فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

مداح ,تقي

 

بيست و يکمين روز مرداد هزار و سيصد و چهل و سه ه ش در سمنان به دنيا آمد. دومين شهيد خانواده بود. برادرش رمضان مداح در سال شصت و دو به شهادت رسيد. تحصيلات ابتدايي را در مدرسه مهران تمام کرد. بعد از آن تا دوم دبيرستان در رشته مکانيک در هنرستان شهيد عباسپور درس خواند. با تشکيل بسيج به عضويت اين نهاد مردمي در آمد و در آن جا فعاليت مستمّر داشت. از سال شصت و يک تا شصت و هفت، پنج بار به جبهه اعزام شد که چهار بار مسؤول محور شناسايي و يک بار هم حفاظت اطلاعات تيپ 12قائم (عج) بود.
ازدواج کرد و دو پسر از او به يادگار مانده است.در طول پنجاه و دو ماه حضور پر تلاشش در جبهه‌ها، سه بار مجروح شد. يک بار از ناحيه پشت بر اثر برخورد ترکش در طي عمليات والفجر هشت، بار دوم دست راستش ترکش خورد و بار سوم پايش مجروح شد.
در ششمين روز مرداد هزار و سيصد و شصت و هفت در منطقه اسلام‌آباد غرب، فرمانده شناسايي محور بود که طي عمليات مرصاد در اثر برخورد ترکش به شهادت رسيد.پيکر مطهرش در گلزار شهداي سمنان امامزاده يحيي عليه‌السلام به خاک سپرده شد.
منبع: پايگاه اينترنتي کنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد سمنان



وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
خدايا! به فرمان تو و فقط براي رضاي تو و براي خدمت به مردم و دين اسلام به جهاد مي‌روم، پس خدايا! جهادم را کفاره گناهانم قرار بده و مرا در درگاهت بپذير.
امت شهيدپرور ايران! جبهه‌ها را پر کنيد و در نماز جمعه شرکت نماييد.
مادرجان! مي‌دانم که داغ فرزند خيلي سخت است، ولي از شما انتظار دارم مثل حضرت زينب سلام‌الله عليها صبور باشيد تا دشمن شاد نشود.
پدر عزيزم! مي‌دانم که براي بزرگ کردنم خيلي زحمت کشيده‌اي، از تو مي‌خواهم مرا ببخشي. از اين که شما را تنها گذاشتم فقط به خاطر وظيفه سنگين‌تري که بر دوش داشتم و آن دفاع از اسلام و ايران بود.
از همه شما مي‌خواهم امام را دعا کنيد. حلالم کنيد و برايم قرآن بخوانيد. تقي مداح

 

خاطرات
باز نويسي خاطرات از فاطمه آلبويه
حسين مداح ،برادر شهيد:
نيمه‌ي دوم سال هزار و سيصد و پنجاه و شش بود. من، تقي مداح و چند تن از دوستان ديگر در مسجد عابدينيه نشسته بوديم. حاج آقا عبدوس راجع‌ به امام خميني و دفاع از اسلام و ولايت فقيه سخنراني مي‌کرد. هنوز مجلس به پايان نرسيده بود که چند نفر با ايشان و اطرافيانش درگير شدند و به زور حاج آقا را بردند. خيلي ناراحت شديم.
تقي گفت:« همين روحاني‌ها هستن که از امام خميني پشتيباني مي‌کنن، بايد ازشون حمايت کنيم. ».
پرسيديم:« به نظرت اونها کي بودن؟ ».
تقي گفت:« معلومه ديگه ساواکي بودن، بايد کاري کنيم که حاج آقا آزاد بشه. ».
خيلي تلاش کرديم تا بالاخره حاج آقا را آزاد کردند.

مهدي شجاعيان:
هم محلي بوديم. در يک پايگاه بسيج فعاليت داشتيم. خيلي وقت‌ها با هم صحبت مي‌کرديم. چند بار گفت:« مهدي! اين شهدا رو ببين با اين که سابقه‌ي من توي جبهه‌ بيشتره، ولي شهيد نشدم. شايد به خودم مغرور شدم، حتماً خدا مي‌گه تو که براي من به جبهه نيومدي. بايد خودم رو مثل شهدا پاک کنم.».

وقتي حلبچه را عراقي‌ها بمباران کردند، دستور دادند همه نيروها عقب‌نشيني کنند. ما دوباره برگشتيم تا منطقه را پاک سازي کنيم.
نزديک غروب بود که به منطقه رسيديم. مداح زودتر از ما رسيده بود. به کارها رسيدگي مي‌کرد، اما چشم از چهره شهدا برنمي‌داشت. نگاهشان مي‌کرد و اشک مي‌ريخت. آخرين باري بود که او را ديدم.

حسين ،برادر شهيد:
در را باز کردم. تقي پشت در بود. خيلي تعجب کردم. دست راستش در گچ بود و پايش هم مي‌لنگيد. گفتم:« سلام داداش! تو که گفته بودي منطقه هستي، پس چرا... ».
نگذاشت حرفم تمام شود که گفت:« عليک سلام! بگذار بيام تُو بعد سؤال پيچم کن. ».
گفتم:« چشم حتماً! ».
کمي که نشستيم، گفت:« داداش! زحمت مي‌کشي کمک بدي؟ مي‌خوام برم حموم. ».
گفتم:« تو جون بخواه داداش جون! ».
کمکش کردم. دستش را با پلاستيک پوشاندم و به حمام رفتيم. روي پشت و گردنش پر از جاي ترکش و زخم بود. انگار آب جوش روي پوستش ريخته بودند. گفتم:« مثل اين که حسابي از خجالتت در اومدن؟ ».
گفت:« آره ديگه اين هم از لطف عراقي‌هاست. تازه حالا تو داري بعد از چند وقت که توي بيمارستان بستري بودم زخمهام رو مي‌بيني، اگه روزهاي اول مي‌ديدي چي مي‌گفتي؟».
گفتم:« حالا واجب بود حموم بري؟ نکنه مي‌خواي جايي بري؟».
گفت:« آره، دلم براي همه تنگ شده، مي‌خوام همه‌ي فاميل رو ببينم. ».

دوستانش تعريف مي کردند:
نيروهاي اطلاعات و عمليات بود. طرح و نقشه‌ي عمليات را آماده مي‌کرد. خودش جلوتر مي‌رفت و فرمانده گردان هم پشت سرش تا نيروها را به موقع به محل شروع عمليات برساند.
يک بار خودش نيروها را تا بعد از پاتک هدايت کرد. گفت:«همه بايد قوي باشيم. نبايد از خودمون ضعف نشون بديم. ».
حاج‌آقا غريبشاه و آقاي سيادت و سيدتقي شاهچراغي هم بودند. پاتک با موفقيت تمام شد.
فرداي آن روز در نماز جمعه، آقاي خامنه‌اي اعلام کرد:« ديشب به ياري خدا و کمک رزمندگان اسلام پيروزي بزرگي نصيب‌مون شد. ».

همسر شهيد:
انتظارمان به پايان رسيد. به بيمارستان رفتيم. تا چند ساعت بعد پسرم به دنيا آمد. از خوشحالي روي پا بند نبود.
پرسيدم:« حالا که بچه‌دار شدي مي‌خواي چکار کني؟ ».
گفت:« اول خدا رو صد هزار بار شکر مي‌کنم که هر دوتون سالم هستين. ».
گفتم:« خب بعدش چي؟ ».
گفت:« تا چهل روز پيش‌تون مي‌مونم. تُو همه‌ي کارها هم کمک‌تون مي‌کنم، اما از يک چيز مي‌ترسم. ».
پرسيدم:« از چي؟ ».
گفت:« مي‌ترسم جنگ تموم بشه و من لياقت نداشته باشم شهيد بشم.».

تقي اصرار داشت زميني را که به ما داده بودند زودتر بسازيم. پرسيدم:«چرا اين قدر عجله داري؟ مدت زيادي نيست که زمين رو به ما دادن.».
گفت:« دلم مي‌خواد شما توي خونه‌اي زندگي کنين که مال خودتون باشه.».
گفتم:« ان‌شاءالله که هر سه تامون با هم زير يک سقف زندگي کنيم. ».
گفت:« توکل به خدا! من باشم يا نباشم، مي‌خوام شما مستقل زندگي کنين. ».

قرار بود تا چند روز بعد اعزام شود اما روحيه‌اش با دفعه‌هاي قبل فرق داشت. به من سفارش کرد که مواظب خودم و فرزندانم باشم.
ميثم خيلي بي‌قراري مي‌کرد. او را بغل کرد و بوسيد.
از همه خداحافظي کرد و رفت. بار آخري بود که او را بدرقه کردم.

برادر شهيد:
صبر کرد تا شيفت نگهبان‌ها عوض شود. مي‌دانست آنها کلافه‌ي خواب هستند. از زير سيم خاردار رد شد. کم‌کم جلو رفت تا به سنگر مخابراتي رسيد. خودش را به داخل سنگر کشيد. دو نفر آن جا بودند. يکي خواب بود و ديگري معلوم نبود خواب است يا بيهوش.
آرام آرام جاي پا پيدا کرد. داخل سنگر را خوب گشت. نقشه‌ها را پيدا کرد. آنها را تا کرد و داخل لباسش جاي داد. خواست از سنگر خارج شود که پايش به بي‌سيم چي برخورد کرد. صداي ناله مرد بلند شد. تقي خودش را به ديوار سنگر چسباند و آرام بيرون آمد. در دل تاريکي شب حواسش را جمع کرد تا به طرف جبهه ايران بيايد. ناگهان صدايي شنيد.
سرباز عراقي که داشت بيرون سنگرها کشيک مي‌داد، او را با بي‌سيم‌چي عوضي گرفته بود و با صداي بلند از او ساعت را مي‌پرسيد. تقي معطل نکرد. داد زد:« کاکا! ثلاث. ». سرباز عراقي سري تکان داد و گفت:« شکراً! ». بعد از آن جا دور شد. تقي نفس راحتي کشيد و به سمت خاک ايران برگشت.

عين‌الله کردي نسب:
در اطلاعات و عمليات لشکر هفده علي بن ابيطالب عليه‌السلام با هم بوديم. براي شناسايي به اين طرف و آن طرف مي‌رفتيم و مي‌آمديم. بعد از عمليات بدر از روستاي النهله‌ي عراق گذشتيم.
به منطقه‌اي رسيديم که کاملاً در ديد عراقي‌ها قرار داشت. بايد طوري رد مي‌شديم که ما را نبينند. به هم نگاه کرديم. قرار شد اول من رد شوم. رد شدم. چيزيم نشد. نوبت تقي بود. داشت به طرفم مي‌آمد که يک گلوله به دستش خورد. داد زد:« عين‌الله جان! زود بيا من رو به عقب برسون! ».
به طرفش دويدم. او را به عقب بردم تا در بيمارستان بستري شود. بين راه، بعد از کلي تشکّر گفت:« تعجب نکن که من اين طوري ازت کمک خواستم، آخه داداشم پارسال شهيد شده، مي‌دونم که پدر و مادرم فعلاً تحمل شنيدن خبر شهادت منو ندارن. ».

برادر شهيد:
ساعت حدود دو و نيم بعدازظهر بود. هواي گرم تابستان همه را کلافه کرده بود. همسر برادرم براي بار دوم باردار بود. همه براي بدرقه جلوي اداره‌ي سپاه سمنان جمع شده بوديم. ميثم خيلي گريه مي‌کرد. دائم به پدرش نگاه مي‌کرد و بي‌تابي‌اش بيشتر مي‌شد. تقي با لباس سبز، آماده‌ي رفتن بود. به خاطر گريه بچه‌اش خيلي ناراحت شد. بچه را بغل کرده بود و راه مي‌برد. از مغازه کنار خيابان برايش شکلات خريد و در دهانش گذاشت. ميثم کمي آرام شد. همسر برادرم با چشمان اشک آلود به آنها نگاه مي‌کرد.
بالاخره ساعت چهار بعدازظهر شد. تقي پسرش را زمين گذاشت و با همه‌ي ما خداحافظي کرد و همراه بقيه رزمنده‌ها سوار ميني‌بوس شد. روي صندلي که نشست، براي همه دست تکان داد. ما هم برايش دست تکان مي‌داديم. ميثم همچنان گريه مي‌کرد.

برادر شهيد:
مدتي بعد از تقي، من هم به جبهه سردشت کردستان اعزام شدم. مسؤوليتم خدمت در واحد تدارکات بود.
در همان زمان در ستاد جهادسازندگي، خبرهايي از شهادت حاج‌محمود اخلاقي و چند نفر ديگر را شنيدم. خيلي دوست داشتم بدانم حال برادرم چطور است اما نشد.
به من مرخصي دادند تا به سمنان برگردم. سوار ماشين که شدم، راننده از من پرسيد:« از برادرت خبر داري؟ مي‌دوني شهيد شده يا نه؟ ».
گفتم:« خيلي سعي کردم از او خبر بگيرم ولي نشد. ».
راننده با دستپاچگي گفت:« ان‌شاءالله که خيره! ».
وقتي به سمنان رسيديم، همزمان با ما ماشين حمل شهدا هم رسيد. با تعجب ديدم خبر درست بوده و پيکر برادرم را تحويلم داد. چند ماه بعد دومين پسر برادرم به دنيا آمد.

حسين شريف‌نيا:
قرار بود من خبر شهادتش را براي خانواده‌اش ببرم. خيلي با خودم کلنجار رفتم. به خودم قول دادم هرکاري که از دستم برمي‌آمد براي آنها انجام دهم ولي مي‌دانستم که نمي‌توانم جاي خالي او را برايشان پر کنم.
بالاخره جلوي در خانه‌شان رسيدم. در باز بود. زنگ را فشار دادم. با شنيدن صداي بفرماييد وارد خانه شدم. ميثم جلوي در اتاق ايستاده بود. يا الله گفتم و به طرف اتاق رفتم. ميثم دويد و بغل مادر بزرگش نشست. سلام و عليکي کردم و گوشه اتاق نشستم.
مادرش پرسيد:« پسرم! از تقي برامون خبر آوردي؟ ».
گفتم:« راستش قرار شد خبر بيارم که پسرتون طي عمليات مرصاد شهيد شده. ».
چند لحظه ساکت به عکس تقي که در قاب چوبي روي طاقچه بود نگاه کرد. بعد ميثم را محکم‌تر بغل کرد و گفت:« من او رو براي رضاي خدا فرستادم. حالا هم خدا رو شکر مي‌کنم که حسين منو پذيرفت. ».

همسر شهيد:
دلم شور مي‌زد اما نمي‌دانستم چرا؟ سعي کردم آرامشم را حفظ کنم ولي نمي‌شد.
خانواده‌ شوهرم با هم صحبت مي‌کردند، تا مرا مي‌ديدند ساکت مي‌شدند. انگار در نگاهشان چيزي بود که دلشوره‌ام را بيشتر مي‌کرد. شايد تقي براي بار چهارم زخمي شده باشد. نمي‌دانم ياد خواب‌هاي سه‌ شب گذشته‌ام افتادم. انگار جسدي که ديدم مال تقي بود. يا نه شخص ديگري شهيد شده بود و من او را مي‌ديدم.
ديگر طاقت نياوردم. سراغ مادرش رفتم. باز هم گوشه‌اي نشست و به عکس تقي زلّ زده بود. کنارش نشستم. تا متوجه من شد، عکس را روي زمين گذاشت و لبخندي بر لبش نشست.
گفتم:« مامان! خبري شده؟ ».
گفت:« نه، همه خوبن. ».
گفتم:« اگه خبري از تقي دارين به من هم بگين. ».
گفت:«دخترم! تو بارداري. بايد به فکر سلامتي خودت و بچه‌ات باشي.».
گفتم:« مامان! سه‌ شبه که خواب يک شهيد رو مي‌بينم. دلم شور مي‌زنه. نکنه تقي هم شهيد شده. ».
ديگر طاقت نياورد. از هق‌هق گريه‌اش فهميدم تعبير خوابم چيست.

باز هم گريه مي‌کرد و سراغ پدرش را از من مي‌گرفت. خيلي سعي کردم که آرامش کنم اما گريه‌اش بيشتر مي‌شد. چشمش که به موتور هونداي پدرش که گوشه حياط بود افتاد، به طرفش دويد و گفت:« مامان! به بابا بگو بياد من رو با موتور ببره دور بزنيم. ».
کار هر روزش شده بود که روي موتور منتظر بنشيند تا شايد تقي برگردد.
ديگر طاقت نياوردم. مجبور شدم موتور را بفروشم.

حسن ادب:
مرداد هزار و سيصد و شصت و هفت بود. حمله نيروهاي منافق، با استقامت رزمنده‌هاي ايراني مخصوصاً تيپ دوازده قائم عجل‌الله مواجه شد. منافقان شكست خوردند.
صبح روز ششم مرداد به اتفاق برادران: حاج محمود اخلاقي، تقي مداح، محمدرضاخالصي، حاج مرتضي مطيعي، رضا سلامي، حاج سيداسماعيل سيادت و رضا قنبري به منظور شناسايي منطقه و همچنين در صورت نياز، كمك به نيروها سوار يك تويوتاي تك كابين شديم. از اسلام آباد به طرف سرپل ذهاب حركت كرديم.
بعد از ورود به شهر اسلام‌آباد و رسيدن به كرند در پاسگاه نيروي انتظامي توقّف كرديم. آن جا بود که فهميديم برادرها تعدادي از منافقان را اعدام كردند. همچنين يك ماشين پر از امكانات؛ مثل پرچم‌، بي‌سيم، مقداري مهمّات، سوخت و حتي مقداري قرص را به غنيمت گرفته بودند.
خواستيم غنايم را به مقرّ تيپ برگردانيم. حاج محمود اخلاقي گفت:«برادرها! مگه ما براي غنيمت گرفتن اومديم. سوار ماشين بشين، زودتر راه بيفتيم. ».
همه سوار ماشين شديم. برادر مداح و حاج سيداسماعيل با هم گل مي‌گفتند و گل مي‌شنيدند. سيد اسماعيل ‌گفت:« من جلوي در مي‌نشينم. ».
تقي ‌گفت:« تا حالا عقب نشسته بودم، الآن بايد جلو بنشينم. ».
صبحت‌شان بالا گرفت. بالاخره حاج محمود اخلاقي پشت فرمان نشست. محمدرضا خالصي سمت راست و تقي مداح هم كنار او جلوي در نشست.
حاج مرتضي مطيعي، رضا قنبري و حاج رضا سلامي هم بودند. عقب تويوتا نشستيم.
از شهر كرند گذشتيم. به گردنه پاتاق نزديك شديم. خواستيم از گردنه عبور كنيم كه ناگهان از سمت راست جادّه از روي ارتفاع به ما تيراندازي شد. چند تير به رکاب ماشين اصابت کرد و در پي تيراندازي از روبه رو، صداي انفجاري غافلگيرمان كرد. سرم را خم كردم تا كمتر آسيب ببينم.
چند لحظه بعد، متوجه شديم گلوله آرپي‌جي به سمت ما شليك شده است. سرم را بلند كردم. ديدم در اثر انفجار درهاي تويوتا خود به خود باز شده بود.
حاج محمود را ديدم كه به سمت كرند مي‌دويد. رضا قنبري كه تا چند لحظه پيش كنار دستم نشسته بود، اما حالا سر در بدن نداشت.
صداي گلوله قطع نمي‌شد. من و حاج رضا مطيعي از ماشين پايين پريديم و به سمت بالاي جادّه رفتيم. كم‌كم صداي گلوله‌ها قطع شد.
ناگهان حاج مرتضي داد زد:« بيايين اين جا! ».
به سمت او دويديم. جلوتر كه رسيديم، با پيكر شهيد حاج محمود اخلاقي كه روي زمين افتاده بود، مواجه شديم.
باز هم جلوتر رفتيم. بيست سي متر به طرف سر پل ذهاب، سيداسماعيل را ديديم که مجروح روي زمين افتاده بود. به سمت ماشين برگشتيم. پيكر تقي مداح و محمدرضا خالصي داخل ماشين بود. اجساد مطهر شهدا را عقب تويوتا گذاشتيم تا توسط برادران به اسلام‌آباد منتقل شود.



آثار باقي مانده از شهيد

بسم الله الرحمن الرحيم
« ان الّذين لايرجون لقائنا و رضوا بالحيوه الدنيا و... همانا کساني که باز نمي‌گردند براي ديدار ما راضي مي‌شوند به زندگي دنيايي و آرامش مي‌يابند با آن، ايشان از آيات و نشانه‌هاي ما غافل هستند. ».
معبود من! مي‌دانم که تو آنها را فرا خواندي، چطور من زنده باشم و نفس بکشم در حالي که همه دوستانم به سوي تو پر کشيدند.
بارالها! مي‌ترسم آن طوري که غلام بايستي در برابر اربابش اداي وظيفه بکند، کاري نکرده باشم. پس خودت گناهانم را ببخش و اجازه بده به سويت پرواز کنم، نه اين که جزء کساني باشم که از يادت غافل هستند.
جهاد دري است از درهاي بهشت که خداوند آن را بر روي مؤمنين بسيار خاص مي‌گشايد. (امام علي عليه‌السلام)



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : مداح , تقي ,
بازدید : 184
[ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,172 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,864 نفر
بازدید این ماه : 6,507 نفر
بازدید ماه قبل : 9,047 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک