فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

درمحله فقير نشين کرمان ودر خانواده اي مذهبي به دنيا آمد. از همان کودکي طوري تربيت شده بود که علاقه شديدي به اسلام و قرآن داشت.در آن زمان که دانش آموز بودند برق هم نداشتند که در زير نور آن تکاليف خود را انجام دهد.شور و علاقه ايشان به درس طوري بود که از نور کم چراغ دستي استفاده مي کرد و با نمرات بسيار عالي دوران تحصيلي را پشت سر گذاشت و با امکانات بسيار کم و با بهترين معدل فوق ديپلم رياضي را گرفت .
بعد از اتمام دوره تحصيل به سربازي رفت و طي دوران سربازي نيزدست از مبارزات خود بر عليه حکومت شاه برنداشت . اعلاميه هاي امام را مخفيانه به خانه مي آورد و براي اهل منزل مي خواند.با شروع انقلاب همپاي ديگر مردم در تمام راهپيمايي ها شرکت مي کرد و در حادثه آتش سوزي مسجد جامع کرمان شديدا مجروح شدند.
با شروع جنگ در جبهه هاي نبرد حق عليه باطل حضور داشت و همزمان ادامه تحصيل مي دادند در رشته مهندسي عمران در دانشگاه قبول شدند.
اودر جبهه در عمليات متعددي شرکت کرد و در عمليات کربلاي 4 و 5 معاونت يکي از گردانهاي خط شکن غواص را به عهده داشت و در عمليات کربلاي 5 بود که به آرزوي ديرينه خود رسيدوشهيد شد.
خوش اخلاق بود.نماز شب ايشان ترک نمي شد و از دروغ و غيبت پرهيز مي کرد و خدمت به محرومان را پنهاني انجام مي داد.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران کرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد




وصيت نامه
...اي مولايم مپسند که در بستر مرگ بميرم و مرا از فيض شهادت محروم مفرما.
به همه خواهران توصيه مي کنم که حجاب خود را حفظ کنند که حجاب شما کوبنده تر از خون شهيدان است و همين طور توصيه مي کنم رسيدگي به محرومان و خانواده شهدا را فراموش نکنيد.
سپاس فراوان به پيشگاه خداوندي که نور عظيم شهادت را بعد از چهارده قرن نصيب امت اسلامي ايران نمود تا در بستر مرگ فاني نشوند و جبهه هاي جنگ را ميعادگاه عاشقان وارسته خود نمود و در اين دانشگاه بزرگ والا ترين مدرک را که شهادت است به بندگانش ارزاني داشت
پروردگارا تو خود شاهدي که من شايسته اين مقام نبودم زيرا پرونده سياهم حکايتگر ناخالصيها و معاصي من است.
خداوندا از آينده خويش بيمناکم و احساس مي کنم بين من و قرب الهي تو فاصله زيادي وجود دارد و تنها الطاف و عنايات خاصه توست که قادر به نجات از گرداب هلاکت و نيستي ميباشد . خداوندا به پيشگاه عزت تو سر تسليم و تضرع فرود مي آورم و از درگاه با عظمتت مسئلت دارم که شرمسارم نسازي و مرا از سربازان واقعي امام زمان قرار دهي .
و اما شما اي امت ، ايثارگران شمائيد که در راه بقاي اسلام از عزيزترين کسان خود گذشتيد. اداره کنندگان واقعي جنگ شمائيد. و اينک اسلام منتظر بسيج همگاني فرزندان شماست ،
کربلاي حسيني منتظر شماست. سخن اصلي من با آن دسته از هموطنان است که حضور خود را با اين جريان هم جهت نکردند و نسبت به جنگ بي تفاوتند ، اي کسانيکه آرزو مي کرديد و ميگفتيد يا امام حسين اي کاش ما روز عاشورا بوديم و ياريت مي کرديم ، اينک حسين زمان نداي هل من ناصر... سر داده ، اينک ارواح پاک شهدا نظاره گر شماست ، اگر همچنان بي تفاوت باشيد مطمئن باشيد حسين (ع) شما را نخواهد بخشيد .
و اما آندسته از به اصطلاح نماز گزاران که به تسبيح و سجاده اکتفا کرده اند؛ به کلام گهر بار ششمين پيشواي مسلمين گوش فرا دهيدکه مي فرمايد :
هر که از جماعت مسلمين دوري گزيند و بيعت امام را بشکند با دست بريده به سوي خدا مي رود . اگر خواستار بقاي خود هستيد بياييد قطره اي از اين اقيانوس بي کران شويد.
زرق و برق دنيا و تجملات ، شما را خيره نسازد که نتيجه اي جز تهيدستي و ندامت در آخرت ندارد.
از استکبار و نقشه هاي شوم و رنگارنگ او غافل نباشيد .اگر براي اسلام دل مي سوزانيد از خانواده هاي محترم و ايثار گر شهدا دلجوئي نماييد که اين عزيزان در نزد خدا از مقام والايي برخوردارند. از ياد مجروحين و کوخ نشينان غافل نشويد زيرا سرمايه هاي اصلي و کار گزاران انقلابند .
مسئولين اداري بدانيد که امانتدار مردميدو خداي نخواسته اگر در امور محوله و حفظ بيت المال و خدمت به اين معني که به کساني که عزيزان خود رافداي اسلام کرده اند، کوتاهي کنيد مسئول خواهيد بود و بدانيد که اين ها دوامي ندارند و تنها چيزي که برايتان ميماند جواب و عواقب آن است .
و اما در مورد خودم و ساير شهدا بگويم که شهيد منتظر گريه هاي شما نيست بلکه او پيرو ميخواهد و شما اي جوانان که آينده سازان اين مملک اسلامي هستيددر سازندگي خويش و سازندگي مملکت کوشا باشيد.
اي امت شهيد پرور نکته پاياني عرايضم اين است که از آن زمان که انقلاب اسلامي را روي کار آورديد بايستي اين فکر را مي کرديدکه ديگر نبايستي به فکر استراحت باشيد زيرا تا آن زمان که باطل وجود دارد نبرد حق و باطل اجتناب ناپذير مي باشد .
به کلام دل نشين مولايمان حضرت ابا عبدالله(ع) توجه کنيد که فرمود:
خود را براي تحمل رنجها و مصيبتها و نا کامي ها و نا روائيها آماده سازيد و دل قوي داريد که قادر يکتا پشتيبان و نگهبان شماست.
بنا بر اين با با کمبود ها و نابسامانيها که زاييده محاصره اقتصادي و توطئه استکبار جهاني است بسازيد زيرا که انقلاب ما براي شکم نبود و فقط براي اسلام بود .
خداوندا به روح پاک حسين عزيزت لشکريان اسلام را که پيروان راستين اين عزيزهستند بر کفر جهاني پيروز گردان و وجود رهبر عاليقدرمان را تا ظهور مهديت براي اسلام نگه دار
با آرزوي پيروزي شما ولشکر اسلام . احمد عبد اللهي




خاطرات
غلامرضا صالحي:
چند روز مانده به عمليات کربلاي 4 که افتخار هم رزمي شهيد والا مقام را در جبهه هاي حق عليه باطل در منطقه چويبده و نزديک اروند را داشتم که در گردان 408 از لشکر پيروز 41 ثار الله کرمان شهيد عبد اللهي سمت معاونت گردان را به عهده داشتند، آن شهيد بزرگوار با توجه به حجم بالاي وظايفي که بر عهده گرفته بودند و مشغله زيادي که داشتند به هيچ وجه اظهار خستگي نمي کردند بلکه با احساس تعهد از کوچکترين کاري که در ارتباط با بالا بردن کيفيت کار گردان و همچنين تقويت روحيه رزمندگان و توجه به مسائل و مشکلات آنها غافل نمي شدند و اگر خبري در ارتباط با بروز مشکلي براي خانواده رزمنده اي دريافت مي نمودند انگار براي خانواده خودشان آن مسئله حادث شده و آنچه در توان داشتند بکار مي گرفتند تا بنحو ممکن آن مشکل رزمنده حل کردد مثلا حتي اگر خود ايشان از نظر مالي دچار مشکل بودند اول سعي مي کردند گرفتاري هم رزمشان حل گردد و آنگاه به مشکل خود رسيدگي مي کردند ضمنا در ضمينه تقويت روحي و رواني رزمندگان علاوه بر آموزشهاي عقيدتي و ارتقا معنويات به وسيله تمسک به ائمه اطهار اسلام بر بالا بردن اين جهاد نيز مي کوشيدند، وارستگي را به کمال داشتند و هميشه خنده رو و متبسم بودند به نحوي که ديگران را شيفته مرام خود مي کردند

مادر شهيد:
قبل از اينکه ايشان به دنيا بيايد فرزندان ديگري به دنيا مي آمدند و در دم مي مردند.پيش خداي بزرگ التماس کردم که اي خدا به من فرزند نده يا اگر مي دهي زنده بدارشان.به خواست خدا اين بچه زنده ماند.وقتي که ايشان يکساله شدند مريض شد. من رفتم مسجد و دست به دامن جد آقاي سيد حسين شدم و بچه هم رو به قبله بود وقتي که آمدم بچه در بغل گرفتم ديدم يک زن چادر مشکي آمد تو و گفت بچه را به من بده بچه را گذاشت توي بغلش و شير داد و وقتي بي تابي مرا ديد قد بچه را گرفت و گفت اين بچه طوري نمي شود و از خانه بيرون رفت.نفهميدم کي بود.
در خانه به من علاقه داشت مثلا من ظهر که در خانه بودم دخترم زهرا هم بود مي آمد درب اتاق مي گفت مادر هست مي گفت نه مي رفت و دوباره مي آمد و مي پرسيد.اگر بودم وارد مي شد.

4 سال از پيروزي انقلاب گذشته بود که با يکي از دختران فاميل نامزد شد. وقتي به او گفتيم چرا داماد نمي شوي گفت مي خواهم بروم جبهه و بايد خيالم راحت باشد. در طي اين چندين سال يا در جبهه بود يا در دانشگاه. من به او گفتم که مي روي خانه نامزدت و و مي گويم صبر کنيد چون ايشان فعلا جبهه است ولي آنها گفتند بيش از اين نمي توانيم صبر کنيم و احمد آقا هر دفعه وعده مي دهد و اين سال و ان سال مي کند .ما از آقاي حقيقي سوال کرديم و موضوع را گفته ايم و ايشان گفته اند شما دختراتان را عروس کنيد و براي آقاي عبداللهي زن پيدا مي شود. اين موضوع بود تا اينکه عبداللهي از جبهه آمد من چيزي نگفتم ولي خاله اش گفت که خبر داري نصرت عروس شده است.همينکه اين حرف را شنيد رنگش مثل خون سرخ شد گفت.اينها صبر نکردند من از جبهه بيايم بعد از لحظه اي گفت.من خوشبخت شدم طوري نيست.ما بعد از 2 هفته رفتيم پيش زن آقاي خوشرو .گفتم شما کمک کنيد پسرم داماد شود من مي دانم حسين شهيد مي شود کاري کنيد داماد شود و خدا بچه اي به او بدهد که بعد از شهيد شدنش بچه اي از او باشد .رفتيم خواستگاري و زن آقاي خوشرو گفت بگو عبدالهي بيايد اينجا بنشيند و به ايشان گفت اينها خانواده خوبي هستند.دختر نمازخوان است و روزه مي گيرد.ايشان گفتند يکبار نمي شود ، بايد چند مرتبه تحقيق کنيد که واقعا خوب است يا نه و ما رفتيم و کاملا تحقيق کرديم و زن آقاي خوشرو آنها را تاييد کردند .احمد گفت من مي روم تهران و بر مي گردم بعد مي رويم خانواده آنها را بررسي مي کنيم.بعد از آنکه آمد رفتيم خانه آن دختر و چيزي هم خريديم.بعد به پدر دختر گفت من پاکم. دختر شما هم پاک است. مي خواهم با او چند کلمه صحبت کنم.دختر هم قبول کردند و صحبت کردند. صحبت آنها هم اين بود. پدر مريضي دارم و مادرم فرد زحمتکشي است. خاله مريضي دارم که پيش ماست .خانه مان خراب است و خوب نيست.نه آب دارد و نه زندگي خوبي داريم. حقوقي که دارم يک قسمت مي دهم مسجد و بايد با نصف حقوق زندگي کنيم و مقداري را به خانواده هاي شهيد مي دهم و يک قسمت هم به بچه هاي يتيم مي دهم. آيا شما موافقيد با اين مقدار پول و اين زندگي با من زندگي کنيد.دختر گفت من با همه چيزهاي شما موافقم چون شما ديانت داريد و مرد خوبي هستيد. گفت پس من مي روم تهران و بر مي گردم. رفت تهران و برگشت و 5 هزار تومان پول را داد به من گفت مادر اين پول را بگيريد و برويد بازار خريد. من با زن آقاي خوشرو رفتيم بازار و انگشتري و ساير لوازم را خريديم. شب 15 ماه رجب يا شعبان بود که عروسي گرفتيم.رفته بود خانه پدر زن آقاي خوشرو و گفته بود بيا همين جا زندگي کنيد ايشان گفت اگر پول مي گيريد من حاضرم گفته بود پولي را که مي خواهيد بدهيد به زنم بدهيد .چون زنش سيد بود.
زنش مي گويد چون کفش هاي من پاشنه داشتند پاشنه ها را کنده بود و گفت چون طبقه دوم هستيم طبقه اول ناراحت مي شوند اينقدر ملاحظه مي کرد مي گفت.پيرمرد و پيرزن هستند اذيت نشوند.

در دوران آموزش سربازي يکبار به جهرم رفتم براي ديدنش.وقتي که رفتم از نگهباني سراغ عبداللهي را گرفتم .گفتند نگهبان است شما چکاره اش هستيد.گفتم يک کاره اي هستم.گفت همه رفته اند بيرون.فقط عبداللهي در آسايشگاه است.گفتم بگوييد يک نفر از کرمان با تو کار دارد و نگفتم که من مادرش هستم چون جوش مي زد.رفته بود و گفته بود يک نفر از کرمان کارت دارد گفته بود من الان لباسهايم را مي پوشم و مي آيم ديدم خيلي طول کشيد گفتم نکند طوري شده است.گفت نه دارد لباسهايش را مي پوشد همينکه آمد گفت مادر تو چطور آمدي گفتم براي ديدن تو آمدم.گفت چطوري و با چي آمدي گفتم خوب بالاخره آمده ام براي ديدن شما. گفت باشد من الان مي آيم دندانش آبسه کرده بود.او گروهبان دو بود و سربازان را تعليم ميداد و مي گفت با افراد زيادي سر و کله مي زنم.رفت يک هندوانه خريد و رفتيم و داخل يک باغ که درختان پرتقال و ليموي زيادي داشت که محصول نداشتند.گفت چي مي خواهي گفتم مادر من چيزي نمي خواهم فقط دلم براي تو مي سوزد .گفت مادر جوش نزن من بايد بروم و شما را به ترمينال برسانم و سفارش کرد به راننده.راننده هم با شوخي گفت به مامانت بگو مقداري قاووت براي ما بياورد گفتم چشم حتما مي آورم.
عصر يک روز ايشان زنگ زده بود خانه همسايه مان و گفته بود به زنم و مادرم و خواهرم و پدرم بگوييد بيايد مي خواهم با آنها حرف بزنم و همان روز وفات حضرت فاطمه(س) بود.
به خانمش گفت مسئوليت به گردن تو افتاده . خرما مي خوري و جوش نمي زني و از بچه مواظبت مي کني و ما متوجه نمي شديم چه مي گفت و خداحافظي کرد و من صدايش را همينقدر شنيدم . شب در جبهه دعا مي خوانند و دوستانش به او مي گويند عبدالهي امروز نوراني شدي و امشب شهيد مي شوي . بعد از خواندن دعا عازم خط مقدم مي شود و مجروح مي شود و او را به بيمارستان مي برند (اهواز) و او مي گويد من را نبريد و بگذاريد همين جا باشم بعد شهيد مي شود.

يکسال قبل از شهادتش پدر زنش از دنيا رفت و طاهره (خانمش) مي گفت مادرم خيلي بيمار بود و من او را دکتر نبردم و يک شب آمد و گفت چرا مادرتان را دکتر نبرديد و مادر را دکتر برد و دارويش را گرفت

يک نفر در مخابرات ماشين را مي شسته گفت اي دوست مي داني با آب مخابرات (بيت المال) ماشينت را مي شويي گناه دارد و روز جمعه ماشين مخابرات را برمي داريد و گردش مي رويد مربوط به بيت المال است.

چند بار مي خواستند ايشان را ترور کنند و همسايه ها شنيده بودند و شماره ماشين را برداشته بودند. ايشان گفته بود کاري به زنم نداشته باشيد . من چند بار به او گفتم مادر بيا و به من سر بزن. گفت مادرم دشمن دارم نمي توانم . ايشان را مي خواستند ترور کنند.
مي گفت مادر تو را به خدا دعا کن من شهيد بشوم . دوستانم همه رفتند و آرزويش اين بود که شهيد شود و پسر آقاي خوشرو به بابايش مي گفت وقتي مي خواست شهيد شود نارنجکي در دست داشت به طرف دشمن پرتاب کرد.ترکش به سرش خورد و خون زيادي از سرش مي ريخت بعد تير به طحالش خورده بود و خون مي ريخت و مي گفت من به لقاءالله رسيدم و در بيمارستان صحرايي شهيد مي شود.

هر کس که مجروح مي شد او را به پشت مي گرفت و به بيمارستان مي برده و هر کاري که مي بايست بکند مي کرده . دوستانش تعريف مي کردند که هندوانه آورند به تمام نيروهايش مي داده وخودش ته پوست هندوانه را مي خورده است.تن ماهي آورده بودند و پخش مي کردند.و مي گويد به همه رسيد يکي از بسيجي ها مي گويد به من نرسيده، تن ماهي خودش را مي دهد به او.تانکر آبي آنجا بوده شب تا صبح پوتينها و جورابهاي بسيجي ها را مي شسته و همه را جدا مي کرده و بالاي سرشان مي گذاشته است تا بعد آنها پايشان کنند.
باباش مي گفت خدا کند شهيد شود و گير منافقان نيفتد.
يکدفعه منافقان دورش را احاطه کردند ولي از دست آنها فرار کرده بود.بابايش دعا مي کرد که به دست منافقان نيفتد.
به همه نهار و شام مي داده و تمام دانه هاي برنج ته بشقابها را جمع مي کرده و بشقابي پر کرده و مي گفته من از شما بيشتر دارم . مي گفته اين هم سهم من و مال خدا نبايد اسراف شود.
وقتي مي آمد از جبهه به بچه هاي يتيم و خانواده هاي شهدا سر مي زد و به آنها مي گفت چه کاري داريد تا براي شما انجام بدهم مثلا برايشان گاز مي گرفت يا نفت مي خريد، خرما کارتن، کارتن براي آنها و اقوام مي برد و تا موقع شهادتش من خبر نداشتم.
من مي گفتم من و بابايت مريض هستيم و کسي نيست کارمان را بکند نمي شود که ايندفعه نروي .گفت شما راهي براي خودتان داريد و من هم همينطور . گفتم من مي گويم . گفت نه اگر من شهيد نشوم قيامت جلويت را مي گيرم و مي گويم حضرت «زهرا» جلويت را بگيرد.ايشان جلوتر است يا شما . گفت مادر تو خوب هستي اگر ما نرويم چه کسي برود. شما خوب هستيد.وظيفه ماست که جبهه برويم و بابايش گفت فاطمه هيچ چيز به بچه ام نگو بگذار برود.گفت مادر شما خدا را داريد و من اگر اينجا هم باشم کاري برايتان انجام نمي دهم. هر وقت مي آمد ما يک بسته پسته همراه او مي کردم.دفعه آخري که مي خواست برود گفت هيچ چيز همراه من نکني و به خواهرش گفت من ايندفعه بر نمي گردم و مي خواسته داد بزند نگذاشته و گفت هر وقت شهيد شدم به مادر بگو و به او گفت در حالي که رنگش پريده بود سرت را بالا کن تا زير گلويت را ببوسم و زير گلويش را بوسيده و گفت خواهش مي کنم به پدر و مادر نگو و خاله اش را نيز بوسيد و با همسايه ها که الان همه فوت کرده اند با همه خداحافظي کرد.

يک دفعه مريض شدم و کسي نبود.شب خواب ديدم بچه ام آمد بالاي سرم و آمد کنار دستم را گرفت و گفت مادر بلند شو.يک شب ديگر که مريض بودم آمد و گفت اين ملک را ببين دو تا بال دارد که مانند ابوالفضل بود.
خواستيم برايش مراسم بگيريم خواب ديدم شب آمد و خودش کمک داد و خوابيد من و پدرش هم کنارش بوديم.
شبي ديگر خواب ديدم که رفتم در باغي که بابايش هم بود و آقايي را صدا زدم و گفتم عبداللهي اينجاست .گفت بله و همه اش درختان بزرگ و گلهاي زياد در باغ بود و از آخر باغ آمد و مانند بچه بود و جوان بود. با لباس مشکي آمد از بالاي باغ پايين رفت که بعد از اين خواب پدرش فوت کرد.
چند مرتبه خواب ديدم من و پدرش و دخترش با هم بوديم در جايي که آب کوثر بود.
خواب ديدم مسجد صاحب الزمان بودم قبري هست که زيارت مي کنند.قبر امام خميني کنار آن قبر بود و ما سر قبر امام خميني رفتيم و گل سر قبر بود. در يک شب خواب ديدم قبر امام خميني طرف ديگري است و زنان چادر مشکي سر قبر هستند.قبري که در مسجد هست و زيارت مي کنند قبر امام نزديک اين قبر بود. خواب ديدم امام جلو است و همه شهيدان دنبال او هستند.

يکي از دوستان احمد استاد دانشگاه است. يک روز ايشان وارد اتاق من شدندو وقتي چشمش به عکس شهيد افتاد شروع به گريه کرد و خيلي هم گريه کردند و بعد گفتند ايشان را من مي شناسم ايشان در آن زمان (طاغوت) هرگز حاضر نمي شد با بچه هاي پولدار دوست شوند که مبادا فرهنگ آنها در شهيد تأثير بگذارد.

غلامرضا صالحي:
يکي از دوستان ما که مسئول روابط عمومي آموزش و پرورش هستند تعريف مي کنند که در ماههاي رمضان ايشان با ما سحري مي خورند بعد هم به مسجد مي رفتيم اما ايشان زودتر مي رفتند و مي گفتند من به خانه سر مي زنم بعد مي آيم تا اينکه شبي ايشان را تعقيب کردم تا از صحت گفته هايش اطمينان حاصل کنم. اما ديدم ايشان در همان وقتي که زودتر مي رفته باز هم به مسجد مي رفته در پشت يکي از ستونها به نماز مشغول مي شدند و باز همين شخص تعريف مي کند روزي برادرم مقداري پول به من داد تا براي خود و شهيد عبدالهي پيراهن بخرم. ما هرچه که مي خريديم همراه و همرنگ مي خريديم. در بازار شهيد عبدالهي هنگام خريدن از من خواست که 2 شماره بزرگتر پيراهن را بخرم، پرسيدم چرا؟ گفتند تابستان است و من مي خواهم گرمم نشود. بعد از چند روزي متوجه شدم که ايشان پيراهن را نپوشيده است بعد از جستجو متوجه شديم که ايشان با همه نياز که خودشان داشته پيراهن را به کسي ديگر مي بخشد که يکي از دوستان که وضع او بدتر از ايشان بوده است.

در دوران سربازي در جهرم يکي از هم دوره اي هاي ايشان مي گويد که درد ميدان تير يک درجه دار که قصد آزار و اذيت بچه ها را داشته يک پوکه را بر مي دارد و سپس بچه ها را به جرم گم شدن پوکه تنبيه مي کند و در فاصله آنها را مجبور به دويدن مي کند، در اين فاصله که بچه ها مي دويدند سعي ميکردند نسبت به آن درجه دار فحش ميدادند ولي شهيد سعي مي کرد در اين راستا جلوي توهين و غيبت بچه ها را بگيريد به هر طريقي از آن خواهش مي کرده که حرفي نزند و دل آنها را اينگونه تسلي مي داده و مي گفت: که انشاء ا... اين دور، دور آخر است و تمام مي شود تا بچه ها ديگر غيبت و توهين نکنند.

سال 61 عمليات فتح المبين ايشان فرمانده دسته بودند بعد در عمليات بيت المقدس ايشادن شرکت کردند که دستشان مجروح شد و ايشان را در بيمارستان شيراز بستري کردند. بعد از مدتي عده اي از بچه هاي انجمن اسلامي کرمان براي ملاقات آمدند و هنگامي که شهيد بزرگوار چشمشان به بچه ها مي افتد پتو را روي صورت خودمي کشد و خيلي گريه مي کنند و مي گويند من لياقت اين را نداردم که شما براي عيادتم مي آييد و من کسي نيستم.

خانم خوشرو ،همسايه شهيد:
ما به عيادت ايشان رفته بوديم که تخت ايشان را خالي ديديم و خبري از آن نبود و حتي همه افراد ملاقاتي هم رفته بودند بعد از چند لحظه انتظار ديديم شهيد بزرگوار از داخل حيات به طرف ما مي آيد بعد از احوالپرسي جوياي احوال شديم ايشان فرمودند من طوري نشدم من مجروح نيستم اين برادران هستند که مجروح هستند و حتي روي زخمشان را مي پوشاندند .

سيد حسين خوشه :
در اوايلي که پست پاکسازي در اداره تأسيس شده بود شهيد عبدالهي مسئول گروه تحقيق بودند .يادم هست قرار بود ما به اتفاق شهيد بزرگوار براي تحقيق از شخصي به بم برويم بعد از تمام شدن مأموريت در حين برگشتن راننده ي ماشين از من سوال کردند اگر ممکن است من مقداري خرما بخرم .من گفتم اشکالي ندارد و راننده در شهر دنبال خرما شروع به گشتن کرد. در اين هنگام ديدم چهره شهيد تغيير کرد جوياي احوال شدم گفتند اگر ممکن است به ايشان(راننده) بگوييد در مسير برگشت دنبال خرما بگردند و اين براي اين بود که شهيد اصلاً دوست نداشتند وسيله بيت المال در غير آن مصرف شود در موقع برگشتن هم خرما گيرمان نيامد.
در منزل افراد خانواده گفتند که شخصي 2 کارتن خرما برايمان آورده است. همان شهيد براي اينکه من و راننده از اين بابت که خرما گيرمان نيامد و ناراحت نشده باشيم براي هر کدام از ما دو کارتن خرما از پول شخصي خودشان خريده بودند.

مشغول مطالعه قرآن بودند که در همين حين استاندارو از قسمت مخابرات آقاي عبدالنبي بازديد مي کنند و حتي از جلوي ايشان هم عبور مي کنند اما شهيد بزرگوار آنچنان غرق در قرآن شده بودندکه به هيچ عنوان متوجه حضور استاندار و همراهان او نشده بود و حتي استاندار هم در مورد شهيد از ديگران سوالاتي مي پرسند که ايشان چه کسي هستند.

دوستان تعريف مي کنند ايشان در ماه مبارک رمضان آبسردکن را از برق کشيده بودند، شخصي که در حال مأموريت بود و نمي توانست روزه بگيرد با عصبانيت به ايشان پرخاش کرده بود که چرا آبسردکن را از برق کشيده اي، دوستان مي گويند ما انتظار داشتيم با توجه به موقعيت شهيد که مسئول انجمن اسلامي بودند و داراي احترام و شخصيت در بين کارمندان، ايشان جوب پرخاش طرف مقابل را خوب بدهند و گفتند من نمي دانستم که شما مسافريد و مأموريت داريد، فوراً آبسردکن را به برق زدند . آن شخص هميشه که مي خواهند از آن شهيد ياد کنند مي گويند من شرمنده رفتار خود و عکس العمل شهيد هستم.

دوستان دانشجو تعريف مي کنند ما يکروز که از نماز جمعه بر مي گشتيم براي غذا کنسرو مي خريم و بعد مي رويم سينما تا ظهر: شهيد به سينما نمي رود و مي فرمايد اگر ممکن است کنسرو نخريم من به خوابگاه مي روم و غذا درست مي کنم اما ما راضي نشديم. شهيد به خوابگاه رفت و ما به سينما بعد به خوابگاه رفتيم کنسروهايي را که خريده بوديم باز کرديم و شروع به خوردن نموديم و به آقاي عبدالهي گفتيم شما که کنسرو نمي خوريد پس مانند حضرت علي(ع) نان و نمک بخوريد، ايشان گفت چشم و مشغول خوردن نان و نمک شدند و ماديديم اوضاع جدي شده است خواهش کرديم که ديگر نخورد و گفتيم شوخي کرديم ايشان گفت: نه شما غذاي کنسرو را سعي کنيد نخوريد چون غذايي که خودتان با دست خودتان درست کنيد بهتر است. معلوم نيست که اين غذا به دست چه کسي و چگونه درست شده است.

خانم خوشرو:
ايشان مبلغي پول را به عنوان خرج عروسي به ما دادند و بعد ما هم آن مقدار که داخل کيسه اي بود به شخص ديگري سپرديم و به بازار رفتيم و لوازم مورد نياز را خريديم بعد مابقي پول را به شهيد داديم. شهيد بعد از حسابرسي پولها با تعجب به خانم خشرو مي کويند که پولها تغيير نکرده خانم خوشرو از شخصي که پولها در دست ايشان بود جويا مي وشد ايشان مي گويند که من هرچه خرج کرده ام از داخل همين کيسه بوده ا ست و از همين جا فهميديم که شهيد يک شخص معمولي نيست و داراي يک ارتباط قوي روحاني است.

سيد حسين خوشه :
يکي از دوستان مي گفت در سد دز با آقاي عبدالهي شنا مي کرديم در همين حين ماري را ديدم که سر از آب بيرون آورد .من ترسيدم شهيد متوجه قضيه شد و چيزي نگفت و به شناي خود ادامه داد ما که با شهيد رو دربايسي داشتيم از آب بيرون نيامدم اما ترسيدم، شهيد که متوجه ترسم شده بود گفت اگر مأمور باشد مي زند . مار رفت و اين از روح بلند ايشان بود.

در عمليات کربلاي 5 گروه غواص وارد آب شده بودند. حدود 5/3 ساعت ما در آب بوديم که عراق هم متوجه شده بود و بچه ها را به گلوله بسته بود .ما بالاجبار زير آب رفتيم يکي از بچه ها شهيد ضياء پيشنهاد دادند که در زير آب دعاي توسل خوانده شود هرکس در زير آب دعا را شروع کرد و قسمت هايي از دعا مي بايست به طور مشترک مي بايست زمزمه کنيم. در داخل گوش مي گفتيم بعد از اينکه از آب بيرون آمديم با ميدان مين و سيم خار دار مواجه شديم فرمانده گروهان مي گفتند من مانده بودم با اين همه مين خورشيدي و سيم خاردار چه کنم که يک دفعه ديدم شهيد عبد اللهي دست روي سيم هاي خار دار گذاشتند و ديگران هم مانند ايشان تمام سيمهاي خار دار و خورشيدي ها را حدود 70 سانتي متر در گل و لاي فرو بردند و همين جا بود که تمام موانع رفع شدند ومن باور کردم که حضرت علي (ع) با دو انگشت خود خيبر را از جا کندو هر جايي که شهيد بودند پشتوانه خوبي برايمان بودند.

در موردي که از ما خواسته بودند تا بسيجي نمونه را معرفي کنيم ما هم شهيد را معرفي کرديم و در جلسه اي يک جلد تفسير به ايشان هديه کرديم که ايشان گريه کردند و گفتند من لايق اين حرف ها نيستم.

سيد حسين خوشه :
يک خانم تعريف مي کرد که بعد از ديپلم، شهيد دانشگاه قبول شده بود و مي گفت رسيدم به مادرش و گفتم مگر حسين آقا دانشگاه قبول نشده؟ گفت: چرا .گفتم خوب چرا نرفته ثبت نام کند گفته بود پول نداشتيم. او در جواب گفته که خوب چرا پيش من نيامدي از من قرض کني و بعد به من بدهي و مادرش در جواب او گفته بود خوب با اين اوضاع و احوالي که هست بعد چه کنم.
بعد از انقلاب به ايشان گفته بوديم که امتياز برق براي خانه تان بگيريد و او در جواب مادر گفته بود ما براي آب و برق انقلاب نکرديم. مادرش به من گفت دعا کن حسين بيايد و من از کبوترهايم به تو مي دهم(از بچه هاي آن دو تا برايت مي آورم) يادم هست که من هميشه سراغ مي گرفتم که آيا حسين آمده يا نه و يک روز آمده بود و من او را توي کوچه ديدم .

اگر تلويزيون تصوير امام را پخش مي کرد ايشان دو زانو مي نشستند و به حرفهاي ايشان گوش مي دادند.
ايشان عشق و علاقه خاصي نسبت به امام داشتند و دستورات امام را اجرا مي کردند.مثلا در دوران انتخاباتي بني صدر از من پرسيدند که به چه کسي راي مي دهيد من گفتم با توجه به اينکه بني صدر و مدني مقابل مي باشند من به بني صدر راي مي دهم.اما متوجه شدم که ايشان اين نظر را ندارند به اصرار ايشان را جويا شدم ايشان گفت من به حبيبي راي مي دهم ايشان با آن جو تبليغاتي چه شناخت و نورانيتي داشتند که منجر به اين انتخاب شده بود و خيلي عصباني مي شدند مي گفتند. لا الا اله ا...

بيشتر از ديگران کار مي کرد يکي از همرزمان شهيد که سن کمي داشت(14 سال) تعريف مي کرد که شبهايي که نوبت نگهباني من بود با همسايه شان که از شهر ديگري بود در مورد انقلاب حرف مي زدند و من رفتم و به مادرش گفتم جريا ن کبوترها چه شد و ايشان گفت هنوز بچه هايشان خيلي کوچکند و بعد از چند روز 2 تا کبوتر برايم آورد.

يک روز خانم صاحبخانه تعريف مي کرده که يک شب ايشان بيرون بودند و وقتيکه آمدند شهيد يک دوچرخه داشت که با همسرش سوار مي شد و به همسرش گفت همسايه ها خوابيده اند و اگر من درب را باز کنم ممکن است بيدار شوند. بيا مجدد برويم خانه مادرم.من که بيدار بودم و صدايش را شنيدم سرم را از پنجره بيرون بردم و گفتم حسين آقا بيدارم.

يک شب ماه رمضان که نوبت تکبير گفتن من تمام شده بود با يکي از بچه هاي ديگر دراخر نشسته بوديم ديدم که شهيد عبدالهي آمد و طوري بود که نمازش را همراه با جماعت نخواند و دو زانو نشسته بود و يک دفعه شروع کرد به گريه کردن با حالتي زار .دوستم گفت.اينو ببين.باباش امشب او را کتک زده يعني حالت گريه آن طوري بود که مثل بچه هاي کتک خورده و دل شکسته گريه مي کرد.
در آن حال و هايي که داشتيم و ايشان ظاهراً انتظار مي کشيد، در همين حال و شور برگشت بچه سيد بود در محلي به نام سه راه مرگ که خيلي ها آنجا کشته شده بودند و اين ماموريت از طرف آقاي شفيعي به عهده آقاي عبدالهي گذاشته شده بود تا به آن محل برود و بچه ها را با بعضي وسائل جنگي بياورند .وقتي آنجا رفته بود بي سيم زده بود که آقاي شفيعي اگر بخواهيم همه بچه ها را بياوريم ممکن است افراد زياد ديگري نيز کشته شوند و همه نيز حرف او را قبول کردند و برگشتند ودر آن روز همه بچه ها را با اضطراب و دلهره به اين طرف و آن طرف مي رفتند ولي دو نفر بودند که آن روز با کمال خونسردي و راحتي کار مي کردند يکي شهيد حاج قاسم مير حسيني و يکي شهيد عبدالهي که با خنده کارش را انجام مي داد و انگار نه انگارکه الان اتفاقي برايش بيفتد .بعد از آنکه کربلاي 4 تمام شد صبحي که ما از عمليات برگشتيم صبح پنج شنبه بود که شب پنج شنبه ايشان دعاي کميل را دسته جمعي زير آتش توپخانه دشمن برگزار کردند.بعد از کربلاي 4 يک حالت عجيبي پيدا کرده بود که بعد از آن بعد از مدت کوتاهي کربلاي 5 شروع شد. ايشان طوري شده بود که فقط در بند عبادت و نيايش خداوند بود و اين تحول بزرگ معنوي بود که در او به وجود آمده بود. يک شب تلويزيون يک سريال خارجي داشت و بچه ها مي خواستند تماشا کنند و آقاي عبدالهي آمد و گفت بچه ها اگر اجازه بدهيد اين را خاموش کنيم وبه اين طريق مي خواست به بچه ها بگويد الان و اينجا زمان تماشاي سريال نمي باشد.

يک دفعه بچه ها رفته بودند از ماهيهاي توي سد برداشته بودند. ناراحت شده بود و به بچه ها مي گفت اگر يک لقمه حرام در شکم فردي باشد چه مي شود.

غلامرضا صالحي:
يک شب نماز مغرب و عشاء بود.پيش نماز، نماز مغرب را خوانده بود و وقتي که حاج آقا حقيقي که از بازديد آمده بود آمد و گفت بچه ها من نماز مغرب را نخوانده ام شما مي توانيد عشاء را به من اقتدا کنيد. بعد بعضي از بچه ها که نمازشان را خواندند رفتند به نمازخانه و شروع کردند به صحبت مي کردند و حاج آقا خودش نماز عشا را خواند در همين لحظه شهيد عبدالهي آمد و با ناراحتي گفت شما مطمئن هستيد که حتي دو رکعت نماز قضا نداريد.

2 شب مانده بود به عمليات کربلاي 5 قرار بود بچه ها سنگرها را خالي کنند و در گردان خط شکن مستقر شوند. من هيچ وقت به آن صورت شهيد را عصباني نديده بودم.چند تا از بچه ها سنگرها را خالي نکرده بودند.آقاي عبدالهي رفت و گوش آنها را گرفت و با قاطعيت گفت که اين سنگرها بايد خالي شوند.طوري برخورد نظامي مي کرد که سريع سنگرها را خالي کردند.

يادم هست پيرمردي بود به نام باقري که 7 تا بچه داشت و با پسرش آمده بودند و آقاي عبدالهي گفته بود که يا پسر بايد برود جلو يا پدر که اين دو با هم دعوايشان شده بود و بعد قرار بر اين بود که پدر برود.خيلي پيرمرد ساده و خوش برخوردي بود.مثلا مي گفت به بچه ها بيايند دور هم بنشينيم و نهار وحدت بخوريم.يک روز به شهيد عبداللهي گفت آقاي عبدالهي بياييد نهار وحدت بخوريم و شهيد گفته بود که ما يک دفعه آمديم نهار خورديم که برايمان نهار وحشت شده و حالا نخوريم بهتر است.

زمانيکه از جبهه بر مي گشته در منزل کلاس قرآن تشکيل داده بود و بچه ها را جمع مي کرد و به آنها قرآن ياد مي داد. مرد حرف نبود و هميشه عمل مي کرد.مي گفت بچه ها من شما را که نگاه مي کنم از خودم خجالت مي کشم .همه ما در حدود 15 يا 16 ساله بوديم و هر وقت صحبت مي کرد از فرزندان شهيد تعريف مي کرد و توصيه هايي در موارد شرعي خصوصا حلال و حرام مي کرد.يادم هست در کربلاي 4 در دامنه خاکريز يک دفعه حاج قاسم آمد و ناراحت شد که چطور شما داخل يک سنگر نرفتيد و شهيد عبدالهي در آن زمان دانست که نبايد صحبت بي مورد بکند و با همه بر خورد حساب شده داشت. بزرگترين مشکل شهيد خستگي آموزشي اش بود ولي با عصبانيت برخورد نميکرد و با روحيه باز با آنها صحبت مي کرد.

يکدفعه براي خداحافظي در مسجد محل با حاج آقا آمده بود که حاج آقا آيه هايي در گوش راست و چپ ايشان خوانده بود مبني بر حفظ جان ايشان بود که به سلامت برگردد و بعد از رفتنش نامه اي داده بود براي حاج آقا که نمي خواهم دعاهاي شما برايم مستجاب شود و حاج آقا اين را با گريه گفت و براي آخرين بار انگار که مطمئن بود شهيد مي شود و با همه خداحافظي مي کرد حتي با بچه هايي که در کلاس قرآن بود نيز خداحافظي کرده و مطمئنا بزرگترين آرزويش شهادت بوده.

ايشان هميشه پيش قدم بود و نحوه شهادت ايشان لحظه اي که ما شروع کرده بوديم و عراقيها شايد فهميده بودند و تنها چيزي که آن زمان بود بايد به موقع رسيديم وگرنه عمليات خوب انجام نمي شد.مي خواستيم وارد آب شويم بعد از دويدنهاي زياد که داغ شده بودم موقع وارد شدن آب سرد شده بود.
حدود 2 يا 3 ساعت طول کشيد و من يک حالت نيم خيز بودم طوري بود که نمي توانستم کمرم را صاف کنم و همان طور مانده بود.بعد از آنکه به خاکريز رسيديم 4 انگشت من يخ زده بود وقتي توان باز کردن نارنجک را نداشتم و شهيد هم مرتب و در همه زمان با ما بود و عراقيها بعد از چند منور ما را ديده بودند و در همان زمان چند تا از بچه ها شهيد شدند و روز بعد که مجروح بودم و مرا برمي گرداند ديدم که توي راه همه اش مانع بوده و باور نداشتيم که ما ديشب از اين محل گذشته باشيم.

آخرين دفعه اي که ايشان را ديدم يک تير توي پوست سر ايشان خورده بود و هنوز در حال فعاليت بود و بعد بچه ها گفتند با وجود اينکه از سر ايشان خون مي آمد بچه ها را راهنمايي مي کرد .عراقي ها مرتب آرپي جي مي زدندو 5 تا آرپي جي زدند و سنگر کاملا خراب شد و ما زير سنگرها بوديم و ما را نصف شب بيرون آوردند .بعد يکي مي گفت که عبدالهي يک تير توي سرش بوده و يک تير هم نزديک قلبش خورده بود و با همان حال هنوز بلند شده و مي رفته بچه هاي مجروح را دلداري مي داده. ديدم که شهيد 5 تا انگشت خود را نگاه مي کرده و همان جا يک تير انگشت شصت او را ميبرد و خون جاري مي شود و گفت ديدم که شهيد نشسته و اين صحنه را نگاه مي کرد و با اين حال باز هم بلند مي شد و بچه ها را رسيدگي مي کرده و براي من مشخص شد که چگونه شهيد شده است.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : عبد اللهي , احمد ,
بازدید : 213
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,668 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,710,769 نفر
بازدید این ماه : 2,412 نفر
بازدید ماه قبل : 4,952 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک