فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات سيد صادق شفيعي فرمانده تيپ الحديد(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
خاطرات چهارم مرداد ماه 1363بود. من و علي با خود چهار نارنجك و يك قطبنما برداشتيم و در پيشاپيش ستون به حركت در آمديم. به علت تاريكي، چند متر بيشتر ديد نداشتيم. پشت سر ما به ترتيب برادران اطلاعات و عمليات، تخريب، بيسيمچي و بقيه نيروها در يك ستون حركت ميكردند. حركت خود را از جادهاي خاكي كه بطرف ارتفاع ميرفت ادامه داديم. با استفاده از قطبنما، ستاره قطبي و ديگر ستارگان مسير را مشخص ميكرديم و به پيش ميرفتيم. در تمام طول راه، تنها به موفقيت عمليات ميانديشيدم و براي آن دعا ميكردم. تقريباً پس از ييك ساعت راه رفتن به اولين كمين دشمن رسيديم. ظاهراً عراقيها روز قبل، از مكالمات بيسيمهاي ما متوجه شده بودند كه قصد حمله داريم و به همين خاطر كمين گذاشته بودند. همانطور كه در حال حركت بوديم از بالاي تپه سرو صدايي بلند شد. يكي از نيروهاي عراقي با اين تصور كه ممكن است پايين تپه نيروهاي خودشان باشند، ما را به سوي خود ميخواند. بلافاصله تمام گردان روي زمين خوابيدند. نيروهاي عراقي كه در داخل سنگر كمين كرده بودند، پس از اينكه پاسخي نشنيدند، با شليك چند گلوله كلاشينكف تقاضاي گلوله منور كردند. چند لحظه بعد آسمان منطقه با منورهاي نيروهاي عراقي روشن شد. ما پايين قله، در دشت و در فاصله كمي از آنها قرار داشتيم وعراقيها براحتي ميتوانستند از آن بالا با دوربين ديد در شب ما را كه سيصد تا سيصد و پنجاه نفر بوديم ببينند. فاصله ما با نيروهاي عراقي به قدري كم بود كه سر و صداي آنها را بخوبي ميشنيديم. ولي به خواست خدا آنها ما را نديدند و اين واقعاً يك معجزه بود. اگر ديده ميشديم وضع خيلي ناجوري پيش ميآمد. پس از مقداري راه رفتن به نزديك موضع دشمن رسيديم. حالا تقريباً در بلندي قرار داشتيم. دو طرف جاده دره بود. اگر گردان بسوي دره كشيده ميشد و نيروهاي عراقي ما را ميديدند، ميتوانستند همه ما را قتل و عام كنند. ولي گردان بدون اينكه دشمن متوجه شود تا بالاي ارتفاع آمده بود. در اينجا نيروهاي عراقي متوجه ما شدند. پس از آنكه چندر بار ما را صدا كردند و جواب نشنيدند، مطمئن شدند كه ما نيروهاي ايراني هستيم. براي عبور، چارهاي جز درگير شدن نداشتيم. در حالي كه كمتر از ده متر با عراقيها فاصله داشتيم، ضامن اولين نارنجك را كشيده و به طرف دو تن از آنها پرتاب كردم. نارنجك با كمي تاخير منفجر شد و يكي را هلاك كرد. دومي به طرف من آمد و از چند قدمي با كلاشينكف بطرف من آتش گشود. گلولهاي با پايم اصابت كرد. من كه اسلحه نداشتم، بيدرنگ به طرفش دويدم و با او درگير شده و هلاكش كردم. گلوله به ران چپم خورده بود و بشدت از آن خون ميرفت. ولي فرصت فكر كردن به آن نبود، زيرا قبل از هر كار بايد گردان را رد ميكرديم. گردان را عبور داديم و درگيري شروع شد. در تاريكي شب بانگ الله اكبر برادران منطقه را پر كرده و فضاي عجيبي بوجود آورده بود. برادران در حاليكه بر روي دشمن آتش گشوده بود، پيش ميرفتند. پس از مدتي يكي از برادران به كمك آمد. زخم پايم را موقتاً بست و مرا به داخل يكي از شيارها انتقال داد. پس از مدتي آنجا بودم. ولي خونريزي از پايم همچنان ادامه داشت. خونريزي به حدي بود كه گرمكن و كفش و جورابم پر از خون شده بود. بر اثر خون زيادي كه از بدنم رفته بود، شديداً احساس سرما و تشنگي و ضعف ميكردم. كفش و جورابم را كندم، تمام قوايم را جمع كردم و سعي كردم هر طور شده خود را به عقب برسانم، ولي نتوانستم و با زخمت زياد خود را نزديك جنازه يكي از عراقيها رساندم تا شايد از آب قمقمهاش استفاده كنم. اما قمقمه خالي بود. دوباره خود را به شيار رساندم. سرم را در شيب شيار قرار دادم تا خون به مغزم برسد. چفيه و فانوسقهام را باز كردم و به پاهايم بستم تا بلكه از شدت خونريزي بكاهم و در همان حال باقي ماندم. آتش دشمن به شدت تمام ادامه داشت و گلولههاي منور تمام منطقه را روشن كرده بود. زمين از شدت انفجار گلولهها دائماً ميلرزيد و تركشهاي داغ در كنارم فرود ميآمد ولي حتي يكي از تركشها به من اصابت نكرد. اصلاً قدرت حركت نداشتم. لذا شهادتين را خواندم و به انتظار سرنوشت ماندم. صداي يكي از برادران را كه بالاي تپه مجروح شده بود، ميشنيدم. وي با شور و حال وصف ناپذيري مشغول راز و نياز با پروردگار بود. فكر كردم كه لحظههاي آخرش است. هر چند بعداً فهميدم كه نجات يافته است. سعي كردم خودم را بطرف قبله بكشانم. ولي رمقي نداشتم و كوچكترين حركتي نميتوانستم بكنم. ... چند ساعتي گذشت. در آن ساعات توسلم به حضرت زهرا (س) بود و فقط او را ميخواندم. قبلاً نيز وقتي كه در پاسگاه زيد واقع در منطقه جنوب، در مخمصهاي افتاده بودم، با توسل به او نجات پيدا كردم. يا زهرا، يا زهرا، ميگفتم و استغفار ميكردم. كمكم چشمهايم بسته ميشد و نميتوانستم آنها را باز نگه دارم. فكر كردم كه دارم ميميرم. اما نه تنها كوچكترين احساس ترس، نگراني و ناراحتي نداشتم، بلكه خيلي هم خوشحال بودم و در حالي كه لبخند بر لب داشتم بيهوش شدم. نميدانم چه مدت بيهوش شدم. با شنيدن صداي ناشي از اصابت گلوله توپ خمپارهاي كه در كنارم منفجر شده بود، دوباره به هوش آمدم، شايد آن گلوله دشمن فرشته نجاتم بود. چند لحظه بعد از به هوش آمدن، برادران را كه پس از عمليات باز ميگشتند مشاهده كردم. صدايشان زدم. آن برادري كه مرا به اين محل آورده بود و جايم را ميدانست، به سراغم آمد، مرا بوسيد و به دوش گرفت تا با كمك ديگران برادران به عقب انتقال دهد. گويي خداوند عمري دوباره به من داده بود، فرصتي براي جبران اعمال گذشته. مرا سوار بر جيپ كردند. براي رسيدن به اورژانس، بايد از يك ميدان مين كه تازه باز شده بود، عبور ميكرديم. در بين راه داخل اتومبيل دوباره بيهوش شدم، تا ايننكه همراه با شنيدن صداي انفجار مهيبي محكم به زمين خوردم و به هوش آمدم. بله، خودروي ما روي مين رفته بود. اينبار پاي راستم از زانو به پايين تقريباً خرد شده بود و ماهيچه و استخوان از زير پوست بيرون زده بود. مدتي هم آنجا افتاده بودم تا اينكه بعداً با يك برانكارد دستي به يك آمبولانس و سپس بوسيله آن به اورژانس منتقل شدم. پس از انجام كارهاي اوليه در اورژانس، به انديمشك و دزفول و از آنجا به شيراز انتقال داده شدم. ... الان كه مشغول نوشتن هستم، تقريباً پنج ماه از آن واقعه ميگذرد. پاي چپم كه تير خورده بود، خوب شده، ولي پاي راستم هنوز در گچ است. از خداي بزرگ به خاطر آن همه لطفي كه در حق من كرده سپاسگزارم و براي بازگشت به جبهه لحظه شماري ميكنم.
منبع:دوماهنامه روايت هشتم,سال اول شماره دوم درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گيلان , برچسب ها : شفيعي , سيد صادق , بازدید : 162 [ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]
|
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |