سال هزار و سيصد و چهل ه ش در تهران به دنيا آمد. شش ساله بود كه خانوادهاش به دامغان مهاجرت كردند.تحصيلات خود را تا ديپلم در رشته اتومكانيك ادامه داد.از بيستم مهرماه سال هزار و سيصد و شصت و دو به استخدام سپاه در آمد و شد پاسدار.شش بار به جبهه رفت. سه بار به صورت بسيجي و سه بار هم زماني كه پاسدار بود. حدود بيست و دو ماه سابقه حضور در جبهه داشت.ازدواج كرد و حاصل آن فرزند پسري شد كه هشت روز بعد از شهادتش به دنيا آمد.
آخرين بار در آبان ماه سال شصت و چهار به جبهه رفت. مسؤول واحد ادوات تيپ بيست و يك امام رضا عليهالسلام بود كه در عمليات والفجر هشت در منطقه اروند، در روز بيست و يكم بهمن شصت و چهار بر اثر اصابت تركش به پهلو به شهادت رسيد و در گلزار شهداي فردوس رضاي دامغان دفن شد.
منبع: پايگاه اينترنتي کنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان
وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
و اَنَّ اِلي رَبِكّ المُنْتَهَي ( سوره مباركه النجم آيه 42)
بدان به تحقيق پايان و فرجام كار به سوي پروردگارت است.
با سلام بر مناره نور و تك سوار جبهههاي نور و قيام كننده عليه ظلم و جور و برقرار كننده قسط و عدل در سراسر پهنه گيتي و يار و همدم شب زندهداران و سنگرنشينان اسلام، پيشتاز و فرمانده سربازان قرآن و سلحشوران جبهههاي نبرد حق عليه باطل و سلام بر نماينده واقعي او. حضرت امام خميني اين اميد مستضعفان جهان و قوت قلب رزمندگان پرتوان اسلام كه به قول امام عزيزمان با مناجاتهاي خود فضاي جبههها را عطرآگين كردهاند.
با سلام و درود بيكران به ارواح طيبه شهيدان، به خصوص ده تن شهيدان سردشت و يگانه دوست باوفايم، علي محمودزاده، تنها يار و همدمي كه هيچگاه مرا تنها نگذاشت ولي او با ايمان قوياش توشه فراوان برگرفت و از من در پيوستن به پروردگارش سبقت گرفت.
علي جان! به عهد خويش وفا كن و مرا نزد خدا شفاعت كن و از او بخواه به همين زودي با بخشيدن گناهانم مرا با تو و در كنار ائمه محشورم گرداند!
از برادران و خواهران و همه كساني كه من را ميشناسند عاجزانه ميخواهم من را ببخشند. هر كس از من پول و چيزي طلب دارد به پدرم مراجعه كند!
امام را تنها نگذاريد و نسبت به سرنوشت اسلام عزيز و خودتان بيتفاوت نباشيد!
بازاريان عزيز! شما كه در به ثمر رسانيدن انقلابمان نقش مهمي را داشتيد، خداي ناكرده گرانفروشي و احتكار نكنيد كه تمام اينها دهن كجي به رسول خدا(ص) و پشت كردن به اسلام و قرآن عزيز است.
خدايا! من را هم مانند مولايم امام حسين عليهالسلام قطعه قطعه كن و ميخواهم هنگام تسليم كردن جانم لب تشنه باشم، چون امام حسين عليهالسلام با لب تشنه شهيد شد. دوست دارم مثل حضرت ابوالفضل عليهالسلام دو چشمانم با تيرهاي دشمن كور گردد.
پدر و مادرم! اگر جسدم را آوردند شكر خدا را به جا آوريد و من را در كنار برادر عزيزم، علي محمودزاده، دفن كنند. محمود عزيزي
خاطرات
باز نويسي خاطرات از حبيب الله دهقاني
مادر شهيد:
ميگفتم:« پسرجان! چرا هر موقع ميري نان بگيري، دو سه تا كمتر از پولي كه بهت ميدم ميگيري؟ ».
ميگفت:« نه مامان! اشتباه ميكني. مگه نگفتي ده تا بگير. ميخواي اين دفعه بشمرم؟ ».
ميخواستم بفهمم به اندازهاي كه پول ميدهم نان به خانه نميآورد چه ميكند. چند بار امتحانش كردم. پيش خودم گفتم:« بچه است. مغازه ميره و هله و هوله ميخره. ».
دو سه مرتبه تعقيبش كردم. او را ديدم. ازش پرسيدم:«چرا نون رو دادي به اون بچه؟ چرا خودش نميره توي صف بايسته؟ ».
گفت:« مامان! نميخواستم بهت بگم. هموني رو كه ديدي پدر نداره. ».
زمستان بود و كرسي گذاشته بوديم. زير كرسي ميخوابيد. چند بار صبح كه بيدار ميشد، ميديدم روي كرسي خرده نان يا پوست تخممرغ ريخته. فكر ميكردم موقع خوابيدن فراموش كردهام كه تميز كنم. يادم بود كه ما تخممرغ نخورديم. فهميدم كار محمود است. نصف شب گرسنهاش ميشود، از خودش پذيرايي ميكند. گاهي هم ميديديم ظهر با ما غذا نميخورد و يا موقع اذان كه ميشود خودش سماور را روشن ميكند. متوجه شديم براي خودش بلند ميشود سحر ميخورد و روزه ميگيرد.
ابوتراب كاتبي:
تازه يك موتور هوندا خريده بودم. خانهشان نزديك خانه ما بود. يك روز ميخواستم بروم داخل شهر. سر پيچ كوچهمان با سرعت زياد پيچيد، چون نميتوانست خودش را كنترل كند، محكم كوبيد به موتور من و هر دو زمين خورديم. موتورم خسارت ديد.
گفتم:« آخه مرد حسابي! حواست كجاست؟ سرپيچ با اين سرعت؟ فكر نكردي اگه بچهاي بياد جلوي موتورت چه بلايي سرش ميآد؟».
وقتي ديد عصباني شدم، شروع كرد به عذرخواهي و گفت:«ابوتراب! مقصر من بودم. سوئيچ موتورت رو بده ببرم درست كنم. ».
خيلي اصرار كرد تا راضي شدم. سوئيچ را گرفت و رفت. مثل اولش درست كرد و موتور را به من برگرداند.
در هنرستان با هم درس ميخوانديم. در كار نقاشي ساختمان مهارت داشت. اوقات فراغت و بيكاري، نقاشي ساختمان قبول ميكرد. توي كارگاه مدرسه هم خيلي باهوش و زحمتكش بود. سعي ميكرد كارش را دقيق انجام دهد.
يك روز محمود به كارگاه نيامده بود. ما چند نفر كه در يك گروه كار ميكرديم، نتوانستيم قطعات باز را كامل ببنديم. آخر كار چند پيچ و قطعه در جاي خودش قرار نگرفت. استاد كارگاه گفت:« يك روز آقاي عزيزي نيومده، سه چهار تايي نتوستين دستگاه رو ببندين؟ برين كار كردن رو از او ياد بگيرين. ».
سعيد صالحزاده:
گفتم:« محمود! حالا چكار كنيم توي اين سرما؟ ماشيني نميآد. كسي هم كه اين دور و بر نيست. ».
گفت:« فكرش رو نكن. يك چيزي به ذهنم رسيد. كاغذ كه داريم. يك خورده از اون بوتهها رو جمع كن تا آتش كنيم. ».
گفتم:« كبريت نداريم. با چي آتش كنيم؟ ».
هوا سرد بود. اوايل انقلاب يك روز كلاس تشكيل ميشد و يك روز تعطيل ميكردند و ميرفتيم تظاهرات.
گفت:« ميآي بريم طرف چشمهعلي يك دوري بزنيم و برگرديم؟ ».
يك موتور ميني ياماها داشت. راه افتاديم. بين راه سردمان شد. كبريت پيدا نكرديم. فكرش خوب كار ميكرد. كاغذي از دفترش كند و بنزيني كرد. شمع موتور را باز كرد و با جرقه كاغذ را روشن كرد.
مادر شهيد:
ميخواست برود جبهه. خيلي التماس ميكرد تا من رضايت بدهم. ميگفتم:« مادرجان! من دل ندارم؟ تو بري من چكار كنم؟».
ميگفت:« بقيه چكار ميكنن؟ هر كاري اونا كردن شما هم... ».
يك روز داشتم لباس ميشستم كه آمد. كمكم كرد و همه را آب كشيد و روي بند آويزان كرد. در همين حال براي من حديث و روايت هم ميخواند. دلش طاقت نداد و گفت:« دخترآقا! تو خودت چند بار حضرت زينب و امام حسين و حضرت ابوالفضل رو صدا نزدي و گفتي فداتون بشم؟ فقط با زبون كه نميشه فداشون شد. بايد بريم جبهه تا فداشون بشيم. ».
با همان سن و سالش آنقدر در گوشم خواند تا راضي شدم. گفتم:«بابات چي؟ اصل باباته. ».
گفت:« راضي كردن و امضاء گرفتن از بابا با خودم. ».
بعد هم رفت مغازه و با باباش صحبت كرد و وقتي برگشت از خوشحالي توي پوست خودش نميگنجيد.
داشتم حياط را جارو ميكردم كه از بيرون آمد. سلام كرد و پرسيد:«مامان! خبر داري هفت هشت تا شهيد آوردن؟ ».
گفتم:« از همسايهها شنيدم ولي نميدونم كيها هستن. خدا به مادرهاشون صبر بده! ».
فاميليشان را ميدانست ولي من نميشناختم.
گفت:« جارو بده من كمكت كنم و بريم تشييع جنازه. ».
گفتم:« مادرجان! من امروز حال ندارم. وقتي مييام و مادرشون رو با اون حال و روز ميبينم سرم درد ميگيره. دست خودم نيست و ميزنم توي سرم. ».
خودش رفت توي اتاق و چادر و جورابم را آورد و گفت:« بپوش تا به تشييع جنازه برسيم. ».
با هم رفتيم. توي راه از اخلاق و رفتار بعضي از همان شهدا برايم تعريف كرد.
علياكبر عليزاده:
با هم رفته بوديم جبهه. او توي گردان ادوات تيپ بيست و يك امام رضا عليهالسلام بود. من از مرخصي برگشته بودم و نامهاي را از همسرش براي او داشتم. به ديدنش رفتم. توي شهر با هم توي يك حياط زندگي ميكرديم. خانه يكي بوديم. چشمش كه به من افتاد از خوشحالي پريد جلويم و پرسيد:« اول بگو ببينم نامه برام آوردي يا نه؟ ». بستهاي را كه خانوادهاش برايش داده بودند، بهش دادم. خوشحال شد. لباس مخصوص فني كارها را پوشيده بود و سلاحها را تميز ميكرد.
با هم رفتيم توي چادر و كمي گپ زديم. بر و بچههاي ديگر هم آمدند و از وضعيت شهر برايشان تعريف كردم. نخواستم بيش از اين مزاحم كارش بشوم. موقع خداحافظي بهش گفتم:« چطور همه داشتن استراحت ميكردن، فقط تو دست به كار بودي؟ ».
گفت:« هر كس وظيفهاي داره، كار من هم اينه كه تعمير و نگهداري كنم، اگه خدا قبول كنه. ».
پدر و مادر شهيد:
موقع زن گرفتنش شده بود. دلمان ميخواست زودتر سر و سامان بگيرد. بهش ميگفتيم:« ما آمادهايم، هر كي رو بگي ميريم برات خواستگاري. اگه كسي رو هم زير چشم نكردي ما بهت پيشنهاد بديم. دختر خوب زياده.».
ميگفت:« الآن كه جنگه و زوده. موقعش بشه خودم بهتون ميگم. ».
دو سه بار كه رفت جبهه و برگشت، يك روز گفت:« هر كسي رو شما معرفي كنين من هم قبول ميكنم، ولي بايد شرايط و زندگي من رو تحمل كنه. وقتي ميخوام برم جبهه، ننه من غريبم از خودش در نياره. ».
گفتيم:« فكرش رو ميكنيم و بهت نشون ميديم. ».
چند روز بعد خانمش را نشانش داديم. قبول كرد. بعد از خواستگاري برنامهريزي عروسي انجام شد.
گفت:« نميخواد مجلس مفصل داشته باشيم. چند تا از فاميلهاي نزديك و چند تا از دوستان رو ميگيم. يك وليمه ساده هم ميديم. بعد هم با سه تا صلوات عروس رو ميآريم. ».
يك عروسي ساده برگزار شد؛ همان طور كه خودش ميخواست.
همسر شهيد:
به مناسبتي رفتيم بازار و برايم يك انگشتر طلا خريد. وقتي به خانه برگشتيم، از اين كارش تشكر كردم.
گفت:« اين كه قابلي نداشت، انشاءالله يك بچه خوشگل و ماماني بياري، يك هديه سنگينتر برات ميخرم! ».
گفتم:« اگه خدا نخواست چي؟ اون وقت هم دوستم داري و برام طلا ميگيري؟ ».
گفت:« البته، راضيام به رضاي خدا. هر چي او بخواد ما چكارهايم! ».
علياكبر عليزاده:
ماههاي آخر بارداري همسرش او جبهه بود. ما با هم توي يك حياط زندگي ميكرديم. هر دوي ما مستأجر بوديم. به همسرش خيلي علاقه داشت. مرخصي كه ميآمد شروع ميكرد به تهيه رخت و لباس بچه. گهواره بچه درست كرد و خودش رنگ زد. يك روز به شوخي بهش گفتم:« اين كه هنوز به دنيا نيومده، اينطوري خودت رو براش ميكشي، اگه به دنيا بياد و بزرگتر بشه چكار ميكني؟ انشاءالله خدا اينقدر بهت بچه بده كه سير بشي. ».
گفت:« با اين وضعيت جنگ، خدا عمري بده كه همين رو هم ببينم بسه ولي فكر كنم همديگه رو نميبينيم. ميخوام لااقل يك يادگاري از خودم براش باقي گذاشته باشم. بهش بگين اينها رو بابات برات درست كرده و خيلي دوست داشت تو رو ببينه. ».
مادر شهيد:
دوستانش به ديدنش آمدند. ميديدم تا دم در كه ميرود، پايش را ميكشد. هنوز به ما چيزي نگفته بود، ازش پرسيدم، گفت:« چيزي نيست. پاي يكي از بچهها محكم خورده به پام. ».
يك روز توي اتاق خوابيده بود و ملحفه روي خودش انداخته بود. ملحفه را كنار زدم و آهسته به پايش نگاه كردم. ديدم باندپيچي شده. به پدرش گفتم:« مثل اين كه پاي محمود توي جبهه تير خورده، ولي ازش پرسيدم چي شده؟ جواب درست نميده. يك بار ميگه پاي يكي از بچهها خورده. يك بار ميگه خوردم زمين. ».
از خواب كه بيدار شد، باباش ازش پرسيد. گفت:« اي بابا! چيزي نيست. تير سه شعبه كه نخوردم. بچهها از روي شوخي پام رو باندپيچي كردن. بهشون هم گفتم اونقدر باز نميكنم تا خودتون بيايين باز كنين. ».
همسر شهيد:
با علي محمودزاده خيلي صميمي بود. فقط سري از هم جدا بودند. اگر چاره داشتند، شبها هم از همديگر جدا نميشدند. بعد از شهادت علي او به كلي طاقتش را از دست داده بود. هميشه كلافه بود. هر وقتي از خانه بيرون ميزد، ميرفت سر مزارش و آنقدر گريه ميكرد تا سبك شود. چند بار با هم رفتيم. خيلي سر قبرش مينشست و التماس و درخواست ميكرد. ميخواست برود جبهه. گفت:« فاطمه! بودم يا نبودم اگه خدا بهمون پسر داد اسمش رو بذار علي، بدون پيشوند و پسوند. ميخوام اسم محمودزاده زنده بمونه. ».
من هم اسم پسرمان را گذاشتم علي.
به حضرت فاطمه زهرا سلامالله عليها ارادت خاصي داشت. به همين خاطر، من را به اسم شناسنامهاي صدا نميزد. من را به فاطمه صدا ميزد. در تمام نامههايش هم مينوشت فاطمه. در عملياتي هم كه شهيد شد با رمز يا زهرا بوده. مثل حضرت زهرا سلامالله عليها از ناحيه پهلو تركش خورد و شهيد شد. دوستانش ميگفتند:« توي اين عمليات بيشتر بچهها از ناحيه پهلو تير و تركش خوردن. ».
شايد سرّي در كار بوده تا همه بچهها همدرد دختر پبغمبر بشوند.
علي عالمي:
عروسي ما دو تا تقريباً يك زمان بود. حتي ماه عسل هم با هم رفتيم. آدم دوست داشتني بود؛ اهل مزاح و شوخي. ورد زبانش اين بود:« اي چتر باز .» به هر كسي هم ميرسيد به شوخي و جدي ميگفت.
مرخصي آمده بود. به من گفت:« چتر باز! نميياي بريم جبهه؟ ».
گفتم:« الآن نه، موقع زايمان خانممه. چند روز ديگه مييام. ».
خانم او هم پا به ماه بود و چيزي به زايمانش نمانده بود. با اين حال داشت برميگشت جبهه.
گفت:« فكر خوبيه، ولي من دارم ميرم. عمليات در پيشه. ».
چند روز نكشيد كه شنيدم بچههاي استان توي عمليات والفجر هشت شركت كردند. او در همان عمليات شهيد شد.
مادر شهيد:
نزديك سالگردش بود. دنبال آماده كردن وسايل مجلس بوديم. در همه كارها او را جلو چشمم ميديدم. حتي بعضي وقتها صدايش توي گوشم ميپيچيد. غذاي مجلس را خودم پختم. مجلس به خير و خوشي گذشت. همان شب به خوابم آمد و گفت:« مامان! عجب غذايي شده بود، دستت درد نكنه! ».
صبح كه از خواب بلند شدم به حاج آقا گفتم:« محمود ديشب از دست پختم راضي بود. ».
آثار باقي مانده از شهيد
نامه شهيد به همسرش
فاطمه جان! خيلي مواظب خودت باش، به خصوص در اين موقع و اين فصل سرما. از خرج كردن براي وجودت دريغ نكن و به امر خودت برس!
نامههايت را طولانيتر بنويس!
از نيّت گفتي خيلي ممنونم. نيّت همان چيزي كه اگر در هر كاري نباشد هيچ ارزشي ندارد.