فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

فروردين سال 1348 در يك خانواده مذهبي و آگاه به مسائل ديني در يزد به دنيا آمد . او كوچكترين اما شجاع و جسورترين فرزند خانواده بود .
حاج رجب ذوالفقاري ,پدر شهيدمي گويد:
فروردين سال 1348 مصادف با ايام محرم و عاشوراي حسيني بود كه خداوند پسري به ما عنايت كرد و ما نيز به يمن اينكه وي در اين ايام متولد شده بود نامش را محمد حسين گذاشتيم . محمد حسين در سنين كودكي بود كه قرآن را نزد خود من آموخت و از رفتارش بر مي آمد كه علاقه ي زيادي به قرآن و نماز و اعمال معنوي دارد .
پس از اينكه دوران كودكي را پشت سر گذاشت در سن شش سالگي وارد دبستان شد و طي پنج سال تحصيل موفق شد دوره ابتدايي را به پايان برساند . او در حين تحصيل به كار كردن نيز مي پرداخت . هنگاميكه او دوران تحصيل در دبستان را به اتمام رساند جنگ تحميلي عراق بر عليه ايران نيز آغاز شد .
مهر ماه سال 1360 بود كه جهت ادامه تحصيل به مدرسه راهنمايي رفت ، ولي هنگاميكه درس مي خواند عشق و علاقه زياد او به جنگيدن باعث شد تا درس را رها كند و به جبهه برود ، علاوه بر اين او طي اين زندگي كوتاهش موفق شده بود تا دو بار به كربلا برود و امام حسين (ع) و يارانش را زيارت كند كه همين خود باعث اشتياق بيشتر او براي جنگ با دشمن مي شد .
برادرم در كشور كويت كار مي كردند او هم به كويت رفته بود.به ا و اصرار مي كنند كه در آن كشور بماند اما او نمي پذيرد و به ايران باز مي گردد.
خلاصه اينكه درس را رها كرد و براي ديدن دوره آموزش نظامي به پادگان رفت.
پس از اينكه دوره اش به پايان رسيد نزد من آمد و گفت:مي خواهم به جبهه بروم ، به او گفتم : درس واجب تر است و محمد حسين در جوابم گفت : بعداً هم مي شود درس خواند . من به او گفتم : تو خيلي كوچك هستي و هنوز دوازده سال بيشتر نداري به جبهه ميروي چكار كني ؟ و او گفت : آيا مي گوئيد نروم ؟ آيا نمي توانم براي رزمندگان اسلام آب هم ببرم و من در جوابش گفتم : تو مي تواني اين كار را بكني و او گفت : پس من مي روم و عازم جبهه ها شد .
با اينكه در آن زمان برادر شهيدش ، عليرضا هم در جبهه بود ولي ما نتوانستيم مانع رفتن او بشويم . يكروز خبر آوردند كه عليرضا شهيد شده است ، او را با افتخار تشييع كرده و به خاك سپرديم ، براي تشييع جنازه عليرضا ، محمد حسين هم از جبهه برگشته بود و ما هرگز تصور نمي كرديم كه بعد از شهادت برادرش دوباره به جبهه برود ولي درست بر خلاف تصور ما سه روز بعد از خاکسپاري عليرضا عازم جبهه ها شد و به ما گفت : من بايد برگردم و نبايد اسلحه عليرضا و امثال او بر روي زمين بماند و اين بار بود كه با شوق و احساس عجيب تري عازم جبهه شد .
گرچه محمد حسين 12 سال بيشتر نداشت اما به راستي شجاع و جسور بود ، او دو ، سه بار به جبهه رفت و سرانجام در تاريخ 28/10/1360 ، هنگام برگزاري مراسم چهلمين روز شهادت عليرضا به ما خبر دادند كه محمد حسين نيز در منطقه شوش بر اثر اصابت تركش به شهادت رسيده است . جسد مطهر اين فرزندم را نيز همراه با ساير مردم تشييع كرديم و در كنار آرامگاه برادرش و در جوار ساير شهيدان يزد بعنوان دهمين شهيد محله مان به خاك سپرديم .









وصيت‌نامه
بسم رب الشهدا والصديقين
انا لله و انا اليه راجعون
سلام بر امام زمان(عج) و سلام بر امام خمينى و سلام بر ملت شريف ايران.
به نام خداى درهم كوبنده ستمگران و به نام خداى يارى دهنده مستضعفان.
اى دشمن بدان كه ملت ما هميشه بيدار و پيروز خواهد بود. اى منافق! اى ستون پنجم! بدان كه اگر اسلام در كشورى ريشه نهد ديگر جاى تو نيست. اى دشمن! به من نگاه كن ببين كه چگونه آزادانه به جنگ با كفار مى‌روم و جانم را در راه اسلام و قرآن و خدا فدا مى‌كنم ؛خودت فكر كن اى منافق! كه تو در راه چه كسى كشته مى‌شوى، به خاطر احساسات نفسانى و درونيت يا به خاطر شخص و اشخاص، يا براى خدا، معلوم است تو براى شخص و براى احساسات نفسانى و شيطانيت كشته مى‌شوى، چه بيهوده.
درود بر آن كسانى كه در راه حق راه پيمودند و در آن راه يك قدم عقب نگذاشتند و جان خود را نثار راه حق كردند. اى ملت ايران! هرگز نگذاريد فرزندانتان در دامن اين منافقين يا ستون پنجم گرفتار شوند.
اى ملت ايران! از كودكى فرزندانتان را خودساخته سازيد كه آينده فرزندانتان خوب باشد. اى مردم! هرگز فرزندانتان را به خاطر مال‌اندوزى و طمع دنيا بزرگ نكنيد، كه دنيا شما و فرزندانتان را در كام خود فرو مى‌برد و از خدا دور مى‌كند و بازگشت آنها را ناهموار مى‌كند. اى مردم! به خدا خمينى را رها نكنيد كه حسينى است كه اگر خمينى را رها كرديد از اهل كوفه و شام هستيد و از يزيديان زمانيد، اگر رهايش نكرديد و پيرو او بوديد از حسينيان و از پيروان خط راستين او هستيد و هل من ناصر ينصرنى حسين را از زمين گرم كربلا لبيك گفته‌ايد، به اميد اينكه چنين باشد.
اى كارمند! اى كشاورز! اى كارگر! اى بازارى! اى مردم ايران! كوچكترين كارى كه به نفع اين مملكت مى‌كنيد براى اسلام است، به خدا كه چنين است. اى مردم ايران! همه مسلمان شويد كه مسلمان هستيد، شما هم مسلمان واقعى شويد زيرا اين مملكت حكومت امام زمان(عج) در آن استقرار خواهد يافت زيرا ظهور امام زمان در اين مملكت است و شما براى استقبال او هر لحظه آماده باشيد.
خداحافظ، به اميد پيروزى اسلام بر كفر. محمد حسين ذوالفقارى
وصيتم به پدر و مادرم:
سلام بر شما اى پدر و مادرم، سلام بر تو كه شب و روز از كوچكيم خواب نكردى تا من بزرگ شدم، سلام بر تو اى پدر كه بازوانت را شب و روز به كار بردى تا من رشد و نمو كنم و تا اين حد برسم و براى زندگى آينده شما پرثمر باشم، ولى چه كار كنم كه نه مال شما هستم نه مال خودم بلكه هر (عضو از) اعضاى بدن من امانت است و بايد آن امانت را قربانى كنم و زودتر آن امانت را به او برسانم، پس شما نبايد غصه بخوريد و از مرگ من بگرييد و به زارى بپردازيد. زيرا كه خدا در قرآن مى‌فرمايد:
ولا تحسبن الذين قتلوا فى سبيل‌الله امواتا بل احيا عند ربهم يرزقون
مپنداريد كسانى كه در راه خدا كشته شده‌اند، مرده‌اند، بلكه زنده‌اند و نزد خدا روزى مى‌خورند.
انشاءالله كه اين آيه قرآن به شما و ديگر كسانى كه در سوگ من نشسته‌اند قوت و نيرويى عطا كند.
اى پدر و مادر! از دوستان و آشنايان بخواهيد كه اگر به آنها اذيت و زارى كرده‌ام و آنها از من ناراضى هستند مرا ببخشند، كه خداى مهربان مرا ببخشد.
خداحافظ ـ فرزند شما محمدحسين ذوالفقارى
در اهتزاز باد پرچم خونين جمهورى اسلامى ايران به رهبرى امام خمينى.







خاطرات
غلامرضا كارگر شوركي:
آفتاب گرم خوزستان طلوع كرده بود . شهر شوش دانيال و تپه هاي بلند و كوچك اون سرزمين ، پرتويي از نور خورشيد بر پهنه منطقه گسترده بود . داشتم از خط مقدم جبهه شوش مي گذشتم ، ناگهان كوچكترين بسيجي و فعالترين سرباز امام را ملاقات كردم . نيرو هاي يزدي در قالب يك گردان ، به نام گردان عاشورا كه در سال 1360 ماه محرم عازم جبهه شديم ، در مناطق ديگر جبهه شوش به نامهاي منطقه 10 و 20 و 30 و 40 و 50 و منطقه شيار ربيعي كه به نام شهيد ربيعي نامگذاري شده بود, تقسيم شديم. براي گول زدن دشمن منطقه 20 خالي از نيرو بود . نام اين سرباز كوچك محمد حسين ذوالفقاري بود . او 12 سال بيشتر نداشت . با هم همرزم شديم . برادرش عليرضا با برادرم كريم همرزم بودند او با من همرزم و همراه شد . منطقه 10 شوش به شكل نعل اسبي بود ما در دل دشمن سنگر داشتيم ، منطقه حساسي بود . عراقي ها بلندترين تپه ها را به دست گرفته بودند و مدام آتش تهيه بر سر ما مي ريختند . شبها فاصله ما با عراقي ها 50 تا 100 ، شايد هم كمتر بود . مدتي محمد حسين در منطقه 40 بود و من درمنطقه ي 10 بودم . او مي خواست در منطقه 10 انجام وظيفه كند يا من به منطقه 40 بروم كه سردار شهيد دلاك گفت : چون در منطقه 10 به تو نياز است فعلاً همانجا بمان ،من هم اطاعت كردم . يك روز با خبر شدم كه برادر بزرگ محمد حسين ، عليرضا ذوالفقاري در جبهه سوسنگر به شهادت رسيده. به محمد حسين گفتم : محمد حسين بيا برو خانه يك سري به پدر و مادرت بزن . محمد حسين گفت : خودم خبر دارم كه عليرضا شهيد شده . من گفتم : خب پس برو تشييع جنازه برادرت . محمد حسين گفت : او شهيد شده براي خودش من هم تو جبهه مي مانم براي خودم . من نگاه به صورتش انداختم ، چهره اش خندان بود . من به احترام شهيد اشكي ريختم ولي او با شجاعت و دليري به من جواب خوبي داد . روز بعد متوجه شدم كه فرمانده شهيد محمد رضا دلاك محمد حسين را به همراه يك اكيپ به ميبد فرستاده است . چند روزي گذشت برايم اتفاقي افتاد كه تلفنگرام زدند كه نگران كننده بود . عازم ميبد شدم . وقتي به ميبد رفتم ,به نزديك پايگاه مقاومت كه رسيدم محمد حسين را ديدم و احوالپرسي كردم .او گفت: كريم با اينكه زخمي بود ,رفته جبهه سوسنگرد كه اسلحه همرزم شهيدش عليرضا را بردارد . محمد حسين خيلي آرام و خيلي مؤدبانه به نزديكم آمد و گفت : غلامرضا تو را به خدا و حضرت عباس كه چيزي به پدرم نگي ، من قصد دارم همراه تو بيام جبهه . من گفتم : محمد حسين اگر پدرت بفهمد شايد خيال كند من تو را همراه كردم ، دست از سر ما بردار . محمد حسين از اين گفته من ناراحت شد و رفت .
چند روزي گذشت ، تا اينكه خانواده هاي همسنگران من كه در جبهه شوش بودند . لباس ، آجيل و نامه براي بچه هاشون به منزل ما آوردند و من هم روي آنها ، نامشان را نوشتم و داخل يك گوني نايلوني سفيد بزرگ گذاشتم . گوني پر شد . يك مرتبه به يادم آمد كه بايد برم چيزهايي براي يحيي سيفي بگيرم . به منزل سيفي رفتم .
پدر و مادر يحيي مقداري خوراكي و لباس و نامه به من دادند , وقتي كه چيزي از پدر يحيي مي گرفتم اشكي همراه با تبسم از ديدگانش جاري گشت و مادرش هم دعا مي كرد و چهره اش را در زير چادر پوشاند. من ناخودآگاه منقلب شدم و يك حالي به من دست داد كه خدا مي داند . وسايل بچه هاي ديگر را به منزل آوردم و يك گوني سفيد كوچك ديگر هم پر شد ، قرار شد فردا بعد از ظهر به همراه گروه اعزامي به منطقه جبهه شوش اعزام شوم . با رضايت والدين آماده شدم در آن موقع برادرم كريم و برادر بزرگم محمد هر دو در جبهه سوسنگر بودند . زمان اعزام فرا رسيد . صبح براي خداحافظي از منزل خارج شدم تا به خانه اقوام بروم كه تعدادي از بچه هاي محله مان جلويم را گرفتند و گفتند : غلامرضا ، محمد حسين ذوالفقاري هر روز از ما سؤال مي كند كه غلامرضا كي به جبهه مي رود و بعضي وقتها هم مي رود پشت آب انبار سر قلعه مخفي مي شود كه تو را بيند . چرا ، با تو چكار داره ؟ من خنده ام گرفت . عصر شد گونيها را يكي بر پشت و ديگري بر دست از منزل زير آيينه قرآن در رفتم . مادرم آب پشت سرم ريخت ، هنوز چند قدمي پيش نرفته بودم كه چشمم به جمال مبارك محمد حسين ذوالفقاري افتاد . محمد حسين ديگر چيزي نگفت و فوراً رفت . ساعت 4 بعد از ظهر سوار اتوبوس شدم ، يك مرتبه محمد حسين را ديدم كه سوار ماشين است . چيزي نگفتم تا اينكه اتوبوس به را افتاد و مدتي گذشت تا از استان يزد بيرون رفتيم . محمد حسين آمد كنارم ,با لبي خندان گفت : ديدي آمدم ، ديدي . گفتم پدر و مادرت چه ، محمد حسين گفت : از ته دل راضي اند ، راضيِ راضي ، گفتم محمد حسين تو برگ عبور نداري ، گفت : اولاً برگ عبور من خداست ، دوماً تو كه داري . نشست كنارم . من ناراحت شدم و با او حرفي نزدم . محمد حسين گفت : شنيدم ، تو يك برو بيايي در جبهه و خط مقدم جبهه داري با بزرگان مي گردي نكنه خداي نكرده يه كاره اي شدي و ما خبر نداريم . ببينم توي سنگر فرماندهي و جلسات محرمانه منطقه شوش چكار مي كني !!؟ نا قلا راستش را به من بگو …. گفت و گفت تا اينكه موضوع مخفي شدن پشت آب انبار به ميان آورد ، خنده ام گرفت . محمد حسين گفت: خوب شد غنچه باز شد يه خنده اي كردي ! ماشين ساعت 10.30 به شوش رسيد ، خيابانهاي شوش از بس عراقيها خمپاره 120 زده بودند و بمب باران شده بود ، چاله چوله هاي زيادي داشت . به مقر پشت خط رسيديم و از ماشين پياده شديم ، گوني سفيد پر از وسايل بچه ها را يكي من بر پشت گذاشتم و گوني ديگر را محمد حسين بر پشت گذاشت . پياده به راه افتاديم از مقر برگ عبور گرفتيم . محمد حسين هم از برگ عبور استفاده كرد و دو نفري روانه خط مقدم كه 3-4 كيلومتر بود شديم . هر دو گوني بر پشت از كنار قلعه شوش گذاشتيم و به زيارتگاه حضرت دانيال نبي (ع) رسيديم ، لحظه اي كوتاه استراحت كرديم و زيارتي خوانديم و به راه افتاديم و وارد جنگل اطراف رود خانه كرخه شديم ، چون عراقي ها ديد مستقيم بر كل منطقه داشتند ما را ديدند و چون گوني هاي سفيد بر پشت داشتيم گِرا مي گرفتند و اطراف ما را خمپاره 120 مي كوبيدند . فكري كرديم ، مقداري شاخ و برگ درختان جنگلي را كنديم و به روي گونيهاي سفيد ريختيم تا استتارش كرديم و از لابلاي درختان جنگل كه خيلي ترسناك و مخوف بود گذشتيم . بيشتر احشام مردم و درندگان وحشي در جنگل رها شده بودند .
به راه افتاديم تا به رودخانه كرخه رسيديم و بر قايق سوار شديم تا به خط مقدم برويم و آن طرف رودخانه پياده شديم .دوباره گونيها بر پشت ، روانه سنگرهايمان شديم . باز در طول مسير اطرافمان را با اسلحه سيمينوف و گيرينوف و كاليبر 5 مي زدند . تيرهاي يك زمانه و دو زمانه و آرپي جي 2 زمانه مي زدند . خدا مي داند كه چقدر در طول راه با اين گونيهاي سنگين به روي زمين خيز گرفتيم كه گوني ها داشتند پاره مي شدند . محمد حسين گفت : غلامرضا ما قاصد خوبي هستيم كه اين همه نامه و خرت و پرت را براي رزمندگان مي بريم، ارزش خوبي دارد ، خاطره زيبايي به ياد مي ماند ، خاطره اي از گونيهاي نامه و وسايل بچه ها . در حين صحبت كردن يك خمپاره ، به فاصله 2 متري يا 3 متري ما فرود آمد و خوشبختانه هر دو به موقع خيز گرفتيم . فقط انگشت كوچك دستم زخمي شد ، بلند شديم دوباره به راه افتاديم تا به سنگر پشتيباني و تداركات رسيديم ، همشهريان ما وقتي من و محمد حسين را با گوني هاي پر بر پشت ديدند و سر و صورت خاكي مان را مشاهده كردند خنديدند و خوشحال شدند . هر كسي سراسيمه به طرف ما مي آمد سراغ پدر و مادرش را مي گرفت . من و محمد حسين هم مي گفتيم نامه داريد و وسايل آنها را به دستشان مي داديم .
محمد حسين گفت : بفرما غلامرضا اين گوني ، من رفتم سنگر و گفتم : رفيق نيمه راه ، ناراحت شد و گفت: باشه ميام كمكت, نامه ها را بديم و بچه ها رو خوشحال كنيم . خوشحالي اونها عبادته . اول رفتيم سنگر علي سيفي ، كه نامه و وسايلش را بديم . هر چي يحيي را صدا زديم جوابي نشنيديم ، بچه ها همه از سنگر بيرون رفتند . گفتم چه شده ، چرا نمي آي نامه ها و وسايلاتون را بگيريد ، من و محمد حسين متوجه شديم از سنگر بيرون اومديم و ديديم بچه ها همشون گريانند ، پرسيدم كه چي شده ؟ گفتند : يحيي سيفي شهيد شده ، به ياد لحظه اي كه رفته بودم در منزل يحيي و حالت پدر و مادرش افتادم . برايش فاتحه خواندم . محمد حسين رفت منطقه خودشون و من هم همه نامه ها را دادم ، فقط نامه سيفي پيشم مانده بود . روز بعد محمد حسين آمد تو سنگر ما گفت : مي خواهم يك سري به شهر شوش , انديمشك و دزفول بزنيم . من هم به شوخي گفتم . اينجا ديگر بچه را نمي توانيم همراه كنيم . او گفت : اولاً بچه صدامه ، دوماً آمريكاست ، سوماً حالا كه گوني پر از وسايل بچه ها آوردم بچه ام هان !؟ با هم رفتيم شوش ، دزفول ، انديمشك ، زنگي به بسيج ميبد زديم و يك دروبين عكاسي خريديم . چند نفر از همسنگرانمان با ما بودند و عكسهاي يادگاري گرفتيم به خط برگشتيم من در تاريخ 18/10/1360 ساعت 2.30 بامداد در منطقه 10 شوش به شدت زخمي شدم و مدت زيادي در بيمارستانها بستري بودم كه ده روز بعد از زخمي شدن من يعني 28/10/1360 خبر شهادت كوچكترين شهيد دارالعباده,يزد را شنيدم . اي قلم كاش مي خشكيدي و يا مي شكستي و اي كاغذ كاش سياهي تو به سفيدي مبدل مي گشت . شهادت محمد حسين ذوالفقاري من را به ياد شهادت حضرت علي اكبر (ع) انداخت وقتي شهادت برادرم شهيد كريم كارگر و برادران شهيد محمد حسين و عليرضا را شنيدم حديث قدسي در ذهنم خطور كرد و تبسمي بر لبم و آيه مبارك و لا تحسبن الذين .. ربنا افرغ علينا صبرا و ثبت اقدامنا والنصرنا علي القوم الكافرين .

حبيب ذوالفقاري ,برادر شهيد:
محمد حسين برادر كوچك خانواده بود و براي خانواده عزيزتر بود و زحمت بيشتري براي خانواده مي كشيد . هر كاري كه داشتيم محمد حسين انجام مي داد. با آنكه خيلي كوچك بود كارهاي بزرگي انجام مي داد .
به ما سفارش مي كرد نمازتان را سر وقت بخوانيد. عاشق جبهه بود ,چون كوچك بود و سنش کم بود و چون برادرم عليرضا شهيد شده بود ما به او مي گفتيم پهلوي پدر و مادر بمان و به آنها در كارها كمك كن. اما او مي گفت جبهه و كمك رزمندگان انقلاب واجبتر است ، ما و همه مردم چه پير و چه جوان بايد به جبهه برويم چون اسلام و انقلاب و رهبر در خطر است .موقع غروب وقتي مردم به نماز جماعت مي رفتند دسته هاي اعلاميه به دست مردم مي داد و به در و ديوارها هم مي چسباند . او به زيارت عتبات عاليات و مشهد مقدس مشرف شد ، اينطور كه مادرم مي گفت : وقتي به حرم مي رفتيم همه اش دنبال زندان موسي بن جعفر (ع) مي گشت ، مي گفت : مي خواهم زندان موسي بن جعفر (ع) را ببينم و ديگر اينكه توي حرم مي خوابيد و مي گفت اينجا قبر من است و همه جا يادگاري مي نوشته است ، هر چه بگوييم درباره اين شهيد كم گفته ايم ، همه حرفها و كارهاي ايشان خاطره است ، او هميشه حرف از حجاب مي زد ، اگر مي ديد چادر مادر يا خواهرانش نازك است به ما تذكر مي داد و مي گفت ديگر اين را سر نكنيد .
دوازده ساله بود كه در اشتياق جبهه آموزش نظامي ديد و راهي جبهه شد .هنگامي كه مي خواست به جبهه برود به او گفتيم كه سن تو كم است چه كار مي تواني بكني؟ در جواب گفت : من كه مي توانم يك ظرف آب به رزمندگان بدهم . وقتي كه براي مراسم تشييع برادرش عليرضا آمده بود, بيشتر از سه روز نماند .باز مي خواست كه برود. بعضي ها به او مي گفتند كه يك كمي اينجا بمان. اما او مي گفت: چرا به من مي گويند نرو و چرا نمي گويند برو و اسلحه برادرت را بر دوش بگير و به جاي برادرت باش و جاي او را پر كن .او به جبهه رفت و در چهلم برادرش عليرضا (27/10/1360) خبر شهادت او را هم آوردند .




آثار باقي مانده از شهيد
به نام خدا
سلام به رهبر کبير انقلاب اسلامي
پدر و مادر عزيزم سلام ,اميدوارم که حال شما خوب باشد. اگر از احوالات اينجانب محمدحسين ذوالفقاري خواسته باشيد, من صحيح و سالم هستم و ديگر بگوييد که خبري از برادرم ,علي رضا داريد يا نه ؛يزد هست يا جبهه.
انشاءالله هر کجا که هست صحيح و سالم باشد. فعلاً نگران من نباشيد من صحيح و سالم در جبهه هستم .چون وقت نبود برادر حبيب سلماني مي آمد چند کلمه نامه براي شما نوشتم تا نگران من نباشيد. سلام مرا به برادرهايم و خواهرانم برسانم و به تمام همسايگان و رفيقان يک به يک سلام برسانيد.

بسم الله الرحمن الرحيم
به نام الله پاسدار حرمت خون شهيدان و در هم کوبنده ستمگران و ياري دهنده مستضعفان .حرف زدن در باره شهيد مشکل است. ما نمي دانيم به همين سادگي در باره شهيد صحبت بکنيم . شهيدان راه انبياء و راه امامان را انتخاب کرده اند و به سوي خدا و بهشت برين و در کنار انبياء رفته اند و به قول شهيد عزيزمان مرتضي مطهري :"شهدا شمع محفل بشريند." يعني شمع مي سوزد و راه روشن در جلوي ديگران مي گذارد البته بدانيد شهيد شدن کار هرکسي نيست و همه کس لياقت آن را ندارد شهيد آن کسي مي شود که قلب ودلش از هر گناهي پاک باشد.
اي شماها خيال مي کنيد که شهيدان مرده اند. اين آيه از قرآن است که مي فرمايد:" ولاتحسبن الذين قتلو في سبيل الله امواتاً بل احياء هم عنده ربهم يرزقون."
گمان نبريد آنهايي که در راه خدا کشته شده اند مرده اند .به خدا زنده هستند و نزد خدا روزي مي خورند .
اي دشمن بدان که ملت ما هميشه بيدار است و پيروز خواهد بود . اي مردم ايران شماها خيال نکنيد به همين سادگي اين آزادي به دست من و شما افتاده, به خدا چند هزار از برادران بي گناه ما شهيد و پا معلول شده اند.
شماها يک وقت کاري نکنيد که اين شهدا از دست ما ناراحت بشوند .اي مردم ايران و اي کساني که مسلمان هستيد , مسلمان واقعي شويد زيرا در اين مملکت حکومت امام زمان (عج) هست



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان يزد ,
برچسب ها : ذوالفقاري شورک , محمدحسين ,
بازدید : 131
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,315 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,710,416 نفر
بازدید این ماه : 2,059 نفر
بازدید ماه قبل : 4,599 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک