فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

لهرودي,حسن

 

سال هزار و سيصد و چهل و چهار ه ش در روستاي كهن‎آباد گرمسار به دنيا آمد. تا سوم دبيرستان درس خواند و عازم جبهه شد.
در عمليات‌هاي محرم و بيت‎المقدس شركت كرد. پس از چند مرحله اعزام به صورت بسيجي به خدمت سربازي رفت. دوره‎ آموزشي را در پادگان باغرود نيشابور گذراند و عازم مناطق جنگي کرمانشاه و مهران شد.
با اين كه خدمت سربازي را تمام كرده بود، ترك جنگ را جايز ندانست. ذكاوت، همت و اخلاص او باعث شد تا به عنوان سرگروه شناسايي خدمات صادقانه‎اي انجام دهد.
در نهم تير شصت و چهار در منطقه مهران به شهادت رسيد. جنازه‎اش به زادگاهش انتقال يافت و در گلزار شهداي كهن آباد به خاك سپرده شد.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران ،کنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد سمنان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



وصيت‎نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتاً بل احياء عند ربهم يرزقون.
...اگر بپرسي براي چه به جبهه مي‎روي، مي‌گويم براي اين كه دين خود را به خدا و شهدا ادا كرده باشم...
...از برادرم حسين مي‎خواهم كه از راه راست منحرف نشود... حسن لهرودي



خاطرات
باز نويسي خاطرات ازيارمحمد عرب عامري
خواهر شهيد:
در بيمارستان شريعتي تهران بستري شده بود. به عيادتش رفتيم. چون كوچكترين فرزند خانواده بود خيلي دوستش داشتيم. چشمم كه به او افتاد، اشكم جاري شد.
خنديد و گفت:« يعني چه؟ براي چي گريه مي‎كني، من كه چيزيم نيست. ».
گفتم:« داداش‎جان! بدنت پاره ‎پاره است و مي‎گي چيزيم نيست؟ ».
بلند شد. ايستاد و گفت:« ببين من خوب خوبم! ».

نزديك غروب آفتاب بود. در حياط ما را زدند. كربلايي حمزه بود. بعد از سلام و احوالپرسي به داخل دعوتش كردم و گفتم:« خوش اومدي كربلايي، كاري باشه در خدمتيم. ».
گفت:« آره، كار داشتم. تو مي‎دوني حسين ما جبهه است. من پيرمردم و رسيدن به كارهاي زندگي و گاو و گوسفندها برام سخته. حسن مي‎خواد بره جبهه، هر چي هم بهش مي‎گم خدا رو خوش نمي‎ياد من پيرمرد رو اينقدر اذيت مي‎كني، گوشش بدهكار نيست. مي‎گم بگذار حسين بياد بعد تو برو، قبول نمي‎كنه. گفتم شايد از شما حرف شنوي داشته باشه. ».
گفتم:« چشم كربلايي، من سعي خودم رو مي‌كنم. ».
موقع اعزام تمام ميني‎بوس‎ها را گشتم ولي اثري از حسن نبود. با خودم فكر كردم شايد برگشته باشد. وقتي به محل برگشتم، فهميدم حسن به جبهه رفته است. اين شروع راه بود. ديگر نتوانست تاب بياورد و در محل بماند.

برادر شهيد:
نصيحتش ‎كردم:« بابا پيرمرد و مريضه، رسيدن به اين حيوونها براش سخته. اگه ما بمونيم و به او خدمت كنيم ثوابش كمتر از جبهه نيست. ».
گفت:« تو ديگه چرا اين حرف‌ها رو مي‎زني؟ دشمن توي خاك ماست و اسلام در خطره، جاي رزمنده‎هاي شهيد خاليه، اون وقت تو من رو نصيحت مي‎كني كه بمونم. تو كه لالايي بلدي چرا خوابت نمي‎بره. خودت بمون، براي چي مانع من مي‎شي؟ ».
صبح زود به بهانه حمام رفتن، ساكش رو برداشت و بيرون رفت. يك وقت مطلع شديم كه توي پادگان امام حسن خودش را معرفي كرده بود.

محمد صفا,پسر خاله شهيد:
براي ديده‌باني و ناامن كردن جاده فاو- بصره نوبتي بالاي دودكش‌هاي تصفيه خانه نفت آبادان مي‌رفتيم و گرا مي‌داديم.
بالاي دودكش بودم كه اطلاع دادند كسي براي ملاقاتم آمده است. به سرعت پايين آمدم. حسن بود. بعد از سلام و احوالپرسي گفتم:« پسرخاله! اين‌جا چه مي‌كني؟ ».
گفت:« اومدم به شما سر بزنم. ».
لباس بسيجي در تن او كه ريز نقش هم بود جلوه زيبايي داشت. شرايط بسيار خطرناك بود و ما با عراقي‌ها كمتر از پانصد متر فاصله داشتيم.
هنوز چند كلمه‌اي صحبت نكرده بوديم كه يك گلوله خمپاره به زمين خورد. بلافاصله حالت گرفتيم. وقتي سرم را بلند كردم بسيجي ريزنقش مثل كوه سر جايش ايستاده بود. از خودم خجالت كشيدم. چون از اولين لحظه كه او را ديدم، با خودم گفتم:« اين بچه رو بگو براي چي اومده اين‌جا خطرناكه.».
در حالي‌كه لباسم را تكان مي‌دادم، گفتم:« خيلي شجاعي، باورم نمي‌شد.».
گفت:« نه بابا، ما بچه‌ايم. ».
پرسيدم:« كجا مشغولي؟ ».
گفت:« مهران. ».
گفتم:« در مهران چه مي‌كني؟ ».
گفت:« كاري ندارم. ».
شب پيشم ماند. تقريبا ساعت دو بعد از نيمه شب بود كه نگهبان قبلي آمد و بيدارم كرد. نگاهي به اطرافم انداختم. ديدم حسن كه بالاي سر من خوابيده بود، نيست.
مضطرب كفش پوشيدم و از سنگر خارج شدم و دنبال او مي‌گشتم. در نزديكي يكي از سنگرها پيدايش كردم. غرق در راز و نياز و مناجات با پروردگار بود.
با خودم گفتم:« خدايا! اين شيرمرد كه در ظاهر به بچه‌اي نابالغ مي‌مونه چه طور با تو عشقبازي مي‌كنه، آبادان كجا و مهران كجا؟ او براي ديدن من اين همه سختي راه رو تحمل كرده و حالا كه بايد رفع خستگي كنه و در خواب ناز باشه، سر بر خاك نهاده و تو رو التماس مي‌كنه. » براي مدتي مات و متحير به رفتارش خيره شده بودم و در درون با خودم مي‌جنگيدم.
بالاخره فردا صبح به مهران برگشت. پس از مدتي فهميدم او فرمانده دسته اطلاعات و عمليات بوده و با آن همه اصراري كه من كردم، مسؤوليت خودش را لو نداده است.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : لهرودي , حسن ,
بازدید : 243
[ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 3,189 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,712,290 نفر
بازدید این ماه : 3,933 نفر
بازدید ماه قبل : 6,473 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 4 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک