فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

19 خرداد 1344 در محله باقرآباد رشت به دنيا آمد . پدرش در شركت واحد اتوبوسراني رشت بليط فروش بود و سطح زندگي پاييني داشت . مادرش براي كمك به مخارج خانواده علاوه بر خانه داري در كارخانه لامپ سازي مشغول به كار بود . غلامرضا تحصيلات ابتدايي را در مدرسه رودكي (سابق) و تحصيلات راهنمايي را در مدرسه راهنمايي سعدي رشت به پايان رساند . در دوره دبيرستان ثبت نام كرد و كلاس اول نظري را پشت سر نهاد اما از ادامه تحصيل بازماند و با مدرك تحصيلي سوم راهنمايي جذب بازار كار شد . در كنار تحصيلات به يادگيري قرآن پرداخت و در آن پيشرفت چشمگيري داشت . ذهن كنجكاو و پرسشگر او همواره اعضاي خانواده و معلمان را در برابر سؤالات گوناگون قرار مي داد و تا زماني كه براي سؤالات خود جواب قانع كننده اي نمي يافت از پرسيدن دست برنمي داشت . با آغاز انقلاب اسلامي ، علي رغم اينكه سن زيادي نداشت به همراه برادر بزرگترش – عليرضا – در مبارزات انقلابي شركت مي كرد . روزي در يكي از خيابانهاي شهر با عوامل رژيم پهلوي درگير شدند .آنها با کمک مبارزان ديگر براي جلوگيري از جابجايي نيروهاي دولتي با قطع درخت و ديگر وسايل خيابان را مسدود كردند . در سال 1357 همزمان با ترك تحصيل غلامرضا, انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد . طولي نكشيد كه به فرمان رهبر انقلاب ، سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در سر تا سر كشور تشكيل شد . غلامرضا با اينكه بيش از چهارده سال نداشت با دست بردن در شناسنامه خود به سپاه پاسداران رشت پيوست و به همراه چند تن ديگر, از تشكيل دهندگان اوليه سپاه رشت بود .در پنجم تيرماه 1358 به عضويت سپاه پاسداران رشت درآمد . مدتي در واحد نيروهاي ذخيره سپاه عضويت داشت و در 12 شهريور 1359 رسماً از سپاه درخواست عضويت كرد و پس از موافقت به استخدام رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي رشت درآمد .
از همان آغاز حضور در سپاه پاسداران داوطلبانه در مأموريتهاي شركت مي كرد . نقل است در مأموريتي در سال 1359 غلامرضا چون در شرف رسمي شدن بود از سوي فرمانده وقت انتخاب نشد اما او با اصرار بسيار عازم منطقه عملياتي شد . پس از عضويت رسمي در سپاه پاسداران انقلاب علاوه بر گذراندن دوره آموزشي شبانه روزي ، يك دوره آموزش عمومي پاسداري را به مدت چهارده روز به مربيگري هرمز محمد بيگلو در رشت سپري كرد . از همان آغاز وارد واحد عمليات شد و مسؤليت گروه ضربت را به عهده گرفت . پس از شروع جنگ آمادگي خود را براي اعزام به جبهه اعلام كرد . پانزده الي هيجده روز از آغاز جنگ گذشته بود كه قرار شد عده اي از پاسداران به جبهه اعزام شوند . ولي به هنگام انتخاب پاسداران غلامرضا انتخاب نشد . فرداي آن روز گريه كنان از فرمانده سپاه خواست با اعزام او به جبهه موافقت كند . سرانجام با كسب موافقت فرمانده و پدر و مادر با اينكه سن كمي داشت به جبهه رهسپار گرديد . اولين اعزام او در 24 مهر 1359 به منطقه سومار بود و پس از حدود چهار ماه حضور در منطقه عملياتي به رشت بازگشت . در 16 تير ماه 1360 از واحد عمليات درخواست انتقال به واحد تحقيقات را كرد و در قسمت مراقبت مشول خدمت شد . مدتي نيز قائم مقام فرماندهي سپاه رودبار بود . همراه با آن فعاليتهاي گسترده اي در پايگاه هاي مقاومت داشت و مدتي نيز در طرح جنگل به مبارزه عليه ضدانقلاب پرداخت . در همين ايام با خانم مرضيه صادقي شهرستاني ازدواج كرد . مراسم عروسي بسيار ساده در مسجد روستاي دهنبه – يكي از روستاهاي بخش سنگر رشت – محل زندگي همسرش برگزار شد . در اين مراسم با لباس فرم سپاهي حاضر شد . رفتار محترمانه او با همسرش در خانواده زبانزد بود , طوري كه هيچ گاه او را "تو" خطاب نمي كرد و در كارهاي منزل كمك مي نمود .
بامروت تا اول ارديبهشت 1361 در واحد تحقيقات سپاه مشغول خدمت بود و در اين تاريخ به عنوان نيروي پياده سپاهي به همراه نيروهاي لشكر 25 كربلا عازم مناطق عملياتي شد . او در يادداشتي حضور خور را در عمليات مختلف در واحد ارزيابي سپاه در تاريخ 31/6/1363 چنين توضيح داده است :
تا كنون ده بار به جبهه رفته ام ؛ اول بار در سومار سه ماه مستقر در تپه اي خمپازه زن 120 ميلي متري بودم . بار دوم در ميمك به مدت سه ماه در عمليات ذوالفقار مسئول يك تپه بودم . بار سوم در آبادان در واحد خمپاره انداز 60 ميلي متري و همچنين در جزيره مينو بودم . بار چهارم در عمليات بيت المقدس و جفير در پادگان حميد مدت يك ماه و نيم مسئول رسته پدافندي بودم و بار پنجم در عمليات فتح المبين در ماهشهر ، رقابيه و شوش مسئول خمپاره انداز 60 ميلي متري به مدت يك ماه و نيم بودم . بار ششم در عمليات محرم به مدت دو ماه مسئول گردان پدافندي بودم . بار هفتم در عمليات والفجر مقدماتي به مدت يك ماه و نيم مسئول گروهان جانبازان برون مرزي و آموزشهاي رزمي و تيراندازي و رزم شبانه آنها بودم . در بار هشتم در عمليات والفجر 6 معاون فرمانده گردان و بعد نيز فرمانده گردان در منطقه دهلران به مدت چهار ماه به صورت آفندي بودم . نهم يادم نيست . مورد آخر هم آخرين مأموريتي بود كه به اتمام آن 1/2/1363 بوده است .
علاوه بر موارد فوق چندي نيز در واحدهاي انتشارات و عمليات سپاه رشت خدمت كرد و چندين بار براي شرکت در درگيريهاي صومعه سرا ، لشت نشاء و لنگرود از طرف سپاه پاسداران رشت مأموريت يافت . پيشتازي و خطرپذيري از خصوصيات بارز بامروت بود . يكي از دوستانش در اين باره مي گويد :
شجاعت و توانايي چشم گيري در منطقه جنگي از خود نشان مي داد به طوري كه اكثر رزمندگان را به تعجب وامي داشت . در عمليات بيت المقدس بامروت فرمانده گروهان امام محمدباقر (ع) بود . ساعت حدود دوازده ظهر دشمن با اقدامات زيركانه اي قصد تصرف منطقه را داشت . ناگهان متوجه شديم در جلوي ما سه تانك پيش مي آيند اما بعد كه پخش شدند فهميديم كه به سه ستون در حال پيشروي هستند . فرمانده سپاه اعلام كرد گروهان جلوي تانكها را بگيرد . در حين صحبت فرمانده تانك دشمن گلوله اي شليك كرد كه در نزديكي محل استقرار آنان به زمين اصابت كرد و عده اي مجروح شدند . با مشاهده اين صحنه ، بامروت جلو آمد و گفت : «من آماده ام با گروهان خود جلوي دشمن ايستادگي كنم.» در آن هواي گرم خوزستان با اينكه گروهان از لحاظ تداركاتي مهيا نبود ، گروهان را در مقابل تانكهاي دشمن آرايش داد و اين كار او باعث شد ديگران نيز چنين كنند .
بامروت ، بيشتر اوقات فراغت خود را به مطالعه كتاب اختصاص مي داد . كتابهاي امام خميني (ره) ، آيت الله مطهري و دكتر حكيمي از جمله كتبي بود كه مطالعه مي كرد ديگران را نيز به مطالعه آنها تشويق و ترغيب مي نمود . همچنين به خاطر شغل نظام گري قسمتي از مطالعاتش را به كتابهاي نظامي اختصاص مي داد . علاقه زيادي به تلاوت قرآن داشت ، از صوت نيكويي برخوردار بود و در مراسم مختلف در سپاه رشت قرآن تلاوت مي كرد . نماز را اول وقت به جا مي آور و بيشتر در نماز جماعت شركت مي كر و برخي مواقع نيز به اصرار ديگر همكاران پيشنماز مي شد .
بيشتر وقت خود را در سپاه پاسداران و پايگاه بسيج سپري مي كرد . عضو فعال پايگاه امام سجاد (ع) روستاي دهنبه بود و بيش از همه در آنجا فعاليّت داشت . علاوه بر اين در روستاي حاج صمد خان نيز فعال بود و به پخش و توزيع پوسترهاي مختلف اسلامي و انقلابي در مساجد ، مدارس مي پرداخت . هر هفته دعاهاي كميل و توسل را در مسجد برگزار مي كرد و با هزينه شخصي نيروهاي پايگاه را به سفر سياحتي و زيارتي مي برد .
اولين فرزند او به نام زهرا در 13 تير 1362 به دنيا آمد . با وجود علاقه زياد به خانواده به خاطر علاقه و عشقي كه به جبهه ، شهدا و رزمندگان داشت جنگ و دفاع از كشور را فراموش نمي كرد . مي گفت : جبهه واجب تر است . مثل اينكه عكسهاي شهدا با من حرف مي زنند و به من مي گويند كه تو از جبهه آمدي و نزد خانواده ات ماندي ؛ هرچه زودتر بايد به جبهه بروي .
به همين جهت ، زماني كه برادرش توصيه كرد ادامه تحصيل دهد و مدارج بالاي تحصيل را كسب كند ، گفت : «امروز مسئله اصلي براي ما جنگ است.» در استفاده از اموال بيت المال سخت محتاط بود تا جايي كه راضي نشد مخارج و هزينه تعمير اتومبيل تصادف كرده سپاه را از امور مالي واحد مربوطه دريافت كند و خود مبلغ چهارده هزار تومان را كه پول قابل توجهي بود ، پرداخت كرد . درباره اين خصوصيات بامروت ، همرزمش مي گويد :
روزي كنار پليس راه ايستاد منتظر ماشين بود . دخترش را در بغل داشت و خانمش همراه او بود . جلو رفتم و پس از احوالپرسي گفتم مگر ماشين تويوتا همراهت نيست ؟ گفت : «چرا؟» گفتم پس چرا زير باران هستيد ؟ گفت : ماشين مربوط به من و كارهاي شخصي من نيست و متعلق به بيت المال است.» اين را گفت و بعد از دقايقي ميني بوس آمد سوار شد و رفت .
وي مي افزايد :
در جبهه در كارهاي جمعي از جمله نظافت سنگر و چادر شركت مي كرد . به نوبت ظرفها را مي شست و هيچ گاه ديده نشده بود كه به خاطر داشتن سمت فرماندهي از زيرر كارهاي نظات ، شانه خالي كند . روزي در چادر فرماندهي جلسه اي بود . هنگام صرف صبحانه به نزد مسئول تداركات گردان رفتم و چند قالب كره براي چادر فرماندهي گرفتم . بامروت به محض اينكه چشمش به كره ها افتاد ، گفت : «اينها از كجا آمده اند؟» گفتم از تداركات گرفتم . گفت : «آيا به همه نيروها داده اند يا نه؟» گفتم نه ، فقط به اين چادر اختصاص دادند . عصباني شد و گفت : «هرچه زودتر اين كره ها را به تداركات پس بده و مسئولش را بگو به اينجا بيايد.» اين كار را كردم . بامروت به مسئول تداركات گفت :«تا من نگفتم هيچكس حق ندارد به اسم چادر فرماندهي كالا از تداركات بگيرد . حتي اگر برادر من باشد . در ضمن امروز به همه چادرها چند قالب كره بدهيد.»
بامروت از 12 شهريور 1364 تا 12 آذر 64 مسئوليت ستاد جذب و هدايت كمكهاي مردمي شهرستان بندرانزلي را به عهده داشت . سپس تا 18 آبان 1365 جانشيني مسئول ستاد جذب و هدايت كمكهاي مردمي استان گيلان را به عهده گرفت . دومين فرزندش ، زكيه چند روز پس از قبولي مسئوليت ستاد جذب و هدايت كمكهاي مردمي بندر انزلي در 31 شهريور 1365 به دنيا آمد . از رياكاري دوري مي جست و به هنگام اعزام به جبهه سعي مي كرد به دور از انظار و ابراز احساسات مردم باشد .
در منطقه عملياتي علاوه بر انجام مسئوليتهاي محوّله به امور جنبي نيز مي پرداخت ؛ براي نيروها و رزمندگان كلاس توجيهي درباره مسائل نظامي تشكيل مي داد . و يا درباره امور جبهه و جنگ ، انقلاب و اسلام صحبت مي كرد . مدتي مسئوليت يكي از محورهاي جبهه سليمانيه را برعهده داشت . شبها تا پاسي از شب به نگهباني مي ايستاد و تا صبح به يگانهاي مستقر در قله سركشي مي كرد . گردان تحت فرماندهي او خط نگه دار بود .
برخي مواقع با ستاد مبارزه با مواد مخدر همكاري مي كرد . آخرين بار كه رهسپار مناطق جنگي شد از شوشتر اعزام گرديد . از 15 ارديبهشت 1365 مسئوليت گردان سلمان از لشكر قدس گيلان را به عهده گرفت . بامروت از اينكه براي شركت در عمليات انتخاب نشده ناراحت بود اما قرار شد در جريان عمليات كربلاي 5 گردان سلمان به فرماندهي بامروت حضور يابد . بامروت در جلسه اي كه در ميدان امام رضا (ع) در منطقه شلمچه تشكيل شد ، گفته بود :«اين منطقه را به گردان من بسپاريد تا آن را آزاد كنم.» اين منطقه عملياتي در انتهاي منطقه "بوارين" قرار داشت كه يك پل خاكريزي آن را به جزيره ماهي وصل مي كرد . فرماندهان پيشنهاد او را پذيرفتند و گردان سلمان وارد عمليات شد و منطقه را فتح كرد .
غلامرضا بامروت بيش از پنج سال و شش ماه عضو سپاه پاسداران بود و پنجاه و هفت ماه در مناطق جنگي حضور داشت و در عملياتهاي مختلفي از جمله : ذوالفقار ، ميمك ، بيت المقدس ، محرم ، والفجر مقدماتي ، والفجر 4 ، والفجر 6 و كربلاي 5 شركت كرد . او سرانجام در 26 دي 1365 در حالي كه فرماندهي گردان حضرت سلمان را به عهده داشت به شهادت رسيد . چگونگي شهادت او توسط يكي از همرزمانش چنين نقل شده است :
در عمليات كربلاي 5 ، دشمن در پشت درختان تنومند نخل يك پدافند ضدهوايي مستقر كرده بود . كنار جزيره بوارين جاده اي كه از پلي امتداد داشت و نيروها از آن عبور و مرور مي كردند . بامروت در امتداد همين جاده به همراه چند تن ديگر قصد پاكسازي داشتند كه ناگهان توسط پدافند دشمن از ناحيه ي گلو مورد اصابت گلوله قرار گرفت و گلوله از پيشاني خارج شد . صداي او را از بي سيم مي شنيديم اما ناگهان صدايش قطع شد .
جنازه او در ساعت 10:30 همان روز به عقب انتقال يافت و در 2 بهمن 1365 پس از برگزاري مراسم تشيع در گلزار شهداي تازه آباد رشت به خاك سپرده شد .
از شهيد غلامرضا بامروت ابري وصيت نامه اي باقي مانده كه در فراز از آن آمده است :
اي برادران و خواهران مسلمان ! تلاش كنيد تحت رهنمودهاي امام و امت ، ولي فقيه زمان حركت كنيد . مبادا دست به كاري بزنيد كه بدون اذن ولي فقيه باشد . در همه حال پشتيبان ولايت فقيه باشيد.
از شهيد غلامرضا بامروت دو فرزند دختر به يادگار مانده است .
منبع:" فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيد استان گيلان)نوشته ي،يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران-1382




وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
با سلام خدمت شما و برگ به پيوست وصيتنامه اينجانب مي باشد که در جاي اَمني نگهداري مي کنيد و بدون آنکه آن را بخوانيد و به کسي اطلاع دهيد مواظبت کنيد تا اينکه پس از شهادتم آن را فتوکپي کرده و برگه اصل را به بردران تعاون سپاه بدهيد ديگر عرضي ندارم اميدوارم تلگراف و نامه من به دست رسيده باشد.
والسلام علي من التبع المهدي غلامرضا بامروت 27/11/62

بسم الله الرحمن الرحيم
وصيتنامه اينجانب غلامرضا با مرّوت ابدي که در مورخه 27/11/62 واقع در ايوان غرب مقر لشکر 25 کربلا نوشته شد.
هر کساني را که کشته مي شوند در راه خدا که مردگانند بلکه زندگانند وليکن نميدانيد. قرآن کريم
با سلام و درود به رهبر آگاه و هوشيار امّت اسلامي حضرت امام خميني دامت برکاته و با سلام به تمامي شهداي به خون غلطيده اسلام که با خون خود انقلاب اسلاميمان را تداوم و بارور نمودند .
چند جمله از مطالبي که گفتني است اظهار ميدارم:
در نکته اوّل چند جمله اي با پدر و مادر عزيزم سخن بگويم .اي پدر و مادر عزيزم و گراميم باور کنيد که ميدانم جهت بارور نمودن يک فرزند چقدر زحمات و مشقّات را متحمّل گشته ايد. مي دانم حرفها و تهمت ها شنيده اييد تا ما را به ثمر رسانيد ولي مادر و پدر عزيز و گرامي اين را فراموش نکنيد که شما همه اين مشکلات و مشقّات را صرفاً به خاطر رضاي الله متحمّل گشته ايد. مادر و پدر شما هم اکنون چيزي که چندين سال برايش زحمت و رنج و مشقّت کشيده ايد را در راه خدا هديه کرده ايد .
که همانا:
و هر آئينه آزمائيم شما را به چيزي از ترس و گرسنگي و کاستن از مالها و نفس ها و ميوه ها و مژده شکيبايان راست.
بلي اي مادر و اي پدر اين را بدانيد که شما واقعاً آنچه که بهش علاقه زياد داشته ايد را در راه خدا داديد و اين عمل بزرگ شما را خداوند در بهشت انعام خواهد داد .مادر و پدر عزيز اگر در طول زندگي و عمرم نتوانستم نقش فرزندي دلسوز و زحمتکش را براي شما ايفا نمايم مرا مورد عفو و بخشش قرار دهيد .مرا رضا باشيد ,مرا حلال کنيد امّا اينکه چند مطلبي را با برادر عزيزم فرامرز در دل دارم و آن اين است که: برادر بزرگم وگرامي ام امروز پشتيبان ولايت فقيه باش تا اينکه دشمنان اسلام نتوانند اين نعمت الهي را از شما بگيرند چرا اينکه دشمنان براي از بين بردن جسمي سعي دارند که نقطه حساس جسم را مورد هدف قرار دهند و ميدانيم که نقطه حساس اين انقلاب ما که نقش قلب را ايفا مي کند امام عزيزمان هست و اين را هم بايد سر مشق زندگي خود قرار دهيم که ما حاضريم جسم مان مورد اصابت گلوله هاي دشمن قرار گيرد ولي روحمان که امام عزيز هست مصون از هر بلائي باشد و بماند.
امّا اينکه پدر و مادر گرامي برايم گريه نکنيد, چون دشمنان اسلام از روحيه وسيع و قوي شما عزادار مي شوند و به خاک ذلّت مي افتند .ديگر اينکه در کارهايتان در عبادتهايتان دعا براي امام را فراموش نکنيد. هميشه به تمامي نداهاي او پاسخ لبيک گفته و براي اجراي اوامرش بسيج شويد و اين جزء تکليف چيزي نخواهد بود .
چند مطلبي با همسر مهربان و دلسوز خود سخن بگويم:
باور کنيد نمي دانم با چه زبان و چه بياناتي خصلت اخلاقي شما را توصيف نمايم شمائيکه بنده را همچون حسين و حسن که حضرت فاطمه صلوات الله عليه, آنها را در دامن خود پرورش داد, پرورش داديد وبه لحاظ ايمان و روحيه تقويت نموديد. همينطور در ديگر کارهاي خير تشويقم کرديد. بنده صراحتاً اين را يادآور شوم که از شما راضي بوده و دعا مي کنم که خداوند تمامي زنان مومن و شما را با حضرت فاطمه (صلوات الله عليه) مشهور نمايد انشاء الله .
در پرورش فرزند کوچکمان تمامي سعي و سرمايه گذاري را بنمائيد واز وي کاملاٌ مواظبت کنيد. بارها بيان نمودم, فرزندي که از خداوند به پدر و مادري هديه مي گردد صرفاٌ امانتي بيش نيست و مالک اصلي هم پدر و مادر نيستند , هر کس که آن را هديه نموده همان کس خواهد گرفت.
اي همسر مهربانم راه شهادت، شهامت، شجاعت حضرت فاطمه (صلوات الله عليه) و ائمه اطهار را به فرزند کوچکم نشان بده تا اينکه مرام بزرگان دين مبين اسلام را بيابد و بشناسد و نيز همينطور به ديگران بشناساند. راه پدرش را برايش توصيف کن و بگو براي چه، چرا و براي که به جبهه رفته و شهيد گشته .بهش بگوئيد که امام حسين که بود و چه کرد و نيز چرا اينهمه زحمات را متحمّل گشته و مسير حرکت خود را که يک دستور الهي بود از مکه به کربلا تغيير داد.
در خاتمه از شما انتظار دارم صبر و استقامت را پيشه خود کنيد که خداوند با صابران هست .همسر مهربانم متذّکر شوم که شما به الحاظ ازدواج بعد از شهادتم مجازيد ,به طوري که شخص دلسوز را باور کنيد. تا اينکه در سرنوشت زهرا مشکلي پيش نيايد از تمامي دوستان و آشنايان خداحافظي نموده و بگوئيد که اگر بدي از ما ديدند حلالمان کنند و امام را دعا کنند.
غلامرضا بامروت ابدکي 27/11/62

اما قصد کردم چند جمله اي با برادران انجمن اسلامي شهيد مفتح و روستاي هنبه سخن بگويم. انشاء الله که اصالت خود را که حفظ دين مبين اسلام و انقلاب اسلامي به رهبري زعيم عاليقدر ,حضرت امام خميني دامت برکاته است ,پايدار نگه داشته و هميشه به کمک يکديگر و با وحدتي يکپارچه پوزه ياوه گويان را در هر زمان و مقطعي به خاک بماليد .اينک از بنده به شما برادران مومن و متعهد انجمن اسلامي شهيد مفتح چندين وصيت است که اظهار ميدارم:
در ابتدا هميشه پشتيبان ولايت فقيه باشيد و نگذاريد در محل ريشه ضد انقلاب رشد و نمو بکند .سرسختانه با عوامل تفرقه انداز و سودجو مبارزه کنيد که تنها هدفشان حُب به دنيا و رياست و دنيا پرستي بيش نيست. اتحاد و طابيعت از مسئولين انجمن را سر لوحه کارهايتان قرار دهيد تا ديگران از وحدت گرم شما دل نشاط گشته و به شما روي آوردند. مردم را با لحنهاي مسخره و متلک آميز از مساجد نرانيد که خداوند متعال را خوش نمي آيد و پاسخگوي قيامت نتوانيد شد. اگر سعادت شهادت را پيدا کردم صبر را پيشه خود قرار دهيد که خداوند همانا با صابران است. ديگر بيش از اين مزاحم نمي شوم دعا به جان امام را فراموش نکنيد.
والسلام علي من التبع المهدي برادر کوچک و حقيرتان بامروت ابدکي
27/11/62






خاطرات
مادر شهيد:
از 14 و 15 سالگي به جبهه رفتند و به مدت هفت يا هشت ماه جزء ذخيره ها بودند اما از اين به بعد جزء اصلي ها شدند.

برادر شهيد:
راستش را بخواهيد ما از وقتي که خودمان را شناختيم اصلا برادرمان را درست و حسابي نديديم. او به جبهه مي رفت و بيشتر از طريق تلفن و نامه با او ارتباط داشتيم و زماني که عمليات کربلاي پنج شروع شده بود من به مرخصي آمدم و برادرم شهيد شد.

مادر شهيد :
هميشه مي گفت رزمندگان بايد با هدف به جبهه بروند و هميشه شهادت را آرزو داشت .او خيلي فقيران را رسيدگي مي کرد ,هرگز به کسي تهمت ناروا نمي زد و خيلي به من و پدرش احترام مي گذاشت . همسر و فرزندانش را خيلي دوست داشت. به ياد دارم که او هميشه سعي مي کرد که اگر غذاي خاصي داشت ما را هم مهمان مي کرد تا همه با هم از آن غذا لذت ببريم. او بسيار بسيار پاک و وطن دوست بود.




آثار باقي مانده از شهيد
با نام خدا مطالبي چند از سفارشات تاکيد اينجانب را در حضور خانواده محترم و دوستان و آشنايان عرضه ميدارم, گرچه خود را قاصر از آن ميدانم که شخصي ناصح و نصحيت گو باشم ولي از آن که حسن انجام وظيفه شرعيه تقاضا مي کند,وادارم مي سازد، جملاتي چند ارائه دهم:
اي عزيزان همه ما شاهديم پس از گذشت بيش از شش سال ازحکومت جمهوري اسلامي چه حوادث و خطراتي را با ويژگي هاي مختلفي پشت سر گذاشته ايم.
اوّل قائله کردستان و به بهانه ي خود مختاري در آنجا پا پيش گذاشتند که اين به تنهائي خود ضربه اي به مراتب پس بزرگ و عميق بود که بر پيکرنظام وارد کردند, چه جوانهاي رشيد و شجاعي که در اين معرکه از دست نداديم، جواناني که هميشه با قامتي استوار مي کرد و انسانهايي کامل و وارسته براي پويندگان راه حق و فضيلت محسوب شده و مي شوند. اينان همواره راهگشاي راهروان باقي خواهند ماند. و آواي روحبخش پيامبر در زندگيشان پيوسته در گوش زمان پژواک خواهد داشت، امّا در کنار راه اندازي قائله کردستان مشکل شيعه و سني و آن هنجاري موزيانه و تفرقه انگيز را پيش آوردند که نصر و امداد الهي آن را نقش بر آب کرد.
اختلاف ديگر از پشت به پيکر نهال اين حکومت در تبريز با نام خلق مسلمان وارد شد. امّا مي دانيد اين بار از دست دوست، آن دوست جاهلي که صادقانه در اختيار اجانب خدمت ميکند و مشکلي از مشکلات آنها را رفع و نيز مشکلي و مشکلات ما مي افزايند.
امّا مي توان گفت تازه اين گونه حرکتها ضربه اي به مراتب کم و کمتر بر پيکر اسلام و مسلمين بوده .پس جنگ خانمان سوز و ويرانگر را بر ما تحميل نمودند و چه ها که نکردند و با اشغال نا جوانمردانه ,خاک پاک ميهن اسلامي مان را مورد تاخت و تاز قرار دادند و همانند عملکرد چنگيزيان آمدند. گرفتند، خوردند و ويران کردند، به هر حال امروز ما در شرايط حساس و خطرناکي هستيم از يک طرف هجوم بيگانه به ميهن عزيز, از طرف ديگر صف بندي تمام قدرتها وا بر قدرتها عليه ما و از پشت خنجر زدن ممالک اسلامي و از داخل، محتکران و گرانفروشان خدانشناس و ضد انقلاب مايوس و سرکوب شده، همه و همه در يک مقطع به هم رسيده و توافق کردند که با اسلام بجنگند. اسلامي که امروز در ايران به رهبري امام امت تحق يافته. امّا بر شما بشارت باد که اگر مثل امروز در صحنه بوده و از مسئولان و مبتکران دلسوز خود دفاع مي کنيد و تحت تاثير تبليغات مسموم قرار نگيريد. در همه حال هوشياري و مرزباني از تمام ارزشهاي اسلامي را نيز بعهده بگيريد و مواظب انحرافها و خيانتها باشيد , اين مملکت آسيب نخواهد ديد زيرا اينجا سرزمين امام زمان سلام الله عليه است . همين را که بگوئيم آيات خدا ,مهدي موعود همه مسائل و مشکلات را حل خواهد نمود اما ما چکاره ايم. ما که خود را شيعه علي (ع) و پيرو حسين ابن علي مي دانيم نبايد به ستيز برخيزيم؟ و مبارزه کنيم؟
هنگاميکه خداوند ما را فراخواند که از مستضعفين که آنان نيز بندگان اويند دستگيري کنيم ,بايد به اين دعوت پاسخ گوئيم. بايد به خاطر حاکميت اين امر از به خطر افکندن جان خود نهراسيم و هميشه اين را آويزه گوش قرار دهيم، هر آنکس که جان ما را آفريده از ما مي طلبد .
دشمن، مرگ مان را طالب است, کسي که خواستار کشتن و از بين بردن ماست دشمن است و در اينجاست که اگر بر احکام الهي و خروش ملت تسليم نگردد و جواب او همان جوابي خواهد بود که گذشتگان ما به آنها داده اند, چه با نثار خونها مشتي محکم بر دهان ياوه گويان نهفتند و چه آنها را از دم تيغ خدائي گذراندند.
به جاست که کمي با پدر و مادر و همسر خود صحبتي داشته باشم. پدر و مادر گراميم ,نمي دانم در توصيف ارزشهاي الهي شما چه بگويم, اگر بگويم چقدر برايم زحمت و رنج کشيده و مشقات را تحمل نموديد که بسيار است.
از کجا بگويم , حس پدري و مادري از احساسي است که همه انسانهاي تجربه دار ميان سال آن را لمس و دريافته اند و به کليه شئونهاي ارزشمند و الهي آن پي برده اند فقط اين را مي گويم خوشا به سعادت شما که براي حاکميت قرآن و اسلام و پيروي از راه با ارزش ائمه طاهرين ، چنين فرزنداني را تبربيت و تحويل جامعه داده ايد. پدر و مادر عزيزم برايم گريه نکنيد صبور و ثابت قدم باشيد و حتي يکقدم عقب ننشيند. چرا اينکه دين خود را به اسلام و مسلمين ادا نموديد.
اميدوارم شما همسرگرامي هميشه صحيح و سالم باشيد و صبر و تقوا پيشه کنيد تقاضائي دارم فرزندانم را درس عشق به الله و قدّرت تفکّر بياموزي و مقام شهيد و شهادت را پس از درک آنها کاملاً برايشان روشن سازي .سعي کنيد.
هميشه جاي خالي نوازش پدري را که در روحيه فرزندان تاثير به سزائي مي گذارد را پُر کنيد. انشاء الله که موفق و منصور باشيد و رفته رفته تعاليم مذکور را مُتَعلًّم شويد. در خاتمه چد جمله اي با برادران عزيز و گراميم تکلّم کنم :برادران عزيز و مبارزم فرامرز و حميدجان ؛ ابتداء پيروزي نظام دشمن شکن جمهوري اسلامي را بر کفر جهاني به شما و همه دوستان حزب الهي تبريک عرض مي نمايم، انشاء الله که به زودي زود حکومت عدل حضرت مهدي )عج) بر روي زمين استقرار يابد.
البته براي فراهم نمودن چنين محيطي وظيفه سنگين و مسئوليتي بزرگ بر گردن همه کساني است که ميخواهند در زير پرچم آن حضرت سلاح به دست گيرند و جهاد نمايند. در اين مسير بايد، فداکاريها و ايثارها و گذشتهاي فراواني از خود نشان داد و بايد در راه رسيدن به معشوق و وصال او مجاهدتهاي فراوان کرد.
غلامرضا بامروت
سلام عليکم:
خدمت ياور هميشه در انتظار م همسر دلسوز و مهربانم سلام , پس از عرض سلام سلامتي شما را از درگاه ايزد منّنان خواستارم. اميدوارم که با روحيه اي سرشار از رشادت و شهامت و صبر و استقامت در مقابل ناملايمات دنيوي ايستادگي کرده و همه شان را به زانو در آورده باشيد. اگر از حال من خواسته باشيد به حمدالله بد نيستم و به خدمت مشغولم. اميد است که نامه قبلي بنده به دست شما رسيده باشد و مطالب مندرج را کاملاً دقّت نموده باشيد .من هم اکنون در يکي از جبهه غرب کشور هستم .مهدي هم با من در همينجا است ولي پسّتهاي ماموريت فرق مي کند و حالش کاملاً خوب است . هيچ ناراحتي نداشته باشيد .بنده هميشه به اين مسئله زياد تکيه کرده و مي کنم که خداوند شخصي را نسيبم نموده که الحمدالله صبرش به منزله درياي بي کران است . انشاء الله هميشه خداوند شما را در کارهايتان موفق و منصور بدارد و توفيق سرمشق قرار دادن روش حضرت فاطمه (ع) را به شما را عنايت فرمايد. اميدوارم احوال زهرا و حسين کوچک کاملاً خوب باشد. از طرف حقير هر دوي آنها ببوسيد و همانطور که در هنگام عزيمت هم خدمت شما عرض کردم از آنها کاملاً مراقبت و مواظبت کنيد چرا اينکه آنها جز امانتي بيش در دست ما نيستند و اگر خدائي نکرده در امانتداري وقفه اي نشان دهيم در مقابل خدا و رسول خدا مسئوليم . به ياري خداوند متعال توفيق شرکت در عمليات را پيدا کرديم و به هنگام سر دادن نداي الله اکبر و و يا زهرا بود که دشمن بعثي فرار را برقرار ترجيح داده و همانند موش هاي صحرائي عده اي از آنها در سوراخهاشان خزيدند وعده اي ديگر از آنها به درک و اصل گرديدند .به همّت رزمنده گان اسلام و با پشتوانه فرستادن امدادهاي غيبي توسط خداوند متعال بود که عمليات و الفجر شش در همه مناطق با موفقيت کامل انجام شد و درکليه مناطق مورد هدف قرار گرفته در نيم ساعت اوّل شروع عمليات به تصرف رزم آوران دلاور اسلام درآمد.
و کاملاً محور را از چنگال دژخيمان بعثي بدر آوردند, ديگر بيش از اين مزاحم اوقاتتان نمي شوم. منتظر نامه شما هستم. به اميد زيارت کربلاي حسيني و پيروزي رزمندگان اسلام .دعا به جان امام و رزمندگان اسلام را فراموش نکنيد. سلام ما را به تمامي دوستان و آشنايان نزديک و دور برسانيد.
والسلام علي من التبع الهدي گردان مسلم بن عقيل (ع)
غلامرضا با مرّوت 13/12/62

بسمه الله الرحمن الرحيم
با سلام به منجي عالم بشريت حضرت بقيه الله اعظم ارواحنا له الفدا و با درود به رهبر کبير انقلاب اسلامي امام خميني و نيز با سلام و درود به ارواح پاک جميع شهداي گرانقدر کربلاي ايران زمين بايد اظهار دارم که بر حسب اداي وظيفه الهي بر آن شده تا مطالبي چند در خصوص اوضاع و احوال خودم به طور مشروح عرضه دارم, اگر از حال حقير جويا بوده باشيد, به حمدالله بد نيستم و ملالي نيست و خدا را شکر مي کنم که سلامتي را به ما عنايت فرمود. خوب از حال شما فرزندان و پدر و مادر بنده و شما بگوئيد. اميد است در زير سايه خداوند متعال صحيح و سالم باشند و همواره زندگي خوشي را سپري سازند .
اگر يادتان باشد در مورخ 10/8/64 جهت عزيمت به جبهه از شما خداحافظي نمودم در بين راه نزديکي خرم آباد دچار صانحه تصادف شده و کمي سطحي مجروح گشتم که باز هم با عنايت خاصّه خداوند منّنان از هر گونه بلا مصون و محفوظ ماندم و در ازاي اين عنايت خدا دو رکعت نماز شکرانه به جا آوردم. آري صلاح نيست که در چنين راهي از دنيا برويم ,من هميشه در اين فکر هستم که در کجا و چه وقت شهادت در راه خدا نصيبم خواهد گشت و اين انديشه مرا به تعجّب وادار مي سازد که آيا لياقت آن را دارم يا نه. بگذريم, اميدوارم که کارها و روزها براي شما سهل و آسان بگذرد و مشکل غير قابل حلّي نداشته باشيد. راستي از محل برايم بنويسيد که چه خبر است، از حال همشيره و همشيره زاد هايم بگوئيد. اميد است حالشان خوب و خرّم باشد در ضمن خبر شما را در دهات داشتم اميدوارم مراقب زکيّه خانم باشيدکه خداي ناکرده امراض يا سرماخوردگي به سراغش نيايد. از زهرا خانم برايم تعريف کنيد. آيا هنوز رفتار بزرگسالان را انجام ميدهد يا نه .سراغ بابا را مي گيرد؟ بهر حال غمخوار آنها باشيد چرا که بارها عرض کردم امانتي بيش در دست ما نيستند. از حقوق دريافتي بنده چه خبر, قرار بر اين بوده که اين بُرج حق ماموريت نيز پرداخت گردد که به طور دقيقي مقدارش را نميدانم .در خاتمه از وجود شما در خصوص زحمات بي دريغي که جهت پرورش و آموزش فرزندانم ايفاء مي کنيد صميمانه تشکر ميکنم. سلام مرا به همه دوستان و آشنايان اسلامي به ويژه پدر و مادرم و به پدر و مادرتان ابلاغ فرمائيد. والسلام
سلام مرا به برادران بزرگوارم فرامرز و حميد برسانيد. با تشکر فراوان غلامرضا

... کتابهاي درسي من به دستم رسيد و انشاء الله قصد دادن امتحان از مورخ 11/3/65 را دارم که دعا کنيد موفّق باشم. شما در نامه تان نوشته بوديد که از سپاه جهت احوالپرسي آمدند. اگر چنانچه مجدداً به آنجا آمدند از طرف بنده از آنها تشکر کنيد خوب حال مامان و آقاجان بنده و شما چطور است اميدوارم که حال همه آنها خوب و صحيح بوده باشد و حال مادر شما از نگراني بدور باشد. حال فرزندم زهرا را که نوشته بوديد خوب هست, شکر خداي متعال را به جا آوردم. مواظبش باشيد در ضمن حال سجاد و سبحان چطور است, اطلاع داريد, چنانچه اطلاع داريد برايم بنويسيد از اوضاء و احوال محله دهبنه برايم تعريف کنيد.
اگر حقوق دريافت کرده ايد بنويسيد و 300 تومان وجه نقد برنج پدر کاظمي پور يادتان نرود. نداريم شما برايم بگوئيد که حال برادر بزرگم فرامرز و خانمش چطور است انشاء الله که خوب باشند .سلام ما را به آنها برسانيد و به آنها بگوئيد که حميد انشاء الله تسويه حساب نموده و بزودي عازم رشت مي گردد .ديگر بيش از اين مزاحم اوقات شما نمي شوم. امام را دعا کنيد و سلام ما را به دوستان و آشنايان برسانيد در خاتمه اگر موقعيّت و شرايط آماده بود. حتماً سري به شما خواهم زد، خداوند به همه شما نصرت و تندرستي عنايت فرمايد به اميد زيارت کربلاي امام حسين (ع) والسلام علي من التبع الهدي 29/2/65

...به سوي سنندج از توابع کردستان مظلوم رهسپار گشته پس از ورود به مقر جهت ديدار با برادرم حميد به چندين ساختمان سرکشي کرده ولي موفّق نشدم او را پيدا کنم , حميد هر طوري بود مرا پيدا کرد و جاي شما خالي اوّلين نهار در تيپ را ميهمان او بودم. روي هم رفته ديدار دوستان و آشنايان سبب افزايش روحيه ما ميشود که ما فعلاً آن را دارا هستيم, بگذريم وضعيت ما تقريباً در طي گذشت روزها شبيه هم هست, راستي از آنجا چه خبر؟ اميدوارم که حال مامان و آقاجان بنده و شما خوب باشد و صحيح و سالم باشند و اميدوارم که حال برادرم فرامرز و خانمش و برادر زاده ام خوب باشد .
...قصد دارم روزه امسال ماه مبارک رمضان را در همين جا بگيريم که لازمه ايجاد زمينه براي من ,دعاي شما ست . به مامان بگوئيد که براي شما نيز نامه داده ام .
به هنگام عزيمت به مرخصي هديه اي ناقابل براي شما و دخترم و همينطور مامان خريداري نمايم.
امام را دعا کنيد و ما را نيز از دعاهاي شما بي نصيب نگذاريد. توفيقات روز افزون شما را از خداوند منّان خواستارم .ما را ببخشيد که در نامه نويسي مراعات ترکيب لغات و جمله بندي صحيح را ننمودم .چون صلاح نديدم از دو کاغذ استفاده نمايم.
والسلام دوستدار شماهمسرت 21/2/65 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گيلان ,
برچسب ها : بامروت ابدکي , غلامرضا ,
بازدید : 287
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]

10 تير 1339 در خانواده اي مذهبي و متدين در محله ي رودبارتان شهر رشت به دنيا آمد . خانواده با عشق و علاقه اي كه به ائمه اطهار داشتند ، نام او را «محمد تقي» نهادند و علي صدايش مي كردند . او پنجمين فرزند سكينه و محمد حسن بود كه از راه نجاري گذران زندگي مي كرد . از همان كودكي ساكت ، مؤدب و بسيار با گذشت بود .
با شروع سال تحصيلي در مهر ماه 1346 با شوق و اشتياق به مدرسه رفت و دوره ي پنج ساله ابتدايي را در دبستان فرهنگيان سابق رشت با موفقيت سپري كرد و پس از تحصيلات سه ساله دوره راهنمايي ، دوره دبيرستان را در دبيرستان نظام در رشته رياضي به پايان رساند .
در اين دوران علي براي والدين ، احترام خاصي قايل بود و پاهايش را نزد آنها دراز نمي كرد و در كنار سفره قبل از اينكه آنها دست به غذا برند ، غذا نمي خورد . دوران نوجواني را سپري مي كرد كه در 17 تير 1354 پدرش فوت كرد و برادر بزرگش سرپرستي خانواده را به عهده گرفت . با اخذ مدرك سوم راهنمايي در سال 1355 وارد آموزشكده درجه داري رشت شد و با شكل گيري نهضت اسلامي در سال 1356 پادگان را ترك و به جمع مبارزان با رژيم پهلوي پيوست . او در جهت پيروزي انقلاب اسلامي از هيچ كوششي فروگذار نكرد . بعد از پيروزي انقلاب ، انجمن اسلامي محله رودبارتان رشت را پايه گذاري نمود و مسئوليت آن را به عهده داشت . در همين سالها جهت خدمت به محرومان جامعه با هلال احمر ، كميته امداد امام به عنوان مسئول روابط عمومي همكاري داشت . همزمان در دبيرستان به ادامه تحصيل پرداخت . براي تهيدستان صندوق قرض الحسنه شهداي رودبارتان را تأسيس كرد كه دفتر آن در مغازه ي برادرش حاج محمد حسين و در آن روبروي مسجد محمودآباد در گذر بازار رودبارتان رشت قرار داشت . عمده فعاليّت او در همين صندوق قرض الحسنه و انجمن اسلامي مسجد محله بود . او به افراد مذهبي و علما و روحانيون علاقه زيادي داشت . به مسائل سياسي روز آگاهي داشت . خطوط مختلف سياسي را مي شناخت و به راه و مرام امام خميني پايبند بود . به هيچ جناح و گروهي دلبستگي نداشت و فقط به رهبري انقلاب و رهنمودهاي او توجه داشت .
فردي باهوش ، زيرك و اهل نظر بود و با قدرت تشخيص به موقع درك درستي از جريانات انقلاب داشت و مسائل سياسي را تجزيه و تحليل مي كرد . فردي فروتن و متواضع بود مردم را مجذوب خود مي كرد . در اين باره علي يوسفي مي گويد :
جاذبه عجيبي داشت و قدرت جاذبه اش جادويي بود . قدرت كلام و گفتارش در شنونده نافذ بود و قدرت رهبري جمع را داشت ولي هرگز نظر شخصي خود را اعمال نمي كرد ، بلكه در كارها مشورت مي كرد . در مقابل منكرات سكوت نمي كرد .
محمد تقي گلستاني در كنار فعاليّتهاي اجتماعي و مذهبي به تحصيلات خود توجه داشت و توانست تا سال سوم تجربي در دبيرستان امير كبير ادامه تحصيل دهد . در جريان مبارزه با گروههاي ضدانقلاب فعاليّت چشمگيري داشت و در خنثي سازي فعاليتهاي آنان آرام و قرار نداشت و خستگي نمي شناخت . در شناسايي خانه هاي تيمي و محل اختفاي منافقين تلاش گسترده اي داشت ، به خصوص در محل ساغريسازان كه منافقين در آنجا نفوذ داشتند و با تبليغات و شايعه پراكني اقدام به تخريب چهره هاي مذهبي مي كردند .
عضو گروه پيشمرگان امام خميني رشت بود كه در 15 بهمن 1360 به اتفاق شانزده نفر از دوستانش براي مبارزه با ضدانقلاب به كردستان رفتند و او مسئوليت اين گروه را به عهده داشت . حدود هت ماه تا 28 تير 1361 به عنوان بسيجي مشغول خدمت بود تا اينكه در تاريخ 5 مرداد 1361 به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي رشت درآمد . در 14 مهر 1361 با خانم فهيمه فتحي فر ازدواج كرد .
در تاريخ 28 فروردين 1362 به جبهه اعزام و تا 24 خرداد 1362 در واحد تعاون لشكر 25 كربلا انجام وظيفه كرد . بعد از مراجعت ، در 25 خرداد 1362 به عنوان مسئول امور جانبازان تعاون سپاه ناحيه شش گيلان منصوب شد . در اين ايام در اثر بي توجهي راننده اي روي "پل عراق" رشت دچار سانحه شد و به بيمارستان منتقل گرديد . اولين فرزند علي ، در 31 شهريور 1362 به دنيا آمد و نام زينب را بر او نهادند . يك سال بعد در همين روز پسرش متولد شد كه به ياد برادرزاده اش – شهيد محسن گلستاني – اسم محسن را براي او برگزيدند .
علي گلستاني در تاريخ 4 ارديبهشت 1364 به عنوان جانشين واحد پرسنلي سپاه ناحيه گيلان منصوب و در تاريخ 6 تير 1364 معاونت اجرايي واحد پرسنلي سپاه ناحيه گيلان را عهده دار شد . با افزايش مسئوليتها روحيه معنوي او هم افزون تر گرديد و به دعا و نيايش و به مسجد و شب زنده داري بيشتر مقيد شد . علي يوسفي مي گويد : بدون اغراق در موقع نماز ، رنگ و روي او تغيير مي كرد . عاشق رفتن به مكه بود و موقعي كه حرفي از مكه بر ميان مي آمد اشك از چشمانش سرازير مي شد . وقتي كه به وي پيشنهاد شد مي تواند به عنوان خدمه كاروان به مكه برود با دل و جان پذيرفت و در سال 1364 توفيق تشرف به مكه معظمه و زيارت مشاهد شريفه در سرزمين وحي را يافت . بعد از بازگشت ازسفر حج در ميان دوستان به "حاج علي" اشتهار يافت .
در 19 دي 1364 به جبهه اعزام شد و در لشكر قدس گيلان به عنوان مسئول پرسنلي مشغول به خدمت شد . چندي بعد با حفظ سمت به عنوان جانشين ستاد لشكر قدس برگزيده شد . در اين ايام حرفش هميشه اين بود كه «مي خواهم مثل يك بسيجي در جبهه بمانم تا به آرزويم "شهادت" برسم.»
محمد رسول خدادايان درباره ايام حضورش در جبهه مي گويد : «فردي كنجكاو و كارگشا ، خستگي ناپذير و مدير و مدبر بود و برنامه هايش در بيشتر مواقع مؤثر واقع مي شد.» يكي از همرزمانش در بيان خاطره اي مي گويد :
يك شب در كردستان در منطقه عملياتي والفجر 9 در جوارته عراق با چند نفر در داخل خودرو تويوتا نشسته بوديم . به خاطر حال و هواي بچه ها پنج دقيقه اي چند شعر در مصيبت اهل بيت اطهار (ع)‌خواندم. متوجه شدم اشك از چشمان حاج علي جاري است به طوري كه قطرات اشك از روي محاسن به پايين مي چكيد . به قدري اين صحنه زيبا بود كه هيچ وقت فراموش نمي كنم . همچنين روزي با حاج علي و شهيد قلي پور ، مهياي عمليات كربلاي 2 مي شديم و وسايل لازم را فراهم مي كرديم . راننده اي مقداري وسايل آورده و حاجي به وي گفته بود كه بايد اين بارها را برگرداند . به خاطر همين ناراحت شده و حرفهاي ناجوري به حاجي زده بود . اما او جوابش را نداد و متواضعانه از كنارش گذشت .
حاج علي گلستاني به همراه ديگر همرزمانش از جمله حاج محمود قلي پور (مسئول ستاد) ، رضوانخواه ، محمدنژاد ، قبادي و ... به خط مقدم رفته بودند . در مقر فرماندهي ستاد در حال بررسي چگونگي انجام عمليات بودند كه در ميان دو كوه در منطقه حاج عمران قرار داشت . در ساعت 25/1 دقيقه نيمه شب چادر فرماندهي مورد اصابت گلوله توپ عراقي قرار گرفت و بر اثر انفجار همه افراد حاضر در چادر مجروح شدند . بلافاصله بعد از انفجار اول گلوله ديگري به همان جا اصابت كرد و آنها بر اثر اين انفجار تكه تكه شدند . برادرش حاج محمد حسين از قول بني كاشفي نقل مي كند : «روده هاي حاج علي به بيرون ريخته شده بود . آنها را جمع كردم . بدن حاج علي پنج قطعه شد ه بود ، سر و پاي چپ و هر دو دستش از بدن جدا شده بود . به اين ترتيب حاج علي (محمدتقي) گلستاني كه مسئوليت پرسنلي و جانشين ستاد لشكر قدس را به عهده داشت بعد از هفده ما حضور در جبهه نبرد در تاريخ 10 شهريور 1365 (دو ماه بعد از فوت مادرش) در عمليات كربلاي 2 در منطقه حاج عمران به شهادت رسيد . از او دختري به نام زينب و به نام محسن به يادگار مانده است .
پيکرمحمد تقي گلستاني در گلزار شهداي رشت به خاك سپرده شد .
منبع:" فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيد استان گيلان)نوشته ي،يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران-1382




خاطرات
علي ابوالقاسم پيوسته:
روابطش با همه افراد و دوستانش صميمي بود . جواني خوش سيما و جذّاب بود ، جاذبه اش بيشتر از دافعه اش بود . فرد صبوري بود و در مقابل ناملايمات ايستادگي مي كرد . داراي سعه صدر بالايي بود ، تواضع و فروتني او بيشتر از همه بود و هميشه لبخند و تبسم بر لب داشت و حتي در مقابل مشكلات فردي و اجتماعي اينگونه بود . خوشرويي و تواضع ، محبوبيت زيادي را براي او در بين دوستان و خانواده ايجاد كرده بود .

محمد رسول خدادايان:
روحيه بشاشي داشت ؛ هيچ وقت او را نديدم كه در صورتش اخم و خشونتي باشد . بسيار چهره ي زيبا و مؤمني داشت به طوري كه انسان از نماز او ، از دعاي او ، از اخلاص او لذت مي برد او عاشق اهل بيت بود . و هر كس يك بار با او برخورد مي كرد شيفته اخلاق او مي شد .

برادرشهيد :
در درگيري با منافقين و حمله مسلحانه به خانه هاي تيمي شركت فعّالانه داشت . زماني كه درگيري مسلحانه آغاز شد ، گفته بود از امشب غذاي گرم نمي خورم تا اين درگيريها تمام شود . در آن مدت غذايش يك تكه نان خشك و آب بود . (اين ماجرا را گاهي امام جماعت مسجد محله در بين صحبتهايش يادآوري مي كند.) به خاطر همين از سوي منافقين تهديد به ترور شد و اسم او را در ليست سياه چهل نفره كه در راديو بغداد خوانده شد ، قرار داده بودند . در اين مدت به خاطر در امان ماندن از ترور ,سپاه پاسداران حفاظت از جان او را به عهده گرفت و ما نمي دانستيم كجاست . به خاطر ناراحتيهاي مادرم كه مي گفت حتماً او را كشتند و شما چيزي به من نمي گوييد به سپاه رفتم و با اصرار موفق شدم براي يك ربع ساعت (تحت الحفظ) ‌او را به خانه بياورم و مادرم او را ببيند . در اين مدت پانزده روز در اطاقي در دانشگاه رشت و سه ماه ديگر را در جايي ديگر تحت مراقبت بود تا غائله به پايان رسيد .

علي ابوالقاسم پيوسته:
وقتي كه وارد سپاه شد او را شناختم . پشتكار عجيبي داشت و اهل تزكيه و نفس و خودسازي بود . ورود گلستاني به سپاه براي رزم نبود بلكه براي حفظ ايدئولوژي اسلامي و حفظ نظام اسلامي و انقلاب بود .

محمد حسين گلستاني :
تمام كارهايش براي خدا بود . قبل از ازدواج حتي يك ريال پس انداز نكرده بود . حقوق خود و يك وعده ديگر از دوستانش را جمع مي كرد و با آنها مايحتاج مورد لزوم افراد كم درآمد را تهيه مي كرد و به اتفاق پسرم محسن – كه طلبه علوم ديني در حوزه علميه رشت بود و در تاريخ 19 شهريور 1363 در عمليات بدر به شهادت رسيد – جلوي در خانه افراد محروم مي گذاشتند . ما هم متوجه نمي شديم آنها چكار مي كنند . فقط شبها مي ديديم كه دير به خانه مي آيند .

علي يوسفي :
او فعاليتش خيلي زياد بود و كم مي خوابيد و اعتقادش اين بود كه بايد فعاليّت كرد حتي در موقع ازدواج و عروسي مرخصي نگرفت.

همسرشهيد :
با محبت و خونگرم و داراي ايمان قوي بود . فرايض روزانه اش را به موقع انجام مي داد و نماز شب مي خواند . بيشتر اوقات در سپاه يا مسجد محله و انجمن اسلامي بود و اگر در خانه مي ماند به مطالعه مي پرداخت يا در كارهاي خانه كمكم مي كرد . نسبت به كساني كه حجاب را رعايت نمي كردند ، يا اهل طاعت و عبادت نبودند حتي كساني كه نماز را سبك مي شمردند حساس بود و ناراحت مي شد و امر به معروف و نهي از منكر مي كرد . نسبت به مادرش و با والدين من خيلي مهربان و صميمي بود و به آنها احترام مي گذاشت . زندگي ما خوش و خرّم بود و هيچ مشكلي نداشتيم چون هر دو قانع بوديم .

برادرشهيد :
وقتي كه به بيمارستان رفتيم اولين چيزي كه از ما خواست اين بود كه به راننده كه افسر نيروي دريايي بود رضايت بدهيم . گفتيم صبر كن حالت بهتر شود اما گفت : «اگر مي خواهيد از شما راضي باشم اول به او رضايت دهيد تا از بلاتكليفي نجات پيدا كند.» رفتيم و رضايت داديم . بعد از بهبودي نسبي كه او را به منزل آورديم همان شب اول امام هشتم (ع) را در خواب مي بيند كه امام (ع)‌ به او مي گويد به مشهد بيا . روز بعد اصرار كرد كه بايد به مشهد برود . گفتيم تو حالت خوب نيست ، با اين وضعيت چگونه مي خواهي به مشهد بروي . گفت : «حتماً بايد بروم چون امام مرا طلبيده است.» ما هم برايش بليط تهيه كرديم و به اتفاق همسرش به مشهد رفت .

همسرشهيد :
او تعريف مي كرد كه : «در شب اول (بعد از تصادف) آقا امام هشتم (ع) را در خواب ديدم كه شال سبزي به كمر بسته بود . فوراً از آقا خواستم كه آرزويي دارم شما آن را برآورده كنيد . آقا دست مبارك خود را روي شانه ام قرار داد فرمود : "آرزويي كه داري بدان خواهي رسيد" عرض كردم
چگونه بدانم كه به آن خواهم رسيد . ايشان شال كمرش را باز كرد و به دور كمرم پيچيد.»

برادرشهيد :
از امام (ع) طلب شهادت كرده بود و امام (ع) نيز قول مساعد داده بود ، اما همين كه محسن پسر من در عمليات بدر (19/6/1363) به شهادت رسيد ، او به منزل خواهرم رفته و با گريه و زاري فراوان گفته بود ، قرار نبود محسن از من جلو بزند.»
در همين ايام ، حجت و فرزاد فتحي فر دو برادر همسرش به شهادت رسيدند و او كه در تب عشق مي سوخت به شهدا غبطه مي خورد و در احترام خانواده هاشان بيش از پيش مي كوشيد .

محمد حسين گلستاني:
وقتي كه در جبهه بود فقط نُه روز به مرخصي آمد اما به علّت كثرت كار و مراجعات نتوانست به ملاقات مادرش بيايد . به او گفتم چرا به مادر سر نمي زني ؟ گفت : «در جبهه بودن واجب تر است تا سراغ مادر گرفتن و به ديدار او رفتن.» مادرش در تير ماه 1365 از دنيا رفت .

همسرشهيد :
وقتي از جبهه بر مي گشت ، نمي گذاشت به ما بد بگذرد . دست بچه ها را مي گرفت و ما را بيرون مي برد و آنقدر خوبي و مهرباني مي كرد تا جبران نبودنش در خانه را پر كند . از حال و هواي جبهه تعريف مي كرد ؛ از شور اشتياق رزمندگان در شب حمله و وداع آنان با هم ، از اينكه چگونه همديگر را در آغوش مي گيرند و اشك مي ريزند صحبت مي كرد . به فرزندانش عشق مي ورزيد و در موقع رفتن به جبهه بسيار سفارش آنها را مي كرد . اگر از جبهه نامه اي مي نوشت دو سطر را ويژه بچه ها قرار مي داد و آنها را مورد خطاب قرار مي داد . پس از شهادت علي هرگاه كه نامه ها را به آنها نشان مي دهم خيلي خوشحال مي شوند كه بابا در كودكي ما را مورد عنايت قرار مي داد . در مورد تربيت بچه ها خيلي به من سفارش مي كرد ، همچنين در رابطه با حجاب و نماز ، بي نهايت تأكيد مي كرد كه نماز را به موقع بخوانيد . دوستانش از تواضع و محبتش تعريف مي كردند . اگر احساس مي كرد كه يك بسيجي در جبهه پولش تمام شده بلافاصله بدون اينكه متوجه شود به او مي رساند .

برادرشهيد :
تا قبل از شهادتش نمي دانستيم او چقدر به محرومان كمك كرده است . اما بعد از شهادت ، بعضي مي آمدند با گريه و زاري عنوان مي كردند كه «با شهادت حاج علي ما بيچاره شديم.» وقتي علّت را پرسيديم ، مي گفتند : چند وقت بود كه مخارج زندگي ما را تأمين مي كرد.»

همسر شهيد:
من چهار سال با او زندگي كردم . خصوصيات اخلاقي او به نحوي بود كه من ابعاد اجتماعي آن را خوب نفهميده بودم . بعد از شهادت او متوجه شدم كه روابط حسنه ايشان با ديگران چقدر عميق بوده و چقدر دلها را به دست آورده بود . ما در اين چهار سال در خانه پدرش زندگي مي كرديم . در اواخر عمر اقدام به بناي خانه اي كرد ولي متأسفانه توفيق نيافت حتي يك شب در آن زندگي كند . 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گيلان ,
برچسب ها : ‌گلستاني كرد محله , محمد تقي (علي) ,
بازدید : 179
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]

سي ام آبان 1332 در شهر شيراز متولد شد . پدرش ارتشي بود . به همين دليل پنج سال پس از تولد محمود خانواده وي به منجيل منتقل شدند . يك سال بعد نيز از منجيل به رشت نقل مكان كردند . وضع مالي خانواده قلي پور متوسط بود و در يك منزل دربستي اجاره اي سكونت داشتند .
محمود يك برادر بزرگ تر از خود داشت و مادر او چون دختر نداشت برادرزاده ي خود را از كودكي در خانه بزرگ كرد و او مانند خواهري براي محمود بود . محمود در كودكي علاقه و وابستگي شديدي به مادرش داشت و اغلب در كنار مادر بود . در بسياري از امور خانه به وي كمك مي كرد و با وي به مسجد مي رفت . اين مسئله د ر رشد احساسات مذهبي محمود بسيار مؤثر بود . او ا خردسالي علاقه شديدي به مدرسه داشت .سيد موسي مير باقري مي گويد : «يك برادر بزرگ تر داشت كه وقتي به مدرسه مي رفت گريه مي كرد و مي گفت من هم مي خواهم به مدرسه بروم.» بالاخره در سال 1340 به دبستان رشيديه شهرستان رشت وارد شد و تا سال 1345 تحصيلات ابتدايي خود را به پايان رساند . در تمام مدت تحصيل تكاليف خود را به خوبي انجام مي داد . با دوستانش ارتباط عميق و صميمي داشت و بسيار تيزهوش و مؤدب بود . به بازي فوتبال علاقه بسيار داشت . در بسياري مواقع كودكان هم سن و سال به دليل علاقه اي كه به محمود داشتند از محله هاي دور به منزل آنها آمده و بازيهاي دسته جمعي مي كردند .
مادرش به خواسته ها و علايق محمود خيلي اهميت مي داد و در دوران ابتدايي براي او ابزار و  وسايل ورزش باستاني تهيه كرد . همين امر سبب علاقه وي به اين ورز ش شد و بعدها نيز بخشي از وقت فراغت خود را به ورز ش باستاني اختصاص مي داد . پس از پايان تحصيلات ابتدايي در سال 1346 وارد مدرسه راهنمايي رشيديه شد . در اين مرحله از تحصيلات نيز بسيار موفق بود .
با آغاز مبارزات مردم عليه رژيم پهلوي به صف انقلابيون پيوست و در بسياري موارد خود رهبري و تدارك تظاهرات خياباني را به عهده مي گرفت . منزل مسكوني خانواده محمود ، دو در داشت . در اوج تظاهرات مردمي ، وقتي مأمورين تظاهركنندگان را تعقيب مي كردند ، مردم از يك در به خانه آنها داخل و از در ديگر خارج مي شدند . مأمورين به دنبال مردم در به در خانه آنها مي رفتند و چون نمي دانستند كه در خروجي ديگري هم و جود دارد ،‌با خانه خالي مواجه مي شدند . يكي از دوستان وي مي گويد :
در بحبوبه انقلاب بچه هاي انقلابي تصميم گرفتند كلانتري 3 را تصرف كنند . وقتي با هم مشورت كردند به اين نتيجه رسيدند كه چون مأمور زياد است نمي توانند كلانتري بگيرند . محمود گفت : «من كاري مي كنم كلانتري را بدون تلفات بگيريم.» او با يكي از مأمورين كلانتري كه فرد بسيار ترسويي بود ، آشنايي داشت . محمود با وي صحبت كرد و گفت : «امشب عده اي مي خواهند به كلانتري حمله كنند و هر كس آنجا باشد كشته خواهد شد . چون تعداد افراد زياد است و مسلح هستند مأمورين نخواهند توانست مقاومت كنند.» مأمور مذكور به نگهبان كلانتري خبر داد و آنان همگي كلانتري را خالي كردند . به اين ترتيب به راحتي كلانتري به تصرف درآمد
محمود بلافاصله پس از پيروزي انقلاب در 22 بهمن 1357 وارد كميته انقلاب اسلامي وي از مؤسسين اين نهاد بود و مسئوليت فرماندهي عمليات كميته را به عهده داشت . حدود هشت ماه در كميته فعاليّت كرد . در نامه اي از حاج آقا احسان بخش – نماينده امام در استان گيلان و امام جمعه رشت – درباره او اينگونه گواهي شده است : «آقاي محمود قلي پور از 22 بهمن در كميته رشت با اينجانب فعاليّت داشته و جزو كادر تصميم گيري و عضو شوراي مركزي كميته بودند.»
او در طول خدمت در كميته همواره صداقت و امانت داري را حفظ مي كرد و هيچگاه از موقعيت خود سوءاستفاده نمي كرد . وقتي در كميته مسئول واحد عمليات بود دو چمدان پر از طلا ، لباس و اجناس گران قيمت به وي تحويل دادند . محمود آنها را به منزل برد و مدتي نزد مادرش به امانت گذاشت و در زمان مناسب آن را به ارگانهاي مسئول تحويل داد . محمود قلي پور پس از تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در بيست و ششم تير 1358 داوطلبانه به سپاه پاسداران پيوست . مدت يك ماه در پايگاه سعدآباد تهران زير نظر مربياني چون محسن چريك آموزش ديد . پس از اتمام آموزش در تاريخ 27 مرداد 1358 به سپاه رشت مراجعت كرد و مسئوليت گروه ضربت را به عهده گرفت . به دليل فعاليّت شديد گروههاي ضدانقلاب ، شبانه روز در محل كار خود حاضر بود و تنها هفته اي يك بار به ديدار خانواده مي رفت . محمود در آزاد سازي شهر انزلي در روزهاي اول پيروزي انقلاب كه به وسيله ي عناصر ضدانقلاب اشغال شده بود نقش مؤثري داشت . اغلب دوستان وي از افراد سپاه و بسيج بودند . با حاج آقا احسان بخش -  امام جمعه ي رشت – ارتباط نزديكي داشت . يكي از دوستان وي مي گويد :
در اولين سالگرد پيروزي انقلاب قرار بود رژه اي در ميدان شهرداري برگزار شود . همه نيروها به تفكيك در اطراف ميدان ايستاده بودند . محمود ، فرمانده ي عمليات سپاه گيلان بود . او نيروهايش را در صف منظم به ميدان آورد و خود نيز در كمال آراستگي و با قدرت بر افراد نظارت مي كرد . اصرار داشت كه سپاه اولين نيرويي باشد كه از مقابل تمثال امام خميني (ره) عبور كند . بالاخره رژه بسيار باشكوهي برگزار شد تا حدي كه مردم ، وي را بسيار تشويق كردند .
در مرداد 1358 پدرش را از دست داد و با مادرش زندگي مي كرد . او در مأموريت خود در كردستان در عمليات آزاد سازي پاوه در كنار شهيد چمران شركت داشت . مدتي هم در تداركات سپاه ناحيه گيلان مشغول خدمت بود . در آغاز جنگ تحميلي عراق عليه ايران ، مسئول يك گروه نوزده نفري اعزامي از رشت به منطقه سر پل ذهاب در 10 مهر 13598 شد . پس از رشادت بسيار در اين منطقه توسط شوراي جنگ منطقه غرب مسئوليت سر پل ذهاب به ايشان واگذار گرديد . در اين زمان منطقه از لحاظ موقعيت و امكانات در وضعيت بدي بود به طوري كه اغلب افراد روحيه خود را از دست داده بودند . در اين تاريخ ، محمود در نامه اي به فرماندهي سپاه گيلان نوشت :
برخي از افراد در اينجا روحيه خوبي ندارند . برادراني كه با ما آمده اند از لحاظ روحيه خوب هستند ولي از شما تقاضا مي شود كه از اين به بعد هر كس را مي فرستيد از وي تعهد اخلاقي و شرعي بگيريد . چون برخي از افراد باعث تضعيف روحيه ديگران مي شوند .
محمود ، مدت دو ماه در منطقه سر پل ذهاب بود . در اين منطقه دوازده نفر از همرزمان صميمي خود از جمله مصطفي كريمي ، فتح الله قلي پور ، پور شايگان ، سيد كاظم سيادي ،‌مسعود ايزد دوست ، داريوش فرادي ، پورنقاشيان ، محمود شيخ و ... را از دست داد ، اما از سقوط پادگان ابوذر جلوگيري كرد . از 26 آذر 1359 تا 7 فروردين 1360 در واحد آموزش سپاه مشغول خدمت بود . در 8 فروردين 1360 همزمان با تشكيل ستاد فرماندهي استانهاي مازندران و گيلان در چالوس طي مأموريتي ، فرماندهي پادگان شهيد رجايي چالوس را به عهده گرفت و در مدت كوتاهي اين پادگان را سامان بخشيد . پس از مدتي به عنوان مسئول گروه ضربت عمليات ، راهي جنگلهاي آمل گرديد و در سركوبي عناصر اتحاديه كمونيستها نقش مهمي ايفا كرد . به دنبال آن به فرماندهي عمليات جنگلهاي گيلان انتخاب شد .
در سن بيست و هشت سالگي به اصرار مادرش تصميم به ازدواج گرفت . از طريق همسر دوستش – هوشياري – با خانم سريعه تميز منش آشنا شد . در سال 1360 طي مراسم ساده اي در ساختمان بسيج ازدواج كردند و خطبه عقد را حاج آقا احسان بخش جاري كرد . پس از ازدواج به مدت شش ماه در محله صندوق عدالت و سيد ابوالقاسم ، در خانه اجاره اي زندگي كردند . پس از مدتي در نزديكي مقر سپاه رشت خانه اي ساخت و به اتفاق مادر و همسرش به آنجا نقل مكان كردند . براي همسرش احترام خاصي قائل بود و رابطه ي صميمانه اي با وي داشت .
 در 11 ارديبهشت 1360 طي حكمي به سمت مسئول واحد عمليات سپاه پاسداران رشت منصوب شد . پس از ماه ها فعاليّت خستگي ناپذير در اين واحد در 6 اسفند 1360 از سمت خود استعفا داد . در متن استعفاي خود نوشت :
اينجانب مسئول عمليات رشت مي باشم ، در صورت موافقت فرماندهي مبني بر رفتن به جبهه حق عليه باطل از مسئوليت خود استعفا مي نمايم . با استعفايش موافقت نمي شود ولي او در 2 ارديبهشت 1361 موفق شد با قبول سرپرستي نوزده نفر از نيروهاي سپاه گيلان به جبهه هاي جنوب اعزام شود . در بيستم ارديبهشت همان سال در حالي كه در جبهه هاي نبرد حضور داشت دومين فرزند او به دنيا آمد . از طريق تماس تلفني از حال فرزندش آگاه شد و نام او را صديقه نهاد . در عمليات بيت المقدس ،‌ فرماندهي گردان حضرت رسول (ص)‌ را به عهده داشت . از فعاليتهاي ويژه وي حضور در منطقه "طراح و جفير" بود . در آزادسازي هويزه و جفير ، مقر فرماندهي ارتش عراق سهم به سزايي داشت .
پس از عمليات از 6 خرداد 1361 تا 18 اسفند 1363 حفاظت از نماينده امام خميني در استان گيلان و امام جمعه رشت را به عهده داشت . حاج محمود قلي پور از 19 اسفند 1363 به جبهه هاي نبرد اعزام شد و تا 4 فروردين 1364 در تداركات قرارگاه مركزي كربلا مشغول خدمت بود . در 12 ارديبهشت همان سال به معاونت عمليات لشکر قدس منصوب گرديد و شش ماه اين مسئوليت را به عهده داشت . در همين ايام طي يك عمليات ويژه از ناحيه پا مجروح شد .
حاج محمود قلي پور پس از مدتي قائم مقام ستاد لشكر قدس شد و در عمليات قدر و والفجر 9 فرماندهي عمليات لشكر قدس را به عهده داشت . از خصوصيات ويژه او مهارت در طراحي و برنامه ريزي بود . به همين دليل در عملياتهاي مهم همواره فرماندهي نيروها را با موفقيت انجام مي داد . سمت رياست ستاد لشكر هيچگاه تاثيري بر اخلاق و رفتار وي نداشت . روزي مادرش به وي گفت : «محمود جان مردم مي گويند تو فرمانده هستي.» در جواب گفت : «نه مادر ! من يك پاسدار جزء هستم.»‌
محمود علاقه خاصي به امام خميني داشت و هميشه سفارش مي كرد «مطيع امام باشيد و هيچگاه را شهدا و راه امام را فراموش نكنيد . همگام با امام باشيد كه رستگاري در همين راه است.» علاقه و توجه خاصي به نماز جمعه داشت و معتقد بود نماز جمعه يك نماز سياسي عبادي است و به دشمنان ضربه مي زند . زيارت عاشورا و دعاي توسل را بسيار مي خواند . به طور دايم در برنامه هاي قرآني و ترويج آن شركت مي كرد . با مخالفان جمهوري اسلامي به گفتگو مي نشست و در تحليل جريانهاي سياسي بسيار متبحر بود . حتي زماني كه در سپاه پستهاي مهم داشت از امكانات آن استفاده نمي كرد و با يك دستگاه موتور شخصي تردد مي كرد . در امور مختلف از نظ ديگران استفاده مي كرد و با افراد تحت امر به مشورت مي نشست و با آنها ارتباط صميمي داشت و اغلب به مسائل خصوصي آنها رسيدگي مي كرد . زماني كه از كسي عصباني مي شد فقط نگاه مي كرد و هيچگاه عصبانيت خود را با پرخاشگري بروز نمي داد . حتي در زماني كه منافقين يا گروههاي مخالف نظام را دستگير مي كرد و آنها با وي تندي مي كردند ، با آرامش برخورد مي كرد . شجاعت ، مهرباني و تواضع از خصوصيات برجسته وي بود . در مواقع بحران زا بسيار خونسرد و جدي بود و به وظيفه خود با تمام جديت عمل مي كرد . نسبت به درستي عملكرد خود شك نمي كرد . همواره آرزوي اقتدار نظام جمهوري اسلامي را داشت و آرزو مي كرد به شهادت برسد .
در فرازهايي از وصيت نامه قلي پور كه قطراتي از خونش بر آن چكيده ، آمده است :
بار خدايا ، تو را سپاس مي گويم كه در زمان نكبت بارمان پيري عظيم الشأن از ميان مردم برخاست و طاغوت را از بين برد . ما را كه فرسنگها با اسلام فاصله داشتيم به اسلام نزديك كرد و حكومت الهي را در ايران و جهان به ثبت رسانيد .
برادران و خواهران ! قدر اين نعمت را بدانيد و هميشه شكر خدا را به جا آوريد زيرا هر گاه ناشكري كنيد خداوند نعمت را از شما خواهد گرفت . حال كه مشيت الهي بر اين شد كه در راه خدا خونم بر زمين ريخته شود اميدوارم كه او قبول نمايد . اميدوارم كه خداوند از تقصيرات من بگذرد . اگر اين خونها نبود اسلام هرگز به اين حد نمي رسيد ....
حال كه تمام استكبار جهاني در غرب و شرق دست به دست هم داده اند تا به جمهوري اسلامي ضربه بزنند لازم است وحدت كلمه حفظ شود . جنگ در رأس تمام امور است . مردم قدر روحانيت و رهبر را بدانند . اميدوارم خداوند به امام سلامتي عطا فرمايد .
از تمامي مردم به عنوان فرزندي كوچك مي خواهم در جبهه ها حضور يابند ، براي رضاي خدا به جبهه رو كنيد و به فكر جنگ باشيد تا به اميد خدا پيروزي نهايي فرا برسد . از تمام برادران سپاه و مردمي كه مرا مي شناسند رضايت مي طلبم و اميدوارم اين خونها باعث جوشش بيشتر و مداوم انقلاب باشد . از حاج آقا احسان بخش به عنوان پدر شريف مي خواهم كه مواظب خانواده ام باشند تا فرزندانم افرادي صالح و مؤمن به انقلاب تربيت شوند .
حاج محمود قلي پور در 13 آبان 1364 به عنوان مسئول ستاد لشكر قدس گيلان منصوب گرديد . وي با اين مسئوليت در عمليات كربلاي 2 در منطقه حاج عمران شركت كرد . اين عمليات كه در ساعت دوازده شب 9 شهريور 1365 انجام شد گردانها ي كميل ، ميثم و حمزه سيدالشهداء (ع) از لشكر قدس همزمان با يگانهاي رزمي ديگر به سوي مواضع دشمن پيشروي كردند و در همان ساعات اوليه دشمن را در هم شكستند . رضوانخواه – فرمانده گردان كميل – براي هدايت نيروهاي خود جهت تصرف اهداف از پيش تعيين شده درخواست نيروهاي كمكي كرد در حالي كه بر اثر اصابت گلوله مجروح شده بود . رضوانخواه با وجود جراحت با اقتدار گردان خود را در ميان آتش دشمن به پيش مي برد كه بار ديگر مورد اصابت تركش قرار گرفت و به شهادت رسيد . پس از درخواست نيروي كمكي ، فرماندهي لشكر به حاج محمود قلي پور – رئيس ستاد – مأ‌موريت داد به سرعت گردان مالك اشتر را كه به عنوان گردان پشتيبان آماده بود ، به خطوط درگيري اعزام نمايد . در اين مأموريت ، حاج محمود را حاج علي گلستاني – معاون ستاد – و محمد نژاد – تعاون تداركات و لجستيك – و غلامرضا قبادي – مسئول بسيج – همراهي كردند . آنها نيروهاي كمكي را به خطوط درگيري اعزام كردند و پس از اعزام گردان محل مأموريت خود را ترك نكرده بود كه سنگرشان در قلعه رفيع كدو ، مورد اصابت گلوله توپ قرار گرفت . در نتيجه ، حاج محمود قلي پور به همراه همرزمانش به شهادت رسيده و پيكر آنان در اثر انفجار تكه تكه شد . حاج محمود قلي پور به هنگام شهادت ، دو فرزند به نامهاي صديقه (سه ساله) و فاطمه (دوساله)‌ داشت . وي قريب به بيست ماه در جبهه هاي نبرد حضوري فعال داشت . پيكر او را در شهرستان رشت تشييع و در گلستان شهداي تازه آباد به خاك سپردند .
منبع:" فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيد استان گيلان)نوشته ي،يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران-1382




وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
يا ايتها النفس المطمئنه ارجعى الى ربك راضيته مرضيه
هان اى آرامش گرفته به جانب پروردگارت بازگرد ودرآنى كه تو خوشنود از خداى خود هستى وخدايت از تو خوشنود است . قرآن کريم
با سلام به منجى عالم بشريت ونجات دهنده انسانهاى روى زمين حضرت مهدى (عج) و نايب برحقش ولى امر زمان ومرجع تقليد مسلمين جهان ايت اله العظمى الامام خمينى ونمايندگان برحق امام در سراسركشور خصوصاايت اله احسان بخش .
درد هر تير وتركش را تحمل مي كنم ولى اندوه خمينى را هرگز ، از ميان رنگها رنگ سرخ رابرگزيده‌ام واز ميان مرگها شهادت را .بار خدايا تورا سپاس ميگويم که رهبر ومربى عظيم الشان از ميان مردم برخواست وطاغوت را ازبين برد واسلام واقعى را براى امت به ارمغان آورد ومارا كه فرسنگها با اسلام فاصله داشتيم نزديك گردانيد وحكومت الهى رادر ايران وجهان به ثبت رسانيد.
 برادران وخواهران ,وا ى امت مسلمان قدردان نعمت الهى  باشيد وهميشه شكر خدا را به جاآوريم زيرا هرگاه ناشكرى كنيد وكفران نعمت نماييد خداوند تمام نعمتها رااز شما خواهد گرفت وآن روز ديگر چاره‌اى نداريم ودير است .
حال كه مشيعت الهى برآن شد كه درراه او خونم برزمين ريخته شود وشهادت درراه او نصيبم شود اميدوارم كه قطره‌اى باشم دردرياى بزرگ الهى واو قبول نمايد وخوشحالم كه پس از مدتى كاركردن درسپاه همچون بيگلوها وحق‌ورديان وبرادران خوب ديگر به لقاء الله پيوستم. اميد است كه خداوند از سر تقصيرات نااگاهانه من بگذرد واين خون باعث پاكيزگى گناهان شود . اگر اين خونها نبود هرگز اسلام به اين حد نمى‌رسيد واين خونهاست كه باعث تقويت اسلام وتداوم انقلاب اسلامى است .
سخنى كوتاه با امت حزب الله ، حال كه تمام استكبار جهانى از شرق تاغرب جنايتكار دست به دست هم داده‌اند كه تا ضربه‌هاى خود را به اسلام بزنند لازم است كه وحدت كلمه رادر تمام سطوح حفظ بكنند وافرادى كه باعث به هم زدن اين وحدت درامت حزب الله مى‌شوند را از خود طرد نمايد زيرا كه اكنون اسلام وانقلاب اسلامى به فرمايش رهبر انقلاب نياز به وحدت دارد وهميشه به غير از مسئله جنگ كه  در صدر تمام امور قرار دارد بايد هرچه زودتر به پيروزى نهايى به اتمام برسد ,به مسائل ديگر نپردازند وشيطان را از خود دورکنند. حال كه سعادت زيارت حضرت ابا عبد الله حسين دردنيا نصيبم نشد اميدوارم كه افرادى پس از پيروزى به كربلا مى‌روند ياد شهدا رابنماييد واز طرف آنها نائب الزياره باشند زيراكه اين خونها باعث رسيدن آنها به كربلا شد.
 امت حزب الله ؛روحانيت در خط امام وآنهايي كه صادقانه در اين انقلاب كار مينمايند را در نظر داشته باشند ؛خصوصا نمايند ه محترم حضرت امام در استان گيلان كه من به شخصه بسيار زياد علاقمند ايشان ميباشم واميدوارم كه خداوند به حضرت امام وتمام پيروان امام وايشان سلامتى عنايت بفرمايد زيرا كه ايشان خدمت زيادى به اين مردم محروم نمودند وخود را وقف جمهورى اسلامى نمودند . حال كه نياز جنگ به شما امت حزب الله مى‌باشد تا كار جنگ يكسره نشود از شما به عنوان فرزند كوچك مي خواهم كه در جبهه حضور پيدا نماييد وبراى رضاى خدا وثبات اسلام روى به جبهه‌ها بياوريد وكمتر دراين برهه به فكر مشكلات زندگى باشيد زيرا كه هرگزچنين موقعيتى به دستتان نخواهد آمد وفردا دير است .
سخنى بابرادران سپاهى ، اميد است كه بيشتر از اين در رابطه با جنگ فعال باشند وبه مسئولين سپاه فشار آورند تا انها رابه جبهه بفرستند زيرا آن نظرى كه حضرت امام به سپاه دارند ,ووقتى فرمودند كه اگر سپاه نبود كشور هم نبود؛ شما با حضور دائم خود در جبهه ها اين را به اثبات برسانيد كه از قبل بيشتر به فكر جنگ باشيد تاخداوند توفيق پيروزى نهايى را به اين امت نشان دهد .
در خاتمه از تمام برادران سپاه ومردم كه مرا مي شناختند رضايت مي طلبم واميدوارم كه اين خونها باعث جوشش بيشتر تداوم انقلاب باشد. از  حاج اقا احسان بخش به عنوان پدرى شريف مى‌خواهم كه مواظب خانواده‌ام باشد تافرزندانم افرادى صالح ومومن به انقلاب بار آيند واز محضر ايشان مي خواهم كه اگر احيانا در تمام طول مدتى كه مرا شناختند خطايى ديدند به بزرگوارى خودشان ببخشند.
 وكيل اين جانب دررابطه خانه وغيره برادر عزيزم على هوشيارى مي باشد در خاتمه خانه‌ام را به نام فرزندانم صديقه وفاطمه نماييد وتا زمانى كه مادرم زنده‌است يك اطاق از آن خانه متعلق به ايشان ميباشد واميد است كه برادرم هوشيارى به مادرم خوب برسد . خداوند به امام امت سلامتى وبه رزمندگان اسلام پيروزى نهايى عنايت بفرمايد .
مرگ برآمريكا وشوروى ومنافقين .  والسلام  .  محمود قلي پور ساسانسرا





خاطرات
سيد موسي قرباني :
در كودكي بسيار مؤدب و تيز هوش بود . مادرش اگر چيزي مي خواست فوراً تشخيص مي داد كه مادرش چه چيزي مي خواهد و فوراً تهيه مي كرد . چون درسش بسيار خوب بود پدرش براي تشويق او كتابهاي داستان مي خريد .
به پدرش علاقه داشت و به وي احترام مي گذاشت . اخلاق و رفتار وي سبب مي شد ، ديگران به راحتي با وي ارتباط برقرار كنند .
در سال 1349 مقطع راهنمايي را به پايان رساند و در سال 1350 به دبيرستان پور داوود رشت وارد شد و در رشته طبيعي ادامه تحصيل داد . در اوقات فراغت اغلب به كتابخانه ملي رشت مي رفت و مشغول مطالعه مي شد . موضوع مطالعات وي بيشتر كتابهاي مذهبي و ديني بود . پس از اخذ ديپلم در شهريور 1356 به خدمت سربازي رفت و در نيروي دريايي بندر انزلي گروهبان دوم وظيفه در دسته ي سررشته داري بود . در دوران سربازي بسيا رمنظم بود و با همكارانش ارتباط نزديك و صميمي داشت . در اين ايام دوستان دوره سربازي يك ناوچه به طول دو متر ساختند و به او هديه كردند . در سال 1356 خدمت خود را به پايان رساند .

سيد علي آقازاده:
در عمليات بيت المقدس در منطقه بوديم و دشمن وارد عمل شده بود . در جفير و پاسگاه شرهاني او به اتفاق هرمز بيگلو و چند تن ديگر از همرزمانش در مقابل دشمن با تمام شهامت ايستادگي كردند . در آن زمان با وجود اينكه ناراحتي شديدي در معده داشت اما تا آخرين لحظه در مقابل دشمن ايستاد.

همسرشهيد :
در تهران بودم كه تلفن زد و تأكيد زياد داشت به منزل بروم . شك كردم ، وقتي به منزل رسيدم ،‌ديدم بر اثر اصابت تركش پاي او مجروح شده و نتوانسته در خانه را باز كند . درون ماشين نشسته بود كه به منزل رسيدم . بعد از آن بيمارستان رفت و هرچه اصرار كردم همراهش به بيمارستان بروم قبول نكرد . با عمل جراحي بعضي از تركشها خارج شد اما تعدادي تركش را كه به جاهاي حساس بدنش اصابت كرده بود ، نتوانستند خارج كنند . بعد از اينكه از بيمارستان به خانه آمد دو ساعت استراحت كرد و موقع نماز به مسجد براي نماز جماعت رفت و چون تقيد زيادي به نماز جماعت داشت . بعد از آن با همان حال به جبهه رفت و به خاطر عدم رسيدگي ، جراحتهاي وي چركين شد . 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گيلان ,
برچسب ها : قلي پور ساسانسرا , محمود ,
بازدید : 283
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]

وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
اشهدان لا اله الا ا...... و اشهد ان محمد رسول ا.....
پروردگارا از تو ميخواهم كه هر وقت لياقت شهادت را پيدا كردم نصيبم گردانى چرا كه معتقدم شهادت بهترين و نزديكترين راه رسيدن به توست ، خدايا سعى كن كه مرا عاشقت گردان . وقتى كه عاشق دلباخته تو گشتم و بنده خالص تو ، شهادت يا پيروزى را نصيب ما كن كه در هر دو حالت پيروزيم .
با سلام بر امام عزيز و خاندان معظم شهداء توصيه هاى آخرينم را بشرح زير مى نويسم :پدر و مادر مهربانم از شما سپاسگزارم كه مرا بزرگ كرده و جهت تقديم به اسلام آماده نموده ايد اين را به خوبى ميدانيد كه من امانتى الهى در دست شما بودم و ميدانم كه آماده ايد تا هر وقت خدا بخواهد اين امانت ناقابل را تقديم او نماييد.
پس بر شماست كه بعداز شهادتم صبر بيشه كنيدو خداى بزرگ را شكرگزار باشيد و در برخورد با مشكلات و مصايى به خدا پناه بريد و هر وقت بر شما مشكل شد بياد خانواده هاى چند شهيد داده و بياد زينب كبرى و امام حسين (ع) كنيد كه در عرض يك نيم روز هفتاد و چند نفر از عزيزانشان را از دست داده اند .
مادر عزيزم ميدانم كه زحمات زيادى در طول اين مدت با فقر و تنگدستى برايم كشيدى و بالطبع انتظاراتى در دل داشتى و آرزوهايى در ذهن ، ولى مطمئنم كه ميدانى كه امروز شركت در جبهه بقول امام از اهم واجبات است و براى رضاى خداوند به تقديم فرزند خود و تحمل جدايى ها شديد چرا كه در قالب اصول دنيايى و الهى هيچيك از اينها نمى گنجد .
پدر و مادرم شايد هيچ بعيد نباشد كه بعد از شهادتم مور طعنه و سرزنش عده اى از دشمنان اسلام قرار بگيرد و بر شماست كه براى رضاى خدا تحمل كنيد و نكند خداى نكرده در دل ناراحت شويد و يا زبان به ناسزا بگوييد؛ بدانيد به قول آيات قرآن و فرمايشات ائمه معصومين دنيا براى مومنان صحنه امتحان است كه از نتايج خوب امتحان در آخرت بهره مند خواهد شد . امروز صبر شما بر مشكلات و تحمل شما بر طعنع ها و سرزنشها خور زمينه هاى موفقيت شما در اين شجاعات است .
در اوج نگرانيها و روى آوردن مصيبت به شما, به ياد مظلوميت اما حسين و اسيرى اهل بيت پيامبر اكرم (ص) بيافتيد كه تحمل را آسان مى كند .
پدر و مادرم انتظار دارم كه بعد از من با همسر و بچه هايم كه حقا بچه هاى شمايند خوب مدارا كنيد ، اين را بدانيد كه او همسر خوبى برايم بود و در سخت ترين شرايط زندگى يار و همراهم بود و هميشه مرا در انجام وظايف الهى ام تشويق مي نمود و عامل تشويقم در شركت در جهادمقدس بود, من از او راضى هستم . اميدوارم كه از من راضى باشيد و با خانواده ام خصوصا با بچه ها مدارا كنيد . نكند خداى ناكرده در مشكلات و نارسايي ها زبان به ناسزا بگشاييد و بهانه به دست دشمنان بدهيد. از شما مي خواهم كه در تربيت فرزندان نهايت جديت را به خرج دهيد و با آنان آنچنان رفتار كنيد كه حتى الامكان خلاء نداشتن پدر را احساس نكنند و آنان را به اصول اسلامى آشنا كنيد تا در آينده انشاءالله افرادى مفيد براى اسلام و مسلمين ببار آيند .
همسرم از شما انتظار دارم كه بعد از من آنچنان رفتار كنى كه بين همسران شهيد الگو باشيد و شما را سفارش مي كنم كه در اوج مشكلات و مصيبتها به خداى بزرگ پناه و فقط به او توكل كنيد . قرآن بيشتر بخوانيد و به ياد صحراى كربلا و اسيرى اهل بيت امام حسين (ع) و بياد ديگر خانواده هاى شهداء بيافتيد . شما فكر كنيد كه براى چه هدفى شوهرتان را از دست داده ايد كه تحمل را براى شما آسان خواهد كرد .
توصيه ميكنم حتما قرآن را بخوانيد ,به خصوص آياتي كه در ارتباط با تحمل مصيبتها و امتحانات الهى است .
فرزندانم سجاد و سوده:
جهت اداى وظيفه مي خواهم توصيه هايى به شما كنم و بدين اميد كه بدان عمل كنيد و براى بعضى از سئوا لات آينده شما جوابى كرده باشيد.
مى دانم اگر فردا بزرگ شديد و پدر را در خانواده نيافتيد و همسايه ها و همكلاسيها ى شما را ديديد كه در آغوش پدر و مادر به سر ميبرند نگران نشويد و بدانيد كه پدرتان براى يارى دين اسلام در زمانى كه نياز بدان بود براى رضاى خدا از شما تحمل جدايى كشيد و رهسپار ميادين نبرد شد و اين نه بدان جهت بود كه سرپرستى و حضانت شما را مهم نشمرد بلكه يارى اسلام را مهمتر و واجب تر تشخيص مي داد و حقا اين جور بود .پسرم سجاد هنوز چند روزى از تولدت نگذشته كه بابايت به جبهه رفتن را شروع كرده و تا به امروز كه حدود 6 سال دارى همچنان بر خود تكليف ميداند كه از خون بهاى كميل و عباس ها پاسدارى كند و پرچمهاى برزمين افتاده شان را بر دوش بكشد . مي دانم پسرم و دخترم سجادهايى و سوده هاى به جمع شما خواهند پيوست و پدرانى به پا خواهند خواست و در ادامه را همان كوشش خواهند كرد و انشاءالله كه خيلى احساس كمبود يتيمى نخواهيد كرد زيرا ولى اصلى شما خدا و امام عزيزهم به عنوان پدرى مهربان براى شما به فكر شماست و خواهد بود.
پسرم سجاد شما بايد به گونه اى در جامعه عمل كنيد كه براى ديگران الگو باشيد انشاء الله كه مادرت و پدربزرگت كمكتان خواهند كرد كه هر چه سريعتر اصول اسلامى را فرا بگيريد و در صف ادامه دهندگان راه آنانى كه رفتند, قرار بگيريد.
سعى كن به حرفهاى مامان گوش فرا دهى . انشاءالله بعدها سرپرستى براى او و خواهرت سوده خانم باشى .
سوده خانم -دخترم - امروز تو درسنى قرار دارى كه بعد از چند ماه كه به مرخص آمده بودم به خوبى مر نمى شناختى . از تو مي خواهم كه بعد از من احساس دلتنگى نكنى و مادرت را از اين بابت نگران نكنى ، سعى كن كه ياد بگيرى حضرت زينب و زهر (س) كى بودند و چه صفاتى داشتند و چون به صفاتشان پى بردى, انشاءالله بدان عمل كن ، به گونه اى در جامعه عمل كنيد كه براى اطرافيان الگو و نمونه باشيد و در انجام فرايض دينى كوشا بوده و حجاب را رعايت كنيد ، فرزندانم از شما مي خواهم كه در تمامى لحظات به ياد خدا باشيد و به او توكل كنيد و از اين جهت كه پدر خوبى براى شما نبودم مرا نيز ببخشيد . آرزو دارم كه در آينده افرادى مفيد براى اسلام و مسلمين واقع شويد . اى اهل خانواده برادر بزرگوارم و خواهرانم ، دوستان و آشنايان و اى همه كسانيكه بعدها نوشته ام را مي خوانيد و يا مى شنويد نكند كه لذايذ دنيوى و در زرق و برقهاى زندگى گم شويد و يك عمر دنباله رو شيطان باشيد و دنيا را بهشت شما و آخرت را جهنم تان قرار دهيد . اين از فرمايشات پيامبر اكرم (ص) است كه فرمود : ان الدنيا سجن المومن و جنة‌الكافر.
پس بايد كه مومنين با كوله بارى از كارهاى خير و خداپسند از جهنم دنيا به بهشت آخرت مسافرت كنند . اميدوارم كه برادرم و دوستانم پرچم به زمين افتاده ام را برگرفته و در پاسخ به نداى حسين زمان پيشتاز جانباز باشند .
برادرم ، اگر جنازه ام را نياورده اند به مامان و بابا بگويى كه صبر پيشه كنند و به ياد مادر وهب بيافتيد كه سر خونين پسرش را طرف دشمن پرتاب كرد و پس از شكر خداى متعال و اشاره به دشمن گفت كه چيزى را كه در راه خدا داده ام پس نخواهم گرفت .
دوستان و آشنايان, اى برادران پاسدار ,دنيا صحنه امتحان براى انسانهاست و قرآن در سوره ملك ميفرمايد كه او (خدا) مرگ و زندگى را آفريد تا شما را آزمايش كند تا كداميك از شما بهتر عمل مي كنيد و امروز صحنه انقلاب اسلامى و ميدان جهادى كه برايمان آماده شده است, مكان مناسبى براى بهتر عمل كردنهاست كه بايد زندان دنيا را به قول پيامبر اكرم (ص) درهم شكست و به بهشت رضوان قدم نهاد و درحقيقت به قول سيدالشهداء امام حسين (ع) مرگ چيزى جز يك پل براى رسيدن به آخرت نيست پس بر شماست كه اين رشته هاى وابستگى مادى را گسسته و خود را براى يارى بيش از بيش اسلام آماده نماييد . نكند خداى ناكرده در لذات دنيوى و دامهاى شيطانى كه با ظاهرى فريبنده و زيبا كه در جلو شما سد ميشود غره شويد و از رسيدن به هدف اصلى تان باز مانيد .
از همه دوستان و آشنايان حلاليت مى طلبم و اميدوارم كه از من راضى باشيد . والسلام


وصيت به فرزندم
فرزند دلبندم سلام
آخرين لحظات خواستم شما را در جريان مسايلى گذاشته و بدين طريق اداى تكليف نمايم و شما را نسبت به چند نكته يادآور شوم .
فرزندم هنوز 17 روز از تولدتان نگذشته بود كه من عازم جبهه گرديدم. اين را گفتم براى اينكه ميدانم روزى از مادر مهربانت خواهى پرسيد كه آخر پدر من كجاست و ميدانم كه روزى همبازيهايت را در آغوش گرم پدر و مادرشان خواهى ديد و بدين جهت كه تو محرومى احساس كمبود خواهى كرد و مادرت را در مقابل اين سوال قرار خواهى داد و مي ترسم از اينكه او جوابى برايت نداشته باشد كه فانعتان كند . مسئوليتم در مقابل انقلاب و اسلام خيلى بيشتر از مسئوليتم در مقابل شما بود و در حقيقت شما را چون خودم وقف انقلاب اسلامى مي نمايم . از زمان ما برايت بگويم زمان پر از ظلم و جور بود ، اسراييل جنايتكار هزاران نفر از شيعيان لبنان و اهل تسنن فلسطينى را به شهادت ميرساند ، صدام جنايتكار به كشورعزيز ما لشكركشى نموده و درصدد تضعيف و شكست انقلاب اسلامى ما بود ، جهان در اوج مبارزه اسلام و كفر بود و صداى «هل من ناصر ينصرنى»امام حسين هر روز توسط فرزند پاكش امام خمينى به گوش ميرسيد و جوانان پاك و خداجوى يكى پس از ديگرى لبيك گويان به استقبال گلوله ها و خمپاره ها ميرفتند و با پيروزى كامل به لقاءا... مي رسيدند و در اين ميدان وسيع از يكديگر سبقت مي گرفتند و در اين ميان پدرت نيز يكى از شركت كنندگان درجه 3 اين مسابقه بود ، شهادت معنى و مفهوم اصلى خود را باز يافته و مشترى زيادى داشت . جهان در انتظار عدالت و عدالت در انتظار مهدى(عج) بوده و مشتاقان ديدار مهدى(عج) او را عينا در جبهه ها مي ديدند ، جهان ملعبه دست عده اى قلدر و غاصب و نمرود و معاويه و يزيد گشته و هر كدام بر عده اى حاكميت داشتند ، درخت ضعيف و در حال خشك شدن اسلام احتياج به خون داشت تا دوباره زنده گردد و خلاصه ملتهاى جهان و بندگان خدا در حال اضطرارى به سر مى بردند و درسر دوراهى قرار گرفتند ، راه عدل و ظلم ، راه حق و باطل ، راه معنويت و ماديت، راه هستى و نيستى ، راه ماندن و رفتن ، راه با سعادت (شهادت) و راه زندگى همراه با ذلت و پذيرفتن خوارى ، راه پيروزى و شكست ، كه خلاصه در اين ميان هر كدام يك راهى مي رفتند و من هم يكى از اين راهها را كه راه ابدى و راه ديدار خداوند و گذشتن از همه چيزها و گسستن همه وابستگيهاى شيطانى را انتخاب نمودم (همان راه ائمه و معصومين ) و اما تو .....فرزندم سعى كن كه راهم را ادامه دهى و پيام رسان و پاسدار خونم باشى . بدان كه شما نسل آينده انقلاب در قبال اين همه خونها كه ريخته شده است مسئوليد . فرزندم هميشه سعى كن با دوستان خدا دوست و با دشمنان خدا دشمن باشى . و هميشه در صف واحد بر عليه كفر و نفاق مبارزه كن و خلاصه راهى كه من تا بدانجا رسانده ام, تكميل كن . فرزندم نكند روزي مادرت را تحت سوالى در موردم قرار دهى كه او جوابى نداشته باشد . سعى كن كه حرفهاى او را از جان و دل گوش كنى هر وقت كه مشكلات و نارسايي هاى دنيوى به تو روى آورد به قرآن پناه ببر ، قرآن را زياد مطالعه كن . اميدوارم كه خداوند امام ما را تا انقلاب مهدى (عج) حفظ نمايد و تو سعى كن كه صد در صد از او اطاعت كنى و هميشه گوش بفرمانش باشى .
فرزندم اى كاش مي دانستم كه در آينده چه سوالهايى برايت پيش مى آيد تا برايش جوابى پيدا كنم ولى اميد آن دارم كه هميشه به راه راست بروى ,راهى را كه اولياء خدا رفتند . تلاش كن كه الگو و نمونه همكلاسي هايت باشى و علاوه بر اينكه در فقدان ظاهرى من احساس كمبود نكنى . ميدانم كه افتخار خواهى كرد كه پدرت در راه و حراست از انقلاب اسلامى شهيد شده است .
فرزندم من ميروم اما تو خواهى ماند ولى سعى كن آنچنان بمانى كه الگويى براى جامعه و افتخارى براى خانواده باشى . راهى را كه من ميروم و اولى و آخرى هم نخواهم بود تو هم سعى كن كه راهم را در قرآن بيابى و ادامه دهي . ما ميرويم تا اسلام را يارى كنيم ، ما ميرويم تا بيت المقدس عزيز را آزاد كنيم و اگر در اين راه شهيد شوم تو اى فرزندم اسلحه ام را برگير و با مشتهاى گره كرده و ايمانى استوار و عزمى راسخ راهم را ادامه بده . در پايان چون وقت بيشترى نيست به اين اميد كه به اين وصيتنامه پدرانه ام عمل كرده و مفيد براى اسلام و انقلاب باشيد شما را به خداى بزرگ ميسپارم . 25 / 4 / 61 برابر با 24 رمضان 1402
خداحافظتان باشد . پدرتان محمد اصغرى خواه

وصيت به همسرم:
و اما تو...... همراهم ، تو اى شريكم ، اى كه در لحظات خطر ياوري براي انتخاب راهم بودى ، تو اى همسفر ...و....و تو همسرم ، تو مادر فرزندم سعى كن كه سجادم را آنچنان به بار آورى كه براى آينده انقلاب و اسلام مفيد باشد و سعى كن كه وصيتم را برايش توجيه و تفسير كنى و سعى كن كه به فرزندم بگويى و بفهمانى كه چرا نامت را سجاد گذاشته ام و سجاد را به او بشناسان و بگو كه سجاد كه بود و چه كرد و چگونه پيغام امام حسين (ع) را به جهانيان رسانيد و بگو كه امام سجاد چگونه كاخ يزيد را به لرزه درآورد و حكومت غاصبانه او را به خطر انداخت . به فرزندم بگو كه تو اولا فقط خدا را سجده كن و سجده گر هيچ بت ديگرى نباش, نه بت درونى (هواى‌نفس) و نه بت بيرونى و ثانيا چنان با غاصبان و ظالمان و يزيديان زمان مبارزه كن كه قلب حسينيان را شاد گردانى و خلاصه به سجاد بگو كه چقدر مسئول است در مقابل اهدافى كه در مقابل نامش و ادامه راه انتخابگر نامش . به اميد اينكه بتوانى در مقابل اين امتحان بزرگ الهى به همراه فرزند دلبندت موفق وپيروز به در آيى و به اميد اينكه پيام رسان خونم و ادامه دهنده راهم باشيد .شما را به خداى بزرگ مي سپارم . محمد اصغرى‌خواه‌فتيده



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گيلان ,
برچسب ها : اصغرى‌خواه‌فتيده , محمد ,
بازدید : 130
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]

اين تنها سفري است که منفعت فراوان دارد، سفري است، تحليلي است. زيارتي و سياحتي هم هست. تازه مي توانم به خانه اي فکر کنم که مادري پير و گرفتار در آن نفس مي کشد، جسته و گريخته.
داستان ها دارد اين مادر نقال، از اين چرخ کجمدارد. مي گويد: پس چرا داستان ميرزا کوچک خان را نمي نويسي؟ و منتظر جوابم نمي ماند و مي گويد: جد مادري من هواخواه ميرزا بود. به او جا و مکان مي داد. اشرفي داشت کيسه کيسه. همه را داد به قزاق رضاخاني تا از او گذشتند. سوار، بهانه مي کرد و از رشت مي افتاد توي ولايات به قصد تاراج آدم هاي ميرزا مي آمدند و لنگر مي انداختند. جدم متواري بود. قشون بي اذان صاحب خانه وارد مي شد. کوچک تر ها مي شدند مهتر و تيمارچي اسب ها و بزرگ ترها مي شدند کلفت و نوکر قشون. مي زدند و مي خوردند و مي بردند تا وقت ديگر.
تلفن مي زنم به تهران که صحيح و سالم رسيده ام.
پسرم مي پرسد: براي چه رفته اي؟
ـ گفته بودم که
ـ موفقيت آميز بود؟
ـ دارم خودم را گرم مي کنم.
ـ شما بارها گفته اي که زندگي نامه آدم هاي مشهور را بخوانم و از آن ها چيزي ياد بگيرم. پس چرا زندگي نامه ي افراد مشهور را نمي نويسي؟
مي گويم: باز عجله؟
قول مي گيرد که دفعه ديگر همسفرم باشد. جزوه اي دارم که در باره ي زندگي مهدي خوش سيرت تهيه شده است. مي دانم چه نوشته اند، ولي دليلي نمي بينم آن را نخوانم. عنوان کار، سروش سبزپوش. يادواره سالگرد شهادت سردار دلير گيلان، فرمانده تيپ دو و معاون فرماندهي لشکر قدس گيلان، شهيد مهدي خوش سيرت.
وعکسي با زمينه آبي، يعني فتوکپي دو رنگ. نويسنده پس از مقدمه اي از جنس سخنراني، به اطلاع خوانندگان رسانده که به علت کمبود وقت و حجم زياد کار، بالاخص مسايل مددرساني به آسيب ديدگان زلزله (زلزله رود بار 69) اين جزوه با همه زحمات دست اندرکاران داراي نواقضي است و قول داده در آينده اي نزديک، ستاد برگزاري مراسم سالگرد شهيد، کتاب جامعي از زندگي وي چاپ خواهد کرد. در جزوه به چند نکته مي رسم: او سيزده بار زخمي شده بود. او مردي بي ادعا بود. متولد 1339 در روستاي چور کوچان بود. و سومين شهيد خانه. طومار بزرگي تهيه کرد و در يک سخنراني غرا رزمندگان را براي عمليات کربلاي پنج آماده کرد. آن ها با خون خودشان طومار را امضاء کردند و براي امام فرستادند که تا آخرين قطره خون شان به امام وفادار بمانند. و اين چنين بود که کربلاي پنج پس از عمليات ناموفق کربلاي چهار به وقوع پيوست. سردار خوش سيرت مبتکر اين کار بود.
و چندين جمله ديگر خواندم که سوال هاي متعددي را براي من ايجاد مي کرد.
باران يک سره باريده تا کله ي سحر. دمي خستگي در کرده و ستاره صبح دميده. و من پس از تماشاي نسيم به خواب رفته ام.
وقتي به شهرستان آستانه مي رسم، اول وارد صحن امامزاده سيد جلال الدين اشرف مي شوم و سلامي مي کنم و زيارت نامه مي خوانم و بعد، از پله هاي باريک بنياد بالا مي روم. شکي ندارم که مهدي بارها و بارها کار مرا انجام داده. مي پرسم: مهدي به اين جا مي آمد؟
مي گويند: براي کار مردم مي آمد. او برادر دو شهيد بود. حسين و رضا. رضا در عمليات والفجر هشت به شهادت رسيد. در همان روز هادي، يعني برادر کوچکترشان هم آن جا بود. وقتي خبر رضا را به آن ها دادند، گشتند دنبال يکديگر. مي خواستند بگويند رضا هم رفت. اين زماني بود که عراق منطقه را شيميايي کرده بود.
مي گويم: اگر خاطره اي داريد، بنشينيد و مفصل تعريف کنيد.
ساکت مي شوند. مي پرسم: نوبت کدام يک از شماست؟
مي گويند: به هادي خبر داده ايم، ولي اول مي رويم سراغ محمد گلباغي، مداح اهل بيت (ع)
مي گويم: اول پدر و مادر شهيد آن ها هستند که مي توانند از دوران کودکي مهدي حرف بزنند.
مي گويند: خدا رحمت شان کند.
به اين فکر مي کنم که چه کساني مي توانند جاي آن ها را پر کنند؟ خواهر بزرگتر، برادر بزرگتر، عمه و عمو و خاله. حتي همسايه اي.
مي گويند: علي برادر بزرگ مهدي است، اما در اطراف تهران زندگي مي کند. دست به قلم هم هست. از شهدا مي نويسد و در روزنامه کيهان چاچ مي کند.
زير لب مي گويم: علي خوش سيرت
مي گويند: معلم است. و هادي پاسدار است. جانباز است. ترکش خمپاره ريه اش را خراب کرده. مي خواهم قيافه اش را در ذهنم مجسم کنم، آدمي لاغر اندام و زرد گونه و شکسته. مرتب سرفه مي کند. کم حرف است. حتماً آسم هم گرفته.
همراه راهنماي خوش صحبتم، آقاي قصوري به روستاي چور کوچان مي رويم. او معلم است و دلش مي خواهد کتاب بنويسد. و فقط در باره ي شهداي جنگ. چندين صفحه نوشته، ولي نتوانسته چاپش کند. چون راه و چاه را نمي داند.
مي گويم: اگر خوب بنويسي، هم راه را پيدا مي کني و هم چاه را.
مي گويد: کسي براي شهداي آستانه کتاب ننوشته.
مي گويم: براي بسياري از شهدا ننوشته اند.
مي گويد: اين ها کارهايي کرده اند که آدم را به تعجب وادار مي کنند. من گاهي سر کلاس از آن ها حرف مي زنم. مي دانيد؟ بچه هاي دوره راهنمايي از خاطرات رزمندگان خوششان مي آيد.
چشمم به جاده ي باريک است و اطرافش. به سمت دريا مي رويم. هوا مه آلود است. شاليزارهاي پاييزي تماشايي هستند. هنوز برگ هاي درختان توسکا و بيد و آزاد سبز هستند و هنوز اسب ها مي توانند شب هاي مرطوب را تحمل کنند و به خانه ها برنگردند. جنگ بازي کره ها و گاو ها تماشايي است. و بچه هايي که دوست دارند زير چترهاي رنگارنگ راه بروند. مي پرسم: مهدي بچه داشت؟ مي گويد: بچه اش را نديده بود که شهيد شد. دختر است الان دوازده ـ سيزده ساله است.
به خانه هادي مي رسيم. راهنمايم مي گويد: مهدي توي آن خانه به دنيا آمده. يک خانه معمولي با ايواني کوچک. يک طبقه، با ستون هاي چوبي. مثل بسياري از خانه هاي شمال. چند تا اتاق در کنار يکديگر و يک ايوان. نه اين خانه هايي که از زير دست مهندسين در آمده اند.
هادي با خنده و سر و صدا در حياط را باز مي کند. سفيد رو است با چشماني درشت، خيلي درشت و علي قد کوتاه و کمي چاق. با من غريبه هم خوش و بش مي کند. به راهنما مي گويد: تو خجالت نمي کشي که پيدايت نيست؟ ديگر تکرار نشود ها.
از زير درخت نارنج مي گذريم. و از کنار گل کامليا. چشمم به پلکان فلزي خانه است، ولي هادي در فلزي طبقه اول را باز مي کند و داخل مي شود و مي گويد: خوش آمديد.
پيش از آن که وارد شويم، راهنما مي گويد: اين هم به مهدي رفته. همه شان خوش کلام هستند. مزاح مي کنند. خانه اين ها محل امن بچه هاي آستانه بود.
مي پرسم: اين جا؟
مي گويد: خانه پدرش. مردم به پدرش مي گفتند ارباب.
اولين چيزي که به چشمم مي افتد، چيزي نيست که در خانه ها يافت مي شود، قطار قطار عکس، عکس شهدا ريز و درشت. بعد فانسخه ها و قمقمه ها و چفيه ها و مچ بندها و پيشاني بندها و انواع پوکه ها و فشنگ ها حتي بي سيم هاي خاک گرفته. و خاک. نمونه اين خاک را در طلايه و شلمچه ديده ام. پس خاک اين موزه شخصي، از آن سرزمين است. زير لب چيزي مي گويم و چرخي مي زنم. يک جفت تخت خواب فنري و يک اجاق برقي و استکان و قوري و زيرسيگاري خالي.
پس هادي اگر توي خانه باشد، اين جاست. بيشتر اين جاست و سرگرم موزه اش. عکس هايي مي بينيم که جايي نديده ايم. حيف کيفيت مناسبي ندارند.
مي گويم: اگر بفمند همچنين چيزي داريد از شما مي گيرند.
مي خندد و مي گويد: مگر قرار است اين جا بيايند؟ اين جا پيدايشان نمي شود.
اول چاي مي خوريم و بعد کارمان را شروع مي کنيم. مي گويد: تعدادي از عکس ها را مهدي گرفته.
مي پرسم: عکاس که نبود؟
دلم مي خواهد تحريکش کنم تا همه چيز را بگويد، حتي رازهاي زندگي اش را. نگاهم مي کند و مي خندد و مي گويد: براي چه آمدي اين جا؟
منتظر جوابم نمي ماند و مي گويد: مگر قضيه تمام نشده؟ امثال مهدي از اول مال ما بودند، يک دوره شدند مال مردم و دوباره مال ما. فقط مال ما. مهدي برادر من است. رضا و حسين هم برادران من هستند مگر جنگ تمام نشده؟ مگر کنگره بزرگداشت شهدا برگزار نشده؟ مگر براي چندين هزارا شهيد در يک روز مراسم نگرفته اند؟ خوب، بنده ي خدا! آمدي چه کار کني؟
نمي دانم چرا سرفه نمي کند. چرا رنگ صورتش زرد نمي شود، چرا سينه اش را فشار نمي دهد. مگر نه اين که ترکش خمپاره ريه اش را خراب کرده؟ تازه مي خواهد سيگار بکشد!
مي گويم: برايت خوب نيست.
مي خندد و مي گويد: خوش آمدي، پس دم و دستگاهت کجاست؟
مي گويم: يک ضبط دارم که بايد داد بزني سرش تا گوشش باز شود.
مي خندد و مي گويد: اگر مهدي اين جا بود، مي گفت: همه چيزمان مثل خودمان است. توي جنگ هم اسلحه نداشتيم. پلو و خورش هم نداشتيم. سنگرهاي مان سنگر نبودند. وقتي باران مي آمد، بچه ها خيس آب مي شدند، ولي مي خنديدند.
راهنما مي گويد: همشهري ماست ها.
با تعجب نگاهم مي کند و مي گويد: پس برويم کانال دوم؟
مي گويم: کانال اول، ولي بعد از گفت و گو
مي گويد: گفت وگو چرا؟
منظورش را مي فهمم. گفت و گو به لهجه ي گيلکي يعني مرافعه و جر و بحث. يعني بوي دعوا به مشام مي رسد.
مي گويم: با هم گپ بزنيم.
مي گويد: مهدي هميشه تنها بود. مرد تنهاي شب. بين ما بود، ولي نبود در اصل. ما که اخلاق نداريم.
مهدي آن قدر بگو و بخند داشت که حساب نداشت، ولي تنها بود. مهدي توي کارخانه، عصاي دست پدرم بود. ارباب.... مردم به پدرم مي گفتند ارباب. براي اين که سر گذر، خانه داشت و براي همه کس سفره پهن مي کرد. اصلاً يقه طرف را مي گرفت و مي آورد بالا. من يادم نمي آيد يک روز را بدون مهمان گذرانده باشيم.
پدرم آدم سخت گيري بود. خيلي هم کاري بود. چند هکتار زمين زراعي بايد آماده مي شد. برنج تنها محصول ما نبود. باغ هم داشتيم. باغ توت براي نوغان، همان توليد کرم ابريشم. باغ بادام، البته بادام کار حرفه اي نبوديم. در حد خوراک سالانه بادام مي کاشتيم. گاو و گوساله هم داشتيم. اين کارها، نفر مي خواست. براي همين خانواده ي مفصلي بوديم. هفت پسر و سه دختر. ارباب به اندازه ده نفر کار مي کرد. از صبح سحر تا ساعت يازده. وقتي براي نماز بيدار مي شد، همه را بيدار مي کرد. چه به زبان خوش و چه با توپ و تشر و اردنگي.
بعضي از ما خوش داشتيم بخوابيم. تصور کن هواي بهار شمال و نم و رطوبت گول زننده و رختخوابي که روي ايوان پهن شده باشد. و هوا مه آلود هم باشد و همه چيز در ابر مخملي فرو رفته باشد. اگر سر و صداي مرغ و خروس و ماع ماع گوساله هاي سفيد و زرد و خالخالي نبود، سکوت بود. و قيافه ي مبهم مادر بود که سعي مي کرد مثل سايه از بالاي سرمان بگذرد و برود زير سايبان و گوساله ها را نوبت به نوبت بفرستد زير شکم داغ گاوها و ديگ و پارچ مسي را زير سينه هاي «ري» کرده آن ها بکارد و با آهنگ خاصي شيرشان را بدوشد.
ما مي توانستيم از لاي چادر شب و لحاف او را ببينيم. البته زماني که باد صبح ابرها را قدري کنار مي زد. مادر دستمال بلند سفيد گلدوزي شده روي سرش مي انداخت. هميشه نه، ولي تميزترين قيافه اش اين جوري بود. چادر شب ابريشمي قرمز را هم دور کمرش مي بست. جليقه ي مخملي هم مي پوشيد. اين قيافه، يعني او آماده است ده ـ پانزده گاو شيري را بدوشد و خسته نشود و خم به ابرو نياورد و حتي بزرگترين بچه اش را هم صدا نکند. تنها انتظاري که از ما داشت خواندن نماز صبح بود. نمي گفت: بخوانيد و بخوابيد، اما همه ما مي دانستيم که نظر مادر در همين مايه هاست.
اين پدر بود که امان نمي داد. با کسي رو در بايستي نداشت. با آن هيکل زمخت و ورزيده اش از اتاق مي آمد بيرون. صداي پاهايش را مي شنيديم. محکم قدم برمي داشت. آماده بود، آماده! مي رفت توي حياط وضو مي گرفت. صداي الله اکبرش را مي شنيديم. به اسم صدايمان مي کرد. علي، رضا، حسين، مهدي .... مي کوبيد به ستون چوبي خانه. از وسط ما مي گذشت. اگر دست و پاي مان زير پايش مي ماند و دادمان را در مي آورد. يک جوري به نفع او بود. براي اين که زحمتش را کم مي کرد. مي گفت: نماز، نماز.
الکي سرفه مي کرد. خلاصه خواب صبح امثال ما را به هم مي زد و به اتاق مي رفت و بلند بلند نمازش را مي خواند و با هيبت تمام مي پريد توي حياط. شال ابريشمي قرمزي دور کمرش مي بست. يا کمربند چرمي. بيشتر اوقات لباس گرم مي پوشيد. مي رفت به داد مادر مي رسيد. پيش از آن که مه صبح گاهي بساطش را جمع کند، گاوها را روانه شاليزار مي کرد. جاي آن ها را تميز مي کرد و پهن را به باغ مي برد......
کار، معمولي ترين موضوع خانه ما بود. وظايف هر کسي معلوم بود. آبياري، کندن علف هرز از باغ و اطراف شاليزار، شخم زدن، بريدن علف براي گاوها، تعمير پرچين و حصار و ....
پس ما يک کشاورز تمام عيار بوديم. عده اي از زير کار در مي رفتيم و عده اي کمک حال پدر و مادر بوديم. تنبل ترين ما به اندازه زرنگ ترين کشاورز معمولي کار مي کرديم. دايم اعتراض داشتيم. دلمان لک مي زد تا سر بازارچه برويم و هوايي تازه کنيم. روز باراني، روز جشن ما بود. فقط به اين دليل که کمتر از روز آفتابي کار مي کرديم. حالا فشار اصلي کار روي دوش بچه هايي بود که حرف شنو بودند. مهدي بيچاره اعتراض نمي کرد. وظيفه اش را مي دانست. زودتر دست به کار مي شد و ديرتر دست از کار مي شست. چه اميتازي مي گرفت؟ ناز و نوازش و دست مريزاد که در بين نبود. از پول تو جيبي آن چناني که خبري نبود، شلوار فلان و پيراهن چنان هم نبود. پس چه بود؟ اضافه کار. او جور بعضي ها را هم مي کشيد. علي الخصوص جور کوچک ترها را دو ـ سه سال از او کوچکتر بودم. پس، از وجود آقا مهدي استفاده ها کرده ام، من، هميشه، هميشه ....
مهدي با پشتوانه کار دايم، شد مثل سنگ. چيزي از خستگي نمي شناخت. با صبر و حوصله از اين طرف به آن طرف. از اين کار به آن کار ورزيده شد، ورزيده ماند تا زير پلي که در منطقه ماووت عراق بود. مگر گلوله مي توانست استخوان مهدي را خرد کند؟
دوران بچگي ما اين طور گذشت. بهترين بازي ما شنا بود. توي کانال، توي آب گل آلود، لابه لاي مارهاي آبي و خزه ها و قورباغه ها. زير سايه درختان توسکا، وسط روز، آن روزهايي که آفتاب و رطوبت به يک اندازه هجوم مي آورند. فصل رسيدن خوشه هاي برنج. فصل برنج. فصل برنج پزان. وقتي پوست سر آدم ها ورم مي کند و تاول مي زند. وقتي گاوها و اسب ها تا مرز ديوانگي پيش مي روند و حاضرند گرسنه بمانند، ولي از سايه ي کوتاهي جدا نشوند. همان موقع جاي ما توي کانال زرد بود. بچه که بوديم، دورتر از پسرهاي بزرگ تر دست و پا مي زديم و به يکديگر آب مي پاشيديم و روي شانه هاي يکديگر مي پريديم. غوطه شان مي داديم و غوطه مان مي دادند. آن وقت چشم هاي ما سرخ مي شدند. تن مان دانه مي زد. آب گل آلود را مي بلعيديم و سرفه مي کرديم و بالا مي آورديم. غوغا مي کرديم، غوغا. هر کسي مسئول جان خودش بود. کسي از کسي متنفر نبود، اما حامي ديگران هم نبود. يک جمله بگويم و خلاص کنم، نازدانه کسي نبوديم. مي افتاديم و بلند مي شديم. اگر به اين مي گويند ساخته شدن، ما اين جوري ساخته شده ايم. گاهي فکر مي کنم که دايم در حال مسابقه دادن بوديم. مسابقه کار، مسابقه بازي، مسابقه درس، عبادت، دوست داشتن، مستقل شدن، و ..... دايم در حال تغيير.
و البته زير نظر بزرگ ترها بوديم. براي اين که گاهي گوش مان گرفته مي شد. تاخير مي ديدي دست زمختي از پس کله مان پيش آمده و گوش را گرفته. طرف هر که بود ميل نداشت رها کند اين گوش بي نوا را.
من از روزهاي کودکي اين ها را مي شناسم. آن چه نصيب من شده، نصيب مهدي هم شده. آدميزاد نمي تواند همه چيز زندگيش را به ياد بياورد. فقط اتفاق هاي مهم در ذهن مي مانند. مثلاً وقتي ماه مبارک مي شد، صداي پدر تغيير مي کرد. هميشه قرآن مي خواند، اما سحر.... هوا، تاريک و سرد. خانه، گرم. صداي نفس هاي ما بچه ها، اتاق، خاموش، چراغ اتاق پدر، روشن. نور از شيشه بالاي در وارد اتاق ما مي شد. صداي ديگ و قابلمه مي آمد عطر و بوي شامي و پلويي که با روغن گاوي سرخ مي شد. و اين يعني مادر بيدار شده است و در تدارک سحري است. ديگر احتياج نبود کسي ما را صدا بزند. براي اين که پدر با صداي خاصي قرآن مي خواند. يعني نمي توانستيم بلند نشويم. آيا فلسفه روزه ما را بي خواب مي کرد؟ عبادت ، ترس از خدا، ضربت خوردن علي (ع)، شهادت مولا، ثواب کردن و بهشت خريدن، توبه کردن، الغوث و الغوث و زاري کردن و اين ها؟ من فکر نمي کنم اين ها بودند که بيدارمان مي کردند. اين ها مال آدم بزرگ هاست. براي اين که با شرط و شروط کار مي کنند. ما بچه ها بيدار مي شديم، براي اين که شيرين بود آن سحرهاي قشنگ.
مادر مي گفت: سرنوشت آدم ها را در اين ماه مي نويسند.
بسيار خوب، اين هم بود. ما هم دوست داشتيم سرنوشت خوبي براي ما بنويسند، اما اين هم دليل اصلي نبود. آخر چطور تعريف کنم تا رسا باشد. تعريف کردني نيست که ديدني است، بابا، ما با آن سحرها خوش بوديم. براي همين هم يادم مانده. و اين خاطره مشترک بچه هاي خانه ارباب است. حسين خوشش مي آمد، رضا خوشش مي آمد، مهدي و خواهرها و همه دوازده نفر اهل خانه خوش سيرت خوششان مي آمد.
من، مهدي را با همين حال و هوا در جبهه مي ديدم. لذت مي بردم. آدم بايد از زندگيش لذت ببرد. وگرنه درد مي کشد و رنج مي برد.
وقتي به گذشته ها نگاه مي کنم، مي بينم توي زندگي مان چيزهايي وجود داشتند. اين طوري بگويم، با ما متولد شده بودند. خانه ما سر راه مردم قرار داشت و دارد. اين خانه بايستي در همين جا ساخته مي شد و آدم هاي بسيار مي آمدند و مي رفتند و درد دل مي کردند و کمک مي گرفتند و ما را در غم و شادي شان شريک مي کردند.
و ما پيکر سه شهيد را در حياط همين خانه مان مي ديديم. اين تقدير ما بود، نبود؟
بچه هاي خانه با برنامه هاي آن چناني بزرگ نمي شدند. مريض مي شديم، ولي سخت مريض نمي شديم. درس مي خوانديم، اما چشم و چارمان را کور نمي کرديم. به کمک همسايه ها مي رفتيم، ولي معمولي ترين کار ما بود. مردم از ما کمک مي خواستند، اما مديون نمي شدند. راحت بوديم آقا، راحت. خوش بوديم. سالم بوديم. دوست داشتيم، آبرو داشتيم، روزي ما مي رسيد. در عروسي بوديم، در عزا بوديم. در اين خانه کوچک و پر سر و صدا چراغي روشن بود که با همه چراغ هاي عالم فرق داشت. ما جزء مردم بوديم، اين را همه مي دانستند.
همين بود تا اين که موضوع انقلاب پيش آمد. حسين و رضا پيش افتادند و مهدي و بقيه هم پشت سرشان. کسي به من نگفته بود که بايد همراه انقلاب باشم، مثل زندگي مان. احتياجي به آگاه کردن نبود. برادران بزرگ ترم رفتند، من هم رفتم. بدون کم ترين شک و ترديدي. انقلاب، کاري بود بر دوش ما. بايد انجامش مي داديم. اصلاً مي دانستيم که کار خطرناکي را در پيش داريم. يعني مي دانستيم که مامور شهرباني ما را دستگير خواهد کرد، زنداني مان خواهد کرد. چوب و فلک و اسيري در پيش خواهيم داشت، ولي براي ما بي اهميت بود. من وقتي پدرم را ديدم که با هيبت خاصي وارد صحنه شده، گفتم: جاي هيچ گونه شکي در کار نيست.
ارباب راه افتاده بود که برود توي تظاهرات شرکت کند. امروز تعجب نمي کنم، اما در آن روز حيرت کردم. البته تعجبي که مال يک تازه جوان است. داستان زندگي ارباب هماني است که تعريف کردم. او داشت چرخ يک زندگي پر مشغله را مي گرداند و فرصت سر خاراندن نداشت. اگر قرار بود به کار انقلاب برسد بايستي از خيلي چيزها چشم مي پوشيد. شرکت در تظاهرات برابر بود با خشک شدن زمين زراعي اش. مساوي بود با گرسنه ماندن دام و حشم اش.
خدايا! چه شده است؟
نوار سخنراني امام توسط حسين وارد خانه ما شد. همگي شنيديم.
پدر گفت: چرا معطليد؟
همان طور که در سراسر زندگي گفته بود و ما راه افتاده بوديم، اين بار هم حرکت کرديم.
وضعيت خانه ما تغييري نکرد. برعکس بعضي از خانه ها که دست خوش حوادث تلخي شده بود خيال کنيد خانه هايي را که آرام و بي دغدغه گذران مي کردند و ناگهان بحث انقلاب پيش آمد و يکي رفت براي همياري و ياوري، اما پدر خانه ناراضي بود. يا مي ترسيد يا هواخواه رژيم شاه بود. ديگر معمولي ترين عکس العمل افراد خانه جنگ و دعواي پنهاني بود. طرف در خانه اش را به روي پسرش مي بست يا .....
حالا خانه ي ما از روزي که بحث انقلاب سر زبان ها افتاد، اين خانه کوچک شد محل آمد و رفت طرفداران انقلاب. پايگاه، مرکز، محل قرار، ماواي فراري ها. دوستان چه غمي داشتند وقتي مي دانستند که در خانه خوش سيرت به رويشان باز مي شود.
ـ چنين خانه اي دور از چشم مامورها مي ماند؟
ـ مگر مانده بود؟
ـ چه کرديد؟
ـ مامورهاي آشنا از موقعيت پدرم با خبر بودند. نمي خواهم بگويم موقعيت آن چناني داشتيم و کسي جرات نداشت نگاه کج به اين جا بيندازد، ولي مامور جماعت به ما نزديک نمي شد. پيغام مي دادند. تهديد مي کردند، اما به اين در دست نمي زدند. کجا مي خواستند بيايند؟ توي خانه حداقل هفت تا پسر و يک مرد ورزيده نفس مي کشيد. بماند رفقايي که شب و روزشان را با ما مي گذراندند.
ما مخفيانه کار نمي کرديم. خودمان را از چشم ماموران دور نگه نمي داشتيم. آن ها مي دانستند که در همه تظاهرات آستان پسران خوش سيرت حضور دارند يک مامور باورش شد که مي تواند جلوي ما عرض اندام کند، گوش مالي اش داديم و او هم مدتي الدرم بلدرم کرد و رفت پي کارش.
من نمي خواهم راجع به انقلاب زياد حرف بزنم. اگر بيشتر از اين، اطلاعات مي خواهي، برو سراغ علي آقا.
ـ به نظرم تا اين جا نقش مهدي پررنگ نيست.
ـ واقعيت است.
ـ اين موضوع، کارم را مشکل مي کند اما نگران نيستم، چون هرم زندگي او هنوز ساخته نشده. بدون شک راويان ديگر، از زاويه هاي ديگر توضيح مي دهند ولي شما تا اين جا مهدي را چگونه آدمي ديده بوديد؟
مهدي ميان ما بود. در لحظه به لحظه زندگي ما ولي نقش تعيين کننده اي نداشت. براي اين که نقش ها را پدر و حسين و رضا داشتند. مهدي در غذا به سهم خود قانع بود. در لباس، در استفاده از امکانات زندگي مان. در تحصيل فرد متوسطي بود و معلمش را شرمنده نمي کرد. فردي ذاتاً مذهبي بود و در مراسم مختلف حضور داشت. آدمي افراطي نبود. در کارهاي خانه بيش از حد معمول و وظايفش فعال بود. يعني به راحتي جور يکي دو نفر را مي کشيد و خم به ابرو نمي آورد و حرفش را هم نمي زد. به نوعي اطمينان خاطري بود براي بقيه افراد. اگر بود، کارها را زمين نمي گذاشت.
در برخورد با مردم، دوستانش و افراد خانه او را آدمي سرزنده و شوخ و سرزبان دار مي ديديم.
درست وسط جمع بود، اما تنها بود. کمتر کسي مي توانست تنهايي مهدي را احساس کند. شايد کسي حرفم را تاييد نکند، ولي من او را تنها مي ديدم. تصور کنيد يک پارچ آب صاف و خنک را که ذره اي شربت عسل در آن ريخته باشند و برده باشند سر سفره و خورندگان آدم هايي تشنه باشند عجله هم داشته باشند و حالا همه ليوان خالي شان را پيش برده باشند. بدون شک بسياري از آن ها فکر خواهند کرد که فقط آب خواهند خورد. و مي خوردند و رفع تشنگي هم مي کنند. از آن جمع تشنه يکي دو نفرند که مزه واقعي حاوي ليوان را درک مي کنند.
مهدي در نگاه بسياري از افراد، جواني معمولي بود. بدون کوچک ترين رازي، ولي اگر با او زندگي مي کردي، متوجه مي شدي که رازي در دل دارد. و آن راز مهدي را تنها نشان مي داد. اين را بايستي در چشمانش پيدا مي کردي. بايستي در بعضي از حرف هايش، در گوشه اي از رفتارش، ..... مثلاً در شام غريبان مي شد ديد، بيشتر از وقت هاي ديگر. در نماز خواندن و زيارت رفتنش.
مهدي در اين مواقع هاي و هوي نداشت. اگر در عزاي امام حسين (ع) گريه مي کرد، خيلي خاموش و دور از چشم ديگران گريه مي کرد. زماني به زيارت مزار آسيد جلال الدين اشرف (ع) مي رفت که صحن شلوغ نبود. مي شد در اوج شلوغي هم او را ديد، ولي آن زيارت مهدي را راضي نمي کرد. شما مي دانيد که آخرين شب هاي دهه محرم، در آستانه چه خبر است. زوار از هر شهر و روستايي مي آيند اين جا. مهدي در آن شب ها کمر خدمت به زوار را مي بست، ولي مي گشت دنبال فرصتي که خودش مي خواست.
اين دستگاه نوار قلب را که ديده ايد. وصلش کنيد به آدم در حال مرگ و نگاهش کنيد. گاهي نمودار از حالت عادي خارج مي شود و مي رود بالا. يعني قلب طرف، اوج مي گيرد. مهدي نموداري بود که گاهي بالاتر از معمول نشان مي داد. من عاشق آن لحظه ي زندگي مهدي بودم. آن مهدي را مي خواستم. آن مهدي چشم هايي داشت که جور ديگري به آدم و عالم نگاه مي کرد. آن چشم ها تنها بود و انتظار مي کشيد. يعني روزهاي زيادي عادي بود و لحظه اي غير عادي. آن وقت غوغا مي کرد. اگر حرفي مي زد جواب رد نمي شنيد. اگر خواسته اي داشت، اجابت مي شد. اگر حرفي مي زد جواب رد نمي شنيد. اگر خواسته اي داشت، اجابت مي شد. اين جوري عده اي را سحر خود کرده بود. هرکس با مهدي دوستي کرد، تا آخرش ماند و البته همه آدم ها فقط جاذبه ندارند.
فعلاً والسلام.
ـ خسته شديد؟
ـ اين طور خيال کنيد.
ـ به ياد چيز خاصي افتاديد؟
ـ شما عجله داريد؟
ـ طبيعي نيست؟
ـ به ياد چشم هاي مهدي افتاده ام. آن سکوت و تنهايي اش، آن رفتنش، ..... مهدي روزها را براي خودش نمي خواست، شب ها را هم، ولي لحظه هايي را در اختيار مي گرفت تا همه ي چيزهاي معمولي را از خودش دور کند. در حال جستجو بود. نه فقير بود، نه فقيرزاده بود، نه مورد بي مهري ديگران بود، نه دنبال توجه ويژه بود، نه احتياجي به کمک ديگران داشت، نه حسرت کمک به ديگران را داشت، نه.... فعلاً مي خواهم به او فکر کنم.
ـ مي خواهيد تنها باشيد.




روزهاي توهم
بعيد مي دانم کسي از نخواندن روزنامه ها ضرر کند. چون اينجا هوا مه آلود است، اگر باراني نباشد. و آدم مي تواند طراوت شبنم عصر گاهي را حوالي باغ هاي طلايي تجربه کند. در اين سرزمين روزي دو نوبت روح آدم شسته مي شود: صبح سحر و غروب دل انگيز.
هنوز هم مي توان پا به پاي بچه هاي مدرسه دويد وعطر و بوي کتاب هاي پاييزي را حس کرد. بچه هايي که من حوالي آستانه مي بينم هم قدم مهدي خوش سيرت هستند در سال هاي 45 و46 مهدي در سال 1339 به دنيا آمده . و فرقي نمي کند سحرگاه به دنيا آمده باشد يا شامگاه. بهار يا زمستان. هادي نمي دانست؛ ولي حتما علي مي داند . يا خواهر بزرگتر مهدي. و من شايد آني را بنويسم که شاهد عيني بگويد؛ اما شکي ندارم که مهدي در خانه به دنيا آمده. زير دست قابله اي از همين دور و بر. او حتما زن جا افتاده اي بوده و عزيز و محترم و حتما همه زن ها و مردها احترام خاصي برايش قايل بودند و نام او را نمي بردند؛ بلکه صدايش مي کردند مادر بزرگ. فکر مي کنم که پدر مهدي صدايش مي کرد ننه يا ننه خانم. و ننه خانم هم درعروسي اهالي جا و جاه داشته و هم در عزاي آن ها. نمي دانم... فقط اين را نمي دانم که وقتي مهدي و حسين ورضا خون آلود بر مي گشتند، ننه خانم مي توانست کمر راست کند؟
و اين بچه ها ... و اين بچه ها که يکي شان دختر نوجوان مهدي است ودر اين هواي راز آلود از مدرسه بر مي گردد، درست مثل پدرش کيفي زير بغل دارد و چندين نمره به خانه مي برد و گرسنه است و روي نيمکت چوبي مدرسه يادگاري نوشته است و کلي مشق دارد. مشق، براي روزها و شب هاي دراز عمر، و او نيز مثل پدرش بزرگ مي شود. مثل عموها و عمه هايش. مثل بچه هاي امروزين. همه منتظرند. همه پر سر وصدا هستند. وهمه به دنبال فرصتي هستند تا خودشان را در يک لحظه تنها جستجوکنند. و همه شان در خانه کارهاي فراوان دارند.
حالا که سر راه بچه هاي مدرسه ايستاده ام، چرا فکر نکنم، که مهدي هم اين جوري از مدرسه بر مي گشته است؟ و چرا فکر نکنم که در جيب هاي مهدي بادام معروف آستانه يافت مي شده است؟ مگر صداي دندانهاي بچه ها را نمي شنوم؟ مگر عطر وبوي بادام مرا ديوانه نکرده است؟
قول و قرارم را با راهنمايم مي گذارم و خيلي زود تنها مي شوم. باران کار را طبق معمول از سر مي گيرد. و من از ته دل خوشحالم. براي اين که پشت سد منجيل آب زراعت سال 80 جمع مي شود و همه زمين ها و باغ ها محصول مي دهند و روزنامه ها خبر نمي دهند که خشکسالي کمر زارعان را تا کرده است. کنار دکه اي مي ايستم و روزنامه روز قبل را مي خرم . اين آفتي است که از درون آپارتمان هاي تهران به جان ما افتاده . تا سرکي نکشيم و تيترکي نخوانيم، آب نا خوش از گلوي مان پايين نمي رود.
خبر دادند از جشنواره ي ادب پايداري، که عنقريب در تالار وحدت برگزار خواهد شد. نمي دانم اين چه غمي است که بردل ما نشسته از روزي که عده اي زمزمه کردند اين کنگره ها و جشنواره ها که برگزار مي شوند، در واقع همان غزلي است که به خداحافظي مشهور است.
در اين سالها ي کوتاه بارها شنيده ام که جنگ تمام شد و بايد ادبيات جنگ نيز تمام شود. شنيده ام: ادبيات جنگ همان ترويج خشونت است.
و...
چه بايد مي کردم پس از شنيدن اين حرفها؟ وچه بايد بکنم حالا که تازه آمده ام يکي از آرزوهايم را برآورده کنم؟ اگر برگردم ، چه کنم با اين همه ياد ويادواره؟ تازه چه کنم با اولين سئوال پسر نوجوانم؟
او هم خواهد شنيد که ادبيات جنگ يعني ترويج خشونت. و حتما خواهد گفت که اين شعار از زبان نسل شما جوشيده. آن ها همسالان شما هستند نه ما. آن ها چندين هزار مهدي را به چشم ديده اند، چطور مي توانم با اين احساس متناقص کنار بيايم؟
وقتي به خانه ام برمي گردم، مادرم چراغ روي ايوان را روشن مي کند مي گويد: خدا قوت. جوابش را مي دهم و مي گويم: امشب مي روم آستانه.
شام مي خوريم. در اين فصل سال ترب، حتما سر هر سفره اي يافت مي شود. و زيتون. اين را هادي هم گفته بود وقتي مي خواستم سوار ماشين شوم. اگر هم نمي گفت، فرقي نمي کرد. چون قرن هاست که ترب و زيتون سفر ه هاي ما را تزيين مي کند.
از هادي پسيدم : مهدي چه غذايي را دوست داشت؟
خنديد وگفت: خوش خوراک تر از او خودش بود. هر چه که سر سفره مي آمد، باب دل مهدي بود. و هرگز تا خر خره نمي خورد، مهدي را زير چادر ديدم که داشت قوطي کنسرو بادمجان را باز مي کرد. جلو اش نان خشک هم بود. کجا؟ اطراف هور . بهار بود. سال 62 هوا گرم بود. تکليف ما معلوم نبود. چون عمليات رمضان انجام شده و منطقه قفل شده بود. دلم مي خواست بروم مرخصي . چند نفر بوديم اين ها من را فرستادند پيش مهدي تا خبر بگيرم. وقتي او را سرگرم باز کردن قوطي بادمجان ديدم، گفتم: بابا، اين آدم خودش را آماده کرده براي جويدن نان کپک زده ، بنابراين ما برويم سري به شمال بزنيم.
پرسيدم: بالاخره در آن سال ها کنسرو بادمجان خوردي يا نه؟
خنديد و گفت: اختيار داري! هرکسي روي آب هاي جزاير مجنون خوابيده، حتماً از اين خورشت مطبوع مستفيض شده، و با چه ملوچي هم!
مادرم نگران است. مي گويد: فردا هم روز خداست.
مي گويم: بايد سر قرارم بروم. مردم منتظرند.
مي گويد: شب است. راه امنيت ندارد. گاه و بيگاه خبرهاي ناگوار مي شنوم.
مي پرسم: از کجا؟
مي گويد: يعني تو نمي داني؟
ساعت هفت همراه خواهر زاده ام... که درس و مشق دوره دبيرستان را رها کرده و روز شماري مي کند تا شب عيد برود سربازي ـ به آستانه مي روم. آقاي قصوري را روبروي حرم آقا سيد جلال الدين اشرف مي بينم.
يک بغل ورقه امتحاني با خود آورده مي گويد: يادش بخير. يک شب همين جا ماندم تا مهدي آمد. بايد مي رفتيم ماسوله، خانه پدر شهيدي که تازه پسرش را تحويلش داده بودند.
مي گويم: آستانه کجا و ماسوله کجا؟
مي گويد: رد پاي مهدي از ماسوله ديده مي شد تا چالوس. وقتي از جبهه برمي گشت، کارش همين بود از بيمارستان ها به خانه ها و مساجد و محله ها. مي گفت: برويم پيش خانواده هاي شهدا تا شايد دل پدران و مادران آرام بگيرد، آن شب خدا به ما رحم کرد. چون داشتيم تصادف مي کرديم. اين ماشين سپاه تعريفي نداشت. گاهي فرمانش قفل مي شد. من يک زمان با خبر شدم، ديدم کاميون دارد مي آيد توي سينه ما و مهدي هم تقلا مي کند سر ماشين را برگرداند به سمت شانه خاکي جاده. خيلي آرام بود. معمولي و بدون هول و ولا.
به خانه آقاي محمد گلباغي مي رويم. او پاسدار است. مداح هم هست. مي داند براي چه آمده ام، ولي در تعجب است، تعجبي تمام نشدني! لبخندي بر لب دارد و خوشروست. وقت چنداني ندارد. اما قول مي دهد همکاري کند. چون پاي خاطرات مهدي در ميان است. يکي ـ دو روزنامه در خانه اش يافت مي شود. در تلاش است تا از ما پذيرايي کند. و من سعي مي کنم او را کنارم بنشانم و زبانش را باز کنم. مي گويد: براي بچه هاي شمال کاري انجام نداده اند. منظورش شهداي گيلات هستند. مي گويد: فکر مي کردم که ديگر کسي سراغ شان را نخواهد گرفت.
اين عبارات، پر از بغض و دلتنگي هستند. و آدمي که دل گلباغي را داشته باشد، حرف ها دارد براي گفتن.
ضبط صوتم وادارش مي کند با مقدمه اي نه چندان کوتاه شروع کند. مثل کساني که پشت بلندگو قرار مي گيرند و رو در روي صدها رقم چشم و گوش. از اين مي ترسم که مبادا دست به تعبير و تفسيري بزند که عده اي خوششان مي آيد. من خاطره مي خواهم تا از درونش زندگي نامه اي به در آيد.
بالاخره مي گويد: من از سال شصت با مهدي آشنا شدم. جفت مان سرباز بوديم. او در جنوب و من در غرب. آن چه ما را به يکديگر وصل مي کرد، در درجه اول همين سربازي بود. شايد هم همشهري بودن، ولي اين ها نبودند چون کافي نبود. چون همشهري هاي ديگر من هم سرباز بودند. ما با زمينه اي جدي تر به يکديگر وصل بوديم. نام مهدي خوش سيرت را شنيده بودم. در شهر مشکلاتي وجود داشت که مال ما بود، بدون اين که کسي آن ها را به ما محول کرده باشد. انقلاب باعث آشنايي ما بود. در آن سال ها پايگاهي مثل کميته و بعد بسيج. محل تجمع کساني بود که يک جور فکر مي کردند. و در اطراف، عده اي بودند که نمي خواستند چنين مراکزي وجود داشته باشد. آن ها حتي با ساختمان ما مساله داشتند، چه رسد با افراد ما. نمي خواهم از حوادث اطراف صحبت کنيم.
ـ سال شصت.
ـ بهارش. بهار مريوان دير شروع مي شود. شهري در درون کوه ها و صخره هاي جان سخت، محصور.
و پادگان ما در دل کوهي، که نقطه ي ضعف ما به حساب مي آمد. هر نقطه اش وحشت انگيز بود. پشت هر تخته سنگي يک جفت چشم پنهان بود. مي توانست اين طور باشد. تک تيراندازها پشت دوربين هاي مدرج نشسته بودند. با مرگ فاصله اي نداشتيم. آدم در سخت ترين شرايط احساسي پيدا مي کند که نمي توان به درستي تعريفش کرد. يکي اش اين است که هر لحظه مرگ ر مي بيند، اما با آن زندگي مي کند. ما با مرگ کنار نمي آمديم. يعني قبولش نمي کرديم، بلکه دست رد به سينه اش مي زديم. بايد زنده مي مانديم. راه ها به شدت ناامن بودند. وقتي هوا روشن مي شد، جنب و جوش ما هم آغاز مي شد. غروب هاي خاصي داشتيم. سوت فرماندهان، هشدارها، نگهباني هاي ويژه. استتار و سکوت و خاموشي. پرده هاي آسايشگاه را طوري مي کشيديم که نور فانوس ها از درز آن ها بيرون نزند. و پتوهاي سربازي، پرده هاي پنجره هاي کوچک آسايشگاه ما را تشکيل مي دادند. بايد قبل از تاريکي هوا وضو مي گرفتيم. نمي توانستيم به دلخواه بيرون برويم. باد کوهستان زوزه مي کشيد. قيافه ها تغيير مي کردند. در چشم ها چيزي دو دو مي زد که فقط براي بچه هاي پادگان تعريف شده بود. سکوت وحشت انگيزي حاکم مي شد. تانکر آب .... آيا کسي آب پادگان را مسموم نخواهد کرد؟ همين تانکري که تا غروب کاملاً معمولي بود.
از آن زمان مي شد دغدغه همه ما. آيا امشب هجوم نمي آورند؟ پشت آن صخره هاي سرد چند نفر کمين زده اند؟ از کدام طرف حمله مي کنند؟ براي تسخير پادگان مي آيند يا با خمپاره ها ما را زمين گير مي کنند و بعد يکي ـ دو نفر با کاردهاي سلاخي مي آيند سراغ زخمي ها و گوني هاي شان را پر مي کنند و سرهاي ما را سر جاده مي کارند تا عبرت باشد براي تازه واردها!!؟
مهم ترين نقطه ضعف پادگان، قله اي بود به نام قله ي شمالي. اگر آن را مي گرفتيم، ابتکار عمل را به دست مي گرفتيم، وگرنه هميشه در معرض خطر بوديم. پيش از آن که من وارد پادگان شوم، قله ي شمالي دو ـ سه بار دست به دست گشته بود. پس دير يا زود نوبت ما مي رسيد. راهي که نفرات را به نوک قله مي رساند، پيچ در پيچ بود. و مال رو. وقتي آفتاب به شيارها و ديوارهايش مي تابيد، هيبت خاصي پيدا مي کرد، مي ديديمش، اما نمي ديديمش. توده اي سنگ و سايه مي ديديم. شکلش را مي ديديم. و اين کافي نبود. بايستي همه نقاطش را مي ديديم. و همه تحرکات دشمن را. پس چاره اي نداشتيم، مگر اين که در حال آماده باش زندگي کنيم.
صداي فرمانده پادگان به ما دلگرمي خاصي مي داد. و تنها صدايش نبود. تذکراتش هم بود. تحرکش هم بود. قدم زدن و دستور دادن امر و نهي کردن و هشدار دادن و ياد دادن و .... او اگر نبود، کسي نبود.
من مثل همه تازه واردها به خارج از پادگان فکر مي کردم. و فکرم به دو دسته تقسيم شده بود، مردمي که در شهر زندگي مي کردند و امنيت مي خواستند تا لقمه ناني در بياورند و آسوده بخوابند و کساني که سايه وار از لابه لاي صخره ها عبور مي کردند. گاهي از خودم مي پرسيدم: مردم چه گناهي کرده اند که بايستي اين جوري ادامه بدهند؟!
و بعد زادگاه خودم را پيش چشمم مجسم مي کردم، خانه ها را، کوچه ها را، بازارچه و شاليزارها را. و مردم را. معمولي ترين حقوق مردم آرامش و آزادي است. آن ها بايد آسوده باشند. راحت کار کنند. و اميدوار باشند. به مسجد بروند، عروسي کنند، مسافرت کنند. مدرسه ... بچه ها بايد درس بخوانند.
ما، همه ي اين ها را در گيلان داشتيم، ولي مردم مريوان همه اين ها را نداشتند. آن ها شب هايشان را با يک تهاجم شروع مي کردند. اگر کشاورزي، به موقع از سر زمين زراعي اش حرکت نمي کرد، با راهي بسته رو برو مي شد. و يا اگر ميني بوس در راه خراب مي شد، مسافرانش از ترس مي لرزيدند. آن وقت ده ها چشم نگران به گردنه ها و سنگ ها و درختچه ها خيره مي شد. چه کسي مي توانست آن ها را آرام کند؟ يا به خانه ها برگرداند؟ ما، يا آدم هايي که صورتشان را مي پوشاندند و لوله تفنگ شان را بيرون مي آوردند و به راحتي شليک مي کردند؟ آيا مي توانستيم با مدرن ترين وسايل به دادشان برسيم و دل شان را شاد کنيم؟ بدون شک نه. آذوقه و دارو و نامه به وسيله هلي کوپتر آورده مي شد. آيا هلي کوپتر مي توانست در هر زماني پرواز کند؟ به هيچ وجه. راهها بسته بودند، همين، چه زميني و چه هوايي.
و اين ما نبوديم که چنين شرايطي را به وجود آورده بوديم. و اين امتيازي بود که مي توانست به ما قوت قلب بدهد. ومنتظرتان نگه دارد. و مقاومتمان را بالا ببرد. اگر اين نبود، صبرمان را از دست مي داديم و نااميد مي شديم. و آن آدم ها دقيقاً همين را مي خواستند. بودند آدم هايي که طاقت شان را از دست مي دادند. حال يا فرار مي کردند و يا به آن ها مي پيوستند و يا روي در روي ما مي ايستادند. خيلي دلم مي خواست قدرتي مي داشتم مافوق تصور و جادويي. و اين غده ي کشنده را به يک باره از ريشه در مي آوردم. اگر اين اتفاق مي افتاد، تازه ماندن در پادگان لذت بخش مي شد. يعني احساس مي کردم که وجود دارم و موثرم.
ما روزهاي زيادي را در حالت برزخ مي گذرانديم، در محاصره ي سايه ها و صخره ها، اما حمله نمي کرديم. آن ها هم حمله نمي کردند. مي دانستيم که هر لحظه شبيخون خواهند زد. و يا گلوله باران خواهد کرد. و ما هم آماده ي دفاع بوديم. اگر درگير مي شديم، تکليف مان روشن مي شد، اما چيزي جز سکوت نصيبمان نمي شد.
ـ و اين رنج آور بود.
ـ نه.
ـ دلهره اي کش دار.
ـ نه.
ـ اعصاب را در هم مي ريخت.
ـ نه.
ـ نااميد مي کرد.
ـ نه.
ـ خسته.
ـ اين ها نبودند. شايد همه اين ها بودند، اما گذر!
ـ براي شما نبودند، ولي همه که با پشتوانه شما در پادگان نبودند. فضايي که شما توصيف مي کنيد به اين عناصر ختم مي شوند. يکي از آرزوهاي شما اين بود که آن قدر نيرو مي داشتيد تا در يک لحظه به اين وضع خاتمه مي داديد. مگر به دنبال آرامش نبوديد؟ مگر راحتي مردم شهر را نمي خواستيد؟
گلباغي لبخند مي زند و سکوت مي کند. به من خيره مي شود، ولي به من فکر نمي کند. او در حال مرور است. مي گويد يک پاره گوشت و استخوان داشتيم که به فکر نجاتش نبوديم. هرچه داشتيم در کف دستمان گرفته بوديم.
ـ يعني خودتان را در معرض ديد دشمن قرار مي داديد؟
ـ بدون شک نه.
ـ پس تصميم نداشتيد خودکشي کنيد.
ـ هرگز، مرگ چيز بي ارزشي شده بود. يک سوال دايمي در ذهن مان وجود داشت و رهايمان نمي کرد، آيا مرگ ما مي تواند مفيد واقع شود؟
ـ شک داشتيد؟
ـ امروز مي توانم بگويم که در پي مرگ با معنا بوديم. يعني شهيد شدن در راهي که همه ما را به آن سرزمين کشانده بود. مي دانيد، فاصله بين مرگ و زندگي خيلي کم شده بود. شايد بدترين نوع مرگ، مرگي بود که يک نفر از پشت صخره ها با يک قناسه براي ما تدارک مي ديد. در اين صورت نيرويي از دست مي رفت اما شرايط تغيير نمي کرد. من دلم مي خواست در يک نبرد مردانه اين اتفاق مي افتاد. البته فکر جالبي نيست. براي اين که شهيد هميشه شهيد است. ما رزمندگاني را داشتيم که با يک ترکش ناقابل شهيد شده بودند. توي سنگر نشسته بودند و حرف مي زدند و مي خنديدند. در همين لحظه خمپاره اي و درهم کوبيدن سنگر و يک ترکش و تمام. اما با همه اين حرف ها حسي در آدم وجود دارد که نمي گذارد به راحتي قبول کند. به قول بر و بچه هاي نامردي است. آدم در خلوتش مي گويد: حالا که قرار است شهيد شوم، بهتر است در مصاف با دشمن شهيد شوم.
ـ مردم شما را مقصر مي دانستند؟
ـ نمي دانم.
ـ از کسي شنيده بوديد که اگر شما وارد شهر نمي شديد، آن ها چنين نمي کردند؟
ـ من نشنيده بودم.
ـ شما در چه شرايطي به مريوان رفتيد؟
ـ قبل از ورود ما، شهر پر آشوب بود. آن ها درصدد تجزيه کشور بودند. همان شعار پوسيده ي تاريخي: کردستان براي مردم کرد، مي دانيد که کردهاي عراق و ترکيه هم دنبال اين قضيه هستند.
ـ در اوايل پيروزي، بحث ستم مضاعف را مطرح مي کردند، نظرتان چه بود؟
ـ اگر من روبروي آن ها قرار مي گرفتم، مي گفتم رژيم شاه در کجا ستم مضاعف نکرده؟
به هر حال، درست در چنين شرايطي عده اي ميان ما بودند که با ما نبودند. دلم نمي خواهد به راحتي از آدم ها حرف بزنم. چون قضاوت کردن کار سختي است. گروهي از تبعيدي ها در پادگان ما بودند، درجه دار و افسر و کماندو. بالاجبار آن جا بودند. شايد به اين اميد که عوض شوند و با صداقت هم کاري کنند. يا فقط براي گذراندن دوران تبعيد بودند. و ما آن ها را مي شناختيم. و به ما هشدار داده بودند که اين ها مي توانند خطرناک باشند. و به ما هشدار داده بودند که اين ها مي توانند خطرناک باشند. مي توانستند خبر چين باشند. يا اطلاعات محرمانه را به دشمن برسانند. يا از نقطه ضعف پادگان استفاده کنند و به آن ها بپيوندند. يا به عراق پناهنده شوند. اين ها را فرمانده مي گفت. واي به زماني که فرمانده در پادگان نبود. تبعيدي ها از او خيلي حساب مي بردند. وقتي نبود ضريب وقوع حوادث در داخل پادگان بالا مي رفت.
ـ مثلاً؟
ـ گاهي شاهد خراب کاري بوديم. گاهي به ما حمله مي کردند، البته نه حمله نظامي. گاهي حرف هاي رکيک مي زدند. يا تحريک مان مي کردند. يا به وظايف شان عمل نمي کردند.
ـ واضح تر؟
ـ غروب ها وضعيت خاصي حاکم مي شد: پرده ها، همان پتوها، را مي کشيديم تا نور فانوس ها از خارج ديده نشوند. درست در اين موقعيت مي ديدي يکي از آن ها گوشه پرده اي را کشيده و دارد سيگار مي کشد.
ـ و شما به اين نتيجه مي رسيديد که او دارد علامت مي دهد.
آيا مي شد خوش بين باقي ماند؟
ـ اگر خمپاره اي از سوي دشمن بر پادگان فرود مي آمد، آن ها را مستثني مي کرد؟
بدون شک نه، ولي چرا آن ها رعايت نمي کردند؟
آيا قصد خودکشي داشتند؟
ـ از آن ها هرکاري ساخته بود. يا مي شد چنين انتظاري داشت.
برخورد مي کرديد؟
ـ من در موقعيتي نبودم که بتوانم برخورد کنم، ولي عکس العمل نشان مي دادم.
تذکر مي داديد؟
ـ يادآوري مي کردم؟
ـ رابطه بين شما و تبعيدي ها احترام آميز بود؟ براي اين پرسيدم که گفتيد آن ها درجه دار و افسر و غيره بودند. همان بحث سلسله مراتب در ارتش.
ـ احترام آميز ... اين که آن ها مافوق بودند و مي توانستند به ما دستوراتي بدهند، چنين رابطه اي را ايجاد مي کرد، اما آن ها به شدت منزوي بودند.
انزواي شان را پذيرفته بودند؟
ـ بله.
ـ حتماً مورد تنفر شما هم بودند.
ـ و بر عکس.
ـ پس به دستورات آن ها عمل نمي کرديد.
ـ چرا. گاهي عمل مي کرديم. اما آن ها اختيارات نظامي شان را نداشتند. يک جوري زنداني پادگان محسوب مي شدند. يک گروه ويژه بودند. تک افتاده بودند. بيشتر، کارهاي خودشان را مي کردند.
مايوس نشده بودند؟
هميشه عصباني بودند، البته آدم خوب و بد در همه جا يافت مي شود. يعني در همان گروه ويژه هم، کساني بودند که مي شد به آن ها محبت کرد. فقط به اين دلايل، که انسان بودند و ايراني بودند و شرايط خاص را تحمل مي کردند.
از رفتارها ضربه مي خورديد؟
ـ نمي توانم صددرصد بگويم. براي اين که اگر آن ها هم نبودند، باز همين شرايط حاکم بود. چرا؟
ـ براي اين که در سنندج چنين کساني نبودند، اما ضد انقلاب به پادگان سنندج ضربه مي زد.
اما وجود اين ها روح و روان افراد را تحت الشعاع قرار مي داد. چطور؟ وقتي ضد انقلاب حمله مي کرد، از ذهن ما مي گذشت که چون فلاني علامت داده بود، اين اتفاق افتاد. و يا به نتيجه مي رسيديم که لابد خبرچيني کرده. اين طرز تفکر زماني قوت مي گرفت که فرمانده حضور نداشت و اتفاقي مي افتاد.
اعصاب شما را متشنج مي کردند؟
ـ به نوعي بله، براي کوتاه مدت بله.
ـ ضريب امنيت شما را پايين مي آوردند؟
ـ بدون شک
ـ از آن ها سوال مي کرديد؟
رو در رو خير، ولي با رفتارمان نشان مي داديم که مسبب فلان اتفاق، آن ها هستند.
از آن ها انتقام مي گرفتيد؟
قابل تفسير است؟
ـ مثلاً بي اعتنايي مي کرديد، با خشم نگاهشان مي کرديد، از امتياز خاصي محروم شان مي کرديد و از اين قبيل.
ـ با آن ها دوست نبوديم.
ـ براي اخراج آن ها از پادگان اقدام مي کرديد؟
ـ در حد گله و شکايت.
فرمانده با شما همدردي مي کرد؟
ـ فرمانده، مثل ما فکر مي کرد.
ـ پس ناچار بوديد تحمل شان کنيد.
ـ بله.
ـ آرزو مي کرديد آن ها را از شما جدا کنند؟
بله، طبيعي نيست؟ ما در شرايط سختي بوديم. دشمن خارجي به اندازه کافي دردسر درست مي کرد و تازه تکليف مان با آن ها روشن شده بود. آن ها شليک مي کردند؟ ما هم مي کرديم.
رنج مي برديد؟
ـ رنج مي برديم اما عقب نشيني نمي کرديم.
چرا؟
ـ براي اين که مي دانستيم براي چه آن جا هستيم.
ـ وضعيت شما، آدم را به ياد رمان هاي پيچيده و تحليلي مي اندازد. شما مجبور بوديد چندين نقش را در يک زمان بازي کنيد. شکي ندارم که چنين شرايطي را تجربه نکرده بوديد. بنابراين خيلي رنج مي برديد. و اگر من جاي شما بودم، کم ترين آرزويم اين بود که در جنوب بجنگم، اما در آسايشگاه پادگان مريوان نخوابم.
ـ شايد بتوان چنين نتيجه اي گرفت، ولي من احساس ديگري داشتم. در آن سال ها همه ما تمرين صبر و مقاومت مي کرديم. و يثبت اقدامکم .... ان الله مع الصابرين... فضل الله المجاهدين علي القاعدين اجرا عظميا.... و ما اين ها را داشتيم. يا بهتر است بگويم که در حال اجراي اين ها بوديم. پادگان مريوان جدي ترين امتحان ما بود. و آخرين مرحله امتحان را مي شناختيم، شهادت.
من نه: اما بچه ها داشتند با شهادت، بازي مي کردند.
ـ نمي خواهيد از مهدي خوش سيرت بگوييد؟
ـ مهدي درست در چنين شرايطي در مريوان نبود، در جنوب بود. مثل من سرباز بود.
ـ فکر مي کرديد او شرايط بهتري دارد؟
ـ هرگز، ما در جريان حوادث جنوب بوديم. دشمن خارجي مدام در حال پيشروي بود. و جبهه ما مرتب در حال سقوط. آبادان در حصر کامل. اهواز زير بمباران زميني و هوايي. خرمشهر به خونين شهر تبديل شده بود.
ـ اگر مهدي در مريوان بود، چه مي کرد؟
ـ آن موقع او را نمي شناختم. شايد در حال کشف او بودم.
ـ نيازي بود او را کشف کنيد؟
ـ نيازي اعلام نشده. مهدي سرنوشتي شبيه سرنوشت ما داشت. بعدها که قدري او را شناختم، ديدم مرد تنهايي است. مي خنديد، ولي نمي خنديد. اين فقط لب هاي مهدي بود که باز مي شد. به قول شمالي ها دهان مي خندد و دل گريه مي کند.
مهدي بغض شناخته شده اي در گلو داشت که در خلوت باز مي شد. اگر در مريوان بود ـ با شناختي که بعداً از او پيدا کردم ـ از فرمانده پادگان اطاعت مي کرد. حفظ روحيه مي کرد. مواظب بچه ها بود. در گرفتن قله شمالي داوطلب مي شد، هميشه. به داد مردم شهر مي رسيد و از آن ها دلجويي مي کرد و به آن ها سر مي زد و نان شان را مي پخت و کوله بارشان را مي برد و سر جاده مي ايستاد و امنيت مي آورد. اگر پيش ما بود، حتي به تبعيدي ها محبت مي کرد.
ـ چرا؟
ـ تا شايد آن ها نرم شوند و از کرده هايشان پشيمان شوند و خدمت کنند. اين کار را در شهر آستانه کرد. و با اين که بعدها چوبش را خورد.
ـ موضوع چه بود؟
ـ حتماً برادران مهدي توضيح مي دهند.
ـ اشاره کنيد.
ـ يک نفر طرفدار چريک هاي فدايي بود. در زندان اعلام کرد که جزء توابين است و مي خواهد جبران کند و ....پايش رسيد به جبهه. توسط مهدي رسيد. يا حداقل مهدي در اين راه دخيل بود. مي گفتند: اين قدر حمايت نکن مي گفت با زبان خود اعلام کرده که توبه. مي کي هستم که نپذيرم.
اين، دل مهدي خوش سيرت بود، ولي همان چريک «توبه چي» پشت سر مهدي حرف هايي در آورد که مهدي را رنج مي داد.
ـ شايعه و تهمت؟
ـ بله. و کارش گرفت. عده اي ظاهربين به شايعات دامن زدند.
ـ چه بود؟
سکوت مي کند. نگاه مي کند. لب مي گزد. چين به ابرو مي اندازد و چنگ به موهاي خرمايي اش مي زند.
ـ يک راز است؟
ـ نه.
ـ يک زخم کهنه است؟
سري تکان مي دهد و لبخند مي زند و آهي مي کشد. آهسته مي گويد: شيعه هميشه تنهاست. وقتي دل يک شيعه مي گيرد، مي گويد: عجل علي ظهورک. و اين را بارها تکرار مي کند. و هر لحظه منتظر است.
علي (ع) با چاه درد دل مي کند، زار مي زند و آن زمان که فرق سرش را مي شکافند، مي گويد: و به خداي کعبه رستگار شدم.
من گاهي فکرمي کنم که امام در آن لحظه از بغض فرو خورده اي خلاص شده بود. يعني داشت به آرامش ابدي مي رسيد. ما فوج فوج بوديم. وقتي کاروان جبهه ها حرکت مي کرد، دريا به پاي ما نمي رسيد. ما تنها نبوديم، ولي بوديم. انسان مسلمان مهربان است. وگرنه بايد در مسلماني اش شک کرد. مسلمان نمي تواند جنگ طلب باشد، نمي تواند. ما براي کشتن نرفته بوديم. نه در مريوان و نه در جنوب.
مهدي چقدر در خرابه هاي خرمشهر نماز خوانده! مهدي را بايستي در کوچه هاي خرمشهر مي ديدي. حالي داشت، حالي داشت. چرا مهدي در هر عملياتي داوطلب مي شد؟ سرباز بود، ولي بيشتر از مسئوليتش عمل مي کرد. هيچ اجباري در کار نبود. ولي مهدي به خودش سخت مي گرفت تا به بچه ها کمتر سخت بگذرد.
ما، در اين سال با هم نبوديم، ولي از يکديگر جدا هم نبوديم. اهداف مشترک از ما دو دوست ساخته بود. قبلاً در شهر از او چيزهايي شنيده بودم که از خاطرم نمي رفت. دلم مي خواست او را ببينم. يا کنارش باشم. يا حرف هايش را بشنوم. بنابراين ارتباط ما ارتباطي نامريي بود. او نوعي پشتيبان محسوب مي شد. همکار، دوست، همرزم و همدرد. مي شد رويش حساب کرد. دست کم اسمش را به ياد داشت و بعدها به او مراجعه کرد. مشکلي براي ما پيش آمده بود که هر کدام گوشه اي را حل مي کرديم.
بين مريوان و جنوب فاصله اي نبود. مي توانستيم يکديگر را صدا بزنيم. مي توانستيم خاطرات مشترکي داشته باشيم. نمي توانم بگويم که من به مهدي اقتدا کرده بودم، اما چيزي جز اين نبود. وقتي او را در شهر مي ديدم، خاکستر سنگرها روي لباسش نشسته بود. پوتين کهنه پوشيده بود. لاغر و تکيده شده بود. همراه يک شهيد يا يک مجروح آمده بود. مسئوليت کاري را بر عهده گرفته بودم. خوب اگر خودم را در آينه اي مي ديدم، شبيه او مي ديدم انشاءالله.
پس هر کجا که بوديم، با هم بوديم.
ـ بين شما نامه اي، يادداشتي رد و بدل شده بود؟ پيغامي، حرفي؟
ـ نه. در اين سال نه. قيافه او مثل آدمي مشهور يا معلمي دلسوز يا مردي تمام عيار در ذهنم مانده. اگر او را مي ديدم خوشحال مي شدم. اگر مي شنيدم که در شهر هست، خودم را به او مي رساندم. يعني سر راهش مي نشستم. همين کافي نيست؟
ـ چرا.






دوران سربازي مهدي به درازا کشيد. يک سرباز به مرخصي علاقه خاصي دارد. او هميشه منتظر است تا لحظه ها بگذرند. معمولاً سربازهاي عاشق پيشه خيلي رنج مي برند. دايم در حال گله گذاري و غصه خوري و نامه پراکني و اين جور چيزها. قيافه آن ها ديدني است. سعي مي کنند با سر جوخه و گروهبان و دژبان طرح دوستي بريزند تا در شرايط خاص به کارشان بيايد. يا مرتب براي مافوق ها گردن کج کنند. و مافوق سعي مي کند آن ها را از خودشان دور کنند. يا به نحوي از آن ها استفاده مي کنند.
اين جور آدم ها گاهي کارشان به جاهاي باريک ختم مي شود. مثلاً باج مي دهند يا خبرچيني مي کنند يا مکر و حيله سوار مي کنند.
قيافه ي اين ها در غروب هاي جمعه تماشايي مي شود. اگر سيگاري باشند، دم به دم کوره شان را دود مي کنند ـ به قول بعضي ها مرتب پهن دود مي کنند. اگر اهل نامه نگاري باشند، با جملاتي مخصوص مي نويسند و آه مي کشند، حتي گريه مي کنند. آن ها هميشه بي حوصله هستند. و گاهي غيرقابل تحمل.
مهدي اين طور نبود. چيزي به نام مرخصي و در رفتن در کارش نبود. طوري رفتار مي کرد که انگار در دنيا هيچ کس منتظرش نيست. آن زمان مادرش زنده بود. و مادر حتي منتظر نااهل ترين بچه اش مي نشيند، چه رسد به مهدي.
ـ شما از آدمي حرف مي زنيد که غايب است. يعني با او نبوديد، چطور به اين نتايج رسيده ايد؟
ـ من به مرخصي مي رفتم و سراغش را مي گرفتم، ولي او در شهر نبود. پيش تر از من هم نيامده بود. قرار هم نبود بعداً بيايد. اين موضوع براي دوستان ديگر هم تکرار مي شد. و اطرافيان مي گفتند که او سرگرم کار خودش است.
پس نتيجه مي گيرم که او زندگي معمولي را کنار گذاشته است.
ـ از مهدي چنين انتظاري داشتيد؟
ـ من نمي توانم از دوران گذشته حرف بزنم. انقلاب، ما را به يکديگر وصل کرده بود نه سال ها و حوادث معمولي.
کساني که با او بودند، مي گفتند مهدي را نمي توان در جمع ديد. يعني وصل کرده بود نه سال ها و حوادث معمولي.
دايم در حال جستجو است. مثل همه بچه هايي که در حال جستجو بودند. نسل انقلاب در فاصله اي کوتاه، پس از پيروزي چيز مقدسي را گم کرده بودند. بهتر است بگويم که چيز مقدسي را از نسل انقلاب گرفته بودند. آن ها سرگرم کاري شده بودند که قرار نبود به آن کار مشغول شوند. در عوض قرار بود به کار انقلاب بپردازند. جنگ، اصلي ترين مسير ما را تغيير دادده بود. يادم مي آيد روزهايي را که عده اي براي کمک کردن به مردم تلاش مي کردند. در روستاهاي محروم غوغايي بود: فصل کشت و کار، درو. يا ساختن خانه هاي بهداشت و مدرسه و جاده و مسجد. بچه هاي ما سرگرم اين گونه کارها بودند که خبر شوم جنگ به گوش آنها رسيد. و اين نيروي نسل انقلاب را مي گرفت. چيزي شبيه دريغ و افسوس در اکثر چهره ها ديده مي شد: کاش اين طور نمي شد. چرا ما با دشمني کردند؟ الان زمان مناسبي براي انقلاب براي انقلاب نيست. آخ اگر جنگ نمي شد. اين ها مسايلي بودند که هم بچه ها را درگير کرده بود. آن ها در جستجوي راهي بودند تا هر چه زودتر به غائله خاتمه دهند و به مسير اصلي خودشان برگردند ـ ما جنگ طلب نيستيم. نمي توانيم باشيم. اولين جنگ رسول الله (ص) زماني شروع شد که کفار مکه عرصه را بر او تنگ کرده بودند، جنگ بدر. وقتي دين داريم، نيازي به جنگ نداريم. اين روش خوب زيستن را نشان داده. اتفاقاً به نوع بشر نشان داده، حتي به آن هايي که طالب دين نيستند. امام مي گفت: تمام انبياء آمده اند تا بشر را آدم کنند.
خوب، رفتاري که مهدي پيش گرفته بود، نشان مي داد که موضوع اصلي را درک کرده و دغدغه اش را دارد و در مسير اصلي بوده، اما شرايط او را به جنوب کشانده. و او ناچار است اين درد را تحمل کند.
بنابراين دليلي نمي ديد وقت خود را با استراحت و تمدد اعصاب و تجديد قوا و ديدار دوستان و آشنايان پر کند. کار جبهه براي او شد کار اصلي: يک مسئوليت، يک وظيفه، يک قيد، حتي يک مصيبت.
شايد مهدي جزء اولين کساني بود که با خود عهد کرد تا کار جنگ يکسره نشود، آسوده ننشيند. به نظر من همين طور بوده. شما نگاه کنيد به عمليات کربلاي پنج و عهد و پيماني که مهدي بست.
ـ قضيه طومار؟
ـ بله. از نظر من او در آن روز تجديد عهد کرد. و ديگر اين که ديگران را به اين کار تشويق کرد. به هر حال آدم که يک شبه تغيير نمي کند.
من خيلي دلم مي خواهد هرچه زودتر به زماني برسم که با مهدي بودم، اما نمي توانم از مسايل انقلاب و جنگ بگذرم. براي اين که اگر انقلاب و جنگ نبودند، رزمنده و شهيد و شهادت هم مطرح نمي شد. انقلاب ـ خاصه ـ چيزهايي را به جامعه وارد کرد که قبلاً نبودند. انگار وجود خارجي نداشتند.
ـ درست است. عناصري مانند ايثار، فداکاري، آرمان طلبي، حق و حقوق، دين داري، شهيد.
ـ برگرديم به پادگان مريوان. اين جنگ و گريزها و نگراني ها ادامه داشت تا اين که بحث حمله نهايي مطرح شد.
روزي کسي وارد پادگان شد که بعدها علاقه خاصي به او پيدا کرديم، مي گفتند: سرهنگ آمده.
او صياد شيرازي بود. ما او را نمي شناختيم. کم کم زمزمه حمله در پادگان پيچيد. و شرايط امنيتي خاصي حکمفرما شد. نمي بايست خبر حمله به دشمن برد. خبري مهم، در پادگاني که توصيفش کردم. آيا مي توانستيم از شر تبعيدي ها در امان بمانيم؟ با تحرکات ويژه چه مي کرديم؟ با سربازهاي معمولي؟ آيا همه ي زبان ها قفل مي شدند؟
نمي توانستيم مراحل مختلف يک عمليات را پياده کنيم: شناسايي، تدارکات، نقل و انتقال نيرو و تجهيزات. بنابراين ما حمله اي در پيش داشتيم که در کوتاهترين مدت صورت مي گرفت. هدف تسخير کوه هاي مشرف بر پادگان، به ويژه قله ي شمالي و در هم کوبيدن نيروي ضد انقلاب بود.
مي توانستيم حدس بزنيم که نيروي خارج از پادگان به کمک ما مي آيند. در غير اين صورت پيروزي امکان پذير نبود، اما از کجا؟ آيا ارتش وارد عمل مي شد؟ بله، چون سرهنگ در ميان ما بود. آيا نيروي زميني؟ خير، چون راههاي مواصلاتي در اختيار ما نبود.
بايد صبر مي کرديم. بايد معمولي برخورد مي کرديم. مثلاً به آموزش ويژه نمي پرداختيم. يا معبر نمي زديم. به هر حال وضعيت جنگي به خود نمي گرفتيم. چون بعيد نبود ضد انقلاب همه نيروهاي خود را به اين منطقه فرا بخواند وموازنه قدرت برقرار کند. گفتم: که قله ي شمالي بارها دست به دست شده بود. اگر ما مي توانستيم آن را حفظ کنيم که تثبيت نيرو مي کرديم. پس نمي توانستيم. و حال قرار بود منطقه فوق را تسخير کنيم و بمانيم. در صبح دوم تيرماه 59 آن اتفاق افتاد. اول از همه هلي کوپترهاي کبري نيرو آوردند، نيروي اعزامي سه گروه بودند؛ ارتشي و پيش مرگ کرد مسلمان ـ که از کرمانشاه آمده بودند و برادرهاي پاسدار. نيروي خوبي را تشکيل داديم و به اتفاق سرهنگ حمله کرديم. من جزء خط شکن ها نبودم. پيش مرگ ها بلدچي بودند و عده اي کماندو حمله مي کردند. نمي توانستيم از پشتيباني توپخانه استفاده کنيم، چون مردم در شهر زندگي مي کردند. در عوض دشمن چنين قيدي نداشت.
همه چيز تا ظهر تمام شد. من تا نيمه هاي قله ي شمالي رفتم و برگشتم. تلفات ما خيلي کم بود. در عوض چيزي از آن سايه هاي شوم باقي نماند. هم اسير گرفتيم و هم به مرز ايران و عراق متواري شان کرديم و هم از بين برديم. فقط غنيمت نگرفتيم. يا شايد من نديدم. در آن روز سرهنگ نقطه دلگرمي ما بود. اين زماني بود که سنندج هم آزاد شده بود. يعني اول سنندج و دوم مريوان. سرهنگ لباس پلنگي پوشيده بود.
ـ تبعيدي ها به شما حمله کردند؟
ـ نه.
ـ تمرد کردند؟
ـ دخالت داده نشدند.
ـ از بين آن ها داوطلب هم نداشتيد؟
ـ فکر نمي کنم.
ـ پس همکاري نکردند.
ـ ما نيازي به همکاري آن ها نداشتيم.
ـ شما به وضعيت برتر رسيده بوديد. آيا آن ها را تحقير نکرديد، يا سرزنش؟
ـ نيازي به اين کار نبود. به هر حال اين عمليات با حضور تيپ دو مريوان، لشکر 28 سنندج، عده اي پيش مرگ کرد و گروهي از برادران پاسدار انجام شد و ما در مراکز فتح شده تثبيت شديم. حضور هوانيروز با هلي کوپترهاي کبري چشم گير بود. بچه هاي پاسدار هدايت پيش مرگ ها را برعهده داشتند. و آن ها نقش بلدچي را داشتند، چون به منطقه مسلط بودند.
ـ غير از شما بچه هاي ديگري از شمال بودند؟
ـ بله. مثلاً حميد منصوري بود. دو نفر از بچه هاي املش رودسر بودند.
ـ اين جمله به معني ختم حضور ضد انقلاب محسوب مي شد؟
ـ خير، ولي برنامه اي تدارک ديده شده بود که در آينده اجرا مي شد. حرکت از سنندج شروع شد و به مريوان رسيد. قرار بر اين بود که بانه و کامياران و بوکان و نقاط ديگر غرب و شمال غربي آزاد شوند. شهرها يکي پس از ديگري آزاد مي شدند، اما امنيت کامل وجود نداشت. چون جاده هاي مواصلاتي زير چتر عمليات ضد انقلاب بود. آن ها هم چنان در کمين بودند. در اين جنگ ناخواسته، بچه هاي پاسدار عمليات چريکي انجام مي دادند تا منطقه را براي ضد انقلاب ناامن کنند. يعني مدام دنبال آن ها بودند و ضربه مي زدند و باز ادامه مي دادند. جاي آن ها را ارتش پر مي کرد. چه طور؟ پاسگاه مي زدند و مستقر مي شدند و گشت مي زدند.
با اين احوال مي شنيديم که در فلان نقطه اتفاق ناگواري افتاده. فاصله بين کوه ها و جاده ها آن قدر نبود که آدم بتواند اطراف را ببيند. يعني قدرت مانور نيرو را محدود مي کرد. ضد انقلاب از اين موقعيت سوء استفاده مي کرد و ضربه مي زد. قبل از عمليات آزاد سازي مريوان، هشت نفر از بچه هاي ما در کمين افتادند و به شهادت رسيدند. وقتي آن ها را پيدا کردند، متوجه شدند که نبرد از فاصله اي بسيار نزديک صورت گرفته. چون يک نفر از ضد انقلاب در فاصله ده متري شهداي ما افتاده بود. و فرمانده ما سرگرد آذرفر، به همين طريق در کمين آن ها افتاده و زخمي شده بود. و ما از حضور او در عمليات مريوان محروم بوديم، البته جانشين او يعني سرگرد عبادت به اندازه کافي مايه گذاشت، اما روحيه ما با حضور قدرتمندانه اي آذرفر بالا مي رفت.
ما در مريوان مانديم و روز سي و يک شهريور را هم ديديم. در آن روز آسمان شهر از حضور ميگ هاي عراقي سياه شده بود. غافلگيرانه هجوم آوردند و شهر و پادگان را به شدت بمباران کردند. امثال ما فکر مي کردند که ضد انقلاب برگشته.
ـ از تهاجم عراق به جنوب خبر نداشتيد؟ مي دانيد که عراق چهل و پنج روز قبل از شروع رسمي جنگ، حوالي شلمچه مي جنگيد.
ـ کم و بيش خبر داشتيم، ولي سرمان با ضد انقلاب گرم بود. ما خودمان را براي برنامه دراز مدت آماده کرده بوديم. يعني در هم کوبيدن ضد انقلاب در همه نقاط. ديگر نمي توانستيم دشمن خارجي را هم باور کنيم.
وقتي عراق حمله کرد، کار بر ما سخت تر شد. معضل ما شد دو تا. در اين زمان ضد انقلاب با دشمن خارجي به نقطه مشترک رسيد و نيرو گرفت. در عوض قواي ما به دو دسته تقسيم شد. حال، جنگيدن در غرب به مراتب پيچيده تر شد. و ما نمي توانستيم تدارکات جنگ کلاسيک را فراهم کنيم. در اين زمان عده اي از بچه ها درخواست مي کردند که آن ها را به جنوب اعزام کنند. و اين، گاهي تبديل به آرزو مي شد. بنابراين شاهد بهانه جويي ها و افسوس خوردن ها بوديم.
ـ و شما به ياد مهدي خوش سيرت مي افتاديد؟
ـ شايد. اگر بحث راحت شدن مطرح باشد....
ـ از اين تاريخ مرگ را به خود نزديک تر مي ديديد؟
ـ ما به وضعيت جديدي رسيده بوديم. وقتي بمب افکن ها از پشت صخره ها شيرجه مي زدند، فاصله مرگ را کمتر مي کردند. تا کي مي توانستيم وارد پناهگاه شويم؟ يا با حداقل سلاح عمل کنيم؟
ـ توانستيد به جنوب اعزام شويد؟
ـ تا آخر 59، يعني خاتمه دوران سربازي در غرب ماندم.
ـ درخواست داديد؟
ـ خير.

آن چه مي نويسم فقط يادآوري نيست. و يا هشداري براي فراموش نکردن. و يا معرفي مردان تنهايي که در اين سرزمين نام و نشاني نداشتند. و يا شرح حوادثي که سلسله وار بر ما گذشته است. و يا توصيف زخم هايي که هر دم دهان باز مي کند، که همه اين هاست. و نيز بعضي که حال جامعه در گلوها گره کرده است. چرا جامعه؟ بايد گفت بخشي، گروهي، جمعي، عده اي از آحاد جامعه. نمي توان فراموش کرد، من نمي توانم. من نمي توانم از امثال مهدي ننويسم. حتي اگر خلق عالم بگويد که بايد زندگي نامه مردان بزرگ را نوشت تا سرمشق نسل آينده شود. اين صحيح نيست که نسل آينده از سرگذشت بزرگانمان الگو مي گيرد، مي گيرد اما نه از سرگذشت ها. و مي گيرد، اما از مرز آن ها مي گذرد و دنياي خود را پيدا مي کند. نسل آينده در جستجوي دنياي خود است. اين درست است که جوان امروزي به پشتيبان خود احترام مي گذارد، بايد بگذارد. و نيز به آن ها افتخار کند. و از آن ها ياد کند، اين درست است.
اگر از من بپرسيد که مهدي خوش سيرت در خاک تفتيده ي جنوب چه چيز را جستجو مي کرد؟ مي گويم آرمان را. نه آرمان خود را، که آرمان را. هيچ نسلي بيشتر از نسل ما در جستجوي آرمان نبوده. و نيز آرمان طلب. و نيز فدايي آرمان. و اين، دغدغه ي نوع بشر است، در هميشه ي تاريخ و در هميشه ي آينده.
و حال چرا تنها بود؟ تنها، ميان فوج فوج آدم هايي که با ناخن شکسته سنگر مي ساختند و در جزاير آب هاي مانده و تپه هاي سراب و نم و رطوبت و باران و العطش خرما پزان سينه سپر مي کردند به تعداد گلوله هاي سرخ؟ چرا تنها؟ من مي گويم: اين آرمان است که تنهاست. و اين در ذاتش نهفته است. انسان را خدا در چند عنصر زيبا تعريف کرده است و بس. و اگر عناصر ديگري هست، زيبا نيست. و چون زيبا نيست، از آن انسان نيست. و زشتي را خدا نيافريده است. آن عناصر کدامند؟
آزادي، عدالت، عشق، فداکاري، ايثار، شجاعت، صبوري، وطن، آرمان و از اين قبيل.
انسان اگر آرمان طلب است، حتماً جنگ طلب نيست. اگر آزادي خواه است، حتماً جنايت کار نيست. و اين جماعت تنها هستند و بزرگ هستند، حتي اگر به شهادت نرسيده باشند.
در تاريخ مي خواندم سربازي در گرماگرم نبرد به چکاچک شمشيرها و نعره گوش مي داد. مي گريست و لبخندي بر لب داشت. همرزمي او را زخم دار و تنها ديد و سرش را به زانو گرفت و پرسيد: غمگيني که زخم برداشته اي؟
سرباز گفت: غمگينم که چرا به دو ـ سه زخم افتاده ام. کاش هزار بار مي افتادم و هزار بار برمي خاستم و جانم را فداي آتن مي کردم.
و اين را از مورخ نامي هردوت خوانده ام. آن سرباز نه تاج مرصع بر سر داشت و نه کلاه خودي پر شکوه، اما آرمان داشت. به تو مي گويم پسرم، به تو که گفته اي قرار است زندگي نامه مردان بزرگ را بخواني. بخوان، ولي «بزرگي» را ببين. خوشم از اين، که درد مرا نداري، اين منم که بايد در روزنامه هاي روزگار خويش بخوانم که پرداختن به ادبيات پايداري، همان دامن زدن به ادبيات خشونت است. به کدام قلم فرياد بزنم که هيچ کس بيش از ما وطنش را آزاد و آباد نمي خواهد. و صلح را دوست ندارد. و برادري را. و اصلاح را. و اصلاح امور مردم را.
مهدي اگر براي خود جنگيده بود، سراغش نمي رفتم. و اگر در گور بشنوم که براي خود جنگيده بود، برخواهم خاست و نوشته ام را آتش خواهم زد. و نفرين خواهم کرد کساني را که امروز به روايت سرگذشت وي نشسته اند.
پسرم ! صحبت از مهدي نيست، اما از آرمان هست. مهدي، نامي است که بر يک عقيده نهاده شده است.
حالا نگاه کن:
< br />






روايت دوم هادي
ـ دايم در حال تغيير و تحول بود. هر روز که مي گذشت بيشتر در خود فرو مي رفت. در حال تمرين بود. در آن چشمانش... در آن چشمانش رازهايي داشت که اگر مثل خود او بودي، مي توانستي بخواني شان. وقت نماز، اگر در ميان صد نفر بود، چنان مي خواند که انگار پشت دري قفل زده مي خواند. اين طور نبود، ولي کم کم شد. تمرين شدن مي کرد. خسته مي کرد آن قنوت هاي عريض و طويلش. هرچه مي خوانديم، باز او پيش بود. گاهي با خنده اعتراض مي کرديم که برادر! تو مگر طولاني ترين سوره قرآن را در قنوت مي خواني؟ تو از پا نمي افتي؟ عده اي پشت سرش نماز نمي خواندند، چرا که خسته مي شدند. عده اي غم مي گرفتند که باز مهدي سر صف جماعت ايستاد. ورد زبانش شده بود. يا مهدي (عج).
اگر، اَمر در شهر بود، مَثَل زخمي مي شد و ناچار پايش به بيمارستان مي رسيد و ناچار مي شد براي استراحت، پايش به در خانه هاي زخمي ها و شهدا باز مي شد. از اين خانه ها به آن خانه. از اين شهر به آن روستا. آن قدر در کوچه هاي غريب گشته ايم که حساب ندارد. آن قدر عصباني ام کرده که اندازه ندارد. دايم در راه بود اين آدم.
مي گفت: يا مسئوليت نپذير و يا درست بپذير.
حالا فرض کن که شده بود فرمانده يک گروهان چهل ـ پنجاه نفره. بچه هاي گروهان اگر نان نداشتند، غم مهدي بود. اگر پوتين پاره يا کتاني به پا داشتند، غم مهدي بود. اگر نامه رزمنده اي دير رسيده بود و.....
ما که فقط مشکل جنگ را نداشتيم. در شهر کساني بودند که سر دشمني داشتند. اين را به صراحت اعلام کرده بودند.
اين که بود؟ مجاهد خلق، او که بود؟ چريک فدايي خلق، و الي آخر، من کاري به بود و نبودشان ندارم فعلاً مي خواهم خاطره اي بگويم که تاثير بدي روي زندگي مهدي گذاشت.
اول اين را مي گويم؛ غابله ي گنبد پيش آمده بود. همان طور که در انزلي و شهرهاي ديگر. رضاي ما زودتر به گنبد رفته و برگشته بود.
پرسيديم: چه کار دارند مي کنند؟
اين سوال فقط به ضد انقلاب مربوط نمي شد. مي شنيديم که از هر طرف نيرو اعزام شده براي درهم کوبيدن غايله. مي توان اين طور تفسير کرد که مگر در گنبد ـ که گوشه اي از وطن ماست ـ اتفاق شومي افتاده که ضروري شده از همه جا نيرو اعزام شود؟ مگر گنبدي ها چند نفرند؟ مگر چند نفر از گنبدي ها در اين توطئه دست دارند؟
و باز مي توان اين طور تفسير کرد که نمي شد با مذاکره همه چيز را حل کرد؟ اين زماني بود که دوغ و دوشاب قاطي بود. و حرف ها ظاهري فريبنده داشت. شنونده جوان و پرشور احساس مي کرد که حقي از مردم گنبد ضايع شده و بايد برگردانده شود. و چون مردم نمي توانستند کاري از پيش ببرند، عده اي پيشرو و پيشگام شده اند و در نتيجه کار به اختلاف کشيده و بالاخره زد و خورد. پس بهتر آن است که براي اصلاح امور مسلمانان راهي مسالمت آميز پيش گرفته شود.
از رضا پرسيديم: در آن جا چه خبر است؟
گفت: شک نکنيد و خودتان را به گنبد برسانيد. قضيه ي حق و حقوق مردم بهانه اي بيش نيست. عده اي از هر طرف به آن جا رفته اند تا از آب گل آلود ماهي سياسي بگيرند.
پرسيديم: چه کساني به گنبد رفته اند؟
گفت: دختري را گرفتيم که اهل تبريز بود. مدتي نگه اش داشتيم و خبر داديم به خانواده اش و آمدند با هزار منت و خواهش و تعهد دخترشان را بردند.
از دختر پرسيديم در گنبد چه مي کني؟ بعد از مدتي سکوت و سرسختي گفت ما را سازمان اعزام کرده. گفتيم: شما که در اعلاميه هاي تان مي نويسيد حرکت درون جوش خلق گنبد. اين که معني ديگري مي دهد. چه مي خواهيد؟ کرسي مجلس را يا جاي امام را؟ بابا، امام را يک ملت مي خواهد نه يک حزب و سازمان. ايضاً چند نفر جوانک سبيل کلفت را با عينک و تيپ چريکي گرفتيم، ديديم از اصفهان و يزد و کاشان و رشت آمده اند. آن ها را هم اعزام کرده بودند. اگر صداقتي در کار هست، پس نيازي به اعزام و لشکر کشي نيست.
بعد از حرف هاي رضا، مهدي و چند نفر ديگر شبانه حرکت کردند براي گنبد پس از مدتي همان فعاليت هاي جهت دار به سراسر ايران کشيده شدد. ما هم از دست اين ها در امان نبوديم. شهر و روستا هم نداشت. در همين روستاي چور کوچان بودند. پشت سرما، روستاي گوهردان بودند. در قلب شهر مذهبي آستانه بودند، الي آخر. من فکر مي کردم که در شهرهايي مثل قم يا مشهد از اين خبرها نيست. و به آن غبطه مي خورم. ولي بعدها شنيدم که نه تنها هستند، بلکه فعال تر از بسياري جاها هستند. مقابله با آن ها شد کار ما در شهر. يعني بايستي کومله و دمکرات را در کردستان تحمل مي کرديم و آن سرهاي بريده را که سر جاده ها مي کاشتند. و ايضاً اين ها را در بيخ گوش مان. بعد هم که عراق وارد عمل شد.
به اين جا رسيديم که بايد کارشان را تمام کنيم. آن ها اسلحه برداشته بودند و به صغير و کبير رحم نمي کردند. جان همه در خطر بود. ديگر حداقل کار ما اين بود که از خودمان دفاع کنيم. چرا در خطر بوديم؟ براي اين که طرفدار امام بوديم. يعني داشتيم از عقيده خودمان دفاع مي کرديم. آن ها از ما مي پرسيدند که آيا مي توان کسي را به خاطر داشتن يک عقيده دستگير کرد و کشت؟ مي گفتيم: ساده ترين جواب ما اين است که شما اين کار را کرده ايد و ما جواب شما را داده ايم. و اين همه ي جواب اسلام نيست. اسلام کافر را در دل خود تحمل کرده و شما هم تاريخش را خوانده ايد.
پاي مهدي به زندان لاهيجان هم کشيده شد. در بين زنداني ها، چريکي ـ به قول خودش ـ بود که پس از مدتي توبه نامه ي عريض و طويلي نوشت و بناي عبادت و راز و نياز شبانه را گذاشت و صداي الهي العفو او به هفتمين آسمان رسيد. بعد نظرات را جلب کرد و بناي همکاري را گذاشت و خبرها داد و بالاخره شد تواب. پيش از آن که دوره محکوميتش تمام شود، مشمول عفو شد و آمد بيرون. کار به اين جا ختم نشد. از دوستان قديمش بريد و طرح دوستي با طرفداران امام را گذاشت. او را سر نماز جماعت ديديم، در مراسم بزرگداشت شهداي جنگ، در زيارت و خلاصه همه جا.
آمد به سوي مهدي تا از حمايت او برخوردار شود که شد. مهدي گفت: او توبه کرده و توبه پذير هم خداست. ما چه کاره ايم؟ حالا که دست به سوي ما دراز کرده، چرا پس بزنيم؟
پاي او به جبهه باز شد. جبهه اي که ديگر با حساب و کتاب و گزينش آدم مي گرفت. نه به عنوان سرباز که بسيجي، عده اي کم محلي کردند. عده اي معترض شدند. عده اي سکوت کردند و هم چنان با شک و ترديد نگاهش مي کردند.
مهدي گفت: تا زماني که خلاف نمي کند، مورد وثوق من است. بله، به او کار حساس نمي دهيم و پشت سرش نماز نمي خوانيم، ولي او را مي پذيريم. چرا که خدا توبه کنندگان را دوست دارد، نص صريح قرآن.
سالي و سالي از اين آمد و شد گذشت و فلاني دست از پا خطا نکرد، هيچ؛ خدمت هم کرد. در عمليات شرکت هم کرد. کاري که بعضي از دوستان در تمام هشت سال دفاع مقدس نکردند و کسي به آن ها خرده نگرفت و امروز هم شده اند رئيس و فرماندار و ....
گفتم که، ورد زبان مهدي شده بود يا مهدي (عج) زد و بحث کهنه ي انجمن حجتيه در اطراف ما هم داغ شد و عده اي از دوستان گشتند در ميان خودي ها تا اين ها را پيدا کنند و پيدا کردند. و عده اي نسبت به آن ها دلسرد شدند. حتي فاصله گرفتند. و کار بدي هم نکردند. ما هم با آن ها بوديم، ولي چيزي نگذشت که زمزمه اي در شهر و جبهه شنيديم.
ـ مي گويند: مهدي خوش سيرت هم با حجتيه است.
ـ چرا ؟
ـ خودتان بفهميد.
عده اي با اين پيش زمينه آمدند دور و بر مهدي و ورد زبانش را شنيدند. و شک کردند. طرف، فضا را براي برنامه اش مناسب ديد و با صداي بلند اعلام کرد که مهدي چنين است. وقتي او هست پس بقيه برادرهايش هم هستند. ما سرگرم کار خودمان بوديم. مي شنيديم، ولي وقعي نمي گذاشتيم. براي اين که نه به کار خود شک نداشتيم. تازه مي گفتيم اگر صاحب الزمان را صدا نزنيم پس چه کسي را صدا بزنيم؟ اين که افتخار دارد.
موضوع جدي تر شد و ما هم رفتيم سراغ شايعه پرداز. چه کسي را پيدا کرديم؟ همان تواب را. و اين زماني بود که او جايي براي خود باز کرده بود. چه در دفاتر دوستان و چه در دل هايشان. از آن طرف جاي مهدي در همان دل ها تنگ شده بود. حتي عده اي او را از دل شان بيرون کردند. و عده اي به اين شايعه دامن زدند.
مهدي گفت: اين هم امتحاني است.
من صبر او را نداشتم. گاهي برخورد مي کردم. گاهي تذکر مي دادم گاهي رو برمي گردانم. و اين ها براي ما سخت بود. احساس مي کردم که داريم فاصله مي گيريم. داريم يکديگر را از دست مي دهيم و در عوض شايعه پردازي را به دست مي آوريم. قضيه به اين جاها ختم نشد.
اين موضوع در دل مهدي ماند تا اين که افتاد. مهدي چرا در غلوتش زار مي زد؟ دلايل داشت، ولي يکي اش تهمتي بود که از خودي مي شنيد.



اين که ناف انقلاب را با سياست زده اند، حرفي قديمي است. و نيز انقلابي حتماً سياسي است. اما سياست اولين و آخرين عنصر زندگي انسان نيست. و اين چيزي است که ما فراموشش کرده ايم. چگونه مي توان همه ي زندگي را به معيار سياست محک زد و کم نياورد!؟
ما در گرما گرم زدودن سياست پيشين بوديم که سياستي ديگر بر ما تحميل شد، داخلي و خارجي. در آن روزها مقابله با سياست هاي مخالف، اصلي ترين کار ما بود. و مردم، به ويژه نسل جوان به دو گروه تقسيم شده بود. موافق و مخالف، ميانه اي نبود. دست کم پذيرفتني نبود. در آن زمان هم موضع گيري شفاف مطرح بود.
جنگ، اصلي ترين دغدغه ما بود. و هر کسي که انقلاب را مي خواست، بايستي خاک جبهه مي خورد، در تمام دنيا هرکسي که کار سياسي مي کند از آدم ممتنع بيزار است. سياستمدار يا موافق مي خواهد يا مخالف.
مهدي خوش سيرت از اوايل سال 57 وارد کار انقلاب شد. برادرانش حسين و رضا مشوقان او بودند. و او در کلاس سوم دبيرستان تحصيل مي کرد. اما درس و مدرسه اصلي ترين کار او نبود. حتي کارهاي تمام نشدني خانه پدرش. پخش اعلاميه و نوار سخنراني و عکس و ديوار نويسي و تهيه پلاکارد و پرده هاي رنگارنگ و شرکت در تظاهرات و ترتيب دادن تظاهرات، تشييع پيکر شهداي انقلاب و سفر به شهرهاي اطراف و تشکيل جلسه هاي مخفي و درگيري با ماموران هميشه معذور و مخفي ماندن و بالاخره خلع سلاح پاسگاه ژاندارمري و نهايت وقوع حماسه 22 بهمن. اين پايان کار نبود که آغاز ديگري بود. شناسايي نيروهاي مخفي رژيم شاهنشاهي که ساواک ناميده مي شدند و خبرچين و ضد اطلاعات و جاسوس و .. نگهباني از شهر و حفظ پايگاه ها و تشکيل کميته انقلاب اسلامي.
و پذيرفتن مسئوليت. بايستي نيروي موجود را حفظ مي کردند. و يا نيروي جديد مي گرفتند. و يا سازماندهي مي کردند. آموزش مي ديدند و آموزش مي دادند.
همه ي اين کارها را، نسل انقلاب کرده اند. شمالي و جنوبي هم ندارد. زندگي همه شهداي انقلاب و جنگ شبيه يکديگر است. با اندکي تفاوت. در همه زندگي نامه ها از هويت فردي شهدا خبري نيست. من جايي نخوانده ام که شهيدي به غذاي خاصي علاقه داشته باشد يا به لباس خاصي. در بسياري از موارد حتي نمي توانيم توضيحي چند سطري از چهره ها بخوانيم. از برادر مهدي پرسيدم: قيافه مهدي چه جوري بود؟
اول خنديد. بعد با ترديد نگاهم کرد. بعد پرسيد: مهم است؟
اصرار کردم. گفت: قد بلند و لاغر اندام بود. البته در زمان جنگ خيلي لاغر شد. و سياه چرده. عکس هايش هست. اين مرد به قدري عاشق راهش بود که خود را فراموش کرده بود.
پرسيدم: به چه غذايي علاقه داشت؟
با خنده گفت: خوش خوراک بود. هرچه که سر سفره مي آمد.
گفتم: شمالي جماعت عاشق سفره رنگين است. تنوع طلب است. فصل بهار بدون سير تازه غذا نمي خورد. در پاييز مي رود سراغ ماهي شور و دست پيچ و کولي و گردو و اَشپَل ـ که تهراني ها به آن مي گويند خاوريار ـ زيتون معمولي و پرورده بايد باشد. برگ ترب و فلفل سبز و باقلاي خيس شده و الي آخر.
ـ گفت: مهدي همه ي اين ها را ناديده گرفته بود.
ـ پرسيدم: مهدي عاشق کسي نشده نمي خواست با دختر دلخواهش ازدواج کند؟ آرزو نداشت چند تا بچه از سر و کولش بالا بروند؟
ـ گفت: وقتي جنگ پيش آمد، زندگي همه ما تغيير کرد. عروسي؟ وقتي جنازه ي دوستي را مي آوردند، روزگار ما را سياه مي شد. مردم داغ دار بودند. آيا مي شد از عروسي حرف زد؟
ـ پرسيدم: يعني کسي از شما عروسي نکرد؟
ـ گفت: چرا، ولي به شيوه اي که قبلاً مرسوم نبود. مثلاً عروس و داماد در مسجد جشن مي گرفتند. جشن که نه، خطبه عقدشان را مي خواندند و خرمايي و شيريني مختصري مي خوردند و مي رفتند سر مزار شهدا براي تجديد عهد و پيمان. داماد مي دانست که دير يا زود در کنار شهدا خواهد خفت. عروس هم مي دانست. داماد پس از چند روز روانه جبهه مي شد و مدت ها برنمي گشت. اين از کساني که به تکليف شرعي خود عمل مي کردند. عده اي طفره مي رفتند. مي گفتند چرا دختر مردم را داغ دار کنيم؟ عده اي دل و دماغ نداشتند.
ـ پرسيدم: مهدي چه کرد؟
ـ گفت: من که کوچک تر از او بودم در سال 64 ازدواج کردم، ولي مهدي حتي فکرش را نمي کرد.
ـ پرسيدم: مادرتان اصرار نمي کرد؟
ـ گفت: اصرار نمي کرد، مي گفت: مادر ما، داغ حسين و رضا را بر دوش مي کشيد و هميشه منتظر بود تا خبر پسران ديگرش را هم بياورند. ما هفت برادر بوديم. گاهي همه ما در جبهه بوديم، در يک زمان.
مهدي عاشق کشتي بود، اما قبل از انقلاب. يا شنا کردن در آب درياي متلاطم، ولي اين جور کارها ارزشش را از دست داده بود. وقتي عطر برنج نارس توي روستا مي پيچيد چه کسي بود که لذت نبرد؟
درو کردن برنج در صبح و عصر و خيس شدن با شبنم و عرق کردن زير کلاه حصيري و دسته دسته برنج طلايي را به خانه آوردن... در آن روزها خيلي چيزها فراموش شده بود. يا فرصت نبود که به آن ها مشغول شويم.
موضوع ازدواج نکردن رزمنده ها، حرفي معمولي بود. شمالي و جنوبي هم نداشت. تا اين که امام پيغام دادند که بايد نسل رزمنده ها باقي بماند. بايد به اين تکليف هم رسيد. از اين جا به بعد حرف ازدواج به دهان مهدي افتاد. تازه چه کرد؟ مگر رفت سراغ اين دختر و آن دختر؟ بالاخره هر کسي فاميلي دارد، همسايه اي، دوستي .... مهدي گفت: مي خواهم با همسر يک شهيد ازدواج کنم.
ـ شما تعجب کرديد؟
ـ از مهدي نه. براي اين که کل رفتارش با شرايط روز مي خواند. او از خود گذشته بود. مهدي چهل ـ پنجاه کيلويي مطرح نبود. لباس شيک بپوشد و مرغ و فسنجان بخورد و کفش و واکس بزند و پيراهن آهاردار و شلوار فلان و خير. در مرخصي ها نشد يک بار فقط براي خودش وقت بگذارد. مثلاً برود سينما يک فيلم ببيند. يا برود توي باغ گردش کند. مهدي عاشق پاييز بود. وقتي درخت ها رنگ وارنگ مي شدند، مهدي دوست داشت قدم بزند و زير لب آواز بخواند. اين ها براي مهدي تمام شده بود. پشت سر گذاشته بود. مهدي حقوق ماهانه اش را هم براي خودش نمي خواست. مي ريخت توي صندوقچه اي و خرج اين و آن مي کرد. چه رزمنده اي که احتياج داشت، چه درمانده اي که نمي شناختش. مهدي معمولي ترين پيراهن را براي خودش مي خريد. اگر بهترش را مي خريد، براي ديگران مي خريد. الگوي مهدي کي بود؟ مي گفت: امام با آن عظمتش در خانه اجاره اي زندگي مي کند و روي فرش کهنه مي نشيند. اگر دنيا خواستني بود، امام به آن توجه مي کرد. ديگر؟ مي گفت: مولا علي (ع) با شير و نمک يا خرما افطار مي کرد و لباس زمخت مي پوشيد. من اگر شيعه او هستم، بايد به شيوه ي زندگي او نزديک شوم.
بحث ازدواج مهدي پيش آمد و راه افتاديم. به سفارش بچه هاي مازندران فهميديم که خواهري، حوالي مرزن آباد هست که همسرش رزمنده بوده و شهيد شده. مهدي گفت: خدا کند مرا قبول کند.
کوبيديم رفتيم چالوس. دوستي داشت به اسم راسخ که جانباز قطع نخاعي بود. دراز به دراز افتاده بود کنج خانه. رزمنده اي دلير و بي باک که ميدان مين و آب اروند و صخره هاي کردستان زير پايش زانو زده بودند. مهدي اگر به شمال مي آمد، پيش راسخ مي رفت. اگر من مي آمدم، سفارش مهدي را داشتم که پيش او بروم.
اين مسئوليت بر دوشم بود. اگر فراموش مي کرد؟ حتماً مي پرسيد: از راسخ چه خبر؟
مي گفتم: اطاعت امر کردم.
با آن چشمان قشنگش که پشت عينک ذره بيني مي درخشيد، نگاهم مي کرد و سرش را تکان مي داد و مي رفت. دغدغه ي مهدي بچه هاي رزمنده بودند. بچه ها نمي گفتند گردان حمزه، مي گفتند گردان آقا مهدي. عده اي به عشق بودن مهدي به جبهه برمي گشتند. نه فقط بچه ها که حتي آدم هاي جا افتاده و دنيا ديده حتي روحاني.
در خانه راسخ مانديم و خواهر بزرگ را فرستاديم. مهدي انتظار مي کشيد و دعا مي خواند. گفت: عهد کرده ام اين چنين ازدواج کنم.
خواهر برگشت. ديديم خوش خبر نيست. از قيافه اش معلوم بود مهدي پرسيد: چرا قبول نکرد؟
خواهر گفت: بنده ي خدا گفت: نمي خواهم اين يکي را هم از دست بدهم. من که مي دانم اين هم شهيد مي شود. مهدي رفت جبهه و پس از چند ماه با زخمي عميق برگشت. داستانش را بعداً تعريف مي کنم. باز مساله ازدواج را پي گيري کرد و ما را فرستاد به حوالي کيانشهر. آن جا هم جواب رد شنيد. دليل آن خواهر هم همان بود.
تا اين که مدتي بعد رضايت داد با يک دختر ازدواج کند. يک عروسي ساده تر از ساده. مختصر و بي سر و صدا. بعد از مراسم عقد رفتيم سر مزار شهدا. همين آستانه، دوستان گفتند: امروز هم نمي خواهي اين ها را از ذهنت دور کني؟
شوخي هم کردند. مهدي در حضور خانمش گفت: من هم بايد بيايم کنار اين ها بخوابم ديگر.
مي دانست. چه کسي مي دانست؟ بچه هاي خوب ما مطمئن نبودند که زنده مي مانند، اما مطمئن بودند که شهيد مي شوند نوبت به نوبت.
سرنوشت آن ها از قبل رقم زده شده بود. راه دراز بود، اما پايانش مثل خورشيد مي درخشيد. يکي زودتر مي رسيد و يکي ديرتر، ولي مي رسيد. جبهه ها که سر و صداي خمپاره وکاتيوشا نبود. بچه ها که از معابر مين گذر مي کردند. آن ها جنگ را بهانه اي مي ديدند براي رسيدن به اوج. دايم در حال سبقت بودند براي اخلاق ديني.
عبادت، رياضت، صبوري، شجاعت، عدالت، ايثار، دين خواهي. بچه هاي خوب ما به خون خواهي واقعه کربلا رفته بودند. پرچم امام حسين (ع) را بر دوش مي کشيدند. جشن رزمنده ها نوحه سرايي براي سالار شهيدان بود. وقتي مراسم عزاداري شروع شده بود، اين ها سر از پا نمي شناختند. آن قدر سريع متصل مي شدند و اشک مي ريختند که ما غبطه مي خورديم به حال شان. منتظر فرصتي بودند تا به يکديگر خدمت کنند. عشق مي ورزيدند و خسته نمي شدند.
ـ چرا اين طور شده بودند؟
ـ شرايط فراهم شده بود. همگي منتظراني بودند، تشنه لب. آماده ي پذيرش. وقتي جبهه را ديدند، گفتند: هماني است که دنبالش بوديم. جبهه ما عقيق گم شده اي بود که در آن سالها پيدا شده بود. رزمنده دل نداشت ترک اش کند. وقتي به شهر برمي گشت، انگار ماهي به خشکي افتاده باشد، پرپر مي زد و مي پريد در آب زلال جبهه. کسي که آب جبهه خورده بود، همه آب ها را بر خود حرام کرده بود. شما مي پرسيد غذاي خاص؟ تعريفش را از دست داده بود. نان خشک و کپک زده با کاسه اي آب مانده جزاير مجنون. اين شده بود غذاي گوارا. و چه خير و برکتي داشت! و چه قوتي داشت! بچه ها يا مريض نمي شدند و يا خيلي زود خوب مي شدند. زخم ها چه زود خوب مي شدند! البته زخم هاي گلوله ها و ترکش ها و راکت ها، حتي زخم هايي که از بمباران شيميايي فاو برداشته بوديم. ما رضا را در فاو شهيد ديديم. مي دانست شهيد مي شود. وارد خاک عراق شده بوديم، اولين عمليات برون مرزي. من در گروهان حمزه بودم آن روز. مهدي در گردان مسلم بود. رضا در گردان امام محمد باقر (ع) فرمانده اش بود.
گفتم: يک عکس امضاء کن بده به چاکرت.
در گرماگرم پيشروي بوديم. اوايل از يکديگر جدا بوديم. رسيديم به هم. از مهدي خبري نداشتيم. رضا را با حالتي ديدم که غريب بود. خنده اي مي کرد تماشايي! هيجان زده و برافروخته، سبک، داشت بال در مي آورد. خنده و شوخي کرديم. يادم مي آيد که گفتم: يک عکس به ما بده. اما وقتي خاطراتم را مرور مي کنم، مي بينم اين من نبودم که از او عکس خواسته بودم، بلکه خود او عکس گرفته بود به اين نيت که به من بدهد.
عراق هنوز ديوانه نشده بود و هنوز گرد بدبوي خردل را بر سر ما نپاشيده بود. يک داغيف بر دل عراق گذاشته ايم که قرن ها فراموشش نمي کند. آن داغ اين بود: هر بلايي سر ما آورد، ما خم به ابرو نياورديم. هرچه سلاح از روسيه کمونيستي داشت بر سر ما ريخت. رفت سراغ زرادخانه عربستان و کويت و غيره. پاي امريکا را کشيد وسط. ديوانه اش کرده ايم ما. آن قدر سينه هايمان را جلو گلوله هايشان گرفتيم که خسته شدند.
رضا پشت عکسش نوشت: تقديم به برادر بزرگوارم هادي. از طرف برادر بزرگوارت رضا. و يک امضاء قشنگ ولي بدون تاريخ و ساعت. من آن روز را فراموش کرده ام. يعني بايد مراجعه کنم به تقويم دفاع مقدس و اين هم که مزه اي ندارد.
ـ گفتم: زخم ها چه زود خوب مي شدند، ولي دل ما زخم هايي داشت که هرگز ترميم نمي شود. چيزي که مي خواهيم بگويم، همه رزمنده هاي پاي ثابت جبهه ها مي دانند. جبهه مدام پر و خالي مي شد. ناگهان سيل راه مي افتاد از خلايق. و سر و صدايي که گوش فلک را کر مي کرد. همه رقم آدم در آن سرزمين يافت مي شد، حتي آدمي که از تعاوني محلش يخچال هفت فوت مي خواست و گيرش چهل و پنج روز سابقه حضور در جبهه هاي عزيز بود. يا رو عکس ها مي گرفت. در آن چهل و پنج روز هم شکارچي تانک مي شد و هم راننده ي تانک. هم از ضد هوايي مدرن سر در مي آورد و هم از شناسايي. هم در عمليات آبي بود و هم خاکي.
يک آلبوم عکس و سند به انضمام چند جفت پوتين و چفيه و خاک جبهه و پوکه هاي مختلف و بالاخره يک ورقه ي ترخيص يا تسويه حساب بله، ما اين ها را هم کنارمان داشتيم. دنيا پر از اين برادران است.
به هر حال در آن روزها جبهه جاي سوزن انداختن نداشت. يعني شتر با بارش گم مي شد. ولي عده اي در جبهه زندگي مي کردند. يعني استکان مخصوص داشتند. آن علامت هايي که زير بطري هاي مربا مي زنندها. پتوها بوي تن آن ها را گرفته بودند. پوتين ها داد مي زدند که مال فلاني هستند. سنگرها، خاکريزها، تفنگ ها و .... اين کلاش مال آقا مهدي است. من مي شناسمش. اين گوشه سنگر را فلاني تعمير کرده. اين رد پا، مال آن برادر است. اين درختچه را بهماني کاشته.
حرف من با اين هاست. اين ها اخلاق خاصي داشتند که وارد جبهه شدند. خوش بودند، ناخوش بودند، از طبقه فقير بودند، کشاورز زاده و کارگر زاده و بقال و دانش آموز و دانشجو و الي آخر.
مهدي ما با بهانه سربازي وارد جبهه شد، ولي يکي از همين افراد بود. اين ها در ماه هاي اول جنگ، از مظلوم ترين آدم هاي روي زمين بودند. همه شان غصه دار و بغض گرفته. حيران و سرگشته. دل شان پر از عشق بود از يک طرف، و پر از نفرت بود از طرف ديگر. خلاصه کنم: بچه هاي انقلاب بودند. عاشق امام بودند. سرگرم خوشي پس از پيروزي بودند که عده اي بنام نامردي را گذاشتند. چرا نامردي؟ براي اين که ما آماده نبوديم. مسابقه اي شروع شده بود، بدون اين که خودمان را آماده کرده باشيم. يعني نقطه ضعف داشتيم. براي همين دشمنان نامردي کرده بودند. اين موضوع، بچه هاي ثابت جبهه را رنج مي داد. يک جوري آن ها را عصباني کرده بود.
اين اولين مرحله از اخلاق و رفتار بچه هاي ما. آن چه اين ها را نگه مي داشت غيرت ديني بود و عشق به رهبر. امام هرچه مي گفت، همان بود. من مي خواهم بگويم که اکثر بچه ها نمي توانستند امام و افکارش را درک کنند. حتي خيلي ها نمي توانستند چهار دقيقه در باره امام حرف بزنند. از طرفي حتي نمي توانستند در باره دين حرف بزنند. مذهبي بودند، اما سنتي و آبا و اجدادي. اي بسا تمام دين شان خلاصه مي شد در ماه هاي محرم و رمضان. يعني نام مولا علي (ع) را مي دانستند و عزاداري براي امام حسين (ع) را. اگر مي گويم غيرت ديني، منظورم چنين غيرتي است. اين ها را از قبل داشتند. توي خورجين زندگي شان موجود بود. البته نبايد از جايگاه کشور هم غافل شد. وطن يعني مادر آدم. دشمن آمده توي خاک؟ برويم دمارش را در بياوريم.
مهدي اين مرحله را طي کرد و با نمره ي خوب قبول شد. حدود هشت ماه از خدمت سربازي اش گذشته بود، ولي او در مقام يک سرباز توي جبهه ها بود. من نمي دانم که آيا با گروه چريکي بوده و مي رفته براي عمليات ايذايي و شکار تانک و تخريب در مواضع دشمن و از اين قبيل کارها که در روزهاي اول جنگ مرسوم بوده. مهدي در اين دوره مرد تنهايي است که از اين نقطه به آن نقطه سفر مي کند. دايم در حال جستجو. مي خواهد راهي پيدا کند و به دشمن ضربه بزند. و در همان غصه توي دلش هست. همان بغض بيخ گلويش را گرفته. يک روز خبر مي دهند که او را در قرارگاه تاکتيکي اهواز ديده اند. ساعتي ديگر در شوشتر، شبي ديگر روي جاده ماهشهر ـ اهواز. راهي که باز بود و بچه ها را به آبادان نيمه محاصره مي رساند.
مي شد سايه مهدي را ديد. مي شد با او سلام عليک کرد يا يک تکه نان خشک را با او گاز زد. يا گوشه اي، پشت تپه ماهوري، کنار برکه اي نماز خواند، اما نمي شد با او باقي ماند. سرباز است، توي پادگان هست، در آمارگيري ها حضور دارد، نگهباني مي دهد، رزم شبانه مي رود، شناسايي مي رود، در عمليات شرکت مي کند، ولي من فکر مي کنم که اين دوره از زندگي مهدي در هاله اي از ابهام ديده مي شود. همان سايه وار درست تر است. کمتر کسي است که خاطرات دقيقي از اين دوره زندگي مهدي داشته باشد.
ما به عنوان بسيجي رفته بوديم جنوب و او در پادگان بود. آموزش هاي پياپي و سنگين، تمرين هاي طاقت فرسا و بالاخره زمزمه عمليات محرم. از جنگل هاي اهواز يعني قرارگاه بچه هاي شمال حرکت کرديم و رفتيم شوشتر. شب بود که سايه مهدي پيدا شد. آمد وارد چادر ما شد. تک و تنها. مهدي! تو کجا و اين جا کجا؟
مهدي با لبخندي معني دار نشست پيش ما. برايش کنسرو باز کرديم و چاي داديم. از پشت عينکش نگاهي مي کرد که هزار معني داشت. مهدي داشت مثل شمع مي سوخت. گم کرده اي داشت که بايد پيدايش مي کرد. کاري مانده بر زمين، مسئوليتي خطير. مهدي آن موقع حرفي از شهادت نمي زد. زندگي معمولي را نمي خواست، اما زنده ماندن را چرا. زور بازو، تدبير رزم، شليک گلوله، هجوم بر خصم نامرد، ندادن کشور. اين ها عناصر زندگي مهدي را تشکيل مي دادند. يادم نمي آيد پرسيده باشد از شمال چه خبر. يا از حسين و رضا. يا حتي احوال پرسي داغي با من کرده باشد. مهدي سراپا آتش بود. يک نفر بود، اما با هيبت يک لشکر آمده بود. از عمليات خبر داشت. پرسيدم: چرا آمدي؟
گفت: فردا صبح سر سه راهي منتظر شما هستم. فقط من را هم ببريد.
و از چادر ما رفت. عدل همان ساعت با يک قبضه کلاشينکف و يک کوله سربازي ديديمش و سوارش کرديم. وقت عمليات او را نديدم تحت فرمان فرمانده کارش را که کرده بود و باز رفته بود پادگان.
در شکست حصر آبادان بود. در عمليات فتح المبين بود. در آزاد سازي خرمشهر که ديگر يک رزمنده حرفه اي محسوب مي شد. بايد بگويم که بغض مهدي زماني باز شد که پرچم ما را برد روي گنبد مسجد جامع خرمشهر نصب کرد و فرياد زد: الله اکبر، خميني رهبر.
کسي نديده و نشنيده که او هم توي خيابان هاي اطراف مسجد سرگرم جشن و سرور بوده و تير هوايي شليک مي کرده. مهدي خودش را انداخته بود توي يکي از خانه هاي ويرانه خرمشهر و داشت نماز مي خواند و ضجه مي زد. شايد بتوان گفت که در آن لحظات هم اشک شوق مي ريخت و هم اشک دريغ و افسوس.
فتح خرمشهر براي همه ايران شادي بخش بود. مردم نقل و شيريني پخش کردند. خود رزمنده ها خوشحال بودند، اما آن شادي، براي مهدي هم نبود. ستمي که به خرمشهر رفته بود و رنجي که مهدي ها برده بودند، اجازه نمي دادند که اين ها از ته دل بخندند. زمزمه ي مهدي اين بود: کجاييد اي شهيدان خدايي، بلاجويان دشت آشنايي. کجاييد اي سبک بالان عاشق......
اين يک مرحله از اخلاق رزمنده هاي ثابت جبهه ها. آدم وقتي مي خواهد اين مرحله را تحليل بکند، مي بيند که شور و احساس در رفتار آن ها موج مي زند. از طرفي مي بيند که هنوز جوان هستند و در حال تمرين و جا افتادن. يعني دارند آماده مي شوند براي شاخص شدن. آن ها از خيل رزمنده ها جدا مي شوند. الگو و اسوه مي شوند. مي توان روي آن ها انگشت گذاشت، حتي اگر توي يک لشکر پنجاه هزار نفري گم باشند. يعني اسم شان به ياد مي آيد. نام شان توي دفترچه ها ديده مي شود. اين ها مي شوند بروجردي، همت و .....
از ويژگي مرحله بعدي اين است که شاخص ها از بعد زشت جنگ فاصله مي گيرند و اخلاق خاص را دنبال مي کنند. ديگر مرحله جواني را پشت سر گذاشته اند. حالا مي شود آن ها را توي خلوت نماز شب ديد. مي شود آن ها را سرگرم خودسازي و رياضت ديد. شده اند سردمدار عبادت و جوانمردي و گذشت و صبوري و شجاعت. دارند تمرين شهادت مي کنند. يعني هنوز آماده نيستند. البته خدا يکي را ظرف چند ساعت آماده مي کند و يکي را هم پس از سال ها.
خوب، اگر به اوضاع جبهه ها نگاهي ديگر بکنيم، مي بينيم که بحث سازماندهي و تشکيل نيروها مطرح است و مي توان عناويني را شنيد که تازگي دارند: تيپ محمد رسول الله (ص) تيپ ثارالله، عاشورا و ........
بالاخره بچه هاي ثابت هم داشتند هماهنگ مي شدند ديگر. شما نگاه کنيد به نوع تبليغاتي که از اين دوره شروع مي شود. اخلاق مذهبي حرف اول را مي زند. رزمنده کسي است که حتماً مذهبي باشد. او بايد در کلاس هاي سياسي و عقيدتي شرکت کند. بايد از اوضاع روز با خبر باشد. بايد از فنون رزم مطلع باشد. بايد ابتکار عمل داشته باشد. قدرت فرماندهي داشته باشد، اطاعت امر کند، بداند براي چه هدفي مي جنگد.
اگر مرحله بعدي را هم طي کند، مسئوليتش را انجام داده. يعني بعد از اين، کارش آسان مي شود. چرا؟ براي اين که تجربه اي گرانسنگ به دست آورده است. هرچند سن و سالي از او نگذشته. سال 61 است و او 22 ساله. ظاهر امر نشان مي دهد که جوان است و نمي تواند تجارب ارزنده اي به دست آورده باشد، اما آورده. نسل مهدي خيلي زود بزرگ شده اند و با سرعت فوق العاده اي پله هاي تجارب را طي کرده اند. آن ها ناچار بودند امتحانات سختي را پشت سر بگذارند، وگرنه خيلي سريع عقب مي ماندند.
ـ گاهي چرخ زمانه خيلي شتاب مي گيرد.
ـ بله.
ـ و دو پديده پيچيده اجتماعي، انقلاب و جنگ، شرايط لازم را براي شتاب فراهم کرده بودند.
ـ درست است.
ـ اگر کسي خود را با آن همه شتاب هماهنگ نمي کرد، به سرعت عقب مي ماند.
ـ بله. در نتيجه آن کسي که در کوران حوادث بود، خيلي زود مراحل را طي مي کرد. بهتر است بگويم که آدم بيست ساله ضرب در دو مي شد.
مهدي وقتي آزادي خرمشهر را ديد، به سکناتي رسيد که او را مردي جا افتاده نشان مي داد. او همچنان در جستجو بود، اما در جستجوي مسايلي که مهم تر از مسايل پيشين بود.
ما رزمنده اي داشتيم که براي هر کشته عراقي دو رکعت نماز مي خواند. او تک تيرانداز بود. نه از اين تک تيراندازهاي معمولي. او پشت تفنگ دورزن و دوربين دار مي نشست و مدت ها خودش را پشت صخره ها پنهان مي کرد و سر فرصت يک فرمانده را مي زد. بلا تشبيه، مثل قناسه چي هاي کومله و دمکرات ـ که درست مي زدند به وسط دو ابروي بچه هاي ما، آن جايي که روي مهر نماز قرار مي گيرد. ما، اين آدم را هم در جبهه ديده ايم.
گاهي از کار او تعجب مي کردم. يعني فکر مي کردم چقدر رنج مي برد از کارش! اين ويژگي به راحتي به دست نمي آيد. مثل شرايط بحراني است مثل .... ببينيد خدا چه آفريده! او يک رزمنده بود. در شرايط جنگي قرار داشت. وظيفه اي به او محول شده بود. طرف در کار خود استاد بود. و مي توانست خودش را مخفي کند. صبر کند. خيلي صبر کند. گاهي روزها و شب ها تا شکار اصلي اش را پيدا کند. او نمي توانست هر کسي را بزند. چون ارزش نظامي نداشت. زدن يک سرباز معمولي چه فايده اي براي جبهه موافق دارد؟ بايد يکي از ارکان را زد و گوشه اي از سازمان را فلج کرد. حالا اين فرد با تمام خصوصياتش خودش را به موقعيت رسانده و تصيم اش را گرفته، قبولش کرده، اما بايد به چند هزار سوال دروني هم جواب بدهد. شايد او احساس مي کرد که کارش جنگيدن نيست و نوعي نامردي است. مرد آن است که حتي به دشمنش جوانمردي کند. مبارزه رو در رو. اين فرصت بايد عادلانه تقسيم شود، اما مقدور نيست.
پس تک تيرانداز ما رنج مي برد. بيشتر از ساير رزمندگان رنج مي برد. مي زند، اما انگار به خودش مي زند. شک نمي کند، ولي ..... شايد آرزو داشت که اي کاش مي شد، مساله را به شيوه اي ديگر حل کند. حل مي شود؟ محال است. پس او راهي ندارد جز اين که بزند. خوب، با اين دلش چه کند؟ مي تواند براي آرامش روح کشته اش دو رکعت نماز بخواند. يا براي آرامش خودش.
اين رزمنده را بايد پس از فتح خرمشهر پيدا کرد. يعني زماني که جبهه شکل خاصي گرفته و دو نيرو با حساب و کتاب عمليات مي کنند و کم و بيش نمي توان گروه هاي چريکي را ديد و ..... خلاصه همه چيز و همه کس جبهه به سکناتي رسيده اند. و بچه هايي مثل آقا مهدي بيشتر فکر مي کنند و کمتر احساسات به خرج مي دهند. دوران شور و هيجان آن ها به سر رسيده و پخته شده اند. با همه اين احوال به آرامش نرسيده اند، بلکه تشنه تر شده اند. تازه اول عشق است.
ساده تر بگوييم: اين ها دارند خودشان را مي سازند. انگار خداوند گوشه اي از بهشت خودش را در يک لحظه به آن ها نشان داده و بلافاصله از نظرشان پنهان کرده و گفته اگر همه بهشت را مي خواهيد بايد از اين مسير بگذريد.
ـ يا روي زمين چشم شان، يک نظر حلال، افتاده به روي ماه صنمي، چه صنمي! و بعد آن يار غايب از نظر را برده اند پشت هفت پرده پنهان کرده اند و دم هر پرده، هزار شمشير زن سنگدل نگهبان شده اند و حال عاشق نمي تواند از ليلي بگذرد.
ـ خدا کند شما حق مطلب را ادا کرده باشيد.
در شوشتر بوديم. قرارگاه گيلاني ها از اهواز جا کن شده و رفته بود شوشتر. زمستان بود. باد سردي مي ورزيد. باران تندي مي باريد. اين دشت چنان ترسناک شده بود که احساس مي کردم با دوشکا هم مي شود کاري کرد. وقتي رعد و برق مي زد و دشت را روشن مي کرد، تازه مي شد فهميد که آسمان چقدر تاريک است و زمين چه هولناک است. دلم براي رزمنده اي مي سوخت که ناچار بود تک و تنها گوشه سنگرش بنشيند و به اين صحنه نظاره کند. آب راه افتاده بود. عنقريب دشت به يک درياچه تبديل مي شد. آن وقت آب به حرکت در مي آمد و مي شست و مي برد. دلم پيش ساکنان خانه هاي کوچک بود. مي دانستم که سيل وارد اتاق شان مي شود. ما زير چادر بوديم. يک چادر برزنتي ـ که ده ـ پانزده نفري را در خود جاي مي داد. البته اگر مي خواستيم مثل آدم ها زير چادر بنشينيم و بخوابيم، جاي هفت ـ هشت نفر مي شد.
مهدي آمد به چادر ما. آن موقع فرمانده گردان بود. از قضا سرما خورده بود و تب داشت. به پيشاني او دست نزده بودم، ولي از حالت چشمانش فهميده بودم. چشم، چشم يک بيمار بود. يک چراغ خوراک پذيري گذاشته بوديم وسط و دورش جمع شده بوديم. پتو به اندازه کافي داشتيم. همان طور که مهمات داشتيم. يعني روزگار کمبودهاي بني صدري گذشته بود. پتوها را انداخته بوديم روي شانه هايمان. مثل افغاني ها، چادر ما لحظه به لحظه طلبله مي کرد و سنگين مي شد و يک نفر با لوله تفنگش آب مانده را از گوشه چادر سرازير مي کرد. آن آب که شره مي کشيد و راه مي افتاد توي دشت. تازه مي فهميديم که بيرون چه خبر است. در ضمن دو ـ سه جاي چادر چکه مي کرد و دانه دانه مي افتاد. توي کاسه و کوزه ما. من را به ياد باران شمال مي انداخت.
مهدي گفت: يک فکري براي سوراخ هاي چادر بکنيد. باد گاهي ديوانه مي شد و لبه هاي چادر را مي زد بالا. پشت سرش سوز سرما مي ريخت توي سر و صورت ما. در موقعيتي بوديم که مي توانستيم از نور فانوس استفاده کنيم. تازه مطمئن بوديم که برادران مزدور عراقي توي سنگرهايشان چپيده اند و هواپيماهايشان هم حوصله پرواز ندارند. عموماً جبهه ما در چنين هوايي نگران شبيخون عراقي ها نبود، اما برعکسش چرا. چون بچه هاي ما درست از شرايط بحراني استفاده مي کردند و روي سنگرهاي دشمن آوار مي شدند. بنابراين اگر قرار بود اين وسط کسي از شبيخون بترسد، عراق بود. پس ما حتي مي توانستيم به تعداد نفرات مشعل روشن کنيم.
مهدي هميشه وضو داشت. در اين فکر بودم که اگر پيش نماز بايستد، همه ما را از کت و کول مي اندازد.
پيه قنوت مهدي به تن خيلي ها خورده بود. به شوخي گفتم: خدا به ما رحم کند. عده اي خنديدند. بعد گفتم: نه بابا، امشب حاج آقا احوال ندارد. به گمانم نشسته نمازش را بخواند. باز خنده. گفتم: خاطرتان جمع. امشب پيش نماز نمي ايستد.
حالا شايد آقا مهدي هم مي شنيد، اما مگر اعتراض مي کرد يا اخم يا تذکر مي داد؟
دوباره گفت: يک فکري براي چادر بکنيد.
ما گوش نکرديم. چون دل نداشتيم از زير پتو خارج شويم. آقا مهدي بلند شد و ايستاد به نماز. بدون اين که از ما بخواهد که جماعت بخوانيم و پشت سرش بايستيم.
مهدي براي نماز جماعت تعارف نمي کرد. يادم است که توي مسجد بوديم، گوش تا گوش. اين به آن تعارف کرد براي پيش نمازي. حالا فرماندهي مثل آقا محسن رضايي و آقاي همداني و آقا مرتضي قرباني نشسته اند و منتظر. مهدي از آخرهاي صف رفت و ايستاد جلو و اقامه بست و ما همه پشت سرش.
بهترين نقطه در گردان آقا مهدي نماز خانه اش بود. جايي تميزتر از هر جايي. و معطر و قشنگ. اصلاً براي نماز خانه اش سليقه خاصي به خرج مي داد. يک جاي صميمي و دوست داشتني تدارک مي ديد. و آدم مي خواست خودش را به آن جا برساند. اغلب اوقات بعد از نماز دور هم مي نشستيم و گپ مي زديم. بسياري از نامه ها در نمازخانه گردان حمزه نوشته مي شد.
مهدي آن شب از نماز جماعت حرفي نزد. بچه ها مرحمت کردند و به اندازه هيکل مهدي جا باز کردند. انتظار همه ما اين بود که خيلي زود نمازش را بخواند. نمي توانست قامتش را راست نگه دارد. صدايش گرفته شنيده مي شد. دلم مي خواست خودم را به امدادگر برسانم و قرص و دوايي برايش بگيرم. و يا چشمم دنبال بچه هاي درمانگاه صحرايي بود. با اين که مي دانستم کسي از زير چادرش بيرون نمي آيد.
مهدي را ديدم که نه صدايي مي شنود و نه توجهي به آن همه آدم دارد. خيلي زود رفت به حال و هوايي که لازمه عبادت است. لحن صدايش تغيير کرد و به زاري و التماس و خشوع تبديل شد. آهنگ مخصوص به خود را گرفت و شروع کرد به خواندن. بچه ها حرف مي زدند، خاطره تعريف مي کردند. از باد و بوران مي گفتند. من هم با آن ها بودم اما با مهدي هم بوديم. نوبت به قنوت رسيد. گفتم: الان است که زانوهايش تا شوند. نشد و همان قنوتي را تمام کرد که دوست داشت. و همان سجده اش را به جا آورد که پيش از اين مي آورد. خلاصه کنم، مهدي دهان همه را بست و نظرها را به خود جلب کرد.
مي گويند شب هاي قدر همان سه شب مشهور ماه مبارک است. و انسان اگر کار کرده باشد در آن شب ها به قدر و منزلت خود مي رسد و رحمت خداوندي شامل حالش مي شود. و باز مي گويند که شب قدر در سراسر سال يافت مي شود. يعني براي يکي ممکن است شب قدر در ماه رمضان نباشد. يعني بستگي دارد به آمادگي انسان. چه بگويم؟ آدمي که زير چادر به تضرع سرگرم بود، يک آدم معمولي نبود. خيلي مواقع نماز ما فقط کلمات عربي است. زبان مي چرخد و جمله مي سازد، ولي دل سرگردان است.
نماز مهدي بيمار به آخر رسيد و رفت سر جايش نشست و قرآن کوچکش را از جيب پيراهنش بيرون آورد و شروع کرد به خواندن.
بيرون همچنان باد بود و سرما و باران سيل آسا. غير از اين صدايي شنيده نمي شد. اگر شبي آرام بود. عده اي رفت و آمد مي کردند. بالاخره حرفي مي زدند. نگهبان ها براي يکديگر علامت مي دادند يا به کسي ايست مي دادند، ولي آن شب وضعيت فرق مي کرد. بادي تندتر از همه وقت بلند شد و گوشه هاي چادر ما را از ميخ ها جدا کرد. بلافاصله سوراخ هاي چادر بزرگ تر شدند. بعد آب راه افتاد داخل.
سر وصدا و غرولند شروع شد. سه ـ چهار نفر آماده شدند و پريدند بيرون. اين کارشان ديگر نهايت فداکاري بود، توفيق اجباري. حالا باد به هيچ وجه نمي خواهد کوتاه بيايد. مثل جوان ها شير شده و شلاقش را مي کوبد به سر و صورت ما. ميخ ها را از جا کنده و چادر را پاره کرده و خلاصه دارد ترک تازي مي کند. غايله در بيرون ختم نمي شد ناچار ما هم دست به کار شديم. زيرانداز را جمع کرديم و کاسه و کوزه را کنار کشيديم و نهر کوچکي ساختيم و آب را با کاسه بيرون ريختيم و گرم کار. دست ها تا مچ توي گل و لاي. آدم به ياد شاليزار و فصل نشا مي افتاد. مهدي آماده شد که برود بيرون. گفتم: کجا مي روي؟ مگر مي خواهي روي تخت بيمارستان بيفتي؟
چند نفر ديگر همراهيم کردند و مهدي براي مدتي کوتاه آمد. سر و صداي ما همسايه ها را بيرون کشيد. زمين طوري شل شده بود که ميخ هاي چادر خيلي زود کنده مي شدند. بچه ها با سنگي، ميله اي ميخ ها را مي کوبيدند و طناب ها را گره مي کردند، ولي دو دقيقه بعد همگي خيس شديم، خيس و سرما زده. چراغ خوراک پزي کفاف دست هاي گلي ما را نمي داد. از کسي نشنيده ام که گفته باشد کاش الان توي خانه بوديم و کنار بخاري لم داده بوديم، ولي فکر مي کنم که جدي ترين آرزوي ما همين بود. يک سايبان و يک بخاري، کار تعمير و نصب چادر به درازا کشيد. هر چه ساختيم، جناب باد و بوران در هم کوبيد.
بچه ها مي خنديدند، ولي عصباني هم بودند. بالاخره مهدي سر ما را دور ديد و رفت بيرون. من زماني متوجه شدم که ديدم حسابي خيس شده است و آب از ريشش شره مي کند و او ميخ ها را مي کوبد و امتحان مي کند و نتيجه نمي گيرد و جابه جا مي شود. طلسم شده بوديم آن شب انگار باد و باران مامور شده بودند براي اذيت و آزار ما. زدم بيرون و هرچه تقلا کردم، نتوانستم مهدي را به چادري ديگر بفرستم. عينکش را برمي داشت، نمي توانست اطرافش را ببيند. به چشم مي زد، خيس مي شد. ديدم حسابي مي لرزد. قدري تندي کردم، اما جوابم را نداد. کلافه شدم. مهدي گفت: فلاني! تو برو داخل.
چند دقيقه گذشت و يکي آمد توي چادر. مهدي به نفر بعدي گفت: الان کار را تمام مي کنم، تو برو خودت را گرم کن.
همين طور يکي يکي از شر سرما فرار کردند، حتي من. آخرين نفر مهدي بود که تا اذان صبح با چادر طلسم شده سر و کله زد. نتوانست مهارش کند، اما کوتاه نيامد. بالاخره دل باد و باران به حال ما سوخت و آرام شد. مهدي با تني خيس و خسته ايستاد براي نماز صبح.
پيش خودم گفتم: در آن روزهاي نوجواني، وقتي کارهاي تمام نشدني خانه همه ي ما را فراري مي داد، تو جور همه را مي کشيدي و خم به ابرو نمي آوردي و اين داغ را روي دل ما مي گذاشتي که اعتراض بکني، نگاه معناداري، چشم غره اي، و حالا هم..........
مهدي تب کرد و افتاد. رفتم پتوي خشک تهيه کردم و قرص و دوايي و يکي دو تا چاي داغ و تکه اي نان جبهه و او را خواباندم. شايد تا حوالي ظهر خوابيد. نور خورشيد وادارش کرد بلند شود و برود سراغ بچه هاي گردان. آموزش رزم معمولي ترين کاري بود که او پي گيري مي کرد. تاکيد مهدي روي دين و مذهب بچه ها بود. مي گفت: جبهه ما را اصول دين بيمه مي کند ـ منظور همه قوانين الهي ـ عجيب سخنران شده بود! مثل همه فرمانده هاي موفق سخنراني مي کرد. و بچه ها حرف او را مي فهميدند. او هم حرف بچه ها را مي فهميد.
ـ و اين نعمت بزرگي است.
ـ صد البته، رب الشرح...........
ـ دعايي که امام جعفر صادق (ع) بسيار مي کرد. خدايا کاري کن که مردم قول مرا بفهمند. چنين عبارتي.
ـ جاذبه مهدي بيش از دافعه اش بود. اساساً خداوند او را شيرين گوشت آفريده بود. دوست داشتيم جايي باشيم که مهدي باشد. والله عده اي از تازه واردها شرط جابه جايي را بودن با مهدي اعلام مي کردند، مي رويم، به شرطي که با مهدي باشيم. منتقل مي شويم، اما به گردان آقا مهدي. اين جملات را کراراً شنيده ام.
آن آدم قد بلند و استخواني که ريش انبوه مي گذاشت و موهاي سرش را رو به پايين شانه مي کرد و زير آفتاب داغ و سوز سرماي دشت هاي بي انتها سياه شده بود و چشم هاي قشنگش گود رفته بود و لباس کهنه مي پوشيد. مي توانست دل آدم ها را ببرد. دل ربايي بود کم نظير. چه داشت؟ به قول بعضي ها خرمهره؟ آيا الکي امتياز مي داد؟ آيا پست و مقام مي داد؟ داشت که بدهد؟ اصلاً علاقه اي به مقام داشت؟ اگر فرماندهان رده بالا بر گردن او نمي گذاشتند، فرماندهي يک دسته را هم قبول نمي کرد. پس از توجيه فراوان، مي گفت: چون فرمانده تکليف کرده، قبول مي کنم، وگرنه بار مسئوليت مي تواند شانه هاي قوي ترين آدم ها را بشکند.
مهدي قلب بچه ها را به دست مي آورد. به آن ها شخصيت مي داد. يا بهتر است بگويم که براي شخصيت آن ها ارزش قايل مي شد. هرکس به اندازه ي خودش. مي گشت به دنبال قابليت ها و استعدادها و هرکس را در جايگاه خودش قرار مي داد.
از تبعيض متنفر بود. و از سفارش. مي گفت: اگر فردي مي تواند مفيد واقع شود بايد در صحنه باشد و امتحان پس بدهد. آقا! تو از برق صنعتي سر در مي آوري. بفرما در بخش موتوري. شما بخاري؟ ما سنگري مي خواهيم که جان بچه ها را حفظ کند. شما چه؟ از ضد هوايي کار مي کشي؟ بسم الله. ما تک تيرانداز و مداح و بي سيم چي و طراح و تدارکاتي و ..... مي خواهيم. ما مي خواهيم يکي با خط خوش پرده بنويسد. ما يک تيم قدرشناسي مي خواهيم. مهدي استعدادها را کشف مي کرد و کارها را مي سپرد به افراد و مي رفت پي کارش. او خود طراح بزرگي بود. و از فرصت ها بهترين استفاده را مي کرد. و از همان جاذبه اش استفاده مي کرد. و اقدامي به ياد ماندني.
عمليات کربلاي پنج بدون طراحي آقا مهدي انجام مي شد. اکثر بچه هاي لشکرهاي حاضر در خرمشهر آماده شده بودند براي مرخصي رفتن. حتي ماشين ها را براي انتقال آن ها آماده کرده بودند. کار مهدي همه را دگرگون کرد.
همان چند قطره خون مهدي که بر طومار ريخت، اوضاع منطقه را براي حماسه اي بزرگ مهيا کرد. بعداً مفصل توضيح مي دهم.
حالا همين آدم پر جذبه دافعه اي هم داشت. دافعه اي که مي توانست اصلي ترين برداشت و باور مهدي را نزد اذهان عمومي خدشه دار کند. قضيه ي شايعه ي آن جناب نااهل فقط نمونه اي از دافعه مهدي است. و فقط شايعه ساز نابغه نبود که مهدي را دفع مي کرد دوستان هم بودند خوب چرا؟
مهدي به همچون آدمي هم ميدان عمل داده بود. کراراً هشدار و تذکر شنيده بود که فلاني حواست باشد. مبادا از پشت خنجرت بزند؟
مهدي چه مي گفت؟ مي گفت: قصاص قبل از جنايت نمي کنم. او به راهي وارد شده که پر خطر است. مي توانست وارد نشود. او جايي نفس مي کشد که عده اي از دوستان جرات ندارند فکرش را بکنند.
مگر نه اين که جبهه دانشگاه آدم سازي است ـ جمله حضرت امام؟ خوب آمده آدم شود. و همه شاهديد که دارد نقش خودش را بازي مي کند. هرگاه فرماندهي را به او تقديم کردم، آن وقت اعتراض کنيد. يا اگر با گزارش شناسايي نقاط حساس او، اقدام کردم، بعد شما تمرد کنيد.
شايعه ي او روي شما تاثير منفي گذاشته بود؟
ـ بي تاثير هم نبود.
با او برخورد کرديد؟
ـ مهدي برخورد نکرد. صبر پيشه کرد و گفت: امتحان است. امتحان.
پس از آن شايعه چه کرد؟ مثلاً توجيه نمي کرد؟ توضيح، دفاع، حمله، حتي انتقام؟
مي گفت: خدا صابرين را دوست دارد. ما اگر مهدي موعود را صدا نزنيم، چه کسي را صدا بزنيم؟ پس سفره ي اين دل پر خون را پيش کسي باز نکنيم؟ ما، مهدي را دوست داريم و منتظرش نشسته ايم و آرزوي ديدارش را هم داريم. اگر اين شايعه مي تواند مرا از نام و ياد صاحب الزمان (عج) دور کند، پس تا الان لاف زده ام. بگذاريد او شايعه بسازد براي طرفداران شايعه و من همچنان از طرفداري مهدي زهرا (س) دم بزنم. اين کمترين بهايي است که مي پردازم.
ـ .......................... وقتي مهدي مي توانست بهاي عشقش را بپردازد، ما هم نصيبي مي برديم.
ـ ادامه بدهيد.
ـ مهدي آن چه را که از دين ياد گرفته بود، به عمل درآورد. در يک سخنراني هفت ويژگي رزمنده را توضيح داده. قبل از هر چيز وحدت را اعلام کرده: توحيد، يگانگي، يد واحده، سپس اطاعت امر: اطيعوالله و اطيعوالرسول و ..........
بايد به سخنراني مهدي مراجعه کنيد.
متن سخنراني را داريد؟
ـ نوازش را هم داريم. مهدي خوب ياد گرفته بود و خوب جواب مي داد.
وقتي در جبهه پاي صحبت هاي او نشستيم، ديديم تحسين برانگيز شده است. من از اين در تعجب بودم که او چقدر فرصت داشته مگر؟ کسي مهدي را بيکار نمي ديد. مگر يک فرمانده مي توانست وقت اضافه پيدا کند؟
سر کلاس مي نشست؟
ـ نه مثل کلاس هاي معمول و مرسوم. البته کلاس هايي داشتيم.
از علما ياد مي گرفت؟
ـ کتاب هم مي خواند. مثلاً مي توانست از افکار استاد شهيد مطهري و شريعتي و شهيد بهشتي حرف بزند. يا تعدادي از آثار حضرت امام را خوانده بود. يا کتاب هاي شهيد دستغيب را. گاهي وجه عرفاني مهدي آن چنان غالب مي شد که آدم شک مي کرد که او يک رزمنده تمام عيار باشد. و به روز نبرد سردمدار مبارزان. خوب، شيعه علي بايد اين طور باشد: يک دست کتاب و يک دست شمشير.
چشم مهدي همه جا کار مي کرد. شلوغ ترين گردان را او رهبري مي کرد. از نوجوان گرفته تا مرد جا افتاده همراه مهدي بودند، حتي پيرمرد. مهدي 99 % افرادش را به اسم و چهره و محل زادگاهش مي شناخت. به شهر و قائم شهر کجا و ماسال و ماسوله کجا و طارمات کجا؟
يعني در يک زمان با 500 ـ 600 خانواده ارتباط داشت. يکي تنها پسرخاله اش بود. مهدي حساب خاصي براي او باز مي کرد. يکي پدر چند تا قد و نيم قد بود، مهدي مواظب او بود. يکي جانباز بود. يکي تنها منبع درآمدش را زمين گذاشته بود و آمده بود جبهه. يکي توش و توان قابل قبولي نداشت. يکي نازک و نارنجي بود. يکي غشي بود. يکي همسر حامله اش را تنها گذاشته بود. يکي دانشجو بود.
مهدي بيش از همه فرماندهان معاون داشت و از آن ها کار مي کشيد. معمولي ترين دليل مهدي اين بود که اگر در شب عمليات، يکي دو معاون از ميدان به در روند، ديگران جايش را پر کنند و کار عمليات عقب نماند. خوب، هميشه که عمليات نبود. آن زمان معاونين مهدي به امور ديگر رزمنده ها مي رسيدند. گزارش مي خواست، بي چون و چرا. با توضيح مفصل. منظم و پي گير، حتي در مواقعي سخت گيري مي کرد. دل کسي را نمي شکست، اما با نظم و برنامه پي گيري مي کرد.
مشورت و مشورت و مشورت. از انتقاد نمي ترسيد. مي گفت: اگر من توانايي فرماندهي دارم، مي توانم انتقاد شما را هم بشنوم. مي گفت: از من بخواهيد يعني امر به معروف کنيد و نهي از منکر. اشتباه مي کنم، تذکر بدهيد تا مغرور نشوم. از دعاهاي معمول مهدي اين بود: الهي! ما را غره به کار خود مکن.
مهدي يک تشکيلات وسيع نظامي و سياسي و اخلاقي را اداره مي کرد. صندوقچه مهدي حلال مشکلات مالي بچه هاي گردانش بود. او از حقوق خود مي داد و پس نمي گرفت، ولي از بودجه گردان مي داد و پس مي گرفت.
به لباس بچه ها اهميت مي داد. مادامي که اتاقک تدارکات پر بود، کسي با لباس ژنده ديده نمي شد. پوتين رزمنده اي پاره باشد و پيش چشم مهدي راه برود؟ مي رفت جلو و سرصحبت را باز مي کرد. خود اين معاشرت بود و براي بچه ها، جالب. بعد مي رسيد به پوتين با کتاني که بايد تميز باشد و پاي تو بايد سالم باشد و بالاخره سوال: چرا پوتين شما پاره است؟
آقا مهدي! چرا پوتين شما پاره است؟
داشت و نداد؟
ـ لابد نداشت.
بچه هاي مهدي همه ماخوذ به حيا بودند. مهدي را ناراحت کنند؟ محال ممکن بود.
تا پاي آن رزمنده را در يک جفت پوتين سالم نمي ديد آرام نمي گرفت. يا خودش به تدارکات مي رفت و يا معاونين دم دستش را مي فرستاد.
در گرما گرم عمليات والفجر هشت فهميد که همسر رزمنده اي حامله است و وقتش رسيده است و به شوهرش نياز دارد.
مهدي ازدواج کرده بود؟
ـ در سال 64 نه. او را پيدا کرد و يک بسته به او داد و برگه ي مرخصي و گفت: مي روي شمال و پانزده روز ديگر برمي گردي. اين بسته را هم توي خانه ات باز مي کني.
رزمنده مي دانست که مهدي براي چه او را فرستاده ولي در بحبوبه ي عمليات بود و نمي خواست برود. مهدي گفت: به تو مي گويم برو.
ديگر حرف و سخني احتياج نبود. آن بنده خدا دلش را راضي مي کند که عمليات را بگذارد براي بقيه.
مهدي شرايط انتقال او را از فاو فراهم مي کند و مطمئن مي شود که فلاني وارد خاک ايران شده است.
مي گويد رسيدم به بازکيا توراب و دم در خانه ام بسته مهدي را باز کردم. ديدم ده هزار تومان پول و يک نامه کوتاه از آقا مهدي نوشته بود برادر عزيزم فلاني، انشاءالله صحت و سلامت به خانه ات مي رسي و صاحب فرزندي سالم مي شوي. بمان تا حال همسرت خوب شود. راجع به اين پول هم فکر نکن.
اين نمونه اي از اخلاق مهدي است در جبهه هاي دفاع مقدس.





تلويزيون ماه زني را نشان مي دهد که خانه اش در همسايگي آسايشگاه جانبازان جنگ است. او خانمي است جا افتاده و بيش از حد احساساتي. حرف مي زند و گريه مي کند. گله دارد فراوان، بيشتر از جانبازان. مي گويد: چرا به اين ها سر نمي زنيد؟ اين ها بچه هاي ما هستند. مثل برادران ما هستند. خيلي تنها هستند. مگر اين ها به خاطر ما جانشان را کف دستشان نگرفته بودند؟ چه شده؟ آن روزها را فراموش کرده ايد؟ يادتان رفته که هواپيماهاي عراق تهران را بمباران کرد؟ در آن شب هاي ترسناک، اين ها گل سر سبد جامعه بودند، نبودند؟
و باز گريه مي کند. يکي از جانبازان که روي صندلي چرخ دار نشسته و گردنش را کج کرده و بي حوصله است. مي گويد: خوشا به حال آن ها که شهيد شدند و رفتند و اين روزها را نديدند، مي گويند: برويد توي اجتماع و فعاليت کنيد.
آيا هيچ سواره اي حاضر مي شود وقتش را صرف ما کند؟ گناهي هم ندارد، اگر راننده اي بخواهد ما را به مقصد برساند، بايد آدمي مثل من را بغل کند و روي صندلي بيندازد. کارش به اين ختم نمي شود. او ناچار است صندلي مرا هم جابه جا کند. اين کار يعني صرف انرژي و وقت. من که نمي توانم از يک راننده ـ که دنبال يک لقمه نان مي دود ـ چنين توقعي داشته باشم.
بعد کمي سرخ مي شود و مي گويد: آي دولت مردان! خانه هاي شما را در اطراف همين آسايشگاه مي بينم. نه اين که حسرت بخوريم و حسادت کنيم ولي منتظر شما هستيم. چرا نمي آييد اين جا؟ مي ترسيد از شما پول و امکانات بخواهيم؟ نه والله. ديگر امکانات هم از چشم ما افتاده.
يکي ديگر مي گويد: مال دنيا هميشه پيش ما حقير بوده. اگر دل بسته پول و مقام بوديم با هر پيغام امام روانه سرزمين آتش و خون نمي شديم. امروز گله اي از شما نداريم! اما چه کنيم با اين تنهايي؟
جمع ما جمع است، اما جمع بيماران. ما چند صباحي مهمان شما هستيم. نوبت به نوبت مي رويم. همان طور که شهدا رفتند. قدري نگرانيم. براي اين نگرانيم که فراموش شده ايم. اگر جانباز جنگ فراموش شود، اتفاق بدي براي جامعه ما مي افتد. حالا ما هيچ، مبادا شهدا را فراموش کنيد.
زن مي گويد: بدترين روز زندگيم همين چند روز پيش بود. چون يکي از جانبازان شهيد شده بود و اين ها آمبولانس نداشتند شهيدشان را به بهشت زهرا (س) برسانند. آخرش يک وانت کرايه کردند و تابوت شهيد را پشت ماشين گذاشتند. چقدر تنها بودند، چقدر تنها بودند. جگرم آتش گرفته از آن لحظه که آن صحنه را ديده ام.
اين ها هر چه داشتند فداي جامعه ما کردند. يک شاخه گل برداريد و به ديدن ......
ديگر طاقتم طاق شده تلويزيون را خاموش مي کنم. پسرم بدجوري ناراحت شده. تعجب کرده. خوب مي دانم که هزار سوال در ذهن او گره خورده است.
مي پرسم: تو معني وطن را مي داني؟
بغضش را مي خورد، اما جوابم را نمي دهد. مي پرسم: مي داني دين يعني چه؟
حتي نگاهم نمي کند. مي پرسم: فداکاري چيه؟ مسئوليت، ايثار، صبر، آزادي و آزادي خواهي، ناموس، شهادت و جانبازي و رنج و انتظار و ذره ذره آب شدن و در تنهايي مردن و پشت وانت کرايه اي خوابيدن؟
مي گويد: چرا اين صحنه ها را به ما نشان مي دهند؟
مي گويم: يک دليلش اين است که سال ها نشانمان نداده اند.
مي گويد: دلم نمي خواهد آن ها را ببينم، چون خيلي دردناک است و آدم رنج مي برد، ولي يک سوال: چه اتفاقي افتاد که اين طور شد؟ چرا ما اين قدر شهيد داريم. آدم وقتي از خانه بيرون مي رود، اسم شهدا را سر کوچه ها و خيابان ها مي بيند.
مي گويم: هيچ نسلي بيشتر از نسل ما با مشکلات جامعه روبرو نبوده. نمي خواهم از خودم بگويم، فعلاً نمي خواهم. اين اسامي ـ که بر هر کوي و برزني مي بيني ـ رنج ها برده، نه براي خودشان. اصلاً خودشان را فراموش کرده بودند. يک پيماني بسته بودند که بايستي تا آخر راه مي رفتند. آن ها امام را سمبل عقيده مي دانستند. وقتي انقلاب به پيروزي رسيد، حوادث تلخي در ايران رخ داد، يکي پس از ديگري. اگر مي خواهي جواب سوالت را پيدا کني، بايد زندگي نامه آن ها را بخواني. حداقل زندگي نامه شهيد مهدي خوش سيرت را آن ها خيلي بيشتر از ما رنج برده اند.
مي پرسد: براي همين زندگي نامه ي شهدا را مي نويسي؟
سري تکان مي دهم و زير لب مي گويم: اگر ياد شهدا نبود، امروز بي تفاوت ترين مردم عالم بودم. و اين را پسرم نمي شنود. شما بنويس تا من بخوانم.
لبخندي مي زنم و به ياد غروبي مي افتم که به او پشت تلفن حرف هايي زده بودم. و قدرتي در خود احساس مي کنم که مي توانيد مرا سرپا نگه دارد.
شب ها فرصت مي کنم چيزي بنويسم. حال قصه باشد يا زندگي نامه. من در شهر، در اين مملکت تهران چنان سرگردانم که خود را فراموش کرده ام، و علايقم را. فرصت تحقيق ندارم و نمي توانم عجله نکنم. اين در حالي است که بايد تحقيق کنم و بارها و بارها بنويسم و اصلاح کنم. پاي ادبيات در ميان است و سرگذشت کسي که بيست و هفت سال زندگي کرده. او حوادث پيچيده اي را پشت سر گذاشته و نقش فردي و اجتماعي خويش را به خوبي ايفاء کرده.
مهدي خوش سيرت در نيمه اول سال 66 به شهادت رسيده است، يعني بيش از هفت سال از عمرش را در بحران سپري کرده است. حال من تنها پنج ـ شش ماه فرصت دارم پيرامون زندگيش تحقيق کنم و زندگي نامه اش را بنويسم. اين اتفاق مي افتد، اما چگونه و به چه قيمتي؟
يکي، از فرانسه مي رود به زادگاه چخوف و ده سال وقت مي گذارد و زندگي نامه آن نويسنده نامدار روس را مي نويسد و يکي از تهران مي رود به سرزمين شمال و پس از سي ـ چهل ساعت پرونده ي تحقيق را مي بندد و سپس مي نشيند پشت ميزش و مي نويسد چه مي شود؟ چرا نسل ما تا اين حد با مشکلات جامعه دست به گريبان است؟ اين چه عجله اي است که دست از سر ما برنمي دارد؟ اين چه افراط و تفريطي است که پيش گرفته ايم؟
اين چه رنجي است که مي بريم؟ الان که سرگرم کار هستم، ده ها سوال در ذهنم وجود دارد. صدها حس نگران کننده. من اگر آزاد نباشم و اعتقاد به کار نداشته باشم، نمي تونم اثري موفق ارايه دهم. فورستر، رمان نويس برجسته ي اروپايي مي گويد: در رمان دو چيز بسيار مهم است: زمان و ارزش ها.
زمان براي جامعه ي ما يعني سال هاي انقلاب و جنگ. و ارزش ها يعني همه عناصر ماندگار هستي.
يعني مفاهيمي که از پس غبار زندگي رخ عيان کرده اند و به چشم همه ي ما آمده اند. يعني فداکاري براي وطن که اين ايراني و غير ايراني نمي شناسد. يعني آرمان طلبي، ايثار و جانفشاني و آزادي خواهي و ... ما از درون آتش و خون جنگ، عناصر معنا بخش هستي را روايت مي کنيم.
با اين ها چه کنيم رهايشان کنيم؟ روزي اتفاق تلخي براي مهدي افتاد، تلخ تر از تهمتي که آن توبه گر آشنا زده بود ـ آن چريک سابق را مي گويم. هماني که از حمايت مهدي استفاده کرد و شد رزمنده و الي آخر.
و آن گاه بحث حجتيه را پيش کشيد و موفق شد و ........
آن روز هادي شاهد بود که بر آستان در خانه پدرش مرد و زنده شد و رفت نشست به زاري. و همين هادي رضا داد سر به سوي آسمان کند و بگويد: خدايا! بي چاره را ببر تا خلاص شود. هادي آن روز چه ديده بود و چه شنيده بود که راضي شده بود مرگ برادرش را ببيند؟

امروز پنج شنبه است و يک هفته از ماه مبارک رمضان گذشته، و من براي دومين بار به شمال رفته ام تا کار تحقيق را ادامه دهم. تنها آمده ام. چون پسرم فراموش کرده که در آن سفر از من چه خواسته بود. تقصيري ندارد. او دانش آموز است و دغدغه هاي خود را دارد. فرض کنيم که به جد در پي الگو باشد، قرار نيست الگويش را با عجله پيدا کند. اين منم که بايد انواع الگوها را به او معرفي کنم، فقط معرفي. مابقي کارها پاي اوست. و او کار خود را خواهد کرد و راه خود را نيز پيدا.
يکسره رفته ام به خانه هادي خوش سيرت. افتاده است دراز به دراز. آن ترکش هاي بي شمار دارند تنش را مي کاهند و مي تراشند. ريه ي هادي گرفتار شده است.
مي گويد: سلام.
مي خندد و مي گويد: ديگر دارم آماده مي شوم براي رفتن. چه زود طاقتم تمام شد؟ اين هم يکي از تفاوت هاي من و مهدي. او اگر بود، خيلي صبور بود.
بعد مي پرسد: آمده اي براي تحقيق؟
ـ بله.
ـ الان کي حوصله دارد حرف بزند؟ بعد از افطار.
مي گويم: بعد از افطار. و مي روم به زادگاهم. هوا مه آلود است. چند روزي است که کسي رنگ آفتاب را نديده.
شب، خود را به روستاي چورکوچان مي رسانم. سه نفر به ديدن هادي آمده اند. يکي پيک مهدي بود تا آخرين لحظه زندگي مهدي، در گرماي نفس گير ماووت عراق. نام او معمولي است. مي گويد: درست لحظه اي که مهدي و دوستانش زير پل بودند، من داشتم از قرار گاه به طرف آن ها مي رفتم. پشت فرمان نشسته بودم. هوا خيلي داغ بود. من مرتب با چفيه عرقم را پا ک مي کردم. چفيه ام را با آب خيس کرده بودم. ناگهان ديدم زير پل به هم ريخت. يارو انگار فهميده بود که فرمانده ما زير پل نشسته است. خلبان هلي کوپتر آمد بالاي پل. بعد فاصله گرفت و بعد با راکت زير پل را هدف گرفت. اگر نمي دانست، خود پل را مي زد. بچه ها با مهمات زير پل استراحت مي کردند. يعني انفجار راکت يک طرف و انفجار موشک هاي آر. پي. جي و نارنجک ها و فشنگ ها يک طرف.
هادي مي گويد: حالا که اين، نفس خوبي دارد، بگذار حرف بزند.
و من مي بينم که هادي نفس خوبي ندارد. دوستش مي پرسد: چه کردي تهران؟
هادي مي گويد: شده ايم موش آزمايشگاهي. گفتم ولم کنيد بابا!
ـ چه مي گويند؟
ـ هيچي. مي گويند بايد اعزام شوم خارج براي عمل جراحي. گفتم مي خواهم همين جا بميرم. من که هنرپيشه فيلم حاتمي کيا نيستم. همان از کرخه تا راين. من توي همين خانه مي ميرم.
ـ بايد خدا را شکر کني که اين پيشنهاد را کرده اند.
ـ يعني هنوز فراموش نشده ايم؟
مي خندد، ولي حال و هواي خنده در صدايشان نيست، اين غم است. که صورتشان را پوشانده. يکي ديگر از دوستان هادي مي گويد: اين خانه هميشه شلوغ بود.
هادي مي گويد: منظورش خانه پدر ماست.
مي خندد. هادي مي گويد: شهدا همه چيز ما را با خودشان بردند. در آن هشت سال، ما جنگ نمي کرديم، زندگي مي کرديم. الان در و ديوار خانه ها دارند ما را مي خورند. عده اي در حال جبران مافات هستند و عده اي هم توي لاک خودشان، تنهاي تنها، راستي، هفته پيش آسايشگاه جانبازان را ديديد؟ چه سرنوشتي!؟
يکي ديگر مي پرسد: چه عجب يادتان افتاد که شمالي ها هم شهيد داده اند؟
من بايد جواب بدهم. و جواب نمي دهم. نگاهش مي کنم و سري تکان مي دهم. اين سوال يعني او از ما انتظار دارد، توقع. وقتي توقع جامعه را برآورده نکرده ايم، چه جوابي؟
هادي مي گويد: بابا! اين يکي ديگر از خودمان است. و من و آقاي معمري را به موزه خانوادگيش مي فرستد تا کارمان را شروع کنيم.
يک نوار حاصل کار نود دقيقه اي ماست. معمري چيزي نمي گويد که براي من تازگي داشته باشد، الا حوادثي که مربوط مي شود به روزهاي آخر زندگي مهدي. شب بعد هم حوادث را ضبط مي کنم، از آقاي حيدر نژاد. و نيز شب سوم. هادي مي گويد: يک شباهتي بين کار شما و کار مهدي مي بينم. درست در چنين شب هايي مهدي اين جا بود، ولي دايم در حال سفر. او در خانه نمي ماند. ازدواج کرده بود، ولي مثل آدم هاي متاهل رفتار نمي کرد. مي رفت به خانواده شهدا سر مي زد. يا به مجروحان جنگ. خسته نمي شد، براي اين که مي خواست دل آن ها را به دست آورد. احساس دين مي کرد. خوش نبود. فقط زبانش به خوشي مي چرخيد و حرف هاي خوشحال کننده مي زد. مي رفت به خانه شهدايي که روزي فرمانده آن ها بود. يا شهدايي که خودش در اعزام شان دخالت مستقيم داشت، احساس مي کرد کاري نيمه تمام را زمين گذاشته.
مهدي آسوده نمي شد، مگر روزي که خودش هم شهيد مي شد، اين تنها چاره ي درد مهدي بود.
گاهي خيلي تحت فشار قرار مي گرفت، چون از اطراف مي شنيد که فلاني بچه هاي مردم را برده و جنازه ي آن ها را فرستاده، اما خودش سر پا مانده. مسئوليت، مسئوليت کمر مهدي را شکست. از دوست مي شنيد و از دشمن هم مي شنيد درد او زماني به اوج مي رسيد که از دوست مي شنيد. عاقبت روزي خانواده ي داغداري آمدند توي حياط خانه و رو در رويش چيزها گفتند. من آن روز شاهد بودم که چه بر مهدي گذشت. اين بود که گفتم: خدايا! اين بيچاره را ببر تا خلاص شود.
ـ چه سالي بود؟
ـ بهار 66
ـ پس بماند براي حوادث آن سال.
ـ من پيشنهاد مي کنم بعد از اين از طريق نامه به آن حوادث اشاره کنم.
حوصله نوشتن داري؟
ـ فکر مي کنم راحت تر باشم.
ـ فکر مي کنم راحت تر باشم.
ـ پس خداحافظ و منتظرم.


موج ها
آقاي نويسنده سلام. نمي خواهم بگويم دوست نويسنده، ولي مي گويم. چون اگر مهدي به جاي من مي نوشت، به راحتي شما را دوست خطاب مي کرد. توجه داشته باشيم که مهدي، مهدي بود. و او مهربان تر و خالص تر از من بود. او راحت مي بخشيد. براي همين او شهيد شد و من نشدم.
به هر حال ما داريم در باره مهدي مي نويسيم. راستي نوشتن چقدر سخت است! در عوض چقدر شيرين است.
من کتاب «زماني براي ماندن» شما را خوانده ام. خوب بود، ولي ما به دنبال واقعيت هستيم نه داستان. ما مي خواهيم از جنگ بگوييم و از شخصيت مهدي. پس، از شما مي خواهم که واقعيت ها را بنويسيد.
مهدي پس از عمليات بيت المقدس سکوت مرموزش را شکست و شد يک رزمنده تمام عيار.
حالا مي گويم که او غصه بزرگي داشت، غصه ي سرزمينش را. شما در خرمشهر بوده ايد؟ خرمشهر که مثل عروس زيبا بود، به دست بعثي ها تاراج شد و پوست ترکاند و شد خونين شهر. آقا! عجب حال و هوايي دارد اين شهر؛ علي الخصوص غروب ها: آن چراغ هاي زرد که روي کارون خروشان مي درخشند و آن قايق ها و کشتي ها پهلو گرفته. وقتي مهدي پرچم سرخ را روي گنبد مسجد جامع نصب کرد، فرياد زد: الله اکبر.
بچه ها چقدر شادي کردند آن شب! چقدر شليک کردند! چه شبي بود. مهدي آمد پايين و از وسط جمعيت زد و رفت ميان خرابه هاي شهر. خانه ها را مي گويم. ديوارها را ديده بودي؟ اين ديوارها جاي سالم نداشتند. اصلاً جان سالم نداشتند. والله با آدم حرف مي زدند اين ديوارها. چقدر غريب و مظلوم بودند!
بعثي ها نوشته بودند: آمده ايم بمانيم. به عربي نوشته بودند و بچه هاي عرب زبان ما چه آتشي مي گرفتند وقتي آن شعارها را مي خواندند. در آن بحبوحه و شلوغي و شادي فکر مي کردم که اگر روي ديوار خانه هاي آستانه چنين شعاري مي نوشتند، چه مي کردم؟! مي داني، وقتي دشمن به وطن آدم حمله مي کند، هر جاي وطن مي شود خانه آدم. ما، در خونين شهر طوري راه مي افتيم که انگار همان جا بزرگ شده بوديم.
مهدي تعريف مي کرد وقتي به ساعت هاي آخر سقوط نزديک مي شديم، بي اختيار گريه مي کرديم. زن هاي خرمشهر چه کردند! به به! واقعاً دشمن مي تواند يک ملت را تا اين حد مقاوم کند؟ بنازم به آن غيرت. زن ها از اول غروب تا طلوع آفتاب مي ايستادند بر سر جنازه ها تا سگ هاي هار آن ها را تکه و پاره نکنند. عده اي مسلح بودند و عده اي فقط با چوبدستي نگهباني مي دادند.
مهدي مي گفت: پاييز 59 تلخ ترين پاييز دنيا بود.
مي داني، گاهي فکر مي کنم که غم سقوط خيلي سخت بوده. و گاهي مي گويم که مهدي هنوز پخته نشده بود. و به اين دليل خيلي به او سخت گذشته بود.
بگذريم. آزاد سازي خرمشهر، يعني زندگاني دوباره مهدي. حالا او کوله باري از تجربه و علم داشت. يک رزمنده بود و يک انسان با تقوا. صبور شده بود و با استقامت. از رزم چيزها مي دانست و از آدم شدن هم. مي توانست عده اي را دور خود جمع کند و آموزش دهد و به عمليات ببرد و به دشمن ضربه بزند و باز گردد. نمي خواهم آن حرف ها را دوباره تکرار کنم. وضعيت مهدي روشن شده.
و نمي خواهم از عمليات رمضان و بدر و چند عمليات ريزتر حرف بزنم. ولي مي خواهم بگويم که ما در همان اول جنگ، ح سين را از دست داديم. حسين، برادر بزرگ ما سرگرم آموزش رزم کوهستاني بود که از روي صخره اي پرت شد و جان به جان آفرين تسليم کرد.
و اين واقعه اوضاع خانه ما را تغيير داد. يعني بيشتر از گذشته. مردم مي دانستند که بچه هاي ارباب دست از حمايت امام برنمي دارد. و شهادت حسين، ما را به خانواده شهيد تبديل کرد.
سال 64 اتفاق ديگري افتاد. اولاً که من از مهدي سبقت گرفتم و ازدواج کردم. گفتم: نوبت شماست آقا مهدي.
گفت: چي؟
گفتم: خواهر گرامي حرف ها دارد در باره شما. مي خواهد شما را در رخت دامادي ببيند.
گفت: در اين مورد با من صحبت نکن.
پرسيدم: پس به ما اجازه مي دهي؟ چراغ بزنيم و پيش بيفتيم؟
گفت: بفرما
ما عروسي کرديم و در آستانه مانديم و آقا رضا و آقا مهدي رفتند به منطقه عملياتي. همان هور و جزاير شمالي و جنوبي. آقا رضا فرمانده گردان امام محمد باقر (ع) بود و آقا مهدي فرمانده گردان مسلم و بنده هم در گروهان حمزه سيد الشهداء فرمانده بودم. اوضاع نه جنگ و نه صلح بود. يعني فرسايشي. اين، از علايق عراق بود که جنگ را متوقف کند تا به استحکامات خود بپردازد. مي دانيد که، صدام پس از فتح خرمشهر فرصت پيدا کرد به تجهيز نيرو و ايجاد موانع بپردازد و موفق هم شد.
آن چه صدام مي ساخت، در سال 65 نمودار مي شد، کربلاي چهار و پنج به چشم خود ديديم که چه کرده است. و براي ما شمالي ها کربلاي دو فراموش نشدني است. يا من توضيح مي دهم يا برو سراغ ديگران تا بگويند چه شد و چه گذشت، ولي يک چيز را هرگز فراموش نکنيد: جبهه ما هرگز متکي به تجهيزات نبود. جبهه ما را قطره قطره خون بچه ها گرم نگه مي داشت. شما اصطلاح «دفاع عاشورايي» را شنيده ايد؟
مي دانيد يعني چه؟ مي توانيد تصورش را بکنيد؟ در دفاع عاشوايي، کلمه شهادت هجي شده بود. هرکس بلند مي شد، صددرصد مي دانست که شهيد مي شود و شهيد مي شد و شهيد شده اند. تاريخ بايد قضاوت کند که رزمنده جبهه ما چه کرده است. و امثال شما بايد بنويسيد. اين وظيفه اي است بر گردن ما.
راستي، شما در سال 64، زمستانش چه کار مي کرديد؟ والله طلبکارانه نپرسيده ام. داشتيد تمرين نويسندگي مي کرديد؟ مهدي مي گفت: آناني که رفتند کاري حسيني کردند، کساني که مي مانند، بايد کاري زينبي کنند، وگرنه يزيدي ـ بلانسبت شما ـ هستند.
نمي توانم در يک خط سير متمرکز شوم. و از شما خواهش مي کنم که نوشته ام را خيلي تغيير ندهيد. به هر حال. من سرگرم زندگي بودم که آقا مهدي تلفن زد به دفتر بسيج آستانه و مرا خواست پاي تلفن.
به خود گفتم: عطر و بوي عمليات مي آيد.
اگر پيش من بوديد مي پرسيديد چه احساسي داشتم؟ ديگر با شيوه کار شما آشنا شده ام. مي گويم: خدا، آدم را عاشق آفريده. اين موجود عجيب خيلي دوست دارد با آسايش زندگي کند. اصلاً مي جنگد تا راحت باشد. انگار چيز مقدسي را گم کرده و به دنبالش تا کوه قاف مي دود. ناگهان مي بيند کلي عمر صرف کرده است تا چند لحظه آسوده باشد. خوب، من هم سرگرم زندگي تازه خود بودم. و سخت بود دل کندن.
آدم تا عاشق نباشد که با دشمن عشق مي جنگد.
گفتم: چه عطر و بويي پيچيده در اين دشت سبز آستانه! هوا مه آلود بود و ابري بود و باراني. گاهي رنگ آفتاب را نمي ديديم. وقتي پيک آمد در خانه پدري، شال و کلاه کردم و سوار موتور پيک شدم و رفتم پايگاه. چهره هاي جديد و بچه هاي جوان تر ازما، دفترمان را مي چرخاندند. چاي خوردم و پس و پيش رفتم و انتظار کشيدم تا اين که صداي آقا مهدي را از پشت گوشي تلفن شنيدم: تازه داماد! نمي خواهي سري به ما بزني؟ و احوال پرسي فراوان و سفارش ها ـ که آيا از حال خانواده ها با خبرم؟
گفتم: ملالي نيست به جز دوري شما. از آقا رضا خبر داري؟
گفت: مگر مي شود از او بي خبر بمانم؟!
پرسيدم: آن جا چه خبر؟
گفت: بيا و ببين.
آقا مهدي آمده بود قرارگاه ما. يعني شوشتر؛ شايد هم جنگل اهواز.
پرسيدم: از تحولات چه خبر؟
گفت: کار تازه اي صورت نگرفته.
در همان لحظه مي خواستم بفهمم که آقا مهدي خوشحال است يا ناراحت. دو ـ سه تا سوال اساسي داشتم.
يکي اين بود که آقا رضاي ما در صحت و سلامت هست يا نه. يکي ديگر اين بود که آيا فکري براي بچه هاي گيلان کرده اند؟ و بالاخره آيا در منطقه عملياتي بدر خواهيم ماند يا کوچ خواهيم کرد.
کما بيش فهميدم که اتفاقي براي رضا نيفتاده. اين را هم بگويم که اخلاق رضا طوري بود که فکر نمي کردم شهيد شود؛ او آدمي سر زنده و شوخ طبع بود. آدم احساس نمي کرد که رضا روزي حال و هواي شهدا را پيدا کند. به اصطلاح بيشتر بيروني بود. در عوض مهدي با آن چشم هايش پر از راز و رمز بود. آماده بود.
مورد دوم، سازمان رزم بچه هاي شمال بود. مي دانيد که در سال 64 همه استان ها سازماندهي شده بودند و داراي تيپ و لشکر و خلاصه نام و نشان مستقلي داشتند: لشکر عاشورا، لشکر حضرت رسول (ص)، لشکر ثارالله، کربلا و الي آخر. جايگاه سازماني ما روشن نبود. گيلاني ها در کنار مازندراني ها فعاليت مي کردند. و فرماندهي غير شمالي داشتند. بحث بر سر شمالي و غيره نيست، ولي اين هم از خصوصيات بشر است. ما شمالي ها استعداد بالقوه داشتيم و قادر بوديم سازمان مستقلي را اداره کنيم. آدم هاي قَدرَي داشتيم، ولي فرماندهان ارشد مي خواستند استعدادمان را دقيق تر نشان بدهيم و آن وقت استقلال مان را اعلام کنند. جلساتي برگزار شده بود، چه در منطقه و چه در شمال. وعده هايي داده شده بود، اما..... به هر حال تشکيل لشکر از موضوعات بچه هاي شمال بود و همگي انتظار مي کشيديم.
موضوع سوم منطقه هور بود. ما کارمان را در هور انجام داده بوديم و نتايجي هم گرفته بوديم؛ اما موفقيت کامل حاصل نشده بود. زمستان سال 63 کجا و پاييز سال 64 کجا؟ بايد اتفاق ديگري مي افتاد. کجا، نمي دانستيم، ما نمي دانستيم.
فرداي آن روز ساک کوچکم را برداشتم و خودم را به قرارگاه تاکتيکي هور رساندم. به اين اميد که گروهان حمزه را ببينم و کارم را شروع کنم. دل و دماغ نداشتم براي بچه ها شيريني بخرم. بهتر بود که عروسي من هم پنهان بماند؛ البته دوستان بسيار نزديک که مي دانستند.
اوضاع را غير عادي ديدم. غروب بود. دوستم آقاي رزاقي را ديدم و پرسيدم: چه خبر شده؟
گفت: من هم مانده ام هاج و واج.
نقل مکان بود، جاکن شدن نيرو. هوا سرد و مرموز بود. باد سوزدار مي وزيد و آدم هاي ما به کسي توجه نمي کردند. عجله داشتند؛ مهر سکوت. پرسيدم: فلاني! از کدام گرداني؟
جوابي نداد و راهش را رفت.
اخوي، شما از کدام لشکري؟
سکوت.
صداي ماشين ها به گوشم رسيد. زياد نبودند. شايد يکي ـ دو تا کاميون سر پوشيده. به خودم گفتم: شرايط ويژه. اين ها دارند با حفظ امنيت فوق العاده جاکن مي شوند.
پرسيدم: کجا مي رويم؟
نمي دانستم که براي مدتي طولاني از نيزارها و آب هاي سبز هور جدا مي شويم. آن سنگرها ـ که روي آب تلوتلو مي خورند و آن آب راههاي پيچ در پيچ و آن نشانه هاي مخصوص. آيا سه راه شهادت معناي خود را از دست مي دهد؟ آيا مسئول محور به تيربارچي ها سر نمي زند؟ قايقران هاي ماهر، تدارکات نمي دهند؟ ديگر هواپيماهاي عراقي سر ظهر شيرجه نمي زنند؟ ديگر موش هاي غول پيکر انگشتان بچه ها را نمي جوند؟ آيا غواص هاي عراقي براي شناسايي وارد موقعيت ما نمي شوند؟
پرسيدم: مهدي کجاست؟
يکي گفت: همراه ما، سوار شو.
پرسيدم: کجا مي رويم؟
ديگر سکوت. گفتم: رزاقي جان! برويم.
از حال و هواي بچه ها مي شد فهميد که براي عمليات نمي روند؛ اما به منطقه اي جديد چرا.
پريديم پشت کاميون نظامي و وسط بچه ها جايي باز کرديم و نشستيم. ساک مان را بغل زده بوديم. چادر کاميون را کشيدند و حرکت کرديم. کسي حرفي نمي زد تا تذکر داده شود که بايستي در نهايت آرامش سفر کنيم. جايي را نمي ديدم، ولي از وسط دشت مي گذشتيم. جاده خاکي و مستقيم. و از نيزارها فاصله مي گرفتيم، چون برگ هاي زرد سر و صدا نمي کردند. باد جزاير وقتي لا به لاي نيزار مي پيچد، برگ ها سوت مي کشند. انگار روي شيشه اي را خراش مي دهند.
ديگر اين که صداي لب بر زدن آب را هم نمي شنيدم، پس از وسط دشت مي گذشتم. چراغ ها خاموش بودند و اين يعني به طرف اهواز نمي رويم و به طرف دشمن مي رويم و در معرض ديد هستيم. دلم مي خواست هرچه زودتر آقا مهدي را ببينم و راز سفرمان را بپرسم. اگر بويي آشنا به مشامم مي رسيد، داستان را مي فهميدم.
پس از چند ساعت احساس کردم که وارد آبادان مي شويم. آن احساس را نمي توانم توضيح بدهم. چون فقط يک حس بود. چيزي را نديده بودم يا صدايي نشنيده بودم يا بويي يا ...
من از پنج حس خدادادي استفاده نکرده بودم، ولي فهميده بودم که در آبادان هستم.
پياده شديم، خيلي آهسته و بي سر و صدا. بلافاصله ميني بوس گل اندود شده ديديم و سوار شديم و باز حرکت کرديم. ما به اهواز نمي رفتيم يا به طرف خرمشهر. پس مي رفتيم تا اروند کنار. اين چه معني داشت؟ ما جزء گردان شناسايي نبوديم يا تخريب. پس براي عمليات مي رفتيم.
آيا اروند را پيش رو داشتيم؟ خود اروند يک مانع استراتژيک است و عبور از آن يک عمليات بزرگ!
از خاطراتم کمک گرفتم و مسيرمان را به ياد آوردم، به خود گفتم: به محض اين که از آبادان خارج شويم، در معرض ديد عراقي ها قرار مي گيريم. آن ها همه دوربين ديد در شب دارند. ديده بان ها بالاي دکل هاي صد متري ايستاده اند. ستون پنجم و شنودها و هواپيماهاي آواکس، ماهواره ها و گشتي ها و خلاصه رنگ و وارنگ از همه رنگ. يعني ما داريم روي جاده ي حاشيه اروند حرکت مي کنيم؟
و نبايد انتظار داشته باشيم که به مقصد برسيم.
رسيديم، دم صبح رسيديم و چيزي خورديم و نماز خوانديم. کجا؟ داخل خانه هاي مردم. در نخلستان کسي نبود. خسته بودم و کار چنداني نداشتم؛ فقط صبر. بنابراين خودم را زير پتوي سربازي مچاله کردم و خوابيدم. درست مثل شب قبل. و خواب بدي نديدم.
چند ساعت بعد بيدار شدم. سبک و سرزنده. تردد خيلي کم بود. از سوراخ ديوار بيرون را نگاه کردم و چيزي جز نخل هاي سوخته نديدم. هيچ کس در نخلستان نبود. و هيچ صدايي شنيده نمي شد. هوا سنگين بود، ولي آفتابي. بچه ها پچ پچ مي کردند و انتظار مي کشيدند. همه مي دانستيم که عمليات بزرگي در پيش داريم. اين اولين بار بود که بايستي در عمليات برون مرزي شرکت مي کرديم. اصلي ترين مانع همان اروند بود، چه براي ما و چه براي عراقي ها. يک مانع خدادادي براي دو جبهه. به همان اندازه که مي توانست امنيت ما را تضمين کند، مي توانست براي عراقي ها مفيد باشد. جزاير هور با تمام موانعش به گرد پاي اروند نمي رسيد. به هر حال مي شد از موانع معبر زد و رسيد بالاي سنگر ها. يا مي شد سوار قايق شد و پارو زد و عبور کرد.
مهدي آمد سراغ من. رضا هم آمد. مرا به گروهانم (حمزه) وصل کردند و بچه هايم را پيدا کردم. جاي نيزارهاي انبوه جزاير خالي بود. يعني پوشش طبيعي نداشتيم. حتي در بسياري از مناطق «چولان» هم نروييده بود. پس اگر از خانه ها بيرون مي رفتيم، تنها نخل ها را داشتيم که مي توانستيم در پناه آن ها مواضع دشمن را ديد بزنيم. ديد زدن کار ما نبود، اين کار را ديده بان مي کردند و اطلاعات لازم را به دست مي آوردند و به فرماندهان مي رساندند. و مهدي يکي از فرماندهان بود.
پرسيدم: برنامه شمالي ها چه شد؟
پرسيدم: پس کي آن وقت نازنين مي رسد، وقت گل ني؟
گفت: همه مشکلات ما حل شده؟
ساکت شدم و به خود گفتم: مگر حل شده؟ گفت: بايد ببينم براي چه آمده ايم.
پرسيدم: ناراحت قضيه نيستي؟
گفت: وقت ندارم ناراحت شوم. چرا براي بچه ها شيريني نياوردي؟
جوابش را ندادم. جوابي نداشتم که بدهم. گفتم: برو به کارهايت برس، ولي بي خبر نمانم.
گفت: بچه ها را براي سخت ترين عمليات حاضر کن.
بعد از دريچه اي که پشت ديوار ساخته شده بود به بيرون نگاه کرد و گفت: تا اطلاع ثانوي سکوت و مخفي کاري. نکند زحمت چند ماهه ي عده اي بر باد برود.
مهدي فرصت مناسبي پيدا کرد و از خانه ما رفت به خانه اي ديگر. لاغر از قبل شده بود. پيراهن سياهي به تن او گريه مي کرد. به نظرم رسيد که جز پوست و استخوان چيزي از آن هيکل نمانده است. درست برعکس.
من، که صورتم گل انداخته بود. و چاق هم شده بودم. نمي دانم چرا دو کيلو بادام براي بچه ها نياورده ام!
لابد عجله داشتم. و يا فکر کرده بودم که بر عهده ي من نيست. بچه ها مجبور بودند توي خانه ها بمانند. خوب. مي توانستند وقت شان را با عبادت و راز و نياز و مطالعه قرآن و حتي برگزار کردن انواع مراسم پر کنند، البته با رعايت کامل سکوت، اما دليلي نداشت چهار تا دانه مغز بادام گاز نزنند. ميانه بهمن ماه بود. نقل و انتقال نيرو شروع شده بود. پس از عمليات در يکي از همين شب ها صورت مي گرفت. چون صلاح نبود آن هم نيروي رزمنده را در يک نقطه متمرکز کنند. اين که معمولي ترين اصول نظامي است.
وقتي مهدي مي رفت، چند کلمه اي با گروهانم صحبت کردم. تا به اين روز پاي هيچ کسي به منطقه باز نشده بود. حتي براي شناسايي و تخريب. منطقه کاملاً بکر بود. بله، در آبادان و اطرافش جنگيده بودند، ولي در دهانه فاو، هرگز. يکي از بچه ها گفت: خدا کند بارندگي نشود.
يکي ديگر پرسيد: چرا، مگر باران نديده ايم؟
او حرف درستي زده بود، او داشت از زمين منطقه عملياتي حرف مي زد، از شبي که قرار بود وارد خاک عراق شويم، طبيعت يا جغرافياي جبهه عراق شبيه جغرافياي ما بود: ابتدا نخلستان و بعد دشت بي انتها. خاک منطقه با يک آب دهان تبديل مي شود به گلي چسبنده، سقز خالص. اگر باران ببارد، دشت مي شود باتلاقي نفس گير. و اين، نفس هر رزمنده اي را مي برد، حتي نفس رزمنده اي را که مدت ها تمرين کرده باشد. بچه ها نگذاشتند جواب همرزمشان را بدهم. توضيح آن ها کافي بود. من فقط گفتم: باتلاق دشت فاو، دشمن شماره دو ماست. اولي اروند است.
يک سوال داشتيم که نياز چنداني به پرسيدن نبود. شمالي جماعت اگر شنا بلد نباشد، مثل اين است که پا ندارد.
پرسيدم: انشاءالله همگي شنا بلد هستيم ديگر؟
جواب آنها مثب بود. پرسيدم: در دريا هم شنا کرده ايد؟
عده اي جواب منفي دادند. پرسيدم: در اروند چي؟ کارون، کرخه، بهمن شير؟
بايد درجه ي روحيه را بالا مي کشيدم، ولي چه جوري؟ پرسيدم: اروند را ديده ايد؟
در روزهاي طوفاني هم ديده ايد؟ اروند، جزر و مدهاي سالاري دارد. اين نخلستان را مي بينيد؟ اين نخلستان پر است از نهرهاي کوچک و بزرگ. وقتي آب بالا مي آيد مي ريزد توي نهرها و نخل ها را سيراب مي کند؛ حتي از نهرها مي گذرد و مي ريزد پاي نخل ها. گاهي آب، جاده اصلي را هم غرق مي کند.
يکي از بچه ها گفت: عرض اروند از پانصد متر هم مي گذرد.
يکي ديگر گفت: بايد از اروند کشتي هاي صد تني مي گذرد.
يکي ديگر گفت: آن بالا، نزديک دهانه فاو دو ـ سه تا کشتي بزرگ غرق شده.
يکي ديگر پرسيد: به تازگي؟
گفتم: روزهاي اول جنگ. مي دانيد که آبادان هيچ وقت در محاصره ي کامل نبوده. وقتي خرمشهر سقوط مي کند، عده اي از بچه ها ـ به شکل چريکي ـ مي دانيد اين جا چند عمليات پارتيزاني انجام مي دهند. لابد کشتي ها را آن زمان غرق کرده اند.
حين صحبت در اين فکر بودم که اي کاش مي توانستيم قبل از عمليات در اروند تمرين کنيم. آن چه مسلم بود ما با قايق گذر مي کرديم؛ اما چه کسي تضمين داده بود که قايق ها به سلامت بگذرند؟ ! مگر همه ديده بان هاي عراقي کور و کر مي شدند؟ حال فرض مثال که ديده بان ها را از سر راه برمي داشتند، با گشتي ها چه مي کرديم؟ همان طوري که ما غواص داشتيم، آن ها هم داشتند. با ستون پنجم چه مي کرديم؟ مگر نه اين که راه را براي همه باز بود؟ از همه مهم تر، با آواکس هاي عربستان چه مي کرديم؟ عکس هاي هوايي و شنودها و الي آخر؟
در اين شرايط، ناچار بودم صورتم را به دوستانم نشان بدهم و فکرم را بپوشانم. بايد بگو و بخند و اميد مي دادم، اما توي دلم حرف ها مي زدم: خدايا، اين دفعه چه کساني خواهند رفت؟ آيا مهدي جزء شهدا نخواهد بود؟
مهدي آماده رفتن بود. او حتي غزل خداحافظي را هم خوانده بود، منتها نه با زبانش، که با چشمانش. در چشمانش چيزهايي ديده مي شد که حکايت ها داشت. نمي دانم چرا در باره رضا فکر نمي کردم. آيا رضا سرزنده تر از مهدي بود؟ يا خودش را اين طور نشان داده بود؟ در آن ساعت هاي خسته کننده شايد به مشکلات مهدي فکر مي کردم که مطمئن مي شدم او براي هميشه مي رود. و يا به خلوص مهدي فکر مي کردم.
مهدي با همه چيز دنيا تسويه حساب کرده بود. انگار همه چيز دنيا ارزشش را از دست داده. او در کار خودش غرق بود. حتي فرصت نداشت ناراحت شود. حتماً در آن لحظات به طرح ها و نقشه ها فکر مي کرد. به نحوه ي عبور از موانع، به خاکريزها و اهداف فرعي و اصلي، به نقاط ضعف و قوت ما و عراقي ها. آيا عراقي ها فکر مي کردند که ما در اين منطقه عمليات کنيم؟ وقتي عمليات بدر انجام شد، فهميديم که عراقي ها فکر نمي کردند که ما وارد عمل شويم.
ما، در جزاير و هور نه تنها عمل کرديم، بلکه دشمن را به مرحله اي رسانديم که ناچار شد منطقه را شيميايي بزند.
اين، يعني دشمن خسته و عصباني شده بود، وگرنه پاي عمليات شيميايي را وسط نمي کشيد. يک چيزي يادم آمد که بي ارتباط با عمليات فاو نبود. حتماً شما هم يادتان مي آيد که عراق در تابستان 64 جنگ شهرها را پيش کشيد. تهران را نزده بود؟ اين را ديگر شما بايد جواب بدهيد، تابستان و پاييز سال 64 و بمباران شهرها. يادتان مي آيد امام چه گفته بودند؟ عبارت «فتنه» را استفاده کرده بودند.
آن روز به سختي گذشت. دو ـ سه روز ديگر هم گذشت. من نه مهدي را ديدم و نه رضا را. تا امروز زنداني نکشيده ام، ولي ما در آن روزها حالت زنداني ها را داشتيم. مثل مردم روستا که ناچار مي شوند در آپارتمان هاي تهران زندگي کنند. در تمام آن سال ها در يک نقطه بند نشده بوديم و تا آن اندازه مخفي کاري نکرده بوديم. ما هميشه آزاد و رها بوديم. مثلاً هور زير پاي ما بود، مثل کوه و دشت و شاليزار و باغ. اساساً روح ما با آن همه محدوديت سازگاري نداشت.
بچه ها را مي فرستاديم بيرون، ولي براي مدتي کوتاه و کاري ضروري، مي گفتم: از پوشش هاي اطراف، حداکثر استفاده را بکنيد. راست راست راه نرويد. آهسته راه نرويد. اگر مي خواهيد بايستيد، حتماً پشت نخل ها بايستيد. سر و صدا نکنيد. لباس رنگي ـ مثلاً قرمز و زرد نپوشيد. بي سيم چي ها با بي سيم تماس نگيرند. پس از چند روز نقشه عملياتي را پيش من باز کردند، فقط من، آن هم در اتاقي ويژه. با موانع و اهداف آشنا شدم. گروهان حمزه بايستي از موج چهار وارد عمل مي شدند. پرسيدم: قبل از ما چه کساني مي روند؟ جوابي نشنيدم. مي خواستم ببينم توپخانه وارد عمل مي شود يا نه. تجربه بدر وادارم مي کرد اين سوال را بپرسم.
در بدر نمي توانستيم از زمين حمايت شويم. براي اين که خط آتش توپخانه ما خيلي محدود بود و خطر قرآن. اگر توپخانه ها کار مي کرد، جبهه خودي زير آتش قرار مي گرفت. در آن روزها، در تمام مراحل عمليات منتظر آتش هوايي بوديم که آن هم چندان به چشم نمي آمد. باز هوانيروز کاري کرد، اما جنگنده هاي ما نتوانستند فعال باشند.
خوب، موج چهارم يعني اين که ما خط شکن نخواهيم بود. مهدي و رضا را پيدا کردم و از آن ها پرسيدم.
مهدي گفت: ان شاءالله ما موج سه عمل مي کنيم.
رضا هم گفت: ما موج دو
يک نکته براي من روشن شد. هر سه ما خط شکن نيسيتم. آيا مي توانستم دلگرم شوم و اميدوارانه ادامه بدهم؟ خط شکن فاو هر کسي بود، دوست بود و برادر بود و آشنا. مايي که سال مان را در سنگرهاي جمعي تازه مي کرديم. و يا روزه مان را آن جا مي گرفتيم. و يا خاطرات مشترک فراواني داشتيم، قوم و خويش يکديگر محسوب مي شديم، همين. هرکسي اول از همه به آب مي زد، خودي بود.
عجيب است آقاي محمدي! حالا که اين ها را مي نويسم غمگين هستم. نگران هم هستم؛ ولي در آن روزها اين جوري نبودم. يعني تا اين اندازه نگران نبودم. بالعکس خوشحال بودم. مي گفتم و مي خنديدم. نه اين که فکر نمي کردم و خطر را نمي ديدم و بي محابا پيش مي رفتيم، نه. فکر مي کردم؛ ولي تند و فرز مي گذشتم. يک لحظه و بعد متوجه موضوع ديگري مي شدم. به مهدي فکر مي کردم، اما خيلي کمتر از حالا که مي نويسم. مي خنديدم و مي گفتم: داري نور بالا مي زني ها.
ما را بردند براي شناسايي توجيهي. تقريباً غروب بود و باران نم نم مي باريد. به قول شمالي ها «شي» يا به قول فارس ها شبنم مي زد؛ اما هنوز «شَرورم» و چرخوم روي نخلستان پهن نشده بود ـ منظورم همان مه شامگاهي است که اگر رفيق باشد، مي شود شرورم و اگر غليظ باشد، مي شود چَرخوم.
ما هم دکل داشتيم. چهل و پنج متري داشتيم و صدمتري، درست مثل عراقي ها. آن ها خانه هاي مخروبه هم داشتند. يک سوالم اين بود؛ از کجا معلوم که آن ها هم نيرو پياده نکرده باشند؟
اروند داشت ديوانه مي شد. فاصله داشتيم؛ اما مي توانستيم کوبيدنش را حس کنيم. داشت غوغا مي کرد، با اين که به اوج ديوانگي نرسيده بود. نهرها پر شده بودند. وقتي پاي دکل رسيدم، ديدم ده کيلويي گل همراه خود آورده ام. کتاني ام مرتب کنده مي شد. اين، زماني بود که هنوز آب به تن خاک نخلستان ننشسته بود و قاطي نشده بود. اين خاک داشت مبارز مي طلبيد. ماهيچه هاي پايم خسته شده بودند. تازه «دويدن ها» و خزيدن ها شروع نشده بود. گفتم: خدا بايد به داد بچه ها برسد.
از اتاقک دکل دوربين انداختيم و برادران مزدور را داخل اتاقک هايشان ديديم. خودشان را لاي شولاي پلاستيکي پيچيده بودند و طرف ما را ديد مي زدند. واقعاً ما را نمي ديدند؟ چه کسي «وجعلنا» را خوانده بود که ديوار ضخيمي جلو ديد دشمن را گرفته بود. کم نداشتيم بچه هاي پا ک را. شب زنده داران بي ادعا، زمزمه کنندگان کلام خدا، ..... مگر آن ها براي کور کردن چشم هاي دشمنان نماز شب نمي خواندند؟
آن ها را نمي ديدند، چون اعلام خطر نمي کردند و ديوانه وار آتش نمي ريختند. و بچه هاي ما از پشت دوربين مي ديدند.
پرسيدم: کدام لشکر اول از همه مي رود؟
مهدي گفت: ما نمي رويم. لشکر حضرت رسول (ص)، لشکر عاشورا، لشکر ثارالله و بعد موج هاي ما حرکت مي کند. اول از همه غواص ها خط را مي شکنند و بعد هجوم شروع مي شود.
پرسيدم: مسير حرکت؟ قايق ها کجا مي ايستند؟
گفت: بالاتر از اين نقطه، رو به روي دهانه فاو، سه نهر بزرگ تعريض و عميق شده براي عبور قايق هاي تندرو: نهرهاي بلامه و علي شير و مُچري. بچه هاي شناسايي و مهندسي حدود پنج ماه کار کرده اند تا سه نهر اصلي آماده شده. مي داني يعني چه؟ يعني صد و پنجاه روز کار در شرايط سخت امنيتي. عراق هفته اي يک بار عکس هوايي گرفته؛ اما موقعيت منطقه را دست نخورده ديد.
ديده بان روزي دو ـ سه تا ماشين روي جاده ديده اند؛ اما خيال کرده اند که شرايط موجود، همان شرايط قبلي است. هادي! همه اين ها، کار خداست؛ و الا با عقل و برنامه و عمليات بشر نمي شود چنين کاري کرد. تاريخ بايد بنويسد که بچه ها در اين منطقه چه کرده اند. اصلاً خود آماده سازي، يک عمليات بزرگ بوده است.
گفتم: کار نيکو کردن از پر کردن است.
گفت: اين هم قبول. ولي رشته اصلي در دست ديگري است. قايق ها آماده هستند. از طريق بي سيم با خبر مي شوي و بچه هايت را مي بري کنار نهرهاي سه گانه و مي رسي آن طرف اروند. گردان امام محمد باقر (ع) سمت راست و گردان مسلم سمت چپ و شما از وسط رضا و من عبور مي کني و تا خود جاده فاو ـ بصره پيش مي روي. فقط مي کوبي و مي روي. اسير نمي شوي. پرسيدم: توپخانه کجا مستقر شده؟
گفت: کنار رودخانه بهمنشير. اين دفعه ديگر جبران مي کند.
گفتم: يعني قبل از اين که نيرو وارد ميدان اصلي بشود، توپخانه کارش را مي کند. مبادا بچه هاي ما را بگيرند زير آتش.
گفت: توکل بر خدا.
گفتم: نور بالا يادت نرود. حواست باشه چه مي کني.
گفت: شما چشم به راه داري نه ما.
گفتم: اي کاش باران نمي گرفت.
گفت: حتما حکمتي در کار است. ما کار خودمان را مي کنيم و خدا هم کار خودش را.
دوربين انداختيم و مسيرها را پيدا کرديم و چراغ هاي شهر بندري فاو را تماشا کرديم و آمديم پايين. هدف، قطع جاده استراتژيک فاو ـ بصره، يعني قطع شاهرگ اقتصادي صدام. اگر در بدر مي توانستيم بر دجله مسلط شويم، کار صدام با قطع فاو ـ بصره تمام مي شد. خدا رحمت کند مهدي باکري را، مي گفتند: با آب دجله وضو هم گرفت اما برگشت. براي اين که نيروهاي دو جناح به او ملحق نشده بودند. مهدي را در همان هور از پا انداختند. همان طور که همت را در سال قبل انداخته بودند. دايم از خودم مي پرسيدم که در فاو کدام سردار مي افتد؟
در آخرين لحظات معلوم شد که گروهان ما از جبهه مياني مي گذرد و به دژباني مي رسد. يعني جاده فاو ـ بصره. کارخانه نمک و حوضچه اش در سمت چپ ما قرار مي گرفت. و بالاخره پايگاه موشکي عراق هم.
دلهره به اوج خود رسيده بود. و اين کاملاً طبيعي بود. در هر عملياتي اين طور بود. احساسي کشنده همه را در برمي گرفت. چهره ها تغيير مي کرد. عده اي واقعاً تغيير مي کردند. و همان افراد بايستي شهيد مي شدند بي جهت نبود که مي گفتند فلاني نور بالا مي زند. آن ها عجله داشتند و با سرعت مي رفتند. ديگر اهل زمين نبودند. آن ها شور و شوقي داشتند که در بقيه يافت نمي شد. در چنين شرايطي راز و نياز و مرثيه سرايي و عزاداري بچه ها را تسکين مي داد.
و مهدي سردمدار عزاداران بود. پيراهنش را مي کند و سينه مي زد. خود مرثيه مي خواند و زيارت عاشورا مي خواند و بچه ها دور او جمع مي شدند. در ساعات آخر دو چيز خيلي اهميت داشت. يکي حضور فعال فرماندهان بود و يکي عزاداري. و بچه ها خيلي زود خالص مي شدند و بي ريا عزاداري مي کردند. اين مهدي طوري برخورد مي کرد که عده اي مي گفتند: فلاني ريا مي کند. اين حرف ها، اين حرف ها، .... آخر مهدي نتوانست از اين حرف ها خلاص شود.
والله اگر سعه صدر او نبود، کار دستش مي داد. چقدر صبر، چقدر گذشت! خدا چه کرده بود با او که هر روز مي شنيد و باز مقاومت مي کرد! مهدي هرچه داشت از اخلاقش داشت. در آن سال هاي سکوت و تنهايي خودش را ساخته بود که نمي بريد.
خودمان را مهيا کرديم. حبيب غلام نژاد، بچه مازندران معاون من بود. حسيني، باجناق من، هم بود. مي خواستيم پيش از عمليات مراسم ويژه را برگزار کنيم، ولي شرايط اجازه نمي داد در حد زمزمه.
چرا؛ اما زمزمه چاره درد ما نبود. بايستي سراسيمه وارد حسينيه مي شديم و با مرثيه خوان خود دم مي گرفتيم و صداي مان به عرش اعلا مي رسيد و آن وقت جان مي گرفتيم و راه مي افتاديم. در تمام سال ها اين جور عمل کرده بوديم. به جز در عمليات فاو.
باران شدت گرفت و اروند پاک ديوانه شد. صداي غرش آب به گوش مي رسيد. کوله هايمان را بستيم، چند بسته غذاي حاضري و مهمات. لباس زمستاني پوشيديم. باد زوزه مي کشيد و صورت مان را مي سوزاند. چه چيز مي توانست ما را به حرکت وا دارد؟ اين انسان راحت طلب به هر قيمتي حاضر نيست سايبانش را رها کند. او حاضر است بجنگد و در عوض آسوده باشد، ولي در آن ساعت درست بر عکسش عمل مي کرد. اگر زور و تحکم بود، مي گفتيم چاره نيست. اگر وعده و وعيدي بود، مي گفتيم مي ارزد. چه شده بود که آن چنان عجله داشت و بي پا و سر پيش مي رفت.
نقطه رهايي گروهان ما، همان خانه اي بود که چند شب و روز را در آن زنداني بوديم. قيافه ها تماشايي بود. صورت ها ديدني بود. زمزمه ها شنيدني. بالاخره وعده موعود رسيد و زمين و زمان به هم ريخت.
از دريچه خانه نگاه کردم. دلمي مي خواست همه موانع از جلو ديدم کنار مي رفتند و مي فهميدم چه خبر شده است؟ صداي غرش گلوله از راهي نزديک بلند مي شد. گاهي شعله هاي آتش از لابه لاي نخل ها ديده مي شدند.
گفتم: عمليات لو رفت.
بلند نگفتم. چيزهايي که مي ديدم و مي شنيدم مرا به اين نتيجه مي رساند که پاي بچه ها به آن طرف اروند نرسيده است. گفتم: پس عراقي ها وانمود مي کردند که ما را نمي بينند. آن ها منتظر ما بودند.
پيش چشم مجسم مي کردم که تيربارچي ها صبر کرده اند تا قايق هاي ما به تيررس آن ها برسند. بعد آتش کرده اند و قايق ها را به عبور آب سپرده اند. حالا بچه ها هستند و جريان آب. اگر زخمي شده باشند، کارشان را آب مي سازد. اگر شهيد شده باشند، زير دندان هاي کوسه هاي اروند تکه تکه مي شوند. اگر به آب زده باشند، از پس جريان کوبنده اش بر نخواهد آمد. آن کدام شناگر است که بتواند با آن همه لباس و تجهيزات خودش را روي آب نگه دارد و از گرداب ها بگذرد تا به ساحل برسد؟
پس از فتح فاو شنيدم که غواص ها خودشان را به آن طرف مي رسانند و همين که سر از آب در مي آورند، تيربارچي ها آتش مي کنند. ديده بان منور مي زنند و چند قايق روي آب مي بينند و خبر مي دهند و عده اي از عراقي لب آب سنگر مي گيرند و شروع مي کنند به زدن. هر قايق حداقل ده نفر را حمل مي کرد.
چند قايق در هم کوبيده مي شوند و بچه ها در آب مي افتند. چه شهيد و چه زخمي و چه سالم. يعني در همان لحظات اول چيزي حدود صد نفر گرفتار مي شوند و آب اروند آن ها را مي بلعد.
و اين يعني حتي پلاک آن ها به دست خانواده هايشان نخواهد رسيد، هرگز.
طولي نکشيد و آتش دشمن خاموش شد. البته آتشي که از ساحل دشمن هدايت مي شد. در همين لحظات توپخانه خودي کارش را شروع کرد. آن ها حوالي بهمنشير مستقر بودند، خمپاره ها و توپ ها و کاتيوشاها آسمان منطقه را به آتش کشيده بودند. هزاران هزار گلوله به سمت دشمن در حرکت بود. اگر خوب نگاه مي کردي، پل عظيمي از آتش مي ديدي که از دل تاريکي و از گودال زمين بلند مي شد و به شکل نيم دايره در مي آمد و توي مواضع دشمن خاموش مي شد، پل آتشي، پل آتشين.
نوبت به ما رسيد. از طريق بي سيم خبرمان کردند که بايد در کوتاه ترين مدت به قايق هاي منتظر برسيم و سوار شويم.
بالاخره انتظار کشنده به سر رسيد و دلهره ته نشين شد. دلهره مال زماني بود که ناچار بوديم پشت نقطه رهايي منتظر باشيم. وقتي حرکت مي کرديم، همه چيز فراموش مي شد، حتي نمي توانستيم به مرگ داغ فکر کنيم.
مثل زنداني ها دويديم بيرون و رسيديم به قايق ها. پاها بيش از اندازه سنگين شده بود. گل چسبنده نخلستان همراه مان مي آمد. هريک از ما داشتيم چند کيلو گل را با خود مي برديم، مي برديم به نخلستان عراقي ها.
پانزده نفر را سوار قايق اولي کرديم. باران به صورت ما شلاق مي زد. درست از زير پل آتشين حرکت مي کرديم. غلام نژاد را نگه داشتم که با آخرين قايق بيايد. طاقتم تمام شده بود. برادرانم آن سوي اروند بودند، همه برادرانم، حتي مهدي و رضا. وقتي به وسط اروند رسيديم، تازه متوجه قدرت آب شديم. سکاندار کمک مي خواست. اگر قايق را در امواج رها مي کرديم، لا به لاي امواج شکسته مي شديم و سر از خليج فارس در مي آورديم.
و اگر خودمان را روي سکان مي انداختيم، آب، موتور قايق را خرد مي کرد. پس چاره اي جز مدارا نداشتيم.
بايد خيلي آرام و اريب پيش مي رفتيم. تنها شانسي که داشتيم اين بود که عراقي ها بر سر ما آتش نمي ريختند. و اين را از برکت وجود خط شکن ها داشتيم. بچه هاي ما حسابي درگير شده بودند. با عز و التماس و دعا به ساحل عراق رسيديم.
قايق هاي دوم و سوم هم رسيدند. گروهان ما بي تلفات به ساحل رسيده بود و اين جاي شکر داشت. يعني جدي ترين مانع عمليات والفجر هشت را پشت سر گذاشته بوديم. و حالا خاک ماسيده پيش روي ما بود و خاکريزها و کمين ها و سنگرها. همهمه اي بود، شلوغ تر از بازار روز. هرکسي، کسي را صدا مي زد، بچه هاي گروهان حمزه، بچه هاي گردان مسلم، به پيش دلاوران! امانشان ندهيد و .....
گردان امام محمد باقر (ع) در سمت راست و گردان مسلم در سمت چپ ما مي جنگيدند. ما از وسط آن ها راه مان را باز کرديم و پيش افتاديم. همگي نفس نفس مي زديم. از نخلستان گذشتيم. به دشتي رسيديم که اول و آخرش ديده نمي شد. صداي گلوله بود و آتش سرخ و سبز و زرد و فرياد. عرق مي ريختيم. زهرا (س) را صدا مي کرديم. خيلي کم شليک مي کرديم. چون دشمن را پيش روي خود نمي ديديم. گاهي به سنگرهاي خالي مي رسيديم. قرار نبود به پاکسازي سنگرها مشغول شويم. اگر کسي در تيررس ما قرار مي گرفت، بي شک از پا در مي آمد.
چشم من به آتش توپخانه بود. اگر برد آتش محدود مي شد، حتماً ما را مي کوبيد. از شواهد معلوم بود که توپخانه خيلي خوب پشتيباني مي کند. مي شد به اين نتيجه رسيد که بار اصلي عمليات بر دوش توپخانه است، دست کم در ساعات اوليه. زير نور گلوله ها و منورها به مسير حرکت گروهانم نگاه مي کرديم و توجه چنداني به اطراف خود نداشتيم. نقطه الحاق همان دژباني بود. مهدي اگر راهش را کج مي کرد، مي بايست کارخانه نمک را فتح مي کرد و آن وقت به ما ملحق مي شد. البته بهتر است بگويم که در رزم عملياتي، اين گروهان است که به سازمان خود ملحق مي شود. شمالي ها با استعداد «تيپ» وارد عمل شده بودند. نبض عمليات در دست لشکر 25 کربلا بود. و لشکر عاشورا نقش تعيين کننده اي داشت. نهايت، نيرويي که وارد دشت فاو شده بود، چندين لشکر و تيپ را تشکيل مي داد.
در آن هياهو و تهاجم اگر فرصت داشتيم فکر کنيم، مي توانستيم به قول و قرار فرماندهان ارشد سپاه فکر کنيم.
اين عمليات براي ما تعيين کننده بود. البته شرط خاصي در کار نبود و فقط قول و قرار بود: پس از والفجر هشت. لشکر شمالي ها اعلام موجوديت خواهد کرد. اين قولي بود که از طرف سرداران سپاه شنيده بوديم.
ده ـ دوازده کيلومتر در خاک عراق دويديم و به دژباني رسيديم. کجا؟ چهار راهي بود بر سر جاده فاو ـ بصره.
دم دم هاي صبح بود. دژباني مقاومت چنداني نکرد. براي اين که اصلي ترين نيرويش محل را ترک کرده و به کمک ديگران رفته بود. دژباني را پاکسازي کرديم و مستقر شديم. حالا دو طرف پر از نيروي دشمن است. گروهان حمزه مثل فلشي باريک به هدف رسيده است بايد منتظر بماند تا دو گردان مسلم و امام باقر (ع) به جاده برسد.
دوربين انداختم و موقعيت گروهان را بررسي کردم. دشمن فکر نمي کرد که ما به دژباني رسيده ايم.
لباس دژبان هاي عراقي را پوشيديم. با آن کلاه هاي قرمزشان. همه چيز بر وقف مراد بود.
خودمان را سير کرديم و نگهبان ها را پشت سر گذاشتيم و مانديم منتظر. مي شد خوابيد. مي شد کتاب خواند. مي شد رفت روي فرکانس دشمن و داد و قال آن ها را گوش کرد. مي شد بالاي ساختمان ايستاد و آشفتگي جبهه عراق را تماشا کرد. آن چه ديده مي شد، ما را به اين نتيجه مي رساند که دشمن آماده ي نبرد نبوده. حتي به قدر کافي نيرو نداشته. يعني عراق غافلگير شده بود. چون مي دانست که از اين نقطه مورد تهاجم قرار نخواهد گرفت. پس از ساعتي اولين جيپ عراقي وارد محوله دژباني شد؛ يک جيپ تازه ـ که شايد چهل ـ پنجاه کيلومتر راه رفته بود. راننده و همراهانش با خاطري آسوده آمدند توي اتاق. لابد فکر مي کردند که دژباني، پشت جبهه آن ها محسوب مي شود چهار نفر بودند که گرفتار شدند.
به بچه ها گفتيم: اگر رعايت کنيم، تا مرحله الحاق همين جا مي مانيم، آن هم به درگيري.
اگر نيروهاي دو طرف مي فهميدند که دژباني سقوط کرده، به آساني مي توانستند نفر به نفر ما را از بين ببرند. زاغه مهمات دژباني را پيدا کرديم. تيربارها و گلوله ها توي جعبه ها چيده شده بودند. حتي پلمپ آن ها باز نشده بود. پس به اندازه کافي اسلحه و مهمات داشتيم، همين طور غذا و پوشاک و دارو و ملزومات امداد. ارتباط ما با دکل قطع بود. خودمان نمي خواستيم ارتباط برقرار کنيم.
باز انتظار شروع شد تصور کنيد که در دل آتش جايي امن داشتيم. مي شد بالاي ساختمان دژباني ايستاد و کارزار را تماشا کرد، ولي نمي شد اقدام کرد. هوا، سرگرم کار خودش بود، گاهي مي باريد و گاهي شبق آفتاب از لابه لاي ابرها در مي آمد. بچه هاي گروهان خوشحال بودند، اما آسوده نبودند. مثل کشاورزاني بودند که محصول شان را به خانه آورده بودند، اما دوستان و همسايه هايشان کار داشتند. قاعدتاً مي بايست براي ياري آن ها مي رفتند، ولي نمي توانستند يعني يک جوري ناراحتي وجدان پيدا کرده بودند. در بين آن ها حال من تماشايي بود. مدام اطرافم را زير نظر مي گرفتم تا شايد چهره اي آشنا ببينم. بي سيم کنارم بود. و کد و رمز آن ها را هم مي دانستم. اما نمي خواستم کار را خراب کنم. جان يک گروهان به همين صبر و انتظار بسته شده بود.
حتي نمي توانستم پيکم را بفرستم دنبال آن ها. فقط صبر و انتظار و دعا.
اولين روز را در خاک عراق سر کرديم. حال چه بايد مي کرديم تا عراقي ها متوجه تغييرات نشوند؟ به دژباني بي سيم مي زدند چه مي کرديم؟
اگر به ساختمان دژباني پناه مي آوردند؟ آيا نمي بايست با قرار گاه تماس مي گرفتيم و وضعيت دژباني را خبر مي داديم؟ در جمع ما حتي يک نفر نبود که با زبان عربي آشنايي داشته باشد. دست و پا شکسته چند سوره و ترجمه اش را بلد بوديم، ولي گره گشا نبود که. خواسته و ناخواسته. اين ها بر عهده من بود. آيا مي شد در باره آن ها فکر کرد؟ در آن لحظات سخت و طاقت فرسا، جاي مهدي خالي بود. اگر او جاي من بود، با صبر و تاني کار مي کرد. آن شب بي هيچ اتفاقي به صبح رسيد. حتي گلوله اي سرگردان به طرف ما نيامد، چه رسد به نيروي عراقي. صبح روز بعد هوا باراني نبود. از شواهد برمي آمد که شهر فاو به محاصره افتاده. منتهي کامل نشده. عراق چه فکر مي کرد؟ آيا حمله ما را قبول نکرده بود؟ آيا از شدت حمله شوکه شده بود؟
فکر مي کنم که شوکه شده بود، چون به توان رزمي خود غره بود. توان خودش که نه، بلکه قدرت کشورهايي که مرتب به او تزريق مي شدند. ما، در فاو چند سرباز سوداني دستگير کرده بوديم، خود ما. گاهي مي گويند شنيدن کي بود مانند ديدن؟ قبول، اين قبول، ولي ما به چشم خود ديديم نيروهاي عراقي را. کويتي ها بودند، عربستاني ها، سوداني ها.
آخر لامصب ها!، چند نفر به يک نفر؟ آخر ايران چه هيزم تري به شما فروخته بود که دست به يکي کرده بوديد؟
چرا انقلاب ما آن همه دشمن داشت؟ چه کساني در گوش اين ها خوانده بودند که ايران برايشان خطرناک است؟ بگذريم. شما آقاي نويسنده داغي را تازه کرديد که گوشه گوشه ي دل ما را سوزانده، آن هم در اين دوره. راستي، دنبال چه هستي؟ مي خواهي چه چيز را ثابت کني؟ مظلوميت بچه هاي ما را، شجاعت شان را، فداکاري شان را يا تنهايي شان را؟ که چه بشود؟ مي خواهي چه کسي را بيدار کني؟ تو که خيلي دير آمده اي.الان که حرف هاي ما خريدار ندارد. بابا، نسل ما را فراموش کردند و رفتند سراغ کار جديدشان. اصلاً نيازي نديدند فراموش کنند. آن ها رويشان را برگردانده اند. بگويم مثل کسي؟ مثل آدم هاي بي صفت، مثل گربه هاي چشم سفيد. کي به رزمنده نگاه مي کند؟ بابا، خر از پل گذشت. مي داني کي؟ درست روزي که قطعنامه 598 را خواندند، بيست و پنج مراد 67. بيست و پنج بود يا بيست و هفت؟ نمي خواهم بگويم همه فراموش کرده اند ها.
عراق شوکه شده بود. براي اين که سر در گم بود. ما زده بوديم به گيج گاهش. از تانک هايش معلوم بود که شوکه شده. عده اي مقاومت مي کردند، ولي چه مقاومتي؟! گيج گيجي مي کردند و دور خودشان مي گشتند و نيروي شان را هدر مي دادند. اين حرکات از ارتش کلاسيک عراق بعيد بود. آني که ما مي شناختيم، ايني نبود که در سنگر وول مي خورد. حتي از مهماتش به درستي استفاده نمي کرد. ارتش عراق از اول غروب تا خود صبح آتش مي ريخت و کم نمي آورد. حالا چه شده بود؟
اين قضيه براي من نگران کننده بود. عراق در ذهنش نقشه اي داشت و ما نمي دانستيم. و نقشه شومي داشت. آيا مي خواست به جنگ شهرها دامنه بدهد؟ آيا مي خواست کل فاو را به خردل ببندد؟ آيا منتظر نيروي کمکي بود؟ از گارد رياست جمهوري چه خبر؟ مگر صدام تکريتي گاردش را براي در هم کوبيدن غرب و شمال غرب نفرستاده بود؟ مگر والفجر مقدماتي و يک و دو را به بن بست نکشانده بود؟ ما با يک ارتش دست و پا چلفتي رو به رو نبوده ايم، هيچ گاه نبوده ايم. و براي همين جنگ تحميلي آن همه سال طول کشيده بود. بچه هاي ما به آساني وارد فاو نشده بودند، بلکه براي هر وجبش جان فشاني کرده بودند. خوب، حالا چه شده بود؟
اولين روزمان را در ساختمان دژباني گذرانديم. کار چنداني نداشتيم. کافي بود حواس مان را جمع کنيم و حضرات عراقي را در تله بيندازيم. يعني پشت ديوارهاي بتوني کمين مي کرديم و يکي ـ دو نفر را نشان شان مي داديم که خيال کنند عراقي هستيم. مثلاً دو نفر کنار دروازه پاس مي دادند. آقايان نوبت به نوبت تشريف مي آوردند داخل. بچه هاي نگهبان با احترامات فائقه آن ها را شوت مي کردند. به وسط زمين. آن ها پياده مي شدند و مي آمدند داخل، آن وقت، در پشت سرشان بسته مي شد. چون ما کسي را نداشتيم که به هاروت و پورت شان جواب بدهد. تازه کلي قيافه ي بسيجي داشتيم. ريش بلند در ارتش عراق باب نبود. قيافه هاي مراجعين تماشايي بود. آن صحنه ها اسباب تفريح بچه ها را فراهم مي کرد. به خصوص بچه هايي که مثل من بي چاره چشم به راه دو برادر نبودند.
اين دل من بود که مثال سير و سرکه مي جوشيد. اين را خيلي ها متوجه نبودند. پس مي خنديدند. وقتي دست هاي سربازها و درجه دارها و فرماندهان صدام را بالا مي ديدند و چشم هايشان را وق زده، چشم هايشان عين قورباغه هاي استخر طبيعي مي زد بيرون و شروع مي کردند به قور قور کردن. غر نمي زدند ها، قور قور ........
در آن روز تعدادي جيپ دست اول غنيمت گرفتيم و عده اي عراقي تر و تميز. آقايان کاري به کارزار روبرو نداشتند. لابد مي آمدند هواخوري. بله ديگر، از جاده ام القصر مي کوبيدند و مي آمدند توي جاده فاو ـ بصره و سر از دژباني در مي آوردند که حاضر و غايب کنند و امضايي بيندازند و برگردند، ولي چه مي ديدند؟ حوصله بچه ها خيلي زود سر رفت. دستگير کردن چند نفر که راضي شان نمي کرد. آن روبرو، جناحين چپ و راست هنگامه اي بود. کافي بود يکي از آن ها برود بالاي ساختمان و دوربين بيندازد به طرف کارخانه نمک و ببيند چه خبر است در دو جبهه. آن وقت بيايد زير گوش يک نفر زمزمه کند که چرا اين جا نشسته ايم، چرا نمي رويم به داد بچه ها برسيم؟ آيا زخمي ندارند، غذا دارند، در محاصره ي عراقي ها نيفتاده اند؟ آب دارند وضو بگيرند؟ آن گلوله ها به سمت چه کساني شليک مي شوند؟
اين صحنه ها مي توانست ترمز بسيجي ها را ببرد و آن ها را به نبرد رو در رو بکشاند. و اين براي من نگران کننده بود. براي اين که مسئوليتم حفظ دژباني بود تا مرحله الحاق. کم کاري نبود، ولي خيلي سريع و بي تلفات تمام شده بود.
مورد بعدي بي خبري بود. ما به چشم خود مي ديديم چه خبر است، اما از راه دور و از پشت دوربين ها.
سوال مي کردند: چرا بچه هاي مهدي و رضا به ما ملحق نشده اند؟ کجا مانده اند؟ آيا به کمک احتياج ندارند. اين هم مي توانست ترمز بسيجي ها را ببرد.
عراق چه نقشه اي دارد؟ اگر عمليات شيميايي را شروع کند، چه مي شود؟ ما، در دژباني وسايل ضد شيميايي هم داشتيم، ولي بچه ها چطور؟ بچه هاي لشکر 25 و عاشورا و ثارالله و ...........
آمديم شرايط ايجاب کرد و دستور عقب نشيني دادند. گروهان رسيده اين جا. پس همه ما قيچي مي شويم. و مي مانيم در حلقه محاصره. حالا چه کنيم با زندان هاي مخوف کرکوک و رمادي و موصل؟
اگر بگويم کسي اين سوال ها را مطرح نکرده بود، شما باور نمي کنيد، چرا، مي گفتند برويم سراغ گردان هاي 5
آقا مهدي و غيره، ولي اصرار نمي کردند که اين ها را من از آن چشم هاي قشنگ شان مي خواندم.
از تب و تاب شان، از قدم هايشان، دل من آشوب بود، آشوب تر از دل آن ها، دل من بود. نگران بودم. خدايا! چه کسي را از دست خواهم داد؟ پاي من در ميان نبود. حکايت بادمجان بم و آفت. مطمئن بودم که ماندني ام، ولي مي دانستم که يکي از بين ما خواهد رفت. کفتار مرگ براي برادرانم مي خواند. شما که هم ولايتي ما هستيد، مي دانيد چه مي گويم. کفتار، کفتار نه شغال و روباه، کفتار وقتي نيمه شب زوزه بکشد، يکي خواهد رفت. آن بدترکيب بوگندو و لاشخور نمي خواند، مگر آواز مرگ را. کفتار را چه به آواز؟ آن نجس دارد خبر شومي را توي روستاها پخش مي کند که ميان مه و چرخوم از لانه اش مي زند بيرون و خيس مي شود و سنگ مي خورد و فحش و ناسزا مي شنود، اما مي آيد حوالي روستا و خبرش را مي دهد و مي رود. تا خبر شومش را نرساند که دلش آرام نمي گيرد.
شب دومي که آن جا بودم، دلم حسابي آشوب شد، آن قدر آشوب که مي خواست از دهانم بزند بيرون. نشسته بودم بيخ ديوار در حال خودم. نه خوش بودم و نه غمگين. در حالي بودم که به هيچ چيز و هيچ کس فکر نمي کردم. ناگهان آسمان براي دل من سياه شد. بي اختيار اشکم سرازير شد، گفتم: تمام شد. ديدي اين جا ماندم و مهدي را از دست دادم. ديدي چه بختي داشتم! به خودم دلداري دادم که آدم است و هزار رقم حس و حال. آن شب را خيلي تلخ و سرد و مظلوم و بي چاره سر کردم. حتي حوصله نداشتم سري به بچه ها بزنم. غلام نژاد را داشتم کنار خودم. حسيني باجناق را هم داشتم.
روز سوم سرمان شلوغ بود و کار و کاسبي مان داغ. عراقي مي آمدند و بچه ها هم تحويل شان مي گرفتند. تعداد ماشين هاي غنيمتي به چهل و پنجاه دستگاه رسيد. بيشترشان در حد صفر کيلومتر. سرتيپ مجيد عبدالمخازن، هم چنين نامي، بازارمان را داغ داغ کرد. ايشان با يک دسته گل تشريف آورد دژباني. حسابي به خودش رسيده بود.
بچه ها گفتند: عالي جناب از عروسي تشريف مي آورند يا به عروسي مي روند؟
يکي گفت: لابد مادر صدام عروسي کرده.
يکي گفت: نه بابا، حضرت بانو، وضع حمل کرده اند.
ايشان هم به جمع ما پيوستند. من چندين و چند کارت شناسايي از فرماندهان ارشد صدام به يادگار آورده ام که بعضي وقت ها نگاه شان مي کنم. يکي ـ دو تا را هم انداخته ام پاي عکس شهدا در موزه ام.
دفعه ديگر نشان تان مي دهم آقاي محمدي. حالا خسته شده ام. يعني خسته که نه، قيافه کشاورزي جلو چشمم آمده که خيلي خسته بود. اين ريه ي داغان هم شده قوز بالا قوز. دارد حالم را مي گيرد. بايد يک مشت قرص رنگي توي حلقومم بريزم و دراز بکشم تا آرام شوم. راستي، شما که پايتخت نشيني، نمي تواني خبر کشاورزان ما را به گوش ها برساني؟
امروز يکي را ديدم با يک کيسه برنج صدري، از اين برنج هاي بي بوته، ولي پر محصول. طرف هن وهن کنان مي رفت خانه اش. گفتم: ها مشتي؟
گفت: عجب روزگاري هادي خان!
گفتم: خان جد و آباد تو، کجا؟
خنديد و گفت: بيا پيش تا بگويم.
فهميدم که نمي خواهد صدايش را ديگران بشنوند. رفتم گوشم را چسباندم به دهانش. گفت: آخر دردم را به کي بگويم؟
گفتم: به من. من همان هادي هميشگي ام. مگر تو هم مهدي را فراموش کرده اي؟
گفت: ديگر تو هم عوض شده اي. دستم خالي است و قبض آب و برق زمينم سر آمده. مي گويند اگر بدهکاري ام را ندهم، هر روز فلان قدر جريمه مي شوم. يک کيسه برنج بردم بازار آستانه، بازار آستانه ها. از اين دکان به آن دکان. بابا، يک نفر احوالم را نپرسيد.
پرسيدم: چي مي گويند؟
گفت: مي گويند خريد نمي کنيم. برنج نمي خريم. مگر دکان ها را نمي بيني؟ هادي خان! قد قد آب شدم تا اين راه را برگشتم. والله غضب کرده بودم و مي خواستم کيسه برنجم را وسط بازار آتش بزنم. باز هم گفتم مرد حسابي! مي خواهي آبروي چه کسي را ببري؟ هادي خان! چي مي خواهد بشود براي کشاورز؟ من چطور محصول داشته باشم عين طلا، اما يه پول سياه نيارزد؟
حالا آقاي نويسنده، مي داني اگر مهدي خوش سيرت با اين صحنه ها روبرو مي شد چه مي کرد؟ والله از شکم خودش مي زد و آن کشاورز آبرومند را خوش حال مي کرد. اين بار هم مهدي حقوق ماهانه اش را مي ريخت توي صندوقچه اش و مشت مشت مي داد به آدم نيازمند، نه بي حساب و کتاب، اما در بند پول نبود. منتظر نبود اصل پولش برگردد.
به استراحت محتاجم آقا. بايد نفس تازه کنم. پس تا بعد خواهش نکن و حرص هم نخور. مي دانم که وقت براي شما طلاست، ولي من بايد دوباره به حال بيايم تا بتوانم بنويسم.






آقا سلام.
اين روزنامه ها را که مي خواني؟ کاش چهار تا کوپن مي نوشتند و پيرزن همسايه ام را خوشحال مي کردند. بنده خدا، يک قاشق برداشته بود و افتاده بود از اين خانه به آن خانه، دنبال روغن نباتي.
برويم دنبال داستان خودمان.
يادم رفت بنويسم که ما هنوز به اروند نزده بوديم که يکي از دوستان آمد پيش ما و گفت: رضا شهيد مي شود به همين صراحت گفت و رفت. پيش خودم گفتم: يعني چه؟ مگر بچه ها غيب گو هم شده اند؟ رضا شهيد شود؟ گفتم: لابد مي خواست بگويد مهدي شهيد مي شود. اگر اين طور باشد مي شود قبول کرد. کاري نداريم. ما، رضا را ديديم و روبوسي کرديم و از او يک عکس خواستيم. او هم طبق معمول بناي شوخي را گذاشت. به خود گفتم: عکس کجا بود توي اين هير و وير؟
آقا رضا دست به جيب کرد و يک عکس در آورد و پشتش را امضا کرد و نوشت: تقديم به برادر بزرگوارم، از طرف برادر بزرگوارت.
خواندم و خنديدم. مهدي را ديدم و قضيه را به او هم گفتم. لبخند خاصي تحويلم داد و رفت. رضا هم رفت و در آن شلوغي ـ که يک ملت درستش کرده بود ـ گم شد. اين ديدار ماند توي ذهنم.
بالاخره، عراق پس از سه روز به هوش آمد ما ديديم جنب و جوش خاصي در گرفته.
گفتم: بچه ها! آماده شويد براي عمليات شيميايي و پذيرايي از نيروي تازه نفس و تماشاي هواپيماها. در آن روز هواپيماها وارد عمل شدند. تکرار صحنه هاي هورالهويزه. باز مي توانستيم خلبان ها را بالاي سرمان ببينيم و جواب دست تکان دادن هايشان را بدهيم. لاکردار مي آمد بالاي سر بچه ها و نفر به نفر را به گلوله مي بست و مانور مي داد. آن وقت نيشش را باز مي کرد تا بنا گوش و دست تکان مي داد و مي رفت. لابد خداحافظي مي کرد ديگر. گاهي در خلوت مي گويم آيا ما از خلبان ها کينه داشتيم؟ يادم نمي آيد. از ارتش عراق چرا، ولي از يک نفر هرگز. دشمن يکديگر بوديم، ولي کينه....... دست کم بچه هاي ما......... بچه ها دلي داشتند مثال آب چشمه کوثر.
هواپيماها آمدند و کوبيدند و با عجله در رفتند. ما که شاهد و ناظر بوديم، گفتيم: مواضع ما را زدند يا مواضع خودشان را؟ مگر بچه هاي ما دور مواضع خودشان پرچم زده اند؟
در همان ساعات اوليه چند بار آمدند و کوبيدند و فرار کردند. از حرکات جنگنده ها معلوم بود که عجله دارند. يکي شيرجه زد و مهماتش را خالي کرد و خواست اوج بگيرد که ديديم دارد دود مي کند. اين، چند لحظه عمود رفت بالا و سرازير شد و تمام. اگر بگويم هزار تکه شده بود، پر بي راه نگفته ام. زمين و زمان لرزيد.
چند دقيقه بعد هواپيماهاي ديگري وارد ميدان شد. يعني تصميم داشت بشود هدف. حوالي کارخانه نمک بود. و اين يعني بچه هاي ما دارند کارخانه را مي گيرند و آن ها نمي توانند مقاومت کنند پس دستور داده اند جنگنده ها وارد عمل شوند. آن يکي راهش را کج کرد و بمب هايش را توي بيابان هاي اطراف خالي کرد و در رفت. بر ما مسلم شد که از جنگنده ها کار چنداني برنخواهد آمد.
روز سوم يا چهارم بود که چند نفر از بچه هاي لشکر 25 کربلا آمدند پيش ما. بچه ها دوره شان کردند بنده خداها جان سالم نداشتند. نمک چه کرده بود با سرو دست شان. تشنه بودند، گشنه بودند، به شدت خسته بودند. لباس شان در آب نمک پوسيده بود. يعني انگار يکي با چاقو لباس آن ها را خط خطي کرده بود. اگر دست به آن ها مي زديم، جر مي خوردند و فرو مي ريختند. پوست تن آن ها سفيدک زده بود. ترکيده بود. با يک حرکت اضافه، خون از صورت شان سرازير مي شد. پرسيديم: کجا بوديد؟
گفتند: اطراف کارخانه نمک، توي حوضچه کارخانه.
پرسيدم: چه کرديد؟
گفتند: مقاومت مي کنند، ولي جسته و گريخته. گيج و سرگردان دور خودشان مي چرخند. مثل ماهي که سم خورده باشد.
گفتم: يعني سازمان شان متلاشي شده؟
گفتند: انگار از اول سازماني در کار نبوده، اصلاً آمادگي نداشتند، ولي دارند آرايش مي گيرند. چون شنيده ام که گارد رياست جمهوري به کمک آن ها آمده.
گفتم: پس جنگ اصلي دارد شروع مي شود.
يکي از آن ها را کشيدم کنار و گفتم: از مهدي چه خبر؟ بايد فکري به حال بچه هاي گروهان کرد. تا کي مي توانم اين جا نگه شان دارم؟
گفت: مرتضي قرباني نزديک شماست. شايد بيايد اين جا.
پيش خود گفتم: مي توانم از او بخواهم که بچه ها را وارد عمل کند.
در همين اثنا برادر شير سوار، فرمانده يکي از گردان هاي لشکر 25 کربلا آمد پيش ما. قيافه او دست کمي از بقيه نداشت. همين که مرا ديد.
گفت: هادي! رضا رفت پيش خدا.
خيلي راحت، خيلي سريع، بي مقدمه. من همين طور نگاهش کردم. ماندم چه بگويم! خدايا دارد شوخي مي کند؟
گفت: گردان آقا مهدي هم متلاشي شده و او دارد بازسازي اش مي کند.
گفتم: غلام نژاد! اين جا را تحويل بگير، من رفتم.
بچه ها خواستند جلوام را بگيرند که نگذاشتم دست باز کنند از شير سوار مسير گرفتم و دويدم توي دشت. سرگرداني من شروع شد. از اين سنگر به آن سنگر. دسته دسته عراقي کنج سنگرهاي جمعي نشسته بودند و انتظار مي کشيدند که تسليم شوند: الدخيل... الدخيل.....
بي اختيار گريه مي کردم و مي رفتم. کجا برگردم دنبال تو مرد؟ قرار ما اين نبود که؟ گاهي زمزمه مي کردم: گلي گم کرده ام، مي جويم او را....
زمين باتلاقي نمي گذاشت با آخرين قدرت بدوم. به کسي توجه نمي کردم. به هيچ کميني، هيچ سنگري، فقط مي رفتم و جستجو مي کردم. چقدر به مهدي احتياج داشتم! خدايا! مهدي را به من برسان. او مي تواند دلم را آرام کند. او حتماً از رضا خبر دارد.
مرتضي قرباني را ديدم. از دور ديدمش. درگير بود. سخت درگير بود. خودم را به او رساندم. سر و صورتش گلي شده بود. نمک پوست دستش را زخمي کرده بود. از گوشه هاي لبش خون مي آمد. صورتش پوست داده بود. قمقمه ام را به او دادم و گفتم: آقا مرتضي! رضا شهيد شده.
مرتضي همان طور ماند و نگاهم کرد. دلم کمي آرام گرفت. انگار مهدي را ديده بودم. در آن لحظات به يکي احتياج داشتم تا حرفمم را بشنود. پرسيدم: از مهدي خبر نداري؟
گفت: هست، ولي پيدا کردنش سخت است.
گفتم: هر طور شده پيدايش مي کنم.
پرسيد: دژباني را به کي سپردي؟
گفتم: بچه ها هستند، ولي ديگر صبرشان لبريز شده. الان، يک ساعت ديگر مي آيند توي ميدان.
پرسيد: اسير هم گرفتيد؟
گفتم: تا دلت بخواهد. تازه فقط اسير نيست، مهمات، چهل و پنج تا ماشين جيپ و ايفا و .....
گفت: کاش آن جا را ول نمي کردي.
حرف آخر آقا مرتضي نه بوي گله داشت و نه اعتراض و دستور. مي خواست بگويد اي کاش رضا شهيد نمي شد و من مجبور نمي شدم به ترک موضع. او شرايط سخت مرا فهميده بود. گفت: پيش ما بمان. ديگر چيزي به سقوط کارخانه نمانده.
ماندم. نمي دانم چه حس و حالي داشتم که ماندم. لابد قدري سبک شده بودم. چون آن چيزي که روي دلم سنگيني مي کرد، ريخته بود.
راه افتاديم ميان سنگرها. آقا مرتضي گفت: مي بيني چطور زمين گير شده اند؟
از روي لباس ها مي توانستم نيروهاي خودي و عراقي ها را بشناسم. فاصله ها خيلي کم بود. و اين نشان مي داد که گاهي جنگ تن به تن صورت گرفته. اگر نمک فراوان اطراف نبوده، اجساد متلاشي مي شدند. روز پنجم عمليات بود. دشمن در اين نقطه از مواضعش استحکامات خوبي نداشت. بهتر است اين طور بگويم: يا اصلاً نداشت و يا چيز محکمي نداشت. فقط تيربارچي ها پشت سنگرهاي بتوني موضع گرفته بودند و يا ضدهوايي هاي مدرن از سنگرهاي نفوذناپذيري استفاده مي کردند.
عده اي از عراقي ها ديوانه شده بودند. مثلاً از يک سنگر پنجاه نفره، دو نفر زده بودند به سيم آخر.
اميدشان را از دست داده بودند. چون نه عقب نشيني مي کردند و نه تسليم مي شدند. آن ها دست به خودکشي زده بودند. بنابراين ديوانه وار شليک مي کردند و در مي رفتند. و اين يعني پاشيده شدن سازمان رزم.
آن ها اگر فرماندهان خودشان را مي ديدند، حتماً به طرف شان شليک مي کردند.
رو به رو سپاه ايران را داشتند و پشت سر ارتش عراق را. هر دو را دشمن مي دانستند. پس زندگي براي آن ها تمام شده محسوب مي شد. يعني در کوچه اي بن بست گير کرده بودند. در نتيجه تا آخرين نفس مي جنگيدند تا کشته شوند. اين جنگ ديگر جنگ نيست، انتقام جويي است. و در منطقه فاو انتقام جويي شخصي هم حکومت مي کرد. دو ـ سه هواپيما وارد منطقه شدند. شروع کردند به زدن اما نقطه خاصي را نمي زدند. همه جاي فاو را مي کوبيدند. همه سنگرها و همه افراد را مي زدند. سعي مي کردند در تيررس ضد هوايي ها قرار نگيرند.
انگار مي دانستند که دستگاه هاي مدرن اهدايي در اختيار بچه هاي ماست. همين طور هم بود.
بچه ها يکي را انداختند. جنگنده با سرآمد پايين. بمب و راکتش را خالي کرده بود.
خلبانش توانست بپرد بيرون. نتيجه روشن بود. بچه ها او را آوردند پيش آقا مرتضي. خلع سلاحش کردند. به شدت عصباني بود. اتيکت و درجه اش را دور انداخته بود. يکي اسم و درجه اش را پرسيد. خلبان جوابي نداد. خيلي جوان بود. از آن بعثي هاي کله شق. تر و تميز بود، ولي گل و نمک فاو حالش را گرفته بود.
آقا مرتضي گفت: بفرستيدش عقب.
چند دقيقه اي طول کشيد تا يک جيپ آوردند. دو هواپيماي ديگر متواري شدند. خلبان را سوار کردند و يکي از بچه ها کنار او نشست. آقا مرتضي گفت: مواظب باش اسلحه تان باشيد. غافلگيرتان نکند.
راه افتادند به طرف جبهه خودمان. داشتم نگاه شان مي کردم. به ذهنم رسيده بود که اگر همراه شان مي رفتم، شايد سر راهم آقا مهدي را مي ديدم. يا پيغامي از او مي گرفتم. يک لحظه ديدم جنب و جوشي توي جيپ صورت گرفت و خلبان پريد بيرون و جيپ توي دست انداز خاموش شد. معلوم بود که بلايي سر راننده آمده. گفتم: شايد از روبرو مورد هدف قرار گرفته. خودمان را رسانديم به جيپ. خلبان دو زانو نشسته و دست هايش را پشت گردنش قفل کرده بود. دست هايش خوني بود. دوست بسيجي ما گفت: ديديد نامرد چه کار کرد؟ کاش توي هوا کلکش را مي کندم. نامرد با چاقو زده به گردن راننده. رفتيم سراغ بنده ي خدا. خلبان چاقوي کوچکش را تا دسته فرو کرده بود توي گردنش. بسيجي گفت: چاقو را توي پوتينش قايم کرده بود. افتاديم توي دست انداز و اين يک لحظه خم شد و کارش را کرد.
راننده ي زخمي و خلبان قاتل را با همان جيپ فرستاديم عقب. آقا مرتضي سفارش کرد که مبادا بلايي سرش بياورد.
اين در حالي است که عمليات فاو اساساً با انهدام نيرو طراحي شده بود. کي مي توانست اسير را از اروند بگذراند؟ آن همه راه و باتلاق و موانع!
در اين حيص و بيص اطراف کارخانه به هم ريخت. از اين فاصله نمي شد فهميد که بچه هاي ما حمله کرده اند يا آن ها مي خواهند حلقه محاصره را بشکنند. از خمپاره شصت گرفته تا تيربار دوشکا و نارنجک در آن کارزار يافت مي شد. جنگ و گريز دو طرفه بود. خودمان را نزديک کرديم.
آن چه مسلم بود، اين ها از گارد رياست جمهوري نبودند. چون گارد حوالي پايگاه موشکي درگير شده بود. مثلاً در آن منطقه رخنه کرده بود. اين ها کلاه قرمزهاي مستقر در فاو بودند. گويا از سپاه هفتم عراق مي شد قيافه هاي آن ها را ديد که گاهي از کارخانه مي زدند بيرون و چند قدم پيشروي مي کردند و دوباره مي چپيدند توي کارخانه.
آقا مرتضي گفت: خيلي ها توي کارخانه پناه گرفته اند.
گفتم: کاري ندارد که. مايه اش چهار تا آر.پي.جي و خمپاره است.
گفت: کارخانه را بفرستيم هوا؟ نه. شايد به کارمان آيد.
شوخي وار گفتم: مي خواهيم نمکش را صادر کنيم عراق؟
درگيري نيم ساعتي طول کشيد. ما هم بوديم. حلقه محاصره را تنگ تر کرديم. عده اي صداي الدخيل الدخيل الخميني شان در آمد. آن ها را کف بسته فرستاديم عقب. فرصتي پيدا کردم و يادم آمد که براي چه آماده ام اين جا. قيافه رضا پيش چشمم جان گرفت. عکسش را بيرون آوردم و نگاهش کردم. آن صحنه يادم آمد که داشت براي من امضاء مي کرد. بعد روحم پر کشيد و رفت شمال. دير يا زود خبر شهادت رضا به مادرم مي رسيد. و باز پدرم سرش را بالا مي گرفت و پشت سر بچه اش تا مزار مي رفت و سعي مي کرد کمرش نشکند. و هر دو مي گشتند دنبال گم شده شان. در جمع خم به ابرو نمي آوردند و در خلوت زاري مي کردند. پيش خود گفتم: خانه اي که شما بنا کرده بوديد، بچه هايي را بزرگ کرد که امروز نوبت به نوبت مي روند. آن فضا و آن حال و هوا بي تاثير نبود. ماه رمضان، سحر و راز و نياز و تلاوت قرآن، لقمه حلال و سفارش پدرانه و سکوت مادرانه، بدرقه ها و آينه و قرآن گرفتن ها و سربلندي ها. امروز کسي سربلند است که در ميدان نبرد جز به عقيده اش فکر نکند.
امروز سره از ناسره معلوم مي شود. شايد بپرسي که مگرآن جا هم سره و ناسره بودند؟حالا من از شما مي پرسم آقا نبودند؟ اگر اين طور بود، پس چرا امروز جانباز شيميايي تنها مانده؟ روي حرفم با مردم عادي نيست . بلکه از کساني مي گويم که در فاو هم بودند؛ اما امروز در صدد جبران مافات برآمدند مگر نمي شنويد که مي گويند حيف از عمري که در جبهه ها تلف کرده ايم. اين ها سره هستند؟ يادم مي آيد در سفره قبل گفتيد که درست زماني که ما سرگرم جنگ بوديم، شما در حوزه هنري تهران داشتيد قصه مي نوشتيد. حالا از شما مي پرسم: در بين نويسندگان، نبودند کساني که ظاهرشان را به رزمنده ها تشبيه مي کردند؟ آن ها سر و لباس شان را خاکي نمي کردند و ادا در نمي آوردند که از جبهه برگشته اند و فلان جا بوده اند و چه ها ديده اند؟ نبودند آقاي محمدي پاشاک؟ ما هم از آن جماعت داشتيم.
گفتيد که رزمنده نبوده ايد. خوشم آمد. من کساني را ناسره مي دانم که رزمنده بوده اند و امروز در هر کوي و برزني خاطره ها تعريف مي کنند. و در خفا افسوس مي خورند که ضرر کرده اند؟ چرا؟ براي اين که خانه شان از يکي به دو تا تبديل نشده. مي گويند بي عرضه نبوده اند. براي پول درآوردن و پُست گرفتن. دل من نه، دل مهدي و رضا از اين ها خون بود و دم نمي زدند؟ براي اين که مي دانستند چه کار مي کنند. عشق داشتند به کارشان. بلد بودند زندگي کنند، ولي گفتند در اين شرايط بايد از خود بگذرند. نگذشته آقا؟ مي بينم که حسين گذشت و رضا هم. مهدي هم مي گذرد. دل داشته باشيد تا سال 66 صبر کنيد تا پاي آن ها به ماووت عراق برسد، آن وقت مي بينيد که مهدي هم غريبانه مي گذرد. مثل برق و باد، مثل نسيم شامگاهي، مثل سايه اي که انگار هرگز نبوده.
روز ديگري در فاو به شب رسيد. غروب غم انگيزي بود. باد سردي مي وزيد. آدم دلش مي خواست سايباني داشت و لقمه ناني و چاي داغ و آتشي و رواندازي. خورشيد مثل تشت خونين فرود آمد. کم کم دشت فاو آرام شد. همه جا تاريک بود. خسته و گرسنه و تشنه بوديم.
گاهي منوري شليک مي شد. گاهي صداي کسي شنيده مي شد. در بين ما زخمي ها بودند. شهدا بودند، پيرمردها و بچه ها و فرمانده ها بودند. عراقي ها هم بودند، حتي در کنار يکديگر. هم ما از آن ها اسير گرفته بوديم و هم آن ها از ما. اگر در يک سنگر بچه هاي ما جمع بودند، در سنگر همجوار، عراقي ها جمع بودند. فکر مي کنم تنها در فاو بود که نيروهاي دو جبهه تا اين اندازه قاطي شده بودند. ما غذاي خودمان را با اُسرا تقسيم مي کرديم، آيا آن ها هم ....؟ ما زخم آن ها را پانسمان مي کرديم، آيا آن ها هم........
اگر از جنگ مي گوييم: نه از خود جنگ مي گوييم، بلکه از رفتار خوبان مي گوييم. جنگ بلاي خانمان سوزي است آقا. ما جنگ را دوست نداريم. ما برادران مان را دوست داريم. آسمان ستاره داشت. زمين سرد بود. بچه ها دور شهدا جمع بودند. مجروح بدحال گوشه سنگر انتظار مي کشيد و دستش در دست برادرش يخ مي بست. چه کاري برمي آمد از آن دوستي که سر زخمي دوستش را به زانو گرفته بود؟ اگر جاني داشتي براي سر زدن، زمزمه آن ها را مي شنيدي. چه مي خواندند؟ قرآن مي خواندند، توجه علي اکبر (ع) مي خواندند و امام حسين (ع) را صدا مي زدند و مادر مومنان را.
من هم گوشه اي نشسته بودم و فکر و ذکر مي کردم. دلم هزار راه مي رفت. الان بچه هاي گروهان چه مي کنند؟ نکند عراقي ها سرشان آوار شوند؟ نکند بچه ها موضع شان را ترک کنند؟
از آن ها فاصله مي گرفتم و به رضا فکر مي کردم. نکند مجروح باشد و احتياج به کمک داشته باشد؟ کاش مجروح باشد و امشب را طاقت بياورد تا يکي به دادش برسد. کاش مهدي او را پيدا کند و به من هم خبر بدهد. اگر جنازه اش به دست عراقي ها بيفتد چه؟ اگر او را توي گورهاي دسته جمعي بيندازند چه؟ مگر عراقي ها در والفجر مقدماتي اين کار را نکردند با بچه هاي ما؟
تا زماني که روز بود، باور کرده بودم که رضا هم شهيد شده، اما همين که شب شد و گوشه اي پناه گرفتم، به شک افتادم. اصلاً باور کرده بودم که او زخمي است و احتياج به کمک دارد. گاهي تصميم مي گرفتم دنبالش بگردم. گاهي مي خواستم بي سيم بزنم و از مهدي بپرسم.
نمي دانم فکر مي کنم که اگر پاهايم توان داشتند، راه مي افتادم.
شام را مهمان بچه هاي لشکر 25 شدم. کنسرو سرد و نان خشک. نمازم را خواندم و گشتم براي جاي خواب. گوشه سنگر جمعي جايي پيدا کردم و گفتم: اخوي! يه ذره مهربان تر.
گوشه پتويش را کشيدم روي خودم و خوابيدم. يعني بي هوش افتادم تا خود صبح. وقتي سر وصداي بچه ها را شنيدم، بيدار شدم. به خود گفتم: اين بنده خدا عجب آدم خوش خوابي است! اصلاً تکان نمي خورد. راضي بودم از اين که کنار چنين کسي خوابيده ام.
تکانش دادم و گفتم: اخوي! نماز.
ديدم يارو تمايلي به بلند شدن ندارد. متوسل شدم به شيوه پدرم و لاي پتو را زدم کنار. عراقي بود و مرده بود.
گفتم: عجب حکايتي!
رفتم پي کارم. اگر کسي شليک نمي کرد، همه چيز عادي به نظر مي رسيد. تا زماني که خورشيد بالا نيامده بود، جنگي در کار نبود. چه کسي اولين تير را در ششمين روز شليک کرد، نمي دانم، ولي هر که بود، نتوانست تنور را داغ کند. تحرکاتي پراکنده صورت گرفت و نگرفت. اين هواپيماها بودند که فاو را زير و رو کردند، هواپيماهاي عراقي. در اين روز با خردل آمده بودند. وقتي اولين گلوله زمين را شخم زد، يکي فرياد کشيد: شيميايي. دودي غير عادي بلند شد، سياه خاکستري که در پرتو آفتاب به زردي مي زد. بلافاصله قيافه ها تغيير کرد، يعني قيافه بچه هايي که ماسک ضد گاز داشتند. بوي خوشايندي در هواي اطراف پخش شد. آن بو مي توانست عده اي تازه وارد را غافلگير کند و ترشان را بريزد، گاز کشنده ي خردل که مي گويند همين است؟ !
ولوله اي به پا شد. باد مي توانست درجه غلظت گاز را پايين بياورد و هوا کاملاً ساکن بود. جنگنده هاي دشمن خيلي عجولانه کارشان را تمام کردند و متواري شدند. چون ضدهوايي ها حاضر به خدمت بودند و مي توانستند خلبان هاي مغرور صدام را به خاک بچسبانند.
گلوله اي هم نزديک من افتاد. و من ماسکم را نياورده بودم. چفيه ام را دور سر و صورتم پيچيدم. چفيه ام خيس نبود. بنابراين هوايي را وارد ريه ام کردم که آلوده بود، به شدت آلوده بود.
در آن لحظات، اگر قرار بود کسي به داد کسي برسد، رزمنده اي بود که توانسته بود يک مجروح بدحال را تا صبح زنده نگه دارد. ماسک ها رد و بدل مي شدند، اما به امثال من نمي رسيدند. و من ـ خدا مي داند ـ که هيچ توقعي نداشتم. اصلاً فکرش را نمي کردم.
راه افتادم دنبال گم شده ام. از اين سنگر به آن سنگر. گاهي درگير مي شدم و گاهي مانعي سر راهم نمي ديدم. چشم هايم مي سوختند ـ تک و توک سرفه مي کردم، ولي حالت تهوع نداشتم. سرگيجه هم نداشتم. بنابراين خودم را جز کساني نمي ديدم که به آلمان اعزام مي شدند و عاقبت پشت درهاي بسته غربت تغيير شکل مي دادند و زرد مي شدند و موهاي شان را از دست مي دادند و روزي دو بار زير دستگاه هاي پيچيده مي خوابيدند و پوست تن شان زخم مي شد و نفس شان به شماره مي افتاد و بالاخره پوست و استخوان شان به وطن بازمي گشت. نه، من جزء آن ها نبودم. در آن لحظات مطمئن بودم. و اين راه پيمايي تمامي نداشت.
خلاصه کنم: دو روز دنبال رضا گشتيم. عاقبت مهدي را پيدا کردم. گفتم: ديدي رضا هم رفت؟ يکديگر را بغل کرديم و ....... دل من پرتر از دل مهدي بود. گفتم: خدا قبول کند.
بعد عکسش را به مهدي نشان دادم و گفتم: منتظر نبودم.
مي خواستم بگويم که انتظار داشتم تو شهيد شوي. گفتم: اگر بشود، همراهش مي روم شمال.
گفت: رضا را بردند.
خودم را آماده کرده بودم کنار 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گيلان ,
برچسب ها : خوش سيرت , مهدي ,
بازدید : 216
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]
سال 1331 در روستاي باقرآباد شهر رشت به دنيا آمد . به گفته مادرش از اوان كودكي فردي قانع و دلسوز بود و به منظور همدردي با اقشار فقير جامعه از پوشيدن لباسهاي نو در ايام عيد امتناع مي كرد . دوران دبستان و راهنمايي را در مدرسه رودكي رشت به پايان رساند و سپس در رشته بازرگاني در دبيرستان رضا جعفري رشت ادامه تحصيل داد و در سال 1353 موفق به اخذ ديپلم بازرگاني شد .
به گفته عبدالرضا – برادرش – يدالله به كتابهاي ادبي و اشعار شعرايي همچون حافظ ، عطار و سعدي علاقه مند بود و به فوتبال نيز علاقه زيادي داشت . در طول دوران تحصيل به منظور كمك به معيشت خانواده در كفاشي و سلماني كار مي كرد . پدر ش در اثر حادثه اي زمينگير شده بود و پس از شش سال زمينيگري از دنيا رفت . در سال 1354 به عضويت سپاه دانش درآمد و دوران سربازي را در سنندج گذراند . در اين دوران توسط دوستانش با افكار و آرمانهاي امام خميني (ره) آشنا شد . اين آشنايي او را به صف مبارزين با رژيم پهلوي كشاند . به گفته برادرش در ابتداي پيروزي انقلاب ، يدالله به خانواده هاي نيازمند و افرادي كه شغل خود را در اثر وقوع انقلاب از دست داده بودند كمك مي كرد . همچنين در دستگيري عناصر ساواك و استقرار آرامش در شهر و سركوبي اشرار و عناصر منافقين نقش داشت . قلي پور در 7 شهريور 1358 به سمت مسئول دفتر فرماندهي سپاه رشت منصوب شد .
با شروع جنگ به همراه برادرش فتح الله در اويا مهرماه 1359 عازم جبهه شد . در همين سال ، برادرش فتح الله در مأموريتي به شهادت رسيد و خود وي نيز از ناحيه ي دهان و فك به شدت مجروح شد . پس از بهبودي نسبي ، مدت كوتاهي در واحد پشتيباني و تداركات و پس از آن در اكيپ عملياتي شهري مشغول بود .
از فروردين 1360 به مدت يك سال فرماندهي سپاه رشت را به عهده داشت . با وجود داشتن سمت فرماندهي ، در امور نگهباني ، آب  دادن به باغچه ها ، نظافت محوطه و حتي تميز كردن دستشويي ها به كمك ديگران مي رفت ؛ به جاي نيروهاي تحت امر نگهباني مي داد و از واكس زدن كفشهاي آنها هم ابايي نداشت . ساعت استراحت او بسيار كم بود و سحرگاهان را به نماز شب و راز و نياز با خدا مي گذراند . هيچگاه بين الطلوعين نمي خوابيد و در اين امور هيچ توجهي به ظواهر و قضاوتهاي اطرافيان نداشت . تكيه كلامش الله اكبر بود و بسيار قرآن تلاوت مي كرد . كم حرف مي زد و پاسخ سؤالات را مختصر و مفيد مي داد . نسبت به غيبت كردن و سوءاستفاده از بيت المال بسيار حساس بود . اخلاق و رفتار نيكوي او باعث جذب همگان مي شد تا آنجا كه نقل است يكي از منافقان كه دستگير شده بود پس از برخورد با قلي پور ،‌مجذوب رفتار او شد و آرزو كرد كه اي كاش مي توانسته هميشه با او باشد .
در سال 1360 با همسر برادر شهيدش ، خانم ام البنين افشاري با مهريه يك سفر كربلا و 5 سكه بهار آزادي ازدواج كرد و سرپرستي برادرزاده اش را كه بسيار دوست مي داشت ، به عهده گرفت . اولين ثمره ي ازدواج او دختري بود كه در سال 1361 به دنيا آمد و او را معصومه نام نهادند .
قلي پور از فروردين سال 1361 به مدت هفت ماه مسئول اكيپ گشت شهري واحد اطلاعات و عمليات و مدتي نيز فرمانده سپاه كوچصفهان و لشت نشاء بود . در همين ايام هدف ترور نافرجام منافقين قرار گرفت . در يكي از روزهاي اين سال بود كه ده نفر از زندانيان رشت را كه توسط منافقين به آتش كشيده شده بود از ميان آتش نجات داد . در اواخر سال 1361 بار ديگر عازم جبهه شد و به مدت شش ماه معاونت گروهان زرهي لشكر 25 كربلا را به عهده گرفت و در عمليات محرم شركت كرد .
پس از مدتي در لشکر قدس در گردان زرهي به سمت معاون فرمانده گردان منصوب شد و در اين سمت به مدت هفت ماه در مريوان خدمت كرد . سپس در گردان روح الله مسئوليت گروهان ذوالفقار 2 را پذيرفت و تا اسفند 1362در اين سمت بود . در اين تاريخ به سمت مسئول اكيپ شهري در واحد اطلاعات و عمليات سپاه گيلان منصوب شد و تا فروردين 1363 اين سمت را به عهده داشت . سپس مسئول گروهان عملياتي جنگل سپاه گيلان شد و تا تير ماه 1363 در اين سمت فعاليّت مي كرد . از 1 تير 1363 در واحد بسيج در واحد آموزش و سازماندهي سپاه ناحيه ي گيلان فعاليّت خود را ادامه داد كه تا 19 شهريور همان سال ادامه داشت . در تاريخ 19 شهريور 1363 به عضويت بسيج درآمد و با عضويت در تيپ نبي اكرم عازم منطقه جنگي شد . در طرح تلفيق نيروهاي ارتش و بسيج ، يدالله به همراه يكصدو پنجاه نفر از دوستان خود به پايگاه ارتش در باختران منتقل شد . در اين پايگاه از قبول سمت فرماندهي امتناع ورزيد و به همراهي گروهي به منطقه عملياتي دارخوين مأمور شد و در واحد شناسايي به كار پرداخت . پس از جدا شدن از ارتش با حضور در تيپ نبي اكرم به جزيره مجنون منتقل شد و فرماندهي گروهان حمزه از گردان حنين را به عهده گرفت . او در عمليات والفجر 9 در منطقه غرب كشور در منطقه سليمانيه شركت كرد و در همين عمليات به درجه رفيع شهادت رسيد .
يدالله قلي پور پس از سي و شش ماه حضور در جبهه و چهل و هفت ماه خدمت در پشت جبهه در سن سي و چهار سالگي به شهادت رسيد . بعد از هشت سال كه استخوانهايش را به زادگاهش بازگرداند يك قطعه عكس امام خميني كه مشخصات خود را پشت آن نوشته بود و يك جلد قرآن جيبي همراه آن بود . پيكر قلي پور را در روستاي باقرآباد شهر رشت به خاك سپردند . از او دو فرزند دختر به يادگار مانده است .
منبع:" فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيد استان گيلان)نوشته ي ،يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران-1382




خاطرات
حسين خوش نيت و ابراهيم وحدي :
نيمه شب 8 اسفند 1364 عمليات آغاز شد . بعد از فتح چند قله به قله ي بسيار حساسي رسيديم كه عراقي ها در آنجا كمين كرده بودند و يك كاليبر دوشكار در آنجا كار گذاشته بودند . عمليات لو رفته بود و عراقيها شروع به كوبيدن محل استقرار ما كردند . چون منطقه زير ديد مستقيم عراقيها بود امكان جا به جايي نداشتيم . نيروها در اثر شليك مداوم كاليبر دوشكاي عراقيها زمين گير شده بودند . و بچه ها يكي پس از ديگري نقش به زمين مي شدند .
ساعت چهار صبح بود كه قلي پور به كمك يكي از بچه ها شتافت كه تيري به شكمش اصابت كرد و به حالت سجده بر زمين افتاد . تير دوشكا روده هايش را پاره پاره كرده بود و درد شديدي داشت . با ذكر يا زهرا خود را تسلي مي داد . او از تيررس دشمن دور كرديم اما مسير صعب العبور بود و انتقال او به راحتي امكان نداشت . يكي از بچه ها رفت تا كمك بياورد . هوا روشن شده بود ولي او نيامد .
انفجار خمپاره هاي عراقي هم يك لحظه قطع نمي شد . با روشن شدن هوا عراقي ها اقدام به پيشروي كردند . يدالله گفت : «خوش منش ديگر كاري از دستت ساخته نيست كاري را كه مي گويم انجام بده و برو . سردم است ، زيپ كاپشنم را ببندد ، كلاهم را هم پايين بكش و چند نارنجك در دستم بگذار تا زنده به دست عراقيها نيفتم.» پيشاني اش را بوسيدم و دستورش را اجرا كردم . دستش را از زمين بلند كرد و محكم مشت كرد . ديدم توان مشت كردن ندارد . گفت : «برو ، من نمي توانم بيايم.» با او خداحافظي كردم و به پايين كوه دويدم . واحدي را ديدم كه تنها و مضطرب است و عراقيها هم منطقه را تصرف كرده اند .

همسرشهيد:
روزي معصومه مريض شد و پولي نداشتيم كه او را نزد پزشك ببريم . يدالله هم راحت نمي توانست از كسي پول قرض كند . بسيار ناراحت بوديم ، كه يدالله وضو گرفت و دو ركعت نماز خواند . سپس به من گفت برو چمدانت را باز كن چيزي در آن هست . رفتم چمدان را باز كردم و ديدم دو عدد اسكناس 500 توماني تا نخورده و معطر روي لباسهايم قرار دارد .

علي محمد باقري: 
در عمليات محرم در پشت خاكريز بوديم كه يدالله تانك خود را جايي كه نه حافظي داشت و نه آشيانه اي مستقر كرد . او بعد از هر شليك نيروهاي خودي ، دوربين به دست روي تانك مي ايستاد و نگاه مي كرد كه آيا گلوله شليك شده به هدف خورده است يا نه . ناگهان گلوله اي به تاك اصابت كرد . وقتي گرد و غبار فروكش كرد يدالله را ديدم كه فقط سرش زخمي شده است . به اورژانس رفت و پانسمان كرد اما يك روز هم نگذاشت سرش بسته باشد . 


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گيلان ,
برچسب ها : قلي پور , يدالله ,
بازدید : 152
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]

در سوم اسفند 1337 در خانواده اي مذهبي در شهر رشت به دنيا آمد . پدرش كارمند شركت نفت شهرستان رشت بود .
شاپور بعد از ازدواج با همسرش در خانه پدري زندگي مي كردند و هرمز دومين فرزند و اولين پسر آنان بود . به همين خاطر اعضاي خانواده علاقه فراواني به او داشتند و مخصوصاً عمه هايش در نگهداري و مراقبت از او بسيار كوشا بودند . هرمز از همان كودكي پر جنب و جوش و بسيار باهوش بود و در بازيهاي بچه گانه هم بازيهايش را غافلگير مي كرد . به ساخت اسباب بازيهاي دستي علاقه زياد داشت و با ميخ و چوب وسايلي براي خود مي ساخت و گاهي وسايل منزل را خراب مي كرد تا دوباره بسازد . مادرش مي گويد :
روزي مي خواستم به مشهد برويم ، پدرش يك سكه چرخه برايش خريده بود تا سرگرم باشد وقتي كه از مشهد برگشتيم سه چرخه را اوراق كرده بود تا از نو درست كند . بعد با پيچ گوشتي و آچار و با كمك پدرش آن را درست كرد .
علاقه ي زيادي به درس و مدرسه داشت به نحوي كه يك هفته قبل از بازگشايي مدارس ، شبها زود شام مي خورد و مي خوابيد و صبح زود لباسهايش را مي پوشيد تا به مدرسه برود . در مهر 1343 با اشتياق فراوان به دبستان منوچهري (سابق) رشت رقت و تا خرداد 1349 در تحصيلاتش كوشا بود . اوقات فراغت را در خانه به سر مي برد زيرا والدينش به او اجازه نمي دادند بيرون از خانه بازي كند و بيشتر با بچه هاي هم سن و سال در حياط خانه مشغول بازي مي شد . هرمز علاقه خاصي به مادربزرگ (مادرش) داشت و معمولاً روزي يك بار به ديدن او مي رفت .
تحصيلات راهنمايي را در سال 1344 در مدرسه راهنمايي نصرت مشكات رشت آغاز كرد . همگام با تحصيلات به ورزش پرداخت و با شركت در مسابقات استاني در فوتبال ، واليبال ، هندبال و پينگ پنگ به كسب مدالهاي مختلف نايل آمد و به مسابقات قهرماني كشوري راه يافت و موفق به كسب احكام قهرماني شد . در كارهاي شخصي و ورزشي داراي تدبير بود و ورزشهاي بدنسازي را فعاّالانه پي مي گرفت . با نبوغ و ابتكار ، وسايل مورد نياز ورزشي خود را مي ساخت و در منزل مورد استفاده قرار مي داد . در رفتار ، بسيار جدي و مؤدب بود و به برادران و خواهرانش علاقه عجيبي داشت .
ورزشکار بود وبا آموزش مربي ورزش خود - آقاي رشيدي – با مسائل مذهبي آشنا شد .
با توجه به جوّ ‌مذهبي حاكم بر خانواده گرايش شديدي به مسجد و محافل ديني يافت . با وجود اينكه نوجواني بيش نبود ، اما رشد معنوي او به حدي بود كه موجب حيرت اطرافيان مي شد . با عطش خاصي به مسجد مي رفت و با كنجكاوي مسائل ديني را به سرعت فرا مي گرفت . به نحوه ي نماز خواندن و تلاوت قرآن او آشنايان غبطه مي خوردند . بيش از پانزده سال نداشت كه با كتب و نوارهاي مذهبي انس گرفت و اوقات خود را بيشتر صرف مطالعه مي كرد و نوارهاي مرحوم كافي را مرتب به منزل مي آورد و به آنها گوش مي داد . وقتي پدرش پولي به او مي داد كتاب و نوار مي خريد . در ابتداي تأسيس مهديه تهران و برگزاري دعاي ندبه توسط مرحوم كافي در صبحهاي جمعه به اتفاق چند تن از دوستانش در اين مراسم حضور مي يافت . ديگران را نيز ترغيب به اين امر مي كرد . برادرش – اردشير – درباره برخي از روحيات اين دوران هرمز مي گويد :
نام محله اي است كه در رشت زندگي مي كرديم «پل عراقي» بود . قبل از آن انقلاب يك مشروب فروشي در آن قرار داشت كه صاحبش ارمني بود و تا دو الي سه شب و بعضاً بيست و چهار ساعته انواع و اقسام افراد به آنجا رفت و آمد مي كردند و مست و دايم الخمر خارج مي شدند . اين موضوع ،‌ او را خيلي ناراحت مي كرد و آزارش مي داد و گاهي با آنها درگير مي شد . با تلويزيون رژيم شاه مخالف بود و ما از داشتن تلويزيون محروم بوديم . با اينكه دو سال از او كوچك تر بودم اما با هم مثل دو رفيق و همراز بوديم . اگر بين من و كسي دعوا مي شد اينگونه نبود كه از من جانبداري كند بلكه مي آمد بين ما آشتي مي داد تا طرفين از هم رضايت داشته باشند .
هرمز در سال 1356 پا به دبيرستان بازرگاني رشت نهاد و در رشته خدمات اين دبيرستان مشغول تحصيل شد . همگام با حضور در محافل سياسي و مذهبي با مسائل سياسي روز آشنا گرديد و شخصيت سياسي او در اين دوران شكل گرفت . با شركت در جلسات سياسي كه مخفيانه بر ضد رژيم پهلوي برگزار مي شد با آرمانهاي امام خميني آشنا شد . مسائل سياسي را مصرّانه پيگيري مي كرد و اعلاميه هاي امام را به هر نحو ممكن به دست مي آورد و از فرامين او مطلع مي گشت . تلاشهاي او با شروع نهضتهاي اسلامي ايران در سال 1357 شدت گرفت . در راه اندازي راهپيماييهاي مردمي نقش فعال و برجسته اي داشت و در تهيه و پخش اعلاميه عليه رژيم طاغوت با بچه هاي مسجد همكاري نزديك داشت . در اين هنگام نيروهاي مجهز ارتش در پادگان نيروي دريايي رشت مستقر بودند و از آنجا جهت سركوبي انقلابيون اعزام مي شدند . هرمز با جمع آوري بچه هاي محله "پل عراق" با ايجاد موانع و قطع درختان در مسير سه راه سرباز خانه ، راه عبور آنان را مسدود مي كردند . گاهي اوقات نيز با آنان درگير مي شدند  نيروهاي پليس را به تنگ مي آوردند و جلوي ترددشان را مي گرفتند . در اين زمان ، شب و روز نداشت و بيشتر اوقات را در فعاليّتهاي انقلابي مي گذراند و راهپيماييها را اداره مي كرد . بچه هاي محله را به محله هاي ديگر مي برد و در آنجا نيز اقدام به برپايي تظاهرات مي كرد .
با پيروزي انقلاب اسلامي در 22 بهمن 1357 و به همراه حجت الاسلام احسان بخش ، سهم به سزايي در شكل گيري كميته انقلاب رشت داشت و از بدو تأسيس، تصدي حفاظت از زندانيان كميته رشت را به عهده گرفت . در اوايل سال 1358 پدرش فوت كرد و از آن پس مسئوليت اداره خانواده را به دوش گرفت . ولي هرگز از فعاليّتهاي سياسي ،‌اجتماعي دست نكشيد .
هرمز از مؤسسان انجمن اسلامي و پايگاه مقاومت محله بود (كه هم اينك فعال مي باشند) و به عنوان عضو رسمي كميته انقلاب اسلامي رشت را پايه گذاري كرد . او كه در سال سوم رشته خدمات بازرگاني تحصيل مي كرد به دليل فعاليّتهاي گسترده در سپاه از ادامه تحصيل بازماند . بعد از تشكيل سپاه جهت گذراندن آموزش فنون نظامي به پادگان امام علي (ع) (سعدآباد) تهران اعزام شد و در دسته مربيگري تاكتيك در نزد شخصي به نام محسن چريك – سعيد گلاب بخش كه سالها در لبنان و فلسطين حضور داشت و در سال 1359 در گيلان غرب بر اثر آتش توپخانه دشمن به شهادت رسيد – تعليم ديد . او از بدو عضويت تا 20 بهمن 1358 مسئوليت آموزش نظامي سپاه رشت را به عهده داشت . در سال 1358 به دنبال ناآراميها و درگيريهاي ضدانقلاب در بندر انزلي كه منجر به شهادت پنج تن و زخمي شدن تعداد زيادي از نيروهاي سپاه شد ؛ هرمز به اتفاق همرزمانش از سپاه رشت به عنوان كمكي وارد عمل شدند و تا پاي جان در مقابل اين فتنه ايستادگي كردند . اين اقدام زماني انجام شد كه سپاه رشت تازه تأسيس شده و از امكانات نظامي براي انجام مأموريتهاي عملياتي محروم بود . همچنين وقتي كه گنبدكاووس به دست ضدانقلاب به آشوب كشيده شد او و چند تن از نيروهاي سپاه به گنبد اعزام شدند و آتش فتنه را فرونشاندند . هرمز دراين مبارزه نقش اساسي و ويژه اي داشت . در تاريخ 1 اسفند 1358 به كردستان اعزام شد و به عنوان جانشين فرمانده گروهان در كنار نيروهاي ويژه دكتر مصطفي چمران در مبارزه با گروههاي محارب در جنگهاي پاوه شركت كرد . در حمله اي شبانه كه ضدانقلاب به مقر سپاه رشت داشت ، رشادت و شجاعت بي نظيري از خود نشان داد . با تسلطي كه بر مسائل نظامي و استفاده درست از جنگ افزار داشت در مقابل آنها ايستادگي كرد . شجاعت هرمز ، زبانزد بود . در مقابل مشكلات واهمه به خود راه نمي داد . كاملاً صبور و با استقامت و خونسرد بود . از خمپاره شصت و نارنجك تفنگي ، به خوبي استفاده مي كرد . در هدفگيري دقيق بود و در تيراندازيها مهارت بسياري داشت ، به طوري كه در هدفگيري سيبلهاي متحرك و تيراندازي در حال پرش از خودرو استاد بود . در جبهه كارهاي مشكل را قبول مي كرد و در جايي كه بيشتر احساس خطر مي شد سودمند تر بود . از مشكلات استقبال مي كرد و هيچگاه به عقب نشيني نمي انديشيد . بعد از بازگشت از منطقه كردستان در تاريخ 1 خرداد 1359 مسئوليت آموزش نظامي سپاه رشت را به عهده گرفت و تمام همت خود را صرف آموزش بسيجيان منطقه كرد .
اهل دعا و راز و نياز بود و به نهج البلاغه علاقه زيادي داشت . هر وقت فرصتي مي يافت به مطالعه آن مشغول مي شد . در مباحث نظامي از نهج البلاغه استفاده مي كرد و در آموزشها اوصاف متقين و منافقين را از نهج البلاغه براي نيروي تحت تعليم قرائت مي كرد . روحيه بسيار ظريف و حساسي داشت و نسبت به هرگونه انحراف و لغزش و نا خالصي به شدت موضع گيري مي كرد . حالات دروني خود را به راحتي بروز مي داد .
با برخي عناصر وابسته به انجمن حجتيه كه در سپاه نفوذ كرده بودند درگير شد . آنها با تباني و بهانه او را از قسمت آموزش سپاه اخراج و در تاريخ 10 شهريور 1359 در اختيار واحد پرسنلي گذاشتند . در متن نامه عزل كه در پرونده ايثارگراي وي وجود دارد چنين آمده است :
به : امور پرسنلي
از : واحد آموزش سپاه پاسداران
محترماً معروض مي دارد كه برادر بيگلو چندي است در واحد آموزش هستند ؛ نظر به اينكه ايشان جز در موارد تاكتيك ، از پس كارهاي ديگر بر نمي آيند لذا آن واحد اقدام نموده و ايشان را به واحد ديگر (عمليات) منتقل نمايند .
با آغاز جنگ تحميلي ، هرمز در تاريخ 31 شهريور 1359 به جبهه اعزام شد و تصدي مسئوليت محور سر پل ذهاب را به عهده گرفت . بعد از مراجعت در تاريخ 1 آذر 1359 به عنوان مسئول واحد آموزش نظامي منطقه ي سه شهري (گيلان و مازندران) انتخاب شد . يكي از فرماندهان سپاه گيلان مي گويد : «هر اندازه از لحاظ مسئوليت كار ارتقا مي يافت به همان ميزان افتادگي ، اخلاص ، مردمي و بسيجي بودن او بيشتر شد . شيفته امام بود و هميشه آرزو داشت كه در كنار امام باشد . كمتر با مسئولين رده بالا ارتباط داشت و بيشترين ارتباط او با نيروهاي آموزشي و زير مجموعه بود . روزه هاي مستحبي را ترك نمي كرد . علي نجد باقري – يكي از همرزمانش – مي گويد :
آنچه براي ما اهميت داشت 9شجاعت توأم با معنويت ايشان بود . خودش را كمتر از ديگران مي ديد و مطرح مي كرد و در استفاده از وسايل و امكانات بود .
همرزم ديگرش مي گويد :
برخورد ايشان به عنوان مربي خيلي دلسوزانه بود . معتقد بود كه بسيجيان امانتهاي خداوند هستند و بايد آموزش ، منظم و با روش نظامي باشد .
هرگز خودش را مطرح نمي كرد بلكه معتقد بود كه كار گروهي است و همه در خوب يا بد آن سهيم هستند . يك كارشناس مسائل نظامي بود . بسياري از نيروهاي صاحب نظر سپاه در آن دوران ، زير دست و آموزش ديده بودند و فرمانده آموزش و برنامه ريز بود و برنامه كار را به ديگر مربيان مي داد . اگر به جبهه مي رفت خود را با يك يار و مددكار بسيجيان مي دانست . حضور در جبهه سبب مي شد مسائل آموزشي را پيگيري كند و مي گفت : «علاقه مندم كه رد كنار بسيجيان باشم ..»
هرمز محمد بيگلو ، مركز آموزشي «المهدي» را در شرايط خاص و با تمام مشكلات و كمبودها بنيان نهاد . او به پادگان آموزش تكاوران منجيل رفت و بعد از بازديد از آن ، تمامي "ميدان موانع" را در ذهن خود و برخي از آنها را روي كاغذ ترسيم كرد . پس از بازگشت به برادرش اردشير مأموريت داد ظرف مدت يك هفته تمام وسائل مورد نياز را تهيه و طرح ميدان موانع پادگان المهدي (عج) را به اجرا درآورد . پس از تهيه مصالح و تجهيزات مورد نياز با همكاري يك گروه مجرب در مدت تعيين شده ميدان موانع پادگان را به اتمام رساند .
هرمز در پادگان آموزشي در تمام مانورها و رزمهاي شبانه و راهپيمايي ها ، جنگل نورديها و ساير موارد حضور و نظارت كامل داشت . در برنامه هاي آموزشي ساده هم شركت مي كرد و اول خودش تمامي موارد را آزمايش مي كرد و سپس نيروهاي آموزشي را وادار به اجراي برنامه آموزشي مي كرد .
يکم شهريور 1360 با حضور در لشکر 25 كربلا به عنوان مسئول گروهان در عمليات ثامن الائمه (ع) در شكست حصر آبادان شركت كرد و پس از بازگشت در تاريخ 20 مهر 1360 آموزش رزمندگان اسلام در پادگان المهدي (ع) چالوس را پي گرفت . به آموزشهاي چريكي و پارتيزاني و مسائل علاقه وافري داشت . داراي انرژي ، روحيه و خلاقيت و استعداد عجيبي بود . با قدرت و خستگي ناپذيري طرحهاي آموزشي را دنبال مي كرد و اگر فردي را مي ديد كه در اين زمينه ها علاقه نشان مي دهد با او كار بيشتري مي كرد تا استعدادش شكوفا شود . بعد از اتمام دوره آموزش ، تصميم گرفت دوباره به جبهه اعزام شود اما مسئولين اجازه ندادند . گفت : «به شرطي به جبهه نمي روم كه چند نفري از نيروهاي آموزشي را انتخاب كنم و در پادگان به عنوان كمك آموزش نگه دارم.» با اين پيشنهاد او موافقت شد و او چند نفر از افراد زبده را انتخاب كرد . از جمله مهدي ضرابي كه در تكواندو وكاراته خيلي پشيرفته بود و علي نجدي باقري كه مدتي دوره تكاوري ديده بود . هرمز در انجام حركات نظامي مهارت خاصي داشت . خمپاره شصت را بدون خدمه مي گرفت و گلوله گذاري و شليك مي كرد . وقتي كه با تجهيزات كامل نظامي از خودرويي با بيش از هفتاد كيلومتر سرعت به بيرون مي پريد ، مايه حيرت خيلي از بينندگان از جمله نيروهاي ارتشي و كلاه سبزها مي شد . بارها اتفاق افتاد كه كارشناسان نظامي كه از پادگان المهدي بازديد مي كردند با تعجب مي گفتند : «كسي كه اين ميدان موانع را طراحي كرده بايد حداقل ده سال در امور چريكي و كارشناسي كار كرده باشد و دوره هاي آموزش سطوح عالي نظامي را ديده باشد.» آنها باور نمي كردند كه او با وجود دو سال سابقه نظامي آن را طراحي كرده و به اجرا درآورده است . حتي بعضي از رؤساي گروههاي اسلامي كشورهايي چون لبنان و افغانستان كه از لحاظ نظامي در آن دوران مطرح بودند وقتي از پادگان ديدن مي كردند با ديدن كارهاي بيگلو شيفته او مي شدند و با اصرار از او تقاضا مي كردند كه به كشورشان سفر كند . محمد بيگلو با اصرار زياد و سماجت اجازه يافت تا از 1 اسفند 1360تا 15 خرداد 1361 در جبهه حضور يابد . در عمليات فتح المبين و بيت المقدس در لشکر 25 كربلا به عنوان جانشين فرمانده گردان شركت كرد. در اين حضورهاي مكرر در جبهه بارها مجروح شد .
برادرش اردشير (حميد) در اين باره مي گويد :
در عمليات بيت المقدس مجروح شد . روزي در سپاه رشت به صورت خميده ايستاده بود و سر نيزه را به يكي از دوستان سپاهي داده و گفته بود : «اين تركش را بيرون بياور.» من خودم شاهد بودم ، آن كسي كه مي خواست اين كار را كند برايش مشكل بود كه تركش را بيرون بياورد چون تركش در عمق گوشت بدنش فرو رفته بود . اما هرمز اصرار مي كرد كه اين تركش ناراحتي برايش ايجاد كرده و هر طور شده بايد بيرون بيايد . چند تن از بچه هاي سپاه هم تماشا مي كردند . آن شخص سرانجام تركش را بيرون آورد .
هرمز با اصرار زياد دوستان در بيست و چهار سالگي تصميم به ازدواج گرفت . مراسم جشن عقد او با خانم زهره مغربي ، بسيار ساده برگزار شد . مادرش مي گويد : «چون سرپرستي ما را به عهده داشت ماهي دوهزار و پانصد تومان به من مي داد ؛ اما آن روز چهار هزار و پانصد تومان به من داد و گفت مثل اينكه اين پولها را امام به شما داده است.»
در اوايل سال 1361 قرار شد كه استانهاي گيلان و مازندران لشكر 25 كربلا را از نيروهاي اصفهان تحويل بگيرند . براي اين منظور هيئتي مركب از شهيد ابوعمار – حبيب الله افتخاريان – (مسئول آموزش منطقه 3 چالوس) ، هرمز بيگلو (مسئول آموزش نظامي منطقه 3) ، حجت الله حيدري (متخصص سلاحهاي ضدزره و پشتيباني آتش ادوات) ، حاج كميل كهنسال ، حاج عبدالله عمران ، حاج محمد دولابي ، حاج متوسل بابازاده ، ناصر رزاقيان و تقي مهري به اهواز اعزام شدند . قبل از عزيمت ، وصيت نامه خود را نوشت .
هرمز بعد از حضور در پايگاه شهيد بهشتي اهواز به ستاد لشکر 25 كربلا معرفي شد و بر كارهاي آموزشي نظارت مي كرد و گاهي اوقات نيروهاي جديد را آموزش مي داد . روزي قبل از عمليات رمضان يك گردان نيروي اعزام جديد را براي آموزش و يادآوري موارد تاكتيكي به محوطه ي باز جلوي پايگاه شهيد بهشتي اهواز برد . يكي از بسيجيان كه سابقه حضور در عملياتهاي مختلف را داشت ، شيطنت مي كرد . هرمز به او تذكر داد اما اين تذكر در او تأثيري نداشت . به ناچار به او گفت با سرعت مي روي و يك برگ از درخت روبرو (در حد سيصد متري) را مي آوري . بسيجي مذكور آهسته و با آرامش قدم مي زد و بيگلو با سلاح كلاشنيكوف كه در دست داشت بي خبر زير پاشنه او نشانه رفت چند تير شليك كرد . بسيجي ياد شده مثل باد دويد و پس از چند لحظه برگي از آن درخت را آورد . پس از اتمام برنامه آموزش و تمرينات مربوطه ، هرمز او را صدا زد و گفت كه قصد توهين يا تحقير نداشته است و هدفش فقط آموزش بوده است و از او حلاليت طلبيد و عذر خواهي كرد . زماني كه نيروهاي آموزشي به همراه فرمانده گردان خود به سمت پادگان مي رفتند هرمز به حجت الله حيدري – يكي از مربيان – مي گويد : «خدا را شكر مي كنم كه آخرين تيرهايم پاي يك رزمنده مخلص را مجروح نكرد و مرا روسفيد كرد.» با شروع عمليات رمضان ، هرمز بيگلو مسئول محور عمليات لشکر كربلا را به عهده داشت . بعد از عمليات ، دشمن اقدام به پاتك سنگين در اطراف پاسگاه زيد و كوشك كرد . او به همراه برادر كوچكش كه دانش آموز سوم راهنمايي بود و يك گروه از رزمندگان اسلام براي جلوگيري از پيشروي دشمن وارد عمل شدند . يك قبضه و چند موشك آر پي جي برداشت و به همراه يك خدمه تا حدود يكصد متري تانكهاي عراقي پيش رفت . چهار الي پنج دستگاه تانك دشمن را منهدم كرد . وقتي گلوله هاي آر پي جي تمام شد تيرباري برداشت و شروع به تيراندازي به سوي دشمن كرد اما تيربار گير كرد . بناچار پشت خاكريز موضع گرفت تا به رفع گير و تيربار نمايد . ارتفاع خاكريز كم بود و استحكام چنداني نداشت . ناگهان گلوله تانكي در كنار او به زمين خورد و بر اثر انفجار ، هرمز از ناحيه گردن ، پشت و اطراف قلب مورد اصابت تركش قرار گرفت .
در تاريخ 24 تير 1361 در حالي كه يازهرا(س) ، و ياحسين(ع) و ياابوالفضل را زمزمه مي كرد به شهادت رسيد . او علاوه بر مسئوليت محور عملياتي رمضان در لشکر 25 كربلا ، از 1 آذر 1359 به عنوان مسئول واحد آموزش نظامي منطقه 3 كشوري و در هنگام شهادت فرماندهي پادگان آموزشي شهيد رجايي منطقه 3 را به عهده داشت . در طول دوران مربي گري خود بيش از بيست و شش هزار رزمنده را آموزش نظامي داد .
پيكر پاك او به رشت انتقال يافت و در ميتان حزن و اندوه مردم رشت تشييع و در گلزار شهداي تازه آباد به خاك سپرده شد .
منبع:" فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيد استان گيلان)نوشته ي،يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران-1382




وصيت‌نامه
 بسم الله الرحمن الرحيم
 لا يستوى القاعدون من المؤمنين غير اولى الضرر والمجاهدون فى سبيل الله باموالهم وانفسهم فضل الله المجاهدين باموالهم و انفسهم على القاعدين درجة و كلا وعدالله الحسنى و فضل الله المجاهدين على القاعدين اجرا عظيما .   سوره نساء
 مؤمنانى كه بدون عذر و توجيه معقول و مشروع سر از جنگ باز زده و نشستند با مجاهدانى كه در راه خدا با مال و جان خود جهاد كردند يكسان نيستند خداوند مجاهدانى را كه با مال و جان خود جهاد نمودند بر قاعدان برترى بخشيده و به هر يك از اينان وعده پاداش نيك داده و مجاهدان را بر قاعدان برترى و پاداش عظيمى بخشيده است ، درجات بس مهم وعالى از ناحيه خدا و آمرزش و رحمت نصيب آنان مى گردد و لغزشهاى احتمالى و يا كوچك آنان مورد آمرزش خدا قرار مى گيرد چرا كه خداوند آمرزنده و مهربان است . ))
اى برادران و اى رزمندگان اسلام ، اى پويندگان راه حق و حقيقت و اى پيروان راستين على (ع) وحسين (ع) و امام خمينى روح‌الله سلام آتشين مرا بپذيريد من با آگاهى كامل اين راه را كه همان راه حسين (ع) است انتخاب نموده و به نداى هل من ناصر ينصرنى حسين عليه السلام كه از حلقوم مبارك امام امت اين رهبر عظيم الشان مسلمانان جهان بيرون آمده است لبيك گفتم ، چرا كه خون سرخ شهيدان از هابيل تا حسين (ع) و از حسين (ع) تا شهداى كربلاى جنوب و غرب ايران و ديگر شهيدان ملل جهان ديگر ، صدايم مى زنند كه چيست ترا براى چه نشسته ايد .
حال توفيق يافتم كه وارد دانشگاه ديگرى گردم و آن جبهه حق عليه باطل بود . آرى ، دادن جان كه نظيرش را درهيچ كجاى دنيا نتوان پيدا نمود . دانشجويانش از تمامى اقصى نقاط كشور مملكت به آنجا آمده‌اند به دنبال اينكه لااقل يكدوره كوتاه در دانشگاه (جبهه) براى خودسازى انسان ببينند بسيار لازم است چون در معركه خدا كارى است كه ارزش انسانهاى راستين و از آدمهاى ترسو و زبون خودخواه روشن مى شود . مؤمن از منافق و مرد از نامرد و صادق از كاذب شناخته ميشود ايمان به خدا اساس حيات و مبارزه ما را تشكيل مى دهد و هدف ما از زندگى كردن اين نيست كه مانند حيوانات زندگى كنيم ، خوردن و خوبيدن ، هدف اين نيست . هدف ما از زندگى نزديكى به خدا و راه ما همان سبيل الله است چون شهادت اوج تكامل يك انسان مؤمن ومبارز است كه در يك جهش بزرگ و ناگهانى به بارگاه خدايى منتقل مى شود و به آرزوى وصال مى رسد من به اين منظور به جبهه حق وارد مى شوم تا بر عليه نوكر امريكا اين صدام جنايت كار ومزدور حلقه بگوش امريكا بگويم كه اى ستمگران ، زور گويان ، استعمارگران ، خدايان زر و زور و تزوير ما آمده ايم تا رسالت مقدس اسلام را استقرار بخشيم.
 دشمنان اسلام و نوكران استعمار و طاغوتيان را از ميهن خود بيرون اندازيم و انقلاب اسلامى را پاسدارى كنيم و اجتماع خود را هرچه زودتر بسوى تكامل خدايى سوق دهيم . تا آماده پذيرش ظهور امام ظهور امام عصر(عج) گردد خدايا در قلب مان خلوص و حد ايثار و رضايت به امرت را چنان قرار بده كه همواره راضى به رضايت و شكرگزار نعمتهايت باشيم .
خدايا عمر امام امت ما را به طولانى خورشيد بگردان . برادران عزيزم كينه هاى شخصى را به دور بياندازيد و تقوا پيشه كنيد برادران هميشه در برخورد و كار كردن و كليه معاشات زندگى ، الله را ناظر بكار خود ببيند و او است كه اعمال ما را پنهانى و نهان آگاه مى باشد . ان الله كان عليكم رقيبا
خداوند اعمال ما را زير نظر دارد و در همه مواقع به ياد او و ذكر او باشيد كه قلب شما آرام مى گيرد و شما را از طغيان هواهاى نفسانى باز مى دارد . برادر عزيز حزب الله تو كه نور چشم امام امت ما هستى از تو مى خواهم كه در پشت حبهه هستى و براى انقلاب اسلامى كار و كوشش مى كنى اين سفارش برادر كوچتر را بشنو كه تو بايد از عقل و بدن و استعداد خود براى استمرار بخشيدن انقلاب اسلامى كوشش نمايى و خود را مقيد به قانون و نظم بدان و از طريق قانون عمل نما .
خدايا ما را برهواى نفسانى خود و مرا به نفس خود پيروز بدار .
خدايا ، ايمان مادرم را افزون فرما ، خدايا ايمان خواهرانم را و همچنين ايمان برادرانم را فراوان گردان و آنها را مقلد راستين امام امت بگردان مادر عزيزم مرا ببخش كه از شما خداحافظى نكردم و از اين راه دور از شما خداحافظى مى نمايم . اگر شهيد شدم براى من ناراحت نشويد بلكه خيلى خوشحال و افتخار كنيد يك پاسدار امام زمان را درراه خداى متعال تقديم نموده ايد .
براى من دع كنيد كه خداوند شهادتم را قبول نمايد . مادر عزيز و برادران و خواهران آنقدر از اين صداميان مى كشم تا شهادت نصيب من گردد.
خدايا ، خدايا تا انقلاب مهدى خمينى را نگهدا ر      از عمر ما بكاه و به عمر او بيافزا .          والسلام    هرمز (ميثم) محمد بيگلو




خاطرات
مادرشهيد :
در كودكي متين بود ، از بچه ها چيزي ديده مي شد كه در او قابل مشاهده نبود . حتي يك بار هم نديديم كه شوخي يا خنده بيجا بكند ؛ خنده اش تبسم بود .

تقي آقايي:
او كه كاپيتان تيم هندبال استان گيلان بود به شدت مورد توجه و علاقه مربي اش قرار داشت . يك بار بدون هماهنگي با مربي به واليبال پرداخت و انگشتانش آسيب ديد به طوري كه نتوانست در فينال قهرماني كشور شركت كند . مربي از شدت تأثر از حادثه پيش آمده در حالي كه بر انگشتان او بوسه مي زد ، مي پرسيد كه چرا چنين كرده است .

مادرشهيد :
وقتي كه پدرش فوت كرد سرپرستي ما را به عهده داشت . پسر بزرگم بود و مرا و بچه ها را نصيحت مي كرد . روزي سه بار سر خاك پدرش مي آمد . به من سر مي زد و نگاهم مي كرد و مي گفت : «مادر اين كارها را نكن ، ما يك روز آمديم و يك روز هم بايد برويم.» بعد مرا به خانه مي برد و مي گفت : «مادر قرآن بخوان ، خدا به ما صبر مي دهد . نماز حضرت فاطمه زهرا (س) را بخوان . مادر اينقدر فكر نكن ، سرنوشت ما دست خداست ، نگو چه مي خواهد بشود ،‌ چي نمي شود . چرا اينقدر دلهره؟»
درباره اين دوران ،  تقي آقايي – دوست و همرزم او – مي نويسد :
شخصيت و روحيه نظامي خاصي داشت . در تعليم فنون و تاكتيك جنگ آوري بسيار جدي و گاهي خشن بود . معتقد بود در دوران آموزش بايد سخت و تا سر حد امكان به واقعيات نزديك تر باشد ؛ به همين خاطر هميشه از گلوله جنگي استفاده مي كرد . با چنان دقتي اطراف رزمندگان در حال آموزش را به رگبار مي بست كه انسان را به شگفتي وامي داشت . اسلحه تيربار رژ3 در دست او مانند اسباب بازي بود . به هنگام رزم شبانه با همان تيربار و با اعتماد به نفس عجيبي به قلب گردانهاي آموزشي مي زد . وقتي علّت آن همه سخت گيريها سؤال مي شد ، مي گفت : «بايد ترسهاي غريزي و كاذب رزمندگان از دلهايشان محو شود.» به مربياني كه تعليمات نظامي را تكميل نمي كردند به شدت خشم مي گرفت ، عاشق بسيجيها بود و به شدت به آنها علاقه داشت و در مقابل رنجش آنها دل آزرده مي شد .

يعقوب توكلي:
در اوايل فروردين 1361 كه در پادگان المهدي (عج) چالوس آموزش مي ديديم در يك عمليات آموزشي تحت نظر استاد كميل مصطفي پور كه مربي تاكتيك بود شركت كرديم . حاج كميل كه خيلي در آموزش سختگير و در عين حال بسيار رئوف بود ما را به نقطه تك درخت كهنسال مقابل پادگان المهدي چالوس فرستاد اما در برگشت ، من و شهيد حميد شعباني و يكي از بسيجيان به نام عليپور به علّت ضعف جسمي و صغر سن ديرتر رسيديم . حاج كميل از بچه ها به علّت سر و صدايشان ناراحت شده بود چند نفر از جمله مرا از اردو خارج كرد تا آقاي حيدري يا بيگلو تكليف ما را معين كنند ... بعد از اين كه آقاي بيگلو آمد و حجت الله حيدري موضوع را برايش توضيح داد او مرا مورد لطف بسيار قرار داد و نوازش كرد . حتي يك كوله پشتي و بند حمايل و يك قرآن را امضاء كرد و به من هديه داد . من در حالي كه گريان به دفتر او رفته بودم خوشحال و شادمان به بين بچه ها برگشتم و نتيجه اخراج من دلگرمي بيشتر و تعجب ديگر بسييجان بود . از ديگر خصوصيت وي شوخ طبعي بود و در كنار خشونت نظاميگري لطافت طبع داشت .

سردار تقي آقايي:
در اوايل سپاه بعضي نيروها در يك كلاس بودند . روزي كلاس درس نهج البلاغه و قرآن شد و مربيان ، حفظ بعضي از احاديث و آيات را امتحان مي گرفتند . وقتي نوبت بيگلو رسيد چون درس را حاضر نكرده بود مربي دستور داد تا تنبيه شود . تنبيهات شكل نظامي داشت و آنهايي كه بايد مؤاخذه مي شدند در گوشه اي از كلاس بايد شناي سوئدي مي رفتند . وقتي بيگلو شروع به انجام شنا كرد ناگهان در كلاس همه ي حضار با صداي بلند خنده سر دادند و كلاس تقريباً به هم خورد . دقت كردم و ديدم كه او احاديثي را كه حفظ مي كرد در كف دست خود نوشته است . با پشت دست شنا مي رفت و در عين حال احاديث را مرور مي كرد .
بيگلو معتقد بود كه انسان در كنار قدرت جهاني بايد بر همه چيز خود حتي ذائقه تسلط داشته باشد تا در جبهه در برابر غذاهاي مختلف واكنش منفي نداشته باشد .

روزي سيب زميني ، تخم مرغ ، مربا ، آب ليمو ، نمك ، ترشي سير ، پياز و هر چه دم دست دستش بود را تركيب كرد و از دوستانش خواست از آن بخورند . اما كسي حاضر نشد ، ولي خود با ولع تمام آن غذاي عجيب را خورد و گفت : «بايد ذائقه را به سيطره ي خود در آورد و هر چه از راه رسيد بخوريد . جبهه جاي خوش خوراكي نيست.»
هرمز در اغلب جنگهاي شهري با منافقين حضوري فعال داشت . به عنوان نمونه روزي در درگيري كه در شهر رشت رخ داد يكي از اراذل و اوباش شهر كشته شد . منافقين از اين مسئله سوء استفاده كرده و در ميدان پاسداران (پل عراق سابق) حجله اي گذاشتند و با نصب تراكت چنين وانمود كردند كه وي (مقتول) مجاهدي از محله (پل عراق) بوده كه به دست پاسداران كشته شده است . با اين زمينه سازي فعاليّت خود را گسترش داده و با بيش از هزار نفر اقدام به راهپيمايي به طرف سپاه پاسداران رشت كردند و خود را تا جلوي مقر سپاه رساندند . آنها قصد داشتند ماجراي حمله و قتل عام پاسداران انقلاب در بندر انزلي را در رشت تكرار كنند . در اين هنگام ، هرمز در مقابل آنها ايستاد و گفت : «شما اينجا چه كار داريد ؟ آن موضوعي كه اتفاق افتاد ربطي به شما ندارد . من بعضي از شما را مي شناسم ، شما با او چه نسبتي داريد ؟ او خانواده دارد و مي توانند شكايت كنند و به شما ارتباطي ندارد.» سپس ضرب الاجلي تعيين كرد و خطاب به آنها گفت : «در اين فاصله بايد جلوي سپاه را ترك كنيد ! در غير اين صورت هر مشكلي پيش بيايد پاي خود شماست.» بعد از اعلام ضرب الاجل وارد سپاه شد و لباس خود را عوض كرد و پوتين و لباس نظامي پوشيد و در حالي كه آستينهاي خود را بالا مي زد و به طرف آنان رفت . منافقين به خيال اينكه او در تهديدش جدي نيست همانجا ايستاده بودند . بيگلو به همراه  دو نفر از نيروهاي سپاه بدون اسلحه و با دست خالي به صفوف آنها حمله ور شد و اجتماع آنان را بر هم زد .

مادرشهيد:
 نمي دانستم او چكاره است ، فكر مي كردم سرباز است و خدمت مي كند . البته برادرش مي دانست ولي سفارش مي كرد كه به من نگويد . گله مي كردم كه چرا به منزل نمي آيد و مي گفتم شما پسر بزرگم هستي لااقل برايم تلفن بزن . مي گفت : «تلفن مال بيت المال است.» وام گرفته بوديم و خانه ساخته بوديم . بعد از مرگ پدرش ده هزار تومان از قسط آن باقي مانده بود و سررسيد آن فرا رسيده بود. قصد داشتم خانه را بفروشم . به او خبر داده بودند كه مادرت خيلي ناراحت و پريشان است . فوري آمد . گفتم با اين حقوق نمي توانم قسط خانه را بدهم . خواهرانت به مدرسه مي روند خرج دارند . گفت : «هيچ ناراحت نباش ، ما هم خدايي داريم ، خانه را نفروش ، ان شاء الله درست مي شود .
در سال 1359 با اجراي آيين نامه پرداخت حقوق پاسداران انقلاب هزار و صد تومان از حقوق ماهيانه او را در داخل پاكتي گذاشتند و به منزل آوردند . خيلي صحبت كردند و گفتند كه «اين حقوق شماست و از بالا براي ما مي آيد ، براي همه آمده ، براي شما هم آورديم.» قبول نمي كرد و نمي خواست بگيرد و مي گفت : «شما بدهيد به آنهايي كه احتياج دارند ، به آنهايي كه بي بضاعت هستند و در حالي بود كه خودمان مشكل داشتيم .
پاكت را باز كرد و آن را به من داد . گفتم مادر ، اين مال خودت هست . گفت : «فقط دويست تومان را به من بده ، باقي را خودت بردار . خودت مي داني كه چه بايد بكني.» از اين به بعد حقوقش را كه مي گرفت ، مي آورد به من مي داد  .
از سال 1357 كه وارد سپاه شد ، هيچ چيز از او نمي دانم ، اصلاً نمي ديدمش . اگر يك ناهار و شام مي آمد وقت نمي شد كه بنشينم با همديگر صحبت كنيم .
بعضي وقتها كه به خانه مي آمد چيزي مي خريد كه دست خالي نباشد . بعضي وقتها مي گفت : مادر رنگ لباس بخر تا لباسم را رنگ كنم .

اردشير, برادرشهيد :
روزي به اتفاق ايشان براي زيارت به مشهد رفتيم و از آنجا تصميم گرفتيم به قم هم برويم . وقتي كه به قم رفتيم خواستيم آنجا اتاقي در هتل اجاره كنيم . مسئول پذيرش هتل گفت : «اتاق نداريم.» من احساس كردم كه دروغ مي گويد و نمي خواهد به ما اتاق بدهد . ناراحت شدم و حرف بدي زدم . هرمز بسيار ناراحت شد و احساس كردم با من قهر شده است . به من گفت : «چرا در اين مكان مقدس نسبت به آن مرد بي حرمتي كردي.» قسم خوردم كه از او معذرت خواهي كنم . شخص هتل دار كه متوجه برخورد ما شده بود گفت : «ببخشيد ، من اتاقي دارم و به شما مي دهم.»

روزي حالت سرماخوردگي شديدي داشت و در منزل بستري بود . در همان زمان سخنراني امام خميني از راديو پخش مي شد كه در آن امام گفته بود : «اي كاش من هم يك پاسدار بودم.» با آن همه ناراحتي و بيماري كه داشت با شنيدن صحبت امام (ره) از بستر برخاست و به من گفت : «امام چه جمله زيبايي فرمودند اين جمله زيبا و بزرگي است ، خيلي برايم ارزشمند است.» بعد از شنيدن اين سخن امام ، روحيه مضاعفي گرفت و به امور روزانه خود مشغول شد . هيكل تنومند و توانايي جسمي ، قدرت انجام كارهاي طاقت فرسا را به او مي داد .

در اوايل جنگ با يك گروه به دشمن شبيخون مي زنند . يكي از دوستانش نقل مي كند ديدم تمام لباسهايش خوني است ، فكر كرديم مجروح شده است اما بعدها فهميديم يكي از رزمندگان گروه به هنگام برگشت مجروح شده و هرمز او را به دوش گرفته و از فاصله زيادي به پشت خط آورده است.

حجت الله حيدري:
شبي قرار بود مانور شبانه برگزار شود . هرمز حركت نيروهاي آموزشي را زير تيرهاي جنگي تيربار ژ3 و كاليبر 50 طراحي كد . شب قبل از مانور ابتدا خود به همراه دو تن ديگر از مربيان تاكتيك به صورت سينه خيز از زير رگبار سلاحهاي فوق عبور كردند . سپس به ما گفت : «با اينكه مي دانم خطري براي نيروهاي آموزشي پيش نمي آيد و احتمال مجروح شدن آنها وجود ندارد اما لوله هاي تيربار را كمي بالاتر ببريد تا بسيجيها آسيب نبينند.» پرش از خودرو را در مقابل نيروها در شرايط دشوار در سرعتهاي مختلف با خيز نظامي انجام مي داد و بعد نيروهاي آموزشي را وادار به اين كار مي كرد .
در پايان هر دوره آموزشي به همراه نيروهايش پنجاه تا شصت كيلومتري را پياده مي پيمود . براي نمونه از پادگان مرزن آباد تا شهر چالوس راهپيمايي مي كرد و اين مسافت از شب تا صبح طول مي كشيد . در طول سال چند دوره آموزش داشت و در پايان هر دوره ، اين كار را با تجهيزات كامل نظامي انجام مي داد و در صف اول نيروهايش حركت مي كرد . حضور در جبهه براي مربيان آموزشي محدود بود ولي هرمز چند ماه را با اصرار فراوان به منطقه جنگي مي رفت . گاهي نيز همراه با نيروهاي تحت تعليم خود به جبهه اعزام مي شد . مي گفت : «وجدانم ناراحت است وقتي بچه ها را تعليم مي دهم و مي روند شهيد مي شوند و ما اينجا مانديم.»

سردار آقايي زاده :
در عمليات بيت المقدس يكي از بچه ها او را نمي شناخت و به او بي احترامي كرد . اما هرمز با كمال خونسردي از كار او گذشت و به گونه اي برخورد كرد كه آن جوان از كرده ي  خويش پشيمان شد و وقتي بيگلو را شناخت براي عذر خواهي به نزدش آمد و با گريه حلاليت طلبيد .

اردشير بيگلو:
هرمز براي خداحافظي نزد ما آمد و از ما حلاليت طلبيد . گفتيم دو ، سه روزي از ازدواج شما سپري نشده است كجا مي خواهيد برويد ؟ گفت : «مأموريتي به ما محول شده كه يك ماهي بايد به منطقه اعزام شويم.» خيلي صحبت كردم كه منصرف شود اما قبول نكرد .

علي نجدي باقري :
از منطقه 3 آمده بود و من روي صندلي نشسته بودم . گفت : «چرا اينجا نشسته اي . وقت خود را هدر مي دهيم . بايد به منطقه برويم.» در اين زمان در منطقه هشتپر در معرض حركات ايذايي منافقين بوديم . گفت ك «بيا تا به منطقه جنگي برويم.» گفتم : فعلاً به خاطر مشكلات و اعزام نيرو نمي توانم . گفت : «حرفي نيست.» و با من خداحافظي كرد . براي درگيري با منافقين به منطقه چوكا اعزام شديم . يكي از پاسداران گفت : «خواب ديدم نزد مادرم و در كنار قبر بزرگي هستم. مادرم در عالم رويا بهمن گفت : اين قبرر پيامبر اسلام است و من مشغول زيارت قبر شدم . در همين حال شنيدم كه از قبر صدايي مي آيد و مي گويد فردا اتفاق بزرگي رخ مي دهد.» صبح فردا از رشت با بي سيم با ما تماس گرفته و خبر دادند كه بيگلو به شهيد شده است . وقتي جنازه او را ديدم خيلي پاك و پاكيزه و سالم و زخم بدنش خيلي كوچك بود .

مادر شهيد:
آن شب دعاي كميل در تازه آباد رشت بوديم . خيلي شلوغ بود و حالم خيلي منقلب بود و زياد گريه كردم و اشك مي ريختم و با خدا راز و نياز مي كردم و براي فرزندانم دعا مي كردم . در همان حال ديدم ستاره اي درست در همان جايگاهي كه الان مرقد شهيد بيگلو است پايين آمد . با ديدن آن بي هوش شدم تا اينكه يكي از همسايه ها كه با من بود متوجه شد و مرا به هوش آورد . ظهر جمعه هم به نماز جمعه رفته بودم كه بعدازظهر خبر دادند پسرم شهيد شده است .

اردشير محمد بيگلو :
در هفته آخر ماه رمضان از راهپيمايي روز قدس و انجام فريضه نماز جمعه برگشتم . بعد از نيم ساعت ديدم در مي زنند . يكي از برادران تبليغات سپاه بود و خبر شهادت هرمز را به من داد . در حالي كه بغض گلويم را مي فشرد به داخل خانه آمدم . مادرم كه در اتاق خوابيده بود از خواب برخاست و گفت : «براي هرمز چه اتفاقي افتاده است ؟ در خواب ديدم كه در بالاي خانه ما چند كبوتر نشسته اند.» براي حصول اطمينان به سپاه رفتم . بچه هاي سپاه هر كس متوجه من مي شد خود را به خواب مي زد تا از او سؤال نكنم . جنازه ي هرمز را از پادگان چالوس تشييع كرديم . جمعيت زيادي از مردم چالوس شركت داشتند . 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گيلان ,
برچسب ها : محمد بيگلو , هرمز (ميثم) ,
بازدید : 178
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]

سوم فروردين 1338 در روستاي نوپاشان – از توابع شهرستان صومعه سراي استان گيلان به دنيا آمد . پدرش كشاورز بود .
يعقوب ، تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را به دليل نبود امكانات تحصيلي در زادگاهش ، دردهستان «ضياء بر» به پايان برد . سپس به بندرانزلي رفت و سالهاي اول و دوم متوسطه را در رشته اقتصاد آن شهر ادامه داد . با گذشت دو سال به «ضياء بر» بازگشت و در دبيرستان دكتر علي شريعتي ثبت نام كرد . سال سوم متوسطه را با موفقيت پايان برد اما نتوانست سال آخر رشته اقتصاد را به آخر رساند . با آغاز نهضت اسلامي ، يوسفي در پخش و توزيع اعلاميه ها و تكثير نوارهاي سخنراني رهبر انقلاب امام خميني (ره) تلاش چشمگيري داشت و در نتيجه اين فعاليّتها عليه حكومت پهلوي در پاييز سال 1356 دستگير شد . برادرش ضمن اشاره به اين كه يعقوب با همكاري تعدادي از دوستان خود در از بين بردن اماكن فساد در سطح شهرستان صومعه سرا نقش بسزايي داشته است ، مي گويد :
شبي تعداي اعلاميه داشتيم كه بايد پخش مي كرديم ، حدود شش يا پنج نفر بوديم . وقتي كه پخش اعلاميه ها تمام شد مشغول نوشتن شعار روي ديوار شديم كه غافلگير شده و توسط پاسگاه منطقه دستگير شديم . دو نفر از بچه ها موفق به فرار شدند اما چهار نفر ديگر را كه يعقوب هم جزء آنها بود به پاسگاه انتقال دادند . سپس ما را به ساواك رشت فرستادند . بعد از حدود يك هفته انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد و ما همه آزاد شديم .
يعقوب ، همزمان با شروع جنگ تحميلي ايران و عراق بلافاصله پس از ترك تحصيل در 15 آذر 1359 به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان صومعه سرا درآمد . ابتدا در پادگان آموزشي خاتم الانبياء تهران و سپس در پادگان المهدي چالوس يك دوره فشرده آموزش نظامي را پش سر گذاشت و توانست تخصصها و مهارتهاي لازن رزمي را كسب كند . سپس در واحدهاي مختلف تداركات مديريت داخلي و فرماندهي به كار مشغول شد . چند ماه پس از ورود به سپاه پاسداران با همكلاسي خود خانم گيتي زارع بهيري ازدواج كرد و به خاطر موقعيت شغلي از روستا به شهر صومعه سرا آمد و در آنجا در منزل استيجاري ساكن شدند . يعقوب در ايام فراغت به زادگاهش – نوپاشان – مي رفت و د ركارهاي كشاورزي به پدرش كمك مي كرد . او اين كار را در سالهايي كه د رجبهه حضور داشت نيز ادامه مي داد . زماني كه در منطقه عملياتي فاو حضور داشت دخترش – شهير – در 2 آبان 1360 به دنيا آمد . دو سال بعد پسرش – زهير – در 1 مهر 1362 چشم به جهان گشود ؛ زماني كه پدر در جبهه هاي مريوان مي جنگيد .
يوسفي به انقلاب و دستاوردهاي آن باور قلبي داشت و همواره خانواده اش را به پاسداري از اين دستاوردها توصيه مي كرد . اطاعت از ولايت فقيه و رعايت حجاب و پوشش اسلامي را بيش از همه به خانواده خود سفارش مي نمود .
احترامي كه يوسفي در بين اعضاي خانواده نسبت به پدر و مادرش قايل بود مثال زدني بود . هيچ موقع كاري نمي كرد كه باعث ناراحتي آنها شود و هميشه دوست داشت رضايت آن دو را جلب كند . يعقوب ، قبل از اينكه به منطقه عملياتي عازم شود فرماندهي و سرپرستي بخش داخلي تداركات (ترابري) پايگاه نظامي سپاه صومعه سرا را به عهده داشت . در 28 بهمن 1362 از طرف ستاد منطقه 3 پايگاه نظامي صومعه سرا عازم منطقه عملياتي در جنوب كشور گرديد . از 18 ارديبهشت 1363 به مدت سه ماه دوره ي فرماندهي گردان را در پادگان امام حسين (ع) تهران گذراند . يعقوب در مدت حضور در جبهه در عملياتهاي فتح المبين ، محرم ، والفجر مقدماتي و والفجرهاي 6 و 8 شركت كرد . ابتدا در عمليات فتح المبين مسئول دسته و سپس مسئول گروهان شد . در عمليات محرم و والفجر مقدماتي به ترتيب معاونت و جانشيني گردان مسلم بن عقيل از لشكر 25 كربلا را به عهده داشت .
جنگ را از مهم ترين كارها مي دانست و در درجه اول به آن مي انديشيد . ضرورت حضور در جبهه ها را بيشتر حس مي كرد و از اين حضور در صحنه هاي جنگ لذت مي برد .
در مدت حضور يعقوب يوسفي در جبهه هاي جنگ – حدود بيست و پنج ماه و بيست روز – يك بار از ناحيه پا مورد اصايت تركش قرار گرفت و مجروح شد و پس از بهبودي به جبهه بازگشت .
سرانجام ،‌يعقوب يوسفي در عمليات والفجر 8 در اروند رود و د رحالي كه سمت قائم مقام فرماندهي  گردان مسلم بن عقيل را بر عهده داشت با اصابت تركش از ناحيه سر مجروح و در تاريخ 21 بهمن 1364 به شهادت رسيد . جنازه ي او به «ضياء بر» انتقال يافت و پس از برگزاري مراسم تشييع در 26 بهمن در گلزار شهداي ضياء بر به خاك سپرده شد .
از شهيد يعقوب يوسفي وصيت نامه اي در دو صفحه وجو دارد به يادگار مانده كه در 20 بهمن 1363 – يك سال قبل از شهادت – نوشته شده است . يوسفي وصيت خود را با آيات 155-154 از سوره بقره شروع كرد كه در آن خداوند وعده آزمايش و ثمره آزمايش به صبر پيشگان مي دهد و سپس چنين مي نويسد :
لحظات ‌، لحظات دل بريدن از همه تعلقات دنيوي و مادي است و رسيدن به نور معنويت . زمان ، زمان گام نهادن در خط خونبار سرور شهيدان حسين بن علي (ع)‌ و فرزند عزيزش روح الله (ره) است . هنگام آن است كه براي احياي مكتب حيات بخش و انسان ساز اسلام عزيز به جبهه بشتابيم و عاشقانه خستگي ناپذير به جهاد مداوم عليه همه نيروهاي كفر بپردازيم تا در سراسر جهان ، مستضعفان  محرومان بر مستكبرين و خونخواران شرق و غرب غالب شوند .
يعقوب ادامه مي دهد :
آنطور كه از آيات و روايات ما پيداست و فهميده مي شود تنها تقوي نجات دهنده انسان در عالم و دنياي آخرت است و مرتبه اول و مهم تقوي اين است كه به واجبات اهميت داده شود .
يوسفي ، پاسداران را خطاب قرار مي دهد و مي نويسد :
... هميشه تابع اسلام باشيد و و لايت فقيه ،‌كه هستيد . امام را هيچ وقت تنها نگذاريد و از اسلام خوب پاسداري كنيد . زندگي يك كلاس درس بيش نيست كه انسان دير يا زود بايد امتحان پس بدهد . سپاه پايگاه جان باختن و جايگاه منتظران شهادت است . خودتان را براي تحمل رنجها و مصيبتها و ناكاميها و نارواييها آماده كنيد . دل قوي داشته باشيد كه خداوند قادر يكتا و متعال پشتيبان و نگهبان شماست . يعقوب در ادامه ، بخش قابل توجهي از وصيت نامه خود را به سفارش به پدر و مادر ، ‌همسر و فرزندان و برادران و دوستانش اختصاص داد و خطاب به همسر و فرزندانش نوشت :
از اينكه شما همسر مهربان و جگر گوشگانم خانم شهير و پسرم زهير را به خاطر خداوند و دين خدا ترك كرده و در كنار شما نيستم مهم نيست . بدانيد كه قلباً با شما و همراه شما خواهم بود گر چه جسمم به وسيله گلوله هاي دشمن سوراخ شود . در آن موقع هم روحم با شادابي و خرمي با شما خواهد بود .
منبع:" فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيد استان گيلان)نوشته ي ،يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران-1382




وصيت‌نامه
بسمه تعالى
و البته شما را به سختيها چون ترس و گرسنگى و نقصان اموال و نفوس وآفات زراعت بيازمائيم و بشارت و مژده آسايش ازآن سختى‌ها صابران راست. آنانكه چون به حادثه سخت و ناگوارى دچار شوند صبورى پيش گرفته و گويند ما به فرمان خدا آمده و به سوى اورجوع خواهيم كرد. قرآن کريم
سپاس بي كران خداوند يكتا كه در رحمت جهاد با كفر را بر وى ما گشوده به ما هستى بخشيد تا نثار مكتبمان كنيم درود بر پيامبران بزرگ الهى بويژه پيامبر بزرگ اسلام كه ما را به نور ايمان هدايت فرمود و چگونه زيستن را به ما آموخت درود برفرزندش امام حسين(ع) كه چگونه مردن را به آموخت درود بر شهيدان تاريخ پرفراز و نشيب ايران كه براى استقرار مكتب و تشييع سرخ علوى و تماميت ارضى خود جهاد كردند و تن به ذلت ندادند و درود بر امام خمينى اين نور الهى تابيده بر زمين كه با قيام پيامبرگونه خويش ما را اسارت چندين ساله طاغوت رهائى بخشيد و مى‌رود تا پرچم لااله الاالله محمد رسول الله را بر بلندترين قله گيتى به اهتزاز در آورد و درود بر امت مسلمان و انقلابى كه بر روى وارث زمين شده  و مدال افتخار و سرافرازى را از دستان مبارك حضرت مهدى((عج)) دريافت خواهند داشت، و اما لحظات لحظات دل بريدن از همه تعلقات دنيوى و مادى است و رسيدن به نور و معنويت، زمان، زمان گام نهادن در خط خونبار سرور شهيدان و حسين‌بن‌على(ع) و فرزند عزيزش امام روح‌ا... است و هنگامه آن است كه براى احياى مكتب حيات‌بخش و انسان‌ساز اسلام عزيز، به جبهه بشتابيم و عاشقانه و خستگى‌ناپذير به جهاد مداوم عليه همه نيروهاى كفر بپردازيم تا در سراسر جهان مستضعفان و محرومان بر مستكبران و خونخواران شرق و غرب غالب شوند در اين لحظات زيبا و شيرين گفتم بد نيست كه چند كلمه‌اى شايد بعنوان آخرين نوشته‌ها، تحت عنوان وصيت‌نامه بنويسم عزيزانم در درجه اول از دستاوردهاى خونينى ومكتبى انقلابمان در حد توان ووجود امكانات پاسدارى نمائيم با توجه به اينكه انقلاب اسلامى ما يكى از مكتبى‌ترين انقلاب در تمامى ابعاد به خصوص در بعد معنوى وروحانى است و چه زيبا  فرموده امام عزيز كه نور الهى در كشور ما جلوه‌گر شده، قدر اين جلوه الهى را بدانيد اكنون روز امتحان الهى فرا رسيده بيدرنگ به جهاد برخيزيم و يكسره با تلاش و كار بيشتر ،توليد بيشتر و اتحادمان پشتوانه‌اى محكم براى اين انقلاب خونبار اسلاميمان باشيم هميشه پابه پاى امام بزرگوار حركت نموده و ازروحانيت متعهد و مسئول كه در راستاى خط امامند، اطاعت نمائيم و خط امام را الگوى حركت خود قرار دهيم، در اين هنگامه كه عناصر كفر صدامى به سركردگى اسكتبار جهانى به اسلام عزيز و مملكت اسلاميمان يورش آوردند، بايد در صفى مقاوم بپا خيزيم و با رهبرى امام عزيزمان به پيكار بى‌امان خودمان را تداوم بخشيم زيرا كه فرموده امام بزرگوار امروز مسئله اصلى ما جنگ است هر چند ما از جنگ هراسى نداريم ، زيرا كه مرد جنگيم و از محاصره اقتصادى هراسى نداريم، چون مرد رمضانيم و اما چند كلامى با آن عده از مسلمانان در خواب لميده و شناسنامه‌اى كه فقط مسلمانى آنها در شناسنامه‌هايشان خلاصه شده بيدار و آگاه شويد وحركت نمائيد تامورد خطاب و نفرين مولايمان على(ع) قرار نگيريد كه مى‌فرمايند: اى نامردهائى كه آثار مردانگى در شما نيست و اى كسانى كه عقل شما مانند بچه‌ها است ,به هوش باشيد كه خداوند تبارك و تعالى در قرآن مجيد مى‌فرمايد: ياايهاالناس اتقوا ربكم ان زلزلة ان عد شى عظيم
سوره حج آيه‌1
اى مردمان :
خداترس و پرهيزگار باشيد كه زلزله روز قيامت بسيار حادثه بزرگ و  سخت و هولناكى است. روزى است كه زنان شيرده از وحشت، اطفال خود را فراموش كنند وهر آبستنى بار رحم بيفكند مردم از وحشت آنروز بي خود مست شوند در صورتيكه مست نيستند و ليكن عذاب خدا سخت است .
آن طورى كه ازآيات و روايات پيداست و فهميده مى‌شود تنها تقوى نجات‌دهنده انسان در عالم دنيا وآخرت است و مرتبه اول ومهم تقوى اين است كه به واجبات اهميت داده شود. امروز بايد تداوم‌بخش راه شهيدان بود آنهائى كه مرگ با عزت را پذيرا شدند زيرا كه سرورانى همچون امام حسين(ع) دارندكه مى‌فرمايد حاضرم هفتاد بار كشته شوم اما در رختخواب نميرم و در كل اينكه پيامى بهتر از پيام امام عزيز و زنده و هميشه بيدار ايران نيست كه فرموده‌اند: "ملت عزيز ايران بيدار باشند كه ساليان دراز مبارزه در پيش است ."واى بر ما كه اماممان خمينى بزرگ از خدا مى‌خواهند كه در بستر مرگ طبيعى نميرد و در راه خدا شهيد شود و مى‌فرمايد شايد زندگيم براى اسلام خدمتى نكرده باشد بتوانم با مرگم به اسلام خدمت كنم .با اين حال ما چه مى‌توانيم بگوئيم امامى كه تمامى زندگيش خدمت به اسلام و مسلمين است ,چنين مى‌فرمايد .
و اما چند كلمه‌اى با همكاران و عزيزان پاسدار ,عزيزانى كه امام عزيز در حق آنها فرمودند كه اى كاش من هم يك پاسدار بودم . هميشه تابع اسلام باشيم و ولايت فقيه  و امام را هيچ‌وقت تنهانگذاريم . از اسلام خوب پاسدارى كنيم، زندگى يك كلاس درس بيش نيست كه انسان دير يا زود بايد امتحان پس بدهد. سپاه پايگاه جان يافتن و جايگاه منتظران شهادت است .خودمان را زود بايد تحمل رنجها،  مصيبتها و ناكامي ها و ناروائي ها آماده كنيم و دل قوى داشته باشيم كه خداوند قادر يكتا و متعال پشتيبان و نگهبان ماست و تنها اوست كه ما را از دست بلاياى دنيوى و سماوى نجات مى‌بخشد. و انشاءالله عاقبت به خير مى‌گرداند.
بد نيست چند خطى در مورد خود وگذشته‌ام بنويسم:
 اين حقير هيچگونه وابستگى به هيچ حزب و گروهى و يا جريانى را نداشته و ندارم و خط حضرت امام خمينى را يگانه راه رستگار و  صحيح‌ترين خط اسلام مي دانم و پيروى از امام امت را پيروى از حضرت ولى عصر صاحب‌الزمان (عج) مى‌دانم و اما چند كلامى به آن  کساني كه براى تهمت بستن و غيبت و افترا و دروغ حد مرزى قائل نيستند و به راحتى ديگران  را مارك مى‌زنندو بر عليه آنها جوسازى مى‌كنند وخود را خيلى در سطح بالا و مدعى مى‌دانند. البته نمى‌خواهم زياد بازش كنم تا خداى ناكرده باعث ناراحتى بعضى‌ها گردد ,به هرحال به عنوان يك برادر كوچك از آنها مى‌خواهم كه قدرى بيشتر به آخرت بينديشند كه عذاب خدا بسيار سخت است. از خداوند بزرگ و تبارك و تعالى هدايت و توفيق خدمت به اسلام ومسلمين را براى تمامى مسلمين به خصوص آنها مسئلت دارم.  والسلام عليكم                     20/11/1367

پدر و مادرم:
 شما زحمات و سختيها ومشكلات فراوانى را متحمل شديد تا ما را بدين سن و سال رسانيده‌ايد كه مدنظرم است انشاءالله كه آن مشقتها و سختيها ضامن و ذخيره سعادت و رستگارى شما در دنيا وآخرت خواهد بود راهى را انتخاب نموده و مى‌پيمائيم كه اين خود نتيجه و نمره عمرو زحمات شما مى‌باشد افتخارتان باد زيرا كه معتقد به اسلام و مسلمان هستيد مسلمان همه چيز خود را براى خدا مى‌داند و خود را فدا مى‌كند. زندگى را عقيده وجهاد در راه آن‌مى‌داند و شهادت ومرگ را آغاز زندگى جاويد خود قرار مى‌دهد برادرانم مظفر و مظاهر را در جهت ادامه راهم كه راه تمامى شهيدان اسلام است تشويق و يارى نمائيد وآنها را دوست بداريد تا ادامه‌دهندگان راه برادرشان كه راه اسلام و قرآن است باشند براى شما از خداوند بزرگ و مهربان آرزوى صبر و استقامت وموفقيت را دارم .
چندكلمه‌اى با برادرانم مظفر ومظاهر:
 اميدوارم هميشه به ياد خدا باشيد كه هستيد وهمواره با ياد او اقدام به كار نمائيد و در راه او قدم برداريد. شجاع و دلير باشيد و به شما سفارش مى‌كنم پدر و مادرمان راخوب نگهدارى كنيد .خداى ناكرده ناراحتى آنها را فراهم نياوريد. البته من نتوانستم اين كارها را عملى سازم كه جدا از آنها شرمنده‌ام و ازآنها حلاليت مى‌طلبم .در زندگى آزادمرد باشيدو هميشه حامى مستضعفان .در نگهدارى فرزندانم قدرى دقت كنيد زيرا كه بچه هستند و نيازمند.
و اما همسرو همدرد هميشه‌ام:
 گرچه در اين دنياى فانى نتوانستم ، همسر وشوهر خوبى برايت باشم و از اينكه در اين دنيا نتوانستم برايت يك زندگى ايده‌آل و راحتى تهيه نمايم و حتى خانه محقرى بسازم اميدوارم خداوند درآن دنيا، در بهشت برين خانه‌اى به تو بدهد و تو از نيكوكاران باشى انشاءالله. آرامش خودتان را حفظ كنيد و از خدا طلب صبر و استقامت نمائيد .
يا ايهاالذين آمنوا استعينوا بالصبر و الصلوة ان الله مع الصابرين
 اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد از نماز استمداد كنيد و از  صبر و استمداد و مدد بگيريد همانا خداوند با صابرين است.
 در سر نمازهايت حتما امام را دعا كنيد زيرا كه اين پيام هررزمنده حزب‌الله و خدمتگزار به اسلام ودر خط امام است. در انجام وظايف سنگينى كه بود و هست موفق باشيد. هركس وظايفى دارد و اما مهمترين وظيفه تو كه بارها راجع به آن برايت نوشته و شفاها صحبت كرده‌ام :و قتي دركنار شما نيستم مهم نيست بدانيد كه قلبا با شما و همراه شما خواهم بود. اگرچه جسمم به  وسيله گلوله‌هاى دشمن سوراخ شود درآن‌موقع هم روحم با شادابى وخرمى با شما خواهد بود. از اينكه در كارهايم و براى رسيدن به هدفم مرا مدد و يارى كردى نمى‌دانم با چه بيان و قلمى از شما تشكر كنم, انشاءالله كه خداوند بزرگ به شما اجر عظيم عنايت فرمايد و شما را به خدا مى‌سپارم و از شما حلاليت مى‌طلبم. از شما رضايت كامل دارم. اميدوارم كه خداوند منان هم از شما راضى باشد .در ضمن اميدوارم كه شما هم از من راضى باشيد.
همسرم اگر خداوند رحمن و رحيم است ونشد در اين دنيا با همديگر بيش از اين باشيم انشاءالله درآن وادى با روى سفيد همديگر را ملاقات نمائيم.     انشاءالله
خدايا به من قلبى ده كه جايگاه تو باشد.
 خدايا به من چشمى ده كه در نگاه تو باشد.
خدايا به من مغزى ده كه در فكر تو باشد .
خدايا به من زبانى ده كه در ذكر تو باشد.
خدايا به من دست و پائى ده كه در راه تو باشد.
والسلام عليكم                          23/11/1363                             يعقوب يوسفى





خاطرات
همسرشهيد :
توصيه او بيشتر در مورد پاسداري از ارزشهاي انقلاب و رعايت كردن حجاب در تمام موارد و پيروي از ولايت فقيه وانجام فرايض ديني بود . در مورد ازدواج فرزندانمان مي گفت كه با افراد مؤمن و متدين ازدواج كنند .

همسرشهيد :
چون مداوم در جبهه بود از او خواستم چند روزي را در خانه بماند تا بچه ها بيشتر با او انس بگيرند . بعد از مدتي متوجه شدم كه خيلي از اين حرف من دلگير شده است . زماني كه علّت را پرسيدم گفت : «فكر مي كردم زماني كه در جبهه هستم شما خيلي خوشحال مي شويد و نهايت رضايت را داريد . گمان مي بردم به راحتي مي توانيد از عهده مشكلات برآييد . به اين علّت فكر من هم راحت بود.»

وقتي به او قول دادم تا وقتي كه جنگ هست و جبهه نياز به او دارد در جبهه باشد و فقط زماني كه مرخصي دارد پيش خانواده اش بيايد ، خرسند شد و گفت : «از اين پس خيلي راحت تر مي توانم در جبهه خدمت كنم.»

همسرشهيد :
آخرين باري كه نزد ما آمده بود از برخوردهايش متوجه شدم كه شايد اين آخرين بار است كه به مرخصي آمده است . روز آخر كه مي خواست به جبهه بازگردد با يك جعبه شيريني وارد خانه شد . وقتي پرسيدم به چه مناسبتي اين شيريني را خريده است ؟ گفت : «اين شيريني شهادت من است.» و افزود : «به من قول بدهيد زماني كه رفتم از اقوام و فاميلها هر كس به منزل ما آمد اين شيريني را بياوريد و بگوييد كه شيريني شهادت يعقوب است . بدان كه با اين كارت من را خوشحال مي كني.»



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گيلان ,
برچسب ها : يوسفي , يعقوب ,
بازدید : 254
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]

سال1334در يکي از روستاهاي شهرستان رودسر,به نام سيارستاق  ديده به جهان گشود .ازکودکي با شرکت درمراسم مذهبي با مولايش حسين بن علي عليه السلام آشنا شد وبا تربيت پدر و مادر متدينش ,شجاعت و ظلم ستيزي آموخت.
او روستايي متديني بود که با صداي آب روان و نسيم پاک کوهستان و سرسبزي شاليزارهاي شمال جان گرفت .
بعد از گذراند تحصيلات ابتدايي براي تحصيل دروس ديني به قزوين و قم رفت ، در اوايل ورود به حوزه علميه قم با قيام و حرکت انقلابي حضرت امام خميني ( ره ) آشنا شد. در سالگرد يادبود شهداي حوزه علميه قم , مأموران ساواک به جمعيت عزادار هجوم برده و عده اي را با ضرب و شتم متفرق و عده اي ديگر را دستگير وبه زندان قم و گروهي از جمله سيد باقر را به زندان اوين تهران منتقل کردند. او به 15 سال زندان محکوم شد . در حالي تحت شديدترين شکنجه ها قرار گرفت که هنوزبه سن قانوني نرسيده بود اما بعد از مدتي موفق شد از زندان فرار کند اما از آنجا که تحت تعقيب ساواک بود با اسم مستعار داود و مجيد و با چهره هاي مبدل مشغول فعاليت شد .
آغاز زندگي مخفي و غريبانه او يادآور غربت مسلم در شهر سرد و بي روح کوفه بود ، اگر چه غريب و تنها بود اما اراده ي قوي ، قدمهايي با صلابت ، احساسي لطيف و پاک و بي توقع داشت ، چون علامت خاصي در شانه چپ خود داشت همين نشانه اي براي لو رفتن او بود .
وي در تعقيب و گريز از چنگ ساواک و مأموران امنيتي شاه مدتهاي طولاني بي خبر از خانواده زندگي مي کرد تا جايي که مادر چشم انتظارش گمان کرده بود که او به دست ساواک کشته شده است .
شجاع بود وبه عدالت عشق مي ورزيد و براي حق و حاکميت حق ,خود را به آب و آتش مي زد . بارها مأموران امنيتي براي پيدا کردن او به محل تولدش وارد شدند و به شکلهاي مختلف در مسير منزل کمين کردند تا شايد شناسايي و دستگيرش کنند , تا اينکه بار ديگر سيد باقر را در حالي که مشغول مأموريتي مخفي بود ,دستگير شد و پس از زنداني شدن اورابه عنوان سرباز به شيراز فرستادند . پادگان مکان مناسبي براي آموزش نظامي و رزمي بود . لذا با استفاده از اين موقعيت مدت آموزش را به خوبي سپري کرد و بقيه اوقات  بودن در آن پادگان را ,تلف کردن وقت مي دانست ، به همين دليل از آنجا فرار کرد و در محله اي دور افتاده ، دور از شهر قم خانه اي محقر کرايه کرده و مشغول تحصيل و فعاليت سياسي مخفيانه شد .
او تا پيروزي انقلاب اسلامي چند بار ديگر به دست نيروهاي ساواک افتاد ، زنداني و شکنجه شد و به طوري که آثار شکنجه در بسياري از اعضاي بدنش تا زمان شهادت وجود داشت . در کنار فعاليت هاي سياسي به همراه بعضي از دوستان همرزم به فکر افتادند تا به خانواده هايي که سرپرستشان در زندانها به سر مي بردند کمک مالي کنند ، لذا با اينکه خودشان تحت فشار مالي بودند در ضمن تحصيل به کتابفروشي ، نقاشي ساختمان و سنگبري مشغول شدند .
او دلسوزانه در کنار جوانان بحث هايي را طرح مي کرد و براي رفع ابهام ذهني شان کلاسهايي داير مي کرد .
با پيروزي انقلاب اسلامي ، کشورمان مي رفت تا غروب چندين ساله اسلام و شيعه از چهره اش برداشته شود که ناگهان با افکار شوم دشمنان اسلام مواجه شد و مورد هجوم و حمله بي وقفه قرار گرفت و جنگي نا خواسته بر ملت ما تحميل شد .
زماني که نخلهاي جنوب و زمين بکر آن ديار ، نفس به نفس قدسي جوانان رزمنده داده بودند و رزمندگان اسلام,عباس گونه با حضور عشق مولايشان ، کربلا نديده ؛کربلايي شدند و دل و  ديده به دلبر سپردند , سيد باقر نيز با حضور در جبهه با رشادتهاي خود در مناطق جنگي مخصوصاً  لشکر محمد رسول ا... (ص) حماسه هاي ماندگار به جاي گذاشت .
شير مردي که به خدا توکل داشت ، تند باد حادثه او را نمي لرزاند ، از جنگ خسته نمي شد و ترسي به دل راه نمي داد .
فرماندهان حضور او را در مناطق کردستان مناسب تر ديدند, او به اتفاق دوست و همرزم صميمي اش سردارشهيد حاج عباس کريمي فرمانده لشکر محمد رسول ا... ( ص) به مناطق جنگي کردستان رفت . اين بار نيز او بي توقع تر از هر زمان ديگر به قصد قربت و خدمت قدم به دياري گذاشت که از محروميت و فقر پر بود . ابتدا مسئول دفتر فرمانده سپاه مريوان شد ,سپس به عنوان هماهنگ کننده نيروهاي بسيج عشاير همدان ، کرمانشاه و کردستان خدمات شاياني ارائه داد, پس از آن مسئوليت بسيج عشاير و سپاه پاسداران بومي مريوان را بر عهده گرفت . بارها با لباس مبدل و با زبان کردي و عربي به مأموريت برون مرزي براي اجراي عمليات و شناسايي رفت و با موفقيت بر گشت ، آنچنان پر توان, کوههاي صعب العبور کردستان را پشت سر مي گذاشت که نيروهاي ارتش و همراهان او از چابکي و توانش متعجب مي شدند .
انگار کوههاي کردستان الفباي محبت محبوب را به او مي آموختند . رابطه او با خاک کردستان ارتباط قلب عاشق بود و معشوق ، عشق بود و عطش ، عطش و عشقي که او را به سمت شهادت هدايت مي کرد و سوق مي داد . در خاطراتش آمده که بعد از ساعتهاي طولاني عبور از کوههاي صعب العبور کردستان و خستگي و جوش و خروش کمين دشمن وقتي به محله اي کرد نشين رسيد ، زماني که آب و مواد غذايي اش تمام شده بود راضي نشد از مردم فقير چيزي تقاضا کند و براي رفع گرسنگي شديد از علفهاي سبز منطقه تغذيه کرد . چگونه مي توان اين همه را جز با معجزه ايمان تفسير کرد ؟
ابتکار و خلاقيت و ولايت پذيري و نفوذ کلام او سبب شد که بتواند عده زيادي از مردم منطقه را متوجه خود و در واقع متوجه و همراه انقلاب کند .
ساعتها با گروههاي مخالف به بحث و مناظره مي نشست و اميدوار بود که فکر و عقيده شان را نسبت به انقلاب و اسلام عوض کند . در هر فرصتي با مردم ارتباط برقرار مي کرد و دلسوزانه به حل مشکلاتشان مي پرداخت . خدمات ارزنده او به مردم ، استواري و صلابش ، مهرباني و تواضع اش ، جرأت و شجاعتش خشم دشمن را برانگيخت و به همين جهت منافقان کومله و دمکرات سيد باقر را مزاحمي مي ديدند که با وجود او نمي توانستند به نيات پليد خود برسند؛ ناچار به منظور حريص کردن مردم ، براي سرش جايزه گذاشتند و به صورت گسترده اين موضوع رادر منطقه مطرح کردند . او همچون مسلم پيک حسين بن علي عليه السلام بي توجه به قصد شيطاني دشمن مصمم تر از قبل مشغول کار خود بود و براي رسيدن به هدف متعالي خود هر روز احساس تشنگي و عطش بيشتري مي کرد .
سيدباقرمير احمدي اعتقاد داشت که اسلام دين و مرز نمي شناسد, بنابراين هر جاي دنيا که اسلام در خطر باشد بدون هيچ واهمه اي بايد به کمکش شتافت ، لذا در زمان حمله صهيونيستها به خاک لبنان و اهانت به شيعيان آنجا ، ايشان به اتفاق چند نفر از فرماندهان سپاه تصميم گرفتند که به لبنان سفر کنند ، مقدمات سفر فراهم شد اما اولويت در انجام وظيفه را بايد شرع تعيين مي کرد لذا قبل از اعزام لازم مي دانست که تکليف خود را از علما بپرسد ، بر اساس حکم شرعي به ايشان فرمودند نکه : در حال حاضر کشور ما به وجود امثال شما نياز بيشتري دارد و برابر اين حکم تسليم شد و در کردستان ماند .
منافقان ,کومله و دمکرات سايه به سايه او را تعقيب مي کردند .حتي در آخرين مسافرتش به شمال تحت تعقيب چند تن از اعضاي گروهک منافقين بود ، بارها گرفتار کمين دشمن شد اما هر بار با شجاعتي حيرت آور نجات پيدا کرد .
در سرماي سوزناک زمستان به اتفاق دو تن از دوستان در مأموريتي به خاک عراق از طريق دشمن شناسايي شدند ، ناچار براي رد گم کردن ساعتها به عقب برگشتند و خودشان را در مسير راه به رودخانه اي بزرگ انداختند و مدت سه روز پشت صخره اي داخل رودخانه پنهان شدند و اين زماني بود که هيچ راه گريزي براي خود نمي ديدند.
در سپيده دم صبح 5 تير سال 61 13همزمان با چهارم ماه مبارک رمضان وقتي طليعه خورشيد از پشت کوهسار درخشيد ، زيباترين طلوع سپيده صبح اميد او بود .
او به اتفاق چند تن از اعضاء سپاه عازم منطقه اي در مريوان شدند ، در ابتداي مأموريت سيد باقر ضمن سفارشات لازم به اعضاي گروه, اشاره به درگيري احتمالي داشت و اما در خود نه ترسي ، نه ترديدي و نه لرزشي و نه تأملي بود ، بعد از عبور از موانع کارگذاري شده از طرف منافقان در کمين دشمن قرار گرفتار شدند و بعد از ساعتها مقاومت و دفاع سرانجام سيد باقر و دو رزمنده ديگر به فيض بزرگ شهادت نايل شدند .
زماني که جسم خون آلودش به زمين افتاد و توان حرکت و دفاع از خود نداشت منافقي کور دل جسدش را براي بريدن سرش دزديد و به گوشه اي دور از چشم و دسترس ديگران برد اما زماني که مشغول نيت شوم خود بود در درگيري مجددي جسد او به دست دوستان رزمنده اش افتاد ، بدين ترتيب جسد مطهر و سوراخ سوراخ او در حالي که با لاله هايي از خون مزين شده بود و مدال سرافرازي و افتخار را به روح پاک خود نصب نموده بود ، به دست خانواده اش رسيد .
شهيد سيد باقر در حالي که اولين آرامش زندگيش را به آغوش کشيد که حدود 27 سال سن داشت . او با شهادت خود در اوج قله افتخار قرار گرفت .
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده و دوستان شهيد




خاطرات
صفورا شريعتي ,همسر شهيد:
بسم الله الرحمن الرحيم و صلي الله علي سيدنا محمداً و آله الطاهرين .
از فعاليتهاي قبل از پيروزي انقلاب خدمتان بگويم من يک مادر بسيار شجاعي دارم چون در رودسر اصلاً معروف بودند به زن پرچم دار صفوف انقلابي . معمولاً در صف هاي اول تظاهرات هميشه بودند و مشوق ما بودند. ما در اين خانواده تربيت شديم و پرورش پيدا کرديم .معمولاً در راهپيمايي ها ، تظاهرات مخصوصاً من چون خطم خوب بود اعلاميه ها را با دست مي نوشتم و برادرانم معمولاً سخنراني هاي امام را تهيه مي کردند و مي آوردند و به من تحويل مي دادند و ما مخفيانه اين کار را انجام ميداديم. تا نيمه هاي شب مي نشستيم و با دست اعلاميه هاي حضرت امام را يا از نوارها برداشت مي کردم و مي نوشتم و در راهپيمايي ها شرکت مي کرديم . سعي مي کرديم تو روستاها بريم و با مردم صحبت مي کرديم . بعد از پيروزي انقلاب که بلافاصله بعد از چند ماه که جنگ شروع شد باز با تشويق و توصيه مادر ما علاقه و ارادتمان به امام اقتضا کرد که ما وارد برنامه هاي جنگ بشويم يعني ابتدا مادرم خودش بدرقه مي کرد برادرانم را وبه مناطق جنگي مي فرستاد در حالي که ابتدا جنگ مردم خيلي از اين واقعه وحشت داشتند . اما مادرم با شجاعت پسرهايش را تشويق مي کرد ، بدرقه شان مي کرد آنها را ، همراهي مي کرد مي فرستاد به مناطق جنگي .قبول کردم از اين که همراهي بکنيم و کمک بکنيم و به مناطق جنگي به عنوان امدادگر برويم . اما قبل از اين که ما وارد اين مطالب بشويم لازم بوده که يک مقدار مقدماتش فراهم بشود . امدادگري نياز داشت به اين که ما برويم  امدادگري را ياد بگيريم و غير از آن ما بعضي از عمليات نظامي را ياد گرفته بوديم ، ساحل رودسر بهترين مکاني بود بعضي از کارهاي نظامي را ياد گرفته بوديم تا اين که آمادگي مان آمادگي کاملي باشد .
بعد از طريق حاج آقا محفوظي به ما نامه دادند و کمکمان کردند ما از طريق قم رفتيم اهواز و از آنجا حرکت کرديم به سمت آبادان زماني بود که آبادان در محاصره بود ما سوار يک ميني بوس شديم و در مسير راه جرأت نمي کرديم که شيشه هاي ماشين را باز کنيم به خاطر اين که آن قدر هوا داغ بود صورتهاي ما را مي سوزاند و از تشنگي واقعاً له له مي زديم . فلاکس آبي که داخل ميني بوس بود داغ شده بود و ما اصلاً نمي توانستيم اين آب را بخوريم با وجود اين که خيلي تشنه بوديم . از يک راه بسيار سخت عبور کرديم به يک محلي رسيديم ديديم يک عده از رزمنده ها در پشت يک سنگري ايستادند . همين که ما را ديدند خيلي خوشحال شدند چون ماشين ها تک و توک از آنجا رد مي شدند خيلي خوشحال به سمتمان آمدند . انگار يک چيزي بهش داده بودند . انگار مدتها بودند هيچ آشنايي را نديده بودند اينها وقتي به سمتمان آمدند ماشين ايستاد, گفتيم چه مي خواهيد . ماشين ايستاد گفتند آب لازم داريم خيلي تشنه شان بود, انگار مدتي بود که به آنها آب نرسيده بود . راننده ميني بوس گفت ما يک فلاکس آب داريم ولي داغه ما هيچکدام ميل نمي کرديم از آن آب بخوريم . اما اين رزمنده ها همين آب را گرفتند و با يک ولعي اين آب را مي خوردند که ما تعجب کرديم يعني انگار يک آب خنکي گرفتند . وقتي وارد شهر شديم ديديم ديوارهاي شهر آبادان ريخته شده ، يک شهر ويران شده و خاموش بود . فقط صداي تيراندازي و صداي انفجار مي آمد . آن روز گذشت, قرار بود که ما وارد بيمارستان طالقاني بشيم . اما چون افرادي از قبل برخوردهايي کرده بودند ما موفق نشديم در بيمارستان طالقاني خدمت انجام بدهيم , چند روز همان جا مانديم . يک بيمارستان شرکت نفت در آبادان بود يکي هم بيمارستان طالقاني بود . همان وقت که عراقي ها متوجه مي شدند که يک عده مجروح وارد بيمارستان شدند همان شب به شدت با گلوله بيمارستانها را بمباران مي کردند . شبهاي بسيار سنگين و بسيار وحشتناک بود . گاهي اوقات ما دوست داشتيم به دعاي کميل برويم و رزمنده ها ما را سوار ماشين مي کردند اما با چراغهاي خاموش و با استتار.
سفر ما به آبادان خيلي طول نکشيد . خيلي کار انجام نداديم . اما من يک سفر ديگر در سال 1362 به عنوان امدادگر به اهواز رفتم در اين سفر ما چند نفر بوديم  که باهم از رودسر رفتيم در يک نقاهتگاهي که در ورزشگاه شهيد چمران درست کرده بودند براي رزمنده هاي مجروح, آنجا رفتيم مستقر شديم و مجروحان جنگ را مي آوردند آنجا و از آنها پرستاري ميکرديم . حال و هواي جالب و عجيبي داشتند و هميشه براي ما درس بود, يک کلاس عرفاني بود براي ما و ما از آنها مي توانستيم خوب ياد بگيريم . ما پرستار آنها بوديم و آنها معلم ما بودند وما از آنها بهره ها برديم . رزمنده اي از اصفهان بود که تمام اعضاي بدنش ترکش خمپاره خورده بود به اين رزمنده دکتر اجازه نمي داد که از تخت خودش بلند شود و تا يک مدتي قرار بود که آنجا بستري باشد و اين آرام و قرار نداشت براي نماز شب با چه حالي پا مي شد و در همان جا نماز مي خواند . اول غروب که مي شد اينها در نقاهتگاه را قفل مي کردند به يک قفل هم اکتفا نمي کردند و از اين قفل هاي بزرگ مي زدند براي اين که رزمنده ها فرار نکنند اين فرار ، فرار به منزل نبود بلکه فرار به منطقه جنگي بود . اينها بي تابي و بي قراري مي کردند تحمل نمي کردند ، دائماً اعتراض مي کردند که شما چرا ما را اينجا حبس مي کنيد .
آن موقع حدود بيست سالم بود و مسئول دبيرخانه نهضت سواد آموزي بودم .
سه تا از برادرهايم آقا محمود و آقا مصطفي و ادهم آقا هر سه تا مجروح و دو تا از خواهرهايم بودند . مينا و زهرا شريعتي و من هم نفر سوم بودم . همسايه ها و دوستان و آشنايان به مادرم اعتراض مي کردند که آن جا چه خبر که تو بچه ها تو مي فرستي . آن زمان مادرم مشوق ما بود نه تنها نگران ما نبود . دائم مي گفت من بچه هامو به دست امام زمان سپردم و مي دانم که اينها دارند خدمت به امام زمان مي کنند .
 ارادت و علاقه تبديل به يک احساس خاصي در همه ي جوانها شده بود اين علاقه نسبت به حضرت امام در قلب ما يک گرايشي را به وجود آورده بود, نسبت به حضرت امام, به خاطر آن ارادت فرمان اما را مي برديم . حتي من به ياد دارم آمريکا ايران را محاصره کرده امام فرمودند مردم ما ايستاده اند ، مردم روزه مي گيرند و جلوي شما مي ايستند و محتاج شما نيستند واقعاً آنهايي که به امام ارادت داشتند چند روز روزه گرفتند و اين ها همه نشانه آن عشق و علاقه است . نفوذکلام امام بود در ما .
اولين شبي که در اهواز صداي بمباران را شنيدم ترسيدم ، تنم لرزيد . هيچ وقت هميچين صدايي نشنيده بوديم . ترسيدم . بعد من به خودم گفتم بدتر از اين را چه جور بايد تحمل بکنم . چه طور از اين اتفاق بايد راحت بگذرم. کم کم به صورت يک عادت شد . و قوت قلب گرفتيم .يک موقعي مي شد که از صبح ما مشغول بوديم .
با بچه هاي رزمنده تا شب هم مي شد ما متوجه نمي شديم که اين همه وقت از ما گذشته و ما همش سرپا بوديم و مشغول رسيدگي به اينها بوديم . خيلي به ما سخت نمي گذشت , يعني به خاطر شوق و علاقه اي که داشتيم زمان آن قدر به ما فشار نمي آورد و اذيت نمي شديم . بعد از ازدواج هم رفتم مريوان .
من رضايت داده بودم که با ايشان در مريوان زندگي بکنم . به اتفاق هم براي زندگي در آنجا رفته بوديم که ايشان قول دادند آنجا اگر امکانات فراهم بشود من هم بتوانم کاري در بيمارستان و يا هر جايي که خودشان صلاح مي دانند براي رزمنده ها خدمتي بکنم اما حضور ما در مريوان مدت کوتاهي بود که ايشان به دست منافقين در مريوان ترور شدند و با شهادت ايشان من برگشتم .
هنوز هم  اين احساس را دارم . هنوز هم اگر انقلاب ما در معرض خطر باشد ما اين احساس را داريم . احساس ما مثل زمان حضور امام است . در مريوان وقتي جسد همسرم را به من نشان دادند با اين که رزمنده ها از آن ساعتي که شوهرم به شهادت رسيده بود تا حدود 10 ساعت به من خبر ندادند . ما تازه ازدواج کرده بوديم . مي گفتند ما دلمان نمي آيد که اين خبر را به خانمش بدهيم . يعني آنها اين جرأت را نمي کردند وقتي جسدش را به من نشان دادند من اولين جمله اي که به زبان آوردم . گفتم که خدا را شکر مي کنم که ما امام داريم .
سومين روز زندگيمان در مريوان همسرم به شهادت رسيد .
 سيد باقر مير احمدي از طلبه هايي بوده که در قم تحصيل مي کرده . قبل از انقلاب به خاطر فعاليتهاي سياسي که مي کردند چند بار زنداني شدند و قبل از اين که به سن تکليف برسند به خاطر فعاليتهاي سياسي در زندان اوين شکنجه شده بودند .يک وقتي از همان جا فرار مي کنند . زندگي مخفي داشتند . در يکي از روستاها خانه گرفته بود و درس مي خواند و کار سياسي اش را انجام مي داد . تا اين که انقلاب پيروز شد  و جنگ شروع شد . در جنگ ايشان ابتدا به اهواز رفتند و بعد مأموريت پيدا مي کنند و مي روند در غرب . اول مسئوليت بسيج عشاير را به ايشان مي دهند در سال 1360 هماهنگ کننده بسيج عشاير در استان همدان و کردستان و کرمانشان مي شوند بعد از  بسيج عشاير به ايشان مأموريت دادند به عنوان فرمانده سپاه مريوان در بخش بومي سپاه .
مراسم ازدواج ما خيلي متفاوت با زمان جديد است . اگر من تشريح بکنم نحوه ي جشن مان را شايد خيلي ها تعجب بکنند . ما جشن عقدمان را در مسجد گرفتيم . من يک يادداشتي دارم از شهيد مير احمدي گفتند که بهتر است اول زندگي ما در يک مکان مقدس ، خانه خدا باشد . در خانه خدا ما همه چيز را برگزار بکنيم . براي اين که قدم ما براي حرکت خدا هست دوست داريم زندگي ما از خانه خدا شروع شود . در مسجد از مهمانان پذيرايي کرديم و ايشان خودشان سخنراني کردند . سخنراني شان را با سوره نصر شروع کردند و بعد در خصوص شخصيت زن صحبت کردند . اين مراسم عقد ما بود . مراسم عروسي ما يک مهماني خيلي معمولي  که خانوادگي بود . بعد از مراسم عقد  چند روز اينجا و چند روز در قم بوديم بعد رفتيم مريوان  . وقتي ما وارد مريوان شديم برادران سپاه اگر چه بومي مريوان بودند خيلي به ايشان علاقه داشتند . آن طوري که وفتي ما رفته بوديم اول ماه رمضان بود . ايشان مي گفتند هر شب ماه رمضان قرار گذاشتند که  افطاري ما را دعوت کنند . گفتند اگر يک نفر را بپذيريم بقيه ها ناراحت مي شوند . پس من تمام ماه رمضان از همه بايد افطاري بپذيريم . يعني اين قدر به ايشان ارادت داشتند.
شب چهارم ماه رمضان که مصادف بود با پنجم تيرماه سال 1361 ما به يک مهماني افطاري دعوت بوديم . يعني اعضاء شورا فرماندهي سپاه يک نفر از آنها ما را دعوت کرده بودند . ما افطار آنجا بوديم . بعد از اينکه افطار را خورديم . خانم ها فارسي بلد نبودند .من غريب بودم يک کم نشستم . ديدم يک نفر از آقايان مسلح و با لباس رزم که خيلي غير معمولي بودند براي من . البته در آنجا همه مردم معمولي هم مسلح بودند . خلاصه آقا سيدگفتند شما با اين آقا برويد خانه . يعني همانجا مي خواستند جلسه برپا کنند يعني ايشان مرا بردند به خانه و در آن جلسه قرار بود ايشان يک منطقه اي به نام جانواران را بگيرند که محاصره شده بود توسط ضد انقلاب هاو دموکراتها . ايشان مي خواستند بروند اين محاصره را بشکنند . اتفاقاً داداش من هم در آن قسمت بودند . بعد ايشان داشتند برنامه ريزي مي کردند . اتفاقاً دير وقت آمدند . من احساس مي کنم ايشان حسي داشتند که به شهادت مي رسند . يا اينکه اطلاع داشتند يک جوري مثل اين که متوجه شده بودند که به زودي ها به شهادت خواهند رسيد . چند تا چيز مي تواند اين ادعاي مارا ثابت کند . يکي اين که ايشان يک ساعت مچي در دستشان داشتند که امانت بود مال کسي بود . همان شبي که ايشان فردايش به شهادت مي رسند اين امانت را به صاحبش مي دهند . آنها مي گويند چرا شما مي خواهيد اين ساعت را بدهيد . گفتند که فردا اگر من به شهادت برسم دست من را بگيرند و بگويند چرا با خودت اين امانت راداشتي. يکي هم اين که وقتي ايشان مي خواستند شمال بيايند رفته بود ديدار يکي از دوستانش . آن دوستش گفته بود آقا سيد يک کم بيشتر بمانيد من دلتنگ شمايم . کمي بمانيد تا با هم حرف بزنيم . گفته بود من زياد در اين دنيا نيستم . همان چند روزي که هستم دوست دارم با خانمومم باشم , بگذاريد من بروم . انگار که او از اين واقعه خبر داشت که اين اتفاق براي او خواهد افتاد . بعد صبح همان روز چهارم ساعت نه و نيم صبح بود که ديدم يک دفعه صداي تيراندازي مي آيد . من خيلي هراسان شدم . که چه اتفاقي افتاده . آمدم دم در  ديدم دم در يک نگهبان گذاشته اند . نگهبان جلوي من را گرفت وگفت خانم کجا مي رويد . گفتم مي خواهم بروم بيرون . نبايد شما جلوي من را بگيريد . گفت : نه حالا شهر خطر دارد . شما نرويد من حرفش را گوش کردم . خيلي بي تاب بودم . گفتم : بروم و يک کمي قرار بگيرم . بهر حال رفتم وارد خيابان شدم ديدم از بچه هاي سپاه پشت سر من آمدند . شک کردم خدايا چه اتفاقي افتاده چرا اينها من را تعقيب مي کنند . من که قرار است آنجا زندگي کنم . قرار نيست که کسي را تعقيب بکند . برگشتم . ساعت يک شب خبر شهادتش را دادند . بچه هاي سپاه هي به دخترهاي بيمارستان مي گفتند شما برويد خبر بدهيد . اين ها هي رد و بدل مي کردند هيچ کدام جرأت نمي کردند . مي ترسيدند که من قالب تهي کنم . تازه ازدواج کرده بوديم روز سوم بود . تازه داماد است چه جوري به عروسش خبر بدهيم . برايشان خيلي سخت و نگران کننده بود .  نيمه هاي شب خانم هاي بيمارستان آمدند سراغ من . در حالي که شب قبل اينها براي تبريک ورود ما آمده بودند و مهماني داده بودندو آمده بودند خانه ما . بعد آن شب که آمدند من تعجب کردم وگفتم يعني رسم اينها اين است که چند شب پشت سر هم مي آيند براي تبريک ازدواج و ورود . خلاصه با يک مقدماتي موضوع را به من گفتند . در مريوان تشييع جنازه با شکوهي از ايشان کردند . من هيچ وقت فکر نمي کردم که مردم با اين احساس بخواهند ايشان را تشييع جنازه بکنند . بعد ما هفتم تير ماه وارد رودسر شديم و ايشان را تشييع جنازه کرديم .
اخلاقشان خوب بود . مهربان بودند . به خانواده اش خيلي احترام مي گذاشت . به مردم خيلي احترام مي گذاشتند . آدم متديني بودند . ديندار واقعي بود . با خانواده خودم مهربان و خوب بودند و همه از او راضي بودند .
مرا خيلي به مطالعه و تحصيل تشويق مي کردند . يک وقتي با هم بوديم مي گفتند اين کتاب را براي من بخوانيد و برايم توضيح بدهيد . به مطالعه عشق مي ورزيدند و خودشان خيلي اهل مطالعه بودند . به ورزش کردن تشويق مي کردند .
بعد از شهادت ايشان من وارد حوزه علميه تهران شدم . سه سال تهران بودم بعد يک مدتي رفتم مشهد تحصيل کردم بعد از آن به خاطر موقعيت خانواده ام مجبور شدم برگردم رودسر . در مشهد در دانشگاه فردوسي درس خواندم در رشته ادبيات عرب کارشناسي گرفتم . بعد آمدم اينجا کارشناسي ارشدم را فقه و مباني حقوق خواندم .
الان با دانش آموزانم وقتي صحبت مي کنم با زبان خودشان يعني آنطوري که بتوانند بفهمند ، در حد احساسات آنها مطالب را که به چشم خودم ديدم , تشريح مي کنم و مي بينم واقعاً تحت تأثير قرار مي گيرند . من طوري تشريح مي کنم که انگار احساس مي کنم که آنها دارند حس مي کنند .

آنروزها نفوذکلام حضرت امام خيلي ها را متحول کرده بود . خيلي فرق دارد آن زمان با حالا .امروز چيزهاي تجملي جايگزين آن افکار شده . آن زمان خيلي ها دلبستگي هاشان اعتقادي بود . وقتي که مسئله شهادت مطرح شد خيلي ها پذيرفتند.  وقتي مادري جسد فرزندش را مي ديد شهادتش را خيلي راحت قبول مي کرد نه اينکه تحت تأثير قرار نگيرد , نه اين که قلبش نشکند اين موضوع برايش تشريح شده بود . عشق داشت نسبت به انقلاب وامام و اهداف امام  و واقعاً جبهه را کربلا مي دانستند و متبرک مي دانستند . خاک و ديار آنجا را متبرک مي دانستند .
ايام خوب و جالبي بود. برايم جالب است و دائم مرور مي کنم . حال و هواي آن موقع حال و هواي خوبي بود . حال و هواي معنوي بوده و با ارزش . ولي هيچ وقت آروز نمي کنم جنگي باشد . جنگ حادثه تلخي به همراه دارد .
سه بار موفق شدم که امام (ره) را از نزديک ببينم که چهره ايشان آرامش خاصي به ما مي داد وقابل وصف نيست و هر دوربيني و هر چيزي که مي خواست چهره ايشان را به تصوير بکشد نمي توانست . درتهران که بودم چند بار به ديدار ايشان رفتم . به ديدار مقام معظم رهبري هنوز نرفته ام . همين طور به مناطق جنگي . خيلي دوست دارم که به آنجا بروم .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گيلان ,
برچسب ها : احمدي , سيد مير باقر ,
بازدید : 257
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]

نماينده ولي فقيه در استان گيلان وامام جمعه شهرستان رشت


سال 1309ه ش در دهستان «ليفشاگرد» از توابع «تولمات » ، در 17 کيلومتري غرب شهرستان رشت، در ميان خانواده اي متدين و کشاورز ديده به جهان گشود .
پدرش مردي متدين، شب زنده دار و علاقه مند به روحانيت بود که در امر کشاورزي و دامداري، پرورش کرم ابريشم و تا حدودي سماکي فعاليت مي کرد . آية الله احسان بخش درباره اوصاف پدر بزرگوارش چنين مي نويسد: «يکي از کساني که در شکل گيري و رشد شخصيت علمي و اخلاقي من نقش مؤثر داشت، پدر بزرگوارم بود . او يک مرد روستايي بود . تا حدودي سواد خواندن و نوشتن داشت . دعا و قرآن را به خوبي آموخته بود . به روحانيت عقيده ي زيادي داشت . قرآن و زيارت عاشورا را در هر روز صبح با صداي جذاب و گيرا مي خواند و مقيد بود که شبها با اهل خانواده در منزل، نماز جماعت بر پا کند و مرا با تشويق وادار ساخت که با صداي بلند و رسا هر شب اذان بگويم و در دوران خفقان رضا خاني صبحهاي چهارشنبه هر هفته در منزل، مجلس روضه خواني منعقد مي ساخت و سه نفر از بهترين روحانيون به نامهاي شيخ محمد علي تولمي، شيخ جواد کلده اي و سيد علي مصباح را که دو نفر اخير بعدها توسط عمال رضاخان عمامه شان را برداشتند و آنان را به روستا تبعيد نمودند، دعوت مي کردند و اين روضه تا ظهر ادامه داشت و همراه با صرف ناهار بود . آنان علاوه بر روضه خواني، احکام و مسائل روزمره را به اهل خانواده مان تعليم مي دادند .»
آية الله احسان بخش قرآن و خواندن و نوشتن را در مکتب خانه شيخ عزت الله به خوبي فرا گرفت، و توانست دوره ابتدايي را در تولم شهر به اتمام برساند . و آن گاه براي ادامه تحصيل رهسپار شهرستان رشت گرديد .
ايشان درباره چگونگي ورود به حوزه علميه اين گونه مي نويسد:
«پدرم مبتلا به يک بيماري سختي شد که اميد نجات و شفاي آن نمي رفت، ولي وي با توسل از اين بيماري هولناک نجات يافت . در شهريور سال 1323 شمسي به مدت 4 ماه به زيارت عتبات عاليات مشرف [شد] و پس از ورود به نجف اشرف، به زيارت حضرت آية الله حاج سيد ابوالحسن اصفهاني بزرگ، مرجع تقليد شيعيان رفت و ضمن پرداخت وجوهات شرعي با آن بزرگوار ملاقات نمود و اين برخورد روحاني و معنوي که داراي کشش و جاذبه اي بس عميق بود، يک انقلاب و دگرگوني عجيبي را در او باعث شد; به طوري که پس از ورود به ايران، مرا به خواندن درس طلبگي تشويق نمود و من هم با علاقه مندي آن را پذيرفتم . آن گاه پدرم مرا به مدرسه مهدويه رشت خدمت حضرت آية الله حاج سيد مهدي رودباري رحمه الله معرفي نمود و من در همان روز که روز چهارشنبه 14 جمادي الثاني 1324 شمسي بود، مشغول تحصيل مقدمات علوم ديني شدم .»
علاقه و هوش سرشار و استعداد ذاتي و حافظه قوي او باعث شد که مراحل مقدماتي را نزد برجسته ترين اساتيد آن روز که همگي شايستگي مرجعيت و تدريس دروس خارج فقه و اصول را در حوزه هاي بزرگي چون نجف داشتند و هر کدام از استوانه هاي علمي و معنوي به شمار مي آمدند، به خوبي آموخت . اساتيد ايشان عبارت اند از: حضرات آيات شيخ علي علم الهدي، سيد حسن بحرالعلوم، شيخ محمد کاظم صادقي، سيد مهدي رودباري، شيخ محمد وحيد خورگامي و ... . وي در اين باره مي نويسد: «درسها را در نزد اساتيد نامبرده رشت که امروز در تعجب هستم که اين شخصيتها چگونه اين کتابهاي ابتدايي (مقدمات) را تدريس مي کردند، فرا گرفتم .»
خاطره اي از آية الله بهجت: حضرت آية الله احسان بخش ضمن ستودن موقعيت علمي و معنوي و سياسي اساتيد برجسته خويش در حوزه علميه رشت، خاطره جالبي را از آية الله بهجت نقل مي نمايند: «در سال 1325 شمسي، حضرت آية الله بهجت دامت برکاته) که از نجف اشرف براي صله ارحام به گيلان آمده و چند ماهي را در فومن اقامت نمودند، روزي به رشت تشريف آورده و وارد مدرسه مهدويه گرديد، در حالي که بنده با مرحوم شيخ عنايت نصرالهي شرح جامي را مباحثه مي کرديم . ايشان از ما پرسيدند که اين کتاب را در نزد چه کسي مي خوانيد؟ ما گفتيم: در نزد آيت الله شيخ محمد کاظم صادقي!
سري تکان داد و گفت: کسي که شايستگي تدريس خارج و لياقت مرجعيت را دارد، حال امروز براي شما شرح جامي مي گويد . قدر اين نعمت بزرگ الهي را داشته باشيد .
معظم له پس از سه سال تحصيل و به اتمام رساندن مقدمات علوم ديني در سال 1327 شمسي وارد حوزه علميه قم شد و دروس متوسطه و عالي را نزد اساتيدي مثل شهيد صدوقي، لاکاني، مرعشي نجفي، شيخ مهدي مازندراني، بتولي گيلاني، فقيهي گيلاني، سلطاني طباطبايي، مجاهدي تبريزي، علامه طباطبايي، اشراقي، ميرزا ابوالفضل زاهدي قمي، فکور يزدي، آقا رضا صدر فرا گرفت . در سال 1331 شمسي با اتمام سطوح عاليه و موفقيت در امتحانات، وارد درس خارج فقه و اصول حضرات آيات عظام بروجردي، امام خميني و سيد مرتضي مرتضوي لنگرودي گرديد که تا سال 1340 شمسي ادامه داشت و با موفقيت توانست مباني علمي اش را استوار سازد .
آية الله احسان بخش از جمله دانش آموختگان برجسته حوزوي است که علاوه بر تکميل معلومات حوزوي براي فراگيري دانش جديد وارد دانشگاه گرديد و موفق به اخذ سه ليسانس از دانشگاه تهران شد .
او از افراد معدودي بود که بعد از اتمام تحصيلات دانشگاهي، جذب ادارات دولتي نشد . ايشان خود در اين باره مي نويسد: «پس از فراغت از دانشکده باز چون گذشته در حوزه علميه قم مشغول به تحصيل شدم . من و آية الله دکتر سيد عبدالله ضيائي لنگرودي رحمه الله روزي به محضر حضرت آية الله سيد احمد خوانساري [مشرف] شديم و نظر ايشان را درباره استخدام و جذب يک روحاني تحصيل کرده در ادارات و دستگاههاي دولتي در زماني که تبليغات بهائيت و ديگر گروههاي الحادي در کشور بيداد مي کرد، استفسار نموديم . ايشان اين آيه شريفه قرآن را خواندند و ساکت شدند:
«ولاترکنوا الي الذين ظلموا فتمسکم النار»
ايشان استخدام در دستگاههاي دولتي [آن زمان] را تکيه به ظالم مي دانستند و لذا من و دکتر ضيائي از جذب و استخدام در ادارات و دستگاههاي دولتي منصرف شديم .»

آية الله احسان بخش خاطرات ارزشمندي از اساتيد برجسته خويش دارد که در اينجا چند خاطره از اساتيد برجسته او که بنا به گفته خودش در شکل گيري و رشد شخصيت اخلاقي، اجتماعي و سياسي وي تاثير گذار بوده است، ذيلا نقل مي شود:
- آينده نگري استاد درباره سلطه آمريکا
وي مي گويد: «در سال 1329 شمسي از قم به ديدن استادم حضرت آية الله علم الهدي به رشت رفتم . وي از مايه علمي و سياسي خوبي برخوردار بود . از اوضاع قم، تحصن طلاب حوزه در مدرسه فيضيه و اعتراض آنان در جلوگيري از جنازه رضاخان و نيز جريانات مربوط به ملي شدن صنعت نفت را با حرارت خاصي برايش شرح دادم و چون خودم طلبه فعالي بوده و در اين قضايا حضور پرشوري داشتم، دوست داشتم نظر اين عالم فرزانه را بدانم . ايشان با شنيدن حرفهايم، خنده اي کرد و گفت: پسرم! تو برو درس بخوان تا ملا شوي! کلاهي که بر سر ما در ايام تحصيل گذاشتند، بر سر شما نگذارند .
بعد ادامه داد و گفت: سياست انگليس در جهان به بن بست رسيده است و سياست چرچيلي منفور عام و خاص شده است . قدرت جديد کمونيست شوروي، آلمان را شکست داده و فرانسه توان خود را از دست داده است . بايد نيروي جديدي در منطقه حکومت کند و آن آمريکاست . امريکا وارث انگلستان مي شود و اين سر و صدا که الان در مملکت مي شنوي، بسياري از آنها سخنگويان آمريکا هستند و من ملي شدن صنعت نفت را آغاز ورود و سلطه آمريکاييها بر منطقه خاورميانه خصوصا ايران مي دانم . و آن گاه جريانات تلخي از مشروطيت و عوض شدن مسيرش نقل کردند ... که من از درايت، هوشمندي و آينده نگري در اوضاع سياسي اين روحاني والامقام درحيرتم .»
-آشنايي با حضرت امام (ره)
آية الله احسان بخش از ارادتمندان و شاگردان حضرت امام و نماينده ايشان در گيلان از سال 1340 شمسي به شمار مي رفت .
وي مي نويسد: «من شايد جزو نخستين شاگردان امام بودم که از ايشان اجازه دريافت نمودم و اين دستخط از حيث تاريخ جلوتر از دستخطهايي باشد که به ديگر فضلاء داده اند . از حضرت امام کمتر ديده شده است که دستخط نمايندگي با آن سعه صدر و در آن روزهاي حساس به شاگردانش بدهد، ولي چون مرا کاملا مي شناخت، اين شاگرد خويش را به دستخط مبارک مفتخر ساخت . حضرت امام در درس اصول، مباني اصولي آقاي نائيني را نقد مي کردند . و ما هم از آن مباني مطلع نبوديم . دانستن حرفهاي اصولي نائيني بر من واجب بود; لذا براي رسيدن به اين مقصود به درس ساير آقايان رفتم، ولي به نتيجه اي نرسيدم . تا اينکه در درس آية الله خوانساري به من گفته شد: اگر دنبال فهميدن سخنان آية الله نائيني هستي، بايد به درس شاگرد برجسته اش، آية الله سيد مرتضي لنگرودي شرکت کني .
وقتي به درس آقاي لنگرودي آمدم، ديدم به هدفم رسيده ام . او سخنان اصولي استادش را خوب تفسير مي کرد و آن گاه با اين تفسير، نقد درسهاي امام مرا جذب مي نمود .
من در حوزه از درسهاي جنجالي و پر نشاط مثل درس امام همواره استقبال مي کردم . بعد از رحلت آقاي بروجردي، مبلغ مرجعيت امام در گيلان بودم و همواره مورد عنايت آن حضرت بودم; به طوري که هيچ گاه در طول عمر مبارک ايشان با تعيين وقت قبلي به محضرشان شرفياب نمي شدم . از سال 1340 شمسي عکس حضرت امام در دفتر مدرسه ام تا پيروزي انقلاب نصب بود . امام از حيث اخلاق و سياست، معلمي سازنده برايم بود .»

دل کندن از شهر و حوزه قم براي کساني که با آن مانوس گشته اند و با همه وجود دوستش مي دارند، کاري بس دشوار و مشکل است . آية الله احسان بخش درباره چگونگي ترک حوزه و هجرت به رشت، اين گونه مي نويسد: «روزي از درس اصول حضرت امام برگشتم که مرحوم آية الله ضيابري (يکي از علماي ذي نفوذ رشت) را ديدم . از من پرسيد: تا کي مي خواهي در قم بماني و آب و هواي حوزه را بخوري؟ خسته نشده اي؟ گفتم: فعلا مشغول درس و بحث هستم . فرمود: بيا رشت! آخه تو هم نسبت به جوانهاي اين مملکت ديني داري و چه بهتر حالا که جوان هستي، دينت را نسبت به آنان اداء کني . تو شرعا مسئولي .
از سخنان وي قدري تکان خوردم و به خود آمدم . سخنان گرم ايشان بر دلم نشست . قدري فکر کردم، ديدم ما نبايد شهريه بگيريم و عمر تلف کنيم . انتظارات و توقعات ايشان بجاست . تصميم گرفتم به رشت بروم و علي رغم علاقه مندي من به حوزه و مخالفت برخي از اساتيد قم و رشت که نگران آينده من بودند، در سال 1340 شمسي به رشت رفتم .»

يکي از سنتهاي پسنديده آية الله احسانبخش، دعوت طلاب و فضلاء گيلاني قبل از ماههاي محرم و رمضان در مهديه رشت بود که يکبار ضمن بيان اوضاع استان، فرمود: «به خاطر دارم در اوايل طلبگي من در رشت، در اين شهر بيش از 30 مجتهد سکونت داشت و خيلي از روستاهاي گيلان يک يا چند مجتهد در آن سکونت داشت . روحانيت در سابق وقتي به حد کافي از نظر علمي اشباع مي شدند، بيشتر آنان براي اداء تکليف الهي خويش به شهرها و روستاها برمي گشتند و حالا قضيه برعکس شده است، علماء برجسته شهرها به حوزه مي روند و لذا الان در برخي از مناطق گيلان ما، مردم به خاطر نداشتن روحاني، از دراويش استفاده مي کنند . به خدا همه ما و مدرسان و مسئولان حوزه مسئوليم! .»
آية الله احسانبخش در قم با مدرسه دين و دانش به مديريت آيت الله شهيد دکتر بهشتي آشنايي کامل داشت . ايشان به تبعيت از اين سبک نوين، در سال 1340 شمسي مدرسه ابتدايي و دبيرستان دين و دانش و بعد از مدت کوتاهي مدرسه راهنمايي دين و دانش را با حمايت آية الله ضيابري در رشت تاسيس کردند . برنامه هاي اين مدارس کاملا ابتکاري بود و مورد استقبال شديد مردم متدين رشت واقع شد . فهرست برخي از برنامه هاي خاص اين مدارس چنين است:
الف . اقامه نماز جماعت: وي در اين باره مي نويسد: «با توجه به اوضاع بد فرهنگي آن روز رشت، نماز از اين مدارس به خانه ها راه پيدا مي کرد و خيليها اهل نماز شدند .»
ب . تلاوت قرآن صبحگاهي: در اين مدارس، هر روز به جاي سرود صبحگاهي براي دانش آموزان، تلاوت قرآن اجراء مي شد .
ج . جذب دبيران مجرب و کارآمد: وي در اين باره مي نويسد: «سالي که دبيرستان دين و دانش را افتتاح کردم، هنوز سن من به سي سال نرسيده بود . محتاج يک مدير لايقي بودم; لذا از آقاي سيد محمد تائب استدعا کردم و ايشان هم پذيرفتند . او تنها دبيري بود که مورد قبول همه اقشار دانش آموزي، خصوصا آن روزهايي که رشت زير نفوذ نيروهاي چپ قرار داشت، بوده است .
روزي به خاطر عمل جراحي ناشي از ترور در بيمارستان برلين آلمان، پرفسور غفاري به ديدنم آمد و از وضع زندگي خود به تفصيل سخن گفت و آن گاه از من پرسيد: آيا آقاي تائب زنده است؟ پرسيدم: شما با آقاي تائب چه آشنايي داريد؟ گفت: پدرم مدتي رئيس دارائي رشت بود . من دوره متوسطه را نزد ايشان آموختم و امروز اگر از اخلاق انساني در آلمان چيزي برايم مانده باشد، آن را از آقاي تائب دارم .»
د . برگزاري مراسم مذهبي: در اين مدارس در تمام اعياد مذهبي، جشن و چراغاني و آذين بندي همراه با پذيرايي مفصل و سخنراني برگزار مي شد و نيز در ايام تاسوعا و عاشوراي حسيني هر سال هيئت عزاداري با دستجات منظم و باشکوهي ازاين مدارس وارد شهر رشت مي شدند . استقبال پرشور مردم و جوانان از آن به قدري تاثيرگذار بود که بارها شهرباني و ساواک مي خواستند جلوي اين حرکت عزاداري را بگيرند، اما چون فراگير شده بود، نمي توانستند کاري انجام دهند .
اشعار انقلابي اين هيئت در بيداري نسل جوان و مردم بسيار مؤثر واقع گرديد . يک نمونه از اشعار آنها اين است:
تاج و تختت را يزيدا واژگون خواهيم کرد
کاخ تو ويران چو کاخ بيستون خواهيم کرد
شاد مي باشي که دنيا شد به کامت اي يزيد
در همين دنيا تورا پست و زبون خواهيم کرد

مبارزات سياسي آية الله احسانبخش از سال 1329 شمسي آغاز شد و تا پيروزي انقلاب تداوم يافت . مبارزات وي در آگاهي بخشيدن به دانش آموزان و فرهنگيان در مدارس دين و دانش و آشنا ساختن آنان با افکار و اعلاميه هاي حضرت امام، منجر گرديد تا مدارس دين و دانش به عنوان کانون مبارزات و تظاهرات مردمي در سطح شهر مطرح گردد; به طوري که تمام تظاهرات خياباني مردم شهرستان رشت از دبيرستان دين و دانش آغاز و با سخنراني معظم له به پايان مي رسيد . وي با ايجاد گروه فرهنگي ابوريحان که اعضاي آن را فرهنگيان خوشنام گيلان تشکيل مي دادند، اعلاميه هاي حضرت امام را شبانه فتوکپي و با هماهنگي در سطح استان پخش مي نمودند . مبارزات سياسي در سطح عموم مردم که با سخنرانيهاي افشاگرانه ايشان از مظالم رژيم در مسجد چيني چيان رشت که محل برگزاري نماز جماعت ايشان بود، بارها منجر به احضار، دستگيري، زنداني، ممنوع المنبر و ممنوع الخروج شدن ايشان گرديد . و گاهي ايشان با دخالت آية الله ضيابري از عواقب خطرناک سخنراني نجات مي يافت که شرح مبارزات، فعاليتها، سخنرانيها، ارتباط با امام و ساير شخصيتهاي انقلاب، صدور اعلاميه و امضاء انفرادي و جمعي، همراه با علماء رشت و ... در کتب اسناد انقلاب اسلامي چاپ شده و بيش از 150 صفحه آن در خاطرات صادق به چاپ رسيده است .
منزل و مدارس وي بارها مورد تعرض وحشيانه ساواک قرار گرفت و خسارات فراواني را بر او تحميل کرد . او در پيشاپيش راهپيماييها، حضوري جدي و فعال داشت و البته در به ثمر رسيدن انقلاب در گيلان شخصيتهاي بزرگي همانند: آيات سيدحسن بحرالعلوم، سيدمحمود ضيابري، مرحوم لاهوتي، شهيد رباني املشي، مرحوم دکتر ضيايي و برخي از شخصيتهاي فعلي همانند: آيات محمدي گيلاني، محفوظي، قرباني و ... نقش مؤثري ايفا نمودند .
آية الله احسانبخش با 70 نفر از روحانيون گيلان به منظور فشار بر دولت غيرقانوني شاه که از ورود حضرت امام به ايران ممانعت مي کرد، به تهران آمد و به جمع علماء و روحانيون سراسر کشور که در دانشگاه تهران تحصن کرده بودند، پيوست و نيز در مراسم استقبال حضرت امام در فرودگاه حضور داشت .

آية الله احسانبخش بعد از پيروزي انقلاب اسلامي در تامين امنيت شهرها و خدمات رساني به مردم استان، پاک سازي ادارات و سازمانها از لوث وجود عناصر ضدانقلاب، خنثي سازي توطئه ها و فتنه هاي منافقين که از همه جا به جنگلهاي گيلان و مازندران روآورده بودند، نقش بسيار ارزشمندي داشت . مردم گيلان هيچ گاه ياد و خاطره اين روحاني فداکار و مدافع واقعي امام و انقلاب را فراموش نخواهند کرد .
مگر مردم شهر انزلي در زماني که ضدانقلابها و نيروهاي چپ و ليبرال، شهر را به تصرف کامل خويش درآورده بودند و وحشيانه اقدام به آتش زدن اموال آنها مي کردند، فراموش خواهند کرد که چگونه آيت الله احسانبخش به همراه يگان نيروي دريايي به کمک آنان شتافت و محاصره را شکست و ضدانقلاب را با خفت و خواري از شهر بيرون راند .
مگر مردم مسلمان شيعه و سني طالش که بر اثر دستهاي ناپاک و تفرقه انگيز ضدانقلاب به مقابله باهمديگر برخاسته بودند، فراموش خواهند کرد که معظم له به ميان آنان رفت و با سخنرانيهاي آتشين خود، وحدت و همدلي و برادري را بين آنان استوار ساخت و آنان را از تفرقه و درگيري برحذر داشت .
آية الله احسانبخش، دانشگاه گيلان را که به تصرف ضدانقلاب و منافقين درآمده بود با تظاهرات باشکوه مردم رشت و استان و با همکاري استاندار شهيد، برادر انصاري و دادستان انقلاب اسلامي، شهيد کريمي و برخي از چهره هاي سرشناس روحاني استان، طي يک درگيري خونين از تصرف آنان خارج ساخت و با حرکت به سوي خيابانهاي شهر تمام مراکز تبليغي و مطبوعاتي آنان را نابود و منهدم ساخت .
و زماني که منافقين در جنگلهاي سرسبز شمال دست به تحرکات ناجوانمردانه همچون ترور فرزندان سپاهي و نيروهاي مؤثر انقلاب در سراسر گيلان و حتي غرب مازندران مي زدند و نيز در مطبوعات خويش با صراحت نوشته بودند «که هيچ نيرو و قدرتي قادر نيست آنان را از جنگل بيرون نمايد .» ، آية الله احسانبخش با شناسايي مراکز تردد آنان در جنگل به وسيله نيروهاي بومي همانند: چوپانان جنگلي در اندک زماني با الهام از امداد الهي و با کمکهاي نيروهاي فداکار نظام، آنان را از جنگلهاي شمال بيرون راند و خواب راحت را از چشمان آنان ربود که شرح فعاليتهاي ايشان بسيار مفصل است .

منافقين که از سوي آية الله احسانبخش لطمات جبران ناپذيري را دريافت کرده بودند و به خوبي واقف بودند که نبض حرکت انقلاب در خطه گيلان در وجود ايشان است، در صدد انتقام جويي برآمدند و ناجوانمردانه وي را در روز پنج شنبه 26 فروردين سال 1361 شمسي بعد از اقامه نماز ظهر و عصر در مسجد کاسه فروشان ترور کردند که ايشان به سختي مجروح گرديد و جمعي از نمازگزاران مسجد نيز مجروح شدند . خبر ترور فورا به بيت امام گزارش شد و به دستور حضرت امام، وي براي معالجه به بيمارستان شهيد مصطفي خميني منتقل گرديد . وي تا سال رحلت (1380 شمسي) بارها در ايران و خارج به خاطر عوارض ناشي از ترور، 14 بار عمل جراحي گرديد . اما منافق معدوم که با ضربات محافظان وي از پاي در آمد، در بازديد از بدنش معلوم شد که پر از تله هاي انفجاري، 12 لول ديناميت و 4 عدد نارنجک بوده و قصد شهادت معظم له را داشته است که وي به مشيت الهي زنده ماند .
او علي رغم معلوليت، دست از فعاليت شبانه روزي خويش برنداشت و اکتفاء به آمار و ارقام مسئولان نمي کرد . او بارها با لباس مبدل در اقصي نقاط گيلان حضور مي يافت و مشکلات مردم را از نزديک مشاهده و براي حل آن، مسئولان استان را بسيج مي کرد .
آية الله احسانبخش علاوه بر تدريس طلاب در مدرسه رشت، اقدام به ساختن دومدرسه علميه پسرانه و دخترانه با امکانات رفاهي به صورت مجزا نمود و علاوه بر آن همواره در روز، بيش از 5 ساعت تعهد داشت که مطالعه نمايد . مجموع اين مطالعات منجر به چاپ بيش از 57 اثر علمي، ديني و سياسي گرديد که مهم ترين اثر چاپ شده ايشان «مجموعه 35 جلدي آثار الصادقين » است که احاديث بيش از 360 اثر نفيس شيعه و سني با 50 هزار حديث به همراه ترجمه را به صورت الفبايي در بر دارد .
آية الله صافي گلپايگاني ارزش اين اثرنفيس را در رديف آثارشيخ طوسي قلمداد فرمودند .
و اما در کنار خدمات علمي، وي مبادرت به ساختن دهها باب مدرسه، مسجد، کتابخانه، پل، جاده، پمپ بنزين، دارالايتام و منازل براي فقراء نمود که مهم ترين آثار باقيات الصالحات ايشان احداث مصلاي بزرگ امام خميني رحمه الله در زميني به مساحت 4 هکتار در شهر رشت است که دهها باب مجتمع مسکوني، تجاري، صنعتي، چندين هکتار زمين مزروعي به عنوان پشتوانه اين اثر بزرگ وقف گرديده است .
گفتني است که 95 درصد عمليات مصلي در زمان حيات ايشان به اتمام رسيده بود .
معظم له مي نويسد: «در طول دفاع مقدس تقريبا هيچ عملياتي نبود که من در آن حضور نداشته باشم .» و حتي در برخي از موارد در خطوط مقدم جبهه به ديدن رزمندگان اسلام مي رفت و به آنان روحيه مي داد و نيز نقش ايشان در جمع آوري کمکهاي مردمي در پشت جبهه بسيار حائز اهميت بود . مردم قهرمان ايران هيچ گاه کاروانهاي بزرگ (1000، 1250، 1500 کاميون) کمکهاي مردمي استان گيلان به جبهه هاي جنگ را از ياد نخواهد برد که طرح و راه اندازي و جمع آوري اين کاروانها، از ابتکارات آية الله احسانبخش بود .

آية الله احسانبخش هيچ گاه از خط ولايت وامام و رهبري خارج نشد و با تمام وجود به سردار قافله ايمان و انقلاب عشق مي ورزيد . دوستان و نزديکان وي نقل مي کنند: که معظم له بر اثر عوارض ناشي از ترور کليه هايش از کار افتاده بود و هفته اي پنج بار دياليز مي شد . بارها در جمع دوستانش فرموده بود: من رفتني ام و آرزويي ندارم، الا اينکه دلم مي خواهد مقام معظم رهبري را در استان گيلان زيارت کنم . اين تنها آرزوي من است .» خداوند آرزوي ديرينه اين مريد وفادار را برآورده ساخت و مقام معظم رهبري در ارديبهشت سال 1380 شمسي به ديدار مردم گيلان رفت و يک سال و اندي بعد از تشريف فرمائي، معظم له با قلبي آرام و مطمئن به لقاء الله پيوست .
وي مي نويسد: «در سال 1334 شمسي - که بيش از 25 سال نداشتم - به آبکنار انزلي جهت تبليغ دعوت شدم . وسيله اياب و ذهاب فقط قايق بود . به محض اينکه از قايق پياده شدم، مردي از اهالي آمد، با صداي بلند گفت: از اين بچه مرشدتر پيدا نکرديد؟ و با قيافه مخصوصي به من نگاه کرد و از من دور شد . من از اين سخن مرد خيلي ناراحت شدم و در دلم از خدا کمک خواستم . وقتي از منبر پايين آمدم، صداي «احسنت احسنت » از همه مسجد بلند شد . راضي و خوشحال بودم و آن مرد سخت از گفته خود شرمنده شد .
در همين روستا در منزل فردي سکونت داشتم که به من خبر دادند، سيدي آمده و داد و بيداد راه انداخته است . در اسرع وقت به آنجا رفتم، ديدم اهالي روستا به سيد روحاني مي گويند: خوب، چند سال براي ما خوانده اي، ديگر مانياز نداريم . برويد جاي ديگر بخوانيد . من وقتي اينها را شنيدم و حال و احوال سيد را نگريستم، ناراحت شدم که چرا اينجا آمدم . نکند او فکر کند آمده ام تا جايش را بگيرم . ناراحت و دل شکسته به عواقب ماجرا مي انديشيدم . ناگهان فکري به نظرم رسيد، فورا خطاب به مردم گفتم: اي مردم و اي عاشقان امام حسين! به من بگوئيد: اين روضه از آن کيست؟ گفتند: حضرت سيد الشهداء . پرسيدم: اين سيدالشهداء جد من است يا جد اين سيد؟ گفتند: جد اين سيد . گفتم: پس جواب جدش را چه مي دهيد؟ گفتند: پولي که کفاف دو نفر روحاني را بنمايد نداريم . گفتم: هرچه به اين سيد سال گذشته داديد، بدهيد; اگر چيزي زياد آمد، به من بدهيد و اگر زياد نيامد، من چيزي از شما مطالبه نمي کنم . آن سال مردم بيش از سالهاي گذشته به مسجد آمدند و به برکت اين گذشت، هم به سيد و هم به من پول بيشتري تقديم داشتند . هم سيد و هم من و هم مردم راضي بودند .»
سرانجام اين مبلغ سخت کوش اسلام، در شب 14 خرداد 1380 شمسي، در سالگرد رحلت استاد و مرادش امام خميني رحمه الله به ملکوت اعلي پيوست، در پي رحلت اين عالم رباني، 3 روز در استان گيلان عزاي عمومي اعلام شد . مقام معظم رهبري و سران سه قوه و شخصيتهاي کشوري و لشکري پيامهاي تسليت صادر کردند و پيکر پاک اين روحاني خدوم و خستگي ناپذير با تشيع جنازه کم نظير مردم استان و با نماز آية الله محمدي گيلاني، در جوار مصلاي بزرگ امام خميني رحمه الله رشت به خاک سپرده شد .
او علاوه بر خدمات اجتماعي، فرهنگي، علمي و سياسي، نشان مدال 70 درصدي جانبازي را با کمال افتخار بر سينه داشت .
منبع: hawzah.net

 

وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
... اي خداي كريم حالا كه به سوي تو در سراي ديگر مي آيم مرا پيش خلايق آخرت رسوا مساز و چون دنيا برايم ستاري كن . خداوندا راه دشواراست و مدت طولاني و حساب تو را پس دادن بسيار مشكل . اگر تو نبخشي به كه پناه برم .
... خداوندا دوستان من شربت شهادت يكي پس از ديگري نوشيدند. خداوندا چه ميشود اين توفيق را هم نصيب من سازي . خداوندا اگر زحمات من و فعاليت هاي من در اسلام مورد رضايت تو قرار گرفته چه ميشود مرا هم مفتخر به شهادت كني .
...سخني با مردم : از روحانيت فاصله نگيريد و پيروي از روحانيت ورهبريت را وظيفه شرعي خود بدانيد و از تفرقه و جدايي برحذر باشيد. ازظلم و احتكار و گرانفروشي اجتناب كنيد. نسل جوان را به عنوان آينده انقلاب تحويل بگيريد...                             صادق احسان بخش  


پيام رهبر معظم انقلاب اسلامي
بسم الله الرحمن الرحيم
درگذشت عالم خدمتگزار و پرتلاش، مرحوم حجة الاسلام والمسلمين آقاي احسانبخش رحمه الله موجب تاسف و تاثر اينجانب گرديد . اين روحاني بزرگوار و پرتوان محور مجاهدتها و تلاشهاي مردم غيور و مؤمن رشت و استان گيلان و منشا خدمات فراواني در سراسر آن منطقه بود و تحرک شبانه روزي و خستگي ناپذير او، نمونه اي کم نظير محسوب مي شد . حضور او در جبهه هاي دفاع مقدس و پشتيباني بي دريغ او از رزمندگان دلاور گيلان از يادگارهاي فراموش نشدني آن دوران پرافتخار است و آثار ماندگار او در رشت و ساير شهرهاي گيلان موجب نام نيک هميشگي اوست . فقدان اين روحاني خدوم براي مردم و جامعه روحانيت استان، ضايعه بزرگي محسوب مي شود .
اين جانب اين حادثه تاسف بار را به عموم مردم عزيز استان گيلان به خصوص به روحانيون محترم و ارادتمندان آن مرحوم و بالاخص به خانواده گرامي، فرزندان و بازماندگان مکرم ايشان، تسليت عرض مي کنم و علو درجات آن مرحوم را از خداوند مسئلت مي نمايم .
والسلام عليکم و رحمة الله وبرکاته   سيد علي خامنه اي   14/3/80

 

خاطرات
آيت الله محمدي گيلاني :
من از كجاي ارزشهاي او بايد شروع كنم كه بتوانم آن را به جاي قابل قبول و خداپسندانه اي ختم كنم ... در مسير علمي تا تحصيلات عالي دانشگاهي در رشته حقوق اسلام و معقول و منقول را از روستايي كه مدرسه نداشت طي كرد , در مسير فقهي به خبره اي بزرگ تبديل شد و عضو مجلس خبرگان رهبري اول و قانون اساسي بود. در محور جمعه و جماعات به اصل محتواي غني و مطالعه كارشناسي , خطبه هايش يكي از سه نماز جمعه قوي كشور(بعد از تهران و قم ) را تشكيل مي داد .


آثارباقي مانده از شهيد
الحق پاسداريد!
سالش دقيقاً يادم نيست اما زمستان سختي بود و هوا به شدت سوز داشت.از اهواز كه حركت كرديم مي دانستم حدودنماز صبح در شهر مقدس قم يا اطرافش خواهيم بود.
قطاري كه براي بچه هاي رزمنده در نظر گرفته بودند خيلي پيشرفته نبود و ما حدوداً5 نفري داخل يك كوپه شديم.خانمي كه مانتويي بود و ظاهر خيلي مناسبي هم نداشت بهمراه همسرش در آن هواي سرد ميان راهرو سرگردان بودند و جايي براي نشستن نداشتند به نظر مي رسيد خانم مانتويي باردار است.شهيد املاكي بسيار تيزبين بود،در نگاه اول فهميد و به بچه ها گفت:اگر موافق باشيد اين خانم و آقا رابه داخل كوپه دعوت كنيم،هوا بسيار سرد است و اين خانم تحمل سرما را ندارد !به سرعت دو تا از بچه ها پيشقدم شدند و گفتن:ما خارج مي شويم تا اينها داخل كوپه بيايند...
مدتي گذشت حس كردم كه خانم از بودن ما ،بدليل باردار بودن ،احساس ناراحتي مي كند و به شدت عذاب مي كشد.شهيد يوسفي آهسته گفت:اين خانم باردار است،مشكل دارد و نمي تواند جلوي ما راحت دراز بكشد اگر موافق هستيد همه ما خارج شويم تا اين زن و مرد راحت باشند.
موقع خارج شدن املاكي به مرد گفت:شما راحت باشيد ما ديگر بر نمي گرديم مرد با تعجب پرسيد،كجا مي رويد،توي اين سرما كجا مي خوابيد؟!املاكي گفت:ما دوستان زيادي داريم،شب را پيش آنها مي مانيم!
جايي براي استراحت نداشتيم ،همه كوپه ها پر بود، داخل راهرو روزنامه گذاشتيم و تا صبح در آغوش سرما جان كنديم.نيمه شب انگار از كوپه خارج شده و ما را ديده بودند بعد از نماز صبح ،زن و مرد از املاكي پرسيدند:شما در كوپه دوستانتان بوديد ؟ حسين گفت:بله،الحمدالله خيلي خوب بود؛شما راحت بوديد؟!ناگهان سيل اشك از چشمهاي آن زن مانتويي روان شد:با گريه گفت:نمي دانم امام شما را از كجا پيدا كرد،شنيده بودم پاسدار،اما نديده بودم .شما را از كجا پيدا كرد و لباس پاسداري را بر تن شما پوشاند،الحق كه شما پاسداريد! اينهمه تاثير گذاري و نقش ارزنده تنها با محوريت و تفكر املاكي انجام گرفت.


 

آثارمنتشر شده درباره ي شهيد
روزنامه جمهوري اسلامي 18/03/1385 صفحه عقيدتي
نگاهي به فعاليت هاي علمي و اجتماعي آيت الله احسان بخش
در سالگشت رحلت عالم گرانقدر آيت الله حاج صادق احسان بخش قرار داريم . روحاني وارسته اي كه رهبر معظم انقلاب از او بعنوان خدمتگزاري پرتلاش نام برده و در پي ارتحال جانسوزش در پيام تسليتي فرمودند
« اين روحاني بزرگوار و پرتوان محور مجاهدتها و تلاشهاي مردم غيورو مومن رشت و استان گيلان و منشا خدمات فراواني در سراسر آن منطقه بود و تحرك شبانه روزي و خستگي ناپذير او نمونه اي كم نظير محسوب مي شد . »
آيت الله حاج شيخ صادق احسانبخش رحمت الله عليه فرزند غلامرضادر سال 1309 هجري شمسي در خانواده اي مذهبي در روستاي ليف شاگرداز بخش تولمات شهرستان صومعه سرا ديده به جهان گشود. او تحصيلات خود را در علوم پايه در مكتب و كلاس ششم را در تولم شهر به پايان برد وپس از آن در سال 1322 وارد حوزه علميه رشت شد . آيت الله احسانبخش (ره ) پس از گذراندن دوره مقدمات و سطح در اين حوزه زير نظر اساتيدي چون آيت الله ضيابري , عرباني , بحرالعلوم و مدرس براي ادامه تحصيل در1327 وارد حوزه علميه شهر مقدس قم شد و دروس خارج , فقه و اصول رادر اين حوزه زير نظر اساتيدي چون حضرت امام خميني (ره ) و آيات عظام بروجردي , گلپايگاني , صدوقي , مجاهد تبريزي , لاكاني , نوري همداني , طباطبايي , مرتضوي , لنگرودي و ساير اساتيد فراگرفت . ايشان همچنين بادريافت مدرك ليسانس در رشته الهيات و حقوق قضايي و تاسيس چندمدرسه در رشت شاگردان زيادي را در اين مدارس تعليم داد. وي سابقه زيادي در مبارزه با طاغوت داشت , بطوري كه بارها توسط ساواك دستگير ومورد بازجويي قرار گرفت و از سال 1343 بمدت سه سال ممنوع المنبر و ممنوع الخروج از كشور گرديد و در اين مدت بطور مخفيانه به مبارزات خودادامه مي داد و نقش زيادي در حركت مردم بويژه نسل جوان در برپايي راهنمايي ها در شهرهاي مختلف گيلان داشت .
آيت الله احسانبخش در سال 1358 از سوي حضرت امام خميني (ره ) كنترل سفارت خانه ها و كنسولگريهاي ايران در پاكستان , هند و بنگلادش رابرعهده گرفت و در پائيز 1359 با حكم صادره از سوي بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران به عنوان نماينده حضرت امام در گيلان و امام جمعه رشت منصوب شد . وي در 26 فروردين 61 به هنگام اقامه نماز در مسجدكاسه فروشان رشت در محراب عبادت توسط عوامل مزدور و منافق ترور و دچار مصدوميت شديد گرديد كه بعنوان « شهيد زنده محراب » لقب گرفت وعليرغم بيش از 70 درصد جانبازي همچنان در سنگر خطابت جمعه به ارشاد و هدايت مردم پرداخت و به اين هم اكتفا نكرد و در سنگر نويسندگي بانوشتن دهها كتاب همچنان به خدمت براي پيشبرد اهداف متعالي اسلام ادامه داد.
از آيت الله احسانبخش 52 جلد كتاب در زمينه هاي مختلف تاريخي وعلوم ديني منتشر شده كه مجموعه 35 جلدي « آثارالصادقين » از مهمترين آثار وي است .تفاسير سوره هاي قيامت , كهف , اسرا , نحل و يوسف وهمچنين نفش دين در خانواده , خوارج , مواعظ رمضان , انقلاب اسلامي درگيلان , شخصيت هاي بزرگ گيل و ديلم , فلسطين و مردم فلسطين و خاطرات صادق از ديگر آثار زنده ياد آيت الله احسانبخش است .
مرحوم آيت الله احسانبخش تمامي طول عمر خود را در راه ترويج دين و نشر فرهنگ و معارف اسلامي سپري كرد و منشا خدمات ارزنده اي در حل مشكلات مردم و كمك رساني به آنها بود و در دوران دفاع مقدس نيز باحضور فعال در جبهه هاي جنگ مايه دلگرمي رزمندگان اسلام بود , چنانكه مقام معظم رهبري فرمودند :
« حضور او در جبهه هاي دفاع مقدس و پشتيباني بي دريغ او از رزمندگان دلاور و گيلان از يادگارهاي فراموش نشدني آن دوران پرافتخاراست و آثارماندگار او در رشت و ساير شهرهاي گيلان موجب نام نيك هميشگي اوست . »
آري به مدد درايت , صلابت , استحكام راي , مديريت و بلاغت زبان اوبود كه گيلان به اين افتخارات دست يافت :
1 ـ پرافتخارترين استان نسبت به جمعيت خود , در تقديم شهدا , جانبازان و آزادگان و مفقودالاثرهايي است كه مثل ستاره هاي درخشان , راه و مسيرحركت را نشانمان مي دهند.
2 ـ با عظمت ترين و بزرگترين كاروان هاي حمايتي از جبهه ها و رزمندگان را تدارك ديد و خاطره كاروان هاي هزار , هزار و دويست و هزار و پانصدكاميوني هداياي مردم شريف گيلان , خواب دشمنان انقلاب اسلامي را درتاريخ مبارزات سياسي به اين عرض و طول عقبه هاي رزمي معاصر پريشان كرده است .
آيت الله احسانبخش سرانجام در ساعت 15,30 دقيقه روز دوشنبه چهاردهم خرداد ماه 1380 همزمان با دوازدهمين سالروز ارتحال معشوق ومقتدايش رهبركبير انقلاب اسلامي حضرت امام خميني (ره ) پس از گذشت 26 روز از بستري شدن در بيمارستان خاتم الانبيا (ص)تهران به دليل بيماري ونارسايي كليوي در سن 71 سالگي دعوت حق را لبيك و به سوي معبود خودشتافت .
او كه در آخر ماههاي زيستنش در كلامي جاودانه كه حكايت از حضورعارفانه داشت در پيامي به حجت الاسلام گلپايگاني رئيس دفتر مقام معظم رهبري گفت :
سلام مرا به آقا برسان و از طرف من به ايشان بگو « سالها براي ورود ومقدم مباركت به سرزمين گيلان چشم به راه هستم و راضي نباش كه من بميرم و شما را در اين استان نديده باشم. »
توگويي سفر غيرمنتظره مقام عظماي ولايت به گيلان گوياي اين بود كه در يك ارتباط معنوي به اين آگاهي راه يافته بود كه وداع آخر را با آن عارف وارسته داشته باشد و چقدر پرشكوه و با عظمت مردم قدرشناس گيلان با آن عزيز سفر كرده وداع نمودند. در روز تشييع پيكرپاكش ـ كه از قضا با سالروزتشييع پيكر پاك حضرت امام (ره ) مصادف بود و توجه به اين نكته ظريف كه روز رحلت اين عالم رباني با روز ارتحال حضرت امام (ره ) و روز تشييع پيكر پاكش با روز تشييع پيكر پاك امام راحل (ره ) تقارن يافته از ديدگاه بسياري از نكته سنجان گوياي اين واقعيت است كه عشق و ارادت به امام و ولايت , در تمام وجود او عجين شده بود. از اين رو در روز ارتحال ملكوتي مرا و مقتدايش به ايشان پيوست ـ همه شاهد اقيانوس بيكران جمعيتي عزادار و ماتم زده بوديم كه همه آمده بودند براي آخرين بار با امام جمعه محبوبشان وداع كنند و به او بگويند كه اي پدر دلسوخته ما , ما هرگز محبت هاو خدمات صادقانه ات را از ياد نخواهيم برد و اين حضور تاريخي وصف ناپذير كه گيلان هيچوقت چنين تشييع با شكوهي را به خود نديده بود , بار ديگر عشق و ارادت مردم ولايت مدار خطه ميرزاكوچك قهرمان رابه رهبري انقلاب و نظام مقدس جمهوري اسلامي و مقام رفيع روحانيت نشان داد و مردم عملا اثبات كردند كه خدمتگزاران خود را از اعماق دل دوست دارند و هيچوقت زحماتشان را از ياد نخواهند برد و به تحقيق مي توان گفت :
مردم گيلان در بهار 1380 دو حماسه بزرگ و جاودانه خلق كردند كه درتاريخ قطور افتخارات اين مرز و بوم هميشه ماندگار خواهد بود و آن اينكه يكبار در ارديبهشت ماه از سلاله پاك حضرت فاطمه زهرا(س ) يعني مقام معظم رهبري در تشريف فرمايي به گيلان استقبال بسيار پرشكوهي بعمل آوردند و بار ديگر در نيمه خرداد ماه با نماينده محبوب آن بزرگوار در گيلان مرحوم آيت الله احسانبخش وداع كردند. وداعي تاريخي كه به هيچ وجه آن جمعيت انبوه و ابراز احساسات بي شائبه مردم قابل توصيف نيست .
نويد وصل زجانان شنيدي و رفتي
زجمع محفل ما دل بريدي و رفتي
نسيم عطر عطش ناك بوستان بودي
زباغ عشق چه گلها كه چيدي و رفتي
به غم اسير شدم تا تو اي كبوتر عشق
زآشيانه ما پركشيدي و رفتي
دلت گرفت زدنيا و خون دلهايش
جوار رحمت حق برگزيدي و رفتي



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گيلان ,
برچسب ها : احسان بخش , آيت الله حاج صادق ,
بازدید : 159
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 4 صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,207 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,710,308 نفر
بازدید این ماه : 1,951 نفر
بازدید ماه قبل : 4,491 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 4 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک