فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

قربانيان ,غلامحسين

 

پانزدهم دي هزار و سيصد و سي و شش ه ش در لاسجرد، از توابع سمنان پا به عرصه حيات گذاشت. تا ششم ابتدايي در مدرسه خيام لاسجرد درس خواند. قبل از سربازي در تهران تراشكاري مي‌كرد. شانزدهم خرداد پنجاه و هفت به سربازي رفت كه مصادف شد با انقلاب و به فرمان حضرت امام رحمت‌الله عليه فرار كرد و به انقلابيون پيوست. اول ارديبهشت پنجاه و نه كارگر راه‌آهن شد. ده ماه در لباس مقدس بسيجي به جبهه اعزام شد. يك بار از ناحيه پاي چپ در عمليات والفجر مقدماتي مجروح شد. ششم شهريور شصت ازدواج كرد كه ثمره آن يك پسر و يك دختر مي‌باشد. نهم خرداد سال شصت و دو به عضويت سپاه پاسداران اسلامي درآمد و بارها به جبهه رفت. سرانجام در بيستم دي شصت و پنج در حالي كه مسؤول تداركات گردان مهندسي رزمي تيپ دوازده قائم آل محمد عجل‌الله بود، در شلمچه به شهادت رسيد.
مزار شهيد غلامحسين قربانيان در گلزار شهداي روستاي لاسجرد است.
منبع: پايگاه اينترنتي کنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان



وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
خداوندا! مي‌دانم كه آمدن به جبهه سعادت مي‌خواهد و جبهه مركز رشد و تكامل بخشيدن به انسان مي‌باشد پس همانطوري كه دست مرا گرفتي و مرا شامل اين سعادت كردي، مرا از خودت دور مساز. آمين. غلامحسين قربانيان



خاطرات
بازنويسي خاطرات ازحسينعلي جعفري
احمد,برادر شهيد:
نازبانو بچه‌دار نمي‌شد و شوهرش به ناچار زن ديگري گرفت. نازبانو متوسل شد به امام حسين و در حسينيه پاي نخل خوابيد. حاجتش كه روا شد و بچه‌ به دنيا آمد، اسمش را گذاشت غلامحسين.
بيست و نه سال بعد تركش به گلوي غلامحسين خورد؛ در راهي كه به كربلا مي‌رفت و...

يكي از آشنايان آمد خانه ما. برگه‌هاي پاسور داشت و به غلامحسين گفت:« بيا بازي. ».
مكث غلامحسين را كه ديد گفت:« همين‌جوري، نه براي قمار. ».
غلامحسين هم روبه‌رويش نشست و او برگه‌ها را دو قسمت كرد و يك قسمت را گذاشت جلوي غلامحسين. او كارت‌ها را برداشت و از وسط پاره كرد. آن مرد گفت:« چي شده؟ مگه مي‌خواستيم قمار كنيم كه...؟ ».
غلامحسين گفت:« همين بازي دروغكي كم‌كم راست از آب در مي‌آد و كار دستمون مي‌ده. ».

محمدعلي,برادر شهيد:
سال پنجاه و هفت در فرودگاه مهرآباد سرباز بود. امام كه به سربازان فرمان فرار داد، با اسلحه فرار كرد و شبانه رفت خانه يكي از هم محلي‌هاي مقيم تهران. آنها اول ترسيدند و وقتي ديدند غلامحسين است چند روزي پناهش دادند. ما هيچ خبري از او نداشتيم و هي به ما خبر مي‌رسيد كه ديشب فلان جا بوده و پريشب فلان جا. حتي به پادگان نيروي هوايي مي‌رود براي مقابله با گارد شاهنشاهي و كمك به انقلابي‌ها. عاقبت برادرم رفت دنبالش و پيدايش كرد. خانه كه آمد، گفتيم:« چرا از خونه فراري هستي؟ ».
گفت:« نخواستم بيام خونه و براي شما دردسر درست كنم. ».

همسر شهيد:
رويش نمي‌شد رو در رو با من حرف بزند. پيغام داد:« من اهل جبهه‌ام، اگه راضي هستي جواب مثبت بده. ».

مي‌دانستند كه در كارهاي خانه به من كمك مي‌كند. برادرش ناراحت مي‌شد و مي‌گفت:« مرد نبايد توي كار زن دخالت كنه. ».
حرمت مي‌گذاشت و چيزي نمي‌گفت اما باز هم به من كمك مي‌كرد.

نمازش را كه مي‌ديدم، مي‌گفتم:« تو شهيد مي‌شي. ».
مي‌خنديد و مي‌گفت:« بادمجان بم آفت نداره. ».
چنان غرق نماز و راز و نياز مي‌شد كه مطمئن شدم او شهيد مي‌شود تا جايي كه بعد از به دنيا آمدن بچه اولمان گفتم:« ديگه نمي‌خوام بچه‌دار بشم. ».
گفت:« با خدا باش. هر چي خدا بخواد همون مي‌شه. ».
بغض كردم و گفتم:« برام سخته. ».

شب آخري كه پيش ما بود، گفت:« اين دفعه ديگه برنمي‌گردم. ».
گفتم:« تو كه مي‌گفتي بادمجان بم آفت نداره و من شهيد شدني نيستم.».
گفت كه امام را خواب ديده. گفت كه امام سر دو راهي ايستاده بود و راهي را به او نشان داد و فرمود:« اين راه رو مستقيم برو، مي‌رسي به كربلا. ».
آن شب دعاي كميل گوش مي‌كرد و اشك مي‌ريخت. گفتم:« چرا اين قدر بي‌قراري مي‌كني؟ ».
گفت:« من شهيد مي‌شم. ».
انگار براي رسيدن به آرزويش عجله داشت كه اين قدر بي‌قراري مي‌كرد.

بار آخر كه مي‌رفت جبهه، گفتم:« اگه تو بري و شهيد بشي، خودم رو ميندازم زير ماشين كه بچه‌هات دو طرفه يتيم بشن. ».
خنديد و گفت:« خودت رو بنداز زير تريلي كه كار يكسره بشه. دوست ندارم فقط دست و پات بشكنه و وبال اطرافيان بشي. ».
بعد مكثي كرد و گفت:« تو اين كار رو نمي‌كني. من مطمئنم. خدا بهت صبر مي‌ده. ».

محمدعلي,برادر شهيد:
پيغام كه از تيپ آمد، رفتم و به غلامحسين گفتم:« فاكس اومده كه بري تيپ. البته دو سه روزي وقت داري. ».
همان روز بعدازظهر رفت و بعد از مدتي شهيد شد.

همرزمانش مي‌گفتند كه راننده لودر را زده بودند. غلامحسين پريد سوار لودر شد كه خاكريز را تقويت كند. خمپاره آمد و تركش به گلويش خورد. او را سوار آمبولانس كردند كه بياورند عقب. خمپاره ديگري آمد و به آمبولانس خورد. غلامحسين و مجروحان ديگر به شهادت رسيدند.

فرزند شهيد:
مي‌گويند كه بابا عكس من را توي كيفش گذاشته بود و روزي دو سه بار مي‌بوسيدش. به همرزمانش نشان مي‌داد و مي‌گفت:« اين دخترمه. ».
مي‌گويند بابا كه شهيد شد من قاب عكسش را مي‌آوردم سر سفره كه بهش غذا بدهم. من كه چيزي يادم نمي‌آيد چون فقط يك سال و هفت ماه داشتم.

همسر شهيد:
خيلي تأكيد داشت براي كمك به جبهه. يك انگشتري داشتم كه يادگاري غلامحسين بود و خيلي دوستش داشتم. هديه كردم به جبهه.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : قربانيان , غلامحسين ,
بازدید : 203
[ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
رضايي ,علي

 

اولين فرزند خانواده رضايي در بيستم شهريور هزار و سيصد و چهل و دو ه ش  همزمان با قيام امام خميني در روستاي آهوانوي دامغان قدم به عرصه دنيا گذاشت. امرار معاش براي خانواده پر عائله خيلي سخت بود. بايد بچه‌ها هم خودشان را به سختي مي‌انداختند و در كارها كمك مي‌كردند.در كنار همه سختي‌ها ديپلم خود را در رشته اتومكانيك گرفت. رشته ورزشي مورد علاقه‌اش واليبال بود؛ گاهي با دوستان فوتبال هم بازي مي‌كرد.
به دليل علاقه شديد به نوشتن مقاله و متون ادبي، هميشه در ارائه درس انشاء در كلاس به عنوان دانش‌آموز نمونه معرفي مي‌شد.پدر و مادر براي تحصيل بچه‌ها مجبور مي‌شوند از روستا به شهر مهاجرت كنند. در كنار منزل مغازه‌اي هم داير مي‌كنند تا با كمك هم بتوانند زندگي را پيش ببرند. گاهي در مغازه و گاهي هم با كارگري و پرورش گوسفند، دست پدر و مادرش را مي‌گرفت.تأمين امرار معاش خانواده يازده نفره خيلي سخت بود. بايد همه كمك مي‌كردند.علي در پشت جبهه علاوه بر انجام امورات مربوط به خود و خانواده در بسيج هم فعاليت مي‌كرد.
اولّين بار بعد از آموزش به عنوان بسيجي به گيلانغرب اعزام شد. در بيست و هفتم آذر هزار و سيصد و شصت و يك، به عضويت رسمي سپاه دامغان در آمد. سه مرحله ديگر به جبهه رفت. او در اين چهار مرحله در مناطقي از جبهه از جمله گيلانغرب، مهران، مريوان، پاسگاه زيد، جزيره مجنون و عمليات‌هاي والفجر مقدماتي، والفجر دو، چهار، خيبر و بدر شركت كرد.
بيشترين مسؤوليت‌هايش در جبهه، اطلاعات و عمليات لشگر هفده علي‌بن ابيطالب بود. آخرين مسؤوليتش در جبهه فرماندهي يكي از گروهانهاي گردان موسي بن جعفر عليه‌السلام بود.در عمليات خيبر از ناحيه پا مجروح شد و پس از مداوا در يكي از بيمارستان‌هاي صحرايي دوباره به خط مقدم برگشت و قبول نكرد كه او را به پشت جبهه انتقال دهند.
در مرداد هزار و سيصد و شصت و سه عقد ‌كرد و يك ماه بعد هم عازم جبهه ‌شد.
هفت ماه بعد از عقد در عمليات بدر در منطقه شرق دجله در بيست و دوم اسفند هزار و سيصد و شصت و سه با گلوله كين دشمن به شهادت رسيد. چند روز بعد به همراه هفده شهيد ديگر روي دستان مردم دامغان تشييع و در زادگاه خود آهو‌انو به خاک سپرده شد.
منبع: پايگاه اينترنتي کنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان



وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
با درود بر محمد صلي‌الله فرستاده خدا و اين نعمت پر ارزش كه خداوند براي بشر بر روي زمين انتخاب كرده و به او قرآن را آموخت.آنچه كه اين حركت را به وجود آورده، اسلام و اعتقاد جوانان عزيز به زندگاني جاودانه است كه هيچ چيز در اين دنيا لب تشنه آنها را آرامش نمي‌دهد مگر شهادت.
حضرت امام خميني بود كه دست ما را گرفت و از تمام چاهها كه در داخل آنها همراه با خنجرهاي تيز و مارهاي قوي بود، نجات داد.
اگر كساني مسلمان باشند و شجاع نباشند دروغ مي‌گويند. چون مسلمان از هيچ چيز نمي‌ترسد جز خدا، پس حالا كه ما ادعاي مسلماني مي‌كنيم بايد مرگ را بزرگترين نعمتي بدانيم كه خداوند به ما عطا كرده است. پس چه بهتر كه اين نعمت همراه با شهادت نصيب انسان‌ها بشود. علي رضائي

 

خاطرات
باز نويسي خاطرات از حبيب الله دهقاني
برادر شهيد:
من و داداش علي خيلي كوچك بوديم. گاهي دلمان براي پدربزرگ و مادربزرگمان تنگ مي‌شد و به روستا مي‌رفتيم. به گوسفندچراني و صحرا رفتن خيلي علاقه داشتيم. يك بار كه براي ديدنشان رفته بوديم، ماه رمضان بود. او بزرگتر از من بود و روزه داشت اما هنوز به سن تكليف نرسيده بود. گوسفندها را به صحرا برده بوديم. هوا خيلي گرم بود و من چند بار آب خوردم ولي او روزه‌اش را گرفت. دم دماي غروب ديگر حال راه رفتن نداشت و ترسيدم حالش بد شود. گفتم:« اگه اين جا طوريت بشه كسي نيست كمك كنه. يا روزه‌ات رو بخور يا زودتر برو خونه، من هم بعداً گوسفندها رو مي‌يارم. ».
گفت:« اگه مي‌خواستم روزه‌ كله گنجشكي بگيرم، ظهر ناهار مي‌خوردم. هم مي‌خوام ثواب روزه كامل رو ببرم و هم ببينم چند مَرده حلاجم. پس اين همه مردم توي بيابون چطوري روزه مي‌گيرن؟ ».

اسفنديار سفيديان:
تازه رفته بوديم توي سپاه. چند نفر بوديم كه براي آموزش فرستادند قم. بين بر و بچه‌ها حسن از همه ما چالاكتر بود. آموزش تكواندو و جودو هم مي‌دادند. يك بار كه جلوي آسايشگاه ايستاده بوديم، علي گفت:« اسفنديار! هر چي من گفتم، تو تأييد كن و تا مي‌توني هندونه زير بغلش بده، ببينم چي مي‌گه. ».
منظورش را نفهميدم. پرسيدم:« ديگه كي رو مي‌خواي اذيت کني؟ ».
گفت:« اگه شوخي نكنيم، نگيم و نخنديم كه شب نمي‌شه. خداي نكرده قصد مسخره كردن ندارم. ».
همين كه حسن را ديديم به طرف آسايشگاه مي‌آيد، به او اشاره كرد. نزديك شد و گفت:« آقاي بروسلي! چطوري؟ توي ورزش خوب فيگور مي‌گيري. نكنه مي‌خواي جاي مربي رو بگيري؟ ».
من هم در تأييد حرفش گفتم:« چه اشكالي داره؟ مربي تكواندو بشي و همين جا نگهت دارن. هيكلت كه به مربي‌گري مي‌خوره. ».
علي دستي به پشتش زد و گفت:« حسن جان! شوخي كردم يك موقع به خودت نگيري و فكر كني كسي شدي. ».

بعد از تمام شدن آموزش در قم، ما را به جبهه اعزام كردند. رفتيم لشگر هفده علي‌بن ابيطالب عليه‌السلام. رضائي، منصوريان و هراتي معرفي شدند به اطلاعات و عمليات. من و حسين آقا فاني هم معرفي شديم به واحد تخريب. ارديبهشت ماه بود و هوا هم خيلي گرم. چند روز بعد ما را فرستادند به پاسگاه زيد. تا شهريور آن‌جا بوديم. شب‌ها كه هوا خنكتر بود، مي‌رفتيم شناسايي و روزها از گرما توي سنگر استراحت مي‌كرديم و چند ساعتي هم روي خاكريز نگهباني مي‌داديم. ما را از آن جا به مهران و ارتفاعات قلاويزان بردند. خيلي طول نكشيد که دستور دادند:« بار و بنديل‌هاتون رو جمع كنين كه بايد بريم مريوان. ».
چند روز بعد شنيديم قرار است عمليات شود.
علي گفت:« اسفنديار! اين دفعه با دفعه‌هاي قبل فرق مي‌كنه. مين‌ها منتظرن تا حالت رو بگيرن. اين قدر با اينها ور نرو. نمي‌گذارن سالم از دستشون در بري. ».
بهش گفتم:« تو خودت مي‌دوني كه ما حرفه‌اي هستيم، مثل برق‌كارها. مي‌بيني كه برق با اونها كاري نداره. مين‌ها با ما تخريب‌چيها همينطور هستن، ولي سفارش مي‌كنم مواظب خودت باش يك موقع جونت رو نگيره. ».
عمليات والفجر چهار شروع شد و همه ما شركت كرديم. با دادن تعدادي شهيد و مجروح به اهداف تعيين شده رسيديم. به خاطر حساسيّت منطقه عراقي‌ها پاتك سنگين خود را از زمين و هوا شروع كردند. علي توي گردان خيلي زحمت كشيد؛ هم در هدايت نيروها به جلو و هم در انتقال مجروحين و شهدا به عقب.

علي وحيدي:
وقتي مأموريت گرفتيم و رفتيم جزيره مجنون او هم از واحد اطلاعات و عمليات آمد گردان موسي بن جعفر عليه‌السلام. مدتّي با هم بوديم. دم‌دماي غروب هوا توي جزيره بهتر مي‌شد و صداي آبزيها درمي‌آمد. از يك طرف صداي اينها و از يك طرف صداي انفجار گلوله، وضعيت منطقه را تماشايي مي‌كرد. با هم لب جاده خندق نشسته بوديم و به ني‌زارها نگاه مي‌كرديم و صداها را تعقيب. علي گفت:«وحيدي! اين جا نشسته‌ايم كه چي بشه. بلند شو قدم بزنيم و بريم توي راه، برّ و بچه‌ها رو هم ببينيم. اين هوا حال مي‌ده براي قدم زدن. ».
پيشنهادش را قبول كردم. بلند شديم و قدم زنان راه افتاديم. هر لحظه صداي سوت گلوله، ما را نيم‌خيز مي‌كرد. خيلي دور نشده بوديم كه گلوله‌اي نزديك ما به زمين خورد و خاك و تركش به هوا بلند شد. اول هر كداممان فكر مي‌كرديم مجروح يا شهيد شده‌ايم. گلوله نزديك جايي خورده بود كه چند دقيقه پيش با هم آن جا نشسته بوديم.
علي گفت:« قسمت رو ببين اگه اون جا نشسته بوديم الآن معلوم نبود چي به سرمون مي‌اومد. ».

حسين فاني:
روز اعزام براي بدرقه بچه‌ها به سپاه رفته بودم. او هم جزء اعزامي‌ها بود. رفتم به ديدنش و خواستم در حق ما هم دعا كند.
گفت:« حسين جان! اگه مي‌خواي از قفس بپري، بيا جبهه شهيد شو؟ ».
گفتم:« الآن زوده. ان‌شاءالله زنده باشيم و مرگ صدام رو ببينيم! ».
بعد برگشت و گفت:« مثل اين كه منظورم رو نگرفتي. توي شهر موندن مثل موندن توي قفسه. دارم احساس مي‌كنم از قفس پريدم و آزاد شدم. اگه آدم بتونه يك ساعت هم توي شهر نمونه بهتره. ».

رمز عمليات بدر اعلام شد. سوار قايق‌ها شديم و داخل آبراه‌ها راه افتاديم. مقداري از مسير را كه رفتيم به خاطر آبراههاي متعدد، راه را گم كرديم. با بي‌سيم اطلاع داديم كه مسير را گم كرده‌ايم. لحظه‌اي بعد علي و ترحمي خودشان را به ما رساندند. مسير را توجيه كردند. خودمان را به خشكي رسانديم. سنگرهاي تيربار عراقي‌ها بچه‌ها را خيلي اذيت مي‌كردند. نمي‌توانستيم از جايمان تكان بخوريم. فوري رضائي به سعيد حق‌پرست اطلاع داد هر چه سريعتر يك دسته نيروي كمكي بفرستد. با آمدن نيروي كمكي بچه‌ها روحيه گرفتند و چند نفر آرپي‌جي‌زن به سراغ سنگرهاي تيربار دشمن رفتند. درگيري شديد شد تا اين كه بچه‌ها موّفق شدند آتش دشمن را خاموش كنند. با پيشروي به شرق دجله رسيديم. او از ما جدا شد و براي هدايت نيروها به جلو رفت. از بي‌سيم حاجي‌پروانه شنيديم علي هم پرواز كرد.
از بچگي با هم دوست بوديم. روحيه شادي داشت. توي جبهه كاري مي‌كرد كه بچه‌ها بخندند و از ماندن در منطقه خسته نشوند. يك روز ديدم بچه‌ها را جلوي چادر جمع كرده و از شيرين كاري‌هاي بعضي‌ها مي‌گويد و مي‌خندند.

علي‌اكبر صالحين:
گفتم:« حالا مي‌خوام يك خاطره از زماني كه من و علي آقا گوسفند مي‌چرونديم تعريف كنم. او پنجم ابتدايي بود و من دوم راهنمايي. هر وقت گوسفند‌ها رو به بيابون مي‌برديم، كتاب درسي رو هم مرور مي‌كرديم. به انگليسي خيلي علاقه داشتم و بعضي از واژه‌ها رو هم بلد بودم. براي اين كه او رو دنبال فرمان بفرستم و گوسفندها رو بچرونه، چند كلمه انگليسي صحبت مي‌كردم. حرف شنو بود. مي‌گفت:’ اين كه گفتي يعني چه؟‘ ترجمه مي‌كردم:’برو كوزه آب رو بيار. يا برو گوسفندها رو برگردون.‘ او قبول مي‌كرد. وقتي مدرسه راهنمايي رسيد و با انگليسي آشنا شد،گفت:’ خوب از خودت جمله انگليسي مي‌ساختي و از من كار مي‌كشيدي.‘ ».
بچه‌ها زدند زير خنده و گفتند:« عجب فرماندهي داريم كه با يك كلمه انگليسي سرش كلاه مي‌رفته. ».

رمضانعلي حاجي‌قرباني‌زاده:
امام خميني به فرماند‌هان دستور داد:« جزاير بايد حفظ بشه. ».
توي جزيره مجنون بوديم. علي از بچه‌هاي اطّلاعات و عمليات بود ولي به عنوان فرمانده گروهان به گردان ما آمده بود. بعد از اين كه شهيد زين‌الدين فرمان امام را به فرماند‌هان خود ابلاغ كرد، بچه‌ها را توجيه و تشويق كرد:« بچه‌ها! امروز ما مكلّفيم با مقاومت و ايستادگي در مقابل دشمن، مأيوسش كنيم و اجازه نديم وارد جزيره بشه. اميد امام و مردم به همت و غيرت ماست. آبروي امام در كاره. ».
دشمن از زمين و هوا مي‌كوبيد، حتي يك متر از زمين را پيدا نمي‌كردي كه گلوله نخورده باشد. خودش ايستاد و بچه‌ها هم ايستادند.

محمدعلي ميرزائي:
همين كه آموزش اعزام به جبهه ما در پادگان امام حسين عليه‌السلام تهران تمام شد، ما را به گيلانغرب بردند. تعدادي كادر و تعدادي هم بسيجي بوديم؛ حدود بيست و پنج نفر. من، رضائي و چند نفر ديگر به اطلاعات و عمليات معرفي شديم. او شد مسؤول و من هم معاونش. تپه شهيد قناديان كه خودمان روي آن اسم گذاشته بوديم، تحويل ما شد. با شهر مندلي عراق پنج شش كيلومتر بيشتر فاصله نداشت. هم بايد از مقرّ خودمان حفاظت مي‌كرديم و هم موقعيت دشمن را شناسايي. يك بار مأموريت شناسايي از عقبه دشمن را در آن منطقه انجام داديم. موقع برگشت با رعايت اصول ايمني و احتياط كامل وارد يكي از سنگرهاي عراق شديم. چهار نفر مشغول استراحت بودند. بدون اين كه كسي متوجه شود، آنها را با خود به مقرّ آورديم. فرمانده‌مان از اين كار تعجب كرد و از طرفي هم عصباني شد كه چرا اسير آورديم، چون اگر دشمن متوجه مي‌شد، كارهاي ما لو مي‌رفت. اين عمل با شجاعت و مديريت علي انجام شد.

اسفنديار سفيديان:
از دلسوزي به حال پدر و مادرش برايم تعريف مي‌كرد. بيشتر مربوط به زماني مي‌شد كه نداري و سختي توي زندگي و چند سر عائله را درك كرده بود. پادگان آموزشي قم بوديم و هر وقت فرصتي پيش مي‌آمد، با هم گپ مي‌زديم.
مي‌گفت:« يك سال تابستون، مبلغي پول از يكي قرض گرفتم و چند تا گوسفند خريدم. دو سه ماه چاقشون كردم و فروختم. شكر خدا سود كرد. قرضم رو داد و چيزي هم برام موند. كمك خرج مدرسه‌ام شد. سال‌هاي بعد هم اين كار رو ادامه دادم. ».

مادر شهيد:
مي‌خواست برود جبهه. آمد در مغازه. از توي يخچال دو تا نوشابه درآورد و چهارپايه‌اي هم براي من آورد.
گفت:« مامان! بشين آخرين نوشابه رو مي‌خوام با تو بخورم. ».
گفتم:« بچه‌جان! اين چه حرفيه؟ مي‌خواي حرصم رو در بياري؟ هر بار كه مي‌خواي بري جبهه از اين حرف‌ها مي‌زني. ».
گفت:« اين دفعه ديگه جديّه. شايد برنگشتم. تا دير نشده برم يك چيزي هم براي كبري بگيرم. اگه چيزي هم براي خونه مي‌خواد براش بخرم. ».
فردا دوباره براي خداحافظي آمد. رفت كه رفت.

رمضانعلي حاجي‌قرباني‌زاده:
در يك مأموريت گشت‌زني با هم بوديم. او راننده بود و من هم كنار دستش. در يكي از سراشيبي‌ها نتوانست ماشين را كنترل كند. مستقيم زد به يك درخت و ماشين خسارت ديد. چون راننده مقصر بود، بايد با هزينه خودش تعمير مي‌كرد. برديم صافكاري، وقتي هم كارش تمام شد پول به اندازه كافي نداشت. مدّت‌ها گذشت، اما مثل اين كه فراموش كرده بود كه پول من را بدهد. چند بار تصميم گرفتم بهش بگويم.
پيش خودم مي‌گفتم:« آخه مگه او نمي‌دونه كه حق‌الناسه. من هم كه درآمد اون‌چناني ندارم. باز حساب مي‌كردم انسان فراموش كاره. شايد فراموش كرده. ».
چند وقت بعد از شهادتش، پدرش مبلغي به من داد و گفت:« توي نوشته‌هاي علي ديدم كه اين مبلغ رو به شما بدهكاره. ببخشين از اين كه دير شده. ».

پدر شهيد:
بعد از شهادت پسرم، با مادرش براي كاري به تهران رفتيم. از يك طرف به خيابان‌ها و ميدان‌ها آشنا نبوديم و از طرفي هم سواد آن چناني نداشتيم. آدرس آن جايي را كه مي‌خواستيم برويم، همراهمان بود. راننده ما را تا چهارراهي رساند و پياده كرد. فكر مي‌كرديم حالا ديگر پيدا مي‌كنيم. هر چه به اطراف نگاه كرديم، نتوانستيم تشخيص بدهيم كه بايد به كدام طرف برويم. در همين حال دو تا پاسدار به طرف ما آمدند. آدرس را نشانشان داديم. كمك كردند و ما را به آن طرف چهارراه بردند. مسير را نشانمان دادند. برگشتم كه از آنها تشكر كنم اما كسي را نديدم. براي ما يقين شد كه خود شهيد به كمك ما آمد.



آثار باقي مانده از شهيد
در عمليات والفجر چهار من اطلاعات و عمليات لشكر هفده علي بن ابيطالب بودم. وظيفه ما چند نفر اين بود كه مجروحين جا مانده را به عقب برمي‌گردانديم.
بايد از بخشي از منطقه تصرف شده برمي‌گشتيم. به سه مجروح برخورديم كه از اول عمليات تا آن زمان حدود دو شبانه روز گذشته بود و بايد آنها را به عقب منتقل مي‌كرديم. يكي از آنها بيشتر از سيزده چهارده سال نداشت. خون زيادي از او رفته بود و توان حرف زدن نداشت و بدنش از ناتواني مي‌لرزيد. گفت:« شما اونها رو ببرين. اگه يك چوب دستي به من بدين، مي‌تونم حركت كنم. ».
راه افتاديم و مقداري از راه را كه رفتيم خسته شديم. خواستيم استراحت كنيم.
همين برادر گفت:« يكي از بچه‌ها توي ميدون مين افتاده. برين او رو بيارين. ».
گفتم:« مسير رو نمي‌دونم. ».
گفت:« من مي‌دونم. برين يك قاطر بيارين. من رو سوار كنين با هم بريم او رو بياريم. ».
اين نشانه ايثارگري آن برادر بود. امكان نداشت در آن موقع بُعد مسافت خود ايشان را بتوانيم به عقب برسانيم و جان سالم به در ببرد. با اين حال در اين فكر بود كه به ديگري كمك كنيم.

شركت در اين جنگ انجام وظيفه و تكليفي است كه طبق اصول مذهبي و به آنچه اعتقاد داريم از طرف مرجع ما به ما گفته شده و از طرفي كوله‌باري است كه شهدا بر دوش ما گذاشته‌اند.
جايي كه مادري در نامه براي پسرش نوشته بود كه من شبانه روز دعا مي‌كنم كه شما در عمليات باشيد. چنين جامعه‌اي با چنين ملتي، افرادي مثل ما كوچكتر از آن هستيم كه بخواهيم به آنها پيامي بدهيم.
ولي يك مسأله كه مي‌خواهم تذكر دهم اين است كه ما تازه وارد مراحل اوليه جنگ شديم و جنگ تازه حالت جنگي به خود گرفته و آنچه در پيش است در آينده است. اميدوارم كه ملت عزيز ما براي يك نبرد بزرگ آماده شوند.
بايد حسين‌وار جنگيد.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : رضايي , علي ,
بازدید : 272
[ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
عامريون ,محمدحسين

 

سال هزار و سيصد و سي و نه ه ش خانواده عامريون فرزرند تازه متولد شده ي خود را در باغزندان شهرستان شاهرود به آغوش گرفتند. به خاطر علاقه به امام حسين و اهل بيتش، نامش را محمدحسين نهادند. به سن هفت سالگي كه رسيد پدرش فوت كرد و سرپرستي‌اش به عهده برادرش قرار گرفت. ابتدايي را در مدرسه باغزندان گذراند و سپس به خاطر كار برادر در مشهد، به مشهد رفت و تحصيلات راهنمايي‌اش را در مدرسه فياض بخش گذراند و دوباره به شاهرود برگشت. تحصيلات متوسطه را در هنرستاني در شاهرود پشت سر گذاشت. در فعاليت‌هاي اجتماعي شركت فعّالانه داشت. در پايگاهها فعاليت مي‌كرد.
بيست و نهم دي هزار و سيصد و پنجاه و نه به عنوان معاون گردان از طرف لشگر14امام حسين عليه‌السلام به جبهه اعزام شد. در طول فعاليتش، به فرماندهي گروهان و بعد به معاونت گردان ارتقاء يافت. مدت پانزده ماه و هشت روز در جبهه‌ها فعاليت داشت. در منطقه عين‌خوش بر اثر اصابت تركش از ناحيه چشم راست و دست و صورت به پنجاه درصد جانبازي نائل شد.
سرانجام در بيست و پنجم اسفند هزار و سيصد و شصت و سه، در شرق دجله بر اثر اصابت گلوله، در عمليات بدر به شهادت رسيد. مزارش در گلزار شهداي باغزندان است.
منبع: پايگاه اينترنتي کنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان




وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
رمز پيروزي شما بر كافران و منافقان، پيوستگي به اسلام عزيز و يكپارچگي، وحدت و اطاعت از احكام مقدس رهبري بود. از اسلام جدا نشويد. اما فرمود حبل‌الله اسلام است به اسلام چنگ بزنيد. مبادا گرد تفرقه و جدايي و از هم بيگانگي بگرديد كه رنگ و بوي شما خواهد رفت و در دنيا و آخرت آبرويي برايتان باقي نخواهد ماند.
شيطان ما را به تفرقه مي‌خواند. شيطان دوستانش را به نزاع و كينه‌توزي با يكديگر دعوت مي‌كند. خداي رحمان ما را به وحدت و همبستگي فرمان داده است.
برادران و خواهرانم را به تقوي، پاكي و اطاعت از مقام رهبري و پيروي ولايت فقيه و حضور قلب در نماز و اقامه اول وقت و جهاد در راه خدا و پاسداري از خون شهدا سفارش مي‌كنم.
دوستانم را ياران همرزم و هم هدفم را به صبر، پايداري و اتكال به خداي منان سفارش مي‌كنم. بدانيد تا به قدرت لايزال خدا متكي هستيد، شكست نخواهيد داشت. خوف و حزن نمي‌تواند سدّ راهتان شود.
اي برادران سپاهي كه امام به وجودتان مي‌‌نازد، از وارثان خون پاك ياران رفته و زودتر سفر كرده، پاسداري را اداي تكليف بدانيد.
پاسداري نان به دست آوردن نيست، در راه خدا مال و جان و هستي فدا كردن است. پاسداري با همه وجود محو عشق خدا شدن است.
اي عزيزان اسلام! دست در دست هم دهيد و دريچه‌هاي دلهاتان هميشه به روي يكديگر باز باشد و به ياري خدا به مرزباني ممالك اسلام به حمايت از احكام الهي به پا خيزيد.
به پا خيزيد كه اين قامت رساي شماست كه حماسه‌ها خواهد آفريد. اين بازوان پرتوان شماست كه بندهاي بنديان را خواهد گست و زنجير زنجيريان را پاره خواهد كرد. قدس عزيز را نجات خواهد داد و زمينه را براي ظهور امام عصرعجل‌الله فراهم خواهد كرد.
محمدحسين عامريون




خاطرات
بازنويسي خاطرات از هاجر رهايي
مادر شهيد:
دير به خانه آمده بود. گفتم:« مادرجان! كجايي؟ چقدر دير كردي؟ ».
گفت:« بين راه سري هم به خونه آبجي زدم، اصرار كرد كه يك چاي بخورم. براي همين دير شد. ».
گفتم:« چكار داشتي؟ ».
گفت:« كار خاصي نداشتم. مي‌خواستم حالش رو بپرسم. ».
هميشه قبل از اين كه به خانه بيايد، به خانه خواهرش سرمي‌زد و حالش را مي‌پرسيد.

من و پدرش نشسته بوديم و حرف مي‌زديم. گفتم:« مي‌دونم دستمون تنگه، ولي اين بچه نه كيف و كفش داره و نه لباس درست و حسابي. ».
پدرش گفت:« راست مي‌گي. پولي هم دستم نمي‌ياد تا براش بخرم. ».
گفتم:« بايد يك كاري بكنيم. بچه است. تا چند سال ديگه مي‌تونه اين لباس‌ها و كفش‌ها رو بپوشه.».
همان موقع وارد اتاق شد. صدايمان را شنيده بود. گفت:« هنوز هم مي‌تونم از اون لباس‌ها استفاده كنم، همونها خوبه. ».

كنارم نشست. توي فكر بود. گفتم:« پسرم! توي فكري؟ چيزي شده؟ ».
گفت:« بايد دنباله روي امام باشيم و به حرفش گوش كنيم. ».
گفتم:« مگه آقا چي مي‌گه؟ »
گفت:« مي‌گه جبهه‌ها رو خالي نكنيم. مي‌خوام برم جبهه. ».

قرار بود اعزام شود. دايي‌اش در خانه‌مان بود. گفت:« مي‌خوام برم برات خواستگاري. ».
سرش را پايين انداخت و هيچ نگفت. وقتي من رفتم آشپزخانه، دنبالم آمد و گفت:« به دايي بگو جايي نره. ».
گفتم:« چرا پسرم؟ مگه بده به فكرته؟ ».
گفت:« مي‌خوام برم جبهه. ».
گفتم:« خب برو. هم زن بگير و هم جبهه برو. چه اشكالي داره؟ ».
گفت:« معلوم نيست كه برگشتي در كار باشه. كي رو بگيرم و سرگردونش كنم؟ ».

براي مرخصي آمده بود. يك روز گفت:« مامان! امروز بريم سپاه؟ ».
گفتم:« براي چي؟ من كه اون جا كاري ندارم. ».
گفت:« ولي من كار دارم. ».
من و رضا با او راه افتاديم و رفتيم سپاه. گفت:« مادر! بين من و رضا بايست، مي‌خوام عكس يادگاري بگيرم. ».
عكس گرفتيم. وقتي به خانه آمديم، عكس را به من داد و گفت:« اين رو به عنوان يادگاري نگه دارين. ».
گفتم:« دست خودت باشه. ».
گفت:« لازمم نمي‌شه. ».
با تعجب نگاهش كردم. گفت:« آخه من مي‌رم جبهه و ممكنه برنگردم. نمي‌خواين از من يادگاري داشته باشين؟ ».

گفت:« من دربست در خدمت پير جمارانم. ».
همان طور که نگاهش مي‌كردم، گفت:« يادتون باشه هيچ وقت امام رو فراموش نكنين. هر چي گفت بگين چشم و انجام بدين. ».

برادر شهيد:
لباس‌هايش را پوشيد و در حال رفتن به جايي بود. گفتم:« داداش! كجا مي‌ري؟ ».
گفت:« براي تدريس به پايگاه مي‌رم. ».
گفتم:« تو كه تازه از اون جا اومدي؟ نمي‌خواي استراحت كني؟ ».
گفت:« اومدم چيزي رو بردارم و برم. بايد براي تدريس آماده بشم. ».
گفتم:« همه بچه‌هاي پايگاه مثل تو كار مي‌كنن؟ ».
گفت:« بايد همه با هم همكاري كنيم. اين طوريه كه كارها درست انجام مي‌شه. ».

مهمان‌ها آمدند. چند دقيقه پيششان نشست. آماده مي‌شد كه بيرون برود. گفتم:« داداش! كجا؟ ».
گفت:« با بچه‌ها قرار گذاشتيم بريم براي جبهه نيرو جمع كنيم. ».
گفتم:« الان كه مهمون داريم بَده. ».
گفت:« عذرخواهي مي‌كنم و مي‌رم. خودت بهتر مي‌دوني، كاري كه مربوط به جبهه باشه، براي من در اولويته. ».

محمدحسين صدايم كرد و گفت:« زودباش ديگه. الان بچه‌ها مي‌رن. ».
گفتم:« اومدم. داس‌ها رو برداشتي؟».
گفت:« آره، فقط منتظر توام. ».
مادرم كه صداي ما را شنيد، گفت:« كجا مي‌رين؟ چقدر با عجله؟ ».
محمدحسين گفت:« از امروز مي‌ريم گندم‌هاي مردم مستضعف رو درو مي‌كنيم. ».
تحت عنوان بسيج سازندگي مي‌رفتيم گندم‌هاي مردم مستضعف را درو مي‌كرديم.

گفت:« كار به كجا رسيد؟ ».
گفتم:«ديگه اكثرشون رو شناسايي كرديم. مي‌تونيم از هفته ديگه كارمون رو شروع كنيم. ».
امام دستور تأسيس جهاد سازندگي را داده بود. بچه‌هاي باغزندان جمع شده بوديم و به شناسايي آدم‌هاي محروم مي‌پرداختيم تا براي كمك به آنها كاري انجام بدهيم.

مادر گفت:« كجا مي‌رين كه هر دو با هم شال و كلاه كردين؟ ».
محمدحسين گفت:« مي‌ريم اون ديواري رو كه وسط محله است، برداريم. ».
كلنگ و بيل‌ها را برداشتيم و راه افتاديم. گفتم:« حالا چند نفر اومدن؟».
گفت:« اكثر بچه‌هاي كوچه‌ هستن. ».

ـ نمي‌ترسين كه شما رو بکشن؟ پا روي دم اونها نگذارين.
ـ من نمي‌ترسم. هدف‌شون اينه كه امام رو از صحنه خارج كنن، ولي ما نمي‌گذاريم.

مادرم را صدا زدم و گفتم:« مامان! همه چيز مرتبه؟ ».
مادرم گفت:« نگران نباش، خيالت راحت باشه! ».
يكي از فاميل‌ها كه در خانه‌مان بود، گفت:« كلثوم خانم! كسي مي‌خواد بياد خونه‌تون؟ ».
مادرم گفت:« آره، دوست‌هاي محمدحسين. ».
با تعجب نگاهي به مادرم كرد و گفت:« مگه محمدحسين از جبهه اومده؟ ».
مادرم گفت:« هنوز كه نه، ولي قراره امروز برسه. ».
بعد گفت:« شما از كجا مي‌دونين كه دوستاش مي‌يان، وقتي خودش نيومده. ».
مادر خنديد و گفت:« هر وقت محمدحسين از جبهه مي‌ياد، از همون روز دوستهاش هم مي‌يان. ».

همه بچه‌هاي رزمنده در اتاق محمدحسين جمع بودند و با هم از جبهه و خاطراتش مي‌گفتند.
من هم پيششان بودم. يك دفعه دايي رضا برق را خاموش كرد. محمدحسين گفت:« خدا خيرت بده! الان فضاي جبهه برامون ترسيم مي‌شه. ».
شروع كردند به سينه‌زني و عزاداري. همان طور كه در جبهه برگزار مي‌كردند.

جلسه‌شان كه تمام شد، به محمدحسين گفتم:« امروز ديگه بحث چي بود؟ هنوز از جبهه نيومده، فعاليت‌هات شروع مي‌شه. ».
گفت:« چندي پيش عمليات بوده و شهدا هم زياد. برنامه‌ريزي كرديم كه چطوري براي سركشي از خونواده‌شون بريم.».

گفتم:« تو هنوز خوب نشدي، كجا مي‌خواي بري؟ ».
گفت:« چند روز ديگه عملياته. نبايد از دستش بدم. ».

در را كامل باز نكرده بودم كه سر و صدايي را از خانه‌مان شنيدم. نگران شدم. صداي گريه مادرم بود. سراغش رفتم و گفتم:« مادر! چي شده؟ ».
گفت:« محمدحسين، محمدحسينم... ».
نگران شدم و گفتم:« محمدحسين چي شده؟ ».
مادرم نتوانست حرف بزند. يكي از زن‌هاي همسايه گفت:« مادرت از توي كوچه مي‌اومد كه يكي از دوستهاي برادرت رو مي‌بينه. حال برادرت را مي‌پرسه، اونم بي‌مقدمه بهش مي‌گه كه زخمي شده. مادرت هم شوكه مي‌شه.».
گفتم:« مادر! چيزي نشده. نگران نباش! ».
پي‌گيري كردم و ديدم كه چند روز پيش در عمليات محرم از ناحيه دست زخمي شده است.

تسبيحات بعد از نماز كه تمام شد، محمدحسين به دوستش اشاره‌اي كرد و هر دو بلند شدند. گفتم:« كجا؟ ».
گفت:« مي‌رم جلوي صف. ».
با تعجّب نگاهش كردم. خواستم حرفي بزنم كه دو صف را گذرانده بودند. هر دوشان روبه‌روي مردم قرار گرفتند و شروع به صحبت كردند؛ از نياز جبهه به نيرو و از احتياجات بچه‌ها در جبهه.

من و محمدحسين مي‌رفتيم كه يكي از بچه‌ها ما را ديد. گفت:« اسم گروهتون چيه؟ ».
گفتيم:« ليله القدر. ».
گفت:« چكار مي‌كنين؟ ».
گفتيم:« بچه‌هاي كوچه رو مي‌بريم صحرا و به اونها مسائل نظامي ياد مي‌ديم تا آماده باشن. ».
محمدحسين گفت:« اگه خداي نكرده مشكلي پيش اومد، بايد بتونن از عهده‌اش بر بيان. ».

ـ تئاترتون به چه دردي مي‌خوره، به غير از هدر دادن وقت مردم؟
ـ مردم بايد با تاريخ گذشته‌ي خودشون آشنا بشن. كي مي‌گه فايده‌اي نداره؟
آن وقت‌ها محمدحسين و دوستانش گروه تئاتري تشكيل داده بودند و به فعاليت در آن مي‌پرداختند.

سركار بودم. شنيدم كه آقاي اشرفي گفت:« يك سري از بچه‌هاي باغزندان شهيد شدن. ».
داخل سالن غذاخوري بود كه رفتم سراغش و گفتم:« لطفاً به من بگو كه برادر من هم شهيد شده؟ ».
چيزي نگفت.گفتم:« به من الهام شده، ولي مي‌خوام از زبون شما بشنوم.».
با اصرارم جريان شهادت برادرم را گفت.

بچه را بغل گرفته بود و زمين نمي‌گذاشت. وقت خواب بود. گفتم:«بابايي! بيا بغلم، عمو مي‌خواد بخوابه. ».
تا دست بردم که او را بگيرم، گفت:« عمو! به بابا بگو همش پيش اونها بودم، يك كم هم پيش شما باشم. مي‌خوام پيشتون بخوابم. ».
تا چند شبي كه پيش ما بود، شب‌ها او را پيش خودش مي‌خواباند.

همرزمش تعريف مي کرد:
مأموريت گردان كربلا، عبور از هورالعظيم بود. بايد از هويزه عبور مي‌كرديم و سيزده کيلومتر جلوتر مي‌رفتيم و با دشمن درگير مي‌شديم. دشمن مين زيادي کاشته بود و نيروهاي تازه نفس آورده بود. در شرق دجله نتوانستيم نفوذ كنيم. شب عمليات از روي آب عبور كرديم و رسيديم به دژ. يكي از مناطق دست محمدحسين بود.
صبح عمليات او را نزديك دجله ديدم. گفتم:« خدا قوت، خسته نباشي!».
گفت:« هنوز كار مونده. بايد خودم رو برسونم بغل دجله كه اون جا پدافند كنيم. ».
گفتم:« بهتره سريعتر برين تا دشمن نتونسته اقدام به پاتك كنه.».
او رفت. با بي‌سيم اعلام كرد كه من رسيدم به پشت دجله و مي‌تونم دست بزنم به آب دجله. گفتم:« همون جا پدافند كنين و باشين. ».
گردان كربلا سه تا گروهان داشت. محمدحسين هم يكي از فرماندهان باتجربه و لايق بود. هم از نظر جنگي توجيه و مسلط و هم از نظر تقوي و ايمان در رده بالايي بود.

براي سركشي رفته بودم كه او را ديدم. چشم‌هايش مثل كاسه‌ي خون بود. گفتم:« چند ساعته نخوابيدي؟ ».
گفت:« عملياته. الان كه وقت خواب نيست. ».

ساعت دو بعدازظهر بود. محمدحسين در قسمت مياني با نيروهايش مستقرّ بودند. از سمت راست خط بي‌سيم زدند که دشمن فشارش را روي اين قسمت متمرکز کرده است. بلافاصله با محمدحسين تماس گرفتم:« برين کمک بچه‌هاي بالا، عراقي‌ها اون‌جا خيلي فشار آوردن. ممکنه نفوذ کنن. ».
چشمي گفت و با نيروهايش راه افتاد. ما هم حرکت کرديم که به آنها ملحق شويم. تازه زير آتش شديد دشمن خودمان را به او رسانده بوديم که محمدحسين هدف قرار گرفت و شهيد شد.

محمدحسين و حميد بيشتر وقت‌ها با هم بودند؛ توي گردان، توي رزمايش‌ها، توي اردوهاي صحرايي و حتي توي كلاس‌ها. يك روز گفتم:« چرا هر جا مي‌رين و هر كاري مي‌كنين، دو نفري با هم هستين؟ ».
گفتند:« آخه دوستي ديگه شده برادري. ».

اسماعيليان:
هر چه ايستادم، سر از سجده برنداشت. گفتم:« فكر كنم محمدحسين باشه. ».
يكي از بچه‌ها كه كنار دستم بود، گفت:« از كجا مي‌دوني كه اونه؟ ».
گفتم:« به خاطر سجده‌هاي طولانيش. ».
چند دقيقه بعد سر از سجده برداشت. ديديم كه محمدحسين است.

گفتم:«توي بهترين شرايطي هستي كه بتوني ازدواج كني و تشكيل خونواده بدي. ».
گفت:« فعلاً زنم اسلحه‌ي منه. تا وقتي جنگه نمي‌تونم به چيز ديگه‌اي فكر كنم. ».

دعواي بچه‌ها شدت گرفت. هر كس چيزي مي‌گفت.
يکي مي‌گفت:« من مي‌خوام توي خط حمله بازي كنم. ».
ديگري قبول نمي‌کرد و مي‌گفت:« من مي‌خوام باشم. ».
محمدحسين ناراحت شد و گفت:« اصل بازي فوتباله. مگه فرق مي‌كنه كه كجا بازي كنيم؟ اصل اينه كه بازي خوبي رو برگزار کنيم. ».

حسين قنبريان:
يادم هست با محمدحسين و چند نفر ديگر، براي تظاهرات رفته بوديم بسطام. وارد مسجد شديم. يک روحاني داشت سخنراني مي‌کرد. ناگهان پليس و نيروهاي امنيتي از شاهرود آمدند و مسجد را محاصره كردند. از دست پليس فرار كرديم و زديم توي كوچه‌هاي بسطام. به طرف ما شليك كردند. داخل خانه‌اي پناه گرفتيم.
يك ساعتي آن جا بوديم. سپس از كنار جاده بسطام، از توي بيابان‌ها زديم و رفتيم شاهرود. پليس‌هاي زيادي به طرف بسطام مي‌آمدند. همان جا بود كه چندين نفر از بچه‌ها شهيد شدند.

محمدحسين گفت:« اون‌جا رو ببينين، بساطشون رو پهن كردن. بي‌معرفت‌ها ببينين چه جوري روي مخ مردم كار مي‌كنن. موافقين بريم بساطشون رو به هم بزنيم. ».
يكي از بچه‌ها گفت:« خطرناكه! ممكنه سلاح داشته باشن. ما هم... ».
نگذاشت حرفش تمام شود که گفت:« وظيفه‌ي ما مقابله با اونهاست. اصلاً هم نبايد بترسيم. ».
همه موافقت كرديم و رفتيم بساطشان را به هم زديم.

« بچه‌ها! منافقين داخل مدرسه شدن و شلوغ كردن. ».
محمدحسين اين حرف را كه شنيد، سريع از جايش بلند شد و گفت:«بچه‌ها! پاشين. بايد توطئه‌شون رو در دم خفه كنيم. ».
ما هم چهار نفري از كلاس بيرون آمديم و با آنها برخورد كرديم.

ـ مي‌خوام نقش مبارز رو بازي كنم.
ـ چرا مبارز؟
ـ آخه دوست ندارم نقش ساواكي‌ها رو بازي كنم.
به اين ترتيب او مي‌شد يكي از مبارزين و تعدادي هم نقش ساواكي‌ها را بازي مي‌كردند. به طور واقعي او را از سقف مسجد آويزان ‌كرديم و شلاق ‌زديم. ‌گفتيم دو تا شلوار بپوشد تا وقتي شلاق مي‌زنيم، صداي آن تا عقب جمعيت برود كه همه متوجه شوند.

ساعت سه بود. از هنرستان تعطيل شديم. محمدحسين گفت:« بريم؟».
گفتيم:« بريم. ».
يكي از بچه‌ها گفت:« مگه نمي‌رين خونه؟».
محمدحسين گفت:« مي‌ريم براي گشت توي خيابون. ».
به او گفت:« مگه خسته نيستي؟».
محمدحسين گفت:« اگه خسته باشم كه منافقين تمام مملكت ما رو به آشوب مي‌كشن. ».

اولين بار كه لباس سپاه را پوشيديم. گفتند:« هر كس براي شغل اومده از اين تشكيلات بره بيرون. ».
محمدحسين گفت:« ما براي عشق و خدمت اومديم، نه چيز ديگه. ».

گفت:« تو هم بيا بريم خونه‌ي ما. ».
آن زمان وقتي كسي زخمي مي‌شد، همه براي ديدنش مي‌آمدند و خانه خيلي شلوغ مي‌شد. گفتم:« نه، مزاحم شما نمي‌شم. ».
گفت:« چه مزاحمتي؟ مادرم خوشحال مي‌شه. شما بچه‌هاي جبهه رحمتين. ».

گفتم:« چقدر آموزش سخت به بچه‌ها مي‌دين؟ ».
گفت:« براي رفتن به جبهه لازمه. تازه، هر كاري که براي جبهه بكني كم كردي، چه برسه به تحمل سختي آموزش. ».

داشتيم قرآن مي‌خوانديم. قرائت‌مان كه تمام شد، شروع كرديم به صحبت. گفت:« فكر مي‌كني كي زودتر شهيد بشه؟ ».
گفتم:« خدا مي‌دونه. ».
به فكر رفت؛ تفكري عميق. شايد به شهادت خودش فكر مي‌كرد.

قبل از عمليات، بچه‌هاي رزمنده عهد‌نامه مي‌نوشتند. چهل نفر آن را امضاء مي‌كردند كه اگر هر كدام شهيد شدند، شفاعت بقيه را بكنند و دستشان را بگيرند.
همان طور كه عهدنامه‌ام را داخل جيبم مي‌گذاشتم، گفتم:« عهدنامه‌ات رو برداشتي؟ ».
گفت:« آره! ».
وقتي در عمليات بدر شهيد شد، جنازه‌اش در منطقه ماند. عهد‌نامه را براي موزه جنگ بردند.

صداي قبضه كاتيوشا را كه شنيديم، چند نفري از خواب بيدار شديم و به تكاپو افتاديم. هر وقت صداي ته قبضه مي‌آمد، بعدش گلوله بود كه بر سرمان مي‌ريخت. چند لحظه بعد كاتيوشا آمد.
هوا تاريك بود. جايي را نمي‌ديديم. بايد از چادر بيرون مي‌رفتيم. چادر را پاره كرديم و بيرون پريديم. جلوي پايمان گودالي بود. يكي‌يكي روي هم افتاديم. محمدحسين خنده‌اش گرفت و گفت:« در چادر كه اون طرف بود. ».
ما در چادر را اشتباه گرفتيم و طناب‌ها را پاره كرديم و از چادر بيرون پريديم.

 


آثار باقي مانده از شهيد
شانزدهم ماه مبارك رمضان بود و شب همانند روز روشن.
ـ اين طوري كه نمي‌تونيم. هوا مثل روز روشنه.
- به اميد خدا! هر چه حكمتش باشه مي‌شه.
در اين بين ابري تمام منطقه را فرا گرفت و هوا تاريك شد. عمليات محرم شكل گرفت و با موفقيت هم پايان پذيرفت.

ـ اگه عمل مي‌كرد، همه‌شون از بين مي‌رفتن.
ـ تا خدا نخواد، اتفاق نمي‌افته. مگه بهت ثابت نشده؟
كل گردان دور هم نشسته بودند. خمپاره صد و بيست كنارشان به زمين نشست. همه منتظر بوديم عمل كند، ولي نكرد.

روحيه‌ي برادران رزمنده خوب است. هميشه و هر لحظه انتظار شب موعود و شب حمله را مي‌كشند. اگر يك بار عمليات به تأخير بيفتد، خيلي ناراحت مي‌شوند و اين روحيه و آمادگي آنها در راز و نياز و گريه‌هاي شب و نيمه شبشان ديده مي‌شود. در نيمه‌شبان چنان ناله مي‌كنند که همه‌ي انتظارات و آرزوهايشان را در آن شب مي‌گيرند.

برادران سپاه! تأكيد مي‌كنم مبادا لباس سپاه را به عنوان شغل نان درآوردن بپوشيد، اين شغل انبياء و اولياء است. به عنوان يك سرباز امام زمان‌عجل‌الله، خدا اين توفيق را به من داد كه با اين لباس در خون خود بغلتم.

اينك اين جا كربلاست. در يك صف سپاه حسين و در سوي ديگر سپاه يزيد و فرزند حسين از جماران همان ندا را سر مي‌دهد كه آن روز حسين فاطمه سر داد. همان را مي‌گويد كه اجداد طاهرينش گفتند. مگر مي‌شود ندايش را شنيد و نيامد؟ مگر مي‌شود امام مسلمين را تنها گذاشت؟ مگر مي‌شود در مقابل ظلم و ستم‌هاي ستمگران و مستكبران بي‌تفاوت بود؟ مگر مي‌شود به خون پاك شهدا بيگانگي كرد؟ فرداي قيامت جواب خدا را چه مي‌توان گفت؟ عذاب الهي را چگونه مي‌توان تحمل كرد؟ « هيهات من الذله.». ما دل به دو روزه دنيا نبسته‌ايم. در انتظار بي‌نهايتيم. از حسين درس شهادت گرفته‌ايم. ما پيروان مكتب وحي و ولايتيم. به جبهه آمدم به رضاي خدا براي اداي تكليفم. فرمان مرجعم، امام نائب امام زمان عجل‌الله براي پياده كردن احكام خدا به جامعه‌ها، براي نجات مستضعفان و مظلومان از چنگ كافران و منافقان براي عظمت و مجد كلمه لا اله الا الله و محمد رسول الله و علي ولي الله آمدم تا با خونم هر چند که ناقابل است، درخت اسلام را آبياري كنم. آمدم تا هستي خود را نثار جانانم سازم. آمدم تا دِينم را به دينم ادا كنم.
رمز پيروزي را كه پيروي از ولايت فقيه است، فراموشتان نشود. اين رمز كليد هر قفلي است كه بر درهاي سعادت زده‌اند. در تصميم خود استواتر باشيد. گامتان بلندتر و فريادتان رساتر باشد.
شما اي برادران پاسدار! پاسدار حقيقي باشيم. پاسداري که همه چيزش را به كف نهاده است تا لبخند شيرين امامش را از او هديه بگيرد.
مبادا! رفاه طلبي‌ها و تن به راحتي دادن‌ها از مقصد اصلي بازمان دارد و خداي نكرده امام زمان ما را به سربازي‌اش قبول نفرمايد.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : عامريون , محمدحسين ,
بازدید : 293
[ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
مشهد ,محمدعلي

 

در سحرگاه يكي از روزهاي سال هزار و سيصد و چهل و سه ه ش  فرزند سوم خانواده مشهد، در خانه پدربزرگش در روستاي اميرآباد دامغان به دنيا آمد. پدرش از كاسب‌هاي محل بود. محمدعلي ابتدايي را در مدرسه موسي صدر و راهنمايي را در مدرسه شهيد اندرزگو خواند. با پايان يافتن دوره راهنمايي، فعاليت‌هاي او عليه رژيم پهلوي، شروع شد. محمدعلي با پخش اعلاميه، شعارنويسي روي ديوارها و شركت در تظاهرات وظيفه‌اش را به خوبي انجام داد. او انجمن اسلامي جوانان اميرآباد را تأسيس كرد.
اولين بار در سال 1360، از طرف بسيج به جبهه كردستان رفت. دو سال بعد عضو رسمي سپاه شد. همزمان، تحصيلش را در دبيرستان آيت‌الله حائري دامغان ادامه ‌داد. در مدت سي و پنج ماه حضور در جبهه، در مناطق مختلفي از جمله كردستان، مهاباد و جبهه جنوب با سمت‌هاي مختلفي مانند پاسبخش، مسؤول دسته، فرمانده گروهان و فرمانده گردان خدمت كرد. او در عمليات‌ والفجر مقدماتي، والفجر چهار، كربلاي چهار و كربلاي پنج شركت داشت. آخرين مسؤوليت او فرماندهي گردان روح‌الله بود.
در يكي از مرخصي‌ها با همسر شهيدي ازدواج كرد. فرزندي به نام الهه را به يادگار گذاشت كه زمان شهادت او هشت ماهه بود. در بيست و دوم دي ماه سال هزار و سيصد و شصت و پنج، در عمليات كربلاي پنج، در درگيري مستقيم با دشمن, او را به شهادت رساندند. پيكرش را از شلمچه به اميرآباد دامغان آوردند و از آن‌جا در گلزار شهداي شهر دامغان به خاك سپردند.
منبع: پايگاه اينترنتي کنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان



وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
پروردگارا! ما را برآن دار كه مرگ در عرصه پيكار و جهاد را هر چند دشوار و سخت، قبل از رسيدن به مرگ در بستر ترجيح بدهيم.
عزيزانم! مرگ حريصي است پر شتاب و بي‌صبر، درنگ و تأمل ندارد و هيچ كس از چنگالش نمي‌تواند رهايي يابد. همه در كام مرگ فرو خواهند رفت.
پدرم از من حقير قدرتمندتر بود و تواناتر. مرگ كه به سراغش آمد، لحظه‌اي بسيار كوتاه نتوانست در مقابلش دفاع كند و مثل بوييدن گل محمدي جان داد و راحت شد از دنياي فاني و فريبنده. همين طور مرگ سراغ شاهان را خواهد گرفت و آنها را هم به كام گور فرا خواهد خواند و حال چه زيباست كه انساني خود آنقدر مطمئن و آرام داراي قلبي پر آسايش باشد كه اين مرگ را آرزو كند، آن هم مرگ باشرافت يعني شهادت را.
پروردگارا! اكنون كه آهنگ سفر كرده‌ايم، از اندوه و خشم بي‌جا و از حسادت ورزيدن به مال و منال ديگران و از حرص و آرزوهاي پوچ و دور دراز، از گناهان و وسوسه‌هاي بي‌پايان شيطان به تو پناه مي‌آوريم.
پروردگارا! فقط تويي كه در سفر نگهبان، مراقب و محافظ من و خانواده مني و هميشه مرا اميدوار به رحمت خود كرده‌اي. جز به تو به هيچ قدرتي ديگر متكي نيستم و دريافتم در زندگي‌ام تنها تويي كه در تمام مصايب انيس و مونسم بودي و تنها تو در انجام طاعتت و ترك گناهان و توبه از اشتباهات و خطاهايم كمكم كردي.
اين دنيا ويرانه‌اي است كه هيچ كس از آن جان سالم به در نمي‌برد و نجات از اين ويران‌سرا جز با كمك فضيلت، سعادت و پيمودن راه رستگاري ميسر نيست و بايد فرامين خداوندي را از جان و دل پذيرفت. با گوش دادن به نداي هوا و هوس و نواهاي شيطاني در اين گيتي، رستگاري نصيب نمي‌شود. در اين ميدان آزمايش، بايد آزموده شد. تربيت شد. رشد كرد و به نتيجه‌هاي مثبت و اهداف عالي رسيد تا در آموزشگاه ابدي و ازلي سرفراز بدر آييد. هر چه بكوشيم تا در اين سرا غرق و محو مستي و شهوتراني و هوسراني شويم، سرانجام با دلي پر درد و رنج و كام نايافته بيرونمان خواهند كرد. بايد آگاه بود كه روزي دادگر عادل ما را بازخواست و مؤاخذه خواهد كرد و بي‌شك نيكان به پاداش عمل خويش مي‌رسند و زشت‌كاران مجازات مي‌شوند.
پروردگارا! سخنان بي‌ثمر و آرزوهايي را كه از سر ناداني و ناآگاهي كرده‌ام، با همه كرمت بر من منت گذار و ببخشاي.
پروردگارا! در عزت و شرفم همين بس كه تو مولاي مني و در تنهايي‌ها مونسي تو مرا بس. از بزرگواري توست كه پذيرفته‌اي اين بنده گنهكارت را.
مادرم! جداً مورد افتخار خانواده ما هستي. از اين پس بي‌تابي مكن و شكيبا باش. اشك شوق از ديدگان منورت جاري كن كه فرزندت نجات يافت. محمدعلي مشهد

 



خاطرات
بازنويسي خاطرات از سيده فهيمه ميرسيد
مادر شهيد:
محمدعلي را باردار بودم. يك روز جلوي در مغازه نشسته بودم كه سيدي وارد مغازه شد و گفت:« بچه‌ات پسره، روي دستش هم نشان گل محمدي داره، اسمش رو محمدعلي بذار! ».
وقتي به دنيا آمد، ديدم همه نشاني‌هاي سيد درست بود.

محمدرضا آهوانويي:
گـفتم:« محمـدعلي! چرا وسط بعضي از نمازها گريه‌ات مي‌گيره؟ ».
گفت:« اگه ريا نشه، در نماز حواسم رو كه جمع مي‌كنم به ‌ياد عظمت خدا مي‌افتم و اشك از چشمانم جاري مي‌شه. ».

صغري,خواهر شهيد:
از دور ما را ديد، دستي بلند كرد و به طرفمان آمد. با محمدعلي كار داشتم و تنها جايي كه مي‌توانستم او را پيدا كنم، محل كارش بود. سلام كرد. دفترچه‌اي از جيبش در آورد و چيزي را يادداشت كرد. گفتم:« داداش! چرا هر وقت ما مي‌يايم سپاه تا چند دقيقه تو رو ببينيم، اين دفترچه رو در مي‌ياري؟ ».
خنديد و گفت:« وقتي تو، مادر يا داداش مي‌ياين ساعتها رو يادداشت مي‌كنم. آخرش همه رو جمع مي‌كنم. يكي دو روز مي‌شه، حقوق اون رو مي‌ريزم به صندوق سپاه. ».

حسين ابراهيم‌ پور:
در عمليات رمضان تعدادي شهيد و مجروح داديم. يكي از بسيجي‌ها گفت:« ما رو به پشت جبهه برگردونين! ».
محمدعلي متوجه شد كه بچه‌ها خسته شدند. روي زمين دراز كشيد و گفت:« ما چيزي نداريم كه شما رو عقب ببريم. من برانكار مي‌شم و بچه‌ها رو روي من بذارين و ببرين عقب. ».
صداي قهقهه بچه‌ها با خمپاره در هم گره خورد.

مادر شهيد:
گفت:« مادر! مي‌خوام برم جبهه، راضي باش. ».
گفتم:« حالا بمون دير نمي‌شه؟ ».
گفت:« مي‌ترسم همين حالا هم دير شده باشه و به تكليف عمل نكرده باشم. ».

عبدالعلي,برادر شهيد:
از اتاق كه بيرون آمدم، خانمش را ديدم. پشت در منتظر بود. با ديدنم پرسيد:« چي شد؟ با داداشت حرف زدي؟ راضي شد اين بار نره؟».
گفتم:« راستش قرار شد با هم بريم جبهه. ».
زن داداش با تعجب پرسيد:« حرفش چي بود؟ واسه چي؟ شما كه قرار نبود بري. ».
گفتم:« اولش از كربلا و اسارت حضرت زينب برام صحبت كرد. بعد هم گفت:’اگه نريم جبهه و جنگ تموم بشه، به خونواده شهدا و اسراء چه جوابي بديم؟‘ ».

ابوالقاسم کاوه:
وقتي بچه‌ها به جبهه مي‌رفتند، خانواده‌هاي آنها تنها مي‌شدند. من و محمدعلي در يک گروه شركت كرديم. كار او رسيدگي به خانواده‌ها بود. اگر وسيله‌اي را مي‌خواستند، براي آنها مي‌گرفتيم. براي بررسي كارها‌ي گروه‌مان به خانه محمدعلي رفتيم. روي طاقچه‌ اتاق، عكس امام و چند تا از شهدا را ديدم. از او پرسيدم:« محمدعلي! چرا اين عكس‌ها رو به ديوار نمي‌زني؟ ».
گفت:« از صاحب خانه اجازه نگرفتم، شايد راضي نباشه بر روي ديوار ميخ بكوبم. ».

صغري,خواهر شهيد:
بنده خدا نمي‌توانست از پله‌ها بالا برود. محمدعلي گفت:« پتو يا پارچه‌اي داري؟ ».
توي وسايل گشتم. پتوي كوچكي را پيدا كردم و به او دادم. دولا شد. آن را روي شانه‌اش انداخت و گفت:« كمك كن مادر شهيد رو بگذار روي پشتم. ».
پيرزن سختش بود. محمدعلي گفت:« مادر! شما رو با پتو مي‌برم زيارت حرم حضرت معصومه و مسجد جمكران. به اميد خدا دستم هم به شما نمي‌خوره. ».

مادر شهيد:
چند ساعتي منتظرشان مانديم، ولي خبري نشد. بعد چند ساعت پرس و جو فهميديم، هر دو با هم رفته‌اند. گفتم:« محمدعلي اگه مي‌خواست عبدالعلي رو ببره چرا به ما چيزي نگفت؟ ».
پدرش گفت:« اين دو تا بچه چه كارهايي مي‌كنن، نصف عمرمون تموم شد. ».
صبح سر سفره صبحانه پدرش گفت:« ديشب خواب امام خميني رو ديدم. خيالم رو راحت كرد و گفت:’ اين دو تا بچه‌ات رو كه فرستادي جبهه، خدا اونا رو نگه مي‌داره.‘».

مادر شهيد:
جوان شيك پوش از محمدعلي خداحافظي كرد و رفت. به شوخي گفتم:« محمدعلي! بهت نمي‌ياد از اين جور دوست‌ها داشته باشي.».
لبخند زد و گفت:« ما رو دست كم نگير، ولي مادر! اين آقا از سربازان گمنام امام زمانه. ».

عبدالعلي,برادر شهيد:
معمولاً موقع عمليات از همديگر جدا مي‌شديم. محمدعلي اين طور مي‌خواست. دليلش را نمي‌دانستم. ازش پرسيدم:« اگه من هم مثل بقيه رزمنده‌ها كنارت باشم چي مي‌شه؟ ».
جواب داد:« مي‌خوام اگه خدا خواست و شهيد شديم، يك نفرمون شهيد بشه و اون يكي جنازه‌اش رو براي مادر ببره. ».

سيدحسن مرتضوي:
شب عمليات كربلاي پنج، بچه‌ها از هم حلاليت مي‌طلبيدند. رفتم كنارش. به يكي از بچه‌ها اشاره كردم و به محمدعلي گفتم:« نكنه مي‌خواي با اون هم خداحافظي كني؟ به خاطر يك چيز بي‌ارزش ازت ناراحت شده. ».
بي‌توجه به حرفهاي من رفت و او را بوسيد. بهش گفت:« دارم مي‌رم. اگه شهيد شدم اولين كسي رو كه شفاعت مي‌كنم تويي. ».

محمدرضا آهوانويي:
محمدعلي در سال شصت، با يك گروهان با فرماندهي علي بابايي به سردشت رفت. بعد از چهل و پنج روز از آن‌جا به روستاي مكل‌آباد رفتند. بعد از مدتي، به روستاي ميرآباد در محور پيرانشهر به سردشت منتقل شدند. ضد انقلاب روز و شب روي منطقه آتش مي‌ريخت. بچه‌ها از اين وضعيت خسته شده بودند. يك روز نامه‌اي از مادر محمد‌علي رسيد. به شوخي‌گفت:« كاكا! ننه‌ام رفته سواد آموزي سواد ياد گرفته حالا برام نامه نوشته. ».
بچه‌ها خنديدند و خوشحال شدند.

مرتضوي:
محمدعلي منبر حاج شيخ حسين انصاريان را خيلي دوست داشت. از دامغان به طرف تهران رفتيم تا به مراسم سخنراني برسيم. هيچ ماشيني در مسير توقف نمي‌كرد. بچه‌ها عصباني بودند.
محمدعلي گفت:« هشت تا صلوات بفرستين ماشين مي‌ياد. ».
هنوز اولي را كامل نفرستاده بوديم كه يك ماشين جلويمان ترمز كرد.

عليرضا نوبري:
صدايم زد و گفت:« باهاتون كار دارم، بياين اين‌جا. ».
من و يعقوبي رفتيم و نشستيم. با خودم گفتم:« چون قراره از مقرّ گردان بريم خرمشهر، مي‌خواد يك سري كارها رو آماده كنيم. ».
محمدعلي حرفي نمي‌زد. نگاهي از دور به چادر تداركات انداختم. داشتند غذا پخش مي‌كردند. بدجوري گرسنه‌ام شده بود. محمدعلي خنديد و گفت:« يك كم ديرتر بريم، يك لقمه كمتر مي‌خوريم. شايد هم زودتر براي نماز شب بيدار بشيم. ».

حسن ( محمد) فلاحتي نژاد:
من و محمد علي با هم در جاده خندق بوديم. منطقه در تيررس دشمن قرار داشت. روزها از سنگر بيرون نمي‌آمديم. آن روز آتش از روزهاي ديگر شديدتر شده بود. پيش من آمد وگفت:« محمد! مي‌خوام توي آب هور حمام كنم. ».
بهش گفتم:« خطرناكه، اگه خمپاره شصت بندازن چطور؟ ».
با خنده گفت:« هر وقت صداش اومد من رو صدا كن! ».
چند لحظه‌اي كه گذشت فرياد زدم:« بيا بيرون، خمپاره... ».
هنوز حرفم تمام نشده بود كه با خوردن خمپاره شصت به آب، تركش‌ها به پشت او خورد. زخم‌هايش را پانسمان كردم و گفتم:« واجب بود بري توي آب؟ ».
درد مي‌كشيد اما با خنده گفت:« پاكيزگي در دينمون نيمه ايمانه، هر جا باشيم بايد براش ارزش قايل بشيم. ».

فرمانده گردان روح‌الله بود. بيشتر وقت‌ها او را خندان و سر به زير مي‌ديدم. شب‌ها براي سركشي نيروها مي‌رفت، در موقع عمليات به تك تك آنها سر مي‌زد و اگر تجهيزات كم داشتند به آنها مي‌داد. يك بار گفت:« دعا كن اگه قراره كسي از اين گردان شهيد بشه من باشم، چون طاقت از دست دادن نيروها رو ندارم. ».

بعضي شب‌ها مراسم نوحه خواني داشتيم. يك بار بعد از مراسم، در مقرّ دزفول با هم قدم مي‌زديم. او براي من از خصوصيات دوست خوب صحبت مي‌كرد. در تاريكي پايش داخل چاله كوچكي كه پر از آب بود افتاد. به من گفت:« امروز خطايي كردم که خدا به من اخطار داد، بايد بيشتر دقت كنم. ».

رمضانعلي ملكي:
در عمليات بدر كه مجروح شدم، من را به بيمارستان شهيد چمران تهران انتقال دادند. تنها بودم. با تمام شدن عمليات، محمدعلي آمد. با ديدن او تمام ناراحتي‌هايم را فراموش كردم. از من مراقبت كرد. پاهايم را شست و ناخن‌ پايم را گرفت. يك بار خوابيده بودم با بوسه‌اي كه او به پاي من زد بيدار شدم. از تواضع او خجالت كشيدم.

در چند عمليات كنار محمدعلي بودم. هميشه آرزوي شهادت داشت. وقتي در عمليات والفجر مقدماتي او زخمي شد، نيروها اميد خود را از دست دادند. فرمانده زيركي بود. براي آن‌ كه روحيه نيروها حفظ شود به شوخي گفت:« اين تركش يك مدال از طرف خداست، يعني ديگه ما رفتني هستيم. ».

قبل از عمليات كربلاي پنج، مراسم دعا برگزار شد. محمدعلي اشك مي‌ريخت. صداي رضا جان، رضا جان او حسينيه را پر كرده بود. از خدا شهادت را طلب مي‌كرد. سرش را به ستون گذاشته بود و اشك مي‌ريخت.

گفت:« به مادر بگو شام مي‌يام پيش اون. ».
با تعجب نگاهش كردم. بعد گفت:« مادر تو، مادر من هم مي‌شه. فقط يادت باشه بعد از غذا، ظرفها رو من مي‌شورم. ».
قبول كردم. آمد و بعد غذا خوردن گفت:« قبل از اينكه به قولم وفا كنم، يك يادگاري مي‌خوام بهت بدم. ».
گفتم:« چي بهتر از اين. ».
حديثي را برايم خواند و گفت:« اين هم يك يادگاري درست و حسابي براي تو. ».

حسن صالحي:
محمدعلي را نمي‌شناختم. جلوي در سپاه دامغان مشغول نگهباني بودم. از دور آمد‌. سلام كرد و گفت:« صلوات دهان رو خوشبو مي‌كنه. تا من برگردم، سيصد و سيزده صلوات بفرست من هم مي‌فرستم. ».
بعدها فهميدم او محمدعلي مشهد، فرمانده گردان روح‌الله است.

محمدعلي سينوزيت داشت. بيشتر وقتها به خاطر سردرد دستمالي به سرش مي‌بست.
مي‌گفت:« يك شب بعد از دعاي كميل، حضرت زينب من رو شفا داد. آن حضرت مقداري آب بر روي پيشاني من پاشيد و فرمود:’ آسوده باش بعد از اين هيچ دردي نداري.‘ ».

شهربانو,همسر شهيد:
رختخواب را پهن كردم. صدايش زدم و گفتم:« محمدعلي! برو جات رو انداختم بخواب! ».
گفت:« بچه‌ها توي جبهه روي سنگ و كلوخ مي‌خوابن من اين‌جا جاي نرم بخوابم؟ اگه اين‌جا بخوابم نمي‌تونم از جاي گرم دل بكنم. ».

مادر شهيد:
خواست زن بگيرد. موقع عقد، محمدعلي به حاج آقايي كه خطبه مي‌خواند گفت:« من يك بسيجي‌ام. جز چفيه، پوتين و لباس بسيجي چيز ديگه‌اي ندارم كه اونا هم بيت الماله. ».
حاج آقا پرسيد:« پس توي قباله‌ات چي بنويسم؟ ».
گفت:« همين يك قرآني هم‌ كه ‌توي جيبمه اون رو دوستام به من هديه دادن. ».

حسن صالحي:
قرار بود چند روز ديگر عمليات كربلاي يك شروع شود. محمدعلي براي آن‌ كه وقت بچه‌ها را پر كند گفت:« يكي از بچه‌ها معلم كلاس بشه، بقيه هم شاگرداش. » چند لحظه بعد صداي خنده بچه‌ها بلند شد.
محمدعلي گفت:« حالا بعد از خنديدن يك قرص تقويتي مي‌خوايم تا اشك ما رو براي آقامون امام حسين در بياره! » مراسم كه تمام شد يكي از بچه‌ها بهش گفت:« واقعا تو يك طبيبي. ».

دكترها گفته بودند بايد عمل كنم. به محمدعلي گفتم:« نرو جبهه پيشم بمون. ».
گفت:« يك چيزايي رو بايد براي حسينيه تيپ دوازده قائم به جبهه ببرم، مي‌رم بعد از پنج روز بر مي‌گردم. ».
چند روز بعد زنگ زد و پرسيد:« چه طوري مادر؟ ».
گفتم:« دكترا مي‌گن احتياجي به عمل نيست.» بغض گلويش را گرفت و گفت:« شفات رو از فاطمه‌ زهرا خواستم. ».
بعدها از دوستش شنيدم كه گفت:« بعد از عمليات كربلاي چهار، بچه‌ها براي مرخصي رفتند. يحيي، عالمي و محمدعلي يك حسينيه ساختن و اسمش رو انصارالحسين گذاشتن. بعد با هم به مشهد رفتيم. محمدعلي داخل حرم نرفت. تا سه روز بيرون، زيارت‌نامه و دعا مي‌خوند. پرسيدم:’ چرا داخل حرم نمي‌ياي؟‘ گفت:’ بايد اذن دخول بگيرم.‘ ».

مادر شهيد:
صداي محمدعلي را كه شنيدم، بچه‌اش را بغل كردم تا به او نشان بدهم. سميه دختر همسرش، از خواب بلند شد. دويد بغلش و گفت:« بابا سلام! ».
محمدعلي به من اشاره كرد كه بچه خودش را جلو نبرم. سميه را بغل كرد و بوسيد. او را روي پايش گذاشت و اسباب بازي‌ها را از ساكش در آورد و گفت:« اينا رو خواهر كوچولو برات آورده. ».
بچه را از من گرفت. گفتم:« مادرجان! دختره. چند روزي مي‌شه كه خدا بهت داده. ».
هر دو را بوسيد. اول سميه دختر شهيد را و بعد دختر خودش را. سرش را بالا كرد و گفت:« الهي شكر! ».

همرزمش مي گفت:
كنار فردوس رضاي دامغان محمدعلي را ديدم. دختر بچه‌اي را بغل كرده بود. به شوخي گفتم:« كي زن گرفتي و بچه‌دار شدي؟ ».
گفت:« همسر يك شهيد، من رو كه سر تا پا گناه و تقصيرم به همسري انتخاب كرد. خدا رو شكر با اين كار تونستم به خانواده شهدا خدمت بكنم. ».

مادر شهيد:
مهمانها كه رفتند، تنها شديم. چند نفري هم كه مانده بودند، داشتند وسايل را جمع و جور مي‌كردند. محمدعلي كنارم نشست. گفتم:« چرا براي تشييع جنازه پدرت نيومدي و اين قدر دير رسيدي؟ ».
گفت:« نيروها رو چكار مي‌كردم؟ بايد به يكي تحويل مي‌دادم و بعد مي‌اومدم. ».
چند لحظه‌اي ساكت شد. بعد با ناراحتي پرسيد:« مادر! اين چه كاري بود كه توي مراسم كردي؟ چرا زير سيگاري و سيگار گذاشتي؟ ».
لبخندي زدم و گفتم:« دلم لرزيد. فكر كردم مي‌خواي چي بگي؟ مادرجان! رسم اين روستا اينه؟ چكار كنم؟ ».
گفت:« رسم باشه. مگه هركاري كه رسمه بايد انجام بديم؟ ».

عليرضا نوبري:
ظهر عاشورا بود. محمدعلي گوشه‌اي از سنگر دعا مي‌خواند. آب به او تعارف كردم. گفت:« خجالت نمي‌كشي ظهر عاشورا، آب خنك مي‌خوري؟ ».
بلند شد. با هم رفتيم توي شن‌ها و سنگ‌هاي داغ نشستيم و زيارت عاشورا خوانديم.

محمد فلاحتي:
گفتم:« چرا هر جا كه مي‌ريم بچه‌ها به شما مي‌گن شهيد؟ ».
گفت:« بچه‌ها خواب ديدن كه شهيد مي‌شم. راستش خودم هم مي‌دونم كه شهيد مي‌شم اما به كسي چيزي نگو! ».

مادر شهيد:
اولش فكر كردم كسي بهش خبر نداده و محمدعلي براي همين نيامده. پرسيدم:« تازه باخبر شدي؟ چرا براي تشييع جنازه نرسيدي؟ ».
گفت:« داشتم نماز مي‌خوندم و توي قنوت اسم چهل تا مؤمن رو مي‌گفتم. به اسم بابا كه رسيدم، مثل اين‌ كه توي گوشم صداي خواندن فاتحه آمد. ».
گفتم:« كسي بهت حرفي نزد؟ ».
جواب داد:« فردايش بچه‌ها مي‌خواستن بگن، نمي‌دونستن چه جوري شروع كنن. گفتم:’ مي‌دونم بابام فوت كرده. دلم آگاه شده. اين رو مي‌خواستين بگين؟‘ ».

شهربانو,همسر شهيد:
همسر قبلي‌ام شهيد شده بود. با محمدعلي ازدواج كردم. آرامش را در كنارش احساس مي‌كردم. از همسر قبلي‌ام نيز فرزند داشتم. محمدعلي هيچ وقت دخترش را زودتر از بچه‌هاي شهيد نمي‌بوسيد. با شهيد شدن او دوباره تنها شديم. وصيت‌نامه‌اش را كه خواندم نوشته بود:« حال كه مشّيت خدا بر اين قرار گرفت دوباره مورد امتحان قرار بگيري، با صبر، استقامت و شكيبايي راه سعادت اخروي و دنيوي رو بهتر براي خود هموار كن و اميدوار به لقاي حضرتش باش! ».

سيد حسن مرتضوي:
از پشت خاكريز كانالي به طرف دشمن بود. من با بي‌سيم‌چي و پيك گردان و محمدعلي به سمت جلو رفتيم. يكي از بچه‌هاي سمنان گفت:« بعد از ما نيرويي نيست. ».
محمدعلي گفت:« برو عقب، گروهان حسن عزيزيان رو بيار! ».
جلوتر كه رفتيم هيچ نيرويي نبود. محمدعلي با كلت شليك كرد. درگيري شروع شد و او هم به شهادت رسيد.

ناصر رهايي:
وقتي دامغان بودم برايم نامه مي‌نوشت. آنها را مي‌خواندم و اشك مي‌ريختم. هميشه آخر نامه‌هاي او اين جمله را مي‌ديدم:« پروردگارا! ما را تشنه ديدار و عاشق وصال شيداي كويت گردان! ».

مادر شهيد:
براي خواندن درس به شهر رفت. برادرش هم دامغان بود. موقع تظاهرات مردم عليه رژيم شاه بهانه خوبي داشت. يك روز نزديك غروب پيش من آمد و گفت:« مادر! مي‌خوام برم پيش برادرم تا درس‌هاي عقب مونده رو بخونيم. ».
چند بار اين كار را انجام داد. وقتي فهميدم بهش گفتم:« درس‌هاي عقب مونده راه خوبيه تا توي تظاهرات شركت كني و روي ديوار شعار بنويسي. ».
خنديد و چيزي نگفت.

ناصر رهايي:
به دعاي توسل علاقه خاصي داشت. شبهاي چهارشنبه در سنگر با بچه‌ها مراسم دعا بر پا مي‌‌كرد.
هر وقت كسي از او دعاي خير طلب مي‌كرد، مي‌گفت:« شب چهارشنبه، كسب شفاعت از چهارده معصوم و ائمه اطهاره، اگه خدا دعاي اين حقير و ذليل رو قبول كنه هرگز فراموشتون نمي‌كنم. ».

برادر شهيد:
بچه كه بود شيطنت‌هاي خاصي را از خودش نشان مي‌داد. اگر توپي وسط كوچه مي‌ديد، لحظه‌اي هم غفلت نمي‌كرد و بازي را شروع مي‌كرد. اگر وسط بازي كسي را مي‌ديد سلام مي‌كرد و بعد ادامه مي‌داد. از همان دوران، مسافرت به مشهد و جمكران را دوست داشت. بازي را رها مي‌كرد و براي رفتن آماده مي‌شد.

مادر شهيد:
در يك اتاق وسايل او بود. نماز و قرآن را در آن‌جا مي‌خواند. در جريان انقلاب اگر اعلاميه‌اي مي‌آورد، آن‌جا مرتب و دسته‌بندي مي‌كرد تا براي پخش آماده باشند. هر وقت از جبهه به مرخصي مي‌آمد، با دوستان خود در آن اتاق جمع مي‌شدند. بعد از چند سال از شهادت او، اگر حاجتي داشته باشيم به اتاق او مي‌رويم دعا مي‌كنيم و او را براي شفاعت خواهي صدا مي‌زنيم. او هم ما را دست خالي بر نمي‌گرداند.

از جبهه كه مي‌آمد، براي ديدار فاميل مي‌رفتيم. با هم كه قدم مي‌زديم هميشه يك قدم از من عقب‌تر راه مي‌رفت. زماني كه من حرف مي‌زدم او ساكت بود و گوش مي‌كرد. به من و برادرش احترام خاصي مي‌گذاشت.

محمد تقي اسماعيلي:
در سخت‌ترين شرايط مي‌خنديد اما موقع كار جدي بود. با شوخي‌هاي به موقع خود دل همه را شاد مي‌كرد. در شب عمليات والفجر مقدماتي، بچه‌هاي اميرآباد كنار هم بوديم. يكي از آنها گفت:« چفيه‌ به سرمان مي‌بنديم تا از دور همديگر رو بشناسيم. ».
نزديك خاكريز بوديم. صداي خنده و شادي بچه‌ها به گوش مي‌رسيد. به دوستانم گفتم:« محمدعلي به جاي چفيه نشوني ديگه‌اي داره اون هم صداي خنده‌ هاشه كه با اومدنش همه شاد مي‌شن و ما متوجه حضورش مي‌شيم. ».

برادر شهيد:
از جبهه كه مي‌آمد براي هر ساعت خودش برنامه‌ريزي داشت. يك بار به شوخي گفتم:« تو هر بار مرخصي مي‌ياي توي راه برنامه ‌ريزي مي‌كني؟ ».
خنديد و گفت:« براي سر زدن به خانواده رزمنده‌هايي كه توي جبهه هستن وقتي رو قرار دادم تا خبر سلامتي اونا رو بدم و اگه چيزي نياز دارن بگيرم. براي رفتن پيش خانواده‌هاي شهدايي رو كه مي‌شناسم برنامه‌ريزي مي‌كنم تا به ديدن همه برم. ».

سيد محمدحسن مرتضوي:
در لشكر هفده علي‌بن ابيطالب با هم بوديم. در آخرين مأموريت، كنار محمدعلي بودن برايم ارزش زيادي داشت. با او نيروها را سركشي مي‌‌كرديم. به همه احترام مي‌گذاشت. اگر كسي بزرگتر از او بود جلوتر از او نمي‌نشست. به حرف‌هايش با دقت گوش مي‌کرد. اگر بچه‌ها وسيله‌اي لازم داشتند تهيه مي‌كرد. بهش گفتم:« چرا اين‌طور رفتار مي‌كني؟ آن قدر احترام مي‌ذاري كه همه فكر مي‌كنن مسؤول كس ديگريه؟ ».
با خنده گفت:« نيروها ما رو زير ذره‌بين دارن و به عنوان الگو به ما نگاه مي‌كنن، ما هم بايد خوب و سنجيده عمل كنيم تا الگوي خوبي باشيم. ».

حسين(محمد)فلاحتي نژاد:
عمليات كربلاي چهار كه تمام شد، بچه‌ها خسته شده بودند. هر كدام براي استراحت به چادر رفتند. غم سنگيني را روي چهره‌اش مي‌ديدم. با هم كه قدم مي‌زديم، حال و هواي ديگري داشت. گفت:« محمد! مي‌توني يك چفيه يا دستمال بياري سينوزيت من رو اذيت مي‌كنه؟ ».
براي آوردن چفيه به چادر رفتم. خوابم گرفت. گوشه‌اي دراز كشيدم تا چند لحظه چشم‌هايم را ببندم اما خوابم برد. صبح بلند شدم. خجالت مي‌كشيدم تا محمدعلي را ببينم. چند روز بعد، از بچه‌ها شنيدم او همان شب شفاي خود را از بي‌بي زينب گرفته است.

محمد يعقوبي:
در امر ازدواج حساس بود. شركت در جبهه را براي همه يك تكليف مي‌دانست. اما به همه مي‌گفت:« اگه مي‌خواين شهيد بشين سنت خدا و رسول او رو هر چه سريعتر انجام بدين تا نيمي از فرايض ديني‌تون تكميل بشه. ».
تأكيد مي‌كرد و مي‌گفت:« سرپرستي يك محور سازندگي و اطاعت از سنت پيامبر خداست. ».

ناصر رهايي:
موقع برنامه‌ريزي براي عمليات، شناسايي و حمله در كارش خيلي جدي بود. فرمانده‌ي‌ لايقي بود، اما وقتي به مرخصي مي‌رفت آن قدر صميمي بود كه همه مسؤوليت‌هاي توي جبهه را فراموش مي‌كرد. مادرش مي‌گفت:«موقع ناهار به آشپزخانه مي‌اومد و مي‌پرسيد:’ غذا نمك داره؟ خوب شده؟ سفره رو بندازم؟‘ ».

عليرضا نوبري:
گرماي تابستان در جبهه‌ي جنوب طاقت فرسا بود اما با صفاي بچه‌ها آن را احساس نمي‌كرديم. من و محمدعلي با هم نشسته بوديم. از تشنگي توان نداشتم. گفتم: « اگه يك پارچ آب خنك بود اون ‌وقت... ».
بلند شد و رفت. خجالت كشيدم. بعد از نيم ساعت، پارچ قرمز رنگي را پر از شربت آبليمو آورد. كمي در ليوان شربت ريخت، آن را خوردم و گفتم:« چقدر كم ريختي؟ ».
با لبخندي كه من ناراحت نشوم گفت:« شما هم كه ... ».
پارچ را برداشت تا براي ديگر بچه‌هاي رزمنده ببرد.

سيدمحمدشعني:
به ماه محرم علاقه خاصي داشت. در مراسم سينه زني آنقدر« حسين جان كربلا » را فرياد مي‌زد تا بچه‌ها با او هم صدا شوند. در تمام محرم آب خنك نمي‌خورد. از من پرسيد:« روز عاشورا كي آب براي بچه‌هاي امام حسين بردن؟ ظهر يا ديرتر؟ » وقتي فهميد، كمي آب خورد.

در منطقه همسايه بوديم. به چادرمان آمد و گفت:« اومديم به شما بچه‌هاي گردان قمربني‌هاشم سر بزنيم تا حق همسايگي رو به جا بياريم.».
بچه‌ها به شوخي گفتند:« برادر محمدعلي! قدمت روي چشم ما.».
نشستيم. شوخي و خنده‌ها كه تمام شد، محمدعلي گفت:« يادمون باشه ما اومديم به تكليف عمل كنيم، نتيجه دست خداست. ».

خليل خراساني:
چند روز قبل از عمليات كربلاي پنج خواب ديدم محمدعلي با يكي از بچه‌ها شهيد شدند و من مجروح شدم. خواب را براي يكي از طلبه‌ها تعريف كردم. گفت:« خيره، هر چه آرزو كردن به مراد خودشون مي‌رسن. ».

عليرضا نوبري:
شب عمليات كربلاي پنج بود. بعد از صحبت‌هاي فرمانده در آخرين خاكريز، براي خواندن نماز مغرب و عشاء آماده شدم. بچه‌ها با خواندن نماز حركت كردند و از مسيري كه محمدعلي شناسايي كرده بود، به جلو رفتند. محمدعلي در سجده تمام بدنش مي‌لرزيد. اولين بار بود او رفتن نيروها را احساس نكرده بود.

مادر شهيد:
از هواپيما پياده شدم. در فرودگاه جده احساس تنهايي مي‌كردم. يك لحظه به عقب برگشتم. محمدعلي با لباس نظامي از پله‌هاي هواپيما پايين مي‌آمد. چند تا پله كه آمد، ديگر او را نديدم. چند روز بعد، وقتي در صحراي عرفات خوابم برد، محمدعلي وارد چادر شد. گفت:« مادر بيا! مي‌خوام اين جاها رو بهت نشون بدم. ».
دو سه ساعت بعد برگشتم. از خواب كه بيدار شدم لذت آن گردش را هنوز احساس مي‌كردم.

عليرضا نوبري:
ساعت از دو نصف شب گذشته بود. محمدعلي گفت:« بخوابيم كه صبح نمي‌تونيم به موقع بيدار بشيم. ».
گفتم:« نه، حالا كه داريم از جبهه مي‌گيم بيدار بمونيم. گذشته از اون، يك ساعت بخوابيم بسه. ».
از خواب كه بيدار شديم آفتاب زده بود. محمدعلي خيلي ناراحت بود. صبحانه نخورديم و از خانه‌شان زديم بيرون. تا چند وقت بعد، از قضا شدن نماز صبح دلخور بود.

امير رجبي:
محمدعلي هر شب چند كيلومتر با موتور يا پياده مي‌رفت. از نيروهاي گردان سركشي مي‌كرد. فاصله دژ تا عراقي‌ها فقط شصت متر بود. او آن مسير را زير دوشكا و خمپاره طي مي‌كرد. يك بار به او گفتم:« چرا هر شب براي شناسايي منطقه و سركشي نيروها مي‌ري، تو خسته نمي‌شي؟ ».
او به من نگاه كرد و خنديد.

عمليات كربلاي يك بود. دو گردان از عراقي‌ها را زمين گير كرده بوديم. ما هم تعدادي زخمي داشتيم. هوا كم‌كم روشن مي‌شد اما محمدعلي خسته بود. سنگرهاي عراقي‌ها را با دوربين زير نظر داشت. از نيروهاي عراقي استفاده کرديم و با كمك بچه‌ها، در يك فرصت مناسب آرپي‌جي سالمي را به غنيمت گرفت. يك تانك دشمن را كه به سمت نيروها مي‌آمد، با همان آرپي‌جي زد. عراقي‌ها يك قدم عقب‌تر رفتند. بچه‌ها روحيه گرفتند.

يوسف اميراحمدي:
از رزم شبانه برمي‌گشتيم. بيشتر بچه‌هاي گردان بودند. در تاريكي شب، چند نفري هم از خستگي تلوتلو مي‌خوردند.
محمدعلي ايستاد و گفت:« همه اين جا جمع بشين! ».
بچه‌ها كه آمدند، شعري را خواند:
« شب عاشقان بي‌دل چه شب دراز باشد
تو بيا كز اول شب درتوبه باز باشد. »
با صداي خوش محمدعلي، بچه‌ها حال و هواشان عوض شد.

پرسيدم:« اين سوراخ‌ها رو كه خمپاره روي دژ درست كرده، چكار كنيم؟».
محمدعلي گفت:« شب درستش مي‌كنيم. ».
با تاريك شدن منطقه، كيسه‌هاي پر از خاك را روي دوش مي‌گرفتيم و با كمك محمدعلي داخل چاله‌ها مي‌انداختيم. محمدعلي با صداي بلند به بچه‌ها روحيه مي‌داد و مي‌گفت:« هر كسي اين خاك روي سر و صورتش باشه، عذاب الهي رو نمي‌بينه. ».

سيد محمد حسن مرتضوي:
چند روز محمدعلي را نديدم. مسجد هم نيامده بود. به خانه‌شان رفتم. پايش باندپيچي شده بود. مادرش براي ما چاي آورد. به شوخي گفتم:« با خودت چكار كردي؟ ».
خنديد و گفت:« رفتيم كار خيري كنيم كسي نفهمه، پامون زخمي شد و همه باخبر شدن. ».
مادرش كه از اتاق بيرون رفت، محمدعلي گفت:« خواستم خوندن نماز شب رو تمرين كنم اما پام با شيشه زخمي شد و همه بيدار شدن. ».

عليرضا نوبري:
گفت:« يحيي! قابها رو آماده كردي؟ ».
گفتم:« آره، براي شب عمليات مي‌خواي ديگه؟ ».
گفت:« مي‌خوام پشت يا روي سينه بچه‌ها، با اسپري بنويسم حسين جان. ».

رجبعلي بينائيان سفيد:
از او كه مي‌پرسيدم جواب نمي‌داد. شب عمليات كه شد، دوباره آن را پوشيد. گفتم:« محمدعلي! چرا لباس‌هاي پاسداري خودت رو شبهاي عمليات مي‌پوشي؟ ».
گفت:« اول به خاطر آيه‌اي كه روي اون نوشته شده، دليل دومي هم داره. ».
پرسيدم:« دليلش چيه؟ ».
جواب داد:« دشمن ببينه ما پاسدار هستيم. ».

عبدالعلي,برادر شهيد:
در حميديه اهواز يادش نمي‌رفت. حواسش جمع بود و كار خودش را مي‌كرد. پرسيدم:« داداش! حميديه با بقيه جاها چه فرقي داره؟».
گفت:« چه طور؟ ».
گفتم:« تو هميشه اين جا كفش‌هات رو در مي‌ياري و پابرهنه هستي، ولي جاهاي ديگه گاهي وقت‌ها اين كار رو مي‌كني؟ ».
جواب داد:« به خاطر اين كه خون‌هاي زيادي اين جا ريخته شده.».

صغري,خواهر شهيد:
در حياط را كه بستم، خديجه را ديدم. دختر همسايه‌مان بود. زبان اشاره را به خوبي مي‌دانست.
روسري‌اش را نشان داد و گفت:« داداش محمدعلي روسري عقب نه، حجاب خوب. ».
با تكان سر به او سلام كردم. ناشنوا بود اما كلماتي را مي‌توانست به زبان بياورد. محمدعلي هميشه به او محبت مي‌كرد. گفتم:« محمدعلي داداش تو؟ ».
او گفت:« آره، داداش من. ».

محمد يعقوبي:
دور و برش را نگاه مي‌كرد. گاهي وقت‌ها پايش را تكان مي‌داد. از ناراحتي چند بار هم دستي به صورتش كشيد. آخرش نتوانست طاقت بياورد و گفت:« آقا! پياده مي‌شيم. ».راننده با صداي رسايي گفت:« شما مسيرتون اين‌جا نبود. بايد جاي ديگه پياده بشين، مگه نه؟ ».
محمدعلي گفت:« راستش اين صداي ترانه شما ما رو اذيت مي‌كنه. من و دوستم پياده مي‌شيم. ».
راننده ضبط را خاموش كرد و گفت:« اين طوري خوبه؟ من هم ديگه گوش نمي‌دم. حالا راه بيفتيم؟ ».

سيد محمد حسن مرتضوي:
محمدعلي نكته سنج بود و هر كاري را با دقت خاصي انجام مي‌داد. در جبهه كه بوديم، مسأله‌اي نظرم را جلب كرد. پيش او رفتم و گفتم:« به نظرت اگه كار رو طور ديگه‌اي انجام مي‌دادي بهتر نبود؟ ».
از من قدرداني كرد و رفت. خجالت كشيدم و پيش خودم گفتم:« چرا اين كار رو كردم، او فرمانده‌ گردانه؟ ».
چند روز بعد گفت:« حرف تو باعث شد به خودم بيام. در جاي خلوتي رفتم و سرم رو به سنگ زدم و از خدا طلب ياري كردم. من متكي به خودم شده بودم و از شما كمك و نظري نمي‌خواستم. ».

مادر شهيد:
عموي محمدعلي از تهران آمد. خيلي ناراحت بود. پرسيدم:« اتفاقي افتاده؟ » اما او به من نگاه نمي‌‌كرد و در اتاق راه مي‌رفت. صبح که شد به او گفتم:« تو عموي اون هستي و پدرزنش، حالا راست بگو، پسرم به آرزوش رسيده؟ ».
سرش را پايين انداخت. گفتم:« خدايا! شكر كه چنين پسري به من امانت دادي و حالا هم اين قرباني رو از من قبول كن! ».

يدالله عبيري:
يك بار من و برادرم او را در دامغان ديديم. شب عمليات من را شناخت و گفت:« تو رو با برادرت ديدم. ».
گفتم:« آره! ».
وسط آتش خنديد و گفت:« دو تا گلوله بده برو عقب، گروهان بعدي رو جلو بيار! ».
كمي جلو رفت، برگشت و گفت:« آيه وجعلنا رو بخون تا جلوي دشمن سدي درست بشه و ما رو نبينه. ».
در بين آتش و دود او را نديدم.

عليرضا نوبري:
قبل از عمليات حنا مي‌كرديم. بچه‌ها از هم حلاليت مي‌‌طلبيدند. من و محمدعلي با هم خداحافظي مي‌كرديم. هر كس حنا به او مي‌داد مي‌گفت:« من عطر و حنا نمي‌خوام، به قول مادرم بوي عطر گل محمدي مي‌دم. ».

قبل از عمليات زيارت عاشورا مي‌‌خوانديم. محمدعلي در گوشه‌اي وضو گرفت و شروع به نماز خواندن كرد. به طرفش رفتم و به شوخي گفتم:«فرمانده گردان روح‌الله! آماده‌اي؟ ».
بعد از نماز به من نگاه كرد و گفت:« به بچه‌ها بگو زيارت عاشورا مي‌خوانيم بعد آماده مي‌شيم. ».
گفتم:« اونايي كه حال و هواي زيارت رو ندارن چطور؟ ».
به طرف من برگشت. خنديد و گفت:« حال پيدا مي‌كنن. ».
چهره‌اش طور ديگري بود. پيشاني‌اش را بوسيدم و گفتم:« براي ما هم جايي نگه دار! ».

محمد فلاحتي:
چند روزي بود كه در سنگر، بچه‌ها با محمدعلي شوخي مي‌كردند. يكي از آنها گفت:« ما رو فراموش نكني! ».
با خنده گفت:« شما چطور اينو فهميدين؟ ».
همه با هم گفتند:« آخه نور بالا مي‌زني. ».
از سنگر بيرون آمديم و از او پرسيدم:« چند روزيه كه همه به تو مي‌گن شهيد. ».
سرش را به من نزديك كرد و گفت:« به كسي نگو جوازش رو از امام رضا گرفتم. ».
بعد از شهادت او، يكي از بچه‌ها گفت:« آن قدر در حسينيه انصارالحسين، رضا! رضا! ضامن آهو كرد تا ما هم با او هم صدا شديم. اون شب حال و هواي ديگه‌اي داشت. ».

مادر شهيد:
شب قبل از شهادتش خوابش را ديدم. بهش گفتم:« چرا دير زنگ زدي؟ ».
گفت:« مادر! زياد نمي‌تونم حرف بزنم، بايد به فاميل‌ها شهادتم رو خبر بدم. ».
با صداي اذان از خواب بيدار شدم. بوي عطر در اتاق به مشامم رسيد. وضو گرفتم و به اتاق برگشتم. از اتاق محمدعلي نوري گذشت. با خودم گفتم:« پسرم شهيد شده. ».
مادر شهيد:
شب عاشورا بود كه مي‌خواست برود. گفتم:« اين زن جوون چه گناهي كرده؟ بچه‌ها هم به اميد تو هستن. ».
پرسيد:« مادر! از وقتي بابا فوت كرده، چند تا بچه‌ يتيم رو بايد بزرگ كني؟ ».
گفتم:« پنج شش تا. ».
محمدعلي گفت:« ولي امشب حضرت زينب، يتيمهاي بيشتري رو دورش جمع كرده. ».
خواهرش به اتاق آمد. حرفي براي گفتن نداشتم. تا جلوي در حياط او را بدرقه كرديم. محمدعلي به خواهرش گفت:« اول از بچه‌هاي شهيد مراقبت كن، بعد از بچه‌هاي من و همسرم. ».
خداحافظي كرد و تا سر كوچه رفت. دوباره برگشت. فكر كردم چيزي جا گذاشته است. گفت:« خواهر! اونا امانت شهيد هستن، از اونا بيشتر مراقبت كن. ».

بار آخري بود كه به جبهه مي‌رفت. با قرآن و يك كاسه آب تا جلوي در حياط رفتم. پاي من را بوسيد و گفت:« مادر! رضايت بده شهيد بشم. ».
گفتم:« برو، راضي‌ام. ».
اشك ريخت. نشست و پاهاي من را گرفت و گفت:« مادر! راضي باش من شهيد بشم و ديگه بر نگردم. ».
گريه افتادم. دست‌هايم را به آسمان بلند كردم وگفتم:« خدايا! بچه‌اي كه براي بزرگ كردنش زحمت كشيدم چه چيزي از من مي‌خواد، رضايت او، رضايت منه. ».

عليرضا نوبري:
هميشه فرمانده به محمدعلي مي‌گفت:« برادر! در موقعيت شما نيست كه بين بچه‌ها نوحه‌خوني كني. ».
بعد از ساختن حسينيه انصارالحسين، اولين نوحه را خواند. مراسم كه تمام شد گفت:« من مي‌رم پيش فرمانده. ».
گفتم:« براي چه كاري؟ ».
گفت:« برم بهش بگم که بايد براي امام حسين نوحه بخونم حتي اگه مسؤوليتي داشته باشم. ».

بعد از عمليات كربلاي چهار، نيروهاي گردان روح‌الله به دامغان برگشتند. محمدعلي گفت:« تصميم گرفتم حسينيه رو بسازم. ».
گفتم:« من، يحيي و بچه‌ها هستيم كمكت مي‌كنيم تموم مي‌شه. ».
شروع به ساختن كرديم. هفته اول ماه محرم تمام شد. نام آن را خودش انصارالحسين گذاشت.

مادر شهيد:
به مرخصي كه مي‌آمد كمتر او را مي‌ديدم. يك روز كه با هم بوديم بهش گفتم:« مادر! چرا زن نمي‌گيري؟ ».
محمدعلي خنديد و ساكت شد. بعد گفت:« راضي‌ام به رضاي حق. اگه ناراحت نشي مي‌خوام با همسر يك شهيد ازدواج كنم تا هم سنت پيغمبر رو انجام بدم و هم خدمتگزار بچه‌هاي شهدا باشم. ».
خوشحالي مرا كه ديد، لبخند بر روي لب‌هايش جاي گرفت. گفتم:«اگه من به همسر يك شهيد بگم تو نظرت چيه؟ ».
گفت:« مادر! اجرش رو از ائمه مي‌گيري، اما فكر مي‌كني اونا قبول كنن؟ ».
بلند شدم. چادرم را گرفتم و گفتم:« يا ارحم‌الراحمين، مي‌رم پيش عموي شهيد ببينم خدا چه مصلحتي مي‌بينه. ».
چند روز بعد قرار عقد را گذاشتيم.

ناصر ابراهيمي:
در صف نماز جماعت كنار من بود. در قنوت گريه مي‌كرد. حواسم پرت شده بود. بدون اراده سرم را به طرفش برگرداندم. اشك از چشمان او سرازير شده بود. با خودم گفتم:« بعد از نماز به او مي‌گم محمدعلي! به اين همه خلوص نيتت غبطه مي‌خورم اما جون من آروم تر گريه كن! ».
بعد از نماز به كنارم كه نگاه كردم او رفته بود. باز هم رو دست خورده بودم.

پدر شهيد:
محمدعلي نمازهاي يوميه خود را در مسجد مي‌خواند. هر وقت مي‌خواست به مسجد برود، بچه‌هاي همسايه را هم مي‌برد. وقتي همسايه‌ها من را مي‌ديدند، مي‌گفتند:« محمدعلي به بچه‌هاي ما كه سرپرست هم ندارن احترام مي‌ذاره و به اونها كمك مي‌كنه. ».
بعد دعا مي‌كردند و مي‌گفتند:« رمضانعلي! دعا كن بچه‌هاي ما مثل پسرت راه مسجد و خدا رو بدونن. ».

مادر شهيد:
يک روز پيشم آمد، ناراحت بود. بهش گفتم:« كسي به تو بدي كرده؟ چيزي شده؟ ».
خيلي جدي گفت:« مادر! اگه بدي است ما كرديم كسي بد نمي‌كنه خدا هم بد نمي‌ده. ».


وصيت كرده بود جلوي تابوتش باشم و شعار بدهم. نوشته بود:«مادر! جلوي تابوتم گريه و شيون نكن. زينب‌وار شعار بده تا دشمنان بفهمن اگه ما نباشيم جبهه و پشت جبهه خالي نمي‌مونه. ».

 

آثار باقي مانده از شهيد
مصاحبه
هنوز در حدي نيستم كه بتوانم آينده جنگ را پيش بيني كنم. اگر شكست باشد از جانب خود ماست و بلايي است كه خداوند به واسطه كفران نعمت نازل كرده است. بي‌اهميت بودن نسبت به خون شهدا، مفقودين و جانباز‌ها كفران نعمت است. روزي مي‌رسد كه جنگ به نفع مسلمين به پايان مي‌رسد و رزمنده‌ها به سوي كربلا حركت مي‌كنند.
شب عمليات، شب موعود، شب ديدار و وصال است. رزمنده‌ها شوق وصف ناپذيري دارند. شيفته و شيداي رسيدن به حضرت دوست هستند. عاشقانه در آن شب به مناجات مي‌پردازند. مانند آن است كه ساعتي ديگر در جوار حضرت حق جاي مي‌گيرند. وقتي بچه‌ها همديگر را در آغوش مي‌گيرند و شفاعت‌ خواهي مي‌كنند، نويد فتح را مي‌دهند و يا نويد شهادت را.
در عمليات والفجر هشت، اميدوارم خداوند بر من منت بگذارد تا در جوارش جاي گيرم.
هميشه شاهد اين هستيم كه عزيزان مي‌روند و ما هم مي‌نشينيم براي آنها پيام مي‌فرستيم.
شهداي بسيج و سپاه! عزيز بودن و هم جواري با حضرت حق گوارايتان باد! اين گوارايي كي به ما خواهد رسيد؟ ترس از اين دارم كه نكند راهزن پر تجربه، يعني شيطان، مرا وادار كند از هوي و هوس پيروي کنم و روزي چشم باز كنم كه عمر عزيزم تلف شده است.
از خداوند مي‌خواهم كه مرا نسبت به مكتب اسلام اهل درد كند و از درد و غم‌هاي شخصي‌ام رهايي دهد و آنچه در قلبم جاي مي‌دهد آن باشد که بينديشم اسلام چه مي‌خواهد.
خداوند مکتبش را به هر نحوي كه مي‌خواهد به پيروزي مي‌رساند و ما آزمايش مي‌شويم. از خداوند مي‌خواهم كه آزمايش ما را سهل و آسان بگيرد و ما را در اين آزمايش موفق بدارد.
امام فرمودند:« هر كسي مي‌تواند به جبهه بيايد. ».
هر چه مردم از عاشورا و عزاداري حسين دوري كنند به بدبختي و شقاوت نزديك مي‌شوند. جوانها هر چه با سر و سينه زدن‌ و اشك ريختن براي رضاي خدا و به واسطه مصيبت‌هايي كه بر اهل بيت وارد شده نزديك بشوند به پيروزي و فتح كربلا و مسلمين نزديك مي‌شوند.

يادداشت
امتحان داشتيم. دل تو دلم نبود. زن عمو پشت هم سريال بيست قسمتي را تعريف مي‌كرد. با خودم گفتم:« لااقل بين سريال‌ها پيام يا تبليغات مي‌دن.».
شب با خوابيدن مهمان‌ها به زير زمين رفتم. گفتم:« هر چي مي‌خونم چرا توي ذهنم نمي‌ره؟ چهارده معصوم خودتون كمكم كنيد. ».
چند ساعت بعد، برگه امتحان جلوي من قرار داشت. براي هر سؤال به چهارده معصوم متوسل مي‌شدم.
چند هفته بعد براي گرفتن نمره به طرف تابلو اعلام نمره‌ها رفتم. يكي از بچه‌ها به من گفت:« قبول شدي؟ ».
با خنده گفتم:« با بركت حبيب خدا و ياري چهارده معصوم. ».
هر ملتي در تاريخ و خاطره خود گنجينه‌ها و ذخيره‌هاي ارزشمندي دارد كه به وجود آنها افتخار مي‌كند. آنگاه كه اين افتخار و شرافت گنجينه‌اي تابان باشد، تابش اين نور، گرمي بخش نسل حاضر و نسل‌هاي آينده خواهد بود.
گنجينه بسيج يكي از داشته‌ها و موجودي‌هاي اميد بخشي است كه در تاريخ معاصر با درخشش وصف ناشدني نور افشاني مي‌كند. دستان مهربان بسيجي بر ماشه‌هاي دفاع همان گرما را داشت كه در صحنه‌هاي امداد و آباداني و سازندگي شاهد بوديم. امروز هم بسيج مي‌تواند صحنه‌هاي خالي و كم ياور اجتماع را پر كند.
اين چهره‌هاي آرام و قناعت پيشه در خلوت تنهايي و در غوغاي روزگار، از هيچ كس و به هيچ روي غنيمت خواهي نكرده‌اند و مردانه و استوار از تمام خاك پاك ايران پاسداري كرده‌اند. شناسنامه بسيجي خاك گرم جنوب و يخبندان كوههاي غرب كشور است.
يادمان باشد كه اين راهيان ديار غريبي، يادگاران اين آبادي‌اند و در ظلمت شبهاي بي‌كسي ياوران بي‌پيرايه‌اي براي راه ماندگان و تنهايان هستند. اين راهيان، راه‌نما و نمادهاي سربلندي را بر شانه‌هاي ملت نشاندند تا از جفاي روزگاران بي‌خبري در امان بمانند. آنان دين بزرگي برگردن اين نسل نوانديش دارند و نشان پيروزي اين ملت بايد همچنان بر تارك آن بدرخشد. اين درخشش مردان و زنان بسيجي را از توفان سياست عبور خواهد داد و در گردنه‌هاي تند فرداها باز هم بسيجي، همان است كه بود و كاري خواهد كرد كارستان.

نامه شهيد به دوستش محمد يعقوبي
ما همه متحد شديم تا بتوانيم گليم اسلام را از آب بيرون بكشيم. ما همه بايد متحد شويم تا اسلام را از معركه‌هاي نبرد سرافراز و با فتح نهايي خلاصش نماييم. بايد متحد شويم تا ظالمي نماند و ظلمي نباشد و عدالت و دادگستري بر عالم حاكم گردد.
برادرم، محمد! پا به عرصه جهاد و نبرد مگذار مگر آنكه با آنچه كه نياز است از سرزمين و موقعيت خطي كه‌ مي‌خواهي در آن آفند كني توجيه‌ شوي. عزيزم! نيرويي را كه هدايت مي‌كني بايد بداند كه چه مي‌خواهد بكند و وظيفه او چيست و براي چه پا به عرصه نبرد مي‌گذارد.
محمدجان! وقتي نيرو دانست كه مي‌خواهد چه کاري انجام دهد بايد معرفت به منطقه عملياتي و پدافندي پيدا كند تا موفقيت با حول و قوه خدا بيشتر باشد و با نيرويي وارد عمل شود كه از جهت روحي و معنوي و آموزش‌هاي نظامي خودش را آماده نبرد سنگين و پي در پي كرده باشد.
محمدجان، داداش گرانقدرم! هرگز محبت‌هاي گرفته شده از اخلاق الهي شما را فراموش نمي‌كنم چون محبتي كه براي او و نشأت گرفته از آن محبت باشد فراموش شدني نيست.
داداش‌جان! آنچه بر خود مي‌پسندي بر ما بپسند و در حد شديدتر و نياز بيشتر كه خود آگاه هستي به اين امر.
شب چهارشنبه شب كسب شفاعت از چهارده معصوم و اولياء و ائمه اطهار است، فراموشت نمي‌كنم.


نامه شهيد به دوست خود ناصر رهايي
من لايق نيستم با شما دوست باشم اما فقط هدف چيز ديگري است كه به من كمك خواهد كرد. اميدوارم، دوستي ما تنها براي خشنودي خدا باشد و كمك در راه تقرب جستن به او باشد. يعني آنچه كه باعث شد تلاش نمايم تا با شما دوست شوم.

نامه شهيد به دوستان خود
دوستان و عزيزان اين وادي! خدمت شما سلام مي‌رسانند و حالشان خوب است و دوران خوبي از زندگي‌شان را دارند. آن چه موجب رنجش خاطر اين حقير است، جدا شدن از شماست، آن هم چون رضاي خدا در آن بوده هيچ مسأله‌اي پيش نمي‌آيد.
پروردگارا! بر طول عمر امام بيفزا و ما را از هدايت شدگان قرار ده و ما را به وظيفه‌مان آشنا و توفيق عمل به آن را عنايت كن!
اميد مي‌رود خدمتمان را همواره به ياد داشته باشيد و ذكر خير ما نزد شما بوده باشد.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : مشهد , محمدعلي ,
بازدید : 201
[ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
جعفري ,محمدعلي

 

اولين روز تابستان هزار و سيصد و چهل و يك ه ش به دنيا آمد .همه انتظار چنين روزي را مي‌كشيد تا يك بار ديگر نام ائمه را در خانواده خود زنده كنند. از قبل با مشورت همسر نام‌هايي را براي پسر يا دختر بودن انتخاب كرده بودند. محمدعلي براي اين پسر نام زيبنده‌اي بود.چهار پنج ساله شد كه مادرش را از دست داد و سايه پر مهر و محبت او از خانه رخت بربست.
دو برادر و يك خواهر دارد. از نظر تحصيل تا سوم دبيرستان خواند و با شروع انقلاب وارد عرصه فعاليت اجتماعي شد. در رونق بخشيدن به كتابخانه باغزندان نقش داشت. با دوستان و برادرش در پخش اعلاميه‌هاي انقلابي و شركت در تظاهرات و راهپيمايي‌ها سهم خوبي را در پيروزي انقلاب داشت.
با تشكيل بسيج با اين نهاد همكاري کرد و از اين طريق به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شاهرود درآمد. چهار بار و بيش از پانزده ماه در جبهه حضور پيدا كرد. از تك تيراندازي تا فرمانده گروهان نقش ايفا كرد.
در سال هزار و سيصد و شصت و دو ازدواج كرد و در سال شصت و چهار صاحب دختري شد. مدتي از خدمتش در سپاه محافظ امام جمعه شاهرود و حدود يك سال هم محافظ آيت‌الله مشكيني در قم بود.
آخرين بار در سي‌ام شهريور هزار و سيصد و شصت و پنج به منطقه اعزام و مسؤوليت فرماندهي گروهان ابوالفضل به او سپرده شد. در عمليات كربلاي پنج شرکت داشت و در سخت‌ترين محور عملياتي وارد عمل شد. در همين عمليات و در منطقه شلمچه در بيست و يكم دي هزار و سيصد و شصت و پنج مفقودالاثر شد. پس از پنج هزار و دويست و پنجاه روز پيكرش در منطقه شلمچه توسط گروه تفحص شناسايي و تحويل خانواده شد.پس از تشييع باشكوه در گلزار شهداي باغزندان شاهرود در كنار ديگر دوستان شهيدش آرام گرفت.
منبع: پايگاه اينترنتي کنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان




وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
انالله و انا اليه راجعون: همه از خداايم و بازگشتمان به سوي اوست.
اگر شهيد شدم، بر مزارم گريه نكنيد و اگر اسير شدم انتظار آمدن يك اسير را نكشيد. اگر مجروح شدم به ملاقاتم هجوم نياوريد و اگر ناپديد شدم فراموشم كنيد. به ياد شهيد گم گشته در قبرستان كه رفتيد براي من فاتحه‌اي بخوانيد.
پدرم! آيا از اين كه از وجود پر ثمر عمرت يك شهيد پرورش يافته و در مكتب الهي وارد شده افتخار نمي‌كني؟ از اين كه توانسته‌اي در مهمترين برهه از زمان و آن هم در زماني كه اسلام عزيز مورد حملات گوناگون گرگ‌هاي عصر و شب قرار گرفته است، قرباني ناقابلي را اهدا كني خرسند نيستي؟
شما با فرستادن من به جبهه قدم بزرگي در راه اسلام برداشتيد. اسلام فعلاً خون مي‌خواهد و اين ما هستيم كه بايد براي انقلاب خون بدهيم.
اين راه را از روي منطق و عقل قبول كرده‌ام و مي‌دانم راهي را رفته‌ام كه حسين عليه‌السلام در اين راه جان خود را فدا كرده است.
مردم حزب‌الله! گفتارهاي پير جماران، يوسف عزيزمان، بت‌‌شكن دوران و اين ابر مرد تاريخ را از صميم دل پذيرفته و كاملاً از او پيروي كنيد. رهبر و مرجع خود را هيچ وقت تنها نگذاريد و فقط در خط ولايت فقيه كه خط امام زمان عجل‌الله است باشيد و هيچ وقت از اين خط انحراف پيدا نكنيد. محمدعلي جعفري




خاطرات
بازنويسي خاطرات ازحبيب الله دهقاني
حسين,برادر شهيد:
محمدعلي در جبهه رفتن نسبت به ما كه بزرگتر بوديم سبقت مي‌گرفت. دو سه بار رفته بود. سرپرستي پدر و بچه‌ها به عهده‌ي من بود. از طرفي هم در آموزش و پرورش بودم. گفتم:« چند باره كه داري مي‌ري ولي من به خاطر باباشون نتونستم برم. اين بار تو بمون من برم. ».
گفت:« داداش! وقتي تو سر خونه و زندگي هستي، بابا خيالش راحته. فكر كردي ثواب رسيدن به پدر و مادر كمتر از جبهه است؟ قول مي‌دم دفعه بعد بمونم و تو بري. ».

همسر شهيد:
پسر عمه‌ام بود. او را مي‌شناختيم. قبل از انقلاب مثل همه جوان‌هاي انقلابي در تظاهرات، راهپيمايي‌ها و فعاليت‌هاي دانش‌آموزي شركت مي‌كرد. با برادرم حسين خيلي گرم و صميمي بود. در پخش اعلاميه و نوار سخنراني با هم مي‌رفتند. يك بار داشتند اعلاميه پخش مي‌كردند كه مأمورين ساواك متوجه شدند و تعقيب‌شان ‌كردند. توي خانه بودم. ديدم در زدند و آمدند توي حياط. داداشم يك بسته اعلاميه را از زير لباسش درآورد و توي باغچه زيرخاك كرد. از نفس نفس زدنشان معلوم بود كسي آنها را تعقيب كرده است.
مادرم گفت:« پسر! چي شده؟ كجا بودين؟ ».
گفت:« صداش رو در نيار. داشتيم اعلاميه پخش مي‌كرديم كه مأمورا فهميدن. من و محمدعلي از كوچه‌ پس كوچه‌ها زديم و اومديم. ».
توي خانه آمدند و مشغول صحبت شدند. سر و كله‌ي‌ مأمورها پيدا شد. وقتي چيزي پيدا نكردند، دست از پا درازتر برگشتند.

علي خاني,برادر خانم شهيد:
چند سالي فرمانده گردان كربلا بودم و انتخاب كادر گردان هم به عهده خودم بود. محمدعلي هم چند باري با ما به جبهه آمده بود. از نيروهايي بود كه براي آينده گردان مي‌شد رويش حساب باز كرد. آدم نترس، شجاع و مديريت نظامي‌اش هم خيلي خوب بود. مسؤوليت يكي از دسته‌ها را به او دادم. از وقتي كه سپاه، حفاظت حاج آقا طاهري امام جمعه وقت شاهرود را به او داد، نتوانست اعزام شود.
چند بار به من و بعضي از دوستان در گردان و فرماندهي سپاه مراجعه مي‌كرد كه اسمش را در ليست كادر گردان بنويسد. آقاي طاهري آدم حسّاسي بود و هر كسي را براي حفاظت قبول نمي‌كرد. كادر را آماده كرديم و بچه‌هاي بسيجي زيادي هم ثبت‌نام كرده بودند. محمدعلي پيشم آمد و التماس و درخواست كه هر طوري شده، من هم اين بار با شما بيايم. گفتم:« من جواب آقاي طاهري رو نمي‌تونم بدم. خودت مي‌دوني. پس برو صحبت كن، اگه رضايت داد باشه. ».
موضوع اعزام را با حاج آقا طاهري در ميان ‌گذاشت. او هم تلفن زد:«چرا جعفري رو دارين مي‌فرستين جبهه؟ او محرم اسرار زندگي منه. اگه نيرو كم دارين و واقعاً جبهه به او نياز داره من حرفي ندارم. خودم هم آماده‌ام برم.».
گفتم:« حاج آقا! نيرو به اندازه كافي داريم، ولي او خودش خيلي اصرار داره كه بياد جبهه. ».
قول دادم اسمش را از ليست حذف كنم. ماندنش در شهر كار را براي من سخت‌تر مي‌كرد. بايد او را توجيه مي‌كردم كه حاج‌آقا حاضر نشدند كسي را به جاي تو به او معرفي كنيم.
دلش خيلي پر بود. بغض كرد و گفت:« گناه من چيه كه بايد بمونم. خب اين همه پاسدار يكي رو كه خود حاج آقا قبول كنه بگذارن جاي من. اين طوري خوبه يكي پشت سر هم بره جبهه و يكي هم مثل من چند وقت پشت جبهه بمونه؟ شايد هم بعضي‌ها فكر كنن تو خودت نمي‌خواي دامادت رو ببري. ».
گفتم:« حالا كه مي‌بيني دلم مي‌خواد تو رو ببرم اما حاج آقا قبول نكرد. اين دفعه رو بمون تا دفعه بعد يك كاريش مي‌كنم. ».
كمي كه آرام شد، گفت:« از وقتي كه اين لباس سبز رو پوشيدم خلاف دستور مسؤولين عمل نكردم. تو فرمانده‌ام هستي، هر چي بگي اطاعت، چون اطاعت از فرماندهي اطاعت از امامه. ».

همسر شهيد:
براي شركت در نماز جماعت مي‌رفت مسجد. گاهي هم با هم مي‌رفتيم. بعد از نماز با دوستانش داخل مسجد يا بيرون مسجد مي‌ايستادند و صحبت مي‌كردند. بعد از چند بار حوصله‌ام سر ‌رفت. گفتم:« اگه مي‌خواي بعد از نماز يك ساعت منو جلوي مسجد سر پا نگه‌داري، ديگه باهات نمي‌يام. ».
گفت:«بهترين زماني كه بچه‌ها همديگر رو مي‌بينن موقع نمازه. يكي از جبهه خبر مي‌ده. يكي از موقعيت سياسي مملكت حرف مي‌زنه... ».

از جبهه آمده بود. يك جلد قرآن را از ساكش در آورد و به من داد. گفتم:« چرا قرآن رو برگردوندي؟ همون جا مي‌دادي به بچه‌ها. ».
گفت:« قرآني رو كه برده بودم همون جا گذاشتم. اين يکي ديگه است. يكي از دوستام داده كه اين جا به نيتّش بخونيم و ثوابش رو هديه كنيم به روح شهدا. ».

حسن,برادر شهيد:
از وقت ازدواجش گذشته بود. دلمان مي‌خواست هر چه زودتر او را سر و سامان بدهيم. پدرم مي‌گفت:« باباجان! دلم مي‌‌خواد تا سرم رو زمين نگذاشتم بهت زن بدم. اگه مادرت بود تا الآن برات کاري مي‌کرد. ».
بهانه مي‌آورد:« ببينيم کار جنگ به كجا مي‌كشه. اگه خودم تنها باشم و شهيد بشم غصه‌اش كمتره. اونهايي كه زن و بچه دارن و شهيد مي‌شن براي خونواده‌شون خيلي سخته. ».
آنقدر گفتيم گفتيم تا اين كه راضي شد. دختر دايي‌مان را پيشنهاد داديم. خيلي طول نكشيد نظرش را اعلام كرد. خواستگاري كرديم و قرار عروسي گذاشتيم.
يك مراسم ساده و بي‌آلايش برگزار شد و زندگي‌شان را شروع كردند.

همسر شهيد:
آخرين بار كه مي‌خواست به جبهه برود، دو سه بار خداحافظي كرد و تا بيرون حياط رفت و برگشت. هر بار كه برمي‌گشت براي دخترش سفارش مي‌كرد:« زهرا! جان تو و جان مريم. ».
گفتم:« قبلاً ساكت رو مي‌گرفتي و يك بار خداحافظي مي‌كردي و مي‌رفتي، حالا چي شد؟ ».
گفت:« خودت مي‌دوني كه جونم بسته به جون مريمه. هر چه مي‌بوسمش، باز دلم مي‌خواد يك بار ديگه ببوسمش. ».
گفتم:« حالا كه اين طوره نرو! ».
گفت:« خدا بچه رو شيرين كرده كه به موقع ما رو امتحان كنه. همين كه پام رو از شهر بيرون بگذاريم و برسيم منطقه خيلي از اينها فراموش مي‌شه.».

علي خاني,برادر خانم شهيد:
قبل از عمليات كربلاي چهار و پنج به همراه گردان كربلا به منطقه آمده بود. فرمانده گروهان ابوالفضل بود. من هم جانشين فرماندهي تيپ دوازده قائم عجل‌الله بودم. گردان‌ها براي آمادگي بيشتر آموزش مستمر و فشرده مي‌ديدند.
هر روز به گردانها سرمي‌زديم تا كم و كسري‌هاي آنها را تأمين كنيم. خيلي طول نكشيد مأموريت تيپ در منطقه شلمچه ابلاغ شد. مقرّ تاكتيكي فرماندهي را در منطقه داير و فرماندهان گردانها و مسؤولين رده‌هاي پشتيباني را نسبت به مأموريت هر كدام توجيه كرديم.
مأموريت گردان كربلا، عبور از پنج ضلعي‌ها و سنگرهاي يوني شكل كه از طرح‌هاي اسرائيلي بود. شب عمليات من در مقرّ تاكتيكي بودم و گردان هم براي زدن به خط مي‌بايست از پيش ما بگذرند. يكي از گردان‌هايي كه مسؤولين روي آن حساب مي‌كردند، همين گردان بود. مأموريت سنگيني هم به او واگذار شده بود. در مسير آنها ايستادم و به استقامت و توكل به خدا سفارش مي‌كردم. او را با بي‌سيم‌چي‌ ديدم كه خيلي جدّي و با روحيه‌اي عالي نيروهايش را جلو مي‌برد. عمليات شروع شد. حفظ اين منطقه براي دشمن خيلي اهميّت داشت.
از زمين و آسمان گلوله مي‌باريد. دو طرف آتش مي‌ريختند. منطقه شد جهنم. گردان با موفقيت توانست پنج ضعلي‌ها را تصرّف و به نخلستان‌ها برسند. نزديك صبح شده بود. دشمن تك سنگيني كرد و از ما تلفات گرفت. با فشاري كه آوردند، مسؤولين دستور برگشت دادند.
همرزمش تعريف مي‌كرد:« وقتي وارد نخلستان‌ها شديم هوا داشت روشن مي‌شد. آتش دشمن سنگين بود، تا جايي كه زمين‌گير شديم. همون جا محمدعلي تير خورد. دستور برگشت رسيد كه سالم بود توانست برگردد. اصلاً امكان انتقال مجروحين و شهدا نبود. مشخص نشد كه او شهيد شد يا عراقي‌ها او رو اسير گرفتن. ».
تا ساليان سال از وضعيت او خبر نداشتيم.

همسر شهيد:
نوشته بود:« اگر شهيد شدم مادر ندارم كه برايم اشك بريزد، پس يك تكه يخ كنار تابونم بگذاريد تا قطراتش به جاي اشك مادرم به روي من بريزد.».




آثار باقي مانده از شهيد
مصاحبه در جبهه
هدفم از آمدن به جبهه اين است که راه شهداي انقلاب اسلامي را ادامه بدهم و اسلحه به زمين افتاده آنها را بردارم تا بتوانم تكليف شرعي را كه به عهده ما گذاشته شده انجام بدهم.
خاطره‌ام از جبهه اين است كه قبل از اين كه وارد عمليات محرم بشويم، يكي از برادران امام زمان عليه‌السلام را خواب ديده كه وقتي وارد عمليات مي‌شويم باران مي‌آيد و شما را ياري مي‌كند.
يک ساعت قبل از اين كه به عمليات برويم، امدادهاي غيبي خداوند شامل حال ما شد.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : جعفري , محمدعلي ,
بازدید : 172
[ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
عزيزي ,محمود

 

سال هزار و سيصد و چهل ه ش  در تهران به دنيا آمد. شش ساله بود كه خانواده‌اش به دامغان مهاجرت كردند.تحصيلات خود را تا ديپلم در رشته اتومكانيك ادامه داد.از بيستم مهرماه سال هزار و سيصد و شصت و دو به استخدام سپاه در آمد و شد پاسدار.شش بار به جبهه رفت. سه بار به صورت بسيجي و سه بار هم زماني كه پاسدار بود. حدود بيست و دو ماه سابقه حضور در جبهه داشت.ازدواج كرد و حاصل آن فرزند پسري شد كه هشت روز بعد از شهادتش به دنيا آمد.
آخرين بار در آبان ماه سال شصت و چهار به جبهه رفت. مسؤول واحد ادوات تيپ بيست و يك امام رضا عليه‌السلام بود كه در عمليات والفجر هشت در منطقه اروند، در روز بيست و يكم بهمن شصت و چهار بر اثر اصابت تركش به پهلو به شهادت رسيد و در گلزار شهداي فردوس رضاي دامغان دفن شد.
منبع: پايگاه اينترنتي کنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان



وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
و اَنَّ اِلي رَبِكّ المُنْتَهَي ( سوره مباركه النجم آيه 42)
بدان به تحقيق پايان و فرجام كار به سوي پروردگارت است.
با سلام بر مناره نور و تك سوار جبهه‌هاي نور و قيام كننده عليه ظلم و جور و برقرار كننده قسط و عدل در سراسر پهنه گيتي و يار و همدم شب زنده‌داران و سنگرنشينان اسلام، پيش‌تاز و فرمانده سربازان قرآن و سلحشوران جبهه‌هاي نبرد حق عليه باطل و سلام بر نماينده واقعي او. حضرت امام خميني اين اميد مستضعفان جهان و قوت قلب رزمندگان پرتوان اسلام كه به قول امام عزيزمان با مناجاتهاي خود فضاي جبهه‌ها را عطرآگين كرده‌اند.
با سلام و درود بيكران به ارواح طيبه شهيدان، به خصوص ده تن شهيدان سردشت و يگانه دوست باوفايم، علي محمودزاده، تنها يار و همدمي كه هيچ‌گاه مرا تنها نگذاشت ولي او با ايمان قوي‌اش توشه فراوان برگرفت و از من در پيوستن به پروردگارش سبقت گرفت.
علي جان! به عهد خويش وفا كن و مرا نزد خدا شفاعت كن و از او بخواه به همين زودي با بخشيدن گناهانم مرا با تو و در كنار ائمه محشورم گرداند!
از برادران و خواهران و همه كساني كه من را مي‌شناسند عاجزانه مي‌خواهم من را ببخشند. هر كس از من پول و چيزي طلب دارد به پدرم مراجعه كند!
امام را تنها نگذاريد و نسبت به سرنوشت اسلام عزيز و خودتان بي‌تفاوت نباشيد!
بازاريان عزيز! شما كه در به ثمر رسانيدن انقلابمان نقش مهمي را داشتيد، خداي ناكرده گرانفروشي و احتكار نكنيد كه تمام اينها دهن كجي به رسول خدا(ص) و پشت كردن به اسلام و قرآن عزيز است.
خدايا! من را هم مانند مولايم امام حسين عليه‌السلام قطعه قطعه كن و مي‌خواهم هنگام تسليم كردن جانم لب تشنه باشم، چون امام حسين عليه‌السلام با لب تشنه شهيد شد. دوست دارم مثل حضرت ابوالفضل عليه‌السلام دو چشمانم با تيرهاي دشمن كور گردد.
پدر و مادرم! اگر جسدم را آوردند شكر خدا را به جا آوريد و من را در كنار برادر عزيزم، علي محمودزاده، دفن كنند. محمود عزيزي


خاطرات
باز نويسي خاطرات از حبيب الله دهقاني
مادر شهيد:
مي‌گفتم:« پسرجان! چرا هر موقع مي‌ري نان بگيري، دو سه تا كمتر از پولي كه بهت مي‌دم مي‌گيري؟ ».
مي‌گفت:« نه مامان! اشتباه مي‌كني. مگه نگفتي ده تا بگير. مي‌خواي اين دفعه بشمرم؟ ».
مي‌خواستم بفهمم به اندازه‌اي كه پول مي‌دهم نان به خانه نمي‌آورد چه مي‌كند. چند بار امتحانش كردم. پيش خودم گفتم:« بچه است. مغازه مي‌ره و هله و هوله مي‌خره. ».
دو سه مرتبه تعقيبش كردم. او را ديدم. ازش پرسيدم:«چرا نون رو دادي به اون بچه؟ چرا خودش نمي‌ره توي صف بايسته؟ ».
گفت:« مامان! نمي‌خواستم بهت بگم. هموني رو كه ديدي پدر نداره. ».

زمستان بود و كرسي گذاشته بوديم. زير كرسي مي‌خوابيد. چند بار صبح كه بيدار مي‌شد، مي‌ديدم روي كرسي خرده نان يا پوست تخم‌مرغ ريخته. فكر مي‌كردم موقع خوابيدن فراموش كرده‌ام كه تميز كنم. يادم بود كه ما تخم‌مرغ نخورديم. فهميدم كار محمود است. نصف شب گرسنه‌اش مي‌شود، از خودش پذيرايي مي‌كند. گاهي هم مي‌ديديم ظهر با ما غذا نمي‌خورد و يا موقع اذان كه مي‌شود خودش سماور را روشن مي‌كند. متوجه شديم براي خودش بلند مي‌شود سحر مي‌خورد و روزه مي‌گيرد.

ابوتراب كاتبي:
تازه يك موتور هوندا خريده بودم. خانه‌شان نزديك خانه ما بود. يك روز مي‌خواستم بروم داخل شهر. سر پيچ كوچه‌مان با سرعت زياد پيچيد، چون نمي‌توانست خودش را كنترل كند، محكم كوبيد به موتور من و هر دو زمين خورديم. موتورم خسارت ديد.
گفتم:« آخه مرد حسابي! حواست كجاست؟ سرپيچ با اين سرعت؟ فكر نكردي اگه بچه‌اي بياد جلوي موتورت چه بلايي سرش مي‌آد؟».
وقتي ديد عصباني شدم، شروع كرد به عذرخواهي و گفت:«ابوتراب! مقصر من بودم. سوئيچ موتورت رو بده ببرم درست كنم. ».
خيلي اصرار كرد تا راضي شدم. سوئيچ را گرفت و رفت. مثل اولش درست كرد و موتور را به من برگرداند.

در هنرستان با هم درس مي‌خوانديم. در كار نقاشي ساختمان مهارت داشت. اوقات فراغت و بيكاري، نقاشي ساختمان قبول مي‌كرد. توي كارگاه مدرسه هم خيلي باهوش و زحمتكش بود. سعي مي‌كرد كارش را دقيق انجام دهد.
يك روز محمود به كارگاه نيامده بود. ما چند نفر كه در يك گروه كار مي‌كرديم، نتوانستيم قطعات باز را كامل ببنديم. آخر كار چند پيچ و قطعه در جاي خودش قرار نگرفت. استاد كارگاه گفت:« يك روز آقاي عزيزي نيومده، سه چهار تايي نتوستين دستگاه رو ببندين؟ برين كار كردن رو از او ياد بگيرين. ».

سعيد صالح‌زاده:
گفتم:« محمود! حالا چكار كنيم توي اين سرما؟ ماشيني نمي‌آد. كسي هم كه اين دور و بر نيست. ».
گفت:« فكرش رو نكن. يك چيزي به ذهنم رسيد. كاغذ كه داريم. يك خورده از اون بوته‌ها رو جمع كن تا آتش كنيم. ».
گفتم:« كبريت نداريم. با چي آتش كنيم؟ ».
هوا سرد بود. اوايل انقلاب يك روز كلاس تشكيل مي‌شد و يك روز تعطيل مي‌كردند و مي‌رفتيم تظاهرات.
گفت:« مي‌آي بريم طرف چشمه‌علي يك دوري بزنيم و برگرديم؟ ».
يك موتور ميني ياماها داشت. راه افتاديم. بين راه سردمان شد. كبريت پيدا نكرديم. فكرش خوب كار مي‌كرد. كاغذي از دفترش كند و بنزيني كرد. شمع موتور را باز كرد و با جرقه كاغذ را روشن كرد.

مادر شهيد:
مي‌خواست برود جبهه. خيلي التماس مي‌كرد تا من رضايت بدهم. مي‌گفتم:« مادرجان! من دل ندارم؟ تو بري من چكار كنم؟».
مي‌گفت:« بقيه چكار مي‌كنن؟ هر كاري اونا كردن شما هم... ».
يك روز داشتم لباس مي‌شستم كه آمد. كمكم كرد و همه را آب كشيد و روي بند آويزان كرد. در همين حال براي من حديث و روايت هم مي‌خواند. دلش طاقت نداد و گفت:« دخترآقا! تو خودت چند بار حضرت زينب و امام حسين و حضرت ابوالفضل رو صدا نزدي و گفتي فداتون بشم؟ فقط با زبون كه نمي‌شه فداشون شد. بايد بريم جبهه تا فداشون بشيم. ».
با همان سن و سالش آنقدر در گوشم خواند تا راضي شدم. گفتم:«بابات چي؟ اصل باباته. ».
گفت:« راضي كردن و امضاء گرفتن از بابا با خودم. ».
بعد هم رفت مغازه و با باباش صحبت كرد و وقتي برگشت از خوشحالي توي پوست خودش نمي‌گنجيد.

داشتم حياط را جارو مي‌كردم كه از بيرون آمد. سلام كرد و پرسيد:«مامان! خبر داري هفت هشت تا شهيد آوردن؟ ».
گفتم:« از همسايه‌ها شنيدم ولي نمي‌دونم كي‌ها هستن. خدا به مادرهاشون صبر بده! ».
فاميلي‌شان را مي‌دانست ولي من نمي‌شناختم.
گفت:« جارو بده من كمكت كنم و بريم تشييع جنازه. ».
گفتم:« مادرجان! من امروز حال ندارم. وقتي مي‌يام و مادرشون رو با اون حال و روز مي‌بينم سرم درد مي‌گيره. دست خودم نيست و مي‌زنم توي سرم. ».
خودش رفت توي اتاق و چادر و جورابم را آورد و گفت:« بپوش تا به تشييع جنازه برسيم. ».
با هم رفتيم. توي راه از اخلاق و رفتار بعضي از همان شهدا برايم تعريف كرد.

علي‌اكبر عليزاده:
با هم رفته بوديم جبهه. او توي گردان ادوات تيپ بيست و يك امام رضا عليه‌السلام بود. من از مرخصي برگشته بودم و نامه‌اي را از همسرش براي او داشتم. به ديدنش رفتم. توي شهر با هم توي يك حياط زندگي مي‌كرديم. خانه يكي بوديم. چشمش كه به من افتاد از خوشحالي پريد جلويم و پرسيد:« اول بگو ببينم نامه برام آوردي يا نه؟ ». بسته‌اي را كه خانواده‌اش برايش داده بودند، بهش دادم. خوشحال شد. لباس مخصوص فني كارها را پوشيده بود و سلاحها را تميز مي‌كرد.
با هم رفتيم توي چادر و كمي گپ زديم. بر و بچه‌هاي ديگر هم آمدند و از وضعيت شهر برايشان تعريف كردم. نخواستم بيش از اين مزاحم كارش بشوم. موقع خداحافظي بهش گفتم:« چطور همه داشتن استراحت مي‌كردن، فقط تو دست به كار بودي؟ ».
گفت:« هر كس وظيفه‌اي داره، كار من هم اينه كه تعمير و نگه‌داري كنم، اگه خدا قبول كنه. ».

پدر و مادر شهيد:
موقع زن گرفتنش شده بود. دلمان مي‌خواست زودتر سر و سامان بگيرد. بهش مي‌گفتيم:« ما آماده‌ايم، هر كي رو بگي مي‌ريم برات خواستگاري. اگه كسي رو هم زير چشم نكردي ما بهت پيشنهاد بديم. دختر خوب زياده.».
مي‌گفت:« الآن كه جنگه و زوده. موقعش بشه خودم بهتون مي‌گم. ».
دو سه بار كه رفت جبهه و برگشت، يك روز گفت:« هر كسي رو شما معرفي كنين من هم قبول مي‌كنم، ولي بايد شرايط و زندگي من رو تحمل كنه. وقتي مي‌خوام برم جبهه، ننه من غريبم از خودش در نياره. ».
گفتيم:« فكرش رو مي‌كنيم و بهت نشون مي‌ديم. ».
چند روز بعد خانمش را نشانش داديم. قبول كرد. بعد از خواستگاري برنامه‌ريزي عروسي انجام شد.
گفت:« نمي‌خواد مجلس مفصل داشته باشيم. چند تا از فاميلهاي نزديك و چند تا از دوستان رو مي‌‌گيم. يك وليمه ساده هم مي‌ديم. بعد هم با سه تا صلوات عروس رو مي‌آريم. ».
يك عروسي ساده برگزار شد؛ همان طور كه خودش مي‌خواست.

همسر شهيد:
به مناسبتي رفتيم بازار و برايم يك انگشتر طلا خريد. وقتي به خانه برگشتيم، از اين كارش تشكر كردم.
گفت:« اين كه قابلي نداشت، ان‌شاءالله يك بچه خوشگل و ماماني بياري، يك هديه سنگينتر برات مي‌خرم! ».
گفتم:« اگه خدا نخواست چي؟ اون وقت هم دوستم داري و برام طلا مي‌گيري؟ ».
گفت:« البته، راضي‌ام به رضاي خدا. هر چي او بخواد ما چكاره‌ايم! ».

علي‌اكبر عليزاده:
ماههاي آخر بارداري همسرش او جبهه بود. ما با هم توي يك حياط زندگي مي‌كرديم. هر دوي ما مستأجر بوديم. به همسرش خيلي علاقه داشت. مرخصي كه مي‌آمد شروع مي‌كرد به تهيه رخت و لباس بچه. گهواره بچه درست كرد و خودش رنگ زد. يك روز به شوخي بهش گفتم:« اين كه هنوز به دنيا نيومده، اين‌طوري خودت رو براش مي‌كشي، اگه به دنيا بياد و بزرگتر بشه چكار مي‌كني؟ ان‌شاءالله خدا اين‌قدر بهت بچه بده كه سير بشي. ».
گفت:« با اين وضعيت جنگ، خدا عمري بده كه همين رو هم ببينم بسه ولي فكر كنم همديگه رو نمي‌بينيم. مي‌خوام لااقل يك يادگاري از خودم براش باقي گذاشته باشم. بهش بگين اينها رو بابات برات درست كرده و خيلي دوست داشت تو رو ببينه. ».

مادر شهيد:
دوستانش به ديدنش ‌آمدند. مي‌ديدم تا دم در كه مي‌رود، پايش را مي‌كشد. هنوز به ما چيزي نگفته بود، ازش پرسيدم، گفت:« چيزي نيست. پاي يكي از بچه‌ها محكم خورده به پام. ».
يك روز توي اتاق خوابيده بود و ملحفه روي خودش انداخته بود. ملحفه را كنار زدم و آهسته به پايش نگاه كردم. ديدم باندپيچي شده. به پدرش گفتم:« مثل اين كه پاي محمود توي جبهه تير خورده، ولي ازش پرسيدم چي شده؟ جواب درست نمي‌ده. يك بار مي‌گه پاي يكي از بچه‌ها خورده. يك بار مي‌گه خوردم زمين. ».
از خواب كه بيدار شد، باباش ازش پرسيد. گفت:« اي بابا! چيزي نيست. تير سه شعبه كه نخوردم. بچه‌ها از روي شوخي پام رو باندپيچي كردن. بهشون هم گفتم اونقدر باز نمي‌كنم تا خودتون بيايين باز كنين. ».

همسر شهيد:
با علي محمودزاده خيلي صميمي بود. فقط سري از هم جدا بودند. اگر چاره‌ ‌داشتند، شبها هم از همديگر جدا نمي‌شدند. بعد از شهادت علي او به كلي طاقتش را از دست داده بود. هميشه كلافه بود. هر وقتي از خانه بيرون مي‌زد، مي‌رفت سر مزارش و آنقدر گريه مي‌كرد تا سبك شود. چند بار با هم رفتيم. خيلي سر قبرش مي‌نشست و التماس و درخواست مي‌كرد. مي‌خواست برود جبهه. گفت:« فاطمه! بودم يا نبودم اگه خدا بهمون پسر داد اسمش رو بذار علي، بدون پيشوند و پسوند. مي‌خوام اسم محمودزاده زنده بمونه. ».
من هم اسم پسرمان را گذاشتم علي.

به حضرت فاطمه زهرا سلام‌الله عليها ارادت خاصي داشت. به همين خاطر، من را به اسم شناسنامه‌اي صدا نمي‌زد. من را به فاطمه صدا مي‌زد. در تمام نامه‌هايش هم مي‌نوشت فاطمه. در عملياتي هم كه شهيد شد با رمز يا زهرا بوده. مثل حضرت زهرا سلام‌الله عليها از ناحيه پهلو تركش خورد و شهيد شد. دوستانش مي‌گفتند:« توي اين عمليات بيشتر بچه‌ها از ناحيه پهلو تير و تركش خوردن. ».
شايد سرّي در كار بوده تا همه بچه‌ها همدرد دختر پبغمبر بشوند.

علي عالمي:
عروسي ما دو تا تقريباً يك زمان بود. حتي ماه عسل هم با هم رفتيم. آدم دوست داشتني بود؛ اهل مزاح و شوخي. ورد زبانش اين بود:« اي چتر باز .» به هر كسي هم مي‌رسيد به شوخي و جدي مي‌گفت.
مرخصي آمده بود. به من گفت:« چتر باز! نمي‌ياي بريم جبهه؟ ».
گفتم:« الآن نه، موقع زايمان خانممه. چند روز ديگه مي‌يام. ».
خانم او هم پا به ماه بود و چيزي به زايمانش نمانده بود. با اين حال داشت برمي‌گشت جبهه.
گفت:« فكر خوبيه، ولي من دارم مي‌رم. عمليات در پيشه. ».
چند روز نكشيد كه شنيدم بچه‌هاي استان توي عمليات والفجر هشت شركت كردند. او در همان عمليات شهيد شد.

مادر شهيد:
نزديك سالگردش بود. دنبال آماده كردن وسايل مجلس بوديم. در همه كارها او را جلو چشمم مي‌ديدم. حتي بعضي‌ وقتها‌ صدايش توي گوشم مي‌پيچيد. غذاي مجلس را خودم پختم. مجلس به خير و خوشي گذشت. همان شب به خوابم آمد و گفت:« مامان! عجب غذايي شده بود، دستت درد نكنه! ».
صبح كه از خواب بلند شدم به حاج آقا گفتم:« محمود ديشب از دست پختم راضي بود. ».



آثار باقي مانده از شهيد

نامه شهيد به همسرش
فاطمه جان! خيلي مواظب خودت باش، به خصوص در اين موقع و اين فصل سرما. از خرج كردن براي وجودت دريغ نكن و به امر خودت برس!
نامه‌هايت را طولاني‌تر بنويس!
از نيّت گفتي خيلي ممنونم. نيّت همان چيزي كه اگر در هر كاري نباشد هيچ ارزشي ندارد.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : عزيزي , محمود ,
بازدید : 188
[ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
محب شاهدين,مهدي

 

اسفند هزار و سيصد و سي و شش ه ش به دنيا آمد. پدرش با پاي پياده به كربلا رفته و سوغات تربت و تسبيح و مهر ‌آورده بود . هنوز فرزندانش آن را نگه‌داري مي‌كنند. مهدي در يازده سالگي پدرش را از دست مي‌دهد و گويا خدا چنين مقدّر كرده بود تا او از كوچكي با سختي‌ها و محروميّت‌ها دست و پنجه نرم كند.
در دوران رژيم ستم شاهي با نوشتن انشايي عليه حكومت، از دبيرستان اخراج مي‌شود. او با ادامه مبارزه عليه رژيم دستگير شده و به زندان مي‌افتد.
در زندان تحت شكنجه قرار مي‌گيرد و با اين كه فک او را شكسته و پشتش را مي‌سوزانند اما حاضر به لو دادن دوستان و مبارزان نمي‌شود و ساواك را ناكام مي‌گذارد.
با پيروزي انقلاب اسلامي وارد سپاه مي‌شود و از سال پنجاه و هشت به غرب كشور اعزام مي‌شود. در روانسر، كامياران، تكاب و گيلان‌غرب نيروهاي ضدانقلاب و گروهك‌ها را سركوب مي‌كند. با شروع جنگ تحميلي به جنوب اعزام شده و در عمليات‌هاي طريق‌القدس(آزادسازي بستان)، فتح‌المبين (دشت عباس) و رمضان شركت مي‌كند. قبل از عمليات محرم، صيغه‌ي عقدش با همسرش بسته مي‌شود و فقط چند ساعتي در منزل آنها مي‌ماند. فرداي آن روز خودش را به جنوب رسانده و با نوشتن وصيت‌نامه و شركت در عمليات محرم به آرزوي ديرينه‌ي خودش مي‌رسد.
منبع: پايگاه اينترنتي کنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان



وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
ولا تحسبن‌الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احيا عند ربهم يرزقون
آل‌عمران(169(
خدايا! خودت مي‌داني كه من معناي اين آيه را در مأموريت‌هايم لمس كرده‌ام. بيش از چند ساعتي به شروع عمليات نمانده است و من احتمال كشته شدن خود را در اين عمليات حس مي‌‌كنم. تا به حال در خيلي از عمليات‌ها شركت كرده‌ام اما سعادت كشته شدن را نداشتم و از خدا مي‌خواهم لطفش را شامل حال اين بنده حقير نموده و من را در زمره‌ي شهدا قرار دهد. من شهادت را يك رفتني نو براي زيستن در عالم نو مي‌دانم و رفتني براي تكامل انسانيّت.
از يكايك برادران پاسدارم مي‌خواهم كه در راه خود استوارتر و كوشاتر باشند و اسلام عزيز را حفظ كنند و از آنها مي‌خواهم كه در نمازهايشان و مخصوصاً در نماز شبها من را دريابند و از خدا بخواهند كه اين بنده حقير را در زمره شهدا قرار دهد.
محمد مهدي محب شاهدين




خاطرات
بازنويسي خاطرات از محمود ترحمي
محمد هادي,برادر شهيد:
قبل از پيروزي انقلاب اسلامي آقا مهدي با عده‌اي نمايش‌نامه‌ي سربداران را در مسجد مهديه سمنان اجرا كردند. از آن جا كه رژيم با متن و محتواي آن مخالف بود، عده‌اي از ساواكي‌ها را به اطراف مسجد فرستاد تا او و دوستانش را دستگير كنند. با اين كه كوچه پر از مأموران رژيم بود اما مهدي با هوشياري از پشت مسجد فرار كرد و راهي مشهد مقدس شد. چند روزي در مشهد ماند و سپس برگشت.

مادر شهيد:
از سر تنور نانوايي برمي‌گشتم كه جلو خانه ما چند نفر پاسبان ايستاده بودند. وارد خانه كه شدم از بچه‌ها خبري نبود. دلواپس شدم و آنها را صدا زدم:
ـ مهدي، هادي....
ـ بله، اينجاايم.
پشت كمد را كه نگاه كردم، مهدي با دوستانش قايم شده بودند. مهدي گفت:
ـ پاسبانها دنبال‌مون هستن و مي‌خوان ما رو دستگير كنن.
ـ من چكار مي‌تونم بكنم؟
ـ برو در رو ببند تا وارد حياطمون نشن.

هادي ,برادر شهيد:
پانزده شانزده سال بيشتر نداشت كه اطلاعيه‌هاي امام را پخش مي‌كرد. به دنبال آن دستگير شده و تا مدتي از او بي‌خبر بوديم. تصور ما اين بود كه براي كار كردن به تهران رفته است. بعد از چند ماهي سر و كلّه‌اش پيدا شد و هر چه سؤال كرديم طفره مي‌رفت. فقط روي چانه و صورتش جاي ضربه و اصابت مشت پيدا بود.

ابوالفضل دوست محمدي:
قبل از انقلاب، به همراه مردم مشهد در تظاهرات شركت كردم. از جلوي چهار راه شهدا رد مي‌شديم كه ناگهان چشمم به آقا مهدي خورد. به طرفش رفتم و پس از احوالپرسي اوضاع و احوال شهر سمنان، از او پرسيدم:«براي چي اومدي مشهد؟».
گفت:« اومدم تا اسلحه تهيه كنم و به سمنان ببرم. ».

محمد برقي:

بعد از پيروزي انقلاب اسلامي وارد سپاه شد‌. يك شب كه ساعت نگهباني‌اش بود او را از خواب بيدار كردم و اسلحه را تحويلش دادم. تا اذان صبح نگهباني داد و موقع نماز اسلحه را به من پس داد. نمازش را كه خواند خداحافظي كرد و رفت. تا مدّتي از او خبر نداشتم. بعداً معلوم شد كه به منزل رفته و ساكش را برداشته و مستقيم عازم كردستان شده است.

جواد خسروي:
خيلي تميز بود و سر و وضع مرتبي هم داشت. وابسته به ماديّات نبود، اما دوستدار زيبايي بود. به ظاهر خودش هم مي‌رسيد و شيك‌پوش بود. لبخندش بر حسن جمال و كمال او مي‌افزود. براي همين خنده‌هاي دائمي او بود كه در سخت‌ترين شرايط جنگ و جبهه، بچه‌‌ها روحيه مي‌گرفتند و به اصطلاح كم نمي‌‌آوردند. اگر ما به عنوان نيروهاي تحت امر ايشان فقط به فكر شكستن خط و انهدام وسايل و امكانات دشمن بوديم، ‌او به مراحل بعدي و تثبيت خط مي‌انديشيد. در تصميم‌گيريها هميشه چند قدم از ما جلوتر بود. به خاطر همين هم از ما جلو افتاد.

حجت‌‌الاسلام هادي دوست محمدي :
ـ الله‌اكبر... الله‌اكبر...
در حال پيشروي به سوي دشمن بودند كه صداي تكبير از يك جناح به گوش مي‌رسد. صداي بلندي كه در منطقه پخش شده، باعث ترس و رعب دشمن ‌مي‌شود. آقا مهدي تعجب مي‌كند. با نگاه به نقشه عملياتي متوجّه مي‌شود كه چنين نيرويي در آن منطقه نداشته‌اند. پي مي‌برد كه اين نيروهاي غيبي و امدادهاي الهي است كه به كمك رزمندگان اسلام آمده‌اند.

عباس امين:
بعد از يكي از عمليات‌ها به سمنان آمده بود. يك روز من را ديد و گفت:
ـ عباس! تو هم بيا سوغاتي خودت رو بگير.
دست در جيبش كرد و يك سكّه عراقي به من داد. بعداً از همرزمانش شنيدم كه به طور سري به كربلا رفته و پس از زيارت برگشته است.

سيد تقي شاهچراغي:
وقتي عمليات تمام مي‌شد چند روزي به سمنان مي‌آمد. با بچه‌ها جلساتي مي‌گذاشت و در مورد مسائل جنگ و جبهه صحبت مي‌كرد. زمينه را براي اعزام مجدد نيروها فراهم مي‌نمود. او با مادر و برادرهايش نسبت به منافقين خيلي حساسيّت داشتند. منافقين هم در كمين بودند تا او را از بين ببرند. يكي دو بار هم توسط منافقين مجروح شده بود.

خانم قدس ,همسر شهيد كيومرث نوروزي:
سالها با مادر محب‌ شاهدين آشنا بودم و به خاطر هم محلي بودن رفت‌و آمد مي‌كرديم.
بيشتر وقت‌ها مادرش مي‌گفت:« نماز شب مهدي هرگز ترك نمي‌شه. ».
به حال او غبطه مي‌خوردم و پيش خودم مي‌گفتم:« اين ديگه چه آدميه؟ چقدر بايد نزد خدا عزيز باشه كه حتي نماز شبش هم ترك نمي‌شه. ».
پس از مراسم عقد، از همسرش خداحافظي كرد و راهي جبهه شد. به منزلش مي‌رفتم و از مادرش جوياي حال مهدي مي‌شدم. مادرش هم مرتب مي‌گفت:« پسرم رفته جبهه تا داماد بشه. » يك روز از دبيرستان برمي‌گشتيم كه حجله‌اي نظرم را جلب كرد. دلم شور زد و به طرف كوچه آقاي محب‌شاهدين رفتم. تا چشمم به عكس روي حجله افتاد، اشك‌هايم سرازير شد و ناله سردادم. پيش خودم گفتم:« واقعاً اون اخلاص، نمازشب و مناجات‌هاي آقا مهدي بود كه او رو به مقام والاي شهادت رسوند. ».
چند قدمي به طرف منزلشان برداشتم. مات و مبهوت به پارچه‌هاي سياه روي ديوارها نگاه مي‌كردم و اشك مي‌ريختم. وارد حياط منزلشان شدم. مادر مهدي در اتاق بود و از دور اشاره كرد تا پيش او بروم. جمعيت آن قدر زياد بود كه نمي‌شد به راحتي خودم را به او برسانم. چند قدمي رفتم و به او نزديك شدم. گفت:
ـ پسرم داماد شده. به مجلس دامادي‌اش خوش اومدين.
ـ مبارك باشه!
ـ خدايا شكرت، اين هديه ناقابل را از من قبول كن!
دوباره مادرش نگاهش را به عكس مهدي دوخت و گفت:
ـ مهدي‌جان! لباس دامادي‌ات رو از چند ماه قبل تهيه كرده بودم، اميدوارم كه اندازه‌ات باشه و خوشت بياد.
در گوشه‌اي نشستم و هاي هاي گريه كردم. دوباره روي پاي بي‌رمق خود ايستادم و به طرفش رفتم. ديدم هر كس مي‌آيد و به او تسليت مي‌گويد او هم با گشاده ‌رويي پاسخشان مي‌دهد:
ـ چرا تسليت؟
ـ پس چي بگيم؟
ـ تبريك بگين.
ـ چرا؟
ـ چون پسرم داماد شده است.

ايام دفاع مقدس بود و هفته‌اي نبود كه شهيد نداشته باشيم. اين بار پيكر شهيد محمد مهدي محب ‌شاهدين را به مسجد مهديه سمنان آورده بودند تا تشييع كنند. ازدحام جمعيت در داخل مسجد موج مي‌زد. به زحمت وارد مسجد شدم. ديدم جنازه را وسط گذاشته‌اند و دسته دسته با او وداع مي‌كنند. دو برادر شهيد هم دو طرف تابوت بودند. مادر شهيد بالاي سرش بود و با او درددل مي‌كرد. موذّن مسجد كربلايي علي‌اكبر ناظميان يزدي به طرف جنازه شهيد آمد تا او را ببوسد. ناگهان ديدم كه صورت مهدي مثل گل شكفت و لبخندي زيبا بر لبانش نقش بست، به طوري كه دندان‌هاي زيبايش هم برق زد. مادر و همسر شهيد هم آخرين وداع را با او كرده و با جمعيت راهي گلزار شهدا شديم.

مادر شهيد:
همسر مهدي تهران بود. براي او زنگ زدند و گفتند:« مهدي زخمي شده است.» او هم برگشت وگفت:« چرا مي‌گين زخمي شده، بگين شهيد شده است. » همان روز راه افتاد به طرف سمنان. تا قبل از ظهر به سمنان رسيد.
با هم راه افتاديم به طرف مسجد مهديه. پيكر شهيد آن جا بود. مي‌خواستيم آخرين وداع را با مهدي داشته باشيم. جمعيت زيادي آن جا بود. از آنها خواهش كرديم تا ما را با مهدي تنها بگذارند. دوستان شهيد هم همه از مسجد بيرون آمدند. فقط خانم قدس بود كه دست مرا گرفت و با هم به طرف جنازه رفتيم.
به طرف مهدي خم شدم تا صورت خاكي‌اش را ببوسم. صحنه‌اي را ديدم كه حالم را منقلب كرد. بعداً دنيايي از آرامش و رضايت به من دست داد. رو به مهدي كردم و گفتم:« مادرجان! تو رو به امام حسين سپردم. ».
بعد از بوسيدن مهدي بلند شدم و ايستادم. ديدم رنگ صورت خانم قدس هم عوض شده است. حالش موقع آمدن به داخل مسجد تا آن موقع خيلي فرق كرده بود. گفتم:« چِ‍‍‍ت شده؟ ».
گفت:« صحنه‌اي ديدم كه تا به حال سابقه نداشته. ».
گفتم:« چشمان و لب‌هاي مهدي رو مي‌گي؟ ».
گفت:« تو هم ديدي؟ ».
گفتم:« مگه مي‌شه مادر لبخند و چشمان فرزندش رو كه باز مي‌شه نبينه؟ ».

هادي محب شاهدين:
در تهران كه بودم يك شب به منزلمان آمد. آخر شب خوابيدم. صداي گريه‌اي من را از خواب بيدار كرد. به اتاقش رفتم. آقا مهدي را ديدم كه رو به قبله در حال سجده است و با مولاي خود راز و نياز مي‌كند.

سيد تقي شاهچراغي:
در دوران كودكي پدرش را از دست داده بود و مادرش زحمت بزرگ كردن بچه‌ها را مي‌كشيد. آقا مهدي هم در زندگي سختي‌هاي زيادي كشيده بود و لذا آدم پخته، راسخ و استوار بار آمده بود. روحيه قوي و اعتماد به نفس بالايي داشت. علاقه‌مند به كارهاي دشوار و پر دردسر بود. من هيچ‌وقت به خاطر ندارم كسي از او انجام كاري را خواسته باشد ولي او بگويد نمي‌توانم. ما هر موقع در جنگ به مشكل يا بن بست برمي‌خورديم به آقا مهدي پناه مي‌برديم و ايشان به راحتي آن مشكل را حل مي‌كرد.

هادي محب شاهدين:
تازه از منطقه عمليات برگشته و در تهران مهمان من بود. صبح جمعه آن روز پس از صرف صبحانه گفت:
ـ داداش! مي‌ياي بريم پزشك قانوني؟
با تعجب پرسيدم:
ـ اون‌جا چكار داري؟
ـ چند نفر از بچه‌هاي ما شهيد شدن، ولي جنازه‌شون مفقوده. شايد اون‌جا بتونيم پيداشون كنيم.
با هم راه افتاديم و به پزشك قانوني تهران رفتيم. به هر جنازه‌اي كه مي‌رسيد يك فاتحه‌ براي آن شهيد مي‌خواند. بالاي سر يك شهيد مدت يك ربع ساعت ايستاد و با او صحبت كرد. تعجب كردم و پرسيدم:
ـ داداش مهدي! اين شهيد كيه؟
ـ يكي از دوست‌هاي منه كه توي باختران شهيد شد.
ـ انگار همين تازه شهيد شده.
ـ از دو ماه پيش تا حالا جنازه‌اش سالم سالم باقي مونده.

سيد تقي شاهچراغي:
در عمليات طريق‌القدس (آزاد سازي منطقه عمومي بستان) در حال پيشروي بوديم. ناگهان متوجه شديم كه در ميدان گير افتاده‌ايم. نه راه پيش داشتيم و نه راه پس. چند تن از نيرو‌هاي گردان شهيد شده بودند و تعدادي هم زخمي. عده‌اي هم با ديدن اين صحنه‌ها حسابي روحيه‌شان را باختند. تنها كسي كه مي‌خنديد و شوخي مي‌كرد آقاي محّب بود. آن‌قدر روحيه‌اش بالا بود كه ديگران را هم مي‌خنداند و شاد مي‌كرد. بالاخره معبري باز شد و بچه‌ها به پيشروي ادامه دادند.

حجت الاسلام هادي دوست محمدي:
پس از پيشروي و گرفتن خطوط عملياتي نيروهاي گردان آقا مهدي خط پدافندي تشكيل مي‌دهند. منتظر مي‌مانند تا در صورت حمله دشمن پاتكشان را دفع كنند. آقاي محب هم از شدت خستگي زير تانك دراز مي‌كشد تا استراحت كند اما يك دفعه مي‌شنود:
ـ مهدي، مهدي! بلند شو كه عراق در حال پيشرويه.
او كه از خواب بيدار مي‌شود، كسي را نمي‌بيند. سراغ بي‌سيم‌چي و نگهبان را مي‌گيرد، آنها همه در خواب بودند. سراغ فردي كه او را از خواب بيدار كرده مي‌رود ولي اصلاً كسي پيدا نمي‌شود. تك‌تك بچه‌ها را بيدار كرده و آماده دفاع مي‌شوند. به خاطر امداد غيبي خداوند و نصرت‌هاي هميشگي‌اش پيشاني به خاك مي‌سايد.

محمد برقي:
در عمليات طريق‌القدس، آقاي محب شاهدين از ناحيه سر و دست مجروح شد. ديگر مجروحان را به فرودگاه ماهشهر آوردم تا به تهران اعزام كنند. سوار هواپيما شده و آماده پرواز بوديم كه يك‌دفعه ديدم آقامهدي به طرف در خروجي مي‌دود. گفتم:
ـ كجا مي‌ري؟
ـ سلامم رو به مادرم برسون و بگو مهدي حالش خوبه.
ـ مي‌خواي پياده بشي؟
ـ آره، به منطقه برمي‌گردم، چون وجودم در اون جا لازمه.
اين را گفت و به سرعت از پلكان هواپيما پايين رفت. با بدني مجروح مجدداً به صحنه نبرد برگشت.

سيد اسماعيل سيادت:
اكثر شب‌ها در اردوگاه، نماز جماعت و زيارت عاشورا برپا بود. برادران چادر ما در جايي خلوت و كم تردّد براي صرف شام جمع مي‌‌شدند. او ساعت‌ها سرش را روي خاك‌هاي گرم خوزستان مي‌گذاشت و با خدايش راز و نياز مي‌كرد. از عمق جان مي‌سوخت و اشك مي‌ريخت.

قاسم‌علي نيكو:
عمليات محرم هنوز شروع نشده بود كه يك روز ديدم سر و صورتش خاكي شده است. بس عرق كرده بود، تمام بدنش خيس بود. باد هم كه مشت مشت خاك به صورتش مي‌پاشيد و با عرق صورتش مخلوط مي‌كرد. با اين كه فرزند ارشد خانواده بود و سرپرست آنها، ولي جبهه را ترجيح مي‌داد. جواني بود كه مي‌خواست فرمايش امام خميني رحمت‌الله عليه را عمل كند.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : هراتي , محب شاهدين , مهدي ,
بازدید : 246
[ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
ترحمي ,حسين (ناصر)

 

سومين فرزند خانواده ترحمي در بيست و هفتم شهريور ماه هزارو سيصدوچهل و يك ه ش به دنيا آمد. به پيشنهاد پدربزرگش نام او را ناصر گذاشتند.
مادرش در خواب ديده بود كه امام حسين نام فرزندش را حسين گذاشته‌ ولي هنگام تولد بزرگترها اسم ناصر را برايش انتخاب كردند. والدين با نظر بزرگترها مخالفت نكرده بودند.
بعد از مدت كوتاهي ناصر مريض شد. مريضي او مدتها طول ‌كشيد. تصميم گرفتند براي شفاي حال او نامش را حسين بگذارند. اين کار را کردند ومدتي بعد اوشفا گرفت.
حسين دوره دبستان را در مدرسه بوعلي‌سينا درس خواند و براي گذراندن مدرسه راهنمايي وارد دبيرستان داريوش كه امروز به آن آيت‌الله كاشاني مي‌گويند، شد. دبيرستان كوروش كبير يا دكتر علي شريعتي هم پذيراي حسين در چهارساله متوسطه بود.
او در ساليان قبل از انقلاب در مجالس و محافل مذهبي شركت مي‌كرد. از جمله با جمع دوستان جهاديه‌اي روزهاي جمعه به اردو مي‌رفت يا در ساختن خانه براي مستمندان فعالانه شركت مي‌كرد.همزمان با انقلاب اسلامي ايران براي سرنگوني رژيم پهلوي، ناصر نيز به جمع انقلابيون پيوست و براي پيروزي انقلاب خيلي تلاش كرد.
گروهك‌هاي منحرف روزهاي اول پيروزي انقلاب كه مثل قارچ درآمده بودند سعي فراواني در جذب و انحراف ناصر داشتند اما هيچ‌كدام از آنها موفق نشدند. ناصر همچنان در خط امام خميني رضوان الله تعالي عليه ماند.
قبل از جنگ تحميلي در امتحان اعزام به خارج شركت كرد و در رشته پزشكي قبول شد. براي آموزش زبان به تهران رفت. چند روزي از آموزش نگذشته بود كه جنگ آغاز شد. عليرغم علاقه زيادي كه به درس داشت كلاس را رها كرد و به گروه جنگهاي نامنظم شهيد دكتر چمران پيوست.
او جنگ را با جانشيني گروهان در جبهه‌هاي جنوب و عمليات طريق‌القدس ادامه داد. با تشكيل لشكر17 علي‌ابن‌ابيطالب به عنوان جانشين گردان منصوب شد.
هنگامي كه گردان به پشت جبهه مي‌آمد ,ناصر به كمك برادران واحد اطلاعات عمليات مي‌رفت و زمينه را براي عمليات آينده فراهم مي‌كرد.
در نهايت در تاريخ 21/12/1363 در عمليات بدر هنگام هدايت نيروهاي عملياتي به شهادت رسيد.جنازه مطهرش را مردم سمنان با شكوه تشييع كردند و در امام‌زاده يحيي به خاك سپردند.
منبع: پايگاه اينترنتي کنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان



وصيتنامه
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم
حمد و سپاس خداي بخشنده و مهربان را كه ما را بنده و خليفه خود در زمين قرار داد و با نزول رحمات بيكران و مداومش توسط (پيامبران و ائمه، امام و انقلاب، جنگ و شهادت) سبب خير و سعادت ما را فراهم نمود.
و با درود بر خاتم انبياء حضرت محمد(ص) و خاندان طيبه او به خصوص به پيشگاه حضرت بقيه‌الله الاعظم امام زمان و نائب بر حقش رهبر مسلمين و مستضعفان جهان، دشمن مستكبرين حضرت امام خميني.
الا بذكر الله تطمئن القلوب همانا با ياد خدا دلها آرام گيرد.
انسان وقتي خود و خدايش را بشناسد و بداند كه چرا حضور دارد و متوجه اين باشد كه رابطه‌اش با خدا چگونه است ديگر هيچ نگراني در هيچ لحظه‌اي از زندگي ندارد و در تمامي لحظات زندگي دستور را از طريق رسولان الهي (به شكلهاي مختلف) مي‌گيرد و انجام وظيفه مي‌كند. با اعتقادي راسخ و اراده‌اي قوي و دلي آرام و گشاده. اين است كه وقتي پيامبران مي‌گويند فقط بندگي خدا، مي‌پذيريم؛ وقتي پيامبر اكرم مي‌گويد جهاد، مي‌پذيريم؛ وقتي امام عزيزمان مي‌گويد جنگ جنگ تا رفع فتنه، مي‌پذيريم و وقتي مسؤولين مي‌گويند مبارزه، مقاومت، ايثار صبر و شهادت، مي‌پذيريم. با سينه‌اي گشاده با چهره‌اي بشاش و قلبي آرام مي‌پذيريم زيرا كه اينها رسولان و پيام‌آوران خدايند و ما مي‌دانيم كه سعادت ما، عزت ما در انجام اين تكليف است. تكليفي كه همه پيامبران اولين كلامشان بود و آن اين‌كه لااله‌اله‌الله بنابراين ما نمي‌توانيم حاكميت كفر و زورمندان را قبول كنيم. ما نمي‌توانيم حاكميت ارزشهاي فاسد و پوچ را بپذيريم. ما مي‌خواهيم با ادامه راه مسلمين صدر اسلام و در طول تاريخ با نابودي سلطه‌گران جبار و ابرقدرتهاي جنايتكار زندگي را معني پيش‌ از زنده بودن و كفر را نابودي پيش از مردن ببخشيم. پس در اين ميان بودن و رفتن ما مطرح نيست بلكه رسالت مطرح است كه وقتي انجام پذيرد ديگر جاي نگراني باقي نمي‌گذارد.
ما سوي ديار نور ره مي‌پوئيـم سرويم و ز لاله‌ها سخن مي‌گوييم
امروز اگر سرخ نيفتيم به خاك فردا به زمانه سبزتــر مي‌روئيـم
بنابراين از شما خانواده عزيزم و تمامي آشنايان مي‌خواهم كه ناراحت نباشيد و با ياد خدا دلهايتان را آرام و اراده‌هايتان را جهت رسالتي بزرگ مهيا كنيد و از خدا برايم طلب مغفرت كنيد. من كه نتوانستم حتي مقدار كمي از رسالتي كه بر دوشم بود انجام دهم و خيلي غفلت و خطا داشتم و فقط رحمات خدا و شفاعت امام حسين(ع) كه قبل از دنيا آمدنم توجه و عنايتي داشته (نامم حسين باشد) مي‌تواند راه نجاتي برايم باشد. ولي شما را به خدا سوگند مي‌دهم كه اگر سعادت و عزت و عظمت مي‌خواهيد ايمان و اراده‌تان را قوي كنيد و زندگيتان را تماماً صرف و فداي عقيده‌تان كنيد.
ان الحياه عقيده : اسلام
و الجهاد: جهاد اكبر ـ جهاد اصغر
ايمان و اعتقادي كه تا عمق جان اثر مي‌گذارد و حركت مي‌آفريند و همچون امام حسين تمامي حيات را فدا مي‌كند. و اين را با فرياد مي‌گويم: اي كساني كه پيرو امر امام حسين هستيد، اي كساني‌كه براي امام حسين گريه مي‌كنيد، اي كساني كه امام حسين را دوست داريد اين شعار پرمحتوايش را عمل كنيد: اگر مي‌خواهيد حيات داشته باشيد و اگر مي‌خواهيد با عزت و شرف زنده باشيد، اگر مي‌خواهيد جمهوري اسلامي بماند بايد جهاد كنيد. بايد بجنگيد، بايد مبارزه كنيد، بايد مقاومت كنيد، بايد با تمامي وجودتان با مال و جانتان تا آخر بايستيد. جهاد اكبر كنيد و دنيا را رها كنيد و بر هوي نفستان غلبه كنيد يا به جبهه بيائيد يا آن‌جا براي خدا كار كنيد و در همه‌جا خدا را در نظر داشته باشيد كه مبادا فرداي قيامت مديون باشيد. ما در برهه‌اي از زمان واقع شده‌ايم كه اسلام همچون زمان امام حسين در خطر است. پس ما هم بايد چون او عمل كنيم و رهنمودهاي اماممان را در اين رابطه روشنگر اين مسأله است.
« اگر حضرت امير امروز بود با اين جنگ و اين خطر بزرگ آيا مي‌نشست و موعظه مي‌كرد؟ همه را مي‌فرستاد به جنگ با فساد، اموال اشخاص ثروتمند را مي‌گرفت و مي‌فرستاد و اگر نمي‌رسيد عباي خودش و من و كلاه شما را هم مي‌داد.»
ما هنوز در اول راه هستيم و بايد منتظر تحمل رنجها و مصيبتهاي بيشتر و مقاومتهاي بيشتر باشيم تا ان‌شاءالله بتوانيم آنچه را كه شروع كرده‌ايم به آخر برسانيم و هرچه به مقصدمان نزديك‌تر شويم مصائبمان بيشتر مي‌شود چون از آن طرف دشمن (كفر و نفاق) به نابودي نزديكتر مي‌شود. پس شما را به خداي كعبه به هابيليان تاريخ، به خون سرخ امام حسين سوگند تا در بيت‌المقدس فرياد تكبير سرنداديد، تا ابرخونخواران و مستكبران را ساقط نكرديد و نهضت خونبار اسلاميان را در صحنه گيتي نگسترديد از پاي ننشينيد.
و شما اي جنايتكاران، اي كافران، اي آمريكا، اي شوروي و اي اسرائيل و اي تمام كوردلان و احمق‌هاي جهان بدانيد كه اسلام تازه قطره‌اي از آن سردرآورده و درياي اسلام از امت ايران خواهد جوشيد و همه‌تان را غرق خواهد كرد و روز به روز گلويتان را فشرده‌تر و نفستان را تنگتر خواهد نمود. و هرگز اين دست و پازدن‌هايتان كمكي برايتان نخواهد بود جز اين‌كه نابوديتان را نزديكتر سازد پس بترسيد و بميريد و نابود شويد كه اسلام آمده و مي‌آيد تا ظهور حضرت امام زمان (عج) و بدانيد كه ما عاشق اسلام و قرآنيم و دلمان براي شهادت لحظه‌اي آرام ندارد. ما عاشق لحظات الهي هستيم. اگر شما جنگ را بر ما تحميل كرديد كه بر ما سخت بگيريد بدانيد كه اگر لحظه‌اي در جبهه نباشيم بر ما سخت است. بدانيد كه جوانها در ميدانهاي رزم در ضمن مقابله و ستيز با شما روح بلند معنوشان را تقويت مي‌كنند و آن‌چنان ارزشهاي اسلام را ارج مي‌نهند كه فردا همينان الگويي براي دنيا خواهند بود و اينها محيطي در جبهه ايجاد كرده‌اند كه انسان دوست دارد ساليان سال و هميشه تاريخ در ميان اين بچه‌هاي مخلص و پاك ايثارگر ما باشد و بجنگد. من هميشه از خدا مي‌خواستم كه خدايا تا زنده هستم توفيق بودن در جمع اينها را به من عطا كن تا بيشتر ساخته شوم و زماني كه ايمانم كامل و گناهانم بخشيده شد آن‌موقع اگر مصلحت و لياقت داشتم خدايا مرا نزد همين شهيدان ببر و مرا از جوار اين عزيزان كه حتماً در جوار ائمه اطهار هستند دورنگردان.
شما اي پدر و مادر عزيز و ارجمندم، اي كساني‌كه بيش از هرچيز بايد بگويم حلالم كنيد كه اگر حلاليت شما نباشد كارهايم كم‌ارزش مي‌شود. چون اين زحمات و رنج شما و تقوي و پاكي شما بود كه ما را اين‌گونه ساخت و بدانيد اگر من شهيد شدم، ثواب تكه‌تكه گوشت بدنم را كه براي خدا بر زمين افتاده، آن بدني خواهد برد كه سالها زحمت كشيد تا مرا بزرگ كرد و ثواب قطره قطره خونم را كه براي خدا بر زمين ريخته، آن بدني خواهد برد كه با قطره قطره شير پاكش كه همراه اشكهاي حسيني بوده، مرا رشد داده است. بنايراين شما صبر داشته باشيد و بدانيد كه در آن دنيا با خاندان علي (ع) محشور خواهيد شد.
و شما اي همسر عزيزم، اي كسي كه هر وقت به ياد شما مي‌افتادم قبل از هرچيز آن ايمانتان بود كه به فكرم مي‌آمد و خوشحال و راضيم مي‌كرد. ايماني كه از كودكي همراه داشتي و روز‌به‌روز بر آن مي‌افزودي. اي شما كه در انجام فرائض الهي مصمم بودي وقتي در حساسترين لحظه زندگيت و در انتخاب شريك زندگيت نيز مصلحت خدا را خواستي و اين‌گونه انتخاب كردي بدان كه باعث افتخار من شدي و اگرچه احتياج نيست ولي به‌عنوان تذكر مي‌گويم كه در اين مرحله نيز مطيع مصلحت خدا باش و صبور و همچنان مقاوم در راه عقيده‌ات و آنچه كه اسلام حكم مي‌كند بعد از اين هم انجام بده و بدان كه خداوند بزرگ حتماً كمك خواهد كرد.
و شما اي خواهر و برادر بزرگم در راه عقيده و انقلابي كه زودتر از من به آن ايمان آورديد و مرا نيز رهنما بوديد استقامت كنيد و پرتلاش‌تر از قبل مبارزه‌تان را ادامه دهيد و با تدريس مسائل اسلامي و مذهبي به نوجوانان رسالت خود را انجام دهيد و در عمل نيز ثابت كنيد كه عملتان پرمحتوا و ارزشمند است.
برادر و خواهر كوچك، شما نيز بيش از هرچيز سعي كنيد معارف اسلامي را فراگيريد و اصل را اين قرار دهيد كه اسلام را بشناسيد و قدم براي اسلام برداريد و در اين راه هيچكس و هيچ مقامي بهتر از روحانيت نمي‌تواند راهنما و كمكتان باشد.
و در آخر تقاضا دارم كه هروقتي يك مصيبت از امام حسين(ع) و كربلاي خونينش به نيت آمرزش من بخوانيد. خدايا ترا به‌خون تمامي شهدا و به امام زمان و به ناله‌هاي اسرا سوگند مي‌دهم اسلام و مسلمين را نصرت عطا بفرما. كفر و نفاق را نابود بگردان. امام عزيز اين رهبر مسلمين را تا انقلاب مهدي (ع) حفظ بفرما. شهداي ما با شهداي صدر اسلام محشور بگردان. به مجروحين و معلولين شفا عطا بفرما. به‌ خانواده‌هاي شهدا، اسرا، مفقودين،‌ معلولين و مجروحين و رزمندگان صبر عطا بفرما.والسلام
حسين (ناصر) ترحمي




خاطرات
بازنويسي خاطرات ازعبدالله دخانيان
حاج علي ترحمي ,پدر شهيد:
سه روز از راه‌آهن مرخصي گرفته بودم. بيشتر هم مرخصي مي‌گرفتم ارزش داشت.
توي خونه شور و شعفي برپا شده بود. همه خوشحال بودند. براي سومين بار بابا مي‌شدم. اون هم پسري كه همسرم خوابش را ديده بودم. در خواب آقا امام‌حسين به او فرموده بود: «اسم پسرت را حسين بگذار! ». امروز از زمان آن رؤيا سه ماه مي‌گذره .
حسين به دنيا آمد. پدربزرگش اسمشو ناصر گذاشت. بر اين انتخاب هم اصرار داشت. خواستيم مخالفت كنيم. اما مخالفت را نوعي بي‌ادبي مي‌دانستيم. سكوت كرديم.
ناصر در سه‌سالگي بيمار شد. پزشكان از معالجه او نااميد و ما هم خسته شده‌بوديم. چاره‌اي جز تحمل نبود. دعا و ثنا هم كمكي بود. شبي مادرش موضوع را با خانواده در ميان گذاشت. آهي كشيد و گفت: «يا امام‌حسين اگر فرزندم خوب بشود اسمش همان كه تو فرمودي! ».
از اين تاريخ به بعد حال حسين رو به بهبودي گذاشت. و ديگر نامش حسين شد و خودش هم فداي حسين .

مسجد پر شده بود. همان جمعيت هميشگي آمده بودند. اسم سخنران يادم نيست. از روحانيون اعزامي بود. من و او با هم رفته بوديم. آخرهاي مسجد نشستيم. وسط سخنراني احساس كردم ناراحته. اصلا آرامش نداشت. چهارزانو مي نشست و باز دوزانو مي شد.
بهش گفتم: « بابا مشكل داري! ». گفت: «نه! ». ولي بي مشكل هم نبود.
سخنراني تمام شد. همه بلند شدن كه برن بيرون. ناصر رفت پيش حاج‌آقا و بهش گفت: « حاج آقا اين صحبتهاي شما بسيارخوب بود ولي نياز امروز ما آگاه كردن مردم براي پيشبرد انقلابه! ». از همان افراد داخل مسجد بعضي‌ها بودند كه از صحبتهاي ناصر خوششان نيامد. يك نفر گفت: «حالا ديگه بچه ها برامون تكليف تعيين مي كنن! ».
او بي‌توجه به حرفهاي اين و اون بحث مي‌كرد. دست‌آخر حاج آقا گفت: « حق با شماست! ان شاءالله فردا شب جبران مي‌كنم! ».
ناصر عذرخواهي كرد و با هم آمديم خونه.

مريم ترحمي ,خواهر شهيد:
قبل از انقلاب توي روستاي تويه‌دروار سپاهي دانش بودم. روستا مردم متديني داشت. خيلي برام سخت بود.
هفته‌اي يك بار ناصر مي‌آمد پيش من. خيلي خوشحال مي‌شدم. با آن‌كه خيلي كوچك بود مي‌رفت مسجد براي مردم سخنراني مي‌كرد. مسائل ديني را مطرح مي‌كرد. فكر نمي‌كردم صحبتهاش خيلي مهم باشه. مردم روستا هم نمي‌دانستند او برادرمه.
بعدها كه فهميدن، اگه يه‌ هفته نمي‌آمد از من مي‌پرسيدن: « كجاست؟ چرا اين هفته نيامده؟ »

پدر شهيد:
لحظه به لحظه نگران‌تر مي‌شديم. خيلي دير كرده بود. مسجد جامع بعدازظهر شلوغ شده بود. ساواكي‌ها مردم رو لت و پار كرده بودن.
قرار بود بعد مراسم بياد خونه خاله‌اش. اون‌جا مهمون بوديم. با خودم گفتم: «نكنه دستگيرش كرده باشن! »
مي‌خواستم برم بيرون تو خيابونا دنبالش بگردم. روبه‌روي خانه باجناقم كلانتري بود. ترسيدم اونها بفهمن ناصر هم تو تظاهرات بوده. از پله‌ها بالا رفتم. از پشت‌بام نگاهي به خيابون كردم. ته خيابون يك نفر لنگ‌لنگان مي‌آمد. نزديكتر كه شد ديدم ناصره. رفتم پايين در را باز كردم. گفتم: « بيا تو ! بيا تو! چرا لنگ مي‌زني؟ ». گفت: «پدرشونو درمي‌يارم! نامردا كتك مي‌زنن! ».
فهميدم ناصر كتك خورده. با همان پاي لنگ رفت پشت بام شروع كرد به سنگ زدن به طرف كلانتري. دستشو گرفتم كه بيارم پايين. دادش هوا رفت. باطوم به بازوش هم خورده بود. شوهرخاله‌اش هم آمد بالا. با كلي صحبت كردن رضايت داد بياد پايين. توي اتاق روي زمين نشست و گفت: « جواب نامردي‌هاشونو به مردي مي‌دم! ».

نادر ترحمي, برادر شهيد:
صداي نقاره‌خانه حرم گاه گاهي به گوش مي‌رسيد.
چشمم خيلي مي‌سوخت. تركش كار خودش را كرده بود. چشم راستم را تخليه كرده بودند!
ناصر آمده بود عيادت. همين كه منو ديد گفت: « خوش به حالت! يه قسمت از بهشت رو خريدي! چشمت كه رفت بهشت حالا خودت كي بري خدا مي‌دونه! ».
كنار تختم روي صندلي نشست. دلداريم داد. بعد از چند دقيقه گفت: «برم يه چيزي برات بگيرم بيكار نباشي! ».
رفت و يك كتاب برام خريد.
بهش گفتم: « خيلي چشم سالمي دارم ، كتاب هم برام خريدي! ».
گفت: « هيچ مسأله‌اي نيست! الان مشكلتو حل مي كنم! ».
رفت بيرون. با خودم گفتم: « ديگه چه آشي برام پخته! ».
وقتي برگشت ديدم يك تسبيح خيلي قشنگ خريده!
تسبيح را به من داد و گفت: « بيا نادرجان! كتاب نمي‌توني بخوني تسبيح برات گرفتم ذكر بگي! هم سرت گرم مي شه هم ثواب مي‌بري!‌».

اسماعيل فاميلي:
شب دوم عمليات طريق القدس تعدادي از بچه‌ها مجروح شده بودند: حاج‌محمود اخلاقي، محمدرضا خالصي، حسن ادب، تقي مرادي و چندتاي ديگه. عراقيها هم درب و داغون.
شهيد مهدي محب شاهدين از اورژانس فرار كرده بود. مي‌خواستن اعزامش كنن به پشت جبهه. بعد از پانسمان آهسته سوار يك جيپ شده بود و آمده بود طرف خط. به محض اين كه به خط رسيد كارها را تقسيم كرد. يك قسمت از خط را هم سپرد به ناصر. گفت: « فرمانده اين قسمت ناصره! » .
نيمه‌هاي شب در حالي‌كه كليه نيروها خسته بودند عراق پاتك كرد. قبل از پاتك، ‌يك نفر كه هيچ كس نفهميد كي بوده همه را از خواب بيدار كرد. ناصر با مديريت مخصوص خودش نيروها را سازماندهي كرد و به كار گرفت. صبح كه هوا روشن شد با دشتي پر از تانكهاي سوخته و جنازه‌هاي عراقي روبه‌رو شديم.

قربانعلي يداللهي:
جلوي در سپاه جمع شده بوديم. او هم آمد. خدا او را براي ادامه عمليات نگه داشته بود. بچه‌ها از شجاعت و مديريتش تعريف مي‌كردند.
بلند سلام كرد. سرصحبت باز شد. صحبت عمليات طريق‌القدس. بهش گفتم: «ناصر! يك شب بسيجي‌ها رو جمع كنيم عمليات را براشون توضيح بده!».
گفت: « اگه همكاري كنن مي‌خوام توي زمين چمن خود عمليات رو پياده كنم!».
گفتم: « كاري با ما هم باشه كمكت مي‌كنيم! ».
از همان روز شروع كرد. خاكريزهايي داخل محوطه زمين فوتبال درست و تله‌هاي انفجاري فراواني داخل خاكريز با ‌كمك بچه‌هاي سپاه كار گذاشتند و منطقه عملياتي طريق‌القدس را در زمين فوتبال پياده كردند. و با همت ناصر كل عمليات مثل يك نمايشنامه اجرا شد.
از طرف مردم استقبال خوبي شد. تمام سكوهاي استاديوم پرجمعيت بود.

سيدجمال علي‌الحسيني:
نزديكي‌هاي غروب رسيديم خونه باباش. اون روز با خانمم رفته‌بوديم. اون موقع ناصر هنوز مجرد بود. برامون چاي آورد و بعدش هم پذيرايي‌هاي ديگر. ولي خودش اصلاً نمي‌خورد. اصرار هم كردم فايده نداشت.
اذان را كه گفتند كام ناصر باز شد. فهميدم روزه داشته. بهش گفتم: «اگه مي‌دونستم روزه داري يه روز ديگه مي‌اومدم! ».
مادرش گفت: «مگه مي‌شه ناصر سمنان باشه و روزه نداشته باشه! هروقت سمنانه روزه مي‌گيره! ».

علي‌رضا ابراهيمي:
خرداد سال شصت‌وسه بود. لشكر هفده علي‌ابن‌ابيطالب عليه‌السلام در جفير يك دوره آموزشي گذاشته بود. گردان‌ها در آن‌جا آموزش مي‌ديدند.
هر وقت از ناصر مي‌پرسيدم: «مسؤول آموزش كيست؟» مي‌خنديد. بچه‌ها هم نمي‌دانستند. تا اين‌كه روز آخر شهيد زين‌الدين برامون سخنراني كرد. آخر سخنراني از ناصر به عنوان مسؤول آموزش تشكر كرد!

علي‌اصغر خاني:
به پايان عمليات والفجر سه نزديك مي‌شديم. خطوط مقدم جبهه در حال تثببيت بود. دشمن شروع به پاتك كرد. گردان ما بين قلاويزان و فرخ‌آباد روي تپه‌اي مقاومت مي‌كرد. پاتك سختي بود. ما هم با تمام توان مقامت مي‌كرديم. دشمن آهسته آهسته از قلاويزان بالا مي‌آمد. دستور عقب‌نشيني از قلاويزان داده شد.
مهمات ما ته كشيده بود اما تصميم گرفته بوديم با همان مهمات كم مقاومت كنيم. كار لحظه به لحظه سخت‌تر مي‌شد. از دور گرد وخاكي ديدم. با خودم گفتم: «خدا كنه يكي براي ما مهمات بياره! ».
جلوتر آمد ديدم ناصره. به من رسيد و گفت: «چه خبر؟ ».
گفتم: «بچه‌ها محكم ايستادن! اگه مهمات به ما برسه تپه را نگه مي‌داريم!».
هنوز حرفم تمام نشده بود كه حركت كرد. بعد از چند دقيقه با دوتا تويوتا مهمات برگشت!

علي‌رضا ابراهيمي:
مرحله چندم عمليات والفجر چهار بود، يادم نيست. گردانهاي لشكر عمل كرده و تپه‌اي را از عراقي‌ها گرفته بودند. ولي مجبور شدند آن‌را رها كنند و بيايند عقب. تعدادي جنازه شهدا مونده بود. تخليه شهدا به عهده تعاون بود. ناصر هيچ مسؤوليتي در تعاون نداشت. با اين حال هميشه همراهشون مي‌رفت.
بعضي وقتها موفق مي‌شدن شهيد رو منتقل كنن، گاهي هم دست‌خالي مي‌آمدن.

عبدالله دخانيان:
ساك به دست وارد كشتارگاه شدم. كشتارگاه نيمه‌كاره‌اي بود. ساختمانهايش را ساخته بودند ولي دستگاهها هنوز نصب نشده بود. مسؤولان مهاباد اين محل را در اختيار لشكر علي‌ابن‌ابيطالب گذاشته بودند.
حالا شده بود مثل پادگان. صد متري رفتم. ديدم ناصر و مهدوي‌نژاد روي بلوكهاي سيماني نشستند و سرگرم صحبتند. به آنها رسيدم و سلام كردم.
مهدوي‌نژاد گفت: « اصلا از حاجي مي‌پرسيم! ».
گفتم: «چي شده؟ ».
ناصر گفت: « دو ماهه همين‌جور مي‌خوريم و مي‌خوابيم! نه عملياتي مي‌شه نه ما رو مي‌برن ضربه‌اي بزنيم! ».
در همين موقع تويوتاي توزيع غذا رسيد. ناصر گفت: «ببين! خوش به حال اينها! لااقل در اين مدت بيكار نبودند و براي رزمنده‌ها غذا درست كردند!».

صغر قاسم پور:
ناصر گفت:« بچه‌ها جنگ جنگ تا پيروزي يادتون نره !» و بعد قهقهه‌اي زد. پشت سر او هم بچه‌ها خنديدند. اصلاً ناصر با خنده به دنيا آمده بود. لحظه‌اي از هم‌ديگر جدا نمي‌شدند. بدون آن‌كه كسي را برنجونه مي‌خنديد. براي او تك و پاتك و آرامش وتفريح يكي بود. در هر حالي بهانه‌اي براي خنديدن داشت.
آن روز چهار نفري به شناسايي مي‌رفتيم. از آتش دشمن خبري نبود. ناصر به ما مي‌گفت: « بچه‌ها جنگ جنگ تا پيروزي! »
ما كه از روحيه او خبر داشتيم به همراه او مي‌خنديديم. چهارصدمتري از خط خودي عبور كرديم. مثل اين‌كه دشمن ما را ديده بود. آتش خمپاره شروع شد. سريع دراز كشيديم. با صداي بلند گفت: «بچه‌ها من دعا مي‌كنم شما آمين بگيد! خدايا رزمندگان اسلام را صحيح و سالم به وطنشان برگردان!»
شروع به خنديدن كرديم. سه چهار دقيقه گذشت. آتش قطع شد. ناصر گفت: «نه بابا همون جنگ جنگ تا پيروزي بهتره! ».

مهدي خراسانيان:
براي حركت آماده مي‌شديم. هركسي مشغول كاري بود. يكي عطر مي‌زد. يكي بندهاي كوله پشتي‌اش را محكم مي‌كرد. بعضي‌ها يك‌ديگر را در آغوش گرفته بودند و حلاليت مي‌طلبيدند. فرماندهان گروهان ها و دسته ها هم در حال جمع و جور كردن نيروها بودند.
نگاهي به جمعيت كردم. با خودم گفتم: «خدايا چند تا از اينها را دعوت كردي؟ ». تو همين فكر بودم كه ناصر فرياد زد: « بچه‌ها! بچه‌ها ! توجه كنين! اگه هم ديگرو گم كرديم من سوت مي‌زنم شما دور من جمع بشيد! ».
اين سوت هميشه توي جيبش بود. توي ورزش صبحگاهي و نرمش هم ازش استفاده مي‌كرد. فكر كرديم مثل شوخيهاي هميشگي‌ شه. آخه موقع عمليات توي اون همه سر و صداي توپ و خمپاره و كلاش، مگه صداي سوت رو مي‌شه شنيد! براي همين همه خنديديم و گفتيم : « باشه! باشه! ».
عمليات شروع شد. از دوتا كانال عبور كرديم. از هرطرف تيراندازي مي‌شد. تشخيص مسير مشكل بود. يه وقت متوجه شديم كه فقط ما ده نفريم. از جلو و عقب ستون خبري نبود. يك مقدار ديگر رفتيم. مطمئن شديم كه راه را گم كرده‌ايم. حركتهاي بي‌هدف به ضرر ما بود. هم خسته مي‌شديم و هم خطر كمين دشمن بود.
ناگهان صداي سوت ناصر را شنيديم. فاصله‌مان خيلي كم بود. فوري خودمان را به او رسانديم. تازه فهميديم كه از كمترين امكانات چگونه بهترين استفاده‌ها را مي‌كنه.

يحيي سلامت منش:
جنازه‌اش را هنوز نياورده بودند. حسنقلي ترحمي از فاميل‌هاي ما بود. خيلي هم دوستش داشتم. بغض گلويم را گرفته بود. نمي‌دانستم. چه كار كنم. يواش‌يواش آمدم سپاه. ديدم ناصر جلوي سپاه ايستاده. تازه از جبهه آمده بود. سرمو گذاشتم روي شونه‌ش يه‌خورده گريه كردم. چند ثانيه‌اي گذشت. ناصر سرمو از روي شونه‌اش بلند كرد و گفت: «پسردايي چرا گريه‌ مي‌كني! شهادت كه گريه نداره! ».
گفتم: «آخه حسنقلي حيف بود! دل آدم مي‌سوزه!».
گفت: « دل مي‌سوزه ولي خوش به حال او! اي كاش من به‌جاي او بودم!».

مهدي خراسانيان:
تو عمليات والفجر مقدماتي باهاش آشنا شدم. او فرمانده گروهانمون بود. من هم آرپي‌جي‌زن.
اسلحه‌ها را تقسيم كردند. آرپي‌جي به من نرسيد. فقط كوله آرپي‌جي به من دادند. به ناصر گفتم: « آقا ناصر آرپي‌جي به ‌من نرسيد! » . خيلي جدي گفت: «مسئله‌اي نيست! آرپي‌جي را شب عمليات از عراقي‌ها بگير! ». تعجب كردم. با دست خالي كاري نمي‌شد كرد.
شب عمليات با گروهان حركت كرديم. ده نفر وارد كانال شديم. شهيد ابوالقاسم خالصي دوش خودش را نگه داشته بود و يك يك بچه ها از دوش او بالا مي‌رفتند و از كانال عبور مي‌‌كردند. من هم دست خالي عبور كردم.
توي كانال بعدي پر بود از جنازه عراقي‌ها. در تاريكي شب چشمم به يك قبضه آرپي‌جي دوربين‌دار افتاد. مال عراقي‌ها بود. سبك و خوش‌دست . فوري برداشتمش.

خواهر شهيد:
هميشه برام سؤال بود چرا بعضي پاسدارها گاهي جبهه هستند و گاهي توي شهر ولي ناصر و بعضي‌هاي ديگه مرتب مي‌رن جبهه! يه روز ازش همينو پرسيدم.
گفت: « خواهر! من رفتم سپاه كه برم جبهه! اگه يه روزي سپاه مانع جبهه رفتنم بشه ديگه توي سپاه نمي‌مونم! اون‌وقت مي‌شم يك بسيجي تا ديگه مانع نداشته باشم!».

علي اكبر معصوميان:
روي پله‌هاي پادگان نشسته بود. حسابي تو فكر بود. صداش زدم: «ناصر! ناصر!».
صورتش را برگرداند و گفت: « چيه؟ حتما باز كارم داري كه منو ناصر صدا مي‌كني! ».
آخه هروقت سرحال بوديم و بي خيال،‌ اسمش حسين بود. هروقت هم كه كارش داشتيم ناصر صداش مي‌زديم.
گفتم : «نه كاري ندارم! خيلي تو فكري ! كشتي هات غرق شدن؟ ».
گفت: « كاش كشتي هام غرق مي شد! تو فكر آموزشم! چند ساله همين آموزش‌رو تكرار مي‌كـنيم! واقعا هر چيه همينه؟ يك تغييـري، تحولي! بايد فكـري كرد! ».
گفتم: « اين گوي و اين ميدان! ».
گفت: «موافقي؟».
گفتم: «موافقم!».
چند روز بعد رفت منطقه يك و با يك سري طرح آموزش و كتاب كمك آموزشي برگشت پادگان و تحولي در آموزش به وجود آورد!

برادر شهيد:
گرفتن غذا و شستن ظرف اون‌روز با او بود. بعضي‌ها مي‌گفتن شهردار. يا به قول خودش خادم‌الحسين.
قابلمه را برداشتم كه برم به جاش غذا بگيرم. قابلمه را از من گرفت و گفت: «امروز نوبت منه!‌».
بهش گفتم: «خب چه فرقي مي‌كنه تو داداش بزرگ مني! امروز من به جات كار مي‌كنم! ».
گفت: « نه داداش! نوبت منه! خودم هم كار خودمو انجام مي‌دم! ».
غذا را گرفت. سفره را پهن كرد. بعد از غذا ظرفها را شست و رفت بيرون.
بهش گفتم: « كجا مي‌ري؟ ».
گفت: «مي‌خوام برم پيش بسيجي‌ها ! ».

محمدحسن حمزه:
شب از نيمه گذشته بود. محوطه پادگان انرژي تاريك بود. تازه از خواب بيدار شده بودم. با خودم گفتم: «برم حسينيه! ».
در روشنايي نور ماه وارد حسينيه شدم. تو حسينيه چيزي ديده نمي‌شد. اول فكر كردم تنها هستم. كنار يك ستون به نماز ايستادم. هنوز نماز رو نبسته بودم كه صدايي شنيدم. كنجكاو شدم. زمزمه هايش بلند و بلندتر شدند؛ تا جايي‌كه از عمق جانش فرياد مي‌كشيد و طلب مغفرت مي ‌كرد.
دلم مي خواست صاحب صدا را بشناسم. مهمتر اين بود كه چرا تا حالا اين صدا را نشنيده بودم. چند قدم عقب‌تر رفتم. خودش بود. ناصر ترحمي. فرمانده خودمون. صداي پامو كه شنيده بود، صداشو آورد پايين.

محمد ترحمي:
دوست داشتم هميشه لباس سپاه بپوشه. خيلي بهش مي‌آمد. ولي او بيشتر لباس خاكي بسيجي‌ها را مي‌پوشيد.
براي من معما شده بود چرا ناصر لباس سپاه را كم مي‌پوشه. اون هم ناصر كه اين‌قدر به سپاه علاقه داره.
يك روز بهش گفتم: « ناصر! يه سؤال ازت مي‌پرسم، دوست دارم هرچي تو دلت هست بشنوم!».
گفت: «خب بپرس!».
گفتم: «چرا لباس سپاه را كم مي‌پوشي؟ ».
گفت: « به لباس سپاه خيلي علاقه دارم ولي مي‌خوام مثل بسيجي‌ها خاكي باشم!».

جرأت نمي‌كرديم سرمونو از سنگر بياريم بيرون. واقعا ترس داشت. خمپاره‌ها پشت سر هم مي‌آمد.
براي اولين بار آمده بودم جبهه. يك‌مرتبه ديدم يكي مي‌گه‌: « يا الله! »
همه با هم گفتيم: «بفرما ! »
اومد تو سنگر و چند دقيقه‌اي نشست. يه كمي شوخي كرد. بهش گفتم: «ناصر كجا بودي؟ ». گفت: «سنگر به سنگر مي‌رم و به بچه‌ها سر مي‌زنم! ».

فرج الله وفادار:
همه او رو دوست داشتن. چندبار بهش پيشنهاد مسؤوليت داده بودن. او تو حال و هواي ديگري بود.
اما اين‌بار پيشنهاد خيلي جدي بود. هرشرطي هم كه گذاشت قبول كردند!
قرار بود بشه فرمانده عمليات سپاه سمنان. چند نفر قبلا با او صحبت كرده بودند. قبول نكرده بود. حالا هم فرمانده سپاه واسطه فرستاده بود.
بعد از كلي صحبت كردن و دليل آوردن ناصر گفت: « از شما و فرمانده سپاه ممنونم! ولي من خودمو با اين مسؤوليتها زنجير نمي‌كنم! مي‌خوام آزاد باشم تا هرموقع نياز بشه پرواز كنم! ».

زين العابدين دهرويه:
توي حال خودم بودم. آهنگران با صداي خوش مي‌خواند. تا تمام مي‌شد، نوار را پشت و رو مي‌كردم. ناصر گوشه سنگر مطالعه مي‌كرد. مجله مكتب انقلاب را با حرص و ولع مي‌خواند. گمانم جمله به جمله را حفظ مي‌كرد. آرام به من نزديك شد و گفت: « داري نوار گوش مي‌دي؟».
گفتم: « بله! ». با متانت گفت: «نمي‌گم گوش نده! اما بيا مكتب انقلاب را بخوان! بعدا به دردت مي‌خوره! ».

مادر شهيد:
از پنجره ديدم مشغول كاريه. با خودم گفتم: « نكنه باز لباس مي‌شوره! ». هر وقت چشم منو دور مي‌ديد شروع مي‌كرد.
آخه منم مادرم! دوست داشتم لباس بچه‌مو بشورم. اون هم لباس جبهه‌شو. رفتم تو حياط كه نگذارم. ديدم ناصر يك چوب بلال برداشته و داره كفش مي‌شوره. اون هم كفشهاي رنگ و رو رفته.
بهش گفتم: « شنيدم تو جبهه كاميون كاميون كفش و لباس براتون مي‌يارن! پس اينها چيه كه داري مي‌شوري! ».
گفت: « اولندش اين جوري نيست! دومندش گيرم كه بيارن، مي‌گي بريزمشان دور؟ براي من خوبن! ».
گفتم: « پس بلند شو من بشورم! ».
گفت: « خودم مي‌شورم. هم تميز مي‌‌شن هم ثواب مي‌برم! ».

علي ناظريه:
كلاش قنداق تاشو را به فرمانده گردان‌ها و ديده‌بانها مي دادند. به من ندادند. با خودم گفتم: «ندادند كه ندادند! با همين كلاش مي‌رم براي ديده‌باني. به ناصر هم چيزي نمي‌گم! ». اما ته دلم چيز ديگري بود.
درحال بستن كوله پشتي‌ام بودم كه ناصر آمد و گفت: «امروز بيشتر دقت كن! هوا گرد و خاك زياد داره! ». سرم را تكان دادم و گفتم: «باشه! ». كمي حساس شد. پرسيد: «همه چيزت جوره! ». گفتم: «فقط كلاش تاشو به من ندادند! ». خنده‌اي كرد و گفت: «از اول بگو بابا! مي‌بينم يه چيزت شده! ».
رفت از تسليحات لشكر كلاش تاشو گرفت. آن را به من داد و گفت: «اگه هم نمي‌دادند، كلاش خودمو بهت مي‌دادم! براي ديده‌بانها واجب‌تره! ».

محمد ترحمي:
از جبهه فقط چيزهايي شنيده بودم. خيلي دلم مي‌خواست برم جبهه. ولي سنم كم بود و موافقت نمي‌كردند .
خلاصه يك‌روز ناصر واسطه شد و برام از بسيج حكم گرفت. با هم رفتيم جبهه. روزهاي اول سال بود. سر سه‌راه شهادت پياده شديم. چند خمپاره زمين خورد و منفجر شد.
ازش پرسيدم: «داداش اين صداها چيه؟ ».
گفت: «اينها مال شب ساله! ترقه است! ». و بعد بي‌خيال به راهش ادامه داد.

مهدي مهدوي‌نژاد:
برام معما شده بود. براي نماز شب مي‌رفت گوشه‌اي، كه هيچ‌كس نبيندش. ولي وقتي كه از خواب بلند مي‌شد كه براي نماز شب وضو بگيره كارهايي مي‌كرد كه همه بيدار مي‌شدن!
مثلا يه‌مرتبه بلند مي‌گفت: «يا الله!» يا اين‌كه دست و پاي بچه‌ها را كه خواب بودن لگد مي‌كرد. هروقت ازش مي‌پرسيدم فقط يه خنده تحويلم مي‌داد.
يه روز خيلي بهش اصرار كردم گفتم: «تو كه نماز شبتو پنهاني مي‌خواني چرا موقع بيدار شدن سر و صدا مي‌كني و دست و پاي بچه‌ها را لگد مي‌كني؟».
گفت: «با اين شلوغ كردن يه عده‌اي بلند مي‌شن و از فيض نماز شب محروم نمي‌مونن ما رو هم دعا مي‌كنن! ولي خودم تنهايي مي‌خونم چون مي‌ترسم شيطونه بياد تو نمازم شريك بشه! مفت نمي‌فروشمش! ».

مينا همافر:
آمدم خونه يه سري بزنم. دو روز بود كه نيامده بودم. آقامون جبهه بود. من هم پيش مادرم بودم. جلوي در خواهرزاده كوچكش ايستاده بود. با زبان شيرينش گفت: «دايي از جبهه آمده! ». با خودم گفتم: «كارهاي خانه را انجام بدم بعد مي‌رم احوالشو مي‌پرسم! شايد خبري از حاج عبدالله هم داشته باشه. شـايد هم نامه‌اش را آورده باشه.».
مشغول كارهام بودم. صداي حاج‌خانم، حاج‌خانم شنيدم. آمدم جلوي پله‌ها. ديدم آقا ناصره. گفتم:
ـ آقا ناصر رسيدن به خير! كي تشريف آوردين؟ از حاج عبدالله چه خبر! نمي‌خواد بياد؟
ـ حاج‌آقا خوبن! خدا نگهشون داره! حاج‌خانم آمدم از شما حلاليت بخوام! ديروز براي شستن قالي مجبور شديم از آب طبقه بالا استفاده كنيم!
ـ اين چه حرفيه! حلاليت براي چي! ما مستأجر شما هستيم!
ـ خيلي ممنون! ولي كنتور جداست. به هرحال حلال كنيد! من هم سه روز ديگه برمي‌گردم. اگر نامه‌اي براي حاج‌آقا بنويسيد مي‌برم. خداحافظ

سيف‌اله يحيايي:
احتمالا عمليات لو رفته بود. خدا لعنت كند منافقين را. همه‌جا خيانت مي‌كردند. از كانال‌ها و سيم‌خاردارها عبور كرده بوديم. رسيديم پشت ميدان مين. تيربارهاي متعددي كار مي‌كرد. بچه‌ها زمين‌گير شده بودند. حدود دو دقيقه گذشت. چند نفر از جا بلند شدند. يكي‌شان ناصر بود. فرياد زد: «بچه‌ها ! بلند شيد! حمله كنيد! ».
از جا بلند شديم و حركت كرديم به‌طرف دشمن. بعد از چند دقيقه راه باز شد. حركت به عمق را آغاز كرديم. پانصدمتري جلوتر رفتيم. ديگر از دشمن خبري نبود. ناصر آرايش نيروها را عوض كرد. به صورت دشتباني حركت كرديم. به مقر موتوري عراقي‌ها رسيده بوديم. صداي وحشتناك جابه‌جايي ادوات زرهي دشمن فضا را پر كرده بود. ناصر فهميد راهنما اشتباه آمده. بدون دستپاچگي و با آرامش با فرمانده گردان، شهيد حاج‌محمود اخلاقي تماس گرفت.
بعد از هماهنگي و گرفتن گرا دستور حركت به سمت چپ را داد. صداي تانكها در فضا پيچيده بود. براي حفظ روحيه بچه‌ها با صداي بلند مي‌گفت: «اين بلدوزرها چه سر و صدايي راه انداخته‌اند! ».
روبه‌روي خاكريز دشمن رسيديم و حمله شروع شد.

اسماعيل فاميلي:
به سمت خط حركت كردم. تو راه متوجه شدم هيچ كس به طرف خط نمي‌ره. شك كردم. نكنه اشتباه آمده باشم. سرعت را كم كردم. ديدم يك تويوتا از روبه‌رو مي‌ياد. بهم چراغ داد. چيزي مي خواست بگه. ماشينو زدم كنار.
بهم نزديك شد و گفت: «كجا مي‌ري؟ ».
گفتم: «مي‌رم خط! ».
گفت: « برگرد! برگرد! به طرف خط نرو! ».
فهميدم خبري شده. زدم كنار و ايستادم. نيم ساعت گذشت. ديدم بچه‌ها درحال برگشتن‌اند. همه آمدند جز گروهان ناصر.
به حاج‌محمود گفتم: «ناصر كجاست؟ گروهان او چي شد! ».
گفت: « از ناصر خبري نداريم! ولي مطمئنيم بچه‌ها را جمع و جور مي‌كنه! او مشكلي نداره! ».
دلم آرام نگرفت. براي ناصر و نيروهايش دعا مي‌كردم كه ناصر پيداش شد. لبخند روي لبهاش ديده نمي‌شد. ولي محكم و استوار فرماندهي مي‌كرد.
حاج محمود بهم گفت: « نگفتم نگران ناصر نباش! همين الان اگه بگن بزن به خط دشمن، باز هم از ناصر مطمئنم! ».

عباس كاشيان:
دژبان گفت: «خدا خيرتان بده! بريد بخوابيد! ساعت دوي نصف شبه!».
ناصر با خنده گفت: «خواب؟ مگه مي‌ذارم! ».
خبر از برنامه‌اش نداشتيم. وارد اتاقك چوبي شديم. ناصر كتري را گذاشت روي چراغ. اول فكر كرديم مي‌خواد چاي درست كنه.
تازه از شناسايي برگشته بوديم. خستگي هم تمام بدنمان را گرفته بود. آب كه گرم شد بقيه بچه‌ها را هم بيدار كرد و گفت: « امشب حنابندانه! ».
حنا را خيس كرديم و ماليديم به موهامون. با روزنامه و پلاستيك سرمان را بستيم. ساعت حدود چهار شد. رفتيم حمام. ديديم حمام لشكر خراب است.
ناصر گفت: « با تويوتا مي‌ريم شهر! ».
سوار تويوتا شديم. رفتيم شهر. با سرهاي بسته توي شهر دنبال حمام مي‌گشتيم. قبل از حمامي رسيديم به حمام. كمي پشت در منتظر مانديم. حمامي درو باز كرد. از قيافه‌مان خنده‌اش گرفته بود. داخل حمام شديم. خودمونو شستيم و نماز صبح را خوانديم.
خيلي خسته بوديم. مي‌خواستيم همان‌جا بخوابيم. اما ناصر نمي‌گذاشت. مي‌گفت: « بيدار بمونيد تا عادت كنيد! ».

مهدي مهدوي‌نژاد:
روز دوم عيد نوروز بود. جزيره جنوبي زير آتش پرحجم دشمن مقاومت مي‌كرد. بر اثر آتش زياد، گرد و خاك تمام فضا را گرفته بود. نيروها از فاصله نزديك هم نمي‌تونستن هم‌ديگر را ببينن.
خبر ناصر را گرفتم. پيك گردان گفت: « رفته پيش بچه‌ها ! ». آمدم بيرون. ناصر را ديدم كه دوربين را آويزان كرده بود گردنش. داشت مي‌رفت تو سنگر بچه‌ها. من هم پشت سرش رفتم تو سنگر.
شروع كرد با بچه‌ها شوخي كردن. طوري هم شوخي مي‌كرد مثل اين‌كه آتشي در كار نيست. بهش گفتم: « چي كار مي‌كني! ». گفت: « دارم روحيه مي‌گيرم! ».
خداحافظي كردم و آمدم بيرون. با خودم گفتم: « خدا نگهت داره ناصر! تو با اين روحيه دادن‌هات جزيره رو نگه مي‌داري! ».

محمدابراهيم غريبشائيان:
همه نشسته بوديم. ناصر بلند شد كه بره. بچه‌ها جلو پايش بلند شدن. ولي او نشست. دست منو هم كشيد و نشوند. بچه‌ها شروع كردند به خنديدن.
چند بار اين‌كار رو كرد. يا الله مي‌گفت و بلند مي‌شد ولي بچه‌ها كه جلو پايش بلند مي‌شدن دوباره مي‌نشست.
دفعه آخر كه بچه‌ها فكر ‌كردن باز هم شوخيه ديگه بلند نشدن. ناصر از چادر بيرون زد و گفت: «حالا شد! براي چي واسه ما بلند مي‌شيد! ».

مينا همافر:
براشون سوغاتي مكه برده بودم. خيلي ارزش ريالي نداشت. براي آقاناصر يه قواره پارچه گذاشته بودم. او، هم پسر صاحب خانه‌مان بود و هم رزمنده. تازه از جبهه برگشته بود.
صبح فرداش از خونه آمدم بيرون برم خونه بابام. ديدم تو كوچه ايستاده. منتظر خانمش بود. سلام كردم. شروع كرد به تشكر كردن. بهش گفتم: «آقاناصر چيز ناقابلي بود! راستش مشكل ارز داشتيم ! ».
يه خورده به حرفهام گوش داد و گفت: « نه بابا اين حرفها چيه! بهترين سوغاتي بود! دوتا ارزش بزرگ داشت. يكي اين كه تو مكه و مدينه به فكر ما بودين! دوم رنگش كه سبز بود. مثل لباس سپاه! من لباس سپاه و رنگ سبزشو با دنيا عوض نمي‌كنم! ».

علي اصغر قاسم پور:
تازه از ورزش برگشته بوديم. تو پادگان انرژي . مي‌گفتن قراره از سمنان نيرو بياد. خيلي خوشحال شدم. هم گردانمان تكميل مي‌شد هم بچه‌ها خبرهايي از سمنان مي‌آوردند.
با خودم گفتم: «چقدر خوبه ناصر هم بياد! ». ولي خوب كار ناصر مهمتر بود. مربي پادگان شهيد كلاهدوز بود. اون‌جا بسيجي‌ها را آموزش مي‌داد. در حقيقت آماده مي‌كرد. يعني هم تاكتيك جنگي يادشون مي‌داد، هم ايثار و از خودگذشتگي.
بعد از يك ساعت دو تا اتوبوس جلوي حسينيه ايستاد. رفتم جلو ببينم از بچه‌ها كي آمده. يه مرتبه ناصر را ديدم. نيروها را پياده مي‌كرد. بعد از سلام و احوال‌پرسي بهش گفتم: «ناصر! تو چرا پادگان را رها كردي و آمدي؟ ».
لبخند هميشگي‌اش را تحويل داد و گفت: «صد روز كه اون‌جا باشيم به يك روز اين‌جا نمي‌ارزه! ».

محمدابراهيم غريبشائيان:
ديدم تو فكره. بهش گفتم: «چيه؟ كشتي‌هات غرق شدن؟ ».
گفت: « نه‌بابا ! چند روزه بچه‌ها رو نديدم! ».
گفتم: «خب رفتن آموزش. محل و نوع آموزش هم كه محرمانه است! ».
گفت: «باشه! ولي اگه بدونيم كجا هستن مي‌ريم يك‌سري ازشون مي‌زنيم! ».
يك‌روز صبح بعد‌ از نماز بهم گفت: « امروز هيچ‌جا نرو باهات كار دارم!».
ساعت نُه، منو صدا زد. خودش پشت فرمان بود. هرچه اصرار كردم نگفت كجا مي‌ريم. فقط گفت: «اون‌جا كه رسيديم خودت مي‌فهمي! ».
وقتي كه به بچه‌ها رسيديم تازه فهميدم. آن‌قدر پي‌جويي كرده بود تا بچه‌ها را پيدا كرد.
بچه‌ها با ديدن ما خيلي خوشحال شده بودند. ناصر هم شروع كرد باهاشون شوخي كردن. چند ساعتي اون‌جا بوديم. در برگشت گفت: «خدا را شكر! براي روحيه بچه‌ها خوب بود! ».

مهدي مهدوي نژاد:
دور يك چراغ والور حلقه زده‌ بوديم. سرماي هوا همه را خانه‌نشين كرده بود. زمستان، اون هم زمستان كردستان. يك كتري بزرگ هم روي چراغ، بخار مي‌كرد.
كمي آب كتري را بر‌داشتم. با آب سرد قاطي كردم. آب ولرم براي وضو بهتر بود.
جلوي تانكر آب، ناصر را ديدم. بهش گفتم:
ـ ناصر اين‌جا چه كار مي‌كني؟
ـ دارم اوركتم را مي‌شورم!
ـ آخه مرد حسابي تو اين سرما كسي اوركت مي شوره!‌
ـ سرد هست اما بايد تميز بود!
با خودم گفتم: «اين ديگه كيه! ».

علي اكبر معصوميان:
رفته بودم عقبه. وقتي برگشتم يك راست رفتم محور. به محور مأمور شده بوديم. همين كه ناصر منو ديد گفت: «ياالله! بايد بريم كمك! ».
گفتم: « كمك؟ چه كمكي؟ ».
گفت: «مثل اين‌كه عراق فشار آورده. مي‌خواد تپه‌اي را كه پريشب بچه‌ها گرفته‌اند پس بگيره! ».
يك گروهان نيرو آماده بود. همراهشون راه افتاديم و به‌طرف تپه مورد نظر حركت كرديم.
به‌تپه نزديك شديم. عراقي‌ها نصف تپه را پر كرده‌بودند. ما اطلاع نداشتيم. ناگهان تيراندازي به‌طرف ما شروع شد. كمي دستپاچه شدم. بچه‌ها خيز برداشته بودند. ناصر را ديدم كه مي‌خندد.
بهش گفتم: « مثل اين‌كه رودست خورديم!».
گفت: « بي خيال! الان بيچاره‌شان مي‌كنيم! ».

محمد حسن حمزه:
بعضي‌ها بهش شكارچي مي‌گفتند. در جذب جوانها براي رفتن به جبهه مهارت خاصي داشت. آمده بود مرخصي. تو راهرو منو ديد. پرسيد:
ـ اين‌جا چه‌كار مي‌كني؟
ـ نمي‌فرستنم جبهه!
ـ اگه اونها بفرستن تو مي‌ياي؟
ـ آره مي‌يام!
با هم رفتيم اتاق عمليات. شهيد رضا خالصي تنها تو اتاق نشسته بود. ناصر گفت: « رضا ! حسن‌رو آزاد كن بياد جبهه! بهش احتياج داريم! ». رضا گفت: « اين‌جا هم نيرو لازمه! بالاخره يك عده بايد باشن تا نيرو اعزام بشه! ».
ناصر حرفشو قطع كرد و گفت: « حرف ما را زمين نزن! ».
موافقت را گرفت و با هم آمديم بيرون. بهم گفت: « حاضرم هرجايي التماس كنم تا نيروي جبهه تأمين بشه! ».

زين العابدين دهرويه:
تك و پاتك فروكش كرده بود. آتش طرفين ادامه داشت. روزهاي بعد از عمليات خيبر بود. هوا به طرف گرما مي‌رفت. شانزده روز توي خط مقدم بوديم. روحيه ناصر از همه ما بهتر بود. هميشه سعي مي‌كرد بيرون سنگر نماز بخونه. من از نماز خوندنش لذت مي‌بردم.
با خودم ‌گفتم: « الان حتما مشغول نمازه! ». رفتم بيرون.
درست حدس زده بودم. درحال قنوت بود. دعا مي‌كرد: « اللهم ارزقنا توفيق الشهاده في سبيلك».
توي دل براي خودم دعا كردم: «خدايا مي‌شه يك كمي از اخلاص ناصر رو من هم داشته باشم! ».

محمدابراهيم غريبشائيان:
دنبالش مي‌گشتم. مي‌خواستم درباره عمليات كمي باهاش مشورت كنم. او جانشين گردان بود. سراغش را از فرمانده گروهان گرفتم. گفت: « چند دقيقه پيش با نيروهاي تعاون پلاك تقسيم مي‌كردند! ».
به‌طرف تعاون راه افتادم كه صداي ناصر را شنيدم. صدا از پشت كانكس‌ها بود. رفتم به‌طرفش. ديدم داره وسايل تويوتا را خالي مي‌كنه. بهش گفتم: «ناسلامتي جانشين گرداني! گاهي تعاون مي‌ري گاهي هم پيش بچه‌هاي تداركات! ».
گفت: « چه فرقي مي‌كنه؟ بايد كار انجام بشه! ».

پدر شهيد:
سه سال بود مرتب مي‌رفت جبهه. هروقت هم كه مي‌آمد مرخصي جاش تو پايگاههاي بسيج بود.
نگران استعدادش بودم. مي ترسيدم سنش كه بره بالا ديگه نتونه درس بخونه! علاقه زيادي به درس داشت ولي مي‌گفت: « باشه براي بعد جنگ! »
اين بار كه آمد مرخصي بهش گفتم: « كنكور شركت كن! درس و جبهه رو با هم پيش ببر! تازه معلوم نيست همين اولين بار قبول بشي! حداقل با سؤالات آشنا مي‌شي! ».
قبول كرد. گفت: « راست مي‌گي! من كه امسال درس نخوندم تا سال ديگه هم انشاءالله كار جنگ تمومه! همين فردا مي‌رم دفترچه كنكور مي‌گيرم! ».
بعد از مدتي رفت امتحان داد و آمد خانه. بهش گفتم: « شيري يا شمشير؟ ».
گفت: « بابا شير كجا بود! رفتيم سرجلسه و يه بيسكويت خورديم و اومديم! قبولي خبري نيست! ».
نتيجه‌ها را كه اعلام كردند خواهرش خبر قبولي ناصر را به ما داد. دندان‌پزشكي شيراز قبول شده بود. رفت دانشگاه و يك سال مرخصي تحصيلي گرفت. هنوز يك سال تمام نشده بود كه در عمليات بدر شهيد شد!

مادر شهيد:
عروسي خوبي بود. شاد و بدون گناه. عموي خانمش هم آمده بود. او توي دزفول زندگي مي‌كرد. توي عروسي دائم عكس مي‌گرفت.
بعد از عروسي ناصر رفت دزفول خونه‌شون. عكسها را گرفت آورد. اول عكسها را به همه نشان داد بعد هم برد توي اتاق. نمي‌دانستم مي‌خواهد پاره پاره كند.
بهش گفتم: « مادر چرا عكسها را پاره كردي! يادگاري بود! اونها كه مشكلي نداشت! ».
گفت: « مشكلي نداشت! بعد من عكسهاي عروسي‌ام نباشه بهتره! ».
بعد از شهادتش منظورش را فهميدم!

زين العابدين دهرويه:
بوي عمليات مي‌آمد. بعد عمليات فهميدم نام عمليات بدر بوده. يك ساعتي مشغول خوش و بش شده بوديم. سه چهار تا ايستگاه از اراك گذشته بوديم. ناصر بي‌مقدمه گفت: «به خدا گفته‌ام كه اگر شهيد هم نمي‌شم، ديگر مرا ببر! ».
خيلي تعجب كردم. ناصر و نااميدي! خيلي عجيبه!
مدتي تو فكر بودم. چقدر طول كشيد نمي‌دانم. داشتم در اطراف حرفش دور مي‌زدم كه با خنده گفت: « نترس بابا برمي‌گردي!»
گفتم: « نمي‌ترسم. دارم به حرفت فكر مي‌كنم. ».
اشك در چشمانش حلقه زده بود.
گفت: « ديگه نمي‌خوام بمونم! تا كي من بايد برگردم و خبر شهادت ديگران را ببرم! تا كي بايد خجالت بكشم و نتونم چشم تو چشم خانواده شهدا بندازم! ».
در همان عمليات بدر هم به شهادت رسيد.

عباس كاشيان:
گاه و بي‌گاه مي‌گفت: «باغ رضوان! »
موقع توجيه نقشه چند بار تكرار مي‌كرد: «بچه‌ها باغ رضوان يادتون نره! ».
اون‌جوري كه يادمه باغ رضوان، منطقه‌اي در شلمچه بود.
اصلا باغ رضوان تكيه كلامش شده بود.
يه روز بهش گفتم: «ناصر! چرا اين‌قدر از باغ رضوان خوشت مي‌ياد؟». گفت: «براي اين‌كه مي‌خوام برم اون‌جا ! ».
چند روز بعد ناصر به شهادت رسيد.

فرج الله وفادار:
در‌به‌در دنبالش بودند. بچه‌ها هم خيلي بهش اصرار مي‌كردند. حاضر به مصاحبه نمي‌شد. دوست نداشت خيلي شناخته بشه. نگران بوديم شهيد بشه و فيلمي يا نواري ازش نداشته باشيم.
چند نفر از بچه‌ها براش برنامه‌اي چيدند. به بهانه‌اي او را بردند اتاق تبليغات. يكي يكي اتاق را ترك كردند. ناصر ماند و مصاحبه كننده! بچه‌ها در اتاق را بستند و گفتند: « تا مصاحبه نكني درو باز نمي‌كنيم! ».
با اين كار چند دقيقه‌اي از ناصر فيلم ماند.

تازه از ورزش برگشته بوديم. روز قبل از عمليات بدر؛ سي و پنج كيلومتري آبادان؛ جايي به نام انرژي اتمي.
حاج عباس كاشيان پيشنهاد كرد با هم عقد اخوت ببنديم. چه رسم خوبي و چه سنت حسنه‌اي. دونفر دونفر هم ديگر را در آغوش مي‌گرفتند. هم قسم مي‌شدند كه در صورت شهادت، ديگري را شفاعت كنند.
ناصر گوشه اتاق چوبي نشسته بود. با تمام شدن پيشنهاد حاج عباس ، مثل فنر از جا پريد و گفت: « من هم آماده‌ام! ».
با يكي از رزمندگان عقد اخوت بست و در همان عمليات به شهادت رسيد!

مريم ترحمي:
از خواب بيدار شدم. خواب عجيبي ديده بودم. اگه ناصر سمنان بود حتما مي‌رفتم براش تعريف مي‌كردم ولي چه كنم. او جبهه بود. براي مادر هم كه نمي‌شد تعريف كرد. نگران مي شد.
باغ بزرگي بود. پر از درختان ميوه! خوشه‌هاي بزرگ انگور خوش‌‌رنگ و معطر! ناصر مرتب انگورها را مي‌خورد. چند بار بهش گفتم: « چرا به من نمي‌دي؟» فقط مي‌خنديد!
چند روز بيشتر نگذشت كه خبر شهادت ناصر را آوردند.

محمدابراهيم غريب‌شائيان:
برنامه‌ها خيلي فشرده بود. از صبح تا شب مي‌دويديم. شناسايي، آموزش، تهيه امكانات و ...
ناصر جانشين گردان بود. از همه بيشتر كار مي‌كرد. وقتي برمي‌گشتيم تو كانكس‌ها، حال غذا خوردن هم نداشتيم چه برسه به تهيه غذا.
چند شب پشت سرهم ناصر غذا مي‌گرفت. سفره را پهن مي‌كرد. بعد هم ظرفها را مي‌شست. هروقت هم كه ما مي‌خواستيم كارها را انجام بديم، او نمي‌ذاشت.
يك شب بهش گفتم: « ناصر امشب نوبت منه! ». گفت: « نوبتي نيست! خدمت كردن به رزمندگان ثوابه! شما وقت دارين؛ من بايد ثواب ببرم!».

داود دوست محمدي:
توي سنگر نشسته بوديم. يك هفته قبل از عمليات بدر. شش هفت نفر بوديم. سرباز تعاون نامه آورد. مال عبدالمحمد محمدخاني بود. او نامه را آهسته خواند. و با تبسمي به پايان رساند. ناصر بهش گفت: « يك بار نامه را بلند بخوان! مثل اين‌كه توش چيز مهمي نوشته بود! خوشحالت كرد! ».
شهيد محمدخاني گفت: « نه چيز مهمي نبود! ».
ناصر يه خرده اصرار كرد. نامه را خواند. توي نامه همسرش نوشته بود: « خواب ديده‌ام عمليات شده! عمليات شما توي آبه! شما سوار قايق شديد! اولين قايقي بوديد كه به دشمن رسيديد. قايق‌تان در گل گير كرد. در همان حال دو كبوتر از داخل قايق پرواز كردند! ».
ناصر گفت: « چه خواب خوبي! ».
هفت روز از خواندن نامه گذشت. خواب همسر محمدخاني تعبير شد. درعمليات بدر يك قايق تا چند متري دشمن پيش رفت اما در گل گير كرد و عبدالمحمد شهيد شد. ناصر به كمك آنها رفت. همه را نجات داد و در آخرين لحظه او هم به شهادت رسيد.

محمدعلي غريب‌شائيان:
پانصد متر با انرژي فاصله داشت. زمين با چوب و پلاستيك و چيزهاي ديگه علامت‌گذاري شده بود. مثل يك منطقه عملياتي درست كرده‌ بودند.
رفته بوديم اون‌جا براي عمليات توجيه بشيم. ناصر شروع كرد به توضيح دادن. با خودم درسهاي زمان سربازي را مرور مي‌‌كردم. كار اينها با اون درسها جور درنمي‌‌آمد. ‌جوري كه اينهـا توضيح مي‌دادن عمليات لو مي‌رفت. با خودم گـفتم: « حالا نمي‌شه اينها رو به همه نگن؟ خود فرمانده و فرمانده دسته‌ها بدونن بسه! ».
تو همين فكر بودم كه فرمان برپا داده شد. به طرف انرژي بر‌گشتيم. خودمو رسوندم به ناصر. سلام كردم. خيلي گرم جوابمو داد. آن چه توي دلم بود ريختم بيرون. بهش گفتم: « ناصرجان! اگه يه منافق بين ما باشه فاتحه كار خونده است! ».
لبخندي زد و گفت: « ان‌شاءالله مشكلي پيش نمي‌ياد! ».
رفتم پيش حاج عباس. يه خرده گله كردم. او هم گفت: « حل مي‌شه! غصه نخور! ».
عمليات شروع شد. ديدم منطقه با آن‌چه كه به ما نشان داده‌اند فرق مي‌كنه. فهميدم كه اون شب رد گم‌كني بوده.

مهدي مهدوي نژاد:
به غروب آفتاب نزديك مي‌شديم. غروبي كه انتظار عمليات بدر را مي‌كشيد. هركسي مشغول كاري بود. شوق عمليات ولوله‌اي به پا كرده بود. بعضي‌ها مشغول بستن تجهيزات انفرادي بودند. بعضي‌ها، هم‌ديگر را در آغوش مي‌گرفتند و حلاليت طلبي.
تصميم گرفتم يه دوري تو گردان بزنم. با وجود ناصر من خيلي كار نداشتم. او به تنهايي كارها را راست و ريست مي‌كرد.
با خودم گفتم: « بهتره حالا هم با هم بريم! ». از چادر آمدم بيرون. ديدم ناصر يه گوشه اي تنها نشسته. تنها كه نه! با مونس هميشگيش، قرآن. او يك قرآن كوچك داشت. در هر فرصتي تلاوت مي‌كرد. دلم نيامد سكوتش را بشكنم. خودم تنهايي رفتم.

سيدتقي شاهچراغي:
با خدمه قايق چهار نفر بوديم. قايق توي گل گير كرد. خيلي تلاش كرديم از گل درش بياريم. فايده‌اي نداشت. جلوتر از ما كمين بود. كسي هم از اون‌جا عبور نمي‌كرد. ناگهان صداي موتورقايقي به گوشمان رسيد.
كيومرث گفت: «صداي قايقه!».
چند ثانيه بعد ديديم يه نفر تو قايق ايستاده و به طرف ما مي‌ياد.
حاج‌محمود گفت: «خدايا اين ديگه كيه تو منطقه صاف صاف ايستاده!».
جلوتر اومد. ديديم ناصره. با طناب ما را كشيد و از گل بيرون آورد.
حاج محمود فرمانده محور بود. به ناصر گفت: «سنگر كمين روبه‌رو هنوز فعاله! براي عبور نيروها شش‌صد متر پائين‌تر يه آبراه هست از اون استفاده كنيد! ».
ناصر نظر ديگه‌اي داشت. به حاج محمود گفت: «ما هر جوري شده بايد يه قايق از اين مسير عبور بديم! بايد برنامه‌هاي دشمنو بريزيم به هم! اونها نبايد روي اين سنگر كمين حساب كنن! ولي با اين حال نظر شما شرطه!».
حاج‌محمود گفت: «اتفاقا پيشنهاد خوبيه! همينو عملي كنين! ».

فرج الله وفادار:
قايق‌مان به گل گير كرده بود. موتورش خاموش شد. خدمه قايق هركاري كرد روشن نشد. پياده شديم. كنار قايق سنگر گرفتيم. به دشمن خيلي نزديك بوديم. دو سه نفر شهيد شدند.
با ناصر تماس گرفتيم. گفت خودمو مي‌رسونم!. بعد از چند دقيقه با قايق خاموش به ما رسيد. تاب و توانمان گرفته شده بود. خودمان را به داخل قايق ناصر كشانديم. گفت: «عبدالمحمد كو؟» گفتم: «شهيد شده! ».
از جا بلند شد و گفت: « پس جنازه اش كو!». هنوز حرفش تمام نشده بود كه با اصابت سه تير به بدنش به شهادت رسيد.

عباس كاشيان:
با شليك گلوله كلت منور اونها رو پيدا مي‌كنه و تعداد زيادي رو نجات مي‌ده. در آخرين لحظه وقتي مي‌خواسته پيكر بي‌جان عبدالمحمد محمدخاني را به قايق منتقل كنه، چند تا تير به بدنش مي‌‌خوره. مي‌افته تو دامن شهيد قربان‌علي زماني‌پور. قايق به عقب حركت مي‌كنه و ناصر سرشو مي‌ذاره تو گوش شهيد زمان‌پور و نجوا مي‌كنه.
تا اين‌جا را بچه‌ها تعريف كرده‌اند. ولي بقيه‌شو از شهيد زمان‌پور شنيده‌ام كه ناصر گفت: «در حفظ انقلاب بكوشيد! راه شهدا را ادامه بديد! امام را تنها نذاريد! وصيت‌نامه نوشته‌ام ولي به مادرم بگوييد صبر كند! ».
از اين‌جا به بعد ديگه گريه‌ قربان را امان نمي‌داد. و ما هرگز از بقيه حرفهايي‌كه ناصر به قربان گفته‌بود سردرنياورديم.
بعد از يك‌سال قربان هم شهيد شد و اين راز ناگفته، ماند.

مهدي مهدوي‌نژاد:
دختر يا پسر فرقي نمي‌كرد. پسر نعمت است و دختر هم رحمت. براي هردوتاشون اسم انتخاب كرده بودم. پايم درد مي‌كرد و انتظار تولد فرزند را هم مي‌كشيدم. خوابم برد. گاهي گچ‌هاي روي پا فشار مي‌آورد و از خواب بيدار مي‌شدم. دوباره به خواب مي‌رفتم.
حسين ترحمي با چندتا از رفقا به خوابم آمد. حسين كمي با من شوخي كرد. اصلاً احساس نكردم او شهيد شده. ناگهان محمد اختري بيدارم كرد و گفت: «بلند شو! بلند شو! خدا بهت يه پسر داده! ».
خواب را توي ذهنم مرور كردم. از اسمي كه براي فرزند انتخاب كرده بودم منصرف شدم و به احترام شهيد اسمشو حسين گذاشتم.



آثار باقي مانده از شهيد
همه به‌طرف مسجد مي‌رفتند. هم عبادتگاه بود هم ميدان رزم. نگاهي به كفش‌هاي كتاني‌ام كردم. اونها را تازه خريده بودم. جون مي‌داد براي تظاهرات و تعقيب و فرار.
بالاي منبر حاج آقايي با ريشهاي بور مشغول سخنراني بود. من هم وارد شدم. اسم حاج‌آقا چي بود يادم نيست. محكم حرف مي‌زد. مثل يك فرمانده لشكر. خوشم آمد. روي زيلو‌هاي رنگ و رو رفته مسجد نشستم. همه سراپا گوش بودند. با اينكه بچه بودم توي جمع احساس بزرگي مي‌كردم.
صحبت هاي حاج آقا با دعا به جان امام تمام شد. تظاهرات از داخل مسجد شروع شد. يادش بخير احمد نوري هم بود. با هم از مسجد خارج شديم. خيابان خلوت خلوت بود. از پليس خبري نبود. نمي‌دانم احمد كدام طرف رفت. من برگشتم داخل مسجد ناگهان همه چيز عوض شد. پليس ما را خام كرده بود. اول توي صحنه نبود ما كه شروع كرديم خودشو رسوند. تو مسجد هم نه سنگي بود و نه چوبي. چاره‌اي جز فرار نبود. راه فرار هم بسته بود. مردم پنجره رو به روي مسجد را شكستند. يك راه كوچك و اين همه جمعيت. پليس شروع كرد به زدن. گاهي هم تيراندازي هوايي. آخرهاي جمعيت مي‌لوليدم. خيلي ترسيده بودم. يك بي‌انصاف هم آمده بود لوله اسلحه را بغل گوشم گذاشته بود و شليك مي‌كرد. گلوله‌ها به سقف مي‌خورد و خاك از سقف روي سرم مي‌ريخت. يك لحظه به ذهنم آمد اسلحه‌اش را بگيرم. ولي عاقلانه نبود. به جمعيت زدم و خودم را از شر او خلاص كردم. قدري كتك خوردم. بالاخره من هم از پنجره فرار كردم .

مادرم آبگوشت درست كرده بود. غذاهاي مادرم خوردن داره. خيلي خوش‌مزه است. چند لقمه‌اي بيشتر نخوردم. بچه‌ها منتظر بودند. پريدم بيرون و به‌طرف سي‌سر ياعلي. امروز بهش ميدون شهيد بهشتي مي‌گن.
اون روزها اين ميدون خيلي روي بورس بود. محل خوبي بود براي مبارزه. هم مي‌تونستي با پليس درگير بشي، هم راه‌هاي خوبي براي فرار داشت. از كوچه دواچي به پايين هم كه پليس جرأت نمي‌كرد بياد.
سر كوچه دواچي رسيدم. از شهرباني‌چي‌ها خبري نبود. خودمو رسوندم ميدون. بعضي‌ها آمده بودند. چند دقيقه‌اي نگذشت كه چهل پنجاه نفري جمع شدند. شعار مرگ بر شاه شروع شد. دائم به جمعيت ما اضافه مي‌شد. به طرف چهارراه مازندران حركت كرديم. دلم شور مي‌زد.
ناگهان نيروهاي ضدشورش رسيدند. نظمشان خوب بود. اونها مسلح بودند. ما هم فقط سنگ داشتيم. صداي الله‌اكبر ‌قطع نمي‌شد. مبارزه‌اي نابرابر بود. اما بسيار لذت‌بخش. بعد از چند دقيقه دود لاستيـك و بـاروت به‌هم پيچيد. ابتدا تيرانـدازي هوايي بود. كم‌كم زميني شد. سه چهار نفر تير خوردند. چاره‌اي جز فرار نبود. يك‌بچه خردسال به نام بهروز بهروزي تير خورد. او در بيمارستان به شهادت رسيد. با تير خوردن اين كودك خون جلوي چشم انقلابي‌‌ها را گرفت. هجوم به سوي پليس آغاز شد. حالا نوبت آنها بود كه عقب‌نشيني كنند. گاز اشك‌آور به دادشان رسيد. آن‌قدر زدند كه ما مجبور شديم فرار كنيم. به‌طرف جهاديه رفتيم. من از دوستان جدا شدم. به خانه رفتم. كمي استراحت كردم، تا براي شب آماده بشم.

عجب سخنران پرشوري. لحظه‌اي حرفش قطع نمي‌شد. پشت تريبون دائم به چپ و راست در حركت بود. جمعيت زيادي آمده بودند. هيچ‌كس دم نمي‌زد. همه سراپا گوش بودند.
ما سه نفر از سمنان رفته بوديم. راستش نه براي سخنراني. برايمان بعد از سخنراني مهم بود. صحبت‌هاش هم جذاب بود. آخر كار همه را دعا كرد. امام را سه‌بار.
بعد از سخنراني ريختيم توي خيابان. شعارها اول تند نبود ولي كم‌كم تند شد. مرگ بر شاه و مرگ بر اين سلطنت پهلوي، شعارهاي غالب بود.
كدام خيابان تهران بود، نمي‌دانم. تهران را بلد نبودم. چهاردنگ حواسم جمع بود، گم نشم. از ترس پليس گاهي دور و بر را مي‌پاييدم. گاهي مشتمو مي‌آوردم بالا، گاهي هم دستمو مي‌بردم تو جيب كتم.
چاقوي كوچكي توي جيبم بود. هيچ‌وقت از آن استفاده نكردم. براي چي برمي‌داشتمش نمي‌دونم.
تظاهرات خوبي شده بود. ساعت حدود دوازده و نيم شب بود. جمعيت هم آهسته آهسته متفرق شدند. ناگهان در گوشه خيابان سخنران را ديدم. فخرالدين حجازي را. با همان حرارت پشت تريبون‌ شعار مي‌داد: «مرگ بر اين سلطنت پهلوي! ».

بوي پيروزي انقلاب به مشام مي‌رسيد. انقلابي‌ها نه شب مي‌شناختند نه روز. شب‌ها تا صبح در مساجد نگهباني مي‌دادند. روزها هم مشغول ساختن كوكتل مولوتوف، توزيع نفت و برنامه ريزي براي تظاهرات بودند.
توي زيرزمين مسجد جهاديه جمع ما جمع بود. من هم راديو گوش مي‌كردم.
لحن راديو عوض شد. خبرهايي شده بود. با شنيدن خبر از جا پريدم: « بچه‌ها ! بچه‌ها ! راديو مي‌گه شهرباني تسليم شده!» همه دور راديو جمع شدند.كفش‌هامو پوشيدم. سريع خودمو به شهرباني رسوندم. نگهبان قوي هيكلي جلوي در خميازه مي‌كشيد. از قيافه اش معلوم بود كه از خودش هم بيزاره. جلو رفتم. به جاي اين‌كه من بترسم او ترسيده بود.
گفتم: « شهرباني تهران تسليم شده. اسلحه‌ها رو تحويل انقلابي‌ها داده! ».
او كه مي‌خواست خودشو جدي نشون بده گفت: « برو چرت نگو! »
گفتم: « نه به خدا ! راديو را روشن كنيد داره مي‌گه! ».
چهره‌اش فرق كرد. با خوشحالي صدا زد: « سرگروهبان! سرگروهبان! راديو رو روشن كن!»

مرحوم طالقاني مرد بزرگي بود. خدمات ارزنده‌اي به نظام و انقلاب كرده بود. مراسم هم در خور مقام او بود. مراسم تمام شد.
حضرت امام هر روز در قم ملاقات عمومي داشتند. با پدر و مادر و خواهر بزرگم رفتيم قم ديدار امام.
جلوي كوچه به ما گفتند: « امروز ملاقات نيست! همه رفته‌اند مراسم هفت آقاي طالقاني!».
خيلي ناراحت شدم. حاضر بودم تمام دنيا را بدهم تا امام را ببينم. جمعيت زيادي جمع شده بود. عده اي از خانمها شعار مي‌دادند: « ما آمده‌ايم امام را ببينيم! » آنها وقت قبلي داشتند. ما هم به اميد ديدار صبر كرديم.
يك مرتبه زنجير كوچه را باز كردند. به طرف منزل امام دويديم. همه جلوي در جمع شده بودند. چشمهام به پشت بام خانه امام دوخته شده بود. نمي‌دانيد چقدر خوشحال بودم. ديدن چهره امام به اندازه تمام زندگيم ارزش داشت.
ناگهان در منزل امام باز شد. يك صندلي آهني جلوي در منزل امام گذاشتند. امام بالاي صندلي ايستادند. قلبم به شدت مي‌تپيد. بدنم مي‌لرزيد. اشك مثل باران از چشمانم سرازير شده بود.

ديپلم گرفته بود. مي‌خواست بره خارج براي ادامه تحصيل. در امتحان اعزام به‌خارج شركت كرد. علاقه زيادي به پزشكي داشت.
يك‌روز آمد و گفت: «بابا ! اگه من برم خارج دلت برام تنگ نمي‌شه؟ ».
گفتم: « دل كه تنگ مي‌شه ولي براي رشد تو حاضرم تحمل كنم! ».
با خوشحالي گفت: « قبول شدم! بايد برم خارج پزشكي بخونم! ». من هم خوشحال شدم.
بعد از يك هفته نامه پذيرش دانشگاه آمد. وسايلش را جمع كرد و رفت تهران براي آموزش زبان.
ده روز بعد جنگ شروع شد. ناصر درس را ول كرد و به گروه جنگهاي نامنظم شهيد چمران پيوست.
نامه دوم پذيرش آمد. به ناصر اطلاع داديم. گفت: « باشه بعد جنگ! ».
براي سومين بار اخطار آمد كه اگر نياد پذيرش او باطل مي‌شه.
بهش اطلاع داديم. گفت: « هرچي مي‌خواد بشه بشه! تا جنگ تمام نشده بي‌خيال درس! ».

آمده بود سمنان. در گروه جنگهاي نامنظم فعاليت مي‌كرد.
بهش گفتم: « تو كه اين قدر جبهه مي‌ري؛ برو سپاه و پاسدار بشو! ».
از ته دلش داد زد: « واقعا موافقي؟ همين فردا مي‌رم سپاه اسم مي‌نويسم! » فرداش رفت سپاه نام‌نويسي كرد.
بعضي از بچه‌هاي سپاه او را مي‌شناختند. كارهاي گزينشش زود جور شد. لباس سپاه را پوشيد و شد پاسدار!
يكي دو هفته‌اي هم توي سمنان ماند. يك روز آمد خانه و به مادرش گفت: «مادر! ساك منو جمع كن! فردا اعزامه! ».
بهش گفتم: « بابا‌! گفتم برو سپاه كه بيشتر پيش ما بموني! ».
گفت: « من هم رفتم سپاه كه بيشتر برم جبهه! ».

مصاحبه
دشمن فهميد. پشت ميدان مين ما را به رگبار بست. از زمين رگبار تير و از آسمان توپ و خمپاره باريدن گرفت. از اونها بدتر مين‌هاي زيرزمين بود. همه زمين‌گير شده بوديم. فرمانده گردان از جا بلند شد. او از بچه‌هاي اصفهان بود. بهش برادر بشير مي گفتن. داد زد: « اگه مي خواين قتل عام نشين حمله كنين! يا صاحب الزمان! يا صاحب ا لزمان! ». بچه ها از جا بلند شدند و به سمت عراقي ها هجوم بردند. آرپي جي بود كه شليك مي شد و تانك بود كه آتش مي گرفت. عراقي ها يا فرار مي‌كردند يا كشته مي‌شدند. يك لحظه روي زمين سايه‌هايي ديدم. اول فكر كردم سايه ابرهاست. اما هنگامي كه به آسمان نگاه كردم ديدم اسب سوارهايي هستند كه بين زمين و ابرها حركت مي‌كنند.
خط شكسته شد و ما به پاكسازي ادامه داديم.

منطقه آرام بود. گاه گاهي خمپاره‌اي سكوت را مي‌شكست. تلفن‌هاي صحرايي قطع شده بود. دنبال بي‌سيم‌چي‌ها مي‌گشتم. يك‌مرتبه خمپاره خورد به سنگرشان و خراب شد. پا را تند كردم. فكر كردم دوتاشان زير سنگر مانده‌اند. نزديكتر كه رسيدم ديدم بي‌سيم‌چي‌ها با دونفر ديگر مشغول درآوردن چوب‌ها هستن. با خودم گفتم: «خدا را شكر! بچه‌ها شهيد نشده‌اند! ».
يكي از بي‌سيم‌چي‌ها گفت: « چند نفر را صدا بزنيد كمك كنن! شايد هنوز زنده باشن! ».
بهش گفتم: « مگه تو اين سنگر غير از شما هم كسي بود؟ ».
گفت: « دوتا از بچه‌هاي اطلاعات عمليات آمده بودن شناسايي! آمدن تو سنگر ما! خيلي خسته بودن ما رفتيم سنگر بغلي، اونها استراحت كنن! نيم ساعت نگذشت كه خمپاره‌اي اومد و روي سنگر خورد و سنگر را خراب كرد! ».
خاكها را برداشتيم. شهدا را شناختم. از بچه‌هاي قم بودند. تو آتش سنگين عمليات خيبر تو جزيره بودن. قسمت‌شان اين بود كه بيان توي سنگر بي‌سيم‌چي‌ها ! اونها برن بيرون و اينها شهيد بشن! ».

زمستان سال شصت و سه. يك مشت بچه‌هاي گل، نه! بالاتر از گُـل!
آتش بسيار سنگين بود. فرود خمپاره‌ها قطع نمي‌شد. تيربارها هم سر و صدايي به‌پا كرده بودند. پاتك شديد بود. به فكر بچه‌هاي گردان بودم. گردان موسي بن جعفر. تمام وجودم مي‌لرزيد. حاضر بودم تكه‌تكه بشم اما خون از دماغ اين بچه‌ها نياد. چه مي‌شد كرد. جنگ بود و پاتك. گلوله بود و آتش.
به فكر آمبولانس افتادم و برانكارد كه زخمي‌ها را به عقب منتقل كنم. امكان هيچ كاري نبود. دوساعت گذشت. بچه‌ها شجاعانه مقاومت كردند. دشمن خسته شد. آتش را قطع كرد. سريع خودمو به بچه ها رسوندم. به لطف خدا همه سالم بودند. هرچه فكر كردم جز عنايت خدا هيچ نديدم.

شهيدان:
شما بر بال سپيد كدام ملك نشستيد كه بي امان و شتابان به سوي معبود شتافتيد؟
شما جريان سرخ كدام شهيدان را در وجودتان احساس كرديد كه رگهايتان را تحمل آن خون نبود؟
شما نام پاكتان را بر لوح كدام پيامبر ديديد كه بر براق شهادت نشسته و از ماندن توان تحمل را گرفتيد.؟
شما در نماز شبهايتان با خدا چه گفتيد كه معبود اين‌گونه زود پذيرفتتان؟
شما همراز كدام امام بوديد كه زمزمه‌هايش ديوانه عشقتان كرد؟
شما كدام شب امام عصر را زيارت كرديد و بر ما داستان آن ديدار را نگفتيد؟
شما خدايتان را با ديده بصيرت چگونه ديديد كه عاشقش شديد؟
شما قطرات اشكهايتان را پاي كدام بذر ريختيد كه لاله شهادت را به اين سرعت بارور كرديد؟
شما آب ديده و خون دل را در كدام بازار فروختيد كه نقد شهادت خريديد؟
در كدام باغ به گشت پرداختيد كه بذر وجودتان اين گونه شكوفا شد؟
شما در زيارت عاشورا با حسين چه گفتيد كه كربلايي شديد؟
شما، من و ما را با تيغ تيز كدام صحبت ذبح كرديد كه همه او شديد؟
نمي‌دانم شما اسماعيل‌هايتان را در آستان معبود قرباني كرديد يا اين كه خود اسماعيل بوديد كه جان بر كف به كوي دوست شتافتيد تا فداي محبت شديد؟
بلند باد نامتان، بزرگ باد حماسه‌هاتان، جاودانه باد يادتان!
هنوز زمزمه داودي‌تان در گوشم است آن شب كه در سجده خونين‌تان مهدي را صدا مي‌زديد!
مگر نه اين كه در پايان هم، در آن شب وصل و ديدار، مهدي سرتان را بر زانو گرفت؟
مهدي فاطمه با شما چه گفت كه شوقتان را به رفتن افزود و بي‌قرار‌ِ هجرتتان كرد؟
پاسخم را بدهيد اي شهيدان، نگذاريد سؤالهايم بي‌جواب بماند!
البته كه جوابها روشن است. مي‌دانم چه گفتيد. مي‌دانم چه خوانيد يا مي‌دانم چه ديديد. مي‌دانم كجا رفتيد. مي‌دانم در كجاييد!
شما رفتيد و ما را لياقت رفتن نبود!
عاشق كجا و عاشق‌نما كجا!
يافتن كجا و بافتن كجا؟ شنيدن كجا و ديدن كجا؟
در آخرين دعاي كميلي كه با هم خوانديم در اشكتان نشانه عشق بود و در شوق‌تان نشانه شهادت. قطرت اشكتان آينه‌اي بود شهيدنما!
كف خيس سنگر، عطر خويش را مديون گريه‌هاي شماست و
جبهه، معصوميت خويش را وام‌دار روح عرفاني شماست!
اي عارفان مسلح، شما به فرموده علي بصيرت‌هاي خود را بر سلاح‌هاي خويش نشانديد و باطل را نشانه رفتيد. اگر تركش كينه‌‌ِ كينه‌توزان بعثي سر و سينه‌تان را شكافت و دريد.
از نجواي شبانه‌تان معلوم بود كه مسافريد!
از التهاب مناجاتتان روشن بود كه مهاجريد!
از شوق حمله‌تان پيدا بود كه شهيديد!
آن شب، شب جمعه، دعا تمام شده بود. ولي شما همچنان گريه مي‌كرديد. خيلي‌ها رفته بودند و شما همچنان در آن سنگر بزرگ مانده بوديد. منتظر امضا بوديد. « امشب شهادت‌نامه عشاق امضا مي‌شود ... »
شما شهادت‌طلب بوديد و برگه شهادت در دستتان و ما نيز شوق شهادت داشتيم اما ما را سعادت نبود و به آن محضر بار ندادند.
شايد هنوز به خلوص و اخلاص نرسيده بوديم.
آخرين شب جمعه شب دعاي كميل مي‌خوانديد:
« يا رب ارحم ضعف بدني و رقه جلدي » و گريه مي‌كرديد. مي‌خوانديد: « و لا تؤاخذني بالعقوبه علي ما عملته في خلواتي» و اشك مي‌ريختيد.
مي‌خوانديد: «صبرت علي عذابك فكيف اصبر علي فراقك»
و دردمندانه و پرسوز ناله مي‌كرديد.
اربعين شما، اربعين حسيني‌هاست.
اربعين علي‌اكبرهاست.
اربعين شهدا، كلاس آموزش است.
ياد شهيد، معلم چگونه زيستن و چگونه مردن است.
نام شهيد، جاويد است.
حماسه شهيد، ماندگار است.
ما نام مقدس و ياد معطرتان را بر برگ‌برگ درختان خواهيم نوشت.
ما خاطره عزيزتان را در لحظه لحظه عمرمان، زنده نگه خواهيم داشت تا وقتي‌كه باشيم
شايد ما هم به زودي به شما بپيونديم.
ما حماسه‌هاي بزرگتان را در دفتر روزگار ثبت خواهيم كرد.
ما شعر بلند شهادتتان را خواهيم سرود.
با قطره‌ قطره خونمان
با قطعه قطعه پيكرمان
هر خانه‌اي مزار شماست
و هر دلي گور سرخ شما شهيدان است.
آن‌كه خدا دارد، چه ندارد؟
آن‌كه خدا ندارد، چه دارد؟



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : ترحمي , حسين (ناصر) ,
بازدید : 304
[ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
ملکيان ,رضا

 

اوّلين فرزند خانواده ملکيان در سال1336 ه ش در دامغان به دنيا آمد و رضا نام گرفت. تحصيلاتش را تا ديپلم طبيعي ادامه داد. از كودكي رنج و زحمت پدر را که مي‌ديد، براي ياري او در هر كاري شركت مي‌کرد؛ كارگري ساختمان، كانال كني، كار در مرغداري و... در زمان انقلاب براي پخش اعلاميه حضرت امام خميني‌رحمت‌الله عليه به شهرهاي مختلف مثل ساري، گرگان و مشهد سفر مي‌كرد.
در سوم دي هزار و سيصد و پنجاه و هفت از طريق ژاندارمري دامغان به سربازي رفت. سيزدهم مهر هزار و سيصد و پنجاه و نه وارد سپاه شد. هنوز جنگ شروع نشده بود كه به همراه دوستش حسين مجد براي پاكسازي مناطق غرب كشور از وجود ضد انقلاب وارد كرمانشاه شدند. با شروع جنگ به جبهه رفت. در مناطق عملياتي پاوه، نوسود، جوانرود و اورامانات و... حضور پيدا كرده و در عمليات‌ها شركت داشت. حدود يازده ماه و بيست روز در جبهه‌ها فعاليت داشت و به نترس و دلير بودن شهرت داشت. به او لقب ببر دلير كردستان داده بودند. هر كاري که از دستش برمي‌آمد، انجام مي‌داد. با موتور كار مي‌كرد. تخريب‌چي بود. كار فرماندهي را انجام مي‌داد و حتي كار تداركات را هم به عهده مي‌گرفت. هفتم شهريور هزار و سيصد و شصت و يك در پيرانشهر به شهادت رسيد. آن موقع او فرمانده گردان بود. بدنش در گلزار شهداي دامغان دفن شده است.
منبع: پايگاه اينترنتي کنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان



وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
خدايا! از شهر و ديار خود دور شدم، از پدر و مادرم دور شدم، از اين دنيا دل كندم، آمدم تا جان ناقابلم را در طبق اخلاص ارزاني راهت كه همان رسيدن به سعادت و كمال است كنم. آمده‌ام كه با خون سرخم چراغ خطري باشم براي جنايتكاران و راهنمايي باشم براي نجات انسانيت از ظلمت و فساد به سمت حقّانيت.
اي جنايتكاران شرق و غرب! بدانيد كه ما از خون دادن و فدا شدن در راه آرمان‌ها، اسلام و قرآن نمي‌هراسيم؛ زيرا، اين شيوه‌ي رهروان راه حسين بن علي عليه‌السلام است.
اي برادر و اي خواهر مسلمان كه در تشييع جنازه‌ام حضور داري، مبادا گريه كني و بگويي چرا اين‌قدر جوان كشته مي‌شود. براي اين كه پرچم اسلام به اهتزار در آيد و ما مستضعفان سراسر جهان حاكميت داشته باشيم، بايد خون بدهيم. رضا ملکيان



خاطرات
بازنويس خاطرات از هاجر رهايي
مادر شهيد:
از بيرون که آمد، مستقيم رفت سراغ ساكش. چيزي در جيب بغلش بود که برآمدگي‌اش از دور ديده مي‌شد.
گفتم:« کجا به اميد خدا؟ مي‌خواي بري سفر؟ ».
گفت:« مي‌خوام برم گنبد، دو سه روزه برمي‌‌گردم. ».
اشاره به جيب برآمده‌اش کردم و گفتم:« توي جيبت چيه؟ ».
دست برد، آنها را بيرون آورد و گفت:« اعلاميه آقاست. ».
نگران شدم. او ساکش را برداشت. خداحافظي کرد و رفت. چند روز بعد يكي از همسايه‌ها که رفته بود زيارت امام رضا، رفتم ديدنش. مرد همسايه گفت:« از حرم بيرون اومدم و داشتم مي‌رفتم منزل که ديدم مأمورها رضاي شما رو گرفتن و کشان‌کشان مي‌برن. جلو رفتم و پرسيدم:’ کجا مي‌برينش؟ مگه چکار کرده؟‘ گفتن:’ به شما مربوط نيست. برو پي کارت.‘ منم که کاري ازم ساخته نبود، ايستادم تا از من دور شدن. ».
دلم شور افتاد. بلند شدم و رفتم منزل. به کسي چيزي نگفتم. فکر و خيال لحظه‌اي آرامم نمي‌گذاشت. دو سه روز بعد رضا پيدايش شد. منتظر نماندم که او چيزي مطرح کند. پرسيدم:« رضا! همسايه مي‌گفت توي مشهد گرفتنت، آره؟ ».
گفت:« بله، اما خوشبختانه چيزي نتونستن پيدا کنن و آزادم كردن. ».

ده روز بود كه از او خبر نداشتم. خيلي نگران بودم.
وقتي صداي زنگ در را شنيدم، سريع بدون اين كه چادرم را سر كنم، به سمت حياط دويدم.
گفتم:« كيه؟ ».
صداي رضا را كه شنيدم، با خوشحالي در را باز كردم. گفتم:« كجا بودي؟ نبايد خبر مي‌دادي؟ مي‌دوني چقدر نگرانت شدم؟ ».
گفت:« سلام مادر! اجازه بده بيام تُو، همه رو برات تعريف مي‌كنم. ».
از جلوي در كنار رفتم. داخل كه شد، شاخه‌ي خرمايي نارس روي دوشش بود. آن را روي نردبان گذاشت. نگاهم به لباسش افتاد.
گفتم:« لباست؟ ».
گفت:« خوني يه. اجساد رو از زير آوار در آورديم. با چند تا از بچه‌ها رفته بوديم طبس براي كمك به زلزله‌زدگان. فرصت زنگ زدن نداشتم. نمي‌دوني چه خبر بود! ».

از جبهه بر‌مي‌گشت كه با موتور تصادف كرد. دستش آسيب ديد. هنوز نيامده، قصد رفتن به جبهه را كرد. گفتم:« الان دستت ضربه خورده. بگذار خوب بشه، بعداً مي‌ري. ».
گفت:« مادر! دست ديگه‌ام كه سالمه، بايد برم. ».

برادر شهيد:
هر وقت به دامغان مي‌آمد نمي‌گفت كه چه مسؤوليتي دارد. سؤال که مي‌كرديم، حاشيه مي‌رفت. نزديك شهر لباسش را درمي‌آورد و لباس شخصي مي‌پوشيد و به خانه مي‌آمد.
بعدها دوستانش گفتند:« او، حاج آقا بروجردي و شهيد كاوه به تيپ ويژه شهدا منتقل شده بودن. مسؤوليت عمليات و پاكسازي رو به عهده داشتن. روستاهاي زيادي در خطه كردستان به دست او و دوستانش پاكسازي شدن. ».

مادر شهيد:
خواهر رضا از تهران زنگ زد و گفت:« سلام مادر! مژده! دختري رو براي رضا پيدا کردم؛ مثل پنجه‌ي آفتاب، ديندار و حزب اللهي. ».
گفتم:« به رضا بگين هر تصميمي اون بگيره ما حرفي نداريم. ».
طبق قرار رضا هفته‌اي يک بار در ساعت معيني به مخابرات زنگ مي‌زد. چون ما شماره‌ا‌ي از او نداشتيم، خواهرهايش در روز تعيين شده با ذوق و شوق به مخابرات رفتند و تا نزديک ظهر منتظر ماندند. خبري نشد. ناراحت به خانه برگشتند. تازه وارد خانه شدند که زنگ در به صدا درآمد. يکي از آنها برگشت و در را باز کرد.
« کجايين شما؟ از صبح تا حالا چند بار اومدم خونه نبودين. ». اين را زن همسايه گفت.
دخترم گفت:« رفته بوديم مخابرات با رضا صحبت کنيم. ».
زن همسايه دلش نيامد خبر بدهد. مي‌خواست برگردد که با شک و ترديد جلو آمد و گفت:« رضا زخمي شده، بردنش دامغان. ».
دست و دلشان لرزيد. خودشان را به دامغان رساندند. وقتي رسيدند با ديدن پارچه جلوي در حياط همه چيز را فهميدند.

محمود دعايي:
سال پنجاه و نه بود. هنوز جنگ شروع نشده بود. گفتند:« كي سربازي رفته تا اون رو براي آموزش بفرستيم؟ ».
كسي داوطلب نشد. در اين بين رضا و حسين مجد به همراه دو نفر ديگر داوطلب شدند و به عنوان مسؤول آموزش كار را شروع كردند. اردوگاهي بود كه كسي اسمش را نمي‌دانست. به آن جا رفتند و تا آخر شهريور به آموزش بچه‌ها پرداختند.

عالمي:
گفتم:« پسر! چقدر بي‌سر و صدا كارهات رو انجام مي‌دي؟ ».
گفت:« دوست دارم كسي منو نشناسه. اين طوري بهتره. ».

افرادي كه در واحد تخريب كار مي‌كنند، بايد گذشت بيشتري داشته باشند؛ چون وارد منطقه مين مي‌شوند و مين‌ها را خنثي و مسيري را باز مي‌كنند تا ديگران از آن عبور كنند.
در اين كار بايد خلوص داشته باشي كه اين دو شهيد رضا ملكيان و حسين مجد داشتند.

معصومه,خواهر شهيد:
يك ساعتي مي‌شد كه از جبهه آمده بود. داشت كفش مي‌پوشيد. گفتم:«رضا! مگه تازه نيومدي؟ كجا به سلامتي؟ ».
گفت:« مي‌رم مزار شهدا. دلم هواي شهدا رو كرده. ».

مي‌دانستم كه قرار است رضا بيايد. با خوشحالي به خانه آمدم و گفتم:«مامان! رضا كو؟ ».
مادرم گفت:« رفته خونه‌ي فلاني. ».
با دلخوري گفتم:« هنوز نيومده رفته خونه‌ي... ».
حرفم تمام نشده بود كه رضا وارد شد و گفت:« من اومدم آبجي، غيبتم رو نكن. ».
گفتم:« من مسير خونه رو دويدم تا تو رو ببينم. اون‌وقت تو... ».
گفت:« معذرت مي‌خوام. خودت خوب مي‌دوني كه اونها پدرشون شهيد شده. وظيفه ماست كه نگذاريم كمبودي احساس کنن. شما هم بايد اين كار رو بكنين. ».

چهارم دبيرستان بود. شده بود معلم خصوصي چند تا از بچه‌هاي كلاس پاييني. براي رفتن به منزلشان آماده مي‌شد، گفتم:« داداش! از كانال كني و زيرزمين كني و كار توي مرغداري پول زيادي گيرت نيومد كه حالا شدي معلم خصوصي؟ ».
گفت:« آبجي جان! تا جايي كه بتونم كمك خرج پدر باشم، چرا اين كارها رو نكنم. ».

موقع رفتن، عكسش را كنار تلويزيون گذاشت و گفت:« عكس من رو برندارين.».
به پدرم گفت:« بابا! از اين به بعد لباسهام رو بپوش! ».
با تعجب گفتم:« پس خودت چي؟ ».
گفت:« ديگه لازمشون ندارم. ».
دفعه آخري بود كه ديدمش.

هر وقت از كردستان و كارهايش مي‌پرسيديم، مي‌گفت:« حيفه اون سرزمين زيبا دست عراقي‌ها بيفته. ».

هر وقت مي‌رفتم داخل مسجد و برقي رو روشن مي‌كردم مي‌ديدم كه رضا مشغول خوندن نماز شبه.
اين حرف را سيدي زد كه سر قبر رضا آمده بود.

لباس ساده را به تنش ديدم. پارچه‌اي در دست داشت و مشغول تميز كردن كفشش بود. گفتم:« چرا همش اينها رو مي‌پوشي؟ چرا لباس و كفش نو نمي‌خري؟ ».
گفت:« مگه كسي مي‌خواد من رو از لباس و كفشم بشناسه؟ اگه اين‌طوره، همون بهتر كه نشناسه. ».

يك كفش قهوه‌اي رنگ داشت. هميشه اين كفش‌ را پايش مي‌ديديم. هر وقت هم نياز به تعمير داشت، آن را يا خودش مي‌برد و يا به برادرم مي‌داد كه براي تعمير ببرد. يك روز كفّاش به برادرم گفت:« به رضا بگو به فكر يك جفت كفش نو باشه. اين كفش ديگه عمرش رو كرده. ».

او را با لباس اتو كشيده و موهاي شانه زده ديدم. گفتم:« موندم تو چقدر به خودت مي‌رسي و بيرون مي‌ري. كسي ندونه فكر مي‌كنه تو دست به سياه و سفيد نمي‌زني، در صورتي كه دست‌هات پر از آبله‌ان. ».
همان طور كه با پارچه‌اي كفشش را تميز مي‌كرد، گفت:« مؤمن بايد هميشه تميز و پاكيزه باشه. تازه مگه ما براي مردم كار مي‌كنيم؟ ».

يك بار ازش پرسيدم:« رضا! اون‌جا كه هستي پاي فيلمبردار يا عكاسي هم باز شده؟ ».
گفت:« چطور مگه؟ ».
گفتم:« آخه هيچ وقت از اون‌جا چيزي نمي‌گن توي تلويزيون. ».
گفت:« اون‌جا مكان صعب‌العبوري يه، حتي مهمات رو با اسب و قاطر برامون مي‌يارن. ».

يك هفته بود كه رضا شهيد شده بود. جيب بغلش را باز كردم و از آن قرآني در آوردم. لاي قرآن يك نشانه بود. وقتي جاي نشانه را آوردم. اين آيه از سوره بقره آمد:« گمان مبريد آنان كه در راه خدا شهيد شده‌اند مرده‌اند، بلكه آنان زنده‌اند و نزد خداي خود روزي مي‌خورند. ».

مادر شهيد:
خانه خواهرش در تهران بوديم. گفت:« مادر! مي‌خوام برم بهشت زهرا.».
گفتم:« من هم مي‌يام. ».
من و پسر کوچکم همراهش راه افتاديم. صبح بود كه رفتيم. تظاهرات بود. يك لحظه که به خودم آمدم، رضا را نديدم. به اين طرف و آن طرف چشم چرخاندم. ديدم رضا با تعدادي از دانشجويان دارند مي‌آيند. گلي هم به گردن رضا بود. زماني كه به من رسيدند، گفتم:« رضا، مادر! نرو. ».
گفت:« الان مي‌يام، نگران نباش! ».
غروب شد و رضا نيامده بود. ما برگشتيم. نصفه‌هاي شب بود كه آمد. گفتم:« مادر! كجا بودي؟ ».
گفت:« جاي بدي نبودم. به تكليفم عمل مي‌كردم. ».

معصومه,خواهر شهيد:
دايي‌ام مي‌گفت:« يك روز از سنگر بيرون اومدم. ديدم رضا جلو ايستاده. گفتم:’ اين جا چكار مي‌كني؟‘ گفت:’ غرب كاري نبود، اومدم اين‌جا.‘».

محمود دعايي:
در چهل و پنج كيلومتري جاده پيرانشهر ـ سردشت جنگل‌هايي است به نام آلواتان. دشمن در آن جنگل لانه كرده بود. جنگ ايذايي بود و سخت خطرناك. ناصر كاظمي و بچه‌هاي فرماندهي گفتند:« عده‌اي رو مي‌خوايم برن تيربار دشمن رو خفه كنن. اگه تيربار دشمن از بين نره، نمي‌تونيم پيشروي كنيم. ».
از جمله افرادي كه داوطلب شدند، رضا ملكيان بود. به جلو ‌رفتند و حتي کسي را هم كه پشت تيربار بود، به اسارت ‌گرفتند. در حين برگشت، گلوله‌اي به او ‌خورد و به شهادت ‌رسيد.

دنبالش گشتم. پيدايش نبود. كار واجبي داشتم. نااميدانه سرم را زير انداختم. نمي‌دانستم كجاست. سرم را كه بالا آوردم، ديدمش. در حال پايين كشيدن آستين‌هايش بود. گفتم:« مي‌دوني چقدر دنبالت گشتم. الان چه وقت وضو گرفتن بود؟».
گفت:« آره، مگه نمي‌دوني بايد براي عمليات بريم؟ ».

فرماندهان تصميم گرفتند در دشت گيلان غرب عملياتي انجام دهند. نياز به گشت و شناسايي بود. گروه از چند نفر تشكيل شد كه از جمله آنها رضا بود. يكي از شب‌ها من هم با آنها همراه شدم. فاصله ما با عراقي‌ها آنقدر كم بود كه با چشم غيرمسلح هم مي‌فهميديم كه آن طرف رودخانه چه مي‌گذرد و آنان چه مي‌كنند.
تمام اطلاعات را به دست آورديم. در هنگام برگشت رضا گفت:«مي‌خوام دو ركعت نماز بخونم. ».
با تعجب گفتم:« ما صدمتري دشمنيم. اين كار شدني نيست. ».
گفت:« اگه چيزي هم براي من بمونه با همين دو ركعت نمازه. نبايد از دستش بدم. ».

زماني كه در سياه كوه بوديم، دو روز سياه كوه دست ما بود و دوباره مي‌افتاد دست عراق. چند باري اين اتفاق افتاد. آخرين بار كه سياه كوه دست ما افتاد، قصد كرديم براي استراحت به پايين بياييم اما رضا با گروهش نيامد. گفتم:« چرا پايين نمي‌ياي؟ ».
گفت:« تا وقتي سياه كوه تثبيت نشده، من پايين نمي‌يام. ».
همين طور هم شد. وقتي سياه كوه كاملاً به دست ما افتاد، آن وقت رضا با گروهش پايين آمدند.

عمليات گيلانغرب در تنگه حاجيان موفقيت‌آميز بود اما عراقي‌ها مرتب عمليات ايذايي انجام مي‌دادند. قرار بود گردان شناسايي رزمي از بچه‌هاي سپاه و ارتش تشكيل شود. وظيفه آنها اين بود كه بروند و حركات ايذايي دشمن را خفه كنند.
اولين كساني كه داوطلب شدند، رضا و حسين مجد بودند. حدود يك ماه طول كشيد تا تنگه حاجيان با عمليات بچه‌ها تثبيت و جلوي نفوذ دشمن گرفته شود.

قرار بود عمليات آزاد سازي قله‌ي شمشير شروع شود. حادثه تأسف بار هفتم تير كه اتفاق افتاد، عمليات به بعد موكول شد.
قرار شد چهار پنج روز بعد يعني يازدهم و دوازدهم تيرماه هزار و سيصد و شصت عمليات شروع شود و ما از سه محور به منطقه حمله كنيم.
دو گروه به فرماندهي شهيد ناصر كاظمي و شهيد همت حركت كرده بودند. ما كه جزو گشت رزمي بوديم، نيروها را به پانصد متري دشمن رسانديم. قرار شد ساعت چهار صبح، شب اول ماه مبارك رمضان، عمليات را شروع كنيم. اگر ما موفق شديم آنها شروع كنند و اگر ما شكست خورديم، آنها بايد برمي‌گشتند. ما حمله كرديم و خط را شكستيم. بعد از آن هم آن دو گروه حمله كردند.
ساعت يازده صبح بود كه به بلندترين قله‌ي شمشير رسيدند و آن جا آزاد شد.
رضا هم جزء گشت رزمي بود كه شجاعانه فعاليت مي‌كرد.

تابستان سال شصت و يك، هوا بسيار گرم بود. كانالي را عراقي‌ها كنده بودند و ما مي‌بايست در اين كانال رفت و آمد مي‌كرديم وگرنه مورد اصابت گلوله‌ي عراقي‌ها قرار مي‌گرفتيم.
در يكي از اين رفت و آمدها ديديم كه كف اين كانال، بچه‌ها افتاده بودند و آب مي‌خواستند. داشتيم مهمات مي‌برديم. ناگهان رضا صدايم زد و گفت:« اون خونه خرابه رو مي‌بيني؟ ».
چشمم به آن سمت بيابان رفت. پاهاي شخصي را ديديم كه تكان مي‌خورد. رضا گفت:« يكي پاهاش داره تكون مي‌خوره. بايد بريم اون رو بياريم. ».
به حرفش گوش ندادم. او با حسين مجد رفتند. بعد از چند دقيقه كه آمدند، جوان بسيجي هفده هجده ساله را که روي لباسش نوشته بود اعزامي از جهرم فارس با خود آوردند. تركش خمپاره فكش را برده بود. نمي‌توانست حرف بزند. تنها راه برقراري ارتباطش، چشمك زدن بود که ما نمي‌فهميديم چه مي‌گويد. تكان‌هاي زيادي مي‌خورد. خيلي چشمك مي‌زد. ناگهان حسين مجد دستش را گذاشت روي فانوسقه‌ي آن نوجوان. همان لحظه او آرام شد. ديگر هيچ جنب و جوشي نكرد. حسين مجد در قمقمه‌اش را باز كرد. پر از آب بود.
ده دقيقه بعد آن نوجوان شهيد شد. قمقمه آب را بين بچه‌هاي كانال كه حدود صد صد و پنجاه نفري مي‌شدند، چرخانديم و به هر كدام يك قطره آب داديم.
حسين كنارم نشست و به رضا گفت:« خوردي؟ ».
رضا گفت:« نه! ».
يكي دو قطره بيشتر نمانده بود که نصفش را حسين و نصف ديگر را رضا خورد.

حقيقي پاك:
با ياالله ياالله گفتن وارد سنگر شدم. وقتي از سنگرشان بيرون آمدم، تمام دلتنگي‌هايم از بين رفته بود. يكي از بچه‌ها نگران حالم بود، مرا كه ديد گفت:«چند دقيقه پيش مگه تو نبودي كه ناراحت بودي؟ ».
خنديدم و گفتم:« از پيش رضا و حسين مي‌يام. آدم هزار تا غم هم داشته باشه وقتي با اين دو تا هم‌ صحبت مي‌شه، همه رو فراموش مي‌كنه. ».



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : ملکيان , رضا ,
بازدید : 219
[ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 4 صفحه قبل 1 2 3 4

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 3,444 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,712,545 نفر
بازدید این ماه : 4,188 نفر
بازدید ماه قبل : 6,728 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک