فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سال 1339 احمد خليلي فرد در خانواده متدين و معتقد متولد شد. بخش لاله جين محل تولد احمد مانند بيشتر مناطق ايران آن زمان در فقر و عقب ماندگي به‌سر مي‌برد .
ميلاد احمد  با بركات بسياري بذاي خانواده اش همراه بود و شادماني را در خانواده خليلي فرد حاکم کرد.
ازکودکي در خانواده با تعاليم قرآني آموزش ديد و با معنويت رشد کرد. در سال 1345 وارد دبستان خسروي (سابق)شد و تا پايان دوران ابتدايي به تحصيل پرداخت. بعد از آن به‌خاطر وجود مشكلات اقتصادي در خانواده ترك تحصيل كرد و به كار و فعاليت مشغول شد.
از تحصيلات بالايي برخوردار نبود امام مطالعاتش را کنار نگذاشت واز راههاي گوناگون مثل ارتباط با روحانيت به کسب اطلاعات پرداخت. اين اطلاعات باعث شد او شناخت خوبي از شرايط کشور داشته باشد.
در دوران نوجواني بود که با افکار وانديشه هاي امام خميني آشنا شد.اين آشنايي چنان شوقي در او ايجاد کرد که از آن پس تمام زندگي اش شد مبارزه در راه تحقق اين افکار.
اودر روزهاي سخت انقلاب در ميادين مختلف مبارزه حضور داشت.
سازماندهي مبارزات مردمي,عضويت در هسته هاي مبارزه مردمي,تلاش در جهت رساندن پيامها ونوارهاي سخنراني امام خميني (ره)به مناطق مختلف از جمله کارهاي احمد در دوران انقلاب بود.اين درحالي بود که هرکدام از اين کارها در آن زمان با مجازاتهاي سنگين زندان وحتي اعدام از سوي حکومت ديکتاتوري شاه را در پي داشت اما او از روزي که قدم در راه خميني کبير گذاشت ,با اين نيت بود که جانش را فداي اين راه مقدس کند.
با پيروزي انقلاب اسلامي، به نداي رهبر فرزانه ي انقلاب  لبيك گفت و لباس پاسداري از دين وکشورو ناموس رابرتن کرد. پس از ورود به  در شهرستان بهار يك دوره آموزشي را سپري كرد.
در اولين روزهاي جنگ تحميلي به جبهه رفت. او درطول مدت حضور در لشکر32انصارالحسين(ع)از يک رزمنده عادي تبديل به فرماندهي شد که در حوزه ي مسئوليتش صاحب نظر بود,از طرفي با حضور احمد در رده اي فرمانده لشکر فکرش از آنجا آسوده بود.همه به توانمندي او اعتقاد داشتند.
 مسئوليتهاي فرماندهي در رده هاي مختلف وکارايي احمد خليلي فرد باعث شد شهيد محمود کاوه فرمانده نام آور تيپ ويژه شهدا از احمد بخواهد که او به اين تيپ بپيوند.
احمد به تيپ ويژه شهدا رفت وپس از مدتي به سمت قائم مقام طرح و عمليات اين يگان منصوب شد.
او در اين سمت نيز با درايت وهوشياري اقدامات ارزشمندي در طراحي عمليات متعددانجام داد که از اين ره آورد پيروزي هاي خوبي نصيب رزمندگان اسلام شد.سرانجام در بيست و ششم اسفند ماه سال 1363 بر اثر اصابت گلوله هاي دشمن اودرآخرين ماموريتش به شهدات رسيد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد






وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
با سپاس از خداوند كريم و با سلام بر انبياء و اوصياء و ائمه اطهار(ع) و بر حضرت مهدي، بزرگ رهبر بشريت، دادگستر جهان و نايب برحق آن امام بزرگوار و با سلام بر شهيدان تاريخ از صدراسلام  تا به كنون، به ويژه شهداي مظلوم و گمنام خطه‌ي خونين كردستان و بالاخره سرداران شهيد سپاه توحيد كه با ضد انقلاب و منافقين تا آخرين نفس خود جنگيدند و منطقه را از لوث وجود ناپاكان پاك نمودند .
 باسلام بر رزمندگان ، رزمندگاني كه بر نداي حسين زمان پاسخ مثبت دادند و عاشقانه به جبهه‌هاي نور بر عليه ظلمت شتافتند تا قانون الهي در سراسر گيتي حاكم گردد و با سلام بر روحانيت متعهد پيرو خط امام و پاسداران خون شهدا و امت شهيدپرور.

پدر و مادرم سلام عليكم:
 مرا ببخشيد از اينكه نتوانستم زحماتي را كه براي من كشيده‌ايد جبران نمايم. نگران من نباشيد. پدر و مادرم و همسر فاطمه گونه‌ام، انشاءالله خداوند به شما صبر عنايت بفرمايد گرچه براي شما عمل كردنش مشكل است, اميدوارم براي خدا تحمل نمائيد. من راضي بودم به رضاي خداوند كريم، من منتظر چنين روزي بودم، من خدا را شكر مي‌كنم از اينكه لياقت و توفيق پيدا كردم در راه اسلام به فرمان امام عزيز قدم گذارم، اميد است اين قدمهاي ناقابل من مورد قبول باريتعالي واقع گردد.  گريه كه مي‌كنيد مبادا كه به خاطر از بين رفتن من باشد من امانتي بيش نبودم پيش شما،خدا مي فرمايد:
                               انالله و انا اليه راجعون
خداوند به ما توفيق دهد كه صالح از دنيا برويم و عاقبت امور همه ما را ختم به خير بگرداند. گريه كه مي‌كنيد به ياد امام حسين(ع) و حضرت زينب(س) و مصيبتهايي كه آنها به خاطر اسلام متحمل شده‌اند ,باشد. در ضمن هر وقت دعا كرديد و اشكهايتان جاري شد و قلبتان شكست براي آمرزش گناهانم از خدا طلب بخشش نمائيد. اميد است خداوند از سر تقصيراتم در گذرد.

برادرانم :
مبادا دست از اسلام و امام بكشيد، دنباله رو راه شهدا باشيد. در اين موقعيت حساس از اسلام حمايت نمائيد و در راه مقدس اسلام ثابت قدم باشيد. بيشتر به ياد خدا باشيد و به فكر آخرت خودتان باشيد و براي پيروزي رزمندگان اسلام دعا كنيد. مبادا پدر و مادرم از شما رنجيده شوند، سعي كنيد نسبت به پدر و مادر رئوف و مهربان باشيد.

خواهرانم :
 شما نيز زينب گونه باشيد و پيام خون شهدا را به جهانيان برسانيد. از شما مي‌خواهم كه برايم نگران نباشيد و افتخار كنيد كه برادرتان قدم در راه مقدس  «صراط المستقيم»  راهي كه انبياء طي نموده‌اند, گذاشت. توكل به خدا داشته باشيد .خداوند به شما هم صبر عنايت فرمايد. برايم دعا كنيد

خطاب به برادران و خواهران :
مرگ راهي است كه بايد پيمود و سفري است كه بايد رفت، حال چه بهتر اين رفتن در راه خدمت به اسلام و ملت شريف اسلامي باشد.مگرنه اين است که امام خميني مي فرمايد: شربت شهادت نوشيدن و با سرافرازي به لقاءالله پيوستن ,بزرگترين آرزوي ماست. همانا اولياء‌الله هم اين آرزو را مي‌كردند.

سپاس خداوند متعال را كه خدمت در راه خودش را به ملت شريف ما عطا نمود و سپاس خداوندي را كه نعمت بزرگ امام را به ما ملت خداجوي عطا فرمود. آري اين امام بود كه به ما شخصيت انساني داد و ما را بيدار ساخت. قدر امام را بدانيد و حداكثر استفاده را از اين بزرگوار بكنيد و از ياران باوفاي امام حمايت كنيد.
 با منافقين كوردل كه مي‌خواهند خط امام را خدشه‌دار كنند مبارزه كنيد، آنها را بهتر بشناسيد، به فرمايشات امام بزرگوار گوش دهيد و به گفته‌هاي ايشان عمل نمائيد.
هر زماني كه از عمر جمهوري اسلامي مي‌گذرد وظيفه ما بيشتر و سنگين تر مي شود. انشاء‌الله ديني كه به شهدا و اسلام دارم بهتر ادا نمائيم و از خداوند متعال در اين راه پرفيض الهي بخواهيم ما را ياري نمايد. براي شادي روح شهدا دعا را فراموش نكنيد. در نماز جماعات و نماز عبادي سياسي جمعه هرچه فعال‌تر شركت كنيد و مشتي باشيد بر دهان ياوه‌گويان .با حضور در جبهه‌هاي نور عليه ظلمت اسلام را ياري نمائيد و رزمندگان اسلام را پشتيباني نمائيد.
 روحانيون كه از خط ولايت فقيه هستندرا از خود بدانيد، انشاءالله خدا جنگ ميان اسلام و كفر را به نفع اسلام خاتمه دهد و شر دشمنان را از سر مسلمين جهان قطع نماييد.
وصيتم را با چند دعا خاتمه مي‌دهم:
خدايا امام بزرگوار را تا انقلاب مهدي(عج) براي مسلمين جهان نگه دار.
خدايا قلوب سياه ما را به نور ايمان منور و روشن بگردان و ما را به وظايف خود آشنا ساز.
خدايا ياران امام بزرگوار را در پناه خودت حفظ نما.
خدايا به خانواده‌هاي شهدا صبر جزيل عنايت فرما. 
                                                              خدا حافظ همه ي شما احمد خليلي فر



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : خليلي فرد , احمد ,
بازدید : 113
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

سال1339 بود كه شهركبودرآهنگ در استان همدان به نور ميلاد احمد هاشمي روشن شد. حضور اين کودک شادي زيادي براي خانواده هاشمي به ارمغان آورد.
 او که در خانواده‌اي متدين و مذهبي چشم به جهان گشوده بود از کودکي با محبت به قرآن کريم وخاندان نبوت رشد و پرورش يافت. در اين دوران او داغ از دست دادن پدر را تجربه کرد تا مانند بسياري از مردان بزرگ وتاثير گذار تاريخ با مشکلات ناشي از نبود پدر بزرگ شود.بعد از درگذشت پدر, با تلاش مضاعف مادرش در مسير صحيح زندگي حركت کرد .
 تحصيلات ابتدايي را در مدرسه نظامي كبودرآهنگ گذراند. ومقطع راهنمايي را در پايگاه شهيد نوژه فعلي تحصيل کرد. دوران تحصيلات متوسطه را نيزدر دبيرستان ابن سيناي همدان سپري كرد. اين دوران تغييرات زيادي دررفتاراحمد ايجاد شد. سال 57 13بود واوهمزمان با اخذ مدرک پايان تحصيلات متوسطه هر روز شناخت بيشتري از شخصيت الهي امام خميني (ره) کسب مي کرد .اين شناخت باعث شد او به مبارزين انقلابي بپيوندد و عليه رژيم پهلوي به مبارزه برخيزد.
او که با شناخت امام خميني(ره)تشنه کسب علوم ديني شده بود ,با پيروزي انقلاب اسلامي به قم عزيمت كرد و كسب علوم ديني را برگزيد.
چيزي از حضور احمد در قم نمي گذشت که  جنگ تحميلي ارتش بعث عراق بر عليه جمهوري اسلامي ايران شروع شد.احمد که مي ديد چگونه تمام دنياي ظلم وستم دست به هم داده اند تا انقلابي را که او در تحققش نقش داشته ,به نابودي بکشانند,دست از تحصيل بر داشت واز سوي حوزه علميه قم به جبهه‌هاي جنگ عزيمت كرد.
انتظاري که از او در جبهه ها مي رفت اين بود که کارهاي تبليغي وفرهنگي انجام دهد,اما او عاشقانه به يگان رزمي پيوست وبا به دست گرفتن اسلحه به رويا رويي مستقيم با دشمن پرداخت .
احمد هاشمي از روزي که به جبهه رفت تا لحظه ي شهادت بالاترين عبادت ,يعني جهاد در راه خدا را ترک نکرد. روزها مي گذشت وتجارب او در جنک بيشتر وبيشتر مي شد.اين تجربه ها در کنار شجاعت ومديريت او ,فرماندهان را برآنداشت تا در رده هاي فرماندهي از وجود احمد هاشمي استفاده کنند.او با سمتهاي گوناگون در تمام عمليات‌ رزمندگان اسلا برعليه دشمنان شرکت داشت؛عملياتي چون ثامن الائمه که به شکست محاصره ي آبادان انجاميد، طريق القدس، بيت المقدس,رمضان و بسياري ديگر شركت نمود.
 همواره در تلاش و تكاپو براي كسب رضايت حق تعالي بود.او رسيدن به اين مهم را در گرو جهاد در راه خدا مي دانست ,به  همين دليل در مناطق مختلف جنگي به مجاهدت و پايداري مي‌پرداخت و لحظه‌اي از مسير حق و حقيقت جدا نمي‌شد. او آن‌قدر در كسوت يك رزمنده شهادت طلب در جبهه دين خدا مبارزه نمود، تا آنكه سرانجام در عمليات كربلاي يك كه به منظور آزادي شهر مهران از اشغال ارتش بعث عراق انجام شد به مقام رفيع شهادت نائل شد.
در اين عمليات علاوه بر او913نفرديگر از فرزندان ايران اسلامي به شهادت رسيدند.






وصيتنامه
بسم ا… الرحمن الرحيم
الحمدا… رب العالمين و صلي ا… علي سيدنا و مولانا ابوالقاسم محمد(ص) خاتم النبين و تمام عدهّ المرسلين و آله الطيبين الطاهرين المعصومين و القائدنا روح ا… الموسوي الخميني و اصحابه المنتجبين و الشهداء و الصديقين و لعنتهّ ا.. علي اعدائهم من الاولين و الاخرين.
سلام و درور بي كران به پيشگاه مقدس يگانه منجي انسانها حضرت بقيهّ ا… الاعظم روحي و ارواح العالمين له الفداء.
سلام بر اميد مستضعفان يار مظلومان موس زمان نايب بر حق امام زمان(عج) رهبر كبير انقلاب اسلامي حضرت آيت ا… العظمي الامام خميني و ياران با وفاي امام امت و سلام بر امت شهيد پرور حزب ا… .
سلام و درود بي پايان بر حضرت ابا عبدا ا… الحسين سيد سالار شهيدان مظلوم خط توحيد در طول تاريخ و سلام بر سالار شهيدان انقلاب اسلامي شهيد مظلوم آيت ا… دكتر بهشتي.
خداي را حمد مي‌گويم كه نعمت جمهوري اسلامي و رهبر عزيز انقلاب اسلامي را به اين نسل عنايت فرمود و ما را از ظلمت و تاريكي‌ها رهانيد و به طرف نور هدايت فرمود.
بار الها تو را شكر گزارم كه پدر و مادرم موحد بودند و مرا از كودكي با خودت و با مقربان درگاهت و وسيله نجات كه همانا  معصومين عليهم السلام هستند آشنا نمودند.
خدايا تو را سپاس كه به بنده‌ گنهكارت توفيق عنايت فرمودي تا در اين معامله كه خودت مشتري جان او هستي شركت نمايم و به نداي حسين زمان خويش لبيك بگويم. خدايا تو را شكر گزارم كه اين امانتي را كه عنايت فرموده بودي در ميدان جهاد در راهت شركت نموده‌ام و اگر سعادت داشتم كه دراين عمليات به شهادت در راهت نائل مي‌گردم و به بزرگترين آرزويم رسيده‌ام.
فرصتي گرانبها پيش آمده ,فرصتي كه نمونه آن فقط در زمان پيامبر اكرم(ص) و امير المومنين(ع) براي مسلمين پيش آمد و در اثر ايثار و قدرداني از اين فرصت گرانبها بود كه رهبر عزيزمان فرمودند: ملت ايران الهي شده است و من از خداوند تبارك و تعالي ياري مي‌جويم كه در اين حركت طوري بشوم كه او مي‌خواهد و اميدوارم در همه حال و همه جا بتوانم او را از خود راضي نگه‌دارم انشاء ا… .
خيلي دلم مي‌خواست كه در اين فرصت گرانبها در راه پياده نمودن هر بعدي از ابعاد قوانين اسلامي پيش مي‌رفتم و براي هريك از آنها يكبار شهيد مي شدم و خداوند دوباره زنده‌ام مي‌كرد و در راه پياده نمودن بعد ديگرش تا حد شهادت پيش مي‌رفتم. اي كاش هزاران جان داشتم تا هر كدام را در راهي فداي اسلام كنم ولي افسوس كه بيش از يك جان ندارم . دوست دارم كه نميرم تا ضربه‌اي به دشمنان اسلام زده باشم و روزي كه كارنامه‌ام بسته شد برايم جشن بگيريد زيرا كه من به آرزويم يعني وصال به ا… رسيده‌ام, انا لله و انا اليه راجعون,و اميدوارم از طريق شهادت به اين وصال نائل آيم.
به هرحال توفيق خداوند شامل حالم شد كه توانستم به بهشت روي زمين يعني بلده طيبه قم بيايم و درخت تشنه و خشكيده وجودم را از سرچشمه و منبع پر فيض آب حيات مكتب امام صادق(ع) آبياري نمايم. همان شهري كه پايگاه نور و هدايت الهي مي‌باشد. خيلي دلم مي‌خواست كه بلده طيبه قم را ترك نكنم، شهري كه دامنش صالحين و شهدا و صديقين و صاحبان امر و امامان نسلهاي عصرها و رهروان طريق الهي را پرورانيده و مي‌پروراندو براي من خيلي سخت است دوري از اين پايگاه عشق و عرفان و آگاهي.

امابراي رهبرم: اي رهبر عزيز، اي زاده زهراي اطهر، اي كوثر، اي كه نور را به كشور خاموش و ظلمت زده ما آوردي و آواي رهايي بخش اسلام را به گوش خفته گان اين ديار رساندي و ما را از چنگ طاغوت و ظلمات رهانيده و راه نور و ا… را نماياندي . خداوند به شما تا دولت يار سلامتي و طول عمر با بركت عنايت فرمايد كه همه مستضعفان جهان را نيز همچون ملت ايران از ظلمها رهانيده و به سوي نور هدايت فرمائيد. اميدوارم كه آنها نيز همچون ملت الهي ايران زمين خداوند را از لوث جنايتكاران و كافران پاك نموده و با عطر دل انگيز اسلام همه اين زمين را بيارايند كه شايد به خواست خداوند ابر غيب كنار رود و آن خورشيد عالميان و يگانه محبوب دل شما و منجي محرومين ظهور نمايد. و اين منتقم واقعي خون شهيدان مظلوم، ارض و محل نزول وحي الهي و سجده‌گاه پيام آوران الهي و پيروانشان را منور گرداند, انشاء ا… زيرا نتيجه سالها تحصيل و تزكيه و صبر و تقوا و خودسازي و تحمل تبعيد و شب زنده‌داري هاي رهبر عزيز بود كه در همه ابعاد علوم و سياست و جنگ و عرفان و فقه و اصول و فلسفه و … كسب نموده با تربيت شاگرداني چون شهيد بهشتي و شهيد مطهري و حجت الاسلام خامنه‌اي و حجت السلام هاشمي رفسنجاني و … كه تربيت نمودند .
در پايان خداوند با عنايت خويش ثمره ارتباط رهبر عزيز با او را ,جمهوري اسلامي قرار داد در جنبه سياسي و سپس در مورد جنگ فرماندهي كل قوا نيز به اين رهبر عنايت فرمود و ايشان براي ما در همه ابعاد ديني و سياسي رهبر هستند. در همه ابعاد جنگي، اقتصادي، علمي و صنعتي همه بايد كوشش نمائيم اين شمائيد كه بايد پشتيبان ولايت فقيه و جمهوري اسلامي باشيد و در آينده نيز همچنان پيرو ولايت فقيه بمانيد وگرنه در روز قيامت در برابر حسين(ع) و زهرا(س) چه جوابي داده خواهد شد؟
مي‌شود انسان بگويد مسلمان هستم و به فروع دين(جهاد ) معتقد نباشد ولي در عمل جهاد نكند آنوقت انتظار داشته باشد كه مسلمان واقعي است. امام امت براي ما نمونه‌اي از زندگي حضرت علي(ع) است. اما به ياري خداوند پيروزي و فتح و ظفر نزديك است و با وجود دليران رشيد اسلام اين جمهوري اسلامي پايدار و كفر جهاني نابود خواهد شد انشاء ا… ,ولي نكند اي خواهر و برادر تو از اين كاروان كه در حركت است عقب بماني و پيشنهاد به صدا و سيما و ارشاد اسلامي و تبليغات اسلامي حوزه‌ها و تبليغات سپاه پاسداران انقلاب اسلامي اينكه از سينه زني و عزاداري كه توسط رزمندگان قبل از حمله در پايگاهها و اردوگاهها برگزار مي‌شود كه نمي‌توان احساسات و شور عاشقان ا… و امام حسين(ع) را وصف نمود و ليكن مي توان صداي اين وارستگان را به گوش ديگر هموطنان رساند و نوحه‌هاي انقلابي كه باعث حركت و آگاهي و شناخت زمان خويش است توسط بهترين فرزندان اسلام خوانده مي‌شود.

سفارش به خانواده شهدا:
 پدر و مادر عزيز شهدا همانطوري كه خداوند در قرآن مي‌فرمايد: آيا گمان مي‌كنيد كه ايمان آورديد ما شما را امتحان نمي‌كنيم، نوع امتحان را در سوره‌اي ديگر از خوف و ترس و گرسنگي(محاصره اقتصادي) و نقصان در مال و جان(نيامدن محصول يا شهيد و اسير شدن يا مفقودالاثر شدن يا بمباران خانه‌ها) امتحان مي شويم  و خداوند مژده داده به كساني كه صبر مي‌كنند. خداوند مي‌فرمايد:« انا لله و انا اليه راجعون»، سخن كساني است كه وقتي مصيبتي به آنها مي‌رسد مي‌گويند: خداوند روزي ما را به دنيا آورده و بالاخره روزي به سوي اوباز مي‌گرديم و مهمتر از همه از مراحل كامل شدن ايمان قرباني نمودن عزيز خويش در راه خداست. همانطوري كه ابراهيم(ع) اسماعيلش را به قربانگاه برد تا به مقام امامت رسيد، عزيز و پاره تن حضرت رسول(ص) و فاطمه زهرا(س) همراه با بهترين يارانش و فرزند رشيدش علي اكبر (ع)و جگر گوشه 6 ماه‌اش در آن صحراي گرم عطشان به شهادت رسيدند.
 امام رهبر عزيز انقلاب پاره تن خود را فداي اسلام نمودند كه نهال جمهوري اسلامي در 15 خرداد 1342 كاشته بود به بار نشاندند، بنابراين صابر باشيد و از اين نعمت رهبري الهي گونه جمهوري اسلامي شكرگذاري نمائيد, به وسيله پشتيبان و پيرو امام بودن در همه حال. من از خداوند مي‌خواهم كه به همسران شهدا هم صبر و استقامت عنايت فرمايد كه زينب گونه باشند و فرزندان عزيز شهدا را خوب تربيت نمايند و اين بچه‌هاي معصوم شهيدان هرگاه پدر را از شما خواستند, بگوئيد انشاء ا… پدرتان مي‌آيد. سئوال مي‌كنند پس كي مي‌آيد؟ بگوئيد وقتي آقا امام زمان(عج) تشريف آوردند پدر شما هم مي‌آيد. اين بچه‌هاي شهدا كه از خدا بخواهند آقا هم انشاء ا… مي‌آيد. در خاتمه  به همسران شهيدان سفارش مي‌كنم در صورت امكان با فردي كه هم كفو خودشان باشد ازدواج نمايند كه اين به نفع آنهاست همانطوري كه رهبر عزيز انقلاب در نصيحت پدرانه از آنها خواستند كه ازدواج نمايند.

سفارش به جوانان و امت حزب ا…:
عزيزاني كه اين وصيت نامه را مي‌خوانيد به خصوص شما جوانها كه نسل جديد هستيد بدانيد همه كسانيكه در جبهه‌ها شهيد شدند يا مفقودالاثر گرديدند به نداي هل من ناصر ينصرني رهبر خويش لبيك گفتند و قدم در اين راه گذاردند, همانطوري كه مولا علي(ع) مي‌فرمايد: الجنهّ تحت ظلال سيوف ,بدانيد كه اين دين اسلام در جاي خودش از شمشير هم استفاده مي کند. يكي از روحانيون معظم از امام امت نقل مي‌كردند كه فرموده‌ بودند( خداوند لعنت كند كسي را كه شمشير از دست ما گرفت و به جايش تسبيح گذاشت.)
 اي عزيزان شما بايد پيرو شهيدان باشيد,شهيدان پيرو امام و ولايت فقيه بودند .در جبهه‌ها همين نيروهاي بسيج و مردم حزب ا… بودند كه ماندند و سرداراني رشيد براي لشکر سپاه و بسيج شدند. ما چه سرداران رشيدي را در اين عمليات ظفرمند از دست داديم .شماها بايد بيائيد جاي آنها را پر كنيد و پرچم آنها و اسلحه آنها روي زمين نماند كه خداوند فرموده:با همه ي توان خود در برابر دشمنان بايستيد.در همه جنبه ها بايد قوي باشيم و شما برادران و خواهراني كه بعد از من اين را مي‌خوانيد از شما مي‌خواهم پاسدار خون شهداي راه اسلام باشيد.

سخني با مادرم:
مادر جان اگر من شهيد شدم اگر جسدم باقي بود يا نه به هر صورت خيلي ناراحت نشويد زيرا بهترين ياران امام خميني جسدشان تكه تكه شدند، من كه هيچ خاك پاي آنها نمي‌باشم(مدني‌ها، دستغيب‌ها، بهشتي‌ها) و اگر اسير گشتم باز خدا را دارم كه حافظ من است. به هرحال شما بايد مادر نمونه باشيدو با آن روح سرشار از صبر و استقامت خود پيام آور راه شهيدان اسلام به ساير مادران باشيد كه آنها فرزندانشان را از چنان الگوهائي تربيت نمايند كه حيات و ممات آنها مثل ائمه عليهم السلام شود. همانطوري كه در زيارت عاشورا مي‌خوانيد‌ ( الهم اجعل محياي محيا محمد و آل محمد و مماتي ممات محمد و آل محمد(ص)) و مي دانم كه نبودن ظاهري من در بين شما سنگين است و تحملش مشكل اما خداوند فرموده: «لن تنالوا البر حتي تنفقوا مما تحبون»شما فرزندتان را خيلي دوست داشتيد در راه خدا داديد ,خداوند هم به شما مقام ابرار عنايت مي فرمايد. اين راهي است كه بايد طي نمود, جوانها و مردها مانند ابوالفضل(ع)  و علي‌اكبر(ع)  و امام حسين(ع) در راه احياي اسلام از دست و پا و بدن و سر خويش بگذرند و زنها و مادران و خواهران همچون زينب استوار در مقابل دشمنان اسلام ايستاده و صبور بوده و پيام خون اين شهيدان كه حرفشان دفاع از جمهوري اسلامي و پيروي از امام امت بود ,خون دادند و شهيد شدند، اسير شدند، مفقودالاثر شدند و تازيانه خوردند، از موسي بن جعفر(ع) مهم تر نبودند كه چندين سال اسير و در زندان بود ، مهم تر از حسين(ع) و يارانش نبودند كه با آن وضع شهيد شدند و جنازه پاك آنها 3 روز در زير آفتاب سوزان بود. بر جنازه پاك آنها اسب دوانيدند، اين بعثيهاي كافر بر جنازه‌هاي مفقودالاثرها چه مي‌كنند اينها از سالار شهيدان مهم تر نيستند اين حرفها را بايد مادرها به نسلهاي جوان و آينده بگويند كه آنها بدانند اين اسلام و جمهوري اسلامي با چنين ايثارهايي به دست آنها رسيده.
 مادرم، برادرم همانقدر كه مرا دوست داريد بيش از آن اسلام را دوست داشته باشيد و همه به ياد خدا باشيد و در راه اسلام و ناملايمات همچون كوه استوار باشيد و يارانش را در نظر  بياوريد ,مصائب كربلا و اسيري حضرت زينب(س) و جنازه شهيدان كربلا را در نظر بياوريد و گريه كنيد زيرا شما  را به خاطر شهادت يكي از اعضاي كوچك خانواده‌تان اين همه احترام مي‌كنند ولي با خانواده امام حسين(ع) كه درود خدا بر آنها باد بعد از شهادتش چه كارها كه نكردند. مادر جان در شهيد يا مفقود يا اسيري اين فرزند كوچك نيز صبور باش كه انشاء ا…  پيروزي اسلام بر كفر نزديك است و زيارت كربلاي حسيني در پيش  و در نهايت ظهور حضرت بقيه اله اعظم كه منتقم خون شهداست از صدر تا كنون.
مرا حلال كنيد برايم طلب رحمت نمائيد اي مادر، برادر، مادر بزرگ مهربانم خداوند جايگاه شما را بهشت قرار دهد.

برادران عزيز روحانيم و هنرمندم:
خداوند به شما نعمت بيان و خلق آثار هنري عنايت فرموده ,ضمن تحصيل علم تزكيه نفس را فراموش ننمائيد كه ما خيلي به هنر مندان ماهر و متعهد به اسلام احتياج داريم و اين وقايعي كه براي جمهوري اسلامي پيش مي‌آورند و همچنين دستاوردهاي اين انقلاب الهي را در تاريخ براي نسل آينده ثبت نمائيد و با بيانات و طرح‌ها و فيلم‌ها ؛جنايات، ظلمها، فسادهاي زمان طاغوت را به نسل ‌هاي آينده برسانيد تا جوانها و خانواده‌ها بدانند كه چه برنامه‌هاي فسادي براي متلاشي كردن اسلام از طريق فحشاء اعتياد و قمارخانه‌ها و مشروبخانه ‌ها و…بود.
در اين صورت خواهند ديد كه جمهوري اسلامي چه نعمت بزرگي است كه خداوند در مقابل حركت‌ها و شهادتهاي بهترين فرزندان اسلام به اين امت الهي عنايت فرموده است . مبادا نسل آينده فريب ظاهر نيرنگهاي شيطاني ابرقدرتها را بخورند كه اگر ما يك لحظه از اسلام،اسلام ولايت فقيه، جدا باشيم خيانت به خون شهيدان نموده‌ايم در اين صورت است كه خداوند نعمتش را از ما مي‌گيرد«ان ا… لايغير ما بقوم يغيروا ما بانفسهم».
سلام به خدمت همه دوستان و سلام به تمامي اساتيدم پدران و برادران روحانيم كه نور علم و ايمان را در قلب من بر افروختند و سلام و درود به مسئولين محترم جمهوري اسلامي رئيس جمهور و رئيس مجلس و اعضاي دولت، ائمه محترم جمعه و جماعات و سرداران و فرماندهان قواي مسلح كه اسطوره‌هاي ايمان و استقامتند و در يك كلام درود و سلام بر امت انقلابي و الهي ايران و ساير بلاد اسلامي كه در آينده نزديك با پيروي از دستورات حضرت امام خميني روحي له الفداء و الگو گرفتن از امت حزب ا… ايران بر حكومتهاي استكبار شوريده و حكومت جمهوري اسلامي تشكيل مي‌دهند و با وحدت اين جماهير اسلامي, اميد است وعده خداوند نيز انشاء ا… تحقق يابد و دولت يار تشكيل گردد و خورشيد امامت از كعبه بر جهانيان نور افشاني كند.
اين نوشته در آخرين لحظات كه مي‌خواهيم به عمليات برويم نوشته شد آرزويم پيروزي اسلام است.
اين شعار سيد و سالار شهيدان حضرت اباعبداا… الحسين(ع):
اني لا اري الموت الا السعاده
و الحياه مع الظالمين الا برما
اي پرورگار من و اي خالق من با چه زباني شكرت را به جاي آورم كه مرا از هيچ ,هستي و وجود عنايت فرمودي و در اقيانوس پر تلاطم زندگي دستم گرفتي ,هدايتم فرمودي و مرا از ظلمتها و هلاكتها رهانيدي كه به ساحل فلاح و رستگاري و آب حيات و ابديت برساني. همه اينها از لطف و كرم آن وجود نازنيني كه از رگ گردن بر من نزديكتر است، اي معبود من گر چه من بنده‌اي گناهكار و عاصيم ليك به غير از درگاه تو جائي ندارم ,اگر نپذيري مرا پس كجا روم ,مي‌دانم كه رو سياهم و گناهكار و مستحق عذاب، اما آخر چطور تحمل توانم كرد عذابت را در حاليكه اميد به رحمت بخشش بي پايان تورا دارم و چنگ توسل به حبل ا… المتين چهارده معصوم عليهم السلام زده‌ام.
 خداي من خودت وعده دادي كسانيكه  با مال و جان خويش در راه خدا مجاهدت نمايند در عوض جنت دارند, اين بنده عاصي بنا به دستورات به كمك ياري عزيز زهرا حسين بن علي(ع) كه نداي هل من ناصر او در همه عصرها و نسلها تا آمدن منتقم حقيقي ,بقيهّ ا… الاعظم قدم برداشته‌ام و به رهبري و فرماندهي كل قوا نائب بر حق امام زمان(عج) حضرت امام خميني در عمليات شركت مي‌نمايم.
 خداوندا اين بنده كوچكت كه قدم در اين راه نهاده او را ياري نما و از لغزشها او را حفظ فرما، پروردگارا چيزي كه از تو مي‌خواهم كه شايد نجات دهنده ياران ابا عبدا… الحسين(ع) قرار دهيد. آرزويم پيروزي اسلام سلامتي و طول عمر رهبر عزيز انقلاب تا رسيدن و بر پائي دولت حضرت بقيهّ ا… الاعظم و شفاعت عصاره خلقت معصومين عليهم السلام در روز قيامت.مرا حلال نموده برايم طلب مغفرت نمائيد.
احمد هاشمي



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : هاشمي , احمد ,
بازدید : 185
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

روز جمعه 13 رجب سال 1332 (شمسي) مصادف با سالگرد تولد حضرت اميرالمومنين در خانواده اي متدين چشم به جهان گشود. پدرش ـ حاج اباذر ـ از خانواده اي روحاني بود که دروس حوزوي را نزد اساتيد بزرگ در مسجد جامع آمل گذراند بود و مدتي در قم و سپس در مدرسه سپهسالار سابق ( شهيد مطهري فعلي ) ادامه تحصيل داد و در سال 1334موفق به اخذ درجه ليسانس در رشته منقول شده بود. مادر احمد نيز در خانواده اي متدين پرورش يافته بود . سال هاي 1336 و 1337 منزل آنها از مراکز پر رونق تدريس قرآن در شهر شد. هم اکنون نيز اين محل تحت عنوان هيئت قرآن ومتوسلين به حضرت فاطمه (س) داير است. بنابراين رشد احمد در محيط مذهبي خانواده سبب شد از همان کودکي اخلاق و سجاياي ويژه اي داشته و از ديگر بچه ها متمايز باشد.
هيچگاه اهل منازعه و دعوا نبود. اگر دو نفر با هم خصومتي داشتند سعي مي کرد بين آنها دوستي ايجاد کند. مهم ترين خصيصه احمد که در تمام دوران زندگي آن را حفظ کرد راز داري بود. مادرش مي گويد: «زماني که کودک خردسالي بود در حادثه اي بدنش سوخت. او را بي هوش به بيمارستان رسانديم. پس از بهبودي هيچگاه نگفت کدام بچه باعث سوختن من شده است.»
در سال 1339 وارد دوران تحصيل ابتدايي شد. در اين دوران بسيار مرتب و منظم بود. در سال 1347 به دبيرستان طبري وارد شد و در رشته رياضي ادامه تحصيل داد. از همان سال هاي اوليه دبيرستان به فعاليتهاي سياسي عليه رژيم پهلوي روي آورد و به کمک دوستانش در باغ متروکه اي به نام باغ خواجو به تکثير اعلاميه مي پرداخت. مطالعات زيادي در زمينه آثار استاد مطهري داشت. سالهاي 1352 ـ 1351 بود که ساواک به فعاليتهاي وي پي برد.
پس از آزادي از دست ساواک نتوانست ادامه تحصيل دهد و در يک مرکز فرهنگي ـ مذهبي به نام مهديه مشغول به کار شد. اين مهديه توسط آيت اللّه العظمي حاج ميرزاهاشم آملي به عنوان مرکز فرهنگي اداره مي شد. احمد در اين مرکز فعاليتهاي تبليغاتي انجام مي داد. مهم ترين فعاليت وي دعوت از اساتيد و بزرگان از جمله ـ استاد مرتضي مطهري و دکتر علي قائمي براي سخنراني بود. بعد از مدتي به کتابفروشي مهر رفت و در آنجا مشغول به کار شد. کار کتابفروشي سبب شد بيش از پيش مطالعه کند.
در سال 1355 به سربازي اعزام شد ولي از آنجا که سابقه فعاليت سياسي داشت به وي اسلحه ندادند. افسران ارشد پادگان سخت گيري زيادي مي کردند. با وجود آنکه احمد بسيار خوددار و مقاوم بود در نامه اي به خانواده اش نوشت: «سخت گيري زيادي نسبت به من مي شود.» احمد در پادگان نيز اعلاميه پخش مي کرد. با آغاز مبارزات مردم عليه نظام پهلوي به شکل فعال تري وارد صحنه شد. هنگام ورود امام خميني به ايران با عجله خود را به تهران رساند تا در مراسم استقبال از امام خميني به ايران شرکت کند. پس از پيروزي انقلاب و استقرار نظام جمهوري اسلامي، احمد به تهران نقل مکان کرد و به پادگان سلطنت آباد سابق (ولي عصر فعلي) رفت و در دوره هاي آموزشي نظامي شرکت کرد. با شکل گيري هسته هاي اوليه سپاه در پادگان با دکتر چمران آشنا شد. دکتر چمران از بين صد و شصت نفر که تحت تعليم وي بودند، احمد و پانزده نفر ديگر را به عنوان نيروهاي خاص خود انتخاب کرد. پس از آن که دکتر چمران وزير دفاع شد آن گروه را به وزارت دفاع و نخست وزيري برد و احمد جزو نيروي ويژه نخست وزيري شد. او ارتباط عميق و نوعي ارتباط مريد و مرادي با دکتر چمران داشت و با نشان دادن لياقت و پشتکار از خود جزو نزديک ترين و بهترين ياران دکتر چمران شد. با آغاز شورش ضد انقلاب در کردستان همراه دکتر چمران به پاوه رفت. در آنجا علاوه بر عمليات چريکي کارهاي فرهنگي نيز انجام مي داد. قبل از شروع جنگ با عراق، با گروه کلاه سبزهاي دکتر چمران در مرزهاي شلمچه خرمشهر و اهواز با ضد انقلاب جنگيد تا در مناطق مرزي امنيت را بر قرار کنند.
با آغاز حمله عراق به ايران دکتر چمران به همراه گروه ويژه خود که شانزده نفر بودند از جمله احمد به اهواز رفت و ستاد جنگهاي نامنظم را تشکيل داد. دکتر چمران در آن جا به نيروهاي خود آموزش ويژه اي داد و هر يک از آنها را به سرپرستي يک گروه منصوب کرد. در اوايل حمله عراق وضعيت دفاعي ايران بسيار نابسامان بود.
يکي از خصوصيات برجسته و خاص دکتر چمران اين بود که هيچگاه مستقيم به افراد تحت فرمانش دستور نمي داد و اغلب کاري را آغاز مي کرد و ديگران به دنبال وي حرکت مي کردند. به عنوان مثال به افرادش مي گفت: «من به شکار تانک مي روم.» در اينگونه مواقع احمد اولين کسي بود که خيلي سريع به دنبال دکتر رهسپار مي شد. او با چنين شجاعت و جسارتي به جنگ مي رفت که هيچگاه حاضر نبود در مقابل دشمن عقب بنشيند.
از ديگر ويژگيهاي احمد اين بودکه هيچگاه به مقام و موقعيت اهميت نمي داد و در صورت نياز هر کاري انجام مي داد. از رانندگي گرفته تا بي سيم چي، کمک تيربارچي، دستيار راننده آمبولانس و عکاسي و فيلم برداري و کارهاي تبليغاتي همه اين وظايف را به خوبي و با اشتياق انجام مي داد.
زماني که احمد در دفتر نخست وزيري مشغول به کار بود، اسلحه اش را به منزل مي برد. خواهر کوچک احمد در بسيج آموزش اسلحه مي ديد. روزي مشغول تمرين با اسلحه برادر بود و نمي دانست که اسلحه پر است. ناگهان تيري از اسلحه خارج شد و به پدر احمد اصابت کرد. در اثر آن پدر احمد مدت طولاني در بيمارستان بستري بود احمد شبانه روز در کنارش بود و از بيمارستان به محل کارش مي رفت و دوباره به بيمارستان بازمي گشت. پس از مرگ پدر همواره خود را از اين اتفاق سرزنش مي کرد. معتقد بود دليل آنکه به شهادت نمي رسد گناهي است که در حق پدرش مرتکب شده است.
طبرسي در جبهه در يک نقطه خاص نمي ماند. در اوايل جنگ هيچ خط و جبهه اي نبود که در آنجا حضور نداشته باشد. روزهاي اوايل جنگ عده اي از رزمندگان لبناني ـ حدود چهل پنجاه نفر که در سازمان امل از همرزمان دکتر چمران بودند. براي ياري رساندن به ايران به خطوط مقدم آمده بودند. احمد با وجود آنکه فردي درون گرا بود و در دوستي پيش قدم نمي شد. نسبت به اين گروه علاقه و احساس خاص بروز مي داد تا جايي که به يادگيري زبان عربي پرداخت تا بتواند با آنها ارتباط برقرار کند. به گفته يکي از دوستانش :
احمد شجاعت خاصي داشت و در هر کاري پيش قدم مي شد. در همان روزهايي که لبناني ها آمده بودند، چند روزي احمد را نديدم و از دو سه نفر سراغ او را گرفتم. گفتند: براي عمليات شناسايي به دزفول رفته است. گويا دکتر چمران سه چهار نفر را مأمور کرده بودند که به دزفول، کرخه و ميش داغ بروند و وضعيت منطقه را شناسايي و بررسي کنند. اين گروه شامل چند نفر لبناني، شهيد عباسي و احمد بود. اين مناطق بسيار خطرناک بودند زيرا هيچ نيروي منسجم ايراني در آن جا حضور نداشت. از احمد پرسيدم چرا با آنها رفتي؟ گفت: «اولاً چون جوان تر از آنها بودم، علاوه بر اين من ايراني هستم و مدتها در جبهه هستم و نسبت به منطقه آشناي بيشتري دارم .او اضافه کرد: «هنگامي که به طرف " دو لنگه ميشه داغ " رفته بوديم تا نيروهاي عراقي را شناسايي کنيم نزديک شب، ماشين در گل گير کرد. فاصله ما تا نيروهاي خودي زياد بود، هر چه سعي کرديم ماشين را از گل در آوريم نشد. تصميم گرفتيم چهار نفر مسلح در اطراف ماشين بمانند و خودم به راه افتادم تا کمک بياورم. نمي دانستم از کدام جهت حرکت کنم. هنوز خيلي دور نشده بودم که به طرفم تيراندازي شد و نمي دانستم از طرف نيروهاي خودي است يا عراقي ها. ديگر نمي توانستم حرکت کنم، همانجا نشستم و با خدا راز و نياز کردم. گفتم خدايا: من کاري نکردم و براي چيزي نيامدم، يک جان دارم و آن را به تو مي دهم. از تو مي خواهم نگذاري اسير شوم. هنوز حرفهايم با خدا تمام نشده بود که دوباره تيراندازي از دو طرف شروع شد. با حدسياتي که زدم توانستم جهت شرق و جنوب و شمال را تشخيص دهم و محل نيروهاي خودي را حدس زدم. بالاخره به نيروهاي خودي رسيدم. افراد لشکر 92 زرهي اهوازبودند. آنها فکر کرده بودند که من از نيروهاي گشتي عراقي هستم که جلوتر فرستاده شده ام و با تير اندازي آنها حمايت مي شوم تا بتوانم به طرف ديگر بروم. حتي ابتدا باور نمي کردند من ايراني هستم ولي با ديدن کارت شناسايي ام قبول کردند. علاوه بر آن فرمانده آنها گفت: من بايد از فرمانده تيپ اجازه بگيرم تا به شما نيروي کمکي بدهم. بالاخره بعد از اصرار زياد قبول کرد يک راننده بدهند تا ماشين را بکسل کند. نيمه هاي شب راه افتاديم ، راننده وحشت عجيبي داشت. تاريکي شب خيلي شديد بود و هيچ علامت و نشانه اي وجود نداشت. خيلي خوف آور بود. ده دقيقه که پيش رفتيم، راننده گفت: نمي توانم جلو بروم، هيچ چيز را نمي بينم. مجبور شدم پياده جلوي ماشين حرکت کنم. عراقيها متوجه ما شدند و شروع به تير اندازي کردند.
بالاخره به لبناني ها رسيديم. نزديک صبح بود و رفت و آمد من چهار ساعت طول کشيده بود. ماشين را به وسيله نفربر بيرون آورديم و به طرف لشکر 92 حرکت کرديم.» احمد بعد از اين اقدام بدون آنکه استراحتي کرده باشد به منطقه دب حردان رفت در دهي به نام سيد کريم که محل تجمع نيروهاي ستادجنگهاي نا منظم دکتر چمران بود، به آنها پيوست.
بعد از عمليات 28 صفر، بني صدر حمله بزرگي را تدارک ديد که بايد در منطقه طراح بالاتر از حميديه در دشت آزادگان انجام مي شد. عمليات در 15 دي شروع شد ولي به دليل وسعت عمليات و عدم هماهنگي نيروها شکست خورد و تعداد زيادي از نيروها به شهادت رسيدند. احمد که در تمام مدت عمليات حضور داشت به شدت از عقب نشيني ايران ناراحت بود و مدت طولاني از شهادت رزمنده ها گريست. در اسفند 1359 به هنگام سخنراني بني صدر ـ رئيس جمهور وقت ـ در دانشگاه تهران، احمد نيز به آنجا رفته بود که درگيري بين نيروهاي موافق و مخالف آغاز شد. در همان لحظات نخستين احمد دستگير شد. او در اين باره گفته: «در مقابل روزنامه فروشي ايستاده بودم که دو نفر آمدند دو طرف مر اگرفتند و از من کارت شناسايي خواستند. وقتي کارت مرا ديدند مرا با خود بردند.» دستگيري احمد با کارت شناسايي که نشان مي داد از اعضاي حفاظت دفتر نخست وزيري است از جنجالهاي مطبوعاتي آن روز شد. در تلويزيون عکس وي را نشان دادند و قضيه را چنين وانمود کردند که چون از اعضاي دفتر نخست وزيري است براي بر هم زدن سخنراني و ايجاد اغتشاش در دانشگاه حضور يافته است. احمد چند روز در زندان بود که با وساطت دکتر چمران آزاد شد. طبرسي در مدت حضور در جبهه ها از هيچگونه جان فشاني دريغ نمي کرد.
در عمليات آزاد سازي سوسنگرد عمليات در سه جناح از حميديه شروع شد. دکتر چمران خود پيشاپيش نيروها روي جاده سوسنگرد و احمد و گروه او در سمت راست وي عمل مي کردند. در طول عمليات دکتر چمران مجروح شد که سبب تضعيف روحيه شديد نيروها شد ولي احمد با جديت عمليات را ادامه داد و حتي وقتي يکي از دوستانش خط مقدم را رها کرده و به دنبال دکتر چمران به اهواز رفته است بسيار عصباني شد. احمد در منطقه سوسنگرد از ناحيه دست و صورت مجروح شد. احمد بعد از عمليات، حيوانات اهلي مثل گاو، الاغ، گوسفند را که به روستايياني که منطقه را ترک کرده بودند تعلق داشت، جمع آوري کرد مي گفت: «تحمل ديدن حيواني را که ترکش يا گلوله مي خورد و در حال جان کندن است را ندارم.»

در 31 خرداد 1360 وقتي که دکتر چمران به شهادت رسيد احمد در تهران تحت معالجه قرار داشت. پس از شهادت دکتر چمران ستاد جنگهاي نامنظم زير نظر سپاه پاسداران انقلاب اسلامي قرار گرفت و افرادي که در اين ستاد بودند متفرق شدند. احمد به عضويت سپاه پاسداران شهرستان آمل در آمد و به مبارزه با عوامل ضدانقلاب در آمل پرداخت. پس از مدتي به عنوان يک بسيجي ساده به منطقه فکه رفت. او که يکي از فرماندهان و مسئولان ستاد جنگهاي نامنظم بود، ترجيح مي داد ناشناخته باشد تا بتواند آزادانه در سراسر جبهه حضور يابد.
احمد وارد جهاد سازندگي شد، اين نهاد اقداماتي را در جبهه شروع کرده بود و به تدريج بر اهميت و نقش سازنده آن عمليات ها افزوده شد. مهم ترين نقش جهاد در عمليات شکست محاصره آبادان در عمليات ثامن الائمه در مهرماه 1360 بود که با زدن يک جاده اساسي سبب شد آبادان از سقوط حتمي نجات يابد. گسترش فعاليت جهاد سازندگي در جبهه ها توجه احمد را به خود جلب کرد و از خط مقدم جبهه به جهاد استان تهران آمد و به عنوان يک فرد ساده در آن ثبت نام کرد. سپس به عنوان راننده جهاد به جبهه رفت. توانمندي او در انجام امور سبب شد به قسمت فني و مهندسي جهاد وارد شود. قبل از شروع عمليات در منطقه ميمک جاده هاي متعددي احداث کرد.
او در ميان دوستان و همرزمانش به قناعت و صرفه جويي مشهور بود طوري که ماه ها با يک دست لباس ساده اما تميز و مرتب ديده مي شد. با هزينه بسيار اندکي زندگي مي کرد.
در فروردين 1361 وقتي عمليات فتح المبين آغاز شد در گردان حضرت علي اصغر (ع( از لشکر حضرت رسول (ص) به عنوان يک نيروي ساده انجام وظيفه مي کرد. گردان علي اصغر (ع) از گردانهاي خط شکن محسوب مي شد و بيشترين درگيري را در منطقه بستان و تنگه جذاب داشت. احمد هر جا که به نيرويي احتياج بود، پيشقدم مي شد و سخت ترين کارها را به عهده مي گرفت.
در عمليات بيت المقدس احداث راه فرسيه طراح و کرخه نور به جهاد استان تهران سپرده شد. احمد به اقتضاي حساسيت عمليات در کارها سخت گيري و حساسيت فوق العاده اي نشان مي داد. اگر چه مسئوليت قسمت فني ـ مهندسي جهاد را به عهده داشت درمواقع حساس رانندگي لودر و بولدزر را به عهده مي گرفت. در عمليات رمضان مسئوليت احداث جاده را داشت و پس از مدتي به منطقه سومار رفت و سپس در عمليات مسلم بن عقيل که در ارتفاعات 410 آزاد شد به جنوب برگشت و در پاسگاه زيد مشغول راه سازي شد. در عمليات محرم نيز با چند راننده لودر و بولدزر در منطقه عملياتي بود. پس از عمليات به مقر جهاد استان تهران در کوشک بازگشت و به طرف پاسگاه زيد و ايستگاه حسينيه رفت. سپس به شوش عازم شد تا از پل شهيد ناجيان به طرف چنانه جادهاي احداث کند، قبل از شروع عمليات والفجر مقدماتي در سال 1361 براي ساختن آزاد راه احمد متوسليان به عنوان سرگروه مأمور شد. به هنگام عمليات از ناحيه پا مجروح شد و هر چه همرزمان اصرار کردند به پشت جبهه برود قبول نکرد و در مقر عمليات چند روز استراحت کرد. پس از مدتي از طرف جهاد تهران به منطقه عملياتي والفجر 1 مأمور شد. اوبه ابوغريب رفت و به مدت يک ماه در عين خوش و سپس در منطقه زبيدات مسئول گروه مهندسي بود. در بسياري مواقع کارهاي شبانه را بر عهده مي گرفت و بيست و چهار ساعت تمام کار مي کرد و براي مدت کوتاهي در کنار خاکريز استراحت مي کرد.به نيروهايي که با وي کار مي کردند اعم از رانندگان لودر بولدوزر و گريدر يا رانندگان آمبولانس تذکر مي داد که در سخت ترين شرايط در زير آتش سنگين دشمن به فعاليت خود ادامه دهند. پس از عمليات والفجر 1 به مهران رفت و در آنجا ستاد جهادسازندگي تهران را برپا کرد. در کنار جاده سازي به شناسايي منطقه نيز مي پرداخت. پس از عمليات والفجر 3 احمد و همکارانش از بالاي سد کنجمان مشغول جاده و پل سازي شدند و آن را تا خطوط مقدم ادامه دادند. پس از مدتي مسئوليت ستاد جهاد استان تهران در ميمک را به عهده گرفت و در آنجا نيز جاده هاي متعددي احداث کرد.
به قرآن علاقه و توجه خاصي داشت و در مواقع فراغت به قرائت قرآن مي پرداخت. در پر پايي کلاس هاي آموزشي قرآن در جبهه کوشا بود و خود در کلاسها حضور مي يافت. بسياري از دعاها را از حفظ مي خواند؛ به دعاي کميل توجه و نظر خاصي داشت. يکي ديگر از علاقه هاي وي مطالعه کتابهاي فلسفي بود. هر جا مي رفت در کنار وسايل مختصر شخصي تعدادي کتاب به همراه داشت. کتاب نيايش دکتر چمران را هميشه همراه خود داشت و بسياري از جملات آن را حفظ بود. هيچگاه از مزايا و امکانات شغلي خود استفاده نکرد. حتي زماني که طبق يک روال اداري اضافه حقوق به وي تعلق گرفت، از پذيرفتن آن خودداري کرد. در طول خدمت در جهاد چندين بار به مناسبتهاي مختلف به افراد جبهه سکه داده شد اما احمد از گرفتن آن خودداري مي کرد و همواره اصرار داشت کسي از اين موضوع باخبر نشود. در يکي از موارد وقتي فهميد همرزمانش متوجه شده اند که سکه را نگرفته است بسيار ناراحت شد. چنان فروتن بود که هيچگاه از فعاليت ها و کارهاي خود سخني نمي گفت. با وجودي که علاقه و اصرار زيادي در گرفتن فيلم و عکس و ثبت وقايع جنگ داشت. اجازه نمي داد از او عکس يا فيلم تهيه کنند. به عنوان فرمانده رزمي ـ مهندسي از دادن دستور مستقيم به زيردستان و افراد تحت امر خودداري مي کرد و در اغلب کارها پيشگام بود و در صورت نياز نکات را خيلي ظريف مطرح مي کرد. شهادت را نعمتي مي دانست که از طرف خداوند نصيب انسانها مي شود. احمد به ائمه اطهار علاقه خاصي داشت و در مواقع خطر به آنان توسل مي شد. نسبت به مسايل سياسي کشور حساسيت و توجه خاص داشت. عاشق امام خميني بود، پيامها و کلمات قصار ايشان را دايم تکرار مي کرد و در تحليل مسايل سياسي از آنها استفاده مي کرد.12 احمد هيچگاه به ازدواج فکر نمي کرد، هر چه اطرافيان خانواده و دوستان اصرار مي کردند سر باز مي زد. در مواقعي هم که او را به بجبار به خواستگاري مي بردند در همان برخورد اول به خانواده عروس مي گفت: «من نود و نه در صد شهيد مي شوم.» همين امر سبب مي شد هيچ دختري حاضر به ازدواج با وي نباشد. او مهمترين وظيفه خود را خدمت در جبهه و حفاظت از کشور مي دانست و در پاسخ دوستانش که مي گفتند ازدواج يک دستور ديني است و هر مسلماني بايد ازدواج کند، مي گفت: «در حال حاضر کشور به وجود من در جبهه و جنگ بيشتر نياز دارد.» چون به شهادت علاقه بسيار داشت دوستانش از اين مسئله استفاده کرده و مي گفتند: چون ازدواج نکرده اي به شهادت نمي رسي. مي گفت: «زندگي و ازدواج من حفظ و نگهداري آبهاي مجنون خصوصاً قست جنوبي آن است.» بالاخره همسر يک شهيد شرايط وي را پذيرفت. وقتي خانواده اش اين خبر را به او دادند گفت: «ده روز ديگر براي مراسم مي آيم ولي به ده روز نرسيده به شهادت رسيد.» در عمليات والفجر 8، لشکر 27 محمد رسول اللّه (ص) و لشکر 21 حمزه بايد از اروند رود عبور مي کردند ولي کانال ها عبور پر از آب بود. احمد و گروهش احداث پل را پذيرفتند و با سرعت فوق العاده عمليات لوله گذاري و خاک ريزي را انجام دادند. سرانجام در شب 21 بهمن ماه در حالي که مشغول زدن خاکريز به عمق هفتاد يا هشتاد متر بود در قسمت شمالي هجر شميک نهر خين بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسيد.
تقريباً ساعت دو و نيم شب بود و کارهاي تدارکاتي با موفقيت پيش مي رفت که ناگهان در ميان آتش و دود ترکشي در قلب احمد اصابت کرد و او به زمين افتاد. در حالي که لبخند بر لبانش بود شهادتين را بر زبان جاري کرد و به شهادت رسيد. در هنگاه شهادت سمت فرماندهي گردان پشتيباني مهندسي رزمي جهاد سازندگي را بر عهده داشت. پيکر او به شهرستان آمل انتقال يافت و در محل امامزاده ابراهيم (ع) به خاک سپرده شد.
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توکلي ،نشر شاهد،تهران-1386




خاطرات
مادرشهيد:
احمد از سنين کودکي نسبت به خوب و بد رفتارها حساسيت نشان مي داد. روزي دوستانش دو تومان پيدا کرده و مي خواستند با آن چيزي بخرند که احمد با وجود سن کم مانع شد و گفت : «نه حرام است.»

برادرشهيد:
شبي حدود نيمه شب همگي در خواب بوديم که ديديم به شدت در خانه را مي کوبند. وقتي در را باز کرديم چند مرد با لباس شخصي و مسلح پشت در بودند و سراغ احمد را مي گرفتند. اتفاقاً آن شب احمد منزل يکي از دوستانش بود. مأموران به داخل خانه آمدند و تمام خانه را به دقت گشتند به کتابخانه پدر هم رفتند ولي چيزي نيافتند. زيرا احمد اعلاميه ها و کتابهايش را به خانه يکي از دوستانش برده مقداري را نيز در باغچه حياط خاک کرده بود. همان شب مأموران ساواک به خانه دوست احمد رفتند و او را دستگير کردند و به ساواک شهر ساري منتقل کردند. مدت دو ماه زير شکنجه و آزار شديد قرار داشت ولي هيچ گونه اطلاعاتي نداد. در اثر شکنجه بيمار شد و مدتها دچار بيماري عصبي و تحت معالجه بود و گاهي اوقات دچار لرزش دست مي شد.

احمد قرباني:
در منطقه هيچ جبهه جنگي، خط مشخصي يا امکاناتي حتي خاکريز و سنگري وجود نداشت. پستي و بلنديهاي زمين، درختها و جويهاي خشک شده سنگر نيروهاي ايراني بود. نيروها نيز گروههاي پراکنده اي بودند که در مقابل ارتش منسجم عراق مقاومت مي کردند. نظر دکتر چمران بر اين بود که بايد با نيروها اندک آسايش دشمن را سلب کنيم و تعادل رواني آن را بر هم بزنيم. نيروهاي عراقي به راحتي وارد سوسنگرد شده و بدون آنکه حتي يک گلوله شليک شود، شهر را تصرف کرده بودند. با طراحي دکتر چمران از پنج کيلومتري اهواز وکارخانه نورد و جنگلهاي ملاشيه و دب حردان که بيشترين نيروهاي عراقي در آن تجمع داشتند تا پنجاه و پنج کيلومتري سوسنگرد، تپه هاي اللّه اکبر و تسليحات، نيروهاي چريکي ايران، عمليات ايذايي پراکنده انجام مي دادند.
بسياري از اوقات در يک روز چند حمله انجام مي داديم و شبها به عمليات شناسايي يا ايذايي مي رفتيم. به هنگام بازگشت خستگي مفرط به نيروها غالب مي شد اما احمد بسيار با روحيه بود. در طول روز، حتي يک بار هم نگفت تشنه يا خسته است. تقريباً در همه عمليات حضور داشت. روزي با يک گروه، عملياتي در دب حردان داشتيم، حدود ساعت 5/1 تا 2 نيمه شب برگشتيم. در همين زمان گروه دوم به منطقه عباسيه مي رفتند، احمد از ما جدا شد و با آنها رفت. فرداي آن روز که احمد را ديدم، گفتم: تو خسته بودي دوباره با آنها برگشتي؟ گفت: نه! من اصلاً هيچ موقع خواب و خستگي را احساس نمي کنم. در طول يک سال و نيم هيچ وقت خستگي او را نديدم. بعضي اوقات احساس مي کردم خدا به احمد نيروي خاصي داده که تا اين حد، شجاع و خستگي ناپذير است.
قبل از عمليلات اللّه اکبر به اتفاق دکتر چمران و احمد به ارتفاعات رفتيم. در آنجا احمد يک موشک انداز عراقي را غنيمت گرفت. او تنها کسي بود که توانست با آن موشک انداز کار کند. احمد موشک انداز را به پشت جبهه برد و آن را تعمير کرد و دوباره به خط برگرداند. چند تن از نيروها را آموزش داد تا با آن کار کنند. در چندين عمليات از جمله در طرح، دب حردان و عمليات طلاييه و پادگان حميد از اين موشک انداز استفاده کرد. احمد به همراه نيروهاي کلاه سبز تيپ نوحد در دهي در کوههاي اللّه اکبر که به پشت جبهه و سوسنگرد راه داشت مستقر بودند و شبانه روز عمليات کوچک وبزرگ انجام مي دادند. آنها شبها منطقه را شناسايي مي کردند و روزها به جنگ هاي نامنظم دست مي زدند. يکي از خصوصيات برجسته احمد تحمل او در مشکلات بود.
در اوايل جنگ، احمد کمک تيربارچي من بود و حدود بيست و پنج تير به وي داده بودند. روز قبل از آن با شهيد چمران عمليات چريکي انجام داد بوديم و سه چهار تانک را زده بوديم. فرداي آن روز تصميم گرفتيم در همان جا عمليات کنيم ولي عراقي ها محل استقرار را به شدت زير آتش گرفتند. به احمد گفتم: بهتر است عقب تر برويم و از کانال آبي به عنوان سنگر استفاده کنيم. گفت: «امکان ندارد من عقب نشيني کنم.»
پس از شهادت دکتر چمران احمد مانند يک آچار فرانسه شده بود و در همه جا حضور داشت. او با روحيه خاصي که داشت گمنام در خدمت جنگ بود. روحيه جنگندگي وي سبب مي شد تحت يک فرماندهي در يک عمليات کوچک قرار نگيرد. پس از شهادت دکتر چمران مي گفت: «فرماندهان اجازه عمليات را نمي دهند و همين باعث شده جبهه براي من و مثل قبل نباشد.»

محسن عباس پور:
من و احمد در مقر مهندسي نشسته بوديم. ناگهان ترکشي به انگشت من خورد و زخمي شدم. احمد دست مرا گرفت و گفت بلند شو. گفتم: پام مجروح شده، ولي وقتي به احمد نگاه کردم ديدم سينه اش زخمي شده و شرمنده شدم. يکي ديگر از دوستانش مي گويد: در عمليات دب حران به دست احمد ترکش خورد، ترکش ها به گوشتهاي دستش آويزان بود. هر چه اصرار کرديم که وي را به بهداري ببريم، قبول نکرد. گفتم بگذار حداقل اينها را بکنيم، گفت: نه خودش مي افتد.

يکي از مناطق بسيار خطرناک که در تيرس مستقيم اسلحه هاي سبک عراقي ها قرار داشت مناطق فرسيه و عباسيه بود. اين مناطق با طزاحي دکتر چمران به زير آب رفت. با وجود اين سراسر جاده در تيررس بود حتي با خمپاره 60 به راحتي جاده را مي زدند. احمد داوطلبانه براي تهيه غذا به اهواز مي رفت و از پايگاه هاي کمکهاي مردمي معروف به زينبيه مواد غذاي را به فرسيه و عباسيه مي برد و در ميان رزمندگان تقسيم مي کرد.
سعيد مير بابايي:
قرار بود در منطقه ميمک عملياتي صورت بگيرد چند روز قبل از عمليات در يکي از محورهاي به نام تنگه بيجار بايستي چند دستگاه بولدوزر وارد مي کرديم. احمد سخت ترين منطقه را که محلي صعب العبور بود به نام پاسگاه گرگينج بود انتخاب کرد. در شب عمليات قرار بود چند دستگاه بولدوزر را از رودخانه تن خواب عبور دهند. سطح رودخانه بسيار صاف و لغزنده بود به طوري که احتمال مي دادند بولدوزر واژگون شوند. احمد که مسئول اکيپ بود پشت بولدوزر نشست. همه دعا مي کرديم که بولدوزر واژگون نشود که ناگهان بولدوزر سر خورد و کف رودخانه به گل نشست. در آنجا دو تا درخت نخل علامت شناسايي بود و منطقه پس از آن در دست عراقي ها بود. در روز عمليات از اين محل رد شديم در حالي که اکيپهاي ديگر از محلهاي مختلف وارد عمليات شده بودند و طبرسي نمي خواست از گروههاي ديگر عقب بماند. به علاوه احتمال اينکه اکيپهاي عمل کننده به چنگ دشمن بيفتند زياد بود. احمد سعي کرد گروه تحت فرماندهي خود را به پاسگاه گرکند برساند تا در صورت حرکت دشمن جلوي آن را بگيرد. در ساعت 5/2 يا 3 صبح احمد به ديدباني رفت و متوجه شد که نيروهاي عمل کننده در ديگر جناحها هنوز نرسيده اند. به همين دليل به گروه گفت: «شما برگرديد، من به تنهايي مي مانم، عراقي ها قصد دارند نيروهايي را که به اين قسمت وارد مي شوند و ما را محاصره کنند.» او به تنهايي بولدوزر را از رودخانه خارج کرد و سبب شد عراقي ها فکر کنند لشکر مجهزي در منطقه مستقر است و از محاصره نيروها خودداري کردند.
بعد از عمليات ميمک سه جاده محور فسيل، ميمک و پاسگاه گرکند در دست احداث بود و چون در تيررس دشمن قرار داشت شهداي زيادي مي گرفت. ادامه کار در مراحل آخر طبرسي سپرده شد. ولي شرايط طوري بود که وقتي بولدوزر جلو و عقب مي رفت به جاي جاي آن تير مي خورد. به همين سبب طبرسي بقيه جاده را شبانه احداث کرد. مهمترين مسئوليت احمد در منطقه ميمک احداث همان جاده بود. او بيشترين کار را با کمترين نيرو و هزينه انجام مي داد.

اکبرسرمدي:
احمد شب ها از درد ترکش هايي که در بدنش بود به سختي مي خوابيد ولي هيچگاه درد خود را ابراز نمي کرد. بارها به وي گفتم: با اين وضعيت جسمي تکليف براي شما نيست بايد به درمان خود بپردازي و او بدون هيچ گله اي پاسخ مي داد: «فعلاً اينجا بيشتر نياز است.»

مهدي نيک:
روزي دل درد شديدي گرفتم طبرسي مرا با اصرار به اورژانس برد با وجودي که خود جراحتهاي متعدد داشت و تحمل مي کرد. اگر يکي از نيروهايش جراحت مختصري بر مي داشت با تمام توان رسيدگي مي کرد. با طبرسي براي احداث جاده رفتيم، بيمار بودم و احمد متوجه اين موضوع شد و گفت: برو کمي در ماشين بنشين و من با دستگاه کار مي کنم. من از حدود ساعتده شب تا چهار پنج صبح در ماشين خوابيدم. احمد صبح مرا بيدار کرد و گفت: وقت نماز است بايد برويم. گفتم کجا؟ گفت: کار تمام شد. با کمال تعجب متوجه شدم در طول شب خاکريز را احداث کرده است. طبرسي تقريباً در تمام عملياتها حضور داشت، بخصوص در عملياتهاي والفجر1 تا 5 خاکريز ها و جاده هاي متعددي را به کمک گروههاي تحت امر آماده کرد. در والفجر 3 احداث چند پل استراتژيک را به عهده داشت و پس از عمليات نيز به مرخصي نرفت و در تثبيت خطوط سهم به سزايي داشت.

رجب علي شريفي:
شبي نزديک شلمچه داخل ماشين بوديم، چند دقيقه اي به بيرون ماشين رفته بودم که ناگهان گلوله اي در چند متري ماشين به اصابت کرد و ترکش آن قسمتهايي از ماشين را برد. رسيديم احمد بيرون ماشين نشسته بود، گفتم خدا رحم کرد، گفت: « گفت اگر خدا رحم مي کرد که من الان سالم نبودم.»

آخرين جايي که احمد را ديدم در عمليات والفجر 8 بود. دو ساعت بعد احمد به شهادت رسيد و من مجروح شدم. در حين عمليات توقفي در کار ايجاد شد و من به جايي که احمد ديگران بودند رفتم. تعدادي از شهدا و بچه هاي مجروح کنار خاکريز افتاده بودند. رفتم تعدادي از شهدا و بچه هاي مجروح کنار خاکريز افتاده بودند. رفتيم و در کنار شها نشستيم؛ احمد دست بر پيشاني شهدا گذاشت و فاتحه خواند و بعد گفت: خوشا به سعادت اين ها.

پس از دوران مدرسه مدتها احمد را نديده بودم. روزي وي را در خيابان ديدم و گفتم : معلوم هست کجايي؟ مدتي مشغول صحبت شديم و احمد گفت : چيزي به تو مي گويم به کسي نگو، من کتاب مادر ماکسيم گورکي را خوانده ام ـ آن زمان اين کتاب جزو کتابهاي سياسي بود ـ تمام اين کتاب دو صفحه ارزش ندارد، يک رمان طولاني و تهي است. در معارف و مسايل ديني و در داستانهاي اسلامي مطالبي بسيار زيباتر از اين ها داريم. به عنوان مثال حادثه کربلا، جوانها را به شور مي آورد، پيران را به گريه و اندوه مي کشاند. در همين دوران احمد آثار امام خميني را نيز مطالعه مي کرد. پس از مدتي من نيز در کتاب فروشي مشغول به کار شدم. روزي آقايي آمد و با ما شروع به صحبت کرد. صحبتهايش انتقادي بود اما با نوع انتقاد چپ ها فرق داشت. بعد فهميديم از کتاب پدر و مادر ما متهميم نوشته دکتر شريعتي جملاتي را مي گفته است. کم کم به وي نزديک تر شديم و او کتابهاي آري اين چنين است برادر و فاطمه فاطمه است را به صورت جزوه تايپ شده اي براي ما آورد. مدتي بعد تصميم گرفتيم اين جمله دکتر شريعتي را آنان که رفتند کاري حسيني کردند و آنها که ماندند بايد کاري زينبي کنند و گرنه يزيدي اند، را تکثير کنيم. اين جمله را يکي از بچه ها به خط خوش نوشت. براي تهيه غذا به شهر رفتيم. در يک شيشه فروشي از روي کاميون بار خالي مي کردند. هر شيشه يک لايه کاغذ شيري رنگ داشت. به شيشه فروش گفتيم به شما کمک مي کنيم بار را خالي کنيد به جاي آن کاغذ ها را به ما بدهيد. اگر چه بار سنگيني بود با زحمت زياد آن کار را انجام مي داديم و مرد شيشه فروش به ما مي خنديد. بالاخره بعد از پايان کار کاغذ ها را گرفتيم. براي چاپ حروف بازگشتيم و وقتي روي گوني برنج را ديديم تصميم گرفتيم به همان ترتيب حروف را روي کاغذ بنويسيم. سپس کليشه، جوهر و برس تهيه کرديم و يک شب تا صبح حروف جمله مذکور را روي کاغذ کشيديم. سپس آنها را در سطح شهر پخش کرديم. احمد علاوه بر اين در بسياري از سخنراني هاي حسينيه ارشاد شرکت مي کرد و گاهي اوقات تحت تعقيب سااک قرار مي گرفت اما دست از اين فعاليت بر نمي داشت. بارها مأموران ساواک به کتابفروشي ريخته و کتابها را مي بردند اما با سرمايه پدر بار ديگر کتابهاي جديد جايگزين آن مي شد.

روزي با دوستان تصميم گرفتيم در يک رستوران غذا بخوريم اما احمد با ما همراه نشد. وقتي برگشتيم خيلي ملايم و متين گفت: «بهتر بود هزينه اي را که صرف اين غذا کرديد به فقرا مي داديد و با يک غذاي ساده مي گذرانديد.» وقتي در جبهه بين رزمنده ها لباس تقسيم مي شد هيچگاه نمي گرفت و تمام مدت خدمت در جبهه را با يک اورکت گذراند. يکي ديگر از دوستانش مي گويد: اورکت احمد بسيار کهنه و فرسوده شده بود و شک دارم که لايي گرمايي داشت، روزي به وي گفتم ستاد تدارکات اورکت پخش مي کند. مي تواني بگيري در جواب گفت : اين اورکت هنوز کار مي کند. دوست ديگر احمد مي گويد: روزي از جبهه به مرخصي آمده بوديم به احمد پيشنهاد کردم آب هويج بخوريم. گفت: با مبلغي که براي آب هويج مي دهيم، مي توانيم چند کيلو هويج بخريم. اين ويژگي در سخت ترين شرايط جنگي در رفتار احمد وجود داشت. در عمليات طراح در سال 1360 حدود پانزده يا شانزده ساعت پس از آغاز عمليات به تعداد زيادي از نيروها جيره غذايي نرسيده و احمد تمام جيره غذايي اکيپ خود را بين نيروها تقسيم کرد.




آثار باقي مانده از شهيد
چند روز قبل از عمليات والفجر 5 تصميم گرفته شد تا در يکي از محورهاي روبروي شهرک زرباتيه عراق براي قطع جاده آسفالته زرباتيه به پاسگاه زالو آب همچنين جلب توجه دشمن به اين منطقه جاوتر از منطقه خوري و در فاصله هفتاد و پنج، صد حداکثر صد و پنجاه متري دشمن خاکريز احداث نماييم. براي اين کار تصميم گرفتيم از رانندگان لودر و بولدوزر آموزشي که در هيچ عملياتي شرکت نکرده بودند و با آشت مستقيم و پر حجم دشمن روبرو نشده بودند به همراه دو راننده عمليات ديده استفاده کنيم. ساعت 9 شب کار را آغاز کرديم. دشمن که صداي دستگاهها را به وضوح و حتي دستگاه ها را در روشنايي ماه به وضوح مي ديد بلافاصله با خمپاره 60 ميلي متري و کاليبر دستگاهها را زير آتش شديد قرار داد. دشمن در هر بيست متري يک تيربار مستقر کرده و وجب به وجب منطقه را به رگبار بست، به طوري که تيرها به تيغ، اگزوزو بدنه دستگاهها اصابت مي کرد و کمانه کرده و به هوا مي رفت. در هر دقيقه صدها گلوله خمپاره نيز سينه زمين را مي شکافت. چنان آتش گسترده بود که به جرئت مي تونم بگويم چندين برابر آتشي بود که در يک عمليات بزرگ اجرا مي شد. نيروهايي که از ارتش يا نيروهاي خدماتي، تدارکاتي جهاد آمده بودند هر کدام در شياري يا برآمدگي پناه گرفته بودند حتي نمي توانستند به رانندگان يک ليوان آب برسانند. اما جهادگران در داخل لودر و بولدوزرهاي سوراخ سوراخ شده به پيش مي تاختند. از آنجا که مسئوليت احداث خاکريز به عهده اين حقير گذاشته شده بود و مي بايست به دستگاهها سرکشي مي کردم و مسير خاکريز را مشخص نمايم و همچنين راننده بولدوزر و لودر را به علت حجم سنگين آتش تعويض کنم، روحيه و مقاومت عجيبي در رانندگان مي ديدم. در همان زمان به دستگاهي رسيدم که در زير آتش شديد کاليبر دشمن در کنار جاده آسفالته مشغول به کار بود. اگزوز بولدوزر با تيرهاي مستقيم دشمن به طرفم پرتاب شد و به پايم اصابت کرد و ماهيچه پايم را کمي سوزاند. وقتي متوجه راننده دستگاه شدم شگفت زده شدم، زيرا دستگاه با سرعت عقب و جلو مي رفت ولي سر راننده ديده نمي شد. موضوع را با همکاران مطرح کردم آنان نيز اين مسئله را تاييد کردند. تصميم گرفتيم هر چه سريع تر دستگاه را متوقف کنيم. موضوع را به برادران ارتش گفتيم و آنان روي تيرباري که به دستگاه شليک مي کردند متمرکز شدند.پس از ده تا پانزده دقيقه کاليبر فوق منهدم شد و آتش قطع شدوناگهان راننده سرش را بيرون آورد. در عمليات والفجر 5 فعاليت جهاد استان تهران در منطقه چنگوله بود. بيشترين عمليات جاده سازي در خط مقدم صورت گرفت. سپس عمليات خيبر آغاز شد و يک اکيپ به سرپرستي شهيد تاجيک به جنوب رفتند. در اول فروردين ماه مسئول گروه به شهادت رسيد و احمد جايگزين وي شد و در احداث بزرگراه سيدالشهداء شرکت کرد. بعد از مدتي جهاد استان تهران به جنوب منتقل و در جاده دارخوين مستقر شدند. در اين منطقه چندين مأموريت از جمله کار در دژهاي شلمچه و جزيره مينو به عهده جهاد گذاشته شده بود.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : امين طبرسي , احمد ,
بازدید : 241
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

سال 1336 در يک خانوادي مذهبي و متدين به دنيا آمد . از کودکي علاقه ي زيادي به نماز و قرآن داشت .احمد در همان دوران طفوليت با امام حسين و رشادت او خو گرفته بود ، مادرش در ماه محرم وقتي به عزاداري امام حسين مي رفت ،احمد را نيز به همراه خود مي برد .بعدها او يکي از عاشقان و شيفتگان سالار شهيدان امام حسين(ع) گشت .احمد در يک جامعه پر از فساد به دنيا آمده بود اما با وجود تمام اين مسائل ،زاهد و عارف تربيت شد .7ساله که شد به مدرسه رفت وبعد از آن دورة راهنمايي را نيز خواند ،اما به علت علاقه ي زيادي که به کارهاي هنري داشت ،درس را براي مدتي رها کرد ووارد اين کارها شد . قبل از انقلاب اسلامي به خدمت نظام وظيفه رفت واين دوره را طي کرد .
وقتي مبارزات مردم ايران بر عليه حکومت شاه علني شد وشدت گرفت او کمترين ترديدي در پيوستن به صفوف مبارزين به خود راه نداد.مبارزات او در کنار مردم ايران تا شکسته شدن ستونهاي نظام ستمشاهي ادامه داشت.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي ، وظيفه ي خود مي دانست که از انقلاب پاسداري کند و در همان اوايل ، که سپاه پاسداران انقلاب اسلامي تشکيل شد ،فرماندهان سپاه او را به سپاه انتقال دادند اما او ، هم زمان در ژاندارمري(سابق) خدمت مي کرد و بعد از مدتي به عنوان مسئول عقيدتي سياسي آن سازمان در استان مازندران معرفي شد و مشغول انجام وظيفه گرديد.
علاقه ي زيادي به جنگ در راه خدا داشت و مي گفت : نويسنده را از قلم و نگاشتن مي شناسند و رزمنده را از رزمش مي شناسند . زماني که جنگ قدرتهاي بزرگ بر عليه مردم ايران شروع شد ، اودر روزهاي اول جنگ به جبهة حق عليه باطل رفت .مدتي در جبهه ي قصر شيرين حضور داشت وپس از آن به زادگاهش برگشت.مدتي بعد تاب نياورد و بار ديگر به کردستان رفت و مدت 2 سال درجبهه هاي غرب حضور داشت. بعد از پايان مأموريت کردستان ، به عضو رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد و به عنوان مربي آموزشي نظامي در پادگان هاي "ساري" ،"شيرگاه" ،"تهران" ،"چالوس" و"مرز آباد" مشغول آموزش بسيجيان از جان گذشته شد . اين کار ها روح ملکوتي او را راضي نمي کرد و بار ديگر به جبهه اعزام شد .
مدتي بعد از جبهه باز گشت وبا مسئوليتهاي رييس هيئت جودو ، رييس هيئت تيراندازي استان مازندران و مسئول آموزش نظامي پادگان شهيد رجايي و مسئول آموزش نظامي پادگان گهرباران خدمات شاياني از خود به يادگار گذاشت.
او از ياران صديق امام بود ، بارها مي گفت :گندم براي رشد به آب احتياج دارد و انقلاب براي شکوفايي به خون ، با اين عقيده همراه با کاروان محمد رسول اللّه(ص) به جبهه اعزام شد و به عنوان فرمانده ي گروهان انصار الحسين در عمليات کربلاي چهار شرکت نمود .به گفته ي همسنگرانش و فرماندهان لشگر25 ويژه ي کربلا ،احمد مانند قمر بني هاشم(ع) در دل بعثيان کافر چنان وحشتي ايجاد کرد که همگان از رزم او در حيرت بودند . نام او ، رزم او و ايثارش آيينه اي براي نشان دادن رزم قمر بني هاشم (ع)شد.احمد به حدّي غرق در مسائل جنگ بود که معمولاً مرخصي نمي آمد .وقتي هم مي آمد، مي گفت :صفاي جبهه در هيچ جا پيدا نمي شود .
چهار سال در جبهه هاي حق عليه باطل عاشقانه جنگيد و خدمت کرد و سرانجام بعد از رشادت هاي بسيار در تاريخ 5/10/1365 به درجة رفيع شهادت نائل گشت و بدن مطهرش در خاک عراق ماند .
بعد از دو سال او را با جامة خونين آوردند ، با همان لباس مقدس سپاه رفت و با خون خون خود درخت انقلاب را آبياري کرد .احمد در عمليات کربلاي 4 در منطقة"ام الرصاص"شهيدشد.خشم ابليس گونه ي دشمنان با شهادت او فروکش نکرد .
آنها در لحظات آخر شکنجه هاي زيادي بر او وارد کردند ،گوش هايش را کر کردند ، چشم هايش ديگر جايي را نمي ديد . صدها زخم بر تن داشت و بدين طريق به ديار معشوق خود شتافت .آنها مي خواستند با اين شکنجه ها شکستهاي بي شماري را که در ميدان نبرد از احمد خورده بودند جبران کنند،کاري که فقط از انسانهاي حقير بر مي آيد؛اما نمي دانستند که هزاران احمد در پشت مرز هاي مردانگي ايران بزرگ در انتظار رخصت از فرمانده شان هستند تا متجاوزين را تا قيامت تعقيب کنند.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد




 



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
و لا تحسبّن الّذين قتلوا في سبيل اللّه امواتاً بل احياء عند ربهم يرزقون
آنان که در راه خدا کشته شده اند مرده نپنداريد ،بلکه آن ها زنده اند و در نزد خداي خود روزي مي خورند . قرآن کريم
هر کس در جستجوي من برآيد مرا مي يابد و هر کس مرا يافت ،مي شناسد و هر کس مرا شناخت دوستم مي دارد و هر کس مرا دوستم داشت ،در دوستي به پايگاه عشق و ايثار قدم مي گذارد و چون او در پرستش به من ،عشق ورزيده من نيز به او عشق مي ورزم و آن کس که به او عشق ورزيدم ،او را مي کشم و آن کس را که من بکشم ، خون بهايش بر من واجب است و آن کس که خون خود را دهد خون بهايش بر من واجب است ،پس من خودم خون بهايش هستم .
(حديث قدسي)
درود و سلام بر حضرت بقية اللّه حجه ابن الحسن (عجل اللّه فرجه) درود بر تو اي روح خدا .درود بر تو اي نايب امام زمان و درود بر تو اي فرزند حسين ، درود بر تو اي ابراهيم زمان بت شکن ايران ،امام خميني .با سلام بر تو اي مادر و پدر و برادرم و خواهرانم و همسرم و دوستانم و سلام به تمام کساني که اين نوشته را مي خوانند و گوش مي کنند .من که خود در ميان شما نيستم و فقط يادي از من خواهد بود . به ياد تمام شهداي اسلام و شهداي انقلاب اسلامي ايران و سلام من نيز به تمامي رزمندگان اسلام .آرزوي من اين است روزي با چشم هاي خود آزاد شدن کربلا و قدس را ببينم و اگر هم لياقت شهادت را داشتم ،در آزادي قدس شهيد شوم .اي مادر عزيز تر از جانم ،از شما بي نهايت سپاسگذارم که مرا با خون دل و مشقت هاي بسيار بزرگ کردي و شب ها چشم بر چشم ننهادي و بر سر گهوارة من ،زير گوش من آواي خدا و رسول اللّه سر مي دادي تا از همان ابتدا با نام خدا و رسول آشنا شوم .تو راهنماي خوبي براي من بودي .تو در زير دامان سرباز اسلام پروراندي و هميشه مي گفتي که نماز و روزه بهترين وسيله اي است براي رسيدن به خدا و من حالا جان ناقابل خود را در راه اسلام و قرآن و امامم فدا کنم .اما اي مادر ،باز هم اين يک جان کم است ،اي کاش خدا هزاران جان به من مي داد تا جانم را در راه اسلام و امام فدا کنم . پيام مرا به امام برسانيد و بگوييد من نتوانستم پيام اورا آن چنان به گوش اين مردم برسانم و در آزادي قدس شرکت کنم و بزرگ ترين آرزوي من اين بود که در بين برادران پاسدار شهيد شوم که شدم ،تا با خون خود جويباري بسازم و با دست هاي لرزان خود نام امام حسين(ع) را بنويسم .مادر جان مي دانم داغ فرزند که جگر گوشة توست ،بسيار مشکل است ،ولي مادر تو هرگز براي من ناله و زاري نکن . وصيت من به شما ،پدر و همسر مهربانم و برادر عزيزم و خواهران خوبم اين است که هرگز به ياد من گريه نکنيد بلکه به ياد مظلوميت امام حسين(ع) گريه کنيد چرا که اگر غير از اين باشد ، شکايت شما را نزد مادرم زهرا خواهم کرد .مادر ،از تو مي خواهم همچون بانوي دو عالم ،فاطمة زهرا (س)مادر حسين(ع) سر بريدة دشت کربلا ،72 ياور از دست داده ،اسوة زنان ديگر باشيد و فرزندانم را ،چهار سرباز امام حسين(ع) که از خود به جا گذاشتم با نام هاي : حميد و محمد و مصطفي و دانيال ،هم چون سربازان واقعي امام تربيت نماييد تا انگل جامعه نباشند و از چهار خواهرانم مي خواهم هم چون زينب باشند و براي سرنگوني دشمن ، آخرين سنگر خود را حفظ کنند و همان که از خون شهدا برنده تر و کوبنده تر است و تيري است بر قلب دشمن .حجاب خود را ،حجاب خودرا،حجاب خود را حفظ کنند و مانند زينب عمة غم خواري براي فرزندانم باشند .پدر بزرگوارم !من از زحمات شما هيچ نمي توانم بگويم،چرا که قلم قادر به بيان نمي باشد ،باشد تا روز محشر نزد مولايمان علي (ع) .اما به شما تنها برادرم ،اي نور ديدگانم ،برادر عزيز وصيت مي کنم از فرزندانم هم چون فرزندان خود نگهداري نماييد و از همسرم نيز نگهداري کنيد و از شما همسرم ، مي خواهم صبر داشته باشيد و فرزندان مرا خوب تربيت کنيد و حجاب خود را حفظ نماييد زيرا که اجر شما از شهدا بيشتر مي باشد . عزيزان !مي دانم جدايي از عزيز سخت است ،اما مي دانم جدايي از شما يعني رسيدن به خدا. در اين جا سخن از عشق و عاشقي .پرواز به سوي ملکوت ،پرواز از اين تن خاکي ،پرواز از اين بند قفس دست و پا گير زندگي ،پرواز از همة دلبستگي هاي مادي ،پرواز به سوي تنها معبود معشوق و تنها مقصود است.اگر مرگ نبود چه مي کرديم ؟به کدام خانه اميدوار بوديم ؟پس بايد اي همسرم ،پرواز کنم تا زندگي واقعي خود را بيابم .پس در مرگ من ناراحت نباشيد و اگر چنين کنيد هرگز نخواهم بخشيد شما را .
از دوستان و فاميل ها و ملت مسلمان ايران مي خواهم که در کنار امام باشند و براي سلامتي او دعا کنند ،چرا که او نور چشمان ماست ،از اين نعمتي که خداوند در اختيار ما گذاشته به خوبي نگداري کنيم ،چرا که خدا نعمت عظيمي به ما عطا کرده .اميدوارم که از خون همة شهيدان حفاظت کنيد و ادامه دهندة راه آنان باشيد .شما را به خداوند بزرگ مي سپارم . مي خواهم شما را به خون شهدا قسم دهم جلوي افراد نامرد را بگيريد ،قاطع باشيد در مقابل آن ها ،ضعيف نکنيد و خدمت گذار اسلام باشيد .
احمد لزگي 5/9/65

وصيت نامه ي دوم
بسم اللّه الرحمن الرحيم
شروع کلام را با حمد و ستايش معبودي آغاز مي کنم که مبدأ و مقصد هر دو جهان مي باشد ،خداوندي که به ما نعمت حيات داد ،خداوندي که بزرگ ترين است ،آن چه عاقل ترين و انديشمند ترين انسان هاي عالم بشريت آن را درک مي کنند .معبودي که انسان وقتي لحظه اي با تمام گناهان و عصيان هاي آگاهانة بنده اش با ديدة رحمت و فضل به او مي نگرد و او را به طرف خود مي خواند و توفيق و لياقت انجام دستوري از احکامش را به او مي دهد،طوري که انسان به شرمندگي افتاده ،به وجود صفتي از صفاتش پي مي برد .
خداوندا !در اين مدت ،در عمر سراسر گناه خود ،هميشه به وجودت اذعان داشته و بر قدرت و علم و رحمت و شوکتت پي برده ام .به آرزوي سلامتي رهبر انقلاب اسلامي و پيروزي رزمندگان اسلام و اسلام .
مادر جان از شما بي نهايت سپاس گذارم که مرا بزرگ کردي که جان ناقابل خود را در راه اسلام و قرآن و امام خود فدا کنم و راهنماي خوبي برايم بودي ،هميشه به من مي گفتي که نماز و روزه بهترين وسيله براي رسيدن به خداست .داداش مرا ببخش از اين که برادر خوبي براي تو نبوده ام ،زيرا که تو برادر خوبي برايم بودي .از همسر و فرزندانم به خوبي مواظبت کنيد و نگذاريد بچه هاي ديگر آن ها را از مسير انقلاب دورشان کنند .پدر جان و مادر جان ،شما را به فاطمة زهرا قسم مي دهم از همسرم خوب مواظبت کنيد چون به خدا قسم او همسر خوبي برايم بوده و اگر خداوند مرا جزء شهدا حساب بنمايد ،شفاعت او را پيش فاطمة زهرا (س) مي کنم .همسرم ،از تو خواهش مي کنم که مراقب بچه ها باشي و امام را تنها نگذاريد ،زيرا که شما سربازان امام زمان هستيد .
والسلام احمد لزگي

 





خاطرات
بهرام ولي پور :
شناخت اينجانب از شهيد لزگي از بدو ورود ايشان به سپاه مي باشد . مدتي به عنوان جانشين تحقيق و بازرسي در لشگر 25کربلا انجام وظيفه مي کردم .نزديک به عمليات کربلاي 4 به محور سردار جانباز ،آقاي بابايي رفتم و در شب عمليات نيز با شهيد لزگي بودم و ايشان به عنوان فرماندة گردان انجام وظيفه مي نمودند .همان شب با توجه به صحبت هايي که با اينجانب داشت ،آمادگي شهادت ايشان 100% بود که همان شب نيز به شهادت رسيد.اين جمله جهت اطلاع به آن کنگره مرقوم گرديد .هر چند شهدا نياز به مطالب هم ندارند ،البته ناگفته نماند ايشان را کمتر کسي در آن محور مي شناخته است .
شهيد عزيز ،سردار خستگي ناپذير ،احمد لزگي از فرماندهان نمونة لشگر بوده که قبل از عمليات کربلاي 4 به همراه همة رزمندگان محور 3 حضور فعال و معنوي داشت . ،گواه مي گيرم حضرت زهرا (س) را که ايشان با سرنيزه تمرين مي کرد و در انجا عنوان مي نمود که ان شاءاللّه در اين عمليات ،فقط با سرنيزه مي جنگم.شهيد لزگي فقط جنگ سرنيزه و تن به تن داشت ،از فرماندهان شجاع لشگر ،در حد فرمانده گردان محسوب مي شود .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : لزگي , احمد ,
بازدید : 155
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
اي اهل ايمان سلاح جنگ بگيريد و آن گاه دسته دسته و به يک بار و معتقد براي جهاد بيرون رويد حال آن که بدن هاي ما براي مردن آفريده شده. پس چه بهتر که اين مرگ در راه خدا باشد، سيد الشهداء شهادت را تولّد نو و اوّلين مرحله ي تکامل دانسته است. امروز به فرمان امام عزيزمان عازم جبهه مي شوم تا از اين دين حفاظت نمايم.
مي روم تا درخت پر بار اسلام را با خون خود آبياري نمايم، مي روم به يزيديان بفهمانم که حسينيان فراوانند، ميروم تا مرگ سرخ را به زندگي سياه ترجيح دهم، مي روم تا به نداي «هل من ناصرٍ ينصرني» امام لبيک بگويم، مي روم تا به جهانيان بفهمانم که ايران ديگر ويران نيست بلکه ايران اسلامي است، مي روم تا اسلام را بعد از 1400 سال بار ديگر با خون خود آبياري نمايم، مي روم تا به خائنين بفهمانم که دين مان، اسلام و کتابمان قرآن و معلممان حسين و رهبرمان خميني عزيز و هدفمان شهادت است.
و امّا سخني با ملّت: اي ملّت مبادا يک لحظه از سخنان گهر بار امام دوري کنيد مبادا روزي شود که امام ين چريک پير اين قلب امّت اسلام را ناراحت کنيد، وحدت کلمه ايست که ما را به پيروزي رساند و هنوز هم اين پيروزي را با حدت پيش مي بريم، اميدوارم دست نيازي به سوي آن ها دراز ننماييد و به ياري برادران رزمنده ي جبهه هاي لبنان و فلسطين و... بشتابيد چون آن ها برادران ما هستند.
به جهانيان بفهمانيم که اسلام مرز نمي شناسد البتّه اين به اين معني نيست که کشور گشايي کنيم.

اي امام به فرمان تو ,با دست خالي و با چنگ و دندان از مرز و بوم اسلاميمان دفاع خواهيم کرد. اي امام به فرمان و تا آخرين قطره يث خون که در رگ ماست و تا آخرين نفس که در بدن ماست و تا آخرين فشنگ که در سلاح مان است خواهيم جنگيد و از اسلام دفاع خواهيم کرد.
سخني چند با پدر و مادرم:
مادر عزيزم مي دانم که محبّت من در دل تو بسيار است و رنج و اندوه از دست رفتن من براي شما سنگين است ولي در راه خدا و براي به ثمر رسيدن حکومت اسلامي بسي ناچيز است. آمّا به درگاه خداوند متعال شاکر و سپاس گذار باشيدکه اين نعمت را بر شما ارزاني داشت و شما را از اين ثواب برخوردار گردانيد.
مي خواهم بگويم مادرم مرا فراموش کن ولي مي دانم که اين امر براي شما امکان پذير نمي باشد.
مادر جان : من امانتي بودم که خداوند به دست شما داده و يک روز از شما مي گيرد. حالا آن روز فرا رسيده که اين امانت را باز پس گيرد.
اي پدر و مادرم ,بگوئيد خدايا من چند فرزند ديگر هم دارم که مي خواهم در راه تو بدهم ، چون که اين فرزندان از جانب تو امانتي است که هر وقت بخواهي در راه تو فدا مي کنم. مادرم شما هميشه مي گفتي خدايا من اين فرزندان خوبم را براي اسلام بزرگ مي کنم تا اينها را يکي يکي فداي اسلام کنم ؛ به فرموده ي امام ما بايد فداي اسلام شويم.
مادرم مگر خونم از خون علي اکبر امام حسين (ع) سرخ تر است که اين خون را در راه اسلام ندهم.
پدرم بر سر قبرم نا کام ننويسيد چون آن کس که در راه اسلام کشته نشود نا کام است. خانواده ي عزيزم پس از شهادتم ناراحت نباشيد و برايم گريه نکنيد، اگر گريه مي کنيد براي امام حسين (ع)گريه کنيد. ضمناً هر جا که پدرم خواست مرا دفن کنيد اگر خاک اين بدن گنه کار مرا قبول کند.
والسلام احمد زارعي_ تاريخ 14/8/1360



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گلستان ,
برچسب ها : زارعي , احمد ,
بازدید : 205
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]

وصیت نامه
«بسم الله الرحمن الرحیم»
ولا تحسین الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احاء عند ربهم یرزقون.
گمان مبرید آنانکه در راه کشته شده اند مرده گانند بلکه زنده هستنند که در نزد پروردگار شان روزی میخورید .
یا رب دل مارا تو به رحمت جان ده دردهمه رابه صابری درمان ده
این بنده چه دادند که چه می باید خواست داننده توئی هرآنچه خواهی آن ده
نی از تو حیات جاودان می خواهم نی ملک و نه هم جهان می خواهم
نی سیم و زرو راحت جان می خواهم من هرچه رضای توست آن می خواهم
سپاس خدائی که اول است وپیش از او اولی نبوده وآخر است و پس از او آخری نباشد.
بار خدایا درود فرست بر محمد (ص)که بر وحی وپیغام تو درستکار بود .
درود بر شهیدان آن عاشقانی که با ایثار خون خویش در راه اسلام روحشان را به سوی معشوق تا عرش اعلی پرواز دادند و زندگی جاودانه یافتند .درود بر وارث حسین پرچمدار اسلام٬ رهبر انقلاب اسلامی امام امت خمینی بت شکن ویارو یاور مستضعفین جهان . مسائلی را با شما مردم قهرمان و شهید پرور و برادران سپاه و خانواده ام باز گو می کنم وانشاءالله از خداوند بزرگ تقاضای آمرزش برای خود و ثابت قدمی تمام شما عزیزانم را خواهانم .
با قدر دانی و سپاس و ستایش از برای خدای که در این جو موجود زمان حاضر یک چنین مر جع تقلید شیعیان جهان قاطع و پیامبر گونه به ما عطا کردند تا ما را از زندگی ذلت وار حیوانی که در زمان رژیم گذشته داشتیم نجات دهد و رهنمود به راه حق نماید .
راهی که من انتخاب کرده ام از روی آگاهی و احساس مسئو لیت در قبال خون شهیدان بود ودر راه خدا جهاد نموده تا دین اسلام با ریختن خونم آبیاری شود وابر قدرتها ی غرب وشرق ونوکرهای داخلی و خارجی آنها و صدام یزیدها بدانند که اسلام بزرگتر ازآن است که شما بتوانید شکست دهید .
من با لطف خداوند بزرگ توانستم عمر ناچیزم را تقدیم ادامه راه امام حسین (ع)و راه شهدا وفدای امام عزیزم و نها یتاَ راه اسلام عزیز بکنم. این راه جهاد فی سبیل الله است که از اول پیدایش اسلام با ریخته شدن خون شهیدان راه خدا ثابت مانده است .
هموطنان مبارز و انقلابیم ,ولایت فقیه استمرار راه انبیاست . اسلام پس از گذشت سالها بار دیگر جان دوباره ای گرفته است. قلب اسلام ولایت فقیه است .پس ولایت فقیه را باید سالم نگه داریم تا اسلام جانش سلامت باشد وناگفته نماند که باید جوارح یک جان را نیز سلامت نگهداشت وآن یاران با وفای امام امت هستند .
گوش به توطئه های مشرکین ومنا فقین ندهید ویاران امام را که در خط امام نیز می باشند ,باهمه وجود و قدرت حمایت کنید که وظیفه شرعی نیز می باشد. برادران وخواهران شهید پرور علی آباد ,محیط شما که از دو قشر شاهرودی وکتولی تشکیل شده است که باعث رشد هر گونه اختلاف و تفرقه می باشد.باید نهایت سعی وکوشش کنید که جلوی هر گونه سمپاشی چه از طرف دوست نادان ویا از طرف دشمنان اسلام گرفته شود .همیشه اختلاف در این منطقه از ناحیه سرمایه دارهای بی خبر از خداو توسط عده ای از دوستان نادان انجام می گرفت ودر آینده خواهد گرفت .
مبادا به خاطر سرمایه دارهای از خدا بی خبر و گروههای منحرف وکسانی که در رژیم پهلوی حامی ودعا گوی خاندان کثیف پهلوی بودند ,با یکدیگراختلاف پیدا کنید. َ
امروز به خاطر اینکه در جامعه اسلام نفو ذ کنند و کارهای مسلمانان را در دست بگیر ند بین شما اختلاف می اندازند و شما را هم به جان یکدیکر می اندازند .
به قول معروف:
تفرقه بینداز و حکومت کن ؛باشند.
شما وحدت خود را حفظ کنید واحترام به یکد یگر را داشته با شید که پیامبر خدا حضرت محمد بن عبدالله (ع ) فرمودند تمام مسلمانان با هم برادر دینی می باشند. اگر به جمله پیامبر گوش نکنید و فریب این از خدا بی خبر ها را بخورید فردای قیامت پیامبر جلوی شما را خواهند گرفت . آنها که به برادران مسلمان خود بد می گویند ,بدانید که از یاران شیطان می باشند .
و قاتلو اوالیا شیطان ان کید شیطان کان ضعیفا
پس با یاران شیطا ن پیکار کنید, هما نا نیز نگ شیطان ضعیف است.
خدا وند بر تر ی انسانها را بر همد یگر در یک چیز می داند, آن هم : اکرمکم عندالله اتقیکم .
به درستی که گرامی تر ین شما نزد خداوند ,با تقواتر ین شما ست.
به شمابرادران و خواهران شهید پرور علی آباد تو صیه می کنم که از فکر وراه وروش
بر دباری واخلاق مرد بزرگ الهی, امام جمعه محترم علی آباد برادر عزیزم حجت الاسلام والمسلمین سید عبدالهادی حسینی شاهرودی نوه محترم مرجع تقلید شیعیان مر حوم آیت الله العظمی حسینی شاهرودی استفاده کنید. به خداسوگنداز زمانی که برادران ما وارد علی آباد شدند سعی و کوشش نمودند که اختلافات اینجا را از بین ببر ند و جای آن یک جامعه اسلامی پرورش دهند که به حمدالله موفق هم شدند واین موضوع را تمام برادران روحانی , سپا هی ودیگر ارگانها می دانند که چقدر بین شما اختلاف بود وحاظر نبودید در کنار یکدیگر با شید وهر دسته دسته دیگری را طرد می کرد ولی با عنا یت خدا وند وفعالیت امام جمعه محترم این اختلافات بر کنار شد .
برادران روحانی وسپاهی ودیگر ار گانهای این منطقه همه با هم در کنار هم مشغول خدمت وانجام و ظیفه شدند که خداوند همه را موفق بدارد .بنده مد تی را که در پایگاه علی آباد بودم و خداوند افتخار خدمتگزاری به دین اسلام و امت شهید پرور این منطقه را در خدمت امام جمعه محترم را به من داد وبا اینکه خداوند این توفیق را نصیب بنده کردند که حدود سه , چهار بار در جوار امام جمعه محترم علی آباد به ماًمور یتهای راه دور رفتم, به خدا قسم اخلاص در کار, تقوی ,صبر وبردباری ,علم واخلاق اسلامی اش, هر کسی را جذب می نمود. خداوندا این نعمت وجود امام جمعه محترم علی آباد را برای ادامه زندگی وپرورش وتر بیت جامعه اسلامی این منطقه نگهداری فرمایند .
شما برادران وخواهران نهایت احترام به نمایند گان محترم امام و امام جمعه ها داشته باشید و سخن این بزرگواران را خوب گوش کنید وسرمشق زندگی روزمره خود قرار دهید که همه در این دنیا وهم درروز قیامت سرفراز خواهیدبود .
برادران پاسدار:
ما که رفتیم وراه حسین (ع) را در پیش گرفتیم و یک مسًولیت بسیا رسنگین بر دوش شما برادران گذاردیم که شما با صبوری خود, انشا الله مشکلات را حل نمایدکه چشم میلیونها مسلمان جهان به این انقلاب اسلامی دوخته شده است .به پیامهای امام خوب توجه نمایید و یک لحظه از عمل بدان غفلت نورزید که اگر خدای ناکرده منحرف شوید ,بدانید که نیست ونابود خواهید شد .
در همین جا از کلیه برادران پاسدار مخصوصاً برادران شواری فرماند هی پایگاه علی آباداز مو قع تاسپس ستاد کمیته وسپاه پاسداران علی آباد تشکر وسپا سگزاری می کنم . بر خورد سا لم وعلی وار شما برادران تاًثیر آنچنانی بر من گذاشته و موجب گردید بیشتر فعالیت کنم واصولاً بر خورد شما برادران شورای فرماندهی محترم لشکرویژه 25 کربلا آنچنان تاًثیر بر من گذاشته ,که اگر شب وروز خدمت میکردم باز می گفتم هنوز نمی توانم جبران نعمتهای خداوند وخدمات صادقانه شما برادران را انجام دهم.
خانواده محترم ضمن قدر دانی و سپاس از فرد فرد شما که ادامه دهند راه امام حسین(ع) و امام عزیز می با شید و با این کار مکتبی شما روح مراآسایش می دهید.
پد ر و مادر بزرگوار فقط تقاضای بخشش در مقابل رنجهای متحمل شده برای من در دوران طفولیت می نما یم واز برادر وخواهران عزیز م تقاضای صبر و بر دباری مینما یم.
از همسر م متشکرم که انشاالله فرزندانم را طوری تربیت کند که راه اسلام و امام عزیز را در پیش گیرند ودر خدمت به اسلام کوشا باشند .
بدانید که فقط مکتب اسلام است که انسان را به خدا نزدیک ومتکامل می ساز دوبه راه انسا ن بود ن وانسان زیستن پیش می برد.
فرزندان عزیزم ,مکتب اسلام و این آب وخاک بر گردن من و شما هاحق بزر گی دارد ,در حق آنهاکوشش کنید ونگذاید به دست اجنبیان ودوستان نادان دستاوردهای انقلاب را از بین ببرد. رهبر عزیز,امام امت ,خمینی کبیر راتنهانگذارید وهمیشه از او ویاران با و فای او تبعیت کنید.اسلحه ام را زمین نگذار ید وراهم را ادامه دهید که اطمینان دارم که ادامه خواهید داد .وشما ای منافقین, ای لیبرالها ,ملی گراها , ای فئو د الهای کثیف وضد انقلاب وشماای کسانی که به اسم امام زمان می خواهید این انقلاب اسلامی ورهبریت ولایت فقیه را شکست دهید ,پس از پیروزی انقلاب اسلامی فقط اسم وشهرت و نام سازمانشان را به عنوان کیش شخصیت به ید ک می کشید .از شما ها می پر سم آیا برای رضای خدایک شب برای این خلق خدا پاسداری داده اید .به عنوان برادر دلم می سوزد که یک مشت جوان پا ک وصادق که رهبرشان آمریکا ست,شما را منحرف می کنند .ای برادرو خوا هر مسلمان, چقدر می خواهی کانالیزه و سیستما تیک باشی تا کی وا گن قطار می خواهی با شی. به خود آی که خود انسانی مستقل وبا اراده هستی. از امت شهید پرور وخانواده خود تقاضای بخشش وگذشت دارم ,چنانچه از بند ه ناراضی می با شید.
ای مهربان خدا به رهبر عزیزمان, امام خمینی طول عمر, به پاسداران و ارتش مان ایمان ,به امت اسلامی ما آگاهی وبه روحانیت ما احساس مسوًلیت ببخش .
خدایا, اطاعت از امام خمینی ,اطاعت از تو ست پس این ملت اسلامی رادر پیروی ازرهنمودهای آن بز رگوار که مو جب رضای تو ست موفق بگردان.
ای قادر متعال, انقلاب اسلامی را تا پیروزی نها ئی که حکومت عدل امام مهدی (عج ) است در پناه خود حفظ فرما .
خدایا تنها تو می توانی, پس این انقلاب اسلامی , این کشور جمهوری اسلامی را از هجوم دشمنان خارجی و توطئه چینان داخلی مصون و محفوظ بدار .
پرور دگارا آنهائی که با رهبر انقلاب اسلامی و امت اسلامی عهد بسته بودند که به اسلام و برای ملت اسلام خدمت نمایند و حال آنکه عهد را شکسته و خیانت کرده اند, نابودشان بدار .
خداوندا : از تو می خواهم که راه مرا جز راه خودت و انبیاء و امامان قرار ندهی .
خدایا : من یک سپاهی اسلام بودم که تو شاهد و ناظر بودی که وابسته به هیچ گروه و احزاب نبودم و امیدوارم گروها و اجزاب استفاده گروهی نکنند.
آمین یا رب العالمین خدا یا خدا یا تا انقلاب مهدی حتی کنار مهدی خمینی را نگهدار
احمد شکی






خاطرات
فاطمه صديقي, همسر شهيد:
ماه رمضان سال 1362 بود. به اتفاق احمد رفته بوديم زيارت امام علي بن موسي الرضا (ع) . قبل از نماز صبح احمد مرا صدا زد. وقتي از خواب بيدار شدم اورا ديدم كه چهره اش نوراني است. با لبخندي كه به لب داشت بدون مقدمه رو كرد به من و گفت: «فاطمه! من تا دو سال ديگه مهمان شما هستم.» من كه هنوز خواب آلود بودم، با تعجب گفتم: «منظورت چيه! اين چه حرفيه كه مي زني؟!»
گفت: «جدي مي گم، ديشب يكي از شهداي محله را در خواب ديدم كه به من گفت: «احمد! تا دو سال آينده پيش ما هستي.» با ناراحتي گفتم: «احمد بعد از مدتي آمديم , زيارت آقا، اين چه حرفيه مي زني؟» لبخندي زد و گفت:‌ «خواستم به تو گفته باشم تا آمادگي داشته باشي.» وقتي خبر شهادت احمد را به من دادند , دو سال از آن صبح مي گذشت . جملاتش را چند بار از ذهنم گذراندم. مي بايست صبور باشم. چون شكيبایي ، سفارش هميشگي او به من بود . از اين كه مرگش آگاهانه بود، خوشحال بودم.
ان شاءالله ما بتوانيم، هم در اين دنيا و هم در آن دنيا،‌با شهدا محشور شويم.

ابراهيم احساني:
به محض ورود به اهواز ، قبل از هر چيز سراغ پايگاه شهيد بهشتي را گرفتم . به جهت مهارت در امور فني به ويژه تاسيسات بسيار تمايل به فعاليت در اين امور داشتم . دوستان كارگزيني هم محبت كردند و متناسب با اين مهارت ، نامه معرفي را برايم صادر كردند . گرسنگي امانم نمي داد . با خودم گفتم تا روشن شدن وضعيت ، بي خيال گرسنگي . آدرس ساختمان ها را نداشتم ، تا اين كه يكي از بچه ها كه به سرگرداني ام پي برده بود به طرفم آمد و نامه را از من گرفت و بلافاصله با انگشتانش ساختماني را نشانم داد . مسير اشاره اش را در پيش گرفتم تا اين كه لحظه اي بعد به مقصد رسيدم . به برادري در آن جا گفتم : بخش تاسيسات ؟ و او در جواب گفت : اشتباه آمده اي برادر اين جا تسليحاته . با تعجب نگاهي به نامه انداختم و فوراً به حقيقت پي بردم . با دلخوري به كارگزيني برگشتم . گويا دوستان كارگزيني به جهت شباهت لفظي ميان تاسيسات و تسليحات دچار اشتباه شده بودند . دقايقي بعد با تصحيح اشتباه ، مشكل حل شد و بنده به بخش خدمات معرفي شدم . با حضور در بخش مورد نظر ، جز عده اي برادر سرباز كسي را مشاهده نكردم . روزهاي اول حضورم ، سربازها رفتار دلچسبي با بنده نداشتند ، شايد عمده دليلش احساس غريبي بود كه با يك تازه وارد داشتند . روزهاي اول به دليل بي تجربگي و همچنين ازدحام بيش از حد صف هاي ناهار وشام ، هميشه با در بسته آشپزخانه روبرو مي شدم ، براي همين مي بايست از جيب مبارك براي شكمم هزينه كنم . نبود كار خدماتي باعث مي شد كه ساعاتي از روز را صرف گشتن محوطه اطراف پايگاه كنم . يكي از همين روزها بود كه قيافه آشنايي مرا به خودش جلب كرد ، نزديك تر كه رفتم يكي از مسوولين لشكر را كه از هم شهري هاي بهشهريم بود ديدم . خيلي خوشحال شدم . بعد از يك چاق سلامتي مفصل ، از وضعيتم برايش گفتم . از گرسنگي ، از بي كاري و ... ايشان بلافاصله مرا به اتاقش راهنمايي كرد و پذيرايي مفصلي از من به عمل آورد . چشمانم گويا قوت گرفته بودند . حاجي پس از صرف غذا رو به من كرد و گفت : فردا كه به هفت تپه مي روم موضوع تو را با آقاي شكي در ميان مي گذارم ، ان شاء الله كه اين مشكل هم به زودي حل مي شود . خوشحال از اين ديدار به اتاق كارم برگشتم تا كمي استراحت كنم . فرداي آن روز ، سرباز رو به من كرد و با حالتي آمرانه گفت : عجله كن ، تماس گرفتند كه مشكلي براي تاسيسات شهيد رجايي پيش آمد . سراسيمه وسايل مورد نياز را گرفتم و به آن جا رفتم . بعد از ساعت ها تلاش بالاخره ، بحران مهار شد . با لباس گل آلود و وضعيتي اسف بار به محل كارم برگشتم . در حال رسيدگي به وضعم بودم كه همان سرباز با سلام و صلوات به طرفم آمد و گفت : آقاي احساني ! تا لباس هايت را در بياوري ، بروم و كنسروي براي تان گرم كنم . از احترام بي حد و اندازه اش داشتم شاخ در مي آوردم . اين رفتارش برايم معما شده بود . تا اين كه ساعتي بعد جواب معما را يافتم . قضيه از اين قرار بود كه در غيابم شهيد شكي تماس گرفت و مسووليت خدمات پايگاه را به عهده بنده گذاشت . سرباز بيچاره كه در اين روزها برخورد شايسته اي را نسبت به من نداشت در هول و هراس آن بود كه بلايي سرش نيايد . براي همين با اين كارهايش در صدد دل جويي از من بر آمده بود . با اين كه فرصت خوبي بود تا او را حسابي تنبيه كنم اما پيش خودم گفتم اين انتقام جويي تنها شعله هاي خشمم را براي لحظه اي فرو مي نشاند ،ولي اگر با او از در رفاقت بيرون بيايم حتماً شرمنده مي شود و اين كارقطعاً بار تربيتي بيشتري براي او به دنبال خواهد داشت .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گلستان ,
برچسب ها : شکي , احمد ,
بازدید : 268
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]

« احمدسليماني» دريکي ازروزهاي بهاري سال 1336 در روستاي «قنات ملک »ازتوابع شهرستان« بافت »به دنياآمد. اوتحصيلات ابتدايي را در زادگاهش سپري کرد ودرنوجواني براي کاروادامه ي تحصيل روانه ي کرمان شد. در کرمان وارد جلسات مذهبي شد وباروحانيان مبارز شهر آشنا گشت به طوري که در بهار سال 57 اويکي از بر گزار کننده گان اين جلسات درکرمان بود. با آغاز جنگ احمد نيز سلاح برداشت وبراي دفاع از انقلاب عازم جبهه شد.
درعمليات بيت المقدس مجروح شد اما بعد از بهبودي نسبي باز به جبهه ي نبرد باز گشت. احمد سليماني با عنوان هاي معاون اطلاعات و عمليات وجانشين ستاد لشگر 41 ثار الله ودرعمليات مختلف شرکت کرد وزمينه ساز پيروزيهاي بزرگي شد.
او با اينکه در يکي از رشته هاي مهندسي دانشگاه اصفهان پذيرفته شده بود اما نبرد عليه دشمن بعثي را بر مهندس شدن تر جيح داد ودرجبهه ماند .درمهر 1363 در ارتفاعات ميمک روح احمد سليماني آرام گرفت. نام او وديگر يارانش بر روي بلند ترين قله اين ارتفاعات تا ابد خواهد درخشيد .از سردار شهيد سرتيپ احمد سليماني يادگاري به نام (زينب)مانده است.

منبع:" ريشه درآسمان" نوشته ي ،محسن مومني، ناشرلشگر41ثارالله،کرمان-1376

 


 

وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
بار پروردگارا بار تکليفي فوق طاقت به دوش من است و ببخش گناه ما را و بر ما رحمت فرما، تنها سلطان ما و يار و ياور ما توئي ما را بر مغلوب کردن گروه کافران ياري فرما. (آيه 286 سوره بقره)
پدر و مادر و خواهران و برادران سلام عليکم؛ سلام بر منجي عالم بشريت و نائب بر حقش. گرچه لياقت شهادت را در خود نميدانم اما نوشته اي چند خط را براي خودم تکليف مي دانم. امروز ما به راهي قدم گذاشتيم که به حقانيتش واقفيم. ما مبارزه با باطل را از اسلام که تو به (خاتم الانيياء محمد(ص)) پيام آور وحي الهي آموخته و درس شجاعت و شهامت را از مولايمان علي(ع) و شهادت را از امام حسين(ع) فرا گرفته ايم. بار پروردگارا اگرچه گنه کارم، اما به فضلت اميدوارم برايم هرچه مقدّر باشد در اين عمليات رضايم، در صورتي که رضاي تو باشد. من از آن بيم دارم با بار گناه از دنيا بروم، اميدوارم مرا حلال کنيد. اگر فرزند خوبي نبودم که حق شما پدر و مادر را ادا نمايم، مرا ببخشيد و از خداوند برايم طلب مغفرت کنيد. خواهران و برادرانم ممکن است گاهي اوقات از طرف من رنجيده باشيد اين را نشانه نا آگاهي من بدانيد و ببخشيد. با همديگر مهربان باشيد، حق يکديگر را مراعات نمائيد و خداوند را شاهد اعمال خود بدانيد و از گناهتان بترسيد، پدر و مادر را در مشکلات ياري نمائيد. براي اينکه در خط اسلام باشيد سخنان امام را سرلوحه کارتان قرار دهيد سعي کنيد شيطانها در قلبتان و شيطان صفتها در صفوفتان رخنه نکنند. به همه اقوام و خويشاوندانم و دوستانم سلام برسانيد و از همه آنها طلب بخشش مي نمايم.
بارالها من اگر حقي بر گردن کسي دارم حلال مي کنم و به آبرومندانت قسم ميدهم که تو هم بگذري تا به خاطر حق من بنده اي آزرده نشود. همسرم فاطمه اميد است بحول و قوه الهي اگر توفيق نصيب من شد آزرده خاطر نباشي، سعي کن تا با صبرت خاطره زنان صدر اسلام و قهرمانان هميشه جاويد را زنده نگه داري. دنيا ميدان امتحان و آزمايش است به آيه قرآن توجه داشته باش: (له الملک السموات و العرض يحيي و يميت و هو علي کل شئ قدير) خداوند است مالک زمين و آسمان و اوست که مي ميراند و زنده مي کند و بر همه چيز آگاه است. اگر در زندگيمان برخوردهاي تندي از طرف من بوده اميد است ببخشيد که من گناهم زياد است و اگر کمتر توانستم وسايل و امکانات رفاهي شما را فراهم کنم حلالم نمائيد. فرزندم زينب را به زينب سلام ا... عليه مي سپارم.
احمد سليماني 25/7/63

 

 

 

 

 


 

مادرشهيد :
درباغ بزرگي زيردرخت انار نشسته بودم که ديدم زني به سويم مي آيد .لباسش مانند لباس ما عشاير نبود ،چادر عربي داشت وسيني بزرگي هم در دستش بود.تااو برسد من از جا برخواستم و سلام کردم .پرسيد: صغري تويي؟ گفتم :منم. زن عرب سيني را به طرفم دراز کرد وبا خوشرويي گفت :بگير اين هديه براي توست.
کف سيني پارچه ي قرمزي بود وروي آن کيف کوچکي بود به رنگ دانه هاي سرخ انار .وقتي به طرف خانه راه افتادم دختران عشاير که نمي شناختمشان سر را هم راگرفته بودند وشادي مي کردند. شنيدم که مي گويند داخل اين کيف مهره ي قيمتي است. اين هديه امام حسين است .
از خواب که برخواستم هنوز صدايشان درگوشم بود. مهره ي قيمتي ؛هديه امام حسين . عرق سردي بر پيشانيم نشسته بود .داخل چادر تاريک بود .از صداي نفس هاي گل خانم وشوهرم محمد مي شد فهميد هنوز نيمه شب است.اما شوقي در خودم احساس مي کردم که نمي توانستم تا صبح صبر کنم.خواستم بيدارشان کنم وتايادم نرفته خوابم را بگويم ولي اين کار رانکردم ودر انتظار صبح ماندم .برادرم ملاي ايل بود.خوابم راکه شنيد به فکر رفت، بعد پرسيد: بار داري؟ سرم را پايين انداختم ونتوانستم چيزي بگويم. گفت: انشا الله که پسر است. راستي گفتي رنگ هديه ي آقا سرخ بود ؟!گفتم: بله. باز به فکر رفت. خواست چيزي بگويد اما ناگهان حرفش راخورد و ساکت شد. نگران شدم .گفت: نگران نباش صغري انشا الله اين بچه در خط امام حسين خواهد بود .اما نمي دانستم اين همه حرفش نيست.

انگار او چيز ديگري.هم مي دانست اما نمي خواست بگويد. پنج ماه بعد که ايل از ييلاق برگشته بود وما در زمين هاي روستاي قنات ملک اتراق کرده بوديم ،هنگام آمدن آن مهره ي قيمتي رسيد. من پس از سه روز وسه شب درد کشيدن امانتم را بر زمين گذاشتم. حالا بخش اول آن خواب تعبير شده بود ومن در انتظار تعبير بخش دوم بودم .همان که برادرم نخواسته بود بگويد
آن چه بود ؟
برادرش محمودازشهيد سليماني مي گويد:
برادرم احمد اولين فرزندي بود که خدا نصيب پدر ومادرم کرد .با آمدنش خير وبرکت هم به خانه مان آمد.تاآن روزبهره پدرم از مال ومنال يک سياه چادر بود و چند راس بز و گوسفند .براي گذران زندگي پابه پاي ايل سليماني ييلاق وقشلاق مي کرد. ييلاق روستاي (زرد آلويه) رابر بود و قشلاق روستاي(بنگود)کهنوج. مي گويند راه ها نا امن بود.اشراردرکمين عشاي رمي نشستند وغارتگري مي کردنداما اين حسرت بردلشان ماندکه برايل سليماني دستبردبزنندچون باهم يکي بودند.
با آمدن احمد پدرم براي هميشه در زرد آلويه ماندگار شد .خانه اي خشتي ساخت و زميني براي زراعت تهيه کرد .
از کودکي برادرم چيز زيادي نمي دانم .لابد کودکي او هم مانند کودکي ديگران بوده .شنيده ام هر وقت که مادر بزرگمان گل خانم چادر نمازش را سر مي کشيد ،احمد منتظر مي ماند تا او سجده رود آنگاه بر پشتش سوار مي شد و بازي مي کرد .مادر بزرگ مهربانانه سجده را آنقدر طولاني مي کرد تا شايد نوه اش خسته شود و پايين بيايد .
برادرم به سن مدرسه که رسيد اسمش را درمدرسه روستاي قنات ملک نوشتند .چون روستاي خودمان مدرسه نداشت .او هر روز صبح کتاب و دفتر و قلمش را در دستمالي مي پيچيد ،کفش هاي پلاستيکي اش را مي پوشيد و راهي مدرسه مي شد . او هر روز صبح با گام هاي کوچکش فاصله نيم کيلو متري بين دو روستا را مي پيمود تا به مدرسه برسد اما هنگامي که زمستان مي شد ،اين پدرم بود که بايد او را کول مي گرفت و به مدرسه مي رساند .
طولي نکشيد که سرماي زير صفر آن سال توان برادرم را گرفت و به رخت خواب انداخت . او به سختي مريض شد طوري که همه از او دل کندند و تسليم قضا و قدر شدند .
مادرش از بيماري او چنين مي گويد:
سرخک داشت بچه ام را از پا در مي آورد .همه قطع اميد کرده بودند .من به ياد آن خوابي افتادم که سالها پيش ديده بودم .گفتم نکند آن قسمت را که برادرم سعد الله تعبير نکرد ؛همين بوده است !
گريه کردم و گفتم يا امام حسين ،ما کي هستيم که صاحب احمد باشيم ؟اين بچه هديه خودت است ،پس شفايش را هم از خودت مي خواهم .
شب که شد تمام درد و غم دنيا در دل من آوار شد و حتم کردم که احمد از اين شب جان سالم به درنخواهد برد . گريه کردم و گفتم بايد کاري کنيم .
پدرش با حسن و محمود ماريکي آماده شدند شبانه او را به درمانگاه ببرند .دلم طاقت نياورد، من هم رفتم بچه را به پشت بستم و راه رابر را در پيش گرفتيم .از خانه که بيرون مي آمديم محمد گفت :يا ابوالفضل ،مي داني که دست و بالم بسته است و به نان شب محتاجم اما اگر بچه ام خوب شود گوسفندي را در راهت قرباني مي کنم !
هر چه که بود گذشت و ما نيمه شب به در مانگاه رسيديم و دکتر را پيدا کرديم .
بچه را که معاينه کرد آمپولي زد و مقداري دارو داد صبح که از خواب بيدار شد حالش بهتر شده بود. گفت :ننه خواب ديدم .
گفتم :الهي دورت بگردم .بگو چه ديدي ؟
گفت :يک نفربا عمامه سبز آمده بود به خانه ما ن .گفت: «اين گوسفند را نکشيد .آن گوسفند ماده تان را بدهيد به حسين جلال و گوسفند نر او را بگيريد و بکشيد .خودتان از گوشت آن نخوريد و همه آن را بين مردم قسمت کنيد .
روايت سردار قاسم سليماني از جواني شهيد احمد سليماني:
نزديک ظهر بود که ميني بوسي وارد کرمان شد و کنار ميداني نگه داشت .مسافران با عجله ريختند پايين .شاگرد راننده زود روي باربند رفت و از همان بالا وسايل را پايين ريخت .در ميان انبوه دبه هاي ماست و گوني هاي کشک و...دو بسته رخت خواب هم بود که براي ما بود .لحظاتي بعد نه خبري از ميني بوس بود و نه از نشاني از مسافران .تنها آن دوبسته رختخواب بود که با دو نوجوان در کنارش ايستاده بوديم و منگ سرو صداي شهر بوديم . در آن لحظات سنگين و طولاني ،غربت را با تمام وجود حس مي کرديم .واقعا در مانده بوديم و نمي دانستيم چه بايد بکنيم .
بايد کاري مي کرديم .اصلا آمده بوديم کاري بکنيم روزگار سختي بود .پدرانمان مقروض دولت بودند .وام کشاورزي گرفته بودند اما حالا
نمي توانستند پس بدهند .شبها هم از غم اين که روزي آدم هاي دولت بريزند و پدرانمان را دستگير کنند و ببرند زندان ،خوابمان نمي برد . ياد چنين روزي دلمان را خالي مي کرد .پدر من نهصد تومان بدهکار بود و پدر احمد پانصد تومان .حال ما آمده بوديم به شهر غربت تا کار کنيم .
احمد گفت :قاسم بيا عهد ببنديم تا وقتي که يک پول درست و حسابي جمع نکرديم به ده بر نگرديم !
گفتم :باشد .
دست همديگر را فشرديم .سپس يا علي گفتيم و وسايلمان را برداشتيم و راه افتاديم .
در کوچه پس کوچه هاي خيابان ناصري اتاقي اجاره کرديم ماهي پانصد تومان .صاحبخانه پيرزني بود به نام آسيه .مستا جر ديگري داشت به نام معصومه که او هم پسر کوچکي داشت به اسم مهدي .
سيزده سال بيشتر نداشتيم، جثه هايمان آنقدر کوچک بود که به هر جا
مي رفتيم کار بگيريم، قبولمان نمي کردند .تا اين که در خيابان خواجو که آن زمان در انتهاي شهر بود ،مدرسه اي مي ساختند و ما را نيز به کار گري گرفتند . با روزي دو تومان !
برفي که در سال پنجاه به کرمان باريد مشهور است .تا آن روز هشت ماه بود که از آمدن ما به کرمان مي گذشت .حالا ديگر سيصد تومان من داشتم و سيصد و پنجاه تومان هم احمد .گمان مي کرديم به عهدمان وفا کرده ايم و حالا وقتش است که سري به پدر و مادر مان بزنيم .
شوق ديدار خانواده ،ما را به بازار کشاند و حدود هفتاد تومان خريد کرديم .طوري که براي همه بستگانمان يک تکه سوغاتي خريده بوديم .
صبح رفتيم به گاراژو با اتوبوس تا دو راهي بزنجان آمده ايم .از آنجا به بعد ،ديگر ماشين کار نمي کرد و ما چهل و هفت کيلو متر راه در پيش داشتيم .
تا چشم کار مي کرد برف بود و برف .دو مرد مسافرکه اهل رابربودند جلو افتادند و ما هم با احتياط پاهايمان را جاي پاي آنها مي گذاشتيم اما به فکر چاره اساسي تر بوديم .راه طولاني بود ،برف سنگين بود و عمر روز زمستاني کوتاه و ما بايد تا غروب به خانه مي رسيديم .
گفتند :در چنين اوضاعي تنها پهلوان است که مي تواند رانندگي کند .آوازه او را شنيده بوديم .مرد تنومندي است که با دندان گاو و خر را از جا بلند مي کرد .
در خانه اش رفتيم .ابتدا هر چه آن دو همراه ما ،اصرار کردند قبول نکرد و گفت :از جانم که سير نشده ام !
اما ناگهان پذيرفت .قرار شد در قبال نفري پنج تومان ما را تا بالاي تپه هاي رابر برساند .
پشت جيپ که نشستيم باز هم اميد به زندگي در دلهايمان زنده شد و در خيالمان پدر و مادرمان را مي ديديم که خوشحالند .پهلوان از پيچها و چاله ها مي گذشت .ماشين که گير مي کرد ،لازم نبود که ما دست بزنيم خودش جيپ را از جا مي کند و مي گذاشت کنار !
وقتي که رسيديم به مقصد و کرايه اش را داديم ،به رابريها گفت :خيال نکنيد من براي اين بيست تومان بيرون آمدم !
به من اشاره کرد و گفت :فقط به خاطر اين دو نفر بود .الان هم سن و سالهاي اينها زير کرسي خوابيده اند و تازه پدر و مادرشان دلواپسند که يک وقتي سرما نخورند .
الان وقت استراحت و بازي اينهاست نه در ولايت غربت کارگري کردن .تف بر اين روزگار ي که برايمان ساخته اند !
ده ،دوازده سال بعد ما باز هم پهلوان را ديديم .او به جبهه آمده بود تا خدمتگذار رزمندگان اسلام باشد .
بله مي گفتم .هفده کيلو متر از رابر تا ده را هم پياده آمديم و تازه داشت چراغ خانه ها روشن مي شد که ما رسيديم .
وقتي خبر در ده پيچيد ،ولوله اي شد .از شب مردم با ما بودند و خوشحالي مي کردند .
روايت علي محمدي ازشهيد احمد سليماني:
الان که سالها از آن ماجرا مي گذرد هر بار سيگار دست کسي مي بينم ،لبهايم به سوزش مي افتد و به ياد تنبيه آن شب مي افتم !
احمد اين طوري بود .حواسش کاملا جمع بود تا بچه هاي معصومي که از روستا به شهر مي آيند ،گرفتار دام هايي نشوند که در کوي و برزن گسترده شده بود .
صبح زود همه را براي نماز بيدار مي کرد .بعد از نماز سر سجاده مي نشست و تا مدتي قرآن مي خواند .هر روز صبح که سر کار مي رفتيم ،ما را وادار مي کرد از در شرقي مسجد جامع وارد شويم. آستانه در را ببوسيم و از در جنوبي خارج شويم .
بعدها که برادر من سهراب و برادر او محمود به کرمان آمدند ،باز اين احمد بود که براي مسائل تربيتي و ديني آنان اهتمام مي ورزيد .
کلاس اول راهنمايي بودم و تازه از ده آمده بودم پيش برادرم درس بخوانم .قاسم برايم يک ساعت مچي خريده بود که به اندازه دنيا اين ساعت را دوست داشتم .
احمد گفت :سهراب !بايد هميشه پنج صبح بيدار شوي و کوکش کني .
پرسيدم :پنج صبح !آن وقت که کله سحر است ،همه خوابند .
گفت :اين ساعت ها اخلاقشان اين طوري است ديگر .اگر پنج صبح کوک نکني مي خوابند .يادم مي آيد براي اينکه ساعتم نخوابد ،پنج صبح بيدار بودم .احمد هم بيدار بود و داشت در س مي خواند .ساعت را کوک کردم خواستم بخوابم ،گفت :سهراب نمي خواهي نماز بخواني ؟
خواب آلود گفتم :من که هنوز به سن نماز خواندن نرسيدم !
گفت :پس بگو بلد نيستي .
گفتم :من بلد نيستم ؟کي مي گويد ؟
گفت :اگر راست مي گويي ،بخوان ببينم !مجبور شدم بلند شوم وضو بگيرم و بيايم نماز بخوانم ..
از آن روز ديگر خواب صبح بر من حرام شد .به خاطر ساعت حتما پنج صبح از خواب بيدار مي شدم. احمد با اين روش کمکم کرد نماز بخوانم .هرروز بعد از نماز درس هايم را برايش مي خواندم واگر مشکلي داشتم از او مي پرسيدم و آماده مدرسه مي شدم .
فراموش کردم که بگويم احمد باهام رياضي کار مي کرد. قاسم ،تاريخ و جغرافيا و علي محمدي هم ادبيات .سال بعد که محمود هم آمد ،کلاس اينها جدي تر شد .
بله مي گفتم .نماز را با صداي بلند مي خواندم تا احمد بشنود اما چون تشهد را بلد نبودم ،و غرورم اجازه نمي داد از کسي بپرسم ،به اينجا که مي رسيدم صدايم را پايين مي آوردم و زير لب يک چيزهايي براي خودم مي گفتم ونماز تمام مي شد .غافل از اين که احمد اين را فهميده است .
سرسفره بوديم ومن داشتم بلبل زباني مي کردم که حالم را گرفت .گفت :سهراب در نماز که مشکلي نداري ؟
گفتم :معلوم است که ندارم .
گفت:اگر يک چيزي را نمي داني ؛بپرس. پرسيدن عيب نيست ،نپرسيدن عيب است .
اما من سر حرف ايستادم که نه خير نماز من هيچ عيب وايرادي ندارد و لازم هم نکرده که از کسي چيزي بپرسم .گفت :حالا تشهدت را بخوان ببينم .
ديدم اي دل غافل ،بد جوري گير افتاده ام ؛اما قافيه را نباختم .سعي کردم موضوع را عوض کنم و چيزي را ازمد رسه بگويم .اما اين بار قاسم گفت :تشهدت را بخوان .
باز زورم آمد بگويم بلد نيستم .مجبور شدم يک سري کلمات نماز را سرهم کنم که مثلا دارم نماز مي خوانم .
چشمتان روز بد نبيند !ناگهان ديدم رنگ قاسم سياه شد و دستش به هوا رفت و سيلي جانانه اي بيخ گوشم نشاند .سيلي دوم در راه بود که احمد دستش را در هوا گرفت و داد زد :داري چه کار مي کني قاسم ؟
من قهر کردم و گريه کنان رفتم بيرون .
احمد آمد دنبالم .گفتم ولم کن همه اش تقصير تو بود !
گفت :لازم بود .اين سيلي قاسم يادگاري خوبي برايت مي شود و در زندگي بهره اش را مي گيري !احمد اين طوري بود .هميشه در برخورد هايش يک در سي براي آدم بود .اولين درسي که به من داد سالها پيش از اين که به کرمان بيايم بود .
من بچه لوس و شلوغي بودم .همه مردم روستا از دستم ذله شده بودند .سر اين مردم آزاري هايم کسي با من بازي نمي کرد .من هم براي اين که انتقام بگيرم بازي آنها را به هم مي زدم .آن روز احمد از شهر آمده بود و بچه ها هم مي خواستند در گروه او باشند .يار کشي که تمام شد گروهها اين ور و آن ور تور واليبال ايستادند و بازي شروع شد .اما من هم ساکت ننشستم و سعي کردم با مزه پراندن ،سنگ انداختن و ديوانه بازي هايي از اين دست ،بازي آنها را خراب کنم .
احمد داد زد :بچه مگر مريضي ؟يک بار ديگر اگر سنگ بينداري ،گوشهايت را مي کنم ها !اما من گوشم به اين حرف ها بدهکار نبود .تا اين که وسط بازي احمد گفت :
بچه ها دست نگه داريد !از اول يار گيري مي کنيم .
بچه ها دورش جمع شدند تا يار گيري شود .احمد گفت :آهاي سهراب تو بيا !
باورم نمي شد ،بچه ها هم باورشان نمي شد .صداي اعتراضشان بلند شد .کسي مي گفت : اين که واليبال بلد نيست .احمد گفت :خب ما هم بلد نبوديم .بازي کنيم و ياد گرفتيم .اصلا سهراب تو گروه من باشد !
بعد يک پست خوبي هم به من داد و گفت :سرويس زدن با تو !
آن لحظه تحولي در من صورت گرفت و احساس کردم براي اولين بار است کسي به من شخصيت مي دهد و تصميم گرفتم خوب بازي کنم تا آبرويش نرود .
و همين طوري هم شد. در بازي هاي بعدي من از بهترين هاي زمين بودم و حالا همه مي خواستند در گروهشان باشم ومن هم تازه داشتم لذت دوستي با ديگران را مي چشيدم .
در اتاقي که زندگي مي کرديم مديريت امور با احمد بود .طوري کارها را تقسيم مي کرد که به هيچ کس کوچک ترين ظلمي نمي شد .اگر مهمان نمي آمد که اغلب مي آمد ،شش نفر بوديم .احمد ؛ حاج قاسم ؛علي محمدي ؛سهراب ؛قاسم پرنده که برادر زاده علي بود و من .تقريبا از اذان صبح بيدار مي شديم .بي نماز نداشتيم .يعني احمد اصلا بي نمازي را به خانه راه نمي داد ؛چه برسد که هم اتاقي مان باشد !
بعد از نماز به تکاليفمان مي رسيديم تا صبحانه آماده شود و برويم مدرسه .
برنامه تقسيم کار هر هفته توسط برادرم تنظيم مي شد .يک نفر مسئول خريد مي شد ،يک نفر مسئول نظافت و يک نفر مسئول پخت و پز .
اين مسئوليت ها گردشي بودند .اگر اين هفته من مسئول خريد بودم ،هفته ديگر مسئوليت ديگري داشتم .
باز يکي ديگر از تدبيرهاي احمد اين بود که براي اينکه کارها خوب انجام شده باشد ،يک رقابتي بين ما که نوجوان بوديم و احتمال از زير کار در رفتن مي رفت ؛ايجاد مي کرد .مثلا سهراب مسئول بود کار من را تحويل بگيرد ،من کار قاسم پرنده را و او کار سهراب را .حالا اگر کسي وظيفه اش را خوب انجام نمي داد برايش داد گاه تشکيل مي شد .کسي مي شد رئيس داد گاه ،يکي مي شد منشي و ديگري مي شد جلاد !رئيس هر حکمي را که در باره فرد خاطي مي داد ،جلاد بايد اجرا مي کرد !
شبها کلاس خانوادگي ما شروع مي شد وآقايان حالا هر کدامشان معلم
مي شدند و ما بايد درسهايمان را پس مي داديم .به قول حاج سهراب آن قدر که اينها براي ما سخت مي گرفتند ؛معلم هاي مدرسه نمي گرفتند !
اين اواخر احمد مي خواست آرايشگري ياد بگيرد .قيچي ماشين و شانه خريده بود و هر ماه دو بار روي سر من تمرين مي کرد .براي اينکه ما بگذاريم سرمان را اصلاح کند ،تغذيه مدرسه اش را براي ما مي آورد !
يکي از مهمانان هميشگي ما ؛مهدي پسر معصومه خانم بود که پدرش مرده بود .احمد به او خيلي احترام مي گذاشت ؛هرچه که براي من که برادرش بودم ؛مي خريد براي مهدي هم مي خريد .
مي گويند مهمان حبيب خداست .خوشبختانه ما از اين بابت کمبود نداشتيم و خانه مان هميشه پر از حبيب بود !هم ولايتي ها اگر هم خودشان نمي آمدند ،احمد پيدايشان مي کرد و مي آورد .ما خودمان هميشه ساده ترين غذا را
مي خورديم مانند گرمابو ؛آبماست و...اما براي مهمان ؛احمد غذا هاي خوب تهيه مي کرد .مثلا اگر مهمان از افراد فقير و بي چيز روستا بود حتما برايش کباب مي داد .
روزي يکي از هم ولايتي هاي ما در خانه حمام کرده بود.آن هم در حياط .
حالا تو آن خانه مستا جرهاي ديگري هم بودند و از قضا زن و بچه هم بود .
وقتي به خانه برگشتيم چيزي نمانده بود که کار به جنگ و خونريزي بکشد اما احمد که هميشه در کوران حوادث شخصيت واقعي اش نمايان مي شد ؛در اينجا هم با تدبير و خونسردي ماجرا را فيصله داد .حتي با ادب و متانت از همسايه ها عذر خواهي کرد. طوري که نگذاشت مهمانمان رنجيده شود و خجالت بکشد.بعد هم يک جوري به او فهماند که اين کارش صحيح نبوده است.

سهراب سليماني :
بايد کاري مي کرديم .دست روي دست گذاشتن را گناه مي دانستيم. چند زن خواننده و رقاص از تهران آمده بودند و در يکي از پارکهاي شهر بساط کرده بودند که اصطلاحا به آن برنامه( گاردن پارتي) مي گفتند .
من طرح هاي مختلفي دادم که هيچ کدام را احمد نپذيرفت .
گفت :اگر چادر را آتش بزنيم ،به تماشاچي ها صدمه مي رسد .
يکي از بچه ها گفت :حقشان است .هر کسي که خربزه مي خورد پاي لرزش هم بنشيند !
احمد گفت :تند نرو .آنها خيلي هايشان از روي نا آگاهي در اين طور برنامه ها شرکت مي کنند .
گفتم :دوچرخه هايشان را که مي شود آتش زد .
مدتي فکر کرد و گفت :آن هم درست نيست .ما بايد کاري کنيم صاحبان مجلس به وحشت بيفتند و خيال نکنند همه موافقشان هستند .
برنامه شروع شده بود .در وسط پارک خيمه بزرگي بر پا بود .روي درختان ريسه لامپ هاي رنگارنگ کشيده بودند و صداي بلند گو تا چند خيابان دورتر هم مي رفت .در جلو پارک ماشين شهرباني ايستاده بود .با آن چراغ گردانش که روشن بود ابهتي داشت که آدم را به ترس مي انداخت .
رکاب زنان رفتيم به پارکينگ دوچرخه ها .دو تا پاسبان دور پار کينگ نگهباني مي دادند و همين تو دل آدم را خالي مي کرد .بايد قبل از آن که بهمان مشکوک مي شدند کار را تمام مي کرديم .يکي از بچه ها مسئول پاييدن آنها بود .آنها که دور شدند هر کدام به گوشه اي رفتيم و کار را آغاز کرديم .
خوشبختانه پاسبانها آن چنان مبهوت تصنيفي که از بلند گو پخش مي شد بودند که هيچ متوجه بر گشتن ما نشدند .
وقتي به خانه رسيديم محتوي جيب ها را وسط ريختيم و شروع به شمردن کرمک ها کرديم .بالاي دويست و پنجاه کرمک بود !
باران گفت :ديدن دارد .قيافه آن جماعت شاد و شنگول ،نصف شب که بيرون مي آيند بروند خانه هايشان !
من گفتم :بايد تا خانه دوچرخه هاي پنچر را روي کولشان بگذارند .گاردن پارتي زهر مارشان خواهد شد !احمد خنديد و گفت :براي قدم اول بد نبود .
اتفاقا چند ماه بعد از اين حادثه قدم دوم را برداشتيم. بسيار جدي تر .
عصر روز عاشورا بود .هتل کسري خلوت بود .بچه ها هر کدام به کاري مشغول بودند .احمد ولطفعلي حاجي زاده دور ميزي نشسته بودند و در باره مطلبي با هم صحبت مي کردند اما من دل و دماغ نداشتم .پشت پنجره نشسته بودم .هر چند نگاهم به چهار راه کاظمي بود که آن روز پرنده اي پر نمي زد مگر دوتا پاسباني که يکي جلو شهرباني قدم مي زد و ديگري جلو اداره راهنمايي و رانندگي .آن دو هر از گاهي به هم مي رسيدند .چيزي مي گفتند و باز بر مي گشتند سر جاي اولشان اما دل من هواي قنات ملک کرده بود که الان حتما تعزيه بر پا بود و لشکر شمر به خيمه هاي امام حسين (ع)ريخته بود و آنها را به آتش مي کشيد .حتما بچه هاي ما هم شيون کنان به کوه وبيابان پناه مي بردند .
نا گهان احساس کردم که خواب مي بينم اما خواب نبود واقعيت داشت .در عصر عاشورا پاسبان شهرباني به طرف دختر جواني که از خيابان رد مي شد رفته بود و حرکت و قيافه اي از خود نشان داده بود .دختر بي پناه فحش
مي داد ؛وقتي ديد ياريگري نيست راهش را گرفت و رفت .من فقط گفتم اي
نا مرد !آنچه را که ديده بودم گفتم .
با نا باوري پرسيد :اشتباه نمي کني ؟مگر مي شود در روز عاشورا کسي چنين بي ادبي بکند ؟گفتم :متاسفا نه شده است .چشمان من اشتباه نمي کند .
گفت :بايد ادبش کنم .
محمدي که پياز پوست مي کند ،گفت :معلوم است چه مي گويي ؟طرف ،مامور دولت است لابد از جانت سير شده اي !
اما احمد تصميم خودش را گرفته بود .به من گفت :قاسم ،نقشه ات را بکش .
مشکل بزرگ ،پاسبان راهنمايي و رانندگي بود .بايد در يک لحظه که او غافل مي شد ما کارمان را مي کرديم .طولي نکشيد که آن لحظه پيش آمد .پاسبانان به هر علتي از هم دور شدند .احمد و لطفعلي و من مثل برق خودمان را به پاسبان قد بلند شهر باني رسانديم .
به اشاره احمد من به هوا پريدم و جفت پا کوبيدم به کمر پاسبان و او با صورت نقش زمين شد .
پاسبان که غرق خون شد ،احمد يه مشت خاک به صورتش پاشيد تا نتواند شناسايي مان کند و ما صحنه را ترک کرديم .
به هتل که رسيديم نفس نفس مي زديم .يکهو از خيابان سر و صدايي بلند شد .پاسبان ها به همديگر سوت مي زدند .سپس آژير ماشين شهر باني به صدا در آمد .
محمدي که کنار پنجره ايستاده بود داد زد :بچه ها دارند مي آيند اينجا !
احمد معطل نکرد و رفت زير تختخواب .ما هم همين کار را کرديم .
صداي پاي پاسبان ها را مي شنيديم که ريخته اند داخل هتل .
محمدي گفت :سر کار ،امروز کسي اينجا نيست .آخه عاشورا است کارگران همه اشان رفته اند عزاداري .
معلوم بود آنها هنوز قانع نشده اند و دارند همه سوراخ سمبه ها را مي گردند .لحظات بعد حتي سرهنگ آذري آمده بود آنجا ؛داشت به زمين و زمان فحش مي داد .
مي گفت :بايد عاملين سوء قصد به مامور دولت پيدا شوند .
معلوم بود او بيشتر از همه جا به هتل مشکوک بود .
آخرهاي شب بود که با دو چرخه احمد به طرف منزل رفتيم .خيابان پر از مامور بود .جلو بازار که رسيديم ؛مامور داد زد :دو چرخه اي بر گرد !
احمد گفت :مي خواهيم برويم خانه مان سر کار !
سر کار گفت :امشب رفت و آمد از اينجا قد غن است .هر چه زود تر بر گرديد !
اما احمد دست بردار نبود .گفت: ولي سر کار ،راه هميشگي مان است .آخه خانه مان آن سر بازار چه است .
مامور با تحکم گفت :همين که گفتم .برگرد بچه پر رو !
يواشکي گفتم :چرا داري بحث مي کني احمد ؟برگرد از يک جاي ديگر برويم .
در همين حال ماشين شهرباني آمد و پاسبان به طرفش دويد .
احمد از رهگذري که رد مي شد پرسيد :امشب چه خبره ؟
گفت :چه عرض کنم والله .تو شهر مي گويند امروز عصر چند تا چريک
مي خواسته اند به کلانتري حمله کنند .يکي از مامورها زخمي شده .
اشک شوق در چشمهايم نشست .يک لحظه ديدم احمد با تمام قدرت رکاب
مي زند و پاسبان داد مي زد :دو چرخه اي بر گرد ...
گفتم :داري چه کار مي کني احمد ؟با اين کارت همه چيز را خراب کردي .
گفت نترس امروز روز ما بود !

 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : سليماني , احمد ,
بازدید : 194
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]

«احمد اميني» در اولين روز شهريور ماه سال 1342 در روستاي «محمد آباد سفلي» در دوازده کيلومتري «رفسنجان» به دنيا آمد .پدرش کشاورز بود .او تحصيلات ابتدايي را در روستاي «لاهيجان »به پايان رساند و سپس به همراه برادر دو قلو يش محمود به «رفسنجان» آمد .تحصيل او همزمان با اوج گيري انقلاب شد .مردي آمد زنجير ها را گسست .احمد نيز دل به او داد .اول بار همزمان با عمليات فتح المبين به جبهه رفت و مجروح بر گشت .از آن پس ،عملياتي نبود که حاج احمد نشاني از آن در بدن نداشته باشد .کم کم آوازه شجاعتش در لشکر پيچيد و همزمان با مرحله دوم عمليات والفجر چهار به فرماندهي يکي از گردان هاي لشکر 41 ثارالله انتخاب شد .
عمليات والفجر هشت نقطه اوج اين مرد بزرگ بود .گردان 410 خاتم الا نبيا ء(ص)به فرماندهي او از اروند رود وحشي گذشت و پا به خاک دشمن گذاشت .گردان غواص موج اول حمله به شمار مي رفت .حاج احمد اميني ،اولين شهيد اين گردان بود که قطرهاي خون پاکش ساحل خيس اروند را زينت داد .

منبع:" پل چوبي" نوشته ي ،احمد دهقان ،ناشر لشگر41ثارالله،کرمان-1377

 


 

 

محمود اميني برادر شهيد:

من واحمد يک روز به دنيا آمديم ،روز اول شهريور ماه سال 1342 در روستاي محمد آباد سفلي .فاصله روستاي ما تا شهر رفسنجان يازده کيلومتر است ،روستايي که هيچ وقت بيشتر از ده خانوار نداشت .پدرم کشاورز بود و براي ارباب کار مي کرد .چند تايي هم گوسفند داشتيم که بيشتر از شيرشان استفاده مي کرديم. پدر بزرگي داشتيم به نام مولا علي .من و حاج احمد و خواهر هايم مديون او هستيم .بچه هاي کوچک مي رفتند پيشش و قرآن ياد مي گرفتند .مکتب خانه داشت .تقوا ودرست کاري او زبان زد مردم محمد آباد بود .ديانت و روح بلند او موجب شده بود که مذهب و دين بازندگي همه افراد خانواده عجين شود .

قبل از اين که به مدرسه برويم صبحها پدرم بيدارمان مي کرد و با هم به نماز مي ايستاديم. به نماز خواندنمان اهميت مي داد .جايزه تعيين مي کرد ،تشويق مي کرد و نخود چي کشمش توي جيبمان مي ريخت تا نمازمان راسر وقت بخوانيم توي روستايمان مدرسه وجود نداشت .مجبور بوديم برويم به روستاي لاهيجان .فاصله اش تا محمد آباد حدود دو کيلومتر است .روز اول مهر ماه 1349 را خوب به ياد دارم .پدر صبح زود بيدارمان کرد .چند روز قبل برايمان کت وشلوار آبي خريده بود. مادر آ را به تنمان کرد .کت شلوار برايم بد عادت بود .قبلش پيژ امه به تن مي کردم و اين لباس رسمي عذابمان مي داد . دست هم را گرفتيم و راه افتاديم . عده اي ديگر هم بودند که داشتند به سوي لاهيجان مي رفتند .اول بار بود که مدرسه را مي ديدم .بالاي در چيزي نوشته بود آن موقع نمي توانستيم بخوانيم ولي بعد ها که حروف فارسي را يار گرفتيم ،خوانديم :دبستان دولتي رجبي لاهيجان .
رفتيم توي حياط مدرسه .برايم همه چيزغريب بود .کلاس دوم سوم و بقيه که قديمي تر بودند و به محيط مدرسه آشنا ،دنبال هم مي دويدند و بازي مي کردند ....من و احمد گوشه اي ايستاديم .همکلاس شديم و ناظم هر دو ما رانشاند نيمکت اول کلاس .اولين و آخرين سالي بود که در نيمکت اول نشستيم .سالهاي بعد عقب نشيني کرديم تا اين که در نيمکت آخر مستقر شديم .نام معلممان کريمي بود .جواني با قد متوسط که معلوم بود تازه به استخدام آموزش و پرورش درآمده اشت ،چون جوان ترين معلم مدرسه بود .احمد در دوران دبستان دانش آموز شلوغي بود .اين تنها چيزي است که پس از سالها در ذهنم مانده است :شلوغ ،پر تحرک وپر انرژي.
در کلاس دوم آن ماجرا اتفاق افتاد ،آنروز باد سياه آمد .آسمان و زمين شده بود عينهوقير .چشم چشم را نمي ديد .باد تند ،خاک و شن به هوا بلند مي کرد و تا مي خواستي چشم باز کني و يک قدم برداري ،چشمت پر از شن مي شد .بعد از ظهري بوديم .زنگ آخر که خورد ،بچه ها ريختند توي کوچه و سرازير شدند طرف خانه ها .من و احمد مانديم .بايد خيلي راه مي رفتيم .تا معلممان چشمش به ما افتاد آمد جلو و گفت :نمي خواهد برويد بمانيد همين جا تا بيايند دنبالتان .تا روستايمان بايد از باغها مي گذشتيم .معلممان گفت :اينجا پر چاه و قنات است .چشمتان نمي بيند مي افتيد توي چاه .مانديم تا يکي بيايد دنبالمان .کم کم هوا تاريک شد .نگران بوديم .مي دانستيم پدر ومادر نگران هستند .ساعت هشت شب بود که در زدند .داماد خاله مان بود .آمد تو و گفت :پدر و مادر مان همه جا رادنبالمان گشته اند و آواره باغها شده اند .راه افتاديم دستمان راگرفت و دنبال خود کشيد .باد آن چنان شديد بود که ما را از زمين بلند مي کرد و اگر قدرت داماد خاله نبود پرت مي شديم اين طرف و آن طرف .رسيديم به ده و ديديم پدر ومادر چشم به راه هستند .آن شب را هيچ وقت فراموش نمي کنم .
دوران دبستان را در همان مدرسه گذرانديم و با موفقيت به پايان رسانديم .توي روستاهاي نزديک مدرسه راهنمايي وجود نداشت .بايد مي رفتيم به شهر .مادر خيلي نگران بود. مي گفت :شهر شلوغه. ماشين ميزند بهتون و...
مثل همه قديمي ها تنها نگراني اش اين بود که با ماشين تصادف کنيم .برادر هاي بزرگتر قانعش کردند و قبول کرد اما باز هم مي شد نگراني را توي چشمهايش و قطرهاي لرزان گوشه چشمش ديد .
آمديم به شهر .پدر اسممان رادر مدرسه علوي راهنمايي نوشت. هنوز هم آثاري از آن مدرسه باقي است .مدرسه در خيابان ششم بهمن سابق و هفدهم شهريور فعلي قرار دارد ،جنب شرکت پسته نظريان .در محله قطب آباد هم اتاق اجاره کرديم .اجاره اش ماهي دوازده تومان بود.مقداري وسايل خورد و خوراک و يک دست رختخواب از ده آورديم .روز هاي تنهايي و دوري از پدر و مادر آغاز شده بود .ما بچه هاي روستا بوديم .تيپ لباس پوشيدنمان با بچه شهري ها فرق داشت و لهجه داشتيم .ما به آب مي گفتيم:( او ) و به خواب مي گفتيم:( خو) .هر چه سعي مي کرديم ته لهجه روستايي مان راپنهان کنيم ،نمي توانستيم .ما لباس ساده مي پوشيديم و بچه شهري ها لباس ژيگول و خوشگل ،کفشهايمان پلاستيکي بود و کفش هاي آنها ارسي و کتاني و شبرو .آنها تلويزيون ديده بودند و مو هايشان بلند بود ،ما بچه روستا بوديم و مو هايمان را از ته مي تراشيديم .قيافه هايمان را مي ديدند مي خنديدند و مسخره مي کردند .
متولي مدرسه حاج شيخ عباس پور محمدي بود .چون ساواک و نظام به نام و حرکاتش حساسيت داشتند ،يک نفر رابه نام علي خاتمي به عنوان مدير انتخاب کرده بودند .خاتمي سعي مي کرد افراد مذ هبي و کم بضاعت در مدرسه داراي قدرت و کانوني نشوند .روزهاي اول مدرسه برايمان بسيار پر ماجرا آغاز شد .با اين که خيلي سعي مي کرديم ولي نا خدا گاه کلمات روستايي رابر زبان مي آورديم .بچه شهري ها هم که منتظر نقطه ضعف بودند ،شروع مي کردند به مسخره کردن و ما رادست انداختن .محيط برايمان ناآشنا بود و جرات نمي کرديم جوابشان را بدهيم .روزهاي سختي بود .مسخره مي کردند بهتان مي زدند و ما جرات نداشتيم لام تا کام حرف بزنيم و جوابشان رابدهيم .سر خوردگي چيز بدي است .کم کم هم محلي هايمان راپيدا کرديم .بچه هاي ديگري هم از لاهيجان در مدرسه درس مي خواندند .به هم پناه آورديم و يک جا شديم .يک روز احمد از کوره در رفت .در دبستان شلوغ ترين فرد بود و حالا بايد سر به زير مي انداخت و جواب تمسخر ها را نمي داد .اين خاموشي و سر خوردگي در ذاتش نبود .جمع مان کرد و گفت :اين جوري نمي شود .اگر جوابشان راندهيم تا عمر داريم اينها مسخره مان مي کنند و ما بايد بنشينيم و جوابشان راندهيم .بايد تکليفمان را روشن کنيم .همان روز سر کلاس در گير شديم .فهيمي نامي بود که مادرش رئيس يک دبيرستان بود و سعيدي نامي که پدرش معلم بود و هر دوشان نور چشمي هاي مدير مدرسه .معلم داشت مي آمد سر کلاس و احمد برايشان خط و نشان کشيد و گفت: موقع زنگ تفريح با هم دعوا مي کنيم !!زنگ بعد ورزش داشتيم .آن روز همه بچه هاي کلاسمان در التها ب بودند.کارمان بايد يک طرفه مي شد .نمي شد زير بار اين خفت ماند .بچه ها رفتند سر کلاس و تنها افراد کلاس ما توي حياط ماندند .همه جمع شديم گوشه حياط ،طوري که از توي دفتر مدرسه کسي نتواند ما راببيند .دو گروه شديم ،آنها يک طرف وما طرف ديگر .احمد رفت جلو و گفت :شما بچه شهري ها وايستيد يک طرف ،ما بچه دهاتي ها هم يک طرف .با هم دعوا مي کنيم ،اگر ما خورديم ،براي هميشه نوکر شما هستيم .وهر چه شما بگوييد ما مي گوييم به چشم .ولي اگر ما زديم ،شما ديگر دهنتان راببنديد و برويد پي کارتان .آنها سيزده نفر بودند و ما هفت نفر .احمد ادامه داد :نمي خواهد اين جوري بجنگيم .من تنها مي آيم و شما يکي يکي و دو نفر دو نفر بياييد .با هم دست و پنجه نرم مي کنيم .اگر ديديم سازگار نيست ،جمعي مي جنگيم .قبول کردند .احمد آستينش را بالازده بود آن طرفي ها هم با هم مشورت مي کردند و فهيمي آمد جلو .چشم به چشم احمد دوخت و دست هايش را پيچ وتاب داد و گارد گرفت .آنها توي تلويزيون فيلم هاي کاراته اي را ديده بودند و داشتند به تقليد از آنها گارد مي گرفتند و از خودشان صداي گربه و شير و مار در مي آوردند .يکي دو دقيقه فهيمي به خود پيچيد و جيغهاي عجيب و غريب کشيد .وقت جنگ شد .آمد جلو که احمد با لگد گذاشت زير پايش .فهيمي بلند شد توي هوا و با کمر خورد زمين .ديگر نتوانست بلند شود .دو نفر دويدند جلو زير بغلش را گرفتند و کشيدند عقب .بعدي نادر سعيدي بود که آمد جلو .تا خواست ادا بازي در آورد و گارد بگيرد ،احمد گردنش را گرفت و کشيدش طرف ديوار .دست وپا مي زد که احمد سرش را کوبيد به سينه ديوار .ابروي راستش شکاف بر داشت و خون سرازير شد توي يقه پيراهنش .
چند نفر کشيدنش طرف دستشويي ها .احمد گفت :بعدي بيايد جلو .هيچ کس قدم جلو نگذاشت .ترسيده بودند .چهرهايشان اين را خوب نشان مي داد .احمد گفت :هان چي شده ؟يکي شان گفت :ما هم مي آييم تو گروه شما .
يک دفعه همه شان راه افتادند و آمدند اين طرف .همه يک گروه شده بوديم .
آن روز اولين باري بود که احمد از مدرسه اخراج شد .مدير صدايش کرد ،پرونده اش را زد زير بغلش و محکم گفت :اخراج .احمد هم پرونده را گرفت و رفت ،بي آنکه التماس کند يا گردن کج کند و بخواهد که او راببخشد .فردايش آقاي خاتمي مرا صدا زد و از احمد پرسيد و در آخر گفت :بگو برگردد.
تا پايان تحصيلات دوره راهنمايي احمد پنج بار از مدرسه اخراج شد ،همه اش هم به خاطر دعواهايي بود که مي کرد .نمي توانست تحمل کند که يکي به ما بگويد بچه دهاتي يا مسخره مان کند .بعضي وقت ها ما چيزي نمي گفتيم ولي احمد تحملش را نداشت .حتي کار به جايي کشيد که يک روز معلمان و مدير و ناظم جلسه گذاشتند و به اين نتيجه رسيدند که احمد بايد اخراج شود .اخراج هم شد .ولي باز هم پس از چند روز گفتند برگردد.
يک روز تصميم گرفتند هر هفت نفرمان را اخراج کنند ؛يعني بچه هاي روستا را .من بودم و احمد و حسيني و حاج نعمت و سه نفر ديگر .سر صف صدايمان زدند و وقتي همه رفتند سر کلاس ،آقاي خاتمي گفت: هر هفت نفرتان اخراجيد تا پرونده هايتان را بدهم زير بغلتان .ايستاده بوديم که آقا شيخ عباس پور محمدي از در حياط آمد تو .تا ما راديد آمد جلو و پرسيد: چرا اينجا ايستاده ايد ؟گفتيم :اخراج شديم .پرسيد: چرا ؟گفتيم :بچه شهري ها مسخره مان مي کنند و دعوايمان مي شود .حالاهم به خاطر اين موضوع اخراج شديم .گفت :بايستيد تا ببينم چکار مي توانم بکنم .نيم ساعتي توي دفتر بود .بعدش با آقاي خاتمي آمد بيرون ؛جلوي رويمان ايستاد و گفت : دعوا کار بدي است و من از طرف شما از آقاي خاتمي عذر خواستم و ضمانت کردم و ايشان با خواهش من شما رابخشيد .آخرش هم چشمکي زد و لبخندي و راهمان انداخت سر کلاس .الان که فکرش را مي کنم مي بينم خدايي اش آقا شيخ عباس پور محمدي خيلي آقا بود .يک بار ديگر سر کلاس در س علوم نشسته بوديم .احمد نا خواسته با لهجه صحبت کرد .يکي از بچه ها شروع کرد به مسخره کردن و احمد در آمد که بعد از کلاس ،حسابت را مي رسم .با هم شاخ و شانه کشيدند و قرار گذاشتند زنگ بعد که ورزش داشتيم با هم جنگ کنند.
ساعت بعد بچه هاي کلاس توي حياط بودند .احمد صدايم زد و رفتيم سر کلاس .صندليهارا جمع کرده بودند و وسط کلاس ميدان گاه دعوا بود .احمد گفت بايستم بيرون واگر ناظم آمد با زدن سوت علامت دهم .سرشاخ شدند و من هم جلوي در کلاس توي درگاهي ايستادم .يک چشمم به انتهاي راهرو بود و چشم ديگرم به کلاس .مثل مار به هم مي پيچيدند و دور هم مي چرخيدند.
ناظمي داشتيم سبزواري نام .قد کوتاهي داشت .يک دفعه ديدم که از ته راهرو مي آيد .سوت زدم .از پا نايستادند .آرام گفتم (احمد !ولش کن .تمامش کنيد،سبزواري آمد. )
گرم دعوا بودند .سبزواري جلو آمد و هر چه گفتم ،از دعوا دست نکشيدند .صداي هن هن کردنشان توي تمام سالن پيچيده بود . سبزواري گردن کشيد تو کلاس و متعجب نگاه کرد . سرم راانداختم پايين . رفت تو و توي سوت سياه رنگش دميد و فرياد کشيد:
(ول کنيد .....)شايد يکي دو دقيقه اي سوت کشيد و فرياد زد. گوش به حرفش ندادند . رفت جلو ،آن دو را گرفت به باد کتک و از هم جدا کرد . بردشان پايين و چند دقيقه بعد احمد را ديدم که پرونده به بغل از حياط رفت بيرون .
دانستم که باز اخراج شده است .
يک بار ديگر به همراه مهدي هاشميان ،فرزند حاج شيخ حسين هاشميان ،از مدرسه به خانه مي رفتيم سه چهار نفر داشتند از کنارمان رد مي شدند، يکي شان از روي خوشمزه گي بالگد زد به ساق پاي احمد .شروع کردند به خنديدن .
احمد کتاب ها يش را داد دست من و در يک چشم به هم زدن ،هر چهار نفرشان را ماليد به هم .بلند شدند و رفتند که احمد صدايشان زد و کتاب هايشان را که جا گذاشته بودند داد دست شان .پس از آن آنها با احمد رفيق شدند و تا شهادت احمد دوستي شان ادامه يافت .
در دوران راهنمايي ،از اول تا آخر هفته درس مي خوانديم ودر رفسنجان بوديم .پنج شنبه ها مي رفتيم ده وبه باباکمک مي کرديم . گوسفند ها را به چرا مي برديم يا در کار کشاورزي کمک مي کرديم .اول هفته مي آمديم شهر . شب مادر نان (کرنو) مي پخت و به همراه آذوغه اي که توي يک بقچه مي پيچيد ،همراهمان مي کرد.ّ در شهر هم خودمان پخت و پز مي کرديم . همان اول مهر آمده بوديم ،يکي دو بار احمد غذا پخت. يک بار برنجش سوخت واتاق را دود گرفت . غذا بد مي پخت .دل به کار آشپزي نمي داد و نمي شد غذايش را خورد .بعد از آن خودم غذا مي پختم .وظيفه احمد خوردن و شستن ظرفها بود . اتاق را با هم جارو مي کر ديم .توي آن مدت دلش زياد پي درس نبود .سال دوم وسوم تجديد آورد ؛آن هم در درس رياضي . کار نامه هايمان راکه گرفتيم ؛معدل من بالاي پانزده بود و معدل او زير سيزده .من نمره کافي براي همه رشته ها آورده بودم و مي خواستم بروم رشته تجربي .احمد نمي توانست بيايد. نمره هيچ کدام از رشته ها رانياورده بود .کارنامه مان را که گرفتيم رفتيم ده .
همان جا هم به او گفتم (مي خواهم بروم رشته تجربي .)از اين که مي خواستيم از هم جدا شويم ،هر دو مان ناراحت بوديم با حالتي که هيچ وقت از يادم نمي رود ،گفت: حالا نمي شود نروي رشته تجربي ؟برويم رشته اي که باز هم با هم باشيم . چيزي نگفتم . يک هفته، ده روزي توي فکر بودم. از يک طرف دوست داشتم بروم رشته تجربي و از طرف ديگر نمي خواستم از احمد جدا شوم .بالا خره تصميم خودم را گرفتم و به او گفتم: مي رويم يک جا که هم کلاس باشيم . خيلي خوشحال شد .روز نام نويسي، بابا همراه مان شد و آمديم شهر . رشته بازرگاني را انتخاب کرديم. احمد تنها نمره همين رشته را آورده بود .نام نويسي کرديم و برگشتيم ده .احمد زير بار زور نمي رفت تحمل لحظه اي فشار يا کلمه اي ناروا را نداشت در مدرسه هم که بوديم از بچه هاي ضعيف دفاع مي کرد.
اول مهر ماه شد و وارد مدرسه شديم. قبل از آن خانه مان را عوض کرديم و آمديم به خيا بان ششم بهمن .
رفتيم مدرسه، درهمان چند روز اول دعوايمان شد .ذات احمد نمي گذاشت ساکت بما ند. با چند نفر از بچه هاي قطب آباد حرفمان شد و احمد نا کارشان کرد و پس از آن ديگر ميدان افتاد دست احمد .آن روز ها آستين هايش را بالاميزد .به شوخي مي گفتم (همه اش که در حال وضو گرفتن هستي !)مدير مدرسه مان آدم خوبي بود .
همان اول فهميد که احمد با بقيه فرق دارد .
بعد هم انقلاب شد .حکومتي که پايه اش بر ظلم و ستم بود ،برافتاد. شروع سال تحصيلي 1359 مصادف شد با شروع جنگ . سال چهارم دبيرستان بوديم . بچه ها همه به فکر امتحان نهايي بودند اما فکر احمد به جاي ديگري بود اواخر سال بود . يک روز از مدرسه برگشته بوديم که بي مقدمه گفت :من مي روم ! پرسيدم: کجا؟گفت :جبهه.
چند روز بعد هم راه افتاد رفت . گفتم که ،زياد پي درس نبود .آدم رکي هم بود و رو در روي معلم ها مي ايستاد .
به همين خاطر ترک تحصيل کرد !پس از آن تنها شدم .بي احمد بودن خيلي سخت بود. برادري که هفده سال دراين دنيا و نه ماه در شکم مادر همراه هم بوديم .اولين جدايي و دوري خيلي سخت بود .


مهديه اميني خواهر شهيد:
احمد مي گفت هيچ گروهي از مردم پس از مردن تقاضا نکردند که دوباره زنده شوند و يا باز به همان روش کشته شوند جز شهيدان .شهيدان پس از مرگ دوازده مرتبه از خدا مي خواهند که برشان گرداند به اين دنيا تا دوباره طعم شهادت رابچشند .وقتي مي پرسيدم: تو از کجا اين چيز ها را خبر داري !!تو که هنوز شهيد نشدي!!مي گفت:
يک چيز هايي رابه ما گفته اند .مي پسيدم :کي به تو گفته؟مي گفت:
قرآن،مگر نخوانده اي که انالله اشتري ...خدا جان مال اهل ايمان را به بهاي بهشت خريداري کرده است .آناني که در راه خدا جهاد مي کنند تا دشمنان دين خدا رابکشند يا خود کشته شوند ،باخداي خود عهد وپيمان بسته ام که تا آخرين قطره خون در راه خدا بجنگم و به شهادت برسم .مي پرسيدم :از کجا مي گويي که شهدا آرزو مي کنند ،دوازده مرتبه بميرند و زنده شوندو باز به شهادت برسند ؟مي گفت:من از بچگي عشق به خدا و پيامبرو اهل بيت داشته ام .از زماني که مادر يادمان داد نماز بخوانيم، روزه بگيريم و حرف نا پسند نزنيم و نشنويم ،اين راه را انتخاب کرده ام .الان هم که بزرگتر شده ام ،شهادت راانتخاب کرده ام .
هر گز گمان مبر آناني که در راه خدا کشته شده اند مرده اند .بلکه زنده هستند و نزد پرور دگارشان روزي مي گيرند .
احمد مي گفت :شما نمي دانيد که خون شهيد چقدر حرمت دارد .من که ميروم و مي خواهم به شهادت برسم ،قدر و ارزشش را مي دانم .اينکه مي گويند خون شهيد هر گز خشک نمي شود ،مي داني يعني چه ؟هر قطره از خون شهيد هر کجا ريخته شود ،تا ابد آنجا رازنده نگه مي دارد .پيامبر مي گويد: محبوب ترين قطره ها نزد خدا قطره خون شهيد است .چرا من به اين راه نروم ؟
موقعي هم که حسين شهيد شد ،پاي مادر شکسته بود. وقتي مي خواستند بيايند ،احمد گفته بود من چطور بروم پيش مادر .اگر سراغ حسين را گرفت ،چه بگويم ؟گفته بودند به نحوي سر گرمش کن . احمد جواب داده بود.
مادر من کسي نيست که بشود سر گرمش کرد .مادر دلواپس سه بچه اش بود که در جبهه بو دند ،حسين ،احمد و محمود .خبرآمد که بچه هاي لاهيجان از جبهه برگشته اند و احمد هم با آنهاست .همان موقعها شايعه شهادت حسين به گوش مادر رسيده بود .توي خانه ،مادر اين حرف را تکرار کرد. شوهرم گفت :اين چه حرفي است که مي زنيد ،شما ديگر اين حرفها راتکرار نکنيد .مادر جواب داد :اگر حسينم شهيد شده ،در راه امام حسين ،اگر احمدم شهيد شده در راه علي اکبر ،اگر محمودم شهيد شده ،در راه قاسم بن حسن .مگر بچه هاي من از بچه هاي زهراي اطهر عزيز تر هستند ؟مگر خود من از حضرت زهرا عزيز تر هستم ..
احمد خجالت مي کشيد با مادر رو به رو شود .آمد توي اتاق .مادر روي تخت خوابيده بود .احمد پيشاني او رابوسيد .مادر همان صحبت اول پرسيد :چه خبراز برادرت ؟احمد گفت:گردان ما زود تر وارد عمل شد و گردان حسين دير تر .به همين خاطر هم ما زود تر آمديم مرخصي . مادر پرسيد :خودت چيزي نشدي ؟احمد گفت :فقط يک زخم کوچک روي پايم است .وانمود مي کرد که چيزي نشده است در حالي که زخمش شديد بود و حتي چند روز هم بيمارستام بستري بود .احمد ديگر چيزي نگفت و مادر چشم انتظار حسين ماند .بعد هم رفت مکه .بعد از آمدن ؛رفت جبهه و در همين بين دو سه بار آمد به مرخصي .بار آخرش بود که به مادر گفت :يک چيزي مي خواهم بگويم .من همه واجباتم را انجام داده ام .حج را هم رفته ام .حالا ديگر مطمئن هستم که شهيد مي شوم .بعد رو کرد به همه و گفت :توي عمليات لباس غواصي تن من است .اگر جنازه ام به دستتان رسيد و توانستيد مرا بشناسيد ،از روي اين شورت و اين زير پيراهن سبز شناسايي ام کنيد. خدا حافظي کرد و رفت .دو سه روز مانده به عمليات ،مادرم خواب ديده بود .هر چه کرديم ،برايمان تعريف نکرد ولي معلوم بود راجع به احمد بوده است .شوهرم که از جبهه برگشت ،مادر گفت :من يک خوابي ديده ام که گفته اند تعريف نکنم ولي مي دانم که احمد توي اين حمله شهيد مي شود .بعد هم که مارش حمله زدند . مي خواستيم هر طور شده مادر را از فکر و خيال در آوريم .آن روز هم آمده بو ديم رفسنجان ولي دلم شور مي زد .دو باره برگشتيم محمد آباد .جلوي در شلوغ بود .شک برم داشت .پرسيدم: چي شده ؟ همسايه ها تند تند گفتند تصادف شده بود و به خير گذشت .رفتم توي خانه .پسر عمويم آمده بود،دايي ام وخيلي ها.شوهرم رفت بيرون و دير کرد .منتظرش بودم .آمد و يک راست رفت پيش مادر .گفت :زن عمو درست است که نا راحت مي شوي اما حاج احمد زخمي شده .اگر يک موقعي خبر آوردند که شهيد شده ،نا را حت نباش .شايعه است ،دشمن اين حرف رامي زند.مادر گفت :من هم عزيز تر از ام ليلا نيستم . وقتي هم که خبر شهادتش را به او داديم ،دستش را با لا گرفت و گفت :مادر ،خدا تو را رحمت کند .شيرت حلال ،رفتي و به آرزويت رسيدي ؟فداي يک تارموي علي اکبر .توي تمام مراسم نديدم که يک قطره اشک بريزد .فقط وقتي مصيبت علي اکبر خوانده مي شد ،مي گريست .وقتي هم مي رفتيم سر مزار ،گريه نمي کرد .مي گفت شايد خدا قهرش بگيرد .

علي محمدي پور:
هنگاميکه با حاج احمد به مکه رفته بوديم و خواستيم وارد حرم پيامبر بشويم، عربها اجازه نمي دادند که حاج احمد با اينکه قامتي کوتاه داشت با دو دستش جلوي لباس مرد عرب را گرفت و به کناري پرتابش کرد و سپس وارد حرم شد و روزهاي بعد که حاج احمد براي زيارت مي آمد وقتي مرد عرب او را مي ديد و مي شناخت خود را کنار مي کشيد تا حاج احمد به زيارت برود.

 

 


 

آثار باقي مانده از شهيد

 

 

بسمه تعالي
خدمت دوستان و آشنايان و مردم رفسنجان سلام عرض ميکنم
اميدوارم اين سلام حقير را بپذيريد و بدان آگاه باشيد که راهي که من انتخاب کردم راه انبياء و اولياء خداوند است و اين را هم يقين داشته باشيد که دير يا زود بازگشت همه بسوي اوست ولي بازگشت شهدا با شوق و عشق و پرواز بسوي ملکوت است ولي بعضي از بازگشتها با گريه و زاري و دلبندي به دنيا و مال است، پس بدانيد که هرکس راه رسول خدا و امام عزيز را پيشه کند و همانگونه که تا به حال دين خود را به اسلام ادا کرديد پيرو ولايت امام باشيد و فرزندان خود را به جبهه براي ياري مظلوم کربلا بفرستيد و از قانون اسلام دفاع کنيد تا روز قيامت پيش حسين(ع) و شهداء رو سياه نباشيد و عاجزانه از شما دوستان و آشنايان و بخصوص مردم رفسنجان که مدت کوتاهي در دنيا مهمانتان بودم اميدوارم که اگر بدي از اين حقير ديديد به خوبيهاي خودتان ببخشيد و اين حقير را حلال کنيد و از خداوند طلب آمرزش گناهان بنده را بکنيد و به خانواده هاي شهدا و بخصوص مفقودين و اسراء احترام بگذاريد و آنها را دلداري بدهيد و خود پيرو خط شهدا باشيد و در مراسم تشيع پيکر من لازم نيست خودتان را اذيت کنيد و زحمت و تبليغ زيادي بکنيد چون من شرمنده تان هستم و حتماً مرا در کنار شهداي رفسنجان بخاک بسپاريد چون من هر چه رفيق و برادر خوب داشتم در مزار شهدا خوابيدن يا جنازه هاي عزيزشان در ميدان نبرد باقي مانده است چون مهدي عزيز و حسن اميدوارم که در روز قيامت پيش اين شهدا روسياه نباشم از خانواده هاي شهدا و مفقودين و اسراء عاجزانه مي خواهم که مرا حلال کنند، چون خيلي نسبت به آنها کوتاهي کردم و از مردم رفسنجان هم مجدداً ميخواهم که مرا ببخشند خداحافظ عزيزان و آشنايان و دوستان.
والسلام و عليکم و رحمته الله و برکاته


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : اميني , احمد ,
بازدید : 261
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]

شهيد« احمد شول» در سال 1336 هجري شمسي در خانواده اي فقير و عشايري که اسلام در رگ و پوستشان عجين شده بود در روستاي« اميرآباد شول»در شهرستان « سيرجان »پاي به عرصه وجود گذاشت. زندگي را در فقر آغاز نمود، فقري که مانع از آن مي شد که بتواند تحصيلاتش را به پايان برساند و در اوج علاقه مندي به ناچار با اتمام تحصيلات ابتدائي مدرسه را ترک گفت تا بتواند در امرار معاش خانواده پدر را ياري کند.
احمد از همان کودکي و در هنگامي که به تازگي خواندن و نوشتن را ياد گرفته بود نام حسين(عليه السلام) را بخوبي يادگرفت ، هنوز کودکي تازه سواد بود که در مجالس روضه خواني در حد توانش نوحه سيد الشهداء را سر مي داد و با صداي نازکش دل عاشقان مي لرزاند و به ياد عاشورا مي انداخت.
بعد از چند سال تلاش و کار بي وقفه و توان فرسا پاي به سرباز خانه گذاشت و اين همزمان با شروع مبارزات امت اسلامي بر عليه کفر طاغوتي بود. وي مرتباً مرخصي مي گرفت و يا فرار مي کرد تا بتواند در شهر خود در سرنگوني رژيم پوشالي سهمي داشته باشد، احمد از جمله فعالترين افراد انقلابي روستاي خود به شمار مي رفت.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي، آرزويي که او سالها انتظار آنرا مي کشيد برآورده شد و طليعه حکومت مستضعفين نمايان گشت. وي به دنبال خدمت در راه انقلاب بود، بهترين راه را درآمدن به لباس پاسداري دانست و همزمان با تأسيس سپاه وارد اين ارگان مقدس شد و خالصانه خدمت را شروع نمود.
احمد در سپاه همواره از سختيها استقبال مي نمود و هر وقت که کار سخت و پر مخاطره اي در پيش بود داوطلبانه از ديگران سبقت مي گرفت.
مأموريتهاي فراوان او به نقاط محروم از قبيل جيرفت، سيستان و بلوچستان و شرکت در نبردهاي کردستان و در شهرهاي سنندج و مهاباد خالي از اين موضوع است.
همزمان با شروع جنگ تحميلي ابرقدرتها عليه ايران اسلامي مشتاقانه به سوي جبهه شتافت و زندگي جنگي، در محيط جنگ را بر زندگي در پشت جبهه ترجيح داد. او جبهه برايش سياحت و گردش بود که پيامبر(صلي الله عليه و آله) فرمود.
"هر امتي را سياحتي است و سياحت امت من جهاد در راه خدا است."
شرکت او در عمليات فتح المبين، بيت المقدس، خيبر، بدر، والفجر8 و کربلاي 1 حاکي از علاقه وافرش به جبهه و جنگ و تعهدش نسبت به خون شهدا بود.
او در جبهه ابتدا مسئوليت را با فرماندهي گروهان شروع نمود و تا فرماندهي گردان به پيش رفت و هنگام شهادت فرمانده گردان 416 لشکر 41 ثارالله بود. شول نه تنها يک فرمانده بلکه مداح اهل بيت نيز بود و وقتي شروع به نوحه و مرثيه خواني مي کرد ناله و گريه بلند مي شد، احمد گرمي محفل عزاداران حسين(عليه السلام) بود و مداح سيد الشهداء
او يک عمر با عشق حسين (عليه السلام) زندگي کرد و سرانجام در عمليات کربلاي يک به ياد حسين(عليه السلام) و با لب تشنه به سوي مولايش شتافت و اين در حالي بود که فقط 48 ساعت از خانواده اش جدا شده بود. هنگام خداحافظي حالت عجيبي داشت، اشک شوق از چشمانش جاري و بي تابي عجيبي در او مشاهده مي شد.
آري او زود رفت و بقول فرمانده اش سردار قاسم سليماني:
او فاتح قلاويزان و قهرمان مهران و مرد جبهه هاي پيکار و حماسه از فتح المبين تا کربلاي يک بود.از شهيد احمد شول 2 فرزند به نامهاي حسين 5 ساله و علي اکبر 2 ساله بياد مانده است .
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران کرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد





وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
وصيت نامه به والده،خانواده و ساير بستگان و فرزندان عزيزم مي باشد که با آيات و احاديث ائمه معصومين (ع) خودتان را بسازيد. نکاتي را از اين حقير به عنوان يادگاري به خاطرتان بسپاريد و عمل نمائيد و با عملتان جهت آمرزش و طلب مغفرت از خداي بزرگ اينجانب را فراموش نفرمائيد.
1- در مورد تذکر
2- هدف از خلقت انسان
3- ولايت و رهبري
4- شناخت وظيفه و تکليف
5- گناهاني که باعث مي شود فرد از انجام وظيفه خودداري کند يا در آن سهل انگاري نمايد.
6- جهاد و ارزش آن از ديدگاه قرآن و معصومين(ع) مناجات و دعا

خداوند کريم در قرآن مجيد مي فرمايند :
تذکر بدهيد که تذکر به نفع طرفين است.
هيچ فردي از موعظه بي نياز نيست.آيا ممکن است فردي از تعليم شخص ديگر بي نياز باشد!
امير المومنين (ع) فرمودند:در شنيدن اثري است که در دانستن نيست.
پيامبر اکرم(ص) فرمودند به جبرئيل:يا جبرئيل مرا موعظه کن چرا که همه گناهاني که مسلمانان مي کنند از غفلت است.
رهبر انقلاب اسلامي نيز فرمودند براي خودتان برنامه خودسازي داشته باشيد.
پس در اين صورت بايد توجه به اين مسائل داشته باشيم که گوشها جهت شنيدن و تذکرات باز شود.گر چه همه شما در اين مدت بعد از پيروزي انقلاب اسلامي ثابت کرديد که با عمل خودتان طبق توصيه هاي ائمه معصومين رفتار مي کنيد.نکاتي در اين وصيت نامه براي شما تذکر مي دهم. يادگاري که مي ماند، آيايات، احاديث و روايات باشد، چون خودم چيزي ندارم که به شما هديه کنم و بهترين هدايا همين هاست.

هدف از خلقت انسان
مي خواهيم بدانيم براي چه خلق شده ايم و آمدن ما بهر چيست؟
خدا مي فرمايد:خلق نکردم انسان را مگر براي عبودت و بندگي و فلسفه همه کارها همين است.نماز، روزه، حج، جهاد الي آخر تمام به خاطر همين است.
امام امت رهبر انقلاب اسلامي مي فرمايد، اساس عالم در تربيت انسان است. انسان عصاره همه موجودات است و افشره تمام عالم است و انبياء آمده اند براي اينکه اين عصاره بالقوه را بالفعل کنند و انسان يک موجودي الهي بشود که اين موجود الهي تمام صفات حق تعالي در اوست و جلوه هاي مقدس حق تعالي است.
در راس کل انسانها حضرت محمد(صلوات الله) است. انسان در نزد خدا به صورت گنجي است ليکن چون در عالم شهود هستيم نمي توانيم مطلب را درک کنيم لذا انسان فيض خداست.
تمام برکات انسان از ناحيه علم انبياء آمده است. انبياء آمدند که انسان را از تاريکي به نور سوق دهند.خداوند مي فرمايد اگر وجود گرامي رسول اکرم نبود جهان را خلق نمي کردم.پيامبر اکرم شفيع الشفاء بود.وقتي که در قيامت همه پرچم ها برافراشته مي شود، همه انبيا دستشان به دست رسول خدا خواهد بود. پيامبر اسلام سمبل همه پيامبران است.
مسير بعثت، مسير خلقت است .هدف پيامبران جهت ساختن انسانيت و هدايت آنها از گمراهي و ظلالت به سوي نور بوده است.پيامبر اکرم (ص) در اين راه يعني هدايت انسانها.چقدر مشقات را تحمل نمودند .دندان و پيشاني مبارک او را شکستند و او رادر تحريم اقتصادي قرار دادند وآن بزرگوارتحمل نمود. چون مامور نجات انسانها و تهذيب آنها بود که موفق شد.آنچه که تا به حال انسانها را در اجتماع کنوني بال مي دهد مديون زحمات رسول گرامي بوده است.ما نمي توانيم ادعا کنيم چيزي را مي توانيم ادامه بدهيم مبدا ومنشا آن از الله باشد هرچه هست از اوست و از رسولان او مي باشد.
امام هشتم امام رضا(ع) فرمودند:مومن،مومن نيست مگر به سه خلصت مزين باشد.
ترس از خدا،
کتمان اسرار،
رازداري.
بايد رازدار باشيم حرفي که از يک نفر شنيديم بلافاصله نرويم پيش کسي ديگر بگوييم.امانت دار همديگر باشيم.چون مي بيني يک نفر مي آيد پيش شما مي گويد فلان کس در مورد فلاني چنين گفت. بلافاصله با انتقال اين گفته شايعه درست مي شود وبه يک نفر ديگر منتقل مي شود. خداي ناکرده در خيلي از موارد باعث به هم خوردگي خانواده ها مي شود.اسلام خيلي از جاها که با دروغ گفتن باعث مي شود نظام خانواده فردي حفظ شود جائز دانسته است.مثلا در مورد زن و شوهر اگر حرفي شنيده شد از زني که بر عليه شوهر حرفي زده است اين لازم نيست بلافاصله به شوهر گفته شود که باعث به هم خوردگي نظام خانواده شود يا بعضي از موارد ديگر به ترتيب همين طور ادامه دارد تا جايي در مسائل بزرگ از قبيل عمليات يامسائل جنگي که خداي ناکرده اگر افشا شود باعث لو رفتن معبر مي شود که اين خيانت به شهدا و مملکت اسلامي و امام زمان(عج) است.

3- مواردي که بايد از رسول خدا آموخت
مدارا کردن با مردم
با مردم بايد با رفتار خوب برخورد کرد.نقل مي کنند پيامبر گرامي اسلام هروقت از کوچه اي عبور مي کرد از بالاي خانه زباله روي سر رسول خدا مي ريختند يا بدتر از آن شکمبه گوسفند را مي ريختند. چندروزي از آن فردي که اين بي ادبي را به وجود مبارک آن حضرت روا مي داشتند خبري نشد.پيامبر از احوال آن فرد پرسيدند: گفتند آن فرد مريض است.رسول خدا به عيادت او رفت .فرد مريض ديد که رسول خدا به عيادت او آمده است.عرق شرم بر پيشاني اش نشست. رسول خدا با اين عيادت به اين فرد فهماند که مسلمان بايد داراي چنين اخلاق و برخوردي باشد.لذا اين زن عوض شد و به دامن اسلام آمدومسلمان شد.قواي سه گانه خشم،شهوت،عقل بايد تعادل داشته باشند. هر چيز بايد تعادل داشته باشد در اختيار عقل و شرع قرارداده شود.
اگرانسان از حد ومرز عبورکندوطغيان نمايد ،فرد را به منجلاب فساد مي کشد. شهوت بايد در کمال اعتدال باشد .طبق سنت رسول خدا (ص)که فرمودند ازدواج سنت من است.اين از سنت رسول خدا است.بايد تعادلش حفظ شود نه اينکه ديگر توجه اي به مسائل ندارد و بايد رها کرد.
خداوندمتعال درقرآن مي فرمايد:دشمني سرسخت تر از زبان نيست براي انسان. اين زبان است که باعث هرج و مرج مي شود.حضرت امام صادق(ع) فرمودند:هر دروغ گويي مسئول است مگر 3 دسته.1- يکي در صحنه نبرد2-کسي که در ميان دو نفر اصلاح کند.
غيبت در چند مورد اشکال ندارد مثلا در مورد فردي که فاسق باشد 2- آدم مقروضي که بتواند قرض خود را بپردازد و نپردازد.
رسول خدا فرمودند کسي که عاشق شود و عزت نفس را نگه دارد و درآن حال بميرد شهيد است.
اسباب غضب عبارتند از:کبر،خودبيني،مزاح و مسخرگي، خواري،سرزنش،مکر،حرص، جمع کردن مال و جاه طلبي.آنچه که باعث مي شود انسان به ورطه نابودي بکشد و از مسير و روش رسول خدا(ص) جدا شود اين است.سعي شود از دنيا دوري کنيد تا موفق باشيد.
پيامبر اسلام(ص) فرمودند: بر روي متکبران خاک بپاشيد.انسان متکبر به خودي خود مي باشد که چنين است و چنان است.انسان بيچاره مگر چه بودي؟ يک قدري به خودت توجه کن.هر کس خود را شناخت خداي خودش را شناخت.داستان فرمانرواي يمن در مورد حسادت و کبر؛او فردي با سخاوت و مشهور بود ولي وقتي به او مي گفتند حاتم طايي ناراحت مي شد يکي از دلير مردانش را فرستاد برود به شهر حاتم و سر حاتم را جدا نمايد و براي او بياورد.فرستاده حاتم رفت و تا رسيد آنجا ماموريت او براي حاتم مشخص شد.حاتم با خوشرويي و محبت روبه فرستاده يمن کردوبه او گفت: ماموريت خودتان را انجام دهيد.فرستاده به خود آمد و منصرف شد. بعد برگشت و جريان را به فرمانرواي يمن گفت.او با آن موقعيتي که داشت عوض شد.حالا ببين چه شد شبي که پيامبر گرامي اسلام به معراج مي رفت.در جهنم تختي را ديد که فردي روي آن نشسته بادبزني در دست دارد با بادبزن آتش را کنار مي زند اين حاتم است.بالاخره حاتم با آن سخاوتش مشرک از دنيا رفت.پناه بر خدا که انسان به چه عواملي مي رسد آخرش چه مي شود.

مزاح خنده زياد قلب را مي ميراند.فرمودند برويد سراغ کسي که شما را مي گرياند(منظور دلهاي شما را به معنويت سوق مي دهد) نه کساني که شما را مي خنداند.
ز شوخي بپرهيز اي باخرد
که شوخي تو را آبرو مي برد
جاه و جاه طلبي جدا انسان را بيمار مي کند.مگر اين دنيا چي هست که اينقدر دنبال او هستيم.علي (ع) فرمودند به اندازه اي که مي تواني همراه خودت به آن دنيا ببري، بر روي هم بگذار. چقدر مي توانيم از مال دنيا در شب اول قبر همراه ببريم جز اينکه فقط يک کفن که اينهم اگر نداشته باشيم مطمئن باشيد افراد خيرخواهي هستند که اين کفن را جهت ثواب خودشان هم شده تهيه نمايند .ناراحت نباشيد دنيايي که باعث شود انساني از دين خدا دست بکشد رها کنيد که اين عجوزه عروس هزار داماد است، اين مار خوش خط و خال به کسي رحم نمي کند.دنيا مثل مار است بايد در حساب باشيد که زهرش شما را نکشد.
آنقدري که انسان تربيت نشده مضر است به جوامع،هيچ حيوان و شيطاني آنقدر مضر نيست.و براي جوامع هيچ ملائکه اي و هيچ موجودي اينقدر مفيد نيست.

خدايا ميداني آنچه هست از لطف توست.امام عزيزمان هم يکي از الطاف توست.تا ظهور مهدي (عج) حفاظتش فرما.آمين
امام همان امام سازش ناپذير بدون ترس، همان امام که وقتي مملکت بجاي حساس مي رسيد لبهاي پيامبر گونه اش را باز مي کند و روح مرده ما را به حرکت وا مي دارد.مطمئن باشيد که پيروزيد.اصلا ترس به خود راه ندهيد.
جريان زياد است نمي توان شرح داد.زبان و قلم عاجز است که بتوان مسئله ولايت را عنوان نمود ولي من باب تذکر از اين حقير يکي از روشهاي خدا در مشکلات صبر کردن است که از صدر اسلام تا کنون بوده است.
آيا اميرالمومنين را خانه نشين نکردند از دورش پراکنده نشدند.حتي اينقدر بي شرمانه که مي آمدند بزغاله را از دست بچه ها مي دزديدند و بعد مي آمدند به بچه مي گفتند بزغاله تورا علي برده است.يا اينکه پيامبر اکرم(ص) فرمودند کتاب خدا و عترت مرا احترام کنيد و به کتاب خدا عمل کنيد که به خانه اميرالمومنين(ع) ريخته و درب خانه را شکستند و وارد خانه شدند به آن وضع فجيع آقا رابردند.
آيا وقايع ولايت و رهبري بودن با حرف گفتن مي شود.
عده اي جمع شدند و رفتند محضر آيت الله بروجردي و گفتند آقا ما مي خواهيم تعزيه بخوانيم آيا صلاح مي دانيد؟ آقا فرمودند شما مقلد کي هستيد عده حاضر جواب دادند شما گفت من مي گويم نخوانيد.تعزيه خوانها ناراحت شدند و گفتند نه آقا.ما در طول سال مقلد شما هستيم ولي اين چند روز نيستيم.
يا عده اي از خراسان آمدند نزد امام صادق(ع) و ادعا داشتند که ما شيعه هستيم و تابع ولايت و رهبري امام.ايشان به همين شيعيان ظاهري فرمودند بفرماييد درون اين آتش.آتشي که از قبل آماده نموده بودند.يک مرتبه به هم پيچيدند که ما شيعه هستيم اما نه اينطوري.ما پيرو ولايت هستيم يا خير.پيرو ولايت بودن با حرف اکتفا نمي کند.پيرو ولايت بودن يعني بر مشکلات صبر نمودن، تابع محض بودن، و از رهبر زمان نشات گرفتن.قرآن مجيد مي فرمايد اطاعت کنيد از صاحبان امر.
مگر امام نفرمودند تمام اميال ما بايد فداي اسلام شود.بله بايد تمام اميال ما فداي اسلام شود تا اسلام پايدار و سربلند باشد.جان چه باشد که فداي فرمان رهبر کنيم.اين متاعي است که هر بي سر و پايي ندارد.از صدر اسلام تا کنون هر وقت صداي حق و حق طلبان بيرون مي آمده و ولايت مي خواسته راه را بر مردم روشن کند زالوصفتان عصر در لباس مقدس مابانه خودشان بيرون آمده و اسلام رساله اي را علم نموده و به عنوان حمايت از اقتصاد اسلامي کاسه داغتر از آش شده و نمي خواهند بگذارند که ولايت محمدي در ايران حاکم شود.
چه زيبا فرمودند امام عزيزمان،در عصر حکومت اميرالمومنين(ع) بارها پيامبر(ص) فرموده بود ،در غديرخم فرمودند: کسي که در خانه کعبه متولد شده اول کسي که از مردان به پيامبر ايمان آوردو اول کسي که در مواقع حساس محافظ رسول خدا بود. با آنهمه تاکيد ،خفاشان عصر همين آقا را خانه نشين کرده به جاي حکومت پيامبر حکومت متکبرانه غير اسلامي خود را حاکم کردند و مردمي هم که بينش و تفکر نداشتند پيرو آنها رفتند. به جايي رسيد که فرزند برومندش امام حسن (ع) فرمودند اگر ياري داشتم با معاويه مي جنگيدم.اين مردم زمان اميرالمومنين نيستند.اين تاريخ برايشان روشن است مزه آن را چشيده اند و مي دانند امام را تنها نخواهند گذاشت.ان شاءالله امام با دعاي مردم و دعاي دلسوزانه خانواده معظم شهدا تا انقلاب امام زمان زنده هست پرچم انقلاب را به دست صاحب اصلي مملکت امام زمان(عج) مي سپرد.
اين دنيا به کسي وفا نکرده است.اگر خداي ناکرده امام از ميان ما رفت ،ملت عزيز و پشتوانه اين حکومت خواهندبود. بايد به هوش باشيد دشمنان سرسختانه در کمين هستند.
امام را رها نکنيد امام را تنها نگذاريد تمام هستي ما فداي رهبري و ولايت.
آن زحماتي که ائمه کشيده اند تحمل مشقات کردند به خاطر مسئله ولايت بود ، حکومتي که بر اصل ولايت باشد.اين انقلاب ثمره خون شهيدان است.به قول شهيد رجايي مردم خون خود را پاي درختي ريخته اند که ثمره آن ولايت فقيه است.براي سلامتي امام خالصانه نه اينکه فقط عادت باشد، در کنار بنشينيد.جايي که فقط خدا شما را ببيند عارفانه با اشک و اخلاص امام را دعا کنيد که ان شاءالله تا زمان امام زمان حتي در کنار آقا زنده بماند. الحمدالله که ملت هوشيار و بيدار هستند و تمام مسائل را حل مي کنند .
آيت الله خامنه اي اين شهيد زنده و همرزم شهيد بهشتي، هاشمي رفسنجاني کسي که امام عزيزمان جهت بهبودي حالش در زماني که مجروح مي شود توسط منافقين، نقل کرده اند امام براي سلامتي او دعا مي کند.آيت الله مشکيني استاد اخلاق و آيت الله موسوي اردبيلي و مير حسين موسوي که در خط امام هستند را تنها نگذاريد.پشتيبان و حامي آنها باشيد .اينها الگوهاي کشورهاي اسلامي هستند. افرادي که با اينها هستند و در خط امام حرکت مي کنند را حمايت نماييد.توصيه مي شود افراد تا زماني که با امام هستند را حمايت نماييد اما وقتي خداي ناکرده مسير آنها عوض شد هرکه مي خواهد باشد، رهايش کنيم.

شناخت وظيفه
پروردگارا به همه شناخت وظيفه و عمل به آن را عنايت فرما
اگر کاري انجام داديد اين در ذهن شما پرورد که بايد از آن تقدير شود.
انسان بايد تقوي خودش را در خلوت حفظ کند.کاري که مي کنيد براي خدا باشد.شيطان سخت در کمين است. حتي در آخرين لحظه مي خواهد خدا را از شما جدا نمايد لذا بايد متوجه شد.
انسان بيچاره اي که در جلوي بچه حتي 4 ساله گناه نمي کندو پيش خودش مي گويد اگر اين بچه فهميد و رفت و گفت آبرويم خواهد رفت. ولي نمي داند اگر بچه نفهمد خدا که مي فهمد.خداوند در همه جا حاضر است.
عالم محضر خداست در محضر خدا معصيت نکنيد.کجا را مي توانيم پيدا کنيم که حکومت خدا آنجا نباشد.همه جا حکومت خداست اگر جايي پيدا کرديم که نبود همانجا هر کاري دلمان مي خواهد بکنيم.
ما نبايد هيچ حرفي با خدا داشته باشيم که چنين کرديم و چنان کرديم ،وظيفه بود.مثلا چقدر براي راه خدا خيريه از اموال داديم.داديم که داديم.آيا در دنيا مي خواهد يا در آخرت در صورتي که اگر انسان رضاي خدا را جلب نمايد نتيجه اش در دنيا هم خواهد بود.
مثلا جان ناقابل ،اگر يکي از اعضاي بدن را در راه خدا داديم نبايد مغرور شويم که ما هم در انقلاب سهم داريم.خير وظيفه بوده است.ما در برابر اين همه نعمت که خداوند عنايت فرموده نمي توانيم سپاسگذار خدا باشيم.اگر انسان بخواهد به اندازه يکي از نعمتهاي خدا عبادت کند نمي تواند از عهده اش بيرون بيايد.
ولايت و رهبري چقدر آزار و اذيت و بيچارگي در طول تاريخ کشيد تا اينکه خداوند عنايت نمود و نعمت ولايت و رهبري را در ايران اسلامي حاکم نمود.کشور يکپارچه علي(ع) نور شد حالا در برابر اينهمه نعمت ها ما چه وظيفه اي داريم.وظيفه مقاومت و توکل و انجام وظيفه آنهم براي خدا و کشور.بايد مشکلات را تحمل نمود و از جان گذشت و از آن در راه خدا دريغ نکرد.اين وظيفه ماست.بنده آفريده شده براي عبوديت پروردگار.
عده اي از صحابه رسول خدا که از جنگ برگشته بودند با آنهمه تلفات، شهداو مجروح؛ پيامبر گرامي اسلام به آنها فرمودند: شما جهاد اصغر را تمام کرده ايد متوجه جهاد اکبر شويد.اصحاب گفتند:يا رسول الله اگر جنگ با اين زحمت جهاد اصغر است پس جهاد اکبر چيست؟پيامبر فرمودند جهاد اکبر بزرگتر از جهاد اصغر است و آن مبارزه با نفس.پس در اين صورت جنگ با دشمن خارجي جهاد کوچک است.آنچه خيلي مهم است جنگ دروني است که انسان بايد اول نفس اماره را سرکوب نمايد.
گناه است که انسان را از خدا جدا مي کند.
دروغ: پناه بر خدا از اين گناه که چقدر انسانها را از بين مي برد.نظام خانوادگي و غير خانوادگي چه بسا در مقام عمل اجتماع را فاسد مي کند و به هم مي ريزد.
تهمت:چه جواب بايد به اين خصلت خانمانسوز که آبروي يک قومي را مي ريزد و از بين مي برد،داد.
غيبت: امام حسين(ع) فرمودند:غيبت کننده نان سگهاي جهنم است.
کسي که غيبت مي کند گوشت برادر ديني خود را مي خورد.
حسادت: از اين بيماري لاعلاج فقط معصومين فقط معصومين در امان هستند.
ربا: از ربا بپرهيزيد که در قيامت جدا خجالت زده هستيم .پناه بر خدا چه درد بدي است که انسان چيزي به کسي بدهد و در تاريخ مقرر بيشتر از آن درخواست نمايد.
ريا: امان از اين کار که انسان را بيچاره مي کند.روز قيامت به حساب خودمان مي گوييم بالاخره عملي در دنيا انجام داده ايم حتما چيزي براي خودمان داريم ولي متاسفانه دست خالي، براي اينکه عملت براي خودت خوب بوده نه براي خدا.
جهاد
چند کلمه اي در مورد جهاد مي نويسم که چقدر خوبست جهادي که براي خدا باشد و مقبول درگاه او قرار گيرد.
امام حسين (ع)از قول پدرش اميرالمومنين(ع) واو از قول رسول اکرم (ص)و در زماني که از جنگ برمي گشتند چنين نقل کرده اند:هنگامي که مجاهدان راه حق قصد جهاد کنند و براي جنگ تصميم بگيرند خداوند براي ايشان آزادي از آتش جهنم را مقرر مي فرمايد.
و از همين مرحله ابتدايي ايشان از جهنم درگذشته و از اهل بهشت هستند.
هنگامي که براي جهاد آماده و مهيا گشتند خداوند به ايشان دربرابر ملائکه مباهات مي کند.
وقتي که خانواده آنها با ايشان وداع نمايند ماهيان دريا و فرشتگان براي آنها گريه مي کنند و بطور کامل از گناهان پاک مي شوند.
خداوند به هر مردي از ايشان چهل ملک مي گمارد تا او را از همه جوانب حفظ کند.
در مقابل هر عمل نيکي چند برابر پاداش به او داده مي شود.
براي او به مقدار عبادت 1000 مرد نوشته مي شود که هزار سال خدا را عبادت کنند آنگونه که هر سال آن 360 روز و هر روز از اين روزها به اندازه عمر دنياست.
آن هنگام که در مقابل دشمن قرار گرفتند مردم دنيا از درک ثواب و پاداش الهي ايشان عاجز خواهند بود.
هنگامي که براي نبرد به ميدان پا نهاد و تير و نيزه ها رد و بدل شود جنگ تن به تن شروع مي شود فرشتگان با بال خود اطراف آنها را بگيرند و براي آنها از خداوند پيروزي و ثبات درخواست نمايند.
شهادت گوارا تر از نوشيدن آب خنک در روز گرم تابستان است .
هنگامي که شهيد از ترک وسيله خود مي غلطد هنوز به زمين نرسيده از حوريان بهشت به سوي او شتافته و نعمتهاي پروردگارش را بشارت مي دهند.
وقتي که بر روي زمين قرار مي گيرد زمين به او مي گويد آفرين بر روح پاکي که از بدن پاکيزه اي پرواز مي کند که بشارت باد بر تو نعمتهايي که در انتظار توست که هيچ چشمي نديده و هيچ گوشي نشنيده و بر قلب هيچ انساني خطور نکرده است.
خداوند عزوجل مي فرمايد من خودم ولي و سر پرست اويم هر که ايشان را خشنود سازد من را خشنود کرده و هر که او را به خشم در آورد ما را به خشم در آورده است.
امير المومنين فرمودند : دري است از درهاي بهشت که به روي خاصان درگاهش باز مي شود.
قرآن کريم مي فرمايد آنانکه در راه خدا جنگيدند و به شهادت رسيدند مرده نپنداريد آنها زنده اند و در نزد پروردگارشان روزي مي خورند.
خوشا به حال آنا نکه به چنين مقامي نائل مي شوند خدا يا مرگ اين حقير را توام با شهادت قرار بده.
بله هر کس که بتي را بشکند آتش به او گل مي شود .وقتي ابراهيم خليل به دست نمروديان سرازير شد در آتش جبرائيل آمد و گفت که کمک کنم گفت که من لحظه اي به کسي غير از خدايم متکي نمي شوم. اگر انسان به فکر خدا با شد خداوند در همه جا به او کمک مي کند. يا جريان موسي که فرعون در زمان خودش قصد داشت جلوگيري کند از تولد پسران و دستور داده بودند که اگر زني وضع حمل کرد کودک او را بکشند هر کار کردند نتوانستند جلو فرمان خدا را بگيرند. اگر خدا نخواهد و همه دنيا بخواهند ذره اي به او صدمه وارد کنند نمي توانند .
تنها با ياد خدا دلها آرام مي شوند .
دل حرم خداست و در حرم خدا غير از خدا وارد نمي شود و هر وقت دلها گرفت با ياد خدا دل ها را روشن نماييد و اگر غير از خدا را به دل راه دهيد همه غمها و ناراحتي ها او را مي گيرد و انسان را به طرف نابودي مي کشد. خداوندا ما را لحظه اي به حال خودمان وا نگذار.
سفارشات
1) امام صادق فرمودند: «شيعيان ما را به وقت هاي نماز امتحان کنيد»
به نماز اهميت دهيد، اول وقت بخوانيد چون نماز است که انسان را از فساد باز مي داردو اگر نماز شما قبول شود بقيه اعمال شما نيز قبول مي شود.
2) امام علي (ع) فرمودند: دنيا من تو را سه طلاقه کردم.
سختي هاست که انسان را مي سازد و سعادتمند مي کند به روزه گرفتن اهميت دهيد.
3) امام خميني اين قانون واجب الهي است که کم افرادي هستند به آن اهميت مي دهند و زندگي هاي ما به وسيله آن به خطر و حرام مي افتد اهميت به خمس دارد و به موقع بپردازيد.
4) امر به معروف و نهي از منکر که يکي از وظايف است راانجام دهيد.
5) گرچه از اول صفحه به طور تفکيک شرح دادم باز هم تاکيد مي کنم امام را تنها نگذاريد تمام اميال وخواسته ها بايد فداي هدف و امام شود .
قبلا گفتم که نمي توانم گناهانم را شرح دهم بايد به فکر باشيم که نکنيم، ترک گناه آسانتر از توبه است.
خدايا عنايتي فرما ما را از چنگال نفسي که ما را به پرتگاه مي کشد و با عث مي شود که از در خانه ات جدا شويم نجات عنايت فرما.
عزيزان واي به اين نفس واي به اين نفس که چه بلا ها به سر انسان مي آورد.انسان را به نابودي مي کشاند و انسان را خجالت زده مي کند .
روز قيامت نهان ها آشکار مي شود وانسان گناهکار قبول نمي کند اعضاي بدن شهادت مي دهند باز هم قبول نمي کند تا اينکه صحنه در مقابل آدم گناهکار حاضر مي شود.
الله الله الله عنايتي کن آبروي ما را در آنجا نريز در صحراي سوزان قيامت با چه صورت وارد شوم. خدايا پيامبر اکرم به امت مسلمان فرمودند گناهکاران روز قيامت برهنه وارد مي شوند مي ترسم اما اميد به رحمت تو دارم.
اما مادرم،اي مادر مهربان و درد کشيده که فرزندي را تربيت وبه جبهه فرستادي اگر اين سعادت نصيب بنده شده به خاطر زحمات با اخلاص و حقيقت شما در درگاه باريتعالي بود.
مادرم خوشا به حالت مبادا کوچکترين ناراحتي به وجودت راه دهي اصلا هر گاه ناراحت شدي به ياد جريان کربلا باش براي شهداي کربلا گريه کن .مادرم من که از بچه هاي زهرا عزيز تر نيستم. اي خاک بر سر من که اسم خود را در رديف بچه هاي زهرا آن هم شهداي کربلا قرار دهم .خدا کند با دعاي دلسوزانه و مادرانه شما در آن رديف قرار گيرم ،انشاالله. مادرم تصور کن منظره کربلا را وقتي سر وهب را براي مادرش آوردند مادر وهب سر را برداشت و به طرف لشکريان کفر پرت کرد و گفت سري که در راه خدا دادم پس نمي گيرم.
مادرم اگر نور عظيم شهادت نصيبم شد که انشاءالله بشودو دعا کن که بشود، آنهم شهيد واقعي آنوقت روز قيامت چقدر زيباست پيش چشم پيامبر گرامي اسلام و دخترش زهرا رو سفيد باشي. آنگاه که شهداي کربلا به استقبال شهداي ايران مي آيند سر بلند باشي و افتخار کني و بگويي اي دختر پيامبر جهت پيروي از فرزندت امام حسين (ع) فرزندم را هديه دادم وافتخار کني !
مبادا خداي ناکرده طوري رفتار کني که دشمنان ما شاد شوند .من اطمينان دارم که هر وقت بچه هايم سراغ بابا را گرفتند ،مي گوييد انشاالله بابا همراه مهدي(عج) مي آيد .مادرم باز هم تاکيد مي کنم جريان کربلا را در پيش نظرت تجسم کن .مثل حضرت زينب که بر تمامي مشکلات غلبه نمود.مادر حضرت زينب داغ برادر ديده بود، نگاه کن دختر اميرالمومنين (ع)چه کرد، قهرمانانه صبر کرد. دختر امير المومنين(ع) با خطبه هاي آتشين خود در مجلس يزيد آن پايگاه ظلم و استکبار را کوبيد.
آيت الله مطهري فرمودند گريه بر شهيد زنده کردن حماسه اوست. اگر به اين منظور باشد اشکالي ندارد ولي اگر خداي ناکرده فقط ناراحتي براي فرزندت باشد درست نيست چون در حقيقت مالک اصلي فرزند تو کس ديگري بود و صاحب اصلي دلش خواسته ببرد و اگر خداي نکرده اين گونه باشد اجرتان ضايع مي شود ولي براي من هيچ اثري ندارد وفقط از نظر اجتماعي و خودتان اثر منفي دارد ،متوجه باشيد .
هر وقت بچه ها ناراحت شدند بگوييد به آنها که بعد از جريان کربلا بچه هاي امام حسين (ع) پاي برهنه روي خار ها و با سخت ترين شرايط را براي آنها قرار دادند. مادرم براي من دعا کن شايد خداوند نور شهادت را نصيبم گرداند و لياقت آن را عنايت کند انشاالله.
مادرم من نتوانستم وظيفه فرزندي را نسبت به شما ادا کنم اميدوارم اين حقير را ببخشيد مادرم خواهش مي کنم اين حقير را حلال کن .

خانواده محترم :
در مدت زندگي که با هم داشتيم بنده نتوانستم آن طوري که اسلام گفته با شما برخورد داشته باشم و وظيفه ام را انجام دهم. همسرم با شما بد اخلاقي کردم بد رفتاري نمودم خودم اين را مي دانم بد اخلاقي ها از ناحيه من بود خداوند به شما صبر دهد شما در برابر مشکلات کمبودها و سختي ها صبر نموديد من را ببخشيد و حلال کنيد.
آنچه به والده ام گفتم شامل حال شما هم مي شود ولي شما مسئوليت بيشتري داريد در قبال فرزندان عزيزم ،بايد طوري تربيت شوند که ادامه دهنده راه شهيدان و سرباز خوبي براي انقلاب اسلامي باشند. هر وقت سراغ بابا را گرفتند به او بگوييد که بابايت هديه انقلاب اسلامي بودو فداي راه انقلاب و هدف امام خميني گرديد. مبادا ناراحت شوي که روحيه بچه ها خراب شود خيلي با روحيه بلند و عالي با آنها برخورد شود که ذره اي احساس بي پدري نکنند. باز هم اگر بهانه گرفتند به آنها بگوييد همراه مهدي(عج) مي آيد. خداوند همه را مورد امتحان قرار مي دهد و خوشا به حال آنکه از امتحان سرفراز بيرون آيد و روز قيامت هم سر فراز خواهد شد. همسرم مبادا ناراحت شوي فقط به ياد خاطره کربلا باش.
خدايا تا مارا نيامرزيده اي ما را از اين دنيا نبر.
مرگ ما را شهادت قرار ده .
رهبر عزيزمان را تا انقلاب مهدي حتي در کنار حضرت حفظ بفرما.
روح شهداي ما را با شهداي کربلا محشور فرما.
خداوندا مي ترسم در امتحان الهي پايم بلغزد و نتوانم از اين امتحان بيرون بيايم در آن لحظه کمکم کن.
پروردگارا مي ترسم با همين لباس در روز قيامت درحالي که رسولت نشسته گناهانم ظاهر شود و آبرويم بريزد .
حسين جان ،حسين جان ،حسين جان، اي پسر فاطمه(س) عنايت فرما اين دفعه اين رزمندگان بيايند کربلا .پسر فاطمه(س) از اسرا شنيده ام که گرد و خاک حرم تو را گرفته است. بميرم برايت حسين جان انشاالله اگر آنجا آمديم با مژه هاي چشمان حاضريم حرمت را پاک کنيم .پسر فاطمه(س) چطور ما زنده باشيم آنوقت حرم تو خلوت باشد .حسين جان حرمت را بگشا که رزمندگان ايران دارند مي آيند. حسين جان خاطره تلخ آتيش زدن خيمه هاي شما و سراسيمه شدن بچه هاي شما را فراموش نمي کنيم. پسر فاطمه(س) در آن وقت خود شما غريب و مظلوم بودي و حالا هم قبر شما غريب و تنها است .حسين جان هنوز هم قبر مادرت زهرا (س)مخفي است هنوز قبرستان بقيع تاريک و قبر امام حسن(ع) زائر ندارد و هنوز مظلوم است.
هنوزدولت عربستان با وضعي که پيش مي برد و دستوري که از اربابش مي گيرد و طبق اطلاعاتي که از حجاج داريم محله بني هاشم را محدود کرده اند. جهت خوشحال کردن اربابهاي خودشان مي خواهند مکانهاي متبرکه را محو نمايند. حسين جان واسطه بشو درب خانه خدا تا خداوند نصرت خودش را بفرستد.
خداوند همه را جهت پيروزي اسلام و مسلمين موفق گرداند 17/11/64 روز پنجشنبه. امام را دعا کنيد .احمد شول



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : شول , احمد ,
بازدید : 255
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]

درمحله فقير نشين کرمان ودر خانواده اي مذهبي به دنيا آمد. از همان کودکي طوري تربيت شده بود که علاقه شديدي به اسلام و قرآن داشت.در آن زمان که دانش آموز بودند برق هم نداشتند که در زير نور آن تکاليف خود را انجام دهد.شور و علاقه ايشان به درس طوري بود که از نور کم چراغ دستي استفاده مي کرد و با نمرات بسيار عالي دوران تحصيلي را پشت سر گذاشت و با امکانات بسيار کم و با بهترين معدل فوق ديپلم رياضي را گرفت .
بعد از اتمام دوره تحصيل به سربازي رفت و طي دوران سربازي نيزدست از مبارزات خود بر عليه حکومت شاه برنداشت . اعلاميه هاي امام را مخفيانه به خانه مي آورد و براي اهل منزل مي خواند.با شروع انقلاب همپاي ديگر مردم در تمام راهپيمايي ها شرکت مي کرد و در حادثه آتش سوزي مسجد جامع کرمان شديدا مجروح شدند.
با شروع جنگ در جبهه هاي نبرد حق عليه باطل حضور داشت و همزمان ادامه تحصيل مي دادند در رشته مهندسي عمران در دانشگاه قبول شدند.
اودر جبهه در عمليات متعددي شرکت کرد و در عمليات کربلاي 4 و 5 معاونت يکي از گردانهاي خط شکن غواص را به عهده داشت و در عمليات کربلاي 5 بود که به آرزوي ديرينه خود رسيدوشهيد شد.
خوش اخلاق بود.نماز شب ايشان ترک نمي شد و از دروغ و غيبت پرهيز مي کرد و خدمت به محرومان را پنهاني انجام مي داد.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران کرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد




وصيت نامه
...اي مولايم مپسند که در بستر مرگ بميرم و مرا از فيض شهادت محروم مفرما.
به همه خواهران توصيه مي کنم که حجاب خود را حفظ کنند که حجاب شما کوبنده تر از خون شهيدان است و همين طور توصيه مي کنم رسيدگي به محرومان و خانواده شهدا را فراموش نکنيد.
سپاس فراوان به پيشگاه خداوندي که نور عظيم شهادت را بعد از چهارده قرن نصيب امت اسلامي ايران نمود تا در بستر مرگ فاني نشوند و جبهه هاي جنگ را ميعادگاه عاشقان وارسته خود نمود و در اين دانشگاه بزرگ والا ترين مدرک را که شهادت است به بندگانش ارزاني داشت
پروردگارا تو خود شاهدي که من شايسته اين مقام نبودم زيرا پرونده سياهم حکايتگر ناخالصيها و معاصي من است.
خداوندا از آينده خويش بيمناکم و احساس مي کنم بين من و قرب الهي تو فاصله زيادي وجود دارد و تنها الطاف و عنايات خاصه توست که قادر به نجات از گرداب هلاکت و نيستي ميباشد . خداوندا به پيشگاه عزت تو سر تسليم و تضرع فرود مي آورم و از درگاه با عظمتت مسئلت دارم که شرمسارم نسازي و مرا از سربازان واقعي امام زمان قرار دهي .
و اما شما اي امت ، ايثارگران شمائيد که در راه بقاي اسلام از عزيزترين کسان خود گذشتيد. اداره کنندگان واقعي جنگ شمائيد. و اينک اسلام منتظر بسيج همگاني فرزندان شماست ،
کربلاي حسيني منتظر شماست. سخن اصلي من با آن دسته از هموطنان است که حضور خود را با اين جريان هم جهت نکردند و نسبت به جنگ بي تفاوتند ، اي کسانيکه آرزو مي کرديد و ميگفتيد يا امام حسين اي کاش ما روز عاشورا بوديم و ياريت مي کرديم ، اينک حسين زمان نداي هل من ناصر... سر داده ، اينک ارواح پاک شهدا نظاره گر شماست ، اگر همچنان بي تفاوت باشيد مطمئن باشيد حسين (ع) شما را نخواهد بخشيد .
و اما آندسته از به اصطلاح نماز گزاران که به تسبيح و سجاده اکتفا کرده اند؛ به کلام گهر بار ششمين پيشواي مسلمين گوش فرا دهيدکه مي فرمايد :
هر که از جماعت مسلمين دوري گزيند و بيعت امام را بشکند با دست بريده به سوي خدا مي رود . اگر خواستار بقاي خود هستيد بياييد قطره اي از اين اقيانوس بي کران شويد.
زرق و برق دنيا و تجملات ، شما را خيره نسازد که نتيجه اي جز تهيدستي و ندامت در آخرت ندارد.
از استکبار و نقشه هاي شوم و رنگارنگ او غافل نباشيد .اگر براي اسلام دل مي سوزانيد از خانواده هاي محترم و ايثار گر شهدا دلجوئي نماييد که اين عزيزان در نزد خدا از مقام والايي برخوردارند. از ياد مجروحين و کوخ نشينان غافل نشويد زيرا سرمايه هاي اصلي و کار گزاران انقلابند .
مسئولين اداري بدانيد که امانتدار مردميدو خداي نخواسته اگر در امور محوله و حفظ بيت المال و خدمت به اين معني که به کساني که عزيزان خود رافداي اسلام کرده اند، کوتاهي کنيد مسئول خواهيد بود و بدانيد که اين ها دوامي ندارند و تنها چيزي که برايتان ميماند جواب و عواقب آن است .
و اما در مورد خودم و ساير شهدا بگويم که شهيد منتظر گريه هاي شما نيست بلکه او پيرو ميخواهد و شما اي جوانان که آينده سازان اين مملک اسلامي هستيددر سازندگي خويش و سازندگي مملکت کوشا باشيد.
اي امت شهيد پرور نکته پاياني عرايضم اين است که از آن زمان که انقلاب اسلامي را روي کار آورديد بايستي اين فکر را مي کرديدکه ديگر نبايستي به فکر استراحت باشيد زيرا تا آن زمان که باطل وجود دارد نبرد حق و باطل اجتناب ناپذير مي باشد .
به کلام دل نشين مولايمان حضرت ابا عبدالله(ع) توجه کنيد که فرمود:
خود را براي تحمل رنجها و مصيبتها و نا کامي ها و نا روائيها آماده سازيد و دل قوي داريد که قادر يکتا پشتيبان و نگهبان شماست.
بنا بر اين با با کمبود ها و نابسامانيها که زاييده محاصره اقتصادي و توطئه استکبار جهاني است بسازيد زيرا که انقلاب ما براي شکم نبود و فقط براي اسلام بود .
خداوندا به روح پاک حسين عزيزت لشکريان اسلام را که پيروان راستين اين عزيزهستند بر کفر جهاني پيروز گردان و وجود رهبر عاليقدرمان را تا ظهور مهديت براي اسلام نگه دار
با آرزوي پيروزي شما ولشکر اسلام . احمد عبد اللهي




خاطرات
غلامرضا صالحي:
چند روز مانده به عمليات کربلاي 4 که افتخار هم رزمي شهيد والا مقام را در جبهه هاي حق عليه باطل در منطقه چويبده و نزديک اروند را داشتم که در گردان 408 از لشکر پيروز 41 ثار الله کرمان شهيد عبد اللهي سمت معاونت گردان را به عهده داشتند، آن شهيد بزرگوار با توجه به حجم بالاي وظايفي که بر عهده گرفته بودند و مشغله زيادي که داشتند به هيچ وجه اظهار خستگي نمي کردند بلکه با احساس تعهد از کوچکترين کاري که در ارتباط با بالا بردن کيفيت کار گردان و همچنين تقويت روحيه رزمندگان و توجه به مسائل و مشکلات آنها غافل نمي شدند و اگر خبري در ارتباط با بروز مشکلي براي خانواده رزمنده اي دريافت مي نمودند انگار براي خانواده خودشان آن مسئله حادث شده و آنچه در توان داشتند بکار مي گرفتند تا بنحو ممکن آن مشکل رزمنده حل کردد مثلا حتي اگر خود ايشان از نظر مالي دچار مشکل بودند اول سعي مي کردند گرفتاري هم رزمشان حل گردد و آنگاه به مشکل خود رسيدگي مي کردند ضمنا در ضمينه تقويت روحي و رواني رزمندگان علاوه بر آموزشهاي عقيدتي و ارتقا معنويات به وسيله تمسک به ائمه اطهار اسلام بر بالا بردن اين جهاد نيز مي کوشيدند، وارستگي را به کمال داشتند و هميشه خنده رو و متبسم بودند به نحوي که ديگران را شيفته مرام خود مي کردند

مادر شهيد:
قبل از اينکه ايشان به دنيا بيايد فرزندان ديگري به دنيا مي آمدند و در دم مي مردند.پيش خداي بزرگ التماس کردم که اي خدا به من فرزند نده يا اگر مي دهي زنده بدارشان.به خواست خدا اين بچه زنده ماند.وقتي که ايشان يکساله شدند مريض شد. من رفتم مسجد و دست به دامن جد آقاي سيد حسين شدم و بچه هم رو به قبله بود وقتي که آمدم بچه در بغل گرفتم ديدم يک زن چادر مشکي آمد تو و گفت بچه را به من بده بچه را گذاشت توي بغلش و شير داد و وقتي بي تابي مرا ديد قد بچه را گرفت و گفت اين بچه طوري نمي شود و از خانه بيرون رفت.نفهميدم کي بود.
در خانه به من علاقه داشت مثلا من ظهر که در خانه بودم دخترم زهرا هم بود مي آمد درب اتاق مي گفت مادر هست مي گفت نه مي رفت و دوباره مي آمد و مي پرسيد.اگر بودم وارد مي شد.

4 سال از پيروزي انقلاب گذشته بود که با يکي از دختران فاميل نامزد شد. وقتي به او گفتيم چرا داماد نمي شوي گفت مي خواهم بروم جبهه و بايد خيالم راحت باشد. در طي اين چندين سال يا در جبهه بود يا در دانشگاه. من به او گفتم که مي روي خانه نامزدت و و مي گويم صبر کنيد چون ايشان فعلا جبهه است ولي آنها گفتند بيش از اين نمي توانيم صبر کنيم و احمد آقا هر دفعه وعده مي دهد و اين سال و ان سال مي کند .ما از آقاي حقيقي سوال کرديم و موضوع را گفته ايم و ايشان گفته اند شما دختراتان را عروس کنيد و براي آقاي عبداللهي زن پيدا مي شود. اين موضوع بود تا اينکه عبداللهي از جبهه آمد من چيزي نگفتم ولي خاله اش گفت که خبر داري نصرت عروس شده است.همينکه اين حرف را شنيد رنگش مثل خون سرخ شد گفت.اينها صبر نکردند من از جبهه بيايم بعد از لحظه اي گفت.من خوشبخت شدم طوري نيست.ما بعد از 2 هفته رفتيم پيش زن آقاي خوشرو .گفتم شما کمک کنيد پسرم داماد شود من مي دانم حسين شهيد مي شود کاري کنيد داماد شود و خدا بچه اي به او بدهد که بعد از شهيد شدنش بچه اي از او باشد .رفتيم خواستگاري و زن آقاي خوشرو گفت بگو عبدالهي بيايد اينجا بنشيند و به ايشان گفت اينها خانواده خوبي هستند.دختر نمازخوان است و روزه مي گيرد.ايشان گفتند يکبار نمي شود ، بايد چند مرتبه تحقيق کنيد که واقعا خوب است يا نه و ما رفتيم و کاملا تحقيق کرديم و زن آقاي خوشرو آنها را تاييد کردند .احمد گفت من مي روم تهران و بر مي گردم بعد مي رويم خانواده آنها را بررسي مي کنيم.بعد از آنکه آمد رفتيم خانه آن دختر و چيزي هم خريديم.بعد به پدر دختر گفت من پاکم. دختر شما هم پاک است. مي خواهم با او چند کلمه صحبت کنم.دختر هم قبول کردند و صحبت کردند. صحبت آنها هم اين بود. پدر مريضي دارم و مادرم فرد زحمتکشي است. خاله مريضي دارم که پيش ماست .خانه مان خراب است و خوب نيست.نه آب دارد و نه زندگي خوبي داريم. حقوقي که دارم يک قسمت مي دهم مسجد و بايد با نصف حقوق زندگي کنيم و مقداري را به خانواده هاي شهيد مي دهم و يک قسمت هم به بچه هاي يتيم مي دهم. آيا شما موافقيد با اين مقدار پول و اين زندگي با من زندگي کنيد.دختر گفت من با همه چيزهاي شما موافقم چون شما ديانت داريد و مرد خوبي هستيد. گفت پس من مي روم تهران و بر مي گردم. رفت تهران و برگشت و 5 هزار تومان پول را داد به من گفت مادر اين پول را بگيريد و برويد بازار خريد. من با زن آقاي خوشرو رفتيم بازار و انگشتري و ساير لوازم را خريديم. شب 15 ماه رجب يا شعبان بود که عروسي گرفتيم.رفته بود خانه پدر زن آقاي خوشرو و گفته بود بيا همين جا زندگي کنيد ايشان گفت اگر پول مي گيريد من حاضرم گفته بود پولي را که مي خواهيد بدهيد به زنم بدهيد .چون زنش سيد بود.
زنش مي گويد چون کفش هاي من پاشنه داشتند پاشنه ها را کنده بود و گفت چون طبقه دوم هستيم طبقه اول ناراحت مي شوند اينقدر ملاحظه مي کرد مي گفت.پيرمرد و پيرزن هستند اذيت نشوند.

در دوران آموزش سربازي يکبار به جهرم رفتم براي ديدنش.وقتي که رفتم از نگهباني سراغ عبداللهي را گرفتم .گفتند نگهبان است شما چکاره اش هستيد.گفتم يک کاره اي هستم.گفت همه رفته اند بيرون.فقط عبداللهي در آسايشگاه است.گفتم بگوييد يک نفر از کرمان با تو کار دارد و نگفتم که من مادرش هستم چون جوش مي زد.رفته بود و گفته بود يک نفر از کرمان کارت دارد گفته بود من الان لباسهايم را مي پوشم و مي آيم ديدم خيلي طول کشيد گفتم نکند طوري شده است.گفت نه دارد لباسهايش را مي پوشد همينکه آمد گفت مادر تو چطور آمدي گفتم براي ديدن تو آمدم.گفت چطوري و با چي آمدي گفتم خوب بالاخره آمده ام براي ديدن شما. گفت باشد من الان مي آيم دندانش آبسه کرده بود.او گروهبان دو بود و سربازان را تعليم ميداد و مي گفت با افراد زيادي سر و کله مي زنم.رفت يک هندوانه خريد و رفتيم و داخل يک باغ که درختان پرتقال و ليموي زيادي داشت که محصول نداشتند.گفت چي مي خواهي گفتم مادر من چيزي نمي خواهم فقط دلم براي تو مي سوزد .گفت مادر جوش نزن من بايد بروم و شما را به ترمينال برسانم و سفارش کرد به راننده.راننده هم با شوخي گفت به مامانت بگو مقداري قاووت براي ما بياورد گفتم چشم حتما مي آورم.
عصر يک روز ايشان زنگ زده بود خانه همسايه مان و گفته بود به زنم و مادرم و خواهرم و پدرم بگوييد بيايد مي خواهم با آنها حرف بزنم و همان روز وفات حضرت فاطمه(س) بود.
به خانمش گفت مسئوليت به گردن تو افتاده . خرما مي خوري و جوش نمي زني و از بچه مواظبت مي کني و ما متوجه نمي شديم چه مي گفت و خداحافظي کرد و من صدايش را همينقدر شنيدم . شب در جبهه دعا مي خوانند و دوستانش به او مي گويند عبدالهي امروز نوراني شدي و امشب شهيد مي شوي . بعد از خواندن دعا عازم خط مقدم مي شود و مجروح مي شود و او را به بيمارستان مي برند (اهواز) و او مي گويد من را نبريد و بگذاريد همين جا باشم بعد شهيد مي شود.

يکسال قبل از شهادتش پدر زنش از دنيا رفت و طاهره (خانمش) مي گفت مادرم خيلي بيمار بود و من او را دکتر نبردم و يک شب آمد و گفت چرا مادرتان را دکتر نبرديد و مادر را دکتر برد و دارويش را گرفت

يک نفر در مخابرات ماشين را مي شسته گفت اي دوست مي داني با آب مخابرات (بيت المال) ماشينت را مي شويي گناه دارد و روز جمعه ماشين مخابرات را برمي داريد و گردش مي رويد مربوط به بيت المال است.

چند بار مي خواستند ايشان را ترور کنند و همسايه ها شنيده بودند و شماره ماشين را برداشته بودند. ايشان گفته بود کاري به زنم نداشته باشيد . من چند بار به او گفتم مادر بيا و به من سر بزن. گفت مادرم دشمن دارم نمي توانم . ايشان را مي خواستند ترور کنند.
مي گفت مادر تو را به خدا دعا کن من شهيد بشوم . دوستانم همه رفتند و آرزويش اين بود که شهيد شود و پسر آقاي خوشرو به بابايش مي گفت وقتي مي خواست شهيد شود نارنجکي در دست داشت به طرف دشمن پرتاب کرد.ترکش به سرش خورد و خون زيادي از سرش مي ريخت بعد تير به طحالش خورده بود و خون مي ريخت و مي گفت من به لقاءالله رسيدم و در بيمارستان صحرايي شهيد مي شود.

هر کس که مجروح مي شد او را به پشت مي گرفت و به بيمارستان مي برده و هر کاري که مي بايست بکند مي کرده . دوستانش تعريف مي کردند که هندوانه آورند به تمام نيروهايش مي داده وخودش ته پوست هندوانه را مي خورده است.تن ماهي آورده بودند و پخش مي کردند.و مي گويد به همه رسيد يکي از بسيجي ها مي گويد به من نرسيده، تن ماهي خودش را مي دهد به او.تانکر آبي آنجا بوده شب تا صبح پوتينها و جورابهاي بسيجي ها را مي شسته و همه را جدا مي کرده و بالاي سرشان مي گذاشته است تا بعد آنها پايشان کنند.
باباش مي گفت خدا کند شهيد شود و گير منافقان نيفتد.
يکدفعه منافقان دورش را احاطه کردند ولي از دست آنها فرار کرده بود.بابايش دعا مي کرد که به دست منافقان نيفتد.
به همه نهار و شام مي داده و تمام دانه هاي برنج ته بشقابها را جمع مي کرده و بشقابي پر کرده و مي گفته من از شما بيشتر دارم . مي گفته اين هم سهم من و مال خدا نبايد اسراف شود.
وقتي مي آمد از جبهه به بچه هاي يتيم و خانواده هاي شهدا سر مي زد و به آنها مي گفت چه کاري داريد تا براي شما انجام بدهم مثلا برايشان گاز مي گرفت يا نفت مي خريد، خرما کارتن، کارتن براي آنها و اقوام مي برد و تا موقع شهادتش من خبر نداشتم.
من مي گفتم من و بابايت مريض هستيم و کسي نيست کارمان را بکند نمي شود که ايندفعه نروي .گفت شما راهي براي خودتان داريد و من هم همينطور . گفتم من مي گويم . گفت نه اگر من شهيد نشوم قيامت جلويت را مي گيرم و مي گويم حضرت «زهرا» جلويت را بگيرد.ايشان جلوتر است يا شما . گفت مادر تو خوب هستي اگر ما نرويم چه کسي برود. شما خوب هستيد.وظيفه ماست که جبهه برويم و بابايش گفت فاطمه هيچ چيز به بچه ام نگو بگذار برود.گفت مادر شما خدا را داريد و من اگر اينجا هم باشم کاري برايتان انجام نمي دهم. هر وقت مي آمد ما يک بسته پسته همراه او مي کردم.دفعه آخري که مي خواست برود گفت هيچ چيز همراه من نکني و به خواهرش گفت من ايندفعه بر نمي گردم و مي خواسته داد بزند نگذاشته و گفت هر وقت شهيد شدم به مادر بگو و به او گفت در حالي که رنگش پريده بود سرت را بالا کن تا زير گلويت را ببوسم و زير گلويش را بوسيده و گفت خواهش مي کنم به پدر و مادر نگو و خاله اش را نيز بوسيد و با همسايه ها که الان همه فوت کرده اند با همه خداحافظي کرد.

يک دفعه مريض شدم و کسي نبود.شب خواب ديدم بچه ام آمد بالاي سرم و آمد کنار دستم را گرفت و گفت مادر بلند شو.يک شب ديگر که مريض بودم آمد و گفت اين ملک را ببين دو تا بال دارد که مانند ابوالفضل بود.
خواستيم برايش مراسم بگيريم خواب ديدم شب آمد و خودش کمک داد و خوابيد من و پدرش هم کنارش بوديم.
شبي ديگر خواب ديدم که رفتم در باغي که بابايش هم بود و آقايي را صدا زدم و گفتم عبداللهي اينجاست .گفت بله و همه اش درختان بزرگ و گلهاي زياد در باغ بود و از آخر باغ آمد و مانند بچه بود و جوان بود. با لباس مشکي آمد از بالاي باغ پايين رفت که بعد از اين خواب پدرش فوت کرد.
چند مرتبه خواب ديدم من و پدرش و دخترش با هم بوديم در جايي که آب کوثر بود.
خواب ديدم مسجد صاحب الزمان بودم قبري هست که زيارت مي کنند.قبر امام خميني کنار آن قبر بود و ما سر قبر امام خميني رفتيم و گل سر قبر بود. در يک شب خواب ديدم قبر امام خميني طرف ديگري است و زنان چادر مشکي سر قبر هستند.قبري که در مسجد هست و زيارت مي کنند قبر امام نزديک اين قبر بود. خواب ديدم امام جلو است و همه شهيدان دنبال او هستند.

يکي از دوستان احمد استاد دانشگاه است. يک روز ايشان وارد اتاق من شدندو وقتي چشمش به عکس شهيد افتاد شروع به گريه کرد و خيلي هم گريه کردند و بعد گفتند ايشان را من مي شناسم ايشان در آن زمان (طاغوت) هرگز حاضر نمي شد با بچه هاي پولدار دوست شوند که مبادا فرهنگ آنها در شهيد تأثير بگذارد.

غلامرضا صالحي:
يکي از دوستان ما که مسئول روابط عمومي آموزش و پرورش هستند تعريف مي کنند که در ماههاي رمضان ايشان با ما سحري مي خورند بعد هم به مسجد مي رفتيم اما ايشان زودتر مي رفتند و مي گفتند من به خانه سر مي زنم بعد مي آيم تا اينکه شبي ايشان را تعقيب کردم تا از صحت گفته هايش اطمينان حاصل کنم. اما ديدم ايشان در همان وقتي که زودتر مي رفته باز هم به مسجد مي رفته در پشت يکي از ستونها به نماز مشغول مي شدند و باز همين شخص تعريف مي کند روزي برادرم مقداري پول به من داد تا براي خود و شهيد عبدالهي پيراهن بخرم. ما هرچه که مي خريديم همراه و همرنگ مي خريديم. در بازار شهيد عبدالهي هنگام خريدن از من خواست که 2 شماره بزرگتر پيراهن را بخرم، پرسيدم چرا؟ گفتند تابستان است و من مي خواهم گرمم نشود. بعد از چند روزي متوجه شدم که ايشان پيراهن را نپوشيده است بعد از جستجو متوجه شديم که ايشان با همه نياز که خودشان داشته پيراهن را به کسي ديگر مي بخشد که يکي از دوستان که وضع او بدتر از ايشان بوده است.

در دوران سربازي در جهرم يکي از هم دوره اي هاي ايشان مي گويد که درد ميدان تير يک درجه دار که قصد آزار و اذيت بچه ها را داشته يک پوکه را بر مي دارد و سپس بچه ها را به جرم گم شدن پوکه تنبيه مي کند و در فاصله آنها را مجبور به دويدن مي کند، در اين فاصله که بچه ها مي دويدند سعي ميکردند نسبت به آن درجه دار فحش ميدادند ولي شهيد سعي مي کرد در اين راستا جلوي توهين و غيبت بچه ها را بگيريد به هر طريقي از آن خواهش مي کرده که حرفي نزند و دل آنها را اينگونه تسلي مي داده و مي گفت: که انشاء ا... اين دور، دور آخر است و تمام مي شود تا بچه ها ديگر غيبت و توهين نکنند.

سال 61 عمليات فتح المبين ايشان فرمانده دسته بودند بعد در عمليات بيت المقدس ايشادن شرکت کردند که دستشان مجروح شد و ايشان را در بيمارستان شيراز بستري کردند. بعد از مدتي عده اي از بچه هاي انجمن اسلامي کرمان براي ملاقات آمدند و هنگامي که شهيد بزرگوار چشمشان به بچه ها مي افتد پتو را روي صورت خودمي کشد و خيلي گريه مي کنند و مي گويند من لياقت اين را نداردم که شما براي عيادتم مي آييد و من کسي نيستم.

خانم خوشرو ،همسايه شهيد:
ما به عيادت ايشان رفته بوديم که تخت ايشان را خالي ديديم و خبري از آن نبود و حتي همه افراد ملاقاتي هم رفته بودند بعد از چند لحظه انتظار ديديم شهيد بزرگوار از داخل حيات به طرف ما مي آيد بعد از احوالپرسي جوياي احوال شديم ايشان فرمودند من طوري نشدم من مجروح نيستم اين برادران هستند که مجروح هستند و حتي روي زخمشان را مي پوشاندند .

سيد حسين خوشه :
در اوايلي که پست پاکسازي در اداره تأسيس شده بود شهيد عبدالهي مسئول گروه تحقيق بودند .يادم هست قرار بود ما به اتفاق شهيد بزرگوار براي تحقيق از شخصي به بم برويم بعد از تمام شدن مأموريت در حين برگشتن راننده ي ماشين از من سوال کردند اگر ممکن است من مقداري خرما بخرم .من گفتم اشکالي ندارد و راننده در شهر دنبال خرما شروع به گشتن کرد. در اين هنگام ديدم چهره شهيد تغيير کرد جوياي احوال شدم گفتند اگر ممکن است به ايشان(راننده) بگوييد در مسير برگشت دنبال خرما بگردند و اين براي اين بود که شهيد اصلاً دوست نداشتند وسيله بيت المال در غير آن مصرف شود در موقع برگشتن هم خرما گيرمان نيامد.
در منزل افراد خانواده گفتند که شخصي 2 کارتن خرما برايمان آورده است. همان شهيد براي اينکه من و راننده از اين بابت که خرما گيرمان نيامد و ناراحت نشده باشيم براي هر کدام از ما دو کارتن خرما از پول شخصي خودشان خريده بودند.

مشغول مطالعه قرآن بودند که در همين حين استاندارو از قسمت مخابرات آقاي عبدالنبي بازديد مي کنند و حتي از جلوي ايشان هم عبور مي کنند اما شهيد بزرگوار آنچنان غرق در قرآن شده بودندکه به هيچ عنوان متوجه حضور استاندار و همراهان او نشده بود و حتي استاندار هم در مورد شهيد از ديگران سوالاتي مي پرسند که ايشان چه کسي هستند.

دوستان تعريف مي کنند ايشان در ماه مبارک رمضان آبسردکن را از برق کشيده بودند، شخصي که در حال مأموريت بود و نمي توانست روزه بگيرد با عصبانيت به ايشان پرخاش کرده بود که چرا آبسردکن را از برق کشيده اي، دوستان مي گويند ما انتظار داشتيم با توجه به موقعيت شهيد که مسئول انجمن اسلامي بودند و داراي احترام و شخصيت در بين کارمندان، ايشان جوب پرخاش طرف مقابل را خوب بدهند و گفتند من نمي دانستم که شما مسافريد و مأموريت داريد، فوراً آبسردکن را به برق زدند . آن شخص هميشه که مي خواهند از آن شهيد ياد کنند مي گويند من شرمنده رفتار خود و عکس العمل شهيد هستم.

دوستان دانشجو تعريف مي کنند ما يکروز که از نماز جمعه بر مي گشتيم براي غذا کنسرو مي خريم و بعد مي رويم سينما تا ظهر: شهيد به سينما نمي رود و مي فرمايد اگر ممکن است کنسرو نخريم من به خوابگاه مي روم و غذا درست مي کنم اما ما راضي نشديم. شهيد به خوابگاه رفت و ما به سينما بعد به خوابگاه رفتيم کنسروهايي را که خريده بوديم باز کرديم و شروع به خوردن نموديم و به آقاي عبدالهي گفتيم شما که کنسرو نمي خوريد پس مانند حضرت علي(ع) نان و نمک بخوريد، ايشان گفت چشم و مشغول خوردن نان و نمک شدند و ماديديم اوضاع جدي شده است خواهش کرديم که ديگر نخورد و گفتيم شوخي کرديم ايشان گفت: نه شما غذاي کنسرو را سعي کنيد نخوريد چون غذايي که خودتان با دست خودتان درست کنيد بهتر است. معلوم نيست که اين غذا به دست چه کسي و چگونه درست شده است.

خانم خوشرو:
ايشان مبلغي پول را به عنوان خرج عروسي به ما دادند و بعد ما هم آن مقدار که داخل کيسه اي بود به شخص ديگري سپرديم و به بازار رفتيم و لوازم مورد نياز را خريديم بعد مابقي پول را به شهيد داديم. شهيد بعد از حسابرسي پولها با تعجب به خانم خشرو مي کويند که پولها تغيير نکرده خانم خوشرو از شخصي که پولها در دست ايشان بود جويا مي وشد ايشان مي گويند که من هرچه خرج کرده ام از داخل همين کيسه بوده ا ست و از همين جا فهميديم که شهيد يک شخص معمولي نيست و داراي يک ارتباط قوي روحاني است.

سيد حسين خوشه :
يکي از دوستان مي گفت در سد دز با آقاي عبدالهي شنا مي کرديم در همين حين ماري را ديدم که سر از آب بيرون آورد .من ترسيدم شهيد متوجه قضيه شد و چيزي نگفت و به شناي خود ادامه داد ما که با شهيد رو دربايسي داشتيم از آب بيرون نيامدم اما ترسيدم، شهيد که متوجه ترسم شده بود گفت اگر مأمور باشد مي زند . مار رفت و اين از روح بلند ايشان بود.

در عمليات کربلاي 5 گروه غواص وارد آب شده بودند. حدود 5/3 ساعت ما در آب بوديم که عراق هم متوجه شده بود و بچه ها را به گلوله بسته بود .ما بالاجبار زير آب رفتيم يکي از بچه ها شهيد ضياء پيشنهاد دادند که در زير آب دعاي توسل خوانده شود هرکس در زير آب دعا را شروع کرد و قسمت هايي از دعا مي بايست به طور مشترک مي بايست زمزمه کنيم. در داخل گوش مي گفتيم بعد از اينکه از آب بيرون آمديم با ميدان مين و سيم خار دار مواجه شديم فرمانده گروهان مي گفتند من مانده بودم با اين همه مين خورشيدي و سيم خاردار چه کنم که يک دفعه ديدم شهيد عبد اللهي دست روي سيم هاي خار دار گذاشتند و ديگران هم مانند ايشان تمام سيمهاي خار دار و خورشيدي ها را حدود 70 سانتي متر در گل و لاي فرو بردند و همين جا بود که تمام موانع رفع شدند ومن باور کردم که حضرت علي (ع) با دو انگشت خود خيبر را از جا کندو هر جايي که شهيد بودند پشتوانه خوبي برايمان بودند.

در موردي که از ما خواسته بودند تا بسيجي نمونه را معرفي کنيم ما هم شهيد را معرفي کرديم و در جلسه اي يک جلد تفسير به ايشان هديه کرديم که ايشان گريه کردند و گفتند من لايق اين حرف ها نيستم.

سيد حسين خوشه :
يک خانم تعريف مي کرد که بعد از ديپلم، شهيد دانشگاه قبول شده بود و مي گفت رسيدم به مادرش و گفتم مگر حسين آقا دانشگاه قبول نشده؟ گفت: چرا .گفتم خوب چرا نرفته ثبت نام کند گفته بود پول نداشتيم. او در جواب گفته که خوب چرا پيش من نيامدي از من قرض کني و بعد به من بدهي و مادرش در جواب او گفته بود خوب با اين اوضاع و احوالي که هست بعد چه کنم.
بعد از انقلاب به ايشان گفته بوديم که امتياز برق براي خانه تان بگيريد و او در جواب مادر گفته بود ما براي آب و برق انقلاب نکرديم. مادرش به من گفت دعا کن حسين بيايد و من از کبوترهايم به تو مي دهم(از بچه هاي آن دو تا برايت مي آورم) يادم هست که من هميشه سراغ مي گرفتم که آيا حسين آمده يا نه و يک روز آمده بود و من او را توي کوچه ديدم .

اگر تلويزيون تصوير امام را پخش مي کرد ايشان دو زانو مي نشستند و به حرفهاي ايشان گوش مي دادند.
ايشان عشق و علاقه خاصي نسبت به امام داشتند و دستورات امام را اجرا مي کردند.مثلا در دوران انتخاباتي بني صدر از من پرسيدند که به چه کسي راي مي دهيد من گفتم با توجه به اينکه بني صدر و مدني مقابل مي باشند من به بني صدر راي مي دهم.اما متوجه شدم که ايشان اين نظر را ندارند به اصرار ايشان را جويا شدم ايشان گفت من به حبيبي راي مي دهم ايشان با آن جو تبليغاتي چه شناخت و نورانيتي داشتند که منجر به اين انتخاب شده بود و خيلي عصباني مي شدند مي گفتند. لا الا اله ا...

بيشتر از ديگران کار مي کرد يکي از همرزمان شهيد که سن کمي داشت(14 سال) تعريف مي کرد که شبهايي که نوبت نگهباني من بود با همسايه شان که از شهر ديگري بود در مورد انقلاب حرف مي زدند و من رفتم و به مادرش گفتم جريا ن کبوترها چه شد و ايشان گفت هنوز بچه هايشان خيلي کوچکند و بعد از چند روز 2 تا کبوتر برايم آورد.

يک روز خانم صاحبخانه تعريف مي کرده که يک شب ايشان بيرون بودند و وقتيکه آمدند شهيد يک دوچرخه داشت که با همسرش سوار مي شد و به همسرش گفت همسايه ها خوابيده اند و اگر من درب را باز کنم ممکن است بيدار شوند. بيا مجدد برويم خانه مادرم.من که بيدار بودم و صدايش را شنيدم سرم را از پنجره بيرون بردم و گفتم حسين آقا بيدارم.

يک شب ماه رمضان که نوبت تکبير گفتن من تمام شده بود با يکي از بچه هاي ديگر دراخر نشسته بوديم ديدم که شهيد عبدالهي آمد و طوري بود که نمازش را همراه با جماعت نخواند و دو زانو نشسته بود و يک دفعه شروع کرد به گريه کردن با حالتي زار .دوستم گفت.اينو ببين.باباش امشب او را کتک زده يعني حالت گريه آن طوري بود که مثل بچه هاي کتک خورده و دل شکسته گريه مي کرد.
در آن حال و هايي که داشتيم و ايشان ظاهراً انتظار مي کشيد، در همين حال و شور برگشت بچه سيد بود در محلي به نام سه راه مرگ که خيلي ها آنجا کشته شده بودند و اين ماموريت از طرف آقاي شفيعي به عهده آقاي عبدالهي گذاشته شده بود تا به آن محل برود و بچه ها را با بعضي وسائل جنگي بياورند .وقتي آنجا رفته بود بي سيم زده بود که آقاي شفيعي اگر بخواهيم همه بچه ها را بياوريم ممکن است افراد زياد ديگري نيز کشته شوند و همه نيز حرف او را قبول کردند و برگشتند ودر آن روز همه بچه ها را با اضطراب و دلهره به اين طرف و آن طرف مي رفتند ولي دو نفر بودند که آن روز با کمال خونسردي و راحتي کار مي کردند يکي شهيد حاج قاسم مير حسيني و يکي شهيد عبدالهي که با خنده کارش را انجام مي داد و انگار نه انگارکه الان اتفاقي برايش بيفتد .بعد از آنکه کربلاي 4 تمام شد صبحي که ما از عمليات برگشتيم صبح پنج شنبه بود که شب پنج شنبه ايشان دعاي کميل را دسته جمعي زير آتش توپخانه دشمن برگزار کردند.بعد از کربلاي 4 يک حالت عجيبي پيدا کرده بود که بعد از آن بعد از مدت کوتاهي کربلاي 5 شروع شد. ايشان طوري شده بود که فقط در بند عبادت و نيايش خداوند بود و اين تحول بزرگ معنوي بود که در او به وجود آمده بود. يک شب تلويزيون يک سريال خارجي داشت و بچه ها مي خواستند تماشا کنند و آقاي عبدالهي آمد و گفت بچه ها اگر اجازه بدهيد اين را خاموش کنيم وبه اين طريق مي خواست به بچه ها بگويد الان و اينجا زمان تماشاي سريال نمي باشد.

يک دفعه بچه ها رفته بودند از ماهيهاي توي سد برداشته بودند. ناراحت شده بود و به بچه ها مي گفت اگر يک لقمه حرام در شکم فردي باشد چه مي شود.

غلامرضا صالحي:
يک شب نماز مغرب و عشاء بود.پيش نماز، نماز مغرب را خوانده بود و وقتي که حاج آقا حقيقي که از بازديد آمده بود آمد و گفت بچه ها من نماز مغرب را نخوانده ام شما مي توانيد عشاء را به من اقتدا کنيد. بعد بعضي از بچه ها که نمازشان را خواندند رفتند به نمازخانه و شروع کردند به صحبت مي کردند و حاج آقا خودش نماز عشا را خواند در همين لحظه شهيد عبدالهي آمد و با ناراحتي گفت شما مطمئن هستيد که حتي دو رکعت نماز قضا نداريد.

2 شب مانده بود به عمليات کربلاي 5 قرار بود بچه ها سنگرها را خالي کنند و در گردان خط شکن مستقر شوند. من هيچ وقت به آن صورت شهيد را عصباني نديده بودم.چند تا از بچه ها سنگرها را خالي نکرده بودند.آقاي عبدالهي رفت و گوش آنها را گرفت و با قاطعيت گفت که اين سنگرها بايد خالي شوند.طوري برخورد نظامي مي کرد که سريع سنگرها را خالي کردند.

يادم هست پيرمردي بود به نام باقري که 7 تا بچه داشت و با پسرش آمده بودند و آقاي عبدالهي گفته بود که يا پسر بايد برود جلو يا پدر که اين دو با هم دعوايشان شده بود و بعد قرار بر اين بود که پدر برود.خيلي پيرمرد ساده و خوش برخوردي بود.مثلا مي گفت به بچه ها بيايند دور هم بنشينيم و نهار وحدت بخوريم.يک روز به شهيد عبداللهي گفت آقاي عبدالهي بياييد نهار وحدت بخوريم و شهيد گفته بود که ما يک دفعه آمديم نهار خورديم که برايمان نهار وحشت شده و حالا نخوريم بهتر است.

زمانيکه از جبهه بر مي گشته در منزل کلاس قرآن تشکيل داده بود و بچه ها را جمع مي کرد و به آنها قرآن ياد مي داد. مرد حرف نبود و هميشه عمل مي کرد.مي گفت بچه ها من شما را که نگاه مي کنم از خودم خجالت مي کشم .همه ما در حدود 15 يا 16 ساله بوديم و هر وقت صحبت مي کرد از فرزندان شهيد تعريف مي کرد و توصيه هايي در موارد شرعي خصوصا حلال و حرام مي کرد.يادم هست در کربلاي 4 در دامنه خاکريز يک دفعه حاج قاسم آمد و ناراحت شد که چطور شما داخل يک سنگر نرفتيد و شهيد عبدالهي در آن زمان دانست که نبايد صحبت بي مورد بکند و با همه بر خورد حساب شده داشت. بزرگترين مشکل شهيد خستگي آموزشي اش بود ولي با عصبانيت برخورد نميکرد و با روحيه باز با آنها صحبت مي کرد.

يکدفعه براي خداحافظي در مسجد محل با حاج آقا آمده بود که حاج آقا آيه هايي در گوش راست و چپ ايشان خوانده بود مبني بر حفظ جان ايشان بود که به سلامت برگردد و بعد از رفتنش نامه اي داده بود براي حاج آقا که نمي خواهم دعاهاي شما برايم مستجاب شود و حاج آقا اين را با گريه گفت و براي آخرين بار انگار که مطمئن بود شهيد مي شود و با همه خداحافظي مي کرد حتي با بچه هايي که در کلاس قرآن بود نيز خداحافظي کرده و مطمئنا بزرگترين آرزويش شهادت بوده.

ايشان هميشه پيش قدم بود و نحوه شهادت ايشان لحظه اي که ما شروع کرده بوديم و عراقيها شايد فهميده بودند و تنها چيزي که آن زمان بود بايد به موقع رسيديم وگرنه عمليات خوب انجام نمي شد.مي خواستيم وارد آب شويم بعد از دويدنهاي زياد که داغ شده بودم موقع وارد شدن آب سرد شده بود.
حدود 2 يا 3 ساعت طول کشيد و من يک حالت نيم خيز بودم طوري بود که نمي توانستم کمرم را صاف کنم و همان طور مانده بود.بعد از آنکه به خاکريز رسيديم 4 انگشت من يخ زده بود وقتي توان باز کردن نارنجک را نداشتم و شهيد هم مرتب و در همه زمان با ما بود و عراقيها بعد از چند منور ما را ديده بودند و در همان زمان چند تا از بچه ها شهيد شدند و روز بعد که مجروح بودم و مرا برمي گرداند ديدم که توي راه همه اش مانع بوده و باور نداشتيم که ما ديشب از اين محل گذشته باشيم.

آخرين دفعه اي که ايشان را ديدم يک تير توي پوست سر ايشان خورده بود و هنوز در حال فعاليت بود و بعد بچه ها گفتند با وجود اينکه از سر ايشان خون مي آمد بچه ها را راهنمايي مي کرد .عراقي ها مرتب آرپي جي مي زدندو 5 تا آرپي جي زدند و سنگر کاملا خراب شد و ما زير سنگرها بوديم و ما را نصف شب بيرون آوردند .بعد يکي مي گفت که عبدالهي يک تير توي سرش بوده و يک تير هم نزديک قلبش خورده بود و با همان حال هنوز بلند شده و مي رفته بچه هاي مجروح را دلداري مي داده. ديدم که شهيد 5 تا انگشت خود را نگاه مي کرده و همان جا يک تير انگشت شصت او را ميبرد و خون جاري مي شود و گفت ديدم که شهيد نشسته و اين صحنه را نگاه مي کرد و با اين حال باز هم بلند مي شد و بچه ها را رسيدگي مي کرده و براي من مشخص شد که چگونه شهيد شده است.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : عبد اللهي , احمد ,
بازدید : 213
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 2 1 2 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 552 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,709,653 نفر
بازدید این ماه : 1,296 نفر
بازدید ماه قبل : 3,836 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک