فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

رمضان قرباني ,علي اکبر

 

سال هزار و سيصد و سي و نه ه ش در باغزندان شهرستان شاهرود به دنيا آمد. به خاطر علاقه به امام حسين و اهل بيتش، نامش را محمدحسين نهادند. به سن هفت سالگي كه رسيد پدرش فوت كرد و سرپرستي‌اش به عهده برادرش قرار گرفت. ابتدايي را در مدرسه باغزندان گذراند و سپس به خاطر كار برادر در مشهد، به مشهد رفت و تحصيلات راهنمايي‌اش را در مدرسه فياض بخش گذراند و دوباره به شاهرود برگشت. دبيرستان را در هنرستاني در شاهرود پشت سر گذاشت. در فعاليت‌هاي اجتماعي شركت فعّالانه داشت. در پايگاهها فعاليت مي‌كرد.
بيست و نهم دي هزار و سيصد و پنجاه و نه به عنوان معاون گردان از طرف تيپ امام حسين عليه‌السلام به جبهه اعزام شد. در طول فعاليتش، به فرماندهي گروهان رسيد و بعد به معاون فرمانده گردان ارتقاء يافت. مدت پانزده ماه و هشت روز در جبهه‌ها فعاليت داشت. در منطقه عين‌خوش بر اثر اصابت تركش از ناحيه چشم راست و دست و صورت به پنجاه درصد جانبازي نائل شد.
سرانجام در بيست و پنجم اسفند هزار و سيصد و شصت و سه، در شرق دجله بر اثر اصابت گلوله، در عمليات بدر به شهادت رسيد. مزارش در گلزار شهداي باغزندان است.
منبع: پايگاه اينترنتي کنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان



وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن ارحيم
...رمز پيروزي شما بر كافران و منافقان، پيوستگي به اسلام عزيز و يكپارچگي، وحدت و اطاعت از احكام مقدس رهبري بود. از اسلام جدا نشويد. اما فرمود حبل‌الله اسلام است به اسلام چنگ بزنيد. مبادا گرد تفرقه و جدايي و از هم بيگانگي بگرديد كه رنگ و بوي شما خواهد رفت و در دنيا و آخرت آبرويي برايتان باقي نخواهد ماند.
شيطان ما را به تفرقه مي‌خواند. شيطان دوستانش را به نزاع و كينه‌توزي با يكديگر دعوت مي‌كند. خداي رحمان ما را به وحدت و همبستگي فرمان داده است.
برادران و خواهرانم را به تقوي، پاكي و اطاعت از مقام رهبري و پيروي ولايت فقيه و حضور قلب در نماز و اقامه اول وقت و جهاد در راه خدا و پاسداري از خون شهدا سفارش مي‌كنم.
دوستانم را ياران همرزم و هم هدفم را به صبر، پايداري و اتكال به خداي منان سفارش مي‌كنم. بدانيد تا به قدرت لايزال خدا متكي هستيد، شكست نخواهيد داشت. خوف و حزن نمي‌تواند سدّ راهتان شود.
اي برادران سپاهي كه امام به وجودتان مي‌‌نازد، از وارثان خون پاك ياران رفته و زودتر سفر كرده، پاسداري را اداي تكليف بدانيد.
پاسداري نان به دست آوردن نيست، در راه خدا مال و جان و هستي فدا كردن است. پاسداري با همه وجود محو عشق خدا شدن است.
اي عزيزان اسلام! دست در دست هم دهيد و دريچه‌هاي دلهاتان هميشه به روي يكديگر باز باشد و به ياري خدا به مرزباني ممالك اسلام به حمايت از احكام الهي به پا خيزيد.
به پا خيزيد كه اين قامت رساي شماست كه حماسه‌ها خواهد آفريد. اين بازوان پرتوان شماست كه بندهاي بنديان را خواهد گست و زنجير زنجيريان را پاره خواهد كرد. قدس عزيز را نجات خواهد داد و زمينه را براي ظهور امام عصرعجل‌الله فراهم خواهد كرد.
علي اکبر رمضان قرباني



خاطرات
باز نويسي خاطرات ازهاجر رهايي
مادر شهيد:
دير به خانه آمده بود. گفتم:« مادرجان! كجايي؟ چقدر دير كردي؟ ».
گفت:« بين راه سري هم به خونه آبجي زدم، اصرار كرد كه يك چاي بخورم. براي همين دير شد. ».
گفتم:« چكار داشتي؟ ».
گفت:« كار خاصي نداشتم. مي‌خواستم حالش رو بپرسم. ».
هميشه قبل از اين كه به خانه بيايد، به خانه خواهرش سرمي‌زد و حالش را مي‌پرسيد.

من و پدرش نشسته بوديم و حرف مي‌زديم. گفتم:« مي‌دونم دستمون تنگه، ولي اين بچه نه كيف و كفش داره و نه لباس درست و حسابي. ».
پدرش گفت:« راست مي‌گي. پولي هم دستم نمي‌ياد تا براش بخرم. ».
گفتم:« بايد يك كاري بكنيم. بچه است. تا چند سال ديگه مي‌تونه اين لباس‌ها و كفش‌ها رو بپوشه.».
همان موقع وارد اتاق شد. صدايمان را شنيده بود. گفت:« هنوز هم مي‌تونم از اون لباس‌ها استفاده كنم، همونها خوبه. ».

كنارم نشست. توي فكر بود. گفتم:« پسرم! توي فكري؟ چيزي شده؟ ».
گفت:« بايد دنباله روي امام باشيم و به حرفش گوش كنيم. ».
گفتم:« مگه آقا چي مي‌گه؟ »
گفت:« مي‌گه جبهه‌ها رو خالي نكنيم. مي‌خوام برم جبهه. ».

قرار بود اعزام شود. دايي‌اش در خانه‌مان بود. گفت:« مي‌خوام برم برات خواستگاري. ».
سرش را پايين انداخت و هيچ نگفت. وقتي من رفتم آشپزخانه، دنبالم آمد و گفت:« به دايي بگو جايي نره. ».
گفتم:« چرا پسرم؟ مگه بده به فكرته؟ ».
گفت:« مي‌خوام برم جبهه. ».
گفتم:« خب برو. هم زن بگير و هم جبهه برو. چه اشكالي داره؟ ».
گفت:« معلوم نيست كه برگشتي در كار باشه. كي رو بگيرم و سرگردونش كنم؟ ».

براي مرخصي آمده بود. يك روز گفت:« مامان! امروز بريم سپاه؟ ».
گفتم:« براي چي؟ من كه اون جا كاري ندارم. ».
گفت:« ولي من كار دارم. ».
من و رضا با او راه افتاديم و رفتيم سپاه. گفت:« مادر! بين من و رضا بايست، مي‌خوام عكس يادگاري بگيرم. ».
عكس گرفتيم. وقتي به خانه آمديم، عكس را به من داد و گفت:« اين رو به عنوان يادگاري نگه دارين. ».
گفتم:« دست خودت باشه. ».
گفت:« لازمم نمي‌شه. ».
با تعجب نگاهش كردم. گفت:« آخه من مي‌رم جبهه و ممكنه برنگردم. نمي‌خواين از من يادگاري داشته باشين؟ ».

گفت:« من دربست در خدمت پير جمارانم. ».
همان طور که نگاهش مي‌كردم، گفت:« يادتون باشه هيچ وقت امام رو فراموش نكنين. هر چي گفت بگين چشم و انجام بدين. ».

برادر شهيد:
لباس‌هايش را پوشيد و در حال رفتن به جايي بود. گفتم:« داداش! كجا مي‌ري؟ ».
گفت:« براي تدريس به پايگاه مي‌رم. ».
گفتم:« تو كه تازه از اون جا اومدي؟ نمي‌خواي استراحت كني؟ ».
گفت:« اومدم چيزي رو بردارم و برم. بايد براي تدريس آماده بشم. ».
گفتم:« همه بچه‌هاي پايگاه مثل تو كار مي‌كنن؟ ».
گفت:« بايد همه با هم همكاري كنيم. اين طوريه كه كارها درست انجام مي‌شه. ».

مهمان‌ها آمدند. چند دقيقه پيششان نشست. آماده مي‌شد كه بيرون برود. گفتم:« داداش! كجا؟ ».
گفت:« با بچه‌ها قرار گذاشتيم بريم براي جبهه نيرو جمع كنيم. ».
گفتم:« الان كه مهمون داريم بَده. ».
گفت:« عذرخواهي مي‌كنم و مي‌رم. خودت بهتر مي‌دوني، كاري كه مربوط به جبهه باشه، براي من در اولويته. ».

محمدحسين صدايم كرد و گفت:« زودباش ديگه. الان بچه‌ها مي‌رن. ».
گفتم:« اومدم. داس‌ها رو برداشتي؟».
گفت:« آره، فقط منتظر توام. ».
مادرم كه صداي ما را شنيد، گفت:« كجا مي‌رين؟ چقدر با عجله؟ ».
محمدحسين گفت:« از امروز مي‌ريم گندم‌هاي مردم مستضعف رو درو مي‌كنيم. ».
تحت عنوان بسيج سازندگي مي‌رفتيم گندم‌هاي مردم مستضعف را درو مي‌كرديم.

گفت:« كار به كجا رسيد؟ ».
گفتم:«ديگه اكثرشون رو شناسايي كرديم. مي‌تونيم از هفته ديگه كارمون رو شروع كنيم. ».
امام دستور تأسيس جهاد سازندگي را داده بود. بچه‌هاي باغزندان جمع شده بوديم و به شناسايي آدم‌هاي محروم مي‌پرداختيم تا براي كمك به آنها كاري انجام بدهيم.

مادر گفت:« كجا مي‌رين كه هر دو با هم شال و كلاه كردين؟ ».
محمدحسين گفت:« مي‌ريم اون ديواري رو كه وسط محله است، برداريم. ».
كلنگ و بيل‌ها را برداشتيم و راه افتاديم. گفتم:« حالا چند نفر اومدن؟».
گفت:« اكثر بچه‌هاي كوچه‌ هستن. ».

ـ نمي‌ترسين كه شما رو بکشن؟ پا روي دم اونها نگذارين.
ـ من نمي‌ترسم. هدف‌شون اينه كه امام رو از صحنه خارج كنن، ولي ما نمي‌گذاريم.

مادرم را صدا زدم و گفتم:« مامان! همه چيز مرتبه؟ ».
مادرم گفت:« نگران نباش، خيالت راحت باشه! ».
يكي از فاميل‌ها كه در خانه‌مان بود، گفت:« كلثوم خانم! كسي مي‌خواد بياد خونه‌تون؟ ».
مادرم گفت:« آره، دوست‌هاي محمدحسين. ».
با تعجب نگاهي به مادرم كرد و گفت:« مگه محمدحسين از جبهه اومده؟ ».
مادرم گفت:« هنوز كه نه، ولي قراره امروز برسه. ».
بعد گفت:« شما از كجا مي‌دونين كه دوستاش مي‌يان، وقتي خودش نيومده. ».
مادر خنديد و گفت:« هر وقت محمدحسين از جبهه مي‌ياد، از همون روز دوستهاش هم مي‌يان. ».

همه بچه‌هاي رزمنده در اتاق محمدحسين جمع بودند و با هم از جبهه و خاطراتش مي‌گفتند.
من هم پيششان بودم. يك دفعه دايي رضا برق را خاموش كرد. محمدحسين گفت:« خدا خيرت بده! الان فضاي جبهه برامون ترسيم مي‌شه. ».
شروع كردند به سينه‌زني و عزاداري. همان طور كه در جبهه برگزار مي‌كردند.

جلسه‌شان كه تمام شد، به محمدحسين گفتم:« امروز ديگه بحث چي بود؟ هنوز از جبهه نيومده، فعاليت‌هات شروع مي‌شه. ».
گفت:« چندي پيش عمليات بوده و شهدا هم زياد. برنامه‌ريزي كرديم كه چطوري براي سركشي از خونواده‌شون بريم.».

گفتم:« تو هنوز خوب نشدي، كجا مي‌خواي بري؟ ».
گفت:« چند روز ديگه عملياته. نبايد از دستش بدم. ».

در را كامل باز نكرده بودم كه سر و صدايي را از خانه‌مان شنيدم. نگران شدم. صداي گريه مادرم بود. سراغش رفتم و گفتم:« مادر! چي شده؟ ».
گفت:« محمدحسين، محمدحسينم... ».
نگران شدم و گفتم:« محمدحسين چي شده؟ ».
مادرم نتوانست حرف بزند. يكي از زن‌هاي همسايه گفت:« مادرت از توي كوچه مي‌اومد كه يكي از دوستهاي برادرت رو مي‌بينه. حال برادرت را مي‌پرسه، اونم بي‌مقدمه بهش مي‌گه كه زخمي شده. مادرت هم شوكه مي‌شه.».
گفتم:« مادر! چيزي نشده. نگران نباش! ».
پي‌گيري كردم و ديدم كه چند روز پيش در عمليات محرم از ناحيه دست زخمي شده است.

تسبيحات بعد از نماز كه تمام شد، محمدحسين به دوستش اشاره‌اي كرد و هر دو بلند شدند. گفتم:« كجا؟ ».
گفت:« مي‌رم جلوي صف. ».
با تعجّب نگاهش كردم. خواستم حرفي بزنم كه دو صف را گذرانده بودند. هر دوشان روبه‌روي مردم قرار گرفتند و شروع به صحبت كردند؛ از نياز جبهه به نيرو و از احتياجات بچه‌ها در جبهه.

من و محمدحسين مي‌رفتيم كه يكي از بچه‌ها ما را ديد. گفت:« اسم گروهتون چيه؟ ».
گفتيم:« ليله القدر. ».
گفت:« چكار مي‌كنين؟ ».
گفتيم:« بچه‌هاي كوچه رو مي‌بريم صحرا و به اونها مسائل نظامي ياد مي‌ديم تا آماده باشن. ».
محمدحسين گفت:« اگه خداي نكرده مشكلي پيش اومد، بايد بتونن از عهده‌اش بر بيان. ».

ـ تئاترتون به چه دردي مي‌خوره، به غير از هدر دادن وقت مردم؟
ـ مردم بايد با تاريخ گذشته‌ي خودشون آشنا بشن. كي مي‌گه فايده‌اي نداره؟
آن وقت‌ها محمدحسين و دوستانش گروه تئاتري تشكيل داده بودند و به فعاليت در آن مي‌پرداختند.

سركار بودم. شنيدم كه آقاي اشرفي گفت:« يك سري از بچه‌هاي باغزندان شهيد شدن. ».
داخل سالن غذاخوري بود كه رفتم سراغش و گفتم:« لطفاً به من بگو كه برادر من هم شهيد شده؟ ».
چيزي نگفت.گفتم:« به من الهام شده، ولي مي‌خوام از زبون شما بشنوم.».
با اصرارم جريان شهادت برادرم را گفت.

بچه را بغل گرفته بود و زمين نمي‌گذاشت. وقت خواب بود. گفتم:«بابايي! بيا بغلم، عمو مي‌خواد بخوابه. ».
تا دست بردم که او را بگيرم، گفت:« عمو! به بابا بگو همش پيش اونها بودم، يك كم هم پيش شما باشم. مي‌خوام پيشتون بخوابم. ».
تا چند شبي كه پيش ما بود، شب‌ها او را پيش خودش مي‌خواباند.

مأموريت گردان كربلا، عبور از هورالعظيم بود. بايد از هويزه عبور مي‌كرديم و سيزده کيلومتر جلوتر مي‌رفتيم و با دشمن درگير مي‌شديم. دشمن مين زيادي کاشته بود و نيروهاي تازه نفس آورده بود. در شرق دجله نتوانستيم نفوذ كنيم. شب عمليات از روي آب عبور كرديم و رسيديم به دژ. يكي از مناطق دست محمدحسين بود.
صبح عمليات او را نزديك دجله ديدم. گفتم:« خدا قوت، خسته نباشي!».
گفت:« هنوز كار مونده. بايد خودم رو برسونم بغل دجله كه اون جا پدافند كنيم. ».
گفتم:« بهتره سريعتر برين تا دشمن نتونسته اقدام به پاتك كنه.».
او رفت. با بي‌سيم اعلام كرد كه من رسيدم به پشت دجله و مي‌تونم دست بزنم به آب دجله. گفتم:« همون جا پدافند كنين و باشين. ».
گردان كربلا سه تا گروهان داشت. محمدحسين هم يكي از فرماندهان باتجربه و لايق بود. هم از نظر جنگي توجيه و مسلط و هم از نظر تقوي و ايمان در رده بالايي بود.

براي سركشي رفته بودم كه او را ديدم. چشم‌هايش مثل كاسه‌ي خون بود. گفتم:« چند ساعته نخوابيدي؟ ».
گفت:« عملياته. الان كه وقت خواب نيست. ».

همرزمش مي گفت:
ساعت دو بعدازظهر بود. محمدحسين در قسمت مياني با نيروهايش مستقرّ بودند. از سمت راست خط بي‌سيم زدند که دشمن فشارش را روي اين قسمت متمرکز کرده است. بلافاصله با محمدحسين تماس گرفتم:« برين کمک بچه‌هاي بالا، عراقي‌ها اون‌جا خيلي فشار آوردن. ممکنه نفوذ کنن. ».
چشمي گفت و با نيروهايش راه افتاد. ما هم حرکت کرديم که به آنها ملحق شويم. تازه زير آتش شديد دشمن خودمان را به او رسانده بوديم که محمدحسين هدف قرار گرفت و شهيد شد.

محمدحسين و حميد بيشتر وقت‌ها با هم بودند؛ توي گردان، توي رزمايش‌ها، توي اردوهاي صحرايي و حتي توي كلاس‌ها. يك روز گفتم:« چرا هر جا مي‌رين و هر كاري مي‌كنين، دو نفري با هم هستين؟ ».
گفتند:« آخه دوستي ديگه شده برادري. ».

اسماعيليان:
هر چه ايستادم، سر از سجده برنداشت. گفتم:« فكر كنم محمدحسين باشه. ».
يكي از بچه‌ها كه كنار دستم بود، گفت:« از كجا مي‌دوني كه اونه؟ ».
گفتم:« به خاطر سجده‌هاي طولانيش. ».
چند دقيقه بعد سر از سجده برداشت. ديديم كه محمدحسين است.

گفتم:«توي بهترين شرايطي هستي كه بتوني ازدواج كني و تشكيل خونواده بدي. ».
گفت:« فعلاً زنم اسلحه‌ي منه. تا وقتي جنگه نمي‌تونم به چيز ديگه‌اي فكر كنم. ».

دعواي بچه‌ها شدت گرفت. هر كس چيزي مي‌گفت.
يکي مي‌گفت:« من مي‌خوام توي خط حمله بازي كنم. ».
ديگري قبول نمي‌کرد و مي‌گفت:« من مي‌خوام باشم. ».
محمدحسين ناراحت شد و گفت:« اصل بازي فوتباله. مگه فرق مي‌كنه كه كجا بازي كنيم؟ اصل اينه كه بازي خوبي رو برگزار کنيم. ».

حسين قنبريان:
يادم هست با محمدحسين و چند نفر ديگر، براي تظاهرات رفته بوديم بسطام. وارد مسجد شديم. يک روحاني داشت سخنراني مي‌کرد. ناگهان پليس و نيروهاي امنيتي از شاهرود آمدند و مسجد را محاصره كردند. از دست پليس فرار كرديم و زديم توي كوچه‌هاي بسطام. به طرف ما شليك كردند. داخل خانه‌اي پناه گرفتيم.
يك ساعتي آن جا بوديم. سپس از كنار جاده بسطام، از توي بيابان‌ها زديم و رفتيم شاهرود. پليس‌هاي زيادي به طرف بسطام مي‌آمدند. همان جا بود كه چندين نفر از بچه‌ها شهيد شدند.

محمدحسين گفت:« اون‌جا رو ببينين، بساطشون رو پهن كردن. بي‌معرفت‌ها ببينين چه جوري روي مخ مردم كار مي‌كنن. موافقين بريم بساطشون رو به هم بزنيم. ».
يكي از بچه‌ها گفت:« خطرناكه! ممكنه سلاح داشته باشن. ما هم... ».
نگذاشت حرفش تمام شود که گفت:« وظيفه‌ي ما مقابله با اونهاست. اصلاً هم نبايد بترسيم. ».
همه موافقت كرديم و رفتيم بساطشان را به هم زديم.

« بچه‌ها! منافقين داخل مدرسه شدن و شلوغ كردن. ».
محمدحسين اين حرف را كه شنيد، سريع از جايش بلند شد و گفت:«بچه‌ها! پاشين. بايد توطئه‌شون رو در دم خفه كنيم. ».
ما هم چهار نفري از كلاس بيرون آمديم و با آنها برخورد كرديم.

ـ مي‌خوام نقش مبارز رو بازي كنم.
ـ چرا مبارز؟
ـ آخه دوست ندارم نقش ساواكي‌ها رو بازي كنم.
به اين ترتيب او مي‌شد يكي از مبارزين و تعدادي هم نقش ساواكي‌ها را بازي مي‌كردند. به طور واقعي او را از سقف مسجد آويزان ‌كرديم و شلاق ‌زديم. ‌گفتيم دو تا شلوار بپوشد تا وقتي شلاق مي‌زنيم، صداي آن تا عقب جمعيت برود كه همه متوجه شوند.

ساعت سه بود. از هنرستان تعطيل شديم. محمدحسين گفت:« بريم؟».
گفتيم:« بريم. ».
يكي از بچه‌ها گفت:« مگه نمي‌رين خونه؟».
محمدحسين گفت:« مي‌ريم براي گشت توي خيابون. ».
به او گفت:« مگه خسته نيستي؟».
محمدحسين گفت:« اگه خسته باشم كه منافقين تمام مملكت ما رو به آشوب مي‌كشن. ».

اولين بار كه لباس سپاه را پوشيديم. گفتند:« هر كس براي شغل اومده از اين تشكيلات بره بيرون. ».
محمدحسين گفت:« ما براي عشق و خدمت اومديم، نه چيز ديگه. ».

گفت:« تو هم بيا بريم خونه‌ي ما. ».
آن زمان وقتي كسي زخمي مي‌شد، همه براي ديدنش مي‌آمدند و خانه خيلي شلوغ مي‌شد. گفتم:« نه، مزاحم شما نمي‌شم. ».
گفت:« چه مزاحمتي؟ مادرم خوشحال مي‌شه. شما بچه‌هاي جبهه رحمتين. ».

گفتم:« چقدر آموزش سخت به بچه‌ها مي‌دين؟ ».
گفت:« براي رفتن به جبهه لازمه. تازه، هر كاري که براي جبهه بكني كم كردي، چه برسه به تحمل سختي آموزش. ».

داشتيم قرآن مي‌خوانديم. قرائت‌مان كه تمام شد، شروع كرديم به صحبت. گفت:« فكر مي‌كني كي زودتر شهيد بشه؟ ».
گفتم:« خدا مي‌دونه. ».
به فكر رفت؛ تفكري عميق. شايد به شهادت خودش فكر مي‌كرد.

قبل از عمليات، بچه‌هاي رزمنده عهد‌نامه مي‌نوشتند. چهل نفر آن را امضاء مي‌كردند كه اگر هر كدام شهيد شدند، شفاعت بقيه را بكنند و دستشان را بگيرند.
همان طور كه عهدنامه‌ام را داخل جيبم مي‌گذاشتم، گفتم:« عهدنامه‌ات رو برداشتي؟ ».
گفت:« آره! ».
وقتي در عمليات بدر شهيد شد، جنازه‌اش در منطقه ماند. عهد‌نامه را براي موزه جنگ بردند.

صداي قبضه كاتيوشا را كه شنيديم، چند نفري از خواب بيدار شديم و به تكاپو افتاديم. هر وقت صداي ته قبضه مي‌آمد، بعدش گلوله بود كه بر سرمان مي‌ريخت. چند لحظه بعد كاتيوشا آمد.
هوا تاريك بود. جايي را نمي‌ديديم. بايد از چادر بيرون مي‌رفتيم. چادر را پاره كرديم و بيرون پريديم. جلوي پايمان گودالي بود. يكي‌يكي روي هم افتاديم. محمدحسين خنده‌اش گرفت و گفت:« در چادر كه اون طرف بود. ».
ما در چادر را اشتباه گرفتيم و طناب‌ها را پاره كرديم و از چادر بيرون پريديم.



آثار باقي مانده از شهيد
شانزدهم ماه مبارك رمضان بود و شب همانند روز روشن.
ـ اين طوري كه نمي‌تونيم. هوا مثل روز روشنه.
- به اميد خدا! هر چه حكمتش باشه مي‌شه.
در اين بين ابري تمام منطقه را فرا گرفت و هوا تاريك شد. عمليات محرم شكل گرفت و با موفقيت هم پايان پذيرفت.

ـ اگه عمل مي‌كرد، همه‌شون از بين مي‌رفتن.
ـ تا خدا نخواد، اتفاق نمي‌افته. مگه بهت ثابت نشده؟
كل گردان دور هم نشسته بودند. خمپاره صد و بيست كنارشان به زمين نشست. همه منتظر بوديم عمل كند، ولي نكرد.

روحيه‌ي برادران رزمنده خوب است. هميشه و هر لحظه انتظار شب موعود و شب حمله را مي‌كشند. اگر يك بار عمليات به تأخير بيفتد، خيلي ناراحت مي‌شوند و اين روحيه و آمادگي آنها در راز و نياز و گريه‌هاي شب و نيمه شبشان ديده مي‌شود. در نيمه‌شبان چنان ناله مي‌كنند که همه‌ي انتظارات و آرزوهايشان را در آن شب مي‌گيرند.

برادران سپاه! تأكيد مي‌كنم مبادا لباس سپاه را به عنوان شغل نان درآوردن بپوشيد، اين شغل انبياء و اولياء است. به عنوان يك سرباز امام زمان‌عجل‌الله، خدا اين توفيق را به من داد كه با اين لباس در خون خود بغلتم.

اينك اين جا كربلاست. در يك صف سپاه حسين و در سوي ديگر سپاه يزيد و فرزند حسين از جماران همان ندا را سر مي‌دهد كه آن روز حسين فاطمه سر داد. همان را مي‌گويد كه اجداد طاهرينش گفتند. مگر مي‌شود ندايش را شنيد و نيامد؟ مگر مي‌شود امام مسلمين را تنها گذاشت؟ مگر مي‌شود در مقابل ظلم و ستم‌هاي ستمگران و مستكبران بي‌تفاوت بود؟ مگر مي‌شود به خون پاك شهدا بيگانگي كرد؟ فرداي قيامت جواب خدا را چه مي‌توان گفت؟ عذاب الهي را چگونه مي‌توان تحمل كرد؟ « هيهات من الذله.». ما دل به دو روزه دنيا نبسته‌ايم. در انتظار بي‌نهايتيم. از حسين درس شهادت گرفته‌ايم. ما پيروان مكتب وحي و ولايتيم. به جبهه آمدم به رضاي خدا براي اداي تكليفم. فرمان مرجعم، امام نائب امام زمان عجل‌الله براي پياده كردن احكام خدا به جامعه‌ها، براي نجات مستضعفان و مظلومان از چنگ كافران و منافقان براي عظمت و مجد كلمه لا اله الا الله و محمد رسول الله و علي ولي الله آمدم تا با خونم هر چند که ناقابل است، درخت اسلام را آبياري كنم. آمدم تا هستي خود را نثار جانانم سازم. آمدم تا دِينم را به دينم ادا كنم.
رمز پيروزي را كه پيروي از ولايت فقيه است، فراموشتان نشود. اين رمز كليد هر قفلي است كه بر درهاي سعادت زده‌اند. در تصميم خود استواتر باشيد. گامتان بلندتر و فريادتان رساتر باشد.
شما اي برادران پاسدار! پاسدار حقيقي باشيم. پاسداري که همه چيزش را به كف نهاده است تا لبخند شيرين امامش را از او هديه بگيرد.
مبادا! رفاه طلبي‌ها و تن به راحتي دادن‌ها از مقصد اصلي بازمان دارد و خداي نكرده امام زمان ما را به سربازي‌اش قبول نفرمايد.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : رمضان قرباني , علي اکبر ,
بازدید : 124
[ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 3,560 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,712,661 نفر
بازدید این ماه : 4,304 نفر
بازدید ماه قبل : 6,844 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک