فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سال 1337 ه ش در يک خانواده مذهبي در شهر اصفهان به دنيا آمد . از دوران کودکي طعم محروميت را در محيط خانواده خود چشيد .
پدرش که يک کشاورز بود با زحمت چرخ زندگي را مي چرخاند . مادرش فرزند روحاني بود . محمود قرآن را در دامان مادرش آموخت. او تحصيلات راتا مقطع متوسطه در همين شهر به پايان برد و در سال 1356 در رشته مهندسي دانشگاه علم و صنعت پذيرفته شد.از دوران دبيرستان به ماهيت فاسدو ظالم رژيم شاهنشاهي پي برد و با دوستان خود در جهت افشاي چهره منفور رژيم به خصوص در محيط خانواده و اقوام تلاش مي کرد .او با شرکت در مجالس سخنرانيهاي آگاهي بخش که به طور عمده در آن زمان توسط استاد پرورش و آيت الله طاهري برگزار مي شد, آگاهي و اطلاعات خود را نسبت به مسائل سياسي بالا مي برد.
صفت بارز او بود که آنچه را مي شنيد و منطبق با اسلام مي يافت متعهدانه به آن عمل مي کرد. شرکت مستمر او در مسجد همراه دوستانش در جهت فعاليتهاي گروهي و رسوا کردن اعمال رژيم آمريکائي شاه معدوم، بسيار قابل توجه و چشم گير بود.
در دوران مبارزات با دانشجويان مسلمان و انقلابي آشنا شد و مرتب از مسائل مبارزاتي خبردريافت مي کرد . هميشه مقدار زيادي اعلاميه در منزل مخفي کرده و اين مسئله با توجه به خفقان و رعبي که رژيم توسط ساواک ايجاد کرده بود ,بسيار خطرناک و در صورت لو رفتن منجر به از دست دادن جانش مي شد.
او راه خود را انتخاب کرده بود و هدف خود را نيز يافته بود؛ زندان ها ، شکنجه ها ، و اعدام ها نمي توانست مانعي در برابر حرکت او باشد.
محمود با توجه به رابطه تشکيلاتي که با دانشجويان مسلمان پيدا کرده بود از همان ابتداي ورود به دانشگاه ,همکاري نزديکي را با انجمن اسلامي آغاز کرد و در آنجا بيشتر به عمق جنايات و چپاولگريهاي رژيم پي برده. در فعاليتهاي گروهي مثل کوهنوردي و ورزشهاي دسته جمعي و اعتصابات به طور فعال شرکت مي کرد .
به موازات شرکت فعال در فعاليتهاي سياسي ضد رژيم، هيچگاه از مطالعه و ارتقاء سطح آگاهي عقيدتي خود غافل نبود و هميشه در اتاق محقر خود تا پاسي از شب به مطالعه کتب مذهبي مخصوصا آثار شهيد مطهري که آن زمان کمتر کسي شخصيت ايشان را مي شناخت ,مشغول بود . محمود به قدري ايمان به مبارزه داشت که حتي چند روزي را که براي ديدن خانواده به اصفهان مي آمد آن ايام را نيز در جهت مبارزه صرف مي کرد, او در اولين تظاهرات که به ابتکار حجت الاسلام غفاري در اصفهان صورت گرفت شرکت کرد و نقش فعالي در تحصن مردم اصفهان در منزل آيت الله خادمي داشت .
محمود در روزهاي حماسه آفرين بهمن ماه در تهران حضور داشت و همراه با مردم به پادگانها رفت و اسلحه را بر دوش گرفت و در کميته انقلاب اسلامي مشغول خدمت شد .
در اسفند ماه 1357 به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد و در پادگان سعدآباد مشغول خدمت شد . تلاش زيادي در جهت استقرار سپاه از خود نشان مي داد و کمتر به دانشگاه مي رفت .
دانشگاه ها بعد از انقلاب مرکز توطئه گروهها ملحد و منحرف شده بود ,محمود فعاليت زيادي در جهت خنثي کردن توطئه گروهها خصوصا گروهک منافقين از خود نشان داد. منافقين که با يک پوشش اسلامي و به ظاهر انقلابي ، جوانان معصوم را فريب مي دادند و محمود به خوبي مي دانست عملکرد منافقين در نهايت منطبق با خط آمريکاي جنايتکار است و آنها کار را به جايي مي کشانند که نه تنها به کودکان و پيران هم رحم نمي کنند، بلکه شخصيتهاي بزرگي مانند بهشتي ، هاشمي نژاد، مدني ، دستغيب و صدوقي را ناجوانمردانه به شهادت مي رسانند.
محمود در سال 1359 براي سامان دادن به وضع سپاه همدان به آن استان رفت و پس از مدتي به فرماندهي سپاه اين استان منصوب شد او نه تنها يک فرمانده منضبط و قاطع در جهت انجام وظائف خود بود بلکه به عنوان يک معلم دلسوخته , تمام تجارب و دانش خود را به همکاران ديگر منتقل مي کرد. با بها دادن به نيروهاي اصيل در سپاه و تشويق آنها و سپردن مسئوليتهاي گوناگون به پاسداران متعهد, نقش به سزايي در جهت هر چه مکتبي تر کردن سپاه ،اين نهاد جوشيده از انقلاب که به قول خود شهيد ، بازوي ولايت فقيه است ، داشت. با شروع جنگ تحميلي از همان روزهاي اول با روحيه قوي که حاکي از ايمان قوي او بود به بسيج نيروها پرداخت و آنها را به جبهه هاي غرب فرستاد و خود نيز دلاورانه در صحنه کارزار حاضر شد . پس از تحکيم مواضع در جبهه هاي غرب محمود فعاليتهاي خود را در جبهه هاي جنوب متمرکز کرد و قبل از شروع عمليات عظيم فتح المبين به طور کامل در جبهه حضور داشت و با پذيرفتن مسئوليت معاون فرمانده لشکر27 محمد رسول الله(ص) قواي اسلام را به جاده هاي فتح و پيروزي هدايت کرد.
در عمليات بزرگ بيت المقدس نيز همين سمت را داشت و تا قبل از شهادتش قواي اسلام را به دروازه هاي خرمشهر رساند.
همرزمانش مي گويند:"روح متعبدانه اش صفا و روحانيتي به او داده بود که بي اختيار انسان مجذوب او مي شد و لحن و کلام گرمش همراه با گشاده رويي به انسان صميميت مي بخشيد ,خشوع و فروتني او انسان را به ياد ،آن متقيني که حضرت علي (ع) اوصافش را در خطبه همام ذکر کرده است ، مي انداخت و خضوع محمود به حدي بود که هيچ يک از اقوام و آشنايانش تا قبل از شهادتش اطلاعي از مسئوليتهاي مهم او نداشتند چون او هميشه به عنوان يک پاسدار عادي با انسان برخورد مي کرد."
پايان زندگي سراسر افتخارش نيز توام با ايثار گرديد, هنگامي که براي ياري دو نفر مجروح از سنگر فرماندهي خارج شده بود ,مورد اصابت ترکش خمپاره دشمن قرار گرفت و به شهادت رسيد. او در دوم خرداد 1361 ودر عمليات بزرگ بيت المقدس که به آزادسازي خرمشهر قهرمان انجاميد ,به شهادت رسيد.غير از محمود 7000تن از بهترين فرزندان ايران اسلامي به شهادت رسيدند تا خرمشهر به آغوش ايران بزرگ بازگشت.
اما بهايي که دشمنان ما در اين عمليات پرداختند چندين برابر بيشتر بود.17000کشته و19000اسير؛تا اين واقعيت براي هميشه در حافظه ي تاريخ بماند که ,ايراني تحمل حضور متجاوزان را درخاک کشورش به هيچ عنوان قبول نمي کند.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد





وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
انَّ الله اشتَري مِنَ الْمؤمِنينَ أنفُسَهُم وَ أموالَهُم بِأنَّ لَهُمُ الْجَنَّه يُقاتِلونَ في سَبيلِ الله فَيَقْتُلُونَ وَ يُقْتَلُون فَاستَبشِروا بِبَيعِكُم الّذي بايَعتُم به وَ ذلك هُوَ الفَوزُ العظيم.
همانا خداوند از مومنان جانشان و مالشان را خريد و در مقابل سراي بهشت را قرار داد و مومنان مي‌جنگند. در راه خدا مي‌كشند و كشته مي‌شوند. پس شاد باشيد به معامله‌اي كه سودا نموديد و اينست آن رستگاري بزرگ. قرآن کريم
خداوندا توفيق عطا فرما از جمله كساني باشيم كه خود بشارت به آنها داده‌اي در اين معامله شركت جويند. اي كه جز تو كس ديگر ندارم.
الهي و ربي من لي غيرك
از تو خواهانم كه زندگيم را زندگي محمّد(ص)وآل او و مردنم را مردن محمد(ص) و آل قرار دهي
اللّهُمَّ اجعَل مَحيايَ مَحيا مُحمد و آل محمّد و مماتي مماتَ محمّد و آل محمّد»
وقتي كه در زيارت عاشورا مي‌خوانيم كه :
«يا اباعبدالله إنّي سِلمٌ لِمَن سالَمَكُم و حَربٌ لِمن حارَبكُم إلي يومَ القيامه
اي حسين(ع) من آشتيم با كساني كه با تو آشتيند و در جنگ و ستيزم با كساني كه با شما در جنگند. زيارت عاشورا
چگونه مي‌توان در هر زمان در كنار گود نشست و دست از ياري فرزندان حسين (ع)كه بيش از هزار سال در شكنجه و تبعيد به سر مي‌بردند، فرو بست، مگر مي‌شود مسلمان بود و از رسول اكرم(ص) تبعيت نمود و دوستدار حسين(ع) نبود. تشيّع علوي را برگزيده باشيم اما روحانيت را كنار گذارده باشيم. بگذريم، ابداً روحانيت با آن مشخصه‌هاي بارزي كه در هر زمان داشته از كليني‌ها گرفته تا خميني. هر زمان حافظ اسلام بوده‌اند و انشاءالله تا انقلاب مهدي(عج) خواهند بود.
اولين سفارش كه به عنوان وصيت دارم همين كلمه است روحانيت،آخوند، ملا، طلبه، چقدر اين كلمات ارزش دارد و معنا، اي همه‌ي كساني كه سفارشم به گوش و ديده‌تان خواهد رسيد ,مبادا روحانيت را تنها بگذاريد، بدانيد كه تمام تلاش ابرقدرتها در ازبين بردن اسلام، روبروي روحانيت قرار دارد. شاهد اين مدعا را در اسناد لانه جاسوسي بخوانيد كه چقدر آمريكا از ملا مي‌ترسيد، با يك نمود عيني در همين صد سال اخير ببينيد هر جا كوچكترين حركت، قيامي، جنبشي شده با رهبري همين روحانيت بوده، قيام سيد جمال الدين اسدآبادي، نهضت و جنبش تنباكو، قيام ميرزا كوچك خان جنگلي، قيام شيخ محمد خياباني ، نهضتي كه ميرزاي اول در عراق آغاز نمود و با يك فتوا مردم با بيل استعمار انگليس را بيرون راندند، نهضت شيخ محمد عبده، نهضت اخوان‌المسلمين با رهبري حسن البناء و سيد قطب، جنبش مشروطيت، با رهبري آيت الله طباطبائي و بهبهاني و الي آخر، تمامي اينها با رهبري روحانيت بوده و دقت اين سخن امام را به ياد مي‌آورم كه چرا مي‌خواهند اين قدرت را بشكنيد. شكست روحانيت، شكست اسلام است، به فكر مي‌افتم كه چرا؟ وچرا؟
من خود امام عزيز و رهبر انقلاب را هم در يك جرياني به نام روحانيت مي‌بينم، نه مانند آن گروه منحرف كه امام را تنها مي‌بينند، من استمرار حركت انبياء را ولايت فقيه مي‌دانم .به شما برادران و خواهرانم گوشزد مي‌كنم كه روحانيت را كنار مگذاريد.
سفارش دوم من درباره سپاه مي‌باشد به عنوان بازوي مسلح ولايت فقيه و روحانيت :
بايد سپاه آنچنان شود كه پاسداران به عنوان فريضه واجب خدمت نمايند، نه به عنوان شغل، چرا كه اين دو بازوي ولي فقيه سپاه و روحانيت شغلي ندارد و نبايد سپاهي بودن و روحاني بودن را شغل حساب نمود، چقدر ابرقدرتها از اين سپاه نو پا مي‌ترسند، چرا كه برادر سپاهي به عنوان فريضه وارد سپاه مي‌گردند، نه حق مأموريت مي‌خواهد نه فوق‌العاده بدي آب و هوا، بلكه هر كجا كه سختر باشد وارد مي‌شود كه اجرش عظيم‌تر است.
قبلاً اگر ترس ما از ليبرالها بود كه مبادا خط امام را خدشه‌دار كنند اكنون ديگر ليبرالها به زباله‌دان تاريخ افتاده‌اند و انقلاب سوم هم پيروز شد. منافقين كه در تدارك بودند كه پس از حيات امام نهضت را منحرف نمايند زودتر روي آب آمدند و رو در روي ملت مسلمان قرار گرفتند، تلاش تمامي شما بايد اين باشد كه ريشه منافقين بدتر از كفار را بركنيد و در اين صورت آمريكا بايد تا ابد سال گورش را گم كند و دست از ايران بشويد و منتظر باشد كه ديگر ما به سراغ او برويم.
پدر و مادرم ,از اينكه زحمات بسيار در تربيت فرزندتان كشيديد، اميدوارم كه خداوند اجرتان را افزونتر دهد، من خود به ياد دارم كه قرآن را در دامان مادرم فرا گرفتم و با بيل پدرم رنجهايش را چشيده‌ام.
پدر جان تو خود بهتر مي‌داني كه دنيا دار فناست و آخرت مسلماً بهتر است و باقي كه :
الدنيا دار الفناء و الاخره خير وابقي
مادر جان ,سفارشي كه به شما دارم در مورد خواهرم است كه دلم مي‌خواست ايشان بعد از تمام كردن كلاس نهم به قم برود, انشاء الله كاري كن كه او اين عمل را انجام دهد و سفارشي عظيم‌تري كه به شما دارم كه مادرم، چون خودت فرزند يك روحاني بوده‌اي. دلم مي‌خواهد كه تو مرا به خاك بسپاري و حتي پدرم خاك و گل بروي قبرم بريزد تا همه بدانند كه شما سرشار از شوق هستيد و ايمان.
فاميل بداند كه بايد فرزند بدهد و ابرقدرتها بدانند كه با شهيد دادن خانواده‌ها حركت انقلاب تندتر مي‌گردد و چرخهاي آن سريعتر.
كتابخانه‌اي كه دارم، بعد از اين علي آقا پسر خاله‌ام كتابخانه را يك دست نمايد، كتابهاي منحرف را من تنها براي تحقيق آنجا گذاشته‌ام و هدف ديگري در كار نبوده. اين كتابها را پسر خاله‌ام كه مي‌دانم با من هم خط بوده بردارد و در جاي مناسب استفاده كند و در اختيار خواهرم و بردارم و بقيه قرار دهد.
خدمت برادرم عباس آقا پس از برگشت سلام برسانيد، دلم مي‌خواهد كه ايشان در سپاه پاسداران خدمت نمايد چرا كه محيط قابل رشد براي فرزندان انقلاب است و مسئوليت خواهر و برادر و فرزندان خواهر و برادرانم را به عهده ايشان مي‌سپارم. علاقه‌مندم كه انشاء الله شما كتابهاي استاد شهيد مرتضي مطهري را به آنها بياموزيد و خط فكري و سياسي شهيد مظلوم بهشتي را بيان كنيد و به آنها يك رشد بنيادين بدهيد.
پس انداز من از دوسال معلمي كه داشتم و مدتي زماني كه در سپاه بودم پيش دايي‌ام مي‌باشد از اين‌پس انداز چون چند سالي است كه پدر و مادرم به مشهد نرفته‌اند زيارت مشهد بروند و بقيه‌اش هم تصميمش با پدرم مي‌باشد.
ضمنا موتوري هم در تهران دارم، تصميم در مورد موتور را به عهده حاج‌آقا پرورش مي‌گذارم،
وصيتهاي زيادي در زمانهاي مختلف نوشته‌ام اين وصيت را كه كاملتر از همه مي‌دانم و فقط كافي است همين را عمل نمائيد.
در خاتمه آخرين كلمات را به نگارش درمي‌آورم:
برادران فقط بايد به فكر اسلام بود و بس و براي ياري اسلام بايد اكنون از روحانيت و سپاه ياري جست و امام را ياري كرد و بايد بدانيم كه به قول قرآن:
ماعندكم ينفد و ماعند الله باق ماتنفقوا من شيء في سبيل الله يوف عليكم
درود بر شهيدان اسلام به خصوص شهيد مظلوم شهيد آيت الله بهشتي.
برقرار باد پرچم اتحاد جماهير اسلامي به رهبري امام خميني
فرزند شما محمود شهبازي 11/8/1360 مطابق با عيد فطر








خاطرات
برادر شهيد:
اوضاع اصفهان شلوغ بود و اوضاع تهران از آنجا شلوغ تر. مدتي از او بي خبر بوديم. با پدر راهي تهران شديم تا احوالي از او بگيريم. در خانه دانشجويي فقيرانه و محقرشان هم که تبديل شده بود به ستاد انجمن اسلامي و کتابخانه آثار شهيد مطهري و پايگاه مبارزه دانشجويان دانشگاه علم و صنعت، خبري از او نبود. سراغش را در مسجد دادند.
برادر کوچک انقلابي من اسلحه بر دوش و کتاب زير بغل، مثل يک فرمانده بزرگ در حال ساماندهي نيروهاي مردمي براي حرکت در تظاهرات بود. همان طور که جمعيت را خطاب قرار مي داد، صدايش در صحن مسجد پيچيد:
سيروا علي اسم الله
با نام خدا حرکت کنيد.
با ديدن ما برقي در چشمانش دويد.

خواب به چشمانم نمي آمد. تشک ام هم بدجوري ناراحتم مي کرد. خانه دانشجويي کوچک شان سرد و نمور بود. نگاهي به محمود انداختم، انگار از هوش رفته بود. تمام روز در تکاپو بود تا اعلاميه هاي امام را براي پخش ساماندهي کند. تکاني خورد و بيدار شد. نگاهمان که به هم گره خورد، با تعجب پرسيد: «نخوابيدي!؟»
گفتم: «نه، خيلي نگرانت هستم، سايه سياه ساواک بدجوري همه جا سنگيني مي کنه!» همان طور که آستين هايش را براي وضوي نافله شب بالا مي زد، آهي از اعماق جان کشيد و گفت: طاغوت زمان عظمت يافته، تهيدستان طعمه آنان به گناه افتخار مي کنند و از پاکدامني به شگفت مي آيند و اسلام را چون پوستين وارونه مي پوشند.
در حال رفتن ادامه داد، اسلام از همه ما بالاتر است.
صبح تازه فهميدم رختخوابم اسلحه خانه دانشجويان دانشگاه علم و صنعت بوده است!

ساعت چهار صبح بود. اصرارم براي خداحافظي تلفني بي فايده بود، به هر زحمتي که بود خودش را به فرودگاه رساند. قرآن را در دستانم گذاشت و گفت:
حالا که براي ادامه تحصيل عازم آمريکا هستي، به حبل المتين توسل کن که اميرالمومنين فرمود:
و تمسک بحبل القران و استنصحه
به ريسمان قرآن چنگ بزن و آن را پند دهنده خويش قرار ده.

نامه را بي درنگ باز کردم. سطر سطر آن مثل همه نام هاي قبلي اش در آن ايالت غربت بوي خدا مي داد:
... برادر جان! حال که در آمريکا مشغول به تحصيل هستي، بدان که در سه محل است که چهره حقيقي انسان نمود اصلي خود را پيدا مي کند. يکي در سلول، ديگري در بستر مرگ و در هجرت. سعي کن هميشه به خصوص حالا بيشتر به ياد خدا باشي،
وذکروالله کثيراً لعلکم تفلحون
و ديگر اينکه سعي کنيم از خوابي که همه ما را فرا گرفته بيدار شويم. به قول علي (ع)
الناس نيام، اذا ماتوا انتهوا
مردم خوابند، هنگامي که مي ميرند بيدار مي شوند.»

مادر شهيد:
نفس هاي حکومت پهلوي به شماره افتاده بود. تسلي ام غبار روبي هر روز اتاقش بود. آنجا که بودم، دلتنگي و نگراني ام کمتر بود و تنها آرام جانم خواندن مکرر آخرين نامه اش.
«... مادرجان! اين وصيت را يک روز قبل از آمدن آيت الله خميني مي نويسم و چون به فرموده او عمل بزرگ خطرهاي بزرگ دارد و مخصوصاً چون امکان دارد امنيت حساس ترين نقطه بهشت زهرا ـ جايي که امام صحبت مي کند ـ به من واگذار شود، لذا هر حادثه اي امکان دارد صورت پذيرد و چه بهتر از جاويد و هميشگي بودن و در منجلاب زندگي روزمره نغلتيدن. و از خدا مي خواهم که من هم شهيد شوم و در همه زمان ها ناظر باشم، از زمره کساني که امام المتقين در وصفشان فرمود:
کساني که لباس شهادت بر تن دارند و ملاقات دوست داشتني آنان ملاقات با پروردگار است.»

خوب مي دانستم که کردستان يعني رفتن و نيامدن. يعني، دوست را از دشمن نشناختن. تمام وجودم در آتش نگراني مي سوخت و او باز هم عازم کردستان بود. گفتم: «کاش يه بارم که شده، لب باز کني و به مادر بگي چه کاره اي؟»
دستي روي دست هايم کشيد و گفت: «هر جا باشم زير سايه همون آقايي ام که از بچگي محبتش رو توي دلم انداختي!»
گريه راه نفسم را گرفت و گفتم: «راديو که از سر بريدن هاي کردستان ميگه، مي ميرم و زنده مي شم....»
مقابلم نشست و گفت: «قرآن زير چکمه کمونيست هاست. امام کمک مي خواد، فتنه بيداد مي کنه، اون وقت من در شهر بمانم و لاف مسلماني بزنم! جان زهرا از ته دل راضي باش!
بغضم را خوردم و گفتم: «متوسلم به زهرا (سلام الله عليها)!
همان طور که نهج البلاغه را در ساکش مي گذاشت، زير لب زمزمه کرد:
به خدا سوگند درون باطل را مي شکافم تا حق را از پهلويش بيرون کشم!

همرزم شهيد:
صبح گاه سپاه همدان حال و هواي ديگري داشت. جلسه معارفه فرمانده جديد بود. بروجردي رو به ما کرد و گفت:
«او امانت فرمانده سپاه پيش منه و امانت من نزد شما، امانت دار خوبي باشيد...» جمعيت صلوات فرستاد.
پشت تربيون ايستاد. جمعيت صلوات فرستاد. نهج البلاغه را گشود: نامه امام (ع) به مالک بود:
از خداوند بزرگ با رحمت گسترده و قدرت برترش در انجام تمام خواسته ها، درخواست مي کنيم که به آنچه موجب خشنودي اوست، من و تو را موفق فرمايد که نزد او و خلق او داراي عذري روشن باشيم. برخوردار از ستايش بندگان، يادگار نيک در شهرها، رسيدن به همه نعمت ها و کرامت ها بوده و اينکه پايان عمر من و تو را به شهادت و رستگاري ختم فرمايد.»
همه سراپا گوش بودند.

خانلو :
روي تخت دراز کشيدم. بدجوري منگ خواب بودم که صداي سنگيني پلک هايم را پراند.
ـ ببخشيد برادر، شما مي دونيد آقاي حسيني کجا هستن؟
بي حوصله گفتم: «از اطلاعات سوال کن.»
گفت: «پرسيدم، اما نمي دانستند.»
کلافه گفتم: «من بعد از پست شبانه مي خوام کمي استراحت کنم، البته اگه اجازه بديد.»
لبخندي زد و گفت:
«تنگ خويي را از خود دور ساز تا خدا درهاي رحمت خود را به روي تو گشايد.»
اين را گفت و رفت و من همانطور که به اين بيان دل نشين فکر مي کردم، چشم هايم را بستم. ناگهان طنين صداي حسيني در گوشم زنگ زد: «اگه فرمانده جديد اومد، او را راهنمايي کنيد به دفترش تا من از ماموريت فوري که برايم پيش آمده برگردم.»
خداي من اين جوان ساده و بي تکلف، فرمانده جديد بود!

الله اکبر، الله اکبر....
غذاش رو نصف و نيمه رها کرده و مي رفت به سمت نماز خانه که شيطنتم گل کرد.
گفتم: «حي علي الغذاء...»
با همان آرامش هميشگي گفت:
«و اعلم ان کل شيء من عملک تبع لصلائک»
«و بدان تمام کارهاي خوبت در گرو نماز توست.»
و اشاره کرد به بلندگو، موذن ندا سر داد:
حي علي الصلوه!

حميد رهبر:
ناله ضعيف اما سوزناک فرمانده از داخل حسينيه سپاه به گوش مي رسيد.
بسيجي که تازه پشت لبش سبز شده بود، در حالي که آب وضو با اشک چشمانش يکي شده بود، رو به من کرد و گفت:
«هرکس حاج محمود رو نشناسه، خيال مي کنه که همين امشب توبه کرده و مسلمان شده، انگار قراره با اشک هاي نيمه شب اش گناه يه امت رو بشوره!»
و من در شوق شيرين تفسير نهج البلاغه فرمانده بودم. بعد از نماز صبح آن گاه که مي گفت: «خوشا به حال آن کسي که مسئوليت هاي واجب را در پيشگاه خداوند به انجام رسانده و در راه خدا هرگونه سختي را به جان خريده و به شب زنده داري پرداخته ... و با استغفار طولاني گناهان را زدوده....»

مهدي فرجي:
تعقيبات نماز صبحش شده بود آب و جاروي محوطه فرماندهي.
ديگه طاقت نداشتيم، گفتيم: «فرماندهي از شما، فرمانبري از ما»
متواضعانه خنديد و گفت:
«پس همانا من و شما بندگان و مملوک پروردگاري هستيم که جز او پروردگاري نيست.»
و ادامه داد: بگذاريد راهي رو که انتخاب کرده ايم، بعدي ها هم برن! نوشته سر در اتاقش در قاب نگاهم نشست.
« يا حسين (عليه السلام)، فرماندهي از آن توست.»

سعيد بادامي:
نگاهش که به پرچم سبز يا اباعبدالله الحسين (عليه السلام) افتاد، به فکر فرو رفت و لحظاتي بعد زير لب زمزمه کرد:
ـ صلي الله علي الباکين علي الحسين، و ادامه داد:
ـ مراسم دعا و توسل اگه دسته جمعي باشه، برکات بيشتري داره که علي (ع) فرموده اند:
«فان يدالله مع الجماعه»
«دست خدا با جماعت است.»
چندي نگذشت که هيئت ثارالله را در سپاه همدان تاسيس کرد.

مهدي صديق :
از وقتي رانندگي ياد گرفت، اجازه نداد کسي راننده اش باشه.
گفت: «اذا علمتم فاعلموا»
«پس هرگاه دانستيد عمل کنيد.»
و ادامه داد:
ـ ضرورتي نداره وقتي رانندگي رو ياد گرفتم، کس ديگري اين کار رو برام انجام بده.

اصغر شيخ بابايي:
شب هاي يکشنبه را برايمان شب هاي سرکشي به خانواده شهدا مقرر کرده بود. آن شب هم مثل هميشه پيش از همه رسيد و پس از همه برخاست. چنان در مقابل پدر پير شهيد زانوي ادب زده بود و درد دل هاي او را مي شنيد که انگار جز او کسي را نمي بيند و چيزي نمي شنود.
هنگام رفتن همان طور که دستان زبر پدر شهيد را در ميان دستانش مي فشرد، گفت: خوشا به حال شما که علي (ع) فرمودند:
«واعلم ان افصل المومنين افضلهم تقدمه من نفسه و اهله و ماله»
«و بدان بهترين مومنان آن است که جان و مال و خاندانش را در راه خداوند پيشاپيش تقديم نمايند.

دوست شهيد :
نزديک تر که رفتم شناختمش، همان طور که تنگ همديگر را در آغوش مي فشرديم، کنجکاوانه پرسيدم:
ـ غريب افتادي همشهري، اصفهان کجا، همدان کجا!؟
خنديد و گفت: «سربازم!»
مجري برنامه از فرمانده سپاه همدان دعوت به سخنراني کرد.
حالا اين چشم هاي گرد شده من بود که تا تريبون دنبالش مي کرد.
آخر جلسه لبخند معني دار روي صورتم را که ديد، چشم هاي محجوبش را به زمين دوخت و گفت: اين چيزها به قول اميرالمومنين:
«کالاهاي چند روزه دنياست که به زودي ايام آن مي گذرد، چنانکه سراب ناپديد شود.»
گفتم: «در اصفهان همه حتي خانواده ات فکر مي کنن تو يه سرباز ساده اي!»
دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت: «فرماندهي سپاه هم يه نوع سربازيه، البته با تکاليف و مسئوليت هاي بيشتر.»

سعيد بادامي:
صوت دلنشين قرآنش در فضا مي پيچيد و در اعماق جانم مي نشست.
ـ قد افلح من تزکي و ذکر اسم ربه فصلي
متوجه حضور من که شد، چشمان سياهش را آرام از روي قرآن برگرفت. گفتم: «چقدر قرآن مي خواني حاجي؟ گفت: علي (ع) در وصفش مي فرمايد:
«کتاب الله بين اظهرکم ناطق لا يعيي لسانه»
«کتاب خدا در ميان شما سخن گويي است که هيچ گاه زبانش از حق گويي کند و خسته نمي شود و همواره گوياست.»
و نگاه مشتاقم را که ديد، پرسيد: «دوست داري با هم تلاوت کنيم.»
خيلي نرم و ملايم اما با دقت اشکالاتم را در تلاوت تذکر مي داد. حالا خوب مي دانستم فرزند قرآن چرا مرا به همراهي خوانده است.

صالحي نيک :
پادگان از سوز و سرماي الوند يخ زده بود. آمده بود براي بازرسي، مثل بقيه نشست زير کرسي و بعد از چاق سلامتي و پرسيدن اوضاع و احوال و مشکلات و بررسي موشکافانه مسايل، با اصرار ما به گرماي تفسير فرازهايي از نهج البلاغه رگ هاي ايمانمان را حياتي دوباره داد و گفت:
«فانه، من مات منکم علي فراشه و هو علي معرفه حق ربه و حق رسوله و اهل بينه مات شهيداً و وقع اجره علي الله و استوجب ثواب ما نوي من صالح عمله»
«پس هرکس از شما که در بستر خويش با شناخت خدا و پيامبر و اهل بيت او بميرد، شهيد از دنيا رفته و پاداش او بر خداست و ثواب اعمال نيکي که قصد انجام آن را داشته خواهد برد.»
باز مي رفت و ما منتظرش بوديم.

سعيد بادامي :
گفتم: «مگه شما فرمانده نيستي؟! مگه قانوناً اجازه استفاده از خودروهاي سپاه رو نداري! پس چرا براي ديدن خانواده ات با اتوبوس به اصفهان مي ري؟!»
فقط گفت:
«آن گاه که زمين سخت بلرزد ... در آن روز چه دليل هايي که باطل مي گردد و عذرهايي که پذيرفته نمي شود! پس در جستجوي عذري باش که پذيرفته شود و دليلي بجوي که استوار باشد و از دنياي فاني براي آخرت جاويدان توشه بردار.»

آوازه تفسير نهج البلاغه فرمانده جوان ما به گوش آيت الله نوري همداني «از مراجع تقليد که مديريت حوزه علميه همدان را بر عهده داشت» هم رسيد. از او دعوت کرد تا طي کلاس هايي کام طلاب را به زلال کلام ساقي کوثر حلاوت بخشد.
با لباس سبز سپاه، متواضعانه در حجره هاي آجري حوزه خدا را از نگاه علي (ع) به تماشا مي نشاند، آن گاه که مي گفت:
«الحمدلله الذي شرع الاسلام فسهل شرائعه لمن ورده و اعز ارکانه علي من غالبه، فجمله امنا لمن علقه و سلماً لمن دخله»
«ستايش خداوندي را سزاست که راه اسلام را گشود و راه نوشيدن آب زلالش را بر تشنگان آسان فرمود. ستون هاي اسلام را در برابر ستيزه جويان استوار کرد و آن را پناهگاه امني براي پناه جويان و مايه آرامش براي وارد شوندگان قرار داد.»

مهدي فرجي:
پسران شهيد شاه حسيني تمام دفترش را به هم ريخته بودند. چنان با آنها بازي مي کرد و از آنها دلجويي مي نمود که انگار عزيزترين کسانش هستند.
به شوخي گفتم: «حاجي کاش ما رو هم اين قدر تحويل مي گرفتي!»
دستي روي سر پسر کوچکتر کشيد و گفت: «حق شهدا بر ما حق بزرگي است و حق رسيدگي به بازماندگان آنها به مراتب بزرگتر» و بعد از مکثي ادامه داد:
ـ پدر يتيمان کوفه فرمود:
«احسنوا في عقب غيرکم تحفظوا في عقبکم»
«به بازماندگان ديگران نيکي کنيد، تا حرمت بازماندگان شما را نگه دارند.»

نيروهاي ارتش و سپاه در پايگاه هوايي نوژه همدان منتظر ورود هواپيماهاي حامل پيکر شهيد محراب آيت الله مدني بودند. خبر رسيد هواپيما با تاخير خواهد آمد.
فرصت را براي روشنگري و تحليل مسائل، به ويژه بحث وحدت بين ارتش و سپاه غنيمت شمرد و گفت:
«فلا تکونوا انصاب الفتن و اعلام البدع، و الزموا ما عقد عليه حبل الجماعه و بنيت عليه ارکان الطاعه»
«پس سعي کنيد که شما پرچم فتنه ها و نشانه هاي بدعت ها نباشيد و آن چه را که پيوند امت اسلامي بدان استوار و پايه هاي اطاعت بر آن پايدار است، بر خود لازم شماريد.»
جمعيت از سپاهي و ارتشي دورش حلقه زده بودند و با صلوات هاي مکرر خود، شيطان را با جمرات همدلي رمي مي کردند.

خاطر:
پرده بزرگي که دستور تهيه اش را به واحد تبليغات سپاه داده بود، با مضمون «مرگ بر ضد ولايت فقيه» بدجوري خودنمايي مي کرد. همه را مسلح کرد. به ما سفارش کرد در صورت نزديک شدن بني صدر و همراهانش به سپاه تير هوايي بزنيم و مانع بازديد آنها از سپاه همدان شويم و در برابر نيروهايش چنين توصيفشان کرد:
«منحرفان، شيطان را معيار کار خود گرفتند. شيطان نيز آنها را دام خود قرار داد و در دل هاي آنان تخم گذاشت و جوجه هاي خود را در دامانشان پرورش داد و با چشم هاي آنان نگريست و با زبان هاي آنان سخن گفت. پس با ياري آنها بر مرکب گمراهي سوار شد.»
خبر به گوش رئيس جمهور خائن رسيد، عطاي بازديد را به لقايش بخشيد و بعد از آن چندي نگذشت که مفتضحانه در کسوت زنان گريخت.

مهدي فرجي:
به اصفهان که رسيديم يکراست رفت سپاه.
گفتم: «فرصت خوبيه، خيلي وقته به خاطر مشغله هاي کاري نتوانسته اي به خانواده ات سرکشي کني!»
در حالي که دلتنگي در نگاهش موج مي زد، گفت:
«الحلم عشيره»
«حلم و بردباري خويشاوندي است.»
و ادامه داد: «اومدم ماموريت، نه مرخصي.»

حسين همداني :
هرچه منتظر شدم نيامد، داشتم مايوس مي شدم که بالاخره جزء آخرين نفرات بود که پيدايش شد.
اما چه فايده، باز هم غذا تمام شده بود. کنار بقيه نشست و شروع به خوردن نان و پنير کرد.
گفتم: «حاجي با اين همه کار که روي سرت ريخته، آخه نان و پنير چه قوتي داره؟»
همان طور که لقمه خشک نان را به سختي قورت مي داد، فرصت رو براي گفتن کلامي از نهج البلاغه غنيمت شمرد و گفت:
«آگاه باشيد هرگاه از دنياي شما افزوده شود. چه بسا کاهش يافته هايي که سود آور است و افزايش يافته هايي که زيان آور مي باشد.»

کار هر شبش شده بود نماز در يکي از مساجد شهر، مي گفت هر مسجد فرداي قيامت به شهادت مي نشينه.
يه شب بعد از نماز عشاء در مسجد محله فقير نشين شهر بعد از آنکه با سخنراني خود در سجاياي استادش بهشتي مظلوم به روشنگري پرداخت، نهج البلاغه را گشود و چنين حجت آورد.
«اي مردم آن کس که از برادرش اطمينان و استقامت در دين و درستي راه و رسم را سراغ دارد، بايد به گفته مردم گوش ندهد.»

ميرزايي :
بي خوابي امانم را بريده بود. ناچار در محوطه فرماندهي قدم مي زدم. شب از نيمه گذشته بود که چراغ اتاقش توجهم را جلب کرد. با خودم گفتم احتمالاً خوابش برده و چراغ روشن مانده. از پشت پنجره داخل اتاق را نگاه کردم. روي موکت کهنه گوشه اتاق، سر به زير و دست رو به آسمان قرآن تلاوت مي کرد و اشک مي ريخت. ياد کلام هميشگي اش افتادم که مي گفت:
«هر نيرويي که وارد سپاه مي شود و قصد خدمت دارد، اول بايد خودش را بسازد. هر نيرويي که خودسازي نکرده باشد، نمي تواند به اسلام خدمت کند، که امام علي (عليه السلام) فرمودند:
«ولن تحکم ذلک من نفسک حتي تکثر همومک بذکر المعاد الي ربک»
«و تو بر نفس مسلط نخواهي شد مگر با ياد فراوان قيامت و بازگشت به سوي خدا.»

حسين همداني :
روزهاي پر آشوب خرداد سال 1360 بود و گروهک ها مثل شجره خبيثه اي شاخ و برگ پيدا کرده بودند.
فرمانده جوان شهرمان بي هيچ واهمه اي در حلقه بحث هاي خياباني و در مناظره هايي که به راحتي مي توانست از سوي منافقين به رنگ خون در آيد، به روشنگري آنها مي پرداخت. وجودش شجره طيبه اي شده بود که با ريشه دواندن در اعماق قرآن و نهج البلاغه و کتب شهيد مطهري مي کوشيد تا شايد هدايتشان کند. جز سکوت پاسخي نمي ماند وقتي که در خطابشان مي گفت:
«فاين تذهبون!؟ و اني توفکون!؟ و الاعلام قائمه و الايات واضحه و المنار منصوبه، فاين يتاه بکم!»
«به کجا مي رويد؟! چرا از حق منحرف مي شويد؟! پرچم هاي حق برافراشته و نشانه هاي آن آشکار است. با اينکه چراغ هاي هدايت روشنگر راهند، چون گمراهان به کجا مي رويد؟»

اصغر شيخ بابايي:
سپاهي تا اومد از مردم گزارش بگيره، منافقا ريختن سرش. تا بجنبيم، تا مي خورد زده بودنش.
سرش از چند جا شکسته بود اما نگاهش همچنان به فيلم و دوربين خرد شده اش بود.
عامل اصلي را بعد از دستگيري آورديم مقر فرماندهي. مقابل شهبازي نشسته بود و هتاکي مي کرد: حتي به ائمه.
نگذاشت کسي برخورد تندي بکنه. گفت:
«.... فليس من طلب الحق فاخطاه کمن طلب الباطل فاردکه»
«کسي که در جستجوي حق بوده و خطا کرد، مانند کسي نيست که طالب باطل بوده و آن را يافته است.»

براي عيد مبارکي رفته بوديم، دور تا دور اتاق بچه هاي سپاه با لباس هاي سبز خود نشسته بودند و منتظر بودند تا آيت الله فاضليان برايشان صحبت کند. بعد از آن که او از حضور پاسداراني که به ديدنش رفته بودند تشکر کرد، از شهبازي خواست تا به سنت غدير با هم صيغه برادري بخوانند. شهبازي که چشمانش از شادي مي درخشيد، گفت:
«جعلنا الله و اياکم ممن يسعي بقلبه الي منازل الابرار برحمته»
«خداوند با لطف خود، من و شما را از کساني قرار دهد که با دل و جان براي رسيدن به جايگاه نيکان تلاش مي کنند.»

رفته بود صدا و سيما براي مصاحبه تلويزيوني. سال 1360 بود و درگيري هاي سياسي و بحران ضد انقلاب به اوج خود رسيده بود.
فرصت را غنيمت شمرد و در مصاحبه خود گفت:
«اين پيامي که ما مي دهيم، ثمره خون شهيداني است که از صدر اسلام تا پيروزي انقلاب ادامه دارد. پيام ما اين است که نيروي ولايت فقيه بود که توانست در روحانيت تجلي پيدا کند و اين ملت مسلم را به پيروزي برساند. پيام ولي ما هم اين است:»
«فاستمعوا من ربانيکم و احضروه قلوبکم و استيفظوا ان هتف بکم»
«پس به سخنان عالم خداشناس خود گوش فرا دهيد. دل هاي خود را در پيشگاه او حاضر کنيد و با فريادهاي او بيدار شويد.»

برگ هاي سبز گلخانه زير شعاع نور آفتاب با زيبايي هرچه تمام تر مي درخشيد. اما لباس سبزش در ميان گل هاي همگوني زيباتري يافته بود.
کنار باغبان پير و زحمتکش سپاه نشسته و با حظ تمام به حرف هايش گوش سپرده بود.
بي صدا از کنارشان گذشتم تا خلوت بي رياي پدر، فرزندي آنها را بر هم نزده باشم.
همان طور که مي رفتم، ياد فرازي از نهج البلاغه افتادم که برايمان گفته بود:
«الله الله في الطبقه السقلي .... فلا تشخص همک عنهم، ولا تصعر خدک لهم، و تفمد امور من لا يصل اليک منهم ممن تفتحمه العيون و تحقره الرجال»
«خدا را! خدا را! در خصوص طبقات محروم، ... همواره در فکر مشکلات آنها باش و از آنان روي مگردان، به ويژه امور آن کساني را بيشتر رسيدگي کن که از کوچکي به چشم نمي آيند و ديگران آنان را کوچک مي شمارند و کمتر به تو دسترسي دارند.»

اندک زماني از ورودش به سپاه همدان در سمت فرماندهي نگذشته بود که تحول را در همه قسمت ها به روشني مي توانستيم احساس کنيم. مديريت قاطع اما صميمي او کل مجموعه را از رکود در آورد. خط نشانه حرکتش با تمسک به فرازي از نهج البلاغه بود که:
«و ان اخا الحرب الارق، و من نام لم ينم عنه»
«همانا برادر جنگ، بيداري و هوشياري است، هر آن کسي که به خواب رود، دشمن او نخواهد خوابيد.»

خليل افشاري:
اول صحبتش گفت:
برادران! حالا که دوران آموزشي شما به پايان رسيده و به عضويت سپاه در آمده ايد، بايد بدانيد و آگاه باشيد که در اين برهه يک رزمنده پاسدار بيش از شش ماه زنده نخواهد بود.
برادران! ما تکرار دوباره تاريخيم. شما همان وعده اي هستيد که اميرالمومنين فرمود: «دين و ايمان به وسيله آنها تقويت خواهد شد. چرا که بعد از پيروزي در جنگ بصره در سال 36 هجري يکي از ياران امام گفت: دوست داشتم برادرم با ما بود و مي ديد چگونه خدا تو را بر دشمنانت پيروز کرد.»
امام پرسيدند: آيا فکر و دل برادرت با ما بود؟ گفت: آري!
امام فرمودند:
«فقد شهدنا، و لقد شهدنا! في عسکرنا هذا اقوام في اصلاب الرجال و ارحام النساء، سيرعف بهم الزمان و يقوي بهم الايمان»
«پس او هم در اين جنگ با ما بود، بلکه با ما در اين نبرد شريکند آنهايي که حضور ندارند، در صلب پدران و رحم مادران مي باشند ولي با هم عقيده و هم آرمانند، به زودي متولد مي شوند و دين و ايمان به وسيله آنها تقويت مي گردد.»

حسين همداني:
اگرچه فرمانده سپاه همدان بود اما اين جبهه سرپل ذهاب بود که زير صلابت قدم هايش مي لرزيد. فهميديم اصرار ما براي بازگشتش از خط مقدم به سپاه همدان بي فايده ست، وقتي که با قاطعيت گفت:
«الکلام في وثاقک ما لم تتکلم به، فاذا تکلمت به صرت في وثاقه»
«سخن در بند توست، تا آن را نگفته باشي، و چون گفتي تو در بند آني»
ـ وقتي به نيروهايم مي گويم امام فرموده اند جنگ در راس امور است، همه نگاه ها به اين است که اين از سوي من شعار است يا عمل. من در بند سخني هستم که گفته ام.
ماند و اولين تيم رسمي اطلاعات و عمليات را براي شناسايي در جبهه غرب کشور ايجاد کرد.

مهدي روحاني :
هرچه بيشتر تلاش کرديم، در مسير پر خطري که پيش رو داشتيم جلوتر از او حرکت کنيم، کمتر نتيجه گرفتيم.
حجت را بر همه تمام کرد وقتي که گفت:
«و ان علي من الله جنه حصينه، فاذا جاه يومي انفرجت عني و اسلمثني، فحيتئذ لا يطيش السهم ولا يبرا اللکلم»
«پروردگارا، براي من پوششي استوار قرار داد که مرا حفظ نمايد. هنگامي که عمرم به سر آيد، از من دور شده و مرا تسليم مرگ مي کند که در آن روز نه تير خطا مي رود و نه زخم بهبود مي يابد.»

ارتفاعات قراويز در آن ظلمات شب هولناک تر به نظر مي رسيد.
بي خيال، چفيه قرمزش را روي سر کشيده بود و با چراغ قوه سبزي که در دست داشت، کدها را از پشت بي سيم مي خواند.
دستور داده بود بالاي سرش بايستم تا از انعکاس نور چراغ قوه به اطراف جلوگيري کنم. صداي تپش قلبم از صداي بي سيم بلندتر بود.
نگاهي به من انداخت و گفت: محکم باش! که شير خدا فرموده:
«استشعروا الخشيه و تجلبيوا السکينه»
«لباس زيرين را ترس خدا و لباس رويين را آرامش و خونسردي قرار دهيد.»

دانه هاي شور عرق چشم هايمان را مي سوزاند. گرماي خرما پزان آن مثل سرب داغ وسط مغز بچه هاي شناسايي مي نشست.
«رسول حيدري» آخرين قمقمه آب را که به شهبازي داد، لبخندي زد و گفت: «حالا شد کربلا!» شهبازي آب را پس زد و از پشت سنگرهاي عراقي، آخرين بار وضعيت قله قراويز را مرور کرد و گفت:
«در اين مدت، کار شناسايي حرف نداشت ولي هنوز وقت عمليات نرسيده.»
و در حالي که چشم در چشم آسمان دوخت ادامه داد:
«الهي و ربي من لي غيرک اسئله کشف ضري و النظر في امري.»

کاظم جواهري :
همان طور که دستور داده بود، قبل از نماز صبح براي شناسايي منطقه عازم شديم. مثل هميشه جلودار بود. حالا که کيلومترها آمده بوديم تا قلب دشمن، آسمان داشت رنگ صبح به خود مي گرفت که شليک خمپاره ها به ما فهماند، دشمن متوجه حضورمان شده. روستاي «جگر محمدعلي» و سنگرهاي زيرزميني آن بهترين محل براي پناه گرفتن بود. به آنجا رفتيم. نفسي براي کسي باقي نمانده بود. آن قدر دويده بوديم که پاهايمان گزگز مي کرد. وقتي به آنجا رسيديم، آمرانه گفت: «همه داخل سنگرها شويد.» ايستاد بيرون سنگر و مشغول نگهباني شد. اصرارم بي فايده بود. حاضر نبود کسي به جاي او نگهباني بدهد. سماجتم را که ديد گفت: «من فرمانده هستم و دستور مي دهم، برو داخل و استراحت کن.»
از اينکه در اين موقعيت براي اولين بار فرماندهي اش را به رخ مي کشيد، خنده ام گرفته بود. نگاه قاطع اما خسته اش چاره اي جز اطاعت برايم باقي نگذاشت. وقتي عجزم را ديد، لبخند نمکيني زد و گفت:
«رب قول انفذ من صول»
«بسا سخن که از حمله مسلحانه کارگرتر است.»

ميرزايي:
به هر زحمتي که بود، از کمين دشمن عبور کرديم.
خانه هاي نيمه ويران و در محاصره روستا پيش چشمان نمايان شد. به آنجا رفتيم. خستگي را مي شد پنهان کرد، اما قار و قور شکم را نه!
ما بوديم و چند تکه نان خشک که حالا مهمان چفيه اي شده بود که سفره غذايمان بود.
چشمان خسته اش را به دورها خيره کرد و گفت: «در حضور جهنمي عراقيا، غذاي بهشتي مي چسبه!»
چفيه اش را با شدت دور سر مي چرخاند و به سمت ما مي دويد. با اضطراب گفتم لابد عراقيا ديدنش!
نزديک تر که آمد، زنبور بود که دور سرش مي چرخيد. هاج و واج پرسيدم: حاج محمود کجا رفتي، عسل از کجا آوردي!؟
نفسي تازه کرد و گفت: «گراي زنبورها رو گرفتم تا موقعيتشون رو پيدا کردم. اين غذاي بهشتي رو بخوريد که
«من لطائف صنعته و عجائب خلقه»
«از زيبايي هاي صنعت پروردگاري و شگفتي هاي آفرينش اوست.»
حسين همداني
آهي با صدا از ميان لب هاي حبيب خارج شد.
ـ منافق ها ديشب رجايي و باهنر را توي دفتر نخست وزيري ترور کردن.
فضايي بهت آور، موضع خمپاره را فرا گرفت. گرهي عميق در ابروان شهبازي افتاد.
به نوک قراويز خيره شد و گفت: «سرنوشت عمليات چي مي شه؟ قطعاً توفيق اصلي عمليات در روحيه بچه هاست!؟»
تقي پور جلوتر از ما ايستاد و رو به شهبازي کرد و گفت: «جواب مشت را بايد با مشت داد. اگه ديشب منافقا رجايي و باهنر را شهيد کردن، اگه بعثي ها دم به ساعت رو سرمون بمب مي ريزن، قطره قطره خون ما اين پيام را مي ده که جنگ جنگ تا پيروزي!»
همه با تمام وجود شعار را تکرار مي کرديم. اشک در چشمان شهبازي حلقه زده بود، گفت:
«وايم الله، لوفرقوکم تحت کل کوکب، لجمعکم الله لشر يوم لهم»
«به خدا سوگند! اگر دشمنان، شما را در زير ستارگان بپراکنند، باز خداوند شما را براي انتقام گرفتن از ستمگران گرد مي آورد.»

توکلي:
عمليات که شروع شد، بچه ها با سدي از دشمن که توسط ستون پنجم در جريان روند عمليات قرار گرفته بودند، مواجه شدند.
سه شب بود که نخوابيده بود. کفايت و توکل کم نظيرش تنها حيل المتين او براي ساماندهي عملياتي لو رفته بود.
با او که صحبت مي کردم، از شدت خستگي به خواب مي رفت و بيدار مي شد. نگاهم که به نگاه خسته اما زلالش پل مي زد، به احد مي انديشيدم و پژواک اين جملات از او در ذهنم نقش مي بست.
چه بکشيم و چه کشته شويم، مامور به تکليفيم که:
«ان افضل ما توسل به المتوسلون الي الله ـ سبحانه و تعالي ـ الايمان به و برسوله و الجهاد في سبله، فانه ذروه الاسلام و کلمه الاخلاص فانها الفطره»
«همانا بهترين چيزي که انسان ها مي توانند با آن به خداي سبحان نزديک شوند، ايمان به خدا و پيامبرش و جهاد در راه اوست، که جهاد قله بلند اسلام و يکتا دانستن خدا براساس فطرت انساني است.»

حسين همداني :
سرتا پا خون و گل بوديم.
گفتم: «کاش فرصت بود برمي گشتيم عقب تا با اين وضعيت نماز نخوانيم.»
گفت:
«اليوم تبلي الاخبار»
«امروز در هنگامه نبرد آن چه در دل ها و سر زبان هاست، آشکار مي شود.»
و چرخيد رو به قبله و ادامه داد:
ـ بوي نماز عاشوراي مولا رو مي ده! هنوز محو قد و قامت او بودم که به تعظيم بندگي رکوع کرد.

شانه هايش از فرط فشار دسته برانکار زخم شده بود. مي خواست باز هم همراه نيروهايش برگرده خط مقدم، تا بقيه شهدا رو برگردونه عقب.
خواستم مانع رفتنش شوم که گفت:
«الا بابي و امي، هم من عده اسماوهم في السماء معروفه و في الارض مجهوله»
«آگاه باشيد! آنان که پدر و مادرم فدايشان باد، از کساني هستند که در آسمان ها معروف و در زمين گمنامند.»
طاب او به شهدا بود و عتاب او به ما، به ناچار تسليمش شديم.

در مقابل نيروها که سيصد نفري مي شدند، قرار گرفت و گفت:
«راهي بي بازگشت است. هرکس بيايد شهادتش قطعي است. من به کسي تکليف نمي کنم، همه مختاريد، هرکه مي خواهد بيايد، هيچ اجباري در کار نيست.
«فان المتکاره معبيه خير من مشهده و قعوده اعني من نهوضه»
«زيرا آن کس که از جنگ کراهت دارد، بهتر است شرکت نداشته باشد. و شرکت نکردنش از ياري دادن اجباري بهتر است.»
عصر آن روز تکرار دوباره تاريخ بود. اتاق بزرگ مقر فرماندهي، مملو از رزمندگاني شده بود که با شور و اخلاص آمادگي شان را اعلام مي کردند. صداي آهنگران از بلندگو جان ها را نوازش مي داد:
هرکه دارد هوس کرب و بلا بسم الله هر که دارد به سرش شور و نوا بسم الله

دور و برمان از عراقي ها خالي شد. لب روستا که رسيديم، نمازش را نشسته خواند. در آرزوي يک جرعه آب بوديم. امواج رودخانه در تيررس نگاهمان بالا و پايين مي شد. خواستيم به سمت آب برويم اما نتوانستيم. زانوهايم از ضعف مي لرزيد. خورشيد داشت پشت قراويز گم مي شد، که صداي خمپاره ها با صداي تويوتا در هم آميخت. شهبازي نتوانست روي پا بايستد. راننده رو به او کرد و گفت: «معلومه حسابي آب بدنتون رفته، يه سرم درمونشه» آرام او را به پشت تويوتا کشاند و خواباندنش کنار چند شهيد.
نگاه بي رمقش را به شهدا انداخت و زير لب زمزمه کرد:
«اين القلوب التي وهبت لله، و غوقدت علي طاعه الله؟»
«کجايند دل هاي به خدا پيش کش شده و در اطاعت خدا پيمان بسته؟»

مسيح وجودش جان دوباره به کالبد هسته بچه ها دميد.
گفت: «آمده بودم از شما براي گيلان غرب نيروي کمکي بگيرم، اين طور که پيداست توي سرپل ذهاب وضعيت شما بهتر از ما نيست.»
سر به زير انداختم و گفتم: «ما پانزده نفر بوديم، امروزم يه مهاجر داشتيم.»
متوجه شهيد گوشه سنگر شد. صلواتي فرستاد و بوسه اي بر گونه سرخ گون او زد و همان طور که پيکرش را به دوش مي انداخت تا به عقب ببرد، با بغض گفت:
از اينکه چهارده نفر شديد، غم به دل راه نديد، به چهارده معصوم توسل کنيد بعد ادامه داد:
«و انا لنطمع في هذا الامر ان يذلل الله لنا صعبه و يسهل لنا حزنه ان شاءالله»
«همانا آرزومنديم تا در اين جريان خدا سختي ها را بر ما آسان و مشکلات را هموار نمايد، اگر خدا بخواهد.»

از بالاي ارتفاعات، داخل شيار کوه را نگاهي انداختم. هوا گرگ و ميش بود. ناگهان احساس کردم جنازه عراقي که داخل شيار افتاده بود، لحظه اي تکان خورد. رفتيم بالاي سرش، اسلحه را به سمت او گرفتم و گلنگدن را کشيدم. عراقي از موش مردگي در آمد و وحشت زده گفت: «انا الدخيل الخميني، انا الدخيل الخميني...» از قمقمه اش او را سيراب کرد و گفت: «امشي!»
با تعجب گفتم: «حاجي نکنه خيال داري با اين حال زار، ناجي اون هم بشيم. همان طور که بدن لاغر و نحيفش را تکيه گاه عراقي زخمي مي کرد، گفت: «ما به او رحم مي کنيم، خدا به ما، که رحمه الله الواسعه فرمود:
«فاذا کانت الهزيمه باذن الله فلا تقتلوا مدبراً و لا تصيبوا معوراً ولا تجهزوا علي جريح»
«اگر به اذن خدا شکست خوردند و گريختند، آن کس را که پشت کرده نکشيد و آن را که قدرت دفاع ندارد آسيب نرسانيد و مجروحان را به قتل نرسانيد.»

به مقر فرماندهي که رسيديم، شب از نيمه گذشته بود.
گفتم: «بچه ها به اميد نيروهاي کمکي که مرتب توي بي سيم بهشون وعده مي دادي، هر طوري که بود با چنگ و دندان ارتفاعات رو نگه داشتن.»
اشک هايش را با چفيه دور گردنش گرفت و گفت:
«وعده و وعيد نبود، خيل ملائک به کمک شما شتافته بودند که:
«فلما راي الله صدقنا انزل بعدو نا الکبت و انزل علينا النصر»
«آن گاه که خدا، راستي و اخلاص ما را ديد، خواري و ذلت را بر دشمنان ما نازل و پيروزي را به ما عنايت فرمود.»

ابراهيم بود ميان آتش. از هر طرف تير و ترکش بود که بر سرمان مي ريخت. با آرامش قنوت مي بست و خم مي شد و سر بر سجده مي گذاشت و چنين نجوا مي کرد:
«يا من يبده ناصيتي يا عليما بضري و مسکنتي، يا خبيراً بقمري و فاقني.»

عمليات سخت گره خورده بود. نيروها سردرگم منتظر دستور او بودند. با آرامش باور نکردني گفت :«تمام آر.پي. جي زن ها يک جا جمع شن! تعدادشان به هفتاد و دو نفر رسيد. در مقابل آنها ايستاد و با صلابت فرياد زد:
ـ شما هفتاد و دو نفريد، اگر همه شهيد شويد و يک نفر قرباني بماند، وظيفه آن يک نفر چيست؟
و بعد از لحظه اي مکث ادامه داد:
ـ استقامت، پيشروي و حتي شهادت....
و مگر نه اينکه صاحب ذوالفقار فرمود:
«لا تسنو حشوا في طريق الهدي لقله اهله»
«در راه راست از کمي روندگان نهراسيد.»
دو ساعت بيشتر از صحبت هايش نگذشته بود که در نبرد باور نکردني و تن به تن نيروهايش با دشمن بعثي، چاره اي جز عقب نشيني و فرار دسته جمعي براي آنها باقي نگذاشت.

مرادي :
هنوز سر و صورتش بوي باروت مي داد که از او خواستم قبل از بازگشت به منطقه، ماشيني را که مانند بقيه اعضاي فرماندهي سهميه داشت تحويل بگيرد.
نگاه بي تفاوتش به همراهي کلامش آمد و گفت: «من نياز ندارم، بدهيد به کسي که احتياج دارد»
گفتم: «حاجي اين حق شماست.»
ابروهايش گره خورد. حرفم را قطع کرد و گفت:
«و لکل منهما بنون فکونوا من ابناء الاخره و لا تکونوا من الابناء الدنيا فان کل ولد سيلخق بابيه يوم القيامه. و ان اليوم عمل و لا حساب و غداً حساب ولا عمل»
«دنيا و آخرت، هريک فرزنداني دارند، بکوشيد از فرزندان آخرت باشيد، نه دنيا، زيرا در روز قيامت، هر فرزندي به پدر و مادر خويش بازمي گردد. امروز هنگام عمل است نه حسابرسي، و فردا روز حسابرسي است نه عمل.»

از نوجوان ها که حدود صد نفري مي شدند، پس از بازديد از منطقه عملياتي قصر شيرين و سرپل ذهاب خواست که احساس خود را از اين بازديد در قالب متني ادبي بنويسند. انتخاب متن برگزيده را هم به عهده ما گذاشت.
روز پاسدار، روز تجليل از فرد برگزيده بود.
شهبازي پس از پايان سخنراني اش گفت: «اين حلقه گل را که شما نوگلان انقلاب به من هديه کرديد، به گردن اين نوجوان برگزيده مي اندازم و سپاه نوجوانان را اعلام مي کنم. پس شما مخاطب امام خود هستيد که فرمودند:
«الان فاعملوا، و الالسن مطلقه، و الابدان صحيحه، و الا غضاء لدته و المنقلب فسبح، والمجال غريض»
«هم اکنون عمل کنيد، که زبان ها آزاد و بدن ها سالم و اعضا و جوارح آماده اند و راه بازگشت فراهم و فرصت ها زياد است.»
پس از آن براساس همين طرح اوليه او، بسيج دانش آموزي در کشور ايجاد شد.

مهدي روحاني :
آن قدر در مصائب عمليات «تنگ کورک» گريه کرده بود، که چفيه دور گردنش خيس شده بود. روز قبل از عمليات گفت:
«کربلائيان، حرکت ما به سمت ارتفاعات تنگ کورک يک گام به سمت کربلا و راه امام حسين (ع) است، پس گام هايتان را محکم برداريد که کربلا در انتظار شماست. به کتاب خدا تمسک جوئيد که کتاب خدا:
«عزلا تهزم اغوانه»
«صاحب عزتي است که يارانش هرگز شکست ندارند.»
و بعد سوره قيامت را تفسير کرد.

مهدي صديق:
غرغرکنان گفتم: «حاجي اين تن بميره، اين قارقارک هم شد ماشين!» بعد خطاب به ماشين چنين ادامه دادم که جيپ فرماندهي، رخش بي همتا، خدا وکيلي امروز ديگه بازي در نيار، همچين راکب گلي مثل حاج محمود ديگه گير نمياد ها! حالا از ما گفتن، از تو هم نشنيدن.»
با همان شکر خنده اي که روي لب داشت، اشاره کرد به موتورش.
با تعجب پرسيدم: «مگه کار شخصي داري!؟»
گفت: «خودم وقف مردم و اسلامم، چه برسد به موتورم. بعد از من هم وقف سپاهه» با تعجب گفتم: «حاجي نکنه دنيا رو سه طلاقه کردي و ما خبر نداريم!»
گفت:
«والله ظلا ممدوداً الي اجل معدود»
«به خدا سوگند! دنيايي که در دست شماست، چونان سايه اي است گسترده که زود به سرآمد خود نزديک خواهد شد.»

صورت دلنشين و حزينش مانند طيفي نيرومند از جاذبه اي مغناطيسي ما و همه کساني را که در بقعه احمدبن اسحاق شهر سر پل به زيارت آمده بودند، به سوي خود مي کشيد. حقيقت آيات در اشک چشمانش به تجلي مي نشست. سوره قيامت را مي خواند. رسيد به اين آيه: «رجوه يومئذ ناظره»
چشمان نمناکش را به ضريح دوخت و با خداي خود از بيان اميرالمومنين چنين مناجات کرد:
«اللهم اني اسئلک الامان يوم لا ينفع مال و لا بنون، الا من اتي الله بقلب سليم.»

مهدي فرجي :
همان طور که نگاهش مي کردم، يادم آمد از قول نهج البلاغه برايم گفته بود:
«وليس للعاقل ان يکون شاخصاً الا في ثلاث: مرمه لمعاش اوخطوه في معاد، اولده في غير محرم»
«خردمند را نشايد جز آن که در پي سه چيز حرکت کند، کسب حلال براي زندگي يا گام نهادن در راه آخرت، يا به دست آوردن لذت هاي حلال.»
در تجسم آن گفته ها، اين جاذبه ها و دافعه هاي علي گونه اش بود که باعث مي شد آن همه صلابت و قاطعيت را در مقابل اين همه شور و هيجان باور کنم. آن شب هم مثل ديگر شب هاي رمضاني آن سال بعد از افطار توي بازي فوتبال کسي حريفش نبود.

حسين همداني :
گفتم: «شرايط که مهياست، چرا آستين بالا نمي زني، اصفهاني! نکنه از وليمه مي ترسي!؟»
خنده شيريني کرد و گفت: «دوست دارم اول به رزمنده هايي کمک کنم که براي ازدواج توان مالي کافي ندارن. کمک به آنها حلاوتش بيشتره. مثل حلاوت کلام مولا که فرمود:
«و ابناعوا ما يبقي لکم بما يزول عنکم»
«با چيزهاي فاني شدني دنيا آن چه که جاويدان مي ماند را، خريداري کنيد.»

رفته بوديم خط مقدم سرکشي.
نگهبان، بسيجي نوجواني بود که به زور سرپا بند بود. داشت چشمانش را که از شدت خواب آلودگي مي سوخت مي ماليد، که صداي شهبازي او را به خود آورد. «اسلحه ات را بده به من و برو استراحت کن!»
و او در حالي که چشم هاي سرخش رو به فرمانده مات مانده بود، گفت: «نه، نه! چرا شما!؟» چرا شما فرمانده!؟»
همان طور که اسلحه را از روي دوش بسيجي برمي داشت، روي شانه اش زد و گفت: «نگهباني امشب با من.»
بسيجي همان طور که مي رفت، زير لب زمزمه کرد:
«الولايات مضامير الرجال»
«فرمانروايي ميدان مسابقه مردان است.»
پرسيدم: «زيرلب با خودت چي مي گي؟»
گفت: «آن چه در سخنان فرمانده ام از قول نهج البلاغه در صبحگاه آموختم، شب از او در عمل ديدم.

مادر شهيد:
طنين صداي گرم و مهربانش که از آن سوي خط به گوشم رسيد، رمقي تازه در جانم نشاند.
بعد از سلام و احوالپرسي گفت: «عازم حج هستم!»
با خوشحالي گفتم: «خوشا به سعادت پسرم!»
گفت: «عازم خانه کجا و عارف خانه کجا!»
و ادامه داد:
«نحن نستقبل الله عشره الغقله»
«از خدا در گذشتن از لغزش غفلت ها را مي خواهيم.»
حرف رو عوض کردم و گفتم: «نمي خواي قبل از رفتن بياي و از فاميل و آشناها حلاليت بخواي.»
خنديد و گفت: «اگه مي تونستم بيام شما و بابا واجب تر بوديد.»
گفتم: «مادر رو خيلي دعا کن.»
گفت: «اول امام را دعا مي کنم. بعد شهدا را و بعد وجود عزيز شما را.»

همرزم شهيد :
چنان قدم از قدم برمي داشت و هروله مي کرد که انگار نه انگار زير برق آفتاب مسجدالحرام راه مي رود.
کف پاهايمان از تماس با سنگفرش سفيد و داغ مسجد قرمز شده بود. سنگ ها صيقلي با تابش آفتاب مثل آينه شده بود و چشم هايمان را مي زد. اما انگار او هر چه گرم تر مي شد، بيشتر لذت مي برد.
کلماتي از نهج البلاغه ذکر طوافش بود:
«سبحانک ما اعظم شانک، سبحانک ما اعظم ما تري من خلقک...»

قرآن جيبي اش را از حمايل بيرون آورد و چند آيه خواند. پلک هايش سنگين شد. شهداي يازده شهريور آمدند سراغش. هر کدام يک قمقمه داشتند، پر از آب، آب زمزم. با لباس احرام در طواف بودند. خودش را وسط آنها ديد. تکاني خورد انگار اصلاً تشنه نبود. دوباره زل زد وسط خانه کعبه و با بغض گفت:
«اين اخواني الذين رکبوا الطريق»
«کجايند برادرانم، آنهايي که به راه حق رفتند.»

صداي فرياد ساکتمان کرد. چهار پليس عرب با باطوم توي سر و صورت زائر مي زدند. جمعي از حجاج دور آنها حلقه زده بودند و فقط گريه مي کردند. سه نفري ايستاديم توي جمعيت.
حاج همت پرسيد: «چرا اون بيچاره رو مي زنن» زائري کف دستش را به ما نشان داد و گفت: «اين قدر خاک از قبرستان احد به تبرک برداشته، اونا مي گن کفره. به خاطر همين دارن مي زننش.» همت خونش به جوش آمد و فرياد زد: ولش کنين نامردا! و به سمت پليس ها دويد. من و شهبازي هم با فرياد الله اکبر به دنبالش دويديم. گرد و خاک فضا را پر کرد.
لحظاتي بعد هر چهار پليس عرب گريخته بودند و قبضه کلت محکم ميان دستان شهبازي بود. فريادش در گوش مکه پيچيد:
«ما تتعلمون من الاسلام الا باسمه ولا تعرفون من الايمان الا رسمه»
«از اسلام تنها نام آن و از ايمان جز نشاني نمي شناسيد.»

کاظم جواهري:
صداي صلوات و تکبير و قربان و صدقه رفتن بچه ها بلند بود. از سر و کولش بالا مي رفتن. دست روي سر و صورتش مي کشيدن و به صورت مي ماليدن. گفتم: «حاجي سوغاتي ما چي شد!؟»
اشاره کرد به ساک. يکي در حالي که به سمت ساک مي دويد مي خواند، مقصود من از کعبه و بت خانه تويي تو!
ساک رو که باز کرد، گفت: «به به يار مهربان، دانا و خوش بيان!؟»
و نگاه کنجکاوش را روي جلد کتاب چرخاند و گفت: «کتاب زندگي امام حسينه، چقدرم زياد!»
در صفحه اول کتاب ها نوشته شده بود:
«القلب مصحف البصر»
«قلب کتاب چشم است.»

فرمانده کل سپاه در حالي که او و حاج احمد متوسليان را خطاب قرار داد، گفت:
«از شما دو نفر يکي فرمانده تيپ محمدرسول الله باشه، انتخاب با خودتون.»
متوسليان گفت: «تکليف کنين!»
شهبازي آرام گفت: «من فرمانبرم، نه فرمانده» و ادامه داد:
«و ذلک زمان لاينجوا فيه الا کل مومن نومه»
«اين روزگاري است که جز مومن بي نام و نشان از آن رهايي نيابد.»
نتيجه آن شد که حاج احمد متوسليان شد فرمانده تيپ محمد رسول الله. حاج محمود هم شد جانشين او و حاج همت هم رئيس ستاد تيپ.

مهدي صديق:
تا عمليات چيزي باقي نمانده بود. پادگان دوکوهه مامن مردان مردي شده بود که به شرف وجودشان، به ارض و سماء مي باليد.
تمريناتمان هر روز سخت تر مي شد. هر روز يک کيلومتر سينه خيز مي رفتيم، براي کسب آمادگي جهت عمليات که زمينش پر از گل و لاي بود. تمرينات سخت و طاقت فرسا هم نتوانسته بود در عزم راسخ نيروها خللي وارد کند، چرا که هر روز شهبازي ـ که حالا سمت جانشين تيپ محمد رسول الله را داشت ـ در کنارمان بود. او هم مثل ما بدن نحيفش را روي خاک ها مي کشيد. چنين نجوا مي کرد:
«قو علي خدمتک خوارجي»

آستين هايش را بالا زد و رفتيم به سمت تانکر آب.
يک بسيجي که کم سن و سال به نظر مي رسيد، مشغول گرفتن وضو بود. بعد از خوش و بشي گرم با او دعوتش کرد تا در سنگر فرماندهي ناهار را با هم بخورند.
نوجوان بسيجي از همسفره شدن با فرمانده احساس غرور مي کرد.
همان طور که زير چشمي شهبازي را نگاه مي کرد و با حجب و حيا لقمه ها را قورت مي داد، معصومانه به تذکرات او براي تصحيح وضويش گوش مي کرد.
شهبازي دست روي شانه اش گذاشت و گفت:
«وارجع الي معرفه مالا تعذر بجهالته»
«به شناخت چيزي همت کن که در ناآگاهي از آن معذور نخواهي بود.»

توي پادگان دوکوهه، سه نفري مشغول تميز کردن دستشويي ها بودن. جلوتر که رفتيم متوسليان فرمانده تيپ محمد رسول الله و شهبازي جانشين او را شناختم. سومي را بعدها شناختم، همت بود. همان طور که تماشايشان مي کردم، ياد بياني از نهج البلاغه افتادم که چندي پيش از شهبازي شنيده بودم.
«اني لعلي الطريق الواضح الفطه لقطا»
«همانا من به راه روشن حق، گام به گام ره مي سپارم.»

حسين همداني:
عمليات فتح المبين در کشاکش خاک و خون بود. از بخش مراقبت هاي ويژه خبر بستري شدن مادر را شنيد.
چشمان نگران و نمناکش را رو به آسمان دوخت و نجوا کرد:
«اللهم انت الصاحب في السفر، و انت الخليفه في الاهل»
«پروردگارا تو در سفر همراه ما و در وطن نسبت به بازماندگان ما سرپرست و نگهباني.»
همان طور که نيروها را در زير آتش سنگين دشمن ساماندهي مي کرد، وجود نگرانش زير لب «امن يجيب» مي خواند.

باقر سيلواري:
تاکيد کرد اين سه خبرنگار را سالم مي رساني خط تا گزارش خود را تهيه کنند. با اکراه گفتم: «آتش دشمن خيلي سنگينه، تازه کارهاي مهم تري هم بر زمين مانده!»
گفت: «در انجام اين کار همين بس که علي (ع) در اهميت تاريخ فرموده اند:
«اني و ان لم اکن عمرت عمر من کان قبلي فقد نظرت في اعمالهم و فکرت في اخبارهم و سرت في آثارهم حتي عدت کاخدهم»
«درست است که من به اندازه پيشينيان عمر نکرده ام، اما در کردار آنها نظر افکندم و در اخبارشان انديشيدم و در آثارشان سير کردم تا آنجا که گويي يکي از آنها شدم.»
و ادامه داد: «حفظ و بيان مسايل جنگ براي آيندگان مسئوليت بزرگي است.»

حسين همداني :
گرما بيداد مي کرد. هيچ چيز جلودار رزمندگان نبود. خط شکسته شد. العطش شهدا با شراب طهور بهشتي سيراب شده بود.
به مدد فرماندهي او بود که «تاجوک» بي سيم زد و به وجود نگرانمان مژده داد:
ـ جاي شما خالي، توي تانک هاي عراقي، از آب خنک تر هنداونه س.
شهبازي گفت:
«اين الذين ساروا بالجبوش»
«کجاييد آنها که با لشکرهاي انبوه حرکت کردند.»
تاجوک خنديد و گفت: «جهنم!»

اصغر حاجي بابايي :
نام عمليات فتح المبين همزاد نام او شد، وقتي که با فرماندهي جسورانه اش در اين نبرد نابرابر نفر در برابر تانک، گوشت در مقابل آهن، آن قدر تانک سالم به غنيمت آورديم که چشم از ديدنشان سياهي مي رفت.
همان طور که تمام قد روي سنگر رو به تانک ها ايستاده بود، گفت:
«و قد ارعدوا و ابرقوا، و مع هذين الامرين الفشل و لسنا ترعد حتي نوقع و لا نسيل حتي نمطر»
«چون رعد خروشيدند و چون برق درخشيدند، اما کاري از پيش نبردند و سرانجام سست شدند.
ولي ما اين گونه نيستيم، تا عمل نکنيم، رعد و برقي نداريم و تا نباريم سيل جاري نمي سازيم.»

باقر سيلواري:
غروب از زرد به سرخ مي رفت. موذن بسيجي گردان با نشان سرخي روي سينه اش زودتر از خورشيد هجرت کرده بود.
او را غريبانه روي دستانش گرفت و چرخيد رو به قبله و با صدايي که شايد تا ملکوت بالا رفت فرياد زد. خدايا اين قرباني را از ما بپذير و غمگنانه ناله زد:
«اين اخواني الذين رکبوا الطريق و مضواً علي الحق»
«برادرانم، که به راه حق رفتند و با حق در گذشتند.»

حسين همداني :
با دو يار قديمي خود يعني، چفيه قرمز و موتورش چپ و راست، گردان به گردان مي رفت و نيروها را ساماندهي مي کرد. هرجا مي شد دستور مي داد، هر جا نمي شد خواهش مي کرد.
به مرد جهادگر دستور داد تا با کمپرسي اش به خط مقدم مهمات ببرد. بار سوم که راننده به سمت خط رفت، از او و ماشينش جز خاکستري نماند.
حلقه اشک درون چشمانم را که ديد، آه از نهادش برخاست و گفت:
«اسلام از همه ما بالاتر است و مولايمان فرمود:
«الاسالم هو التسليم»
«اسلام همان تسليم در برابر خداست.»

از پشت بي سيم خبر تسخير مواضع دشمن را به «حاج احمد متوسليان» داد.
حاج احمد ناباورانه گفت: «تو هم خالي بندي رو از ما ياد گرفتي اخوي!؟»
خورشيد که آرام آرام روشناي روز را مي ساخت، شهبازي هم گردان ها رو براي عمليات بعدي آماده مي کرد و خطابشان قرار مي داد که:
«الجهاد، الجهاد، عبادالله.... فمن اراد الرواح الي الله فليخرج»
«جهاد، جهاد، بندگان خدا!... کسي که مي خواهد به سوي خدا رود، همراه ما خارج شود.»

در قرارگاه کربلا غلغله اي برپا بود. قيافه راسخ و پيروزمندانه فرماندهان فتح المبين تماشايي بود. اما گم شده من شهبازي بود.
نگاهم را تا انتهاي سوله قرارگاه روانه کردم. گوشه اي نشسته بود و چيزي مي نوشت. با شوق و شتاب به سويش دويدم.
سر شوخي را باز کردم و گفتم: «مثل اينکه بچه هاي اصفهان بعد از عمليات وصيت نامه مي نويسن؟»
با برق نگاهش خنده اي کرد و گفت: «دست خط فرمانده قرارگاه برادر حسن باقريه.»
با اشتياق گفتم: «حتما براي کارستاني که با فرماندهي ات در عمليات فتح المبين کردي، مرخصي تشويقي برات اومده. اما چه فايده تو که مرخصي برو نيستي!»
حرفم ناتمام ماند، وقتي ديدم روي کاغذ نوشته: «به فرماندهي تيپ محمد رسول الله (ص) ظرف يک هفته کارشناسايي جاده خرمشهر را شروع کنيد.»
نگاهش را به زمين دوخت و گفت:
«ردوا الحجر من حيث جاء فان الشرلا يدفعه الا الشر»
«سنگ را از همان جايي که دشمن پرت کرده، بازگردانيد، که شر را جز شر پاسخي نيست.»
مادر شهيد:
روي بستر بيماري غلتيدم. باز چشمانم گرد شد روي در. در انگار بوي محمود را حس مي کردم. به دلم برات شده بود که اين بار ديگه مي آد.
داشت آسمان چشمانم مي گرفت که قيافه آفتاب سوخته اما مهربانش در قاب نگاهم نشست....
دل گرفته پرسيدم: «حق يه مادر مريض هست که گلايه کند يا نه؟»
سرش را پايين انداخت. انگار حمام خاک گرفته بود!
پيشاني ام را بوسيد و گفت: «از رويت شرمنده ام.»
گفتم: «نگراني رهام نمي کنه، تو خيلي بيشتر از وظيفه ات خدمت کردي، ديگه بمون.»
گفت مادرم:
«الدنيا دار ممر لا دار مقر»
«دنيا گذرگاه عبور است، نه جاي ماندن.»

برادر شهيد:
به همه سر زد و حلاليت خواست، حتي فاميل هاي دور. شب هنگام مرتب از سپاه با او تماس مي گرفتند. مثل اينکه قرار بود عمليات ش ود.
وجود نگرانم چاره اي جز تسليم در برابر خواستش که عزيمت دوباره بود نداشت، وقتي که حجت آورد:
«فان الجهاد باب من ابواب الجنه، فتحه الله لخاصه اوليائه»
«جهاد دري از درهاي بهشت است که خدا آن را به روي دوستان مخصوص خود گشوده است.»

مادر شهيد :
بي خبر از چشم هاي نگرانم که از آن سوي پنجره او را برانداز مي کرد، وسايل شخصي اش را توي کوله پشتي جا داد.
قرآن جيبي شو که بوسيد، صبر از دلم رفت. بي اختيار در اتاق را باز کردم و ملتمسانه پرسيدم: «نمي شه بيشتر بموني؟»
نگاه زلالش رو به نگاه ابري ام دوخت و گفت: «دفعه بعد مي مونم!؟»
همان طور که بغضم را قورت مي دادم در دل گفتم. اگه دفعه بعدي هم باشه!
اما به روي خودم نياوردم و با مهرباني به صورت نوراني اش لبخند زدم.
انگار که فکرم را خوانده باشد، آهسته گفت:
«و ان ابتليتم فاصبروا فان العاقبه للمتقين»
«و اگر به سختي و مصيبتي گرفتار شديد، صابر و شکيبا باشيد، زيرا رستگاري براي متقين است.»

مسکني :
در ميان فريادهاي باد که گويي با ناله هايش مي خواست چيزي چيزي را به ما بفهماند، برايمان لب به سخن گشود:
«... اوصيکم بتقوي الله الذي اعذر بما انذر واحتج بما نهج و حذرکم عدوا نفذ في الصدور خفيا و نفث في الاذان نجياً....»
«سفارش مي کنم شما را به پروا داشتن از خدا، خدايي که با ما ترساندن هاي مکرر، راه عذر را بر شما بست و با دليل و برهان روشن حجت را تمام کرد، و شما را پرهيز داد از دشمني که پنهاني در سينه ها راه مي يابد و آهسته در گوش ها راز مي گويد....»
آثار شوق رسيدن به معبود را به وضوح در چهره اش مي خواندم. مثل آفتاب مي درخشيد و در اين تلالو به نيروهايش که چونان ستاره به گردش حلقه زده بودند، روشنايي مي بخشيد.
يکي يکي حلاليت طلبيد و گفت: «اگر دوباره برگشتم، در خدمت شما هستم و اگر برنگشتم، التماس دعا.»

سعيد بادامي :
24 کيلومتر مسافت هروله هر شبمان در شناسايي منطقه عملياتي بيت المقدس رمقي برايمان نگذاشته بود.
شب چندم نزديک سحر بود که از شناسايي بازگشتيم. خستگي را خسته کرد، وقتي که قامت بست براي نافله شب و در قنوتش چنين نيايش کرد:
«اللهم اغفرلي ما انت اعلم به مني .... اللهم اغفرلي ما تقربت به اليک بلساني ثم خالقه قلبي»
«خدايا از من درگذر آن چه را که از من بدان داناتري. خدايا ببخشاي آن چه را که با زبان به تو نزديک شدم، ولي با قلب آن را ترک کردم...»
در سجده آخر خواب شهدا مي ديد.

حسين همداني :
خورشيد جنوب براي اسارت خونين شهر در غروب خود غمگنانه به سرخي نشسته بود و ما از کنار زمين نرم و خسته کننده حاشيه کارون حرکت خود را به سمت جاده خرمشهر آغاز کرديم.
14 شب متوالي بود که تيم شناسايي شهبازي بوديم، تا در مسير 24 کيلومتري رفت و برگشت در تاريکي 10 ساعته از سه خط عراق عبور کنيم و قبل از فرا رسيدن سپيده برگرديم.
شب پانزدهم وقتي مسير به بهاي تاول هاي چرکي پاهايمان به خوبي شناسايي شد، از فاصله چند سنگر از عراقي ها و خودروهاي مست و مغرورشان که بي خبر از همه جا در حال عبور و مرور بودند، سجده شکر به جا آورد و بعد چنين گفت:
«فعتد الصباح بحمد القوم السرس»
«صبح گاهان، رهروان شب ستايش مي شوند.»

خسته تر از هر شب، اما به شوق رساندن پيام موفقيت شناسايي به مقر فرماندهي انگار پرواز مي کرديم.
زودتر از هميشه مسير را تا خط خودي طي کرديم.
در مقر فرماندهي وقتي شهبازي خبر رسيدن تيم شناسايي را تا جاده آسفالت داد، در حالي که با شنيدن کارستان او همه در بهت و حيرت بودند، متواضعانه گفت:
«قد تکمل بنصر، من نصره»
«خداوند پيروزي کسي را که او را ياري دهد تضمين نمايد.»
نابغه جنگ «حسن باقري» گفت: «با رسيدن شهبازي به جاده آسفالت خرمشهر، بايد گفت که عمليات بيت المقدس آغاز شده»
همرزم شهيد در کتاب «همبازي صاعقه»
شب عمليات بيت المقدس بود.
دست و پايش را خضاب کرد. غسل شهادت نمود و لباس نو پوشيد. تماشايي شده بود. قامت بست براي نماز. يادم آمد از «خباب» برايم گفته بود و حالا گويي خباب بود که اميرالمومنين در وصفش بفرمايند:
«يرحم الله خباب بن الارت فلقد اسلم راغباً و هاجر طائعاً و فتع بالکفاف و رضي عن الله و عاش مجاهداً»
«خدا رحمت کند خباب ابن ارت را... که با رغبت اسلام آورد و از روي فرمان برداري هجرت نمود و به قناعت زندگي کرد و از خدا راضي بود و مجاهد زندگي نمود.»

از پشت بي سيم در مقر فرماندهي شنيدم که حاج همت نگران گفت: «سلمان، سلمان... هاشم.»
شهبازي: «به گوشم...»
همت: «شما نمي خواهيد غذا بخوريد؟» «حمله را شروع کنيد.»
شهبازي: «نه، نه! من هنوز همه را سر سفره نشانده ام! «گردان ها به نقطه رهايي نرسيده اند.»
لحظاتي بعد...
شهبازي: «به همه سلمان ها «فرمانده گردان ها» به بچه ها بگوييد:
بسم الله الرحمن الرحيم
يا علي ابن ابيطالب، يا علي ابن ابيطالب، يا علي ابن ابيطالب «رمز شروع عمليات»
و چشم در چشم ستاره ها زمزمه کرد:
«و نحن علي موعود من الله و الله منجر وعده و ناصر جنده»
«و ما بر وعده پروردگار اميدواريم که خدا به وعده خود وفا مي کند و سپاه خود را ياري خواهد کرد.»

خرمشهر يکپارچه آتش بود. با نيروهايش آمده بود وسط معرکه تا براي سپاه ابرهه که در غرب جاده خرمشهر توي مواضع توپخانه جا خوش کرده بودند، ابابيل باشه.
بي سيم زد مقر فرماندهي تيپ که، الان دو کيلومتر از مواضع تعيين شده قبلي هم جلوتريم.
از زمين و آسمان تير و ترکش مي باريد. در حالي که نيروهايش را خطاب قرار مي داد، گفت: ما به مولايي اقتدا کرديم که فرمود:
«اني والله لو لقيتهم واحداً و هم طلاع الارض کلها ما باليت و لا اسنوحشت و اني من ضلالهم الذي هم فيه و الهدي الذي انا عليه لعلي بصيره من نفسي و يقين من ربي و اني الي لقاء الله لمشتاق»
«به خدا سوگند! اگر تنها با دشمنان روبرو شوم، در حالي که آنان تمام روي زمين را پر کرده باشند، نه باکي دارم و نه مي هراسم. من به گمراهي آنان و هدايت خود که بر آن استوارم آگاهم و از طرف پروردگارم به يقين رسيده ام و همانا من به ملاقات پروردگار مشتاق و به پاداش او اميدوارم.»

همان طور که صدايش در ميان آتش سنگين دشمن به سختي شنيده مي شد از پشت بي سيم به همت گفت:
توي خط مرزي آب گرفتگي داريم، دعا کنيد وضع محورها همان چيزي باشه که توي عکس هوايي پيدا بود. اگه خدا بخواد دشمن ظرف سه روز آينده اينجا «دروازه خرمشهر» ذليلانه در مياد. مي خوام بگم اين جوري که پيش مي ره، بصره هم براي او در خطر سقوطه، مي خوام جرات کنم و بگم انگار وعده امام داره محقق مي شه که فرمود:
«يجاهدهم في سبيل الله قوم اذله عند المتکبرين، في الارض مجهولون و في السماء معروفون. فوبل لک يا بصره عند ذلک من جيش من نقم الله لا رهج له ولا حسن.»
«مردمي که با آن جهاد مي کنند که در چشم متکبران خوار و در روي زمين گمنام و در آسمان معروفند، در اين هنگام واي بر تو اي بصره از سپاهي که نشانه خشم و انتقام الهي است، بي گرد و غبار و صدايي به تو حمله خواهند کرد.»

در مقابل پاتک سنگين دشمن مثل شير سينه سپر کرده بود. از طلوع تا غروب آن روز يک تنه نيروها را پشت دژ جمع کرد و آرايش داد. براي ساماندهي آنها آن قدر فرياد زده بود که صدايش از حنجره بيرون نمي آمد. هرچه خواست نتوانست جواب متوسليان را از پشت بي سيم بدهد. فقط به سختي گفت:
«و ان غدا من اليوم قريب»
«فردا به امروز نزديک است»
و ادامه داد: «و با ياري خدا فردا پيروزي با ماست.»

قيامتي برپا بود. از زمين و آسمان آتش مي باريد.
مظاهري از پشت بي سيم گفت: «سلمان. از سلمان چهار»
شهبازي: «به گوشم، به گوشم، وضعيت خودت را بگو!»
مظاهري: «الان با آنکه کنار جاده «جاده اهواز ـ خرمشهر» درگيري هست، ولي ما آن جا را رد کرديم و آمده ايم جلوتر. خيلي جلوتر!»
شهبازي: «رسيديد کانال آب يا نه!؟»
مظاهري: «ما کنار يه انبار آتشيم «انبار مهمات آتش گرفته» يعني الان اين ها «دشمن» در محاصره هستند، چکار کنيم؟
شهبازي: «مي دانم سخت است، اما کمي صبر کنيد.» و زير لب زمزمه کرد:
«والذي تصرهم، و هم قليل لاينصرون و منعهم و هم قليل لا يمنتعون حي لايموت»
«خدايي که مسلمانان را ياري کرد در حالي که اندک بودند و کسي نبود که ياريشان کند. و دشمنان را از آنان بازداشت حالي که شمارشان کم بود و کسي نبود که بازشان دارد، زنده است و نمي ميرد.»
نفس راحتي کشيد. دشمن در محاصره بود، به سجده رفت.

همرزم شهيد :
صداي ناله بسيجي قطع نمي شد. رگباري از گلوله بر سرمان مي ريخت هر چه کردم نتوانستم مانعش شوم.
شهبازي خود را از سنگر رها کرد و به کمکش شتافت.
گلوله کاتيوشا بر زمين خورد. پژواک «فزت و رب الکعبه» در فضا پيچيد. خون و خاک به هوا برخاست. خاک ها بر زمين نشست و خون ها را گويي ملائک به تبرک مي بردند.

عبور چند گردان از رودخانه کارون با رخنه در خط نيروهاي پياده عراقي که از خرمشهر تا 95 کيلومتر گسترش يافته بود، نقطه اميدي براي ادامه عمليات بود.
حرکت ما از جاده آسفالت به سمت دژ مرزي و بعد حرکت از شلمچه تا دروازه خرمشهر به محاصره آنجا انجاميد.
خرمشهر در آستانه فتح بود و تا چشم کار مي کرد، دست هاي تجاوز هزاران عراقي به علامت تسليم بالا رفته بود.
اما لحظاتي بود که صداي فرمانده از ميان نخل ها به گوشم نمي رسيد.
در حالي که به خيل اجساد متعفن بعثي ها نگاه مي کردم، گويي فرازي از نهج البلاغه را که از او آموخته بودم به حقيقت مي ديدم.
«فاغتبروا بما اصاب الامم المستکبرين ... واتعظوا بمثاوي خدودهم و مصارع جنوبهم»
«پس عبرت گيريد از آن چه به امت هاي مستکبر رسيد و عبرت گيريد از تيره خاکي که رخسارشان بر آن نهاده است و زمين هاي نمناک که پهلوهايشان بر آن افتاده است...»

زمين و آسمان خرمشهر مژده نزديک آزادي مي داد. در حاشيه نخل هاي شلمچه، با ديدن حاج همت که زانوي غم بغل کرده بود و پيکر خونين شهيدي که صورتش با چفيه قرمزي پوشانده شده بود، نفسم به شماره افتاد.
بريده بريده پرسيدم: «حاجي، اين شهيد کيه، اين چفيه حاج محمود نيست!؟»
همت که دانه هاي اشک صورت باروت زده اش را شيار انداخته بود، با حسرتي عميق گفت: دعايي که در مدينه روبروي ضريح رسول الله کرد، مستجاب شد:
«اللهم اجمع بيننا و بينه في برد الغيش و قرار النغمه و مني الشهوات، و اهواء اللذات و رخاء الدعه و منتهي الطمانينه و تحف الکرامه»
«بار خدايا، ما و او را فراهم آور در زندگي خوشگوار و نعمت پايدار و آرزوهاي دل نشين، و لذت هاي با خواهش دل قرين، و زندگاني فراخ و پر نعمت و اطمينان خاطر و برخورداري از تحفه هاي کرامت»
صداي گريه اش در ميان صداي بلندگو که خبر فتح مي داد گم شد:
«خرمشهر، آزاد شد!»

مادر شهيد :
راديوي کوچکم را روشن کردم. آقاي رفسنجاني خطيب نماز جمعه بود و از خرمشهر مي گفت و از دلاوري هاي شهبازي. باد بزن حصيري ميان دستانم شروع به لرزيدن کرد با خود گفتم: «نه. حتماً اشتباه مي کنه! اون که پسر منو نمي شناسه، آخه محمود فقط يه بسيجي ساده بيشتر نيست!»
اما نمي دانم چرا اشک هايم بند نمي آمد. جمله تابلوي روي ديوار اتاقش در قاب نگاهم نشست:
«والله الله في الجهاد باموالکم و انفسکم و الستتکم في سبيل الله.»
«خدا را! خدا را! در باره جهاد با اموال و جان ها و زبان هايشان در راه خداوند.»
نماز تمام شده بود و کسي مردم را به تشييع پيکر شهدا دعوت مي کرد: امروز دويست نفر از شهداي عمليات بيت المقدس از محل دانشگاه تهران تشييع خواهند شد. در ميان اين شهدا شير مرد عرصه پيکار جبهه هاي غرب و جنوب، جانشين تيپ محمد رسول الله (ص) شهيد حاج محمود شهبازي بر روي دستان شما امت شهيد پرور تشييع عطر محمود در اتاق پيچيده بود.

سعيد بادامي :
از جمعيت حاضر براي تشييع پيکرش به راحتي مي شد فهميد که شهبازي در اصفهان يک آشناي غريبه بيشتر نبود.
انگار با آن غربت حيدري به جان داغدارمان مي گفت:
«وداعي لکم وداع امري ء مرصد لتلاقي غداً ترون ايامي و يکشف لکم عن سرائري»
«وداع من با شما چونان بدرود کسي است که آماده ملاقات پروردگار است. فردا ارزش ايام زندگي مرا خواهيد ديد و راز درونم را خواهيد دانست.»
دست گرم برادرش که روي شانه ام نشست، از افکارم بيرون آمدم. همان طور که اشک امانش را بريده بود پرسيد: مگر برادر من که بوده که اين طور برايش عزاداري مي کنيد، مگر او يک بسيجي ساده ...
صدايش در ميان زمزمه تشييع کنندگان گم شد که مي خواندند:
ياران چه غريبانه، رفتند از اين خانه هم سوخته شمع ما، هم سوخته پروانه

علي اکبر مختاران:
انگار همه وجودش در امام ذوب شده بود. وصيت کرد: «مزار مرا با کتيبه هاي امام بالا بياوريد که او ادامه دهنده راه پيامبري است که خدا
«ارسله داعياً الي الحق و شاهداً علي الخلق»
«او را فرستاد تا دعوت کننده راه حق باشد و بر آفريدگان گواه گردد.»

استا دپرورش
علاقه شهيد شهبازي به شهادت مانند علاقه اي بود که طفلي به سينه مادر دارد و من به عنوان وزير آموزش و پرورش خجالت مي کشم که بگويم در برابر او کسي بوده ام. هنگامي که به ياد مي آورم که گفت: «بايد به حبل المتين امام خود تمسک کنيم که فرمود:
«والله لابن ابي طالب انس بالموت من الطفل بثدي امه»
«به خدا سوگند انس و علاقه فرزند ابي طالب به مرگ، از علاقه طفل به سينه مادرش بيشتر است.

همرزم شهيد:
صدايش هنوز در گوش جانمام طنين انداز است:
«سلام بر حسين و ياران حسين، سلام بر فرزند پاک زهرا، روح الله، سلام بر شهيدان که در هر زمان با شهادت خود عظمت کاروان خويش و عظمت کاروان سرور خود را تجلي داده و به هريک از ما پيام مي دهند:
هل من ناصر ينصرني، حسين را جواب بگوييد که:
«الجهاد عزا للا سلام»
جهاد عزت اسلام است.
و سلام عليه يوم ولد و يوم يموت و يوم يبعت حيا.
منبع:"بي نشان"نوشته ي زهره يوسفي نيکو,نشرمهسا,تهران-1387


برگرفته از خاطرات شفاهي همرزمان شهيد:
از در و ديوار پادگان غم مي‌باريد. آخر خبر شهادت رجايي و باهنر رسيده بود. همه نيروها زانوي غم بغل گرفته بودند. ناگهان دود سياه اگزوز هواپيما خطي زير ابرها كشيد. چشمي به انتهاي آسمان برد. چهار بمب از شكم هواپيماي در حال فرار؛ همزمان خارج و رها شد و لحظه‌اي بعد توده‌اي از شعله‌ي زرد و قرمز از كنار انبار مهمات پادگان به آسمان برخاست. برق انفجار چشم‌ها را مي‌زد. خودش را به طبقه‌ي اول ساختمان رساند ... پريد پشت موتور تريل و خودش رو به محل انفجار رساند كنار پدافند دو لول، جنازه خدمنه نگاهش را به سمت خود جلب كرد. تكه‌هاي متلاشي شده مغز، پاشيده بود روي لوله ... باز نگاه به گوشه و كنار پادگان كرد. دلش بيشتر گرفت. رنج ناشي از شنيدن خبر شهادت رجايي و باهنر از وجودش خارج نمي‌شد. چفيه‌اش را روي بدن سوخته شهيدي كشيد ... قرآن جيبي‌اش رو باز كرد و شورع كرد به تلاوت قرآن.
محمود ساعتش را نگاه كرد. تا يك ساعت ديگر شفق مي‌زد. آن وقت همه‌ي نيروهايي كه به سينه پيچ «اس» خزيده بودند، گلوله باران مي‌شدند. در جبهه و پشت جبهه توي اين ساعت‌ها بيدار بود و نماز شب مي‌خواند؛ اما اينجا چسبيده بود به خط دشمن.
چشمي تا انتهاي ستون گرداند. اگر نيروها مي‌دانستند كه در يك قدمي عراقي‌ها هستند؛ چرت به سراغشان نمي‌آمد. عده‌اي «آر‌پي‌جي» را مثل طفلي چسبانده بودن به سينه‌هاشان، و روي زمين مچاله شده بودند.
شهبازي كمي عميق‌تر شد. نگاهش به جلال محقق افتاد. ميان ستون پنجاه نفره، تنها او بود كه لباس سبز سپاه را به تن كرده بود. داشت نماز شب مي‌خواند. با ديدن قيافه‌ي آرام جلال، نسيم نماز، مشام شهبازي را پر كرد. دو كف دست را آرام به زمين زد و روي صورت كشيد و رو به سمتي چرخيد كه قبله، كربلا و پيچ «اس» در آن امتداد بودند و شروع به خواندن نماز كرد.
ساعت پنج و نيم را نشان مي‌داد. همه افراد ستون نماز صبح را به همان حالت خوابيده خوانده بودند.
هر چي مادرش مي‌گفت: چي كاره‌اي؟ جواب نمي‌داد. اگه خيلي اصرار مي‌كرد، مي‌گفت: يه نيروي ساده‌ام، توي كردستان مظلوم. بعد از يك سال دوري سه روز بود آمده بود خونه كه دوباره عزم سفر كرد ... قرآن جيبي‌اش را رو كه بوسيد مادرش گفت: نمي‌شه بموني؟ همان طور كه نج البلاغه‌اش را رو داخل كوله پشتي مي‌گذاشت گفت: اگر عمري باقي باشه دفعه بعد بيشتر مي‌مونم ... مادرش مي‌گفت: اقلا بگو كجا ميري و چه كار مي‌كني؟ جواب مي‌داد: مگه فرقي هم مي‌كنه؟ هر جا باشم زير سايه‌ي همون آقايي‌ام كه از بچگي محبتشو تو دلم انداختي.
محمود همچنان نگاه به قله‌ي قراويز داشت. چشمان خسته و خواب زده‌اش همه جاي قراويز را مقل سراب لرزان مي‌ديد. داشت از خستگي و كوفتگي تلوتلو مي‌خورد كه با صورت افتاد روي خاك. به سختي غلتي زد. انگار خورشيد روي سينه‌اش نشسته بود. محقق او را ديد. بالاي سرش آمد و باعجه دست به سر و صورت و بدن شهبازي كشيد: «حاج آقا تير خوردي؟»
نه؛ نه ... حس مي‌كنم هيچ جا رو نميبينم.
محقق دستي بر لبان تركيده‌ي او كشيد. خودش حال و روز بهتري از شهبازي نداشت. دستي به جيب برد و چند قرص نمك در دهان او گذاشت.  از خشكي گلو؛ قرص‌ها روي زبانش چسبيد. محقق با زور انگشت؛ قرص‌ها را تا وسط گلوي او برد. شوري قرص‌هاي شهبازي را تكان داد. مزه‌ي نمك و خاك؛ گلويش را خراش داد. آرامتر كه شد؛ لبخندي به علامت تشكر بر لبانش نقش بست.
محقق خواست برخيزد؛ اما گلوله‌ي دوشكا پشتش را شكافت. با صورت افتاد روي سينه‌ي شهبازي شرشر خون از لاي پيراهن سبز رنگش كه بوي باروت گرفته بود؛ جاري شد و صورت شهبازي را خيس كرد. شهبازي به سختي محقق را روي زمين خواباند و بلند شد.
محمود صف جمعيت را شكافت. همداني و حاج بابا پا به پاي او راه را باز مي‌كردند. سر ستون كه ايستاد؛ دستانش را بلند كرد. همه ساكت شدند. نامه‌ي امام علي عليه‌السلام به فرزندش محمد بن حنفيه را خواند و معني كرد. حرف‌هاي او بوي نبرد مي‌داد. اين را همه‌ي نيروها فهميدند. كلمه‌ي آخر او همه را به وجد آورد: «چه بكشيم چه كشته شويم پيروزيم؛ چون فرزند تكليفيم» و به داخل اتاق فرماندهي رفت. نيروها به وجد آمده بودند و شعار مي‌دادند. محمود همين را مي‌خواست. اصلاً فراموش كرد چند شبانه روز است كه نخوابيده.
به ياد دارم هر شبي كه به منزل ما مي‌آمد سر مزاح و شوخي را با من باز مي‌كرد. خيلي راحت و خودماني مي‌نشست توي اتاق و بعد از چند دقيقه‌اي كه از كپ و گفتمانمان مي‌گذشت دفعتاً صدايش را بلندتر مي‌كرد طوري كه اهل خانه بشنود و مي‌گفت: بابا اين همداني‌ها چقدر خسيس‌اند؟! ... نصف شب شد، يه چيز بدهيد بخوريم، مرديم از گشتگي ... بدين ترتيب سعي مي‌كرد يخ حاكم بر فضا را بشكند طوري كه اهل منزل با او احساس راحتي بيشتر كنند.
آن اوايل همسرم با اشاره به نورانيت عجيب چهره محمود و لحن شمرده و علمايي صحبت كردن او از من پرسيده بود: راستش را بگو نكند ايشان روحاني باشد؟ گفتم: نه خانم. چه مي‌گويي؟ محمود دانشجو بوده. گفت: ... اكبر! آخر همه سكنات و حركات اين آقا به علما شباهت دارد.
در آخرين ملاقاتي كه عصر روز شهادتش در منطقه عملياتي خرمشهر با او داشتم ديدم بعد از اداي فريضه ظهر و عصر توي آن خاك و خل بيابان و زير آفتاب داغ خوزستان نشست و با خلوص و جذبه عجيبي قرآن خواند و سخت گريست.
در دوره زمانه‌اي كه حتي بسياري از طرفداران دو آتشه گروه‌هاي كمونيستي قادر به ازرو خواندن چهارصفحه متن فلسفي مكتب كمونيزم نبودند تا چه رسد به حلاجي‌شان- آن هم به روش تطبيقي- بچه‌مسلمان‌هاي سپاهي ما از قبيل متوسليان و شهبازي بهتر از خود كمونيست‌هاي پر مدعا بر متون مبنايي كمونيزم تسلط داشتند.
در وصيت‌نامه محمود شهبازي آمده است جز مقداري كتاب چيزي از مال دنيا ندارم كه بخشي از آن‌ها كتب مكاتب انحرافي است. اين كتاب‌ها را صرفاً براي مطالعه، پژوهش و نقد محتواييشان نگه داري كردم.
مادر مي‌گفت از وقتي براي خودت مردي شدي، يا توي جنگ و گريز با ساواك بودي يا دنبال درس دانشگاه و توي غربت، بعد از تعطيلي دانشگاه هم تو بيشتر از وظيفه‌ات رفتي ... بيا و همون درس مهندسيت رو ادامه بده، زن بگير و ... همين‌طور كه مادر مي‌گفت محمود حوادث كردستان، يكي از ذهنش عبور مي‌كرد ... يهو مقابل مادر زانو زد و به لابه گفت: قرآن زير چكمه كمونيست‌هاس ... امام كمك مي‌خواهد، فتنه بيداد مي‌كند ... اون وقت من و امثال من بمونيم توي شهر و لاف دين بزنيم، تو را جان زهرا از ته دل راضي باشد.

مادرش خواب ديد كه امام حسين عليه السلام دستانش را با عطوفت به طرف او دراز كرد و انگشتري عقيق كف دستش گذاشت ... سرخي عقيق چشم را مي‌زد دستپاچه شد و ملتمسانه پرسيد: آقا اينو چه كارش كنم؟ آقا فرمودند: اينو به كسي بده كه خيلي دوستش داري؟ يه روز مي‌يام ازت مي‌گيرمش ...
يكي از دوستان پدر محمود از كربلا يه عقيق آورده بود، مثل همون انگشتر ... موقع خداحافظي انگشتر رو به زحمت دست محمود كرد و ... اول خرداد 63 اون روز فرا رسيد.

نسبت به باوضو بودن خيلي مقيد بود. وضوي خودش را تجديد مي‌كرد. مي‌رفت در حلقه قاريان مي‌نشست، خيلي سنگين و مودب، به تلاوت‌ها گوش مي‌داد. بعد هم كه نوبت به او مي‌رسيد بالحن خودش و تجويد صحيح‌اش دل‌ها را زير و زبر مي‌كرد ... اصولاً نماز خواندن در مسجد را خيلي دوست داشت.

نه روز قبل از شروع عمليات فتح المبين جلسه‌اي با حضور يكسري از فرماندهاني چون حسن باقري، حاج احمد متوسليان، حاج همت، اسماعيل قهرماني و ... برگزار شده بود. شروع جلسه همراه بود با تلاوت دلنشين قرآن توسط حاج محمود ... وقتي جلسه تمام شد شهيد قرماني آمد سراغ محمود و با التماس به او گفت: حاج محمود شما از اين به بعد هر روز بايد برايمان قرآن بخوانيد.

در تمامي ايامي كه در همدان فرمانده بود، عليرغم آنكه پايش مادرزادي كمي كج بود و در راه رفتن مشكل داشت، وقتي نوبت تخليه بار تريلي مي‌رسيد مي‌آمد و دوش به دوش سايرين تا آخرين گوني اجناس را روي دوش مي‌گذاشت و به انبار مي‌رساند.
چشم نگهبان پادگان به كسي افتاد كه توي باغچه نشسته بود و گلهاي هرز رو مي‌چيد و باغچه را تميز مي‌كرد، آن هم دو ساعت بعد از نيمه شب ... محمود شهبازي، فرمانده سپاه بود.
همان جا ايستاد، مات و متحير، محمود داشت نماز شب مي‌خواند ... همان جا كه خمپاره‌هاي 120 مثل باران مي‌باريد، شگفت زده گفت: خدايا اين ديگه كيه؟
به اما زمان (عج) بسيار علاقه داشت. هميشه با حضرت نجوا داشت. به ما مي‌گفت: بدانيد كه ما تنها دردمان را با امام زمان مي‌گوئيم. هر موقعي كه فشاري به ما مي‌آيد، تنها فرياد بر مي‌آوريم كه «يا مهدي ادركني»
از مطالعه‌ي آثار ايدئولوژيك مربوط به مكاتب فلسفي- سياسي غربي شرقي هم غافل نبود. آن روزها، چون مكتب كمونيزم و فلسفه‌ي ماركسيستي در محافل مصطلح به روشنفكري و فرهنگي كشور خيلي طرفدار داشت و عمده گروه‌هاي سياسي مخالف انقلاب اسلامي يا رسما خودشان را ماركسيست مي‌دانستند و يا مثل مجاهدين خلق، زير بناي اصول جهان بيني شان عمدتاً ماركسيستي بود، محمود دوره‌ي آثار مصطلح به كلاسيك‌هاي اين مكتب فلسفي- سياسي را با دقت مورد مطالعه قرار مي‌داد. آثاري از قبيل: ماترياليزم تاريخي، ماترياليزم ديالكتيك- هر دو به قلم موريس كنفورت- سرمايه اثر كارل ماركس، فقر فلسفه، مقالات فلسفي لنين، استالين و مائو تسه دون. جان كلام؛ از خود كمونيست‌ها مكتب‌شان را بهتر مي‌شناخت.

آثار منتشره حضرت امام مثل كشف الاسرار، ولايت فقيه، شرح دعاي سحر، پرواز در ملكوت ايشان را با نهايت دقت مي‌خواند. الفت زيادي با مجموعه چهار جلدي اصول كافي مرحوم كليني داشت. عمده آثار استاد مطهري را به دفعات خوانده بود. البته ميان تمام كتاب‌ها بعد از قرآ» كريم يار و دوست وفادارش نهج البلاغه بود. در بين بچه‌هاي سپاهي احدي را نديده‌ام كه به قدر محمود با اين كتاب مونس باشد.






آثار منتشر شده درباره ي شهيد
به انگيزه برگزاري يادواره سردار شهيد مهندس حاج محمود شهبازي و 200 تن از شهداي همداني لشكر 27 محمد رسول الله (ص )
ساعت 9 30 شب شنبه اول خردادماه سال 1361 مرحله سوم عمليات الي « بيت المقدس » با هدف آزادسازي خرمشهر آغاز شد. حاج محمود همراه دو تا از گردانهايي كه محور سختي به آنها واگذار شده بود حركت خود را آغاز كرد. دشت هاي مجاور خرمشهر عزيز پر از رفت وآمد و همهمه و شور بود و تا چشم كار مي كرد ادوات و ستونهاي نظامي در حركت بودند. همه چيز به يكباره روي داد و كسي نفهميد چگونه ! حاج همت در اين عمليات مسئوليت ستاد لشکر 27 محمدرسول الله(ص ) را به عهده داشت و در كنار خاكريزي ايستاده بود. شهيدي روي خاكريز خوابيده بود كه صورتش با چفيه اي آشنا پوشيده شده بود. گويي جسد اين شهيد را طوري كنار گوني هاي خاك قرار داده اند كه از گزند آفتاب و تركش در امان باشد. حاج همت در كنار اين شهيد ايستاده بود و خطاب به چند نفر از رزمندگان تحت امرش مي گفت : « پيكر آن شهيد را به عقب منتقل كنند و مرتب سفارش آنرا مي كرد. » حاج همت هيچ اشاره اي به نام شهيد نمي كرد فقط مي خواست آنرا با دقت به عقب منتقل كنند وقتي رزمندگان روي او را كنار زدند چهره به خواب رفته « حاج محمود شهبازي » جلوي چشمانشان بود. يكي گفت : « حاجي هنگامي كه براي كمك به چند مجروح از جايش حركت كرد توسط خمپاره به شهادت رسيد. » آيا محمود شهبازي به شهادت رسيده بود و آيا آن چهره آرام همان نبود كه شب هاي متوالي گشت و شناسايي در ميان يكي از خاكريزها به خواب رفته بود چهره همان بود! چهره محمود شهبازي جوان شوخ و بذله گوي اصفهاني كه با صلابت حرف مي زد. دلنشين و صميمي و خودماني درد دل مي كرد حتي مي شد چهره پرجذبه او را موقع عمليات كه برافروخته شد روي همان چهره به خواب رفته تصور كرد. پيكر حاج محمود شهبازي در كنار جاده اي كه منتهي به خرمشهر عزيز بود غريب و ناشناس ـ آرام گرفته بود و با اينكه او مانده بود ولي قدم هاي بي شمار رزمندگان را مي ديد كه به سمت خرمشهر خيز برداشته بودند. فرصت هيچ درنگ و تاملي نبود.
رزمندگان اسلام تن حاجي را به سان دهها شهيد ديگر بر زمين نهادند تا خود را به آستانه شهر آرزوهايشان ـ خرمشهر عزيز ـ برسانند. حاج محمود شهبازي براي يك لحظه از ياد خرمشهر غافل نبود و انگار اين بدن بار سنگيني بود كه او به زمين گذاشت تا خود را سريعتر به خرمشهر برساند; همان بدني كه تحمل روح پرتلاش حاج محمود را نداشتن . همان بدني كه بدون اجازه حاج محمود پاهايش تاول زده بود و او را در اين روزهاي آخر سخت معذب كرده بود و حاجي براي آن حنايي فراهم آورده بود تا زخم هايش را با آن ببندد و آنها پوست تازه اي بگيرند.
خرمشهر آزاد شد! ولي بدون حضور حاج محمود شهبازي ; آن جوان بيست و چهار ساله اصفهاني . خبر شهادت حاج محمود كه به سپاه و شهر همدان رسيد شهر يكپارچه عزاخانه شد. مردم سراسيمه به سپاه آمدند و خود بخود عزا همه جا را فراگرفت . پيكر حاج محمود چند روز بعد از عمليات به همدان منتقل شد تا در مراسم نمازجمعه تشييع شود.


همه چيز آماده است تا مراسم يادواره برگزار شود. يكي مي گويد چرا همدان مگر حاج محمود همداني بود يكي مي گويد : تا جايي كه ما مي دانيم حاج محمود شهبازي اصفهاني بود و قائم مقام لشكر محمدرسول الله (ص ) تهران .
آري ! درست است حاج محمود متولد اصفهان بود ولي در اصفهان غريب و گمنام ,وقائم مقام لشكر محمدرسول الله تهران بود اما در آنجا نيز غريب و گمنام. فرمانده سپاه همدان بود ولي در اينجا هم غريب و گمنام . همه چيز آماده است . از همه جا آمده اند دوستان محمود را مي گويم چه رفقايي چه دوستان باوفايي همه آماده اند تا در بزم محمود شركت نمايند و پاي سفره اي كه بعد از سالها توسط محمود و دويست تن از يارانش پهن گرديده است بنشينند و ارتزاق نمايند.
با اقامه نماز مغرب و عشا مراسم با قرائت كلام الله مجيد آغاز مي شود. مجري برنامه زبان مي گشايد; در وصف محمود و ياران گمنامش : « از هر كس درباره شهيد حاج محمود شهبازي سوال مي كنيم مي گويد : « يادم نيست ... خيلي وقت از شهادت او گذشته . اصفهاني بود و با لهجه شيرين صحبت مي كرد. حرف زدنش آدم را مي برد تا اصفهان و سواحل زنده زاينده رود » . ديگري مي گويد : « هنوز هم صداي توضيح و تفسيرش درباره خطبه هاي نهج البلاغه به گوشمان مي رسد. انگار چادرهاي عمليات فتح المبين هنوز هم برپاست و صداي حاج محمود را مي شنوي كه از استقامت مي گويد از مبارزه و از عدالت علي (ع ). »
حاج محمود اصفهاني مهاجري بود كه در تهران به دانشگاه رفت در همدان فرمانده سپاه شد و در خوزستان در گمنامي تمام به شهادت رسيد. آوازه گمنامي اش را آنوقت درك مي كني كه بداني خانواده و نزديكانش هم نمي دانستند كه او چه كاره بود و چه مسئوليتي را بردوش داشته است و امروز از همه غريبانه تر آنكه ياد او در زمين كمتر مي شود تا در آسمان ولي آثارش و قلبهاي متذكر برادرانش در زمين و آسمان حيات معنوي اش را روشن كرده است .
مجري برنامه از يار و همسنگر روزهاي ايثار و شهادت حاج محمود; سردار سرتيپ پاسدار حاج حسين همداني « فرمانده لشكر 27 محمد رسول الله » و مسئول برگزاري يادواره سردار شهيد حاج محمود شهبازي و 200 تن از شهداي همداني لشكر 27 محمد رسول الله دعوت مي كند تا جهت خيرمقدم گويي به روي سن بيايد.
حاج حسين مي آيد تا از حاج محمود بگويد. او رازدار و گنجينه اسرار حاج محمود شهبازي است . او از گمنامي حاج محمود مي گويد : « از گمنامي حاج محمود همين بس كه وقتي مقام معظم رهبري مدال فتح سرداران و فرماندهان شهيد را به خانواده شهدا تقديم مي كردند زماني كه نام حاج محمود شهبازي را خواندند كسي نبود تا برود و مدال حاج محمود را دريافت كند. از گمنامي حاج محمود همين بس كه وقتي از تنها خواهرش دعوت به عمل آمد تا در اين مراسم يادواره شركت كند به علت كسالت موفق نگرديد حاضر شود. »
سردار همداني سپس در مورد انگيزه برگزاري اين يادواره گفتند : « ما ديديم در اصفهان كنگره سرداران شهيد برگزار گرديد از حاج محمود هيچ تجليلي صورت نگرفت و همچنين در تهران نيز به همين صورت لذا تصميم گرفتيم يادواره اي را در خصوص ايشان در همدان برگزار نمائيم چرا كه اكثر همرزمان ايشان در همدان هستند و ايشان مدت يك سال فرمانده سپاه همدان بودند. اما در بين كار متوجه شديم حاج محمود ديگران را هم دعوت كرد و سرداران و 200 شهيد ديگر را در كنار خود جاي داد و باز هم در ميان آنها گمنام شد. ما از همه اينها مي توانيم اين نتيجه را بگيريم كه سردار شهيد مهندس حاج محمود شهبازي مي خواست و مي خواهد گمنام باشد... »
فرمانده لشكر 27 محمدرسول الله (ص ) در پايان از همه همرزمان و ياران شهيد شهبازي كه از راه دور و نزديك آمده بودند و همچنين همه كساني كه در برگزاري اين يادواره همت كردند تشكر و قدراني نمود.

تا آنجايي كه ما حاج محمود شهبازي را شناختيم همواره نام حاج احمد را نيز در كنارش شنيده ايم و خوانده ايم ; با حاج احمد متوسليان سردار مرد دلاور جبهه هاي غرب و جنوب و خالي از لطف نمي دانيم كه حاج محمود را از زبان و قلم او بخوانيم : « ... برادر عزيزمان ـ شهيد شهبازي ـ دانشجوي سال چهارم دانشگاه علم و صنعت تهران بود و رشته تاسيسات مي خواند. مسئول سپاه همدان و فرمانده جبهه قراويز در منطقه سرپل ذهاب بود. ايشان از اول جنگ در تمام سلسله عملياتي كه در جبهه غرب عليه ارتش عراق انجام مي شد شركت داشت . به جاي اينكه توي دفتر فرماندهي سپاه استان بنشيند و پشت ميزهاي آنچناني خودش را گم كند ـ چنان كه متاسفانه بعضي ها خودشان را گم كرده اند ـ هميشه در جبهه بود و در حال گنگ تا آن وقت كه ما ايشان را براي تاسيس تيپ مان از سپاه درخواست كرديم .

آنچه در مقابل چشممان تداعي مي كرد عكس سه دلاور خستگي ناپذير بود كه چون ستاره اي درخشان به مجلس و محفل مان صفاي ديگري مي بخشيد. حاج احمد حاج محمود و حاج همت سه يار كه يكي پس از ديگري از دنياي فاني رحل اقامت گزيدند و به منتهي آرزويشان رسيدند يعني شهادت در محضر الهي !!
در كنار عكس اين علمداران جمله اي از حاج احمد نظرمان را به خود جلب مي كند « البته آشنايي بيشتر ما با هم برمي گردد به سفر مشتركمان به حج و زيارت خانه خدا. بعد هم اگر خوب به ياد داشته باشيم حين طواف به دورخانه خدا بود كه با هم وعده گذاشتيم و عهد كرديم كه با هم كار كنيم ... »
سردار سرتيپ پاسدار حاج محمد كوثري ; فرمانده سابق لشكر محمدرسول الله (ص ) و جانشين قرارگاه ثارالله كه روزهايي را در كنار حاج محمود بوده است پشت تريبون قرار مي گيرد و او نيز از گمنامي حاج محمود شهبازي مي گويد اينكه « ... جوانان و نوجوانان ما بايد از حاج محمود شهبازي الگو بگيرند كه هم دانشجو بود و هم مفسر قرآن و نهج البلاغه و هم شير ميدان نبرد بود و هم يك انسان كامل كه به بالاترين درجه انسانيت يعني شهادت نائل آمد... »
مجري بار ديگر در كنار سنگر نمادين از عشق گفت و روزهاي عاشقي از ليلي گفت و از مجنون از شلمچه گفت و از فكه از حاج محمود شهبازي گفت و از ياران و سرداران شهيدي كه با او همراه بودند و همراز سرداران شهيدي چون سعيد شالي ,فريدون عيوضي, رضا نوروزي, عليرضا شهبازي, مجيد بهرامچي, سيدمهدي آهنچيان, حبيب الله مظاهري ,حاج محمود نيكو منظر, مرتضي خانجاني, احمدرضا بيات, امين الله آقاعلي باقري, صادق عنبري, امير ايل بيگي, ابراهيم علي معصومي ,حميد حجه فروش ,صمد يونسي ,علي احمد تلكو, حسين شكرائيان, محمد فتحي ,خسرو ارژنگي و 200 تن از شهداي به خون خفته همداني كه روزي با لشكريان محمد رسول الله (ص ) به مصاف كفر رفتند و ره صدساله را يك شبه طي طريق نمودند.
ستاد بزرگداشت مقام شهيد



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : شهبازي , محمود ,
بازدید : 282
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,424 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,116 نفر
بازدید این ماه : 5,759 نفر
بازدید ماه قبل : 8,299 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 4 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک