فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

« احمدسليماني» دريکي ازروزهاي بهاري سال 1336 در روستاي «قنات ملک »ازتوابع شهرستان« بافت »به دنياآمد. اوتحصيلات ابتدايي را در زادگاهش سپري کرد ودرنوجواني براي کاروادامه ي تحصيل روانه ي کرمان شد. در کرمان وارد جلسات مذهبي شد وباروحانيان مبارز شهر آشنا گشت به طوري که در بهار سال 57 اويکي از بر گزار کننده گان اين جلسات درکرمان بود. با آغاز جنگ احمد نيز سلاح برداشت وبراي دفاع از انقلاب عازم جبهه شد.
درعمليات بيت المقدس مجروح شد اما بعد از بهبودي نسبي باز به جبهه ي نبرد باز گشت. احمد سليماني با عنوان هاي معاون اطلاعات و عمليات وجانشين ستاد لشگر 41 ثار الله ودرعمليات مختلف شرکت کرد وزمينه ساز پيروزيهاي بزرگي شد.
او با اينکه در يکي از رشته هاي مهندسي دانشگاه اصفهان پذيرفته شده بود اما نبرد عليه دشمن بعثي را بر مهندس شدن تر جيح داد ودرجبهه ماند .درمهر 1363 در ارتفاعات ميمک روح احمد سليماني آرام گرفت. نام او وديگر يارانش بر روي بلند ترين قله اين ارتفاعات تا ابد خواهد درخشيد .از سردار شهيد سرتيپ احمد سليماني يادگاري به نام (زينب)مانده است.

منبع:" ريشه درآسمان" نوشته ي ،محسن مومني، ناشرلشگر41ثارالله،کرمان-1376

 


 

وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
بار پروردگارا بار تکليفي فوق طاقت به دوش من است و ببخش گناه ما را و بر ما رحمت فرما، تنها سلطان ما و يار و ياور ما توئي ما را بر مغلوب کردن گروه کافران ياري فرما. (آيه 286 سوره بقره)
پدر و مادر و خواهران و برادران سلام عليکم؛ سلام بر منجي عالم بشريت و نائب بر حقش. گرچه لياقت شهادت را در خود نميدانم اما نوشته اي چند خط را براي خودم تکليف مي دانم. امروز ما به راهي قدم گذاشتيم که به حقانيتش واقفيم. ما مبارزه با باطل را از اسلام که تو به (خاتم الانيياء محمد(ص)) پيام آور وحي الهي آموخته و درس شجاعت و شهامت را از مولايمان علي(ع) و شهادت را از امام حسين(ع) فرا گرفته ايم. بار پروردگارا اگرچه گنه کارم، اما به فضلت اميدوارم برايم هرچه مقدّر باشد در اين عمليات رضايم، در صورتي که رضاي تو باشد. من از آن بيم دارم با بار گناه از دنيا بروم، اميدوارم مرا حلال کنيد. اگر فرزند خوبي نبودم که حق شما پدر و مادر را ادا نمايم، مرا ببخشيد و از خداوند برايم طلب مغفرت کنيد. خواهران و برادرانم ممکن است گاهي اوقات از طرف من رنجيده باشيد اين را نشانه نا آگاهي من بدانيد و ببخشيد. با همديگر مهربان باشيد، حق يکديگر را مراعات نمائيد و خداوند را شاهد اعمال خود بدانيد و از گناهتان بترسيد، پدر و مادر را در مشکلات ياري نمائيد. براي اينکه در خط اسلام باشيد سخنان امام را سرلوحه کارتان قرار دهيد سعي کنيد شيطانها در قلبتان و شيطان صفتها در صفوفتان رخنه نکنند. به همه اقوام و خويشاوندانم و دوستانم سلام برسانيد و از همه آنها طلب بخشش مي نمايم.
بارالها من اگر حقي بر گردن کسي دارم حلال مي کنم و به آبرومندانت قسم ميدهم که تو هم بگذري تا به خاطر حق من بنده اي آزرده نشود. همسرم فاطمه اميد است بحول و قوه الهي اگر توفيق نصيب من شد آزرده خاطر نباشي، سعي کن تا با صبرت خاطره زنان صدر اسلام و قهرمانان هميشه جاويد را زنده نگه داري. دنيا ميدان امتحان و آزمايش است به آيه قرآن توجه داشته باش: (له الملک السموات و العرض يحيي و يميت و هو علي کل شئ قدير) خداوند است مالک زمين و آسمان و اوست که مي ميراند و زنده مي کند و بر همه چيز آگاه است. اگر در زندگيمان برخوردهاي تندي از طرف من بوده اميد است ببخشيد که من گناهم زياد است و اگر کمتر توانستم وسايل و امکانات رفاهي شما را فراهم کنم حلالم نمائيد. فرزندم زينب را به زينب سلام ا... عليه مي سپارم.
احمد سليماني 25/7/63

 

 

 

 

 


 

مادرشهيد :
درباغ بزرگي زيردرخت انار نشسته بودم که ديدم زني به سويم مي آيد .لباسش مانند لباس ما عشاير نبود ،چادر عربي داشت وسيني بزرگي هم در دستش بود.تااو برسد من از جا برخواستم و سلام کردم .پرسيد: صغري تويي؟ گفتم :منم. زن عرب سيني را به طرفم دراز کرد وبا خوشرويي گفت :بگير اين هديه براي توست.
کف سيني پارچه ي قرمزي بود وروي آن کيف کوچکي بود به رنگ دانه هاي سرخ انار .وقتي به طرف خانه راه افتادم دختران عشاير که نمي شناختمشان سر را هم راگرفته بودند وشادي مي کردند. شنيدم که مي گويند داخل اين کيف مهره ي قيمتي است. اين هديه امام حسين است .
از خواب که برخواستم هنوز صدايشان درگوشم بود. مهره ي قيمتي ؛هديه امام حسين . عرق سردي بر پيشانيم نشسته بود .داخل چادر تاريک بود .از صداي نفس هاي گل خانم وشوهرم محمد مي شد فهميد هنوز نيمه شب است.اما شوقي در خودم احساس مي کردم که نمي توانستم تا صبح صبر کنم.خواستم بيدارشان کنم وتايادم نرفته خوابم را بگويم ولي اين کار رانکردم ودر انتظار صبح ماندم .برادرم ملاي ايل بود.خوابم راکه شنيد به فکر رفت، بعد پرسيد: بار داري؟ سرم را پايين انداختم ونتوانستم چيزي بگويم. گفت: انشا الله که پسر است. راستي گفتي رنگ هديه ي آقا سرخ بود ؟!گفتم: بله. باز به فکر رفت. خواست چيزي بگويد اما ناگهان حرفش راخورد و ساکت شد. نگران شدم .گفت: نگران نباش صغري انشا الله اين بچه در خط امام حسين خواهد بود .اما نمي دانستم اين همه حرفش نيست.

انگار او چيز ديگري.هم مي دانست اما نمي خواست بگويد. پنج ماه بعد که ايل از ييلاق برگشته بود وما در زمين هاي روستاي قنات ملک اتراق کرده بوديم ،هنگام آمدن آن مهره ي قيمتي رسيد. من پس از سه روز وسه شب درد کشيدن امانتم را بر زمين گذاشتم. حالا بخش اول آن خواب تعبير شده بود ومن در انتظار تعبير بخش دوم بودم .همان که برادرم نخواسته بود بگويد
آن چه بود ؟
برادرش محمودازشهيد سليماني مي گويد:
برادرم احمد اولين فرزندي بود که خدا نصيب پدر ومادرم کرد .با آمدنش خير وبرکت هم به خانه مان آمد.تاآن روزبهره پدرم از مال ومنال يک سياه چادر بود و چند راس بز و گوسفند .براي گذران زندگي پابه پاي ايل سليماني ييلاق وقشلاق مي کرد. ييلاق روستاي (زرد آلويه) رابر بود و قشلاق روستاي(بنگود)کهنوج. مي گويند راه ها نا امن بود.اشراردرکمين عشاي رمي نشستند وغارتگري مي کردنداما اين حسرت بردلشان ماندکه برايل سليماني دستبردبزنندچون باهم يکي بودند.
با آمدن احمد پدرم براي هميشه در زرد آلويه ماندگار شد .خانه اي خشتي ساخت و زميني براي زراعت تهيه کرد .
از کودکي برادرم چيز زيادي نمي دانم .لابد کودکي او هم مانند کودکي ديگران بوده .شنيده ام هر وقت که مادر بزرگمان گل خانم چادر نمازش را سر مي کشيد ،احمد منتظر مي ماند تا او سجده رود آنگاه بر پشتش سوار مي شد و بازي مي کرد .مادر بزرگ مهربانانه سجده را آنقدر طولاني مي کرد تا شايد نوه اش خسته شود و پايين بيايد .
برادرم به سن مدرسه که رسيد اسمش را درمدرسه روستاي قنات ملک نوشتند .چون روستاي خودمان مدرسه نداشت .او هر روز صبح کتاب و دفتر و قلمش را در دستمالي مي پيچيد ،کفش هاي پلاستيکي اش را مي پوشيد و راهي مدرسه مي شد . او هر روز صبح با گام هاي کوچکش فاصله نيم کيلو متري بين دو روستا را مي پيمود تا به مدرسه برسد اما هنگامي که زمستان مي شد ،اين پدرم بود که بايد او را کول مي گرفت و به مدرسه مي رساند .
طولي نکشيد که سرماي زير صفر آن سال توان برادرم را گرفت و به رخت خواب انداخت . او به سختي مريض شد طوري که همه از او دل کندند و تسليم قضا و قدر شدند .
مادرش از بيماري او چنين مي گويد:
سرخک داشت بچه ام را از پا در مي آورد .همه قطع اميد کرده بودند .من به ياد آن خوابي افتادم که سالها پيش ديده بودم .گفتم نکند آن قسمت را که برادرم سعد الله تعبير نکرد ؛همين بوده است !
گريه کردم و گفتم يا امام حسين ،ما کي هستيم که صاحب احمد باشيم ؟اين بچه هديه خودت است ،پس شفايش را هم از خودت مي خواهم .
شب که شد تمام درد و غم دنيا در دل من آوار شد و حتم کردم که احمد از اين شب جان سالم به درنخواهد برد . گريه کردم و گفتم بايد کاري کنيم .
پدرش با حسن و محمود ماريکي آماده شدند شبانه او را به درمانگاه ببرند .دلم طاقت نياورد، من هم رفتم بچه را به پشت بستم و راه رابر را در پيش گرفتيم .از خانه که بيرون مي آمديم محمد گفت :يا ابوالفضل ،مي داني که دست و بالم بسته است و به نان شب محتاجم اما اگر بچه ام خوب شود گوسفندي را در راهت قرباني مي کنم !
هر چه که بود گذشت و ما نيمه شب به در مانگاه رسيديم و دکتر را پيدا کرديم .
بچه را که معاينه کرد آمپولي زد و مقداري دارو داد صبح که از خواب بيدار شد حالش بهتر شده بود. گفت :ننه خواب ديدم .
گفتم :الهي دورت بگردم .بگو چه ديدي ؟
گفت :يک نفربا عمامه سبز آمده بود به خانه ما ن .گفت: «اين گوسفند را نکشيد .آن گوسفند ماده تان را بدهيد به حسين جلال و گوسفند نر او را بگيريد و بکشيد .خودتان از گوشت آن نخوريد و همه آن را بين مردم قسمت کنيد .
روايت سردار قاسم سليماني از جواني شهيد احمد سليماني:
نزديک ظهر بود که ميني بوسي وارد کرمان شد و کنار ميداني نگه داشت .مسافران با عجله ريختند پايين .شاگرد راننده زود روي باربند رفت و از همان بالا وسايل را پايين ريخت .در ميان انبوه دبه هاي ماست و گوني هاي کشک و...دو بسته رخت خواب هم بود که براي ما بود .لحظاتي بعد نه خبري از ميني بوس بود و نه از نشاني از مسافران .تنها آن دوبسته رختخواب بود که با دو نوجوان در کنارش ايستاده بوديم و منگ سرو صداي شهر بوديم . در آن لحظات سنگين و طولاني ،غربت را با تمام وجود حس مي کرديم .واقعا در مانده بوديم و نمي دانستيم چه بايد بکنيم .
بايد کاري مي کرديم .اصلا آمده بوديم کاري بکنيم روزگار سختي بود .پدرانمان مقروض دولت بودند .وام کشاورزي گرفته بودند اما حالا
نمي توانستند پس بدهند .شبها هم از غم اين که روزي آدم هاي دولت بريزند و پدرانمان را دستگير کنند و ببرند زندان ،خوابمان نمي برد . ياد چنين روزي دلمان را خالي مي کرد .پدر من نهصد تومان بدهکار بود و پدر احمد پانصد تومان .حال ما آمده بوديم به شهر غربت تا کار کنيم .
احمد گفت :قاسم بيا عهد ببنديم تا وقتي که يک پول درست و حسابي جمع نکرديم به ده بر نگرديم !
گفتم :باشد .
دست همديگر را فشرديم .سپس يا علي گفتيم و وسايلمان را برداشتيم و راه افتاديم .
در کوچه پس کوچه هاي خيابان ناصري اتاقي اجاره کرديم ماهي پانصد تومان .صاحبخانه پيرزني بود به نام آسيه .مستا جر ديگري داشت به نام معصومه که او هم پسر کوچکي داشت به اسم مهدي .
سيزده سال بيشتر نداشتيم، جثه هايمان آنقدر کوچک بود که به هر جا
مي رفتيم کار بگيريم، قبولمان نمي کردند .تا اين که در خيابان خواجو که آن زمان در انتهاي شهر بود ،مدرسه اي مي ساختند و ما را نيز به کار گري گرفتند . با روزي دو تومان !
برفي که در سال پنجاه به کرمان باريد مشهور است .تا آن روز هشت ماه بود که از آمدن ما به کرمان مي گذشت .حالا ديگر سيصد تومان من داشتم و سيصد و پنجاه تومان هم احمد .گمان مي کرديم به عهدمان وفا کرده ايم و حالا وقتش است که سري به پدر و مادر مان بزنيم .
شوق ديدار خانواده ،ما را به بازار کشاند و حدود هفتاد تومان خريد کرديم .طوري که براي همه بستگانمان يک تکه سوغاتي خريده بوديم .
صبح رفتيم به گاراژو با اتوبوس تا دو راهي بزنجان آمده ايم .از آنجا به بعد ،ديگر ماشين کار نمي کرد و ما چهل و هفت کيلو متر راه در پيش داشتيم .
تا چشم کار مي کرد برف بود و برف .دو مرد مسافرکه اهل رابربودند جلو افتادند و ما هم با احتياط پاهايمان را جاي پاي آنها مي گذاشتيم اما به فکر چاره اساسي تر بوديم .راه طولاني بود ،برف سنگين بود و عمر روز زمستاني کوتاه و ما بايد تا غروب به خانه مي رسيديم .
گفتند :در چنين اوضاعي تنها پهلوان است که مي تواند رانندگي کند .آوازه او را شنيده بوديم .مرد تنومندي است که با دندان گاو و خر را از جا بلند مي کرد .
در خانه اش رفتيم .ابتدا هر چه آن دو همراه ما ،اصرار کردند قبول نکرد و گفت :از جانم که سير نشده ام !
اما ناگهان پذيرفت .قرار شد در قبال نفري پنج تومان ما را تا بالاي تپه هاي رابر برساند .
پشت جيپ که نشستيم باز هم اميد به زندگي در دلهايمان زنده شد و در خيالمان پدر و مادرمان را مي ديديم که خوشحالند .پهلوان از پيچها و چاله ها مي گذشت .ماشين که گير مي کرد ،لازم نبود که ما دست بزنيم خودش جيپ را از جا مي کند و مي گذاشت کنار !
وقتي که رسيديم به مقصد و کرايه اش را داديم ،به رابريها گفت :خيال نکنيد من براي اين بيست تومان بيرون آمدم !
به من اشاره کرد و گفت :فقط به خاطر اين دو نفر بود .الان هم سن و سالهاي اينها زير کرسي خوابيده اند و تازه پدر و مادرشان دلواپسند که يک وقتي سرما نخورند .
الان وقت استراحت و بازي اينهاست نه در ولايت غربت کارگري کردن .تف بر اين روزگار ي که برايمان ساخته اند !
ده ،دوازده سال بعد ما باز هم پهلوان را ديديم .او به جبهه آمده بود تا خدمتگذار رزمندگان اسلام باشد .
بله مي گفتم .هفده کيلو متر از رابر تا ده را هم پياده آمديم و تازه داشت چراغ خانه ها روشن مي شد که ما رسيديم .
وقتي خبر در ده پيچيد ،ولوله اي شد .از شب مردم با ما بودند و خوشحالي مي کردند .
روايت علي محمدي ازشهيد احمد سليماني:
الان که سالها از آن ماجرا مي گذرد هر بار سيگار دست کسي مي بينم ،لبهايم به سوزش مي افتد و به ياد تنبيه آن شب مي افتم !
احمد اين طوري بود .حواسش کاملا جمع بود تا بچه هاي معصومي که از روستا به شهر مي آيند ،گرفتار دام هايي نشوند که در کوي و برزن گسترده شده بود .
صبح زود همه را براي نماز بيدار مي کرد .بعد از نماز سر سجاده مي نشست و تا مدتي قرآن مي خواند .هر روز صبح که سر کار مي رفتيم ،ما را وادار مي کرد از در شرقي مسجد جامع وارد شويم. آستانه در را ببوسيم و از در جنوبي خارج شويم .
بعدها که برادر من سهراب و برادر او محمود به کرمان آمدند ،باز اين احمد بود که براي مسائل تربيتي و ديني آنان اهتمام مي ورزيد .
کلاس اول راهنمايي بودم و تازه از ده آمده بودم پيش برادرم درس بخوانم .قاسم برايم يک ساعت مچي خريده بود که به اندازه دنيا اين ساعت را دوست داشتم .
احمد گفت :سهراب !بايد هميشه پنج صبح بيدار شوي و کوکش کني .
پرسيدم :پنج صبح !آن وقت که کله سحر است ،همه خوابند .
گفت :اين ساعت ها اخلاقشان اين طوري است ديگر .اگر پنج صبح کوک نکني مي خوابند .يادم مي آيد براي اينکه ساعتم نخوابد ،پنج صبح بيدار بودم .احمد هم بيدار بود و داشت در س مي خواند .ساعت را کوک کردم خواستم بخوابم ،گفت :سهراب نمي خواهي نماز بخواني ؟
خواب آلود گفتم :من که هنوز به سن نماز خواندن نرسيدم !
گفت :پس بگو بلد نيستي .
گفتم :من بلد نيستم ؟کي مي گويد ؟
گفت :اگر راست مي گويي ،بخوان ببينم !مجبور شدم بلند شوم وضو بگيرم و بيايم نماز بخوانم ..
از آن روز ديگر خواب صبح بر من حرام شد .به خاطر ساعت حتما پنج صبح از خواب بيدار مي شدم. احمد با اين روش کمکم کرد نماز بخوانم .هرروز بعد از نماز درس هايم را برايش مي خواندم واگر مشکلي داشتم از او مي پرسيدم و آماده مدرسه مي شدم .
فراموش کردم که بگويم احمد باهام رياضي کار مي کرد. قاسم ،تاريخ و جغرافيا و علي محمدي هم ادبيات .سال بعد که محمود هم آمد ،کلاس اينها جدي تر شد .
بله مي گفتم .نماز را با صداي بلند مي خواندم تا احمد بشنود اما چون تشهد را بلد نبودم ،و غرورم اجازه نمي داد از کسي بپرسم ،به اينجا که مي رسيدم صدايم را پايين مي آوردم و زير لب يک چيزهايي براي خودم مي گفتم ونماز تمام مي شد .غافل از اين که احمد اين را فهميده است .
سرسفره بوديم ومن داشتم بلبل زباني مي کردم که حالم را گرفت .گفت :سهراب در نماز که مشکلي نداري ؟
گفتم :معلوم است که ندارم .
گفت:اگر يک چيزي را نمي داني ؛بپرس. پرسيدن عيب نيست ،نپرسيدن عيب است .
اما من سر حرف ايستادم که نه خير نماز من هيچ عيب وايرادي ندارد و لازم هم نکرده که از کسي چيزي بپرسم .گفت :حالا تشهدت را بخوان ببينم .
ديدم اي دل غافل ،بد جوري گير افتاده ام ؛اما قافيه را نباختم .سعي کردم موضوع را عوض کنم و چيزي را ازمد رسه بگويم .اما اين بار قاسم گفت :تشهدت را بخوان .
باز زورم آمد بگويم بلد نيستم .مجبور شدم يک سري کلمات نماز را سرهم کنم که مثلا دارم نماز مي خوانم .
چشمتان روز بد نبيند !ناگهان ديدم رنگ قاسم سياه شد و دستش به هوا رفت و سيلي جانانه اي بيخ گوشم نشاند .سيلي دوم در راه بود که احمد دستش را در هوا گرفت و داد زد :داري چه کار مي کني قاسم ؟
من قهر کردم و گريه کنان رفتم بيرون .
احمد آمد دنبالم .گفتم ولم کن همه اش تقصير تو بود !
گفت :لازم بود .اين سيلي قاسم يادگاري خوبي برايت مي شود و در زندگي بهره اش را مي گيري !احمد اين طوري بود .هميشه در برخورد هايش يک در سي براي آدم بود .اولين درسي که به من داد سالها پيش از اين که به کرمان بيايم بود .
من بچه لوس و شلوغي بودم .همه مردم روستا از دستم ذله شده بودند .سر اين مردم آزاري هايم کسي با من بازي نمي کرد .من هم براي اين که انتقام بگيرم بازي آنها را به هم مي زدم .آن روز احمد از شهر آمده بود و بچه ها هم مي خواستند در گروه او باشند .يار کشي که تمام شد گروهها اين ور و آن ور تور واليبال ايستادند و بازي شروع شد .اما من هم ساکت ننشستم و سعي کردم با مزه پراندن ،سنگ انداختن و ديوانه بازي هايي از اين دست ،بازي آنها را خراب کنم .
احمد داد زد :بچه مگر مريضي ؟يک بار ديگر اگر سنگ بينداري ،گوشهايت را مي کنم ها !اما من گوشم به اين حرف ها بدهکار نبود .تا اين که وسط بازي احمد گفت :
بچه ها دست نگه داريد !از اول يار گيري مي کنيم .
بچه ها دورش جمع شدند تا يار گيري شود .احمد گفت :آهاي سهراب تو بيا !
باورم نمي شد ،بچه ها هم باورشان نمي شد .صداي اعتراضشان بلند شد .کسي مي گفت : اين که واليبال بلد نيست .احمد گفت :خب ما هم بلد نبوديم .بازي کنيم و ياد گرفتيم .اصلا سهراب تو گروه من باشد !
بعد يک پست خوبي هم به من داد و گفت :سرويس زدن با تو !
آن لحظه تحولي در من صورت گرفت و احساس کردم براي اولين بار است کسي به من شخصيت مي دهد و تصميم گرفتم خوب بازي کنم تا آبرويش نرود .
و همين طوري هم شد. در بازي هاي بعدي من از بهترين هاي زمين بودم و حالا همه مي خواستند در گروهشان باشم ومن هم تازه داشتم لذت دوستي با ديگران را مي چشيدم .
در اتاقي که زندگي مي کرديم مديريت امور با احمد بود .طوري کارها را تقسيم مي کرد که به هيچ کس کوچک ترين ظلمي نمي شد .اگر مهمان نمي آمد که اغلب مي آمد ،شش نفر بوديم .احمد ؛ حاج قاسم ؛علي محمدي ؛سهراب ؛قاسم پرنده که برادر زاده علي بود و من .تقريبا از اذان صبح بيدار مي شديم .بي نماز نداشتيم .يعني احمد اصلا بي نمازي را به خانه راه نمي داد ؛چه برسد که هم اتاقي مان باشد !
بعد از نماز به تکاليفمان مي رسيديم تا صبحانه آماده شود و برويم مدرسه .
برنامه تقسيم کار هر هفته توسط برادرم تنظيم مي شد .يک نفر مسئول خريد مي شد ،يک نفر مسئول نظافت و يک نفر مسئول پخت و پز .
اين مسئوليت ها گردشي بودند .اگر اين هفته من مسئول خريد بودم ،هفته ديگر مسئوليت ديگري داشتم .
باز يکي ديگر از تدبيرهاي احمد اين بود که براي اينکه کارها خوب انجام شده باشد ،يک رقابتي بين ما که نوجوان بوديم و احتمال از زير کار در رفتن مي رفت ؛ايجاد مي کرد .مثلا سهراب مسئول بود کار من را تحويل بگيرد ،من کار قاسم پرنده را و او کار سهراب را .حالا اگر کسي وظيفه اش را خوب انجام نمي داد برايش داد گاه تشکيل مي شد .کسي مي شد رئيس داد گاه ،يکي مي شد منشي و ديگري مي شد جلاد !رئيس هر حکمي را که در باره فرد خاطي مي داد ،جلاد بايد اجرا مي کرد !
شبها کلاس خانوادگي ما شروع مي شد وآقايان حالا هر کدامشان معلم
مي شدند و ما بايد درسهايمان را پس مي داديم .به قول حاج سهراب آن قدر که اينها براي ما سخت مي گرفتند ؛معلم هاي مدرسه نمي گرفتند !
اين اواخر احمد مي خواست آرايشگري ياد بگيرد .قيچي ماشين و شانه خريده بود و هر ماه دو بار روي سر من تمرين مي کرد .براي اينکه ما بگذاريم سرمان را اصلاح کند ،تغذيه مدرسه اش را براي ما مي آورد !
يکي از مهمانان هميشگي ما ؛مهدي پسر معصومه خانم بود که پدرش مرده بود .احمد به او خيلي احترام مي گذاشت ؛هرچه که براي من که برادرش بودم ؛مي خريد براي مهدي هم مي خريد .
مي گويند مهمان حبيب خداست .خوشبختانه ما از اين بابت کمبود نداشتيم و خانه مان هميشه پر از حبيب بود !هم ولايتي ها اگر هم خودشان نمي آمدند ،احمد پيدايشان مي کرد و مي آورد .ما خودمان هميشه ساده ترين غذا را
مي خورديم مانند گرمابو ؛آبماست و...اما براي مهمان ؛احمد غذا هاي خوب تهيه مي کرد .مثلا اگر مهمان از افراد فقير و بي چيز روستا بود حتما برايش کباب مي داد .
روزي يکي از هم ولايتي هاي ما در خانه حمام کرده بود.آن هم در حياط .
حالا تو آن خانه مستا جرهاي ديگري هم بودند و از قضا زن و بچه هم بود .
وقتي به خانه برگشتيم چيزي نمانده بود که کار به جنگ و خونريزي بکشد اما احمد که هميشه در کوران حوادث شخصيت واقعي اش نمايان مي شد ؛در اينجا هم با تدبير و خونسردي ماجرا را فيصله داد .حتي با ادب و متانت از همسايه ها عذر خواهي کرد. طوري که نگذاشت مهمانمان رنجيده شود و خجالت بکشد.بعد هم يک جوري به او فهماند که اين کارش صحيح نبوده است.

سهراب سليماني :
بايد کاري مي کرديم .دست روي دست گذاشتن را گناه مي دانستيم. چند زن خواننده و رقاص از تهران آمده بودند و در يکي از پارکهاي شهر بساط کرده بودند که اصطلاحا به آن برنامه( گاردن پارتي) مي گفتند .
من طرح هاي مختلفي دادم که هيچ کدام را احمد نپذيرفت .
گفت :اگر چادر را آتش بزنيم ،به تماشاچي ها صدمه مي رسد .
يکي از بچه ها گفت :حقشان است .هر کسي که خربزه مي خورد پاي لرزش هم بنشيند !
احمد گفت :تند نرو .آنها خيلي هايشان از روي نا آگاهي در اين طور برنامه ها شرکت مي کنند .
گفتم :دوچرخه هايشان را که مي شود آتش زد .
مدتي فکر کرد و گفت :آن هم درست نيست .ما بايد کاري کنيم صاحبان مجلس به وحشت بيفتند و خيال نکنند همه موافقشان هستند .
برنامه شروع شده بود .در وسط پارک خيمه بزرگي بر پا بود .روي درختان ريسه لامپ هاي رنگارنگ کشيده بودند و صداي بلند گو تا چند خيابان دورتر هم مي رفت .در جلو پارک ماشين شهرباني ايستاده بود .با آن چراغ گردانش که روشن بود ابهتي داشت که آدم را به ترس مي انداخت .
رکاب زنان رفتيم به پارکينگ دوچرخه ها .دو تا پاسبان دور پار کينگ نگهباني مي دادند و همين تو دل آدم را خالي مي کرد .بايد قبل از آن که بهمان مشکوک مي شدند کار را تمام مي کرديم .يکي از بچه ها مسئول پاييدن آنها بود .آنها که دور شدند هر کدام به گوشه اي رفتيم و کار را آغاز کرديم .
خوشبختانه پاسبانها آن چنان مبهوت تصنيفي که از بلند گو پخش مي شد بودند که هيچ متوجه بر گشتن ما نشدند .
وقتي به خانه رسيديم محتوي جيب ها را وسط ريختيم و شروع به شمردن کرمک ها کرديم .بالاي دويست و پنجاه کرمک بود !
باران گفت :ديدن دارد .قيافه آن جماعت شاد و شنگول ،نصف شب که بيرون مي آيند بروند خانه هايشان !
من گفتم :بايد تا خانه دوچرخه هاي پنچر را روي کولشان بگذارند .گاردن پارتي زهر مارشان خواهد شد !احمد خنديد و گفت :براي قدم اول بد نبود .
اتفاقا چند ماه بعد از اين حادثه قدم دوم را برداشتيم. بسيار جدي تر .
عصر روز عاشورا بود .هتل کسري خلوت بود .بچه ها هر کدام به کاري مشغول بودند .احمد ولطفعلي حاجي زاده دور ميزي نشسته بودند و در باره مطلبي با هم صحبت مي کردند اما من دل و دماغ نداشتم .پشت پنجره نشسته بودم .هر چند نگاهم به چهار راه کاظمي بود که آن روز پرنده اي پر نمي زد مگر دوتا پاسباني که يکي جلو شهرباني قدم مي زد و ديگري جلو اداره راهنمايي و رانندگي .آن دو هر از گاهي به هم مي رسيدند .چيزي مي گفتند و باز بر مي گشتند سر جاي اولشان اما دل من هواي قنات ملک کرده بود که الان حتما تعزيه بر پا بود و لشکر شمر به خيمه هاي امام حسين (ع)ريخته بود و آنها را به آتش مي کشيد .حتما بچه هاي ما هم شيون کنان به کوه وبيابان پناه مي بردند .
نا گهان احساس کردم که خواب مي بينم اما خواب نبود واقعيت داشت .در عصر عاشورا پاسبان شهرباني به طرف دختر جواني که از خيابان رد مي شد رفته بود و حرکت و قيافه اي از خود نشان داده بود .دختر بي پناه فحش
مي داد ؛وقتي ديد ياريگري نيست راهش را گرفت و رفت .من فقط گفتم اي
نا مرد !آنچه را که ديده بودم گفتم .
با نا باوري پرسيد :اشتباه نمي کني ؟مگر مي شود در روز عاشورا کسي چنين بي ادبي بکند ؟گفتم :متاسفا نه شده است .چشمان من اشتباه نمي کند .
گفت :بايد ادبش کنم .
محمدي که پياز پوست مي کند ،گفت :معلوم است چه مي گويي ؟طرف ،مامور دولت است لابد از جانت سير شده اي !
اما احمد تصميم خودش را گرفته بود .به من گفت :قاسم ،نقشه ات را بکش .
مشکل بزرگ ،پاسبان راهنمايي و رانندگي بود .بايد در يک لحظه که او غافل مي شد ما کارمان را مي کرديم .طولي نکشيد که آن لحظه پيش آمد .پاسبانان به هر علتي از هم دور شدند .احمد و لطفعلي و من مثل برق خودمان را به پاسبان قد بلند شهر باني رسانديم .
به اشاره احمد من به هوا پريدم و جفت پا کوبيدم به کمر پاسبان و او با صورت نقش زمين شد .
پاسبان که غرق خون شد ،احمد يه مشت خاک به صورتش پاشيد تا نتواند شناسايي مان کند و ما صحنه را ترک کرديم .
به هتل که رسيديم نفس نفس مي زديم .يکهو از خيابان سر و صدايي بلند شد .پاسبان ها به همديگر سوت مي زدند .سپس آژير ماشين شهر باني به صدا در آمد .
محمدي که کنار پنجره ايستاده بود داد زد :بچه ها دارند مي آيند اينجا !
احمد معطل نکرد و رفت زير تختخواب .ما هم همين کار را کرديم .
صداي پاي پاسبان ها را مي شنيديم که ريخته اند داخل هتل .
محمدي گفت :سر کار ،امروز کسي اينجا نيست .آخه عاشورا است کارگران همه اشان رفته اند عزاداري .
معلوم بود آنها هنوز قانع نشده اند و دارند همه سوراخ سمبه ها را مي گردند .لحظات بعد حتي سرهنگ آذري آمده بود آنجا ؛داشت به زمين و زمان فحش مي داد .
مي گفت :بايد عاملين سوء قصد به مامور دولت پيدا شوند .
معلوم بود او بيشتر از همه جا به هتل مشکوک بود .
آخرهاي شب بود که با دو چرخه احمد به طرف منزل رفتيم .خيابان پر از مامور بود .جلو بازار که رسيديم ؛مامور داد زد :دو چرخه اي بر گرد !
احمد گفت :مي خواهيم برويم خانه مان سر کار !
سر کار گفت :امشب رفت و آمد از اينجا قد غن است .هر چه زود تر بر گرديد !
اما احمد دست بردار نبود .گفت: ولي سر کار ،راه هميشگي مان است .آخه خانه مان آن سر بازار چه است .
مامور با تحکم گفت :همين که گفتم .برگرد بچه پر رو !
يواشکي گفتم :چرا داري بحث مي کني احمد ؟برگرد از يک جاي ديگر برويم .
در همين حال ماشين شهرباني آمد و پاسبان به طرفش دويد .
احمد از رهگذري که رد مي شد پرسيد :امشب چه خبره ؟
گفت :چه عرض کنم والله .تو شهر مي گويند امروز عصر چند تا چريک
مي خواسته اند به کلانتري حمله کنند .يکي از مامورها زخمي شده .
اشک شوق در چشمهايم نشست .يک لحظه ديدم احمد با تمام قدرت رکاب
مي زند و پاسبان داد مي زد :دو چرخه اي بر گرد ...
گفتم :داري چه کار مي کني احمد ؟با اين کارت همه چيز را خراب کردي .
گفت نترس امروز روز ما بود !

 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : سليماني , احمد ,
بازدید : 194
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,484 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,710,585 نفر
بازدید این ماه : 2,228 نفر
بازدید ماه قبل : 4,768 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک