سال هزار و سيصد و چهل و چهار ه ش در روستاي كهنآباد گرمسار به دنيا آمد. تا سوم دبيرستان درس خواند و عازم جبهه شد.
در عملياتهاي محرم و بيتالمقدس شركت كرد. پس از چند مرحله اعزام به صورت بسيجي به خدمت سربازي رفت. دوره آموزشي را در پادگان باغرود نيشابور گذراند و عازم مناطق جنگي کرمانشاه و مهران شد.
با اين كه خدمت سربازي را تمام كرده بود، ترك جنگ را جايز ندانست. ذكاوت، همت و اخلاص او باعث شد تا به عنوان سرگروه شناسايي خدمات صادقانهاي انجام دهد.
در نهم تير شصت و چهار در منطقه مهران به شهادت رسيد. جنازهاش به زادگاهش انتقال يافت و در گلزار شهداي كهن آباد به خاك سپرده شد.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران ،کنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد سمنان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتاً بل احياء عند ربهم يرزقون.
...اگر بپرسي براي چه به جبهه ميروي، ميگويم براي اين كه دين خود را به خدا و شهدا ادا كرده باشم...
...از برادرم حسين ميخواهم كه از راه راست منحرف نشود... حسن لهرودي
خاطرات
باز نويسي خاطرات ازيارمحمد عرب عامري
خواهر شهيد:
در بيمارستان شريعتي تهران بستري شده بود. به عيادتش رفتيم. چون كوچكترين فرزند خانواده بود خيلي دوستش داشتيم. چشمم كه به او افتاد، اشكم جاري شد.
خنديد و گفت:« يعني چه؟ براي چي گريه ميكني، من كه چيزيم نيست. ».
گفتم:« داداشجان! بدنت پاره پاره است و ميگي چيزيم نيست؟ ».
بلند شد. ايستاد و گفت:« ببين من خوب خوبم! ».
نزديك غروب آفتاب بود. در حياط ما را زدند. كربلايي حمزه بود. بعد از سلام و احوالپرسي به داخل دعوتش كردم و گفتم:« خوش اومدي كربلايي، كاري باشه در خدمتيم. ».
گفت:« آره، كار داشتم. تو ميدوني حسين ما جبهه است. من پيرمردم و رسيدن به كارهاي زندگي و گاو و گوسفندها برام سخته. حسن ميخواد بره جبهه، هر چي هم بهش ميگم خدا رو خوش نميياد من پيرمرد رو اينقدر اذيت ميكني، گوشش بدهكار نيست. ميگم بگذار حسين بياد بعد تو برو، قبول نميكنه. گفتم شايد از شما حرف شنوي داشته باشه. ».
گفتم:« چشم كربلايي، من سعي خودم رو ميكنم. ».
موقع اعزام تمام مينيبوسها را گشتم ولي اثري از حسن نبود. با خودم فكر كردم شايد برگشته باشد. وقتي به محل برگشتم، فهميدم حسن به جبهه رفته است. اين شروع راه بود. ديگر نتوانست تاب بياورد و در محل بماند.
برادر شهيد:
نصيحتش كردم:« بابا پيرمرد و مريضه، رسيدن به اين حيوونها براش سخته. اگه ما بمونيم و به او خدمت كنيم ثوابش كمتر از جبهه نيست. ».
گفت:« تو ديگه چرا اين حرفها رو ميزني؟ دشمن توي خاك ماست و اسلام در خطره، جاي رزمندههاي شهيد خاليه، اون وقت تو من رو نصيحت ميكني كه بمونم. تو كه لالايي بلدي چرا خوابت نميبره. خودت بمون، براي چي مانع من ميشي؟ ».
صبح زود به بهانه حمام رفتن، ساكش رو برداشت و بيرون رفت. يك وقت مطلع شديم كه توي پادگان امام حسن خودش را معرفي كرده بود.
محمد صفا,پسر خاله شهيد:
براي ديدهباني و ناامن كردن جاده فاو- بصره نوبتي بالاي دودكشهاي تصفيه خانه نفت آبادان ميرفتيم و گرا ميداديم.
بالاي دودكش بودم كه اطلاع دادند كسي براي ملاقاتم آمده است. به سرعت پايين آمدم. حسن بود. بعد از سلام و احوالپرسي گفتم:« پسرخاله! اينجا چه ميكني؟ ».
گفت:« اومدم به شما سر بزنم. ».
لباس بسيجي در تن او كه ريز نقش هم بود جلوه زيبايي داشت. شرايط بسيار خطرناك بود و ما با عراقيها كمتر از پانصد متر فاصله داشتيم.
هنوز چند كلمهاي صحبت نكرده بوديم كه يك گلوله خمپاره به زمين خورد. بلافاصله حالت گرفتيم. وقتي سرم را بلند كردم بسيجي ريزنقش مثل كوه سر جايش ايستاده بود. از خودم خجالت كشيدم. چون از اولين لحظه كه او را ديدم، با خودم گفتم:« اين بچه رو بگو براي چي اومده اينجا خطرناكه.».
در حاليكه لباسم را تكان ميدادم، گفتم:« خيلي شجاعي، باورم نميشد.».
گفت:« نه بابا، ما بچهايم. ».
پرسيدم:« كجا مشغولي؟ ».
گفت:« مهران. ».
گفتم:« در مهران چه ميكني؟ ».
گفت:« كاري ندارم. ».
شب پيشم ماند. تقريبا ساعت دو بعد از نيمه شب بود كه نگهبان قبلي آمد و بيدارم كرد. نگاهي به اطرافم انداختم. ديدم حسن كه بالاي سر من خوابيده بود، نيست.
مضطرب كفش پوشيدم و از سنگر خارج شدم و دنبال او ميگشتم. در نزديكي يكي از سنگرها پيدايش كردم. غرق در راز و نياز و مناجات با پروردگار بود.
با خودم گفتم:« خدايا! اين شيرمرد كه در ظاهر به بچهاي نابالغ ميمونه چه طور با تو عشقبازي ميكنه، آبادان كجا و مهران كجا؟ او براي ديدن من اين همه سختي راه رو تحمل كرده و حالا كه بايد رفع خستگي كنه و در خواب ناز باشه، سر بر خاك نهاده و تو رو التماس ميكنه. » براي مدتي مات و متحير به رفتارش خيره شده بودم و در درون با خودم ميجنگيدم.
بالاخره فردا صبح به مهران برگشت. پس از مدتي فهميدم او فرمانده دسته اطلاعات و عمليات بوده و با آن همه اصراري كه من كردم، مسؤوليت خودش را لو نداده است.