فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

نيک صفت ,اسماعيل

 

مهر ماه هزار و سيصد و چهل و سه ه ش  در تهران به دنيا آمد. مثل همه هم سن و سالان خود به مدرسه رفت. به پدر خيلي وابسته بود. اوقات فراغت با پدرش به سركار مي‌رفت. به دليل وابستگي عاطفي شديد با پدر، بعد از فوتش در همان سال تحصيلي مردود شد. سيزده سالش بود كه كم‌كم با اراده قوي و مردانه جاي خالي پدر را در خانه پر كرد و نگذاشت به مادر سخت بگذرد. ضمن اين كه درس مي‌خواند كار هم مي‌كرد.
علاقه به سپاه او را از ادامه تحصيل باز داشت. دوم دبيرستان را گرفت. وارد سپاه شد و با جبهه‌ها آشنا. مسؤول حفاظت از شخصيت‌هاي سپاه گرمسار و از پايه‌گذاران هيئت عاشقان ثارالله گرمسار بود. به دليل شجاعت و مديريت و توانايي‌هاي جسمي و روحي تا قائم مقامي گردان پياده در جبهه پيش رفت. با اصرار و پيشنهاد مادر با دختر عمه‌اش ازدواج كرد. سه ماه از زندگي مشترك‌شان نگذشته بود كه اسماعيل با مسؤوليت قائم مقامي گردان امام حسين عليه‌السلام در منطقه عمومي ماؤوت عراق درروستاي سَفره در نيمه شب بيست و پنجم اسفند هزار و سيصد و شصت و شش با گلوله شيميايي عراق به شهادت رسيد. پيكرش را در گلزار شهداي گرمسار به خاك سپردند.
منبع: پايگاه اينترنتي کنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد سمنان



وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
پروردگارا! تو خود مي‌داني که من نه به خاطر ترس از جهنم و نه براي ميل به بهشت، بلكه فقط براي رضاي خودت اين راه را انتخاب كردم.خدايا! در زندگي كه براي دينم كاري نكردم، مرگم را طوري قرار بده كه خدمتي براي اسلام عزيز باشد.مادرم! پيام رسان خون شهيدت باش، نكنه كه مرگم مانع از جبهه رفتن برادرانم بشود.
برادرم! هنگامي كه خواستيد بدنم را دفن كنيد چشمانم را باز بگذاريد تا دشمنان اسلام نگويند كوركورانه اين راه را انتخاب كرده‌ام.
برادران و خواهران! از شما تقاضا دارم اعمالتان را خالص و براي رضاي خدا انجام دهيد و بدانيد كه خدا به وعده‌اي كه در قرآن داده عمل مي‌نمايد... اسماعيل نيک صفت

 


خاطرات
باز نويسي خاطرات از حبيب‌ الله دهقاني

مادر شهيد:
اسماعيل نان‌آور خانه بود. با هم زندگي مي‌كرديم. دو تا موتور داشت؛ يكي از سپاه بود و يكي هم موتور گازي كه بيشتر وقت‌ها خراب بود. موتوري كه سپاه در اختيارش گذاشته بود، خوب و رو به راه بود. از سركار ‌آمد. مي‌خواست بيرون برود که پرسيد:« مادر! بيرون كاري نداري؟ ».
موتور گازي‌اش را بايد هول مي‌داد تا روشن كند. اين وضع را که ‌ديدم، ناراحت ‌شدم و ‌گفتم:« مادرجان! خودت رو اذيت نكن، يا موتورت رو عوض كن يا با موتور سپاه برو! ».
گفت:« نه مادر! همين خوبه، پول ندارم موتورم رو عوض كنم و موتور سپاه رو هم نمي‌تونم استفاده كنم چون بيت‌الماله. ».

خواهر شهيد:
عروسي برادرم بود. ما خانواده متديّن و انقلابي بوديم. سعي كرديم سر و صدايي بلند نشود. از طرف ديگر دو ماه قبل هم بچه يكي از همسايه‌ها شهيد شده بود. به بر و بچه‌هاي خودمان سفارش كرده بوديم تا مراعات كنند. نمي‌دانم چطور شد دو سه تا از بچه‌ها كنار در چوبي ايستادند و با زدن دست به در صداي شادي در آوردند. اسماعيل شنيد. فوري خودش را به حياط رساند و گفت:« مگه نگفتم سر و صدا راه نندازين، از پدر و مادر پير شهيد شرم نمي‌كنين؟ نمي‌شه عروسي رو بي سر و صدا پيش برد؟ ».
براي اين كه دوباره تكرار نشود، آمد توي اتاق و درها را از لولا در آورد و برد گذاشت توي زير زمين.

مادر شهيد:
وقتي پدرش فوت كرد، براي اطلاع از وضعيت درسي‌اش خودم بايد مي‌رفتم مدرسه. داخل حياط مدرسه که رسيدم، ديدم اسماعيل با چند تا از بچه‌ها دارد بحث مي‌كند. همين كه صدايش زدم، آرام شد. رفتم دفتر مدرسه و مدير و معلمش را ديدم. مشكلي نداشت. اجازه گرفتم و با هم به طرف منزل آمديم. توي راه خيلي نصيحتش كردم:« پسرجان! اين قدر با بچه‌ها جر و بحث نکن، اونها پدر دارن. من زن تنها كه نمي‌تونم به خاطر دعواي تو بيام جواب بدم. ».
گفت:« مادر! جر و بحث ما همش بحث انقلابه، بعضي از اونها حرف حساب سرشون نمي‌شه و به مسؤولين توهين مي‌كنن. من كه نمي‌تونم بي‌تفاوت باشم، با منطق حرفم رو مي‌زنم. ».
احساس كردم بغض گلويش را گرفت. مقداري از راه را كه رفتيم حالش به هم خورد و افتاد زمين. مردم كمك كردند و برديمش بيمارستان. تبش چهل درجه شده بود. بعد كه بهتر شد و به خانه آمديم، پرسيدم:« چي شد حالت به هم خورد؟ ».
گفت:« نمي‌تونم در مقابل حرف‌هاي بي ربط بعضي‌ها بي‌تفاوت باشم. تو چرا اومدي مدرسه؟ وقتي تو رو اون جا ديدم خيلي خجالت كشيدم. ».

وقتي از جبهه به مرخصي مي‌آمد دلم برايش مي‌سوخت و مي‌خواستم بهترين پذيرايي را از او داشته باشم. موقع خواب برايش تشك پهن کردم. صبح كه رفتم رختخوابش را جمع كنم، ‌ديدم دست نخورده است. گفتم:«اسماعيل! چرا روي تشك نمي‌خوابي؟ ».
گفت:« مادر! ما رو بد عادت نکن، مگه توي جبهه تشك داريم؟ بايد هميشه خودمون رو جاي بچه‌هاي جبهه بگذاريم. ».

براي عروسي‌اش كت و شلوار خريد. شب عروسي ديديم لباس سپاه پوشيده. تعجب كرديم. پيش خودمان گفتيم:« آخه اين پسر فرق بين عروسي و غير عروسي رو نمي‌دونه. ».
با ترديد که نکند ناراحت شود، گفتم:« مادرجان! چرا كت و شلوارت رو نپوشيدي؟ كي مي‌خواي بپوشي؟ ».
گفت:« همين لباس چه شه؟ اوني كه من رو قبول كرده با همين لباس بودم. مگه با همين لباس نمي‌شه عروسي كرد؟ ».

قبل از عيد نوروز جبهه بود. از آن جا كه تلفن زد و حال و احوال كرديم، گفتم:« مادرجان! كي مي‌ياي؟ من هنوز خونه تكاني نكردم. منتظرم تا بياي و مثل هر سال خودت خونه رو جمع و جور كني. ».
گفت:« مادر! تو دست به سياه و سفيد خونه نزن. وضع منطقه معلوم نيست، اگه تونستم مي‌يام. ».
سوم عيد خبر شهادتش را به ما دادند.

محافظ حاج آقا موسوي، امام جمعه وقت گرمسار، بود. آن موقع حاج آقا به او پيشنهاد ازدواج داد و چند دختر هم معرفي كرد. زير بار نرفت. نمي‌خواست زن گرفتن مانع كار و جبهه‌اش بشود.
ما فشار آورديم تا ازدواج كند و سر و سامان بگيرد. دختر عمه‌اش را پيشنهاد دادم و ‌او قبول كرد. اولي دو سال از اسماعيل بزرگتر بود. خواستم دومي را خواستگاري كنم که گفت:« نه مادر! اگه اين كار رو بكني او توي زندگيش شكست مي‌خوره. ».
ما هم قبول كرديم و براي بزرگتر خواستگاري رفتيم.

همسر شهيد:
زماني كه عقد بوديم،گفت:« چون تو و خانواده‌ات رو مي‌شناختم قبولت كردم. مي‌دونم توي زندگي مشوقم هستي و كمكم مي‌كني. نكنه چهار روز ديگه خواستم برم جبهه مانع بشي؟ ».
من كه وضعيت او و بچه‌هاي سپاه را مي‌دانستم، رضايت كامل خودم را اعلام كردم.

سال هزار و سيصد و هفتاد و دو رفته بودم مكه. وقتي برگشتم يكي از همسايه‌ها برايم نقل كرد:« شما كه مكه بودين اسماعيل رو خواب ديدم يک گوسفند رو گرفته و سر کوچه منتظره. پرسيدم:’ گوسفند براي چيه؟‘ گفت:’ خانمم مكه رفته، مي‌خوام جلوش قربوني كنم.‘ ».

دوستانش برايمان نقل كردند:« نيمه شب عراقي‌ها به منطقه‌اي كه اسماعيل و بچه‌هاي گرمسار در اون‌جا بودن شيميايي مي‌زنن. بچه‌ها خواب بودن. اسماعيل به خاطر مسؤوليتي كه داشته بيدار موند و به چادرها سركشي مي‌کرد. وقتي متوجه مي‌شه كه شيميايي زدن، ماسكش رو برمي‌داره، بچه‌ها رو صدا مي‌زنه و به طرف تپه‌ها راهنمايي مي‌كنه. ماسك خودش رو هم به يكي از بچه‌ها مي‌ده. چون براي نجات بچه‌ها بالا و پايين مي‌ره گاز شيميايي تموم بدنش رو آلوده مي‌کنه و همون جا به شهادت مي‌رسه. تعدادي از بچه‌ها هم كه خواب بودن به شهادت مي‌رسن. ».

كاظم نيک صفت ،برادر شهيد:
برادرم در سپاه چند مسؤوليت داشت. طبق گفته مسؤولين در تمام كارها موفق بود؛ چه در جبهه و چه در پشت جبهه. پشت جبهه مسؤول حفاظت پايگاه و شخصيت‌ها و هيئت ثارالله بود. در جبهه هم تك‌تيرانداز تا معاون گرداني را به عهده داشت.
وضعيت فعلي هيئت ثارالله گرمسار، مديون زحمت و تلاش‌هاي آنها در شكل گيري اوليه آن است. براي كمك گرفتن و راه‌اندازي به افراد خير مراجعه مي‌‌كرد و مي‌گفت:« بايد به هر شكلي شده، مردم رو در كار خير سهيم كرد. ».

مادر شهيد:
اسماعيل بچه بود كه پدرش فوت كرد. اوايل با سختي او را بزرگ كردم ولي بعدها وضع زندگي ما بهتر شد. درس مي‌خواند و كار مي‌كرد. هر كاري را که در خانه داشتم انجام مي‌داد. مثل يك مرد كامل بود. قناعت داشت و در خرج كردن صرفه‌جويي مي‌كرد. كولر خانه را خودش تميز و راه‌اندازي مي‌كرد. روي لوله آب را پشم شيشه مي‌كشيد. نمي‌دانستم كه پشم شيشه دست را زخم مي‌كند. روزي لوله‌هاي آب حياط را پشم شيشه كشيده بود. آخر كار متوجه شدم دستش خون آمده است. فكر كردم چيزي دستش را بريده. خواستم ببندم گفت:« مادر! نمي‌دونستم پشم شيشه هم پوست دست رو مي‌بره. اين برام تجربه شد. ».

كلاس دهم بود. رفت توي سپاه. مي‌دانستم پاسدار بشود من را تنها مي‌گذارد و مي‌رود جبهه. به داداشش گفتم:« تو باهاش صحبت كن نره سپاه. ». حرف كسي را قبول نمي‌كرد.
يك روز توي خانه دو تايي نشسته بوديم و نصيحتش كرديم. گفتم:«مادر! بالاخره كار خودت رو کردي. پاسدارها كه اين جا نمي‌مونن مي‌رن جبهه. من تنهايي چكار كنم؟ پس ديپلمت رو بگير حقوقش بيشتره. ».
گفت:« نه مادر! من راه بد كه نمي‌خوام برم. خداي تو هم بزرگه. هزاران نفر مثل تو هستن. مگه من براي حقوق مي‌رم سپاه؟ فرق من با يك ديپلمه هم پانصد تومانه، خدا بركت مي‌ده. ».

توي سپاه مسؤوليت داشت. نمي‌دانم چكاره بود؟ شب و نصف شب مي‌رفت سپاه و چند ساعت بعد برمي‌گشت. بعضي وقت‌ها هم خانه نمي‌آمد. جاي آنهايي كه متأهل بودند نگهباني مي‌داد و مي‌گفت:« من مجردم و كاري توي خونه ندارم، مادرم رو سر پايي سر مي‌زنم، اما شما زن و بچه دارين و منتظر شمان.».
اين را بعد از شهادتش به ما گفتند.

از جبهه آمده بود. وقتي هم مي‌آمد چند روز بيشتر پيشمان نمي‌ماند. مشغول خوردن ناهار بوديم. گفتم:« مادر! مگه هميشه شما بايد برين جبهه؟ چرا بچه تاجرها و ارباب‌ها نمي‌رن؟ مگه مملكت فقط مال شماست؟ ».
گفت:« مادر! زمان ما با زمان امام حسين چه فرقي مي‌کنه؟ اونهايي كه امام حسين رو ياري كردن پول دار بودن يا پا برهنه؟ ».
وقتي ديدم حرف حق را مي‌زند قبول كردم.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : نيک صفت , اسماعيل ,
بازدید : 160
[ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,382 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,715,074 نفر
بازدید این ماه : 6,717 نفر
بازدید ماه قبل : 9,257 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک