اولين فرزند خانواده رضايي در بيستم شهريور هزار و سيصد و چهل و دو ه ش همزمان با قيام امام خميني در روستاي آهوانوي دامغان قدم به عرصه دنيا گذاشت. امرار معاش براي خانواده پر عائله خيلي سخت بود. بايد بچهها هم خودشان را به سختي ميانداختند و در كارها كمك ميكردند.در كنار همه سختيها ديپلم خود را در رشته اتومكانيك گرفت. رشته ورزشي مورد علاقهاش واليبال بود؛ گاهي با دوستان فوتبال هم بازي ميكرد.
به دليل علاقه شديد به نوشتن مقاله و متون ادبي، هميشه در ارائه درس انشاء در كلاس به عنوان دانشآموز نمونه معرفي ميشد.پدر و مادر براي تحصيل بچهها مجبور ميشوند از روستا به شهر مهاجرت كنند. در كنار منزل مغازهاي هم داير ميكنند تا با كمك هم بتوانند زندگي را پيش ببرند. گاهي در مغازه و گاهي هم با كارگري و پرورش گوسفند، دست پدر و مادرش را ميگرفت.تأمين امرار معاش خانواده يازده نفره خيلي سخت بود. بايد همه كمك ميكردند.علي در پشت جبهه علاوه بر انجام امورات مربوط به خود و خانواده در بسيج هم فعاليت ميكرد.
اولّين بار بعد از آموزش به عنوان بسيجي به گيلانغرب اعزام شد. در بيست و هفتم آذر هزار و سيصد و شصت و يك، به عضويت رسمي سپاه دامغان در آمد. سه مرحله ديگر به جبهه رفت. او در اين چهار مرحله در مناطقي از جبهه از جمله گيلانغرب، مهران، مريوان، پاسگاه زيد، جزيره مجنون و عملياتهاي والفجر مقدماتي، والفجر دو، چهار، خيبر و بدر شركت كرد.
بيشترين مسؤوليتهايش در جبهه، اطلاعات و عمليات لشگر هفده عليبن ابيطالب بود. آخرين مسؤوليتش در جبهه فرماندهي يكي از گروهانهاي گردان موسي بن جعفر عليهالسلام بود.در عمليات خيبر از ناحيه پا مجروح شد و پس از مداوا در يكي از بيمارستانهاي صحرايي دوباره به خط مقدم برگشت و قبول نكرد كه او را به پشت جبهه انتقال دهند.
در مرداد هزار و سيصد و شصت و سه عقد كرد و يك ماه بعد هم عازم جبهه شد.
هفت ماه بعد از عقد در عمليات بدر در منطقه شرق دجله در بيست و دوم اسفند هزار و سيصد و شصت و سه با گلوله كين دشمن به شهادت رسيد. چند روز بعد به همراه هفده شهيد ديگر روي دستان مردم دامغان تشييع و در زادگاه خود آهوانو به خاک سپرده شد.
منبع: پايگاه اينترنتي کنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان
وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
با درود بر محمد صليالله فرستاده خدا و اين نعمت پر ارزش كه خداوند براي بشر بر روي زمين انتخاب كرده و به او قرآن را آموخت.آنچه كه اين حركت را به وجود آورده، اسلام و اعتقاد جوانان عزيز به زندگاني جاودانه است كه هيچ چيز در اين دنيا لب تشنه آنها را آرامش نميدهد مگر شهادت.
حضرت امام خميني بود كه دست ما را گرفت و از تمام چاهها كه در داخل آنها همراه با خنجرهاي تيز و مارهاي قوي بود، نجات داد.
اگر كساني مسلمان باشند و شجاع نباشند دروغ ميگويند. چون مسلمان از هيچ چيز نميترسد جز خدا، پس حالا كه ما ادعاي مسلماني ميكنيم بايد مرگ را بزرگترين نعمتي بدانيم كه خداوند به ما عطا كرده است. پس چه بهتر كه اين نعمت همراه با شهادت نصيب انسانها بشود. علي رضائي
خاطرات
باز نويسي خاطرات از حبيب الله دهقاني
برادر شهيد:
من و داداش علي خيلي كوچك بوديم. گاهي دلمان براي پدربزرگ و مادربزرگمان تنگ ميشد و به روستا ميرفتيم. به گوسفندچراني و صحرا رفتن خيلي علاقه داشتيم. يك بار كه براي ديدنشان رفته بوديم، ماه رمضان بود. او بزرگتر از من بود و روزه داشت اما هنوز به سن تكليف نرسيده بود. گوسفندها را به صحرا برده بوديم. هوا خيلي گرم بود و من چند بار آب خوردم ولي او روزهاش را گرفت. دم دماي غروب ديگر حال راه رفتن نداشت و ترسيدم حالش بد شود. گفتم:« اگه اين جا طوريت بشه كسي نيست كمك كنه. يا روزهات رو بخور يا زودتر برو خونه، من هم بعداً گوسفندها رو مييارم. ».
گفت:« اگه ميخواستم روزه كله گنجشكي بگيرم، ظهر ناهار ميخوردم. هم ميخوام ثواب روزه كامل رو ببرم و هم ببينم چند مَرده حلاجم. پس اين همه مردم توي بيابون چطوري روزه ميگيرن؟ ».
اسفنديار سفيديان:
تازه رفته بوديم توي سپاه. چند نفر بوديم كه براي آموزش فرستادند قم. بين بر و بچهها حسن از همه ما چالاكتر بود. آموزش تكواندو و جودو هم ميدادند. يك بار كه جلوي آسايشگاه ايستاده بوديم، علي گفت:« اسفنديار! هر چي من گفتم، تو تأييد كن و تا ميتوني هندونه زير بغلش بده، ببينم چي ميگه. ».
منظورش را نفهميدم. پرسيدم:« ديگه كي رو ميخواي اذيت کني؟ ».
گفت:« اگه شوخي نكنيم، نگيم و نخنديم كه شب نميشه. خداي نكرده قصد مسخره كردن ندارم. ».
همين كه حسن را ديديم به طرف آسايشگاه ميآيد، به او اشاره كرد. نزديك شد و گفت:« آقاي بروسلي! چطوري؟ توي ورزش خوب فيگور ميگيري. نكنه ميخواي جاي مربي رو بگيري؟ ».
من هم در تأييد حرفش گفتم:« چه اشكالي داره؟ مربي تكواندو بشي و همين جا نگهت دارن. هيكلت كه به مربيگري ميخوره. ».
علي دستي به پشتش زد و گفت:« حسن جان! شوخي كردم يك موقع به خودت نگيري و فكر كني كسي شدي. ».
بعد از تمام شدن آموزش در قم، ما را به جبهه اعزام كردند. رفتيم لشگر هفده عليبن ابيطالب عليهالسلام. رضائي، منصوريان و هراتي معرفي شدند به اطلاعات و عمليات. من و حسين آقا فاني هم معرفي شديم به واحد تخريب. ارديبهشت ماه بود و هوا هم خيلي گرم. چند روز بعد ما را فرستادند به پاسگاه زيد. تا شهريور آنجا بوديم. شبها كه هوا خنكتر بود، ميرفتيم شناسايي و روزها از گرما توي سنگر استراحت ميكرديم و چند ساعتي هم روي خاكريز نگهباني ميداديم. ما را از آن جا به مهران و ارتفاعات قلاويزان بردند. خيلي طول نكشيد که دستور دادند:« بار و بنديلهاتون رو جمع كنين كه بايد بريم مريوان. ».
چند روز بعد شنيديم قرار است عمليات شود.
علي گفت:« اسفنديار! اين دفعه با دفعههاي قبل فرق ميكنه. مينها منتظرن تا حالت رو بگيرن. اين قدر با اينها ور نرو. نميگذارن سالم از دستشون در بري. ».
بهش گفتم:« تو خودت ميدوني كه ما حرفهاي هستيم، مثل برقكارها. ميبيني كه برق با اونها كاري نداره. مينها با ما تخريبچيها همينطور هستن، ولي سفارش ميكنم مواظب خودت باش يك موقع جونت رو نگيره. ».
عمليات والفجر چهار شروع شد و همه ما شركت كرديم. با دادن تعدادي شهيد و مجروح به اهداف تعيين شده رسيديم. به خاطر حساسيّت منطقه عراقيها پاتك سنگين خود را از زمين و هوا شروع كردند. علي توي گردان خيلي زحمت كشيد؛ هم در هدايت نيروها به جلو و هم در انتقال مجروحين و شهدا به عقب.
علي وحيدي:
وقتي مأموريت گرفتيم و رفتيم جزيره مجنون او هم از واحد اطلاعات و عمليات آمد گردان موسي بن جعفر عليهالسلام. مدتّي با هم بوديم. دمدماي غروب هوا توي جزيره بهتر ميشد و صداي آبزيها درميآمد. از يك طرف صداي اينها و از يك طرف صداي انفجار گلوله، وضعيت منطقه را تماشايي ميكرد. با هم لب جاده خندق نشسته بوديم و به نيزارها نگاه ميكرديم و صداها را تعقيب. علي گفت:«وحيدي! اين جا نشستهايم كه چي بشه. بلند شو قدم بزنيم و بريم توي راه، برّ و بچهها رو هم ببينيم. اين هوا حال ميده براي قدم زدن. ».
پيشنهادش را قبول كردم. بلند شديم و قدم زنان راه افتاديم. هر لحظه صداي سوت گلوله، ما را نيمخيز ميكرد. خيلي دور نشده بوديم كه گلولهاي نزديك ما به زمين خورد و خاك و تركش به هوا بلند شد. اول هر كداممان فكر ميكرديم مجروح يا شهيد شدهايم. گلوله نزديك جايي خورده بود كه چند دقيقه پيش با هم آن جا نشسته بوديم.
علي گفت:« قسمت رو ببين اگه اون جا نشسته بوديم الآن معلوم نبود چي به سرمون مياومد. ».
حسين فاني:
روز اعزام براي بدرقه بچهها به سپاه رفته بودم. او هم جزء اعزاميها بود. رفتم به ديدنش و خواستم در حق ما هم دعا كند.
گفت:« حسين جان! اگه ميخواي از قفس بپري، بيا جبهه شهيد شو؟ ».
گفتم:« الآن زوده. انشاءالله زنده باشيم و مرگ صدام رو ببينيم! ».
بعد برگشت و گفت:« مثل اين كه منظورم رو نگرفتي. توي شهر موندن مثل موندن توي قفسه. دارم احساس ميكنم از قفس پريدم و آزاد شدم. اگه آدم بتونه يك ساعت هم توي شهر نمونه بهتره. ».
رمز عمليات بدر اعلام شد. سوار قايقها شديم و داخل آبراهها راه افتاديم. مقداري از مسير را كه رفتيم به خاطر آبراههاي متعدد، راه را گم كرديم. با بيسيم اطلاع داديم كه مسير را گم كردهايم. لحظهاي بعد علي و ترحمي خودشان را به ما رساندند. مسير را توجيه كردند. خودمان را به خشكي رسانديم. سنگرهاي تيربار عراقيها بچهها را خيلي اذيت ميكردند. نميتوانستيم از جايمان تكان بخوريم. فوري رضائي به سعيد حقپرست اطلاع داد هر چه سريعتر يك دسته نيروي كمكي بفرستد. با آمدن نيروي كمكي بچهها روحيه گرفتند و چند نفر آرپيجيزن به سراغ سنگرهاي تيربار دشمن رفتند. درگيري شديد شد تا اين كه بچهها موّفق شدند آتش دشمن را خاموش كنند. با پيشروي به شرق دجله رسيديم. او از ما جدا شد و براي هدايت نيروها به جلو رفت. از بيسيم حاجيپروانه شنيديم علي هم پرواز كرد.
از بچگي با هم دوست بوديم. روحيه شادي داشت. توي جبهه كاري ميكرد كه بچهها بخندند و از ماندن در منطقه خسته نشوند. يك روز ديدم بچهها را جلوي چادر جمع كرده و از شيرين كاريهاي بعضيها ميگويد و ميخندند.
علياكبر صالحين:
گفتم:« حالا ميخوام يك خاطره از زماني كه من و علي آقا گوسفند ميچرونديم تعريف كنم. او پنجم ابتدايي بود و من دوم راهنمايي. هر وقت گوسفندها رو به بيابون ميبرديم، كتاب درسي رو هم مرور ميكرديم. به انگليسي خيلي علاقه داشتم و بعضي از واژهها رو هم بلد بودم. براي اين كه او رو دنبال فرمان بفرستم و گوسفندها رو بچرونه، چند كلمه انگليسي صحبت ميكردم. حرف شنو بود. ميگفت:’ اين كه گفتي يعني چه؟‘ ترجمه ميكردم:’برو كوزه آب رو بيار. يا برو گوسفندها رو برگردون.‘ او قبول ميكرد. وقتي مدرسه راهنمايي رسيد و با انگليسي آشنا شد،گفت:’ خوب از خودت جمله انگليسي ميساختي و از من كار ميكشيدي.‘ ».
بچهها زدند زير خنده و گفتند:« عجب فرماندهي داريم كه با يك كلمه انگليسي سرش كلاه ميرفته. ».
رمضانعلي حاجيقربانيزاده:
امام خميني به فرماندهان دستور داد:« جزاير بايد حفظ بشه. ».
توي جزيره مجنون بوديم. علي از بچههاي اطّلاعات و عمليات بود ولي به عنوان فرمانده گروهان به گردان ما آمده بود. بعد از اين كه شهيد زينالدين فرمان امام را به فرماندهان خود ابلاغ كرد، بچهها را توجيه و تشويق كرد:« بچهها! امروز ما مكلّفيم با مقاومت و ايستادگي در مقابل دشمن، مأيوسش كنيم و اجازه نديم وارد جزيره بشه. اميد امام و مردم به همت و غيرت ماست. آبروي امام در كاره. ».
دشمن از زمين و هوا ميكوبيد، حتي يك متر از زمين را پيدا نميكردي كه گلوله نخورده باشد. خودش ايستاد و بچهها هم ايستادند.
محمدعلي ميرزائي:
همين كه آموزش اعزام به جبهه ما در پادگان امام حسين عليهالسلام تهران تمام شد، ما را به گيلانغرب بردند. تعدادي كادر و تعدادي هم بسيجي بوديم؛ حدود بيست و پنج نفر. من، رضائي و چند نفر ديگر به اطلاعات و عمليات معرفي شديم. او شد مسؤول و من هم معاونش. تپه شهيد قناديان كه خودمان روي آن اسم گذاشته بوديم، تحويل ما شد. با شهر مندلي عراق پنج شش كيلومتر بيشتر فاصله نداشت. هم بايد از مقرّ خودمان حفاظت ميكرديم و هم موقعيت دشمن را شناسايي. يك بار مأموريت شناسايي از عقبه دشمن را در آن منطقه انجام داديم. موقع برگشت با رعايت اصول ايمني و احتياط كامل وارد يكي از سنگرهاي عراق شديم. چهار نفر مشغول استراحت بودند. بدون اين كه كسي متوجه شود، آنها را با خود به مقرّ آورديم. فرماندهمان از اين كار تعجب كرد و از طرفي هم عصباني شد كه چرا اسير آورديم، چون اگر دشمن متوجه ميشد، كارهاي ما لو ميرفت. اين عمل با شجاعت و مديريت علي انجام شد.
اسفنديار سفيديان:
از دلسوزي به حال پدر و مادرش برايم تعريف ميكرد. بيشتر مربوط به زماني ميشد كه نداري و سختي توي زندگي و چند سر عائله را درك كرده بود. پادگان آموزشي قم بوديم و هر وقت فرصتي پيش ميآمد، با هم گپ ميزديم.
ميگفت:« يك سال تابستون، مبلغي پول از يكي قرض گرفتم و چند تا گوسفند خريدم. دو سه ماه چاقشون كردم و فروختم. شكر خدا سود كرد. قرضم رو داد و چيزي هم برام موند. كمك خرج مدرسهام شد. سالهاي بعد هم اين كار رو ادامه دادم. ».
مادر شهيد:
ميخواست برود جبهه. آمد در مغازه. از توي يخچال دو تا نوشابه درآورد و چهارپايهاي هم براي من آورد.
گفت:« مامان! بشين آخرين نوشابه رو ميخوام با تو بخورم. ».
گفتم:« بچهجان! اين چه حرفيه؟ ميخواي حرصم رو در بياري؟ هر بار كه ميخواي بري جبهه از اين حرفها ميزني. ».
گفت:« اين دفعه ديگه جديّه. شايد برنگشتم. تا دير نشده برم يك چيزي هم براي كبري بگيرم. اگه چيزي هم براي خونه ميخواد براش بخرم. ».
فردا دوباره براي خداحافظي آمد. رفت كه رفت.
رمضانعلي حاجيقربانيزاده:
در يك مأموريت گشتزني با هم بوديم. او راننده بود و من هم كنار دستش. در يكي از سراشيبيها نتوانست ماشين را كنترل كند. مستقيم زد به يك درخت و ماشين خسارت ديد. چون راننده مقصر بود، بايد با هزينه خودش تعمير ميكرد. برديم صافكاري، وقتي هم كارش تمام شد پول به اندازه كافي نداشت. مدّتها گذشت، اما مثل اين كه فراموش كرده بود كه پول من را بدهد. چند بار تصميم گرفتم بهش بگويم.
پيش خودم ميگفتم:« آخه مگه او نميدونه كه حقالناسه. من هم كه درآمد اونچناني ندارم. باز حساب ميكردم انسان فراموش كاره. شايد فراموش كرده. ».
چند وقت بعد از شهادتش، پدرش مبلغي به من داد و گفت:« توي نوشتههاي علي ديدم كه اين مبلغ رو به شما بدهكاره. ببخشين از اين كه دير شده. ».
پدر شهيد:
بعد از شهادت پسرم، با مادرش براي كاري به تهران رفتيم. از يك طرف به خيابانها و ميدانها آشنا نبوديم و از طرفي هم سواد آن چناني نداشتيم. آدرس آن جايي را كه ميخواستيم برويم، همراهمان بود. راننده ما را تا چهارراهي رساند و پياده كرد. فكر ميكرديم حالا ديگر پيدا ميكنيم. هر چه به اطراف نگاه كرديم، نتوانستيم تشخيص بدهيم كه بايد به كدام طرف برويم. در همين حال دو تا پاسدار به طرف ما آمدند. آدرس را نشانشان داديم. كمك كردند و ما را به آن طرف چهارراه بردند. مسير را نشانمان دادند. برگشتم كه از آنها تشكر كنم اما كسي را نديدم. براي ما يقين شد كه خود شهيد به كمك ما آمد.
آثار باقي مانده از شهيد
در عمليات والفجر چهار من اطلاعات و عمليات لشكر هفده علي بن ابيطالب بودم. وظيفه ما چند نفر اين بود كه مجروحين جا مانده را به عقب برميگردانديم.
بايد از بخشي از منطقه تصرف شده برميگشتيم. به سه مجروح برخورديم كه از اول عمليات تا آن زمان حدود دو شبانه روز گذشته بود و بايد آنها را به عقب منتقل ميكرديم. يكي از آنها بيشتر از سيزده چهارده سال نداشت. خون زيادي از او رفته بود و توان حرف زدن نداشت و بدنش از ناتواني ميلرزيد. گفت:« شما اونها رو ببرين. اگه يك چوب دستي به من بدين، ميتونم حركت كنم. ».
راه افتاديم و مقداري از راه را كه رفتيم خسته شديم. خواستيم استراحت كنيم.
همين برادر گفت:« يكي از بچهها توي ميدون مين افتاده. برين او رو بيارين. ».
گفتم:« مسير رو نميدونم. ».
گفت:« من ميدونم. برين يك قاطر بيارين. من رو سوار كنين با هم بريم او رو بياريم. ».
اين نشانه ايثارگري آن برادر بود. امكان نداشت در آن موقع بُعد مسافت خود ايشان را بتوانيم به عقب برسانيم و جان سالم به در ببرد. با اين حال در اين فكر بود كه به ديگري كمك كنيم.
شركت در اين جنگ انجام وظيفه و تكليفي است كه طبق اصول مذهبي و به آنچه اعتقاد داريم از طرف مرجع ما به ما گفته شده و از طرفي كولهباري است كه شهدا بر دوش ما گذاشتهاند.
جايي كه مادري در نامه براي پسرش نوشته بود كه من شبانه روز دعا ميكنم كه شما در عمليات باشيد. چنين جامعهاي با چنين ملتي، افرادي مثل ما كوچكتر از آن هستيم كه بخواهيم به آنها پيامي بدهيم.
ولي يك مسأله كه ميخواهم تذكر دهم اين است كه ما تازه وارد مراحل اوليه جنگ شديم و جنگ تازه حالت جنگي به خود گرفته و آنچه در پيش است در آينده است. اميدوارم كه ملت عزيز ما براي يك نبرد بزرگ آماده شوند.
بايد حسينوار جنگيد.