فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سال1334در يکي از روستاهاي شهرستان رودسر,به نام سيارستاق  ديده به جهان گشود .ازکودکي با شرکت درمراسم مذهبي با مولايش حسين بن علي عليه السلام آشنا شد وبا تربيت پدر و مادر متدينش ,شجاعت و ظلم ستيزي آموخت.
او روستايي متديني بود که با صداي آب روان و نسيم پاک کوهستان و سرسبزي شاليزارهاي شمال جان گرفت .
بعد از گذراند تحصيلات ابتدايي براي تحصيل دروس ديني به قزوين و قم رفت ، در اوايل ورود به حوزه علميه قم با قيام و حرکت انقلابي حضرت امام خميني ( ره ) آشنا شد. در سالگرد يادبود شهداي حوزه علميه قم , مأموران ساواک به جمعيت عزادار هجوم برده و عده اي را با ضرب و شتم متفرق و عده اي ديگر را دستگير وبه زندان قم و گروهي از جمله سيد باقر را به زندان اوين تهران منتقل کردند. او به 15 سال زندان محکوم شد . در حالي تحت شديدترين شکنجه ها قرار گرفت که هنوزبه سن قانوني نرسيده بود اما بعد از مدتي موفق شد از زندان فرار کند اما از آنجا که تحت تعقيب ساواک بود با اسم مستعار داود و مجيد و با چهره هاي مبدل مشغول فعاليت شد .
آغاز زندگي مخفي و غريبانه او يادآور غربت مسلم در شهر سرد و بي روح کوفه بود ، اگر چه غريب و تنها بود اما اراده ي قوي ، قدمهايي با صلابت ، احساسي لطيف و پاک و بي توقع داشت ، چون علامت خاصي در شانه چپ خود داشت همين نشانه اي براي لو رفتن او بود .
وي در تعقيب و گريز از چنگ ساواک و مأموران امنيتي شاه مدتهاي طولاني بي خبر از خانواده زندگي مي کرد تا جايي که مادر چشم انتظارش گمان کرده بود که او به دست ساواک کشته شده است .
شجاع بود وبه عدالت عشق مي ورزيد و براي حق و حاکميت حق ,خود را به آب و آتش مي زد . بارها مأموران امنيتي براي پيدا کردن او به محل تولدش وارد شدند و به شکلهاي مختلف در مسير منزل کمين کردند تا شايد شناسايي و دستگيرش کنند , تا اينکه بار ديگر سيد باقر را در حالي که مشغول مأموريتي مخفي بود ,دستگير شد و پس از زنداني شدن اورابه عنوان سرباز به شيراز فرستادند . پادگان مکان مناسبي براي آموزش نظامي و رزمي بود . لذا با استفاده از اين موقعيت مدت آموزش را به خوبي سپري کرد و بقيه اوقات  بودن در آن پادگان را ,تلف کردن وقت مي دانست ، به همين دليل از آنجا فرار کرد و در محله اي دور افتاده ، دور از شهر قم خانه اي محقر کرايه کرده و مشغول تحصيل و فعاليت سياسي مخفيانه شد .
او تا پيروزي انقلاب اسلامي چند بار ديگر به دست نيروهاي ساواک افتاد ، زنداني و شکنجه شد و به طوري که آثار شکنجه در بسياري از اعضاي بدنش تا زمان شهادت وجود داشت . در کنار فعاليت هاي سياسي به همراه بعضي از دوستان همرزم به فکر افتادند تا به خانواده هايي که سرپرستشان در زندانها به سر مي بردند کمک مالي کنند ، لذا با اينکه خودشان تحت فشار مالي بودند در ضمن تحصيل به کتابفروشي ، نقاشي ساختمان و سنگبري مشغول شدند .
او دلسوزانه در کنار جوانان بحث هايي را طرح مي کرد و براي رفع ابهام ذهني شان کلاسهايي داير مي کرد .
با پيروزي انقلاب اسلامي ، کشورمان مي رفت تا غروب چندين ساله اسلام و شيعه از چهره اش برداشته شود که ناگهان با افکار شوم دشمنان اسلام مواجه شد و مورد هجوم و حمله بي وقفه قرار گرفت و جنگي نا خواسته بر ملت ما تحميل شد .
زماني که نخلهاي جنوب و زمين بکر آن ديار ، نفس به نفس قدسي جوانان رزمنده داده بودند و رزمندگان اسلام,عباس گونه با حضور عشق مولايشان ، کربلا نديده ؛کربلايي شدند و دل و  ديده به دلبر سپردند , سيد باقر نيز با حضور در جبهه با رشادتهاي خود در مناطق جنگي مخصوصاً  لشکر محمد رسول ا... (ص) حماسه هاي ماندگار به جاي گذاشت .
شير مردي که به خدا توکل داشت ، تند باد حادثه او را نمي لرزاند ، از جنگ خسته نمي شد و ترسي به دل راه نمي داد .
فرماندهان حضور او را در مناطق کردستان مناسب تر ديدند, او به اتفاق دوست و همرزم صميمي اش سردارشهيد حاج عباس کريمي فرمانده لشکر محمد رسول ا... ( ص) به مناطق جنگي کردستان رفت . اين بار نيز او بي توقع تر از هر زمان ديگر به قصد قربت و خدمت قدم به دياري گذاشت که از محروميت و فقر پر بود . ابتدا مسئول دفتر فرمانده سپاه مريوان شد ,سپس به عنوان هماهنگ کننده نيروهاي بسيج عشاير همدان ، کرمانشاه و کردستان خدمات شاياني ارائه داد, پس از آن مسئوليت بسيج عشاير و سپاه پاسداران بومي مريوان را بر عهده گرفت . بارها با لباس مبدل و با زبان کردي و عربي به مأموريت برون مرزي براي اجراي عمليات و شناسايي رفت و با موفقيت بر گشت ، آنچنان پر توان, کوههاي صعب العبور کردستان را پشت سر مي گذاشت که نيروهاي ارتش و همراهان او از چابکي و توانش متعجب مي شدند .
انگار کوههاي کردستان الفباي محبت محبوب را به او مي آموختند . رابطه او با خاک کردستان ارتباط قلب عاشق بود و معشوق ، عشق بود و عطش ، عطش و عشقي که او را به سمت شهادت هدايت مي کرد و سوق مي داد . در خاطراتش آمده که بعد از ساعتهاي طولاني عبور از کوههاي صعب العبور کردستان و خستگي و جوش و خروش کمين دشمن وقتي به محله اي کرد نشين رسيد ، زماني که آب و مواد غذايي اش تمام شده بود راضي نشد از مردم فقير چيزي تقاضا کند و براي رفع گرسنگي شديد از علفهاي سبز منطقه تغذيه کرد . چگونه مي توان اين همه را جز با معجزه ايمان تفسير کرد ؟
ابتکار و خلاقيت و ولايت پذيري و نفوذ کلام او سبب شد که بتواند عده زيادي از مردم منطقه را متوجه خود و در واقع متوجه و همراه انقلاب کند .
ساعتها با گروههاي مخالف به بحث و مناظره مي نشست و اميدوار بود که فکر و عقيده شان را نسبت به انقلاب و اسلام عوض کند . در هر فرصتي با مردم ارتباط برقرار مي کرد و دلسوزانه به حل مشکلاتشان مي پرداخت . خدمات ارزنده او به مردم ، استواري و صلابش ، مهرباني و تواضع اش ، جرأت و شجاعتش خشم دشمن را برانگيخت و به همين جهت منافقان کومله و دمکرات سيد باقر را مزاحمي مي ديدند که با وجود او نمي توانستند به نيات پليد خود برسند؛ ناچار به منظور حريص کردن مردم ، براي سرش جايزه گذاشتند و به صورت گسترده اين موضوع رادر منطقه مطرح کردند . او همچون مسلم پيک حسين بن علي عليه السلام بي توجه به قصد شيطاني دشمن مصمم تر از قبل مشغول کار خود بود و براي رسيدن به هدف متعالي خود هر روز احساس تشنگي و عطش بيشتري مي کرد .
سيدباقرمير احمدي اعتقاد داشت که اسلام دين و مرز نمي شناسد, بنابراين هر جاي دنيا که اسلام در خطر باشد بدون هيچ واهمه اي بايد به کمکش شتافت ، لذا در زمان حمله صهيونيستها به خاک لبنان و اهانت به شيعيان آنجا ، ايشان به اتفاق چند نفر از فرماندهان سپاه تصميم گرفتند که به لبنان سفر کنند ، مقدمات سفر فراهم شد اما اولويت در انجام وظيفه را بايد شرع تعيين مي کرد لذا قبل از اعزام لازم مي دانست که تکليف خود را از علما بپرسد ، بر اساس حکم شرعي به ايشان فرمودند نکه : در حال حاضر کشور ما به وجود امثال شما نياز بيشتري دارد و برابر اين حکم تسليم شد و در کردستان ماند .
منافقان ,کومله و دمکرات سايه به سايه او را تعقيب مي کردند .حتي در آخرين مسافرتش به شمال تحت تعقيب چند تن از اعضاي گروهک منافقين بود ، بارها گرفتار کمين دشمن شد اما هر بار با شجاعتي حيرت آور نجات پيدا کرد .
در سرماي سوزناک زمستان به اتفاق دو تن از دوستان در مأموريتي به خاک عراق از طريق دشمن شناسايي شدند ، ناچار براي رد گم کردن ساعتها به عقب برگشتند و خودشان را در مسير راه به رودخانه اي بزرگ انداختند و مدت سه روز پشت صخره اي داخل رودخانه پنهان شدند و اين زماني بود که هيچ راه گريزي براي خود نمي ديدند.
در سپيده دم صبح 5 تير سال 61 13همزمان با چهارم ماه مبارک رمضان وقتي طليعه خورشيد از پشت کوهسار درخشيد ، زيباترين طلوع سپيده صبح اميد او بود .
او به اتفاق چند تن از اعضاء سپاه عازم منطقه اي در مريوان شدند ، در ابتداي مأموريت سيد باقر ضمن سفارشات لازم به اعضاي گروه, اشاره به درگيري احتمالي داشت و اما در خود نه ترسي ، نه ترديدي و نه لرزشي و نه تأملي بود ، بعد از عبور از موانع کارگذاري شده از طرف منافقان در کمين دشمن قرار گرفتار شدند و بعد از ساعتها مقاومت و دفاع سرانجام سيد باقر و دو رزمنده ديگر به فيض بزرگ شهادت نايل شدند .
زماني که جسم خون آلودش به زمين افتاد و توان حرکت و دفاع از خود نداشت منافقي کور دل جسدش را براي بريدن سرش دزديد و به گوشه اي دور از چشم و دسترس ديگران برد اما زماني که مشغول نيت شوم خود بود در درگيري مجددي جسد او به دست دوستان رزمنده اش افتاد ، بدين ترتيب جسد مطهر و سوراخ سوراخ او در حالي که با لاله هايي از خون مزين شده بود و مدال سرافرازي و افتخار را به روح پاک خود نصب نموده بود ، به دست خانواده اش رسيد .
شهيد سيد باقر در حالي که اولين آرامش زندگيش را به آغوش کشيد که حدود 27 سال سن داشت . او با شهادت خود در اوج قله افتخار قرار گرفت .
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده و دوستان شهيد




خاطرات
صفورا شريعتي ,همسر شهيد:
بسم الله الرحمن الرحيم و صلي الله علي سيدنا محمداً و آله الطاهرين .
از فعاليتهاي قبل از پيروزي انقلاب خدمتان بگويم من يک مادر بسيار شجاعي دارم چون در رودسر اصلاً معروف بودند به زن پرچم دار صفوف انقلابي . معمولاً در صف هاي اول تظاهرات هميشه بودند و مشوق ما بودند. ما در اين خانواده تربيت شديم و پرورش پيدا کرديم .معمولاً در راهپيمايي ها ، تظاهرات مخصوصاً من چون خطم خوب بود اعلاميه ها را با دست مي نوشتم و برادرانم معمولاً سخنراني هاي امام را تهيه مي کردند و مي آوردند و به من تحويل مي دادند و ما مخفيانه اين کار را انجام ميداديم. تا نيمه هاي شب مي نشستيم و با دست اعلاميه هاي حضرت امام را يا از نوارها برداشت مي کردم و مي نوشتم و در راهپيمايي ها شرکت مي کرديم . سعي مي کرديم تو روستاها بريم و با مردم صحبت مي کرديم . بعد از پيروزي انقلاب که بلافاصله بعد از چند ماه که جنگ شروع شد باز با تشويق و توصيه مادر ما علاقه و ارادتمان به امام اقتضا کرد که ما وارد برنامه هاي جنگ بشويم يعني ابتدا مادرم خودش بدرقه مي کرد برادرانم را وبه مناطق جنگي مي فرستاد در حالي که ابتدا جنگ مردم خيلي از اين واقعه وحشت داشتند . اما مادرم با شجاعت پسرهايش را تشويق مي کرد ، بدرقه شان مي کرد آنها را ، همراهي مي کرد مي فرستاد به مناطق جنگي .قبول کردم از اين که همراهي بکنيم و کمک بکنيم و به مناطق جنگي به عنوان امدادگر برويم . اما قبل از اين که ما وارد اين مطالب بشويم لازم بوده که يک مقدار مقدماتش فراهم بشود . امدادگري نياز داشت به اين که ما برويم  امدادگري را ياد بگيريم و غير از آن ما بعضي از عمليات نظامي را ياد گرفته بوديم ، ساحل رودسر بهترين مکاني بود بعضي از کارهاي نظامي را ياد گرفته بوديم تا اين که آمادگي مان آمادگي کاملي باشد .
بعد از طريق حاج آقا محفوظي به ما نامه دادند و کمکمان کردند ما از طريق قم رفتيم اهواز و از آنجا حرکت کرديم به سمت آبادان زماني بود که آبادان در محاصره بود ما سوار يک ميني بوس شديم و در مسير راه جرأت نمي کرديم که شيشه هاي ماشين را باز کنيم به خاطر اين که آن قدر هوا داغ بود صورتهاي ما را مي سوزاند و از تشنگي واقعاً له له مي زديم . فلاکس آبي که داخل ميني بوس بود داغ شده بود و ما اصلاً نمي توانستيم اين آب را بخوريم با وجود اين که خيلي تشنه بوديم . از يک راه بسيار سخت عبور کرديم به يک محلي رسيديم ديديم يک عده از رزمنده ها در پشت يک سنگري ايستادند . همين که ما را ديدند خيلي خوشحال شدند چون ماشين ها تک و توک از آنجا رد مي شدند خيلي خوشحال به سمتمان آمدند . انگار يک چيزي بهش داده بودند . انگار مدتها بودند هيچ آشنايي را نديده بودند اينها وقتي به سمتمان آمدند ماشين ايستاد, گفتيم چه مي خواهيد . ماشين ايستاد گفتند آب لازم داريم خيلي تشنه شان بود, انگار مدتي بود که به آنها آب نرسيده بود . راننده ميني بوس گفت ما يک فلاکس آب داريم ولي داغه ما هيچکدام ميل نمي کرديم از آن آب بخوريم . اما اين رزمنده ها همين آب را گرفتند و با يک ولعي اين آب را مي خوردند که ما تعجب کرديم يعني انگار يک آب خنکي گرفتند . وقتي وارد شهر شديم ديديم ديوارهاي شهر آبادان ريخته شده ، يک شهر ويران شده و خاموش بود . فقط صداي تيراندازي و صداي انفجار مي آمد . آن روز گذشت, قرار بود که ما وارد بيمارستان طالقاني بشيم . اما چون افرادي از قبل برخوردهايي کرده بودند ما موفق نشديم در بيمارستان طالقاني خدمت انجام بدهيم , چند روز همان جا مانديم . يک بيمارستان شرکت نفت در آبادان بود يکي هم بيمارستان طالقاني بود . همان وقت که عراقي ها متوجه مي شدند که يک عده مجروح وارد بيمارستان شدند همان شب به شدت با گلوله بيمارستانها را بمباران مي کردند . شبهاي بسيار سنگين و بسيار وحشتناک بود . گاهي اوقات ما دوست داشتيم به دعاي کميل برويم و رزمنده ها ما را سوار ماشين مي کردند اما با چراغهاي خاموش و با استتار.
سفر ما به آبادان خيلي طول نکشيد . خيلي کار انجام نداديم . اما من يک سفر ديگر در سال 1362 به عنوان امدادگر به اهواز رفتم در اين سفر ما چند نفر بوديم  که باهم از رودسر رفتيم در يک نقاهتگاهي که در ورزشگاه شهيد چمران درست کرده بودند براي رزمنده هاي مجروح, آنجا رفتيم مستقر شديم و مجروحان جنگ را مي آوردند آنجا و از آنها پرستاري ميکرديم . حال و هواي جالب و عجيبي داشتند و هميشه براي ما درس بود, يک کلاس عرفاني بود براي ما و ما از آنها مي توانستيم خوب ياد بگيريم . ما پرستار آنها بوديم و آنها معلم ما بودند وما از آنها بهره ها برديم . رزمنده اي از اصفهان بود که تمام اعضاي بدنش ترکش خمپاره خورده بود به اين رزمنده دکتر اجازه نمي داد که از تخت خودش بلند شود و تا يک مدتي قرار بود که آنجا بستري باشد و اين آرام و قرار نداشت براي نماز شب با چه حالي پا مي شد و در همان جا نماز مي خواند . اول غروب که مي شد اينها در نقاهتگاه را قفل مي کردند به يک قفل هم اکتفا نمي کردند و از اين قفل هاي بزرگ مي زدند براي اين که رزمنده ها فرار نکنند اين فرار ، فرار به منزل نبود بلکه فرار به منطقه جنگي بود . اينها بي تابي و بي قراري مي کردند تحمل نمي کردند ، دائماً اعتراض مي کردند که شما چرا ما را اينجا حبس مي کنيد .
آن موقع حدود بيست سالم بود و مسئول دبيرخانه نهضت سواد آموزي بودم .
سه تا از برادرهايم آقا محمود و آقا مصطفي و ادهم آقا هر سه تا مجروح و دو تا از خواهرهايم بودند . مينا و زهرا شريعتي و من هم نفر سوم بودم . همسايه ها و دوستان و آشنايان به مادرم اعتراض مي کردند که آن جا چه خبر که تو بچه ها تو مي فرستي . آن زمان مادرم مشوق ما بود نه تنها نگران ما نبود . دائم مي گفت من بچه هامو به دست امام زمان سپردم و مي دانم که اينها دارند خدمت به امام زمان مي کنند .
 ارادت و علاقه تبديل به يک احساس خاصي در همه ي جوانها شده بود اين علاقه نسبت به حضرت امام در قلب ما يک گرايشي را به وجود آورده بود, نسبت به حضرت امام, به خاطر آن ارادت فرمان اما را مي برديم . حتي من به ياد دارم آمريکا ايران را محاصره کرده امام فرمودند مردم ما ايستاده اند ، مردم روزه مي گيرند و جلوي شما مي ايستند و محتاج شما نيستند واقعاً آنهايي که به امام ارادت داشتند چند روز روزه گرفتند و اين ها همه نشانه آن عشق و علاقه است . نفوذکلام امام بود در ما .
اولين شبي که در اهواز صداي بمباران را شنيدم ترسيدم ، تنم لرزيد . هيچ وقت هميچين صدايي نشنيده بوديم . ترسيدم . بعد من به خودم گفتم بدتر از اين را چه جور بايد تحمل بکنم . چه طور از اين اتفاق بايد راحت بگذرم. کم کم به صورت يک عادت شد . و قوت قلب گرفتيم .يک موقعي مي شد که از صبح ما مشغول بوديم .
با بچه هاي رزمنده تا شب هم مي شد ما متوجه نمي شديم که اين همه وقت از ما گذشته و ما همش سرپا بوديم و مشغول رسيدگي به اينها بوديم . خيلي به ما سخت نمي گذشت , يعني به خاطر شوق و علاقه اي که داشتيم زمان آن قدر به ما فشار نمي آورد و اذيت نمي شديم . بعد از ازدواج هم رفتم مريوان .
من رضايت داده بودم که با ايشان در مريوان زندگي بکنم . به اتفاق هم براي زندگي در آنجا رفته بوديم که ايشان قول دادند آنجا اگر امکانات فراهم بشود من هم بتوانم کاري در بيمارستان و يا هر جايي که خودشان صلاح مي دانند براي رزمنده ها خدمتي بکنم اما حضور ما در مريوان مدت کوتاهي بود که ايشان به دست منافقين در مريوان ترور شدند و با شهادت ايشان من برگشتم .
هنوز هم  اين احساس را دارم . هنوز هم اگر انقلاب ما در معرض خطر باشد ما اين احساس را داريم . احساس ما مثل زمان حضور امام است . در مريوان وقتي جسد همسرم را به من نشان دادند با اين که رزمنده ها از آن ساعتي که شوهرم به شهادت رسيده بود تا حدود 10 ساعت به من خبر ندادند . ما تازه ازدواج کرده بوديم . مي گفتند ما دلمان نمي آيد که اين خبر را به خانمش بدهيم . يعني آنها اين جرأت را نمي کردند وقتي جسدش را به من نشان دادند من اولين جمله اي که به زبان آوردم . گفتم که خدا را شکر مي کنم که ما امام داريم .
سومين روز زندگيمان در مريوان همسرم به شهادت رسيد .
 سيد باقر مير احمدي از طلبه هايي بوده که در قم تحصيل مي کرده . قبل از انقلاب به خاطر فعاليتهاي سياسي که مي کردند چند بار زنداني شدند و قبل از اين که به سن تکليف برسند به خاطر فعاليتهاي سياسي در زندان اوين شکنجه شده بودند .يک وقتي از همان جا فرار مي کنند . زندگي مخفي داشتند . در يکي از روستاها خانه گرفته بود و درس مي خواند و کار سياسي اش را انجام مي داد . تا اين که انقلاب پيروز شد  و جنگ شروع شد . در جنگ ايشان ابتدا به اهواز رفتند و بعد مأموريت پيدا مي کنند و مي روند در غرب . اول مسئوليت بسيج عشاير را به ايشان مي دهند در سال 1360 هماهنگ کننده بسيج عشاير در استان همدان و کردستان و کرمانشان مي شوند بعد از  بسيج عشاير به ايشان مأموريت دادند به عنوان فرمانده سپاه مريوان در بخش بومي سپاه .
مراسم ازدواج ما خيلي متفاوت با زمان جديد است . اگر من تشريح بکنم نحوه ي جشن مان را شايد خيلي ها تعجب بکنند . ما جشن عقدمان را در مسجد گرفتيم . من يک يادداشتي دارم از شهيد مير احمدي گفتند که بهتر است اول زندگي ما در يک مکان مقدس ، خانه خدا باشد . در خانه خدا ما همه چيز را برگزار بکنيم . براي اين که قدم ما براي حرکت خدا هست دوست داريم زندگي ما از خانه خدا شروع شود . در مسجد از مهمانان پذيرايي کرديم و ايشان خودشان سخنراني کردند . سخنراني شان را با سوره نصر شروع کردند و بعد در خصوص شخصيت زن صحبت کردند . اين مراسم عقد ما بود . مراسم عروسي ما يک مهماني خيلي معمولي  که خانوادگي بود . بعد از مراسم عقد  چند روز اينجا و چند روز در قم بوديم بعد رفتيم مريوان  . وقتي ما وارد مريوان شديم برادران سپاه اگر چه بومي مريوان بودند خيلي به ايشان علاقه داشتند . آن طوري که وفتي ما رفته بوديم اول ماه رمضان بود . ايشان مي گفتند هر شب ماه رمضان قرار گذاشتند که  افطاري ما را دعوت کنند . گفتند اگر يک نفر را بپذيريم بقيه ها ناراحت مي شوند . پس من تمام ماه رمضان از همه بايد افطاري بپذيريم . يعني اين قدر به ايشان ارادت داشتند.
شب چهارم ماه رمضان که مصادف بود با پنجم تيرماه سال 1361 ما به يک مهماني افطاري دعوت بوديم . يعني اعضاء شورا فرماندهي سپاه يک نفر از آنها ما را دعوت کرده بودند . ما افطار آنجا بوديم . بعد از اينکه افطار را خورديم . خانم ها فارسي بلد نبودند .من غريب بودم يک کم نشستم . ديدم يک نفر از آقايان مسلح و با لباس رزم که خيلي غير معمولي بودند براي من . البته در آنجا همه مردم معمولي هم مسلح بودند . خلاصه آقا سيدگفتند شما با اين آقا برويد خانه . يعني همانجا مي خواستند جلسه برپا کنند يعني ايشان مرا بردند به خانه و در آن جلسه قرار بود ايشان يک منطقه اي به نام جانواران را بگيرند که محاصره شده بود توسط ضد انقلاب هاو دموکراتها . ايشان مي خواستند بروند اين محاصره را بشکنند . اتفاقاً داداش من هم در آن قسمت بودند . بعد ايشان داشتند برنامه ريزي مي کردند . اتفاقاً دير وقت آمدند . من احساس مي کنم ايشان حسي داشتند که به شهادت مي رسند . يا اينکه اطلاع داشتند يک جوري مثل اين که متوجه شده بودند که به زودي ها به شهادت خواهند رسيد . چند تا چيز مي تواند اين ادعاي مارا ثابت کند . يکي اين که ايشان يک ساعت مچي در دستشان داشتند که امانت بود مال کسي بود . همان شبي که ايشان فردايش به شهادت مي رسند اين امانت را به صاحبش مي دهند . آنها مي گويند چرا شما مي خواهيد اين ساعت را بدهيد . گفتند که فردا اگر من به شهادت برسم دست من را بگيرند و بگويند چرا با خودت اين امانت راداشتي. يکي هم اين که وقتي ايشان مي خواستند شمال بيايند رفته بود ديدار يکي از دوستانش . آن دوستش گفته بود آقا سيد يک کم بيشتر بمانيد من دلتنگ شمايم . کمي بمانيد تا با هم حرف بزنيم . گفته بود من زياد در اين دنيا نيستم . همان چند روزي که هستم دوست دارم با خانمومم باشم , بگذاريد من بروم . انگار که او از اين واقعه خبر داشت که اين اتفاق براي او خواهد افتاد . بعد صبح همان روز چهارم ساعت نه و نيم صبح بود که ديدم يک دفعه صداي تيراندازي مي آيد . من خيلي هراسان شدم . که چه اتفاقي افتاده . آمدم دم در  ديدم دم در يک نگهبان گذاشته اند . نگهبان جلوي من را گرفت وگفت خانم کجا مي رويد . گفتم مي خواهم بروم بيرون . نبايد شما جلوي من را بگيريد . گفت : نه حالا شهر خطر دارد . شما نرويد من حرفش را گوش کردم . خيلي بي تاب بودم . گفتم : بروم و يک کمي قرار بگيرم . بهر حال رفتم وارد خيابان شدم ديدم از بچه هاي سپاه پشت سر من آمدند . شک کردم خدايا چه اتفاقي افتاده چرا اينها من را تعقيب مي کنند . من که قرار است آنجا زندگي کنم . قرار نيست که کسي را تعقيب بکند . برگشتم . ساعت يک شب خبر شهادتش را دادند . بچه هاي سپاه هي به دخترهاي بيمارستان مي گفتند شما برويد خبر بدهيد . اين ها هي رد و بدل مي کردند هيچ کدام جرأت نمي کردند . مي ترسيدند که من قالب تهي کنم . تازه ازدواج کرده بوديم روز سوم بود . تازه داماد است چه جوري به عروسش خبر بدهيم . برايشان خيلي سخت و نگران کننده بود .  نيمه هاي شب خانم هاي بيمارستان آمدند سراغ من . در حالي که شب قبل اينها براي تبريک ورود ما آمده بودند و مهماني داده بودندو آمده بودند خانه ما . بعد آن شب که آمدند من تعجب کردم وگفتم يعني رسم اينها اين است که چند شب پشت سر هم مي آيند براي تبريک ازدواج و ورود . خلاصه با يک مقدماتي موضوع را به من گفتند . در مريوان تشييع جنازه با شکوهي از ايشان کردند . من هيچ وقت فکر نمي کردم که مردم با اين احساس بخواهند ايشان را تشييع جنازه بکنند . بعد ما هفتم تير ماه وارد رودسر شديم و ايشان را تشييع جنازه کرديم .
اخلاقشان خوب بود . مهربان بودند . به خانواده اش خيلي احترام مي گذاشت . به مردم خيلي احترام مي گذاشتند . آدم متديني بودند . ديندار واقعي بود . با خانواده خودم مهربان و خوب بودند و همه از او راضي بودند .
مرا خيلي به مطالعه و تحصيل تشويق مي کردند . يک وقتي با هم بوديم مي گفتند اين کتاب را براي من بخوانيد و برايم توضيح بدهيد . به مطالعه عشق مي ورزيدند و خودشان خيلي اهل مطالعه بودند . به ورزش کردن تشويق مي کردند .
بعد از شهادت ايشان من وارد حوزه علميه تهران شدم . سه سال تهران بودم بعد يک مدتي رفتم مشهد تحصيل کردم بعد از آن به خاطر موقعيت خانواده ام مجبور شدم برگردم رودسر . در مشهد در دانشگاه فردوسي درس خواندم در رشته ادبيات عرب کارشناسي گرفتم . بعد آمدم اينجا کارشناسي ارشدم را فقه و مباني حقوق خواندم .
الان با دانش آموزانم وقتي صحبت مي کنم با زبان خودشان يعني آنطوري که بتوانند بفهمند ، در حد احساسات آنها مطالب را که به چشم خودم ديدم , تشريح مي کنم و مي بينم واقعاً تحت تأثير قرار مي گيرند . من طوري تشريح مي کنم که انگار احساس مي کنم که آنها دارند حس مي کنند .

آنروزها نفوذکلام حضرت امام خيلي ها را متحول کرده بود . خيلي فرق دارد آن زمان با حالا .امروز چيزهاي تجملي جايگزين آن افکار شده . آن زمان خيلي ها دلبستگي هاشان اعتقادي بود . وقتي که مسئله شهادت مطرح شد خيلي ها پذيرفتند.  وقتي مادري جسد فرزندش را مي ديد شهادتش را خيلي راحت قبول مي کرد نه اينکه تحت تأثير قرار نگيرد , نه اين که قلبش نشکند اين موضوع برايش تشريح شده بود . عشق داشت نسبت به انقلاب وامام و اهداف امام  و واقعاً جبهه را کربلا مي دانستند و متبرک مي دانستند . خاک و ديار آنجا را متبرک مي دانستند .
ايام خوب و جالبي بود. برايم جالب است و دائم مرور مي کنم . حال و هواي آن موقع حال و هواي خوبي بود . حال و هواي معنوي بوده و با ارزش . ولي هيچ وقت آروز نمي کنم جنگي باشد . جنگ حادثه تلخي به همراه دارد .
سه بار موفق شدم که امام (ره) را از نزديک ببينم که چهره ايشان آرامش خاصي به ما مي داد وقابل وصف نيست و هر دوربيني و هر چيزي که مي خواست چهره ايشان را به تصوير بکشد نمي توانست . درتهران که بودم چند بار به ديدار ايشان رفتم . به ديدار مقام معظم رهبري هنوز نرفته ام . همين طور به مناطق جنگي . خيلي دوست دارم که به آنجا بروم .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گيلان ,
برچسب ها : احمدي , سيد مير باقر ,
بازدید : 257
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,840 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,941 نفر
بازدید این ماه : 3,584 نفر
بازدید ماه قبل : 6,124 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک