فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

فروردين سال 1348 در يك خانواده مذهبي و آگاه به مسائل ديني در يزد به دنيا آمد . او كوچكترين اما شجاع و جسورترين فرزند خانواده بود .
حاج رجب ذوالفقاري ,پدر شهيدمي گويد:
فروردين سال 1348 مصادف با ايام محرم و عاشوراي حسيني بود كه خداوند پسري به ما عنايت كرد و ما نيز به يمن اينكه وي در اين ايام متولد شده بود نامش را محمد حسين گذاشتيم . محمد حسين در سنين كودكي بود كه قرآن را نزد خود من آموخت و از رفتارش بر مي آمد كه علاقه ي زيادي به قرآن و نماز و اعمال معنوي دارد .
پس از اينكه دوران كودكي را پشت سر گذاشت در سن شش سالگي وارد دبستان شد و طي پنج سال تحصيل موفق شد دوره ابتدايي را به پايان برساند . او در حين تحصيل به كار كردن نيز مي پرداخت . هنگاميكه او دوران تحصيل در دبستان را به اتمام رساند جنگ تحميلي عراق بر عليه ايران نيز آغاز شد .
مهر ماه سال 1360 بود كه جهت ادامه تحصيل به مدرسه راهنمايي رفت ، ولي هنگاميكه درس مي خواند عشق و علاقه زياد او به جنگيدن باعث شد تا درس را رها كند و به جبهه برود ، علاوه بر اين او طي اين زندگي كوتاهش موفق شده بود تا دو بار به كربلا برود و امام حسين (ع) و يارانش را زيارت كند كه همين خود باعث اشتياق بيشتر او براي جنگ با دشمن مي شد .
برادرم در كشور كويت كار مي كردند او هم به كويت رفته بود.به ا و اصرار مي كنند كه در آن كشور بماند اما او نمي پذيرد و به ايران باز مي گردد.
خلاصه اينكه درس را رها كرد و براي ديدن دوره آموزش نظامي به پادگان رفت.
پس از اينكه دوره اش به پايان رسيد نزد من آمد و گفت:مي خواهم به جبهه بروم ، به او گفتم : درس واجب تر است و محمد حسين در جوابم گفت : بعداً هم مي شود درس خواند . من به او گفتم : تو خيلي كوچك هستي و هنوز دوازده سال بيشتر نداري به جبهه ميروي چكار كني ؟ و او گفت : آيا مي گوئيد نروم ؟ آيا نمي توانم براي رزمندگان اسلام آب هم ببرم و من در جوابش گفتم : تو مي تواني اين كار را بكني و او گفت : پس من مي روم و عازم جبهه ها شد .
با اينكه در آن زمان برادر شهيدش ، عليرضا هم در جبهه بود ولي ما نتوانستيم مانع رفتن او بشويم . يكروز خبر آوردند كه عليرضا شهيد شده است ، او را با افتخار تشييع كرده و به خاك سپرديم ، براي تشييع جنازه عليرضا ، محمد حسين هم از جبهه برگشته بود و ما هرگز تصور نمي كرديم كه بعد از شهادت برادرش دوباره به جبهه برود ولي درست بر خلاف تصور ما سه روز بعد از خاکسپاري عليرضا عازم جبهه ها شد و به ما گفت : من بايد برگردم و نبايد اسلحه عليرضا و امثال او بر روي زمين بماند و اين بار بود كه با شوق و احساس عجيب تري عازم جبهه شد .
گرچه محمد حسين 12 سال بيشتر نداشت اما به راستي شجاع و جسور بود ، او دو ، سه بار به جبهه رفت و سرانجام در تاريخ 28/10/1360 ، هنگام برگزاري مراسم چهلمين روز شهادت عليرضا به ما خبر دادند كه محمد حسين نيز در منطقه شوش بر اثر اصابت تركش به شهادت رسيده است . جسد مطهر اين فرزندم را نيز همراه با ساير مردم تشييع كرديم و در كنار آرامگاه برادرش و در جوار ساير شهيدان يزد بعنوان دهمين شهيد محله مان به خاك سپرديم .









وصيت‌نامه
بسم رب الشهدا والصديقين
انا لله و انا اليه راجعون
سلام بر امام زمان(عج) و سلام بر امام خمينى و سلام بر ملت شريف ايران.
به نام خداى درهم كوبنده ستمگران و به نام خداى يارى دهنده مستضعفان.
اى دشمن بدان كه ملت ما هميشه بيدار و پيروز خواهد بود. اى منافق! اى ستون پنجم! بدان كه اگر اسلام در كشورى ريشه نهد ديگر جاى تو نيست. اى دشمن! به من نگاه كن ببين كه چگونه آزادانه به جنگ با كفار مى‌روم و جانم را در راه اسلام و قرآن و خدا فدا مى‌كنم ؛خودت فكر كن اى منافق! كه تو در راه چه كسى كشته مى‌شوى، به خاطر احساسات نفسانى و درونيت يا به خاطر شخص و اشخاص، يا براى خدا، معلوم است تو براى شخص و براى احساسات نفسانى و شيطانيت كشته مى‌شوى، چه بيهوده.
درود بر آن كسانى كه در راه حق راه پيمودند و در آن راه يك قدم عقب نگذاشتند و جان خود را نثار راه حق كردند. اى ملت ايران! هرگز نگذاريد فرزندانتان در دامن اين منافقين يا ستون پنجم گرفتار شوند.
اى ملت ايران! از كودكى فرزندانتان را خودساخته سازيد كه آينده فرزندانتان خوب باشد. اى مردم! هرگز فرزندانتان را به خاطر مال‌اندوزى و طمع دنيا بزرگ نكنيد، كه دنيا شما و فرزندانتان را در كام خود فرو مى‌برد و از خدا دور مى‌كند و بازگشت آنها را ناهموار مى‌كند. اى مردم! به خدا خمينى را رها نكنيد كه حسينى است كه اگر خمينى را رها كرديد از اهل كوفه و شام هستيد و از يزيديان زمانيد، اگر رهايش نكرديد و پيرو او بوديد از حسينيان و از پيروان خط راستين او هستيد و هل من ناصر ينصرنى حسين را از زمين گرم كربلا لبيك گفته‌ايد، به اميد اينكه چنين باشد.
اى كارمند! اى كشاورز! اى كارگر! اى بازارى! اى مردم ايران! كوچكترين كارى كه به نفع اين مملكت مى‌كنيد براى اسلام است، به خدا كه چنين است. اى مردم ايران! همه مسلمان شويد كه مسلمان هستيد، شما هم مسلمان واقعى شويد زيرا اين مملكت حكومت امام زمان(عج) در آن استقرار خواهد يافت زيرا ظهور امام زمان در اين مملكت است و شما براى استقبال او هر لحظه آماده باشيد.
خداحافظ، به اميد پيروزى اسلام بر كفر. محمد حسين ذوالفقارى
وصيتم به پدر و مادرم:
سلام بر شما اى پدر و مادرم، سلام بر تو كه شب و روز از كوچكيم خواب نكردى تا من بزرگ شدم، سلام بر تو اى پدر كه بازوانت را شب و روز به كار بردى تا من رشد و نمو كنم و تا اين حد برسم و براى زندگى آينده شما پرثمر باشم، ولى چه كار كنم كه نه مال شما هستم نه مال خودم بلكه هر (عضو از) اعضاى بدن من امانت است و بايد آن امانت را قربانى كنم و زودتر آن امانت را به او برسانم، پس شما نبايد غصه بخوريد و از مرگ من بگرييد و به زارى بپردازيد. زيرا كه خدا در قرآن مى‌فرمايد:
ولا تحسبن الذين قتلوا فى سبيل‌الله امواتا بل احيا عند ربهم يرزقون
مپنداريد كسانى كه در راه خدا كشته شده‌اند، مرده‌اند، بلكه زنده‌اند و نزد خدا روزى مى‌خورند.
انشاءالله كه اين آيه قرآن به شما و ديگر كسانى كه در سوگ من نشسته‌اند قوت و نيرويى عطا كند.
اى پدر و مادر! از دوستان و آشنايان بخواهيد كه اگر به آنها اذيت و زارى كرده‌ام و آنها از من ناراضى هستند مرا ببخشند، كه خداى مهربان مرا ببخشد.
خداحافظ ـ فرزند شما محمدحسين ذوالفقارى
در اهتزاز باد پرچم خونين جمهورى اسلامى ايران به رهبرى امام خمينى.







خاطرات
غلامرضا كارگر شوركي:
آفتاب گرم خوزستان طلوع كرده بود . شهر شوش دانيال و تپه هاي بلند و كوچك اون سرزمين ، پرتويي از نور خورشيد بر پهنه منطقه گسترده بود . داشتم از خط مقدم جبهه شوش مي گذشتم ، ناگهان كوچكترين بسيجي و فعالترين سرباز امام را ملاقات كردم . نيرو هاي يزدي در قالب يك گردان ، به نام گردان عاشورا كه در سال 1360 ماه محرم عازم جبهه شديم ، در مناطق ديگر جبهه شوش به نامهاي منطقه 10 و 20 و 30 و 40 و 50 و منطقه شيار ربيعي كه به نام شهيد ربيعي نامگذاري شده بود, تقسيم شديم. براي گول زدن دشمن منطقه 20 خالي از نيرو بود . نام اين سرباز كوچك محمد حسين ذوالفقاري بود . او 12 سال بيشتر نداشت . با هم همرزم شديم . برادرش عليرضا با برادرم كريم همرزم بودند او با من همرزم و همراه شد . منطقه 10 شوش به شكل نعل اسبي بود ما در دل دشمن سنگر داشتيم ، منطقه حساسي بود . عراقي ها بلندترين تپه ها را به دست گرفته بودند و مدام آتش تهيه بر سر ما مي ريختند . شبها فاصله ما با عراقي ها 50 تا 100 ، شايد هم كمتر بود . مدتي محمد حسين در منطقه 40 بود و من درمنطقه ي 10 بودم . او مي خواست در منطقه 10 انجام وظيفه كند يا من به منطقه 40 بروم كه سردار شهيد دلاك گفت : چون در منطقه 10 به تو نياز است فعلاً همانجا بمان ،من هم اطاعت كردم . يك روز با خبر شدم كه برادر بزرگ محمد حسين ، عليرضا ذوالفقاري در جبهه سوسنگر به شهادت رسيده. به محمد حسين گفتم : محمد حسين بيا برو خانه يك سري به پدر و مادرت بزن . محمد حسين گفت : خودم خبر دارم كه عليرضا شهيد شده . من گفتم : خب پس برو تشييع جنازه برادرت . محمد حسين گفت : او شهيد شده براي خودش من هم تو جبهه مي مانم براي خودم . من نگاه به صورتش انداختم ، چهره اش خندان بود . من به احترام شهيد اشكي ريختم ولي او با شجاعت و دليري به من جواب خوبي داد . روز بعد متوجه شدم كه فرمانده شهيد محمد رضا دلاك محمد حسين را به همراه يك اكيپ به ميبد فرستاده است . چند روزي گذشت برايم اتفاقي افتاد كه تلفنگرام زدند كه نگران كننده بود . عازم ميبد شدم . وقتي به ميبد رفتم ,به نزديك پايگاه مقاومت كه رسيدم محمد حسين را ديدم و احوالپرسي كردم .او گفت: كريم با اينكه زخمي بود ,رفته جبهه سوسنگرد كه اسلحه همرزم شهيدش عليرضا را بردارد . محمد حسين خيلي آرام و خيلي مؤدبانه به نزديكم آمد و گفت : غلامرضا تو را به خدا و حضرت عباس كه چيزي به پدرم نگي ، من قصد دارم همراه تو بيام جبهه . من گفتم : محمد حسين اگر پدرت بفهمد شايد خيال كند من تو را همراه كردم ، دست از سر ما بردار . محمد حسين از اين گفته من ناراحت شد و رفت .
چند روزي گذشت ، تا اينكه خانواده هاي همسنگران من كه در جبهه شوش بودند . لباس ، آجيل و نامه براي بچه هاشون به منزل ما آوردند و من هم روي آنها ، نامشان را نوشتم و داخل يك گوني نايلوني سفيد بزرگ گذاشتم . گوني پر شد . يك مرتبه به يادم آمد كه بايد برم چيزهايي براي يحيي سيفي بگيرم . به منزل سيفي رفتم .
پدر و مادر يحيي مقداري خوراكي و لباس و نامه به من دادند , وقتي كه چيزي از پدر يحيي مي گرفتم اشكي همراه با تبسم از ديدگانش جاري گشت و مادرش هم دعا مي كرد و چهره اش را در زير چادر پوشاند. من ناخودآگاه منقلب شدم و يك حالي به من دست داد كه خدا مي داند . وسايل بچه هاي ديگر را به منزل آوردم و يك گوني سفيد كوچك ديگر هم پر شد ، قرار شد فردا بعد از ظهر به همراه گروه اعزامي به منطقه جبهه شوش اعزام شوم . با رضايت والدين آماده شدم در آن موقع برادرم كريم و برادر بزرگم محمد هر دو در جبهه سوسنگر بودند . زمان اعزام فرا رسيد . صبح براي خداحافظي از منزل خارج شدم تا به خانه اقوام بروم كه تعدادي از بچه هاي محله مان جلويم را گرفتند و گفتند : غلامرضا ، محمد حسين ذوالفقاري هر روز از ما سؤال مي كند كه غلامرضا كي به جبهه مي رود و بعضي وقتها هم مي رود پشت آب انبار سر قلعه مخفي مي شود كه تو را بيند . چرا ، با تو چكار داره ؟ من خنده ام گرفت . عصر شد گونيها را يكي بر پشت و ديگري بر دست از منزل زير آيينه قرآن در رفتم . مادرم آب پشت سرم ريخت ، هنوز چند قدمي پيش نرفته بودم كه چشمم به جمال مبارك محمد حسين ذوالفقاري افتاد . محمد حسين ديگر چيزي نگفت و فوراً رفت . ساعت 4 بعد از ظهر سوار اتوبوس شدم ، يك مرتبه محمد حسين را ديدم كه سوار ماشين است . چيزي نگفتم تا اينكه اتوبوس به را افتاد و مدتي گذشت تا از استان يزد بيرون رفتيم . محمد حسين آمد كنارم ,با لبي خندان گفت : ديدي آمدم ، ديدي . گفتم پدر و مادرت چه ، محمد حسين گفت : از ته دل راضي اند ، راضيِ راضي ، گفتم محمد حسين تو برگ عبور نداري ، گفت : اولاً برگ عبور من خداست ، دوماً تو كه داري . نشست كنارم . من ناراحت شدم و با او حرفي نزدم . محمد حسين گفت : شنيدم ، تو يك برو بيايي در جبهه و خط مقدم جبهه داري با بزرگان مي گردي نكنه خداي نكرده يه كاره اي شدي و ما خبر نداريم . ببينم توي سنگر فرماندهي و جلسات محرمانه منطقه شوش چكار مي كني !!؟ نا قلا راستش را به من بگو …. گفت و گفت تا اينكه موضوع مخفي شدن پشت آب انبار به ميان آورد ، خنده ام گرفت . محمد حسين گفت: خوب شد غنچه باز شد يه خنده اي كردي ! ماشين ساعت 10.30 به شوش رسيد ، خيابانهاي شوش از بس عراقيها خمپاره 120 زده بودند و بمب باران شده بود ، چاله چوله هاي زيادي داشت . به مقر پشت خط رسيديم و از ماشين پياده شديم ، گوني سفيد پر از وسايل بچه ها را يكي من بر پشت گذاشتم و گوني ديگر را محمد حسين بر پشت گذاشت . پياده به راه افتاديم از مقر برگ عبور گرفتيم . محمد حسين هم از برگ عبور استفاده كرد و دو نفري روانه خط مقدم كه 3-4 كيلومتر بود شديم . هر دو گوني بر پشت از كنار قلعه شوش گذاشتيم و به زيارتگاه حضرت دانيال نبي (ع) رسيديم ، لحظه اي كوتاه استراحت كرديم و زيارتي خوانديم و به راه افتاديم و وارد جنگل اطراف رود خانه كرخه شديم ، چون عراقي ها ديد مستقيم بر كل منطقه داشتند ما را ديدند و چون گوني هاي سفيد بر پشت داشتيم گِرا مي گرفتند و اطراف ما را خمپاره 120 مي كوبيدند . فكري كرديم ، مقداري شاخ و برگ درختان جنگلي را كنديم و به روي گونيهاي سفيد ريختيم تا استتارش كرديم و از لابلاي درختان جنگل كه خيلي ترسناك و مخوف بود گذشتيم . بيشتر احشام مردم و درندگان وحشي در جنگل رها شده بودند .
به راه افتاديم تا به رودخانه كرخه رسيديم و بر قايق سوار شديم تا به خط مقدم برويم و آن طرف رودخانه پياده شديم .دوباره گونيها بر پشت ، روانه سنگرهايمان شديم . باز در طول مسير اطرافمان را با اسلحه سيمينوف و گيرينوف و كاليبر 5 مي زدند . تيرهاي يك زمانه و دو زمانه و آرپي جي 2 زمانه مي زدند . خدا مي داند كه چقدر در طول راه با اين گونيهاي سنگين به روي زمين خيز گرفتيم كه گوني ها داشتند پاره مي شدند . محمد حسين گفت : غلامرضا ما قاصد خوبي هستيم كه اين همه نامه و خرت و پرت را براي رزمندگان مي بريم، ارزش خوبي دارد ، خاطره زيبايي به ياد مي ماند ، خاطره اي از گونيهاي نامه و وسايل بچه ها . در حين صحبت كردن يك خمپاره ، به فاصله 2 متري يا 3 متري ما فرود آمد و خوشبختانه هر دو به موقع خيز گرفتيم . فقط انگشت كوچك دستم زخمي شد ، بلند شديم دوباره به راه افتاديم تا به سنگر پشتيباني و تداركات رسيديم ، همشهريان ما وقتي من و محمد حسين را با گوني هاي پر بر پشت ديدند و سر و صورت خاكي مان را مشاهده كردند خنديدند و خوشحال شدند . هر كسي سراسيمه به طرف ما مي آمد سراغ پدر و مادرش را مي گرفت . من و محمد حسين هم مي گفتيم نامه داريد و وسايل آنها را به دستشان مي داديم .
محمد حسين گفت : بفرما غلامرضا اين گوني ، من رفتم سنگر و گفتم : رفيق نيمه راه ، ناراحت شد و گفت: باشه ميام كمكت, نامه ها را بديم و بچه ها رو خوشحال كنيم . خوشحالي اونها عبادته . اول رفتيم سنگر علي سيفي ، كه نامه و وسايلش را بديم . هر چي يحيي را صدا زديم جوابي نشنيديم ، بچه ها همه از سنگر بيرون رفتند . گفتم چه شده ، چرا نمي آي نامه ها و وسايلاتون را بگيريد ، من و محمد حسين متوجه شديم از سنگر بيرون اومديم و ديديم بچه ها همشون گريانند ، پرسيدم كه چي شده ؟ گفتند : يحيي سيفي شهيد شده ، به ياد لحظه اي كه رفته بودم در منزل يحيي و حالت پدر و مادرش افتادم . برايش فاتحه خواندم . محمد حسين رفت منطقه خودشون و من هم همه نامه ها را دادم ، فقط نامه سيفي پيشم مانده بود . روز بعد محمد حسين آمد تو سنگر ما گفت : مي خواهم يك سري به شهر شوش , انديمشك و دزفول بزنيم . من هم به شوخي گفتم . اينجا ديگر بچه را نمي توانيم همراه كنيم . او گفت : اولاً بچه صدامه ، دوماً آمريكاست ، سوماً حالا كه گوني پر از وسايل بچه ها آوردم بچه ام هان !؟ با هم رفتيم شوش ، دزفول ، انديمشك ، زنگي به بسيج ميبد زديم و يك دروبين عكاسي خريديم . چند نفر از همسنگرانمان با ما بودند و عكسهاي يادگاري گرفتيم به خط برگشتيم من در تاريخ 18/10/1360 ساعت 2.30 بامداد در منطقه 10 شوش به شدت زخمي شدم و مدت زيادي در بيمارستانها بستري بودم كه ده روز بعد از زخمي شدن من يعني 28/10/1360 خبر شهادت كوچكترين شهيد دارالعباده,يزد را شنيدم . اي قلم كاش مي خشكيدي و يا مي شكستي و اي كاغذ كاش سياهي تو به سفيدي مبدل مي گشت . شهادت محمد حسين ذوالفقاري من را به ياد شهادت حضرت علي اكبر (ع) انداخت وقتي شهادت برادرم شهيد كريم كارگر و برادران شهيد محمد حسين و عليرضا را شنيدم حديث قدسي در ذهنم خطور كرد و تبسمي بر لبم و آيه مبارك و لا تحسبن الذين .. ربنا افرغ علينا صبرا و ثبت اقدامنا والنصرنا علي القوم الكافرين .

حبيب ذوالفقاري ,برادر شهيد:
محمد حسين برادر كوچك خانواده بود و براي خانواده عزيزتر بود و زحمت بيشتري براي خانواده مي كشيد . هر كاري كه داشتيم محمد حسين انجام مي داد. با آنكه خيلي كوچك بود كارهاي بزرگي انجام مي داد .
به ما سفارش مي كرد نمازتان را سر وقت بخوانيد. عاشق جبهه بود ,چون كوچك بود و سنش کم بود و چون برادرم عليرضا شهيد شده بود ما به او مي گفتيم پهلوي پدر و مادر بمان و به آنها در كارها كمك كن. اما او مي گفت جبهه و كمك رزمندگان انقلاب واجبتر است ، ما و همه مردم چه پير و چه جوان بايد به جبهه برويم چون اسلام و انقلاب و رهبر در خطر است .موقع غروب وقتي مردم به نماز جماعت مي رفتند دسته هاي اعلاميه به دست مردم مي داد و به در و ديوارها هم مي چسباند . او به زيارت عتبات عاليات و مشهد مقدس مشرف شد ، اينطور كه مادرم مي گفت : وقتي به حرم مي رفتيم همه اش دنبال زندان موسي بن جعفر (ع) مي گشت ، مي گفت : مي خواهم زندان موسي بن جعفر (ع) را ببينم و ديگر اينكه توي حرم مي خوابيد و مي گفت اينجا قبر من است و همه جا يادگاري مي نوشته است ، هر چه بگوييم درباره اين شهيد كم گفته ايم ، همه حرفها و كارهاي ايشان خاطره است ، او هميشه حرف از حجاب مي زد ، اگر مي ديد چادر مادر يا خواهرانش نازك است به ما تذكر مي داد و مي گفت ديگر اين را سر نكنيد .
دوازده ساله بود كه در اشتياق جبهه آموزش نظامي ديد و راهي جبهه شد .هنگامي كه مي خواست به جبهه برود به او گفتيم كه سن تو كم است چه كار مي تواني بكني؟ در جواب گفت : من كه مي توانم يك ظرف آب به رزمندگان بدهم . وقتي كه براي مراسم تشييع برادرش عليرضا آمده بود, بيشتر از سه روز نماند .باز مي خواست كه برود. بعضي ها به او مي گفتند كه يك كمي اينجا بمان. اما او مي گفت: چرا به من مي گويند نرو و چرا نمي گويند برو و اسلحه برادرت را بر دوش بگير و به جاي برادرت باش و جاي او را پر كن .او به جبهه رفت و در چهلم برادرش عليرضا (27/10/1360) خبر شهادت او را هم آوردند .




آثار باقي مانده از شهيد
به نام خدا
سلام به رهبر کبير انقلاب اسلامي
پدر و مادر عزيزم سلام ,اميدوارم که حال شما خوب باشد. اگر از احوالات اينجانب محمدحسين ذوالفقاري خواسته باشيد, من صحيح و سالم هستم و ديگر بگوييد که خبري از برادرم ,علي رضا داريد يا نه ؛يزد هست يا جبهه.
انشاءالله هر کجا که هست صحيح و سالم باشد. فعلاً نگران من نباشيد من صحيح و سالم در جبهه هستم .چون وقت نبود برادر حبيب سلماني مي آمد چند کلمه نامه براي شما نوشتم تا نگران من نباشيد. سلام مرا به برادرهايم و خواهرانم برسانم و به تمام همسايگان و رفيقان يک به يک سلام برسانيد.

بسم الله الرحمن الرحيم
به نام الله پاسدار حرمت خون شهيدان و در هم کوبنده ستمگران و ياري دهنده مستضعفان .حرف زدن در باره شهيد مشکل است. ما نمي دانيم به همين سادگي در باره شهيد صحبت بکنيم . شهيدان راه انبياء و راه امامان را انتخاب کرده اند و به سوي خدا و بهشت برين و در کنار انبياء رفته اند و به قول شهيد عزيزمان مرتضي مطهري :"شهدا شمع محفل بشريند." يعني شمع مي سوزد و راه روشن در جلوي ديگران مي گذارد البته بدانيد شهيد شدن کار هرکسي نيست و همه کس لياقت آن را ندارد شهيد آن کسي مي شود که قلب ودلش از هر گناهي پاک باشد.
اي شماها خيال مي کنيد که شهيدان مرده اند. اين آيه از قرآن است که مي فرمايد:" ولاتحسبن الذين قتلو في سبيل الله امواتاً بل احياء هم عنده ربهم يرزقون."
گمان نبريد آنهايي که در راه خدا کشته شده اند مرده اند .به خدا زنده هستند و نزد خدا روزي مي خورند .
اي دشمن بدان که ملت ما هميشه بيدار است و پيروز خواهد بود . اي مردم ايران شماها خيال نکنيد به همين سادگي اين آزادي به دست من و شما افتاده, به خدا چند هزار از برادران بي گناه ما شهيد و پا معلول شده اند.
شماها يک وقت کاري نکنيد که اين شهدا از دست ما ناراحت بشوند .اي مردم ايران و اي کساني که مسلمان هستيد , مسلمان واقعي شويد زيرا در اين مملکت حکومت امام زمان (عج) هست



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان يزد ,
برچسب ها : ذوالفقاري شورک , محمدحسين ,
بازدید : 132
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]

تابستان سال 1334 روزهاي آخر حضورش را در همدان مي گذراند که محمدحسين محجوب چشم به جهان گشود. پدرش از مداحان اهل بيت (س) بود،او نيز از کودکي عشق به خداوند و ائمه اطهار (ع)در قلبش متبلور شد.
دوران تحصيلات ابتدايي تا دبيرستان را با موفقيت در همدان پشت سر گذاشت . در دوران تحصيل از با استعداد ترين وبا اخلاق ترين دانش آموزان مدرسه بود. بعد از اينکه ديپلم گرفت ,با شناخت مشکلات جامه به فعاليت‌هاي فرهنگي رو آورد .او در چندين نمايشنامه با موضوعات انتقادي واجتماعي به ايفاي نقش پرداخت.
سال 1356 براي گذراندن دوره سربازي به اروميه اعزام شد . سال 1356سخت ترين و شديدترين مبارزات وبرخوردهاي مردم با حکومت پهلوي بود,محمدحسين از اين فضا استفاده کرد و در پادگان عجب شير با وجود جو اختناق به مبارزه با رژيم ستمگر شاه پرداخت. اواز هر فرصتي براي افشاگري کارهاي ضد ديني حکومت شاه استفاده مي کرد.
با فرمان امام خميني به نظاميان براي فرار از پادگانها,محمدحسين به تشويق ديگران پرداخت تا همه را در اجراي دستور امام خميني با خود همراه کند.
بعد از استقرار نظام جمهوري اسلامي هر فرصتي را براي خدمت به مردم و انقلاب مغتنم شمرد.
چون معتقد به احکام الهي بود دراولين فرصتي که توانايي اندک مالي پيداکرد,تشکيل خانواده داد.
با تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي از اولين نفراتي بود که به اين نهاد پيوست وبا قبول مسئوليتهايي در راه تثبيت نظام اسلامي تلاش هاي بسياري انجام داد.
تازه شيريني پيروزي انقلاب اسلامي و شکست وفرار طاغوت مردم ايران را خوشحال کرده بود که توطئه ها يکي پس از ديگريس شروع شد ,ترور,خرابکاري,بمب گذاري,ايجاد جنگ داخلي در 5استان کشورو...
محمدحسين محجوب با اقتدا به مولا و رهبر انقلاب ,تمام وقت و آماده در ميدان پاسداري از دستاوردهاب انقلاب اسلامي حاضر بود.
وقتي دشمنان مردم ايران از همه ي توطئه هايشان نااميد شدند,يکي از احمق ترين نوکرانشان به نام صدام حسين را وادارکردند با استفاده از کمک هاي بي حساب وکتاب ونيروهايي که در اختيارش مي گذارند ,به ايران حمله کند تا تا مانع از شکل گيري تنها حکومت اسلامي جهان شود.
محمدحسين با شنيدن حضور بيگانگان در خاک ايران وتهديد انقلاب اسلامي لباس رزم پوشيد وراهي جبهه هاي دفاع از عزت وشرف وآزادگي شد.
ابتدا به عنوان يک رزمنده ساده وارد جنگ شد اما مدتي بعد با بروز توانمندي و رشادتهايش ,مسئوليتي را به او سپردند. با گذشت زمان و کسب تجارب بيشتر بر کارايي او نيز افزوده شد .بعد از آن به عنوان فرمانده گروهان منصوب شد.در اين سمت نيز با فرماندهي کارآمد وتوانمند در چند عمليات استعدادهايش را بروز داد.بعد از آن اورا به سمت معاون فرمانده گردان منصوب کردند.اين سمت آخرين مسئوليت محمدحسين در جبهه بود.پس از اينکه او رشادتها ومجاهدات بي شماري از خود به نمايش گذاشت وپس از شرکت در دهها عمليات سرانجام در عمليات كربلاي 5 در جبهه ي شلمچه به شهادت رسيد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد





وصيتنامه
به نام خدايي كه آفريننده پدر و مادر مي‌باشد
خدمت پدر و مادر عزيزم سلام عليكم
پدر و مادر عزيز به خداي بزرگ آنقدر بر من حق داريد كه اگر تمامي عمرم را اجازه مي‌داديد كه به عنوان يك خدمتكار در خدمتتان بودم ,باز هم از حقوق شما بر من ذره‌اي كم نمي‌شد. پدر عزيز ضمن اينكه شما را به صبر خداوندي در راه اين مشيت الهي دعوت مي‌كنم اميدوارم كه آنچه نافرماني از من مشاهده نموده‌ايد, حلال نمائيد و مرا ببخشيد و برايم دعاي خير نمائيد.
مادر عزيز و فداكارم مادر بزرگوارم مادر زجركشيده‌ام مي‌دانم با اين اعتقاد كه فرداي قيامت باز من را شفيع خواهي بود و باز من را پيش خدا آبرودار خواهي داد, توجه شما را به خدا و صبر در راه خدا و استقامت در راه خدا دعوت مي‌كنم كه همانا خدا هر چه را اراده نمايد همان خواهد شد.
و شما باز هم به اينكه فرزندتان را در راه خدا داده‌ايد مبادا ناشكري كنيد كه خدا بر همه امور و مصالح بندگانش آگاه است, فرزندي كه حتي يك لحظه نتوانست حق شما را شرح دهد و يا ادا نمايد.

برادر عزيزم ابراهيم ,تو را دعوت به راه خدا و خدمت به اين انقلاب ,هرچند كه فعلاً هستي ,ترغيب بيشتر مي‌نمايم. با تقوا باش و از دوستان نااهل پرهيز كن و با دوستان خوب و اسلامي كه فعلاً داري معاشرت نما. راه امام خميني را راهنماي الهي خود قرار بده كه تنها راه رستگاري تو و جامعه ما همين راه است. در ضمن نسبت به بچه‌هايم همچنان كه شامل محبتهاي هميشگي تو بودند,باش و مواظب مريم باش كه زياد مريض است. خدا تو را براي اسلام حفظ كند.

بسم الله الرحمن الرحيم
قل ان الصلاتي و نسكي و محياي و مماتي لله رب العالمين
همانا نماز و طاعت و كليه اعمال من و حيات و ممات من همه براي خداست كه پروردگار جهان است.
سلام عليكم
اينجانب ضمن اعلام اينكه از خداي مي‌خواهم ما را در صراط خودش راهنمايي نمايد, لازم بود قبل از رفتن تذكراتي را به شما ,به‌عنوان مسئول عزيز, به‌عنوان وصاياي هر چند ناچيز تقديم نمايم.
1- اينجانب مسلمان مي‌باشم و با جان و زندگيم كه همه از الطاف خداوندي است عهد بسته‌ام كه قلباً و زباناً و عملاً به اسلام و امام خميني, اين اسوه بشريت در قرن ( شتاب زده و تسليم شده) وفادار باشم.
2- آبروي ما در گرو خداست و خدا آبروي ما را حفظ خواهد كرد, العزت لله.
3- جز خدمت صادقانه در راه او كه آفريدگاري بزرگ و صادقي ناظر بر اعمال است ,هيچ انگيزه‌اي از حضور در اين خيل رهروان راه نمي‌تواند مفهوم و معنا داشته باشد.
4- رفتن من نه بر اساس مفهوم نام و نشان است و نه انتظار اين را دارم كه بي لياقتي چون مرا در زمره نام شهيدان بزرگوار قرار دهند.
5- و در نهايت اين جنگ يعني اسلام و به عقيده من اراده خداوندي براي حفظ دين خودش امروز در احساسات و سلحشوري ما و عصيانهاي ضد كفر رزمندگان خلاصه شده و پيروزي از آن ماست ,چه كشته شويم چه معلول شويم و چه مفقود شويم و يا اسير، غيره و ...
و همه شما را به خدا مي‌سپارم. بنده حقير خدا محمدحسين محجوب
خواهر عزيزم اكرم ضمن حلاليت از تو و شوهر و بچه‌هايت شما را به ادامه راه شهدا که خط امام خميني است ,دعوت مي‌نمايم. كليه اقوام و دوستان كه مرا مي‌شناسند را سلام مي‌رسانم و از همگي آنها حلاليت مي‌طلبم. خلاصه برادران جلال، حسين، محمود، فرامرز، سياوش، كيومرث، ابراهيم، محمد و برادران جواد تفرشي، فيروز، حاج آقا روح الله لطفي، حاج آقا نصرت محمد و ديگر اقوام كه نامشان در آخر ذكر شده.

همسر مهربانم سلام عليكم :
ضمن حلاليت از تو همسر مهربان و فداكارم كه در 7 سال جنگ تحميلي فشار كار و زندگي بچه‌هايم بر روي دوشهاي خسته ي تو سنگيني داشته و مي‌دانم كه باز هم رفتن من فشار و سختيهاي تو را بيشتر خواهد نمود . بچه‌هايم را به خدا و تومي‌سپارم كه مادري فداكار و مسلمان برايشان باشي و آنها را در راه حفظ تعاليم اسلامي و قرآني راهنما و معلم باشي.
در زمينه صبر و تسليم و ادامه راه آگاه باش که اراده خداوند قادر ازشما آگاهتر, با حوصله‌تر و با گذشت تر از من هست و اميدوارم ضمن شكر به درگاه خداوندي نسبت به آينده زندگيت تحت اوامر قرآني و اسلامي عمل نمائي. تربيت اسلامي بچه‌ها را اهميت بيشتري مبذول داريد و اموال من كه عبارتند از يك خانه مسكوني كه در همدان مي‌باشد متعلق به تو و دو فرزندم مي‌باشد كه طي ضوابط اسلامي و قرآني مسئوليت آن تا بزرگ شدن بچه‌ها به خودت واگذار مي‌شود. اموال و اثاثيه منزل نيز همه متعلق به خودت مي‌باشد.
اگر حقوقي به من تعلق گرفت ماهانه مبلغ 500 تومان آن را به‌صورت (پنهاني به مادرم بدهيد) و بقيه را خرج بچه‌ها كنيد تا بزرگ شوند. در رابطه با منزل كه خريداري نموده‌ايم اسناد و مدارك آن را از اداره ثبت اسناد و املاك همدان بگيريد و مبلغي را كه بدهكارم كه حدوداً نزديك به 200 هزار تومان است با هماهنگي بنياد همدان و بنياد تهران است ,بپردازيد.در ضمن از پدر و مادر مهربانت و همه خواهران و برادرانت و احترامي كه نسبت به اين بنده حقير دارند ,حلاليت بطلبيد. خدا شما را از بلاي شيطان در هر حال دور دارد.شما را به خداي بزرگ متعال مي‌سپارم حسين محجوب.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : محجوب , محمدحسين ,
بازدید : 249
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

سال 1337 در خانواده‌اي مذهبي ,درشهر همدان به دنيا آمد. اودر خانواده‌اي كم درآمد متولد شده بود و شرايط ايجاب مي‌كرد از کودکي به مبارزه با فقر بپردازد و تن به طاقت فرساترين كارها دهد. دوران تحصيلات از ابتدايي تا پايان دوره ي متوسطه را با موفقيت و با تحمل مشكلات فراوان  پشت سر گذاشت.
او در طول دوران تحصيل علاوه بر حضور درمدرسه ودرس خواندن ، پدرش را در كارهاي روزانه ياري مي‌كرد.فرصتي نداشت تا مثل همسالانش از بازي هاي دوران کودکي و نوجواني لذت ببرد.
او درمنار تحصيل و کمک به پدرش ,با شوق وعلاقه از کوچکترين فرصتها استفاده مي کرد ودر مراسم  مذهبي وبه خصوص جلسات قرائت قرآن شركت حضور مي يافت.
از کودکي به آموزشهاي ديني علاقه داشت ,اين علاقمندي و مسختيهايي که محمدحسين در زندگي خود متحمل شده بود ,اورا فردي قوي ومقيد به بار آورده بودبه گونه اي که مشکلات زندگي نمي توانست سدي در برابر اراده ي او باشد.
محمدحسين يکي از ميليونها جواني بود که با تمام وجودش بي عدالتي و فساد حاک بر دستگاه حکومت شاه خائن را لمس کرده بود. او از نوجواني در راه مبارزه با حکومت ستمگر شاه قدم برداشت وبا ايجاد ارتباط با هسته هاي مردمي ,مبارزه ي مخفي خود را با حکومت ديکتاتوري شاه آغاز کرد.
او پس از طي ايام پر فراز و نشيب تحصيلات تا دبيرستان گرفتن ديپلم, به خدمت سربازي رفت.دوران سربازي او همزمان بود با سال آخرحضور نکبت بار شاه خائن در ايران. مبارزات بي امان مردم ايران پس از ده ها سال نتيجه داد ودر سال 57 13حکومت ستمشاهي با فرار طاغوت وبازگشت امام خميني به ايران که پس از 15سال دوري از وطن اتفاق مي افتاد,برچيده شد.
 در سربازي نيز از مبارزه دست نكشيد و هر فرصتي را براي افشاي جنايات رژيم مغتنم مي‌شمرد. بعد از پيروزي انقلاب و پايان سربازي و با تشكيل جهاد سازندگي به اين نهاد پيوست و به‌عنوان جهادگر در روستاهاي محروم استان همدان مشغول خدمت به مردم شد. مدتي بعد مأموريتي  به او و همکارانش محول شدتا در بندرعباس و بندرلنگه انجام دهند,درآن روزها با شروع جنگ تحميلي از همان‌جا به جبهه‌ رفت.مدتي در جبهه بود وبه همدان بازگشت.
عشق و علاقه او به مردم محروم محبت عجيبي بين او و روستائيان ايجاد کرده بود. در اين دوران محمد حسين از سركشي به محرومان و برآوردن نيازهاي آنان گرفته تا مبارزه با خانها و فرصت طلبان , و راهنمايي كساني كه اغفال شده بودند ,دريغ نداشت.
در سال 1362 با اينکه حکومت عربستان از حضور تصوير رهبر انقلاب در آن کشور نيز بيم و هراس داشت ,اوبه زيارت خانه خدا مشرف شد ودر راهپيمايي برائت از مشرکين در حالي‌كه تصوير بزرگي از امام خميني (ره) را با خود حمل مي‌كرد و شعار مي‌داد, از طرف پليس سعودي مورد ضرب و شتم قرار گرفت و جراحات عميقي به وي وارد شد.
او هنگام سفر وصيتنامه خود را نوشت و در آن قيد كرد كه براي شهادت مي‌رود نه براي زيارت.
محمد حسين عضو شوراي فرماندهي  جهاد سازندگي همدان بود وبه خاطر موقعيتي كه در جهاد داشت از رفتن او به جبهه ممانعت مي‌شد.
وقتي اصرارهاي اوبراي حضور در جبهه نتيجه نمي داد گريه هاي بلندش, بيانگر شدت علاقه اش به جهاد در راه خدا بود.
  با تلاش فراوان موفق شد موافقت مسئولين را براي حضور در جبهه جلب کند.
به جبهه پيرانشهر رفت ودر ستاد پشتيباني جنگ مشغول خدمت شد.مدتي بعد براي شرکت در چهلمين روز شهادت ,يکي از همکارانش به نام  آقامحمدي  به همدان برگشت. او در تاريخ 17/5/63 در راه بازگشت به همدان درجاده  سردشت – بانه به كمين اشرار وضد انقلاب که با همكاري ستون پنجم صورت گرفته بود, افتاد وبه شهادت رسيد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد





وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
اللهم ارزقني توفيق الطاعهّ و بعد المعصيتهّ و ارزقني توفيق الشهادهّ في سبيلك
سلام بر تو اي امام زمان(عج) و بر نائب بر حقت امام خمينيو بر پيروان جانباز شما و روحانيت در خط امام , مجاهدان اسلام , دوستان , بر پدر مادر و برادران عزيزم.
 از اينكه در نظر دارم اين وصيت‌نامه را كه اكنون ,عازم بيت‌الله الحرام هستم مختصر و كوتاه بنويسم و شايد اين آخرين وصيت‌نامه من باشد كه مي‌نويسم .
خدا را شكر مي‌كنم كه درون من حالتي ايجاد شده كه مي‌توانم باور كنم كه لايق خادم بر اسلام بودن را خداوند بر من عطا نموده و نشانه‌اش همين لطف آشكار است كه اكنون براي رساندن پيام شهيدان به خون خفته‌مان عازم ديار وحي هستم. به هر حال اطمينان دارم چه كشته شويم چه نشويم  موفقيم .
 پدر و مادر عزيزم اگر من زنده برنگشتم ناراحت نباشيد و افتخار كنيد كه در جوار امامان معصوم و فاطمه مظلوم(س) و رسول‌الله(ص) و اصلاً در خانه معبودم به شهادت رسيده‌ام و بعد از هزار و چهارصد سال با مظلوميت ايشان شريك خواهم شد و بار ديگر مظلوميت آنها را بر جهان با خون خود ابلاغ خواهم كرد تا بدانند شيعه علي(ع) و مكتب علي(ع) و خاندان علي(ع) هميشه مظلوم بوده‌اند, تا اين مظلوميت به مردم جهان برسد و اين سعادت بزرگي است.
برادرم اكبر, اميدوارم كه مرا ببخشيد ,شما دلسوز به انقلاب و امام هستيد حتماً راه حسين را ادامه خواهي داد. برادرانم رضا، عباس، مرتضي ، مصطفي انشاء‌ا... كه باعث افتخار من و شهدا خواهيد شد. آنقدر بجنگيد تا پيروزي اسلام را به دست آوريد و اگر در اين را شهيد شديد باعث افتخار عمو و مادرم و ساير برادران و مخصوصاً اينجانب خواهيد شد. هراسي از هيچ كس غير از خدا نداشته باشيد و تنها از او بترسيد و از ديگران نهراسيد و ارتباط خود را با امام زمان(عج) و اهل بيت مطهر، آني قطع نكنيد. هر كدام از شما در هر مقام و پستي كه هستيد يا خواهيد بود به فكر مستضعفين ايران و جهان باشيد و اگر جنگ در ايران انشاءالله با پيروزي اسلام خاتمه يافت ,شما ملل مستضعف ديگر را از ياد نبريد و حتماً اقدام نمايد.
 زندگي اين دنيا اگر چه 100 يا 200 سال كه باشد بلاخره تمام شدني است و از بين رفتني است و زندگي ما در جوار رسول‌الله (ص)و امامان(ع) خودمان خواهد بود. زندگي دنيا ارزشي جز اينكه از نعمت خدا استفاده كني و او را عبادت نمائي تا درامتحان الهي قبول شويم, ارزش ديگري ندارد. مگر دنيا به فاطمه(س) و اولاد معصومش چه وفايي كرد كه به من و تو بكند.
نماز قضا اگر خدا قبول كند ندارم همچنين روزه نيز ندارم فقط من از لحاظ معنوي به مردم بدهي دارم كه به شما و ديگران سفارش مي‌كنم, به تقوا و ياري از مظلومان و دشمن ظالمان و اصلاح در دين و درباره قرآن و امر به معروف و نهي از منكر و قرائت قرآن و نهج البلاغه و ساير علوم اسلامي.
و اما تو همسر عزيزم مي‌بخشيد كه در اين ايام جواني تنهايت مي‌گذارم البته از نبود من، بلكه تو خدا راداري و بعد از خدا يادگاري از من داري اميدوارم بتواني از ايام طفوليت تخم دشمني و كينه ظالمان را در دل او بكاري و قبل از هر چيز توحيد و يگانه پرستي و دوستي اهل بيت(ع) را به او بياموزيد.
 اكنون از زندگي با تو خيلي راضي هستم و تصور مي‌كنم كه بهترين زندگي را دارم. گر چه كوتاهي از من است وصيت‌نامه‌هاي من را نگه دار. اگر مهدي بزرگ شد بده تا بخواند تا سفارش‌هايي كه به برادر‌هايم داده‌ام عمل نمايد و انقلاب اسلامي را فراموش نكند. از كليه دوستان و آشنايان طلب حلاليت مي‌نمايم.

بسم الله الرحمن الرحيم
...هر لحظه وجدانم به من مي‌گويد كه تو لياقت شهيد شدن را نداري و هرگز خون تو با خون شهداي اسلامي مخلوط نمي‌شود. ولي از خداوند مي‌خواهم تا اين لياقت را به من عطا نمايد. ما قدم در راه الله مي‌گذاريم و نويد خداوند در گوشم هست که, ان تنصر الله ينصركم و يثبت اقدامكم. به اميد آن روز و با آرزوي موفقيت تمامي سربازان اسلام و مؤمنين، با درود بر رهبر كبير و حماسه آفرينمان امام خميني .
والسلام  محمد حسين معز غلامي           تاريخ 27/7/1359

 
بسم الله الرحمن الرحيم
با درود بر رهبر كبير انقلاب و امت امام و ياران امام كه همه سربازان امام زمان (عج) هستند.
وصيت نامه‌ام را آغاز مي‌كنم. اين آخرين وصيت نامه من هست كه اكنون عازم جبهه حق عليه باطل مي‌باشم ,بلكه نصيبم شود تا در حمله شركت نمايم و از بعثيان كافر كه قاتل هزاران شهيد راست قامت هستند و همگي از بهترين فرزندان اين امت بودند, انتقام بگيرم و اگر شهادت در اين راه نصيبم شد كه چه بهتر به آرزوي نهائي خودم رسيده‌ام و اميدوارم بعد از من كساني باشند كه از جايگاه بلند اسلام يعني بيت المقدس نداي اسلام را به گوش جهانيان برسانند.
پدر و مادر عزيزم اگر شهيد شدم براي من اولا گريه نكن و اگر گريه كردي بگو كه از جهت اين هست كه در اين دنيا مرا ديگر نمي‌بينيد و در آن حال كه قلب شما شكسته است خداوند قلب شكسته را دوست دارد ,پس براي امام و پيروزي اسلام دعا كنيد و در بين دشمنان اسلام هرگز گريه نكنيد. مبادا با گريه شما آنها را شاد كنيد .در مجالس و برنامه‌هاي اسلامي شركت كنيد .سر بلند و مفتخر باشيد كه خداوند شما را ازخانواده شهدا قرار داده وبه سبب لطفي كه به بنده عاصي و حقيرش چون من نموده است.
داداش عزيزم تو همچنان كه تا كنون استوارو ثابت قدم بوده‌اي و مي‌دانم كه شهادت من ثابت قدمي تو را بيشتر مي‌كند و پدر و مادر را شما دلداري بده و آنها را نگذار تنها بمانند. مطلبي را برايت مي‌گويم ,من قصد داشتم اسم فرزندم را اگر دختر بود زينب بگذارم شايد كه انشا الله در خط دختر علي(ع) قرار بگيرد و اگر پسر بود اسمش را به ياد شهداي گلگون كفن وبه خاطر اينكه هميشه به يادشان باشيم ,شهيد بگذارم اما اگر خود شهيد شدم در اين صورت اسم او را شاهد بگذاريد كه وقتي بزرگ شد بداند اين اسلام ارزان به دستش نرسيده تا ارزانش نفروشد و همچنان در راهش جانفشاني كند و نوكر امام زمان(عج) باشد.
همسر عزيزم عذر مي‌خواهم كه در اين وقت تو را تنها مي‌گذارم. تو مي‌داني كه من اسلام را از تمام چيزها بيشتر دوست مي‌دارم. تو خوب فرزند مي‌پروري چون شغل تو معلمي بچه‌هاست و از اين نعمت استفاده كن وفرزندمان را در خط اسلام تربيت كن تا سرباز امام زمان باشد.       والسلام  محمد حسين معز غلامي           تاريخ 29/12/1361



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : غلامي معز , محمدحسين ,
بازدید : 149
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

زندگي نامه شهيد به روايت خواهرش:
حسين در سال 1342 فروردين متولد شد و ازهمان دوران كودكي، ساكت ودرس خوان بود . 2 ساله بود كه پدرم از دنيا رفت و ايشان بدون پدر تربيت يافتند .
ديپلم را در مدرسه نظام وفا گرفت . دوران فراغت ازتحصيل را کار مي كرد ، تا خرج خود وخانواده را بدهد و در مواقع بيكاري، به مطالعه كتابهاي استادمطهري مي پرداخت. در فعاليت هاي مذهبي و مساجد شركت داشت و در دوران انقلاب اعلاميه ها ونوارهاي امام را پخش مي كرد.انقلاب اسلامي پيروز شد واوعضو رسمي سپاه شد .بعد از آن درجبهه حضور پيدا كرد.
به حلال وحرام زندگي بسيار توجه داشت و در سفره اش اگر دو نوع غذا بود، يكي را مي خورد. مي گفت: اسراف مي شود. به ما توصيه مي كردحجاب اسلامي خود رارعايت كنيم و درنماز اول وقت و نماز جماعت شركت داشته باشيم.
يادم هست روزي كه مي خواست به جبهه برود، وصيت زباني كرد وگفت: اگر من صبح به جبهه رفتم، برايم سه روز، روزه بگيريد واگر بعد ازظهررفتم، برايم 2 روز روزه بگيريد . بسيار كم حرف بود و رازش را با كسي درميان نمي گذاشت.




وصيتنامه
بسم الله الرحمن الحيم
اشهدان لا اله الاالله. اشهدان محمد رسول الله.
اشهد ان علي ولي الله.
اي كساني كه ايمان آورديد، آگاه باشيد، خداوند قومي را بسيار دوست دارد، که در راه او جهاد کنند.اگر شما دست از امام و رهبرتان برداريد ، اين انقلاب ضربه مي خورد . نه از امام عقب بمانيد و نه از او جلو بزنيد. اي مردم مواظب باشيد كه ازآيين خدا خارج نگرديد و به تمام جهان بفهمانيد، كه ملت ما تا رسيدن به كربلا و قدس از پاي نخواهد نشست و از جنگ خسته نخواهد شد و از امام دست بر نخواهد داشت. درضمن از همه آشنايان وفاميل و همسنگران و خصوصاً خانواده ام، حلاليت طلبيده و التماس دعا دارم.
به اميد زيارت كربلا. محمدحسين اكبري رضايي فرد



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قزوين ,
برچسب ها : اكبري رضايي فرد , محمدحسين ,
بازدید : 302
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]

محمد حسين کريمپوراحمدي سال 1331 ه ش در شهرستان بيرجند در خانواده اي متدين پا به عرصه وجود گذاشت .پس از پايان تحصيلات خود در مقطع ديپلم جهت انجام خدمت سربازي به اصفهان رفت .شهيد که قبلاً نيز در جلسات مذهبي و ديني شرکت مي نمود ،در اصفهان با روحاني زنداني آشنا شد و هنگام نگهباني ، به بحث و گفتگو با او مشغول مي شد . به همين دليل در دوران سربازي اطلاعات کامل و جامعي در باره انقلاب به دست آورد .در سالهاي1355_1356 در شهرستان ايرانشهر با مقام معظم رهبري ،آقاي حجتي و حاج آقاي راشد و ديگر روحانيون تبعيدي آشنا شد و راهنمايي هاي آن بزرگواران را براي مردم بيان مي کرد .حاج محمد حسين اولين راهپيمايي را در زاهدان با کمک برادران حزب الله به راه انداخت و از آن پس تبليغات اسلامي را گسترش داد.

ايشان در سال 1356 ازدواج کرد که ثمره آن چهار فرزند است .شهيد کريمپور
کارمند اداره بازرگاني بود .در آخرين نوبتي که در سال 1365 به جبهه شلمچه اعزام شد ،پس از مدتي نبرد به فيض شهادت نايل آمد .

صداي نخستين گريه اش که در خانه پيچيد ،گل لبخند بر لبها نشست .پسري به دنيا آمده بود؛ در يکي از روزهاي سرد زمستان سال 1331 در خانه اي محقر واقع در محله اي قديمي در بيرجند .او دومين فرزند خانواده بود و پدر که از عاشقان اباعبدالله الحسين (ع) بود و محرم هر سال در مظلوميت مولاي خود ،خون مي گريست ،با خود عهد کرده بود چنانچه فرزندش پسر باشد ،نامش را حسين بگذارد. چنين کرد. نطفه عشق به شهادت و سيد شهيدان در حسين همچون بسياري از فرزندان اين مرز و بوم شکل گرفت که در مراسم عزاي حسيني ،شير آميخته با اشک مادر را نوشيد .
سالهاي کودکي را که سپري کرد ،مثل همه بچه هاي ديگر راهي مدرسه شد و با نشستن بر نيمکت کوچک کلاس اول دبستان ،فصل نويني از زندگي پر افتخارش را آغاز کرد .به زودي استعداد و توانايي هايش را در بين همکلاسيهايش به نمايش گذاشت و پدر، خشنود از لياقت و شايستگي فرزند ،به خود مي باليد .در دوران دبيرستان نيز موفقيت ها همچنان ادامه داشت و حسين در اين دوران علاوه برتحصيل ،با مشارکت در کارهاي پدر ،جسم و روان خود را پرورش داد .
با تولد ديگر خواهران و برادران ،محيط گرم و صميمي خانواده پر جمعيت تر شد و او در چنين کانون سرشار از عاطفه و احساس ،سالهاي پاياني دبيرستان را پشت سر گذاشت .در همين سالها با شرکت در جلسات و مراسم مذهبي ،بنيانهاي فکري خويش را مستحکم کرد و هوش و درايت فوق العاده اش او را در شناخت بهتر محيط ياري داد .تضاد بين آنچه مي ديد و آنچه در ذهن به عنوان يک زندگي ايده آل براي خود و ديگران آرزو مي کرد ،در کنار بينش عميق مذهبي که از محيط خانه و بيرون مي گرفت ،نخستين بذرهاي کينه و مبارزه با رژيم طاغوت را در وجودش افشاند .
در سال 1350 ،براي انجام خدمت سربازي به اصفهان رفت .اين دوران نقش مهمي در شکل گيري شخصيت فکري و سياسي او داشت .به عنوان نگهبان زندان ،امکانات معاشرت با زندانيان سياسي را پيدا کرد و از فرصت به دست آمده نهايت استفاده را کرد و حتي با قبول شيفت نگهباني دوستانش سعي کرد تا زمان بيشتري را در کنار زندانيان بگذراند .اين معاشرت ها ديدگاه اورا نسبت به مسائل روز و شناخت بهتر رژيم پهلوي وسعت بخشيد .با اعتمادي که به تدريج بين او و زندانيان به وجود آمد ،امکان برقراري ارتباط بين آنها خصوصاً زندانيان انفرادي فراهم آمد .
بعد از دوره سربازي به زاهدان آمد و در اداره تعاون مشغول کار شد .وظيفه اي را که به او محول شده بود ،در کمال صداقت انجام مي داد .در محيط کار ،عاملي براي توجه بيشتر همکاران به مسائل مذهبي بود .تا آنجا که امکان داشت سعي مي کرد بر اطلاعات مذهبي و سياسي خود و ديگران بيافزايد .قرآن انيس او در اين ايام بود .همه روزه قبل از رفتن به محل کار ،قرآن مي خواند و خواندن آن را به ديگران نيز توصيه مي کرد .
سال 1335 ،سال آغاز زندگي مشترک او و همسرش بود . در اين سال با برگزاري مراسم ساده اي ،دختر مؤمنه اي را همسري برگزيد و زندگي جديدي را آغاز کرد. همزمان با آن ،تحصيلات خود را در رشته اقتصاد و تعاون روستايي در يکي از دانشگاه هاي کشور پي گرفت .داشتن زن و فرزند و کار و تحصيل ،او را از فعاليت سياسي باز نداشت .با برقراري ارتباط با روحانيون و مبارزان سياسي ،سعي در افزايش اطلاعات مذهبي و سياسي خود داشت .در شرايط سالهاي 1356و 1357 تعدادي از روحانيون به استان سيستان و بلوچستان تبعيد شده بودند ،با آنها ارتباط برقرار کرد و ضمن کسب رهنمودهاي لازم ،در رفع مشکلات افرادتبعيدي نيز مي کوشيد .يکي از روحانيون تبعيد شده به استان ،مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي بودند که از افتخارات شهيد کريم پور ،برقراري ارتباط با معظم له در روزهاي اول تبعيدشان بود .شهيد کريم پور نقش بسيار فعال و تعيين کننده اي در شکل دادن به اعتراضات و تظاهرات مردم در مقابل رژيم داشت. با تشکيل و شرکت در هسته هاي مبارزاتي ،حرکت هاي مردمي را سازماندهي مي کرد .تکثير و انتشار اعلاميه هاي امام از جمله فعاليت هايي بود که در ابلاغ پيام رهبر و ايجاد جو مبارزه در شهر زاهدان بسيار مؤثر بود. يکي از اقدامات خوب و مؤثر او در قبل از انقلاب که با هماهنگي و کسب نظر از مرحوم آيت الله کفعمي روحاني بزرگ شهر انجام مي گرفت، دعوت از روحانيوني بود که با ايراد سخنراني هاي آتشين و انقلابي ،مردم را آگاه و براي مقابله با رژيم طاغوت آماده مي کردند .شهيد کريمپور با آغاز انقلاب اسلامي ،نقش بيشتري را در صحنه سياسي استان ايفا کرد و با توجه به شناخت قبلي رهبران و بزرگان انقلاب توانست علاوه بر مسئوليتهايي که به او محول شده بود ،به عنوان يک بازوي مشروطي قابل اعتماد براي آنان باشد و با ارائه تحليل هاي صحيح و واقع بينانه به اصلاح روند امور کمک کند .در اين مورد ،مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي فرمودند: شهيد کريمپور غالباً گزارشاتي از زاهدان براي ما مي فرستاد و يا تلفن مي زد و يا خودش مي آمد؛ مي ديديم مسائل را خيلي روشن و خوب بيان مي کند .
او هيچ گاه دل به دنيا نبست .با وجود علاقه شديدي که به خانواده داشت ،خود را مسافري مي ديد که روزي خواهد رفت .با چنين احساسي بود که سعي در جمع آوري توشه اين سفر داشت .سال 1365 سال رخت بر بستن او از دنياي خاکي و پرواز به افلاک بود. سالي بود که او به شوق حضور در جبهه در پوست نمي گنجيد. آرزويش اين بود که همچون سربازي ساده ،اسلحه بر دوش بگيرد ودر مقابل خصم بجنگد .او عاشق شهادت بود؛ آن هم شهادتي چون مولايش حسين (ع). در وصيت نامه اش آرزو مي کند که بدنش به دست شقي ترين و نامرد ترين دشمنان خدا سوراخ سوراخ شود و گفته هاي همرزمان ،جنازه متلاشي شده و عکسي که از لحظات شهادت او به يادگار مانده است ،نشان مي دهد که شهيد کريمپور به آرزويش رسيد و آن گونه که مي خواست، به فيض شهادت نائل آمد، زماني که هجوم توده اي از ترکشها بدنش را چاک چاک کردند و خون سرخش را بردشت شلمچه جاري ساختند.
منبع:رسم عاشقي ،نوشته ي ام البنين چابکي، نشر کنگره سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان- 1377
 



شهيد از نگاه رهبر معظم انقلاب اسلامي
 
آشنايي با شهيد کريمپور در دوران تبعيد من در ايرانشهر اتفاق افتاد .در اولين روزهايي که ما رفته بوديم ،با ايشان آشنا شديم و به اين ترتيب که در يکي از شهرها که من و آقاي حجتي کرماني در آنجا تبعيد بوديم، يک شب که دير وقت به منزل رسيده بوديم، ديديم در منزل را زدند .آقاي حجتي رفتند در را باز کردند. ديديم که يک جواني آمد ،خيلي گرم و با محبت و با اظهار صميميت خيلي زياد وارد شد. من ايشان را نمي شناختم .آقاي حجتي هم نمي شناخت .خودش را معرفي کرد. معلوم شد با صاحبخانه ما خويشاوند است و در اداره بازرگاني زاهدان کار مي کند .جواني بسيار علاقمند و با اخلاص بود. در اولين روزهايي که وارد ايرانشهر شده بوديم با آقاي کريمپور آشنا شديم .چند نفر از برادران خوب و خدمتگزار در ايرانشهر بودند که هر کسي به عنوان تبعيدي مي رفت آنجا ،اينها عليرغم دستگاه، از او پذيرايي مي کردند .ماهم که وارد ايرانشهر شديم، همين برادران عزيز با ما آشنا شدند و در اولين ساعت هاي ورودم من را پيدا کردند و به منزل خودشان بردند و در اين شبي که مي گوييم، آقاي کريمپور آمد سراغ ما. ما ميهمان آن برادر بوديم .آن روز ايرانشهرو افراد آن جزو مبارزين به حساب مي آمدند .معلوم شد که صاحب منزل ما به اين جوان بسيار عزيز اطلاع داده بود که من ميهمان او هستم؛ ايشان هم پا شده از زاهدان اين راه طولاني را طي کرده آمده بود که مرا ببيند .چون در اولين ديدارها طبعاً به مباحث سياسي و انقلابي کمتر کشانده مي شديم ،جلسه اول با يک مقدار صحبتهاي معمولي و آشنايي گذشت ،لکن ايشان ارتباط ما را رها نکرد .با اينکه در زاهدان ساکن بود، هرچند وقت يک بار مي آمد ايرانشهر و با ما ديدار مي کرد .مسائلي را سؤال مي کرد .ما هم ترجيحاً به ايشان اعتماد بيشتري پيدا کرده بوديم و حرفهايي که با جوانها آن روزها در ميان مي گذاشتيم، با ايشان هم در ميان گذاشتيم و ايشان را آماده کرديم تا تعدادي از برادران خوب و فعال را در زاهدان پيدا کند و يک سلسله کارهايي را نيز شروع کند .البته اين در سال 1356 بود و هنوز مبارزات عمومي مردم و حوادث قم، تبريز، يزد و ديگر شهرستانها پيش نيامده بود .ما آقاي کريمپور را تشويق کرديم که در زاهدان به تلاشهاي تبليغاتي ،اسلامي و انقلابي بپردازد .ايشان هم طبق همان برنامه ريزي که ما مي کرديم، عمل مي کرد. جواني بود مؤمن،باصفا ،شجاع و با اخلاص و بخاطر گرمي و گيرايي و خوش صحبتي داراي جاذبه و دوستي و رفاقت بود و خيلي زود توانست با مرحوم آقاي کفعمي ارتباط نزديک بر قرار کند و ايشان را وادار کند که مسجد خود را پايگاه تبليغات اسلامي قرار دهد، که اين کار در آن روز زاهدان مسأله مهمي محسوب مي شد .سخنرانهايي را دعوت مي کردند و در حقيقت حوادث به دست اين برادر و در پايگاه مسجد جامع زاهدان – مسجد مرحوم کفعمي –انجام گرفت که در ماههاي آخر انقلاب به حوادث خونيني منتهي شد .طبعاً جريانات انقلابي زاهدان با مقاومت شديد دستگاه مواجه شد . برخوردهايي نيز پيش آمد و چماق به دستان دستگاه از يک طرف و مأمورين رسمي از طرف ديگر مردم را زير فشار قرار مي دادند .لکن زمينه اي که فراهم شده بود، زمينه بسيار خوبي بود .البته يک عده جوانهاي خوب ديگري هم در زاهدان بودند و مرحوم کريمپور خيلي زود توانست با اين همه محافل مسلمان و مبارز ارتباطات نزديکي را بر قرار کند .
يک حرکتي در زاهدان به وجود آمد که مي توانيم بگوييم سنت گذار و شروع کننده اوليه اين حرکت مرحوم کريمپور بود.
يادم مي آيد در اوايل پيروزي انقلاب به دنبال مأموريتي که امام براي زاهدان به من محول کرده بودند ،به اين شهر رفتم .غوغايي در آنجا بود .هم گروهکهاي ضد انقلاب راست و هم گروهکهاي ضذ انقلاب چپ تلاش زيادي مي کردند .يکي از اميدهاي استکبار اين بود که مناطقي را که در آنها دوگانگي مذهبي وجود دارد، کانونهاي تشنج و مقابله با انقلاب کنند و دودستگي راه بيندازند و مردم را به جان هم بيندازند. اين يک سياست حساب شده اي بود که استکبار به دنبال آن بود و لذا در اوايل انقلاب ديدند که در خيلي از مناطق مرزي هيجاناتي را به صورت کاذب و مصنوعي به وجود آوردند که همه اينها عليه انقلاب و دولت انقلابي بود.
وقتي که شهيد کريمپور در اولين ساعات ورودم مرا ملاقات کرد ،خاطرم جمع شد. ديديم اين جوان مؤمن همانند بسياري از جوانهاي خوب زاهدان در خط درست قرار دارد و من از همان اوايل انقلاب تا انتها در همه جريانات و موضع گيريهاي سياسي و دوخطي هايي که در زاهدان انجام مي گرفت، همواره شهيد کريمپور را در خط درست يافتم .شهيد کريمپور در فتنه بني صدر تلاش مي کرد و فتنه اي که ضد انقلاب راست در ماههاي اول انقلاب بوجود آورده بود و مي خواستند برادران بلوچ هم با هوشياري نگذاشتند که اين توطئه سر بگيرد ،اما بالاخره کساني بودند که دستخوش اين توطئه بودند. در آن فتنه هم شهيد کريمپور فعال، پر نشاط و آگاه بود .آن وقتي که من درتهران بودم و شهيد کريمپور غالباً گزارشاتي از زاهدان براي ما مي فرستاد .مي ديدم که مسائل را خيلي روشن و خوب بيان مي کند .عليه شهيد کريمپور تبليغات زيادي مي کردند ،اما او هيچ دلسردي پيدا نمي کرد .وقتي به زاهدان رسيدم، با چهره نگران کننده شهر مواجه شدم ،اما عنصري که به من آرامش مي بخشيد و جريان خط امام و انقلاب اصيل همچنان در زاهدان حاکميت دارد، مرحوم کريمپور و روحيه پرنشاط او بود ،زيرا چهره او نشانگر حاکميت خط امام و جريان انقلابي اصيل در بلوچستان و زاهدان بود.
بايد بگويم که تمام وقت او بعد از انقلاب ،صرف خدمت مي شد .شايد نتوانستم فهرستي از خدمات اين شهيد را ارائه بدهم و آن هم به خاطر اين است که ايشان درشهرستان زندگي مي کرد و مسائل جزئي و ريزي که در آنجاها جريان دارد، ممکن است ما به صورت ريز و دقيق از آن مطلع نباشيم .خود او هم اهل تظاهر نبود که بيايد و بگويد .زندگي اش بسيار ساده و فقيرانه مي گذشت و با قناعت زندگي مي کرد و تمام وقتش را صرف انقلاب مي نمود . حقيقتاً دشوار خواهد بود که انسان، همين قدر مي دانم که بعد از انقلاب ،نه پست و مقامي ،نه فرماندهي و نه مسائل مالي و پولي هيچ کدام اورا به خودش جذب نکرد ،خدمات يک چنين فردي راکه تمام عمرش به خدمت مي گذرد ،يک به يک بيان کند؛ لکن در رابطه با بلوچستان هر کاري که داشتيم، حتي قبل از انقلاب که براي سيل زدگان يک گروه امداد تشکيل داديم، در تمام اين کارهايي که من درجريان بودم، شهيد کريمپور يکي از عناصر فعال و تعيين کننده و بسيار مؤثر بود. اين عمر کوتاه و پربرکت و سر تا پا مبارزه اين جوان مؤمن انقلابي و شجاع را باز هم اشباع نمي کرد وبه همين جهت بود که با داشتن فرزند به جبهه رفت وبه شهادت رسيد. اين شهيد عزيز از جمله مصاديق کامل آن مطلبي است که من يک وقتي گفتم :آن که شهادت مزدي و پاداشي است که خداي متعال براي جهاد افراد با اخلاص مي دهد و خداوند متعال اين زندگي منور و روشن و سرتا پا اخلاص و شور و هيجان انقلابي را بايد با يک چنين پايان مبارکي ،يک فرجام پرافتخاري يعني شهادت ختم مي کرد و لطف الهي شامل حال ايشان شد و به شهادت رسيد .


 
وصيت نامه
اعوذبا لله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
من حسين کريمپور احمدي متولد ششم اسفند سال 1331 در بيرجند و ساکن زاهدان هستم .داراي چهار فرزند به نام هاي ميثم ،سميه ،سلمان و مقداد مي باشم.
شکر مي کنم خدا را؛ آن خدايي که پناه بي پناهان است .آن آفريدگار جهان هستي را شکر مي کنم که توفيق جهاد در راه خودش را نصيب من کرد .توفيق جهاد در راه خداوند نصيب اولياءالله ،نصيب ائمه معصومين (ع)مي شود و کساني که در درگاه او قرب و منزلتي دارند .اسلام عزيز و قرآن کريم با خون دل خوردنها و زحمات بسيار از پيامبر اعظيم الشأن اسلام تا ائمه و اولياء خدا امروز به دست ما رسيده است و در اين جهان سراسر فساد و زشتي و تباهي، پاسداري از حريم خداوند و ائمه برعهده و بر دوش ما نهاده شده است .اين مسئوليتي بسيار بزرگ و افتخاري بسيار بزرگتر است .
ثمره خون شهدايي که درراه اسلام به زمين ريخته شده از بدر تا احد .
حمزه سيدالشهدا، مالک اشترها، عمارها و ياسرها ،مقدادها، ميثم ها ،ابوذرها همه آنهايي که عشق به خدا و حق و عدالت داشتند ،خونشان و جانشان در اين راه هديه شد و زحماتي که در کنار پيغمبر کشيدند، در کنار ائمه خدا عليهم السلام کشيده اند ،ثمره همه اينها اين اسلامي است که امروزه به دست ماست و در دست اين رهبر عظيم الشأن و فرزند لايق رسول الله امام امت است .
خودم را از کوچکي به ياد مي آورم که در دعاهاي ندبه و کميل و زيارت امام
هشتم و جاهاي ديگري که مي رفتيم و دعا مي خوانديم يا قرآن تلاوت مي کرديم، آيات جهاد به ما روحيه مي داد .دعا مي کرديم يا ليتنا کنا معک، دعا مي کرديم اعن الله امه سمعت بذالک فرضيت به ،خداوند لعنت کند کساني که راضي شدند بر ظلم به خاندان پيامبر و سکوت کردند. امروز، عزيزان، روز امتحان است .اگر خداوند آن توفيق را به ما بدهد ،انشاءالله که لحظه اي از اين راه جدا نشويم .مثل کساني که در شب عاشورا حسين را تنها نگذاشتند ،ماهم تنها نگذاريم . واگر خداي ناکرده مثل آنها باشيم که حسين را در تاريکي شب تنها گذاشتند و رفتند، زهي ننگ و نفرت. هميشه من دعا مي کردم که خدايا مردن در رختخواب ننگ است .خدايا هرزمان مرگ اين حقير را ميخواهي بدهي طوري بده که آن مرگ به دست شقي ترين دشمنان خودت قرار بگيرد و اين بدن نحيف من به دست آنها پاره پاره و سوراخ سوراخ شود، آن طور تشنه و با بدني تکه تکه جان بدهم که تو راضي باشي، طوري که حسين شهيد شد ،طوري که اصحاب ابا عبدالله شهيد شدند .ديروز مي خواستم وصيت نامه بنويسم .قرآن را باز کردم .نا خودآگاه چشمم به اين آيه افتاد که کتب عليکم القتال و هو کره لکم و عسي ان تکرهواشيئا و هو خير لکم و عسي ان تحبو شيئا و هم شر لکم والله اعلم و انتم لا تعلمون تعجب کردم .خدا مي داند خيلي فکر کردم که من از خداوند مي خواهم و کلام خدا به من الهام مي کند که براي شما قتال نوشته شده است، اگر اکراه داشته باشيد چه بسا چيزي را شما خيال بکنيد که برايتان خوب نيست ،کراهت داشته باشيد و آن چيز برايتان خير باشد يا چيزي که خداوند براي شما فرستاده ظاهراً شر است، ظاهرا از آن اکراه داريد ،در صورتي که آن چيز براي شما خوب است و خداوند دوست دارد که آن مصيبت را براي شما فرستاده است .خدا مي داند و شما نمي دانيد .امروز هشتم اسفند دوباره قرآن را باز کردم و بانيت خالص اين آيه اول صفحه بود:ياايهاالنبي جاهد الکفار والمنافقين واغظ عليهم وماويهم جهنم و بئس المصير .بسيار خوشحال شدم .به خود گفتم خدايا اين همه لطف و محبت تو لايق اين بنده حقير نيست .ما کجا مقداد کجا ،ما کجا وحمزه کجا ،ما کجا واصحاب اباعبدالله کجا. حالا شايد خداوند محبت و لطفش شامل حال ما شود .
چند تا توصيه دارم :عزيزان، خواهران، برادران مسلمان و متدين، امام را تنها نگذاريد .به خدا قسم فرمايش مولاعلي است. والله قسم فرمايش امام حسين (ع) است. جبهه ها را پرکنيد .جنگ را از ياد نبريد .اگر با يک فرمان امام ،تمام ايران بسيج شود، آن که جان دارد ،آن که توان دارد ،آن که امکانات دارد، همه و همه به صحنه بيايند ،امکان ندارد رژيم عراق بتواند سر پا بايستد. انشاءالله که خداوند توفيق جهاد را نصيب همه ما و شما بگرداند و آنچنان قدرتي به ما بدهد که در کمترين فرصت ،کمر رژيم بعث عراق و استکبار جهاني را بشکنيم . به خدا قسم مسلمين دنيا ،مردمان آزاد دنيا ،مستضعفين و بي پناهان دنيا ،سياهان آفريقا و بچه هاي محروم لبنان وعزيزان افغان همه چشم به پيروزي ما در جنگ دوخته اند. عزيزان يقين بدانيد اگرما در اين جنگ پيروز شويم، اسلام پيروز خواهد شد و مسلمين خواهند توانست جلوي دشمنان اسلام بايستند و حقشان را بگيرند .
روحانيت اصيل را فراموش نکنيد .فکر مي کنم اگر هر جايي ما انحراف در زواياي مختلف جامعه داشتيم ،فقط به اين دليل بوده که از راه اسلام اصيل و روحانيت متعهد جدا شديم . توصيه اين بنده حقير اين است که راه روحانيت را رها نکنيد. حامي پرو پا قرص و محکم نمايندگان امام در استان ها باشيد .
اينها به همان نسبت که در قلب محرومين دنيا جا دارند، مورد غضب و بغض استکبار جهاني هستند .
مسأله جنگ را کاملاً مورد نظر قرار بدهيد . در اين جا توي جبهه ازنوجوان 15 ساله تا پيرمرد 60 ساله را مي بينم که با چه عشقي رو به خدا آوردند و جان شيرينشان را به کف گرفته اند . اينها پدر ومادر دارند، آمده اند اينجا که از حريمشان و از ناموس مسلمين و قرآن دفاع کنند .حيف است عده اي دلشان را به دو روز دنيا خوش کنند؛ دنبال مال دنيا و جاه و مقام و باند بازي و طايفه بازي باشند . خدا مي داند همه اين حرکت هاي انحرافي آخرش به بن بست و غضب خدا مي رسد .
سخني دارم با برادران و خواهران حزب الله، عزيزان متشکل بشويد . با همديگر ارتباط داشته باشيد .به همديگر محبت داشته باشيد. هر کجا بچه مسلماني را مي بينيد ،در هر سن و سالي که هست، کمکش بکنيد .حزب الله بايستي مطالعه بکند. حزب الله بايد زرنگ تر از اين باشد .اين فقط حزب الله است که جلوي دشمن را مثل کوه، سد کرده است .حزب اللهي ها بيشتر جلسه بگذارند .انسجام ،وحدت ،دوري از تفرقه و باند بازي و هز همه مهم تر خدا برايتان مطرح باشد و فرمان امام عزيزمان و مسائل فرهنگي را فراموش نکنيد .
آموزش و پرورش ،دانشگاه ها و فرهنگ جامعه ما بايستي دست افرادي باشد که به خون شهدا وفا دارند، به مطهري ها وفا دارند، به بهشتي ها وفا دارند .کساني بايد در رأس مسائل فرهنگي کشور قرار بگيرند که با تمام وجود به شهدا اعتقاد داشته باشند. ممکن است کساني اين مسئوليت ها را بپذيرند که تخصص آن کار را داشته باشند. مسئولين بايد افرادي متدين و کار کشته باشند واين برنامه آموزشي به شکلي باشد که انشاءالله از جوان 15 ساله ما يک بمب در برابر استکبار جهاني باشد و اينها را آماده بکنند . شاگرد اوليهاي کلاس بايد بچه هاي حزب الله باشند. همان طور که در جبهه مخلصانه جان مي دهند، همانطور که مردانه سينه سپر مي کنند ،در درس خواندن هم همين طور بايد باشند و بر مسئولين واجب است که حزب الله را تقويت بکنند . عزيزان، نماز شب را فراموش نکنيد. نماز جمعه را بايستي حزب اللهي ها و مسلمانان مسئول پرکنند. در نماز جماعت بايستي شرکت فعال داشته باشند. در تشييع جنازه شهدا ،مراسم مذهبي ،حمايت جنگ و جبهه، سرزدن به مجروحين و جانبازان و هر جا که حمايت از امام و انقلاب و خدا واين انقلاب اللهي است ،بايستي همه حضور فعال داشته باشند .سخني با خانواده خودم دارم .اين بنده حقير را ببخشيد. پدر و مادر، خدا مي داند که من به جبهه از صميم قلب و با انتخاب خود آمده ام .آرزوي تمام عمرم بود که بيايم و اين طوري بجنگم، مردانه زندگي کنم و مردانه بميرم .
برادران و خواهران به شما توصيه مي کنم که راه خدا و ذکر خدا را فراموش نکنيد. نيروي جسمي ،نيروي فکري و آنچه در توان داريد، در راه رضاي خدا به کار بگيريد و از همه شما تقاضا دارم که را ببخشيد. خدا مي داند دنيا به پر کاهي نمي ارزد .تا مي توانيد از حريم خداوند دفاع کنيد و اما همسرم ،خداوند به تو صبر فاطمه گونه عنايت کند. مي دانم که کسي نبودم که براي منزل، آن گونه که وظيفه يک پدر و شوهر است ،انجام وظيفه کنم. شما براي من خيلي زحمت کشيديد. من که چيزي از دنيا ندارم؛ اگر توفيق شهادت نصيب شد، قطعاً شفاعت خواهم کرد. همسرم وظيفه شما سنگين است و اجر شما بيشتر .لحظه اي از تربيت اسلامي بچه ها غافل نباشيد .بچه ها را خوب بار بياوريد. اگر بچه ها طلبه بشوند من خيلي خوشحال مي شوم. سعي کنيد مسلمان و مسئول بار بيايند . اسلحه اي که از دست من به زمين افتاد آنها بايد به دست بگيرند .
همسرم از شهادت من خوشحال باش .بدان که ناراحتي شما ناراحتي من خواهد بود. ناراحت نشويد که دشمن خوشحال خواهد شد. من مي گويم شما هم تکرار کنيد .
الهي رضا برضائک و تسليما لا امرک لا معبود سواک يا غياث المستغيثين .
مگرنه اينکه امام حسين روز عاشورا فرمود ان کان دين محمد لم يستقم الا بقتلي فيا سيوف خذيني .اگر دين محمد جز با کشته شدن من پايدار نمي ماند ،پس اي شمشيرها و امروز مي گويم اي توپ ها و تانک ها اين بدن نحيف را سوراخ سوراخ کنيد، اگر باعث نجات اسلام است، که انشاءالله هست .
همسرم، صبور، باايمان، شجاع و با حوصله باش .انشاءالله که با فاطمه زهرا محشور بشوي .اگر توفيق شهادت نصيبم شد، براي همه آنهايي که التماس دعا گفتند، براي همه عزيزان و اقوام و خويشان و همشهريان و زاهدانيها و همه مردم استان دعا خواهم کرد و شفاعت خواهم کرد . والسلام عليکم و رحمت الله و برکاته.
 


 

خاطرات

حجت الاسلام عبادي امام جمعه (سابق)مشهد:
يکي از خصوصيات اخلاقي ايشان اين بود که نسبت به محرومين بسيار دلسوز بود و دررابطه با گره گشايي از مشکلات محرومان بسيار فعال بود .مي شود گفت که آنقدر سوز و گداز نسبت به اين مسأله داشت که از زندگي خودش هم غافل بود. من بسيار از گزارش هايي که در رابطه با مظلوماني که حقشان ضايع مي شد، داشتم .ايشان در رابطه با آنها فعاليت مي کرد تا به هر نحوي که بشود، حقشان پايمال نشود.
بعضي از نقاط محروم تر استان را زير نظر مي گرفت و برايشان فعاليت مي کرد. خيلي مقاوم بود ،فعاليت مي کرد و گاهي هم به نتيجه نمي رسيد ولي باز مي ديديم ايشان با همان مقاومت اوليه باز هم توي ميدان است و فعاليت مي کند و هيچ گونه خستگي در ايشان مشاهده نمي شود و اين امر تا زماني که به جبهه رفت و به شهادت رسيد ادامه داشت و اگر بعضي از مسئولين در کارها کوتاهي مي کردند، ايشان بسيار ناراحت و متأثر مي شدند که چرا اين گونه برخورد مي کنند و چرا رعايت حق نمي شود. چرا از افرادي که قدرت مادي دارند، حمايت مي شود .
اين حالات در ايشان بود و از کساني که از خوانين حاکم در زمان طاغوت حمايت مي کردند و در جهت منافع آنها کار مي کردند، بسيار متأثر بود . ايشان نقطه مقابل آن طيف بود و در مقابل آنها با کمال قدرت و استقامت عمل مي کرد.
البته من قبل از انقلاب اينجا نبودم و ارتباط مختصري داشتم. گاهي سفر ي مي آمدم زاهدان؛ اما سفرها هميشه کوتاه بود، ولي تا جايي که در جريان کارها هستم، ايشان قبل از اينکه انقلاب شود، وظايف ايشان در خدمت انقلاب بود و با آقاياني که در رابطه با انقلاب به اينجا تبعيد شدند در ارتباط بود. زماني که رهبر معظم انقلاب به ايرانشهر تبعيد شده بودند، ايشان از کساني بود که با حضرت آيت الله خامنه اي و انتقال افکار انقلابي ايشان به مردم زياد فعاليت مي کرد . همچنين بقيه آقايان که اينجا تبعيد بودند .
ايشان گاهي با مرحوم آيت ا... کفعمي ارتباط داشتند و با ايشان همراه بودند و کمکهايي که در آن وقت جمع آوري مي شد را به نيازمندان مي رساندند. هواي چابهار و ايرانشهر خيلي گرم بود .اينها وسايل سرد کننده داشتند که مرحوم آيت ا...کفعمي انجام مي داد و مرحوم کريم پور هم از کساني بود که در اين رابطه تلاش مي کرد و از همان موقع ايشان سعي داشت که محيط را براي انقلاب در اين آستانه آماده کند .
از موقعي که من با ايشان آشنا شدم سالهايي بود که من در قم بودم. ايشان در خدمت آيت ا...کفعمي به جبهه رفته بودند و خدمات و کمکهاي مردمي اين استان را به جبهه برده بودند. پس از مراجعت به قم به خانه ما آمدند و من در اينجا با ايشام مأنوس شدم و بعد از اينکه من به اين استان آمدم، مرتب ايشان را در صحنه مي ديدم. خيلي هم هشيار و زيرک بود؛ مسائل را خوب مي فهميد و با آن حالت سوز و گدازي که داشت، در رابطه با پيشبرد مسائل انقلابي خيلي مؤثر بود. خداوند ايشان را رحمت کند.
....در رابطه با کمکهاي مردمي به جبهه که مرتب ايشان در اين رابطه فعاليت مي کرد. در بعضي از سفرهايي که به جبهه رفته بوديم ايشان همراه بود و يادم مي آيد يک وقت ايشان رفته بودند سنگر به سنگر از سنگرهاي بچه هاي رزمنده ديدن کرده بودند. بعد مي آمد و مي گفت :من يک سنگري پيدا کرده بودم که در اثر اينکه آهن نبوده يا چوب نبوده ريزش کرده بود. بچه ها زير سنگر گرفتار شده بودند يا پتوهايشان پتوي کهنه اي بود که از نظر امکانات کمي که داشتند در ناراحتي و مشکلات هستند. مرتب آنجا هم همان حالت سوز و گدازي که نسبت به محرومين داشتند به اين رزمنده هايي که وضعشان را ديده بود داشت. ايشان خيلي سفارش مي کرد که وقتي برگرديم کمک هايي برايشان بفرستيم.
ايشان در کارهاي استان بسيار موثربودند و به حضور در جبهه هم عشق مي ورزيد و مي گفت: وظيفه من الان چيست؟ من به ايشان گفتم در اين رابطه اظهار نظر نمي کنم. من ميدانم از طرفي وجود شما دراين استان مورد نياز است؛ از طرفي هم سفارش هايي که حضرت امام در رابطه با جبهه مي فرمايد؛ اين هم نياز نياز شديد است. من نمي توانم بگويم شما برويد يا نرويد. آقاي رئيس جمهوري هم اين را فرمودند. من مي دانم وجود شما در اين استان خيلي مورد نياز است ولي از رفتن به جبهه منعتان نمي کنم .
موقع رفتن همان حالت دلسوزي هميشگي را داشت. ايشان نسبت به مسائل و مشکلاتي که محرومين در اين استان داشتند، باز سفارش مي کرد .
جاهايي را انگشت مي گذاشت که فلان جا حق فلان مردم ضايع شده است .
اين افتخار بزرگي بود براي ايشان که به مقام والا رسيد و انشاءالله خداوند به ما هم اين توفيق را عنايت بکند. خداوند بر علو درجات ايشان بيفزايد و راه ايشان را پر رهرو فرمايد.

همسر شهيد:
احترام و علاقه حسين آقا به پدر و مادرش زبانزد همه کساني بود که از نزديک شاهد رفتار و برخورد او با خانواده اش بودند .به تمام وظايفي که اسلام و قرآن براي يک فرزند در برابر والدين مقرر داشته است، پايبند و معتقد بود و به آن عمل مي کرد .خيلي دقت مي کرد که به آنها بي احترامي نشود .مي گفت اينها سرمايه هاي زندگي ما هستند؛ اينها خير و برکت هستند .يک روز به او خبر دادند که مادرش در بستر بيماري است .بلافاصله عازم ديدار با مادر شد. با هم رفتيم بيرجند که يک ديدار 24 ساعته بود. از لحظه ايي که پا به خانه آنها گذاشتيم تا وقتي که به زاهدان برگشت، از آن خانه بيرون نيامديم. حاجي آستين ها را بالا زده بود و براي مادر کار مي کرد. حاجي نه تنها براي مادر خود که براي همه مادرهاي دنيا احترام و ارزش خاصي قائل بود .يک روز نشسته بوديم و مادر من پذيرايي مي کرد. حاجي در حالي که ابرو در هم گره کرده بود، به من گوشزد کرد که اين درست نيست ما بنشينيم و مادر از ما پذيرايي کند .
شهيد کريمپور هر جا که بود سعي مي کرد وظايف فرزندي را به اطرافيان خود ياد آوري کند تا مبادا اين امر مقدس و اين توصيه مهم اسلامي به فراموشي سپرده شود .يک روز مي خواست به بيرجند برود .به من گفت شما هم مي آيي؟ گفتم :نه، در بيرجند کاري ندارم .نگاه معنا داري کرد و گفت :چه کاري مهمتر و واجب تر از زيارت پدر و مادر .اين توصيه و ياد آوري او مرا به خود آورد و تکانم داد .بلند شدم و به اتفاق حاجي آماده سفر شديم .

محمد زاهدي دوست شهيد:
وقتي به نماز مي ايستاد ،آنقدر به عمق مي رفت که هر چه در دنيا و در سطح است، دور مي شد .ديگر هيچ چيز جز او نمي ديد وبه هيچ چيز جز او نمي انديشيد و همه چيز جز رضاي او برايش رنگ مي باخت .نماز براي او اتصال با معبود و نيايش عاشقانه عاشق در برابر معشوق بود و وقتي اين اتصال را بر قرار مي ديد، ديگر برايش ممکن نبود .هيچ چيز نمي توانست اين رشته را از هم بگسلد. يک روز در مسجد جامع زاهدان بوديم؛ حاجي هم آمد و به جمع ما پيوست .پس از سلام و احوالپرسي مشغول نماز خواندن شد .هنوز رکعت دوم را به پايان نرسانده بود و در حال قنوت بود که ناگهان زمين لرزيدن گرفت .زلزله ،مسجد را به تکان وا داشت. همه به سرعت مسجد را ترک کرديم؛ با چنان هراسي که اصلا نفهميديم چطور بيرون آمديم .بعد از دقايقي که زمين آرام گرفت ،به مسجد بر گشتيم .ديديم شهيد کريمپور همچنان به حالت قنوت ،به راز و نياز مشغول است .
اين نشانگر قطره اي از درياي شجاعت ،معرفت حاجي به ايمان است .ايماني که از او کوه ساخته بود کوهي استوار مه فقط از درد هاي مردم تکان مي خورد واز خشم خدا به لرزه در مي آمد .

شهيد کريمپور از رهروان صادق و از مريدان مخلص مولا علي بود. همچون مولايش هميشه خود را در برابر پا برهنه ها و محرومان متعهد و مسئول مي ديد. هميشه در انديشه سر و سامان دادن به وضع مردمي بود که روح و جسم آنها از يک ستم تاريخي زخم شده بود .مردمي که چشم به قسط عدالت اسلامي دوخته بودند .فکر کمک به آنها لحظه اي او را آرام نمي گذاشت .چه بسيار شب ها که به صورت ناشناس به محله هاي مستضعف نشين زاهدان مي رفت و نيازمندان آبرومند را شناسايي مي کرد .شبها از ساعت نه به بعد به محله بابائيان مي رفت و بين مردم کالا و آذوقه توزيع مي کرد ،به طوري که هيچ کس متوجه نمي شد .من اين را بعد ها از خواهر خانم ايشان شنيدم. حاجي مي خواست که محرومان واقعي هرگز خودشان براي گرفتن امکانات پا پيش نگذارند .مي دانست که آنها مدعي هيچ چيز نيستند و هيچ انتظاري از انقلاب ندارند ،در حاليکه انقلاب براي آنها و به دست خود آنها به پيروزي رسيده بود. زماني که رئيس بنياد پانزده خرداد زاهدان بودم، يک روز شهيد کريمپور پيش من آمد و گفت :تعدادي از دفترچه هاي پانزده خرداد را به من بده تا من در محله مستضعف نشين بابائيان بين خانواده هاي محترم توزيع کنم .درست است که شما تعدادي عضو گرفته ايد ،ولي کساني هم هستند که هرگز به سرا غ شما نمي آيند .ما خانواده هايي را شناسايي کرده ايم که لازم است دفترچه ها را به آنها بدهيم .

نماز اول وقت حاجي هيچ وقت ترک نمي شد. صداي روح نواز اذان که در کوچه هاي شهر مي پيچيد، هرجا که بود آستين ها را بالا مي زد و براي نماز آماده مي شد .خود را به مسجد مي رساند تا از فضيلت نماز اول وقت و جماعت بي بهره نماند .روي نماز جماعت خيلي تأکيد داشت و ديگران را هم به آن سفارش مي کرد. با آنکه من بچه کوچک داشتم، هرجا بود وقت اذان مي آمد منزل دنبال من که برويم مسجد .اگر کاري يا مهماني داشتم ،عذر پزيرفتني نبود .مي گفت نماز مقدم است. دوستان هم مي دانستند که ما وقت نماز در منزل نيستيم .حاجي در همه حال حساسيت لازم را نسبت به احکام ،واجبات و مستحبات اسلامي از خود نشان مي داد و تذکر او در مسائل شرعي و جديت و پشتکارش در عمل به احکام دين ،نشان دهنده ايمان ،اعتقاد و اخلاص او بود .

دکتر عطاءالله کوهيان دوست شهيد:
هوش و نبوغ سرشار حاجي ،لطف و مرحمت خاص الهي براي مردمي بود که همه استعدادهايش را در راه خدمت به مردم به کار گرفته بود .بهره هوشي بالا از جمله خصوصيات منحصر به فرد او بود که در کنار ويژگي هاي والاي شخصيتي و اخلاقي که از آن بر خوردار بود ،خود را آشکارا به رخ مي کشيد و شگفتي مي آفريد .حافظه استثنايي اش از نشانه هاي اين هوش خارق العاده بود .هيچ وقت شماره تلفني را ياد داشت نمي کرد و اصلا دفترچه تلفن نداشت .همه ارقام و شماره ها را به حافظه مي سپرد و هر وقت اراده مي کرد آنها را بازپس مي گرفت، بدون هيچ گونه معطلي و يا زحمتي .اين بهره هوشي بالا از جواني که دست به کارهاي آنچنان عظيم وماندني در استان حساس سيستان و بلوچستان زد، عجيب نبود. شناسايي و جمع کردن نيروهاي پراکنده استان و انسجام آنها در قالب يک تشکيلات و جهت دادن به نيروهاي متعهد و انقلابي فقط از مغز خلاق و ذهنيت مبتکري که حاجي داشت ،بر مي آمد.

مشغله فکري فراواني که حاجي داشت مانع از آن بود که کارهاي مربوط به خانواده را به موقع انجام دهد و به همين دليل خانه او بيشتر وقتها از امکانات اساسي که نياز مبرم به آن داشت، بي نصيب مي ماند .
در زمستان بعضي شبها که به منزل آنها مي رفتيم ،مي ديديم که خانه يخ کرده و قطره اي نفت براي گرم کردن اتاق هاي سرد و جود ندارد و بچه ها هم بي هيچ اعتراضي اين وضع را تحمل مي کردند و در حاليکه بچه ها از سرما پتو به سر کشيده بودند ،حاجي نفت خانه اش را به خانواده مستضعفي بخشيده بود .نفت و سوخت از خانه خودشان مي آورد و به بچه هاي حزب مي داد تا به آدرسي که برايشان نوشته بود، ببرند و تحويل خانواده اي محروم بدهند .در اين تلاشهاي انسان دوستانه ،همسر حاجي مشوق شوهر بود .گاهي اوقات هم خود، کمر همت مي بست و انجام کارهاي سنگيني را که معمولاً به عهده مرد خانواده است ،انجام مي داد تا همسرش با خاطري آسوده به فعاليت هاي اجتمايي اش برسد.
و اگر اين همسر فداکار حاجي نبود ،او هرگز نمي توانست در کارهايش آنقدر توفيق داشته باشد ،چه در مواقعي که در جبهه بود و چه در زماني که در استان حضور داشت و اين شير زن ،همسري واقعا شايسته براي حاجي بود .همراه او در مشکلات و همراز او در دردهايش.

همسر شهيد:
شهيد کريمپور ساده زيستي را سنت پيامبر (ص)و ائمه اطهار (ع) مي دانست و در تمام مدت عمر خود سخت به آن پايبند بود .هيچ گاه سعي نکرد از موقعيتي که دارد براي خانواده اش بهره بگيرد .با آنکه خانه و زندگي اش از خيلي از امکانات محروم بود ،اما هرگز کوچکترين چيزي را براي خودش نخواست .
سالم زندگي کردن را به هر گونه رفاه و راحتي فريبنده و کاذب دنيايي ترجيح مي داد و براي حفظ سادگي ،قناعت را پيشه ساخته بود .با قناعت تمام زندگي مي کرد. وقتي در جايي اسراف مي ديد ،بلافاصله تذکر مي داد .به مجالسي که دعوت مي شد ،اگر ساده بود لذت مي برد و اگر اسراف و زياده روي در آن مي ديد ،آشفته مي شد و مي گفت غذا از گلويم پايين نمي رود .چرا اينها فکر نمي کنند عده ديگري مي توانند از اين غذا ها استفاده کنند .

خانم رئوفي خواهر خانم شهيد:
وقتي از راه مي رسيد ،خستگي و کوفتگي از سر و رويش مي باريد ،اگرچه سعي مي کرد آن را از چشم ما پنهان کند .طي سالها زندگي با او به خوبي مي دانستم که پس از يک کار فشرده روزانه آن هم در زماني آنچنان طولاني ،بايد چقدر خسته باشد. با وجود اين خندان بود و با رويي گشاده مي آمد و هميشه از اينکه دير آمده بود، احساس شرمندگي مي کرد .هر ساعتي از شب که بود شام را با خانواده مي خورد .هنوز غبار خستگي از تن نرفته بود که در کارهاي خانه شريک من مي شد و تازه آن وقت بود که کارهاي انجام نشده اش را به خاطر مي آورد .بيشتر وقتها به دليل مشغله فکري و کارهاي فراواني که داشت ،خريد هايي که به عهده اش مي گذاشتيم ،فراموش مي کرد ،اما اين فراموشي هرگز باعث رنجش من نمي شد .مي دانستم که گرفتاريهاي روزانه به او مجالي براي پرداختن به اين مسائل نمي دهد .
مسائل انقلاب براي حاجي نسبت به هر چيز ديگري ارجحيت داشت ,حتي فرزند، حتي همسر ،حتي پدرم بارها به او گفته بود زن و بچه هم به گردن تو حقي دارند، اما او دليل مي آورد که در شرايط فعلي ،اداي حق انقلاب واجب تر است تا اداي حق زن و بچه .حاجي را هميشه همين گونه مي شناختند .مي دانستند که وقتي پاي مصلحت دين و نظام اسلامي در ميان باشد ،او چه مي کند .با وجود اينکه به همسر و فرزندانش خيلي علاقه داشت، اما مسأله جبهه که بود ،مسأله خدا که بود، همه چيز را فدا مي کرد .
اما فقط اين يک اولويت بود و اولويت هيچ گاه به معني فراموش کردن چيزهايي نيست که در اولويت قرار ندارند .در واقع اينطور نبود که حاجي خانواده و حقي را که همسر و فرزندانش بر گردن او داشتند، ناديده بگيرد و مسئوليتي در قبال آنها احساس نکند .شهيد کريمپور اصلاً يک بعدي نبود. ما که با او رابطه خانوادگي داشتيم ،مي ديديم که هر سال در يک مقطعي همه کارها را مي گذاشت و به خانواده اش مي رسيد .مثلا آنها را به سفر مي برد . اداي دين هيچ کس و هيچ چيز از نظر مردي تيز بين چون حاجي دور نمي ماند.

 


همسر شهيد:
ثمره پانزده سال زندگي مشترک من و حسين آقا چهار فرزند بود؛ سه پسر ويک دختر. ميثم در سال 56، مقداد در سال 59، سميه در سال 60، و سلمان در سال 62 به دنيا آمدند؛ و با آمدنشان بر صفا و گرمي زندگي ما افزود. حسين آقا خيلي به بچه ها علاقه داشت و هميشه به خاطر محبت وجود فرزندان سالم شکر گذار بود. به بچه ها به عنوان امانت هاي الهي نگاه مي کرد که لحظه اي نبايد از آنها غافل ماند. به همين دليل وسواس و دقت عجيبي در تعليم و تربيت آنها داشت و اين وسواس را از لحظه نخست تولد آنها نشان مي دادند .سفارش مي کرد که بدون وضو به بچه ها شير ندهم و در زمان شير دادن سوره هاي کوچک قرآن را زمزمه کنم. مراقب بود در اين حالت عصباني نشوم، مبادا گزندي به سلامت روحي و جسمي بچه ها وارد شود. کمي که بزرگ مي شدند پاي آنها را به محافل مذهبي ويا مراسم سوگواري ماه محرم و غيره باز مي کرد. به جلسات قرآن و دعا مي بردشان تا با فضاي اين محافل و مجالس آشنا شده و با قرآن مأنوس شوند. خواندن دعا و قرآن را به آنها ياد مي داد .شب که مي شد برايشان داستانهايي از زندگي پيامبران و ائمه اطهار (ع)تعريف مي کرد. به من هم مي گفت اگر شهيد شدم و سميه نيمه شب سراغ مرا گرفت، از واقعه کربلا و رقيه دختر کوچک امام حسين (ع)برايش بگو. داستانهايي براي بچه ها تعريف کن و آنها را تسلي بده تا به من فکر نکنند .به نکات تربيتي خيلي اهميت مي داد و معتقد بود که در برابر بچه هاي خردسال که شخصيتشان در حال شکل گيري است، بايد سنجيده حرف زد و عاقلانه و منطقي رفتار کرد. خلاصه خيلي مقيد بود و دقت مي کرد که بچه ها با مال حلال و محيطي سالم پرورش يابند تا انسان هاي صالحي براي جامعه بار آيند .

به اهل بيت عشق مي ورزيد، اما عشق او به حسين (ع) چيز ديگري بود. عشقي بود که در کودکي در قلب او جوانه زده بود و با گذشت زمان در روح و جانش ريشه دوانده بود. محرم که مي شد ديوانه مي شد؛ ديوانه حسين (ع). سر از پا نمي شناخت. عضو هيأت ابوالفضل بيرجند بود. بچه ها را جمع مي کرد. همه جا را سياهپوش مي کردند و براي برگزاري هر چه باشکوه تر مراسم سوگواري شهداي کربلا با هم طرح و برنامه مي ريختند. به عشق حسين بر سر وسينه مي زدند. حسين (ع)براي او مظهر آزادگي و مردانگي بود. اسوه ي تقوي و ايمان بود و قيام کربلا در س بزرگي به او داد ه بود؛ درس ايستادگي تا پاي جان و از مرگ نهراسيدن، درس چگونه جان باختن در راه معبود، درسي که حسين در اسفند ماه سال 65 در کربلاي شلمچه تکرارش کرد ودرست همان گونه بربلنداي عشق جاي گرفت که مولايش حسين (ع)به او آموخته بود .

نخستين معرف چهره واقعي حضرت امام خميني (ره)در استان سيستان و بلوچستان ،حاجي بود .تا يک سال قبل از انقلاب هنوز مردم استان با شخصيت و مبارزات امام (ره) آن طور که بايد آشنا نبودند؛ در حالي که عشق و محبت رهبر با روح و جسم حاجي عجين شده بود و همين دلباختگي و علاقه او به امام ،جرأت و شهامتي به وي بخشيده بود که در جو خفقان آن روزها بدون واهمه و ترس، اعلاميه ها و نوارهاي سخنراني ايشان را در زاهدان تکثير و پخش مي کرد .عکس هاي امام را لاي نان هاي محلي مي گذاشتند و براي حاجي مي فرستادند و او آن تصاوير مبارک را شبانه به طور مخفيانه به دست عاشقان امام امت مي رساند .
خود او اولين کسي بود که جرأت کرد عکس امام را در حسينيه بيرجنديهاي زاهدان نصب کند .ماه محرم سال 57 بود و مردم زاهدان هر شب در حسينيه هاي مختلف جمع مي شدند و فرياد اعتراض عليه رژيم طاغوت سر مي دادند و در اين ميان شهيد کريمپور خيلي فعالانه عمل مي کرد ،به ويژه در تدارکات و راه اندازي راهپيمايي هاي دهه اول محرم که نقش اساسي در سقوط رژيم شاه داشت .
وقتي اعلاميه ها و يا سخنراني هاي امام خميني از نجف مي رسيد ،براي تکثير و توزيع آنها ثانيه اي را تلف نمي کرد .اعلاميه ها را مي آورد در اداره بازرگاني زاهدان و به يکي از بچه هاي اداره برق که از برادران اهل سنت بود، مي داد تا تکثير کند .روز بعد آنها را مي برديم و توزيع مي کرديم .مجبور بوديم خيلي احتياط کنيم ،چون آن روزها چماق به دست ها سر چهار راه ها جلوي ماشين ها را مي گرفتند و شيشه ها را مي شکستند و...
حاجي با آگاهي از نقش دانشجويان در به ثمر رساندن انقلاب ،در توزيع اعلاميه ها هميشه براي دانشگاه اولويت قائل مي شد .فعاليت هاي انقلابي شهيد کريمپور در ارتباط با شهيد رزمجو و مهتدي در پاريس بود که اعلاميه هاي امام را مي آوردند و ايشان پس از تکثير در اداره بازرگاني ،شبانه به دوستان دانشجويش مي رساند. براي پخش و توزيع اعلاميه ها از دوستان نزديک و صميمي اش در قشرهاي مختلف مردم از دانشجو گرفته تا مغازه دارهاي محل ،استفاده مي کرد .دوستاني که روزهاي انقلاب وجودشان براي حاجي نعمتي به شمار مي رفت. من نمي دانستم شهيد کريمپور اين اعلاميه ها را از کجا مي آورد .آخر شب که مي شد، گشتي در شهر مي زدم و چون کاسب بودم، کسي به من شک نمي کرد .اعلاميه هايي را که توي لباسم گذاشته بودم ،از بالاي ديوار ها به داخل خانه ها مي انداختم .نقش حاجي در شعله ور ساختن جرقه انقلاب در استان به قدري قابل توجه و درخور تأمل بود که بايد گفت، حرکت انقلاب در استان با فعاليت هاي او آغاز شد .يک ماه بعد از پيروزي انقلاب اسلامي به همت شهيد کريمپور در مقابل دادگستري تحصن کرديم .حدود هفتاد و هشت نفر بوديم .بيست و چهار ساعت بعد ،بازاريها هم به ما پيوستند و تعداد ما به هفتصد هشتصد نفر رسيد ،در حاليکه ساختمان دادگستري با تانک ها و نيروهاي مسلح محاصره شده بود .تحصن ما در اعتراض به عدم امنيت استان و نيز براي اين بود که حاج آقا اسدي به مشهد بروند که با رفتن ايشان موافقت شد. براي پايان دادن به تحصن به طرف مسجد جاهع زاهدان راهپيمايي کرديم و شعارهايي هم داديم. اين راهپيمايي آغازي براي تظاهرات و راهپيمايي هاي بعدي در استان شد .
آقاي کريمپور در ادامه مبارزات خود ،بدون آنکه ذره اي هراس از تهديدات مزدوران شاه به دل راه دهد ،امکاناتي را که در اداره بازرگاني داشت ،در خدمت انقلاب به کار گرفت .از سال 56 با اوج گيري حرکت هاي انقلابي در سراسر کشور، شهيد کريمپور به فعاليت هاي سياسي خود شدت بخشيد و تمام وقت خويش را صرف پيروزي انقلاب کرد .با وجود مرداني چون حاجي بود که شور انقلابي مردم حتي در دورترين نقاط کشور لحظه اي فروکش نکرد و تا پيروزي حق برباطل و استقرار جمهوري اسلامي ادامه داشت .

مراسم عزاداري محرم سال 57 با سالهاي پيش از آن تفاوت بسياري داشت .آن سال ،عزاداريها حسابي رنگ و بوي سياسي به خود گرفته بود و اشتياق شهادت را در عاشقان حسيني صد چندان کرده بود .وقتي محرم از راه رسيد ،دامنه راهپيمايي ها و تظاهرات خياباني گسترده تر شد و شب هاي محرم، شب هاي سرنوشت ساز و تعيين کننده اي براي انقلاب اسلامي شد .در يکي از همين شبها حسين آقا رو کرد به من و گفت :فردا شب حسينيه را مزين به عکس امام (ره)خواهيم کرد .از اين تصميم جا خوردم و گفتم فکر نمي کني اين کار خيلي خطرناک است ؟حسين آقا که انگار حرف هاي مرا نشنيده بود ،ادامه داد :فردا به خانه رزمجو برو و عکس امام (ره) را از محمد رضا بگير .ديدم جاي هيچ بحث و حرفي نيست .فردا بعدازظهر رفتم و همان کاري را که گفته بود، انجام دادم .مأموريت بعدي ،پيدا کردن يک قاب عکس مناسب بود که خود حسين آقا دست به کار شد و براي اين منظور به اداره بازرگاني که آن روزها کارمند آن بود ،رفت و قاب عکس شاه را که بر روي ديوار يکي از اتاق ها نصب شده بود ،انتخاب کرد. در تمام اين مدت ،مات و مبهوت به او که با خونسردي سرگرم کار خودش بود ،نگاه مي کردم و از فرط دلهره و اضطراب آنچنان برجا ميخکوب شده بودم که قدرت هيچ حرکتي را نداشتم.
غروب هنگامي که آسمان رفته رفته رنگ خون را به خود مي گرفت و صداي اذان مؤمنان را به نماز فرا مي خواند. حسين آقا کاري را که از ماهها پيش براي انجامش لحظه شماري مي کرد، با موفقيت به پايان رساند .به طوري که آن شب هر کس وارد حسينيه مي شد ،با کمال ناباوري از ميان دود اسپندي که زير نور چراغها با پيچ وتاب خود را بالا مي کشيد ،تصوير سيد نوراني را مي ديد که بر بالاي ديوار پشت منبر ،همه سوگواران حسيني را زير نگاه پدرانه و اطمينان بخش خود گرفته بود و عجيب آن که يک پيوند قلبي و عاطفي عميق ،اين چهره را براي همه آشنا مي نمود ،به طوري که همه با اولين نگاه امام خود را مي شناختند و اشک شوق بر چشمان منتظرشان مي نشست و مردمي که آن لحظه هيچ تصويري از چهره رهبر عزيز و دور از وطن خود در ذهن نداشتند ،ديدني و غرور آميز بود و لذت و آرامشي به حسين آقا مي داد که با هيچ لذت دنيايي قابل قياس نبود .
در آن شب که مي توان آن را نقطه عطفي در مبارزات مردم زاهدان به شمار آورد، احساس اطمينان مردم به پيروزي انقلاب ،با احساس قدرداني از مردي که جان برکف نهاده و تصوير امام (ره)را به حسينيه بيرجنديها آورده بود ،گره خورد و قوت قلبي به آنها بخشيد که در آن شرايط حساس و استثنايي ،سخت نيازمند آن بودند .

شهيد کريمپور در عين حال که دريايي از عواطف انساني بود ،از آنچنان صلابت و هيبتي برخوردار بود که ضد انقلاب را به وحشت مي انداخت .
در مقابل کساني که اعتقادات و تعهدات ضعيفي داشتند و يا در مقابل مسائل انقلاب، حساسيتي نشان نمي دادند ،مي ايستاد و با ضد انقلابيون شديداً برخورد مي کرد و در اين راه ،بارها جان بر طبق اخلاص نهاد و به مسلخ عشق برد .
در چندين ماموريت در سطح استان سيستان و بلوچستان آقاي کريمپور حضور داشت و هر موقع حادثه اي ،اذيتي و يا شرارتي پيش مي آمد ،شهيد به ناحيه ژاندارمري مي آمد و ما با توجه به تسلط و شناختي که ايشان نسبت به منطقه داشت ،در خدمت ايشان بوديم .هميشه لباس بسيجي به تن داشت .مي آمد و
اسلحه و مهمات از ناحيه مي گرفت و پا به پاي ما در منطقه مبارزه مي کرد .در ماموريت هايي که در خاش ،ايرانشهر و چابهار و يکي دو بار هم در ميرجاوه و سفيدابه داشتيم ،شهيد کريمپور با ما بود و در تعقيب منافقان ،اشرار و گروهک هاي ملحد ،خالصانه و مجدانه تلاش و همکاري مي کرد .

عبدالله شهر آبادي دوست شهيد:
هنوز انقلاب پيروز نشده بود که حاجي به فکر شناسايي و دستگيري ساواکي ها افتاد .با اطلاعاتي که از آنها و موقعيت و وضعيتشان داشت ،برنامه دقيقي را به اجرا گذاشت و بچه هاي حزب اللهي را براي يک حمله غافلگيرانه به آنها بسيج کرد. در چنين شرايطي تشکيل هسته هاي مقاومت را مطرح کرد ،آن هم در سطح وسيع. براي اين منظور تعدادي از جوانان فعال و انقلابي را دور هم جمع کرد و به آنها آموزش هاي لازم را براي انجام اين کار خطرناک و حساس داد .يادم نمي رود که يک شب ما بدون اسلحه به طرف خانه هاي ساواکي ها رفتيم و با استفاده از تاريکي شب ،سه نفراز آنها را که مسلح بودند ،دستگير کرديم و به محل ژاندارمري امروزي آورديم .موفقيت اين شبيخون غافلگيرانه مرهون ذکاوت ،تدبير و تيزبيني حاجي بود ،چون برنامه را آنقدر خوب هدايت کرد که مجال هرگونه ابتکار عمل و يا حتي عکس العمل از ساواکي ها سلب شد. آن شب به قدرت برنامه ريزي و توان مديريتي شهيد کريمپور ايمان آورديم که با چه مهارتي کارهاي جمعي را رهبري مي کند .

فقدان تشکلهاي سياسي ،از کمبود هاي اساسي استان سيستان و بلوچستان در زمينه فعاليت هاي انقلابي پس از پيروزي انقلاب اسلامي بود .مسأله اي که قبل از پيروزي ودر سالهاي اوج حرکت هاي مردمي نيز کمبودش کاملا محسوس بود. حاجي با آگاهي ازاين نقصان و نقطه ضعف ،به حزب جمهوري اسلامي به عنوان مرکزي براي شروع کارهاي تشکيلاتي در سطح استان نگاه مي کرد .از همان ابتداي انقلاب تلاش ميکرد تا تشکيلاتي کار کردن را جا بيندازد و در اين راستا بيشترين تاکيد را روي بچه هاي استان داشت .اعتقاد راسخي به اين مسأله داشت که بايد نيروهاي استان و نيروهاي بومي را که قصد ماندگاري دارند ،به کار گرفت واز پتانسيل ها و استعداد هاي خود براي منطقه براي رفع مشکلات ونارسايي ها استفاده کرد. مي گفت نيروهاي غير بومي بعد از مدتي منطقه را ترک کرده و تجربياتشان را با خود مي برند .
به همين دليل شهيد کريمپور از حزب به عنوان يک تشکل مؤثر و کارساز بهره گرفت .در حقيقت نيروسازي براي استان و بهره گيري از استعداد هاي بومي از همين جا شروع شد .دنبال مخلص ترين و متعهد ترين افراد مي گشت .آنها را شناسايي مي کرد و به آنها آموزش مي داد و به مرور مسئوليت هاي مختلف را به آنها مي سپرد و يا به ارگانها و سازمانها معرفيشان مي کرد .
شهيد کريمپور اين کارها را با جديت هر چه تمام تر دنبال مي کرد و در راه تحقق و به نتيجه رساندن آن از هيچ مسأله اي هراس به دل راه نمي داد .با يک آگاهي و شناخت قوي وارد کار مي شد .آموزش افرادي که با حزب همکاري مي کردند و يا براي عضويت و فعاليت در آن اعلام آمادگي مي کردند را به عهده گرفت .در آن زمان از سوابق و فعاليت هاي ايشان بي اطلاع بودم ؛ولي همين قدر که شاهد حضور چشمگير و فعالانه اش در صحنه هاي مختلف بودم ،احساس کردم نبايد آدم عادي باشد.
عملکرد خوب شهيد کريمپور در نيروسازي و رفتار اسلامي و انساني اش در جذب بچه هاي دلسوز به انقلاب به حدي مؤثر و کار ساز بود که ما هرگز نگران کمبود نيرو براي ارگانها و نهادهاي تازه شکل گرفته در استان نبوديم .روزي به ما گفتند برويد سپاه پاسداران استان را تشکيل بدهيد .به ما حکم هم دادند .شروع به کار که کرديم مطمئن نبوديم افراد بومي از کار در اين نهاد استقبال مي کنند؛ اما پس از آن که اقدام به ثبت نام و پذيرش نيرو کرديم ،تعداد داوطلبان آنقدر زياد بود که ما فکر جذب نيرو از شهر يا منطقه اي ديگر را به کلي از سر بيرون کرديم .
هر قدمي که بر مي داشت، با اعتماد به نفس و يقين همراه بود .يقين به معني واقعي کلمه .در همان زمان که ايشان فعاليت مي کردند ،در گوشه و کنار پشت سرشان حرفهايي زده مي شد ،اما اين حرفها ذره اي در کارش سستي و دلسردي ايجاد نکرد .با همان علاقه و جديت و ايمان ،به فعاليت هاي خود ادامه مي داد .
در واقع همين پشتکار شهيد کريمپور بود که باعث شد نيروهاي انقلابي با انسجام بيشتري کار کنند و روحيه کار تشکيلاتي در آنها ايجاد شود .الان هم خيلي از آنهايي که در جاهاي مختلف با روحيه تشکيلاتي کار مي کنند ،از دست پرورده هاي شهيد کريمپور هستند .

خانواده هاي شهدا براي حاجي بسيار عزيز بودند .ايثار گراني بودند قابل احترام و شايسته تکريم .در برابر آنها احساس مسئوليت مي کرد و سنگيني اين مسئوليت را متوجه همه کساني مي دانست که به برکت خون شهدا ،ننگ شکست را تجربه نکردند و هشت سال جنگ نابرابر را با افتخار و سربلندي پشت سر گذاشتند .به همين دليل سفارش خانواده هاي شهدا را به همه مي کرد .ارادت خاص او به بازماندگان شهدا باعث شده بود که ديدار با آنها را وظيفه خود بداند و در برنامه هر روزي اش جايي براي آن در نظر بگيرد .برنامه اي دائمي و تعطيل ناپذير. بعضي وقتها به من مي گفت تو خانه شهدا را بهتر از من بلدي؛ بيا با هم برويم. شبانه راه مي افتاديم و مي رفتيم .خيلي به آنها علاقه داشت و کمکشان مي کرد .
هر وقت آنها را مي ديد، فکر مي کرد که چه کاري مي تواند برايشان بکند .
بارها به اتفاق شهيد کريمپور و چند تن از اعضاي حزب جمهوري اسلامي در خدمت خانواده هاي شهدا بوديم .برنامه هايي براي آنها داشتيم؛ از جمله جلسات هفتگي که با حضور بازماندگان شهدا تشکيل مي شد .بيشتر اين طرحها و برنامه ها توسط شهيد کريمپور تدارک ديده مي شد .
برنامه هايي براي ارتباط هر چه بيشتر و نزديکتر با آنان که فقدان عزيز خود را صبورانه تاب مي آوردند و براي ما تکليف است که تا زنده ايم ايثارشان را پاس بداريم .

هر انقلابي براي پيروزي و تداوم ،نيازمند انسانهايي شجاع و از خود گذشته است و حاجي به يقين يکي از شجاعان روزگار ما بود .شرح شجاعت او در اين سطور نمي گنجد و بي ترديد آنچه گفته مي شد ،مشتي است نمونه خروار .در شجاعت او همين بس که در شرايط اختناق قبل از انقلاب، شهيد کريمپور با آيت الله خامنه اي در ايرانشهر در ارتباط بود .استان ما مثل تهران نبود که آدم لابلاي جمعيت فشرده آن گم شود .اينجا مردم خيلي مشخص اند و افراد سرشناس مشخص تر .به همين دليل ،ارتباط با روحانيوني که به اينجا مي آمدند ،کار ساده اي نبود .فقط کساني که از خود گذشتگي داشتند، مي توانستند دست به چنين کاري بزنند و شهيد کريمپور اين خطر را پذيرفته بود و از همان زمان با آيت الله خامنه اي ارتباط داشت. در جريان انقلاب اسلامي نيز حاجي يکي از ستونهاي اصلي مبارزه با طاغوت در سيستان و بلوچستان به شمار مي رفت .يکي از کارهاي شهيد کريمپور در قبل از انقلاب ،کمک رساني به روحانيان انقلابي و مبارز بود .پيش از آنکه آيت الله خامنه اي به ايرانشهر تبعيد شود ،حاج آقا کفعمي شهيد کريمپور را مأمور کرده بود تا کمک ها را جمع آوري کرده و به روحانيون انقلابي برساند .
انقلاب که پيروز شد ،احساس مسئوليت شهيد کريمپور در برابر انقلاب اسلامي و آرمانهاي والاي آن فزوني گرفت و او بيش از پيش درگير مسائل انقلاب شد .در اين مرحله نيز بدون واهمه از خطر ضد انقلاب و خانها و اشرار که در استان از قدرت و قوت کمي هم بر خوردار نبودند ،آنچه را که لازم مي دانست ،بر خود تکليف مي کرد و انجامش مي داد وهر گاه احساس مي کرد مسأله اي بايد به دست خودش حل شود ،به وظيفه اي که احساس کرده بود عمل مي کرد . در انجام وظيفه کوتاهي نمي کرد .تا پاي جان مي ايستاد و به هيچ چيز جز مصلحت نظام نمي انديشيد. بارها به او گفتيم که شما بايد مواظب خودتان باشيد .در جواب مي گفت :ما شهادت را پذيرفته ايم و اين سائل نبايد برايمان مطرح شود .انقلاب تمام اينها را مي طلبد. ما براي شهادت آماده ايم .
مردي با چنين ويژگي هاي کم نظير ،بي ترديد خاري در چشم دشمنان انقلاب اسلامي بود .چند بار مي خواستند او را ترور کنند ،اما موفق نشدند .

محمد جمالزهي دوست شهيد:
حاجي شيفته رفتار و اخلاق آيت الله خامنه اي بود .آقا را از مدتها قبل از پيروزي انقلاب اسلامي ،از زماني که ايشان در ايرانشهر تبعيد بودند، مي شناخت .آنقدر با آقا انس و الفت داشت که مرتب به ديدنشان مي رفت و از محضرشان کسب فيض مي کرد .روحيه مي گرفت و درس مبارزه مي آموخت .روزهاي پنجشنبه هر هفته همين که وقت اداري به پايان مي رسيد ،حسين راهي ايرانشهر مي شد .مي رفت به ديدن آقا. اين دوستي و علاقه دو جانبه بود .آقا هم خيلي حاجي را دوست داشتند. تا حدي که او را حسين آقا صدا مي کردند .ما اين را در سفري که آقا بعد از پيروزي انقلاب به ايرانشهر داشتند، فهميديم .وقتي آقا در منزل فرماندار وقت، آقاي کاوسي، تشريف داشتند ،ما هم در کنارشان نشسته بوديم .آقا پرسيدند حسين آقا کجاست ؟يک لحظه مکث کرديم .مانديم که آقا کدام حسين آقا را مي فرمايد .بعد فهميديم منظورشان شهيد کريمپور است .همان معلم اخلاق و مبارز خستگي ناپذير استان ما .همان کسي که بعد از شهادت ،لقب شهيد بهشتي استان سيستان و بلوچستان را گرفت .لقبي که آقا (آيت الله خامنه اي ) به وي اعطا کردند و چه لقب شايسته اي.

خواهر خانم شهيد:
روح بزرگ حاجي در کالبد خاکي اش نمي گنجيد .مانند رودي خروشان ،بي قرار پيوستن به درياي قرب الهي بود .باآن که همه زندگي اش وقف مردم و انقلاب شده بود ،احساس مي کرد در اداي دين نسبت به امام و انقلاب ،از ديگران عقب مانده است و اين دين که به زعم او ادا نشده ،بر وجدانش سنگيني مي کرد و مي گفت بايد بروم .فقط در جبهه و فقط با شهادت مي توانم آن را ادا کنم. هر وقت سربازي از سربازان به فيض شهادت مي رسيد ،حاجي براي شهادت نا آرام تر و مشتاق تر مي شد . فقط يک آرزو داشت :اين که به شهادت برسد .آن هم به دست دشمن ترين دشمنان اسلام براي عزيمت به جبهه ،به هردري زده بود. بارها دست به دامن آقا (آيت الله خامنه اي ) شده بود. آقا موافقت نمي فرمودند ،چون حضور و وجود حسين آقا را براي استان ضروري مي دانستند. اما حاجي به اين سادگي دست بردار نبود. اين بود که تصميم گرفت متوسل به ائمه اطهار و زيارت عاشورا شود. سحرگاهان از خواب برمي خاست ،قبل از آنکه صبح دامن سپيدش را برتن شهر بگسترد ،وضو مي گرفت و پس از نماز صبح ،زيارت عاشورا را مي خواند. پس از چهلمين روز عازم جبهه شد. آقا هم اجازه فرموده بودند که برود و ما ديگر هر چه کرديم تا مانع شويم ،فايده نداشت ومي گفت اين تکليف است بايد بروم.

ولي معيني همسايه و دوست شهيد:
بي فايده بود؛ هرچه گفتيم که نرود قبول نکرد .از ما اصرار که بر شما تکليفي نيست ،همين جا بمان ،وجود شما در شرايط فعلي در پشت جبهه بسيار لازم تر و کارسازتر است تا حضورتان در جبهه و از او انکار که نه ،به انقلاب مديونم و بايد بروم. اولين باري نبود که راهي جبهه مي شد. از همان سالي که جنگ شروع شده بود تا به آن روز، بارها به جبهه رفته بود؛ در ارتباط با پشتيباني جنگ. اما آن روز مي گفت :دکتر جان !حال و هواي جبهه بي قرارم کرده؛ اين بار مي خواهم به عنوان نيروي رزمنده بروم. فکر نمي کردم با رفتن ايشان موافقت شود ،چون به عنوان يک نيروي سياسي قوي در استان مطرح بود و ضرورت وجودشان بسيار محسوس بود .

دکتر عطاءالله کوهيان دوست شهيد:
وقتي مي رفت ،حلاليت طلبيد و از همه خواست تا دعا کنند به شهادت برسد. از من خواست دعا کنم تا آنگونه که خودش آرزو دارد به شهادت برسد؛ يعني به دست دشمن ترين دشمنان اسلام تکه تکه شود. آرزويي که که در همان سفر تحقق يافت .
ابراهيم سرحدي همسايه شهيد:
براي رفتن لحظه شماري مي کرد .چون پرنده اي از قفس رهيده آرام و قرار نداشت. لباس رزم بر تن کرده بود . چفيه دور گردنش داشت و شال قرمزي دور سرش بسته بود .پشتش به من بود .شاخه گل را زدم پشتش .نگاه که کردم ديدم حسين آقاست .گفتم حسين آقا !شما چرا ؟گفت لازم است که بروم؛ وظيفه اي است که بايد بروم انجام دهم و بر گردم

مادر شهيد رزمجو مقدم:
اما او براي هميشه مي رفت .مي رفت تا به آخرين وظيفه اش هم عمل کند .مي رفت تا بر تمام تلاش هاي خالصانه و عابدانه اش در راه رضاي حق نقطه پايان بگذارد .

محمد کوهکن دوست شهيد:
بخشي از اوقات فراغت بسيار کم حاجي به زيارت قبور شهدا اختصاص داشت که حاضر مي شد ،سنگيني يک حسرت بر دلش مي نشست .حسرت سفر به ديار دوست
و غبطه به حال آنان که زودتر رفته اند .آهسته و آرام مي رفت ،بر تربت پاک شهيدان بوسه مي زد ،دقايقي چند در خلوت وسکوت با يکايکشان خلوت مي کرد، از ته دل از خدايشان مي خواست تا اورا هم در جمع آنها بپذيرد .
خودش مي گفت هر وقت دلم مي گيرد به گلزار شهدا مي روم ،فاتحه اي ميخوانم، آرامشي مي گيرم و بر مي گردم .
حاجي حتي وقتي به تهران مي آمد ،با وجود کارهاي متعدد و فشرده اي که مي بايست در طول سفر کوتاه خود انجام مي داد ،رفتن به بهشت زهرا را فراموش نمي کرد .در واقع اين هم جزء يکي از برنامه هاي سفرش به تهران بود .نمي دانم سال 60 بود يا 61 که با هم لحظه تلخ جدايي با دوست و همسنگرديرين شهيد کريمپور در آخرين ديدار با شهيد زنجيريان بر پيشاني او بوسه مي زند، در حالي که اندوه جدايي بر قلبش سنگيني مي کرد. اين جدايي بيش از چند ماه به طول نيانجاميد و شهيد کريمپور بنا به وصيت خودش پس از شهادت در کنار شهيد زنجيريان به خاک سپرده شد .
به تهران آمديم .در آن سالها بهشت زهرا به دليل اوج فعاليتهاي خرابکارانه منافقان و گروهکهاي ضد انقلاب خيلي شلوغ بود .اما حاجي تا به بهشت زهرا نمي رفت ،برنامه اش را تمام شده نمي دانست .آن روز هم رفت ،موتوري از دفتر حزب و شايد از برادران نماينده استان امانت گرفت و قبل از طلوع آفتاب راهي بهشت زهرا شد؛ اگر چه به اوتوصيه شده بود از اين کار صرف نظر کند .

عاشقان و دلدادگان هيچگاه به خود نمي انديشند .آنچه در لحظه لحظه زندگيشان جاري است ،ياد معبود است .فقط او را مي بينند و به او مي انديشند .تنها خشنودي اوست که راضيشان مي کند و انگيزه و شوق کارهايي خدايي به آنها مي دهد. اصرار شهيد کريمپور براي اعزام به جبهه چيزي جز اين نبود وميان او ومعبودش يک پرواز فاصله بود و روح و جانش در اشتياق اين پرواز مي سوخت .به دليل همين اشتياق بود که اصرار داشت به عنوان رزمنده به جبهه برود ،اما به علت ضرورت و اهميتي که حضور او در استان داشت ،حضرت آيت الله خامنه اي با رفتن ايشان به جبهه موافقت نمي فرمودند؛ اما هيچ استدلالي نتوانست شهيد کريمپور را از اين تصميم منصرف کند .
آن روز يک بار ديگر با آقا تماس گرفت و تقاضاي خود را براي چندمين بار مطرح کرد :آقا!دلم خيلي هواي جبهه کرده ،اجازه بفرماييد بروم ،شايد شهادت نصيب من هم بشود؛ و خلاصه آنقدر گفته بود تا موافقت آقا را جلب کرده بود .
موافقت آقا با رفتن حاجي به جبهه ،بزرگترين مژده زندگي اش بود ،مجوزي براي رفتن او به جبهه بهشت بود .ديگر سر از پا نمي شناخت .انگار دنيا را به او داده اند .دنيا که نه ،چون حاجي در بند دنيا نبود. خدايا واژه ها سخت نارسايند .شور وشعف آن روز حاجي را چگونه بايد به تصوير کشيد. حاجي يک عاشق واقعي بود.

دکتر عطاالله کوهيان دوست شهيد:
زاهدان يک روز سرد زمستاني را پشت سر مي گذاشت .جمعيت انبوهي از زن و مرد سر چهار راه دکتر شريعتي مقابل دفتر حزب جمهوري اسلامي گرد هم آمده بودند .هر کسي که حاجي را مي شناخت آمده بود. حاجي آن روز حال و هواي ديگري داشت .در انديشه رخت بر بستن از دنياي خاکي بود .با همان روحانيت و معنويت خاص مردان دلباخته خدا به جمعيت خيره شده بود .سيل آدمها در برابر چشمانش موج مي زد .آدمهايي که خيلي دوستشان داشت و برايشان از هيچ کوششي دريغ نکرده بود .يک حس و نداي دروني به او مي گفت که براي آخرين بار او را مي بينند و عجيب آن که همين احساس در جمعيت حلقه زده به گرد او وجود داشت .مردمي که آمده بودند تا با حاجي خداحافظي کنند ،انگار مي دانستند دوست و ياور هميشگي شان براي ابد آنها را ترک مي کند. زير لب دعايش مي کردند .به خاطر همه خلوص و صميميت اش ،به خاطر همه محبت و تلاشهايش. حاج آقا عبادي هم آمده بود ،با يک جلد کلام الله مجيد ويک جعبه شيريني .حسين آقا قرآن را باز کرد و آيه اي خواند و بعد هم قرآن را بوسيد و برگشت به ما نگاهي کرد .اشکهايم ريخت .نتوانستم جلو گريه ام را بگيرم .حسين آقا گفت از شما ديگر توقع ندارم. بالاخره اينقدر سر به سرم گذاشت تا با لب خندان از هم جدا شديم .
آن روز همه کساني که از نزديک با حاجي خداحافظي کردند متوجه حالات روحاني او شدند .روز خداحافظي چشمهاي حسين آقا از شوق رفتن برق مي زد ،به طوري که نمي توانستم به چشمهاي او نگاه کنم .ما بيشتر وقتها کنار هم بوديم وبارها از هم خداحافظي کرده بوديم ،اما اين خداحافظي اصلا مثل هميشه نبود. چهره حسين آقا هم چهره هر روزي اش نبود. پيش خود گفتم نکند اين آخرين خداحافظي باشد؛ وآن روز حاجي واقعاً بي قرار بود .آخر او تا وصال به معبود چند روز بيشتر فاصله نداشت .

آقاي رئوفي دائي و پدر همسر شهيد:
لحظه لحظه جبهه را بايد ثبت کرد و به تصوير کشاند .اين چيزي بود که حاجي خيلي روي آن تأکيد مي کرد .مي گفت هيچ چيز مثل عکس نمي ماند. ياد بچه هاي جبهه را زنده نگه مي دارد .تنها از اين طريق مي توان از آن همه ايثار و مردانگي، نمايي براي آيندگان ترسيم کرد .حيف است که دنيا از ديدن صحنه هاي شور و حماسه و معجزه ايمان غيور مردان جبهه هاي اسلام محروم بماند.
انديشه گرد آوري عکسهاي جبهه در مجموعه هاي ماندني که که پس از پايان جنگ تحميلي مورد توجه بسيار قرار گرفت ،در واقع چيزي جزاين نبود.
حرکتي که امروزه ضرورت انجام آن به خوبي احساس مي شود .(1)
در جايي که خيلي از لحظه ها و صحنه ها خالي است .لحظه هايي از هشت سال دفاع مقدس که ديگر هرگز تکرار نخواهد شد. آن شب هم حسين آقا ضرورت خريد يک دوربين را ياد آوري کرد .شب قبل از حرکت به خط مقدم بود .رفتيم اهواز و يک دوربين خريديم؛ دوربيني که فرداي آن شب تأثربارترين صحنه ها و غيورآفرين ترين لحظه ها را در سينه خود ثبت کرد .چند ساعت قبل از شهادت حسين آقا ،دوتا از هلي کوپترهاي ما هدف آتش دشمن قرار گرفت و سقوط کرد. شهيد کريمپور با آنکه از اين واقعه به شدت متأثر و متأسف شده بود ،عکسهايي از آن گرفت. بعد هم عکسي از عروج سرخ حاجي گرفته شد ،با همان دوربيني که شب قبل آنقدر براي خريدنش اصرار کرده بود .

حسين اشرفي و حاج آقا ازگلي:
بي ريا بود و صميمي .ميهمان نواز و گشاده رو .همين کافي بود تا هيچ گاه دور وبرش خالي از دوست و آشنا نباشد .آن شب هم همه بچه ها جمع شده بودند. آمده بودند تا او را قبل از عزيمت به جبهه ببينند وبه رسم بچه هاي جبهه که شب عمليات يکديگر را به شفاعت سفارش مي کردند ،حاجي آن شب در حلقه ياران و در انديشه پرواز بود .نگاهش به ژرفاي افق سرخ شهادت بود و حرف هايش رنگ وبوي ديگري داشت .حال و هواي عجيب او از نگاه هيچ کس پنهان نبود .خيلي توصيه و سفارش داشت که با لحن گرم و دلنشين برايمان گفت؛ از دعا براي سلامتي امام (ره)تا حفظ وحدت و ضرورت افزايش آگاهي هاي انقلابي و سياسي. با چه شور و هيجاني حرف مي زد. آن شب بچه ها دوربين هم آورده بودند ،چون مي دانستند که اين شب خاطره انگيز را بايد ثبت کنند .سر سفره شام ساده اي که گسترده شد ،همه عکسي به يادگار ي انداختيم .عکس با هزاران خاطره ,آخرين عکس با حاجي در شام آخر.

دکتر محمد علي جعفري دوست شهيد:
چند ساعت تا صبح بيشتر نداشتيم .فردا بايد براي شرکت در عمليات از اهواز راهي جبهه مي شديم .آن شب حاجي خيلي کار داشت ،چون فقط چند ساعت پس از موافقت آقا با عزيمت وي به جبهه ،به طرف اهواز راه افتاده بود و فرصت انجام هيچ کاري را نيافته بود .به همين دليل تا ديروقت مشغول بود و وقت نکرد که وصيت نامه اش را بنويسد .قرار شد آن را روي نوار ارائه دهد که آن هم موکول شد به فردا صبح. پيش حاجي رفتم و دفترم را دادم تا خاطره اي برايم بنويسد. چند سطري برايم نوشت؛ بعد هم رفت توي يک اتاق تا وصيت نامه اش را روي نوار ضبط کند .دو سه ساعتي طول کشيد .وقتي از اتاق بيرون آمد ،حالت عجيبي داشت .روحانيت ومعنويت خاصي در چهره اش موج مي زد .معلوم بود توسل خاصي پيدا کرده است.
وصيت نامه را روي کاغذ پياده کردند .سراسر سفارش براي محرومان و مستضعفان و ضرورت توجه به روحانيت و مسائل فرهنگي و عمل به دستورات قرآن و اسلام بود که با يک سوز و گداز خاصي آنها را مطرح کرده بود .چيزهايي که فکر و ذکر حاجي در تمام سالهاي پربرکت عمر کوتاهش بود .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : کريمپوراحمدي , محمدحسين ,
بازدید : 192
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
عامريون ,محمدحسين

 

سال هزار و سيصد و سي و نه ه ش خانواده عامريون فرزرند تازه متولد شده ي خود را در باغزندان شهرستان شاهرود به آغوش گرفتند. به خاطر علاقه به امام حسين و اهل بيتش، نامش را محمدحسين نهادند. به سن هفت سالگي كه رسيد پدرش فوت كرد و سرپرستي‌اش به عهده برادرش قرار گرفت. ابتدايي را در مدرسه باغزندان گذراند و سپس به خاطر كار برادر در مشهد، به مشهد رفت و تحصيلات راهنمايي‌اش را در مدرسه فياض بخش گذراند و دوباره به شاهرود برگشت. تحصيلات متوسطه را در هنرستاني در شاهرود پشت سر گذاشت. در فعاليت‌هاي اجتماعي شركت فعّالانه داشت. در پايگاهها فعاليت مي‌كرد.
بيست و نهم دي هزار و سيصد و پنجاه و نه به عنوان معاون گردان از طرف لشگر14امام حسين عليه‌السلام به جبهه اعزام شد. در طول فعاليتش، به فرماندهي گروهان و بعد به معاونت گردان ارتقاء يافت. مدت پانزده ماه و هشت روز در جبهه‌ها فعاليت داشت. در منطقه عين‌خوش بر اثر اصابت تركش از ناحيه چشم راست و دست و صورت به پنجاه درصد جانبازي نائل شد.
سرانجام در بيست و پنجم اسفند هزار و سيصد و شصت و سه، در شرق دجله بر اثر اصابت گلوله، در عمليات بدر به شهادت رسيد. مزارش در گلزار شهداي باغزندان است.
منبع: پايگاه اينترنتي کنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان




وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
رمز پيروزي شما بر كافران و منافقان، پيوستگي به اسلام عزيز و يكپارچگي، وحدت و اطاعت از احكام مقدس رهبري بود. از اسلام جدا نشويد. اما فرمود حبل‌الله اسلام است به اسلام چنگ بزنيد. مبادا گرد تفرقه و جدايي و از هم بيگانگي بگرديد كه رنگ و بوي شما خواهد رفت و در دنيا و آخرت آبرويي برايتان باقي نخواهد ماند.
شيطان ما را به تفرقه مي‌خواند. شيطان دوستانش را به نزاع و كينه‌توزي با يكديگر دعوت مي‌كند. خداي رحمان ما را به وحدت و همبستگي فرمان داده است.
برادران و خواهرانم را به تقوي، پاكي و اطاعت از مقام رهبري و پيروي ولايت فقيه و حضور قلب در نماز و اقامه اول وقت و جهاد در راه خدا و پاسداري از خون شهدا سفارش مي‌كنم.
دوستانم را ياران همرزم و هم هدفم را به صبر، پايداري و اتكال به خداي منان سفارش مي‌كنم. بدانيد تا به قدرت لايزال خدا متكي هستيد، شكست نخواهيد داشت. خوف و حزن نمي‌تواند سدّ راهتان شود.
اي برادران سپاهي كه امام به وجودتان مي‌‌نازد، از وارثان خون پاك ياران رفته و زودتر سفر كرده، پاسداري را اداي تكليف بدانيد.
پاسداري نان به دست آوردن نيست، در راه خدا مال و جان و هستي فدا كردن است. پاسداري با همه وجود محو عشق خدا شدن است.
اي عزيزان اسلام! دست در دست هم دهيد و دريچه‌هاي دلهاتان هميشه به روي يكديگر باز باشد و به ياري خدا به مرزباني ممالك اسلام به حمايت از احكام الهي به پا خيزيد.
به پا خيزيد كه اين قامت رساي شماست كه حماسه‌ها خواهد آفريد. اين بازوان پرتوان شماست كه بندهاي بنديان را خواهد گست و زنجير زنجيريان را پاره خواهد كرد. قدس عزيز را نجات خواهد داد و زمينه را براي ظهور امام عصرعجل‌الله فراهم خواهد كرد.
محمدحسين عامريون




خاطرات
بازنويسي خاطرات از هاجر رهايي
مادر شهيد:
دير به خانه آمده بود. گفتم:« مادرجان! كجايي؟ چقدر دير كردي؟ ».
گفت:« بين راه سري هم به خونه آبجي زدم، اصرار كرد كه يك چاي بخورم. براي همين دير شد. ».
گفتم:« چكار داشتي؟ ».
گفت:« كار خاصي نداشتم. مي‌خواستم حالش رو بپرسم. ».
هميشه قبل از اين كه به خانه بيايد، به خانه خواهرش سرمي‌زد و حالش را مي‌پرسيد.

من و پدرش نشسته بوديم و حرف مي‌زديم. گفتم:« مي‌دونم دستمون تنگه، ولي اين بچه نه كيف و كفش داره و نه لباس درست و حسابي. ».
پدرش گفت:« راست مي‌گي. پولي هم دستم نمي‌ياد تا براش بخرم. ».
گفتم:« بايد يك كاري بكنيم. بچه است. تا چند سال ديگه مي‌تونه اين لباس‌ها و كفش‌ها رو بپوشه.».
همان موقع وارد اتاق شد. صدايمان را شنيده بود. گفت:« هنوز هم مي‌تونم از اون لباس‌ها استفاده كنم، همونها خوبه. ».

كنارم نشست. توي فكر بود. گفتم:« پسرم! توي فكري؟ چيزي شده؟ ».
گفت:« بايد دنباله روي امام باشيم و به حرفش گوش كنيم. ».
گفتم:« مگه آقا چي مي‌گه؟ »
گفت:« مي‌گه جبهه‌ها رو خالي نكنيم. مي‌خوام برم جبهه. ».

قرار بود اعزام شود. دايي‌اش در خانه‌مان بود. گفت:« مي‌خوام برم برات خواستگاري. ».
سرش را پايين انداخت و هيچ نگفت. وقتي من رفتم آشپزخانه، دنبالم آمد و گفت:« به دايي بگو جايي نره. ».
گفتم:« چرا پسرم؟ مگه بده به فكرته؟ ».
گفت:« مي‌خوام برم جبهه. ».
گفتم:« خب برو. هم زن بگير و هم جبهه برو. چه اشكالي داره؟ ».
گفت:« معلوم نيست كه برگشتي در كار باشه. كي رو بگيرم و سرگردونش كنم؟ ».

براي مرخصي آمده بود. يك روز گفت:« مامان! امروز بريم سپاه؟ ».
گفتم:« براي چي؟ من كه اون جا كاري ندارم. ».
گفت:« ولي من كار دارم. ».
من و رضا با او راه افتاديم و رفتيم سپاه. گفت:« مادر! بين من و رضا بايست، مي‌خوام عكس يادگاري بگيرم. ».
عكس گرفتيم. وقتي به خانه آمديم، عكس را به من داد و گفت:« اين رو به عنوان يادگاري نگه دارين. ».
گفتم:« دست خودت باشه. ».
گفت:« لازمم نمي‌شه. ».
با تعجب نگاهش كردم. گفت:« آخه من مي‌رم جبهه و ممكنه برنگردم. نمي‌خواين از من يادگاري داشته باشين؟ ».

گفت:« من دربست در خدمت پير جمارانم. ».
همان طور که نگاهش مي‌كردم، گفت:« يادتون باشه هيچ وقت امام رو فراموش نكنين. هر چي گفت بگين چشم و انجام بدين. ».

برادر شهيد:
لباس‌هايش را پوشيد و در حال رفتن به جايي بود. گفتم:« داداش! كجا مي‌ري؟ ».
گفت:« براي تدريس به پايگاه مي‌رم. ».
گفتم:« تو كه تازه از اون جا اومدي؟ نمي‌خواي استراحت كني؟ ».
گفت:« اومدم چيزي رو بردارم و برم. بايد براي تدريس آماده بشم. ».
گفتم:« همه بچه‌هاي پايگاه مثل تو كار مي‌كنن؟ ».
گفت:« بايد همه با هم همكاري كنيم. اين طوريه كه كارها درست انجام مي‌شه. ».

مهمان‌ها آمدند. چند دقيقه پيششان نشست. آماده مي‌شد كه بيرون برود. گفتم:« داداش! كجا؟ ».
گفت:« با بچه‌ها قرار گذاشتيم بريم براي جبهه نيرو جمع كنيم. ».
گفتم:« الان كه مهمون داريم بَده. ».
گفت:« عذرخواهي مي‌كنم و مي‌رم. خودت بهتر مي‌دوني، كاري كه مربوط به جبهه باشه، براي من در اولويته. ».

محمدحسين صدايم كرد و گفت:« زودباش ديگه. الان بچه‌ها مي‌رن. ».
گفتم:« اومدم. داس‌ها رو برداشتي؟».
گفت:« آره، فقط منتظر توام. ».
مادرم كه صداي ما را شنيد، گفت:« كجا مي‌رين؟ چقدر با عجله؟ ».
محمدحسين گفت:« از امروز مي‌ريم گندم‌هاي مردم مستضعف رو درو مي‌كنيم. ».
تحت عنوان بسيج سازندگي مي‌رفتيم گندم‌هاي مردم مستضعف را درو مي‌كرديم.

گفت:« كار به كجا رسيد؟ ».
گفتم:«ديگه اكثرشون رو شناسايي كرديم. مي‌تونيم از هفته ديگه كارمون رو شروع كنيم. ».
امام دستور تأسيس جهاد سازندگي را داده بود. بچه‌هاي باغزندان جمع شده بوديم و به شناسايي آدم‌هاي محروم مي‌پرداختيم تا براي كمك به آنها كاري انجام بدهيم.

مادر گفت:« كجا مي‌رين كه هر دو با هم شال و كلاه كردين؟ ».
محمدحسين گفت:« مي‌ريم اون ديواري رو كه وسط محله است، برداريم. ».
كلنگ و بيل‌ها را برداشتيم و راه افتاديم. گفتم:« حالا چند نفر اومدن؟».
گفت:« اكثر بچه‌هاي كوچه‌ هستن. ».

ـ نمي‌ترسين كه شما رو بکشن؟ پا روي دم اونها نگذارين.
ـ من نمي‌ترسم. هدف‌شون اينه كه امام رو از صحنه خارج كنن، ولي ما نمي‌گذاريم.

مادرم را صدا زدم و گفتم:« مامان! همه چيز مرتبه؟ ».
مادرم گفت:« نگران نباش، خيالت راحت باشه! ».
يكي از فاميل‌ها كه در خانه‌مان بود، گفت:« كلثوم خانم! كسي مي‌خواد بياد خونه‌تون؟ ».
مادرم گفت:« آره، دوست‌هاي محمدحسين. ».
با تعجب نگاهي به مادرم كرد و گفت:« مگه محمدحسين از جبهه اومده؟ ».
مادرم گفت:« هنوز كه نه، ولي قراره امروز برسه. ».
بعد گفت:« شما از كجا مي‌دونين كه دوستاش مي‌يان، وقتي خودش نيومده. ».
مادر خنديد و گفت:« هر وقت محمدحسين از جبهه مي‌ياد، از همون روز دوستهاش هم مي‌يان. ».

همه بچه‌هاي رزمنده در اتاق محمدحسين جمع بودند و با هم از جبهه و خاطراتش مي‌گفتند.
من هم پيششان بودم. يك دفعه دايي رضا برق را خاموش كرد. محمدحسين گفت:« خدا خيرت بده! الان فضاي جبهه برامون ترسيم مي‌شه. ».
شروع كردند به سينه‌زني و عزاداري. همان طور كه در جبهه برگزار مي‌كردند.

جلسه‌شان كه تمام شد، به محمدحسين گفتم:« امروز ديگه بحث چي بود؟ هنوز از جبهه نيومده، فعاليت‌هات شروع مي‌شه. ».
گفت:« چندي پيش عمليات بوده و شهدا هم زياد. برنامه‌ريزي كرديم كه چطوري براي سركشي از خونواده‌شون بريم.».

گفتم:« تو هنوز خوب نشدي، كجا مي‌خواي بري؟ ».
گفت:« چند روز ديگه عملياته. نبايد از دستش بدم. ».

در را كامل باز نكرده بودم كه سر و صدايي را از خانه‌مان شنيدم. نگران شدم. صداي گريه مادرم بود. سراغش رفتم و گفتم:« مادر! چي شده؟ ».
گفت:« محمدحسين، محمدحسينم... ».
نگران شدم و گفتم:« محمدحسين چي شده؟ ».
مادرم نتوانست حرف بزند. يكي از زن‌هاي همسايه گفت:« مادرت از توي كوچه مي‌اومد كه يكي از دوستهاي برادرت رو مي‌بينه. حال برادرت را مي‌پرسه، اونم بي‌مقدمه بهش مي‌گه كه زخمي شده. مادرت هم شوكه مي‌شه.».
گفتم:« مادر! چيزي نشده. نگران نباش! ».
پي‌گيري كردم و ديدم كه چند روز پيش در عمليات محرم از ناحيه دست زخمي شده است.

تسبيحات بعد از نماز كه تمام شد، محمدحسين به دوستش اشاره‌اي كرد و هر دو بلند شدند. گفتم:« كجا؟ ».
گفت:« مي‌رم جلوي صف. ».
با تعجّب نگاهش كردم. خواستم حرفي بزنم كه دو صف را گذرانده بودند. هر دوشان روبه‌روي مردم قرار گرفتند و شروع به صحبت كردند؛ از نياز جبهه به نيرو و از احتياجات بچه‌ها در جبهه.

من و محمدحسين مي‌رفتيم كه يكي از بچه‌ها ما را ديد. گفت:« اسم گروهتون چيه؟ ».
گفتيم:« ليله القدر. ».
گفت:« چكار مي‌كنين؟ ».
گفتيم:« بچه‌هاي كوچه رو مي‌بريم صحرا و به اونها مسائل نظامي ياد مي‌ديم تا آماده باشن. ».
محمدحسين گفت:« اگه خداي نكرده مشكلي پيش اومد، بايد بتونن از عهده‌اش بر بيان. ».

ـ تئاترتون به چه دردي مي‌خوره، به غير از هدر دادن وقت مردم؟
ـ مردم بايد با تاريخ گذشته‌ي خودشون آشنا بشن. كي مي‌گه فايده‌اي نداره؟
آن وقت‌ها محمدحسين و دوستانش گروه تئاتري تشكيل داده بودند و به فعاليت در آن مي‌پرداختند.

سركار بودم. شنيدم كه آقاي اشرفي گفت:« يك سري از بچه‌هاي باغزندان شهيد شدن. ».
داخل سالن غذاخوري بود كه رفتم سراغش و گفتم:« لطفاً به من بگو كه برادر من هم شهيد شده؟ ».
چيزي نگفت.گفتم:« به من الهام شده، ولي مي‌خوام از زبون شما بشنوم.».
با اصرارم جريان شهادت برادرم را گفت.

بچه را بغل گرفته بود و زمين نمي‌گذاشت. وقت خواب بود. گفتم:«بابايي! بيا بغلم، عمو مي‌خواد بخوابه. ».
تا دست بردم که او را بگيرم، گفت:« عمو! به بابا بگو همش پيش اونها بودم، يك كم هم پيش شما باشم. مي‌خوام پيشتون بخوابم. ».
تا چند شبي كه پيش ما بود، شب‌ها او را پيش خودش مي‌خواباند.

همرزمش تعريف مي کرد:
مأموريت گردان كربلا، عبور از هورالعظيم بود. بايد از هويزه عبور مي‌كرديم و سيزده کيلومتر جلوتر مي‌رفتيم و با دشمن درگير مي‌شديم. دشمن مين زيادي کاشته بود و نيروهاي تازه نفس آورده بود. در شرق دجله نتوانستيم نفوذ كنيم. شب عمليات از روي آب عبور كرديم و رسيديم به دژ. يكي از مناطق دست محمدحسين بود.
صبح عمليات او را نزديك دجله ديدم. گفتم:« خدا قوت، خسته نباشي!».
گفت:« هنوز كار مونده. بايد خودم رو برسونم بغل دجله كه اون جا پدافند كنيم. ».
گفتم:« بهتره سريعتر برين تا دشمن نتونسته اقدام به پاتك كنه.».
او رفت. با بي‌سيم اعلام كرد كه من رسيدم به پشت دجله و مي‌تونم دست بزنم به آب دجله. گفتم:« همون جا پدافند كنين و باشين. ».
گردان كربلا سه تا گروهان داشت. محمدحسين هم يكي از فرماندهان باتجربه و لايق بود. هم از نظر جنگي توجيه و مسلط و هم از نظر تقوي و ايمان در رده بالايي بود.

براي سركشي رفته بودم كه او را ديدم. چشم‌هايش مثل كاسه‌ي خون بود. گفتم:« چند ساعته نخوابيدي؟ ».
گفت:« عملياته. الان كه وقت خواب نيست. ».

ساعت دو بعدازظهر بود. محمدحسين در قسمت مياني با نيروهايش مستقرّ بودند. از سمت راست خط بي‌سيم زدند که دشمن فشارش را روي اين قسمت متمرکز کرده است. بلافاصله با محمدحسين تماس گرفتم:« برين کمک بچه‌هاي بالا، عراقي‌ها اون‌جا خيلي فشار آوردن. ممکنه نفوذ کنن. ».
چشمي گفت و با نيروهايش راه افتاد. ما هم حرکت کرديم که به آنها ملحق شويم. تازه زير آتش شديد دشمن خودمان را به او رسانده بوديم که محمدحسين هدف قرار گرفت و شهيد شد.

محمدحسين و حميد بيشتر وقت‌ها با هم بودند؛ توي گردان، توي رزمايش‌ها، توي اردوهاي صحرايي و حتي توي كلاس‌ها. يك روز گفتم:« چرا هر جا مي‌رين و هر كاري مي‌كنين، دو نفري با هم هستين؟ ».
گفتند:« آخه دوستي ديگه شده برادري. ».

اسماعيليان:
هر چه ايستادم، سر از سجده برنداشت. گفتم:« فكر كنم محمدحسين باشه. ».
يكي از بچه‌ها كه كنار دستم بود، گفت:« از كجا مي‌دوني كه اونه؟ ».
گفتم:« به خاطر سجده‌هاي طولانيش. ».
چند دقيقه بعد سر از سجده برداشت. ديديم كه محمدحسين است.

گفتم:«توي بهترين شرايطي هستي كه بتوني ازدواج كني و تشكيل خونواده بدي. ».
گفت:« فعلاً زنم اسلحه‌ي منه. تا وقتي جنگه نمي‌تونم به چيز ديگه‌اي فكر كنم. ».

دعواي بچه‌ها شدت گرفت. هر كس چيزي مي‌گفت.
يکي مي‌گفت:« من مي‌خوام توي خط حمله بازي كنم. ».
ديگري قبول نمي‌کرد و مي‌گفت:« من مي‌خوام باشم. ».
محمدحسين ناراحت شد و گفت:« اصل بازي فوتباله. مگه فرق مي‌كنه كه كجا بازي كنيم؟ اصل اينه كه بازي خوبي رو برگزار کنيم. ».

حسين قنبريان:
يادم هست با محمدحسين و چند نفر ديگر، براي تظاهرات رفته بوديم بسطام. وارد مسجد شديم. يک روحاني داشت سخنراني مي‌کرد. ناگهان پليس و نيروهاي امنيتي از شاهرود آمدند و مسجد را محاصره كردند. از دست پليس فرار كرديم و زديم توي كوچه‌هاي بسطام. به طرف ما شليك كردند. داخل خانه‌اي پناه گرفتيم.
يك ساعتي آن جا بوديم. سپس از كنار جاده بسطام، از توي بيابان‌ها زديم و رفتيم شاهرود. پليس‌هاي زيادي به طرف بسطام مي‌آمدند. همان جا بود كه چندين نفر از بچه‌ها شهيد شدند.

محمدحسين گفت:« اون‌جا رو ببينين، بساطشون رو پهن كردن. بي‌معرفت‌ها ببينين چه جوري روي مخ مردم كار مي‌كنن. موافقين بريم بساطشون رو به هم بزنيم. ».
يكي از بچه‌ها گفت:« خطرناكه! ممكنه سلاح داشته باشن. ما هم... ».
نگذاشت حرفش تمام شود که گفت:« وظيفه‌ي ما مقابله با اونهاست. اصلاً هم نبايد بترسيم. ».
همه موافقت كرديم و رفتيم بساطشان را به هم زديم.

« بچه‌ها! منافقين داخل مدرسه شدن و شلوغ كردن. ».
محمدحسين اين حرف را كه شنيد، سريع از جايش بلند شد و گفت:«بچه‌ها! پاشين. بايد توطئه‌شون رو در دم خفه كنيم. ».
ما هم چهار نفري از كلاس بيرون آمديم و با آنها برخورد كرديم.

ـ مي‌خوام نقش مبارز رو بازي كنم.
ـ چرا مبارز؟
ـ آخه دوست ندارم نقش ساواكي‌ها رو بازي كنم.
به اين ترتيب او مي‌شد يكي از مبارزين و تعدادي هم نقش ساواكي‌ها را بازي مي‌كردند. به طور واقعي او را از سقف مسجد آويزان ‌كرديم و شلاق ‌زديم. ‌گفتيم دو تا شلوار بپوشد تا وقتي شلاق مي‌زنيم، صداي آن تا عقب جمعيت برود كه همه متوجه شوند.

ساعت سه بود. از هنرستان تعطيل شديم. محمدحسين گفت:« بريم؟».
گفتيم:« بريم. ».
يكي از بچه‌ها گفت:« مگه نمي‌رين خونه؟».
محمدحسين گفت:« مي‌ريم براي گشت توي خيابون. ».
به او گفت:« مگه خسته نيستي؟».
محمدحسين گفت:« اگه خسته باشم كه منافقين تمام مملكت ما رو به آشوب مي‌كشن. ».

اولين بار كه لباس سپاه را پوشيديم. گفتند:« هر كس براي شغل اومده از اين تشكيلات بره بيرون. ».
محمدحسين گفت:« ما براي عشق و خدمت اومديم، نه چيز ديگه. ».

گفت:« تو هم بيا بريم خونه‌ي ما. ».
آن زمان وقتي كسي زخمي مي‌شد، همه براي ديدنش مي‌آمدند و خانه خيلي شلوغ مي‌شد. گفتم:« نه، مزاحم شما نمي‌شم. ».
گفت:« چه مزاحمتي؟ مادرم خوشحال مي‌شه. شما بچه‌هاي جبهه رحمتين. ».

گفتم:« چقدر آموزش سخت به بچه‌ها مي‌دين؟ ».
گفت:« براي رفتن به جبهه لازمه. تازه، هر كاري که براي جبهه بكني كم كردي، چه برسه به تحمل سختي آموزش. ».

داشتيم قرآن مي‌خوانديم. قرائت‌مان كه تمام شد، شروع كرديم به صحبت. گفت:« فكر مي‌كني كي زودتر شهيد بشه؟ ».
گفتم:« خدا مي‌دونه. ».
به فكر رفت؛ تفكري عميق. شايد به شهادت خودش فكر مي‌كرد.

قبل از عمليات، بچه‌هاي رزمنده عهد‌نامه مي‌نوشتند. چهل نفر آن را امضاء مي‌كردند كه اگر هر كدام شهيد شدند، شفاعت بقيه را بكنند و دستشان را بگيرند.
همان طور كه عهدنامه‌ام را داخل جيبم مي‌گذاشتم، گفتم:« عهدنامه‌ات رو برداشتي؟ ».
گفت:« آره! ».
وقتي در عمليات بدر شهيد شد، جنازه‌اش در منطقه ماند. عهد‌نامه را براي موزه جنگ بردند.

صداي قبضه كاتيوشا را كه شنيديم، چند نفري از خواب بيدار شديم و به تكاپو افتاديم. هر وقت صداي ته قبضه مي‌آمد، بعدش گلوله بود كه بر سرمان مي‌ريخت. چند لحظه بعد كاتيوشا آمد.
هوا تاريك بود. جايي را نمي‌ديديم. بايد از چادر بيرون مي‌رفتيم. چادر را پاره كرديم و بيرون پريديم. جلوي پايمان گودالي بود. يكي‌يكي روي هم افتاديم. محمدحسين خنده‌اش گرفت و گفت:« در چادر كه اون طرف بود. ».
ما در چادر را اشتباه گرفتيم و طناب‌ها را پاره كرديم و از چادر بيرون پريديم.

 


آثار باقي مانده از شهيد
شانزدهم ماه مبارك رمضان بود و شب همانند روز روشن.
ـ اين طوري كه نمي‌تونيم. هوا مثل روز روشنه.
- به اميد خدا! هر چه حكمتش باشه مي‌شه.
در اين بين ابري تمام منطقه را فرا گرفت و هوا تاريك شد. عمليات محرم شكل گرفت و با موفقيت هم پايان پذيرفت.

ـ اگه عمل مي‌كرد، همه‌شون از بين مي‌رفتن.
ـ تا خدا نخواد، اتفاق نمي‌افته. مگه بهت ثابت نشده؟
كل گردان دور هم نشسته بودند. خمپاره صد و بيست كنارشان به زمين نشست. همه منتظر بوديم عمل كند، ولي نكرد.

روحيه‌ي برادران رزمنده خوب است. هميشه و هر لحظه انتظار شب موعود و شب حمله را مي‌كشند. اگر يك بار عمليات به تأخير بيفتد، خيلي ناراحت مي‌شوند و اين روحيه و آمادگي آنها در راز و نياز و گريه‌هاي شب و نيمه شبشان ديده مي‌شود. در نيمه‌شبان چنان ناله مي‌كنند که همه‌ي انتظارات و آرزوهايشان را در آن شب مي‌گيرند.

برادران سپاه! تأكيد مي‌كنم مبادا لباس سپاه را به عنوان شغل نان درآوردن بپوشيد، اين شغل انبياء و اولياء است. به عنوان يك سرباز امام زمان‌عجل‌الله، خدا اين توفيق را به من داد كه با اين لباس در خون خود بغلتم.

اينك اين جا كربلاست. در يك صف سپاه حسين و در سوي ديگر سپاه يزيد و فرزند حسين از جماران همان ندا را سر مي‌دهد كه آن روز حسين فاطمه سر داد. همان را مي‌گويد كه اجداد طاهرينش گفتند. مگر مي‌شود ندايش را شنيد و نيامد؟ مگر مي‌شود امام مسلمين را تنها گذاشت؟ مگر مي‌شود در مقابل ظلم و ستم‌هاي ستمگران و مستكبران بي‌تفاوت بود؟ مگر مي‌شود به خون پاك شهدا بيگانگي كرد؟ فرداي قيامت جواب خدا را چه مي‌توان گفت؟ عذاب الهي را چگونه مي‌توان تحمل كرد؟ « هيهات من الذله.». ما دل به دو روزه دنيا نبسته‌ايم. در انتظار بي‌نهايتيم. از حسين درس شهادت گرفته‌ايم. ما پيروان مكتب وحي و ولايتيم. به جبهه آمدم به رضاي خدا براي اداي تكليفم. فرمان مرجعم، امام نائب امام زمان عجل‌الله براي پياده كردن احكام خدا به جامعه‌ها، براي نجات مستضعفان و مظلومان از چنگ كافران و منافقان براي عظمت و مجد كلمه لا اله الا الله و محمد رسول الله و علي ولي الله آمدم تا با خونم هر چند که ناقابل است، درخت اسلام را آبياري كنم. آمدم تا هستي خود را نثار جانانم سازم. آمدم تا دِينم را به دينم ادا كنم.
رمز پيروزي را كه پيروي از ولايت فقيه است، فراموشتان نشود. اين رمز كليد هر قفلي است كه بر درهاي سعادت زده‌اند. در تصميم خود استواتر باشيد. گامتان بلندتر و فريادتان رساتر باشد.
شما اي برادران پاسدار! پاسدار حقيقي باشيم. پاسداري که همه چيزش را به كف نهاده است تا لبخند شيرين امامش را از او هديه بگيرد.
مبادا! رفاه طلبي‌ها و تن به راحتي دادن‌ها از مقصد اصلي بازمان دارد و خداي نكرده امام زمان ما را به سربازي‌اش قبول نفرمايد.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : عامريون , محمدحسين ,
بازدید : 293
[ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
باقري,محمدحسين

 

تحصيلات دوره ابتدايي را در دبستان شهيد خليل نوروزي فعلي و دوره راهنمايي را در مدرسه توفيق به پايان رساند. تحصيل ايشان در دوران متوسطه همزمان بود با به ثمر رسيدن انقلاب شکوهمند اسلامي و به همين دليل ايشان سنگر مدرسه را رها کرد و حضور در سنگر جبهه و صحنه جنگ و جهاد با کافران بعثي ودشمنان مردم ايران را ترجيح دادند.از بدو تشکيل سپاه فعاليت خود را دراين نهاد آغاز کردند و تا زمان شهادت ، به عنوان پاسدار و بسيجي در خدمت جمهوري اسلامي بود . از جمله سمت هاي ايشان فرمانده اطلاعات و عمليات سپاه پاسداران ابهر و نيز مسئول ندامتگاه دادسراي انقلاب اسلامي بود.ا و هنگامي که سمت فرمانده اطلاعات و عمليات تيپ يکم لشگر 31عاشورا را به عهده داشت ،به مقام رفيع شهادت نايل آمد.دوستانش در مورد او چنين مي گويند:
حسين باقري آنقدر در محل خودشان حضورش کم بود که اهل محل او را نمي شناختند. لذا به جز شهيد محمود سهرابي که همسايه خيلي نزديک ايشان بود . همسايه هاي ديگر او را نمي شناختند. بعد از شهادتش يکي از همسايه ها پرسيد: مگر حسين پاسدار بود؟ اوعاشق امام حسين (ع) بود و در آخر نيز به ديدار معشوق خود ابا عبدالله الحسين (ع) شتافت.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران زنجان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
اللهم اغفر لي الذنوب اللتي تنزل البلاء
خدايا بيامرز برايم گناهاني که بلا را نازل مي کند.
اي صاحب اختيار ، اي عزيز ، اي هادي ، اي شنونده همه دردهاي نهان اي خداي هر دو عالم ، اي معشوق ،اي عشق ، چگونه صدايت زنم ؟ با چه نامي ؟ چگونه به خود اجازه دهم که به غير تول دل بندم ؟ اي که مهربانيت بيش از حد تصورات است ، اي که بزرگيت ، عزت ات ، جلالت ، مهربانيت در ذهن ما انسانها نمي گنجد زيرا ما محدود و شما (تو) نامحدودي .چگونه قابل سنجش است ؟ اي خالق همه هستي، مولا جان ، مرا درياب که در خويشتن غوطه ورم . معبودا تو شاهدي بر تمام اسرارم و تو شاهدي که از تمامي مظاهر مادي بريدم تا به ديدارت لحظه شماري نمايم. جوان هستم ، نا اميدم مفرما .قاضي الحاجات تويي و من محتاج جلوه ديدار تو . اي بهترين دوست . اي يگانه اتکاي قلبم. الهي حرکت کردم ، حرکتي که بتوانم زود به ديدارت برسم . اي محبوب من . اين چندمين وصيتي است که من مي نويسم ولي هر دفعه به اشکالي برمي خورم و مي بينم که باز ناخالصي دارم . خدا جان تمام اعضاء و جوارح مرا به سه چيز آراسته کن. 1- ايمان 2- تقوي 3- يقين .
خدا جان مطمناً اين سه مورد در راه رسيدن به جوار پرشکوهت مرا ياري مي دهند تا به کمک غيبي تو به آنها دست يافته و انسان باشم و انسان بودن خود را بفهمم تا در دنياي پست و تاريک بتوانم قدي مطمئن در راه رسيدن به هدفم به پيمانم بردارم. خدا جان جوان هستم . هر لحظه گناه کردم و باز به خود آمدم و از تو شرمنده شدم. اي اميد اميدواران . اي خدا جان . تو آخرين مرحله عشقي ، آخرين دوست و آخرين يار هستي براي کساني که به اميد تو و لقاي تو لحظه شماري مي کنند. خدا جان سپاست مي گويم که دوباره بر من منت نهادي که در جبهه حضور به هم رسانم. تورا شکر مي کنم خدا جان همه دوستان رفتند و من هنوز درجا مي زنم. آخ چقدر سخت است. خداي من طاقت و تحمل اين همه سختي ها را در خود نمي بينم. خدا ي من مرا درياب . آخ چقدر سخت است جدايي بين دو دوست صميمي . وه چه سخت است بين عاشق و معشوق فاصله افتد و اين لحظه ها چه ناگوار و دهشتناک است ؟ معبودا همه عزيزان رفتند . خدا جان رفتن اصغر بسطاميان آتش بر جانم زد، هيچ شدم . از تو شرمنده شدم که چرا باز مانده ام . بارالها از دوري آن شهيدان ، آن رادمردان در عذاب الهي به سر مي برم. اي معبودم از اين تنهايي نجاتم ده . الهي اگر صلاح ميداني بس است . خدايا به اين دنياي به ظاهر زيبا و در باطن پست هرگز دل نبستم. دل گسستن از اين دنيا را در خود قوت بخشيدم. گرچه مکاني گواراست اما به يقين برايم ثابت شده که دوامي ندارد. رابطه خود را با دوستان نزديک ات بيشتر کردم با آن بسيجيها و خانواده هاي معظم شهدا که تا شايد شفيع باشند در آن ديار، خدا جان جواني ام را در راه حفظ و پاسداري از دين ات ، و از پيغمبرت محمد مصطفي (ص) گذراندم و از شانزده سالگي در جبهه ها خالصانه قدم برداشتم تا علاقه وافر خود را نسبت به تو و ائمه (ع) به مرحله اجراء و عمل بگذارم .
و اما دوستان خوبم از امام اطاعت کنيد و نگذاريد تنها بماند.
سخنان گهربار ايشان را بدون فوت وقت انجام دهيد. مريد و مطيع او باشيد. سربازي سرافراز براي مرز و بوم باشيد. عزيزانم تاريخ عاشورا و جريانات کوفه دوباره تکرار شده. اهل کوفه نباشيد. پاسداري نماييد از خون شهيدان . دوستان عزيز و با وفايم. در هر مکان بر عليه ضد انقلابيون بشوريد. مشت محکمي بر دهان اين زالوصفتان اين مسلمانهاي شناسنامه اي بزنيد. اي کسانيکه دلتان در پي رضاي حق تعالي است مي بايد از هيچ کس نهراسيد و خائنين را به زير سئوال ببريد و تودهني محکمي به ايشان بزنيد. اغماض در کار نباشد خصوصاً اگر مسئول باشيد. اي گروه رنج کشيده انقلاب ، تقوي الهي را پيشه خود کنيد. مواظبت نماييد از اين دشمنان دوست نما،بخشکانيد اين ريشه هاي پست را . برادرانم تا حال هر چه بوده گذشت ولي از اين به بعد مواظب مسئولين باشيد. در انتخابش که از چه طايفه اي است ، گذشته و حالش چيست. فردي انتخاب نشود که برود خلاف مصالح کاري نمايد، ارزشهاي انقلاب را زير سئوال ببرد. رشوه گير نباشد. دزدي و عوام فريبي نکند. اگر چه با شما دوست باشد . به مردم بگوييد تا رسوايش کنند تا که دامن پاک انقلاب از هر کثيفي مصون باشد. برادرانم سطح مطالعه تان بيشتر باشد . بنيه فکريتان بيشتر باشد. در فعال کردن سطح آگاهي تان قدم برداريد. کوته فکري ديگر بس است. فقط معيار و ملاک امام عزيز باشد ، ديگران هيچ .
برادرم اگر بينش داشته باشي دور و برت را خوب مي فهمي و براي پيشبرد اهداف انقلاب موانع ايجاد شده را نابود مي کني ولي زشت است که يک فرد انقلابي ، حزب اللهي کم فکر باشد . آگاهي نسبت به مسايل روز نداشته باشد. استقلال فکري نداشته باشد . برادرم همه چيزت امام است . از او نه يک قدم جلو و نه يک قدم عقب بردار. برادرم هشيار باش . اميدوار باش و خالصانه حرکت کن. قوي دل باشيد چون کوه استوار باشيد . همديگر را به سطح بالا بکشيد. معيار و ملاک امام و شرع مقدس باشد . سعي نماييد رشادتهاي نواب آن سيد عاشق ، آن شهيد بزرگ را احيا کنيد. نگذاريد گروهکهاي ملحد فعاليت کنند. سعي نماييد فکر و انديشه شهيد بهشتي ، چمران ، رجايي را تجديد نماييد. نگذاريد فکرتان ساکن باشد. سفارشهاي امام مبني برمطالعه کتابهاي فيلسوف عاليقدر شهيد مطهري را اجرا نماييد و بخوانيد تا بفهميد در چه عصري زندگي مي کنيد. برادرانم از لحاظ فکري و عقيدتي از برادران بزرگم بيوک ملايي و سيد صادق کمک بگيريد. به همديگر کمک کرده ، غرور گريبانگير شما نشود. سعي کنيد در سه مورد محتاج ديگران نباشيد. داشتن فکر سالم به دور از هر موضوع ، شناخت ديگران به لحاظ فکريشان ، دل بريدن از همه کبر و دل بستن به خدا. مطالعه بيشتر داشته باشيد تا ميدان فکر و آگاهيتان وسعت يابد و در آخر از اهل خانواده ام طلب حلاليت مي کنم ، خصوصاً از خواهرانم. به خصوص از خواهر بزرگم که حق پدر و مادري به گردنم دارد، اما مادرم از اذيتهاي من درگذر ، مي دانم که خيلي اذيتت کرده ام اما براي حفظ انقلاب مجبور بودم و قسم به جدت بي بي زهرا (س) ميدهم که حقت را حلالم کني و تو نيز پدرم حق پدريت را حلالم کن . مي بخشيد که برايتان نقطه اتکايي نشدم . اما برادران شما را به خدا مي سپارم و اميدوارم که مرا حلال کنيد ، با همديگر مهربان باشيد و در اعمال و رفتارتان تجديد نظر نماييد. با همديگر و فاميلها بيشتر رفت و آمد کنيد. طلب عفو از شما به خاطر خداوند و به خاطر مظلوميت اسلام خواستارم . ديگر عرضي خدمتتان ندارم و شما را به خدا مي سپارم.
خدايا، خدايا، تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار .
السلام عليکم و رحمه الله و برکاته
محمد حسين باقري ـ 6/11/1365



خاطرات
علي چام :
او يک بسيجي دلاور و مخلص در جنگ بود که خاطراتي از او دارم و عرض مي کنم . حسين آقا هميشه خندان و بسيار شوخ طبع و معتقد به نظام و انقلاب بود . خانواده شهيد باقري از خانواده هاي مستضعف بود ندو هميشه قدر مستضعفين را مي دانست. به قول امام (ره) سربازان بسيجي ، کوخ نشينان هستند و حسين نيز از جمله آنان بود . در عملياتي که انجام مي شد و اگر حسين از آن بي خبر مي ماند ، بسيار ناراحت مي شد . از دوستان که به عمليات رفته و او را خبر نکرده بودند، مدتي قهر مي کرد تا اينکه يک عمليات ديگر شروع مي شد و او با آنان آشتي مي کرد. خاطره اي که از ايشان دارم در عمليات تکميلي کربلاي 5 بود . با هم آمديم تا برادري که مهمان ما بود راهي کنيم . اين برادر وقتي که از ماشين پياده شد و خواست برود با حسين ديده بوسي کردند . ولي من اينکار را نکردم و با او خداحافظي مختصري کردم . در راه که از بدرقه آن برادر بر مي گشتيم ،گفتم : حسين خيلي با ايشان صميمي برخورد کردي ؟ حسين در جواب گفت : اين آخرين بار است که او را مي بينم و فکر نمي کنم که او را براي بار ديگر ببينم. من گفتم تو از کجا مي داني ؟ گفت : خودت هم خواهي ديد. نمي دانم به ذهن و قلب حسين چه چيز خطور کرده بود که يقين داشت او شهيد خواهد شد. بعد آمديم و يک شب مانديم صبح همان روز که بيدار شديم گفت من خوب ديدم ، يکي از شهداء آمد و از دم خانه مرا به مسجد دعوت کرد و بعد من به مسجد رفتم . آن برادر شهيد در مسجد را زد ولي کسي در را باز نمي کرد تا اينکه باز شد . کسي که در را باز کرد آن برادر شهيد را مي شناخت ولي مرا نمي شناخت وارد که شديم در داخل مسجد با طبيعت بي نظير و بي همتايي که سبز و خرم بود و آب از جويبار ها مي آمد روبرو شدم . در ميان درختان ، درخت خرما هم زيادبود. من گفتم قبلاً من اينجا را ديده ام. ما مي خواستيم به اينجا حمله کنيم ويکي از مناطق جنگي است . گفت : نه اينجا منطقه اي که مي گويي نيست . اينجا منطقه اي است که به آن جنت مي گويند و تو الان در باغ جنت هستي و اين نخلها نخلهاي بهشتي هستند. شب بعد که عمليات شروع شد ، مي خواستيم به عمليات برويم، حسين مرا به گوشه اي برد و گفت مبادا خوابي که من ديده ام را به کسي بگويي و به حاج منصور هم نگو . من گفتم که به شما قول ميدهم که به هيچ کس نگويم تا امروز من اين خواب را به کسي نگفتم.

عبدالله حقيقت:
روزي که با هم به مسجد رفته بوديم . هنگام برگشتن اصرار کرد که ناهار را به خانه آنها بروم . من هم قبول کردم . وقتي به خانه آنها رفتيم وارد اتاق بسيار کوچک او شديم . اصلاً از تعجب خشکم زده بود . چرا که اين پسر نه تنها که خودش عاشق شهادت بود ، بلکه آنهايي هم که قبل از او به شهادت رسيده بودند ، عکسهايشان زا بزرگ کرده و قاب گرفته و به اتاقش زده بود . يکسري هم از فرماندهان ، گردانها که شهيد نشده بودند، حسين عکس آنها را هم کشيده بود . من گفتم : آنها که شهيد نشده اند ، چرا عکس آنها را کشيده اي ؟ گفت : اينها هم شهيد هستند . اما شهيد زنده اند . اين را هم به شما بگويم که واقعاً يکي از شهداي بزرگوارمان شهيد حميد احدي بود که حسين خيلي عاشقش بود . من دقيقاً يادم هست که يکروز حسين آمد و گفت : باور مي کني به جز علي مولايمان کسي هم باشد که دعاي کميل را از حفظ زمزمه کند ، گفتم : شايد باشد اما خوب مشکل است. گفت : فرمانده گردانمان برادر شهيد حميد احدي اين دعا را از حفظ مي خواند . حسين تکيه کلامش شهيد احدي بود . بله اينها هر دو شهيد شدند و رفتند و انشاء ا... ما نيز از خدا مي خواهيم بالاخره دست ما را به دست آنها برساند. من دقيقاً يادم هست از يکي از وصيتنامه هاي شهيد احدي؛ حسين يک مقداري را خوانده بود و گفت : که برادر حميد در وصيتنامه اش نوشته است که برادران اول خودتان را اصلاح کنيد و بعد ديگران را اصلاح کنيد . اين حرف خيلي در حسين تاثير گذاشته بود که روزي از روزها در لشکر 17 علي ابن ابي طالب (ع) با حسين با هم بوديم و فرمانده گردانمان هم برادر شهيد محمد اشتري بود که خداوند روحشان را شاد کند.
حسين به عنوان پيک گردان مشغول خدمت بود و انجام وظيفه مي کرد .آنها در سنگر خودشان دعاي کميل مي خواندند که حسين هم آمده بود. البته اين را بگويم که همه بچه ها اهل معرفت بودند . همه آنها بدون استثناء اهل دعا و راز و نياز بودند . يعني يک نفري که اهل دعا و راز و نياز نباشد اصلاً جايش آنجا نبود . همه رزمندگان قبلاً بالاخره يک تغيير و تحويلي در دلشان ايجاد کرده بودند که به جبهه آمده بودند . ما هم رفتيم داخل و ديديم برادر حميد با يک لحني و با يک نداي دلنشين دعا را زمزمه مي کردند. همه بچه ها آنجا مخلصانه گريه مي کردند . آنهايي که ياد جواني مي کردند يا قبلاً يک سري از آنها که خطاهايي را داشتند بيادشان مي آوردند. يکي زمزمه مي کرد ، يک گريه مي کرد ، من شايد به هيچ وجه تا آخرين لحظه عمرم فراموش نمي کنم و فکر مي کنم خدا هم چند درصدي از گناهان بنده را بخشيده باشد. همين طور هم هست چون آن شب حضرت زهرا (س) امام زمان در آن مجلس حضور داشتند. من به اين مجلسي که رفته بودم مديون حسين بودم.

اين برادر عزيزمان مدتي مجروح بودند که من در بيمارستان پيش او رفتم . اصلاً مجروحين ما هم واقعاً يک روحيه فوق العاده اي داشتند، آنهايي که در جبهه و جنگ مجروح شده بودند با مريضان ديگر فرق داشتند ، يعني در يک اتاقي دو مجروح جنگي بود و بقيه بيماران عادي بودند. اين دو مجروح جنگي به آن اتاقي که مريضهاي ديگر بودند يک صفايي داده بودند . بردن راديو ضبط به بيمارستان ممنوع است ولي با توجه به اينکه رييس بيمارستان دو برادرش را در جبهه هاي جنگ تقديم انقلاب کرده بود اين اولويت و اين اجازه را به بچه هاي مجروح داده بودند که از راديو ضبط استفاده کنند. بچه ها هم عاشق نوارهاي حاج صادق آهنگران بودند .
اويا مسئول محور اطلاعات بود يا در گردان کار مي کرد . خصوصياتي که اين برادر داشت ، هميشه سعي مي کرد که هيچ موقع مسئوليت قبول نکند ، چون من دقيقاً يادم هست که يکبار گفت که من هنوز به آن حد نرسيده ام که مسئوليت قبول کنم تا اينکه در اين اواخر منظورم از اواخر همان زماني است که در لشکر 17 مشغول خدمت بوديم. آن موقع بالاخره ديگر به حسين تکليف کرده بودند که تو اين کار را بايد بکني . شما استعدادش را داريد مي تواني سه تيم يا چهار تيم را با خودت ببري و بياوري واقعاً هم خيلي کار کرده بود ديگر استاد آن کار شده بود . چون به او تکليف کرده بودند ايشان هم مسئوليت را پذيرا شده بود.

در عين حال که حسين با من يک دوست صميمي بود ، يکسري از حرفهاي دلش و اسرار خودش را به من مي گفت . در عين حال يک فرمانده منحصر به فرد بودند . وقتي به شناسايي منطقه هور رفتند . من يک ماهي بود که حسين را نديده بودم . وقتي به قرارگاه لشگر برمي گشت مي گفتيم : حسين کجا بودي ؟ اصلاً يکبار نشد از موقعيتهاي نظامي که در دستش بود، اسرار نظامي را بگويد . ايشان مسئول محور اطلاعات بودند . آن هم اطلاعات لشکر 17 علي ابن ابيطالب که از لشگرهاي طرازاول سپاه بود . با توجه به فرماندهان دليري که داشت واقعاً روي لشگر حساب مي کردند . در هر نقطه از ايران مخصوصاً در جنوب قرار بود يک منطقه اي شناسايي شود ، اول نيروهاي اطلاعات وعمليات لشگر به آنجا مي رفتندکه يکي از اين فرماندهان مهم اطلاعات هم برادر شهيدمان حسين بود . در شناسايي يک عمليات که ايشان واقعاً نقش مثبتي داشتند بعد از چند مدتي که من ايشان را ديدم که آمده بودند به عقب، از ايشان پرسيدم ، حسين کجا بودي ؟ گفت ببين مهدي ، من با شما دوست هستم چون اينجا عده کمي از بچه هاي زنجان در اين لشگر هستيم . خواهش مي کنم در محدوده کار من دخالت نکن.
واقعاً يک خصوصيت به خصوصي داشت. شوخ طبع و هميشه خنده رو بود . ماموريتي که به نيروهاي تحت امر خودش محول مي کرد تا آخر پيگير بود. بايستي بالاخره گزارش کار را به او ارايه مي دادند و همچنين ايشان گزارش کار خودشان را به فرمانده اطلاعاتشان مي دادند.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان زنجان ,
برچسب ها : باقري , محمدحسين ,
بازدید : 232
[ 1392/04/30 ] [ 1392/04/30 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,433 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,715,125 نفر
بازدید این ماه : 6,768 نفر
بازدید ماه قبل : 9,308 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک