فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

روز جمعه 15 تير 1344 در محله "گذر فرخ" شهر رشت در يك حانواده مذهبي به دنيا آمد . پدرش در ميدان بار رشت مغازه ي ميوه فروشي داشت .او فردي متدين و مقيد به فرايض ديني بود .
حسين در دوران كودكي خونگرم و مهربان بود و با همه ارتباط برقرار مي كرد . او مهر 1351 – در هفت سالگي – وارد مدرسه ابتدايي شد .
همگام با فعاليّتهاي اجتماعي به ورزشهاي رزمي نيز علاقه داشت . در سال 1359 در كلاسهاي كنگ فو زير نظر "رضا خوش دل" شركت كرد  و تا سال 1361 به اين ورزش ادامه داد . چند ماهي بعد از شروع جنگ تحميلي عراق در سال 1359 براي آموزش نظامي به پادگان آموزشي منجيل اعزام شد . بعد از يك ماه  نيم آموزش دوره عمومي در اول ارديبهشت 1360 به جبهه جنوب رفت .
مادرش مي گويد :
وقتي كه مي خواست از ما خداحافظي كند, به من گفت : «مادر ، من براي تو ناراحتم كه با پدر مريض و دو فرزند كوچك چگونه خواهي بود.»
بعد از سه ماه حضور در جبهه به زادگاهش بازگشت و در 19 آذر 1361 بار ديگر به جبهه اعزام گرديد و حدود هشت ماه – تا 21 مرداد 1362 – در لشکر كربلا مشغول خدمت بود .
در عمليات والفجر مقدماتي – در 18 بهمن 1361 – و عمليات والفجر 1 – در 21 فروردين 1362 – شركت داشت و در 21 مرداد 1362از جبهه به زادگاهش مراجعت كرد . در اول آذر 1362 به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد و در واحد اطلاعات عمليات لشكر 25 كربلا بكار گيري شد .
حسين ، انگيزه ي ورود خود به واحد اطلاعات عمليات ماههاي متوالي در جبهه حضور داشت . در عمليات والفجر 6 در منطقه عملياتي دهلران – در تاريخ 3 اسفند 1362 – بر اثر انفجار نارنجك از ناحيه ي پاي راست مجروح شد و روانه ي بيمارستان گرديد . اما بعد از بهبودي نسبي به منطقه ي جنگي بازگشت .
از 1 آذر 1362 تا 21 بهمن 1363 به طور مستمر در جبهه هاي نبرد حضور داشت . سپس به ستاد ناحيه مازندران اعزام و تا 24 ارديبهشت 1364 در آن ستاد مشغول خدمت بود . اما در 25 ارديبهشت ، بار ديگر به سوي جبهه هاي نبرد شتافت و بيش از ده ماه ديگر به طور مستمر در لشكر 25 كربلا به عنوان فرمانده دسته شناسايي در منطقه عملياتي بود .
حسين ، بعد از اعزام به منطقه جنگي در اطلاعات و عمليات لشكر 16 قدس حضور يافت و به عنوان مسئول تيم گشت  و شناسايي منصوب شد .
در منطقه عملياتي به عنوان كسي كه كارگشاي امور است ، معروف بود . در شب عمليات كربلاي 7 نيروهاي گردان ميثم با هدايت او به بالاي قله "اروس" رسيدند و آنجا را فتح كردند . ولي نيروهاي عمل كننده سمت راست و چپ موفق به دست يابي اهداف خود نشدند . در نتيجه ، حسين و نيروهايش در محاصره دشمن قرار گرفتند . بالگرد دشمن با دادن وعده هاي كذايي در بالاي سرشان آنها را تشويق به اسارت مي كرد . اما آنها كه حدود سي و پنج نفر بودند تشنه و خسته در منطقه سرگردان ماندند ولي تسليم نشدند .
محمد سيّار – يكي از دوستانش – مي گويد :
قبل از عمليات كربلاي 5 عمل جراحي داشتم و قرار بود تركشي را از گردنم بيرون بياورند . حسين به مرخصي آمده بود به او گفتم صبر كن با هم به جبهه برويم . به شوخي گفت : «تو ديگر پير شده اي ، ماشين از كار افتاده اي و من به جاي تو خواهم رفت.»
حسين رفت و در عمليات كربلاي 5 شركت كرد اما در حين عمليات مجروح شد و به بيمارستان منتقل گرديد ، ليكن از پنجره ي بيمارستان فرار كرد و به جبهه رفت و خود را به همرزمانش رساند و در ادامه ي عمليات شركت كرد . دشمن وجب به وجب منطقه را با توپ و خمپاره مي كوبيد . املاكي – فرمانده اطلاعات و عمليات – به نيروهاي اطلاعات اعلام مي كند چون مأموريت نيروهاي اطلاعات به پايان رسيده به عقب برگردند . حسين به همراه چند نفر ديگر از نيروهاي اطلاعات كه بعضي از آنها مجروح بودند ، براي استراحت به سوي عقبه حركت مي كند . آنها سوار ماشين تويوتا مي شوند و حسين مي گويد : «خودم رانندگي مي كنم.» آنها حركت مي كنند و به ميدان امام رضا در شلمچه مي رسند . هواپيماي دشمن منطقه را بمباران مي كرد . ناگهان موشكي در نزديكي ماشين حامل آنها اصابت كرد و در اثر انفجار ، ماشين واژگون شد . در نتيجه دو نفري كه در جلوي ماشين در كنار حسين نشسته بودند ، مجروح شدند و دو نفر ديگر از همراهان به شهادت رسيدند و حسين دچار موج گرفتگي شديدي شد . همراهانش تعريف مي كنند كه او سرش را بلند مي كرد و زيارت عاشورا مي خواند و آرام به اطراف نگاه مي كرد . هنگامي كه آنها را از ماشين واژگون شده بيرون آوردند متوجه شدند كه حسين شهيد شده است . جنازه ي آنها را در كنار جاده مي گذارند . در منطقه عملياتي خودروهاي زرهي در تردد بودند دود و غبار غليظي روي جنازه ها نشسته به طوري كه چهره ي آنان سياه شد و شناسايي آنها مشكل بود . حضرتي پيکر مطهر حسين  را در معراج شهدا شناسايي كرد و اسم او را روي جنازه اش نوشت . پس از مدتي جنازه اش به رشت منتقل شد . به اين ترتيب ، حسين شفائيه مسئول محور يك اطلاعات لشکر 16 قدس گيلان كه بعد از چهل و پنج ماه حضور مستمر در جبهه هاي نبرد – از شانزده تا بيست و يك سالگي – در 22 دي 1365 در منطقه عملياتي كربلاي 5 به شهادت رسيد .
پيكر شهيد حسين شفائيه با حضور گسترده مردم رشت تشييع و در گلزار شهداي رشت به خاك سپرده شد . از شهيد حسين شفائيه ، سيصد جلد كتاب به يادگار باقي مانده بود كه خانواده او چند جلد را به رسم يادگاري نگه داشته و بقيه را به كتابخانه مسجد هديه كرده اند .
منبع:" فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيد استان گيلان)نوشته ي ،يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران-1382




وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
.... بي عشق خميني نتوان عاشق مهدي شد . به خدا نمي دانم در اين جبهه چه شور و شو قي است كه انسان نمي تواند از آن جدا شود . در اين جبهه ها مهدي موعود فرمانده ي سربازان اسلام است . اصلاً در جبهه ها نماز خواندنش ، غذا خوردنش ، راه رفتنش ، خوابيدنش ، و خلاصه هر كارش يك صفاي ديگر دارد . انسان را از دنيا دور نگه مي دارد و آخرت را به انسان هديه مي دهد .
اي برادران عزيزم ! به ياري اسلام و قرآن بشتابيد و در اين لشكرهاي امام زمان به راز و نياز بپردازيد و با دشمنان اسلام بجنگيد كه پيروزي از آنِ مسلمين است ان شاء الله .
و شما مسلماناني كه نمي توانيد به جبهه برويد با كمك كردن به اين كار خير بشتابيد كه ان شاء الله آخر را براي خودخواهيد خريد .
شما اي رزمندگان اسلام ! همچناني كه شب به عبادت و راز و نياز با خدايتان خلوت مي كنيد و روز هم هر چه بيشتر در تلاش اين باشيد كه تا آخرين قطره ي خون خود به اسلام و قرآن كمك كنيد كه خدا همهي ما را از شهيدان صدر اسلام قرار دهد .
و اما شما اي پدر و مادر عزيز و مهربانم ! مثل هميشه صبر و استقامت كنيد و خدا را كر كنيد كه فرزندتان در راه اسلام و قرآن مُرد ، نه در راه زندگي ، پول و مال دنيا .
پدر و مادر عزيز ! براي من بي تابي نكنيد كه من نمرده ام بلكه پيش خدا هستم و ان شاء الله خدا شما را در آن دنيا با ائمه و خانواده معظم شهدا قرار مي دهد . همانطور مرا ان شاء الله جزء شهدا قرار خواهد داد . بر در خانه يك پرچم سبز لااله الاالله و محمد رسول الله و يك پرچم قرمز يا حسين شهيد بزنيد و هر شب جمعه بر مزار تمام شهدا و من بياييد . نمازهايتان را تا جايي كه مي توانيد به جماعت بخوانيد و در دعاي كميل ، توسل و ديگر اجتماعات اسلامي تا آنجا كه مي توانيد شركت كنيد . صلوات بر محمد و آل محمد را از ياد نبريد . ان شاء الله كه خداوند همگي ما را بيامرزد .
در آخر ، از همه بستگان و آشنايان و دوستانم مي خواهم كه مرا از ته دل ببخشند و هر بدي كه كرده ام از من راضي باشند ؛ ان شاء الله . خدايا در آخر عمرمان كلمه لا اله الا الله و محمد رسول الله را بر زبان همه ما جاري بگردان و در شب اول قبر ، حضرت علي و امام حسين را به فرياد ما برسان . ...         حسين شفائيه




خاطرات
خديجه حيدر نژاد , مادرشهيد :
وقتي كه به دنيا آمد او را به مشهد بردم ولي در آنجا مريض شد . به حرم امام رضا (ع) رفتم و گريه زاري كردم . ناگهان دو نفر را ديدم كه بسياز زيبارو بودند و نمي شد به آنها نگاه كرد ، يكي جوان تر بود و ديگري مسن تر . گفتم : يا امام رضا (ع) بچه ام را شفا بده ! من شفاي او را از تو مي خواهم . آن دو آقا نگاهم كردند و لبخند زدند . بعد دوباره ديدم آن دو آقا بالاي گنبد هستند تا آمدم نشان دهم غيب شده بودند ولي بچه ام شفا يافته بود . حسن وقتي به دنيا آمد دندان داشت . او بچه چهارم ما بود ولي با بچه هاي ديگر فرق مي كرد . قبل از تولد وضعيت مالي و اقتصادي ما خوب نبود و مستاجر بوديم . ولي وقتي كه به دنيا آمد وضع ما كم كم بهتر شد و خانه اي خريديم .

من برادر بزرگ ترش را تا كلاس پنجم مدرسه مي بردم اما او به خاطر ذوق و رغبتي كه داشت مي گفت : «خودم به مدرسه مي روم لازم نيست شما با من بياييد.» تكاليفش را زود و خوب انجام مي داد و معلمها نيز از او راضي بودند . هميشه مي گفت : «مي خواهم سرباز يا نظامي شوم.» و بيشتر به بازيهايي نظير پليس بازي و سربازي و جنگ كه نيازمند اسلحه و تفنگ بود مي پرداخت .
به فوتبال بسيار علاقه داشت و همواره نام ايران را براي تيم خود انتخاب مي كرد . تحصيلات دوره پنج ساله ابتدايي را در دبستان شهريار رشت با موفقيت به اتمام رساند . از همان دوران كودكي به مسائل عبادي علاقه مند بود و از سن نُه سالگي در ماه رمضان روزه مي گرفت ولي به دليل صغر سن اجازه نمي يافت تمام ماه را روزه بگيرد . سال تحصيلي 1356 را در مدرسه راهنمايي نظام الملك رشت آغاز كرد و سال اول را با موفقيت به پايان رساند . با شروع نهضت اسلامي در سال 1357 به مردم پيوست .خود در اين باره مي گويد :
سال دوم راهنمايي بودم . انقلاب اسلامي شروع شد و چون خانه ي ما نزديك مسجد محمودآباد (گذر بازار) بود به آنجا مي رفتيم . در آنجا با آقاي كاظمي آشنا شدم و او بود كه مرا با مسجد و امام خميني و انقلاب اسلامي آشنا كرد . از اين سال شروع به فعاليّت سياسي كردم (البته طوري نبود كه قبل از انقلاب فعاليّت داشته باشم چون ناآگاه بودم ولي گاهي اوقات نماز مي خواندم و روزه مي گرفتم). با شروع انقلاب به مسجد مي رفتم و در كلاسهاي آموزش قرآن و مسائل عقيدتي شركت مي كردم . در راهپيماييها و تظاهرات و چسباندن پوستر هميشه شركت داشتم .

در چهارده پانزده سالگي بيشتر اوقات خود را صرف فعاليّتهاي مذهبي و سياسي مي كرد و در بسيج و انجمن اسلامي مسجد رودبارتان در رشت شركت فعّالانه داشت . شش ماه هم – از 30 شهريور 1359 تا 29 اسفند 1359 با كميته امداد امام خميني رشت براي رسيدگي به محرومان جامه همكاري مي كرد . به علّت همين فعاليّت مستمر در بسيج و انجمن اسلامي ، دو سال از تحصيل بازماند . بعد از تأسيس انجمن اسلامي مسجد رودبارتان به آنجا رفت و در تشكيل كتابخانه آن نقش مؤثري داشت . ولي چون محل كتابخانه تنگ و محقر بود با همكاري دوستانش آن را به مسجد آقا سيد عباس منتقل كردند و در كنار آن نوار خانه ي مذهبي را سازمان دادند .

از سيزده سالگي به كشيك شبانه مي رفت ؛ كتاب مي خواند و از آنها يادداشت بر مي داشت ؛ شعر جمع آوري مي كرد و اگر كسي حرفي عليه انقلاب مي زد بحث مي كرد و جواب انتقادات را مي داد .
در اوايل نهضت اسلامي كه بازار شايعه رونق داشت و ضدانقلابيون اقدام به تخريب شخصيتهاي مذهبي از جمله شهيد مظلوم دكتر بهشتي مي كردند و كمتر كسي جرئت مي كرد علناً از اين گونه افراد دفاع كند ,حسين در همه حال از دكتر بهشتي دفاع مي كرد و اگر توجيه منطقي براي حرفهايش نداشت ، مجلس را ترك مي كرد . علاوه بر آن وقتي كه ضدانقلابيون اقدام به درگيري و جنگ مسلحانه در استانهاي شمالي كردند ، حسين نيز در اكثر درگيريها با ضدانقلابيون حضور داشت . چند بار مورد ضرب و شتم ضدانقلابيون قرار گرفت . در جنگهاي مسلحانه و سركوبي منافقين ، با اطلاعات عمليات سپاه رشت همكاري نزديك داشت . در اين زمان به محافل مذهبي انسي خاص داشت ؛ نماز را هميشه اول وقت و به جماعت به جا مي آورد و روزهاي دوشنبه و پنجشنبه روزه مستحبي مي گرفت . علاوه براين ، پايبند مسائل شرعي و ديني بود و به شخصيتهاي سياسي و مذهبي كه در پيروزي انقلاب نقش داشتند به خصوص به امام خميني عشق مي ورزيد . از فرصت به دست آمده در سايه انقلاب اسلامي به خودسازي و تهذيب نفس مي پرداخت . مشكلات زندگي تأثيري در او نداشت و يا سعه ي صدر و بردباري با آنها مقابله مي كرد . در زمان ترورهاي منافقين كه بسياري از بزرگان به شهادت رسيدند ، سعي مي كرد به كساني كه روحيه ي ضعيفي داشتند دلداري داده و به آنان روحيه بدهد .

محمد سيّار :
مسئوليت او مدتي تداركات لشکر بود . در ماه رمضان و در هواي بسيار گرم جنوب روزه مي گرفت و در همان حال به جمع آوري گوني و ساير چيزهاي مستعمل مي پرداخت . مي گفت : «اين وسايل جزء بيت المال است و مردم با خون دل اين وسايل را جمع آوري مي كنند و بايد رعايت مسائل را بكنيم.» بچه ها وقتي مي ديدند كه يك مسئول در كنارشان اين كارها را انجام مي دهد با دلگرمي تمام كار مي كردند .
اگر كسي مي آمد نمي توانست او را بشناسد زيرا هميشه در كنار نيروهايش در كار و تلاش بود . در بين اشخاص ، تبعيض قايل نمي شد و در كارهاي سنگين نيز همدوش ديگران فعاليّت مي كرد . اگر رزمنده اي را مي ديد كه در حال سنگر سازي به او كمك مي كرد . بارها مهمات را به دوش مي گرفت و به داخل سنگرها مي برد تا از تيررس دشمن دور باشند از جاذبه و دافعه ي خوبي برخوردار بود .
اگر شخصي غيبت يا كار ناپسندي مي كرد ناراحت مي شد و از آن شخص دوري مي جست ، تا اصلاح شود . درباره مسئوليت خود هرگز صحبت نمي كرد .
شجاع و پركار و تابع ولايت فقيه بود . اوقات فراغت را به عبادت و قرائت قرآن مي گذراند . هنگامي كه رزمنده اي مجروح مي شد ، او دلداري مي داد و مي گفت : «خوشا به حال شما با يك قطره خون ، بسياري از گناهان شما پاك مي شود.»
در شبهاي ماه رمضان اكثر وقتها تا سحر نمي خوابيد و به عبادت مي پرداخت . وقتي در اهواز بوديم ديگران مي ديدند كه او روزه مي گيرد آنها هم به تبع او قصد ده روزه مي كردند و روزه مي گرفتند .
در منطقه اي كه بوديم شبها به سركشي نيروها مي رفتيم . شبي كه به منطقه عملياتي رفته بوديم هنگام بازگشت روي پل اهواز با اتومبيلي تصادف كرديم كه دست من شكست و حسين از ناحيه فك و صورت مجروح شد . با همان دست شكسته ، ايشان را به بيمارستان بردم و از آنجا او را براي درمان و مداوا به مشهد اعزام كردند .

حسن ,برادرشهيد :
نسبت به شهدا احساس مسئوليت مي كرد و وقتي به مرخصي مي آمد ، احساس مي كردم كه در دلش غمي دارد . گاهي مي ديدم ، گريه مي كند . با او صحبت مي كردم ، مي گفت : «به شهر كه مي آيم و برخوردهاي نامعقول اجتماعي را مشاهده مي كنم ، برايم بسيار مشكل است . وقتي كه پشت جبهه مي آيم احساس مي كنم گناهانم زياد مي شود و مايلم به جبهه بازگردم . در اينجا احساس پوچي مي كنم.»

ابراهيم جوادي:
روحي پاك و مهذّب داشت و در خودسازي بسيار كوشا بود . در دل شب بدون اينكه كسي متوجه شود چراغ را خاموش مي كرد و به نماز شب مي ايستاد . او معمولاً نيم ساعت قبل از اذان صبح بيدار مي شد و به عبادت و قرائت قرآن مي پرداخت . درباره ي ازدواج اساساً فكر و صحبت نمي كرد . در روابط اجتماعي بسيار صميمي بود و با بچه هاي گردانهاي عملياتي به سرعت دوست مي شد . در عمليات والفجر 8 و فتح شهر فاو در 20/11/11364 به عنوان نيروي غواص اطلاعات عمليات همراه با گردانهاي عمل كننده و خط شكن شركت داشت .
در اين زمان لشکر قدس گيلان تشكيل شد و او در بين بچه هاي مازندران بود كه از طرف سپاه گيلان به او ابلاغ شد بايد به لشكر قدس ملحق شود و الاّ حقوق او قطع خواهد شد . با امتناع از رفتن ، حقوق و پاداش عيدي آن سال وي پرداخت نشد . در نتيجه از لشكر 25 كربلا به گيلان بازگشت و از 18 اسفند 1364 در قسمت اطلاعات نظامي گيلان مشغول خدمت شد.

او در دفترچه خاطراتش نوشته است كه بعضي وقتها گريه مي كرد و از مسئولين درخواست مي كرد كه او را به عمليات ببرند .
وقتي كه مي خوابيد من مبهوت او مي شدم چون حالت معصوميت در صورتش آشكار بود . حركات و سكنات او به گونه اي كه احساس مي كرديم او تعلق به اين دنيا ندارد . وقتي نماز مي خواند بعضي از دوستانش به او اقتدا مي كردند . من خودم بارها نمازم را به او اقتدا كردم . مدتي در واحد اطلاعات سپاه رشت مشغول خدمت بود كه مي گويد حوصله اينجا را ندارد و بايد به جبهه برود . ولي با اعزام او موافقت نمي شود . با مشكلات فراوان توانست موافقت مسئولان را جلب كند و برگه ي اعزام را دريافت نمايد . قبل از حركت به سوي جبهه ، به منزل يكي از اقوام و نزديكان كه در روستا زندگي مي كرد ، رفت و مشغول شنا در رودخانه شد . پس از شنا متوجه شد كه برگه ي اعزام او گمشده است ، همه جا را گشت اما نتوانست آن را پيدا كند . زندگي در آن لحظات برايش تلخ شده و خيلي ناراحت بود . به منزل ما آمد و به محل كارش رفت و متوجه شد كه برگه ي اعزام را در كمد لباسها جا گذاشته است .از اينكه برگه ي اعزام را پيدا كرد و از خوشحالي يك جعبه شيريني خريد و به منزل ما آمد .
حسين بعد از آماده شدن براي عزيمت به جبهه ، وصيت نامه ي خود را نوشت .

ابراهيم جوادي: 
آقاي املاكي (مسئول واحد اطلاعات) خيلي به وي علاقه مند بود ، چون او با آرامش قلبي و قدرت شناسايي كه داشت قادر بود هفت الي هشت نفر را به خط دشمن نزديك كند و بعد از شناسايي مواضع آن به مواضع خودي برگرداند . حدود هفتاد الي هشتاد عمليات شناسايي برون مرزي داشتيم (و هر شب شناسايي براي ما مثل شبهاي عمليات دشوار بود) . حتي به عقبه ي دشمن مي رفتيم و وا گاهي دسته اي را رهبري مي كرد . هر شب كه از خطوط خودي به سمت دشمن مي رفتيم – با توجه به خطراتي كه در شناسايي مواضع دشمن و ميادين مين به خصوص در شب وجود دارد و گاهي در ميدان مين كوچك ترين اشتباه جبران ناپذير است – اما ايشان هيچ وقت گله يا شكايتي از كارها نمي كرد . در مأموريت برون مرزي كه با ايشان داشتيم هيچگاه وارد شهرهاي دشمن نمي شديم ؛ از كنار روستاها عبور مي كرديم و از بالاي كوهي كه مشرف بر روستا بود مي رفتيم و داخل روستا نمي شديم و خريد نمي كرديم حتي درگيري با دشمن را نداشتيم .

هادي رمضاني :
روابطش با ديگر دوستان ، گرم و صميمي بود اما در شبهاي گشت و عمليات برخوردش جدي بود . آنجايي كه لازم بود دستور مي داد تا به هدف برسيم اما بعد از مأموريت بسيار متواضع بود . كمتر حرف مي زد و بيشتر عمل مي كرد و با دوستان ، با احترام برخورد مي كرد .
در منطقه حاج عمران در مأموريتي او مسئول تيم بود . روال اين بود كه بعد از شناسايي مواضع دشمن ، در شب عمليات يكي از بچه هاي اطلاعات همراه فرمانده گردان مي ماند و نيروها را هدايت مي كرد . من هم در كنار او بودم . فرماندهان چون از روحيه او اطلاع داشتند و قدرت او را مي دانستند مسئوليت هدايت گردان را به او محول نمودند . او از همه جلوتر حركت مي كرد ؛ خصوصيت او اين بود كه اول خودش را به خطر نزديك مي كرد و راه را براي ديگران باز مي كرد ... قبل از اينكه عمليات كربلاي 2 آغاز گردد براي شناسايي منطقه اي در حاج عمران رفتيم . هنگامي كه در مواضع و سنگرهاي عراقيها حركت مي كرديم و مشغول شناسايي بوديم ، چند نفر از نيروهاي عراقي در سمت راست مي رفتند . به سرعت به نفر جلو گفتيم كه به آقاي شفائيه بگويد از سمت ما عراقيها در حركتند . به او اطلاع مي دهند و او در پاسخ مي گويد : «اشكال ندارد و بگذار عبور كنند ، كاري با مات ندارند.» من تازه كار بودم و مي لرزيدم ، اما او خونسرد بود ، بعد از مأموريت ، ما را دور خودش جمع كرد و گفت : «اگر عراقي را ببينيم و از كار خود دست بكشيم ديگر كار ما اطلاعاتي نمي شود ؛ مأموريت ما اين مسائل را دارد ؛ مگر اينكه عراقي ها به طرف ما بيايند ، آن وقت كار را تعطيل مي كنيم.» من اين درس را در عملياتهاي ديگر به كار بستم و برايم بسيار سودمند بود . يك بار گروهي به شناسايي رفتيم . فردي پرحرفي مي كرد و مكرر مي گفت : «اينجا مين است . آنجا خطرناك است.» و از اين گونه حرفها زياد مي زد . حسين ناراحت شد و گفت اين حرفها باعث انحراف مأموريت ما خواهد شد . شما ديگر از فردا شب با من به شناسايي نياييد چون دشمن هيچگاه منطقه را صاف نمي كند كه ما نزد او برويم .
حسين شفائيه خود را وقف جبهه كرده بود و در سال فقط سه بار به مرخصي مي آمد . از حضور در پشت جبهه متنفر بود و مي گفت : «هر براي من مثل قفس است . نمي توانم در قفس بمانم.»ـ وقتي از او سؤال مي شد چرا ازدواج نمي كني ؟ مي گفت : «ازدواج و عروسي من در جبهه است . هر وقت جنگ تمام شود ازدواج مي كنم.» در همه حال توكل به خدا داشت و هميشه خونسرد بود . در يكي از گشتهاي شناسايي ، فردي از همراهانش با مشاهده دشمن از ترس مي لرزيد كه حسين به او مي گويد : «آرام باش ، چيزي نشده ، آنها هم مثل ما آدم هستند و كاري به ما ندارند . توكل به خدا داشته باش.»
حسين ، عشقي عميق به اهل بيت عصمت عليهم السلام داشت . هنگام انجام مراسم دعا هميشه در انتهاي صف مي نشست و در گوشه ي خلوتي خالصانه راز و نياز مي كرد و گاهي در مجلس روضه آنقدر منقلب مي شد كه از خود بي خود مي شد و دوستانش بر سر و صورتش آب مي پاشيدند تا به هوش آيد .
او روزي به همراه نيروهاي گردان در پشت ميدان مين در منطقه عملياتي زمين گير شده بود . در اين هنگام دو ركعت نماز به جاي آورد و شروع به خنثي سازي مينها كرد و معبري براي عبور رزمندگان و اجراي عمليات باز شد . وقتي كه نيروها وارد معبر شدند سجده شكر گذاشت .
با آرزوي شهادت ، زنده بود و با اعتقادي كه به سراي جاودان و لقاي خدا داشت هرگاه نزديك شدن زمان انجام عمليات را مي شنيد به سوي جبهه مي شتافت و با قبول مأموريتهاي سنگين از خود رشادت نشان مي داد . روزي از يكي از دوستانش خواست : «برايم دعا كن تا خداوند لياقت شهادت را نصيبم كند.» اما او گفت : «من دعا مي كنم تا زنده باشي و خدمت كني.» حسين با حالتي دگرگون گفت : «درست است اما شهادت حلاوتي ديگر دارد.»
در جبهه مجروح مي شد اما خانواده اش هيچگاه خبردار نمي شدند .

محمد سيّار :
در سپاه بودم كه با تلفن به من خبر داد كه پيش من بيا به منزلشان رفتم ، ديدم پايش باندپيچي شده است . گفتم چه بلايي بر سرت آمده ؟ گفت : «داشتم مي آمدم پايم پيچ خورد و افتادم.» گفتم به درمانگاه برويم تا عكسبرداري كند اما قببول نكرد . گفتم تو همه چيبز را به شوخي مي گيري و با اصرار زياد پايش را نگاه كردم و ديدم تركش خورده و زخمهايش عميق است اما به روي خود نمي آورد . روز بعد ، او را به نزد دكتر متخصص بردم و دكتر گفت : «او بايد تا مدتها استراحت كند و موقع راه رفتن از عصا استفاده نمايد.» اما گويي اين حرفها را نشنيده است و مي ديدم كه بدون عصا راه مي رود . نصيحتش كردم اما در جوابم گفت : «به اين مسائل توجهي نكن . كسي اين راه را برگزيده هدفش مهم تر است.»
مدتي مسئول پيگيري امو مجروحين رشت بودم . اسامي تعدادي از مجروحين را به من دادند تا آنها را جا به جا كنم . ديدم اسم حسين هم در بين مجروحين است . به خاطر مشغله زياد نتوانستم به او سر بزنم . خواستم به ملاقاتش بروم كه با بي سيم گزارش دادند در فرودگاه مجروح آورده اند . به طرف فرودگاه رفتم ولي دلم پيش حسين بود . بعد از مدتي كارهايم را انجام دادم و پيش خود گفتم نزد خانواده حسين بروم ، آنها حتماً در جريان هستند . اما همين كه در زدم و حال حسين را پرسيدم يكي از خواهرانش با ناراحتي اظهار بي اطلاعي كرد و گفت : «فردي آمده و گفته است كه حسين مجروح شده است ، اما هر چه با بيمارستانها تماس گرفتيم نتوانستيم او را پيدا كنيم.» بعد از آن به اتفاق خواهر و مادرش به بيمارستان رازي رشت رفتيم و ديديم او بر تختي نشسته  قرآن تلاوت مي كند. از دست و پا مجروح شده بود ؛ ولي هنوز بهبودي نيافته بود كه دوباره به جبهه عزيمت كرد .

ابراهيم جوادي :
تقريباً دو روز و نيم در محاصره بوديم اما او سعي مي كرد به بچه هاي گردان روحيه بدهد و آنها را تشويق به  صبر و بردباري مي كرد . سرانجام بعد از دو روز تشنگي و بي آبي و خستگي مفرط بر بركه ي آبي سيديم . صبر كرد تا همه بچه ها آب نوشيدند . بعد خودش از آن آب نوشيد . در بين نيروها فقط من و او راه را بلد بوديم . روزها به خاطر ديد دشمن زمين گير مي شديم و شبها در ميدانهاي مين حركت مي كرديم . چون تخريب چيهاي ما – رضائي و خاكپور – در رأس قله اورس به شهادت رسيده بودند به كمك حسين ، مينها را خنثي كرديم و بعد از دو روز به مقر نيروهاي خودي برگشتيم .
حسين با سيد جواد هادي رابطه دوستي نزديكي داشت و آنها با هم خيلي صميمي بودند و حتي مرخصي را طوري تنظيم مي كردند كه با هم باشند . همچنين با حاج علي گلستاني ، دوستي ديرينه داشت و با او در دوران انقلاب در مسجد محمودآباد ساغرسازان آشنا شده بود .

برادرشهيد :
بعد از عمليات كربلاي 2 كه آنها شهيد شدند او در اين مراسم تشييع حضور يافت و در نزديكي مسجد محمودآباد درست كنار حجله اي كه براي شهيد حاج علي گلستاني گذاشته بودند ؛ عكس انداخت . اين عكس ، آخرين وداع او با ما بود .
بعد ار آن به جبهه رفت در حالي كه مسئولين سپاه اجازه نمي دادند مجدداً اعزام شود .

مادرشهيد :
قبل از تشييع جنازه شهداي كربلاي 2 ، شبي در خواب ديدم كه به باغي سرسبز وارد شدم كه دو اطاق داشت كه تمام وسايلش سبز بود . كسي به من گفت وارد شو اينجا متعلق به پسرت حسين است . از خواب برخاستم . فهميدم كه او شهيد مي شود ولي دعا كردم كه لااقل يك بار برگردد تا او را دوباره ببينم .

برادر شهيد:
وقتي خبر شهادت او را به من دادند در مدرسه ديلمان بودم . حتي بچه هاي مدرسه و همكاران فهميده بودند .من ظاهرم را آرام جلوه مي دادم اما از درون مي سوختم . مادرم تا چند روز گريه نكرد و همه تعجب مي كردند كه او چقدر تحمل دارد ، ولي بعد از سه چهار روز همگي دور هم نشستيم و عقده ي دل را خالي كرديم . وقتي كه به اتفاق مادرم براي شناسايي جنازه ي او به معراج الشهداي رشت رفتيم ، به من گفتند صورت شهيد را با گلاب و الكل بشوييد چون به واسطه دود و غبار ، سياه شده بود . صورتش را با پنبه و گلاب شستشو دادم تا خانواده بيايند و او را ببينند .





آثارباقي مانده از شهيد
درباره ي خانواده اش مي نويسد :
پدرم ميوه فروش و بي سواد و بازنشسته و دكان را فروخته است . او شخص مقيّد به فرايض و وفادار به انقلاب است و در اين راه فعاليّت و كمك مي كند . مادرم خانه دار است و از نظر اعتقادي وفادار به انقلاب و از اين جهت از پدرم بهتر است . دو برادر دارم كه اولي دبير و حزب اللهي است و دومي محصل است و عضو گروه مقاومت بسيج مي باشد . سه خواهر دارم كه يكي متاهل است و شوهرش حزب اللهي است و خواهرم در بسيج مشغول به كار مي باشد . خواهر دومي من نيز در بسيج فعاليّت دارد و سومي محصل است . خودم از اول انقلاب در فعاليّتهاي سياسي شركت داشته ام و از سال 1360 به جبهه رفته ام و در عملياتهاي محرم ، والفجر 1 ، والفجر 4 ، والفجر 6 و عمليات قدس و والفجر 8 خداوند رب العالمين توفيق داد كه در اين كار خير شركت كنم .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گيلان ,
برچسب ها : شفائيه , حسين(مهرداد نجار) ,
بازدید : 229
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]

روز جمعه 15 تير 1344 در محله "گذر فرخ" شهر رشت در يك حانواده مذهبي به دنيا آمد . پدرش در ميدان بار رشت مغازه ي ميوه فروشي داشت .او فردي متدين و مقيد به فرايض ديني بود .
حسين در دوران كودكي خونگرم و مهربان بود و با همه ارتباط برقرار مي كرد . او مهر 1351 – در هفت سالگي – وارد مدرسه ابتدايي شد .
همگام با فعاليّتهاي اجتماعي به ورزشهاي رزمي نيز علاقه داشت . در سال 1359 در كلاسهاي كنگ فو زير نظر "رضا خوش دل" شركت كرد  و تا سال 1361 به اين ورزش ادامه داد . چند ماهي بعد از شروع جنگ تحميلي عراق در سال 1359 براي آموزش نظامي به پادگان آموزشي منجيل اعزام شد . بعد از يك ماه  نيم آموزش دوره عمومي در اول ارديبهشت 1360 به جبهه جنوب رفت .
مادرش مي گويد :
وقتي كه مي خواست از ما خداحافظي كند, به من گفت : «مادر ، من براي تو ناراحتم كه با پدر مريض و دو فرزند كوچك چگونه خواهي بود.»
بعد از سه ماه حضور در جبهه به زادگاهش بازگشت و در 19 آذر 1361 بار ديگر به جبهه اعزام گرديد و حدود هشت ماه – تا 21 مرداد 1362 – در لشکر كربلا مشغول خدمت بود .
در عمليات والفجر مقدماتي – در 18 بهمن 1361 – و عمليات والفجر 1 – در 21 فروردين 1362 – شركت داشت و در 21 مرداد 1362از جبهه به زادگاهش مراجعت كرد . در اول آذر 1362 به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد و در واحد اطلاعات عمليات لشكر 25 كربلا بكار گيري شد .
حسين ، انگيزه ي ورود خود به واحد اطلاعات عمليات ماههاي متوالي در جبهه حضور داشت . در عمليات والفجر 6 در منطقه عملياتي دهلران – در تاريخ 3 اسفند 1362 – بر اثر انفجار نارنجك از ناحيه ي پاي راست مجروح شد و روانه ي بيمارستان گرديد . اما بعد از بهبودي نسبي به منطقه ي جنگي بازگشت .
از 1 آذر 1362 تا 21 بهمن 1363 به طور مستمر در جبهه هاي نبرد حضور داشت . سپس به ستاد ناحيه مازندران اعزام و تا 24 ارديبهشت 1364 در آن ستاد مشغول خدمت بود . اما در 25 ارديبهشت ، بار ديگر به سوي جبهه هاي نبرد شتافت و بيش از ده ماه ديگر به طور مستمر در لشكر 25 كربلا به عنوان فرمانده دسته شناسايي در منطقه عملياتي بود .
حسين ، بعد از اعزام به منطقه جنگي در اطلاعات و عمليات لشكر 16 قدس حضور يافت و به عنوان مسئول تيم گشت  و شناسايي منصوب شد .
در منطقه عملياتي به عنوان كسي كه كارگشاي امور است ، معروف بود . در شب عمليات كربلاي 7 نيروهاي گردان ميثم با هدايت او به بالاي قله "اروس" رسيدند و آنجا را فتح كردند . ولي نيروهاي عمل كننده سمت راست و چپ موفق به دست يابي اهداف خود نشدند . در نتيجه ، حسين و نيروهايش در محاصره دشمن قرار گرفتند . بالگرد دشمن با دادن وعده هاي كذايي در بالاي سرشان آنها را تشويق به اسارت مي كرد . اما آنها كه حدود سي و پنج نفر بودند تشنه و خسته در منطقه سرگردان ماندند ولي تسليم نشدند .
محمد سيّار – يكي از دوستانش – مي گويد :
قبل از عمليات كربلاي 5 عمل جراحي داشتم و قرار بود تركشي را از گردنم بيرون بياورند . حسين به مرخصي آمده بود به او گفتم صبر كن با هم به جبهه برويم . به شوخي گفت : «تو ديگر پير شده اي ، ماشين از كار افتاده اي و من به جاي تو خواهم رفت.»
حسين رفت و در عمليات كربلاي 5 شركت كرد اما در حين عمليات مجروح شد و به بيمارستان منتقل گرديد ، ليكن از پنجره ي بيمارستان فرار كرد و به جبهه رفت و خود را به همرزمانش رساند و در ادامه ي عمليات شركت كرد . دشمن وجب به وجب منطقه را با توپ و خمپاره مي كوبيد . املاكي – فرمانده اطلاعات و عمليات – به نيروهاي اطلاعات اعلام مي كند چون مأموريت نيروهاي اطلاعات به پايان رسيده به عقب برگردند . حسين به همراه چند نفر ديگر از نيروهاي اطلاعات كه بعضي از آنها مجروح بودند ، براي استراحت به سوي عقبه حركت مي كند . آنها سوار ماشين تويوتا مي شوند و حسين مي گويد : «خودم رانندگي مي كنم.» آنها حركت مي كنند و به ميدان امام رضا در شلمچه مي رسند . هواپيماي دشمن منطقه را بمباران مي كرد . ناگهان موشكي در نزديكي ماشين حامل آنها اصابت كرد و در اثر انفجار ، ماشين واژگون شد . در نتيجه دو نفري كه در جلوي ماشين در كنار حسين نشسته بودند ، مجروح شدند و دو نفر ديگر از همراهان به شهادت رسيدند و حسين دچار موج گرفتگي شديدي شد . همراهانش تعريف مي كنند كه او سرش را بلند مي كرد و زيارت عاشورا مي خواند و آرام به اطراف نگاه مي كرد . هنگامي كه آنها را از ماشين واژگون شده بيرون آوردند متوجه شدند كه حسين شهيد شده است . جنازه ي آنها را در كنار جاده مي گذارند . در منطقه عملياتي خودروهاي زرهي در تردد بودند دود و غبار غليظي روي جنازه ها نشسته به طوري كه چهره ي آنان سياه شد و شناسايي آنها مشكل بود . حضرتي پيکر مطهر حسين  را در معراج شهدا شناسايي كرد و اسم او را روي جنازه اش نوشت . پس از مدتي جنازه اش به رشت منتقل شد . به اين ترتيب ، حسين شفائيه مسئول محور يك اطلاعات لشکر 16 قدس گيلان كه بعد از چهل و پنج ماه حضور مستمر در جبهه هاي نبرد – از شانزده تا بيست و يك سالگي – در 22 دي 1365 در منطقه عملياتي كربلاي 5 به شهادت رسيد .
پيكر شهيد حسين شفائيه با حضور گسترده مردم رشت تشييع و در گلزار شهداي رشت به خاك سپرده شد . از شهيد حسين شفائيه ، سيصد جلد كتاب به يادگار باقي مانده بود كه خانواده او چند جلد را به رسم يادگاري نگه داشته و بقيه را به كتابخانه مسجد هديه كرده اند .
منبع:" فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيد استان گيلان)نوشته ي ،يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران-1382




وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
.... بي عشق خميني نتوان عاشق مهدي شد . به خدا نمي دانم در اين جبهه چه شور و شو قي است كه انسان نمي تواند از آن جدا شود . در اين جبهه ها مهدي موعود فرمانده ي سربازان اسلام است . اصلاً در جبهه ها نماز خواندنش ، غذا خوردنش ، راه رفتنش ، خوابيدنش ، و خلاصه هر كارش يك صفاي ديگر دارد . انسان را از دنيا دور نگه مي دارد و آخرت را به انسان هديه مي دهد .
اي برادران عزيزم ! به ياري اسلام و قرآن بشتابيد و در اين لشكرهاي امام زمان به راز و نياز بپردازيد و با دشمنان اسلام بجنگيد كه پيروزي از آنِ مسلمين است ان شاء الله .
و شما مسلماناني كه نمي توانيد به جبهه برويد با كمك كردن به اين كار خير بشتابيد كه ان شاء الله آخر را براي خودخواهيد خريد .
شما اي رزمندگان اسلام ! همچناني كه شب به عبادت و راز و نياز با خدايتان خلوت مي كنيد و روز هم هر چه بيشتر در تلاش اين باشيد كه تا آخرين قطره ي خون خود به اسلام و قرآن كمك كنيد كه خدا همهي ما را از شهيدان صدر اسلام قرار دهد .
و اما شما اي پدر و مادر عزيز و مهربانم ! مثل هميشه صبر و استقامت كنيد و خدا را كر كنيد كه فرزندتان در راه اسلام و قرآن مُرد ، نه در راه زندگي ، پول و مال دنيا .
پدر و مادر عزيز ! براي من بي تابي نكنيد كه من نمرده ام بلكه پيش خدا هستم و ان شاء الله خدا شما را در آن دنيا با ائمه و خانواده معظم شهدا قرار مي دهد . همانطور مرا ان شاء الله جزء شهدا قرار خواهد داد . بر در خانه يك پرچم سبز لااله الاالله و محمد رسول الله و يك پرچم قرمز يا حسين شهيد بزنيد و هر شب جمعه بر مزار تمام شهدا و من بياييد . نمازهايتان را تا جايي كه مي توانيد به جماعت بخوانيد و در دعاي كميل ، توسل و ديگر اجتماعات اسلامي تا آنجا كه مي توانيد شركت كنيد . صلوات بر محمد و آل محمد را از ياد نبريد . ان شاء الله كه خداوند همگي ما را بيامرزد .
در آخر ، از همه بستگان و آشنايان و دوستانم مي خواهم كه مرا از ته دل ببخشند و هر بدي كه كرده ام از من راضي باشند ؛ ان شاء الله . خدايا در آخر عمرمان كلمه لا اله الا الله و محمد رسول الله را بر زبان همه ما جاري بگردان و در شب اول قبر ، حضرت علي و امام حسين را به فرياد ما برسان . ...         حسين شفائيه




خاطرات
خديجه حيدر نژاد , مادرشهيد :
وقتي كه به دنيا آمد او را به مشهد بردم ولي در آنجا مريض شد . به حرم امام رضا (ع) رفتم و گريه زاري كردم . ناگهان دو نفر را ديدم كه بسياز زيبارو بودند و نمي شد به آنها نگاه كرد ، يكي جوان تر بود و ديگري مسن تر . گفتم : يا امام رضا (ع) بچه ام را شفا بده ! من شفاي او را از تو مي خواهم . آن دو آقا نگاهم كردند و لبخند زدند . بعد دوباره ديدم آن دو آقا بالاي گنبد هستند تا آمدم نشان دهم غيب شده بودند ولي بچه ام شفا يافته بود . حسن وقتي به دنيا آمد دندان داشت . او بچه چهارم ما بود ولي با بچه هاي ديگر فرق مي كرد . قبل از تولد وضعيت مالي و اقتصادي ما خوب نبود و مستاجر بوديم . ولي وقتي كه به دنيا آمد وضع ما كم كم بهتر شد و خانه اي خريديم .

من برادر بزرگ ترش را تا كلاس پنجم مدرسه مي بردم اما او به خاطر ذوق و رغبتي كه داشت مي گفت : «خودم به مدرسه مي روم لازم نيست شما با من بياييد.» تكاليفش را زود و خوب انجام مي داد و معلمها نيز از او راضي بودند . هميشه مي گفت : «مي خواهم سرباز يا نظامي شوم.» و بيشتر به بازيهايي نظير پليس بازي و سربازي و جنگ كه نيازمند اسلحه و تفنگ بود مي پرداخت .
به فوتبال بسيار علاقه داشت و همواره نام ايران را براي تيم خود انتخاب مي كرد . تحصيلات دوره پنج ساله ابتدايي را در دبستان شهريار رشت با موفقيت به اتمام رساند . از همان دوران كودكي به مسائل عبادي علاقه مند بود و از سن نُه سالگي در ماه رمضان روزه مي گرفت ولي به دليل صغر سن اجازه نمي يافت تمام ماه را روزه بگيرد . سال تحصيلي 1356 را در مدرسه راهنمايي نظام الملك رشت آغاز كرد و سال اول را با موفقيت به پايان رساند . با شروع نهضت اسلامي در سال 1357 به مردم پيوست .خود در اين باره مي گويد :
سال دوم راهنمايي بودم . انقلاب اسلامي شروع شد و چون خانه ي ما نزديك مسجد محمودآباد (گذر بازار) بود به آنجا مي رفتيم . در آنجا با آقاي كاظمي آشنا شدم و او بود كه مرا با مسجد و امام خميني و انقلاب اسلامي آشنا كرد . از اين سال شروع به فعاليّت سياسي كردم (البته طوري نبود كه قبل از انقلاب فعاليّت داشته باشم چون ناآگاه بودم ولي گاهي اوقات نماز مي خواندم و روزه مي گرفتم). با شروع انقلاب به مسجد مي رفتم و در كلاسهاي آموزش قرآن و مسائل عقيدتي شركت مي كردم . در راهپيماييها و تظاهرات و چسباندن پوستر هميشه شركت داشتم .

در چهارده پانزده سالگي بيشتر اوقات خود را صرف فعاليّتهاي مذهبي و سياسي مي كرد و در بسيج و انجمن اسلامي مسجد رودبارتان در رشت شركت فعّالانه داشت . شش ماه هم – از 30 شهريور 1359 تا 29 اسفند 1359 با كميته امداد امام خميني رشت براي رسيدگي به محرومان جامه همكاري مي كرد . به علّت همين فعاليّت مستمر در بسيج و انجمن اسلامي ، دو سال از تحصيل بازماند . بعد از تأسيس انجمن اسلامي مسجد رودبارتان به آنجا رفت و در تشكيل كتابخانه آن نقش مؤثري داشت . ولي چون محل كتابخانه تنگ و محقر بود با همكاري دوستانش آن را به مسجد آقا سيد عباس منتقل كردند و در كنار آن نوار خانه ي مذهبي را سازمان دادند .

از سيزده سالگي به كشيك شبانه مي رفت ؛ كتاب مي خواند و از آنها يادداشت بر مي داشت ؛ شعر جمع آوري مي كرد و اگر كسي حرفي عليه انقلاب مي زد بحث مي كرد و جواب انتقادات را مي داد .
در اوايل نهضت اسلامي كه بازار شايعه رونق داشت و ضدانقلابيون اقدام به تخريب شخصيتهاي مذهبي از جمله شهيد مظلوم دكتر بهشتي مي كردند و كمتر كسي جرئت مي كرد علناً از اين گونه افراد دفاع كند ,حسين در همه حال از دكتر بهشتي دفاع مي كرد و اگر توجيه منطقي براي حرفهايش نداشت ، مجلس را ترك مي كرد . علاوه بر آن وقتي كه ضدانقلابيون اقدام به درگيري و جنگ مسلحانه در استانهاي شمالي كردند ، حسين نيز در اكثر درگيريها با ضدانقلابيون حضور داشت . چند بار مورد ضرب و شتم ضدانقلابيون قرار گرفت . در جنگهاي مسلحانه و سركوبي منافقين ، با اطلاعات عمليات سپاه رشت همكاري نزديك داشت . در اين زمان به محافل مذهبي انسي خاص داشت ؛ نماز را هميشه اول وقت و به جماعت به جا مي آورد و روزهاي دوشنبه و پنجشنبه روزه مستحبي مي گرفت . علاوه براين ، پايبند مسائل شرعي و ديني بود و به شخصيتهاي سياسي و مذهبي كه در پيروزي انقلاب نقش داشتند به خصوص به امام خميني عشق مي ورزيد . از فرصت به دست آمده در سايه انقلاب اسلامي به خودسازي و تهذيب نفس مي پرداخت . مشكلات زندگي تأثيري در او نداشت و يا سعه ي صدر و بردباري با آنها مقابله مي كرد . در زمان ترورهاي منافقين كه بسياري از بزرگان به شهادت رسيدند ، سعي مي كرد به كساني كه روحيه ي ضعيفي داشتند دلداري داده و به آنان روحيه بدهد .

محمد سيّار :
مسئوليت او مدتي تداركات لشکر بود . در ماه رمضان و در هواي بسيار گرم جنوب روزه مي گرفت و در همان حال به جمع آوري گوني و ساير چيزهاي مستعمل مي پرداخت . مي گفت : «اين وسايل جزء بيت المال است و مردم با خون دل اين وسايل را جمع آوري مي كنند و بايد رعايت مسائل را بكنيم.» بچه ها وقتي مي ديدند كه يك مسئول در كنارشان اين كارها را انجام مي دهد با دلگرمي تمام كار مي كردند .
اگر كسي مي آمد نمي توانست او را بشناسد زيرا هميشه در كنار نيروهايش در كار و تلاش بود . در بين اشخاص ، تبعيض قايل نمي شد و در كارهاي سنگين نيز همدوش ديگران فعاليّت مي كرد . اگر رزمنده اي را مي ديد كه در حال سنگر سازي به او كمك مي كرد . بارها مهمات را به دوش مي گرفت و به داخل سنگرها مي برد تا از تيررس دشمن دور باشند از جاذبه و دافعه ي خوبي برخوردار بود .
اگر شخصي غيبت يا كار ناپسندي مي كرد ناراحت مي شد و از آن شخص دوري مي جست ، تا اصلاح شود . درباره مسئوليت خود هرگز صحبت نمي كرد .
شجاع و پركار و تابع ولايت فقيه بود . اوقات فراغت را به عبادت و قرائت قرآن مي گذراند . هنگامي كه رزمنده اي مجروح مي شد ، او دلداري مي داد و مي گفت : «خوشا به حال شما با يك قطره خون ، بسياري از گناهان شما پاك مي شود.»
در شبهاي ماه رمضان اكثر وقتها تا سحر نمي خوابيد و به عبادت مي پرداخت . وقتي در اهواز بوديم ديگران مي ديدند كه او روزه مي گيرد آنها هم به تبع او قصد ده روزه مي كردند و روزه مي گرفتند .
در منطقه اي كه بوديم شبها به سركشي نيروها مي رفتيم . شبي كه به منطقه عملياتي رفته بوديم هنگام بازگشت روي پل اهواز با اتومبيلي تصادف كرديم كه دست من شكست و حسين از ناحيه فك و صورت مجروح شد . با همان دست شكسته ، ايشان را به بيمارستان بردم و از آنجا او را براي درمان و مداوا به مشهد اعزام كردند .

حسن ,برادرشهيد :
نسبت به شهدا احساس مسئوليت مي كرد و وقتي به مرخصي مي آمد ، احساس مي كردم كه در دلش غمي دارد . گاهي مي ديدم ، گريه مي كند . با او صحبت مي كردم ، مي گفت : «به شهر كه مي آيم و برخوردهاي نامعقول اجتماعي را مشاهده مي كنم ، برايم بسيار مشكل است . وقتي كه پشت جبهه مي آيم احساس مي كنم گناهانم زياد مي شود و مايلم به جبهه بازگردم . در اينجا احساس پوچي مي كنم.»

ابراهيم جوادي:
روحي پاك و مهذّب داشت و در خودسازي بسيار كوشا بود . در دل شب بدون اينكه كسي متوجه شود چراغ را خاموش مي كرد و به نماز شب مي ايستاد . او معمولاً نيم ساعت قبل از اذان صبح بيدار مي شد و به عبادت و قرائت قرآن مي پرداخت . درباره ي ازدواج اساساً فكر و صحبت نمي كرد . در روابط اجتماعي بسيار صميمي بود و با بچه هاي گردانهاي عملياتي به سرعت دوست مي شد . در عمليات والفجر 8 و فتح شهر فاو در 20/11/11364 به عنوان نيروي غواص اطلاعات عمليات همراه با گردانهاي عمل كننده و خط شكن شركت داشت .
در اين زمان لشکر قدس گيلان تشكيل شد و او در بين بچه هاي مازندران بود كه از طرف سپاه گيلان به او ابلاغ شد بايد به لشكر قدس ملحق شود و الاّ حقوق او قطع خواهد شد . با امتناع از رفتن ، حقوق و پاداش عيدي آن سال وي پرداخت نشد . در نتيجه از لشكر 25 كربلا به گيلان بازگشت و از 18 اسفند 1364 در قسمت اطلاعات نظامي گيلان مشغول خدمت شد.

او در دفترچه خاطراتش نوشته است كه بعضي وقتها گريه مي كرد و از مسئولين درخواست مي كرد كه او را به عمليات ببرند .
وقتي كه مي خوابيد من مبهوت او مي شدم چون حالت معصوميت در صورتش آشكار بود . حركات و سكنات او به گونه اي كه احساس مي كرديم او تعلق به اين دنيا ندارد . وقتي نماز مي خواند بعضي از دوستانش به او اقتدا مي كردند . من خودم بارها نمازم را به او اقتدا كردم . مدتي در واحد اطلاعات سپاه رشت مشغول خدمت بود كه مي گويد حوصله اينجا را ندارد و بايد به جبهه برود . ولي با اعزام او موافقت نمي شود . با مشكلات فراوان توانست موافقت مسئولان را جلب كند و برگه ي اعزام را دريافت نمايد . قبل از حركت به سوي جبهه ، به منزل يكي از اقوام و نزديكان كه در روستا زندگي مي كرد ، رفت و مشغول شنا در رودخانه شد . پس از شنا متوجه شد كه برگه ي اعزام او گمشده است ، همه جا را گشت اما نتوانست آن را پيدا كند . زندگي در آن لحظات برايش تلخ شده و خيلي ناراحت بود . به منزل ما آمد و به محل كارش رفت و متوجه شد كه برگه ي اعزام را در كمد لباسها جا گذاشته است .از اينكه برگه ي اعزام را پيدا كرد و از خوشحالي يك جعبه شيريني خريد و به منزل ما آمد .
حسين بعد از آماده شدن براي عزيمت به جبهه ، وصيت نامه ي خود را نوشت .

ابراهيم جوادي: 
آقاي املاكي (مسئول واحد اطلاعات) خيلي به وي علاقه مند بود ، چون او با آرامش قلبي و قدرت شناسايي كه داشت قادر بود هفت الي هشت نفر را به خط دشمن نزديك كند و بعد از شناسايي مواضع آن به مواضع خودي برگرداند . حدود هفتاد الي هشتاد عمليات شناسايي برون مرزي داشتيم (و هر شب شناسايي براي ما مثل شبهاي عمليات دشوار بود) . حتي به عقبه ي دشمن مي رفتيم و وا گاهي دسته اي را رهبري مي كرد . هر شب كه از خطوط خودي به سمت دشمن مي رفتيم – با توجه به خطراتي كه در شناسايي مواضع دشمن و ميادين مين به خصوص در شب وجود دارد و گاهي در ميدان مين كوچك ترين اشتباه جبران ناپذير است – اما ايشان هيچ وقت گله يا شكايتي از كارها نمي كرد . در مأموريت برون مرزي كه با ايشان داشتيم هيچگاه وارد شهرهاي دشمن نمي شديم ؛ از كنار روستاها عبور مي كرديم و از بالاي كوهي كه مشرف بر روستا بود مي رفتيم و داخل روستا نمي شديم و خريد نمي كرديم حتي درگيري با دشمن را نداشتيم .

هادي رمضاني :
روابطش با ديگر دوستان ، گرم و صميمي بود اما در شبهاي گشت و عمليات برخوردش جدي بود . آنجايي كه لازم بود دستور مي داد تا به هدف برسيم اما بعد از مأموريت بسيار متواضع بود . كمتر حرف مي زد و بيشتر عمل مي كرد و با دوستان ، با احترام برخورد مي كرد .
در منطقه حاج عمران در مأموريتي او مسئول تيم بود . روال اين بود كه بعد از شناسايي مواضع دشمن ، در شب عمليات يكي از بچه هاي اطلاعات همراه فرمانده گردان مي ماند و نيروها را هدايت مي كرد . من هم در كنار او بودم . فرماندهان چون از روحيه او اطلاع داشتند و قدرت او را مي دانستند مسئوليت هدايت گردان را به او محول نمودند . او از همه جلوتر حركت مي كرد ؛ خصوصيت او اين بود كه اول خودش را به خطر نزديك مي كرد و راه را براي ديگران باز مي كرد ... قبل از اينكه عمليات كربلاي 2 آغاز گردد براي شناسايي منطقه اي در حاج عمران رفتيم . هنگامي كه در مواضع و سنگرهاي عراقيها حركت مي كرديم و مشغول شناسايي بوديم ، چند نفر از نيروهاي عراقي در سمت راست مي رفتند . به سرعت به نفر جلو گفتيم كه به آقاي شفائيه بگويد از سمت ما عراقيها در حركتند . به او اطلاع مي دهند و او در پاسخ مي گويد : «اشكال ندارد و بگذار عبور كنند ، كاري با مات ندارند.» من تازه كار بودم و مي لرزيدم ، اما او خونسرد بود ، بعد از مأموريت ، ما را دور خودش جمع كرد و گفت : «اگر عراقي را ببينيم و از كار خود دست بكشيم ديگر كار ما اطلاعاتي نمي شود ؛ مأموريت ما اين مسائل را دارد ؛ مگر اينكه عراقي ها به طرف ما بيايند ، آن وقت كار را تعطيل مي كنيم.» من اين درس را در عملياتهاي ديگر به كار بستم و برايم بسيار سودمند بود . يك بار گروهي به شناسايي رفتيم . فردي پرحرفي مي كرد و مكرر مي گفت : «اينجا مين است . آنجا خطرناك است.» و از اين گونه حرفها زياد مي زد . حسين ناراحت شد و گفت اين حرفها باعث انحراف مأموريت ما خواهد شد . شما ديگر از فردا شب با من به شناسايي نياييد چون دشمن هيچگاه منطقه را صاف نمي كند كه ما نزد او برويم .
حسين شفائيه خود را وقف جبهه كرده بود و در سال فقط سه بار به مرخصي مي آمد . از حضور در پشت جبهه متنفر بود و مي گفت : «هر براي من مثل قفس است . نمي توانم در قفس بمانم.»ـ وقتي از او سؤال مي شد چرا ازدواج نمي كني ؟ مي گفت : «ازدواج و عروسي من در جبهه است . هر وقت جنگ تمام شود ازدواج مي كنم.» در همه حال توكل به خدا داشت و هميشه خونسرد بود . در يكي از گشتهاي شناسايي ، فردي از همراهانش با مشاهده دشمن از ترس مي لرزيد كه حسين به او مي گويد : «آرام باش ، چيزي نشده ، آنها هم مثل ما آدم هستند و كاري به ما ندارند . توكل به خدا داشته باش.»
حسين ، عشقي عميق به اهل بيت عصمت عليهم السلام داشت . هنگام انجام مراسم دعا هميشه در انتهاي صف مي نشست و در گوشه ي خلوتي خالصانه راز و نياز مي كرد و گاهي در مجلس روضه آنقدر منقلب مي شد كه از خود بي خود مي شد و دوستانش بر سر و صورتش آب مي پاشيدند تا به هوش آيد .
او روزي به همراه نيروهاي گردان در پشت ميدان مين در منطقه عملياتي زمين گير شده بود . در اين هنگام دو ركعت نماز به جاي آورد و شروع به خنثي سازي مينها كرد و معبري براي عبور رزمندگان و اجراي عمليات باز شد . وقتي كه نيروها وارد معبر شدند سجده شكر گذاشت .
با آرزوي شهادت ، زنده بود و با اعتقادي كه به سراي جاودان و لقاي خدا داشت هرگاه نزديك شدن زمان انجام عمليات را مي شنيد به سوي جبهه مي شتافت و با قبول مأموريتهاي سنگين از خود رشادت نشان مي داد . روزي از يكي از دوستانش خواست : «برايم دعا كن تا خداوند لياقت شهادت را نصيبم كند.» اما او گفت : «من دعا مي كنم تا زنده باشي و خدمت كني.» حسين با حالتي دگرگون گفت : «درست است اما شهادت حلاوتي ديگر دارد.»
در جبهه مجروح مي شد اما خانواده اش هيچگاه خبردار نمي شدند .

محمد سيّار :
در سپاه بودم كه با تلفن به من خبر داد كه پيش من بيا به منزلشان رفتم ، ديدم پايش باندپيچي شده است . گفتم چه بلايي بر سرت آمده ؟ گفت : «داشتم مي آمدم پايم پيچ خورد و افتادم.» گفتم به درمانگاه برويم تا عكسبرداري كند اما قببول نكرد . گفتم تو همه چيبز را به شوخي مي گيري و با اصرار زياد پايش را نگاه كردم و ديدم تركش خورده و زخمهايش عميق است اما به روي خود نمي آورد . روز بعد ، او را به نزد دكتر متخصص بردم و دكتر گفت : «او بايد تا مدتها استراحت كند و موقع راه رفتن از عصا استفاده نمايد.» اما گويي اين حرفها را نشنيده است و مي ديدم كه بدون عصا راه مي رود . نصيحتش كردم اما در جوابم گفت : «به اين مسائل توجهي نكن . كسي اين راه را برگزيده هدفش مهم تر است.»
مدتي مسئول پيگيري امو مجروحين رشت بودم . اسامي تعدادي از مجروحين را به من دادند تا آنها را جا به جا كنم . ديدم اسم حسين هم در بين مجروحين است . به خاطر مشغله زياد نتوانستم به او سر بزنم . خواستم به ملاقاتش بروم كه با بي سيم گزارش دادند در فرودگاه مجروح آورده اند . به طرف فرودگاه رفتم ولي دلم پيش حسين بود . بعد از مدتي كارهايم را انجام دادم و پيش خود گفتم نزد خانواده حسين بروم ، آنها حتماً در جريان هستند . اما همين كه در زدم و حال حسين را پرسيدم يكي از خواهرانش با ناراحتي اظهار بي اطلاعي كرد و گفت : «فردي آمده و گفته است كه حسين مجروح شده است ، اما هر چه با بيمارستانها تماس گرفتيم نتوانستيم او را پيدا كنيم.» بعد از آن به اتفاق خواهر و مادرش به بيمارستان رازي رشت رفتيم و ديديم او بر تختي نشسته  قرآن تلاوت مي كند. از دست و پا مجروح شده بود ؛ ولي هنوز بهبودي نيافته بود كه دوباره به جبهه عزيمت كرد .

ابراهيم جوادي :
تقريباً دو روز و نيم در محاصره بوديم اما او سعي مي كرد به بچه هاي گردان روحيه بدهد و آنها را تشويق به  صبر و بردباري مي كرد . سرانجام بعد از دو روز تشنگي و بي آبي و خستگي مفرط بر بركه ي آبي سيديم . صبر كرد تا همه بچه ها آب نوشيدند . بعد خودش از آن آب نوشيد . در بين نيروها فقط من و او راه را بلد بوديم . روزها به خاطر ديد دشمن زمين گير مي شديم و شبها در ميدانهاي مين حركت مي كرديم . چون تخريب چيهاي ما – رضائي و خاكپور – در رأس قله اورس به شهادت رسيده بودند به كمك حسين ، مينها را خنثي كرديم و بعد از دو روز به مقر نيروهاي خودي برگشتيم .
حسين با سيد جواد هادي رابطه دوستي نزديكي داشت و آنها با هم خيلي صميمي بودند و حتي مرخصي را طوري تنظيم مي كردند كه با هم باشند . همچنين با حاج علي گلستاني ، دوستي ديرينه داشت و با او در دوران انقلاب در مسجد محمودآباد ساغرسازان آشنا شده بود .

برادرشهيد :
بعد از عمليات كربلاي 2 كه آنها شهيد شدند او در اين مراسم تشييع حضور يافت و در نزديكي مسجد محمودآباد درست كنار حجله اي كه براي شهيد حاج علي گلستاني گذاشته بودند ؛ عكس انداخت . اين عكس ، آخرين وداع او با ما بود .
بعد ار آن به جبهه رفت در حالي كه مسئولين سپاه اجازه نمي دادند مجدداً اعزام شود .

مادرشهيد :
قبل از تشييع جنازه شهداي كربلاي 2 ، شبي در خواب ديدم كه به باغي سرسبز وارد شدم كه دو اطاق داشت كه تمام وسايلش سبز بود . كسي به من گفت وارد شو اينجا متعلق به پسرت حسين است . از خواب برخاستم . فهميدم كه او شهيد مي شود ولي دعا كردم كه لااقل يك بار برگردد تا او را دوباره ببينم .

برادر شهيد:
وقتي خبر شهادت او را به من دادند در مدرسه ديلمان بودم . حتي بچه هاي مدرسه و همكاران فهميده بودند .من ظاهرم را آرام جلوه مي دادم اما از درون مي سوختم . مادرم تا چند روز گريه نكرد و همه تعجب مي كردند كه او چقدر تحمل دارد ، ولي بعد از سه چهار روز همگي دور هم نشستيم و عقده ي دل را خالي كرديم . وقتي كه به اتفاق مادرم براي شناسايي جنازه ي او به معراج الشهداي رشت رفتيم ، به من گفتند صورت شهيد را با گلاب و الكل بشوييد چون به واسطه دود و غبار ، سياه شده بود . صورتش را با پنبه و گلاب شستشو دادم تا خانواده بيايند و او را ببينند .





آثارباقي مانده از شهيد
درباره ي خانواده اش مي نويسد :
پدرم ميوه فروش و بي سواد و بازنشسته و دكان را فروخته است . او شخص مقيّد به فرايض و وفادار به انقلاب است و در اين راه فعاليّت و كمك مي كند . مادرم خانه دار است و از نظر اعتقادي وفادار به انقلاب و از اين جهت از پدرم بهتر است . دو برادر دارم كه اولي دبير و حزب اللهي است و دومي محصل است و عضو گروه مقاومت بسيج مي باشد . سه خواهر دارم كه يكي متاهل است و شوهرش حزب اللهي است و خواهرم در بسيج مشغول به كار مي باشد . خواهر دومي من نيز در بسيج فعاليّت دارد و سومي محصل است . خودم از اول انقلاب در فعاليّتهاي سياسي شركت داشته ام و از سال 1360 به جبهه رفته ام و در عملياتهاي محرم ، والفجر 1 ، والفجر 4 ، والفجر 6 و عمليات قدس و والفجر 8 خداوند رب العالمين توفيق داد كه در اين كار خير شركت كنم .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گيلان ,
برچسب ها : شفائيه , حسين(مهرداد نجار) ,
بازدید : 211
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 213 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,709,314 نفر
بازدید این ماه : 957 نفر
بازدید ماه قبل : 3,497 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 4 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک