فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

يکي از لاله هاي دشت قهرمان پرور مازندران ، شهيد "مرتضي مالک" است که در سال 1342 در خانواده اي مذهبي در شهرستان "ساري" پا به عرصه ي وجود نهاد . يکساله بود که مادرش مبتلا به بيماري شد و در دو سالگي از مهر و محبت مادري محروم گشت .مرتضي با اين که در سني نبود که مرگ و زندگي را از هم تميز دهد و فقدان مادر را درک نمايد ،ولي انس و الفت به دامان مادر همواره او را متوجه خلائي که از اين بابت به وجود آمده بود مي کرد و روي همين اصل بود که تا پاسي از شب بيدار بود و در فراق مادر بهانه جوئي مي کرد .چه بسا آن هنگام که به خاطر آرام کردن در بغل خواهرش جاي گرفته بود به خواب مي رفت .مرتضي دوران کودکي را پشت سر گذاشت و در 5/5 سالگي به مدرسه ي ملي شريعت که بر اثر مساعدت و همت افراد مذهبي شهرستان "ساري" از جمله :شهيد تراب نژاد ،تأسيس شده بود، واردشد.او در اين مدرسه پس از پنج سال تربيت اسلامي و آگاهي مذهبي ،دوران ابتدايي را به پايان رسانيد و بعد از آن قرآن را در نزد معلم خانگي آموخت .پدرش مشتاق بود او را به فرا گرفتن علوم ديني وادارد ،اما اين امر با مخالفت بعضي از اقوام دور و نزديک مواجه گرديد ،به ناچار به تحصيل در دوره ي راهنمايي پرداخت و در کلاس دوم متوجه اين مطلب شد که ،آموختن تنها تمي تواند نياز اجتماعي او را در آينده برطرف سازد ،لذا تصميم گرفت تحصيل را همراه با حرفه بياموزد تا در آينده بتواند کارساز تر و سازنده تر باشد ،روي همين اصل روزها را در کارگاه مکانيکي به کار و شب ها را در کلاس درس به تحصيل پرداخت . در اواخر سال به علت کار زياد و عدم اجازه ي استاد موفق به شرکت در امتحانات آخر سال نشد .مرتضي روز به روز در کار خود دقيق تر و کنجکاو تر مي شد تا آن جا که به تنهايي از عهده ي کارگاه بر مي آمد .او به مانند بيشتر رزمندگان جنگ تحميلي از خصوصيات اخلاقي و انساني ويژه اي برخوردار بود .فردي پاک و صديق و مورد اعتماد بود ،از حقه و حسد و ريا به دور بود و از آزار به زير دستان خودداري مي کرد و در مصائب و مشکلات خويشتن دار بود .هرگز از آن چه که برايش اتفاق افتاده بود گله نمي کرد و لب به سخن نمي آورد .از احترام خاصي نزد دوستان و آشنايان برخوردار بود .مرتضي همينکه از احتياج جبهه هاي جنگ به مکانيک توسط گروهي آگاهي يافت ،بي درنگ به بنياد امور جنگ زدگان رفت و پس از ثبت نام از طرف آن ستاد و با کسب اجازه از پدر ،يکه و تنها راهي ديار جنگي شد و در پادگان ابوذر ،سر پل ذهاب ،مشغول به کار گرديد . با اين که تا آن موقع ،شبي را بدون خانواده نگذرانده ،بود به خاطر پيروزي انقلاب اسلامي و بيرون راندن کفار بعثي ،با گذشت و فداکاري ،همه ي اين ناملايمات را پذيرفت و در مقابل آنان ايستادگي کرد و بدون چشم داشت و قبول ديناري وجه ،پس از پايان مأموريت خوشحال و خندان و با ارمغاني گرانبها به شهر و کاشانه ي خود بازگشت .در زمان مأموريت با اثرات مهم اين انقلاب آشنا شد و آن ها را به عينه دريافت که ارزش هاي طاغوتي قابل مقايسه با ارزش هاي اسلامي نيستند .ديگر به قوت و غذا و ماديات توجه چنداني نداشت ،بيشتر به انقلاب فکر مي کرد .دوستان را از صف ايستادن به خاطر مايحتاج عمومي منع مي کرد .مرتضي پس از زيارت اقوام و آشنايان ،مجدداً با تني چند از بچه هاي محل ،به سر پل ذهاب رفت و در آن جا مجدداً مشغول کار شد .در اين هنگام ،رزمندگان اسلام ،قلعه بازي دراز را تصرف کرده بودند .بعد از آن همرزمان مرتضي به مرخصي ميروند اما او مجددا به خط اول بر مي گردد تادر مقابل نيروهاي دشمن بجنگد. عمليات فتح المبين ميدان ديگري بود که مرتضي در آن حما سه هاي بي شماري خلق کرد.بعد از اين عمليات او به سمت فرمانده گروهان انتخاب شد و با نيروهاي تحت امر خود مامور کوبيدن دشمنت شد که در اين عمليات به شهادت رسيد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد




وصيت نامه
بسم رب الشهداء و الصديقين
به خدا سوگند اگر در راه خدا (جهاد) کشته شويد يا در آن حال که آهنگ جهاد داريد بميريد قطعاً آمرزي و بخششي که از جانب خداست از هر چيزي که جمع مي کنيد بهتر است . آل عمران 157
درود بر رهبر کبير انقلاب امام خميني و سلام بر شهيدان اسلام ،شهيداني که با ايستادگي خود به ما درس هستي آموختند و با نثار جان خويش ،هستي وجود بودن را به ما خاطر نشان کردند. شايد وصيت نوشتن براي جواناني که هنوز عمري و سالي از ايشان نگذشته بسيار سخت باشد،به خصوص وصيت نوشتن به معناي آن که انسان ،هرلحظه خود را براي مرگ آماده مي سازد .
بارالها اينک که کاروان تو در حرکت است ،بر ما آن مرگي را عطا فرما که آن مرگ پاداش جهادمان که در راه توست باشد .خواهرم مي دانم که براي بزرگ کردن من رنج هاي زيادي را تحمل کرده اي تا اين که مرا به چنين سن و سالي رسانده اي ،که در اين راه توانا باشم .خيلي متشکرم .ولي فکر مي کنم تشکري که با سياه کردن چند تکه کاغذ انجام گيرد ،حاصل رنج چندين سال شما را نخواهد داد ،ولي به هر حال متشکرم . والسلام مرتضي مالک




آثار باقي مانده از شهيد
خدمت خانوادة عزيزم ، سلام به همگي .
اميدوارم که حالتان خوب باشد و هيچ گونه کسالتي نداشته باشيد و اگر احوالي از من خواسته باشيد بدنيستم .مامان جان ،يک سري وسايل را که فرستادم چون لازم نداشتم دادم به رمضان صيادي که برادرش پيش ما هست ،دادم که بياورد .3 عدد ملافه ،و 3 عدد زير پيراهن و شلوار گرم کن و پيراهن رکابي و شورت و مايو و حوله مي باشد . مامان جان غير از ملافه و زير پيراهن ،تمام لباس هايم را درون چمدان بگذاريد.خيلي ممنون مي شوم .يک سري عکس هست که برايم توي يک پاکت بگذاريد و درون چمدانم جاي دهيد ،به غير از عکس هايي که براي شما دادم .
مامان جان اگر بتوانم به مرخصي بيايم که خودم بارها و لباس هايم را جابجا مي کنم .سه عدد ملافه ي سفيد که بدهيد به فرخنده آبجي تا استفاده کند .فرخنده جان ،نَذر کنيد که من در تيراندازي نمره ي 25 بياورم ،وگرنه تا آخر آموزشي به من مرخصي نخواهند داد . راستي اين نامه هايي که فرستادم ،همه ي آنها را در يک پاکت بگذاريد.

خدمت خواهر عزيزم سلام عرض مي کنم
اميدوارم که حالت خوب باشد و هيچ گونه کسالتي نداشته باشي و اگر حالي از من خواسته باشي بد نيستم .فرخنده جان !شنيدم شوهرت محمد هم به خدمت اعزام شد و جاي خوبي افتاده است ،هيچ ناراحت نباش چون هر وقت بود ،مي بايستي برود و خدمت کند .فرخنده جان نامه ي پر مهرت در تاريخ 1/9/62 به دستم رسيد و خيلي خوشحال شدم .فرخنده جان ،از نامه هاي پي در پي که برايم مي نويسي خيلي ممنون هستم و مي خواستم بگويم براي من تا تاريخ 10/9/62 نامه بده چون از اين تاريخ به بعد ديگر در پادگان نيستم و تقسيم مي شويم و معلوم نيست در کجا مي افتيم .فرخنده جان !ما تقريباً تا تاريخ 13/9/62 بيشتر در اين جا نيستيم و بعد معلوم نيست در کجا برويم .راستي در نامه ي بعدي آدرس شوهرت محمد را بده و به رحمت بگو چمدانم را بگذاريد و هم چنين عکس ها را و از طرف من به تمام اهل خانواده ،از حسين گرفته تا خودت ،مامان جان سلام مي رسانم .
فرخنده ،محمد ،مسعود ،مهدي ،حسن ،محمد ،حسين : نامه بدهيد .
عاشورا و عزاداري شما قبول باشد .ما هم در اين جا تکيه و مسجد بزرگي داريم و شب ها سينه زني و عزاداري مي کنيم . ديگر عرضي ندارم ،جز سلامتي . مالک

خواهرانم و برادرانم ،مي دانم که براي بزرگ کردن من رنج هاي زيادي را تحمل نموده ايد تا اين که مرا به چنين سن و سالي رسانده ايد که در اين راه توانا باشم .خيلي متشکرم . ولي فکر مي کنم تشکري که با سياه کردن چند تکه کاغذ انجام گيرد ،حاصل رنج چندين ساله تان را بجا نياورد و اميدوارم بعد از مرگم گريه نکنيد . به هر حال متشکرم . پس بگذاريد مرگي را انتخاب کنم که روحم در جسمم آرام باشد و دنباله رو حسينيان ، زماني که با نثار خونشان اين انقلاب اسلامي را به ثمر رسانده اند. پدرم !هم اکنون که عازم جبهه هستم ،نمي دانم که در اين کاروان چه حادثه اي براي من پيش مي آيد ،فقط همين را مي دانم که اگر کشته شدم براي دينم و وطنم و براي عشقي که به اللّه داشتم که مرا به اين راه کشانده است ،کشته مي شوم و هيچ ترديدي نبايد داشت . و چند کلمه اي به شما دوستان عزيزم : از شما مي خواهم مرا ببخشيد ،درباره ي هر حرف بدي و يا عمل بدي که از من سرزد. دوستانم ،سرباز انقلاب باشيد ،سربازي باشيد که قبل از تفنگ به دست گرفتن ،روحتان را به سلاح ايمان مسلح کنيد . پدرم !من از مال دنيا چند جلد کتابي که دارم ،آن را اهدا کنيد به انجمن اسلامي و چند دست پيراهني که دارم ،آن را اهدا کنيد به جنگ زدگان . به اميد پيروزي 9/1/61 مرتضي مالک

بسم اللّه الرحمن الرحيم
درس هايي از قرآن کريم :
ـ معناي جهان بيني = ج: تفسير کلي از هستي را . . . . . .
ـ معناي جهان بيني الهي = ج : بعضي که به جهان هستي مي نگرند ،آن را موجودي هدف دار ،که پشتوانه اي با شعور دارد و بر اساس طرح شده و نظم حسابي دارد ،مي يابند.
ـ معناي جهان بيني مادي = ج : بعضي فکر مي کنند که جهان هستي نه طرح قبلي دارد ، نه طراح با شعور و نه هدف و نه حساب ،اين ديد و طرز فکر جهان . . . . ـ کدام نوع آيات ارزشمند است = ج : در قرآن تنها ايماني مورد ارزش است که اساس فکر و تعقل و آفرينش باشد .
ـ آثار ايمان به خدا چه چيزهايي است = ج : احساس عشق و دلگرمي به عزت ،هرگز زيانکار نبوده ،از آرامش خاصي برخوردار بودن
ـ آثار بي ايماني به خدا چه چيزهايي است = ج : 1ـ خو دا بي اصالت دانستن 2 ـ منزل آينده ي خود را ناراحت دانستن 3 ـ در تفسير هستي گيج بودن
ـ معناي عقل = ج : عقل مي گويد هر پديده اي ،پديد آورنده اي لازم دارد و هر جا نظم و حساب ديديم پي به حسابگري مي بريم .
ـ معناي فطرت = ج : فطرت مي گويد هر انساني که در خود احساس وابستگي به قدرتي مافوق مي کند .
ـ معناي دين = ج : دين يک برنامه ي جامعي است که نوع بينش ،کوشش و روشي براي فرد و جامعه با معيارهاي خاص الهي تعيين مي کند .
ـ معناي توحيد = ج : تنها خدا را مَلِکُ الناس دانستن و ايمان به يگانگي او ،خدا را يگانه دانستن
ـ معناي اقتصاد توحيدي = ج : يعني در تمام برنامه هاي توليدي ،توزيعي ،مصرفي ، مديريت خدا بيان شود .
ـ معناي ارتش توحيدي = ج : يعني با حفظ مقام علمي و سابقه و تخصص در حرکت ها جنگ ها ، کشيک ها و شهر و غضب ما ملاحظة وظيفة الهي بشود . ـ معناي جامعه توحيدي = ج : يعني در جامعه يک مکتب ،آن هم مکتب خدا حکومت کند و مردم مجري آن و همه در برابر قانون مساوي باشند .
ـ فاتح فلاح که از جمله شعار پيامبر بود چيست = ج : يعني پيروزي از اسارت ها قيدها و دشمنان دروني و بروني .
ـ علل انحراف از توحيد = ج : طاغوت و زور ،عشق و علاقه ،اميد نابجا داشتن
ـ معناي شرک = ج : يعني اطاعت ي چون و چرا از غير خدا نمودن
ـ نمونه هاي شرک = ج : کسي مي گويد الان ديگر ،زماني نيست که خدا قهر کند و قحطي به مردم رو آورد زيرا کشتي هاي گندم از خارج وارد مي شود .
ـ در قرآن چند نوع ايمان و گرايش مورد انتقاد قرار گرفته است = ج : 4 نوع گرايش هاي موسمي و فصلي : گاهي ايمان و گرايش به خاطر تقليد از آباء و نياکان است، گاهي ايمان و گرايش سطحي است و در روح و روان و دل نفوذ نکرده است ،گاهي ايمان بدون عمل است ،مثلاً با اين که علم دارد اما در مقام عمل تن پرور است .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : مالک , مرتضي ,
بازدید : 239
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

خاطرات
مادرشهيد:
به سپاه رفت و لباس گرفت و چون جثه کوچکي داشت لباسها اندازه او نبود و خودش لباسها را تنگ کرد و هنگام سوار شدن در اتوبوس براي اعزام به جبهه جثه کوچک او در بين جمعيت جلب توجه مي کرد . من با ديدن اين صحنه گريه کردم . از جبهه نامه نوشت که چرا آن روز گريه کردي؟ اگر مي خواهي که من به مرخصي بيايم بايد زينب وار باشي. در آن شبي که مرتضي تصادف کرد من خواب ديدم که در حرم امام رضا (ع)هستم و وقتي دستم به ضريح رسيد چراغ هاي ضريح خاموش شدند .
حدود يک هفته بود که از شهادت مرتضي و همسرش گذشته بود و مي خواستند شهدا را تشييع کنند . پيش من نگفتند که آنها شهيد شده اند. از حرکات آنها متوجه شدم که اتفاقي براي مرتضي و خديجه افتاده است و به آنها گفتم از خدا مي خواهم که اين هديه ناقابل را که در راه خدا از دست داده ام قبول کند .پس از چند روز زهرا را با آمبولانس به خانه آوردند .
زهرا 5/3 ساله بود و تصميم گرفتيم او را به مجلس عزاي پدر و مادرش نياوريم و شهيد به خواب ما آمد که زهرا پردل و جرأت است او را به مجلس بياوريد و اين شد که او را به مجلس آورديم .
زهرا نيمه شبي بعد از ديدن خواب بيدار شد و شروع به گريه کرد .  گفت: در خواب ديدم که پدرم گفته : من و مادرت پيش خدا رفتيم دخترم از اين پس زن عمو مادرت و عمو پدرت است .
و با اين سخنان عمو و زن عمويش و همه ما شروع به گريه کرديم. پدر ش گفت : بعد
از شهادت مرتضي روزي به خانه اش رفتم , دخترش نيز با ما به آنجا آمد و عروسکي را با خود به منزل ما آورد , آن روز مشغول خوردن ناهار بسيار لذيذي بوديم که يکدفعه زهرا عروسک را سر سفره آورد و گفت آقا جان مي داني اين عروسک را براي چه آوردم ؟ مي خواهم هر وقت بابا و مامان از اهواز آمدند نشان آنها بدهم .وقتي اين کلمه را گفت, گويي مرتضي و همسرش همين الآن شهيد شده اند و غذا در کام همه تلخ شد . و همه اهل خانه شروع به گريه کردند و منقلب شدند .
بعد از شهادت مرتضي عده اي از همرزمان جبهه او براي عرض تسليت نزد ما آمدند و گفتند که شهيد در جبهه مشغول خواندن دعاي کميل بوديم ,مرتضي از ميان جمعيت بلند شد و به گوشه اي رفت و بسيار گريست و به فرمانده گفته تمام خواسته من شهادت در راه خداست و اين شهادت براي من به تحقق نمي پيوندد مگر اينکه با همسرم خديجه ساورچيني با هم به شهادت برسيم و تمام آرزوي من شهادت در راه خداست .

شبي خواب ديدم که در صحرايي هستم و گردنبندي در گردن من است و دو نفر مأمور شدند که گردنبند را از گردن من باز کنند و ببرند , زهرا در آغوش مادر شوهرش بود و بالاخره آن دو نفر گردنبند را از گردن من باز کردند .
 صبح آن روز با خواهر شوهرم به خانه مرتضي رفتيم و ناهار را در آنجا خورديم و بعد از ناهار مرا جدا کرد و گفت دخترت را مي خواهم ببرم و با هم شهيد شويم , تو مادر شهيد مي شوي . من به او گفتم : شوخي مي کني . گفت: نه مگر نه اينکه در اين راه به هر نحوي کشته شوي شهيد هستي . خلاصه ما در اين ماموريت هر دو شهيد مي شويم .
بعد از آن قرار شد که مرتضي ما را با ماشين خود به روستاي نوچمن ببرد . به او گفتم که به امامزاده برويم تا من قبر شهدا را زيارت کنم . به من گفت: خودت سه روز ديگر به اينجا خواهي آمد .

مادر خانم مرتضي و مادر شهيده خديجه ساورچيني :
دخترم زماني که به مدرسه مي رفت از انتظامات مصلي بود و به خانواده شهدا سر مي زد .کوچکتر که بود پياده مي رفت و کرايه تاکسي و پول توجيبي خود را جمع و به خانواده هاي کم بضاعت کمک مي کرد .
من هم با او همکاري مي کردم و تعدادي مايحتاج زندگي را به او مي دادم تا به خانه چند فقير که هميشه سر مي زد ببرد . گاهگاهي مرا با خود به خانه اين افراد مي برد و مي گفت مي خواهم شما مطمئن شويد که من در چه راهي قدم مي گذارم و به همکلاسي خود که وضع مالي خوبي نداشت کمک مي کرد . اصلاً دروغ نمي گفت و غيبت نمي کرد .
آنقدر در زندگي پاک و بي آلايش بود که من هميشه دعا مي کردم که خدايا به او همسري عطا کن که مثل خودش پاک و بي ريا باشد .
مرتضي در جبهه با برادر من همسنگر بودند و بنا به شناختي که برادرم از او داشت ما راضي شديم که دخترمان با مرتضي ازدواج کند . موقع خواستگاري مرتضي جبهه بود و بعد از اينکه از جبهه آمد , به او گفتند که ما به خواستگاري خاهر زاده آقاي بروگردي رفتيم و قرار ازدواج شما را با ايشان گذاشتيم .
مرتضي به منزل ما آمد از قضا ما نبوديم و به مشهد رفته بوديم و مرتضي به گرگان بر گشت که در جاده همديگر را ديديم و به شوهرم گفتم فکر کنم آن پاسدار داماد توست از ماشين پياده شديم و او را به منزل برگرانديم .
با وجود اينکه در جبهه کمرش دچار ناراحتي شده بود هميشه با کمال ادب و تواضع در حضور ما مي نشست در سلام گفتن سبقت مي گرفت و علاقه زيادي به همسرش داشت . هنگامي که همسرش زهرا حامله بود لباسهايش را خودش مي شست و دخترم هميشه در نماز دعا مي کرد که اگر قرار است روزي مرتضي شهيد شود من دوست دارم با او بميرم .
همسنگرهايش مي گفتند : داماد شما در شبهاي جمعه سخنراني مي کرد و هنگام دعاي کميل بسيار اشک مي ريخت و گريه مي کرد .
بچه ها با او شوخي مي کردند که مرتضي تو در خط مقدم  جبهه هستي چرا شهيد نمي شوي و او در جواب مي گفت: خواسته من اين است که با همسرم شهيد شوم و بالاخره روزي زنگ زدند به مرتضي وگفتند :شما مأموريت داريد به طرف اهواز حرکت کنيد .
 هنگامي به روستا نزديک شديم خطاب به همسرش گفت : خديجه با پدر و مادر و روستايت خداحافظي کن .
اين دو همچون شب زنده داران نيمه هاي شب از خواب بيدار شده و نماز شب مي خواندند و مشغول راز و نياز مي شدند .

از افتخارات ماست که زهرا شفا يافته بي بي دو عالم است. مرتضي از مخلصين حضرت امام ( ره ) بود و مي گفت بعد از امام زندگي ارزشي ندارد . من از خداي بزرگ مي خواهم من را به معشوق دامادم ملحق کند . به روستا رفت و گفت اين آخرين ديدار من است گويي به وي الهام شده که ديگر بر نمي گردد و ازآنجا به روستاي سفيد چال رفت که اکثر شهداي منطقه در آنجا دفن هستند .پاسي از شب گذشته بود که به آنجا رسيد وبه قبور  شهدا رفت و از آنجا به گرگان آمد وبا اهل خانواده خداحافظي کرد , خداحافظي ويژه اي . کليد خانه اش را به برادرش داد و گفت شايد ديگر بر نگردم وبه تهران به سمت حرم مطهر امام (ره)رفتند و خداحافظي ويژه اي با امام کردند و از آنجا به سمت جبهه حرکت کردند و در محدوده اراک تصادف کردند و اين حادثه برايشان اتفاق افتاد .
در امانت داري خيلي محتاط بود .هنگام رفتن به جبهه به مغازه دوستش مي رود تا از او پول قرض کند و حدود چند قدم جلوتر مي رود با خودش فکر مي کند و ندايي در درون او را ملامت مي کند که ((‌ مرتضي تو که بر نمي گردي )) بر مي گردد و پول را به صاحب مغازه پس دهد و مي گويد من که برنمي گردم و فرداي قيامت مديون تو مي شوم .


 زهرا تنها يادگار شهيد مرتضي رئيسي و شهيده خديجه ساورچيني :
شقايق سرخ من ,سلام پدر؛ ديرگاهي است که به سوي دوست سفر کرده اي اما از درون قاب کوچکي به من لبخند مي زني و با نگاهت نوازشم مي کني . اي شقايق سرخ من مي خواهم برايت از روزهايي که مي خواستم هزاران لبخند بزنم ولي برلبهايم نيامد بگويم. بگويم که بغض سالها بي تو بودن مرا مي آزارد گر چه زخمهاي سينه ات را هر شب چون کابوسي مي بينم ولي با افتخار فرياد مي زنم :من فرزند اسطوره ي پروازم . پدرم وقتي تو رفتي دلم گرفت آخر با تو مي شد به پيشوانه صنوبر ها رفت و پرستوها را تا دياري دور بدرقه کرد .با تو مي شد تا آن سوي پرچين دلها پيچيده و عشق خدايي را زيباتر ديد با تو دلم چه آرامش غريبي داشت بگو اي مسافر نازنينم براي ديدن تو بايد از کدام کوچه گذشت ؟!

شيخ موسي رئيسي, پدر شهيد:
 نوشته هاي بسيار زيبا دارد . بزرگترين افتخار شهيد اين بود که يکي از ارادتمندان و فداييان امام ( ره ) بود . بعد از شهادت دست نوشته هايي از شهيد پيدا شده که خطاب به دخترش به جامانده است.
اگر کسي اورا نمي شناخت هرگز باور نمي کرد که با فرمانده گردان مهندسي روبرو است. ما اهل دنيا از فرماندهان لشکر همان تصور را داريم که در فيلم هاي سينمائي ديده ايم اما فرمانده هان سپاه اسلام امروز همه آن معيارها را در هم ريخته اند و تواضع را معيار خود قرار داده اند.
راه شا خون حيات را در سرتاسر پيکره مقاومت مي دواند و جبهه حق را زنده نگه مي دارد. امروز صبح خورشيد از افق دستهاي جهادگراني طلوع کرده است که همه شب را بيدار بوده و پل را ترميم کرده اند مرتضي و همسرش نزديکي هاي اراک به لقاءاله پيوستند و به شهادت رسيدند و زهرا دخترشان 5/99 درصد ضربه مغزي شد و در بيمارستان شهيد شريعتي بستري شد و بعد از 8 شبانه روز از بستر بلند شد و گفت مرا به خانه ببريد .

مادر شهيد :
مرتضي در حدود 16 – 15 سالگي قصد رفتن به جبهه را داشت . پدرش کاروان به مکه مي برد و من سرپرست خانواده بودم . مرتضي به من گفت: مادر جان مي خواهم به جبهه بروم .به او گفتم : چرا زماني که پدرت بود از او اجازه نگرفتي . من به تو اجازه نمي دهم چون تو امانتي پيش من .
يک شب قلم و کاغذي را در دست داشت به من گفت به من امضاء بده به او گفتم به تو اجازه نمي دهم . شب هنگامي که من خواب بودم انگشت مرا خودکاري کرد و مي خواست اثر انگشتم را روز کاغذ بگذارد که من بيدار شدم و به او گفتم تو قصد اين را داري که امضاء تقلبي از من بگيري .من فردا به سپاه مي آيم و موضوع را با آنها در ميان مي گذارم و مرتضي گفت مادرم به آنجا نيا و آبرويم را حفظ کن . آن شب تا صبح نخوابيد و در خانه راه مي رفت و صبح به او گفتم قلم و کاغذ را بياور تا امضاء کنم بسيار شادمان شد و در پوست خود نمي گنجيد .


آثار باقي مانده از شهيد
بسمه تعالي
زهرا, اي دختر عزيزم, اي قلب پر محبت من ؛تو براي من سرمايه بزرگي هستي. وقتي که تو را مي بينم ناراحت هستم و تو اي کبوتر زيبا و قشنگ من وقتي تو در جلوي من راه مي روي به من احساس غرور دست مي دهد و به خودم مي بالم و افتخار مي کنم و خداي بزرگ را شکر مي گويم و به خدا عرض مي کنم :من فقط به احترام حضرت زهرا و به احترام رسول گرامي و اميرالمومنين نامت را زهرا گذاشتم و هميشه سعي مي کردم شما را راضي نگه دارم و تو را خوشحال مي کردم .
خدايا به مظلوميت حضرت زهرا دختر مرا به من و خانواده ام ببخش و او را حفظ کن و به راه راست هدايت کن و عاقبتش راهم ختم به خير کن .کسي که دوستار هميشگي توست .    پدرت مرتضي رئيسي

بسمه تعالي
خدمت سرور گرامي وهمسر عزيزم
 احتراماً با عرض ادب و ارادتمندي و قلبي مملو از عشق به لقاء الله.
آرزوي آن دارم خداوند وجود مبارک شما را از جميع بليات محفوظ و در پناه ائمه اطهار حفظ فرمايد انشاالله.
عزيزم     هجرت من به خاطر حفظ ناموس اسلام و پياده کردن محتواي قرآن و برافراشتن پرچم لااله الا الله و ادامه دادن راه حقيقي شهداي اسلام است.
وظيفه خود دانستم در اين لحظات حساس به نداي"هل من ناصر ينصرني "حسين زمان لبيک گفته و در رکاب امام با دشمنان اسلام وبه خاطر حفظ ناموس بجنگيم ...
شرف و عزّت و شخصيت و امنيت ما مرهون جنگ است. اين وظيفه ماست براي ريشه کن کردن کفر و فقر و فساد و فحشاء و ظلم بپاخيزيم ,مردانه بجنگيم و مظلومان را براي هميشه از بردگي نجات دهيم . آري براي عقايد مي جنگيم در قابوس اسلام سازش با کفر معني ندارد . طي وعده قرآن پيروزي از آن ماست.
ان حزب الله هم المفلحون.
در اين مکان مقدس و ملکوتي ,رزمندگان پروانه وار چو عاشق در پي معشوق گم کرده مي گردند,تو گوئي جز مهدي عج چيز ديگري مطرح نيست.
اي کاش بوديد و اين صحنه نوراني و روحاني و الهي را مي ديديد ,چه صفائي و هوائي و دنياي ديگري ؛چه فيضي از اين بالاتر عشق به لقاالله.
بانمازهاي شب, الهي العفو و دعاهاي يا مهدي يا مهدي رزمندگان, ديگر خودي وجود ندارد جزء الله.
عزيزم هر چند کيلومترها راه با هم دوريم ولي مطمئن باشيد قلباً با هم و هميشه به ياد شما و به ياد آن الفاظ شيرين و خاطرات فراموش نشدني و به ياد آن مهر و محبت و علاقه هاي متقابل ناگسستني هستم .
وعده ي ما کربلا ,به اميد تحقق پيدا کردن تمام آن يادها ,وعده ها و آرزوي و ايده آل مان انشاالله.                                            همسرت مرتضي رئيسي


بسمه تعالي
حمد و سپاس بي حد و فراوان نثار بارگاه قدس صانعي را سزاست که منشان ز شأن در انشا ءو بيان آن عاجزند. ثنا و ستايش سزاواران خدائي که نوابغ روزگار از رسيدن به کفه او خسته و ناتوان گرديده اند.
درود بي حد و نهايت به روان شمع مجلس رسالت ,محور عالم انسانيت, آفتاب فلک جلالت ,مشتري چرخ سعادت, قطب گردون سيادت, مدار جهان کمال, حقيقت شمس فلک نبوت يعني حضرت محمدمصطفي (ص) و به روان وصي و برادرش آن مهر آسمان حقيقت و ولايت و يازده فرزند آن بزرگوار که ستارگان درخشان روزگار و آفتاب هاي نورافشان پروردگار مي باشند .
 سلام بر نائب مهدي عصاره خشم مستضعفان جهان, قلب تپند مسلمانان, روح قدس ,شرف انسانيت وجوانمردي يعني روح الله خميني بت شکن و هزاران لعنت بر دشمنان آنان که راهزنان طريق انسانيت و دزدان حقيقتند. با آرزوي بقاي عمر طولاني براي فرمانده کل قوا وبا آرزوي سلامتي کامل مجروحين و معلولين و با آرزوي آزادي اسيران جنگي و به اميد پيروزي کامل رزمندگان و با سلام به روان پاک و مطهر طيبه شهداي گمنام نامه نا قابل خويش را از پايگاهي که هزاران مجروح و معلول واسير گمنام به جاي گزارده است شروع ميکنم.
خدمت همسر عزيز و گرامي خودم سلام عليکم
احتراماً با عرض ادب و اردتمندي و قلبي مملو از عشق به لقاءالله آرزوي آن دارم خداوند وجود مبارک شما را از جميع بليات محفوظ و در پناه ائمه اطهار حفظ فرمايد انشاالله . همسرعزيز, نامه پر از مهر و محبت شما يکي چند روز گذشته و يکي امروز به دستم رسيدکه از رسيدن نامه خيلي خوشحال شدم . وقت جواب نوشتن آن را نداشتم و امشب که ساعت يازده وچهل وپنج دقيقه شب مي باشد, دارم براي شما نامه مي نويسم. اميدوارم که مرا ببخشيد . يکماه ديگر گواهينامه را به من مي دهند. همه چيز تکميل مي باشد ولي دارند کنترل مي کنند .خبر دادند امتحانات را داده ايد ولي نمي دانم چه کرده اي بد يا خوب. انشاالله در نبود من توانسته باشي درسهاي خودت را خوانده باشي و موفق شويد. عزيزم هر چند کيلومتر ها با تو فاصه دارم ولي اميدوارم که اين نامه ناقابل که هزاران کيلومتر را طي مي کند و چندين شهر را پشت سر مي گذارد تا به شما همسر عزيزم برسد ,بپذيري. راستي دوست علي وهادي يک دفعه به اينجا آمدند و جانشين قبلي سپاه بندرترکمن که الآن مسئول عمليات گرگان مي باشد اينجا بوده است و رفت  ديگر وقت شما را نمي گيرم و شما را به خدا مي سپارم براي همه از قول من سلام برسان . خداحافظ .پايان نامه ساعت 10 دقيقه به 12 شب     11 / 10 / 63 مرتضي رئيسي

محضرمبارک همسر محترم سلام عليکم
اميد است در ظل توجهات ولي عصر عج الله تعالي فرجه الشريف از جميع بليات و مصائب روزگار محفوظ و در مقابل همه آنها صبر و استقامت لازم را از خود نشان دهيد . خديجه جان يگانه آرزويم از خداوند منان اين است که بتوانيم با هم از اين مزرعه الهي بهترين و بيشترين بهره را ببريم و بتوانيم در روز ميعاد يعني روز رسيدگي اعمال بشريت ,يعني روز غداً حساب  بلا عمل ,در محضر الله و مقربين خداوند بزرگ که همان پيامبران و امامان و شهيدان راه خدا هستند رو سياه نباشيم که در اين مزرعه الهي بهترين ياران خدا مثل سرور شهيدان امام حسين سلام الله و زينب سلام الله و ديگر امامان و پيامبران که جان خود را فدا نموده اند تا انسانها بتوانند با اتخاذ اين راه به سعادت و کمال برسند .
 خديجه ,همسر عزيزم امروز روزي است که ما قدرت و توانائي کار و تلاش  در راه خداوندبزرگ را داريم و فردا که گذشت ديگر دير شده است .من ارزشي در خدمت عاجزانه مي بينم که دعايم نمائيد تا بتوانم وظايف خطير الهي را در اين هجرت و جهاد في سبيل الله انجام دهم و صبر و استقامت لازم را از خود نشان دهم و تا بتوانم رضاي الله را حاصل و پايان مرگم شهادت در راه او باشد. آمين يا رب العالمين .
پس از تقديم عرض سلام به محضر مبارک شما امدوارم که به ياري خدا خوب و خوش باشيد و اگر از احوالات اينجانب همسر خود مرتضي رئيسي را خواسته باشيد به ياري خداخوب هستم .مي بخشيد که در اين مدت براي شما نامه نداده ام چون اگر حقيقت را بخواهيد حالش را نداشتم انشاالله که مي بخشيد ولي در عوض تلفن هر روز يا يک  روز در ميان مي زدم در اين مدتي که از مرخصي آمده ام کارهاي زيادي داشته ام يکي از آن کارها اين بوده است که با فرماندهان لشکر مهران رفته ايم براي سرکشي وبازديد خط وقتي به مهران رسيديم به ما خبر داده اند که فردا عراق مي خواد از اين محور حمله کند, به قدري خوشحال شدم که ديگر حد نداشت. به خط رفتيم هر چه منتظر مانده ايم نيامدند و بعد از سه روز بازديد از خطها برگشتم به اهواز . شهادت دو سه نفر از دوستانم که ازفرماندهان تيپ بوده اند را به محضر شما تسليت عرض مي کنم .
بچه در چه حال مي باشد انشاالله که شما را اذيت نمي کند و درس خودت راهم مي خواني که در نامه بعدي از بچه ام برايم بگو ,خيلي دوستش دارم .درسهاي خودت را هم بخوان که چه قبول شدي و چه نشدي امسال ديگر آخرين سال تحصيل حضرت عالي مي باشد. ديگر در رابطه با حجاب سفارش نمي کنم خيلي مواظب خودت باش همانطوري که چادر سر مي کني مواظب باش وقتي چادر را جابجا مي کني موهاي سرت مشخص نشود. حتماً کار کمتر کن, چيزهاي سنگين بلند نکن, راه بيش از خد نرو, شوخي زياد نکن مخصوصاً در اين ايام مبارک رمضان که روزه داريد .کمي دعا کن ,براي بچه ما دعا کن. ديگر بيش از حد مزاحم نمي شوم و شما و ديگران را به خداي بزرگ مي سپارم التماس دعا دارم .
براي پدر و مادر سلام مي رسانم .براي پدر ومادر شما سلام مي رسانم براي حوريه و خورشيد و سکينه سلام مي رسانم .براي کليه فاميلان و آشنايان سلام مي رسانم .
در ضمن امضاي خودم را عوض نموده ام .
اين ماه مبارک رمضان را به شما تبريک عرض مي کنم ولي ماه رمضان هنوز به اين طرفها نيامده است . حتماً برايم دعا کنيد بنده امسال سومين سال است که به جهت حضور در جبهه روزه نگرفته ام نمي دانم خدا آن دنيا چه معامله اي با من مي کند ,خدا مي داند .
خواهي که در جهان در اقبال تو باشد         خواهان کسي باش که خواهان تو باشد
من که در سن جواني زه جانم سير شدم    صورتم گرچه جوان است ولي پير شدم
                                                                          همسرت مرتضي رئيسي

بسمه تعالي
بسمه تعالي
با سلام و درود بي کران به محضر مبارک حضرت مهدي و نائب بر حقش امام خميني و با سلام بر شهداي به خون خفته اسلام و با سلام و درود بر رزمندگان جبهه هاي حق عليه باطل و با سلام بر معلولين و مجروحين و جانبازان و اسراي جنگ تحميلي و با سلام بر خانواده هاي مظلوم شهدا و با سلام به محضر مبارک شما همسر عزيز و گرانقدر .
پس از تقديم سلام به خدمت شما اميدوارم که حال شما خوب و خوش باشد و هيچ گونه ناراحتي در زندگي خود نداشته باشيد . اگر حالي از اين بنده حقير خدا را خواسته باشيد به ياري خدا خوب و خوش هستم. همسر عزيز من در مورخه 21 / 9 / 63 به پايگاه رسيدم ,برايم ناراحت نباشيد. راستي شب گذشته تلفن زدم منزل دايي  گفتند برادر تان به دنيا آمد, به شما تبريک مي گويم و اميد دارم که اين برادرت هم انشاالله يکي از سربازان امام زمان باشد و ديگر اينکه درسهاي خود را بخوان و به هيچ وجه برايم ناراحت نباش, من از خدا براي  شما آرزوي موفقيت مي کنم و شمائي که در اين دنيا زحمات و مشکلات و ناراحتي زياد مي بينيد انشاالله در آن دنيا در بهشت برين خواهيد بود .
همسر عزيزم برادر تقوي فعلاً به مرخصي رفته است البته با خانواده هم رفته است فعلاً کمي بوي عمليات مي آيد و از اول برج بعدي آماده باش مي خورد و منطقه عملياتي مشخص شده است و حتماً در دل خودت بمانداين کلمات به کسي هم نگو. راستي ديروز به لشکر نصر رفته ام و خبر آقا حسين را گرفتم ,گفتند رفته به مرخصي من هم براي شما دعا مي کنم و تو هم دعا کن چون خبري از آمدن من نيست .
در نامه اي که برايم مي نويسي اسم برادرت را هم بنويس انشاالله اين را از بقيه بهتر تربيت کند از قول من براي همه دوستان و آشنايان و فاميلان سلام برسان .
راستي زن دائي شما گفت چرا خانه ما نيامده اي پس ما فاميل نيستيم و خيلي ناراحت شد ديگر مزاحم اوقات شريف شما نمي شوم و شما را به خدا مي سپارم .
                                                              مرتضي رئيسي

   
بنام خداوند بخشنده مهربان
با سلام ودرود بي کران بر پيامبر بزرگ اسلام حضرت محمد بن عبدالله خاتم پامبران و سلام و درود بي پايان بر دخت گرامي آن پيامبر حضرت فاطمه اين بزرگ بانوي اسلام و سلام و درود بي کران بر جانشين پامبر اکرم, حضرت اميرالمومنين علي (ع) اين شير مرد اسلام که با شمشير خود اسلام را سربلند و جان تازه بخشيده است ,و بردو فرزند بزرگوار اين امام ,حضرت امام حسن و حضرت امام حسين که هريک در راه اسلام فداکاري فراوان و سپس به گونه اي به شهادت رسيده اند .
سلام و درود بي کران بر حضرت مهدي صاحب الزمان که انشاالله به همين زودي خواهد آمد و جهان را پر از عدل و داد خواهد کرد وسلام و درود بر نائب بر حقش حضرت امام خميني اين پير جماران که در حالي به فرياد ملت عزيز ما رسيده است که تندباد سردي از غرب و شرق به طرف ما در حرکت بود.برايمان پناهگاه ساخت و ما را از اين تند باد نجات داد و سلام و درود بي کران به روح پر فتوح شهداي اسلام که با ايثار و از خود گذشتگي نهال اسلام را آبياري نموده اند .
 سلام و درود بي کران بر معلولين و مجروحين و اسراي اسلام و سلام و درود بي کران بر خانواده هاي محترم شهدا ,معلولين و مجروحين و اسراء همچنين سلام گرم بر خانواده رزمندگان اسلام و سلام و درود بي پايان برشما خانواده محترم .
پس از تقديم عرض سلام ,سلامتي شما را از درگاه خداوند متعال خواهان و خواستارم و اميدوارم که به ياري خداوند خوب و خوش باشيد .اگر حال و احوالات اينجانب مرتضي ,همسرت را خواسته باشيد به ياري خداوند خوب و خوش هستم. من در منطقه اهواز ,محور عملياتي خيبر در منطقه کوشک و پاسگاه زيد هستم . حدود 15 روز از مأموريت ما مي گذرد که از اينجا نمي گذارند بيايم چون به وجود من در جبهه احتياج است به همين دليل معلوم نيست کي بيايم ,شايد اگر عمليات نشود تا 25روز الي يک ماه ديگر به مرخصي بيايم انشاالله اين عمليات ,عمليات آخر ما است .کساني که مي خواهند برايم نامه بنويسند تا به حال نامه اي از طرف  من نيامده است براي تمامي شما سلام مي رسانم اگر که کم مي نويسم وقت ندارم و اينجا کارزياد است انشاالله خداوند قبول کند اعمال ما را عيد شما مبارک.همسرت مرتضي

بسمه تعالي
به نام الله پاسدار حرمت خون شهيدان و به نام الله يار و مددکار مستضعفان و به نام الله که در اين جهان فاني موجوداتي را فرستاده است که زندگي کنند که از جمله آنها ملائکه ها هستند که براي عبادت و حيوانات براي توليد مثل و انسان براي هر دو آنها يعني هم براي عبادت و هم براي توليد مثل آفريده اند و به نام الله که بهشت و جهنم را خلق کرده است و به نام الله که قيامتي را بپاداشت که بعد از فاني شدن اين جهان تمام انسانها به آن صحراي محشر رفته و محاکمه خواهند شد, آنهايي که ذره اي کار نيک کرده اند ويا ذره اي کار بد کرده اند به سزاي خودشان خواهند رسيد .
به نام الله که براي هدايت جامعه پيامبراني و همچنين اماماني را فرستاد که تبليغ براي اسلام کنند و انسانها را آزاد خلق کرده است وبه نام الله که وسايل رفاهي را براي انسانها آفريده است به ياد مجروحين و معلولين و اسرا و با سلام بر شما همسر عزيز و مهربان خانم خديجه .پس از عرض سلام  سلامتي شما را از درگاه خداوند متعال خواستارم و اگر حالي از همسر خويش مرتضي رئيسي را خواسته باشيد به ياري خدا خوب و خوش هستم و امروز که اولين روز  ماه مبارک رمضان است به شما تبريک مي گويم و براي شما آرزوي موفقيت مي کنم و از شما مي خواهم که از اين ماه استفاده کنيد و جهاد اکبر را به نحو احسن انجام دهيد. از شما مي خواهم که هميشه در زندگي خود به ياد حديث پيامبر اکرم که حجت الاسلام نورمفيدي گفته اند را هميشه و هيچ وقت از ياد نبري و در زندگي خود صبر داشته باشيد و جزو صابرين باشيد . از تو مي خواهم که در روز ده دقيقه حداقل به فکر قيامت باشيد...                          همسرت مرتضي


        بسمه تعالي
يتيم حسني تو , مه انجمني تو , عقيق يمني تو , گل ياسمني تو
افسوس عروسي تو از کينه عزا شد             خون سرت از بهر تو افسوس حنا شد
اي واي عروس تو دراين دشت جدا شد         افتاده چرا بي کس و دور از وطني تو
عموي تو از داغ تو گرديده جگر خون        در خيمه عروس تو شده والد مجنون
گرديده دو چشمش ز غم هجر توجيحون       آن قاسم نيکو سپهر تني تو
پايمال شده جسم تو از سم ستوران             نرم است تنت از ستم غرقه عدوان
در خون شدي اي قاسم من بهر چه غلطان    اقتاده چنين روي زمين بيکفني تو

بچه ها دعا کنيد بابا بياد                  بابا از سفر کربلا بياد
کربلا رفته که سوغات بياره             اگر صدام ستمگر بذاره
عکس بابا را تو کوچه ها زدند          حلقه دورش همه بچه ها زدند
دورعکسش گل لاله ميزدند             رفيقهاي بابا ناله مي زدند
بچه ها بزرگ ميشن برمي گيرند      تفنگ بابا را در بر مي گيرند
سينه دشمن و نشون مي کنند            از آنها انتقام خون مي گيريد

چه شهيدايي که دست    پا و پيکر ندارند
مثل آقاشون حسين رأس بدن سر ندارند
چه شهيداني که دل به     محبت بلا مي دند
چه شهيداني که بوي عطر کربلا ميدند

يه شهيد ميآد که مثل گل بر افروخته شده
يک شهيد ميآد سر تا پايش همه سوخته شده
يک شهيد ميآد که انگارداره لبخند مي زند
توي لباي خاموشش صداي يبن الحسنه
يه شهيد مياد که نامه اش براي همسر آمده
خودش از نامه اي که    نوشته زودتر آمده
يک شهيد مياد که دستانش برادين فدا شده
مثل دستهاي علمدار حسين جدا شده       

چه بهر سرخي که بوي خون مياد همش
عوض گل برامون نعش جوان مياد همش
هي بهم نگيم چرا شهدامون گشته زياد
اينقدر شهيد ميديم تا آقامون مهدي بياد
چه شهيداني که همه     ذکر خدا بر لبشان
قربون زمزمه وحال نمازشبشون
چه شهيداني هنوزخاک نشده پيکرهاشون
الهي من بميرم براي دل مادرشان

به محضر مقدمش برو سلام ما رسان
به پيشگاه حضرتش پيام ما نما بيان
کنار خيمه حسين زمعرفت ز سوز جان
به ايست و با ادب بگو    سلام گرم جبهه را
ايا حسين تشنه لب ايا عزيز فاطمه
به راهت آمده ايم بدون هيچ واهمه
مطيع امر رهبريم  که واجب است بر همه
به ياورت روح خدانموده ايم اقتدا

 کاروان حسين به کربلا مي رود
اي کاروان که مي روي شکسته دل به کربلا
ببر به محضر حسين    خبر ز کربلاي ما
به نور چشم فاطمه عزيز مصطفي بگو
به جان نثار راه حق شهيد نينوا بگو
به غرقه خون تشنه لب    به عاشق خدا بگو
به آنکه از براي دين سرش شد از بدن جدا
به آنکه خيمگاه عشق    به وادي بلند زده
به آنکه ناصران دين به هر زمان ندا زده
ميان خون خويشتن به عشق دست و پازده
به آنکه زد به ماه خون  نداي الوفا زده


مادر صاحب الزمان فاطمه يا فاطمه 2
اي گل گلشن زنان فاطمه يا فاطمه 2
ايران شده کربلا فاطمه يا فاطمه 2
چه زود از بهر علي فاطمه جان 2
چه زود رخ نموده اي زه من نهان 2
قدم خميده زين ستم 2 چه نوجوان
زه ظلم جور امتان فاطمه يا فاطمه 2
مادر صاحب الزمان فاطمه يا فاطمه 2
عصمت کبري خدا فاطمه يا فاطمه 2
در آرزوي کربلا 2  فاطمه يا فاطمه
اي گلشن زنان فاطمه يا فاطمه
به خانه علي چه رنجا که نديدي تو 2
از دشمنان من چه تعنه ها شنيدي تو
چه زود سايره من از قفس پريدي تو
به سوي گلشن زنان فاطمه يا فاطمه
نظر به جبهه ها نما فاطمه يا فاطمه




 سرود عاشقان خدا
 سوي ديار عاشقان    رو به خدا مي رويم
بهر والاي عشق او     به کربلا مي رويم
گرفته ايم جان بکف نثار جانان کنيم             هستي خود به راه حق يکسره قربان کنيم
جان سر وجود خود فداي قرآن کنيم              ما به جوار کبريا با شهدا مي رويم
فرشته خود گشته ز قيدها رسته ايم              ز لطف بي کران حق هميشه دل بسته ايم
ز ما گسسته و به دوست پيوسته ايم            بهر نجات قدس با عشق رضا مي رويم
جبهه اسلامي ما ز نور حق روشن است       ظلمت و خوف را همه در سپه دشمن است
بيم ز لشکر خدا در دل اهريمني است            چو ما به فرماندهي روح خدامي رويم
سنگر مردان خدا سنگر دين خداست             در دل شب منور است ذکر نماز و دعا
منظره هاي آن ببين چه صحنه کربلاست       حسينيان آمده اند به نينواي رويم
به کربلا ما بيا برادرم کن گذر                   ولوله ي مبارزان شور دليران نگر
ناله نيمه هاي شب سوز دعاي سحر             بپرس از اين برادران بگو کجا مي روند
يکي نشسته گوشه اي خدا خدا مي کند             به رهبر و امام خود زجان دعا مي کند
که ما به قربانگاه حق رو به من مي رويم       بهر والاي عشق او به کربلا مي رويم
منتظريم کي شب جمله فرا مي رسد              امر ز فرماندهي کل قوا مي رسد
دهي که رمز يا علي به گوش ما مي رسد     پي نبرد خسم خود چو شيره مي رويم
وصيتي کرده به من عزيز همسنگرم            که من شهيد اگر شدم بگو تو به مادرم
طلب نمايد از خدا سلامت رهبرم                 گريه مکن مادر من با رفقا ميرويم
 سوي ديار عاشقان    رو به خدا مي رويم
 بهر والاي عشق او     به کربلا ميرويم
   

سرود شهيد
لاله خونين من اي تازه جوانم شهيد تازه جوانم
غرقه به خون بي کفنم روح روانم شهيد روح روانم
 تا تو شدي در ره دين عازم پيکار شهيد عازم پيکار
 ياد تو بوديم همه شب روح فداکار شهيد روح فداکار
 بودي عزيزم تو مرا مونس غمخوار شهيد مونس غمخوار
 هجر تو افسرده دلم  ورد زبانم شهيد ورد زبانم
 در ره اسلام شدي عازم ميدان شهيد عازم ميدان
 تا کني اي مونس جان ياري قرآن شهيد ياري قرآن
 در دلت عشق خدا جلوه ايمان شهيد جلوه ايمان
 داغ غمت برده زمن تاب و توانم شهيد تاب وتوانم
 صوت مناجات تو شد در دل سنگر خدا در دل سنگر
 آه جگر سوز تو اي تشنه کوثر خدا تشنه کوثر
 همسفران را شود باز ميسر خدا باز ميسر
 کشته شدي درچه مکان آه ندانم شهيد آه ندانم
 آه دگر نشوم آن زمزمه هايت شهيد زمزمه هايت
 خواندن قرآن تو وسوز دعايت شهيد سوز دعايت
  نو گل پر پر شده ام جان به فدايت شهيد جان به فدايت
 کرده فراغ تو دگر سير زبانم شهيد سيرزبانم
  گر چه من اي تازه جوان خسته و پيرم عزيز خسته و پيرم
 آرزويم هست که همچون تو بميرم عزيز چون تو بميرم
اسلحه رزم تو در دست بگيرم شهيد دست بگيرم
کشته صد پاره ام اي تازه جوانم شهيد تازه جوانم
گشتي شهيد در ره حق روح روانم عزيز روح روانم

 سرود سرباز
سرباز سرافرازم من سر بر کف و جانبازم من        
تا خطه خرمشهر خصم است درسنگر خودبمانم
يک لحظه به جا ننشينم تا هست به پيکر جانم       
اين مرکب پيروزي را تا کربلا مي رانم
در اوج شور حسيني هر لحظه به پروازم من       
بايد به شکست دشمن به قيمت جان کوشيدن
تا دادن سر جنگيدن جام شهادت نوشيدن              
چون جوشش کارون در دجله فرات جوشيدن
از چنگ عدو خونين شهر بايد که ها سازم من       
با نام علي مي رزمم امداد از او مي خواهم
من نصرت حق بر باطل زان نام نکو مي خواهم       
پيروز سپاه اسلام نابود عدو مي خواهم
تا نام تجاوزگر را از صفحه براندازم من           
در جبهه حق عليه باطل هنگامه بپا خواهم کرد
زان بانک رساي تکبيرا کنده فضا خواهم کرد       
هر حمله بسوي دشمن با ياد خدا خواهم کرد
با آتش گرم سلاحم جان عدو بگدازم من           
در راه هدف جانبازم از دادن جان خشنودم
چون از همه دلخواهي ها مشتاق شهادت بودم           
بي عشق شهادت در سر لحظه اي نمي آسودم
چون فاتح اين پيکارم مي بالم مي نازم من           
دل از همه جا ببريدم با اهل خدا پيوستم
چون راه حقيقت ديدم از قيد علايق رستم           
من راه علي اکبر را مبناي شهادت ديدم
همه ماندن جاويدان را در فيض شهادت ديدم       
آغاز شهادت را من آغاز ولادت ديدم
با شوق شعف جانم را اينگونه فدا سازم من           
بايد به شکست دشمن با قيمت جان کوشيدن
تا دادن سر جنگيدن جام شهادت نوشيدن           
چون جوشش کارون در شب به خون خودجوشيدن
از چنگ عدو خونين شهر بايد که رها سازم من       
سرباز فداکارم من سر بر کف جانبازم من
               
اين جبهه اسلام است دل شور دگر دارد
حقا که بر اين محفل الله   نظر دارد
شو عازم اين سامان تا عشق و صفا ببيني       
در بزم فداکاران خوش روح وفا ببيني
روشن دل هر عاشقي از نور خدا ببيني       
آن کس بود ز ما دوراست  زينجا چه خبر دارد
اين ليله معراج است يا خود شب عاشورا       
آواي مناجات است هر گوشه اين صحرا
برگوش رسد بانگ يا سيدي يا مولا       
خوش حالت عرفاني هنگام سحر دارد
خوش زمزمه ي قرآن آيد ز دل سنگر       
انوار خداوندي تا بيده بر اين لشکر
يکسر همه جا ن بر کف بگذشته ز جان و سر
رو سوي خدا هرکس با ديده تر دارد
آهنگ جگرسوزي بر گوش رسد امشب       
از ناله جانکاهش دل شور زند امشب
جان را به سوي جانان مجذوب کند امشب       
رزمنده حق گوئي رو سوي صفا دارد
اين جبهه اسلام است دل شور دگر دارد       
آواي دعا خيزد از سنگر خونبارد
جائي که همي بارد خوف از در ديوارست       
از سر برد هوشان صوت و خوش گفتارش
خوش نغمه جان بخشي با اشک بصر دارد       
گوئي که توئي يا رب آگاه ز احوالم
در راه تو بگذشتم از هستي اموالم           
ده عمر تو رهبر را تا بر سر اطفالم
رو سوي خدا هرکس با ديده تر دارد
                         
 شهيدان
اي از سفر بر گشتگان  کو شهيدان ما        
کجا شدن غرق به خون دوستان شما
گويند يکي زان کشته ها به بدن سر نداشت   
زان ديگري بي دست و پا به زمين سرگذاشت
همچون شهيدان حسين بر صف کربلا       
بودند آن رزمندگان ياوران حسين
آن آرزومندان بودند عاشقان حسين       
در اعتلاي دين حق جانشان شد فدا
از خونشان گلزار دين آبياري شده           
اسلام از اين خونهاي پاک پايداري شده
ايثار کردند جان خويش با درود و سلام        
کردند وصيت هاي خويش با درود و سلام
رواست به ما اين چنين داده بودند پيام       
بهر امام خود کنند از دل جان دعا
کردند وصيت نامه ها سر به سر شور حال       
هريک براي امتحان رهنماي کمال
گرچه نيستند اما شدند جاودان کشته ها       
آنجا رسيدن معرفت عشق انفاقشان
با آنکه بگذشتند زه شوق از سر جانشان       
صد آفرين زين معرفت مرحبا زين صفا
                     
سرود  آمل
درود ما برشهداي آمل                   به مردمان با وفاي آمل
دشمن دين بس که خيانت نمود        مناطق از هر سو جنايت نمود
مبارزه بر جمع امت نمود              غرقه به خون شد کربلاي آمل
شهادت جان بر کفان مبارک         شهادت اسلاميان مبارک
منافقان به خانه تان آمدند               به شهر و آشيانتان آمدند
خيانت خود را نشان دادند              شد سيل خون در کوچه هاي آمل
منافقان به قتل و عام ملت              مردم به اتحاداوج همت
تبريک عالم بر امام امت              از مسلمين با وفاي آمل   
صد آفرين به پيروان قرآن             دل حق شکوفا شده نور ايمان
صبرت شده بر دشمنان ايران          چونکه گره شد مشتهاي آمل
رزمندگان در مرزو جبهه پيروز     منافقان همواره آتش افروز
داغ عزيزان است سخت و جانسوز    امت شدند هم صداي آمل
تبريک ما بر مادران آمل              بشارت بر مردمان آمل
هم تسليت به خواهران آمل            در جشن و شادي عزاي آمل
طاغوت و شيطان صفتان بدانند      هر فکر خاصي را ز سر برانند
حاکم واقعي مستضعفينند               تأثير دارد ناله هاي آمل
           
 گريه مکن مادر
شيون مکن مادر در مرگ خونبارم               بگذر ز من ديگر شوق خدا دارم
مادر زآن سو بين اين لشکر شيطان                 گشته هجوم آور بر ملت ايران
بايد به پا خيزيم در رزم نادانان                      امر خدا باشد بر وقت بيدار است
بنگر تو اي مادر نوباره ي زهرا                    گرديد گرفتار اين فرقه اعدا
آورد جوانان را در راه قرآنها                         اما نشد تسليم بر ظلم کفاران
اکنون شد مادر نوبت به روح الله                   همچون حسين جوش درگير اين اعدا
بايد شويم کشته چون اکبر رعنا                     در راه قرآن من شوري به سر دارم
بايد  فدا سازم چون اکبر ليلا                         اين جان شيرينم از بهر روح الله
همچون تو ليلا باش مادر بر اين اعدا              يک خواهش ديگر مادر زه تو دارم
گر کشته گرديدم در جبهه  اي مادر               بهرم مکن زاري بهرم مزن بر سر
يک پرچم سبزي در خانه زن مادر                بهرم چراغان کن شوق خدا دارم
چون قاسم داماد بهرم حنا سازيد                    در هر شب جمعه قدري از آن آريد
بر گوشه قبرم قدري از آن ماليد                   چون قاسم اي مادر اين آرزو دارم
               
   
نامه اي از دل سنگر
اي بازتاب ايمان                اي روح عشق در تو
مادر سلام گرمم                از قلب جبهه بر تو
پرسي اگر زحالم                پر شور و بيقرارم
در التهاب وصلم                شوق نبرد دارم
اينجا سخن ز عشق است       از پاکي و شهادت
از کربلا خونين                  از فتح و از سعادت
از هجر روي مهدي            هر ديده اشکبار است
رزمنده دلاور                    در فکر وصل يار است



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گلستان ,
برچسب ها : رئيسي , مرتضي ,
بازدید : 223
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]

مرتضي کيوان داريان در سال 1338 ه ش در اصفهان در يک خانواده مذهبي متولد شد . او از همان دوران کودکي به فرا گرفتن قرآن مجيد پرداخت .دوران ابتدايي را در مدرسه جلاليه به اتمام رساند و پس از وارد شدن به مقاطع با لاتر به اقتضاي روحيات مذهبي که داشت با اشخاص سر شناس مذهبي و سياسي منطقه ارتباط بر قرار کرد .شهيد مرتضي از همان سا لها و پس از ارتباط با بزرگاني چون« آيت الله طاهري» به همراه ساير همرزمانش مانند « محمد اژه اي» و شهيد« اکبر اژه اي» فعاليتهاي انقلابي خود را آغاز نمود .پايگاه مبارزاتي اين مجاهدان راه حق در آن سالها مسجد «حجت اصفهان بود .
دوران دانشجويي او مصادف با پيروزي انقلاب شکوهمند اسلامي بود و او پس از انقلاب به فرمان امام خميني (ره )به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ملحق گرديد .در ابتدا به منظور کمک به رزمندگان فلسطين در مقابله با رژيم صهيونيستي براي سه ماه به« لبنان »رفت و در مراجعت بلافاصله به منطقه نا آرام« سيستان و بلوچستان» عازم شد .
اين منطقه با توجه به موقعيت مکاني و مجاورت آن با دو کشور «پاکستان» و« افغانستان »از يک سو و بافت اجتماعي و مذهبي خاص آن، از دشوارترين مناطق جهت خدمت به شمار مي رفت .انتخاب اين استان نشان از روحيه والاي وي جهت خدمت صادقانه به نظام است .در استان« سيستان و بلوچستان» ضمن آنکه به عنوان فرمانده عملياتي خدمت مي نمود ،معلم قرآن نيز بود .در بسياري از مواقع زمزمه آياتي از کلام الله مجيد ازاطاق ودفترکارش شنيده مي شد.
بر همگان واضح و آشکار بود که هدف او تزکيه نفس خود در هر حال و دعوت ديگران به قرآن است .
نحوه بر خورد او با افراد به گونه اي بود که هر حال همه مبهوت و مجذوب او مي شدند .اگر فردي به هر دليل رفتار تند و نا پسندي با او مي داشت با رفتار بزرگ منشانه و با نوعي متانت و صبر و طمانينه پاسخ او را مي داد که شخص را شرمنده خود مي ساخت .
عبادت روزانه او به هيچ عنوان ترک نمي شد يا به تاخير نمي افتاد .کساني که به او نزديکتر بودند هرگز نديدند که شبي را بدون نما ز شب به صبح برساند .پيوستن به لقا الله آرزوي بزرگ او بود .روزي نمي گذاشت که از شهادت ياد نکرده باشد .هر گاه که از شهادت سخن مي گفت چنان چهره اش ديدني مي شد که نمي توان آن را توصيف کرد .شايد بيشتر از اشتياق جواني که به حجله مي رود و شايد فزونتر از کودکي که به آغوش مادر پناه مي برد .
در شجاعت کم نظير بود .گويي واژه ترس در قاموس او معنا نداشت .بي پروايي او همواره با فکر و تعمق همراه بود .لحظه اي نمي گذشت که يا در حال شناسايي دشمن نباشد و يا در حال برسي راههاي گوناگون حمله .در همه ي حمله ها داوطلب براي يورش به دشمن بود .شجاعت او قوت قلب بزرگي براي همه به شمار مي رفت .
در ماههاي اول جنگ که نبود امکانات براي همه نگراني ايجاد کرده بود و دشمن بي مهابا پيش مي آمد ،وجود اين گونه افراد دلير و شجاع که با طما نينه خاصي نيز رفتار مي کردند ،آرامشي توام با اطمينان به ديگران منتقل مي کرد .
با آغاز جنگ تحميلي ايشان فرماندهي اولين گروه اعزامي به جبهه را بر عهده گرفت و به جبهه هاي نبرد اعزام شد .شهيد« کيوانداريان» پس از طي دوره هاي فشرده به جبهه هاي جنوب شتافتند .اگر چه برادران تجربه جنگي نداشتند ولي شهيد« کيوانداريان» بي درنگ و بي قرار در حال طراحي انواع حمله ها و شناسايي بود .
ايشان در عمليات« شکست محاصره آبادان» در ماه محرم سال 1360 شرکت فعال داشت و هنگام خنثي کردن مين در منطقه «سوسنگرد» به شهادت رسيد و سرزمين مقدس «خوزستان» پيکر پاکش را در آغوش گرفت و بر جاي جاي بدنش بوسه زد .
منبع:سرداران سپيده،نوشته ي مريم شعبان زاده،نشر کنگره ي بزرگداشت سرداران و شهدا ي سيستان وبلوچستان-1377




خاطرات
مادرشهيد:
در حياط را که باز کرد بوي آشناي خانه به صورتش خورد. آرام به اتاق رفت ساکش را زمين گذاشت .صدايي از آشپز خانه مي آمد .پاورچين به طرف آشپز خانه رفت .قاشق از دست زن بر زمين افتاد .
- اوه خدايا ...کيه .
دستهايش را از روي چشمهاي زن بر داشت .
- سلام مادر .
بعد کمي خم شد و دسته گلي را که در دست داشت به طرف او دراز کرد .مادر نگاهي به سراپاي پسر انداخت .
- سلام پسرم، ما شا الله براي خودت مردي شدي .
و پسرش را در آغوش گرفت ،اشکهايش پيراهن پسر را خيس کرده بود .
- دلم برايت تنگ شده بود .
- من هم همين طور مادر .
- قرار نبود امروز بيايي .
بر گشتنمون جلو افتاد ،وقت نبود به شما خبر بدهم .
- به هر حال خوش اومدي .برو بشين برات چاي بيارم .حتما خسته هستي .
- خسته که آره ؛راستي حال با با و بچه ها چطوره ؟
- همه خوبن ،اگه بفهمن تو اومدي خيلي خوشحال مي شن .
به هال رفت و سر جاي هميشگي اش نشست و به ديوار تکيه داد .نگاهش به دور اتاق مي چرخيد .انگار توي اين سه ماه هيچ چيز عوض نشده ،نگاهش روي طاقچه ثابت شد ،جايش خالي بود .

پدر شهيد:
دفتر هاي مشقش پهن بود .ازهر کلمه بايد پنج بار مي نوشت ،چند بار کلمه ها را اشتباه نوشت ،مجبور شد پاک کند و دوباره بنويسد . مداد را روي دفتر انداخت و بلند شد .اما طاقچه خيلي با لا بود .نگاهي به حياط کرد هوا داشت تاريک مي شد با سرعت به طرف شير آب رفت .وقتي شير را بست پدر وارد خانه شد .
- سلام با با .زود باشين الان نمازمون قضا مي شه .
- تو که لباس هاتو خيس کردي .با لا خره تو سرما مي خوري .
پس از نماز به طرف طاقچه دويد اما پدر داشت سجاده ها را جمع مي کرد و زير لب دعا
مي خواند .
- بيا ديگه با با دستم نمي رسه .پدر لبخندي زد و قرآن را به دستش داد .
بسم ا...گفت و صفحه اول را باز کرد .
- بسم ا...الرحمن الرحيم .الحمد ا...الرب العالمين ....
کتاب را بست .بوسيد و روي پيشاني اش گذاشت .پدر در حالي که به پشت پسر مي زد با خنده گفت : مرتضي جان نمي دونم تو که بلد نيستي از روي قرآن بخوني و سوره ي الحمد رو از حفظ مي خوني چرا ديگه کتاب قرآن رو باز مي کني ؟
بغض گلوي پسرک را گرفت ،بر خاست و به طرف آشپز خانه رفت .چند لحظه بعد صداي مادر از آشپز خانه بلند شد .
- آخه چيکارش داري .به همين دلخوشه که قرآن مي خونه .
- من که نمي گم کار بدي مي کنه .مي گم اين کتاب قرآن بزرگه خراب مي شه ،هر وقت بلد بود بخونه ،ورش داره !
پس از شام مادر سفره را جمع کرد .پيش پدر رفت و دو زانو زد .
- با با !
- بله پسرم
- يه چيزي بگم نميگين هنوز براي تو زوده
- تا چه چيزي باشه .
- قول مي دم چيزه بدي نباشه .
- باشه . اگه کار بدي نيست بگو .
- بگين به حضرت علي
- به حضرت علي
پسر چند لحظه سکوت کرد .
- دلم مي خواد قرآن خوندن را خوب ياد بگيرم .
لبخندي روي لبهاي پدر نشست .
- فرداميرم مسجد با حاج آقا صحبت مي کنم .
چند ماه بعد روز تولدش وقتي از خواب بيدارشد متوجه هديه اي شد که کنار رختخوابش بود با عجله آن را باز کرد .از خوشحالي نفسش بند آمده بود .
بسم ا..را گفت و قرآن را باز کرد .
تق ...ديم به پسر خوبم ...مرتضي .

مادرشهيد:
- چيه مادر ؟چرا ماتت برده ؟توي تاقچه دنبال کتاب قرآنت مي گردي ؟آن که دست خودت بود !
به خودش آمد .نگاهي به مادر که با سيني چاي کنارش بود کرد .لبهاي مادر باز و بسته مي شد ولي او چيزي نمي شنيد .مادر با تعجب به او نگاه کرد .
- مي دوني مادر فلسطين که بوديم يه پسر تازه مسلمان شده هم بينمون بود .
- جدي !!؟
-آره کتاب قرآن را بهش هديه دادم .

مادرشهيد:
عاشق لباس سبزش بود . دوست داشت هميشه با همان لباسش باشد .
- کجا مي روي مادر ؟
- مي رم سپاه ببينم با لا خره تقاضاي رفتنم به سيستان و بلوچستان چي شد .
- با لا خره کار خودت را کردي ؟!
به کارگاه رسيده بود جلوي در ايستاد لحظه اي فکر کرد و به سمت مادر بر گشت .
- ببين مادر .قبول دارم خطرناکه .مي دونم منطقه ناامنه .اما با لاخره چي !!بايد کساني بروند تا اونجا را از وجود اشرار و خلافکارها پاک کنند .اگر قرار باشه کسي نره ،پس اونجا چطوري با حقايق آشنا بشن و از شر خانها نفس راحت بکشن .شما خودتون خوب مي دونين من با خودم عهد کردم هميشه جايي خدمت کنم که بيشترين نياز و سخت ترين کارها در اونجا باشه .
آنگاه آهسته و نرم گفت :
- اما مادر با تمام اين حرفها اگر شما راضي نيستيد من هرگز نمي رم .
زن سرش را پايين انداخت و چند بار تکان داد .نه پسرم !برو به سلامت .هر چي خدا بخواد .
نزديک ظهر بود جوابش را گرفته بود .پس فردا با يک گروه عازم مي شدند .همه جا را با دقت نگاه مي کرد .لب زاينده رود رفت بعد هم مسجد سيد اصفهان .
با صداي بوق ماشين از جا پريد .وسط خيابان بود .با عجله از خيابان رد شد .روبه روي دانشگاه اصفهان ايستاده بود .روي سنگ جلوي دانشگاه نشست .يک سال و نيم هنگام درگيري هاي انقلاب داخل دانشگاه بود و حالا پشت دره دانشگاه .نگاهي به در و نگاهي به لباسش انداخت .دستش را از جيب پيراهنش بيرون آورد و قد راست کرد .مردي نوراني با عمامه اي سياه در قاب عکس سردر دانشگاه به او لبخند زد همان که براي انجام فرمانهايش دانشگاه را ترک کرده بود تا در دانشگاه بزرگتري درس بخواند و به خدمت مردمش بشتابد .بر خاست و با قدمهاي محکم و مطمئن به سمت خانه رفت .
ايمان داشت که راهش را درست انتخاب کرده است .مرتضي عاشق بود .عاشق صاحب عکس و عاشق راه سبزي که او نشانشان داده بود .

مينا مثنوي پور:
اواخر ماه رمضان بود .هواي زاهدان به شدت گرم شده بود .بعد از سحري و نماز صبح کتاب نهج البلاغه اش را از روي ميز بر داشت سرش را که بلند کرد هوا روشن شده بود .نوبت گشت بود .همراه با برادران سپاهي ديگر سوار ماشين شدند هرم داغي که به داخل ماشين مي آمد صورتشان را مي سوزاند .به قرار گاه که بر گشتند لبهايش ترک خورده بود .هنوز صداي موذن بلند نشده بود که به طرف شير آب رفت .مطمئن بود که فردا به طور قطع موضوع را به فرمانده مطرح مي کند .
- ببينيد قربان من چند بار است که تقاضاي رفتن به جبهه را کردم ولي شما موافقت نکرديد حالا که قرار است يک نفر از مربيان همراه با گروه به منطقه اعزام شود چه عيب دارد من بروم .
- فکر نمي کني تقاضايت کمي خود خواهانه است .تمام مربيان پايگاه خودشان را براي رفتن آماده کرده اند .تازه در اينجا به وجود تو احتياج بيشتري است .مخصوصا حالا که طرح پيشنهادي اسلحه ات مورد تاييد قرار گرفته ما به افراد متخصص و با استعداد در اينجا نياز داريم.
- وقتي در جاي ديگر به من بيشتر احتياج دارند بايد آنجا بروم .امام گفته:« آبادان بايد آزاد شود.» من حتما بايد بروم .
- باشد درباره اش فکر مي کنم .
- فردابه دفتر فرمانده خوانده شد . تمام مربيان حضور داشتند .راستش برادرا براي اين گفتم اينجا بياييد تا مطلبي را به شما بگويم .من هر چقدر فکر کردم نتوانستم يکي از شما را براي رفتن انتخاب کنم، به طوري که بقيه ناراحت نشوند. با توجه به اينکه همه شما در سطح خوبي قرار داريد و اين کار را مشکل تر مي کند .به همين دليل تصميم گرفتم قرعه کشي کنم .
همه دور ميز ايستاده بودند به جز يک نفر که کنار پنجره ايستاده بود .کاغذ قرعه کشي را که باز کردند نگاهها به طرف پنجره چرخيد .
مرتضي نگاهش را از حياط گرفت رو به جمعي که نگاه مي کردند .گفت :
- در جمع ما يک نفر براي رفتن از همه مستحق تر است .مطمئن بودم چون خوابش را ديده بودم که کسي مرا در جبهه صدا مي زند .

مينا مثنوي پور:
قرار بود نزديک صبح عمليات را آغاز کنند ،حدود سي نفر از برادران ارتش هم همراهشان بودند همه را به صف کرد .
- ببينيد برادران ما تنها با آتش خمپاره پشتيباني مي شويم ،همت کنيد تا رو سفيد از آزمايش بيرون بياييم .اگر از صاحب اصلي کمک بخواهيد حتما پيروز مي شويد ،موفق باشيد .
تير اندازي شروع شد .انفجارهاي پياپي دشمن نفس شهر را قطع کرده بود .دشمن قدري عقب نشست نيروها در طول جاده در حال پيشروي بودند ،بعضي از آنها با نارنجک خودشان را به سنگر دشمن مي رساندند و نارنجک را داخل سنگر ها مي انداختند .
فاصله اي چندان تا سنگر هاي دشمن نبود .
- آنجا را نگاه کنيد نفر بر ها دارند مي آيند گير افتاده ايم .
مرتضي فرياد زد :اين حرف را نزن. سپس در حاليکه دستش را دراز کرده بود، ادامه داد خدا با ماست .حرف از شکست نزن، خدا با ماست .او را صدا بزن .چند لحظه بعد صداي الله اکبر بچه ها همراه گلوله هاي آرپي جي از داخل نخلستان دشمن را مجبور به عقب نشيني کرد .در حاليکه دو «نفر بر»دشمن در آتش مي سوخت .

مينا مثنوي پور:
ديگر همه با صداي تير ها و خمپاره ها عادت کرده بودند .اما هر زوز صبح موقع اذان دستي به آرامي خفته ها را بيدار مي کرد .حسن چشمهايش را باز کرد .منتظر اذان بود .نگاهي به اطرافش کرد باز هم جايش خالي .به گوشه تاريک سنگر نگاه کرد .سجاده اش پهن بود و کتاب قرآنش کناره سجاده .
هر شب وقتي چراغها را خاموش مي کردند .تازه آغاز بيداري مرتضي بود. بعد از ظهر بود که موقع تعويض گروهها شد . آماده شدند که به خط مقدم بروند .
- حسن جان نهج البلاغه را هم توي کوله پشتي ام بگذار .
- جبهه که جاي اين حرفها نيست تنها بايد به فکر جنگ باشيم .
مرتضي سرش را پايين انداخت سر بلند کرد چشمهايش مي درخشيد .آرام گفت :
ايمان به همين کتابه که داري مي جنگي .
بعد کتاب را بر داشت بوسيد و در جيب کوله پشتي ام گذاشت .
هوا هنوز تاريک بود که بقيه برادران را بيدار کرد .
سنگر ها در اثر اصابت ترکش ها و گلوله ها وضع نا مناسبي داشت.فاصله شان هم تا دشمن کم بود .همگي نماز را نشسته خواندند .دائما صداي گلوله هاي دشمن به گوش مي رسيد .
ايستاد قبل از آنکه کسي بتواند چيزي بگويد يا بپرسد. عقد نماز را بست .نمازش که تمام شد نشست .
- مرتضي مگر ديوانه شده اي ؟مگر نمي بيني چطوري مثل ريگ بيامون روي سرما گلوله مي ريزد .مي خواهي خودت را به کشتن بدهي ؟
در حاليکه لبخند مي زد گفت :در همان کتابي که ديروز عصر گفتي لازم نيست همراهمان بياوريم .نوشته اگر مرگ فرا رسد حتي اگر نوک کوهها و قعر در يا ها باشي با لا خره به تو خواهد رسيد .

دکتر احمد کامبوزيا:
لازم بود شناسايي هاي لازم انجام شود .شهيد کيوان خود مسئوليت شناسايي را تقبل کرد .بدون سر و صدا از کاروان با تيوپهاي پر باد عبور کرديم .قرار بود پس از نيمه شب حدود 3 صبح به دشمن حمله کنيم .با شناسايي دقيقي که انجام شد توانستيم عمليات را با موفقيت انجام دهيم .
در روزهاي اول جنگ هر گاه نيروها به دشمن حمله مي کردند پس از حمله با ضد حمله تانک هاي عراقي مواجه مي شدند .عراقي ها بعضا با تانک آنها را زير شني مي گرفتند .اين ضد حمله معروف به «پاتک داس و چکش» است .دليل اين وجه تسميه نيز شکل به دام افتادن نيرو ها در چنگ عراقي ها به شکل داس و ضربه به صورت چکش بود و از آنجا که ادوات جنگي در اوايل جنگ بيشتر از جانب روسها و اتحاد شوروي سابق تامين مي شد ،نام« داس و چکش» تداعي مي گشت .
شهيد کيوان به دنبال طرحي بود که نيروها بتوانند ضمن ضربه زدن به دشمن سريعا عقب نشيني کنند و در دام تانکها نيفتند .روز قبل از عمليات شهيد کيوان همه را فرا خواند و سخنراني مفصلي در خصوص آرمانهاي امام راحل و ارزش شهادت بيان کرد . سپس طرح را توجيه نمود .چون اين عمليات اولين عمليات سازماندهي شده بود نمي دانستيم که چه نامي روي آن بگذاريم .در پايان سخنان شهيد به نظرم آمد که بر خلاف نوع ضد حمله هاي عراقي ها طرح حمله ما دقيقا به صورت الله است به همان صورتي که بر پرچم مقدس جمهوري اسلامي نقش بسته بود .وقتي موضوع را بيان کردم دوستان نيز تاييد کردند و شهيد کيوان از اين حسن اتفاق بسيار متاثر شد و خدا را شکر کرد. به حمد الله عمليات با موفقيت انجام شد و تلفات قابل توجهي بر دشمن وارد گشت .پس از اين حمله عراقي ها گمان کردند که ما نيروي زيادي در آن سوي کارون مستقر کرده ايم و چون پشت سر ما نخلستاني با درختان نخل بلند قامت وجود داشت و با هر شليک توپخانه دشمن درختي آتش مي گرفت .دشمن گمان کرده بود که نيروي قابل توجهي ما را پشتيباني مي کند ،از ترس قدرت حمله را از دست داد .

مينا مثنوي پور:
- آقا مرتضي مي بيني که راه مين گذاري شده حالا بايد چيکار کنيم ؟
- نمي تونيم منتظر برادران ارتش بشيم .بايد حد اقل جاده آبادان را پاکسازي کنيم ،معبر بزنيم بعد مي رسند .
- با اين فاصله کمي که از دشمن داريم به راحتي مي توانند ما رو تشخيص بدهند .
- راه ديگري نيست ،بايد زود تر دست به کار شويم و مشغول کار شد .
- آقا مرتضي !
رويش را بر گرداند يکي از بچه هاي گروه بود .
- از کجا معلوم اين مينها همان مينهاي آشناي ما باشند .
مرتضي لبخند زد .
- اگر توي آموزشگاه نديدم توي کتاب که خواندم .با لاخره بايد معبر بزنيم .اين تنها راهه .
روز بعد صبح تاسوعا بود .وقتي موهايش را شانه کرد چهره اش از هميشه شاداب تر بود .
- چيه آقا مرتضي خبري شده ؟
- مي خوام با موهاي شانه کرده ام برم تا عراقي ها نگن چه آدمهاي نامرتبي هستيم .
هر دو زدند زير خنده .نزديک عصر بود که معبر باز شد .تصميم گرفتند ميدان مين را باز تر کنند .نگاهي به بچه ها کرد .
- آنجا هر کس افتخار شهادت نصيبش شد حلالش کنيد .
- آقا مرتضي نکنه فکر مي کني فرشته هاي آسموني به دنبال تو آمدند .
- نه با با .تا ما به فرشته زميني احتياج داريم فرشته هاي آسماني به سراغمان نمي آيند .
يکي از بسيجي ها با خنده گفت :حا لا ببينيم اين بار تنها مي روي يا نه ،بعد تصميم مي گيرم حلالت کنم يا نه .
مرتضي در حالي که مي خنديد گفت :بابا حد اقل صبر کنيد شب عاشورا مراسم را بر گزار کنيم و بعد حرف مرا تعبير و تفسير کنيد .
بعد در حالي که دستش را روي شانه يکي از بچه ها گذاشته بود ادامه داد اگر اتفاقي براي من افتاد شما عمليات را ادامه دهيد ،لازم نيست جسم بي جان مرا نجات دهيد، تن من در برابر هدف ما ارزشي ندارد.امام فرموده:« حصر آبادان بايد شکسته شود .»آبادان بايد آزاد شود .
برادران ياد حسين را وسيله اي براي صيقل دادن روحتان قرار بدهيد .دشمن را دست کم نگيريد .آبادان را آزاد کنيد .
شب بود، زيارت نامه عاشورا را خارج از سنگر ها خواندند .برادران ارتشي هم رسيده بودند قرار شد فردا پشتيباني آتش بدهند .
صبح که شد نيروها در معبر شروع به پيشروي کردند .مرتضي چند «مين» را که در مسير قرار داشت نشان داد و گفت :آن مين ها وضع بدي دارند ؛امکان داره تعدادي از بچه ها را شهيد کنه من مي روم خنثي شان کنم .
- نه تو بمون من خودم مي رم .
مرتضي سينه خيز به طرف «مين ها» رفت نگاهي به بچه ها کرد .فقط يک مين ديگر مانده بود.
- محمدي ياش صلوات بفرستن .
هنوز صلوات به آخر نرسيده بود که صداي انفجاري شديد در دشت پيچيد .
از رفتن تا رسيدن
مرتضي سرش را آرام بلند کرد وزير لب چيزي گفت .
- چيه مرتضي چيزي مي خواي ؟- امدادگر،امدادگر.
نمي دونم اين دوستمون چي مي گه مثل اينکه حالش خوب نيست .امدادگر دنباله نگاه مرتضي را گرفت و به طرف مجروحي ديگر که روي تخت بود رفت .با عجله بيرون رفت و با چند پرستار بر گشت و آن بيمار را از مرگ حتمي نجات داد .
- مرتضي از کجا فهميدي ؟لبخند کمرنگي روي لبهاي مرتضي نشست .پرستار همه را از اتاق بيرون فرستاد .يک ساعت بعد وقتي به اتاق بر گشتند مرتضي رفته بود .جسمش بود اما مرتضاي هميشگي با آن ذکر هاي زير لب ،با آن نماز هاي شب و تلاوت قرآن با آن لبهاي هميشه خندان نبود .
- بچه ها بايد همگي برويم اصفهان براي تشييع جنازه و مراسم .
صدايي آرام زمزمه کرد :نه يادتون نيست ؟مرتضي چي مي گفت :ما همه رفتني هستيم مهم اين است که جاي ما نبايد خالي بماند ما بايد بايستيم و راه مرتضي را ادامه بدهيم .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : کيوان داريان , مرتضي ,
بازدید : 284
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
شادلو,مرتضي

 

مرتضي شادلو سال 1338 ه ش درخانواده اي کشاورز ،در روستاي «محمد آباد» در شهرستان« گرمسار» ديده به جهان گشود.دوران تحصيلات ابتدايي را درزادگاهش روستاي« محمد آباد» پشت سر گذاشت. با توجه به اينکه درآمد خانواده آن شهيد بزرگواراز راه کشاورزي بود ،در کنار تحصيل از هيچ فعاليتي در اين خصوص فرو گذار نبود ،به طوري که خيلي از کشاورزان منطقه زماني که مي خواستند فرزندشان را تشويق به فعاليت و کشاورزي نما يند ،مرتضي را مثا ل مي زدند. وي بعد از اين که دوران ابتدايي تحصيل اش را با موفقيت سپري کرد ،به دليل نبود امکانات لازم براي تحصيل در روستاي محمدآباد ، در روستاي (فند) تحصيل ا ش را ادامه داد و مقطع راهنمايي را در اين روستا به پايان رسانيد. در دوره ي متوسطه با توجه به علاقه شهيد به کارهاي فني او وارد هنرستان فني شدودر اين مقطع نيز با موفقيت تحصيلات خودرا به پايان رساند.مرتضي از سال هاي ابتدايي ورود به هنرستان و همزمان با شکل گيري گسترده فعاليت ها عليه رژيم، با ورود به تجمعات انقلا بي نقش مؤثري در حرکت هاي انقلابي شهر گرمسار حتي شهر هاي اطراف داشت . از جمله اين که در همان دوران تحصيل،يک دستگاه موتور سيکلت سوزوکي خريده بود و به خاطر اينکه ساواک و ديگر نيرو هاي رژيم به ايشان مشکوک نشوند، ظا هر موتور را به شکلي که فوق العاده قديمي جلوه نمايد، درآورده بود. او با همين موتورسيکلت از راههاي فرعي به تهران مي رفت و با هماهنگي که از قبل شده بود ، اعلاميه ها و نوارهاي حضرت امام را مي گرفت و باز مي گشت .آنگاه با دستگاه تکثير آنها را آماده نموده وبه وسيله همان موتور به سمنان و سرخه و روستاهاي اطراف گرمسار مي رفت وبرنامه هاي انقلاب را پي مي گرفت. مرتضي که از خانواده اي محروم ورنج کشيده بود،با شور و هيجان کم نظيري در هنرستان وخارج از آن مشغول فعاليت عليه رژيم و ايادي استکبار جهاني شد . با آغاز نخستين جرقه هاي انقلاب اسلامي به رهبري امام امت(ره) او همراه باهمه مردم فعاليت چشمگيري در دوران پيروزي انقلاب شکوهمند اسلامي داشت. از نخستين افرادي بود که به عضويت کميته انقلاب اسلامي و سپس سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد.
يبا شروع نغمه هاي شوم منافقان کوردل وضد انقلاب وابسته به استکبار در گنبد وکردستان،براي مبارزه با آنان و حفظ انقلاب اسلامي راهي آن مناطق شد. در پاکسازي شهرهاي کامياران، سنندج ،قروه، بيجار وتکاب در سالهاي پنجاه وهشت وپنجاه و نه شرکت فعالانه داشت.
در سال 1360 به عضويت جهادسازندگي(سابق) «تهران »و سپس استان «سمنان» درآمد و داو طلبانه به منظور شرکت مستقيم در جبهه هاي جنگ به مناطق عملياتي جنوب شتافت . ابتدا به عنوان راننده آمبولانس و لودر در واحد مهندسي ستاد پشتيباني جنگ و جهاد سازندگي مناطق جنوب ،مشغول به خدمت شد . درعمليات متعددي از جمله طريق القدس، فتح المبين ، بيت المقدس ،والفجر دو و چهار حضور داشت .درطول اين مدت به خاطر رشادت ولياقتي که از خود نشان داد ،درعمليات برون مرزي رمضان و مسلم ابن عقيل مسؤليت يکي از محورهاي عمليات به او سپرده شد. از آنجاکه «کردستان »محروم، مشتاق خدمت جوانان عاشقي همچون شهيد حاج «مرتضي» بود ،در پاييز سال هزاروسيصدو شصت ويک به همراه برادران ستاد پشتيباني جنگ و جهاد استان سمنان و به منظور تشکيل ستاد حمزه سيدالشهدا عليه السلام درمناطق عملياتي شمال غرب (کردستان و آذربايجان غربي)عازم اين منطقه شد. پس از انتقال و جابه جايي با توجه به تجارب گذشته و علاقه ي وافري که به نا بودي ضدانقلاب در کردستان داشت،مسؤوليت فرماندهي پشتيباني جنگ و جهاد استان سمنان نيز به وي واگذار گرديد.در مدت زمان کوتاهي توانست پل صدوچهل متري رودخانه «سيمينه رود »و جاده چهل کيلومتري صائين دژ- بوکان را به پايان برساند.
حاج «مرتضي شادلو »به دليل مسؤوليت سنگين و موفقيت هايي که در اين منطقه داشت،فرماندهي گروه ضربت ستاد پشتيباني حمزه سيدالشهدا عليه السلام را نيز به عهده گرفت. باآغاز عمليات خيبر در جزاير مجنون ، در اسفند سال شصت ودو به عنوان مسؤول گروه مهندسي پشتيباني جنگ و جهاد به جزاير مجنون رفت ودر شرايطي سخت در دفع پاتک هاي ارتش عراق و نيز احداث بزرگراه چهارده کيلو متري سيدالشهدا سهم بسزايي را به خود اختصاص داد .در يکي از بمباران هاي شيميايي هواپيماهاي عراق مجروح شد و پس از اتمام کار در جزيره ،مجدداً به منطقه مرزي سردشت بازگشت. حاج مرتضي شادلو در تاريخ بيست سه بهمن سال شصت و سه بر اثر انفجار مين در يکي از محورهاي سردشت،قفس تن را رها کرد و به آزروي ديرين خود که شهادت درراه محبوب بود رسيد.
منبع:" سردار کوهستان" نوشته ي، بنيامين شکوه فر ،نشر شاهد،تهران-1385




وصيت نامه
بسم الرب الشهداء و الصديقين
با درود و سلام به پيشگاه مقدس منجي عالم بشريت ، پرچمدار انقلاب الهي و راهنما و ياور رزمندگان اسلام، مهدي موعود ارواحناه له الفداء و نائب بر حقش امام خميني و سلام به خانواده هاي معظم شهدا، جانبازان، معلولين، مجروحين و اسراء و سلام و درود بر جهادگران خستگي ناپذير اين سنگر سازان بي سنگر و ابن سربازان گمنام امام زمان و پيشتاز مبارزه.
اکنون که به ياري الله و کمک امام زمان و بيداري رهبر انقلاب و ايثار امت حزب الله و عشق رزمندگان به انقلاب اسلامي ، جنگ سرنوشت ساز ما به اين مرحله رسيده که اين مرحله ي پيروزي است. شرق و غرب و ضد انقلابيون در فکر سرکوب اين مبارزه هستند. چون سرمايه هاي به يغما گرفته شده از دست مظلومين و ستمديدگان از کفشان بيرون رفته و به وارثين زمين برگشته، ديگر تحمل اين چنين انقلابي را ندارند و در همه اطراف و اکناف اين مملکت و خارج از اين مرز و بوم دست به توطئه هايي که بتواند انقلابمان را از مسير اصلي منحرف کند مي زنند. بر ماست که با کليه توانمان و امکانات مالي و جاني مان به مقابله برخيزيم و نگذاريم لطمه و صدمه اي بر پيکر انقلاب وارد شود که فرداي قيامت در برابر شهداء و معلولين و مجروحين و اسراء شرمگين شويم و جهت تداوم هر چه بهتر انقلاب و جنگمان که بستگي به عزت و شرفمان دارد بايد نکات زير را به دقت مراعات کنيم.
بايد در همه مراحل زندگيمان توجه کامل و عنايت خاص به سخنان امام خميني بنيانگذار جهموري اسلامي داشته باشيم که اگر کوچکترين بي اعتنايي بکنيم به راهي کشيده مي شويم که بازگشتش بسيار مشکل است و زندگي آن بزرگوار را مورد بررسي و تحليل قرار دهيم ، از زماني که يک طلبه بوده و اکنون که رهبري انقلاب عظيمي را به عهده دارند و هيچگونه تغييري نکرده مگر به سمت کمال و بر ماست که حرفهاي ولي فقيه را که همان حرفهاي خدا و قرآن و انبياء و اولياء مي باشد سراپا گوش و با ايثار جانمان جامه عمل بپوشانيم.
تقوي و نظم را درکارهايمان پياده کنيم که اگر ما عبد و بندگي بودن خودمان را در سلولهاي وجودمان پياده نکنيم، نمي توانيم پيروز گرديم. پيروزي ما در تقوي و نظم مي باشد که در احاديث و روايات بسيار تاکيد شده و توسط تقوي و نظم خودمان را لايق خدمت به اسلام و قرآن بدانيم.
روحانيت متعهد و مسئول را در همه حال پشتيبان باشيم که اگر دست از اين قشر جامعه برداريم يا به دامن شرق و يا به دامن غرب خواهيم افتاد. براي همه ي مردم ايران ثابت گرديده است که روحانيت مسئول و ياورراستين امام، هرگز تن به ذلت نمي دهند و شهيد مي شوند ولي تسليم هرگز.
قرآن را بهترين راهنما بايد بدانيم و در جهت شناخت قرآن بايد به اهل فن مراجعه نماييم تا حقايق قرآن را به ما بفهمانند و با شناخت قرآن ديگر رو به کتابهاي شيطاني نخواهيم آورد . بعد از قرآن کتابهاي مانده از ائمه اطهار عليهم السلام را راهنماي خود قرار دهيم و نصيحت و توصيه هاي آن عالمان به اسلام را فراموش ننماييم.
جنگ را طبق فرمايش رهبر انقلاب در سر لوحه ي کارهايمان بايد قرار دهيم که عزت و شرفمان در گرو همين مبارزات است . آنهايي که طبق فرموده امام توان شرکت در جنگ را دارند بايد بروند و خود را به مسئولين معرفي نمايند که در صورت احتياج به جبهه بروند و نگذارند آن عده که در جنگ هستند خسته شوند.
رزمندگان اسلام بايد تمام توانشان را بکار گيرند تا هر چه سريعتر اين غده سرطاني را از بين ببرند که با از بين بردن اين ام الفساد کار تمام ابر جنايتکاران شرق و غرب و شيطان بزرگ تمام است و سعي کنيد که با مناجات خويش همچنان صحنه هاي جنگ را عطرآگين نگه داريد.
نماز جمعه را فراموش نکنيد و در اين کنگره هاي عظيم سياسي ، عبادي شرکت نماييد که پشت آمريکا از نمايش بزرگ قدرت اسلام مي لرزد و دعاهاي کميل، ندبه و زيارت عاشورا را هميشه به پا داريد.
برادران جهاد سازندگي که طبق فرموده رهبر انقلاب که خدمات جهاد سازندگي در جنگ کمتر از نيروهاي نظامي و انتظامي نبوده و نيست ،بايد همت کنند و دوشادوش رزمندگان در صحنه هاي نبرد حاضر باشند و اکنون که واحد پشتيباني جنگ و جهاد در جنگ حاضر و يک نيروي عمل کننده مي باشد و با ايثار جان و مال حمايت کنند و جاي شهداي جهاد را پر نمايند و در روستاها به کمک مردم فقير و مستضعف بشتابند و دولت جمهوري اسلامي هم بايد نظر خاصي به روستاها داشته باشد، چون جنگ را همين قشر زحمتکش مي گردانند.
آن عده از مردم که در حالت بي تفاوتي به سر مي برند کمي بينديشند و فکر کنند که تا دير نشده است برگردند به دامان اسلام که اسلام دين رحمت است .از اينکه گوشه و کنار مي نشينند و پشت انقلاب حرف مي زنند، مگر اين انقلاب چه کرده ،همين بس که انقلاب ما را از اوج ذلت به کمال عزت رسانده و سربلند زندگي کردن را به ما آموخته و بايد بدانند انقلاب متعلق به امام زمان است و با اين حرفها از بين نمي رود . بترسيد از قيامت که روز سختي است و ديگر بازگشتي نيست و ديگر پشيماني سودي ندارد.
سخني با خانواده ام ، پدر و مادرم ، برادرها و خواهرهايم:
سلام مرا بپذيريد اکنون که فرزندي را به دفاع از اسلام و قرآن و عزت و شرفمان به جبهه هاي جنگ فرستاديد و در اين راه فيض عظيم شهادت نصيبش گرديده ناراحت نباشيد و گريه نکنيد که باعث شاد شدن دشمنان اسلام و ناراحتي دوستان انقلاب گردد. هر موقع خواستيد گريه کنيد به ياد شهداي کربلا فرزندان ابا عبدالله الحسين(ع) و ابوالفضل (ع) و طفلهاي از شش ماهه تا هجده ساله اش باشيد که چگونه درخت اسلام را با ايثار خون خود آبياري کردند. سعي کنيد در صف فرياد زنان حاضر باشيد و چون زينب سردار اسرا و افشاگر يزيديان و ضد انقلابيون باشيد. مرا عفو کنيد چون نتوانستم خدمتي به شما بکنم و فقط ناراحتي براي شما فراهم کردم و نبودم تا در سختي ها کمک کنم . ان شاء الله در نزد خدا اجري عظيم داشته باشيد.
سخني با دوستانم، برادران عزيزم که در شهرها و روستاها هستيد. من کمتر شماها را در صحنه مبارزه مي ديدم به خود آييد که اين جنگ تنها امتحاني است که در زمان ما به وجود آمده. سعي کنيد در اين امتحان حاضر شويد و ان شاءالله پيروز گرديد . از اينکه چهار سال جنگ سرنوشت ساز را دنبال کرديم ويکبار به جبهه نرفتيد و خدمتي نکرديد چگونه مي خواهيد جواب دهيد و هميشه عنوان مي کنيد که اينجا هم کار هست !!اگر ما بياييم کار به دست ديگران مي افتد . چهار سال بر سر کارهاي دنيوي به نزاع برخواستيد و مسئله اصلي را فراموش کرديد، کمي بينديشيد و نگوييد حالا ديگران بروند نوبت ما هم مي شود. کار براي خدا نوبتي نيست، بيدار باشيد و فرصت را از دست ندهيد که فرداي قيامت جواب دادن سخت است و در پيشگاه پيامبر اسلام وشهداي کربلا و ائمه اطهار عليهم السلام سر به زير و خجالت زده نباشيم.
سخني با همسرم ؛ من نمي دانم که بايد چگونه از همسران شهيد از دست داده تشکر کرد. بعضي وقتها که به فکر فرو مي روم تنها چيزي که در جلوي چشمانم صف آرايي مي کند فقط ايثار، عشق به اسلام و دفاع از اسلام است که اين همه مقاومت را مي آفريند . در جامعه ما ديگر شخص مطرح نيست تنها جلوه حق است که انسان را راضي مي نمايد، اکنون که حيات ما در مرحله اي از زمان واقع شده که امتحان الهي بر زمين آمده ، بايد مرد و زن ما همگي از اين روزنه اي که باز شده بي نصيب برنگرديم و خود را از اين نعمت سير نماييم.اکنون که همسري را از دست داده اي نگرا ن نباش که طبق آيات قرآن به دست آورده اي . بايد سعي کني که الگو باشي و هيچ وقت احساس تنهايي نکني. بايد به فقر جامعه، درد جامعه بيشتر فکر کني و با سختي ها و نا ملايمتها مبارزه کني و به زانو درآوري . ان شاءالله بعد از پيروزي نهايي رزمندگان و آزادي کربلا ،‌وقتي به زيارت امام حسين(ع) و کربلا مشرف شدي ما را هم فراموش نکن و آن فرزند آينده را حتما خوب تربيت نمايي و خوب تحويل اسلام و قرآن دهي.
مرا در کنار قبر شهيدانمان يعني يوسف و يزدان به خاک بسپاريد.
اميدوارم که جنگ بين اسلام و کفر به نفع اسلام به پايان برسد و حکومت جهاني مهدي هر چه زودتر سايه اش بر کره زمين گسترده گردد و جهان پر از عدل و داد گردد.
به اميد پيروزي اسلام و نابودي کفار و منافقين به اميد آزادي کربلا و قدس.
فرزند حقير اسلام- مرتضي شادلو26/7/1363 ساعت 9 صبح، سردشت




خاطرات
محمد شادلو برادر شهيد :
معلم کلاس دوم ابتدايي مرتضي که چند ماهي از ازدواجش نمي گذشت،همراه همسرش در محمدآباد زندگي مي کرد و درميان اهالي روستا غريبه بود.درآن زمان آب لوله کشي وجود نداشت .خانم ها دسته جمعي اول صبح براي آوردن آب به آب انبار مي رفتند تا براي آن روز آب در خانه داشته باشند .
همسر معلم هر روز که ازخواب بيدار مي شد مي ديد که يک کوزه پر آب در کنار در منزل ايشان قرار دارد.پس از چند روز باهماهنگي شوهرش يک شب بيدار مي نشينند تا اين که قبل از طلوع آفتاب مي بينند مرتضي به سختي کوزه آبي را به سوي منزل آنها مي آورد. زماني که آب کوزه همراه خود را درون کوزه آقامعلم مي ريزد ، توسط معلم غافلگير مي شود. وقتي معلم از او دليل کارش را مي پرسد ، در جواب مي گويد: «خانم شما در روستاي ما غريب است! باخودم گفتم شايد خجالت بکشه که با خانمهاي ده به آب انبار بره ،پس بهتره من به جاي خانم شما اين کار را بکنم تا در روستاي ما احساس غريبي نکنه!»
سال سوم ابتدايي يک تجديد آورده بود . وقتي کارنامه ها را دادند به خاطر حجب و حيايي که نسبت به پدر و مادر داشت به خانه نيامد و به مزرعه رفت و ساعتها در آن جا ماند. من پدر را متوجه موضوع کردم .او هم خود را به مزرعه رساند و ضمن دلداري مرتضي ، او را به خانه آورد. هرچند که مرتضي به دليل کمک به معاش خانواده در امر تحصيل با مشکلاتي رو به رو بود ولي در اين حال به اين موضوع بي تفاوت نبود و هميشه به برادران و خواهران خود مي گفت: «تنها چيزي که مي تونه خستگي رو از وجود پدر و مادر بيرون کنه خوب درس خوندن ماست.»
در روستاي ما قصابي بود که هر روز مسافت بين منزل و مغازه اش را با دوچرخه طي مي کرد. من هشت سالم بود ومرتضي دو سال ازمن کوچکتر بود .يکي از روزها تصميم گرفتم او را اذ يت کنم.به همين خاطر در مسير ترددش چاله اي کندم وروي آن را با ني،خاک و کاه پوشاندم ، به طوري که اصلاً مشخص نمي شد اين جا چاله اي کنده شده است. مردقصاب طبق معمول هر روز از آن جا عبور کرد و بي خيال ازهمه جا روي چاله رفت. چرخ جلوي دوچرخه اش داخل چاله افتاد.محکم به کناري پرت شد ودر خاک کوچه غلتيد. مرتضي که اين وضع قصاب وخنده هاي مرا مشاهده کرد،با ناراحتي و عصبانيت به من گفت:«فکر نکن کار خوبي کردي!»
زماني که مرتضي در مدر سه راهنمايي فند مشغول به تحصيل بود با اين که سن چنداني هم نداشت ولي به هيچ وجه راضي نمي شد بادختران همکلاس خودش بر روي يک نيمکت بنشيند و يا حتي مسير روستاي محمد آباد تا فند رادر جمع مختلط پسران و دختران حرکت کند. هميشه سعي مي کرد جلوتر ياعقبتر از ديگران اين مسير رابپيمايد.به هر خال غيرت و غرور خاصي داشت خصوصاً اگر يکي از جوانان در رابطه با دختران بي ادبي مي کرد، سريعاً تذکر مي داد و با وي بر خورد مي کرد واين وضعيت درآن دوران و فضاي رژيم ستم شاهي از او شخصيتي ممتاز ساخته بود.
من و مرتضي هر دو بايک سال اختلاف در هنرستان گرمسار درس مي خوانديم. هر روز باموتور از محمدآباد به گرمسار مي رفتيم .يکي از روزها وقتي از روستا به شهر مي رفتيم به علت بارندگي،جاده خاکي روستا تا شهر پر ازگل ولاي بود و لغزنده شده بود. من راننده موتور سيکلت بودم .به خاطر سرعت زياد وبي توجهي ، کنترل وسيله از دستم خارج شد و هر دوي ما با موتوردرون يک چاله افتاديم. تمام لباسهايمان گلي شد. دست وپايمان هم زخمي شد. پس از اين که کمي به خودمان آمديم،مرتضي رو به من کرد و جريان آن چاله اي را که سر راه قصاب محل کنده بودم به خاطرم آورد وگفت که خدا انتقام آن مرد را گرفت.


مادرشهيد:
يازده دوازده ساله بود که گاهي اوقات يا غذا نمي خورد و يا کم مي خورد .وقتي علت را مي پرسيد م مي گفت:« توي همين روستاي خودمون آدم سراغ دارم که نون خالي هم نداره بخوره ؛رسم مسلماني اين نيست که من سير باشم و آنها گرسنه !» بعضي وقتها هم مي شد که مقداري ازغذا را شبانه با خود بيرون مي برد و مخفيانه بين فقرايي که مي شناخت تقسيم مي کرد. خودش معتقد بود که اين صفت را از پدرش حاج علي به ارث برده . مي گفت : «من پسر مردي هستم که اگه فقيري وارد روستا بشه محاله که سر سفره اش ننشينه !»

محسن شادلو برادر شهيد:
در دوران نوجواني و جواني درماههاي محرم و رمضان که روحاني به روستا مي آمد امکان نداشت مراسم روضه و منبر را از دست بدهد .حتي در دهه اول ماه محرم با هماهنگي جوانان روستا ، هيأتي را راه اندازي مي کرد و خود به مداحي اهل بيت و امام حسين عليه السلام مي پرداخت و چون صداي حزن انگيز و خوبي داشت ، همه را به خود جذب مي کرد . اگر کسي مداحي مي کرد او به شدت گريه مي کرد ومي گفت:«ما هر چه داريم از حسين ابن علي عليه السلام داريم. بايد از عهده اين بذ ل توجه ولي نعمت خودمون به خوبي بر بيا ييم.»

خانم جورابلو(همسر برادر شهيد):
يک روز با موتور چند بسته پلا ستيک پر ازکتاب هاي مذهبي را به خانه ما آورد و در باغچه حياط منزل همه آنها را دفن کرد . وقتي علت را جويا شديم گفت:« ساواک و شهرباني مرا تعقيب کردن ،امکان داره بريزن توي خونه و همه جا رو بگردن. داشتن اين کتا بها جرمه،بهتر اينجا باشه تا وقتش بيارمشون بيرون.»
چند ماه بعد که انقلاب پيروز شد ،آمد وکتا بها را از با غچه بيرون آورد وبا همان کتابها و کتابهاي جديدي که خريده بود کتابخانه مسجد را راه اندازي کرد و همه جوانان و نو جوانان را تشويق به عضويت در کتابخانه مي کرد.»

پدر شهيد:
يکي از جوانهاي رو ستا ،دوستان نا بابابي داشت. پدرش از اين موضوع رنج مي برد و نگران بود که فرزندش دچار انحرافات فکري و اخلاقي شود، به همين خاطر چند بار با مرتضي صحبت کرد. خواهش کرده بود که مرتضي او را نصيحت کند،مرتضي هم اين کاررا کرد . از در دوستي و صميميت وارد شد و چنان اثري روي او گذاشت که آن جوان تبد يل به يک جوان انقلابي و مذهبي شد و بعد ها از سربا زان جبهه و جنگ شد.حتي بوسيله او بعضي از دو ستا نش هدايت شدند و براي دفاع از کشور اسلامي به جبهه رفتند.

علي شاه حسيني:
کتابخانه مسجد رو ستاي محمد آباد يکي از ابتکارات مرتضي بود. هميشه مي گفت :« اينجا بايد پايگاه فکر و انديشه باشه!» همه بچه هارا تشويق مي کرد که کتا بهاي منزل خودرا به کتابخانه اهدا کنند تا به قول خودش کتابخانه پرو پيمون بشه.خود او نيز فوق العاده مطالعه مي کرد . از هر فرصتي براي مطالعه کردن استفاده مي کرد و به همين خاطر هم قلم بسيار قوي وهم بيان خيلي خوبي داشت.به خصوص که در صحبت ها و سخنراني هاي خود استناد به آيات قرآن و جملات شيواي نهج البلاغه مي کرد و همچنين استفاده از کتب شهيد مطهري و... دربيان و نوشتا رش غناي آنچه را که مي گفت يا مي نوشت بيشتر مي کرد . اين به خاطر علاقه بسيار زياد شهيد به استاد شهيد مطهري واساتيد ديگر بود. بعد از شهادتش کتابخانه مسجد بنام خود او نام گذاري شد .

محسن شادلو( برادر شهيد):
هميشه به من و بقيه برادرهاو خواهرها مي گفت:« رضاي خدا بعد از رضاي پدر و مادرمونه،اگه دنيا وآخرت رو با هم مي خواهيد با يد به اين دو احترام بگذاريد . »
بعضي وقتها اگر يکي از بچه ها با پدر يا مادرش حرفش مي شد سريع دخالت مي کرد و موضوع را فيصله مي داد و بعد از تمام شدن موضوع ، کلي با او صحبت مي کرد و در رابطه با عواقب کارش هشدار مي داد.

يکي از حرکت هاي ضد استعماري مرتضي مخالفت با يک شرکت زراعتي بود که براي کشت خشخا ش ايجاد شده بود . مرتضي که با هوشياري پي برده بود عاقبت کار به ضرر روستائيان است ،در جمع کشاورزان و فرزندانشان که بعد از ظهر ها اطراف جوي آب روستا جمع مي شدند بارها بحث را به سمتي مي برد که بتواند عليه شرکت صحبت کند ،هميشه در چنين بحث هايي مي گفت: هدف اين شرکت ها محتاج کردن مردم به اجنبي بي دينه؛ اين ها دلشان براي ما نمي سوزه.

هر سال تابستان براي فروش انجير با ماشين پيکان به ميدان ميوه و تره بار تهران مي رفتيم .در مسير بر گشت مرتضي چند کيسه پياز و سيب زميني مي خريد. بعد ها فهميديم به دليل ارتباط و آشنايي او با خانواده هاي بي بضاعت روستا ، مقداري از آنها را شبانه و به صورت ناشناس در اختيار آنها قرار مي داده است.

مرتضي در هنرستان توانسته بود يک تشکل مخفي با حضور تعدادي از دانش آموزان مستعد و مؤثر ايجاد کند.همين موضوع باعث در گيري مدير هنرستان اويسي با مرتضي و بعضي از همکارانش که شناسايي شده بودند،‌گرديد. مرتضي توانست با درايت خود را از آن درگيري ها خلاص کند و جلوي هر گونه بهانه را براي براي اخراج خود و دوستانش بگيرد. او علاوه بر اين که هنرستان را تعطيل مي کرد، دانش آموزان را براي شرکت در راهپيمايي تشويق مي نمود . بعدها به همراه اعضاي تشکل مخفي ،در راهپيمايي هاي تهران حضوري فعال داشت.

حبيب مجد:
يکي از فعاليت هاي کم نظير مرتضي ،احداث کانال جهت انتقال آب از شلمچه به کارون بود. کار شبا نه روزي ادامه داشت . حاجي واقعاً جا نفشاني مي کرد . لحظه اي نبود که از پاي بنشيند . شدت کار به گونه اي بود که روز هاي هفته از دست حاجي و نيرو ها خارج شده بود ،در همان عمليات جهادي بود که ماشين حاجي چپ کرد و او از ناحيه کمر و پهلو مجروح شد . زماني که او را به بيمارستا ن برديم با اين که از نا حيه کمر و پهلو بي اندازه درد مي کشيد ،کمترين حر کتي که دال بر جراحت و ناراحتي باشد از خود بروز نداد.
از ديگر فعاليت هاي اين شهيد بزرگوار تلاش شبانه روزي او براي آماده سازي شهرک نورد براي عمليات بيت المقدس بود . به همراه گروهي که در اختيار داشت چند هفته با ما شين الات جهاد و بدون تغذيه مناسب اقدام به آماده کردن اين فضا براي عمليات کرد. در اين چند شبا نه روز به دليل محرما نه بودن کاري که انجام مي شد،براي هيچکس حتي خود حاجي هم مشخص نبود هد ف و برنا مه چيست. او با عزمي راسخ بدون پرسش ،ساعتها مشغول خا کريز زدن و سنگر ساختن بود و هرگز خم به ابرو نمي آورد.

مادر شهيد:
قبل از انقلاب يک موتور داشت. شبها با آن موتور به روستاهاي اطراف مثل هشت‌آباد و داورآباد مي‌رفت. چند نفر از دوستانش را بر مي‌داشت و پشت در خانه‌ها اعلاميه مي‌چسباندند. البته بعد از چند وقت او را شناسايي کردند. به يکي از فاميل‌‌ها گفته بودند: ما شخصي که اين اعلاميه‌ها رو مي‌چسبونه شناخته‌ايم، او مرتضي پسر حاج عليه، اگه اونو بگيريم دست و پاش رو قطع مي‌کنيم!
پدرش خيلي ناراحت بود و شروع کرد به دعوا کردن با او. گفت: اگه تو رو بگيرن و اون بلاهايي که گفتن سرت بيارن ما چکار کنيم؟
او گفت: بابا، اگه دست و پام رو قطع کنن و چشمهام رو در ‌بيارن اصلاً تا اون ساعتي که جون دارم از اين انقلاب دست بر نمي‌دارم!

ا توي مسجد بوديم که زلزله آمد. از مسجد بيرون ريختند. رفتم خانه. ديدم پدرش در حياط نشسته است. از ترس زلزله تصميم گرفتيم توي حياط بخوابيم اما جرأت نمي‌‌کرديم داخل منزل برويم و رختخوابها را بياوريم. تا اينکه مرتضي رسيد و رختخوابها را بيرون آورد. با اينکه من و پدرش اصرار کرديم توي حياط بخوابد در خانه خوابيد.
صبح که بيدار شديم گفت: ديدين هيچ اتفاقي نيفتاده، مادر جان هر چه خواست خدا باشه همون مي‌شه، با خدا باشيد و ايمانتون رو قوي کنيد اونوقت ديگه از هيچ چيز نمي‌ترسين!

داشتم نان مي‌پختم که يکي از دوستانش نفس زنان آمد و گفت: حاج مرتضي از مکه برگشته، اون رو توي ايستگاه راه‌آهن ديدم. داره مي‌ياد خونه!
حالا يک جا خمير بود و يک جا آب، يک جا هم آرد. خانه خيلي بهم ريخته بود.
با خودم گفتم: چرا اين پسره از تهران يه زنگ نزده، يه خبر نداده لااقل براش گوسفندي قربوني کنيم!
وقتي اين حرفها رو به خودش گفتم، گفت: مادرجان، دوست ندارم شما توي زحمت بيفتين و اذيت بشين، به اندازه کافي برام زحمت کشيده‌اين!

قبل از انقلاب بود. يک روز به منزل آمد و گفت: مادر، بيا کمک کن کتابها رو بريزيم توي اين پلاستيک!
کتابها را با عجله جمع کرد و برد. گفتم: اينا رو کجا مي‌بري؟
گفت: مي‌سپارم به همسايه، اون توي باغچه خانه‌شون چاله کنده، ما قراره کتابها رو آنجا قايم کنيم و روشون خاک بريزيم!

همسر شهيد:
سال شصت و يک ازدواج کرديم. مراسم عقد در منزل پدرم برگزار شد. او مستقيماً از منطقه به تهران آمد و با همان لباس بسيجي سر سفره عقد نشست.
به او گفتم: لباس‌هات رو آماده کرديم و توي اتاق گذاشتيم. وقت زياده، برو لباستو عوض کن!
گفت: من به اين لباس افتخار مي‌کنم، با همين لباس عقد مي‌کنم و فکر مي‌کنم نيازي نباشه که لباسم رو عوض کنم!
طولي نکشيد که لباس عقدش لباس شهادتش نيز شد.

برادر شهيد:
اين خونه رو من حساب مي‌کنم.
اين جمله‌اي بود که در طي کار زياد از او شنيده بودم. ما با هم کار لوله‌کشي مي‌کرديم. آن روز هم در يکي از منازل روستا مشغول به کار بوديم. کار رو به پايان بود که مرتضي آهسته گفت: اين خونه رو من حساب مي‌کنم.
در راه به او گفتم: اينکه نمي‌شه. براي تو فقط خستگي کار مي‌مونه.
گفت: در عوض توي روستا هيچ خانه‌اي به خاطر مشکلات مالي بدون آب لوله کشي نمي‌مونه!

محمودي:
معلم بودم و تازه ازدواج کرده بوديم. سال اولي بود که در روستاي محمد‌آباد زندگي مي‌کرديم و در ميان اهالي روستا غريبه بوديم. در آن زمان آب لوله‌کشي وجود نداشت. به همين جهت خانمها دسته جمعي اول صبح براي آوردن آب به آب انبار مي‌رفتند.
خانمم هر روز که از خواب بيدار مي‌شد مي‌ديد کوزه‌اي پر از آب کنار در منزل ما گذاشته شده است. شبي با هم هماهنگي کرديم و بيدار نشستيم تا بفهميم کي کوزه آب رو جلوي منزل مي‌گذارد؟ خلاصه قبل از طلوع آفتاب ديديم مرتضي به سختي کوزه‌ي آبي به طرف منزل ما مي‌آورد.
بهش گفتيم: آخه پسرم، چرا تو هر روز به خودت اين‌قدر زحمت مي‌دي؟ چرا اين کار رو مي‌کني؟
گفت: آقا اجازه، خانوم شما توي روستاي ما غربيه، اينجا خانومها با هم به آب انبار مي‌رن، شايد خجالت بکشه با خانمهاي ده به آب انبار بره، فکر کردم بهتره من به جاي خانوم شما اين کار رو بکنم!

جواد امامي:
من و حاجي به همراه خانواده در يک منزل به مدت شش ماه در سردشت زندگي مي‌کرديم. خانه‌اي بسيار کوچک و از لحاظ ايمني بسيار خطرناک بود؛ زيرا، در بيشتر ساعات شبانه روز در شهر درگيري مسلحانه وجود داشت و گلوله خمپاره و تيربار بسيار به اطراف منزل اصابت مي‌کرد.
به او گفتم: بهتره خانواده رو به تهران يا اروميه منتقل کنيم!
گفت: بذار عادت کنند فردا که بريم فلسطين رو آزاد کنيم بايد خانواده رو به لبنان ببريم. اونوقت ديگه خانواده‌هامون به اين وضع عادت کرده‌ان و مشکلي نداريم!

محمود صلواتي:
پا به پاي بقيه بچه‌ها کار مي‌کرد و عرق مي‌ريخت. در گرماي تابستان موهاي سرش را با تيغ تراشيده بود. به او گفتم: فصل گرما و کار سخت و سر تراشيدن؟
گفت: بذار اين سر آفتاب بخوره و کمي از گرماي دنيا رو بچشه تا هم خوب کار کنه و هم گرماي آتش جهنم يادش بمونه!


تاج‌الدين:
مرتضي را در خيابان ديدم که سوار بر يک موتور پر از گل و به ظاهر قديمي بود. بعد از سلام و احوالپرسي به او گفتم: شنيده بودم موتور سوزوکي خريدي؟
گفت: آره، درست شنيدي!
گفتم: پس اين چيه؟
گفت: موتور سوزوکي!.
گفتم: چرا به اين روز در آمده؟
در کيفش را باز کرد و داخل آن را نشان داد و گفت: به برکت اينها!.
نگاهم که به داخل کيف افتاد خشکم زد. کيف پر از نوار و اعلاميه بود. فهميدم که به خاطر رد گم کردن و مشکوک نشدن ساواک موتور را به آن شکل در آورده است.

محمود صلواتي:
حاج آقاي موسوي، امام جمعه وقت گرمسار براي بازديد به منطقه آمده بود. در حين سخنراني ايشان صداي ريزش مقداري خاک روي زمين توجه ما را جلب کرد. حاج مرتضي را ديدم که به خاکريز تکيه داده و به خوابي عميق فرو رفته بود. مقدار زيادي هم خاک از بالاي خاکريز ريخته و پاهايش را مدفون کرده بود.
همه بچه‌ها با صداي بلند خنديدند به طوري‌ که حاجي بيدار شد. حاج آقا گفت: حاجي مثل اينکه خيلي خسته‌اي؟
حاج مرتضي جواب داد: نه بابا، خستگي چيه؟ کار نکردم که خسته بشم!
يکي از بچه‌ها گفت: يه شب قبل از عمليات با لودر کار کردن، شب عمليات با آمبولانس کار کردن و شب بعد از عمليات به همه‌ي مسؤوليت‌ها رسيدن و سه شب پشت سر هم نخوابيدن اسمش کار نيست؟ حاجي مي‌شه کار رو واسه ما تعريف کنيد؟

بهمن زماني:
تازه به کردستان اعزام شده بودم. حاج مرتضي در بيمارستان بستري بود. به ملاقاتش رفتيم. هنگامي که حاجي فهميد نيروهاي تازه نفس و جديد همراه ما هستند گفت: آيا راننده بلدوزر هم در ميان شماست؟
گفتم: بله، چند راننده بلدوزر هم داريم!
حاجي سريع از تخت پايين آمد. لباس بيمارستان را در آورد و لباس خودش را پوشيد و گفت: بريم، من حاضرم!
بچه‌ها به اعتراض به او گفتند: حاجي، شما هنوز حالتون خوب نشده!
گفت: راننده بلدوزري داريم که به خاطر نبودن راننده کمکي دو ماهه که کار مي‌‌کنه و نتونسته به مرخصي بره، از او خجالت مي‌کشم، حالم بد نيست. اصلاً از وقتي راننده بلدوزر آمده حالم خوب شده، خوبِ خوب!

ماشين حمل غذا به دليل برف و کولاک در پيرانشهر متوقف شده بود. با حاجي تماس گرفتيم و وضعيت را شرح داديم.
حاجي از آن طرف بي‌سيم گفت: شما براي خدا کاري مي‌کنيد يا بنده خدا؟ اگه براي خدا کار مي‌کنيد برفها رو کنار بزنين و هر طوري شده غذا رو به نيروها برسانيد، کار براي خدا که خستگي نداره!
با همين چند جمله، بچه‌ها در عرض چند دقيقه برفي را که فکر مي‌کرديم ساعتها وقت بگيرد کنار زدند. ماشين به راحتي از جاده عبور کرد و غذا به موقع به نيروها رسيد.

پدر شهيد:
حاج مرتضي از منطقه به روستا آمده بود. هميشه وقتي او براي مرخصي مي‌آمد دوستانش گروه گروه به ديدنش مي‌آمدند. گاهي در اين ديدارها، من هم در اتاق پيش آنها مي‌نشستم و حرف‌هاي آنها را مي‌شنيدم و لذت مي‌بردم.
آن روز طبق روال هميشه، يک گروه از بچه‌هاي رزمنده به ديدنش آمده بودند. يکي از آنها گفت: سلام بر حاج آقا مرتضاي مشکل گشا! همه زدند زير خنده. حاج مرتضي گفت: ببين، چي شده که ما ملقب شديم به مشکل گشا! يکي ديگر از بچه‌ها گفت: اي بابا حاجي جون، تو کجايي که ببيني ما چه زخم زبونهايي مي‌شنويم، اصلاً ما هم امروز اومديم تا تکليفمون روشن بشه! آخه بابا، ما تا کي بايد دندون رو جگر بذاريم و حرفهاي بي‌ربط بشنويم و چيزي نگيم!
حاجي گفت: عجب! وشروع کرد به سر به سر گذاشتن بچه‌ها و گفت: خيلي بي‌انصافي مي‌خواد کسي دوستاي من رو اين قدر اذيت کنه که کارشون به شکوه و شکايت برسه!
بعد با قيافه‌اي جدي به همه ما نگاه کرد و گفت: از شوخي گذشته، تا اونجايي که مي‌تونيد از برخورد مستقيم با افراد مخالف پرهيز کنيد و سعي کنيد با تک تک اونها در ارتباط باشيد و اونها رو غير مستقيم ارشاد کنيد! يادمون باشه هميشه با دوستي و صميميته که امر به معروف تأثير گذار مي‌شه!
در دل به پسرم آفرين گفتم و واقعاً به داشتن چنين جواني افتخار کردم.

احمد حسيني:
بعد از نماز صبح از ساختمان بيرون رفتم. متوجه صدايي شدم که از سوي ماشين‌ها مي‌آمد. به طرف صدا حرکت کردم. حاج مرتضي بود. او داشت برف‌‌‌‌هاي روي ماشين‌ها را تميز مي‌‌کرد.
خجالت زده جلو رفتم و گفتم: حاجي، چرا دارين ما رو خجالت مي‌دين؟ اجازه بدين خودمون ماشين‌‌‌‌‌‌‌ها رو تميز مي‌کنيم!
حاجي گفت: من بايد از روي شما خجالت بکشم که از طلوع آفتاب تا آخرشب زحمت مي‌کشيد و توي اين هواي سرد کار مي‌کنيد!

ابراهيم پور نجف :
در منطقه بيتوش وقتي روستاها از اشغال کوموله خارج شد تعدادي از روستائيان براي رزمند‌گان چند تا مرغ و گوسفند به عنوان هديه آوردند. بچه‌ها تعدادي از آنها را کباب کردند.
حاجي وقتي آمد و جريان را فهميد، به هيچ وجه از آن کبابها نخورد و گفت: امکان داره کوموله‌ها پاسداران رو افرادي غارتگر معرفي کرده باشند؛ در اين‌ صورت خوردن اين کباب‌ها اشکال داره و آدم رو سياه مي‌کنه!

علي شاه حسيني:
جهت ملاقات با حاجي به منطقه رفته بودم. او فرمانده آن منطقه بود. در مقر به سراغ اتاق فرماندهي رفتم. افرادي‌ که آنجا بودند گفتند: تنها جايي که نمي‌توني حاجي رو پيدا کني اينجاست!
يک روز کامل در منطقه با ماشين گشتم. به هر جايي که مي‌رسيدم مي‌گفتند: حاجي همين چند دقيقه پيش اين جا بود!
خلاصه در آخر روز هنگام غروب آفتاب با سر و وضعي خاکي پيدايش کردم.

بهمن زماني:
حاج مرتضي براي مأموريت به اروميه رفته بود که چند نفر يزدي به قرارگاه آمدند. يکي از آنها مسؤول تعمير فني ماشين آلات شد. او به تنهايي از صبح تا ظهر مشغول تعمير ماشينهاي فرسوده و مستهلک شد. بعد از ظهر که خسته بود شروع کرد به گله و شکايت. جواني با لباس نظامي نزديک او آمد و گفت: خدا قوت!.مرد تعمير کار گفت: اگه دستم به فرمانده قرارگاه برسه، بلايي به سرش مي‌يارم که مرغهاي آسمون به حالش گريه کنن! مرد جوان گفت: چرا؟ تعميرکارگفت: مگه يه نفر مي‌تونه تنهايي اين‌ همه کار تعميراتي و تعويضي رو انجام بده!
مرد جوان کت نظامي‌اش را از تن در آورد و تا نيمه‌هاي شب به آن مرد کمک کرد. بعد از پايان کار با هم به قرارگاه رفتند. همه دور مرد جوان را گرفتند و علت تأخير و روغني بودن سر، صورت و لباس او را پرسيدند.
مرد تعميرکار، از يکي از بچه‌‌ها با صدايي که ديگران نشنوند پرسيد: مگه اين جوون کيه؟
رزمنده گفت: حاج مرتضي، فرمانده قرارگاه!
اشک در چشمان مرد حلقه زد. نزد فرمانده رفت. حاج مرتضي او را در آغوش گرفت و گفت: گريه نکن مرد، حق با تو بود، انجام آن همه کار به تنهايي خيلي سخته، يادت باشه که من و تو با هم هيچ فرقي نداريم!

پرويز مير آخوري:
فرماندهي جنگ جهاد استان سمنان در صائين دژ را بر عهده داشت. هر روز صبح قبل از اينکه وسايل نقليه جهاد از مقر خارج شود با وسيله نقليه‌اي که در اختيار داشت، تنها با يک قبضه کلاش از مقر خارج مي‌شد. به دستورش تا زمان برگشت او هيچ‌ يک از نيروها و يا وسايل نقليه اجازه خروج از مقر را نداشتند.
دليل اين کار را از او پرسيدم گفت: نگرانم نکنه ضد انقلاب، شب قبل در مسير حرکت مين کار گذاشته و باعث اختلال در انجام عمليات بشه يا گروهي از کوموله‌ها کمين کرده باشن! بنابراين اگه مين يا کميني وجود داشته باشه به وسيله من خنثي مي‌شه که در اين ‌صورت کشته مي‌شم ولي عمليات متوقف نمي‌شه!

منطقه هنوز ناامن بود. در آن زمان کسي جرأت نمي‌کرد بعد از غروب آفتاب از مقر خارج شود. حاجي لباس کردي پوشيده بود و در حال خارج شدن از مقر بود که نگاه پرسشگرانه مرا ديد.درجواب سوالم گفت: فردا مي‌فهمي کجا مي‌روم!
فردا عملياتي در پيش بود که فرماندهي آن را حاجي به عهده داشت. الحمدلله عمليات با پيروزي ما به انجام رسيد.
حاجي گفت: حکمت لباس کردي رو فهميدي؟ کسب اطلاعات از خود کردها!

برادر شهيد:
وقتي از جبهه به روستا بر مي‌گشت اگر بي‌موقع بود، يعني نيمه‌هاي شب مي‌رسيد، چه در سرماي زمستان يا در گرماي تابستان؛ در ماشين مي‌خوابيد. براي نماز صبح که خانواده بيدار مي‌شدند در مي‌زد و وارد خانه مي‌شد.
مادرم از او گلايه مي‌کرد و مي‌گفت: چرا دير به دير به روستا مي آ يد؟
حاج مرتضي گفت: مادرجان، از خدا بخواه شهادت رو نصيبم کنه تا ديگه چشم انتظارم نموني!

جواد امامي:
بعد از عمليات متوجه فردي نا آشنا شدم که همراه حاجي بود.
گفتم: حاجي، اين آقا کيه؟
گفت: اين بنده خدا رو آوردم که شهيدش کنم و بفرستم آسمون!
گفتم: موضوع چيه؟
گفت: بيا بريم داخل سنگر، تا برات تعريف کنم!
رفتيم داخل سنگر و گفت: اين بنده خدا رو از قرارگاه آوردم.
گفتم: حالا اين بنده خدا کيه نمي‌خواي معرفيش کني؟
گفت: اسمش رو نمي‌دونم؛ ولي شهرتش محمديه. در ترکيه متولد شده و ساکن آسمونه. بعد از پيروزي انقلاب به ايران آمده و توي مدارس حوزه علميه قم مشغول تحصيل شده، الان هم آمد جبهه و چند روز ديگه هم مي‌ره بهشت، واسه اينکه خيلي عجله داره!
پس از گذشت چند روز آن جوان در اثر رفتن روي مين پيکرش تکه تکه شد و به آسمان رفت.

محمد کرک‌آبادي:
در حال سخنراني کردن براي رزمندگان بود. داشت در مورد کمبود امکانات صحبت مي‌کرد. اشک مي‌ريخت و حرف مي‌زد؛ به‌ طوري‌که بچه‌ها تحت تأثير قرار گرفتند و به او گفتند : ما گله‌اي نکرديم که شما از کمبود امکانات ناراحتيد!
گفت: وظيفه من و فرماندهانم تأمين شماست، هر چند که شما به اين حداقل امکانات‌ راضي هستيد!

خواهر شهيد:
خيلي براي پدرم محبوب بود. هرگاه براي ديدار پدر و مادرم مي‌آمد گوسفندي را جلوي پايش قرباني مي‌کردند.حاجي به پدرم مي‌گفت: بابا جان، گوشتها رو بذار خودم پخش مي‌کنم!
بعد گوشتها را بين مستمنداني که خودش مي‌شناخت پخش مي‌کرد و از آن گوشت خودش هرگز مصرف نمي‌کرد.

پرويز ميرآخوري:
دريک عمليات‌ که به واسطه آن قرار بود چندين روستا از اشغال کوموله آزاد شود، تا حدودي لو رفته بود. به همين جهت در تمام مسيري که به روستاها ختم مي‌شد ضد انقلاب شبانه صدها مين کار گذاشته بود. زمان کوتاه بود و امکان پاک‌سازي جاده‌ها وجود نداشت.
حاجي گفت: يادتون مي‌ياد تعدادي اسب و قاطر از کوموله‌ها به دستمون رسيد، اون حيوونا رو بياريد!.
بعد دستور داد تا پيشاپيش کاروان نظامي حيوانات حرکت کنند.
به خاطر اين تدبير، کوموله‌ها غافلگير شدند و در آن عمليات شکست خوردند و به کوهها و جنگلها پناه بردند.

حميد دعايي:
بعد از عمليات خيبر و آزادسازي جزيره مجنون، قصد رفتن به جزيره را به وسيله (هاورگرافت) داشتيم. اين وسيله صداي بسيار زيادي داشت.گفتم: خيلي خطرناکه، احتمالش زياده که کشته بشيم!
حاجي با خونسردي و آرامش گفت: نگران نباش، خدا با ماست!
تا هنگام رسيدن به جزيره سکوت کرده بوديم، وقتي رسيديم گفت: نگفتم خدا با ماست!.

بهمن زماني:
در منطقه هنگام عمليات يکي از لودرها که راننده تازه کاري روي آن کار مي‌کرد خراب شد. راننده در حال تعمير بود که حاجي او را ديد و خيلي سريع براي کمک به طرف او رفت و با کمک هم لودر را تعمير کردند.
پس از پايان کار راننده گفت: دست شما درد نکنه، اگه فرمانده منطقه هم اينجا بود اين‌قدر به من کمک نمي‌کرد که شما کرديد!
حاج مرتضي گفت: از خدا بخواه تا فرمانده رو آدم کنه!.
بعد به طرف خودرويش رفت. فردي که همراه حاجي بود آهسته به آن مرد راننده گفت: ايشان فرمانده منطقه بود. شما نبايد اين حرف رو مي‌زدي!.
مرد راننده وقتي متوجه شد به طرف حاجي رفت و گفت: حاجي منو ببخش! منو حلال کن! تا منو نبخشي نمي‌ذارم بري!
حاجي پيشاني‌اش را بوسيد و گفت: باشه مي‌بخشمت؛ به شرطي که از خدا بخواي منو آدم کنه!

برادر شهيد:
حاج مرتضي به خانه آمده بود. مادرم با ميل و اشتياق بسيار به او گفت: وسايل برق کشي رو نگه داشتم تا بعد از جنگ از اونا استفاده کني!
حاجي که از اين حرف يکه خورده بود گفت: بعد از جنگ؟ پس مادرجان شهادت چي مي‌شه؟ مادرم، تو بايد دعا کني که خدا بعد از اين همه مدت فعاليت، شهادت رو نصيبم کنه و گرنه مزد اين همه کار چي‌ مي‌شه؟

سيد عباس شاهچراغي:
داشتيم با بچه‌ها عکس مي‌گرفتيم. حاجي را هم صدا زديم و گفتيم: حاج آقا، اگه اجازه بدي يه عکس دسته جمعي و يادگاري بگيريم خوشحال مي‌شيم!
حاجي که در حال سوار شدن ماشين بود با آرامش و لبخند گفت: براي عکس گرفتن که حرفي نيست، ولي دعا کنيد خدا عکس ما رو بگيره و توي آلبوم مقربينش بذاره!

عظيم نصيري:
آخرين دفعه‌اي که به گرمسار آمده بود همديگر را ديديم. به نظر مي‌رسيد چشمانش اشک آلود بود. گفتم: چي شده حاجي؟ از چيزي ناراحتي؟
گفت: بيشتر دوستانم شهيد شده‌اند، از قديمي‌ها ديگه کسي نمونده، خدا همه رو پيش خودش برده؛ فقط من رو لايق شهيد شدن ندونسته! دلم گرفته، مي‌ترسم جنگ تموم بشه و شهيد نشم!
گفتم: ناراحت نباش، هر چي مصلحت باشه همون پيش مي‌ياد!
دو روز بعد، خدا او را پيش خودش برد.

بهمن زماني و عظيم ميرآخوري:
هلي‌کوپتر ارتش براي انجام مأموريت ويژه‌، قرارگاه را ترک کرده بود. حاجي از من خواست به منطقه برويم. جاده به علت بارش برف صعب‌العبور شده بود. ضد انقلاب هم در منطقه حضور فعال داشت. به همين دليل دوستان اصرار مي‌کردند تا هنگام بازگشت هلي‌کوپتر صبر کنيم.
حاجي قبول نکرد و گفت: اگه کنار بچه‌ها نباشيم فکر مي‌کنند که از اونا غافل شده‌ايم.
سوار ماشين شديم و حرکت کرديم. در بين راه ماشين در گل و لاي گير کرد. حاجي به من گفت: همين جا داخل ماشين باش تا برم بلدوز بيارم
گفتم: حاجي، شما بمونيد من مي‌رم!
گفت: نه، من به اين را‌هها و مسيرها آشنايي کامل دارم، شما ممکنه گم بشي.
حاجي رفت. بعد از چند ساعت با سر و روي پر از برف به همراه بلدوزر آمد. در همان حال که به راننده بلدوزر مسير حرکت را نشان مي‌داد و ناگهان مين ضدّ خودرويي که زير چند متر برف دفن شده بود منفجر شد. ترکش مين به چشم‌هاي حاجي خورد و تيغه بلدوزر روي سر و کتفش افتاد و حاجي مرتضي همان جا به شهادت رسيد.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : شادلو , مرتضي ,
بازدید : 334
[ 1392/05/03 ] [ 1392/05/03 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 3,475 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,712,576 نفر
بازدید این ماه : 4,219 نفر
بازدید ماه قبل : 6,759 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک