فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات قربانيان ,غلامحسين
پانزدهم دي هزار و سيصد و سي و شش ه ش در لاسجرد، از توابع سمنان پا به عرصه حيات گذاشت. تا ششم ابتدايي در مدرسه خيام لاسجرد درس خواند. قبل از سربازي در تهران تراشكاري ميكرد. شانزدهم خرداد پنجاه و هفت به سربازي رفت كه مصادف شد با انقلاب و به فرمان حضرت امام رحمتالله عليه فرار كرد و به انقلابيون پيوست. اول ارديبهشت پنجاه و نه كارگر راهآهن شد. ده ماه در لباس مقدس بسيجي به جبهه اعزام شد. يك بار از ناحيه پاي چپ در عمليات والفجر مقدماتي مجروح شد. ششم شهريور شصت ازدواج كرد كه ثمره آن يك پسر و يك دختر ميباشد. نهم خرداد سال شصت و دو به عضويت سپاه پاسداران اسلامي درآمد و بارها به جبهه رفت. سرانجام در بيستم دي شصت و پنج در حالي كه مسؤول تداركات گردان مهندسي رزمي تيپ دوازده قائم آل محمد عجلالله بود، در شلمچه به شهادت رسيد.
يكي از آشنايان آمد خانه ما. برگههاي پاسور داشت و به غلامحسين گفت:« بيا بازي. ». محمدعلي,برادر شهيد: همسر شهيد: ميدانستند كه در كارهاي خانه به من كمك ميكند. برادرش ناراحت ميشد و ميگفت:« مرد نبايد توي كار زن دخالت كنه. ». نمازش را كه ميديدم، ميگفتم:« تو شهيد ميشي. ». شب آخري كه پيش ما بود، گفت:« اين دفعه ديگه برنميگردم. ». بار آخر كه ميرفت جبهه، گفتم:« اگه تو بري و شهيد بشي، خودم رو ميندازم زير ماشين كه بچههات دو طرفه يتيم بشن. ». محمدعلي,برادر شهيد: همرزمانش ميگفتند كه راننده لودر را زده بودند. غلامحسين پريد سوار لودر شد كه خاكريز را تقويت كند. خمپاره آمد و تركش به گلويش خورد. او را سوار آمبولانس كردند كه بياورند عقب. خمپاره ديگري آمد و به آمبولانس خورد. غلامحسين و مجروحان ديگر به شهادت رسيدند. فرزند شهيد: همسر شهيد: درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان , برچسب ها : قربانيان , غلامحسين , بازدید : 203 [ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
رضايي ,علي
اولين فرزند خانواده رضايي در بيستم شهريور هزار و سيصد و چهل و دو ه ش همزمان با قيام امام خميني در روستاي آهوانوي دامغان قدم به عرصه دنيا گذاشت. امرار معاش براي خانواده پر عائله خيلي سخت بود. بايد بچهها هم خودشان را به سختي ميانداختند و در كارها كمك ميكردند.در كنار همه سختيها ديپلم خود را در رشته اتومكانيك گرفت. رشته ورزشي مورد علاقهاش واليبال بود؛ گاهي با دوستان فوتبال هم بازي ميكرد.
خاطرات اسفنديار سفيديان: بعد از تمام شدن آموزش در قم، ما را به جبهه اعزام كردند. رفتيم لشگر هفده عليبن ابيطالب عليهالسلام. رضائي، منصوريان و هراتي معرفي شدند به اطلاعات و عمليات. من و حسين آقا فاني هم معرفي شديم به واحد تخريب. ارديبهشت ماه بود و هوا هم خيلي گرم. چند روز بعد ما را فرستادند به پاسگاه زيد. تا شهريور آنجا بوديم. شبها كه هوا خنكتر بود، ميرفتيم شناسايي و روزها از گرما توي سنگر استراحت ميكرديم و چند ساعتي هم روي خاكريز نگهباني ميداديم. ما را از آن جا به مهران و ارتفاعات قلاويزان بردند. خيلي طول نكشيد که دستور دادند:« بار و بنديلهاتون رو جمع كنين كه بايد بريم مريوان. ». علي وحيدي: حسين فاني: رمز عمليات بدر اعلام شد. سوار قايقها شديم و داخل آبراهها راه افتاديم. مقداري از مسير را كه رفتيم به خاطر آبراههاي متعدد، راه را گم كرديم. با بيسيم اطلاع داديم كه مسير را گم كردهايم. لحظهاي بعد علي و ترحمي خودشان را به ما رساندند. مسير را توجيه كردند. خودمان را به خشكي رسانديم. سنگرهاي تيربار عراقيها بچهها را خيلي اذيت ميكردند. نميتوانستيم از جايمان تكان بخوريم. فوري رضائي به سعيد حقپرست اطلاع داد هر چه سريعتر يك دسته نيروي كمكي بفرستد. با آمدن نيروي كمكي بچهها روحيه گرفتند و چند نفر آرپيجيزن به سراغ سنگرهاي تيربار دشمن رفتند. درگيري شديد شد تا اين كه بچهها موّفق شدند آتش دشمن را خاموش كنند. با پيشروي به شرق دجله رسيديم. او از ما جدا شد و براي هدايت نيروها به جلو رفت. از بيسيم حاجيپروانه شنيديم علي هم پرواز كرد. علياكبر صالحين: رمضانعلي حاجيقربانيزاده: محمدعلي ميرزائي: اسفنديار سفيديان: مادر شهيد: رمضانعلي حاجيقربانيزاده: پدر شهيد:
شركت در اين جنگ انجام وظيفه و تكليفي است كه طبق اصول مذهبي و به آنچه اعتقاد داريم از طرف مرجع ما به ما گفته شده و از طرفي كولهباري است كه شهدا بر دوش ما گذاشتهاند. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان , برچسب ها : رضايي , علي , بازدید : 272 [ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
عامريون ,محمدحسين
سال هزار و سيصد و سي و نه ه ش خانواده عامريون فرزرند تازه متولد شده ي خود را در باغزندان شهرستان شاهرود به آغوش گرفتند. به خاطر علاقه به امام حسين و اهل بيتش، نامش را محمدحسين نهادند. به سن هفت سالگي كه رسيد پدرش فوت كرد و سرپرستياش به عهده برادرش قرار گرفت. ابتدايي را در مدرسه باغزندان گذراند و سپس به خاطر كار برادر در مشهد، به مشهد رفت و تحصيلات راهنمايياش را در مدرسه فياض بخش گذراند و دوباره به شاهرود برگشت. تحصيلات متوسطه را در هنرستاني در شاهرود پشت سر گذاشت. در فعاليتهاي اجتماعي شركت فعّالانه داشت. در پايگاهها فعاليت ميكرد.
من و پدرش نشسته بوديم و حرف ميزديم. گفتم:« ميدونم دستمون تنگه، ولي اين بچه نه كيف و كفش داره و نه لباس درست و حسابي. ». كنارم نشست. توي فكر بود. گفتم:« پسرم! توي فكري؟ چيزي شده؟ ». قرار بود اعزام شود. دايياش در خانهمان بود. گفت:« ميخوام برم برات خواستگاري. ». براي مرخصي آمده بود. يك روز گفت:« مامان! امروز بريم سپاه؟ ». گفت:« من دربست در خدمت پير جمارانم. ». برادر شهيد: مهمانها آمدند. چند دقيقه پيششان نشست. آماده ميشد كه بيرون برود. گفتم:« داداش! كجا؟ ». محمدحسين صدايم كرد و گفت:« زودباش ديگه. الان بچهها ميرن. ». گفت:« كار به كجا رسيد؟ ». مادر گفت:« كجا ميرين كه هر دو با هم شال و كلاه كردين؟ ». ـ نميترسين كه شما رو بکشن؟ پا روي دم اونها نگذارين. مادرم را صدا زدم و گفتم:« مامان! همه چيز مرتبه؟ ». همه بچههاي رزمنده در اتاق محمدحسين جمع بودند و با هم از جبهه و خاطراتش ميگفتند. جلسهشان كه تمام شد، به محمدحسين گفتم:« امروز ديگه بحث چي بود؟ هنوز از جبهه نيومده، فعاليتهات شروع ميشه. ». گفتم:« تو هنوز خوب نشدي، كجا ميخواي بري؟ ». در را كامل باز نكرده بودم كه سر و صدايي را از خانهمان شنيدم. نگران شدم. صداي گريه مادرم بود. سراغش رفتم و گفتم:« مادر! چي شده؟ ». تسبيحات بعد از نماز كه تمام شد، محمدحسين به دوستش اشارهاي كرد و هر دو بلند شدند. گفتم:« كجا؟ ». من و محمدحسين ميرفتيم كه يكي از بچهها ما را ديد. گفت:« اسم گروهتون چيه؟ ». ـ تئاترتون به چه دردي ميخوره، به غير از هدر دادن وقت مردم؟ سركار بودم. شنيدم كه آقاي اشرفي گفت:« يك سري از بچههاي باغزندان شهيد شدن. ». بچه را بغل گرفته بود و زمين نميگذاشت. وقت خواب بود. گفتم:«بابايي! بيا بغلم، عمو ميخواد بخوابه. ». همرزمش تعريف مي کرد: براي سركشي رفته بودم كه او را ديدم. چشمهايش مثل كاسهي خون بود. گفتم:« چند ساعته نخوابيدي؟ ». ساعت دو بعدازظهر بود. محمدحسين در قسمت مياني با نيروهايش مستقرّ بودند. از سمت راست خط بيسيم زدند که دشمن فشارش را روي اين قسمت متمرکز کرده است. بلافاصله با محمدحسين تماس گرفتم:« برين کمک بچههاي بالا، عراقيها اونجا خيلي فشار آوردن. ممکنه نفوذ کنن. ». محمدحسين و حميد بيشتر وقتها با هم بودند؛ توي گردان، توي رزمايشها، توي اردوهاي صحرايي و حتي توي كلاسها. يك روز گفتم:« چرا هر جا ميرين و هر كاري ميكنين، دو نفري با هم هستين؟ ». اسماعيليان: گفتم:«توي بهترين شرايطي هستي كه بتوني ازدواج كني و تشكيل خونواده بدي. ». دعواي بچهها شدت گرفت. هر كس چيزي ميگفت. حسين قنبريان: محمدحسين گفت:« اونجا رو ببينين، بساطشون رو پهن كردن. بيمعرفتها ببينين چه جوري روي مخ مردم كار ميكنن. موافقين بريم بساطشون رو به هم بزنيم. ». « بچهها! منافقين داخل مدرسه شدن و شلوغ كردن. ». ـ ميخوام نقش مبارز رو بازي كنم. ساعت سه بود. از هنرستان تعطيل شديم. محمدحسين گفت:« بريم؟». اولين بار كه لباس سپاه را پوشيديم. گفتند:« هر كس براي شغل اومده از اين تشكيلات بره بيرون. ». گفت:« تو هم بيا بريم خونهي ما. ». گفتم:« چقدر آموزش سخت به بچهها ميدين؟ ». داشتيم قرآن ميخوانديم. قرائتمان كه تمام شد، شروع كرديم به صحبت. گفت:« فكر ميكني كي زودتر شهيد بشه؟ ». قبل از عمليات، بچههاي رزمنده عهدنامه مينوشتند. چهل نفر آن را امضاء ميكردند كه اگر هر كدام شهيد شدند، شفاعت بقيه را بكنند و دستشان را بگيرند. صداي قبضه كاتيوشا را كه شنيديم، چند نفري از خواب بيدار شديم و به تكاپو افتاديم. هر وقت صداي ته قبضه ميآمد، بعدش گلوله بود كه بر سرمان ميريخت. چند لحظه بعد كاتيوشا آمد.
ـ اگه عمل ميكرد، همهشون از بين ميرفتن. روحيهي برادران رزمنده خوب است. هميشه و هر لحظه انتظار شب موعود و شب حمله را ميكشند. اگر يك بار عمليات به تأخير بيفتد، خيلي ناراحت ميشوند و اين روحيه و آمادگي آنها در راز و نياز و گريههاي شب و نيمه شبشان ديده ميشود. در نيمهشبان چنان ناله ميكنند که همهي انتظارات و آرزوهايشان را در آن شب ميگيرند. برادران سپاه! تأكيد ميكنم مبادا لباس سپاه را به عنوان شغل نان درآوردن بپوشيد، اين شغل انبياء و اولياء است. به عنوان يك سرباز امام زمانعجلالله، خدا اين توفيق را به من داد كه با اين لباس در خون خود بغلتم. اينك اين جا كربلاست. در يك صف سپاه حسين و در سوي ديگر سپاه يزيد و فرزند حسين از جماران همان ندا را سر ميدهد كه آن روز حسين فاطمه سر داد. همان را ميگويد كه اجداد طاهرينش گفتند. مگر ميشود ندايش را شنيد و نيامد؟ مگر ميشود امام مسلمين را تنها گذاشت؟ مگر ميشود در مقابل ظلم و ستمهاي ستمگران و مستكبران بيتفاوت بود؟ مگر ميشود به خون پاك شهدا بيگانگي كرد؟ فرداي قيامت جواب خدا را چه ميتوان گفت؟ عذاب الهي را چگونه ميتوان تحمل كرد؟ « هيهات من الذله.». ما دل به دو روزه دنيا نبستهايم. در انتظار بينهايتيم. از حسين درس شهادت گرفتهايم. ما پيروان مكتب وحي و ولايتيم. به جبهه آمدم به رضاي خدا براي اداي تكليفم. فرمان مرجعم، امام نائب امام زمان عجلالله براي پياده كردن احكام خدا به جامعهها، براي نجات مستضعفان و مظلومان از چنگ كافران و منافقان براي عظمت و مجد كلمه لا اله الا الله و محمد رسول الله و علي ولي الله آمدم تا با خونم هر چند که ناقابل است، درخت اسلام را آبياري كنم. آمدم تا هستي خود را نثار جانانم سازم. آمدم تا دِينم را به دينم ادا كنم. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان , برچسب ها : عامريون , محمدحسين , بازدید : 293 [ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
مشهد ,محمدعلي
در سحرگاه يكي از روزهاي سال هزار و سيصد و چهل و سه ه ش فرزند سوم خانواده مشهد، در خانه پدربزرگش در روستاي اميرآباد دامغان به دنيا آمد. پدرش از كاسبهاي محل بود. محمدعلي ابتدايي را در مدرسه موسي صدر و راهنمايي را در مدرسه شهيد اندرزگو خواند. با پايان يافتن دوره راهنمايي، فعاليتهاي او عليه رژيم پهلوي، شروع شد. محمدعلي با پخش اعلاميه، شعارنويسي روي ديوارها و شركت در تظاهرات وظيفهاش را به خوبي انجام داد. او انجمن اسلامي جوانان اميرآباد را تأسيس كرد.
محمدرضا آهوانويي: صغري,خواهر شهيد: حسين ابراهيم پور: مادر شهيد: عبدالعلي,برادر شهيد: ابوالقاسم کاوه: صغري,خواهر شهيد: مادر شهيد: مادر شهيد: عبدالعلي,برادر شهيد: سيدحسن مرتضوي: محمدرضا آهوانويي: مرتضوي: عليرضا نوبري: حسن ( محمد) فلاحتي نژاد: فرمانده گردان روحالله بود. بيشتر وقتها او را خندان و سر به زير ميديدم. شبها براي سركشي نيروها ميرفت، در موقع عمليات به تك تك آنها سر ميزد و اگر تجهيزات كم داشتند به آنها ميداد. يك بار گفت:« دعا كن اگه قراره كسي از اين گردان شهيد بشه من باشم، چون طاقت از دست دادن نيروها رو ندارم. ». بعضي شبها مراسم نوحه خواني داشتيم. يك بار بعد از مراسم، در مقرّ دزفول با هم قدم ميزديم. او براي من از خصوصيات دوست خوب صحبت ميكرد. در تاريكي پايش داخل چاله كوچكي كه پر از آب بود افتاد. به من گفت:« امروز خطايي كردم که خدا به من اخطار داد، بايد بيشتر دقت كنم. ». رمضانعلي ملكي: در چند عمليات كنار محمدعلي بودم. هميشه آرزوي شهادت داشت. وقتي در عمليات والفجر مقدماتي او زخمي شد، نيروها اميد خود را از دست دادند. فرمانده زيركي بود. براي آن كه روحيه نيروها حفظ شود به شوخي گفت:« اين تركش يك مدال از طرف خداست، يعني ديگه ما رفتني هستيم. ». قبل از عمليات كربلاي پنج، مراسم دعا برگزار شد. محمدعلي اشك ميريخت. صداي رضا جان، رضا جان او حسينيه را پر كرده بود. از خدا شهادت را طلب ميكرد. سرش را به ستون گذاشته بود و اشك ميريخت. گفت:« به مادر بگو شام مييام پيش اون. ». حسن صالحي: محمدعلي سينوزيت داشت. بيشتر وقتها به خاطر سردرد دستمالي به سرش ميبست. شهربانو,همسر شهيد: مادر شهيد: حسن صالحي: دكترها گفته بودند بايد عمل كنم. به محمدعلي گفتم:« نرو جبهه پيشم بمون. ». مادر شهيد: همرزمش مي گفت: مادر شهيد: عليرضا نوبري: شهربانو,همسر شهيد: سيد حسن مرتضوي: مادر شهيد: ناصر رهايي: برادر شهيد: مادر شهيد: از جبهه كه ميآمد، براي ديدار فاميل ميرفتيم. با هم كه قدم ميزديم هميشه يك قدم از من عقبتر راه ميرفت. زماني كه من حرف ميزدم او ساكت بود و گوش ميكرد. به من و برادرش احترام خاصي ميگذاشت. محمد تقي اسماعيلي: برادر شهيد: سيد محمدحسن مرتضوي: حسين(محمد)فلاحتي نژاد: محمد يعقوبي: عليرضا نوبري: سيدمحمدشعني: در منطقه همسايه بوديم. به چادرمان آمد و گفت:« اومديم به شما بچههاي گردان قمربنيهاشم سر بزنيم تا حق همسايگي رو به جا بياريم.». خليل خراساني: عليرضا نوبري: عليرضا نوبري: امير رجبي: عمليات كربلاي يك بود. دو گردان از عراقيها را زمين گير كرده بوديم. ما هم تعدادي زخمي داشتيم. هوا كمكم روشن ميشد اما محمدعلي خسته بود. سنگرهاي عراقيها را با دوربين زير نظر داشت. از نيروهاي عراقي استفاده کرديم و با كمك بچهها، در يك فرصت مناسب آرپيجي سالمي را به غنيمت گرفت. يك تانك دشمن را كه به سمت نيروها ميآمد، با همان آرپيجي زد. عراقيها يك قدم عقبتر رفتند. بچهها روحيه گرفتند. يوسف اميراحمدي: پرسيدم:« اين سوراخها رو كه خمپاره روي دژ درست كرده، چكار كنيم؟». سيد محمد حسن مرتضوي: صغري,خواهر شهيد: محمد يعقوبي: سيد محمد حسن مرتضوي: يدالله عبيري: قبل از عمليات زيارت عاشورا ميخوانديم. محمدعلي در گوشهاي وضو گرفت و شروع به نماز خواندن كرد. به طرفش رفتم و به شوخي گفتم:«فرمانده گردان روحالله! آمادهاي؟ ». محمد فلاحتي: مادر شهيد: بار آخري بود كه به جبهه ميرفت. با قرآن و يك كاسه آب تا جلوي در حياط رفتم. پاي من را بوسيد و گفت:« مادر! رضايت بده شهيد بشم. ». عليرضا نوبري: بعد از عمليات كربلاي چهار، نيروهاي گردان روحالله به دامغان برگشتند. محمدعلي گفت:« تصميم گرفتم حسينيه رو بسازم. ». مادر شهيد: ناصر ابراهيمي: مادر شهيد:
آثار باقي مانده از شهيد يادداشت نامه شهيد به دوستش محمد يعقوبي
نامه شهيد به دوستان خود درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان , برچسب ها : مشهد , محمدعلي , بازدید : 201 [ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
جعفري ,محمدعلي
اولين روز تابستان هزار و سيصد و چهل و يك ه ش به دنيا آمد .همه انتظار چنين روزي را ميكشيد تا يك بار ديگر نام ائمه را در خانواده خود زنده كنند. از قبل با مشورت همسر نامهايي را براي پسر يا دختر بودن انتخاب كرده بودند. محمدعلي براي اين پسر نام زيبندهاي بود.چهار پنج ساله شد كه مادرش را از دست داد و سايه پر مهر و محبت او از خانه رخت بربست.
همسر شهيد: علي خاني,برادر خانم شهيد: همسر شهيد: از جبهه آمده بود. يك جلد قرآن را از ساكش در آورد و به من داد. گفتم:« چرا قرآن رو برگردوندي؟ همون جا ميدادي به بچهها. ». حسن,برادر شهيد: همسر شهيد: علي خاني,برادر خانم شهيد: همسر شهيد:
درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان , برچسب ها : جعفري , محمدعلي , بازدید : 172 [ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
عزيزي ,محمود
سال هزار و سيصد و چهل ه ش در تهران به دنيا آمد. شش ساله بود كه خانوادهاش به دامغان مهاجرت كردند.تحصيلات خود را تا ديپلم در رشته اتومكانيك ادامه داد.از بيستم مهرماه سال هزار و سيصد و شصت و دو به استخدام سپاه در آمد و شد پاسدار.شش بار به جبهه رفت. سه بار به صورت بسيجي و سه بار هم زماني كه پاسدار بود. حدود بيست و دو ماه سابقه حضور در جبهه داشت.ازدواج كرد و حاصل آن فرزند پسري شد كه هشت روز بعد از شهادتش به دنيا آمد.
زمستان بود و كرسي گذاشته بوديم. زير كرسي ميخوابيد. چند بار صبح كه بيدار ميشد، ميديدم روي كرسي خرده نان يا پوست تخممرغ ريخته. فكر ميكردم موقع خوابيدن فراموش كردهام كه تميز كنم. يادم بود كه ما تخممرغ نخورديم. فهميدم كار محمود است. نصف شب گرسنهاش ميشود، از خودش پذيرايي ميكند. گاهي هم ميديديم ظهر با ما غذا نميخورد و يا موقع اذان كه ميشود خودش سماور را روشن ميكند. متوجه شديم براي خودش بلند ميشود سحر ميخورد و روزه ميگيرد. ابوتراب كاتبي: در هنرستان با هم درس ميخوانديم. در كار نقاشي ساختمان مهارت داشت. اوقات فراغت و بيكاري، نقاشي ساختمان قبول ميكرد. توي كارگاه مدرسه هم خيلي باهوش و زحمتكش بود. سعي ميكرد كارش را دقيق انجام دهد. سعيد صالحزاده: داشتم حياط را جارو ميكردم كه از بيرون آمد. سلام كرد و پرسيد:«مامان! خبر داري هفت هشت تا شهيد آوردن؟ ». علياكبر عليزاده: پدر و مادر شهيد: همسر شهيد: علياكبر عليزاده: همسر شهيد: به حضرت فاطمه زهرا سلامالله عليها ارادت خاصي داشت. به همين خاطر، من را به اسم شناسنامهاي صدا نميزد. من را به فاطمه صدا ميزد. در تمام نامههايش هم مينوشت فاطمه. در عملياتي هم كه شهيد شد با رمز يا زهرا بوده. مثل حضرت زهرا سلامالله عليها از ناحيه پهلو تركش خورد و شهيد شد. دوستانش ميگفتند:« توي اين عمليات بيشتر بچهها از ناحيه پهلو تير و تركش خوردن. ». علي عالمي: مادر شهيد:
درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان , برچسب ها : عزيزي , محمود , بازدید : 188 [ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
محب شاهدين,مهدي
اسفند هزار و سيصد و سي و شش ه ش به دنيا آمد. پدرش با پاي پياده به كربلا رفته و سوغات تربت و تسبيح و مهر آورده بود . هنوز فرزندانش آن را نگهداري ميكنند. مهدي در يازده سالگي پدرش را از دست ميدهد و گويا خدا چنين مقدّر كرده بود تا او از كوچكي با سختيها و محروميّتها دست و پنجه نرم كند.
مادر شهيد: هادي ,برادر شهيد: ابوالفضل دوست محمدي: محمد برقي: بعد از پيروزي انقلاب اسلامي وارد سپاه شد. يك شب كه ساعت نگهبانياش بود او را از خواب بيدار كردم و اسلحه را تحويلش دادم. تا اذان صبح نگهباني داد و موقع نماز اسلحه را به من پس داد. نمازش را كه خواند خداحافظي كرد و رفت. تا مدّتي از او خبر نداشتم. بعداً معلوم شد كه به منزل رفته و ساكش را برداشته و مستقيم عازم كردستان شده است. جواد خسروي: حجتالاسلام هادي دوست محمدي : عباس امين: سيد تقي شاهچراغي: خانم قدس ,همسر شهيد كيومرث نوروزي: ايام دفاع مقدس بود و هفتهاي نبود كه شهيد نداشته باشيم. اين بار پيكر شهيد محمد مهدي محب شاهدين را به مسجد مهديه سمنان آورده بودند تا تشييع كنند. ازدحام جمعيت در داخل مسجد موج ميزد. به زحمت وارد مسجد شدم. ديدم جنازه را وسط گذاشتهاند و دسته دسته با او وداع ميكنند. دو برادر شهيد هم دو طرف تابوت بودند. مادر شهيد بالاي سرش بود و با او درددل ميكرد. موذّن مسجد كربلايي علياكبر ناظميان يزدي به طرف جنازه شهيد آمد تا او را ببوسد. ناگهان ديدم كه صورت مهدي مثل گل شكفت و لبخندي زيبا بر لبانش نقش بست، به طوري كه دندانهاي زيبايش هم برق زد. مادر و همسر شهيد هم آخرين وداع را با او كرده و با جمعيت راهي گلزار شهدا شديم. مادر شهيد: هادي محب شاهدين: سيد تقي شاهچراغي: هادي محب شاهدين: سيد تقي شاهچراغي: حجت الاسلام هادي دوست محمدي: محمد برقي: قاسمعلي نيكو: درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان , برچسب ها : هراتي , محب شاهدين , مهدي , بازدید : 246 [ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
ترحمي ,حسين (ناصر)
سومين فرزند خانواده ترحمي در بيست و هفتم شهريور ماه هزارو سيصدوچهل و يك ه ش به دنيا آمد. به پيشنهاد پدربزرگش نام او را ناصر گذاشتند.
مسجد پر شده بود. همان جمعيت هميشگي آمده بودند. اسم سخنران يادم نيست. از روحانيون اعزامي بود. من و او با هم رفته بوديم. آخرهاي مسجد نشستيم. وسط سخنراني احساس كردم ناراحته. اصلا آرامش نداشت. چهارزانو مي نشست و باز دوزانو مي شد. مريم ترحمي ,خواهر شهيد: پدر شهيد: نادر ترحمي, برادر شهيد: اسماعيل فاميلي: قربانعلي يداللهي: سيدجمال عليالحسيني: عليرضا ابراهيمي: علياصغر خاني: عليرضا ابراهيمي: عبدالله دخانيان: صغر قاسم پور: مهدي خراسانيان: يحيي سلامت منش: مهدي خراسانيان: خواهر شهيد: علي اكبر معصوميان: برادر شهيد: محمدحسن حمزه: محمد ترحمي: جرأت نميكرديم سرمونو از سنگر بياريم بيرون. واقعا ترس داشت. خمپارهها پشت سر هم ميآمد. فرج الله وفادار: زين العابدين دهرويه: مادر شهيد: علي ناظريه: محمد ترحمي: مهدي مهدوينژاد: مينا همافر: سيفاله يحيايي: اسماعيل فاميلي: عباس كاشيان: مهدي مهدوينژاد: محمدابراهيم غريبشائيان: مينا همافر: علي اصغر قاسم پور: محمدابراهيم غريبشائيان: مهدي مهدوي نژاد: علي اكبر معصوميان: محمد حسن حمزه: زين العابدين دهرويه: محمدابراهيم غريبشائيان: پدر شهيد: مادر شهيد: زين العابدين دهرويه: عباس كاشيان: فرج الله وفادار: تازه از ورزش برگشته بوديم. روز قبل از عمليات بدر؛ سي و پنج كيلومتري آبادان؛ جايي به نام انرژي اتمي. مريم ترحمي: محمدابراهيم غريبشائيان: داود دوست محمدي: محمدعلي غريبشائيان: مهدي مهدوي نژاد: سيدتقي شاهچراغي: فرج الله وفادار: عباس كاشيان: مهدي مهدوينژاد:
مادرم آبگوشت درست كرده بود. غذاهاي مادرم خوردن داره. خيلي خوشمزه است. چند لقمهاي بيشتر نخوردم. بچهها منتظر بودند. پريدم بيرون و بهطرف سيسر ياعلي. امروز بهش ميدون شهيد بهشتي ميگن. عجب سخنران پرشوري. لحظهاي حرفش قطع نميشد. پشت تريبون دائم به چپ و راست در حركت بود. جمعيت زيادي آمده بودند. هيچكس دم نميزد. همه سراپا گوش بودند. بوي پيروزي انقلاب به مشام ميرسيد. انقلابيها نه شب ميشناختند نه روز. شبها تا صبح در مساجد نگهباني ميدادند. روزها هم مشغول ساختن كوكتل مولوتوف، توزيع نفت و برنامه ريزي براي تظاهرات بودند. مرحوم طالقاني مرد بزرگي بود. خدمات ارزندهاي به نظام و انقلاب كرده بود. مراسم هم در خور مقام او بود. مراسم تمام شد. ديپلم گرفته بود. ميخواست بره خارج براي ادامه تحصيل. در امتحان اعزام بهخارج شركت كرد. علاقه زيادي به پزشكي داشت. آمده بود سمنان. در گروه جنگهاي نامنظم فعاليت ميكرد. مصاحبه منطقه آرام بود. گاه گاهي خمپارهاي سكوت را ميشكست. تلفنهاي صحرايي قطع شده بود. دنبال بيسيمچيها ميگشتم. يكمرتبه خمپاره خورد به سنگرشان و خراب شد. پا را تند كردم. فكر كردم دوتاشان زير سنگر ماندهاند. نزديكتر كه رسيدم ديدم بيسيمچيها با دونفر ديگر مشغول درآوردن چوبها هستن. با خودم گفتم: «خدا را شكر! بچهها شهيد نشدهاند! ». زمستان سال شصت و سه. يك مشت بچههاي گل، نه! بالاتر از گُـل! شهيدان: درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان , برچسب ها : ترحمي , حسين (ناصر) , بازدید : 304 [ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
ملکيان ,رضا
اوّلين فرزند خانواده ملکيان در سال1336 ه ش در دامغان به دنيا آمد و رضا نام گرفت. تحصيلاتش را تا ديپلم طبيعي ادامه داد. از كودكي رنج و زحمت پدر را که ميديد، براي ياري او در هر كاري شركت ميکرد؛ كارگري ساختمان، كانال كني، كار در مرغداري و... در زمان انقلاب براي پخش اعلاميه حضرت امام خمينيرحمتالله عليه به شهرهاي مختلف مثل ساري، گرگان و مشهد سفر ميكرد.
ده روز بود كه از او خبر نداشتم. خيلي نگران بودم. از جبهه برميگشت كه با موتور تصادف كرد. دستش آسيب ديد. هنوز نيامده، قصد رفتن به جبهه را كرد. گفتم:« الان دستت ضربه خورده. بگذار خوب بشه، بعداً ميري. ». برادر شهيد: مادر شهيد: محمود دعايي: عالمي: افرادي كه در واحد تخريب كار ميكنند، بايد گذشت بيشتري داشته باشند؛ چون وارد منطقه مين ميشوند و مينها را خنثي و مسيري را باز ميكنند تا ديگران از آن عبور كنند. معصومه,خواهر شهيد: ميدانستم كه قرار است رضا بيايد. با خوشحالي به خانه آمدم و گفتم:«مامان! رضا كو؟ ». چهارم دبيرستان بود. شده بود معلم خصوصي چند تا از بچههاي كلاس پاييني. براي رفتن به منزلشان آماده ميشد، گفتم:« داداش! از كانال كني و زيرزمين كني و كار توي مرغداري پول زيادي گيرت نيومد كه حالا شدي معلم خصوصي؟ ». موقع رفتن، عكسش را كنار تلويزيون گذاشت و گفت:« عكس من رو برندارين.». هر وقت از كردستان و كارهايش ميپرسيديم، ميگفت:« حيفه اون سرزمين زيبا دست عراقيها بيفته. ». هر وقت ميرفتم داخل مسجد و برقي رو روشن ميكردم ميديدم كه رضا مشغول خوندن نماز شبه. لباس ساده را به تنش ديدم. پارچهاي در دست داشت و مشغول تميز كردن كفشش بود. گفتم:« چرا همش اينها رو ميپوشي؟ چرا لباس و كفش نو نميخري؟ ». يك كفش قهوهاي رنگ داشت. هميشه اين كفش را پايش ميديديم. هر وقت هم نياز به تعمير داشت، آن را يا خودش ميبرد و يا به برادرم ميداد كه براي تعمير ببرد. يك روز كفّاش به برادرم گفت:« به رضا بگو به فكر يك جفت كفش نو باشه. اين كفش ديگه عمرش رو كرده. ». او را با لباس اتو كشيده و موهاي شانه زده ديدم. گفتم:« موندم تو چقدر به خودت ميرسي و بيرون ميري. كسي ندونه فكر ميكنه تو دست به سياه و سفيد نميزني، در صورتي كه دستهات پر از آبلهان. ». يك بار ازش پرسيدم:« رضا! اونجا كه هستي پاي فيلمبردار يا عكاسي هم باز شده؟ ». يك هفته بود كه رضا شهيد شده بود. جيب بغلش را باز كردم و از آن قرآني در آوردم. لاي قرآن يك نشانه بود. وقتي جاي نشانه را آوردم. اين آيه از سوره بقره آمد:« گمان مبريد آنان كه در راه خدا شهيد شدهاند مردهاند، بلكه آنان زندهاند و نزد خداي خود روزي ميخورند. ». مادر شهيد: معصومه,خواهر شهيد: محمود دعايي: دنبالش گشتم. پيدايش نبود. كار واجبي داشتم. نااميدانه سرم را زير انداختم. نميدانستم كجاست. سرم را كه بالا آوردم، ديدمش. در حال پايين كشيدن آستينهايش بود. گفتم:« ميدوني چقدر دنبالت گشتم. الان چه وقت وضو گرفتن بود؟». فرماندهان تصميم گرفتند در دشت گيلان غرب عملياتي انجام دهند. نياز به گشت و شناسايي بود. گروه از چند نفر تشكيل شد كه از جمله آنها رضا بود. يكي از شبها من هم با آنها همراه شدم. فاصله ما با عراقيها آنقدر كم بود كه با چشم غيرمسلح هم ميفهميديم كه آن طرف رودخانه چه ميگذرد و آنان چه ميكنند. زماني كه در سياه كوه بوديم، دو روز سياه كوه دست ما بود و دوباره ميافتاد دست عراق. چند باري اين اتفاق افتاد. آخرين بار كه سياه كوه دست ما افتاد، قصد كرديم براي استراحت به پايين بياييم اما رضا با گروهش نيامد. گفتم:« چرا پايين نميياي؟ ». عمليات گيلانغرب در تنگه حاجيان موفقيتآميز بود اما عراقيها مرتب عمليات ايذايي انجام ميدادند. قرار بود گردان شناسايي رزمي از بچههاي سپاه و ارتش تشكيل شود. وظيفه آنها اين بود كه بروند و حركات ايذايي دشمن را خفه كنند. قرار بود عمليات آزاد سازي قلهي شمشير شروع شود. حادثه تأسف بار هفتم تير كه اتفاق افتاد، عمليات به بعد موكول شد. تابستان سال شصت و يك، هوا بسيار گرم بود. كانالي را عراقيها كنده بودند و ما ميبايست در اين كانال رفت و آمد ميكرديم وگرنه مورد اصابت گلولهي عراقيها قرار ميگرفتيم. حقيقي پاك: درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان , برچسب ها : ملکيان , رضا , بازدید : 219 [ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
|
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |