فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سيد مهدي نقيبي راد در 20 فروردين 1344 در خانواده اي مذهبي در شهرستان رشت به دنيا آمد . او پنجمين فرزند و سومين پسر مير اسماعيل و سيده عذرا بتولي بود . پدرش راننده بود و با ماشيني كه در اختيار داشت ، كار مي كرد . وضع معيشتي خانواده متوسط و در خانه اي استيجاري زندگي مي كردند .
سيد مهدي در پنج سالگي به كلاس پيش دبستاني (آمادگي) دبستان جهان دانش فرستاده شد .
در سال 1359 به عضويت بسيج سپاه پاسداران درآمد .
سيد مهدي تا 12 اسفند 1360 عضو فعال بسيج ويژه بود . در اين مدت هفته ها و گاه ماههاي متوالي به خانه نمي رفت . در كنار فعاليّتهاي بسيج به تحصيل ادامه مي داد . مدتي عضو باشگاه علي رجبي شهرستان رشت بود . مدتي ورزش رزمي كونگ فو تمرين مي كرد .
سيد مهدي در 12 اسفند 1360 به مناطق جنگي غرب اعزام شد و به مد سه ماه در كردستان مشغول خدمت بود . پس از بازگشت از اولين اعزام در 3 آبان 1361 بار ديگر به جبهه هاي نبرد اعزام شد . دو روز قبل از اعزام ، وصيت نامه خود را در تاريخ 1 آبان 1361 نوشت . سيد مهدي پس از حضور در جبهه به اتفاق رزمندگان لشکر 25 كربلا در عمليات رمضان شركت كرد و به مدت دو ماه در جبهه هاي نبرد حضور داشت . پس از مراجعت ، يك ماه بعد در 8 بهمن 1361 بار ديگر به جبهه رهسپار شد . در عمليات والفجر مقدماتي شركت جست . پس از سه ماه حضور در جبهه هاي نبرد به زادگاهش مراجعت كرد و به ادامه تحصيل پرداخت . در 12 آذر 1362 به عضويت رسمي سپاه پاسداران لشكر 25 كربلا درآمد و به عنوان مسئول تيم شناسايي در واحد اطلاعات و عمليات مشغول خدمت شد . از اين تاريخ به طور مستمر در جبهه هاي نبرد حضور داشت و همراه نيروهاي اطلاعلات عمليات به شناسايي خطوط دفاعي دشمن مي پرداخت .
سيد مهدي با شركت در عمليات والفجر 6 بر اثر اصابت تيرهاي دشمن از ناحيه شكم مجروح شد به طوري كه روده هايش به برون ريخت و به بيمارستان شهيد فقيهي (سعدي سابق) شيراز انتقال يافت و مورد مراقبتهاي ويژه قرار گرفت .
سيد مهدي پس از بهبودي نسبي از بيمارستان شيراز مرخص و به شهرستان رشت انتقال يافت . ولي مدتي نگذشت كه زخمهايش عفونت كرد . به همين سبب به بيمارستان جرجاني تهران منتقل شد و به مدت چهل وپنج روز تحت مراقبت پزشكان بود . پس از اين مجروحيت از طرف كميسيون پزشكي منطقه اي بهداري گيلان به مد شش تا يازده ماه از كار كردن معاف گرديد . ولي پس از چهار ماه دوباره به جبهه نبرد عزيمت كرد و در عمليات بدر حضور يافت . به خاطر شجاعت و بي باكي در بين همرزمان در واحد اطلاعات و عمليات به "شير جبهه" شهرت يافت . سيد مهدي با حسين املاكي , قائم مقام فرمانده لشكر 16قدس رابطه نزديكي داشت و با هم دوست صميمي بودند . بعضي وقتها املاكي به شوخي مي گفت : «سيد ، من آخر تو را شهيد مي كنم.» و او جواب مي داد : «اگر شهيد شوم نمي گذارم تو زنده بماني ، مطمئن باش يك ماه بعد تو را با خود مي برم.»
سيف الله طهماسبي ا زقول سردارشهيد حسين املاكي نقل مي كند :
در فاو بين نيروهاي ما نيروهاي دشمن درگيري اتفاق افتاد . مرتضي قرباني – فرمانده وقت لشكر 25 كربلا – پرسيد : «از بچه هاي اطلاعات چه كسي در خط است؟» گفتند : «سيد مهدي است.» مرتضي قرباني گوشي را گرفت و گفت : «آقا سيد مي خواهم به دشمن جواب دندان شكن بدهي كه ديگر آن طرفها پيدايش نشود.»
سيد مهدي در عمليات والفجر 8 در فاو به شدت مجروح شد از ناحيه كمر و پاي راست آسيب ديد .
چندي بعد به عنوان معاون اطلاعات عمليات منصوب گرديد . در شهريور 1365 در عمليات كربلاي 2 شركت جست .
قبل از عمليات كربلاي 4 در سال 1365 آقاي همداني – فرمانده لشكر قدس گيلان – مأموريت تشكيل گردان ويژه اطلاعات و عمليات را به حسين املاكي واگذار كرد . او در آن هنگام مسئول واحد اطلاعات و قائم مقام لشكر قدس بود . حسين املاكي با استفاده از افراد مجرب اطلاعات و عمليات ، گردان ويژه اطلاعاتي محمد رسول الله را سازماندهي كرد و سيد مهدي مسئوليت اين گردان را به عهده گرفت . يكي از همسنگرانش مي گويد :
قبل از عمليات كربلاي 4 يك دكل شصت متري ديده باني در اطراف خرمشهر داشتيم و از بالاي آن موقعيت دشمن را ارزيابي مي كرديم . او روحيه اي شاد داشت و هنگامي كه از دكل بالا مي رفت با بچه ها مزاح مي كرد . در ارتفاع سي الي چهل متري ، كلاه و دستكش بچه ها را به پايين پرت مي كرد . سيد در رانندگي اتومبيل و موتور سواري مهارت خاصي داشت .وقتي مي خواست فرماندهان گردان را براي شناسايي به خط مقدم ببرد حالت ترس و اضطراب شديدي درديگران به وجود مي آمد . در جاده هاي خاكي با سرعت زياد رانندگي مي كرد . در عمليات كربلاي 4 با هفتاد و پنج نفر مأموريت يك گردان را تقبل كرد و شجاعتي قابل تقدير از خود به يادگار گذاشت .
سيد مهدي هنگامي كه به مرخصي مي امد در امتحانات شركت مي كرد . حتي در كنكور دانشگاه شركت كرد و در رشته زمين شناسي قبول شد اما به علّت ماموريتهاي محوله در مناطق جنگي ، موفق به اخذ ديپلم نشد و نتوانست در دانشگاه ثبت نام كند . يكي از همرزمانش مي گويد :
از اول دبيرستان ، ترك تحصيل كرده بود ولي در كنار حضور در جبهه ادامه تحصيل داد . سال چهارم دبيرستان را با هم قرار گذاشتيم امتحان بدهيم . اما به ما ابلاغ شد كه بايد به جزيره مجنون ومناطق عملياتي شلمچه برويم به همين دليل موفق نشد ديپلم بگيرد .
در عمليات كربلاي 5 شركت داشت . محور عمليات به گونه اي بود كه نيروهاي عراقي در طرف چپ و راست نيروهاي ايراني قرار داشتند و رزمندگان بايد از ميان نخلستانها عبور مي كردند تا عراقيها را دور بزنند و شاهراه اصلي راببندند . رزمندگان مسافت طولاني نخلستانها را با وجود درگيري با دشمن طي كردند و با وجود خستگي طاقت فرسا خود را به شاهراه اصلي رساندند . صبح ، نيروهاي عراقي فهميدند كه نيروهاي ايراني آنها را دور زده اند . محمد تقي رجاء مي گويد :
نيروهايي كه در پشت عراقيها قرار گرفتند از دو جناح با عراقيها درگير شدند . چون هم در طرف جلو وهم در پشت سر نيروهاي عراقي مستقر بودند و از دو طرف مورد حمله قرار مي گرفتند . ميدان جنگ ، شلوغ شده و بچه ها خسته شده بودند و نيروهاي اطلاعات و عمليات مسير مقر نسيروهاي خودي (ميدان امام رضا) تا آنجا را تا صبح چند بار تردد كرده بودند . در همين حال فرمانده لشكر – آقاي همداني – درخواست كرد يك نفر از بچه هاي اطلاعات و عمليات او را همراهي كند و به منطقه درگيري اطراف پتروشيمي و شهر دوئيچي برساند . اولين كسي كه داوطلب شد تا فرمانده لشكر را به خطوط عمليات هدايت كند سيد مهدي بود . با توجه به مجروحيت او بچه ها تعجب كردند كه خداوند چه توان و نيرويي به او داده است . خستگي در او اثر نداشت و فرمانده لشكر قدس با ديدن او خطاب به نيروها گفت شما بايد مثل سيد مهدي كمر همت ببنديد و اين گونه عمل كنيد .
يكي ديگر از همسنگرانش مي گويد :
در عمليات كربلاي 5 ، شب بيست و يكم دي ماه ، تا صبح در شهر دوئيچي عراق بوديم . از يك طرف تعدادي از عراقيها پشت سر ما موضع گرفته بودند ، از مقابل هم كاري نمي توانستيم انجام بدهيم . بعد از آن به پيش آقاي املاكي آمديم و گفتيم كه اگر اين عقبه باز نشود تلفات زيادي خواهيم داد وبايد فكري كنيم . گفت : «يك گردان بردار و از پشت به آنها حمله كن.» من تا آمدم نيروها را جمع و جور كنم مجروح شدم . سيد بعدها كه به مرخصي آمد به من گفت : «جايت خالي ! فقط ده يازده نفر از آنها را خودم كشتم.»
در همين عمليات در منطقه "بوارين" به نيروها گفته شد عراقيها در حال تحكيم مواضع خود هستند . به بالاي خاكريز آمد و ديد خبري نيست . به تنهايي وارد جزيره بوارين شد و بعد به نيروها گفت : «بياييد كه دشمن در حال فرار است . بياييد كه به راحتي مي توانيم اينجا را محاصره و تصرف كنيم.» با اين رشادت منطقه بوارين از دست عراقيها آزاد شد . سيد مهدي پس از حضور در منطقه عملياتي به اتفاق نجدباقري – جانشين گردان – و محمد تقي رجاء – جانشين دوم گردان – نيروهاي گردان را به يك مانور آموزشي در اطراف پادگان حميد در جاده خرمشهر – اهواز برد . مسئوليت آموزش گردان را به عهده محمد تقي رجاء گذاشت . گردان ساعت هفت صبح تا چهار بعدازظهر بدون صرف نهار در ميدان مانور بود و نيروها با تيراندازي ، اسلحه هاي خود را آزمايش كردند . يكي از همسنگرانش مي گويد : «سيد ، بعدازظهر قبل از اينكه وارد ميدان مانور شود پشت چادر فرماندهي نشسته بود و زار زار گريه مي كرد.» محمد تقي رجاء مي گويد : تعدادي نارنجك انداز داشتيم كه براي كسب مهارت در نارنجك انداختن به درون آموزش مي ديدند که با انفجار يک نارنجک سيد مهدي نقيبي راد پس از چهل و هفت ماه حضور در جبهه هاي نبرد در 9 اسفند 1365 به شهادت رسيد . پيكر او به زادگاهش انتقال يافت و در گلزار شهداي تازه آباد رشت به خاك سپرده شد .
منبع:" فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيد استان گيلان)نوشته ي ،يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران-1382



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
با سلام و درود فراوان به رهبر كبير انقلاب اسلامي و تمامي خدمتگزاران راه خدا . هم اكنون بنده با شنيدن اعلاميه هاي كه ديروز در نماز جمعه برادر جهانديده خواند و امر امام امت و ياري خواستن برادرانم از جبهه ، وظيفه شرعي خود مي دانم عازم جبهه هاي جنگ شوم و تنها آرزويم اين است كه در عمليات شركت داشته باشم . چون تاكنون چند بار وصيت نامه نوشته ام ولي هنوز زنده ام لذا اين وصيت نامه را طولاني نمي كنم . با رفتن خود به جهاد د راه خدا مي خواهيم ثابت كنيم كه آمريكا و ديگر ابر قدرتها و مزدورانشان بدانند كه تا وقتي ايران يا يك مملكت اسلامي جوان دارد و همچون ببري در جماران است به هيچ وجه نمي توانند به يك نقطه از خاك جمهوري اسلامي ، خاك وطن و اسلام دست درازي كنند . آري ان شاء الله كه با رفتن به جبهه به آرزويم مي رسم ، چون بنده كوچك تر از آنم كه بخواهم به برادران و خواهران كشورم و برادران هم هدفم نصيحت كنم يا پيام بدهم لذا چند كلمه اي به عنوان يادگار از من داشته باشيد :
1- هميشه در راه خدا و با نام خدا قدم برداريد و هدفتان الله باشد .
2- اي برادران پايگاه ! نظم و وحدت كلمه را به گفته امام امت حفظ كنيد و آگاه باشيد كه منافقين از كوچك ترين حركت خلاف ، بيشترين سوء استفاده را مي كنند .
3- برادران بسيجي و سپاهي مستقر در بسيج رشت ! مدتي كه با شما در يك كانون كه شبيه به يك خانواده بودم زندگي كرده ام و حال از شما طلب مغفرت و آمرزش دارم .
4- از كليه برادران و خواهران گرامي تقاضا دارم هيچگاه صحنه را ترك نكرده و هميشه در صفهاي نماز جمعه و دعاي كميل شركت كنيد .
بار ديگر از تمامي دوستان و هموطنان و خانواده خود طلب بخشش دارم و اميدوارم مرا عفو نماييد . در خاتمه از مادر و خواهران تقاضا دارم اگر در سوگ بنده خواستيد بگرييد در جاي خلوتي اين كار را انجام دهيد تا دشمن شما ار نبيند و از گريه تان دلشاد شود .
سيد مهدي نقيبي راد




خاطرات
مادرشهيد :
موقع به دنيا آمدن مهدي ، شوهرم در خانه نبود . به اتفاق صاحب خانه به بيمارستان رفتيم . بعد از تولدش مريض بود و چيزي نمي خورد . وقتي كه به پزشك مراجعه كردم گفتند قيچي اي كه نافش را بريدند آلوده بوده و احتمال دارد كزاز بگيرد . به همين خاطر متوسل به امام رضا (ع) شدم و نذر كردم تا شفا يافت . سيد مهدي در كودكي بيشتر در منزل به سر مي برد و كمتر اجازه مي يافت به خارج از منزل برود . به بچه هايم اجازه نمي دادم حتي دم در خانه بازي كنند . خيلي كم بيرون مي رفتند مگر اينكه با من باشند . در كودكي بيشتر گرگم به هوا ، قايم موشك بازي مي كردند . گاهي خودم با آنها بازي مي كردم . چون حياط خانه ما بزرگ بود آنها دوچرخه سواري مي كردند .

در پنج سالگي با طهارت و تميز بود . در سن شش سالگي نماز را كاملاً فراگرفت و پشت سر پدرش مي ايستاد و نماز مي خواند . تحصيلات دوره ابتدايي را از مهر 1350 در دبستان رازي رشت آغاز كرد . در انجام تكاليف بسيار كوشا بود . راستگو و درستكار بود و هر چيزي پيدا مي كرد تحويل دفتر مدرسه مي داد . به همين خاطر مورد تشويق قرار مي گرفت . در اين دوران به قصه گويي علاقه بسيار داشت ؛ گاهي مي نشست قصه هايي را براي ديگران تعريف مي كرد . در كلاس دوم و سوم اين قصه ها را مي گفت و ما مي نوشتيم و مقداري هم خودش نوشت .

خواهرشهيد:
در كودكي دانش آموز با استعدادي بود و هميشه معدلش نوزده يا بيست بود.» پس از پايان دوره ابتدايي در سال 1356 وارد مدرسه راهنمايي آذرخش شد . در سال 1357 با اوج گيري انقلاب اسلامي در مجالس و مساجد حضور يافت و با انقلاب اسلامي آشنا گرديد . در سال 1359 فعاليّتهاي سياسي خود را آغاز كرد .

قبل از اينكه صداي اذان بلند شود خودش را آماده رفتن به مسجد مي كرد . پس از پيروزي انقلاب در راهپيماييها و دعاي كميل و توسل شركت مي كرد .

محمد تقي رجاء :‌
در سالهاي 1359 و 1360 مسئول سازماندهي بسيج و مربي آموزش نظامي بودم و در مدارس و مساجد آموزش نظامي مي دادم . محمد ساجدي ، مسئول بسيج بود – كه الان روحاني است . – غروب يكي از روزهاي سال 1359 ديدم مادري به اتفاق نوجوانش به بسيج آمده است . مادرش مي گفت : «مي خواهم پسرم در بسيج فعاليّت كند چون مي خواهم سالم زندگي كند.» سپس به آقاي ساجدي گفت : «من اين پسرم را تحويل شما مي دهم و شما از او نگهداري كنيد و در بسيج از او استفاده كنيد.» آقاي ساجدي او را به من معرفي كرد و از آن زمان سيد مهدي در بسيج فعاليّت خود را آغاز كرد . فعاليّتهاي ما در آن زمان شبانه روزي بود به نحوي كه خواب نداشتيم و به پايگاههاي مقاومت سركشي مي كرديم .

با حضور شبانه روزي در بسيج معنويتي كسب كرده بود . خستگي نمي شناخت و به اندازه نيروهاي رسمي سپاه كار مي كرد . موقع اذان ، كار را تعطيل مي كرد و در نماز جماعت شركت مي جست و يادم نمي آيد كه نمازش را فرادي خوانده باشد .
چون فعاليّت احزاب سياسي منحرف گسترده بود براي پذيرفتن نيرو سخت گيري فوق العاده اي داشتيم . و براي جذب و اعزام نيرو به تحقيقات لازم مي پرداختيم . در اين زمان او معتقد بود كه بايد كاري كنيم كه افراد غير انقلابي را جذب كنيم و سازماندهي نماييم . در زمان درگيريها مسلحانه با گروههاي ضدانقلاب شركت فعال و گسترده داشت و با استفاده از موتور سيكلتي كه از آنها به غنيمت گرفته بود ، شبانه روز در باران و برف و گرم او سرما به پايگاهها سركشي مي كرد و آنها را براي مقابله با ضدانقلاب آماده نگه مي داشت .
يكي از دوستان مي گفت :‌
چون تصميم نداشتيم مسلح در شهر ظاهر شويم و احتمال وارد آمدن آسيب جاني ومالي به افراد بي گناه مي رفت لذا مواد منفجره دست سازي را درست مي كرديم و با پرتاب در بين آنها باعث متفرق شدن آنان مي شديم . سيد مهدي در ساخت مواد منفجره دست ساز و استفاده از آنها با ما همكاري داشت . گاهي با استفاده از حكم مأموريتي ، افراد معتاد يا بدحجاب را دستگير مي كرد و تحويل مراجع ذي صلاح مي داد .
با شروع جنگ تحميلي ، سيد مهدي بارها تصميم گرفت به جبهه اعزام گردد اما به علّت نياز او در بسيج سپاه پاسداران با عزام وي موافقت نمي شد .

چندين مرحله نيرو به جبهه اعزام كرديم اما با اعزام وي مخالفت مي كرديم . يك بار كه اعزام داشتيم به گريه افتاد به نحوي كه اشك از چشمانش جاري شد . خواهش و تمنا كرد و لي موافقت نشد تا اينكه ديديم ديگر ماندني نيست و نمي شود او را نگه داريم و به ناچار موافقت كرديم .

مادر شهيد :
چون زير هجده سال داشت بايد از والدين رضايت نامه مي گرفت و ما به او اجازه نمي داديم . به خاطر اينكه برگه رضايت را امضا نكنم به خانه عمه اش رفتم و سفارش كردم اگر مهدي زنگ زد بگوييد اينجا نيست . وقتي كه تافن زنگ زد نمي دانم چي شد كه خودم گوشي را برداشتم . با گريه از پشت تلفن با من صحبت كرد . دلايل مختلفي برايش آوردم و در آخر چون ديدم قبول نمي كند گفتم اگر به جبهه بروي مي ميري ، اگر مي خواهي بميري من امضا مي كنم . گفت : «باشد.» ولي پدرش راضي نمي شد رضايت نامه را امضا كند اما من امضا كردم .

محمد تقي رجاء:
در سال 1362 قبل از عمليات والفجر 6 مشغول شناسايي منطقه بوديم كه خبردار شديم نيروهاي سپاه چهارم عراق به طرف منطقه علي غربي در حال حركت است و بايد جلوي حركت آن گرفته شود . اطراف شهر علي غربي را شناسايي كرده بوديم كه زمينه ساز عمليات والفجر 6 بود . در يكي از اين شناساييها در كوههاي اطراف شهر يك سيم چين گم شده بود . حدود دو ساعت راه رفته بوديم كه يكي از بچه ها متوجه شد سيم چين از فانسقه افتاده است . سيد مهدي كه مسئول گشت شناسايي بود نيروها را مجبور كرد مسافت طي شده را برگردند و هر طوري شده سيم چين را پيدا كنند . چون احتمال داشت روز بعد از شناسايي به دست نيروهاي عراقي بيافتد و آنها متوجه شناسايي ما شوند عمليات لو رود . دو ساعت و نيم دنبال سيم چين گشتيم تا آن را پيدا كرديم . بعد از اين شناسايي سدي زده شد و تانكها از آن عبور كردند و جلوي سپاه عراق را گرفتند .

مادرشهيد :
وقتي كه شنيدم او در بيمارستان شيراز بستري است خودم را به شيراز رساندم . حالش وحشتناك بود ، يك ميله داخل بيني اش گذاشته بودند و يك ميله به پهلويش وصل كرده بودند . هفت يا هشت تير به شكمش خورده ب.ود . از سر شكم تا زير شكم او را شكافته بودند تا محل زخم عفونت نكند و سه بار تحت عمل جراحي قرار گرفت . چهل و پنج روز در آنجا بودم . با آن همه زخمي كه در بدن داشت يك بار صداي آخ از او نشنيدم . چهل و پنج روز فقط غذايش سرُم بود . وقتي كه مجروحي به اتاق مي آوردند به من مي گفت : « مامان برو ببين به چيزي احتياج دارند.»

سيف الله طهماسبي :
به عنوان دست راست املاكي مطرح بود و هر جا مشكلي پيش مي آمد سيد مهدي را به آنجا اعزام مي كرد . در حال ساختن خانه اي بود كه سيد مهدي براي كمك به او چند روز فعاليّت شبانه روزي داشت و به تنهايي خيلي از كارهاي او را انجام داد . به همراه نيروهاي اطلاعات و عمليات به مدت شش ماه براي شناسايي مناطق عملياتي والفجر 8 فعاليّت داشت و در اين عمليات نيز شركت داشت .

محمد تقي رجاء :
با همان حال به منطقه آمد و بيشتر از ما كه سالم بوديم به كارها مي پرداخت .من از او روحيه مي گرفتيم.» در سال 1364 پزشك معالج به علّت وسعت ضايعات وارده بر شكم او كه دچار اختلال گوارشي شده بود ، تشخيص داد كه مي بايست ا زمشاغل پر اضطراب خوددراي نمايد و در قسمت اداري بكارگيري شود . پس از انجام عمليات والفجر 8 و تشكيل لشکر گيلان ، سيد مهدي به همراه حسين املاكي و ديگر همسنگرانش براي سازماندهي آن هم قصم شدند .

سيف الله طهماسبي :
در واحد عاشورا با همه صميمي بود . مزاح مي كرد خصوصاً با املاكي خيلي مزاح مي كرد . هفته اي يكي ، دو بار كار نظافت و دم كردن چاي ، آماده كردن غذا و شستن ظروف نوبت ما مي شد . من او با هم اين كار را انجام مي داديم . بعدها دوستي ما آنقدر زياد شد كه با هم در يك ظرف غذا مي خورديم . اهل نماز شب بود . وقتي كه افراد بيدار مي شدند ، مي ديدند جاي خواب سيد خالي است و او در گوشه اي مشغول راز و نياز ونماز شب است . چون هميشه خندان و اهل مزاح بود ، كسي فكر نمي كرد اهل نماز شب و تضرع و زاري باشد . وقتي در خطوط عملياتي حضور مي يافت به دوستان آرامش و اطمينان مي داد ، از همه دلجويي مي كرد و در شبهاي عمليات به اتفاق املاكي در جلوي صفوف عمل كننده در خط مقدم بود و اولين گلوله را به سوي دشمن شليك مي كرد .
قبل از عمليات كربلاي 5 در سال 1365 در منطقه شلمچه بوديم . روزي ديدم سيد مهدي به داخل تانكر آب رفته و با برس در حال شستن و تميز كردن آن است . گفتم تو فرمانده گردان هستي بگذار بچه هاي ديگر اين كار را انجام دهند . اما بدون توجه به حرفهاي من به كارش ادامه داد و گفت : «مي خواهم تانكر را تميز كنم تا بچه ها از آب سالم استفاده كنند.»

مادرشهيد :
وقتي كه از جبهه مي آمد گاهي مي ديدم رنگ و رويش جوري است ، مي فهميدم چيزي نخورده است . مي گفتم : مگر تو چيزي نخوردي ؟ مي گفت : «از كجا مي داني.» مي گفتم : از رنگ و رويت . زماني كه بدغذايي مي كني لاغر مي شوي . گفت : «اختيار داري ما آنجا همه چيز داريم ، چلوكباب ، چلومرغ ، ‌نوشابه ...» يك بار با دوستش امير صحبت كردم گفتم امير جان ، مهدي اين حرفها را مي زند . گفت : «حاج خانم همين قدر بگويم كه بعضي مواقع ما نانهاي خشك را جمع مي كنيم و مي خوريم.»
يكي از دوستانش تعريف مي كند كه بعضي وقتها غذايش را به ديگران مي داد و خودش روزه مي گرفت . وقتي كه به مرخصي مي آمد و غذاي گوشتي درست مي كرديم اعتراض مي كرد و نمي خورد .
شبي مي خواست در مورد موضوعي با من صحبت كند اما چند بار از او تقاضا كردم ازدواج كند . در جوابم گفت : «اگر شما مي خواهيد مرا پابند كنيد اما من ماندني نيستم.»
روزي در حال دوختن لباس نظامي او بودم ، ضبظ را آورد و كنارم روشن كرد و نوار "مادر حلالم كن" را گذاشت . طاقت نياوردم و گفتم اين ضبط را خاموش كن . ضبط را خاموش كرد ، يك چيزي مي خواست به من بگويد ولي نگفت .
درباره مسئوليتش در جبهه چيزي نمي گفت ، فقط يك بار برادرش به او گفت مهدي من هم مي خواهم به جبهه بيايم بگو كجا هستيد تا بتوانم به آنجا بيايم اسم فرمانده شما چيست تا به گردان شما بيايم . چون فرد شوخي بود با حالت مزاح گفت : «آنجا فرمانده ، حاجيته ! – يعني من فرمانده هستم . – اگر مي خواهي به جبهه بيايي برو گرداني ديگر .
روزهاي آخري كه در مرخصي بود نزد آيت الله رودباري رفت و خمس حقوقش را كه بسيار ناچيز بود حساب كرد و پرداخت . هنگام رفتن به جبهه آقاي املاكي دنبالش آمد . مثل اينكه چيزي به دلم افتاده بود ، گفتم : آقاي املاكي من مهدي را به تو سپردم .

سردارشهيدحسين املاكي :
چه بسا در جبهه ها فتوحات خود را مديون همين شهيد بزرگوار هستيم . او در عمليات هميشه سعي مي كرد تا نقشه هاي دشمن را خنثي كند و قبل از عمليات به ما پيشنهاد مي داد كه از چه جهتي مي توان در خط دشمن نفوذ كرد . او مشاور بسيار خوبي براي ما بود . ما از مشاوره با او به نتيجه مي رسيديم و موفق مي شديم . ما فتوحات در عملياتهاي خود را مديون زحمات همين شهيد بزرگوار هستيم .

علي نجد باقري:
اونروز صبح من و سيد مهدي داشتيم با هم حرف مي زديم و راه مي رفتيم . يکهو وسط حرفها ، سيد مهدي رو به من کرد و دگمه هاي پيراهنم را شمرد . اونوقت گفت : ... دگمه پيراهنت رو لازم داري ؟
من که متوجه منظورش نشده بودم و از سوالش متعجب بودم ، حدس زدم باز هم مي خواد سر به سرم بذاره . واسه همين هم پيش خودم گفتم ، اگه بگم نه ، بي خيال مي شه و دست از سرم بر مي داره .
گفتم : نه
اونوقت سيّد مهدي سريع دست انداخت و اون دگمه اي که نشون داده بود رو محکم گرفت و کند و مثل يک شي اضافي دور انداخت و انگاري که هيچ اتفاقي نيافتاده باشه راهش رو گرفت و رفت طرف چادر .
من که خشکم زده بود ، اصلاً نتونستم هيچ عکس العملي نشون بدم .
فردايش دوباره سيّد مهدي که من رو ديد بعد از سلام و احوالپرسي بسيار گرم و صميمي ، بي مقدمه برگشت و همون سوال ديروز رو تکرار کرد و گفت : دگمه پيراهنت رو لازم داري ؟!
من که هنوز دگمه پيراهن قبلي رو ندوخته بودم و يک پيراهن ديگه پوشيده بودم باز هم به خودم گفتم : اين سيد ول کن معامله نيست ، اين دفعه مي گم آره و حتماً ديگه قضيه حل مي شه .
با آسودگي خاطر و خيلي با اطمينان گفتم : آره لازمش دارم .
اما فکر مي کنيد سيّد مهدي چيکار کرد ؟ باورتون نمي شه ، خيلي تند وسريع دگمه را گرفت و مثل دفعه قبل کند ولي اينبار اونرو دور نيانداخت و گفت : ... بگير مال خودت .
و بعد مثل روز قبل بي خيال و آروم شروع کرد به حرف زدن و گفت : خوب ديگه چه خبر و ... حرفهاش رو بدون توقف ادامه داد .
من که ديگه کفرم سر اومده بود ، تا اومدم اونو بگيرم و دق دليم رو روي دگمه هاي پيراهنش خالي کنم ، مثل ماهي از دستم ليز خورد و پا به فرار گذاشت .

ابراهيم جوادي:
اونهايي که تو جبهه ها بودن ، خوب مي دونن که به پشتوانه کمکهاي مردم شرافتمند و قدر شناس و غيرتمندمون هميشه جبهه ها پر بود از کمپوت و کنسرو و خرما و کشمش و مربا و ...
من عادت داشتم هر وقت يک کمپوتي ، کنسروي گيرم مي اومد ، روي کاغذ دور شون يک علامت مي ذاشتم که همه بدونند مال منه.
اونروز هم سهميه کمپوتم رو که گرفتم مثل هميشه علامت استاندارد خودم رو روش نوشتم « هوالباقي » اونوقت اونرو گذاشتم گوشه چادر کنار کوله پشتي تا فردا ميل کنم و حالش رو ببرم .
فرداي ، وقتي بي خبر از همه جا اومدم کمپوت رو بردارم ، حس کردم سبک شده . اونرو که برگردوندم . ديدم از اونطرف باز شده و فقط هسته هاي گيلاس باقي مونده .
خوب که نگاه کردم ، ديدم روي کاغذ دور کمپوت نوشته شده « هوالخالي »
يکّه خوردم و حالم گرفته شد . تا خواستم حرفي بزنم و داد و هوار بکنم ، ديدم سيّد مهدي اومد تو و پرسيد : هوالخالي ؟!!!
فهميدم کار خودشه و به اين ترتيب انتقام شوخيهايي رو که باهاش کرده بودم گرفته .

علي نجد باقري:
اون شب دعاي کميل خيلي باحالي داشتيم و همه بچه ها يک حال و هواي ديگري داشتند . مداح هم که ناله و زاري اونها رو ديده بود وسنگ تمام گذاشت, با حالتي غمناک و صدايي بغض آلود مي گفت : خدايا ، خداوندا . الها ، معبودا ، اين شب جمعه يک مشت گناهکار و روسياه اومدند در خونت ، يک عنايتي ، يک نظري به اين گناهکارها بيانداز .
در حالي که همه گريه مي کردند و سراشون پايين بود ، يکدفعه سيّد مهدي وارد شد و با صداي بلند و در حالي که خنده مي کرد, گفت : غلط کرديد گناه کرديد و الان اومديد مي گيد خدايا يک مشت گنهکار اومدند .
مي خواستيد گناه نکنيد ، مگه دست و پاي شما رو گرفتند و به زور بهتون گفتند گناه کنيد ؟»همه ساکت شده بودند و برّ و برّ به سيّد مهدي که يک ضد ّحال حسابي زده بود نگاه مي کردند .
اشکهاي همه خشک شد و بغضها توي گلو گير کرد .
تا سيّد مهدي اومد ادامه بده و يک چيز ديگه بگه ، همه بلند شدند تا اونو بگيرن و حسابش رو کف دستش بذارن . ولي سيّد مهدي زرنگتر از اين حرفها بود و سريع از نماز خونه پريد بيرون و چشمتون روز بد نبينه ، نبوديد ببينيد که چطور دمپايي ها و پوتينها و کتانيها مثل گلوله هاي خمپاره و توپ به طرف سيّد مهدي پرتاب مي شد و هر کدوم که به هدف مي خورد ، صداي آخ سيّد مهدي در مي اومد ...

کميل مطيع دوست:
عمليات نصر چهار بود, آقا مهدي دستور داد که براي موضوعي خاص جلوتر بروم. لحظه ها برايم سنگين بود و دقايق به کندي مي گذشت، آقا مهدي صدايم کرد ,حالت خاصي داشت و خداحافظي اش دگر گونه به نظر مي رسيد، با آرامش و وقار خاصي سرم را ميان دستانش گرفت و آرام بوسيد. فرمود:ما را فراموش نکن! و با نگاهش بدرقه ام کرد.گمان بردم، مي پندارد شهيد مي شوم، چون جلوتر از ايشان در خط حضور پيدا مي کنم.
چندين ساعت در محاصره بوديم، وقتي از تنگنا هاي محاصره و مرگ و ترکش و زخم رهيدم از سردار املاکي خبر مجروحيت آقا مهدي را شنيدم.به سنندج که رسيدم، چيزي مرا به معراج شهدا مي کشانيد هر چند پاهايم از آمدن امتناع مي ورزيدند.
نمي دانم چه کسي خبر شهادت آقا مهدي را به من داد، هوا سنگين شده بود و نفس کشيدن مشکل، ناگهان بغضم شکست گريه بهترين رفيق و تسکين من بود.بياد لحظه هاي قبل از شهادت افتادم، آخرين خداحافظي ، بوسه اي که بر پيشاني ام نواخت و بانگاه معصومانه اي که بدرقه ام ساخت! هميشه لبهاي مبارکش پيش چشم من است که با صداي خاصي گفت: ما را فراموش نکن!



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گيلان ,
برچسب ها : نقيبي راد , سيد مهدي ,
بازدید : 247
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,016 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,708 نفر
بازدید این ماه : 6,351 نفر
بازدید ماه قبل : 8,891 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک