فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

اولين فرزند خانواده اي مذهبي در 2 بهمن 1339 در شهرستان رشت به دنيا آمد . خانواده آلياني از وضعيت مالي متوسطي برخوردار بودند و در منزلي استيجاري زندگي مي كردند . مادرش , فرزند يكي از كشته شدگان نهضت جنگل بود.او درباره تولد سعيد مي گويد : «چون بچه اول بود بسيار خوشحال بودم و زمان به دنيا آمدن او احساس خاصي داشتم.»
خردسالي سعيد با آرامش و فعاليت همراه بود . علاقه زيادي به بازي داشت و بيشتر اوقات را در منزل به بازي مي پرداخت . به پدر و مادر و دايي خود بسيار علاقمند بود . پس از پشت سر گذاشتن دوران خردسالي در سال 1345 در مدرسه خصوصي اميد در شهرستان رشت دوره ابتدايي را آغاز كرد و در سال 1350 به پايان رساند .
با شروع انقلاب اسلامي سعيد نيز به فعاليّت پرداخت . و به صف مردم انقلابي پيوست .
پس از شروع جنگ تحميلي بنابر ضرورت ، د رس و مدرسه را در پايان سال سوم متوسطه رها كرد و در تاريخ 7 بهمن 1359 پس از طي دوره بيست و پنج روزه آموزشي به عضويت رسمي سپاه پاسداران درآمد . خدمت سربازي را نيز در سپاه گذراند . سپس دوره آموزشي مربيگري سلاح را در آموزشگاه بسيج تهران گذراند و در بخش زرهي و طرح هدايت عمليات تخصص يافت . پس از پايان اين دوره آموزشي در تاريخ 12 بهمن 59 در واحد عمليات سپاه رشت مشغول خدمت شد . مدتي را جانشين فرمانده سپاه در فرودگاه بود . سپس براي مقابله با منافقين به مناطق هشتپر آستارا رفت . در فروردين سال 1360 در عمليات فتح المبين شركت كرد و مجروح شد . پس از بازگشت از منطقه عملياتي در تاريخ 29 فروردين 1360 در واحد آموزش مديريت اشتغال يافت . پس از آن در عمليات بيت المقدس شركت جست و در اين عمليات هم زخمي شد . مادرش در اين باره مي گويد : در اين عمليات با آقايان داود حق ورديان و احمد وارسته فر بود كه زخمي شد . داخل تانك بود كه عراقيها تانك را زدند و تمام سر و گردنش سوخت . چشم راستش نيز صدمه ي سختي ديد به طوري كه بعد از آن ديد خيلي كمي داشت . چند ماه از او خبر نداشتيم ؛ مي گفتند مفقودالاثر يا اسير شده است . پس از مدتي به سپاه رشت بازگشت بچه هايي كه او را ديده بودند به برادرش مسعود خبر دادند . صورتش به حدي سوخته بود كه مسعود نتوانست او را بشناسد .
پس از عمليات بيت المقدس و بهبودي از جراحت در عمليات محرم و والفجر مقدماتي در نيمه دوم سال 1361 حضور پيدا كرد . در تاريخ دهم فروردين 1362 از طرف فرماندهي سپاه رشت مأموريت يافت تا پاسگاههاي سپاه را تشكيل داده و به عنوان مسئول و هماهنگ كننده آنها عمل كند . مدتي بعد در تاريخ 7 دي 1362 به كردستان اعزام شد و در واحد عمليات سپاه مريوان در تيپ مالك اشتر حضور يافت . هدف از اين مأموريت پاكسازي نيروهاي ضدانقلاب در كردستان و شهرهاي هم مرز با عراق بود . بعد از پاكسازي ، مدتي را براي جلوگيري از حملات احتمالي ضدانقلابيون در آن منطقه ماند . در اواخر سال 1362 به سمت فرمانده اطلاعات و عمليات سپاه آستارا انتخاب شد . از تاريخ 2 آبان 1362 در پادگان منجيل به عنوان مربي آموزشي به فعاليّت پرداخت . زماني نيز در پادگان شهيد بيگلو به نيروها آموزش مي داد و با گردان جانبازان پادگان شهيد بيگلو همراه بود . آلياني در تاريخ 10 دي 1364 بنا به درخواست قرارگاه منطقه ي 2 نجف در تيپ نبي اكرم (ص) باختران و در واحد اطلاعات و عمليات با عنوان مسئول محور اطلاعات در جبهه وارد عمل شد . مدتي هم در پادگان آموزشي سپاه مريوان (شهيد ابوعمار) فعاليّت داشت . برادرش مسعود در مورد ويژگي هاي روحي او مي گويد :
بارزترين خصوصيت او حُسن خُلق بود و در برخورد با آشنايان و فاميل همه را جذب مي كرد . در مقابل مشكلات صبور بود و ديگران هم را به صبر دعوت مي كرد . توصيه هايي كه به ما مي كرد ادامه ي تحصيل بود تا بتوانيم در راه رشد و تعالي انقلاب گام برداريم . همچنين به نماز و حفظ انقلاب و جمهوري اسلامي سفارش مي كرد .
در زماني كه در جبهه ها حضور داشت براي ادامه ي تحصيل به صورت متفرقه ثبت نام كرد ولي موفق به دريافت ديپلم نشد . در جواب حرف مادر كه مي گفت : «چرا تحصيل را ادامه ندادي.» مي گفت : «مادر فعلاً بهترين دانشگاه جبهه است . اگر خدا بخواهد و در جنگ پيروز شويم ادامه تحصيل مي دهم.» آرزوي بزرگ او شهادت بود . عليرضا خوشحال در اين باره مي گويد : «من در اين دنيا و آخرت شهادت مي دهم كه آرزوي او شهادت بود و چند بار اين موضوع را به من گفته بود.»
سرانجام هم پس از بيست و پنج ماه حضور در جبهه هاي مختلف در تاريخ 7 بهمن 1364 درعمليات والفجر 9 در حالي كه مسئوليّت محور واحد اطلاعات و عمليات تيپ نبي اكرم (ص) را برعهده داشت در اثر اصابت تركش به ناحيه سر و گردن در منطقه جنگي مريوان (سليمانيه)‌ به شهادت رسيد .
مادرش در مورد شهادت او مي گويد :
بار آخر كه رفت ، من و پدرش مريض بوديم . گفتم اين بار نرو . گفت : «اين دفعه مي روم و بعداً مرخصي مي گيرم و پيش شما مي مانم.» وقتي مي رفت او را بوسيدم سفارش پدرش را كرد و رفت شهيد شد . بعد از شهادت ، خلاء وجود او براي ما خيلي مشكل بود ولي شكرگزار خدا هستم كه چنين شهيدي را در راه خدا دادم .
منبع:" فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيد استان گيلان)نوشته ي ،يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران-1382




خاطرات
مادرش در خصوص اين دوران مي گويد :
وقتي مدرسه رفت ، خوشحال بود . هميشه تكاليف خود را به سرعت انجام مي داد . معلمين از او راضي بودند عكس او را به عنوان شاگرد ممتاز در روزنامه چاپ كردند . اوقات فراغت را بيشتر در خانه بود و به مطالعه مي پرداخت و يا به من كمك مي كرد . سعيد بسيار باادب و با محبت بود و با ساير بچه ها تفاوت داشت . كلاس چهارم يا پنجم دبستان كه شد به پدرش گفت نمي خواهم به كوچه برود . براي اين كه كاري داشته باشد جعبه و مقداري سيگار و كبريت گرفتم و جلوي مغازه ي دايي ام گذاشتم كه بفروشد . روز دوم كه به منزل آمد پول به دست آمده از فروش سيگار را ميوه خريد و گفت مامان ! كار كردم و برايت ميوه خريدم .
در سال 1350 تحصيل را در مدرسه ي راهنمايي ابوريحان رشت ادامه داد . از اين زمان در روحيه سعيد تحول خاصي به وجود آمد .

مادرشهيد :
از دوره ي راهنمايي به فكر نماز و ائمه اطهار خصوصاً امام حسين (ع) بود .
روزي به من گفت : «يك ضبط برايم بخر.» برايش خريدم و با آن نوارهاي مذهبي گوش مي داد . بعد از اتمام دوره ي راهنمايي تحصيلات خود را در دبيرستان شهيد بهشتي رشت ادامه داد . در اين دوران اوقات فراغت را بيشتر در مسجد محل مي گذراند . در سخنرانيها و قرائت قرآن شركت مي كرد . در منزل نيز بيشتر به مطالعه كتابهاي مذهبي و علمي مي پرداخت . به ورزشهايي از قبيل ماهيگيري ، فوتبال و بسكتبال علاقمند بود .

مسعود آلياني:
در اوايل انقلاب در صف نيروهاي مردمي ، پيرو ولايت بود ؛ در همه ي راهپيماييها شركت داشت و فردي بود كه در فعاليّتهاي فرهنگي تلاش چشمگيري مي كرد . كتابخانه ي كوچكي در منزل داشت و بسيار مطالعه مي كرد . به كتابهاي تفسير و كتابهاي استاد مطهري و برخي كتب علمي علاقمند بود .
اوايل انقلاب فعاليّت خود را پنهان مي كرد ولي من مي دانستم و به روي خود نمي آوردم .
بعد از مدتي كم كم به من گفت كه در مسجد فعاليّت مي كند . بعدها من هم با او مي رفتم .
بعد از پيروزي انقلاب در كميته هاي محلي كه يكي از آنها در محله ي آفخرا تأسيس شده بود عضويت داشت و نيرو جذب مي كرد . در زمينه ي فرهنگي در كنار مسجد محله ي آفخرا با همفكري ديگر دوستان به تأسيس كتاب و نوار فروشي اسلامي اقدام كرد . مكاني را نيز به تشكيل كلاسهاي تقويتي اختصاصي دادند . با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي و اختصاص مكاني براي كارهاي فرهنگي ، سعيد با ايجاد كلاسهاي رايگان و تشكيل جلسات آموزش قرآن در جهت اشاعه فرهنگ اسلامي مي كوشيد .

محمد حسين امير گل :
سعيد ، قلبي بسيار حساس و دلسوز داشت و بسيار با عاطفه بود و در عين حال روحيه ي اسقامت بي حدي داشت و بسيار متواضع بود . به فرزندان شهيد بسيار علاقه داشت و بسيار به ائمه اطهار توسل مي جست . از ديگر خصوصيات او رُك گويي و صداقت كلام بود . معمولاً آنچه را كه در ذهن و دلش بود بي واهمه بيان مي كرد و از چاپلوسي و تملق تنفر داشت . در دوران فراغت علاوه بر مطالعه به كوهنوردي مي رفت . به فكر امور مادي و دنيوي نبود .

مهدي كاس زاده :
سعيد بسيار عاطفي بود و به همين لحاظ افراد جذب او مي شدند . ايثار و گذشتي كه داشت هميشه به نفع ديگران ، دوستان و اقوام بود . از سليقه و خواسته هاي شخصي خود چشم پوشي مي كرد . به نماز و روزه و مستحبات بسيار مقيد بود . در بحرانها و مشكلات با وجود كمي سن ، خونسرد و محكم بود . همواره مي گفت : قدر انقلاب خودتان را بدانيد . اگر خودتان را حفظ نكنيد انقلاب را هم نمي توانيد حفظ كنيد . طفره رفتن از شركت در جنگ و يا خيانت كردن به آن خيانت به اسلام است . اين نهضت اگر مورد خيانت و سستي قرار گيرد براي انقلاب خطرآفرين خواهد شد .

عليرضا خوشحال :
روحي لطيف و زود رنج داشت . در اوايل يكي از دوستان ما شهيد شده بودند و ما به منزل آقاي رحماني در منطقه سازمان آب رفتيم . در خارج از خانه هاي سازماني در منزلي برنامه ي ساز و آواز و لهو و لعب برقرار بود . سعيد گفت : «قصد دارم از ادامه ي كارهاي زشت آن افراد جلوگيري كنم.» همه با هم رفتيم و هنگامي كه سعيد با صاحب خانه صحبت كرد بسيار برافروخته شد . لب و چهره ي او از خشم تغيير رنگ داده بود .

يادم مي آيد كه بر اثر مجروحيت پايم عفونت كرده بود . گفت : «چرا درمان نمي كني.» گفتم بايد به تهران بروم . ماشيني تهيه كرد و گفت : «بيا با هم به منزل پسرعموي پدرم در تهران برويم.» بدون اين كه به من بگويد به بنياد جانبازان رفت و نامه اي گرفت . ساعت هشت صبح سراغ من آمد و با هم به بيمارستان شهيد مصطفي خميني رفتيم . پس از ويزيت دكتر داروهاي لازم را تهيه كرد .

محمد حسين امير گل:
سعيد بدون آنكه به كسي بگويد در منطقه درگيري حضور داشت و چون در لشکر قدس گيلان او را مي شناختند در منطقه اي حضور يافته بود كه كمتر شناخته شود . دوستان و خانواده اش هيچ اطلاعي از او نداشتند و فقط مي دانستند كه در تيپ نبي اكرم (ص) باختران است . روز آخر ، منطقه شلوغ بود و بمباران هوايي دشمن ادامه داشت . به او گفتم مدتي را اينجا بودي خانواده ات نگران تو هستند. اصرار كردم كه نامه اي براي خانواده و مادر خود بنويسد و زماني كه نامه را مي نوشت هواپيماهاي عراقي بالاي سر ما پرواز مي كردند . نامه را از او گرفتم و به راه افتادم . حدود يك ربع از جدايي ما نگذشته بود كه منطقه بمباران شد . ولي چون منطقه كوهستاني بود فكر نمي كردم به سعيد آسيبي برسد . فرداي آن روز به گيلان آمدم و نامه را به مادرش دادم . دو روز بعد زمزمه شد كه سعيد شهيد شده است . ولي براي من باور كردني نبود . بعد از تأييد خبر شهادت ، نمي دانستيم او را به كدام معراج برده اند . مأمور شديم جنازه را بياوريم . از شهادت وي تا خاكسپاري ، دو هفته طول كشيد و چيزي كه براي من تعجب آور بود اينكه پس از دو هفته جنازه او اصلاً تغيير نكرده بود و حتي رنگ زير پوستش به همان حالت قبل بود . 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گيلان ,
برچسب ها : آلياني , سعيد ,
بازدید : 295
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]
 


رحيم زاده,زكريا (اصغر)

15 اسفند 1338 در روستاي قاسم آباد سفلي از توابع شهرستان رودسر دراستان گيلان در خانواده رحيم زاده متولد شد . پدرش كارگري ساده بود و زندگي خود را با سختي و مشقت اداره مي كرد . والدين رحيم زاده چند سالي از داشتن فرزند محروم بودند تا اينكه به گفته خودشان "با نذر و نياز ، خداوند زكريا را به آنها داد ."
زكريا در هفت سالگي ، در سال 1345 به مدرسه ابتدايي قاسم آباد سفلي رفت و اين مقطع تحصيلي را در سال 1351 به پايان رسانيد .
زكريا ، تحصيلات دوره راهنمايي را در مدرسه راهنمايي قاسم آباد عليا آغاز كرد . بعد از اتمام تحصيلات راهنمايي در سال 1357 در هنرستان كشاورزي لاكان پذيرفته شد و در كنار تحصيل در كارهاي كشاورزي دوشادوش خانواده تلاش مي كرد . مادرش مي گويد :
او اهل سينما نبود ، ورزش مي كرد و به مطالعه كتابهاي مذهبي مي پرداخت . رفتارش با همسايه ها خيلي خوب بود و آنها هميشه مي گفتند كه اين پسرت خيلي خوب و مهربان است . براي كسي ناراحتي و مزاحمت ايجاد نمي كرد .
زكريا در دوران انقلاب ، يكي از نيروهاي فعال محله بود و در سازماندهي و رهبري بچه هاي محل نقش بسيار داشت و در تحولات و دگرگونيهاي انقلاب و راهپيماييها حاضر بود . در بسياري از درگيريها با منافقين در شهرستان لنگرود شركت داشت . چند بار از ناحيه سر و پا در درگيري در سطح شهر مجروح ش . او براي جذب جوانان زادگاهش به تأسيس هيئت عزاداري امام حسين (ع) اقدام كرد و در كنار آن كلاسهاي آموزش قرآن ، آموزش عقيدتي ، خطاطي و نقاشي داير نمود .
 در 1 شهريور 1361 به عضويت «طرح جنگل» سپاه پاسداران انقلاب درآمد و به مدت سيزده ماه به عنوان نيروي داوطلب بسيجي در طرح مذكور انجام وظيفه كرد .او به مدت يك سال مسئوليت گردان جنگلي را به عهده داشت . در درگيريهاي جنگل آمل با ضدانقلابييون حاضر بود . از 31 ارديبهشت 1362 ا پايان روز 4 آذر 1362 در جبهه هاي نبرد حضور يافت و در واحدهاي عملياتي لشكر 25 كربلا انجام وظيفه كرد . مدتي نيز در قسمت فرماندهي واحد جنوب حضور داشت . در 24 شهريور 1362 به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پذيرفته شد و چهل و پنج روز دوره آموزش اطلاعات و عمليات را گذراند و سپس در واحد اطلاعات و عمليات سپاه پاسداران رودسر به كار گمارده شد . در سال 1362 در سن بيست و سه سالگي با دخترعمويش – خانم زمرد – طي مراسمي تشكيل خانواده داد . پس از آن ، بار ديگر در اعزامهاي 11 فروردين 1363 و 2 تير 1363 به جبهه هاي نبرد شتافت . در مدت حضور در جبهه چهار بار مجروح شد و در اثر اصابت تركش ، پاي راست او دچار محدوديت حركتي گرديد . در سال 1364 دخترش به دنيا آمد براي نامگذاري او به قرآن تفال زد و اسم مائده را براي او انتخاب كرد .
در تاريخ 12 بهمن 1365 وصيت نامه خود را نوشت .
17 بهمن 1365 به جبهه عازم شد و جانشيني فرمانده گردان امام حسين (ع) از لشكر قدس را به عهده گرفت . در اين زمان در رشته طرح عمليات دانشگاه امام حسين (ع) پذيرفته شده بود اما به دليل حضور در جبهه موفق به ادامه تحصيل نشد .
رحيم زاده با مسئوليت جانشين گردان امام حسين (ع) از لشكر قدس در عمليات نصر 4 در منطقه ماووت عراق شركت جست و با توجه به شناختي كه از منطقه داشت به اتفاق گروهي از نيروهاي تحت امر توانست در جبهه دشمن نفوذ كند . بعد از درگيري با نيروهاي دشمن به اسناد محرمانه دشمن دست يافت . با به دست آمدن اين اسناد ، بخشي از معادلات نظامي منطقه دستخوش تغيير شد هر چند كه احمد پسند – پيك نوجوان گردان – در اين همراهي به شهادت رسيد . در اين عمليات ، فرمانده گردان مجروح شد و زكريا فرماندهي گردان را بر عهده گرفت . منطقه به شدت زير آتش دشمن بود و نيروهاي عراقي با تك به سوي لشكر پيشروي مي كردند . در اين هنگام استعداد گردان به شصت و پنج الي هفتاد نفر رسيده بود . براي جلوگيري از پيش روي دشمن و انجام مرحله سوم عمليات ، زكريا با باقي مانده نيروهايش به سوي دشمن يورش برد . در مسير حركت ، همراه با جعفرپور – پيك گردان – ابتدا مورد اصابت تير مستقيم دشمن قرار گرفت . همزمان شيميايي شد . در نتيجه بر اثر آلودگي مواد شيميايي و اصابت تير از ناحيه پهلو در 4 تير 1366 بعد از چهل و هشت ماه حضور در جبهه به شهادت رسيد . او خطاب به يكي از افرادي كه سر او را به هنگام شهادت در بغل گرفته بود اين جمله را به زبان آورد :
خيلي دوست داشتم كه امام حسين (ع)  و كربلا را زيارت كنم ولي اكنون كه به شهادت مي رسم قولي به من بده كه يكي از برادران پاسدار به روستاي ما در قاسم آباد سفلي برود و دخترم را دو بار ببوسد .
صبح روز بعد همرزمانش جنازه او را با همان چهره بشّاش و لبخند هميشگي مشاهده مي كنند . پيكر او به استان گيلان منتقل و در روستاي قاسم آباد سفلي از توابع شهرستان رودسر به خاك سپرده شد .
منبع:" فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيد استان گيلان)نوشته ي ،يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران-1382




وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
اي مردم حزب اللهي و امت شهيدپرور ! اگر دوست داريد آبرومندانه زندگي كنيد ، اگر مي خواهيد با عشق به خدا و ائمه اطهار زندگي كنيد ، اگر دوست داريد با مردانگي زندگي كنيد پشتيبان انقلاب اسلامي به رهبري امام عزيز باشيد و متوجه باشيم كه اصل ولايت فقيه را فراموش نكنيم . اي انسانها ! به خود آييد كه هر حيواني و هر انساني داراي تولد و مرگ است و هيچ موجودي نيست كه متولد شود ولي مرگش نيايد ، ولي يك تولد است كه مرگ ندارد و آن هم تولد شخصيت انسان است و آن هم شهيد است كه با شهادت خود تازه تولد يافته است . من نمي خواستم وصيت نامه بنويسم چون پيام شهيد علي پور و پيام شهيد برزگر و وصيت نامه هاي شهيدان ديگر را كه خوانديد چه كرديد ؟ اي امت حزب الله ! وصيت همه شهدا وحدت بود پس وحدت خود را حفظ كنيد ، دست در دست هم دهيد و عليه حكام شرق و غرب بپاخيزيد تا دل خانواده هاي شهدا را شاد كنيد .
اي برادران و خواهران ! شهيد براي احياي دين و قرآن رفته و خون داده است نه براي پست و مقام و نه براي مال دنيوي و نه براي زمين . اي عزيزانم ! پر كردن سنگر مسجد همانند پر كردن جبهه است پس صف نماز جماعت را خالي نكنيد .
اين جنگ ، جنگ بين اسلام و كفر ، بين حق و باطل است و بين روشنايي و تاريكي است . اين جنگ براي ما يك نعمت بود براي خالص شدن  عاشق شدن ما به خدا . اين حقير نيز به جبهه رفتم و به نداي رهبرم خميني ، حسين زمان لبيك گفتم . اميدوارم مرا جزو سربازان خود بپذيريد .
اي برادرانم ! نگذاريد اسلحه ام د رگوشه اي بيفتد پس آن را برداريد و به مبارزه ادامه دهيد تا پيروز شويد كه ان شاء الله پيروزي نزديك است ...
اي مادرم از فاطمه آموز اخلاص عمل . فاطمه را زدند ، فاطمه اي كه دختر پيغمبر (ص) بود ,صورتش سيلي زدند و كبود  كردند ، فرزند شش ماهه اش محسن را كشتند و سرش را به ديوار كوبيدند . فاطمه اي كه همسرش علي (ع) بود ، فاطمه اي كه مادر زينب بود ، فاطمه اي كه مادر حسن و حسين بود ، فاطمه اي كه 18 ساله بود ، او را به شهادت رساندند اما او صابر بود . مادر ! چه كسي را بالاتر از فاطمه برايت نشان دهم . مادرم ! شما بر سر گهواره ام تا صبح بيدار ماندي اميدوارم و از خدا مي خواهم كه تو را همنشين فاطمه كند .
مادرم ! همسرم را مانند پسرت كه دوست داشتي ، دوست بدار با او خوب مدارا كن . دخترم مائده را به عنوان يادگاري از من قبول كن و او را همانند زينب تربيت كن . مادرم ! مرا ببخش كه گاهي اوقات مزاحمت براي تو فراهم مي كردم .
اي پدرم ! من خجالت مي كشم كه با تو صحبت كنم چون با دستان پينه بسته ات مرا بزرگ كردي و تربيت اسلامي كردي و مرا با مسائل اسلامي و قرآن و نماز آشنا نمودي .
پروردگارا گناهان پدر و مادرم را ببخش و آن آزارهايي را كه از دستم كشيده اند و رنجهايي كه در بزرگ كردنم ديده اند را به حساب كفاره ي گناهان و لغزشهايشان قرار بده .
اما همسرم ! يك يادگاري به دست تو سپرده ام پس امانت دار خوبي باش تا ادامه دهنده راهم باشد . همسرم تو در مشكلات زندگي صابر بودي و در مقابل مشكلات مرا نصيحت مي كردي كه صبر كنم و حالاتي بايد صبر كني . همسرم ! تقوا را پيشه خود كن و به دخترم حجاب ، قرآن و نماز بياموز و وقتي بزرگ شد به او بگو كه پدرت كه اگر خدا قبول كند براي اسلام شهيد شد . بگو كه پدرت با چشمان باز ، گوش شنوا و دست باز رفت . بگو كه پدرت را ظالمان جور كشتند . به دخترم بگو كه پدرت را يزيدان كشتند .
همسرم ! دخترم را به مدرسه بفرست تا با قلم خود با ظالمان به نبرد بپردازد و به جاي من بر سرش دست نوازش بكش و مبادا به او توهين كني و او را همانند زينب به جامعه تحويل بده . همسرم ! اگر كم لطفي در قبال تو انجام داده ام مرا ببخش و از من راضي باش .
خواهرانم ! حجاب خودتان را حفظ كنيد و برايم گريه نكنيد ، گريه براي امام حسين (ع) كنيد . اگر برايم گريه مي كنيد به ياد اصحاب حسين باشيد . اگر برايم گريه مي كنيد براي علي ، براي فاطمه باشد چون براي ائمه گريه ثواب دارد .              زكريا (اصغر) رحيم زاده




خاطرات
مادرشهيد :
پسر آرامي بود . بيشتر با پسر عموهايش كه در همسايگي ما بودند همبازي بود . در چيدن برگ چاي و گاهي در نگهداري بچه ها كمكم مي كرد . وابستگي زادي به من داشت و با من مأنوس بود و بدون من يك شب هم نمي توانست در جايي بماند . چون از وضع بد مالي خانواده خبر داشت براي خريد لباس و گرفتن پول توجيبي تقاضايي نداشت . ازكودكي نمازش را مي خواند .

همسرشهيد :
ايمان قوي خوب و حسنه داشت . در مدت زندگي هيچ وقت از من خرده و ايرادي نگرفت و بسيار با گذشت بود . هيچگاه مغرور نمي شد ؛ رفتارش با كوچك ترها و بزرگ ترها به يك نحو بود و به همه احترام مي گذاشت . با فرزندش خيلي صحبت مي كرد . به هنگام نماز و خواندن قرآن او را بر زانوي خود مي نشاند و مي گفت : «تا گوشش شنيده باشد كه نماز و قرآن چيست و با آنها انس بگيرد.»

محمدرضا داوطلب:
اصغر (زكريا) داراي اخلاق منحصر به فردي بود . اگر براي دوستان و برادران ديني از نظر اقتصادي يا اجتماعي مشكلي پيش مي آمد سعي مي نمود كه آن را به هر طريقي مرتفع نمايد و نسبت به مشكلات ديگران حساس بود و رنج مي برد . در تمام فعاليتهاي سياسي و عبادي با شور انقلابي بسيار شركت مي جست . در روستاي ما ستادي در خصوص مراسم شهدا تشكيل داد كه هنوز هم باقي است . قبل از اذان به مسجد مي رفت و چند تن از نوجوانان  را با خود به مسجد مي برد . با گشاده رويي با نيروها برخورد مي كرد كه در جذب نيروهاي بسيجي به سمت گردان تحت فرماندهي وي بسيار مؤثر بود . جذابيت او به حدي بود كه برخي از دوستان به او غبطه مي خوردند . تجربيات او در كارهاي بنيادي در كارنامه گردان و تيپ به ثبت رسيده است .

محمد صادق درود:
وقتي كه عروسي يكي از نزديكانش پيش آمد ، پيشنهاد كرديم كه چند روزي به شمال برود و در مراسم شركت كند . در جواب گفت : «حضورم در اين شرايط حساس جنگ ضروري تر است.»

قبل از عمليات براي جمع آوري افرادي كه مورد نظر گردان بودند به گيلان رفته بوديم . در روز حركت به منزل زكريا رفتم تا به اتفاق او به سوي منطقه جنگي حركت كنيم . در حالي كه ساك دستي همراه داشت سوار ماشين شد ولي بسيار غمگين و ناراحت به نظر مي رسيد وقتي كه جويا شدم ، اظهار داشت كه امروز صبح وقتي حركت مي كرديم صاحب خانه به ما پنج روز فرصت داده تا خانه اش را تخليه كنيم . اما علي رغم اين مشكل به توصيه و سفارشات من توجهي نكرد و عازم منطقه شديم . 


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گيلان ,
برچسب ها : رحيم زاده , زكريا (اصغر) ,
بازدید : 245
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]

در نخستين روز نوروز سال 1336 سيد مهدي شريفي پور چوكامي در روستاي جيرسر از بخش چوكام رشت به دنيا آمد . پس از گذشت شش سال ، دوران ابتدايي را در مدرسه نبوت روستاي چوكام آغاز كرد . او به مدرسه و تحصيل بسيار علاقه مند بود و هميشه از شاگردان ممتاز مدرسه محسوب مي شد ، به طوري كه وقتي روزي در درسي نمره 18 گرفت ، با اعتراض شديد معلم خود مواجه شد . پس از اتمام سال چهارم دبستان ، سال پنجم را در مدرسه سربازار چوكام به تحصيل پرداخت .
در اين دوران ، خانواده اش به علّت درآمد ناكافي كشاورزي دچار فقر مالي و تهيدستي شديد شد و به اجبار به تهران مهاجرت كردند . اما سيد مهدي در همان روستا نزد عمويش كه بسيار به او علاقه مند بود ، ماند و پس از اتمام تحصيل در دوره ي راهنمايي عازم تهران شد .
زندگي در تهران بسيار مشقت بار بود . به ناچار لباسهاي مندرس و وصله دار مي پوشيد و به جاي كفش ، دمپايي كهنه ي متعلق به عمويش را مي پوشيد . مدتها به علّت نداشتن لباس مناسب از خانه بيرون نمي آمد . حقوق كارگري پدر ، كفاف تأمين هزينه هاي تحصيلي و لباس خانواده پرجمعيت آنها را نمي داد . مادر و خواهرش براي تأمين مخارج در يك مغازه گزسازي در نزديكي منزلشان در ميدان جليلي ، مشغول كار شدند . با اين حال سيد مهدي در كلاسهاي شبانه دبيرستان فاطميه خيابان شوش ثبت نام كرد . روزها در يك كارگاه خراطي كار مي كرد و شبها درس مي خواند .
با آغاز نهضت اسلامي ، شريفي پور در تظاهرات خياباني شركت مي كرد . او در واقعه ي 17 شهريور 1357 در ميدان ژاله حضور داشت و وقتي به خانه برگشت آثار خون روي لباسهايش مشهود بود . خواهرانش را براي شركت در راهپيماييها تشويق و ترغيب مي كرد و آنها را به حجاب و نماز سفارش مي نمود و توصيه مي كرد كه بايد زينب وار عمل نماييد .
شريفي پور در توزيع و پخش اعلاميه هاي حضرت امام (ره) به طور فعال شركت داشت . اعلاميه ها را در خانه نگهداري و سپس توزيع مي كرد . گاهي اوقات اعلاميه ها و عكس امام (ره) را به رشت و زادگاه خود مي برد و در شهرهاي استان گيلان توزيع مي كرد .
به مطالعه كتابهاي مذهبي علاقه ي فراواني داشت . قبل از انقلاب كتابهاي مذهبي را مطالعه مي كرد كه ظاهراً ممنوعه بود . به همين خاطر آنها را در زيرزمين منزل پنهان مي كرد . علاوه بر حضور مستمر در تظاهرات خياباني ، شب تا صبح در منزل "كوكتل مولوتف" مي ساخت و براي مقابله با نيروهاي حكومت نظامي به نيروهاي انقلابي مي رساند . در نتيجه ي اين اقدامات به شدت تحت تعقيب مأموران حكومت نظامي قرار گرفت و محل سكونت وي در منزلي مستقل و جدا از خانواده تحت مراقبت قرار داشت .
با پيروزي انقلاب اسلامي ، خانواده شريفي پور به روستاي زادگاه خود بازگشتند و به كار كشاورزي مشغول شدند . اما سيد مهدي در تهران نزد دايي اش ماند و پس از اخذ ديپلم به زادگاه خود مراجعت كرد و در داروخانه اي در خُمام مشغول كار شد . پس از مدتي به تهران بازگشت و در داروخانه اي به كار پرداخت . در همين داروخانه بود كه با خانم رقيه بي صبر شيخ حسن ، آشنا شد و از خانواده خود خواست تا به خواستگاري او بروند . به اين ترتيب در 26 آبان 1358 طي يك مراسم بسيار ساده كه فقط خانواده ي عروس و دادماد حضور داشتند ، ازدواج آنان سرگرفت .
حدود يك سال بعد در دي ماه 1359 براي پاسداري از انقلاب اسلامي درخواست عضويت رسمي در سپاه پاسداران داد . از بيستم دي ماه همان سال به عضويت رسمي واحد بهداري ستاد مركزي سپاه پاسداران در تهران درآمد و از آن زمان تا 30 بهمن 1360 در بيمارستان وليعصر در قسمت پرسنلي بهداري مشغول به كار شد.
چنان به كار خود علاقه داشت كه از صبح تا دير وقت كار مي كرد و خستگي نمي شناخت . هر زمان كه به زادگاه خود مي رفت با افراد انجمن اسلامي براي پيشبرد كارها و راهنمايي و كمك مي كرد . او در احداث پايگاه بسيج زادگاهش نقش فعال داشت .
از دشمنان انقلاب اسلامي به خصوص منافقين تنفر بسيار داشت و در درگيريها با آنها شركت مي كرد . به همين خاطر مورد كينه منافقين بود و او را تهديد به ترور كرده بودند . در پي افزايش اين تهديدها چندين بار مجبور شد منزل خود را تغيير دهد .
در مقابل ، نسبت به مردم و خويشاوندان بسيار دلسوز و مهربان بود و با وجود داشتن مشكلات شخصي ، بيشتر مي كوشي مشكلات بيشتر مي كوشيد مردم را مرتفع نمايد . به عنوان مثال روزي به خانه ي خواهرش در رشت رفته بود كه مي بيند او با سه بچه مستأجر است . بسيار ناراحت شد و با فراهم آوردن مقداري پول و گرفتن وام قرض الحسنه به آنها كمك كرد تا خانه اي خريدند . همچنين براي پيرزني كه در روستاي زادگاهش زندگي مي كرد و خانه نداشت از تهران پول تهيه كرد و خانه اي براي او ساخته شد . علاوه بر اين ، برنجي را كه پدرش هر سال در پايان برداشت محصول كشاورزي در اختيار او قرار مي داد ، مصرف نمي كرد و به مردم نيازمند مي داد .
نقل است كه روزي در بيمارستان نجميه مشغول به كار بود كه پيرمردي را مشاهده كرد كه بسيار ناراحت است . علّت ناراحتي او را جويا شد . پيرمرد مي گويد : «در دنيا فقط يك دختر دارم كه به سختي مريض است و براي معالجه او را به اين بيمارستان آورده ام اما مي گويند تخت خالي براي بستري كردن ندارند.» شريفي پور به پيرمرد كمك كرد تا دختر او بستري شد و پس از مداوا ، هزينه بيمارستان را پرداخت كرد . سپس پيرمرد را به همراه دخترش براي بازگشت به شمال با تاكسي تلفني به ترمينال فرستاد .
او اگر چه در تهران زندگي مي كرد اما به محل تولد خود علاقه بسياري داشت و از هيچ تلاشي در جهت بهبود وضعيت آن دريغ نمي كرد . از جمله ضمن كمك به راه اندازي و افتتاح نهضت سواد آموزي با تلاش پيگير ، يك كاميون پر از ميز و صندلي براي تشكيل كلاسها و تعداد زيادي كتب مذهبي به آنجا برد .
سيد مهدي در 9 اسفند 1360 عازم جبهه جنگ تحميلي و تا 5 خرداد 1361 در جبهه خرمشهر به عنوان پزشكيار انجام وظيفه كرد . پس از بازگشت به تهران در تاريخ 3 مرداد به مسئوليت درمانگاه خاتم الانبيا منصوب شد . با وجود علاقه ي شديد به همسرش مي گفت : «شما برايم خيلي عزيز هستيد ، ولي جبهه رفتن واجب تر است.» اول مهر 1361 بار ديگر به مدت بيست و سه روز عازم جبهه شد و در تيپ محمد رسول الله (ص)‌ مشغول شد . به دنبال آن به علّت حُسن انجام وظيفه در تاريخ 28 دي 1361 به مسئوليت معاونت اداري و مالي بهداري منطقه ده سپاه منصوب شد . پس از مدتي از تاريخ 23 اسفند همان سال به مدت سه ماه مأموريت يافت تا از كليه واحدها ، پايگاهها ، مقرها و پادگانهاي منطقه بازديد و مسائل و مشكلات بهداري آنها را براي پيگيري گزارش نمايد . پس از اتمام مأموريت در خرداد 1362 براي زيارت به سوريه رفت . از 26 دي 1363 به مسئوليت امور مالي واحد بهداري منطقه مركزي سپاه پاسداران منصوب گرديد .
حضور در جبهه براي او اولويت داشت . مواقعي كه در تهران بود شبهاي جمعه براي زيارت قبور شهدا و دوستاني كه شهيد شده بودند ، به بهشت زهرا مي رفت . چون تك فرزند خانواده بود هر بار كه مي خواست به جبهه برود ، اصرار داشت كه رضايت مادرش را جلب نمايد . با وجود مجروحيت و شكستگي پا وقتي از او خواستند براي بهبودي در تهران بماند ، گفت : «من بايد به جبهه بروم ، آنجا به من احتياج دارند.» سيد مهدي براي اينكه از جبهه دور نباشد و در ضمن در كنار همسرش باشد در مقطعي ، همسرش را به انديمشك برد و مدتي در خانه هاي سازماني شهيد كلانتري ساكن بودند . آنها با خانواده فرهاد آسماني (كه بعدها به شهادت رسيد) با هم زندگي مي كردند . در اين زمان در پادگان دوكوهه به فعاليّت شبانه روزي مشغول بود .
شريفي پور در اثر ابتلا به بيماري واريكول سل ، در 26 مرداد 1363 در بيمارستان نجميه تهران تحت عمل واركول سل چپ قرار گرفت . پس از بهبودي ، بار ديگر عازم جبهه هاي جنگ تحميلي شد و در عمليات فتح خرمشهر ، والفجر مقدماتي ، بندر فاو شركت داشت . در عمليات فاو مجروح شيميايي شد و پسرعمويش نيز در اثر سلاحهاي شيميايي بستري گرديد . سيد مهدي پس از عمليات فاو به مسئوليت بهداري لشكر سيدالشهدا منصوب شد . در تاريخ 24 ارديبهشت 1365 در سمت مسئول بهداري لشكر سيدالشهدا به منظور بررسي وضعيت امور دارويي سپاه 11 قدر ، عازم جبهه شد . قبل از عزيمت ، به هنگام خداحافظي به خواهرش گفت : «اين دفعه بايد آمادگي اش را داشته باشي.» قبل از آخرين اعزام ، دوستانش را به رسيدگي به وضع چند خانواده مستمند سفارش كرده ، از آنان خواسته بود كه مواظب امور درماني آنها باشند . با آغاز مقدمات عمليات كربلاي 1 در منطقه مهران فرماندهي يكي از گردانهاي لشكر 10 سيدالشهدا را بر عهده گرفت . قبل از آغاز عمليات ، به شناسايي منطقه عملياتي در خط مقدم جبهه رفت . در اين زمان حال و هواي خاصي داشت . شبي قبل از عمليات به اتفاق آقاي شفيعي – يكي از همرزمان – براي عمليات شناسايي رفتند . به هنگام برگشت به وي گفت : «خواب ديده ام در اين عمليات شهيد خواهم شد . شما جنازه ي مرا به روستاي جيرسر چوكام ببر.» سرانجام ، سيد مهدي شريفي پور در تاريخ 14 تير 1365 در عمليات كربلاي 1 در منطقه عملياتي مهران بر اثر اصابت تركش خمپاره به شهادت رسيد . بنا به وصيت ، پيكر او را در گلزار شهداي روستاي جيرسر چوكام به خاك سپردند .
منبع:" فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيد استان گيلان)نوشته ي ،يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران-1382



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گيلان ,
برچسب ها : شريفي پور چوكامي , سيد مهدي ,
بازدید : 117
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]

سال 1341 ، در شهرستان رشت به دنيا آمد .مادرش مي گويد :
در منزل متولد شد . از همان لحظه ي اول محبتي در دلم ايجاد شد كه تمام سختي ها را فراموش كردم . پدر خانواده به كار نجاري اشتغال داشت كه بيشتر فصلي بود .
جعفر در زمان كودكي براي پر كردن اوقات فراغت خود به نزد خانمي كه در محله تدريس مي كرد ، مي رفت . به فوتبال بسيار علاقه داشت و گاهي به عنوان تماشاچي در كنار زمين فوتبال بزرگترها مي نشست و تماشا مي كرد . گاهي نيز براي تماشاي كشتي عموي خود مي رفت . در منزل در كارها به مادرش كمك مي كرد ، با اينكه بسيار كوچك بود براي آوردن آب به چشمه مي رفت و در خريد نان و وساير نيازمنديها ياور مادر بود . سيد جعفر ، كودكي بسيار آرام و ساك بود و به مادر و پدربزرگ خود بسيار علاقه داشت .
سيد جعفر به تحصيلات خود در مقطع راهنمايي و در مدرسه فرهنگ و دين رشت ادامه داد . اواخر دوره راهنمايي بود كه انقلاب اسلامي ملت ايران شدت گرفت و او در مسير انقلاب قرار گرفت . در غالب حوادث دوران انقلاب شهرستان رشت حضور داشت و در راهپيمايي ها و درگيري هاي شبانه كه معمولاً در محله هاي مختلف شهر رخ مي داد ، حاضر بود . چون خواهرش – سيد مريم – نيز در جريان انقلاب فعال بود ، فعاليّتهاي خود را با هم هماهنگ مي كردند . به گفته خواهرش : «شبي به شدت تيراندازي شد ولي جعفر ترسي نداشت . من ترسيده بودم و به خانه رفتم ولي او ايستاده بود و شعار مي داد.» او كه فردي آرام و ساكت بود در جريان انقلاب بسيار فعال شده و احساس بزرگي مي كرد . در اين دوران جعفر به مطالعه روي آورد و بيشتر كتابهاي استاد مطهري را مطالعه و با خط خوش فيش برداري مي كرد . كتابهاي دكتر علي شريعتي را هم مي خواند ولي فيش بر نمي داشت زيرا معتقد بود كتابهاي آقاي مطهري پربارتر است . به كتابهاي آيت الله دستغيب و فخرالدين حجازي نيز علاقه داشت . اگر چه در اين دوران كتابهاي ماركسيستي رواج داشت اما معتقد بود كه وقت گذاشتن براي مطالعه آنها و همچنين بحث كردن با افرادي كه چنين اعتقادي دارند ، بيهوده است . او بسياري از روابط فاميل را به دليل همين بحث و جدلها قطع كرده بود و از اينكه مي ديد افراد مذهبي در دام گروههاي چپ يا منافقين افتاده اند ، ناراحت و عصباني مي شد .
سيد جعفر به پدر خود بسيار احترام مي گذاشت . پدرش از ترس اينكه خطري براي او پيش نياييد با فعاليّتهاي او مخالفت مي كرد و مي گفت : «اگر تو را بگيرند ، لازم نيست ديگران تو را بكشند ، خودم تو را مي كشم چون طاقت ندارم كسي ديگري تو را بكشد.» با اينكه به شدت مورد اعتراض پدرش قرار مي گرفت ؛ ليكن هرگز در مقابل او ايستادگي نمي كرد و فقط مي گفت :‌ «آقا شما به عقيده خودتان ، من هم به عقيده خودم.»
او تحصيلات خود را در دبيرستان امير كبير رشت ادامه داد و زماني كه سال اول دوره متوسطه بود ، انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد . بعد از پيروزي انقلاب به همراه حاج محمود قلي پور و چند تن ديگر در فلكه ي گلسار رشت سپاه پاسداران را بينان نهادند و خود در 30 فروردين 1358 به عضويت رسمي سپاه پاسداران درآمد . با ورود به سپاه و گذراندن دوره ي آموزش دوهفته اي به صورت نيمه وقت مسئوليت واحد فرهنگي و روابط عمومي را به عهده گرفت . اساساً به كارهاي فرهنگي بيشتر از امور رزمي علاقه داشت . با وجود اين در تشكيل انجمن اسلامي و پايگاه مقاومت بسيج محل تولد خودش نقش زيادي ايفا كرد . در سپاه پاسداران انقلاب در كنار كار تبليغات و انتشارات ضمن ارتباط با انجمنهاي اسلامي مدارس و كارخانجات با همكاري آنها نمايشگاه كتاب داير مي كرد . يكي از دوستانش مي گويد :
شهر لنگرود دستخوش آشوب و درگيري گروههاي ضدانقلاب با پاسداران انقلاب و مردم حزب اللهي بود كه سيد جعفر به سپاه لنگرود آمد و درخواست كرد محلي براي افتتاح نمايشگاه در اختيار او قرار گيرد . گفته شد كه شهر ناآرام است اما وي جواب داد : «ما نمايشگاه كتاب را افتتاح مي كنيم چرا كه اين فقر فرهنگي است كه سبب رشد ضد انقلاب در شهر مي شود . مهم ترين كار ، پرداختن به امور فرهنگي است.» به اين ترتيب پس از چند ساعت نمايشگاه كتاب را به راه انداخت و چندين هزار كتاب در عرض يك هفته در آن به فروش رسيد .
در اوايل سيد جعفر به اتفاق دوستانش از جمله احمد وارسته فر كارهاي فرهنگي مي كردند ؛ از جمله دكه هاي كتابفروشي در نزديكي مساجد يا مدارس برپا مي كردند و از اين طريق نشريه ي پيام انقلاب در اكثر شهرهاي استان گيلان توزيع و پخش مي شد .
سيد جعفر در كنار فعاليتهاي اداري و فرهنگي به فوتبال نيز علاقه داشت و عضو تيم فوتبال سپاه پاسداران انقلاب اسلامي رشت بود . به شنا نيز بسيار علاقه داشت و در هر فرصتي كه دست مي داد به آن مي پرداخت . نسبت به مادر خود عشق و محبتي بسيارداشت و به هر بهانه اي هديه اي براي او مي خريد . آرزو داشت او را به زيارت قبر پيامبر و حج بفرستد و مي گفت ك «وقتي امكاني فراهم شود تا تمام خواسته هاي مادر را برآورده كنم و روزي كه مادر بگويد ديگر هيچ كمبودي ندارم ، آن روز بهترين روز من است.» در اوايل استخدام در سپاه تمام حقوق خود را كه بالغ بر هفتصد تومان مي شد بين افراد خانواده تقسيم مي كرد . حلال مشكلات خانواده و بسيار رازدار بود .
با شروع جنگ تحميلي به فعاليّت خود در واحد فرهنگي سپاه ادامه داد . يكي از دوستانش مي گويد:
در اوايل جنگ يك ماه فقط سيب زميني ، تخم مرغ و هويج پخته مي خورديم زيرا مي خواستند تداركات لازم را براي جبهه فراهم كنند . ما هم سعي مي كرديم سهميه و جيره خود را به حداقل برسانيم . روزي به سيد گفتم مدتي است پرتقال نخورده ايم ، برويم و مقداري پرتقال بخريم . او هم موافقت كرد و با پول خود پرتقال خريديم . مشغول خوردن بوديم كه آقاي مومني – قائم مقام سپاه – به داخل اتاق آمد و گفت : «بوي پرتقال مي آيد . آيا مي دانيد برخي از مردم پول خريد پرتقال را هم ندارند.» در پي اين سخنان ما هم از خوردن صرف نظر كرديم .
مدت كوتاهي از آغاز جنگ نگذشته بود كه سيد ، درخواست اعزام به جبهه كرد اما به علّت سن كم و جثه ي كوچك ، مسئولين سپاه با تقاضاي وي موافقت نكردند . سيد اصرار كرد اما ثمري نبخشيد و بالاجبار او را در اتاقي زنداني كردند تا اينكه با وساطت خواهر بزرگش موقتاً از اعزام منصرف شد . مدتي او را براي پشتيباني از نيروها به پادگاني در اروميه اعزام كردند ، فرار كرد و به رشت بازگشت و گفت : «مي خواهم به جبهه بروم . پادگان جاي خوردن و خوابيدن است و من نمي توانم در انجا بمانم.» در پي اين فرار از سوي مسئولين سپاه توبيخ شد و اجازه اعزام به او داده نشد تا اينكه پس از اصرار فراوان رضايت آنان را جلب كرد . اولين بار كه از طرف سپاه به جبهه اعزام مي شد مردمي كه براي استقبال آمده بودند نيروهاي اعزامي را روي دست به سوي محل اعزام بردند .
سيد جعفر از 24 آبان 1361 تا 2 اسفند 1361 در گردان رزمي واحد 106 لشكر 25 كربلا در منطقه عملياتي محرم در رقابيه حضور داشت . پس از پايان مدت مأموريت در تاريخ 17/12/1361 به سپاه گيلان بازگشت و تا تاريخ 11/10/1362 در قسمت روابط عمومي ، مسئوليت واحد سمعي و بصري را بر عهده داشت . در 12 دي 1362 بار ديگر به جبهه اعزام شد و جانشين فرمانده گرداني را به عهده گرفت . در كنار حضور در جبهه ها ، سيد به تحصيلات خود در مقطع دبيرستان ادامه داد با شركت در انتخابات متفرقه موفق شد سال سوم نظري را به پايان ببرد .در اين مقطع زماني مادرش اصرار داشت تا سيد ، همسري اختيار كند ولي او مي گفت : «وقتي جنگ تمام شود ، ازدواج مي كنم.» معتقد بود : «تا زماني كه دستور امام ادامه جنگ است بايد بجنگيم و زماني كه بفرمايد جنگ تمام شود ، جنگ تمام مي شود ،‌ما تابع امر امام هستيم.» سيد جعفر به خواهرش بسيار علاقه داشت و در فيلمي كه در جبهه گرفت شد گفته بود : «خواهرم نه فقط براي من بلكه براي همه ي افراد خانواده زحمت كشيد و من هر چه دارم از او دارم.» به نماز اول وقت و حجاب خواهران خود بسيار تاكيد داشت .
برادرش مي گويد :
به نماز بسيار اهميت مي داد . يادم هست شبي حدود ساعت يك بامداد از جبهه به منزل آمده بود . با وجود خستگي راه ، نيم ساعت خوابيد و بعد بيدار شد و نماز صبح را اقامه مي كرد .
هنگام بروز مشكلات صبور و پر تحمل بود و در شرايط سخت و بحراني ابتدا فكر مي كرد و بهترين راه را انتخاب مي كرد . در سخت ترين شرايط مي خنديد و تابع جوّ شرايط محيطي نمي شد . در كارهاي جمعي هميشه پيشگام بود . در عمليات والفجر مقدماتي در حالي كه نيروهاي رزمنده مي خوابيدند او بيدار مي ماند و براي آنها صبحانه آماده مي كرد . سيد به ماشين و رانندگي عشق مي ورزيد و مي گفت : «اگر ماشين خريدم اولين بار مادر و خواهرم را به مشهد مي برم.» براي دريافت پيكان ثبت نام كرد و نزديكهاي آخرين اعزامش ماشين به نامش درآمد . وقتي خبر را به وي دادند در حال رفتن به جبهه بود گفت : «ماشين را فراموش كنيد ، اينها باعث مي شود كه آدم پايبند اين دنيا شود.» بزرگ ترين آرزوي سيد ، شهادت در راه خدا بود ، به گفته مسئول تعاون واحد محل خدمتش ، از خدا مي خواست جنازه اش پيدا نشود .
قبل از آخرين اعزام به جبهه مدتي به پادگاني در اروميه رفته بود كه بدون اجازه و به بهانه استحمام به رشت بازگشت و با اصرار راهي جبهه شد . در اين اعزام اصرار زيادي داشت اردشير رحماني – برادر شوهر خواهرش – را كه از دوستان صميمي او با خود برد .
سرانجام براي آخرين بار به جبهه رفت و در عمليات والفجر 6 در حالي كه معاون فرمانده گردان قمر بني هاشم از لشکر قدس گيلان را در منطقه دهلران ,بر عهده داشت ، در 19 اسفند 1362 در اثر اصابت تركش توپ به سرو بدن به شهادت رسيد . جنازه وي در ارتفاعات مشرف به شهر علي غربي و در زير آخرين قله آن به جاي ماند .
اردشير رحماني – همسنگر وي ، كه در منطقه عملياتي همراه او بود – درباره چگونگي شهادت سيد جعفر مي گويد :
بعد از اينكه حمله شروع شد ، در محاصره دشمن قرار گرفتيم . سيد ، معاون من در اين عمليات بود . و به نيروها گفتم هر كه مي توان برگردد چون جهنمي برپا شده بود . سيد با جسارتي كه داشت گفت : «به پيش برويم شايد غالب شديم.» ا ز روحيه او در تعجب بودم چرا كه ترس به دل راه نمي داد . تپه به تپه جلو رفتيم .
ساعت ده صبح بود . اصرار كردم كلاه آهني بگذارد . گفت : «الان زمان مراقبت از جان خود نيست ، بايد هر طور كه شده اينها را از بين ببريم و گر نه دهلران را از دست مي دهيم.» من رفتم تا به نيروهاي ديگر سر بزنم . به فاصله يك بالا و پايين رفتن از تپه وقتي برگشتم ديدم پشت افتاده و تركش به نخاعش اصابت كرده است . وقتي بلندش كردم از پشتش خون مي آمد . خيلي آرام چشمانش را بست و بدون اينكه مجالي براي صحبت كردن باشد ، شهيد شد .
پس از مدتي دستور عقب نشيني داده شد . بي سيم زدند كه «برگرديد ،‌صلاح نيست هيچ نيرويي در آنجا بماند.» گفتم: شهيد زياد داده ايم مي خواهم جنازه سيد را بياورم . فرمانده عمليات مخالفت كرد و گفت : «اگر به عنوان فرمانده گردان بخواهي شهيد بياوري بقيه هم مي خواهند شهيد بياورند . كانالي حفر كنيد و جنازه شهدا را در درون آن بگذاريد.» كارت شناسايي سيد را در جيبش گذاشتم . هنوز پلاكي در كار نبود . و اوركت را به رويش كشيدم و شهدا را رديف كنار هم گذاشتيم .
دو روز غذا نخورده بوديم و توان نداشتيم . در نهايت به سختي عقب نشيني كرديم و جنازه سيد در محل درگيري باقي ماند .
شهادت سيد جعفر ، ضربه سنگيني براي خانواده او بود . خواهرش مي گويد : حدود ده روز از قضيه شهادت جعفر خبر نداشتيم . شوهرم از ماجرا با خبر شده بود و ده روز روزه گرفت و چيزي نخورد . تمام دوستان و آشنايان هم مي دانستند اما به ما حرفي نمي زدند .
روزي در جلسه امور تربيتي دوستم را ديدم كه گريه مي كند . علّت را پرسيدم ، گفت : «برادر يكي از دوستانم شهيد شده است . همه مي دانند و كسي جرئت نمي كند به خانواده اش بگويد.» گفتم به خانواده اش بگوييد، اگر يكدفعه از كسي بشنوند ، شوكه مي شوند .
سرانجام شب شوهرم ماجرا را به من گفت : مانند ديوانه ها شده بودم و چيزي نمي فهميدم . يادم نيست چكار مي كردم ولي شوهرم مي گويد حالت رواني داشتي . بعد از دو سه ساعتي پدرم با لبان خندان به منزل ما آمد و گفت : »چرا نشسته ايد ؟ برادرت داماد شد.» او از خياط اهل محل ماجراي شهادت سيد جعفر را شنيده بود . سپس همگي به خانه پدر رفتيم و مادرم در را باز كرد و وقتي كه حالت ما را ديد ، بيهوش شد .
منبع:" فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيد استان گيلان)نوشته ي ،يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران-1382




خاطرات
سيده مريم, خواهرشهيد:
يادم مي آيد كه پدربزرگم مريض بود . جعفر دست او را مي گرفت و با همه ي كوچكي به حمام بيرون از خانه مي برد . وقتي پدربزرگ از حمام بر مي گشت . مي گفت : «اين بچه چقدر به من مي رسد . همانجا مي نشست تا كارم تمام شود . از پدر خودش هم به من با محبت تر است.»

اهل نزاع و دعوا نبود سعي مي كرد اگر پيش بچه ها درگيري رخ مي داد به عنوان بزرگتر آنها را از هم جدا كند . در بين بچه هاي خانواده عاقل تر بود و رفتار خوب و سنجيده اي داشت و با سن و سال كم هميشه مردانه و بزرگ منشانه رفتار مي كرد . به دليل علاقه شديدي كه اعضاي خانواده به او داشتند ، همه روي حرفهايش حساب مي كردند . اين توجه ي بيشتر باعث شده بود كه احساس بزرگي و مردانگي در او بيشتر رشد يابد . او يك ستون بود كه به او تكيه داده بوديم . از كودكي و قبل از رسيدن به تكليف نماز مي خواند و روزه مي گرفت .

احمد وارسته فر:
روزي من و سيد براي انجام كارهاي فرهنگي با عجله با موتور به طرف مقصد مي رفتيم كه ناگهان در محلي كه در اثر ريزش گازوئيل لغزنده شده بود ، تعادل موتور را از دست داده ، به زمين خورديم و مجروح شديم . اما سيد با وجود جراحت و پاره شدن لباس ، كار را رها نكرد و با همان وضع به كار ادامه داديم .
سيد به جذب و تربيت جوانان و تشويق آنان به مطالعه كتب اسلامي بسيار بها مي داد . به همين جهت مي كوشيد به كمك دوستان با برپايي كلاسها و تشكلّها جوانان مستعد را جذب كند . معتقد بود اوقات بيكاري جوانان را بايد با مطالعه و ساير كارهاي مفيد پر كرد تا به انحراف كشيده نشوند . او در جريان حوادث انقلاب فرهنگي در دانشگاه گيلان كه با حضور حجت الاسلام هادي غفاري انجام شد ، نقش مؤثري ايفا كرد .

خواهرشهيد:
بعد از مدتي كه از تشكيل سپاه مي گذشت ، حالت نظامي به تدريج در آن غالب شد و پوشيدن لباس فرم و پوتين و ... در سپاه اجباري شد . با آمدن فرمانده ي جديد ، دستور رعايت اين مقررات صادر شد اما سيد جعفر اين فرمان را نشنيده و با لباس شخصي به سركار خود رفت . فرمانده سپاه وقتي او را كه ريز نقش بود ، ديد خطاب به اطرافيان گفت : «اين بچه كيست و اين اطراف چه مي كند؟» سيد جعفر از شنيدن اين سخنان ناراحت شد و گفت : «اين آقا كي باشند كه از من ايراد مي گيرند؟» سيد جعفر بعدها گفت : «بعد كه فهميدم او فرمانده ي سپاه است ، بسيار شرمنده شدم.»

احمد وارسته فر:
عاشق امام بود .در اوايل انقلاب از طرف بنياد شهيد به ديدار امام رفته بوديم . وقتي سيد ، امام را ديد ، رخسارش زرد شد و بي اختيار اشك از چشمانش جاري شد . بعدها به من گفت : «تا حالا چيزي مثل اين ديدار برايم پيش نيامده بود . وقتي امام را ديدم ، منقلب شدم . امام همچون خورشيد است.»

از افراد رياكار متنفر بود و معمولاً با صراحت در مقابل انحرافات مي ايستاد . يادم هست روزي به خاطر مشكلي كه در سپاه پيش آمده بود ،‌ نماينده ولي فقيه از تهران آمده بود تا با پاسداران انقلاب در مسجد صحبت كند . در اين جلسه او بدون ترس و نگراني ايستاد و حرفهاي خود را زد در حالي كه ديگران ساكت و تنها شنونده بودند .

عليرضا خوشحال :
او خيلي راحت سخني را كه بايد در آخر گفته مي شد همان ابتدا به زبان مي آورد و رد گفتار بسيار صراحت داشت.» هميشه در بطن تمامي جريانهاي شهر بود و اعلام موضع مي كرد . در زمان انتخابات رئيس جمهوري بني صدر مي گفت : «اين شخص با امام رابطه ي خوبي ندارد.» علاوه بر اين ، با اينكه به دكتر شريعتي علاقه داشت ولي توصيه مي كرد كه كتابهاي او فعلاً مطالعه نشود . به دكتر بهشتي و شهيد مطهري بسيار علاقه داشت . در روابط خود با فاميل و آشنايان مي كوشيد به جاي دفع ، جذب كند به همين علّت در تماسها بسيار خوش برخورد و مهربان بود و محبت مي كرد . با بچه ها روابط صميمانه برقرار مي كرد و بسيار به آنان علاقه داشت ، نسبت به اعضاي خانواده تعصب خاصي بروز مي داد .

خواهرشهيد :
به ما اجازه نمي داد تنهايي جايي برويم و خود به همراه مان مي آمد . خريدهاي خانه را كه به عهده مادر بود خود انجام مي داد و فردي منظم و مرتب و وظيفه شناس بود . يادم هست در يك روز زمستاني برف مي باريد ، ساعت پنج صبح نماز را به جا آورد و رختخواب خود را جمع كرد و بلافاصله لباس پوشيد و آماده حركت به سوي سپاه شد . گفتم امروز كه برف مي بارد و مراسم صبحگاه نداريد ؛ پس يكي دو ساعتي بخواب . گفت ‌:‌ «صبحگاه نداريم ، اما بايد منظم بود . اگر ذره اي تنبلي كنيم ، فردا آمريكا تمام كشور را مي گيرد . بايد هميشه در انجام وظايف خود مرتب و نظم باشيم.»

عليرضا خوشحال:
در مناطق عملياتي دشت ذهاب بوديم . چند تن از افراد ارتشي به همراه عده اي از پاسداران براي شناسايي رفته بودند . بعد از دو ساعت درگيري چند نفر بازگشتند . اما ابراهيميان و رمضان نژاد بازنگشتند . حدود سي ساعت بعد آقاي ابراهيميان به حالت زخمي خود را به سنگرهاي خط مقدم خودي رساند . به محض اينكه از بي سيم اطلاع دادند شخصي با حال زخمي خود را به مواضع خودي رسانده است . سيد بدون اينكه با كسي مشورت كند به سرعت خود را به خط مقدم رساند و آقاي ابراهيميان را به بيمارستان برد . پس از بازگشت از بيمارستان توسط فرمانده مؤاخذه و به او گفته شد كه شما حق نداشتيد اين كار را انجام دهيد . سيد هم در جواب فرمانده گفته بود : «او يكي از رزمندگان بوده كه به كمك احتياج داشته است.»

احمد وارسته فر :
بعد از عمليات محرم من و سيد در منطقه زبيدات عراق بوديم و در توپخانه 106 خدمت مي كرديم . يكي دو روز در دهلران مانديم و بعد به موسيان اعزام و در قسمت زرهي مشغول شديم . پس از آموزش به خط مقدم رفتيم و كار با توپ 106 را آغاز كرديم . روزي به سوي تانكهاي عرلقي كه در خط مقابل حركت مي كردند ، شليك كرديم و همزمان يكي از تانكها به سوي ما شليك كرد كه در نزديكي محل استقرار ما منفجر شد و در نتيجه دچار موج انفجار شديم و از ماشين به بيرون پرت شديم .

در منطقه موسيان يك چشمه آب گرم بود و من و سيد جهت استحمام به آنجا رفته بوديم موقع برگشت يك راه كوتاهتر را انتخاب كرديم . بعد از مدتي راهپيمايي متوجه شديم در ميدان مين هستيم ، حدود دو الي سه ساعت طول كشيد تا از ميدان مين خارج شديم . سيد در مدت حضور در مناطق موسيان به نيروهاي پياده و زرهي مستقر در خط مقدم بسيار كمك مي كرد و ميوه و خوراكي براي آنها مي برد و توزيع مي كرد .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گيلان ,
برچسب ها : دليل حيرتي , سيد جعفر ,
بازدید : 254
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]

سيد مهدي نقيبي راد در 20 فروردين 1344 در خانواده اي مذهبي در شهرستان رشت به دنيا آمد . او پنجمين فرزند و سومين پسر مير اسماعيل و سيده عذرا بتولي بود . پدرش راننده بود و با ماشيني كه در اختيار داشت ، كار مي كرد . وضع معيشتي خانواده متوسط و در خانه اي استيجاري زندگي مي كردند .
سيد مهدي در پنج سالگي به كلاس پيش دبستاني (آمادگي) دبستان جهان دانش فرستاده شد .
در سال 1359 به عضويت بسيج سپاه پاسداران درآمد .
سيد مهدي تا 12 اسفند 1360 عضو فعال بسيج ويژه بود . در اين مدت هفته ها و گاه ماههاي متوالي به خانه نمي رفت . در كنار فعاليّتهاي بسيج به تحصيل ادامه مي داد . مدتي عضو باشگاه علي رجبي شهرستان رشت بود . مدتي ورزش رزمي كونگ فو تمرين مي كرد .
سيد مهدي در 12 اسفند 1360 به مناطق جنگي غرب اعزام شد و به مد سه ماه در كردستان مشغول خدمت بود . پس از بازگشت از اولين اعزام در 3 آبان 1361 بار ديگر به جبهه هاي نبرد اعزام شد . دو روز قبل از اعزام ، وصيت نامه خود را در تاريخ 1 آبان 1361 نوشت . سيد مهدي پس از حضور در جبهه به اتفاق رزمندگان لشکر 25 كربلا در عمليات رمضان شركت كرد و به مدت دو ماه در جبهه هاي نبرد حضور داشت . پس از مراجعت ، يك ماه بعد در 8 بهمن 1361 بار ديگر به جبهه رهسپار شد . در عمليات والفجر مقدماتي شركت جست . پس از سه ماه حضور در جبهه هاي نبرد به زادگاهش مراجعت كرد و به ادامه تحصيل پرداخت . در 12 آذر 1362 به عضويت رسمي سپاه پاسداران لشكر 25 كربلا درآمد و به عنوان مسئول تيم شناسايي در واحد اطلاعات و عمليات مشغول خدمت شد . از اين تاريخ به طور مستمر در جبهه هاي نبرد حضور داشت و همراه نيروهاي اطلاعلات عمليات به شناسايي خطوط دفاعي دشمن مي پرداخت .
سيد مهدي با شركت در عمليات والفجر 6 بر اثر اصابت تيرهاي دشمن از ناحيه شكم مجروح شد به طوري كه روده هايش به برون ريخت و به بيمارستان شهيد فقيهي (سعدي سابق) شيراز انتقال يافت و مورد مراقبتهاي ويژه قرار گرفت .
سيد مهدي پس از بهبودي نسبي از بيمارستان شيراز مرخص و به شهرستان رشت انتقال يافت . ولي مدتي نگذشت كه زخمهايش عفونت كرد . به همين سبب به بيمارستان جرجاني تهران منتقل شد و به مدت چهل وپنج روز تحت مراقبت پزشكان بود . پس از اين مجروحيت از طرف كميسيون پزشكي منطقه اي بهداري گيلان به مد شش تا يازده ماه از كار كردن معاف گرديد . ولي پس از چهار ماه دوباره به جبهه نبرد عزيمت كرد و در عمليات بدر حضور يافت . به خاطر شجاعت و بي باكي در بين همرزمان در واحد اطلاعات و عمليات به "شير جبهه" شهرت يافت . سيد مهدي با حسين املاكي , قائم مقام فرمانده لشكر 16قدس رابطه نزديكي داشت و با هم دوست صميمي بودند . بعضي وقتها املاكي به شوخي مي گفت : «سيد ، من آخر تو را شهيد مي كنم.» و او جواب مي داد : «اگر شهيد شوم نمي گذارم تو زنده بماني ، مطمئن باش يك ماه بعد تو را با خود مي برم.»
سيف الله طهماسبي ا زقول سردارشهيد حسين املاكي نقل مي كند :
در فاو بين نيروهاي ما نيروهاي دشمن درگيري اتفاق افتاد . مرتضي قرباني – فرمانده وقت لشكر 25 كربلا – پرسيد : «از بچه هاي اطلاعات چه كسي در خط است؟» گفتند : «سيد مهدي است.» مرتضي قرباني گوشي را گرفت و گفت : «آقا سيد مي خواهم به دشمن جواب دندان شكن بدهي كه ديگر آن طرفها پيدايش نشود.»
سيد مهدي در عمليات والفجر 8 در فاو به شدت مجروح شد از ناحيه كمر و پاي راست آسيب ديد .
چندي بعد به عنوان معاون اطلاعات عمليات منصوب گرديد . در شهريور 1365 در عمليات كربلاي 2 شركت جست .
قبل از عمليات كربلاي 4 در سال 1365 آقاي همداني – فرمانده لشكر قدس گيلان – مأموريت تشكيل گردان ويژه اطلاعات و عمليات را به حسين املاكي واگذار كرد . او در آن هنگام مسئول واحد اطلاعات و قائم مقام لشكر قدس بود . حسين املاكي با استفاده از افراد مجرب اطلاعات و عمليات ، گردان ويژه اطلاعاتي محمد رسول الله را سازماندهي كرد و سيد مهدي مسئوليت اين گردان را به عهده گرفت . يكي از همسنگرانش مي گويد :
قبل از عمليات كربلاي 4 يك دكل شصت متري ديده باني در اطراف خرمشهر داشتيم و از بالاي آن موقعيت دشمن را ارزيابي مي كرديم . او روحيه اي شاد داشت و هنگامي كه از دكل بالا مي رفت با بچه ها مزاح مي كرد . در ارتفاع سي الي چهل متري ، كلاه و دستكش بچه ها را به پايين پرت مي كرد . سيد در رانندگي اتومبيل و موتور سواري مهارت خاصي داشت .وقتي مي خواست فرماندهان گردان را براي شناسايي به خط مقدم ببرد حالت ترس و اضطراب شديدي درديگران به وجود مي آمد . در جاده هاي خاكي با سرعت زياد رانندگي مي كرد . در عمليات كربلاي 4 با هفتاد و پنج نفر مأموريت يك گردان را تقبل كرد و شجاعتي قابل تقدير از خود به يادگار گذاشت .
سيد مهدي هنگامي كه به مرخصي مي امد در امتحانات شركت مي كرد . حتي در كنكور دانشگاه شركت كرد و در رشته زمين شناسي قبول شد اما به علّت ماموريتهاي محوله در مناطق جنگي ، موفق به اخذ ديپلم نشد و نتوانست در دانشگاه ثبت نام كند . يكي از همرزمانش مي گويد :
از اول دبيرستان ، ترك تحصيل كرده بود ولي در كنار حضور در جبهه ادامه تحصيل داد . سال چهارم دبيرستان را با هم قرار گذاشتيم امتحان بدهيم . اما به ما ابلاغ شد كه بايد به جزيره مجنون ومناطق عملياتي شلمچه برويم به همين دليل موفق نشد ديپلم بگيرد .
در عمليات كربلاي 5 شركت داشت . محور عمليات به گونه اي بود كه نيروهاي عراقي در طرف چپ و راست نيروهاي ايراني قرار داشتند و رزمندگان بايد از ميان نخلستانها عبور مي كردند تا عراقيها را دور بزنند و شاهراه اصلي راببندند . رزمندگان مسافت طولاني نخلستانها را با وجود درگيري با دشمن طي كردند و با وجود خستگي طاقت فرسا خود را به شاهراه اصلي رساندند . صبح ، نيروهاي عراقي فهميدند كه نيروهاي ايراني آنها را دور زده اند . محمد تقي رجاء مي گويد :
نيروهايي كه در پشت عراقيها قرار گرفتند از دو جناح با عراقيها درگير شدند . چون هم در طرف جلو وهم در پشت سر نيروهاي عراقي مستقر بودند و از دو طرف مورد حمله قرار مي گرفتند . ميدان جنگ ، شلوغ شده و بچه ها خسته شده بودند و نيروهاي اطلاعات و عمليات مسير مقر نسيروهاي خودي (ميدان امام رضا) تا آنجا را تا صبح چند بار تردد كرده بودند . در همين حال فرمانده لشكر – آقاي همداني – درخواست كرد يك نفر از بچه هاي اطلاعات و عمليات او را همراهي كند و به منطقه درگيري اطراف پتروشيمي و شهر دوئيچي برساند . اولين كسي كه داوطلب شد تا فرمانده لشكر را به خطوط عمليات هدايت كند سيد مهدي بود . با توجه به مجروحيت او بچه ها تعجب كردند كه خداوند چه توان و نيرويي به او داده است . خستگي در او اثر نداشت و فرمانده لشكر قدس با ديدن او خطاب به نيروها گفت شما بايد مثل سيد مهدي كمر همت ببنديد و اين گونه عمل كنيد .
يكي ديگر از همسنگرانش مي گويد :
در عمليات كربلاي 5 ، شب بيست و يكم دي ماه ، تا صبح در شهر دوئيچي عراق بوديم . از يك طرف تعدادي از عراقيها پشت سر ما موضع گرفته بودند ، از مقابل هم كاري نمي توانستيم انجام بدهيم . بعد از آن به پيش آقاي املاكي آمديم و گفتيم كه اگر اين عقبه باز نشود تلفات زيادي خواهيم داد وبايد فكري كنيم . گفت : «يك گردان بردار و از پشت به آنها حمله كن.» من تا آمدم نيروها را جمع و جور كنم مجروح شدم . سيد بعدها كه به مرخصي آمد به من گفت : «جايت خالي ! فقط ده يازده نفر از آنها را خودم كشتم.»
در همين عمليات در منطقه "بوارين" به نيروها گفته شد عراقيها در حال تحكيم مواضع خود هستند . به بالاي خاكريز آمد و ديد خبري نيست . به تنهايي وارد جزيره بوارين شد و بعد به نيروها گفت : «بياييد كه دشمن در حال فرار است . بياييد كه به راحتي مي توانيم اينجا را محاصره و تصرف كنيم.» با اين رشادت منطقه بوارين از دست عراقيها آزاد شد . سيد مهدي پس از حضور در منطقه عملياتي به اتفاق نجدباقري – جانشين گردان – و محمد تقي رجاء – جانشين دوم گردان – نيروهاي گردان را به يك مانور آموزشي در اطراف پادگان حميد در جاده خرمشهر – اهواز برد . مسئوليت آموزش گردان را به عهده محمد تقي رجاء گذاشت . گردان ساعت هفت صبح تا چهار بعدازظهر بدون صرف نهار در ميدان مانور بود و نيروها با تيراندازي ، اسلحه هاي خود را آزمايش كردند . يكي از همسنگرانش مي گويد : «سيد ، بعدازظهر قبل از اينكه وارد ميدان مانور شود پشت چادر فرماندهي نشسته بود و زار زار گريه مي كرد.» محمد تقي رجاء مي گويد : تعدادي نارنجك انداز داشتيم كه براي كسب مهارت در نارنجك انداختن به درون آموزش مي ديدند که با انفجار يک نارنجک سيد مهدي نقيبي راد پس از چهل و هفت ماه حضور در جبهه هاي نبرد در 9 اسفند 1365 به شهادت رسيد . پيكر او به زادگاهش انتقال يافت و در گلزار شهداي تازه آباد رشت به خاك سپرده شد .
منبع:" فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيد استان گيلان)نوشته ي ،يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران-1382



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
با سلام و درود فراوان به رهبر كبير انقلاب اسلامي و تمامي خدمتگزاران راه خدا . هم اكنون بنده با شنيدن اعلاميه هاي كه ديروز در نماز جمعه برادر جهانديده خواند و امر امام امت و ياري خواستن برادرانم از جبهه ، وظيفه شرعي خود مي دانم عازم جبهه هاي جنگ شوم و تنها آرزويم اين است كه در عمليات شركت داشته باشم . چون تاكنون چند بار وصيت نامه نوشته ام ولي هنوز زنده ام لذا اين وصيت نامه را طولاني نمي كنم . با رفتن خود به جهاد د راه خدا مي خواهيم ثابت كنيم كه آمريكا و ديگر ابر قدرتها و مزدورانشان بدانند كه تا وقتي ايران يا يك مملكت اسلامي جوان دارد و همچون ببري در جماران است به هيچ وجه نمي توانند به يك نقطه از خاك جمهوري اسلامي ، خاك وطن و اسلام دست درازي كنند . آري ان شاء الله كه با رفتن به جبهه به آرزويم مي رسم ، چون بنده كوچك تر از آنم كه بخواهم به برادران و خواهران كشورم و برادران هم هدفم نصيحت كنم يا پيام بدهم لذا چند كلمه اي به عنوان يادگار از من داشته باشيد :
1- هميشه در راه خدا و با نام خدا قدم برداريد و هدفتان الله باشد .
2- اي برادران پايگاه ! نظم و وحدت كلمه را به گفته امام امت حفظ كنيد و آگاه باشيد كه منافقين از كوچك ترين حركت خلاف ، بيشترين سوء استفاده را مي كنند .
3- برادران بسيجي و سپاهي مستقر در بسيج رشت ! مدتي كه با شما در يك كانون كه شبيه به يك خانواده بودم زندگي كرده ام و حال از شما طلب مغفرت و آمرزش دارم .
4- از كليه برادران و خواهران گرامي تقاضا دارم هيچگاه صحنه را ترك نكرده و هميشه در صفهاي نماز جمعه و دعاي كميل شركت كنيد .
بار ديگر از تمامي دوستان و هموطنان و خانواده خود طلب بخشش دارم و اميدوارم مرا عفو نماييد . در خاتمه از مادر و خواهران تقاضا دارم اگر در سوگ بنده خواستيد بگرييد در جاي خلوتي اين كار را انجام دهيد تا دشمن شما ار نبيند و از گريه تان دلشاد شود .
سيد مهدي نقيبي راد




خاطرات
مادرشهيد :
موقع به دنيا آمدن مهدي ، شوهرم در خانه نبود . به اتفاق صاحب خانه به بيمارستان رفتيم . بعد از تولدش مريض بود و چيزي نمي خورد . وقتي كه به پزشك مراجعه كردم گفتند قيچي اي كه نافش را بريدند آلوده بوده و احتمال دارد كزاز بگيرد . به همين خاطر متوسل به امام رضا (ع) شدم و نذر كردم تا شفا يافت . سيد مهدي در كودكي بيشتر در منزل به سر مي برد و كمتر اجازه مي يافت به خارج از منزل برود . به بچه هايم اجازه نمي دادم حتي دم در خانه بازي كنند . خيلي كم بيرون مي رفتند مگر اينكه با من باشند . در كودكي بيشتر گرگم به هوا ، قايم موشك بازي مي كردند . گاهي خودم با آنها بازي مي كردم . چون حياط خانه ما بزرگ بود آنها دوچرخه سواري مي كردند .

در پنج سالگي با طهارت و تميز بود . در سن شش سالگي نماز را كاملاً فراگرفت و پشت سر پدرش مي ايستاد و نماز مي خواند . تحصيلات دوره ابتدايي را از مهر 1350 در دبستان رازي رشت آغاز كرد . در انجام تكاليف بسيار كوشا بود . راستگو و درستكار بود و هر چيزي پيدا مي كرد تحويل دفتر مدرسه مي داد . به همين خاطر مورد تشويق قرار مي گرفت . در اين دوران به قصه گويي علاقه بسيار داشت ؛ گاهي مي نشست قصه هايي را براي ديگران تعريف مي كرد . در كلاس دوم و سوم اين قصه ها را مي گفت و ما مي نوشتيم و مقداري هم خودش نوشت .

خواهرشهيد:
در كودكي دانش آموز با استعدادي بود و هميشه معدلش نوزده يا بيست بود.» پس از پايان دوره ابتدايي در سال 1356 وارد مدرسه راهنمايي آذرخش شد . در سال 1357 با اوج گيري انقلاب اسلامي در مجالس و مساجد حضور يافت و با انقلاب اسلامي آشنا گرديد . در سال 1359 فعاليّتهاي سياسي خود را آغاز كرد .

قبل از اينكه صداي اذان بلند شود خودش را آماده رفتن به مسجد مي كرد . پس از پيروزي انقلاب در راهپيماييها و دعاي كميل و توسل شركت مي كرد .

محمد تقي رجاء :‌
در سالهاي 1359 و 1360 مسئول سازماندهي بسيج و مربي آموزش نظامي بودم و در مدارس و مساجد آموزش نظامي مي دادم . محمد ساجدي ، مسئول بسيج بود – كه الان روحاني است . – غروب يكي از روزهاي سال 1359 ديدم مادري به اتفاق نوجوانش به بسيج آمده است . مادرش مي گفت : «مي خواهم پسرم در بسيج فعاليّت كند چون مي خواهم سالم زندگي كند.» سپس به آقاي ساجدي گفت : «من اين پسرم را تحويل شما مي دهم و شما از او نگهداري كنيد و در بسيج از او استفاده كنيد.» آقاي ساجدي او را به من معرفي كرد و از آن زمان سيد مهدي در بسيج فعاليّت خود را آغاز كرد . فعاليّتهاي ما در آن زمان شبانه روزي بود به نحوي كه خواب نداشتيم و به پايگاههاي مقاومت سركشي مي كرديم .

با حضور شبانه روزي در بسيج معنويتي كسب كرده بود . خستگي نمي شناخت و به اندازه نيروهاي رسمي سپاه كار مي كرد . موقع اذان ، كار را تعطيل مي كرد و در نماز جماعت شركت مي جست و يادم نمي آيد كه نمازش را فرادي خوانده باشد .
چون فعاليّت احزاب سياسي منحرف گسترده بود براي پذيرفتن نيرو سخت گيري فوق العاده اي داشتيم . و براي جذب و اعزام نيرو به تحقيقات لازم مي پرداختيم . در اين زمان او معتقد بود كه بايد كاري كنيم كه افراد غير انقلابي را جذب كنيم و سازماندهي نماييم . در زمان درگيريها مسلحانه با گروههاي ضدانقلاب شركت فعال و گسترده داشت و با استفاده از موتور سيكلتي كه از آنها به غنيمت گرفته بود ، شبانه روز در باران و برف و گرم او سرما به پايگاهها سركشي مي كرد و آنها را براي مقابله با ضدانقلاب آماده نگه مي داشت .
يكي از دوستان مي گفت :‌
چون تصميم نداشتيم مسلح در شهر ظاهر شويم و احتمال وارد آمدن آسيب جاني ومالي به افراد بي گناه مي رفت لذا مواد منفجره دست سازي را درست مي كرديم و با پرتاب در بين آنها باعث متفرق شدن آنان مي شديم . سيد مهدي در ساخت مواد منفجره دست ساز و استفاده از آنها با ما همكاري داشت . گاهي با استفاده از حكم مأموريتي ، افراد معتاد يا بدحجاب را دستگير مي كرد و تحويل مراجع ذي صلاح مي داد .
با شروع جنگ تحميلي ، سيد مهدي بارها تصميم گرفت به جبهه اعزام گردد اما به علّت نياز او در بسيج سپاه پاسداران با عزام وي موافقت نمي شد .

چندين مرحله نيرو به جبهه اعزام كرديم اما با اعزام وي مخالفت مي كرديم . يك بار كه اعزام داشتيم به گريه افتاد به نحوي كه اشك از چشمانش جاري شد . خواهش و تمنا كرد و لي موافقت نشد تا اينكه ديديم ديگر ماندني نيست و نمي شود او را نگه داريم و به ناچار موافقت كرديم .

مادر شهيد :
چون زير هجده سال داشت بايد از والدين رضايت نامه مي گرفت و ما به او اجازه نمي داديم . به خاطر اينكه برگه رضايت را امضا نكنم به خانه عمه اش رفتم و سفارش كردم اگر مهدي زنگ زد بگوييد اينجا نيست . وقتي كه تافن زنگ زد نمي دانم چي شد كه خودم گوشي را برداشتم . با گريه از پشت تلفن با من صحبت كرد . دلايل مختلفي برايش آوردم و در آخر چون ديدم قبول نمي كند گفتم اگر به جبهه بروي مي ميري ، اگر مي خواهي بميري من امضا مي كنم . گفت : «باشد.» ولي پدرش راضي نمي شد رضايت نامه را امضا كند اما من امضا كردم .

محمد تقي رجاء:
در سال 1362 قبل از عمليات والفجر 6 مشغول شناسايي منطقه بوديم كه خبردار شديم نيروهاي سپاه چهارم عراق به طرف منطقه علي غربي در حال حركت است و بايد جلوي حركت آن گرفته شود . اطراف شهر علي غربي را شناسايي كرده بوديم كه زمينه ساز عمليات والفجر 6 بود . در يكي از اين شناساييها در كوههاي اطراف شهر يك سيم چين گم شده بود . حدود دو ساعت راه رفته بوديم كه يكي از بچه ها متوجه شد سيم چين از فانسقه افتاده است . سيد مهدي كه مسئول گشت شناسايي بود نيروها را مجبور كرد مسافت طي شده را برگردند و هر طوري شده سيم چين را پيدا كنند . چون احتمال داشت روز بعد از شناسايي به دست نيروهاي عراقي بيافتد و آنها متوجه شناسايي ما شوند عمليات لو رود . دو ساعت و نيم دنبال سيم چين گشتيم تا آن را پيدا كرديم . بعد از اين شناسايي سدي زده شد و تانكها از آن عبور كردند و جلوي سپاه عراق را گرفتند .

مادرشهيد :
وقتي كه شنيدم او در بيمارستان شيراز بستري است خودم را به شيراز رساندم . حالش وحشتناك بود ، يك ميله داخل بيني اش گذاشته بودند و يك ميله به پهلويش وصل كرده بودند . هفت يا هشت تير به شكمش خورده ب.ود . از سر شكم تا زير شكم او را شكافته بودند تا محل زخم عفونت نكند و سه بار تحت عمل جراحي قرار گرفت . چهل و پنج روز در آنجا بودم . با آن همه زخمي كه در بدن داشت يك بار صداي آخ از او نشنيدم . چهل و پنج روز فقط غذايش سرُم بود . وقتي كه مجروحي به اتاق مي آوردند به من مي گفت : « مامان برو ببين به چيزي احتياج دارند.»

سيف الله طهماسبي :
به عنوان دست راست املاكي مطرح بود و هر جا مشكلي پيش مي آمد سيد مهدي را به آنجا اعزام مي كرد . در حال ساختن خانه اي بود كه سيد مهدي براي كمك به او چند روز فعاليّت شبانه روزي داشت و به تنهايي خيلي از كارهاي او را انجام داد . به همراه نيروهاي اطلاعات و عمليات به مدت شش ماه براي شناسايي مناطق عملياتي والفجر 8 فعاليّت داشت و در اين عمليات نيز شركت داشت .

محمد تقي رجاء :
با همان حال به منطقه آمد و بيشتر از ما كه سالم بوديم به كارها مي پرداخت .من از او روحيه مي گرفتيم.» در سال 1364 پزشك معالج به علّت وسعت ضايعات وارده بر شكم او كه دچار اختلال گوارشي شده بود ، تشخيص داد كه مي بايست ا زمشاغل پر اضطراب خوددراي نمايد و در قسمت اداري بكارگيري شود . پس از انجام عمليات والفجر 8 و تشكيل لشکر گيلان ، سيد مهدي به همراه حسين املاكي و ديگر همسنگرانش براي سازماندهي آن هم قصم شدند .

سيف الله طهماسبي :
در واحد عاشورا با همه صميمي بود . مزاح مي كرد خصوصاً با املاكي خيلي مزاح مي كرد . هفته اي يكي ، دو بار كار نظافت و دم كردن چاي ، آماده كردن غذا و شستن ظروف نوبت ما مي شد . من او با هم اين كار را انجام مي داديم . بعدها دوستي ما آنقدر زياد شد كه با هم در يك ظرف غذا مي خورديم . اهل نماز شب بود . وقتي كه افراد بيدار مي شدند ، مي ديدند جاي خواب سيد خالي است و او در گوشه اي مشغول راز و نياز ونماز شب است . چون هميشه خندان و اهل مزاح بود ، كسي فكر نمي كرد اهل نماز شب و تضرع و زاري باشد . وقتي در خطوط عملياتي حضور مي يافت به دوستان آرامش و اطمينان مي داد ، از همه دلجويي مي كرد و در شبهاي عمليات به اتفاق املاكي در جلوي صفوف عمل كننده در خط مقدم بود و اولين گلوله را به سوي دشمن شليك مي كرد .
قبل از عمليات كربلاي 5 در سال 1365 در منطقه شلمچه بوديم . روزي ديدم سيد مهدي به داخل تانكر آب رفته و با برس در حال شستن و تميز كردن آن است . گفتم تو فرمانده گردان هستي بگذار بچه هاي ديگر اين كار را انجام دهند . اما بدون توجه به حرفهاي من به كارش ادامه داد و گفت : «مي خواهم تانكر را تميز كنم تا بچه ها از آب سالم استفاده كنند.»

مادرشهيد :
وقتي كه از جبهه مي آمد گاهي مي ديدم رنگ و رويش جوري است ، مي فهميدم چيزي نخورده است . مي گفتم : مگر تو چيزي نخوردي ؟ مي گفت : «از كجا مي داني.» مي گفتم : از رنگ و رويت . زماني كه بدغذايي مي كني لاغر مي شوي . گفت : «اختيار داري ما آنجا همه چيز داريم ، چلوكباب ، چلومرغ ، ‌نوشابه ...» يك بار با دوستش امير صحبت كردم گفتم امير جان ، مهدي اين حرفها را مي زند . گفت : «حاج خانم همين قدر بگويم كه بعضي مواقع ما نانهاي خشك را جمع مي كنيم و مي خوريم.»
يكي از دوستانش تعريف مي كند كه بعضي وقتها غذايش را به ديگران مي داد و خودش روزه مي گرفت . وقتي كه به مرخصي مي آمد و غذاي گوشتي درست مي كرديم اعتراض مي كرد و نمي خورد .
شبي مي خواست در مورد موضوعي با من صحبت كند اما چند بار از او تقاضا كردم ازدواج كند . در جوابم گفت : «اگر شما مي خواهيد مرا پابند كنيد اما من ماندني نيستم.»
روزي در حال دوختن لباس نظامي او بودم ، ضبظ را آورد و كنارم روشن كرد و نوار "مادر حلالم كن" را گذاشت . طاقت نياوردم و گفتم اين ضبط را خاموش كن . ضبط را خاموش كرد ، يك چيزي مي خواست به من بگويد ولي نگفت .
درباره مسئوليتش در جبهه چيزي نمي گفت ، فقط يك بار برادرش به او گفت مهدي من هم مي خواهم به جبهه بيايم بگو كجا هستيد تا بتوانم به آنجا بيايم اسم فرمانده شما چيست تا به گردان شما بيايم . چون فرد شوخي بود با حالت مزاح گفت : «آنجا فرمانده ، حاجيته ! – يعني من فرمانده هستم . – اگر مي خواهي به جبهه بيايي برو گرداني ديگر .
روزهاي آخري كه در مرخصي بود نزد آيت الله رودباري رفت و خمس حقوقش را كه بسيار ناچيز بود حساب كرد و پرداخت . هنگام رفتن به جبهه آقاي املاكي دنبالش آمد . مثل اينكه چيزي به دلم افتاده بود ، گفتم : آقاي املاكي من مهدي را به تو سپردم .

سردارشهيدحسين املاكي :
چه بسا در جبهه ها فتوحات خود را مديون همين شهيد بزرگوار هستيم . او در عمليات هميشه سعي مي كرد تا نقشه هاي دشمن را خنثي كند و قبل از عمليات به ما پيشنهاد مي داد كه از چه جهتي مي توان در خط دشمن نفوذ كرد . او مشاور بسيار خوبي براي ما بود . ما از مشاوره با او به نتيجه مي رسيديم و موفق مي شديم . ما فتوحات در عملياتهاي خود را مديون زحمات همين شهيد بزرگوار هستيم .

علي نجد باقري:
اونروز صبح من و سيد مهدي داشتيم با هم حرف مي زديم و راه مي رفتيم . يکهو وسط حرفها ، سيد مهدي رو به من کرد و دگمه هاي پيراهنم را شمرد . اونوقت گفت : ... دگمه پيراهنت رو لازم داري ؟
من که متوجه منظورش نشده بودم و از سوالش متعجب بودم ، حدس زدم باز هم مي خواد سر به سرم بذاره . واسه همين هم پيش خودم گفتم ، اگه بگم نه ، بي خيال مي شه و دست از سرم بر مي داره .
گفتم : نه
اونوقت سيّد مهدي سريع دست انداخت و اون دگمه اي که نشون داده بود رو محکم گرفت و کند و مثل يک شي اضافي دور انداخت و انگاري که هيچ اتفاقي نيافتاده باشه راهش رو گرفت و رفت طرف چادر .
من که خشکم زده بود ، اصلاً نتونستم هيچ عکس العملي نشون بدم .
فردايش دوباره سيّد مهدي که من رو ديد بعد از سلام و احوالپرسي بسيار گرم و صميمي ، بي مقدمه برگشت و همون سوال ديروز رو تکرار کرد و گفت : دگمه پيراهنت رو لازم داري ؟!
من که هنوز دگمه پيراهن قبلي رو ندوخته بودم و يک پيراهن ديگه پوشيده بودم باز هم به خودم گفتم : اين سيد ول کن معامله نيست ، اين دفعه مي گم آره و حتماً ديگه قضيه حل مي شه .
با آسودگي خاطر و خيلي با اطمينان گفتم : آره لازمش دارم .
اما فکر مي کنيد سيّد مهدي چيکار کرد ؟ باورتون نمي شه ، خيلي تند وسريع دگمه را گرفت و مثل دفعه قبل کند ولي اينبار اونرو دور نيانداخت و گفت : ... بگير مال خودت .
و بعد مثل روز قبل بي خيال و آروم شروع کرد به حرف زدن و گفت : خوب ديگه چه خبر و ... حرفهاش رو بدون توقف ادامه داد .
من که ديگه کفرم سر اومده بود ، تا اومدم اونو بگيرم و دق دليم رو روي دگمه هاي پيراهنش خالي کنم ، مثل ماهي از دستم ليز خورد و پا به فرار گذاشت .

ابراهيم جوادي:
اونهايي که تو جبهه ها بودن ، خوب مي دونن که به پشتوانه کمکهاي مردم شرافتمند و قدر شناس و غيرتمندمون هميشه جبهه ها پر بود از کمپوت و کنسرو و خرما و کشمش و مربا و ...
من عادت داشتم هر وقت يک کمپوتي ، کنسروي گيرم مي اومد ، روي کاغذ دور شون يک علامت مي ذاشتم که همه بدونند مال منه.
اونروز هم سهميه کمپوتم رو که گرفتم مثل هميشه علامت استاندارد خودم رو روش نوشتم « هوالباقي » اونوقت اونرو گذاشتم گوشه چادر کنار کوله پشتي تا فردا ميل کنم و حالش رو ببرم .
فرداي ، وقتي بي خبر از همه جا اومدم کمپوت رو بردارم ، حس کردم سبک شده . اونرو که برگردوندم . ديدم از اونطرف باز شده و فقط هسته هاي گيلاس باقي مونده .
خوب که نگاه کردم ، ديدم روي کاغذ دور کمپوت نوشته شده « هوالخالي »
يکّه خوردم و حالم گرفته شد . تا خواستم حرفي بزنم و داد و هوار بکنم ، ديدم سيّد مهدي اومد تو و پرسيد : هوالخالي ؟!!!
فهميدم کار خودشه و به اين ترتيب انتقام شوخيهايي رو که باهاش کرده بودم گرفته .

علي نجد باقري:
اون شب دعاي کميل خيلي باحالي داشتيم و همه بچه ها يک حال و هواي ديگري داشتند . مداح هم که ناله و زاري اونها رو ديده بود وسنگ تمام گذاشت, با حالتي غمناک و صدايي بغض آلود مي گفت : خدايا ، خداوندا . الها ، معبودا ، اين شب جمعه يک مشت گناهکار و روسياه اومدند در خونت ، يک عنايتي ، يک نظري به اين گناهکارها بيانداز .
در حالي که همه گريه مي کردند و سراشون پايين بود ، يکدفعه سيّد مهدي وارد شد و با صداي بلند و در حالي که خنده مي کرد, گفت : غلط کرديد گناه کرديد و الان اومديد مي گيد خدايا يک مشت گنهکار اومدند .
مي خواستيد گناه نکنيد ، مگه دست و پاي شما رو گرفتند و به زور بهتون گفتند گناه کنيد ؟»همه ساکت شده بودند و برّ و برّ به سيّد مهدي که يک ضد ّحال حسابي زده بود نگاه مي کردند .
اشکهاي همه خشک شد و بغضها توي گلو گير کرد .
تا سيّد مهدي اومد ادامه بده و يک چيز ديگه بگه ، همه بلند شدند تا اونو بگيرن و حسابش رو کف دستش بذارن . ولي سيّد مهدي زرنگتر از اين حرفها بود و سريع از نماز خونه پريد بيرون و چشمتون روز بد نبينه ، نبوديد ببينيد که چطور دمپايي ها و پوتينها و کتانيها مثل گلوله هاي خمپاره و توپ به طرف سيّد مهدي پرتاب مي شد و هر کدوم که به هدف مي خورد ، صداي آخ سيّد مهدي در مي اومد ...

کميل مطيع دوست:
عمليات نصر چهار بود, آقا مهدي دستور داد که براي موضوعي خاص جلوتر بروم. لحظه ها برايم سنگين بود و دقايق به کندي مي گذشت، آقا مهدي صدايم کرد ,حالت خاصي داشت و خداحافظي اش دگر گونه به نظر مي رسيد، با آرامش و وقار خاصي سرم را ميان دستانش گرفت و آرام بوسيد. فرمود:ما را فراموش نکن! و با نگاهش بدرقه ام کرد.گمان بردم، مي پندارد شهيد مي شوم، چون جلوتر از ايشان در خط حضور پيدا مي کنم.
چندين ساعت در محاصره بوديم، وقتي از تنگنا هاي محاصره و مرگ و ترکش و زخم رهيدم از سردار املاکي خبر مجروحيت آقا مهدي را شنيدم.به سنندج که رسيدم، چيزي مرا به معراج شهدا مي کشانيد هر چند پاهايم از آمدن امتناع مي ورزيدند.
نمي دانم چه کسي خبر شهادت آقا مهدي را به من داد، هوا سنگين شده بود و نفس کشيدن مشکل، ناگهان بغضم شکست گريه بهترين رفيق و تسکين من بود.بياد لحظه هاي قبل از شهادت افتادم، آخرين خداحافظي ، بوسه اي که بر پيشاني ام نواخت و بانگاه معصومانه اي که بدرقه ام ساخت! هميشه لبهاي مبارکش پيش چشم من است که با صداي خاصي گفت: ما را فراموش نکن!



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گيلان ,
برچسب ها : نقيبي راد , سيد مهدي ,
بازدید : 247
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]

سال 1335 ، در روستاي دليجان از توابع رحيم آباد رودسر به دنيا آمد . او دومين فرزند خانواده اي بود كه پدر ش به كشاورزي اشتغال داشت . چون زمين او محدود بود زندگي را با سختي اداره مي كرد .
عليجان تحصيلات ابتدايي را در سالهاي 1342 تا 1347 در زادگاهش در مدرسه دليجان گذراند و براي ادامه ي تحصيل در مقطع راهنمايي يك سال به روستاي كلاچاي رفت و آمد مي كرد . سپس به علت بُعد مسافت و مشكلات ناشي از آن به روستاي قاسم آباد رفت و در منزل دايي خود اقامت گزيد و تا اتمام سال اول دبيرستان آنجا بود .
در سال 1352 به علّت مشكلات اقتصادي خانواده علي رغم موفقيّت در تحصيل ناچار به ترك تحصيل شد و براي كمك به مخارج خانواده به روستاي كلاچاي مهاجرت كرد و به حرفه اي آهنگري روي آورد . رمضانقلي يكتا از دوستانش مي گويد : در مدتي كه در كلاچاي با هم كار مي كرديم مرتب مي گفت : ممبادا مردم روستاي خود را فراموش كنيم و در مشكلات آنها شريك نباشيم و در عمران و آبادي محل احساس مسئوليت نكنيم .
با اينكه در اين ايام جدا از خانواده زندگي مي كرد با وجود جوّ فرهنگي ناسالم دوران شاه به خودسازي مي پرداخت . پايبند مذهب و اهل نماز و روزه بود . اغلب نمازها را در مسجد اقامه مي كرد و در مراسم مذهبي شركت فعال داشت . با حقوق ناچيزي كه دريافت مي كرد ، علي رغم نياز خانواده هيچگاه فقرا و نيازمندان را فراموش نمي كرد و همواره به آنها كمك مي كرد . در زادگاهش مسائل شرعي مردم را با استفاده از رساله علميه مراجع تشريح مي كرد . دوران جواني عليجان با قيام ملت ايران عليه رژيم شاهنشاهي مصادف بود . او در اكثر راهپيماييهاي كلاچاي ، رودسر و مناطق اطراف حضور فعال داشت و شبها به همراه دوستانش به منور شعار نويسي و پخش اعلاميه و برنامه ريزي براي مبارزه در مسجد به سر مي برد و مجال زيادي براي كار در مغازه به دست نمي آورد .
در سال 1358 با دختردايي خود خانم حفيظه مصطفوي ازدواج كرد . در مراسم ساده اي آغاز زندگي مشترك خود را جشن گرفتند و در خانه اي استيجاري ساكن شدند .
در سال 1359 همزمان با آغاز جنگ تحميلي فرزند او مريم به دنيا آمد .
او به خانواده اش بسيار علاقمند بود و از دخترش بسيار ياد و به او ابراز محبت مي كرد . همواره آرزو داشت كه "زينب گونه" تربيت شود و آبروي اسلام باشد . در خانه چادر سرش مي كرد و به او نماز ياد مي داد .
با شروع جنگ عراق عليه ايران ، بي نياز جزء اولين گروهي بود كه در قالب بسيج اعزام جبهه هاي نبرد شد . مغازه آلومينيوم فروشي داشت . اموال و مغازه را به دست برادرش – مسيب – سپرد و گفت : «ميروم و اين اموال را در راه خدا استفاده كنيد.»
اولين بار از 7 آذر 1359 تا 1 دي 1359 به عنوان آرپي جي زن در منطقه عملياتي بود . مدتي نيز در جمع نيروهاي ستاد جنگهاي نامنظم شهيد چمران حضور داشت و پس از آن در تاريخ 29 فروردين 1360 مسئوليت دسته اي از نيروها را به عهده گرفت و تا 29 تير 1360 در منطقه عمليات باقي ماند . پس از سپري كردن دوره سه ماهه ي آموزشي در سپاه پاسداران در پادگان المهدي چالوس در تاريخ 5 دي 1360 به عضويت رسمي سپاه پاسداران درآمد . به علّت آشنايي با مناطق جنگلي و كوهستاني با فرماندهي يك دسته براي مبارزه با "اتحاديه كمونيستها" به آمل اعزام شد . عليجان در دفترچه خاطرات خود از درگيري در جنگل آمل چنين آورده است : «منافقين تيراندازي مي كردند و من سه تا نانجك انداختم . سومين نارنجك كه منفجر شد چند نفر از منافقين را از بين برد.»
 در تاريخ 2 تير 1361 وصيت نامه اي مفصّل نوشت و اصرار داشت به دست دخترش ,مريم برسد .
او شجاع و در عين حال متواضع بود . دوستانش مي گويند : او را نديديم كه غير از دو زانو طور ديگري بنشيند . همواره نسبت به اطرافيان با احترام برخورد مي كرد . نمازهاي او حال و هواي ديگري داشت و اشكهايش به هنگام مناجات شبانه جاري مي شد . علي اصغر دوستي درباره عبادت او مي گويد : از آنجايي كه نام خانوادگي عليجان ، "بي نياز" بود روي وسايل شخصي ، كوله پشتي و پوتين خود به جاي بي نياز ، "نيازمند" مي نوشت و مي گفت : «ما همه نيازمنديم به خداوند تبارك و تعالي.» علاقه زيادي به امام (ره) و افرادي كه در خط امام بودند ، داشت . چيزي به نام ايام فراغت نمي شناخت و مدام در تكاپو و تلاش بود . علي رغم اينكه پدر و مادرش در ييلاق لاهيجان ساكن بودند او مي توانست در تعطيلات و يا لااقل در ايام تابستان به ييلاق برود ولي به خاطر شركت در نماز جمعه و راهپيمايي ها و مسائل عبادي و سياسي در شهر مي ماند و فعاليّت مي كرد . در كارهاي جمعي گام اول را بر مي داشت و در پي مقام و عنوان نبود . مسئوليت پذيري و توان مديريتي او در مناطق عملياتي جنگلهاي مازندران سبب شد تا از تاريخ 6 تير 1361 مسئوليت گروهاني از لشکر 25 كربلا به او محول شود . تا 10 شهريور 1361 در اين سمت باقي بود . و در عمليات مختلفي از جمله عمليات رمضان شركت جست .
علي اصغر دوستي مي گويد :
در عمليات محرم در منطقه موسيان عراق و پايگاه زييدات ، عليجان بي نياز فرماندهي گردان الزهرا (س) را بر عهده داشت . چهل و هشت ساعت قبل از عمليات داخل كوههاي مورموري مستقر بوديم . عليجان را ديدم كه برخلاف بقيه با لباس فرم سبز رنگ سپاه منظم و مرتب و با پوتينهايي كه بندهاي آن را محكم بسته بود آماده شركت در عمليات بود و لحظه شماري مي كرد . چند ساعت قبل از عمليات كنار رودخانه لباس مي شست . تحت تاثير روحيه اش حس كردم در اين عمليات شهيد مي شود . طاقت نياوردم و گفتم عليجان با اين حال و هوايي كه داري در عمليات به شهادت مي رسي . با شكسته نفسي گفت : «من كجا ! شهادت كجا !» گفتم بيا با همديگر معامله بكنيم . گفت : «معامله چي!» گفتم با همديگر عهد ببنديم اگر شما شهيد شدي در قيامت از من شفاعت كني و و اگر من شهيد شدم از شما شفاعت كنم . قبول كرد . پس گفتم چيزي به عنوان يادگاري به من بده . قبول كرد و بعد از شستن لباس با هم به داخل چادر رفتيم و او در كوله پشتي خود چيزي جز يك قطعه عكس سياه و سفيد 4×3 پيدا نكرد و آن را به من داد . گفتم عليجان پيغامي ، وصيتي نداري ؟ در يك جمله كوتاه گفت : « بگو دخترم مريم را خوب نگه دارند.» غروب همان روز با تاريك شدن هوا گردانهاي عمل كننده براي استقرار در نزديكي خط دشمن حركت كردند تا در شب فرداي آن روز در عمليات شركت كنند . صبح روز عمليات محرم براي تغيير كانال بي سيم ها به محورها رفتم و در محور اول من مجروح شدم .
در اين عمليات به هنگام پاتك دشمن بعد از اينكه آر پي جي زن شهيد شد ، بي نياز آر پي جي را برداشت و دو تا از تانكهاي دشمن را منهدم كرد . در همين هنگام رگبار گلوله هاي سربازان دشمن به پهلوها ، كمر و پاهاي او اصابت كرد . شدت جراحت زياد بود و در اثر شدت جراحت در بيست و شش سالگي در منطقه موسيان ، پايگاه زبيدات عراق به شهادت رسيد . پيكر وي پس از تشييع در زادگاهش به خاك سپرده شد . از شهيد عليجان بي نياز يک فرزند دختر به يادگار مانده است .
منبع:" فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيد استان گيلان)نوشته ي،يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران-1382






وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
1-    حضور فعال در صحنه مبارزه حق عليه باطل تا برافراشتن پرچم اسلام بر تمام كاخهاي امريكا و شوروي و ديگر جباران زمان و آينده . اين پيام خون شهيدان است  و اين اسلحه مبارزه شهيدان است و نگذاريد اسلحه شهيدان بر زمين بيفتد .
 2- پشتيبان ولايت فقيه باشيد تا ان شاءلله هيچ آسيبي به كشور كربلايي ايران وارد نشود .
 3- پشتيبان روحانيون عزيز در خط امام باشيد تا مثل شهيد مظلوم بهشتي براي ما افسوس نماند و روحانيون مثل چشم ما ، فرزندان شما و چراغ هدايت بشرند .
 4- ملت شريف ايران با مال و جان بر اين كشور امام زمان كمك كنيد كه صبح پيروزي نزديك است . نكته قابل ذكر اين اينكه جوانان برومند خود را هر چه بيشتر و بهتر براي جبهه ها بفرستيد چون كه اين حمله هاي نهايي اسلام است . اگر در اين حملات شكست بخوريم خون شهدا را زير پا گذاشته ايم ...
خداوند ! چه سعادتي بالاتر از اين كه در اين دنياي پرهياهو و جنجال ، كشته هاي ناحق و زير پا گذاشتن حق و عدالت زير بار نرفتن بندگي يكتاي تو اين حقير را در سنگرهاي امام زمانت و نايب بر حق او پناهم داده اي . تو را به كرامتت شكر . به همه دوستان و آشنايان از ته دل تقاضاي عاجزانه دارم كه فكر كنند من چرا ، در چه راهي و براي چه كشته و به كجا رفته ام ...   
خداي نكرده نكند براي مرگم گريه كنيد كه اين باعث خوشحالي كوردلان مي شود . از همه برادران و دوستان و آشنايان كه بر گردن من حق دارند و من به آنها با زبان و دست و فكر آزار و اذيتي كرده ام طلب بخشش مي كنم . اميدوارم كه اين حقير را مورد لطف و كرمشان دهند ...                   عليجان بي نياز






خاطرات
خواهرشهيد :
عليجان وقتي در جبهه حضور نداشت در منطقه اشكورالت گيلان فعال بود . گاه به ييلاق مي رفت و به راهنمايي و هدايت مردم مي پرداخت . با مردم با احترام و متانت برخورد مي كرد . با همسرش رفتاري خوب و صميمي داشت . به پدر و مادر فوق العاده احترام مي گذاشت و همواره مي گفت اطاعت از پدرو مادر اطاعت از خداست . در مواقع سختي و بيماري مددكار آنها بود . با روحيه خوش ناراحتي از دل همسر و والدينش از بين مي برد و رد كارهاي منزل مشاركت مي كرد ، به صله رحم خيلي معتقد بود . هرگز از مرخصي خود كامل استفاده نمي كرد و طاقت ماندن در پشت جبهه ها را نداشت و همين كه حال و هواي جبهه به سرش مي زد سه چهار روز از مرخصي نگذشته دوباره راهي جبهه مي شد . علاقه شديدي به تلاوت قرآن داشت و رد حفظ قرآن بسيار كوشال بود . همواره مشكلات را از طريق توسل به قرآن برطرف مي كرد . به امام خميني علاقه وافري داشت و سخنان ايشان را با جان و دل گوش مي داد .

همسرشهيد :
وقتي سخنراني امام (ره) از تلويزيون پخش مي شد اطاق را خلوت مي كرد تا خوب گوش دهد . آرزوي ديرينه ي او شهادت در راه خدا بود . هر وقت به جبهه مي رفت و سالم برمي گشت ، خطاب به مادرش مي گفت : «چرا من شهيد نمي شوم ؛ شايد شما در زمان شيرخوارگي چيز حرامي به من داده اي.» مادرش مي گفت : «من چيز حرام به تو نداده ام فقط زمان شهادت تو نرسيده است . اگر خدا بخواهد به شهادت مي رسي.» وقتي پس از ماهها از جبهه برگشت به تنها فرزندش توجه چنداني نمي كرد و مي گفت : «دوستان من كه در جبهه شهيد شده اند همه بچه داشتند ، وجدان من اجازه نمي دهد بچه ام را بغل كنم چرا كه پيش شهدا احساس شرمندگي مي كنم.» همواره با ظاهري آراسته و اراده اي مصمم به سوي جبهه حركت مي كرد . آخرين باري كه به جبهه مي رفت ، هنگام خداحافظي گفت : «آرزوي من شهادت است. »

پدرشهيد :
بچه ساكتي بود و در كارهاي محوله پرتلاش ظاهر مي شد و در ايام فراغت در كشاورزي به من كمك مي كرد . از دوران كودكي به قرآن علاقه مند بود و پس از فراغت از درس و بحث مدرسه كتب مذهبي مطالعه مي كرد .

همسرشهيد :
در اوايل زندگي وضع مالي نامساعدي داشتيم ، چون عليجان مغازه آهنگري را به علت مشكلات مالي پدرش فروخته بود و شغل و درآمدي نداشت . ناچار شديم بعضي از وسايل جهيزه ام را براي امرار معاش بفروشم . پس از مدتي عليجان در كلاس آموزش نظامي و اخلاقي در پادگان المهدي چالوس شركت كرد . در اين زمان تحولي در او پيدا شد طوري كه براي ما كاملاً مملوس بود . بيشتر اوقات وضو داشت و به من هم توصيه مي كرد با وضو به بچه شير بدهم و در روز چندين بار قرآن مي خواند . كتب مذهبي مطالعه مي كرد . به فاميا و بستگان سركشي مي كرد . به حجاب اهميت خاصي مي داد و در مقابل نامحرم همواره سرش پايين بود . عاشق افراد مذهبي و اهل نماز بود و با افراد لاابالي و بي تفاوت حتي اگر از نزديكان بودند رابطه اي نداشت . وقتي عصباني مي شد وضو مي گرت و قرآن مي خواند . در ايام فراغت كتب مذهبي خصوصاً آثار شهيد مطهري و شهيد دستغيب خصوصاً كتاب گناهان كبيره را مطالعه مي كرد .

اولين باري كه مي خواست به جبهه برود به اتفاق پدر و مادرش از ييلاق آمده بوديم . بعد از احوال پرسي كوتاه بدون توجه با من و فرزندش خداحافظي كرد و رفت . بعدها در نامه اي به علّت اين رفتارش را چنين نوشت : «من اسلام را بيشتر از شما دوست دارم . اگر با شما خداحافظي نكردم ، ترسيدم در شبهاي حمله محبت شما در دلم بنشيند و نتوانم به وظايف خود خوب عمل كنم.»

صادق حسن پور :
در ششم بهمن ماه كه اتحاديه كمونيستها به شهر آمل حمله ور شدند من به عنوان بي سيم چي و عليجان به عنوان فرمانده گروهان در درگيري شركت داشتيم . عناصر ضدانقلاب در ساختماني مستقر بودند و عليجان اولين فردي بود كه وارد ساختمان شد و چند نفر از آنها را به هلاكت رساند .

عليجان به نظم اهميت زيادي مي داد . روزي در جنگلهاي آمل به اطراف امامزاده عبدالله (ع) رفته بوديم و عليجان سرپرستي گروه را عهده دار بود .
پس از اتمام مأموريت در حال برگشت بوديم واز نطقه  نظر امنيتي مشكلي نداشت . روي جاده در حال حركت بوديم و لي او اجازه نمي داد نيروها متفرق شوند و مي گفت : «كل نيرو به ستون حركت كند.» 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گيلان ,
برچسب ها : بي نياز , عليجان ,
بازدید : 184
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]

چهارمين فرزند خانواده خوش روش در دوازدهم خرداد 1341 در شهر فومن به دنيا آمد . پدر او به شغل آهنگري اشتغال داشت . مادر ش به علّت وضع اقتصادي نامطلوب با سپردن كارهاي منزل به زهرا دختر بزرگ خود در خارج از منزل كار مي كرد .
با پشت سرگذاشتن دوران طفوليت با فرارسيدن دوران تحصيل ، دوره ابتدايي را در مدرسه امام جعفر صادق آغاز كرد . او از همان زمان پس از انجام تكاليف مدرسه به پدرش در آهنگري كمك مي كرد . پس از اتمام دوره ابتدايي ، دوره راهنمايي را در مدرسه شهيد آبستي آغاز و سپس تحصيلات دبيرستاني در رشته اقتصاد در دبيرستان شهيد باهنر ادامه داد . از دوران نوجواني علاقه زيادي به اقامه نماز و قرائت قرآن داشت . از سال 1356 با مبارزات مردم عليه رژيم پهلوي آشنا شد و با اوج گيري مبارزات در تظاهرات خياباني شركت مي كرد . فعاليّت او در صحنه هاي مختلف انقلاب سبب شد تا در سال 1357 پس از اتمام سال سوم دبيرستان از ادامه تحصيل بازماند . او فعاليّت خود را در مسجد امام جعفر صادق (ع) بالا محله فومن و بسيج محل متمركز و در تأسيس كتابخانه آن مسجد تلاش بسيار داشت . با مطالعه كتب مذهبي و قرآن كريم آشنايي زيادي به موضوعات مذهبي يافت و در بين جوانان شهر "وزنه فرهنگي" به حساب مي آمد . به همين لحاظ در جذب جوانان و جلوگيري از فعاليّت گروههاي ضدانقلاب در سالهاي اوليه پيروزي انقلاب در شهرستان فومن نقش بسزايي داشت . خوش روش بسيار رك و صريح بود و اگر خطايي از كسي سر مي زد به گونه اي رفتار مي كرد كه آن شخص متوجه خطاي خود مي شد . در امر معروف و نهي از منكر بسيار جدي بود و با هرگونه رفتار غير شرعي و اسلامي برخورد مي كرد . با وجود اين به همه اهل محل سلام مي كرد و با چهره اي خندان با مردم مواجه مي شد و هيچكس عصبانيت او را نديد . رفتار توأم با تواضع و محترمانه او با مردم و به خصوص جوانان شهر زبانزد همگان بود . جوانان مذهبي به شدت مجذوب و علاقمند به او بودند و در مسجد محل پشت سر او نماز مي گزاردند . در سالهاي 1360-1359 كه فعاليّت منافقين و گروههاي ضدانقلاب افزايش يافت ، در شهرفومن گروهي از جوانان حزب الله به سرپرستي حائري فوني ، براي مقابله با فعاليتهاي آنان تشكيل شد . خوش روش يكي از اعضاي فعال اين گروه بود . او به همراه جوانان حزب اللهي شبها تا صبح در خيابانها گشت مي زدند تا هرگونه فعاليّت شبانه ضدانقلاب را خنثي سازند . اين اقدامات گروه حزب الله سبب شد منافقين نتوانند با تبليغ افرادي را جذب نمايند . اما خوش روش با دوستان حزب اللهي خود به روستاها مي رفتند و در آنجا نيز مانع فعاليّت آنها مي شدند .
با آغاز جنگ تحميلي در آخر شهريور سال 1359 ، خوش روش اولين بار با بسيج عازم مناطق جنگي شد . او در 14 تير 1360 به عضويت رسمي سپاه پاسداران فومن درآمد ؛ يك دوره آموزش تاكتيك ،اسلحه شناسي و تخريب را در هيجدهم مرداد در سپاه فومن پشت سر گذاشت و در بيستم آبان همان سال يك دوره آموزش عمومي را در پادگان آموزشي المهدي (عج)‌ چالوس طي كرد . در پايان اين دوره در 12 مهر 1365 كار خود را در سپاه پاسداران فومن آغاز كرد . اولين مسئوليت او مربي آموزشهاي نظامي بود . سپس به مناطق جنگي اعزام شد و در عمليات فتح المبين ، بيت المقدس و رمضان شركت كرد . درباره ي حضور او در عمليات رمضان غلامحسين بهشتي به خاطر مي آورد :
آن قدر در درگيري حضور داشت تا از شدت خستگي افتاد و بي حال به خواب رفت . به طوري غبار سر و رويش را گرفته بود كه فكر كرديم شهيد شده است .
خوش روش براي دومين بار در شهريور سال 1361 عازم جبهه شد و در گردان ضد زره لشكر 25 كربلا بود . پس از مدتي در عمليات محرم شركت كرد و مسئوليتهايي در حد فرماندهي گروهان را بر عهده داشت . در جريان عمليات محرم مشاهده كرد كه جنازه اي مابين خط خودي و دشمن به جا مانده و بر اثر تابش آفتاب بو گرفته است . جسد كاملاً در معرض ديد و شليك مستقيم عراقيها قرار داشت . اين جسد علي الظاهر به سربازان عراقي تعلق داشت اما او به دوست و هم رزمش ، كريم واثقي مي گويد : «اگر چه آن جسد متعلق به عراقيها است و در معرض تير مستقيم قرار دارد اما بايد براي رضاي خدا آن را كه بو گرفته است ، بياوريم و دفن كنيم.» وقتي خوش روش به اتفاق كريم به جسد نزديك شدند با ديدن مشخصات نوشته شده در داخل پوتين او متوجه مي شوند كه از شهداي ايراني به نام گرجي از اصفهان است . بالاخره آنها جنازه شهيد را كه بر اثر اصابت گلوله به شدت متلاشي شده بود داخل پتو پيچيدند و در حالي كه خمپاره اندازهاي دشمن به شدت فعال بودند ، آن را به طرف سنگرهاي خودي حمل كردند .
بعد از عمليات محرم در پي آماده سازي نيروها براي عمليات والفجر مقدماتي در منطقه فكه گردان ويژه اي به عنوان گردان منتقم كه عمدتاً نيروهاي آر پي جي زن و ضد زره بودند ، تشكيل شد . فرماندهي اين گردان را علي هوشياري به عهده داشت . اما بعد از عمليات والفجر مقدماتي هوشياري از گردان ضدزره رفت و رضي پور فرماندهي گردان را بر عهده گرفت . پس از مدتي نام گردان به گردان امام حسين (ع) تغيير يافت و به دنبال زخمي شدن رضي پور ، خوش روش فرماندهي گردان را بر عهده گرفت . با اينكه فرمانده گردان بود هيچ وقت بيكار نمي نشست و بيشتر اوقات به سنگر بسيجيها مي رفت تا مشكلات آنها را از نزديك لمس نمايد . به بسيجيان عشق مي ورزيد خصوصاً آنهاي كه براي اولين بار به منطقه آمده بودند . آنها را دور هم جمع مي كرد و رد خصوص منطقه عملياتي توجيه مي كرد . در كنار آموزشهاي لازم نظامي درس احكام و قرآن مي داد . با برگزاري مسابقه در خصوص مسائل عقيدتي و سياسي بين بسيجيان به آنها جوايزي اهدا مي كرد . در برگزاري نمازهاي جماعت دعاي توسل و كميل را با صداي خوش مي خواند .
خوش روش در اواخر پاييز سال 1362 به مرخصي رفت و به دنبال مقدماتي كه قبلاً پدر و مادرش فراهم كرده بودند با خانم سيده رقيه بقائي نژاد فومني ازدواج كرد . صبح روز عروسي عمليات والفجر 4 شروع شد . دوستان همرزم كه به اتفاق هم در مرخصي بودند ، موضوع عمليات را از او پنهان كردند . اما او باخبر شد و بلافاصله و زودتر از دوستان ديگر خود را به منطقه عملياتي رساند به طوري كه شب دوم ازدواجش در عمليات والفجر 4 حضور داشت .
از حضور در جبهه احساس خستگي نمي كرد . در عمليات والفجر 6 بر اثر انفجار خمپاره از ناحيه ي دست مجروح و در اثر موج انفجار در شنوايي دچار اختلال شد و درتهران بستري گرديد . با وجود جراحت و درد اصرار داشت هر چه زودتر به جبهه بازگردد . سرانجام هم با اصرار از بيمارستان ترخيص گرفت و عازم جبهه شد . خوش روش براي اينكه همواره در جبهه ها حضور داشته باشد خانواده اش را نيز به اهواز منتقل كرد و در ان شهر ساكن شدند . در همين ايام وصيت نامه خود را نوشت كه در بخشي از آن آمده است :
ياد و نام خدا را فراموش نكنيد و با تقوا و پرهيزكاري همانگونه كه امام خميني فرموده اند «عالم محضر خداست در محضر خدا معصيت نكنيد.» از گناه و نافرمانبرداري خداوند دوري كنيد . اما تو اي همسرم ! چون فرزندم به دنيا بياييد او را با قرآن آشنا كنيد كه كلام خداست و كتاب زندگي.»
خوش روش پس از سي و هشت ماه و بيست و هفت روز حضور مستمر در جبهه و سه بار جراحت در عمليات خيبر در جزاير مجنون در عمليات بدر در 19 اسفند 1363 نيز شركت كرد . و سرانجام در 24 اسفند 1363 در هورالهويزه در شرق دجله بر اثر تركش خمپاره 60 به ناحيه شكم و پا به شهادت رسيد . او از سال 1361 تا 1363 فرماندهي گردان ضدزره امام خميني (ره) را بر عهده داشت . تنها فرزند او – صديقه- سه ماه پس از شهادت پدر در خرداد 1364 متولد شد .
منبع:" فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيد استان گيلان)نوشته ي،يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران-1382




وصيت‌نامه
بسم‌الله الرحمن الرحيم
يا ايها الذين آمنوا هل ادلكم تجارة تنجيكم من عذاب اليم تومنون بالله و رسوله و تجاهدون سبيل الله باموالكم و انفسكم ذالكم خيرلكم ان كنتم تعلمون.
اى اهل ايمان آيا شما را به تجارتى سودمند كه شما را از عذاب دردناك آخرت نجات بخشد دلالت كنم؟ آن تجارت اين است كه به خدا و رسول او ايمان آوريد و به مال و جان در راه خدا جهاد كنيد اين كار از هر تجارت اگر دانا باشيد براى شما بهتر است.
سوره سف آيه 10 و 11      
پس از حمد وسپاس خداوند تبارك و تعالى و درود بر بنده خاص او حضرت محمد(ص)  كه اسوه انسانيت و پيامبرى است و درود بر ائمه اطهار (ع) بالاخص بر منجى بشريت و فرمانده اصلى جبهه‌هاى حق عليه باطل حضرت مهدى(عج) و نايب بر حقش رهبر كبير انقلاب اسلامى امام خمينى. سلام و درود بر ارواح طيبه شهداى اسلام از كربلاى اباعبدالله الحسين (ع) تا كربلاهاى حسين زمان خمينى كبير .
انسانى كه خدا را باور دارد و مومن به اوست و معتقد به اصول الهى ، بى نياز از تمامى وابستگي ها و كانون قدرتها و عظمتها است و تنها نيازمند به نيروى لايزال الهى است و در بالاترين حالاتش بر هواى شهوانى خود مالك مى‌شود و قرب به خدا پيدا مى‌كندوبر جنود شيطانى غالب و خود را چون باور الهى را در دل و جانش پرورانده است به چند الله نزديك مى‌كند و كسى كه خدا مونس او باشد ديگر وحشت ندارد.
حال اگر انسانى در مقام مجاهده راه خدا برآيد بايد علاقه‌هاى مادى را كه مهمترين مانع از جهاد است مبدل به علاقه خدا كه مهمترين محرك است ، نمايد و خود را از آلودگى‌هاى اخلاقى پاك ساخته و عشق و شوق خدا در فكر و روانش جاري باشد.
جانبازى و فداكارى و مجاهد راه معشوق گردد. حال من با گام‌نهادن در اين مسير خدائى كه جهاد در راهش  مى‌باشد يك فريضه مى‌دانم و به جائى مى‌روم كه ملكوتش نامند و اينجا جائيست كه من مدتها آرزوى آن را در دل مى‌پروراندم.
 خدايا نااميد نيستم  من در خود هيچ لياقت شهادت نمى‌بينم ولى آگاهم كه تو خداى رحمان  توبه‌پذير من هستى  و داراى رحمت فراوان ، پس اى خداى من مرا بپذير و گناهانم به لطف و كرمت ببخشاى.
پدر و مادر عزيزم مفتخر باشيد كه اين سعادت نصيب من گرديد تا شما را نيز آبرومند سازم. مگر كسى مى‌تواند به ملكوت اعلاء برسد و يا هر كسى مى‌تواند پدر و مادر شهيد باشد و نزد خدا محترم گردد .پس شما شكر نعمت نمائيد و دعا كنيد خداوند مرا به لطف و كرمش قبول نمايد و مرا ببخشيد اگر نسبت به شما خطائى نمودم. خداوند همه ما را انشاء الله مورد رحمت خويش قرار فرمايد.
پدر و مادر و خانواده عزيزم شكر نعمت خداى تبارك و تعالى را به جاى آوريد و تقوا را پيشه نمائيد .
همسر عزيزم:
قرآن بخوان و توكل بر خداى بزرگ بنما و سفارشهائى كه كردم رعايت كن و اگر فرزند ما به دنيا آمد او را قرآن بياموز تا نور قرآن در درونش روشن گردد كه قرآن ما به بصيرت است و هدايت متقين. در خاتمه از همه شما خداحافظى مى‌كنم و از همه عزيزان و دوستان و آشنايان مى‌خواهم كه مرا به بزرگواريشان ببخشند و حلال نمايند.
حدود سه سال نماز قضا، 115 روز, روزه قضا دارم برايم بجاى آوريد. پولهايم را مقدارى براى كمك به جبهه يا جاهاى ديگر بنمائيد در آخر سفارش مى‌كنم  كه تقوا و پرهيزگارى داشته باشيد وبدانيد وبدانيم كه عالم محضر خداست و در محضر خدا نبايد معصيت كرد.خداوند انشاالله به خون ابا عبدالله الحسين (ع ) مرا ببخشد و مرا از شهداى اسلام وانقلاب به شمار آورد.انشاالله
همه شما را به خداوند بزرگ مى سپارم .
خدايا خدايا تا انقلاب مهدى (عج ) خمينى را نگهدار.
چون وقت نداشتم وصيت را منظم تر و بهتر بنويسم از خداوند طلب عفو نموده واز شما عذر مى خواهم .بنده حقير خدا: على خوش روش                       20/12/62                                 




خاطرات
ابراهيم صابر:
مدتي مسئوليت تداركات امام حسين (ع) را برعهده داشتم و آقاي خوش روش فرمانده گردان بود . روزي در جريان توزيع غذا به چند چادر از بسيجيان غذا نرسيد . بر حسب عادت ابتدا به اركان گردان و بعد به نيروهاي بسيجي غذا مي داديم . خوش روش متوجه ماجرا شد فوراً دستور داد كه براي بقيه نيروها غذا بياورند . با آوردن غذا ؛ خود غذا نخورد و به تداركات دستور داد از اين به بعد ابتدا به نيروهاي بسيجي و بعد به اركان گردان وفرماندهي غذا داده شود .

غلامحسين بهشتي:
بسيار صميمي و خودماني با ديگران برخورد مي كرد و خيلي به آنها عشق مي ورزيد . در كنار اين ابزار علاقه شبها وقتي كه در مناطق عملياتي به رزم و عملياتهاي شبانه مي رفتيم ، در دل شب با وجود اينكه فرماندهي گروههاي عملياتي را بر عهده داشت خودش به وسط ميادين مين مي رفت و علي رغم همه ي خطرات رزمند گان زخمي يا شهيد را به عقب بر مي گرداند . 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گيلان ,
برچسب ها : خوش روش ماسوله , علي ,
بازدید : 242
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]

سي ام خرداد 1338 در خانواده اي كشاورز در روستاي اُزگم از توابع شهرستان صومعه سرا متولد شد . او پنجمين فرزند خانواده دهقانپور بود .
عليرضا در محيط ساده و صميمي روستا پرورش يافت و دوران تحصيل را در آنجا سپري كرد . او از سنين نوجواني به فعاليّتهاي مذهبي علاقه داشت . براي فراگيري تعاليم مذهبي به مسجد محله مي رفت و اوقات فراغت را در كارهاي كشاورزي كمك مي كرد و يا به ورزشهاي دسته جمعي مي پرداخت . بعد از اتمام دوره راهنمايي در دبيرستان فريبرز برشنورد صومعه سرا ادامه تحصيل داد و با شروع نهضت اسلامي ايران با نام امام خميني آشنا شد .
با پيروزي انقلاب اسلامي وارد فعاليّتهاي سياسي شد و در انجمن اسلامي شهيد مطهري صومعه سرا فعاليّت گسترده اي داشت و در مراسم مذهبي و راهپيماييها فعّالانه شركت مي جست .
در شهريور 1359 موفق به اخذ ديپلم در رشته فرهنگ و ادب از دبيرستان فريبرز برشنورد صومعه سرا شد . قبل از ورود به سپاه مسئوليت يگان حفاظت را عهده دار بود . به منظور بالا بردن توان رزمي و فراگيري فنون نظامي در 17 آبان 1359 به پايگاه آموزشي چالوس اعزام شد و بعد از اتمام دوره آموزشي به عضويت رسمي سپاه صومعه سرا درآمد و در يگان حفاظت سپاه مشغول به كار گرديد . علاقه خاصي به فوتبال داشت و عضو تيم منتخب فوتبال شهر بود .
عليرضا ، فردي با اخلاص و خوش اخلاق بود و حتي به بچه هاي كوچك هم احترام مي گذاشت اما در مقابل منكرات سكوت را جايز نمي شمرد . چهره با صلابت او معنويت خاصي داشت و مايه دلگرمي دوستداران انقلاب و نظام در شهر بود . در سالهاي 1359 و 1360 در بحثها و مناظره ها با گروهكهاي الحادي شركت مي جست و با منطق و استدلال نظراتشان را رد مي كرد . وقتي كه آنها اعلان جنگ مسلحانه كردند او نيز دوشادوش نيروهاي انقلاب در سركوب و جنگهاي مسلحانه با انان شركت داشت . علاقه خاصي به امام داشت و به هنگام پخش سخنراني امام از تلويزيون دست از كار مي كشيد و به سخنان او گوش مي داد . فردي منظم بود و با مشاهده بي نظمي عصباني مي شد . در موقع اذان چنانچه كساني را مي ديد كه نشسته و صحبت مي كنند ، ناراحت مي شد . و براي اقامه نماز به آنان تذكر مي داد . در حفظ بيت المال دقت بسيار داشت .
در 15 ارديبهشت 1361 به منطقه جنگي اعزام شد و در لشکر 25 كربلا به انجام وظيفه پرداخت و با شركت در عمليات رمضان مجروح شد . برادرش مي گويد :
در عمليات رمضان مجروح شد و در بيمارستان بستري گرديد . دكتر معالج به او گفته بود نبايد از تخت بيمارستان حركت كند و بايد چند هفته در بيمارستان بستري باشد ولي پس از چند روز از بيمارستان فرار كرد و راهي جبهه شد .
در سال 1361 در سن بيست و سه سالگي از خانم هاجر فكوري خواستگاري كرد و در كمتر از يك هفته با انجام مراسمي ساده زندگي مشترك خود را آغاز كردند . سه ماه بعد از ازدواج در تاريخ 4 شهريور 1361 عازم جبهه هاي جنوب شد . در عمليات محرم شركت كرد و در روز 17 آبان 1361 در اين عمليات مجروح شد و به مدت بيست و چهار ساعت در يكي از بيمارستانهاي اهواز بستري بود اما فرداي آن روز با لباس بيمارستان و بدون اجازه ، بيمارستان را ترك كرد و عازم منطقه جنگي شد . بعد از بازگشت از منطقه جنگي به فرماندهي يگان سپاه صومعه سرا منصوب شد و مدت سه سال عهده دار اين مسئوليت بود . و در اين مدت در اهپيماييها و نمازهاي جمعه و مراسم شهدا شركت مي كرد و با لباس فرم سپاه در جلوي صفوف حركت مي كرد . بعد از گذشت دو سال و نيم از ازدواج او ، اولين فرزندش – اسماعيل – به دنيا آمد .
عليرضا ، همواره اصرار داشت به مناطق جنگي اعزام شود اما مسئولين سپاه با اعزام وي مخالفت مي كردند . به همين خاطر از سمت خود استعفا كرد تا بار ديگر بتواند در جبهه حضور يابد . او در متن استعفاي خود نوشته بود :
به فرماندهي محترم ناحيه گيلان
با توجه به فرمايش مولا علي (ع) و فرمايشات امام امت مبني بر اينكه كساني كه مسئوليتي قبول كرده اند اگر مي بينند نمي توانند انجام وظيفه كنند . بايد جاي خود را به ديگران واگذار كنند بنده احساس مي كنم كه نمي توانم اين مسئوليت خطير را به پايان برسانم . بنده به مدت سه سال است كه به جبهه اعزام نشده ام و مي خواهم در منطقه جنگي خدمت كنم ....
در روز 5 ارديبهشت 1365 بعد از اعزام به جبهه ، فرماندهي گروهاني گردان ميثم لشکر قدس را بر عهده گرفت و همراه با نيروهاي تحت امر در عمليات كربلاي 2 شركت كرد که مجروح شد.
بعد از بهبودي در عمليات كربلاي 5 شركت جست و در اين عمليات نيز مجروح شد . هنوز زخمهاي بدنش التيام نيافته بود كه به جبهه بازگشت و بيش از دو سال در مناطق عملياتي غرب و جنوب كشور حضور داشت . پس از بازگشت به پشت جبهه ، مدتي در دوره آموزش فرمانده هاي گردان در تهران شركت كرد و بعد از آن به فرماندهي گردان سلمان از لشكر قدس گيلان منصوب گرديد .
مرتضي رضايي در رابطه خصوصيات اخلاقي عليرضا ، مي گويد :
ايشان علاقه خاصي به علما و رزمندگان داشت . بچه هاي بسيجي و سپاهي را كه مي ديد خصوصاً به بسيجيهايي كه كم سن و سال عشق مي ورزيد ، غير ممكن بود بسيجي كم سن و سال را ببيند و از كنارش بگذرد و روي سرش دست نكشد و يك بوسه بر سرش نزند ... در موقعي كه امام جماعت نداشتيم به او مي گفتيم پشت سرش نماز بخوانيم ، قبول نمي كرد و فرار مي كرد . وقتي به گوشه اي مي رفت تا نماز بخواند ، ما مي رفتيم و نماز را به او اقتدا مي كرديم . اگر مي شنيد كه يك بسيجي يا حزب الهي به اداره ي رفته است و به كارش توجهي نكردند ، ناراحت مي شد . در گردان وقتي سخنراني مي كرد و بيش از ده پانزده دقيقه بيشتر طول نمي داد . : «هميشه سعي داشت شنونده راحت باشد.»
عليرضا ، اهل راز و نياز و نماز شب بود .
خلوصي در توصيه هايي به همسر و خانواده و دوستانش مي نويسد :
بعد از شهادتم آه و زاري نكنيد تا صدايتان را نامحرم نشنود .
ما همه پاسدار اسلاميم ، رفتار و حركات ما بايد آن چنان اسلامي و اللهي باشد كه بر دشمنان قسم خورده و اسلامي هم اثر بگذارد . همسرم تو خوب مي داني كه من هدفي جز اسلام و حاكميت قرآن در سراسر گيتي ندارم . آرزويم فقط اين است كه روزي مستضعفان از يوغ ظالمان و مستكبران رهايي يابند و تو خود مي داني كه من فقط جهت رضاي خدا گام بر مي دارم پس برسر تابوتم يك جلد قرآن بگذاريد تا امت ما بدانند كه هدف من خدا و قرآن بوده نه چيز ديگري . در تابستان 1367 شانزده روز قبل از قبول قطعنامه 598 توسط جمهوري اسلامي ، عليرضا در مرخصي بود كه مكرراً از لشكر قدس با او تماس مي گرفتند هر چه زودتر به منطقه رفته و گردان خود را تحويل بگيرد . وقتي آماده حركت شد ، با حالتي ناراحت به همسرش مي گويد : «اگر شهيد شدم مي دانم كه برايت خيلي سخت مي گذرد و بچه ها كوچكند ، اما تو بايد مثل حضرت زينب (س) صبر كني.»
او بعد از توصيه به همسرش در خصوص حفظ حجاب و اقامه نماز در اول وقت با دو فرزند خردسالش وداع مي كند و به سوي جبهه مي شتابد .
مرتضي رضايي (فرمانده گروهان الحق از گردان سلمان) رخداد آن زمان را اينگونه بيان مي كند :
در منطقه ماووت محور قاميش چند روزي بود كه دشمن اقدام به تك سنگين كرده و بر اثر آن تعداد از محورهاي منطقه به دست دشمن افتاده بود . در آن موقع عليرضا در منطقه حضور نداشت . به سرعت به منطقه آمد . در اين زمان لشكر ، نيروهايش را به منطقه ديگري برده و به گردان سلمان هم مقر "يا حسين" رفته بود . او به قرارگاه رفت تا تكليف را مشخص كند . ساعت حدود دوازده شب بود كه بعد از صرف شام به استراحت پرداخته بوديم . نزديك اذان صبح صداي او را شنيديم كه مي گفت : «بچه هاي گردان سلمان بلند شويد بايد به خط برويم و محور "قاميش"  را حفظ كنيم.» حدود ده نفر سوار خودرو شديم وضعيت پدافندي گرفتيم . به مدت بيست و چهار ساعت در آنجا بوديم .
دشمن با ما فاصله بسيار كمي داشت و با چشم غير مسلح ديده مي شد .حدود يك تيپ نيرو در منطقه مستقر بود و ما فقط يك تير بار داشتيم و هر وقت شليك مي كرديم آنها فرار مي كردند و هر چي داشتند خاموش مي شد . حتي دوشكا را مي ديديم كه روبروي ما كار مي كرد . تانكها را نيز به آن ناحيه آوردند . خيلي سخت بود ، با كلاش و تيربار شليك مي كرديم و منتظر مهمات بوديم ولي به علّت كوهستاني بودن منطقه نمي توانستند براي ما مهمات بياورند . منطقه مال رو بود و حتي سنگر نداشتيم چون درست كردن سنگر وقت زيادي مي برد . وقتي با دوربين نگاه كردم ديدم دهقانپور با يك ستون نيرو مي آيد . با چنان سرعتي مي آمدند كه بچه ها مي افتادند و بلند مي شدند چون منطقه كوهستاني بود .
وقتي به ما رسيدند,گفتم: وضع خط خوب نيست چرا آمديد ؟ در اين حال احتمال محاصره هست ، احتمال شهيد شدن بچه ها زياد است . ما همين چند نفر مقاومت مي كرديم . در جواب گفت : «شما تا حالا بيست و چهار ساعت گرسنه مانديد ، به خاطر همين ما آمديم . ان شاء الله خط را حفظ كنيم.» آتش دشمن زياد شده بود هواپيماهايي عراقي مواضع ما را مي كوبيدند . فرمانده لشكر كه از بالاي قله قاميش وضعيت ما را ديد دستور عقب نشيني داد تا از پايين قله به بالا بياييم تا در تپه هاي سوزني قاميش مستقر شويم چون از بالا مسلط تر بوديم . به ايشان گفتم شما در اول ستون بچه ها برويد من در آخر ستون با شما مي آيم . گفت : «تو دو روز اينجا مانده اي و خسته شده اي تو برو من اينجا مي مانم.» من هر چه اصرار كردم كه برو قبول نكرد . چند نفر از بچه ها در حال عقب نشيني شهيد شدند و بقيه به قله رسيدند . گفتم بيا از منطقه برويم . همين كه مقداري راه رفتيم ، گفت : «رضايي ما اينجا مي مانيم ! كجا برويم؟!»
ساعت يازده و نيم الي دوازده ظهر بود . كه احساس كردم ايشان شهيد مي شود و در سيمايش مي ديدم . با آن هيبت نظامي ، معنويتي در سيمايش نمايان بود .
و هر آن ، چهره اش برافروخته تر مي شد .
به طرف نيروها كه در تپه سوزني بودند حركت كرديم . درطقه غارهايي به چشم مي خورد ، اما راه عبور قطع شده بود و تحت هيچ شرايطي نمي شد پايين آمد . ارتفاع حدود پانزده متر بود كه او اول پريد پس من هم گفتم پناه بر خدا و به تبعيت از ايشان پريدم . با هم رفتيم درون غاري كه داخل آن به اندازه دو سه نفر جا بود . آتش دشمن هم خيلي زياد بود ، گفت : «اينجا بمانيم تا آتش تمام شود.» قبلاً تيري به لنگم خورده بود ولي در حدي نبود كه خيلي اذيت كند ، شلوارم خوني شده بود . خلوص با ديدن آن گفت : «اين چيه؟» گفتم : اين را صبح خورده ام . گفت : «تو همينطور ماندي؟» گفتم:بند آمده است . در همين لحظه جلوي غار را با كاتيوشا زدند و ما مجروح شديم . من پانزده تا بيست دقيقه بيهوش بودم ، يكباره ديدم كسي پايم را گرفته و تكان مي دهد . چشمم را باز كردم . موج انفجار به شدت ما را گرفته بود . به من مي گفت : «برو.»
دست و پايش را به طرف قبله كرده بود .
پاهايش از قسمت ران به بالا خوني بود و شلوارش پاره شده بود . او را بغل گرفتم و با همان وضعيت بلندش كردم . گردنش را بغل گرفتم ، گفتم:چيزي نيست . باز اصرار كرد كه از اينجا برو ،‌اينجا نمان .اين را گفت و يا حسن (ع) و يا شهيد را زمزمه مي كرد . يك لحظه بدنش خشك شد . موج انفجار خونش را خشك كرده بود . آهسته او را روي زمين خواباندم و بلند شدم . يك لحظه به خودم آمدم و گريه كردم . بعد از اينكه با هزار سختي از ميدانهاي مين و راههاي صعب العبور آمدم ، خودم را در بيمارستان يافتم . هر يك از دوستان كه به من مي رسيد با گريه حال او را از من مي پرسيد . من نيز محل شهادت او را به آنها گفتم . ولي در اثر شدت آتش دشمن نتوانستند جنازه اش را پيدا كنند و به عقب بياورند .
بدين ترتيب عليرضا خلوص دهقانپور فرمانده گردان سلمان با بيش از سي و شش ماه حضور در جبهه سرانجام در بلنديهاي قاميش در ماووت در 26 خرداد 1367 به شهادت رسيد و پيكرش در منطقه باقي ماند . سرانجام در سال 1373 پيكر او را جستجوگران نور درمنطقه حاج عمران شناسايي و به ايران منتقل كردند و با تشييع باشكوه در زادگاهش, ازگم صومعه سرا به خاك سپردند . از عليرضا دو فرزند به يادگار مانده است .
منبع:" فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيد استان گيلان)نوشته ي،يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران-1382




خاطرات
احمد كاتب :
دوازدهم بهمن 1357 در روستا زندگي مي كرديم و به تلويزيون دسترسي نداشتيم . به من گفت : «ما كه نمي توانيم براي استقبال امام به تهران برويم لااقل به شهر برويم تا از طريق تلويزيون مراسم ورود و سخنراني امام را ببينيم.» صبح آن روز حدود 15 كيلومتر راه را پياده طي كرديم و به محض اينكه به شهر رسيديم چهره امام را در تلويزيون ديديم . او آنقدر خوشحال بود كه هنگام برگشتن از شهر به روستا ، سرود خميني اي امام را مي خواند .

سيد علي باقري :
عليرضا خلوص  بعد از انقلاب و شروع جنگ ، جهت آموزش اسلحه شناسي به مدرسه ما مي آمد و از آنجا با ايشان آشنا شدم . روزي به من اطلاع دادند كه به عضويت تيم فوتبال منتخب شهر انتخاب شده ام . براي معرفي خود و انجام تمرين به زمين ورزشي تختي رفتم . او را ديدم كه با ساك وزشي به همراه چند نفر از بچه هاي سپاه ايستاده است . من كه از ديدن آنها تعجب كرده بودم از يكي از دوستانم پرسيدم مگر اينها هم فوتبال بازي مي كنند ؟ عليرضا با شنيدن حرفم به شوخي گفت : «نه آقا همين طوري آمديم نرمش كنيم.» خيال مي كردم فرد مغروري و از خود راضي است ولي مدتي كه با هم در تمرينات و مسابقات ورزشي شركت كرديم كم كم آن تصورات از ذهنم پاك شد و او را فردي فروتن و دلسوز به افراد جامعه و دوستدار به افراد ورزشكار يافتم .

همسرشهيد :
به بچه ها علاقه خاصي داشت ، خصوصاً به فرزندان شهيد . اگر به جايي مي رفتيم او با بچه ها سرگرم مي شد و با آنها بازي مي كرد و پيش همسران شهدا بچه خودش را بغل نمي گرفت . با شهادت دوستانش تابلوي بزرگي درست و عكس آنان را روي آن نصب كرده بود و به آنها نگاه مي كرد و مي گفت: «من مخلص شهدا هستم.»

مرتضي رضايي :
بعد از كربلاي 2 بيشتر افراد گردان شهيد شده و تعدادي از آنها را در منطقه صعب العبور حاج عمران به اسارت درآمده بودند . نيروهاي باقي مانده در حال جمع آوري مجروحين بودند و آنان را به پشت خط منتقل مي كردند ، ولي از عليرضا خبري نداشتيم در گردان تصميم بر اين شد كه به دنبالش بگرديم . بعد از سه روز او را در حالي كه بدون غذا مانده و فقط مقداري از آب نيزار نوشيده بو پيدا كرديم . حالش خيلي بد بود و به بيمارستان منتقل شد .

محمد رضا كاتب ازگمي:
به ياد دارم عليرضا شبي در حال اداي نماز شب به راز و نياز پرداخته ، به طوري كه از شدت خوف خدا هق هق گريه اش بلند بود . يكي از نيروهايي كه تازه به گردان پيوسته بود پس از شنيدن گريه هاي او هراسان برخاسته و مي پرسد چرا اينطور گريه مي كند ؟ يكي از حاضرين به طنز مي گويد كه انگشتر خود را گم كرده و در فقدان آن مي گريد . او هم متقاعد شده و دوباره به خواب مي رود.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گيلان ,
برچسب ها : خلوص دهقانپور , عليرضا ,
بازدید : 230
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]

سيد موسي« نامجو »در سال 1317 در بندر«انزلي» بدنيا آمد و پس از انجام تحصيلات ابتدايي و متوسطه به تحصيل در دانشکده افسري ادامه داد و افسري با دانش شد. او پس از پيروزي انقلاب اسلامي در مسئوليتهايي چون عضو هيئت علمي و فرماندهي دانشکده افسري و وزارت دفاع جمهوري اسلامي ايران به خدمت پرداخت .
از سال 50 كه فعاليت سياسي خصوصاَ براي ارتش خطرناك بود، شهيد نامجو نوارها و اعلاميه‌هاي امام را پخش و جابجا مي‌كرد. از لحاظ شخصيتي و مذهبي هيچ كم و كسر نداشت. نماز شب سيد، به قدري با گريه توأم بود كه از ناله شبانه‌اش، اتاق به لرزه مي‌‌افتاد.
شركت در راهپيمايي و كمك به دوستان سيره شهيد بود. شهيد نامجو با همسر و فرزندانش، روابط عاطفي نزديكي داشت. نام او درفهرست سياه رژيم شاه بود، به گونه‌اي كه اگر انقلاب نمي‌شد،‌ اعدامش حتمي بود.
سيد موسي نامجو، ‌در سال 49 ازدواج كرد. ثمره اين وصلت پاك، 3 فرزند(2 پسر و يك دختر) است. دو فرزند شهيد نامجو پزشك هستند. وزير دفاع جمهوري اسلامي ايران در حادثه سقوط هواپيماي C-130 همرا با تعدادي از فرماندهان ديگر به ديدار معبودش شتافت.
منبع:پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران ،مصاحبه با خانواده،همرزمان ودوستان شهيد

 



خاطرات
همسر شهيد :
بهترين خاطره اي که از ايشان به ياد دارم , بودن او در منزل و درکنارم بود. به سبب کا ر و فعاليت زياد , او را در منزل خيلي کم مي ديديم . تنها روزهاي جمعه بيشتر او را مي ديديم که هميشه به اتفاق به نماز جمعه مي رفتيم . او هيچ وقت از کار زيادي که داشت گله نمي کرد. واقعا وجود ا يشان و بودنش در کنار ما خاطره بسيار بزرگي بود.
خاطره خاص ديگري که به ياد بچه ها مانده است , تنها مسافرتي بود که در طول يازده سال زندگي با ايشان رفتيم و اين مسافرت هميشه در ذهن بچه ها هست و هيچگاه فراموش نمي شود. آن اوايل پسر کوچک من گاهي وسايل نظامي پدرش را بر مي داشت و با آنها بازي مي کرد و اين کمبود او را جبران مي نمود و ما هميشه به ياد او هستيم .
ايشان من را از هر لحاظ براي شنيدن خبر شهادتشان آماده کرده بود. زندگي ما بسيار ساده بود و با داشتن امکانات , در منزل اجاره اي زندگي مي کرديم و سه بار منزلمان را عوض کرديم . هر چه به او توصيه مي کردند که خانه سازماني بگيرد او قبول نمي کرد و مي گفت : من مي توانم کرايه بدهم , ولي در ارتش افراد محتاجتر از من هستند که از اين خانه ها استفاده کنند.
نام و ياد شهيد نامجو مثل يک ياس سپيد در روح و جسم همسر و فرزندانش پيچيده است و عطر دلاويز شهادتش ، هنوز در فضاي خانه پراکنده شده است.

زندگي ما بسيار ساده بود و با داشتن امکانات در منزل اجاره اي زندگي مي کرديم و سه بار منزلمان را عوض کرديم . هر چه به او توصيه مي کردند که خانه سازماني بگيرد او قبول نمي کرد و مي گفت : من مي توانم کرايه بدهم ولي در ارتش افراد محتاج تري هستند که از اين خانه ها استفاده کنند.

آشنايي خانواده من با پدر و مادر موسي موجب ازدواج ما در سال 49 شد. در آن زمان من سال آخر دبيرستان بودم و مدرک ديپلم را پس از ازدواج گرفتم.
از وقتي سعادت همسري اين مرد بزرگ را پيدا کردم دگرگوني سياسي در زندگي من به وجود امد و با کمک و ارشاد او، شور و شوق نهفته مذهبي من شکوفا شد. با ديدن اعتقادات شهيد نامجو تلاش مي کردم که خودم را به او برسانم و معلومات علمي و اجتماعي خود را بالا ببرم . سيد موسي در طول حيات پر برکتش نه تنها همسري نمونه و شايسته براي من بود، بلکه حکم آموزگاري پر حوصله را داشت و در همه ابعاد زندگي مرا راهنمايي مي کرد.
زندگي ما با سختي هاي فراواني شروع شد. گاهي من از رنجهاي زندگي به او گله مي کردم. اما او با کلام متين و گيرايش به من آرامش مي داد.
در مقابل تمام مسائل زندگي جدي بود و هر وقت لازم مي شد خيلي دوستانه مسائل را گوشزد مي کرد . او از اول زندگيمان به مسائل اجتماعي اهميت مي داد. از همان آغاز زندگيمان از صبحتهايش بوي نارضايتي از حکومت شاه مي آمد . ابتدا من تعجب ميکردم ولي وقتي رفت و آمدهاي او را با شهيد آيت و ديگران ديدم معلوم شد که فعاليتهايي دارد.

از سالهاي 50 به بعد ، با آن که فعاليت سياسي- آن هم براي ارتش- خيلي خطرناک بود او بدون ترس و واهمه اعلاميه ها و نوارهاي امام (ره) را جابجا مي کرد و هيچ ترسي ازاين کارها نداشت. او از ابتدا مقلد امام (ره) و عاشق ايشان بود و با تمام وجود به امام (ره) عشق مي ورزيد.
نحوه برخورد و صحبت هاي شهيد نشان مي داد که فردي مذهبي و معتقد است و اين مساله حتي در کلاسهاي او نمايان شده بود و تا آنجا که من اطلاع دارم دانشجويان مذهبي دانشکده افسري دور او جمع شده بودند و به قول معروف از او خط مي گرفتند. شهيد کلاهدوز و شهيد اقارب پرست از دانشجوياني بودند که با او ارتباط نزديک داشتند.

از نظر ابعاد مذهبي ، ايشان هيچ کم و کسري نداشت. مرتب روزه مي گرفت و خيلي وقتها نماز شب مي خواند. نماز شب او نماز معمولي نبود؛ طوري گريه مي کرد که اتاق به لرزه مي افتاد. ما گاهي از صداي گريه او بيدار مي شديم . او هيچ وقت دوست نداشت مرفه زندگي کنيم و از روز اول زندگيمان در منزل اجارهاي زندگي مي کرديم. در آن زمان ارتش به پرسنل ، خانه سازماني مي داد و وقتي من از او خواستم که منزل سازماني بگيرد، گفت بگذار کساني که نياز دارند بگيرند. فاميل خود را با وضع سياسي مملکت آشنا نموده بود و در زماني که امام (ره) دستور دادند که شبها مردم به پشت بامها بروندو تکبير بگويند. او بي محابا از ايوان منزل تکبير مي گفت . او مرتب در راهپيمايي ها شرکت ميکرد و از هيچ کمکي براي مردم انقلابي دريغ نميکرد.

همسرم با فرزندانش روابط عاطفي بسيار نزديکي داشت.
بعضي از روزها که خيلي خسته بود، من از بچه ها مي خواستم که او را اذيت نکنند تا استراحت بکند ولي او با کمال خوشرويي با آنها شروع به بازي مي کرد و حرفهاي آنها را مي شنيد و با مهرباني جواب مي داد.
با پيروزي انقلاب ، او تمام وقت خود را وقف انقلاب نمود اوايل انقلاب که بچه هاي انقلابي پادگانها را مي گرفتند خيلي به آنها کمک مي کرد و تا نيمه هاي شب بيرون بود . او مي گفت:
بچه ها هنوز پخته نشده اند و آمادگي نظامي ندارند. من بايد به آنها کمک بکنم .) بعد از پيروزي انقلاب، او به اتفاق شهيد محمد منتظري، شهيد کلاهدوز و تعدادي ديگر از دوستانش اقدام به تاسيس سپاه پاسداران کرد. فعاليت او بعد از انقلاب به قدري زياد بود که شب و روز کار مي کرد. او واقعاً به ارتش اسلام عشق مي ورزيد. زندگي اش ارتش و دانشگاه افسري بود. او با آنکه از آغاز انقلاب داراي مسووليت هاي مهمي بود، با اين حال اين پستها و مقامها در او تاثيري نداشتند. او همان نامجوي قبل از انقلاب بود و حتي افتاده تر و متواضع تر از قبل شده بود. او با آنکه در دوران انقلاب فعاليت ضد رژيم داشت، با اين حال پس از پيروزي انقلاب ، ليستي به دستمان افتاد که نام او را رژيم شاه جزو اعدامي ها نوشته بود و اگر انقلاب پيروز نميشد او را اعدام مي کردند.
زيادي کار ايشان و مسووليت هاي متعددش موجب شد که ما از ديدن او نسبتا محروم شويم، ولي به خاطر اينکه او براي انقلاب و اسلام و ايران فعاليت ميکرد ما تحمل مي کرديم.
پاسي از شب گذشته به منزل مي آمد و چون احساس خطر مي کرديم لذا پيشنهاد داديم به منزل نيايد و شبها در اداره بماند و به اين ترتيب از نظر امنيتي از خطر دور باشد.
مي گفت : ما مسلح به الله اکبريم. بعدها که رفت دانشکده افسري چند نفر را به عنوان محافظ براي او گماردند که او با قاطيت گفت: با اين کار دشمن خيال مي کند که از او ميترسيم و خوشحال مي شود واز پذيرفتن محافظ امتناع نمود.

شهادت آرزوي ايشان بود. در نيمه هاي شب، وقتي به نماز ميايستاد ، با خدا راز و نياز مي کرد و با اشک و ناله هاي بلند از خدا آرزوي شهادت مي کرد . او در مورد شهادتش با بچه ها صبحت کرده بود و آنها را آماده شهادت خود نموده بود. البته اين آمادگي را از سالها قبل به من داده بود و از من خواسته بود در صورت شهادت اواصلاً گريه نکنم.
اين موضوع را بارها به طور صريح به دخترمان گفته بود و دخترم نيز روي اين مساله حساسيت پيدا کرده بود.اما چون همه ما اور ا دوست داشتيم گفته ها وسفارشهاي او هم براي ما دوست داشتني بود. گرچه از دست دادن عزيزان بسيار سنگين است، ولي انساني که يک بعدي نباشد ميداند که در دنياي ديگر زندگي ديگري وجود دارد و بهتر است انسان راضي باشد به رضاي خدا.
پس از بازگشت از سفر کره به منزل جديد در خارج از شهر نقل مکان کرديم . براي او که وزير دفاع بود اين محل اصلاً منطقه امني نبود ولي او بدون توجه به اين مسائل با همان فولکس کهنه رفت و آمد ميکرد و به تهديدات گروهکها و تروريست هاي ستون پنجم اعتنا نمي کرد

سه روز بعد از اسباب کشي به جبهه اعزام شد و قرار بود براي جشن سردوشي دانشجويان مراجعه کند. طبق معمول ما هم منتظر آمدنش بوديم و چون همه همسران ، با نگراني و دلشوره در غروبي غمبار به اتفاق مادرم و بچه ها در مقابل منزل به آسمان نگاه مي کرديم و صداي هلي کوپترهاي در حال عبور را به نظاره نشسته بوديم ، خيلي دلمان مي خواست که او با يکي از همين هلي کوپترها آن شب از راه برسد و ما موفق به ديدار او بشويم. خلاصه شب را با دلتنگي فراوان به صبح رساندم ولي احساس من چيز ديگري مي گفت و اتفاقات ناگواري را در پيش روي من مجسم مي کرد. صبح زود رئيس دفتر ايشان به اتفاق چند تن از بستگان به منزل آمدند و من از آنها خواستم که هر خبري شده بگويند، اما آنها براي رعايت حال من که چهار ماهه باردار بودم از دادن خبر خودداري کردند. هرچه اصرار کردم نگفتند، تا اين که ساعت 8 صبح خبر سقوط هواپيماي سي-130 حامل فرماندهان ارتش و بعد هم اسامي شهداي اين حادثه ناگوار را از طريق راديو شنيديم.
چند ماه بعد از اين حادثه ، سيد مهدي پسر دوم من با خصوصيات خاص پدر و با روحي به لطافت روح پدر به دنيا آمد. در زمان شهادت ، دخترم 9 سال و فرزند دومم ناصر 6 سال داشت.
با شنيدن اين خبر عرق سردي بر وجودم نشست . سفارش شهيد مبني بر گريه نکردن در شهادت او و غم از دست دادن همسر و پدر فرزندانم آتشي سوزنده بر دلم ريخته بود . نميدانستم چه بايد بکنم و ساعتها مبهوت بودم. سرانجام با خود گفتم: وظيفه دارم از اين پس براي بچه هاي شهيد هم مادر و هم پدر باشم و با توکل به خدا تا امروز چراغ زندگي يادگارهاي آن شهيد بزرگوار را روشن نگه داشته ام و در حال حاضر دو فرزندم پزشک و مشغول تحصيل مي باشند.
من امروز افتخار مي کنم که مادر کودکان شهيد نامجو مي باشم و بالاترين دلخوشي من اين است که خود را يکي از پيروان ناچيز حضرت فاطمه (س) ميدانم، و امروز يقين دارم که من و مادر يا همسر ساير شهدا به خاطر خدا و مصالح انقلاب اگر همانند حضرت زهرا (س) بردباري را پيشه خود سازيم و تسليم رضاي او گرديم مطمئنا پاداش اين فداکاري ها را در آن دنيا خواهيم گرفت.
وي خصوصيات اخلاقي و روحي والايي داشت. با وجود خستگي زياد ناشي از کار – که خواه ناخواه بر روحيه انسان تاثير مي گذارد- سعي مي کرد تا اين مساله اثري در رفتار او نسبت به خانواده نداشته باشد. بيش از هر چيز به روحانيت اهميت مي دادو شايد در هم رديفهاي او که افرادي متدين و متعهد به اسلام بودند (و به آنها ايمان دارم) خصوصيات ريز وبارز شهيد نامجوي را مشاهد نکردم. به تمام معنا خاکي بود و به سپاهيان ميگفت :” وحدت خودتان را حفظ کنيد” و در وحدت ارتش و سپاه تلاش وافري داشت تا اين دو نيرو در يک سازمان متحد و يکدل و يکرنگ به نام ارتش اسلام شکل بگيرد.

شهيد نامجو در کنار حضرت آيت الله خامنه اي – مدظله العالي – حدود دو سه ماه متوالي در ستاد عمليات نامنظم فعاليت داشت. در طول اين مدت که ما زير بمب و موشک دايم بوديم، بعضي وقتها تماس تلفني با ما داشت و جوياي احوال ما مي شد. يک بار در حين صبحت تلفني متوجه شدم که صدايش گرفته است. پرسيدم : طوري شده؟ و او با لبخند گفت: چيزي نيست نگران نباش ، از دود و آتش است.
و پس از آن پيغام فرستاد که پمادي برايش تهيه و ارسال کنيم علتش را پرسيدم .گفت انگشتان پايم زخم شده است.
پرسيدم که چرا ؟
گفت : براي اينکه وقت نميکنم پوتين هايم را از پايم در آورم.
چند شب بعد ناگهان ديديم شهيد نامجو به منزل آمد. از او پرسيدم : چطور شد که به مرخصي آمدي ؟ گفت: آقاي خامنه اي به من امر فرمود سيد دو، سه شب برو خانه.

فرزند شهيد:
آن موقع من پيکر بابا را نديدم اما چهار ، پنج سال پيش که عکسش را ديدم. شباهت عجيبي بين پيکر بابا و جدهاش حضرت زهرا (س) جدش حضرت حسين(ع) و حضرت ابوالفضل (ع) بود. سر بابا سوخته بود پهلويش سوخته بود و دستهايش حالتي داشت که انگار مي خواست چيزي به کسي بدهد.
بابا به آرزويش که شهادت بود، رسيد. بابا شهيدي عاشق بود. حرفهاي سيد ناصر نامجو در وصف حال پدرش آنقدر گيراست که آدمي را به عمق احساسات لطيف يک عاشق مي کشاند.

تازماني که محور خانواده به خانه نيامده، بچه ها همچنان به بازي و بازيگوشي شان ادامه مي دهند. من هم همين طور بودم . بابا سعي مي کرد از همان بچگي روحيه مردانه داشته باشم. من هم بازي مي کردم تا بابا بيايد و نماز جماعت را در خانه به پا کند . بعد از آن شام و گزارش کار روزانه.
با وجودي که 5 سال بيشتر نداشتم ، اغلب جاها مرا با خود مي برد؛ البته قبل از وزارت. مرا با تفنگ و پرچم بازي آماده مي کرد و باهم نماز جمعه مي رفتيم و بعد از آن به دانشگاه .
يک باز در نماز جمعه گم شدم. تشنه ام بود. بابا منبع آب را نشان داد و تاکيد کرد جايمان را نشان کنم. من همين طور که به سمت منبع آب مي رفتم مرتب پشت سرم را نگاه مي کردم که نکند بابا را گم کنم ولي آب را که خوردم هر چه گشتم نه جا را پيدا کردم نه بابا را .گريه کردم . مرا به ستاد گمشده ها بردند و در بلندگوها نشاني پسري که گم شده بود را دادند. بابا آمد مرا تحويل گرفت و مثل همه باباها گفت: مرد که نبايد گريه کند.
شهيد نامجو وزيري خاکي بود، بعد از اينکه وزير شد ديگر کمتر از قبل بابا را مي ديدم . صبح وقتي خواب بوديم ميرفت و شب هم وقتي خواب بوديم مي آمد.
از دوستان و دانشجويان با حرفهاي زيادي راجع به او مي شنويم . از بينش دقيق، ذهن فعال و دقيق ، آينده نگري نسبت به مسائل ارتش آن زمان، انضباط ، انعطاف ، لياقت و ..... بابا ميگويند و تاکيد مي کنند که در زماني که بابا فرماندهي دانشکده افسري را بر عهده داشت، آنجا را به عنوان فيضيه ارتش مي شناخت.

يک بار بني صدر به بابا تندي کرده بود. بابا را از سه تا پنج روز توبيخ کرده بود. بابا توبيخ را پذيرفته ولي از اصول خود کنار نيامده بود.
دانشجويانش کلاس درس بابا را خيلي دوست داشتند و گذشت زمان را حس نمي کردند. بابا عادت داشت آخر کلاس از دين و اخلاق صبحت مي کرد و با تمام شدن کلاس هيچ کس از کلاس خارج نمي شد و پاي صبحت او مي نشستند.
مهمترين خصوصيت ديگر بابا اين بود که ديوار بلندي بين کار و محيط خانه مي کشيد. هرگز ما را درگير مسائل کاري خود نمي کرد. گرچه دانشکده افسري به اندازه و مسائل آن برايش اهميت داشت.
به قدري در انتخاب همسر دقت و سليقه به خرج داده بود که تمام عقايد ايشان اجرا مي شد.
با امام (ره) آنقدر محشور بود که امام او را سيد موسي خطاب مي کردند. در جنگ فرماندهي عمليات از ابتداي محور غرب تا جنوب را بر عهده داشت . متاسفانه بعد از شکست حصر آبادان به طريق مشکوکي که قطعا دسيسه بود ، به شهادت رسيد.
آن موقع من پيکر بابا را نديدم ولي چهار ، پنج سال پيش که عکسش را ديدم شباهت عجيبي بين پيکر بابا با جدش امام حسين(ع) ، جده اش حضرت زهرا (س) و حضرت اباالفضل داشت. سر بابا سوخته بود، پهلويش سوخته بود و دستهايش حالتي داشت که انگار ميخواست چيزي به کسي بدهد.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گيلان ,
برچسب ها : نامجو، موسي نامجو , موسي ,
بازدید : 236
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]

فرمانده گردان امام محمد باقر(ع)لشکر22بدر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
زندگي نامه شهيد به نقل از پدرشان,علي نقي ناصحي رودسري:
 سال 1340 در خانواده مذهبي و عاشق امام حسين(ع) در شهرستان رودسر متولد شد. پس از گذراندن دوران كودكي شروع به نماز خواندن کرد. دوران ابتدايي را در دبستان شهيد هاشمي نژاد ( فعلي ) با نمرات عالي گذراند و دوران راهنمايي را در مدرسه شهيد چمران (فعلي ) با نمرات عالي به پايان رسانيد .
دوران دبيرستان را در هنرستان فني شهيد مهدي قاسمي مشغول تحصيل بود که با پيام رهبر كبير انقلاب همراه با ديگر انقلابيون به صفوف ياران امام خميني پيوست .
اوقبل از انقلاب نيز با الفباي مبارزه آشنا بود ,طوري كه در مدرسه يكي از فرماندهان و سازمان دهنده گان مبارزات و مراسم راهپيمايي درسطح شهر بود . چندين بار در سال 1357 از طريق ساواك و شهرباني سابق براي دستگير ي اش به منزل مان ريختند.
 پس از پيروزي انقلاب اسلامي در سال 1357 كه همان سال آخر تحصيلات دبيرستاني شهيد بود ,با نمرات عالي قبول و در همان سال در آزمون سراسري شركت و  با توجه به اينكه از استعداد خدايي برخوردار بود ,در دانشگاه شهيد چمران پذيرفته شد و به تحصيلات عالي مشغول شد .با توجه به اينكه مشغول تحصيل بود با دستور رهبر كبير انقلاب شروع به آموزش دادن ارتش بيست ميليوني شد .با شروع جنگ تحميلي دانشگاه را كنار گذاشت وهمراه با ديگر نيروها راهي جبهه شد.
آنها ازاولين نفرات بودند كه از اين شهرستان عازم مناطق جنگي در خرمشهر ( قبل از سقوط ) گرديدند . پس از مدت كوتاهي از شروع جنگ خرمشهر به دست عراقي ها افتاد با توجه به اينكه شهيد عليرضا از استعداد فوق العاده اي برخوردار بود از طرف سپاه پاسدارن خرمشهر به عنوان مسئول منطقه عملياتي محرزي شد.
 سازمان دادن نيروها در اين  منطقه با شهيد عليرضا بود .بعد از آن  به عنوان مسئول منطقه كوت شيخ منصوب شد . با توجه به شجاعت و استعداد نظامي فوق العاده , به عضويت سپاه در آمد و از طرف سپاه پاسداران خرمشهر به عنوان مسئول آموزش نيروهاي اعزام شده از سراسرکشوربراي آزاد سازي خرمشهر شد .
 سپاه پاسداران انقلاب اسلامي با 150گردان رزمي در عمليات بيت المقدس شرکت کرد وسهم عمده اي در آزاد سازي خرمشهر داشت.
عليرضا به عنوان فرمانده گردان عملياتي سپاه خرمشهر با همان نيروهايي كه آموزش داده بود, با دستور فرمانده سپاه خرمشهر در چندين عمليات شركت کرد. در عمليات بوستان از ناحيه ران پا سمت چپ مورد اصابت گلوله بعثي ها قرار گرفت و از منطقه جنگي به بيمارستان و از آنجا به تهران اعزام شد. پس از چند روز بستري  در بيمارستان تهران و مرخص شدن از بيمارستان دوباره با عصا عازم جبهه شد. پس از بهبودي نسبي زخم پا دوباره به جبهه بازگشت.او فرمانده بود اما اكثر شبها براي  شناسايي بين عراقي ها مي رفت تا با جمع آوري اطلاعات در طراحي عمليات بيت المقدس باري  آزاد سازي خرمشهر سهيم باشد.
عليرضا در اولين مرحله عمليات بيت المقدس در سحرگاه 10/2/1361 به آرزوي خود كه همان شهادت در راه خدا بود, رسيد .
او فرمانده گردان امام محمد باقر(ع) از لشکر 22 بدر بود.






وصيت نامه
بسم رب الشهدا
والعصر ان الانسان  لفى خسر الاالذين  آمنوا  و عملواالصالحات و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر
قسم به زمان ,به درستي كه انسان در گمراهي است به جر آنهايي كه ايمان آوردند و عمل صالح انجام داده اند و توصيه كرده اند همديگر را به برپا داشتن حق و صبر و شكيبايي . 
                                                                                                                                                                                                             قرآن مجيد
تاريخ تشييع براي رهايي مستضعفين و براندازي سلطه مستكبران سراسر خون مي باشد تا پيكر بي جان انسانها را در مسيرخداگونه شدن به حركت درآورد و سنت خدايي را كه همانا جايگزين كردن مستضعفان به عنوان وارثين زمين مي باشند به انجام رساند .
انقلاب عظيممان به رهبري امام خميني كه همان تداوم حركت انبياء از آدم تا خاتم النبين و استمرار خط امامت مي باشد ,مي رود تارسالت جهاني خويش را به انجام رساند . پرچم الله اكبر را بر پهنه گيتي بگستراند وحاكميت الله را پياده كند ، فرهنگ اسلامي را رواج دهد و لازمه اش هم اين است كه عليه همه ي نهادهاي زور و زر و تزوير و حكومت هاي جابرانه و فرهنگ هاي پوسيده و طاغوتي مبارزه كند مبارزه مان در اين راه به همان اندازه ارزش دارد كه در مسير امامت و ولايت فقيه باشد وگرنه به كفر كشيده مي شود . ما بايد در اين راه همديگر را توصيه به صبر و شكيبايي كنيم و از تفرقه بپرهيزيم و نماز به پا داريم و از مرگ نهراسيم . پاسدار خويشتن خويش باشيم و رسالت بندگي خويش را به جاي آوريم . در صراط حق مستقيم و با استقامت باشيم و از انحراف بپرهيزيم . روحانيت اصيل را پاسداري كنيم و قدر رهبر را بدانيم . خدائند همه ما را در پيمودن راهش ياري نمايد .
 درود بر شهداي تاريخ اسلام . درود به رهبر كبير انقلاب امام خميني .     
سعي كردم تمام نمازم را بخوانم اما براي احتياط دو سال نمازم را برايم نايب بگيريد . اعلام كنيد كه به هر كس كه بدهكاري كوچكي دارم بيايند و بگيرند . به پدر و مادر و خواهرم توصيه مي كنم كه صبور و شكيبا باشد . خداوند همه ما را مستدام بدارد .
نزديكترين حالت بندگان خداوند در آن هنگامي است كه حجت خداوند مردم غائب شود و از او خبري نداشته باشند و جايش را هم ندانسته باشند كه حجت ها و دليل ها از ميان نرفته و هر صبح و شام در انتظار و آماده ظهور مولايشان مهدي (عج) باشند .
 امام جعفر صادق ‌(ع)
انقلاب خونبارمان كه همان تداوم حركت انبياء و اولياء به حق و امامان مي باشد . اكنون بيش از پيش اماج حملات استكبار جهاني و نظام سلطه مي باشد . پيامبران هاديان راستين بشريت كه براي جهت دادن به نيروهاي بالقوه در نهاد انسان آمده بودند با الهام گرفتن از سرچشمه الهي و وحي تا سر حد جان سعي كردند تا كاروان انسانيت را به هدف الهي برسانند و ادامه اين وظيفه خطير الهي به عهده امامان معصوم رسيد تا با استفاده از روش پيامبر و كلام خدا, طاغوتيان را از صحنه روزگار بردارند و به وعده الهي كه همان وراث مستضعفين بر زمين مي باشد جامه عمل بپوشانند . لكن منيت انسانها و بي نياز ديدن انسانهاي مستكبر ، كه همين بي نياز بودن خود از خداوند يكتا بود كه سد راه اين حركت الهي شد . مشيت الهي بر اين شد كه امام دوازدهم در غيبت باشند . دنباله اين حركت بعد از غيبت صغري بر عهده علماي راستين و فقهاي عاليقدر افتاد . اين حركت زنجيره اي با خون دادن انسانهاي آگاه كه هدف هاي الهي خود را دنبال مي كردند ، بود كه هر روز بارورتر شد و با ريختن اين خونهاي پاك روان انسانيت بيش از پيش به وظايف خود آگاه شد تا اينكه ريشه كفر و الحاد را تحت رهبري مهدي (عج) بر كنند .
من نيز كه يك سرباز كوچك اسلام مي باشم آگاهانه اين مسير را انتخاب كرده ام و در مسير پيروزي شهادت را نهايت آرزوي خود مي دانم تا شايد با بهره گيري از اين نعمت الهي خداوند غفار خط بطلاني بر اعمال گذشته من بكشد و بر نازكي پوستم رحم كند و مرا از اصحاب صاحب الزمان قرار دهد . اما شما مردم هميشه مرا دعا كنيد و اگر اذيت و آزاري شما را نموده ام آن را از نا آگاهي خود مي دانم و اميدوارم كه من را حلال كنيد . سعي كنيد كه رهبر عظيم الشان امام كبير را فراموش نكنيد و مسير او را راه خود قرار دهيد و به رهنمود هاي خداگونه اش گوش و جامه عمل بپوشانيد .
اما پدر و مادر من . اگر حق فرزندي را بر گردن شما ادا نكرده ام از درگاه الهي طلب استغفار مي كنم و از شما مي خواهم كه از من راضي باشيد و دعا گو . مي دانم كه شما سعادت فرزندان خود را مي خواهيد اكنون كه من بر سعادت خود يعني شهادت رسيده ام لزومي ندارد كه احساس ناراحتي بكنيد كه در اين صورت در پيشگاه الهي رو سفيد خواهيد بود . خداوند طول عمر به امام مان عطا فرمايد و فرج امام زمان را نزديكتر بگرداند .           ( التماس دعا )  29/3/60               عليرضا ناصحي رودسر   



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گيلان ,
برچسب ها : ناصحي رودسري , عليرضا ,
بازدید : 251
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 4 صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,661 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,710,762 نفر
بازدید این ماه : 2,405 نفر
بازدید ماه قبل : 4,945 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک