فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

«احمد اميني» در اولين روز شهريور ماه سال 1342 در روستاي «محمد آباد سفلي» در دوازده کيلومتري «رفسنجان» به دنيا آمد .پدرش کشاورز بود .او تحصيلات ابتدايي را در روستاي «لاهيجان »به پايان رساند و سپس به همراه برادر دو قلو يش محمود به «رفسنجان» آمد .تحصيل او همزمان با اوج گيري انقلاب شد .مردي آمد زنجير ها را گسست .احمد نيز دل به او داد .اول بار همزمان با عمليات فتح المبين به جبهه رفت و مجروح بر گشت .از آن پس ،عملياتي نبود که حاج احمد نشاني از آن در بدن نداشته باشد .کم کم آوازه شجاعتش در لشکر پيچيد و همزمان با مرحله دوم عمليات والفجر چهار به فرماندهي يکي از گردان هاي لشکر 41 ثارالله انتخاب شد .
عمليات والفجر هشت نقطه اوج اين مرد بزرگ بود .گردان 410 خاتم الا نبيا ء(ص)به فرماندهي او از اروند رود وحشي گذشت و پا به خاک دشمن گذاشت .گردان غواص موج اول حمله به شمار مي رفت .حاج احمد اميني ،اولين شهيد اين گردان بود که قطرهاي خون پاکش ساحل خيس اروند را زينت داد .

منبع:" پل چوبي" نوشته ي ،احمد دهقان ،ناشر لشگر41ثارالله،کرمان-1377

 


 

 

محمود اميني برادر شهيد:

من واحمد يک روز به دنيا آمديم ،روز اول شهريور ماه سال 1342 در روستاي محمد آباد سفلي .فاصله روستاي ما تا شهر رفسنجان يازده کيلومتر است ،روستايي که هيچ وقت بيشتر از ده خانوار نداشت .پدرم کشاورز بود و براي ارباب کار مي کرد .چند تايي هم گوسفند داشتيم که بيشتر از شيرشان استفاده مي کرديم. پدر بزرگي داشتيم به نام مولا علي .من و حاج احمد و خواهر هايم مديون او هستيم .بچه هاي کوچک مي رفتند پيشش و قرآن ياد مي گرفتند .مکتب خانه داشت .تقوا ودرست کاري او زبان زد مردم محمد آباد بود .ديانت و روح بلند او موجب شده بود که مذهب و دين بازندگي همه افراد خانواده عجين شود .

قبل از اين که به مدرسه برويم صبحها پدرم بيدارمان مي کرد و با هم به نماز مي ايستاديم. به نماز خواندنمان اهميت مي داد .جايزه تعيين مي کرد ،تشويق مي کرد و نخود چي کشمش توي جيبمان مي ريخت تا نمازمان راسر وقت بخوانيم توي روستايمان مدرسه وجود نداشت .مجبور بوديم برويم به روستاي لاهيجان .فاصله اش تا محمد آباد حدود دو کيلومتر است .روز اول مهر ماه 1349 را خوب به ياد دارم .پدر صبح زود بيدارمان کرد .چند روز قبل برايمان کت وشلوار آبي خريده بود. مادر آ را به تنمان کرد .کت شلوار برايم بد عادت بود .قبلش پيژ امه به تن مي کردم و اين لباس رسمي عذابمان مي داد . دست هم را گرفتيم و راه افتاديم . عده اي ديگر هم بودند که داشتند به سوي لاهيجان مي رفتند .اول بار بود که مدرسه را مي ديدم .بالاي در چيزي نوشته بود آن موقع نمي توانستيم بخوانيم ولي بعد ها که حروف فارسي را يار گرفتيم ،خوانديم :دبستان دولتي رجبي لاهيجان .
رفتيم توي حياط مدرسه .برايم همه چيزغريب بود .کلاس دوم سوم و بقيه که قديمي تر بودند و به محيط مدرسه آشنا ،دنبال هم مي دويدند و بازي مي کردند ....من و احمد گوشه اي ايستاديم .همکلاس شديم و ناظم هر دو ما رانشاند نيمکت اول کلاس .اولين و آخرين سالي بود که در نيمکت اول نشستيم .سالهاي بعد عقب نشيني کرديم تا اين که در نيمکت آخر مستقر شديم .نام معلممان کريمي بود .جواني با قد متوسط که معلوم بود تازه به استخدام آموزش و پرورش درآمده اشت ،چون جوان ترين معلم مدرسه بود .احمد در دوران دبستان دانش آموز شلوغي بود .اين تنها چيزي است که پس از سالها در ذهنم مانده است :شلوغ ،پر تحرک وپر انرژي.
در کلاس دوم آن ماجرا اتفاق افتاد ،آنروز باد سياه آمد .آسمان و زمين شده بود عينهوقير .چشم چشم را نمي ديد .باد تند ،خاک و شن به هوا بلند مي کرد و تا مي خواستي چشم باز کني و يک قدم برداري ،چشمت پر از شن مي شد .بعد از ظهري بوديم .زنگ آخر که خورد ،بچه ها ريختند توي کوچه و سرازير شدند طرف خانه ها .من و احمد مانديم .بايد خيلي راه مي رفتيم .تا معلممان چشمش به ما افتاد آمد جلو و گفت :نمي خواهد برويد بمانيد همين جا تا بيايند دنبالتان .تا روستايمان بايد از باغها مي گذشتيم .معلممان گفت :اينجا پر چاه و قنات است .چشمتان نمي بيند مي افتيد توي چاه .مانديم تا يکي بيايد دنبالمان .کم کم هوا تاريک شد .نگران بوديم .مي دانستيم پدر ومادر نگران هستند .ساعت هشت شب بود که در زدند .داماد خاله مان بود .آمد تو و گفت :پدر و مادر مان همه جا رادنبالمان گشته اند و آواره باغها شده اند .راه افتاديم دستمان راگرفت و دنبال خود کشيد .باد آن چنان شديد بود که ما را از زمين بلند مي کرد و اگر قدرت داماد خاله نبود پرت مي شديم اين طرف و آن طرف .رسيديم به ده و ديديم پدر ومادر چشم به راه هستند .آن شب را هيچ وقت فراموش نمي کنم .
دوران دبستان را در همان مدرسه گذرانديم و با موفقيت به پايان رسانديم .توي روستاهاي نزديک مدرسه راهنمايي وجود نداشت .بايد مي رفتيم به شهر .مادر خيلي نگران بود. مي گفت :شهر شلوغه. ماشين ميزند بهتون و...
مثل همه قديمي ها تنها نگراني اش اين بود که با ماشين تصادف کنيم .برادر هاي بزرگتر قانعش کردند و قبول کرد اما باز هم مي شد نگراني را توي چشمهايش و قطرهاي لرزان گوشه چشمش ديد .
آمديم به شهر .پدر اسممان رادر مدرسه علوي راهنمايي نوشت. هنوز هم آثاري از آن مدرسه باقي است .مدرسه در خيابان ششم بهمن سابق و هفدهم شهريور فعلي قرار دارد ،جنب شرکت پسته نظريان .در محله قطب آباد هم اتاق اجاره کرديم .اجاره اش ماهي دوازده تومان بود.مقداري وسايل خورد و خوراک و يک دست رختخواب از ده آورديم .روز هاي تنهايي و دوري از پدر و مادر آغاز شده بود .ما بچه هاي روستا بوديم .تيپ لباس پوشيدنمان با بچه شهري ها فرق داشت و لهجه داشتيم .ما به آب مي گفتيم:( او ) و به خواب مي گفتيم:( خو) .هر چه سعي مي کرديم ته لهجه روستايي مان راپنهان کنيم ،نمي توانستيم .ما لباس ساده مي پوشيديم و بچه شهري ها لباس ژيگول و خوشگل ،کفشهايمان پلاستيکي بود و کفش هاي آنها ارسي و کتاني و شبرو .آنها تلويزيون ديده بودند و مو هايشان بلند بود ،ما بچه روستا بوديم و مو هايمان را از ته مي تراشيديم .قيافه هايمان را مي ديدند مي خنديدند و مسخره مي کردند .
متولي مدرسه حاج شيخ عباس پور محمدي بود .چون ساواک و نظام به نام و حرکاتش حساسيت داشتند ،يک نفر رابه نام علي خاتمي به عنوان مدير انتخاب کرده بودند .خاتمي سعي مي کرد افراد مذ هبي و کم بضاعت در مدرسه داراي قدرت و کانوني نشوند .روزهاي اول مدرسه برايمان بسيار پر ماجرا آغاز شد .با اين که خيلي سعي مي کرديم ولي نا خدا گاه کلمات روستايي رابر زبان مي آورديم .بچه شهري ها هم که منتظر نقطه ضعف بودند ،شروع مي کردند به مسخره کردن و ما رادست انداختن .محيط برايمان ناآشنا بود و جرات نمي کرديم جوابشان را بدهيم .روزهاي سختي بود .مسخره مي کردند بهتان مي زدند و ما جرات نداشتيم لام تا کام حرف بزنيم و جوابشان رابدهيم .سر خوردگي چيز بدي است .کم کم هم محلي هايمان راپيدا کرديم .بچه هاي ديگري هم از لاهيجان در مدرسه درس مي خواندند .به هم پناه آورديم و يک جا شديم .يک روز احمد از کوره در رفت .در دبستان شلوغ ترين فرد بود و حالا بايد سر به زير مي انداخت و جواب تمسخر ها را نمي داد .اين خاموشي و سر خوردگي در ذاتش نبود .جمع مان کرد و گفت :اين جوري نمي شود .اگر جوابشان راندهيم تا عمر داريم اينها مسخره مان مي کنند و ما بايد بنشينيم و جوابشان راندهيم .بايد تکليفمان را روشن کنيم .همان روز سر کلاس در گير شديم .فهيمي نامي بود که مادرش رئيس يک دبيرستان بود و سعيدي نامي که پدرش معلم بود و هر دوشان نور چشمي هاي مدير مدرسه .معلم داشت مي آمد سر کلاس و احمد برايشان خط و نشان کشيد و گفت: موقع زنگ تفريح با هم دعوا مي کنيم !!زنگ بعد ورزش داشتيم .آن روز همه بچه هاي کلاسمان در التها ب بودند.کارمان بايد يک طرفه مي شد .نمي شد زير بار اين خفت ماند .بچه ها رفتند سر کلاس و تنها افراد کلاس ما توي حياط ماندند .همه جمع شديم گوشه حياط ،طوري که از توي دفتر مدرسه کسي نتواند ما راببيند .دو گروه شديم ،آنها يک طرف وما طرف ديگر .احمد رفت جلو و گفت :شما بچه شهري ها وايستيد يک طرف ،ما بچه دهاتي ها هم يک طرف .با هم دعوا مي کنيم ،اگر ما خورديم ،براي هميشه نوکر شما هستيم .وهر چه شما بگوييد ما مي گوييم به چشم .ولي اگر ما زديم ،شما ديگر دهنتان راببنديد و برويد پي کارتان .آنها سيزده نفر بودند و ما هفت نفر .احمد ادامه داد :نمي خواهد اين جوري بجنگيم .من تنها مي آيم و شما يکي يکي و دو نفر دو نفر بياييد .با هم دست و پنجه نرم مي کنيم .اگر ديديم سازگار نيست ،جمعي مي جنگيم .قبول کردند .احمد آستينش را بالازده بود آن طرفي ها هم با هم مشورت مي کردند و فهيمي آمد جلو .چشم به چشم احمد دوخت و دست هايش را پيچ وتاب داد و گارد گرفت .آنها توي تلويزيون فيلم هاي کاراته اي را ديده بودند و داشتند به تقليد از آنها گارد مي گرفتند و از خودشان صداي گربه و شير و مار در مي آوردند .يکي دو دقيقه فهيمي به خود پيچيد و جيغهاي عجيب و غريب کشيد .وقت جنگ شد .آمد جلو که احمد با لگد گذاشت زير پايش .فهيمي بلند شد توي هوا و با کمر خورد زمين .ديگر نتوانست بلند شود .دو نفر دويدند جلو زير بغلش را گرفتند و کشيدند عقب .بعدي نادر سعيدي بود که آمد جلو .تا خواست ادا بازي در آورد و گارد بگيرد ،احمد گردنش را گرفت و کشيدش طرف ديوار .دست وپا مي زد که احمد سرش را کوبيد به سينه ديوار .ابروي راستش شکاف بر داشت و خون سرازير شد توي يقه پيراهنش .
چند نفر کشيدنش طرف دستشويي ها .احمد گفت :بعدي بيايد جلو .هيچ کس قدم جلو نگذاشت .ترسيده بودند .چهرهايشان اين را خوب نشان مي داد .احمد گفت :هان چي شده ؟يکي شان گفت :ما هم مي آييم تو گروه شما .
يک دفعه همه شان راه افتادند و آمدند اين طرف .همه يک گروه شده بوديم .
آن روز اولين باري بود که احمد از مدرسه اخراج شد .مدير صدايش کرد ،پرونده اش را زد زير بغلش و محکم گفت :اخراج .احمد هم پرونده را گرفت و رفت ،بي آنکه التماس کند يا گردن کج کند و بخواهد که او راببخشد .فردايش آقاي خاتمي مرا صدا زد و از احمد پرسيد و در آخر گفت :بگو برگردد.
تا پايان تحصيلات دوره راهنمايي احمد پنج بار از مدرسه اخراج شد ،همه اش هم به خاطر دعواهايي بود که مي کرد .نمي توانست تحمل کند که يکي به ما بگويد بچه دهاتي يا مسخره مان کند .بعضي وقت ها ما چيزي نمي گفتيم ولي احمد تحملش را نداشت .حتي کار به جايي کشيد که يک روز معلمان و مدير و ناظم جلسه گذاشتند و به اين نتيجه رسيدند که احمد بايد اخراج شود .اخراج هم شد .ولي باز هم پس از چند روز گفتند برگردد.
يک روز تصميم گرفتند هر هفت نفرمان را اخراج کنند ؛يعني بچه هاي روستا را .من بودم و احمد و حسيني و حاج نعمت و سه نفر ديگر .سر صف صدايمان زدند و وقتي همه رفتند سر کلاس ،آقاي خاتمي گفت: هر هفت نفرتان اخراجيد تا پرونده هايتان را بدهم زير بغلتان .ايستاده بوديم که آقا شيخ عباس پور محمدي از در حياط آمد تو .تا ما راديد آمد جلو و پرسيد: چرا اينجا ايستاده ايد ؟گفتيم :اخراج شديم .پرسيد: چرا ؟گفتيم :بچه شهري ها مسخره مان مي کنند و دعوايمان مي شود .حالاهم به خاطر اين موضوع اخراج شديم .گفت :بايستيد تا ببينم چکار مي توانم بکنم .نيم ساعتي توي دفتر بود .بعدش با آقاي خاتمي آمد بيرون ؛جلوي رويمان ايستاد و گفت : دعوا کار بدي است و من از طرف شما از آقاي خاتمي عذر خواستم و ضمانت کردم و ايشان با خواهش من شما رابخشيد .آخرش هم چشمکي زد و لبخندي و راهمان انداخت سر کلاس .الان که فکرش را مي کنم مي بينم خدايي اش آقا شيخ عباس پور محمدي خيلي آقا بود .يک بار ديگر سر کلاس در س علوم نشسته بوديم .احمد نا خواسته با لهجه صحبت کرد .يکي از بچه ها شروع کرد به مسخره کردن و احمد در آمد که بعد از کلاس ،حسابت را مي رسم .با هم شاخ و شانه کشيدند و قرار گذاشتند زنگ بعد که ورزش داشتيم با هم جنگ کنند.
ساعت بعد بچه هاي کلاس توي حياط بودند .احمد صدايم زد و رفتيم سر کلاس .صندليهارا جمع کرده بودند و وسط کلاس ميدان گاه دعوا بود .احمد گفت بايستم بيرون واگر ناظم آمد با زدن سوت علامت دهم .سرشاخ شدند و من هم جلوي در کلاس توي درگاهي ايستادم .يک چشمم به انتهاي راهرو بود و چشم ديگرم به کلاس .مثل مار به هم مي پيچيدند و دور هم مي چرخيدند.
ناظمي داشتيم سبزواري نام .قد کوتاهي داشت .يک دفعه ديدم که از ته راهرو مي آيد .سوت زدم .از پا نايستادند .آرام گفتم (احمد !ولش کن .تمامش کنيد،سبزواري آمد. )
گرم دعوا بودند .سبزواري جلو آمد و هر چه گفتم ،از دعوا دست نکشيدند .صداي هن هن کردنشان توي تمام سالن پيچيده بود . سبزواري گردن کشيد تو کلاس و متعجب نگاه کرد . سرم راانداختم پايين . رفت تو و توي سوت سياه رنگش دميد و فرياد کشيد:
(ول کنيد .....)شايد يکي دو دقيقه اي سوت کشيد و فرياد زد. گوش به حرفش ندادند . رفت جلو ،آن دو را گرفت به باد کتک و از هم جدا کرد . بردشان پايين و چند دقيقه بعد احمد را ديدم که پرونده به بغل از حياط رفت بيرون .
دانستم که باز اخراج شده است .
يک بار ديگر به همراه مهدي هاشميان ،فرزند حاج شيخ حسين هاشميان ،از مدرسه به خانه مي رفتيم سه چهار نفر داشتند از کنارمان رد مي شدند، يکي شان از روي خوشمزه گي بالگد زد به ساق پاي احمد .شروع کردند به خنديدن .
احمد کتاب ها يش را داد دست من و در يک چشم به هم زدن ،هر چهار نفرشان را ماليد به هم .بلند شدند و رفتند که احمد صدايشان زد و کتاب هايشان را که جا گذاشته بودند داد دست شان .پس از آن آنها با احمد رفيق شدند و تا شهادت احمد دوستي شان ادامه يافت .
در دوران راهنمايي ،از اول تا آخر هفته درس مي خوانديم ودر رفسنجان بوديم .پنج شنبه ها مي رفتيم ده وبه باباکمک مي کرديم . گوسفند ها را به چرا مي برديم يا در کار کشاورزي کمک مي کرديم .اول هفته مي آمديم شهر . شب مادر نان (کرنو) مي پخت و به همراه آذوغه اي که توي يک بقچه مي پيچيد ،همراهمان مي کرد.ّ در شهر هم خودمان پخت و پز مي کرديم . همان اول مهر آمده بوديم ،يکي دو بار احمد غذا پخت. يک بار برنجش سوخت واتاق را دود گرفت . غذا بد مي پخت .دل به کار آشپزي نمي داد و نمي شد غذايش را خورد .بعد از آن خودم غذا مي پختم .وظيفه احمد خوردن و شستن ظرفها بود . اتاق را با هم جارو مي کر ديم .توي آن مدت دلش زياد پي درس نبود .سال دوم وسوم تجديد آورد ؛آن هم در درس رياضي . کار نامه هايمان راکه گرفتيم ؛معدل من بالاي پانزده بود و معدل او زير سيزده .من نمره کافي براي همه رشته ها آورده بودم و مي خواستم بروم رشته تجربي .احمد نمي توانست بيايد. نمره هيچ کدام از رشته ها رانياورده بود .کارنامه مان را که گرفتيم رفتيم ده .
همان جا هم به او گفتم (مي خواهم بروم رشته تجربي .)از اين که مي خواستيم از هم جدا شويم ،هر دو مان ناراحت بوديم با حالتي که هيچ وقت از يادم نمي رود ،گفت: حالا نمي شود نروي رشته تجربي ؟برويم رشته اي که باز هم با هم باشيم . چيزي نگفتم . يک هفته، ده روزي توي فکر بودم. از يک طرف دوست داشتم بروم رشته تجربي و از طرف ديگر نمي خواستم از احمد جدا شوم .بالا خره تصميم خودم را گرفتم و به او گفتم: مي رويم يک جا که هم کلاس باشيم . خيلي خوشحال شد .روز نام نويسي، بابا همراه مان شد و آمديم شهر . رشته بازرگاني را انتخاب کرديم. احمد تنها نمره همين رشته را آورده بود .نام نويسي کرديم و برگشتيم ده .احمد زير بار زور نمي رفت تحمل لحظه اي فشار يا کلمه اي ناروا را نداشت در مدرسه هم که بوديم از بچه هاي ضعيف دفاع مي کرد.
اول مهر ماه شد و وارد مدرسه شديم. قبل از آن خانه مان را عوض کرديم و آمديم به خيا بان ششم بهمن .
رفتيم مدرسه، درهمان چند روز اول دعوايمان شد .ذات احمد نمي گذاشت ساکت بما ند. با چند نفر از بچه هاي قطب آباد حرفمان شد و احمد نا کارشان کرد و پس از آن ديگر ميدان افتاد دست احمد .آن روز ها آستين هايش را بالاميزد .به شوخي مي گفتم (همه اش که در حال وضو گرفتن هستي !)مدير مدرسه مان آدم خوبي بود .
همان اول فهميد که احمد با بقيه فرق دارد .
بعد هم انقلاب شد .حکومتي که پايه اش بر ظلم و ستم بود ،برافتاد. شروع سال تحصيلي 1359 مصادف شد با شروع جنگ . سال چهارم دبيرستان بوديم . بچه ها همه به فکر امتحان نهايي بودند اما فکر احمد به جاي ديگري بود اواخر سال بود . يک روز از مدرسه برگشته بوديم که بي مقدمه گفت :من مي روم ! پرسيدم: کجا؟گفت :جبهه.
چند روز بعد هم راه افتاد رفت . گفتم که ،زياد پي درس نبود .آدم رکي هم بود و رو در روي معلم ها مي ايستاد .
به همين خاطر ترک تحصيل کرد !پس از آن تنها شدم .بي احمد بودن خيلي سخت بود. برادري که هفده سال دراين دنيا و نه ماه در شکم مادر همراه هم بوديم .اولين جدايي و دوري خيلي سخت بود .


مهديه اميني خواهر شهيد:
احمد مي گفت هيچ گروهي از مردم پس از مردن تقاضا نکردند که دوباره زنده شوند و يا باز به همان روش کشته شوند جز شهيدان .شهيدان پس از مرگ دوازده مرتبه از خدا مي خواهند که برشان گرداند به اين دنيا تا دوباره طعم شهادت رابچشند .وقتي مي پرسيدم: تو از کجا اين چيز ها را خبر داري !!تو که هنوز شهيد نشدي!!مي گفت:
يک چيز هايي رابه ما گفته اند .مي پسيدم :کي به تو گفته؟مي گفت:
قرآن،مگر نخوانده اي که انالله اشتري ...خدا جان مال اهل ايمان را به بهاي بهشت خريداري کرده است .آناني که در راه خدا جهاد مي کنند تا دشمنان دين خدا رابکشند يا خود کشته شوند ،باخداي خود عهد وپيمان بسته ام که تا آخرين قطره خون در راه خدا بجنگم و به شهادت برسم .مي پرسيدم :از کجا مي گويي که شهدا آرزو مي کنند ،دوازده مرتبه بميرند و زنده شوندو باز به شهادت برسند ؟مي گفت:من از بچگي عشق به خدا و پيامبرو اهل بيت داشته ام .از زماني که مادر يادمان داد نماز بخوانيم، روزه بگيريم و حرف نا پسند نزنيم و نشنويم ،اين راه را انتخاب کرده ام .الان هم که بزرگتر شده ام ،شهادت راانتخاب کرده ام .
هر گز گمان مبر آناني که در راه خدا کشته شده اند مرده اند .بلکه زنده هستند و نزد پرور دگارشان روزي مي گيرند .
احمد مي گفت :شما نمي دانيد که خون شهيد چقدر حرمت دارد .من که ميروم و مي خواهم به شهادت برسم ،قدر و ارزشش را مي دانم .اينکه مي گويند خون شهيد هر گز خشک نمي شود ،مي داني يعني چه ؟هر قطره از خون شهيد هر کجا ريخته شود ،تا ابد آنجا رازنده نگه مي دارد .پيامبر مي گويد: محبوب ترين قطره ها نزد خدا قطره خون شهيد است .چرا من به اين راه نروم ؟
موقعي هم که حسين شهيد شد ،پاي مادر شکسته بود. وقتي مي خواستند بيايند ،احمد گفته بود من چطور بروم پيش مادر .اگر سراغ حسين را گرفت ،چه بگويم ؟گفته بودند به نحوي سر گرمش کن . احمد جواب داده بود.
مادر من کسي نيست که بشود سر گرمش کرد .مادر دلواپس سه بچه اش بود که در جبهه بو دند ،حسين ،احمد و محمود .خبرآمد که بچه هاي لاهيجان از جبهه برگشته اند و احمد هم با آنهاست .همان موقعها شايعه شهادت حسين به گوش مادر رسيده بود .توي خانه ،مادر اين حرف را تکرار کرد. شوهرم گفت :اين چه حرفي است که مي زنيد ،شما ديگر اين حرفها راتکرار نکنيد .مادر جواب داد :اگر حسينم شهيد شده ،در راه امام حسين ،اگر احمدم شهيد شده در راه علي اکبر ،اگر محمودم شهيد شده ،در راه قاسم بن حسن .مگر بچه هاي من از بچه هاي زهراي اطهر عزيز تر هستند ؟مگر خود من از حضرت زهرا عزيز تر هستم ..
احمد خجالت مي کشيد با مادر رو به رو شود .آمد توي اتاق .مادر روي تخت خوابيده بود .احمد پيشاني او رابوسيد .مادر همان صحبت اول پرسيد :چه خبراز برادرت ؟احمد گفت:گردان ما زود تر وارد عمل شد و گردان حسين دير تر .به همين خاطر هم ما زود تر آمديم مرخصي . مادر پرسيد :خودت چيزي نشدي ؟احمد گفت :فقط يک زخم کوچک روي پايم است .وانمود مي کرد که چيزي نشده است در حالي که زخمش شديد بود و حتي چند روز هم بيمارستام بستري بود .احمد ديگر چيزي نگفت و مادر چشم انتظار حسين ماند .بعد هم رفت مکه .بعد از آمدن ؛رفت جبهه و در همين بين دو سه بار آمد به مرخصي .بار آخرش بود که به مادر گفت :يک چيزي مي خواهم بگويم .من همه واجباتم را انجام داده ام .حج را هم رفته ام .حالا ديگر مطمئن هستم که شهيد مي شوم .بعد رو کرد به همه و گفت :توي عمليات لباس غواصي تن من است .اگر جنازه ام به دستتان رسيد و توانستيد مرا بشناسيد ،از روي اين شورت و اين زير پيراهن سبز شناسايي ام کنيد. خدا حافظي کرد و رفت .دو سه روز مانده به عمليات ،مادرم خواب ديده بود .هر چه کرديم ،برايمان تعريف نکرد ولي معلوم بود راجع به احمد بوده است .شوهرم که از جبهه برگشت ،مادر گفت :من يک خوابي ديده ام که گفته اند تعريف نکنم ولي مي دانم که احمد توي اين حمله شهيد مي شود .بعد هم که مارش حمله زدند . مي خواستيم هر طور شده مادر را از فکر و خيال در آوريم .آن روز هم آمده بو ديم رفسنجان ولي دلم شور مي زد .دو باره برگشتيم محمد آباد .جلوي در شلوغ بود .شک برم داشت .پرسيدم: چي شده ؟ همسايه ها تند تند گفتند تصادف شده بود و به خير گذشت .رفتم توي خانه .پسر عمويم آمده بود،دايي ام وخيلي ها.شوهرم رفت بيرون و دير کرد .منتظرش بودم .آمد و يک راست رفت پيش مادر .گفت :زن عمو درست است که نا راحت مي شوي اما حاج احمد زخمي شده .اگر يک موقعي خبر آوردند که شهيد شده ،نا را حت نباش .شايعه است ،دشمن اين حرف رامي زند.مادر گفت :من هم عزيز تر از ام ليلا نيستم . وقتي هم که خبر شهادتش را به او داديم ،دستش را با لا گرفت و گفت :مادر ،خدا تو را رحمت کند .شيرت حلال ،رفتي و به آرزويت رسيدي ؟فداي يک تارموي علي اکبر .توي تمام مراسم نديدم که يک قطره اشک بريزد .فقط وقتي مصيبت علي اکبر خوانده مي شد ،مي گريست .وقتي هم مي رفتيم سر مزار ،گريه نمي کرد .مي گفت شايد خدا قهرش بگيرد .

علي محمدي پور:
هنگاميکه با حاج احمد به مکه رفته بوديم و خواستيم وارد حرم پيامبر بشويم، عربها اجازه نمي دادند که حاج احمد با اينکه قامتي کوتاه داشت با دو دستش جلوي لباس مرد عرب را گرفت و به کناري پرتابش کرد و سپس وارد حرم شد و روزهاي بعد که حاج احمد براي زيارت مي آمد وقتي مرد عرب او را مي ديد و مي شناخت خود را کنار مي کشيد تا حاج احمد به زيارت برود.

 

 


 

آثار باقي مانده از شهيد

 

 

بسمه تعالي
خدمت دوستان و آشنايان و مردم رفسنجان سلام عرض ميکنم
اميدوارم اين سلام حقير را بپذيريد و بدان آگاه باشيد که راهي که من انتخاب کردم راه انبياء و اولياء خداوند است و اين را هم يقين داشته باشيد که دير يا زود بازگشت همه بسوي اوست ولي بازگشت شهدا با شوق و عشق و پرواز بسوي ملکوت است ولي بعضي از بازگشتها با گريه و زاري و دلبندي به دنيا و مال است، پس بدانيد که هرکس راه رسول خدا و امام عزيز را پيشه کند و همانگونه که تا به حال دين خود را به اسلام ادا کرديد پيرو ولايت امام باشيد و فرزندان خود را به جبهه براي ياري مظلوم کربلا بفرستيد و از قانون اسلام دفاع کنيد تا روز قيامت پيش حسين(ع) و شهداء رو سياه نباشيد و عاجزانه از شما دوستان و آشنايان و بخصوص مردم رفسنجان که مدت کوتاهي در دنيا مهمانتان بودم اميدوارم که اگر بدي از اين حقير ديديد به خوبيهاي خودتان ببخشيد و اين حقير را حلال کنيد و از خداوند طلب آمرزش گناهان بنده را بکنيد و به خانواده هاي شهدا و بخصوص مفقودين و اسراء احترام بگذاريد و آنها را دلداري بدهيد و خود پيرو خط شهدا باشيد و در مراسم تشيع پيکر من لازم نيست خودتان را اذيت کنيد و زحمت و تبليغ زيادي بکنيد چون من شرمنده تان هستم و حتماً مرا در کنار شهداي رفسنجان بخاک بسپاريد چون من هر چه رفيق و برادر خوب داشتم در مزار شهدا خوابيدن يا جنازه هاي عزيزشان در ميدان نبرد باقي مانده است چون مهدي عزيز و حسن اميدوارم که در روز قيامت پيش اين شهدا روسياه نباشم از خانواده هاي شهدا و مفقودين و اسراء عاجزانه مي خواهم که مرا حلال کنند، چون خيلي نسبت به آنها کوتاهي کردم و از مردم رفسنجان هم مجدداً ميخواهم که مرا ببخشند خداحافظ عزيزان و آشنايان و دوستان.
والسلام و عليکم و رحمته الله و برکاته


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : اميني , احمد ,
بازدید : 261
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,753 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,710,854 نفر
بازدید این ماه : 2,497 نفر
بازدید ماه قبل : 5,037 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک