فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

بوجاري ,علي اصغر

 

اولين فرزند خانواده بوجاري در بيست و هشتم شهريور هزار و سيصد و سي و يک ه ش که همزمان بود با اول محرم، در شهرستان شاهرود به دنيا آمد. به خاطر ارادت به شش ماهه‌ي امام حسين، او را علي اصغر ناميدند.
پدرش حسين نام داشت. تحصيلات را تا فوق ديپلم ادامه داد و از مدرسه عالي معدن فارغ‌التحصيل شد. در دوران تحصيلش با پخش اعلاميه و نوارهاي امام، سعي در افشاي چهره‌ي واقعي شاه و اطرافيانش داشت. دوران سربازي‌اش مصادف بود با سال‌هاي اوج انقلاب، سال‌هاي پنجاه و پنج پنجاه و شش. در همين دوران هم وظيفه‌اش را خوب شناخت و به فعاليت‌هاي خود ادامه داد. با پيروزي انقلاب ابتدا در حزب جمهوري به فعاليت پرداخت و همزمان در جهادسازندگي هم خدمت مي‌کرد. به پيشنهاد دوستان وارد سپاه شد. در مدت کوتاهي که در سپاه بود به مأموريت‌هاي مختلفي رفت. به جهت آشنا بودن با اسلحه‌هاي مختلف، کلاس‌هاي آموزشي اسلحه در سطح شهر، مدارس و دانشگاهها تشکيل مي‌داد و به خاطر تجربياتش بعد از مأموريت خارک، شده بود مسؤول آموزش سپاه. براي گرامي داشت پيروزي انقلاب نمايشگاهي داير کرد. هنوز چند روز از برپايي آن نمايشگاه باقي بود که علي‌اصغر به شهادت رسيد.
در بيست و يکم بهمن پنجاه و هشت و در درگيري با گروههاي ضدانقلاب در گنبد به شهادت رسيد. مزار اين شهيد عزيز در شهرستان شاهرود مي‌باشد.
منبع: پايگاه اينترنتي کنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان



خاطرات
باز نويسي خاطرات از طيبه جعفري
مادر شهيد:
رفت و آمدهايش زياد شده بود. شب‌ها دير مي‌آمد. با اين که مي‌شناختمش، نگران بودم. سر نخ را خواهرم داد. علي‌اصغر توي زيرزمين منزلشان يک کارتن پنهان کرده بود. ظهر که آمد پرسيدم:« کارتن مال کيه؟ توي زيرزمين خونه‌ي خاله‌ات چکار مي‌کنه؟ اصلاً توش چيه که بايد قايمش کني؟».
در جوابم فقط گفت:« زوده که شما بدونين. به موقعش همه چيز رو براتون مي‌گم. همين‌ الآن هم مي‌رم و کارتن رو از اون‌جا مي‌برم. ».
ول کن نبودم. بعد از مدتّي متوجه شدم که با آقاي بابايي و حجه‌الاسلام طاهري ارتباط دارد. هر دو را خوب مي‌شناختم. خاطرم جمع شد. هنوز هيچ حرفي در مورد انقلاب و امام و... مطرح نبود.

گفت:« مي‌خوام فرار کنم. ».
گفتم:« واسه‌ي چي؟ ».
گفت:« آقا دستور داد سربازها توي پادگان نمونن. ».
گفتم:« مادر جان! مي‌دوني اگه بگيرنت پدرت رو در مي‌يارن؟ ».
ارتش به دستور شاه رودرروي مردم قرار گرفته بود. فرمان امام هم به همين جهت بود. به مرخصي که آمد، با آقاي طاهري مشورت کرد. ايشان گفتند:« همون جا هم مي‌توني مبارزه کني. ببين از چه راهي مي‌شه وارد شد. بهترين جا براي ضربه زدن به رژيمه. دستور امام به سربازهايي يه که راه مبارزه رو بلد نيستن. ».
روي حرف ايشان حرف نمي‌زد. ماند تا سربازي‌اش تمام شد.

وقتي متوجّه شد که کار از کار گذشته بود. پدر با يک دسته کاغذ و يک پلاستيک نوار از انباري بيرون آمد. عصباني بود. علي اصغر به خواهرش سپرده بود هواي انباري را داشته باشد. خودش را ملامت مي‌کرد. نگاهي به ساعت انداخت. تا نيم ساعت ديگر علي‌اصغر از دبيرستان برمي‌گشت. پدر منتظر ماند.
در جواب همه‌ي سؤال‌هاي پدر سکوت کرد. دست آخر محترمانه گفت:« مي‌خواستم شما رو در جريان بگذارم اما نه حالا. ».

پدر و عموهايش خادم مسجد بودند و عشق به ائمه اطهار توي گوشت و پوستشان. پدر نوارهاي آقاي کافي و... را گوش مي‌داد و گريه مي‌کرد. يک بار علي‌اصغر گفت:« الآن وقت گريه نيست، وقت مبارزه است. وقت اينه که راه امام حسين رو ادامه بديم. ».

خواهر شهيد:
منتظرش مي‌ماندم تا بيايد و درس‌هاي گرفته را پس دهد. مي‌رفت کلاس‌هاي عقيدتي و سياسي که قبل از انقلاب مخفيانه تشکيل مي‌شد. از اين‌که نسبت به هم سن و سال‌هايم بيشتر مي‌دانستم و مي‌فهميدم احساس غرور و بزرگي مي‌کردم. با اين که شش سال از او کوچکتر بودم، هم دوستش بودم و هم مشاورش.

جوان‌هاي هم سن و سال ما، اغلب دنبال مد و تنوع بودند. با ديدن آنها مي‌گفت:« تابع دلت نباش چون هيچ وقت نمي‌توني راضيش کني، هر روز يک چيز مي‌خواد. اگه عقل و دينت هم همون چيزي رو خواست که دلت مي‌خواد، اون وقت ازش تبعيت کن. ».

مردد بودم. صبح با بي‌ميلي آماده مي‌شدم. ترسم از آن بود كه روي معدلم اثر بگذارد. از طرف مدرسه به جشن چهارم آبان دعوت شده بوديم. گفته بودند:« لباس‌هاي شيک بپوشين و موهاتون رو هم درست کنين. هر کس نياد نمره ورزش بهش نمي‌ديم. ».
علي‌اصغر گفت:« اگه مي‌خواي بري برو ولي لباس معمولي بپوش و روسري هم سرت کن. ».
همين کار را کردم. حرفش برايم حجت بود.

مادر شهيد:
با سر و صدا وارد خانه شد. خوشحال بود و شعر مي‌خواند:« من عاشق شدم، عاشق! ».
به شوخي گفتم:« چشمم روشن! عاشق کي شدي مادر؟ بگو تا بريم خواستگاري. ».
با همان آهنگ گفت:« عاشق خدا مادر! عاشق خدا مادر! عاشق خدا. ».

برادر شهيد:
من را جلوي در، نگهبان گذاشت. با اين حال خودش هم تا صبح بيرون محوطه مواظب اوضاع بود. دوست داشت مأموريت محوله به بهترين شکل انجام گيرد. مأمور شده بوديم اطراف کرج، تعدادي ضدانقلاب را دستگير کنيم. آفتاب نزده عمليات شروع شد و ساعتي بعد مأموريت با موفقيت به پايان رسيد.

برادر شهيد:
«خوبه، مي‌ريم جزيره‌ي خارک رو هم مي‌بينيم.حتماً ديدنيه.». داشت رد مي‌شد که حرفهايمان را شنيد. توي ماشين گفت:« ما نمي‌ريم که تفريح کنيم و ديدني‌ها رو ببينيم، مي‌ريم چون مأمور شديم و انقلاب کرديم بايد همه جوره هم پشتيبانش باشيم. خارک که سهله، اون ور دنيا هم که بگن حاضريم. ».

يکي از همکارانش مي گفت:
در خارک بوديم ,گفت:
« سريع خودتون رو برسونين. اوضاع به هم ريخته است. ».
آن طرف تلفن فرمانده سپاه گنبد شهيد احمد قنبريان بود و اين طرف علي‌اصغر. به خاطر جنگ گنبد اعلام نياز شده بود. نزديکي‌هاي ظهر رسيده بوديم شاهرود. شرايط جوي خارک، بچه‌ها را اذيت کرده بود. با اين حال، بچه‌ها را جمع کرد. نسبت به موقعيت به وجود آمده توجيه شدند. اکثر بچه‌ها حاضر بودند. حدود صد نفري مي‌شدند. ساعت چهار پنج بعدازظهر راه افتاديم طرف گنبد.

رضا مستوفيان:
با خواهش نتوانستم جلويش را بگيرم. توي راه پله جلويش ايستادم و گفتم:« به عنوان يک مسؤول به تو اجازه نمي‌دم بري گنبد. تازه از مأموريت رسيدي، خسته‌اي تو بمون اين بار من مي‌رم. ».
خنديد و گفت:« بچه‌ها از من خسته‌ترن اما راه افتادن، من بمونم؟ ».
دوتايي با هم راه افتاديم.

مادر شهيد:
خبر داشتيم سپاه قرار است مانور اجرا کند، اما اين که براي عموم آزاد است بي‌خبر بوديم. فرداي آن روز در و همسايه‌ها مي‌گفتند:« چرا نيومدي هنرنمايي‌هاي پسرت رو ببيني؟ ».
وقتي پرسيدم چرا به ما نگفته، جواب داد:« ترسيدم اگه بياي شيطون وسوسه‌ام کنه و کارم ريا بشه. ».

رضا مستوفيان:
اولش فکر کردم از خستگي است، اما بچه‌هاي همراهش، همه بيدار بودند و نگران. جنگ مغلوب شده و خبرهاي بدي مي‌رسيد. وقتي بيدار شد پرسيدم:« واقعاً خوابت برد؟».
نگراني من را که ديد، گفت:« توکلت به خدا باشه. ما مأمور به وظيفه‌ايم. يادته امام توي هواپيما موقع برگشت به ايران، چه آرامشي داشت. مگه نبايد از ايشون درس بگيريم؟ ».

« بچه‌ها! با شيوه‌ي آتش، حرکت، عمل کنين! چند نفر منطقه رو با آتش پوشش بدن تا بقيه جا به جا بشن و موضع بگيرن. موقع رفتن هم به شکل زيگزاگ بِدَوين، اين طوري امکان هدف‌گيري رو از دشمن مي‌گيرين. ».
حرف‌هاي جديدي بود. بچه‌ها تا آن روز به اين شکل کار نکرده بودند.
مي‌گفت:« مخصوص جنگ‌هاي خيابوني يه. ».

آنها بومي بودند و ما ناوارد. برخيابان‌هاي اصلي کاملاً مسلط بودند. ما را از دور مي‌پاييدند. نزديک که مي‌شديم تيراندازي مي‌کردند. نمي‌فهميديم از کجا، نه پنجره‌اي باز بود و نه روزني. يکي از آن خانه‌ها را که گرفتيم، متوجّه شديم روي هر ديوار آجري را در آورده تيراندازي مي‌کردند و دوباره مي‌گذاشتند سرجايش. خيلي از بچه‌هاي ما اين طوري توي کمين افتادند و با قناسه شهيد شدند، من جمله علي‌اصغر.

مادر شهيد:
هميشه حرف از شهادت مي‌زد. به همه سفارش مي‌کرد دعا کنند شهادت نصيبش شود. هربار که مي‌رفت مأموريت، مي‌گفت:« شايد خداحافظي آخر باشه. » اما آن روز با برادرانش اتمام حجت کرد و پرسيد:« بعد از رفتنم راهم رو ادامه مي‌دين يا نه؟ ».
هر دو خودشان را انداختند بغلش و گفتند:« ان‌شاءالله برمي‌گردي و هر سه تا با هم انجام وظيفه مي‌کنيم. ».
از زير قرآن ردش کردم. تا رفتم کاسه‌ي آب را از لب حوض بياورم رفته بود. دلم مي‌خواست لحظه‌ي آخر، سير قد و بالايش را ببينم.

در تب و تاب بودم. اين چند روز زندگي‌ام را نمي‌فهميدم. تلفن زنگ زد. گوشي را برداشتم. علي‌اصغر بود. با شنيدن صدايش فقط بي صدا اشک مي‌ريختم. مي‌دانستم خوشش نمي‌آيد. گفت:« مادر! اگه شهيد شدم برام گريه نکنين و لباس مشکي هم نپوشين. مبادا جلوي نامحرم خودتون رو، روي قبر بندازين و صداتون رو بلند کنين، راضي نيستم. ».
جلوي جمع، خودم را کنترل کردم. در مجلس ختمش هم نقل و شيريني پخش شد. همانطور که خواسته بود، اما امان از تنهايي!

مي‌ترسيدم گير ساواک بيفتد. طاقت نداشتم خاري به پايش رود تا چه رسد به شکنجه. بچه‌ي اوّلم بود. خيلي به او وابسته بودم. خدا هر دوي ما را با شهادتش حاجت روا کرد. با يک گلوله‌ به شهادت رسيد و دقايقي بيشتر درد نکشيد.

رضا مستوفيان:
جان پناهي نداشتيم جز تنه‌ي نه چندان تنومند درختان که خدا را شکر کم هم نبودند. شده بودند سنگرمان. با صداي ضعيفي که از پشتم آمد برگشتم عقب. علي‌اصغر افتاده بود روي زمين و از گلويش خون فوّاره مي‌زد. چيزهايي مي‌گفت. هر چه دقت کردم از صحبت‌هايش چيزي دستگيرم نشد. با فرياد بچه‌ها، ماشين استيشن سپاه متوجه ما شد. دنده عقب آمد. او را سوار کرديم اما نرسيده به بيمارستان تمام کرد.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : بوجاري , علي اصغر ,
بازدید : 262
[ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 600 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,292 نفر
بازدید این ماه : 4,935 نفر
بازدید ماه قبل : 7,475 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک