فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

مرتضي کيوان داريان در سال 1338 ه ش در اصفهان در يک خانواده مذهبي متولد شد . او از همان دوران کودکي به فرا گرفتن قرآن مجيد پرداخت .دوران ابتدايي را در مدرسه جلاليه به اتمام رساند و پس از وارد شدن به مقاطع با لاتر به اقتضاي روحيات مذهبي که داشت با اشخاص سر شناس مذهبي و سياسي منطقه ارتباط بر قرار کرد .شهيد مرتضي از همان سا لها و پس از ارتباط با بزرگاني چون« آيت الله طاهري» به همراه ساير همرزمانش مانند « محمد اژه اي» و شهيد« اکبر اژه اي» فعاليتهاي انقلابي خود را آغاز نمود .پايگاه مبارزاتي اين مجاهدان راه حق در آن سالها مسجد «حجت اصفهان بود .
دوران دانشجويي او مصادف با پيروزي انقلاب شکوهمند اسلامي بود و او پس از انقلاب به فرمان امام خميني (ره )به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ملحق گرديد .در ابتدا به منظور کمک به رزمندگان فلسطين در مقابله با رژيم صهيونيستي براي سه ماه به« لبنان »رفت و در مراجعت بلافاصله به منطقه نا آرام« سيستان و بلوچستان» عازم شد .
اين منطقه با توجه به موقعيت مکاني و مجاورت آن با دو کشور «پاکستان» و« افغانستان »از يک سو و بافت اجتماعي و مذهبي خاص آن، از دشوارترين مناطق جهت خدمت به شمار مي رفت .انتخاب اين استان نشان از روحيه والاي وي جهت خدمت صادقانه به نظام است .در استان« سيستان و بلوچستان» ضمن آنکه به عنوان فرمانده عملياتي خدمت مي نمود ،معلم قرآن نيز بود .در بسياري از مواقع زمزمه آياتي از کلام الله مجيد ازاطاق ودفترکارش شنيده مي شد.
بر همگان واضح و آشکار بود که هدف او تزکيه نفس خود در هر حال و دعوت ديگران به قرآن است .
نحوه بر خورد او با افراد به گونه اي بود که هر حال همه مبهوت و مجذوب او مي شدند .اگر فردي به هر دليل رفتار تند و نا پسندي با او مي داشت با رفتار بزرگ منشانه و با نوعي متانت و صبر و طمانينه پاسخ او را مي داد که شخص را شرمنده خود مي ساخت .
عبادت روزانه او به هيچ عنوان ترک نمي شد يا به تاخير نمي افتاد .کساني که به او نزديکتر بودند هرگز نديدند که شبي را بدون نما ز شب به صبح برساند .پيوستن به لقا الله آرزوي بزرگ او بود .روزي نمي گذاشت که از شهادت ياد نکرده باشد .هر گاه که از شهادت سخن مي گفت چنان چهره اش ديدني مي شد که نمي توان آن را توصيف کرد .شايد بيشتر از اشتياق جواني که به حجله مي رود و شايد فزونتر از کودکي که به آغوش مادر پناه مي برد .
در شجاعت کم نظير بود .گويي واژه ترس در قاموس او معنا نداشت .بي پروايي او همواره با فکر و تعمق همراه بود .لحظه اي نمي گذشت که يا در حال شناسايي دشمن نباشد و يا در حال برسي راههاي گوناگون حمله .در همه ي حمله ها داوطلب براي يورش به دشمن بود .شجاعت او قوت قلب بزرگي براي همه به شمار مي رفت .
در ماههاي اول جنگ که نبود امکانات براي همه نگراني ايجاد کرده بود و دشمن بي مهابا پيش مي آمد ،وجود اين گونه افراد دلير و شجاع که با طما نينه خاصي نيز رفتار مي کردند ،آرامشي توام با اطمينان به ديگران منتقل مي کرد .
با آغاز جنگ تحميلي ايشان فرماندهي اولين گروه اعزامي به جبهه را بر عهده گرفت و به جبهه هاي نبرد اعزام شد .شهيد« کيوانداريان» پس از طي دوره هاي فشرده به جبهه هاي جنوب شتافتند .اگر چه برادران تجربه جنگي نداشتند ولي شهيد« کيوانداريان» بي درنگ و بي قرار در حال طراحي انواع حمله ها و شناسايي بود .
ايشان در عمليات« شکست محاصره آبادان» در ماه محرم سال 1360 شرکت فعال داشت و هنگام خنثي کردن مين در منطقه «سوسنگرد» به شهادت رسيد و سرزمين مقدس «خوزستان» پيکر پاکش را در آغوش گرفت و بر جاي جاي بدنش بوسه زد .
منبع:سرداران سپيده،نوشته ي مريم شعبان زاده،نشر کنگره ي بزرگداشت سرداران و شهدا ي سيستان وبلوچستان-1377




خاطرات
مادرشهيد:
در حياط را که باز کرد بوي آشناي خانه به صورتش خورد. آرام به اتاق رفت ساکش را زمين گذاشت .صدايي از آشپز خانه مي آمد .پاورچين به طرف آشپز خانه رفت .قاشق از دست زن بر زمين افتاد .
- اوه خدايا ...کيه .
دستهايش را از روي چشمهاي زن بر داشت .
- سلام مادر .
بعد کمي خم شد و دسته گلي را که در دست داشت به طرف او دراز کرد .مادر نگاهي به سراپاي پسر انداخت .
- سلام پسرم، ما شا الله براي خودت مردي شدي .
و پسرش را در آغوش گرفت ،اشکهايش پيراهن پسر را خيس کرده بود .
- دلم برايت تنگ شده بود .
- من هم همين طور مادر .
- قرار نبود امروز بيايي .
بر گشتنمون جلو افتاد ،وقت نبود به شما خبر بدهم .
- به هر حال خوش اومدي .برو بشين برات چاي بيارم .حتما خسته هستي .
- خسته که آره ؛راستي حال با با و بچه ها چطوره ؟
- همه خوبن ،اگه بفهمن تو اومدي خيلي خوشحال مي شن .
به هال رفت و سر جاي هميشگي اش نشست و به ديوار تکيه داد .نگاهش به دور اتاق مي چرخيد .انگار توي اين سه ماه هيچ چيز عوض نشده ،نگاهش روي طاقچه ثابت شد ،جايش خالي بود .

پدر شهيد:
دفتر هاي مشقش پهن بود .ازهر کلمه بايد پنج بار مي نوشت ،چند بار کلمه ها را اشتباه نوشت ،مجبور شد پاک کند و دوباره بنويسد . مداد را روي دفتر انداخت و بلند شد .اما طاقچه خيلي با لا بود .نگاهي به حياط کرد هوا داشت تاريک مي شد با سرعت به طرف شير آب رفت .وقتي شير را بست پدر وارد خانه شد .
- سلام با با .زود باشين الان نمازمون قضا مي شه .
- تو که لباس هاتو خيس کردي .با لا خره تو سرما مي خوري .
پس از نماز به طرف طاقچه دويد اما پدر داشت سجاده ها را جمع مي کرد و زير لب دعا
مي خواند .
- بيا ديگه با با دستم نمي رسه .پدر لبخندي زد و قرآن را به دستش داد .
بسم ا...گفت و صفحه اول را باز کرد .
- بسم ا...الرحمن الرحيم .الحمد ا...الرب العالمين ....
کتاب را بست .بوسيد و روي پيشاني اش گذاشت .پدر در حالي که به پشت پسر مي زد با خنده گفت : مرتضي جان نمي دونم تو که بلد نيستي از روي قرآن بخوني و سوره ي الحمد رو از حفظ مي خوني چرا ديگه کتاب قرآن رو باز مي کني ؟
بغض گلوي پسرک را گرفت ،بر خاست و به طرف آشپز خانه رفت .چند لحظه بعد صداي مادر از آشپز خانه بلند شد .
- آخه چيکارش داري .به همين دلخوشه که قرآن مي خونه .
- من که نمي گم کار بدي مي کنه .مي گم اين کتاب قرآن بزرگه خراب مي شه ،هر وقت بلد بود بخونه ،ورش داره !
پس از شام مادر سفره را جمع کرد .پيش پدر رفت و دو زانو زد .
- با با !
- بله پسرم
- يه چيزي بگم نميگين هنوز براي تو زوده
- تا چه چيزي باشه .
- قول مي دم چيزه بدي نباشه .
- باشه . اگه کار بدي نيست بگو .
- بگين به حضرت علي
- به حضرت علي
پسر چند لحظه سکوت کرد .
- دلم مي خواد قرآن خوندن را خوب ياد بگيرم .
لبخندي روي لبهاي پدر نشست .
- فرداميرم مسجد با حاج آقا صحبت مي کنم .
چند ماه بعد روز تولدش وقتي از خواب بيدارشد متوجه هديه اي شد که کنار رختخوابش بود با عجله آن را باز کرد .از خوشحالي نفسش بند آمده بود .
بسم ا..را گفت و قرآن را باز کرد .
تق ...ديم به پسر خوبم ...مرتضي .

مادرشهيد:
- چيه مادر ؟چرا ماتت برده ؟توي تاقچه دنبال کتاب قرآنت مي گردي ؟آن که دست خودت بود !
به خودش آمد .نگاهي به مادر که با سيني چاي کنارش بود کرد .لبهاي مادر باز و بسته مي شد ولي او چيزي نمي شنيد .مادر با تعجب به او نگاه کرد .
- مي دوني مادر فلسطين که بوديم يه پسر تازه مسلمان شده هم بينمون بود .
- جدي !!؟
-آره کتاب قرآن را بهش هديه دادم .

مادرشهيد:
عاشق لباس سبزش بود . دوست داشت هميشه با همان لباسش باشد .
- کجا مي روي مادر ؟
- مي رم سپاه ببينم با لا خره تقاضاي رفتنم به سيستان و بلوچستان چي شد .
- با لا خره کار خودت را کردي ؟!
به کارگاه رسيده بود جلوي در ايستاد لحظه اي فکر کرد و به سمت مادر بر گشت .
- ببين مادر .قبول دارم خطرناکه .مي دونم منطقه ناامنه .اما با لاخره چي !!بايد کساني بروند تا اونجا را از وجود اشرار و خلافکارها پاک کنند .اگر قرار باشه کسي نره ،پس اونجا چطوري با حقايق آشنا بشن و از شر خانها نفس راحت بکشن .شما خودتون خوب مي دونين من با خودم عهد کردم هميشه جايي خدمت کنم که بيشترين نياز و سخت ترين کارها در اونجا باشه .
آنگاه آهسته و نرم گفت :
- اما مادر با تمام اين حرفها اگر شما راضي نيستيد من هرگز نمي رم .
زن سرش را پايين انداخت و چند بار تکان داد .نه پسرم !برو به سلامت .هر چي خدا بخواد .
نزديک ظهر بود جوابش را گرفته بود .پس فردا با يک گروه عازم مي شدند .همه جا را با دقت نگاه مي کرد .لب زاينده رود رفت بعد هم مسجد سيد اصفهان .
با صداي بوق ماشين از جا پريد .وسط خيابان بود .با عجله از خيابان رد شد .روبه روي دانشگاه اصفهان ايستاده بود .روي سنگ جلوي دانشگاه نشست .يک سال و نيم هنگام درگيري هاي انقلاب داخل دانشگاه بود و حالا پشت دره دانشگاه .نگاهي به در و نگاهي به لباسش انداخت .دستش را از جيب پيراهنش بيرون آورد و قد راست کرد .مردي نوراني با عمامه اي سياه در قاب عکس سردر دانشگاه به او لبخند زد همان که براي انجام فرمانهايش دانشگاه را ترک کرده بود تا در دانشگاه بزرگتري درس بخواند و به خدمت مردمش بشتابد .بر خاست و با قدمهاي محکم و مطمئن به سمت خانه رفت .
ايمان داشت که راهش را درست انتخاب کرده است .مرتضي عاشق بود .عاشق صاحب عکس و عاشق راه سبزي که او نشانشان داده بود .

مينا مثنوي پور:
اواخر ماه رمضان بود .هواي زاهدان به شدت گرم شده بود .بعد از سحري و نماز صبح کتاب نهج البلاغه اش را از روي ميز بر داشت سرش را که بلند کرد هوا روشن شده بود .نوبت گشت بود .همراه با برادران سپاهي ديگر سوار ماشين شدند هرم داغي که به داخل ماشين مي آمد صورتشان را مي سوزاند .به قرار گاه که بر گشتند لبهايش ترک خورده بود .هنوز صداي موذن بلند نشده بود که به طرف شير آب رفت .مطمئن بود که فردا به طور قطع موضوع را به فرمانده مطرح مي کند .
- ببينيد قربان من چند بار است که تقاضاي رفتن به جبهه را کردم ولي شما موافقت نکرديد حالا که قرار است يک نفر از مربيان همراه با گروه به منطقه اعزام شود چه عيب دارد من بروم .
- فکر نمي کني تقاضايت کمي خود خواهانه است .تمام مربيان پايگاه خودشان را براي رفتن آماده کرده اند .تازه در اينجا به وجود تو احتياج بيشتري است .مخصوصا حالا که طرح پيشنهادي اسلحه ات مورد تاييد قرار گرفته ما به افراد متخصص و با استعداد در اينجا نياز داريم.
- وقتي در جاي ديگر به من بيشتر احتياج دارند بايد آنجا بروم .امام گفته:« آبادان بايد آزاد شود.» من حتما بايد بروم .
- باشد درباره اش فکر مي کنم .
- فردابه دفتر فرمانده خوانده شد . تمام مربيان حضور داشتند .راستش برادرا براي اين گفتم اينجا بياييد تا مطلبي را به شما بگويم .من هر چقدر فکر کردم نتوانستم يکي از شما را براي رفتن انتخاب کنم، به طوري که بقيه ناراحت نشوند. با توجه به اينکه همه شما در سطح خوبي قرار داريد و اين کار را مشکل تر مي کند .به همين دليل تصميم گرفتم قرعه کشي کنم .
همه دور ميز ايستاده بودند به جز يک نفر که کنار پنجره ايستاده بود .کاغذ قرعه کشي را که باز کردند نگاهها به طرف پنجره چرخيد .
مرتضي نگاهش را از حياط گرفت رو به جمعي که نگاه مي کردند .گفت :
- در جمع ما يک نفر براي رفتن از همه مستحق تر است .مطمئن بودم چون خوابش را ديده بودم که کسي مرا در جبهه صدا مي زند .

مينا مثنوي پور:
قرار بود نزديک صبح عمليات را آغاز کنند ،حدود سي نفر از برادران ارتش هم همراهشان بودند همه را به صف کرد .
- ببينيد برادران ما تنها با آتش خمپاره پشتيباني مي شويم ،همت کنيد تا رو سفيد از آزمايش بيرون بياييم .اگر از صاحب اصلي کمک بخواهيد حتما پيروز مي شويد ،موفق باشيد .
تير اندازي شروع شد .انفجارهاي پياپي دشمن نفس شهر را قطع کرده بود .دشمن قدري عقب نشست نيروها در طول جاده در حال پيشروي بودند ،بعضي از آنها با نارنجک خودشان را به سنگر دشمن مي رساندند و نارنجک را داخل سنگر ها مي انداختند .
فاصله اي چندان تا سنگر هاي دشمن نبود .
- آنجا را نگاه کنيد نفر بر ها دارند مي آيند گير افتاده ايم .
مرتضي فرياد زد :اين حرف را نزن. سپس در حاليکه دستش را دراز کرده بود، ادامه داد خدا با ماست .حرف از شکست نزن، خدا با ماست .او را صدا بزن .چند لحظه بعد صداي الله اکبر بچه ها همراه گلوله هاي آرپي جي از داخل نخلستان دشمن را مجبور به عقب نشيني کرد .در حاليکه دو «نفر بر»دشمن در آتش مي سوخت .

مينا مثنوي پور:
ديگر همه با صداي تير ها و خمپاره ها عادت کرده بودند .اما هر زوز صبح موقع اذان دستي به آرامي خفته ها را بيدار مي کرد .حسن چشمهايش را باز کرد .منتظر اذان بود .نگاهي به اطرافش کرد باز هم جايش خالي .به گوشه تاريک سنگر نگاه کرد .سجاده اش پهن بود و کتاب قرآنش کناره سجاده .
هر شب وقتي چراغها را خاموش مي کردند .تازه آغاز بيداري مرتضي بود. بعد از ظهر بود که موقع تعويض گروهها شد . آماده شدند که به خط مقدم بروند .
- حسن جان نهج البلاغه را هم توي کوله پشتي ام بگذار .
- جبهه که جاي اين حرفها نيست تنها بايد به فکر جنگ باشيم .
مرتضي سرش را پايين انداخت سر بلند کرد چشمهايش مي درخشيد .آرام گفت :
ايمان به همين کتابه که داري مي جنگي .
بعد کتاب را بر داشت بوسيد و در جيب کوله پشتي ام گذاشت .
هوا هنوز تاريک بود که بقيه برادران را بيدار کرد .
سنگر ها در اثر اصابت ترکش ها و گلوله ها وضع نا مناسبي داشت.فاصله شان هم تا دشمن کم بود .همگي نماز را نشسته خواندند .دائما صداي گلوله هاي دشمن به گوش مي رسيد .
ايستاد قبل از آنکه کسي بتواند چيزي بگويد يا بپرسد. عقد نماز را بست .نمازش که تمام شد نشست .
- مرتضي مگر ديوانه شده اي ؟مگر نمي بيني چطوري مثل ريگ بيامون روي سرما گلوله مي ريزد .مي خواهي خودت را به کشتن بدهي ؟
در حاليکه لبخند مي زد گفت :در همان کتابي که ديروز عصر گفتي لازم نيست همراهمان بياوريم .نوشته اگر مرگ فرا رسد حتي اگر نوک کوهها و قعر در يا ها باشي با لا خره به تو خواهد رسيد .

دکتر احمد کامبوزيا:
لازم بود شناسايي هاي لازم انجام شود .شهيد کيوان خود مسئوليت شناسايي را تقبل کرد .بدون سر و صدا از کاروان با تيوپهاي پر باد عبور کرديم .قرار بود پس از نيمه شب حدود 3 صبح به دشمن حمله کنيم .با شناسايي دقيقي که انجام شد توانستيم عمليات را با موفقيت انجام دهيم .
در روزهاي اول جنگ هر گاه نيروها به دشمن حمله مي کردند پس از حمله با ضد حمله تانک هاي عراقي مواجه مي شدند .عراقي ها بعضا با تانک آنها را زير شني مي گرفتند .اين ضد حمله معروف به «پاتک داس و چکش» است .دليل اين وجه تسميه نيز شکل به دام افتادن نيرو ها در چنگ عراقي ها به شکل داس و ضربه به صورت چکش بود و از آنجا که ادوات جنگي در اوايل جنگ بيشتر از جانب روسها و اتحاد شوروي سابق تامين مي شد ،نام« داس و چکش» تداعي مي گشت .
شهيد کيوان به دنبال طرحي بود که نيروها بتوانند ضمن ضربه زدن به دشمن سريعا عقب نشيني کنند و در دام تانکها نيفتند .روز قبل از عمليات شهيد کيوان همه را فرا خواند و سخنراني مفصلي در خصوص آرمانهاي امام راحل و ارزش شهادت بيان کرد . سپس طرح را توجيه نمود .چون اين عمليات اولين عمليات سازماندهي شده بود نمي دانستيم که چه نامي روي آن بگذاريم .در پايان سخنان شهيد به نظرم آمد که بر خلاف نوع ضد حمله هاي عراقي ها طرح حمله ما دقيقا به صورت الله است به همان صورتي که بر پرچم مقدس جمهوري اسلامي نقش بسته بود .وقتي موضوع را بيان کردم دوستان نيز تاييد کردند و شهيد کيوان از اين حسن اتفاق بسيار متاثر شد و خدا را شکر کرد. به حمد الله عمليات با موفقيت انجام شد و تلفات قابل توجهي بر دشمن وارد گشت .پس از اين حمله عراقي ها گمان کردند که ما نيروي زيادي در آن سوي کارون مستقر کرده ايم و چون پشت سر ما نخلستاني با درختان نخل بلند قامت وجود داشت و با هر شليک توپخانه دشمن درختي آتش مي گرفت .دشمن گمان کرده بود که نيروي قابل توجهي ما را پشتيباني مي کند ،از ترس قدرت حمله را از دست داد .

مينا مثنوي پور:
- آقا مرتضي مي بيني که راه مين گذاري شده حالا بايد چيکار کنيم ؟
- نمي تونيم منتظر برادران ارتش بشيم .بايد حد اقل جاده آبادان را پاکسازي کنيم ،معبر بزنيم بعد مي رسند .
- با اين فاصله کمي که از دشمن داريم به راحتي مي توانند ما رو تشخيص بدهند .
- راه ديگري نيست ،بايد زود تر دست به کار شويم و مشغول کار شد .
- آقا مرتضي !
رويش را بر گرداند يکي از بچه هاي گروه بود .
- از کجا معلوم اين مينها همان مينهاي آشناي ما باشند .
مرتضي لبخند زد .
- اگر توي آموزشگاه نديدم توي کتاب که خواندم .با لاخره بايد معبر بزنيم .اين تنها راهه .
روز بعد صبح تاسوعا بود .وقتي موهايش را شانه کرد چهره اش از هميشه شاداب تر بود .
- چيه آقا مرتضي خبري شده ؟
- مي خوام با موهاي شانه کرده ام برم تا عراقي ها نگن چه آدمهاي نامرتبي هستيم .
هر دو زدند زير خنده .نزديک عصر بود که معبر باز شد .تصميم گرفتند ميدان مين را باز تر کنند .نگاهي به بچه ها کرد .
- آنجا هر کس افتخار شهادت نصيبش شد حلالش کنيد .
- آقا مرتضي نکنه فکر مي کني فرشته هاي آسموني به دنبال تو آمدند .
- نه با با .تا ما به فرشته زميني احتياج داريم فرشته هاي آسماني به سراغمان نمي آيند .
يکي از بسيجي ها با خنده گفت :حا لا ببينيم اين بار تنها مي روي يا نه ،بعد تصميم مي گيرم حلالت کنم يا نه .
مرتضي در حالي که مي خنديد گفت :بابا حد اقل صبر کنيد شب عاشورا مراسم را بر گزار کنيم و بعد حرف مرا تعبير و تفسير کنيد .
بعد در حالي که دستش را روي شانه يکي از بچه ها گذاشته بود ادامه داد اگر اتفاقي براي من افتاد شما عمليات را ادامه دهيد ،لازم نيست جسم بي جان مرا نجات دهيد، تن من در برابر هدف ما ارزشي ندارد.امام فرموده:« حصر آبادان بايد شکسته شود .»آبادان بايد آزاد شود .
برادران ياد حسين را وسيله اي براي صيقل دادن روحتان قرار بدهيد .دشمن را دست کم نگيريد .آبادان را آزاد کنيد .
شب بود، زيارت نامه عاشورا را خارج از سنگر ها خواندند .برادران ارتشي هم رسيده بودند قرار شد فردا پشتيباني آتش بدهند .
صبح که شد نيروها در معبر شروع به پيشروي کردند .مرتضي چند «مين» را که در مسير قرار داشت نشان داد و گفت :آن مين ها وضع بدي دارند ؛امکان داره تعدادي از بچه ها را شهيد کنه من مي روم خنثي شان کنم .
- نه تو بمون من خودم مي رم .
مرتضي سينه خيز به طرف «مين ها» رفت نگاهي به بچه ها کرد .فقط يک مين ديگر مانده بود.
- محمدي ياش صلوات بفرستن .
هنوز صلوات به آخر نرسيده بود که صداي انفجاري شديد در دشت پيچيد .
از رفتن تا رسيدن
مرتضي سرش را آرام بلند کرد وزير لب چيزي گفت .
- چيه مرتضي چيزي مي خواي ؟- امدادگر،امدادگر.
نمي دونم اين دوستمون چي مي گه مثل اينکه حالش خوب نيست .امدادگر دنباله نگاه مرتضي را گرفت و به طرف مجروحي ديگر که روي تخت بود رفت .با عجله بيرون رفت و با چند پرستار بر گشت و آن بيمار را از مرگ حتمي نجات داد .
- مرتضي از کجا فهميدي ؟لبخند کمرنگي روي لبهاي مرتضي نشست .پرستار همه را از اتاق بيرون فرستاد .يک ساعت بعد وقتي به اتاق بر گشتند مرتضي رفته بود .جسمش بود اما مرتضاي هميشگي با آن ذکر هاي زير لب ،با آن نماز هاي شب و تلاوت قرآن با آن لبهاي هميشه خندان نبود .
- بچه ها بايد همگي برويم اصفهان براي تشييع جنازه و مراسم .
صدايي آرام زمزمه کرد :نه يادتون نيست ؟مرتضي چي مي گفت :ما همه رفتني هستيم مهم اين است که جاي ما نبايد خالي بماند ما بايد بايستيم و راه مرتضي را ادامه بدهيم .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : کيوان داريان , مرتضي ,
بازدید : 283
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,674 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,775 نفر
بازدید این ماه : 3,418 نفر
بازدید ماه قبل : 5,958 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک