سومين فرزند خانواده ترحمي در بيست و هفتم شهريور ماه هزارو سيصدوچهل و يك ه ش به دنيا آمد. به پيشنهاد پدربزرگش نام او را ناصر گذاشتند.
مادرش در خواب ديده بود كه امام حسين نام فرزندش را حسين گذاشته ولي هنگام تولد بزرگترها اسم ناصر را برايش انتخاب كردند. والدين با نظر بزرگترها مخالفت نكرده بودند.
بعد از مدت كوتاهي ناصر مريض شد. مريضي او مدتها طول كشيد. تصميم گرفتند براي شفاي حال او نامش را حسين بگذارند. اين کار را کردند ومدتي بعد اوشفا گرفت.
حسين دوره دبستان را در مدرسه بوعليسينا درس خواند و براي گذراندن مدرسه راهنمايي وارد دبيرستان داريوش كه امروز به آن آيتالله كاشاني ميگويند، شد. دبيرستان كوروش كبير يا دكتر علي شريعتي هم پذيراي حسين در چهارساله متوسطه بود.
او در ساليان قبل از انقلاب در مجالس و محافل مذهبي شركت ميكرد. از جمله با جمع دوستان جهاديهاي روزهاي جمعه به اردو ميرفت يا در ساختن خانه براي مستمندان فعالانه شركت ميكرد.همزمان با انقلاب اسلامي ايران براي سرنگوني رژيم پهلوي، ناصر نيز به جمع انقلابيون پيوست و براي پيروزي انقلاب خيلي تلاش كرد.
گروهكهاي منحرف روزهاي اول پيروزي انقلاب كه مثل قارچ درآمده بودند سعي فراواني در جذب و انحراف ناصر داشتند اما هيچكدام از آنها موفق نشدند. ناصر همچنان در خط امام خميني رضوان الله تعالي عليه ماند.
قبل از جنگ تحميلي در امتحان اعزام به خارج شركت كرد و در رشته پزشكي قبول شد. براي آموزش زبان به تهران رفت. چند روزي از آموزش نگذشته بود كه جنگ آغاز شد. عليرغم علاقه زيادي كه به درس داشت كلاس را رها كرد و به گروه جنگهاي نامنظم شهيد دكتر چمران پيوست.
او جنگ را با جانشيني گروهان در جبهههاي جنوب و عمليات طريقالقدس ادامه داد. با تشكيل لشكر17 عليابنابيطالب به عنوان جانشين گردان منصوب شد.
هنگامي كه گردان به پشت جبهه ميآمد ,ناصر به كمك برادران واحد اطلاعات عمليات ميرفت و زمينه را براي عمليات آينده فراهم ميكرد.
در نهايت در تاريخ 21/12/1363 در عمليات بدر هنگام هدايت نيروهاي عملياتي به شهادت رسيد.جنازه مطهرش را مردم سمنان با شكوه تشييع كردند و در امامزاده يحيي به خاك سپردند.
منبع: پايگاه اينترنتي کنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان
وصيتنامه
بسماللهالرحمنالرحيم
حمد و سپاس خداي بخشنده و مهربان را كه ما را بنده و خليفه خود در زمين قرار داد و با نزول رحمات بيكران و مداومش توسط (پيامبران و ائمه، امام و انقلاب، جنگ و شهادت) سبب خير و سعادت ما را فراهم نمود.
و با درود بر خاتم انبياء حضرت محمد(ص) و خاندان طيبه او به خصوص به پيشگاه حضرت بقيهالله الاعظم امام زمان و نائب بر حقش رهبر مسلمين و مستضعفان جهان، دشمن مستكبرين حضرت امام خميني.
الا بذكر الله تطمئن القلوب همانا با ياد خدا دلها آرام گيرد.
انسان وقتي خود و خدايش را بشناسد و بداند كه چرا حضور دارد و متوجه اين باشد كه رابطهاش با خدا چگونه است ديگر هيچ نگراني در هيچ لحظهاي از زندگي ندارد و در تمامي لحظات زندگي دستور را از طريق رسولان الهي (به شكلهاي مختلف) ميگيرد و انجام وظيفه ميكند. با اعتقادي راسخ و ارادهاي قوي و دلي آرام و گشاده. اين است كه وقتي پيامبران ميگويند فقط بندگي خدا، ميپذيريم؛ وقتي پيامبر اكرم ميگويد جهاد، ميپذيريم؛ وقتي امام عزيزمان ميگويد جنگ جنگ تا رفع فتنه، ميپذيريم و وقتي مسؤولين ميگويند مبارزه، مقاومت، ايثار صبر و شهادت، ميپذيريم. با سينهاي گشاده با چهرهاي بشاش و قلبي آرام ميپذيريم زيرا كه اينها رسولان و پيامآوران خدايند و ما ميدانيم كه سعادت ما، عزت ما در انجام اين تكليف است. تكليفي كه همه پيامبران اولين كلامشان بود و آن اينكه لاالهالهالله بنابراين ما نميتوانيم حاكميت كفر و زورمندان را قبول كنيم. ما نميتوانيم حاكميت ارزشهاي فاسد و پوچ را بپذيريم. ما ميخواهيم با ادامه راه مسلمين صدر اسلام و در طول تاريخ با نابودي سلطهگران جبار و ابرقدرتهاي جنايتكار زندگي را معني پيش از زنده بودن و كفر را نابودي پيش از مردن ببخشيم. پس در اين ميان بودن و رفتن ما مطرح نيست بلكه رسالت مطرح است كه وقتي انجام پذيرد ديگر جاي نگراني باقي نميگذارد.
ما سوي ديار نور ره ميپوئيـم سرويم و ز لالهها سخن ميگوييم
امروز اگر سرخ نيفتيم به خاك فردا به زمانه سبزتــر ميروئيـم
بنابراين از شما خانواده عزيزم و تمامي آشنايان ميخواهم كه ناراحت نباشيد و با ياد خدا دلهايتان را آرام و ارادههايتان را جهت رسالتي بزرگ مهيا كنيد و از خدا برايم طلب مغفرت كنيد. من كه نتوانستم حتي مقدار كمي از رسالتي كه بر دوشم بود انجام دهم و خيلي غفلت و خطا داشتم و فقط رحمات خدا و شفاعت امام حسين(ع) كه قبل از دنيا آمدنم توجه و عنايتي داشته (نامم حسين باشد) ميتواند راه نجاتي برايم باشد. ولي شما را به خدا سوگند ميدهم كه اگر سعادت و عزت و عظمت ميخواهيد ايمان و ارادهتان را قوي كنيد و زندگيتان را تماماً صرف و فداي عقيدهتان كنيد.
ان الحياه عقيده : اسلام
و الجهاد: جهاد اكبر ـ جهاد اصغر
ايمان و اعتقادي كه تا عمق جان اثر ميگذارد و حركت ميآفريند و همچون امام حسين تمامي حيات را فدا ميكند. و اين را با فرياد ميگويم: اي كساني كه پيرو امر امام حسين هستيد، اي كسانيكه براي امام حسين گريه ميكنيد، اي كساني كه امام حسين را دوست داريد اين شعار پرمحتوايش را عمل كنيد: اگر ميخواهيد حيات داشته باشيد و اگر ميخواهيد با عزت و شرف زنده باشيد، اگر ميخواهيد جمهوري اسلامي بماند بايد جهاد كنيد. بايد بجنگيد، بايد مبارزه كنيد، بايد مقاومت كنيد، بايد با تمامي وجودتان با مال و جانتان تا آخر بايستيد. جهاد اكبر كنيد و دنيا را رها كنيد و بر هوي نفستان غلبه كنيد يا به جبهه بيائيد يا آنجا براي خدا كار كنيد و در همهجا خدا را در نظر داشته باشيد كه مبادا فرداي قيامت مديون باشيد. ما در برههاي از زمان واقع شدهايم كه اسلام همچون زمان امام حسين در خطر است. پس ما هم بايد چون او عمل كنيم و رهنمودهاي اماممان را در اين رابطه روشنگر اين مسأله است.
« اگر حضرت امير امروز بود با اين جنگ و اين خطر بزرگ آيا مينشست و موعظه ميكرد؟ همه را ميفرستاد به جنگ با فساد، اموال اشخاص ثروتمند را ميگرفت و ميفرستاد و اگر نميرسيد عباي خودش و من و كلاه شما را هم ميداد.»
ما هنوز در اول راه هستيم و بايد منتظر تحمل رنجها و مصيبتهاي بيشتر و مقاومتهاي بيشتر باشيم تا انشاءالله بتوانيم آنچه را كه شروع كردهايم به آخر برسانيم و هرچه به مقصدمان نزديكتر شويم مصائبمان بيشتر ميشود چون از آن طرف دشمن (كفر و نفاق) به نابودي نزديكتر ميشود. پس شما را به خداي كعبه به هابيليان تاريخ، به خون سرخ امام حسين سوگند تا در بيتالمقدس فرياد تكبير سرنداديد، تا ابرخونخواران و مستكبران را ساقط نكرديد و نهضت خونبار اسلاميان را در صحنه گيتي نگسترديد از پاي ننشينيد.
و شما اي جنايتكاران، اي كافران، اي آمريكا، اي شوروي و اي اسرائيل و اي تمام كوردلان و احمقهاي جهان بدانيد كه اسلام تازه قطرهاي از آن سردرآورده و درياي اسلام از امت ايران خواهد جوشيد و همهتان را غرق خواهد كرد و روز به روز گلويتان را فشردهتر و نفستان را تنگتر خواهد نمود. و هرگز اين دست و پازدنهايتان كمكي برايتان نخواهد بود جز اينكه نابوديتان را نزديكتر سازد پس بترسيد و بميريد و نابود شويد كه اسلام آمده و ميآيد تا ظهور حضرت امام زمان (عج) و بدانيد كه ما عاشق اسلام و قرآنيم و دلمان براي شهادت لحظهاي آرام ندارد. ما عاشق لحظات الهي هستيم. اگر شما جنگ را بر ما تحميل كرديد كه بر ما سخت بگيريد بدانيد كه اگر لحظهاي در جبهه نباشيم بر ما سخت است. بدانيد كه جوانها در ميدانهاي رزم در ضمن مقابله و ستيز با شما روح بلند معنوشان را تقويت ميكنند و آنچنان ارزشهاي اسلام را ارج مينهند كه فردا همينان الگويي براي دنيا خواهند بود و اينها محيطي در جبهه ايجاد كردهاند كه انسان دوست دارد ساليان سال و هميشه تاريخ در ميان اين بچههاي مخلص و پاك ايثارگر ما باشد و بجنگد. من هميشه از خدا ميخواستم كه خدايا تا زنده هستم توفيق بودن در جمع اينها را به من عطا كن تا بيشتر ساخته شوم و زماني كه ايمانم كامل و گناهانم بخشيده شد آنموقع اگر مصلحت و لياقت داشتم خدايا مرا نزد همين شهيدان ببر و مرا از جوار اين عزيزان كه حتماً در جوار ائمه اطهار هستند دورنگردان.
شما اي پدر و مادر عزيز و ارجمندم، اي كسانيكه بيش از هرچيز بايد بگويم حلالم كنيد كه اگر حلاليت شما نباشد كارهايم كمارزش ميشود. چون اين زحمات و رنج شما و تقوي و پاكي شما بود كه ما را اينگونه ساخت و بدانيد اگر من شهيد شدم، ثواب تكهتكه گوشت بدنم را كه براي خدا بر زمين افتاده، آن بدني خواهد برد كه سالها زحمت كشيد تا مرا بزرگ كرد و ثواب قطره قطره خونم را كه براي خدا بر زمين ريخته، آن بدني خواهد برد كه با قطره قطره شير پاكش كه همراه اشكهاي حسيني بوده، مرا رشد داده است. بنايراين شما صبر داشته باشيد و بدانيد كه در آن دنيا با خاندان علي (ع) محشور خواهيد شد.
و شما اي همسر عزيزم، اي كسي كه هر وقت به ياد شما ميافتادم قبل از هرچيز آن ايمانتان بود كه به فكرم ميآمد و خوشحال و راضيم ميكرد. ايماني كه از كودكي همراه داشتي و روزبهروز بر آن ميافزودي. اي شما كه در انجام فرائض الهي مصمم بودي وقتي در حساسترين لحظه زندگيت و در انتخاب شريك زندگيت نيز مصلحت خدا را خواستي و اينگونه انتخاب كردي بدان كه باعث افتخار من شدي و اگرچه احتياج نيست ولي بهعنوان تذكر ميگويم كه در اين مرحله نيز مطيع مصلحت خدا باش و صبور و همچنان مقاوم در راه عقيدهات و آنچه كه اسلام حكم ميكند بعد از اين هم انجام بده و بدان كه خداوند بزرگ حتماً كمك خواهد كرد.
و شما اي خواهر و برادر بزرگم در راه عقيده و انقلابي كه زودتر از من به آن ايمان آورديد و مرا نيز رهنما بوديد استقامت كنيد و پرتلاشتر از قبل مبارزهتان را ادامه دهيد و با تدريس مسائل اسلامي و مذهبي به نوجوانان رسالت خود را انجام دهيد و در عمل نيز ثابت كنيد كه عملتان پرمحتوا و ارزشمند است.
برادر و خواهر كوچك، شما نيز بيش از هرچيز سعي كنيد معارف اسلامي را فراگيريد و اصل را اين قرار دهيد كه اسلام را بشناسيد و قدم براي اسلام برداريد و در اين راه هيچكس و هيچ مقامي بهتر از روحانيت نميتواند راهنما و كمكتان باشد.
و در آخر تقاضا دارم كه هروقتي يك مصيبت از امام حسين(ع) و كربلاي خونينش به نيت آمرزش من بخوانيد. خدايا ترا بهخون تمامي شهدا و به امام زمان و به نالههاي اسرا سوگند ميدهم اسلام و مسلمين را نصرت عطا بفرما. كفر و نفاق را نابود بگردان. امام عزيز اين رهبر مسلمين را تا انقلاب مهدي (ع) حفظ بفرما. شهداي ما با شهداي صدر اسلام محشور بگردان. به مجروحين و معلولين شفا عطا بفرما. به خانوادههاي شهدا، اسرا، مفقودين، معلولين و مجروحين و رزمندگان صبر عطا بفرما.والسلام
حسين (ناصر) ترحمي
خاطرات
بازنويسي خاطرات ازعبدالله دخانيان
حاج علي ترحمي ,پدر شهيد:
سه روز از راهآهن مرخصي گرفته بودم. بيشتر هم مرخصي ميگرفتم ارزش داشت.
توي خونه شور و شعفي برپا شده بود. همه خوشحال بودند. براي سومين بار بابا ميشدم. اون هم پسري كه همسرم خوابش را ديده بودم. در خواب آقا امامحسين به او فرموده بود: «اسم پسرت را حسين بگذار! ». امروز از زمان آن رؤيا سه ماه ميگذره .
حسين به دنيا آمد. پدربزرگش اسمشو ناصر گذاشت. بر اين انتخاب هم اصرار داشت. خواستيم مخالفت كنيم. اما مخالفت را نوعي بيادبي ميدانستيم. سكوت كرديم.
ناصر در سهسالگي بيمار شد. پزشكان از معالجه او نااميد و ما هم خسته شدهبوديم. چارهاي جز تحمل نبود. دعا و ثنا هم كمكي بود. شبي مادرش موضوع را با خانواده در ميان گذاشت. آهي كشيد و گفت: «يا امامحسين اگر فرزندم خوب بشود اسمش همان كه تو فرمودي! ».
از اين تاريخ به بعد حال حسين رو به بهبودي گذاشت. و ديگر نامش حسين شد و خودش هم فداي حسين .
مسجد پر شده بود. همان جمعيت هميشگي آمده بودند. اسم سخنران يادم نيست. از روحانيون اعزامي بود. من و او با هم رفته بوديم. آخرهاي مسجد نشستيم. وسط سخنراني احساس كردم ناراحته. اصلا آرامش نداشت. چهارزانو مي نشست و باز دوزانو مي شد.
بهش گفتم: « بابا مشكل داري! ». گفت: «نه! ». ولي بي مشكل هم نبود.
سخنراني تمام شد. همه بلند شدن كه برن بيرون. ناصر رفت پيش حاجآقا و بهش گفت: « حاج آقا اين صحبتهاي شما بسيارخوب بود ولي نياز امروز ما آگاه كردن مردم براي پيشبرد انقلابه! ». از همان افراد داخل مسجد بعضيها بودند كه از صحبتهاي ناصر خوششان نيامد. يك نفر گفت: «حالا ديگه بچه ها برامون تكليف تعيين مي كنن! ».
او بيتوجه به حرفهاي اين و اون بحث ميكرد. دستآخر حاج آقا گفت: « حق با شماست! ان شاءالله فردا شب جبران ميكنم! ».
ناصر عذرخواهي كرد و با هم آمديم خونه.
مريم ترحمي ,خواهر شهيد:
قبل از انقلاب توي روستاي تويهدروار سپاهي دانش بودم. روستا مردم متديني داشت. خيلي برام سخت بود.
هفتهاي يك بار ناصر ميآمد پيش من. خيلي خوشحال ميشدم. با آنكه خيلي كوچك بود ميرفت مسجد براي مردم سخنراني ميكرد. مسائل ديني را مطرح ميكرد. فكر نميكردم صحبتهاش خيلي مهم باشه. مردم روستا هم نميدانستند او برادرمه.
بعدها كه فهميدن، اگه يه هفته نميآمد از من ميپرسيدن: « كجاست؟ چرا اين هفته نيامده؟ »
پدر شهيد:
لحظه به لحظه نگرانتر ميشديم. خيلي دير كرده بود. مسجد جامع بعدازظهر شلوغ شده بود. ساواكيها مردم رو لت و پار كرده بودن.
قرار بود بعد مراسم بياد خونه خالهاش. اونجا مهمون بوديم. با خودم گفتم: «نكنه دستگيرش كرده باشن! »
ميخواستم برم بيرون تو خيابونا دنبالش بگردم. روبهروي خانه باجناقم كلانتري بود. ترسيدم اونها بفهمن ناصر هم تو تظاهرات بوده. از پلهها بالا رفتم. از پشتبام نگاهي به خيابون كردم. ته خيابون يك نفر لنگلنگان ميآمد. نزديكتر كه شد ديدم ناصره. رفتم پايين در را باز كردم. گفتم: « بيا تو ! بيا تو! چرا لنگ ميزني؟ ». گفت: «پدرشونو درمييارم! نامردا كتك ميزنن! ».
فهميدم ناصر كتك خورده. با همان پاي لنگ رفت پشت بام شروع كرد به سنگ زدن به طرف كلانتري. دستشو گرفتم كه بيارم پايين. دادش هوا رفت. باطوم به بازوش هم خورده بود. شوهرخالهاش هم آمد بالا. با كلي صحبت كردن رضايت داد بياد پايين. توي اتاق روي زمين نشست و گفت: « جواب نامرديهاشونو به مردي ميدم! ».
نادر ترحمي, برادر شهيد:
صداي نقارهخانه حرم گاه گاهي به گوش ميرسيد.
چشمم خيلي ميسوخت. تركش كار خودش را كرده بود. چشم راستم را تخليه كرده بودند!
ناصر آمده بود عيادت. همين كه منو ديد گفت: « خوش به حالت! يه قسمت از بهشت رو خريدي! چشمت كه رفت بهشت حالا خودت كي بري خدا ميدونه! ».
كنار تختم روي صندلي نشست. دلداريم داد. بعد از چند دقيقه گفت: «برم يه چيزي برات بگيرم بيكار نباشي! ».
رفت و يك كتاب برام خريد.
بهش گفتم: « خيلي چشم سالمي دارم ، كتاب هم برام خريدي! ».
گفت: « هيچ مسألهاي نيست! الان مشكلتو حل مي كنم! ».
رفت بيرون. با خودم گفتم: « ديگه چه آشي برام پخته! ».
وقتي برگشت ديدم يك تسبيح خيلي قشنگ خريده!
تسبيح را به من داد و گفت: « بيا نادرجان! كتاب نميتوني بخوني تسبيح برات گرفتم ذكر بگي! هم سرت گرم مي شه هم ثواب ميبري!».
اسماعيل فاميلي:
شب دوم عمليات طريق القدس تعدادي از بچهها مجروح شده بودند: حاجمحمود اخلاقي، محمدرضا خالصي، حسن ادب، تقي مرادي و چندتاي ديگه. عراقيها هم درب و داغون.
شهيد مهدي محب شاهدين از اورژانس فرار كرده بود. ميخواستن اعزامش كنن به پشت جبهه. بعد از پانسمان آهسته سوار يك جيپ شده بود و آمده بود طرف خط. به محض اين كه به خط رسيد كارها را تقسيم كرد. يك قسمت از خط را هم سپرد به ناصر. گفت: « فرمانده اين قسمت ناصره! » .
نيمههاي شب در حاليكه كليه نيروها خسته بودند عراق پاتك كرد. قبل از پاتك، يك نفر كه هيچ كس نفهميد كي بوده همه را از خواب بيدار كرد. ناصر با مديريت مخصوص خودش نيروها را سازماندهي كرد و به كار گرفت. صبح كه هوا روشن شد با دشتي پر از تانكهاي سوخته و جنازههاي عراقي روبهرو شديم.
قربانعلي يداللهي:
جلوي در سپاه جمع شده بوديم. او هم آمد. خدا او را براي ادامه عمليات نگه داشته بود. بچهها از شجاعت و مديريتش تعريف ميكردند.
بلند سلام كرد. سرصحبت باز شد. صحبت عمليات طريقالقدس. بهش گفتم: «ناصر! يك شب بسيجيها رو جمع كنيم عمليات را براشون توضيح بده!».
گفت: « اگه همكاري كنن ميخوام توي زمين چمن خود عمليات رو پياده كنم!».
گفتم: « كاري با ما هم باشه كمكت ميكنيم! ».
از همان روز شروع كرد. خاكريزهايي داخل محوطه زمين فوتبال درست و تلههاي انفجاري فراواني داخل خاكريز با كمك بچههاي سپاه كار گذاشتند و منطقه عملياتي طريقالقدس را در زمين فوتبال پياده كردند. و با همت ناصر كل عمليات مثل يك نمايشنامه اجرا شد.
از طرف مردم استقبال خوبي شد. تمام سكوهاي استاديوم پرجمعيت بود.
سيدجمال عليالحسيني:
نزديكيهاي غروب رسيديم خونه باباش. اون روز با خانمم رفتهبوديم. اون موقع ناصر هنوز مجرد بود. برامون چاي آورد و بعدش هم پذيراييهاي ديگر. ولي خودش اصلاً نميخورد. اصرار هم كردم فايده نداشت.
اذان را كه گفتند كام ناصر باز شد. فهميدم روزه داشته. بهش گفتم: «اگه ميدونستم روزه داري يه روز ديگه مياومدم! ».
مادرش گفت: «مگه ميشه ناصر سمنان باشه و روزه نداشته باشه! هروقت سمنانه روزه ميگيره! ».
عليرضا ابراهيمي:
خرداد سال شصتوسه بود. لشكر هفده عليابنابيطالب عليهالسلام در جفير يك دوره آموزشي گذاشته بود. گردانها در آنجا آموزش ميديدند.
هر وقت از ناصر ميپرسيدم: «مسؤول آموزش كيست؟» ميخنديد. بچهها هم نميدانستند. تا اينكه روز آخر شهيد زينالدين برامون سخنراني كرد. آخر سخنراني از ناصر به عنوان مسؤول آموزش تشكر كرد!
علياصغر خاني:
به پايان عمليات والفجر سه نزديك ميشديم. خطوط مقدم جبهه در حال تثببيت بود. دشمن شروع به پاتك كرد. گردان ما بين قلاويزان و فرخآباد روي تپهاي مقاومت ميكرد. پاتك سختي بود. ما هم با تمام توان مقامت ميكرديم. دشمن آهسته آهسته از قلاويزان بالا ميآمد. دستور عقبنشيني از قلاويزان داده شد.
مهمات ما ته كشيده بود اما تصميم گرفته بوديم با همان مهمات كم مقاومت كنيم. كار لحظه به لحظه سختتر ميشد. از دور گرد وخاكي ديدم. با خودم گفتم: «خدا كنه يكي براي ما مهمات بياره! ».
جلوتر آمد ديدم ناصره. به من رسيد و گفت: «چه خبر؟ ».
گفتم: «بچهها محكم ايستادن! اگه مهمات به ما برسه تپه را نگه ميداريم!».
هنوز حرفم تمام نشده بود كه حركت كرد. بعد از چند دقيقه با دوتا تويوتا مهمات برگشت!
عليرضا ابراهيمي:
مرحله چندم عمليات والفجر چهار بود، يادم نيست. گردانهاي لشكر عمل كرده و تپهاي را از عراقيها گرفته بودند. ولي مجبور شدند آنرا رها كنند و بيايند عقب. تعدادي جنازه شهدا مونده بود. تخليه شهدا به عهده تعاون بود. ناصر هيچ مسؤوليتي در تعاون نداشت. با اين حال هميشه همراهشون ميرفت.
بعضي وقتها موفق ميشدن شهيد رو منتقل كنن، گاهي هم دستخالي ميآمدن.
عبدالله دخانيان:
ساك به دست وارد كشتارگاه شدم. كشتارگاه نيمهكارهاي بود. ساختمانهايش را ساخته بودند ولي دستگاهها هنوز نصب نشده بود. مسؤولان مهاباد اين محل را در اختيار لشكر عليابنابيطالب گذاشته بودند.
حالا شده بود مثل پادگان. صد متري رفتم. ديدم ناصر و مهدوينژاد روي بلوكهاي سيماني نشستند و سرگرم صحبتند. به آنها رسيدم و سلام كردم.
مهدوينژاد گفت: « اصلا از حاجي ميپرسيم! ».
گفتم: «چي شده؟ ».
ناصر گفت: « دو ماهه همينجور ميخوريم و ميخوابيم! نه عملياتي ميشه نه ما رو ميبرن ضربهاي بزنيم! ».
در همين موقع تويوتاي توزيع غذا رسيد. ناصر گفت: «ببين! خوش به حال اينها! لااقل در اين مدت بيكار نبودند و براي رزمندهها غذا درست كردند!».
صغر قاسم پور:
ناصر گفت:« بچهها جنگ جنگ تا پيروزي يادتون نره !» و بعد قهقههاي زد. پشت سر او هم بچهها خنديدند. اصلاً ناصر با خنده به دنيا آمده بود. لحظهاي از همديگر جدا نميشدند. بدون آنكه كسي را برنجونه ميخنديد. براي او تك و پاتك و آرامش وتفريح يكي بود. در هر حالي بهانهاي براي خنديدن داشت.
آن روز چهار نفري به شناسايي ميرفتيم. از آتش دشمن خبري نبود. ناصر به ما ميگفت: « بچهها جنگ جنگ تا پيروزي! »
ما كه از روحيه او خبر داشتيم به همراه او ميخنديديم. چهارصدمتري از خط خودي عبور كرديم. مثل اينكه دشمن ما را ديده بود. آتش خمپاره شروع شد. سريع دراز كشيديم. با صداي بلند گفت: «بچهها من دعا ميكنم شما آمين بگيد! خدايا رزمندگان اسلام را صحيح و سالم به وطنشان برگردان!»
شروع به خنديدن كرديم. سه چهار دقيقه گذشت. آتش قطع شد. ناصر گفت: «نه بابا همون جنگ جنگ تا پيروزي بهتره! ».
مهدي خراسانيان:
براي حركت آماده ميشديم. هركسي مشغول كاري بود. يكي عطر ميزد. يكي بندهاي كوله پشتياش را محكم ميكرد. بعضيها يكديگر را در آغوش گرفته بودند و حلاليت ميطلبيدند. فرماندهان گروهان ها و دسته ها هم در حال جمع و جور كردن نيروها بودند.
نگاهي به جمعيت كردم. با خودم گفتم: «خدايا چند تا از اينها را دعوت كردي؟ ». تو همين فكر بودم كه ناصر فرياد زد: « بچهها! بچهها ! توجه كنين! اگه هم ديگرو گم كرديم من سوت ميزنم شما دور من جمع بشيد! ».
اين سوت هميشه توي جيبش بود. توي ورزش صبحگاهي و نرمش هم ازش استفاده ميكرد. فكر كرديم مثل شوخيهاي هميشگي شه. آخه موقع عمليات توي اون همه سر و صداي توپ و خمپاره و كلاش، مگه صداي سوت رو ميشه شنيد! براي همين همه خنديديم و گفتيم : « باشه! باشه! ».
عمليات شروع شد. از دوتا كانال عبور كرديم. از هرطرف تيراندازي ميشد. تشخيص مسير مشكل بود. يه وقت متوجه شديم كه فقط ما ده نفريم. از جلو و عقب ستون خبري نبود. يك مقدار ديگر رفتيم. مطمئن شديم كه راه را گم كردهايم. حركتهاي بيهدف به ضرر ما بود. هم خسته ميشديم و هم خطر كمين دشمن بود.
ناگهان صداي سوت ناصر را شنيديم. فاصلهمان خيلي كم بود. فوري خودمان را به او رسانديم. تازه فهميديم كه از كمترين امكانات چگونه بهترين استفادهها را ميكنه.
يحيي سلامت منش:
جنازهاش را هنوز نياورده بودند. حسنقلي ترحمي از فاميلهاي ما بود. خيلي هم دوستش داشتم. بغض گلويم را گرفته بود. نميدانستم. چه كار كنم. يواشيواش آمدم سپاه. ديدم ناصر جلوي سپاه ايستاده. تازه از جبهه آمده بود. سرمو گذاشتم روي شونهش يهخورده گريه كردم. چند ثانيهاي گذشت. ناصر سرمو از روي شونهاش بلند كرد و گفت: «پسردايي چرا گريه ميكني! شهادت كه گريه نداره! ».
گفتم: «آخه حسنقلي حيف بود! دل آدم ميسوزه!».
گفت: « دل ميسوزه ولي خوش به حال او! اي كاش من بهجاي او بودم!».
مهدي خراسانيان:
تو عمليات والفجر مقدماتي باهاش آشنا شدم. او فرمانده گروهانمون بود. من هم آرپيجيزن.
اسلحهها را تقسيم كردند. آرپيجي به من نرسيد. فقط كوله آرپيجي به من دادند. به ناصر گفتم: « آقا ناصر آرپيجي به من نرسيد! » . خيلي جدي گفت: «مسئلهاي نيست! آرپيجي را شب عمليات از عراقيها بگير! ». تعجب كردم. با دست خالي كاري نميشد كرد.
شب عمليات با گروهان حركت كرديم. ده نفر وارد كانال شديم. شهيد ابوالقاسم خالصي دوش خودش را نگه داشته بود و يك يك بچه ها از دوش او بالا ميرفتند و از كانال عبور ميكردند. من هم دست خالي عبور كردم.
توي كانال بعدي پر بود از جنازه عراقيها. در تاريكي شب چشمم به يك قبضه آرپيجي دوربيندار افتاد. مال عراقيها بود. سبك و خوشدست . فوري برداشتمش.
خواهر شهيد:
هميشه برام سؤال بود چرا بعضي پاسدارها گاهي جبهه هستند و گاهي توي شهر ولي ناصر و بعضيهاي ديگه مرتب ميرن جبهه! يه روز ازش همينو پرسيدم.
گفت: « خواهر! من رفتم سپاه كه برم جبهه! اگه يه روزي سپاه مانع جبهه رفتنم بشه ديگه توي سپاه نميمونم! اونوقت ميشم يك بسيجي تا ديگه مانع نداشته باشم!».
علي اكبر معصوميان:
روي پلههاي پادگان نشسته بود. حسابي تو فكر بود. صداش زدم: «ناصر! ناصر!».
صورتش را برگرداند و گفت: « چيه؟ حتما باز كارم داري كه منو ناصر صدا ميكني! ».
آخه هروقت سرحال بوديم و بي خيال، اسمش حسين بود. هروقت هم كه كارش داشتيم ناصر صداش ميزديم.
گفتم : «نه كاري ندارم! خيلي تو فكري ! كشتي هات غرق شدن؟ ».
گفت: « كاش كشتي هام غرق مي شد! تو فكر آموزشم! چند ساله همين آموزشرو تكرار ميكـنيم! واقعا هر چيه همينه؟ يك تغييـري، تحولي! بايد فكـري كرد! ».
گفتم: « اين گوي و اين ميدان! ».
گفت: «موافقي؟».
گفتم: «موافقم!».
چند روز بعد رفت منطقه يك و با يك سري طرح آموزش و كتاب كمك آموزشي برگشت پادگان و تحولي در آموزش به وجود آورد!
برادر شهيد:
گرفتن غذا و شستن ظرف اونروز با او بود. بعضيها ميگفتن شهردار. يا به قول خودش خادمالحسين.
قابلمه را برداشتم كه برم به جاش غذا بگيرم. قابلمه را از من گرفت و گفت: «امروز نوبت منه!».
بهش گفتم: «خب چه فرقي ميكنه تو داداش بزرگ مني! امروز من به جات كار ميكنم! ».
گفت: « نه داداش! نوبت منه! خودم هم كار خودمو انجام ميدم! ».
غذا را گرفت. سفره را پهن كرد. بعد از غذا ظرفها را شست و رفت بيرون.
بهش گفتم: « كجا ميري؟ ».
گفت: «ميخوام برم پيش بسيجيها ! ».
محمدحسن حمزه:
شب از نيمه گذشته بود. محوطه پادگان انرژي تاريك بود. تازه از خواب بيدار شده بودم. با خودم گفتم: «برم حسينيه! ».
در روشنايي نور ماه وارد حسينيه شدم. تو حسينيه چيزي ديده نميشد. اول فكر كردم تنها هستم. كنار يك ستون به نماز ايستادم. هنوز نماز رو نبسته بودم كه صدايي شنيدم. كنجكاو شدم. زمزمه هايش بلند و بلندتر شدند؛ تا جاييكه از عمق جانش فرياد ميكشيد و طلب مغفرت مي كرد.
دلم مي خواست صاحب صدا را بشناسم. مهمتر اين بود كه چرا تا حالا اين صدا را نشنيده بودم. چند قدم عقبتر رفتم. خودش بود. ناصر ترحمي. فرمانده خودمون. صداي پامو كه شنيده بود، صداشو آورد پايين.
محمد ترحمي:
دوست داشتم هميشه لباس سپاه بپوشه. خيلي بهش ميآمد. ولي او بيشتر لباس خاكي بسيجيها را ميپوشيد.
براي من معما شده بود چرا ناصر لباس سپاه را كم ميپوشه. اون هم ناصر كه اينقدر به سپاه علاقه داره.
يك روز بهش گفتم: « ناصر! يه سؤال ازت ميپرسم، دوست دارم هرچي تو دلت هست بشنوم!».
گفت: «خب بپرس!».
گفتم: «چرا لباس سپاه را كم ميپوشي؟ ».
گفت: « به لباس سپاه خيلي علاقه دارم ولي ميخوام مثل بسيجيها خاكي باشم!».
جرأت نميكرديم سرمونو از سنگر بياريم بيرون. واقعا ترس داشت. خمپارهها پشت سر هم ميآمد.
براي اولين بار آمده بودم جبهه. يكمرتبه ديدم يكي ميگه: « يا الله! »
همه با هم گفتيم: «بفرما ! »
اومد تو سنگر و چند دقيقهاي نشست. يه كمي شوخي كرد. بهش گفتم: «ناصر كجا بودي؟ ». گفت: «سنگر به سنگر ميرم و به بچهها سر ميزنم! ».
فرج الله وفادار:
همه او رو دوست داشتن. چندبار بهش پيشنهاد مسؤوليت داده بودن. او تو حال و هواي ديگري بود.
اما اينبار پيشنهاد خيلي جدي بود. هرشرطي هم كه گذاشت قبول كردند!
قرار بود بشه فرمانده عمليات سپاه سمنان. چند نفر قبلا با او صحبت كرده بودند. قبول نكرده بود. حالا هم فرمانده سپاه واسطه فرستاده بود.
بعد از كلي صحبت كردن و دليل آوردن ناصر گفت: « از شما و فرمانده سپاه ممنونم! ولي من خودمو با اين مسؤوليتها زنجير نميكنم! ميخوام آزاد باشم تا هرموقع نياز بشه پرواز كنم! ».
زين العابدين دهرويه:
توي حال خودم بودم. آهنگران با صداي خوش ميخواند. تا تمام ميشد، نوار را پشت و رو ميكردم. ناصر گوشه سنگر مطالعه ميكرد. مجله مكتب انقلاب را با حرص و ولع ميخواند. گمانم جمله به جمله را حفظ ميكرد. آرام به من نزديك شد و گفت: « داري نوار گوش ميدي؟».
گفتم: « بله! ». با متانت گفت: «نميگم گوش نده! اما بيا مكتب انقلاب را بخوان! بعدا به دردت ميخوره! ».
مادر شهيد:
از پنجره ديدم مشغول كاريه. با خودم گفتم: « نكنه باز لباس ميشوره! ». هر وقت چشم منو دور ميديد شروع ميكرد.
آخه منم مادرم! دوست داشتم لباس بچهمو بشورم. اون هم لباس جبههشو. رفتم تو حياط كه نگذارم. ديدم ناصر يك چوب بلال برداشته و داره كفش ميشوره. اون هم كفشهاي رنگ و رو رفته.
بهش گفتم: « شنيدم تو جبهه كاميون كاميون كفش و لباس براتون مييارن! پس اينها چيه كه داري ميشوري! ».
گفت: « اولندش اين جوري نيست! دومندش گيرم كه بيارن، ميگي بريزمشان دور؟ براي من خوبن! ».
گفتم: « پس بلند شو من بشورم! ».
گفت: « خودم ميشورم. هم تميز ميشن هم ثواب ميبرم! ».
علي ناظريه:
كلاش قنداق تاشو را به فرمانده گردانها و ديدهبانها مي دادند. به من ندادند. با خودم گفتم: «ندادند كه ندادند! با همين كلاش ميرم براي ديدهباني. به ناصر هم چيزي نميگم! ». اما ته دلم چيز ديگري بود.
درحال بستن كوله پشتيام بودم كه ناصر آمد و گفت: «امروز بيشتر دقت كن! هوا گرد و خاك زياد داره! ». سرم را تكان دادم و گفتم: «باشه! ». كمي حساس شد. پرسيد: «همه چيزت جوره! ». گفتم: «فقط كلاش تاشو به من ندادند! ». خندهاي كرد و گفت: «از اول بگو بابا! ميبينم يه چيزت شده! ».
رفت از تسليحات لشكر كلاش تاشو گرفت. آن را به من داد و گفت: «اگه هم نميدادند، كلاش خودمو بهت ميدادم! براي ديدهبانها واجبتره! ».
محمد ترحمي:
از جبهه فقط چيزهايي شنيده بودم. خيلي دلم ميخواست برم جبهه. ولي سنم كم بود و موافقت نميكردند .
خلاصه يكروز ناصر واسطه شد و برام از بسيج حكم گرفت. با هم رفتيم جبهه. روزهاي اول سال بود. سر سهراه شهادت پياده شديم. چند خمپاره زمين خورد و منفجر شد.
ازش پرسيدم: «داداش اين صداها چيه؟ ».
گفت: «اينها مال شب ساله! ترقه است! ». و بعد بيخيال به راهش ادامه داد.
مهدي مهدوينژاد:
برام معما شده بود. براي نماز شب ميرفت گوشهاي، كه هيچكس نبيندش. ولي وقتي كه از خواب بلند ميشد كه براي نماز شب وضو بگيره كارهايي ميكرد كه همه بيدار ميشدن!
مثلا يهمرتبه بلند ميگفت: «يا الله!» يا اينكه دست و پاي بچهها را كه خواب بودن لگد ميكرد. هروقت ازش ميپرسيدم فقط يه خنده تحويلم ميداد.
يه روز خيلي بهش اصرار كردم گفتم: «تو كه نماز شبتو پنهاني ميخواني چرا موقع بيدار شدن سر و صدا ميكني و دست و پاي بچهها را لگد ميكني؟».
گفت: «با اين شلوغ كردن يه عدهاي بلند ميشن و از فيض نماز شب محروم نميمونن ما رو هم دعا ميكنن! ولي خودم تنهايي ميخونم چون ميترسم شيطونه بياد تو نمازم شريك بشه! مفت نميفروشمش! ».
مينا همافر:
آمدم خونه يه سري بزنم. دو روز بود كه نيامده بودم. آقامون جبهه بود. من هم پيش مادرم بودم. جلوي در خواهرزاده كوچكش ايستاده بود. با زبان شيرينش گفت: «دايي از جبهه آمده! ». با خودم گفتم: «كارهاي خانه را انجام بدم بعد ميرم احوالشو ميپرسم! شايد خبري از حاج عبدالله هم داشته باشه. شـايد هم نامهاش را آورده باشه.».
مشغول كارهام بودم. صداي حاجخانم، حاجخانم شنيدم. آمدم جلوي پلهها. ديدم آقا ناصره. گفتم:
ـ آقا ناصر رسيدن به خير! كي تشريف آوردين؟ از حاج عبدالله چه خبر! نميخواد بياد؟
ـ حاجآقا خوبن! خدا نگهشون داره! حاجخانم آمدم از شما حلاليت بخوام! ديروز براي شستن قالي مجبور شديم از آب طبقه بالا استفاده كنيم!
ـ اين چه حرفيه! حلاليت براي چي! ما مستأجر شما هستيم!
ـ خيلي ممنون! ولي كنتور جداست. به هرحال حلال كنيد! من هم سه روز ديگه برميگردم. اگر نامهاي براي حاجآقا بنويسيد ميبرم. خداحافظ
سيفاله يحيايي:
احتمالا عمليات لو رفته بود. خدا لعنت كند منافقين را. همهجا خيانت ميكردند. از كانالها و سيمخاردارها عبور كرده بوديم. رسيديم پشت ميدان مين. تيربارهاي متعددي كار ميكرد. بچهها زمينگير شده بودند. حدود دو دقيقه گذشت. چند نفر از جا بلند شدند. يكيشان ناصر بود. فرياد زد: «بچهها ! بلند شيد! حمله كنيد! ».
از جا بلند شديم و حركت كرديم بهطرف دشمن. بعد از چند دقيقه راه باز شد. حركت به عمق را آغاز كرديم. پانصدمتري جلوتر رفتيم. ديگر از دشمن خبري نبود. ناصر آرايش نيروها را عوض كرد. به صورت دشتباني حركت كرديم. به مقر موتوري عراقيها رسيده بوديم. صداي وحشتناك جابهجايي ادوات زرهي دشمن فضا را پر كرده بود. ناصر فهميد راهنما اشتباه آمده. بدون دستپاچگي و با آرامش با فرمانده گردان، شهيد حاجمحمود اخلاقي تماس گرفت.
بعد از هماهنگي و گرفتن گرا دستور حركت به سمت چپ را داد. صداي تانكها در فضا پيچيده بود. براي حفظ روحيه بچهها با صداي بلند ميگفت: «اين بلدوزرها چه سر و صدايي راه انداختهاند! ».
روبهروي خاكريز دشمن رسيديم و حمله شروع شد.
اسماعيل فاميلي:
به سمت خط حركت كردم. تو راه متوجه شدم هيچ كس به طرف خط نميره. شك كردم. نكنه اشتباه آمده باشم. سرعت را كم كردم. ديدم يك تويوتا از روبهرو ميياد. بهم چراغ داد. چيزي مي خواست بگه. ماشينو زدم كنار.
بهم نزديك شد و گفت: «كجا ميري؟ ».
گفتم: «ميرم خط! ».
گفت: « برگرد! برگرد! به طرف خط نرو! ».
فهميدم خبري شده. زدم كنار و ايستادم. نيم ساعت گذشت. ديدم بچهها درحال برگشتناند. همه آمدند جز گروهان ناصر.
به حاجمحمود گفتم: «ناصر كجاست؟ گروهان او چي شد! ».
گفت: « از ناصر خبري نداريم! ولي مطمئنيم بچهها را جمع و جور ميكنه! او مشكلي نداره! ».
دلم آرام نگرفت. براي ناصر و نيروهايش دعا ميكردم كه ناصر پيداش شد. لبخند روي لبهاش ديده نميشد. ولي محكم و استوار فرماندهي ميكرد.
حاج محمود بهم گفت: « نگفتم نگران ناصر نباش! همين الان اگه بگن بزن به خط دشمن، باز هم از ناصر مطمئنم! ».
عباس كاشيان:
دژبان گفت: «خدا خيرتان بده! بريد بخوابيد! ساعت دوي نصف شبه!».
ناصر با خنده گفت: «خواب؟ مگه ميذارم! ».
خبر از برنامهاش نداشتيم. وارد اتاقك چوبي شديم. ناصر كتري را گذاشت روي چراغ. اول فكر كرديم ميخواد چاي درست كنه.
تازه از شناسايي برگشته بوديم. خستگي هم تمام بدنمان را گرفته بود. آب كه گرم شد بقيه بچهها را هم بيدار كرد و گفت: « امشب حنابندانه! ».
حنا را خيس كرديم و ماليديم به موهامون. با روزنامه و پلاستيك سرمان را بستيم. ساعت حدود چهار شد. رفتيم حمام. ديديم حمام لشكر خراب است.
ناصر گفت: « با تويوتا ميريم شهر! ».
سوار تويوتا شديم. رفتيم شهر. با سرهاي بسته توي شهر دنبال حمام ميگشتيم. قبل از حمامي رسيديم به حمام. كمي پشت در منتظر مانديم. حمامي درو باز كرد. از قيافهمان خندهاش گرفته بود. داخل حمام شديم. خودمونو شستيم و نماز صبح را خوانديم.
خيلي خسته بوديم. ميخواستيم همانجا بخوابيم. اما ناصر نميگذاشت. ميگفت: « بيدار بمونيد تا عادت كنيد! ».
مهدي مهدوينژاد:
روز دوم عيد نوروز بود. جزيره جنوبي زير آتش پرحجم دشمن مقاومت ميكرد. بر اثر آتش زياد، گرد و خاك تمام فضا را گرفته بود. نيروها از فاصله نزديك هم نميتونستن همديگر را ببينن.
خبر ناصر را گرفتم. پيك گردان گفت: « رفته پيش بچهها ! ». آمدم بيرون. ناصر را ديدم كه دوربين را آويزان كرده بود گردنش. داشت ميرفت تو سنگر بچهها. من هم پشت سرش رفتم تو سنگر.
شروع كرد با بچهها شوخي كردن. طوري هم شوخي ميكرد مثل اينكه آتشي در كار نيست. بهش گفتم: « چي كار ميكني! ». گفت: « دارم روحيه ميگيرم! ».
خداحافظي كردم و آمدم بيرون. با خودم گفتم: « خدا نگهت داره ناصر! تو با اين روحيه دادنهات جزيره رو نگه ميداري! ».
محمدابراهيم غريبشائيان:
همه نشسته بوديم. ناصر بلند شد كه بره. بچهها جلو پايش بلند شدن. ولي او نشست. دست منو هم كشيد و نشوند. بچهها شروع كردند به خنديدن.
چند بار اينكار رو كرد. يا الله ميگفت و بلند ميشد ولي بچهها كه جلو پايش بلند ميشدن دوباره مينشست.
دفعه آخر كه بچهها فكر كردن باز هم شوخيه ديگه بلند نشدن. ناصر از چادر بيرون زد و گفت: «حالا شد! براي چي واسه ما بلند ميشيد! ».
مينا همافر:
براشون سوغاتي مكه برده بودم. خيلي ارزش ريالي نداشت. براي آقاناصر يه قواره پارچه گذاشته بودم. او، هم پسر صاحب خانهمان بود و هم رزمنده. تازه از جبهه برگشته بود.
صبح فرداش از خونه آمدم بيرون برم خونه بابام. ديدم تو كوچه ايستاده. منتظر خانمش بود. سلام كردم. شروع كرد به تشكر كردن. بهش گفتم: «آقاناصر چيز ناقابلي بود! راستش مشكل ارز داشتيم ! ».
يه خورده به حرفهام گوش داد و گفت: « نه بابا اين حرفها چيه! بهترين سوغاتي بود! دوتا ارزش بزرگ داشت. يكي اين كه تو مكه و مدينه به فكر ما بودين! دوم رنگش كه سبز بود. مثل لباس سپاه! من لباس سپاه و رنگ سبزشو با دنيا عوض نميكنم! ».
علي اصغر قاسم پور:
تازه از ورزش برگشته بوديم. تو پادگان انرژي . ميگفتن قراره از سمنان نيرو بياد. خيلي خوشحال شدم. هم گردانمان تكميل ميشد هم بچهها خبرهايي از سمنان ميآوردند.
با خودم گفتم: «چقدر خوبه ناصر هم بياد! ». ولي خوب كار ناصر مهمتر بود. مربي پادگان شهيد كلاهدوز بود. اونجا بسيجيها را آموزش ميداد. در حقيقت آماده ميكرد. يعني هم تاكتيك جنگي يادشون ميداد، هم ايثار و از خودگذشتگي.
بعد از يك ساعت دو تا اتوبوس جلوي حسينيه ايستاد. رفتم جلو ببينم از بچهها كي آمده. يه مرتبه ناصر را ديدم. نيروها را پياده ميكرد. بعد از سلام و احوالپرسي بهش گفتم: «ناصر! تو چرا پادگان را رها كردي و آمدي؟ ».
لبخند هميشگياش را تحويل داد و گفت: «صد روز كه اونجا باشيم به يك روز اينجا نميارزه! ».
محمدابراهيم غريبشائيان:
ديدم تو فكره. بهش گفتم: «چيه؟ كشتيهات غرق شدن؟ ».
گفت: « نهبابا ! چند روزه بچهها رو نديدم! ».
گفتم: «خب رفتن آموزش. محل و نوع آموزش هم كه محرمانه است! ».
گفت: «باشه! ولي اگه بدونيم كجا هستن ميريم يكسري ازشون ميزنيم! ».
يكروز صبح بعد از نماز بهم گفت: « امروز هيچجا نرو باهات كار دارم!».
ساعت نُه، منو صدا زد. خودش پشت فرمان بود. هرچه اصرار كردم نگفت كجا ميريم. فقط گفت: «اونجا كه رسيديم خودت ميفهمي! ».
وقتي كه به بچهها رسيديم تازه فهميدم. آنقدر پيجويي كرده بود تا بچهها را پيدا كرد.
بچهها با ديدن ما خيلي خوشحال شده بودند. ناصر هم شروع كرد باهاشون شوخي كردن. چند ساعتي اونجا بوديم. در برگشت گفت: «خدا را شكر! براي روحيه بچهها خوب بود! ».
مهدي مهدوي نژاد:
دور يك چراغ والور حلقه زده بوديم. سرماي هوا همه را خانهنشين كرده بود. زمستان، اون هم زمستان كردستان. يك كتري بزرگ هم روي چراغ، بخار ميكرد.
كمي آب كتري را برداشتم. با آب سرد قاطي كردم. آب ولرم براي وضو بهتر بود.
جلوي تانكر آب، ناصر را ديدم. بهش گفتم:
ـ ناصر اينجا چه كار ميكني؟
ـ دارم اوركتم را ميشورم!
ـ آخه مرد حسابي تو اين سرما كسي اوركت مي شوره!
ـ سرد هست اما بايد تميز بود!
با خودم گفتم: «اين ديگه كيه! ».
علي اكبر معصوميان:
رفته بودم عقبه. وقتي برگشتم يك راست رفتم محور. به محور مأمور شده بوديم. همين كه ناصر منو ديد گفت: «ياالله! بايد بريم كمك! ».
گفتم: « كمك؟ چه كمكي؟ ».
گفت: «مثل اينكه عراق فشار آورده. ميخواد تپهاي را كه پريشب بچهها گرفتهاند پس بگيره! ».
يك گروهان نيرو آماده بود. همراهشون راه افتاديم و بهطرف تپه مورد نظر حركت كرديم.
بهتپه نزديك شديم. عراقيها نصف تپه را پر كردهبودند. ما اطلاع نداشتيم. ناگهان تيراندازي بهطرف ما شروع شد. كمي دستپاچه شدم. بچهها خيز برداشته بودند. ناصر را ديدم كه ميخندد.
بهش گفتم: « مثل اينكه رودست خورديم!».
گفت: « بي خيال! الان بيچارهشان ميكنيم! ».
محمد حسن حمزه:
بعضيها بهش شكارچي ميگفتند. در جذب جوانها براي رفتن به جبهه مهارت خاصي داشت. آمده بود مرخصي. تو راهرو منو ديد. پرسيد:
ـ اينجا چهكار ميكني؟
ـ نميفرستنم جبهه!
ـ اگه اونها بفرستن تو ميياي؟
ـ آره مييام!
با هم رفتيم اتاق عمليات. شهيد رضا خالصي تنها تو اتاق نشسته بود. ناصر گفت: « رضا ! حسنرو آزاد كن بياد جبهه! بهش احتياج داريم! ». رضا گفت: « اينجا هم نيرو لازمه! بالاخره يك عده بايد باشن تا نيرو اعزام بشه! ».
ناصر حرفشو قطع كرد و گفت: « حرف ما را زمين نزن! ».
موافقت را گرفت و با هم آمديم بيرون. بهم گفت: « حاضرم هرجايي التماس كنم تا نيروي جبهه تأمين بشه! ».
زين العابدين دهرويه:
تك و پاتك فروكش كرده بود. آتش طرفين ادامه داشت. روزهاي بعد از عمليات خيبر بود. هوا به طرف گرما ميرفت. شانزده روز توي خط مقدم بوديم. روحيه ناصر از همه ما بهتر بود. هميشه سعي ميكرد بيرون سنگر نماز بخونه. من از نماز خوندنش لذت ميبردم.
با خودم گفتم: « الان حتما مشغول نمازه! ». رفتم بيرون.
درست حدس زده بودم. درحال قنوت بود. دعا ميكرد: « اللهم ارزقنا توفيق الشهاده في سبيلك».
توي دل براي خودم دعا كردم: «خدايا ميشه يك كمي از اخلاص ناصر رو من هم داشته باشم! ».
محمدابراهيم غريبشائيان:
دنبالش ميگشتم. ميخواستم درباره عمليات كمي باهاش مشورت كنم. او جانشين گردان بود. سراغش را از فرمانده گروهان گرفتم. گفت: « چند دقيقه پيش با نيروهاي تعاون پلاك تقسيم ميكردند! ».
بهطرف تعاون راه افتادم كه صداي ناصر را شنيدم. صدا از پشت كانكسها بود. رفتم بهطرفش. ديدم داره وسايل تويوتا را خالي ميكنه. بهش گفتم: «ناسلامتي جانشين گرداني! گاهي تعاون ميري گاهي هم پيش بچههاي تداركات! ».
گفت: « چه فرقي ميكنه؟ بايد كار انجام بشه! ».
پدر شهيد:
سه سال بود مرتب ميرفت جبهه. هروقت هم كه ميآمد مرخصي جاش تو پايگاههاي بسيج بود.
نگران استعدادش بودم. مي ترسيدم سنش كه بره بالا ديگه نتونه درس بخونه! علاقه زيادي به درس داشت ولي ميگفت: « باشه براي بعد جنگ! »
اين بار كه آمد مرخصي بهش گفتم: « كنكور شركت كن! درس و جبهه رو با هم پيش ببر! تازه معلوم نيست همين اولين بار قبول بشي! حداقل با سؤالات آشنا ميشي! ».
قبول كرد. گفت: « راست ميگي! من كه امسال درس نخوندم تا سال ديگه هم انشاءالله كار جنگ تمومه! همين فردا ميرم دفترچه كنكور ميگيرم! ».
بعد از مدتي رفت امتحان داد و آمد خانه. بهش گفتم: « شيري يا شمشير؟ ».
گفت: « بابا شير كجا بود! رفتيم سرجلسه و يه بيسكويت خورديم و اومديم! قبولي خبري نيست! ».
نتيجهها را كه اعلام كردند خواهرش خبر قبولي ناصر را به ما داد. دندانپزشكي شيراز قبول شده بود. رفت دانشگاه و يك سال مرخصي تحصيلي گرفت. هنوز يك سال تمام نشده بود كه در عمليات بدر شهيد شد!
مادر شهيد:
عروسي خوبي بود. شاد و بدون گناه. عموي خانمش هم آمده بود. او توي دزفول زندگي ميكرد. توي عروسي دائم عكس ميگرفت.
بعد از عروسي ناصر رفت دزفول خونهشون. عكسها را گرفت آورد. اول عكسها را به همه نشان داد بعد هم برد توي اتاق. نميدانستم ميخواهد پاره پاره كند.
بهش گفتم: « مادر چرا عكسها را پاره كردي! يادگاري بود! اونها كه مشكلي نداشت! ».
گفت: « مشكلي نداشت! بعد من عكسهاي عروسيام نباشه بهتره! ».
بعد از شهادتش منظورش را فهميدم!
زين العابدين دهرويه:
بوي عمليات ميآمد. بعد عمليات فهميدم نام عمليات بدر بوده. يك ساعتي مشغول خوش و بش شده بوديم. سه چهار تا ايستگاه از اراك گذشته بوديم. ناصر بيمقدمه گفت: «به خدا گفتهام كه اگر شهيد هم نميشم، ديگر مرا ببر! ».
خيلي تعجب كردم. ناصر و نااميدي! خيلي عجيبه!
مدتي تو فكر بودم. چقدر طول كشيد نميدانم. داشتم در اطراف حرفش دور ميزدم كه با خنده گفت: « نترس بابا برميگردي!»
گفتم: « نميترسم. دارم به حرفت فكر ميكنم. ».
اشك در چشمانش حلقه زده بود.
گفت: « ديگه نميخوام بمونم! تا كي من بايد برگردم و خبر شهادت ديگران را ببرم! تا كي بايد خجالت بكشم و نتونم چشم تو چشم خانواده شهدا بندازم! ».
در همان عمليات بدر هم به شهادت رسيد.
عباس كاشيان:
گاه و بيگاه ميگفت: «باغ رضوان! »
موقع توجيه نقشه چند بار تكرار ميكرد: «بچهها باغ رضوان يادتون نره! ».
اونجوري كه يادمه باغ رضوان، منطقهاي در شلمچه بود.
اصلا باغ رضوان تكيه كلامش شده بود.
يه روز بهش گفتم: «ناصر! چرا اينقدر از باغ رضوان خوشت ميياد؟». گفت: «براي اينكه ميخوام برم اونجا ! ».
چند روز بعد ناصر به شهادت رسيد.
فرج الله وفادار:
دربهدر دنبالش بودند. بچهها هم خيلي بهش اصرار ميكردند. حاضر به مصاحبه نميشد. دوست نداشت خيلي شناخته بشه. نگران بوديم شهيد بشه و فيلمي يا نواري ازش نداشته باشيم.
چند نفر از بچهها براش برنامهاي چيدند. به بهانهاي او را بردند اتاق تبليغات. يكي يكي اتاق را ترك كردند. ناصر ماند و مصاحبه كننده! بچهها در اتاق را بستند و گفتند: « تا مصاحبه نكني درو باز نميكنيم! ».
با اين كار چند دقيقهاي از ناصر فيلم ماند.
تازه از ورزش برگشته بوديم. روز قبل از عمليات بدر؛ سي و پنج كيلومتري آبادان؛ جايي به نام انرژي اتمي.
حاج عباس كاشيان پيشنهاد كرد با هم عقد اخوت ببنديم. چه رسم خوبي و چه سنت حسنهاي. دونفر دونفر هم ديگر را در آغوش ميگرفتند. هم قسم ميشدند كه در صورت شهادت، ديگري را شفاعت كنند.
ناصر گوشه اتاق چوبي نشسته بود. با تمام شدن پيشنهاد حاج عباس ، مثل فنر از جا پريد و گفت: « من هم آمادهام! ».
با يكي از رزمندگان عقد اخوت بست و در همان عمليات به شهادت رسيد!
مريم ترحمي:
از خواب بيدار شدم. خواب عجيبي ديده بودم. اگه ناصر سمنان بود حتما ميرفتم براش تعريف ميكردم ولي چه كنم. او جبهه بود. براي مادر هم كه نميشد تعريف كرد. نگران مي شد.
باغ بزرگي بود. پر از درختان ميوه! خوشههاي بزرگ انگور خوشرنگ و معطر! ناصر مرتب انگورها را ميخورد. چند بار بهش گفتم: « چرا به من نميدي؟» فقط ميخنديد!
چند روز بيشتر نگذشت كه خبر شهادت ناصر را آوردند.
محمدابراهيم غريبشائيان:
برنامهها خيلي فشرده بود. از صبح تا شب ميدويديم. شناسايي، آموزش، تهيه امكانات و ...
ناصر جانشين گردان بود. از همه بيشتر كار ميكرد. وقتي برميگشتيم تو كانكسها، حال غذا خوردن هم نداشتيم چه برسه به تهيه غذا.
چند شب پشت سرهم ناصر غذا ميگرفت. سفره را پهن ميكرد. بعد هم ظرفها را ميشست. هروقت هم كه ما ميخواستيم كارها را انجام بديم، او نميذاشت.
يك شب بهش گفتم: « ناصر امشب نوبت منه! ». گفت: « نوبتي نيست! خدمت كردن به رزمندگان ثوابه! شما وقت دارين؛ من بايد ثواب ببرم!».
داود دوست محمدي:
توي سنگر نشسته بوديم. يك هفته قبل از عمليات بدر. شش هفت نفر بوديم. سرباز تعاون نامه آورد. مال عبدالمحمد محمدخاني بود. او نامه را آهسته خواند. و با تبسمي به پايان رساند. ناصر بهش گفت: « يك بار نامه را بلند بخوان! مثل اينكه توش چيز مهمي نوشته بود! خوشحالت كرد! ».
شهيد محمدخاني گفت: « نه چيز مهمي نبود! ».
ناصر يه خرده اصرار كرد. نامه را خواند. توي نامه همسرش نوشته بود: « خواب ديدهام عمليات شده! عمليات شما توي آبه! شما سوار قايق شديد! اولين قايقي بوديد كه به دشمن رسيديد. قايقتان در گل گير كرد. در همان حال دو كبوتر از داخل قايق پرواز كردند! ».
ناصر گفت: « چه خواب خوبي! ».
هفت روز از خواندن نامه گذشت. خواب همسر محمدخاني تعبير شد. درعمليات بدر يك قايق تا چند متري دشمن پيش رفت اما در گل گير كرد و عبدالمحمد شهيد شد. ناصر به كمك آنها رفت. همه را نجات داد و در آخرين لحظه او هم به شهادت رسيد.
محمدعلي غريبشائيان:
پانصد متر با انرژي فاصله داشت. زمين با چوب و پلاستيك و چيزهاي ديگه علامتگذاري شده بود. مثل يك منطقه عملياتي درست كرده بودند.
رفته بوديم اونجا براي عمليات توجيه بشيم. ناصر شروع كرد به توضيح دادن. با خودم درسهاي زمان سربازي را مرور ميكردم. كار اينها با اون درسها جور درنميآمد. جوري كه اينهـا توضيح ميدادن عمليات لو ميرفت. با خودم گـفتم: « حالا نميشه اينها رو به همه نگن؟ خود فرمانده و فرمانده دستهها بدونن بسه! ».
تو همين فكر بودم كه فرمان برپا داده شد. به طرف انرژي برگشتيم. خودمو رسوندم به ناصر. سلام كردم. خيلي گرم جوابمو داد. آن چه توي دلم بود ريختم بيرون. بهش گفتم: « ناصرجان! اگه يه منافق بين ما باشه فاتحه كار خونده است! ».
لبخندي زد و گفت: « انشاءالله مشكلي پيش نميياد! ».
رفتم پيش حاج عباس. يه خرده گله كردم. او هم گفت: « حل ميشه! غصه نخور! ».
عمليات شروع شد. ديدم منطقه با آنچه كه به ما نشان دادهاند فرق ميكنه. فهميدم كه اون شب رد گمكني بوده.
مهدي مهدوي نژاد:
به غروب آفتاب نزديك ميشديم. غروبي كه انتظار عمليات بدر را ميكشيد. هركسي مشغول كاري بود. شوق عمليات ولولهاي به پا كرده بود. بعضيها مشغول بستن تجهيزات انفرادي بودند. بعضيها، همديگر را در آغوش ميگرفتند و حلاليت طلبي.
تصميم گرفتم يه دوري تو گردان بزنم. با وجود ناصر من خيلي كار نداشتم. او به تنهايي كارها را راست و ريست ميكرد.
با خودم گفتم: « بهتره حالا هم با هم بريم! ». از چادر آمدم بيرون. ديدم ناصر يه گوشه اي تنها نشسته. تنها كه نه! با مونس هميشگيش، قرآن. او يك قرآن كوچك داشت. در هر فرصتي تلاوت ميكرد. دلم نيامد سكوتش را بشكنم. خودم تنهايي رفتم.
سيدتقي شاهچراغي:
با خدمه قايق چهار نفر بوديم. قايق توي گل گير كرد. خيلي تلاش كرديم از گل درش بياريم. فايدهاي نداشت. جلوتر از ما كمين بود. كسي هم از اونجا عبور نميكرد. ناگهان صداي موتورقايقي به گوشمان رسيد.
كيومرث گفت: «صداي قايقه!».
چند ثانيه بعد ديديم يه نفر تو قايق ايستاده و به طرف ما ميياد.
حاجمحمود گفت: «خدايا اين ديگه كيه تو منطقه صاف صاف ايستاده!».
جلوتر اومد. ديديم ناصره. با طناب ما را كشيد و از گل بيرون آورد.
حاج محمود فرمانده محور بود. به ناصر گفت: «سنگر كمين روبهرو هنوز فعاله! براي عبور نيروها ششصد متر پائينتر يه آبراه هست از اون استفاده كنيد! ».
ناصر نظر ديگهاي داشت. به حاج محمود گفت: «ما هر جوري شده بايد يه قايق از اين مسير عبور بديم! بايد برنامههاي دشمنو بريزيم به هم! اونها نبايد روي اين سنگر كمين حساب كنن! ولي با اين حال نظر شما شرطه!».
حاجمحمود گفت: «اتفاقا پيشنهاد خوبيه! همينو عملي كنين! ».
فرج الله وفادار:
قايقمان به گل گير كرده بود. موتورش خاموش شد. خدمه قايق هركاري كرد روشن نشد. پياده شديم. كنار قايق سنگر گرفتيم. به دشمن خيلي نزديك بوديم. دو سه نفر شهيد شدند.
با ناصر تماس گرفتيم. گفت خودمو ميرسونم!. بعد از چند دقيقه با قايق خاموش به ما رسيد. تاب و توانمان گرفته شده بود. خودمان را به داخل قايق ناصر كشانديم. گفت: «عبدالمحمد كو؟» گفتم: «شهيد شده! ».
از جا بلند شد و گفت: « پس جنازه اش كو!». هنوز حرفش تمام نشده بود كه با اصابت سه تير به بدنش به شهادت رسيد.
عباس كاشيان:
با شليك گلوله كلت منور اونها رو پيدا ميكنه و تعداد زيادي رو نجات ميده. در آخرين لحظه وقتي ميخواسته پيكر بيجان عبدالمحمد محمدخاني را به قايق منتقل كنه، چند تا تير به بدنش ميخوره. ميافته تو دامن شهيد قربانعلي زمانيپور. قايق به عقب حركت ميكنه و ناصر سرشو ميذاره تو گوش شهيد زمانپور و نجوا ميكنه.
تا اينجا را بچهها تعريف كردهاند. ولي بقيهشو از شهيد زمانپور شنيدهام كه ناصر گفت: «در حفظ انقلاب بكوشيد! راه شهدا را ادامه بديد! امام را تنها نذاريد! وصيتنامه نوشتهام ولي به مادرم بگوييد صبر كند! ».
از اينجا به بعد ديگه گريه قربان را امان نميداد. و ما هرگز از بقيه حرفهاييكه ناصر به قربان گفتهبود سردرنياورديم.
بعد از يكسال قربان هم شهيد شد و اين راز ناگفته، ماند.
مهدي مهدوينژاد:
دختر يا پسر فرقي نميكرد. پسر نعمت است و دختر هم رحمت. براي هردوتاشون اسم انتخاب كرده بودم. پايم درد ميكرد و انتظار تولد فرزند را هم ميكشيدم. خوابم برد. گاهي گچهاي روي پا فشار ميآورد و از خواب بيدار ميشدم. دوباره به خواب ميرفتم.
حسين ترحمي با چندتا از رفقا به خوابم آمد. حسين كمي با من شوخي كرد. اصلاً احساس نكردم او شهيد شده. ناگهان محمد اختري بيدارم كرد و گفت: «بلند شو! بلند شو! خدا بهت يه پسر داده! ».
خواب را توي ذهنم مرور كردم. از اسمي كه براي فرزند انتخاب كرده بودم منصرف شدم و به احترام شهيد اسمشو حسين گذاشتم.
آثار باقي مانده از شهيد
همه بهطرف مسجد ميرفتند. هم عبادتگاه بود هم ميدان رزم. نگاهي به كفشهاي كتانيام كردم. اونها را تازه خريده بودم. جون ميداد براي تظاهرات و تعقيب و فرار.
بالاي منبر حاج آقايي با ريشهاي بور مشغول سخنراني بود. من هم وارد شدم. اسم حاجآقا چي بود يادم نيست. محكم حرف ميزد. مثل يك فرمانده لشكر. خوشم آمد. روي زيلوهاي رنگ و رو رفته مسجد نشستم. همه سراپا گوش بودند. با اينكه بچه بودم توي جمع احساس بزرگي ميكردم.
صحبت هاي حاج آقا با دعا به جان امام تمام شد. تظاهرات از داخل مسجد شروع شد. يادش بخير احمد نوري هم بود. با هم از مسجد خارج شديم. خيابان خلوت خلوت بود. از پليس خبري نبود. نميدانم احمد كدام طرف رفت. من برگشتم داخل مسجد ناگهان همه چيز عوض شد. پليس ما را خام كرده بود. اول توي صحنه نبود ما كه شروع كرديم خودشو رسوند. تو مسجد هم نه سنگي بود و نه چوبي. چارهاي جز فرار نبود. راه فرار هم بسته بود. مردم پنجره رو به روي مسجد را شكستند. يك راه كوچك و اين همه جمعيت. پليس شروع كرد به زدن. گاهي هم تيراندازي هوايي. آخرهاي جمعيت ميلوليدم. خيلي ترسيده بودم. يك بيانصاف هم آمده بود لوله اسلحه را بغل گوشم گذاشته بود و شليك ميكرد. گلولهها به سقف ميخورد و خاك از سقف روي سرم ميريخت. يك لحظه به ذهنم آمد اسلحهاش را بگيرم. ولي عاقلانه نبود. به جمعيت زدم و خودم را از شر او خلاص كردم. قدري كتك خوردم. بالاخره من هم از پنجره فرار كردم .
مادرم آبگوشت درست كرده بود. غذاهاي مادرم خوردن داره. خيلي خوشمزه است. چند لقمهاي بيشتر نخوردم. بچهها منتظر بودند. پريدم بيرون و بهطرف سيسر ياعلي. امروز بهش ميدون شهيد بهشتي ميگن.
اون روزها اين ميدون خيلي روي بورس بود. محل خوبي بود براي مبارزه. هم ميتونستي با پليس درگير بشي، هم راههاي خوبي براي فرار داشت. از كوچه دواچي به پايين هم كه پليس جرأت نميكرد بياد.
سر كوچه دواچي رسيدم. از شهربانيچيها خبري نبود. خودمو رسوندم ميدون. بعضيها آمده بودند. چند دقيقهاي نگذشت كه چهل پنجاه نفري جمع شدند. شعار مرگ بر شاه شروع شد. دائم به جمعيت ما اضافه ميشد. به طرف چهارراه مازندران حركت كرديم. دلم شور ميزد.
ناگهان نيروهاي ضدشورش رسيدند. نظمشان خوب بود. اونها مسلح بودند. ما هم فقط سنگ داشتيم. صداي اللهاكبر قطع نميشد. مبارزهاي نابرابر بود. اما بسيار لذتبخش. بعد از چند دقيقه دود لاستيـك و بـاروت بههم پيچيد. ابتدا تيرانـدازي هوايي بود. كمكم زميني شد. سه چهار نفر تير خوردند. چارهاي جز فرار نبود. يكبچه خردسال به نام بهروز بهروزي تير خورد. او در بيمارستان به شهادت رسيد. با تير خوردن اين كودك خون جلوي چشم انقلابيها را گرفت. هجوم به سوي پليس آغاز شد. حالا نوبت آنها بود كه عقبنشيني كنند. گاز اشكآور به دادشان رسيد. آنقدر زدند كه ما مجبور شديم فرار كنيم. بهطرف جهاديه رفتيم. من از دوستان جدا شدم. به خانه رفتم. كمي استراحت كردم، تا براي شب آماده بشم.
عجب سخنران پرشوري. لحظهاي حرفش قطع نميشد. پشت تريبون دائم به چپ و راست در حركت بود. جمعيت زيادي آمده بودند. هيچكس دم نميزد. همه سراپا گوش بودند.
ما سه نفر از سمنان رفته بوديم. راستش نه براي سخنراني. برايمان بعد از سخنراني مهم بود. صحبتهاش هم جذاب بود. آخر كار همه را دعا كرد. امام را سهبار.
بعد از سخنراني ريختيم توي خيابان. شعارها اول تند نبود ولي كمكم تند شد. مرگ بر شاه و مرگ بر اين سلطنت پهلوي، شعارهاي غالب بود.
كدام خيابان تهران بود، نميدانم. تهران را بلد نبودم. چهاردنگ حواسم جمع بود، گم نشم. از ترس پليس گاهي دور و بر را ميپاييدم. گاهي مشتمو ميآوردم بالا، گاهي هم دستمو ميبردم تو جيب كتم.
چاقوي كوچكي توي جيبم بود. هيچوقت از آن استفاده نكردم. براي چي برميداشتمش نميدونم.
تظاهرات خوبي شده بود. ساعت حدود دوازده و نيم شب بود. جمعيت هم آهسته آهسته متفرق شدند. ناگهان در گوشه خيابان سخنران را ديدم. فخرالدين حجازي را. با همان حرارت پشت تريبون شعار ميداد: «مرگ بر اين سلطنت پهلوي! ».
بوي پيروزي انقلاب به مشام ميرسيد. انقلابيها نه شب ميشناختند نه روز. شبها تا صبح در مساجد نگهباني ميدادند. روزها هم مشغول ساختن كوكتل مولوتوف، توزيع نفت و برنامه ريزي براي تظاهرات بودند.
توي زيرزمين مسجد جهاديه جمع ما جمع بود. من هم راديو گوش ميكردم.
لحن راديو عوض شد. خبرهايي شده بود. با شنيدن خبر از جا پريدم: « بچهها ! بچهها ! راديو ميگه شهرباني تسليم شده!» همه دور راديو جمع شدند.كفشهامو پوشيدم. سريع خودمو به شهرباني رسوندم. نگهبان قوي هيكلي جلوي در خميازه ميكشيد. از قيافه اش معلوم بود كه از خودش هم بيزاره. جلو رفتم. به جاي اينكه من بترسم او ترسيده بود.
گفتم: « شهرباني تهران تسليم شده. اسلحهها رو تحويل انقلابيها داده! ».
او كه ميخواست خودشو جدي نشون بده گفت: « برو چرت نگو! »
گفتم: « نه به خدا ! راديو را روشن كنيد داره ميگه! ».
چهرهاش فرق كرد. با خوشحالي صدا زد: « سرگروهبان! سرگروهبان! راديو رو روشن كن!»
مرحوم طالقاني مرد بزرگي بود. خدمات ارزندهاي به نظام و انقلاب كرده بود. مراسم هم در خور مقام او بود. مراسم تمام شد.
حضرت امام هر روز در قم ملاقات عمومي داشتند. با پدر و مادر و خواهر بزرگم رفتيم قم ديدار امام.
جلوي كوچه به ما گفتند: « امروز ملاقات نيست! همه رفتهاند مراسم هفت آقاي طالقاني!».
خيلي ناراحت شدم. حاضر بودم تمام دنيا را بدهم تا امام را ببينم. جمعيت زيادي جمع شده بود. عده اي از خانمها شعار ميدادند: « ما آمدهايم امام را ببينيم! » آنها وقت قبلي داشتند. ما هم به اميد ديدار صبر كرديم.
يك مرتبه زنجير كوچه را باز كردند. به طرف منزل امام دويديم. همه جلوي در جمع شده بودند. چشمهام به پشت بام خانه امام دوخته شده بود. نميدانيد چقدر خوشحال بودم. ديدن چهره امام به اندازه تمام زندگيم ارزش داشت.
ناگهان در منزل امام باز شد. يك صندلي آهني جلوي در منزل امام گذاشتند. امام بالاي صندلي ايستادند. قلبم به شدت ميتپيد. بدنم ميلرزيد. اشك مثل باران از چشمانم سرازير شده بود.
ديپلم گرفته بود. ميخواست بره خارج براي ادامه تحصيل. در امتحان اعزام بهخارج شركت كرد. علاقه زيادي به پزشكي داشت.
يكروز آمد و گفت: «بابا ! اگه من برم خارج دلت برام تنگ نميشه؟ ».
گفتم: « دل كه تنگ ميشه ولي براي رشد تو حاضرم تحمل كنم! ».
با خوشحالي گفت: « قبول شدم! بايد برم خارج پزشكي بخونم! ». من هم خوشحال شدم.
بعد از يك هفته نامه پذيرش دانشگاه آمد. وسايلش را جمع كرد و رفت تهران براي آموزش زبان.
ده روز بعد جنگ شروع شد. ناصر درس را ول كرد و به گروه جنگهاي نامنظم شهيد چمران پيوست.
نامه دوم پذيرش آمد. به ناصر اطلاع داديم. گفت: « باشه بعد جنگ! ».
براي سومين بار اخطار آمد كه اگر نياد پذيرش او باطل ميشه.
بهش اطلاع داديم. گفت: « هرچي ميخواد بشه بشه! تا جنگ تمام نشده بيخيال درس! ».
آمده بود سمنان. در گروه جنگهاي نامنظم فعاليت ميكرد.
بهش گفتم: « تو كه اين قدر جبهه ميري؛ برو سپاه و پاسدار بشو! ».
از ته دلش داد زد: « واقعا موافقي؟ همين فردا ميرم سپاه اسم مينويسم! » فرداش رفت سپاه نامنويسي كرد.
بعضي از بچههاي سپاه او را ميشناختند. كارهاي گزينشش زود جور شد. لباس سپاه را پوشيد و شد پاسدار!
يكي دو هفتهاي هم توي سمنان ماند. يك روز آمد خانه و به مادرش گفت: «مادر! ساك منو جمع كن! فردا اعزامه! ».
بهش گفتم: « بابا! گفتم برو سپاه كه بيشتر پيش ما بموني! ».
گفت: « من هم رفتم سپاه كه بيشتر برم جبهه! ».
مصاحبه
دشمن فهميد. پشت ميدان مين ما را به رگبار بست. از زمين رگبار تير و از آسمان توپ و خمپاره باريدن گرفت. از اونها بدتر مينهاي زيرزمين بود. همه زمينگير شده بوديم. فرمانده گردان از جا بلند شد. او از بچههاي اصفهان بود. بهش برادر بشير مي گفتن. داد زد: « اگه مي خواين قتل عام نشين حمله كنين! يا صاحب الزمان! يا صاحب ا لزمان! ». بچه ها از جا بلند شدند و به سمت عراقي ها هجوم بردند. آرپي جي بود كه شليك مي شد و تانك بود كه آتش مي گرفت. عراقي ها يا فرار ميكردند يا كشته ميشدند. يك لحظه روي زمين سايههايي ديدم. اول فكر كردم سايه ابرهاست. اما هنگامي كه به آسمان نگاه كردم ديدم اسب سوارهايي هستند كه بين زمين و ابرها حركت ميكنند.
خط شكسته شد و ما به پاكسازي ادامه داديم.
منطقه آرام بود. گاه گاهي خمپارهاي سكوت را ميشكست. تلفنهاي صحرايي قطع شده بود. دنبال بيسيمچيها ميگشتم. يكمرتبه خمپاره خورد به سنگرشان و خراب شد. پا را تند كردم. فكر كردم دوتاشان زير سنگر ماندهاند. نزديكتر كه رسيدم ديدم بيسيمچيها با دونفر ديگر مشغول درآوردن چوبها هستن. با خودم گفتم: «خدا را شكر! بچهها شهيد نشدهاند! ».
يكي از بيسيمچيها گفت: « چند نفر را صدا بزنيد كمك كنن! شايد هنوز زنده باشن! ».
بهش گفتم: « مگه تو اين سنگر غير از شما هم كسي بود؟ ».
گفت: « دوتا از بچههاي اطلاعات عمليات آمده بودن شناسايي! آمدن تو سنگر ما! خيلي خسته بودن ما رفتيم سنگر بغلي، اونها استراحت كنن! نيم ساعت نگذشت كه خمپارهاي اومد و روي سنگر خورد و سنگر را خراب كرد! ».
خاكها را برداشتيم. شهدا را شناختم. از بچههاي قم بودند. تو آتش سنگين عمليات خيبر تو جزيره بودن. قسمتشان اين بود كه بيان توي سنگر بيسيمچيها ! اونها برن بيرون و اينها شهيد بشن! ».
زمستان سال شصت و سه. يك مشت بچههاي گل، نه! بالاتر از گُـل!
آتش بسيار سنگين بود. فرود خمپارهها قطع نميشد. تيربارها هم سر و صدايي بهپا كرده بودند. پاتك شديد بود. به فكر بچههاي گردان بودم. گردان موسي بن جعفر. تمام وجودم ميلرزيد. حاضر بودم تكهتكه بشم اما خون از دماغ اين بچهها نياد. چه ميشد كرد. جنگ بود و پاتك. گلوله بود و آتش.
به فكر آمبولانس افتادم و برانكارد كه زخميها را به عقب منتقل كنم. امكان هيچ كاري نبود. دوساعت گذشت. بچهها شجاعانه مقاومت كردند. دشمن خسته شد. آتش را قطع كرد. سريع خودمو به بچه ها رسوندم. به لطف خدا همه سالم بودند. هرچه فكر كردم جز عنايت خدا هيچ نديدم.
شهيدان:
شما بر بال سپيد كدام ملك نشستيد كه بي امان و شتابان به سوي معبود شتافتيد؟
شما جريان سرخ كدام شهيدان را در وجودتان احساس كرديد كه رگهايتان را تحمل آن خون نبود؟
شما نام پاكتان را بر لوح كدام پيامبر ديديد كه بر براق شهادت نشسته و از ماندن توان تحمل را گرفتيد.؟
شما در نماز شبهايتان با خدا چه گفتيد كه معبود اينگونه زود پذيرفتتان؟
شما همراز كدام امام بوديد كه زمزمههايش ديوانه عشقتان كرد؟
شما كدام شب امام عصر را زيارت كرديد و بر ما داستان آن ديدار را نگفتيد؟
شما خدايتان را با ديده بصيرت چگونه ديديد كه عاشقش شديد؟
شما قطرات اشكهايتان را پاي كدام بذر ريختيد كه لاله شهادت را به اين سرعت بارور كرديد؟
شما آب ديده و خون دل را در كدام بازار فروختيد كه نقد شهادت خريديد؟
در كدام باغ به گشت پرداختيد كه بذر وجودتان اين گونه شكوفا شد؟
شما در زيارت عاشورا با حسين چه گفتيد كه كربلايي شديد؟
شما، من و ما را با تيغ تيز كدام صحبت ذبح كرديد كه همه او شديد؟
نميدانم شما اسماعيلهايتان را در آستان معبود قرباني كرديد يا اين كه خود اسماعيل بوديد كه جان بر كف به كوي دوست شتافتيد تا فداي محبت شديد؟
بلند باد نامتان، بزرگ باد حماسههاتان، جاودانه باد يادتان!
هنوز زمزمه داوديتان در گوشم است آن شب كه در سجده خونينتان مهدي را صدا ميزديد!
مگر نه اين كه در پايان هم، در آن شب وصل و ديدار، مهدي سرتان را بر زانو گرفت؟
مهدي فاطمه با شما چه گفت كه شوقتان را به رفتن افزود و بيقرارِ هجرتتان كرد؟
پاسخم را بدهيد اي شهيدان، نگذاريد سؤالهايم بيجواب بماند!
البته كه جوابها روشن است. ميدانم چه گفتيد. ميدانم چه خوانيد يا ميدانم چه ديديد. ميدانم كجا رفتيد. ميدانم در كجاييد!
شما رفتيد و ما را لياقت رفتن نبود!
عاشق كجا و عاشقنما كجا!
يافتن كجا و بافتن كجا؟ شنيدن كجا و ديدن كجا؟
در آخرين دعاي كميلي كه با هم خوانديم در اشكتان نشانه عشق بود و در شوقتان نشانه شهادت. قطرت اشكتان آينهاي بود شهيدنما!
كف خيس سنگر، عطر خويش را مديون گريههاي شماست و
جبهه، معصوميت خويش را وامدار روح عرفاني شماست!
اي عارفان مسلح، شما به فرموده علي بصيرتهاي خود را بر سلاحهاي خويش نشانديد و باطل را نشانه رفتيد. اگر تركش كينهِ كينهتوزان بعثي سر و سينهتان را شكافت و دريد.
از نجواي شبانهتان معلوم بود كه مسافريد!
از التهاب مناجاتتان روشن بود كه مهاجريد!
از شوق حملهتان پيدا بود كه شهيديد!
آن شب، شب جمعه، دعا تمام شده بود. ولي شما همچنان گريه ميكرديد. خيليها رفته بودند و شما همچنان در آن سنگر بزرگ مانده بوديد. منتظر امضا بوديد. « امشب شهادتنامه عشاق امضا ميشود ... »
شما شهادتطلب بوديد و برگه شهادت در دستتان و ما نيز شوق شهادت داشتيم اما ما را سعادت نبود و به آن محضر بار ندادند.
شايد هنوز به خلوص و اخلاص نرسيده بوديم.
آخرين شب جمعه شب دعاي كميل ميخوانديد:
« يا رب ارحم ضعف بدني و رقه جلدي » و گريه ميكرديد. ميخوانديد: « و لا تؤاخذني بالعقوبه علي ما عملته في خلواتي» و اشك ميريختيد.
ميخوانديد: «صبرت علي عذابك فكيف اصبر علي فراقك»
و دردمندانه و پرسوز ناله ميكرديد.
اربعين شما، اربعين حسينيهاست.
اربعين علياكبرهاست.
اربعين شهدا، كلاس آموزش است.
ياد شهيد، معلم چگونه زيستن و چگونه مردن است.
نام شهيد، جاويد است.
حماسه شهيد، ماندگار است.
ما نام مقدس و ياد معطرتان را بر برگبرگ درختان خواهيم نوشت.
ما خاطره عزيزتان را در لحظه لحظه عمرمان، زنده نگه خواهيم داشت تا وقتيكه باشيم
شايد ما هم به زودي به شما بپيونديم.
ما حماسههاي بزرگتان را در دفتر روزگار ثبت خواهيم كرد.
ما شعر بلند شهادتتان را خواهيم سرود.
با قطره قطره خونمان
با قطعه قطعه پيكرمان
هر خانهاي مزار شماست
و هر دلي گور سرخ شما شهيدان است.
آنكه خدا دارد، چه ندارد؟
آنكه خدا ندارد، چه دارد؟