بهمن هزار و سيصد و چهل و چهار در فيروزكوه به دنيا آمد. به خاطر ارادت خانواده به اهل بيت پيامبر صليالله وعليه وآله وسلم و زنده نگه داشتن نام ائمه اين اسم را برايش انتخاب کردند. تحصيلات كلاسيك را تا ديپلم ادامه داد. اول و دوم دبستان را در تهران پشت سرگذاشت. با مهاجرت خانواده به گرمسار در آن جا ادامه تحصيل داد. از سال شصت و سه با ديپلم وارد حوزه علميه قم شد. از سال شصت ويك بعد از آموزش اوليه بسيج به جبهه اعزام شد. درس خواندن در مدرسه و حوزه مانع رفتنش به جبهه نشد. هشت مرحله و قريب به سي ماه سابقه حضور در جبهه داشت. يك بار در عمليات والفجر هشت از ناحيه پا مجروح شد و سرانجام آنچه را كه از خدا تقاضا داشت به اجابت رسيد.
در بيست و سوم شهريور هزار و سيصد و شصت و هفت، در منطقه عمومي دزلي درارتفاعات روستاي دَرَکه مريوان، بر اثر ترکش مين به دوستان شهيدش ملحق شد.
آن موقع او معاون فرمانده گردان امام حسين (ع)بود.پيکرش را در گلزار شهداي گرمسار به خاک سپردند.
منبع: پايگاه اينترنتي کنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان
وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
خدايا! از تو ميخواهم در اين وادي كه دشمنان از هر طرف حملهور شدند ما را كمك كن، ولي كمك كردن به اين نيست كه ما پيروزي ظاهري پيدا كنيم، بلكه در آن است كه به وظيفهمان عمل كرده باشيم.
خدايا! شكر تو را كه مرا از خاك آلوده شهر به ديار مقدس شهيدان كشاندي و توفيق تقرّب دوباره عطا نمودي و هر چند از عهده شكرش بيرون نميآييم.
خدايا! از گذشتههاي ذلت بار و سياهم بگذر و اخلاص در عمل و ترك معصيت را به من عطا كن تا از آنهايي باشيم كه هيچ غير تو نبيند، نگويد و عمل نكند.
خدايا! ما را از سربازان شجاع دينت قرار ده كه در موقع لزوم كه خصم بد سرشت برابرمان ايستادگي ميكند، توان رزم و شكستن خط را داشته باشيم.
حسن رامهاي
خاطرات
بازنويسي خاطرات از حبيب الله دهقاني
شعبان بلوچي:
به گردان امام حسين عليهالسلام در عمليات بيتالمقدس مأموريت داده شد. زمستان بود و هوا خيلي سرد. برف هم نرم نرم ميباريد. شيخ حسن فرمانده دسته بود. شبانه دستور حركت به سمت منطقه را دادند. ما را سوار كمپرسي كردند. چون شب بود همديگر را نميديديم. در مسير بچهها خيلي سردشان شده بود. بعضي معترض بودند و ميگفتند:« خودشون كه با كاميون نميرن تا بفهمن بچهها چي ميكشن. آخه توي هواي به اين سردي كه آدم رو پشت كاميون نميريزن. لااقل يک چادر روي اون ميكشيدن. ».
بعضي از افراد هم براي خنثي كردن اينگونه حرفهاي دلسرد كننده ميگفتند:« براي سلامتي فرماندهان و بسيجيان روحالله صلوات! ».
كسي هم ميگفت:« نميتونين غيبت نكنين؟ فرماندهان هيچ موقع از نيروهاي خودشون جدا نيستن، هر كاري كه سختره اونها پيشقدمن. ».
در كنار من كسي كلاهش را تا روي بيني كشيده بود و با تغيير صدايي ميگفت:« كسي به فكر ما نيست. نميگن بچههاي مردم امانتن و توي اين هوا مريض ميشن. تا بخوايم به محل برسيم از سرما يخ ميبنديم. ».
گفتم:« تو ديگه چي ميگي؟ آخه بايد سختيها رو تحمل كرد. پس اون بيچارههايي كه توي يک متر برف از مرزها نگهداري ميكنن چي بگن؟ ».
تغيير صدايش را تكرار كرد. كلاهش را بالا كشيدم تا بشناسمش. شيخ حسن بود. گفتم:« تو ديگه چرا؟ ».
گفت:« صداش رو در نيار، بگذار بچهها حرف دلشون رو بزنن. ».
وقتي كه فهميدند فرمانده هم با آنها سوار كاميون است، از خجالت ساكت شدند.
حجتالاسلام حسن فريدون:
هر عملياتي كه ميشد تعدادي از دوستان و همرزمانش شهيد ميشدند. حسن از يك طرف ناراحت ميشد كه دوستانش يكي پس از ديگري به شهادت ميرسند و از طرفي غصّه ميخورد چرا توفيق شهيد شدن را پيدا نميكند. عمليات والفجر هشت از ناحيه زانو به طور سطحي مجروح شد. تعدادي از دوستانش هم شهيد شدند.
ميگفت:« ما چه فكري كرديم. اونها رو مثل خودمون ميدونستيم. مدتي كه با هم زندگي كرديم نشناختيمشون. با اونها بوديم ولي مثل اونها نبوديم. خدا ميدونه که بايد چه كساني رو ببره. ».
حسن به مسائل شرعي و امر به معروف و نهي از منكر اهميّت ميداد. با افرادي که در مجالس غيبت ميکردند، خيلي جدّي برخورد ميكرد. چند نفر دور هم نشسته بوديم و در مورد افرادي صحبت ميكرديم. رو به ما كرد و گفت:« شما كه پشت سرش حرف ميزنين او رو خوب ميشناسين؟ ».
حرفمان را قطع كرديم و به خاطر احترامش گفتيم:« حق با شماست! ».
بعد هم با لحني شيرين و جذّاب كه ناراحت نشويم با استناد به آيه قرآن به ما فهماند، وقتي دور هم جمع ميشويم با آبروي افراد بازي نكنيم.
حسن يك سال زودتر از من وارد حوزه علميه شده بود. به خاطر حضورش در جبهه از هم كلاسيهاي خود عقب مانده بود. اگر چه در مدت كوتاهي كه پشت جبهه بود سعي ميكرد تا درسهاي عقب مانده را جبران كند، اما در سالهاي آخر به خصوص از سال هزار و سيصد و شصت و چهار به بعد كمتر در پشت جبهه ميماند. هر گرداني كه از گرمسار به جبهه اعزام ميشد با آنها ميرفت. از تك تيراندازي تا فرمانده گروهاني پيش رفت. اينها نشان از مديريت، لياقت و عشق او به جبهه و جنگ داشت. زماني كه فرماندهي دسته و گروهان را به عهده داشت، خاضع و فروتن و با بچهها خيلي مهربان بود. با خود عهد كرده بود سلاح دوستان شهيدش را تا پيروزي كامل زمين نگذارد.
يك روز براي ديدنش به حجرهاش در قم رفتم. ديدم از نظر روحي گرفته است و حال و دماغ ندارد.
دلم طاقت نياورد و پرسيدم:« شيخ! اتفاقي افتاده؟ كار يا كمكي از دست من برميياد؟ ».
گفت:« چيزي نيست، اين جا كه مييام دلم پيش بچههاي جبهه است. به ياد اونهايي ميافتم كه ما رو جا گذاشتن و رفتن. دلم به درس نميره. امروز رفته بودم شوراي مديريت حوزه تا درس بگيرم. به من گفتن:’ از بچهها خيلي عقبي، همش كه نميشه بري جبهه. چند وقتي بمون و درسِت رو بخون تا به جايي برسي. گفتم:’زمان جنگه، الآن تكليف ما جبهه رفتنه. سعي ميكنم وقتي برگشتم به حوزه جبران كنم.‘ ».
حسن يك موتور سيكلت داشت. وقتي از جبهه برميگشت آرام و قرار نداشت. هم درس ميخواند و هم بسيج ميرفت و براي اعزام بعدي با بچهها جلسه ميگذاشت تا عدهاي را با خود ببرد. بعدازظهر پنجشنبه كه ميشد به سراغم ميآمد و ميگفت:« شهدا به گردن ما حق دارن. بيا با هم بريم به مزارشون و سلامي بديم. ».
از شهداي شهر گرفته تا امامزادهها و روستاها ميرفتيم. توي مسير خيلي تند ميرفت. گاهي از او ميخواستم آهستهتر برود.
ميگفت:« ميخوام تا شب نشده به مزار شهداي فلان روستا هم برسيم.».
از عمليات مرصاد برايم نقل كرد و گفت:« وقتي تيپ دوازده قائم سمنان در تنگه چهار زبر كرمانشاه جلوي ورود منافقين روگرفتن و زمينگيرشون كردن، اونها سرسختانه مقاومت ميکردن و جسورانه در مقابل بچهها ميايستادن. اين حالت در زنان و مردانشون ديده ميشد. مثل اين که دستور سازمان بود. يکي از بچهها پرسيد:’با اينها چه کنيم؟‘گفتم:’اينها محاربن بکشيدشون.‘ بچهها هم امانشون ندادن. ».
پدر شهيد:
فردي امين و مورد اعتماد ديگران بود. شخصي مبلغي به او داد تا در امور خير هزينه كند. پرسيد:« بابا! توي روستا كسي رو مستحق كمك ميشناسي تا اين مبلغ رو بهش بديم؟ ».
نميدانستم چه کسي را معرفي کنم. چند روز بعد گفت:« ديدم بهترين كار اينه كه بدم بهزيستي تا به افراد مستحقتر بدن. ».
زن دائي شهيد:
به حلال و حرام خدا خيلي اهميت ميداد و ميگفت:« مگه حلال خدا چقدر وفا ميكنه كه حرام بكنه؟ نان حلال چهل روز وفا ميكنه اما حرامو كه نپرس. البته حرام خوري روي نسل آدم اثر ميگذاره. تا ميتونين يک لقمه نون حلال توي زندگيتون بيارين. ».
به دوستان شهيدش غبطه ميخورد و ميگفت:« زن دائي! همه خوبان و دوستانم شهيد شدن و ما مونديم. واي به حال ما و اين دنياي وانفسا! زندگي توي اين دنيا خيلي سخته. خواهشي دارم و اون اينه كه دعا كنين ما هم به دوستان شهيدمون ملحق بشيم. ».
شيخ حسن به هر يك از فاميلها كه ميرسيد، آنها را با مسائل اسلامي آشنا ميكرد. سعي ميكرد با رفتار و گفتارش درسي براي ديگران باشد. به قرآن خواندن و ارتباط با خدا به وسيله دعا تأكيد ميكرد. آنچه كه من از او به يادگار دارم حرفي بود كه در خانهمان زد و گفت:« زن دائي! تا اونجايي كه امكان داره كار رو براي رضاي خدا انجام بدين و ريا كاري نكنين. اگه يک چاي هم ميخواين جلوي كسي بگذارين رضاي خدا رو در نظر بگيرين و براي خدا باشه، اون موقع ميفهمين كه چه قدر لذت داره. ».
براي سيزده به در برنامهريزي كرديم به صحرا برويم. شيخ حسن ما را به محل رساند و خواست برگردد. گفت:« ساعت چند بيام شما رو برگردونم؟».
گفتيم:« مگه نميخواي با ما باشي؟ ».
گفت:« نه، اول اين كه بچهها توي جبهه زير آتش توپ و خمپاره شهيد ميشن و خونوادههايي داغدار و عزادارن. دوم اين كه خيلي از اينهايي كه بيرون مييان مسائل شرعي رو رعايت نميكنن. آدم بايد زجر بكشه، همون بهتر كه برگردم خونه. ».
از صحبتهايش تحت تأثير قرار گرفتيم و خيلي نمانديم و همگي به خانه برگشتيم.
كبري مرادي نسب:
مدتي را مستأجر خانواده رامهاي بوديم. مثل فرزند خودشان به ما خيلي محبت ميكردند. بسياري از شبها برايمان شام ميآوردند. يك بار گفتم:«حاج خانم! با اين كارتون ما رو شرمنده ميكنين. وظيفه ماست كه براي شما غذا بپزيم و شما جاي پدر و مادر ما هستين. به شوخي ادامه دادم:’ اين طور كه شما به مستأجرتون ميرسين ديگه ما از اين جا بلند نميشيم، حتي اگه صاحب خونه بشيم.‘ ».
گفت:« مادر! ما كاري نكرديم، شيخ حسن هميشه به ما سفارش ميكنه اونها عضوي از خونواده ما هستن. هر چي داريم بايد با هم بخوريم. چند وقت پيش فهميد كه براي شما غذا نياورديم او دست به غذا نزد. ».
رحيم عرفانيان:
در مأموريت كردستان با هم بوديم. خيلي با بچهها اياق بود و همه دوستش داشتند. با ارتباط خوبي كه داشت، نصيحت هم ميكرد و حرفهايش به دل مينشست. شيخ گردان هم بود. هر وقت فرصتي پيش ميآمد با هم گپ ميزديم. يك روز ديدم خيلي گرفته و توي خودش است.
گفتم:« شيخ حسن! چي شده؟ مگه كشتيات غرق شده؟ ».
بغض گلويش را گرفته بود و بريده بريده گفت:« آقا رحيم! روزگار خيلي سخت شده، شهدا و خوبان رفتن و ما از غافله عقب مونديم. جنگ تموم شد. سفرهاي كه پهن شده بود جمع شد. اگه قرار باشه يک زماني برگرديم عقب و بخوايم زندگي كنيم، توي اين دنياي وانفسا و پر از نيرنگ چه كنيم؟ ».
چند روز بعد همين طور كه جلوي سنگرها را بررسي و شناسايي ميكرد، با مين والمري كه توسط دشمن كار گذاشته شده بود برخورد کرد و به آرزوي قلبياش رسيد.
آثار باقي مانده از شهيد
نميدانم كه آيا مناجات شهدا را با خدايشان شنيدهايد؟ با هم مرور كنيم. انشاءالله سيم ارتباط برقرار شود و حالي پيدا كنيم.
دلم گرفته است و حسرت از گذشته و قدر ندانستن ايام بر غمم افزوده است. گذشتههاي زيبا و باصفايي كه در آن بودهايم چه با سرعت گذشت. الان كه عمرم بيست و سه سال شده است، وقتي گذشته را بررسي ميكنم همه را جهالت و ظلمت ميبينم.
خدايا! مدتها اميدوار بودم كه سختيهاي ناچيزي را كه در جنگ كشيدم به عنوان كفاره قبول خواهي كرد، ولي حق تعالي تنها چيزي را قبول خواهد كرد كه خالص باشد.
خدايا! شرمندهام. خودم ميدانم كه چه كردهام. بعضاً اگر به روي خودم نميآورم از غفلت است، وگرنه اين همه نعمت كه به من ارزاني كردي اصلاً لايقش نبودم.
خدايا! به حق خون پاك شهدا و به آن دم عشقبازي ياران، به آن دمي كه مخلصين در ميدان مين تنها تو را صدا ميزدند، به آن دمي كه خمپاره وسط ستون خورد و برادري ناله زد و گفت:« خدايا! اين بار ديگر مرا قبول كن. ». خدايا! به آن دمي كه عبدالله شهروي در لحظات آخر وقتي گردان را از محاصره در آورد و تير به چشمش خورد.
خدايا! به لحظات نماز شب امام و به مقرّبين درگاهت، نگذار شيطان در قلبم خانه كند.
خدايا! هيچ چيز نميتواند اين پيكر آلوده را پاك كند جز شهادت.
خدايا! لذتهاي دنيايي را در ذائقه ما تلخ و همانند زهر گردان و شيريني سخن گفتن با خودت را در ذائقه ما بينداز!
خدايا! مدتها بود كه رابطه قلبي با امامم داشتم و او را ميديدم و با ياد او تقرّب به سويت پيدا ميكردم. مدتها بود كه شهدا را از خود راضي و خود را در نهايت به آنها ملحق ميديدم اما دنيا و گناه آن چنان حرصم داد و آن چنان سقوطم داد:« سنستدرجهم من حيث لا يعلمون ». علت سقوط را نميدانم. به حرمت صاحب امروز حسين بنعليعليهالسلام از گناهانم درگذر!
الهي! به نفسهاي ملكوتي امام، به داغ دل امام قسمت ميدهم، شعلهاي از عشق حسين به من زن و مرا بسوزان و خاكسترم را به چشم شيطان نفس بكوب!