فرمانده گردان حضرت ابوالفضل(ع)لشکر16قدس(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
اولين روز دي ماه 1340 در خانواده اي مذهبي در شهر فومن به دنيا آمد . او ششمين فرزند خانواده نظري بود . در سال 1347 در مدرسه ابتدايي 28 مرداد (سابق) شهرستان فومن دوره ابتدايي را آغاز كرد و در سال 1352 به پايان رسانيد . در همان سال دوره راهنمايي را در مدرسه راهنمايي كوروش (سابق) از سر گرفت .
او در اين سنين در كنار تحصيلات ، ساعات فراغت خود را در مغازه ندافي پدرش مي گذرانيد . در همين سالها بود كه پدرش را از دست داد و به خاطر مشكلات زندگي يك سال از تحصيل بازماند . مادر حجت درباره اين دوره از زندگي وي مي گويد :
توجه اش بيشتر كمك به ديگران بود . يكي از همسايه ها گفته بود : «يك روز از تهران بر مي گشتم . هوا سرد بود و من درون برف مانده بودم . حجت تا مرا ديد دوان دوان خودش را به من رساند و ساكهاي مرا برداشت تا خانه برايم آورد.» از اين نمونه ها زياد است . با شروع سال تحصيلي 57-1356 در دبيرستان فردوسي (سابق) فومن مشغول تحصيل شد و در كنار تحصيل به همراه برادر بزرگش در مغازه ندافي كار مي كرد . با شدت گرفتن نهضت اسلامي مردم ايران عليه رژيم پهلوي ، خليل وارد مبارزات سياسي شد و مغازه ندافي را به مركز هماهنگي راهپيمايي ها و پخش اعلاميه ها تبديل كرد .
بعد از پيروزي انقلاب در مبارزه با گروههاي ضدانقلاب بسيار فعال بود . وقتي دانشگاه گيلان به تصرف گروههاي ضدانقلاب درآمد حجت به اتفاق چند تن از دوستان خود دوهفته در درگيريهاي رشت حضور داشت تا دانشگاه را از وجود ضدانقلاب پاكسازي كردند . ا وجزء اولين كساني بود كه پايگاه بسيج فومن را ايجاد كردند . براي مبارزه با اشاعه فرهنگ شرقي و غربي ، كانون فرهنگي مذهبي سردار جنگل فومن را پايه گذاري نمود و ضمن جذب بسياري از جوانان در كلاسهاي عقيدتي و مذهبي ، برنامه هاي مفصل تفريحي و ورزشي و زيارتي را در كانون ترتيب داد . مراسم دعاي كميل و توسل با همت او در منزل شهدا برقرار مي شد .
توجه خاصي به اقشار محروم جامعه داشت و در بسياري از موارد با همكاري كميته امداد و جهاد سازندگي اقدام به ساختن خانه براي محرومين كرد . به اتفاق دوستانش در كانون سردار جنگل دربرداشت برنج و چيدن چاي به كشاورزان كمك مي كرد .
با شروع جنگ تحميلي در سال 1359 جزء اولين نيروهاي داوطلب فومن بود كه رهسپار كردستان شد . در يكي از درگيريهاي منطقه كردستان به همراه شهيد علي خوش روش ، روي قله اي در برابر شبيخون ضدانقلاب ايستادگي كردند . در نتيجه مورد تشويق احمد متوسليان – فرمانده لشكر 27 محمد رسول الله (ص) - قرار گرفتند . از اين پس حجت بارها به جبهه رفت و در همين ايام به صورت غير حضوري موفق به اخذ ديپلم گرديد . او در عمليات رمضان حضور داشت و در حالي به خانه برگشت كه جراحتي بر تن داشت . زمستان سال 1361 را در كوههاي ميش داغ منطقه فكه در "قابيم" به پايان برد . بهار 1362 را در مريوان سپري كرد و با قبول مسئوليت گروهان ضربت جندالله به پاكسازي منطقه پرداخت . با شركت در عمليات والفجر 6 ، بار ديگر مجروح شد و بعد از بازگشت به منطقه جنگي مسئوليت فرماندهي گروهاني در پاسگاه زيد را به عهده گرفت . در عمليات آبي خاكي بدر در نيزارهاي هورالعظيم مجروح شد و جهت مداوا به شيراز اعزام گشت اما بدون مجوز پزشك ، بيمارستان را ترك و خود را به ادامه عمليات رساند .
سال 1364 را به عهده گرفتن مسئوليت مشكل ترين خط پدافندي منطقه "چنگوله" آغاز كرد و وصيت نامه خود را در 3 مهر 1364 نوشت .
در سال 1364 در تك دشمن ، برادر كوچك تر خليل – بشير – به شهادت رسيد و دو روز بعد از شهادت برادر ، او به شدت مجروح و روانه بيمارستان شد .
تير ماه 1365 با دوست خواهرش ، خانم زهره نظري – كه مربي تربيتي آموزش و پرورش بود – ازدواج كرد .
دو هفته بعد از ازدواج بار ديگر به جبهه رفت . در تاريخ 6 شهريور 1365 به عضويت رسمي سپاه درآمد . چند ماهي را در سنندج و اسلام آباد غرب به سر برد و معاونت گردان امام حسين از لشكر قدس را به عهده داشت . با تشكيل گردان حضرت ابوالفضل (ع) ، حجت نظري از طرف فرماندهي لشكر به عنوان فرمانده گردان معرفي گرديد اما از قبول آن امتناع كرده و گفت : «من شايستگي اين مسئوليت را ندارم اجازه بدهيد بدون مسئوليت در كنار ساير بسيجيان انجام وظيفه كنم.»
اما امتناع او بي فايده بود و سرانجام فرماندهي گردان را پذيرفت . به گفته يكي از همرزمانش بعد از انتصاب به فرماندهي گردان در جمعي كه يكي از افراد جمع به او اعتراض كرد ما همه منتظر بوديم كه ايشان با تندي و پرخاشگري با آن برخورد كند ولي خيلي خونسرد و با تواضع بلند شد و گفت :مسئله اي نيست من اينجا مي نشينم و شما اين مسئوليت را به دوش بگيريد .
قبل از عمليات كربلاي 5 به همراه گردان تحت امر به سوي منطقه عملياتي عازم شد . در مسير راه ، كاروان گردان توسط هواپيماهاي دشمن مورد حمله هوايي قرار گرفت كه در اثر اين حمله بسياري از نيروهاي گردان شهيد و يا مجروح شدند . حجت باقيمانده ي نيروها را جمع آوري كرد وبه آنها گفت :
وقتي پرچمي از دست سرداري افتاد سردار ديگري آن را بلند مي كند ؛ اسلحه اي از دست رزمنده اي افتاد رزمنده ديگري آن را بلند مي كند و به پيش مي رود و اين وظيفه ماست ؛ نه اينكه بترسد و عقب برگردد . اين عامل نبايد رعب و وحشت در دل ما ايجاد كند .
در اين حمله هوايي ، حجت يكي از بهترين دوستان خود به نام شهيد محمد رضا هدايت پناه را از دست داد .
در كوتاه ترين زمان به بازسازي گردان پرداخت و حماسه فتح جزيره "بوارين" را به وجود آورد . او و يارانش اولين كساني بودند كه پا به جزيره بوارين گذاشتند . بعد از عمليات كربلاي 5 ،گردان حضرت ابوالفضل خط پدافندي شلمچه را تحويل گرفت جايي كه "شهيد حجت" بود . در 16 اسفند 1365 بولدوزرها مشغول خاكريز زدن بودند . حجت بعد از اقامه نماز مغرب و عشا مشغول خواندن قرآن بود كه پيك گردان وارد شد . او به پيام پيك گوش مي كرد كه ناگهان خمپاره اي در نزديكي آنها فرود آمد و منفجر شد . تركش خمپاره به حجت اصابت كرد و قسمتي از كاسه سر او را با خود برد . به اين ترتيب حجت نظري پس از هفتاد و چهار ماه حضور در جبهه و سه بار مجروحيت ، در حالي كه فرماندهي گردان حضرت ابوالفضل (ع) از لشكر قدس را به عهده داشت به تاريخ 16 اسفند 1365 در منطقه عمليات كربلاي 5 به شهادت رسيد . پيكر ا. را به شهر فومن منتقل كردند و در گلزار شهدا امام زاده حسين (ع) به خاك سپردند . نوزده روز بعد از شهادت حجت ، پسرش متولد شد و بنا به وصيت پدر نام او را "بشير" گذاشتند .
مادر شهيد مي گويد :
بعضي وقتها كه به مزار شهدا مي رفتم ، مي ديدم اكثر خانواده هاي شهدا كنار قبر حجت نشسته اند و با صداي بلند با او درد و دل مي كنند و مي گويند كه ما به تو دل بسته بوديم ، ما به تو اميدوار بوديم چرا ما را گذاشتي رفتي . بعد من مي رفتم و آنها را دلداري مي دادم.
منبع:" فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيد استان گيلان)نوشته ي ،يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران-1382
وصيتنامه
بسم رب الشهدا
من المؤمينن رجال صدقوا ما عاهدواالله عليه فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلّو تبديلاً
مي دانيد كه زنگ خطر بيدار باش در جهان به صدا آمده ، اكنون فصل جهاد و مبارزه مي باشد . فصل از خود گذشتن و زمان وفاي به عهد با معبود ، ديگر هنگام غفلت و خوشي و بي تفاوتي نيست . اي انسان ، وقت آدمي كمتر از آنكه مي پندارد سر مي رسد . آن روزي كه ماه تابان تيره شود و خورشيد بي نور گردد و ستارگان متلاشي شوند و كوهها به حركت آيند ، آن روزي كه در صور دميده شود . آري برادرم ، قرآن خود مي گويد, آن روز فرا مي رسد و چون آن يوم بر مردم پديدار گردد ،
گويي همه عمر دنيا ، شبي تا صبح يا روزي تا شام نبوده . قرآن به ما هشدار مي دهد و دعوت به حركت و بيداري مي كند . اين مكتب سرشار از محبت و اعتقاد و ايمان است . ما افتخار مي كنيم كه مكتبي داريم كه جهان را به حركت درآورده است و مكتبي كه بي نياز از همه فرهنگهاي غرب و شرق است اكنون به ما سپرده شده و بايد آن را حفظ كنيم .
همانطوري كه علي (ع)مي فرمايد : جهاد يكي از درهاي بهشت است كه اين در را خداوند براي دوستان خاص خود باز خواهد كرد . بهترين عمل مؤمن ،جهاد در راه خداست و من هم وظيفه خود دانستم كه به نداي امام عصر (عج) لبيك گويم باشد كه اين عمل مورد تاييد و عنايت پروردگار قرار گيرد . اميدوارم جزء همان گروهي باشم كه با انتظار (فرج) همراه با عمل و مبارزه در خدا هستند و بتوانم شهادت ، اين كلام روح پرور ، اين شيرين ترين نعمتهاي خدا و اين آغاز زندگي سعادتمندانه آن دنيايي را كه آرزوي حزب الله است را به دست آورم . بارالها ! تو را شكر مي گزارم چون كه مرا در زمره سربازان امام عزيز قرار دادي . اين برايم افتخار بزرگ است در عصري باشم كه مردمانش همه متعهد و مسئول و مقيد به انجام واجبات و دستورات الهي هستند . من به عنوان يك فرد از افراد جامعه از شما عاجزانه مي خواهم و شما را به خون شهدا قسم مي دهم كه به فكر آخرت باشيد و تا آنجا كه توان داريد از انقلاب حمايت كنيد و بايد از ولايت فقيه كمال حمايت و پشتيباني صورت گيرد .
اينك يك خواهش از بعضي از خانواده ها دارم :
شما در قبال فرزندان و برادران و خواهران خود كه آشنايي به احكام و مسائل اسلامي ندارند مسئول هستيد . اينقدر بي تفاوت از مسائل نگذريد ، شما در آخرت بايد جوابگو باشيد .
برادران و دوستان و خانواده ام :
اگر بر تشييع جنازه ام و سر قبرم حاضر شديد از ته قلب شعار جنگ جنگ تا پيروزي را سر دهيد . اگر كسي به اين اصل ايمان نداشته باشد و به آن عمل نكند راضي نيستم بر سر قبرم بيايد . از دوستان و خانواده ام مي خواهم اگر در نبود من احساس دوري كردند و خواستند گريه كنند مسئله اي نيست . ولي اين گريه را جهت تزكيه نفس و آمرزش گناهان خود بكنيد نه براي شهادت من .
خليل (حجت) نظري
خاطرات
قدير ,برادر شهيد :
من نظامي بودم و در خارج از فومن خدمت مي کردم . در ارديبهشت ماه سال 1357 به فومن آمدم . با صحبتهاي كه با حجت داشتم فهميدم كه در يك گروه مبارزاتي وارد شده است . با اينكه از من كوچك تر بود ولي سفارش مي كرد كه رفتار خوب و مناسبي با مردم داشته باشم . در اولين حركتهاي مردمي در فومن در كنار روحاني شهيد "افتخاري" ، تحرك عجيبي در شهر به وجود آورد و در همان وقت احساس كردم يك بلوغ فكري در او ايجاد شده است . در مدارس هم عامل تحرك بود . حتي چند بار توسط ايادي رژيم مورد ضرب و شتم قرار گرفت و چندين بار از مدرسه اخراج شد . او به خاطر فعاليتهاي گسترده سياسي مذهبي موفق به اخذ ديپلم نگرديد .
مادر شهيد :
او در كمك رساني به اقشار مردم محروم و ساخت خانه و احداث بناهاي ديگر پيشقدم بود . ما همسايه اي داشتيم كه شوهر و بچه نداشت . زمان انقلاب كه نفت و سوخت كم بود حجت مي رفت و خودش برايشان سوخت تهيه مي كرد . پر جنب و جوش و فعال بود ، كار مي كرد و زحمت مي كشيد .
دستش تير خورده بود . به دكتر مي گويد «دستم را عمل كن تا من برگردم.» دكتر در جوابش گفت : «تو بايد يك هفته در بيمارستان بماني.» دكتر كه از اتاق خارج شد او با همان وضع بلند شد و به جبهه رفت . وقتي هم كه از جبهه مي آمد ,مي گفت : «مادر ! وقتي كه سالم بر مي گردم از خانواده شهدا خجالت مي كشم.» با اينكه وقتي بر مي گشت به جاي استراحت ، بچه ها را جمع مي كرد و به اردو و راهپيمايي مي برد و يا خانواده هاي شهدا را جمع مي كرد و براي زيارت مي برد .
با بچه هاي محله خيلي گرم بود ، آنها را به خانه مي آورد و علاقه زيادي به تربيت آنها داشت . مي گفت : «اينها را بايد بسازيم براي آينده ، صفا در قلب اين بچه هاست .
به مسجد زياد مي رفت ، بچه ها را به مسجد مي برد . به او گفتم چرا اينقدر به مسجد مي روي ؟ گفت : «من بايد آنجا بخوابم ، بايد عادت كنم.» حتي در زمان زنده بودنش سه بار براي خودش قبر كنده بود .
از دوران ابتدايي نماز مي خواند ولي بعد از انقلاب شيفته اين برنامه ها شده بود . تا نماز نمي خواند غذا نمي خورد و در ماه رمضان افطار نمي كرد . دهان روزه به مسجد مي رفت و نماز مي خواند .
حجت خيلي دوست داشت به حوزه علميه برود . چند بار هم ثبت نام كرد حتي براي دانشگاه هم ثبت نام كرد اما وقت تحصيل نداشت چون بيشتر اوقات را در جبهه بود . خيلي از ادارات و ارگانها به او پيشنهاد كار مي دادند . اما در جواب مي گفت : «تا جنگ هست كار نمي خواهم.»
يك بار تازه از بيمارستان مرخص شده بود . آپانديس او را عمل كرده و هنوز بخيه ها را نكشيده بودند . به من گفت : «مادر مي خواهم به جبهه بروم.« گفتم اگر مي گويم نرو به خاطر اين است كه سربار ديگران مي شوي ، چون احتمال دارد بخيه ات باز بشود و براي ديگران مزاحمت ايجاد كني . گفت : «من خوب شده ام تازه آنجا دكتر هم هست.»
اسماعيل پورخوش سعادت :
او به دست خود خانه هايي را در فومن براي افراد ضعيف احداث كرد و برادر كوچكش بيشتر مجسمه عروسكي مي فروخت و سود اندك آن را هزينه اين كار مي كردند .
مادرشهيد :
وقتي كه مجروح شده بود خبردار شديم . به اتفاق فرزندانم و دوستانش براي ملاقات به بيمارستان شهداي تهران رفتيم . همين كه ما را ديد رنگش پريد ، سؤال كردم چي شده ؟ گفت : «هيچي مادر ! مي بيني كه دارم راه مي روم.» ولي دست و پاي او را گچ گرفته بودند . صورتش بخيه داشت . تمام بدنش تركش خمپاره بود . همه بدنش مجروح بود . گفتم چي شده ؟ گفت : «هيچي!» گفتم راست بگو بشير كجاست ؟ گفت : «آيا شما او را نديد؟»گفتم: نه ! گفت : «اگر مي خواهيد بشير را ببينيد بايد او را در امامزاده ميرزا ببينيد.» من شوكه شده بودم ؛ بر لبم خنده بود و از چشمم اشك مي ريخت ، نه اينكه گريه كنم همين طوري اشك مي ريخت . خندان ، دستانم را به سوي آسمان بلند كردم و گفتم ك خداوندا ! هزاران بار شكر كه مرا هم جزء مادران شهدا قرار دادي . حجت نگاهم مي كرد . وقتي اين حرفها را زدم لبخندي زد و گفت : «احسنت مادر ! احسنت كه روي مرا سفيد كردي . من فكر مي كردم تو آبروي مرا مي بري.» گفتم : با خدا پيمان بسته ام همه چيز خود را در راه او بدهم و شاكرم ! برادرش رفت از بيمارستان اجازه گرفت و او را براي تشييع جنازه ي بشير به فومن آورديم و او با ويلچر جلوي تشييع كنندگان بود .
بشيرم را خودم غسل دادم و دفن كردم ,براي رضاي خدا . حجت راهم كه مي ديدم و مي دانستم مال من نيست ,چون خودش پيش بيني كرده بود . بعد از شهادت برادرش نوشته بود كه «من نمي دانستم كه از من جلو مي زند . مرا تنها گذاشت و رفت ، قرار نبود كه از من جلو بيفتد!»
سه روز به چهلم برادرش مانده بود كه عمليات والفجر 8 آغاز شد . با همان حال عازم جبهه شد و همراه نيروهايش در عمليات والفجر 9 شركت جست .
هر چه اصرار مي كرديم كه ازدواج كن ، قبول نمي كرد و مي گفت : «زن نمي خواهم ، زنم اسلحه ، عروسم در مزار شهدا ، شام و ناهارم نان و خرما.» تا اينكه خواهرش از تهران آمد و آنقدر اصرار كرد كه راضي شد و گفت : «فقط به شما مي گويم هر جايي كه خواستگاري مي رويد به آن خانواده بگوييد مرا داماد خود نبينند ، فكر نكنند كه من مرد خانه هستم . مرا مرد جبهه حساب كنند ، مرده حساب كنند ، دلشان خوش نباشد كه من برايشان مرد زندگي باشم.»
همسرشهيد :
آنچه كه باعث شد به پيشنهاد ازدواج با او جواب مثبت بدهم ، ايمان و اعتقاد راسخ ايشان به ارزشهاي انقلاب بود . او در خط ولايت بود .
مادرشهيد:
روز عروسي جمعه بود . حجت به نماز جمعه رفت و بعد از نماز جمعه به اتفاق مهمانانش براي جشن به خانه آمدند.
همسرشهيد :
با زير دستان با احترام رفتار مي كر د. بسيار صبور بود و سعه صدر داشت . وقتي به مرخصي مي آمد اكثر اوقات را در كانون سردار جنگل مي گذراند . در آنجا فيلم نمايش مي دادند و بچه ها را به اردوهاي تفريحي ، زيارتي و كوهپيمايي مي برد و به مزار شهدا زياد مي رفت . مردم به او علاقه زيادي داشتند چرا كه همواره ياور و مددكار آنان بود .
يك روز ، نامه اي برايش آمد . چون در پاكت باز بود نامه را خواند . نوشته بود چند قطعه عكس و فتوكپي شناسنامه و يك سري مدارك بياوريد تا به حج مشرف شويد . چون از خصوصيت او آگاه بودم اين مسئله را عنوان نكردم و نامه را به او دادم . مطالعه كرد و در گوشه اي گذاشت . آن شب بعد از برگشتن از مراسم ختم شهيدي موضوع نامه را ز او پرسيدم ؟ گفت : «فلاني بود . مثل اينكه متوجه قضيه نيست . در اين شرايط و موقعيت حساس از من مي خواهد به حج بروم . وجدانم قبول نمي كند از اينكه بچه هاي ما بدون تداركات جلوي دشمن هستند و شهيد مي شوند و من نمي توانم كاري بكنم با اين حال چگونه مي توانم به حج مشرف شوم.»
يك روز به حجت گفتم من در زمان مجردي به اتفاق پدرم به سوريه رفتيم و بعد از ازدواج مسافرتي نرفتيم . لااقل وقتي تعيين كن كه با هم به سوريه مشرف شويم . گفت : «هيچ وقت اين كار نمي كنم . به خاطر موقعيت حساس كشور هر چند كه عاشق آنها هستم ولي هر وقت كه دلم برايشان تنگ شود زيارت عاشورا مي خوانم و از طرفي به زيارت قبور شهداي شهر مي روم و به نيت آنها آرامگاه شهداي شهر را زيارت مي كنم.»
مادر شهيد :
من هميشه مي گفتم او چه آدم عجيبي است و با اين همه فعاليّت چرا خسته نمي شود . در شوشتر مسجدي ساخته بود . وقتي ما را به جبهه بردند نشان دادند . آقاي بهروز جلالي تعريف مي كرد كه همه اينها را با دست خودش ساخته است . وقتي عروسي كرد ،گفتم پيش زنت بمان ، اما قبول نكرد . در مدت زندگي مشترك يك ماه هم در كنار همسرش نبود ؛ يا جبهه بود يا وقتي مرخصي مي آمد به خانواده شهدا سر مي زد و از مردم و مغازه دارها براي جبهه كمك جمع آوري مي كرد .
شهيد مرآت ,معاون خليل درجبهه:
«روزي به تمام نيروها مرخصي داد و به من هم گفت تو هم برو و خودش تنها ماند . كنجكاو شدم و به حجت گفتم چرا به همه مرخصي دادي ولي خودت نمي روي ؟ گفت : "قرار است ششم فروردين برايم مهمان بيايد ،مي خواهم عمان وقت در منزل باشم." سؤال كردم مهمانت كيست ؟ گفت : "شش ماه ديگر قرار است بچه ام به دنيا بيايد ، مي خواهم آن وقت به مرخصي بروم."»
آثار باقي مانده از شهيد
حجت در قسمتي از خاطراتش مي نويسد :
من دستم را به سوي آسمان بلند كردم و گفتم خدايا ! داغ همه عزيزان را تحمل كردم ,حتي داغ برادرم ، را اما داغ اين يكي را ديگر نمي توانم تحمل كنم . در اين لحظه حاضرم حتي هر چيزي از من بخواهي هديه كنم ولي محمد رضا را از دست ندهم .
در نامه اي خطاب به همسرش مي نويسد :
اگر فرزندم بعد از شهادتم متولد شد در هر كجا كه باشيد همانجا بچه را به سمت قبله بگيريد و بگوييد خداوندا ! امانتي را كه صحيح سالم به من داديد من سعي مي كنم اين امانت را به همين شكل تحويل جامعه دهم .
درباره :
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا ,
استان گيلان ,
برچسب ها :
نظري ,
خليل (حجت) ,
بازدید : 154