعايت مي شد ، ما شاهد رفتارهاي غيرديني فرزندان اين جامعه و رفتارهاي ناشايست برخي دختران و پسران در کوچه و خيابانها نبوديم، چرا که اين رفتار پدر و مادر است ، که رفتار فرزندان را مي سازد. پدر و مادري که بي پرده رفتارهايي را در حضور فرزندان با هم دارند ، بايد هم چنين فرزنداني را تحويل جامعه بدهند.
 او هنگام نماز خواندن ، تنها حضور فيزيکي در خانه داشت و با تمام وجود در حضور معبود بود. من حتي بعضي مواقع او را امتحان مي کردم و مي خواستم ببينم، آيا متوجه اطراف هست يا نه ، سمانه را در کنارش قرار مي دادم و يا صحبتهايي را با او انجام مي دادم ، ولي بعد از نماز ، وقتي درباره آن موارد از او سوال مي کردم و با چهره حيرت زده او و چهره بي اطلاع او مواجه مي شدم و او از آن موارد اظهار بي اطلاعي مي کرد. هنگام قنوت ، رنگش سفيد مي شد و با تمام وجود دعاي قنوت را مي خواند. نمازهايش را خيلي دوست داشتم و وقتي نماز مي خواند ، کنار مي نشستم و تا آخر نماز ، تماشگر او بودم. در زندگي خيلي آرزو دارم ، که نمازي همچون او و عليرضا و ابوالقاسم بخوانم، اما ما کجا و آنها کجا ؟!  نماز شب را هرگز ترک نمي کرد و هر دوشنبه و پنج شنبه ، روزه بود . شبهاي احيا از من مي خواست که به خانه پدرم بروم. مي گفت: مي خواهم در اين شبها از دنيا بريده و با معبودم تنها باشم. هرگز نديدم در جمع خصوصي يا فاميلي در مورد کسي ، جز افراد مجموعه صحبت کند. وقتي با ابوالقاسم به صحبت مي پرداختند ، هميشه موضوع صحبتشان شهادت بود و جمع فاميل، با حضور او ، شور و حال و صفاي خاصي داشت .

موضوعي که فراموش کردم بگويم، اين بود که به امور منزل اهميت مي داد به چيزهايي مثل تهيه وسايل منزل ، از قبيل تهيه رختخواب و غيره . خودش تمام وسايل را آماده مي کرد، از قبيل: ملافه و پشم و غيره  و از ما مي خواست بدوزيم . به ظاهر منزل نه به صورت تجملي ، ولي ساده و زيبا اهميت مي داد . هميشه روي زمين مي خوابيد. مي گفت: الان رزمنده ها روي خاکهاي جبهه سر روي خاک گذاشته اند و خوابيده اند و من روي تشک بخوابم! وقتي مي خواست به جبهه اعزام شود، شور و حال خاصي داشت. مثل اين بود که مي خواهد به ديدار عزيزترين دوستش برود. هميشه با عجله و شتاب مي رفت. وقتي از جبهه برمي گشت هنوز نرسيده، براي جبهه دلتنگي مي کرد. مي گفت : شايد من شهيد شوم، البته او هرگز کلمه شهيد را در مورد خودش بيان نمي کرد . مي گفت: اگر من رفتم و برنگشتم، يا اگر من مردم. او خود را شايسته اين کلمه نمي دانست. هر چند شايستگي او بيش از اين بود. حتي او به من توصيه ازدواج بعد از خودش را مي کرد ، که من از اين صحبتش خيلي ناراحت مي شدم، زيرا من علاقه شديدي به او داشتم و او نيز مي گفت: مي خواهم سمانه را هميشه در کنار خودت داشته باشي . او آنقدر جدي حرف مي زد که من نمي توانستم ابراز احساسات کنم، يا حداقل به او بگويم که من تحمل بر دوش کشيدن اين بار سنگين و اين فراغ طولاني را ندارم. درآخر با يک جمله تسليم صحبتهاي او مي شدم و بر دوش کشيدن اين بار سنگين و اين فراغ جانکاه را مي پذيرفتم. من به او مي گفتم: به شرط آنکه من در آن دنيا با تو باشم. چند روز قبل از اينکه براي آخرين بار به جبهه برود، من و او و خواهرش در اتاق نشسته بوديم، ناگاه او دراز کشيد . دشتانش را به حالت کسي که در حال شنا کردن است به حرکت درآورد و با تمام وجود اين جمله را  بيان کرد: دل مي خواهد در خون خودم شنا کنم. بعد از ادا اين جمله، ناگهان چشمش به سمانه دخترمان افتاد . ناگهان از جا پريد، سمانه را گرفت و روي سينه اش قرار داد و به سينه فشرد. در حالي که صورتش سرخ شده بود، گفت: هر چند خيلي زود است که دخترم يتيم شود. بعد رو به من کرد و با خنده گفت: حلواي داغ توي دهن دخترم نگذاريد ،دخترم دهانش مي سوزد. به راستي اينها کي بودند، که با تمام عشقي که به خانواده داشتند اينقدر ساده از همه چيز گذشتند و جان برکف به ميدان رفتند. مگر نه اين بود که رسيدن ايمان اينها به حد يقين، اينها را چنين کرده بود و رسيدن به يقين به خاطر حضور در فضاي روحاني و معنوي جبهه بود. جبهه ما يک جبهه معمولي نبود، جايي بود که پيامبران و ائمه و مخصوصا آقا امام زمان درآنجا حضور داشتند. جايي بود که امدادهاي غيبي در آنجا ديده مي شد. جبهه جايگاه عشاق بود . حتي سياه دلان با حضور در اين مکان قلبهاي سياهشان صيقل داده مي شد، چه برسد به پاکاني همچون اسماعيلها، که الفباي عشق را در مدرسه حسين بن علي (ع) آموختند.
شهدا ،  در جبهه ها، کلمه هاي عشق را  فرا گرفتند و بعد از توانستند جمله بسازند و اين ها را در جبهه ها آموختند و در اين  مدرسه درسها را نه تئوري ، بلکه عملي مي آموختند و عاشق شدن و در راه عشق ، قرباني شدن را عملا مي آموختند. هر چند که ما بندگان عاصي خدا ، لياقت حضور در اين مدرسه را نداشتيم، ولي با دانش آموزانش ، مدتي هر چند کوتاه زندگي کرديم و با در کنار اينها بودن، قطره اي از آن درياي بي کران را چشيديم.  پس، کسي که در چنين مدرسه اي درس مي خواند و پرورش مي يابد ، مسلما اين تربيت و پرورش همه جانبه است، زيرا که ما تاثير اين تربيت را همه جانبه در رفتارهاي شهدا ديده ايم ، رفتاري صميمانه با خانواده داشت ، همانگونه که معبودشان فرموده بود. بر خورد خيلي ساده با مسائل مادي زندگي داشت و البته بي توجهي نداشت، و در حد رفع نياز.

خيلي ساده زندگي مي کرد.  به جرات مي توانم  بگويم اسماعيل در طول دو سالي که با هم بوديم، چيزي براي خودش نخريد. در مورد ملزومات منزل ، من همه چيز را مورد توجه قرار مي داد. ولي من ياد ندارم که چيزي براي خودش خريده باشد. در طول اين دو سال، کفشهاي او همان پوتينهاي جبهه اش بود. خيلي کم پيش مي آمد ، او لباس عادي بپوشد. او مي خواست حتي زماني که دور از جبهه است، با اين لباسها حال و هواي آنجا را حفظ کند. اگر توجهي هم به ملزومات زندگي داشت ، فقط براي اين بود که وظيفه خود را در مورد خانواده انجام داده باشد و آنها کمبودي نداشته باشند . مسلما وقتي انسان قرار است عزيزي از او دور شود و به جايي برود که امکان برگشتي ندارد، دلتنگ و نگران مي شود. ولي خداوند در مورد خانواده هاي اين عزيزان نيز لطف و مرحمت دارد و صبرو تحمل اين فراغ را نيز به آنها ارزاني مي کند. تمام دفعاتي که اسماعيل به جبهه مي رفت ، قلبي آرام و مطمئن داشتم و مطمئن بودم که برمي گردد. ولي آخرين بار مثل اينکه به من الهام شده که او ديگر برنمي گردد. آخرين دفعه اسماعيل سه بار خداحافظي کرد و رفت سپاه تا اعزام شود، ولي به عللي نرفتند. آخرين روز ، اذان مغرب بود، صداي در شنيدم جلوي در که رفتم، ديديم اسماعيل است و با خنده گفت :ديگر نمي روم. فرداي آن روز هنگام خداحافظي، سه بار تا دم در رفت و برگشت سمانه را بوسيد.  نگران شدم، دستش را گرفتم. گفتم: بگو کي برمي گردي؟ گفت: سه روز يا 15 روز. شايد هرگز برنگردم. بعد از سه روز به جاي خودش خبر شهادتش را آوردند. آن روز آنقدر با عجله رفت، که ما نتوانستيم با او برويم، حتي به سمانه هم الهام شده بود، که ديگر پدرش را نمي بيند. در آن زمان سمانه 8 ماه داشت. قبل از آخرين اعزام اسماعيل ، يک شب سمانه 3 يا 4ساعت گريه کرد . به هيچ روشي نتوانستم او را آرام کنم. همان طور که بغلم بود به اتاق پذيرايي رفتيم ، اسماعيل عکسش را بزرگ کرده بود و در پذيرايي گذاشته بود. سمانه تا چشمش به عکس پدرش خورد آرام شد و با خنده خودش را به طرف عکس پدرش کشيد. او را نشاندم و عکس را جلوي او قرار دادم و او با بازي با عکس آرام شد. انگار به او هم الهام شده بود که پدر از اين به بعد عکسي است روي ديوار .
عدم حضور همسر براي يک زن مشکلات  بسياري را به همراه دارد. بحرانهاي روحي ، از جمله مشکلاتي است که ما بايد به آن عادت مي کرديم . داشتن يک بچه کوچک، مسئوليت خانه، براي شخصي مثل من که 17 سال بيشتر نداشتم ، خيلي مشکل بود. ولي بيشترين مشکل و دلواپسي ها ، در هنگام نواختن مارش حمله بود و مي فهميديم که عمليات شده و همان لحظه منتظر بوديم خبر شهادت يکي از عزيزانمان را بياورند. ارتباط من با اسماعيل از طريق برادرنم يا پسر خواهرم اسماعيل بود. زماني که يکي از آنها از جبهه برمي گشت، جوياي حال او مي شدم واگر نامه اي داشتم برايش مي فرستادم . ولي بيشتر سعي مي کردم نامه برايش ننويسم و او را نگرا ن حال خودمان نکنم. دو شب بعد از اعزام اسماعيل بود، شب تا صبح اضطراب زيادي داشتم. هر 5 دقيقه به 5 دقيقه بيدار مي شدم و دلشوره شديدي داشتم. چند دقيقه اي که خوابم برد، خواب ديدم با اسماعيل در حياط حرم امام حسين (ع) نشسته ايم و حياط حرم پر از زناني است که چادر مشکي پوشيده اند و يکي از اين زنان با من و اسماعيل صحبت مي کند. يکي از آنها از من پرسيد: اگر اسماعيل شهيد شود چه کار مي کني؟ در همين حال از خواب پريدم. نزديک عيد بود با تمام اضطرابي که داشتم شروع به نظافت خانه کردم. خانم دايي اسماعيل نيز که در يکي از روستاهاي تويسرکان زندگي مي کرد ، خواب شهادت اسماعيل را ديده بود و به آنجا آمده بود ولي چيزي به ما نگفته بود. ساعت 9 الي 10 صبح بود ، ديديم برادرم که مجروح بود و با عصا راه مي رفت ، با رنگي پريده و حالتي آشفته به خانه ما مي آيد. با نگراني زياد با طرف او رفتم، از او پرسيدم، با اصرار من گفت، که اسماعيل مجروح شده. من باور نکردم با اصرار زياد باز به من نگفت. در همين حال يکي از بستگان با آشفتگي از در وارد شد و گفت: مي گويند اسماعيل شهيد شده . نمي توانستم باورکنم که اسماعيل به شهادت رسيده. او گفته بود، که بعد از سه روز يا 15 روز برمي گردد . برگشت ولي نه با پاي خودش ، برگشت تا براي هميشه از ما خداحافظي کند. در آن زمان صدام شديدا شهر را بمب باران مي کرد. هر لحظه آرزو داشتم من نيز به شهادت برسم و در اين دنياي بي وفا باقي نمانم. ولي ما کجا و شهادت کجا؟ همه خانواده حال مرا داشتند. هر کس گوشه اي نشسته بود، با صداي بلند گريه مي کرد .مادر پيرش که تنها پناهش اسماعيل بود، ناباورانه به سر و صورتش مي زد. مادري که فرزند بي پدر را با تمام مشکلات و سختيهاي فراوان، جواني برومند کرده بود، ( هر چند شهادت افتخاري است که شامل همه کس نمي شود)،  ولي تحمل فراقش را نداشت و صبر و تحمل زيادي را مي طلبد.
 سمانه نيز شهادت پدر را درک کرده بود و 4 دست و پا و گريه کنان ، به طرف عکس پدرش مي رفت و دست به ديوار مي گرفت، تا شايد عکس پدر را در آغوش بکشد . سمانه با وجودي که  هم اکنون بزرگ شده، ولي هنوز در آرزوي درک يک لحظه پدر داشتن است و هنوز بعضي شبها به اتاق مي رود و عکس پدرش را بغل مي کند و اشک مي ريزد و در همان حال خوابش مي برد. آنها که رفتند ، کار حسيني کردند ، ما که مانديم ، چه کار کرديم؟!
 اسماعيل به فرزندان يتيم توجه زيادي مي کرد ، هر يتيمي را مي ديد بغل مي کرد و      مي بوسيد و نوازش مي کرد. او خود بي پدر بزرگ شده بود و بچه هاي بي پدر را خوب درک مي کرد .

ارتباط شما بعد از شهادت همسرتان با او چگونه است؟
شهدا رفتند ولي به واقع زنده اند.  من چند خواب را هر که ديده ام  و به آن بسيار معتقدم بيان مي کنم: بعد از شهادت اسماعيل ما خيلي دنبال وصيت نامه او گشتيم، پيدا نکرديم. يک شب خواب ديدم اسماعيل با روي خندان از در وارد شد. به او گفتم : پس وصيت نامه تو کجاست، ما هر چه مي گرديم پيدا نمي کنيم؟ رفت جلوي کتابخانه اش، سالنامه اش را برداشت 3 يا4 ورق آخرش را باز کرد و گفت: من وصيت نامه ندارم، فقط مقداري بدهکاري دارم، که دراين صفحه نوشته ام. از خواب که بيدار شدم، سالنامه را نگاه کردم، درست همان چيزي بود که اودر خواب نشان داده بود. همان شب  سمانه که 2 الي 3 سال بيشتر نداشت، حالش بد شد. او را به بيمارستان برديم، بعد از بازگشت او را خواباندم. خودم کنار او خوابيدم. هنوز خوابم نبرده بود ديدم اسماعيل با لباس سپاه از در وارد شد. ولي تمام بدن من به جز چشمانم از کار افتاده بود و حرکت نداشت. هر چه سعي کردم بلند شوم يا با او حرف بزنم، نتوانستم. پايين رختخواب ما آمد،  نگاهي با نگراني به سمانه و نگاهي به من کرد و برگشت و رفت. در زمان راي گيري من خيلي نگران بودم، شب خواب ديدم اسماعيل به حوزه هاي راي گيري مي رود و دقيق هم آنها را مورد بررسي قرار مي دهد . از خواب که بيدار شدم مطمئن شدم که نتيجه آرا خوب است. او همواره و در همه حال با ما بوده و اين حضور را يا در خواب و يا در بيداري به اثبات رسانده بود. اينها همان هايي هستند که علي (ع) مي فرمايد: پارسايان ، گروهي هستند که در ظاهر اهل دنيا هستند ، پس در دنيا مي باشند، ولي در باطن مانند کسي که هستند که اهل آن نيستد ، چون دل برآن نبستند.
عمل آنها ، در آن چيزي است ، که بعد از مرگ مي بينند و به دفع عذاب، که از آن مي ترسند ، مي شتابند. اگر چه با اهل دنيا همنشينند ، ولي در حقيقت، بدن هايشان بين دنيا و آخرت در گردش است و سرو کارشان با آنهاست. اهل دنيا را مي بينند که به مرگ جسدشان اهميت مي دهند و ايشان ، به مرگ دل هاي زنده خود ، بيشتر اهميت مي دهند. مي بينند مردم دل باقي را رها کردند و بعد فاني را چسبيده اند ، ولي انديشه آنان اين است ، که چاره مرگ دل، چه بوده و چه بايد بکنند و باز مي فرمايد: جهاد دري است از درهاي بهشت ، که خداوند آن را بروي دوستان خاص خود گشوده و لباس تقوي و پرهزگاري است.به راستي که اينان از دوستان خاص خداوند بوده اند.
به اميد آنکه ما نيز رهروان واقعي آنها باشيم و در آخرت از کساني باشيم ، که مورد شفاعت شهدا قرار بگيريم.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : شكري موحد , اسماعيل ,
بازدید : 282
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,357 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,049 نفر
بازدید این ماه : 5,692 نفر
بازدید ماه قبل : 8,232 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک