فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

کاظمي ,زمان رضا

 

هشتم دي هزار و سيصد و چهل و يک ه ش در منطقه جهاديه سمنان به دنيا آمد. تا هفت سالگي تحت تربيت مستقيم پدر و مادر قرار داشت.
کوچک بود که سايه پدر را از دست داد. مادر و برادر بزرگش، علي‌اصغر، او را زير چتر حمايتي خود داشتند. زمستان را با هزار سختي مي‌گذراندند. تا سال‌ها پاي چراغ نفتي درسش را خواند. شش برادر و يک خواهر ديگرش هم با سختي بزرگ شدند. پدرش يک کارگاه کوچک گچ با زحمات زياد از خود باقي گذاشته بود. زمان اوقات بيکاري و ايام تعطيل تا سال‌ها به همراه برادرش سنگ گچ را به انبار کارگاه مي‌برد. هيزم تنور نان را هم براي مادر آماده مي‌کرد. کُنده و تنه درخت را برايش خرد مي‌کرد.
به تحصيلش ادامه داد تا اين که ديپلم را در رشته مکانيک از هنرستان شهيد عباسپور سمنان گرفت.
همراه با تحصيل و حرکت انقلابي مردم در تظاهرات ضد رژيم پهلوي شرکت مي‌کرد و با گروههاي حزب‌الله محله جهاديه همکاري فکري و عملي داشت. با تاسيس بسيج به فرمان امام، به عضويت بسيج در آمد. براي مدتي به قم رفت و درس حوزوي خواند. در آذرماه سال شصت به عنوان معلم امور تربيتي در آموزش و پرورش سمنان مشغول به کار شد و تا نيمه خرداد شصت و يک ادامه داد. با اصرار بعضي دوستان استعفاء داد و به سپاه پاسداران رفت.
در اين فاصله، دو بار به عنوان بسيجي به جبهه رفت که يک بار از ناحيه شکم مجروح شد. منطقه حضورش سومار بود. با ورود به سپاه در بخش فرهنگي و تعاون سپاه مشغول به خدمت شد. فردي فرهنگي و مربي قرآن و آشنا به مسائل ديني بود. دوباره ترجيح داد به جبهه برود. اين بار به شهر مرزي مهران رفت و در آن جا به عنوان مسؤول اطلاعات و عمليات گردان مشغول شد. بعد از تحمل زحمت طاقت ‌فرسا عاقبت در عمليات والفجر سه، در هجدهم مرداد شصت و دو، در اثر برخورد ترکش خمپاره، به دست و پهلو به شهادت رسيد. به دليل وضعيت منطقه، پيکرش سه روز در منطقه زير آتش ماند. سپس براي دفن در جوار امامزاده يحيي و دوستان شهيدش به سمنان انتقال يافت. مجرد بود و در طول اين مدت پنج بار به جبهه رفت. در مجموع بيست و دو ماه در دود و باروت و خاک جبهه‌هاي غرب و جنوب زندگي کرد. برادرش عسکر هم در عمليات والفجر هشت، بهمن سال شصت و چهار به شهادت رسيد.
منبع: پايگاه اينترنتي کنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان

 

وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
اِنّ الذّينَ قالُوا رَبُّناَ اللهُ ثُمَّ استَقَموُا تَتَنَزّلُ عَلَيهِمَ المَلَئکَه...
آنان که گفتند خداي ما فقط الله است و سپس بر اين آرمان مقدس خود پافشاري کردند فرشتگان برآنان فرود آيند...
اين جانب اعتقاد قلبي به وحدانيت خدا و يگانگي وي و اعتقاد به فرستادگان خدا و ائمه اطهار و اعتقاد و علاقه به ولايت فقيه‌ كه بي‌شک ادامه دهنده راه انبياء و ... است دارم.
خدايا! تو را صد هزار مرتبه شکر که به بنده خويش که سر تا پا گنهکار است توفيق عطا کردي تا حضور خويش را در جبهه حفظ نمايد.
خداوندا! اي خالق هستي! اي معبود من! اي کسي که آتشي را که در درونم مشتعل شده بود و لحظه به لحظه زبانه مي‌کشيد با به شهادت رساندنم خاموش نمودي. هم اينک من شهيد شدم تا براي ديگران درسي باشد که درخت تشنه اسلام به خون نيازمند است.
امت شهيد پرور! از رهبري چون امام و حضور خويش در صحنه حتي يک لحظه هم غفلت ننماييد و به طور کلي مطيع اوامر امام باشيد.
اي مادر عزيز و اي مربي هميشگي که از دامان مطهر خويش فرزندي را تربيت نمودي که لياقت شهادت را داشت و توانستي حاصل زحمات چندين ساله‌ات را با کمال افتخار به نزد باري تعالي تقديم نمايي، در روز قيامت با فاطمه زهرا سلام‌الله عليها محشور خواهي شد.
برادرانم! تقواي خدا را پيشه کنيد. پولي که از من باقي مانده است به طلبکارانم بدهيد.
نصف پول را در راه نشر و تبليغ اسلامي صرف نماييد و نصف ديگر آن را به مادر عزيزم بدهيد تا هر طوري که صلاح مي‌داند، خرج کند.
دوستان عزيز! اگر در دوران جهالت و ناداني، از من بدي ديده‌ايد مرا ببخشيد و هر روز در صدد اين باشيد که خودتان را اصلاح نماييد. زمان رضا کاظمي


خاطرات
بازنويسي خاطرات ازحبيب الله دهقاني
مادر شهيد:
سختي‌هاي زيادي کشيدم تا بچه‌ها را بزرگ کردم. دلم مي‌خواست آنها به جايي برسند تا احساس بي‌پدري نکنند. بچه‌هايم خودشان زحمت مي‌کشيدند. کمک حالم بودند. پيش خودم مي‌گفتم:« اگه شده فرش زير پاهام رو بفروشم، نمي‌گذارم بي‌سواد بمونن. ».
همه ‌شان را مدرسه فرستادم. خودشان هم خيلي شوق درس داشتند. زمان تابستانها مي‌رفت سر کوره باباش کار مي‌کرد و خرج مدرسه‌اش را درمي‌آورد. بزرگتر که شد، مي‌رفت تهران پيش برادر بزرگش باطري‌سازي کار مي‌کرد. معلم شده بود. به بچه‌هاي مسجد قرآن ياد مي‌داد.

‌رضا,برادر شهيد:
ماه رمضان بود و چند تا از بر و بچه‌ها را دعوت کرده بودم. به زمان هم گفتم افطار بيايد منزل ما تا دور هم باشيم. قبل از افطار آمد. کمک کرد سفره را چيديم. دوستان آمدند سر سفره نشستند. او سر پا ايستاده بود. با يک چاي افطار کرد. خواستم که سر سفره بنشيند. گفت:« داداش! جاي ديگه هم دعوتم، بايد برم اون‌جا. چون دعوتم کردي، به احترامت اومدم. با اجازه‌ات مي‌رم منزل شهيد کواکبيان. ».

‌علي اصغر,برادر شهيد:
قبل از انقلاب تهران بودم و هر چند وقتي به سمنان مي‌آمدم. چند شبي که خانه بودم، زمان دير وقت به خانه مي‌‌آمد و با دست پر؛ يک مشت اعلاميه و نوار سخنراني. نوارها را به من ‌مي‌داد و مي‌گفت:« داداش! اين نوار سخنراني‌ها جديده. ».
تشنه سخنراني بوديم آن هم از امام يا روحانيون انقلابي. بعضي وقت‌ها آخر شب مي‌زد بيرون و اعلاميه‌ها و نوارها را براي ديگر بچه‌هاي محله مي‌برد. آنقدر زيرکانه جابه جا مي‌کرد و به بچه‌ها مي‌رساند که مأمورها بو نمي‌بردند.

خواهر شهيد:
آن زمان‌ها مثل الان نبود که شيرآب به خانه آمده باشد. مي‌بايست آب خوردن و شستشو را از آب انبار يا جوي آب مي‌آورديم. چند سطل و ظرف داشتيم. يک روز ديديم چند سطل کوچک آورد و سطل‌هاي بزرگ را کنار گذاشت. پرسيدم:« داداش! چرا اين کار رو کردي؟ اينها که سالم بود. ».
گفت:« وقتي نيستيم ننه خودش مي‌ره آب بياره. سطل‌ها بزرگ هستن و او اذيت مي‌شه. اگه سطل کوچک باشه و ما هم نباشيم، مي‌تونه آب بياره. ».

حسن,برادر شهيد:
آماده شده بودم که بروم باشگاه کشتي. ديدم با موتور آمد. يک کم دير شده بود و وقت هم برايم مهم بود. اگر مي‌خواستم منتظر باشم تا وسيله‌اي گيرم بيايد دير مي‌شد. بهش گفتم:« زمان! يک دقيقه زحمت بکش من رو به باشگاه برسون، داره ديرم مي‌شه. ».
گفت:« مگه نمي‌دوني موتور مال سپاهه؟ من اجازه ندارم غير از کار سپاه استفاده کنم. الآن هم که اومدم براي کار سپاه بوده. حاضرم يک تاکسي بگيرم تا تو رو بروسونه ».
اولش ناراحت شدم، ولي بعد حق را به او دادم.

صاحب,خواهر شهيد:
من توي خانه از همه کوچکتر بودم و او توي خانه حکم معلم را داشت. هم به درس خواندن و هم به رفت و آمدم نظارت داشت. گاهي با امر و نهي کردنش به من خط مي‌داد. بعضي وقت‌ها ديکته مي‌گفت و مسأله رياضي مي‌داد. مثل يك معلم درس را به من مي‌فهماند.
از من مي‌خواست هر موقع درسم را نفهميدم، به او بگويم. آنقدر با من دوستانه رفتار مي‌کرد که براي پرسيدن خجالت نمي‌کشيدم.

‌علي‌اصغر,برادر شهيد:
يک روز به مغازه آمد و بعد از حال و احوال از حرکاتش فهميدم چيزي را مي‌خواهد به من بگويد. پيش دستي کردم تا با خجالت نخواسته باشد، خواسته‌اش را بگويد.
گفت:« داداش! راستش کسي رو غير از شما پيدا نکردم. مي‌خوام چند تا از بچه‌هاي مدرسه‌ رو ببريم ديدار خانواده‌ي شهدا. ».
سوئيچ را بهش دادم و رفت. همين طور سرم به کار بند بود، ديدم زد به پشتم و گفت:« داداش! خيلي ممنون. دستت درد نکنه. اجرت با شهدا. ».
گفتم:« چي شد زود برگشتي؟ نکنه پشيمون شدي؟ ».
گفت:« نه داداش، وقتي ديدم چند تا از اين بچه‌ها شايد سخت‌شون باشه پشت وانت بشينن و يا خداي ناکرده اتفاقي براشون بيفته و براي تو هم دردسر بشه نظرم عوض شد. اگه مي‌شه به جاي اون يک سواري تهيه کن! ».
فوري رفتم ماشين يکي از دوستان را گرفتم و آنها را بردم. بچه‌ها خيلي خوشحال شدند و تحت تأثير قرار گرفتند.

عباس,برادر شهيد:
دکتر مرا که ديد، سؤال کرد:« شما با شهيد زمان چه نسبتي دارين؟ ».
گفتم:« برادرمه. چطور؟ ».
گفت:« اگه مي‌بيني من به اين جا رسيدم و دکتر شدم مديون اين شهيدم. او با داير کردن کلاس و بحث اعتقادي و کار فرهنگي دست ما رو گرفت و با انقلاب و اسلام آشنا کرد. اگرچه نمي‌تونم جبران لطف و محبت‌هاش رو بکنم ولي به يادش هر سال عيد نوروز که مي‌شه شاخه گلي مي‌خرم و مي‌برم سر مزارش. ».

برادر شهيد :
بعد از عمليات محرم بود كه با ما تماس گرفت و گفت:« داداش! يکي از دوستانم سخت مجروح شده و به بيمارستان اهواز منتقلش کردن. شما که مسجد مي‌رين به مردم بگين براي شفاش دعا کنن! ».
من هم بر حسب وظيفه اين کار را کردم. وقتي از جبهه برگشت موضوع را سؤال کردم. گفت:« عمليات محرم يکي از دوستانم مجروح شد و خون زيادي از او رفته بود. وضعيت منطقه طوري نبود که به عقب انتقالش بِدَن. هوا سرد بود. پتويي پيدا کردم و سرش انداختم. محل و حدود جغرافيايي رو مد نظر داشتم. وقتي وضعيت منطقه آرومتر شد، با يکي از دوستان به سراغش رفتيم. تا آن جا برسيم هزار فکر و خيال به سرم مي‌زد. نکنه اين چند ساعت اونقدر خون ازش رفته كه شهيد شده باشه. به هر حال رسيديم بالاي سرش. رمق نداشت اما زنده بود. با سختي او رو به اورژانس برديم و از آن جا با آمبولانس به اهواز انتقال داديم. بحمدالله با دعاي مردم حالش خوب شد ».

‌رضا,برادر شهيد :
در مغازه مشغول کار بودم. هر وقت مي‌خواست کمکم کند، لباسش را درمي‌آورد و بدون معطّلي دست به کار مي‌شد، ولي هر وقت ماشين مي‌خواست، مثل کسي که با رودربايستي چيزي بخواهد، مي‌ايستاد. گفتم:«کاري داري؟ ».
گفت:« اگه ماشين رو نمي‌خواي، يکي از دوستام مي‌خواد اثاث‌کشي کنه، وضعش هم خوب نيست که بخواد کرايه بده. ».
ماشين را بهش دادم و کارش که تمام شد، پول در آورد كه با سوئيچ بدهد به من. گفت:« از خودم دارم مي‌دم. آخه يک بار دوبار نيست که مزاحمت مي‌شم. يک جوري باشه كه دفعه‌هاي بعد هم روم بشه بيام ماشينت رو بگيرم. ».
گفتم:« داداش جان! ماشين مال خودته. هر موقع کار داشتني، چه اين‌جا و چه خانه، بيا ببر! ».

علي‌اصغر,برادر شهيد:
وقتي از جبهه مي‌آمد، برايمان تعريف مي‌کرد. از صحبت‌ها و خاطراتش خوشمان مي‌آمد. دلمان مي‌خواست بيشتر تعريف کند. مي‌گفت:« جبهه همش اينهايي که گفتم نيست. خيلي چيزها رو نمي‌شه زباني گفت. آدم بايد بياد از نزديک ببينه. نترسيدن بچه‌ها از آتش سنگين دشمن رو که نمي‌شه زباني بگم. طاقت‌ بچه‌ها در مقابل نرسيدن آب و غذا رو که نمي‌شه به زبان آورد. ».

تا کوچکترين وقتي پيدا مي‌کرد، خودش را به بر و بچه‌هاي توي کوچه و خيابان مي‌رساند. با آنها گرم مي‌گرفت و با هر کدام يک جوري رفيق مي‌شد. قصدش اين بود بچه‌ها را جذب انقلاب و علاقه‌مند به جبهه بکند. مخصوصاً بچه‌هايي که بي‌تفاوت يا منحرف بودند.
يک روز گفتم:« زمان! چيه دنبال بعضي از اين بچه‌ها مي‌ري که تموم هيکلشون دو ريال نمي‌ارزه؟ مغز خودت رو براي اينها خالي مي‌کني؟ ».
گفت:« داداش! اوني رو که انقلابي و مسجديه اگه تا دم در سينما هم ببري، وقتي رهاش کني مي‌ره به طرف مسجد، اما کسي که اهل سينما و الواتيه بايد با او دوست بشيم تا از اين طريق پاشون رو به مسجد باز کنيم. اون وقت کم‌کم با بچه‌هاي جبهه‌ اخت مي‌شن. ».

طاهره زماني‌پور,همسربرادر شهيد:
هميشه لباس مرتب و اتو کرده مي‌پوشيد. از شلختگي بدش مي‌آمد. براي پوشش ما هم خيلي حسّاس بود. با اين که من بزرگتر از او و زن داداشش بودم، گاهي از نهيبش مي‌ترسيدم. رويش به ما باز بود و اگر تذکّري مي‌خواست بدهد خجالت نمي‌کشيد.
يک روز چادر معمولي سرم انداختم و داشتم مي‌رفتم تکيه. صدايم زد و گفت:« زن داداش! کجا مي‌ري؟ ».
گفتم:« دارم مي‌رم تکيه. ».
گفت:« آدم وقتي تکيه و مسجد مي‌ره، بايد لباس و پوشش سنگين باشه. بايد شأن اين مکان‌ها رو حفظ کنيم. ».

صاحب,خواهر شهيد:
چند بار اتفاق افتاد که از خواب بيدار مي‌شدم و مي‌ديدم صداي ناله مي‌آيد. آهسته نگاه مي‌کردم. زمان بود. يک تکه گليم مي‌انداخت زمين، نماز شب مي‌خواند و گريه مي‌کرد. به رويش نمي‌آوردم که تو نماز شب مي‌خواندي. از آن موقعي که جبهه رفت، وقتي برمي‌گشت نماز شبش ترک نمي‌شد.

دوازده سيزده سالم بود. آن موقع من دانش‌آموز بودم و او معلم. مرتب و منظم بودن را از او ياد گرفتم. تمام کارهايش را به موقع و منظم انجام مي‌‌داد. هر چيزي را جاي خودش قرار مي‌داد. از بي‌نظمي بدش مي‌آمد. لباسش را که مادرم مي‌شست، او فوري اتو مي‌کرد و در کمدش مي‌گذاشت. کتابهاي درسي و مطالعاتي را در قفسه و طاقچه، منظم و مرتّب مي‌چيد و شماره‌گذاري مي‌کرد. اوراق امتحان بچه‌ها را خيلي تميز نگه‌داري مي‌کرد تا اين‌که همه را تصحيح کند. وقتي هم مي‌خواست جبهه برود، وسايل شخصي‌اش را داخل کمد مرتب مي‌چيد، بعد هم سفارش مي‌کرد تا برنگشته‌ام کسي حق ندارد به کمدم دست بزند.

محمدعلي صفائيان وغلامعلي مثبت شاهجوئي:
اوايل انقلاب گروههاي التقاطي از جمله توده‌ايها، مارکسيست‌ها و منافقين براي اظهار وجود خود در هر گوشه خيابان و چهار راهها بساط کتاب و نشريه پهن مي‌کردند. زمان براي مقابله با آنان بحث مي‌کرد و با اطلاعات خوب و مطالعاتي که در زمينه افکار آنان داشت، خيلي خوب از پس آنان برمي‌آمد. سعي مي‌کرد با زبان نرم و خوش آنان را متقاعد کند. اگر براي افراد لجوج تأثير نداشت، براي کساني که در آن جمع بودند، اثر مثبت مي‌گذاشت.
بهش گفتم:« خودت مي‌دوني که اينها اجير ديگران هستن و حرف حساب هم سرشون نمي‌شه، براي چي بحث مي‌کني؟ ».
گفت:« ما وظيفه داريم اونها رو از انحراف فکري برگردونيم. اگه روي تماشاچي‌ها هم اثر بگذاريم ما کار خودمون رو کرديم. ».

محمدعلي صفائيان:
نسبت به انقلاب بي‌تفاوت بودم. يک روز آمد کنارم و به کنايه، طوري که بهم برنخورد، گفت:« اين بني‌صدر لعنتي با سخنراني و کلمات قلمبه و سلمبه‌اش که هيچ چيز از اقتصاد نمي‌دونه به خورد مردم بيچاره و بچه‌هاي ساده مي‌ده. بعضي‌ها هم که از نظر بينش سياسي ضعيفن حرفش رو قبول مي‌کنن. در صورتي که تشخيص حق و باطل کار خيلي سختي نيست. ».
بعد هم يکي دو تا نوار سخنراني به من داد و خواست که زودتر گوش کنم و برگردانم. از همين طريق با هم رفيق شديم و رفاقتمان هم ادامه پيدا کرد. الآن خودم را مديون او مي‌دانم.

فاطمه,برادرزاده شهيد:
کوچک بودم. با يک دوربين توي دستش آمد توي حياط. گفت:«عمو! برو به خودت برس و روسري قشنگ سرت کن، عطر و ادکلن به خودت بزن، اون قاب عکس امام هم که توي خونه‌تون است بيار. ».
گفتم:« عطر براي چي؟ ».
گفت:« براي اين که عکست هميشه بوي عطر بده. ».
من هم که فکر کردم راست مي‌گويد، اين کار را کردم. موقع عکس گرفتن آنقدر بالا و پايين کرد. هي من را از حالتي به حالت ديگر تغيير مي‌داد. گاهي هم مي‌گفت:« عموجان! اين طوري نه، يک کم بچرخ يا به اين شکل بايست. ».
وقتي مي‌ايستادم، مي‌گفت:« بشين. ».
نيم ‌ساعت براي يک عکس گرفتن سرکار بودم. بعد از چند سال، با نگاه کردن به آن عکس به ياد شوخي‌هايش مي‌افتم.

طيبه,برادرزاده شهيد:
روزهاي بگير بگير انقلابي‌ها توسط مأمورهاي شاه بود. يک روز ديدم عمو زمان با آقاي سيادت‌پور با يک گوني به منزل ما آمدند و يک راست رفتند زير زمين و بعد هم دست خالي آمدند بيرون. بچه بودم. حس کنجکاوي‌ام گل کرد. رفتم ببينم توي گوني چيست. هر چه گشتم پيدا نکردم. آنها رفته بودند. برادرم مجيد همين که آمد خانه، موضوع را بهش گفتم. با هم رفتيم زير زمين و او سريع متوجه شد که گوشه‌اي از کف زيرزمين خاکش بهم خورده است. روي آن را برداشت. گوني را پيدا کرديم. آن زمان‌ها مثل الان نبود که کف خانه و زيرزمين موازئيک و سراميک باشد. صدايش را در نياورديم تا اين که عمو دوباره به خانه‌مان آمد. قبل از اين که حرفي بزنيم، گفت:« عموجان! يک گوني رو که داخلش اعلاميه و عکس امامه توي زيرزمين قايم کرديم، به کسي نگين و کسي هم بو نبره. اگه يک موقع پليس‌ها بفهمن پدرمون رو درمي‌يارن.».
ما هم قول داديم. بعد از مدتي آمد و آنها را برد.

نجمه نقاشيان,همسر برادرشهيد :
يک روز در زد و آمد توي حياط. من هم مشغول جمع و جور کردن بودم. آمده بود حال داداش و بچه‌هايش را بپرسد. خواستم بنشيند و چايي برايش بياورم. با بچه‌ها شوخي کرد و بالا و پايين‌شان انداخت. کارم که تمام شد، نشستم. از او پذيرايي کردم. آماده رفتن که شد، ازش خواستم ظهر پيش ما بماند. گفت:« اومدم يک سر بهتون بزنم. ».
خداحافظي کرد و تا دم در حياط دنبالش رفتم.
صورتش را برگرداند و گفت:« زن داداش! اگه يک چيزي بهت بگم ناراحت نمي‌شي؟ ».
يکه خوردم نکند حرکت زشتي از من سر زده. تا رفتم جوابش را بدهم گفت:« چيز مهمي نيست، مي‌دوني روي بلوزت چي نوشته شده؟».
گفتم:« نه والله. انگليسي نوشته، متوجه نمي‌شم. ».
گفت:« اگه نپوشي يا پاک کني بهتره. ».
ديگر به او چيزي نگفتم. يک بار دختر يکي از همسايه‌ها به خانه‌مان آمد. از او خواستم که بگويد چي نوشته شده. ديدم حق با زمان است.

يک روز رفت توي حياط و بچه‌ها را صدا زد. جلو حوض نشست و به آنها ياد داد که چطور وضو بگيرند. مي‌خواست بچه‌هايم را از کوچکي به احکام آشنا کند.
به بچه‌ها خيلي علاقه داشت. آنقدر محبت مي‌کرد که بچه‌هايم به او وابسته شده بودند. اگر چند روز او را نمي‌ديدند، سؤال مي‌کردند:«پس عمو کي مي‌ياد؟ ». هر وقت هم که مي‌آمد، يک چيزي برايشان مي‌آورد. دست خالي نبود. گاهي هم ضرب‌المثلي در حد سن و سالشان مي‌پرسيد. طوري که بتوانند جواب دهند. جايزه نقدي مي‌داد و يا قول مي‌داد، دفعه ديگر برايشان بخرد.

غلامرضا دهرويه:
پشتکار و جديت در کار داشت. گروه سرودي تشکيل داده بود. من هم جزء گروه بودم. با کسي رودربايستي نداشت. اگر در کار جمعي كسي اشتباه مي‌کرد، حتماً تنبيهش مي‌کرد. جذبه‌اي که داشت کسي جرأت نمي‌کرد تنبلي کند. اگر قرار بود گروهش در جايي کاري را اجرا کند، آنقدر تمرين مي‌کرديم تا کسي اشکال نگيرد. وقتي هم کار خوب درمي‌آمد همه را تشويق مي‌کرد.

سيدربيع سيادتپور:
خيلي با هم صميمي و مثل دو تا برادر بوديم. يک روز ديدم توي فکر است. حال و احوال کرديم ولي هنوز هم دمغ بود.
گفتم:« زمان! چي شده؟ کشتي‌هات غرق شده؟ چرا توي فکري؟ ».
گفت:« موندم که همين کار معلمي رو ادامه بدم يا برم سپاه؟ بعضي از دوستان اصرار دارن که برم سپاه. بعضي ديگه مي‌گن معلم باشي بهتر مي‌توني خدمت کني با اين وضعيت فرهنگي کشور. مي‌ترسم با قبول کردن تدريس توي مدرسه نتونم برم جبهه ».
بعداً رفت سپاه.

حسن عزالدين:
رسيديم توي منطقه و شروع کرديم به چادر زدن. مي‌گفتند منطقه چنگوله است. اولين بارم بود که به آن منطقه رفته بودم. کار که تمام شد، به نمازظهر نزديک شديم. وضو گرفتيم و آماده شديم. يک موتورسوار که با چفيه سر و صورتش را پوشيده و پر از گرد و خاک بود، جلوي ما ترمز زده و من را بغل کرد و بوسيد. به جا نياوردم تا اين که سر و کله‌اش را باز کرد. ديدم زمان است. مجدد همديگر را بغل گرفتيم و شروع کرديم به بوسيدن و... . پرسيدم:«کجا بودي با اين سر و وضع؟ ».
گفت:« هر روز کارمون همينه. رفته بودم شناسايي. ».
ديد كه وقت نماز است او هم آماده شد. با هم رفتيم نماز. از بر و بچه‌ها خبر گرفت. وقتي بهش گفتم که چه کساني از جهاديه آمده‌اند خيلي خوشحال شد. تعدادي را همان موقع توي نماز ديد. بعد از نماز هم گفت:« با هم بريم بقيه بچه‌ها رو ببينيم ».

طاهره زماني‌پو,همسربرادرشهيد:
اول زندگي‌ با مادرشوهرم توي يک حياط زندگي مي‌کرديم. هم به زندگي خودم مي‌رسيدم و هم در پخت و پز و شست‌وشو به آنها کمک مي‌کردم. زمان گفت:« زن داداش! زحمتت نيست لباس‌هاي من رو اتو بزني؟ ».
گفتم:« چه زحمتي؟ به چشم همين الان مي‌رم اتو مي‌کنم. ».
چند لحظه بعد آمد بالا. يا الله گفت و آمد جلوي در اتاق. ديد مشغول اتو زدن هستم، گفت:« زن داداش! عذر مي‌خوام وضو داري؟ ».
تعجب کردم وگفتم:« چه‌ طور؟ ».
گفت:« آرم روي جيب بلوز آيه قرآن نوشته شده. خواستم بدوني كه...»

يک روز خيلي ناراحت بود و مثل هميشه نمي‌خنديد. اول فکر کردم بيرون با کسي حرفش شده و يا از ما بدي ديده. دلم طاقت نياورد و پرسيدم.
گفت:« مردم يک بچه داشتن فرستادن جبهه. ».
گفتم:« شما که هميشه جبهه‌اين. بعضي وقت‌ها هم دو سه تايي...».
گفت:« همين آقاي شحنه، محمدرضايش رفته جبهه. ».

حسن ادب:
در ادامه عمليات رمضان به ما مأموريت شناسايي داده بودند. به دويست سيصد متري عراقي‌ها رسيده بوديم. هنوز بايد به کارمان ادامه مي‌داديم. بچه‌هاي تهران هم توي همان منطقه مأموريت داشتند. همين طور که تمام منطقه و حرکات را زير نظر داشتيم، متوجه شديم که موتوري روي زمين افتاده است. حسّاس شديم و خيلي با احتياط سرک مي‌کشيديم. بچه‌هاي تهران مواظب ما بودند. با اشاره به ما فهماندند که جلوتر نرويم.
به عراقي‌ها نزديک شديم و کاملاً در تيررس آنها بوديم. زمان گفت:«بچه‌ها! آيه وَجعَلنا... رو بخونين. » از حضور و هوشياري عراقي‌ها متوجه شديم آنها به حضور ايراني‌ها در منطقه مشکوک شده‌اند. سه چهار نفري خواستيم يک تصميمي بگيريم. با خودمان گفتيم:« اگه بمونيم يک خطري داره و اگه برگرديم هم معلوم نيست موفق بشيم. ».
زمان پيشنهاد داد:« همين طور که آيه رو مي‌خونيم عقب گرد مي‌کنيم ولي هر کدام به يک طرف. ».
فرار از منطقه همان و تيراندازي همان. تير بود که از چهار طرف ما عبور مي‌کرد.

حسن عزالدين:
با اين کارش داد من را در آورد و بالاخره گفتم:« مجبوري اين همه امتحان از بچه‌ها مي‌گيري؟ تو که پدر اينها رو در آوردي. ».
تازه معلم شده بود. هفته‌اي نبود که او از بچه‌ها امتحان نگيرد. گاهي که نمي‌رسيد تصحيح کند از من کمک مي‌خواست. خودم هزار تا کار داشتم. وقتي اعتراض کردم،گفت:« اگه درس رو از بچه‌ها نپرسيم يا امتحان نگيريم نمي‌خونن. تا چشم به هم بزني فصل امتحانات مي‌رسه. پدر و مادرهاشون با هزار بدبختي و زحمت يک لقمه نون در مي‌يارن و بچه‌هاشون رو مي‌فرستن مدرسه که به جايي برسن. ».

مرضيه تدين‌فر,همسربرادرشهيد:
زمان توي عمليات محرم با برادرم بودند. برادرم در آن عمليات شهيد شد. چند ماه بعد به خانه‌مان آمد و گفت:« آمادگي دارين تعدادي از دانش‌آموزها رو بيارم اين جا، هم شما براشون صحبت کنين و هم من از عمليات محرم بگم؟ ».
ده پانزده تا از جوانها را آورد. زيارت عاشورايي به ياد شهيد خواندند و خانواده ما هم خوش آمد گفتند و چند کلامي صحبت کردند.
بعد هم زمان چند دقيقه‌اي از عمليات محرم برايشان تعريف کرد. چون خودش اطلاعات گردان بوده و منطقه را شناسايي کرده بود، صحبت‌هايش بچه‌ها را ميخ‌کوب کرد.

نجمه نقاشيان,همسربرادرشهيد:
بعد از عروسي‌مان منزل مادرشوهرم مي‌نشستيم. زندگي ما تقريباً مشترک بود. احساس جدايي نمي‌کرديم ولي به خاطر رفت و آمدهايي که برادر شوهرهايم داشتند، معذّب بوديم. شوهرم به فکر اين بود تا زميني مناسب بخرد و خانه بسازيم. روزي زمان آمد و گفت:« داداش خونه است؟ ».
گفتم:« نه، رفته خانه بابام الآن برمي‌گرده. ».
گفت:« زميني رو ديدم كه جاش خيلي خوبه و قيمتش هم مناسبه، مي‌خواستم با داداش بريم ببينيم. ».
عجله داشت تا شب نشده زمين را ببينيم. من را سوار ماشين کرد و رفتيم دنبال حسين آقا، تا با هم سر زمين برويم. جاي زمين و قيمتش مناسب بود. به خاطر عدم توانايي مالي، حسين آقا قبول نکرد. زمان گفت:« داداش! اين طور زمين با اين قيمت ديگه معلوم نيست گيرت بياد، غصه پولش رو نخور، منم کمکت مي‌کنم. داداش‌ها هم هر کدومشون مبلغي پول بِدَن قضيه حل مي‌شه. ».
زمان اصرار داشت، ولي شوهرم قبول نکرد.

عباس,برادر شهيد:
هم درس حوزوي خوانده بود و هم دو سال معلم بود. از فن بيان خوبي برخوردار بود. سابقه‌اي هم در تشکيل و راه‌اندازي گروه سرود داشت. استفاده از جلساتي که حاج آقا ادب داشت هم بي‌تأثير نبود. موقع اعزام نيرو به جبهه كه مي‌شد، يکي از کارهايش جذب نيرو بود.
يک بار بيش از صد نفر را در مسجد جمع کرد و برايشان از بسيج و جبهه صحبت کرد. جلسه خوبي بود.

مرضيه تدين‌فر,همسربرادر شهيد:
عضو انجمن اسلامي مدرسه بودم. زمان با برادرم حسين و تعدادي ديگر از بچه‌ها، در گروه الخمينيون فعاليت مي‌کردند. اين گروه عليه رژيم شاهنشاهي فعاليت مي‌کردند. وقتي که زمان وارد سپاه شد، در قسمت تبليغات فرهنگي مشغول به كار شد. از طرف مدرسه به او مراجعه مي‌کردم تا محصولات فرهنگي سپاه را براي دانش‌آموزان ببرم. اگر چه همه با هم فاميل بوديم و از طرفي با برادرم دوست بود، ولي هر موقع به او مراجعه مي‌کردم مثل افراد غريبه برخورد مي‌کرد.
سرش را بلند نمي‌کرد. همان طور که سرش پايين بود، صحبت مي‌کرد و کارم را راه مي‌انداخت.

منصور در يکي از عمليات‌ها مجروح و در بيمارستاني در مشهد بستري شده بود. زمان با داداش حسين به منزل ما آمدند. آنها تلفن نداشتند. مي‌خواستند به او تلفن بزنند و حالش را بپرسند. نمي‌دانم چه طور شماره تلفن بيمارستان را پيدا کرده بودند. اين دو تا خيلي شلوغ و شوخ بودند. زنگ زدند و داخلي که وصل شد و فهميدند خود منصور گوشي را گرفته، اول با تغيير صدا سر به سرش گذاشتند و بعد از اين که کلي او را سر کار گذاشتند، خودشان را معرفي کردند. چقدر با هم صحبت کردند و خنديدند.
تلفن که تمام شد، زمان گفت:« اول خوب حالش رو گرفتيم ولي آخري شارژش کرديم. ».

عباس,برادر شهيد:
ساکش را بست و هر چه مي‌خواست با خودش برداشت. مادر هم چيزهايي توي ساکش گذاشت. وقتي خواست برود با همه خداحافظي کرد. به من الهام شد که:« بلند شو برو بدرقه کن و براي آخرين بار ببينش. ».
به مادرم گفتم:« مي‌خوام تا سپاه برم و بر و بچه‌ها رو ببينم و زود برمي‌گردم. » مادر هم آمد. اتوبوس‌ها در خيابان سعدي ايستاده بودند. پيدا کردن زمان خيلي سخت بود. مادرم را توي ميدان گذاشتم و رفتم پيدايش کردم. دوان دوان خودش را به مادر رساند و بغلش کرد و صورت و دست‌هايش را بوسيد و گفت:« تا حالا اگه ناراحتت کردم من رو ببخش. شايد ديگه همديگر رو نديديم و ديدار به قيامت کشيد. ».
همين هم شد.

علي‌اصغر,برادر شهيد :
تهران با بر و بچه‌هاي انقلابي در تماس بود. پيش من کار مي‌کرد. گاهي مي‌رفت پيش دوستانش. به عنوان برادر و سرپرست او در تهران بودم. به رفت و آمدش حسّاس شدم و او را زير نظر داشتم. يک روز قصد رفتن به سمنان را داشتيم.
گفت:« داداش! اجازه مي‌دي يک مقدار کتاب و نوار يکي از دوستان رو ببريم سمنان؟ ».
گفتم:« اگه زياد نباشه آره، چون خودمون هم وسيله داريم. ».
گفت:« شايد يک کارتون بشه. هر طوري شد، بايد به دست بچه‌هاي جهاديه برسونيم. ».
بعد هم پيغام داد به دوستش و او وسايل را آورد. بين راه يک جا بازديد کردند. الحمدالله متوجه نشدند. وگرنه معلوم نبود که چه بر سرمان مي‌آوردند.

‌علي‌اصغر,برادر شهيد :
مارش عمليات از راديو پخش شد، اين بار در منطقه مهران. بچه‌هاي سمنان از جمله زمان هم آن جا بود. کارمان شده بود دعا براي رزمنده‌ها. هر آن منتظر خبر بوديم. به قول معروف لشگر بدون مرگ نمي‌شود. دو سه روز قبل به ما تلفن زده بود. صدايش هنوز توي گوشمان بود. چند روز بعد شهيد آوردند. رفتيم تشييع جنازه. خبرهايي مي‌رسيد که چند تا شهيد ديگر هم هستند ولي مشخص نبود. بعد از مراسم به ما گفتند:« زمان هم شهيد شده.».
ما هم جمع شديم خانه مادر و مقدمات را آماده کرديم.

مادر شهيد:
جمعه بود و ناهار را گذاشتم روي چراغ و رفتم نماز جمعه. تشييع جنازه چند تا شهيد بود. بعد از آن به خانه آمدم. پشت سر من بر و بچه‌ها آمدند، حسن و خانمش هم بودند. يک خرده برنج آورده بود. غذا را کشيدم و خواستم حالا که دور هم جمع هستيم بخوريم. هر چه اصرار کردم سر سفره نيامدند. انگار بي‌اشتهايي آنها از روي سيري يا خوردن غذا نبود، بلکه از چيزي بود که آنها مي‌دانستند ولي من خبر نداشتم. سفره را که جمع کردم، کم‌کم سر صحبت را باز کردند:« چند روز پيش که عمليات بوده چند تا از بچه‌هاي سمنان شهيد و مجروح شدن. ».
يک دفعه مثل اين که آب سردي روي سرم بريزند، پرسيدم:« زمان طوريش شده؟».
گفتند:« نه! ».
آنها که رفتند دلم مثل سير و سرکه مي‌جوشيد. ديگر حال و حوصله هيچ کاري را نداشتم. رفت و آمدها بيشتر شد تا اين که...
شهدا را كه آوردند، زمان من هم بود. شب بردند مسجد ابوالفضل. رفتيم به ديدنشان. شب وداع بود. قيامت بود. فردا هم تشييع کردند.
منصور فرخ‌نژاد:
در اطلاعات و عمليات پيش ما بود. معمولاً در كار شناسايي با هم مي‌رفتيم. در يكي از شناسايي‌ها كارمان كه تمام شد برگشتيم. با فاصله كمي به عراقي‌هايي برخورديم كه از طرف منطقه ما برمي‌گشتند. متوجه شديم آنها هم براي شناسايي رفته بودند و از نيروهاي اطلاعاتي هستند.
عكس‌العمل خاصي نشان نداديم. وظيفه ما درگير شدن نبود. مثل اين كه آنها هم قصد درگيري نداشتند و طوري وانمود كردند كه ما را نديده‌اند. مسيرشان را كج كردند. زمان گفت:« منصور! نارنجكت رو به دست بگير و آماده باش اگه خواستن كوچكترين حركتي از خود نشون بدن حسابشون رو برسيم. تو از اون طرف برو و من از اين طرف. ».
بعد هم اسلحه‌اش را آماده كرد و با حالت چريكي از معركه دور شديم.

منصور فرخ‌نژاد:
يك روز صدايم زد و گفت:« منصور! حالا كه منطقه رو پاكسازي كردن بريم ببينيم مي‌تونيم چند تا عراقي پيدا كنيم و بياريم؟ برو از مسؤول اجازه‌ بگير و بريم. ».
همين كار را كردم و موتور را برداشتيم و رفتيم. يك اسلحه برداشت و ترك من سوار شد.
از دور چند نفري را ديديم. نمي‌دانستيم آن جا چکار مي‌کنند، آن هم در يک منطقه پاك‌سازي شده. به طرف آنها رفتيم. نزديك شديم، به طرف ما تيراندازي كردند. يك تير خورد به دستم. سريع سر و ته كرديم و برگشتيم. خيلي دور نشده بوديم كه يك تير ديگر به شكمم خورد و روده‌هايم ريخت روي موتور. نتوانستم موتور را كنترل كنم.
زمان فوري نشست جلو و من ترك او. من را از معركه دور كرد. چفيه را از كمرش باز كرد و به شكمم بست. وقتي رسيديم به اورژانس بيهوش افتادم.
مداواي اوليه را انجام دادند و اعزامم كردند به بيمارستان. كمك‌ها و سرعت عمل زمان جان من را نجات داد.

فاطمه ,برادرزاده شهيد:
به خوابم آمد و گفت:« عمو، فاطمه! کم‌کم رابطه دوستي‌ات رو با اون دختره کم کن! ».
گفتم:« متوجه منظورت نشدم. کي رو مي‌گي؟ مگه چيزي ديدي و يا شنيدي؟ ».
اصلاً به ذهنم نبود که او شهيد شده. گفت:« با اون دختره نگرد. نفهميدي کي رو مي‌گم؟ هموني که صبح توي راه مدرسه بهت پفک داد. ».
صبح با بيدار شدن از خواب به خودم آمدم. حواسم را كه جمع كردم حق با او بود.

چند وقت پيش بچه‌ام مريض شد. قدري طولاني شد. بردمش سر قبر عمو. دلم گرفته بود. حسابي باهاش صحبت کردم. طولي نکشيد كه به خواسته‌ام رسيدم.

عباس,برادر شهيدان رضاکاظمي:
در روز چهار‌شنبه (17/8/1385) مقام معظم رهبري حضرت آيت‌الله خامنه‌اي براي ديدار با مردم استان سمنان تشريف آوردند. صبح آن روز ديدار عمومي با مردم در محل استاديوم ورزشي بود که با استقبال بي‌نظير مردم انجام شد. بعدازظهر ديدار با خانواده معظم شهدا و ايثارگران در محل سالن سرپوشيده ورزشي الغدير داشتند. به همراه مادر به ديدار خورشيد آمديم. بعد از سخنراني آقا تا وقت نماز مغرب فرصتي بود. مادرم را سوار ماشين کردم و از او خواستم شب را به منزل ما بيايند. قبول نکردند. از ما اصرار و از او انکار. هر شب جمعه برنامه‌مان اين بود که بعد از نماز و دعاي کميل پيش مادر مي‌رفتيم و خواهران و برادران نمي‌گذاشتيم او تنها بماند.
گفت:« مادر! مگه نمي‌دونين که شب جمعه است؟ شهدا به ديدن من مي‌يان. من رو ببرين خانه خودم. ».
به خانه که رسيديم متوجه شديم کليد منزلش دست يکي از برادرزاده‌هايم است. بهانه‌اي شد تا دوباره از او بخواهم به منزل ما برويم. همان حرفش را تکرار کرد. با تلفن زنگ زديم و فوري کليد را آورد. ما رفتيم نماز و بعد از مراسم دعاي کميل برادرها و برادرزاده‌ها با خانواده به منزل مادر آمدند. گرم صحبت بودند که زنگ در به صدا در ‌آمد:«منزل شهيدان رضاکاظمي؟».
ـ بله بفرماييد.
ـ مهمان نمي‌خواين؟
داخل که شد و پس از حال و احوال ‌گفت:« ما چند نفريم، اجازه هست اونها هم بيان؟ ».
برادرم دوباره دم در رفته و آنها را به خانه دعوت ‌کرد.
با من تماس گرفتند:« ما منزل مادر هستيم و شام حاضره. هر چه زودتر خودت رو برسون. ».
پيش خودم فکر کردم حتماً حال مادر بد شده.
سرکوچه رسيدم خبري نبود و زنگ در را زدم. يک نفر غريبه در را باز کرد. از من خواست بي‌سر و صدا داخل شوم. فهميدم بايد خبرهايي باشد. عکاس، فيلم‌بردار، تعدادي هم غريبه. اصول حفاظتي از نظر تلفن، رفت و آمد، سر و صدا کاملاً تحت کنترل بود، طوري که هيچ کس متوجه ورود مقام معظم رهبري به محل نمي‌شد. طبقه فوقاني منزل مادر را حسينيه شهيدان کرده بوديم. مهمان‌ها را به آن جا دعوت کرديم. با اعضاء خانواده در همان اتاق نشستيم. در همين لحظه صندلي مخصوص آقا را آوردند. چند لحظه بعد خورشيد در آن شب همه خانه را روشن کرد؛ به روشني قلب و دل خودش.
همگي صلوات فرستاديم و از شوق گريه کرديم.
آقا با همه اهل مجلس حال و احوال کردند، از کوچک تا بزرگ. ايشان را حاج‌آقا شاهچراغي امام جمعه و آقاي عبدالوهاب استاندار و چند نفر از مسؤولين همراهي مي‌کردند. همه را مورد تفقّد خود قرار دادند.
افراد حاضر در منزل را به حضور ايشان معرفي کردم. در ادامه توضيح دادم که پدر و مادرم با چه مشکلاتي ما را بزرگ کردند و بعد از فوت پدر، مادرمان چه سختي‌هايي را متحمل شدند. برادرمان زمان در عمليات والفجر سه در منطقه مهران شهيد شد و عسکر در عمليات والفجر هشت در منطقه شلمچه.
بعد هم مقام معظم رهبري از تک‌تک اعضاء خانواده در خصوص کار و زندگي سؤال کرد.
از مادرم پرسيد:« شما با کي زندگي مي‌کنين؟ ».
مادرم گفت:« من تنها نيستم، با شهيدانم هستم و با اونها زندگي مي‌کنم. خدا شما رو نگه‌داره. شما رو که داريم هيچ غصه نداريم. ».
آقا در صحبت‌هايشان فرمودند:« اين شهيدان هستن که همه جا حضور دارن. اونها هستن و ما نيستيم. ».
به استحضار ايشان رسانديم که مادر شهيد امير دهرويه هم همسايه ما است. فرمودند:« بگوييد به اين جا بيايند. ».
ضمن معرفي ايشان توضيح دادم:« زماني که اين مادر شهيد همسرش رو از دست داد و حتي قبل از اون با چه سختي‌ بچه‌ها رو بزرگ کرد. براي مردم نان مي‌پخت تا خرجي زندگي رو تأمين کنه. ».
رهبر عزيز فرمودند:« از همين خانواده‌ها بودند که تنور جبهه را گرم نگه داشتند و جنگ را به پيروزي رساندند. ».
در ادامه فرمودند:« وحدت داشته باشيد. يک دل و يک صدا باشيد. شما الحمدالله حامي انقلاب و نظام هستيد و در مسير شهدا قرار داريد. ».
وقتي مردم متوجه شدند که مقام معظم رهبري به منزل ما آمدند و توفيق زيارت ايشان را پيدا کرده‌ايم تبريک مي‌گفتند.
تعداد افرادي که توفيق زيارت آقا را در جلسه پيدا کرديم، بيست و يک نفر بوديم.



آثار باقي مانده از شهيد

مصاحبه
ضمن معرفي خود از حضور در جبهه و فعاليت‌هايت بگوييد.
من زمان رضا کاظمي، اعزامي از سمنان، پنج ماه است که در جبهه حضور دارم. در رابطه با عمليات محرم توضيح مختصري مي‌دهم. من در اطلاعات گردان موسي بن جعفر عليه‌السلام بودم. تيپ هفده قم مأموريت داشت از دو محور و در سه مرحله عمليات کند.
فرمانده تيپ به ما مأموريت شناسايي را ابلاغ کرد. با يکي دو تا از بچه‌هاي اطلاعات و عمليات خودمان و تيپ امام حسين رفتيم. قبل از حرکت براي شناسايي، سيم تلفن برديم تا در مسير معبر بکشيم و نيروها از همان معبر بتوانند عبور کنند. بخشي از منطقه، جنگلي و قسمتي هم رودخانه بود. دو روز بيشتر فرصت نداشتيم. کار شناسايي را به جايي رسانديم و برگشتيم.
موعد حرکت رسيد. به محل رسيديم. به حکم خدا باد از طرف ما به طرف دشمن مي‌وزيد و باران هم شروع شد. به ياد امدادهاي غيبي افتاديم. رودخانه‌اي که بايد از آن عبور مي‌کرديم تا آن موقع کمتر از حد زانو آب داشت، ولي موقع عمليات با اين بارندگي آب بالا آمد. دشمن فکر حمله از طرف ايران را نمي‌کرد. نيروها از رودخانه چيخا که يکي از معبر‌ها بود، گذشتند و به رودخانه دوئيرج رسيديم. آب تا شانه و سر نيروها بالا آمده بود. خيلي به سختي گذشتند. طوري که بزرگترها، کوچکترها را کول مي‌گرفتند.
دشمن متوجه عبور نيروها شد. کاليبر روي بچه‌ها گرفتند. تعدادي مجروح داديم ولي نيروها با سرعت به مسير ادامه دادند.
قبلاً حدود دو تا دو و نيم کيلومتري توي رودخانه‌اي که تا زانو آب بالا آمده بود، عبور کرده و خسته شده بودند. حالا تمام بدن و لباس‌ها خيس شده. بچه‌هاي ارتش هم بودند. در عبور از معبر کمک کردند. به شياري رسيديم که اول ميدان مين عراقي‌ها بود. بچه‌هاي تيپ امام حسين در باز کردن معبر، به ما کمک کردند تا اين که به ارتفاعات رسيديم. دشمن اول مقاومت کرد و تعدادي مجروح و شهيد داديم، ولي بچه‌ها با روحيه‌اي که داشتند و با توکل به خدا به ارتفاعات زدند و آنها فرار کردند. هوا روشن شده بود. از شياري فرار کردند. بعد از پل چمسري پدافند کردند. من با موتور از شيار مي‌گذشتم که به يک عراقي مسلح و در حال فرار برخوردم. اسلحه به دوشم بود. جلويش كه رسيدم، زبانش بند آمد. فوري سوارش کردم و يکي از بچه‌ها را هم سوار کردم و او را به عقب آوردم. موقع برگشت عراقي‌ها به سمت ما تيراندازي کردند. يکي از گلوله‌ها به نفر همراه من خورد و مجروح شد.
با يک سازماندهي مجدد، بچه‌ها براي مرحله ديگر عمليات آماده شدند و ما هم کارشناسايي را انجام داديم. اين بار بايد تا اتوبان نيروها را مي‌رسانديم. با بچه‌هاي ارتش ادامه داديم. محور عبور ما در اين مرحله از جلوي پالايشگاه شرهاني بود. فرمانده گردان برادر محب‌شاهدين بود. تا رفتيم به اتوبان برسيم، تعداد زيادي از بچه‌ها مجروح و شهيد شدند. وضع مهمات ما خوب نبود. مسؤولين قول دادند تا صبح مهمات برسانند و لودرها هم براي خاکريز زدن برسند. خبري نشد. ساعت هشت صبح عراقي‌ها با تانک به ما حمله كردند و خواستند از جناح چپ ما را محاصره کنند که ما نيروها را با کمک فرماندهي به سمت راست جاده هدايت کرديم. درخواست گلوله آرپي‌جي کرديم. در همين حال يک جيپ فرماندهي از بين تانک‌ها فرار را برقرار ترجيح دادند و بعضي تانک‌ها هم فرار کردند. مي‌توانستيم با اين وضعيت پيشروي کنيم ولي دستور اين بود که جلوتر نرويم. تعداد دوازده تانک عراق را به غنيمت گرفتيم.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : کاظمي , زمان رضا ,
بازدید : 209
[ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,347 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,715,039 نفر
بازدید این ماه : 6,682 نفر
بازدید ماه قبل : 9,222 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک