فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سال 1338در شهرستان يزد و در خانواده اي متدين و زحمتکش قدم به عرصه وجود گذاشت و با حضور خود همه را مسرور ساخت. از کودکي آثار هوشياري و ذکاوت در چهره اش نمايان بود .
پدرش مي گويد:شبي خواب ديدم سيدي گل محمدي به من داد وبعد از آن بود که محمود به دنيا آمد.
روز به روز بزرگ و بزرگتر شد و براي تحصيل به دبستان رفت . سپس دوره راهنمايي و دوران دبيرستان را در مدرسه رسوليان گذراند .اوتمامي مراحل تحصيل خود را با بهترين نحو و کسب نمرات عالي طي نمود. در دوران دبيرستان عضو انجمن اسلامي مدرسه بود، درمدرسه اي که توسط شهيد بزرگوار سيد رضا پاکنژاد اداره مي شد.
در دوران تحصيل در فعاليت هاي اجتماعي، فرهنگي و سياسي حضوري شاخص داشت و در دوران خفقان وظلم پهلوي اودر مبارزات انقلاب پيشرو وسرآمد بود و جزء مبارزين طراز اول انقلاب در استان يزد به شمار مي رفت.
پس از اخذ ديپلم در کنکور سراسري شرکت کرده و در دانشگاه صنعتي شهيد باهنر کرمان , در رشته اتومکانيک شروع به تحصيل نمود.ا و علاوه بر تحصيل، در حزب جمهوري اسلامي و جهاد سازندگي(سابق) به فعاليت هاي انقلابي و فرهنگي و خدمات رساني مشغول بود. با آغاز خرابکاري و توطئه هاي ضد انقلاب در غرب کشور ,به کردستان رفت وبا برداشتن اسلحه به مقابله با دشمنان مردم برخواست.
مدتي بعد به جبهه هاي جنوب رفت تا در عمليات رمضان حضور يابد.ا و در اين عمليات مجروح شد و پس از بهبودي به تحصيل خود ادامه داد. پس از مدتي به اصفهان رفت و مسئول تاسيسات يکي از کارخانجات اصفهان شد.
در سال 1365 دوباره به منطقه عملياتي جنوب رفت و در قرارگاه مهندسي رزمي صراط المستقيم در کنار دوست و همرزمش شهيد حاج مهدي به فعاليت پرداخت.بعد از آن و پس از پايان ماموريت به منطقه عملياتي غرب کشور رفت و فرماندهي تيپ مهندسي رزمي امام هادي (ع) را برعهده گرفت و در نهايت پس از ساليان متمادي تلاش و مبارزه و حماسه آفريني هاي متعدد در تاريخ 28/7/1366 در منطقه عملياتي ماووت در خاک عراق شربت شهادت نوشيد و به لقاء الله پيوست.
در يکي از نامه هايش آورده :
خواندن قرآن را به بچه ها ياد بدهيد، که هرکدام قرآن را به نحو احسن بخوانند و آنها را با نماز شب آشنا کنيد و فضيلت هاي آن را برايشان برشماريد. بدانيد که علت به جبهه رفتن من زنده شدن احکام اسلامي است.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثار گران يزد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان يزد ,
برچسب ها : مقدم , محمود ,
بازدید : 178
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]

سال 1338 در يزد ديده به دنيا آمد. در سن هفت سالگي قرائت قرآن را به خوبي فرا گرفت. در دوره ابتدايي و متوسطه سرآمد همکلاسان خود بود. استعداد فراواني در زمينه دروس رياضي و مسائل فکري داشت. در همان زمان در مسابقات علمي مقام اول به دست آورد. در سال 1357 موفق به اخذ ديپلم رياضي شد و با شرکت در آزمون سراسري، در رشته مهندسي عمران دانشگاه صنعتي اصفهان پذيرفته شد. در دانشگاه همزمان با درس، به مبارزه عليه رژيم طاغوت پرداخت ودر اين راه سختي هاي زيادي را متحمل شد.
بعد از پيروزي انقلاب با نشاطي وصف ناپذير به عضويت انجمن اسلامي درآمدوآماده به وجود آوردن محيطي اسلامي در دانشگاه شد. با تعطيلي دانشگاه ها، به عضويت جهاد سازندگي اصفهان درآمد و پس از آن مدتي در جهاد سازندگي يزد و در روستاهاي «پشتکوه» مشغول خدمت به محرومين شد.
همزمان با اختشاشهاي دشمنان داخلي وضد انقلاب به پاوه رفت وبا به دست گرفتن اسلحه به پاسداري از دستاوردهاي انقلاب اسلامي پرداخت.
با شروع جنگ تحميلي عازم خوزستان شد. وقتي به اهواز قدم نهاد شهر را خاموش و متروک ديد که در آن فقط صداي تيراندازي و غرش هواپيماها و تردد خودروهاي نظامي به گوش مي رسيد. عزم خود را جهت مقابله با دشمن راسخ نمود و جهت طي دوره آموزش نظامي به يزد بازگشت در همان ايام خبر شهادت برادرش را شنيد هنوز مراسم اربعين برادرش تمام نشده بود که به تهران رفت تا سلاح به جاي مانده بر دوش را برگيرد و سنگرش را خالي نگذارد، بدين طريق در همان پادگان به عضويت رسمي سپاه درآمد. به درخواست برخي از مسئولين و پس از طي دوره آموزش نظامي به عضويت در تيم حفاظت از رياست ديوان عالي کشور درآمد و تا زمان بازگشايي دانشگاه ها به اين مهم همت گماشت.
در اوايل سال 1361 ازدواج نمود که حاصل آن سه فرزند بود. از دي ماه 1361 مجدداً براي ادامه تحصيل راهي اصفهان شد و در حين تحصيل با پايگاه بسيج دانشگاه همکاري مستمر و موثر داشت. در همين دوران چندين بار به جبهه عزيمت کرد و در چند عمليات مختلف شرکت نمود. در اواخر تحصيلاتش همراه با همسر و فرزندش به اهواز رفت و همکاري با قرارگاه صراط المستقيم را شروع کرد . سد خاکي و پل روي بهمنشير از جمله فعاليت هاي او به شمار مي رود. مدتي در مقر حضرت صديقه (س) در اجراي پروژه هاي مختلف قرار گاه مهندسي رزمي صراط المستقيم گذراند که به جهت پشتکار و جديتي که داشت به معاونت عملياتي قرار گاه انتخاب شد و قريب يک سال در اين جايگاه به احداث جاده ها، سنگرها، پل ها و کارهاي اجرايي گوناگون همت گماشت.
در اين راه همسر و برادر همسرش نيز او را ياري مي دادند و پا به پاي او در اهواز و جبهه هاي جنوب و غرب همدوش و همراه او انجام وظيفه نمودند. او در عمليات کربلاي دو و پنج حضور فعال داشت، پس از عمليات کربلاي پنج تشکيلات لشکري قرار گاه را پي ريزي و سازماندهي نمود.سرانجام سردار شجاع سپاه اسلام به همراه برادر همسرش در 28/7/1366 به شهادت سيد.
درفرازي از وصيت نامه ا ش آمده:
وصيت نامه هاي شهدا را مطالعه و جداً عمل نماييد که اين مطالب از قلب هاي صاف و پاک و الهام گرفته و از سرچشمه فيض و در لحظات حساس و روحاني نوشته شده است.
هرچند خود را لايق شهيد شدن نمي دانم، ولي از کليه دوستان، آشنايان و برادران تقاضاي عفو و بخشش و حلاليت داشته و دارم.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثار گران يزد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد







آثار باقي مانده از شهيد
اولين نامه محمود به همسرش
به نام آن که اختيار هر چيز و همه کس در دست اوست و بازگشتمان نيز
سلام، سلام بر تو که اميد مني و پشت و پناه و شريک و غمخوار دائمي زندگي آينده مان. سلام گرم و صميمانه دوستدار و نگران هميشگي ات را بپذير، سلامي که از ته قلب و همراه با آرزوي سلامت و سعادت است. عزيز من! گفته اند که زندگي شيرين است و چه تعريف هايي که نکرده اند و تو حتماً فکر مي کني که چه بدشانس و بد اقبال بوده اي که گرفتار من شده اي. نمي خواهم از خودم دفاع کنم، به غير از ضرورت هاي کاري، عيب و نقص هاي بسياري داشته ام، نمي دانم توانسته ام حق همسرداري را ادا کنم يا نه؟ حتماً فکر مي کني حتي از تلفن زدن هم دريغ مي کنم. بگذار برايت توضيح دهم، بدان که با هر سختي و دشواري، راحتي و آسايشي خواهد بود. هر پاييني سر بالايي به همراه دارد. که «ان مع العسر يسرا» همسرم! « ان الله مع الصابرين» را آويزه گوشت قرار ده که خده با صبرکنندگان است و اميدم اين است که چنان استقامت کني که صبر از دستت به تنگ آيد.
در مورد تلفن و نامه نمي خواهم حساس باشي و عادت کني، چنان که اگر يک روز تلفن دير شد در انتظار باشي. يک ساعت کنار تلفن نشستن و انتظار کشيدن يعني بهترين سرمايه زندگي يعني وقت را هدر دادن. فکر اين که باعث شده ام از درس و مطالعه ات باز بماني بيشتر مرا ناراحت مي کند. من نمي خواهم مانع پيشرفت و کامل شدنت باشم. تو بايد در زندگي هدف داشته باشي، هدفي بالاتر از همه اين چيزها و مسائل مادي و دنيوي اگر ازدواجي هست، خوشي، سختي و گرفتاري نيز هست. همه را بايد به خاطر اين که باز هم دستور اوست و براي اوست در نظر داشته باشي. اصل، براي او بودن و او را در نظر داشتن در همه امور و در همه اوقات است که اگر اين چنين بودي همه خوشي ها و همه سختي ها برايت راحت و قابل تحمل است. وقتي فهميدي دوري و يا جدايي به خاطر اوست، تحمل کردن آن برايت راحت و آسان مي شود. من هم فقط همين را از خدا مي خواهم و دعا مي کنم که اگر فراق و جدايي هست به خاطر رضاي او باشد. اين را بدان که اگر فراقت را تحمل مي کنم با آن که قلبم آن جاست مساله اي بالاتر و مهم تر از وجود من و توست والا چه چيز ديگري مي توانست در اين جا پاي بندم کند و از تو دورم نگه دارد؟
اميدوارم شيريني بهترين لحظات زندگي مان را با شيريني مطالعه و ارشاد با نيت خاص براي پيش برد انقلاب اسلامي مان جبران کني و خدايت توفيق دهد که موفق باشي.
به اميد ديدار، سرنگوني کفر جهاني، طول عمر امام، ظهور حضرت مهدي (عج) و باز شدن راه کربلا. محمود حاجي مهدي



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان يزد ,
برچسب ها : حاجي مهدي , محمود ,
بازدید : 215
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]

سال 1337 ه ش در يک خانواده مذهبي در شهر اصفهان به دنيا آمد . از دوران کودکي طعم محروميت را در محيط خانواده خود چشيد .
پدرش که يک کشاورز بود با زحمت چرخ زندگي را مي چرخاند . مادرش فرزند روحاني بود . محمود قرآن را در دامان مادرش آموخت. او تحصيلات راتا مقطع متوسطه در همين شهر به پايان برد و در سال 1356 در رشته مهندسي دانشگاه علم و صنعت پذيرفته شد.از دوران دبيرستان به ماهيت فاسدو ظالم رژيم شاهنشاهي پي برد و با دوستان خود در جهت افشاي چهره منفور رژيم به خصوص در محيط خانواده و اقوام تلاش مي کرد .او با شرکت در مجالس سخنرانيهاي آگاهي بخش که به طور عمده در آن زمان توسط استاد پرورش و آيت الله طاهري برگزار مي شد, آگاهي و اطلاعات خود را نسبت به مسائل سياسي بالا مي برد.
صفت بارز او بود که آنچه را مي شنيد و منطبق با اسلام مي يافت متعهدانه به آن عمل مي کرد. شرکت مستمر او در مسجد همراه دوستانش در جهت فعاليتهاي گروهي و رسوا کردن اعمال رژيم آمريکائي شاه معدوم، بسيار قابل توجه و چشم گير بود.
در دوران مبارزات با دانشجويان مسلمان و انقلابي آشنا شد و مرتب از مسائل مبارزاتي خبردريافت مي کرد . هميشه مقدار زيادي اعلاميه در منزل مخفي کرده و اين مسئله با توجه به خفقان و رعبي که رژيم توسط ساواک ايجاد کرده بود ,بسيار خطرناک و در صورت لو رفتن منجر به از دست دادن جانش مي شد.
او راه خود را انتخاب کرده بود و هدف خود را نيز يافته بود؛ زندان ها ، شکنجه ها ، و اعدام ها نمي توانست مانعي در برابر حرکت او باشد.
محمود با توجه به رابطه تشکيلاتي که با دانشجويان مسلمان پيدا کرده بود از همان ابتداي ورود به دانشگاه ,همکاري نزديکي را با انجمن اسلامي آغاز کرد و در آنجا بيشتر به عمق جنايات و چپاولگريهاي رژيم پي برده. در فعاليتهاي گروهي مثل کوهنوردي و ورزشهاي دسته جمعي و اعتصابات به طور فعال شرکت مي کرد .
به موازات شرکت فعال در فعاليتهاي سياسي ضد رژيم، هيچگاه از مطالعه و ارتقاء سطح آگاهي عقيدتي خود غافل نبود و هميشه در اتاق محقر خود تا پاسي از شب به مطالعه کتب مذهبي مخصوصا آثار شهيد مطهري که آن زمان کمتر کسي شخصيت ايشان را مي شناخت ,مشغول بود . محمود به قدري ايمان به مبارزه داشت که حتي چند روزي را که براي ديدن خانواده به اصفهان مي آمد آن ايام را نيز در جهت مبارزه صرف مي کرد, او در اولين تظاهرات که به ابتکار حجت الاسلام غفاري در اصفهان صورت گرفت شرکت کرد و نقش فعالي در تحصن مردم اصفهان در منزل آيت الله خادمي داشت .
محمود در روزهاي حماسه آفرين بهمن ماه در تهران حضور داشت و همراه با مردم به پادگانها رفت و اسلحه را بر دوش گرفت و در کميته انقلاب اسلامي مشغول خدمت شد .
در اسفند ماه 1357 به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد و در پادگان سعدآباد مشغول خدمت شد . تلاش زيادي در جهت استقرار سپاه از خود نشان مي داد و کمتر به دانشگاه مي رفت .
دانشگاه ها بعد از انقلاب مرکز توطئه گروهها ملحد و منحرف شده بود ,محمود فعاليت زيادي در جهت خنثي کردن توطئه گروهها خصوصا گروهک منافقين از خود نشان داد. منافقين که با يک پوشش اسلامي و به ظاهر انقلابي ، جوانان معصوم را فريب مي دادند و محمود به خوبي مي دانست عملکرد منافقين در نهايت منطبق با خط آمريکاي جنايتکار است و آنها کار را به جايي مي کشانند که نه تنها به کودکان و پيران هم رحم نمي کنند، بلکه شخصيتهاي بزرگي مانند بهشتي ، هاشمي نژاد، مدني ، دستغيب و صدوقي را ناجوانمردانه به شهادت مي رسانند.
محمود در سال 1359 براي سامان دادن به وضع سپاه همدان به آن استان رفت و پس از مدتي به فرماندهي سپاه اين استان منصوب شد او نه تنها يک فرمانده منضبط و قاطع در جهت انجام وظائف خود بود بلکه به عنوان يک معلم دلسوخته , تمام تجارب و دانش خود را به همکاران ديگر منتقل مي کرد. با بها دادن به نيروهاي اصيل در سپاه و تشويق آنها و سپردن مسئوليتهاي گوناگون به پاسداران متعهد, نقش به سزايي در جهت هر چه مکتبي تر کردن سپاه ،اين نهاد جوشيده از انقلاب که به قول خود شهيد ، بازوي ولايت فقيه است ، داشت. با شروع جنگ تحميلي از همان روزهاي اول با روحيه قوي که حاکي از ايمان قوي او بود به بسيج نيروها پرداخت و آنها را به جبهه هاي غرب فرستاد و خود نيز دلاورانه در صحنه کارزار حاضر شد . پس از تحکيم مواضع در جبهه هاي غرب محمود فعاليتهاي خود را در جبهه هاي جنوب متمرکز کرد و قبل از شروع عمليات عظيم فتح المبين به طور کامل در جبهه حضور داشت و با پذيرفتن مسئوليت معاون فرمانده لشکر27 محمد رسول الله(ص) قواي اسلام را به جاده هاي فتح و پيروزي هدايت کرد.
در عمليات بزرگ بيت المقدس نيز همين سمت را داشت و تا قبل از شهادتش قواي اسلام را به دروازه هاي خرمشهر رساند.
همرزمانش مي گويند:"روح متعبدانه اش صفا و روحانيتي به او داده بود که بي اختيار انسان مجذوب او مي شد و لحن و کلام گرمش همراه با گشاده رويي به انسان صميميت مي بخشيد ,خشوع و فروتني او انسان را به ياد ،آن متقيني که حضرت علي (ع) اوصافش را در خطبه همام ذکر کرده است ، مي انداخت و خضوع محمود به حدي بود که هيچ يک از اقوام و آشنايانش تا قبل از شهادتش اطلاعي از مسئوليتهاي مهم او نداشتند چون او هميشه به عنوان يک پاسدار عادي با انسان برخورد مي کرد."
پايان زندگي سراسر افتخارش نيز توام با ايثار گرديد, هنگامي که براي ياري دو نفر مجروح از سنگر فرماندهي خارج شده بود ,مورد اصابت ترکش خمپاره دشمن قرار گرفت و به شهادت رسيد. او در دوم خرداد 1361 ودر عمليات بزرگ بيت المقدس که به آزادسازي خرمشهر قهرمان انجاميد ,به شهادت رسيد.غير از محمود 7000تن از بهترين فرزندان ايران اسلامي به شهادت رسيدند تا خرمشهر به آغوش ايران بزرگ بازگشت.
اما بهايي که دشمنان ما در اين عمليات پرداختند چندين برابر بيشتر بود.17000کشته و19000اسير؛تا اين واقعيت براي هميشه در حافظه ي تاريخ بماند که ,ايراني تحمل حضور متجاوزان را درخاک کشورش به هيچ عنوان قبول نمي کند.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد





وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
انَّ الله اشتَري مِنَ الْمؤمِنينَ أنفُسَهُم وَ أموالَهُم بِأنَّ لَهُمُ الْجَنَّه يُقاتِلونَ في سَبيلِ الله فَيَقْتُلُونَ وَ يُقْتَلُون فَاستَبشِروا بِبَيعِكُم الّذي بايَعتُم به وَ ذلك هُوَ الفَوزُ العظيم.
همانا خداوند از مومنان جانشان و مالشان را خريد و در مقابل سراي بهشت را قرار داد و مومنان مي‌جنگند. در راه خدا مي‌كشند و كشته مي‌شوند. پس شاد باشيد به معامله‌اي كه سودا نموديد و اينست آن رستگاري بزرگ. قرآن کريم
خداوندا توفيق عطا فرما از جمله كساني باشيم كه خود بشارت به آنها داده‌اي در اين معامله شركت جويند. اي كه جز تو كس ديگر ندارم.
الهي و ربي من لي غيرك
از تو خواهانم كه زندگيم را زندگي محمّد(ص)وآل او و مردنم را مردن محمد(ص) و آل قرار دهي
اللّهُمَّ اجعَل مَحيايَ مَحيا مُحمد و آل محمّد و مماتي مماتَ محمّد و آل محمّد»
وقتي كه در زيارت عاشورا مي‌خوانيم كه :
«يا اباعبدالله إنّي سِلمٌ لِمَن سالَمَكُم و حَربٌ لِمن حارَبكُم إلي يومَ القيامه
اي حسين(ع) من آشتيم با كساني كه با تو آشتيند و در جنگ و ستيزم با كساني كه با شما در جنگند. زيارت عاشورا
چگونه مي‌توان در هر زمان در كنار گود نشست و دست از ياري فرزندان حسين (ع)كه بيش از هزار سال در شكنجه و تبعيد به سر مي‌بردند، فرو بست، مگر مي‌شود مسلمان بود و از رسول اكرم(ص) تبعيت نمود و دوستدار حسين(ع) نبود. تشيّع علوي را برگزيده باشيم اما روحانيت را كنار گذارده باشيم. بگذريم، ابداً روحانيت با آن مشخصه‌هاي بارزي كه در هر زمان داشته از كليني‌ها گرفته تا خميني. هر زمان حافظ اسلام بوده‌اند و انشاءالله تا انقلاب مهدي(عج) خواهند بود.
اولين سفارش كه به عنوان وصيت دارم همين كلمه است روحانيت،آخوند، ملا، طلبه، چقدر اين كلمات ارزش دارد و معنا، اي همه‌ي كساني كه سفارشم به گوش و ديده‌تان خواهد رسيد ,مبادا روحانيت را تنها بگذاريد، بدانيد كه تمام تلاش ابرقدرتها در ازبين بردن اسلام، روبروي روحانيت قرار دارد. شاهد اين مدعا را در اسناد لانه جاسوسي بخوانيد كه چقدر آمريكا از ملا مي‌ترسيد، با يك نمود عيني در همين صد سال اخير ببينيد هر جا كوچكترين حركت، قيامي، جنبشي شده با رهبري همين روحانيت بوده، قيام سيد جمال الدين اسدآبادي، نهضت و جنبش تنباكو، قيام ميرزا كوچك خان جنگلي، قيام شيخ محمد خياباني ، نهضتي كه ميرزاي اول در عراق آغاز نمود و با يك فتوا مردم با بيل استعمار انگليس را بيرون راندند، نهضت شيخ محمد عبده، نهضت اخوان‌المسلمين با رهبري حسن البناء و سيد قطب، جنبش مشروطيت، با رهبري آيت الله طباطبائي و بهبهاني و الي آخر، تمامي اينها با رهبري روحانيت بوده و دقت اين سخن امام را به ياد مي‌آورم كه چرا مي‌خواهند اين قدرت را بشكنيد. شكست روحانيت، شكست اسلام است، به فكر مي‌افتم كه چرا؟ وچرا؟
من خود امام عزيز و رهبر انقلاب را هم در يك جرياني به نام روحانيت مي‌بينم، نه مانند آن گروه منحرف كه امام را تنها مي‌بينند، من استمرار حركت انبياء را ولايت فقيه مي‌دانم .به شما برادران و خواهرانم گوشزد مي‌كنم كه روحانيت را كنار مگذاريد.
سفارش دوم من درباره سپاه مي‌باشد به عنوان بازوي مسلح ولايت فقيه و روحانيت :
بايد سپاه آنچنان شود كه پاسداران به عنوان فريضه واجب خدمت نمايند، نه به عنوان شغل، چرا كه اين دو بازوي ولي فقيه سپاه و روحانيت شغلي ندارد و نبايد سپاهي بودن و روحاني بودن را شغل حساب نمود، چقدر ابرقدرتها از اين سپاه نو پا مي‌ترسند، چرا كه برادر سپاهي به عنوان فريضه وارد سپاه مي‌گردند، نه حق مأموريت مي‌خواهد نه فوق‌العاده بدي آب و هوا، بلكه هر كجا كه سختر باشد وارد مي‌شود كه اجرش عظيم‌تر است.
قبلاً اگر ترس ما از ليبرالها بود كه مبادا خط امام را خدشه‌دار كنند اكنون ديگر ليبرالها به زباله‌دان تاريخ افتاده‌اند و انقلاب سوم هم پيروز شد. منافقين كه در تدارك بودند كه پس از حيات امام نهضت را منحرف نمايند زودتر روي آب آمدند و رو در روي ملت مسلمان قرار گرفتند، تلاش تمامي شما بايد اين باشد كه ريشه منافقين بدتر از كفار را بركنيد و در اين صورت آمريكا بايد تا ابد سال گورش را گم كند و دست از ايران بشويد و منتظر باشد كه ديگر ما به سراغ او برويم.
پدر و مادرم ,از اينكه زحمات بسيار در تربيت فرزندتان كشيديد، اميدوارم كه خداوند اجرتان را افزونتر دهد، من خود به ياد دارم كه قرآن را در دامان مادرم فرا گرفتم و با بيل پدرم رنجهايش را چشيده‌ام.
پدر جان تو خود بهتر مي‌داني كه دنيا دار فناست و آخرت مسلماً بهتر است و باقي كه :
الدنيا دار الفناء و الاخره خير وابقي
مادر جان ,سفارشي كه به شما دارم در مورد خواهرم است كه دلم مي‌خواست ايشان بعد از تمام كردن كلاس نهم به قم برود, انشاء الله كاري كن كه او اين عمل را انجام دهد و سفارشي عظيم‌تري كه به شما دارم كه مادرم، چون خودت فرزند يك روحاني بوده‌اي. دلم مي‌خواهد كه تو مرا به خاك بسپاري و حتي پدرم خاك و گل بروي قبرم بريزد تا همه بدانند كه شما سرشار از شوق هستيد و ايمان.
فاميل بداند كه بايد فرزند بدهد و ابرقدرتها بدانند كه با شهيد دادن خانواده‌ها حركت انقلاب تندتر مي‌گردد و چرخهاي آن سريعتر.
كتابخانه‌اي كه دارم، بعد از اين علي آقا پسر خاله‌ام كتابخانه را يك دست نمايد، كتابهاي منحرف را من تنها براي تحقيق آنجا گذاشته‌ام و هدف ديگري در كار نبوده. اين كتابها را پسر خاله‌ام كه مي‌دانم با من هم خط بوده بردارد و در جاي مناسب استفاده كند و در اختيار خواهرم و بردارم و بقيه قرار دهد.
خدمت برادرم عباس آقا پس از برگشت سلام برسانيد، دلم مي‌خواهد كه ايشان در سپاه پاسداران خدمت نمايد چرا كه محيط قابل رشد براي فرزندان انقلاب است و مسئوليت خواهر و برادر و فرزندان خواهر و برادرانم را به عهده ايشان مي‌سپارم. علاقه‌مندم كه انشاء الله شما كتابهاي استاد شهيد مرتضي مطهري را به آنها بياموزيد و خط فكري و سياسي شهيد مظلوم بهشتي را بيان كنيد و به آنها يك رشد بنيادين بدهيد.
پس انداز من از دوسال معلمي كه داشتم و مدتي زماني كه در سپاه بودم پيش دايي‌ام مي‌باشد از اين‌پس انداز چون چند سالي است كه پدر و مادرم به مشهد نرفته‌اند زيارت مشهد بروند و بقيه‌اش هم تصميمش با پدرم مي‌باشد.
ضمنا موتوري هم در تهران دارم، تصميم در مورد موتور را به عهده حاج‌آقا پرورش مي‌گذارم،
وصيتهاي زيادي در زمانهاي مختلف نوشته‌ام اين وصيت را كه كاملتر از همه مي‌دانم و فقط كافي است همين را عمل نمائيد.
در خاتمه آخرين كلمات را به نگارش درمي‌آورم:
برادران فقط بايد به فكر اسلام بود و بس و براي ياري اسلام بايد اكنون از روحانيت و سپاه ياري جست و امام را ياري كرد و بايد بدانيم كه به قول قرآن:
ماعندكم ينفد و ماعند الله باق ماتنفقوا من شيء في سبيل الله يوف عليكم
درود بر شهيدان اسلام به خصوص شهيد مظلوم شهيد آيت الله بهشتي.
برقرار باد پرچم اتحاد جماهير اسلامي به رهبري امام خميني
فرزند شما محمود شهبازي 11/8/1360 مطابق با عيد فطر








خاطرات
برادر شهيد:
اوضاع اصفهان شلوغ بود و اوضاع تهران از آنجا شلوغ تر. مدتي از او بي خبر بوديم. با پدر راهي تهران شديم تا احوالي از او بگيريم. در خانه دانشجويي فقيرانه و محقرشان هم که تبديل شده بود به ستاد انجمن اسلامي و کتابخانه آثار شهيد مطهري و پايگاه مبارزه دانشجويان دانشگاه علم و صنعت، خبري از او نبود. سراغش را در مسجد دادند.
برادر کوچک انقلابي من اسلحه بر دوش و کتاب زير بغل، مثل يک فرمانده بزرگ در حال ساماندهي نيروهاي مردمي براي حرکت در تظاهرات بود. همان طور که جمعيت را خطاب قرار مي داد، صدايش در صحن مسجد پيچيد:
سيروا علي اسم الله
با نام خدا حرکت کنيد.
با ديدن ما برقي در چشمانش دويد.

خواب به چشمانم نمي آمد. تشک ام هم بدجوري ناراحتم مي کرد. خانه دانشجويي کوچک شان سرد و نمور بود. نگاهي به محمود انداختم، انگار از هوش رفته بود. تمام روز در تکاپو بود تا اعلاميه هاي امام را براي پخش ساماندهي کند. تکاني خورد و بيدار شد. نگاهمان که به هم گره خورد، با تعجب پرسيد: «نخوابيدي!؟»
گفتم: «نه، خيلي نگرانت هستم، سايه سياه ساواک بدجوري همه جا سنگيني مي کنه!» همان طور که آستين هايش را براي وضوي نافله شب بالا مي زد، آهي از اعماق جان کشيد و گفت: طاغوت زمان عظمت يافته، تهيدستان طعمه آنان به گناه افتخار مي کنند و از پاکدامني به شگفت مي آيند و اسلام را چون پوستين وارونه مي پوشند.
در حال رفتن ادامه داد، اسلام از همه ما بالاتر است.
صبح تازه فهميدم رختخوابم اسلحه خانه دانشجويان دانشگاه علم و صنعت بوده است!

ساعت چهار صبح بود. اصرارم براي خداحافظي تلفني بي فايده بود، به هر زحمتي که بود خودش را به فرودگاه رساند. قرآن را در دستانم گذاشت و گفت:
حالا که براي ادامه تحصيل عازم آمريکا هستي، به حبل المتين توسل کن که اميرالمومنين فرمود:
و تمسک بحبل القران و استنصحه
به ريسمان قرآن چنگ بزن و آن را پند دهنده خويش قرار ده.

نامه را بي درنگ باز کردم. سطر سطر آن مثل همه نام هاي قبلي اش در آن ايالت غربت بوي خدا مي داد:
... برادر جان! حال که در آمريکا مشغول به تحصيل هستي، بدان که در سه محل است که چهره حقيقي انسان نمود اصلي خود را پيدا مي کند. يکي در سلول، ديگري در بستر مرگ و در هجرت. سعي کن هميشه به خصوص حالا بيشتر به ياد خدا باشي،
وذکروالله کثيراً لعلکم تفلحون
و ديگر اينکه سعي کنيم از خوابي که همه ما را فرا گرفته بيدار شويم. به قول علي (ع)
الناس نيام، اذا ماتوا انتهوا
مردم خوابند، هنگامي که مي ميرند بيدار مي شوند.»

مادر شهيد:
نفس هاي حکومت پهلوي به شماره افتاده بود. تسلي ام غبار روبي هر روز اتاقش بود. آنجا که بودم، دلتنگي و نگراني ام کمتر بود و تنها آرام جانم خواندن مکرر آخرين نامه اش.
«... مادرجان! اين وصيت را يک روز قبل از آمدن آيت الله خميني مي نويسم و چون به فرموده او عمل بزرگ خطرهاي بزرگ دارد و مخصوصاً چون امکان دارد امنيت حساس ترين نقطه بهشت زهرا ـ جايي که امام صحبت مي کند ـ به من واگذار شود، لذا هر حادثه اي امکان دارد صورت پذيرد و چه بهتر از جاويد و هميشگي بودن و در منجلاب زندگي روزمره نغلتيدن. و از خدا مي خواهم که من هم شهيد شوم و در همه زمان ها ناظر باشم، از زمره کساني که امام المتقين در وصفشان فرمود:
کساني که لباس شهادت بر تن دارند و ملاقات دوست داشتني آنان ملاقات با پروردگار است.»

خوب مي دانستم که کردستان يعني رفتن و نيامدن. يعني، دوست را از دشمن نشناختن. تمام وجودم در آتش نگراني مي سوخت و او باز هم عازم کردستان بود. گفتم: «کاش يه بارم که شده، لب باز کني و به مادر بگي چه کاره اي؟»
دستي روي دست هايم کشيد و گفت: «هر جا باشم زير سايه همون آقايي ام که از بچگي محبتش رو توي دلم انداختي!»
گريه راه نفسم را گرفت و گفتم: «راديو که از سر بريدن هاي کردستان ميگه، مي ميرم و زنده مي شم....»
مقابلم نشست و گفت: «قرآن زير چکمه کمونيست هاست. امام کمک مي خواد، فتنه بيداد مي کنه، اون وقت من در شهر بمانم و لاف مسلماني بزنم! جان زهرا از ته دل راضي باش!
بغضم را خوردم و گفتم: «متوسلم به زهرا (سلام الله عليها)!
همان طور که نهج البلاغه را در ساکش مي گذاشت، زير لب زمزمه کرد:
به خدا سوگند درون باطل را مي شکافم تا حق را از پهلويش بيرون کشم!

همرزم شهيد:
صبح گاه سپاه همدان حال و هواي ديگري داشت. جلسه معارفه فرمانده جديد بود. بروجردي رو به ما کرد و گفت:
«او امانت فرمانده سپاه پيش منه و امانت من نزد شما، امانت دار خوبي باشيد...» جمعيت صلوات فرستاد.
پشت تربيون ايستاد. جمعيت صلوات فرستاد. نهج البلاغه را گشود: نامه امام (ع) به مالک بود:
از خداوند بزرگ با رحمت گسترده و قدرت برترش در انجام تمام خواسته ها، درخواست مي کنيم که به آنچه موجب خشنودي اوست، من و تو را موفق فرمايد که نزد او و خلق او داراي عذري روشن باشيم. برخوردار از ستايش بندگان، يادگار نيک در شهرها، رسيدن به همه نعمت ها و کرامت ها بوده و اينکه پايان عمر من و تو را به شهادت و رستگاري ختم فرمايد.»
همه سراپا گوش بودند.

خانلو :
روي تخت دراز کشيدم. بدجوري منگ خواب بودم که صداي سنگيني پلک هايم را پراند.
ـ ببخشيد برادر، شما مي دونيد آقاي حسيني کجا هستن؟
بي حوصله گفتم: «از اطلاعات سوال کن.»
گفت: «پرسيدم، اما نمي دانستند.»
کلافه گفتم: «من بعد از پست شبانه مي خوام کمي استراحت کنم، البته اگه اجازه بديد.»
لبخندي زد و گفت:
«تنگ خويي را از خود دور ساز تا خدا درهاي رحمت خود را به روي تو گشايد.»
اين را گفت و رفت و من همانطور که به اين بيان دل نشين فکر مي کردم، چشم هايم را بستم. ناگهان طنين صداي حسيني در گوشم زنگ زد: «اگه فرمانده جديد اومد، او را راهنمايي کنيد به دفترش تا من از ماموريت فوري که برايم پيش آمده برگردم.»
خداي من اين جوان ساده و بي تکلف، فرمانده جديد بود!

الله اکبر، الله اکبر....
غذاش رو نصف و نيمه رها کرده و مي رفت به سمت نماز خانه که شيطنتم گل کرد.
گفتم: «حي علي الغذاء...»
با همان آرامش هميشگي گفت:
«و اعلم ان کل شيء من عملک تبع لصلائک»
«و بدان تمام کارهاي خوبت در گرو نماز توست.»
و اشاره کرد به بلندگو، موذن ندا سر داد:
حي علي الصلوه!

حميد رهبر:
ناله ضعيف اما سوزناک فرمانده از داخل حسينيه سپاه به گوش مي رسيد.
بسيجي که تازه پشت لبش سبز شده بود، در حالي که آب وضو با اشک چشمانش يکي شده بود، رو به من کرد و گفت:
«هرکس حاج محمود رو نشناسه، خيال مي کنه که همين امشب توبه کرده و مسلمان شده، انگار قراره با اشک هاي نيمه شب اش گناه يه امت رو بشوره!»
و من در شوق شيرين تفسير نهج البلاغه فرمانده بودم. بعد از نماز صبح آن گاه که مي گفت: «خوشا به حال آن کسي که مسئوليت هاي واجب را در پيشگاه خداوند به انجام رسانده و در راه خدا هرگونه سختي را به جان خريده و به شب زنده داري پرداخته ... و با استغفار طولاني گناهان را زدوده....»

مهدي فرجي:
تعقيبات نماز صبحش شده بود آب و جاروي محوطه فرماندهي.
ديگه طاقت نداشتيم، گفتيم: «فرماندهي از شما، فرمانبري از ما»
متواضعانه خنديد و گفت:
«پس همانا من و شما بندگان و مملوک پروردگاري هستيم که جز او پروردگاري نيست.»
و ادامه داد: بگذاريد راهي رو که انتخاب کرده ايم، بعدي ها هم برن! نوشته سر در اتاقش در قاب نگاهم نشست.
« يا حسين (عليه السلام)، فرماندهي از آن توست.»

سعيد بادامي:
نگاهش که به پرچم سبز يا اباعبدالله الحسين (عليه السلام) افتاد، به فکر فرو رفت و لحظاتي بعد زير لب زمزمه کرد:
ـ صلي الله علي الباکين علي الحسين، و ادامه داد:
ـ مراسم دعا و توسل اگه دسته جمعي باشه، برکات بيشتري داره که علي (ع) فرموده اند:
«فان يدالله مع الجماعه»
«دست خدا با جماعت است.»
چندي نگذشت که هيئت ثارالله را در سپاه همدان تاسيس کرد.

مهدي صديق :
از وقتي رانندگي ياد گرفت، اجازه نداد کسي راننده اش باشه.
گفت: «اذا علمتم فاعلموا»
«پس هرگاه دانستيد عمل کنيد.»
و ادامه داد:
ـ ضرورتي نداره وقتي رانندگي رو ياد گرفتم، کس ديگري اين کار رو برام انجام بده.

اصغر شيخ بابايي:
شب هاي يکشنبه را برايمان شب هاي سرکشي به خانواده شهدا مقرر کرده بود. آن شب هم مثل هميشه پيش از همه رسيد و پس از همه برخاست. چنان در مقابل پدر پير شهيد زانوي ادب زده بود و درد دل هاي او را مي شنيد که انگار جز او کسي را نمي بيند و چيزي نمي شنود.
هنگام رفتن همان طور که دستان زبر پدر شهيد را در ميان دستانش مي فشرد، گفت: خوشا به حال شما که علي (ع) فرمودند:
«واعلم ان افصل المومنين افضلهم تقدمه من نفسه و اهله و ماله»
«و بدان بهترين مومنان آن است که جان و مال و خاندانش را در راه خداوند پيشاپيش تقديم نمايند.

دوست شهيد :
نزديک تر که رفتم شناختمش، همان طور که تنگ همديگر را در آغوش مي فشرديم، کنجکاوانه پرسيدم:
ـ غريب افتادي همشهري، اصفهان کجا، همدان کجا!؟
خنديد و گفت: «سربازم!»
مجري برنامه از فرمانده سپاه همدان دعوت به سخنراني کرد.
حالا اين چشم هاي گرد شده من بود که تا تريبون دنبالش مي کرد.
آخر جلسه لبخند معني دار روي صورتم را که ديد، چشم هاي محجوبش را به زمين دوخت و گفت: اين چيزها به قول اميرالمومنين:
«کالاهاي چند روزه دنياست که به زودي ايام آن مي گذرد، چنانکه سراب ناپديد شود.»
گفتم: «در اصفهان همه حتي خانواده ات فکر مي کنن تو يه سرباز ساده اي!»
دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت: «فرماندهي سپاه هم يه نوع سربازيه، البته با تکاليف و مسئوليت هاي بيشتر.»

سعيد بادامي:
صوت دلنشين قرآنش در فضا مي پيچيد و در اعماق جانم مي نشست.
ـ قد افلح من تزکي و ذکر اسم ربه فصلي
متوجه حضور من که شد، چشمان سياهش را آرام از روي قرآن برگرفت. گفتم: «چقدر قرآن مي خواني حاجي؟ گفت: علي (ع) در وصفش مي فرمايد:
«کتاب الله بين اظهرکم ناطق لا يعيي لسانه»
«کتاب خدا در ميان شما سخن گويي است که هيچ گاه زبانش از حق گويي کند و خسته نمي شود و همواره گوياست.»
و نگاه مشتاقم را که ديد، پرسيد: «دوست داري با هم تلاوت کنيم.»
خيلي نرم و ملايم اما با دقت اشکالاتم را در تلاوت تذکر مي داد. حالا خوب مي دانستم فرزند قرآن چرا مرا به همراهي خوانده است.

صالحي نيک :
پادگان از سوز و سرماي الوند يخ زده بود. آمده بود براي بازرسي، مثل بقيه نشست زير کرسي و بعد از چاق سلامتي و پرسيدن اوضاع و احوال و مشکلات و بررسي موشکافانه مسايل، با اصرار ما به گرماي تفسير فرازهايي از نهج البلاغه رگ هاي ايمانمان را حياتي دوباره داد و گفت:
«فانه، من مات منکم علي فراشه و هو علي معرفه حق ربه و حق رسوله و اهل بينه مات شهيداً و وقع اجره علي الله و استوجب ثواب ما نوي من صالح عمله»
«پس هرکس از شما که در بستر خويش با شناخت خدا و پيامبر و اهل بيت او بميرد، شهيد از دنيا رفته و پاداش او بر خداست و ثواب اعمال نيکي که قصد انجام آن را داشته خواهد برد.»
باز مي رفت و ما منتظرش بوديم.

سعيد بادامي :
گفتم: «مگه شما فرمانده نيستي؟! مگه قانوناً اجازه استفاده از خودروهاي سپاه رو نداري! پس چرا براي ديدن خانواده ات با اتوبوس به اصفهان مي ري؟!»
فقط گفت:
«آن گاه که زمين سخت بلرزد ... در آن روز چه دليل هايي که باطل مي گردد و عذرهايي که پذيرفته نمي شود! پس در جستجوي عذري باش که پذيرفته شود و دليلي بجوي که استوار باشد و از دنياي فاني براي آخرت جاويدان توشه بردار.»

آوازه تفسير نهج البلاغه فرمانده جوان ما به گوش آيت الله نوري همداني «از مراجع تقليد که مديريت حوزه علميه همدان را بر عهده داشت» هم رسيد. از او دعوت کرد تا طي کلاس هايي کام طلاب را به زلال کلام ساقي کوثر حلاوت بخشد.
با لباس سبز سپاه، متواضعانه در حجره هاي آجري حوزه خدا را از نگاه علي (ع) به تماشا مي نشاند، آن گاه که مي گفت:
«الحمدلله الذي شرع الاسلام فسهل شرائعه لمن ورده و اعز ارکانه علي من غالبه، فجمله امنا لمن علقه و سلماً لمن دخله»
«ستايش خداوندي را سزاست که راه اسلام را گشود و راه نوشيدن آب زلالش را بر تشنگان آسان فرمود. ستون هاي اسلام را در برابر ستيزه جويان استوار کرد و آن را پناهگاه امني براي پناه جويان و مايه آرامش براي وارد شوندگان قرار داد.»

مهدي فرجي:
پسران شهيد شاه حسيني تمام دفترش را به هم ريخته بودند. چنان با آنها بازي مي کرد و از آنها دلجويي مي نمود که انگار عزيزترين کسانش هستند.
به شوخي گفتم: «حاجي کاش ما رو هم اين قدر تحويل مي گرفتي!»
دستي روي سر پسر کوچکتر کشيد و گفت: «حق شهدا بر ما حق بزرگي است و حق رسيدگي به بازماندگان آنها به مراتب بزرگتر» و بعد از مکثي ادامه داد:
ـ پدر يتيمان کوفه فرمود:
«احسنوا في عقب غيرکم تحفظوا في عقبکم»
«به بازماندگان ديگران نيکي کنيد، تا حرمت بازماندگان شما را نگه دارند.»

نيروهاي ارتش و سپاه در پايگاه هوايي نوژه همدان منتظر ورود هواپيماهاي حامل پيکر شهيد محراب آيت الله مدني بودند. خبر رسيد هواپيما با تاخير خواهد آمد.
فرصت را براي روشنگري و تحليل مسائل، به ويژه بحث وحدت بين ارتش و سپاه غنيمت شمرد و گفت:
«فلا تکونوا انصاب الفتن و اعلام البدع، و الزموا ما عقد عليه حبل الجماعه و بنيت عليه ارکان الطاعه»
«پس سعي کنيد که شما پرچم فتنه ها و نشانه هاي بدعت ها نباشيد و آن چه را که پيوند امت اسلامي بدان استوار و پايه هاي اطاعت بر آن پايدار است، بر خود لازم شماريد.»
جمعيت از سپاهي و ارتشي دورش حلقه زده بودند و با صلوات هاي مکرر خود، شيطان را با جمرات همدلي رمي مي کردند.

خاطر:
پرده بزرگي که دستور تهيه اش را به واحد تبليغات سپاه داده بود، با مضمون «مرگ بر ضد ولايت فقيه» بدجوري خودنمايي مي کرد. همه را مسلح کرد. به ما سفارش کرد در صورت نزديک شدن بني صدر و همراهانش به سپاه تير هوايي بزنيم و مانع بازديد آنها از سپاه همدان شويم و در برابر نيروهايش چنين توصيفشان کرد:
«منحرفان، شيطان را معيار کار خود گرفتند. شيطان نيز آنها را دام خود قرار داد و در دل هاي آنان تخم گذاشت و جوجه هاي خود را در دامانشان پرورش داد و با چشم هاي آنان نگريست و با زبان هاي آنان سخن گفت. پس با ياري آنها بر مرکب گمراهي سوار شد.»
خبر به گوش رئيس جمهور خائن رسيد، عطاي بازديد را به لقايش بخشيد و بعد از آن چندي نگذشت که مفتضحانه در کسوت زنان گريخت.

مهدي فرجي:
به اصفهان که رسيديم يکراست رفت سپاه.
گفتم: «فرصت خوبيه، خيلي وقته به خاطر مشغله هاي کاري نتوانسته اي به خانواده ات سرکشي کني!»
در حالي که دلتنگي در نگاهش موج مي زد، گفت:
«الحلم عشيره»
«حلم و بردباري خويشاوندي است.»
و ادامه داد: «اومدم ماموريت، نه مرخصي.»

حسين همداني :
هرچه منتظر شدم نيامد، داشتم مايوس مي شدم که بالاخره جزء آخرين نفرات بود که پيدايش شد.
اما چه فايده، باز هم غذا تمام شده بود. کنار بقيه نشست و شروع به خوردن نان و پنير کرد.
گفتم: «حاجي با اين همه کار که روي سرت ريخته، آخه نان و پنير چه قوتي داره؟»
همان طور که لقمه خشک نان را به سختي قورت مي داد، فرصت رو براي گفتن کلامي از نهج البلاغه غنيمت شمرد و گفت:
«آگاه باشيد هرگاه از دنياي شما افزوده شود. چه بسا کاهش يافته هايي که سود آور است و افزايش يافته هايي که زيان آور مي باشد.»

کار هر شبش شده بود نماز در يکي از مساجد شهر، مي گفت هر مسجد فرداي قيامت به شهادت مي نشينه.
يه شب بعد از نماز عشاء در مسجد محله فقير نشين شهر بعد از آنکه با سخنراني خود در سجاياي استادش بهشتي مظلوم به روشنگري پرداخت، نهج البلاغه را گشود و چنين حجت آورد.
«اي مردم آن کس که از برادرش اطمينان و استقامت در دين و درستي راه و رسم را سراغ دارد، بايد به گفته مردم گوش ندهد.»

ميرزايي :
بي خوابي امانم را بريده بود. ناچار در محوطه فرماندهي قدم مي زدم. شب از نيمه گذشته بود که چراغ اتاقش توجهم را جلب کرد. با خودم گفتم احتمالاً خوابش برده و چراغ روشن مانده. از پشت پنجره داخل اتاق را نگاه کردم. روي موکت کهنه گوشه اتاق، سر به زير و دست رو به آسمان قرآن تلاوت مي کرد و اشک مي ريخت. ياد کلام هميشگي اش افتادم که مي گفت:
«هر نيرويي که وارد سپاه مي شود و قصد خدمت دارد، اول بايد خودش را بسازد. هر نيرويي که خودسازي نکرده باشد، نمي تواند به اسلام خدمت کند، که امام علي (عليه السلام) فرمودند:
«ولن تحکم ذلک من نفسک حتي تکثر همومک بذکر المعاد الي ربک»
«و تو بر نفس مسلط نخواهي شد مگر با ياد فراوان قيامت و بازگشت به سوي خدا.»

حسين همداني :
روزهاي پر آشوب خرداد سال 1360 بود و گروهک ها مثل شجره خبيثه اي شاخ و برگ پيدا کرده بودند.
فرمانده جوان شهرمان بي هيچ واهمه اي در حلقه بحث هاي خياباني و در مناظره هايي که به راحتي مي توانست از سوي منافقين به رنگ خون در آيد، به روشنگري آنها مي پرداخت. وجودش شجره طيبه اي شده بود که با ريشه دواندن در اعماق قرآن و نهج البلاغه و کتب شهيد مطهري مي کوشيد تا شايد هدايتشان کند. جز سکوت پاسخي نمي ماند وقتي که در خطابشان مي گفت:
«فاين تذهبون!؟ و اني توفکون!؟ و الاعلام قائمه و الايات واضحه و المنار منصوبه، فاين يتاه بکم!»
«به کجا مي رويد؟! چرا از حق منحرف مي شويد؟! پرچم هاي حق برافراشته و نشانه هاي آن آشکار است. با اينکه چراغ هاي هدايت روشنگر راهند، چون گمراهان به کجا مي رويد؟»

اصغر شيخ بابايي:
سپاهي تا اومد از مردم گزارش بگيره، منافقا ريختن سرش. تا بجنبيم، تا مي خورد زده بودنش.
سرش از چند جا شکسته بود اما نگاهش همچنان به فيلم و دوربين خرد شده اش بود.
عامل اصلي را بعد از دستگيري آورديم مقر فرماندهي. مقابل شهبازي نشسته بود و هتاکي مي کرد: حتي به ائمه.
نگذاشت کسي برخورد تندي بکنه. گفت:
«.... فليس من طلب الحق فاخطاه کمن طلب الباطل فاردکه»
«کسي که در جستجوي حق بوده و خطا کرد، مانند کسي نيست که طالب باطل بوده و آن را يافته است.»

براي عيد مبارکي رفته بوديم، دور تا دور اتاق بچه هاي سپاه با لباس هاي سبز خود نشسته بودند و منتظر بودند تا آيت الله فاضليان برايشان صحبت کند. بعد از آن که او از حضور پاسداراني که به ديدنش رفته بودند تشکر کرد، از شهبازي خواست تا به سنت غدير با هم صيغه برادري بخوانند. شهبازي که چشمانش از شادي مي درخشيد، گفت:
«جعلنا الله و اياکم ممن يسعي بقلبه الي منازل الابرار برحمته»
«خداوند با لطف خود، من و شما را از کساني قرار دهد که با دل و جان براي رسيدن به جايگاه نيکان تلاش مي کنند.»

رفته بود صدا و سيما براي مصاحبه تلويزيوني. سال 1360 بود و درگيري هاي سياسي و بحران ضد انقلاب به اوج خود رسيده بود.
فرصت را غنيمت شمرد و در مصاحبه خود گفت:
«اين پيامي که ما مي دهيم، ثمره خون شهيداني است که از صدر اسلام تا پيروزي انقلاب ادامه دارد. پيام ما اين است که نيروي ولايت فقيه بود که توانست در روحانيت تجلي پيدا کند و اين ملت مسلم را به پيروزي برساند. پيام ولي ما هم اين است:»
«فاستمعوا من ربانيکم و احضروه قلوبکم و استيفظوا ان هتف بکم»
«پس به سخنان عالم خداشناس خود گوش فرا دهيد. دل هاي خود را در پيشگاه او حاضر کنيد و با فريادهاي او بيدار شويد.»

برگ هاي سبز گلخانه زير شعاع نور آفتاب با زيبايي هرچه تمام تر مي درخشيد. اما لباس سبزش در ميان گل هاي همگوني زيباتري يافته بود.
کنار باغبان پير و زحمتکش سپاه نشسته و با حظ تمام به حرف هايش گوش سپرده بود.
بي صدا از کنارشان گذشتم تا خلوت بي رياي پدر، فرزندي آنها را بر هم نزده باشم.
همان طور که مي رفتم، ياد فرازي از نهج البلاغه افتادم که برايمان گفته بود:
«الله الله في الطبقه السقلي .... فلا تشخص همک عنهم، ولا تصعر خدک لهم، و تفمد امور من لا يصل اليک منهم ممن تفتحمه العيون و تحقره الرجال»
«خدا را! خدا را! در خصوص طبقات محروم، ... همواره در فکر مشکلات آنها باش و از آنان روي مگردان، به ويژه امور آن کساني را بيشتر رسيدگي کن که از کوچکي به چشم نمي آيند و ديگران آنان را کوچک مي شمارند و کمتر به تو دسترسي دارند.»

اندک زماني از ورودش به سپاه همدان در سمت فرماندهي نگذشته بود که تحول را در همه قسمت ها به روشني مي توانستيم احساس کنيم. مديريت قاطع اما صميمي او کل مجموعه را از رکود در آورد. خط نشانه حرکتش با تمسک به فرازي از نهج البلاغه بود که:
«و ان اخا الحرب الارق، و من نام لم ينم عنه»
«همانا برادر جنگ، بيداري و هوشياري است، هر آن کسي که به خواب رود، دشمن او نخواهد خوابيد.»

خليل افشاري:
اول صحبتش گفت:
برادران! حالا که دوران آموزشي شما به پايان رسيده و به عضويت سپاه در آمده ايد، بايد بدانيد و آگاه باشيد که در اين برهه يک رزمنده پاسدار بيش از شش ماه زنده نخواهد بود.
برادران! ما تکرار دوباره تاريخيم. شما همان وعده اي هستيد که اميرالمومنين فرمود: «دين و ايمان به وسيله آنها تقويت خواهد شد. چرا که بعد از پيروزي در جنگ بصره در سال 36 هجري يکي از ياران امام گفت: دوست داشتم برادرم با ما بود و مي ديد چگونه خدا تو را بر دشمنانت پيروز کرد.»
امام پرسيدند: آيا فکر و دل برادرت با ما بود؟ گفت: آري!
امام فرمودند:
«فقد شهدنا، و لقد شهدنا! في عسکرنا هذا اقوام في اصلاب الرجال و ارحام النساء، سيرعف بهم الزمان و يقوي بهم الايمان»
«پس او هم در اين جنگ با ما بود، بلکه با ما در اين نبرد شريکند آنهايي که حضور ندارند، در صلب پدران و رحم مادران مي باشند ولي با هم عقيده و هم آرمانند، به زودي متولد مي شوند و دين و ايمان به وسيله آنها تقويت مي گردد.»

حسين همداني:
اگرچه فرمانده سپاه همدان بود اما اين جبهه سرپل ذهاب بود که زير صلابت قدم هايش مي لرزيد. فهميديم اصرار ما براي بازگشتش از خط مقدم به سپاه همدان بي فايده ست، وقتي که با قاطعيت گفت:
«الکلام في وثاقک ما لم تتکلم به، فاذا تکلمت به صرت في وثاقه»
«سخن در بند توست، تا آن را نگفته باشي، و چون گفتي تو در بند آني»
ـ وقتي به نيروهايم مي گويم امام فرموده اند جنگ در راس امور است، همه نگاه ها به اين است که اين از سوي من شعار است يا عمل. من در بند سخني هستم که گفته ام.
ماند و اولين تيم رسمي اطلاعات و عمليات را براي شناسايي در جبهه غرب کشور ايجاد کرد.

مهدي روحاني :
هرچه بيشتر تلاش کرديم، در مسير پر خطري که پيش رو داشتيم جلوتر از او حرکت کنيم، کمتر نتيجه گرفتيم.
حجت را بر همه تمام کرد وقتي که گفت:
«و ان علي من الله جنه حصينه، فاذا جاه يومي انفرجت عني و اسلمثني، فحيتئذ لا يطيش السهم ولا يبرا اللکلم»
«پروردگارا، براي من پوششي استوار قرار داد که مرا حفظ نمايد. هنگامي که عمرم به سر آيد، از من دور شده و مرا تسليم مرگ مي کند که در آن روز نه تير خطا مي رود و نه زخم بهبود مي يابد.»

ارتفاعات قراويز در آن ظلمات شب هولناک تر به نظر مي رسيد.
بي خيال، چفيه قرمزش را روي سر کشيده بود و با چراغ قوه سبزي که در دست داشت، کدها را از پشت بي سيم مي خواند.
دستور داده بود بالاي سرش بايستم تا از انعکاس نور چراغ قوه به اطراف جلوگيري کنم. صداي تپش قلبم از صداي بي سيم بلندتر بود.
نگاهي به من انداخت و گفت: محکم باش! که شير خدا فرموده:
«استشعروا الخشيه و تجلبيوا السکينه»
«لباس زيرين را ترس خدا و لباس رويين را آرامش و خونسردي قرار دهيد.»

دانه هاي شور عرق چشم هايمان را مي سوزاند. گرماي خرما پزان آن مثل سرب داغ وسط مغز بچه هاي شناسايي مي نشست.
«رسول حيدري» آخرين قمقمه آب را که به شهبازي داد، لبخندي زد و گفت: «حالا شد کربلا!» شهبازي آب را پس زد و از پشت سنگرهاي عراقي، آخرين بار وضعيت قله قراويز را مرور کرد و گفت:
«در اين مدت، کار شناسايي حرف نداشت ولي هنوز وقت عمليات نرسيده.»
و در حالي که چشم در چشم آسمان دوخت ادامه داد:
«الهي و ربي من لي غيرک اسئله کشف ضري و النظر في امري.»

کاظم جواهري :
همان طور که دستور داده بود، قبل از نماز صبح براي شناسايي منطقه عازم شديم. مثل هميشه جلودار بود. حالا که کيلومترها آمده بوديم تا قلب دشمن، آسمان داشت رنگ صبح به خود مي گرفت که شليک خمپاره ها به ما فهماند، دشمن متوجه حضورمان شده. روستاي «جگر محمدعلي» و سنگرهاي زيرزميني آن بهترين محل براي پناه گرفتن بود. به آنجا رفتيم. نفسي براي کسي باقي نمانده بود. آن قدر دويده بوديم که پاهايمان گزگز مي کرد. وقتي به آنجا رسيديم، آمرانه گفت: «همه داخل سنگرها شويد.» ايستاد بيرون سنگر و مشغول نگهباني شد. اصرارم بي فايده بود. حاضر نبود کسي به جاي او نگهباني بدهد. سماجتم را که ديد گفت: «من فرمانده هستم و دستور مي دهم، برو داخل و استراحت کن.»
از اينکه در اين موقعيت براي اولين بار فرماندهي اش را به رخ مي کشيد، خنده ام گرفته بود. نگاه قاطع اما خسته اش چاره اي جز اطاعت برايم باقي نگذاشت. وقتي عجزم را ديد، لبخند نمکيني زد و گفت:
«رب قول انفذ من صول»
«بسا سخن که از حمله مسلحانه کارگرتر است.»

ميرزايي:
به هر زحمتي که بود، از کمين دشمن عبور کرديم.
خانه هاي نيمه ويران و در محاصره روستا پيش چشمان نمايان شد. به آنجا رفتيم. خستگي را مي شد پنهان کرد، اما قار و قور شکم را نه!
ما بوديم و چند تکه نان خشک که حالا مهمان چفيه اي شده بود که سفره غذايمان بود.
چشمان خسته اش را به دورها خيره کرد و گفت: «در حضور جهنمي عراقيا، غذاي بهشتي مي چسبه!»
چفيه اش را با شدت دور سر مي چرخاند و به سمت ما مي دويد. با اضطراب گفتم لابد عراقيا ديدنش!
نزديک تر که آمد، زنبور بود که دور سرش مي چرخيد. هاج و واج پرسيدم: حاج محمود کجا رفتي، عسل از کجا آوردي!؟
نفسي تازه کرد و گفت: «گراي زنبورها رو گرفتم تا موقعيتشون رو پيدا کردم. اين غذاي بهشتي رو بخوريد که
«من لطائف صنعته و عجائب خلقه»
«از زيبايي هاي صنعت پروردگاري و شگفتي هاي آفرينش اوست.»
حسين همداني
آهي با صدا از ميان لب هاي حبيب خارج شد.
ـ منافق ها ديشب رجايي و باهنر را توي دفتر نخست وزيري ترور کردن.
فضايي بهت آور، موضع خمپاره را فرا گرفت. گرهي عميق در ابروان شهبازي افتاد.
به نوک قراويز خيره شد و گفت: «سرنوشت عمليات چي مي شه؟ قطعاً توفيق اصلي عمليات در روحيه بچه هاست!؟»
تقي پور جلوتر از ما ايستاد و رو به شهبازي کرد و گفت: «جواب مشت را بايد با مشت داد. اگه ديشب منافقا رجايي و باهنر را شهيد کردن، اگه بعثي ها دم به ساعت رو سرمون بمب مي ريزن، قطره قطره خون ما اين پيام را مي ده که جنگ جنگ تا پيروزي!»
همه با تمام وجود شعار را تکرار مي کرديم. اشک در چشمان شهبازي حلقه زده بود، گفت:
«وايم الله، لوفرقوکم تحت کل کوکب، لجمعکم الله لشر يوم لهم»
«به خدا سوگند! اگر دشمنان، شما را در زير ستارگان بپراکنند، باز خداوند شما را براي انتقام گرفتن از ستمگران گرد مي آورد.»

توکلي:
عمليات که شروع شد، بچه ها با سدي از دشمن که توسط ستون پنجم در جريان روند عمليات قرار گرفته بودند، مواجه شدند.
سه شب بود که نخوابيده بود. کفايت و توکل کم نظيرش تنها حيل المتين او براي ساماندهي عملياتي لو رفته بود.
با او که صحبت مي کردم، از شدت خستگي به خواب مي رفت و بيدار مي شد. نگاهم که به نگاه خسته اما زلالش پل مي زد، به احد مي انديشيدم و پژواک اين جملات از او در ذهنم نقش مي بست.
چه بکشيم و چه کشته شويم، مامور به تکليفيم که:
«ان افضل ما توسل به المتوسلون الي الله ـ سبحانه و تعالي ـ الايمان به و برسوله و الجهاد في سبله، فانه ذروه الاسلام و کلمه الاخلاص فانها الفطره»
«همانا بهترين چيزي که انسان ها مي توانند با آن به خداي سبحان نزديک شوند، ايمان به خدا و پيامبرش و جهاد در راه اوست، که جهاد قله بلند اسلام و يکتا دانستن خدا براساس فطرت انساني است.»

حسين همداني :
سرتا پا خون و گل بوديم.
گفتم: «کاش فرصت بود برمي گشتيم عقب تا با اين وضعيت نماز نخوانيم.»
گفت:
«اليوم تبلي الاخبار»
«امروز در هنگامه نبرد آن چه در دل ها و سر زبان هاست، آشکار مي شود.»
و چرخيد رو به قبله و ادامه داد:
ـ بوي نماز عاشوراي مولا رو مي ده! هنوز محو قد و قامت او بودم که به تعظيم بندگي رکوع کرد.

شانه هايش از فرط فشار دسته برانکار زخم شده بود. مي خواست باز هم همراه نيروهايش برگرده خط مقدم، تا بقيه شهدا رو برگردونه عقب.
خواستم مانع رفتنش شوم که گفت:
«الا بابي و امي، هم من عده اسماوهم في السماء معروفه و في الارض مجهوله»
«آگاه باشيد! آنان که پدر و مادرم فدايشان باد، از کساني هستند که در آسمان ها معروف و در زمين گمنامند.»
طاب او به شهدا بود و عتاب او به ما، به ناچار تسليمش شديم.

در مقابل نيروها که سيصد نفري مي شدند، قرار گرفت و گفت:
«راهي بي بازگشت است. هرکس بيايد شهادتش قطعي است. من به کسي تکليف نمي کنم، همه مختاريد، هرکه مي خواهد بيايد، هيچ اجباري در کار نيست.
«فان المتکاره معبيه خير من مشهده و قعوده اعني من نهوضه»
«زيرا آن کس که از جنگ کراهت دارد، بهتر است شرکت نداشته باشد. و شرکت نکردنش از ياري دادن اجباري بهتر است.»
عصر آن روز تکرار دوباره تاريخ بود. اتاق بزرگ مقر فرماندهي، مملو از رزمندگاني شده بود که با شور و اخلاص آمادگي شان را اعلام مي کردند. صداي آهنگران از بلندگو جان ها را نوازش مي داد:
هرکه دارد هوس کرب و بلا بسم الله هر که دارد به سرش شور و نوا بسم الله

دور و برمان از عراقي ها خالي شد. لب روستا که رسيديم، نمازش را نشسته خواند. در آرزوي يک جرعه آب بوديم. امواج رودخانه در تيررس نگاهمان بالا و پايين مي شد. خواستيم به سمت آب برويم اما نتوانستيم. زانوهايم از ضعف مي لرزيد. خورشيد داشت پشت قراويز گم مي شد، که صداي خمپاره ها با صداي تويوتا در هم آميخت. شهبازي نتوانست روي پا بايستد. راننده رو به او کرد و گفت: «معلومه حسابي آب بدنتون رفته، يه سرم درمونشه» آرام او را به پشت تويوتا کشاند و خواباندنش کنار چند شهيد.
نگاه بي رمقش را به شهدا انداخت و زير لب زمزمه کرد:
«اين القلوب التي وهبت لله، و غوقدت علي طاعه الله؟»
«کجايند دل هاي به خدا پيش کش شده و در اطاعت خدا پيمان بسته؟»

مسيح وجودش جان دوباره به کالبد هسته بچه ها دميد.
گفت: «آمده بودم از شما براي گيلان غرب نيروي کمکي بگيرم، اين طور که پيداست توي سرپل ذهاب وضعيت شما بهتر از ما نيست.»
سر به زير انداختم و گفتم: «ما پانزده نفر بوديم، امروزم يه مهاجر داشتيم.»
متوجه شهيد گوشه سنگر شد. صلواتي فرستاد و بوسه اي بر گونه سرخ گون او زد و همان طور که پيکرش را به دوش مي انداخت تا به عقب ببرد، با بغض گفت:
از اينکه چهارده نفر شديد، غم به دل راه نديد، به چهارده معصوم توسل کنيد بعد ادامه داد:
«و انا لنطمع في هذا الامر ان يذلل الله لنا صعبه و يسهل لنا حزنه ان شاءالله»
«همانا آرزومنديم تا در اين جريان خدا سختي ها را بر ما آسان و مشکلات را هموار نمايد، اگر خدا بخواهد.»

از بالاي ارتفاعات، داخل شيار کوه را نگاهي انداختم. هوا گرگ و ميش بود. ناگهان احساس کردم جنازه عراقي که داخل شيار افتاده بود، لحظه اي تکان خورد. رفتيم بالاي سرش، اسلحه را به سمت او گرفتم و گلنگدن را کشيدم. عراقي از موش مردگي در آمد و وحشت زده گفت: «انا الدخيل الخميني، انا الدخيل الخميني...» از قمقمه اش او را سيراب کرد و گفت: «امشي!»
با تعجب گفتم: «حاجي نکنه خيال داري با اين حال زار، ناجي اون هم بشيم. همان طور که بدن لاغر و نحيفش را تکيه گاه عراقي زخمي مي کرد، گفت: «ما به او رحم مي کنيم، خدا به ما، که رحمه الله الواسعه فرمود:
«فاذا کانت الهزيمه باذن الله فلا تقتلوا مدبراً و لا تصيبوا معوراً ولا تجهزوا علي جريح»
«اگر به اذن خدا شکست خوردند و گريختند، آن کس را که پشت کرده نکشيد و آن را که قدرت دفاع ندارد آسيب نرسانيد و مجروحان را به قتل نرسانيد.»

به مقر فرماندهي که رسيديم، شب از نيمه گذشته بود.
گفتم: «بچه ها به اميد نيروهاي کمکي که مرتب توي بي سيم بهشون وعده مي دادي، هر طوري که بود با چنگ و دندان ارتفاعات رو نگه داشتن.»
اشک هايش را با چفيه دور گردنش گرفت و گفت:
«وعده و وعيد نبود، خيل ملائک به کمک شما شتافته بودند که:
«فلما راي الله صدقنا انزل بعدو نا الکبت و انزل علينا النصر»
«آن گاه که خدا، راستي و اخلاص ما را ديد، خواري و ذلت را بر دشمنان ما نازل و پيروزي را به ما عنايت فرمود.»

ابراهيم بود ميان آتش. از هر طرف تير و ترکش بود که بر سرمان مي ريخت. با آرامش قنوت مي بست و خم مي شد و سر بر سجده مي گذاشت و چنين نجوا مي کرد:
«يا من يبده ناصيتي يا عليما بضري و مسکنتي، يا خبيراً بقمري و فاقني.»

عمليات سخت گره خورده بود. نيروها سردرگم منتظر دستور او بودند. با آرامش باور نکردني گفت :«تمام آر.پي. جي زن ها يک جا جمع شن! تعدادشان به هفتاد و دو نفر رسيد. در مقابل آنها ايستاد و با صلابت فرياد زد:
ـ شما هفتاد و دو نفريد، اگر همه شهيد شويد و يک نفر قرباني بماند، وظيفه آن يک نفر چيست؟
و بعد از لحظه اي مکث ادامه داد:
ـ استقامت، پيشروي و حتي شهادت....
و مگر نه اينکه صاحب ذوالفقار فرمود:
«لا تسنو حشوا في طريق الهدي لقله اهله»
«در راه راست از کمي روندگان نهراسيد.»
دو ساعت بيشتر از صحبت هايش نگذشته بود که در نبرد باور نکردني و تن به تن نيروهايش با دشمن بعثي، چاره اي جز عقب نشيني و فرار دسته جمعي براي آنها باقي نگذاشت.

مرادي :
هنوز سر و صورتش بوي باروت مي داد که از او خواستم قبل از بازگشت به منطقه، ماشيني را که مانند بقيه اعضاي فرماندهي سهميه داشت تحويل بگيرد.
نگاه بي تفاوتش به همراهي کلامش آمد و گفت: «من نياز ندارم، بدهيد به کسي که احتياج دارد»
گفتم: «حاجي اين حق شماست.»
ابروهايش گره خورد. حرفم را قطع کرد و گفت:
«و لکل منهما بنون فکونوا من ابناء الاخره و لا تکونوا من الابناء الدنيا فان کل ولد سيلخق بابيه يوم القيامه. و ان اليوم عمل و لا حساب و غداً حساب ولا عمل»
«دنيا و آخرت، هريک فرزنداني دارند، بکوشيد از فرزندان آخرت باشيد، نه دنيا، زيرا در روز قيامت، هر فرزندي به پدر و مادر خويش بازمي گردد. امروز هنگام عمل است نه حسابرسي، و فردا روز حسابرسي است نه عمل.»

از نوجوان ها که حدود صد نفري مي شدند، پس از بازديد از منطقه عملياتي قصر شيرين و سرپل ذهاب خواست که احساس خود را از اين بازديد در قالب متني ادبي بنويسند. انتخاب متن برگزيده را هم به عهده ما گذاشت.
روز پاسدار، روز تجليل از فرد برگزيده بود.
شهبازي پس از پايان سخنراني اش گفت: «اين حلقه گل را که شما نوگلان انقلاب به من هديه کرديد، به گردن اين نوجوان برگزيده مي اندازم و سپاه نوجوانان را اعلام مي کنم. پس شما مخاطب امام خود هستيد که فرمودند:
«الان فاعملوا، و الالسن مطلقه، و الابدان صحيحه، و الا غضاء لدته و المنقلب فسبح، والمجال غريض»
«هم اکنون عمل کنيد، که زبان ها آزاد و بدن ها سالم و اعضا و جوارح آماده اند و راه بازگشت فراهم و فرصت ها زياد است.»
پس از آن براساس همين طرح اوليه او، بسيج دانش آموزي در کشور ايجاد شد.

مهدي روحاني :
آن قدر در مصائب عمليات «تنگ کورک» گريه کرده بود، که چفيه دور گردنش خيس شده بود. روز قبل از عمليات گفت:
«کربلائيان، حرکت ما به سمت ارتفاعات تنگ کورک يک گام به سمت کربلا و راه امام حسين (ع) است، پس گام هايتان را محکم برداريد که کربلا در انتظار شماست. به کتاب خدا تمسک جوئيد که کتاب خدا:
«عزلا تهزم اغوانه»
«صاحب عزتي است که يارانش هرگز شکست ندارند.»
و بعد سوره قيامت را تفسير کرد.

مهدي صديق:
غرغرکنان گفتم: «حاجي اين تن بميره، اين قارقارک هم شد ماشين!» بعد خطاب به ماشين چنين ادامه دادم که جيپ فرماندهي، رخش بي همتا، خدا وکيلي امروز ديگه بازي در نيار، همچين راکب گلي مثل حاج محمود ديگه گير نمياد ها! حالا از ما گفتن، از تو هم نشنيدن.»
با همان شکر خنده اي که روي لب داشت، اشاره کرد به موتورش.
با تعجب پرسيدم: «مگه کار شخصي داري!؟»
گفت: «خودم وقف مردم و اسلامم، چه برسد به موتورم. بعد از من هم وقف سپاهه» با تعجب گفتم: «حاجي نکنه دنيا رو سه طلاقه کردي و ما خبر نداريم!»
گفت:
«والله ظلا ممدوداً الي اجل معدود»
«به خدا سوگند! دنيايي که در دست شماست، چونان سايه اي است گسترده که زود به سرآمد خود نزديک خواهد شد.»

صورت دلنشين و حزينش مانند طيفي نيرومند از جاذبه اي مغناطيسي ما و همه کساني را که در بقعه احمدبن اسحاق شهر سر پل به زيارت آمده بودند، به سوي خود مي کشيد. حقيقت آيات در اشک چشمانش به تجلي مي نشست. سوره قيامت را مي خواند. رسيد به اين آيه: «رجوه يومئذ ناظره»
چشمان نمناکش را به ضريح دوخت و با خداي خود از بيان اميرالمومنين چنين مناجات کرد:
«اللهم اني اسئلک الامان يوم لا ينفع مال و لا بنون، الا من اتي الله بقلب سليم.»

مهدي فرجي :
همان طور که نگاهش مي کردم، يادم آمد از قول نهج البلاغه برايم گفته بود:
«وليس للعاقل ان يکون شاخصاً الا في ثلاث: مرمه لمعاش اوخطوه في معاد، اولده في غير محرم»
«خردمند را نشايد جز آن که در پي سه چيز حرکت کند، کسب حلال براي زندگي يا گام نهادن در راه آخرت، يا به دست آوردن لذت هاي حلال.»
در تجسم آن گفته ها، اين جاذبه ها و دافعه هاي علي گونه اش بود که باعث مي شد آن همه صلابت و قاطعيت را در مقابل اين همه شور و هيجان باور کنم. آن شب هم مثل ديگر شب هاي رمضاني آن سال بعد از افطار توي بازي فوتبال کسي حريفش نبود.

حسين همداني :
گفتم: «شرايط که مهياست، چرا آستين بالا نمي زني، اصفهاني! نکنه از وليمه مي ترسي!؟»
خنده شيريني کرد و گفت: «دوست دارم اول به رزمنده هايي کمک کنم که براي ازدواج توان مالي کافي ندارن. کمک به آنها حلاوتش بيشتره. مثل حلاوت کلام مولا که فرمود:
«و ابناعوا ما يبقي لکم بما يزول عنکم»
«با چيزهاي فاني شدني دنيا آن چه که جاويدان مي ماند را، خريداري کنيد.»

رفته بوديم خط مقدم سرکشي.
نگهبان، بسيجي نوجواني بود که به زور سرپا بند بود. داشت چشمانش را که از شدت خواب آلودگي مي سوخت مي ماليد، که صداي شهبازي او را به خود آورد. «اسلحه ات را بده به من و برو استراحت کن!»
و او در حالي که چشم هاي سرخش رو به فرمانده مات مانده بود، گفت: «نه، نه! چرا شما!؟» چرا شما فرمانده!؟»
همان طور که اسلحه را از روي دوش بسيجي برمي داشت، روي شانه اش زد و گفت: «نگهباني امشب با من.»
بسيجي همان طور که مي رفت، زير لب زمزمه کرد:
«الولايات مضامير الرجال»
«فرمانروايي ميدان مسابقه مردان است.»
پرسيدم: «زيرلب با خودت چي مي گي؟»
گفت: «آن چه در سخنان فرمانده ام از قول نهج البلاغه در صبحگاه آموختم، شب از او در عمل ديدم.

مادر شهيد:
طنين صداي گرم و مهربانش که از آن سوي خط به گوشم رسيد، رمقي تازه در جانم نشاند.
بعد از سلام و احوالپرسي گفت: «عازم حج هستم!»
با خوشحالي گفتم: «خوشا به سعادت پسرم!»
گفت: «عازم خانه کجا و عارف خانه کجا!»
و ادامه داد:
«نحن نستقبل الله عشره الغقله»
«از خدا در گذشتن از لغزش غفلت ها را مي خواهيم.»
حرف رو عوض کردم و گفتم: «نمي خواي قبل از رفتن بياي و از فاميل و آشناها حلاليت بخواي.»
خنديد و گفت: «اگه مي تونستم بيام شما و بابا واجب تر بوديد.»
گفتم: «مادر رو خيلي دعا کن.»
گفت: «اول امام را دعا مي کنم. بعد شهدا را و بعد وجود عزيز شما را.»

همرزم شهيد :
چنان قدم از قدم برمي داشت و هروله مي کرد که انگار نه انگار زير برق آفتاب مسجدالحرام راه مي رود.
کف پاهايمان از تماس با سنگفرش سفيد و داغ مسجد قرمز شده بود. سنگ ها صيقلي با تابش آفتاب مثل آينه شده بود و چشم هايمان را مي زد. اما انگار او هر چه گرم تر مي شد، بيشتر لذت مي برد.
کلماتي از نهج البلاغه ذکر طوافش بود:
«سبحانک ما اعظم شانک، سبحانک ما اعظم ما تري من خلقک...»

قرآن جيبي اش را از حمايل بيرون آورد و چند آيه خواند. پلک هايش سنگين شد. شهداي يازده شهريور آمدند سراغش. هر کدام يک قمقمه داشتند، پر از آب، آب زمزم. با لباس احرام در طواف بودند. خودش را وسط آنها ديد. تکاني خورد انگار اصلاً تشنه نبود. دوباره زل زد وسط خانه کعبه و با بغض گفت:
«اين اخواني الذين رکبوا الطريق»
«کجايند برادرانم، آنهايي که به راه حق رفتند.»

صداي فرياد ساکتمان کرد. چهار پليس عرب با باطوم توي سر و صورت زائر مي زدند. جمعي از حجاج دور آنها حلقه زده بودند و فقط گريه مي کردند. سه نفري ايستاديم توي جمعيت.
حاج همت پرسيد: «چرا اون بيچاره رو مي زنن» زائري کف دستش را به ما نشان داد و گفت: «اين قدر خاک از قبرستان احد به تبرک برداشته، اونا مي گن کفره. به خاطر همين دارن مي زننش.» همت خونش به جوش آمد و فرياد زد: ولش کنين نامردا! و به سمت پليس ها دويد. من و شهبازي هم با فرياد الله اکبر به دنبالش دويديم. گرد و خاک فضا را پر کرد.
لحظاتي بعد هر چهار پليس عرب گريخته بودند و قبضه کلت محکم ميان دستان شهبازي بود. فريادش در گوش مکه پيچيد:
«ما تتعلمون من الاسلام الا باسمه ولا تعرفون من الايمان الا رسمه»
«از اسلام تنها نام آن و از ايمان جز نشاني نمي شناسيد.»

کاظم جواهري:
صداي صلوات و تکبير و قربان و صدقه رفتن بچه ها بلند بود. از سر و کولش بالا مي رفتن. دست روي سر و صورتش مي کشيدن و به صورت مي ماليدن. گفتم: «حاجي سوغاتي ما چي شد!؟»
اشاره کرد به ساک. يکي در حالي که به سمت ساک مي دويد مي خواند، مقصود من از کعبه و بت خانه تويي تو!
ساک رو که باز کرد، گفت: «به به يار مهربان، دانا و خوش بيان!؟»
و نگاه کنجکاوش را روي جلد کتاب چرخاند و گفت: «کتاب زندگي امام حسينه، چقدرم زياد!»
در صفحه اول کتاب ها نوشته شده بود:
«القلب مصحف البصر»
«قلب کتاب چشم است.»

فرمانده کل سپاه در حالي که او و حاج احمد متوسليان را خطاب قرار داد، گفت:
«از شما دو نفر يکي فرمانده تيپ محمدرسول الله باشه، انتخاب با خودتون.»
متوسليان گفت: «تکليف کنين!»
شهبازي آرام گفت: «من فرمانبرم، نه فرمانده» و ادامه داد:
«و ذلک زمان لاينجوا فيه الا کل مومن نومه»
«اين روزگاري است که جز مومن بي نام و نشان از آن رهايي نيابد.»
نتيجه آن شد که حاج احمد متوسليان شد فرمانده تيپ محمد رسول الله. حاج محمود هم شد جانشين او و حاج همت هم رئيس ستاد تيپ.

مهدي صديق:
تا عمليات چيزي باقي نمانده بود. پادگان دوکوهه مامن مردان مردي شده بود که به شرف وجودشان، به ارض و سماء مي باليد.
تمريناتمان هر روز سخت تر مي شد. هر روز يک کيلومتر سينه خيز مي رفتيم، براي کسب آمادگي جهت عمليات که زمينش پر از گل و لاي بود. تمرينات سخت و طاقت فرسا هم نتوانسته بود در عزم راسخ نيروها خللي وارد کند، چرا که هر روز شهبازي ـ که حالا سمت جانشين تيپ محمد رسول الله را داشت ـ در کنارمان بود. او هم مثل ما بدن نحيفش را روي خاک ها مي کشيد. چنين نجوا مي کرد:
«قو علي خدمتک خوارجي»

آستين هايش را بالا زد و رفتيم به سمت تانکر آب.
يک بسيجي که کم سن و سال به نظر مي رسيد، مشغول گرفتن وضو بود. بعد از خوش و بشي گرم با او دعوتش کرد تا در سنگر فرماندهي ناهار را با هم بخورند.
نوجوان بسيجي از همسفره شدن با فرمانده احساس غرور مي کرد.
همان طور که زير چشمي شهبازي را نگاه مي کرد و با حجب و حيا لقمه ها را قورت مي داد، معصومانه به تذکرات او براي تصحيح وضويش گوش مي کرد.
شهبازي دست روي شانه اش گذاشت و گفت:
«وارجع الي معرفه مالا تعذر بجهالته»
«به شناخت چيزي همت کن که در ناآگاهي از آن معذور نخواهي بود.»

توي پادگان دوکوهه، سه نفري مشغول تميز کردن دستشويي ها بودن. جلوتر که رفتيم متوسليان فرمانده تيپ محمد رسول الله و شهبازي جانشين او را شناختم. سومي را بعدها شناختم، همت بود. همان طور که تماشايشان مي کردم، ياد بياني از نهج البلاغه افتادم که چندي پيش از شهبازي شنيده بودم.
«اني لعلي الطريق الواضح الفطه لقطا»
«همانا من به راه روشن حق، گام به گام ره مي سپارم.»

حسين همداني:
عمليات فتح المبين در کشاکش خاک و خون بود. از بخش مراقبت هاي ويژه خبر بستري شدن مادر را شنيد.
چشمان نگران و نمناکش را رو به آسمان دوخت و نجوا کرد:
«اللهم انت الصاحب في السفر، و انت الخليفه في الاهل»
«پروردگارا تو در سفر همراه ما و در وطن نسبت به بازماندگان ما سرپرست و نگهباني.»
همان طور که نيروها را در زير آتش سنگين دشمن ساماندهي مي کرد، وجود نگرانش زير لب «امن يجيب» مي خواند.

باقر سيلواري:
تاکيد کرد اين سه خبرنگار را سالم مي رساني خط تا گزارش خود را تهيه کنند. با اکراه گفتم: «آتش دشمن خيلي سنگينه، تازه کارهاي مهم تري هم بر زمين مانده!»
گفت: «در انجام اين کار همين بس که علي (ع) در اهميت تاريخ فرموده اند:
«اني و ان لم اکن عمرت عمر من کان قبلي فقد نظرت في اعمالهم و فکرت في اخبارهم و سرت في آثارهم حتي عدت کاخدهم»
«درست است که من به اندازه پيشينيان عمر نکرده ام، اما در کردار آنها نظر افکندم و در اخبارشان انديشيدم و در آثارشان سير کردم تا آنجا که گويي يکي از آنها شدم.»
و ادامه داد: «حفظ و بيان مسايل جنگ براي آيندگان مسئوليت بزرگي است.»

حسين همداني :
گرما بيداد مي کرد. هيچ چيز جلودار رزمندگان نبود. خط شکسته شد. العطش شهدا با شراب طهور بهشتي سيراب شده بود.
به مدد فرماندهي او بود که «تاجوک» بي سيم زد و به وجود نگرانمان مژده داد:
ـ جاي شما خالي، توي تانک هاي عراقي، از آب خنک تر هنداونه س.
شهبازي گفت:
«اين الذين ساروا بالجبوش»
«کجاييد آنها که با لشکرهاي انبوه حرکت کردند.»
تاجوک خنديد و گفت: «جهنم!»

اصغر حاجي بابايي :
نام عمليات فتح المبين همزاد نام او شد، وقتي که با فرماندهي جسورانه اش در اين نبرد نابرابر نفر در برابر تانک، گوشت در مقابل آهن، آن قدر تانک سالم به غنيمت آورديم که چشم از ديدنشان سياهي مي رفت.
همان طور که تمام قد روي سنگر رو به تانک ها ايستاده بود، گفت:
«و قد ارعدوا و ابرقوا، و مع هذين الامرين الفشل و لسنا ترعد حتي نوقع و لا نسيل حتي نمطر»
«چون رعد خروشيدند و چون برق درخشيدند، اما کاري از پيش نبردند و سرانجام سست شدند.
ولي ما اين گونه نيستيم، تا عمل نکنيم، رعد و برقي نداريم و تا نباريم سيل جاري نمي سازيم.»

باقر سيلواري:
غروب از زرد به سرخ مي رفت. موذن بسيجي گردان با نشان سرخي روي سينه اش زودتر از خورشيد هجرت کرده بود.
او را غريبانه روي دستانش گرفت و چرخيد رو به قبله و با صدايي که شايد تا ملکوت بالا رفت فرياد زد. خدايا اين قرباني را از ما بپذير و غمگنانه ناله زد:
«اين اخواني الذين رکبوا الطريق و مضواً علي الحق»
«برادرانم، که به راه حق رفتند و با حق در گذشتند.»

حسين همداني :
با دو يار قديمي خود يعني، چفيه قرمز و موتورش چپ و راست، گردان به گردان مي رفت و نيروها را ساماندهي مي کرد. هرجا مي شد دستور مي داد، هر جا نمي شد خواهش مي کرد.
به مرد جهادگر دستور داد تا با کمپرسي اش به خط مقدم مهمات ببرد. بار سوم که راننده به سمت خط رفت، از او و ماشينش جز خاکستري نماند.
حلقه اشک درون چشمانم را که ديد، آه از نهادش برخاست و گفت:
«اسلام از همه ما بالاتر است و مولايمان فرمود:
«الاسالم هو التسليم»
«اسلام همان تسليم در برابر خداست.»

از پشت بي سيم خبر تسخير مواضع دشمن را به «حاج احمد متوسليان» داد.
حاج احمد ناباورانه گفت: «تو هم خالي بندي رو از ما ياد گرفتي اخوي!؟»
خورشيد که آرام آرام روشناي روز را مي ساخت، شهبازي هم گردان ها رو براي عمليات بعدي آماده مي کرد و خطابشان قرار مي داد که:
«الجهاد، الجهاد، عبادالله.... فمن اراد الرواح الي الله فليخرج»
«جهاد، جهاد، بندگان خدا!... کسي که مي خواهد به سوي خدا رود، همراه ما خارج شود.»

در قرارگاه کربلا غلغله اي برپا بود. قيافه راسخ و پيروزمندانه فرماندهان فتح المبين تماشايي بود. اما گم شده من شهبازي بود.
نگاهم را تا انتهاي سوله قرارگاه روانه کردم. گوشه اي نشسته بود و چيزي مي نوشت. با شوق و شتاب به سويش دويدم.
سر شوخي را باز کردم و گفتم: «مثل اينکه بچه هاي اصفهان بعد از عمليات وصيت نامه مي نويسن؟»
با برق نگاهش خنده اي کرد و گفت: «دست خط فرمانده قرارگاه برادر حسن باقريه.»
با اشتياق گفتم: «حتما براي کارستاني که با فرماندهي ات در عمليات فتح المبين کردي، مرخصي تشويقي برات اومده. اما چه فايده تو که مرخصي برو نيستي!»
حرفم ناتمام ماند، وقتي ديدم روي کاغذ نوشته: «به فرماندهي تيپ محمد رسول الله (ص) ظرف يک هفته کارشناسايي جاده خرمشهر را شروع کنيد.»
نگاهش را به زمين دوخت و گفت:
«ردوا الحجر من حيث جاء فان الشرلا يدفعه الا الشر»
«سنگ را از همان جايي که دشمن پرت کرده، بازگردانيد، که شر را جز شر پاسخي نيست.»
مادر شهيد:
روي بستر بيماري غلتيدم. باز چشمانم گرد شد روي در. در انگار بوي محمود را حس مي کردم. به دلم برات شده بود که اين بار ديگه مي آد.
داشت آسمان چشمانم مي گرفت که قيافه آفتاب سوخته اما مهربانش در قاب نگاهم نشست....
دل گرفته پرسيدم: «حق يه مادر مريض هست که گلايه کند يا نه؟»
سرش را پايين انداخت. انگار حمام خاک گرفته بود!
پيشاني ام را بوسيد و گفت: «از رويت شرمنده ام.»
گفتم: «نگراني رهام نمي کنه، تو خيلي بيشتر از وظيفه ات خدمت کردي، ديگه بمون.»
گفت مادرم:
«الدنيا دار ممر لا دار مقر»
«دنيا گذرگاه عبور است، نه جاي ماندن.»

برادر شهيد:
به همه سر زد و حلاليت خواست، حتي فاميل هاي دور. شب هنگام مرتب از سپاه با او تماس مي گرفتند. مثل اينکه قرار بود عمليات ش ود.
وجود نگرانم چاره اي جز تسليم در برابر خواستش که عزيمت دوباره بود نداشت، وقتي که حجت آورد:
«فان الجهاد باب من ابواب الجنه، فتحه الله لخاصه اوليائه»
«جهاد دري از درهاي بهشت است که خدا آن را به روي دوستان مخصوص خود گشوده است.»

مادر شهيد :
بي خبر از چشم هاي نگرانم که از آن سوي پنجره او را برانداز مي کرد، وسايل شخصي اش را توي کوله پشتي جا داد.
قرآن جيبي شو که بوسيد، صبر از دلم رفت. بي اختيار در اتاق را باز کردم و ملتمسانه پرسيدم: «نمي شه بيشتر بموني؟»
نگاه زلالش رو به نگاه ابري ام دوخت و گفت: «دفعه بعد مي مونم!؟»
همان طور که بغضم را قورت مي دادم در دل گفتم. اگه دفعه بعدي هم باشه!
اما به روي خودم نياوردم و با مهرباني به صورت نوراني اش لبخند زدم.
انگار که فکرم را خوانده باشد، آهسته گفت:
«و ان ابتليتم فاصبروا فان العاقبه للمتقين»
«و اگر به سختي و مصيبتي گرفتار شديد، صابر و شکيبا باشيد، زيرا رستگاري براي متقين است.»

مسکني :
در ميان فريادهاي باد که گويي با ناله هايش مي خواست چيزي چيزي را به ما بفهماند، برايمان لب به سخن گشود:
«... اوصيکم بتقوي الله الذي اعذر بما انذر واحتج بما نهج و حذرکم عدوا نفذ في الصدور خفيا و نفث في الاذان نجياً....»
«سفارش مي کنم شما را به پروا داشتن از خدا، خدايي که با ما ترساندن هاي مکرر، راه عذر را بر شما بست و با دليل و برهان روشن حجت را تمام کرد، و شما را پرهيز داد از دشمني که پنهاني در سينه ها راه مي يابد و آهسته در گوش ها راز مي گويد....»
آثار شوق رسيدن به معبود را به وضوح در چهره اش مي خواندم. مثل آفتاب مي درخشيد و در اين تلالو به نيروهايش که چونان ستاره به گردش حلقه زده بودند، روشنايي مي بخشيد.
يکي يکي حلاليت طلبيد و گفت: «اگر دوباره برگشتم، در خدمت شما هستم و اگر برنگشتم، التماس دعا.»

سعيد بادامي :
24 کيلومتر مسافت هروله هر شبمان در شناسايي منطقه عملياتي بيت المقدس رمقي برايمان نگذاشته بود.
شب چندم نزديک سحر بود که از شناسايي بازگشتيم. خستگي را خسته کرد، وقتي که قامت بست براي نافله شب و در قنوتش چنين نيايش کرد:
«اللهم اغفرلي ما انت اعلم به مني .... اللهم اغفرلي ما تقربت به اليک بلساني ثم خالقه قلبي»
«خدايا از من درگذر آن چه را که از من بدان داناتري. خدايا ببخشاي آن چه را که با زبان به تو نزديک شدم، ولي با قلب آن را ترک کردم...»
در سجده آخر خواب شهدا مي ديد.

حسين همداني :
خورشيد جنوب براي اسارت خونين شهر در غروب خود غمگنانه به سرخي نشسته بود و ما از کنار زمين نرم و خسته کننده حاشيه کارون حرکت خود را به سمت جاده خرمشهر آغاز کرديم.
14 شب متوالي بود که تيم شناسايي شهبازي بوديم، تا در مسير 24 کيلومتري رفت و برگشت در تاريکي 10 ساعته از سه خط عراق عبور کنيم و قبل از فرا رسيدن سپيده برگرديم.
شب پانزدهم وقتي مسير به بهاي تاول هاي چرکي پاهايمان به خوبي شناسايي شد، از فاصله چند سنگر از عراقي ها و خودروهاي مست و مغرورشان که بي خبر از همه جا در حال عبور و مرور بودند، سجده شکر به جا آورد و بعد چنين گفت:
«فعتد الصباح بحمد القوم السرس»
«صبح گاهان، رهروان شب ستايش مي شوند.»

خسته تر از هر شب، اما به شوق رساندن پيام موفقيت شناسايي به مقر فرماندهي انگار پرواز مي کرديم.
زودتر از هميشه مسير را تا خط خودي طي کرديم.
در مقر فرماندهي وقتي شهبازي خبر رسيدن تيم شناسايي را تا جاده آسفالت داد، در حالي که با شنيدن کارستان او همه در بهت و حيرت بودند، متواضعانه گفت:
«قد تکمل بنصر، من نصره»
«خداوند پيروزي کسي را که او را ياري دهد تضمين نمايد.»
نابغه جنگ «حسن باقري» گفت: «با رسيدن شهبازي به جاده آسفالت خرمشهر، بايد گفت که عمليات بيت المقدس آغاز شده»
همرزم شهيد در کتاب «همبازي صاعقه»
شب عمليات بيت المقدس بود.
دست و پايش را خضاب کرد. غسل شهادت نمود و لباس نو پوشيد. تماشايي شده بود. قامت بست براي نماز. يادم آمد از «خباب» برايم گفته بود و حالا گويي خباب بود که اميرالمومنين در وصفش بفرمايند:
«يرحم الله خباب بن الارت فلقد اسلم راغباً و هاجر طائعاً و فتع بالکفاف و رضي عن الله و عاش مجاهداً»
«خدا رحمت کند خباب ابن ارت را... که با رغبت اسلام آورد و از روي فرمان برداري هجرت نمود و به قناعت زندگي کرد و از خدا راضي بود و مجاهد زندگي نمود.»

از پشت بي سيم در مقر فرماندهي شنيدم که حاج همت نگران گفت: «سلمان، سلمان... هاشم.»
شهبازي: «به گوشم...»
همت: «شما نمي خواهيد غذا بخوريد؟» «حمله را شروع کنيد.»
شهبازي: «نه، نه! من هنوز همه را سر سفره نشانده ام! «گردان ها به نقطه رهايي نرسيده اند.»
لحظاتي بعد...
شهبازي: «به همه سلمان ها «فرمانده گردان ها» به بچه ها بگوييد:
بسم الله الرحمن الرحيم
يا علي ابن ابيطالب، يا علي ابن ابيطالب، يا علي ابن ابيطالب «رمز شروع عمليات»
و چشم در چشم ستاره ها زمزمه کرد:
«و نحن علي موعود من الله و الله منجر وعده و ناصر جنده»
«و ما بر وعده پروردگار اميدواريم که خدا به وعده خود وفا مي کند و سپاه خود را ياري خواهد کرد.»

خرمشهر يکپارچه آتش بود. با نيروهايش آمده بود وسط معرکه تا براي سپاه ابرهه که در غرب جاده خرمشهر توي مواضع توپخانه جا خوش کرده بودند، ابابيل باشه.
بي سيم زد مقر فرماندهي تيپ که، الان دو کيلومتر از مواضع تعيين شده قبلي هم جلوتريم.
از زمين و آسمان تير و ترکش مي باريد. در حالي که نيروهايش را خطاب قرار مي داد، گفت: ما به مولايي اقتدا کرديم که فرمود:
«اني والله لو لقيتهم واحداً و هم طلاع الارض کلها ما باليت و لا اسنوحشت و اني من ضلالهم الذي هم فيه و الهدي الذي انا عليه لعلي بصيره من نفسي و يقين من ربي و اني الي لقاء الله لمشتاق»
«به خدا سوگند! اگر تنها با دشمنان روبرو شوم، در حالي که آنان تمام روي زمين را پر کرده باشند، نه باکي دارم و نه مي هراسم. من به گمراهي آنان و هدايت خود که بر آن استوارم آگاهم و از طرف پروردگارم به يقين رسيده ام و همانا من به ملاقات پروردگار مشتاق و به پاداش او اميدوارم.»

همان طور که صدايش در ميان آتش سنگين دشمن به سختي شنيده مي شد از پشت بي سيم به همت گفت:
توي خط مرزي آب گرفتگي داريم، دعا کنيد وضع محورها همان چيزي باشه که توي عکس هوايي پيدا بود. اگه خدا بخواد دشمن ظرف سه روز آينده اينجا «دروازه خرمشهر» ذليلانه در مياد. مي خوام بگم اين جوري که پيش مي ره، بصره هم براي او در خطر سقوطه، مي خوام جرات کنم و بگم انگار وعده امام داره محقق مي شه که فرمود:
«يجاهدهم في سبيل الله قوم اذله عند المتکبرين، في الارض مجهولون و في السماء معروفون. فوبل لک يا بصره عند ذلک من جيش من نقم الله لا رهج له ولا حسن.»
«مردمي که با آن جهاد مي کنند که در چشم متکبران خوار و در روي زمين گمنام و در آسمان معروفند، در اين هنگام واي بر تو اي بصره از سپاهي که نشانه خشم و انتقام الهي است، بي گرد و غبار و صدايي به تو حمله خواهند کرد.»

در مقابل پاتک سنگين دشمن مثل شير سينه سپر کرده بود. از طلوع تا غروب آن روز يک تنه نيروها را پشت دژ جمع کرد و آرايش داد. براي ساماندهي آنها آن قدر فرياد زده بود که صدايش از حنجره بيرون نمي آمد. هرچه خواست نتوانست جواب متوسليان را از پشت بي سيم بدهد. فقط به سختي گفت:
«و ان غدا من اليوم قريب»
«فردا به امروز نزديک است»
و ادامه داد: «و با ياري خدا فردا پيروزي با ماست.»

قيامتي برپا بود. از زمين و آسمان آتش مي باريد.
مظاهري از پشت بي سيم گفت: «سلمان. از سلمان چهار»
شهبازي: «به گوشم، به گوشم، وضعيت خودت را بگو!»
مظاهري: «الان با آنکه کنار جاده «جاده اهواز ـ خرمشهر» درگيري هست، ولي ما آن جا را رد کرديم و آمده ايم جلوتر. خيلي جلوتر!»
شهبازي: «رسيديد کانال آب يا نه!؟»
مظاهري: «ما کنار يه انبار آتشيم «انبار مهمات آتش گرفته» يعني الان اين ها «دشمن» در محاصره هستند، چکار کنيم؟
شهبازي: «مي دانم سخت است، اما کمي صبر کنيد.» و زير لب زمزمه کرد:
«والذي تصرهم، و هم قليل لاينصرون و منعهم و هم قليل لا يمنتعون حي لايموت»
«خدايي که مسلمانان را ياري کرد در حالي که اندک بودند و کسي نبود که ياريشان کند. و دشمنان را از آنان بازداشت حالي که شمارشان کم بود و کسي نبود که بازشان دارد، زنده است و نمي ميرد.»
نفس راحتي کشيد. دشمن در محاصره بود، به سجده رفت.

همرزم شهيد :
صداي ناله بسيجي قطع نمي شد. رگباري از گلوله بر سرمان مي ريخت هر چه کردم نتوانستم مانعش شوم.
شهبازي خود را از سنگر رها کرد و به کمکش شتافت.
گلوله کاتيوشا بر زمين خورد. پژواک «فزت و رب الکعبه» در فضا پيچيد. خون و خاک به هوا برخاست. خاک ها بر زمين نشست و خون ها را گويي ملائک به تبرک مي بردند.

عبور چند گردان از رودخانه کارون با رخنه در خط نيروهاي پياده عراقي که از خرمشهر تا 95 کيلومتر گسترش يافته بود، نقطه اميدي براي ادامه عمليات بود.
حرکت ما از جاده آسفالت به سمت دژ مرزي و بعد حرکت از شلمچه تا دروازه خرمشهر به محاصره آنجا انجاميد.
خرمشهر در آستانه فتح بود و تا چشم کار مي کرد، دست هاي تجاوز هزاران عراقي به علامت تسليم بالا رفته بود.
اما لحظاتي بود که صداي فرمانده از ميان نخل ها به گوشم نمي رسيد.
در حالي که به خيل اجساد متعفن بعثي ها نگاه مي کردم، گويي فرازي از نهج البلاغه را که از او آموخته بودم به حقيقت مي ديدم.
«فاغتبروا بما اصاب الامم المستکبرين ... واتعظوا بمثاوي خدودهم و مصارع جنوبهم»
«پس عبرت گيريد از آن چه به امت هاي مستکبر رسيد و عبرت گيريد از تيره خاکي که رخسارشان بر آن نهاده است و زمين هاي نمناک که پهلوهايشان بر آن افتاده است...»

زمين و آسمان خرمشهر مژده نزديک آزادي مي داد. در حاشيه نخل هاي شلمچه، با ديدن حاج همت که زانوي غم بغل کرده بود و پيکر خونين شهيدي که صورتش با چفيه قرمزي پوشانده شده بود، نفسم به شماره افتاد.
بريده بريده پرسيدم: «حاجي، اين شهيد کيه، اين چفيه حاج محمود نيست!؟»
همت که دانه هاي اشک صورت باروت زده اش را شيار انداخته بود، با حسرتي عميق گفت: دعايي که در مدينه روبروي ضريح رسول الله کرد، مستجاب شد:
«اللهم اجمع بيننا و بينه في برد الغيش و قرار النغمه و مني الشهوات، و اهواء اللذات و رخاء الدعه و منتهي الطمانينه و تحف الکرامه»
«بار خدايا، ما و او را فراهم آور در زندگي خوشگوار و نعمت پايدار و آرزوهاي دل نشين، و لذت هاي با خواهش دل قرين، و زندگاني فراخ و پر نعمت و اطمينان خاطر و برخورداري از تحفه هاي کرامت»
صداي گريه اش در ميان صداي بلندگو که خبر فتح مي داد گم شد:
«خرمشهر، آزاد شد!»

مادر شهيد :
راديوي کوچکم را روشن کردم. آقاي رفسنجاني خطيب نماز جمعه بود و از خرمشهر مي گفت و از دلاوري هاي شهبازي. باد بزن حصيري ميان دستانم شروع به لرزيدن کرد با خود گفتم: «نه. حتماً اشتباه مي کنه! اون که پسر منو نمي شناسه، آخه محمود فقط يه بسيجي ساده بيشتر نيست!»
اما نمي دانم چرا اشک هايم بند نمي آمد. جمله تابلوي روي ديوار اتاقش در قاب نگاهم نشست:
«والله الله في الجهاد باموالکم و انفسکم و الستتکم في سبيل الله.»
«خدا را! خدا را! در باره جهاد با اموال و جان ها و زبان هايشان در راه خداوند.»
نماز تمام شده بود و کسي مردم را به تشييع پيکر شهدا دعوت مي کرد: امروز دويست نفر از شهداي عمليات بيت المقدس از محل دانشگاه تهران تشييع خواهند شد. در ميان اين شهدا شير مرد عرصه پيکار جبهه هاي غرب و جنوب، جانشين تيپ محمد رسول الله (ص) شهيد حاج محمود شهبازي بر روي دستان شما امت شهيد پرور تشييع عطر محمود در اتاق پيچيده بود.

سعيد بادامي :
از جمعيت حاضر براي تشييع پيکرش به راحتي مي شد فهميد که شهبازي در اصفهان يک آشناي غريبه بيشتر نبود.
انگار با آن غربت حيدري به جان داغدارمان مي گفت:
«وداعي لکم وداع امري ء مرصد لتلاقي غداً ترون ايامي و يکشف لکم عن سرائري»
«وداع من با شما چونان بدرود کسي است که آماده ملاقات پروردگار است. فردا ارزش ايام زندگي مرا خواهيد ديد و راز درونم را خواهيد دانست.»
دست گرم برادرش که روي شانه ام نشست، از افکارم بيرون آمدم. همان طور که اشک امانش را بريده بود پرسيد: مگر برادر من که بوده که اين طور برايش عزاداري مي کنيد، مگر او يک بسيجي ساده ...
صدايش در ميان زمزمه تشييع کنندگان گم شد که مي خواندند:
ياران چه غريبانه، رفتند از اين خانه هم سوخته شمع ما، هم سوخته پروانه

علي اکبر مختاران:
انگار همه وجودش در امام ذوب شده بود. وصيت کرد: «مزار مرا با کتيبه هاي امام بالا بياوريد که او ادامه دهنده راه پيامبري است که خدا
«ارسله داعياً الي الحق و شاهداً علي الخلق»
«او را فرستاد تا دعوت کننده راه حق باشد و بر آفريدگان گواه گردد.»

استا دپرورش
علاقه شهيد شهبازي به شهادت مانند علاقه اي بود که طفلي به سينه مادر دارد و من به عنوان وزير آموزش و پرورش خجالت مي کشم که بگويم در برابر او کسي بوده ام. هنگامي که به ياد مي آورم که گفت: «بايد به حبل المتين امام خود تمسک کنيم که فرمود:
«والله لابن ابي طالب انس بالموت من الطفل بثدي امه»
«به خدا سوگند انس و علاقه فرزند ابي طالب به مرگ، از علاقه طفل به سينه مادرش بيشتر است.

همرزم شهيد:
صدايش هنوز در گوش جانمام طنين انداز است:
«سلام بر حسين و ياران حسين، سلام بر فرزند پاک زهرا، روح الله، سلام بر شهيدان که در هر زمان با شهادت خود عظمت کاروان خويش و عظمت کاروان سرور خود را تجلي داده و به هريک از ما پيام مي دهند:
هل من ناصر ينصرني، حسين را جواب بگوييد که:
«الجهاد عزا للا سلام»
جهاد عزت اسلام است.
و سلام عليه يوم ولد و يوم يموت و يوم يبعت حيا.
منبع:"بي نشان"نوشته ي زهره يوسفي نيکو,نشرمهسا,تهران-1387


برگرفته از خاطرات شفاهي همرزمان شهيد:
از در و ديوار پادگان غم مي‌باريد. آخر خبر شهادت رجايي و باهنر رسيده بود. همه نيروها زانوي غم بغل گرفته بودند. ناگهان دود سياه اگزوز هواپيما خطي زير ابرها كشيد. چشمي به انتهاي آسمان برد. چهار بمب از شكم هواپيماي در حال فرار؛ همزمان خارج و رها شد و لحظه‌اي بعد توده‌اي از شعله‌ي زرد و قرمز از كنار انبار مهمات پادگان به آسمان برخاست. برق انفجار چشم‌ها را مي‌زد. خودش را به طبقه‌ي اول ساختمان رساند ... پريد پشت موتور تريل و خودش رو به محل انفجار رساند كنار پدافند دو لول، جنازه خدمنه نگاهش را به سمت خود جلب كرد. تكه‌هاي متلاشي شده مغز، پاشيده بود روي لوله ... باز نگاه به گوشه و كنار پادگان كرد. دلش بيشتر گرفت. رنج ناشي از شنيدن خبر شهادت رجايي و باهنر از وجودش خارج نمي‌شد. چفيه‌اش را روي بدن سوخته شهيدي كشيد ... قرآن جيبي‌اش رو باز كرد و شورع كرد به تلاوت قرآن.
محمود ساعتش را نگاه كرد. تا يك ساعت ديگر شفق مي‌زد. آن وقت همه‌ي نيروهايي كه به سينه پيچ «اس» خزيده بودند، گلوله باران مي‌شدند. در جبهه و پشت جبهه توي اين ساعت‌ها بيدار بود و نماز شب مي‌خواند؛ اما اينجا چسبيده بود به خط دشمن.
چشمي تا انتهاي ستون گرداند. اگر نيروها مي‌دانستند كه در يك قدمي عراقي‌ها هستند؛ چرت به سراغشان نمي‌آمد. عده‌اي «آر‌پي‌جي» را مثل طفلي چسبانده بودن به سينه‌هاشان، و روي زمين مچاله شده بودند.
شهبازي كمي عميق‌تر شد. نگاهش به جلال محقق افتاد. ميان ستون پنجاه نفره، تنها او بود كه لباس سبز سپاه را به تن كرده بود. داشت نماز شب مي‌خواند. با ديدن قيافه‌ي آرام جلال، نسيم نماز، مشام شهبازي را پر كرد. دو كف دست را آرام به زمين زد و روي صورت كشيد و رو به سمتي چرخيد كه قبله، كربلا و پيچ «اس» در آن امتداد بودند و شروع به خواندن نماز كرد.
ساعت پنج و نيم را نشان مي‌داد. همه افراد ستون نماز صبح را به همان حالت خوابيده خوانده بودند.
هر چي مادرش مي‌گفت: چي كاره‌اي؟ جواب نمي‌داد. اگه خيلي اصرار مي‌كرد، مي‌گفت: يه نيروي ساده‌ام، توي كردستان مظلوم. بعد از يك سال دوري سه روز بود آمده بود خونه كه دوباره عزم سفر كرد ... قرآن جيبي‌اش را رو كه بوسيد مادرش گفت: نمي‌شه بموني؟ همان طور كه نج البلاغه‌اش را رو داخل كوله پشتي مي‌گذاشت گفت: اگر عمري باقي باشه دفعه بعد بيشتر مي‌مونم ... مادرش مي‌گفت: اقلا بگو كجا ميري و چه كار مي‌كني؟ جواب مي‌داد: مگه فرقي هم مي‌كنه؟ هر جا باشم زير سايه‌ي همون آقايي‌ام كه از بچگي محبتشو تو دلم انداختي.
محمود همچنان نگاه به قله‌ي قراويز داشت. چشمان خسته و خواب زده‌اش همه جاي قراويز را مقل سراب لرزان مي‌ديد. داشت از خستگي و كوفتگي تلوتلو مي‌خورد كه با صورت افتاد روي خاك. به سختي غلتي زد. انگار خورشيد روي سينه‌اش نشسته بود. محقق او را ديد. بالاي سرش آمد و باعجه دست به سر و صورت و بدن شهبازي كشيد: «حاج آقا تير خوردي؟»
نه؛ نه ... حس مي‌كنم هيچ جا رو نميبينم.
محقق دستي بر لبان تركيده‌ي او كشيد. خودش حال و روز بهتري از شهبازي نداشت. دستي به جيب برد و چند قرص نمك در دهان او گذاشت.  از خشكي گلو؛ قرص‌ها روي زبانش چسبيد. محقق با زور انگشت؛ قرص‌ها را تا وسط گلوي او برد. شوري قرص‌هاي شهبازي را تكان داد. مزه‌ي نمك و خاك؛ گلويش را خراش داد. آرامتر كه شد؛ لبخندي به علامت تشكر بر لبانش نقش بست.
محقق خواست برخيزد؛ اما گلوله‌ي دوشكا پشتش را شكافت. با صورت افتاد روي سينه‌ي شهبازي شرشر خون از لاي پيراهن سبز رنگش كه بوي باروت گرفته بود؛ جاري شد و صورت شهبازي را خيس كرد. شهبازي به سختي محقق را روي زمين خواباند و بلند شد.
محمود صف جمعيت را شكافت. همداني و حاج بابا پا به پاي او راه را باز مي‌كردند. سر ستون كه ايستاد؛ دستانش را بلند كرد. همه ساكت شدند. نامه‌ي امام علي عليه‌السلام به فرزندش محمد بن حنفيه را خواند و معني كرد. حرف‌هاي او بوي نبرد مي‌داد. اين را همه‌ي نيروها فهميدند. كلمه‌ي آخر او همه را به وجد آورد: «چه بكشيم چه كشته شويم پيروزيم؛ چون فرزند تكليفيم» و به داخل اتاق فرماندهي رفت. نيروها به وجد آمده بودند و شعار مي‌دادند. محمود همين را مي‌خواست. اصلاً فراموش كرد چند شبانه روز است كه نخوابيده.
به ياد دارم هر شبي كه به منزل ما مي‌آمد سر مزاح و شوخي را با من باز مي‌كرد. خيلي راحت و خودماني مي‌نشست توي اتاق و بعد از چند دقيقه‌اي كه از كپ و گفتمانمان مي‌گذشت دفعتاً صدايش را بلندتر مي‌كرد طوري كه اهل خانه بشنود و مي‌گفت: بابا اين همداني‌ها چقدر خسيس‌اند؟! ... نصف شب شد، يه چيز بدهيد بخوريم، مرديم از گشتگي ... بدين ترتيب سعي مي‌كرد يخ حاكم بر فضا را بشكند طوري كه اهل منزل با او احساس راحتي بيشتر كنند.
آن اوايل همسرم با اشاره به نورانيت عجيب چهره محمود و لحن شمرده و علمايي صحبت كردن او از من پرسيده بود: راستش را بگو نكند ايشان روحاني باشد؟ گفتم: نه خانم. چه مي‌گويي؟ محمود دانشجو بوده. گفت: ... اكبر! آخر همه سكنات و حركات اين آقا به علما شباهت دارد.
در آخرين ملاقاتي كه عصر روز شهادتش در منطقه عملياتي خرمشهر با او داشتم ديدم بعد از اداي فريضه ظهر و عصر توي آن خاك و خل بيابان و زير آفتاب داغ خوزستان نشست و با خلوص و جذبه عجيبي قرآن خواند و سخت گريست.
در دوره زمانه‌اي كه حتي بسياري از طرفداران دو آتشه گروه‌هاي كمونيستي قادر به ازرو خواندن چهارصفحه متن فلسفي مكتب كمونيزم نبودند تا چه رسد به حلاجي‌شان- آن هم به روش تطبيقي- بچه‌مسلمان‌هاي سپاهي ما از قبيل متوسليان و شهبازي بهتر از خود كمونيست‌هاي پر مدعا بر متون مبنايي كمونيزم تسلط داشتند.
در وصيت‌نامه محمود شهبازي آمده است جز مقداري كتاب چيزي از مال دنيا ندارم كه بخشي از آن‌ها كتب مكاتب انحرافي است. اين كتاب‌ها را صرفاً براي مطالعه، پژوهش و نقد محتواييشان نگه داري كردم.
مادر مي‌گفت از وقتي براي خودت مردي شدي، يا توي جنگ و گريز با ساواك بودي يا دنبال درس دانشگاه و توي غربت، بعد از تعطيلي دانشگاه هم تو بيشتر از وظيفه‌ات رفتي ... بيا و همون درس مهندسيت رو ادامه بده، زن بگير و ... همين‌طور كه مادر مي‌گفت محمود حوادث كردستان، يكي از ذهنش عبور مي‌كرد ... يهو مقابل مادر زانو زد و به لابه گفت: قرآن زير چكمه كمونيست‌هاس ... امام كمك مي‌خواهد، فتنه بيداد مي‌كند ... اون وقت من و امثال من بمونيم توي شهر و لاف دين بزنيم، تو را جان زهرا از ته دل راضي باشد.

مادرش خواب ديد كه امام حسين عليه السلام دستانش را با عطوفت به طرف او دراز كرد و انگشتري عقيق كف دستش گذاشت ... سرخي عقيق چشم را مي‌زد دستپاچه شد و ملتمسانه پرسيد: آقا اينو چه كارش كنم؟ آقا فرمودند: اينو به كسي بده كه خيلي دوستش داري؟ يه روز مي‌يام ازت مي‌گيرمش ...
يكي از دوستان پدر محمود از كربلا يه عقيق آورده بود، مثل همون انگشتر ... موقع خداحافظي انگشتر رو به زحمت دست محمود كرد و ... اول خرداد 63 اون روز فرا رسيد.

نسبت به باوضو بودن خيلي مقيد بود. وضوي خودش را تجديد مي‌كرد. مي‌رفت در حلقه قاريان مي‌نشست، خيلي سنگين و مودب، به تلاوت‌ها گوش مي‌داد. بعد هم كه نوبت به او مي‌رسيد بالحن خودش و تجويد صحيح‌اش دل‌ها را زير و زبر مي‌كرد ... اصولاً نماز خواندن در مسجد را خيلي دوست داشت.

نه روز قبل از شروع عمليات فتح المبين جلسه‌اي با حضور يكسري از فرماندهاني چون حسن باقري، حاج احمد متوسليان، حاج همت، اسماعيل قهرماني و ... برگزار شده بود. شروع جلسه همراه بود با تلاوت دلنشين قرآن توسط حاج محمود ... وقتي جلسه تمام شد شهيد قرماني آمد سراغ محمود و با التماس به او گفت: حاج محمود شما از اين به بعد هر روز بايد برايمان قرآن بخوانيد.

در تمامي ايامي كه در همدان فرمانده بود، عليرغم آنكه پايش مادرزادي كمي كج بود و در راه رفتن مشكل داشت، وقتي نوبت تخليه بار تريلي مي‌رسيد مي‌آمد و دوش به دوش سايرين تا آخرين گوني اجناس را روي دوش مي‌گذاشت و به انبار مي‌رساند.
چشم نگهبان پادگان به كسي افتاد كه توي باغچه نشسته بود و گلهاي هرز رو مي‌چيد و باغچه را تميز مي‌كرد، آن هم دو ساعت بعد از نيمه شب ... محمود شهبازي، فرمانده سپاه بود.
همان جا ايستاد، مات و متحير، محمود داشت نماز شب مي‌خواند ... همان جا كه خمپاره‌هاي 120 مثل باران مي‌باريد، شگفت زده گفت: خدايا اين ديگه كيه؟
به اما زمان (عج) بسيار علاقه داشت. هميشه با حضرت نجوا داشت. به ما مي‌گفت: بدانيد كه ما تنها دردمان را با امام زمان مي‌گوئيم. هر موقعي كه فشاري به ما مي‌آيد، تنها فرياد بر مي‌آوريم كه «يا مهدي ادركني»
از مطالعه‌ي آثار ايدئولوژيك مربوط به مكاتب فلسفي- سياسي غربي شرقي هم غافل نبود. آن روزها، چون مكتب كمونيزم و فلسفه‌ي ماركسيستي در محافل مصطلح به روشنفكري و فرهنگي كشور خيلي طرفدار داشت و عمده گروه‌هاي سياسي مخالف انقلاب اسلامي يا رسما خودشان را ماركسيست مي‌دانستند و يا مثل مجاهدين خلق، زير بناي اصول جهان بيني شان عمدتاً ماركسيستي بود، محمود دوره‌ي آثار مصطلح به كلاسيك‌هاي اين مكتب فلسفي- سياسي را با دقت مورد مطالعه قرار مي‌داد. آثاري از قبيل: ماترياليزم تاريخي، ماترياليزم ديالكتيك- هر دو به قلم موريس كنفورت- سرمايه اثر كارل ماركس، فقر فلسفه، مقالات فلسفي لنين، استالين و مائو تسه دون. جان كلام؛ از خود كمونيست‌ها مكتب‌شان را بهتر مي‌شناخت.

آثار منتشره حضرت امام مثل كشف الاسرار، ولايت فقيه، شرح دعاي سحر، پرواز در ملكوت ايشان را با نهايت دقت مي‌خواند. الفت زيادي با مجموعه چهار جلدي اصول كافي مرحوم كليني داشت. عمده آثار استاد مطهري را به دفعات خوانده بود. البته ميان تمام كتاب‌ها بعد از قرآ» كريم يار و دوست وفادارش نهج البلاغه بود. در بين بچه‌هاي سپاهي احدي را نديده‌ام كه به قدر محمود با اين كتاب مونس باشد.






آثار منتشر شده درباره ي شهيد
به انگيزه برگزاري يادواره سردار شهيد مهندس حاج محمود شهبازي و 200 تن از شهداي همداني لشكر 27 محمد رسول الله (ص )
ساعت 9 30 شب شنبه اول خردادماه سال 1361 مرحله سوم عمليات الي « بيت المقدس » با هدف آزادسازي خرمشهر آغاز شد. حاج محمود همراه دو تا از گردانهايي كه محور سختي به آنها واگذار شده بود حركت خود را آغاز كرد. دشت هاي مجاور خرمشهر عزيز پر از رفت وآمد و همهمه و شور بود و تا چشم كار مي كرد ادوات و ستونهاي نظامي در حركت بودند. همه چيز به يكباره روي داد و كسي نفهميد چگونه ! حاج همت در اين عمليات مسئوليت ستاد لشکر 27 محمدرسول الله(ص ) را به عهده داشت و در كنار خاكريزي ايستاده بود. شهيدي روي خاكريز خوابيده بود كه صورتش با چفيه اي آشنا پوشيده شده بود. گويي جسد اين شهيد را طوري كنار گوني هاي خاك قرار داده اند كه از گزند آفتاب و تركش در امان باشد. حاج همت در كنار اين شهيد ايستاده بود و خطاب به چند نفر از رزمندگان تحت امرش مي گفت : « پيكر آن شهيد را به عقب منتقل كنند و مرتب سفارش آنرا مي كرد. » حاج همت هيچ اشاره اي به نام شهيد نمي كرد فقط مي خواست آنرا با دقت به عقب منتقل كنند وقتي رزمندگان روي او را كنار زدند چهره به خواب رفته « حاج محمود شهبازي » جلوي چشمانشان بود. يكي گفت : « حاجي هنگامي كه براي كمك به چند مجروح از جايش حركت كرد توسط خمپاره به شهادت رسيد. » آيا محمود شهبازي به شهادت رسيده بود و آيا آن چهره آرام همان نبود كه شب هاي متوالي گشت و شناسايي در ميان يكي از خاكريزها به خواب رفته بود چهره همان بود! چهره محمود شهبازي جوان شوخ و بذله گوي اصفهاني كه با صلابت حرف مي زد. دلنشين و صميمي و خودماني درد دل مي كرد حتي مي شد چهره پرجذبه او را موقع عمليات كه برافروخته شد روي همان چهره به خواب رفته تصور كرد. پيكر حاج محمود شهبازي در كنار جاده اي كه منتهي به خرمشهر عزيز بود غريب و ناشناس ـ آرام گرفته بود و با اينكه او مانده بود ولي قدم هاي بي شمار رزمندگان را مي ديد كه به سمت خرمشهر خيز برداشته بودند. فرصت هيچ درنگ و تاملي نبود.
رزمندگان اسلام تن حاجي را به سان دهها شهيد ديگر بر زمين نهادند تا خود را به آستانه شهر آرزوهايشان ـ خرمشهر عزيز ـ برسانند. حاج محمود شهبازي براي يك لحظه از ياد خرمشهر غافل نبود و انگار اين بدن بار سنگيني بود كه او به زمين گذاشت تا خود را سريعتر به خرمشهر برساند; همان بدني كه تحمل روح پرتلاش حاج محمود را نداشتن . همان بدني كه بدون اجازه حاج محمود پاهايش تاول زده بود و او را در اين روزهاي آخر سخت معذب كرده بود و حاجي براي آن حنايي فراهم آورده بود تا زخم هايش را با آن ببندد و آنها پوست تازه اي بگيرند.
خرمشهر آزاد شد! ولي بدون حضور حاج محمود شهبازي ; آن جوان بيست و چهار ساله اصفهاني . خبر شهادت حاج محمود كه به سپاه و شهر همدان رسيد شهر يكپارچه عزاخانه شد. مردم سراسيمه به سپاه آمدند و خود بخود عزا همه جا را فراگرفت . پيكر حاج محمود چند روز بعد از عمليات به همدان منتقل شد تا در مراسم نمازجمعه تشييع شود.


همه چيز آماده است تا مراسم يادواره برگزار شود. يكي مي گويد چرا همدان مگر حاج محمود همداني بود يكي مي گويد : تا جايي كه ما مي دانيم حاج محمود شهبازي اصفهاني بود و قائم مقام لشكر محمدرسول الله (ص ) تهران .
آري ! درست است حاج محمود متولد اصفهان بود ولي در اصفهان غريب و گمنام ,وقائم مقام لشكر محمدرسول الله تهران بود اما در آنجا نيز غريب و گمنام. فرمانده سپاه همدان بود ولي در اينجا هم غريب و گمنام . همه چيز آماده است . از همه جا آمده اند دوستان محمود را مي گويم چه رفقايي چه دوستان باوفايي همه آماده اند تا در بزم محمود شركت نمايند و پاي سفره اي كه بعد از سالها توسط محمود و دويست تن از يارانش پهن گرديده است بنشينند و ارتزاق نمايند.
با اقامه نماز مغرب و عشا مراسم با قرائت كلام الله مجيد آغاز مي شود. مجري برنامه زبان مي گشايد; در وصف محمود و ياران گمنامش : « از هر كس درباره شهيد حاج محمود شهبازي سوال مي كنيم مي گويد : « يادم نيست ... خيلي وقت از شهادت او گذشته . اصفهاني بود و با لهجه شيرين صحبت مي كرد. حرف زدنش آدم را مي برد تا اصفهان و سواحل زنده زاينده رود » . ديگري مي گويد : « هنوز هم صداي توضيح و تفسيرش درباره خطبه هاي نهج البلاغه به گوشمان مي رسد. انگار چادرهاي عمليات فتح المبين هنوز هم برپاست و صداي حاج محمود را مي شنوي كه از استقامت مي گويد از مبارزه و از عدالت علي (ع ). »
حاج محمود اصفهاني مهاجري بود كه در تهران به دانشگاه رفت در همدان فرمانده سپاه شد و در خوزستان در گمنامي تمام به شهادت رسيد. آوازه گمنامي اش را آنوقت درك مي كني كه بداني خانواده و نزديكانش هم نمي دانستند كه او چه كاره بود و چه مسئوليتي را بردوش داشته است و امروز از همه غريبانه تر آنكه ياد او در زمين كمتر مي شود تا در آسمان ولي آثارش و قلبهاي متذكر برادرانش در زمين و آسمان حيات معنوي اش را روشن كرده است .
مجري برنامه از يار و همسنگر روزهاي ايثار و شهادت حاج محمود; سردار سرتيپ پاسدار حاج حسين همداني « فرمانده لشكر 27 محمد رسول الله » و مسئول برگزاري يادواره سردار شهيد حاج محمود شهبازي و 200 تن از شهداي همداني لشكر 27 محمد رسول الله دعوت مي كند تا جهت خيرمقدم گويي به روي سن بيايد.
حاج حسين مي آيد تا از حاج محمود بگويد. او رازدار و گنجينه اسرار حاج محمود شهبازي است . او از گمنامي حاج محمود مي گويد : « از گمنامي حاج محمود همين بس كه وقتي مقام معظم رهبري مدال فتح سرداران و فرماندهان شهيد را به خانواده شهدا تقديم مي كردند زماني كه نام حاج محمود شهبازي را خواندند كسي نبود تا برود و مدال حاج محمود را دريافت كند. از گمنامي حاج محمود همين بس كه وقتي از تنها خواهرش دعوت به عمل آمد تا در اين مراسم يادواره شركت كند به علت كسالت موفق نگرديد حاضر شود. »
سردار همداني سپس در مورد انگيزه برگزاري اين يادواره گفتند : « ما ديديم در اصفهان كنگره سرداران شهيد برگزار گرديد از حاج محمود هيچ تجليلي صورت نگرفت و همچنين در تهران نيز به همين صورت لذا تصميم گرفتيم يادواره اي را در خصوص ايشان در همدان برگزار نمائيم چرا كه اكثر همرزمان ايشان در همدان هستند و ايشان مدت يك سال فرمانده سپاه همدان بودند. اما در بين كار متوجه شديم حاج محمود ديگران را هم دعوت كرد و سرداران و 200 شهيد ديگر را در كنار خود جاي داد و باز هم در ميان آنها گمنام شد. ما از همه اينها مي توانيم اين نتيجه را بگيريم كه سردار شهيد مهندس حاج محمود شهبازي مي خواست و مي خواهد گمنام باشد... »
فرمانده لشكر 27 محمدرسول الله (ص ) در پايان از همه همرزمان و ياران شهيد شهبازي كه از راه دور و نزديك آمده بودند و همچنين همه كساني كه در برگزاري اين يادواره همت كردند تشكر و قدراني نمود.

تا آنجايي كه ما حاج محمود شهبازي را شناختيم همواره نام حاج احمد را نيز در كنارش شنيده ايم و خوانده ايم ; با حاج احمد متوسليان سردار مرد دلاور جبهه هاي غرب و جنوب و خالي از لطف نمي دانيم كه حاج محمود را از زبان و قلم او بخوانيم : « ... برادر عزيزمان ـ شهيد شهبازي ـ دانشجوي سال چهارم دانشگاه علم و صنعت تهران بود و رشته تاسيسات مي خواند. مسئول سپاه همدان و فرمانده جبهه قراويز در منطقه سرپل ذهاب بود. ايشان از اول جنگ در تمام سلسله عملياتي كه در جبهه غرب عليه ارتش عراق انجام مي شد شركت داشت . به جاي اينكه توي دفتر فرماندهي سپاه استان بنشيند و پشت ميزهاي آنچناني خودش را گم كند ـ چنان كه متاسفانه بعضي ها خودشان را گم كرده اند ـ هميشه در جبهه بود و در حال گنگ تا آن وقت كه ما ايشان را براي تاسيس تيپ مان از سپاه درخواست كرديم .

آنچه در مقابل چشممان تداعي مي كرد عكس سه دلاور خستگي ناپذير بود كه چون ستاره اي درخشان به مجلس و محفل مان صفاي ديگري مي بخشيد. حاج احمد حاج محمود و حاج همت سه يار كه يكي پس از ديگري از دنياي فاني رحل اقامت گزيدند و به منتهي آرزويشان رسيدند يعني شهادت در محضر الهي !!
در كنار عكس اين علمداران جمله اي از حاج احمد نظرمان را به خود جلب مي كند « البته آشنايي بيشتر ما با هم برمي گردد به سفر مشتركمان به حج و زيارت خانه خدا. بعد هم اگر خوب به ياد داشته باشيم حين طواف به دورخانه خدا بود كه با هم وعده گذاشتيم و عهد كرديم كه با هم كار كنيم ... »
سردار سرتيپ پاسدار حاج محمد كوثري ; فرمانده سابق لشكر محمدرسول الله (ص ) و جانشين قرارگاه ثارالله كه روزهايي را در كنار حاج محمود بوده است پشت تريبون قرار مي گيرد و او نيز از گمنامي حاج محمود شهبازي مي گويد اينكه « ... جوانان و نوجوانان ما بايد از حاج محمود شهبازي الگو بگيرند كه هم دانشجو بود و هم مفسر قرآن و نهج البلاغه و هم شير ميدان نبرد بود و هم يك انسان كامل كه به بالاترين درجه انسانيت يعني شهادت نائل آمد... »
مجري بار ديگر در كنار سنگر نمادين از عشق گفت و روزهاي عاشقي از ليلي گفت و از مجنون از شلمچه گفت و از فكه از حاج محمود شهبازي گفت و از ياران و سرداران شهيدي كه با او همراه بودند و همراز سرداران شهيدي چون سعيد شالي ,فريدون عيوضي, رضا نوروزي, عليرضا شهبازي, مجيد بهرامچي, سيدمهدي آهنچيان, حبيب الله مظاهري ,حاج محمود نيكو منظر, مرتضي خانجاني, احمدرضا بيات, امين الله آقاعلي باقري, صادق عنبري, امير ايل بيگي, ابراهيم علي معصومي ,حميد حجه فروش ,صمد يونسي ,علي احمد تلكو, حسين شكرائيان, محمد فتحي ,خسرو ارژنگي و 200 تن از شهداي به خون خفته همداني كه روزي با لشكريان محمد رسول الله (ص ) به مصاف كفر رفتند و ره صدساله را يك شبه طي طريق نمودند.
ستاد بزرگداشت مقام شهيد



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : شهبازي , محمود ,
بازدید : 282
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

سال 1319 در همدان به دنيا آمد. تقدير الهي بر اين رقم خورد كه محمود در اولين قدم‌هاي نوجواني با از دست دادن پدر,مشکلاتي را تحمل نمايد تا آبديده‌تر شود,چون قرار بود در آينده ماموريت بزرگي را انجام دهد.
با دشواري ها و سختي هاي بي‌شمار تحصيلاتش را تامقطع دبيرستان پشت سر گذاشت. در سال 1343 بعد از طي يك‌دوره آموزشي هفت ماهه در دانشسراي كشاورزي تهران به استخدام اداره تعاون و امور روستاها درآمد.
زندگي مشتركش را با همسرش در بارگاه ملکوتي امام رضا (ع) درمشهد آغاز کرد.خريد او در مشهد چند جلد كتاب بود, از جمله كتب مناظره نوشته شهيد هاشمي نژاد.از آن به بعد به مطالعه كتاب‌هاي مذهبي پرداخت.
به ارشاد و تحريك روستائيان عليه رژيم استعمارگر پهلوي مي‌پرداخت و با سوزاندن مجلات، نشريات و عكسهاي خاندان فاسد پهلوي از پخش آنها در روستاها كه يكي از وظايفش بود ,خودداري مي‌كرد. فعاليت‌هاي مذهبي، سياسي را در ابتدا با شركت در جلسات حاج آقا اكرمي در سال 1345 به صورت رسمي شروع كرد و از روحانيوني كه هفته‌اي يك بار توسط برادران سيد كاظم اكرمي و علي آقامحمدي براي ارشاد جوانان به همدان دعوت مي‌شدند ,در منزل پذيرايي مي‌كرد. با دستگيري اكرمي و آقامحمدي توسط ساواك ,او با تغيير قيافه از دام مأمورين گريخت.
سال 1357 به‌صورت پنهاني و بدون وابستگي به هيچ گروه يا سازماني به لبنان رفت و بعد از پايان دوره‌اي در سازمان امل لبنان با وارد كردن اسلحه و مهمات به ايران، دامنه فعاليت‌هاي انقلابي خود را گسترش داد.
از بنيانگذاران سپاه در همدان بود . قبل از آغاز جنگ تحميلي در غرب كشور با ضدانقلاب وگروهکهاي عامل آمريکا مبارزه کرده بود وتجارب زيادي داشت.
هنگامي‌كه آتش جنگ تحميلي هشت ساله افروخته شد به ياري ديگر رزمندگان شتافت .او در بيشتر عمليات رزمندگان اسلام بر عليه ائتلاف کفر والحاد از جمله ثامن الائمه، طريق القدس، فتح المبين و حضورداشت.
وقتي اسرائيل به لبنان حمله کرد او دوباره به لبنان رفت تا با ياري مردم مظلوم اين کشوربه مبارزه با اشغالگران صهيونيست برخيزد.مدتي در لبنان بود و دستور امام خميني (ره)به ايران برگشت. پس از برگشت به ايران به لشکر 27 محمد رسول الله (ص)رفت و فرماندهي لجستيک اين لشکر را به عهده گرفت.
مدتي بعد عمليات رمضان که اولين عمليات ايران براي تعقيب متجاوزين در خاک دشمن بود,شرکت کرد و در روز عيد فطر ,سي ام تيرماه 1361به شهادت رسيد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد





وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
انا لله و انا اليه راجعون
به نام خدا و با سلام به امام زمان و نايب بر حق او خميني كبير و با درود به امت رزمنده ايران .
گواهي مي‌دهم بر يگانگي خداوند و شهادت مي‌دهم كه حضرت محمد(ص) فرستاده برحق خداوند است و آخرين پيامبر و همچنين دوازده امام که اولشان حضرت علي(ع) و آخرين پيشوا, حضرت مهدي(عج) مي‌باشد، همچنين امام خميني رهبر و نايب امام.
كل نفس ذائقه الموت قرآن کريم
خداوند را شكر مي‌گذارم كه نعمت مرگ و شهادت را مقرر فرموده
علي عليه السلام
پيكار كنيد ,بگذاريد دامن كفنتان به جاي لكه ننگ به خون آغشته گردد . پروردگارا تو خود بهتر از همه مي‌داني كه اين بنده حقير تو ,نه به خاطر بهشت و نه ترس از جهنم است كه به جنگ بر عليه كفار و مبارزه بر عليه هرنوع ستم و تجاوز قدم برمي‌دارد ، بلكه فقط و فقط به خاطر اين است كه تو سزاوار بزرگي هستي و هيچ وقت نمي‌توانم نعمتهاي بي كرانت را كه به اين امت ارزاني داشتي ,فراموش كنم. چگونه اين نعمت انقلاب اسلامي و رهبري امام عزيز را انسان بتواند ناديده بگيرد كه تو بر ما منت گذاشتي و نصيب مستضعفين بالاخص امت مسلمان ايران نمودي.
پروردگارا چگونه الطاف بي كرانت را انسان مي‌تواند ناديده بگيرد چون هرجا كه انسان نظر مي‌كند سايه لطف و كرم تو را احساس مي کند.
تمامي موجود عالم را تو حيات بخشيده‌اي. اي خداي بزرگ اين بنده حقير و ضعيف از تو درخواست مي‌نمايد كه اين انقلاب اسلامي را به رهبري امام بزرگوارمان در سراسر جهان با گذشت و فداكاري برادران و خواهران متعهد و مسلمان گسترش داده و مستضعفان جهان را از زير ستم جهانخواران چه غربي و چه شرقي نجات داده و پرچم لااله‌الا‌الله را در پهنه گيتي به اهتزاز در بياور.
پرورگارا تو در قرآن عزيز وعده فرموده‌اي كه مستضعفين وارث كره زمين خواهند شد. پروردگارا اگر تو اين سعادت را نصيبم نموده و شربت شهادت را به كامم گوارا گرداني و جانم را فداي اسلام نمايم چيزي از من گرفته نشده , چون من خود هيچ بودم و تو به من حيات دادي و زندگي بخشيدي, پس اين جاني كه فداي اسلام مي‌كنيم متعلق به خودت است. پروردگارا اين بنده ناتوانت را از در خانه خود نراني و محروم نكني چون من جز تو پناهي ندارم , اگر تو مرا براي دنيا هم قبول داشته باشي به اندازه پر مگسي ارزش ندارد ,چشم اميدم فقط توئي.
پروردگارا اگرچه هوسها بر من چيره شده و شيطان بر نفس من غلبه كرده است و خطاهائي از من سرزده ولي اين كاملاً برايم مشخص گرديده كه تو دستم را گرفته و نجاتم داده‌اي و از سياه چالهاي ضلالت بيرونم آورده و به صراط مستقيم رهنمونم گشته‌اي. پروردگارا از تو مي‌خواهم كه با پنجه پولادين اين امت مسلمان و متعهد ، گلوي اين منافقين از خدا بي‌خبر را كه هرروز و ساعت آوازي سر مي‌دهند و هم صدا با دشمنان خارجي بر اين انقلاب به طور ناجوانمردانه مي‌تازند ,فشرده و خفه نمائي تا ديگر در صدد توطئه نباشند . جوانان عزيز را به سراب نكشند و گمراه نكنند, اين منافقين از خدا بي‌خبر قبل از انقلاب, كتاب ولايت فقيه امام را به هوادارانشان توصيه مي‌كردند كه بخوانند ولي همين كه انقلاب پيروز شدو ولايت فقيه صورت عيني به خود گرفت، با آن به دشمني پرداختند . در جريان انقلاب چه ثروتهائي كه از اين بيت المال دزديدند و غارت كردند و خود را قيم امت مسلمان قلمداد كردند ولي اين را بايد بدانيد كه خداوند هيچ وقت اين گروه منافقين را هدايت نخواهد كرد و به عذاب اخروي دچار خواهد نمود.
اما فئودال زاده‌هاي ليبرال واز فرنگ برگشته كه همچون فرصت طلبان راحت و آسوده و بدون دغدغه خاطر سر سفره انقلاب نشسته و از خون برادران و خواهران شهيد تغذيه مي‌كنند و چنان قهقهه سر مي‌دهند كه گوئي اين انقلاب فقط به خاطر اين تعداد فرصت طلب انجام گرفته، شماها شايستگي اين را نداريد كه حتي با امام عزيزمان هم صحبت شويد. حال كه از صدقه سر اين پابرهنه‌ها و خون اين امت محروم ,به مقامي رسيديد منافقانه رفتار مي‌كنيد . شماها بايد برگرديد فرنگ و با افراد و خانواده‌هايي مثل خودتان معاشرت داشته باشيد كه از نزديك شاهد كارهاي شما بوده‌ايم. اين ملت اسلام را مي‌خواهد، دنبال اين شخص يا آن شخص نخواهد رفت چون قيام امت ما اسلامي است نه شخصي. شما اگر راست مي‌گفتيد قبل از انقلاب حتي يك اعلاميه مي داديد و خودتان را در معرض آزمايش قرار مي‌داديد و مي‌آمديد , اين امت مسلمان توجهي به شما نخواهد کرد هم چنان كه در جبهه‌ها نيز آزمايش كردند و ديدند اين امت مسلمان و محروم در حال نثار خون در راه اين انقلاب بوده است ولي شما از خود و چهارده سال قبل گفته ايد,خودتان زماني از فرنگ برخواهيد گشت كه جاي شاه را بگيريد. فقط در مقام ومنزلت و قدرت در دست گرفتن هستيد خداوند در قرآن چنين مي‌فرمايد :
« مثلكم كمثل الذي استوقدناراٌ فلما اضاقت ، حوله ذهب الله بنورهم و تركهم في ظلمات لايبصرون »
مثل ايشان مثل كسي است كه آتش مي افروزد پس تا روشن كند اطراف خود را خدا آن روشني ببرد و ايشان را در تاريكي رها كند كه هيچ چيز نبيند.

پس خداوند گروهي را به مقصود نخواهد رسانيد زيرا اين امت به پاخاسته خود انقلاب كردند و خود نيز از انقلابشان حراست خواهند نمود يا هرگونه فرصت طلبي و ستم مبارزه خواهيم كرد .
سخني با برادران پاسدارم ،
برادران عزيز اول سخنم با تعداد اندكي از برادراني است كه شايد خداي ناكرده اين تصور برايشان پيش آمده باشد كه پاسداري شغل است ولي اين را بايد عرض كنم كه پاسداري شغل نيست و نبايد با اين ديد نگاه كرد. پاسداري يك وظيفه‌اي است مهم و رسالتي خطير كه براي رسيدن به هدف، همانا حفظ دستاوردهاي اين انقلاب اسلامي و خونبار است و نهايتش شهادت و لقاءالله است. چنانچه خداي ناكرده تني چند داراي چنين طرز تفكري هستند بهتر است وضع خود را تغيير دهند و با خواسته خودشان شغلي انتخاب نمايند. ضمناً سپاه تا موقعي مي‌تواند ارزش داشته باشد كه در جهت تداوم انقلاب وخط سرخ ولايت فقيه و با مردم باشد و در كنار آنها خداي ناكرده اگر روزي سپاه از مردم جداشود آن روز مرگ سپاه فرارسيده، به همين خاطر است كه دشمن هميشه سعي بر اين دارد به نحو موذيانه‌اي سپاه را از مردم جدا كند .
برادر پاسدارم در آن هنگام غروب كه بالاي قله كوه قرار گرفته بودي و همچنان دشمن را زيرنظر داشتي و آن را نظاره مي‌كردي و در آن هنگام كه قلب كوچك تو براي پيروزي اين انقلاب و نابودي كفار مي‌تپيد,در آن هنگام كه فقط خدا را درنظر داشتي و ديگر هيچ، ناگاه خمپاره‌اي از طرف دشمن زوزه‌كنان به سوي تو آمد و بدن پاكت را در خون غرقه ساخت و غوطه‌ور نمود و تو همچون درخت سرو تنومندي كه بر زمين افتد ,به خاك غلطيدي و ديگر صدائي از تو برنخواست و سپس بدوش برادر ديگر پاسدار قرار گرفتي واز قله كوه به پائينت مي‌آورد و خون تو همچون خط سرخي را كه همانا امتداد خط سرخ شهيدان كربلا است ,مانند نوار رنگي آن ظلمت شب را نمايان مي‌ساخت , راه شهادت را همواره و همچنان ادامه خواهيم داد تا خداوند انشاءالله اين انقلاب اسلامي را پيروز و موفق گرداند, تا انتقام بند كشيده شدگان تاريخ را از مستكبران بگيريم.

مادر عزيز و همسر مهربان و فداكارم فاطمه جان و فهيمه جان :
به همه شما سلام مي‌رسانم و از خداوند بزرگ خواستار سلامتي توأم با تلاش و كوشش شما در راه اسلام و اين انقلاب اسلامي و با عظمت مي‌باشم. وصيت من به شما اين است كه لحظه‌اي از خداوند بزرگ غفلت نكنيد و تا مي‌توانيد جديت در ثمر رساندن اين انقلاب ,اين انقلاب عظيم بنمائيد حتي تا جايي كه منجر به شهادت شما گردد، هميشه سخنان گهربار امام عزيز را آويزه گوش خود قرار دهيد و به آن عمل كنيد و بدانيد كه اين امام و دستوراتش بر جهان اسلام حجت است، نكند خداي ناكرده دستورات و اوامرش را فراموش كنيد. مادرم و همسرم و فرزندانم گرچه من نتوانستم آن طور كه بايد و شايد براي شما فرد خوب و مفيدي باشم و انجام وظيفه كنم ,در هرصورت از شما درخواست مي‌نمايم كه حلالم كنيد و عفوم بفرمائيد, از همه شما شرمنده هستم، انشاءاللهكه خواهيد بخشيد، ضمناً مبلغي پول هم طلب دارم كه بعد از وصول آنرا به حساب 100 امام واريز كنيد كه براي مستضعفان و بي پناهان خانه‌اي ساخته شود. از خداوند بزرگ خواستار سعادت توأم با سلامتي براي شما مي‌باشم.
بدهي وطلب هايم هم به شرح زير است:
1- آقاي نقي بهرامي : 340000 ريال که آن را وصول كنيد.
2- آقاي محمد شريفيان : 10000 ريال كه " " "
3- حسن نيكومنظر : 100000 ريال " " "
قبل از واريزپول به حساب 100 امام به آقاي مختاران بگوئيد هرچقدر لازم دارند در اختيار ايشان قرار دهيد.
پيروز باد انقلاب اسلامي ايران در سراسر جهان به رهبري امام خميني .
مرگ بر منافقين و فرصت طلبان . محمود نيكو منظري




خاطرات


همسر شهيد محمود نيکو:
من ملوک محمدي هستم، همسر شهيد محمود نيکو منظر . ما با خانواده ايشان فاميل دور بوديم، ولي رفت و آمد چنداني نداشتيم تا اينکه برادر من که 3سال از من بزرگتر بود، به واسطه غرق شدن درآب فوت کرد و براي مراسم عزاداري خانواده ايشان به منزل ما آمدند ، چون از قبل براي ازدواج، مادر و خاله ايشان چند تا دختر به ايشان معرفي کرده بودند و ايشان جوابي نداده بود، تا اينکه مسئله فوت برادرم پيش آمد و ايشان هم يکي دو بار به خانه ما آمده بودند، بعد از مدتي که از مراسم گذشت ، گفته بود: اگر مي خواهيد براي من زن بگيريد، برويد سراغ  فلاني چون دختر با حيا و سنگيني است. من آن موقع 16 ساله بودم و ايشان 23 سال داشت. چون درآن مراسم مرا ديده بودند، مراسم خواستگاري نداشتيم. در شبي که قرار بود قند بشکنند، گفته بود: من با خودش بايد صحبت کنم و شرايط را بگويم. يکي از شرايطش اين بود که مادربزرگم پيش من هستند ، در آن موقع مادربزرگش هم تحت تکلف ايشان بود و من قبول کردم. بعد براي مراسم عقد هم ايشان گفته بود: بايد ساده برگزار شود، چون روز جشن روز عيد مبعث بود و در آن روزها هم مثل حالا سالن و تالار نبود و مراسم در منزل انجام شد. خانواده من هم براي کرايه ميز و صندلي هر جه رفته بودند پيدا نکرده بودند. خلاصه از همسايه و فاميل و دوست و آشنا ميز و صندلي گرفتند و جشن مفصلي برگزار شد و ايشان يک روز قبل از مراسم جشن به خانه ما آمدند. تعجب کرده بودند که چه طوري در عرض يک روز اين همه ميز و صندلي و جشن تهيه کرده ايم و خاله اش تعريف مي کرد که، وقتي شب رفته بود منزل خودشان، خيلي ناراحت شده بود و گفته بود: چرا؟ من گفتم مراسم ساده باشد، اينها باز مراسم را مفصل گرفته اند .

از نظر روحي شهيد خيلي دلسوز و مهربان بود. کارهاي بيرون از منزل را هميشه خودش انجام مي داد، مثل خريد و هر چيز ديگر. البته پيش از انقلاب ،چون بعد از انقلاب ديگر فرصت نداشت. اولين سالي که به اين خانه آمديم تا مدتي لوله کشي آب شهري نداشتيم و از موتور و آب چاه استفاده مي کرديم و ايشان خودشان آب آشاميدني را از شيرهاي فشاري خيابان تهيه مي کردند. يک روز صبح زود که رفته بودند هم نان بگيرند و هم آب بياوند، مي گفت: يک خانمي برگشته  و به من گفته، خوش به حال خانم هاي شما که آب هم شما برايشان مي بريد. ما شوهرهايمان مي خوابند و خود ما بايد هم نان بگيريم و هم آب بياوريم .

با بچه ها خيلي مهربان بود، بيشتر وقتها اسم بچه ها را با خانم صدا مي زد. مثلا، مي گفت: فاطمه خانم! فهيمه خانم ! از قول بچه هاي خاله اش به مادرشان، خاله جان مي گفت. تکيه کلامش با مادرش، خاله جان بود. از دور که مي آمد سلام عليک مي کرد. مي گفت: خاله جان  چه طوري، خوبي؟ خاله جان ما را دعا کن. با بستگان خيلي خوب بود. اخلاقش توي فاميل نمونه بود، مخصوصا با مادر من. اصلا من نديدم تا به حال، که کسي با مادر خانم اين جوري باشد . يک وقتهايي سرمادرم را مي بوسيد، مادر من ازخجالت سرخ مي شد. من مي گفتم: ناراحتش نکن. اخلاقش توي فاميل نمونه بود و بيشتر فاميل دوستش داشتند .

معمولا بعد از نماز صبح، قرآن خواندن ايشان ترک نمي شد. معني آيات قرآن را با صداي بلند براي بچه ها مي خواند و به آنها توصيه مي کرد، که گوش کنند. هميشه سعي مي کرد با وضو از منزل خارج شود. ايشان موقعي که در جبهه بودند ، هم سنگرانشان مي گويند ، که با آن هواي گرم تابستان منطقه جنوب  روزه مي گرفت.

آخرين باري که مي خواست برود منطقه، تشييع جنازه شهدا بود. رفته بوديم تشييع جنازه. آمديم و ديديم ايشان آمده و مي خواهد برود. ما گفتيم: بمان، ياچند روز ديگر برو ؟ گفتند: يک عمليات مهم در پيش داريم، بايد بروم ,عجله داشت. به اصطلاح مي خواستم برايش وسايل و توشه راه بگذارم. گفت: نه دير مي شود. ديگر شب رفتيم خانه مادرم و خداحافظي کرد و با بچه ها عکس گرفت، با مادرم عکس گرفت. بچه ها گفتند: دوربين را بده ببريم عکسها را ظاهر کنيم. گفت: نه مي خوام ببرم جبهه با بچه ها عکس بگيرم.
زمستان سال 1360 بود آخرين زمستاني که ايشان بودند، نفت کم بود و ما کرسي گذاشته بوديم. ايشان موقع برگشتن از جبهه شبها زير کرسي مي نشست و کتاب اشعار فيض کاشاني را مي خواند و گريه مي کرد و زير لب زمزمه مي کرد ، چون از حالات و روحيات شهيد مي دانستم که به زودي از ميان ما خواهد رفت.

سالها قبل از انقلاب،  ايشان در اثر مطالعات فراواني که در زمينه هاي فرهنگي ومذهبي و سياسي داشتند و با مبارزين رفت و آمد مي کردند و نوار سخنان امام و روحانيون مبارز را گوش مي داد و فعاليت خيلي زيادي جهت براندازي نظام ستم شاهي داشت. بعدا با پيروزي انقلاب اسلامي در کميته و دادگاه انقلاب و سپاه فعاليت مي کردند و قبل از جنگ تحميلي بر عليه ضد انقلاب در کردستان و پاوه و مهاباد فعاليت داشتند و با شروع جنگ تحميلي ، در جبهه هاي نور عليه ظلمت در غرب و جنوب غرب کشور حضور فعال داشت. مسلما اين همه فعاليت در روحيه ايشان تاثير بسزايي داشت و ايشان حالت عرفاني و ملکوتي خاصي پيدا کرده بودند. به همين دليل فردي خود ساخته بود و نحوه برخوردش با خانواده بسيار خوب بود.ايشان موقعي که از جبهه برمي گشت و در خانه بود، شب مي خواست بخوابد، مي خواستيم برايش تشک بيندازيم ، مي گفت: اينها را جمع کنيد، اصلا تشک براي چيست؟ دوستانمان آنجا روي خاک ها مي خوابند، تشک انداختن  و رختخواب ديگر چيست ؟

ايشان عقيده داشتند، که خانواده بايد در رفاه توام با سادگي زندگي کند. از تجملات بيزار بودند . يک مسئله اي راجع به ساده زيستي ايشان بگويم، ايشان از زندگي تجملي متنفر بود. يک سفره براي عيد کنار اتاق انداختيم و براي راحتي پتو پهن کرديم تا او ومهمانها روي پتو بنشينند,ايشان بدون اينکه به من بگويد در نبودن من پتو را جمع کرده بود، من آمدم ديدم پتو جمع شده و تا کرده کنار پشتي گذاشته بود. بعد پتو را دوباره پهن کردم و مرتب کردم و از اتاق رفتم بيرون .دو مرتبه که آمدم باز ديدم پتو جمع شده و کنار گذاشته شده و اين کار تا 5 بار تکرار شد و نه ايشان به من چيزي مي گفت و نه من به ايشان چيزي مي گفتم. بلاخره من قبول کردم که ايشان انداختن پتو، کنار اتاق را هم جز تجملات مي دانند.
موقعي که مي خواست به جبهه برود ، ناراحت مي شدم ، ولي به روي خودم         نمي آوردم، مخصوصا پيش بچه ها و هيچ وقت وجدانم راضي نمي شد که بگويم نمي خواهد برود، چون اين فکر در ذهنم بود که چطور مي توانم جوابگوي حضرت زهرا (س) باشم و ادعا کنم که من مسلمانم و به ايشان بگويم: نرو جبهه. مي دانستم که در نگهداري اين انقلاب مسئول هستيم و هر جورکه باشد بايد اين انقلاب را حفظ کنيم و وجدانم راضي نمي شد ، که بگويم: نرو جبهه.
 
مشکلات هميشه زياد است، ولي هر کس مي تواند با تحمل و صبر و قناعت تا آنجا که برايش ممکن است، مشکلات را از ميان بردارد. يکي از مشکلات ما تهيه کپسول گاز بود و نفت و ديگري هم کار بنايي بود ،  چون موقعي که ايشان در جبهه بودند استاديوم قدس را بمباران کردند و به علت نزديکي خانه ما به استاديوم ، سقف چند تا از اتاقها گل و گچش ريخته بود و روزي که ايشان براي تشييع جنازه شهدا و ديدار از خانواده به همدان آمده بود ، به ايشان گفتم که گل و گچهاي سقف اتاقها ريخته ، بمانيد و اينها را تعمير کنيد بعد برويد. ايشان گفتند: عمليات مهمي در پيش داريم و بايد خودم را برسانم . سه روز بعد از رفتنش، در عمليات رمضان ، روز عيد فطر به شهاددت رسيد.

در اغلب عمليات از جمله ثامن الائمه ، طريق القدس ، فتح المبين  و شکست محاصره آبادان شرکت داشت و مدتي بود که مسئوليت تدارکات لشکر محمد رسول ا... (ص)را به عهده گرفته بود. بيشتر وقتها ، مثلا 3-4 روز گاهي اوقات يک هفته يا 15 روز در جبهه بود و دوباره براي تهيه وسايل که در جبهه نياز داشتند، به همدان يا تهران در رفت و آمد بود. به همين دليل کمتر نامه مي نوشتيم. فقط يک موقعي تلفني صحبت مي کرديم. وقتيکه با لشکر محمد رسول ا.. به سوريه و لبنان رفتند يک نامه براي من نوشتند که فعلا هم هست .

يکي از دوستان و همکاران اداري شهيد به منزل آمد و بعد از سلام واحوال پرسي گفت: از محمود چه خبر ؟ کي مي آيد؟ چيزي لازم نداريد؟ من گفتم: نه. از اداره سوال کنيد، حقوقش را به حسابش ريختند. زحمت بکشيد و بگيريد . چک تضمين شده حقوقش را به ايشان دادم. ايشان گفت: باشد مي روم وسوال مي کنم و دوباره مي آيم و بعد از نيم ساعت دوباره به منزل ما آمدند و ديدم با پدرم و عده اي از دوستان و همرزمان شهيد هستند و دانستم که شهيد به آرزويش رسيده است. بعد آمدند و نشستند و گريه کردند. من سعي کردم خودم گريه نکنم و به بچه هاگفتم گريه نکنند چون دوست نداشتم صداي گريه ما را دشمن و منافقين بشنوند . خودم هم خداوند کمک کرد ، گريه نکردم . مي دانستم شهادت فوز عظيمي است که نصيب هر کس نمي شود و چون در همسايگي ما بودند کساني که قبل از انقلاب تلفني ما را تهديد مي کردند ،اگر به تظاهرات برويد يک نارنجک توي خانه تان مي اندازيم، اين بود که دوست نداشتم صداي گريه ما را کسي بشنود .

يک سال زمستان براي خودشان پالتويي خريده بودند و براي ماموريت اداري که بايد به روستا مي رفتند، رفت . موقعي که برگشت ،من ديدم پالتو را نپوشيده. گفتم: پس پالتو را براي چي خريدي، زمستان به اين سردي چرا پالتو را نپوشيدي؟ چيزي نگفت. خلاصه بعد از اينکه زياد اصرار کردم که پالتو تازه ات را چکار کردي، گم کردي ويا  به کسي دادي؟ ايشان گفت : دادمش به کسي که از خودم بيشتر به آن نياز داشت .گفتم: آخر به کي دادي؟ گفت: دادم به يک سربازي که لباسهاش خيلي کم بود و سرما داشت اذيتش مي کرد.
رسيدگي به وضع مستندان را يکي از وظايف خودش مي دانست. موقعي که ايشان به شهادت رسيده بود و ما در منزل مراسم داشتيم ما ديديم که يک نفر با صداي لبند گريه مي کند و با حالت جيغ و داد وارد خانه شد. وقتي رفتيم جلو، ديدم خواهرم است، گفتم: چه شده، چرا اينجوري مي کني؟ من خودم  تا آن لحظه ناراحتيم را بروز ندادم ، به خواهرم گفتم: ايشان که فوت نکرده شهيد شده؟ خواهرم گفت: الان که داشتم مي آمدم سر کوچه،  جلوي حجله شهيد ، مردي نشسته بود و گريه مي کرد و مي گفت:
 اين شهيد خرجي ما را مي داد و جهيزيه دخترم را هم اين شهيد تهيه کرده بود .

علاقه عجيبي به امام داشت. موقعي که امام در تلويزيون صحبت مي کرد، واقعا سراپا گوش بود و به بچه ها سفارش مي کرد ساکت باشند و به صحبتهاي امام گوش بدهند. وقتي يکي از بچه ها پرسيده بود، بابا شما چرا اينقدر امام را دوست داريد ؟ گفته بود: اگر قلب مرا بشکافي، امام را در قلب من مي بيني و ايشان نوشته اي راجع به امام دارد، که از روي نوشته خودش مي خوانم : اي امام تو با تلاش شبانه روزيت ، تو با قامت همچون سروت ، تو با چشمان نافذت،  تو با سيماي زيبا و نورانيت، تو با فرماندهيت، تو با رهبريت ، تو با ولايتت، تو با نائب بودنت، آخر چه بگويم، که زبانم قاصر است. تو با بنده خاص خدا بودنت، شراره اي در قلبمان انداخته اي، که شعله هايش تا آسمانها زبانه مي کشد و تمامي وجودمان را به آتش مبدل کرده . قلم عاجز و زبان قاصر از شکر گذاري به درگاه خداوند متعال. خداوند مهرت را ، در ياقوت دل امت مستضعف حک کرده و هيچ نيرويي را توان آن نيست، که اين علاقه خدا دادي را، از دل ما بيرون کند.

ديدگاه شهيد در خصوص تحصيلات و کسب مراتب علمي، خيلي وسيع بود. چون ايشان عقيده داشتند، تا جايي که انسان بتواند ، بايد در راه دين و علم و دانش کوشش کند. به طوريکه در زمان طاغوت براي يکي از بستگان شهيد بورس تحصيلي خارج از کشور آمده بود و ايشان با شهيد درميان گذاشته بود و شهيد هم نظرش را گفته بود، که حتما شما از موقعيت استفاده کن، که اگر زماني رژيم فاسد پهلوي عوض شد، شما يکي از خدمت گزاران حکومت اسلامي باشيد. خود شهيد هم مشغول تحصيل در دانشکده مکاتبه اي بود ،که برخورد کرد به انقلاب و درس و دانشگاه را رها کرد و من هم تا سوم دبيرستان، درس خواندم. يک سال هم شبانه خواندم.که برخورد کرد با انقلاب .
پيشنهاد شده بود ، مسئوليت امور مالي وزارت نفت مديريت ويا سردخانه هاي مواد غذايي ايران، ايشان قبول مسئو ليت نکردند و گفته بود: امام فرموده فعلا مسئله مهم جنگ است. مخالفت با تجملات زندگي، رسيدگي به وضع محرومان از ديگر خصوصيات اخلاقيش بود، که در تمام افعال و رفتار زندگيش بود.




آثارباقي مانده از شهيد
بسم الله الرحمن الرحيم
اي نام تو بهترين سرآغاز                                      
بي نام تو نامه کي کنم باز
پس از سلام، از پروردگار بزرگ مي خواهم که شما را در صراط مستقيم، سالم و بانشاط بدارد. ما در تاريخ 23/3/61 با هواپيما ساعت 5/5 حرکت نموديم و حدودا 3 ساعت و ربع طي طريق کرديم و وارد دمشق شديم. در فرودگاه مقامات نظامي سوري و همچنين از طرف سفارت، به ما خير مقدم گفتند و از هواپيما پياده شديم و با خودروهاي نظامي به طرف مرقد حضرت زينب (س) روانه شديم. موقعي که به آنجا جهت زيارت وارد شديم، اغلب مردم آن سرزمين بعد از اينکه خبردار شدند، به استقبال ما آمدند. تقريبا مي شود گفت ،که استقبال بي نظيري بود . بعد از اينکه وارد حرم شديم، زيارت نموده و وارد نماز شديم. البته اين حقير عوض شما و بچه ها و مادر و کليه دوستان و بستگان و آشنايان و اقوام و از همه مهمتر، برادران عزيز که جان خود را فدا کرده و به شرف شهادت نائل آمدند ، زيارت نمودم. تمام مردم اين سرزمين دلباخته امام و اسلام هستند و ما خيلي متاسف شديم ، که چرا همراه خود تصوير امام را کم آورده بوديم. راستي اگر انسان از چهارچوب سرزمين ايران به بيرون مسافرت نکند ،نمي تواند درک کند که اين انقلاب اسلامي در دنيا چه اعتبار و آبرويي براي ايرانيان ، مخصوصا مسلمانان کسب نموده است. مردم اين سرزمين ، تشنه اسلامند. حدودا ساعت 12 شب، شايد هم بيشتر به پادگان آمديم، در بين راه تمامي اهالي از خانه ها و آپارتمانها بيرون آمدند و براي نيروهاي اسلام ابراز احساسات مي نمودند. مي شود گفت، کمتر نظيرش ديده شده است. ولي نحوه زندگي در اين جا تقريبا نيمه اروپايي است . در اغلب خيابانهاي دمشق ، آپارتمانهاي سر به فلک کشيده که نظيرش هم در تهران وجود ندارد ديده مي شود، ولي مردم اين سرزمين نسبت به اسلام آشنايي سطحي دارند. مي شود گفت، کمتر اطلاع دارند و فقط اسم آن را  شنيده اند . با اين وجود، تمامي مردم نسبت به اسلام و امام علاقه اي بس شديد دارند و زمينه از لحاظ کار فرهنگي بسيار جالب و مهيا است . اين مردم تشنه اسلامند و معتقد هستند ، که فقط و فقط نيروهاي مسلمان ايراني است، که مي توانند مردم مستضعف اين مرز و بوم را از چنگال اسرائيل خونخوار نجات بخشند و ما هم از خداوند بزرگ خواستاريم، تا اين مبارزه بزرگ را ياري فرمايد . فرداي آنروز به طرف لبنان به اتفاق چند تن از برادران حرکت کرديم . در بين راه به شهرهاي لبنان، نظير بعلبک رسيديم. مردم آنجا اغلب مسلمان و شيعه هستند . آنها تشخيص دادند که ما از ايران آمده ايم. البته خوشحالي آنها را نمي شود به زبان آورد. مردم مستضعفي هستند که فقط به خاطر ايمان به خدا، هر روز مورد تجاوز اسرائيل اشغالگر و ستمگر قرار مي گيرند. در اين شهرها اغلب بانوان با حجاب  هستند و اغلب برادران آنجا دعوت مي کردند که به منزل آنها برويم، ولي چون وقت مناسب نبود و به خاطر کاري آنجا رفته بوديم، توفيق نصيبمان نشد، که دعوت آنها را قبول کنيم. از طرفي برادران شيعه و مسلمان سازمان امل هم  به استقبال ما آمدند و ما چندين ساعت در آنجا بوديم و شب هنگام آن سرزمين را ترک کرديم. اغلب آن جوانان، عکس امام و عکس امام موسي صدر را آويز گردن خود کرده بودند و واقعا دلباخته امام بودند. در تمامي اين سرزمين، از سپاه به عنوان يک نيروي مقتدر اسلامي و با تقوا ياد مي کنند و سپاه در اينجا داراي احترام خاصي است . خداوند انشاا...به ما توفيق دهد تا بتوانيم اين امانتي را که شهدا به ما داده اند، با کمال شهامت و ايثار و فداکاري و تقوا حفظ کنيم، چون واقعا ما مديون خون شهدا هستيم. از خداوند منان تمنا دارم که به ما توفيق انجام اين وظيفه خطير را عنايت فرمايد و اين سپاه اسلام را، در پرتو انوار خويش همچنان پيروزمندانه به دورترين نقاط جهان، جهت پيشبرد اهداف اسلامي، رهنمون سازد. سالهاي سال بود، از خدوند بزرگ درخواست مي کردم که توفيق دهد با اسرائيل جنايتکار مبارزه رودررو داشته باشم. الحمدلله که خداوند بزرگ به  اين آرزو جامه عمل پوشاند و اين بنده حقير هم  هر چه کنم، نمي توانم از عهده شکر و سپاس اين نعمات بيکران برآيم. در هر صورت گفتني ها زياد است، ولي وقت اجازه نوشتن نمي دهد. انشاا..چنانچه توفيق حاصل شد ، مجددا با شما مکاتبه خواهم داشت و اگر هم به شهادت نائل گشتم، که تو خود آنرا خواهي بخشيد . ولي فکر نمي کنم به اين زودي ها ، خداوند به خاطر اعمالم ، مرغ سعادت را به بالاي سرم پرواز در آورد. گويا زياد براي شما نامه درازي کردم ، ولي يادم رفته بود که ما روز جمعه گذشته در تاريخ 28/361 جهت انجام فريضه نماز جمعه، به مسجد امويان رفتيم و نماز را با برادران سوري و اهل تسنن به جا آورديم. پس از نماز به زيارت سر امام حسين (ع)، سالار شهيدان که به راس الحسين معروف است رفتيم، که انسان موقع زيارت چنان حالتي را پيدا مي کند، که گويي در اين جهان وجود خارجي ندارد. پس از خاتمه زيارت راس الحسين (ع) به زيارت نازدانه ابا عبدلله (ع)، رقيه خاتون رفتيم. سپس قبر صلاح الدين ايوبي را که يکي از سرداران بود و فلسطين را از چنگ تجاوزگران صليبي نجات داده رفتيم. بعد از برگشت، اغلب مردم دمشق در خيابانها اجتماع کرده و براي ما زيارت کنندگان که اغلب از سپاهيان اسلام بودند، ابراز احساسات مي نمودند. بعد هم شروع کردن به شعارهاي اسلامي دادن. من خود ديدم که تعدادي از مردم شکرانه سپاس خداوند را به جا آوردند ، که اسلام وارد اين سرزمين شده است. چون وقت تنگ است، ديگر فرصت نيست اينجا براي شما بنويسم ، خداوند روزي شما و تمامي خاندان نبوت کند، که اين مکانهاي مقدس را زيارت نمائيد. انشاا...که اين نامه وقتي که به دست شما مي رسد، اميدوارم که خالجان شفا پيدا کرده باشد. از قول من خدمت مادر عزيزم سلام برسانيد و به ايشان بگوئيد، که عوض شما زيارت کردم. انشاا...مرا خواهيد بخشيد. فاطمه جان و فهيمه جان را ، از قول من سلام برسانيد و احوالپرسي کنيد و بگوييد، که سعي نمايد که فرائض مذهبي خود را همانطور که به جا مي آورديد ، به جا آوريد و ما را نيز دعا کنيد . در خاتمه چون فرصت کم است ، کليه اقوام و خويشان را سلام برسانيد .
                                            در پناه خداوند بزرگ و عظيم باشيد .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : نيکومنظري , محمود ,
بازدید : 263
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

وصيت نامه
بسم رب الشهداء و الصدقين
ولاتحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احياء عندربهم يرزقون.
گمان مي کنيد کساني که در راه خدا کشته شده اند مرده اند بلکه آنان زنده اند و نزد خدا روزي مي خورند. قرآن کريم
با درود فراوان و بي کران به رهبر کبير انقلاب اسلامي ايران خميني بت شکن, نايب امام زمان (عج) ؛و با درود بر شهيدان راه حق و آزادي از صدر اسلام تا کربلاي خميني که جان خود را به کف نهادند و درسي به ما دادند که راه آنها را ادامه دهيم.
اينجانب محمود حسين جاني فرزند عباس علي حسين جاني وصيت مي نمايم که اگر خدا شهادت را نصيب من کرد , مادرم و پدرم براي من اشک نريزيد و برايم لبخند بزنيد و براي پيروزي اسلام و قرآن دعا کنيد و يک الگوي تمام معنا باشيد تا اينکه کوردلان و منافقان بدانند که اين راهي که آنها مي روند باطل است .
بيايند در جبهه هاي جنگ ونبردحق و باطل را ببينند ؛ببينند چقدر علي اکبرها و چقدر حبيب ابن مظاهرها هست .
مادرجان من که از علي اکبر حسين عزيزتر نيستم اگر خدا اين هديه ناقابل را از شما قبول کرد مختصر ختمي برايم بگيريد و به مردم بگوييد که کسي مرا مجبور نکرده که به جبهه بيايم بلکه خود وظيفه خودم دانستم .
اسلام در خطر است و از هر طرف دشمنان اسلام بر او حمله مي کنند. امام عزيزمان از اين نظر که از اسلام دفاع مي کند هدف حمله هاي دشمنان اسلام قرار گرفته و مي خواهند بدين وسيله امام و اسلام و جمهوري اسلامي نوپاي ما را نابود کنند ؛ غافل از خدايند که اين انقلاب رهبرش امام زمان است .
بدانيد که اين انقلاب خون بهاي هزاران شهيد و جانباز مي باشد. پيام من به شما مادر و پدر و خواهران و برادرانم اين است که دست از حمايت اسلام و رهبري امام يا همان ولايت فقيه که خار چشم دشمنان اسلام است برنداريد و قدر امام اين روح خدا که به تمام معنا روح خداست را بدانيد.
امروز حفظ اسلام بر تمام ما مسلمين و هر فرد مسلمان واجب است و حتي از نماز و روزه نيز واجب تر است و هميشه طرفداري خود را از روحانيّت مبارز که مثل طبيبي هستند در پيکره اجتماع اعلام کنيد.
در هر زمان از چهره ها و جبهه هايي که بر عليه ولايت فقيه پديدار مي شود آگاه شده و بر عليه آنها قيام نمائيد . برادر و خواهرانم جاي خاليم را در خانه پر کنيد و نگذاريد مادرم گريه کند به مادرم روحيه بدهيد و به او مژده دهيد که در روز قيامت پيش فاطمه زهرا (ع) و ام ليلا که جوان رشيدش علي اکبر که تمام دختران عرب آرزوي همسري او را داشتند ؛در راه اسلام فدا کرد.
مرگ حتمي است و ما همه بايد برويم چه بهتر که راه پر افتخار شهيدان را دنبال کنيم و در جبهه جهاد از دنيا برويم .
اي خواهرانم چادر سياه شما از خون سرخ من با ارزش تر است زيرا دشمنان اسلام از حجاب شما مي ترسند ,پس حجاب خود را حفظ کنيد که سنگر شما حجاب شماست و زندگي زينب عليهم السلام را سر منشاء خود قرار دهيد و پيام خونم را به دنيا برسانيد و هميشه براي حفظ امام عزيز دعا کنيد .
شعار لااله الاالله، محمد رسول الله را با همت خود و ياري خدا به تحقق برسانيد و شعار «خدايا، خدايا، تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار» و «شهيدان زنده اند الله اکبر» « نه شرقي، نه غربي، جمهوري اسلامي» را سرلوحه کارهايتان قرار دهيدکه دشمنان از اين شعار ما حراس دارند .
سعي کنيم هرچه بيشتر به انسجام خودمان بيفزائيم.
پدر و مادر و خواهر و برادران عزيزم، اينک وقت آن است که از شما حلاليّت بطلبم و اگر رضاي خدا در شهادتم باشد وشهيد شوم , از همه مي خواهم که مرا حلال نمائيد و اگر حقي بر گردن من دارند ادا نموده و يا حلال نمايند و چند بيت از اشعار انقلابي خدمتتان عرضه مي کنم:
شهيد گلگون کفنم مادرم
مگر عزيزتر ز علي اکبرم مادرم
شهيد دين و وطنم مادرم
کفن بدوز بحر تنم مادرم
آماده جهاد با کافرم، مادرم
به رهبرم روح خدا حاميم، مادرم
شهيد در هر دو جهان ناميم مادرم
شهيد جمهوري اسلاميم مادرم
گرچه به خون فتاده اين پيکرم مادرم
شادم از اين شهادتم مادرم
خون دلم گرچه روان شد به خاک مادرم
شادم از اين مسافرت مادرم
کفن بود نمونه شاديم مادرم
کفن بود لباس داماديم مادرم
زبس تو رنج کشيدي بهر من مادرم
حلاليت مي طلبم مادرم
خدايا، خدايا، تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار محمود حسين جاني

وصيت نامه اي ديگر
بسم الله الرحمن الرحيم
مؤمنين مرداني هستند که صادقانه به آن چه با خداي خويش عهد بسته بودند وفا کردند. پس برخي از آنان شربت شهادت نوشيدند و شهيد شدند و برخي ديگر در انتظار شهادت و لقاءالله هستند و تغيير راهي و عهد اجرند. (احزاب ـ 23)
خدايا مرا ايمان عنايت فرما که در ايام جواني عروس پاک شهادت را در آغوش بگيريم و لباس دامادي (کفن سرخ) را بپوشم.

 

حمد و سپاس بيکران بر خداوند باري تعالي که همه هستي و جان و مال ما از اوست . حمد و سپاس بيکران بر خداي بزرگ حافظ انقلاب جهاني اسلام و رهبريت پيامبر گونه اش امام عزيز خميني بت شکن .
شکر خدا را که بر اين بنده حقير منت نهاد و راه را برايم هموار نمود تا بتوانم به پيشروي خود در اين راه ادامه بدهم و به مقصود و منزلگاهم برسم .
امّت عزيز حزب الله اينک که کاروان کربلائيان و مشتاقان لقاءالله به سوي معشوق خود به پيش مي روند ,بنده حقير هم چند کلمه اي به عنوان وصيت نامه به عرضتان مي رسانم:
اما وصيت اولم به پدر و مادر مهربانم مي باشد پدر و مادري که يک عمر اذيتشان کردم و نتوانستم حقي را که بر گردنم داشتند به خوبي ادا نمايم.
پدر و مادر عزيزم اولاً از شما مي خواهم که پس از شهادتم حال که خداي مهربان لطفي نمودند و در خانه ما را هم به صدا در آوردند ناراحت نباشيد. براي من گريه نکنيد اگر خواستيد گريه کنيد به ياد سرزمين داغ کربلا و لب تشنه حسين (ع) بيافتيد. پدر و مادر عزيز به محض شنيدن خبر شهادتم دو رکعت نماز شکر به جاي آوريد و اصلاً ناراحت نباشيد چون من يک امانتي بيشتر در دست شما نبودم و بالاخره امانت مي بايست به صاحب اصلي خود برگردد که آن روز فرا رسيده است. از شما مي خواهم که اگر جنازه اي داشتم خودتان در قبر بگذاريد ومرا حلال کنيد . از خواهران و برادرانم مي خواهم که پس از شهادت من به هيچ وجه براي من گريه نکنند و از خواهرانم مي خواهند که به جاي گريه براي من به مسائل ديني شان برسند و حجاب خود را کاملاً حفظ کنند. و از برادرم احمد مي خواهم هرگز سپاه را ترک نکند و راه شهدا را ادامه بدهد. بار ديگر پدرجان از شما مي خواهم که به برادرم محسن و خواهرم قرآن را آموزش بدهيد و بگذاريد درسشان را ادامه بدهند.
اما توصيه ام به شما امّت عزيز حزب الله اين است که هميشه پيرو خط ولايت فقيه باشيد مبادا اين خط را که همان خط انبياء است رها کنيد .شما بايد بدانيد که ما اين انقلاب را از خون شهدا و روحانيّت متعهّد با سلام داريم بايد همواره در صادر کردن اين انقلاب بکوشيم تا تمام مستضعفين روي زمين را از قيد ابرقدرت ها و جهان خواران و جيره خوارانشان آزاد نمائيم.
وصيت ديگرم به شما امّت عزيز حزب الله اين است که همواره کمک هاي خود به جبهه هاي جنگ همان طور که تاکنون کمک کرديد ادامه بدهيد و مسئله اصلي ,همان جنگ را فراموش نکنيد .
اما عزيزان از منافقين کور دل داخلي هم غافل نباشيد منافقيني که ديگر آخرين نفس هاي عمر ننگين سياه خود را مي کشند.
آخر شما طرفدار کدام خلفيد که پيرزن و کودک سه ساله اش را مي کشيد؛ خلقي را که هر روز جوان هاي مثل نخل خرما بر روي دستش است و اين خون ها را مي دهد تا تمام وابستگي ها را از خود دور کند .شما هم مشترکاً با آمريکاي جنايتکار همکاري مي کنيد براي از بين بردن اين خلق .
اي کوردلان منافق، کور خوانده ايد که با اين اعمال جنايت کارانه بتوانيد امّت ما را و جوان هاي ما را از هدفشان که همان رسيدن به الله است بازداريد .
بار خدايا اگر اين انسانها قابل هدايتند هدايتشان کن و اگر نيستند، نيست و نابودشان گردان .
ديگر از وصيت من اين است که با بي حجابي که عامل فحشا در جامعه است تا مي توانيد مبارزه کنيد. اي پدران و مادران به دخترانتان بياموزيد طريقه زينب گونه زندگي کردن را و تو اي خواهرم بدان که سياهي چادر تو کوبنده تر از سرخي خون من ديگر بيش از اين مزاحم تان نمي شوم.
چند وصيت کوچک ديگر دارم که حتماً به آنها عمل نمائيد در حدود يک سال نماز و روزه قضا برايم بگيريد. اگر جنازه اي داشتم مرا در شهرستان اراک در کنار بقيه برادران شهيدم دفن نمائيد. اگر مجلس برايم گرفتيد مرا ناکام معرفي ننمائيد چون من به کام خود که همان شهادت است رسيده ام براي من حجله نزنيد و کساني که مايل به اين کار بودند مي توانند هزينه اش را صرف جبهه هاي جنگ يا مستضعفين نمايند. دعا به امام عزيز يادتان نرود. خدا نگهدارتان باد
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار از عمر بکاه و به عمر او بيافزا
محمود حسين جاني



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مرکزي ,
برچسب ها : حسين خاني , محمود ,
بازدید : 176
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

سال 1341 در خانواده اي روحاني در اراک چشم به جهان گشود. پدرش مرحوم حجت الاسلام حاج شيخ ولي الله معين الاسلام سرپرستي مدرسه علميه سپهداري اراک بود . محمود در نزد پدر اولين جرقه هاي اخلاق و فضيلت و صداقت را مزمزه کرد.او تحصيلاتش را ادامه داد تا سالهاي 1356و 1357فرارسيد ,سالهاي مبارزه نفسگير با طاغوت وستم .
اين دوران همزمان بود با اوج گيري نهضت اسلامي و محمود نيز مانند ديگر شيفتگان راه الله فعالانه در مبارزات بر عليه رژيم طاغوت شرکت کرد. چند بار با مأمورين نظامي وانتظامي شاه درگير شد و هربار با کمک خدا و زيرکي و شجاعت بي نظير خود, از معرکه به سلامت گريخت.
ضمن حضور فعال در صحنه هاي مختلف انقلاب به مطالعه نيز مي پرداخت پس از پيروزي انقلاب همراه با دوستان شهيدش فضلعلي جباري، محمد صدر نور، مجيد ترکماني، محمود جقائي، و... اقدام به تاسيس وفعاليت در انجمن اسلامي دبيرستان محبان امام علي (ع) پرداختند. پس از اخذ ديپلم در سال 1359 جهت ادامه خدمت و پاسداري از آرمان هاي بلند انقلاب وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي اراک شد.
مدتي در مرکز آموزشي سپاه در استان مرکزي دوره آموزشي ديد و بعد از آن در بخش عمليات سپاه به فعاليت پرداخت. مدتي بعد به همراهي جمعي از همرزمانش به کردستان رفت تا در مقابل ضد انقلاب که جنگ داخلي را در آنجا به راه انداخته بود بايستد.
پس از بازگشت از کردستان در روابط عمومي سپاه به فعاليت پرداخت و مسئوليت کتابخانه و نوارخانه را به عهده گرفت و با سخت کوشي خود باعث شد کتابخانه و نوار خانه را از نظر کمي و کيفي فعال گردد. در کنار اين فعاليت به تشکيل کلاس هاي اصول عقايد و آموزش قرآن جهت اعضاي نوجوان کتابخانه پرداخت و به اين ترتيب تعداد زيادي از اين برادران را از اين جهت آموزش داد. محمود براي تشويق بچه ها از پول خويش کتاب هاي زياد و نوارهاي مناسب با سنين آنان تهيه و به آنان اهدا مي کرد.
شهادت مجيد ترکماني در عمليات بستان در او تأثير عجيبي گذاشت و او را عاشق بي قرار جبهه نمود .اين بود که به عمليات سپاه آمد و در اکثر عمليات لشگر اسلام شرکت نمود. در عمليات «فتح المبين» مسئول دسته و در بيت المقدس فرمانده گروهان در عمليات محرم فرمانده گردان و در عمليات «والفجر مقدماتي» و «والفجر سه و چهار» معاون فرمانده گردان بود . دوستان و همرزمانش از رشادت ها و دلاوري هاي او خاطرات بسياري دارند.
شهيد محمود بر حفظ ارزش هاي متعالي انقلاب و حفظ خط صحيح انقلاب که همان خط ولايت فقيه و حزب الله است به شدت پاي مي فشرد و در اين رابطه هرگز حاضر به کوتاه آمدن در هيچ شرايط زماني و مکاني نبود.
اعتقاد راسخ او به دعا و نقش و تأثير آن در عمل انسان باعث شده بود علاوه بر مداومت خودش بر دعا ديگر ان را نيز تشويق به قرائت دعا وقرآن مي نمود. وقتي نوشته ها و يادداشت هاي او را مشاهده مي کنيم چنان از روح عرفاني و عاشقانه زيبايي برخوردار است که تمام وجود انسان را تحت تأثير افکار عميق خداييش قرار مي دهد.
اعمالش را در نهايت خلوص و به دور از ريا انجام مي داد تا جايي که کمتر کسي از يارانش از نماز شب خواندن او اطلاع داشت. به قرآن عشق مي ورزيد و از ميان آيات شريفه قرآن سوره انشقاق را بسيار تلاوت مي کرد.
يکي ديگر از خصوصيات محمود اين بود که ضمن پذيرش اصل لزوم تشکيلات از هر گونه تشکيلات محوري و تشکيلات زدگي متنفر بود و با اين روحيه, آن را نوعي شرک مي خواند و به همين دليل هم در مصاحبه اش در منطقه عملياتي والفجر اين را متذکر مي شود که واي بر شما اگر چيزي غير از خدا را اصل و پايه و هدف قرار دهيد ,حال هرچه که مي خواهد باشد. چه نام و چه مقام و چه سازمان . اسم اين عمل را جز شرک نتوان گذارد.
قريحه و استعداد او در سرودن اشعار از خصوصيت بارز ديگر اين شهيد بود که در زمينه هاي بسيار جالب با مضامين بسيار عالي سروده است.
او عاشق جهاد و شهادت بود و هم چون پرنده اي از ميداني به ميدان ديگر مي شتافت و شهادت را چون گمشده اي گرانقدر مي جست آن چنان که در اين نوشته اش مي گويد:
اکنون که اشتياق جهاد را در سراسر وجودم احساس نموده ام و آرزوي نوشيدن شهد شهادت و رسيدن به وصال يار را در ذره ذره وجودم احساس مي کنم ,روانه ميعادگاه مي گردم تا شايد بتوانم در اين راه که راه اولياء الله باشد جان خود را نثار نمايم ليکن از خداوند منان مي خواهم که بينشي به من عطا فرمايد که شهادت را بشناسم و با شناخت شهادت و رسيدن به آن بتوانيم چراغ نور افروز شهداء را فروزان تر گردانم .حال که در انتظار وصال, روانه ميعادگاه گرديده ام اميدوارم که خداوند نيز ترحمي بر اين بنده گناهکار خود بنمايد و ما را نيز به جمع رحمت گزيدگان بپزيرد. از حضرت حق تعالي مسئلت دارم که انشاءالله اين عشق دو طرفه گردد.
واقعاً عاشق لقاء الله بود وسرانجام در ظهرگاه جمعه بيست و هفت آذر 1362 پس از عمليات پيروزمندانه والفجر چهار به هنگام آماده شدن جهت اقامه نماز در حين گرفتن وضو در منطقه پنجوين مورد اصابت ترکش خمپاره دشمن قرار گرفت و دعوت حق را لبيک گفت و مصداق اين حديث شريفه قدسيه قرار گرفت.
خداوند فرمود :اگرمن عاشق بنده اي شدم او را مي کشم.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران اراک ومصاحبه با دوستان وهمرزمان شهيد

 


 


وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
اگر با کشته شدن من دين محمد (ص) زنده مي ماند پس اي شمشيرها مرا دريابيد. (سالار شهيدان امام حسين ع)
در پس هر آمدني رفتني هم نهفته است هر آن چه که در مزرعه دنيا مي کاريم در آخرت درو مي کنيم و خوشا به سعادت آن کساني که با توشه پر از دنيا به سوي خداوند مي روند. زندگي خوردن و خوابيدن نيست.
زندگي رفتن و جاري شدن است .زندگي آن وقتي معني پيدا مي کند که براي خدا در جهت خدا در کنار خدا و همراه با خدا باشد و در غير اين صورت اسم آن را زندگي نمي توان گذاشت. آن وقت است که انسان در دام رفاه پرستي و راحت طلبي و بالنتيجه بي خدايي مي افتد و تمام عمر خود را به هدر مي دهد.
من در اين مدت کوتاه عمرم دوست مي داشتم که خدايي زندگي کنم اما فکر نمي کنم در اين امر موفق شده باشم. به هرحال بار ديگر افتخار سربازي امام زمان (عج) و هم رکابي ياران امام خميني کبير را پيدا کرده ام و وصيتي مختصر در اين سرزمين خونين به امّت عزيز و پر توان ايران عاجزانه عرض مي نمايم.
امام گران قدر را مبادا تنها بگذاريد. دقيقاً گوش کنيد وبه فرمان امام باشيد که در اين زمان اسلام فرمانبري امر او را واجب گردانيده است. برادران اين را بدانيد که اگر در رأس امور ما، روحانيون، اين نشانه هاي خدا و سمبل هاي اسلام راستين حاکميت و نظارت و دخالت نداشته باشند در دراز مدت به بيراهه خواهيم رفت و ضد ارزش هاي مغاير با فرهنگ غني اسلام بر ما حاکم خواهد شد. ما بايد پيرو همان فقيه سنتي و اسلام در قالب فقاهت باشيم و گرنه به اسلام نرسيده ايم. برادران من، بياييد بيش از هر چيز ديگر تعهد و تسليم و پيروي جسمي و فکري و قلبي خود را براي اسلام و خط امام نگهداريد.
واي بر شما اگر چيزي غير از خدا را اصل و پايه و هدف قرار دهيد. حال آن چيز هرچه مي خواهد باشد چه نام و چه مقام و چه سازمان و انجمن و حزب و.... اسم اين عمل را جز شرک نمي توان گذارد . اگر جامعه ما بتواند ولايت و نظم ولايتي را هم چون خون در رگ خود جاري سازد توان ضربه زدن دشمن به حداقل ممکن خواهد رسيد.
اکنون که خداوند بر ما منت نهاده و انقلاب رهايي بخش و رهبري بي همتا و در نهايت تقوا را بر ما ارزاني داشته است, اين يقين را در رگ و پوست و قلب و فکر خود احساس مي کنم که انقلاب ما انشاءالله به انقلاب بقيه الله اعظم متصل خواهد شد و حلقه هاي اين اتصال را خون پر جوش شهدا تشکيل مي دهد.
ياران بشتابيد که خداي بزرگ سفره اي پهن و به وسعت تمامي جبهه ها گسترده و محبان و دوستداران خود را براي اين خوان نعمت فرا خوانده است. اين بنده حقير نيز در پي آن است که شايد بتواند و سعادت بيابد و لقمه شهادت را از اين سفره برگيرد. از خدا مي خواهم که مرگم را شهادت در راه خودش قرار دهد. انشاءالله...
سخني با تو مادرم، تو که براي من حکم وجودي را داشتي که هيچ گاه اين زبان عاجزم ياراي وصف کردن تو را نيافت. تو نزد خدا عزّت و عظمت داري. مادرم، اين دنيا زندان مؤمن و بهشت کافر است پس تو را به خدا به خاطر اين که از خدا عاجزانه خواستم که از زندان رهايم کند سرزنشم مکن. هرگز، هرگز، آزادي فرزندت را عزا مپندار هرگز.
و شما اي برادران و خواهران:
در ميان دو دعوت (دعوت نور و دعوت نار) قرار داريد .تو مختاري که به هريک مي خواهي لبيک گويي يا اندر حضيض ظلمت و گمراهي سقوط نمايي و يا به اوج نور عروج آغازي و شهادت نقطه اي است که تو خود نور خواهي شد. اما بدان که در راه نور سختي است و تو که رنج کشيدي به سوي نور بايد رفت. هرکدام را که مي خواهي برگزين اکنون من مشتاقانه و بي قرار در انتظار ديدار با برادران شهيدم هم چون ترکماني ها و ثامني ها و زراستو ندها و رضاي پاکپورها و جواد آمفري ها نشسته ام و اميدوارم که هرچه زودتر اين انتظار به سر آيد.
آنان که ره دوست گزيدند همه
در کوي شهادت آرميدند همه
معرکه عالم فتح از عشق است
هر چند سپاه او شهيدند همه
در پايان در پيشگاه خدا عرض مي کنم که «اللهم اجعلني في زمره الشهداء...» الهي رضا برضاک.
تمامي شما را به خدا مي سپارم
برادر کوچکتان محمود معين الاسلام
خدايا، خدايا، تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار
به اميد پيروزي رزمندگان اسلام و زيارت کربلا

 


 

 

آثارباقي مانده ازشهيد
بلال عاشق
بنام الله پاسدار حرمت خون شهيدان
بر بام مسجد عشق بلال عاشقي گفت
از آرزوي مر او، به باغ دل خون شکفت
گفتم مرا زين جنون، گويا که مجنون شوم
با خون خود جوش سرود، آن چه زبانش نگفت
بعدا چناني و بايد نمايي چنين
بعد قيامي ز جان بايد حسين به خون بخفت
با آب ديده هر شب، ياران وضو بسازيد
کاين آب پاک کوير خاک دلان
سجده گه دلداده زان تيغ لاله گون شد
گويا نما ز سحر به سر شما به سر آشفت


ققنوس سرگشته
دل نه گفتم رفته و بيچاره ام
ققنوس سرگشته ام آواره ام
ماهي افتاده در آب بيرون
چشم دلم پرشده از اشک خون
يا رب و يا رب کرم افزون نما
مرحمتي بر دل مجنون نما
يا رب و يا رب گنه آلوده ام را
ببخش و نظر بر دل زارم نما
عاشقي و درد فراقم ببين
گويمت امشب، تو کنارم نشين
جمله ياران همه مست جنون
بر در لطفت همه جمعند کنون
مست دعا، غرق مناجات تو
آمده نزدت همه سادات تو
دل شکنان ضجه زنان آمديم
پس تو بيا بين که چه سان آمديم
اين همه ما مثل همه دستان جلو
اين همه فرياد برآرند شنو

بسمه تعالي
آييم به ديدار خدا
من مي روم به شهر عشق ي
اران مرا همراه شويد
من مي روم به کوي درد
در شام من چون مه شويد
اي ياوران شور من
نورانيان نور من
مرهم خدا، درمان خدا
آريد و بر ناسور من
پروانه هاي خون نگار
ما را شدند چون از کنار
ياد آوريم زان نوگلان
گرديده بر کيوان سوار
ما را نشايد بي خودي
گويند ما را چون شدي
پيمان مگر بشکفته اي
ما را چنين همره بدي
آييد تا آوا زنيم
هيهات پيمان نشکنيم
آييد و با آوايتان
از هجرتان در شيونيم
اي سرخوشان مست وصال
اي محو و گم غرق جمال
ياران عاشق و شهيد
خوش رفته در راه کمال
نزد خدا از بهر دعا
خواهيد و تا گرديم رها
آري من و ياران را
داده ايم اين زمزمه

تقديم به مادر دردمندم
سلام اي مادرم اي مادر پا کم
من اين جا هر زماني دعا گوي تو هستم
بر آن گشتم که خود را از اين زندان تنگ دنيا رها سازم
که جسم را در ره دينم فدا سازم
چو اسماعيل سر بي ارزشم را هديه روح خدا سازم
من امروز از کنار تو رفتم به دامان خدا
تا که خود را از جدايي ها جدا سازم
مادرم مي دانم که از دوري من ديده ات گريان است اما
مخور اندوه، مکن شيوه، که محمودت به جز راه فلاح راهي نرفت
اگر شد کشته بر ميدان جنگ
مزن بر سر مکن شيون
جگر گوشه ات زير بار هيچ شاهي نرفت
حلالم کن حلالم کن حلالم کن

 

اليس الصبح بقريب
ليله القدر
صداي ناله مي آيد، صداي گريه مي آيد
نمي دانم کدام عاشق سري بر سجاده مي سايد
ز شوق لحظه ديدار مي لرزد
ز قهر و خشم آن محبوب مي ترسد
و ناراحت شدم چرا که به خوبي دريافتم با خدا و پيامبر و اولياء و شهداء بيگانه شده ايم و ارتباطمان را به واسطه غرورمان قطع نموده ايم. به همين دليل تصميم گرفتيم که شب را به دعا بگذرانيم نمي دانم درباره دعاي توسل اين شب چه بنويسم.... اصلاً حال اين شب قابل وصف کردن نيست محفل آن چنان شور و حالي داشت که من يقين کردم اگر بعد از اين دعا به عمليات مي رفتيم حتماً همه شهيد مي شدند. براي چند لحظه تمامي بدنم لرزيد و لرزيد تنها به اين گواهي داد که امام زمان (عج) در بين ما و کنار ماست و همين طور احساس کردم که مجيدم نيز آن جا است (مجيد شهيد)و....

خاطره تمام شدن فشنگ
ديشب از ساعت نه شب تا صبح حرکت کرديم و از پل کارون گذشته حدود 40 کيلومتر پيش رفتيم.
مسئله بسيار جالب اين بود که ما فشنگ نداشتيم و گردان نيز نتوانست مهمات ما را تأمين کند. ساعت 5 صبح با دشمن درگير شديم و گروهان ما به محاصره دشمن افتاد. به طور معجزه آسايي از محاصره رهايي يافتيم و اين در حالي بود که با شدت هرچه تمام تر زير رگبار گلوله هاي ضد هوايي و آر. پي. جي و خمپاره دشمن بوديم و خودمان مهمات براي مقاومت نداشتيم. به هر حال با به جا گذاشتن چندين شهيد و مجروح از جمله برادر عباس سجادي که به وسيله برادر رحيم صالحي از مرگ نجات يافت از محاصره دشمن فرار کرديم و بعدازظهر به مقر خود بازگشتيم. بارها و بارها هواپيماهاي دشمن ما را بمباران کرد.

يا مهدي يا مهدي
امشب پس از يک نماز پر شور و حال و دعاي توسل و نوحه و سينه زني در شهر آبادان راهپيمايي کرديم. و من مدام زير لب مي گفتم. يا مهدي، يا مهدي، يا مهدي

به ياد دو شهيد 21/6/1359
آن شب در آسمان افول دو ستاره پر نور را به چشم ديدم.
صبح گاهان که سر از بالين برگرفتم خورشيد را ديدم که چه درخشنده مي تابد. گويي که بر تنوري هيزمي افکنده اند. اشعه هاي خورشيد را ديدم که چه سرخ مي تابند گويي که بر زردي آنان خون جاري ساخته اند و آن دو اخگر خونين چه مشتاقانه نور مي افشاندند.
تاريخ را ديدم که نفس زنان از راه رسيد و دو قلب بر سينه او شتابان مي طپيدند و زمزمه طپش مي گفت که: شهيد قلب تاريخ است. درخت نونهال آزادي را ديدم که در بوستان اسلام چه پر نشاط مي روئيد و دشت خدا را که چه سرخ بود. تو گويي که بر آن بوستان دو چشمه جاري است و بر اين دشت دو لاله ؛ گيج و مبهوت سربلند کردم و پرسشگر بر آسمان نگريستم ,خواستم راز اين دگرگوني را بپرسم که صدايي گفت: حيرت مکن امشب دو جويبار به ديدار دريا رفته اند و دو ميهمان به ضيافت شهدا شتافه اند. گفت: دو شعاع خونين خورشيد حامل پيام دو شهيدند که بر تمامي سلول هاي برادران و خواهرانشان بتابند. گفت: طپش قلب تاريخ لبيک گفتن دعوت دوست را زمزمه مي کنند... گفت درخت تشنه آزادي له له زنان به ديدار دو جويبار خونبار رفته و با نوشيدن آنان سرمست و سيراب روئيدن آغازيد....
ناگاه آن راز از پرده برون افتاد و من ترنم دلنواز سرود شهادت را به گوش جان شنيدم. از چشمانم و نيز از چشمان برادرانم دو قطره اشک روئيد و ما بر زلال اشک نقش چهره کاظم و غلامرضا را به وضوح ديديم.
کاظم و غلامرضا ثامني برادر بودند در شوراي فرماندهي سپاه اراک خدمت مي کردند و به فيض شهادت نايل آمدند. يادشان گرامي و راهشان ماندگار.

قصه خون
بنشين برادرم. بنشين تا برايت قصه اي گويم.اول بگو برادر قهرمان پندارم, بنشين تا برايت بگويم اين دفعه قصه هابيل را. آن زمان که تيغش بالا رفت که فرود آيد براي خوشه گندم که اشک ها زير آن مرثيه مي نگريست .خواند و اين قصه به مرثيه مبدل گشت و سينه به سينه مردمان آن را مي گفتند. گاه گلوي رجايي و بهشتي و باهنر و.... تا اين که اين قصه به من رسيد و حال مي خواهم برايت بگويم. آه برادرم، لختي درنگ کن ,بايست ,صبر کن تا دنباله قصه را با خون خود برايت به نگارم. 16/7/1360 ساعت سه بعدازظهر والسلام
تقديم به برادران: علي زندي، عليرضا احتياط کار و مجيد ترکماني و مرتضي کاظمي.

بسم الله الرحمن الرحيم
برادرم با شمشير بيا و مؤمنانه بيا، هم چنان آويخته بيا تا تيغ شمشير تو دشمن را از ميان بردارد. برادرم با شمشير بيا و مؤمنانه بيا تابشکند روح سست ما يه و بي جوش دشمن را.
برادرم، با شمشير هاي انصارومهاجر بيا , با شمشير بيا و مؤمنانه بيا.
همچنان که گره مشت تو فکر بازگشتن را از طاغوت گرفت . برادرم با شمشير و هم چنان مؤمنانه بيا تاپرده فاصله ها را از ميان مان وخدا برداريم.
والسلام 14/7/1360

 

هشدار، برادرم هشدار
در اين کمين گاه اينجا شيطان تنيده تار
گسترده دام هشدار برادرم..... هشدار
برخيز و پر کن فاصله را چرا کمين گاه دشمن از همين جاست
همان جا که قلب من با قلب تو... روح من با روح تو
جسم من با جسم تو مي خواند نواي خدايي
بايد که به خود آييم آري کمين گاه همان جاست....
بر پشت تخته سنگ غرور اين صياد هماره
با تير ناجوانمرد گناه در کمين است
و تو تنها چه خواهي کرد؟
آري بيا که بر پوزه اسب سرکش غرور
لجام همدلي و همراهي زنيم
بيا که بر چنگ دنيا نواي خداخواهي زنيم
شايد بتوانيم که غول نفس در شيشه کنيم
بيا که خود شب اين بيشه کنيم
به رخسار جدايي رنگ وحدت و همراهي زنيم
بر چنگ دنيا نواي خداخواهي زنيم
هشدار، برادرم هشدار
با فاصله بيگانه باش برادر



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مرکزي ,
برچسب ها : معين الاسلام , محمود ,
بازدید : 270
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

سي ام آبان 1332 در شهر شيراز متولد شد . پدرش ارتشي بود . به همين دليل پنج سال پس از تولد محمود خانواده وي به منجيل منتقل شدند . يك سال بعد نيز از منجيل به رشت نقل مكان كردند . وضع مالي خانواده قلي پور متوسط بود و در يك منزل دربستي اجاره اي سكونت داشتند .
محمود يك برادر بزرگ تر از خود داشت و مادر او چون دختر نداشت برادرزاده ي خود را از كودكي در خانه بزرگ كرد و او مانند خواهري براي محمود بود . محمود در كودكي علاقه و وابستگي شديدي به مادرش داشت و اغلب در كنار مادر بود . در بسياري از امور خانه به وي كمك مي كرد و با وي به مسجد مي رفت . اين مسئله د ر رشد احساسات مذهبي محمود بسيار مؤثر بود . او ا خردسالي علاقه شديدي به مدرسه داشت .سيد موسي مير باقري مي گويد : «يك برادر بزرگ تر داشت كه وقتي به مدرسه مي رفت گريه مي كرد و مي گفت من هم مي خواهم به مدرسه بروم.» بالاخره در سال 1340 به دبستان رشيديه شهرستان رشت وارد شد و تا سال 1345 تحصيلات ابتدايي خود را به پايان رساند . در تمام مدت تحصيل تكاليف خود را به خوبي انجام مي داد . با دوستانش ارتباط عميق و صميمي داشت و بسيار تيزهوش و مؤدب بود . به بازي فوتبال علاقه بسيار داشت . در بسياري مواقع كودكان هم سن و سال به دليل علاقه اي كه به محمود داشتند از محله هاي دور به منزل آنها آمده و بازيهاي دسته جمعي مي كردند .
مادرش به خواسته ها و علايق محمود خيلي اهميت مي داد و در دوران ابتدايي براي او ابزار و  وسايل ورزش باستاني تهيه كرد . همين امر سبب علاقه وي به اين ورز ش شد و بعدها نيز بخشي از وقت فراغت خود را به ورز ش باستاني اختصاص مي داد . پس از پايان تحصيلات ابتدايي در سال 1346 وارد مدرسه راهنمايي رشيديه شد . در اين مرحله از تحصيلات نيز بسيار موفق بود .
با آغاز مبارزات مردم عليه رژيم پهلوي به صف انقلابيون پيوست و در بسياري موارد خود رهبري و تدارك تظاهرات خياباني را به عهده مي گرفت . منزل مسكوني خانواده محمود ، دو در داشت . در اوج تظاهرات مردمي ، وقتي مأمورين تظاهركنندگان را تعقيب مي كردند ، مردم از يك در به خانه آنها داخل و از در ديگر خارج مي شدند . مأمورين به دنبال مردم در به در خانه آنها مي رفتند و چون نمي دانستند كه در خروجي ديگري هم و جود دارد ،‌با خانه خالي مواجه مي شدند . يكي از دوستان وي مي گويد :
در بحبوبه انقلاب بچه هاي انقلابي تصميم گرفتند كلانتري 3 را تصرف كنند . وقتي با هم مشورت كردند به اين نتيجه رسيدند كه چون مأمور زياد است نمي توانند كلانتري بگيرند . محمود گفت : «من كاري مي كنم كلانتري را بدون تلفات بگيريم.» او با يكي از مأمورين كلانتري كه فرد بسيار ترسويي بود ، آشنايي داشت . محمود با وي صحبت كرد و گفت : «امشب عده اي مي خواهند به كلانتري حمله كنند و هر كس آنجا باشد كشته خواهد شد . چون تعداد افراد زياد است و مسلح هستند مأمورين نخواهند توانست مقاومت كنند.» مأمور مذكور به نگهبان كلانتري خبر داد و آنان همگي كلانتري را خالي كردند . به اين ترتيب به راحتي كلانتري به تصرف درآمد
محمود بلافاصله پس از پيروزي انقلاب در 22 بهمن 1357 وارد كميته انقلاب اسلامي وي از مؤسسين اين نهاد بود و مسئوليت فرماندهي عمليات كميته را به عهده داشت . حدود هشت ماه در كميته فعاليّت كرد . در نامه اي از حاج آقا احسان بخش – نماينده امام در استان گيلان و امام جمعه رشت – درباره او اينگونه گواهي شده است : «آقاي محمود قلي پور از 22 بهمن در كميته رشت با اينجانب فعاليّت داشته و جزو كادر تصميم گيري و عضو شوراي مركزي كميته بودند.»
او در طول خدمت در كميته همواره صداقت و امانت داري را حفظ مي كرد و هيچگاه از موقعيت خود سوءاستفاده نمي كرد . وقتي در كميته مسئول واحد عمليات بود دو چمدان پر از طلا ، لباس و اجناس گران قيمت به وي تحويل دادند . محمود آنها را به منزل برد و مدتي نزد مادرش به امانت گذاشت و در زمان مناسب آن را به ارگانهاي مسئول تحويل داد . محمود قلي پور پس از تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در بيست و ششم تير 1358 داوطلبانه به سپاه پاسداران پيوست . مدت يك ماه در پايگاه سعدآباد تهران زير نظر مربياني چون محسن چريك آموزش ديد . پس از اتمام آموزش در تاريخ 27 مرداد 1358 به سپاه رشت مراجعت كرد و مسئوليت گروه ضربت را به عهده گرفت . به دليل فعاليّت شديد گروههاي ضدانقلاب ، شبانه روز در محل كار خود حاضر بود و تنها هفته اي يك بار به ديدار خانواده مي رفت . محمود در آزاد سازي شهر انزلي در روزهاي اول پيروزي انقلاب كه به وسيله ي عناصر ضدانقلاب اشغال شده بود نقش مؤثري داشت . اغلب دوستان وي از افراد سپاه و بسيج بودند . با حاج آقا احسان بخش -  امام جمعه ي رشت – ارتباط نزديكي داشت . يكي از دوستان وي مي گويد :
در اولين سالگرد پيروزي انقلاب قرار بود رژه اي در ميدان شهرداري برگزار شود . همه نيروها به تفكيك در اطراف ميدان ايستاده بودند . محمود ، فرمانده ي عمليات سپاه گيلان بود . او نيروهايش را در صف منظم به ميدان آورد و خود نيز در كمال آراستگي و با قدرت بر افراد نظارت مي كرد . اصرار داشت كه سپاه اولين نيرويي باشد كه از مقابل تمثال امام خميني (ره) عبور كند . بالاخره رژه بسيار باشكوهي برگزار شد تا حدي كه مردم ، وي را بسيار تشويق كردند .
در مرداد 1358 پدرش را از دست داد و با مادرش زندگي مي كرد . او در مأموريت خود در كردستان در عمليات آزاد سازي پاوه در كنار شهيد چمران شركت داشت . مدتي هم در تداركات سپاه ناحيه گيلان مشغول خدمت بود . در آغاز جنگ تحميلي عراق عليه ايران ، مسئول يك گروه نوزده نفري اعزامي از رشت به منطقه سر پل ذهاب در 10 مهر 13598 شد . پس از رشادت بسيار در اين منطقه توسط شوراي جنگ منطقه غرب مسئوليت سر پل ذهاب به ايشان واگذار گرديد . در اين زمان منطقه از لحاظ موقعيت و امكانات در وضعيت بدي بود به طوري كه اغلب افراد روحيه خود را از دست داده بودند . در اين تاريخ ، محمود در نامه اي به فرماندهي سپاه گيلان نوشت :
برخي از افراد در اينجا روحيه خوبي ندارند . برادراني كه با ما آمده اند از لحاظ روحيه خوب هستند ولي از شما تقاضا مي شود كه از اين به بعد هر كس را مي فرستيد از وي تعهد اخلاقي و شرعي بگيريد . چون برخي از افراد باعث تضعيف روحيه ديگران مي شوند .
محمود ، مدت دو ماه در منطقه سر پل ذهاب بود . در اين منطقه دوازده نفر از همرزمان صميمي خود از جمله مصطفي كريمي ، فتح الله قلي پور ، پور شايگان ، سيد كاظم سيادي ،‌مسعود ايزد دوست ، داريوش فرادي ، پورنقاشيان ، محمود شيخ و ... را از دست داد ، اما از سقوط پادگان ابوذر جلوگيري كرد . از 26 آذر 1359 تا 7 فروردين 1360 در واحد آموزش سپاه مشغول خدمت بود . در 8 فروردين 1360 همزمان با تشكيل ستاد فرماندهي استانهاي مازندران و گيلان در چالوس طي مأموريتي ، فرماندهي پادگان شهيد رجايي چالوس را به عهده گرفت و در مدت كوتاهي اين پادگان را سامان بخشيد . پس از مدتي به عنوان مسئول گروه ضربت عمليات ، راهي جنگلهاي آمل گرديد و در سركوبي عناصر اتحاديه كمونيستها نقش مهمي ايفا كرد . به دنبال آن به فرماندهي عمليات جنگلهاي گيلان انتخاب شد .
در سن بيست و هشت سالگي به اصرار مادرش تصميم به ازدواج گرفت . از طريق همسر دوستش – هوشياري – با خانم سريعه تميز منش آشنا شد . در سال 1360 طي مراسم ساده اي در ساختمان بسيج ازدواج كردند و خطبه عقد را حاج آقا احسان بخش جاري كرد . پس از ازدواج به مدت شش ماه در محله صندوق عدالت و سيد ابوالقاسم ، در خانه اجاره اي زندگي كردند . پس از مدتي در نزديكي مقر سپاه رشت خانه اي ساخت و به اتفاق مادر و همسرش به آنجا نقل مكان كردند . براي همسرش احترام خاصي قائل بود و رابطه ي صميمانه اي با وي داشت .
 در 11 ارديبهشت 1360 طي حكمي به سمت مسئول واحد عمليات سپاه پاسداران رشت منصوب شد . پس از ماه ها فعاليّت خستگي ناپذير در اين واحد در 6 اسفند 1360 از سمت خود استعفا داد . در متن استعفاي خود نوشت :
اينجانب مسئول عمليات رشت مي باشم ، در صورت موافقت فرماندهي مبني بر رفتن به جبهه حق عليه باطل از مسئوليت خود استعفا مي نمايم . با استعفايش موافقت نمي شود ولي او در 2 ارديبهشت 1361 موفق شد با قبول سرپرستي نوزده نفر از نيروهاي سپاه گيلان به جبهه هاي جنوب اعزام شود . در بيستم ارديبهشت همان سال در حالي كه در جبهه هاي نبرد حضور داشت دومين فرزند او به دنيا آمد . از طريق تماس تلفني از حال فرزندش آگاه شد و نام او را صديقه نهاد . در عمليات بيت المقدس ،‌ فرماندهي گردان حضرت رسول (ص)‌ را به عهده داشت . از فعاليتهاي ويژه وي حضور در منطقه "طراح و جفير" بود . در آزادسازي هويزه و جفير ، مقر فرماندهي ارتش عراق سهم به سزايي داشت .
پس از عمليات از 6 خرداد 1361 تا 18 اسفند 1363 حفاظت از نماينده امام خميني در استان گيلان و امام جمعه رشت را به عهده داشت . حاج محمود قلي پور از 19 اسفند 1363 به جبهه هاي نبرد اعزام شد و تا 4 فروردين 1364 در تداركات قرارگاه مركزي كربلا مشغول خدمت بود . در 12 ارديبهشت همان سال به معاونت عمليات لشکر قدس منصوب گرديد و شش ماه اين مسئوليت را به عهده داشت . در همين ايام طي يك عمليات ويژه از ناحيه پا مجروح شد .
حاج محمود قلي پور پس از مدتي قائم مقام ستاد لشكر قدس شد و در عمليات قدر و والفجر 9 فرماندهي عمليات لشكر قدس را به عهده داشت . از خصوصيات ويژه او مهارت در طراحي و برنامه ريزي بود . به همين دليل در عملياتهاي مهم همواره فرماندهي نيروها را با موفقيت انجام مي داد . سمت رياست ستاد لشكر هيچگاه تاثيري بر اخلاق و رفتار وي نداشت . روزي مادرش به وي گفت : «محمود جان مردم مي گويند تو فرمانده هستي.» در جواب گفت : «نه مادر ! من يك پاسدار جزء هستم.»‌
محمود علاقه خاصي به امام خميني داشت و هميشه سفارش مي كرد «مطيع امام باشيد و هيچگاه را شهدا و راه امام را فراموش نكنيد . همگام با امام باشيد كه رستگاري در همين راه است.» علاقه و توجه خاصي به نماز جمعه داشت و معتقد بود نماز جمعه يك نماز سياسي عبادي است و به دشمنان ضربه مي زند . زيارت عاشورا و دعاي توسل را بسيار مي خواند . به طور دايم در برنامه هاي قرآني و ترويج آن شركت مي كرد . با مخالفان جمهوري اسلامي به گفتگو مي نشست و در تحليل جريانهاي سياسي بسيار متبحر بود . حتي زماني كه در سپاه پستهاي مهم داشت از امكانات آن استفاده نمي كرد و با يك دستگاه موتور شخصي تردد مي كرد . در امور مختلف از نظ ديگران استفاده مي كرد و با افراد تحت امر به مشورت مي نشست و با آنها ارتباط صميمي داشت و اغلب به مسائل خصوصي آنها رسيدگي مي كرد . زماني كه از كسي عصباني مي شد فقط نگاه مي كرد و هيچگاه عصبانيت خود را با پرخاشگري بروز نمي داد . حتي در زماني كه منافقين يا گروههاي مخالف نظام را دستگير مي كرد و آنها با وي تندي مي كردند ، با آرامش برخورد مي كرد . شجاعت ، مهرباني و تواضع از خصوصيات برجسته وي بود . در مواقع بحران زا بسيار خونسرد و جدي بود و به وظيفه خود با تمام جديت عمل مي كرد . نسبت به درستي عملكرد خود شك نمي كرد . همواره آرزوي اقتدار نظام جمهوري اسلامي را داشت و آرزو مي كرد به شهادت برسد .
در فرازهايي از وصيت نامه قلي پور كه قطراتي از خونش بر آن چكيده ، آمده است :
بار خدايا ، تو را سپاس مي گويم كه در زمان نكبت بارمان پيري عظيم الشأن از ميان مردم برخاست و طاغوت را از بين برد . ما را كه فرسنگها با اسلام فاصله داشتيم به اسلام نزديك كرد و حكومت الهي را در ايران و جهان به ثبت رسانيد .
برادران و خواهران ! قدر اين نعمت را بدانيد و هميشه شكر خدا را به جا آوريد زيرا هر گاه ناشكري كنيد خداوند نعمت را از شما خواهد گرفت . حال كه مشيت الهي بر اين شد كه در راه خدا خونم بر زمين ريخته شود اميدوارم كه او قبول نمايد . اميدوارم كه خداوند از تقصيرات من بگذرد . اگر اين خونها نبود اسلام هرگز به اين حد نمي رسيد ....
حال كه تمام استكبار جهاني در غرب و شرق دست به دست هم داده اند تا به جمهوري اسلامي ضربه بزنند لازم است وحدت كلمه حفظ شود . جنگ در رأس تمام امور است . مردم قدر روحانيت و رهبر را بدانند . اميدوارم خداوند به امام سلامتي عطا فرمايد .
از تمامي مردم به عنوان فرزندي كوچك مي خواهم در جبهه ها حضور يابند ، براي رضاي خدا به جبهه رو كنيد و به فكر جنگ باشيد تا به اميد خدا پيروزي نهايي فرا برسد . از تمام برادران سپاه و مردمي كه مرا مي شناسند رضايت مي طلبم و اميدوارم اين خونها باعث جوشش بيشتر و مداوم انقلاب باشد . از حاج آقا احسان بخش به عنوان پدر شريف مي خواهم كه مواظب خانواده ام باشند تا فرزندانم افرادي صالح و مؤمن به انقلاب تربيت شوند .
حاج محمود قلي پور در 13 آبان 1364 به عنوان مسئول ستاد لشكر قدس گيلان منصوب گرديد . وي با اين مسئوليت در عمليات كربلاي 2 در منطقه حاج عمران شركت كرد . اين عمليات كه در ساعت دوازده شب 9 شهريور 1365 انجام شد گردانها ي كميل ، ميثم و حمزه سيدالشهداء (ع) از لشكر قدس همزمان با يگانهاي رزمي ديگر به سوي مواضع دشمن پيشروي كردند و در همان ساعات اوليه دشمن را در هم شكستند . رضوانخواه – فرمانده گردان كميل – براي هدايت نيروهاي خود جهت تصرف اهداف از پيش تعيين شده درخواست نيروهاي كمكي كرد در حالي كه بر اثر اصابت گلوله مجروح شده بود . رضوانخواه با وجود جراحت با اقتدار گردان خود را در ميان آتش دشمن به پيش مي برد كه بار ديگر مورد اصابت تركش قرار گرفت و به شهادت رسيد . پس از درخواست نيروي كمكي ، فرماندهي لشكر به حاج محمود قلي پور – رئيس ستاد – مأ‌موريت داد به سرعت گردان مالك اشتر را كه به عنوان گردان پشتيبان آماده بود ، به خطوط درگيري اعزام نمايد . در اين مأموريت ، حاج محمود را حاج علي گلستاني – معاون ستاد – و محمد نژاد – تعاون تداركات و لجستيك – و غلامرضا قبادي – مسئول بسيج – همراهي كردند . آنها نيروهاي كمكي را به خطوط درگيري اعزام كردند و پس از اعزام گردان محل مأموريت خود را ترك نكرده بود كه سنگرشان در قلعه رفيع كدو ، مورد اصابت گلوله توپ قرار گرفت . در نتيجه ، حاج محمود قلي پور به همراه همرزمانش به شهادت رسيده و پيكر آنان در اثر انفجار تكه تكه شد . حاج محمود قلي پور به هنگام شهادت ، دو فرزند به نامهاي صديقه (سه ساله) و فاطمه (دوساله)‌ داشت . وي قريب به بيست ماه در جبهه هاي نبرد حضوري فعال داشت . پيكر او را در شهرستان رشت تشييع و در گلستان شهداي تازه آباد به خاك سپردند .
منبع:" فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيد استان گيلان)نوشته ي،يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران-1382




وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
يا ايتها النفس المطمئنه ارجعى الى ربك راضيته مرضيه
هان اى آرامش گرفته به جانب پروردگارت بازگرد ودرآنى كه تو خوشنود از خداى خود هستى وخدايت از تو خوشنود است . قرآن کريم
با سلام به منجى عالم بشريت ونجات دهنده انسانهاى روى زمين حضرت مهدى (عج) و نايب برحقش ولى امر زمان ومرجع تقليد مسلمين جهان ايت اله العظمى الامام خمينى ونمايندگان برحق امام در سراسركشور خصوصاايت اله احسان بخش .
درد هر تير وتركش را تحمل مي كنم ولى اندوه خمينى را هرگز ، از ميان رنگها رنگ سرخ رابرگزيده‌ام واز ميان مرگها شهادت را .بار خدايا تورا سپاس ميگويم که رهبر ومربى عظيم الشان از ميان مردم برخواست وطاغوت را ازبين برد واسلام واقعى را براى امت به ارمغان آورد ومارا كه فرسنگها با اسلام فاصله داشتيم نزديك گردانيد وحكومت الهى رادر ايران وجهان به ثبت رسانيد.
 برادران وخواهران ,وا ى امت مسلمان قدردان نعمت الهى  باشيد وهميشه شكر خدا را به جاآوريم زيرا هرگاه ناشكرى كنيد وكفران نعمت نماييد خداوند تمام نعمتها رااز شما خواهد گرفت وآن روز ديگر چاره‌اى نداريم ودير است .
حال كه مشيعت الهى برآن شد كه درراه او خونم برزمين ريخته شود وشهادت درراه او نصيبم شود اميدوارم كه قطره‌اى باشم دردرياى بزرگ الهى واو قبول نمايد وخوشحالم كه پس از مدتى كاركردن درسپاه همچون بيگلوها وحق‌ورديان وبرادران خوب ديگر به لقاء الله پيوستم. اميد است كه خداوند از سر تقصيرات نااگاهانه من بگذرد واين خون باعث پاكيزگى گناهان شود . اگر اين خونها نبود هرگز اسلام به اين حد نمى‌رسيد واين خونهاست كه باعث تقويت اسلام وتداوم انقلاب اسلامى است .
سخنى كوتاه با امت حزب الله ، حال كه تمام استكبار جهانى از شرق تاغرب جنايتكار دست به دست هم داده‌اند كه تا ضربه‌هاى خود را به اسلام بزنند لازم است كه وحدت كلمه رادر تمام سطوح حفظ بكنند وافرادى كه باعث به هم زدن اين وحدت درامت حزب الله مى‌شوند را از خود طرد نمايد زيرا كه اكنون اسلام وانقلاب اسلامى به فرمايش رهبر انقلاب نياز به وحدت دارد وهميشه به غير از مسئله جنگ كه  در صدر تمام امور قرار دارد بايد هرچه زودتر به پيروزى نهايى به اتمام برسد ,به مسائل ديگر نپردازند وشيطان را از خود دورکنند. حال كه سعادت زيارت حضرت ابا عبد الله حسين دردنيا نصيبم نشد اميدوارم كه افرادى پس از پيروزى به كربلا مى‌روند ياد شهدا رابنماييد واز طرف آنها نائب الزياره باشند زيراكه اين خونها باعث رسيدن آنها به كربلا شد.
 امت حزب الله ؛روحانيت در خط امام وآنهايي كه صادقانه در اين انقلاب كار مينمايند را در نظر داشته باشند ؛خصوصا نمايند ه محترم حضرت امام در استان گيلان كه من به شخصه بسيار زياد علاقمند ايشان ميباشم واميدوارم كه خداوند به حضرت امام وتمام پيروان امام وايشان سلامتى عنايت بفرمايد زيرا كه ايشان خدمت زيادى به اين مردم محروم نمودند وخود را وقف جمهورى اسلامى نمودند . حال كه نياز جنگ به شما امت حزب الله مى‌باشد تا كار جنگ يكسره نشود از شما به عنوان فرزند كوچك مي خواهم كه در جبهه حضور پيدا نماييد وبراى رضاى خدا وثبات اسلام روى به جبهه‌ها بياوريد وكمتر دراين برهه به فكر مشكلات زندگى باشيد زيرا كه هرگزچنين موقعيتى به دستتان نخواهد آمد وفردا دير است .
سخنى بابرادران سپاهى ، اميد است كه بيشتر از اين در رابطه با جنگ فعال باشند وبه مسئولين سپاه فشار آورند تا انها رابه جبهه بفرستند زيرا آن نظرى كه حضرت امام به سپاه دارند ,ووقتى فرمودند كه اگر سپاه نبود كشور هم نبود؛ شما با حضور دائم خود در جبهه ها اين را به اثبات برسانيد كه از قبل بيشتر به فكر جنگ باشيد تاخداوند توفيق پيروزى نهايى را به اين امت نشان دهد .
در خاتمه از تمام برادران سپاه ومردم كه مرا مي شناختند رضايت مي طلبم واميدوارم كه اين خونها باعث جوشش بيشتر تداوم انقلاب باشد. از  حاج اقا احسان بخش به عنوان پدرى شريف مى‌خواهم كه مواظب خانواده‌ام باشد تافرزندانم افرادى صالح ومومن به انقلاب بار آيند واز محضر ايشان مي خواهم كه اگر احيانا در تمام طول مدتى كه مرا شناختند خطايى ديدند به بزرگوارى خودشان ببخشند.
 وكيل اين جانب دررابطه خانه وغيره برادر عزيزم على هوشيارى مي باشد در خاتمه خانه‌ام را به نام فرزندانم صديقه وفاطمه نماييد وتا زمانى كه مادرم زنده‌است يك اطاق از آن خانه متعلق به ايشان ميباشد واميد است كه برادرم هوشيارى به مادرم خوب برسد . خداوند به امام امت سلامتى وبه رزمندگان اسلام پيروزى نهايى عنايت بفرمايد .
مرگ برآمريكا وشوروى ومنافقين .  والسلام  .  محمود قلي پور ساسانسرا





خاطرات
سيد موسي قرباني :
در كودكي بسيار مؤدب و تيز هوش بود . مادرش اگر چيزي مي خواست فوراً تشخيص مي داد كه مادرش چه چيزي مي خواهد و فوراً تهيه مي كرد . چون درسش بسيار خوب بود پدرش براي تشويق او كتابهاي داستان مي خريد .
به پدرش علاقه داشت و به وي احترام مي گذاشت . اخلاق و رفتار وي سبب مي شد ، ديگران به راحتي با وي ارتباط برقرار كنند .
در سال 1349 مقطع راهنمايي را به پايان رساند و در سال 1350 به دبيرستان پور داوود رشت وارد شد و در رشته طبيعي ادامه تحصيل داد . در اوقات فراغت اغلب به كتابخانه ملي رشت مي رفت و مشغول مطالعه مي شد . موضوع مطالعات وي بيشتر كتابهاي مذهبي و ديني بود . پس از اخذ ديپلم در شهريور 1356 به خدمت سربازي رفت و در نيروي دريايي بندر انزلي گروهبان دوم وظيفه در دسته ي سررشته داري بود . در دوران سربازي بسيا رمنظم بود و با همكارانش ارتباط نزديك و صميمي داشت . در اين ايام دوستان دوره سربازي يك ناوچه به طول دو متر ساختند و به او هديه كردند . در سال 1356 خدمت خود را به پايان رساند .

سيد علي آقازاده:
در عمليات بيت المقدس در منطقه بوديم و دشمن وارد عمل شده بود . در جفير و پاسگاه شرهاني او به اتفاق هرمز بيگلو و چند تن ديگر از همرزمانش در مقابل دشمن با تمام شهامت ايستادگي كردند . در آن زمان با وجود اينكه ناراحتي شديدي در معده داشت اما تا آخرين لحظه در مقابل دشمن ايستاد.

همسرشهيد :
در تهران بودم كه تلفن زد و تأكيد زياد داشت به منزل بروم . شك كردم ، وقتي به منزل رسيدم ،‌ديدم بر اثر اصابت تركش پاي او مجروح شده و نتوانسته در خانه را باز كند . درون ماشين نشسته بود كه به منزل رسيدم . بعد از آن بيمارستان رفت و هرچه اصرار كردم همراهش به بيمارستان بروم قبول نكرد . با عمل جراحي بعضي از تركشها خارج شد اما تعدادي تركش را كه به جاهاي حساس بدنش اصابت كرده بود ، نتوانستند خارج كنند . بعد از اينكه از بيمارستان به خانه آمد دو ساعت استراحت كرد و موقع نماز به مسجد براي نماز جماعت رفت و چون تقيد زيادي به نماز جماعت داشت . بعد از آن با همان حال به جبهه رفت و به خاطر عدم رسيدگي ، جراحتهاي وي چركين شد . 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گيلان ,
برچسب ها : قلي پور ساسانسرا , محمود ,
بازدید : 283
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]

«محمود پايدار »در سال 1343 در روستاي «سر طاقين »در بخش«جبال بارز »در شهرستان« جيرفت »به دنيا آمد . دو ساله بود که از نعمت مادر محروم شد .او و برادر بزرگش ، محمد در پناه دستان پر نوازش مادر بزرگ قرار گرفتند .
هنوز دوره ابتدايي را در روستاي دستکوچ به پايان نبرده بود که به جيرفت آمدند . محمود کار و درس را در کنار هم قرار داد تا چرخ زندگي مشقت بار را به چرخاند .او در سالهاي تحصيل شاگرد نمونه بود و در کارهايي که به او سپرده مي شد لحظه اي کوتاهي نمي کرد . ضور روحانيون تبعيد شده از سوي حکومت پهلوي به شهرستان جيرفت ،اولين قدمهاي مبارزه را به محمود آموخت . اوپانزده سال بيشتر نداشت که به خاطر فعاليتهاي سياسي اش دستگير شد و لي اين بازداشت ها نمي توانست مانع مبارزه اين جوان روستايي و فقر چشيده باشد .
وقتي شکوفه هاي انقلاب روي شاخه هاي کهنسال ايران جوانه زد ،ميدان تلاش و جانفشاني براي پيشبرد اين هديه الهي باز تر شدمحمود در هر مکاني که نياز بود باشد ،بود و اين بودنها از او مردي ساخت تا بحرانها و حادثه هاي بزرگي مثل جنگ تمام قد بايستد و از انقلابش که انقلاب پا برهنه ها بود دفاع کند .
يک سال از جنگ گذشته بود که محمود به عنوان رزمنده اي ساده پاي به ميدان نبرد گذاشت .
کسي نمي دانسن اين بسيجي هوشيار بعد از دو سال فرماندهي گرداني نيرو مند مي شود که نفس دشمن را مي گيرد .
محمود پايدار بعد از سه سال نبرد بي امان و رهبري گرداني که به دلاوري و معنويت شهره بود در اسفند ماه 1363 در عمليات خيبر به شهادت رسيد .او از جوان ترين فرماندهان دوران دفاع هشت ساله ما بود .
منبع:کتاب گردان نيلوفر نوشته محمد رضا عارفي ناشرلشگر41ثارالله-1376




خاطرات

عموي شهيد:
محمود در سال 1343 بدنيا آمد . زمستان سردي بود .کپر اهاي ما گرماي چنداني نداشت .مادرم مي گفت که من ومحمود به فاصله يک سال بدنيا آمديم .تا دو سالگي همه چيز خوب بود .محمود هم مثل همه بچه ها در آغوش مادرش به خواب مي رفت و در دامنش احساس امنيت مي کرد ؛اما خداوند سرنوشت محمود را با رنج رقم زده بود .در دو سالگي مادرش فوت کرد و محمود و برادرش محمد را به خانواده مادرش سپردند . ماد ربزرگش خيلي زحمت کشيد تا او را از مرز مرگ و زندگي ،دور کرد و به زندگي باز گرداند . او در حلقه محبت خانواده مادرش رشد کرد و بزرگ شد تا اينکه برادرم دو باره ازدواج کرد و به زندگي اش سر و ساماني داد و محمود را دوباره پيش خود بر گرداند .وقتي محمود بر گشت ،پنج سال داشت .
با لا خره به سني رسيديم که مي بايست به مدرسه مي رفتيم . ما قبلا در منطقه ديگري زندگي مي کرديم که حتي مدرسه ابتدايي نداشت .و اين از بخت بلند من و محمود بود که خانواده هايمان به دنبال زندگي بهتر ،به اين منطقه کوچ کرده بودند و گرنه نا چار بوديم مثل بچه هاي آنجا از خير سواد و تحصيل بگذريم .ولي حالا مي توانستيم به مدرسه برويم .به مدرسه ابتدايي (دشت کوچ).ما لباس نو نداشتيم که براي رفتن به مدرسه بپوشيم .همان لباسهاي کهنه و وصله دار را پوشيديم و هيجان زده تا مدرسه مي دويديم .يک مداد و يک دفتر با خودمان برده بوديم .وقتي وارد کلا شديم ،نصفي از بچه ها روي سکوها و بعضي ها هم روي پيتهاي حلبي که خودشان آورده بودند ،نشسته بودند .گوشه اي پيدا کرديم و نشستيم .خانم معلم در باره درس خواندن برايمان حرف زد و بعد حرف( ب )را به ما ياد داد و از من و محمود خواست که پاي تخته برويم و مثل او بنويسيم .ما با ترديد گچ را در دست گرفتيم و پاي تخته نوشتيم :ب.اين اولين تجربه ما از مدرسه بود .بعد از آن در کنار کارهايي مثل علف چيني ،چراي گاو ها ،و کمک در کار کشاورزي ،درس هم مي خوانديم .کار سختي بود ولي علاقه به درس مانع دلزدگي مي شد .
بخصوص محمود علاقه شديدي به درس خواندن داشت و با شوق عجيبي به مدرسه مي رفت .حتي وقتي گاوشان را به چرا مي برد ،کتابي همراهش بود تا مطالعه کند .سواد ،دنياي کوچک او را از اين رو به آن رو کرده بود . ما براي يک لقمه نان مي بايست زحمت بسياري مي کشيديم ،اگر چه هميشه سفره ناهارمان به سادگي عادت کرده بود .غذاي ما اغلب نان جو بود ،اگر روزي نان گندم يا ماست براي ناهار داشتيم ،جشن مي گرفتيم .خانه هايمان کپر هاي کوچکي بود که از چوب و گل ساخته مي شد و در زمستان از هر طرفش سوز سردي از طريق منفذهايي که از چشم ما پنهان مانده بود ،داخل مي شد و مثل شلاقي به تن ما مي نشست .آب را از مسافتي دور با پيت حلبي به خانه مي آورديم .بايد قبل از اينکه هوا تاريک مي شد ،درسهايمان را مي خوانديم چون نور کمرنگ فانوس ،تنها روشنايي کوچکي به کپرها مي بخشيد . اين قدر کوچک که فقط به ابعاد اشيا جان مي داد و در چنين وضعيتي هيچ کس نمي توانست تصور کند که ما با چنين مشقتي درس مي خوانديم .بخصوص که در مورد محمود که شاگرد اول کلاس بود و تا کسي اگر از نزديک نمي ديد ،باورش نمي کرد .
پايه زندگي ما بر قناعت بود و محمود از همه ما قانع تر بود .يادم نمي رود که چطور در همه چيز صرفه جويي مي کرد .ما بچه بوديم .هشت سال بيشتر نداشتيم .دلمان مي خواست مداد نو و دفتر نو داشته باشيم .اگر مداد نداشتيم ،خانواده هايمان مجبور بودند مداد بخرند و ما اين را مي دانستيم و تند تند مدادها را مي تراشيديم تا آنجا و تا نوکشان کلفت مي شد ،تيزشان مي کرديم . ولي محمود مثل ما نبود .تا آنجا که مي شد ،مدادش را نمي تراشيد و بعد هم آهسته و نرم مي نوشت تا نوک مداد ها نشکند .وقتي ما چند تا مداد را تمام مي کرديم او هنوز با همان مدادش که اينقدر کوچک شده بود که لاي انگشتانش گير نمي کرد ،مي نوشت .دفتر هاي او حتي يک خط هم جاي خالي نداشت .هيچ ورقي نبود که پر نشده باشد .
محمود با همه ما فرق داشت .من و برادرهايم يا حتي همکلاسهايم مثل همه بچه ها از شيطنت بدمان نمي آمد .بازي مي کرديم ،ولي محمود در چنين حالاتي نبود ،او هميشه آرام بود .هيچ وقت بازي را به حد بازيگوشي و شيطنت نمي رساند .يادم مي نمي آيد در سر بازي با کسي دعوا کرده باشد ،در عوض وقتي بچه هاي بزرگتر مدرسه ،بچه هاي کوچکتر را مي زدند ،بلافاصله دخالت مي کرد .گاهي با آرامش گاهي با تهديد جلوي آنان مي ايستاد و نمي گذاشت به ديگران آزار برسانند و معلمها شيفته ادب و نظمش بودند .اين قدر مودب و با نظم بود که حتي اگر شاگرد اول نبود ،معلمها احترامش مي کردند .
هيچ وقت جلو بزرگتر ها نايستاد و جواب نداد .يادم است که يک بار يکي از پسر ها به او گفت :اگر تو اهل دعوا و کتک کاري نيستي ،براي اين است که ضعيف هستي .تو يک پسر ترسو هستي .محمود با تحقير به او نگاه کرد و گفت :دنبالم بيا .
من و پسر بچه هاي ديگر هم دنبال آنها راه افتاديم .هيچکدام نمي دانستيم که محمود چه خيالي دارد .از من مي پرسيدند :مي خواهند دست به يقه شوند ؟
و من هم به آنها مي گفتم :نمي دانم .
ولي وقتي به نزديک پرتگاه رسيديم ،فهميدم محمود چه خيالي دارد .
در آنجا ارتفاع بلندي بود که حتي پسر هاي بزرگتر هم مي ترسيدند از آن بالا بپرند .اما من ديده بودم که بارها محمود از آنجا پريده بود .بر خلاف آنچه که فکر مي کردند ،بدن آماده اي داشت و کار زياد بدنش را ورزيده کرده بود .محمود به پسر اشاره کرد و گفت :خوب حالا از اينجا پايين بپر .پسر با مسخرگي خنديد و گفت :هيچ کس از اينجا نپريده است که من بپرم .همه
مي دانند که حرف تو نشدني است .
محمو دوباره پرسيد :نمي پري ؟
پسر مسخره بازي در آورد و گفت :اول شما بفر ماييد .
بعد در مقابل چشمان وحشتزده آنها ،محمود لب پرتگاه ايستاد ،همه ترسيده بودند جز من که بارها پرشهاي او را ديده بودم .بچه ها فرياد مي زدند که محمود نپرد ؛اما او نا گهان پريد . بچه ها جلو دويدند و به پايين نگاه کردند .محمود بلند شد و خودش را تکان داد و رفت .حتي به با لا نگاه نکرد تا با نگاهش آن پسر را شرمنده کند .
محمود اينطوري بود .دلش مي شکست ،اما دل کسي را نمي شکست و شايد هم به خاطر دل پاک و شوق او بود که خدا بارها ياري کرد .يک روز برادر بزرگم از جيرفت آمد و گفت: بهتر است همگي به جيرفت مهاجرت کنيم .چون وضع زندگي در آنجا بهتر است .شايد بتوانيم تغييري در زندگيمان ايجاد کنيم .
مي گويم بار ديگر چون در منطقه دشت کوچ فقط دبستان وجود داشت و اگر کسي مي خواست به تحصيل ادامه دهد ،نا چار بود به جيرفت برود و اين در حالي بود که ما نه توان اين را داشتيم که اتاقي اجاره کنيم و نه کسي را داشتيم که پهلويش بمانيم و درس بخوانيم اين فرصتي مجدد براي ادامه تحصيل ما بود .
سال چهارم ابتدايي را گذرانده بوديم و به جيرفت رفتيم و در زميني کپري ساختيم و ساکن شديم .اينجا وضع زندگي از ابتدا برايمان سخت تر بود . چون در روستا مي توانستيم مقداري از خوراک زندگي را از طريق کشاورزي بدست آوريم .از لحاظ چراي گاو هم مشکلي نداشتيم .صحراي خدا دراختيار مان بود و خيلي راحت علوفه تهيه مي کرديم .اما اينجا راه در آمدمان از طريق کشاورزي قطع شده بود .ما نيز ناچار بوديم براي تهيه علف به سراغ صاحبان باغها برويم و از آنها اجازه بگيريم تا علف جمع کنيم و براي گاو ها علف ببريم تا لا اقل بتوانيم از شيرشان استفاده کنيم .
در جيرفت آب لوله کشي بود و سيم برق در همه خانه ها کشيده شده بود ؛ولي ما در کپر کوچکمان از تمام اين امکانات دور بوديم .
صبح به صبح محمود بلند مي شد و به مدرسه راهنمايي گيلان پور ،که در نزديکي کپر ها بود مي رفت و آب مي آورد .هرروز مجبور بودکه هيزم جمع کند ،چون آتش ،تنها وسيله پخت و پز ما بود و به جاي برق همان فانوسهاي قديمي را روشن مي کرديم .
اما به زودي تابستان تمام مي شد و ما بايد در کلاس پنجم ثبت نام مي کرديم .دبستان که نزديک ما بود ابن سينا نام داشت ووقتي براي ثبت نام مراجعه کرديم ،با ثبت ناممان موافقت نکردند ،چون مسئولان مدرسه معتقد بودند ،بچه هايي که در روستا درس خوانده اند ؛نمي توانند پابه پاي محصلان شهري جلو بيايند و شايد هم معتقد بودند که محصلان روستايي ضعيف ودرس نخوان هستند .
با اصرار ما راضي شدند تا از ما امتحان بگيرند وروزي را که امتحان داديم ،هيچوقت فراموش نمي کنم .من اغلب سوالها را و محمود همه سوالها را جواب داد .همه کساني که آنجا بودند ،با نا باوري ما را نگاه مي کردند .ما با لباسهاي ساده و کهنه جلوي آنها ايستاديم و مسائلي را که به ما مي دادند حل مي کرديم .ما سر بلند شده بوديم .آنها بدون هيچ اما و اگري اسم ما را نوشتند و آن سال را در مدرسه ابتدايي ابن سينا گذرانديم .
کم کم وضعمان بهتر شد .پدر هايمان کار گري مي کردند و ما هر وقت فرصتي پيدا مي کرديم ،کمکشان مي کرديم و اميد وار بوديم که روزي براي خودمان خانه اي بسازيم .کپرهاي ما اينقدر کوچک بود که ما کنار کپر ،روي کارتن هاي خالي نماز مي خوانديم .ما از کلاس دوم دبستان ،با راهنمايي يکي از معلمهايمان که شخصي مذهبي بود ،نماز خواندن صحيح را ياد گرفته بوديم و بعد از آن هرگز نمازمان را ترک نکرده بوديم .
آن زمان نماز خواندن و ديگر مسائل مذهبي تبليغ نمي شد و کمتر معلمي بود که ما را با اصول و فروع دين آشنا کند .حتي نماز خواندن براي بسياري کاري تمسخر آميز بود .ولي ما به هر شکلي بود ،نماز را به جا مي آورديم ،اگر چه به سن تکليف نرسيده بوديم .محمود خيلي مقيد به نماز خواندن بود .
اينقدر با وجود کودکي اش با خضوع نماز مي خواند . گاهي پنهاني، چون ميل عجيبي به نماز خواندن در خلوط داشت .
محمود هر دفعه مقواي بزرگي را از پشت خانه مي آورد و روي زمين پهن
مي کرد .مهر کوچکي روي مقوا مي گذاشت و مي ايستاد .آهسته اذان و اقامه مي گفت و بعد با صداي بلند مي گفت الله اکبر .و به نماز مي ايستاد . چشمهايش را مي بست .گاهي فکر مي کردم اگر بلند شوم ،حواسش پرت مي شود .ولي اينقدر با لذت نماز مي خواند که اگر صدايش هم مي کردم نمي شنيد .کپر بود و سجاده مقوايي و پسرکي که به سجده رفته بود .
با لا خره دبستان را پشت گذاشتيم و وارد مقطع راهنمايي شديم .
در دوران راهنمايي با اينکه وضع مالي خانواده هايمان بهتر شده بود ،هنوز فقير بوديم و محمود شاگرد اول مدرسه و بهترين شاگرد در درس رياضي بود .طوري شده بود که بچه هاي سالهاي بالاتر هم به سراغش مي آمدند و اشکا لاتشان را مي پرسيدند و محمود هميشه با چهره اي متبسم جواب سوالهاي بچه ها را مي داد .حتي سر کلاس با معلمها بحث مي کرد و راه حل هاي جديدي را ارائه مي داد .اغلب هم به خاطر نمرات و انضباطش تشويق مي شد .
اما هنوز نا چار بوديم که کار کنيم .حالا ديگر کار گري مي کرديم .يادم هست که آن موقع ديوار سنگي دبيرستان امير کبير (شهيد بهشتي )را مي ساختند و من و محمود سنگهايش را مي آورديم هنوز اين ديوار بر پاست .ما سنگ مي آورديم سنگ کاري مي کرديم ،سيمان درست مي کرديم ،خلاصه هر کاري از دستمان بر مي آمد انجام مي داديم .طوري شده بود که سر ناخونهايمان سوراخ سوراخ شده بود. اين کار بيشتر مربوط به روزهاي تعطيل بود .روزهاي عادي هم پس از تعطيل شدن مدرسه کار مي کرديم .منتهي کارهاي سبکتر و با مدت زمان کمتر تا بتوانيم به درس و مشقمان برسيم .
آن زمان مستخدمي در مدرسه امير کبير بود که آقاي اميري نام داشت و انسان وارسته و آزاده اي بود .بعد ها هم به تحصيلاتش ادامه داد . تخصص گرفت .آن موقع از او خواهش کرده بوديم که به ما کار بدهد و طبق قراري که با او گذاشته بوديم ،هر روز پس از تعطيلي دبيرستان ،کلاسها را جارو و تميز مي کرديم و در عوض هر کدام ماهي سي تومان مي گرفتيم ؛اما اين پول نمي توانست مخارج تحصيل ما را تامين کند .
براي همين ،تغذيه رايگاني را که از طرف مدرسه به ما مي دادند ،به بچه هاي ديگر مي فروختيم و پولش را جمع مي کرديم .اگر چه ما هنوز سن و سالي نداشتيم و اغلب هم غذاي سيري نمي خورديم ،ولي احتياج ،ما را وا مي داشت تا از تغذيه اي که به رايگان در اختيارمان مي گذاشتند صرف نظر کنيم و با پولش مداد و دفتر بخريم .
اما هيچکدام از اين احتياجات و نياز مندي هاي ما باعث نمي شد که محمود ،ذره اي قدمش را کج بر دارد .با آن سن کمش مدام نگران حرام و حلال بود .هيچ وقت نشد وقتي براي جمع کردن علف مي رفت ،ميوه اي از درخت بکند يا حتي ميوه اي پوسيده از زير درخت بردارد .دقت عجيبي روي اين مسائل داشت .يادم هست که يک بار برادرم در باغي کار مي کرد و ما به کمکش رفتيم .محمود عادت داشت که نمازش را اول وقت بخواند .وقتي موقع نماز ظهر شد ،از باغ بيرون رفت و در جوي آبي که فاصله زيادي تا باغ داشت وضو گرفت .وقتي برادرم متوجه کار او شد ،با تعجب پرسيد :وقتي توي باغ آب هست ،چرا اين همه راه را تا سر جوي آب مي روي که وضو بگيري ؟
و محمود جواب داد :من که نمي دانم صاحب اين باغ راضي هست که از آبش استفاده کنم يا نه ؟پس بهتر است کاري کنم که ترديد نداشته باشم .
در مدرسه راهنمايي نماز خواندن مشکل شده بود .يکي دو تا از معلمهايمان که سخت نگران از بين رفتن باورهاي مذهبي بين نسل جديد بودند ،بعد از ظهر روزهاي پنج شنبه که مدرسه تعطيل بود ،کلاس نماز و قرآن دائرمي کردند و واقعا در آن زمان با جو تبليغات غير مستقيم عليه مذهب ،کار دشواري را به عهده گرفته بودند .محمود اين قدر از تشکيل اين کلاسها خوشحال شده بود که هر چقدر هم که کار داشت ،طوري بر نامه ريزي مي کرد که به کلاسهاي مذهبي برسد و مرتب بچه هاي ديگر را هم تشويق مي کرد که در اين کلاسها شرکت کنند و عملا مبصر کلاسها شده بود . براي اينکه کلاسها رسمي تر شود ،حاضر و غايب مي کرد و تا آمدن معلمها ،درسهاي جلسه قبل را مرور مي کرد و اشکا لات بچه ها را رفع مي کرد .
محمود ذاتا به مذهب تمايل داشت و اگر چه تا قبل از اين کلاسها هم نمازي را مي خواند ،ولي حالا با نگاهي عميق تر به مذهب نگاه مي کرد وبا بينش بازتري به اسلام مي نگريست .بخصوص که پسر با هوشي بود و بهتر از بقيه مسائل را تجربه و تحليل مي کرد .مثلا هيچ وقت معلمهاي اين کلاسهاي مذهبي ؛کلمه اي عليه رژيم و حکومت نمي گفتند ،ولي از صحبتهايي که مي کردند ،محمود خودش نتيجه لازم را مي گرفت .
طوري که وقتي کتاب رنگي ( عظمت باز يافته) را که به گونه اي جذاب و داستاني به جريان روي کار آمدن رژيم پهلوي و به تغييرات و تحولات ايران بعد از پا بر جايي حکومت پهلوي مي پرداخت ،به او جايزه دادند ،حتي کتاب را هم يک بار نخواند .صحفاتش را ورق زد و با بي ميلي آن را به گوشه اي انداخت ؛در حالي که بچه هاي ديگر حاضر بودند ؛کتاب را از او بخرند .بچه هاي ديگر هم سر کلاسها حاضر مي شدند ؛ولي هيچکدام متوجه نشدند که حکومت به عمد مسائل اسلامي را رعايت نمي کند و حرفهايشان با عملشان تناقض دارد .
با تعليماتي که بچه ها در کلاس مي ديدند ،تعداد نماز خوانهاي مدرسه زياد تر شد .طوري که اغلب سعي مي کردند نمازشان را اول وقت بخوانند .ولي مشکلات بسياري بر سر راه اين بچه ها ي مومن بود .مدرسه نماز خانه نداشت و مي بايست در يکي از کلاسها روزنامه و مقوا پهن مي کردند و نماز مي خواندند .
کم کم خبر نماز خواندن دسته جمعي بچه ها به گوش ديگر بچه ها رسيد و آزار و اذيت شروع شد .بچه هاي بد مدرسه، پشت در کلاس جمع مي شدند و بلند بلند حرف مي زدند و مسخره بازي در مي آوردند و حتي يک بار به داخل کلاس ريختند و وقتي بچه ها به سجده رفتند ،روي پشتشان نشستند و بلند نشدند . خدا صبر و عشق عجيبي به اين مومنان خدا داده بود که با اين همه آزارها دل از خدا نمي کندند .آنها واقعا بهتر از هزاران نفر انسان بالغ خدا را درک کرده بودند .کساني که براي رفع تکليف نماز مي خواندند .
من و محمود يک مدتي در نانوايي کار مي کرديم .کارمان اين بودکه پول از مردم مي گرفتيم و نان را به دستشان مي داديم .
محمود مدتي قبل از من توي نانوايي کار مي کرد و با اخلاقهاي خاصي که داشت ،صداي دوست و آشنا را در آورده بود .مشکل اين بود که خارج از نوبت به کسي نان نمي داد .هر بار که دوستان و آشنايان به نانوايي مي رفتند ،با ديدن محمود صدايش مي کردند و از او مي خواستند تا خارج از نوبت به آنها نان بدهد ،اما محمود که حتي در سلام کردن ،دستورهاي اسلام را رعايت مي کرد ، به آنها جواب مي داد :متاسفم !من نمي توانم بدون نوبت به شما نان بدهم ، اگر به شما نان بدهم حق بقيه را ضايع کرده ام .
آنها هر بار به پدرش شکايت مي کردند و از رفتار محمود که خارج از ادب مي دانستند ،گله مي کردند .وقتي بعدها من در نانوايي مشغول به کار شدم ،همان دوستان و آشنايان با توقعي که از محمود داشتند ،به سراغ من آمدند و مرا که در رودربايستي گير مي کردم و به ناچار خارج از نوبت به آنها نان مي دادم ،تشويق مي کردند . شايد خودم هم از اين تشويق ها خوشحال مي شدم ،و لي چند سال طول کشيد تا فهميدم چقدر محمود دقيق تر از من بود و چقدر به حقوق مردم اهميت مي داد ؛طوري که همه دعواها و تنبيه ها را مي پذيرفت و حاضر نمي شد حق کسي را ضايع کند .بعد از آن بود که به شهر داري رفت و در آنجا مشغول به کار شد .يکي از همکلاسي هايمان هم با او بود .احمد بيگ زاده از جمله همان نماز خوان هاي مدرسه بود که مثل محمود ،پسري با همت بود .آنها هر دو با هم کار مي کردند و خيلي زحمت مي کشيدند .بخصوص روزهاي اولي که به عنوان کار گر وارد شهر داري شدند خيلي به آنها سخت گذشت .
يادم نيست کلاس چندم بودند .فکر مي کنم تابستان سالي بود که دوم راهنمايي را پشت سر گذرانده بودند.به آنها گفته بودند که تمام علفهاي پار ک بزرگ جيرفت را بچينند. به غير از آنها چند مرد جوان و بزرگسال نيز عهده دار اين کار بودند ؛ولي چون روزمزد حقوق مي گرفتند ؛تمام وقتشان را به چايي خوردن ،سيگار کشيدن و گپ زدن مي گذراندند .وقت ناهار هم که مي شد ،مدت زيادي استراحت مي کردند .اما در عوض محمود و احمد تمام مدت روز را کار مي کردند. در حالي که شايد نصف سن آنها را هم نداشتند ،چند برابر آنها کار مي کردند .با لا خره يکروز شهر دار ،براي سر کشي مي آيد و با ديدن تفاوت کار آنها با مردهاي بزرگ ؛تشويقشان مي کند .


به ما خبر دادند که عده اي از آقايان روحاني و مبارز از طرف رژيم شاه به جيرفت تبعيد شده اند .کساني مثل رهبر معظم انقلاب،حضرت آيت الله خامنه اي و حضرت آيت الله گرامي و آيت الله املشي و آقايان ديگر . خبر مهمتر اينکه اين روحانيون بزرگوار در مسجد جامع جيرفت و مکانهاي ديگر ،کلاس هاي آموزش قرآن و تفسير و کلاسهاي مذهبي داير کرده بودند .محمود آنقدر از شنيدن اين خبر خوشحال شده بودو ذوق مي کرد که مي خواست همان موقع وسط درس و کلاس از مدرسه بيرون برود و به هر ترتيب شده در کلاسهاي مذهبي آقايان شرکت کند .اگر چه آن روز نشد که برود ،ولي بلا خره توانستيم در کلاسها حضور پيدا کنيم .روز هاي اول فقط بحث مسائل مذهبي بود ولي کم کم موضوعات مطرح شده در کلاسها تغيير پيدا کرد و جنبه سياسي هم وارد مباحث شد و باعث شد ذهن ما نسبت به آنچه که در کشور در جريان بود ،روشن شود . از طريق همين کلاسها بود که با نام امام خميني (ره) و مبارزاتشان آشنا شديم و از همان جا بود که عشق به امام در تمام وجود محمود ريشه کرد .انگار که هميشه منتظر حضور کسي در عرصه مذهب و سياست بود ،کسي با قدرت و صلابت امام (ره)
حالا ديگر هدفي بزرگ و ارزشمند ما را به طرف خودش مي کشيد .
حالا ديگر براي رسيدن به مقصد ي متعالي ،به تمام فعاليتها و افکارمان جهت داده بوديم .شرکت در کلاس باعث شده بود که با افراد مختلف ديگر که براي انقلاب مبارزه مي کردند ،آشنا شويم و از طريق آنها راه حقيقي و درست مبارزه را پيدا کنيم . خوشبختانه ما خيلي زود مورد اعتماد آنها قرار گرفتيم و بزودي کار مبارزه را شروع کرديم .
شبها اعلاميه هايي را که مي دادند ،در کوچه ها و خانه هاي مردم پخش مي کرديم .گاهي هم نوار هاي تکثير شده را به افراد متعهد و مورد نظرمان مي رسانديم .شعار مي نوشتيم و عکس امام را در اينطرف و آنطرف پخش مي کرديم . کم کم نوجوانان ديگري هم به ما ملحق شدند .از جمله بيژن رستمي .کار بسيار سختي بود ،سالهاي نزديک به انقلاب بود و فعاليت مبارزين گسترده تر شده بود به همين علت ماموران ساواک به شدت مراقبت مي کردند و با حساسيتي که نشان مي دادند ،مي خواستند عرصه را بر مبارزين انقلاب تنگ کنند .بچه ها از تاريکي شب استفاده مي کردند واعلاميه ها را در داخل خانه ها و مغازه ها مي انداختند . ودر جريان اين کار چند بار محمود دستگير شد .
دو بار اول چندان جدي نبود ولي بار سوم نزديک سه هفته باز داشت شد .روزها او را در شهر باني زنداني مي کردند و شبها ما موران ساواک به دنبالش مي آمدند .چشمهاي او را مي بستند و به دستش دستبند مي زدند و با خودشان او را به ساختمان ساواک مي بردند و شکنجه اش مي دادند ولي تمام تلاش آنها بيهوده بود و با لاخره نتوانستند از محمود که آنموقع فقط 15 سال داشت ،اطلاعاتي به دست آورند و نا چار شدند که از آن شکنجه خانه آزادش کنند . هيچ باز داشتي نمي توانست مانع فعاليش شود .انقلاب بايد به ثمرمي رسيد .
اما پيروزي انقلاب ؛تازه اول فعاليتهاي شهيد پايدار بود .او نوجواني پر شور و تلاش بود که فکر هاي تازه و پر ثمري داشت .اولين قدمش هم تشکيل انجمن اسلامي در مدرسه بود .
بعد از انقلاب شهيد پايدار به همراه حاج آقاي تقي پور ،اتاقي بسيار ساده اجاره کردند .البته اين اتاق متعلق به دايي شهيد سيد جواد حسيني بود .آنها در اين خانه طرح وبر نامه هاي انقلاب را پي ريزي مي کردند .تشکيل انجمن اسلامي در مدارس از اولين برنامه هايشان بود .آن موقع هنوز انجمنهاي اسلامي سازمان مشخصي نداشت ولي شهيد پايدار براي اينکه راه نفوذ منافقان را ببندد ،اساسنامه اي براي انجمن اسلامي تنظيم کرد و قوانين و مقرراتي گذاشت تا هر کس نتواند وارد گروه بچه هاي مومن شود واين براي نوجواني 16 ساله ،حرکت دقيق و حساب شده اي بود .
انقلاب ميدان تازه اي براي فعاليتهاي شهيد پايدار و نوجوانان مومن ديگر بود .به همت محمود کتابخانه (مصلي) در مدرسه امير کبير که حالا به نام شهيد بهشتي تغيير نام داده است ،راه اندازي شد .کتابهاي مذهبي ،عقيدتي و حتي کتابهاي علمي براي مطالعه بچه هاي دبيرستان مهيا شد. حتي کتابهايي که تا چند ماه قبل ممنوع بودند و کسي نمي توانست به آشکار آنها را مطالعه کند .بخشي را هم در اين کتابخانه به نوار اختصاص دادند و آرشيوي از سخنراني ،نوحه و سرود در اختيار نوجوانان قرار گرفت .محمود براي اينکه نوجوانان را جذب مسائل مذهبي و انقلاب کند ،فعاليتهاي مختلفي برنامه ريزي مي کرد و مسئوليتها را به افراد مختلف مي سپارد .انجمن اسلامي آنها اگر چه اجتماع کوچکي بود ،ولي هر روز گسترده تر مي شد و اهميت بيشتري پيدا مي کرد .آنها برنامه هاي متنوعي مثل کوهپيمايي ،روزنامه نگاري ،اجراي نمايش و نيز بر پايي مراسم مذهبي مثل دعاي کميل ،دعاي ندبه و دعاي توسل داشتند .در اعياد و ولادتها جشن مي گرفتند و در ايام شهادت ،عزاداري بر پا مي کردند .واقعا که محمود به خوبي از عهده کارها و بر نامه ريزي ها بر مي آمد .بچه هاي زيادي هم او را کمک مي کردند .دوستاني مثل آقايان علي کوهستاني ،بيژن رستمي ،مهدي صدفي ،اسلام شاهرخي که همپاي محمود فعاليت مي کردند .
اما بيشترين مسئله اي که محمود بر آن تاکييد داشت ،مسئله نماز بود .هر جا که مي رفتند ،حتي در کوهپيمايي ها ،قبل از اذان بچه ها را متوقف مي کرد و بعد از اينکه در باره نماز و صحبت با خدا حرف مي زد ،در همان موقع نماز جماعت بر پا مي کرد .اين اعمال و بر نامه هايش تاثير بسياري بر نوجوانان و حتي جوانان مي گذاشت و بسياري از همين اعضاي انجمن اسلامي ،بعد ها در جبهه هاي حق عليه باطل شهيد شدند و يا مسئوليت مهم را به دست گرفتند .آنها کساني بودند که نماز را شناختند و براي نماز بر پا خواستند .يادم هست که شهيد پايدار هميشه دوستان انجمن اسلامي را به رفتار نيکو نصيحت مي کرد و مي گفت :بايد طوري رفتار کنيد که ديگران به طرف شما بيايند .وقتي که به نماز مي ايستيد ،بايد خودتان را ساخته باشيد و از تمام اعمال و رفتارهايي که آيينه دلتان را کدر مي کند ،دور شده باشيد طوري که با نماز شما ديگران هم مجذوب شوند . نه اينکه صرفا براي اينکه دستور داده مي شود ،به صف نماز بپيوندند .
شهيد پايدار همينقدر که به ارزش نماز تا کيد مي کرد .بچه ها را از غيبت بر حذر مي کرد .هيچ وقت پيش نيامد که درنبود کسي حرف بزند و هيچ وقت هم نشد که محمود در جلسه اي باشد و از کسي غيبت شود واز مجلس بيرون نرود.آنهايي که با او صميمي تر بودند ،مي دانستند که وقتي محمود مي گويد :ترمز ،ترمز کن!يعني کم کم صحبت به غيبت کشيده مي شود و بهتر است ادامه پيدا نکند .
محمود در همه اعمالش ،خوب و بد و درست و نادرست را مي سنجيد .کسي نديد با صداي بلند بخندد ،در عوض هميشه تبسمي بر لبش داشت و حتي به پيروي از پيامبر (ص)در سلام به کوچکتر و بزرگتر پيش قدم بود .بچه ها حق داشتند که او را جانشين معصوم مي نا ميدند .اينطور پايبند مسائل مذهبي بود که حتي يک قدم اشتباه از او نديديم .شايد تصور نو جواني با چنين روح بزرگي سخت باشد ؛ولي واقعا محمود از بقيه متفاوت بود .
با وجود تمام فعاليتها ،هنوز هم شاگرد اول مدرسه بود . خودش درس مي خواند و بچه هاي ديگر را هم تشويق به درس خواندن مي کرد .
مي گفت :ما بچه هاي مومن بايد خوب درس بخوانيم تا نگويند که بچه هاي حزب اللهي وضع درسي خوبي ندارند .
تابستانها فقط دنبال فعاليت و بر نامه هاي جهاد سازندگي بود .اينقدر کار داشت که نمي فهميد چطور روز ها مي گذرد .خود من هم خيلي او قات همراهشان مي رفتم و در بر نامه هاي جهاد شرکت مي کردم .
شهيد پايدارمدت فعاليت در جهاد هرکاري که مي توانست ومي رسيد انجام مي داد. در بخش تزريقات بهداري آمپول مي زد و يا همراه ديگران آجر روي آجر مي گذاشت تا ديوار خانه هاي روستائيان را بالا ببرند .اصل کار جهاد سازندگي ،آبادي روستاها و بهبود وضع روستانشينان بود .
آنها اغلب گروههاي داوطلب و جواني بودند که نيرويشان را صرف خدمت به محرومان مي کردند . در اطراف جيرفت روستاهاي زيادي بودند که احتياج به کمک داشتند .محمود به ياد ايام نزديکي که خودش در کپري محقر زندگي مي کرد ،عرق مي ريخت و بيل مي زد تا بچه هاي روستايي به جاي کپر ،داخل اتاقي واقعي زندگي کنند .اتاقي که با آجرهاي واقعي ساخته شده بود ،سقفي بلند داشت و از پنجره اش مي شد به حرکت زندگي نگاه کرد .نمي دانم شايد محمود با ديدن هر کدام از بچه ها ،خودش را به جاي آنان مي گذاشت و دوران سخت گذشته را به ياد مي آورد .روز گاري نه چندان دور که آرزوي داشتن خانه هاي زيادي براي مردماني داشت که مثل او بودند .همراه جهاد گران لوله هاي آب را به خانه ها و ميدانهاي روستاها مي کشيد تا ديگر ،بچه هاي کوچک مجبور نباشند با پيتهاي حلبي آب بياورند و شانه هايشان را زير و زن سنگين پيت هاي لبريز از آب خم کنند و براي قطره اي که به بيرون مي جهد ،افسوس بخورند .
جهاد گران در روستاها مستقر مي شدند و جهت آباداني آنها تلاش مي کردند .يادم هست که به شهيد پايدار پيشنهاد کردند که در قبال زحمتي که مي کشد پولي در يافت کند .اما با وجودي که هنوز هم خانواده هايمان وضع مالي خوبي نداشتند ،ايشان نپذيرفت و مي گفت :اين يک وظيفه است .خدمت به مردم براي من افتخار است .

جوادانصاري فر دوست وهمرزم شهيد:
شهيد پايدار جزو اولين کساني بود که عازم جبهه هاي نبرد شد .فکر مي کنم بعد از عمليات شکست حصر آبادان بود .يعني مهر ماه 1360 شمسي .آن روز نيروهاي زيادي از کرمان با قطار به اهواز رفتند تا در تعيين مسير جنگ سهمي داشته باشند ونيروهايي هم از جيرفت آمده بودند ،آن زمان شهيد پايدار به عنوان يک رزمنده ساده به جبهه رفت ،هيچکس نمي دانست که اين بسيجي ساده ،در عرض فقط دو سال فرمانده گرداني نيرو مند مي شود و عملياتهاي بزرگي را رهبري مي کند .
وقتي آنها به اهواز رسيدند ،به سوسنگرد انتقال داده شدند ودر آنجا همه نيرو هاي تازه وارد را به خط مي کردند تا يکي از فرماندهان برايشان صحبت کند .فرمانده از وضعيت جبهه و وظايف رزمندگان صحبت مي کرد ه که يکدفعه کسي آهسته خبري را زير گوش او مي گويد .آقاي محمد رستمي که در اين سفر همراه محمود بود ،مي گفت :ما به هيچ چيز آشنايي نداشتيم و به همين علت با کنجکاوي منتظر بوديم که از قضيه سر در بياوريم .انتظار آقاي رستمي و ديگران زياد طول نمي کشد و فرمانده مي گويد :الان به من خبر دادند که مشکلي پيش آمده است .ما خيلي سريع به سه نيروي از جان گذشته نياز داريم .اين نيرو ها بايد از ميدان مين عبور کنند و به رزمندگان آنطرف ميدان کمک برسانند .کسي حاضر است که اين ماموريت خطر ناک را بپذيرد ؟
همه مي گفتند که محمود بلافاصله دستش را با لا برد و گفت :من جناب فرمانده ،من حاضرم اين ماموريت را قبول کنم .
با اعلام آمادگي محمود ،دو نفر ديگر هم اظهار علاقه مي کنند و هر سه نفر را از بقيه جدا مي کنند و مي برند و بقيه نمي فهمند که چه بلايي سرشان مي آيد .خود آقاي محمد رستمي مي گفت :من مدتي بعد آقاي پايدار را ديدم و با نگراني پرسيدم که مسئله و مشکلي برايش آمده است ؟آن روز چطوري به سلامت از خطر جسته است ؟
وقتي آقاي رستمي اين جريان را تعريف مي کرد ،مطمئن بودم که حتما محمود جواب درستي به ايشان نداده ،چون روي حفظ اطلاعات خيلي حساس بود .آقاي رستمي حرفم را تاکيد کرد و گفت :محمود سعي مي کرد حرف را عوض کند و مدام اظهار مي کرد که اتفاق خاصي پيش نيامده باشد ،ولي بعد ها فهميديم که اين درخواست شيوه اي براي شنا سايي نيروهاي جان بر کف و معتمد بوده است .
اولين عملياتي که شهيد در آن شرکت کرد طريق القدس بود .قبل از شروع عمليات ،نيروها را به پايگاه شکاري دزفول فرستادند تا سازماندهي شوند .شهيد پايدار و همراهانش در پايگاه شکاري دزفول سخت آموزش ديدند و بعد به نيرو هاي آماده براي عمليات اوليه طريق القدس ملحق شدند .آنها مي بايست به تپه هاي الله اکبر مي رفتند .در اين جبهه بچه هاي سپاه و بسيج اگر چه هنوز به طور کامل تجهيز نشده بودند ولي شجاعانه مي جنگيدند .شهيد پايدار در اين عمليات خيلي تلاش کرد و با وجود اينکه فقط چند ماه از آمدنش به جبهه مي گذشت ،فرمانده دسته شد.
عمليات طريق القدس ،عمليات مهمي بود .يعني اولين عملياتي بود که نيرو هاي مردمي و بسيج حضور چشمگيري داشتند وحذف بني صدر باعث شده بود که سپاه با حضور جديدي در منطقه حاضر شود و نيروهاي مستعدي مثل شهيد پايدار را بکار گيرد .اگر چه هنوز از لحاظ تجهيزات ،دستمان خالي بود .مثلا در همان خطي که شهيد پايدار بود ،فقط يک توپ 106 داشتيم .بچه ها مرتب جاي اين توپ را عوض مي کردند و شليک مي کردند تا عراقي ها فکر کنند ،تعداد توپهاي 106 ما زياد است .
شهيد پايدار در طرح آزاد سازي بستان ،حضور روشني داشتند .با اينکه فرمانده دسته بود و کسي از ايشان توقع نداشت ،با اصرار براي ماموريتهاي شناسايي داو طلب مي شد .حتي يک بار که همراه چند نفر ديگر براي شناسايي رفته بودند ،وسط نيرو هاي خودي که نسبت به حضور آنها توجيه نشده بودند و نيرو هاي عراقي ،گير مي افتند و از هر طرف به آنها شليک مي شود ولي با وجود چنان حجم آتشي که از دو طرف بر روي آنها مي ريخت از خاکريز بصورت سينه خيز با لا مي رود و موضع دشمن را شنا سايي مي کند و بر مي گردد .
در اين عمليات نيروهاي ما نتايج درخشاني بدست آوردند .شهر بستان آزاد شد و تنگه چزابه در اختيار ما قرار گرفت و حتي در محور شمالي کرخه ،کليه هدفها تسخير شد .پيروزي در اين عمليات نقطه عطفي در نبرد عليه عراق بود .
پس از اين عمليات ،بسياري از نيرو ها براي تجديد قوا به مرخصي بر مي گشتند ،اما شهيد پايدار حاضر نبود جبهه را ترک کند و اگر چه تا عمليات بعدي چند ماه فاصله بود ،ايشان نمي توانست دل از جبهه بکند ومي گفت :رو حم در جبهه است . هر جا بروم احساس مي کنم چيزي را گم کرده ام .طاقت دوري از جبهه را ندارم .
او ماند تا به رزمندگان خدمت کند . عجيب از خدمت براي رزمندگان لذت مي برد .در هر دسته و گروهي که بود ،سعي مي کرد ظرفها را خودش بشويد . کم مي خوابيد و به جاي ديگران نگهباني مي داد .هر وقت هم که او قات فراغتي داشت قرآن يا نهج البلاغه مي خواند .طوري ايشان به مسائل مذهبي مسلط بود که اغلب بچه ها وقتي به اشکالي بر مي خوردند ،به آقاي پايدار مراجعه مي کردند . او به هر منطقه اي که مي رفت ،خيلي زود به خاطر اخلاق خوش و رفتار اسلامي و محجوبانه اي که داشت ،شناخته مي شد . او ساده مي پوشيد .و با زندگي ساده بر خورد مي کرد .در عمليات فتح المبين ،ايشان مسئول آموزش بود و با صبر و حوصله زياد به ديگران آموزش مي داد .به همين علت از طرف فرماندهي ،ايشان را انتخاب کرده بودند و حتي يک دوره کامل آموزشي هم ديده بود و خيلي جامع در باره اسلحه ها اطلاعات به دست آورده بود .وجود چنين اشخاصي براي آموزش کساني که قرار بود در عمليات بزرگي مثل فتح المبين شرکت کنند ،واجب و ضروري و نياز بود .بعد از عمليات وقتي آقاي پايدار را ديدم ،پرسيدم :خوب عمليات چطور بود ؟مثل اينکه نيروهاي ما شاهکار کرده اند .
شهيد پايدار که چشمهايش از خوشحالي مي درخشيد ،گفت :کار بچه ها .مثل يک معجزه بود .آنها با آن همه تجهيزات و ما با دست خالي !تنها نيروي ايمان بود که برآن همه تجهيزات و امکانات مدرن چربيد نه چيز ديگر !مي داني چقدر اسير گرفتيم ؟خنديدم و گفتم :اينقدر که نمي شود باور کرد .
بله پانزده هزار نفر و غير از آمار تلفات با لايي است که به آنها واردکرده ايم . بعد هم اضافه کرد :ما بعد از اين پيروزي بيکار نمي نشينيم .هنوز عمليات زيادي بايد انجام بدهيم .خيلي زود .
ايشان درست مي گفت ،چون عمليات موفقيت آميز بيت المقدس در پيش بود .در اين عمليات هم شهيد پايدار مسئول پادگان و آموزش و سازماندهي نيرو ها بود و در ضمن پيک فرماندهي تيپ هم بود .مسئوليت پيک فرمانده تيپ مسئوليت خيلي مهمي بود .آ ن موقع هنوز لشگر41ثارالله تشکيل نشده بود و تيپ بود .شهيد پايدار خيلي از خودش استعداد و لياقت نشان داده بود که توانسته بود مسئوليت پيک تيپ را بپذيرد . چون اين کار به چلاکي و حفظ اسرار نياز دارد .او مدام در رفت و آمد بود و پيغام هاي سردار سليماني را به فرماندهان گردانها مي رساند و مي بايست ضمن اينکه خبر را مي رساند ،مواظب گلوله ها ،کمين ها و تله هاي عراقي باشد . بچه ها مي گفتند :پايدار واقعا پيک تيز رو و چالاکي بود . مثل برق مي آمد و مي رفت .در مواقعي که آتش دشمن خيلي حجيم بود و حتي نمي توانستيم سرمان را از سنگر با لا ببريم ،يکدفعه آقاي پايدار را مي ديديم که با سرعت خودش را داخل سنگرمي اندازد و از سردار سليماني پيغام مي آورد .بعد هم دو باره با همان سرعتي که آمده بود ،گاه به حالت دو و گاه سينه خيز از سنگر بيرون مي رفت .
واقعا پذيرش چنين مسئوليتي و بيشتر از آن ،انجامش ،احتياج به تقوا و توکلي الهي داشت که البته شهيد پايدار لبريز از ايمان ،تقوي و توکل بود .
اما عمليات پي در پي از عمليات بزرگ بيت المقدس ،حدود چهل روز طول کشيد .اين عمليات که در ارديبهشت ماه 1362 شروع شده بود و منطقه وسيعي را در بر داشت .البته بيشتر مناطق آن مسطح بود و براي کمين و سنگر ،مناسب نبود . بچه ها با زحمت و سختي بسياري حمله مي کردند و واقعا اگر تدبير و ايمان نيرو هاي رزمنده نبود ،نمي شد در چنين منطقه مسطحي به پيروزي بزرگي مثل آزاد سازي شهر خرمشهر که در تاريخ جنگ فراموش نشدني است ،دست يافت.
رزمنده ها ساعت ها در دل شب منتظر فرصت مناسب دراز مي کشيدند و سعي مي کردند که هيچ حرکتي نکنند .اسلحه هايشان را در آغوش مي کشيدند و زير لب زمزمه مي کردند و ذکر مي گفتند .ذکر گفتن را شايد خيلي ها از شهيد پايدار آموخته بودند . مي گفت :تا مي توانيد ذکر بگوييد .چون هم باعث آرامش شما مي شود و هم لحظه هاي انتظار را برايتان کوتاه مي کند و نيز باعث مي شود که احساس کنيد چقدر به خدا نزديک هستيد .
هيچ وقت نمي شد شهيد پايدار را ديد که توي خودش باشد و ذکر نگويد .هميشه يا ذکر مي کفت يا آيات قرآن و آيت الکرسي مي خواند .
شهيد پايدار را در تمام تيپ نه به خاطر فقط چالاکي و مسئوليتي که داشت بلکه به دليل حالات معنوي اش ،همه مي شناختند و اکثر کساني که در اطراف ايشان بودند ،از او تاثير مي گرفتند .يکي از دوستان مي گفت :در عمليات بيت المقدس بود که وارد سنگري شدم .بچه ها منتظر دستور حمله بودند .شهيد پايدار گوشه اي نشسته بود و عده اي از رزمندگان دورش نشسته بودند ودر حالي که اسلحه هايشان را در آغوششان مي فشردند ،ذکر هايي را که شهيد پايدار مي گفت ،تکرار مي کردند .هيچ چيز براي من زيبا تر ازمنظره اي که مي ديدم نبود .منظره جمع جوانان غيوري که با چهره هاي مصمم و پاکشان ،خالصانه با خداي خودشان حرف مي زدند .
با لا خره پس از روزها نبرد و انتظار ،عمليات بيت المقدس با آزاد سازي خرمشهر به پيروزي رسيد و رزمندگاني که با آن همه از خود گذشتگي مبارزه کرده بودند ،ثمره ايثار شان را چشيد ند .پس از اين عمليات بود که به دليل لياقتهايي که شهيد پايدار نشان داد ،از طرف سردار سليماني به فرماندهي گردان منصوب شد و براي ديدن دوره فرماندهي به تهران اعزام شد .
روزي که ايشان به فرماندهي گردان انتخاب شد ،خيلي ها تعجب کردند .بخصوص کساني که او را نمي شناختند ،نمي توانستند باور کنند که شهيد پايدار فرمانده آنها باشد .انتظار داشتند که فرمانده مردي قوي هيکل حداقل ميانسال باشد و اصلا نمي توانستند تصور کنند که شهيد پايدار خصوصيات يک فرمانده خوب را داشته باشد .وقتي که ايشان به نيرو هاي گردان معرفي شد ,مسئولي که براي معرفي ايشان آمده بود ،رفت تا شهيد با نيرو هايش تنها باشد . دوستاني که آن زمان در آنجا حضور داشتند ،مي گفتند :با رفتن آن مسئول از هر طرف زمزمه بلند شد .بعضي ها اظهار تعجب کرده بودند ،بعضي ها هم مسخره مي کردند .
دوست ديگري مي گفت :يادم هست که حتي يکنفر با تمسخر گفت که آخر ايشان اصلا شبيه فرمانده ها نيست ؛لاغر و ظريف است .و به دنبال او عده زيادي حرفش را تاييد کردند و گاهي به صورت زمزمه و گاهي با صداي بلند ،عدم رضايتشان را اعلام مي کردند .
شايد اگر کس ديگري بود ،بلافاصله عکس العمل نشان مي داد ،ولي شهيد پايدار خداي صبر و تحمل بود .در همه کار او صبور و پر طاقت بود و حتي در سخت ترين شرايط و در مقابل سخت ترين مشکلات ،صبر خودش را از دست نمي داد .آن روز هم گذشت تا همه افراد حرفهايشان را بزنند ،بعد رفت و جلوي آنها ايستاد وطوري ايستاد و به آنها نگاه کرد که همه فهميدند که
مي خواهد صحبت کند . کم کم صداها کم و کمتر شد تا همه ساکت شدند . شهيد پايدار چند دقيقه سکوت کرد و با نگاه خاصي که داشت به تک تک رزمنده ها نگاه کرد و آنها را از زير نظر گذراند . بعد با صداي بلند گفت :سلام ،من همه اعتراضات شما را شنيدم و متوجه شدم که خيلي ها به نظرشان نمي آيد که من از عهده مسئوليت بزرگ فرماندهي گردان بربيايم .شايد حق با شما باشد ولي اين را مي دانم و مطمئنم که شما از عهده جنگ بر مي آييد ،چون شما بسيجي هستيد و خدا به بسيجي ها علاقه دارد . همين که شرايط را مهيا کرده که بتوانيد در اين مکان مقدس حضور پيدا کنيد ،نشانه لطف خدا به شماست .قدر خودتان را بدانيد و نيز قدر موقعيتي راکه برايتان پيش آمده است ...
بعدها نيروهايي که به شهيد پايدار وفرماندهي او شک داشتند ،چنان رشادت وجسارتي از او ديدند که فقط مي شود در افسانه ها سراغ گرفت.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : پايدار , محمود ,
بازدید : 244
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]

به گزارش خبرگزاری فارس، در گفت وگوي ما كه درباره ارزيابي حوادث و نتايج جنگ سي وسه روزه رژيم صهيونيستي با حزب الله لبنان ، به ماجراي اسارت سربازان اسرائيلي، نقش سوريه در اين جنگ، احتمال حمله مجدد اسرائيل به لبنان و حزب الله، وقايع اخير گروه فتح الاسلام، نمونه هايي از شكست سنگين ارتش اسرائيل، وضعيت بازسازي، اختلافات داخلي در لبنان و نيز مسائلي چون همدلي و همراهي مسيحيان و شيعيان پرداخته شده است.

** جناب آقاي دكتر اسداللهي! به عنوان اولين سؤال بفرماييد اگر حزب الله در آغاز جنگ33 روزه، آن دو نظامي اسرائيلي را در داخل خاك لبنان دستگير نمي كرد، آيا باز هم جنگ واقع مي شد؟
- همان طور كه حزب الله بخصوص شخص سيدحسن نصرالله اعلام كرده اند و اطلاعاتي كه در دست است، نشان مي دهد اين جنگ در واقع جنگي بود كه اسرائيلي ها با هماهنگي كامل با آمريكايي ها از سه- چهار ماه قبل، آن را طراحي كرده بودند و اين جنگ هم در قالب طرحهايي كه آمريكا براي منطقه داشته قرار بود اتفاق بيفتد. البته قرار بر اين بوده كه طبق برنامه آمريكايي ها و اسرائيلي ها يورش صهيونيست ها در پاييز سال2006 اتفاق بيفتد. همچنين آنها قصد داشتند كه حزب الله را كاملا غافلگير كنند و در واقع ضربه كاري به حزب الله وارد كنند اما حادثه گرفتن دو اسير در محدوده سرزمين لبنان در تابستان، باعث شد كه اسرائيلي ها عمليات خودشان را جلو بيندازند. در واقع سه ماه جلوتر اين عمليات را انجام بدهند و شايد همين هم يكي از علتهاي شكست شان شد.
بنابراين حزب الله معتقد است كه اسرائيلي ها در هر صورت اين جنگ را آغاز مي كردند و به هر بهانه اي كه بود اين جنگ را انجام مي دادند حالا چه اين دو سرباز اسير مي شدند چه نمي شدند. اين طرحي بود كه اسرائيلي ها و آمريكايي ها در قالب برخورد با كل محور مقاومت در منطقه (محوري كه بر ضد آمريكايي ها از ايران، سوريه و حزب الله و حماس تشكيل شده است) قرار بود جنگ آغاز بشود و قرار هم بر اين بود كه در غزه و در داخل فلسطين حماس شكست قطعي بخورد و دولتش سرنگون بشود و حزب الله هم در جنوب لبنان ضربات اساسي بخورد تا محور مقاومت در منطقه شكسته بشود و زمينه آماده بشود براي حمله احتمالي آمريكا به ايران در موضوع هسته اي.
اين تحليلي است كه حزب الله از اين جنگ دارد و معتقد است اصلا گرفتن دو اسير هيچ تاثيري در جنگ نداشت. در واقع اگر اين هم نبود اسرائيلي ها بهانه اي پيدا مي كردند و حتي ممكن بود خودشان يك صحنه سازي بكنند و جنگ را آغاز كنند. همان طور كه در سال 1982هم ديديم كه اسرائيلي ها كه حمله بسيار وسيعي را به لبنان انجام دادند و تا پايتخت آمدند و بيروت را اشغال كردند، به بهانه ترور سفيرشان در لندن اين كار را كردند. بنابراين براي اسرائيلي ها پيدا كردن بهانه هيچ كاري ندارد و تاريخ اسرائيل هم نشان داده كه به راحتي مي توانند بهانه كنند و كارشان را انجام بدهند. اين تحليلي است كه حزب الله دارد.

** آقاي اسداللهي! در جريان اين جنگهاي سي وسه روزه به نظر مي رسد كه حضور فعال سوريه به عنوان يك متحد حزب الله كمرنگ تر از چيزي بود كه انتظار مي رفت. نظر شما چيست؟
- تا منظور از حضور چي باشد. ببينيد هيچ كس انتظار نداشت كه سوريه وارد جنگ بشود. اولا سوريه از نظر باز كردن مرزهايش براي راه دادن پناهندگان و مردم لبنان به داخل خاك خود و پذيرايي احسن از آنها هيچ فروگذاري نكرد و يك كارنامه درخشاني از خودش نشان داد. در كنار اين، آمريكا و اسرائيل مرتب سوريه را، هم در جنگ و هم بعد از جنگ، متهم مي كردند كه امكان رساندن سلاح و مهمات به حزب الله را فراهم كرده و از طريق مرزهايش دارد اين كار صورت مي گيرد. بنابراين سوريه آن كاري كه در حد و اندازه خودش بود انجام داد. از طرفي خود حزب الله هم مايل نبود كه سوريه وارد اين جنگ بشود. اين را بايد دقت كنيد. يكي از اتهاماتي كه مخالفان در جريان جنگ 33 روزه به حزب الله مي زدند اين بود كه مي گفتند اين جنگي است كه حزب الله به نيابت از سوريه و ايران دارد انجام مي دهد. خوب، اگر سوريه خودش هم وارد جنگ مي شد اين اتهام براي حزب الله تثبيت مي شد كه بله، ببينيد حزب الله و سوريه با هم يك جنگي را ايجاد كردند كه نتيجه آن خرابي هاي فراواني بود كه در لبنان صورت گرفت. بنابراين حتي به صلاح حزب الله نبود كه سوريه به آن معنا وارد جنگ بشود بلكه پشتيباني هايي كه انجام داد، بهترين امكان را براي حزب الله و مقاومت فراهم كرد.

** زمزمه هايي شنيده مي شود كه ممكن است در ماههاي آينده اسرائيل مجددا به لبنان حمله كند براي باز هم قلع و قمع كردن حزب الله. شما اين احتمال را چقدر محتمل مي دانيد؟
- چنين احتمالي به صورت مجرد يعني به عنوان يك حمله خاص اسرائيل به لبنان وجود ندارد. علتش هم اين است كه الان دو مشكل اساسي در درون رژيم صهيونيستي هست: يك مشكل سياسي كه اولمرت درگير آن است و آن پيامدهاي جنگ 33روزه است كه تا الان به استعفاي خيلي از افراد و مقامات و شخصيت هاي سياسي، نظامي اسرائيل انجاميده، خود اولمرت هم در معرض خطر هست چرا كه گزارش نهايي كميته "وينوگراد" كه البته قرار بود همين ماه منتشر بشود اما آن را حدوداً پنج- شش ماه به عقب انداختند، اولمرت را هم در خطر بركناري يا استعفا قرار داده است.
بنابراين چون پيامدهاي سياسي و نظامي جنگ 33 روزه هنوز هست، او نمي تواند يك جنگ ديگر را شروع كند.اوهنوز نمي تواند پاسخ بدهد چرا جنگ دوم لبنان را انجام داد.
دوم اينكه ازنظر نظامي هم، ارتش اسرائيل به علت شكست سنگيني كه در جنگ متحمل شد دچار يك بحران روحي شده و درحال حاضر مي كوشد خودش را بازسازي روحي كند. يعني تغييراتي در سطح فرماندهي ارتش اسرائيل انجام شده به اين هدف انجام شده كه بارديگر آن روحيه توسعه طلبانه و جنگ طلبانه را در اين ارتش زنده كنند، ارتش اسرائيل در جريان جنگ 33 روزه درواقع يك افتضاح نظامي را به وجود آورد كه الآن پيامدهاي آن و پس لرزه هاي آن هنوز در جامعه اسرائيل وجود دارد و مرتب هم از بين مسئولان نظامي اين رژيم قرباني مي گيرد. بنابراين باتوجه به اين دو مشكل يعني مشكل سياسي و مشكل نظامي، بسيار بعيد است و درحقيقت مي توان گفت كه اصلاً احتمال حمله مجدد اسرائيل به لبنان در امسال وجود ندارد.
اما يك نكته اينجا هست. اگر براساس يك نظر ديگر افراد تندرويي مثل و يكي در آمريكا حمله نظامي به ايران بخواهد عملي بشود، خوب پيامدهاي حمله نظامي به ايران اين خواهد بود كه كل منطقه دچار بي ثباتي خواهد شد و قطعاً بارديگر بين حزب الله و اسرائيل و حتي ممكن است بين سوريه و اسرائيل هم جنگ دربگيرد. بنابراين اگر ما در قالب يك عمليات خاص، جنگ خاص اسرائيل را به لبنان و حزب الله درنظر بگيريم چنين احتمالي وجود ندارد، اما اگر در چارچوب تحولات منطقه اي ببينيم اگر خداي نكرده آن جنگ يعني حمله به ايران انجام بشود احتمال حمله اسرائيل به حزب الله و سوريه هم وجود دارد.

** سؤال بعدي من درباره وقايع اخير نهرالبارد و ماجراي گروه فتح الاسلام است. اولاً درباره ماهيت اين گروه نوظهور توضيحاتي بدهيد و درضمن بفرماييد آخرين وضعيت درگيريها به چه مرحله اي رسيده است؟
- گروه فتح الاسلام كه حوادث نهرالبارد را به وجود آورده، گروهي است كه پيرامون آن سؤالات و شبهات زيادي مطرح است و ماهيت اصلي اين گروه هنوز براي كسي مشخص نيست. آيا اين گروه، گروهي است كه درارتباط با القاعده است و يا اينكه نه، گروهي مخل با افكار سلفي گري يا اينكه آنطور كه گروه هاي 14مارس متهم مي كنند، فتح الاسلام را گروهي ساخته و پرداخته دستگاه هاي اطلاعاتي سوريه معرفي مي كنند.
خوب، ماهيت اين گروه تا الآن مشخص نيست منتهي از قرائن، شواهد و نحوه جنگيدنش تا الآن، مي شود گفت اين گروه، گروهي است با گرايش هاي تند سلفي وهابي كه براساس عقيده دارد مي جنگد نه براساس ارتباط با يك دستگاه اطلاعاتي . حتي از كشته هاي اين گروه كه درميان آنها تعدادي از اتباع عربستان سعودي وجود دارند و همچنين اتباع ديگر كشورها، تقريباً مشخص است كه اين گروه، گروهي با گرايش هاي سلفي است. اما هنوز اثبات نشده كه اين گروه با القاعده ارتباط تشكيلاتي داشته باشد. درواقع ارتباط و هماهنگي فكري و عقيدتي دارند اما ارتباط تشكيلاتي ندارند و يا حداقل تا الآن اثبات نشده است.
خوب، وقتي اين گروه كارش را شروع كرد از آن موقع سؤال هاي زيادي مطرح شد در اين ميان گروه حاكم در لبنان يعني آقاي سعد حريري و ديگران تلاش كردند از وجود اين گروه براي تضعيف شيعيان و حزب الله سوءاستفاده كنند و شروع كردند به اين گروه نزديك شدن. پول، امكانات و كمك هاي زيادي را دراختيار اين گروه گذاشتند اما بعدها وقتي كه اين ارتباط تاحدي كشف شد، براساس فشار خود آمريكايي ها كه روي القاعده بشدت حساس هستند باعث شدند كه ارتباط حريري با فتح الاسلام و كمك هايشان به ادامه درگيري ها قطع شود. و ما شاهد آن هستيم كه بيش از 40- 50روز اين درگيري ها ادامه دارد، البته چيزي كه درحال حاضر جريان دارد اين است كه گفته مي شود اين درگيري ها به روزهاي آخر خودش نزديك شده و ارتش لبنان قصد دارد در اين هفته با يك عمليات بزرگ كار اين گروه را يكسره كند. كه بايد منتظر شد ببينيم چنين اتفاقي اين هفته مي افتد يا نه.

** آقاي اسداللهي! سؤالي كه اين وسط پيش مي آيد اين است كه در حقيقت كسي كه داشت با فتح الاسلام مي جنگيد ارتش لبنان بود نه حزب الله. ازطرفي ارتش لبنان هم زير مجموعه دولت آقاي فواد سينيوره و متحدش سعدحريري محسوب مي شود. جنگ ارتش با گروهي كه هم مخل امنيت لبنان و هم حزب الله محسوب مي شد را چگونه توجيه مي كنيد؟
- من عرض كردم خدمت شما، هنگامي كه سروكله اين گروه در لبنان پيدا شد آقاي سعد حريري و خود دولت آقاي سينيوره به آن نزديك شدند با دو هدف: هدف اولشان اين بود كه از اين گروه عليه حزب الله بهره برداري كنند چون مي دانستند اين گروه انگيزه اي قوي براي جنگ مسلحانه دارد، دوم اينكه مي خواستند خطر اين گروه را عليه خودشان خنثي كنند چون جريان آقاي حريري و سينيوره، جريان لائيك سني هست. اينها مي خواستند دشمني اين گروه را متوجه حزب الله و درحقيقت شيعيان لبنان كنند. مخصوصاً مي خواستند آن حوادثي كه در عراق دارد اتفاق مي افتد دقيقاً در لبنان تكرار بشود و حتي ازطريق شاهزاده "بندر بن سلطان" از كانال آقاي حريري كمكهاي بسياري در اختيار اين گروه قرار گرفت. البته در آمريكا هم يك جناح تندرو از اين حركتهاي "بندر بن سلطان" حمايت مي كرد. اما در نهايت، دستگاه اطلاعاتي آمريكا يعني سازمان سيا و وزارت خارجه به علت حساسيتشان روي القاعده و اينكه گروه فتح الاسلام را يك گروه مرتبط با القاعده مي دانستند فشار آوردند روي دولت سينيوره و روي سعد حريري كه هم ارتباطشان با اين گروه قطع شود و هم با اين گروه برخورد بشود. در واقع برخوردي كه الآن دولت سينيوره با گروه فتح الاسلام مي كند برخوردي است كه با فشار آمريكاروي داده وگرنه دولت سينيوره مي خواست از اين گروه عليه حزب الله لبنان استفاده كند. اما در واقع چاهي را كه آنها براي حزب الله كنده بودند خودشان در آن چاه ماندند و نتيجه اين شد كه الآن ما مي بينيم ارتشي كه تحت امر دولت است دارد با اين گروه مي جنگد و البته تلفات زيادي هم ارتش داده است و تا الآن هم كه موفق نشده كار اين گروه را يكسره كند. حالا بايد ببينيم در روزهاي آينده چه مي شود.

** آقاي اسداللهي! من مي خواستم شما پس از يك سال يك ارزيابي منصفانه از جنگ سي وسه روزه داشته باشيد. ارزيابي از ميزان موفقيتها و شكستها و خسارتهايي كه هم ارتش اسرائيل و هم لبنان و حزب الله داشته اند. اگر آماري هم از ميزان خسارتهاي مالي و جاني دوطرف داشته باشيد خيلي خوب است.
- مي دانيد جواب دادن به اين سؤال خيلي طولاني مي شود و نمي شود در دو سه جمله به اين پاسخ داد. اگر بخواهيم خلاصه كنيم "حزب الله پيروز شد براي اينكه شكست نخورد، و اسرائيل شكست خورد براي اينكه پيروز نشد." متوجهيد؟ يعني اسرائيل با آن حجم حملاتش، با آن ارتش قوي اش، با پيشرفته ترين سلاحها، با آن پل هوايي كه آمريكا از طريق انگليس برقرار كرد، با بمبهاي هوشمندي كه در يك ثانيه، دورش را تبديل به خاكستر مي كرد، با حملات وحشيانه اي كه سي وسه روز به طول انجاميد، موفق نشد حتي يك نفر از كادرهاي درجه 2 و درجه 3 حزب الله را شهيد كند. تمام شهدايي كه حزب الله داده معمولاً از رزمندگان عادي حزب الله است. اين يك شكست مفتضحانه براي اسرائيل است.اين يك. دوم اينكه يك شكست اطلاعاتي بسيار بزرگ را ارتش اسرائيل متحمل شد. اسرائيلي ها همواره ادعا مي كردند كه آنچنان قدرت اطلاعاتي بالايي دارند كه هرچه در كشورهاي عربي اتفاق مي افتد اينها ازش خبر دارند، اما در جريان اين جنگ مشخص شد كه اسرائيلي ها از تحولات بعد از سال 2000 حزب الله يعني زماني كه اسرائيل از جنوب لبنان عقب نشيني كرد، از تحولاتي كه در درون حزب الله، از نظر قدرت نظامي حزب الله رخ داده بين سالهاي 2000 تا 2006 هيچ اطلاعي نداشت. يعني نه مي دانستند چه نوع سلاح هايي در اختيار حزب الله است و سلاح هاي جديد آنها چيست، چه نوع آموزشهايي ديده، چه نوع استحكاماتي ايجاد كرده، و قدرت ارتباطاتي اش چيست. در وقتي كه جنگ شروع شد اسرائيلي ها غافلگير شدند چون فكر مي كردند كه يك جنگ ساده اي در پيش دارند و با اين حجم نيرو، به راحتي حداكثر ظرف يك هفته، بساط حزب الله را جمع مي كنند، اما وقتي وارد جنگ شدند متوجه شدند نيرويي كه باآن رو به رو هستند، با آن نيرويي كه در سال 2000 لبنان را ترك كرده بودند خيلي فرق كرده است. از نظر آموزشها، حزب الله بسيار بسيار پيشرفت كرده (اين اعترافي است كه خود اسرائيل هم مي كند)، از سلاحهاي بسيار پيشرفته استفاده مي كند، قدرت مخفي سازي و كار اطلاعاتي بسيار قوي حزب الله آنها را غافلگير كرده بود، و قدرت ارتباطاتي حزب الله هم، بالا بود، يعني به رغم بمبارانهاي وحشتناكي كه روي مواضع حزب الله انجام دادند، ارتباط فرماندهي حزب الله با تمام رده هايش حتي در خط مقدم تا آخرين روز جنگ ادامه داشت و اين يكي از بزرگترين شگفتي هاي اين جنگ بود. چون در جنگهاي جديد بخصوص در جنگ عراق، ما شاهد آن بوديم كه آمريكايي ها اولين كاري كه كردند اين بود كه ارتباط و آن سلسله اعصاب ارتباطي بين ستاد فرماندهي ارتش عراق با رده ها را با سطح، قطع كردند و در واقع ارتباط قطع شد و اين ارتش به راحتي از هم پاشيد، اما در جريان جنگ 33 روزه هرچقدر كه اسرائيلي ها تلاش كردند، و از پيشرفته ترين تجهيزات استفاده كردند، تا روز آخر ارتباط رزمندگان حزب الله با فرماندهي ادامه داشت.
نكته ديگر اينكه به رغم تمام جنگهايي كه اسرائيل با اعراب داشت و در آنها در يك مدت كوتاه به پيشرفتهاي برق آسا دست پيدا مي كرد و مناطق گسترده اي را ارتش اسرائيل اشغال مي كرد، در جنگ 33روزه ما شاهد بوديم، پس از 33 روز جنگ، باز ارتش اسرائيل در مرز داشت مي جنگيد! و قادر نبود از مرز فراتر وارد خاك لبنان بشود. در حالي كه در سال 1982 موقعي كه اسرائيل حمله كرد در عرض كمتر از دو هفته بيروت را اشغال كرد. خوب، اينها بزرگترين ضربه هايي بود كه هيبت و اسطوره ارتش اسرائيل را شكست. البته در اينجا مسائل بسيار بسيار زيادي اتفاق افتاد كه الآن بحرانهاي داخلي ارتش اسرائيل را ايجاد كرده است نشان داد ارتش اسرائيل تبديل به يك ارتش رفاه زده شده كه جوانان فعلي اسرائيل، انگيزه جنگيدن مثل نسلهاي گذشته را ندارند و فرماندهي آنها بسيار فرماندهي سطحي اي بوده، فكر مي كرده با قدرت هوايي قادر خواهد بود كه حساب حزب الله را يكسره بكند اما درعمل به اين نتيجه رسيدند كه اين استراتژي كاملاً اشتباه بوده و موقعي به خودشان آمدند كه روزهاي آخر جنگ بود و تصميم به حمله زميني گرفتند كه بعد، در حمله زميني هم ضربات كاري را متحمل شدند.
خوب، علاوه بر اين جنايتهاي بسيار زيادي كه اسرائيلي ها در جريان جنگ انجام دادند، به قدري گسترده بود كه حتي حاميان اسرائيل هم در نيمه دوم جنگ ديگر قادر به دفاع از اسرائيل نبودند و آن اتفاقاتي كه افتاد و موجب شد آن اجماع بين المللي كه در ابتداي جنگ عليه اسرائيل وجود داشت پس از كشتار روستاي قانا، اين اجماع بين المللي از بين رفت.
خوب، به رغم همه اين هجمه ها، حزب الله مقاومت بسيارجانانه اي از خودش نشان داد و رزمندگان آن نشان دادند كه هم از آموزش بسيار بالا برخوردارند، هم به سلاحهاي پيشرفته مجهزند و هم اينكه روحيه شهادت طلبانه اي دارند و اين به يك اسطوره اي تبديل شده در جهان عرب و جهان اسلام كه اين گروه كاري را توانست انجام بدهد كه ارتشهاي كشورهاي عربي همگي با هم نتوانستند انجام بدهند. بنابراين خود مقاومت و باقي ماندن حزب الله زير همه اين ضربات و اينكه تا روز آخر موفق شد كه مناطقي را در داخل خاك اسرائيل مورد حمله قرار دهد، اينها همه پيروزي بزرگ و تاريخي حزب الله است.
البته در كنار اين، خوب، خرابيهايي كه به وسيله ارتش اسرائيل انجام شد بسيار گسترده است، و ضربه هايي كه به زيرساختهاي اقتصادي لبنان خورد زياد است. پلها، جاده ها، دبيرستانها، مدارس، بيمارستانها و جنايتهايي كه اسرائيلي ها كردند، بسيار گسترده بود، ولي اينها چيزهايي است كه قابل جبران است. آن چيزي كه ماند در تاريخ، اين بود كه حزب الله لبنان به عنوان يك گروه چريكي كوچك، موفق شد اسطوره ارتش اسرائيل را به عنوان يك ارتش شكست ناپذير، بشكند و ما الان مي بينيم كه در جهان عرب يك روحيه جديدي ايجاد شده است. خوب، اينها هم هست. يعني آن چيزي كه الان اسرائيلي ها ادعا مي كنند يا اولمرت به عنوان موفقيت خودش دارد ادعا مي كند اين است كه ما حزب الله را از مرزها دور كرديم و الان ارتش لبنان آمده در مرز مستقر شده اين را به عنوان تنها پيروزي خودش دارد ياد مي كند، در حالي كه دستگاه هاي اطلاعاتي ارتش اسرائيل گزارش هايي كه علنا منتشر مي كنند اين است كه حزب الله الان موشك هاي جديدي در اختيار دارد كه ديگر اصلا نيازي ندارد كه در مرز مستقر باشد و مي تواند از كيلومترها دورتر از مرز به اهداف اسرائيل حمله كند. ولي حتي اين ادعاي اولمرت كه موفق شد حزب الله را از كنار مرزها دور كند، موفقيتي به حساب نمي آيد و حزب الله بنا بر اعتراف خود ارتش اسرائيل الان توان نظامي اش بيش از جنگ 33 روزه شده است. به همين خاطر اگر ما به سرجمع اين دستاوردها نگاه كنيم، اين پيروزي بسيار بزرگ تاريخي است اما اگر بخواهيم دست بگذاريم روي حجم خرابي ها بله، مي آيند دست مي گذارند و اين را به عنوان يك شكست تلقي مي كنند در حالي كه ملتي كه مي خواهد از خودش دفاع كند بايد بهايي را بپردازد، ما در هيچ جنگي در دنيا نديديم كه يك نيروي اشغالگر با سلام و صلوات از آن كشور خارج بشود! بلكه همواره آن ملت تحت اشغال، بهايي را پرداخت كرده كه توانسته اشغالگر را بيرون كند. اين هم بهايي بود كه ملت لبنان پرداخت كرد و البته موفق شد يك اسطوره اي از خودش درست كند كه براي نسلها، اين اسطوره باقي خواهد ماند.

** الان شما آمار و ارقامي از تعداد تلفات طرفين نداريد؟
- آماري كه دولت لبنان داده و آمار رسمي و دقيق هم هست در رابطه با غيرنظاميان لبنان، يك چيزي حدود بيش از 1200نفر به شهادت رسيده اند. حزب الله در رابطه با شهداي خودش آمار ارائه نداده، و اصولا هيچ وقت اين كار را نمي كند ولي آنچه كه اسرائيلي ها مدعي هستند در واقع تلفات حزب الله را آنها اعلام كرده اند كه چيزي حدود 250 نفر از رزمندگان حزب الله به شهادت رسيده اند.
آمار تلفات خود اسرائيلي ها را هم كه خودشان اعلام كرده اند الان دقيقش در ذهنم نيست اما آن چيزي كه هست چيزي حدود 50-40 نفر غيرنظامي در اسرائيل كشته شده اند اما حدودا 300-250 نفر نظامي اسرائيل هم كشته شده اند. اين آمار خودش خيلي گوياست، يعني اسرائيل تعداد بسيار زيادي غيرنظامي را كشته، اما حزب الله موفق شده، بيشتر، نظامي هاي اسرائيل را به هلاكت برساند و اين نحوه جنگيدن حزب الله را به خوبي نشان مي دهد.

** الان وضعيت بازسازي خرابي هاي جنگ در لبنان پس از گذشت يك سال در چه مرحله اي است؟
- بحث سازندگي از مدتها پيش شروع شده، اما اختلافات سياسي كه در درون لبنان وجود دارد، بازسازي را دچار مشكلات زيادي كرده است. و يكي از موارد اختلاف حزب الله با دولت آقاي سينيوره هم بحث بازسازي است. چرا كه از فرداي آتش بس، دولت آقاي سينيوره به نحوي عمل كرد كه نشان داد عمدا بحث بازسازي را دارد به تاخير مي اندازد تا در واقع آوارگان جنگي را كه بيشتر از شيعيان لبنان بودند از عملكرد حزب الله ناراضي و ناراحت كند. و آنها را در واقع از حزب الله جدا كند. ما اين را از همان موقع ديديم. يعني حتي در پرداخت غرامت، پولهايي كه از كشورهاي مختلف به دولت لبنان تحويل داده شده بود تا به آوارگان جنگي تحويل داده بشود، همان مقدار هم بسيار بسيار بد برخورد مي شد از سوي دولت لبنان و سعي مي شد كه كمتر به بازسازي بپردازند و بحثهاي زيادي بود كه نشان مي داد دولت لبنان عمد دارد كه بازسازي را به تأخير بيندازد. به همين خاطر، موضوع بازسازي ها، اختلاف بين حزب الله و دولت آقاي سينيوره را كه از قبل هم وجود داشت تشديد كرد.
الان ما دو نوع بازسازي در لبنان داريم. يك سري طرح ها هست كه حزب الله متولي آن هست و آن طرح ها به خوبي پيش مي رود، با سرعت به پيش مي رود؛ چه در پرداخت غرامت چه در بازسازي. اما طرح هايي كه از سوي دولت لبنان انجام مي شود يا كند است يا اختلاس در آنها بسيار بالاست و به همين خاطر ما در خيلي از پروژه هاي بزرگ كه در دست دولت لبنان هست مي بينيم كه كار بسيار كند دارد پيش مي رود و اگر اين درگيري سياسي ادامه پيدا كند ممكن است طولاني هم بشود، خيلي طولاني بشود. اما در حال حاضر حزب الله آنچه در توان خودش هست گذاشته و دارد كار را با سرعت انجام مي دهد اما چون حجم خرابيها بالاست، بايد دولت لبنان به طور جدي به صحنه بيايد و با توجه به بودجه اي كه از كشورهاي مختلف گرفته، اين بودجه ها را هزينه كند و بازسازي را انجام بدهد. اما متأسفانه دولت لبنان دراين زمينه كارنامه مثبتي ندارد و موجب شده عملا كارها بسيار كند پيش برود.

** آقاي اسداللهي! شما به عنوان يك تحليلگر سياسي، آينده ارتباطات دولت سينيوره با آمريكا و رژيم صهيونيستي و اختلافات با حزب الله لبنان را چگونه پيش بيني مي كنيد؟
- درحال حاضر مسائل لبنان به يك بن بست كامل سياسي و يك بحران سياسي برخورد كرده و در واقع راه حلي در درون حكومت وجود ندارد(اين مصاحبه مربوط به پيش از «وقوع انقلاب 7 آوريل 2008» در لبنان است). به علت دخالتهاي بسيار بسيار گستاخانه آمريكا و فرانسه كه ازطريق گروه 14مارس دارد انجام مي شود جلوي هرگونه راه حل تدافعي را در حكومت گرفته و يك بن بست و جدايي كامل سياسي اتفاق افتاده و هيچ نوع راه حل سياسي در حال حاضر وجود ندارد و حتي با اينكه قرار است هفته آينده گروههاي لبناني در فرانسه جمع بشوند با ابتكار دولت فرانسه يك سري گفت وگوهايي را انجام بدهند اما حتي آن گروههايي كه مي خواهند آنجا شركت كنند هيچ اميدي به اين مذاكرات ندارند و در واقع معتقدند كه راه حل بحران لبنان در خارج از لبنان است و درچهارچوب مسائل منطقه اي شايد حل بشود به اين معنا كه وضعيت آمريكا در عراق به گونه اي است كه اگر آمريكا بخواهد مسائلش را درعراق از طريق مذاكره با ايران و سوريه حل كند، در آن موقع بحثهاي لبنان هم دراين مذاكرات مطرح خواهدشد و يك نوع راه حل شامل و كامل براي مسائل منطقه اي درپيش خواهد گرفت و بحران لبنان هم شايد در چارچوب آن حل بشود يا اينكه اگر گزينه بحث حمله به ايران از طرف آمريكايي ها انجام بشود، آنگاه كل منطقه وارد جنگ خواهدشد كه لبنان هم جداي آن نخواهدبود. بنابراين مسائل لبنان در حال حاضر هيچ راه حلي در داخل برايش وجود ندارد، خود لبناني ها هم منتظرند ببينند درسطح منطقه مسائل به چه صورت حل مي شود.

** يك مقدار از سؤالات سياسي فاصله مي گيرم و بحثهاي اجتماعي را مطرح مي كنم. آقاي اسداللهي! كساني كه در لبنان حاضر بودند چه قبل از جنگ و چه بعد از جنگ از يك همراهي و همدلي گسترده اي بين حزب الله و شيعيان و مسيحيان خبر مي دهند. البته اين موضوع در بين اهل تسنن شايد به اين قوت نباشد اما ارتباط خوبي كه مسيحيان با حزب الله لبنان و بخصوص با شيعيان دارند كاملا بارز و مشهود است. در خود حكومت هم مي بينيم كه آقاي اميل لحود با حزب الله رابطه بسيار بهتري دارد تا با ديگران. درسطح جامعه هم مي بينيم كه آن خانم مسيحي "ريم حيدر" كه عباي سيدحسن را هديه گرفت با افتخار با آن عبا به دنيا سفر كرد و حزب الله و نصرالله را تبليغ كرد يا خواننده اي مسيحي مثل خانم "جوليا پطرس" آن ترانه معروف را در تجليل از سيدحسن نصرالله و رزمندگان حزب الله خواند. به نظر شما علت اين همدلي چه مي تواند باشد؟
- خوب، اين موضوع يك دليل داخلي دارد و يك دليل خارجي. دليل داخلي توافقنامه اي است كه يك سال و نيم پيش بين حزب الله و جريان سياسي ميشل عون معروف به "جريان ملي آزاد" امضا شد. اين توافقنامه سياسي بين آقاي ميشل عون به عنوان رئيس قوي ترين جريان سياسي مسيحيان، با حزب الله به عنوان قوي ترين جريان سياسي شيعيان، بسياري از نگراني هاي دوطرف را براي هميشه از بين برد و توافق نظر بي نظيري را بين اين دو قطب ايجاد كرد.
خوب، وقتي كه سران دو گروه از هموطنان، اين توافقنامه را امضا مي كنند اين تأثير را در كل دو مذهب در لبنان مي گذارند. اين دليل داخلي.
دليل خارجي و منطقه اي آن اين است كه مسيحيان لبنان بشدت نگران رشد افراط گرايي سني و تندگرايي سني در قالب القاعده و سلفي گري هستند و اين را يك خطر بزرگ براي لبنان مي دانند و معتقدند كه اصولا كل مسيحيان در كشورهاي خاورميانه درمعرض يك خطر حياتي قرار گرفته اند و آن افراط گرايي سني است بنابراين آنها بقا و حيات خودشان را در همبستگي و اتحاد با شيعيان مي دانند.
چون وقتي كه حزب الله را در كنار ديگر گروهها قرار مي دهند مي بينند كه چقدر با مسيحيان خوب رفتار كرده و چقدر به آنها آرامش داده است و اين را مقايسه مي كنند با عملكرد برخي گروه هاي سياسي در عراق و كشورهاي مختلف كه چقدر افراطي عمل كرده اند و به اين نتيجه مي رسند كه بايد براي بقا و حفظ خودشان با شيعيان همراه بشود تا از آن خطر خودشان را حفظ كنند. بنابراين، اين دو عامل باعث شده كه الان ما مي بينيم كه در صحنه لبنان يك تقارن و نزديكي پويايي بين مسيحيان و شيعيان اتفاق افتاده و روز به روز هم به هم نزديكتر مي شوند.

** آقاي اسداللهي! قبل از اين كه سؤال آخرم را از شما بپرسم دوست دارم شما از موارد ناگفته جنگ 33 روزه براي ما بگوييد. مواردي كه جايي نقل نشده و داراي جذابيت ژورناليستي يا خبري هم باشد.
-از اتفاقاتي كه در جنگ ها اتفاق مي افتد مسئله جنگ رواني است. همواره حزب الله در دوران جنگ هايي كه با اسرائيل داشته است بهاي زيادي براي عمليات رواني در جامعه اسرائيل پرداخت كرده است. روي اين موضوع كار كرده كه همزمان كه با ارتش اسرائيل مي جنگد يك عمليات رواني هم توي جامعه اسرائيل انجام دهد و آن ها را نسبت به عملكرد ارتش و عملكرد دولتش مسئله دار كند. اين روشي بوده كه همواره موفق بوده و ما همواره در چند سال گذشته ديده ايم كه حزب الله در اين مسئله بسيار بسيار موفق عمل كرده است. اسرائيلي ها هم به اين اعتراف كرده اند كه حزب الله در اين زمينه خيلي خوب كار كرده و موفق شده اجماع نظر در جامعه اسرائيل را از بين ببرد. و يكي از علت هاي عقب نشيني اسرائيل در سال 2000 همين موضوع بوده است كه اجماع نظر داخلي و توافق فكري از بين رفت به طوري كه خيلي از اسرائيلي ها اعتراض كردند كه چرا چنين كرديد.
اما در جريان جنگ 33روزه، اتفاقي كه افتاد برعكس اين بود، يعني براي اولين بار در درون اسرائيل يك اجماع نظر قوي به وجود آمد و اين اجماع نظر قوي باعث شده بود جنگ قوي بشود و هر چقدر كه حزب الله تلاش كرد نتوانست اين اجماع نظر داخلي در اسرائيل را از بين ببرد و علتش هم اين بود كه دولت اسرائيل جنگ 33روزه را به يك جنگ بزرگ و حياتي تبديل كرد و اعلام كرد كه اگر در اين جنگ شكست بخورد بعد از جنگ، مشكلات اساسي امنيتي براي اسرائيل به وجود مي آيد. به همين خاطر يك وحدت نظر ايجاد كرده بود بين مردم اسرائيل به طوري كه همه اقشار مختلف جامعه اسرائيل به طور بي سابقه اي از جنگ حمايت مي كردند. نكته اي كه در اين وسط اتفاق افتاد اظهارنظرهايي بود كه در ايران انجام شد كه اين اظهارنظرها به جاي اين كه به حزب الله كمك كند كار حزب الله را مشكل كرد يعني يك اظهارنظرهايي انجام مي شد در جريان جنگ 33روزه كه اين وحدت ملي را در جامعه اسرائيل تقويت مي كرد به جاي اين كه تضعيف كند. مقامات ايران مي آمدند در همان زمان از براندازي اسرائيل صحبت مي كردند و اين كه اسرائيلي ها بايد چمدان هايشان را ببندند و از آنجا بروند و حرف هايي از اين قبيل كه اسرائيلي ها اين سوژه ها را مي گرفتند و بزرگش مي كردند و مي گفتند ببينيد اين جنگي است براي بقا.
خوب حزب الله از اين اظهارنظرهاي مقام هاي ايراني ناراحت بود و اين را منتقل مي كرد به ايران كه آقا خواهش مي كنيم در اين موقعيت اين حرف ها را نزنيد. و اجازه بدهيد اين جنگ را از لحاظ رواني خودمان اداره كنيم. يك حرف هايي در ايران زده مي شد در خطبه هاي نماز جمعه در بحث هاي مختلف كه جناب آقاي سيد حسن نصرالله بشدت از آنها ناراحت بود و از طريق كانال هاي خصوصي براي مقام هاي ايراني پيام فرستاد كه من خواهش مي كنم اين حرف ها را در اين موقعيت نزنيد به جاي اين كه به ما خدمت كند كار ما را دارد مشكل مي كند، و اين نكته بسيار مهمي است كه حرف هايي از اين دست در آن موقعيت هميشه براي حزب الله، مفيد تمام نمي شود و بايد در نظر گرفت كه اين حرف ها در چه موقعيتي زده مي شود تا براي آن بنده خداها مشكل ايجاد نكند.

** خيلي خسته تان كردم. سؤال آخرم درباره كتاب "از مقاومت تا پيروزي" شماست كه فكر مي كنم معتبرترين كتابي است كه درباره تاريخچه حزب الله و جنگ هاي سابق اسرائيل در دو سه دهه اخير به زبان فارسي نوشته شده است. فكر نمي كنيد الان اين انتظار از شما وجود دارد كه يا اين كتاب تكميل بشود و يا اين كه حوادث و اتفاقات مهم بعدي را در جلد ديگري از اين كتاب بنويسيد.
- راستش اين كتاب به زبان عربي هم ترجمه شده و خيلي هم در كشورهاي مختلف مورد استقبال قرار گرفت و حتي بنابرنظرهاي مختلف بهترين كتاب در اين زمينه شناخته شده است. و الان آن برادران هم از من، همين تقاضاي شما را دارند و مي گويند به حوادث بعد از سال 2000 و الان هم بپردازيد ولي واقع مطلب گرفتاري هاي فراوان من باعث شده كه فراغت نوشتن را از من گرفته است با اين كه خيلي مايلم اين كار را بكنم اما الان در حال حاضر نمي توانم دست به قلم ببرم. البته متاسفانه در ايران هم خيلي اين كتاب تبليغ نشده و خيلي از پژوهشگران را مي ديدم كه اصلا اين كتاب را نديده بودند.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : اخلاقي , محمود ,
بازدید : 168
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]

شهيد « محمود امان اللهي» در تاريخ 25/3/1339 در خانواده‌اي مذهبي در روستاي «جعفرآباد »درشهرستان «بيجار» واقع در استان «كردستان» چشم به جهان گشود. پس از سپري كردن دوران كودكي، تحصيلات ابتدايي را در كوران فقر و محروميت، در دبستان "معرفت" روستا كه شامل دو كلاس خاكي بود، آغاز كرد. اشتياقش در كسب علم و دانش چنان بود كه همواره دانش‌آموز ممتاز بود. تا جايي كه دو پايه تحصيلي را در يك سال به صورت جهشي طي نمود. وي در كنار تحصيل پابه‌پاي خانواده در امر كشاورزي و دامداري كوشا و ساعي بود. حتي بعد از اتمام كار كشاورزي، به عنوان كمك و مساعدت با همسايگان كشاورز خود در روستا همكاري مي‌كرد. با سن كمي كه داشت در عالم نوجواني به صور مختلف خانواده‌‌هاي مستضعف و بي‌بضاعت را به انحاي متفاوت ياري مي‌نمود. سرانجام پس از اتمام تحصيلات مقدماتي به دليل نبود امكانات آموزشي جهت آموختن پايه‌هاي بالاتر در سال 1349 زادگاه خويش را ترك كرد.

در آن زمان كه جاده مواصلاتي ميان شهر تكاب و روستاي جعفرآباد، جاده‌اي خاكي از نوع مالرو بود، به گونه‌اي بسيار مشقت‌آور اين مسير را با دوستان در گرماي طاقت‌فرساي تابستان و سرماي سوزناك منطقه طي مي‌نمود. ايشان در آن شهر عليرغم مهيا بودن زمينه‌هاي انحرافي از لحاظ عقيدتي و اخلاقي، به هيچ دسته و گروه موجود در آن زمان كه نقشه به انحراف كشاندن نسل جوان و جداكردن آن‌ها را از دين بر عهده داشتند، نه تنها تمايل و گرايشي پيدا نكرد؛ بلكه به سمت و سوي مايه‌هاي ديني گرويد.
وي در زمان تحصيل در دوره متوسطه نيز، جزء‌ شاگردان ممتاز و برجسته بود. پس از گذراندن پايه پنجم طبيعي در دبيرستان سعدي سابق شهر تكاب، براي اخذ ديپلم به شهر كرمانشاه عزيمت نمود. سرانجام در سال 1356 با قبولي در پايه ششم طبيعي در دبيرستان 25 شهريور سابق كرمانشاه موفق به اخذ ديپلم طبيعي گرديد. سپس به لحاظ علاقه‌اي كه به ميهن داشت و نيز حب وطن را نشأت گرفته از ايمان مي‌دانست، لذا در تاريخ 1/7/ 56 وارد دانشگاه افسري ارتش در تهران شد و دوران شبانه‌روزي دانشگاه را با موفقيت طي نمود. اما قبل از فارغ‌التحصيلي در همان اوايل پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي، پدر ايشان كه به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوسته بود و در درگيري با گروهك‌‌هاي ضدانقلاب منطقه در روستاهاي تابع شهرستان تكاب (جنوب شرقي استان آذربايجان غربي) در تاريخ 6/4/59 به شهادت رسيدند. ايشان پس از مرخصي جهت شركت در مراسم شهادت پدر از تاريخ 10/4/59 الي 31/6/59 از طرف دانشگاه افسري به سپاه ناحيه كردستان مأمور گرديد و به عنوان مسئول سپاه و پيشمرگان مسلمان كرد پايگاه موجش و رابط بين ارتش و سپاه در محور عملياتي قزوه ـ سنندج شجاعانه خدمت نمود و در مورخه 1/7/59، يعني دومين روز آغاز جنگ تحميلي، در حالي كه از چندين روز قبل دانشجويان جهت برگزاري جشن فارغ‌التحصيلي و اخذ سردوشي به دانشگاه افسري نزاجا دعوت شده بودند، ايشان به همراه 270 تن از دانشجويان به فرماندهي سرهنگ نامجو (فرمانده دانشگاه افسري نزاجا) داوطلبانه جهت مقابله با دشمن بعثي با هواپيماي c-130 سريعاً به فرودگاه اهواز منتقل شده و سپس در مناطق آبادان و خرمشهر به نبرد عليه كفار بعثي پرداخت. در اين زمان به عنوان را‌بط ميان سرهنگ نامجو و شهيد جهان‌آرا (فرمانده سپاه خرمشهر) به مبارزه ادامه داد و در تاريخ 15/7/59 بر اثر مجروحيت شديد از ناحيه دست چپ و پاي راست به بيمارستان طالقاني آبادان جهت معالجه اعزام گرديد. تا اين‌كه به خاطر شدت درگيري و كمبود نيرو و سوءاستفاده افراد خائن و فرصت‌طلب از ناهماهنگي‌ها و نابساماني‌هاي اوايل جنگ، در بيمارستان طاقت نياورده و قبل از بهبودي كامل، دور از چشم پزشكان و پرستاران به صورت پنهاني مجدداً‌ عازم خط مقدم جبهه خرمشهر شد. سرانجام در تاريخ 23/7/59 در جريان سقوط قسمت غربي خرمشهر، در حالي كه عده زيادي از همرزمان ايشان به شرف شهادت نايل آمدند، در درگيري خانه‌به‌خانه هنگامي كه عراقي‌ها پل خرمشهر را تخريب نمودند؛ پس از مقاومت زياد مجدداً از ناحيه پرده ديافراگم قلب، پاي راست، كمر و هردو دست به شدت مجروح شده و توانايي جنگيدن از وي سلب گرديد و در حالي‌كه بيهوش بر زمين افتاده بود، به اسارت ارتش عراق درآمد. پس از مدتي شكنجه، وي را به اردوگاه "رماديه" منتقل نمودند. در همان ايام و با توجه به اوضاع و احوال و قرائن، دوستان همرزمش ظن قريب به يقين شهادت وي برده بودند. عليهذا طبق فرمان همگاني شماره 234 ارتش، پوستر شهادت ايشان از سوي دانشگاه افسري نزاجا چاپ و منتشر شده و مراسم شهادت هفت و چهلم، در زادگاهش برگزار گرديد.
در دوران اسارت در كنار بزرگواراني همچون سرور احرار و آزادگان شهيد حجت‌الاسلام ابوترابي بودند و به گواهي شهيد ابوترابي، ايشان به خاطر عدم همكاري با استخبارات بعث و تحريك نمودن ساير اسرا به مقابله با نيروهاي بعثي، بارها مورد شكنجه و آزار و اذيت قرارگرفتند آن‌چنان كه با صداي تلاوت قرآن، اذان و مداحي در رساي امام‌حسين‌(ع) و يارانش، عراقي‌ها را به ستوه آورده بود. به همين علت براي جبران اين سرسختي‌ها، وي را بدون معالجه در سياه‌چال‌ها و شكنجه‌گاه‌هاي قرون وسطايي و در زندان‌هاي مخفي رژيم بعث عراق شكنجه مي‌كردند. حتي يك‌بار به بهانه مداواي مجروحيت به قصد قطع‌كردن پا، ايشان را به بيمارستان الرشيد بغداد اعزام كردند. اما عليرغم فشار شديد و تهديد پزشكان عراقي مبني بر اين‌كه اگر پاي راست شما قطع نگردد، امكان سرايت عفونت آن به ساير اعضاي بدن مي‌باشد؛ ايشان پاي مجروح خويش را سند جنايات بعثي‌ها خواند و اجازه قطع‌كردن آن را نداد.
سرانجام بنا به تشخيص سازمان صليب سرخ جهاني طبق كنوانسيون سوم ژنو، به علت شدت جراحات وارده به عنوان مجروح جنگي صعب‌العلاج جهت مداوا، پس از تحمل 244روز اسارت به همراه 24 نفر از اسراي معلول ايراني با اسراي عراقي در ايران مبادله و با دومين كاروان آزادگان در تاريخ 26/3/60 وارد فرودگاه مهرآباد تهران شدند و پس از آن به سخنراني‌هاي مختلف پيرامون افشاگري جنايات صدام كافر در عراق با اسراي ايراني و ملت ستمديده عراق، در ارتش، سپاه، دانشگاه افسري و مساجد جنوب و شرق تهران پرداخت و تا تاريخ 20/6/60 به اداره دوم سماجا (دايره ضدجاسوسي و امور اسراي عراقي) مأمور گرديد. سپس از 20/6/60 تا 31/6/60 در بيمارستان تهران تحت عمل جراحي و مداوا قرارگرفت و به مدت 6 ماه تا تاريخ 10/12/60 به ايشان استراحت پزشكي داده شد. اما تقريباً تمام اين مدت را از تاريخ 5/8/60 الي 22/1/61 داوطلبانه مسئول بسيج مستضعفين و قائم‌‌مقام سپاه تكاب بود و در دايره مواد مخدر سپاه كردستان نيز فعاليت مي‌نمود. پس از پايان استراحت پزشكي، خود را به واحد مربوطه در دانشگاه افسري معرفي نمود؛ اما بنا به درخوست كتبي نماينده مردم شهرهاي مياندوآب و تكاب در مجلس شوراي اسلامي (حجت‌الاسلام محمدعلي خسروي) و فرمانده سپاه تكاب (برادر نيك‌آيين) از فرمانده دانشگاه افسري (سرهنگ نامجو) مبني بر نياز مبرم به وجود ايشان با توجه به كمبود نيروي انساني فعال، متعهد و انقلابي در منطقه و نيز به علت فعاليت‌هاي زياد و خوشنام بودن و همچنين تسلط بر زبان تركي و كردي، مجدداً از 22/1/61 الي 22/7/61 مأموريت ايشان تمديد گرديد اما به علت حساسيت منطقه سردشت و محاصره آن از هر طرف توسط ضدانقلاب ايشان را از 1/4/61 به عنوان قائم‌مقام و فرمانده سپاه سردشت (برادر احمدي‌مقدم) انتصاب نمودند و پس از هماهنگي فرمانده سپاه ناحيه كردستان (برادر ناصر كاظمي) با دانشگاه افسري و فرمانده(سابق) نيروي زميني ارتش جمهوری اسلامی ایران(سپهبد شهید صياد شيرازي) تا تاريخ 14/1/62 با تمديد مأموريت ايشان در سپاه موافقت گرديد.
از 14/1/62 تا 10/2/62 در سمت معاونت افسر عمليات قرارگاه حمزه سيدالشهداء (ع) در اروميه و منطقه 11 سپاه و از آن تاريخ تا 5/5/62 مسئول بازرسي و دايره سياسي قرارگاه حمزه سيدالشهداء و سپس تا تاريخ 28/6/62 به عنوان سرپرست عقيدتي سياسي لشكر 23 نيروهاي مخصوص (نوهد) مشغول به خدمت بود. سپس با هماهنگي‌هاي مسئولین تا تاريخ 25/9/62 به عنوان مسئول سازماندهي بسيج عشايري قرارگاه حمزه سيدالشهداء انجام وظيفه نمود كه در طول اين مدت، سه‌بار شديداً مجروح گرديد و از آن تاريخ تا 5/3/63 به تيپ 1 لشكر 23 نوهد مأمور شد. سپس تا تاريخ 29/2/63 به فرماندهي گردان ضربت عملياتي جندالله بانه منصوب شد. از تاريخ 1/1/64 تا 15/7/64 بنا به امر سپهبد شهید صياد شيرازي فرماده(سابق) نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران به قرارگاه كربلا و خاتم‌الانبياء مأمور گرديد و به عنوان معاون فرمانده تيپ شهادت منصوب گرديد ودر اين مدت در عمليات‌‌هاي ظفر 1و2و3 و كربلاي 1و2و3 شركت نمود. پس از آن تا 31/1/65 در دايره عمليات نزاجا مستقر در لويزان به مأموريت خويش ادامه داد و از 1/2/65 به طور كلي از نیروی زمینی به ستاد مشترک ارتش منتقل گرديد و تا 22/11/65 به عنوان معاون حفاظت اطلاعات ناحيه ژاندارمري كردستان مشغول به خدمت گرديد. و از آن تاريخ تا 2/3/67 در سمت مشاور نظامي و معاون هماهنگ‌كننده عقيدتي سياسي ناحيه ژاندارمري كردستان منتصب گرديد. از 20/4/67 الي 20/7/67 بنا به درخواست لشكر 28 پياده كردستان ايشان به عنوان رابط ژاندارمري به آن لشكر مأمور شدند.
در بحراني‌ترين ايام درگيري و حساس‌ترين لحظات جنگ ايران و عراق در منطقه كردستان برابر دستور فرمانده(سابق) لشكر 28 كردستان (سرتيپ2 احمد دادبين) ايشان به فرماندهي يكي از گردان‌هاي تكاور منصوب شدند و در يكي از عمليات‌ها همراه چهارتن از نيروهاي تحت امر خويش در تاريخ‌‌هاي 30/4/67 و 1/5/67 در ارتفاعات استراتژيك «مارو »كه در حال سقوط از سوي مزدوران ارتش عراق بوده، از دست نيروهاي تك‌كننده خارج و ضمن تثبيت كامل مواضع خودي و نگهداري سرزمين تحت تصرف اقدام به انهدام تعداد 6 دستگاه از تانك‌هاي دشمن و از بين بردن عده زيادي از نفرات پياده دشمن نمودند كه در اجراي عمليات موفق به دستگيري و اسارت دو نفر نظامي ارتش بعث كه مسلح به موشك‌انداز آر.پي.جي‌7 بوده‌اند مي‌نمايد .اودر پايان اين عمليات صفحه زرين ديگري از كارنامه خود را خالصانه مي‌آرايد. به گونه‌اي كه تهور و جسارت وي تا مدتي زبانزد كليه نیروهای لشكر مزبور بوده است و از تاريخ 13/9/69 به مدت شش ماه به عنوان مشاور دادستان نظامي به سازمان قضايي نيروهاي مسلح كردستان مأمور گرديد و پس از اتمام مأموريت در سمت‌هاي معاونت تبليغات و نيز معاونت هماهنگ‌كننده ناحيه انتظامي كردستان، سال‌ها به مردم كردستان خدمت نمودند و سپس بنا به درخواست فرمانده وقت نيروي زميني ارتش جمهوري اسلامي ايران در تاريخ 22/5/74 با مأموريت ايشان از نیروی انتظامی به نیروی زمینی ارتش موافقت به عمل آمده و از 5/2/75 به عنوان مشاور اجرايي فرماند ه نیروی زمینی ارتش به فعاليت خويش ادامه دادند و در مورخه 4/4/75 به عنوان نماينده معاونت تعاون این نیرو در امور اقتصادي در مناطق تحت پوشش قرارگاه شمال غرب منصوب گرديد و سرانجام در تاريخ 24/6/75 پس از اتمام مدت مأموريت به ناجا بازگشت و مجدداً‌ در سمت معاونت هماهنگ‌كننده عقيدتي سياسي ناحيه انتظامي كردستان، بار ديگر به كردستان بازگشت و پس از چندين سال خدمت صادقانه و شجاعانه در لباس مقدس سربازي در راه اسلام، بنا به درخواست استانداروقت كردستان در تاريخ 15/9/78 به طور كلي از نيروي انتظامي جمهوري اسلامي ايران به وزارت كشور و سپس به استانداري كردستان منتقل گرديد.
آن‌چه كه ايشان در سال‌هاي پس از جنگ همواره با آن دست به گريبان بودند، آسيب‌هاي چشمي ناشي از دوران اسارت و جنگ بود. تا اين كه سرانجام به علت جراحات شديد مغزي، طي دو مرحله در بيمارستان توحيد شهر سنندج، تحت درمان و مراقبت پزشكان قرار گرفتند؛ اما به دليل عدم بهبودي و بنا به تشخيص پزشكان، ايشان را به صورت اورژانسي به وسيله هواپيماي ارتش در تاريخ 7/3/79 به بيمارستان خانواده ارتش در تهران منتقل نموده، بستري و تحت درمان قرار گرفتند. اما متأسفانه علي‌رغم تلاش پزشكان و مراقبت‌هاي ويژه، بهبودي حاصل نشد و در تاريخ 15/3/79 به بيمارستان دكتر شريعتي تهران انتقال يافت كه در نهايت اين رزمنده خستگي‌ناپذير در مورخه در مورخه 17/3/79 نداي حق را لبيك گفت و به ديدار پدر و ديگر همرزمان شهيدش شتافت و بنا به وصيتش قلب و كليه‌هاي آن بزرگمرد به 3 نفر از نيازمندان كه سال‌ها از درد بيماري رنج مي‌كشيدند، اهداء گرديد و پيكر مطهرش پس از اجراي مراسم تشييع در دانشگاه افسري امام علي (ع) و شهر بيجار پس از سال‌ها دوري، سرانجام در زادگاهش و در میان سيل خروشان همرزمان، اقوام و مردم شهيدپرور تشييع و در كنار مزار پدر شهيدش به خاك سپرده شد.
از اين شهيد سرافراز 2 فرزند پسر و 2 فرزند دختر به يادگار مانده است. لازم به تذكر است كه ويژگي‌ها و امتيازات برجسته‌اي كه ايشان را از ديگر اشخاص متمايز مي‌ساخت، به قرار زير است:
فرزند شهيد بودن، شهادت، جانباز بودن، آزاده بودن و ايثارگري پس از حيات، قاري قرآن، مداح اهل‌بيت عصمت و طهارت‌ (ع)، ناطق و سخنور بسيار توانا هم به زبان تركي و فارسي و هم به زبان كردي.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران سنندج و مصاحبه با خانواده ودوستان شهید
 
 
 
 

وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
...ای مادر عزیز و مهربان !وصیت من این است ،همچنان که فاطمه وار مرا حسینی پرورش دادی ،افتخار کن که من نیز راه حسین را رفتم و شیرت را حلالم کن و رسالت سنگین زینبی را فراموش نکن .
ای خواهران !زینب گونه ،پیام شهیدان راه خدا را به گوش جهانیان برسانید و زینب گونه به راه شهیدان ادامه دهید .
ای خواهران عزیز و مادر گرای و همسر وفادارم !حجاب و عفت و پاکدامنی را سرلوحه زندگی خودتان قرار دهید و همیشه فاطمه وار زندگی و مبارزه کنید .
اگر گریه کردید ،به یاد مظلومیت سرور و سالار شهیدان و مظلومان کربلا ،حضرت امام حسین (ع) سرور آزادگان جهان گریه کنید که این اشکها ذخیره و زاد و توشه ی راه است .ای شنوندگان وصیت نامه ی من و ای مومنان !تا جایی که برای شما ممکن و میسر است ،قرآن بخوانید و در آیا ت آن فکر کنید و بیندیشید ،چرا که رمز موفقیت و سعادت دنیوی و اخروی بشریت در آن می باشد .
لطفا هنگام دفن جنازه ام ،زیارت عاشورا را حتما بخوانید و همزمان دفنم کنید .
محمود امان اللهی


ساعت 6 صبح بعد از اتمام نماز و زیارت عاشورا در آمادگاه منظریه قم هنگام ماموریت در نزاجا و برگزاری مانور ولایت و انبیاء )س)
آخرین وصیت نامه سرهنگ امان الهی مشاور تیمسار فرماندهی محترم نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران در تاریخ 27/2/1357

بسم الله الرحمن الرحیم
انالله و اناالیه راجعون
لطفاً هنگام دفن جنازه ام زیارت عاشورا حتماً بخوانید و همزمان دفنم کنید دستم از جناب کوتاه شده ؟
الحمدلله رب العالمین. الصلوه و السلام علی اشرف الانبیاء سیدنا ونبینا وسمیع ذنوبنا و طبیب قلوبنا محمد صلی الله علیه و آله و سلم سیما ائمه الهده المعصومین بالاخص بقیه الله فی الارض (عج )
بعد از حمد و سپاس بیکران خداوندوارادت قلبی به پیشگاه همه رسولان و هادیان بشری و ناجیان انسانی خصوصاً کامل ترین و بهترین و افضل ترین آنها حضرت ختمی مرتبت محمد مصطفی (ص) و شهادت به کلمه توحید (لا اله الا الله) و توحید کلمه و شهادت به توحید و نبوت و معاد که هم حقند و کتاب و صراط و سوال نکیرو منکر که حق اند.
شهادت می دهم که حضرت علی بن ابیطالب (ع) مولی الموحد ین و امام المتقین و یازده فرزند معصومش ستارگان درخشان آسمان امامت و ولایت و هدایت امامان بر حق و جانشینان خلف و صالح پیامبر عظیم الشان اسلام، پیشوایان دینی و امامان معصوم هستند. عمرم را در انتظار فرج حضرت خاتم الانبیاء، مهدی موعود قائم آل محمد (ص) صاحب الامر به سر بردم و در عالم قبر و برزخ همچنان منتظر ظهور شان هستم. انشاءالله خداوند مرا از زمرۀ کسانی و شهیدانی قرار دهد که بعد از ظهور آقا امام زمان ؟ حیات دنیوی مجدد می یابند که در رکاب آقا ، کفار و منافقین و دشمنان اسلام و قرآن را شمشیر بزنند. شهادت می دهم که حضرت فاطمه زهرا (س)؟ ناموس عصمت حق دخت نبوت همسر ولایت و مادر امامت معصومه شهیده و سرور زنان عالم است. سلام و درود به ساحت مقدس قهرمان کربلا پیام رسان شهیدان و مظلومان کربلا حضرت زینب کبری (س) و با سلام به پرچمدار سالار شهدای کربلا و مظهر حیا و شرف و وفا و شجاعت و فضیلت حضرت عباس (ع) .
با سلام و د رود بی پایان قلبی به پیشگاه همه شهیدان راه حق و حقیقت از آغاز آفرینش (هابلیان) تاکنون (خمینیان) خصوصاً شهداء بدر و اُحُد و ... کربلا ... و انقلاب اسلامی ایران... در جنگ تحمیلی. با تکریم و درود و سلام و صلوات به روح پر فتوح بزرگ پاسدار حریم ولایت در عصر غیبت و بنیانگذار جمهوری اسلامی اسلام حضرت امام راحل قدس الله و با خالصانه ترین احترام و درود آکنده از قلب و زره زره وجودم به محضر مبارک جانشین خلف امام و نائب امام زمان (عج) و رهبر فرزانه و حکیم والا و ذریه صدیقه طاهره ناخدای کشتی طوفان زده انقلاب اسلامی حضرت آیت الله العظمی خامنه ای ولی امر مسلمین جهان و سلام بر امت اسلامی جهان خاصه جامعه فلسطین و بوسنی و افغان و کشمیر و الجزایر و مصر و عربستان و ... و خصوصاً ملت مبارز و نستوه و همیشه در صحنه و شهید پرور و انقلابی و هوشیار و بیدار ایران اسلامی ـ سلام بر همه شهداء اسلام در ایران زمین خصوصاً روح پدر آزاده و شهیدم ، شهید همیشه جاوید - رحمته الله علیه ـ سلام بر دامن پاک مادرم فاطمه علی مردانی آن مادر دلاور و شیر زن پر تلاش روستایی و دائماً زحمت کش و زجر کشیده و مصیبت دیده دوران و سلام بر همسر پاک و طاهره و فهمیده و وفادار و دلسوز و یار و یاور همیشگی من در زندگی مخصوصاً ایام جنگ تحمیلی که حضور تمام وقتم را مردیون شما بودم و مطمئناً در قیامت پاداشی اگر برای ایام مجاهدتم در اسارت بعثیون و حضور در عملیات ها و خطوط مقدم جبهه ها باشد ، بیشتر آن متعلق به شماست. اگر فرصت داشتم بعد از جنگ هم شبانه روز بی مزد و بی منت در خدمت مردم برای رضای خدا باشم و زاد و توشه آخرت برچینم باز مدیون شکیبایی و صبر و مقاومت و تشویق های شما هستم. همسر خوبم تو همیشه در قلب من محترم و مکرم بودی حتی در دنیای بعد از مرگ فراموشت نمی کنم. منتظرم همچنان بقیه عمر خدادایت را پاک و مقدس زیسته و در تربیت و تحصیل و مواظبت از فرزندانمان بردباری پیشه کنی و پس ا ز ادای تکالیف شرعی و الهی خود به من بپیوندی و آرزو دارم در دنیای همیشگی و جاویدان پس از مرگ شما را زیارت کنم انشاءالله . قصور مرا در وظایفم بر من عاصی سراپا تقصیر ببخش و بیامرز ـ مادرم و همسرم و فرزندانم و برادران و خواهران و اقوام و همرزمان و دوستان و آشنایان و سروران و اساتید و دین داران به گردنم ،که حاضرید یا غائب ـ مرده اید یا زنده ـ دستم از همه شما کوتاه شده از یکایک شما جداً حلالیت طلب می کنم از همه کسانی که در زادگاهم و تکاب و بیجار خصوصاً دیوان دره و سنندج و مریوان و کامیاران و روستاهای تابعه در امر انتخابات دوره چهارم مجلس شورای اسلامی و میان دوره ای به نحوی از انجام زحمات فراوان مرا تقدیر نموده و متحمل هزینه هایی شده اید مرا حلال کنید خصوصاً و هرکس دیگری که هر کدام مبالغی برایم در انتخابات و غیره هزینه نموده اند و مرا کمک مالی نموده اند شما را به خدا حلالم کنید در غیر این صورت هر مقدار که طلب دارید اگر قرض الحسنه بوده از همسرم بگیرید و همسر مهربان و خوبم پیکان را بفروشید و بدهی هایم را پرداخت نمائید در حالی که من در زمان حیات خود را بدهکار آنان نمی دانستم چون همۀ آنها را که اسم برده ام با رضایت خودشان مبالغی را به عنوان کمک به تبلیغات انتخاباتی به ستاد من هدیه نموده بودند و به خود من دادند منتها من برای این که خاطر جمع شوم ضمن تشکر از همه، طلب حلالیت می نمایم. فرزندان خوبم محمد مهدی مریضم خدایت تورا شفا دهد روحیه ات را نباز .خداوند محبان خود را می آزماید. در آزمایش الهی شما و مادرت صبر پیشه کنید صبر ایوب.
محمد مهدی عزیزتر از جانم و زهرای خوبم و مهربانم و موحد عزیزم اگر پدر خوبی نبودم مرا ببخشید در تزکیه نفوس و تحصیل علوم قرآنی و علوم ؟ و عمل به فرامین را و امر الهی و دستورات اسلام ناب محمدی کوشا و ساعی باشید و همیشه بر خدا توکل کنید .متقی باشید نماز را حتی المقدور به جماعت به پا دارید. روزه ها را حتماً بگیرید بهترین خودسازی و فراگیری و تدبر و تفکر در قرآن ماه رمضان است آن را دریابید به مادرتان احترام بگذارید. بزرگان خود را احترام بگذارید با مردم خوش رفتار باشید تا می توانید خادم مردم باشید دل به مال دنیا و زر و زیور فریبنده آن و ریاست خوش ندارید دنیا را مزرعه آخرت بدانید، تا می توانید عمل صالح ذخیره آخرت خود بنمائید. با همدیگر مهربان باشید یار ولایت فقیه باشید. به گفتار فرصت طلبان ـ دنیا طلبان ـ ریاست طلبان ـ دشمنان اسلام ـ منافقان ـ ضد انقلاب گوش فرا ندهید. همیشه در خط رهبری باشید تا موفق و سربلند باشید. همیشه بعد از نمازها ارواح اسیران خاک خصوصاً وارثین و به ویژه روح پدر محتاجتان را با قرائت فاتحه ، صلوات و قرائت قرآن شاد کنید. خواهر جفا کش و صبور و مهربانم فریبا جان حلالم کن انشاءالله در زندگانی عاقبت به خیر بشوی.
تیمسار سرتیپ دادبین حق فراوان مادی و معنوی و پدر به گردنم داری جداً حلالیت می طلبم آزادم کن مرا ببخش ـ بر من گریه نکنید مرگ حق است پایان زندگانی دنیا مرگ است ،مرگ عبور از دنیا به سوی آخرت است. اگر گریه کردید به یاد مظلومیت سرور و سالار شهیدان و مظلومان کربلا امام حسین (ع) سرور آزادگان خوبان گریه نمائید که این اشک ها ذخیره و زاد و توشه راه است.
راضی نیستم مردم و آشنایان در مجالس ترحیم برای خاطر من به زحمت بیافتند هرکسی خبر مرگم را شنید با قرائت فاتحه و سوره قدر و صلواتی و دیگر سور و آیات قرآنی روحم را شاد نماید .اجرتان با خداوند منان انشاءالله.
فرزندانم حتماً خود را مقید نمائید که روزانه زیارت عاشورا را با حضور قلب بخوانید چون بعد از مرگ هیچ ثروتی و هیچ عملی ثواب زیارت عاشورای خالصانه را ندارند. نماز شب بپا دارید بسیار سازنده است و نورانیت قبر ایجاد می نماید. و نماز جمعه و جماعات و تشیع جنازه و دعای کمیل و ندبه و توسل تا می توانید شرکت کنید و نیت را خالص برای خدا بکنید.
اخلاق نیک دیباچه نام عمل مومن است خود را به اخلاق حسنه بیارائید. بزرگترها را احترام کنید و به کوچکتر محبت کنید و آنها را نوازش نمائید. فرماندهان محترم ـ روسا ـ مسئولین زیردستان را آزار ندهید. از لغزش زیرمجموعه بگذرید به همسایه خویش آزار نرسانید .حق و حقوق همدیگر را مراعات نمائید. به حلال و حرام مالتان خیلی دقت کنید ـ امر به معروف و نهی از منکر مانند نماز واجب و یک مسئله سیاسی اجتماعی است مهم این که از فرائض و عبادات است آن را زنده نگه دارید و با شرایط مطلوب و مخصوصی که دارد به جای آورید. اگر استطاعت مالی پیدا کردید و حج خانه خدا واجب شد آن را با خصوع و فروتنی و آداب و مناسک صحیح و کامل انجام دهید سفر بسیار پرباری است فرزندانم اگر توانسته و سعادت زیارت بیت الله الحرام را پیدا نمودید حتماً به نیت پدر شهیدم یک حج واجب انجام دهید و به نیابت پدرتان من محتاج و اسیر خاک و گرفتار قبر یک حج باصفا و با معنا به جا آورید .التماس دعا دارم تا می توانید به معنویات و زندگی تان بهاء فراوان بدهید .
حب الدنیا راس کل خطیبه .
هر که آمد در غم باد جهان چون گرد باد
چند صباحی خاک خورد آخر به خود پیچید و رفت.
شما را به خدا از غیبت بپرهیزید اجتماع ما متاسفانه اکثراً اسیر غیبت اند .دروغ کلید هم گناهان است در هیچ شرایطی زبانتان را به دروغ عادت ندهید. به همدیگر تهمت ناروا نزنید ـ نجات در صداقت است پس سعی کنید همیشه راستگو باشید. از بخل و حسد جداً دوری کنید از تملق و تکبر به دور باشید و متنفر. از اعتماد به نفس در هر کاری سبب پیروزی و سربلندی آن است عزت نفس خویشتن را حفظ نمائید. دست نیاز به جز خدا پیش این و آن دراز نکنید از هیچ کس و هیچ چیز نترسید مگر خدا. سعی کنید تا می توانید گناه نکنید گناه نکردن آسانتر از توبه کردن است. اگر لذت اطاعت و بندگی حق تعالی را بچشید بقیه لذا فکر مادی دنیایی فانی همه و پوچ .
اگر لذت ترک لذت بدانی
دگر لذت نفس لذت نخوانی.
به زیارت چهارده معصوم و امامزاده های ایران بروید و مرا نیز یاد کنید ـ خانه آخرت خود را با قرائت و تدبر و عمل به قرآن و نماز و روزه و اخلاق سپری و خدمت به محرومین فی سبیل الله و تداوم راه شهیدان و احترام به آزاده گان ـ جانبازان انقلاب و یادگاران شهداء گرانقدر زمان آباد نمائید. در کارتان با علاقه مندی و نیت خالص برای رضای خدا کار کنید و سعی نمائید تمیز باشید منظم و متقی باشید ـ با حمله ناجوانمردانه و شبیخون فرهنگی و تهاجم فرهنگی استکبار خونخوار جهانی با توکل به خدا و تمسک به حبل الله و تقلید در عمل به دستورات رسول (ص) و آل اطهارش و به وسیله قرآن و نماز و دعا، به مقابله برخیزید و بدانید ریسمان شیطان پوشیده و کید و مکر آن بسیار سست و ضعیف است و عاقبت از آن متقیان است.
خدایا چنان کن سرانجام کار
تو خشنود باش و ما رستگار
بار الها زندگی ما را زندگی محمد (ص) و آل او قرار بده و مرگ ما را مرگ محمد (ص) آل او قرار بده. خدایا گرچه گناه ما زیاد است و عفو تو زیادتر است. خدایا ما را ببخش و آنی از قرآن و محمد (ص) جدایم مگردان ـ آمین یا رب العالمین محمود امان اللهی27/2/75
 
 
 

 




خاطرات
احمد بروجردی :
من مدتی سعادت داشتم در خدمت برادر اسیری به نام ستوان یکم امان الهی باشم. من در یگان شهادت در کنار این برادر خدمت می کردم. پدر ایشان شهید شده بود و برادرش نیز به اسارت قوای بعثی درآمده بود و خودش نیز بنا به وظیفه ای که داشت از اوایل جنگ در جبهه ها حضور داشت. در یکی از عملیات ها من به همراه این برادر توسط عراقی ها به اسارت گرفته شدیم. از چیزهای جالب دوران اسارتمان یکی اینکه بعثی ها از اسم حضرت ابوالفضل می ترسیدند و هر موقع برای شکنجه ما می آمدند ما اسم حضرت ابوالفضل را می بردیم. دیگر اینکه وقتی آنان کلمه «اسیر» را به ما می گفتند برادر امان الهی خطاب به آنان خروش برمی آورد که: «ای بدبخت های بیچاره، ما اسیر نیستیم، اسیران واقعی شما هستید. ما انسان های آزاده ای هستیم که آمده ایم شما را نجات بدهیم. اسیر واقعی کسی که دربند اسارت است .

در یک عملیات رزمندگان به نزدیکی دشمن می روند دشمن متوجه حضورشان می شود و آتش را به روی آنان می گشاید. آن برادران به صورت به سوی مواضع دشمن پیش روی می کنند به همین صورت آنها تا نزدیکی های هدف پیش رفتند و تا آن موقع هیچ حادثه ای اتفاق نیفتاد. در همین موقع نیروهای بعثی به طرف یکی از برادران ارتشی آتش گشودند و در آن لحظه بود که یک برادر بسیجی خودش را روی آن برادر ارتشی انداخت و گلوله به بدن مطهر این بسیجی اصابت کرد و به درجه شهادت رسید. این برادر بسیجی با آن ایثار و از خودگذشتگی جان خود را به کام مرگ فرستاد تا برادر ارتشی اش را از مرگ نجات دهد و این عمل بزرگ او تأثیر عجیبی بر روی افراد گذاشت.
حماسه این برادر بسیجی که در نوع خود بی نظیر است و یکی از عالی ترین مصداق های ایثار می باشد علاوه بر آنکه به همه ما درس فداکاری و از خودگذشتگی می دهد، این حقیقت را نیز به اثبات می رساند که نیروهای مسلح ما در اوج اخوت و برادری و وحدت کامل عزم خویش را برای نابودی دشمن بعثی جزم کرده اند و این اتحاد و اخوت و برادری به آن درجه رسیده است که برادری جان خود را فدا ی یکدیگر می کنند.





آثار منتشر شده درباره ی شهید
نمونه كامل هجرت و جهاد
گم شد از نگاه من يك ستاره غريب
يك بهار رو به رشد، يك حماسه نجيب
رفت و جاي پاي او مانده در خيال من
يك صداقت شگفت در زمانه قريب
ما را چه رسد كه با اين قلم‌هاي شكسته و بيان‌ها نارسا، در وصف شهيدان و جانبازان و مفقودان و اسيراني كه در جهاد في‌سبيل‌‌الله جان خود را فدا كرده وسلامت خويش را از دست داده‌اند، يا به دست دشمنان اسلام اسير شده‌اند؛ مطلبي نوشته يا سخني بگوييم.
در هياهوي دنيايي كه همه به فكر خويشند، پرستويي با بال مجروح و بدني زخم‌خورده، شولاي شهادت به دوش افكنده از مرز آسمان گذشت. خبر كوتاه و تكان‌[دهنده و ناباورانه بود. امير سرتيپ دوم "محمود امان‌اللهي" آزاده سرافراز، جانباز دلاور كردستاني به دليل مرگ مغزي ناشي از عوارض دوران جنگ تحميلي در بيمارستان شريعتي تهران به كاروان شهيدن دفاع مقدس پيوست. طبق وصيت‌نامه‌اش، قلب و كبد و كليه‌هايش براي پيوند به افراد مريض نيازمند اهداء شد.
قدري به خاطر خوش بودن به او مي‌انديشم. هرچند كه اين يادآوري بسان نمك پاشيدن بر زخم‌هاي دلم است. چگونه مي‌شود كوچ اين عاشق صادق را پذيرفت؟ چه‌سان مي شود جاي خالي او را پر كرد؟
خدايا چه سري در كار است كه گلچين روزگار، گل‌هاي باصفا را اين‌گونه سريع مي‌چيند.
رسم گلچين فلك گرچه همي يغما بود
ليك اين‌بار گلي چيد كه بي‌همتا بود.
فرزند شهيد بود. پدر دريادلش، در اوج آگاهي، زيباترين مرگ را انتخاب كرده بود و او شاكر بود از شهادت پدر رزمنده خود. از آن‌روزي كه سرزمين كردستان به سرخي گراييد، در كنار شهداي بزرگواري چون صياد شيرازي،‌ بروجردي، كاوه و... براي پاكسازي آن منطقه آلوده تلاش فراواني نمود. به يقين قله‌هاي سرافراز كردستان، رشادت‌‌ها و حماسه‌هاي ايثارگرانه اين فرزند مجاهدش را هرگز از ياد نخواهدبرد. از وقتي هم كه سردار قادسيه براي تحقق رؤياي فتح سه روزه ايران، مرزهاي كشورمان را در غرب و جنوب زير پا گذاشت، اين شهيد بزرگوار، رو به سوي جبهه‌هاي خون و شرف جنوب نهاد. از آن به بعد، مقيم صحاري خونين و سوزان جنوب بود تا اين‌كه بعد از حماسه خونين و رشادت‌هاي فراوان،‌ در حالي كه مجروح و بي‌هوش بود، به اسارت دشمن درآمد. در دوران اسارت نيز چونان سفيري خونين‌بال و پيام‌رسان انقلاب در وراي خونرنگ مرزها، به ياد اسارت فرزندان آل رسول و سربلندي امت خميني، عاشقانه داغ و درفش "سندي‌ابن شاهك‌هاي" زمان را در زندان‌هاي هارون و جسر بغداد تحمل كرده، حسرت شنيدن يك آخ را بر دل سياه دشمن گذاشت. جانباز بود. همچون ققنوس، پر سوخته در آتش ايمان، گل‌زخم‌هايي از دوران جهاد و جوانمردي در جسم مقاومش به يادگار داشت.
بسيجي بود. از بدو پيروزي انقلاب تا شهادت، از تمام استعداد‌هايش براي به كرسي نشاندن اسلام ناب محمدي و تثبيت ارزش‌هاي انقلاب استفاده كرد و براي پايندگي‌اش هميشه پاي در ركاب داشت. مسئوليت‌پذير بود. معتقد بود هر مسلمان بايد از ميان تاريك و روشن حيات، رسالت خويش را شناخته و به آن عمل نمايد. مدير لايق بود. لياقتش زبانزد دوست و دشمن بود و در هر مسئوليتي مي‌شد به لياقتش مطمئن شد. خدمتگزار واقعي مردم بود و خدمت به مردم را فريضه انقلابي بودن مي‌دانست و به همين‌خاطر بدون توجه به شهرت‌طلبي‌هاي كوته‌بينانه، خويشتن خويش را وقف خدمت به مردم كرده بود. مي‌شود با اطمينان گفت آن‌چه خوبان همه دارند او به تنهايي داشت. آري هجرت و جهاد و شهادت و اسارت در راه خدا مقامي است كه هركسي زيبنده اين عنايت الهي جز نيكان و ابراري چون او نمي‌تواند باشد.
چه گويم من به ياد او كه او درياي ديگر بود
ميان خيل زيورها يكي‌يكدانه گوهر بود
عليرغم همه داشتن‌‌ها و ايثارگري‌هايش همواره خود را مديون مردم و انقلاب مي‌دانست و مي‌گفت:
آن‌هايي كه در ميدان ايثار و شرف، بذر جان خويش را كاشتند، باغباني از اين گل‌هاي رسته در باغ با طراوت اسلام ناب، ايثار و تلاش لازم دارد كه وظيفه ما است.
در جواب خيرخواهاني كه مي‌گفتند زن و بچه، فرزند مريض و جسم رنجور تو هم حقي دارند، كمي هم به خود و خانواده‌ات برس؛ مي‌گفت: من رسالتي به سنگيني انتظار كودكان يتيم شهدا به عهده دارم تا نگذارم راه پدرانشان بي‌رهرو و آرمانشان به فراموشي سپرده شود. مگر نمي‌دانيد كه خانواده معظم شهدا مرهم زخم‌ها و التيام درد دل‌هاي شكسته و خونين خود را در عمل خستگي‌ناپذير و ايثارگرانه ما جستجو مي‌كنند؟ چگونه مي‌توانم در اين بازار ايثار و ميثاق، مثل اصحاب عافيت به معافيت از انقلاب بينديشم؟ همه ما وظيفه داريم مثل شمع بسوزيم و چراغ انقلاب را فراروي آيندگان، روشن نگه داريم.
مگر غير از اين است كه ما هنوز در ميان راه هستيم و جهان در طلوع فجر اسلام ناب قرار دارد و انقلاب بيش از گذشته به ايثار و پاكبازي ما محتاج است؟
مباد اي دل دمي بي‌درد باشي
به كوي بيخودي ولگرد باشي
توبايد تا ابد عاشق بماني
به راه عشق بايد مرد باشي
معتقد بود همه مسلمانان و عدالت‌خواهان جهان امروز، چشم به راه مردي هستند كه بيايد و در آخرين جشن زمين، تمامي پابرهنگان را بر سر يك سفره بنشاند و زمينه‌سازي اين حكومت عدل جهاني به رهبري مهدي فاطمه، وظيفه عاشقان ولايت است.
در وصيت‌نامه‌اش مي‌نويسد: "عمرم در انتظار فرج قائم آل محمد‌(ص) صاحب امر و ‌الزمان به سر بردم و در عالم قبر و برزخ، همچنان منتظر ظهور حضرتش هستم. انشاءالله خوائند مرا در زمره كساني و شهدايي قرار دهد كه بعد از ظهور آقا امام زمان به اذن‌الله، حيات دنيوي مجدد مي‌يابند كه د‌ر ركاب آقا عليه كفار و منافقين و دشمنان اسلام و قرآن،‌ شمشير بزنند."اهل دعا و ذكر بود و با زمزمه‌‌هاي كميل و زيارت عاشوراي خود در محفل عشق و عرفان چشم‌ها را باراني و قلب‌ها را نوراني مي‌كرد. در وصيت‌نامه‌اش به فرزندش هم مي‌نويسد: "حتماً خود را مقيد بدانيد كه روزانه زيارت عاشورا را با حضور قلب بخوانيد، چون پس از مرگ هيچ ثروتي و هيچ عملي ثواب زيارت عاشوراي خالصانه را ندارد." سفارش مي‌كند با ترنم زيارت عاشورا سر به دامن لحد بگذارد و مي‌نويسد: "لطفاً هنگام دفن جنازه‌ام زيارت عاشورا را حتماً بخوانيد و همزمان دفنم كنيد."
از شبروان عاشق بود. شب‌ها با اشك خويش وضو مي‌گرفت و سجاده گريه را پهن مي‌كرد و در سجده‌هاي پراشكش شهادت و رسيدن به ياران عاشق را از خدا طلب مي‌كرد.
چشم‌هايش چو چشمه‌ساران بود/ هم‌صدا با صداي باران بود
پرنده روحش ديگر تحمل ماندن در قفس دنيا بعد از ياران باوفايش را نداشت. غصه ياران از دست‌رفته و قصه‌هاي نيكي‌شان سينه اين عاشق عارف را مملو از تجلي زخم‌‌هاي فراق نموده بود. خاطره يارانش،‌ زخمه‌اي بود كه تار شهادت و رسيدن به آن همسفران به مقصد رسيده را در وجودش به لرزه درمي‌آورد.
ما و مجنون همسفر بوديم در صحراي عشق/ او به منزل‌ها رسيد و ما هنوز آواره‌ايم.
در نگاهش اندوه ياران سفر كرده و انتظار وصال را مي‌شد فهميد. آري چشم روح اگر گشوده شود، دنيا براي عشاق دنياي ديگري است. در روزهاي آخر عمر وقتي از يار دوران جهاد و جوانمردي‌اش مژده وصال و كوچ و به محفل سينه‌سرخان عاشق را شنيد، با اهداء تمامي اعضاء قابل پيوند بدنش به نيازمندان در مرتفع‌تريمن قله ايثار، شهيد زيستن و شهيد مردن را عملي نمود.
آري مردان خدا ممات و حياتشان سرشار از خير و بركت براي جامعه مي‌باشد. او كه در دنياي پرتلاطم با تيزبيني به ناخدايي كشتي خود نشسته تا ساحل فلاح و رستگاري هدايت كرده بود؛ سرانجام روح آرزومند و مشتاق و گامهاي استوار و خستگي‌ناپذير اين نمونه كامل هجرت و جهاد، خستگي سال‌هاي مبارزه بي‌امان در راه خدا را با نسيم ملكوتي پيام "ارجعي" لبيك گفته، چشم از جهان فروبست.
زنده با عشق خدا بود، بقا يافت ز مرگ
مردني داشت كه چون زندگي‌اش زيبا بود
روزنامه ی همشهری ،شماره ی 2159 ،تیر ماه 1379

رزمنده آزاده ای که پس از جانبازی و شهادت ایثارگر شد
سرتیپ دوم جانباز محمود امان الهی (اهدا کننده اعضای قابل پیوند) در نخستین ماه های پس از پیروزی انقلاب از دانشکده افسری فارغ التحصیل شد. وی از نخستین روزهای حمله ارتش عراق به ایران، به صورت داوطلبانه به مرزهای کشور رفت و در صف مدافعان نظام و میهن قرار گرفت و در جریان سقوط خرمشهر و پس از اصابت چند ترکش به سینه و سرش به اسارت نیروهای عراقی درآمد. طی مدت 5/1 سال اسارت در عراق بر اثر شکنجه های روحی و روانی بارها تا یک قدمی شهادت پیش رفت، تا اینکه سرانجام نمایندگان سازمانم ملل به هنگام بازدید از اردوگاه های اسرا در عراق اعلام کردند که بیماری امان الهی غیر قابل درمان است.
با اعلام نظر نیروهای سازمامن ملل سرتیپ دوم امان الهی آزاد شد و به ایران بازگشت و پس از درمان و معالجه در کشورمانم بار دیگر به خط مقدم جبهه رفت و تا پایان جنگ تحمیلی بارها مورد اصابت ترکش ها و تیرهای مستقیم نیروهای عراقی قرار گرفت ولی هر بار پس از مداوا و بهبودی به منطقه جنگی باز می گشت.
تا اینکه چندی پیش وضعیت جسمی او وخیم شد ولی تلاش پزشکان برای بهبودی وی سودی نبخشید و به شهادت رسید.
سرتیپ امان الهی مدتی قبل وصیت کرده بود تمامی اعضای او که قابل پیوند زدن به دیگران است به بیماران اهدا شود.
ساعاتی پس از مرگ مغزی سرتیپ محمود امان الهی عملیات گروه جراحان برای انتخاب یک بیمار قلبی آغاز شد، سر انجام پسر 17 ساله ای که به علت عارضه قلبی تحت مراقبت های پزشکی قرار داشت، برای عمل پیوند انتخاب شد. این پسر جوان مصطفی گنجی دانش آموز سال آخر دوره متوسطه نام دارد.
مادر این پسر جوان می گوید: 10 فروردین حال پسرم به هم خورد و در بیمارستان اعلام کردند که مصطفی به علت از بین رفتن عضله های ماهیچه ای قلب باید تحت عمل جراحی پیوند قلب قرار گیرد. کلیه های سرتیپ محمود امان الهی نیز پس از انتقال به بیمارستن سینا به دو بیمار کلیوی به اسامی صفر رجبی 18 ساله و یوسف قزل صفلو 33 ساله پیوند زده شد.
اعضای خانواده سرتیپ شهید امان الهی نیز در گفتگوهای جداگانه ابعاد مختلف شخصیت ایثارگر این شهید را توضیح دادند.
خانم جمشیدی همسر شهید امان الهی در گفت و گویی اظهار داشت: یک هفته قبل از شهادت هنگام پخش تصاویر از پیوند قلب اهدایی به یک بیماری از تلویزیون، همسرم گفت: ایثار و فداکاری واقعی این است و اینها الگوی ما هستند. بنابراین به شما مصیت می کنم پس از مرگم اعضای قابل پیوند را به نیازمندان اهدا نمایید.
وی تصریح کرد: روش و منش زندگی شهید امان الهی علی غم داشتن موقعیت شغلی بسیار ساده و بی اعتنا به امور دنیوی و زرق و برق های معمول زندگی بود.
همسر شهید گفت: رفتار و برخورد وی نیز در منزل علی رغم فعالیت روزانه و جراحت های زیاد در بدن متواضعانه بود.
ابوالقاسم امان الهی برادر شهید نیز گفت: شهید امان الهی با زندگی عارفانه و بزرگوارانه اش مردم را جذب و شیفته خود می کرد و با مردم برخوردی بی تکلف داشت.
وی افزود: شهید امان الهی تمام زندگی خویش را وقف خدمت به مردم، انقلاب و نظام کرد و با رعایت تقوا به امور دنیوی بی اعتنا بود.
همچنین موحد امان الهی فرزند 17 ساله شهید امان الهی گفت: پدرم به خاطر مسئولیت هایی که به عهده داشت اوقات خود را بیشتر در خارج از خانه می گذراند و کمتر به امور منزل می رسید.
وی افزود: پدرم دارای روحیه ایثار و از خود گذشتگی فراوان بود به طوری که کمتر وقت خود را صرف امور زندگی شخصی می کرد.
قلب جانباز هدیه ای به نسل جوان:
سه شنبه گذشته با نوزدهمین عمل یوند قلب در بیمارستان شریعتی تهران تپش قلب یک جانباز سبب ادامه حیات یک جوان 17 ساله شد.
قلب سرهنگ جانباز محمود امان الهی که دچار مرگ مغزی شده بود اینک با تپش های خود، خون را در رگ های مصطفی گنجی دانش آموز سال آخردوروه متوسطه به جریان می اندازد. همان گونه که کلیه های او دو بیمار کلیوی را رهایی بخشیدند. این اقدام بزرگ منشانه یک جانباز که بار سال ها جنگ و اسارت و ایثارگری را بر دوش می کشید، حکایت دلدادگی و عاشقی و پاکبازی جانبازان را بار دیگر در صدر توجه مردم قرار داد. آنگونه که باز بار دیگر حدیث ایثارها و رشادت ها و شجاعت ها در خانواده ها زنده شد. آنگونه که در وانفسای زندگی روزمره و در گمشدگی در خیابان های شلوغ و درهم زندگی و در کوچه بازار گنگ و درهم و از هم گسیخته روابط مادی، بار دیرگ با رقه ای از امید به انسانیت و اخلاق زنده شد. با رقه امیدی که نسل شجاعان جنگ را نسل همیشه زنده تاریخ معاصر کشورمان قلمداد می کند. نسلی که زنده است و تداوم حرکت و استمرار اهتزاز پرچم جمهوری اسلامی مدیون اوست. نسلی که در برابر ناملایمات و فشارها و بی مهری ها، پشت خود را خم نکرده و صبور و قانع و پرمتانت ایستاده است و آمادگی آن را دارد که ملت خود را تا دور دست های تحقق آمال و آرزوها یاری دهد.
اینک کوچکترین کاری که ما در مقابل این نسل می توانیم انجام دهیم، قدردانی از آنان است و گرامی داشت یاد و خاطره آنان و آموختن سیره و روش زندگی از آنان.
اینک ما می باید در کلاس ایشان عشق را، محبت را، ایثار را، فداکاری را، مهربانی را و فدا شدن را بیاموزیم. کلاس درسی که ایثار این عزیزان سبب شده است در طول تاریخ از صدر اسلام تا کنون همیشه بار بماند و نسل های متمادی از آن بهره مند گردند.
آنچه جانباز محمود امان الهی انجام داد، احترام به انسانیت ئ بشریت بود. احترام به حرکت انسان ها به سوی تکامل. احترام به حیات و احترام به بقاء نسل جوانی که علاوه بر قلب تپنده و نیازمند به اندیشه و تفکری پویاست. تفکری که موتور محرکه نسل جانباز و ایثارگرها بوده و اینک خواهد توانست عامل تحرک و پویایی نسل جوان کشورمان شود.
اگر امان الهی قلب خود را هیه کرد، بسیاری از جانبازان اینک نمونه های زنده ای هستند برای آموختن درس ایثار و فداکاری، بیایید در انتقال این درس و این نمونه های زنده به نسل جوان کشورمان فعال و تأثیرگذار باشیم.
منبع:هفته نامه ی بنیاد،شماره250-تیرماه 1379


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کردستان ,
برچسب ها : امان اللهي , محمود ,
بازدید : 261
[ 1392/05/10 ] [ 1392/05/10 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 2 1 2 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 412 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,709,513 نفر
بازدید این ماه : 1,156 نفر
بازدید ماه قبل : 3,696 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک