فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سي ام خرداد 1338 در خانواده اي كشاورز در روستاي اُزگم از توابع شهرستان صومعه سرا متولد شد . او پنجمين فرزند خانواده دهقانپور بود .
عليرضا در محيط ساده و صميمي روستا پرورش يافت و دوران تحصيل را در آنجا سپري كرد . او از سنين نوجواني به فعاليّتهاي مذهبي علاقه داشت . براي فراگيري تعاليم مذهبي به مسجد محله مي رفت و اوقات فراغت را در كارهاي كشاورزي كمك مي كرد و يا به ورزشهاي دسته جمعي مي پرداخت . بعد از اتمام دوره راهنمايي در دبيرستان فريبرز برشنورد صومعه سرا ادامه تحصيل داد و با شروع نهضت اسلامي ايران با نام امام خميني آشنا شد .
با پيروزي انقلاب اسلامي وارد فعاليّتهاي سياسي شد و در انجمن اسلامي شهيد مطهري صومعه سرا فعاليّت گسترده اي داشت و در مراسم مذهبي و راهپيماييها فعّالانه شركت مي جست .
در شهريور 1359 موفق به اخذ ديپلم در رشته فرهنگ و ادب از دبيرستان فريبرز برشنورد صومعه سرا شد . قبل از ورود به سپاه مسئوليت يگان حفاظت را عهده دار بود . به منظور بالا بردن توان رزمي و فراگيري فنون نظامي در 17 آبان 1359 به پايگاه آموزشي چالوس اعزام شد و بعد از اتمام دوره آموزشي به عضويت رسمي سپاه صومعه سرا درآمد و در يگان حفاظت سپاه مشغول به كار گرديد . علاقه خاصي به فوتبال داشت و عضو تيم منتخب فوتبال شهر بود .
عليرضا ، فردي با اخلاص و خوش اخلاق بود و حتي به بچه هاي كوچك هم احترام مي گذاشت اما در مقابل منكرات سكوت را جايز نمي شمرد . چهره با صلابت او معنويت خاصي داشت و مايه دلگرمي دوستداران انقلاب و نظام در شهر بود . در سالهاي 1359 و 1360 در بحثها و مناظره ها با گروهكهاي الحادي شركت مي جست و با منطق و استدلال نظراتشان را رد مي كرد . وقتي كه آنها اعلان جنگ مسلحانه كردند او نيز دوشادوش نيروهاي انقلاب در سركوب و جنگهاي مسلحانه با انان شركت داشت . علاقه خاصي به امام داشت و به هنگام پخش سخنراني امام از تلويزيون دست از كار مي كشيد و به سخنان او گوش مي داد . فردي منظم بود و با مشاهده بي نظمي عصباني مي شد . در موقع اذان چنانچه كساني را مي ديد كه نشسته و صحبت مي كنند ، ناراحت مي شد . و براي اقامه نماز به آنان تذكر مي داد . در حفظ بيت المال دقت بسيار داشت .
در 15 ارديبهشت 1361 به منطقه جنگي اعزام شد و در لشکر 25 كربلا به انجام وظيفه پرداخت و با شركت در عمليات رمضان مجروح شد . برادرش مي گويد :
در عمليات رمضان مجروح شد و در بيمارستان بستري گرديد . دكتر معالج به او گفته بود نبايد از تخت بيمارستان حركت كند و بايد چند هفته در بيمارستان بستري باشد ولي پس از چند روز از بيمارستان فرار كرد و راهي جبهه شد .
در سال 1361 در سن بيست و سه سالگي از خانم هاجر فكوري خواستگاري كرد و در كمتر از يك هفته با انجام مراسمي ساده زندگي مشترك خود را آغاز كردند . سه ماه بعد از ازدواج در تاريخ 4 شهريور 1361 عازم جبهه هاي جنوب شد . در عمليات محرم شركت كرد و در روز 17 آبان 1361 در اين عمليات مجروح شد و به مدت بيست و چهار ساعت در يكي از بيمارستانهاي اهواز بستري بود اما فرداي آن روز با لباس بيمارستان و بدون اجازه ، بيمارستان را ترك كرد و عازم منطقه جنگي شد . بعد از بازگشت از منطقه جنگي به فرماندهي يگان سپاه صومعه سرا منصوب شد و مدت سه سال عهده دار اين مسئوليت بود . و در اين مدت در اهپيماييها و نمازهاي جمعه و مراسم شهدا شركت مي كرد و با لباس فرم سپاه در جلوي صفوف حركت مي كرد . بعد از گذشت دو سال و نيم از ازدواج او ، اولين فرزندش – اسماعيل – به دنيا آمد .
عليرضا ، همواره اصرار داشت به مناطق جنگي اعزام شود اما مسئولين سپاه با اعزام وي مخالفت مي كردند . به همين خاطر از سمت خود استعفا كرد تا بار ديگر بتواند در جبهه حضور يابد . او در متن استعفاي خود نوشته بود :
به فرماندهي محترم ناحيه گيلان
با توجه به فرمايش مولا علي (ع) و فرمايشات امام امت مبني بر اينكه كساني كه مسئوليتي قبول كرده اند اگر مي بينند نمي توانند انجام وظيفه كنند . بايد جاي خود را به ديگران واگذار كنند بنده احساس مي كنم كه نمي توانم اين مسئوليت خطير را به پايان برسانم . بنده به مدت سه سال است كه به جبهه اعزام نشده ام و مي خواهم در منطقه جنگي خدمت كنم ....
در روز 5 ارديبهشت 1365 بعد از اعزام به جبهه ، فرماندهي گروهاني گردان ميثم لشکر قدس را بر عهده گرفت و همراه با نيروهاي تحت امر در عمليات كربلاي 2 شركت كرد که مجروح شد.
بعد از بهبودي در عمليات كربلاي 5 شركت جست و در اين عمليات نيز مجروح شد . هنوز زخمهاي بدنش التيام نيافته بود كه به جبهه بازگشت و بيش از دو سال در مناطق عملياتي غرب و جنوب كشور حضور داشت . پس از بازگشت به پشت جبهه ، مدتي در دوره آموزش فرمانده هاي گردان در تهران شركت كرد و بعد از آن به فرماندهي گردان سلمان از لشكر قدس گيلان منصوب گرديد .
مرتضي رضايي در رابطه خصوصيات اخلاقي عليرضا ، مي گويد :
ايشان علاقه خاصي به علما و رزمندگان داشت . بچه هاي بسيجي و سپاهي را كه مي ديد خصوصاً به بسيجيهايي كه كم سن و سال عشق مي ورزيد ، غير ممكن بود بسيجي كم سن و سال را ببيند و از كنارش بگذرد و روي سرش دست نكشد و يك بوسه بر سرش نزند ... در موقعي كه امام جماعت نداشتيم به او مي گفتيم پشت سرش نماز بخوانيم ، قبول نمي كرد و فرار مي كرد . وقتي به گوشه اي مي رفت تا نماز بخواند ، ما مي رفتيم و نماز را به او اقتدا مي كرديم . اگر مي شنيد كه يك بسيجي يا حزب الهي به اداره ي رفته است و به كارش توجهي نكردند ، ناراحت مي شد . در گردان وقتي سخنراني مي كرد و بيش از ده پانزده دقيقه بيشتر طول نمي داد . : «هميشه سعي داشت شنونده راحت باشد.»
عليرضا ، اهل راز و نياز و نماز شب بود .
خلوصي در توصيه هايي به همسر و خانواده و دوستانش مي نويسد :
بعد از شهادتم آه و زاري نكنيد تا صدايتان را نامحرم نشنود .
ما همه پاسدار اسلاميم ، رفتار و حركات ما بايد آن چنان اسلامي و اللهي باشد كه بر دشمنان قسم خورده و اسلامي هم اثر بگذارد . همسرم تو خوب مي داني كه من هدفي جز اسلام و حاكميت قرآن در سراسر گيتي ندارم . آرزويم فقط اين است كه روزي مستضعفان از يوغ ظالمان و مستكبران رهايي يابند و تو خود مي داني كه من فقط جهت رضاي خدا گام بر مي دارم پس برسر تابوتم يك جلد قرآن بگذاريد تا امت ما بدانند كه هدف من خدا و قرآن بوده نه چيز ديگري . در تابستان 1367 شانزده روز قبل از قبول قطعنامه 598 توسط جمهوري اسلامي ، عليرضا در مرخصي بود كه مكرراً از لشكر قدس با او تماس مي گرفتند هر چه زودتر به منطقه رفته و گردان خود را تحويل بگيرد . وقتي آماده حركت شد ، با حالتي ناراحت به همسرش مي گويد : «اگر شهيد شدم مي دانم كه برايت خيلي سخت مي گذرد و بچه ها كوچكند ، اما تو بايد مثل حضرت زينب (س) صبر كني.»
او بعد از توصيه به همسرش در خصوص حفظ حجاب و اقامه نماز در اول وقت با دو فرزند خردسالش وداع مي كند و به سوي جبهه مي شتابد .
مرتضي رضايي (فرمانده گروهان الحق از گردان سلمان) رخداد آن زمان را اينگونه بيان مي كند :
در منطقه ماووت محور قاميش چند روزي بود كه دشمن اقدام به تك سنگين كرده و بر اثر آن تعداد از محورهاي منطقه به دست دشمن افتاده بود . در آن موقع عليرضا در منطقه حضور نداشت . به سرعت به منطقه آمد . در اين زمان لشكر ، نيروهايش را به منطقه ديگري برده و به گردان سلمان هم مقر "يا حسين" رفته بود . او به قرارگاه رفت تا تكليف را مشخص كند . ساعت حدود دوازده شب بود كه بعد از صرف شام به استراحت پرداخته بوديم . نزديك اذان صبح صداي او را شنيديم كه مي گفت : «بچه هاي گردان سلمان بلند شويد بايد به خط برويم و محور "قاميش"  را حفظ كنيم.» حدود ده نفر سوار خودرو شديم وضعيت پدافندي گرفتيم . به مدت بيست و چهار ساعت در آنجا بوديم .
دشمن با ما فاصله بسيار كمي داشت و با چشم غير مسلح ديده مي شد .حدود يك تيپ نيرو در منطقه مستقر بود و ما فقط يك تير بار داشتيم و هر وقت شليك مي كرديم آنها فرار مي كردند و هر چي داشتند خاموش مي شد . حتي دوشكا را مي ديديم كه روبروي ما كار مي كرد . تانكها را نيز به آن ناحيه آوردند . خيلي سخت بود ، با كلاش و تيربار شليك مي كرديم و منتظر مهمات بوديم ولي به علّت كوهستاني بودن منطقه نمي توانستند براي ما مهمات بياورند . منطقه مال رو بود و حتي سنگر نداشتيم چون درست كردن سنگر وقت زيادي مي برد . وقتي با دوربين نگاه كردم ديدم دهقانپور با يك ستون نيرو مي آيد . با چنان سرعتي مي آمدند كه بچه ها مي افتادند و بلند مي شدند چون منطقه كوهستاني بود .
وقتي به ما رسيدند,گفتم: وضع خط خوب نيست چرا آمديد ؟ در اين حال احتمال محاصره هست ، احتمال شهيد شدن بچه ها زياد است . ما همين چند نفر مقاومت مي كرديم . در جواب گفت : «شما تا حالا بيست و چهار ساعت گرسنه مانديد ، به خاطر همين ما آمديم . ان شاء الله خط را حفظ كنيم.» آتش دشمن زياد شده بود هواپيماهايي عراقي مواضع ما را مي كوبيدند . فرمانده لشكر كه از بالاي قله قاميش وضعيت ما را ديد دستور عقب نشيني داد تا از پايين قله به بالا بياييم تا در تپه هاي سوزني قاميش مستقر شويم چون از بالا مسلط تر بوديم . به ايشان گفتم شما در اول ستون بچه ها برويد من در آخر ستون با شما مي آيم . گفت : «تو دو روز اينجا مانده اي و خسته شده اي تو برو من اينجا مي مانم.» من هر چه اصرار كردم كه برو قبول نكرد . چند نفر از بچه ها در حال عقب نشيني شهيد شدند و بقيه به قله رسيدند . گفتم بيا از منطقه برويم . همين كه مقداري راه رفتيم ، گفت : «رضايي ما اينجا مي مانيم ! كجا برويم؟!»
ساعت يازده و نيم الي دوازده ظهر بود . كه احساس كردم ايشان شهيد مي شود و در سيمايش مي ديدم . با آن هيبت نظامي ، معنويتي در سيمايش نمايان بود .
و هر آن ، چهره اش برافروخته تر مي شد .
به طرف نيروها كه در تپه سوزني بودند حركت كرديم . درطقه غارهايي به چشم مي خورد ، اما راه عبور قطع شده بود و تحت هيچ شرايطي نمي شد پايين آمد . ارتفاع حدود پانزده متر بود كه او اول پريد پس من هم گفتم پناه بر خدا و به تبعيت از ايشان پريدم . با هم رفتيم درون غاري كه داخل آن به اندازه دو سه نفر جا بود . آتش دشمن هم خيلي زياد بود ، گفت : «اينجا بمانيم تا آتش تمام شود.» قبلاً تيري به لنگم خورده بود ولي در حدي نبود كه خيلي اذيت كند ، شلوارم خوني شده بود . خلوص با ديدن آن گفت : «اين چيه؟» گفتم : اين را صبح خورده ام . گفت : «تو همينطور ماندي؟» گفتم:بند آمده است . در همين لحظه جلوي غار را با كاتيوشا زدند و ما مجروح شديم . من پانزده تا بيست دقيقه بيهوش بودم ، يكباره ديدم كسي پايم را گرفته و تكان مي دهد . چشمم را باز كردم . موج انفجار به شدت ما را گرفته بود . به من مي گفت : «برو.»
دست و پايش را به طرف قبله كرده بود .
پاهايش از قسمت ران به بالا خوني بود و شلوارش پاره شده بود . او را بغل گرفتم و با همان وضعيت بلندش كردم . گردنش را بغل گرفتم ، گفتم:چيزي نيست . باز اصرار كرد كه از اينجا برو ،‌اينجا نمان .اين را گفت و يا حسن (ع) و يا شهيد را زمزمه مي كرد . يك لحظه بدنش خشك شد . موج انفجار خونش را خشك كرده بود . آهسته او را روي زمين خواباندم و بلند شدم . يك لحظه به خودم آمدم و گريه كردم . بعد از اينكه با هزار سختي از ميدانهاي مين و راههاي صعب العبور آمدم ، خودم را در بيمارستان يافتم . هر يك از دوستان كه به من مي رسيد با گريه حال او را از من مي پرسيد . من نيز محل شهادت او را به آنها گفتم . ولي در اثر شدت آتش دشمن نتوانستند جنازه اش را پيدا كنند و به عقب بياورند .
بدين ترتيب عليرضا خلوص دهقانپور فرمانده گردان سلمان با بيش از سي و شش ماه حضور در جبهه سرانجام در بلنديهاي قاميش در ماووت در 26 خرداد 1367 به شهادت رسيد و پيكرش در منطقه باقي ماند . سرانجام در سال 1373 پيكر او را جستجوگران نور درمنطقه حاج عمران شناسايي و به ايران منتقل كردند و با تشييع باشكوه در زادگاهش, ازگم صومعه سرا به خاك سپردند . از عليرضا دو فرزند به يادگار مانده است .
منبع:" فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيد استان گيلان)نوشته ي،يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران-1382




خاطرات
احمد كاتب :
دوازدهم بهمن 1357 در روستا زندگي مي كرديم و به تلويزيون دسترسي نداشتيم . به من گفت : «ما كه نمي توانيم براي استقبال امام به تهران برويم لااقل به شهر برويم تا از طريق تلويزيون مراسم ورود و سخنراني امام را ببينيم.» صبح آن روز حدود 15 كيلومتر راه را پياده طي كرديم و به محض اينكه به شهر رسيديم چهره امام را در تلويزيون ديديم . او آنقدر خوشحال بود كه هنگام برگشتن از شهر به روستا ، سرود خميني اي امام را مي خواند .

سيد علي باقري :
عليرضا خلوص  بعد از انقلاب و شروع جنگ ، جهت آموزش اسلحه شناسي به مدرسه ما مي آمد و از آنجا با ايشان آشنا شدم . روزي به من اطلاع دادند كه به عضويت تيم فوتبال منتخب شهر انتخاب شده ام . براي معرفي خود و انجام تمرين به زمين ورزشي تختي رفتم . او را ديدم كه با ساك وزشي به همراه چند نفر از بچه هاي سپاه ايستاده است . من كه از ديدن آنها تعجب كرده بودم از يكي از دوستانم پرسيدم مگر اينها هم فوتبال بازي مي كنند ؟ عليرضا با شنيدن حرفم به شوخي گفت : «نه آقا همين طوري آمديم نرمش كنيم.» خيال مي كردم فرد مغروري و از خود راضي است ولي مدتي كه با هم در تمرينات و مسابقات ورزشي شركت كرديم كم كم آن تصورات از ذهنم پاك شد و او را فردي فروتن و دلسوز به افراد جامعه و دوستدار به افراد ورزشكار يافتم .

همسرشهيد :
به بچه ها علاقه خاصي داشت ، خصوصاً به فرزندان شهيد . اگر به جايي مي رفتيم او با بچه ها سرگرم مي شد و با آنها بازي مي كرد و پيش همسران شهدا بچه خودش را بغل نمي گرفت . با شهادت دوستانش تابلوي بزرگي درست و عكس آنان را روي آن نصب كرده بود و به آنها نگاه مي كرد و مي گفت: «من مخلص شهدا هستم.»

مرتضي رضايي :
بعد از كربلاي 2 بيشتر افراد گردان شهيد شده و تعدادي از آنها را در منطقه صعب العبور حاج عمران به اسارت درآمده بودند . نيروهاي باقي مانده در حال جمع آوري مجروحين بودند و آنان را به پشت خط منتقل مي كردند ، ولي از عليرضا خبري نداشتيم در گردان تصميم بر اين شد كه به دنبالش بگرديم . بعد از سه روز او را در حالي كه بدون غذا مانده و فقط مقداري از آب نيزار نوشيده بو پيدا كرديم . حالش خيلي بد بود و به بيمارستان منتقل شد .

محمد رضا كاتب ازگمي:
به ياد دارم عليرضا شبي در حال اداي نماز شب به راز و نياز پرداخته ، به طوري كه از شدت خوف خدا هق هق گريه اش بلند بود . يكي از نيروهايي كه تازه به گردان پيوسته بود پس از شنيدن گريه هاي او هراسان برخاسته و مي پرسد چرا اينطور گريه مي كند ؟ يكي از حاضرين به طنز مي گويد كه انگشتر خود را گم كرده و در فقدان آن مي گريد . او هم متقاعد شده و دوباره به خواب مي رود.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گيلان ,
برچسب ها : خلوص دهقانپور , عليرضا ,
بازدید : 230
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,139 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,831 نفر
بازدید این ماه : 5,474 نفر
بازدید ماه قبل : 8,014 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک