فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات شادلو,مرتضي
مرتضي شادلو سال 1338 ه ش درخانواده اي کشاورز ،در روستاي «محمد آباد» در شهرستان« گرمسار» ديده به جهان گشود.دوران تحصيلات ابتدايي را درزادگاهش روستاي« محمد آباد» پشت سر گذاشت. با توجه به اينکه درآمد خانواده آن شهيد بزرگواراز راه کشاورزي بود ،در کنار تحصيل از هيچ فعاليتي در اين خصوص فرو گذار نبود ،به طوري که خيلي از کشاورزان منطقه زماني که مي خواستند فرزندشان را تشويق به فعاليت و کشاورزي نما يند ،مرتضي را مثا ل مي زدند. وي بعد از اين که دوران ابتدايي تحصيل اش را با موفقيت سپري کرد ،به دليل نبود امکانات لازم براي تحصيل در روستاي محمدآباد ، در روستاي (فند) تحصيل ا ش را ادامه داد و مقطع راهنمايي را در اين روستا به پايان رسانيد. در دوره ي متوسطه با توجه به علاقه شهيد به کارهاي فني او وارد هنرستان فني شدودر اين مقطع نيز با موفقيت تحصيلات خودرا به پايان رساند.مرتضي از سال هاي ابتدايي ورود به هنرستان و همزمان با شکل گيري گسترده فعاليت ها عليه رژيم، با ورود به تجمعات انقلا بي نقش مؤثري در حرکت هاي انقلابي شهر گرمسار حتي شهر هاي اطراف داشت . از جمله اين که در همان دوران تحصيل،يک دستگاه موتور سيکلت سوزوکي خريده بود و به خاطر اينکه ساواک و ديگر نيرو هاي رژيم به ايشان مشکوک نشوند، ظا هر موتور را به شکلي که فوق العاده قديمي جلوه نمايد، درآورده بود. او با همين موتورسيکلت از راههاي فرعي به تهران مي رفت و با هماهنگي که از قبل شده بود ، اعلاميه ها و نوارهاي حضرت امام را مي گرفت و باز مي گشت .آنگاه با دستگاه تکثير آنها را آماده نموده وبه وسيله همان موتور به سمنان و سرخه و روستاهاي اطراف گرمسار مي رفت وبرنامه هاي انقلاب را پي مي گرفت. مرتضي که از خانواده اي محروم ورنج کشيده بود،با شور و هيجان کم نظيري در هنرستان وخارج از آن مشغول فعاليت عليه رژيم و ايادي استکبار جهاني شد . با آغاز نخستين جرقه هاي انقلاب اسلامي به رهبري امام امت(ره) او همراه باهمه مردم فعاليت چشمگيري در دوران پيروزي انقلاب شکوهمند اسلامي داشت. از نخستين افرادي بود که به عضويت کميته انقلاب اسلامي و سپس سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد.
يبا شروع نغمه هاي شوم منافقان کوردل وضد انقلاب وابسته به استکبار در گنبد وکردستان،براي مبارزه با آنان و حفظ انقلاب اسلامي راهي آن مناطق شد. در پاکسازي شهرهاي کامياران، سنندج ،قروه، بيجار وتکاب در سالهاي پنجاه وهشت وپنجاه و نه شرکت فعالانه داشت. در سال 1360 به عضويت جهادسازندگي(سابق) «تهران »و سپس استان «سمنان» درآمد و داو طلبانه به منظور شرکت مستقيم در جبهه هاي جنگ به مناطق عملياتي جنوب شتافت . ابتدا به عنوان راننده آمبولانس و لودر در واحد مهندسي ستاد پشتيباني جنگ و جهاد سازندگي مناطق جنوب ،مشغول به خدمت شد . درعمليات متعددي از جمله طريق القدس، فتح المبين ، بيت المقدس ،والفجر دو و چهار حضور داشت .درطول اين مدت به خاطر رشادت ولياقتي که از خود نشان داد ،درعمليات برون مرزي رمضان و مسلم ابن عقيل مسؤليت يکي از محورهاي عمليات به او سپرده شد. از آنجاکه «کردستان »محروم، مشتاق خدمت جوانان عاشقي همچون شهيد حاج «مرتضي» بود ،در پاييز سال هزاروسيصدو شصت ويک به همراه برادران ستاد پشتيباني جنگ و جهاد استان سمنان و به منظور تشکيل ستاد حمزه سيدالشهدا عليه السلام درمناطق عملياتي شمال غرب (کردستان و آذربايجان غربي)عازم اين منطقه شد. پس از انتقال و جابه جايي با توجه به تجارب گذشته و علاقه ي وافري که به نا بودي ضدانقلاب در کردستان داشت،مسؤوليت فرماندهي پشتيباني جنگ و جهاد استان سمنان نيز به وي واگذار گرديد.در مدت زمان کوتاهي توانست پل صدوچهل متري رودخانه «سيمينه رود »و جاده چهل کيلومتري صائين دژ- بوکان را به پايان برساند. حاج «مرتضي شادلو »به دليل مسؤوليت سنگين و موفقيت هايي که در اين منطقه داشت،فرماندهي گروه ضربت ستاد پشتيباني حمزه سيدالشهدا عليه السلام را نيز به عهده گرفت. باآغاز عمليات خيبر در جزاير مجنون ، در اسفند سال شصت ودو به عنوان مسؤول گروه مهندسي پشتيباني جنگ و جهاد به جزاير مجنون رفت ودر شرايطي سخت در دفع پاتک هاي ارتش عراق و نيز احداث بزرگراه چهارده کيلو متري سيدالشهدا سهم بسزايي را به خود اختصاص داد .در يکي از بمباران هاي شيميايي هواپيماهاي عراق مجروح شد و پس از اتمام کار در جزيره ،مجدداً به منطقه مرزي سردشت بازگشت. حاج مرتضي شادلو در تاريخ بيست سه بهمن سال شصت و سه بر اثر انفجار مين در يکي از محورهاي سردشت،قفس تن را رها کرد و به آزروي ديرين خود که شهادت درراه محبوب بود رسيد. منبع:" سردار کوهستان" نوشته ي، بنيامين شکوه فر ،نشر شاهد،تهران-1385 وصيت نامه بسم الرب الشهداء و الصديقين با درود و سلام به پيشگاه مقدس منجي عالم بشريت ، پرچمدار انقلاب الهي و راهنما و ياور رزمندگان اسلام، مهدي موعود ارواحناه له الفداء و نائب بر حقش امام خميني و سلام به خانواده هاي معظم شهدا، جانبازان، معلولين، مجروحين و اسراء و سلام و درود بر جهادگران خستگي ناپذير اين سنگر سازان بي سنگر و ابن سربازان گمنام امام زمان و پيشتاز مبارزه. اکنون که به ياري الله و کمک امام زمان و بيداري رهبر انقلاب و ايثار امت حزب الله و عشق رزمندگان به انقلاب اسلامي ، جنگ سرنوشت ساز ما به اين مرحله رسيده که اين مرحله ي پيروزي است. شرق و غرب و ضد انقلابيون در فکر سرکوب اين مبارزه هستند. چون سرمايه هاي به يغما گرفته شده از دست مظلومين و ستمديدگان از کفشان بيرون رفته و به وارثين زمين برگشته، ديگر تحمل اين چنين انقلابي را ندارند و در همه اطراف و اکناف اين مملکت و خارج از اين مرز و بوم دست به توطئه هايي که بتواند انقلابمان را از مسير اصلي منحرف کند مي زنند. بر ماست که با کليه توانمان و امکانات مالي و جاني مان به مقابله برخيزيم و نگذاريم لطمه و صدمه اي بر پيکر انقلاب وارد شود که فرداي قيامت در برابر شهداء و معلولين و مجروحين و اسراء شرمگين شويم و جهت تداوم هر چه بهتر انقلاب و جنگمان که بستگي به عزت و شرفمان دارد بايد نکات زير را به دقت مراعات کنيم. بايد در همه مراحل زندگيمان توجه کامل و عنايت خاص به سخنان امام خميني بنيانگذار جهموري اسلامي داشته باشيم که اگر کوچکترين بي اعتنايي بکنيم به راهي کشيده مي شويم که بازگشتش بسيار مشکل است و زندگي آن بزرگوار را مورد بررسي و تحليل قرار دهيم ، از زماني که يک طلبه بوده و اکنون که رهبري انقلاب عظيمي را به عهده دارند و هيچگونه تغييري نکرده مگر به سمت کمال و بر ماست که حرفهاي ولي فقيه را که همان حرفهاي خدا و قرآن و انبياء و اولياء مي باشد سراپا گوش و با ايثار جانمان جامه عمل بپوشانيم. تقوي و نظم را درکارهايمان پياده کنيم که اگر ما عبد و بندگي بودن خودمان را در سلولهاي وجودمان پياده نکنيم، نمي توانيم پيروز گرديم. پيروزي ما در تقوي و نظم مي باشد که در احاديث و روايات بسيار تاکيد شده و توسط تقوي و نظم خودمان را لايق خدمت به اسلام و قرآن بدانيم. روحانيت متعهد و مسئول را در همه حال پشتيبان باشيم که اگر دست از اين قشر جامعه برداريم يا به دامن شرق و يا به دامن غرب خواهيم افتاد. براي همه ي مردم ايران ثابت گرديده است که روحانيت مسئول و ياورراستين امام، هرگز تن به ذلت نمي دهند و شهيد مي شوند ولي تسليم هرگز. قرآن را بهترين راهنما بايد بدانيم و در جهت شناخت قرآن بايد به اهل فن مراجعه نماييم تا حقايق قرآن را به ما بفهمانند و با شناخت قرآن ديگر رو به کتابهاي شيطاني نخواهيم آورد . بعد از قرآن کتابهاي مانده از ائمه اطهار عليهم السلام را راهنماي خود قرار دهيم و نصيحت و توصيه هاي آن عالمان به اسلام را فراموش ننماييم. جنگ را طبق فرمايش رهبر انقلاب در سر لوحه ي کارهايمان بايد قرار دهيم که عزت و شرفمان در گرو همين مبارزات است . آنهايي که طبق فرموده امام توان شرکت در جنگ را دارند بايد بروند و خود را به مسئولين معرفي نمايند که در صورت احتياج به جبهه بروند و نگذارند آن عده که در جنگ هستند خسته شوند. رزمندگان اسلام بايد تمام توانشان را بکار گيرند تا هر چه سريعتر اين غده سرطاني را از بين ببرند که با از بين بردن اين ام الفساد کار تمام ابر جنايتکاران شرق و غرب و شيطان بزرگ تمام است و سعي کنيد که با مناجات خويش همچنان صحنه هاي جنگ را عطرآگين نگه داريد. نماز جمعه را فراموش نکنيد و در اين کنگره هاي عظيم سياسي ، عبادي شرکت نماييد که پشت آمريکا از نمايش بزرگ قدرت اسلام مي لرزد و دعاهاي کميل، ندبه و زيارت عاشورا را هميشه به پا داريد. برادران جهاد سازندگي که طبق فرموده رهبر انقلاب که خدمات جهاد سازندگي در جنگ کمتر از نيروهاي نظامي و انتظامي نبوده و نيست ،بايد همت کنند و دوشادوش رزمندگان در صحنه هاي نبرد حاضر باشند و اکنون که واحد پشتيباني جنگ و جهاد در جنگ حاضر و يک نيروي عمل کننده مي باشد و با ايثار جان و مال حمايت کنند و جاي شهداي جهاد را پر نمايند و در روستاها به کمک مردم فقير و مستضعف بشتابند و دولت جمهوري اسلامي هم بايد نظر خاصي به روستاها داشته باشد، چون جنگ را همين قشر زحمتکش مي گردانند. آن عده از مردم که در حالت بي تفاوتي به سر مي برند کمي بينديشند و فکر کنند که تا دير نشده است برگردند به دامان اسلام که اسلام دين رحمت است .از اينکه گوشه و کنار مي نشينند و پشت انقلاب حرف مي زنند، مگر اين انقلاب چه کرده ،همين بس که انقلاب ما را از اوج ذلت به کمال عزت رسانده و سربلند زندگي کردن را به ما آموخته و بايد بدانند انقلاب متعلق به امام زمان است و با اين حرفها از بين نمي رود . بترسيد از قيامت که روز سختي است و ديگر بازگشتي نيست و ديگر پشيماني سودي ندارد. سخني با خانواده ام ، پدر و مادرم ، برادرها و خواهرهايم: سلام مرا بپذيريد اکنون که فرزندي را به دفاع از اسلام و قرآن و عزت و شرفمان به جبهه هاي جنگ فرستاديد و در اين راه فيض عظيم شهادت نصيبش گرديده ناراحت نباشيد و گريه نکنيد که باعث شاد شدن دشمنان اسلام و ناراحتي دوستان انقلاب گردد. هر موقع خواستيد گريه کنيد به ياد شهداي کربلا فرزندان ابا عبدالله الحسين(ع) و ابوالفضل (ع) و طفلهاي از شش ماهه تا هجده ساله اش باشيد که چگونه درخت اسلام را با ايثار خون خود آبياري کردند. سعي کنيد در صف فرياد زنان حاضر باشيد و چون زينب سردار اسرا و افشاگر يزيديان و ضد انقلابيون باشيد. مرا عفو کنيد چون نتوانستم خدمتي به شما بکنم و فقط ناراحتي براي شما فراهم کردم و نبودم تا در سختي ها کمک کنم . ان شاء الله در نزد خدا اجري عظيم داشته باشيد. سخني با دوستانم، برادران عزيزم که در شهرها و روستاها هستيد. من کمتر شماها را در صحنه مبارزه مي ديدم به خود آييد که اين جنگ تنها امتحاني است که در زمان ما به وجود آمده. سعي کنيد در اين امتحان حاضر شويد و ان شاءالله پيروز گرديد . از اينکه چهار سال جنگ سرنوشت ساز را دنبال کرديم ويکبار به جبهه نرفتيد و خدمتي نکرديد چگونه مي خواهيد جواب دهيد و هميشه عنوان مي کنيد که اينجا هم کار هست !!اگر ما بياييم کار به دست ديگران مي افتد . چهار سال بر سر کارهاي دنيوي به نزاع برخواستيد و مسئله اصلي را فراموش کرديد، کمي بينديشيد و نگوييد حالا ديگران بروند نوبت ما هم مي شود. کار براي خدا نوبتي نيست، بيدار باشيد و فرصت را از دست ندهيد که فرداي قيامت جواب دادن سخت است و در پيشگاه پيامبر اسلام وشهداي کربلا و ائمه اطهار عليهم السلام سر به زير و خجالت زده نباشيم. سخني با همسرم ؛ من نمي دانم که بايد چگونه از همسران شهيد از دست داده تشکر کرد. بعضي وقتها که به فکر فرو مي روم تنها چيزي که در جلوي چشمانم صف آرايي مي کند فقط ايثار، عشق به اسلام و دفاع از اسلام است که اين همه مقاومت را مي آفريند . در جامعه ما ديگر شخص مطرح نيست تنها جلوه حق است که انسان را راضي مي نمايد، اکنون که حيات ما در مرحله اي از زمان واقع شده که امتحان الهي بر زمين آمده ، بايد مرد و زن ما همگي از اين روزنه اي که باز شده بي نصيب برنگرديم و خود را از اين نعمت سير نماييم.اکنون که همسري را از دست داده اي نگرا ن نباش که طبق آيات قرآن به دست آورده اي . بايد سعي کني که الگو باشي و هيچ وقت احساس تنهايي نکني. بايد به فقر جامعه، درد جامعه بيشتر فکر کني و با سختي ها و نا ملايمتها مبارزه کني و به زانو درآوري . ان شاءالله بعد از پيروزي نهايي رزمندگان و آزادي کربلا ،وقتي به زيارت امام حسين(ع) و کربلا مشرف شدي ما را هم فراموش نکن و آن فرزند آينده را حتما خوب تربيت نمايي و خوب تحويل اسلام و قرآن دهي. مرا در کنار قبر شهيدانمان يعني يوسف و يزدان به خاک بسپاريد. اميدوارم که جنگ بين اسلام و کفر به نفع اسلام به پايان برسد و حکومت جهاني مهدي هر چه زودتر سايه اش بر کره زمين گسترده گردد و جهان پر از عدل و داد گردد. به اميد پيروزي اسلام و نابودي کفار و منافقين به اميد آزادي کربلا و قدس. فرزند حقير اسلام- مرتضي شادلو26/7/1363 ساعت 9 صبح، سردشت خاطرات محمد شادلو برادر شهيد : معلم کلاس دوم ابتدايي مرتضي که چند ماهي از ازدواجش نمي گذشت،همراه همسرش در محمدآباد زندگي مي کرد و درميان اهالي روستا غريبه بود.درآن زمان آب لوله کشي وجود نداشت .خانم ها دسته جمعي اول صبح براي آوردن آب به آب انبار مي رفتند تا براي آن روز آب در خانه داشته باشند . همسر معلم هر روز که ازخواب بيدار مي شد مي ديد که يک کوزه پر آب در کنار در منزل ايشان قرار دارد.پس از چند روز باهماهنگي شوهرش يک شب بيدار مي نشينند تا اين که قبل از طلوع آفتاب مي بينند مرتضي به سختي کوزه آبي را به سوي منزل آنها مي آورد. زماني که آب کوزه همراه خود را درون کوزه آقامعلم مي ريزد ، توسط معلم غافلگير مي شود. وقتي معلم از او دليل کارش را مي پرسد ، در جواب مي گويد: «خانم شما در روستاي ما غريب است! باخودم گفتم شايد خجالت بکشه که با خانمهاي ده به آب انبار بره ،پس بهتره من به جاي خانم شما اين کار را بکنم تا در روستاي ما احساس غريبي نکنه!» سال سوم ابتدايي يک تجديد آورده بود . وقتي کارنامه ها را دادند به خاطر حجب و حيايي که نسبت به پدر و مادر داشت به خانه نيامد و به مزرعه رفت و ساعتها در آن جا ماند. من پدر را متوجه موضوع کردم .او هم خود را به مزرعه رساند و ضمن دلداري مرتضي ، او را به خانه آورد. هرچند که مرتضي به دليل کمک به معاش خانواده در امر تحصيل با مشکلاتي رو به رو بود ولي در اين حال به اين موضوع بي تفاوت نبود و هميشه به برادران و خواهران خود مي گفت: «تنها چيزي که مي تونه خستگي رو از وجود پدر و مادر بيرون کنه خوب درس خوندن ماست.» در روستاي ما قصابي بود که هر روز مسافت بين منزل و مغازه اش را با دوچرخه طي مي کرد. من هشت سالم بود ومرتضي دو سال ازمن کوچکتر بود .يکي از روزها تصميم گرفتم او را اذ يت کنم.به همين خاطر در مسير ترددش چاله اي کندم وروي آن را با ني،خاک و کاه پوشاندم ، به طوري که اصلاً مشخص نمي شد اين جا چاله اي کنده شده است. مردقصاب طبق معمول هر روز از آن جا عبور کرد و بي خيال ازهمه جا روي چاله رفت. چرخ جلوي دوچرخه اش داخل چاله افتاد.محکم به کناري پرت شد ودر خاک کوچه غلتيد. مرتضي که اين وضع قصاب وخنده هاي مرا مشاهده کرد،با ناراحتي و عصبانيت به من گفت:«فکر نکن کار خوبي کردي!» زماني که مرتضي در مدر سه راهنمايي فند مشغول به تحصيل بود با اين که سن چنداني هم نداشت ولي به هيچ وجه راضي نمي شد بادختران همکلاس خودش بر روي يک نيمکت بنشيند و يا حتي مسير روستاي محمد آباد تا فند رادر جمع مختلط پسران و دختران حرکت کند. هميشه سعي مي کرد جلوتر ياعقبتر از ديگران اين مسير رابپيمايد.به هر خال غيرت و غرور خاصي داشت خصوصاً اگر يکي از جوانان در رابطه با دختران بي ادبي مي کرد، سريعاً تذکر مي داد و با وي بر خورد مي کرد واين وضعيت درآن دوران و فضاي رژيم ستم شاهي از او شخصيتي ممتاز ساخته بود. من و مرتضي هر دو بايک سال اختلاف در هنرستان گرمسار درس مي خوانديم. هر روز باموتور از محمدآباد به گرمسار مي رفتيم .يکي از روزها وقتي از روستا به شهر مي رفتيم به علت بارندگي،جاده خاکي روستا تا شهر پر ازگل ولاي بود و لغزنده شده بود. من راننده موتور سيکلت بودم .به خاطر سرعت زياد وبي توجهي ، کنترل وسيله از دستم خارج شد و هر دوي ما با موتوردرون يک چاله افتاديم. تمام لباسهايمان گلي شد. دست وپايمان هم زخمي شد. پس از اين که کمي به خودمان آمديم،مرتضي رو به من کرد و جريان آن چاله اي را که سر راه قصاب محل کنده بودم به خاطرم آورد وگفت که خدا انتقام آن مرد را گرفت. مادرشهيد: يازده دوازده ساله بود که گاهي اوقات يا غذا نمي خورد و يا کم مي خورد .وقتي علت را مي پرسيد م مي گفت:« توي همين روستاي خودمون آدم سراغ دارم که نون خالي هم نداره بخوره ؛رسم مسلماني اين نيست که من سير باشم و آنها گرسنه !» بعضي وقتها هم مي شد که مقداري ازغذا را شبانه با خود بيرون مي برد و مخفيانه بين فقرايي که مي شناخت تقسيم مي کرد. خودش معتقد بود که اين صفت را از پدرش حاج علي به ارث برده . مي گفت : «من پسر مردي هستم که اگه فقيري وارد روستا بشه محاله که سر سفره اش ننشينه !» محسن شادلو برادر شهيد: در دوران نوجواني و جواني درماههاي محرم و رمضان که روحاني به روستا مي آمد امکان نداشت مراسم روضه و منبر را از دست بدهد .حتي در دهه اول ماه محرم با هماهنگي جوانان روستا ، هيأتي را راه اندازي مي کرد و خود به مداحي اهل بيت و امام حسين عليه السلام مي پرداخت و چون صداي حزن انگيز و خوبي داشت ، همه را به خود جذب مي کرد . اگر کسي مداحي مي کرد او به شدت گريه مي کرد ومي گفت:«ما هر چه داريم از حسين ابن علي عليه السلام داريم. بايد از عهده اين بذ ل توجه ولي نعمت خودمون به خوبي بر بيا ييم.» خانم جورابلو(همسر برادر شهيد): يک روز با موتور چند بسته پلا ستيک پر ازکتاب هاي مذهبي را به خانه ما آورد و در باغچه حياط منزل همه آنها را دفن کرد . وقتي علت را جويا شديم گفت:« ساواک و شهرباني مرا تعقيب کردن ،امکان داره بريزن توي خونه و همه جا رو بگردن. داشتن اين کتا بها جرمه،بهتر اينجا باشه تا وقتش بيارمشون بيرون.» چند ماه بعد که انقلاب پيروز شد ،آمد وکتا بها را از با غچه بيرون آورد وبا همان کتابها و کتابهاي جديدي که خريده بود کتابخانه مسجد را راه اندازي کرد و همه جوانان و نو جوانان را تشويق به عضويت در کتابخانه مي کرد.» پدر شهيد: يکي از جوانهاي رو ستا ،دوستان نا بابابي داشت. پدرش از اين موضوع رنج مي برد و نگران بود که فرزندش دچار انحرافات فکري و اخلاقي شود، به همين خاطر چند بار با مرتضي صحبت کرد. خواهش کرده بود که مرتضي او را نصيحت کند،مرتضي هم اين کاررا کرد . از در دوستي و صميميت وارد شد و چنان اثري روي او گذاشت که آن جوان تبد يل به يک جوان انقلابي و مذهبي شد و بعد ها از سربا زان جبهه و جنگ شد.حتي بوسيله او بعضي از دو ستا نش هدايت شدند و براي دفاع از کشور اسلامي به جبهه رفتند. علي شاه حسيني: کتابخانه مسجد رو ستاي محمد آباد يکي از ابتکارات مرتضي بود. هميشه مي گفت :« اينجا بايد پايگاه فکر و انديشه باشه!» همه بچه هارا تشويق مي کرد که کتا بهاي منزل خودرا به کتابخانه اهدا کنند تا به قول خودش کتابخانه پرو پيمون بشه.خود او نيز فوق العاده مطالعه مي کرد . از هر فرصتي براي مطالعه کردن استفاده مي کرد و به همين خاطر هم قلم بسيار قوي وهم بيان خيلي خوبي داشت.به خصوص که در صحبت ها و سخنراني هاي خود استناد به آيات قرآن و جملات شيواي نهج البلاغه مي کرد و همچنين استفاده از کتب شهيد مطهري و... دربيان و نوشتا رش غناي آنچه را که مي گفت يا مي نوشت بيشتر مي کرد . اين به خاطر علاقه بسيار زياد شهيد به استاد شهيد مطهري واساتيد ديگر بود. بعد از شهادتش کتابخانه مسجد بنام خود او نام گذاري شد . محسن شادلو( برادر شهيد): هميشه به من و بقيه برادرهاو خواهرها مي گفت:« رضاي خدا بعد از رضاي پدر و مادرمونه،اگه دنيا وآخرت رو با هم مي خواهيد با يد به اين دو احترام بگذاريد . » بعضي وقتها اگر يکي از بچه ها با پدر يا مادرش حرفش مي شد سريع دخالت مي کرد و موضوع را فيصله مي داد و بعد از تمام شدن موضوع ، کلي با او صحبت مي کرد و در رابطه با عواقب کارش هشدار مي داد. يکي از حرکت هاي ضد استعماري مرتضي مخالفت با يک شرکت زراعتي بود که براي کشت خشخا ش ايجاد شده بود . مرتضي که با هوشياري پي برده بود عاقبت کار به ضرر روستائيان است ،در جمع کشاورزان و فرزندانشان که بعد از ظهر ها اطراف جوي آب روستا جمع مي شدند بارها بحث را به سمتي مي برد که بتواند عليه شرکت صحبت کند ،هميشه در چنين بحث هايي مي گفت: هدف اين شرکت ها محتاج کردن مردم به اجنبي بي دينه؛ اين ها دلشان براي ما نمي سوزه. هر سال تابستان براي فروش انجير با ماشين پيکان به ميدان ميوه و تره بار تهران مي رفتيم .در مسير بر گشت مرتضي چند کيسه پياز و سيب زميني مي خريد. بعد ها فهميديم به دليل ارتباط و آشنايي او با خانواده هاي بي بضاعت روستا ، مقداري از آنها را شبانه و به صورت ناشناس در اختيار آنها قرار مي داده است. مرتضي در هنرستان توانسته بود يک تشکل مخفي با حضور تعدادي از دانش آموزان مستعد و مؤثر ايجاد کند.همين موضوع باعث در گيري مدير هنرستان اويسي با مرتضي و بعضي از همکارانش که شناسايي شده بودند،گرديد. مرتضي توانست با درايت خود را از آن درگيري ها خلاص کند و جلوي هر گونه بهانه را براي براي اخراج خود و دوستانش بگيرد. او علاوه بر اين که هنرستان را تعطيل مي کرد، دانش آموزان را براي شرکت در راهپيمايي تشويق مي نمود . بعدها به همراه اعضاي تشکل مخفي ،در راهپيمايي هاي تهران حضوري فعال داشت. حبيب مجد: يکي از فعاليت هاي کم نظير مرتضي ،احداث کانال جهت انتقال آب از شلمچه به کارون بود. کار شبا نه روزي ادامه داشت . حاجي واقعاً جا نفشاني مي کرد . لحظه اي نبود که از پاي بنشيند . شدت کار به گونه اي بود که روز هاي هفته از دست حاجي و نيرو ها خارج شده بود ،در همان عمليات جهادي بود که ماشين حاجي چپ کرد و او از ناحيه کمر و پهلو مجروح شد . زماني که او را به بيمارستا ن برديم با اين که از نا حيه کمر و پهلو بي اندازه درد مي کشيد ،کمترين حر کتي که دال بر جراحت و ناراحتي باشد از خود بروز نداد. از ديگر فعاليت هاي اين شهيد بزرگوار تلاش شبانه روزي او براي آماده سازي شهرک نورد براي عمليات بيت المقدس بود . به همراه گروهي که در اختيار داشت چند هفته با ما شين الات جهاد و بدون تغذيه مناسب اقدام به آماده کردن اين فضا براي عمليات کرد. در اين چند شبا نه روز به دليل محرما نه بودن کاري که انجام مي شد،براي هيچکس حتي خود حاجي هم مشخص نبود هد ف و برنا مه چيست. او با عزمي راسخ بدون پرسش ،ساعتها مشغول خا کريز زدن و سنگر ساختن بود و هرگز خم به ابرو نمي آورد. مادر شهيد: قبل از انقلاب يک موتور داشت. شبها با آن موتور به روستاهاي اطراف مثل هشتآباد و داورآباد ميرفت. چند نفر از دوستانش را بر ميداشت و پشت در خانهها اعلاميه ميچسباندند. البته بعد از چند وقت او را شناسايي کردند. به يکي از فاميلها گفته بودند: ما شخصي که اين اعلاميهها رو ميچسبونه شناختهايم، او مرتضي پسر حاج عليه، اگه اونو بگيريم دست و پاش رو قطع ميکنيم! پدرش خيلي ناراحت بود و شروع کرد به دعوا کردن با او. گفت: اگه تو رو بگيرن و اون بلاهايي که گفتن سرت بيارن ما چکار کنيم؟ او گفت: بابا، اگه دست و پام رو قطع کنن و چشمهام رو در بيارن اصلاً تا اون ساعتي که جون دارم از اين انقلاب دست بر نميدارم! ا توي مسجد بوديم که زلزله آمد. از مسجد بيرون ريختند. رفتم خانه. ديدم پدرش در حياط نشسته است. از ترس زلزله تصميم گرفتيم توي حياط بخوابيم اما جرأت نميکرديم داخل منزل برويم و رختخوابها را بياوريم. تا اينکه مرتضي رسيد و رختخوابها را بيرون آورد. با اينکه من و پدرش اصرار کرديم توي حياط بخوابد در خانه خوابيد. صبح که بيدار شديم گفت: ديدين هيچ اتفاقي نيفتاده، مادر جان هر چه خواست خدا باشه همون ميشه، با خدا باشيد و ايمانتون رو قوي کنيد اونوقت ديگه از هيچ چيز نميترسين! داشتم نان ميپختم که يکي از دوستانش نفس زنان آمد و گفت: حاج مرتضي از مکه برگشته، اون رو توي ايستگاه راهآهن ديدم. داره ميياد خونه! حالا يک جا خمير بود و يک جا آب، يک جا هم آرد. خانه خيلي بهم ريخته بود. با خودم گفتم: چرا اين پسره از تهران يه زنگ نزده، يه خبر نداده لااقل براش گوسفندي قربوني کنيم! وقتي اين حرفها رو به خودش گفتم، گفت: مادرجان، دوست ندارم شما توي زحمت بيفتين و اذيت بشين، به اندازه کافي برام زحمت کشيدهاين! قبل از انقلاب بود. يک روز به منزل آمد و گفت: مادر، بيا کمک کن کتابها رو بريزيم توي اين پلاستيک! کتابها را با عجله جمع کرد و برد. گفتم: اينا رو کجا ميبري؟ گفت: ميسپارم به همسايه، اون توي باغچه خانهشون چاله کنده، ما قراره کتابها رو آنجا قايم کنيم و روشون خاک بريزيم! همسر شهيد: سال شصت و يک ازدواج کرديم. مراسم عقد در منزل پدرم برگزار شد. او مستقيماً از منطقه به تهران آمد و با همان لباس بسيجي سر سفره عقد نشست. به او گفتم: لباسهات رو آماده کرديم و توي اتاق گذاشتيم. وقت زياده، برو لباستو عوض کن! گفت: من به اين لباس افتخار ميکنم، با همين لباس عقد ميکنم و فکر ميکنم نيازي نباشه که لباسم رو عوض کنم! طولي نکشيد که لباس عقدش لباس شهادتش نيز شد. برادر شهيد: اين خونه رو من حساب ميکنم. اين جملهاي بود که در طي کار زياد از او شنيده بودم. ما با هم کار لولهکشي ميکرديم. آن روز هم در يکي از منازل روستا مشغول به کار بوديم. کار رو به پايان بود که مرتضي آهسته گفت: اين خونه رو من حساب ميکنم. در راه به او گفتم: اينکه نميشه. براي تو فقط خستگي کار ميمونه. گفت: در عوض توي روستا هيچ خانهاي به خاطر مشکلات مالي بدون آب لوله کشي نميمونه! محمودي: معلم بودم و تازه ازدواج کرده بوديم. سال اولي بود که در روستاي محمدآباد زندگي ميکرديم و در ميان اهالي روستا غريبه بوديم. در آن زمان آب لولهکشي وجود نداشت. به همين جهت خانمها دسته جمعي اول صبح براي آوردن آب به آب انبار ميرفتند. خانمم هر روز که از خواب بيدار ميشد ميديد کوزهاي پر از آب کنار در منزل ما گذاشته شده است. شبي با هم هماهنگي کرديم و بيدار نشستيم تا بفهميم کي کوزه آب رو جلوي منزل ميگذارد؟ خلاصه قبل از طلوع آفتاب ديديم مرتضي به سختي کوزهي آبي به طرف منزل ما ميآورد. بهش گفتيم: آخه پسرم، چرا تو هر روز به خودت اينقدر زحمت ميدي؟ چرا اين کار رو ميکني؟ گفت: آقا اجازه، خانوم شما توي روستاي ما غربيه، اينجا خانومها با هم به آب انبار ميرن، شايد خجالت بکشه با خانمهاي ده به آب انبار بره، فکر کردم بهتره من به جاي خانوم شما اين کار رو بکنم! جواد امامي: من و حاجي به همراه خانواده در يک منزل به مدت شش ماه در سردشت زندگي ميکرديم. خانهاي بسيار کوچک و از لحاظ ايمني بسيار خطرناک بود؛ زيرا، در بيشتر ساعات شبانه روز در شهر درگيري مسلحانه وجود داشت و گلوله خمپاره و تيربار بسيار به اطراف منزل اصابت ميکرد. به او گفتم: بهتره خانواده رو به تهران يا اروميه منتقل کنيم! گفت: بذار عادت کنند فردا که بريم فلسطين رو آزاد کنيم بايد خانواده رو به لبنان ببريم. اونوقت ديگه خانوادههامون به اين وضع عادت کردهان و مشکلي نداريم! محمود صلواتي: پا به پاي بقيه بچهها کار ميکرد و عرق ميريخت. در گرماي تابستان موهاي سرش را با تيغ تراشيده بود. به او گفتم: فصل گرما و کار سخت و سر تراشيدن؟ گفت: بذار اين سر آفتاب بخوره و کمي از گرماي دنيا رو بچشه تا هم خوب کار کنه و هم گرماي آتش جهنم يادش بمونه! تاجالدين: مرتضي را در خيابان ديدم که سوار بر يک موتور پر از گل و به ظاهر قديمي بود. بعد از سلام و احوالپرسي به او گفتم: شنيده بودم موتور سوزوکي خريدي؟ گفت: آره، درست شنيدي! گفتم: پس اين چيه؟ گفت: موتور سوزوکي!. گفتم: چرا به اين روز در آمده؟ در کيفش را باز کرد و داخل آن را نشان داد و گفت: به برکت اينها!. نگاهم که به داخل کيف افتاد خشکم زد. کيف پر از نوار و اعلاميه بود. فهميدم که به خاطر رد گم کردن و مشکوک نشدن ساواک موتور را به آن شکل در آورده است. محمود صلواتي: حاج آقاي موسوي، امام جمعه وقت گرمسار براي بازديد به منطقه آمده بود. در حين سخنراني ايشان صداي ريزش مقداري خاک روي زمين توجه ما را جلب کرد. حاج مرتضي را ديدم که به خاکريز تکيه داده و به خوابي عميق فرو رفته بود. مقدار زيادي هم خاک از بالاي خاکريز ريخته و پاهايش را مدفون کرده بود. همه بچهها با صداي بلند خنديدند به طوري که حاجي بيدار شد. حاج آقا گفت: حاجي مثل اينکه خيلي خستهاي؟ حاج مرتضي جواب داد: نه بابا، خستگي چيه؟ کار نکردم که خسته بشم! يکي از بچهها گفت: يه شب قبل از عمليات با لودر کار کردن، شب عمليات با آمبولانس کار کردن و شب بعد از عمليات به همهي مسؤوليتها رسيدن و سه شب پشت سر هم نخوابيدن اسمش کار نيست؟ حاجي ميشه کار رو واسه ما تعريف کنيد؟ بهمن زماني: تازه به کردستان اعزام شده بودم. حاج مرتضي در بيمارستان بستري بود. به ملاقاتش رفتيم. هنگامي که حاجي فهميد نيروهاي تازه نفس و جديد همراه ما هستند گفت: آيا راننده بلدوزر هم در ميان شماست؟ گفتم: بله، چند راننده بلدوزر هم داريم! حاجي سريع از تخت پايين آمد. لباس بيمارستان را در آورد و لباس خودش را پوشيد و گفت: بريم، من حاضرم! بچهها به اعتراض به او گفتند: حاجي، شما هنوز حالتون خوب نشده! گفت: راننده بلدوزري داريم که به خاطر نبودن راننده کمکي دو ماهه که کار ميکنه و نتونسته به مرخصي بره، از او خجالت ميکشم، حالم بد نيست. اصلاً از وقتي راننده بلدوزر آمده حالم خوب شده، خوبِ خوب! ماشين حمل غذا به دليل برف و کولاک در پيرانشهر متوقف شده بود. با حاجي تماس گرفتيم و وضعيت را شرح داديم. حاجي از آن طرف بيسيم گفت: شما براي خدا کاري ميکنيد يا بنده خدا؟ اگه براي خدا کار ميکنيد برفها رو کنار بزنين و هر طوري شده غذا رو به نيروها برسانيد، کار براي خدا که خستگي نداره! با همين چند جمله، بچهها در عرض چند دقيقه برفي را که فکر ميکرديم ساعتها وقت بگيرد کنار زدند. ماشين به راحتي از جاده عبور کرد و غذا به موقع به نيروها رسيد. پدر شهيد: حاج مرتضي از منطقه به روستا آمده بود. هميشه وقتي او براي مرخصي ميآمد دوستانش گروه گروه به ديدنش ميآمدند. گاهي در اين ديدارها، من هم در اتاق پيش آنها مينشستم و حرفهاي آنها را ميشنيدم و لذت ميبردم. آن روز طبق روال هميشه، يک گروه از بچههاي رزمنده به ديدنش آمده بودند. يکي از آنها گفت: سلام بر حاج آقا مرتضاي مشکل گشا! همه زدند زير خنده. حاج مرتضي گفت: ببين، چي شده که ما ملقب شديم به مشکل گشا! يکي ديگر از بچهها گفت: اي بابا حاجي جون، تو کجايي که ببيني ما چه زخم زبونهايي ميشنويم، اصلاً ما هم امروز اومديم تا تکليفمون روشن بشه! آخه بابا، ما تا کي بايد دندون رو جگر بذاريم و حرفهاي بيربط بشنويم و چيزي نگيم! حاجي گفت: عجب! وشروع کرد به سر به سر گذاشتن بچهها و گفت: خيلي بيانصافي ميخواد کسي دوستاي من رو اين قدر اذيت کنه که کارشون به شکوه و شکايت برسه! بعد با قيافهاي جدي به همه ما نگاه کرد و گفت: از شوخي گذشته، تا اونجايي که ميتونيد از برخورد مستقيم با افراد مخالف پرهيز کنيد و سعي کنيد با تک تک اونها در ارتباط باشيد و اونها رو غير مستقيم ارشاد کنيد! يادمون باشه هميشه با دوستي و صميميته که امر به معروف تأثير گذار ميشه! در دل به پسرم آفرين گفتم و واقعاً به داشتن چنين جواني افتخار کردم. احمد حسيني: بعد از نماز صبح از ساختمان بيرون رفتم. متوجه صدايي شدم که از سوي ماشينها ميآمد. به طرف صدا حرکت کردم. حاج مرتضي بود. او داشت برفهاي روي ماشينها را تميز ميکرد. خجالت زده جلو رفتم و گفتم: حاجي، چرا دارين ما رو خجالت ميدين؟ اجازه بدين خودمون ماشينها رو تميز ميکنيم! حاجي گفت: من بايد از روي شما خجالت بکشم که از طلوع آفتاب تا آخرشب زحمت ميکشيد و توي اين هواي سرد کار ميکنيد! ابراهيم پور نجف : در منطقه بيتوش وقتي روستاها از اشغال کوموله خارج شد تعدادي از روستائيان براي رزمندگان چند تا مرغ و گوسفند به عنوان هديه آوردند. بچهها تعدادي از آنها را کباب کردند. حاجي وقتي آمد و جريان را فهميد، به هيچ وجه از آن کبابها نخورد و گفت: امکان داره کومولهها پاسداران رو افرادي غارتگر معرفي کرده باشند؛ در اين صورت خوردن اين کبابها اشکال داره و آدم رو سياه ميکنه! علي شاه حسيني: جهت ملاقات با حاجي به منطقه رفته بودم. او فرمانده آن منطقه بود. در مقر به سراغ اتاق فرماندهي رفتم. افرادي که آنجا بودند گفتند: تنها جايي که نميتوني حاجي رو پيدا کني اينجاست! يک روز کامل در منطقه با ماشين گشتم. به هر جايي که ميرسيدم ميگفتند: حاجي همين چند دقيقه پيش اين جا بود! خلاصه در آخر روز هنگام غروب آفتاب با سر و وضعي خاکي پيدايش کردم. بهمن زماني: حاج مرتضي براي مأموريت به اروميه رفته بود که چند نفر يزدي به قرارگاه آمدند. يکي از آنها مسؤول تعمير فني ماشين آلات شد. او به تنهايي از صبح تا ظهر مشغول تعمير ماشينهاي فرسوده و مستهلک شد. بعد از ظهر که خسته بود شروع کرد به گله و شکايت. جواني با لباس نظامي نزديک او آمد و گفت: خدا قوت!.مرد تعمير کار گفت: اگه دستم به فرمانده قرارگاه برسه، بلايي به سرش مييارم که مرغهاي آسمون به حالش گريه کنن! مرد جوان گفت: چرا؟ تعميرکارگفت: مگه يه نفر ميتونه تنهايي اين همه کار تعميراتي و تعويضي رو انجام بده! مرد جوان کت نظامياش را از تن در آورد و تا نيمههاي شب به آن مرد کمک کرد. بعد از پايان کار با هم به قرارگاه رفتند. همه دور مرد جوان را گرفتند و علت تأخير و روغني بودن سر، صورت و لباس او را پرسيدند. مرد تعميرکار، از يکي از بچهها با صدايي که ديگران نشنوند پرسيد: مگه اين جوون کيه؟ رزمنده گفت: حاج مرتضي، فرمانده قرارگاه! اشک در چشمان مرد حلقه زد. نزد فرمانده رفت. حاج مرتضي او را در آغوش گرفت و گفت: گريه نکن مرد، حق با تو بود، انجام آن همه کار به تنهايي خيلي سخته، يادت باشه که من و تو با هم هيچ فرقي نداريم! پرويز مير آخوري: فرماندهي جنگ جهاد استان سمنان در صائين دژ را بر عهده داشت. هر روز صبح قبل از اينکه وسايل نقليه جهاد از مقر خارج شود با وسيله نقليهاي که در اختيار داشت، تنها با يک قبضه کلاش از مقر خارج ميشد. به دستورش تا زمان برگشت او هيچ يک از نيروها و يا وسايل نقليه اجازه خروج از مقر را نداشتند. دليل اين کار را از او پرسيدم گفت: نگرانم نکنه ضد انقلاب، شب قبل در مسير حرکت مين کار گذاشته و باعث اختلال در انجام عمليات بشه يا گروهي از کومولهها کمين کرده باشن! بنابراين اگه مين يا کميني وجود داشته باشه به وسيله من خنثي ميشه که در اين صورت کشته ميشم ولي عمليات متوقف نميشه! منطقه هنوز ناامن بود. در آن زمان کسي جرأت نميکرد بعد از غروب آفتاب از مقر خارج شود. حاجي لباس کردي پوشيده بود و در حال خارج شدن از مقر بود که نگاه پرسشگرانه مرا ديد.درجواب سوالم گفت: فردا ميفهمي کجا ميروم! فردا عملياتي در پيش بود که فرماندهي آن را حاجي به عهده داشت. الحمدلله عمليات با پيروزي ما به انجام رسيد. حاجي گفت: حکمت لباس کردي رو فهميدي؟ کسب اطلاعات از خود کردها! برادر شهيد: وقتي از جبهه به روستا بر ميگشت اگر بيموقع بود، يعني نيمههاي شب ميرسيد، چه در سرماي زمستان يا در گرماي تابستان؛ در ماشين ميخوابيد. براي نماز صبح که خانواده بيدار ميشدند در ميزد و وارد خانه ميشد. مادرم از او گلايه ميکرد و ميگفت: چرا دير به دير به روستا مي آ يد؟ حاج مرتضي گفت: مادرجان، از خدا بخواه شهادت رو نصيبم کنه تا ديگه چشم انتظارم نموني! جواد امامي: بعد از عمليات متوجه فردي نا آشنا شدم که همراه حاجي بود. گفتم: حاجي، اين آقا کيه؟ گفت: اين بنده خدا رو آوردم که شهيدش کنم و بفرستم آسمون! گفتم: موضوع چيه؟ گفت: بيا بريم داخل سنگر، تا برات تعريف کنم! رفتيم داخل سنگر و گفت: اين بنده خدا رو از قرارگاه آوردم. گفتم: حالا اين بنده خدا کيه نميخواي معرفيش کني؟ گفت: اسمش رو نميدونم؛ ولي شهرتش محمديه. در ترکيه متولد شده و ساکن آسمونه. بعد از پيروزي انقلاب به ايران آمده و توي مدارس حوزه علميه قم مشغول تحصيل شده، الان هم آمد جبهه و چند روز ديگه هم ميره بهشت، واسه اينکه خيلي عجله داره! پس از گذشت چند روز آن جوان در اثر رفتن روي مين پيکرش تکه تکه شد و به آسمان رفت. محمد کرکآبادي: در حال سخنراني کردن براي رزمندگان بود. داشت در مورد کمبود امکانات صحبت ميکرد. اشک ميريخت و حرف ميزد؛ به طوريکه بچهها تحت تأثير قرار گرفتند و به او گفتند : ما گلهاي نکرديم که شما از کمبود امکانات ناراحتيد! گفت: وظيفه من و فرماندهانم تأمين شماست، هر چند که شما به اين حداقل امکانات راضي هستيد! خواهر شهيد: خيلي براي پدرم محبوب بود. هرگاه براي ديدار پدر و مادرم ميآمد گوسفندي را جلوي پايش قرباني ميکردند.حاجي به پدرم ميگفت: بابا جان، گوشتها رو بذار خودم پخش ميکنم! بعد گوشتها را بين مستمنداني که خودش ميشناخت پخش ميکرد و از آن گوشت خودش هرگز مصرف نميکرد. پرويز ميرآخوري: دريک عمليات که به واسطه آن قرار بود چندين روستا از اشغال کوموله آزاد شود، تا حدودي لو رفته بود. به همين جهت در تمام مسيري که به روستاها ختم ميشد ضد انقلاب شبانه صدها مين کار گذاشته بود. زمان کوتاه بود و امکان پاکسازي جادهها وجود نداشت. حاجي گفت: يادتون ميياد تعدادي اسب و قاطر از کومولهها به دستمون رسيد، اون حيوونا رو بياريد!. بعد دستور داد تا پيشاپيش کاروان نظامي حيوانات حرکت کنند. به خاطر اين تدبير، کومولهها غافلگير شدند و در آن عمليات شکست خوردند و به کوهها و جنگلها پناه بردند. حميد دعايي: بعد از عمليات خيبر و آزادسازي جزيره مجنون، قصد رفتن به جزيره را به وسيله (هاورگرافت) داشتيم. اين وسيله صداي بسيار زيادي داشت.گفتم: خيلي خطرناکه، احتمالش زياده که کشته بشيم! حاجي با خونسردي و آرامش گفت: نگران نباش، خدا با ماست! تا هنگام رسيدن به جزيره سکوت کرده بوديم، وقتي رسيديم گفت: نگفتم خدا با ماست!. بهمن زماني: در منطقه هنگام عمليات يکي از لودرها که راننده تازه کاري روي آن کار ميکرد خراب شد. راننده در حال تعمير بود که حاجي او را ديد و خيلي سريع براي کمک به طرف او رفت و با کمک هم لودر را تعمير کردند. پس از پايان کار راننده گفت: دست شما درد نکنه، اگه فرمانده منطقه هم اينجا بود اينقدر به من کمک نميکرد که شما کرديد! حاج مرتضي گفت: از خدا بخواه تا فرمانده رو آدم کنه!. بعد به طرف خودرويش رفت. فردي که همراه حاجي بود آهسته به آن مرد راننده گفت: ايشان فرمانده منطقه بود. شما نبايد اين حرف رو ميزدي!. مرد راننده وقتي متوجه شد به طرف حاجي رفت و گفت: حاجي منو ببخش! منو حلال کن! تا منو نبخشي نميذارم بري! حاجي پيشانياش را بوسيد و گفت: باشه ميبخشمت؛ به شرطي که از خدا بخواي منو آدم کنه! برادر شهيد: حاج مرتضي به خانه آمده بود. مادرم با ميل و اشتياق بسيار به او گفت: وسايل برق کشي رو نگه داشتم تا بعد از جنگ از اونا استفاده کني! حاجي که از اين حرف يکه خورده بود گفت: بعد از جنگ؟ پس مادرجان شهادت چي ميشه؟ مادرم، تو بايد دعا کني که خدا بعد از اين همه مدت فعاليت، شهادت رو نصيبم کنه و گرنه مزد اين همه کار چي ميشه؟ سيد عباس شاهچراغي: داشتيم با بچهها عکس ميگرفتيم. حاجي را هم صدا زديم و گفتيم: حاج آقا، اگه اجازه بدي يه عکس دسته جمعي و يادگاري بگيريم خوشحال ميشيم! حاجي که در حال سوار شدن ماشين بود با آرامش و لبخند گفت: براي عکس گرفتن که حرفي نيست، ولي دعا کنيد خدا عکس ما رو بگيره و توي آلبوم مقربينش بذاره! عظيم نصيري: آخرين دفعهاي که به گرمسار آمده بود همديگر را ديديم. به نظر ميرسيد چشمانش اشک آلود بود. گفتم: چي شده حاجي؟ از چيزي ناراحتي؟ گفت: بيشتر دوستانم شهيد شدهاند، از قديميها ديگه کسي نمونده، خدا همه رو پيش خودش برده؛ فقط من رو لايق شهيد شدن ندونسته! دلم گرفته، ميترسم جنگ تموم بشه و شهيد نشم! گفتم: ناراحت نباش، هر چي مصلحت باشه همون پيش ميياد! دو روز بعد، خدا او را پيش خودش برد. بهمن زماني و عظيم ميرآخوري: هليکوپتر ارتش براي انجام مأموريت ويژه، قرارگاه را ترک کرده بود. حاجي از من خواست به منطقه برويم. جاده به علت بارش برف صعبالعبور شده بود. ضد انقلاب هم در منطقه حضور فعال داشت. به همين دليل دوستان اصرار ميکردند تا هنگام بازگشت هليکوپتر صبر کنيم. حاجي قبول نکرد و گفت: اگه کنار بچهها نباشيم فکر ميکنند که از اونا غافل شدهايم. سوار ماشين شديم و حرکت کرديم. در بين راه ماشين در گل و لاي گير کرد. حاجي به من گفت: همين جا داخل ماشين باش تا برم بلدوز بيارم گفتم: حاجي، شما بمونيد من ميرم! گفت: نه، من به اين راهها و مسيرها آشنايي کامل دارم، شما ممکنه گم بشي. حاجي رفت. بعد از چند ساعت با سر و روي پر از برف به همراه بلدوزر آمد. در همان حال که به راننده بلدوزر مسير حرکت را نشان ميداد و ناگهان مين ضدّ خودرويي که زير چند متر برف دفن شده بود منفجر شد. ترکش مين به چشمهاي حاجي خورد و تيغه بلدوزر روي سر و کتفش افتاد و حاجي مرتضي همان جا به شهادت رسيد. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان , برچسب ها : شادلو , مرتضي , بازدید : 334 [ 1392/05/03 ] [ 1392/05/03 ] [ هومن آذریان ]
:: |
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |