فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

اين تنها سفري است که منفعت فراوان دارد، سفري است، تحليلي است. زيارتي و سياحتي هم هست. تازه مي توانم به خانه اي فکر کنم که مادري پير و گرفتار در آن نفس مي کشد، جسته و گريخته.
داستان ها دارد اين مادر نقال، از اين چرخ کجمدارد. مي گويد: پس چرا داستان ميرزا کوچک خان را نمي نويسي؟ و منتظر جوابم نمي ماند و مي گويد: جد مادري من هواخواه ميرزا بود. به او جا و مکان مي داد. اشرفي داشت کيسه کيسه. همه را داد به قزاق رضاخاني تا از او گذشتند. سوار، بهانه مي کرد و از رشت مي افتاد توي ولايات به قصد تاراج آدم هاي ميرزا مي آمدند و لنگر مي انداختند. جدم متواري بود. قشون بي اذان صاحب خانه وارد مي شد. کوچک تر ها مي شدند مهتر و تيمارچي اسب ها و بزرگ ترها مي شدند کلفت و نوکر قشون. مي زدند و مي خوردند و مي بردند تا وقت ديگر.
تلفن مي زنم به تهران که صحيح و سالم رسيده ام.
پسرم مي پرسد: براي چه رفته اي؟
ـ گفته بودم که
ـ موفقيت آميز بود؟
ـ دارم خودم را گرم مي کنم.
ـ شما بارها گفته اي که زندگي نامه آدم هاي مشهور را بخوانم و از آن ها چيزي ياد بگيرم. پس چرا زندگي نامه ي افراد مشهور را نمي نويسي؟
مي گويم: باز عجله؟
قول مي گيرد که دفعه ديگر همسفرم باشد. جزوه اي دارم که در باره ي زندگي مهدي خوش سيرت تهيه شده است. مي دانم چه نوشته اند، ولي دليلي نمي بينم آن را نخوانم. عنوان کار، سروش سبزپوش. يادواره سالگرد شهادت سردار دلير گيلان، فرمانده تيپ دو و معاون فرماندهي لشکر قدس گيلان، شهيد مهدي خوش سيرت.
وعکسي با زمينه آبي، يعني فتوکپي دو رنگ. نويسنده پس از مقدمه اي از جنس سخنراني، به اطلاع خوانندگان رسانده که به علت کمبود وقت و حجم زياد کار، بالاخص مسايل مددرساني به آسيب ديدگان زلزله (زلزله رود بار 69) اين جزوه با همه زحمات دست اندرکاران داراي نواقضي است و قول داده در آينده اي نزديک، ستاد برگزاري مراسم سالگرد شهيد، کتاب جامعي از زندگي وي چاپ خواهد کرد. در جزوه به چند نکته مي رسم: او سيزده بار زخمي شده بود. او مردي بي ادعا بود. متولد 1339 در روستاي چور کوچان بود. و سومين شهيد خانه. طومار بزرگي تهيه کرد و در يک سخنراني غرا رزمندگان را براي عمليات کربلاي پنج آماده کرد. آن ها با خون خودشان طومار را امضاء کردند و براي امام فرستادند که تا آخرين قطره خون شان به امام وفادار بمانند. و اين چنين بود که کربلاي پنج پس از عمليات ناموفق کربلاي چهار به وقوع پيوست. سردار خوش سيرت مبتکر اين کار بود.
و چندين جمله ديگر خواندم که سوال هاي متعددي را براي من ايجاد مي کرد.
باران يک سره باريده تا کله ي سحر. دمي خستگي در کرده و ستاره صبح دميده. و من پس از تماشاي نسيم به خواب رفته ام.
وقتي به شهرستان آستانه مي رسم، اول وارد صحن امامزاده سيد جلال الدين اشرف مي شوم و سلامي مي کنم و زيارت نامه مي خوانم و بعد، از پله هاي باريک بنياد بالا مي روم. شکي ندارم که مهدي بارها و بارها کار مرا انجام داده. مي پرسم: مهدي به اين جا مي آمد؟
مي گويند: براي کار مردم مي آمد. او برادر دو شهيد بود. حسين و رضا. رضا در عمليات والفجر هشت به شهادت رسيد. در همان روز هادي، يعني برادر کوچکترشان هم آن جا بود. وقتي خبر رضا را به آن ها دادند، گشتند دنبال يکديگر. مي خواستند بگويند رضا هم رفت. اين زماني بود که عراق منطقه را شيميايي کرده بود.
مي گويم: اگر خاطره اي داريد، بنشينيد و مفصل تعريف کنيد.
ساکت مي شوند. مي پرسم: نوبت کدام يک از شماست؟
مي گويند: به هادي خبر داده ايم، ولي اول مي رويم سراغ محمد گلباغي، مداح اهل بيت (ع)
مي گويم: اول پدر و مادر شهيد آن ها هستند که مي توانند از دوران کودکي مهدي حرف بزنند.
مي گويند: خدا رحمت شان کند.
به اين فکر مي کنم که چه کساني مي توانند جاي آن ها را پر کنند؟ خواهر بزرگتر، برادر بزرگتر، عمه و عمو و خاله. حتي همسايه اي.
مي گويند: علي برادر بزرگ مهدي است، اما در اطراف تهران زندگي مي کند. دست به قلم هم هست. از شهدا مي نويسد و در روزنامه کيهان چاچ مي کند.
زير لب مي گويم: علي خوش سيرت
مي گويند: معلم است. و هادي پاسدار است. جانباز است. ترکش خمپاره ريه اش را خراب کرده. مي خواهم قيافه اش را در ذهنم مجسم کنم، آدمي لاغر اندام و زرد گونه و شکسته. مرتب سرفه مي کند. کم حرف است. حتماً آسم هم گرفته.
همراه راهنماي خوش صحبتم، آقاي قصوري به روستاي چور کوچان مي رويم. او معلم است و دلش مي خواهد کتاب بنويسد. و فقط در باره ي شهداي جنگ. چندين صفحه نوشته، ولي نتوانسته چاپش کند. چون راه و چاه را نمي داند.
مي گويم: اگر خوب بنويسي، هم راه را پيدا مي کني و هم چاه را.
مي گويد: کسي براي شهداي آستانه کتاب ننوشته.
مي گويم: براي بسياري از شهدا ننوشته اند.
مي گويد: اين ها کارهايي کرده اند که آدم را به تعجب وادار مي کنند. من گاهي سر کلاس از آن ها حرف مي زنم. مي دانيد؟ بچه هاي دوره راهنمايي از خاطرات رزمندگان خوششان مي آيد.
چشمم به جاده ي باريک است و اطرافش. به سمت دريا مي رويم. هوا مه آلود است. شاليزارهاي پاييزي تماشايي هستند. هنوز برگ هاي درختان توسکا و بيد و آزاد سبز هستند و هنوز اسب ها مي توانند شب هاي مرطوب را تحمل کنند و به خانه ها برنگردند. جنگ بازي کره ها و گاو ها تماشايي است. و بچه هايي که دوست دارند زير چترهاي رنگارنگ راه بروند. مي پرسم: مهدي بچه داشت؟ مي گويد: بچه اش را نديده بود که شهيد شد. دختر است الان دوازده ـ سيزده ساله است.
به خانه هادي مي رسيم. راهنمايم مي گويد: مهدي توي آن خانه به دنيا آمده. يک خانه معمولي با ايواني کوچک. يک طبقه، با ستون هاي چوبي. مثل بسياري از خانه هاي شمال. چند تا اتاق در کنار يکديگر و يک ايوان. نه اين خانه هايي که از زير دست مهندسين در آمده اند.
هادي با خنده و سر و صدا در حياط را باز مي کند. سفيد رو است با چشماني درشت، خيلي درشت و علي قد کوتاه و کمي چاق. با من غريبه هم خوش و بش مي کند. به راهنما مي گويد: تو خجالت نمي کشي که پيدايت نيست؟ ديگر تکرار نشود ها.
از زير درخت نارنج مي گذريم. و از کنار گل کامليا. چشمم به پلکان فلزي خانه است، ولي هادي در فلزي طبقه اول را باز مي کند و داخل مي شود و مي گويد: خوش آمديد.
پيش از آن که وارد شويم، راهنما مي گويد: اين هم به مهدي رفته. همه شان خوش کلام هستند. مزاح مي کنند. خانه اين ها محل امن بچه هاي آستانه بود.
مي پرسم: اين جا؟
مي گويد: خانه پدرش. مردم به پدرش مي گفتند ارباب.
اولين چيزي که به چشمم مي افتد، چيزي نيست که در خانه ها يافت مي شود، قطار قطار عکس، عکس شهدا ريز و درشت. بعد فانسخه ها و قمقمه ها و چفيه ها و مچ بندها و پيشاني بندها و انواع پوکه ها و فشنگ ها حتي بي سيم هاي خاک گرفته. و خاک. نمونه اين خاک را در طلايه و شلمچه ديده ام. پس خاک اين موزه شخصي، از آن سرزمين است. زير لب چيزي مي گويم و چرخي مي زنم. يک جفت تخت خواب فنري و يک اجاق برقي و استکان و قوري و زيرسيگاري خالي.
پس هادي اگر توي خانه باشد، اين جاست. بيشتر اين جاست و سرگرم موزه اش. عکس هايي مي بينيم که جايي نديده ايم. حيف کيفيت مناسبي ندارند.
مي گويم: اگر بفمند همچنين چيزي داريد از شما مي گيرند.
مي خندد و مي گويد: مگر قرار است اين جا بيايند؟ اين جا پيدايشان نمي شود.
اول چاي مي خوريم و بعد کارمان را شروع مي کنيم. مي گويد: تعدادي از عکس ها را مهدي گرفته.
مي پرسم: عکاس که نبود؟
دلم مي خواهد تحريکش کنم تا همه چيز را بگويد، حتي رازهاي زندگي اش را. نگاهم مي کند و مي خندد و مي گويد: براي چه آمدي اين جا؟
منتظر جوابم نمي ماند و مي گويد: مگر قضيه تمام نشده؟ امثال مهدي از اول مال ما بودند، يک دوره شدند مال مردم و دوباره مال ما. فقط مال ما. مهدي برادر من است. رضا و حسين هم برادران من هستند مگر جنگ تمام نشده؟ مگر کنگره بزرگداشت شهدا برگزار نشده؟ مگر براي چندين هزارا شهيد در يک روز مراسم نگرفته اند؟ خوب، بنده ي خدا! آمدي چه کار کني؟
نمي دانم چرا سرفه نمي کند. چرا رنگ صورتش زرد نمي شود، چرا سينه اش را فشار نمي دهد. مگر نه اين که ترکش خمپاره ريه اش را خراب کرده؟ تازه مي خواهد سيگار بکشد!
مي گويم: برايت خوب نيست.
مي خندد و مي گويد: خوش آمدي، پس دم و دستگاهت کجاست؟
مي گويم: يک ضبط دارم که بايد داد بزني سرش تا گوشش باز شود.
مي خندد و مي گويد: اگر مهدي اين جا بود، مي گفت: همه چيزمان مثل خودمان است. توي جنگ هم اسلحه نداشتيم. پلو و خورش هم نداشتيم. سنگرهاي مان سنگر نبودند. وقتي باران مي آمد، بچه ها خيس آب مي شدند، ولي مي خنديدند.
راهنما مي گويد: همشهري ماست ها.
با تعجب نگاهم مي کند و مي گويد: پس برويم کانال دوم؟
مي گويم: کانال اول، ولي بعد از گفت و گو
مي گويد: گفت وگو چرا؟
منظورش را مي فهمم. گفت و گو به لهجه ي گيلکي يعني مرافعه و جر و بحث. يعني بوي دعوا به مشام مي رسد.
مي گويم: با هم گپ بزنيم.
مي گويد: مهدي هميشه تنها بود. مرد تنهاي شب. بين ما بود، ولي نبود در اصل. ما که اخلاق نداريم.
مهدي آن قدر بگو و بخند داشت که حساب نداشت، ولي تنها بود. مهدي توي کارخانه، عصاي دست پدرم بود. ارباب.... مردم به پدرم مي گفتند ارباب. براي اين که سر گذر، خانه داشت و براي همه کس سفره پهن مي کرد. اصلاً يقه طرف را مي گرفت و مي آورد بالا. من يادم نمي آيد يک روز را بدون مهمان گذرانده باشيم.
پدرم آدم سخت گيري بود. خيلي هم کاري بود. چند هکتار زمين زراعي بايد آماده مي شد. برنج تنها محصول ما نبود. باغ هم داشتيم. باغ توت براي نوغان، همان توليد کرم ابريشم. باغ بادام، البته بادام کار حرفه اي نبوديم. در حد خوراک سالانه بادام مي کاشتيم. گاو و گوساله هم داشتيم. اين کارها، نفر مي خواست. براي همين خانواده ي مفصلي بوديم. هفت پسر و سه دختر. ارباب به اندازه ده نفر کار مي کرد. از صبح سحر تا ساعت يازده. وقتي براي نماز بيدار مي شد، همه را بيدار مي کرد. چه به زبان خوش و چه با توپ و تشر و اردنگي.
بعضي از ما خوش داشتيم بخوابيم. تصور کن هواي بهار شمال و نم و رطوبت گول زننده و رختخوابي که روي ايوان پهن شده باشد. و هوا مه آلود هم باشد و همه چيز در ابر مخملي فرو رفته باشد. اگر سر و صداي مرغ و خروس و ماع ماع گوساله هاي سفيد و زرد و خالخالي نبود، سکوت بود. و قيافه ي مبهم مادر بود که سعي مي کرد مثل سايه از بالاي سرمان بگذرد و برود زير سايبان و گوساله ها را نوبت به نوبت بفرستد زير شکم داغ گاوها و ديگ و پارچ مسي را زير سينه هاي «ري» کرده آن ها بکارد و با آهنگ خاصي شيرشان را بدوشد.
ما مي توانستيم از لاي چادر شب و لحاف او را ببينيم. البته زماني که باد صبح ابرها را قدري کنار مي زد. مادر دستمال بلند سفيد گلدوزي شده روي سرش مي انداخت. هميشه نه، ولي تميزترين قيافه اش اين جوري بود. چادر شب ابريشمي قرمز را هم دور کمرش مي بست. جليقه ي مخملي هم مي پوشيد. اين قيافه، يعني او آماده است ده ـ پانزده گاو شيري را بدوشد و خسته نشود و خم به ابرو نياورد و حتي بزرگترين بچه اش را هم صدا نکند. تنها انتظاري که از ما داشت خواندن نماز صبح بود. نمي گفت: بخوانيد و بخوابيد، اما همه ما مي دانستيم که نظر مادر در همين مايه هاست.
اين پدر بود که امان نمي داد. با کسي رو در بايستي نداشت. با آن هيکل زمخت و ورزيده اش از اتاق مي آمد بيرون. صداي پاهايش را مي شنيديم. محکم قدم برمي داشت. آماده بود، آماده! مي رفت توي حياط وضو مي گرفت. صداي الله اکبرش را مي شنيديم. به اسم صدايمان مي کرد. علي، رضا، حسين، مهدي .... مي کوبيد به ستون چوبي خانه. از وسط ما مي گذشت. اگر دست و پاي مان زير پايش مي ماند و دادمان را در مي آورد. يک جوري به نفع او بود. براي اين که زحمتش را کم مي کرد. مي گفت: نماز، نماز.
الکي سرفه مي کرد. خلاصه خواب صبح امثال ما را به هم مي زد و به اتاق مي رفت و بلند بلند نمازش را مي خواند و با هيبت تمام مي پريد توي حياط. شال ابريشمي قرمزي دور کمرش مي بست. يا کمربند چرمي. بيشتر اوقات لباس گرم مي پوشيد. مي رفت به داد مادر مي رسيد. پيش از آن که مه صبح گاهي بساطش را جمع کند، گاوها را روانه شاليزار مي کرد. جاي آن ها را تميز مي کرد و پهن را به باغ مي برد......
کار، معمولي ترين موضوع خانه ما بود. وظايف هر کسي معلوم بود. آبياري، کندن علف هرز از باغ و اطراف شاليزار، شخم زدن، بريدن علف براي گاوها، تعمير پرچين و حصار و ....
پس ما يک کشاورز تمام عيار بوديم. عده اي از زير کار در مي رفتيم و عده اي کمک حال پدر و مادر بوديم. تنبل ترين ما به اندازه زرنگ ترين کشاورز معمولي کار مي کرديم. دايم اعتراض داشتيم. دلمان لک مي زد تا سر بازارچه برويم و هوايي تازه کنيم. روز باراني، روز جشن ما بود. فقط به اين دليل که کمتر از روز آفتابي کار مي کرديم. حالا فشار اصلي کار روي دوش بچه هايي بود که حرف شنو بودند. مهدي بيچاره اعتراض نمي کرد. وظيفه اش را مي دانست. زودتر دست به کار مي شد و ديرتر دست از کار مي شست. چه اميتازي مي گرفت؟ ناز و نوازش و دست مريزاد که در بين نبود. از پول تو جيبي آن چناني که خبري نبود، شلوار فلان و پيراهن چنان هم نبود. پس چه بود؟ اضافه کار. او جور بعضي ها را هم مي کشيد. علي الخصوص جور کوچک ترها را دو ـ سه سال از او کوچکتر بودم. پس، از وجود آقا مهدي استفاده ها کرده ام، من، هميشه، هميشه ....
مهدي با پشتوانه کار دايم، شد مثل سنگ. چيزي از خستگي نمي شناخت. با صبر و حوصله از اين طرف به آن طرف. از اين کار به آن کار ورزيده شد، ورزيده ماند تا زير پلي که در منطقه ماووت عراق بود. مگر گلوله مي توانست استخوان مهدي را خرد کند؟
دوران بچگي ما اين طور گذشت. بهترين بازي ما شنا بود. توي کانال، توي آب گل آلود، لابه لاي مارهاي آبي و خزه ها و قورباغه ها. زير سايه درختان توسکا، وسط روز، آن روزهايي که آفتاب و رطوبت به يک اندازه هجوم مي آورند. فصل رسيدن خوشه هاي برنج. فصل برنج. فصل برنج پزان. وقتي پوست سر آدم ها ورم مي کند و تاول مي زند. وقتي گاوها و اسب ها تا مرز ديوانگي پيش مي روند و حاضرند گرسنه بمانند، ولي از سايه ي کوتاهي جدا نشوند. همان موقع جاي ما توي کانال زرد بود. بچه که بوديم، دورتر از پسرهاي بزرگ تر دست و پا مي زديم و به يکديگر آب مي پاشيديم و روي شانه هاي يکديگر مي پريديم. غوطه شان مي داديم و غوطه مان مي دادند. آن وقت چشم هاي ما سرخ مي شدند. تن مان دانه مي زد. آب گل آلود را مي بلعيديم و سرفه مي کرديم و بالا مي آورديم. غوغا مي کرديم، غوغا. هر کسي مسئول جان خودش بود. کسي از کسي متنفر نبود، اما حامي ديگران هم نبود. يک جمله بگويم و خلاص کنم، نازدانه کسي نبوديم. مي افتاديم و بلند مي شديم. اگر به اين مي گويند ساخته شدن، ما اين جوري ساخته شده ايم. گاهي فکر مي کنم که دايم در حال مسابقه دادن بوديم. مسابقه کار، مسابقه بازي، مسابقه درس، عبادت، دوست داشتن، مستقل شدن، و ..... دايم در حال تغيير.
و البته زير نظر بزرگ ترها بوديم. براي اين که گاهي گوش مان گرفته مي شد. تاخير مي ديدي دست زمختي از پس کله مان پيش آمده و گوش را گرفته. طرف هر که بود ميل نداشت رها کند اين گوش بي نوا را.
من از روزهاي کودکي اين ها را مي شناسم. آن چه نصيب من شده، نصيب مهدي هم شده. آدميزاد نمي تواند همه چيز زندگيش را به ياد بياورد. فقط اتفاق هاي مهم در ذهن مي مانند. مثلاً وقتي ماه مبارک مي شد، صداي پدر تغيير مي کرد. هميشه قرآن مي خواند، اما سحر.... هوا، تاريک و سرد. خانه، گرم. صداي نفس هاي ما بچه ها، اتاق، خاموش، چراغ اتاق پدر، روشن. نور از شيشه بالاي در وارد اتاق ما مي شد. صداي ديگ و قابلمه مي آمد عطر و بوي شامي و پلويي که با روغن گاوي سرخ مي شد. و اين يعني مادر بيدار شده است و در تدارک سحري است. ديگر احتياج نبود کسي ما را صدا بزند. براي اين که پدر با صداي خاصي قرآن مي خواند. يعني نمي توانستيم بلند نشويم. آيا فلسفه روزه ما را بي خواب مي کرد؟ عبادت ، ترس از خدا، ضربت خوردن علي (ع)، شهادت مولا، ثواب کردن و بهشت خريدن، توبه کردن، الغوث و الغوث و زاري کردن و اين ها؟ من فکر نمي کنم اين ها بودند که بيدارمان مي کردند. اين ها مال آدم بزرگ هاست. براي اين که با شرط و شروط کار مي کنند. ما بچه ها بيدار مي شديم، براي اين که شيرين بود آن سحرهاي قشنگ.
مادر مي گفت: سرنوشت آدم ها را در اين ماه مي نويسند.
بسيار خوب، اين هم بود. ما هم دوست داشتيم سرنوشت خوبي براي ما بنويسند، اما اين هم دليل اصلي نبود. آخر چطور تعريف کنم تا رسا باشد. تعريف کردني نيست که ديدني است، بابا، ما با آن سحرها خوش بوديم. براي همين هم يادم مانده. و اين خاطره مشترک بچه هاي خانه ارباب است. حسين خوشش مي آمد، رضا خوشش مي آمد، مهدي و خواهرها و همه دوازده نفر اهل خانه خوش سيرت خوششان مي آمد.
من، مهدي را با همين حال و هوا در جبهه مي ديدم. لذت مي بردم. آدم بايد از زندگيش لذت ببرد. وگرنه درد مي کشد و رنج مي برد.
وقتي به گذشته ها نگاه مي کنم، مي بينم توي زندگي مان چيزهايي وجود داشتند. اين طوري بگويم، با ما متولد شده بودند. خانه ما سر راه مردم قرار داشت و دارد. اين خانه بايستي در همين جا ساخته مي شد و آدم هاي بسيار مي آمدند و مي رفتند و درد دل مي کردند و کمک مي گرفتند و ما را در غم و شادي شان شريک مي کردند.
و ما پيکر سه شهيد را در حياط همين خانه مان مي ديديم. اين تقدير ما بود، نبود؟
بچه هاي خانه با برنامه هاي آن چناني بزرگ نمي شدند. مريض مي شديم، ولي سخت مريض نمي شديم. درس مي خوانديم، اما چشم و چارمان را کور نمي کرديم. به کمک همسايه ها مي رفتيم، ولي معمولي ترين کار ما بود. مردم از ما کمک مي خواستند، اما مديون نمي شدند. راحت بوديم آقا، راحت. خوش بوديم. سالم بوديم. دوست داشتيم، آبرو داشتيم، روزي ما مي رسيد. در عروسي بوديم، در عزا بوديم. در اين خانه کوچک و پر سر و صدا چراغي روشن بود که با همه چراغ هاي عالم فرق داشت. ما جزء مردم بوديم، اين را همه مي دانستند.
همين بود تا اين که موضوع انقلاب پيش آمد. حسين و رضا پيش افتادند و مهدي و بقيه هم پشت سرشان. کسي به من نگفته بود که بايد همراه انقلاب باشم، مثل زندگي مان. احتياجي به آگاه کردن نبود. برادران بزرگ ترم رفتند، من هم رفتم. بدون کم ترين شک و ترديدي. انقلاب، کاري بود بر دوش ما. بايد انجامش مي داديم. اصلاً مي دانستيم که کار خطرناکي را در پيش داريم. يعني مي دانستيم که مامور شهرباني ما را دستگير خواهد کرد، زنداني مان خواهد کرد. چوب و فلک و اسيري در پيش خواهيم داشت، ولي براي ما بي اهميت بود. من وقتي پدرم را ديدم که با هيبت خاصي وارد صحنه شده، گفتم: جاي هيچ گونه شکي در کار نيست.
ارباب راه افتاده بود که برود توي تظاهرات شرکت کند. امروز تعجب نمي کنم، اما در آن روز حيرت کردم. البته تعجبي که مال يک تازه جوان است. داستان زندگي ارباب هماني است که تعريف کردم. او داشت چرخ يک زندگي پر مشغله را مي گرداند و فرصت سر خاراندن نداشت. اگر قرار بود به کار انقلاب برسد بايستي از خيلي چيزها چشم مي پوشيد. شرکت در تظاهرات برابر بود با خشک شدن زمين زراعي اش. مساوي بود با گرسنه ماندن دام و حشم اش.
خدايا! چه شده است؟
نوار سخنراني امام توسط حسين وارد خانه ما شد. همگي شنيديم.
پدر گفت: چرا معطليد؟
همان طور که در سراسر زندگي گفته بود و ما راه افتاده بوديم، اين بار هم حرکت کرديم.
وضعيت خانه ما تغييري نکرد. برعکس بعضي از خانه ها که دست خوش حوادث تلخي شده بود خيال کنيد خانه هايي را که آرام و بي دغدغه گذران مي کردند و ناگهان بحث انقلاب پيش آمد و يکي رفت براي همياري و ياوري، اما پدر خانه ناراضي بود. يا مي ترسيد يا هواخواه رژيم شاه بود. ديگر معمولي ترين عکس العمل افراد خانه جنگ و دعواي پنهاني بود. طرف در خانه اش را به روي پسرش مي بست يا .....
حالا خانه ي ما از روزي که بحث انقلاب سر زبان ها افتاد، اين خانه کوچک شد محل آمد و رفت طرفداران انقلاب. پايگاه، مرکز، محل قرار، ماواي فراري ها. دوستان چه غمي داشتند وقتي مي دانستند که در خانه خوش سيرت به رويشان باز مي شود.
ـ چنين خانه اي دور از چشم مامورها مي ماند؟
ـ مگر مانده بود؟
ـ چه کرديد؟
ـ مامورهاي آشنا از موقعيت پدرم با خبر بودند. نمي خواهم بگويم موقعيت آن چناني داشتيم و کسي جرات نداشت نگاه کج به اين جا بيندازد، ولي مامور جماعت به ما نزديک نمي شد. پيغام مي دادند. تهديد مي کردند، اما به اين در دست نمي زدند. کجا مي خواستند بيايند؟ توي خانه حداقل هفت تا پسر و يک مرد ورزيده نفس مي کشيد. بماند رفقايي که شب و روزشان را با ما مي گذراندند.
ما مخفيانه کار نمي کرديم. خودمان را از چشم ماموران دور نگه نمي داشتيم. آن ها مي دانستند که در همه تظاهرات آستان پسران خوش سيرت حضور دارند يک مامور باورش شد که مي تواند جلوي ما عرض اندام کند، گوش مالي اش داديم و او هم مدتي الدرم بلدرم کرد و رفت پي کارش.
من نمي خواهم راجع به انقلاب زياد حرف بزنم. اگر بيشتر از اين، اطلاعات مي خواهي، برو سراغ علي آقا.
ـ به نظرم تا اين جا نقش مهدي پررنگ نيست.
ـ واقعيت است.
ـ اين موضوع، کارم را مشکل مي کند اما نگران نيستم، چون هرم زندگي او هنوز ساخته نشده. بدون شک راويان ديگر، از زاويه هاي ديگر توضيح مي دهند ولي شما تا اين جا مهدي را چگونه آدمي ديده بوديد؟
مهدي ميان ما بود. در لحظه به لحظه زندگي ما ولي نقش تعيين کننده اي نداشت. براي اين که نقش ها را پدر و حسين و رضا داشتند. مهدي در غذا به سهم خود قانع بود. در لباس، در استفاده از امکانات زندگي مان. در تحصيل فرد متوسطي بود و معلمش را شرمنده نمي کرد. فردي ذاتاً مذهبي بود و در مراسم مختلف حضور داشت. آدمي افراطي نبود. در کارهاي خانه بيش از حد معمول و وظايفش فعال بود. يعني به راحتي جور يکي دو نفر را مي کشيد و خم به ابرو نمي آورد و حرفش را هم نمي زد. به نوعي اطمينان خاطري بود براي بقيه افراد. اگر بود، کارها را زمين نمي گذاشت.
در برخورد با مردم، دوستانش و افراد خانه او را آدمي سرزنده و شوخ و سرزبان دار مي ديديم.
درست وسط جمع بود، اما تنها بود. کمتر کسي مي توانست تنهايي مهدي را احساس کند. شايد کسي حرفم را تاييد نکند، ولي من او را تنها مي ديدم. تصور کنيد يک پارچ آب صاف و خنک را که ذره اي شربت عسل در آن ريخته باشند و برده باشند سر سفره و خورندگان آدم هايي تشنه باشند عجله هم داشته باشند و حالا همه ليوان خالي شان را پيش برده باشند. بدون شک بسياري از آن ها فکر خواهند کرد که فقط آب خواهند خورد. و مي خوردند و رفع تشنگي هم مي کنند. از آن جمع تشنه يکي دو نفرند که مزه واقعي حاوي ليوان را درک مي کنند.
مهدي در نگاه بسياري از افراد، جواني معمولي بود. بدون کوچک ترين رازي، ولي اگر با او زندگي مي کردي، متوجه مي شدي که رازي در دل دارد. و آن راز مهدي را تنها نشان مي داد. اين را بايستي در چشمانش پيدا مي کردي. بايستي در بعضي از حرف هايش، در گوشه اي از رفتارش، ..... مثلاً در شام غريبان مي شد ديد، بيشتر از وقت هاي ديگر. در نماز خواندن و زيارت رفتنش.
مهدي در اين مواقع هاي و هوي نداشت. اگر در عزاي امام حسين (ع) گريه مي کرد، خيلي خاموش و دور از چشم ديگران گريه مي کرد. زماني به زيارت مزار آسيد جلال الدين اشرف (ع) مي رفت که صحن شلوغ نبود. مي شد در اوج شلوغي هم او را ديد، ولي آن زيارت مهدي را راضي نمي کرد. شما مي دانيد که آخرين شب هاي دهه محرم، در آستانه چه خبر است. زوار از هر شهر و روستايي مي آيند اين جا. مهدي در آن شب ها کمر خدمت به زوار را مي بست، ولي مي گشت دنبال فرصتي که خودش مي خواست.
اين دستگاه نوار قلب را که ديده ايد. وصلش کنيد به آدم در حال مرگ و نگاهش کنيد. گاهي نمودار از حالت عادي خارج مي شود و مي رود بالا. يعني قلب طرف، اوج مي گيرد. مهدي نموداري بود که گاهي بالاتر از معمول نشان مي داد. من عاشق آن لحظه ي زندگي مهدي بودم. آن مهدي را مي خواستم. آن مهدي چشم هايي داشت که جور ديگري به آدم و عالم نگاه مي کرد. آن چشم ها تنها بود و انتظار مي کشيد. يعني روزهاي زيادي عادي بود و لحظه اي غير عادي. آن وقت غوغا مي کرد. اگر حرفي مي زد جواب رد نمي شنيد. اگر خواسته اي داشت، اجابت مي شد. اگر حرفي مي زد جواب رد نمي شنيد. اگر خواسته اي داشت، اجابت مي شد. اين جوري عده اي را سحر خود کرده بود. هرکس با مهدي دوستي کرد، تا آخرش ماند و البته همه آدم ها فقط جاذبه ندارند.
فعلاً والسلام.
ـ خسته شديد؟
ـ اين طور خيال کنيد.
ـ به ياد چيز خاصي افتاديد؟
ـ شما عجله داريد؟
ـ طبيعي نيست؟
ـ به ياد چشم هاي مهدي افتاده ام. آن سکوت و تنهايي اش، آن رفتنش، ..... مهدي روزها را براي خودش نمي خواست، شب ها را هم، ولي لحظه هايي را در اختيار مي گرفت تا همه ي چيزهاي معمولي را از خودش دور کند. در حال جستجو بود. نه فقير بود، نه فقيرزاده بود، نه مورد بي مهري ديگران بود، نه دنبال توجه ويژه بود، نه احتياجي به کمک ديگران داشت، نه حسرت کمک به ديگران را داشت، نه.... فعلاً مي خواهم به او فکر کنم.
ـ مي خواهيد تنها باشيد.




روزهاي توهم
بعيد مي دانم کسي از نخواندن روزنامه ها ضرر کند. چون اينجا هوا مه آلود است، اگر باراني نباشد. و آدم مي تواند طراوت شبنم عصر گاهي را حوالي باغ هاي طلايي تجربه کند. در اين سرزمين روزي دو نوبت روح آدم شسته مي شود: صبح سحر و غروب دل انگيز.
هنوز هم مي توان پا به پاي بچه هاي مدرسه دويد وعطر و بوي کتاب هاي پاييزي را حس کرد. بچه هايي که من حوالي آستانه مي بينم هم قدم مهدي خوش سيرت هستند در سال هاي 45 و46 مهدي در سال 1339 به دنيا آمده . و فرقي نمي کند سحرگاه به دنيا آمده باشد يا شامگاه. بهار يا زمستان. هادي نمي دانست؛ ولي حتما علي مي داند . يا خواهر بزرگتر مهدي. و من شايد آني را بنويسم که شاهد عيني بگويد؛ اما شکي ندارم که مهدي در خانه به دنيا آمده. زير دست قابله اي از همين دور و بر. او حتما زن جا افتاده اي بوده و عزيز و محترم و حتما همه زن ها و مردها احترام خاصي برايش قايل بودند و نام او را نمي بردند؛ بلکه صدايش مي کردند مادر بزرگ. فکر مي کنم که پدر مهدي صدايش مي کرد ننه يا ننه خانم. و ننه خانم هم درعروسي اهالي جا و جاه داشته و هم در عزاي آن ها. نمي دانم... فقط اين را نمي دانم که وقتي مهدي و حسين ورضا خون آلود بر مي گشتند، ننه خانم مي توانست کمر راست کند؟
و اين بچه ها ... و اين بچه ها که يکي شان دختر نوجوان مهدي است ودر اين هواي راز آلود از مدرسه بر مي گردد، درست مثل پدرش کيفي زير بغل دارد و چندين نمره به خانه مي برد و گرسنه است و روي نيمکت چوبي مدرسه يادگاري نوشته است و کلي مشق دارد. مشق، براي روزها و شب هاي دراز عمر، و او نيز مثل پدرش بزرگ مي شود. مثل عموها و عمه هايش. مثل بچه هاي امروزين. همه منتظرند. همه پر سر وصدا هستند. وهمه به دنبال فرصتي هستند تا خودشان را در يک لحظه تنها جستجوکنند. و همه شان در خانه کارهاي فراوان دارند.
حالا که سر راه بچه هاي مدرسه ايستاده ام، چرا فکر نکنم، که مهدي هم اين جوري از مدرسه بر مي گشته است؟ و چرا فکر نکنم که در جيب هاي مهدي بادام معروف آستانه يافت مي شده است؟ مگر صداي دندانهاي بچه ها را نمي شنوم؟ مگر عطر وبوي بادام مرا ديوانه نکرده است؟
قول و قرارم را با راهنمايم مي گذارم و خيلي زود تنها مي شوم. باران کار را طبق معمول از سر مي گيرد. و من از ته دل خوشحالم. براي اين که پشت سد منجيل آب زراعت سال 80 جمع مي شود و همه زمين ها و باغ ها محصول مي دهند و روزنامه ها خبر نمي دهند که خشکسالي کمر زارعان را تا کرده است. کنار دکه اي مي ايستم و روزنامه روز قبل را مي خرم . اين آفتي است که از درون آپارتمان هاي تهران به جان ما افتاده . تا سرکي نکشيم و تيترکي نخوانيم، آب نا خوش از گلوي مان پايين نمي رود.
خبر دادند از جشنواره ي ادب پايداري، که عنقريب در تالار وحدت برگزار خواهد شد. نمي دانم اين چه غمي است که بردل ما نشسته از روزي که عده اي زمزمه کردند اين کنگره ها و جشنواره ها که برگزار مي شوند، در واقع همان غزلي است که به خداحافظي مشهور است.
در اين سالها ي کوتاه بارها شنيده ام که جنگ تمام شد و بايد ادبيات جنگ نيز تمام شود. شنيده ام: ادبيات جنگ همان ترويج خشونت است.
و...
چه بايد مي کردم پس از شنيدن اين حرفها؟ وچه بايد بکنم حالا که تازه آمده ام يکي از آرزوهايم را برآورده کنم؟ اگر برگردم ، چه کنم با اين همه ياد ويادواره؟ تازه چه کنم با اولين سئوال پسر نوجوانم؟
او هم خواهد شنيد که ادبيات جنگ يعني ترويج خشونت. و حتما خواهد گفت که اين شعار از زبان نسل شما جوشيده. آن ها همسالان شما هستند نه ما. آن ها چندين هزار مهدي را به چشم ديده اند، چطور مي توانم با اين احساس متناقص کنار بيايم؟
وقتي به خانه ام برمي گردم، مادرم چراغ روي ايوان را روشن مي کند مي گويد: خدا قوت. جوابش را مي دهم و مي گويم: امشب مي روم آستانه.
شام مي خوريم. در اين فصل سال ترب، حتما سر هر سفره اي يافت مي شود. و زيتون. اين را هادي هم گفته بود وقتي مي خواستم سوار ماشين شوم. اگر هم نمي گفت، فرقي نمي کرد. چون قرن هاست که ترب و زيتون سفر ه هاي ما را تزيين مي کند.
از هادي پسيدم : مهدي چه غذايي را دوست داشت؟
خنديد وگفت: خوش خوراک تر از او خودش بود. هر چه که سر سفره مي آمد، باب دل مهدي بود. و هرگز تا خر خره نمي خورد، مهدي را زير چادر ديدم که داشت قوطي کنسرو بادمجان را باز مي کرد. جلو اش نان خشک هم بود. کجا؟ اطراف هور . بهار بود. سال 62 هوا گرم بود. تکليف ما معلوم نبود. چون عمليات رمضان انجام شده و منطقه قفل شده بود. دلم مي خواست بروم مرخصي . چند نفر بوديم اين ها من را فرستادند پيش مهدي تا خبر بگيرم. وقتي او را سرگرم باز کردن قوطي بادمجان ديدم، گفتم: بابا، اين آدم خودش را آماده کرده براي جويدن نان کپک زده ، بنابراين ما برويم سري به شمال بزنيم.
پرسيدم: بالاخره در آن سال ها کنسرو بادمجان خوردي يا نه؟
خنديد و گفت: اختيار داري! هرکسي روي آب هاي جزاير مجنون خوابيده، حتماً از اين خورشت مطبوع مستفيض شده، و با چه ملوچي هم!
مادرم نگران است. مي گويد: فردا هم روز خداست.
مي گويم: بايد سر قرارم بروم. مردم منتظرند.
مي گويد: شب است. راه امنيت ندارد. گاه و بيگاه خبرهاي ناگوار مي شنوم.
مي پرسم: از کجا؟
مي گويد: يعني تو نمي داني؟
ساعت هفت همراه خواهر زاده ام... که درس و مشق دوره دبيرستان را رها کرده و روز شماري مي کند تا شب عيد برود سربازي ـ به آستانه مي روم. آقاي قصوري را روبروي حرم آقا سيد جلال الدين اشرف مي بينم.
يک بغل ورقه امتحاني با خود آورده مي گويد: يادش بخير. يک شب همين جا ماندم تا مهدي آمد. بايد مي رفتيم ماسوله، خانه پدر شهيدي که تازه پسرش را تحويلش داده بودند.
مي گويم: آستانه کجا و ماسوله کجا؟
مي گويد: رد پاي مهدي از ماسوله ديده مي شد تا چالوس. وقتي از جبهه برمي گشت، کارش همين بود از بيمارستان ها به خانه ها و مساجد و محله ها. مي گفت: برويم پيش خانواده هاي شهدا تا شايد دل پدران و مادران آرام بگيرد، آن شب خدا به ما رحم کرد. چون داشتيم تصادف مي کرديم. اين ماشين سپاه تعريفي نداشت. گاهي فرمانش قفل مي شد. من يک زمان با خبر شدم، ديدم کاميون دارد مي آيد توي سينه ما و مهدي هم تقلا مي کند سر ماشين را برگرداند به سمت شانه خاکي جاده. خيلي آرام بود. معمولي و بدون هول و ولا.
به خانه آقاي محمد گلباغي مي رويم. او پاسدار است. مداح هم هست. مي داند براي چه آمده ام، ولي در تعجب است، تعجبي تمام نشدني! لبخندي بر لب دارد و خوشروست. وقت چنداني ندارد. اما قول مي دهد همکاري کند. چون پاي خاطرات مهدي در ميان است. يکي ـ دو روزنامه در خانه اش يافت مي شود. در تلاش است تا از ما پذيرايي کند. و من سعي مي کنم او را کنارم بنشانم و زبانش را باز کنم. مي گويد: براي بچه هاي شمال کاري انجام نداده اند. منظورش شهداي گيلات هستند. مي گويد: فکر مي کردم که ديگر کسي سراغ شان را نخواهد گرفت.
اين عبارات، پر از بغض و دلتنگي هستند. و آدمي که دل گلباغي را داشته باشد، حرف ها دارد براي گفتن.
ضبط صوتم وادارش مي کند با مقدمه اي نه چندان کوتاه شروع کند. مثل کساني که پشت بلندگو قرار مي گيرند و رو در روي صدها رقم چشم و گوش. از اين مي ترسم که مبادا دست به تعبير و تفسيري بزند که عده اي خوششان مي آيد. من خاطره مي خواهم تا از درونش زندگي نامه اي به در آيد.
بالاخره مي گويد: من از سال شصت با مهدي آشنا شدم. جفت مان سرباز بوديم. او در جنوب و من در غرب. آن چه ما را به يکديگر وصل مي کرد، در درجه اول همين سربازي بود. شايد هم همشهري بودن، ولي اين ها نبودند چون کافي نبود. چون همشهري هاي ديگر من هم سرباز بودند. ما با زمينه اي جدي تر به يکديگر وصل بوديم. نام مهدي خوش سيرت را شنيده بودم. در شهر مشکلاتي وجود داشت که مال ما بود، بدون اين که کسي آن ها را به ما محول کرده باشد. انقلاب باعث آشنايي ما بود. در آن سال ها پايگاهي مثل کميته و بعد بسيج. محل تجمع کساني بود که يک جور فکر مي کردند. و در اطراف، عده اي بودند که نمي خواستند چنين مراکزي وجود داشته باشد. آن ها حتي با ساختمان ما مساله داشتند، چه رسد با افراد ما. نمي خواهم از حوادث اطراف صحبت کنيم.
ـ سال شصت.
ـ بهارش. بهار مريوان دير شروع مي شود. شهري در درون کوه ها و صخره هاي جان سخت، محصور.
و پادگان ما در دل کوهي، که نقطه ي ضعف ما به حساب مي آمد. هر نقطه اش وحشت انگيز بود. پشت هر تخته سنگي يک جفت چشم پنهان بود. مي توانست اين طور باشد. تک تيراندازها پشت دوربين هاي مدرج نشسته بودند. با مرگ فاصله اي نداشتيم. آدم در سخت ترين شرايط احساسي پيدا مي کند که نمي توان به درستي تعريفش کرد. يکي اش اين است که هر لحظه مرگ ر مي بيند، اما با آن زندگي مي کند. ما با مرگ کنار نمي آمديم. يعني قبولش نمي کرديم، بلکه دست رد به سينه اش مي زديم. بايد زنده مي مانديم. راه ها به شدت ناامن بودند. وقتي هوا روشن مي شد، جنب و جوش ما هم آغاز مي شد. غروب هاي خاصي داشتيم. سوت فرماندهان، هشدارها، نگهباني هاي ويژه. استتار و سکوت و خاموشي. پرده هاي آسايشگاه را طوري مي کشيديم که نور فانوس ها از درز آن ها بيرون نزند. و پتوهاي سربازي، پرده هاي پنجره هاي کوچک آسايشگاه ما را تشکيل مي دادند. بايد قبل از تاريکي هوا وضو مي گرفتيم. نمي توانستيم به دلخواه بيرون برويم. باد کوهستان زوزه مي کشيد. قيافه ها تغيير مي کردند. در چشم ها چيزي دو دو مي زد که فقط براي بچه هاي پادگان تعريف شده بود. سکوت وحشت انگيزي حاکم مي شد. تانکر آب .... آيا کسي آب پادگان را مسموم نخواهد کرد؟ همين تانکري که تا غروب کاملاً معمولي بود.
از آن زمان مي شد دغدغه همه ما. آيا امشب هجوم نمي آورند؟ پشت آن صخره هاي سرد چند نفر کمين زده اند؟ از کدام طرف حمله مي کنند؟ براي تسخير پادگان مي آيند يا با خمپاره ها ما را زمين گير مي کنند و بعد يکي ـ دو نفر با کاردهاي سلاخي مي آيند سراغ زخمي ها و گوني هاي شان را پر مي کنند و سرهاي ما را سر جاده مي کارند تا عبرت باشد براي تازه واردها!!؟
مهم ترين نقطه ضعف پادگان، قله اي بود به نام قله ي شمالي. اگر آن را مي گرفتيم، ابتکار عمل را به دست مي گرفتيم، وگرنه هميشه در معرض خطر بوديم. پيش از آن که من وارد پادگان شوم، قله ي شمالي دو ـ سه بار دست به دست گشته بود. پس دير يا زود نوبت ما مي رسيد. راهي که نفرات را به نوک قله مي رساند، پيچ در پيچ بود. و مال رو. وقتي آفتاب به شيارها و ديوارهايش مي تابيد، هيبت خاصي پيدا مي کرد، مي ديديمش، اما نمي ديديمش. توده اي سنگ و سايه مي ديديم. شکلش را مي ديديم. و اين کافي نبود. بايستي همه نقاطش را مي ديديم. و همه تحرکات دشمن را. پس چاره اي نداشتيم، مگر اين که در حال آماده باش زندگي کنيم.
صداي فرمانده پادگان به ما دلگرمي خاصي مي داد. و تنها صدايش نبود. تذکراتش هم بود. تحرکش هم بود. قدم زدن و دستور دادن امر و نهي کردن و هشدار دادن و ياد دادن و .... او اگر نبود، کسي نبود.
من مثل همه تازه واردها به خارج از پادگان فکر مي کردم. و فکرم به دو دسته تقسيم شده بود، مردمي که در شهر زندگي مي کردند و امنيت مي خواستند تا لقمه ناني در بياورند و آسوده بخوابند و کساني که سايه وار از لابه لاي صخره ها عبور مي کردند. گاهي از خودم مي پرسيدم: مردم چه گناهي کرده اند که بايستي اين جوري ادامه بدهند؟!
و بعد زادگاه خودم را پيش چشمم مجسم مي کردم، خانه ها را، کوچه ها را، بازارچه و شاليزارها را. و مردم را. معمولي ترين حقوق مردم آرامش و آزادي است. آن ها بايد آسوده باشند. راحت کار کنند. و اميدوار باشند. به مسجد بروند، عروسي کنند، مسافرت کنند. مدرسه ... بچه ها بايد درس بخوانند.
ما، همه ي اين ها را در گيلان داشتيم، ولي مردم مريوان همه اين ها را نداشتند. آن ها شب هايشان را با يک تهاجم شروع مي کردند. اگر کشاورزي، به موقع از سر زمين زراعي اش حرکت نمي کرد، با راهي بسته رو برو مي شد. و يا اگر ميني بوس در راه خراب مي شد، مسافرانش از ترس مي لرزيدند. آن وقت ده ها چشم نگران به گردنه ها و سنگ ها و درختچه ها خيره مي شد. چه کسي مي توانست آن ها را آرام کند؟ يا به خانه ها برگرداند؟ ما، يا آدم هايي که صورتشان را مي پوشاندند و لوله تفنگ شان را بيرون مي آوردند و به راحتي شليک مي کردند؟ آيا مي توانستيم با مدرن ترين وسايل به دادشان برسيم و دل شان را شاد کنيم؟ بدون شک نه. آذوقه و دارو و نامه به وسيله هلي کوپتر آورده مي شد. آيا هلي کوپتر مي توانست در هر زماني پرواز کند؟ به هيچ وجه. راهها بسته بودند، همين، چه زميني و چه هوايي.
و اين ما نبوديم که چنين شرايطي را به وجود آورده بوديم. و اين امتيازي بود که مي توانست به ما قوت قلب بدهد. ومنتظرتان نگه دارد. و مقاومتمان را بالا ببرد. اگر اين نبود، صبرمان را از دست مي داديم و نااميد مي شديم. و آن آدم ها دقيقاً همين را مي خواستند. بودند آدم هايي که طاقت شان را از دست مي دادند. حال يا فرار مي کردند و يا به آن ها مي پيوستند و يا روي در روي ما مي ايستادند. خيلي دلم مي خواست قدرتي مي داشتم مافوق تصور و جادويي. و اين غده ي کشنده را به يک باره از ريشه در مي آوردم. اگر اين اتفاق مي افتاد، تازه ماندن در پادگان لذت بخش مي شد. يعني احساس مي کردم که وجود دارم و موثرم.
ما روزهاي زيادي را در حالت برزخ مي گذرانديم، در محاصره ي سايه ها و صخره ها، اما حمله نمي کرديم. آن ها هم حمله نمي کردند. مي دانستيم که هر لحظه شبيخون خواهند زد. و يا گلوله باران خواهد کرد. و ما هم آماده ي دفاع بوديم. اگر درگير مي شديم، تکليف مان روشن مي شد، اما چيزي جز سکوت نصيبمان نمي شد.
ـ و اين رنج آور بود.
ـ نه.
ـ دلهره اي کش دار.
ـ نه.
ـ اعصاب را در هم مي ريخت.
ـ نه.
ـ نااميد مي کرد.
ـ نه.
ـ خسته.
ـ اين ها نبودند. شايد همه اين ها بودند، اما گذر!
ـ براي شما نبودند، ولي همه که با پشتوانه شما در پادگان نبودند. فضايي که شما توصيف مي کنيد به اين عناصر ختم مي شوند. يکي از آرزوهاي شما اين بود که آن قدر نيرو مي داشتيد تا در يک لحظه به اين وضع خاتمه مي داديد. مگر به دنبال آرامش نبوديد؟ مگر راحتي مردم شهر را نمي خواستيد؟
گلباغي لبخند مي زند و سکوت مي کند. به من خيره مي شود، ولي به من فکر نمي کند. او در حال مرور است. مي گويد يک پاره گوشت و استخوان داشتيم که به فکر نجاتش نبوديم. هرچه داشتيم در کف دستمان گرفته بوديم.
ـ يعني خودتان را در معرض ديد دشمن قرار مي داديد؟
ـ بدون شک نه.
ـ پس تصميم نداشتيد خودکشي کنيد.
ـ هرگز، مرگ چيز بي ارزشي شده بود. يک سوال دايمي در ذهن مان وجود داشت و رهايمان نمي کرد، آيا مرگ ما مي تواند مفيد واقع شود؟
ـ شک داشتيد؟
ـ امروز مي توانم بگويم که در پي مرگ با معنا بوديم. يعني شهيد شدن در راهي که همه ما را به آن سرزمين کشانده بود. مي دانيد، فاصله بين مرگ و زندگي خيلي کم شده بود. شايد بدترين نوع مرگ، مرگي بود که يک نفر از پشت صخره ها با يک قناسه براي ما تدارک مي ديد. در اين صورت نيرويي از دست مي رفت اما شرايط تغيير نمي کرد. من دلم مي خواست در يک نبرد مردانه اين اتفاق مي افتاد. البته فکر جالبي نيست. براي اين که شهيد هميشه شهيد است. ما رزمندگاني را داشتيم که با يک ترکش ناقابل شهيد شده بودند. توي سنگر نشسته بودند و حرف مي زدند و مي خنديدند. در همين لحظه خمپاره اي و درهم کوبيدن سنگر و يک ترکش و تمام. اما با همه اين حرف ها حسي در آدم وجود دارد که نمي گذارد به راحتي قبول کند. به قول بر و بچه هاي نامردي است. آدم در خلوتش مي گويد: حالا که قرار است شهيد شوم، بهتر است در مصاف با دشمن شهيد شوم.
ـ مردم شما را مقصر مي دانستند؟
ـ نمي دانم.
ـ از کسي شنيده بوديد که اگر شما وارد شهر نمي شديد، آن ها چنين نمي کردند؟
ـ من نشنيده بودم.
ـ شما در چه شرايطي به مريوان رفتيد؟
ـ قبل از ورود ما، شهر پر آشوب بود. آن ها درصدد تجزيه کشور بودند. همان شعار پوسيده ي تاريخي: کردستان براي مردم کرد، مي دانيد که کردهاي عراق و ترکيه هم دنبال اين قضيه هستند.
ـ در اوايل پيروزي، بحث ستم مضاعف را مطرح مي کردند، نظرتان چه بود؟
ـ اگر من روبروي آن ها قرار مي گرفتم، مي گفتم رژيم شاه در کجا ستم مضاعف نکرده؟
به هر حال، درست در چنين شرايطي عده اي ميان ما بودند که با ما نبودند. دلم نمي خواهد به راحتي از آدم ها حرف بزنم. چون قضاوت کردن کار سختي است. گروهي از تبعيدي ها در پادگان ما بودند، درجه دار و افسر و کماندو. بالاجبار آن جا بودند. شايد به اين اميد که عوض شوند و با صداقت هم کاري کنند. يا فقط براي گذراندن دوران تبعيد بودند. و ما آن ها را مي شناختيم. و به ما هشدار داده بودند که اين ها مي توانند خطرناک باشند. و به ما هشدار داده بودند که اين ها مي توانند خطرناک باشند. مي توانستند خبر چين باشند. يا اطلاعات محرمانه را به دشمن برسانند. يا از نقطه ضعف پادگان استفاده کنند و به آن ها بپيوندند. يا به عراق پناهنده شوند. اين ها را فرمانده مي گفت. واي به زماني که فرمانده در پادگان نبود. تبعيدي ها از او خيلي حساب مي بردند. وقتي نبود ضريب وقوع حوادث در داخل پادگان بالا مي رفت.
ـ مثلاً؟
ـ گاهي شاهد خراب کاري بوديم. گاهي به ما حمله مي کردند، البته نه حمله نظامي. گاهي حرف هاي رکيک مي زدند. يا تحريک مان مي کردند. يا به وظايف شان عمل نمي کردند.
ـ واضح تر؟
ـ غروب ها وضعيت خاصي حاکم مي شد: پرده ها، همان پتوها، را مي کشيديم تا نور فانوس ها از خارج ديده نشوند. درست در اين موقعيت مي ديدي يکي از آن ها گوشه پرده اي را کشيده و دارد سيگار مي کشد.
ـ و شما به اين نتيجه مي رسيديد که او دارد علامت مي دهد.
آيا مي شد خوش بين باقي ماند؟
ـ اگر خمپاره اي از سوي دشمن بر پادگان فرود مي آمد، آن ها را مستثني مي کرد؟
بدون شک نه، ولي چرا آن ها رعايت نمي کردند؟
آيا قصد خودکشي داشتند؟
ـ از آن ها هرکاري ساخته بود. يا مي شد چنين انتظاري داشت.
برخورد مي کرديد؟
ـ من در موقعيتي نبودم که بتوانم برخورد کنم، ولي عکس العمل نشان مي دادم.
تذکر مي داديد؟
ـ يادآوري مي کردم؟
ـ رابطه بين شما و تبعيدي ها احترام آميز بود؟ براي اين پرسيدم که گفتيد آن ها درجه دار و افسر و غيره بودند. همان بحث سلسله مراتب در ارتش.
ـ احترام آميز ... اين که آن ها مافوق بودند و مي توانستند به ما دستوراتي بدهند، چنين رابطه اي را ايجاد مي کرد، اما آن ها به شدت منزوي بودند.
انزواي شان را پذيرفته بودند؟
ـ بله.
ـ حتماً مورد تنفر شما هم بودند.
ـ و بر عکس.
ـ پس به دستورات آن ها عمل نمي کرديد.
ـ چرا. گاهي عمل مي کرديم. اما آن ها اختيارات نظامي شان را نداشتند. يک جوري زنداني پادگان محسوب مي شدند. يک گروه ويژه بودند. تک افتاده بودند. بيشتر، کارهاي خودشان را مي کردند.
مايوس نشده بودند؟
هميشه عصباني بودند، البته آدم خوب و بد در همه جا يافت مي شود. يعني در همان گروه ويژه هم، کساني بودند که مي شد به آن ها محبت کرد. فقط به اين دلايل، که انسان بودند و ايراني بودند و شرايط خاص را تحمل مي کردند.
از رفتارها ضربه مي خورديد؟
ـ نمي توانم صددرصد بگويم. براي اين که اگر آن ها هم نبودند، باز همين شرايط حاکم بود. چرا؟
ـ براي اين که در سنندج چنين کساني نبودند، اما ضد انقلاب به پادگان سنندج ضربه مي زد.
اما وجود اين ها روح و روان افراد را تحت الشعاع قرار مي داد. چطور؟ وقتي ضد انقلاب حمله مي کرد، از ذهن ما مي گذشت که چون فلاني علامت داده بود، اين اتفاق افتاد. و يا به نتيجه مي رسيديم که لابد خبرچيني کرده. اين طرز تفکر زماني قوت مي گرفت که فرمانده حضور نداشت و اتفاقي مي افتاد.
اعصاب شما را متشنج مي کردند؟
ـ به نوعي بله، براي کوتاه مدت بله.
ـ ضريب امنيت شما را پايين مي آوردند؟
ـ بدون شک
ـ از آن ها سوال مي کرديد؟
رو در رو خير، ولي با رفتارمان نشان مي داديم که مسبب فلان اتفاق، آن ها هستند.
از آن ها انتقام مي گرفتيد؟
قابل تفسير است؟
ـ مثلاً بي اعتنايي مي کرديد، با خشم نگاهشان مي کرديد، از امتياز خاصي محروم شان مي کرديد و از اين قبيل.
ـ با آن ها دوست نبوديم.
ـ براي اخراج آن ها از پادگان اقدام مي کرديد؟
ـ در حد گله و شکايت.
فرمانده با شما همدردي مي کرد؟
ـ فرمانده، مثل ما فکر مي کرد.
ـ پس ناچار بوديد تحمل شان کنيد.
ـ بله.
ـ آرزو مي کرديد آن ها را از شما جدا کنند؟
بله، طبيعي نيست؟ ما در شرايط سختي بوديم. دشمن خارجي به اندازه کافي دردسر درست مي کرد و تازه تکليف مان با آن ها روشن شده بود. آن ها شليک مي کردند؟ ما هم مي کرديم.
رنج مي برديد؟
ـ رنج مي برديم اما عقب نشيني نمي کرديم.
چرا؟
ـ براي اين که مي دانستيم براي چه آن جا هستيم.
ـ وضعيت شما، آدم را به ياد رمان هاي پيچيده و تحليلي مي اندازد. شما مجبور بوديد چندين نقش را در يک زمان بازي کنيد. شکي ندارم که چنين شرايطي را تجربه نکرده بوديد. بنابراين خيلي رنج مي برديد. و اگر من جاي شما بودم، کم ترين آرزويم اين بود که در جنوب بجنگم، اما در آسايشگاه پادگان مريوان نخوابم.
ـ شايد بتوان چنين نتيجه اي گرفت، ولي من احساس ديگري داشتم. در آن سال ها همه ما تمرين صبر و مقاومت مي کرديم. و يثبت اقدامکم .... ان الله مع الصابرين... فضل الله المجاهدين علي القاعدين اجرا عظميا.... و ما اين ها را داشتيم. يا بهتر است بگويم که در حال اجراي اين ها بوديم. پادگان مريوان جدي ترين امتحان ما بود. و آخرين مرحله امتحان را مي شناختيم، شهادت.
من نه: اما بچه ها داشتند با شهادت، بازي مي کردند.
ـ نمي خواهيد از مهدي خوش سيرت بگوييد؟
ـ مهدي درست در چنين شرايطي در مريوان نبود، در جنوب بود. مثل من سرباز بود.
ـ فکر مي کرديد او شرايط بهتري دارد؟
ـ هرگز، ما در جريان حوادث جنوب بوديم. دشمن خارجي مدام در حال پيشروي بود. و جبهه ما مرتب در حال سقوط. آبادان در حصر کامل. اهواز زير بمباران زميني و هوايي. خرمشهر به خونين شهر تبديل شده بود.
ـ اگر مهدي در مريوان بود، چه مي کرد؟
ـ آن موقع او را نمي شناختم. شايد در حال کشف او بودم.
ـ نيازي بود او را کشف کنيد؟
ـ نيازي اعلام نشده. مهدي سرنوشتي شبيه سرنوشت ما داشت. بعدها که قدري او را شناختم، ديدم مرد تنهايي است. مي خنديد، ولي نمي خنديد. اين فقط لب هاي مهدي بود که باز مي شد. به قول شمالي ها دهان مي خندد و دل گريه مي کند.
مهدي بغض شناخته شده اي در گلو داشت که در خلوت باز مي شد. اگر در مريوان بود ـ با شناختي که بعداً از او پيدا کردم ـ از فرمانده پادگان اطاعت مي کرد. حفظ روحيه مي کرد. مواظب بچه ها بود. در گرفتن قله شمالي داوطلب مي شد، هميشه. به داد مردم شهر مي رسيد و از آن ها دلجويي مي کرد و به آن ها سر مي زد و نان شان را مي پخت و کوله بارشان را مي برد و سر جاده مي ايستاد و امنيت مي آورد. اگر پيش ما بود، حتي به تبعيدي ها محبت مي کرد.
ـ چرا؟
ـ تا شايد آن ها نرم شوند و از کرده هايشان پشيمان شوند و خدمت کنند. اين کار را در شهر آستانه کرد. و با اين که بعدها چوبش را خورد.
ـ موضوع چه بود؟
ـ حتماً برادران مهدي توضيح مي دهند.
ـ اشاره کنيد.
ـ يک نفر طرفدار چريک هاي فدايي بود. در زندان اعلام کرد که جزء توابين است و مي خواهد جبران کند و ....پايش رسيد به جبهه. توسط مهدي رسيد. يا حداقل مهدي در اين راه دخيل بود. مي گفتند: اين قدر حمايت نکن مي گفت با زبان خود اعلام کرده که توبه. مي کي هستم که نپذيرم.
اين، دل مهدي خوش سيرت بود، ولي همان چريک «توبه چي» پشت سر مهدي حرف هايي در آورد که مهدي را رنج مي داد.
ـ شايعه و تهمت؟
ـ بله. و کارش گرفت. عده اي ظاهربين به شايعات دامن زدند.
ـ چه بود؟
سکوت مي کند. نگاه مي کند. لب مي گزد. چين به ابرو مي اندازد و چنگ به موهاي خرمايي اش مي زند.
ـ يک راز است؟
ـ نه.
ـ يک زخم کهنه است؟
سري تکان مي دهد و لبخند مي زند و آهي مي کشد. آهسته مي گويد: شيعه هميشه تنهاست. وقتي دل يک شيعه مي گيرد، مي گويد: عجل علي ظهورک. و اين را بارها تکرار مي کند. و هر لحظه منتظر است.
علي (ع) با چاه درد دل مي کند، زار مي زند و آن زمان که فرق سرش را مي شکافند، مي گويد: و به خداي کعبه رستگار شدم.
من گاهي فکرمي کنم که امام در آن لحظه از بغض فرو خورده اي خلاص شده بود. يعني داشت به آرامش ابدي مي رسيد. ما فوج فوج بوديم. وقتي کاروان جبهه ها حرکت مي کرد، دريا به پاي ما نمي رسيد. ما تنها نبوديم، ولي بوديم. انسان مسلمان مهربان است. وگرنه بايد در مسلماني اش شک کرد. مسلمان نمي تواند جنگ طلب باشد، نمي تواند. ما براي کشتن نرفته بوديم. نه در مريوان و نه در جنوب.
مهدي چقدر در خرابه هاي خرمشهر نماز خوانده! مهدي را بايستي در کوچه هاي خرمشهر مي ديدي. حالي داشت، حالي داشت. چرا مهدي در هر عملياتي داوطلب مي شد؟ سرباز بود، ولي بيشتر از مسئوليتش عمل مي کرد. هيچ اجباري در کار نبود. ولي مهدي به خودش سخت مي گرفت تا به بچه ها کمتر سخت بگذرد.
ما، در اين سال با هم نبوديم، ولي از يکديگر جدا هم نبوديم. اهداف مشترک از ما دو دوست ساخته بود. قبلاً در شهر از او چيزهايي شنيده بودم که از خاطرم نمي رفت. دلم مي خواست او را ببينم. يا کنارش باشم. يا حرف هايش را بشنوم. بنابراين ارتباط ما ارتباطي نامريي بود. او نوعي پشتيبان محسوب مي شد. همکار، دوست، همرزم و همدرد. مي شد رويش حساب کرد. دست کم اسمش را به ياد داشت و بعدها به او مراجعه کرد. مشکلي براي ما پيش آمده بود که هر کدام گوشه اي را حل مي کرديم.
بين مريوان و جنوب فاصله اي نبود. مي توانستيم يکديگر را صدا بزنيم. مي توانستيم خاطرات مشترکي داشته باشيم. نمي توانم بگويم که من به مهدي اقتدا کرده بودم، اما چيزي جز اين نبود. وقتي او را در شهر مي ديدم، خاکستر سنگرها روي لباسش نشسته بود. پوتين کهنه پوشيده بود. لاغر و تکيده شده بود. همراه يک شهيد يا يک مجروح آمده بود. مسئوليت کاري را بر عهده گرفته بودم. خوب اگر خودم را در آينه اي مي ديدم، شبيه او مي ديدم انشاءالله.
پس هر کجا که بوديم، با هم بوديم.
ـ بين شما نامه اي، يادداشتي رد و بدل شده بود؟ پيغامي، حرفي؟
ـ نه. در اين سال نه. قيافه او مثل آدمي مشهور يا معلمي دلسوز يا مردي تمام عيار در ذهنم مانده. اگر او را مي ديدم خوشحال مي شدم. اگر مي شنيدم که در شهر هست، خودم را به او مي رساندم. يعني سر راهش مي نشستم. همين کافي نيست؟
ـ چرا.






دوران سربازي مهدي به درازا کشيد. يک سرباز به مرخصي علاقه خاصي دارد. او هميشه منتظر است تا لحظه ها بگذرند. معمولاً سربازهاي عاشق پيشه خيلي رنج مي برند. دايم در حال گله گذاري و غصه خوري و نامه پراکني و اين جور چيزها. قيافه آن ها ديدني است. سعي مي کنند با سر جوخه و گروهبان و دژبان طرح دوستي بريزند تا در شرايط خاص به کارشان بيايد. يا مرتب براي مافوق ها گردن کج کنند. و مافوق سعي مي کند آن ها را از خودشان دور کنند. يا به نحوي از آن ها استفاده مي کنند.
اين جور آدم ها گاهي کارشان به جاهاي باريک ختم مي شود. مثلاً باج مي دهند يا خبرچيني مي کنند يا مکر و حيله سوار مي کنند.
قيافه ي اين ها در غروب هاي جمعه تماشايي مي شود. اگر سيگاري باشند، دم به دم کوره شان را دود مي کنند ـ به قول بعضي ها مرتب پهن دود مي کنند. اگر اهل نامه نگاري باشند، با جملاتي مخصوص مي نويسند و آه مي کشند، حتي گريه مي کنند. آن ها هميشه بي حوصله هستند. و گاهي غيرقابل تحمل.
مهدي اين طور نبود. چيزي به نام مرخصي و در رفتن در کارش نبود. طوري رفتار مي کرد که انگار در دنيا هيچ کس منتظرش نيست. آن زمان مادرش زنده بود. و مادر حتي منتظر نااهل ترين بچه اش مي نشيند، چه رسد به مهدي.
ـ شما از آدمي حرف مي زنيد که غايب است. يعني با او نبوديد، چطور به اين نتايج رسيده ايد؟
ـ من به مرخصي مي رفتم و سراغش را مي گرفتم، ولي او در شهر نبود. پيش تر از من هم نيامده بود. قرار هم نبود بعداً بيايد. اين موضوع براي دوستان ديگر هم تکرار مي شد. و اطرافيان مي گفتند که او سرگرم کار خودش است.
پس نتيجه مي گيرم که او زندگي معمولي را کنار گذاشته است.
ـ از مهدي چنين انتظاري داشتيد؟
ـ من نمي توانم از دوران گذشته حرف بزنم. انقلاب، ما را به يکديگر وصل کرده بود نه سال ها و حوادث معمولي.
کساني که با او بودند، مي گفتند مهدي را نمي توان در جمع ديد. يعني وصل کرده بود نه سال ها و حوادث معمولي.
دايم در حال جستجو است. مثل همه بچه هايي که در حال جستجو بودند. نسل انقلاب در فاصله اي کوتاه، پس از پيروزي چيز مقدسي را گم کرده بودند. بهتر است بگويم که چيز مقدسي را از نسل انقلاب گرفته بودند. آن ها سرگرم کاري شده بودند که قرار نبود به آن کار مشغول شوند. در عوض قرار بود به کار انقلاب بپردازند. جنگ، اصلي ترين مسير ما را تغيير دادده بود. يادم مي آيد روزهايي را که عده اي براي کمک کردن به مردم تلاش مي کردند. در روستاهاي محروم غوغايي بود: فصل کشت و کار، درو. يا ساختن خانه هاي بهداشت و مدرسه و جاده و مسجد. بچه هاي ما سرگرم اين گونه کارها بودند که خبر شوم جنگ به گوش آنها رسيد. و اين نيروي نسل انقلاب را مي گرفت. چيزي شبيه دريغ و افسوس در اکثر چهره ها ديده مي شد: کاش اين طور نمي شد. چرا ما با دشمني کردند؟ الان زمان مناسبي براي انقلاب براي انقلاب نيست. آخ اگر جنگ نمي شد. اين ها مسايلي بودند که هم بچه ها را درگير کرده بود. آن ها در جستجوي راهي بودند تا هر چه زودتر به غائله خاتمه دهند و به مسير اصلي خودشان برگردند ـ ما جنگ طلب نيستيم. نمي توانيم باشيم. اولين جنگ رسول الله (ص) زماني شروع شد که کفار مکه عرصه را بر او تنگ کرده بودند، جنگ بدر. وقتي دين داريم، نيازي به جنگ نداريم. اين روش خوب زيستن را نشان داده. اتفاقاً به نوع بشر نشان داده، حتي به آن هايي که طالب دين نيستند. امام مي گفت: تمام انبياء آمده اند تا بشر را آدم کنند.
خوب، رفتاري که مهدي پيش گرفته بود، نشان مي داد که موضوع اصلي را درک کرده و دغدغه اش را دارد و در مسير اصلي بوده، اما شرايط او را به جنوب کشانده. و او ناچار است اين درد را تحمل کند.
بنابراين دليلي نمي ديد وقت خود را با استراحت و تمدد اعصاب و تجديد قوا و ديدار دوستان و آشنايان پر کند. کار جبهه براي او شد کار اصلي: يک مسئوليت، يک وظيفه، يک قيد، حتي يک مصيبت.
شايد مهدي جزء اولين کساني بود که با خود عهد کرد تا کار جنگ يکسره نشود، آسوده ننشيند. به نظر من همين طور بوده. شما نگاه کنيد به عمليات کربلاي پنج و عهد و پيماني که مهدي بست.
ـ قضيه طومار؟
ـ بله. از نظر من او در آن روز تجديد عهد کرد. و ديگر اين که ديگران را به اين کار تشويق کرد. به هر حال آدم که يک شبه تغيير نمي کند.
من خيلي دلم مي خواهد هرچه زودتر به زماني برسم که با مهدي بودم، اما نمي توانم از مسايل انقلاب و جنگ بگذرم. براي اين که اگر انقلاب و جنگ نبودند، رزمنده و شهيد و شهادت هم مطرح نمي شد. انقلاب ـ خاصه ـ چيزهايي را به جامعه وارد کرد که قبلاً نبودند. انگار وجود خارجي نداشتند.
ـ درست است. عناصري مانند ايثار، فداکاري، آرمان طلبي، حق و حقوق، دين داري، شهيد.
ـ برگرديم به پادگان مريوان. اين جنگ و گريزها و نگراني ها ادامه داشت تا اين که بحث حمله نهايي مطرح شد.
روزي کسي وارد پادگان شد که بعدها علاقه خاصي به او پيدا کرديم، مي گفتند: سرهنگ آمده.
او صياد شيرازي بود. ما او را نمي شناختيم. کم کم زمزمه حمله در پادگان پيچيد. و شرايط امنيتي خاصي حکمفرما شد. نمي بايست خبر حمله به دشمن برد. خبري مهم، در پادگاني که توصيفش کردم. آيا مي توانستيم از شر تبعيدي ها در امان بمانيم؟ با تحرکات ويژه چه مي کرديم؟ با سربازهاي معمولي؟ آيا همه ي زبان ها قفل مي شدند؟
نمي توانستيم مراحل مختلف يک عمليات را پياده کنيم: شناسايي، تدارکات، نقل و انتقال نيرو و تجهيزات. بنابراين ما حمله اي در پيش داشتيم که در کوتاهترين مدت صورت مي گرفت. هدف تسخير کوه هاي مشرف بر پادگان، به ويژه قله ي شمالي و در هم کوبيدن نيروي ضد انقلاب بود.
مي توانستيم حدس بزنيم که نيروي خارج از پادگان به کمک ما مي آيند. در غير اين صورت پيروزي امکان پذير نبود، اما از کجا؟ آيا ارتش وارد عمل مي شد؟ بله، چون سرهنگ در ميان ما بود. آيا نيروي زميني؟ خير، چون راههاي مواصلاتي در اختيار ما نبود.
بايد صبر مي کرديم. بايد معمولي برخورد مي کرديم. مثلاً به آموزش ويژه نمي پرداختيم. يا معبر نمي زديم. به هر حال وضعيت جنگي به خود نمي گرفتيم. چون بعيد نبود ضد انقلاب همه نيروهاي خود را به اين منطقه فرا بخواند وموازنه قدرت برقرار کند. گفتم: که قله ي شمالي بارها دست به دست شده بود. اگر ما مي توانستيم آن را حفظ کنيم که تثبيت نيرو مي کرديم. پس نمي توانستيم. و حال قرار بود منطقه فوق را تسخير کنيم و بمانيم. در صبح دوم تيرماه 59 آن اتفاق افتاد. اول از همه هلي کوپترهاي کبري نيرو آوردند، نيروي اعزامي سه گروه بودند؛ ارتشي و پيش مرگ کرد مسلمان ـ که از کرمانشاه آمده بودند و برادرهاي پاسدار. نيروي خوبي را تشکيل داديم و به اتفاق سرهنگ حمله کرديم. من جزء خط شکن ها نبودم. پيش مرگ ها بلدچي بودند و عده اي کماندو حمله مي کردند. نمي توانستيم از پشتيباني توپخانه استفاده کنيم، چون مردم در شهر زندگي مي کردند. در عوض دشمن چنين قيدي نداشت.
همه چيز تا ظهر تمام شد. من تا نيمه هاي قله ي شمالي رفتم و برگشتم. تلفات ما خيلي کم بود. در عوض چيزي از آن سايه هاي شوم باقي نماند. هم اسير گرفتيم و هم به مرز ايران و عراق متواري شان کرديم و هم از بين برديم. فقط غنيمت نگرفتيم. يا شايد من نديدم. در آن روز سرهنگ نقطه دلگرمي ما بود. اين زماني بود که سنندج هم آزاد شده بود. يعني اول سنندج و دوم مريوان. سرهنگ لباس پلنگي پوشيده بود.
ـ تبعيدي ها به شما حمله کردند؟
ـ نه.
ـ تمرد کردند؟
ـ دخالت داده نشدند.
ـ از بين آن ها داوطلب هم نداشتيد؟
ـ فکر نمي کنم.
ـ پس همکاري نکردند.
ـ ما نيازي به همکاري آن ها نداشتيم.
ـ شما به وضعيت برتر رسيده بوديد. آيا آن ها را تحقير نکرديد، يا سرزنش؟
ـ نيازي به اين کار نبود. به هر حال اين عمليات با حضور تيپ دو مريوان، لشکر 28 سنندج، عده اي پيش مرگ کرد و گروهي از برادران پاسدار انجام شد و ما در مراکز فتح شده تثبيت شديم. حضور هوانيروز با هلي کوپترهاي کبري چشم گير بود. بچه هاي پاسدار هدايت پيش مرگ ها را برعهده داشتند. و آن ها نقش بلدچي را داشتند، چون به منطقه مسلط بودند.
ـ غير از شما بچه هاي ديگري از شمال بودند؟
ـ بله. مثلاً حميد منصوري بود. دو نفر از بچه هاي املش رودسر بودند.
ـ اين جمله به معني ختم حضور ضد انقلاب محسوب مي شد؟
ـ خير، ولي برنامه اي تدارک ديده شده بود که در آينده اجرا مي شد. حرکت از سنندج شروع شد و به مريوان رسيد. قرار بر اين بود که بانه و کامياران و بوکان و نقاط ديگر غرب و شمال غربي آزاد شوند. شهرها يکي پس از ديگري آزاد مي شدند، اما امنيت کامل وجود نداشت. چون جاده هاي مواصلاتي زير چتر عمليات ضد انقلاب بود. آن ها هم چنان در کمين بودند. در اين جنگ ناخواسته، بچه هاي پاسدار عمليات چريکي انجام مي دادند تا منطقه را براي ضد انقلاب ناامن کنند. يعني مدام دنبال آن ها بودند و ضربه مي زدند و باز ادامه مي دادند. جاي آن ها را ارتش پر مي کرد. چه طور؟ پاسگاه مي زدند و مستقر مي شدند و گشت مي زدند.
با اين احوال مي شنيديم که در فلان نقطه اتفاق ناگواري افتاده. فاصله بين کوه ها و جاده ها آن قدر نبود که آدم بتواند اطراف را ببيند. يعني قدرت مانور نيرو را محدود مي کرد. ضد انقلاب از اين موقعيت سوء استفاده مي کرد و ضربه مي زد. قبل از عمليات آزاد سازي مريوان، هشت نفر از بچه هاي ما در کمين افتادند و به شهادت رسيدند. وقتي آن ها را پيدا کردند، متوجه شدند که نبرد از فاصله اي بسيار نزديک صورت گرفته. چون يک نفر از ضد انقلاب در فاصله ده متري شهداي ما افتاده بود. و فرمانده ما سرگرد آذرفر، به همين طريق در کمين آن ها افتاده و زخمي شده بود. و ما از حضور او در عمليات مريوان محروم بوديم، البته جانشين او يعني سرگرد عبادت به اندازه کافي مايه گذاشت، اما روحيه ما با حضور قدرتمندانه اي آذرفر بالا مي رفت.
ما در مريوان مانديم و روز سي و يک شهريور را هم ديديم. در آن روز آسمان شهر از حضور ميگ هاي عراقي سياه شده بود. غافلگيرانه هجوم آوردند و شهر و پادگان را به شدت بمباران کردند. امثال ما فکر مي کردند که ضد انقلاب برگشته.
ـ از تهاجم عراق به جنوب خبر نداشتيد؟ مي دانيد که عراق چهل و پنج روز قبل از شروع رسمي جنگ، حوالي شلمچه مي جنگيد.
ـ کم و بيش خبر داشتيم، ولي سرمان با ضد انقلاب گرم بود. ما خودمان را براي برنامه دراز مدت آماده کرده بوديم. يعني در هم کوبيدن ضد انقلاب در همه نقاط. ديگر نمي توانستيم دشمن خارجي را هم باور کنيم.
وقتي عراق حمله کرد، کار بر ما سخت تر شد. معضل ما شد دو تا. در اين زمان ضد انقلاب با دشمن خارجي به نقطه مشترک رسيد و نيرو گرفت. در عوض قواي ما به دو دسته تقسيم شد. حال، جنگيدن در غرب به مراتب پيچيده تر شد. و ما نمي توانستيم تدارکات جنگ کلاسيک را فراهم کنيم. در اين زمان عده اي از بچه ها درخواست مي کردند که آن ها را به جنوب اعزام کنند. و اين، گاهي تبديل به آرزو مي شد. بنابراين شاهد بهانه جويي ها و افسوس خوردن ها بوديم.
ـ و شما به ياد مهدي خوش سيرت مي افتاديد؟
ـ شايد. اگر بحث راحت شدن مطرح باشد....
ـ از اين تاريخ مرگ را به خود نزديک تر مي ديديد؟
ـ ما به وضعيت جديدي رسيده بوديم. وقتي بمب افکن ها از پشت صخره ها شيرجه مي زدند، فاصله مرگ را کمتر مي کردند. تا کي مي توانستيم وارد پناهگاه شويم؟ يا با حداقل سلاح عمل کنيم؟
ـ توانستيد به جنوب اعزام شويد؟
ـ تا آخر 59، يعني خاتمه دوران سربازي در غرب ماندم.
ـ درخواست داديد؟
ـ خير.

آن چه مي نويسم فقط يادآوري نيست. و يا هشداري براي فراموش نکردن. و يا معرفي مردان تنهايي که در اين سرزمين نام و نشاني نداشتند. و يا شرح حوادثي که سلسله وار بر ما گذشته است. و يا توصيف زخم هايي که هر دم دهان باز مي کند، که همه اين هاست. و نيز بعضي که حال جامعه در گلوها گره کرده است. چرا جامعه؟ بايد گفت بخشي، گروهي، جمعي، عده اي از آحاد جامعه. نمي توان فراموش کرد، من نمي توانم. من نمي توانم از امثال مهدي ننويسم. حتي اگر خلق عالم بگويد که بايد زندگي نامه مردان بزرگ را نوشت تا سرمشق نسل آينده شود. اين صحيح نيست که نسل آينده از سرگذشت بزرگانمان الگو مي گيرد، مي گيرد اما نه از سرگذشت ها. و مي گيرد، اما از مرز آن ها مي گذرد و دنياي خود را پيدا مي کند. نسل آينده در جستجوي دنياي خود است. اين درست است که جوان امروزي به پشتيبان خود احترام مي گذارد، بايد بگذارد. و نيز به آن ها افتخار کند. و از آن ها ياد کند، اين درست است.
اگر از من بپرسيد که مهدي خوش سيرت در خاک تفتيده ي جنوب چه چيز را جستجو مي کرد؟ مي گويم آرمان را. نه آرمان خود را، که آرمان را. هيچ نسلي بيشتر از نسل ما در جستجوي آرمان نبوده. و نيز آرمان طلب. و نيز فدايي آرمان. و اين، دغدغه ي نوع بشر است، در هميشه ي تاريخ و در هميشه ي آينده.
و حال چرا تنها بود؟ تنها، ميان فوج فوج آدم هايي که با ناخن شکسته سنگر مي ساختند و در جزاير آب هاي مانده و تپه هاي سراب و نم و رطوبت و باران و العطش خرما پزان سينه سپر مي کردند به تعداد گلوله هاي سرخ؟ چرا تنها؟ من مي گويم: اين آرمان است که تنهاست. و اين در ذاتش نهفته است. انسان را خدا در چند عنصر زيبا تعريف کرده است و بس. و اگر عناصر ديگري هست، زيبا نيست. و چون زيبا نيست، از آن انسان نيست. و زشتي را خدا نيافريده است. آن عناصر کدامند؟
آزادي، عدالت، عشق، فداکاري، ايثار، شجاعت، صبوري، وطن، آرمان و از اين قبيل.
انسان اگر آرمان طلب است، حتماً جنگ طلب نيست. اگر آزادي خواه است، حتماً جنايت کار نيست. و اين جماعت تنها هستند و بزرگ هستند، حتي اگر به شهادت نرسيده باشند.
در تاريخ مي خواندم سربازي در گرماگرم نبرد به چکاچک شمشيرها و نعره گوش مي داد. مي گريست و لبخندي بر لب داشت. همرزمي او را زخم دار و تنها ديد و سرش را به زانو گرفت و پرسيد: غمگيني که زخم برداشته اي؟
سرباز گفت: غمگينم که چرا به دو ـ سه زخم افتاده ام. کاش هزار بار مي افتادم و هزار بار برمي خاستم و جانم را فداي آتن مي کردم.
و اين را از مورخ نامي هردوت خوانده ام. آن سرباز نه تاج مرصع بر سر داشت و نه کلاه خودي پر شکوه، اما آرمان داشت. به تو مي گويم پسرم، به تو که گفته اي قرار است زندگي نامه مردان بزرگ را بخواني. بخوان، ولي «بزرگي» را ببين. خوشم از اين، که درد مرا نداري، اين منم که بايد در روزنامه هاي روزگار خويش بخوانم که پرداختن به ادبيات پايداري، همان دامن زدن به ادبيات خشونت است. به کدام قلم فرياد بزنم که هيچ کس بيش از ما وطنش را آزاد و آباد نمي خواهد. و صلح را دوست ندارد. و برادري را. و اصلاح را. و اصلاح امور مردم را.
مهدي اگر براي خود جنگيده بود، سراغش نمي رفتم. و اگر در گور بشنوم که براي خود جنگيده بود، برخواهم خاست و نوشته ام را آتش خواهم زد. و نفرين خواهم کرد کساني را که امروز به روايت سرگذشت وي نشسته اند.
پسرم ! صحبت از مهدي نيست، اما از آرمان هست. مهدي، نامي است که بر يک عقيده نهاده شده است.
حالا نگاه کن:
< br />






روايت دوم هادي
ـ دايم در حال تغيير و تحول بود. هر روز که مي گذشت بيشتر در خود فرو مي رفت. در حال تمرين بود. در آن چشمانش... در آن چشمانش رازهايي داشت که اگر مثل خود او بودي، مي توانستي بخواني شان. وقت نماز، اگر در ميان صد نفر بود، چنان مي خواند که انگار پشت دري قفل زده مي خواند. اين طور نبود، ولي کم کم شد. تمرين شدن مي کرد. خسته مي کرد آن قنوت هاي عريض و طويلش. هرچه مي خوانديم، باز او پيش بود. گاهي با خنده اعتراض مي کرديم که برادر! تو مگر طولاني ترين سوره قرآن را در قنوت مي خواني؟ تو از پا نمي افتي؟ عده اي پشت سرش نماز نمي خواندند، چرا که خسته مي شدند. عده اي غم مي گرفتند که باز مهدي سر صف جماعت ايستاد. ورد زبانش شده بود. يا مهدي (عج).
اگر، اَمر در شهر بود، مَثَل زخمي مي شد و ناچار پايش به بيمارستان مي رسيد و ناچار مي شد براي استراحت، پايش به در خانه هاي زخمي ها و شهدا باز مي شد. از اين خانه ها به آن خانه. از اين شهر به آن روستا. آن قدر در کوچه هاي غريب گشته ايم که حساب ندارد. آن قدر عصباني ام کرده که اندازه ندارد. دايم در راه بود اين آدم.
مي گفت: يا مسئوليت نپذير و يا درست بپذير.
حالا فرض کن که شده بود فرمانده يک گروهان چهل ـ پنجاه نفره. بچه هاي گروهان اگر نان نداشتند، غم مهدي بود. اگر پوتين پاره يا کتاني به پا داشتند، غم مهدي بود. اگر نامه رزمنده اي دير رسيده بود و.....
ما که فقط مشکل جنگ را نداشتيم. در شهر کساني بودند که سر دشمني داشتند. اين را به صراحت اعلام کرده بودند.
اين که بود؟ مجاهد خلق، او که بود؟ چريک فدايي خلق، و الي آخر، من کاري به بود و نبودشان ندارم فعلاً مي خواهم خاطره اي بگويم که تاثير بدي روي زندگي مهدي گذاشت.
اول اين را مي گويم؛ غابله ي گنبد پيش آمده بود. همان طور که در انزلي و شهرهاي ديگر. رضاي ما زودتر به گنبد رفته و برگشته بود.
پرسيديم: چه کار دارند مي کنند؟
اين سوال فقط به ضد انقلاب مربوط نمي شد. مي شنيديم که از هر طرف نيرو اعزام شده براي درهم کوبيدن غايله. مي توان اين طور تفسير کرد که مگر در گنبد ـ که گوشه اي از وطن ماست ـ اتفاق شومي افتاده که ضروري شده از همه جا نيرو اعزام شود؟ مگر گنبدي ها چند نفرند؟ مگر چند نفر از گنبدي ها در اين توطئه دست دارند؟
و باز مي توان اين طور تفسير کرد که نمي شد با مذاکره همه چيز را حل کرد؟ اين زماني بود که دوغ و دوشاب قاطي بود. و حرف ها ظاهري فريبنده داشت. شنونده جوان و پرشور احساس مي کرد که حقي از مردم گنبد ضايع شده و بايد برگردانده شود. و چون مردم نمي توانستند کاري از پيش ببرند، عده اي پيشرو و پيشگام شده اند و در نتيجه کار به اختلاف کشيده و بالاخره زد و خورد. پس بهتر آن است که براي اصلاح امور مسلمانان راهي مسالمت آميز پيش گرفته شود.
از رضا پرسيديم: در آن جا چه خبر است؟
گفت: شک نکنيد و خودتان را به گنبد برسانيد. قضيه ي حق و حقوق مردم بهانه اي بيش نيست. عده اي از هر طرف به آن جا رفته اند تا از آب گل آلود ماهي سياسي بگيرند.
پرسيديم: چه کساني به گنبد رفته اند؟
گفت: دختري را گرفتيم که اهل تبريز بود. مدتي نگه اش داشتيم و خبر داديم به خانواده اش و آمدند با هزار منت و خواهش و تعهد دخترشان را بردند.
از دختر پرسيديم در گنبد چه مي کني؟ بعد از مدتي سکوت و سرسختي گفت ما را سازمان اعزام کرده. گفتيم: شما که در اعلاميه هاي تان مي نويسيد حرکت درون جوش خلق گنبد. اين که معني ديگري مي دهد. چه مي خواهيد؟ کرسي مجلس را يا جاي امام را؟ بابا، امام را يک ملت مي خواهد نه يک حزب و سازمان. ايضاً چند نفر جوانک سبيل کلفت را با عينک و تيپ چريکي گرفتيم، ديديم از اصفهان و يزد و کاشان و رشت آمده اند. آن ها را هم اعزام کرده بودند. اگر صداقتي در کار هست، پس نيازي به اعزام و لشکر کشي نيست.
بعد از حرف هاي رضا، مهدي و چند نفر ديگر شبانه حرکت کردند براي گنبد پس از مدتي همان فعاليت هاي جهت دار به سراسر ايران کشيده شدد. ما هم از دست اين ها در امان نبوديم. شهر و روستا هم نداشت. در همين روستاي چور کوچان بودند. پشت سرما، روستاي گوهردان بودند. در قلب شهر مذهبي آستانه بودند، الي آخر. من فکر مي کردم که در شهرهايي مثل قم يا مشهد از اين خبرها نيست. و به آن غبطه مي خورم. ولي بعدها شنيدم که نه تنها هستند، بلکه فعال تر از بسياري جاها هستند. مقابله با آن ها شد کار ما در شهر. يعني بايستي کومله و دمکرات را در کردستان تحمل مي کرديم و آن سرهاي بريده را که سر جاده ها مي کاشتند. و ايضاً اين ها را در بيخ گوش مان. بعد هم که عراق وارد عمل شد.
به اين جا رسيديم که بايد کارشان را تمام کنيم. آن ها اسلحه برداشته بودند و به صغير و کبير رحم نمي کردند. جان همه در خطر بود. ديگر حداقل کار ما اين بود که از خودمان دفاع کنيم. چرا در خطر بوديم؟ براي اين که طرفدار امام بوديم. يعني داشتيم از عقيده خودمان دفاع مي کرديم. آن ها از ما مي پرسيدند که آيا مي توان کسي را به خاطر داشتن يک عقيده دستگير کرد و کشت؟ مي گفتيم: ساده ترين جواب ما اين است که شما اين کار را کرده ايد و ما جواب شما را داده ايم. و اين همه ي جواب اسلام نيست. اسلام کافر را در دل خود تحمل کرده و شما هم تاريخش را خوانده ايد.
پاي مهدي به زندان لاهيجان هم کشيده شد. در بين زنداني ها، چريکي ـ به قول خودش ـ بود که پس از مدتي توبه نامه ي عريض و طويلي نوشت و بناي عبادت و راز و نياز شبانه را گذاشت و صداي الهي العفو او به هفتمين آسمان رسيد. بعد نظرات را جلب کرد و بناي همکاري را گذاشت و خبرها داد و بالاخره شد تواب. پيش از آن که دوره محکوميتش تمام شود، مشمول عفو شد و آمد بيرون. کار به اين جا ختم نشد. از دوستان قديمش بريد و طرح دوستي با طرفداران امام را گذاشت. او را سر نماز جماعت ديديم، در مراسم بزرگداشت شهداي جنگ، در زيارت و خلاصه همه جا.
آمد به سوي مهدي تا از حمايت او برخوردار شود که شد. مهدي گفت: او توبه کرده و توبه پذير هم خداست. ما چه کاره ايم؟ حالا که دست به سوي ما دراز کرده، چرا پس بزنيم؟
پاي او به جبهه باز شد. جبهه اي که ديگر با حساب و کتاب و گزينش آدم مي گرفت. نه به عنوان سرباز که بسيجي، عده اي کم محلي کردند. عده اي معترض شدند. عده اي سکوت کردند و هم چنان با شک و ترديد نگاهش مي کردند.
مهدي گفت: تا زماني که خلاف نمي کند، مورد وثوق من است. بله، به او کار حساس نمي دهيم و پشت سرش نماز نمي خوانيم، ولي او را مي پذيريم. چرا که خدا توبه کنندگان را دوست دارد، نص صريح قرآن.
سالي و سالي از اين آمد و شد گذشت و فلاني دست از پا خطا نکرد، هيچ؛ خدمت هم کرد. در عمليات شرکت هم کرد. کاري که بعضي از دوستان در تمام هشت سال دفاع مقدس نکردند و کسي به آن ها خرده نگرفت و امروز هم شده اند رئيس و فرماندار و ....
گفتم که، ورد زبان مهدي شده بود يا مهدي (عج) زد و بحث کهنه ي انجمن حجتيه در اطراف ما هم داغ شد و عده اي از دوستان گشتند در ميان خودي ها تا اين ها را پيدا کنند و پيدا کردند. و عده اي نسبت به آن ها دلسرد شدند. حتي فاصله گرفتند. و کار بدي هم نکردند. ما هم با آن ها بوديم، ولي چيزي نگذشت که زمزمه اي در شهر و جبهه شنيديم.
ـ مي گويند: مهدي خوش سيرت هم با حجتيه است.
ـ چرا ؟
ـ خودتان بفهميد.
عده اي با اين پيش زمينه آمدند دور و بر مهدي و ورد زبانش را شنيدند. و شک کردند. طرف، فضا را براي برنامه اش مناسب ديد و با صداي بلند اعلام کرد که مهدي چنين است. وقتي او هست پس بقيه برادرهايش هم هستند. ما سرگرم کار خودمان بوديم. مي شنيديم، ولي وقعي نمي گذاشتيم. براي اين که نه به کار خود شک نداشتيم. تازه مي گفتيم اگر صاحب الزمان را صدا نزنيم پس چه کسي را صدا بزنيم؟ اين که افتخار دارد.
موضوع جدي تر شد و ما هم رفتيم سراغ شايعه پرداز. چه کسي را پيدا کرديم؟ همان تواب را. و اين زماني بود که او جايي براي خود باز کرده بود. چه در دفاتر دوستان و چه در دل هايشان. از آن طرف جاي مهدي در همان دل ها تنگ شده بود. حتي عده اي او را از دل شان بيرون کردند. و عده اي به اين شايعه دامن زدند.
مهدي گفت: اين هم امتحاني است.
من صبر او را نداشتم. گاهي برخورد مي کردم. گاهي تذکر مي دادم گاهي رو برمي گردانم. و اين ها براي ما سخت بود. احساس مي کردم که داريم فاصله مي گيريم. داريم يکديگر را از دست مي دهيم و در عوض شايعه پردازي را به دست مي آوريم. قضيه به اين جاها ختم نشد.
اين موضوع در دل مهدي ماند تا اين که افتاد. مهدي چرا در غلوتش زار مي زد؟ دلايل داشت، ولي يکي اش تهمتي بود که از خودي مي شنيد.



اين که ناف انقلاب را با سياست زده اند، حرفي قديمي است. و نيز انقلابي حتماً سياسي است. اما سياست اولين و آخرين عنصر زندگي انسان نيست. و اين چيزي است که ما فراموشش کرده ايم. چگونه مي توان همه ي زندگي را به معيار سياست محک زد و کم نياورد!؟
ما در گرما گرم زدودن سياست پيشين بوديم که سياستي ديگر بر ما تحميل شد، داخلي و خارجي. در آن روزها مقابله با سياست هاي مخالف، اصلي ترين کار ما بود. و مردم، به ويژه نسل جوان به دو گروه تقسيم شده بود. موافق و مخالف، ميانه اي نبود. دست کم پذيرفتني نبود. در آن زمان هم موضع گيري شفاف مطرح بود.
جنگ، اصلي ترين دغدغه ما بود. و هر کسي که انقلاب را مي خواست، بايستي خاک جبهه مي خورد، در تمام دنيا هرکسي که کار سياسي مي کند از آدم ممتنع بيزار است. سياستمدار يا موافق مي خواهد يا مخالف.
مهدي خوش سيرت از اوايل سال 57 وارد کار انقلاب شد. برادرانش حسين و رضا مشوقان او بودند. و او در کلاس سوم دبيرستان تحصيل مي کرد. اما درس و مدرسه اصلي ترين کار او نبود. حتي کارهاي تمام نشدني خانه پدرش. پخش اعلاميه و نوار سخنراني و عکس و ديوار نويسي و تهيه پلاکارد و پرده هاي رنگارنگ و شرکت در تظاهرات و ترتيب دادن تظاهرات، تشييع پيکر شهداي انقلاب و سفر به شهرهاي اطراف و تشکيل جلسه هاي مخفي و درگيري با ماموران هميشه معذور و مخفي ماندن و بالاخره خلع سلاح پاسگاه ژاندارمري و نهايت وقوع حماسه 22 بهمن. اين پايان کار نبود که آغاز ديگري بود. شناسايي نيروهاي مخفي رژيم شاهنشاهي که ساواک ناميده مي شدند و خبرچين و ضد اطلاعات و جاسوس و .. نگهباني از شهر و حفظ پايگاه ها و تشکيل کميته انقلاب اسلامي.
و پذيرفتن مسئوليت. بايستي نيروي موجود را حفظ مي کردند. و يا نيروي جديد مي گرفتند. و يا سازماندهي مي کردند. آموزش مي ديدند و آموزش مي دادند.
همه ي اين کارها را، نسل انقلاب کرده اند. شمالي و جنوبي هم ندارد. زندگي همه شهداي انقلاب و جنگ شبيه يکديگر است. با اندکي تفاوت. در همه زندگي نامه ها از هويت فردي شهدا خبري نيست. من جايي نخوانده ام که شهيدي به غذاي خاصي علاقه داشته باشد يا به لباس خاصي. در بسياري از موارد حتي نمي توانيم توضيحي چند سطري از چهره ها بخوانيم. از برادر مهدي پرسيدم: قيافه مهدي چه جوري بود؟
اول خنديد. بعد با ترديد نگاهم کرد. بعد پرسيد: مهم است؟
اصرار کردم. گفت: قد بلند و لاغر اندام بود. البته در زمان جنگ خيلي لاغر شد. و سياه چرده. عکس هايش هست. اين مرد به قدري عاشق راهش بود که خود را فراموش کرده بود.
پرسيدم: به چه غذايي علاقه داشت؟
با خنده گفت: خوش خوراک بود. هرچه که سر سفره مي آمد.
گفتم: شمالي جماعت عاشق سفره رنگين است. تنوع طلب است. فصل بهار بدون سير تازه غذا نمي خورد. در پاييز مي رود سراغ ماهي شور و دست پيچ و کولي و گردو و اَشپَل ـ که تهراني ها به آن مي گويند خاوريار ـ زيتون معمولي و پرورده بايد باشد. برگ ترب و فلفل سبز و باقلاي خيس شده و الي آخر.
ـ گفت: مهدي همه ي اين ها را ناديده گرفته بود.
ـ پرسيدم: مهدي عاشق کسي نشده نمي خواست با دختر دلخواهش ازدواج کند؟ آرزو نداشت چند تا بچه از سر و کولش بالا بروند؟
ـ گفت: وقتي جنگ پيش آمد، زندگي همه ما تغيير کرد. عروسي؟ وقتي جنازه ي دوستي را مي آوردند، روزگار ما را سياه مي شد. مردم داغ دار بودند. آيا مي شد از عروسي حرف زد؟
ـ پرسيدم: يعني کسي از شما عروسي نکرد؟
ـ گفت: چرا، ولي به شيوه اي که قبلاً مرسوم نبود. مثلاً عروس و داماد در مسجد جشن مي گرفتند. جشن که نه، خطبه عقدشان را مي خواندند و خرمايي و شيريني مختصري مي خوردند و مي رفتند سر مزار شهدا براي تجديد عهد و پيمان. داماد مي دانست که دير يا زود در کنار شهدا خواهد خفت. عروس هم مي دانست. داماد پس از چند روز روانه جبهه مي شد و مدت ها برنمي گشت. اين از کساني که به تکليف شرعي خود عمل مي کردند. عده اي طفره مي رفتند. مي گفتند چرا دختر مردم را داغ دار کنيم؟ عده اي دل و دماغ نداشتند.
ـ پرسيدم: مهدي چه کرد؟
ـ گفت: من که کوچک تر از او بودم در سال 64 ازدواج کردم، ولي مهدي حتي فکرش را نمي کرد.
ـ پرسيدم: مادرتان اصرار نمي کرد؟
ـ گفت: اصرار نمي کرد، مي گفت: مادر ما، داغ حسين و رضا را بر دوش مي کشيد و هميشه منتظر بود تا خبر پسران ديگرش را هم بياورند. ما هفت برادر بوديم. گاهي همه ما در جبهه بوديم، در يک زمان.
مهدي عاشق کشتي بود، اما قبل از انقلاب. يا شنا کردن در آب درياي متلاطم، ولي اين جور کارها ارزشش را از دست داده بود. وقتي عطر برنج نارس توي روستا مي پيچيد چه کسي بود که لذت نبرد؟
درو کردن برنج در صبح و عصر و خيس شدن با شبنم و عرق کردن زير کلاه حصيري و دسته دسته برنج طلايي را به خانه آوردن... در آن روزها خيلي چيزها فراموش شده بود. يا فرصت نبود که به آن ها مشغول شويم.
موضوع ازدواج نکردن رزمنده ها، حرفي معمولي بود. شمالي و جنوبي هم نداشت. تا اين که امام پيغام دادند که بايد نسل رزمنده ها باقي بماند. بايد به اين تکليف هم رسيد. از اين جا به بعد حرف ازدواج به دهان مهدي افتاد. تازه چه کرد؟ مگر رفت سراغ اين دختر و آن دختر؟ بالاخره هر کسي فاميلي دارد، همسايه اي، دوستي .... مهدي گفت: مي خواهم با همسر يک شهيد ازدواج کنم.
ـ شما تعجب کرديد؟
ـ از مهدي نه. براي اين که کل رفتارش با شرايط روز مي خواند. او از خود گذشته بود. مهدي چهل ـ پنجاه کيلويي مطرح نبود. لباس شيک بپوشد و مرغ و فسنجان بخورد و کفش و واکس بزند و پيراهن آهاردار و شلوار فلان و خير. در مرخصي ها نشد يک بار فقط براي خودش وقت بگذارد. مثلاً برود سينما يک فيلم ببيند. يا برود توي باغ گردش کند. مهدي عاشق پاييز بود. وقتي درخت ها رنگ وارنگ مي شدند، مهدي دوست داشت قدم بزند و زير لب آواز بخواند. اين ها براي مهدي تمام شده بود. پشت سر گذاشته بود. مهدي حقوق ماهانه اش را هم براي خودش نمي خواست. مي ريخت توي صندوقچه اي و خرج اين و آن مي کرد. چه رزمنده اي که احتياج داشت، چه درمانده اي که نمي شناختش. مهدي معمولي ترين پيراهن را براي خودش مي خريد. اگر بهترش را مي خريد، براي ديگران مي خريد. الگوي مهدي کي بود؟ مي گفت: امام با آن عظمتش در خانه اجاره اي زندگي مي کند و روي فرش کهنه مي نشيند. اگر دنيا خواستني بود، امام به آن توجه مي کرد. ديگر؟ مي گفت: مولا علي (ع) با شير و نمک يا خرما افطار مي کرد و لباس زمخت مي پوشيد. من اگر شيعه او هستم، بايد به شيوه ي زندگي او نزديک شوم.
بحث ازدواج مهدي پيش آمد و راه افتاديم. به سفارش بچه هاي مازندران فهميديم که خواهري، حوالي مرزن آباد هست که همسرش رزمنده بوده و شهيد شده. مهدي گفت: خدا کند مرا قبول کند.
کوبيديم رفتيم چالوس. دوستي داشت به اسم راسخ که جانباز قطع نخاعي بود. دراز به دراز افتاده بود کنج خانه. رزمنده اي دلير و بي باک که ميدان مين و آب اروند و صخره هاي کردستان زير پايش زانو زده بودند. مهدي اگر به شمال مي آمد، پيش راسخ مي رفت. اگر من مي آمدم، سفارش مهدي را داشتم که پيش او بروم.
اين مسئوليت بر دوشم بود. اگر فراموش مي کرد؟ حتماً مي پرسيد: از راسخ چه خبر؟
مي گفتم: اطاعت امر کردم.
با آن چشمان قشنگش که پشت عينک ذره بيني مي درخشيد، نگاهم مي کرد و سرش را تکان مي داد و مي رفت. دغدغه ي مهدي بچه هاي رزمنده بودند. بچه ها نمي گفتند گردان حمزه، مي گفتند گردان آقا مهدي. عده اي به عشق بودن مهدي به جبهه برمي گشتند. نه فقط بچه ها که حتي آدم هاي جا افتاده و دنيا ديده حتي روحاني.
در خانه راسخ مانديم و خواهر بزرگ را فرستاديم. مهدي انتظار مي کشيد و دعا مي خواند. گفت: عهد کرده ام اين چنين ازدواج کنم.
خواهر برگشت. ديديم خوش خبر نيست. از قيافه اش معلوم بود مهدي پرسيد: چرا قبول نکرد؟
خواهر گفت: بنده ي خدا گفت: نمي خواهم اين يکي را هم از دست بدهم. من که مي دانم اين هم شهيد مي شود. مهدي رفت جبهه و پس از چند ماه با زخمي عميق برگشت. داستانش را بعداً تعريف مي کنم. باز مساله ازدواج را پي گيري کرد و ما را فرستاد به حوالي کيانشهر. آن جا هم جواب رد شنيد. دليل آن خواهر هم همان بود.
تا اين که مدتي بعد رضايت داد با يک دختر ازدواج کند. يک عروسي ساده تر از ساده. مختصر و بي سر و صدا. بعد از مراسم عقد رفتيم سر مزار شهدا. همين آستانه، دوستان گفتند: امروز هم نمي خواهي اين ها را از ذهنت دور کني؟
شوخي هم کردند. مهدي در حضور خانمش گفت: من هم بايد بيايم کنار اين ها بخوابم ديگر.
مي دانست. چه کسي مي دانست؟ بچه هاي خوب ما مطمئن نبودند که زنده مي مانند، اما مطمئن بودند که شهيد مي شوند نوبت به نوبت.
سرنوشت آن ها از قبل رقم زده شده بود. راه دراز بود، اما پايانش مثل خورشيد مي درخشيد. يکي زودتر مي رسيد و يکي ديرتر، ولي مي رسيد. جبهه ها که سر و صداي خمپاره وکاتيوشا نبود. بچه ها که از معابر مين گذر مي کردند. آن ها جنگ را بهانه اي مي ديدند براي رسيدن به اوج. دايم در حال سبقت بودند براي اخلاق ديني.
عبادت، رياضت، صبوري، شجاعت، عدالت، ايثار، دين خواهي. بچه هاي خوب ما به خون خواهي واقعه کربلا رفته بودند. پرچم امام حسين (ع) را بر دوش مي کشيدند. جشن رزمنده ها نوحه سرايي براي سالار شهيدان بود. وقتي مراسم عزاداري شروع شده بود، اين ها سر از پا نمي شناختند. آن قدر سريع متصل مي شدند و اشک مي ريختند که ما غبطه مي خورديم به حال شان. منتظر فرصتي بودند تا به يکديگر خدمت کنند. عشق مي ورزيدند و خسته نمي شدند.
ـ چرا اين طور شده بودند؟
ـ شرايط فراهم شده بود. همگي منتظراني بودند، تشنه لب. آماده ي پذيرش. وقتي جبهه را ديدند، گفتند: هماني است که دنبالش بوديم. جبهه ما عقيق گم شده اي بود که در آن سالها پيدا شده بود. رزمنده دل نداشت ترک اش کند. وقتي به شهر برمي گشت، انگار ماهي به خشکي افتاده باشد، پرپر مي زد و مي پريد در آب زلال جبهه. کسي که آب جبهه خورده بود، همه آب ها را بر خود حرام کرده بود. شما مي پرسيد غذاي خاص؟ تعريفش را از دست داده بود. نان خشک و کپک زده با کاسه اي آب مانده جزاير مجنون. اين شده بود غذاي گوارا. و چه خير و برکتي داشت! و چه قوتي داشت! بچه ها يا مريض نمي شدند و يا خيلي زود خوب مي شدند. زخم ها چه زود خوب مي شدند! البته زخم هاي گلوله ها و ترکش ها و راکت ها، حتي زخم هايي که از بمباران شيميايي فاو برداشته بوديم. ما رضا را در فاو شهيد ديديم. مي دانست شهيد مي شود. وارد خاک عراق شده بوديم، اولين عمليات برون مرزي. من در گروهان حمزه بودم آن روز. مهدي در گردان مسلم بود. رضا در گردان امام محمد باقر (ع) فرمانده اش بود.
گفتم: يک عکس امضاء کن بده به چاکرت.
در گرماگرم پيشروي بوديم. اوايل از يکديگر جدا بوديم. رسيديم به هم. از مهدي خبري نداشتيم. رضا را با حالتي ديدم که غريب بود. خنده اي مي کرد تماشايي! هيجان زده و برافروخته، سبک، داشت بال در مي آورد. خنده و شوخي کرديم. يادم مي آيد که گفتم: يک عکس به ما بده. اما وقتي خاطراتم را مرور مي کنم، مي بينم اين من نبودم که از او عکس خواسته بودم، بلکه خود او عکس گرفته بود به اين نيت که به من بدهد.
عراق هنوز ديوانه نشده بود و هنوز گرد بدبوي خردل را بر سر ما نپاشيده بود. يک داغيف بر دل عراق گذاشته ايم که قرن ها فراموشش نمي کند. آن داغ اين بود: هر بلايي سر ما آورد، ما خم به ابرو نياورديم. هرچه سلاح از روسيه کمونيستي داشت بر سر ما ريخت. رفت سراغ زرادخانه عربستان و کويت و غيره. پاي امريکا را کشيد وسط. ديوانه اش کرده ايم ما. آن قدر سينه هايمان را جلو گلوله هايشان گرفتيم که خسته شدند.
رضا پشت عکسش نوشت: تقديم به برادر بزرگوارم هادي. از طرف برادر بزرگوارت رضا. و يک امضاء قشنگ ولي بدون تاريخ و ساعت. من آن روز را فراموش کرده ام. يعني بايد مراجعه کنم به تقويم دفاع مقدس و اين هم که مزه اي ندارد.
ـ گفتم: زخم ها چه زود خوب مي شدند، ولي دل ما زخم هايي داشت که هرگز ترميم نمي شود. چيزي که مي خواهيم بگويم، همه رزمنده هاي پاي ثابت جبهه ها مي دانند. جبهه مدام پر و خالي مي شد. ناگهان سيل راه مي افتاد از خلايق. و سر و صدايي که گوش فلک را کر مي کرد. همه رقم آدم در آن سرزمين يافت مي شد، حتي آدمي که از تعاوني محلش يخچال هفت فوت مي خواست و گيرش چهل و پنج روز سابقه حضور در جبهه هاي عزيز بود. يا رو عکس ها مي گرفت. در آن چهل و پنج روز هم شکارچي تانک مي شد و هم راننده ي تانک. هم از ضد هوايي مدرن سر در مي آورد و هم از شناسايي. هم در عمليات آبي بود و هم خاکي.
يک آلبوم عکس و سند به انضمام چند جفت پوتين و چفيه و خاک جبهه و پوکه هاي مختلف و بالاخره يک ورقه ي ترخيص يا تسويه حساب بله، ما اين ها را هم کنارمان داشتيم. دنيا پر از اين برادران است.
به هر حال در آن روزها جبهه جاي سوزن انداختن نداشت. يعني شتر با بارش گم مي شد. ولي عده اي در جبهه زندگي مي کردند. يعني استکان مخصوص داشتند. آن علامت هايي که زير بطري هاي مربا مي زنندها. پتوها بوي تن آن ها را گرفته بودند. پوتين ها داد مي زدند که مال فلاني هستند. سنگرها، خاکريزها، تفنگ ها و .... اين کلاش مال آقا مهدي است. من مي شناسمش. اين گوشه سنگر را فلاني تعمير کرده. اين رد پا، مال آن برادر است. اين درختچه را بهماني کاشته.
حرف من با اين هاست. اين ها اخلاق خاصي داشتند که وارد جبهه شدند. خوش بودند، ناخوش بودند، از طبقه فقير بودند، کشاورز زاده و کارگر زاده و بقال و دانش آموز و دانشجو و الي آخر.
مهدي ما با بهانه سربازي وارد جبهه شد، ولي يکي از همين افراد بود. اين ها در ماه هاي اول جنگ، از مظلوم ترين آدم هاي روي زمين بودند. همه شان غصه دار و بغض گرفته. حيران و سرگشته. دل شان پر از عشق بود از يک طرف، و پر از نفرت بود از طرف ديگر. خلاصه کنم: بچه هاي انقلاب بودند. عاشق امام بودند. سرگرم خوشي پس از پيروزي بودند که عده اي بنام نامردي را گذاشتند. چرا نامردي؟ براي اين که ما آماده نبوديم. مسابقه اي شروع شده بود، بدون اين که خودمان را آماده کرده باشيم. يعني نقطه ضعف داشتيم. براي همين دشمنان نامردي کرده بودند. اين موضوع، بچه هاي ثابت جبهه را رنج مي داد. يک جوري آن ها را عصباني کرده بود.
اين اولين مرحله از اخلاق و رفتار بچه هاي ما. آن چه اين ها را نگه مي داشت غيرت ديني بود و عشق به رهبر. امام هرچه مي گفت، همان بود. من مي خواهم بگويم که اکثر بچه ها نمي توانستند امام و افکارش را درک کنند. حتي خيلي ها نمي توانستند چهار دقيقه در باره امام حرف بزنند. از طرفي حتي نمي توانستند در باره دين حرف بزنند. مذهبي بودند، اما سنتي و آبا و اجدادي. اي بسا تمام دين شان خلاصه مي شد در ماه هاي محرم و رمضان. يعني نام مولا علي (ع) را مي دانستند و عزاداري براي امام حسين (ع) را. اگر مي گويم غيرت ديني، منظورم چنين غيرتي است. اين ها را از قبل داشتند. توي خورجين زندگي شان موجود بود. البته نبايد از جايگاه کشور هم غافل شد. وطن يعني مادر آدم. دشمن آمده توي خاک؟ برويم دمارش را در بياوريم.
مهدي اين مرحله را طي کرد و با نمره ي خوب قبول شد. حدود هشت ماه از خدمت سربازي اش گذشته بود، ولي او در مقام يک سرباز توي جبهه ها بود. من نمي دانم که آيا با گروه چريکي بوده و مي رفته براي عمليات ايذايي و شکار تانک و تخريب در مواضع دشمن و از اين قبيل کارها که در روزهاي اول جنگ مرسوم بوده. مهدي در اين دوره مرد تنهايي است که از اين نقطه به آن نقطه سفر مي کند. دايم در حال جستجو. مي خواهد راهي پيدا کند و به دشمن ضربه بزند. و در همان غصه توي دلش هست. همان بغض بيخ گلويش را گرفته. يک روز خبر مي دهند که او را در قرارگاه تاکتيکي اهواز ديده اند. ساعتي ديگر در شوشتر، شبي ديگر روي جاده ماهشهر ـ اهواز. راهي که باز بود و بچه ها را به آبادان نيمه محاصره مي رساند.
مي شد سايه مهدي را ديد. مي شد با او سلام عليک کرد يا يک تکه نان خشک را با او گاز زد. يا گوشه اي، پشت تپه ماهوري، کنار برکه اي نماز خواند، اما نمي شد با او باقي ماند. سرباز است، توي پادگان هست، در آمارگيري ها حضور دارد، نگهباني مي دهد، رزم شبانه مي رود، شناسايي مي رود، در عمليات شرکت مي کند، ولي من فکر مي کنم که اين دوره از زندگي مهدي در هاله اي از ابهام ديده مي شود. همان سايه وار درست تر است. کمتر کسي است که خاطرات دقيقي از اين دوره زندگي مهدي داشته باشد.
ما به عنوان بسيجي رفته بوديم جنوب و او در پادگان بود. آموزش هاي پياپي و سنگين، تمرين هاي طاقت فرسا و بالاخره زمزمه عمليات محرم. از جنگل هاي اهواز يعني قرارگاه بچه هاي شمال حرکت کرديم و رفتيم شوشتر. شب بود که سايه مهدي پيدا شد. آمد وارد چادر ما شد. تک و تنها. مهدي! تو کجا و اين جا کجا؟
مهدي با لبخندي معني دار نشست پيش ما. برايش کنسرو باز کرديم و چاي داديم. از پشت عينکش نگاهي مي کرد که هزار معني داشت. مهدي داشت مثل شمع مي سوخت. گم کرده اي داشت که بايد پيدايش مي کرد. کاري مانده بر زمين، مسئوليتي خطير. مهدي آن موقع حرفي از شهادت نمي زد. زندگي معمولي را نمي خواست، اما زنده ماندن را چرا. زور بازو، تدبير رزم، شليک گلوله، هجوم بر خصم نامرد، ندادن کشور. اين ها عناصر زندگي مهدي را تشکيل مي دادند. يادم نمي آيد پرسيده باشد از شمال چه خبر. يا از حسين و رضا. يا حتي احوال پرسي داغي با من کرده باشد. مهدي سراپا آتش بود. يک نفر بود، اما با هيبت يک لشکر آمده بود. از عمليات خبر داشت. پرسيدم: چرا آمدي؟
گفت: فردا صبح سر سه راهي منتظر شما هستم. فقط من را هم ببريد.
و از چادر ما رفت. عدل همان ساعت با يک قبضه کلاشينکف و يک کوله سربازي ديديمش و سوارش کرديم. وقت عمليات او را نديدم تحت فرمان فرمانده کارش را که کرده بود و باز رفته بود پادگان.
در شکست حصر آبادان بود. در عمليات فتح المبين بود. در آزاد سازي خرمشهر که ديگر يک رزمنده حرفه اي محسوب مي شد. بايد بگويم که بغض مهدي زماني باز شد که پرچم ما را برد روي گنبد مسجد جامع خرمشهر نصب کرد و فرياد زد: الله اکبر، خميني رهبر.
کسي نديده و نشنيده که او هم توي خيابان هاي اطراف مسجد سرگرم جشن و سرور بوده و تير هوايي شليک مي کرده. مهدي خودش را انداخته بود توي يکي از خانه هاي ويرانه خرمشهر و داشت نماز مي خواند و ضجه مي زد. شايد بتوان گفت که در آن لحظات هم اشک شوق مي ريخت و هم اشک دريغ و افسوس.
فتح خرمشهر براي همه ايران شادي بخش بود. مردم نقل و شيريني پخش کردند. خود رزمنده ها خوشحال بودند، اما آن شادي، براي مهدي هم نبود. ستمي که به خرمشهر رفته بود و رنجي که مهدي ها برده بودند، اجازه نمي دادند که اين ها از ته دل بخندند. زمزمه ي مهدي اين بود: کجاييد اي شهيدان خدايي، بلاجويان دشت آشنايي. کجاييد اي سبک بالان عاشق......
اين يک مرحله از اخلاق رزمنده هاي ثابت جبهه ها. آدم وقتي مي خواهد اين مرحله را تحليل بکند، مي بيند که شور و احساس در رفتار آن ها موج مي زند. از طرفي مي بيند که هنوز جوان هستند و در حال تمرين و جا افتادن. يعني دارند آماده مي شوند براي شاخص شدن. آن ها از خيل رزمنده ها جدا مي شوند. الگو و اسوه مي شوند. مي توان روي آن ها انگشت گذاشت، حتي اگر توي يک لشکر پنجاه هزار نفري گم باشند. يعني اسم شان به ياد مي آيد. نام شان توي دفترچه ها ديده مي شود. اين ها مي شوند بروجردي، همت و .....
از ويژگي مرحله بعدي اين است که شاخص ها از بعد زشت جنگ فاصله مي گيرند و اخلاق خاص را دنبال مي کنند. ديگر مرحله جواني را پشت سر گذاشته اند. حالا مي شود آن ها را توي خلوت نماز شب ديد. مي شود آن ها را سرگرم خودسازي و رياضت ديد. شده اند سردمدار عبادت و جوانمردي و گذشت و صبوري و شجاعت. دارند تمرين شهادت مي کنند. يعني هنوز آماده نيستند. البته خدا يکي را ظرف چند ساعت آماده مي کند و يکي را هم پس از سال ها.
خوب، اگر به اوضاع جبهه ها نگاهي ديگر بکنيم، مي بينيم که بحث سازماندهي و تشکيل نيروها مطرح است و مي توان عناويني را شنيد که تازگي دارند: تيپ محمد رسول الله (ص) تيپ ثارالله، عاشورا و ........
بالاخره بچه هاي ثابت هم داشتند هماهنگ مي شدند ديگر. شما نگاه کنيد به نوع تبليغاتي که از اين دوره شروع مي شود. اخلاق مذهبي حرف اول را مي زند. رزمنده کسي است که حتماً مذهبي باشد. او بايد در کلاس هاي سياسي و عقيدتي شرکت کند. بايد از اوضاع روز با خبر باشد. بايد از فنون رزم مطلع باشد. بايد ابتکار عمل داشته باشد. قدرت فرماندهي داشته باشد، اطاعت امر کند، بداند براي چه هدفي مي جنگد.
اگر مرحله بعدي را هم طي کند، مسئوليتش را انجام داده. يعني بعد از اين، کارش آسان مي شود. چرا؟ براي اين که تجربه اي گرانسنگ به دست آورده است. هرچند سن و سالي از او نگذشته. سال 61 است و او 22 ساله. ظاهر امر نشان مي دهد که جوان است و نمي تواند تجارب ارزنده اي به دست آورده باشد، اما آورده. نسل مهدي خيلي زود بزرگ شده اند و با سرعت فوق العاده اي پله هاي تجارب را طي کرده اند. آن ها ناچار بودند امتحانات سختي را پشت سر بگذارند، وگرنه خيلي سريع عقب مي ماندند.
ـ گاهي چرخ زمانه خيلي شتاب مي گيرد.
ـ بله.
ـ و دو پديده پيچيده اجتماعي، انقلاب و جنگ، شرايط لازم را براي شتاب فراهم کرده بودند.
ـ درست است.
ـ اگر کسي خود را با آن همه شتاب هماهنگ نمي کرد، به سرعت عقب مي ماند.
ـ بله. در نتيجه آن کسي که در کوران حوادث بود، خيلي زود مراحل را طي مي کرد. بهتر است بگويم که آدم بيست ساله ضرب در دو مي شد.
مهدي وقتي آزادي خرمشهر را ديد، به سکناتي رسيد که او را مردي جا افتاده نشان مي داد. او همچنان در جستجو بود، اما در جستجوي مسايلي که مهم تر از مسايل پيشين بود.
ما رزمنده اي داشتيم که براي هر کشته عراقي دو رکعت نماز مي خواند. او تک تيرانداز بود. نه از اين تک تيراندازهاي معمولي. او پشت تفنگ دورزن و دوربين دار مي نشست و مدت ها خودش را پشت صخره ها پنهان مي کرد و سر فرصت يک فرمانده را مي زد. بلا تشبيه، مثل قناسه چي هاي کومله و دمکرات ـ که درست مي زدند به وسط دو ابروي بچه هاي ما، آن جايي که روي مهر نماز قرار مي گيرد. ما، اين آدم را هم در جبهه ديده ايم.
گاهي از کار او تعجب مي کردم. يعني فکر مي کردم چقدر رنج مي برد از کارش! اين ويژگي به راحتي به دست نمي آيد. مثل شرايط بحراني است مثل .... ببينيد خدا چه آفريده! او يک رزمنده بود. در شرايط جنگي قرار داشت. وظيفه اي به او محول شده بود. طرف در کار خود استاد بود. و مي توانست خودش را مخفي کند. صبر کند. خيلي صبر کند. گاهي روزها و شب ها تا شکار اصلي اش را پيدا کند. او نمي توانست هر کسي را بزند. چون ارزش نظامي نداشت. زدن يک سرباز معمولي چه فايده اي براي جبهه موافق دارد؟ بايد يکي از ارکان را زد و گوشه اي از سازمان را فلج کرد. حالا اين فرد با تمام خصوصياتش خودش را به موقعيت رسانده و تصيم اش را گرفته، قبولش کرده، اما بايد به چند هزار سوال دروني هم جواب بدهد. شايد او احساس مي کرد که کارش جنگيدن نيست و نوعي نامردي است. مرد آن است که حتي به دشمنش جوانمردي کند. مبارزه رو در رو. اين فرصت بايد عادلانه تقسيم شود، اما مقدور نيست.
پس تک تيرانداز ما رنج مي برد. بيشتر از ساير رزمندگان رنج مي برد. مي زند، اما انگار به خودش مي زند. شک نمي کند، ولي ..... شايد آرزو داشت که اي کاش مي شد، مساله را به شيوه اي ديگر حل کند. حل مي شود؟ محال است. پس او راهي ندارد جز اين که بزند. خوب، با اين دلش چه کند؟ مي تواند براي آرامش روح کشته اش دو رکعت نماز بخواند. يا براي آرامش خودش.
اين رزمنده را بايد پس از فتح خرمشهر پيدا کرد. يعني زماني که جبهه شکل خاصي گرفته و دو نيرو با حساب و کتاب عمليات مي کنند و کم و بيش نمي توان گروه هاي چريکي را ديد و ..... خلاصه همه چيز و همه کس جبهه به سکناتي رسيده اند. و بچه هايي مثل آقا مهدي بيشتر فکر مي کنند و کمتر احساسات به خرج مي دهند. دوران شور و هيجان آن ها به سر رسيده و پخته شده اند. با همه اين احوال به آرامش نرسيده اند، بلکه تشنه تر شده اند. تازه اول عشق است.
ساده تر بگوييم: اين ها دارند خودشان را مي سازند. انگار خداوند گوشه اي از بهشت خودش را در يک لحظه به آن ها نشان داده و بلافاصله از نظرشان پنهان کرده و گفته اگر همه بهشت را مي خواهيد بايد از اين مسير بگذريد.
ـ يا روي زمين چشم شان، يک نظر حلال، افتاده به روي ماه صنمي، چه صنمي! و بعد آن يار غايب از نظر را برده اند پشت هفت پرده پنهان کرده اند و دم هر پرده، هزار شمشير زن سنگدل نگهبان شده اند و حال عاشق نمي تواند از ليلي بگذرد.
ـ خدا کند شما حق مطلب را ادا کرده باشيد.
در شوشتر بوديم. قرارگاه گيلاني ها از اهواز جا کن شده و رفته بود شوشتر. زمستان بود. باد سردي مي ورزيد. باران تندي مي باريد. اين دشت چنان ترسناک شده بود که احساس مي کردم با دوشکا هم مي شود کاري کرد. وقتي رعد و برق مي زد و دشت را روشن مي کرد، تازه مي شد فهميد که آسمان چقدر تاريک است و زمين چه هولناک است. دلم براي رزمنده اي مي سوخت که ناچار بود تک و تنها گوشه سنگرش بنشيند و به اين صحنه نظاره کند. آب راه افتاده بود. عنقريب دشت به يک درياچه تبديل مي شد. آن وقت آب به حرکت در مي آمد و مي شست و مي برد. دلم پيش ساکنان خانه هاي کوچک بود. مي دانستم که سيل وارد اتاق شان مي شود. ما زير چادر بوديم. يک چادر برزنتي ـ که ده ـ پانزده نفري را در خود جاي مي داد. البته اگر مي خواستيم مثل آدم ها زير چادر بنشينيم و بخوابيم، جاي هفت ـ هشت نفر مي شد.
مهدي آمد به چادر ما. آن موقع فرمانده گردان بود. از قضا سرما خورده بود و تب داشت. به پيشاني او دست نزده بودم، ولي از حالت چشمانش فهميده بودم. چشم، چشم يک بيمار بود. يک چراغ خوراک پذيري گذاشته بوديم وسط و دورش جمع شده بوديم. پتو به اندازه کافي داشتيم. همان طور که مهمات داشتيم. يعني روزگار کمبودهاي بني صدري گذشته بود. پتوها را انداخته بوديم روي شانه هايمان. مثل افغاني ها، چادر ما لحظه به لحظه طلبله مي کرد و سنگين مي شد و يک نفر با لوله تفنگش آب مانده را از گوشه چادر سرازير مي کرد. آن آب که شره مي کشيد و راه مي افتاد توي دشت. تازه مي فهميديم که بيرون چه خبر است. در ضمن دو ـ سه جاي چادر چکه مي کرد و دانه دانه مي افتاد. توي کاسه و کوزه ما. من را به ياد باران شمال مي انداخت.
مهدي گفت: يک فکري براي سوراخ هاي چادر بکنيد. باد گاهي ديوانه مي شد و لبه هاي چادر را مي زد بالا. پشت سرش سوز سرما مي ريخت توي سر و صورت ما. در موقعيتي بوديم که مي توانستيم از نور فانوس استفاده کنيم. تازه مطمئن بوديم که برادران مزدور عراقي توي سنگرهايشان چپيده اند و هواپيماهايشان هم حوصله پرواز ندارند. عموماً جبهه ما در چنين هوايي نگران شبيخون عراقي ها نبود، اما برعکسش چرا. چون بچه هاي ما درست از شرايط بحراني استفاده مي کردند و روي سنگرهاي دشمن آوار مي شدند. بنابراين اگر قرار بود اين وسط کسي از شبيخون بترسد، عراق بود. پس ما حتي مي توانستيم به تعداد نفرات مشعل روشن کنيم.
مهدي هميشه وضو داشت. در اين فکر بودم که اگر پيش نماز بايستد، همه ما را از کت و کول مي اندازد.
پيه قنوت مهدي به تن خيلي ها خورده بود. به شوخي گفتم: خدا به ما رحم کند. عده اي خنديدند. بعد گفتم: نه بابا، امشب حاج آقا احوال ندارد. به گمانم نشسته نمازش را بخواند. باز خنده. گفتم: خاطرتان جمع. امشب پيش نماز نمي ايستد.
حالا شايد آقا مهدي هم مي شنيد، اما مگر اعتراض مي کرد يا اخم يا تذکر مي داد؟
دوباره گفت: يک فکري براي چادر بکنيد.
ما گوش نکرديم. چون دل نداشتيم از زير پتو خارج شويم. آقا مهدي بلند شد و ايستاد به نماز. بدون اين که از ما بخواهد که جماعت بخوانيم و پشت سرش بايستيم.
مهدي براي نماز جماعت تعارف نمي کرد. يادم است که توي مسجد بوديم، گوش تا گوش. اين به آن تعارف کرد براي پيش نمازي. حالا فرماندهي مثل آقا محسن رضايي و آقاي همداني و آقا مرتضي قرباني نشسته اند و منتظر. مهدي از آخرهاي صف رفت و ايستاد جلو و اقامه بست و ما همه پشت سرش.
بهترين نقطه در گردان آقا مهدي نماز خانه اش بود. جايي تميزتر از هر جايي. و معطر و قشنگ. اصلاً براي نماز خانه اش سليقه خاصي به خرج مي داد. يک جاي صميمي و دوست داشتني تدارک مي ديد. و آدم مي خواست خودش را به آن جا برساند. اغلب اوقات بعد از نماز دور هم مي نشستيم و گپ مي زديم. بسياري از نامه ها در نمازخانه گردان حمزه نوشته مي شد.
مهدي آن شب از نماز جماعت حرفي نزد. بچه ها مرحمت کردند و به اندازه هيکل مهدي جا باز کردند. انتظار همه ما اين بود که خيلي زود نمازش را بخواند. نمي توانست قامتش را راست نگه دارد. صدايش گرفته شنيده مي شد. دلم مي خواست خودم را به امدادگر برسانم و قرص و دوايي برايش بگيرم. و يا چشمم دنبال بچه هاي درمانگاه صحرايي بود. با اين که مي دانستم کسي از زير چادرش بيرون نمي آيد.
مهدي را ديدم که نه صدايي مي شنود و نه توجهي به آن همه آدم دارد. خيلي زود رفت به حال و هوايي که لازمه عبادت است. لحن صدايش تغيير کرد و به زاري و التماس و خشوع تبديل شد. آهنگ مخصوص به خود را گرفت و شروع کرد به خواندن. بچه ها حرف مي زدند، خاطره تعريف مي کردند. از باد و بوران مي گفتند. من هم با آن ها بودم اما با مهدي هم بوديم. نوبت به قنوت رسيد. گفتم: الان است که زانوهايش تا شوند. نشد و همان قنوتي را تمام کرد که دوست داشت. و همان سجده اش را به جا آورد که پيش از اين مي آورد. خلاصه کنم، مهدي دهان همه را بست و نظرها را به خود جلب کرد.
مي گويند شب هاي قدر همان سه شب مشهور ماه مبارک است. و انسان اگر کار کرده باشد در آن شب ها به قدر و منزلت خود مي رسد و رحمت خداوندي شامل حالش مي شود. و باز مي گويند که شب قدر در سراسر سال يافت مي شود. يعني براي يکي ممکن است شب قدر در ماه رمضان نباشد. يعني بستگي دارد به آمادگي انسان. چه بگويم؟ آدمي که زير چادر به تضرع سرگرم بود، يک آدم معمولي نبود. خيلي مواقع نماز ما فقط کلمات عربي است. زبان مي چرخد و جمله مي سازد، ولي دل سرگردان است.
نماز مهدي بيمار به آخر رسيد و رفت سر جايش نشست و قرآن کوچکش را از جيب پيراهنش بيرون آورد و شروع کرد به خواندن.
بيرون همچنان باد بود و سرما و باران سيل آسا. غير از اين صدايي شنيده نمي شد. اگر شبي آرام بود. عده اي رفت و آمد مي کردند. بالاخره حرفي مي زدند. نگهبان ها براي يکديگر علامت مي دادند يا به کسي ايست مي دادند، ولي آن شب وضعيت فرق مي کرد. بادي تندتر از همه وقت بلند شد و گوشه هاي چادر ما را از ميخ ها جدا کرد. بلافاصله سوراخ هاي چادر بزرگ تر شدند. بعد آب راه افتاد داخل.
سر وصدا و غرولند شروع شد. سه ـ چهار نفر آماده شدند و پريدند بيرون. اين کارشان ديگر نهايت فداکاري بود، توفيق اجباري. حالا باد به هيچ وجه نمي خواهد کوتاه بيايد. مثل جوان ها شير شده و شلاقش را مي کوبد به سر و صورت ما. ميخ ها را از جا کنده و چادر را پاره کرده و خلاصه دارد ترک تازي مي کند. غايله در بيرون ختم نمي شد ناچار ما هم دست به کار شديم. زيرانداز را جمع کرديم و کاسه و کوزه را کنار کشيديم و نهر کوچکي ساختيم و آب را با کاسه بيرون ريختيم و گرم کار. دست ها تا مچ توي گل و لاي. آدم به ياد شاليزار و فصل نشا مي افتاد. مهدي آماده شد که برود بيرون. گفتم: کجا مي روي؟ مگر مي خواهي روي تخت بيمارستان بيفتي؟
چند نفر ديگر همراهيم کردند و مهدي براي مدتي کوتاه آمد. سر و صداي ما همسايه ها را بيرون کشيد. زمين طوري شل شده بود که ميخ هاي چادر خيلي زود کنده مي شدند. بچه ها با سنگي، ميله اي ميخ ها را مي کوبيدند و طناب ها را گره مي کردند، ولي دو دقيقه بعد همگي خيس شديم، خيس و سرما زده. چراغ خوراک پزي کفاف دست هاي گلي ما را نمي داد. از کسي نشنيده ام که گفته باشد کاش الان توي خانه بوديم و کنار بخاري لم داده بوديم، ولي فکر مي کنم که جدي ترين آرزوي ما همين بود. يک سايبان و يک بخاري، کار تعمير و نصب چادر به درازا کشيد. هر چه ساختيم، جناب باد و بوران در هم کوبيد.
بچه ها مي خنديدند، ولي عصباني هم بودند. بالاخره مهدي سر ما را دور ديد و رفت بيرون. من زماني متوجه شدم که ديدم حسابي خيس شده است و آب از ريشش شره مي کند و او ميخ ها را مي کوبد و امتحان مي کند و نتيجه نمي گيرد و جابه جا مي شود. طلسم شده بوديم آن شب انگار باد و باران مامور شده بودند براي اذيت و آزار ما. زدم بيرون و هرچه تقلا کردم، نتوانستم مهدي را به چادري ديگر بفرستم. عينکش را برمي داشت، نمي توانست اطرافش را ببيند. به چشم مي زد، خيس مي شد. ديدم حسابي مي لرزد. قدري تندي کردم، اما جوابم را نداد. کلافه شدم. مهدي گفت: فلاني! تو برو داخل.
چند دقيقه گذشت و يکي آمد توي چادر. مهدي به نفر بعدي گفت: الان کار را تمام مي کنم، تو برو خودت را گرم کن.
همين طور يکي يکي از شر سرما فرار کردند، حتي من. آخرين نفر مهدي بود که تا اذان صبح با چادر طلسم شده سر و کله زد. نتوانست مهارش کند، اما کوتاه نيامد. بالاخره دل باد و باران به حال ما سوخت و آرام شد. مهدي با تني خيس و خسته ايستاد براي نماز صبح.
پيش خودم گفتم: در آن روزهاي نوجواني، وقتي کارهاي تمام نشدني خانه همه ي ما را فراري مي داد، تو جور همه را مي کشيدي و خم به ابرو نمي آوردي و اين داغ را روي دل ما مي گذاشتي که اعتراض بکني، نگاه معناداري، چشم غره اي، و حالا هم..........
مهدي تب کرد و افتاد. رفتم پتوي خشک تهيه کردم و قرص و دوايي و يکي دو تا چاي داغ و تکه اي نان جبهه و او را خواباندم. شايد تا حوالي ظهر خوابيد. نور خورشيد وادارش کرد بلند شود و برود سراغ بچه هاي گردان. آموزش رزم معمولي ترين کاري بود که او پي گيري مي کرد. تاکيد مهدي روي دين و مذهب بچه ها بود. مي گفت: جبهه ما را اصول دين بيمه مي کند ـ منظور همه قوانين الهي ـ عجيب سخنران شده بود! مثل همه فرمانده هاي موفق سخنراني مي کرد. و بچه ها حرف او را مي فهميدند. او هم حرف بچه ها را مي فهميد.
ـ و اين نعمت بزرگي است.
ـ صد البته، رب الشرح...........
ـ دعايي که امام جعفر صادق (ع) بسيار مي کرد. خدايا کاري کن که مردم قول مرا بفهمند. چنين عبارتي.
ـ جاذبه مهدي بيش از دافعه اش بود. اساساً خداوند او را شيرين گوشت آفريده بود. دوست داشتيم جايي باشيم که مهدي باشد. والله عده اي از تازه واردها شرط جابه جايي را بودن با مهدي اعلام مي کردند، مي رويم، به شرطي که با مهدي باشيم. منتقل مي شويم، اما به گردان آقا مهدي. اين جملات را کراراً شنيده ام.
آن آدم قد بلند و استخواني که ريش انبوه مي گذاشت و موهاي سرش را رو به پايين شانه مي کرد و زير آفتاب داغ و سوز سرماي دشت هاي بي انتها سياه شده بود و چشم هاي قشنگش گود رفته بود و لباس کهنه مي پوشيد. مي توانست دل آدم ها را ببرد. دل ربايي بود کم نظير. چه داشت؟ به قول بعضي ها خرمهره؟ آيا الکي امتياز مي داد؟ آيا پست و مقام مي داد؟ داشت که بدهد؟ اصلاً علاقه اي به مقام داشت؟ اگر فرماندهان رده بالا بر گردن او نمي گذاشتند، فرماندهي يک دسته را هم قبول نمي کرد. پس از توجيه فراوان، مي گفت: چون فرمانده تکليف کرده، قبول مي کنم، وگرنه بار مسئوليت مي تواند شانه هاي قوي ترين آدم ها را بشکند.
مهدي قلب بچه ها را به دست مي آورد. به آن ها شخصيت مي داد. يا بهتر است بگويم که براي شخصيت آن ها ارزش قايل مي شد. هرکس به اندازه ي خودش. مي گشت به دنبال قابليت ها و استعدادها و هرکس را در جايگاه خودش قرار مي داد.
از تبعيض متنفر بود. و از سفارش. مي گفت: اگر فردي مي تواند مفيد واقع شود بايد در صحنه باشد و امتحان پس بدهد. آقا! تو از برق صنعتي سر در مي آوري. بفرما در بخش موتوري. شما بخاري؟ ما سنگري مي خواهيم که جان بچه ها را حفظ کند. شما چه؟ از ضد هوايي کار مي کشي؟ بسم الله. ما تک تيرانداز و مداح و بي سيم چي و طراح و تدارکاتي و ..... مي خواهيم. ما مي خواهيم يکي با خط خوش پرده بنويسد. ما يک تيم قدرشناسي مي خواهيم. مهدي استعدادها را کشف مي کرد و کارها را مي سپرد به افراد و مي رفت پي کارش. او خود طراح بزرگي بود. و از فرصت ها بهترين استفاده را مي کرد. و از همان جاذبه اش استفاده مي کرد. و اقدامي به ياد ماندني.
عمليات کربلاي پنج بدون طراحي آقا مهدي انجام مي شد. اکثر بچه هاي لشکرهاي حاضر در خرمشهر آماده شده بودند براي مرخصي رفتن. حتي ماشين ها را براي انتقال آن ها آماده کرده بودند. کار مهدي همه را دگرگون کرد.
همان چند قطره خون مهدي که بر طومار ريخت، اوضاع منطقه را براي حماسه اي بزرگ مهيا کرد. بعداً مفصل توضيح مي دهم.
حالا همين آدم پر جذبه دافعه اي هم داشت. دافعه اي که مي توانست اصلي ترين برداشت و باور مهدي را نزد اذهان عمومي خدشه دار کند. قضيه ي شايعه ي آن جناب نااهل فقط نمونه اي از دافعه مهدي است. و فقط شايعه ساز نابغه نبود که مهدي را دفع مي کرد دوستان هم بودند خوب چرا؟
مهدي به همچون آدمي هم ميدان عمل داده بود. کراراً هشدار و تذکر شنيده بود که فلاني حواست باشد. مبادا از پشت خنجرت بزند؟
مهدي چه مي گفت؟ مي گفت: قصاص قبل از جنايت نمي کنم. او به راهي وارد شده که پر خطر است. مي توانست وارد نشود. او جايي نفس مي کشد که عده اي از دوستان جرات ندارند فکرش را بکنند.
مگر نه اين که جبهه دانشگاه آدم سازي است ـ جمله حضرت امام؟ خوب آمده آدم شود. و همه شاهديد که دارد نقش خودش را بازي مي کند. هرگاه فرماندهي را به او تقديم کردم، آن وقت اعتراض کنيد. يا اگر با گزارش شناسايي نقاط حساس او، اقدام کردم، بعد شما تمرد کنيد.
شايعه ي او روي شما تاثير منفي گذاشته بود؟
ـ بي تاثير هم نبود.
با او برخورد کرديد؟
ـ مهدي برخورد نکرد. صبر پيشه کرد و گفت: امتحان است. امتحان.
پس از آن شايعه چه کرد؟ مثلاً توجيه نمي کرد؟ توضيح، دفاع، حمله، حتي انتقام؟
مي گفت: خدا صابرين را دوست دارد. ما اگر مهدي موعود را صدا نزنيم، چه کسي را صدا بزنيم؟ پس سفره ي اين دل پر خون را پيش کسي باز نکنيم؟ ما، مهدي را دوست داريم و منتظرش نشسته ايم و آرزوي ديدارش را هم داريم. اگر اين شايعه مي تواند مرا از نام و ياد صاحب الزمان (عج) دور کند، پس تا الان لاف زده ام. بگذاريد او شايعه بسازد براي طرفداران شايعه و من همچنان از طرفداري مهدي زهرا (س) دم بزنم. اين کمترين بهايي است که مي پردازم.
ـ .......................... وقتي مهدي مي توانست بهاي عشقش را بپردازد، ما هم نصيبي مي برديم.
ـ ادامه بدهيد.
ـ مهدي آن چه را که از دين ياد گرفته بود، به عمل درآورد. در يک سخنراني هفت ويژگي رزمنده را توضيح داده. قبل از هر چيز وحدت را اعلام کرده: توحيد، يگانگي، يد واحده، سپس اطاعت امر: اطيعوالله و اطيعوالرسول و ..........
بايد به سخنراني مهدي مراجعه کنيد.
متن سخنراني را داريد؟
ـ نوازش را هم داريم. مهدي خوب ياد گرفته بود و خوب جواب مي داد.
وقتي در جبهه پاي صحبت هاي او نشستيم، ديديم تحسين برانگيز شده است. من از اين در تعجب بودم که او چقدر فرصت داشته مگر؟ کسي مهدي را بيکار نمي ديد. مگر يک فرمانده مي توانست وقت اضافه پيدا کند؟
سر کلاس مي نشست؟
ـ نه مثل کلاس هاي معمول و مرسوم. البته کلاس هايي داشتيم.
از علما ياد مي گرفت؟
ـ کتاب هم مي خواند. مثلاً مي توانست از افکار استاد شهيد مطهري و شريعتي و شهيد بهشتي حرف بزند. يا تعدادي از آثار حضرت امام را خوانده بود. يا کتاب هاي شهيد دستغيب را. گاهي وجه عرفاني مهدي آن چنان غالب مي شد که آدم شک مي کرد که او يک رزمنده تمام عيار باشد. و به روز نبرد سردمدار مبارزان. خوب، شيعه علي بايد اين طور باشد: يک دست کتاب و يک دست شمشير.
چشم مهدي همه جا کار مي کرد. شلوغ ترين گردان را او رهبري مي کرد. از نوجوان گرفته تا مرد جا افتاده همراه مهدي بودند، حتي پيرمرد. مهدي 99 % افرادش را به اسم و چهره و محل زادگاهش مي شناخت. به شهر و قائم شهر کجا و ماسال و ماسوله کجا و طارمات کجا؟
يعني در يک زمان با 500 ـ 600 خانواده ارتباط داشت. يکي تنها پسرخاله اش بود. مهدي حساب خاصي براي او باز مي کرد. يکي پدر چند تا قد و نيم قد بود، مهدي مواظب او بود. يکي جانباز بود. يکي تنها منبع درآمدش را زمين گذاشته بود و آمده بود جبهه. يکي توش و توان قابل قبولي نداشت. يکي نازک و نارنجي بود. يکي غشي بود. يکي همسر حامله اش را تنها گذاشته بود. يکي دانشجو بود.
مهدي بيش از همه فرماندهان معاون داشت و از آن ها کار مي کشيد. معمولي ترين دليل مهدي اين بود که اگر در شب عمليات، يکي دو معاون از ميدان به در روند، ديگران جايش را پر کنند و کار عمليات عقب نماند. خوب، هميشه که عمليات نبود. آن زمان معاونين مهدي به امور ديگر رزمنده ها مي رسيدند. گزارش مي خواست، بي چون و چرا. با توضيح مفصل. منظم و پي گير، حتي در مواقعي سخت گيري مي کرد. دل کسي را نمي شکست، اما با نظم و برنامه پي گيري مي کرد.
مشورت و مشورت و مشورت. از انتقاد نمي ترسيد. مي گفت: اگر من توانايي فرماندهي دارم، مي توانم انتقاد شما را هم بشنوم. مي گفت: از من بخواهيد يعني امر به معروف کنيد و نهي از منکر. اشتباه مي کنم، تذکر بدهيد تا مغرور نشوم. از دعاهاي معمول مهدي اين بود: الهي! ما را غره به کار خود مکن.
مهدي يک تشکيلات وسيع نظامي و سياسي و اخلاقي را اداره مي کرد. صندوقچه مهدي حلال مشکلات مالي بچه هاي گردانش بود. او از حقوق خود مي داد و پس نمي گرفت، ولي از بودجه گردان مي داد و پس مي گرفت.
به لباس بچه ها اهميت مي داد. مادامي که اتاقک تدارکات پر بود، کسي با لباس ژنده ديده نمي شد. پوتين رزمنده اي پاره باشد و پيش چشم مهدي راه برود؟ مي رفت جلو و سرصحبت را باز مي کرد. خود اين معاشرت بود و براي بچه ها، جالب. بعد مي رسيد به پوتين با کتاني که بايد تميز باشد و پاي تو بايد سالم باشد و بالاخره سوال: چرا پوتين شما پاره است؟
آقا مهدي! چرا پوتين شما پاره است؟
داشت و نداد؟
ـ لابد نداشت.
بچه هاي مهدي همه ماخوذ به حيا بودند. مهدي را ناراحت کنند؟ محال ممکن بود.
تا پاي آن رزمنده را در يک جفت پوتين سالم نمي ديد آرام نمي گرفت. يا خودش به تدارکات مي رفت و يا معاونين دم دستش را مي فرستاد.
در گرما گرم عمليات والفجر هشت فهميد که همسر رزمنده اي حامله است و وقتش رسيده است و به شوهرش نياز دارد.
مهدي ازدواج کرده بود؟
ـ در سال 64 نه. او را پيدا کرد و يک بسته به او داد و برگه ي مرخصي و گفت: مي روي شمال و پانزده روز ديگر برمي گردي. اين بسته را هم توي خانه ات باز مي کني.
رزمنده مي دانست که مهدي براي چه او را فرستاده ولي در بحبوبه ي عمليات بود و نمي خواست برود. مهدي گفت: به تو مي گويم برو.
ديگر حرف و سخني احتياج نبود. آن بنده خدا دلش را راضي مي کند که عمليات را بگذارد براي بقيه.
مهدي شرايط انتقال او را از فاو فراهم مي کند و مطمئن مي شود که فلاني وارد خاک ايران شده است.
مي گويد رسيدم به بازکيا توراب و دم در خانه ام بسته مهدي را باز کردم. ديدم ده هزار تومان پول و يک نامه کوتاه از آقا مهدي نوشته بود برادر عزيزم فلاني، انشاءالله صحت و سلامت به خانه ات مي رسي و صاحب فرزندي سالم مي شوي. بمان تا حال همسرت خوب شود. راجع به اين پول هم فکر نکن.
اين نمونه اي از اخلاق مهدي است در جبهه هاي دفاع مقدس.





تلويزيون ماه زني را نشان مي دهد که خانه اش در همسايگي آسايشگاه جانبازان جنگ است. او خانمي است جا افتاده و بيش از حد احساساتي. حرف مي زند و گريه مي کند. گله دارد فراوان، بيشتر از جانبازان. مي گويد: چرا به اين ها سر نمي زنيد؟ اين ها بچه هاي ما هستند. مثل برادران ما هستند. خيلي تنها هستند. مگر اين ها به خاطر ما جانشان را کف دستشان نگرفته بودند؟ چه شده؟ آن روزها را فراموش کرده ايد؟ يادتان رفته که هواپيماهاي عراق تهران را بمباران کرد؟ در آن شب هاي ترسناک، اين ها گل سر سبد جامعه بودند، نبودند؟
و باز گريه مي کند. يکي از جانبازان که روي صندلي چرخ دار نشسته و گردنش را کج کرده و بي حوصله است. مي گويد: خوشا به حال آن ها که شهيد شدند و رفتند و اين روزها را نديدند، مي گويند: برويد توي اجتماع و فعاليت کنيد.
آيا هيچ سواره اي حاضر مي شود وقتش را صرف ما کند؟ گناهي هم ندارد، اگر راننده اي بخواهد ما را به مقصد برساند، بايد آدمي مثل من را بغل کند و روي صندلي بيندازد. کارش به اين ختم نمي شود. او ناچار است صندلي مرا هم جابه جا کند. اين کار يعني صرف انرژي و وقت. من که نمي توانم از يک راننده ـ که دنبال يک لقمه نان مي دود ـ چنين توقعي داشته باشم.
بعد کمي سرخ مي شود و مي گويد: آي دولت مردان! خانه هاي شما را در اطراف همين آسايشگاه مي بينم. نه اين که حسرت بخوريم و حسادت کنيم ولي منتظر شما هستيم. چرا نمي آييد اين جا؟ مي ترسيد از شما پول و امکانات بخواهيم؟ نه والله. ديگر امکانات هم از چشم ما افتاده.
يکي ديگر مي گويد: مال دنيا هميشه پيش ما حقير بوده. اگر دل بسته پول و مقام بوديم با هر پيغام امام روانه سرزمين آتش و خون نمي شديم. امروز گله اي از شما نداريم! اما چه کنيم با اين تنهايي؟
جمع ما جمع است، اما جمع بيماران. ما چند صباحي مهمان شما هستيم. نوبت به نوبت مي رويم. همان طور که شهدا رفتند. قدري نگرانيم. براي اين نگرانيم که فراموش شده ايم. اگر جانباز جنگ فراموش شود، اتفاق بدي براي جامعه ما مي افتد. حالا ما هيچ، مبادا شهدا را فراموش کنيد.
زن مي گويد: بدترين روز زندگيم همين چند روز پيش بود. چون يکي از جانبازان شهيد شده بود و اين ها آمبولانس نداشتند شهيدشان را به بهشت زهرا (س) برسانند. آخرش يک وانت کرايه کردند و تابوت شهيد را پشت ماشين گذاشتند. چقدر تنها بودند، چقدر تنها بودند. جگرم آتش گرفته از آن لحظه که آن صحنه را ديده ام.
اين ها هر چه داشتند فداي جامعه ما کردند. يک شاخه گل برداريد و به ديدن ......
ديگر طاقتم طاق شده تلويزيون را خاموش مي کنم. پسرم بدجوري ناراحت شده. تعجب کرده. خوب مي دانم که هزار سوال در ذهن او گره خورده است.
مي پرسم: تو معني وطن را مي داني؟
بغضش را مي خورد، اما جوابم را نمي دهد. مي پرسم: مي داني دين يعني چه؟
حتي نگاهم نمي کند. مي پرسم: فداکاري چيه؟ مسئوليت، ايثار، صبر، آزادي و آزادي خواهي، ناموس، شهادت و جانبازي و رنج و انتظار و ذره ذره آب شدن و در تنهايي مردن و پشت وانت کرايه اي خوابيدن؟
مي گويد: چرا اين صحنه ها را به ما نشان مي دهند؟
مي گويم: يک دليلش اين است که سال ها نشانمان نداده اند.
مي گويد: دلم نمي خواهد آن ها را ببينم، چون خيلي دردناک است و آدم رنج مي برد، ولي يک سوال: چه اتفاقي افتاد که اين طور شد؟ چرا ما اين قدر شهيد داريم. آدم وقتي از خانه بيرون مي رود، اسم شهدا را سر کوچه ها و خيابان ها مي بيند.
مي گويم: هيچ نسلي بيشتر از نسل ما با مشکلات جامعه روبرو نبوده. نمي خواهم از خودم بگويم، فعلاً نمي خواهم. اين اسامي ـ که بر هر کوي و برزني مي بيني ـ رنج ها برده، نه براي خودشان. اصلاً خودشان را فراموش کرده بودند. يک پيماني بسته بودند که بايستي تا آخر راه مي رفتند. آن ها امام را سمبل عقيده مي دانستند. وقتي انقلاب به پيروزي رسيد، حوادث تلخي در ايران رخ داد، يکي پس از ديگري. اگر مي خواهي جواب سوالت را پيدا کني، بايد زندگي نامه آن ها را بخواني. حداقل زندگي نامه شهيد مهدي خوش سيرت را آن ها خيلي بيشتر از ما رنج برده اند.
مي پرسد: براي همين زندگي نامه ي شهدا را مي نويسي؟
سري تکان مي دهم و زير لب مي گويم: اگر ياد شهدا نبود، امروز بي تفاوت ترين مردم عالم بودم. و اين را پسرم نمي شنود. شما بنويس تا من بخوانم.
لبخندي مي زنم و به ياد غروبي مي افتم که به او پشت تلفن حرف هايي زده بودم. و قدرتي در خود احساس مي کنم که مي توانيد مرا سرپا نگه دارد.
شب ها فرصت مي کنم چيزي بنويسم. حال قصه باشد يا زندگي نامه. من در شهر، در اين مملکت تهران چنان سرگردانم که خود را فراموش کرده ام، و علايقم را. فرصت تحقيق ندارم و نمي توانم عجله نکنم. اين در حالي است که بايد تحقيق کنم و بارها و بارها بنويسم و اصلاح کنم. پاي ادبيات در ميان است و سرگذشت کسي که بيست و هفت سال زندگي کرده. او حوادث پيچيده اي را پشت سر گذاشته و نقش فردي و اجتماعي خويش را به خوبي ايفاء کرده.
مهدي خوش سيرت در نيمه اول سال 66 به شهادت رسيده است، يعني بيش از هفت سال از عمرش را در بحران سپري کرده است. حال من تنها پنج ـ شش ماه فرصت دارم پيرامون زندگيش تحقيق کنم و زندگي نامه اش را بنويسم. اين اتفاق مي افتد، اما چگونه و به چه قيمتي؟
يکي، از فرانسه مي رود به زادگاه چخوف و ده سال وقت مي گذارد و زندگي نامه آن نويسنده نامدار روس را مي نويسد و يکي از تهران مي رود به سرزمين شمال و پس از سي ـ چهل ساعت پرونده ي تحقيق را مي بندد و سپس مي نشيند پشت ميزش و مي نويسد چه مي شود؟ چرا نسل ما تا اين حد با مشکلات جامعه دست به گريبان است؟ اين چه عجله اي است که دست از سر ما برنمي دارد؟ اين چه افراط و تفريطي است که پيش گرفته ايم؟
اين چه رنجي است که مي بريم؟ الان که سرگرم کار هستم، ده ها سوال در ذهنم وجود دارد. صدها حس نگران کننده. من اگر آزاد نباشم و اعتقاد به کار نداشته باشم، نمي تونم اثري موفق ارايه دهم. فورستر، رمان نويس برجسته ي اروپايي مي گويد: در رمان دو چيز بسيار مهم است: زمان و ارزش ها.
زمان براي جامعه ي ما يعني سال هاي انقلاب و جنگ. و ارزش ها يعني همه عناصر ماندگار هستي.
يعني مفاهيمي که از پس غبار زندگي رخ عيان کرده اند و به چشم همه ي ما آمده اند. يعني فداکاري براي وطن که اين ايراني و غير ايراني نمي شناسد. يعني آرمان طلبي، ايثار و جانفشاني و آزادي خواهي و ... ما از درون آتش و خون جنگ، عناصر معنا بخش هستي را روايت مي کنيم.
با اين ها چه کنيم رهايشان کنيم؟ روزي اتفاق تلخي براي مهدي افتاد، تلخ تر از تهمتي که آن توبه گر آشنا زده بود ـ آن چريک سابق را مي گويم. هماني که از حمايت مهدي استفاده کرد و شد رزمنده و الي آخر.
و آن گاه بحث حجتيه را پيش کشيد و موفق شد و ........
آن روز هادي شاهد بود که بر آستان در خانه پدرش مرد و زنده شد و رفت نشست به زاري. و همين هادي رضا داد سر به سوي آسمان کند و بگويد: خدايا! بي چاره را ببر تا خلاص شود. هادي آن روز چه ديده بود و چه شنيده بود که راضي شده بود مرگ برادرش را ببيند؟

امروز پنج شنبه است و يک هفته از ماه مبارک رمضان گذشته، و من براي دومين بار به شمال رفته ام تا کار تحقيق را ادامه دهم. تنها آمده ام. چون پسرم فراموش کرده که در آن سفر از من چه خواسته بود. تقصيري ندارد. او دانش آموز است و دغدغه هاي خود را دارد. فرض کنيم که به جد در پي الگو باشد، قرار نيست الگويش را با عجله پيدا کند. اين منم که بايد انواع الگوها را به او معرفي کنم، فقط معرفي. مابقي کارها پاي اوست. و او کار خود را خواهد کرد و راه خود را نيز پيدا.
يکسره رفته ام به خانه هادي خوش سيرت. افتاده است دراز به دراز. آن ترکش هاي بي شمار دارند تنش را مي کاهند و مي تراشند. ريه ي هادي گرفتار شده است.
مي گويد: سلام.
مي خندد و مي گويد: ديگر دارم آماده مي شوم براي رفتن. چه زود طاقتم تمام شد؟ اين هم يکي از تفاوت هاي من و مهدي. او اگر بود، خيلي صبور بود.
بعد مي پرسد: آمده اي براي تحقيق؟
ـ بله.
ـ الان کي حوصله دارد حرف بزند؟ بعد از افطار.
مي گويم: بعد از افطار. و مي روم به زادگاهم. هوا مه آلود است. چند روزي است که کسي رنگ آفتاب را نديده.
شب، خود را به روستاي چورکوچان مي رسانم. سه نفر به ديدن هادي آمده اند. يکي پيک مهدي بود تا آخرين لحظه زندگي مهدي، در گرماي نفس گير ماووت عراق. نام او معمولي است. مي گويد: درست لحظه اي که مهدي و دوستانش زير پل بودند، من داشتم از قرار گاه به طرف آن ها مي رفتم. پشت فرمان نشسته بودم. هوا خيلي داغ بود. من مرتب با چفيه عرقم را پا ک مي کردم. چفيه ام را با آب خيس کرده بودم. ناگهان ديدم زير پل به هم ريخت. يارو انگار فهميده بود که فرمانده ما زير پل نشسته است. خلبان هلي کوپتر آمد بالاي پل. بعد فاصله گرفت و بعد با راکت زير پل را هدف گرفت. اگر نمي دانست، خود پل را مي زد. بچه ها با مهمات زير پل استراحت مي کردند. يعني انفجار راکت يک طرف و انفجار موشک هاي آر. پي. جي و نارنجک ها و فشنگ ها يک طرف.
هادي مي گويد: حالا که اين، نفس خوبي دارد، بگذار حرف بزند.
و من مي بينم که هادي نفس خوبي ندارد. دوستش مي پرسد: چه کردي تهران؟
هادي مي گويد: شده ايم موش آزمايشگاهي. گفتم ولم کنيد بابا!
ـ چه مي گويند؟
ـ هيچي. مي گويند بايد اعزام شوم خارج براي عمل جراحي. گفتم مي خواهم همين جا بميرم. من که هنرپيشه فيلم حاتمي کيا نيستم. همان از کرخه تا راين. من توي همين خانه مي ميرم.
ـ بايد خدا را شکر کني که اين پيشنهاد را کرده اند.
ـ يعني هنوز فراموش نشده ايم؟
مي خندد، ولي حال و هواي خنده در صدايشان نيست، اين غم است. که صورتشان را پوشانده. يکي ديگر از دوستان هادي مي گويد: اين خانه هميشه شلوغ بود.
هادي مي گويد: منظورش خانه پدر ماست.
مي خندد. هادي مي گويد: شهدا همه چيز ما را با خودشان بردند. در آن هشت سال، ما جنگ نمي کرديم، زندگي مي کرديم. الان در و ديوار خانه ها دارند ما را مي خورند. عده اي در حال جبران مافات هستند و عده اي هم توي لاک خودشان، تنهاي تنها، راستي، هفته پيش آسايشگاه جانبازان را ديديد؟ چه سرنوشتي!؟
يکي ديگر مي پرسد: چه عجب يادتان افتاد که شمالي ها هم شهيد داده اند؟
من بايد جواب بدهم. و جواب نمي دهم. نگاهش مي کنم و سري تکان مي دهم. اين سوال يعني او از ما انتظار دارد، توقع. وقتي توقع جامعه را برآورده نکرده ايم، چه جوابي؟
هادي مي گويد: بابا! اين يکي ديگر از خودمان است. و من و آقاي معمري را به موزه خانوادگيش مي فرستد تا کارمان را شروع کنيم.
يک نوار حاصل کار نود دقيقه اي ماست. معمري چيزي نمي گويد که براي من تازگي داشته باشد، الا حوادثي که مربوط مي شود به روزهاي آخر زندگي مهدي. شب بعد هم حوادث را ضبط مي کنم، از آقاي حيدر نژاد. و نيز شب سوم. هادي مي گويد: يک شباهتي بين کار شما و کار مهدي مي بينم. درست در چنين شب هايي مهدي اين جا بود، ولي دايم در حال سفر. او در خانه نمي ماند. ازدواج کرده بود، ولي مثل آدم هاي متاهل رفتار نمي کرد. مي رفت به خانواده شهدا سر مي زد. يا به مجروحان جنگ. خسته نمي شد، براي اين که مي خواست دل آن ها را به دست آورد. احساس دين مي کرد. خوش نبود. فقط زبانش به خوشي مي چرخيد و حرف هاي خوشحال کننده مي زد. مي رفت به خانه شهدايي که روزي فرمانده آن ها بود. يا شهدايي که خودش در اعزام شان دخالت مستقيم داشت، احساس مي کرد کاري نيمه تمام را زمين گذاشته.
مهدي آسوده نمي شد، مگر روزي که خودش هم شهيد مي شد، اين تنها چاره ي درد مهدي بود.
گاهي خيلي تحت فشار قرار مي گرفت، چون از اطراف مي شنيد که فلاني بچه هاي مردم را برده و جنازه ي آن ها را فرستاده، اما خودش سر پا مانده. مسئوليت، مسئوليت کمر مهدي را شکست. از دوست مي شنيد و از دشمن هم مي شنيد درد او زماني به اوج مي رسيد که از دوست مي شنيد. عاقبت روزي خانواده ي داغداري آمدند توي حياط خانه و رو در رويش چيزها گفتند. من آن روز شاهد بودم که چه بر مهدي گذشت. اين بود که گفتم: خدايا! اين بيچاره را ببر تا خلاص شود.
ـ چه سالي بود؟
ـ بهار 66
ـ پس بماند براي حوادث آن سال.
ـ من پيشنهاد مي کنم بعد از اين از طريق نامه به آن حوادث اشاره کنم.
حوصله نوشتن داري؟
ـ فکر مي کنم راحت تر باشم.
ـ فکر مي کنم راحت تر باشم.
ـ پس خداحافظ و منتظرم.


موج ها
آقاي نويسنده سلام. نمي خواهم بگويم دوست نويسنده، ولي مي گويم. چون اگر مهدي به جاي من مي نوشت، به راحتي شما را دوست خطاب مي کرد. توجه داشته باشيم که مهدي، مهدي بود. و او مهربان تر و خالص تر از من بود. او راحت مي بخشيد. براي همين او شهيد شد و من نشدم.
به هر حال ما داريم در باره مهدي مي نويسيم. راستي نوشتن چقدر سخت است! در عوض چقدر شيرين است.
من کتاب «زماني براي ماندن» شما را خوانده ام. خوب بود، ولي ما به دنبال واقعيت هستيم نه داستان. ما مي خواهيم از جنگ بگوييم و از شخصيت مهدي. پس، از شما مي خواهم که واقعيت ها را بنويسيد.
مهدي پس از عمليات بيت المقدس سکوت مرموزش را شکست و شد يک رزمنده تمام عيار.
حالا مي گويم که او غصه بزرگي داشت، غصه ي سرزمينش را. شما در خرمشهر بوده ايد؟ خرمشهر که مثل عروس زيبا بود، به دست بعثي ها تاراج شد و پوست ترکاند و شد خونين شهر. آقا! عجب حال و هوايي دارد اين شهر؛ علي الخصوص غروب ها: آن چراغ هاي زرد که روي کارون خروشان مي درخشند و آن قايق ها و کشتي ها پهلو گرفته. وقتي مهدي پرچم سرخ را روي گنبد مسجد جامع نصب کرد، فرياد زد: الله اکبر.
بچه ها چقدر شادي کردند آن شب! چقدر شليک کردند! چه شبي بود. مهدي آمد پايين و از وسط جمعيت زد و رفت ميان خرابه هاي شهر. خانه ها را مي گويم. ديوارها را ديده بودي؟ اين ديوارها جاي سالم نداشتند. اصلاً جان سالم نداشتند. والله با آدم حرف مي زدند اين ديوارها. چقدر غريب و مظلوم بودند!
بعثي ها نوشته بودند: آمده ايم بمانيم. به عربي نوشته بودند و بچه هاي عرب زبان ما چه آتشي مي گرفتند وقتي آن شعارها را مي خواندند. در آن بحبوحه و شلوغي و شادي فکر مي کردم که اگر روي ديوار خانه هاي آستانه چنين شعاري مي نوشتند، چه مي کردم؟! مي داني، وقتي دشمن به وطن آدم حمله مي کند، هر جاي وطن مي شود خانه آدم. ما، در خونين شهر طوري راه مي افتيم که انگار همان جا بزرگ شده بوديم.
مهدي تعريف مي کرد وقتي به ساعت هاي آخر سقوط نزديک مي شديم، بي اختيار گريه مي کرديم. زن هاي خرمشهر چه کردند! به به! واقعاً دشمن مي تواند يک ملت را تا اين حد مقاوم کند؟ بنازم به آن غيرت. زن ها از اول غروب تا طلوع آفتاب مي ايستادند بر سر جنازه ها تا سگ هاي هار آن ها را تکه و پاره نکنند. عده اي مسلح بودند و عده اي فقط با چوبدستي نگهباني مي دادند.
مهدي مي گفت: پاييز 59 تلخ ترين پاييز دنيا بود.
مي داني، گاهي فکر مي کنم که غم سقوط خيلي سخت بوده. و گاهي مي گويم که مهدي هنوز پخته نشده بود. و به اين دليل خيلي به او سخت گذشته بود.
بگذريم. آزاد سازي خرمشهر، يعني زندگاني دوباره مهدي. حالا او کوله باري از تجربه و علم داشت. يک رزمنده بود و يک انسان با تقوا. صبور شده بود و با استقامت. از رزم چيزها مي دانست و از آدم شدن هم. مي توانست عده اي را دور خود جمع کند و آموزش دهد و به عمليات ببرد و به دشمن ضربه بزند و باز گردد. نمي خواهم آن حرف ها را دوباره تکرار کنم. وضعيت مهدي روشن شده.
و نمي خواهم از عمليات رمضان و بدر و چند عمليات ريزتر حرف بزنم. ولي مي خواهم بگويم که ما در همان اول جنگ، ح سين را از دست داديم. حسين، برادر بزرگ ما سرگرم آموزش رزم کوهستاني بود که از روي صخره اي پرت شد و جان به جان آفرين تسليم کرد.
و اين واقعه اوضاع خانه ما را تغيير داد. يعني بيشتر از گذشته. مردم مي دانستند که بچه هاي ارباب دست از حمايت امام برنمي دارد. و شهادت حسين، ما را به خانواده شهيد تبديل کرد.
سال 64 اتفاق ديگري افتاد. اولاً که من از مهدي سبقت گرفتم و ازدواج کردم. گفتم: نوبت شماست آقا مهدي.
گفت: چي؟
گفتم: خواهر گرامي حرف ها دارد در باره شما. مي خواهد شما را در رخت دامادي ببيند.
گفت: در اين مورد با من صحبت نکن.
پرسيدم: پس به ما اجازه مي دهي؟ چراغ بزنيم و پيش بيفتيم؟
گفت: بفرما
ما عروسي کرديم و در آستانه مانديم و آقا رضا و آقا مهدي رفتند به منطقه عملياتي. همان هور و جزاير شمالي و جنوبي. آقا رضا فرمانده گردان امام محمد باقر (ع) بود و آقا مهدي فرمانده گردان مسلم و بنده هم در گروهان حمزه سيد الشهداء فرمانده بودم. اوضاع نه جنگ و نه صلح بود. يعني فرسايشي. اين، از علايق عراق بود که جنگ را متوقف کند تا به استحکامات خود بپردازد. مي دانيد که، صدام پس از فتح خرمشهر فرصت پيدا کرد به تجهيز نيرو و ايجاد موانع بپردازد و موفق هم شد.
آن چه صدام مي ساخت، در سال 65 نمودار مي شد، کربلاي چهار و پنج به چشم خود ديديم که چه کرده است. و براي ما شمالي ها کربلاي دو فراموش نشدني است. يا من توضيح مي دهم يا برو سراغ ديگران تا بگويند چه شد و چه گذشت، ولي يک چيز را هرگز فراموش نکنيد: جبهه ما هرگز متکي به تجهيزات نبود. جبهه ما را قطره قطره خون بچه ها گرم نگه مي داشت. شما اصطلاح «دفاع عاشورايي» را شنيده ايد؟
مي دانيد يعني چه؟ مي توانيد تصورش را بکنيد؟ در دفاع عاشوايي، کلمه شهادت هجي شده بود. هرکس بلند مي شد، صددرصد مي دانست که شهيد مي شود و شهيد مي شد و شهيد شده اند. تاريخ بايد قضاوت کند که رزمنده جبهه ما چه کرده است. و امثال شما بايد بنويسيد. اين وظيفه اي است بر گردن ما.
راستي، شما در سال 64، زمستانش چه کار مي کرديد؟ والله طلبکارانه نپرسيده ام. داشتيد تمرين نويسندگي مي کرديد؟ مهدي مي گفت: آناني که رفتند کاري حسيني کردند، کساني که مي مانند، بايد کاري زينبي کنند، وگرنه يزيدي ـ بلانسبت شما ـ هستند.
نمي توانم در يک خط سير متمرکز شوم. و از شما خواهش مي کنم که نوشته ام را خيلي تغيير ندهيد. به هر حال. من سرگرم زندگي بودم که آقا مهدي تلفن زد به دفتر بسيج آستانه و مرا خواست پاي تلفن.
به خود گفتم: عطر و بوي عمليات مي آيد.
اگر پيش من بوديد مي پرسيديد چه احساسي داشتم؟ ديگر با شيوه کار شما آشنا شده ام. مي گويم: خدا، آدم را عاشق آفريده. اين موجود عجيب خيلي دوست دارد با آسايش زندگي کند. اصلاً مي جنگد تا راحت باشد. انگار چيز مقدسي را گم کرده و به دنبالش تا کوه قاف مي دود. ناگهان مي بيند کلي عمر صرف کرده است تا چند لحظه آسوده باشد. خوب، من هم سرگرم زندگي تازه خود بودم. و سخت بود دل کندن.
آدم تا عاشق نباشد که با دشمن عشق مي جنگد.
گفتم: چه عطر و بويي پيچيده در اين دشت سبز آستانه! هوا مه آلود بود و ابري بود و باراني. گاهي رنگ آفتاب را نمي ديديم. وقتي پيک آمد در خانه پدري، شال و کلاه کردم و سوار موتور پيک شدم و رفتم پايگاه. چهره هاي جديد و بچه هاي جوان تر ازما، دفترمان را مي چرخاندند. چاي خوردم و پس و پيش رفتم و انتظار کشيدم تا اين که صداي آقا مهدي را از پشت گوشي تلفن شنيدم: تازه داماد! نمي خواهي سري به ما بزني؟ و احوال پرسي فراوان و سفارش ها ـ که آيا از حال خانواده ها با خبرم؟
گفتم: ملالي نيست به جز دوري شما. از آقا رضا خبر داري؟
گفت: مگر مي شود از او بي خبر بمانم؟!
پرسيدم: آن جا چه خبر؟
گفت: بيا و ببين.
آقا مهدي آمده بود قرارگاه ما. يعني شوشتر؛ شايد هم جنگل اهواز.
پرسيدم: از تحولات چه خبر؟
گفت: کار تازه اي صورت نگرفته.
در همان لحظه مي خواستم بفهمم که آقا مهدي خوشحال است يا ناراحت. دو ـ سه تا سوال اساسي داشتم.
يکي اين بود که آقا رضاي ما در صحت و سلامت هست يا نه. يکي ديگر اين بود که آيا فکري براي بچه هاي گيلان کرده اند؟ و بالاخره آيا در منطقه عملياتي بدر خواهيم ماند يا کوچ خواهيم کرد.
کما بيش فهميدم که اتفاقي براي رضا نيفتاده. اين را هم بگويم که اخلاق رضا طوري بود که فکر نمي کردم شهيد شود؛ او آدمي سر زنده و شوخ طبع بود. آدم احساس نمي کرد که رضا روزي حال و هواي شهدا را پيدا کند. به اصطلاح بيشتر بيروني بود. در عوض مهدي با آن چشم هايش پر از راز و رمز بود. آماده بود.
مورد دوم، سازمان رزم بچه هاي شمال بود. مي دانيد که در سال 64 همه استان ها سازماندهي شده بودند و داراي تيپ و لشکر و خلاصه نام و نشان مستقلي داشتند: لشکر عاشورا، لشکر حضرت رسول (ص)، لشکر ثارالله، کربلا و الي آخر. جايگاه سازماني ما روشن نبود. گيلاني ها در کنار مازندراني ها فعاليت مي کردند. و فرماندهي غير شمالي داشتند. بحث بر سر شمالي و غيره نيست، ولي اين هم از خصوصيات بشر است. ما شمالي ها استعداد بالقوه داشتيم و قادر بوديم سازمان مستقلي را اداره کنيم. آدم هاي قَدرَي داشتيم، ولي فرماندهان ارشد مي خواستند استعدادمان را دقيق تر نشان بدهيم و آن وقت استقلال مان را اعلام کنند. جلساتي برگزار شده بود، چه در منطقه و چه در شمال. وعده هايي داده شده بود، اما..... به هر حال تشکيل لشکر از موضوعات بچه هاي شمال بود و همگي انتظار مي کشيديم.
موضوع سوم منطقه هور بود. ما کارمان را در هور انجام داده بوديم و نتايجي هم گرفته بوديم؛ اما موفقيت کامل حاصل نشده بود. زمستان سال 63 کجا و پاييز سال 64 کجا؟ بايد اتفاق ديگري مي افتاد. کجا، نمي دانستيم، ما نمي دانستيم.
فرداي آن روز ساک کوچکم را برداشتم و خودم را به قرارگاه تاکتيکي هور رساندم. به اين اميد که گروهان حمزه را ببينم و کارم را شروع کنم. دل و دماغ نداشتم براي بچه ها شيريني بخرم. بهتر بود که عروسي من هم پنهان بماند؛ البته دوستان بسيار نزديک که مي دانستند.
اوضاع را غير عادي ديدم. غروب بود. دوستم آقاي رزاقي را ديدم و پرسيدم: چه خبر شده؟
گفت: من هم مانده ام هاج و واج.
نقل مکان بود، جاکن شدن نيرو. هوا سرد و مرموز بود. باد سوزدار مي وزيد و آدم هاي ما به کسي توجه نمي کردند. عجله داشتند؛ مهر سکوت. پرسيدم: فلاني! از کدام گرداني؟
جوابي نداد و راهش را رفت.
اخوي، شما از کدام لشکري؟
سکوت.
صداي ماشين ها به گوشم رسيد. زياد نبودند. شايد يکي ـ دو تا کاميون سر پوشيده. به خودم گفتم: شرايط ويژه. اين ها دارند با حفظ امنيت فوق العاده جاکن مي شوند.
پرسيدم: کجا مي رويم؟
نمي دانستم که براي مدتي طولاني از نيزارها و آب هاي سبز هور جدا مي شويم. آن سنگرها ـ که روي آب تلوتلو مي خورند و آن آب راههاي پيچ در پيچ و آن نشانه هاي مخصوص. آيا سه راه شهادت معناي خود را از دست مي دهد؟ آيا مسئول محور به تيربارچي ها سر نمي زند؟ قايقران هاي ماهر، تدارکات نمي دهند؟ ديگر هواپيماهاي عراقي سر ظهر شيرجه نمي زنند؟ ديگر موش هاي غول پيکر انگشتان بچه ها را نمي جوند؟ آيا غواص هاي عراقي براي شناسايي وارد موقعيت ما نمي شوند؟
پرسيدم: مهدي کجاست؟
يکي گفت: همراه ما، سوار شو.
پرسيدم: کجا مي رويم؟
ديگر سکوت. گفتم: رزاقي جان! برويم.
از حال و هواي بچه ها مي شد فهميد که براي عمليات نمي روند؛ اما به منطقه اي جديد چرا.
پريديم پشت کاميون نظامي و وسط بچه ها جايي باز کرديم و نشستيم. ساک مان را بغل زده بوديم. چادر کاميون را کشيدند و حرکت کرديم. کسي حرفي نمي زد تا تذکر داده شود که بايستي در نهايت آرامش سفر کنيم. جايي را نمي ديدم، ولي از وسط دشت مي گذشتيم. جاده خاکي و مستقيم. و از نيزارها فاصله مي گرفتيم، چون برگ هاي زرد سر و صدا نمي کردند. باد جزاير وقتي لا به لاي نيزار مي پيچد، برگ ها سوت مي کشند. انگار روي شيشه اي را خراش مي دهند.
ديگر اين که صداي لب بر زدن آب را هم نمي شنيدم، پس از وسط دشت مي گذشتم. چراغ ها خاموش بودند و اين يعني به طرف اهواز نمي رويم و به طرف دشمن مي رويم و در معرض ديد هستيم. دلم مي خواست هرچه زودتر آقا مهدي را ببينم و راز سفرمان را بپرسم. اگر بويي آشنا به مشامم مي رسيد، داستان را مي فهميدم.
پس از چند ساعت احساس کردم که وارد آبادان مي شويم. آن احساس را نمي توانم توضيح بدهم. چون فقط يک حس بود. چيزي را نديده بودم يا صدايي نشنيده بودم يا بويي يا ...
من از پنج حس خدادادي استفاده نکرده بودم، ولي فهميده بودم که در آبادان هستم.
پياده شديم، خيلي آهسته و بي سر و صدا. بلافاصله ميني بوس گل اندود شده ديديم و سوار شديم و باز حرکت کرديم. ما به اهواز نمي رفتيم يا به طرف خرمشهر. پس مي رفتيم تا اروند کنار. اين چه معني داشت؟ ما جزء گردان شناسايي نبوديم يا تخريب. پس براي عمليات مي رفتيم.
آيا اروند را پيش رو داشتيم؟ خود اروند يک مانع استراتژيک است و عبور از آن يک عمليات بزرگ!
از خاطراتم کمک گرفتم و مسيرمان را به ياد آوردم، به خود گفتم: به محض اين که از آبادان خارج شويم، در معرض ديد عراقي ها قرار مي گيريم. آن ها همه دوربين ديد در شب دارند. ديده بان ها بالاي دکل هاي صد متري ايستاده اند. ستون پنجم و شنودها و هواپيماهاي آواکس، ماهواره ها و گشتي ها و خلاصه رنگ و وارنگ از همه رنگ. يعني ما داريم روي جاده ي حاشيه اروند حرکت مي کنيم؟
و نبايد انتظار داشته باشيم که به مقصد برسيم.
رسيديم، دم صبح رسيديم و چيزي خورديم و نماز خوانديم. کجا؟ داخل خانه هاي مردم. در نخلستان کسي نبود. خسته بودم و کار چنداني نداشتم؛ فقط صبر. بنابراين خودم را زير پتوي سربازي مچاله کردم و خوابيدم. درست مثل شب قبل. و خواب بدي نديدم.
چند ساعت بعد بيدار شدم. سبک و سرزنده. تردد خيلي کم بود. از سوراخ ديوار بيرون را نگاه کردم و چيزي جز نخل هاي سوخته نديدم. هيچ کس در نخلستان نبود. و هيچ صدايي شنيده نمي شد. هوا سنگين بود، ولي آفتابي. بچه ها پچ پچ مي کردند و انتظار مي کشيدند. همه مي دانستيم که عمليات بزرگي در پيش داريم. اين اولين بار بود که بايستي در عمليات برون مرزي شرکت مي کرديم. اصلي ترين مانع همان اروند بود، چه براي ما و چه براي عراقي ها. يک مانع خدادادي براي دو جبهه. به همان اندازه که مي توانست امنيت ما را تضمين کند، مي توانست براي عراقي ها مفيد باشد. جزاير هور با تمام موانعش به گرد پاي اروند نمي رسيد. به هر حال مي شد از موانع معبر زد و رسيد بالاي سنگر ها. يا مي شد سوار قايق شد و پارو زد و عبور کرد.
مهدي آمد سراغ من. رضا هم آمد. مرا به گروهانم (حمزه) وصل کردند و بچه هايم را پيدا کردم. جاي نيزارهاي انبوه جزاير خالي بود. يعني پوشش طبيعي نداشتيم. حتي در بسياري از مناطق «چولان» هم نروييده بود. پس اگر از خانه ها بيرون مي رفتيم، تنها نخل ها را داشتيم که مي توانستيم در پناه آن ها مواضع دشمن را ديد بزنيم. ديد زدن کار ما نبود، اين کار را ديده بان مي کردند و اطلاعات لازم را به دست مي آوردند و به فرماندهان مي رساندند. و مهدي يکي از فرماندهان بود.
پرسيدم: برنامه شمالي ها چه شد؟
پرسيدم: پس کي آن وقت نازنين مي رسد، وقت گل ني؟
گفت: همه مشکلات ما حل شده؟
ساکت شدم و به خود گفتم: مگر حل شده؟ گفت: بايد ببينم براي چه آمده ايم.
پرسيدم: ناراحت قضيه نيستي؟
گفت: وقت ندارم ناراحت شوم. چرا براي بچه ها شيريني نياوردي؟
جوابش را ندادم. جوابي نداشتم که بدهم. گفتم: برو به کارهايت برس، ولي بي خبر نمانم.
گفت: بچه ها را براي سخت ترين عمليات حاضر کن.
بعد از دريچه اي که پشت ديوار ساخته شده بود به بيرون نگاه کرد و گفت: تا اطلاع ثانوي سکوت و مخفي کاري. نکند زحمت چند ماهه ي عده اي بر باد برود.
مهدي فرصت مناسبي پيدا کرد و از خانه ما رفت به خانه اي ديگر. لاغر از قبل شده بود. پيراهن سياهي به تن او گريه مي کرد. به نظرم رسيد که جز پوست و استخوان چيزي از آن هيکل نمانده است. درست برعکس.
من، که صورتم گل انداخته بود. و چاق هم شده بودم. نمي دانم چرا دو کيلو بادام براي بچه ها نياورده ام!
لابد عجله داشتم. و يا فکر کرده بودم که بر عهده ي من نيست. بچه ها مجبور بودند توي خانه ها بمانند. خوب. مي توانستند وقت شان را با عبادت و راز و نياز و مطالعه قرآن و حتي برگزار کردن انواع مراسم پر کنند، البته با رعايت کامل سکوت، اما دليلي نداشت چهار تا دانه مغز بادام گاز نزنند. ميانه بهمن ماه بود. نقل و انتقال نيرو شروع شده بود. پس از عمليات در يکي از همين شب ها صورت مي گرفت. چون صلاح نبود آن هم نيروي رزمنده را در يک نقطه متمرکز کنند. اين که معمولي ترين اصول نظامي است.
وقتي مهدي مي رفت، چند کلمه اي با گروهانم صحبت کردم. تا به اين روز پاي هيچ کسي به منطقه باز نشده بود. حتي براي شناسايي و تخريب. منطقه کاملاً بکر بود. بله، در آبادان و اطرافش جنگيده بودند، ولي در دهانه فاو، هرگز. يکي از بچه ها گفت: خدا کند بارندگي نشود.
يکي ديگر پرسيد: چرا، مگر باران نديده ايم؟
او حرف درستي زده بود، او داشت از زمين منطقه عملياتي حرف مي زد، از شبي که قرار بود وارد خاک عراق شويم، طبيعت يا جغرافياي جبهه عراق شبيه جغرافياي ما بود: ابتدا نخلستان و بعد دشت بي انتها. خاک منطقه با يک آب دهان تبديل مي شود به گلي چسبنده، سقز خالص. اگر باران ببارد، دشت مي شود باتلاقي نفس گير. و اين، نفس هر رزمنده اي را مي برد، حتي نفس رزمنده اي را که مدت ها تمرين کرده باشد. بچه ها نگذاشتند جواب همرزمشان را بدهم. توضيح آن ها کافي بود. من فقط گفتم: باتلاق دشت فاو، دشمن شماره دو ماست. اولي اروند است.
يک سوال داشتيم که نياز چنداني به پرسيدن نبود. شمالي جماعت اگر شنا بلد نباشد، مثل اين است که پا ندارد.
پرسيدم: انشاءالله همگي شنا بلد هستيم ديگر؟
جواب آنها مثب بود. پرسيدم: در دريا هم شنا کرده ايد؟
عده اي جواب منفي دادند. پرسيدم: در اروند چي؟ کارون، کرخه، بهمن شير؟
بايد درجه ي روحيه را بالا مي کشيدم، ولي چه جوري؟ پرسيدم: اروند را ديده ايد؟
در روزهاي طوفاني هم ديده ايد؟ اروند، جزر و مدهاي سالاري دارد. اين نخلستان را مي بينيد؟ اين نخلستان پر است از نهرهاي کوچک و بزرگ. وقتي آب بالا مي آيد مي ريزد توي نهرها و نخل ها را سيراب مي کند؛ حتي از نهرها مي گذرد و مي ريزد پاي نخل ها. گاهي آب، جاده اصلي را هم غرق مي کند.
يکي از بچه ها گفت: عرض اروند از پانصد متر هم مي گذرد.
يکي ديگر گفت: بايد از اروند کشتي هاي صد تني مي گذرد.
يکي ديگر گفت: آن بالا، نزديک دهانه فاو دو ـ سه تا کشتي بزرگ غرق شده.
يکي ديگر پرسيد: به تازگي؟
گفتم: روزهاي اول جنگ. مي دانيد که آبادان هيچ وقت در محاصره ي کامل نبوده. وقتي خرمشهر سقوط مي کند، عده اي از بچه ها ـ به شکل چريکي ـ مي دانيد اين جا چند عمليات پارتيزاني انجام مي دهند. لابد کشتي ها را آن زمان غرق کرده اند.
حين صحبت در اين فکر بودم که اي کاش مي توانستيم قبل از عمليات در اروند تمرين کنيم. آن چه مسلم بود ما با قايق گذر مي کرديم؛ اما چه کسي تضمين داده بود که قايق ها به سلامت بگذرند؟ ! مگر همه ديده بان هاي عراقي کور و کر مي شدند؟ حال فرض مثال که ديده بان ها را از سر راه برمي داشتند، با گشتي ها چه مي کرديم؟ همان طوري که ما غواص داشتيم، آن ها هم داشتند. با ستون پنجم چه مي کرديم؟ مگر نه اين که راه را براي همه باز بود؟ از همه مهم تر، با آواکس هاي عربستان چه مي کرديم؟ عکس هاي هوايي و شنودها و الي آخر؟
در اين شرايط، ناچار بودم صورتم را به دوستانم نشان بدهم و فکرم را بپوشانم. بايد بگو و بخند و اميد مي دادم، اما توي دلم حرف ها مي زدم: خدايا، اين دفعه چه کساني خواهند رفت؟ آيا مهدي جزء شهدا نخواهد بود؟
مهدي آماده رفتن بود. او حتي غزل خداحافظي را هم خوانده بود، منتها نه با زبانش، که با چشمانش. در چشمانش چيزهايي ديده مي شد که حکايت ها داشت. نمي دانم چرا در باره رضا فکر نمي کردم. آيا رضا سرزنده تر از مهدي بود؟ يا خودش را اين طور نشان داده بود؟ در آن ساعت هاي خسته کننده شايد به مشکلات مهدي فکر مي کردم که مطمئن مي شدم او براي هميشه مي رود. و يا به خلوص مهدي فکر مي کردم.
مهدي با همه چيز دنيا تسويه حساب کرده بود. انگار همه چيز دنيا ارزشش را از دست داده. او در کار خودش غرق بود. حتي فرصت نداشت ناراحت شود. حتماً در آن لحظات به طرح ها و نقشه ها فکر مي کرد. به نحوه ي عبور از موانع، به خاکريزها و اهداف فرعي و اصلي، به نقاط ضعف و قوت ما و عراقي ها. آيا عراقي ها فکر مي کردند که ما در اين منطقه عمليات کنيم؟ وقتي عمليات بدر انجام شد، فهميديم که عراقي ها فکر نمي کردند که ما وارد عمل شويم.
ما، در جزاير و هور نه تنها عمل کرديم، بلکه دشمن را به مرحله اي رسانديم که ناچار شد منطقه را شيميايي بزند.
اين، يعني دشمن خسته و عصباني شده بود، وگرنه پاي عمليات شيميايي را وسط نمي کشيد. يک چيزي يادم آمد که بي ارتباط با عمليات فاو نبود. حتماً شما هم يادتان مي آيد که عراق در تابستان 64 جنگ شهرها را پيش کشيد. تهران را نزده بود؟ اين را ديگر شما بايد جواب بدهيد، تابستان و پاييز سال 64 و بمباران شهرها. يادتان مي آيد امام چه گفته بودند؟ عبارت «فتنه» را استفاده کرده بودند.
آن روز به سختي گذشت. دو ـ سه روز ديگر هم گذشت. من نه مهدي را ديدم و نه رضا را. تا امروز زنداني نکشيده ام، ولي ما در آن روزها حالت زنداني ها را داشتيم. مثل مردم روستا که ناچار مي شوند در آپارتمان هاي تهران زندگي کنند. در تمام آن سال ها در يک نقطه بند نشده بوديم و تا آن اندازه مخفي کاري نکرده بوديم. ما هميشه آزاد و رها بوديم. مثلاً هور زير پاي ما بود، مثل کوه و دشت و شاليزار و باغ. اساساً روح ما با آن همه محدوديت سازگاري نداشت.
بچه ها را مي فرستاديم بيرون، ولي براي مدتي کوتاه و کاري ضروري، مي گفتم: از پوشش هاي اطراف، حداکثر استفاده را بکنيد. راست راست راه نرويد. آهسته راه نرويد. اگر مي خواهيد بايستيد، حتماً پشت نخل ها بايستيد. سر و صدا نکنيد. لباس رنگي ـ مثلاً قرمز و زرد نپوشيد. بي سيم چي ها با بي سيم تماس نگيرند. پس از چند روز نقشه عملياتي را پيش من باز کردند، فقط من، آن هم در اتاقي ويژه. با موانع و اهداف آشنا شدم. گروهان حمزه بايستي از موج چهار وارد عمل مي شدند. پرسيدم: قبل از ما چه کساني مي روند؟ جوابي نشنيدم. مي خواستم ببينم توپخانه وارد عمل مي شود يا نه. تجربه بدر وادارم مي کرد اين سوال را بپرسم.
در بدر نمي توانستيم از زمين حمايت شويم. براي اين که خط آتش توپخانه ما خيلي محدود بود و خطر قرآن. اگر توپخانه ها کار مي کرد، جبهه خودي زير آتش قرار مي گرفت. در آن روزها، در تمام مراحل عمليات منتظر آتش هوايي بوديم که آن هم چندان به چشم نمي آمد. باز هوانيروز کاري کرد، اما جنگنده هاي ما نتوانستند فعال باشند.
خوب، موج چهارم يعني اين که ما خط شکن نخواهيم بود. مهدي و رضا را پيدا کردم و از آن ها پرسيدم.
مهدي گفت: ان شاءالله ما موج سه عمل مي کنيم.
رضا هم گفت: ما موج دو
يک نکته براي من روشن شد. هر سه ما خط شکن نيسيتم. آيا مي توانستم دلگرم شوم و اميدوارانه ادامه بدهم؟ خط شکن فاو هر کسي بود، دوست بود و برادر بود و آشنا. مايي که سال مان را در سنگرهاي جمعي تازه مي کرديم. و يا روزه مان را آن جا مي گرفتيم. و يا خاطرات مشترک فراواني داشتيم، قوم و خويش يکديگر محسوب مي شديم، همين. هرکسي اول از همه به آب مي زد، خودي بود.
عجيب است آقاي محمدي! حالا که اين ها را مي نويسم غمگين هستم. نگران هم هستم؛ ولي در آن روزها اين جوري نبودم. يعني تا اين اندازه نگران نبودم. بالعکس خوشحال بودم. مي گفتم و مي خنديدم. نه اين که فکر نمي کردم و خطر را نمي ديدم و بي محابا پيش مي رفتيم، نه. فکر مي کردم؛ ولي تند و فرز مي گذشتم. يک لحظه و بعد متوجه موضوع ديگري مي شدم. به مهدي فکر مي کردم، اما خيلي کمتر از حالا که مي نويسم. مي خنديدم و مي گفتم: داري نور بالا مي زني ها.
ما را بردند براي شناسايي توجيهي. تقريباً غروب بود و باران نم نم مي باريد. به قول شمالي ها «شي» يا به قول فارس ها شبنم مي زد؛ اما هنوز «شَرورم» و چرخوم روي نخلستان پهن نشده بود ـ منظورم همان مه شامگاهي است که اگر رفيق باشد، مي شود شرورم و اگر غليظ باشد، مي شود چَرخوم.
ما هم دکل داشتيم. چهل و پنج متري داشتيم و صدمتري، درست مثل عراقي ها. آن ها خانه هاي مخروبه هم داشتند. يک سوالم اين بود؛ از کجا معلوم که آن ها هم نيرو پياده نکرده باشند؟
اروند داشت ديوانه مي شد. فاصله داشتيم؛ اما مي توانستيم کوبيدنش را حس کنيم. داشت غوغا مي کرد، با اين که به اوج ديوانگي نرسيده بود. نهرها پر شده بودند. وقتي پاي دکل رسيدم، ديدم ده کيلويي گل همراه خود آورده ام. کتاني ام مرتب کنده مي شد. اين، زماني بود که هنوز آب به تن خاک نخلستان ننشسته بود و قاطي نشده بود. اين خاک داشت مبارز مي طلبيد. ماهيچه هاي پايم خسته شده بودند. تازه «دويدن ها» و خزيدن ها شروع نشده بود. گفتم: خدا بايد به داد بچه ها برسد.
از اتاقک دکل دوربين انداختيم و برادران مزدور را داخل اتاقک هايشان ديديم. خودشان را لاي شولاي پلاستيکي پيچيده بودند و طرف ما را ديد مي زدند. واقعاً ما را نمي ديدند؟ چه کسي «وجعلنا» را خوانده بود که ديوار ضخيمي جلو ديد دشمن را گرفته بود. کم نداشتيم بچه هاي پا ک را. شب زنده داران بي ادعا، زمزمه کنندگان کلام خدا، ..... مگر آن ها براي کور کردن چشم هاي دشمنان نماز شب نمي خواندند؟
آن ها را نمي ديدند، چون اعلام خطر نمي کردند و ديوانه وار آتش نمي ريختند. و بچه هاي ما از پشت دوربين مي ديدند.
پرسيدم: کدام لشکر اول از همه مي رود؟
مهدي گفت: ما نمي رويم. لشکر حضرت رسول (ص)، لشکر عاشورا، لشکر ثارالله و بعد موج هاي ما حرکت مي کند. اول از همه غواص ها خط را مي شکنند و بعد هجوم شروع مي شود.
پرسيدم: مسير حرکت؟ قايق ها کجا مي ايستند؟
گفت: بالاتر از اين نقطه، رو به روي دهانه فاو، سه نهر بزرگ تعريض و عميق شده براي عبور قايق هاي تندرو: نهرهاي بلامه و علي شير و مُچري. بچه هاي شناسايي و مهندسي حدود پنج ماه کار کرده اند تا سه نهر اصلي آماده شده. مي داني يعني چه؟ يعني صد و پنجاه روز کار در شرايط سخت امنيتي. عراق هفته اي يک بار عکس هوايي گرفته؛ اما موقعيت منطقه را دست نخورده ديد.
ديده بان روزي دو ـ سه تا ماشين روي جاده ديده اند؛ اما خيال کرده اند که شرايط موجود، همان شرايط قبلي است. هادي! همه اين ها، کار خداست؛ و الا با عقل و برنامه و عمليات بشر نمي شود چنين کاري کرد. تاريخ بايد بنويسد که بچه ها در اين منطقه چه کرده اند. اصلاً خود آماده سازي، يک عمليات بزرگ بوده است.
گفتم: کار نيکو کردن از پر کردن است.
گفت: اين هم قبول. ولي رشته اصلي در دست ديگري است. قايق ها آماده هستند. از طريق بي سيم با خبر مي شوي و بچه هايت را مي بري کنار نهرهاي سه گانه و مي رسي آن طرف اروند. گردان امام محمد باقر (ع) سمت راست و گردان مسلم سمت چپ و شما از وسط رضا و من عبور مي کني و تا خود جاده فاو ـ بصره پيش مي روي. فقط مي کوبي و مي روي. اسير نمي شوي. پرسيدم: توپخانه کجا مستقر شده؟
گفت: کنار رودخانه بهمنشير. اين دفعه ديگر جبران مي کند.
گفتم: يعني قبل از اين که نيرو وارد ميدان اصلي بشود، توپخانه کارش را مي کند. مبادا بچه هاي ما را بگيرند زير آتش.
گفت: توکل بر خدا.
گفتم: نور بالا يادت نرود. حواست باشه چه مي کني.
گفت: شما چشم به راه داري نه ما.
گفتم: اي کاش باران نمي گرفت.
گفت: حتما حکمتي در کار است. ما کار خودمان را مي کنيم و خدا هم کار خودش را.
دوربين انداختيم و مسيرها را پيدا کرديم و چراغ هاي شهر بندري فاو را تماشا کرديم و آمديم پايين. هدف، قطع جاده استراتژيک فاو ـ بصره، يعني قطع شاهرگ اقتصادي صدام. اگر در بدر مي توانستيم بر دجله مسلط شويم، کار صدام با قطع فاو ـ بصره تمام مي شد. خدا رحمت کند مهدي باکري را، مي گفتند: با آب دجله وضو هم گرفت اما برگشت. براي اين که نيروهاي دو جناح به او ملحق نشده بودند. مهدي را در همان هور از پا انداختند. همان طور که همت را در سال قبل انداخته بودند. دايم از خودم مي پرسيدم که در فاو کدام سردار مي افتد؟
در آخرين لحظات معلوم شد که گروهان ما از جبهه مياني مي گذرد و به دژباني مي رسد. يعني جاده فاو ـ بصره. کارخانه نمک و حوضچه اش در سمت چپ ما قرار مي گرفت. و بالاخره پايگاه موشکي عراق هم.
دلهره به اوج خود رسيده بود. و اين کاملاً طبيعي بود. در هر عملياتي اين طور بود. احساسي کشنده همه را در برمي گرفت. چهره ها تغيير مي کرد. عده اي واقعاً تغيير مي کردند. و همان افراد بايستي شهيد مي شدند بي جهت نبود که مي گفتند فلاني نور بالا مي زند. آن ها عجله داشتند و با سرعت مي رفتند. ديگر اهل زمين نبودند. آن ها شور و شوقي داشتند که در بقيه يافت نمي شد. در چنين شرايطي راز و نياز و مرثيه سرايي و عزاداري بچه ها را تسکين مي داد.
و مهدي سردمدار عزاداران بود. پيراهنش را مي کند و سينه مي زد. خود مرثيه مي خواند و زيارت عاشورا مي خواند و بچه ها دور او جمع مي شدند. در ساعات آخر دو چيز خيلي اهميت داشت. يکي حضور فعال فرماندهان بود و يکي عزاداري. و بچه ها خيلي زود خالص مي شدند و بي ريا عزاداري مي کردند. اين مهدي طوري برخورد مي کرد که عده اي مي گفتند: فلاني ريا مي کند. اين حرف ها، اين حرف ها، .... آخر مهدي نتوانست از اين حرف ها خلاص شود.
والله اگر سعه صدر او نبود، کار دستش مي داد. چقدر صبر، چقدر گذشت! خدا چه کرده بود با او که هر روز مي شنيد و باز مقاومت مي کرد! مهدي هرچه داشت از اخلاقش داشت. در آن سال هاي سکوت و تنهايي خودش را ساخته بود که نمي بريد.
خودمان را مهيا کرديم. حبيب غلام نژاد، بچه مازندران معاون من بود. حسيني، باجناق من، هم بود. مي خواستيم پيش از عمليات مراسم ويژه را برگزار کنيم، ولي شرايط اجازه نمي داد در حد زمزمه.
چرا؛ اما زمزمه چاره درد ما نبود. بايستي سراسيمه وارد حسينيه مي شديم و با مرثيه خوان خود دم مي گرفتيم و صداي مان به عرش اعلا مي رسيد و آن وقت جان مي گرفتيم و راه مي افتاديم. در تمام سال ها اين جور عمل کرده بوديم. به جز در عمليات فاو.
باران شدت گرفت و اروند پاک ديوانه شد. صداي غرش آب به گوش مي رسيد. کوله هايمان را بستيم، چند بسته غذاي حاضري و مهمات. لباس زمستاني پوشيديم. باد زوزه مي کشيد و صورت مان را مي سوزاند. چه چيز مي توانست ما را به حرکت وا دارد؟ اين انسان راحت طلب به هر قيمتي حاضر نيست سايبانش را رها کند. او حاضر است بجنگد و در عوض آسوده باشد، ولي در آن ساعت درست بر عکسش عمل مي کرد. اگر زور و تحکم بود، مي گفتيم چاره نيست. اگر وعده و وعيدي بود، مي گفتيم مي ارزد. چه شده بود که آن چنان عجله داشت و بي پا و سر پيش مي رفت.
نقطه رهايي گروهان ما، همان خانه اي بود که چند شب و روز را در آن زنداني بوديم. قيافه ها تماشايي بود. صورت ها ديدني بود. زمزمه ها شنيدني. بالاخره وعده موعود رسيد و زمين و زمان به هم ريخت.
از دريچه خانه نگاه کردم. دلمي مي خواست همه موانع از جلو ديدم کنار مي رفتند و مي فهميدم چه خبر شده است؟ صداي غرش گلوله از راهي نزديک بلند مي شد. گاهي شعله هاي آتش از لابه لاي نخل ها ديده مي شدند.
گفتم: عمليات لو رفت.
بلند نگفتم. چيزهايي که مي ديدم و مي شنيدم مرا به اين نتيجه مي رساند که پاي بچه ها به آن طرف اروند نرسيده است. گفتم: پس عراقي ها وانمود مي کردند که ما را نمي بينند. آن ها منتظر ما بودند.
پيش چشم مجسم مي کردم که تيربارچي ها صبر کرده اند تا قايق هاي ما به تيررس آن ها برسند. بعد آتش کرده اند و قايق ها را به عبور آب سپرده اند. حالا بچه ها هستند و جريان آب. اگر زخمي شده باشند، کارشان را آب مي سازد. اگر شهيد شده باشند، زير دندان هاي کوسه هاي اروند تکه تکه مي شوند. اگر به آب زده باشند، از پس جريان کوبنده اش بر نخواهد آمد. آن کدام شناگر است که بتواند با آن همه لباس و تجهيزات خودش را روي آب نگه دارد و از گرداب ها بگذرد تا به ساحل برسد؟
پس از فتح فاو شنيدم که غواص ها خودشان را به آن طرف مي رسانند و همين که سر از آب در مي آورند، تيربارچي ها آتش مي کنند. ديده بان منور مي زنند و چند قايق روي آب مي بينند و خبر مي دهند و عده اي از عراقي لب آب سنگر مي گيرند و شروع مي کنند به زدن. هر قايق حداقل ده نفر را حمل مي کرد.
چند قايق در هم کوبيده مي شوند و بچه ها در آب مي افتند. چه شهيد و چه زخمي و چه سالم. يعني در همان لحظات اول چيزي حدود صد نفر گرفتار مي شوند و آب اروند آن ها را مي بلعد.
و اين يعني حتي پلاک آن ها به دست خانواده هايشان نخواهد رسيد، هرگز.
طولي نکشيد و آتش دشمن خاموش شد. البته آتشي که از ساحل دشمن هدايت مي شد. در همين لحظات توپخانه خودي کارش را شروع کرد. آن ها حوالي بهمنشير مستقر بودند، خمپاره ها و توپ ها و کاتيوشاها آسمان منطقه را به آتش کشيده بودند. هزاران هزار گلوله به سمت دشمن در حرکت بود. اگر خوب نگاه مي کردي، پل عظيمي از آتش مي ديدي که از دل تاريکي و از گودال زمين بلند مي شد و به شکل نيم دايره در مي آمد و توي مواضع دشمن خاموش مي شد، پل آتشي، پل آتشين.
نوبت به ما رسيد. از طريق بي سيم خبرمان کردند که بايد در کوتاه ترين مدت به قايق هاي منتظر برسيم و سوار شويم.
بالاخره انتظار کشنده به سر رسيد و دلهره ته نشين شد. دلهره مال زماني بود که ناچار بوديم پشت نقطه رهايي منتظر باشيم. وقتي حرکت مي کرديم، همه چيز فراموش مي شد، حتي نمي توانستيم به مرگ داغ فکر کنيم.
مثل زنداني ها دويديم بيرون و رسيديم به قايق ها. پاها بيش از اندازه سنگين شده بود. گل چسبنده نخلستان همراه مان مي آمد. هريک از ما داشتيم چند کيلو گل را با خود مي برديم، مي برديم به نخلستان عراقي ها.
پانزده نفر را سوار قايق اولي کرديم. باران به صورت ما شلاق مي زد. درست از زير پل آتشين حرکت مي کرديم. غلام نژاد را نگه داشتم که با آخرين قايق بيايد. طاقتم تمام شده بود. برادرانم آن سوي اروند بودند، همه برادرانم، حتي مهدي و رضا. وقتي به وسط اروند رسيديم، تازه متوجه قدرت آب شديم. سکاندار کمک مي خواست. اگر قايق را در امواج رها مي کرديم، لا به لاي امواج شکسته مي شديم و سر از خليج فارس در مي آورديم.
و اگر خودمان را روي سکان مي انداختيم، آب، موتور قايق را خرد مي کرد. پس چاره اي جز مدارا نداشتيم.
بايد خيلي آرام و اريب پيش مي رفتيم. تنها شانسي که داشتيم اين بود که عراقي ها بر سر ما آتش نمي ريختند. و اين را از برکت وجود خط شکن ها داشتيم. بچه هاي ما حسابي درگير شده بودند. با عز و التماس و دعا به ساحل عراق رسيديم.
قايق هاي دوم و سوم هم رسيدند. گروهان ما بي تلفات به ساحل رسيده بود و اين جاي شکر داشت. يعني جدي ترين مانع عمليات والفجر هشت را پشت سر گذاشته بوديم. و حالا خاک ماسيده پيش روي ما بود و خاکريزها و کمين ها و سنگرها. همهمه اي بود، شلوغ تر از بازار روز. هرکسي، کسي را صدا مي زد، بچه هاي گروهان حمزه، بچه هاي گردان مسلم، به پيش دلاوران! امانشان ندهيد و .....
گردان امام محمد باقر (ع) در سمت راست و گردان مسلم در سمت چپ ما مي جنگيدند. ما از وسط آن ها راه مان را باز کرديم و پيش افتاديم. همگي نفس نفس مي زديم. از نخلستان گذشتيم. به دشتي رسيديم که اول و آخرش ديده نمي شد. صداي گلوله بود و آتش سرخ و سبز و زرد و فرياد. عرق مي ريختيم. زهرا (س) را صدا مي کرديم. خيلي کم شليک مي کرديم. چون دشمن را پيش روي خود نمي ديديم. گاهي به سنگرهاي خالي مي رسيديم. قرار نبود به پاکسازي سنگرها مشغول شويم. اگر کسي در تيررس ما قرار مي گرفت، بي شک از پا در مي آمد.
چشم من به آتش توپخانه بود. اگر برد آتش محدود مي شد، حتماً ما را مي کوبيد. از شواهد معلوم بود که توپخانه خيلي خوب پشتيباني مي کند. مي شد به اين نتيجه رسيد که بار اصلي عمليات بر دوش توپخانه است، دست کم در ساعات اوليه. زير نور گلوله ها و منورها به مسير حرکت گروهانم نگاه مي کرديم و توجه چنداني به اطراف خود نداشتيم. نقطه الحاق همان دژباني بود. مهدي اگر راهش را کج مي کرد، مي بايست کارخانه نمک را فتح مي کرد و آن وقت به ما ملحق مي شد. البته بهتر است بگويم که در رزم عملياتي، اين گروهان است که به سازمان خود ملحق مي شود. شمالي ها با استعداد «تيپ» وارد عمل شده بودند. نبض عمليات در دست لشکر 25 کربلا بود. و لشکر عاشورا نقش تعيين کننده اي داشت. نهايت، نيرويي که وارد دشت فاو شده بود، چندين لشکر و تيپ را تشکيل مي داد.
در آن هياهو و تهاجم اگر فرصت داشتيم فکر کنيم، مي توانستيم به قول و قرار فرماندهان ارشد سپاه فکر کنيم.
اين عمليات براي ما تعيين کننده بود. البته شرط خاصي در کار نبود و فقط قول و قرار بود: پس از والفجر هشت. لشکر شمالي ها اعلام موجوديت خواهد کرد. اين قولي بود که از طرف سرداران سپاه شنيده بوديم.
ده ـ دوازده کيلومتر در خاک عراق دويديم و به دژباني رسيديم. کجا؟ چهار راهي بود بر سر جاده فاو ـ بصره.
دم دم هاي صبح بود. دژباني مقاومت چنداني نکرد. براي اين که اصلي ترين نيرويش محل را ترک کرده و به کمک ديگران رفته بود. دژباني را پاکسازي کرديم و مستقر شديم. حالا دو طرف پر از نيروي دشمن است. گروهان حمزه مثل فلشي باريک به هدف رسيده است بايد منتظر بماند تا دو گردان مسلم و امام باقر (ع) به جاده برسد.
دوربين انداختم و موقعيت گروهان را بررسي کردم. دشمن فکر نمي کرد که ما به دژباني رسيده ايم.
لباس دژبان هاي عراقي را پوشيديم. با آن کلاه هاي قرمزشان. همه چيز بر وقف مراد بود.
خودمان را سير کرديم و نگهبان ها را پشت سر گذاشتيم و مانديم منتظر. مي شد خوابيد. مي شد کتاب خواند. مي شد رفت روي فرکانس دشمن و داد و قال آن ها را گوش کرد. مي شد بالاي ساختمان ايستاد و آشفتگي جبهه عراق را تماشا کرد. آن چه ديده مي شد، ما را به اين نتيجه مي رساند که دشمن آماده ي نبرد نبوده. حتي به قدر کافي نيرو نداشته. يعني عراق غافلگير شده بود. چون مي دانست که از اين نقطه مورد تهاجم قرار نخواهد گرفت. پس از ساعتي اولين جيپ عراقي وارد محوله دژباني شد؛ يک جيپ تازه ـ که شايد چهل ـ پنجاه کيلومتر راه رفته بود. راننده و همراهانش با خاطري آسوده آمدند توي اتاق. لابد فکر مي کردند که دژباني، پشت جبهه آن ها محسوب مي شود چهار نفر بودند که گرفتار شدند.
به بچه ها گفتيم: اگر رعايت کنيم، تا مرحله الحاق همين جا مي مانيم، آن هم به درگيري.
اگر نيروهاي دو طرف مي فهميدند که دژباني سقوط کرده، به آساني مي توانستند نفر به نفر ما را از بين ببرند. زاغه مهمات دژباني را پيدا کرديم. تيربارها و گلوله ها توي جعبه ها چيده شده بودند. حتي پلمپ آن ها باز نشده بود. پس به اندازه کافي اسلحه و مهمات داشتيم، همين طور غذا و پوشاک و دارو و ملزومات امداد. ارتباط ما با دکل قطع بود. خودمان نمي خواستيم ارتباط برقرار کنيم.
باز انتظار شروع شد تصور کنيد که در دل آتش جايي امن داشتيم. مي شد بالاي ساختمان دژباني ايستاد و کارزار را تماشا کرد، ولي نمي شد اقدام کرد. هوا، سرگرم کار خودش بود، گاهي مي باريد و گاهي شبق آفتاب از لابه لاي ابرها در مي آمد. بچه هاي گروهان خوشحال بودند، اما آسوده نبودند. مثل کشاورزاني بودند که محصول شان را به خانه آورده بودند، اما دوستان و همسايه هايشان کار داشتند. قاعدتاً مي بايست براي ياري آن ها مي رفتند، ولي نمي توانستند يعني يک جوري ناراحتي وجدان پيدا کرده بودند. در بين آن ها حال من تماشايي بود. مدام اطرافم را زير نظر مي گرفتم تا شايد چهره اي آشنا ببينم. بي سيم کنارم بود. و کد و رمز آن ها را هم مي دانستم. اما نمي خواستم کار را خراب کنم. جان يک گروهان به همين صبر و انتظار بسته شده بود.
حتي نمي توانستم پيکم را بفرستم دنبال آن ها. فقط صبر و انتظار و دعا.
اولين روز را در خاک عراق سر کرديم. حال چه بايد مي کرديم تا عراقي ها متوجه تغييرات نشوند؟ به دژباني بي سيم مي زدند چه مي کرديم؟
اگر به ساختمان دژباني پناه مي آوردند؟ آيا نمي بايست با قرار گاه تماس مي گرفتيم و وضعيت دژباني را خبر مي داديم؟ در جمع ما حتي يک نفر نبود که با زبان عربي آشنايي داشته باشد. دست و پا شکسته چند سوره و ترجمه اش را بلد بوديم، ولي گره گشا نبود که. خواسته و ناخواسته. اين ها بر عهده من بود. آيا مي شد در باره آن ها فکر کرد؟ در آن لحظات سخت و طاقت فرسا، جاي مهدي خالي بود. اگر او جاي من بود، با صبر و تاني کار مي کرد. آن شب بي هيچ اتفاقي به صبح رسيد. حتي گلوله اي سرگردان به طرف ما نيامد، چه رسد به نيروي عراقي. صبح روز بعد هوا باراني نبود. از شواهد برمي آمد که شهر فاو به محاصره افتاده. منتهي کامل نشده. عراق چه فکر مي کرد؟ آيا حمله ما را قبول نکرده بود؟ آيا از شدت حمله شوکه شده بود؟
فکر مي کنم که شوکه شده بود، چون به توان رزمي خود غره بود. توان خودش که نه، بلکه قدرت کشورهايي که مرتب به او تزريق مي شدند. ما، در فاو چند سرباز سوداني دستگير کرده بوديم، خود ما. گاهي مي گويند شنيدن کي بود مانند ديدن؟ قبول، اين قبول، ولي ما به چشم خود ديديم نيروهاي عراقي را. کويتي ها بودند، عربستاني ها، سوداني ها.
آخر لامصب ها!، چند نفر به يک نفر؟ آخر ايران چه هيزم تري به شما فروخته بود که دست به يکي کرده بوديد؟
چرا انقلاب ما آن همه دشمن داشت؟ چه کساني در گوش اين ها خوانده بودند که ايران برايشان خطرناک است؟ بگذريم. شما آقاي نويسنده داغي را تازه کرديد که گوشه گوشه ي دل ما را سوزانده، آن هم در اين دوره. راستي، دنبال چه هستي؟ مي خواهي چه چيز را ثابت کني؟ مظلوميت بچه هاي ما را، شجاعت شان را، فداکاري شان را يا تنهايي شان را؟ که چه بشود؟ مي خواهي چه کسي را بيدار کني؟ تو که خيلي دير آمده اي.الان که حرف هاي ما خريدار ندارد. بابا، نسل ما را فراموش کردند و رفتند سراغ کار جديدشان. اصلاً نيازي نديدند فراموش کنند. آن ها رويشان را برگردانده اند. بگويم مثل کسي؟ مثل آدم هاي بي صفت، مثل گربه هاي چشم سفيد. کي به رزمنده نگاه مي کند؟ بابا، خر از پل گذشت. مي داني کي؟ درست روزي که قطعنامه 598 را خواندند، بيست و پنج مراد 67. بيست و پنج بود يا بيست و هفت؟ نمي خواهم بگويم همه فراموش کرده اند ها.
عراق شوکه شده بود. براي اين که سر در گم بود. ما زده بوديم به گيج گاهش. از تانک هايش معلوم بود که شوکه شده. عده اي مقاومت مي کردند، ولي چه مقاومتي؟! گيج گيجي مي کردند و دور خودشان مي گشتند و نيروي شان را هدر مي دادند. اين حرکات از ارتش کلاسيک عراق بعيد بود. آني که ما مي شناختيم، ايني نبود که در سنگر وول مي خورد. حتي از مهماتش به درستي استفاده نمي کرد. ارتش عراق از اول غروب تا خود صبح آتش مي ريخت و کم نمي آورد. حالا چه شده بود؟
اين قضيه براي من نگران کننده بود. عراق در ذهنش نقشه اي داشت و ما نمي دانستيم. و نقشه شومي داشت. آيا مي خواست به جنگ شهرها دامنه بدهد؟ آيا مي خواست کل فاو را به خردل ببندد؟ آيا منتظر نيروي کمکي بود؟ از گارد رياست جمهوري چه خبر؟ مگر صدام تکريتي گاردش را براي در هم کوبيدن غرب و شمال غرب نفرستاده بود؟ مگر والفجر مقدماتي و يک و دو را به بن بست نکشانده بود؟ ما با يک ارتش دست و پا چلفتي رو به رو نبوده ايم، هيچ گاه نبوده ايم. و براي همين جنگ تحميلي آن همه سال طول کشيده بود. بچه هاي ما به آساني وارد فاو نشده بودند، بلکه براي هر وجبش جان فشاني کرده بودند. خوب، حالا چه شده بود؟
اولين روزمان را در ساختمان دژباني گذرانديم. کار چنداني نداشتيم. کافي بود حواس مان را جمع کنيم و حضرات عراقي را در تله بيندازيم. يعني پشت ديوارهاي بتوني کمين مي کرديم و يکي ـ دو نفر را نشان شان مي داديم که خيال کنند عراقي هستيم. مثلاً دو نفر کنار دروازه پاس مي دادند. آقايان نوبت به نوبت تشريف مي آوردند داخل. بچه هاي نگهبان با احترامات فائقه آن ها را شوت مي کردند. به وسط زمين. آن ها پياده مي شدند و مي آمدند داخل، آن وقت، در پشت سرشان بسته مي شد. چون ما کسي را نداشتيم که به هاروت و پورت شان جواب بدهد. تازه کلي قيافه ي بسيجي داشتيم. ريش بلند در ارتش عراق باب نبود. قيافه هاي مراجعين تماشايي بود. آن صحنه ها اسباب تفريح بچه ها را فراهم مي کرد. به خصوص بچه هايي که مثل من بي چاره چشم به راه دو برادر نبودند.
اين دل من بود که مثال سير و سرکه مي جوشيد. اين را خيلي ها متوجه نبودند. پس مي خنديدند. وقتي دست هاي سربازها و درجه دارها و فرماندهان صدام را بالا مي ديدند و چشم هايشان را وق زده، چشم هايشان عين قورباغه هاي استخر طبيعي مي زد بيرون و شروع مي کردند به قور قور کردن. غر نمي زدند ها، قور قور ........
در آن روز تعدادي جيپ دست اول غنيمت گرفتيم و عده اي عراقي تر و تميز. آقايان کاري به کارزار روبرو نداشتند. لابد مي آمدند هواخوري. بله ديگر، از جاده ام القصر مي کوبيدند و مي آمدند توي جاده فاو ـ بصره و سر از دژباني در مي آوردند که حاضر و غايب کنند و امضايي بيندازند و برگردند، ولي چه مي ديدند؟ حوصله بچه ها خيلي زود سر رفت. دستگير کردن چند نفر که راضي شان نمي کرد. آن روبرو، جناحين چپ و راست هنگامه اي بود. کافي بود يکي از آن ها برود بالاي ساختمان و دوربين بيندازد به طرف کارخانه نمک و ببيند چه خبر است در دو جبهه. آن وقت بيايد زير گوش يک نفر زمزمه کند که چرا اين جا نشسته ايم، چرا نمي رويم به داد بچه ها برسيم؟ آيا زخمي ندارند، غذا دارند، در محاصره ي عراقي ها نيفتاده اند؟ آب دارند وضو بگيرند؟ آن گلوله ها به سمت چه کساني شليک مي شوند؟
اين صحنه ها مي توانست ترمز بسيجي ها را ببرد و آن ها را به نبرد رو در رو بکشاند. و اين براي من نگران کننده بود. براي اين که مسئوليتم حفظ دژباني بود تا مرحله الحاق. کم کاري نبود، ولي خيلي سريع و بي تلفات تمام شده بود.
مورد بعدي بي خبري بود. ما به چشم خود مي ديديم چه خبر است، اما از راه دور و از پشت دوربين ها.
سوال مي کردند: چرا بچه هاي مهدي و رضا به ما ملحق نشده اند؟ کجا مانده اند؟ آيا به کمک احتياج ندارند. اين هم مي توانست ترمز بسيجي ها را ببرد.
عراق چه نقشه اي دارد؟ اگر عمليات شيميايي را شروع کند، چه مي شود؟ ما، در دژباني وسايل ضد شيميايي هم داشتيم، ولي بچه ها چطور؟ بچه هاي لشکر 25 و عاشورا و ثارالله و ...........
آمديم شرايط ايجاب کرد و دستور عقب نشيني دادند. گروهان رسيده اين جا. پس همه ما قيچي مي شويم. و مي مانيم در حلقه محاصره. حالا چه کنيم با زندان هاي مخوف کرکوک و رمادي و موصل؟
اگر بگويم کسي اين سوال ها را مطرح نکرده بود، شما باور نمي کنيد، چرا، مي گفتند برويم سراغ گردان هاي 5
آقا مهدي و غيره، ولي اصرار نمي کردند که اين ها را من از آن چشم هاي قشنگ شان مي خواندم.
از تب و تاب شان، از قدم هايشان، دل من آشوب بود، آشوب تر از دل آن ها، دل من بود. نگران بودم. خدايا! چه کسي را از دست خواهم داد؟ پاي من در ميان نبود. حکايت بادمجان بم و آفت. مطمئن بودم که ماندني ام، ولي مي دانستم که يکي از بين ما خواهد رفت. کفتار مرگ براي برادرانم مي خواند. شما که هم ولايتي ما هستيد، مي دانيد چه مي گويم. کفتار، کفتار نه شغال و روباه، کفتار وقتي نيمه شب زوزه بکشد، يکي خواهد رفت. آن بدترکيب بوگندو و لاشخور نمي خواند، مگر آواز مرگ را. کفتار را چه به آواز؟ آن نجس دارد خبر شومي را توي روستاها پخش مي کند که ميان مه و چرخوم از لانه اش مي زند بيرون و خيس مي شود و سنگ مي خورد و فحش و ناسزا مي شنود، اما مي آيد حوالي روستا و خبرش را مي دهد و مي رود. تا خبر شومش را نرساند که دلش آرام نمي گيرد.
شب دومي که آن جا بودم، دلم حسابي آشوب شد، آن قدر آشوب که مي خواست از دهانم بزند بيرون. نشسته بودم بيخ ديوار در حال خودم. نه خوش بودم و نه غمگين. در حالي بودم که به هيچ چيز و هيچ کس فکر نمي کردم. ناگهان آسمان براي دل من سياه شد. بي اختيار اشکم سرازير شد، گفتم: تمام شد. ديدي اين جا ماندم و مهدي را از دست دادم. ديدي چه بختي داشتم! به خودم دلداري دادم که آدم است و هزار رقم حس و حال. آن شب را خيلي تلخ و سرد و مظلوم و بي چاره سر کردم. حتي حوصله نداشتم سري به بچه ها بزنم. غلام نژاد را داشتم کنار خودم. حسيني باجناق را هم داشتم.
روز سوم سرمان شلوغ بود و کار و کاسبي مان داغ. عراقي مي آمدند و بچه ها هم تحويل شان مي گرفتند. تعداد ماشين هاي غنيمتي به چهل و پنجاه دستگاه رسيد. بيشترشان در حد صفر کيلومتر. سرتيپ مجيد عبدالمخازن، هم چنين نامي، بازارمان را داغ داغ کرد. ايشان با يک دسته گل تشريف آورد دژباني. حسابي به خودش رسيده بود.
بچه ها گفتند: عالي جناب از عروسي تشريف مي آورند يا به عروسي مي روند؟
يکي گفت: لابد مادر صدام عروسي کرده.
يکي گفت: نه بابا، حضرت بانو، وضع حمل کرده اند.
ايشان هم به جمع ما پيوستند. من چندين و چند کارت شناسايي از فرماندهان ارشد صدام به يادگار آورده ام که بعضي وقت ها نگاه شان مي کنم. يکي ـ دو تا را هم انداخته ام پاي عکس شهدا در موزه ام.
دفعه ديگر نشان تان مي دهم آقاي محمدي. حالا خسته شده ام. يعني خسته که نه، قيافه کشاورزي جلو چشمم آمده که خيلي خسته بود. اين ريه ي داغان هم شده قوز بالا قوز. دارد حالم را مي گيرد. بايد يک مشت قرص رنگي توي حلقومم بريزم و دراز بکشم تا آرام شوم. راستي، شما که پايتخت نشيني، نمي تواني خبر کشاورزان ما را به گوش ها برساني؟
امروز يکي را ديدم با يک کيسه برنج صدري، از اين برنج هاي بي بوته، ولي پر محصول. طرف هن وهن کنان مي رفت خانه اش. گفتم: ها مشتي؟
گفت: عجب روزگاري هادي خان!
گفتم: خان جد و آباد تو، کجا؟
خنديد و گفت: بيا پيش تا بگويم.
فهميدم که نمي خواهد صدايش را ديگران بشنوند. رفتم گوشم را چسباندم به دهانش. گفت: آخر دردم را به کي بگويم؟
گفتم: به من. من همان هادي هميشگي ام. مگر تو هم مهدي را فراموش کرده اي؟
گفت: ديگر تو هم عوض شده اي. دستم خالي است و قبض آب و برق زمينم سر آمده. مي گويند اگر بدهکاري ام را ندهم، هر روز فلان قدر جريمه مي شوم. يک کيسه برنج بردم بازار آستانه، بازار آستانه ها. از اين دکان به آن دکان. بابا، يک نفر احوالم را نپرسيد.
پرسيدم: چي مي گويند؟
گفت: مي گويند خريد نمي کنيم. برنج نمي خريم. مگر دکان ها را نمي بيني؟ هادي خان! قد قد آب شدم تا اين راه را برگشتم. والله غضب کرده بودم و مي خواستم کيسه برنجم را وسط بازار آتش بزنم. باز هم گفتم مرد حسابي! مي خواهي آبروي چه کسي را ببري؟ هادي خان! چي مي خواهد بشود براي کشاورز؟ من چطور محصول داشته باشم عين طلا، اما يه پول سياه نيارزد؟
حالا آقاي نويسنده، مي داني اگر مهدي خوش سيرت با اين صحنه ها روبرو مي شد چه مي کرد؟ والله از شکم خودش مي زد و آن کشاورز آبرومند را خوش حال مي کرد. اين بار هم مهدي حقوق ماهانه اش را مي ريخت توي صندوقچه اش و مشت مشت مي داد به آدم نيازمند، نه بي حساب و کتاب، اما در بند پول نبود. منتظر نبود اصل پولش برگردد.
به استراحت محتاجم آقا. بايد نفس تازه کنم. پس تا بعد خواهش نکن و حرص هم نخور. مي دانم که وقت براي شما طلاست، ولي من بايد دوباره به حال بيايم تا بتوانم بنويسم.






آقا سلام.
اين روزنامه ها را که مي خواني؟ کاش چهار تا کوپن مي نوشتند و پيرزن همسايه ام را خوشحال مي کردند. بنده خدا، يک قاشق برداشته بود و افتاده بود از اين خانه به آن خانه، دنبال روغن نباتي.
برويم دنبال داستان خودمان.
يادم رفت بنويسم که ما هنوز به اروند نزده بوديم که يکي از دوستان آمد پيش ما و گفت: رضا شهيد مي شود به همين صراحت گفت و رفت. پيش خودم گفتم: يعني چه؟ مگر بچه ها غيب گو هم شده اند؟ رضا شهيد شود؟ گفتم: لابد مي خواست بگويد مهدي شهيد مي شود. اگر اين طور باشد مي شود قبول کرد. کاري نداريم. ما، رضا را ديديم و روبوسي کرديم و از او يک عکس خواستيم. او هم طبق معمول بناي شوخي را گذاشت. به خود گفتم: عکس کجا بود توي اين هير و وير؟
آقا رضا دست به جيب کرد و يک عکس در آورد و پشتش را امضا کرد و نوشت: تقديم به برادر بزرگوارم، از طرف برادر بزرگوارت.
خواندم و خنديدم. مهدي را ديدم و قضيه را به او هم گفتم. لبخند خاصي تحويلم داد و رفت. رضا هم رفت و در آن شلوغي ـ که يک ملت درستش کرده بود ـ گم شد. اين ديدار ماند توي ذهنم.
بالاخره، عراق پس از سه روز به هوش آمد ما ديديم جنب و جوش خاصي در گرفته.
گفتم: بچه ها! آماده شويد براي عمليات شيميايي و پذيرايي از نيروي تازه نفس و تماشاي هواپيماها. در آن روز هواپيماها وارد عمل شدند. تکرار صحنه هاي هورالهويزه. باز مي توانستيم خلبان ها را بالاي سرمان ببينيم و جواب دست تکان دادن هايشان را بدهيم. لاکردار مي آمد بالاي سر بچه ها و نفر به نفر را به گلوله مي بست و مانور مي داد. آن وقت نيشش را باز مي کرد تا بنا گوش و دست تکان مي داد و مي رفت. لابد خداحافظي مي کرد ديگر. گاهي در خلوت مي گويم آيا ما از خلبان ها کينه داشتيم؟ يادم نمي آيد. از ارتش عراق چرا، ولي از يک نفر هرگز. دشمن يکديگر بوديم، ولي کينه....... دست کم بچه هاي ما......... بچه ها دلي داشتند مثال آب چشمه کوثر.
هواپيماها آمدند و کوبيدند و با عجله در رفتند. ما که شاهد و ناظر بوديم، گفتيم: مواضع ما را زدند يا مواضع خودشان را؟ مگر بچه هاي ما دور مواضع خودشان پرچم زده اند؟
در همان ساعات اوليه چند بار آمدند و کوبيدند و فرار کردند. از حرکات جنگنده ها معلوم بود که عجله دارند. يکي شيرجه زد و مهماتش را خالي کرد و خواست اوج بگيرد که ديديم دارد دود مي کند. اين، چند لحظه عمود رفت بالا و سرازير شد و تمام. اگر بگويم هزار تکه شده بود، پر بي راه نگفته ام. زمين و زمان لرزيد.
چند دقيقه بعد هواپيماهاي ديگري وارد ميدان شد. يعني تصميم داشت بشود هدف. حوالي کارخانه نمک بود. و اين يعني بچه هاي ما دارند کارخانه را مي گيرند و آن ها نمي توانند مقاومت کنند پس دستور داده اند جنگنده ها وارد عمل شوند. آن يکي راهش را کج کرد و بمب هايش را توي بيابان هاي اطراف خالي کرد و در رفت. بر ما مسلم شد که از جنگنده ها کار چنداني برنخواهد آمد.
روز سوم يا چهارم بود که چند نفر از بچه هاي لشکر 25 کربلا آمدند پيش ما. بچه ها دوره شان کردند بنده خداها جان سالم نداشتند. نمک چه کرده بود با سرو دست شان. تشنه بودند، گشنه بودند، به شدت خسته بودند. لباس شان در آب نمک پوسيده بود. يعني انگار يکي با چاقو لباس آن ها را خط خطي کرده بود. اگر دست به آن ها مي زديم، جر مي خوردند و فرو مي ريختند. پوست تن آن ها سفيدک زده بود. ترکيده بود. با يک حرکت اضافه، خون از صورت شان سرازير مي شد. پرسيديم: کجا بوديد؟
گفتند: اطراف کارخانه نمک، توي حوضچه کارخانه.
پرسيدم: چه کرديد؟
گفتند: مقاومت مي کنند، ولي جسته و گريخته. گيج و سرگردان دور خودشان مي چرخند. مثل ماهي که سم خورده باشد.
گفتم: يعني سازمان شان متلاشي شده؟
گفتند: انگار از اول سازماني در کار نبوده، اصلاً آمادگي نداشتند، ولي دارند آرايش مي گيرند. چون شنيده ام که گارد رياست جمهوري به کمک آن ها آمده.
گفتم: پس جنگ اصلي دارد شروع مي شود.
يکي از آن ها را کشيدم کنار و گفتم: از مهدي چه خبر؟ بايد فکري به حال بچه هاي گروهان کرد. تا کي مي توانم اين جا نگه شان دارم؟
گفت: مرتضي قرباني نزديک شماست. شايد بيايد اين جا.
پيش خود گفتم: مي توانم از او بخواهم که بچه ها را وارد عمل کند.
در همين اثنا برادر شير سوار، فرمانده يکي از گردان هاي لشکر 25 کربلا آمد پيش ما. قيافه او دست کمي از بقيه نداشت. همين که مرا ديد.
گفت: هادي! رضا رفت پيش خدا.
خيلي راحت، خيلي سريع، بي مقدمه. من همين طور نگاهش کردم. ماندم چه بگويم! خدايا دارد شوخي مي کند؟
گفت: گردان آقا مهدي هم متلاشي شده و او دارد بازسازي اش مي کند.
گفتم: غلام نژاد! اين جا را تحويل بگير، من رفتم.
بچه ها خواستند جلوام را بگيرند که نگذاشتم دست باز کنند از شير سوار مسير گرفتم و دويدم توي دشت. سرگرداني من شروع شد. از اين سنگر به آن سنگر. دسته دسته عراقي کنج سنگرهاي جمعي نشسته بودند و انتظار مي کشيدند که تسليم شوند: الدخيل... الدخيل.....
بي اختيار گريه مي کردم و مي رفتم. کجا برگردم دنبال تو مرد؟ قرار ما اين نبود که؟ گاهي زمزمه مي کردم: گلي گم کرده ام، مي جويم او را....
زمين باتلاقي نمي گذاشت با آخرين قدرت بدوم. به کسي توجه نمي کردم. به هيچ کميني، هيچ سنگري، فقط مي رفتم و جستجو مي کردم. چقدر به مهدي احتياج داشتم! خدايا! مهدي را به من برسان. او مي تواند دلم را آرام کند. او حتماً از رضا خبر دارد.
مرتضي قرباني را ديدم. از دور ديدمش. درگير بود. سخت درگير بود. خودم را به او رساندم. سر و صورتش گلي شده بود. نمک پوست دستش را زخمي کرده بود. از گوشه هاي لبش خون مي آمد. صورتش پوست داده بود. قمقمه ام را به او دادم و گفتم: آقا مرتضي! رضا شهيد شده.
مرتضي همان طور ماند و نگاهم کرد. دلم کمي آرام گرفت. انگار مهدي را ديده بودم. در آن لحظات به يکي احتياج داشتم تا حرفمم را بشنود. پرسيدم: از مهدي خبر نداري؟
گفت: هست، ولي پيدا کردنش سخت است.
گفتم: هر طور شده پيدايش مي کنم.
پرسيد: دژباني را به کي سپردي؟
گفتم: بچه ها هستند، ولي ديگر صبرشان لبريز شده. الان، يک ساعت ديگر مي آيند توي ميدان.
پرسيد: اسير هم گرفتيد؟
گفتم: تا دلت بخواهد. تازه فقط اسير نيست، مهمات، چهل و پنج تا ماشين جيپ و ايفا و .....
گفت: کاش آن جا را ول نمي کردي.
حرف آخر آقا مرتضي نه بوي گله داشت و نه اعتراض و دستور. مي خواست بگويد اي کاش رضا شهيد نمي شد و من مجبور نمي شدم به ترک موضع. او شرايط سخت مرا فهميده بود. گفت: پيش ما بمان. ديگر چيزي به سقوط کارخانه نمانده.
ماندم. نمي دانم چه حس و حالي داشتم که ماندم. لابد قدري سبک شده بودم. چون آن چيزي که روي دلم سنگيني مي کرد، ريخته بود.
راه افتاديم ميان سنگرها. آقا مرتضي گفت: مي بيني چطور زمين گير شده اند؟
از روي لباس ها مي توانستم نيروهاي خودي و عراقي ها را بشناسم. فاصله ها خيلي کم بود. و اين نشان مي داد که گاهي جنگ تن به تن صورت گرفته. اگر نمک فراوان اطراف نبوده، اجساد متلاشي مي شدند. روز پنجم عمليات بود. دشمن در اين نقطه از مواضعش استحکامات خوبي نداشت. بهتر است اين طور بگويم: يا اصلاً نداشت و يا چيز محکمي نداشت. فقط تيربارچي ها پشت سنگرهاي بتوني موضع گرفته بودند و يا ضدهوايي هاي مدرن از سنگرهاي نفوذناپذيري استفاده مي کردند.
عده اي از عراقي ها ديوانه شده بودند. مثلاً از يک سنگر پنجاه نفره، دو نفر زده بودند به سيم آخر.
اميدشان را از دست داده بودند. چون نه عقب نشيني مي کردند و نه تسليم مي شدند. آن ها دست به خودکشي زده بودند. بنابراين ديوانه وار شليک مي کردند و در مي رفتند. و اين يعني پاشيده شدن سازمان رزم.
آن ها اگر فرماندهان خودشان را مي ديدند، حتماً به طرف شان شليک مي کردند.
رو به رو سپاه ايران را داشتند و پشت سر ارتش عراق را. هر دو را دشمن مي دانستند. پس زندگي براي آن ها تمام شده محسوب مي شد. يعني در کوچه اي بن بست گير کرده بودند. در نتيجه تا آخرين نفس مي جنگيدند تا کشته شوند. اين جنگ ديگر جنگ نيست، انتقام جويي است. و در منطقه فاو انتقام جويي شخصي هم حکومت مي کرد. دو ـ سه هواپيما وارد منطقه شدند. شروع کردند به زدن اما نقطه خاصي را نمي زدند. همه جاي فاو را مي کوبيدند. همه سنگرها و همه افراد را مي زدند. سعي مي کردند در تيررس ضد هوايي ها قرار نگيرند.
انگار مي دانستند که دستگاه هاي مدرن اهدايي در اختيار بچه هاي ماست. همين طور هم بود.
بچه ها يکي را انداختند. جنگنده با سرآمد پايين. بمب و راکتش را خالي کرده بود.
خلبانش توانست بپرد بيرون. نتيجه روشن بود. بچه ها او را آوردند پيش آقا مرتضي. خلع سلاحش کردند. به شدت عصباني بود. اتيکت و درجه اش را دور انداخته بود. يکي اسم و درجه اش را پرسيد. خلبان جوابي نداد. خيلي جوان بود. از آن بعثي هاي کله شق. تر و تميز بود، ولي گل و نمک فاو حالش را گرفته بود.
آقا مرتضي گفت: بفرستيدش عقب.
چند دقيقه اي طول کشيد تا يک جيپ آوردند. دو هواپيماي ديگر متواري شدند. خلبان را سوار کردند و يکي از بچه ها کنار او نشست. آقا مرتضي گفت: مواظب باش اسلحه تان باشيد. غافلگيرتان نکند.
راه افتادند به طرف جبهه خودمان. داشتم نگاه شان مي کردم. به ذهنم رسيده بود که اگر همراه شان مي رفتم، شايد سر راهم آقا مهدي را مي ديدم. يا پيغامي از او مي گرفتم. يک لحظه ديدم جنب و جوشي توي جيپ صورت گرفت و خلبان پريد بيرون و جيپ توي دست انداز خاموش شد. معلوم بود که بلايي سر راننده آمده. گفتم: شايد از روبرو مورد هدف قرار گرفته. خودمان را رسانديم به جيپ. خلبان دو زانو نشسته و دست هايش را پشت گردنش قفل کرده بود. دست هايش خوني بود. دوست بسيجي ما گفت: ديديد نامرد چه کار کرد؟ کاش توي هوا کلکش را مي کندم. نامرد با چاقو زده به گردن راننده. رفتيم سراغ بنده ي خدا. خلبان چاقوي کوچکش را تا دسته فرو کرده بود توي گردنش. بسيجي گفت: چاقو را توي پوتينش قايم کرده بود. افتاديم توي دست انداز و اين يک لحظه خم شد و کارش را کرد.
راننده ي زخمي و خلبان قاتل را با همان جيپ فرستاديم عقب. آقا مرتضي سفارش کرد که مبادا بلايي سرش بياورد.
اين در حالي است که عمليات فاو اساساً با انهدام نيرو طراحي شده بود. کي مي توانست اسير را از اروند بگذراند؟ آن همه راه و باتلاق و موانع!
در اين حيص و بيص اطراف کارخانه به هم ريخت. از اين فاصله نمي شد فهميد که بچه هاي ما حمله کرده اند يا آن ها مي خواهند حلقه محاصره را بشکنند. از خمپاره شصت گرفته تا تيربار دوشکا و نارنجک در آن کارزار يافت مي شد. جنگ و گريز دو طرفه بود. خودمان را نزديک کرديم.
آن چه مسلم بود، اين ها از گارد رياست جمهوري نبودند. چون گارد حوالي پايگاه موشکي درگير شده بود. مثلاً در آن منطقه رخنه کرده بود. اين ها کلاه قرمزهاي مستقر در فاو بودند. گويا از سپاه هفتم عراق مي شد قيافه هاي آن ها را ديد که گاهي از کارخانه مي زدند بيرون و چند قدم پيشروي مي کردند و دوباره مي چپيدند توي کارخانه.
آقا مرتضي گفت: خيلي ها توي کارخانه پناه گرفته اند.
گفتم: کاري ندارد که. مايه اش چهار تا آر.پي.جي و خمپاره است.
گفت: کارخانه را بفرستيم هوا؟ نه. شايد به کارمان آيد.
شوخي وار گفتم: مي خواهيم نمکش را صادر کنيم عراق؟
درگيري نيم ساعتي طول کشيد. ما هم بوديم. حلقه محاصره را تنگ تر کرديم. عده اي صداي الدخيل الدخيل الخميني شان در آمد. آن ها را کف بسته فرستاديم عقب. فرصتي پيدا کردم و يادم آمد که براي چه آماده ام اين جا. قيافه رضا پيش چشمم جان گرفت. عکسش را بيرون آوردم و نگاهش کردم. آن صحنه يادم آمد که داشت براي من امضاء مي کرد. بعد روحم پر کشيد و رفت شمال. دير يا زود خبر شهادت رضا به مادرم مي رسيد. و باز پدرم سرش را بالا مي گرفت و پشت سر بچه اش تا مزار مي رفت و سعي مي کرد کمرش نشکند. و هر دو مي گشتند دنبال گم شده شان. در جمع خم به ابرو نمي آوردند و در خلوت زاري مي کردند. پيش خود گفتم: خانه اي که شما بنا کرده بوديد، بچه هايي را بزرگ کرد که امروز نوبت به نوبت مي روند. آن فضا و آن حال و هوا بي تاثير نبود. ماه رمضان، سحر و راز و نياز و تلاوت قرآن، لقمه حلال و سفارش پدرانه و سکوت مادرانه، بدرقه ها و آينه و قرآن گرفتن ها و سربلندي ها. امروز کسي سربلند است که در ميدان نبرد جز به عقيده اش فکر نکند.
امروز سره از ناسره معلوم مي شود. شايد بپرسي که مگرآن جا هم سره و ناسره بودند؟حالا من از شما مي پرسم آقا نبودند؟ اگر اين طور بود، پس چرا امروز جانباز شيميايي تنها مانده؟ روي حرفم با مردم عادي نيست . بلکه از کساني مي گويم که در فاو هم بودند؛ اما امروز در صدد جبران مافات برآمدند مگر نمي شنويد که مي گويند حيف از عمري که در جبهه ها تلف کرده ايم. اين ها سره هستند؟ يادم مي آيد در سفره قبل گفتيد که درست زماني که ما سرگرم جنگ بوديم، شما در حوزه هنري تهران داشتيد قصه مي نوشتيد. حالا از شما مي پرسم: در بين نويسندگان، نبودند کساني که ظاهرشان را به رزمنده ها تشبيه مي کردند؟ آن ها سر و لباس شان را خاکي نمي کردند و ادا در نمي آوردند که از جبهه برگشته اند و فلان جا بوده اند و چه ها ديده اند؟ نبودند آقاي محمدي پاشاک؟ ما هم از آن جماعت داشتيم.
گفتيد که رزمنده نبوده ايد. خوشم آمد. من کساني را ناسره مي دانم که رزمنده بوده اند و امروز در هر کوي و برزني خاطره ها تعريف مي کنند. و در خفا افسوس مي خورند که ضرر کرده اند؟ چرا؟ براي اين که خانه شان از يکي به دو تا تبديل نشده. مي گويند بي عرضه نبوده اند. براي پول درآوردن و پُست گرفتن. دل من نه، دل مهدي و رضا از اين ها خون بود و دم نمي زدند؟ براي اين که مي دانستند چه کار مي کنند. عشق داشتند به کارشان. بلد بودند زندگي کنند، ولي گفتند در اين شرايط بايد از خود بگذرند. نگذشته آقا؟ مي بينم که حسين گذشت و رضا هم. مهدي هم مي گذرد. دل داشته باشيد تا سال 66 صبر کنيد تا پاي آن ها به ماووت عراق برسد، آن وقت مي بينيد که مهدي هم غريبانه مي گذرد. مثل برق و باد، مثل نسيم شامگاهي، مثل سايه اي که انگار هرگز نبوده.
روز ديگري در فاو به شب رسيد. غروب غم انگيزي بود. باد سردي مي وزيد. آدم دلش مي خواست سايباني داشت و لقمه ناني و چاي داغ و آتشي و رواندازي. خورشيد مثل تشت خونين فرود آمد. کم کم دشت فاو آرام شد. همه جا تاريک بود. خسته و گرسنه و تشنه بوديم.
گاهي منوري شليک مي شد. گاهي صداي کسي شنيده مي شد. در بين ما زخمي ها بودند. شهدا بودند، پيرمردها و بچه ها و فرمانده ها بودند. عراقي ها هم بودند، حتي در کنار يکديگر. هم ما از آن ها اسير گرفته بوديم و هم آن ها از ما. اگر در يک سنگر بچه هاي ما جمع بودند، در سنگر همجوار، عراقي ها جمع بودند. فکر مي کنم تنها در فاو بود که نيروهاي دو جبهه تا اين اندازه قاطي شده بودند. ما غذاي خودمان را با اُسرا تقسيم مي کرديم، آيا آن ها هم ....؟ ما زخم آن ها را پانسمان مي کرديم، آيا آن ها هم........
اگر از جنگ مي گوييم: نه از خود جنگ مي گوييم، بلکه از رفتار خوبان مي گوييم. جنگ بلاي خانمان سوزي است آقا. ما جنگ را دوست نداريم. ما برادران مان را دوست داريم. آسمان ستاره داشت. زمين سرد بود. بچه ها دور شهدا جمع بودند. مجروح بدحال گوشه سنگر انتظار مي کشيد و دستش در دست برادرش يخ مي بست. چه کاري برمي آمد از آن دوستي که سر زخمي دوستش را به زانو گرفته بود؟ اگر جاني داشتي براي سر زدن، زمزمه آن ها را مي شنيدي. چه مي خواندند؟ قرآن مي خواندند، توجه علي اکبر (ع) مي خواندند و امام حسين (ع) را صدا مي زدند و مادر مومنان را.
من هم گوشه اي نشسته بودم و فکر و ذکر مي کردم. دلم هزار راه مي رفت. الان بچه هاي گروهان چه مي کنند؟ نکند عراقي ها سرشان آوار شوند؟ نکند بچه ها موضع شان را ترک کنند؟
از آن ها فاصله مي گرفتم و به رضا فکر مي کردم. نکند مجروح باشد و احتياج به کمک داشته باشد؟ کاش مجروح باشد و امشب را طاقت بياورد تا يکي به دادش برسد. کاش مهدي او را پيدا کند و به من هم خبر بدهد. اگر جنازه اش به دست عراقي ها بيفتد چه؟ اگر او را توي گورهاي دسته جمعي بيندازند چه؟ مگر عراقي ها در والفجر مقدماتي اين کار را نکردند با بچه هاي ما؟
تا زماني که روز بود، باور کرده بودم که رضا هم شهيد شده، اما همين که شب شد و گوشه اي پناه گرفتم، به شک افتادم. اصلاً باور کرده بودم که او زخمي است و احتياج به کمک دارد. گاهي تصميم مي گرفتم دنبالش بگردم. گاهي مي خواستم بي سيم بزنم و از مهدي بپرسم.
نمي دانم فکر مي کنم که اگر پاهايم توان داشتند، راه مي افتادم.
شام را مهمان بچه هاي لشکر 25 شدم. کنسرو سرد و نان خشک. نمازم را خواندم و گشتم براي جاي خواب. گوشه سنگر جمعي جايي پيدا کردم و گفتم: اخوي! يه ذره مهربان تر.
گوشه پتويش را کشيدم روي خودم و خوابيدم. يعني بي هوش افتادم تا خود صبح. وقتي سر وصداي بچه ها را شنيدم، بيدار شدم. به خود گفتم: اين بنده خدا عجب آدم خوش خوابي است! اصلاً تکان نمي خورد. راضي بودم از اين که کنار چنين کسي خوابيده ام.
تکانش دادم و گفتم: اخوي! نماز.
ديدم يارو تمايلي به بلند شدن ندارد. متوسل شدم به شيوه پدرم و لاي پتو را زدم کنار. عراقي بود و مرده بود.
گفتم: عجب حکايتي!
رفتم پي کارم. اگر کسي شليک نمي کرد، همه چيز عادي به نظر مي رسيد. تا زماني که خورشيد بالا نيامده بود، جنگي در کار نبود. چه کسي اولين تير را در ششمين روز شليک کرد، نمي دانم، ولي هر که بود، نتوانست تنور را داغ کند. تحرکاتي پراکنده صورت گرفت و نگرفت. اين هواپيماها بودند که فاو را زير و رو کردند، هواپيماهاي عراقي. در اين روز با خردل آمده بودند. وقتي اولين گلوله زمين را شخم زد، يکي فرياد کشيد: شيميايي. دودي غير عادي بلند شد، سياه خاکستري که در پرتو آفتاب به زردي مي زد. بلافاصله قيافه ها تغيير کرد، يعني قيافه بچه هايي که ماسک ضد گاز داشتند. بوي خوشايندي در هواي اطراف پخش شد. آن بو مي توانست عده اي تازه وارد را غافلگير کند و ترشان را بريزد، گاز کشنده ي خردل که مي گويند همين است؟ !
ولوله اي به پا شد. باد مي توانست درجه غلظت گاز را پايين بياورد و هوا کاملاً ساکن بود. جنگنده هاي دشمن خيلي عجولانه کارشان را تمام کردند و متواري شدند. چون ضدهوايي ها حاضر به خدمت بودند و مي توانستند خلبان هاي مغرور صدام را به خاک بچسبانند.
گلوله اي هم نزديک من افتاد. و من ماسکم را نياورده بودم. چفيه ام را دور سر و صورتم پيچيدم. چفيه ام خيس نبود. بنابراين هوايي را وارد ريه ام کردم که آلوده بود، به شدت آلوده بود.
در آن لحظات، اگر قرار بود کسي به داد کسي برسد، رزمنده اي بود که توانسته بود يک مجروح بدحال را تا صبح زنده نگه دارد. ماسک ها رد و بدل مي شدند، اما به امثال من نمي رسيدند. و من ـ خدا مي داند ـ که هيچ توقعي نداشتم. اصلاً فکرش را نمي کردم.
راه افتادم دنبال گم شده ام. از اين سنگر به آن سنگر. گاهي درگير مي شدم و گاهي مانعي سر راهم نمي ديدم. چشم هايم مي سوختند ـ تک و توک سرفه مي کردم، ولي حالت تهوع نداشتم. سرگيجه هم نداشتم. بنابراين خودم را جز کساني نمي ديدم که به آلمان اعزام مي شدند و عاقبت پشت درهاي بسته غربت تغيير شکل مي دادند و زرد مي شدند و موهاي شان را از دست مي دادند و روزي دو بار زير دستگاه هاي پيچيده مي خوابيدند و پوست تن شان زخم مي شد و نفس شان به شماره مي افتاد و بالاخره پوست و استخوان شان به وطن بازمي گشت. نه، من جزء آن ها نبودم. در آن لحظات مطمئن بودم. و اين راه پيمايي تمامي نداشت.
خلاصه کنم: دو روز دنبال رضا گشتيم. عاقبت مهدي را پيدا کردم. گفتم: ديدي رضا هم رفت؟ يکديگر را بغل کرديم و ....... دل من پرتر از دل مهدي بود. گفتم: خدا قبول کند.
بعد عکسش را به مهدي نشان دادم و گفتم: منتظر نبودم.
مي خواستم بگويم که انتظار داشتم تو شهيد شوي. گفتم: اگر بشود، همراهش مي روم شمال.
گفت: رضا را بردند.
خودم را آماده کرده بودم کنار 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گيلان ,
برچسب ها : خوش سيرت , مهدي ,
بازدید : 216
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 782 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,474 نفر
بازدید این ماه : 5,117 نفر
بازدید ماه قبل : 7,657 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک