فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

«محمود پايدار »در سال 1343 در روستاي «سر طاقين »در بخش«جبال بارز »در شهرستان« جيرفت »به دنيا آمد . دو ساله بود که از نعمت مادر محروم شد .او و برادر بزرگش ، محمد در پناه دستان پر نوازش مادر بزرگ قرار گرفتند .
هنوز دوره ابتدايي را در روستاي دستکوچ به پايان نبرده بود که به جيرفت آمدند . محمود کار و درس را در کنار هم قرار داد تا چرخ زندگي مشقت بار را به چرخاند .او در سالهاي تحصيل شاگرد نمونه بود و در کارهايي که به او سپرده مي شد لحظه اي کوتاهي نمي کرد . ضور روحانيون تبعيد شده از سوي حکومت پهلوي به شهرستان جيرفت ،اولين قدمهاي مبارزه را به محمود آموخت . اوپانزده سال بيشتر نداشت که به خاطر فعاليتهاي سياسي اش دستگير شد و لي اين بازداشت ها نمي توانست مانع مبارزه اين جوان روستايي و فقر چشيده باشد .
وقتي شکوفه هاي انقلاب روي شاخه هاي کهنسال ايران جوانه زد ،ميدان تلاش و جانفشاني براي پيشبرد اين هديه الهي باز تر شدمحمود در هر مکاني که نياز بود باشد ،بود و اين بودنها از او مردي ساخت تا بحرانها و حادثه هاي بزرگي مثل جنگ تمام قد بايستد و از انقلابش که انقلاب پا برهنه ها بود دفاع کند .
يک سال از جنگ گذشته بود که محمود به عنوان رزمنده اي ساده پاي به ميدان نبرد گذاشت .
کسي نمي دانسن اين بسيجي هوشيار بعد از دو سال فرماندهي گرداني نيرو مند مي شود که نفس دشمن را مي گيرد .
محمود پايدار بعد از سه سال نبرد بي امان و رهبري گرداني که به دلاوري و معنويت شهره بود در اسفند ماه 1363 در عمليات خيبر به شهادت رسيد .او از جوان ترين فرماندهان دوران دفاع هشت ساله ما بود .
منبع:کتاب گردان نيلوفر نوشته محمد رضا عارفي ناشرلشگر41ثارالله-1376




خاطرات

عموي شهيد:
محمود در سال 1343 بدنيا آمد . زمستان سردي بود .کپر اهاي ما گرماي چنداني نداشت .مادرم مي گفت که من ومحمود به فاصله يک سال بدنيا آمديم .تا دو سالگي همه چيز خوب بود .محمود هم مثل همه بچه ها در آغوش مادرش به خواب مي رفت و در دامنش احساس امنيت مي کرد ؛اما خداوند سرنوشت محمود را با رنج رقم زده بود .در دو سالگي مادرش فوت کرد و محمود و برادرش محمد را به خانواده مادرش سپردند . ماد ربزرگش خيلي زحمت کشيد تا او را از مرز مرگ و زندگي ،دور کرد و به زندگي باز گرداند . او در حلقه محبت خانواده مادرش رشد کرد و بزرگ شد تا اينکه برادرم دو باره ازدواج کرد و به زندگي اش سر و ساماني داد و محمود را دوباره پيش خود بر گرداند .وقتي محمود بر گشت ،پنج سال داشت .
با لا خره به سني رسيديم که مي بايست به مدرسه مي رفتيم . ما قبلا در منطقه ديگري زندگي مي کرديم که حتي مدرسه ابتدايي نداشت .و اين از بخت بلند من و محمود بود که خانواده هايمان به دنبال زندگي بهتر ،به اين منطقه کوچ کرده بودند و گرنه نا چار بوديم مثل بچه هاي آنجا از خير سواد و تحصيل بگذريم .ولي حالا مي توانستيم به مدرسه برويم .به مدرسه ابتدايي (دشت کوچ).ما لباس نو نداشتيم که براي رفتن به مدرسه بپوشيم .همان لباسهاي کهنه و وصله دار را پوشيديم و هيجان زده تا مدرسه مي دويديم .يک مداد و يک دفتر با خودمان برده بوديم .وقتي وارد کلا شديم ،نصفي از بچه ها روي سکوها و بعضي ها هم روي پيتهاي حلبي که خودشان آورده بودند ،نشسته بودند .گوشه اي پيدا کرديم و نشستيم .خانم معلم در باره درس خواندن برايمان حرف زد و بعد حرف( ب )را به ما ياد داد و از من و محمود خواست که پاي تخته برويم و مثل او بنويسيم .ما با ترديد گچ را در دست گرفتيم و پاي تخته نوشتيم :ب.اين اولين تجربه ما از مدرسه بود .بعد از آن در کنار کارهايي مثل علف چيني ،چراي گاو ها ،و کمک در کار کشاورزي ،درس هم مي خوانديم .کار سختي بود ولي علاقه به درس مانع دلزدگي مي شد .
بخصوص محمود علاقه شديدي به درس خواندن داشت و با شوق عجيبي به مدرسه مي رفت .حتي وقتي گاوشان را به چرا مي برد ،کتابي همراهش بود تا مطالعه کند .سواد ،دنياي کوچک او را از اين رو به آن رو کرده بود . ما براي يک لقمه نان مي بايست زحمت بسياري مي کشيديم ،اگر چه هميشه سفره ناهارمان به سادگي عادت کرده بود .غذاي ما اغلب نان جو بود ،اگر روزي نان گندم يا ماست براي ناهار داشتيم ،جشن مي گرفتيم .خانه هايمان کپر هاي کوچکي بود که از چوب و گل ساخته مي شد و در زمستان از هر طرفش سوز سردي از طريق منفذهايي که از چشم ما پنهان مانده بود ،داخل مي شد و مثل شلاقي به تن ما مي نشست .آب را از مسافتي دور با پيت حلبي به خانه مي آورديم .بايد قبل از اينکه هوا تاريک مي شد ،درسهايمان را مي خوانديم چون نور کمرنگ فانوس ،تنها روشنايي کوچکي به کپرها مي بخشيد . اين قدر کوچک که فقط به ابعاد اشيا جان مي داد و در چنين وضعيتي هيچ کس نمي توانست تصور کند که ما با چنين مشقتي درس مي خوانديم .بخصوص که در مورد محمود که شاگرد اول کلاس بود و تا کسي اگر از نزديک نمي ديد ،باورش نمي کرد .
پايه زندگي ما بر قناعت بود و محمود از همه ما قانع تر بود .يادم نمي رود که چطور در همه چيز صرفه جويي مي کرد .ما بچه بوديم .هشت سال بيشتر نداشتيم .دلمان مي خواست مداد نو و دفتر نو داشته باشيم .اگر مداد نداشتيم ،خانواده هايمان مجبور بودند مداد بخرند و ما اين را مي دانستيم و تند تند مدادها را مي تراشيديم تا آنجا و تا نوکشان کلفت مي شد ،تيزشان مي کرديم . ولي محمود مثل ما نبود .تا آنجا که مي شد ،مدادش را نمي تراشيد و بعد هم آهسته و نرم مي نوشت تا نوک مداد ها نشکند .وقتي ما چند تا مداد را تمام مي کرديم او هنوز با همان مدادش که اينقدر کوچک شده بود که لاي انگشتانش گير نمي کرد ،مي نوشت .دفتر هاي او حتي يک خط هم جاي خالي نداشت .هيچ ورقي نبود که پر نشده باشد .
محمود با همه ما فرق داشت .من و برادرهايم يا حتي همکلاسهايم مثل همه بچه ها از شيطنت بدمان نمي آمد .بازي مي کرديم ،ولي محمود در چنين حالاتي نبود ،او هميشه آرام بود .هيچ وقت بازي را به حد بازيگوشي و شيطنت نمي رساند .يادم مي نمي آيد در سر بازي با کسي دعوا کرده باشد ،در عوض وقتي بچه هاي بزرگتر مدرسه ،بچه هاي کوچکتر را مي زدند ،بلافاصله دخالت مي کرد .گاهي با آرامش گاهي با تهديد جلوي آنان مي ايستاد و نمي گذاشت به ديگران آزار برسانند و معلمها شيفته ادب و نظمش بودند .اين قدر مودب و با نظم بود که حتي اگر شاگرد اول نبود ،معلمها احترامش مي کردند .
هيچ وقت جلو بزرگتر ها نايستاد و جواب نداد .يادم است که يک بار يکي از پسر ها به او گفت :اگر تو اهل دعوا و کتک کاري نيستي ،براي اين است که ضعيف هستي .تو يک پسر ترسو هستي .محمود با تحقير به او نگاه کرد و گفت :دنبالم بيا .
من و پسر بچه هاي ديگر هم دنبال آنها راه افتاديم .هيچکدام نمي دانستيم که محمود چه خيالي دارد .از من مي پرسيدند :مي خواهند دست به يقه شوند ؟
و من هم به آنها مي گفتم :نمي دانم .
ولي وقتي به نزديک پرتگاه رسيديم ،فهميدم محمود چه خيالي دارد .
در آنجا ارتفاع بلندي بود که حتي پسر هاي بزرگتر هم مي ترسيدند از آن بالا بپرند .اما من ديده بودم که بارها محمود از آنجا پريده بود .بر خلاف آنچه که فکر مي کردند ،بدن آماده اي داشت و کار زياد بدنش را ورزيده کرده بود .محمود به پسر اشاره کرد و گفت :خوب حالا از اينجا پايين بپر .پسر با مسخرگي خنديد و گفت :هيچ کس از اينجا نپريده است که من بپرم .همه
مي دانند که حرف تو نشدني است .
محمو دوباره پرسيد :نمي پري ؟
پسر مسخره بازي در آورد و گفت :اول شما بفر ماييد .
بعد در مقابل چشمان وحشتزده آنها ،محمود لب پرتگاه ايستاد ،همه ترسيده بودند جز من که بارها پرشهاي او را ديده بودم .بچه ها فرياد مي زدند که محمود نپرد ؛اما او نا گهان پريد . بچه ها جلو دويدند و به پايين نگاه کردند .محمود بلند شد و خودش را تکان داد و رفت .حتي به با لا نگاه نکرد تا با نگاهش آن پسر را شرمنده کند .
محمود اينطوري بود .دلش مي شکست ،اما دل کسي را نمي شکست و شايد هم به خاطر دل پاک و شوق او بود که خدا بارها ياري کرد .يک روز برادر بزرگم از جيرفت آمد و گفت: بهتر است همگي به جيرفت مهاجرت کنيم .چون وضع زندگي در آنجا بهتر است .شايد بتوانيم تغييري در زندگيمان ايجاد کنيم .
مي گويم بار ديگر چون در منطقه دشت کوچ فقط دبستان وجود داشت و اگر کسي مي خواست به تحصيل ادامه دهد ،نا چار بود به جيرفت برود و اين در حالي بود که ما نه توان اين را داشتيم که اتاقي اجاره کنيم و نه کسي را داشتيم که پهلويش بمانيم و درس بخوانيم اين فرصتي مجدد براي ادامه تحصيل ما بود .
سال چهارم ابتدايي را گذرانده بوديم و به جيرفت رفتيم و در زميني کپري ساختيم و ساکن شديم .اينجا وضع زندگي از ابتدا برايمان سخت تر بود . چون در روستا مي توانستيم مقداري از خوراک زندگي را از طريق کشاورزي بدست آوريم .از لحاظ چراي گاو هم مشکلي نداشتيم .صحراي خدا دراختيار مان بود و خيلي راحت علوفه تهيه مي کرديم .اما اينجا راه در آمدمان از طريق کشاورزي قطع شده بود .ما نيز ناچار بوديم براي تهيه علف به سراغ صاحبان باغها برويم و از آنها اجازه بگيريم تا علف جمع کنيم و براي گاو ها علف ببريم تا لا اقل بتوانيم از شيرشان استفاده کنيم .
در جيرفت آب لوله کشي بود و سيم برق در همه خانه ها کشيده شده بود ؛ولي ما در کپر کوچکمان از تمام اين امکانات دور بوديم .
صبح به صبح محمود بلند مي شد و به مدرسه راهنمايي گيلان پور ،که در نزديکي کپر ها بود مي رفت و آب مي آورد .هرروز مجبور بودکه هيزم جمع کند ،چون آتش ،تنها وسيله پخت و پز ما بود و به جاي برق همان فانوسهاي قديمي را روشن مي کرديم .
اما به زودي تابستان تمام مي شد و ما بايد در کلاس پنجم ثبت نام مي کرديم .دبستان که نزديک ما بود ابن سينا نام داشت ووقتي براي ثبت نام مراجعه کرديم ،با ثبت ناممان موافقت نکردند ،چون مسئولان مدرسه معتقد بودند ،بچه هايي که در روستا درس خوانده اند ؛نمي توانند پابه پاي محصلان شهري جلو بيايند و شايد هم معتقد بودند که محصلان روستايي ضعيف ودرس نخوان هستند .
با اصرار ما راضي شدند تا از ما امتحان بگيرند وروزي را که امتحان داديم ،هيچوقت فراموش نمي کنم .من اغلب سوالها را و محمود همه سوالها را جواب داد .همه کساني که آنجا بودند ،با نا باوري ما را نگاه مي کردند .ما با لباسهاي ساده و کهنه جلوي آنها ايستاديم و مسائلي را که به ما مي دادند حل مي کرديم .ما سر بلند شده بوديم .آنها بدون هيچ اما و اگري اسم ما را نوشتند و آن سال را در مدرسه ابتدايي ابن سينا گذرانديم .
کم کم وضعمان بهتر شد .پدر هايمان کار گري مي کردند و ما هر وقت فرصتي پيدا مي کرديم ،کمکشان مي کرديم و اميد وار بوديم که روزي براي خودمان خانه اي بسازيم .کپرهاي ما اينقدر کوچک بود که ما کنار کپر ،روي کارتن هاي خالي نماز مي خوانديم .ما از کلاس دوم دبستان ،با راهنمايي يکي از معلمهايمان که شخصي مذهبي بود ،نماز خواندن صحيح را ياد گرفته بوديم و بعد از آن هرگز نمازمان را ترک نکرده بوديم .
آن زمان نماز خواندن و ديگر مسائل مذهبي تبليغ نمي شد و کمتر معلمي بود که ما را با اصول و فروع دين آشنا کند .حتي نماز خواندن براي بسياري کاري تمسخر آميز بود .ولي ما به هر شکلي بود ،نماز را به جا مي آورديم ،اگر چه به سن تکليف نرسيده بوديم .محمود خيلي مقيد به نماز خواندن بود .
اينقدر با وجود کودکي اش با خضوع نماز مي خواند . گاهي پنهاني، چون ميل عجيبي به نماز خواندن در خلوط داشت .
محمود هر دفعه مقواي بزرگي را از پشت خانه مي آورد و روي زمين پهن
مي کرد .مهر کوچکي روي مقوا مي گذاشت و مي ايستاد .آهسته اذان و اقامه مي گفت و بعد با صداي بلند مي گفت الله اکبر .و به نماز مي ايستاد . چشمهايش را مي بست .گاهي فکر مي کردم اگر بلند شوم ،حواسش پرت مي شود .ولي اينقدر با لذت نماز مي خواند که اگر صدايش هم مي کردم نمي شنيد .کپر بود و سجاده مقوايي و پسرکي که به سجده رفته بود .
با لا خره دبستان را پشت گذاشتيم و وارد مقطع راهنمايي شديم .
در دوران راهنمايي با اينکه وضع مالي خانواده هايمان بهتر شده بود ،هنوز فقير بوديم و محمود شاگرد اول مدرسه و بهترين شاگرد در درس رياضي بود .طوري شده بود که بچه هاي سالهاي بالاتر هم به سراغش مي آمدند و اشکا لاتشان را مي پرسيدند و محمود هميشه با چهره اي متبسم جواب سوالهاي بچه ها را مي داد .حتي سر کلاس با معلمها بحث مي کرد و راه حل هاي جديدي را ارائه مي داد .اغلب هم به خاطر نمرات و انضباطش تشويق مي شد .
اما هنوز نا چار بوديم که کار کنيم .حالا ديگر کار گري مي کرديم .يادم هست که آن موقع ديوار سنگي دبيرستان امير کبير (شهيد بهشتي )را مي ساختند و من و محمود سنگهايش را مي آورديم هنوز اين ديوار بر پاست .ما سنگ مي آورديم سنگ کاري مي کرديم ،سيمان درست مي کرديم ،خلاصه هر کاري از دستمان بر مي آمد انجام مي داديم .طوري شده بود که سر ناخونهايمان سوراخ سوراخ شده بود. اين کار بيشتر مربوط به روزهاي تعطيل بود .روزهاي عادي هم پس از تعطيل شدن مدرسه کار مي کرديم .منتهي کارهاي سبکتر و با مدت زمان کمتر تا بتوانيم به درس و مشقمان برسيم .
آن زمان مستخدمي در مدرسه امير کبير بود که آقاي اميري نام داشت و انسان وارسته و آزاده اي بود .بعد ها هم به تحصيلاتش ادامه داد . تخصص گرفت .آن موقع از او خواهش کرده بوديم که به ما کار بدهد و طبق قراري که با او گذاشته بوديم ،هر روز پس از تعطيلي دبيرستان ،کلاسها را جارو و تميز مي کرديم و در عوض هر کدام ماهي سي تومان مي گرفتيم ؛اما اين پول نمي توانست مخارج تحصيل ما را تامين کند .
براي همين ،تغذيه رايگاني را که از طرف مدرسه به ما مي دادند ،به بچه هاي ديگر مي فروختيم و پولش را جمع مي کرديم .اگر چه ما هنوز سن و سالي نداشتيم و اغلب هم غذاي سيري نمي خورديم ،ولي احتياج ،ما را وا مي داشت تا از تغذيه اي که به رايگان در اختيارمان مي گذاشتند صرف نظر کنيم و با پولش مداد و دفتر بخريم .
اما هيچکدام از اين احتياجات و نياز مندي هاي ما باعث نمي شد که محمود ،ذره اي قدمش را کج بر دارد .با آن سن کمش مدام نگران حرام و حلال بود .هيچ وقت نشد وقتي براي جمع کردن علف مي رفت ،ميوه اي از درخت بکند يا حتي ميوه اي پوسيده از زير درخت بردارد .دقت عجيبي روي اين مسائل داشت .يادم هست که يک بار برادرم در باغي کار مي کرد و ما به کمکش رفتيم .محمود عادت داشت که نمازش را اول وقت بخواند .وقتي موقع نماز ظهر شد ،از باغ بيرون رفت و در جوي آبي که فاصله زيادي تا باغ داشت وضو گرفت .وقتي برادرم متوجه کار او شد ،با تعجب پرسيد :وقتي توي باغ آب هست ،چرا اين همه راه را تا سر جوي آب مي روي که وضو بگيري ؟
و محمود جواب داد :من که نمي دانم صاحب اين باغ راضي هست که از آبش استفاده کنم يا نه ؟پس بهتر است کاري کنم که ترديد نداشته باشم .
در مدرسه راهنمايي نماز خواندن مشکل شده بود .يکي دو تا از معلمهايمان که سخت نگران از بين رفتن باورهاي مذهبي بين نسل جديد بودند ،بعد از ظهر روزهاي پنج شنبه که مدرسه تعطيل بود ،کلاس نماز و قرآن دائرمي کردند و واقعا در آن زمان با جو تبليغات غير مستقيم عليه مذهب ،کار دشواري را به عهده گرفته بودند .محمود اين قدر از تشکيل اين کلاسها خوشحال شده بود که هر چقدر هم که کار داشت ،طوري بر نامه ريزي مي کرد که به کلاسهاي مذهبي برسد و مرتب بچه هاي ديگر را هم تشويق مي کرد که در اين کلاسها شرکت کنند و عملا مبصر کلاسها شده بود . براي اينکه کلاسها رسمي تر شود ،حاضر و غايب مي کرد و تا آمدن معلمها ،درسهاي جلسه قبل را مرور مي کرد و اشکا لات بچه ها را رفع مي کرد .
محمود ذاتا به مذهب تمايل داشت و اگر چه تا قبل از اين کلاسها هم نمازي را مي خواند ،ولي حالا با نگاهي عميق تر به مذهب نگاه مي کرد وبا بينش بازتري به اسلام مي نگريست .بخصوص که پسر با هوشي بود و بهتر از بقيه مسائل را تجربه و تحليل مي کرد .مثلا هيچ وقت معلمهاي اين کلاسهاي مذهبي ؛کلمه اي عليه رژيم و حکومت نمي گفتند ،ولي از صحبتهايي که مي کردند ،محمود خودش نتيجه لازم را مي گرفت .
طوري که وقتي کتاب رنگي ( عظمت باز يافته) را که به گونه اي جذاب و داستاني به جريان روي کار آمدن رژيم پهلوي و به تغييرات و تحولات ايران بعد از پا بر جايي حکومت پهلوي مي پرداخت ،به او جايزه دادند ،حتي کتاب را هم يک بار نخواند .صحفاتش را ورق زد و با بي ميلي آن را به گوشه اي انداخت ؛در حالي که بچه هاي ديگر حاضر بودند ؛کتاب را از او بخرند .بچه هاي ديگر هم سر کلاسها حاضر مي شدند ؛ولي هيچکدام متوجه نشدند که حکومت به عمد مسائل اسلامي را رعايت نمي کند و حرفهايشان با عملشان تناقض دارد .
با تعليماتي که بچه ها در کلاس مي ديدند ،تعداد نماز خوانهاي مدرسه زياد تر شد .طوري که اغلب سعي مي کردند نمازشان را اول وقت بخوانند .ولي مشکلات بسياري بر سر راه اين بچه ها ي مومن بود .مدرسه نماز خانه نداشت و مي بايست در يکي از کلاسها روزنامه و مقوا پهن مي کردند و نماز مي خواندند .
کم کم خبر نماز خواندن دسته جمعي بچه ها به گوش ديگر بچه ها رسيد و آزار و اذيت شروع شد .بچه هاي بد مدرسه، پشت در کلاس جمع مي شدند و بلند بلند حرف مي زدند و مسخره بازي در مي آوردند و حتي يک بار به داخل کلاس ريختند و وقتي بچه ها به سجده رفتند ،روي پشتشان نشستند و بلند نشدند . خدا صبر و عشق عجيبي به اين مومنان خدا داده بود که با اين همه آزارها دل از خدا نمي کندند .آنها واقعا بهتر از هزاران نفر انسان بالغ خدا را درک کرده بودند .کساني که براي رفع تکليف نماز مي خواندند .
من و محمود يک مدتي در نانوايي کار مي کرديم .کارمان اين بودکه پول از مردم مي گرفتيم و نان را به دستشان مي داديم .
محمود مدتي قبل از من توي نانوايي کار مي کرد و با اخلاقهاي خاصي که داشت ،صداي دوست و آشنا را در آورده بود .مشکل اين بود که خارج از نوبت به کسي نان نمي داد .هر بار که دوستان و آشنايان به نانوايي مي رفتند ،با ديدن محمود صدايش مي کردند و از او مي خواستند تا خارج از نوبت به آنها نان بدهد ،اما محمود که حتي در سلام کردن ،دستورهاي اسلام را رعايت مي کرد ، به آنها جواب مي داد :متاسفم !من نمي توانم بدون نوبت به شما نان بدهم ، اگر به شما نان بدهم حق بقيه را ضايع کرده ام .
آنها هر بار به پدرش شکايت مي کردند و از رفتار محمود که خارج از ادب مي دانستند ،گله مي کردند .وقتي بعدها من در نانوايي مشغول به کار شدم ،همان دوستان و آشنايان با توقعي که از محمود داشتند ،به سراغ من آمدند و مرا که در رودربايستي گير مي کردم و به ناچار خارج از نوبت به آنها نان مي دادم ،تشويق مي کردند . شايد خودم هم از اين تشويق ها خوشحال مي شدم ،و لي چند سال طول کشيد تا فهميدم چقدر محمود دقيق تر از من بود و چقدر به حقوق مردم اهميت مي داد ؛طوري که همه دعواها و تنبيه ها را مي پذيرفت و حاضر نمي شد حق کسي را ضايع کند .بعد از آن بود که به شهر داري رفت و در آنجا مشغول به کار شد .يکي از همکلاسي هايمان هم با او بود .احمد بيگ زاده از جمله همان نماز خوان هاي مدرسه بود که مثل محمود ،پسري با همت بود .آنها هر دو با هم کار مي کردند و خيلي زحمت مي کشيدند .بخصوص روزهاي اولي که به عنوان کار گر وارد شهر داري شدند خيلي به آنها سخت گذشت .
يادم نيست کلاس چندم بودند .فکر مي کنم تابستان سالي بود که دوم راهنمايي را پشت سر گذرانده بودند.به آنها گفته بودند که تمام علفهاي پار ک بزرگ جيرفت را بچينند. به غير از آنها چند مرد جوان و بزرگسال نيز عهده دار اين کار بودند ؛ولي چون روزمزد حقوق مي گرفتند ؛تمام وقتشان را به چايي خوردن ،سيگار کشيدن و گپ زدن مي گذراندند .وقت ناهار هم که مي شد ،مدت زيادي استراحت مي کردند .اما در عوض محمود و احمد تمام مدت روز را کار مي کردند. در حالي که شايد نصف سن آنها را هم نداشتند ،چند برابر آنها کار مي کردند .با لا خره يکروز شهر دار ،براي سر کشي مي آيد و با ديدن تفاوت کار آنها با مردهاي بزرگ ؛تشويقشان مي کند .


به ما خبر دادند که عده اي از آقايان روحاني و مبارز از طرف رژيم شاه به جيرفت تبعيد شده اند .کساني مثل رهبر معظم انقلاب،حضرت آيت الله خامنه اي و حضرت آيت الله گرامي و آيت الله املشي و آقايان ديگر . خبر مهمتر اينکه اين روحانيون بزرگوار در مسجد جامع جيرفت و مکانهاي ديگر ،کلاس هاي آموزش قرآن و تفسير و کلاسهاي مذهبي داير کرده بودند .محمود آنقدر از شنيدن اين خبر خوشحال شده بودو ذوق مي کرد که مي خواست همان موقع وسط درس و کلاس از مدرسه بيرون برود و به هر ترتيب شده در کلاسهاي مذهبي آقايان شرکت کند .اگر چه آن روز نشد که برود ،ولي بلا خره توانستيم در کلاسها حضور پيدا کنيم .روز هاي اول فقط بحث مسائل مذهبي بود ولي کم کم موضوعات مطرح شده در کلاسها تغيير پيدا کرد و جنبه سياسي هم وارد مباحث شد و باعث شد ذهن ما نسبت به آنچه که در کشور در جريان بود ،روشن شود . از طريق همين کلاسها بود که با نام امام خميني (ره) و مبارزاتشان آشنا شديم و از همان جا بود که عشق به امام در تمام وجود محمود ريشه کرد .انگار که هميشه منتظر حضور کسي در عرصه مذهب و سياست بود ،کسي با قدرت و صلابت امام (ره)
حالا ديگر هدفي بزرگ و ارزشمند ما را به طرف خودش مي کشيد .
حالا ديگر براي رسيدن به مقصد ي متعالي ،به تمام فعاليتها و افکارمان جهت داده بوديم .شرکت در کلاس باعث شده بود که با افراد مختلف ديگر که براي انقلاب مبارزه مي کردند ،آشنا شويم و از طريق آنها راه حقيقي و درست مبارزه را پيدا کنيم . خوشبختانه ما خيلي زود مورد اعتماد آنها قرار گرفتيم و بزودي کار مبارزه را شروع کرديم .
شبها اعلاميه هايي را که مي دادند ،در کوچه ها و خانه هاي مردم پخش مي کرديم .گاهي هم نوار هاي تکثير شده را به افراد متعهد و مورد نظرمان مي رسانديم .شعار مي نوشتيم و عکس امام را در اينطرف و آنطرف پخش مي کرديم . کم کم نوجوانان ديگري هم به ما ملحق شدند .از جمله بيژن رستمي .کار بسيار سختي بود ،سالهاي نزديک به انقلاب بود و فعاليت مبارزين گسترده تر شده بود به همين علت ماموران ساواک به شدت مراقبت مي کردند و با حساسيتي که نشان مي دادند ،مي خواستند عرصه را بر مبارزين انقلاب تنگ کنند .بچه ها از تاريکي شب استفاده مي کردند واعلاميه ها را در داخل خانه ها و مغازه ها مي انداختند . ودر جريان اين کار چند بار محمود دستگير شد .
دو بار اول چندان جدي نبود ولي بار سوم نزديک سه هفته باز داشت شد .روزها او را در شهر باني زنداني مي کردند و شبها ما موران ساواک به دنبالش مي آمدند .چشمهاي او را مي بستند و به دستش دستبند مي زدند و با خودشان او را به ساختمان ساواک مي بردند و شکنجه اش مي دادند ولي تمام تلاش آنها بيهوده بود و با لاخره نتوانستند از محمود که آنموقع فقط 15 سال داشت ،اطلاعاتي به دست آورند و نا چار شدند که از آن شکنجه خانه آزادش کنند . هيچ باز داشتي نمي توانست مانع فعاليش شود .انقلاب بايد به ثمرمي رسيد .
اما پيروزي انقلاب ؛تازه اول فعاليتهاي شهيد پايدار بود .او نوجواني پر شور و تلاش بود که فکر هاي تازه و پر ثمري داشت .اولين قدمش هم تشکيل انجمن اسلامي در مدرسه بود .
بعد از انقلاب شهيد پايدار به همراه حاج آقاي تقي پور ،اتاقي بسيار ساده اجاره کردند .البته اين اتاق متعلق به دايي شهيد سيد جواد حسيني بود .آنها در اين خانه طرح وبر نامه هاي انقلاب را پي ريزي مي کردند .تشکيل انجمن اسلامي در مدارس از اولين برنامه هايشان بود .آن موقع هنوز انجمنهاي اسلامي سازمان مشخصي نداشت ولي شهيد پايدار براي اينکه راه نفوذ منافقان را ببندد ،اساسنامه اي براي انجمن اسلامي تنظيم کرد و قوانين و مقرراتي گذاشت تا هر کس نتواند وارد گروه بچه هاي مومن شود واين براي نوجواني 16 ساله ،حرکت دقيق و حساب شده اي بود .
انقلاب ميدان تازه اي براي فعاليتهاي شهيد پايدار و نوجوانان مومن ديگر بود .به همت محمود کتابخانه (مصلي) در مدرسه امير کبير که حالا به نام شهيد بهشتي تغيير نام داده است ،راه اندازي شد .کتابهاي مذهبي ،عقيدتي و حتي کتابهاي علمي براي مطالعه بچه هاي دبيرستان مهيا شد. حتي کتابهايي که تا چند ماه قبل ممنوع بودند و کسي نمي توانست به آشکار آنها را مطالعه کند .بخشي را هم در اين کتابخانه به نوار اختصاص دادند و آرشيوي از سخنراني ،نوحه و سرود در اختيار نوجوانان قرار گرفت .محمود براي اينکه نوجوانان را جذب مسائل مذهبي و انقلاب کند ،فعاليتهاي مختلفي برنامه ريزي مي کرد و مسئوليتها را به افراد مختلف مي سپارد .انجمن اسلامي آنها اگر چه اجتماع کوچکي بود ،ولي هر روز گسترده تر مي شد و اهميت بيشتري پيدا مي کرد .آنها برنامه هاي متنوعي مثل کوهپيمايي ،روزنامه نگاري ،اجراي نمايش و نيز بر پايي مراسم مذهبي مثل دعاي کميل ،دعاي ندبه و دعاي توسل داشتند .در اعياد و ولادتها جشن مي گرفتند و در ايام شهادت ،عزاداري بر پا مي کردند .واقعا که محمود به خوبي از عهده کارها و بر نامه ريزي ها بر مي آمد .بچه هاي زيادي هم او را کمک مي کردند .دوستاني مثل آقايان علي کوهستاني ،بيژن رستمي ،مهدي صدفي ،اسلام شاهرخي که همپاي محمود فعاليت مي کردند .
اما بيشترين مسئله اي که محمود بر آن تاکييد داشت ،مسئله نماز بود .هر جا که مي رفتند ،حتي در کوهپيمايي ها ،قبل از اذان بچه ها را متوقف مي کرد و بعد از اينکه در باره نماز و صحبت با خدا حرف مي زد ،در همان موقع نماز جماعت بر پا مي کرد .اين اعمال و بر نامه هايش تاثير بسياري بر نوجوانان و حتي جوانان مي گذاشت و بسياري از همين اعضاي انجمن اسلامي ،بعد ها در جبهه هاي حق عليه باطل شهيد شدند و يا مسئوليت مهم را به دست گرفتند .آنها کساني بودند که نماز را شناختند و براي نماز بر پا خواستند .يادم هست که شهيد پايدار هميشه دوستان انجمن اسلامي را به رفتار نيکو نصيحت مي کرد و مي گفت :بايد طوري رفتار کنيد که ديگران به طرف شما بيايند .وقتي که به نماز مي ايستيد ،بايد خودتان را ساخته باشيد و از تمام اعمال و رفتارهايي که آيينه دلتان را کدر مي کند ،دور شده باشيد طوري که با نماز شما ديگران هم مجذوب شوند . نه اينکه صرفا براي اينکه دستور داده مي شود ،به صف نماز بپيوندند .
شهيد پايدار همينقدر که به ارزش نماز تا کيد مي کرد .بچه ها را از غيبت بر حذر مي کرد .هيچ وقت پيش نيامد که درنبود کسي حرف بزند و هيچ وقت هم نشد که محمود در جلسه اي باشد و از کسي غيبت شود واز مجلس بيرون نرود.آنهايي که با او صميمي تر بودند ،مي دانستند که وقتي محمود مي گويد :ترمز ،ترمز کن!يعني کم کم صحبت به غيبت کشيده مي شود و بهتر است ادامه پيدا نکند .
محمود در همه اعمالش ،خوب و بد و درست و نادرست را مي سنجيد .کسي نديد با صداي بلند بخندد ،در عوض هميشه تبسمي بر لبش داشت و حتي به پيروي از پيامبر (ص)در سلام به کوچکتر و بزرگتر پيش قدم بود .بچه ها حق داشتند که او را جانشين معصوم مي نا ميدند .اينطور پايبند مسائل مذهبي بود که حتي يک قدم اشتباه از او نديديم .شايد تصور نو جواني با چنين روح بزرگي سخت باشد ؛ولي واقعا محمود از بقيه متفاوت بود .
با وجود تمام فعاليتها ،هنوز هم شاگرد اول مدرسه بود . خودش درس مي خواند و بچه هاي ديگر را هم تشويق به درس خواندن مي کرد .
مي گفت :ما بچه هاي مومن بايد خوب درس بخوانيم تا نگويند که بچه هاي حزب اللهي وضع درسي خوبي ندارند .
تابستانها فقط دنبال فعاليت و بر نامه هاي جهاد سازندگي بود .اينقدر کار داشت که نمي فهميد چطور روز ها مي گذرد .خود من هم خيلي او قات همراهشان مي رفتم و در بر نامه هاي جهاد شرکت مي کردم .
شهيد پايدارمدت فعاليت در جهاد هرکاري که مي توانست ومي رسيد انجام مي داد. در بخش تزريقات بهداري آمپول مي زد و يا همراه ديگران آجر روي آجر مي گذاشت تا ديوار خانه هاي روستائيان را بالا ببرند .اصل کار جهاد سازندگي ،آبادي روستاها و بهبود وضع روستانشينان بود .
آنها اغلب گروههاي داوطلب و جواني بودند که نيرويشان را صرف خدمت به محرومان مي کردند . در اطراف جيرفت روستاهاي زيادي بودند که احتياج به کمک داشتند .محمود به ياد ايام نزديکي که خودش در کپري محقر زندگي مي کرد ،عرق مي ريخت و بيل مي زد تا بچه هاي روستايي به جاي کپر ،داخل اتاقي واقعي زندگي کنند .اتاقي که با آجرهاي واقعي ساخته شده بود ،سقفي بلند داشت و از پنجره اش مي شد به حرکت زندگي نگاه کرد .نمي دانم شايد محمود با ديدن هر کدام از بچه ها ،خودش را به جاي آنان مي گذاشت و دوران سخت گذشته را به ياد مي آورد .روز گاري نه چندان دور که آرزوي داشتن خانه هاي زيادي براي مردماني داشت که مثل او بودند .همراه جهاد گران لوله هاي آب را به خانه ها و ميدانهاي روستاها مي کشيد تا ديگر ،بچه هاي کوچک مجبور نباشند با پيتهاي حلبي آب بياورند و شانه هايشان را زير و زن سنگين پيت هاي لبريز از آب خم کنند و براي قطره اي که به بيرون مي جهد ،افسوس بخورند .
جهاد گران در روستاها مستقر مي شدند و جهت آباداني آنها تلاش مي کردند .يادم هست که به شهيد پايدار پيشنهاد کردند که در قبال زحمتي که مي کشد پولي در يافت کند .اما با وجودي که هنوز هم خانواده هايمان وضع مالي خوبي نداشتند ،ايشان نپذيرفت و مي گفت :اين يک وظيفه است .خدمت به مردم براي من افتخار است .

جوادانصاري فر دوست وهمرزم شهيد:
شهيد پايدار جزو اولين کساني بود که عازم جبهه هاي نبرد شد .فکر مي کنم بعد از عمليات شکست حصر آبادان بود .يعني مهر ماه 1360 شمسي .آن روز نيروهاي زيادي از کرمان با قطار به اهواز رفتند تا در تعيين مسير جنگ سهمي داشته باشند ونيروهايي هم از جيرفت آمده بودند ،آن زمان شهيد پايدار به عنوان يک رزمنده ساده به جبهه رفت ،هيچکس نمي دانست که اين بسيجي ساده ،در عرض فقط دو سال فرمانده گرداني نيرو مند مي شود و عملياتهاي بزرگي را رهبري مي کند .
وقتي آنها به اهواز رسيدند ،به سوسنگرد انتقال داده شدند ودر آنجا همه نيرو هاي تازه وارد را به خط مي کردند تا يکي از فرماندهان برايشان صحبت کند .فرمانده از وضعيت جبهه و وظايف رزمندگان صحبت مي کرد ه که يکدفعه کسي آهسته خبري را زير گوش او مي گويد .آقاي محمد رستمي که در اين سفر همراه محمود بود ،مي گفت :ما به هيچ چيز آشنايي نداشتيم و به همين علت با کنجکاوي منتظر بوديم که از قضيه سر در بياوريم .انتظار آقاي رستمي و ديگران زياد طول نمي کشد و فرمانده مي گويد :الان به من خبر دادند که مشکلي پيش آمده است .ما خيلي سريع به سه نيروي از جان گذشته نياز داريم .اين نيرو ها بايد از ميدان مين عبور کنند و به رزمندگان آنطرف ميدان کمک برسانند .کسي حاضر است که اين ماموريت خطر ناک را بپذيرد ؟
همه مي گفتند که محمود بلافاصله دستش را با لا برد و گفت :من جناب فرمانده ،من حاضرم اين ماموريت را قبول کنم .
با اعلام آمادگي محمود ،دو نفر ديگر هم اظهار علاقه مي کنند و هر سه نفر را از بقيه جدا مي کنند و مي برند و بقيه نمي فهمند که چه بلايي سرشان مي آيد .خود آقاي محمد رستمي مي گفت :من مدتي بعد آقاي پايدار را ديدم و با نگراني پرسيدم که مسئله و مشکلي برايش آمده است ؟آن روز چطوري به سلامت از خطر جسته است ؟
وقتي آقاي رستمي اين جريان را تعريف مي کرد ،مطمئن بودم که حتما محمود جواب درستي به ايشان نداده ،چون روي حفظ اطلاعات خيلي حساس بود .آقاي رستمي حرفم را تاکيد کرد و گفت :محمود سعي مي کرد حرف را عوض کند و مدام اظهار مي کرد که اتفاق خاصي پيش نيامده باشد ،ولي بعد ها فهميديم که اين درخواست شيوه اي براي شنا سايي نيروهاي جان بر کف و معتمد بوده است .
اولين عملياتي که شهيد در آن شرکت کرد طريق القدس بود .قبل از شروع عمليات ،نيروها را به پايگاه شکاري دزفول فرستادند تا سازماندهي شوند .شهيد پايدار و همراهانش در پايگاه شکاري دزفول سخت آموزش ديدند و بعد به نيرو هاي آماده براي عمليات اوليه طريق القدس ملحق شدند .آنها مي بايست به تپه هاي الله اکبر مي رفتند .در اين جبهه بچه هاي سپاه و بسيج اگر چه هنوز به طور کامل تجهيز نشده بودند ولي شجاعانه مي جنگيدند .شهيد پايدار در اين عمليات خيلي تلاش کرد و با وجود اينکه فقط چند ماه از آمدنش به جبهه مي گذشت ،فرمانده دسته شد.
عمليات طريق القدس ،عمليات مهمي بود .يعني اولين عملياتي بود که نيرو هاي مردمي و بسيج حضور چشمگيري داشتند وحذف بني صدر باعث شده بود که سپاه با حضور جديدي در منطقه حاضر شود و نيروهاي مستعدي مثل شهيد پايدار را بکار گيرد .اگر چه هنوز از لحاظ تجهيزات ،دستمان خالي بود .مثلا در همان خطي که شهيد پايدار بود ،فقط يک توپ 106 داشتيم .بچه ها مرتب جاي اين توپ را عوض مي کردند و شليک مي کردند تا عراقي ها فکر کنند ،تعداد توپهاي 106 ما زياد است .
شهيد پايدار در طرح آزاد سازي بستان ،حضور روشني داشتند .با اينکه فرمانده دسته بود و کسي از ايشان توقع نداشت ،با اصرار براي ماموريتهاي شناسايي داو طلب مي شد .حتي يک بار که همراه چند نفر ديگر براي شناسايي رفته بودند ،وسط نيرو هاي خودي که نسبت به حضور آنها توجيه نشده بودند و نيرو هاي عراقي ،گير مي افتند و از هر طرف به آنها شليک مي شود ولي با وجود چنان حجم آتشي که از دو طرف بر روي آنها مي ريخت از خاکريز بصورت سينه خيز با لا مي رود و موضع دشمن را شنا سايي مي کند و بر مي گردد .
در اين عمليات نيروهاي ما نتايج درخشاني بدست آوردند .شهر بستان آزاد شد و تنگه چزابه در اختيار ما قرار گرفت و حتي در محور شمالي کرخه ،کليه هدفها تسخير شد .پيروزي در اين عمليات نقطه عطفي در نبرد عليه عراق بود .
پس از اين عمليات ،بسياري از نيرو ها براي تجديد قوا به مرخصي بر مي گشتند ،اما شهيد پايدار حاضر نبود جبهه را ترک کند و اگر چه تا عمليات بعدي چند ماه فاصله بود ،ايشان نمي توانست دل از جبهه بکند ومي گفت :رو حم در جبهه است . هر جا بروم احساس مي کنم چيزي را گم کرده ام .طاقت دوري از جبهه را ندارم .
او ماند تا به رزمندگان خدمت کند . عجيب از خدمت براي رزمندگان لذت مي برد .در هر دسته و گروهي که بود ،سعي مي کرد ظرفها را خودش بشويد . کم مي خوابيد و به جاي ديگران نگهباني مي داد .هر وقت هم که او قات فراغتي داشت قرآن يا نهج البلاغه مي خواند .طوري ايشان به مسائل مذهبي مسلط بود که اغلب بچه ها وقتي به اشکالي بر مي خوردند ،به آقاي پايدار مراجعه مي کردند . او به هر منطقه اي که مي رفت ،خيلي زود به خاطر اخلاق خوش و رفتار اسلامي و محجوبانه اي که داشت ،شناخته مي شد . او ساده مي پوشيد .و با زندگي ساده بر خورد مي کرد .در عمليات فتح المبين ،ايشان مسئول آموزش بود و با صبر و حوصله زياد به ديگران آموزش مي داد .به همين علت از طرف فرماندهي ،ايشان را انتخاب کرده بودند و حتي يک دوره کامل آموزشي هم ديده بود و خيلي جامع در باره اسلحه ها اطلاعات به دست آورده بود .وجود چنين اشخاصي براي آموزش کساني که قرار بود در عمليات بزرگي مثل فتح المبين شرکت کنند ،واجب و ضروري و نياز بود .بعد از عمليات وقتي آقاي پايدار را ديدم ،پرسيدم :خوب عمليات چطور بود ؟مثل اينکه نيروهاي ما شاهکار کرده اند .
شهيد پايدار که چشمهايش از خوشحالي مي درخشيد ،گفت :کار بچه ها .مثل يک معجزه بود .آنها با آن همه تجهيزات و ما با دست خالي !تنها نيروي ايمان بود که برآن همه تجهيزات و امکانات مدرن چربيد نه چيز ديگر !مي داني چقدر اسير گرفتيم ؟خنديدم و گفتم :اينقدر که نمي شود باور کرد .
بله پانزده هزار نفر و غير از آمار تلفات با لايي است که به آنها واردکرده ايم . بعد هم اضافه کرد :ما بعد از اين پيروزي بيکار نمي نشينيم .هنوز عمليات زيادي بايد انجام بدهيم .خيلي زود .
ايشان درست مي گفت ،چون عمليات موفقيت آميز بيت المقدس در پيش بود .در اين عمليات هم شهيد پايدار مسئول پادگان و آموزش و سازماندهي نيرو ها بود و در ضمن پيک فرماندهي تيپ هم بود .مسئوليت پيک فرمانده تيپ مسئوليت خيلي مهمي بود .آ ن موقع هنوز لشگر41ثارالله تشکيل نشده بود و تيپ بود .شهيد پايدار خيلي از خودش استعداد و لياقت نشان داده بود که توانسته بود مسئوليت پيک تيپ را بپذيرد . چون اين کار به چلاکي و حفظ اسرار نياز دارد .او مدام در رفت و آمد بود و پيغام هاي سردار سليماني را به فرماندهان گردانها مي رساند و مي بايست ضمن اينکه خبر را مي رساند ،مواظب گلوله ها ،کمين ها و تله هاي عراقي باشد . بچه ها مي گفتند :پايدار واقعا پيک تيز رو و چالاکي بود . مثل برق مي آمد و مي رفت .در مواقعي که آتش دشمن خيلي حجيم بود و حتي نمي توانستيم سرمان را از سنگر با لا ببريم ،يکدفعه آقاي پايدار را مي ديديم که با سرعت خودش را داخل سنگرمي اندازد و از سردار سليماني پيغام مي آورد .بعد هم دو باره با همان سرعتي که آمده بود ،گاه به حالت دو و گاه سينه خيز از سنگر بيرون مي رفت .
واقعا پذيرش چنين مسئوليتي و بيشتر از آن ،انجامش ،احتياج به تقوا و توکلي الهي داشت که البته شهيد پايدار لبريز از ايمان ،تقوي و توکل بود .
اما عمليات پي در پي از عمليات بزرگ بيت المقدس ،حدود چهل روز طول کشيد .اين عمليات که در ارديبهشت ماه 1362 شروع شده بود و منطقه وسيعي را در بر داشت .البته بيشتر مناطق آن مسطح بود و براي کمين و سنگر ،مناسب نبود . بچه ها با زحمت و سختي بسياري حمله مي کردند و واقعا اگر تدبير و ايمان نيرو هاي رزمنده نبود ،نمي شد در چنين منطقه مسطحي به پيروزي بزرگي مثل آزاد سازي شهر خرمشهر که در تاريخ جنگ فراموش نشدني است ،دست يافت.
رزمنده ها ساعت ها در دل شب منتظر فرصت مناسب دراز مي کشيدند و سعي مي کردند که هيچ حرکتي نکنند .اسلحه هايشان را در آغوش مي کشيدند و زير لب زمزمه مي کردند و ذکر مي گفتند .ذکر گفتن را شايد خيلي ها از شهيد پايدار آموخته بودند . مي گفت :تا مي توانيد ذکر بگوييد .چون هم باعث آرامش شما مي شود و هم لحظه هاي انتظار را برايتان کوتاه مي کند و نيز باعث مي شود که احساس کنيد چقدر به خدا نزديک هستيد .
هيچ وقت نمي شد شهيد پايدار را ديد که توي خودش باشد و ذکر نگويد .هميشه يا ذکر مي کفت يا آيات قرآن و آيت الکرسي مي خواند .
شهيد پايدار را در تمام تيپ نه به خاطر فقط چالاکي و مسئوليتي که داشت بلکه به دليل حالات معنوي اش ،همه مي شناختند و اکثر کساني که در اطراف ايشان بودند ،از او تاثير مي گرفتند .يکي از دوستان مي گفت :در عمليات بيت المقدس بود که وارد سنگري شدم .بچه ها منتظر دستور حمله بودند .شهيد پايدار گوشه اي نشسته بود و عده اي از رزمندگان دورش نشسته بودند ودر حالي که اسلحه هايشان را در آغوششان مي فشردند ،ذکر هايي را که شهيد پايدار مي گفت ،تکرار مي کردند .هيچ چيز براي من زيبا تر ازمنظره اي که مي ديدم نبود .منظره جمع جوانان غيوري که با چهره هاي مصمم و پاکشان ،خالصانه با خداي خودشان حرف مي زدند .
با لا خره پس از روزها نبرد و انتظار ،عمليات بيت المقدس با آزاد سازي خرمشهر به پيروزي رسيد و رزمندگاني که با آن همه از خود گذشتگي مبارزه کرده بودند ،ثمره ايثار شان را چشيد ند .پس از اين عمليات بود که به دليل لياقتهايي که شهيد پايدار نشان داد ،از طرف سردار سليماني به فرماندهي گردان منصوب شد و براي ديدن دوره فرماندهي به تهران اعزام شد .
روزي که ايشان به فرماندهي گردان انتخاب شد ،خيلي ها تعجب کردند .بخصوص کساني که او را نمي شناختند ،نمي توانستند باور کنند که شهيد پايدار فرمانده آنها باشد .انتظار داشتند که فرمانده مردي قوي هيکل حداقل ميانسال باشد و اصلا نمي توانستند تصور کنند که شهيد پايدار خصوصيات يک فرمانده خوب را داشته باشد .وقتي که ايشان به نيرو هاي گردان معرفي شد ,مسئولي که براي معرفي ايشان آمده بود ،رفت تا شهيد با نيرو هايش تنها باشد . دوستاني که آن زمان در آنجا حضور داشتند ،مي گفتند :با رفتن آن مسئول از هر طرف زمزمه بلند شد .بعضي ها اظهار تعجب کرده بودند ،بعضي ها هم مسخره مي کردند .
دوست ديگري مي گفت :يادم هست که حتي يکنفر با تمسخر گفت که آخر ايشان اصلا شبيه فرمانده ها نيست ؛لاغر و ظريف است .و به دنبال او عده زيادي حرفش را تاييد کردند و گاهي به صورت زمزمه و گاهي با صداي بلند ،عدم رضايتشان را اعلام مي کردند .
شايد اگر کس ديگري بود ،بلافاصله عکس العمل نشان مي داد ،ولي شهيد پايدار خداي صبر و تحمل بود .در همه کار او صبور و پر طاقت بود و حتي در سخت ترين شرايط و در مقابل سخت ترين مشکلات ،صبر خودش را از دست نمي داد .آن روز هم گذشت تا همه افراد حرفهايشان را بزنند ،بعد رفت و جلوي آنها ايستاد وطوري ايستاد و به آنها نگاه کرد که همه فهميدند که
مي خواهد صحبت کند . کم کم صداها کم و کمتر شد تا همه ساکت شدند . شهيد پايدار چند دقيقه سکوت کرد و با نگاه خاصي که داشت به تک تک رزمنده ها نگاه کرد و آنها را از زير نظر گذراند . بعد با صداي بلند گفت :سلام ،من همه اعتراضات شما را شنيدم و متوجه شدم که خيلي ها به نظرشان نمي آيد که من از عهده مسئوليت بزرگ فرماندهي گردان بربيايم .شايد حق با شما باشد ولي اين را مي دانم و مطمئنم که شما از عهده جنگ بر مي آييد ،چون شما بسيجي هستيد و خدا به بسيجي ها علاقه دارد . همين که شرايط را مهيا کرده که بتوانيد در اين مکان مقدس حضور پيدا کنيد ،نشانه لطف خدا به شماست .قدر خودتان را بدانيد و نيز قدر موقعيتي راکه برايتان پيش آمده است ...
بعدها نيروهايي که به شهيد پايدار وفرماندهي او شک داشتند ،چنان رشادت وجسارتي از او ديدند که فقط مي شود در افسانه ها سراغ گرفت.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : پايدار , محمود ,
بازدید : 244
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,251 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,710,352 نفر
بازدید این ماه : 1,995 نفر
بازدید ماه قبل : 4,535 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک