فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

 

 

سال 1335 به دنيا آمد. تحصيلات ابتدايي تا دبيرستان را در همدان شهري که در آن متولد شده بود ,گذراند. دوران ابتدايي را به صورت روزانه درس خواند وار آن به بعد مجبور بود روزها کار کند وشبها درس بخواند.با اين کار هم هزينه هاي تحصيل خودش را تامين مي کرد وهم براي خانواده اش کمک بزرگي بود.
مادرش مي گويد يادندارم کسي به او گفته باشد نماز بخوان يا مسجدبرو,او با علاقه واز سنين کودکي مسجد مي رفت وسالها قبل از اينکه به سن تکليف برسد نماز مي خواند.
کمک به ديگران را وظيفه ي خود مي دانست ,از کوچکي عادت داشت به مردم کمک کند؛مادرش مي گويد:نشد براي آوردن انگور به باغ برودوهمه ي ميوه هايي راکه چيده بود به منزل بياورد,در راه بيشتر آنها را به فقرا مي داد.
از نوجواني به مبارزه بر عليه طاغوت پرداخت،او در اين راه دشوار وسخت از هيچ کاري رويگردان نبود ويکي از پيشگامان مبارزات مردمي در همدان بود.
وقتي انقلاب شكوهمند اسلامي به پيروزي رسيد,او از پا ننشست و فعاليتهايش را بيشتر کرد,مي دانست دشمنان به اين راحتي دست از توطئه بر عليه مردم ايران بر نخواهند داشت. دردرگيري‌هاي پاوه و جنگ داخلي که ضد انقلاب در کردستان به راه انداخته بود,شرکت کرد.اوداوطلبانه به سپاه پاسداران پيوست و به مناطق درگيري با ضد انقلاب در پاوه و سنندج و مهاباد رفت.
پيش قدمي را در خطرات و سختي ها، هميشه براي خود لازم مي‌شمرد. پس از مدتي كه مسئوليت گروهي از رزمندگان را در اين مناطق به‌عهده داشت ,به همدان بازگشت و جنگ در جبهه فرهنگي را آغاز کرد,او اين بار با استعفا از سپاه پاسداران انقلاب اسلامي , مبارزه با تهاجم فرهنگي بيگانه و همچنين فقرزدايي از زندگي محرومان و ستمديدگان را انتخاب کرده بود.
باتهاجم همه جانبه ي ارتش بعث عراق که به نمايندگي از دنياي ظلم وستم آمده بود تا به خيال باطل خود انقلاب اسلامي مردم ايران را به نابودي بکشاند؛ دوباره به عضويت سپاه درآمد و به جبهه ي قصر شيرين رفت و با قبول مسئوليت گروهي از رزمندگان به مقابله با تهاجم دشمن پرداخت.
با گذشت زمان و بروز خلاقيت هاي بي شمار ,با صلاحديد فرماندهان, فرماندهي عمليات سپاه همدان به او محول شد اما اين سمت نتوانست او را از جبهه ها جدا کند.
او با همين سمت در خط مقدم جبهه مشغول نبرد با متجاوزان بود .اعتقاد داشت تمام حركات و رفتار بايد در راه نجات دين و شرف باشد.
تقي بهمني نوري بود در ظلمت و بايد روزي به ملكوت اعلا مي‌پيوست، در آخرين روزهاي زندگي زميني چندين بار همرزمان شهيدش را در خواب مي‌بيند، گويا زمزمه ي وصالش در ميان عرشيان برپا بود. سرانجام در دهم ارديبهشت 1360 به‌علت اصابت تركش خمپاره در جبهه ي غرب به شهادت رسيد.






وصيتنامه
بسم ا... الرحمن الرحيم
انا لله و انا اليه راجعون
ا... اكبر ,خدا بزرگ است. من به خاطر اسلام، بلكه براي رسيدن به معبودم در اين جبهه مبارزه مي كنم و معتقد هستم اين دنيا براي انسان يك زندان بيش نيست چنانكه شيعه از اول در برابر ستمگران همواره گفته است، ما شيعه ها در برابر هيچ گونه زور تحمل نمي كنيم. پاي مقاومت ستمگران را خواهيم شكست و فراموش نمي كنيم كه درس بزرگي از سرور آزادگان حسين(ع) آموخته ايم كه در برابر ستمگر به پا خيز.
من مي دانم كه اين جنگ تحميلي پايدار نيست و خداوند وعده داده است كه پيروزي از آن ماست. خدا خود شاهد است كه در اين جنگ تحميلي هم از طرف خودي من زجر مي برم و هم از طرف دشمن، زيرا ما از درون با ستون پنجم در جنگ مواجه هستيم و از خارج با ابرقدرتهاي شيطاني. خدايا تو را قسم مي دهم به جوانان آغشته به خون كه اسلام را در اين لحظه از زمان ياري كن.
و اما شما مسلمانان ,در اين موقع از زمان نشان بدهيد كه ما آزاده هستيم و پيرو مكتب اسلام هستيم. من شهادت را دوست دارم زيرا هر لحظه به استقبال آن مي روم و با خون خودم مي خواهم اسلام را ياري كنم, اگر خدا اين قرباني را از خانواده ما قبول كند.
اما خانواده عزيزم شما را به خدا قسم مي دهم بعد از مرگ من اگر مجلس عزاداري به پا كرديد، خوشحال باشيد و جشن بگيريد و به تمام بازماندگان بگوئيد كه خدا هم از ما قبول كرد. من به هيچ كس بدهكاري ندارم و از چند نفر مقداري پول مي خواهم كه اين پولها را براي بچه ها و خانواده هاي بي سرپرست به مصرف رسانيد و باز هم دوست دارم كه با لباس و ساير وسايل از جمله پوتين در خاك بسپاريد.
انقلاب ما، مانند نهالي نو است كه احتياج به آب دارد و ما مسلمانان براي آبياري آن بايد خون بدهيم تا اين نهال بعد از چند زماني ثمر خود را بدهد. حقيقتا شهيد قلب تاريخ است زيرا با خون خود آزادي و انساني زيستن را براي بازماندگان آموزش مي دهد بنابه به قول شهيد تاريخ دكتر شريعتي «خدايا خوب زيستن را به ما بياموز خود بهتر مردن را خواهيم آموخت».
براي من حضوردشمن در خاک ايران ننگ بود زيرا هم خاك عزيز ما زير پوتين كثيف آنها بود و از همه مهمتر اينكه اسلام در اين موقع از زمان در اين بوته آزمايش به خطر افتاده.
اي مسلمانان ياري كنيد اسلام را زيرا اين انقلاب ما در جهان براي تمام مستضعفين يك اميد است ,تنها ياري دهنده اين ستمديدگان همين انقلاب مكتبي ماست كه در انتظار هستند ببينيد چطور مي شود. من آرزو دارم كه خداوند بزرگ عمر طولاني به امام خميني ,بت شكن تاريخ عطا كند تا اين انقلاب را به مقصد نهايي خودش هدايت كند و بعد اميد دارم كه خداوند خميني ها و طالقاني ها و ابوذرهاي ديگري هم خود آماده کند تا با کمک آنها زمينه صدور انقلاب رادر ممالك مختلف جهان آماده بكنند و از تمام دوستان و عزيزان خداحافظي مي كنم و شما را به خدا مي سپارم. تقي بهمني





خاطرات
وقتي قابله اونا گرفت . احساس خاصي داشتم .
انگار که او را از ميان پارچه اي نوراني بيرون آورد .
رو شانه هايش مو داشت . قديمي ها مي گفتند که اين جوره نظر کرده است .
کمتر به کوچه مي رفت .
چرا نمي ري کوچه با بچه ها بازي کني ؟
دوست ندارم ، اونها قمار بازي مي کنند ، حرف هاي بد مي زنند .
فقط تا کلاس ششم ، روزانه درس مي خواند .
مجبور بود . روزها کار مي کرد و شب ها درس مي خواند .
اينجوري ديپلمش را گرفت .
از همان بچگي ، کسي به او نگفت نماز بخون ، مسجد برو .
خودش عاشق نماز و عبادت و مسجد بود . شده بود بلبل مسجد .
به ش مي گفتيم : تشک و لحاف را ، ببر شب ها هم در مسجد بخواب !
اصلا مي دوني چيه ؟ برو بشو سرايدار مسجد !
مي خنديد و مي گفت : من دارم راه خودم رو مي رم .
با اينکه کوچکتر از خواهر و برادرهايش بود ، به آنها احکام شرعي ياد مي داد .
بزرگتر که شد ف همگي پشت سرش نماز مي خوانديم .
اهل کار و ابتکار بود .
تابستان خودش را صرف ساختن وسايل چوبي کوچک مي کرد .
ميز و صندلي مي ساخت .
به مادر مي گفت : مي خوام نجاري ياد بگيرم. خيلي دوست دارم .
پانزده ساله بود . سبد را از من مي گرفت و به باغ مي رفت .
انگورهاي تر و تازه را با دقت مي چيد و مي آورد .
آمد خانه . سلام کرد . گفتم : باز که سبد سر خاليه ؟
گفت : مادر جان نپرس .
اصرار کردم . گفت : داده به فقيرهايي که کنار خيابان نشسته بودند .
گفتم : لابد ، آنها نشستند کنار خيابان که تو به آنها انگور بدهي !
آره ؟
گفت : خانم جان ، کاري به کار من نداشته باش .
من با خدا معامله مي کنم .
هفته اي يکي دو روز .
زنگ که مي خورد . دم در مدرسه منتظر بود .
مي رفتيم شاهزاده حسين ، دعا و زيارت مي خوانديم .
پرسيدم چرا اينقدر مي ري کوه ؟
گفت : در کوه آدم احساس مي کنه به خدا نزديکتره . خدا و خداشناسي تو کوه ، ملموس تره .
مخصوصا تو شب خيلي با صفاست . خلوتش به دل جلا مي ده .
کفشات کو ؟ باز عوض شده ؟
با دوستم عوض کرديم .
دوستش مي خواست بره تهران ، مهماني
کفش هاي نو خودش رو داده به او تا پيش فاميل شرمنده نشه .
ساده زيستي روستايي ها را دوست داشت .
هميشه مي گفت : : دوست دارم ساده زندگي کنم .
راستي که اهل تجملات نبود .
عاشق اهل بيت بود و شيفته زيارت عاشورا . اسم حضرت زهرا که مي آمد اشکش جاري مي شد .
مي گفت : اگه مريضي از صميم قلب و با اعتقاد ، در مراسم روضه امام حسين يک چايي بخوره ! حتما شفا پيدا مي کنه .
از کوچکي مريد آقا بود . هميشه مي رفت مسجد پشت سر ايشان نماز مي خواند .
مکبر بود .
از نوجواني ، اهل مسجد و هيات بود .
دم مغرب بود که ديدمش .
آقا تقي کجا با اين عجله ؟
مسجد وقت نمازه .
مرتب مي رفت مسجد جولان . آيت الله تالهي از علما و عارفان بزرگ شهر آنجا نماز مي خواند .
آقاي تالهي هم او را خيلي دوست داشت .
دور و بر انقلابي هاي شهر مي پلکيد . نگرانش بوديم .
مي گفتيم : نرو ، خداي ناکرده برات اتفاقي مي افته ها .
مي گفت : اگه بترسيم انقلاب به جايي نخواهد رسيد .

شب 22 بهمن ، تو سرباز خونه .
عکس شاه را از روي اسکناس ده توماني در آورده بود و به جاي آن عکس امام را زده بود .
روي پول نوشته بود :
در اين شب آزادي که از هر گوشه وطن بوي انقلاب و آزادي مي آيد جاي شهدا خالي است . درود بر شهيدان وطن .
شده بود کتابخانه سيار مخفي .
کتاب را داد دستم .
گفتم اين که : انقلاب سفيد . شاهه .
خنديد .
ورق زدم . رساله امام بود . جلدش رو عوض کرده بود .
قبل از معلمي اش هم اينجوري بود .
خودش کار مي کرد . لباس مي خريد . ولي لباساي ساده . ارزان و شيک .
بيشتر لباساش طوسي و قهوه اي بودند . اين دو رنگ را خيلي دوست داشت .

امام آمده بود تهران .
آقا تقي هم خيلي اصرار داشت که برود و امام را ببيند .
نگران بوديم ، تهران شلوغ پلوغ بود و درگيري ها ادامه داشت .
دو روز ماند و برگشت . گل از گلش باز شده بود ، آنقدر خوشحال بود که نگو .
مي گفتم : تقي جان ، حالامي شه نري تهران ؟
مي گفت : نه ، اين حرف ها رو نزن ، گناه دارد .
اگر مرا بکشيد هم ، بايد بروم .
نامه اي انداختند داخل حياط تندي رفت برش داشت . خواند و بعدش سوزاند .
چرا آتش زدي ؟
چيزي نبود به کار شما نمي آمد .
خيلي شب ها خانه نبود . ولي ما نمي دانستيم کجاست و چه کار مي کند .
فقط مي دانستيم در حال مبارزه است .

شب بهشت زهرا بوديم . غوغا بود .
هنوز امام نيامده بود .
صبح بعد از نماز ، مردم گروه گروه نشستند تا صبحانه بخورند .
گفت : چرا جدا جدا ؟ همه باتيد با هم صبحانه بخوريم .
سفره ها را به هم چسبيديم . ديدني بود . خيلي چسبيد تا حالا سفره يک کيلو متري نديده بودم .

رفته بوديم مشهد زيارت امام رضا (ع) . همگي با هم ، عروس بزرگم و بچه هاش .
شب رفت اتاق جداگانه گرفت . گفت : درست نيست من اتاقي بخوابم که نا محرم هست .

چند روزي بود که مدرسه نرفته بودم . بد جوري مريض شده بودم .
گفت : پاشو پاشو مي خوايم بريم بيرون .
گفتم : آقا حالم خو.ب نيس .
گفت : پاشو . تنبلي نکن ، آب و هوات عوض بشه زود تر خوب مي شي .
يک روز با هم به کوه رفته بوديم .ناگهان ديدم در پاي تخته سنگي نشست و به آن بوسه زد .

تعجب کردم که چرا سنگ را مي بوسد ؟
روي آن تخته سنگ جمله اي از امام خميني نوشته شده بود .

سرباز بود .
با رژيم شاه مبارزه مي کرد اما مخفيانه .
اعلاميه هاي امام را دست چپ مي نوشت و بين سربازها توزيع مي کرد .
اين جوري دست خطش قابل تشخيص و پيگيري نبود .

شب عيد آمد مغازه شيک و پيک با کت شلوار تازه . مشغول تعريف شديم . نمي دانم چه شد ، چراغ والور آتش گرفت .
دست پاچه شدم . آرام کتش را در آورد انداخت روي چراغ .
خوشحال بود که کاري براي دوستش کرده .

آمد مغازه و گفت : داداش ! امشب مهمان داريم . لطف کن به خانواده بگو براي چند نفر غذا آماده کن .
آمد ، با چند تا پسر و نوجوان سيزده ساله . تعجب کردم .
آهسته پرسيدم ، آقا تقي اينها کين ؟
گفت : بچه هاي روستا منور تپه هستند . يتيم اند ، امشب گفتم بيان کنار هم باشيم .
کار هميشگي اش بود .


شب هاي جمعه که مي شد مقداري برنج مي خريد و مي آورد منزل ما و به خانم من مي گفت :
زن داداش ! لطف کن اين برنج را براي امشب بپز .
غذا را بر مي داشت و بدون اينکه چيز ي بگويد مي فت .
خيلي دلمان مي خواست بدانيم کجا مي ره براي کي مي بره ؟
بعد ها فهميديم که نابينايي در منطقه تپه مصلي زندگي مي کند که عيال بار و محتاج است .

خبر دادند در قسمت هايي از دامنه کوه الوند گروهي از منافقين اردو زده اند و مشغول اند .
خودمان را به ارتفاعات رسانديم . خبري نبود ، سر کاري بود .
در راه باز گشت بهمني به من گفت :
هيچ معلوم نيست که اين خبر را چه کسي داده است و ما را تا اينجا کشانده است . فکر مي کنم توطئه اي در کار باشد .
رسيديم . شهر بمباران شده بود .
پيکاني خريده بود تا کار کند .
مي آمد خانه مي گفتم خوب ! تقي جان !
چقدر کاسبي کردي ؟
مي خنديد و مي گفت : خانم جان ما هم براي شما نون بيار نمي شيم .
پير زن ها و درمانده ها را سوار مي کرد ، مي رسوند ، فکر کنم يک پولي هم بهشون مي داد .
مي گفتم : آخه اين کارها مي شه براي تو پول ؟
مي گفت : خدا خودش به من مي ده .

پدرش کارگر ساده اي بود .
مي خواست سر بار خانواده نباشد ، همه کاري مي کرد .
گل هاي مصنوعي مي ساخت و رنگ مي کرد ، گاهي به تعمير روکش صندلي ها مي پرداخت و يک وقت انگشت پيچ به قم مي برد و يک زماني هم در کارگاه جوشکاري برادرش مشغول بود . خلاصه اهل کار بود . کار .
يه مدت تو خط همدان ملاير کار مي کرد .

وضع بهمني مثل سابق بود بلکه بد تر . پي گير شدم .
رعايت حال مردم و مي کرد . يا اصلا کرايه نمي گرفت يا نصف و نيمه ...
وقتي طبق قرار داد با شريکش محاسبه مي کرد . بايد يه چيزي هم از جيبش مي گذاشت .

ارادتش به آيت اله تالهي عاشقانه بود .
حاج آقا که از حج بر گشت . رفت تهران و با اصرار ايشان را آورد همدان آقا نمي خواست کسي به زحمت بيفتد .
بچه طفلکي گوشه اي ايستاده بود هاي هاي گريه مي کرد . هيچکس به فکر او نبود .
تو کوچه زن و مردي جرو بحثشان بود . چه جور !
نازش کرد . اشکاش و پاک کرد . ميانجي همونجا رفع اختلاف شد الحمد الله .
مهمان آمده بود منزل . همسر برادرش هم خانه نبود که غذا بپزد .
آستين با لا زد و غذايي پخت . پذيرايي مفصلي کرد .
گفت :
اين بچه هاي يتيم ، مهمان هستند بايد به شون برسيم .

تشت و لباس ها را مي بردند کنار چشمه تا لباس بشويند . زمستان و تابستان .
پول حقوقش را جمع کرده بود . براي لوله کشي .
سه ماه تعطيلات تابستان را ماند روستا . بالاي سر کارگر ها . خيلي زحمت کشيد .
گفتم : آخه مگه تو شهرداري ؟
گفت : اينقدر مردم منور تپه از اين کار خوشحالند که خدا مي داند . خودم از اونها خوشحال ترم .


ايام تعطيلات عيد نوروز ، در مدرسه باز بود تعجب کردم رفتم داخل بچه ها ي مدرسه را دور خودش جمع کرده و مشغول صحبت بود .
بچه ها سراپا گوش مبهوت آقا معلم مهربان بودند .
سلام دادم .
آقاي بهمني آمد ديده بوسي کرد و آهسته گفت :
فلاني تو اين بچه ها کي از همه محرومتره ؟
براي چي ؟
کار دارم .
چند نفر را معرفي کردم ...
از داخل ساکش چند دست لباس نو در آورد .
با مهرباني دستي به سر آنها کشيد و هديه ها را داد دستشان .
سخاو.تمند بود ، و دست و دلباز ؛ دلسوز و مهربان .
مي گفت : خانم جان ، توي روستا خيلي از بچه ها فقيرند و گرسنه
غذا که مي خورم بچه ها مي آيند پشت پنجره نگاه مي کنند .
بهش مي گفتيم : آقا معلم خودت چي مي خوري ؟ مي گفت : عزيزم من خورده ام شما نگران من نباشيد .
هر روز مي رفت در خلوت دو تا دانه خرما با کمي نان مي خورد .
غذاي ساده اي داشت و بدني سالم .
معلم بچه ها که نه ، معلم همه اهالي بود .
از هيچ خدمتي دريغ نمي کرد . از حقوق خودش خرج مي کرد جنگ که شروع شد رفت و ديگر بر نگشت .

مردم شهيد پرور ! فردا بعد از ظهر پيکر مطهر شهيد بهمني از مقابل بيمارستان ...
روستا غرق ماتم شد . همه رفتند شهر . احساساتي نشان دادند که همنه حيران شدند .
بنا به در خواست اهالي ، اسم روستا از منور تپه به شهيد بهمني تغيير يافت .
آقا معلم دوباره بر گشته بود !

پرسيد : نيستي ؟
رفته بودم تهران ؛ دنبال کار .
از اوضاع و احوالم که با خبر شد . يا اصرار و ادب به من و چند نفر ديگر از اهالي روستا پول قرض داد .
گفت : قرضه ،هر وقت وضعشان خوب شد . بريزيد به حسابم . اگه هم نداشتيد خوش حلالتان .
مي گفت : من مثل فرزند شما هستيم . اشکال داره پسر به پدرش به پدرش کمک کنه ؟
آمد روستاي ما معلمي .
با کمک اهالي و جهاد سازندگي و از حقوق خودش آب را رساند به خانه . سه هزار و پانصد متر لوله گذاري کرد . خيلي زحمت کشيد کار . چند تا اداره را تنهايي انجام داد .

از خانواده اش پرسيديم .
گفت : کسي را ندارم .
بعد ها فهميديم . که اين طوري نبوده ازش ناراحت شديم . علت را پرسيديم .
گفت : مي خواستيم بچه هاي يتيم روستا من و از خودشون بدونند .
مي گفت به خانمت رانندگي ياد بده لازمه . ولي يک جوري باشه که حجابش کامل باشه .
نيست به حجاب و رعايت شئونات حساس و غيرتي بود .
سعي مي کرد در مسير خلوت بره بياد . راه که مي رفت به زمين نگاه مي کرد .
کوه هم که مي رفتيم مي گفت . بريم جاهاي خلوت ،دنج .
اينجا بهتره ، نامحرمي نيست ،گناه نيست .
خيلي مي آمد منزل ما ؛شام و ناهار .
ازدواج که کردم . فقط مي آمد مغازه .
گله کردم : ديگه سراغ ما نمي آي تحويل نمي گيري ؟
گفت : بعدا که مثل تو شدم مي آيم !
تصميم گرفته بود براي تحصيلات بره خارج !
جنگ که شروع شد ، درس خواندن که هيچ ، درس دادن را هم رها کرد .

در مهاباد بوديم ،تصميم داشت ديدن دوست دوران سربازي اش هر چه گفتيم . نرو و خطرناکه ،قبول نکرد .
چند ساعت گذشت و از او خبري نشد . با چند نفر از برادران رفتيم دنبالش . پرس و جو کرديم . يکي به ما گفت . يکي به ما گفت : يک فارس زبان به داخل آن درگير شديم .
تا فهيده بودم پاسدارند . ريخته بودن . سرش . دست و پاش و بسته بودند و حسابي زده بودند .
مي گفت : من براي آنها از انقلاب و امام و اسلام مي گفتم و آنها گوش نمي کردند و فقط مي زدند .
قصد کشتنش را داشتند که ما رسيديم .
بنده خدا مشکل رواني داشت ، هيچ جور هم زير بار بيمارستان نمي رفت .
با او گرم گرفته بود . بيا بريم همدان . مي خوام استخدامت کنم .
خوبه ،تو بيمارستان ... حقوق مي گيري ،کار مي کني و ....
چند ماه بعد خوب شده بود. بهش گفته بود : آقا معلم تو که اينقدر صداقت داري و هيچ وقت دروغ نمي گي چرا من و آوردي اينجا ؟
اصلا من نمي خوام استخدام بشم . مي خوام برم دهات خودمون .

به ش پول قرض داده بود .
طرف گفته بود . آدرس بده تا بعد ا بر گردانم .
گفته بود : من خانه ندارم ، هيچکس را ندارم ؛ تنها خودم هستم . جايي ندارم که به شما آدرس بدم .
نمي خواسته پول را بگيرد . ضمنا مي خواسته قرض باشد که طرف خجالت نکشه .

سرباز معلم بود . جنگ که شروع شد رفت سپاه . به خانه هم نيامد پيغام داده بود که من مي روم جبهه .
ما هم که نمي دانستيم جبهه کجاس ، جنگ چيه ؟
قبل از سپاهي شدن معلم بود . حالا هم معلم بود در سپاه و جبهه . به دانش آموزان مي گفت :
امروز روز دفاع از عقيده و ايمان است . اگر به جهاد نرويم کلاس و درسي باقي نخواهد ماند .
شکل و شمايلش ، نظامي نظامي بود .
خيلي تواضع داشت . اگه باهاش حرف مي زدي سراپا گوش مي شد تا حرفات تمام بشه .
داوطلبانه رفت با عشق نه اينکه مجبور باشه !
مرخصي بدون حقوق گرفت از آموزش و پرورش .
گفت : مي خوام برم جبهه . جنگ در راس اموره .
از سپاه حقوق نمي گرفت . حتي خيلي وقتها از منزل غذا مي آورد .
تازه غذاي آن موقع سپاه هم چيزي جز نان و سيب زميني نبود .
کسي او را در لباس فرم سپاه نديد . يک دست لباس خاکي دوران سربازي اش را مي پوشيد .
مي گفت : لباس سپاه . لباس صحابي امام حسينه . پوشيدنش لياقت مي خواد .

جوراب هاي بهمني تميز ترين جوراب ها بود .
مرتب آنها را مي شست . مي گفت که شايد بوي جوراب ها کسي را ناراحت کند و اين حق الناس است .
فشار کار خيلي بود . معمولا تا سه – چهار صبح نگهباني مي داد و گشت تو شهر ؛ هر شب .
اوضاع به هم ريخته بود . امنيت کم بود .
بردادرا يا الله . پاشيد نماز و نرمش ...
به زور از رختخواب مي کنديم .
مي مانديم رو دربايسي آقا تقي .
وگرنه کي حال نرمش داشت .
يک راست رفتيم منزلش . زنش که ما را ديد از بالاي ديوار به ما تير اندازي کرد . ولي به خير گذشت .
طرف از اون هفت خط ها بود . پرونده اش همه چيز داشت : قتل : دزدي . تجاوز ...
مردم از دستش به تنگ آمده بودند .
ژاندارمري هم درمانده شده بود .اهالي و فاميل هيچکدام جرات نمي کردند جايش را لو بدهند . خسته و کلافه بوديم .
گفتيم : آقاي بهمني الان در همدان اوضاع ناجوره ، منافق ها تو شهرند .
اونجا واجب تره !
گفت : نه اينجا واجب تره ! وانگهي خيال کنيد . اين نامرد مزاحم ناموس خودمون شده .
تا کار اين نامرد رو يکسره نکنيم اينجا هستيم .
امشب بعد از نماز دعا و توسل داريم . ان شا اله فردا کار تمومه .
خودش حال خوشي داشت .
فردا جنازه ي کثيف آن ياغي را تحويل سپاه داديم .

از بس دوستش داشتيم به اسم کوچک صدايش مي زديم :
آقا تقي ! اتقي .
وقتي حرف مي زد بايد گوش هايت را تيز مي کردي و شيش دانگ حواست را جمع جمع .
دل آرام بود ، آرام هم صحبت مي کرد ؛ هميشه .
حسابي سرش شلوغ بود . کمتر مي آمد و حتي نامه هم نمي نوشت .
گاهي مي آمد مرخصي مي ديدمش . اونم وقت ناهار يات شام .
نيامده مي رفت از کارش سر در نمي آوردم .
وقتي مي رفت ديگه هيچ خبري ازش نداشتيم . گاهي مجبور مي شديم که برويم سپاه و پرس و جو کنيم . معمولا آنها هم خبري نداشتند . حتي دوستانش .
چيزي از جبهه براي من نمي گفت .
گاهي هم براي برادرش تعريف مي کرد . گوش مي ايستادم . تازه مي فهميدم که جبهه چه جايي است .
به ش گفتم : تو که مي گويي جبهه آنچنان خطري ندارد !
مي گفت :
مادر جان ! نگران نباش . از کس ديگري تعريف مي کردم . خدا نگهدار ماست !

من را هم برسان تقي جان .
نمي شه ، مادر جان ، بيت الماله گناه داره .
نمي خواست دلم رو بشکنه ، از کوچه پس کوچه ها به يک جايي جايي رساندم .
گفتم حالا زياد مونده برسيم که !
گفت : نمي شه مادر جان قربانت برم . از اين بيشتر نمي توانم .

تاريک روشن رفتم شير بخرم سالم بر گرده . نذري شير بدم .
باور نمي کردم خودش بود ساک به دست رسيد بوسيدمش .
گفت : خانم جان ، اين موقع صبح کجا بودي ؟گفتم : نذر کرده بودم اگر سالم بر گردي ، نذري شير تقسيم کنم .
گفت : اينقدر نذر و نياز نکن ، اگه صلاح باشد ، خداوند خودش من و نگه مي داره !

در استانداري جلسه داشت براي کاري رفتيم بياريمش .
بنز سپاه بد جوري نگاه ها را خيره مي کرد .
گفت : من سوارنمي شم .
گفتم : آخه براي چي ؟
گفت : اين ماشين فلاني است . اگر من سوار بشوم چه فرق من چه فرق او . نمي دانم ، بعضي ها چه جوري مي خواهند جواب خدا را بدهند .زير ديد بوديم .

در شهرک المهدي سر پل ذهاب ، پنجره ها را حسابي با پتو استتار کرديم . خيالمان راحت شد که نور به بيرون نمي رود . يک چراغ الکلي پر نور از سقف آويزان کرديم .
بهمني آمد براي سر کشي ، چشمش که به چراغ افتاد ، اخم کرد .
دانستيم از چيزي ناراحت شده .
متواضعانه گفت : محيط جبهه يعني برابري و تساوي ، در هيچ اتاقي در شهرک مثل اين چراغ وجود ندارد و راهش را کشيد و رفت .
به دنبال چراغ ديگري رفتيم که مثل بقيه باشد . يعني فانوس نفتي .

تا اون وقت نديده بودمش .
پرسيد ، کجا ها بمب خورده ؟
پرسيدم : شما :
گفت : سرباز امام ، مخلص شما .
فرداش فهميدم اون فرمانده عمليات سپاهه .

جوشکار ، پايه هاي تير بار را ساخته بود .
تحويل گرفت . چک داد . طرف هم خوب چک را ور انداز کرد .
گفت : آقا اين امضاء را من نمي شناسم .
خيالتان راحت باشه .
لطف کنيد بديد فرمانده تون امضاء کنه بيارين .
رفت نشست تو ماشين . چک را دوباره امضاء کرد و به جوشکار داد .

بردم اسد آباد بچه هاي سپاه را جمع کرد . تعجب کردم .
گفت : مي خواهم شما را به عنوان فرمانده عمليات معرفي کنم تا بعد از مراحل فرماندهي را به عهده بگيري . نمي خواستم بپذيرم . زل زد به چشمانم .
پذيرفتم .
آمدند تا به هر نفر پانصد تومان حقوق بدهند . همه ناراحت شدند و اعتراض کردند که مگر ما براي پول و حقوق به اينجا آمده ايم و ...
بعد ها براي اينکه بچه هاي رزمنده ناراحت نشوند تحت عنوان اينکه آن پول هديه امام است و تبرک است پول ها را به برادرها دادند . اما او هيچوقت پولي نگرفت .

مي خواستيم بريم پادگان ابوذر ، زمستان 1359
سيمرغ آبي رنگي سر چهار راه توقف کرده بود . راننده داشت شيشه ها را پاک مي کرد . رفتيم جلو . کنار بهمني مردي رشيد و لاغر با محاسني بلند و کلاه سربازي بر سر ، نشسته بود تو ماشين .
با آقا حال احوالي کرديم .
آقاي خامنه اي آمده بودند از وضعيت پاوه با خبر بشن . يه سر هم به سر پل ذهاب زده بودند .

گفتند : بيا فرماندهي سپاه را قبول کن .
گفت : سپاه جاي ماندن نيست . آدم تو ي شهر مي گنده، جبهه س که آدم و مي سازه .

مسئولان تصميم گرفتند او هم در شوراي سپاه باشد .
مي گفتش :
اگه مي خواين منو اينجا بند کنين ؛ مي رم سر کار معلمي خودم .
اونوقت از آنجا ميرم کردستان مثل بقيه رزمنده هاي معمولي .

منتقل شديم پادگان .
آنجا در محاصره ضد انقلاب بود . اوضاع ناجور شير تو شير بود گروهي در حال فرار بودند .
بالگردي رسيد و نشست زمين . خوشحال شديم .
اجازه نداريم شما رو سوار کنيم !
آهمون سرد شد . اسلحه را از ضامن خارج کرد !
اول اين مجرح و اين شهيد و سوار مي کنين بعد خودتون . شير فهم شد ؟

گفتم : خسته ام ، مي خواهم چند روزي برم مرخصي .
با تعجب گفت :
مگه آدم وقتي مي آد جبهه فکر خانه و زندگي هم هست ؟
مگه کار براي اسلام خستگي داره ؟
خستگي سرش نمي شد ، جبهه همه چيزش بود .
تحويلش مي گرفتن ؛ آخه فرمانده بود .

دو سه تا خرما به ش بيشتر مي دادند .همه ي سهم خودش را بين بچه ها تقسيم مي کرد ، مي ماند يک دانه .
مي گفتند : آقا تقي ! چطوري تا فردا با يک دانه خرما دوام مي آوري ؟
مي گفت : خوبه ، کافيه . شما بفرماييد .
برديمش گنجنامه . کلي فلسفه بافي کرديم . ديد ول کنش نيستيم .
گفت : اجازه بديد چند روزي فکر کنم .
هفته بعد تو جبهه ديديمش .
مي خنديد و مي گفت : تلاش مذبوحانه شما با شکست روبرو شد .
شرط کرد ديگه در اين باره صحبت نکنيد و گرنه مي رم يه جايي که منو پيدا نکنين .

خانواده طرف کاملا آمادگي داشتند قبول نکرد که نکرد .
گيرش انداختيم ، راه فراري نداشت .
گفتم : بيا ازدواج کن . خواهر زن خودمونه .
يک جمله گفت و خودش را خلاص کرد :
من با کس ديگري مي خواهم ازدواج کنم .
آرزويم بود که زود ازدواج کند .
دختر يکي از آشناها را که وضع مالي خوبي هم داشتند به او معرفي کردم .
ذوق که نکرد هيچ ! گفت :
اگه روزي ، روزگاري بخوام ازدواج کنم با يه خانواده معمولي وصلت مي کنم که خدا ازم راضي باشه .

ناجور مجروح شده بودم . امکانات دارو و درمان هم نبود .
تا صبح کنارم نشست . حرفهاي دلنشينش درد را از يادم برده بود .
سهميه بندي بود ، روزي ده – يازده گلوله .
با دقت و حوصله کار مي کرد ، مي گفت :
آقا حجت ! حواست و جمع کن .
بايد از اين گلوله ها طوري استفاده کنيم که بيشترين تلفات را از دشمن بگيريم .
حاجي بابايي به ش گفته بود : هر طوري شده بايد بري بگيري ؛ فشنگ نداريم .
رفته بود پادگان ارتش ، ولي به ش نداده بودند .
دست خالي برگشت ، ناراحت و پکر .
دوباره رفت . تهديد کرده بود اگر مهمات ندهي ، اله مي کنم بله مي کنم . دست پر بر گشت ، خوشحال و راضي .

با بهمني رفتيم پادگان ابوذر ، مقداري امکانات بگيريم .
از بهمني اصرار و از فرمانده انکار که نداريم ، نداريم . ولي ما مي دانستيم که دارند و نمي دهند .
بهمني ، چشمانش پر از اشک شد .
ديد ول کنش نيستيم . به ناچار نامه بني صدر را نشان داد و گفت ببينيد آقا جان !
فرمانده کل قوا دستور داده : ارتش نبايد امکاناتي به سپاه بدهد .
زير لب چند بار الله اکبر گفت و همينطور که راه مي رفت گفت : اشکال نداره . ما هم خدايي داريم .

در روزر نهم جنگ بهمني ، فريدي و همداني طرح عملياتي را ريختند .
مي گفت : ما بايد در حالي که دفاع مي کنيم حمله هم بکنيم تا دشمن غافلگير بشه .
يک گروه نه نفره در روز نهم جنگ با دشمن درگير شدند و 46 نفر از عراقي ها را اسير کردند.
و اين کار تا آن موقع بي سابقه بود .
بعد ها شنيديم که پيش بيني هاي تيپ عراقي با آن حمله در هم ريخته بوده است .

اولنج که شهيد شد ، با فريدي رفته بود شناسايي پشت خط عراقي ها . وقتي بر گشت ، بهش خبر دادند تا دو هفته مريض شد .
از هيچ کاري دريغ نمي کرد حتي ظرف شستن .
به ش اعتراض مي کرديم .
آخه شما فرمانده ما هستيد ، بذاريد بعضي از کارها رو هم ما انجام بديم .
بي تابي مي کردند .
اگه بچه ي ما هم فرمانده بود مي آوردينش ؟
بعد هم زدن زير گريه !
آقا تقي با خبر شد . رفت و پيکر شهيد را آورد . با چه زحمتي خوشحال بود که پدر و مادر شهيد را خوشحال کرده .

هر وعده سه چهار نفري يک کنسرو لوبيا داشتيم .
خوش به حال آنهايي شد که با او هم کاسه بودند .
نانش را در آب لوبيا مي کرد و مي خورد . لوبيا هاش مي ماند براي هم کاسه اش .

مادرش مي گفت : آقا سيد ! اين تقي رو نصيحتش کن . وقتي به مرخصي مي آد . روي زمين مي خوابه ، تشک نمي اندازه ، آخه اين که نمي شه .
نصيحتش کردم .
گفت : اگر اينجوري عادت کنم . خيلي به ش خوش مي گذره . اون وقت ، تو سر پل ذهاب نمي توانم راحت بخوابم .

رسيديم همدان همراهانم را رساندم خانه هايشان و خودم را هم !
هفت صبح نشده ايستاده بودم دم در دژباني .
کجا بودي ؟
ساعت دو شب بود رسيدم و ...
گوشش بدهکار نبود . کلي سرزنشش کرد که تو حق نداشتي با ماشين بيت المال کار شخصي انجام بدي ...

شوراي سپاه همدان که تشکيل مي شد ، بهش زنگ مي زدند سر پل ذهاب . سريع آمد .
جلسه ساعت 3 شب بود و ادامه داشت . بهمني خوابش گرفته بود و هي سرش مي افتاد روي شانه اش .
به همداني نشانش دادم . گفتم ببين چقدر خسته است، شب از راه رسيده حالا هم بايد تا ديروقت در شورا باشد .

بچه ها بهمني آمد !
همه با هم گفتند :
آخ جان ، شکلات !!
رسيد . سلام داد . همه را بوسيد . چشمامون به ساکش بود . زيپ کيفش را باز کرد . يک بسته شکلات آورده بود .
يکبار نشد دست خالي بيايد .
درخت هاي انجير هنوز ميوه داشت . يک چيزي آمد خورد زمين و منفجر شد . هاج و واج شديم . حسابي ترسيديم .
خدا يا اين ديگه چيه ؟
از سيمرغ پياده شده .
عزيزان من ! خوش آمديد . گل آورديد ... و آغوش مهربانش را برايمان گشود .
توي آسايشگاه غذا درست کرد . خورديم . خيلي چسبيد .
داشتيم کم کم به جبهه عادت مي کرديم .
مرتب سر کشي مي کرد شب و روز . هر سنگري که مي رسيد مي ايستاد ، احوالپرسي مي کرد و خوش و بش مي کرد .
واويلا بود اگر کسي کوتاهي مي کرد و يکي از بچه ها زخمي مي شد و دادش بلند مي شد .
مي گفت : يک نفر فداي همه ، همه فداي يک نفر . اگر يکي از دماغش خون مي آمد تب مي کرد .
گفت : تو سه زوزه اومدي منطقه ، مجروح شدي . من سه ماهه اينجام حتي يه ترکش ريز هم نخورده ام . به حال من غبطه مي خورد !
دو سه روز بعد ، من به شهادتش غبطه مي خوردم .

داداش چي شده مي شه ببينم ؟
چيز مهمي نيست زخمه سطحيه .
چند بار مجروح شده بود و ما خبر نداشتيم نمي خواست ناراحت بشويم .
نيمه شب متوجه شدم يکي بالاي سرم ايستاده . ترسيدم . فکر کردم دشکمنه دستپاچه بلند شدم .
از رودخانه خروشان روستاي «جگر محمد علي » چه جوري گذشته بود نمي دانم . آمده بود سر کشي و احوالپرسي .
اصرار که بايد برم بيارمش .
مي گفتيم : آخه آقا تقي ! اولندش خطرناکه ، دومندش : درسته که شما راننده ايد ولي راننده ژيان ، نه راننده لودر !
تازه لودر هم پنچره .
گفت : اولندش خدا کريمه ، دومندش : بد جوري به ش نياز داريم . سومندش ، اگه بيارمش چي مي شه ؟
رفت فقط خدا خدا مي کرديم . ازش چشم بر نمي داشتيم .
روشنش کرده بود ، آسه آسه مي آمد .
باور کردني نبود . مثل اين بود که از دامن عراقي ها گردو برداري بياري !
بچه ها تکبير گويان ، ريختند دورش . او فقط لبخند مي زد و زير لب الله اکبر مي گفت .
از دست عراقي ها در رفته بود .
کناري نشسته بود و از درد به خود مي پيچيد .
زير آن آتش فقط بهمني جرات کرد برود پيشش .
زمان وضع حملش بود .
گذاشتنش تو ماشين و به بيمارستان کرمانشاه منتقلش کرد .
خدا را شکر هم بچه سالم ماند و هم مادر .

مانده بوديم توي آتش .
درايت نشان داد . يک جوري دستور عقب نشيني داد که از چهار نفر حتي يک نفر هم زخمي نشد .

گاهي دوبار وضو مي گرفت توي آن سرماي استخوان سوز غرب !
مي گفت : براي بعضي از کارهام ، خودم را تنبيه مي کنم .!

شکري موحد مي گفت :
گفتم : آقا تقي ! کاري به من ياد بديد تا هميشه ياد شما باشم
گفت : ما هميشه به ياد همه هستيم نگران نباش .
گفتم ، نه اين جوري .
لپم را کشيد و گفت يادت باشه که ما هميشه يه ياد هم هستيم .

يک روز 56 شهيد داديم . مگه همه اش ما چند نفر بوديم .
حسابي ناراحت بوديم .
آمد . انگار نه انگار مثل کوه به روي خودش نمي آورد .
مي گفت : جنگ صبر مي خواد .
وقتي هم فريدي شهيد شد دست به کمر شد . داغ سنگيني بود برايش . راه مي رفت و الله اکبر مي گفت .
بعد از شناسايي جاده را حسابي مين گذاري کرديم .
دم دماي ظهر بود . بايد بر مي گشتيم ، هر چند رمقي نداشتيم .
از حال رفت ، انداختيمش داخل يک پتو .
اميدي به زنده ماندنش نداشتيم .
جان سالم به در برد .
دکتر براي درمان مشکل پوستي اش پمادي تجويز کرده بود .
گفتم : بذار من پماد را برايت بمالم .
قبول نکرد . روش نمي شد که پيش من لباسش را در بياورد .

تا چانه رفته بود توي رود خانه يخ زده اون هم تو دل دشمن ، گرا مي داد به توپخانه .
وقتي بر گشت خيس خيس بود . مثل بيد مي لرزيد . از سرما دندانهايش به هم مي خورد .

جناب سر گرد به نيروهاش گفته بود :
دستور او دستور منه . حتي اگر پيغام شفاهي ازش آوردن تعلل نکنين .
هر چي خواست به ش بدين .
محبوبيتش پيش برادرهاي ارتشي کمتر از سپاه نبود .
آقاي رئيس جمهور فرمودند :
امکانات نداريم . اگر مي توانند با همين ژسه ها بجنگند والا برگردند .عقب !
کارد مي زدي خونش در نمي آمد .
جناب سر گرد برو به اون خائن بگو ، خيلي سريع از منطقه بره بيرون و ديگه اين طرفا پيداش نشه و گرنه هر چه ديده از چشم خودش ديده ها !
جرات نمي کرديم بگيم ، با اصرار او پيغام به بني صدر ابلاغ شد .
فکر مي کنم هميشه روزه بود .
مغرب که مي شد مي گفتم برويم از افطار بهمني بخوريم . ثواب داره !

پيرمردي سني تو محله ي ما پينه دوزي مي کرد .
هر وقت مي آمد مي رفت احوالپرسي اش و باهاش گرم مي گرفت .
گاهي که دير مي آمد مرخصي ، نگرانش مي شد مي آمد در خانه و خبر مي گرفت .
براي سلامتي اش دعا مي کرد .
همه فرز و قبراق بودند .
قاشق بود که پر مي رفت بالا و خالي مي آمد پايين .
سلام داد نشست کناره سفره .
بسم الله گفت :
نمکي مزه مزه کرد . چند قاشقي خورد .
آرام بلند شد و رفت . مثل هميشه .
بابا آقا تقي جان ؟ شما مشغول باشيد من کار دارم ، الهي شکر .
مي دانستم . مي خواست گرسنه تر ها بخورند و سير بشوند .

جنازه مهدي مانده بو آن طرف .
غم و خستگي در چشمانش موج مي زد به سر آب گرم رسيديم .
تا چشم کار مي کرد گل بود و گل .
خواستم از فکر بيارمش بيرون . کاري کرده باشم مثلا .
گلي به ش دادم . نگاهش کرد و بوييد . صلوات داد و آرام پرپرش کرد گل ها بايد پرپر بشن !....
تا حالا اينجوري نديده بودمش .
راه افتاديم در مسير شهرک. خمپاره خورد يکي دو متري ماشين . آسمان تيره و تار شد .
گذاشتيمش زمين ، ناله مي کرد . صداش تو گوشم بود :
گل ها بايد پر پر بشن .
باران آتش دشمن قطع نمي شد . مثل مور و ملخ عراقي ها آمده بودند تا منطقه را پس بگيرند .
دستور عقب نشيني صادر شد . چاره نبود بايد اطاعت مي کرديم . فقط ماندند فريدي و بهمني . تا صبح چشم رو هم نگذاشتند .

همه صحن ها و رواق ها را نشانم داد . زيارت با صفايي بود . خيلي چسبيد .
خانم جان چي مي خواي برات بخرم ؟
هيچي .
مشهد که بدون سوغاتي نمي شود . گفتم هر چي خودت دوست داشتي بخر .
هر وقت با اين چادر نماز مي خوانم يادش مي افتم .

به ش گفتم . ديدي چه بلايي به سرم آوردي ؟
در صحن بزرگ امام رضا (ع) شمع هاي کوچک و رنگارنگي روشن بود . تقي و پدرش روي تخت نشسته بودند . چهره اش خيلي نوراني بود مثل ماه . رفتم جلو ، گريه کنان به سينه ام زدم .
گفت : مادرجان : چرا ناراحتي ؟ ببين چيزي به من نشده است سالمم ! چرا تو خودت را اينقدر ضعيف مرده اي .
از خواب بيدار شدم . چسشمهام خيس بود .
از شناسايي بر گشت ، نشست کنارم . بساط چايي را علم کردم .
گفت : 24 ساعتي مي شه که چيزي نخورده ام اگر امکان دارد يک ليوان آب جوش براي من بريز .
چاي نمي خورد .
عازم منطقه بوديم .
پرسيد اين « وهب » کي بوده ؟
يک چيزهايي بلد بودم گفتم :
ديدم که يک جوري شد گفتم : چيه ؟
بغض آلود گفت : دوست دارم وقتي سر مرا به مادرم تحويل مي دهند مثل مادر وهب ، سرم را پرت کنه و بگه من پسرم را در راه خدا دادم و هديه ام را پس نمي گيرم .

نم نم اشک مي ريخت .
اذيت مي شد .
رفتم همدان و به دکتر درد ش را گفتم . سفارش فرستاد .
درمان از راه دور !
احوالش را پرسيدم . تشکر کرد . گفت : خوب شدم .
ولي اگر با اين بيماري بودم بهتر بود .
چرا ؟
آخه آن موقع بدنم مي خاريد و کمتر مي خوابيدم !
ياد هر کدام مي افتادي آن يکي هم به يادت مي آمد با هم بودن هميشه و مهدي و تقي فرمانده و معاون يا فرمانده و فرمانده .
جنازه مهدي ده روز در منطقه مانده بود که تقي شهيد شد .
هر دو در يک روز تشييع شدند .
25 نفر بوديم . خسته و کوفته و از همه بدتر اتمام مهمات !
دستور از فرماندهي ابلاغ شد :
عقب نشيني !
فرمانده هاي دوقلو ، تا صبح پلک رو پلک نگذاشته بودند . قراويز حفظ شد .
اين بار مات اوج اخلاص و ايثار آنها شديم .
نيروهاي کمکي تازه نفس از نفس آنها گرم شدند .
مانده بوديم چه جوري بهش بگيم .
بالاخره گفتيم ؛ فريد شهيد شده .
به ابروهاش گره افتاد . غم چهره خندانش را گرفت .
گفت : خوش به حالش .
گفتم : ناراحت نيستي ؟
گفت : نه . فريدي ها بايد بروند تا اسلام بماند .
محمد رضا خاکپور در منطقه غرب آسماني شده بود . دو روز پيکر مطهرش مانده بود توي بيابان . مي رود و او را روي دوشش مي اندازد و از خط مي آورد عقب .
اومد خونه ، تمام بدن و لباسش بوي خاصي داشت .
گفتم : اين بوي چيه ؟
گفت : بوي شهيده .
ناراحت شدم .
ديگه نمي زارم بري جبهه مي ترسم تو هم شهيد بشي .
نگاه مهرباني کرد و گفت مادر جان !
آرزوي من اين است که يک روزي من هم شهيد بشم و شما صدام کني تقي شهيدم شهادتت مبارک .
کاري از دستم بر نمي آمد . گريه کردم و برلي سلامتي اش دعا کردم . مثل هميشه .
در کنار پاسگاه تيله موه چيزي به عنوان خاکريز وجود نداشت .
آتش که سنگين مي شد پشت تانک ها سنگر مي گرفتيم جان پناه ضروري بود .
15 روز طول کشيد تا من و آقا تقي در پاي يک تپه غاري شبيه تونل يا تونلي شبيه غار حفر کرديم . خيلي يه دردمان خورد ، خيلي .
يک روز از آن روزهاي پر آتش و دود که بچه ها رفته بودند توجان پناه .
تانک عراقي ، لوله تخراشيده اش را گرفته بود دهانه ي غار .
همه اسير شده بودند .

هميشه کارش بود .
گفتيم چي ؟ گفت : سوار و پياده کردن مردم بين راه .
نمي ترسيد . نه ، اصلا در بند نبود که دشمن مي بيند و خطري تهديدش مي کند .
يک بار تعدادي از مردم بي پناه مانده بودند زير ديد و آتش دشمن . هر چي به ش گفتم آقا تقي ! خطر ناکه . مي زننت .
همينجوري که مي رفت, گفت : اين مردم نبايد بيش از اين رنج بکشند .
سمت قراويز بوديم .درست مقابل دشت ذهاب . بدجور گير کرده بوديم . اينقدر فشار آورديم تا دو تا پي ام پي برايمان فرستادند . خدمه آنها هم از ترس کاري نمي کردند .
به حبيب گفت : مي ري سراغ پي ام پي ها . اگه تير اندازي کردن . که هيچ . ولي اگه نزدن . آن ها را بکش که خيالمان راحت بشه .
حبيب لباس پوشيده اسلحه اش را برداشت و رفت به طرفشون .
مي گفت :
گلنگدن را کشيدم و گفتم : يا مي زنيد شون يا ...
اونها هم وقتي ديدند اينجوريه . آتش کردند . جاي شما خالي . تانک بود که به هوا مي رفت .
موشک هاشون که تمام شد رفتند عقب .


آن اوايل که مي رفتيم شناسايي در دار بلوط سر پل ، چند تايي کيسه با خودمان بر مي داشتيم .
در راه برگشت از باغهاي آنجا ، کيسه ها را از ليموشيرين پر مي کرديم . مي آورديم عقب براي رفقايي که در سر پل بودند . تا بخورند و کامي شيرين کنند .
به نيت بيماران مي چيد . مي برد همدان ، و بين مريض ها تقسيم مي کرد . مي گفت : براشون خيلي خوبه ، بخورن شفا پيدا مي کنن .

هي التماس مي کرد و کمک مي خواست .
چشمان آتشين دوشکا به طرف ما بود . شروع کرديم دويدن ، من و بهمني .
بر گشتيم عقب ، اي داد ، فلاني ! زمين گير شده بود .
آتش کرد .
دوشکاچي او را ديد .
هل برمون داشت .
اگه کشته بشه ، کارمون زاره مي گن اونو به کشتن داديد و اون وقت بيا و درستش کن . ازش رستم دستان مي سازند .
گفت من مي رم مي آرمش .
گفتم : خطر ناکه, اگه ... حرفم ناتمام ماند . در يک چشم به هم زدن پا شد ، زيگزاگ رو خودش را رساند به او .
طرف که بني صدر روش خيلي حساب مي کرد . از ترس قالب تهي کرده بود ! نشانديمش پشت يک تخته سنگ بزرگ .

صورتش را با تيغ اصلاح کرده بود !
تعجب کردم . روم نشد ازش سوال کنم .
از شکري موحد پرسيدم گفت :
آقا تقي زماني که براي شناسايي مي رفت . ريشش را مي زد .
مسوول محور سر پل بود .
گروهي از بچه هاي تهران قصد داشتند منطقه اي را شناسايي کنند . از بهمني مي خواهند به آنها کمک کند .
مي آيم ولي دنبال شما .
وقبول ولي من تا حدودي با اين منطقه آشنايم .
يک ساعتي راهي را که چند ساعته رفته بودند بر مي گردند .
تواضع مانع شده بود که بگويد ما اين منطقه را قبلا شناسايي کرده ايم .

تاريکي ، مه و صداي جيغ و داد و ناله .
عده اي از مردم قصر شيرين بودند ؛ آزاد شان کرده بودند .
آنقدر اين مردم را اذي کردهع بودند که گفتني نيست .
وقتي به شان رسيديم . افتادند روي دست و پاي ما و مي گفتن : ما را خدا دوباره داده .
بي سيم زديم ، بهمني آمد رسانده شان عقب .

پيچک فرمانده سمت مور موش و قسمتي از تنگه حاجيان بود .
گفت اصغر بيا بريم پيش پيچک .
حسابي درد دل کرديم و از مشکلات گفتيم .
از اينکه کاري از دستشون بر نمي آمد . حسابي پکر بودند .
دوتايي زدند زير گريه .
بني صدر دستور داده بود که هيچي به سپاه ندهند .
فرداش منطقه آرام شده بود .
فرمانده ارتش از بچه هاي همدان خيلي خوشش آمده بود . از استقامت و دلاوريشان .
دستور داد . شبانه ، مخفيانه يک ريو پر ، گلوله 120 برامون بفرستند هديه !
خيلي سفارش کرد به کسي نگيد .
با آقا تقي رفتيم آورديم . خستگي مان در آمد مثل تشنه اي بوديم که به ش آب خنک بنوشاني .

يکي از رزمنده ها ، اسيري را کشته بود .
از ناراحتي رنگش پريده بود .
تو انساني ؟
خوب دشمنه نبايد به اونا رحم کرد .
دشمن باشه حالا اسير ماست ما بايد با اسرا مهربان باشيم اين دستور اسلامه ، فهميدي !

بالاخره تعمير شد ولي هوا روشن شده بود .
بايد منتظر مي شديم تا دوباره تاريک بشه .
گفت : نمي توانين بمانيم . من تو خط خيلي کار دارم .
گفتم : آخه اگه الان بريم ، زير ديديم ، مي زنند .
گفت : اگه ما رو بزنند بهتر از اينکه دست رو دست بذاريم و بچه ها بي سلاح بمانند .
غژ غژ ماشين در آمد صداي گلوله ها هم .
گفت : آيت الکرسي بخون .
گفتم : يعي اگه بخونم ديگه ماسشين ما رو نمي زنه ؟!
گفت بخون تا ببيني .
رسيديم ، سالمه دسالم . هم خودمان و هم ماشين . حتي يک ترکش هم به ماشين نخورده بود .

نظم ، تميزي ، کم خوراکي ، شجاعت .
هر کسي يکي دو روز با او بود ، اين چهار ويژگي را در او مي ديد . واقعا کم نظير بود . لباس خاکي اتو زده ، پوتين هاي براق و شلوار گتر شده . سربازي تمام عيار بود .
خدا خدا مي کرديم ، نياد سنگر تير بار ، خيلي سختمان بود . خجالت مي کشيديم .
تا اذان صبح ايستاد . نگهباني بي خستگي .
حالا مثل او شده بوديم . هيچکس نفر بعدي را بيدار نمي کرد بلکه خودش به جاي پست بعدي نگهباني مي داد .
کم سن و سال بودم و جمع و جور .
هر وقت مي رفتيم شناسايي . مواظبم بود و کمکم مي کرد .
کولم کرد .و از رودخانه عبورم داد . کوله ام را نيز هميشه مي گرفت تا خسته نشوم .
آقا معلم چنان لياقتي نشان داد که خيلي سريع شد فرمانده .

در فنون نظامي و عملياتي فرز و قبراق و ماهر بود . هر جا گير مي کرديم آقا تقي مشکل گشا بود .
هر کس به ش مي گفت : تو فرمانده اي . ناراحت مي شد و مي گفت : من فرمانده نيستم . من نوکر اين بچه هام ؛ همين !
آتش دشمن امان نمي داد .
يکي از برادران ارتش دوان دوان آنمد پيش بهمني و گفت : برادر زود باش بيا .
دويديم گلوله خمپاره 120 توي حلق خمپاره گير کرده بود .
بهمنس آستينش رو بالا زد ، آرام و با حوصله ، بسم الهي زير لب زمزمه کرد .
با احتياط گلوله را بيرون آورد .
سروان کشاورز جلو آمد ، پيشاني اش را بوسيد و گفت :
درست است که معلم بودي ولي از ما ارتشي ها فنون و اطلاعات نظامي را بيشتر بلدي .

حکم « تحريم استفاداه از توتون و تبناکو » را صادر کرده بود . کوتاه هم نمي آمد .
يکي از بچه ها بدجوري معتاد به سيگار بود . طاقتش تاب شده بود . رفته بود ديوار اتاق تدارکات را سوراخ کرده بود و لبي از عزا در آورده بود .
خودش را به او نشان نمي داد ، از توبيخش مي ترسيد .

بعد از مدتها يک فرش ماشيني معمولي براي منزل خريديم .
شب به منزل ما آمد . ذوق زده نظرش را درباره فرض جويا شديم .
گفت : داداش جان خيلي زيباست . مبارک باشه به سلامتي ولي زيباتر اين بود که پول فرش را مي داديد به من ؛ تا با آن دو عدد گلوله خمپاره مي خريدم و مي زدمش توي سر اين عراقي ها !

هوا که تاريک مي شد خودش مي نشست پشت فرمان و با چراغ خاموش رانندگي مي کرد .از سر پل ذهاب تا شهرک المهدي تا سنگرهاي مجاهد و تپه ...
مسير جاده را حفظ بود .
برادر خمپاره ! برادر تيربار ! آرپي جي سلام !
بچه ها را اينجوري صدا مي کرد . جمع مي شدسم دورش و زل مي زديم به ش ببينيم چي مي گه ؟
هر چي مي گفت نه نمي گفتيم . خيلي دوستش داشتيم .
جنوب عمليات بود !
حالت پدافندي بچه ها را کلافه و بي تاب کرده بود .
به صبرمان مي خواند و از « واستقم کما امرت » مي گفت . سخنانش گره از ابروها باز مي کرد و اميد در جانمان مي دميد .

تهيه آب مشکل بود .
صبح که پا مي شديم براي وضو يا شستشو ، آب آماده بود .
نمي دانستيم کار کيه ؟ فهميديم گفت : مي خوام بچه ها به زحمت نيفتند .
توي کمکهاي مردمي سيگار هم مي رسيد .
سيگاري باشي ، هي چپ و راست هم سيگاراي رنگ و وارنگ برسه تحملش سخته ! نيس
سيگارها که مي گذاشت تو انبار . زياد که مي شد مي برد مي فروخت و با پولش ذغال مي خريد براي بي بضاعت ها .

گفتم : با اين تعداد نيرو مي شه . منطقه را نگه داشت .
گفت خيالت راحت ، خدا درست مي کنه .
اسراي عراقي گفته بودند :
فرماندهان ، به تصور اينکه در جبهه مقابل دو تيپ استقرار پيدا کرده دايم ما را در حال آماده باش نگه مي داشتند .
گرما و سرما سرش نمي شد . در آن هواي گرم و طاقت فرساي منطقه هفته اي دو – سه روز روزه مي گرفت . کمتر کسي خواب بهمني را مي ديد . بيدار بود بيدار . همه جوره دل و چشم .
48 ساعت مرخصي مي خوام . مي رم و زود بر مي گردم .
نه ، وضعيت مناسب نيست ، نيرو کم داريم مي بيني که مشکل دارم ، گرفتارم
وقتي متوجه شد ، که آن برادر پدر ندارد ، و مادرش رخت شويي مي کنه تا خرجي خانواده را تامين کنه ، همه جوره ، مادي و معنوي کمکش کرد .

آمد پيش من . ساعت 5/1 . ليوان آب جوشي دستم بود . حال و احوال کرديم . نيم ساعت با هم بوديم .
روش نشد بگه آب جوش مي خواد .
تعارفش کرد م تا ميل کرد .
فرمانده نبود . برادر بود ، پدر بود .
رفته بوديم عقب ، تو خط نبوديم .
بي سيم مي زد . براي احوالپرسي
خوبيد ، چه خبر ؟ اگه کم و کسري داريد خبر بدين تا براتون تهيه کنم .
اگر کسي از او تعريف مي کرد ناراحت مي شد .
مي گفت :
من به خودم از شما داناترم . ان الانسان علي نفسه بصيره .

وقت نماز که مي شد غيبش مي زد .
معمولا در خلوت نماز مي خواند ، نمي دانم مي خواست تو حال خودش باشد . اهل خلوت بود 9 يا 10 شب مي آمد . يواشکي سفره را باز مي کرد .
گفتم آتقي ، چقدر شما نان و پنير مي خوري ؟ رنگ پنير شدي .
کار هر شبش بود ، روزها را نمي دانم چي مي خورد . از کم خوراکي تکيده شده بود .

مي خواستم آب بخورم که رسيد . ياد حرفش افتادم . با گوشه چشم نگاهش کردم .
آب مي خورم قربه الي الله ...
سر به سرش مي گذاشتيم لبخند مي زد .
گفت : بله حالا هم مي گم .
کارهايتان را قربه الي الله انجام بدبن حتي کفش هايتان را که واکس مي زنين به ياد خدا و براي خدا باشه .

يک جوري شده بود . آرام بود مثل هميشه ولي غمگين ، گرفته ، تو فکر .
باز خواب کي رو ديدي ؟
اين روزهاي آخر ، رفقاي شهيدش مرتب به خوابش مي آمدند . گويي ملاقات نزديک بود .
رفت سر مزار دوست شهيدش « حق گويان »
رفيق رفتي و ما را تنها گذاشتي . ان شا اله روزي ما هم به شما برسيم .
يک روزي که مي خواست بره جبهه . من اصلا حالم خوب نبود .
گفتم :" تقي جان مي خوام قرآن بگيرم بالاي سرت ، انشا اله سالم بر گردي .
گفت : خدا ما را نگه مي دارد . من هميشه زير چشم خدا هستم .
گفتم : آب بيارم پشت سرت بريزم .
گفت : مادر جان ! آب را براي چي ؟ مي ريزي زمين حيفه !
طاقت دوري اش را نداشتم .
آمد جلو . بيخ گوشم از رضاي الهي و توکل گفت .
آرام شدم .
به خدا سپردمش .
اين بار آب پشت سرش نپاشيدم .
بغل منزل ما قطعه زميني بود .

مادر به ش گفت : تقي جان بيا اين زمين را بخر و خانه اي بساز .
گفت : خانم جان من خانه گرفته ام .
کجا ؟ کي ؟ چرا به من خبر ندادي ؟
گفت : خانه جمع و جور است ، انشا اله بعد ها آنرا مي بيني .
نشسته بود کنار منزل جمع و جور تقي اش گريه مي کرد . تقي جام منزل نو مبارک .
پريشان و ناراحت بود !
پرسيدم چرا ناراحتي ؟

گفت : نگران خانم جان و آقا جان هستم . اگه من نباشم تکليف اونا چي مي شه ؟
گفتم : داداش ! تو برو . خيالت راحت باشه . تا من زنده ام نمي ذارم بهشون بد بگذره .
رفت جبهه ، چند بار و پر کشيد ، يکباره .
خوابش ديدم . هري دلم ريخت . هر در زدم هيچ کس ازش خبري نداشت . قرار شد از مغازه داداشش تماس بگيريم .
با هم حرف زديم . از نگراني در آمدم .
فرداش آمد خانه . دست انداختم دور گردنش و گفتم تقي جان تو که گفتي چند روز ديگه مي آي .
گفت : من کي گفتم .
گفتم : بابا پشت تلفن ! ديروز .
گفت :من تلفن نزدم . من نبودم .
يکي از رفقايش جاي او حرف زده بود تا من را از نگراني دربياورد .
نمازش که تمام شد نا خود آگاه براي آقا تقي فاتحه خواند .
گفت : علي آقا ! چرا من فاتحه خواندم ؟
بعد از ناهار خبر دادند که آقا تقي مجروح شده !
رفتيم بيمارستان جنازه اش را شناسايي کرديم .
حالش اصلا خوب نبود . نشست بود کنار آمبولانس ، گريه مي کرد و نماز مي خواند .
زير بغلش را گرفتم .
گفت : چرا براش فاتحه خواندم .
دو سال و نيم حقوق نگرفته بود .
گفتم : بيا بريم حقوق بگيريم . گرفت ولي دادش به من .
گفت: امانت پيشت باشه
بعد از شهادتش بسته اي آوردند دادند به من .
پرسيدم اين چيه ؟ گفتند : حقوق شهيد بهمني . امانت پيش ما بوده .
سفارش کرده که بدين دارا اليتام همدان .

از نوجواني هم و غمش رسيدگي به کار آنها بود . به ما دايم سفارش مي کرد حتي وقتي شهيد شد وصيت کرد که :
هر چه از دارايي من باقي ماند به خانواده هاي فقير و بي سر پرست بدهيد .
الان هم ، همه حقوقش را صرف خانواده هاي بي سر پرست و مخارج مسجد مي کنيم .
تا آن وقت نرفته بودم سر مزارش . راستش اصلا بلدش نبودم .
عکسي رنگي با همان قيافه مهربان و لبخندي بر لب و در چشم .
تو قاب چشام بود .
نشستم . فاتحه اي خواندم ... دو تا شاخه گل گلايور سفيد و قرمز زيبا هم کنار مزارش بود .
پا شدم که برم ، ديدم خواهرش ايستاده و به گل ها نگاه مي کنه .
خدا بيامرزي گفتم و خداحافظي .

رفتم گلزار شهدا . از همشون و از بهمني شفاعت خواستم .
احساس مي کنم حالا دست و بالم به نوشتن بهتر مي ايد .
جبهه اي در سمت چپ به طرف بازي دراز شده بود که محل کمين بود . به ياد بودش به آنجا مي گفتند : تپه شهيد بهمني .
روز تشييع پيکر داداشم . پيرمردي آمد پيشم .
گريه کنان گفت : اين پول ها را بگير. توضيح خواستم .
گفت : مدتي که آقاي بهمني – خدا بيامرز – در روستاي ما بود . وضع خوبي نداشتم .
از بس با محبت بود ، سفره دلم را براش باز مي کردم و گفتم راستش سر پناهي ندارم و. ...
آقا تقي با حقوق خودش يک قطعه زمين از کد خدا خريد و با کمک او خانه جمع و جوري ساختيم .
خدا مي دانه ؛ پا به پاي من خشت مي زد و عرق مي ريخت . عجب مردي بود ، حيف بود به خدا .
اين پول همان زمينه ...

چند ماه بود که شهيد شده بود .
خيلي ناراحت بودم و بي تابي مي کردم .
از پشت شيشه به داخل آنجا نگاه کردم . با عده اي از دوستانش گل مي گفتن و گل مي شنيدن .
نگاهم کرد و لبخند زنان گفت :
جام و ديدي ، خيالت راحت برو ...
تو وصيت نا مه اش نو شته بود :
من مي دانم که جنگ تحميلي پايدار نيست و خداوند وعده داده است که پيروزي از آن ماست . من شهادت را دوست دارم و هر لحظه به استقبال آن مي روم . مي خواهم با خونم اسلام را ياري کنم ، اگر خدا اين قرباني را قبول کند .

وصيت نامه اش را مي خوانديم :
پاي ستمگران را خواهيم شکست . فراموش نمي کنيم که ما سرور آزادگان حسين (ع) آموخته ايم که در برابر ستم بايد به پا خيزيم .
نگاهش کردم ، گفتم : چيزي مي خواي بگي ؟
آهي کشيد و گفت : کاش ما هم مثل بهمني بوديم .
منبع":آيينه تر از آب"نوشته ي محسين صيفي کار,نشرعابد,تهران-1383


مصاحبه با مادر شهيد شهيد تقي بهمني
بسم الله الرحمن الرحيم
او در کودکي سعي داشت به درسش ادامه دهد و در دوران نوجواني و جواني در تابستان بيشتر وقت خود را صرف ساختن وسايل کوچک چوبي مي کرد .مي گفت دوست دارد اين کار را ياد بگيرد و توانسته بود ميز و صندلي کوچک بسازد. او تا کلاس ششم توانست روزانه درس بخواند و بعد از آن به علت اينکه خرج مدرسه را بتواند بدهد روزها کار مي کرد و شبها درس مي خواند. او تا ديپلم در دبيرستان شريعتي به همين شکل ادامه داد .

چرا اسمش را تقي گذاشتيد ؟
 اسم برادراش هم همين طور است.دوست داشتيم از اسامي ائمه باشد.
موقع مدرسه رفتن  و يا وقت هاي ديگر اذيت نمي کرد ؟ اصلا. مثل بچه هاي اين ايام نبود، مومن بود. از مدرسه مي آمد درسش را تمام مي کرد، درسهاي پس فردايش را مي خواند .

با شما چطور برخورد مي کرد ؟
24 ساله بود که شهيد شد . من تا به حالا بدي از او نديدم، اصلا بلند با من حرف نمي زد که من برنجم . وقتي هم که رفته بود جبهه و مي آمد ، من را مي فرستاد طبقه پايين و مي گفت: برو زيرزمين پيراهن مرا بياور.  تعريف جبهه را براي من نمي کرد و فقط  براي برادرانش مي گفت تا مبادا من ناراحت نشوم .

برخورد شهيد با خانواده و افراد فاميل چگونه بود ؟
او زبانزد فاميل بود. از هر که نظرش را درباره شهيد مي پرسند، مي گويد: او خيلي خوب بود. او با هر سني به اندازه خودش برخورد مي کرد، با بزرگ بزرگ بود و با بچه بچه بود و بسيار خنده رو و گشاده رو بود. او دوستان و نزديکان خود را نصيحت مي کرد و در انجام کارهاي خير از قبيل کمک به نيازمندان و کساني که فقير بودند، پيشقدم بود  و دوست داشت تا آنجا که مي تواند فاصله فقير و غني را کمتر کند.
با همه خوب بود ، هيچکس از او نرنجيد و حرف حق  را زير پا نمي گذاشت .آن موقع بچه بود و آن حرف ها را مي زد . بعد که درسش را خواند و بزرگتر شد، احکام مي گفت برايشان . جبهه که رفته بود، مي گفتند که بايد پيش نماز بشوي و شهيد بهمني پيش نماز مي شد و بقيه پشت سر ايشان نماز مي خواندند .
آن موقع ما پاي مصلي توي 12 متري زندگي مي کرديم، يک زن و مرد نابينا هم آنجا زندگي مي کردند. آنوقت خدا يک بچه اي هم حالا نمي دانم پسر يا دختر به اينها داده بود. شهيد مي آمد خانه از خودش پول مي آورد ، مي داد. مي گفت: اين گوشت و روغن و برنج را درست کن. مي گفتم : براي چه؟ مي گفت: مي خوام ببرم براي اونهايي که عاجزند. مي برد پاي مصلي ، مي داد به آنها و مي آمد.
در يکي از روستاهاي اسدآباد ، معلم بود و شب هاي جمعه که مي آمد خانه ، پشت سرش هر چي بچه فقير و يتيم بود را مي آورد و مي گفت: خانم جان. مي گفتم: بله. مي گفت: اينها مهمان هاي خدا هستند. لحاف و تشک تازه که براي مهمان ها گذاشتيم، آن ها را برايشان بياور. مي بردشان، کت و شلوار مي خريد و مي برد حمام و مي آورد خانه. من مي گفتم: آخر سکينه خانم ( زن برادرش ) خانه نيست ، که برايشان غذا درست کند و مي گفت: مگر من نيستم ! دستهايش را بالا مي زد و آشپزي مي کرد.
 ميوه مي خريد ، مي آورد و مي گذاشت جلويشان و آنها مي خوردند و فردا صبح مي بردشان . اينجور بود و مي گفت: خانم جان ، آنجا که مي خواهم غذا بخورم، اينها همه شان فقيرند و ندارند. مي بينم همه شان پشت پنجره مدرسه دارند نگاه مي کنند، من هم نانم کم بود، به هر کدام يکي يک لقمه مي دادم و بعد مي گفتند: آقا تقي پس خودت چي، نخوردي؟ مي گفتم: نه خوردم . بعد دو تا خرما با نان مي خوردم.
روستايي که تدريس مي کرد، در اسدآباد بود ، به نام منور تپه که الان بنام شهيد بهمني است .

از اخلاق روحي و رفتاري شهيد در منزل بگوئيد.
او از لحاظ اخلاقي بسيار کامل بود. دوست داشت تماما به خلق خدا خدمت کند. درباره مسايل دنيوي اصلا ناراحت نمي شد، اما در مقابل مسائل ديني و معنوي از قبيل حق خوري، غيبت و ظلم بسيار ناراحت مي شد و بسيار مهمان نواز و مهمان دوست بود. هميشه دائم الوضو بود و بيشتر اوقات وضو مي گرفت.او اکثر شب ها به مسجد مي رفت ، مخصوصا در شبهاي محرم و عزاداري و عاشوراي سيدالشهدا به مسجد مي رفت و در مراسم هاي مختلف عيد و ولادت و در مراسم هاي جشن و شادي پيش قدم بود و سعي داشت که دوستان خود را به سمت مسجد و نماز و مسال ديني آگاه سازد .
او از همان بچگي نمازش را مي خواند و ما هيچکدام به او نمي گفتيم نمازت را بخوان يا به مسجد برو. او خودش از کوچکي مسجد مي رفت و نماز مي خواند تا بزرگ شد . در بزرگسالي همين جور بود . يک وقت هايي ما مي گفتيم: پس همان تشک و رختخواب را بياوريم و تو شبها  را هم ، بخواب تو مسجد !
او  مي خنديد و مي گفت: من راه خودم را مي روم ، شما با من کاري نداشته باشيد.

چه دعاهايي را مي خواند ؟
دعاهايي که سر نماز مي خوانند را مي خواندند .او وقتي بدنيا آمد ، انگار قابله او را از يک چيزي ، مثل نجمه سفيد جدا کرد . آن وقت از ميان آن ، بچه را در آورد.  بچه يک مهره بود. شماها جديد هستيد و نمي دانيد اين چيست؟ يک همچنين بچه اي بود. سرشانه هايش هر کدام در بچگي مو داشت. قديمي ها مي گفتند: بچه يک مهره است و نظر کرده است. اين جور به دنيا آمد. هيچکس از او بدي نديد. وقتي از جبهه مي خواست بيايد،  اول مي رفت سراغ برادرش و مادر زن برادرش و بعد مي آمد خانه. من مي گفتم: اول رفتي به حاج خانم اينا سر زدي؟ مي گفت: مادر وظيفه ام است . آنها بزرگند.  خيلي کارهاي او خوب بود. اصلا سر و صدايي نمي کرد. حتي من متوجه نماز شب خواندن او نمي شدم. او بچه که بود ، حدود 6 يا 7 ساله ، چنان نماز را رعايت مي کرد، که انگار توي سينه اش نوشتند ، که نماز بخوان مسجد است . بچه هاي الان کي اينجوري هستند؟ آن موقع ها ، بچه ها مي رفتند کوچه قاپ بازي مي کردند و تو کوچه تشله بازي مي کردند ، او نمي رفت و مي گفت: آنها  بي تربيتند و مگر بچه هم مي رود قاپ بازي مي کند ، مگر با استخوان بازي مي کند؟ حالا يک ذره بزرگ شده بود و حدودا  15 و 16 ساله بود، مي رفت باغ و مي گفت: مادرجان دست چين را بده ، مي خواهم بروم باغ انگور بياورم. من گفتم: آقا تقي برو. از بچگي به او آقاتقي مي گفتم. مي گفتم: آقاتقي دست چين آنجاست،  برداريد . بر       مي داشت و مي برد . ما دو تا باغ داشتيم . مي رفت انگورهاي خوب را مي چيد و مي آورد . وقتي که مي آورد ، مي گفتم: آقاتقي پس چرا نصف دست چين انگور را آوردي؟ مي گفت: هيچي نگو. مي گفتم: چرا ؟ مي گفت: دادم به فقيرا ، که خيابان نشسته بودند و عاجز بودند. مي گفتم: يعني هميشه عاجزا و فقيرا نشستند آنجا و تو به آنها انگور مي دهي ؟! مي گفت: به اين کارها ، کاري نداشته باش ،  من با خدا معامله مي کنم. در محله با دوستان و اطرافيان خوب بود و سعي مي کرد با دوستان و اطرافيان به مسجد برود.

قبل از اينکه به جبهه برود چه حالات و برخوردي داشتند ؟
 او قبل از اينکه به جبهه برود، به مدت يک سال به عنوان سپاه دانش سربازي مي کرد و در سال 1359 به جبهه اعزام شد و حتي او به خانه براي برداشتن وسايل خود هم نيامد. از همان سپاه به خانه اطلاع داد که من به جبهه مي روم. او به عنوان داوطلب به جبهه رفت و چون سپاه او را به عنوان فرمانده انتخاب کرده بود، مسئوليت او دو چندان بود ولي کسي نمي دانست که او فرمانده است ،حتي خانواده اش تا اينکه شهيد شد فهميدند که ايشان فرمانده بوده . وقتي از جبهه مي آمد خستگي برايش معنا نداشت و حتي در همدان که براي استراحت مي آمد به کارهاي اداري رسيدگي مي کرد.
 يکبار تعريف مي کرد، که يکي از همين عراقي ها البته زن بودو حامله بوده و موقع به دنيا آمدن بچه بود و از دست عراقي ها فرار کرده بود و يک گوشه ديوار ناراحت بود. آقاتقي مي گفت: گفتم اگر کشته هم بشوم ، عيب ندارد و بايد به او کمک کنم. رفتم گفتم: چرا ناراحت هستيد ؟ گفته بود ،که موقع به دنيا آمدن بچه است و بعد او را برده بود توي ماشين و سريع رسانده بود به بيمارستان کرمانشاه .

اولين بار چطور به جبهه رفت ؟
 از من پنهان مي کرد و مي آمد پيش برادرش پچ پچ مي کرد و مي گفت: بروم جبهه؟! مي گفتند: آخر اينجا کار داري، چطور مي تواني ول کني و بروي؟ مي گفت: نه جنگ است و من مي روم جبهه.
روزي هم که مي خواست برود جبهه، مادر زن داداشش اينجا بود و من گوش دادم و ديدم براي او دارد مي گويد، که من صبح مي روم جبهه . هر چي لباس هم لازم دارم گذاشتم خانه دوستم ، که مادرم نفهمد. من هم صبحي رفتم شير بخرم و خريدم و آمدم. مادر زن برادرش گفت: کجا بودي؟ آقاتقي آمد و رفت ، و آمد شما را ببيند.  گفتم: کجا رفت؟ اوهم چيزي نگفت. چادرم را پوشيدم و سرم کردم و گفتم:  مي دانم کجا رفته؟ آن وقت ها ، هم چنان چشم و پا داشتم، ولي خوب الان پير شدم . بعد رفتم آنجايي که مي خواستند  او را ببرند جبهه. ديدم دارند مي روند. بعد برگشت و من را ديد. دوان دوان آمد پيش من و گفت: کي تو را آورده اينجا؟ گفتم: من مي دانستم تو مي خواهي بيايي اينجا و بعد بروي جبهه و مي خواستي به من نگويي. آخر خدا را خوش مي آيد؟ بعد دستش را انداخت گردنم و گفت: مادرجان مرا ببخش، آخر من مي خواهم تو ناراحت نباشي. گفتم: اخر مي خواي براي کشته شدن بروي و خودت را به کشتن بدي ؟ گفت: مادر، خدا من را نگه مي دارد. اينهايي که کشته مي شوند ، قسمتشان است و خواست خداست . مادر جان ، غصه نخور . ديگر برادرانش هم که مي خواستند برود به جبهه، همه آمدند و راهش انداختند و رفتند.
يک روز من خواب ديدم و بعد بلند شدم و به اينها گفتم: من آقاتقي را شب خواب ديدم. بعد پسرم گفت: بيا دکان به او تلفن کنيم. من هم رفتم آنجايي که ماشينها مي روند و از جبهه هر ماشيني مي آمد ، مي گفتم: شما را به خدا شما از جبهه مي آييد ، مي گفتند: من ديوانه شده ام . يکي از راننده ها گفت: نه اومادر تقي بهمني است ، پسرش رفته به جبهه و بي تابي مي کند . بعد رفتم خانه دوستش و گفتم: از آقاتقي خبر نداري ؟ گفت:  نه. پسرم آمد و گفت : بيا برويم دکان واز آنجا تلفن کنيم. رفتيم دکانمان . آشپرخانه بود، نگو اينها مي خواهند ، مرا از سر واکنند. از دکان بغل دستي به رفيقشان گفتند، که به جاي آقاتقي صحبت کند. بعد من با تلفن حرف زدم و گفتم: آقاتقي حالت خوبه ؟ گفت: خوبم مادر ، نگران نباش. گفت: تو چرا ناراحتي ؟ گفتم: ناراحت توام ، تو زود نمي آيي؟ گفت: مي آيم ، حالا چند روز کار دارم ، نگو اين ها من را بازي مي دهند. اصلا او، آقاتقي نيست. بعد آمدم خانه .
فرداش ديدم آقاتقي آمد دست انداختم گردنش و گفتم: پس تو گفتي، چند روز ديگر مي آيي ؟ گفت: من کي گفتم؟ گفتم: پشت تلفن؟ گفت: او، من نبودم. اين ها کلاه سرت گذاشتند و مي خواستند تو ناراحت نباشي .
شهيد يک بار که از جبهه آمده بود منزل ، شهيد محمد رضا خاکپور را آورده بودند ، که لباسهاشان بو مي داد. ايشان دو روز در جبهه مانده بود ، بعد اين شهيد سرشانش را آورده بوده ، تا سر خط و کم کم پيکر پاک شهيدان را آورده بودند همدان. بعد مادرش گفت: چه بويي مي دهي؟ گفت : اينا بوي مشک است . اينها يک شهيد را بغل کرده بودند و بعد لباسهايشان ، همه بوي مشک مي داد.  مي گفت: اينها بوي شهيد مي دهد. بعد مادرش ناراحت شد و گفت: ديگر نمي گذارم به جبهه بروي، شهيد مي شوي. گفت: من آرزويم اين است که شهيد بشوم و تو هم يک روزي بگويي:
 اي تقي شهيدم، شهادتت مبارک و اين را سه مرتبه تکرار کرد. مادرش گفت : خب برو و ديگر براي من ، از اين حرفها نزن . گفت: من آرزو دارم ، که تو يک روز براي من اين حرفها را بزني .

فرهنگ جبهه در نحوه برخورد شهيد و مسائل زندگي چه تاثيري گذاشته بود؟
او در زندگي هميشه فعال بود و اينطور نبود که جبهه بخواهد او را بهتر و يا بدتر کند، بلکه او به جبهه به عنوان يک امر و فرمان ديني نگاه مي کرد و هميشه دوست داشت تا به مرخصي مي آيد زود برگردد و در جلو با دشمن بجنگد. او حتي قبل از جنگ سعي داشت براي ادامه تحصيل به خارج از کشور برود، چون جنگ شروع شد ديگر نرفت و اين امر ، او را از ادامه تحصل باز داشت . او رفتن به جبهه را واجب تر مي دانست. اصلا توي اين دنيا نبود. هميشه فکر آخرت بود.  هم اين دنيا را داشت و هم آن دنيا را داشت .

حقوقش هر چي باشد،  بايد به مسجد و منبر و بي سرپرست ها بدهم.يکبار گفتم: بگذار برايت فلان دختر را بگيرم ،آشناست. گفت: خانم جان ، اگر من بخواهم زن بگيرم ، يک دختر از خانواده کم درآمد مي گيرم و يک دختري مي گيرم ، که پيش خدا اجر داشته باشد. يعني دختر فقير مي گيرم ، که از خدا اجر ببرم . يک چيزهايي مي گفت، که انسان مات مي ماند. تعريف مي کرد که شام خرما مي دادند. بعد به آنها که فرمانده بودند ، کمي بيشتر مي دادند. او سهم خود را ميان رزمنده ها پخش مي کرد.  مي گفتند: آقا تقي شما چطور تا فردا با يک خرما زندگي مي کني؟ مي گفت: من يک خرما برايم کافي است و شما بخوريد .
 هر چي حقوقش بود ، به ما نمي داد . اصلا ما نمي دانستيم . تمامش را مي داد به آنهايي که احتياج داشتند. يکي خانه مي ساخت ، يکي زمين مي کاشت و به فقيرها و بيوه زنها پول مي داد . وقتي شهيد شد، چقدر پول مي آوردند و مي گفتند: اين را  آقاتقي داده ، ما زمين کشت کنيم. يکي مي گفت: اين را آقاتقي داده ما خانه بسازيم. مهمان از اين فقير و فقرا و يتيم ها مي آورد خانه و از پول خودش همه چيز برايشان مي خريد.

همسربرادر شهيد:
ما اين خانه را تازه ساخته بوديم ، الان  سالهاست که اينجا ساکن هستيم . يک سال قبل از شهادت ايشان ، ( خانه برادر بزرگتر شهيد هم کنار خانه ماست و اين بغل خانه ما هم، زمين باير بود) ، يک روز مادرش گفت: آقاتقي بيا اينجا را هم شما بخر و براي خودت خانه بساز. گفت: حاج خانم من خانه گرفتم، بعدا انشاءا... خانه ام را مي بيني ! نگو که خانه آخرت را مي گويد .
          
 يک روز هم برادر شوهرم ، يعني برادر آقاتقي ، يک فرش ماشيني گرفته بود. بعد آقاتقي آمد و گفتم: بيا نگاه کن ببين اين فرش خوب است ؟ بعد گفتم: کاش شما هم اجازه بدهي دو تا برايت بگيريم. گفت: اگر تمام اينها را جمع کني و بدهي، دو تا نارنجک من بزنم توي خاک دشمن، ارزشش برايم خيلي بيشتر است .

نسبت به نوع زندگي مسائلي از قبيل ساده زيستي ومعنويت چه بينش و ديدگاهي داشت؟
او در ساده زيستي نمونه بود. حتي گاهي به اين نکته اشاره مي کرد. حتي از گفته مادر شهيد برمي آيد که ايشان روزي به خانه دوستش رفت ،فقيري را مي بيند که کفش ندارد، شهيد کفش نواش را به او مي دهد تا او شرمنده نشود و هيچگاه در مورد ماديات به خوبي و بدي و کمي و کاستي اعتراض نمي کرد. او هيشه تميز و مرتب بود و هميشه بيشتر اوقات نمازش و عبادتش اول وقت بود. ما فکر مي کرديم ايشان سرمشق بزرگي براي بچه هاي ما خواهد شد ، اما بچه هاي ما لياقت اين شهيد را نداشتند . در وصيت نامه اش هم قيد شده هر چه از من باقي مانده به خانواده هاي فقير و بي سرپرست بدهيد .

حالات مادر شهيد هنگام اعزام فرزندشان به جبهه چگونه بود؟
مادر شهيد هنگام رفتن شهيد به جبهه ناراحت بود و از رفتن، او را منع مي کرد،  ولي هنگامي که شهيد براي او از خواست خدا و توکل به خدا مي گفت، مادر شهيد تسلي پيدا مي کرد. زماني که شهيد مي خواست به جبهه برود ، مادر شهيد قرآن مي آورد، اما شهيد مي گفت: مادرجان خدا حافظ ، قرآن را چرا آوردي ؟ اما مادر شهيد، همان حالت نگراني را داشت . يکبار يکي از دوستانش شهيد شده بود، ما هم رفتيم. بعد در راه ،آقاتقي ماشيني داشت ، آن را نگه داشت. گفتم: ما را هم سوار کن. گفت: مادر جان تو واجب است يا مادر شهيد و ما را سوار نکرد و مادر شهيد را سوار کرد و برد .
 هميشه ماشيني مي آورد از جبهه ، من هم نمي دانم کجا مي خواستم بروم ، گفتم: آقاتقي مرا هم برسان؟ گفت: مادرجان اين مال بيت المال است و گناه دارد و اگر تو سوار شوي ، حرام است. حالا مي خواست دل من را هم نشکند و گفت: مادر بيا بالا، اما من زياد جاي دوري نمي برمت . بعد از اين پس کوچه ها برد ، تا ميدان دانشگاه و نگه داشت . گفتم: آقاتقي حالا زياد مانده. گفت: من ديگر از اين بيشتر نمي برمت. اين ماشين بيت المال است و حرام است.
 مي خواست برود جبهه اصلا حالم خوب نبود و مي گفتم: قرآن بگيرم بالاي سرت. مي گفت: خدا مرا نگه مي دارد . من هميشه زير پرچم خدا هستم. مي گفتم: آب بياورم بريزم  پشت سرت؟ مي گفت : مادرم! نگاه کن . آب را براي چي مي ريزي، خدا مرا نگه مي دارد.

وقتي او جبهه بود شما مشکلاتي داشتيد ؟
مادرش هنگامي که شهيد جبهه بود به سراغ کساني که به جبهه مي رفتند ،مي رفت تا اطلاعي از شهيد بگيرد. بعد خبري از او بدست نمي آورد مي رفت مغازه تا تلفن کند. هيچگاه مشکل مالي نداشت، زيرا دو پسر بزرگ ديگر داشت که خرجي او را مي دادند . يکبار آقا تقي آمده بود، صبح زود بلند شدم گفتم: امشب آقاتقي آمده نذر کردم شير بخرم  و پخش کنم. رفتم  هنوز هوا تارک و روشن بود، مغازه ها باز نبود برگشتم بلند شد. گفت: بارک ا.... کجا بودي؟ گفتم : رفتم شير بخرم. گفت: الان زوده مگه مغازه ها باز شده؟ گفتم: آخر مي خواستم تو هم بخوري و بعد بروي. گفت: تو نمي خواهد پولهايت را خرج کني و براي من نذر کني . آن کسي که مرا نگه مي دارد، خدا است و  خدا  نگهدار من است .

نحوه ارتباط و نامه نگاري شهيد با خانواده :
 او به علت مشغله زياد و مسئوليت سنگين در سپاه و جبهه کمتر مي توانست نامه بنويسد و ما هر چه منتظر مي مانديم ، هيچ خبر نامه اي از او نبود. او در وصيت نامه اش به انقلاب و شهيد اشاره مي کند و اينکه به مسلماننان گوشزد کنيد، که اسلام را حفظ کنيد و اين انقلاب را اميد مستضعفين مي دانست و به آزاد زيستي اشاره مي کرد و به سخن دکتر علي شريعتي که مي گويد : خدايا تو خوب زيستن را به ما بياموز، ما خود بهتر مردن را خواهيم آموخت، اشاره کرده است  .

چطور از حالات هم جويا مي شديد؟
هيچ خبري نداشتيم تا اينکه شخص خودش بيايد، يعني اينطور نبود، که از طريق دوستان بدانيم. حتي از سپاه هم مي رفتند  و مي پرسيدند، مي گفتند: ما اطلاعي نداريم. تا اينکه خودش مي آمد و موقعي هم که مي رفت، تا بيايد هيچ خبري از او نداشتيم. به هيچ طريق هم نمي شد اطلاع پيدا کنيم .
خاطره از جبهه مي گفت ، ولي به من که نمي گفت. من که مي رفتم بيرون از اتاق، براي حاج آقا تعريف مي کرد. من هم پشت در مي شنيدم، که مي گفت: يک روز 24 ساعت در داخل آب مانديم و مدام ترکش و گلوله مي ريختند رويمان. بعد من گفتم: پس تو مي گويي جبهه هيچي نيست؟ مي گفت: مادر تعريف کس ديگري را مي کردم و مال خودم نبود . مجروح سطحي چند بار شد ، اما خانواده اش اصلا اطلاع نداشتند.
 يک بار برادرش مي گفت: تقي بگذار بيايم حمام ، پشتت را کيسه بکشم و اجازه نمي داد. تا بعدها گفت: تو چرا نمي گذاري؟ بعدا که خوب شده بود، جايش را نشان داده بود و گفته بود: مجروح شده بودم و نمي خواستم شما هم بدانيد و ناراحت شويد. يک زخم سطحي بوده و زود هم خوب شده ، شما هم بدانيد که چي شود .

از شهادت ايشان چطور اطلاع پيدا کرديد؟
ايشان موقعي که شهيد شده بودند مادر شهيد در خانه پسر بزرگ خود بودند. بعد از نماز مادرش مي گويد: من سر نماز فاتحه خواندم براي آقاتقي بعد به خودم گفتم: پس من چرا فاتحه مي خوانم ؟ بعد به خودم آمدم و نفهميدم . در را زدند ، عروس بزرگم رفت دم در گفت: علي آقا با شما کار دارند، بعد مادر شهيد هم دم در مي رود مي بيند شخصي به علي آقا مي گويد: آقاتقي پايش شکسته. وقتي علي آقا گفت: شهيد شده آنها مي گويند: بله . بعد مادر و عروس بزرگش و علي آقا به بيمارستان مي روند و شهيد را مي ببينند . پدر شهيد هم بعد از اين ماجرا خانه نشين شد و بعد از چند سالي بينائيش کم کم ضعيف شد و سپس به رحمت ايزدي پيوست .
تاريخ شهادت شهيد بهمني، در سال 1360 و در ارديبهشت ماه بوده است .

مادر شهيد :
روز جمعه بود با پسر بزرگم مي خواستيم به نماز جمعه برويم ، بعد گفتند: آقا را زدند و نرفتيم وآمديم خانه و من اصلا حالم خوب نبود. صبح از خواب بلند شدم، نماز خواندم، ديدم آقاتقي آمده و همين جور تکيه اش را داده به کنتور. گفتم : چرا آمدي؟ گفت: آمدم سير ببينمت، بعد بروم.
 مدتي بعد روزي ناهار را خورديم و سفره را عروس جمع کرد. ديدم زنگ در را زدند و بعد عروس بزرگم رفت و آمد و گفت: علي آقا را کار دارند. منم رفتم و گفتم: کيست اين موقع ظهر؟ ديدم از سپاه آمدند و بعد گفتند: آقاتقي پايش شکسته و بعد علي آقا قسمشان داد و گفتند: شهيد شده؟ من همان جا ، سر و صدا کردم و داد و هوار راه انداختم . بعد پسرم مرا به حياط برد .اصلا ديگر هيچي حاليم نشد. بعد با عروسم و نوه ام آمديم يک تاکسي آشنا ما رو رساند و رفتم ديدم ، آره شهيد شده.
تشييع جنازه روز شنبه بود. من هم سوار شدم و توي آمبولانس پيش شهيد نشستم . هر چه گفتند: نه. گفتم: مي خوام پيشش باشم. بعد يکي گفت: آخر اون نمي داند که تو پيشش هستي؟ گفتم: نه. من بايد پيشش باشم . ديگر دکان بازار بست و تشييع جنازه شد. برديم خاکش کرديم . اصلا گريه نکردم وايستادم برايش نماز خواندم  و نمي گذاشتند. مي گفتند: الان مي افتي  و غش مي کني. گفتم: نه نماز مي خوانم. بس که گريه مي کردم و مي رفتم گلستان شهدا، يادم مي رفت که انگار، اصلا شهيد نشده .
بعد از باغ بهشت که مي آمدم ، باز غم و غصه مي گرفتم و حالم خراب مي شد . يک شب خواب ديدم ، يک جايي مثل صحن امام رضا (ع) و يا صحن امام حسين (ع) بودم و شمع هاي کوچک و رنگارنگ روشن کرده بوند. بعد آقاتقي و پدرش آنجا بودند. تخت پدرش پايين بود  و تخت آقاتقي جاي منبر بود. بعد من مي زدم به سينه ام و مي گفتم: مادرت بميرد تقي جان، چه بلايي آوردي سرم و مي گفتم و مي رفتم .بعد آقاتقي گفت: مادر ببين من چيزيم نشده ، تو خودت را ببين چقدر ضعيف شدي؟ بعد از خواب بلند شدم و گفتم: خدايا کجا را ديدم ؟ ديدم آقاتقي شهيد شده و من خواب مي ديدم . الان چند سال خوابم نمي آيد. فقط خواب موقع بچگي هايش را مي بينم . يک روز سر قبر شهيد ، يک خانمي رسيد به من و گفت: مادر شهيدي؟ گفتم: بله. گفت: چندتا؟ گفتم: يکي .
گفت: من سه تا دادم، اما تو را به خدا پيش اين يکي از پسرانت، بابت اين شهيد ناراحتي نکن و آنها را از بين نبر. از آن به بعد ديگر پيش اين پسرهايم ، چيزي نمي گويم .آنها مي گويند، اما من نمي گويم .

پيش حضرت امام رفته بودند ,علاقه شان نسبت به امام چقدر بود؟
شهيد بهمني آنقدر به امام علاقه داشت که در وصيت نامه اش مي نويسد: من آرزو دارم خدا عمر طولاني و با برکت به امام عزيرزمان عطا فرمايد، تا اين انقلاب را به مقصد نهايي اش هدايت کند و در جايي ديگر در يکي از شبهاي سربازي، يک اسکناس ده ريالي را با دوستش برمي دارند و عکس شاه را در مي آورند و عکس امام را مي چسبانند و پشت آن چنين مي نويسند : امشب 23/11/57 مي باشد و راديو نداي انقلاب را پخش مي کند و من و دوستم تا صبح بيدار نشستيم و راديو گوش داديم . يک شب فراموش نشدني بود و در گوشه ديگر اسکناس نوشته اند: در اين شب آزادي که از هر گوشه وطن بوي انقلاب و آزادي مي آيد، فقط جاي شهدا خالي است و شعر ديگر اينکه:
 خانه قلبم ويران شد، با آبياري خون جوانان وطن
نرگس و لاله روئيد درود بر شهيدان وطن .

کدام يک از ائمه را بيشتر دوست داشت؟
 حضرت حجت (عج). ايشان قبل از شهادت خود ، سر قبر دوستش، شهيد حق گويان مي رود و در آنجا مي گويد، که شما رفتيد و ما را تنها گذاشتيد، اميدوارم که يک روزي ما هم به شما بپيونديم .
يکبار با هم رفتيم مشهد. بعد گفت: خانم جان يک چيزي مي خواهم برات بخرم. چي بخرم؟ گفتم: هيچي؟ گفت: نه. حالا بگو. گفتم: هر چي خودت مي خواي بخر. بعد برام چادر نماز خريد. همان اول و آخرين بار بود و ديگه با هم مشهد نرفتيم. بعد شب که شد تو مشهد با عروس بزرگم و پسرهايش و برادر بزرگش رفته بوديم، شب برادرش گفت: تو هم بيا . توي اتاق ما بخواب. گفت: نه. من پيش زن برادرم نمي خوابم. بعد رفت و خودش اتاق جداگانه گرفت . آن روز که امام آمد، خودش را داشت مي کشت. رفت تهران، بعد امام آمد و شهيد دو روز در تهران ماند. بعد من هر کاري کردم، گفتم: آخه تو کجا مي روي؟ گفت : نه. نمي شود. اين حرفها را نزن گناه دارد، من بايد بروم، مرا بکشيد هم مي روم. بعدهم رفت .

نکات و حالات خاص شهيد:
در روستاي منور تپه بودند، آنجا بسيار عقب افتاده بود و آب لوله کشي نداشت و خانمها بايد تشت و لگن مي بردند تا کجا تا يک ظرف يا لباس بشويند. شهيد خيلي از اين وضع ناراحت بودند بعد پولهايش را جمع مي کند تا براي اينها آب لوله کشي بکشد. بالاخره هم با سختيهاي فراوان موفق مي شود ، خودش هم سه ماه تابستان را بالاي سر کارگرها مي ماند و کار مي کند و در حياط هر خانه يک شير آب مي کشند. مي گفت: اينقدر اينها از اين کار خوشحال بودند که خدا مي داند و فکر مي کنم بهترين وقت زندگي شهيد همان مواقعي بود که آنها را خوشحال مي کرد. من از وقتي که وارد خانه اينها شدم همه اش شهيد از روستائيها مي گفت. مي گفت : شهري ها چه کا رمي کنند؟ چه زحمتي دارند؟ چه مشقتي دارند؟ روستائيها هستند که زحمت مي کشند! فعاليتي که آنها دارند، شا هيچوقت نداريد. خيلي ساده زندگي کردن روستائيها را دوست داشت . مي گفت: دوست دارم ساده زندگي کنم. اهل تجملات نبود . هيچ وقت به کسي بدهکار نبود. هميشه از ديگران بستان کار بود، هر کس مي خواست خانه بسازد به او پول مي داد، هر کس مي خواست زميني کشت کند، پول مي داد. تا آنجا که در توانش بود کمکش مي کرد . به يکي از اين روستائيها پول قرض داده بود بعد آدرس خواسته بود تا موقعي که پول برمي گرداند ، بداند کجاست. گفته بود : من خانه ندارم و هيچکس را ندارم و خودم هستم و خواهرم .
دختر مرا مي گفت ( خواهر) و ديگر آدرس نمي داد . شبهاي جمعه ، روستايي ها ، نان و تخم مرغ و...جمع مي کرند ، که بدهند معلم ها. ايشان اين کار را نمي کرد و مي گفت: من کسي را ندارم. و مي گفت : من همين جا مي خورم و ديگر نمي برم . ديگر بعد از شهادتش ، روستايي ها پرسان پرسان آمدند و اينجا را پيدا کردند و آنقدر ناراحتي  مي کردند ، که بي حد و اندازه بود . مي گفتند: او به ما مي گفت: من خانه ندارم ، من کسي را ندارم. مي گفتند: ما چيزهايي از او ديديم ، که فکر نمي کنم در دنيا ، همانند او را ديگر پيدا کنيم.
مي گفتند: به ما پول مي داد به عنوان قرض. مي گفتيم : کجا بياوريم؟ مي گفت: من خانه ندارم و معلوم نيست کجا باشم . بعد بيچاره ها آوردند و دادند و گفتند: ما مال اينجور کسي را مي خواهيم ، چکار کنيم و خوشا به سعادتش . از جمله کارهاي خيري که براي روستاييها انجام داده بود ، لوله کشي آب کرده بود. بعداز شهادتش رفتند و از شهرداري اسدآباد خواستند ، اسم روستا را بنام شهيد بهمني کنند، که اين کار را کردند. بيچاره ها يک عمري راحت شدند از راه دور رفتن و آب آوردن . بچه ها را  مي آورد خانه و فقيرها و يتيم ها را از پول خودش برايشان لباس مي خريد وکت و شلوار مي خريد . بعد رفت اداره آموزش و پرورش و مرخصي بدون حقوق گرفت .گفت: الان مي خواهم بروم جبهه و خودش داوطلبانه رفت. نه سرباز بود، که بگوييم مجبور شد و نه چيز ديگر . خودش خواست برود جبهه . ماشيني خريده بود و هر چي بيوه زن و آنهايي که توي راه مانده اند و بي چهره ها وپير زنها را سوار مي کرد و به خانه هايشان مي رساند و مي آمد خانه. مي گفتم: خب چه دشت کردي؟ مي گفت: هيچي، هر چي پيرزن و بيوه زن و درمانده بودند را رساندم خانه هايشان. مي گفتم: آخر اين مي شود براي تو پول؟ مي گفت : خدا به من مي دهد. يک دوستي داشت که مستاجر بودند . هر چي کار مي کرد ، مي داد به او  تا خانه درست کنند. کارهايش اينقدر عجيب بود ، که آدم حاج و واج مي ماند از کارهايش .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : بهمني , تقي ,
بازدید : 218
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]

اول فروردین 1335 در روستای "ولاغوز"در شهرستان کردکوی به دنیا آمد. سومین فرزند خانواده کیانی بود. پدرش کشاورزی و کارگری می کرد و زندگی سختی داشتند. تمام اعضای خانواده مجبور بودند برای امرار معاش و گذراندن زندگی کار و تلاش کنند. تقی در این شرایط سخت زندگی رشد کرد و به سنی رسید که باید به مدرسه می رفت اما او دوشادوش سایر اعضای خانواده کار می کرد تا کمک باشد برای گذران زندگی سخت وطاقت فرسای آن روز. موفق تحصیل نشد, مادرش دربارۀ کودکی او می گوید:
"کودکی آرام بود و بیشتر به خواهر بزرگ ترش علاقه داشت. یک بار دست او با آب جوش سوخت و از پس از آب داغ خیلی می ترسید و به آن نزدیک نمی شد."
در یازده سالگی در کلاسهای پیکار با بی سوادی به صورت شبانه شرکت کرد و تحصیلات ابتدایی را به پایان رساند اما به دلیل مشکلات مالی موفق به ادامۀ تحصیل نشد. در مدت تحصیل در کارخانه پنبه پاک کنی کردکوی – که در مجاورت زادگاهش قرار داشت – کارگری می کرد. حدود پنج سال در آن کارخانه به کارگری مشغول بود. در این ایام پدر خود را از دست داد. پس از آن به عنوان شاگرد بنا مشغول کارشد. در این دوره به انجام فرائض دینی علاقه عجیبی داشت ,وقتی در کارخانه کار می کرد نماز اول وقت او ترک نمی شد. در مراسم مذهبی شرکت می جست و عضو هیئت زنجیر زنی محله بود. مادرش دربارۀ خصوصیات این دوره از زندگی او می گوید:
"در پانزده تا هیجده سالگی از نظر اخلاقی, عصبی مزاج بود و بعضی وقتها مجبور بودیم که حرفهای او را گوش کنیم. نسبت به انجام آنچه که می خواست حساس بود و در غیر این صورت عصبانی می شد. به افراد خانواده و به برادران و خواهران خود علاقه مند بود و با همسایه ها گرم بود و مخصوصاً با بچه های محل دوست بود و با آنان بازی می کرد. در ایام زمستان برای تامین مخارج زندگی به صید ماهی از رودخانه و یا دریا می پرداخت و ماهیها را در بازار می فروخت. گاهی اوقات برای جمع آوری هیزم به جنگل می رفت و با سختی و مرارت فراوان هیزم جمع آوری می کرد."
سالها گذشت و کم کم وضع مالی خانواده در نتیجه تلاش دسته جمعی بهبود یافت و آنان خانه قدیمی را خراب کردند و خانه جدیدی را بنا نهادند. تقی در 2 تیر 1354 به خدمت سربازی رفت. دوره آموزشی را در بیرجند گذراند و سپس به خرم آباد اعزام شد. در دوران خدمت سربازی از سوی ارتش ستمشاهی برای مبارزه با چریکهای ظفار به عمان اعزام شد. پس از بازگشت به کشور, دوره سربازی را در 2 تیر 1356 به پایان رساند. بعد از خدمت سربازی به شهرستان رشت نزد دایی خود که معمار بود رفت و در آنجا به بنایی مشغول شد. بعد از مدتی با یکی از دخترهای فامیل که در رشت زندگی می کردند, ازدواج کرد. مراسم عقد و ازدواج در روستای ولاغوز کردکوی برگزار و او به همراه همسرش – نرگس خاتون کیانی – روانۀ رشت شدند. آنها در منزل پدری خانمش به مدت شش ماه ساکن بودند .
این دوران همزمان بود با اوج گیری انقلاب اسلامی ایران به رهبری امام خمینی. در این شرایط به دلیل بروز رکود امور ساختمانی, تقی به کردکوی بازگشت و در این شهر در فعالیتهای انقلابی شرکت کرد. مادرش می گوید:
وقتی که حمزه طیبی یکی از مبارزین با طاغوت به دست ژاندارمری رژیم شاه به شهادت رسید او جوانان را برای انتقام از خون آن شهید تحریک و تشویق کرد و بالاخره با کشتن یک نظامی طاغوت انتقام خون او را گرفتند. تقی در این زمان بیشتر در خدمت انقلاب بود و زندگی را از طریق صیادی و بنایی می گذراند.
همسرش می گوید: "به تامین مخارج زندگی اهمیت خاصی می داد."
در این ایام صاحب دختری شدند که نامش را مریم نهادند.
با شروح جنگ تحمیلی در 31 شهریور 1359 به عنوان سرباز منقضی خدمت سال 1356 برای گذراندن دوران احتیاط به جبهه فراخوانده شد. بعد از پایان دورۀ احتیاط نظام وظیفه و بازگشت به زادگاهش در سال 1360 در مقابله با منافقین شرکت فعال داشت. برادرش – محمد رضا – می گوید:
در روستای ما منافقین خیلی فعال بودند و او محور مبارزه با ضد انقلاب بود و در سازماندهی نیروهای حزب اللهی برای سرکوبی منافقین نقش بسیار گسترده ای داشت.
در تمام برنامه های مذهبی همچون نماز جمعه و راهپیماییها حضور می یافت. پایگاه بسیج محله و نانوایی پایگاه را تاسیس کرد که هنوز هم فعال است.
در 12 آبان 1360 از طریق بسیج به جبهه رفت و تا 30 آذر همان سال به عنوان تک تیرانداز در منطقه عملیاتی بود. پس از بازگشت در 15 دی 1360 به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی کردکوی درآمد و در واحد عملیات به عنوان نیروی عملیاتی مشغول خدمت شد. در همین سال احمد(دومین فرزند او) به دنیا آمد.
همسرش می گوید:
"با پیوستن به سپاه و پوشیدن لباس سپاهی به شدت از رفتار خود مواظبت می کرد. تمام وقت خود را شبانه روز در سپاه می گذراند و کمتر به منزل می آمد. گاهی اوقات در رزوهای تعطیل به منزل می آمد و بیشتر با بچه ها بازی می کرد و برای خرید وسایل منزل به ما کمک می کرد. فردی آرام بود و با اطرافیان خود خوشرفتاری می کرد."
با پاسداران خیلی صمیمی بود و علاقۀ خاصی به بسیجیان داشت. در سال 1361 در علمیات بیت المقدس, جانشین فرماندۀ گروهان بود و به علت شایستگی هایش به فرماندهی گروهان حضرت ابوالفضل (ع)- از گردان امام محمد باقر (ع) تیپ 25 کربلا - منصوب شد.
سید ابراهیم سیدالنگی می گوید:
"در سال 1361 با او در یک گردان بودیم. فرمانده گروهان بود و در عملیات بیت المقدس شرکت داشتیم. در مرحله اول عملیات در محور جاده اهواز – خرمشهر در محاصرۀ نیروهای دشمن قرار گرفتیم. نیروهای عراقی از جناحین به ما فشار می آورند و مهمات ما تمام شده بود وضعیت طوری بود که نمی توانستیم به عقب برگردیم. بچه ها به علت حضور در عملیات شب و روز قبل خسته بودند. همه سرگردان بودیم که چکار باید بکنیم. بی سیم از کار افتاده بود و جنازۀ شهدا در هر طرف به چشم می خورد. در سمت چپ ما دشمن به وسیلۀ دوشکا شلیک می کرد و از ما تلفات می گرفت . تصمیم گرفتیم که برای به دست آوردن مهمان به هر وسیله ای که شده دوشکار را منهدم و خاموش کنیم. من که فرماندهی گروه را به عهده داشتم به بچه ها که تعدادشان از ده تا پانزده نفر تجاوز نمی کرد :گفتم اگر می خواهید سالم برگردیم و اسیر نشویم باید این دوشکا را منهدم کنیم و برای این کار به چند داوطلب احتیاج داریم. یادم هست که تقی کیانی اولین نفری بود که داوطلب این کار شد و قبل از همه جلو آمد و مرا در بغل گرفت و گفت سید من با تو هستم و شجاع نصرت آنجاتی هم با ما آمد. رفتیم دوشکا را خاموش کردیم و با استفاده از مهمات عراقی ها از محاصره خارج شدیم."
تقی کیانی بعد از بازگشت از عملیات بیت المقدس در واحد عملیات سپاه کرکوی مشغول شد و در 11 اردیبهشت 1362 بار دیگر به جبهه رفت. سومین فرزند او (امیر) در همین سال به دنیا آمد. او قریب به دو سال تا 14 بهمن 1364 به عنوان فرمانده گردان صاحب الزمان لشکر 25 کربلا در جبهه ها حضور داشت. چهارمین فرزندش (سیف الله ) در سال 1364 به دنیا آمد.
ابراهیم سید النگی – از همرزمانش – می گوید:
"برخورد او با نیروهای تحت امر قابل تحسین و ستودنی بود. چه در منطقه و چه در پشت جبهه به نماز اول وقت و نماز شب بسیار مقید بود."
برادرش – محمد رضا- نیز می گوید:
"این خاطره را او بارها تعریف کرده است. به همراه هفت نفراز فرماندهان گردانهای لشکر 25 کربلا از جمله سردار حاج حسین بصیر, ماموریت یافتند برای شناسایی به مواضع دشمن بروند. آنها باید از درگیری اجتناب می کردند. در بین راه تقی یک قبضه آرپی جی بدون گلوله پیدا کرد راه طولانی و حمل سلاح انفرادی مشکل بود. با وجود این, آن قبضه آر پی جی را برداشت و با خود آورد تا اینکه به مواضع دشمن رسیدند. عراقیها متوجه آنها شدند و با تیر بار به طرف آنها شلیک کردند. فاصله آنها با سنگر تیربار حدود پنجاه متر نبود. آنها حدود بیست دقیقه زیر آتش تیربار بودند. تا اینکه تقی کیانی به حاج بصیر گفت: من آرپی جی را به طرف عراقیها نشانه می گیریم و شما از زیر آتش آنها عبور کنید. سپس به حالت شلیک نشست و تیربارچی عراقی از ترس از سنگر بیرون آمد و فرار کرد و همه افراد و گروه شناسایی ، سالم به عقب برگشتند."
15 بهمن 1364 به کردکوی مراجعت کرد و به مدت سیزده ماه در واحد بسیج سپاه این شهر مشغول خدمت شد. در کنار آن, مدتی هم در پایگاه بسیج روستای ولآغوز انجام وظیفه کرد.
سید ابراهیم سید النگی می گوید:
"در کلاسهای آموزش نظامی که در پایگاه برای جوانان برگزار می شد آنان را تشویق به اقامه نماز جماعت می کرد و سپس آموزش را پی می گرفت. عاشق ولایت و همیشه گوش به فرمان امام خمینی بود و در بخش اداری سپاه و ماموریتهای اعزامی، هرگز بیکار نبود. مسئولیتهای متعددی داشت و در رفع و رجوع به کارهای پایگاه های بسیج پر تلاش بود و بیشتر شبها را در پایگاه های بسیج به سر می برد.
به خانواده های شهدا علاقۀ زیادی داشت و معمولاً هفته ای یک بار از آنها دیدار می کرد. برادرش می گوید: فردی رئوف و مهربان بود و به دیگران احترام می گذاشت. در حال مشکلات دیگران کوتاهی نمی کرد. بسیاری از مردم و جوانان برای رفع گرفتاریهای خود به منزل او می آمدند و مشکلات خود را با او در میان می گذاشتند. نسبت به مفاسد اجتماعی و بی بند و باری بسیار حساس بود."
همسرش می گوید:
"با مشاهده این امور بسیار ناراحت می شد و رنج می برد. بیشتر توصیه های او دربارۀ حفظ حجاب و شرکت در بسیج ,نمازهای جمعه و حضور در صحنه های سیاسی انقلاب بود. می گفت که باید برای دیگران الگو باشیم و از موقعیتهای خود سوء استفاده نکنیم."
در سال 1365 بمبی در یکی از دبیرستانهای شهر کردکوی کشف شد. تقی کیانی به همراه علی زمانی برای خنثی سازی بمب به محل اعزام شدند. بمب پس از خروج از مدرسه و انتقال به داخل ماشین تویوتامنفجر و در نتیجۀ انفجار، مچ دست راست او قطع شد، بازوی چپش شکست و جراحات شدیدی به شکمش وارد آمد. زمانی هم به شدت مجروح گردید.
بابا علی پاکدل می گوید:
"به هنگام ترخیص از بیمارستان، لباس پاسداری و پوتین نظامی پوشید و با صلابتی کامل از بیمارستان مرخص شدو مردم روستا به خاطر علاقه ای که به او داشتند و مشتاقانه در انتظار بودند از او استقبال به عمل آوردند. وقتی که به روستا وارد شده به رانندۀ آمبولانش گفت که مستقیم به مسجد برود. برای انبوه جمعیت در مسجد روستا سخنرانی کرد. با این سخنرانی، جو را به نفع حزب الله و خانواده های شاهد تغییر داد. بعد از آن در حالی که وضع جسمی مساعدی نداشت از مسجد تا خانه را پیاده پیمود."
کیانی که بر اثر انفجار بمب، یک دست خود را از ناحیه مچ و انگشتان دست دیگرش را از دست داده بود. توسط کمیسیون پزشکی واجد 45 درصد جانبازی و از کارافتادگی شد. با وجود این در 26 اسفند 1365 به جبهه ها رفت و مسئولیت گردان ویژه شهدای لشکر ویژه 25 کربلا را عهده دار شد. در همین دوران وصیت نامه اش را نوشت.
تقی کیانی پس از آخرین عزیمت خود به جبهه چند روزی برای دیدار خانواده به کردکوی بازگشت. همسرش می گوید:
"آخرین شبی که در منزل بود و فردا می خواست به جبهه برگردد ماه رمضان بود بعد از خوردن سحری به نماز صبح ایستاد نمازی که در آن روز به جا آورد در طول زندگی مشترک ندیده بودم در سجده دوم آنقدر گریه کرد که هرگز از او ندیده بودم. بعد از سلام نشست. آنقدر مشغول فکر بود که متوجه هیچ کس نمی شد. حدود دو تا سه ساعت با چشمان بسته در سجاده نشسته بود و عمیقاً به فکر فرو رفته بود. از همان حرکات و عبادت او متوجه خیلی چیزها شدم .صبح که عازم جبهه بود مقداری غذا که برای بین راه او درست کرده بودم به او دادم. وقتی که از بچه ها خداحافظی کرد هنوز از حیاط خارج نشده بود که برگشت و غذا را از ساک بیرون آورد و به یکی از بچه ها داد.
کیانی در عملیات نصر 4 در منطقه ماووت عراق شرکت کرد. در این عملیات ماموریت سختی به لشکر 25 کربلا واگذر شده بود. فرماندهی لشکر گردان ویژه شهدا به فرماندهی کیانی را به ماموریت اعزام کرد. با یانکه این گردان تازه از ماموریت برگشته بود. کیانی به همراه نیروها گردان تحت امر بی درنگ حرکت کردند و با رشادتهایی که از خود نشان دادند ماموریت را با موفقیت کامل انجام دادند. پس از این ماموریت بود که سردار تقی کیانی در ماه مبارک رمضان در حالی که در سجده نماز ظهر و عصر بود در منطقه عملیاتی نصر 4 در ماووت عراق بر اثر اصابت ترکش راکت هواپیماهای عراقی بر پیشانی مجروح شد و در 4 تیر 1366 در بیمارستان – پس از چهل ماه حضور در جبهه های نبرد – به شهادت رسید. پیکر او را در شهر کردکوی تشییع و درگلزار شهدای این شهر به خاک سپردند. از او 5فرزند به یادگار مانده است.
منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثارگران گرگان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید








وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
ولا حولولا قوت الا با لله الملی المظیم حسبنا الله نعم المولی ونعم النصیر٬
العاقبه اهل التقوی والیقین٬ اهدنا الصراط المستقیم٬ اعوذباالله من الشیطان الرجیم٬ ٍان تنصروالله ینصر کم ویثبت اقدامکم وٴاعدوالهم ما استطعتم من قوه من رباط لخیر.
با سلام ودرودبه ارواح طیبه شهدای پاک دامن اسلام وشهدای انقلاب اسلامی شهدای جنگ تحمیلی و به شهدای به خون خفته خطه مازندران بالاخص شهدای محبوب وعزیزروستای والاغوز وبا درود وسلام به رزمندگان جان بر کف اسلام به خصوص برادران بسیجی که اسلام را در این مقطع حساس, روحی دوباره بخشیده اند .
با سلام به امام امت فرمانده کل قوا رهبر جهان اسلام مرجع تشیع جهان.
سلام بردولت مردانی که به خط امام و در مسیر امام خودشان را آماده خدمت به انقلاب اسلامی وملت فداکار ایران کرده اند .با اسلام ودرود به آقا امام زمان (عج)و نائب بر حقش حضرت امام و اولیاءالله و تمام کسانی که مصمم هستند نسبت به اسلام ومسلمین خدمتی کرده با شند .بنده در این موقعیت سرنوشت ساز اسلام که تمامی اسلام در مقابل کل کفرجهان واقع شده است , تصمیم بر آن گرفتم جهت یاری داد ن اسلام که درگیر جنگ با کفر جهانی و استکبا رجهانی آمریکای جنا یتکارمی باشد ,دین خودم را ادا کرده باشم .
بنده افتخارمی کنم لباس مقدس سپاهی را به عنوان یک پاسدار که لباس عزت وافتخار است

و از سالار شهیدان ,حسین بن علی علیه السلام به برادران سپاه ,به عنوان کسانیکه ادامه دهندگان واقعی راه حسین (ع) می باشند ,رسیده است را پوشیده ام.
آن تعهد اخلاقی که به اسلام به امام وارزشهای اسلامی وبه خون شهدا وبه خانواده های شهدا داد م ؛می خواهیم بر مبنای همین تعهد تا آنجائیکه از دستم کار بر می آید کوتاهی نکرده با شم. امروز اسلام در حال جدال و قتال با دشمنان اسلام می باشد ,خوب است آنهائیکه این نظام این قانون و این مکتب را قبول دارند ,در صدد دفاع و حفظ از آن هجرت بکنند از خانه وکاشانه و از کنار زن وفرزند و مال و امکانات مادی جدا شوند ,کوچ بکنند, هجرتی را که اسلام در پیش مسلمانها گذاشته با آن هجرتی که یک سرمایه دار,یک پولداردنبال کسب و کارش می رود ,جهت کسب منفعت شخصی خودش ,فرق می کند .
هجرت اسلام به همان اندازه که اسلام از زادگاه خودش از محل تولد خودش دور می شود به طرف هدف خودش به همان اندازه به خدا نزدیک می شود. یعنی اگر ما از شهرستان کردکوی ازروستای ولاغوز حرکت کنیم به اهواز به منطقه جنگی جنوب کشورمان٬ قطعاً این 1500 کیلومتر راهی را که ما طی می کنیم 1500 کیلومتر به خدا نزدیک شده ایم واز آن طرف 1500 کیلومتر از مادیات ازکارهای ظاهری جدا شده ایم .
ما می توانیم بااین هجرت وبااین حرکت وبااین نیت لله٬ تکلیف انسانی واسلامی وشرعی خودمان رادراین مقطع حساس که اسلام از ما انتظاردارد ,ادا کرده باشیم.
وقتی هجرت کردیم به مکان موعود رسیدیم یعنی آن نقطه ای که بایستی جهاد کنیم, لباس رزم برقامتمان بپوشیم ,سلاح به دست بگیریم وخط مقا بلمان که پشت خط, گریزهائیکه زده شده یک طرفش دشمن٬ طرف خودمان نیروهای خودی قرار گرفته اند. اینجا این نقطه رامی گویند٬ نقطه سرنوشت ساز اسلام وکفر٬ اینجا دیواری است بین اسلام وکفر. این نقطه, نقطه ایست٬ این سرزمین٬ سرزمینی است که مثل حسین (ع) وقتی به سرزمین کربلا رسیده است. همه چیز ,هوش وهواس٬ زمین وزمان٬ درختان وتمام چیزها وطبیعت٬ به حسین (ع) می گفتند که اینجانب نقطه سرنوشت ساز قیام وحرکت تو٬ اینجا است که بایستی پاتوق بگیری٬ اینجاست که باید قیام بکنی ,اینجاست که بایستی اهل وعیا ل خودت را دراسارت کفر ببینی ٬ اینجاست که بایستی بهترین عزیزان خودت راازدست بدهی برای اسلام ٬وقتی به این نقطه رسیدیم کمال رشد فکری ما ومعرفت ما نسبت به خداست .اینجاست که می توانیم سبک با ل شویم . اینجاست که می توانیم نفس آزاد و خیا ل آرام و با قلب پر از اطمینان به خودمان جراعت بدهیم که ای خدا٬ اگرما از زن و فرزند از این چشم داشتهای مادی فاصله گرفتیم به اندازه همین فاصله ها٬ ای خدا به تو نزدیک شده ایم .نزدیک شدن بنده به خدا نشانه این است که انسان به کمال معرفت و شناخت وآگاهی رسیده است .
چطور مسلمانی میتوانیم باشیم که هجرت بکنیم٬ وقتی هجرت کردیم جهاد نکنیم. وقتی جهاد است شهادت را قبول نداشته باشیم.
نماز خوب است٬ خمس خوب است٬زکات دادن خوب است ٬ سفر حج رفتن خوب است٬ اما درراس همه این خوبیها یک چیزی هست که مکمل همه اینهاست؛ این حرکتها و این عمل ها را تکمیل میکند و آن جنگ است .٬شما حساب کنید هرانسانی که در یک دانشکده ای در دانش سرائی چه از لحاظ علمی چه از لحاظ صنعتی و تکنولوژیکی, اگر بخواهد به یک جا و مقام و منصبی از نظر مادی و ظاهری برسد ,امتحانها از او گرفته می شود. در لابلای همه این امتحانها یک امتحان نهائی در میان است. خواندن نماز یک امتحان ,حج رفتن یک امتحان ,روزه گرفتن یک امتحان, زکات و خمس دادن یک امتحان, اخلاق اسلامی داشتن یک امتحان, مساوات داشتن وعدالت را پیاده کردن یک امتحان؛ اما در راس همه این امتحانها ما مسلمانها یک امتحان نهائی داریم که باید رو سفید بیرون بیائیم؛ آن وقت است که می شویم یک انسان کامل, آن امتحان نهائی یک مسلمان جنگ است که وقتی اسلام درگیر جنگ است ,مسلمان خودش را بایستی به حمایت از اسلام که خطرهاِیی است بر اسلام٬ خطرهایی است که اسلام را تهدید می کند ,موانعی که بر سر راه اسلام گذاشته اند, اینجا تکلیف مسلمان این است که هجرت کند, اسلحه به دست بگیرد٬ دفاع کند٬ سینه ها راآماج شمشیرهاویا گلوله های دشمن قرار دهد نه به نیت وانگیزه ای که رفتیم به نیت شهادت ٬نه٬ نیت اصلی ما رضای خداست یا پیروزی یا شهادت که هر دو آنها سعادت است.
اگر ما به این ارزش دست پیدا کنیم اگر مابه این ارزش نزدیک بشویم عن غریب است که در جوار خدا جای بگیرم .آن بنده ای که در جوار خدا جای بگیرد قطعاً انسان ملکوتی است.قطعاً انسان پاک ومطهری است که گناهی ندارد .
آن ادعایی راکه داشته٬ آن شعاری راکه داده٬ این شعار رابا حرکت جان ,با فدای جان, با عشق وعلاقه به آن رسیده وعمل کرده است.
اسلام یک چنین انسانها وعناصری رادوست دارد واسلام این طور انسانها را هم در دنیا وهم در آخرت سعادتمند می کند, اینها را عاقبت به خیر می کند .اینطور انسانها الگو می شوند٬ نمونه می شوند ودرس ومشق انسانهای در اجتماع یا عصر خودش می باشند .
اینجاست که اینجانب تقی کیانی یکی از رزمندگان کوچک میادین جنگ که مدتی بود در اثر انفجاری که درمدرسه شهید رجانی به وجود آمده بود و منافقین سیاه دل وکوردل به حسب ظاهر درسالهای 1359و1360 ,خودشان را به عنوان طرفدار ملت معرفی کرده بودند و همین طرفداران خلق می آیند ,درمدرسه ای که فرزندان همین خلق درآنجا درس می خوانند٬ کسب علم ودانش می کنند, توی آن مدرسه بمب می گذارند.
آنجانیکه سپاه ضامن حفظ جان این ملت که همه چیزش رادر طبق اخلاص نهاده است ,برای حفظ کیان اسلام وارزشهای انقلاب اسلامی ٬ سپاه بایستی به هر طریق که شده است جان مردم را حفظ کند. بنده به اتفاق یکی از برادران سپاهی دیگر رفته بودیم این بمب را خنثی کنیم٬ خوب سانحه ای پیش آمد وبمب منفجر شد و خوشبختانه هیج آسیبی به دانش آموزان نرسید واین سربلندی واین افتخار برای همیشه برای سپاه باقی ماند که فرض اینکه دست راست بنده قطع شده است ودست خودم رافدای این ملت خوب واین دانش آموزان آینده نگر اسلام کرده ام که به خاطرخدا وبرای رضای خدا وبه خاطر اسلام بود .
سر بلند وسرافرازیم واین مدتی را که بنده تحت درمان پزشک بودم ازاینکه عملیا تی در محورهای غرب وجنوب کشور ودرمیادین جنگ انجام می گرفت ازجهتی خوشحال بودم وخیلی مسرور بودم از اینکه رزمندگان اسلام عملیات انجام می دهند وپیروزیهایی را به دست می آورند وآورده اند. پیشروی های کرده اند٬ اسیرها گرفتند٬خوشحالم.اما ازطرفی نگران و ناراحت بودم که چرا خودم درکنار این رزمندگان نیستم در کنار آنها در توی صف وستون آنها حرکت کنم . بنده ای که به عنوان یک پاسدار اسلام به عنوان یکی از عناصر نظامی٬ سیاسی٬ معنوی٬ فرهنگی ٬واقتصادی مطرح باشم اما توی خانه خودم بنشینم فقط فیلم تلویزیون را نگاه کنم. ازاینکه برادران رزمنده سپاهی وارتش وبسیجیان عزیز آن افتخار وعزت وپیروزی وفتح را به دست می آورند ,خوشحال بشوم اما حرکت نکنم اما خودم نروم در میدان جنگ بادشمنان نجنگم .
با افتخارانی که به دست می آید بنده خوشحال می شوم یعنی سرسفره آماده بنشینم, غذا رابخورم و به این فکر نباشم که امکانانش از کجا می آید, چه کسانی تهیه کرده, چه کسی این غذا را می پزد که بنده سر سفره آماده می نشینم واز این غذا استفاده می کنم ومی خورم. اینجاست که از این لحاظ که آنها افتخار به دست می آورند پیروزی به دست می آورند خوشحال بودم وخداراشکر می کردم ,از طرفی اینکه خودم در این عملیات شرکت نداشتم نگران وناراحت وحیرت زده بودم وامروز است که آن ناراحتی هایی که از نظر قلبی وروحی داشتم دیگر به سر رسیده است.
در تاریخ 26/12/1365 باسپاهیان ویژه حضرت مهدی(عج)اگر خدا سعادت بدهد و قسمت بکند می خواهم عازم میدان جنگ بشوم تا آن روحیه گذشته رادر خودم زنده کنم وبه عنوان یک رزمنده خاکی در میدان جنگ اسلحه به دست بگیرم.
تا آنجانیکه از دست من بر می آید رمق و توان دارم جان دهم ,به هر طریق وشکل وشیوه ایی که شده از اسلام دفاع کنم. اگر ماها ییکه می توانیم در میدام جنگ ,بجنگیم به حمایت ازاسلام نرویم وآنجا مبارزه نکنیم پس چه کسی می خواهد ازمرزوبوم اسلام وانقلاب اسلامی وجمهوری اسلامی دفاع کند.حزب الله بودن٬ بسیج بودن٬ انقلابی بودن .فقط در شعار وشعاع نیست ؛درعمل است. اگر شعار می دهیم که حزب الله ودرخط امام هستیم بایستی حرف امام را با متاع جان بخریم .وقتی حرف امام وپیام امام را می شنویم بایستی عمل کنیم٬ بایستی از نزدیک باآن کار ,با آن مشکلات مواجه شویم. امروز مشکلات زیادی رادردرون انقلاب درداخل شهرها وروستاها داریم اما آن چیزی راکه امام انگشت روی آن گذاشته اند و فرمود ند که در رٲس همه امور جنگ است وازآن طرف فرموده است این جنگ اگر بیست سال طول بکشد تا آخر ایستاده ایم .
دلیلی بر این نمی شود که بنده ,یکبار ,دو بار, سه بار,الی بیشتر وکمتر به جبهه رفتم, بگویم تکلیف من تمام شده٬ بنشینیم آنهائی که نرفتند بروند٬ نه از آنجائیکه دشمن این جنگ را طولانی کرده ,از آنجائیکه جنگ دراز مدت شده ,رفتن ما هم بایستی به صورت زنجیری وار تداوم داشته باشد.
اگر جنگ طولانی شده ماندن در جبهه ما هم باید طولانی باشد. اگر فشار جنگ زیاد هست بایستی استقامت و صبر وتحمل خودمان را زیاد کنیم وگسترش بدهیم. اگر چه امروز دشمنان دست به دست همدیگر داده اند, غرب و شرقی که این همه تضاد و اختلاف با هم داشته اند اینها را کنار گذاشته و برای کوبید ن جمهوری اسلامی؛ ما هم بیاییم همه اختلافات را کنار بگذاریم ,به خاطر حفظ اسلام به خاطر سرکوب کردن دشمنان بیائیم یکپارچه بشویم ,وحدت داشته باشیم .
واعتصموا بحبل الله جمیعاً ولا تفرقوا
به ریسمان خدا چنگ زنید واز تفرقه وجدایی بپرهیزید.
آن کسی که در راس این صف و ستون قرار دارد ,حضرت امام است. ببینیم که امام چه می فرمایند. ضرورتها را امام تشخیص می دهند ,موقعیتها را امام تشخیص می دهند, اهمیت هرکاری که اولویتش بیشتر است, بایستی زوتر انجام بگیرد. همان کاری را که امام دستور داده تبعیت کنیم.
امروز جنگی که به این نقطه رسیده است, امروز جنگی که نامش رابه عنوان ایام سر نوشت ساز مسئولین ما نام گذاری کرده اند ,سالی که سال سرنوشت است, سالی که ما بایستی قضیه جنگ رابه جائی برسانیم که رادیو ها ورسانه های گروهی دنیا تمام آنها ئیکه مبلغ باطل هستند؛ اعتراف بکنند که پیروزی قطعی جنگ با جمهوری اسلامی ایران است.
اگرچه آنها امروز می خواهند جنگ رااز راه سیاسی و تبلیغات روانی به پایان برسانند که این خودش از ابتدای جنگ واز تحمل کردن جنگ علیه انقلاب اسلامی سوزنده تر٬ تخریب کننده تر وکشنده تر است. اینجاست که مسئولین آگاه مامتوجه توطئه وخدعه دشمن که این پیشنهاد راکرده اند,شده اند.
این طرح راکه دادند وپاسدار صلحی که بناست بیاید وجنگ را به پایان برساند ,در منطقه بین ایران وعراق در مرزهای بین المللی ما آنجا مستقر بشوند, امکان صددرصد است که آن پاسدار صلحی که می خواهد آمریکا را آنجا بگمارد, اسرائیلی ها باشند که ما از اول انقلاب تا الآن تمام شعارهای ما به این گونه بوده است که اسرائیل را از بین ببریم .
حالا با صلح و سازش خودمان اسرائیل را بیاوریم سر مرز خودمان مسلط بر کشور و اوضاع خودمان بکنیم. اگر ما این صلح و این پیشنهاد را قبول می کردیم قضیه ما مثل قضیه فلسطین ولبنان و الجزایر می شد که آن مصیبت را سر این کشور های جهان سوم ومسلمانهاآوردند .پس امروز جنگ بایستی از راه نظامی با قدرت نظامی با فشار عملیات برق آسای رزمندگان چه در جنوب چه در غرب چه در جبهه میانی تعیین شود.
آنهائیکه در این فکرند جنگ با ید تمام بشود وباید پشت میز مذاکره مسئولان عراق و ایران بنشینند وجنگ از این کانال به پایان برسد. اینها طرفداران بی چون و چرای آمریکا هستند. نظر ما نظر امام است ونظر رزمندگان نظر امام است.
ملاک همه کاروامور ما نظر امام است. هر چیزی راکه امام تشخیص بدهد در رابطه با انقلاب وصدور انقلاب وجنگی که امروز ماباآن درگیر هستیم .نظرامام مقدم است وما از اول جنگ تا الآن از اول انقلاب تا الآن کلمه سازشکارانه ای ازامام ندیدیم .
امام ما را همیشه دعوت به مبارزه وجنگ و قتال با دشمنا نیکه به ما جنگ را تحمیل کردند , می کند و ما را به آن سمت هدایت می کند وما با داشتن این قدرتها واین ارزشها دیگر لزومی ندارد تسلیم دشمنان اسلام و قرآن ومکتب بشویم.
اگر امروز دنیا در پناه یک چیز جاگرفته واگر امروز دنیا یک امداد دارد به نام امداد ابزار و اسلحه٬ ما سه تا امداد و ارکان داریم.
امداد اول ما وقدرت اول ما خداست. ما متکی به قدرت خدا هستیم .سایه خدا برسر ماست .ما به این اعتقادیم در هر جا ئیکه گیر بکنیم وکار ما به مشکلات برخورد بکند امدادهای غیبی خداوند به کمک ما می آید. شما قضیه طبس را در نظر بگیرید که آنها حمله مستقیم به طبس کرده بودند. خدا چطور آنها را با طوفان وباد گوش مالی داد که لاشه های هواپیما های آمریکا هنوز در طبس است .
می خواستند کودتابکنند . جنگهای مسلحانه را ,اختلافهای شهری وروستایی راو...
با امداد غیبی ٬ خدعه ها یشان یکی پس از دیگری خنثی می شود. پس اگر دنیا در پناه یک امداد جا گرفته به نام ابزار٬ ما سه تا قدرت داریم اول قدرت خدا و دوم قدرت رهبری وقدرت امامت و مرجعیت و فرماندهی کل قوا .
اگر بلوک غرب رهبری مثل ریگان دارد که یک هنر پیشه سینما بود, رقاصه ویک مشروب خوار یک ورق بازویک آدم بی بند وبار وبی آبرو٬ ما ملت ایران رهبری داریم که نماینده ی امام زمان(عج) است .
یک ارزش است که نماینده ی امام زمان قائم مقام امام زمان بر سر ما به عنوان رهبر به عنوان امام وفرمانده کل قوا بیاید, مردم را هدایت کند . قدرت سوم ما قدرت ملت ما است که این انقلاب مردمی مااست .مردم انقلاب را نگه می دارند. مردم مشکلات را به جان می خرند. مردم جنگ را تامین می کنند, هم از لحاظ مالی , یعنی یک پدری هم فرزندش رابه جبهه می فرستد وبعد از چند روزی بلند گوهای ستاد پشتیبانی جبهه های جنگ وقتی که داخل روستا می آید همان پدری که فرزندش رابه جبهه فرستاده , اولین کسی است که به جبهه کمک مالی می کند .بعد آمریکا وکشورهای دیگر حتی صدام اینها فقط پشتوانه ای که دارند ارتش حقوق بگیر وبه اندازه ای که پول دریافت می کند برای ارتش خودش کار می کند اما ملت ما برمبنای خدا,برای کسب فیض ,با شناخت ومعرفت برای این ارزشها انسانی واسلامی چه به آنها پول بدهند یا ندهند,چه بالای سرشان باشند یا نباشند, این ارزشها را دنبال می کنند.
ما با داشتن این موقعیت واین ارزش واین ویژگی شکست در مکتب ما نیست .
اگرحساب کنیم و بررسی کنیم این هست که در کشوری که نیروی مردمی دارد ,پایگاه و همت وحرکت و قیام و انقلاب مردمی دارد ,شکست در آن راه ندارد چون همه چیز را مردم دنبال می کنند .همه چیز را مردم مراقبند, همه چیز را مردم تحمل می کنند اگر بناست که قیام بکنند قیام می کنند, اگر بناست راهپیمایی کنند, اگر بناست فریاد بکشند ,می کشند واگر بناست با جبهه بروند و به جبهه میروند به هر طریقی که بخواهند انقلاب از اینها استفاده بکند اینها با جان ودل آماده خدمت هستند پس ما پیروزیم ما به همه این سرد مداران منافقین و ضد انقلاب وآنهائیکه بی تفاوتند می گوئیم که ما پیروزیم چرا که اسلام پیروز است چرا که حسین (ع) پیروز است نه یزید٬ یزید نابود است یزید صفتان نابودند حسین وحسین صفتان پیروزند .این جنگ به نفع ما به پیروزیمی رسد چرا که اسلام و قرآن پیروزاست در رأس همه اینها خدا پیروز است. آن کسی که در بلندترین نقاط طبیعت آسمان تا زمین قرار دارد خداست ٬ پس برنده ما هستیم که طرفدار خدائیم نه آنهائیکه طرفدار مخالف خدایند, منکر خدایند .من سفارشی به برادران پایگاه حضرت امام کاظم (ع) ولاغوز می کنم که همچنان گذشته در صحنه انقلاب باشند, انقلاب را حمایت کنند ,در خط امام باشند و از امام تبعیت کنند.
جانشین امام روحانیتی است که در خط امام هستند وبا دیگر یاران امام نظر خوش دارند وباآنها هماهنگند. ازآن یار امام٬ از آن روحانی که در خط امام است٬ فاصله نگیرید. نزد یکتر بشویم به آنها وخط بگیرید وهر چه آنها گفتند بدانید که حرف امام است وحرف امام٬ حرف امام زمان است وحرف امام زمان حرف خداست.
برادران پایگاه امام موسی کاظم (ع) ولاغوز واقعا در امتحان خوب در آمدند وآن امتحاناتی که اسلام از آنها می خواست از آن امتحان رو سفید در آمدند و آن چیزیکه اسلام, آن انتظاری که اسلام از آنهاداشته ازاین امتحان روسفید بیرون آمدند .من از برادران پایگاه امام موسی کاظم (ع) ولاغوز تشکر می کنم. از خانواده های معظم شهدای ولاغوز تشکر می کنم. به خصوص از خانواده های معظم شهدا که مخلصند و مومن هستند .ضمن اینکه شهید دادند ,فرزند دادند ,برادر دادند ؛خودشان هم دربست در اختیار انقلاب در داخل تشکیلات پایگاه خدمت می کنند. این طور خانواده های شهدا بها ءومنزلت در پیش خدا دارند. ما راضی از اینها هستیم انشاء الله خداوند از اینها راضی باشد.
اگر من شهید شدم به خانواده خودم توصیه می کنم برادران پایگاه امام موسی کاظم (ع) ولاغوز٬ برادران پاسدار ولاغوز کل سپاه کردکوی وبرادران بسیجی ولاغوز و خانواده های شهدائیکه در پایگاه فعالیت داشتند ,همانند شما خانواده من صاحب عزا و صاحب مراسم می باشند. نظر آنها را همچنان نظر من ونظر خودتان مقدم بدارید. در مراسم تشیع جنازه من خیلی با احترام تشیع جنازه بشود سرو صدا نشود خدای نکرده گریه بلند نکنید داد و بیدادنکنید چون شهادت افتخار است, چون شهادت سعادت می آورد,چون شهیدافضل است. من از خانواده خودم , از برادران خودم , از فامیلهای خودم می خواهم که اصلاسر وصدا نکنند. هر طوریکه برادران پایگاه امام موسی کاظم (ع) تصمیم گرفتند که مراسم تشیع جنازه ام را ومراسم عزا داریم را بچرخانند از آنها قبول کنید. آنهاخوبی مارا می خواهند. مابا هم بودیم ,ماهم لباس بودیم .من از صمیم قلب برادران پایگاه امام موسی کاظم(ع) ولاغوز را دوست دارم ,به خصوص برادران پاسدار وبرادران خانواده های شهیدا ئیکه در پایگاه فعالیت دارند .سفارش می کنم بعد از شهادت من جنگ را فراموش نکنید وتبعیت از امام بکنید دستورات امام را انجام دهید. ببینید امام چه می گو ید هرچه امام گفتند همان را انجام بدهید. حرف مسئولین در خط امام را گوش دهید وعمل بکنید وفاصله از آنها نگیرید .
من به فرزندان خودم توصیه می کنم سه تا فرزند پسر دارم ویک فرزند دختر .فرزندان پسرم را توصیه می کنم که همه شان از احمد کیانی٬امیر کیانی٬ وسیف الله کیانی ,توصیه می کنم وقتی بزرگ شدندوبه سن بلوغ رسیدند به لباس مقدس سپاهی در بیایند واین لباسی هست که می تواند خدمت به اسلام بکنند. لباسی است که تا ظهور امام زمان (عج) انشاالله باقی میماند وهمین لباس است که میتواند قشون امام زمان بشود وبا دشمنان امام زمان بجنگد .به فرزندان خودم توصیه می کنم که لباس مقدس سپاهی را بر قامت بپوشند وبه خدمت مقدس جمهوری اسلامی مشغول بشوند.
به دخترم مریم کیانی توصیه می کنم ایشان هم اگر می توانند واگر مایل باشند در قسمت خواهران این نهاد مقدس سپاه مشغول خدمت بشوند .
به همسرم توصیه می کنم در رابطه با شهادت من ناراحت نباشد چون شهادت از حسین(ع) است که به ما رسیده است.
شهادت ارثی است که از انبیاء به ما رسیده وما بایستی در این راه قدم بر داریم ,هجرت کنیم وجهاد بکنیم یا پیروزیم یا سعادتمند. والسلام تقی کیانی



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گلستان ,
برچسب ها : کياني , تقي ,
بازدید : 307
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]
مداح ,تقي

 

بيست و يکمين روز مرداد هزار و سيصد و چهل و سه ه ش در سمنان به دنيا آمد. دومين شهيد خانواده بود. برادرش رمضان مداح در سال شصت و دو به شهادت رسيد. تحصيلات ابتدايي را در مدرسه مهران تمام کرد. بعد از آن تا دوم دبيرستان در رشته مکانيک در هنرستان شهيد عباسپور درس خواند. با تشکيل بسيج به عضويت اين نهاد مردمي در آمد و در آن جا فعاليت مستمّر داشت. از سال شصت و يک تا شصت و هفت، پنج بار به جبهه اعزام شد که چهار بار مسؤول محور شناسايي و يک بار هم حفاظت اطلاعات تيپ 12قائم (عج) بود.
ازدواج کرد و دو پسر از او به يادگار مانده است.در طول پنجاه و دو ماه حضور پر تلاشش در جبهه‌ها، سه بار مجروح شد. يک بار از ناحيه پشت بر اثر برخورد ترکش در طي عمليات والفجر هشت، بار دوم دست راستش ترکش خورد و بار سوم پايش مجروح شد.
در ششمين روز مرداد هزار و سيصد و شصت و هفت در منطقه اسلام‌آباد غرب، فرمانده شناسايي محور بود که طي عمليات مرصاد در اثر برخورد ترکش به شهادت رسيد.پيکر مطهرش در گلزار شهداي سمنان امامزاده يحيي عليه‌السلام به خاک سپرده شد.
منبع: پايگاه اينترنتي کنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد سمنان



وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
خدايا! به فرمان تو و فقط براي رضاي تو و براي خدمت به مردم و دين اسلام به جهاد مي‌روم، پس خدايا! جهادم را کفاره گناهانم قرار بده و مرا در درگاهت بپذير.
امت شهيدپرور ايران! جبهه‌ها را پر کنيد و در نماز جمعه شرکت نماييد.
مادرجان! مي‌دانم که داغ فرزند خيلي سخت است، ولي از شما انتظار دارم مثل حضرت زينب سلام‌الله عليها صبور باشيد تا دشمن شاد نشود.
پدر عزيزم! مي‌دانم که براي بزرگ کردنم خيلي زحمت کشيده‌اي، از تو مي‌خواهم مرا ببخشي. از اين که شما را تنها گذاشتم فقط به خاطر وظيفه سنگين‌تري که بر دوش داشتم و آن دفاع از اسلام و ايران بود.
از همه شما مي‌خواهم امام را دعا کنيد. حلالم کنيد و برايم قرآن بخوانيد. تقي مداح

 

خاطرات
باز نويسي خاطرات از فاطمه آلبويه
حسين مداح ،برادر شهيد:
نيمه‌ي دوم سال هزار و سيصد و پنجاه و شش بود. من، تقي مداح و چند تن از دوستان ديگر در مسجد عابدينيه نشسته بوديم. حاج آقا عبدوس راجع‌ به امام خميني و دفاع از اسلام و ولايت فقيه سخنراني مي‌کرد. هنوز مجلس به پايان نرسيده بود که چند نفر با ايشان و اطرافيانش درگير شدند و به زور حاج آقا را بردند. خيلي ناراحت شديم.
تقي گفت:« همين روحاني‌ها هستن که از امام خميني پشتيباني مي‌کنن، بايد ازشون حمايت کنيم. ».
پرسيديم:« به نظرت اونها کي بودن؟ ».
تقي گفت:« معلومه ديگه ساواکي بودن، بايد کاري کنيم که حاج آقا آزاد بشه. ».
خيلي تلاش کرديم تا بالاخره حاج آقا را آزاد کردند.

مهدي شجاعيان:
هم محلي بوديم. در يک پايگاه بسيج فعاليت داشتيم. خيلي وقت‌ها با هم صحبت مي‌کرديم. چند بار گفت:« مهدي! اين شهدا رو ببين با اين که سابقه‌ي من توي جبهه‌ بيشتره، ولي شهيد نشدم. شايد به خودم مغرور شدم، حتماً خدا مي‌گه تو که براي من به جبهه نيومدي. بايد خودم رو مثل شهدا پاک کنم.».

وقتي حلبچه را عراقي‌ها بمباران کردند، دستور دادند همه نيروها عقب‌نشيني کنند. ما دوباره برگشتيم تا منطقه را پاک سازي کنيم.
نزديک غروب بود که به منطقه رسيديم. مداح زودتر از ما رسيده بود. به کارها رسيدگي مي‌کرد، اما چشم از چهره شهدا برنمي‌داشت. نگاهشان مي‌کرد و اشک مي‌ريخت. آخرين باري بود که او را ديدم.

حسين ،برادر شهيد:
در را باز کردم. تقي پشت در بود. خيلي تعجب کردم. دست راستش در گچ بود و پايش هم مي‌لنگيد. گفتم:« سلام داداش! تو که گفته بودي منطقه هستي، پس چرا... ».
نگذاشت حرفم تمام شود که گفت:« عليک سلام! بگذار بيام تُو بعد سؤال پيچم کن. ».
گفتم:« چشم حتماً! ».
کمي که نشستيم، گفت:« داداش! زحمت مي‌کشي کمک بدي؟ مي‌خوام برم حموم. ».
گفتم:« تو جون بخواه داداش جون! ».
کمکش کردم. دستش را با پلاستيک پوشاندم و به حمام رفتيم. روي پشت و گردنش پر از جاي ترکش و زخم بود. انگار آب جوش روي پوستش ريخته بودند. گفتم:« مثل اين که حسابي از خجالتت در اومدن؟ ».
گفت:« آره ديگه اين هم از لطف عراقي‌هاست. تازه حالا تو داري بعد از چند وقت که توي بيمارستان بستري بودم زخمهام رو مي‌بيني، اگه روزهاي اول مي‌ديدي چي مي‌گفتي؟».
گفتم:« حالا واجب بود حموم بري؟ نکنه مي‌خواي جايي بري؟».
گفت:« آره، دلم براي همه تنگ شده، مي‌خوام همه‌ي فاميل رو ببينم. ».

دوستانش تعريف مي کردند:
نيروهاي اطلاعات و عمليات بود. طرح و نقشه‌ي عمليات را آماده مي‌کرد. خودش جلوتر مي‌رفت و فرمانده گردان هم پشت سرش تا نيروها را به موقع به محل شروع عمليات برساند.
يک بار خودش نيروها را تا بعد از پاتک هدايت کرد. گفت:«همه بايد قوي باشيم. نبايد از خودمون ضعف نشون بديم. ».
حاج‌آقا غريبشاه و آقاي سيادت و سيدتقي شاهچراغي هم بودند. پاتک با موفقيت تمام شد.
فرداي آن روز در نماز جمعه، آقاي خامنه‌اي اعلام کرد:« ديشب به ياري خدا و کمک رزمندگان اسلام پيروزي بزرگي نصيب‌مون شد. ».

همسر شهيد:
انتظارمان به پايان رسيد. به بيمارستان رفتيم. تا چند ساعت بعد پسرم به دنيا آمد. از خوشحالي روي پا بند نبود.
پرسيدم:« حالا که بچه‌دار شدي مي‌خواي چکار کني؟ ».
گفت:« اول خدا رو صد هزار بار شکر مي‌کنم که هر دوتون سالم هستين. ».
گفتم:« خب بعدش چي؟ ».
گفت:« تا چهل روز پيش‌تون مي‌مونم. تُو همه‌ي کارها هم کمک‌تون مي‌کنم، اما از يک چيز مي‌ترسم. ».
پرسيدم:« از چي؟ ».
گفت:« مي‌ترسم جنگ تموم بشه و من لياقت نداشته باشم شهيد بشم.».

تقي اصرار داشت زميني را که به ما داده بودند زودتر بسازيم. پرسيدم:«چرا اين قدر عجله داري؟ مدت زيادي نيست که زمين رو به ما دادن.».
گفت:« دلم مي‌خواد شما توي خونه‌اي زندگي کنين که مال خودتون باشه.».
گفتم:« ان‌شاءالله که هر سه تامون با هم زير يک سقف زندگي کنيم. ».
گفت:« توکل به خدا! من باشم يا نباشم، مي‌خوام شما مستقل زندگي کنين. ».

قرار بود تا چند روز بعد اعزام شود اما روحيه‌اش با دفعه‌هاي قبل فرق داشت. به من سفارش کرد که مواظب خودم و فرزندانم باشم.
ميثم خيلي بي‌قراري مي‌کرد. او را بغل کرد و بوسيد.
از همه خداحافظي کرد و رفت. بار آخري بود که او را بدرقه کردم.

برادر شهيد:
صبر کرد تا شيفت نگهبان‌ها عوض شود. مي‌دانست آنها کلافه‌ي خواب هستند. از زير سيم خاردار رد شد. کم‌کم جلو رفت تا به سنگر مخابراتي رسيد. خودش را به داخل سنگر کشيد. دو نفر آن جا بودند. يکي خواب بود و ديگري معلوم نبود خواب است يا بيهوش.
آرام آرام جاي پا پيدا کرد. داخل سنگر را خوب گشت. نقشه‌ها را پيدا کرد. آنها را تا کرد و داخل لباسش جاي داد. خواست از سنگر خارج شود که پايش به بي‌سيم چي برخورد کرد. صداي ناله مرد بلند شد. تقي خودش را به ديوار سنگر چسباند و آرام بيرون آمد. در دل تاريکي شب حواسش را جمع کرد تا به طرف جبهه ايران بيايد. ناگهان صدايي شنيد.
سرباز عراقي که داشت بيرون سنگرها کشيک مي‌داد، او را با بي‌سيم‌چي عوضي گرفته بود و با صداي بلند از او ساعت را مي‌پرسيد. تقي معطل نکرد. داد زد:« کاکا! ثلاث. ». سرباز عراقي سري تکان داد و گفت:« شکراً! ». بعد از آن جا دور شد. تقي نفس راحتي کشيد و به سمت خاک ايران برگشت.

عين‌الله کردي نسب:
در اطلاعات و عمليات لشکر هفده علي بن ابيطالب عليه‌السلام با هم بوديم. براي شناسايي به اين طرف و آن طرف مي‌رفتيم و مي‌آمديم. بعد از عمليات بدر از روستاي النهله‌ي عراق گذشتيم.
به منطقه‌اي رسيديم که کاملاً در ديد عراقي‌ها قرار داشت. بايد طوري رد مي‌شديم که ما را نبينند. به هم نگاه کرديم. قرار شد اول من رد شوم. رد شدم. چيزيم نشد. نوبت تقي بود. داشت به طرفم مي‌آمد که يک گلوله به دستش خورد. داد زد:« عين‌الله جان! زود بيا من رو به عقب برسون! ».
به طرفش دويدم. او را به عقب بردم تا در بيمارستان بستري شود. بين راه، بعد از کلي تشکّر گفت:« تعجب نکن که من اين طوري ازت کمک خواستم، آخه داداشم پارسال شهيد شده، مي‌دونم که پدر و مادرم فعلاً تحمل شنيدن خبر شهادت منو ندارن. ».

برادر شهيد:
ساعت حدود دو و نيم بعدازظهر بود. هواي گرم تابستان همه را کلافه کرده بود. همسر برادرم براي بار دوم باردار بود. همه براي بدرقه جلوي اداره‌ي سپاه سمنان جمع شده بوديم. ميثم خيلي گريه مي‌کرد. دائم به پدرش نگاه مي‌کرد و بي‌تابي‌اش بيشتر مي‌شد. تقي با لباس سبز، آماده‌ي رفتن بود. به خاطر گريه بچه‌اش خيلي ناراحت شد. بچه را بغل کرده بود و راه مي‌برد. از مغازه کنار خيابان برايش شکلات خريد و در دهانش گذاشت. ميثم کمي آرام شد. همسر برادرم با چشمان اشک آلود به آنها نگاه مي‌کرد.
بالاخره ساعت چهار بعدازظهر شد. تقي پسرش را زمين گذاشت و با همه‌ي ما خداحافظي کرد و همراه بقيه رزمنده‌ها سوار ميني‌بوس شد. روي صندلي که نشست، براي همه دست تکان داد. ما هم برايش دست تکان مي‌داديم. ميثم همچنان گريه مي‌کرد.

برادر شهيد:
مدتي بعد از تقي، من هم به جبهه سردشت کردستان اعزام شدم. مسؤوليتم خدمت در واحد تدارکات بود.
در همان زمان در ستاد جهادسازندگي، خبرهايي از شهادت حاج‌محمود اخلاقي و چند نفر ديگر را شنيدم. خيلي دوست داشتم بدانم حال برادرم چطور است اما نشد.
به من مرخصي دادند تا به سمنان برگردم. سوار ماشين که شدم، راننده از من پرسيد:« از برادرت خبر داري؟ مي‌دوني شهيد شده يا نه؟ ».
گفتم:« خيلي سعي کردم از او خبر بگيرم ولي نشد. ».
راننده با دستپاچگي گفت:« ان‌شاءالله که خيره! ».
وقتي به سمنان رسيديم، همزمان با ما ماشين حمل شهدا هم رسيد. با تعجب ديدم خبر درست بوده و پيکر برادرم را تحويلم داد. چند ماه بعد دومين پسر برادرم به دنيا آمد.

حسين شريف‌نيا:
قرار بود من خبر شهادتش را براي خانواده‌اش ببرم. خيلي با خودم کلنجار رفتم. به خودم قول دادم هرکاري که از دستم برمي‌آمد براي آنها انجام دهم ولي مي‌دانستم که نمي‌توانم جاي خالي او را برايشان پر کنم.
بالاخره جلوي در خانه‌شان رسيدم. در باز بود. زنگ را فشار دادم. با شنيدن صداي بفرماييد وارد خانه شدم. ميثم جلوي در اتاق ايستاده بود. يا الله گفتم و به طرف اتاق رفتم. ميثم دويد و بغل مادر بزرگش نشست. سلام و عليکي کردم و گوشه اتاق نشستم.
مادرش پرسيد:« پسرم! از تقي برامون خبر آوردي؟ ».
گفتم:« راستش قرار شد خبر بيارم که پسرتون طي عمليات مرصاد شهيد شده. ».
چند لحظه ساکت به عکس تقي که در قاب چوبي روي طاقچه بود نگاه کرد. بعد ميثم را محکم‌تر بغل کرد و گفت:« من او رو براي رضاي خدا فرستادم. حالا هم خدا رو شکر مي‌کنم که حسين منو پذيرفت. ».

همسر شهيد:
دلم شور مي‌زد اما نمي‌دانستم چرا؟ سعي کردم آرامشم را حفظ کنم ولي نمي‌شد.
خانواده‌ شوهرم با هم صحبت مي‌کردند، تا مرا مي‌ديدند ساکت مي‌شدند. انگار در نگاهشان چيزي بود که دلشوره‌ام را بيشتر مي‌کرد. شايد تقي براي بار چهارم زخمي شده باشد. نمي‌دانم ياد خواب‌هاي سه‌ شب گذشته‌ام افتادم. انگار جسدي که ديدم مال تقي بود. يا نه شخص ديگري شهيد شده بود و من او را مي‌ديدم.
ديگر طاقت نياوردم. سراغ مادرش رفتم. باز هم گوشه‌اي نشست و به عکس تقي زلّ زده بود. کنارش نشستم. تا متوجه من شد، عکس را روي زمين گذاشت و لبخندي بر لبش نشست.
گفتم:« مامان! خبري شده؟ ».
گفت:« نه، همه خوبن. ».
گفتم:« اگه خبري از تقي دارين به من هم بگين. ».
گفت:«دخترم! تو بارداري. بايد به فکر سلامتي خودت و بچه‌ات باشي.».
گفتم:« مامان! سه‌ شبه که خواب يک شهيد رو مي‌بينم. دلم شور مي‌زنه. نکنه تقي هم شهيد شده. ».
ديگر طاقت نياورد. از هق‌هق گريه‌اش فهميدم تعبير خوابم چيست.

باز هم گريه مي‌کرد و سراغ پدرش را از من مي‌گرفت. خيلي سعي کردم که آرامش کنم اما گريه‌اش بيشتر مي‌شد. چشمش که به موتور هونداي پدرش که گوشه حياط بود افتاد، به طرفش دويد و گفت:« مامان! به بابا بگو بياد من رو با موتور ببره دور بزنيم. ».
کار هر روزش شده بود که روي موتور منتظر بنشيند تا شايد تقي برگردد.
ديگر طاقت نياوردم. مجبور شدم موتور را بفروشم.

حسن ادب:
مرداد هزار و سيصد و شصت و هفت بود. حمله نيروهاي منافق، با استقامت رزمنده‌هاي ايراني مخصوصاً تيپ دوازده قائم عجل‌الله مواجه شد. منافقان شكست خوردند.
صبح روز ششم مرداد به اتفاق برادران: حاج محمود اخلاقي، تقي مداح، محمدرضاخالصي، حاج مرتضي مطيعي، رضا سلامي، حاج سيداسماعيل سيادت و رضا قنبري به منظور شناسايي منطقه و همچنين در صورت نياز، كمك به نيروها سوار يك تويوتاي تك كابين شديم. از اسلام آباد به طرف سرپل ذهاب حركت كرديم.
بعد از ورود به شهر اسلام‌آباد و رسيدن به كرند در پاسگاه نيروي انتظامي توقّف كرديم. آن جا بود که فهميديم برادرها تعدادي از منافقان را اعدام كردند. همچنين يك ماشين پر از امكانات؛ مثل پرچم‌، بي‌سيم، مقداري مهمّات، سوخت و حتي مقداري قرص را به غنيمت گرفته بودند.
خواستيم غنايم را به مقرّ تيپ برگردانيم. حاج محمود اخلاقي گفت:«برادرها! مگه ما براي غنيمت گرفتن اومديم. سوار ماشين بشين، زودتر راه بيفتيم. ».
همه سوار ماشين شديم. برادر مداح و حاج سيداسماعيل با هم گل مي‌گفتند و گل مي‌شنيدند. سيد اسماعيل ‌گفت:« من جلوي در مي‌نشينم. ».
تقي ‌گفت:« تا حالا عقب نشسته بودم، الآن بايد جلو بنشينم. ».
صبحت‌شان بالا گرفت. بالاخره حاج محمود اخلاقي پشت فرمان نشست. محمدرضا خالصي سمت راست و تقي مداح هم كنار او جلوي در نشست.
حاج مرتضي مطيعي، رضا قنبري و حاج رضا سلامي هم بودند. عقب تويوتا نشستيم.
از شهر كرند گذشتيم. به گردنه پاتاق نزديك شديم. خواستيم از گردنه عبور كنيم كه ناگهان از سمت راست جادّه از روي ارتفاع به ما تيراندازي شد. چند تير به رکاب ماشين اصابت کرد و در پي تيراندازي از روبه رو، صداي انفجاري غافلگيرمان كرد. سرم را خم كردم تا كمتر آسيب ببينم.
چند لحظه بعد، متوجه شديم گلوله آرپي‌جي به سمت ما شليك شده است. سرم را بلند كردم. ديدم در اثر انفجار درهاي تويوتا خود به خود باز شده بود.
حاج محمود را ديدم كه به سمت كرند مي‌دويد. رضا قنبري كه تا چند لحظه پيش كنار دستم نشسته بود، اما حالا سر در بدن نداشت.
صداي گلوله قطع نمي‌شد. من و حاج رضا مطيعي از ماشين پايين پريديم و به سمت بالاي جادّه رفتيم. كم‌كم صداي گلوله‌ها قطع شد.
ناگهان حاج مرتضي داد زد:« بيايين اين جا! ».
به سمت او دويديم. جلوتر كه رسيديم، با پيكر شهيد حاج محمود اخلاقي كه روي زمين افتاده بود، مواجه شديم.
باز هم جلوتر رفتيم. بيست سي متر به طرف سر پل ذهاب، سيداسماعيل را ديديم که مجروح روي زمين افتاده بود. به سمت ماشين برگشتيم. پيكر تقي مداح و محمدرضا خالصي داخل ماشين بود. اجساد مطهر شهدا را عقب تويوتا گذاشتيم تا توسط برادران به اسلام‌آباد منتقل شود.



آثار باقي مانده از شهيد

بسم الله الرحمن الرحيم
« ان الّذين لايرجون لقائنا و رضوا بالحيوه الدنيا و... همانا کساني که باز نمي‌گردند براي ديدار ما راضي مي‌شوند به زندگي دنيايي و آرامش مي‌يابند با آن، ايشان از آيات و نشانه‌هاي ما غافل هستند. ».
معبود من! مي‌دانم که تو آنها را فرا خواندي، چطور من زنده باشم و نفس بکشم در حالي که همه دوستانم به سوي تو پر کشيدند.
بارالها! مي‌ترسم آن طوري که غلام بايستي در برابر اربابش اداي وظيفه بکند، کاري نکرده باشم. پس خودت گناهانم را ببخش و اجازه بده به سويت پرواز کنم، نه اين که جزء کساني باشم که از يادت غافل هستند.
جهاد دري است از درهاي بهشت که خداوند آن را بر روي مؤمنين بسيار خاص مي‌گشايد. (امام علي عليه‌السلام)



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : مداح , تقي ,
بازدید : 184
[ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,776 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,877 نفر
بازدید این ماه : 3,520 نفر
بازدید ماه قبل : 6,060 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک