در سحرگاه يكي از روزهاي سال هزار و سيصد و چهل و سه ه ش فرزند سوم خانواده مشهد، در خانه پدربزرگش در روستاي اميرآباد دامغان به دنيا آمد. پدرش از كاسبهاي محل بود. محمدعلي ابتدايي را در مدرسه موسي صدر و راهنمايي را در مدرسه شهيد اندرزگو خواند. با پايان يافتن دوره راهنمايي، فعاليتهاي او عليه رژيم پهلوي، شروع شد. محمدعلي با پخش اعلاميه، شعارنويسي روي ديوارها و شركت در تظاهرات وظيفهاش را به خوبي انجام داد. او انجمن اسلامي جوانان اميرآباد را تأسيس كرد.
اولين بار در سال 1360، از طرف بسيج به جبهه كردستان رفت. دو سال بعد عضو رسمي سپاه شد. همزمان، تحصيلش را در دبيرستان آيتالله حائري دامغان ادامه داد. در مدت سي و پنج ماه حضور در جبهه، در مناطق مختلفي از جمله كردستان، مهاباد و جبهه جنوب با سمتهاي مختلفي مانند پاسبخش، مسؤول دسته، فرمانده گروهان و فرمانده گردان خدمت كرد. او در عمليات والفجر مقدماتي، والفجر چهار، كربلاي چهار و كربلاي پنج شركت داشت. آخرين مسؤوليت او فرماندهي گردان روحالله بود.
در يكي از مرخصيها با همسر شهيدي ازدواج كرد. فرزندي به نام الهه را به يادگار گذاشت كه زمان شهادت او هشت ماهه بود. در بيست و دوم دي ماه سال هزار و سيصد و شصت و پنج، در عمليات كربلاي پنج، در درگيري مستقيم با دشمن, او را به شهادت رساندند. پيكرش را از شلمچه به اميرآباد دامغان آوردند و از آنجا در گلزار شهداي شهر دامغان به خاك سپردند.
منبع: پايگاه اينترنتي کنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان
وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
پروردگارا! ما را برآن دار كه مرگ در عرصه پيكار و جهاد را هر چند دشوار و سخت، قبل از رسيدن به مرگ در بستر ترجيح بدهيم.
عزيزانم! مرگ حريصي است پر شتاب و بيصبر، درنگ و تأمل ندارد و هيچ كس از چنگالش نميتواند رهايي يابد. همه در كام مرگ فرو خواهند رفت.
پدرم از من حقير قدرتمندتر بود و تواناتر. مرگ كه به سراغش آمد، لحظهاي بسيار كوتاه نتوانست در مقابلش دفاع كند و مثل بوييدن گل محمدي جان داد و راحت شد از دنياي فاني و فريبنده. همين طور مرگ سراغ شاهان را خواهد گرفت و آنها را هم به كام گور فرا خواهد خواند و حال چه زيباست كه انساني خود آنقدر مطمئن و آرام داراي قلبي پر آسايش باشد كه اين مرگ را آرزو كند، آن هم مرگ باشرافت يعني شهادت را.
پروردگارا! اكنون كه آهنگ سفر كردهايم، از اندوه و خشم بيجا و از حسادت ورزيدن به مال و منال ديگران و از حرص و آرزوهاي پوچ و دور دراز، از گناهان و وسوسههاي بيپايان شيطان به تو پناه ميآوريم.
پروردگارا! فقط تويي كه در سفر نگهبان، مراقب و محافظ من و خانواده مني و هميشه مرا اميدوار به رحمت خود كردهاي. جز به تو به هيچ قدرتي ديگر متكي نيستم و دريافتم در زندگيام تنها تويي كه در تمام مصايب انيس و مونسم بودي و تنها تو در انجام طاعتت و ترك گناهان و توبه از اشتباهات و خطاهايم كمكم كردي.
اين دنيا ويرانهاي است كه هيچ كس از آن جان سالم به در نميبرد و نجات از اين ويرانسرا جز با كمك فضيلت، سعادت و پيمودن راه رستگاري ميسر نيست و بايد فرامين خداوندي را از جان و دل پذيرفت. با گوش دادن به نداي هوا و هوس و نواهاي شيطاني در اين گيتي، رستگاري نصيب نميشود. در اين ميدان آزمايش، بايد آزموده شد. تربيت شد. رشد كرد و به نتيجههاي مثبت و اهداف عالي رسيد تا در آموزشگاه ابدي و ازلي سرفراز بدر آييد. هر چه بكوشيم تا در اين سرا غرق و محو مستي و شهوتراني و هوسراني شويم، سرانجام با دلي پر درد و رنج و كام نايافته بيرونمان خواهند كرد. بايد آگاه بود كه روزي دادگر عادل ما را بازخواست و مؤاخذه خواهد كرد و بيشك نيكان به پاداش عمل خويش ميرسند و زشتكاران مجازات ميشوند.
پروردگارا! سخنان بيثمر و آرزوهايي را كه از سر ناداني و ناآگاهي كردهام، با همه كرمت بر من منت گذار و ببخشاي.
پروردگارا! در عزت و شرفم همين بس كه تو مولاي مني و در تنهاييها مونسي تو مرا بس. از بزرگواري توست كه پذيرفتهاي اين بنده گنهكارت را.
مادرم! جداً مورد افتخار خانواده ما هستي. از اين پس بيتابي مكن و شكيبا باش. اشك شوق از ديدگان منورت جاري كن كه فرزندت نجات يافت. محمدعلي مشهد
خاطرات
بازنويسي خاطرات از سيده فهيمه ميرسيد
مادر شهيد:
محمدعلي را باردار بودم. يك روز جلوي در مغازه نشسته بودم كه سيدي وارد مغازه شد و گفت:« بچهات پسره، روي دستش هم نشان گل محمدي داره، اسمش رو محمدعلي بذار! ».
وقتي به دنيا آمد، ديدم همه نشانيهاي سيد درست بود.
محمدرضا آهوانويي:
گـفتم:« محمـدعلي! چرا وسط بعضي از نمازها گريهات ميگيره؟ ».
گفت:« اگه ريا نشه، در نماز حواسم رو كه جمع ميكنم به ياد عظمت خدا ميافتم و اشك از چشمانم جاري ميشه. ».
صغري,خواهر شهيد:
از دور ما را ديد، دستي بلند كرد و به طرفمان آمد. با محمدعلي كار داشتم و تنها جايي كه ميتوانستم او را پيدا كنم، محل كارش بود. سلام كرد. دفترچهاي از جيبش در آورد و چيزي را يادداشت كرد. گفتم:« داداش! چرا هر وقت ما مييايم سپاه تا چند دقيقه تو رو ببينيم، اين دفترچه رو در ميياري؟ ».
خنديد و گفت:« وقتي تو، مادر يا داداش ميياين ساعتها رو يادداشت ميكنم. آخرش همه رو جمع ميكنم. يكي دو روز ميشه، حقوق اون رو ميريزم به صندوق سپاه. ».
حسين ابراهيم پور:
در عمليات رمضان تعدادي شهيد و مجروح داديم. يكي از بسيجيها گفت:« ما رو به پشت جبهه برگردونين! ».
محمدعلي متوجه شد كه بچهها خسته شدند. روي زمين دراز كشيد و گفت:« ما چيزي نداريم كه شما رو عقب ببريم. من برانكار ميشم و بچهها رو روي من بذارين و ببرين عقب. ».
صداي قهقهه بچهها با خمپاره در هم گره خورد.
مادر شهيد:
گفت:« مادر! ميخوام برم جبهه، راضي باش. ».
گفتم:« حالا بمون دير نميشه؟ ».
گفت:« ميترسم همين حالا هم دير شده باشه و به تكليف عمل نكرده باشم. ».
عبدالعلي,برادر شهيد:
از اتاق كه بيرون آمدم، خانمش را ديدم. پشت در منتظر بود. با ديدنم پرسيد:« چي شد؟ با داداشت حرف زدي؟ راضي شد اين بار نره؟».
گفتم:« راستش قرار شد با هم بريم جبهه. ».
زن داداش با تعجب پرسيد:« حرفش چي بود؟ واسه چي؟ شما كه قرار نبود بري. ».
گفتم:« اولش از كربلا و اسارت حضرت زينب برام صحبت كرد. بعد هم گفت:’اگه نريم جبهه و جنگ تموم بشه، به خونواده شهدا و اسراء چه جوابي بديم؟‘ ».
ابوالقاسم کاوه:
وقتي بچهها به جبهه ميرفتند، خانوادههاي آنها تنها ميشدند. من و محمدعلي در يک گروه شركت كرديم. كار او رسيدگي به خانوادهها بود. اگر وسيلهاي را ميخواستند، براي آنها ميگرفتيم. براي بررسي كارهاي گروهمان به خانه محمدعلي رفتيم. روي طاقچه اتاق، عكس امام و چند تا از شهدا را ديدم. از او پرسيدم:« محمدعلي! چرا اين عكسها رو به ديوار نميزني؟ ».
گفت:« از صاحب خانه اجازه نگرفتم، شايد راضي نباشه بر روي ديوار ميخ بكوبم. ».
صغري,خواهر شهيد:
بنده خدا نميتوانست از پلهها بالا برود. محمدعلي گفت:« پتو يا پارچهاي داري؟ ».
توي وسايل گشتم. پتوي كوچكي را پيدا كردم و به او دادم. دولا شد. آن را روي شانهاش انداخت و گفت:« كمك كن مادر شهيد رو بگذار روي پشتم. ».
پيرزن سختش بود. محمدعلي گفت:« مادر! شما رو با پتو ميبرم زيارت حرم حضرت معصومه و مسجد جمكران. به اميد خدا دستم هم به شما نميخوره. ».
مادر شهيد:
چند ساعتي منتظرشان مانديم، ولي خبري نشد. بعد چند ساعت پرس و جو فهميديم، هر دو با هم رفتهاند. گفتم:« محمدعلي اگه ميخواست عبدالعلي رو ببره چرا به ما چيزي نگفت؟ ».
پدرش گفت:« اين دو تا بچه چه كارهايي ميكنن، نصف عمرمون تموم شد. ».
صبح سر سفره صبحانه پدرش گفت:« ديشب خواب امام خميني رو ديدم. خيالم رو راحت كرد و گفت:’ اين دو تا بچهات رو كه فرستادي جبهه، خدا اونا رو نگه ميداره.‘».
مادر شهيد:
جوان شيك پوش از محمدعلي خداحافظي كرد و رفت. به شوخي گفتم:« محمدعلي! بهت نميياد از اين جور دوستها داشته باشي.».
لبخند زد و گفت:« ما رو دست كم نگير، ولي مادر! اين آقا از سربازان گمنام امام زمانه. ».
عبدالعلي,برادر شهيد:
معمولاً موقع عمليات از همديگر جدا ميشديم. محمدعلي اين طور ميخواست. دليلش را نميدانستم. ازش پرسيدم:« اگه من هم مثل بقيه رزمندهها كنارت باشم چي ميشه؟ ».
جواب داد:« ميخوام اگه خدا خواست و شهيد شديم، يك نفرمون شهيد بشه و اون يكي جنازهاش رو براي مادر ببره. ».
سيدحسن مرتضوي:
شب عمليات كربلاي پنج، بچهها از هم حلاليت ميطلبيدند. رفتم كنارش. به يكي از بچهها اشاره كردم و به محمدعلي گفتم:« نكنه ميخواي با اون هم خداحافظي كني؟ به خاطر يك چيز بيارزش ازت ناراحت شده. ».
بيتوجه به حرفهاي من رفت و او را بوسيد. بهش گفت:« دارم ميرم. اگه شهيد شدم اولين كسي رو كه شفاعت ميكنم تويي. ».
محمدرضا آهوانويي:
محمدعلي در سال شصت، با يك گروهان با فرماندهي علي بابايي به سردشت رفت. بعد از چهل و پنج روز از آنجا به روستاي مكلآباد رفتند. بعد از مدتي، به روستاي ميرآباد در محور پيرانشهر به سردشت منتقل شدند. ضد انقلاب روز و شب روي منطقه آتش ميريخت. بچهها از اين وضعيت خسته شده بودند. يك روز نامهاي از مادر محمدعلي رسيد. به شوخيگفت:« كاكا! ننهام رفته سواد آموزي سواد ياد گرفته حالا برام نامه نوشته. ».
بچهها خنديدند و خوشحال شدند.
مرتضوي:
محمدعلي منبر حاج شيخ حسين انصاريان را خيلي دوست داشت. از دامغان به طرف تهران رفتيم تا به مراسم سخنراني برسيم. هيچ ماشيني در مسير توقف نميكرد. بچهها عصباني بودند.
محمدعلي گفت:« هشت تا صلوات بفرستين ماشين ميياد. ».
هنوز اولي را كامل نفرستاده بوديم كه يك ماشين جلويمان ترمز كرد.
عليرضا نوبري:
صدايم زد و گفت:« باهاتون كار دارم، بياين اينجا. ».
من و يعقوبي رفتيم و نشستيم. با خودم گفتم:« چون قراره از مقرّ گردان بريم خرمشهر، ميخواد يك سري كارها رو آماده كنيم. ».
محمدعلي حرفي نميزد. نگاهي از دور به چادر تداركات انداختم. داشتند غذا پخش ميكردند. بدجوري گرسنهام شده بود. محمدعلي خنديد و گفت:« يك كم ديرتر بريم، يك لقمه كمتر ميخوريم. شايد هم زودتر براي نماز شب بيدار بشيم. ».
حسن ( محمد) فلاحتي نژاد:
من و محمد علي با هم در جاده خندق بوديم. منطقه در تيررس دشمن قرار داشت. روزها از سنگر بيرون نميآمديم. آن روز آتش از روزهاي ديگر شديدتر شده بود. پيش من آمد وگفت:« محمد! ميخوام توي آب هور حمام كنم. ».
بهش گفتم:« خطرناكه، اگه خمپاره شصت بندازن چطور؟ ».
با خنده گفت:« هر وقت صداش اومد من رو صدا كن! ».
چند لحظهاي كه گذشت فرياد زدم:« بيا بيرون، خمپاره... ».
هنوز حرفم تمام نشده بود كه با خوردن خمپاره شصت به آب، تركشها به پشت او خورد. زخمهايش را پانسمان كردم و گفتم:« واجب بود بري توي آب؟ ».
درد ميكشيد اما با خنده گفت:« پاكيزگي در دينمون نيمه ايمانه، هر جا باشيم بايد براش ارزش قايل بشيم. ».
فرمانده گردان روحالله بود. بيشتر وقتها او را خندان و سر به زير ميديدم. شبها براي سركشي نيروها ميرفت، در موقع عمليات به تك تك آنها سر ميزد و اگر تجهيزات كم داشتند به آنها ميداد. يك بار گفت:« دعا كن اگه قراره كسي از اين گردان شهيد بشه من باشم، چون طاقت از دست دادن نيروها رو ندارم. ».
بعضي شبها مراسم نوحه خواني داشتيم. يك بار بعد از مراسم، در مقرّ دزفول با هم قدم ميزديم. او براي من از خصوصيات دوست خوب صحبت ميكرد. در تاريكي پايش داخل چاله كوچكي كه پر از آب بود افتاد. به من گفت:« امروز خطايي كردم که خدا به من اخطار داد، بايد بيشتر دقت كنم. ».
رمضانعلي ملكي:
در عمليات بدر كه مجروح شدم، من را به بيمارستان شهيد چمران تهران انتقال دادند. تنها بودم. با تمام شدن عمليات، محمدعلي آمد. با ديدن او تمام ناراحتيهايم را فراموش كردم. از من مراقبت كرد. پاهايم را شست و ناخن پايم را گرفت. يك بار خوابيده بودم با بوسهاي كه او به پاي من زد بيدار شدم. از تواضع او خجالت كشيدم.
در چند عمليات كنار محمدعلي بودم. هميشه آرزوي شهادت داشت. وقتي در عمليات والفجر مقدماتي او زخمي شد، نيروها اميد خود را از دست دادند. فرمانده زيركي بود. براي آن كه روحيه نيروها حفظ شود به شوخي گفت:« اين تركش يك مدال از طرف خداست، يعني ديگه ما رفتني هستيم. ».
قبل از عمليات كربلاي پنج، مراسم دعا برگزار شد. محمدعلي اشك ميريخت. صداي رضا جان، رضا جان او حسينيه را پر كرده بود. از خدا شهادت را طلب ميكرد. سرش را به ستون گذاشته بود و اشك ميريخت.
گفت:« به مادر بگو شام مييام پيش اون. ».
با تعجب نگاهش كردم. بعد گفت:« مادر تو، مادر من هم ميشه. فقط يادت باشه بعد از غذا، ظرفها رو من ميشورم. ».
قبول كردم. آمد و بعد غذا خوردن گفت:« قبل از اينكه به قولم وفا كنم، يك يادگاري ميخوام بهت بدم. ».
گفتم:« چي بهتر از اين. ».
حديثي را برايم خواند و گفت:« اين هم يك يادگاري درست و حسابي براي تو. ».
حسن صالحي:
محمدعلي را نميشناختم. جلوي در سپاه دامغان مشغول نگهباني بودم. از دور آمد. سلام كرد و گفت:« صلوات دهان رو خوشبو ميكنه. تا من برگردم، سيصد و سيزده صلوات بفرست من هم ميفرستم. ».
بعدها فهميدم او محمدعلي مشهد، فرمانده گردان روحالله است.
محمدعلي سينوزيت داشت. بيشتر وقتها به خاطر سردرد دستمالي به سرش ميبست.
ميگفت:« يك شب بعد از دعاي كميل، حضرت زينب من رو شفا داد. آن حضرت مقداري آب بر روي پيشاني من پاشيد و فرمود:’ آسوده باش بعد از اين هيچ دردي نداري.‘ ».
شهربانو,همسر شهيد:
رختخواب را پهن كردم. صدايش زدم و گفتم:« محمدعلي! برو جات رو انداختم بخواب! ».
گفت:« بچهها توي جبهه روي سنگ و كلوخ ميخوابن من اينجا جاي نرم بخوابم؟ اگه اينجا بخوابم نميتونم از جاي گرم دل بكنم. ».
مادر شهيد:
خواست زن بگيرد. موقع عقد، محمدعلي به حاج آقايي كه خطبه ميخواند گفت:« من يك بسيجيام. جز چفيه، پوتين و لباس بسيجي چيز ديگهاي ندارم كه اونا هم بيت الماله. ».
حاج آقا پرسيد:« پس توي قبالهات چي بنويسم؟ ».
گفت:« همين يك قرآني هم كه توي جيبمه اون رو دوستام به من هديه دادن. ».
حسن صالحي:
قرار بود چند روز ديگر عمليات كربلاي يك شروع شود. محمدعلي براي آن كه وقت بچهها را پر كند گفت:« يكي از بچهها معلم كلاس بشه، بقيه هم شاگرداش. » چند لحظه بعد صداي خنده بچهها بلند شد.
محمدعلي گفت:« حالا بعد از خنديدن يك قرص تقويتي ميخوايم تا اشك ما رو براي آقامون امام حسين در بياره! » مراسم كه تمام شد يكي از بچهها بهش گفت:« واقعا تو يك طبيبي. ».
دكترها گفته بودند بايد عمل كنم. به محمدعلي گفتم:« نرو جبهه پيشم بمون. ».
گفت:« يك چيزايي رو بايد براي حسينيه تيپ دوازده قائم به جبهه ببرم، ميرم بعد از پنج روز بر ميگردم. ».
چند روز بعد زنگ زد و پرسيد:« چه طوري مادر؟ ».
گفتم:« دكترا ميگن احتياجي به عمل نيست.» بغض گلويش را گرفت و گفت:« شفات رو از فاطمه زهرا خواستم. ».
بعدها از دوستش شنيدم كه گفت:« بعد از عمليات كربلاي چهار، بچهها براي مرخصي رفتند. يحيي، عالمي و محمدعلي يك حسينيه ساختن و اسمش رو انصارالحسين گذاشتن. بعد با هم به مشهد رفتيم. محمدعلي داخل حرم نرفت. تا سه روز بيرون، زيارتنامه و دعا ميخوند. پرسيدم:’ چرا داخل حرم نميياي؟‘ گفت:’ بايد اذن دخول بگيرم.‘ ».
مادر شهيد:
صداي محمدعلي را كه شنيدم، بچهاش را بغل كردم تا به او نشان بدهم. سميه دختر همسرش، از خواب بلند شد. دويد بغلش و گفت:« بابا سلام! ».
محمدعلي به من اشاره كرد كه بچه خودش را جلو نبرم. سميه را بغل كرد و بوسيد. او را روي پايش گذاشت و اسباب بازيها را از ساكش در آورد و گفت:« اينا رو خواهر كوچولو برات آورده. ».
بچه را از من گرفت. گفتم:« مادرجان! دختره. چند روزي ميشه كه خدا بهت داده. ».
هر دو را بوسيد. اول سميه دختر شهيد را و بعد دختر خودش را. سرش را بالا كرد و گفت:« الهي شكر! ».
همرزمش مي گفت:
كنار فردوس رضاي دامغان محمدعلي را ديدم. دختر بچهاي را بغل كرده بود. به شوخي گفتم:« كي زن گرفتي و بچهدار شدي؟ ».
گفت:« همسر يك شهيد، من رو كه سر تا پا گناه و تقصيرم به همسري انتخاب كرد. خدا رو شكر با اين كار تونستم به خانواده شهدا خدمت بكنم. ».
مادر شهيد:
مهمانها كه رفتند، تنها شديم. چند نفري هم كه مانده بودند، داشتند وسايل را جمع و جور ميكردند. محمدعلي كنارم نشست. گفتم:« چرا براي تشييع جنازه پدرت نيومدي و اين قدر دير رسيدي؟ ».
گفت:« نيروها رو چكار ميكردم؟ بايد به يكي تحويل ميدادم و بعد مياومدم. ».
چند لحظهاي ساكت شد. بعد با ناراحتي پرسيد:« مادر! اين چه كاري بود كه توي مراسم كردي؟ چرا زير سيگاري و سيگار گذاشتي؟ ».
لبخندي زدم و گفتم:« دلم لرزيد. فكر كردم ميخواي چي بگي؟ مادرجان! رسم اين روستا اينه؟ چكار كنم؟ ».
گفت:« رسم باشه. مگه هركاري كه رسمه بايد انجام بديم؟ ».
عليرضا نوبري:
ظهر عاشورا بود. محمدعلي گوشهاي از سنگر دعا ميخواند. آب به او تعارف كردم. گفت:« خجالت نميكشي ظهر عاشورا، آب خنك ميخوري؟ ».
بلند شد. با هم رفتيم توي شنها و سنگهاي داغ نشستيم و زيارت عاشورا خوانديم.
محمد فلاحتي:
گفتم:« چرا هر جا كه ميريم بچهها به شما ميگن شهيد؟ ».
گفت:« بچهها خواب ديدن كه شهيد ميشم. راستش خودم هم ميدونم كه شهيد ميشم اما به كسي چيزي نگو! ».
مادر شهيد:
اولش فكر كردم كسي بهش خبر نداده و محمدعلي براي همين نيامده. پرسيدم:« تازه باخبر شدي؟ چرا براي تشييع جنازه نرسيدي؟ ».
گفت:« داشتم نماز ميخوندم و توي قنوت اسم چهل تا مؤمن رو ميگفتم. به اسم بابا كه رسيدم، مثل اين كه توي گوشم صداي خواندن فاتحه آمد. ».
گفتم:« كسي بهت حرفي نزد؟ ».
جواب داد:« فردايش بچهها ميخواستن بگن، نميدونستن چه جوري شروع كنن. گفتم:’ ميدونم بابام فوت كرده. دلم آگاه شده. اين رو ميخواستين بگين؟‘ ».
شهربانو,همسر شهيد:
همسر قبليام شهيد شده بود. با محمدعلي ازدواج كردم. آرامش را در كنارش احساس ميكردم. از همسر قبليام نيز فرزند داشتم. محمدعلي هيچ وقت دخترش را زودتر از بچههاي شهيد نميبوسيد. با شهيد شدن او دوباره تنها شديم. وصيتنامهاش را كه خواندم نوشته بود:« حال كه مشّيت خدا بر اين قرار گرفت دوباره مورد امتحان قرار بگيري، با صبر، استقامت و شكيبايي راه سعادت اخروي و دنيوي رو بهتر براي خود هموار كن و اميدوار به لقاي حضرتش باش! ».
سيد حسن مرتضوي:
از پشت خاكريز كانالي به طرف دشمن بود. من با بيسيمچي و پيك گردان و محمدعلي به سمت جلو رفتيم. يكي از بچههاي سمنان گفت:« بعد از ما نيرويي نيست. ».
محمدعلي گفت:« برو عقب، گروهان حسن عزيزيان رو بيار! ».
جلوتر كه رفتيم هيچ نيرويي نبود. محمدعلي با كلت شليك كرد. درگيري شروع شد و او هم به شهادت رسيد.
ناصر رهايي:
وقتي دامغان بودم برايم نامه مينوشت. آنها را ميخواندم و اشك ميريختم. هميشه آخر نامههاي او اين جمله را ميديدم:« پروردگارا! ما را تشنه ديدار و عاشق وصال شيداي كويت گردان! ».
مادر شهيد:
براي خواندن درس به شهر رفت. برادرش هم دامغان بود. موقع تظاهرات مردم عليه رژيم شاه بهانه خوبي داشت. يك روز نزديك غروب پيش من آمد و گفت:« مادر! ميخوام برم پيش برادرم تا درسهاي عقب مونده رو بخونيم. ».
چند بار اين كار را انجام داد. وقتي فهميدم بهش گفتم:« درسهاي عقب مونده راه خوبيه تا توي تظاهرات شركت كني و روي ديوار شعار بنويسي. ».
خنديد و چيزي نگفت.
ناصر رهايي:
به دعاي توسل علاقه خاصي داشت. شبهاي چهارشنبه در سنگر با بچهها مراسم دعا بر پا ميكرد.
هر وقت كسي از او دعاي خير طلب ميكرد، ميگفت:« شب چهارشنبه، كسب شفاعت از چهارده معصوم و ائمه اطهاره، اگه خدا دعاي اين حقير و ذليل رو قبول كنه هرگز فراموشتون نميكنم. ».
برادر شهيد:
بچه كه بود شيطنتهاي خاصي را از خودش نشان ميداد. اگر توپي وسط كوچه ميديد، لحظهاي هم غفلت نميكرد و بازي را شروع ميكرد. اگر وسط بازي كسي را ميديد سلام ميكرد و بعد ادامه ميداد. از همان دوران، مسافرت به مشهد و جمكران را دوست داشت. بازي را رها ميكرد و براي رفتن آماده ميشد.
مادر شهيد:
در يك اتاق وسايل او بود. نماز و قرآن را در آنجا ميخواند. در جريان انقلاب اگر اعلاميهاي ميآورد، آنجا مرتب و دستهبندي ميكرد تا براي پخش آماده باشند. هر وقت از جبهه به مرخصي ميآمد، با دوستان خود در آن اتاق جمع ميشدند. بعد از چند سال از شهادت او، اگر حاجتي داشته باشيم به اتاق او ميرويم دعا ميكنيم و او را براي شفاعت خواهي صدا ميزنيم. او هم ما را دست خالي بر نميگرداند.
از جبهه كه ميآمد، براي ديدار فاميل ميرفتيم. با هم كه قدم ميزديم هميشه يك قدم از من عقبتر راه ميرفت. زماني كه من حرف ميزدم او ساكت بود و گوش ميكرد. به من و برادرش احترام خاصي ميگذاشت.
محمد تقي اسماعيلي:
در سختترين شرايط ميخنديد اما موقع كار جدي بود. با شوخيهاي به موقع خود دل همه را شاد ميكرد. در شب عمليات والفجر مقدماتي، بچههاي اميرآباد كنار هم بوديم. يكي از آنها گفت:« چفيه به سرمان ميبنديم تا از دور همديگر رو بشناسيم. ».
نزديك خاكريز بوديم. صداي خنده و شادي بچهها به گوش ميرسيد. به دوستانم گفتم:« محمدعلي به جاي چفيه نشوني ديگهاي داره اون هم صداي خنده هاشه كه با اومدنش همه شاد ميشن و ما متوجه حضورش ميشيم. ».
برادر شهيد:
از جبهه كه ميآمد براي هر ساعت خودش برنامهريزي داشت. يك بار به شوخي گفتم:« تو هر بار مرخصي ميياي توي راه برنامه ريزي ميكني؟ ».
خنديد و گفت:« براي سر زدن به خانواده رزمندههايي كه توي جبهه هستن وقتي رو قرار دادم تا خبر سلامتي اونا رو بدم و اگه چيزي نياز دارن بگيرم. براي رفتن پيش خانوادههاي شهدايي رو كه ميشناسم برنامهريزي ميكنم تا به ديدن همه برم. ».
سيد محمدحسن مرتضوي:
در لشكر هفده عليبن ابيطالب با هم بوديم. در آخرين مأموريت، كنار محمدعلي بودن برايم ارزش زيادي داشت. با او نيروها را سركشي ميكرديم. به همه احترام ميگذاشت. اگر كسي بزرگتر از او بود جلوتر از او نمينشست. به حرفهايش با دقت گوش ميکرد. اگر بچهها وسيلهاي لازم داشتند تهيه ميكرد. بهش گفتم:« چرا اينطور رفتار ميكني؟ آن قدر احترام ميذاري كه همه فكر ميكنن مسؤول كس ديگريه؟ ».
با خنده گفت:« نيروها ما رو زير ذرهبين دارن و به عنوان الگو به ما نگاه ميكنن، ما هم بايد خوب و سنجيده عمل كنيم تا الگوي خوبي باشيم. ».
حسين(محمد)فلاحتي نژاد:
عمليات كربلاي چهار كه تمام شد، بچهها خسته شده بودند. هر كدام براي استراحت به چادر رفتند. غم سنگيني را روي چهرهاش ميديدم. با هم كه قدم ميزديم، حال و هواي ديگري داشت. گفت:« محمد! ميتوني يك چفيه يا دستمال بياري سينوزيت من رو اذيت ميكنه؟ ».
براي آوردن چفيه به چادر رفتم. خوابم گرفت. گوشهاي دراز كشيدم تا چند لحظه چشمهايم را ببندم اما خوابم برد. صبح بلند شدم. خجالت ميكشيدم تا محمدعلي را ببينم. چند روز بعد، از بچهها شنيدم او همان شب شفاي خود را از بيبي زينب گرفته است.
محمد يعقوبي:
در امر ازدواج حساس بود. شركت در جبهه را براي همه يك تكليف ميدانست. اما به همه ميگفت:« اگه ميخواين شهيد بشين سنت خدا و رسول او رو هر چه سريعتر انجام بدين تا نيمي از فرايض دينيتون تكميل بشه. ».
تأكيد ميكرد و ميگفت:« سرپرستي يك محور سازندگي و اطاعت از سنت پيامبر خداست. ».
ناصر رهايي:
موقع برنامهريزي براي عمليات، شناسايي و حمله در كارش خيلي جدي بود. فرماندهي لايقي بود، اما وقتي به مرخصي ميرفت آن قدر صميمي بود كه همه مسؤوليتهاي توي جبهه را فراموش ميكرد. مادرش ميگفت:«موقع ناهار به آشپزخانه مياومد و ميپرسيد:’ غذا نمك داره؟ خوب شده؟ سفره رو بندازم؟‘ ».
عليرضا نوبري:
گرماي تابستان در جبههي جنوب طاقت فرسا بود اما با صفاي بچهها آن را احساس نميكرديم. من و محمدعلي با هم نشسته بوديم. از تشنگي توان نداشتم. گفتم: « اگه يك پارچ آب خنك بود اون وقت... ».
بلند شد و رفت. خجالت كشيدم. بعد از نيم ساعت، پارچ قرمز رنگي را پر از شربت آبليمو آورد. كمي در ليوان شربت ريخت، آن را خوردم و گفتم:« چقدر كم ريختي؟ ».
با لبخندي كه من ناراحت نشوم گفت:« شما هم كه ... ».
پارچ را برداشت تا براي ديگر بچههاي رزمنده ببرد.
سيدمحمدشعني:
به ماه محرم علاقه خاصي داشت. در مراسم سينه زني آنقدر« حسين جان كربلا » را فرياد ميزد تا بچهها با او هم صدا شوند. در تمام محرم آب خنك نميخورد. از من پرسيد:« روز عاشورا كي آب براي بچههاي امام حسين بردن؟ ظهر يا ديرتر؟ » وقتي فهميد، كمي آب خورد.
در منطقه همسايه بوديم. به چادرمان آمد و گفت:« اومديم به شما بچههاي گردان قمربنيهاشم سر بزنيم تا حق همسايگي رو به جا بياريم.».
بچهها به شوخي گفتند:« برادر محمدعلي! قدمت روي چشم ما.».
نشستيم. شوخي و خندهها كه تمام شد، محمدعلي گفت:« يادمون باشه ما اومديم به تكليف عمل كنيم، نتيجه دست خداست. ».
خليل خراساني:
چند روز قبل از عمليات كربلاي پنج خواب ديدم محمدعلي با يكي از بچهها شهيد شدند و من مجروح شدم. خواب را براي يكي از طلبهها تعريف كردم. گفت:« خيره، هر چه آرزو كردن به مراد خودشون ميرسن. ».
عليرضا نوبري:
شب عمليات كربلاي پنج بود. بعد از صحبتهاي فرمانده در آخرين خاكريز، براي خواندن نماز مغرب و عشاء آماده شدم. بچهها با خواندن نماز حركت كردند و از مسيري كه محمدعلي شناسايي كرده بود، به جلو رفتند. محمدعلي در سجده تمام بدنش ميلرزيد. اولين بار بود او رفتن نيروها را احساس نكرده بود.
مادر شهيد:
از هواپيما پياده شدم. در فرودگاه جده احساس تنهايي ميكردم. يك لحظه به عقب برگشتم. محمدعلي با لباس نظامي از پلههاي هواپيما پايين ميآمد. چند تا پله كه آمد، ديگر او را نديدم. چند روز بعد، وقتي در صحراي عرفات خوابم برد، محمدعلي وارد چادر شد. گفت:« مادر بيا! ميخوام اين جاها رو بهت نشون بدم. ».
دو سه ساعت بعد برگشتم. از خواب كه بيدار شدم لذت آن گردش را هنوز احساس ميكردم.
عليرضا نوبري:
ساعت از دو نصف شب گذشته بود. محمدعلي گفت:« بخوابيم كه صبح نميتونيم به موقع بيدار بشيم. ».
گفتم:« نه، حالا كه داريم از جبهه ميگيم بيدار بمونيم. گذشته از اون، يك ساعت بخوابيم بسه. ».
از خواب كه بيدار شديم آفتاب زده بود. محمدعلي خيلي ناراحت بود. صبحانه نخورديم و از خانهشان زديم بيرون. تا چند وقت بعد، از قضا شدن نماز صبح دلخور بود.
امير رجبي:
محمدعلي هر شب چند كيلومتر با موتور يا پياده ميرفت. از نيروهاي گردان سركشي ميكرد. فاصله دژ تا عراقيها فقط شصت متر بود. او آن مسير را زير دوشكا و خمپاره طي ميكرد. يك بار به او گفتم:« چرا هر شب براي شناسايي منطقه و سركشي نيروها ميري، تو خسته نميشي؟ ».
او به من نگاه كرد و خنديد.
عمليات كربلاي يك بود. دو گردان از عراقيها را زمين گير كرده بوديم. ما هم تعدادي زخمي داشتيم. هوا كمكم روشن ميشد اما محمدعلي خسته بود. سنگرهاي عراقيها را با دوربين زير نظر داشت. از نيروهاي عراقي استفاده کرديم و با كمك بچهها، در يك فرصت مناسب آرپيجي سالمي را به غنيمت گرفت. يك تانك دشمن را كه به سمت نيروها ميآمد، با همان آرپيجي زد. عراقيها يك قدم عقبتر رفتند. بچهها روحيه گرفتند.
يوسف اميراحمدي:
از رزم شبانه برميگشتيم. بيشتر بچههاي گردان بودند. در تاريكي شب، چند نفري هم از خستگي تلوتلو ميخوردند.
محمدعلي ايستاد و گفت:« همه اين جا جمع بشين! ».
بچهها كه آمدند، شعري را خواند:
« شب عاشقان بيدل چه شب دراز باشد
تو بيا كز اول شب درتوبه باز باشد. »
با صداي خوش محمدعلي، بچهها حال و هواشان عوض شد.
پرسيدم:« اين سوراخها رو كه خمپاره روي دژ درست كرده، چكار كنيم؟».
محمدعلي گفت:« شب درستش ميكنيم. ».
با تاريك شدن منطقه، كيسههاي پر از خاك را روي دوش ميگرفتيم و با كمك محمدعلي داخل چالهها ميانداختيم. محمدعلي با صداي بلند به بچهها روحيه ميداد و ميگفت:« هر كسي اين خاك روي سر و صورتش باشه، عذاب الهي رو نميبينه. ».
سيد محمد حسن مرتضوي:
چند روز محمدعلي را نديدم. مسجد هم نيامده بود. به خانهشان رفتم. پايش باندپيچي شده بود. مادرش براي ما چاي آورد. به شوخي گفتم:« با خودت چكار كردي؟ ».
خنديد و گفت:« رفتيم كار خيري كنيم كسي نفهمه، پامون زخمي شد و همه باخبر شدن. ».
مادرش كه از اتاق بيرون رفت، محمدعلي گفت:« خواستم خوندن نماز شب رو تمرين كنم اما پام با شيشه زخمي شد و همه بيدار شدن. ».
عليرضا نوبري:
گفت:« يحيي! قابها رو آماده كردي؟ ».
گفتم:« آره، براي شب عمليات ميخواي ديگه؟ ».
گفت:« ميخوام پشت يا روي سينه بچهها، با اسپري بنويسم حسين جان. ».
رجبعلي بينائيان سفيد:
از او كه ميپرسيدم جواب نميداد. شب عمليات كه شد، دوباره آن را پوشيد. گفتم:« محمدعلي! چرا لباسهاي پاسداري خودت رو شبهاي عمليات ميپوشي؟ ».
گفت:« اول به خاطر آيهاي كه روي اون نوشته شده، دليل دومي هم داره. ».
پرسيدم:« دليلش چيه؟ ».
جواب داد:« دشمن ببينه ما پاسدار هستيم. ».
عبدالعلي,برادر شهيد:
در حميديه اهواز يادش نميرفت. حواسش جمع بود و كار خودش را ميكرد. پرسيدم:« داداش! حميديه با بقيه جاها چه فرقي داره؟».
گفت:« چه طور؟ ».
گفتم:« تو هميشه اين جا كفشهات رو در ميياري و پابرهنه هستي، ولي جاهاي ديگه گاهي وقتها اين كار رو ميكني؟ ».
جواب داد:« به خاطر اين كه خونهاي زيادي اين جا ريخته شده.».
صغري,خواهر شهيد:
در حياط را كه بستم، خديجه را ديدم. دختر همسايهمان بود. زبان اشاره را به خوبي ميدانست.
روسرياش را نشان داد و گفت:« داداش محمدعلي روسري عقب نه، حجاب خوب. ».
با تكان سر به او سلام كردم. ناشنوا بود اما كلماتي را ميتوانست به زبان بياورد. محمدعلي هميشه به او محبت ميكرد. گفتم:« محمدعلي داداش تو؟ ».
او گفت:« آره، داداش من. ».
محمد يعقوبي:
دور و برش را نگاه ميكرد. گاهي وقتها پايش را تكان ميداد. از ناراحتي چند بار هم دستي به صورتش كشيد. آخرش نتوانست طاقت بياورد و گفت:« آقا! پياده ميشيم. ».راننده با صداي رسايي گفت:« شما مسيرتون اينجا نبود. بايد جاي ديگه پياده بشين، مگه نه؟ ».
محمدعلي گفت:« راستش اين صداي ترانه شما ما رو اذيت ميكنه. من و دوستم پياده ميشيم. ».
راننده ضبط را خاموش كرد و گفت:« اين طوري خوبه؟ من هم ديگه گوش نميدم. حالا راه بيفتيم؟ ».
سيد محمد حسن مرتضوي:
محمدعلي نكته سنج بود و هر كاري را با دقت خاصي انجام ميداد. در جبهه كه بوديم، مسألهاي نظرم را جلب كرد. پيش او رفتم و گفتم:« به نظرت اگه كار رو طور ديگهاي انجام ميدادي بهتر نبود؟ ».
از من قدرداني كرد و رفت. خجالت كشيدم و پيش خودم گفتم:« چرا اين كار رو كردم، او فرمانده گردانه؟ ».
چند روز بعد گفت:« حرف تو باعث شد به خودم بيام. در جاي خلوتي رفتم و سرم رو به سنگ زدم و از خدا طلب ياري كردم. من متكي به خودم شده بودم و از شما كمك و نظري نميخواستم. ».
مادر شهيد:
عموي محمدعلي از تهران آمد. خيلي ناراحت بود. پرسيدم:« اتفاقي افتاده؟ » اما او به من نگاه نميكرد و در اتاق راه ميرفت. صبح که شد به او گفتم:« تو عموي اون هستي و پدرزنش، حالا راست بگو، پسرم به آرزوش رسيده؟ ».
سرش را پايين انداخت. گفتم:« خدايا! شكر كه چنين پسري به من امانت دادي و حالا هم اين قرباني رو از من قبول كن! ».
يدالله عبيري:
يك بار من و برادرم او را در دامغان ديديم. شب عمليات من را شناخت و گفت:« تو رو با برادرت ديدم. ».
گفتم:« آره! ».
وسط آتش خنديد و گفت:« دو تا گلوله بده برو عقب، گروهان بعدي رو جلو بيار! ».
كمي جلو رفت، برگشت و گفت:« آيه وجعلنا رو بخون تا جلوي دشمن سدي درست بشه و ما رو نبينه. ».
در بين آتش و دود او را نديدم.
عليرضا نوبري:
قبل از عمليات حنا ميكرديم. بچهها از هم حلاليت ميطلبيدند. من و محمدعلي با هم خداحافظي ميكرديم. هر كس حنا به او ميداد ميگفت:« من عطر و حنا نميخوام، به قول مادرم بوي عطر گل محمدي ميدم. ».
قبل از عمليات زيارت عاشورا ميخوانديم. محمدعلي در گوشهاي وضو گرفت و شروع به نماز خواندن كرد. به طرفش رفتم و به شوخي گفتم:«فرمانده گردان روحالله! آمادهاي؟ ».
بعد از نماز به من نگاه كرد و گفت:« به بچهها بگو زيارت عاشورا ميخوانيم بعد آماده ميشيم. ».
گفتم:« اونايي كه حال و هواي زيارت رو ندارن چطور؟ ».
به طرف من برگشت. خنديد و گفت:« حال پيدا ميكنن. ».
چهرهاش طور ديگري بود. پيشانياش را بوسيدم و گفتم:« براي ما هم جايي نگه دار! ».
محمد فلاحتي:
چند روزي بود كه در سنگر، بچهها با محمدعلي شوخي ميكردند. يكي از آنها گفت:« ما رو فراموش نكني! ».
با خنده گفت:« شما چطور اينو فهميدين؟ ».
همه با هم گفتند:« آخه نور بالا ميزني. ».
از سنگر بيرون آمديم و از او پرسيدم:« چند روزيه كه همه به تو ميگن شهيد. ».
سرش را به من نزديك كرد و گفت:« به كسي نگو جوازش رو از امام رضا گرفتم. ».
بعد از شهادت او، يكي از بچهها گفت:« آن قدر در حسينيه انصارالحسين، رضا! رضا! ضامن آهو كرد تا ما هم با او هم صدا شديم. اون شب حال و هواي ديگهاي داشت. ».
مادر شهيد:
شب قبل از شهادتش خوابش را ديدم. بهش گفتم:« چرا دير زنگ زدي؟ ».
گفت:« مادر! زياد نميتونم حرف بزنم، بايد به فاميلها شهادتم رو خبر بدم. ».
با صداي اذان از خواب بيدار شدم. بوي عطر در اتاق به مشامم رسيد. وضو گرفتم و به اتاق برگشتم. از اتاق محمدعلي نوري گذشت. با خودم گفتم:« پسرم شهيد شده. ».
مادر شهيد:
شب عاشورا بود كه ميخواست برود. گفتم:« اين زن جوون چه گناهي كرده؟ بچهها هم به اميد تو هستن. ».
پرسيد:« مادر! از وقتي بابا فوت كرده، چند تا بچه يتيم رو بايد بزرگ كني؟ ».
گفتم:« پنج شش تا. ».
محمدعلي گفت:« ولي امشب حضرت زينب، يتيمهاي بيشتري رو دورش جمع كرده. ».
خواهرش به اتاق آمد. حرفي براي گفتن نداشتم. تا جلوي در حياط او را بدرقه كرديم. محمدعلي به خواهرش گفت:« اول از بچههاي شهيد مراقبت كن، بعد از بچههاي من و همسرم. ».
خداحافظي كرد و تا سر كوچه رفت. دوباره برگشت. فكر كردم چيزي جا گذاشته است. گفت:« خواهر! اونا امانت شهيد هستن، از اونا بيشتر مراقبت كن. ».
بار آخري بود كه به جبهه ميرفت. با قرآن و يك كاسه آب تا جلوي در حياط رفتم. پاي من را بوسيد و گفت:« مادر! رضايت بده شهيد بشم. ».
گفتم:« برو، راضيام. ».
اشك ريخت. نشست و پاهاي من را گرفت و گفت:« مادر! راضي باش من شهيد بشم و ديگه بر نگردم. ».
گريه افتادم. دستهايم را به آسمان بلند كردم وگفتم:« خدايا! بچهاي كه براي بزرگ كردنش زحمت كشيدم چه چيزي از من ميخواد، رضايت او، رضايت منه. ».
عليرضا نوبري:
هميشه فرمانده به محمدعلي ميگفت:« برادر! در موقعيت شما نيست كه بين بچهها نوحهخوني كني. ».
بعد از ساختن حسينيه انصارالحسين، اولين نوحه را خواند. مراسم كه تمام شد گفت:« من ميرم پيش فرمانده. ».
گفتم:« براي چه كاري؟ ».
گفت:« برم بهش بگم که بايد براي امام حسين نوحه بخونم حتي اگه مسؤوليتي داشته باشم. ».
بعد از عمليات كربلاي چهار، نيروهاي گردان روحالله به دامغان برگشتند. محمدعلي گفت:« تصميم گرفتم حسينيه رو بسازم. ».
گفتم:« من، يحيي و بچهها هستيم كمكت ميكنيم تموم ميشه. ».
شروع به ساختن كرديم. هفته اول ماه محرم تمام شد. نام آن را خودش انصارالحسين گذاشت.
مادر شهيد:
به مرخصي كه ميآمد كمتر او را ميديدم. يك روز كه با هم بوديم بهش گفتم:« مادر! چرا زن نميگيري؟ ».
محمدعلي خنديد و ساكت شد. بعد گفت:« راضيام به رضاي حق. اگه ناراحت نشي ميخوام با همسر يك شهيد ازدواج كنم تا هم سنت پيغمبر رو انجام بدم و هم خدمتگزار بچههاي شهدا باشم. ».
خوشحالي مرا كه ديد، لبخند بر روي لبهايش جاي گرفت. گفتم:«اگه من به همسر يك شهيد بگم تو نظرت چيه؟ ».
گفت:« مادر! اجرش رو از ائمه ميگيري، اما فكر ميكني اونا قبول كنن؟ ».
بلند شدم. چادرم را گرفتم و گفتم:« يا ارحمالراحمين، ميرم پيش عموي شهيد ببينم خدا چه مصلحتي ميبينه. ».
چند روز بعد قرار عقد را گذاشتيم.
ناصر ابراهيمي:
در صف نماز جماعت كنار من بود. در قنوت گريه ميكرد. حواسم پرت شده بود. بدون اراده سرم را به طرفش برگرداندم. اشك از چشمان او سرازير شده بود. با خودم گفتم:« بعد از نماز به او ميگم محمدعلي! به اين همه خلوص نيتت غبطه ميخورم اما جون من آروم تر گريه كن! ».
بعد از نماز به كنارم كه نگاه كردم او رفته بود. باز هم رو دست خورده بودم.
پدر شهيد:
محمدعلي نمازهاي يوميه خود را در مسجد ميخواند. هر وقت ميخواست به مسجد برود، بچههاي همسايه را هم ميبرد. وقتي همسايهها من را ميديدند، ميگفتند:« محمدعلي به بچههاي ما كه سرپرست هم ندارن احترام ميذاره و به اونها كمك ميكنه. ».
بعد دعا ميكردند و ميگفتند:« رمضانعلي! دعا كن بچههاي ما مثل پسرت راه مسجد و خدا رو بدونن. ».
مادر شهيد:
يک روز پيشم آمد، ناراحت بود. بهش گفتم:« كسي به تو بدي كرده؟ چيزي شده؟ ».
خيلي جدي گفت:« مادر! اگه بدي است ما كرديم كسي بد نميكنه خدا هم بد نميده. ».
وصيت كرده بود جلوي تابوتش باشم و شعار بدهم. نوشته بود:«مادر! جلوي تابوتم گريه و شيون نكن. زينبوار شعار بده تا دشمنان بفهمن اگه ما نباشيم جبهه و پشت جبهه خالي نميمونه. ».
آثار باقي مانده از شهيد
مصاحبه
هنوز در حدي نيستم كه بتوانم آينده جنگ را پيش بيني كنم. اگر شكست باشد از جانب خود ماست و بلايي است كه خداوند به واسطه كفران نعمت نازل كرده است. بياهميت بودن نسبت به خون شهدا، مفقودين و جانبازها كفران نعمت است. روزي ميرسد كه جنگ به نفع مسلمين به پايان ميرسد و رزمندهها به سوي كربلا حركت ميكنند.
شب عمليات، شب موعود، شب ديدار و وصال است. رزمندهها شوق وصف ناپذيري دارند. شيفته و شيداي رسيدن به حضرت دوست هستند. عاشقانه در آن شب به مناجات ميپردازند. مانند آن است كه ساعتي ديگر در جوار حضرت حق جاي ميگيرند. وقتي بچهها همديگر را در آغوش ميگيرند و شفاعت خواهي ميكنند، نويد فتح را ميدهند و يا نويد شهادت را.
در عمليات والفجر هشت، اميدوارم خداوند بر من منت بگذارد تا در جوارش جاي گيرم.
هميشه شاهد اين هستيم كه عزيزان ميروند و ما هم مينشينيم براي آنها پيام ميفرستيم.
شهداي بسيج و سپاه! عزيز بودن و هم جواري با حضرت حق گوارايتان باد! اين گوارايي كي به ما خواهد رسيد؟ ترس از اين دارم كه نكند راهزن پر تجربه، يعني شيطان، مرا وادار كند از هوي و هوس پيروي کنم و روزي چشم باز كنم كه عمر عزيزم تلف شده است.
از خداوند ميخواهم كه مرا نسبت به مكتب اسلام اهل درد كند و از درد و غمهاي شخصيام رهايي دهد و آنچه در قلبم جاي ميدهد آن باشد که بينديشم اسلام چه ميخواهد.
خداوند مکتبش را به هر نحوي كه ميخواهد به پيروزي ميرساند و ما آزمايش ميشويم. از خداوند ميخواهم كه آزمايش ما را سهل و آسان بگيرد و ما را در اين آزمايش موفق بدارد.
امام فرمودند:« هر كسي ميتواند به جبهه بيايد. ».
هر چه مردم از عاشورا و عزاداري حسين دوري كنند به بدبختي و شقاوت نزديك ميشوند. جوانها هر چه با سر و سينه زدن و اشك ريختن براي رضاي خدا و به واسطه مصيبتهايي كه بر اهل بيت وارد شده نزديك بشوند به پيروزي و فتح كربلا و مسلمين نزديك ميشوند.
يادداشت
امتحان داشتيم. دل تو دلم نبود. زن عمو پشت هم سريال بيست قسمتي را تعريف ميكرد. با خودم گفتم:« لااقل بين سريالها پيام يا تبليغات ميدن.».
شب با خوابيدن مهمانها به زير زمين رفتم. گفتم:« هر چي ميخونم چرا توي ذهنم نميره؟ چهارده معصوم خودتون كمكم كنيد. ».
چند ساعت بعد، برگه امتحان جلوي من قرار داشت. براي هر سؤال به چهارده معصوم متوسل ميشدم.
چند هفته بعد براي گرفتن نمره به طرف تابلو اعلام نمرهها رفتم. يكي از بچهها به من گفت:« قبول شدي؟ ».
با خنده گفتم:« با بركت حبيب خدا و ياري چهارده معصوم. ».
هر ملتي در تاريخ و خاطره خود گنجينهها و ذخيرههاي ارزشمندي دارد كه به وجود آنها افتخار ميكند. آنگاه كه اين افتخار و شرافت گنجينهاي تابان باشد، تابش اين نور، گرمي بخش نسل حاضر و نسلهاي آينده خواهد بود.
گنجينه بسيج يكي از داشتهها و موجوديهاي اميد بخشي است كه در تاريخ معاصر با درخشش وصف ناشدني نور افشاني ميكند. دستان مهربان بسيجي بر ماشههاي دفاع همان گرما را داشت كه در صحنههاي امداد و آباداني و سازندگي شاهد بوديم. امروز هم بسيج ميتواند صحنههاي خالي و كم ياور اجتماع را پر كند.
اين چهرههاي آرام و قناعت پيشه در خلوت تنهايي و در غوغاي روزگار، از هيچ كس و به هيچ روي غنيمت خواهي نكردهاند و مردانه و استوار از تمام خاك پاك ايران پاسداري كردهاند. شناسنامه بسيجي خاك گرم جنوب و يخبندان كوههاي غرب كشور است.
يادمان باشد كه اين راهيان ديار غريبي، يادگاران اين آبادياند و در ظلمت شبهاي بيكسي ياوران بيپيرايهاي براي راه ماندگان و تنهايان هستند. اين راهيان، راهنما و نمادهاي سربلندي را بر شانههاي ملت نشاندند تا از جفاي روزگاران بيخبري در امان بمانند. آنان دين بزرگي برگردن اين نسل نوانديش دارند و نشان پيروزي اين ملت بايد همچنان بر تارك آن بدرخشد. اين درخشش مردان و زنان بسيجي را از توفان سياست عبور خواهد داد و در گردنههاي تند فرداها باز هم بسيجي، همان است كه بود و كاري خواهد كرد كارستان.
نامه شهيد به دوستش محمد يعقوبي
ما همه متحد شديم تا بتوانيم گليم اسلام را از آب بيرون بكشيم. ما همه بايد متحد شويم تا اسلام را از معركههاي نبرد سرافراز و با فتح نهايي خلاصش نماييم. بايد متحد شويم تا ظالمي نماند و ظلمي نباشد و عدالت و دادگستري بر عالم حاكم گردد.
برادرم، محمد! پا به عرصه جهاد و نبرد مگذار مگر آنكه با آنچه كه نياز است از سرزمين و موقعيت خطي كه ميخواهي در آن آفند كني توجيه شوي. عزيزم! نيرويي را كه هدايت ميكني بايد بداند كه چه ميخواهد بكند و وظيفه او چيست و براي چه پا به عرصه نبرد ميگذارد.
محمدجان! وقتي نيرو دانست كه ميخواهد چه کاري انجام دهد بايد معرفت به منطقه عملياتي و پدافندي پيدا كند تا موفقيت با حول و قوه خدا بيشتر باشد و با نيرويي وارد عمل شود كه از جهت روحي و معنوي و آموزشهاي نظامي خودش را آماده نبرد سنگين و پي در پي كرده باشد.
محمدجان، داداش گرانقدرم! هرگز محبتهاي گرفته شده از اخلاق الهي شما را فراموش نميكنم چون محبتي كه براي او و نشأت گرفته از آن محبت باشد فراموش شدني نيست.
داداشجان! آنچه بر خود ميپسندي بر ما بپسند و در حد شديدتر و نياز بيشتر كه خود آگاه هستي به اين امر.
شب چهارشنبه شب كسب شفاعت از چهارده معصوم و اولياء و ائمه اطهار است، فراموشت نميكنم.
نامه شهيد به دوست خود ناصر رهايي
من لايق نيستم با شما دوست باشم اما فقط هدف چيز ديگري است كه به من كمك خواهد كرد. اميدوارم، دوستي ما تنها براي خشنودي خدا باشد و كمك در راه تقرب جستن به او باشد. يعني آنچه كه باعث شد تلاش نمايم تا با شما دوست شوم.
نامه شهيد به دوستان خود
دوستان و عزيزان اين وادي! خدمت شما سلام ميرسانند و حالشان خوب است و دوران خوبي از زندگيشان را دارند. آن چه موجب رنجش خاطر اين حقير است، جدا شدن از شماست، آن هم چون رضاي خدا در آن بوده هيچ مسألهاي پيش نميآيد.
پروردگارا! بر طول عمر امام بيفزا و ما را از هدايت شدگان قرار ده و ما را به وظيفهمان آشنا و توفيق عمل به آن را عنايت كن!
اميد ميرود خدمتمان را همواره به ياد داشته باشيد و ذكر خير ما نزد شما بوده باشد.