فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

شوکت پور,حسن

 

زندگي در روستا براي حسن جاذبه ديگري داشت . در روستا هم درس مي خواند و هم در کارهاي کشاورزي به پدرش کمک مي کرد .وقتي خانواده او به روستا آمدند ،برادرش «محمد» کلاس پنجم دبستان بود و «حسن» کلاس سوم ،خواهرش« رقيه »هم هنوز به مدرسه نمي رفت .
وقتي کلاس چهارم را تمام کرد ،برادرش که کلاس ششم دبستان رابه پايان رسانده بود ،براي ادامه تحصيل به شهر «سمنان» رفت و قرار شد او هم وقتي که دوره ابتدايي اش را تمام کرد ،پيش برادرش برود و درسش را بخواند . يکي دو سال بعد وقتي که «حسن» کارنامه ششم ابتدايي را گرفت ،به پدر و مادرش گفت :
مادر گفت :يعني چه !تو که درست خوبه !نمره هايت هم که عاليه !پس چرا
نمي خواهي درس بخواني ؟
او گفت: مي خواهم پيش شما بمانم .
محمد کاظم گفت :مگه قرار نبود بري پيش برادرت محمد ؟اون الان کلاس هشتمه !براي خودش توي شهر اتاق گرفته و داره درس مي خونه !برو درستو
بخون پسر !
حسن گفت :من فکرهام را کرده ام !درس خوندن به درد نمي خوره !
پدر گفت :اگر به خاطر دور شدن از ما نمي خواي درس بخوني ،دوباره
بر مي گرديم شهر !
حسن گفت :نه !من دوست دارم کشاورزي کنم .
مادر گفت :به دست هاي بابات نگاه کن !کار کشاورزي خيلي سخته پسر جان !
اگر بري درس را بخواني انشاالله براي خودت آقا مي شي !قلم به دستت
مي گيري !
حسن گفت :به همين خاطره که من هم دوست ندارم درس بخوانم !
محمد کاظم پرسيد :يعني به خاطر اينکه پشت ميز ننشيني ! عجب !عجب !
محمد کاظم اين را گفت و سرش را تکان داد ،بعد اضافه کرد :تو ديگه بچه نيستي پسر جان !خدا را شکر ده ،يازده سال سن داري و براي خودت مردي شده اي !بيشتر فکر کن و بعد تصميم بگير !
حسن گفت: فکر کرده ام پدر !درس خواندن براي من فايده اي نداره !من کارهاي کشاورزي را بيشتر دوست دارم !
ومادر گفت :بهترنيست با برادرت محمد مشورت کني ؟!
حسن گفت: چشم مادر !چشم !
در اولين فرصتي که پيش آمد ،حسن با برادر بزرگترش ،محمد هم صحبت کرد .محمد گفت : درس خواندن واجبه !
حسن گفت :تا چه درسي باشه !
محمدگفت: درس ،درسه !هر چي باشه خوبه !
حسن گفت: فکر نمي کنم هر چيزي خوب باشه !
محمدگفت: تو که تا حالا به دبيرستان نيومدي تا ببيني که درس خوبه يا بده !
حسن گفت: شايد هم رفتن به دبيرستان خوب باشه ،ولي من دلم مي خواد کشاورزي کنم !دشت و باغ و مزرعه را بيشتر دوست دارم !
محمد گفت: فکر نمي کني بعدا پشيمان بشي !
وديگر نتوانست بگويد که تو هنوز بچه اي و نمي داني که چکار بايد بکني !چرا که مي ديد ،حرفها و حرکات حسن ،خيلي بزرگتر از سن و سال اوست .راستش محمد اين بار هم مثل خيلي از اوقات قبل احساس کرد ،چيزهاي تازه اي از رفتار و گفتار برادرش ياد گرفته است !به همين دليل ديگر نتوانست چيزي جز اين بگويد که : هر طور خودت مي دوني !
حسن ،دوازده – سيزده ساله بود که مدرسه را رها کرد و در کنار پدرش به کارهاي کشاورزي پرداخت . در آن سالها منزل محمد کاظم شوکت پور محل اسکان روحانيون بود .همه ساله در ماه مبارک رمضان و محرم و نيز ده روز از ماه صفر روحانيون مختلف به آنجا مي آمدند .روضه مي خواندند ،مساله مي گفتند و نشست و بر خواستشان هم در آنجا بود .همه اهل محل از وجود اين روحانيون بهره مي گرفتند و حسن ،که در آن سالها نوجوان بود و بيش از بقيه تحت تاثير اين جريانات مذهبي قرار گرفته بود ،کم کم به مطالعه روي آورد و هر چه بيشتر مي خواند ،آگاهي و کنجکاوي اش بيشتر مي شد .
اين گونه مطالعات ،نشست و بر خواست ها و کنجکاوي ها همچنان ادامه داشت تا اين که حسن پابه سن جواني گذاشت .در سالهاي جواني فعاليتهاي مذهبي و سياسي او کم کم شکل گرفت .در طي اين سالها حسن در کنار کارهاي کشاورزي و کمک به پدر و مادرش به ديگران هم کمک مي کرد .

- سلام مش حيدر !
مش حيدر که پيرمردي فقير و تنها بود ،سرش را از روي زانويش با لا گرفت و به حسن نگاه کرد و گفت :عليک السلام پسرم !
- حالت چطوره مش حيدر !پات بهتر شد !
- کاش فقط پام بود .دو سه روزه که سينه ام مي سوزه !بعضي وقتها اصلا نمي تونم نفس بکشم ! نمي دونم چکار بايد بکنم !
حسن کنار پيرمرد نشست .دست هاي او را در دست گرفت و نوازش کرد و گفت :پدر جان مرا ببخش !من اينجا نبودم !
- گفتم لابد با من قهر کرده اي !
- خدا نکنه !رفته بودم مشهد .با حاج آقاي عنبري !
پيرمرد گفت :خوشا به حالتون !رفتيد پا بوس امام رضا (ع)زيارت قبول !
حسن گفت :خدا قبول کنه !
پيرمرد پرسيد :حاج آقا عنبري حالش چطوره ؟
- سلام مي رسونه !
حسن اين را گفت و سوغاتي هايي را که از مشهد براي پيرمرد آورده بود ،به او تحويل داد :قابل شما را نداره مش حيدر !تبرکه !
- دست شما درد نکنه پسرم !خدا شما را از آقايي کم نکنه !هميشه به زحمت مي افتي !والله من که راضي نيستم خودت را اذيت کني !
- چه اذيتي مش حيدر !خدا شاهده از اين که بعضي وقتها ديرتر به سراغ شما ميام خجالت مي کشم !
- دشمنت خجالت بکشه پسر جان !
مش حيدر اين را گفت وبه سوغاتي هايي که حسن برايش آورده بود نگاه کرد. نخودو کشمش ،نقل سفيد ،نبات ،يک بسته زعفران و مهر و تسبيح !
- مثل هميشه خجالتم داده اي حسن جان !
- تورا به خدا اين حرف را نزن !
مش حيدر تسبيح را بر داشت .روي چشمهايش گذاشت ،آن را بوسيد ،صلوات فرستاد و گفت :بوي امام رضا را مي ده !روح آدم مي خواد پرواز کنه !خدا عزتت بده پسر جان !اگر توي هر دياري يکي مثل تو باشه ،دنيا گلستان
مي شه !
حسن گفت چوب کاري مي کني مش حيدر .
مش حيدر در حالي که تسبيح مي چرخاند ،پرسيد :خوب ديگه چه خبر ؟
حسن گفت :ديگه اين که اومدم با شما خدا حافظي کنم !
تسبيح در دست مش حيدر از حرکت ايستاد :خدا حافظي ؟!کجا مي خواي بري مگه ؟
حسن جا به جاشد و گفت :سربازي !
مش حيدر انگار از هم وا رفت .انگار باورش نمي شد که ممکن است تا مدتها حسن را که از هر کسي بيشتر دوستش مي داشت ،نبيند !به همين دليل گفت :واقعا ؟حسن گفت :بله !مش حيدر دو باره پرسيد :کي مي ري ؟
- دو سه روز ديگه بيشتر وقت ندارم !
مش حيدر آهي کشيد و گفت :واقعا براي من خيلي سخته !من توي زندگيم کس و کاري ندارم !تنها کس و کار من تويي !
و قطره اشکي را که از گوشه چشمش روي گونه اش دويده بود ،با انگشتش پاک کرد .حسن گفت :اين حرف را نزن پدر جان !کس و کار همه ما خداونده !
پيرمرد گفت :البته !البته !
بعد اضافه کرد :خب ،به سلامتي انشا الله !گفتي کي مي خواي بري ؟
- دو سه روز ديگه !...البته پيش از رفتن دو باره ميام پيش شما و خدا حافظي مي کنم .خب ،فعلا با اجازه تون !
حسن اين را گفت از جا بلند شد و راه افتاد .

- امشب قراره برم سمنان !کارايي دارم که بايد انجام بدم !فردا تا عصر
برمي گردم !کاري ،چيزي ندارين ؟چيزي لازم ندارين ازسمنان براتون بيارم ؟
- نه پسرم !هر چه لازم داشتم تو قبلا براي من آوردي !خدا خيرت بده !
- ديگه حرفش را نزنين تو رو خدا .واقعا خجالت مي کشم !دو باره قطره اشکي از گوشه چشم پيرمرد جوشيد و روي گونه اش لغزيد ،اما سعي کرد ديگر چيزي نگويد !يعني نتوانست حرفي بزند .
حسن ،در حالي که از در بيرون مي رفت ،گفت :خدا حافظ !مش حيدر به سختي گفت :خدا نگهدار !و بغضش ترکيد !
دوران خدمت سر بازي باعث پختگي بيشتر حسن شد . به گونه اي که حسن وقتي از سربازي بر گشت رفتار و گفتارش بسيار تغيير کرده بود . دوستي و رفت و آمد هاي مداوم او با حاج آقا عنبري روحاني آگاه محل يکي از مهمترين دلايل اين فعاليت بود .
دوران سربازي حسن که پايان يافت ،فعاليتهاي سياسي – مذهبي او به صورتي جدي و مخفيانه شروع شد .او به کمک خانواده و دوستانش يک وانت خريد وبا آن ضمن بار کشي به اين اطراف مي رفت و فعاليتهاي سياسي
مي کرد !
در طي اين سالها او همراه با حاج آقا عنبري و تعداد ديگري از روحانيون و جوانان مسلمان و مجاهد منطقه ،نوارهاي سخنراني و اعلاميه هاي امام خميني را از تهران ،قم ،مشهد و ...تهيه و در منطقه تکثير و پخش مي کردند .
به علت اين فعاليتها، مدارس ،دانشگاه ،کارخانه ها ؛مساجد و بازارهاي منطقه در آن سالها حال و هواي ديگري داشت !مدارس و مساجد پر از نيروهاي مومن و پرشور شده بود ،نيروهاي جوان و سر شار از انرژي که حاضر بودند تمام زندگي خود را در راه پيروزي اسلام و انقلاب بدهند و همين فداکاري باعث شده بود که نيروهاي ساواک به آن طرف هجوم بياورند !
يک روز نزديک غروب وقتي که حسن با وانت به در خانه رسيد ،قبل از همه برادرش محمد به استقبال او رفت و پس از سلام عليک و احوال پرسي ،صحبت را به فعاليت هاي سياسي وي کشاند و سر انجام گفت :داداش جان حواست هست داري چکار مي کني ؟حسن گفت :مگه چکار دارم مي کنم ؟
- من که مي دانم داداش !
- منظورت چيه ؟
- منظورم همين اطلاعيه ها و نوارهاييه که داريد توي منطقه پخش مي کنيد !
-کدوم نوارها ؟کدوم اطلاعيه ها ؟
- از من هم مخفي مي کني ؟
حسن لبخندي زد و رو به برادرش ،محمد گفت :خب که چي ؟
- ژاندارم ها خيلي وقته دنبال شمان !دارن وجب به وجب منطقه را مي گردن و همه جا را بو مي کشن !ديروز دو باره رفته بودن سراغ چند نفر از اهالي و از اونها باز جويي کرده بودن... اسم تو را هم پرسيده بودن !...خلاصه اين که بايد مواظب باشي .
- خيالت راحت باشه مواظبم !
- به هر حال من خيلي نگرانم !
- گر نگهدار من آن است که من مي دانم
شيشه را در بغل سنگ نگه مي دارد
- با اين همه خيلي بايد مواظب باشيد !اگر خداي ناکرده يکي از جمع شما را دستگير کنن،آن قدر اذيتش مي کنن که بقيه را هم لو بده و اين جوري ممکنه هنه زحمات شما به باد بره !
حسن گفت :ان تنصرالله ينصرکم و يثبت اقدامکم !
- برشکاکش لعنت !با وجود اين ،به قول معروف :با توکل زانوي اشتر ببند !
حسن دوباره تبسمي کرد و گفت :چشم !..ضمنا از دقت ،مراقبت و احساس مسئوليتت واقعا ممنونم داداش جان !اميد وارم مثل هميشه بتونم از راهنمايي هايت استفاده بکنم !
- شرمنده ام نکن حسن جان !خودت ما شا الله معلم صد تا مثل مني !اين حرفهايي را هم که من گفتم يک جور زيره به کرمان بردن بود ،ولي خب چه کنم که دلم طاقت نياورد که ساکت بمانم !
- کار خوبي کردي !جدا ممنونم !راستي امروز نرسيدم برم به با با کمک کنم نفهميدم تونست کارهاشو انجام بده يا نه !دست تنها ش گذاشتم !گرفتار يک بار ميوه بودم !هنوز هم يک مقداريش توي وانت مونده !نتونستم بفروشمش !
- از بابا خيالت راحت باشه !بعد از سالي ،ماهي با لا خره امروز تونستم برم باغ کمکش کنم !
- چه کرديد ؟
- کمي زمين را زيرورو کرديم !به درختها رسيديم !شاخه ها را هرس کرديم !
- اووه !کلي کار کردين !...خب نمي خواي بريم تو ؟
- چرا بهتر بريم داخل !شب شد !
- يا علي !
حسن اين را گفت و هر دو برادر ،شانه به شانه وارد حياط قديمي و گلي پدر بزرگ شدند !
پدر در حال وضو گرفتن بود !حسن و محمد هر دو با شوق به طرف پدرشان رفتند :
- سلام پدر !
پدر رو به پسرانش بر گشت و در حالي که از مهر آن دو مي تپيد ،گفت :عليکم السلام !خسته نباشيد !
- سلامت باشي پدر !شما خسته نباشي !
و حسن بلافاصله پرسيد :حال مادر چطوره ؟
محمد کاظم گفت ؟الحمد الله !خوب خوبه !
- صبح تا حا لا خبري نبوده !
- نه فقط يک نفر ...
حسن فوري پرسيد :يک نفر چي ؟
پدر گفت :فقط يک نفر از طرف حاج آقا عنبري آمده بود ،سراغ شما را
مي گرفت !
مي گفت :با حسن کار دارم !گفتم :چه کار داري ؟گفت :با خودش کار دارم .گفتم :خودش نيست ،رفته براي ميوه فروشي !گفت :با چي ؟گفتم :با وانت گفت:کجا ؟گفتم :هر جا که شد !من نمي دونم !گفت :يعني شما از مسير حرکت پسرتون خبر ندارين ؟گفتم :نه !گفت :بيشتر مواظبش باشين !که يک دفعه من به او آقا مشکوک شدم و راستش ديگه سعي کردم با اون حرفي نزنم !اون هم خيلي زود از من خدا حافظي کرد و رفت !
حسن گفت :سفارشي ،چيزي نکرد ؟
- نه !فقط گفت حاج آقا عنبري با حسن آقا کار داره !و بعدش هم رفت !
- همين ؟
- آره !فقط همين !
محمد گفت :اينا مشکوکن حسن جان !يارو حتما اومده بود سر و گوشي آب بده !
- شايد هم دوست بوده !
-گمان نمي کنم !نبايد خوش بين بود !
حسن گفت :آره !بيشتر بايد احتيا ط کرد !و هر سه از پله با لا رفتند .محمد کاظم جلوتر از فرزندانش حسن و محمد با اندک فاصله اي پشت سرش .
حسن وقتي ديد ماندنش در روستا و آن منطقه کم کم دارد برايش مساله ساز مي شود ،وقتي ديد براي فعاليتهاي مذهبي و سياسي جدي تر نياز به مطالعه و سواد و تجربه بيشتري دارد ،با مشورت دوستانش مخصوصا حاج آقا عنبري ،راهي شهر تهران شد .
حسن در تهران ،هم با وانتش کار مي کرد هم به صورت شبانه در دبيرستان مشغول تحصيل شده بود . کار و تحصيل و کنجکاوي روز به روز بر وسعت آگاهي و نيز به همان نسبت بر تعداد دوستان و همدلانش مي افزود !
در اين سالها حسن دنيا را و سيع تر و زندگي را هدف دار تر مي ديد وبا تمام وجود سعي مي کرد در جهت رضاي دوست قدم بر دارد .
تهيه ،تکثير و پخش اعلاميه ها و نوار هاي امام خميني در مساجد ،دانشگاه ها مخصوصا مدارس و همچنين کمک به مردم فقير و مستمند از مهمترين فعاليتهاي حسن شوکت پور در اين سالها بود .
هر گاه چشم حسن به کسي مي افتاد که نياز مند کمک بود ،بدون کمترين ترديدي فوري به ياريش مي شتافت .باري مانده بر زمين اگر داشت ،آن را با وانت به مقصد مي رساند .کاري نا تمام اگر داشت ،آن را بي هيچ چشمداشتي تمام مي کرد واز انجام چنين کارهايي هر گز خسته نمي شد .
در س و مطالعه اش را نيز فرا موش نمي کرد .و همچنين شهر و ديار و پدر و مادرش را . هر وقت کمترين فرصتي پيش مي آمد وانتش را پر از انواع اجناس و هدايا مي کرد و به سوي سمنان و سپس درجزين راه مي افتاد و در سر راه به هر کسي که مستحق بود ،چيزي مي بخشيد و مي گذشت !
و در ضمن در هر جايي که لازم بود اعلاميه ها ي امام خميني را هم که همواره با خود داشت بين مردم پخش مي کرد .
دريکي از همين سفرها بود که پدر و مادر و اطرافيان از او خواستند که به فکر ازدواج باشد !
حسن سرش را پايين انداخت و چيزي نگفت .
پدر ش محمد کاظم گفت :تو ديگه خيلي بزرگ شده اي !از وقت ازدواجت داره مي گذره !هر چيزي وقتي داره !وقتي سربازي نرفته بودي !گفتي اجازه بدين برم سربازي !وقتي از سربازي بر گشتي !گفتي بزاريد اول چند سالي کار کنم !وانت گرفتي و مشغول کار شدي ،بعد هم که راهي تهران شدي و حالا هم
مي گي دارم در س مي خوانم !
حسن سرش را با لا گرفت و گفت :خب دارم درس مي خوانم ديگه!
محمد گفت :وقتي داماد بشي هم مي توني به درس خواندنت ادامه بدي .مخصوصا که داري شبانه درس مي خوني و فکر مي کنم که مشکلي پيش نياد !
پدر گفت :ان شا الله که مشکلي پيش نمي آد !
مادر گفت: انشا الله !حسن گفت :خودتون که وضع مملکت رو مي بينين !شايد اينجا چيزي مشخص نباشه !اما تو شهر هاي بزرگ مخصوصا تهران همه چيز معلومه !
محمد کاظم پرسيد :چي معلومه ؟
حسن گفت :همين که داره همه چيز عوض مي شه !داره زير و رو مي شه !اگه آدم يک کم دقيق تر به دور و برش نگاه کنه مي بينه که ديگه سنگ رو سنگ بند نمي شه !صبح که از خونه مي ري بيرون اصلا اطمينان نداري که ظهر بتوني به خونه بر گردي!معلوم نيست تا يک ساعت ديگه زنده مي موني يا نه !
مادر گفت :الهي بميرم !حسن جان اگه وضع تهران اين قدر خرابه ،چرا
بر نمي گردي همين جا !چرا اون جا موندي ؟
حسن گفت :مجبورم تازه چه من اونجا بمونم چه اينجا ،به هر حال وضع همين که گفتم. خب توي يک همچين وضعي چه جوري مي شه به فکر ازدواج بود !
من مي گم اجازه بدين او ضاع يکطرفه بشه ،تکليف من هم روشن مي شه !
محمد گفت :يعني وايستيم تا معلوم بشه کي حاکمه ،کي محکوم ،تا بعد بتوني تصميم بگيري که بايد ازدواج بکني يا ازدواج نکني !
- خب چاره اي غير اين نيست !من که از فرداي خودم خبر ندارم چه طوري مي تونم يک خانواده ديگه را هم ناراحت و نگران کنم !نه پدر ،اجازه بدين وضع مملکت مشخص بشه ؛بعد !
پدر گفت :از ما گفتن !ما وظيفه خودمان را انجام داديم !بقيه اش با خودته !به هر حال تو ديگه بزرگتر از اين حرفهايي و به ما نيومده که بخواهيم تو را نصيحت کنيم !
حسن رو به پدرش گفت :شما را به خدا اين جوري حرف نزنين !من واقعا شرمنده مي شم پدر جان !
- دشمنت شرمنده بشه !
بعد از اين ديگر در باره ازدواج حسن حرفي نزد و کم کم صحبت به مسائل ديگر کشيده شد :يعني مي شه باور کرد که به قول تو همه چيز زيرورو بشه ؟
حسن گفت :من که خيلي وقته باور کرده ام !
محمد کاظم با تعجب گفت :يعني ميشه باور کرد که يک مملکتي پادشاه نداشته باشه !
- چرا نشه ؟
- براي اينکه کشور به نظم و انضباط احتياج داره !به قاعده و قانون احتياج داره !چه مي دونم ...و هزار جور مساله ديگه. همين طوري که نمي شه آخه پسر جان .
حسن گفت :بله تمام حرف آقا هم داد از بي قانوني ،ظلم ،فسادو تبعيضه !آقا مي فر مايد که ما که خودمونا مسلمان مي دانيم ،ما که از خدا و پيغمبر حرف مي زنيم ،پس چرا به اين چيز ها عمل نمي کنيم ؟چرا پادشاه مملکت به جاي اين که به مردم کشور خودش متکي باشه ،به آمريکايي ها و انگليسي ها و امثال اينها متکي يه ؟چرا به جاي اينکه گوش به فرمان قرآن باشه ،گوش به فرمان پيامبران و امامان معصوم باشه ،گوش به فرمان کارتره؟و چرا به جاي آنکه در آمد نفت کشور ما را صرف رفاه حال زندگي مردم بکنه ،آن را خرج جشن هاي دوهزارو پانصد ساله و مهماني هاي آن چناني مي کنه ؟چرا توي کشور دزدي مي شه ؟چرا توي کشور ظلم و فساد مي شه !چرا توي کشور يک عده دارن سيري مي ترکن و بقيه مردم گرسنه و بر هنه اند !چرا ما اين همه نفت و گاز و طلا ومس و دهها جور ذخائر زير زميني داريم ولي مردم ما اين قدر فقير و گرسنه اند ؟چرا بايد همه چيزمان را خارجي ها بدزدن و ببرن به ممالک خودشان ؟چرا هيچ کس نيست که جلوي اين غارتگران را بگيرد ؟چرا هيچ کس نيست که به فکر مردم محروم کشور خودش باشه ؟و خلاصه اين که چرا در اين مملکت قاعده و قانوني وجود ندارد ؟
محمد کاظم گفت :خب اينها را که مي گويي همه درست !ولي با دست خالي که نمي شه به جنگ با مملکت رفت ؟
- کدام مملکت ؟اگر منظور شما مردم مملکت هستند که مردم همين ما و شماييم که دل ما براي حرفهاي آقا مي تپه و محتاج عدالت و حکومت قرآنيم !و اگر منظور شما ارتش و نيروهاي ديگر وابسته به شاه و گردن کلفتها هستن که بايد بگم اين ظاهر قضيه است !واقعيت اينه که اينم ارتش از ارتشي ها تشکيل شده ارتشي ها هم کساني غير از فرزندان همين مردم نيستن .اين ها وقتي توي پادگانها هستن احساس مي کنن وابسته به نظام شاهنشاهي اند ،اما وقتي که به خانه هايشان بر مي گردند ،پيش زن و بچه هاشان ،پيش پدر و مادر مي بينن که هيچ فرقي با ديگران ندارن و حتي خواسته هاي آنها هم خواسته هاي مردمه !يعني آنها هم طالب حق و حقيقت ،طالب عدالت و حکومت عادلانه الهي هستن !پس واقعا اين ظاهر قضيه است که مردم رودر روي ارتش هستند !نمي گويم همه ارتش ،اما واقعا اکثريت ارتش و ژاندارمري و غيره با مردمند و جالب اينه که در بسياري جاها هم دارن - مخفيانه – به مردم و براي پيروزي انقلاب کمک مي کنن .
ما تا وقتي که اينجا باشيم نمي تونيم بفهميم که چه خبره ،اما اگر يک هفته در تهران باشيد مي بينيد که همه چيز داره زير و رو مي شه ! در يک همچين شرايطي که فرداي آدم مشخص نيست نمي شه به فکر ازدواج و تشکيل خانواده بود .الان وقت جهاد و مبارزه است !
محمد کاظم لبخندي زد و گفت :با لاخره حرف را رساندي به دعواي سر شب .فعلا وقت ازدواج نيست !عيبي نداره پسر جان !ما هم تسليم !فکر نمي کنم مادرت هم حرفي داشته باشه !هان ؟چي مي گي شهر بانو ؟تو هم تسليمي ؟
مادر لبخندي زد و گفت :تسليم !بله ،من هم تسليم !
وهمه خنديدند !
آن شب خانواده ي محمد کاظم شوکت پور تا اذان صبح گل گفتند و گل شنيدند .وقت اذان که رسيد ،حسن کتش را روي شانه هايش انداخت و مشتاقانه از جا بر خواست .محمد پرسيد :- کجا ؟حسن گفت ؟مي روم بيرون وقت اذانه !
از اتاق بيرون آمد !هوا کاملا تاريک ،اما پاک و زلال بود .حسن به داخل حياط رفت و وضو گرفت .از جا بر خواست و توي حياط چشم چر خاند .نردبان در گوشهاي به ديوار تکيه داده شده بود .حسن آستين هايش را پايين کشيد و کتش را پوشيد و آهسته از نردبان با لا رفت .وقتي به پشت بام رسيد نسيم خنکي مي وزيد و سروصورت او را نوازش مي کرد .حسن به دور و برش نگاه کرد .ده آرام در خواب سحر گاهي فرو رفته بود .به آسمان نگاه کرد .آسمان پاک ،زلال و سر شار از نور و ستاره بود .بيشتر و بيشتر در پهنه ي آسمان چشم چرخاند .آسمان را نهايتي نبود ،ستارگان تا بي کرانه ها صف در صف ،در حال تعظيم خداوند بودند .
يسبح لله ما في سموات و ما في الارض ....
نا گاه قلب حسن لرزيد ،شور و شيدايي خاصي در خود احساس کرد .چشم بر آسمان ،دستها را به موازات گوشها با لا برد و روي گونه هايش گذاشت و آن گاه در حالي که تمام وجودش از شور و شوق مي لرزيد ،با صدايي بر خاسته ار اعماق قلبش ،ستايش گرانه فرياد زد :الله اکبر !الله اکبر ...
و در طنين صداي ملکوتي اش روستا چشم از خواب شست و رو به سپيده ،رو به صبح ،رو به نور و روشنايي ،قامت بست :
الله اکبر !
والله نور السموات والارض

منبع:پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران سمنان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد




خاطرات
پدر شهيد:
ايشان خيلي خونسرد بود و کمتر عصباني مي شد . وقتي هم که عصباني
مي شد ،سعي مي کرد در زمان عصبانيت خود ،سکوت کند و اگر عصباني
مي شد زماني بود که دين در خطر بود .ايشان فقط با کساني رفت و آمد
مي کرد و دوست صميمي بود که با خدا بودند و نسبت به انجام فرائض ديني خود مقيد بودند .ايشان در تمام زمينه ها نمونه بودند .ولي پشت کار ايشان در خصوص کار جبهه و جنگ خيلي بارز بود .ديگر اين که خيلي صبور بود تا حدي که اگر کسي به او فحش مي داد او اعتنا نمي کرد و سکوت مي کرد ...
ايشان هر عملي را انجام مي داد جهت رضاي خدا و نزديکي به خدا بود .از دوستان ايشان شنيده بودم که روزي از ايشان خواسته بودند که امام جماعت شود ،قبول نکرده بود و گفته بود من هنوز ازدواج نکرده ام بهتر است کساني که متاهل هستند امام بشوند .
ايشان کمتر اوقات فراغتي داشتند چون در آن زمان جنگ بود و ايشان خود را وقف جبهه و جنگ کرده بود .

محمد شوکت پور برادر شهيد.
حسن آقا قبل از انقلاب دوران سربازي را در شهر مقدس مشهد سپري کردو به همين جهت نسبت به اهل بيت عصمت و به ويژه حضرت امام رضا توسل مي نمود و بعد از آن هم در هر سال دو الي سه بار به زيارت امام رضا (ع)مي رفت نسبت به امام حسين (ع)و خواندن زيارت عاشورا ي وي که به صورت حفظ آن را هميشه در مسافرتها و روزهاي جمعه زمزمه مي نمود ،خيلي علاقه داشت ...
حسن آقا هميشه در مستحبات پيش قدم بود .اکثر شبها به نماز شب خواندن مشغول بود .نماز شب خواندن ايشان را بيشتر بعد از انقلاب چه در منزل پدرم و چه در منزل خودمان در تهران متوجه مي شدم .البته در جبهه بيشتر برادران همرزم او در جريان هستند .ودر نمازهاي جماعت حتما شرکت
مي نمودند ...ايشان به دعا و ثنا زياد انس داشتند .مثلا زيارت عاشورا و دعاي کميل را از حفظ مي خواندند در اکثر مراسم دعاي کميل در مساجد شرکت مي نمودند و با قرآن کريم هم مانوس بودند ...
حسن آقا در مقابل مشکلات صبور و مقاوم بودند .فردي سليم النفس و با وقار بوده و به مسائل مالي چندان توجهي نداشته و قناعت پيشه و مناعت طبع داشتند .
در حفظ اسرار و امانتداري ايشان همين بس که حتي پدرم و برادرم و خودم نمي دانستيم که ايشان کجا هستند ؟چه مسئوليتي دارند و چه خدماتي را انجام مي دهند ؟
متواضع و با صفا بودند و با مردم با روي گشاده بر خورد مي کردند و اکثر افرادي که با ايشان انس و الفت داشتند او را دوست داشتند و به نيکي از ايشان ياد مي کردند .در حال حاضر هم هنوز بين دوستان و آشنايان ،
بر خورد ايشان و رفتار و کردارشان مورد بحث و ياد آوري است و همه از فقدانش متاثرند !
حسن آقا شهادت را آمال و آرزو ي خود مي دانست و هميشه از هر عمليات که بر مي گشت به خنده مي گفت نه !مثل اينکه خداوند مي گويد زود است و تو بايد در اين دنيا مکافات شوي و حساب پس دهي و نمي دانم چرا مورد پذيرش قرار نمي گيرم . زماني هم که در عمليات (فاو ) تير خورد و قطع نخاع گرديد ،مي گفت :فعلا پاهايم رفته اند مرخصي و بايد استراحت کنند تا قضا و قدر الهي بر اين قرار گيرد که من هم به مرخصي و ماموريت دنبال پاهايم بروم ...
شهيد خود به صورت بسيجي وارد سپاه پاسداران شده بود و به لباس بسيجي و سپاهي عشق مي ورزيد و در حقيقت بعد از انقلاب فعاليت وي اندکي به صورت بسيجي در دفتر عمران امام (ره)در سنندج و کردستان و سپس در جبهه هاي جنوب با لشگر امام حسين (ع)دست بيعت داد و تا زمان مجروحيت و جانباز شدن هرگز محورهاي غرب و جنوب کشور را ترک نکرد و بعد از مجروح شدن نيز در پادگان بلال همکاري بي شائبه اي با برادران همرزمش داشت و بسيار اتفاق مي افتاد که با وضع جسماني نا مساعدش به ماموريت هاي برون استاني مي رفت و از نزديک در امور محوله نظارت مستقيم داشت .
رضايت پدر و مادر براي ايشان خيلي مهم بود و هميشه در اين مورد به من سفارش مي کردند .حسن آقا با همسر و فرزندش رفتار مناسبي داشت لکن اکثر او قات را در ماموريت بود .
چون من از او از لحاظ سني دو سال بزرگتر بودم توصيه هاي وي نسبت به بنده بيشتر در عمل بود نه به صورت شفاهي و در اعمال و رفتارش هميشه از همه سبقت مي گرفتند .
از ايشان خاطرهاي فراوان دارم .مثلا در يکي از روزهاي سرد زمستان که زمين پوشيده از برف بود ،نزديک اذان مغرب بنده و ايشان با ماشين به سمت منزل مي رفتيم .پيرمرد کهنسالي را ديديم که در کنار خياباني سفره اي را پهن کرده و چند قوطي کبريت را به معرض فروش گذاشته و از سرما مي لرزد .حسن آقا کنار پيرمرد ترمز کرد و گفت :
- پدر اين کبريت ها همه چند؟
پيرمرد گفت :30 تومان .
حسن آقا گفت :اگر من همه را از شما بخرم به خانه ات مي روي ؟پيرمرد گفت :بله مي روم کاري ندارم !
حسن آقا گفت :
- پس اين صد تومان را بگير و بلند شو برو پيش زنو بچه ات و در اين برف و سرما اين جا نمان !
پيرمرد کبريت ها را به حسن آقا داد و پول را گرفت و او را دعا کرد و رفت .من هم به حسن آقا گفتم ؟
- اين همه کبريت را براي چه مي خواهي ؟
حسن آقا لبخندي زد و گفت :اينها را بين دوستان خودمان تقسيم مي کنيم !پير مرد گناه دارد ،سر ما مي خورد ...
حسن آقا شهامت ،دليري و از خود گذشته گي داشت و هميشه به فکر مردم بود .به فکر کمک به افراد ضعيف .
ايشان فردي بسيار خونسرد و مهربان بودند و در زمان کودکي با دانش آموزان و همکلاسي هاي خود با مهرباني رفتار مي کردند ...
حدود چند سال قبل از پيروزي انقلاب در رفتار وي تحولاتي به وجود آمد واين تحولات روز به روز زيادتر شد تا وقتي که ايشان در جبهه مجروح و معلول شد و پس از مجروح شدن هم براي جبهه و انقلاب تلاش مي کرد . پس از ارتحال امام رفتار وي خيلي بيشتر تغيير کرد و يک رفتار روحاني در وي به وجود آمد و بعد از مدتي به ملکوت اعلي پيوست !با پدر و مادر بسيار مهربان بود مرتب از تهران به روستا آمده و در کارهاي کشاورزي به آنها کمک مي کرد و هر گونه مشکلات در زندگي پدر و مادر وجود داشت ،ايشان آن را بر طرف مي نمود .
خاطرات من از ايشان زياد است ولي بيشترين خاطرات اين بود که وي با وجود معلول بودن باز هم به جبهه مي رفت و وقتي هم که ايشان (در جزين )مي آمد دست از فعاليت خود نمي کشيد.

خورشيد همتيان ,همسر شهيد :
وضع مالي ما معمولي و بسيار ساده و بي آلايش بود .اوايل زندگي در منزل پدر ايشان بوديم که بعد از دو سال که ايشان مسئول تدارکات در قرار گاه حمزه سيد الشهدا دراروميه شدند ،مدتي در خانه هاي سازماني سپاه آنجا بوديم و مدتي هم در ستاد مرکزدر خانه هاي سازماني سپاه در تهران سکونت داشتيم و تا زمان شهادت ايشان منزل شخصي نداشتيم .
از زماني که زندگي مشترک را آغاز کرديم در همه موارد حتي زماني که ايشان مجروح شده بودند .هيچ گونه تغيير رفتار در شخصيت ايشان که جنبه منفي داشته باشد و يا عصباني شوند ، در ايشان مشاهده نکردم و هميشه در هر صحبتي که با من داشتند ،حرف هاي ايشان قوت قلبي برايم بود .ايشان در خانه خيلي خوب بود .
هميشه به ما توصيه مي کرد که در زندگي صبر داشته باشيم .با برد باري بر مشکلات فايق آييم .زندگي حضرت فاطمه زهرا (سلام الله عليها )را الگو و
سر مشق قرار دهيم .به امور ديني و مذهبي بسيار اهميت دهيم و در تربيت فرزندان دقت بيشتري نماييم !
ايشان علاقه زيادي به دخترمان فاطمه داشتند و در مورد تربيت اين دختر بسيار سفارش مي کردند و با وجود اين که در زمان شهادت ايشان فاطمه سه سال بيشتر نداشت .در مورد حجاب ايشان جدي بودند و هميشه از من
مي خواستند که از همان دوران کودکي در مورد تربيت و آموختن امور ديني و مذهبي نسبت به فاطمه کوتاهي نکنم ...
وقتي از جبهه بر مي گشت هميشه در مورد دفاع از ارزشهاي اسلامي صحبت مي کرد و خاطرات خود را از مناطق جنگي برايمان تعريف مي کرد ...
ايشان هميشه سعي داشتند که در حد امکان نماز را به جماعت بخوانند .کارها و اوقات خود را طوري طرح ريزي و زمان بندي مي کردند که به نماز جماعت برسند و اکثرا در نمازهاي جماعت شرکت مي کردند و به ديگران نيز توصيه داشتند که در نماز جمعه و جماعت شرکت کنند . هميشه فرموده حضرت امام خميني (ره)را که مي فرمودند: دشمنان از نماز جماعت مي ترسند !به ما ياد آوري مي کردند ...
به حق وحقوق مردم بسيار اهميت مي دادند .هميشه مي گفتند که خداوند فرموده است اداي حقوق مردم مهمتر و سخت تر از اداي حقوق الله است .سعي ايشان در جهت رضايت خاطر مردم بود و در اين راه از انجام هيچ کاري دريغ نمي کردند !
آرزوي اساسي و ديرينه ايشان که هميشه در نماز ها و راز و نياز ها از خداوند مي خواستند اين بود که خدا ايشان را در زمره شهدا قرار دهد ؛چرا که معتقد بودند که شهادت پرواز است به سوي جاودانگي و دري است به سوي خوشبختي و رضاي خداوند نيز در اين است که در راه او به جهاد رفته و شهيد شوند .
ايشان هيچ موقع ،چه در جبهه جنگ و چه در پشت جبهه ،آرام و قرار نداشتند .اصلا احساس خستگي نمي کردند و يکي از دوستان ايشان در خاطره اي که از ايشان تعريف مي کرد مي فرمودند که در يکي از شبهاي عمليات وقتي که عمليات تمام شده بود و ما مي خواستيم استراحت کنيم ،شهيد شوکت پور بدون اينکه استراحت کند مجروحان را به پشت جبهه منتقل مي کرد . وقتي به ايشان مي گفتيم شما احتياج به استراحت داريد ،مي گفتند اصلا حرفي از استراحت نزنيد براي اينکه ما به خاطر انجام دستورات الله به ميدان جنگ
آمده ايم و بايد از هر لحظه استفاده کنيم تا بتوانيم از مرز و بوم سرزمين خودمان به نحو احسن پاسداري کنيم !تا بتوانيم دين خود را به انقلاب و مردم ادا کنيم ...
يک بار خواب ديدم برادرم «شهيد حسين همتيان »آمده بود به منزلمان در اروميه .وقتي در را برايش باز کردم سراغ شهيد حسن را گرفت .من به برادرم گفتم که حسن رفته است قرار گاه ،تشريف داشته باشيد تا بر گردد .ايشان مدتي منتظر ماندند و بعد گفتند که وقتي آقاي شوکت پور آمدند به ايشان بگوييد که حسين آمده بود دنبالتان و شما نبوديد .باشيد من دو باره مي آيم به دنبالتان ،براي اينکه ما بايد به عمليات بزرگي برويم و حضور ايشان در اين عمليات بزرگ ،ضروري است بعد رفتند ...
اين خواب درست مر بوط به زماني بود که ايشان درجبهه مجروح شده بودند .

اکبر پرورش :
ايشان را از روز اول که ديدم تا موقع شهادت ،هيچ گونه فرقي دربرخوردهايش نکرد .و به نظر من از بارزترين خصوصيات آن شهيد اخلاق خيلي خوب ايشان بود ،طوري که ايشان هر چه در رده هاي با لاتر انجام وظيفه مي کرد ،افتاده تر و سر به زير تر مي شد .
ايشان به دوستي ها و همنشيني ها با گردان پياده و ياري رساندن به آنها علاقه وافر داشت و هميشه هر رزمنده اي ، چه مسئول و چه غير مسئول که به شهادت مي رسيد متاثر مي شد و هميشه دعا مي کرد تا او هم مانند آنان شهيد شود .

حسين نصر اصفهاني:
ايشان نسبت به ائمه اطهار و اهل بيت(عليهم السلام ارادت خاصي داشت و نکته عجيب اين که در طول جنگ اگر بچه ها فراموش مي کردند که امروز مثلا چند شنبه است يا چندم برج يا ماه است و فقط سر گرم جنگ بودند ،ولي شهيد شوکت پور تمام اعياد و تولد و شهادت چهارده معصوم (عليهم السلام) را از بر مي دانست ...
يک روز پس از عمليات طريق القدس يکي از برادران رزمنده در اثر يک انفجار شهيد شد .انفجار طوري بود که به غير از سر و مقداري از استخوان گردن از آن شهيد چيزي نماند وحتي استخوان هاي کتف و آرنج و قوزک پا و بقيه اعضاي بدن آن شهيد هم ناپديد شد.شهيد شوکت پور با صبر و حوصله تمام آن اطراف را گشتند و مقداري گوشت و استخوان ديگر که از آن شهيد در
بيا بان پخش شده بود ،جمع آوري کردند و همراه سر شهيد داخل يک پاکت پلاستيکي گذاشتند و آن را فرستادند .سپس در حالي که خيلي متاثر شده بودند فرمودند :اين طور شهادت خوب است که فقط سر آدم بماند براي تشييع کنندگان جنازه آدم !
ايشان در آن حالت فقط افسوس براي خودش مي خورد نه براي شهيد و نظرش اين بود که آن شهيد به بهشت مي رود و انبياء (عليهم السلام )به استقبال او مي آيند و براي خودش بسيار افسرده مي شد و مي گفت: براي خودم نا راحت هستم و نمي دانم که آيا من هم لياقت شهادت دارم يا نه ؟

محمد هادي عزيزي:
يکي از خاطرات من از ايشان اين است که دو روز قبل از قطع نخاع شدن ايشان با هم در منطقه عملياتي فاو بوديم رو به روي همديگر ايستاده بوديم و داشتيم راجع به کارها صحبت مي کرديم که نا گهان گلوله خمپاره اي نزديک ما به زمين خورد ومن فوري نشستم اما ديدم که ايشان همچنان سر جاي خود ايستاده و به من نگاه مي کند .
من خجالت کشيدم و از جايم بلند شدم .ايشان فوري گفت :ناراحت نباش !کار صحيح را شما کردي !

همرزم شهيد:
ايشان هر وقت به تهران مي آمد ،معمولا در منزل ما بيتوته مي کرد .صداي زيبا و رساي ايشان در هنگام نماز صبحگاهي همه را مجذوب کرده بود .بعد از شهادت ايشان همسايه ها مي پرسيدند :آن آقايي که در دل شب در خانه شما ، آن قدر خوب و سوزناک نماز مي خواندند چه کسي بود ؟آري بعد از شهادت او بود که همه فهميدند او که بود ؟ايشان به نماز اول وقت توجه عميقي داشت و در هر شرايطي بود نماز را اول وقت مي خواند ...
شهيد حسن شوکت پور نسبت به رعايت مسائل مالي آن چنان حساس بود که هزينه رفت و آمد خود را از اهواز تا تهران از خودش تامين مي کرد و مطلقا ازبيت المال استفاده نمي کرد .

اکبر تر کان :
يک شب پس از عمليات بدر وضع بسيار خطر ناک بود .بسياري از برادران شهيد شده بودند .شهيد شوکت پور از راه رسيد .فوري بچه ها را جمع کرد و با يک دنيا ايمان و صفا با آنها صحبت کرد و بعد هم همراه آنها دعاي توسل خواندو چنان به ائمه اطهار (عليهم السلام )توسل مي نمود .چنان زاري
مي کرد که هيچ موقع آن ر ا فراموش نمي کنم .بعداز اين دعا بود که روحيه همه خوب شد !

عباس يزداني:
ايشان در در گيري هاي کردستان – قبل از شروع جنگ – وقتي اسير ضد انقلاب مي شوند توانسته بود با ديدگاه هاي منطقي خود آنها را متقاعد کند و سپس آزاد شود ...
ايشان متواضع و فرو تن بودند و چهره اي خندان داشتند .ايشان خيلي با حيا بودند و حتي هنگام عوض کردن پيراهن خود هم مراعات ديگران رامي کردند .
خيلي هم وقت شناس بودند .يک بار قرار گذاشته بوديم که با هم در فلان ساعت حرکت کنيم .ايشان به خاطر ترافيک حدود ده دقيقه دير تر رسيدند .خيلي ناراحت شده بودند و تا مسيري از راه همه اش از من معذرت خواهي مي کردند .

ناصر سليمان پور:
تمام خصوصيات يک فرد مومن ،يک فرد بريده از از مطامع دنيا ،يک فرد با تفکر بسيجي در ايشان جمع شده بود .
در عمليات کربلاي 4 و کربلاي 5 و کربلاي 6 از فرط تشنگي لبانش همچون ذغال خشکيده بود ...
خلاصه کلام اين شهيد خصوصيات يک انسان کامل ،يک انسان متکي به الله را داشت .

محمد شاه سنايي :
در عمليات والفجر 4 ايشان هنگامي که متوجه شد راننده پايه يکم ،کم داريم به عنوان راننده با يک تريلر جهت انتقال امکانات مهندسي و زرهي شروع به کار کرد و يا اين که وقتي مي خواستيم حمامي را نسب کنيم ،ايشان جهت ساختن موتور خانه حمام مثل يک کارگر ساده گل درست مي کرد و مي آورد .

محمد گنجينه باف:
ايشان به انجام فرائض ديني اهميت مي دادند و حتي در ماه مبارک رمضان که ايشان به دليل وضعيت جسماني نمي توانستند روزه بگيرند ،چون ناهارشان را در پادگان صرف مي کردند هميشه به ما ياد آوري مي کردند که هنگام آوردن ناهار به اتاق دقت کنيم که افراد متوجه اين امر نشوند ،نماز شان را نيز سعي مي کردندکه هميشه به موقع به جا آورند . ايشان در مورد احکام الهي اهميت ويژه اي قائل بودند و با لطبع در اين مورد هم حساس بودند و در صورت بر خورد با موردي خاص تذکر مي دادند .مثلا يک روز هنگام ناهار بنده اطراف نان هايي را که خمير بود و به قول من قابل خوردن نبود کندم .ايشان پرسيدند :چرا آنها را نمي خوري ؟
گفتم خمير است نمي شود خورد !
گفتند :بده به من !من آنها را مي خورم ؛چون براي گندم و آرد همين نان زحمات زيادي کشيده شده و نبايد اسراف کرد .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : شوکت پور , حسن ,
بازدید : 294
[ 1392/05/03 ] [ 1392/05/03 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,500 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,601 نفر
بازدید این ماه : 3,244 نفر
بازدید ماه قبل : 5,784 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک