فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

دومين فرزند خانواده محمد حسيني در سال 1335 در خانواده اي مذهبي و كم درآمد در كلاچاي رودسر به دنيا آمد . مادرش درباره ي دوران نوزادي بهروز مي گويد :
بهروز را داخل گهواره قرار مي دادم و مشغول كارهاي خانه مي شدم . روزي كه مهمان داشتيم مشغول كشيدن آب از چاه بودم كه با شنيدن صدايي هراسان به سوي اتاق دويدم  و ديدم گهواره واژگون شده و بهروز بر زمين افتاده و در حال خفه شدن است . با ياري مهمانان ، بهروز را به دكتر رسانديم و سلامتي او بازگشت .
دوران تحصيل را در شهرستان كلاچاي گذراند و از همان كودكي علاقه ي شديدي به فراگيري قرآن داشت . اوقات فراغت را به همراه دوستان و هم بازيها صرف خواندن قرآن مي كرد و علي رغم تنگدستي خانواده با علاقه ي فراوان تكاليف خود را انجام مي داد و همواره شاگرد موفقي در مدرسه به حساب مي آمد . در ايام تابستان و اوقات بيكاري براي كمك به امرار معاش خانواده در مغازه ي پدر كار مي كرد . حضور مداوم در اماكن مذهبي و مساجد و مطالعه ي كتابهاي مذهبي و ديني سبب شد از چهارده سالگي با جريان انقلاب اسلامي آشنا شود .
از سال 1353 فعاليّتهاي انقلابي بهروز شدت بيشتري گرفت و وارد تشكيلات سياسي و مذهبي شد . يك بار توسط نيروهاي رژيم پهلوي دستگير شد ولي چون چيزي به دست نياوردند او را رها كردند . در همين راستا در سفري به همراه دوستش در مشهد ، زماني كه مشغول پخش اعلاميه امام خميني (ره) بود دستگير شد اما خود را به ديوانگي زد و به همين خاطر پس از مدتي از زندان آزاد شد .
بهروز پس از اخذ ديپلم در رشته طبيعي در سال 1356 خدمت سربازي خود را در يكي از روستاهاي ييلاقي "اشكورسفلي" به نام طلابونك ، به عنوان سپاه دانش آغاز كرد . مدت دو سال در آن روستا مشغول به تدريس شد . در كنار تدريس به بدن سازي بسيار علاقه مند بود و در نتيجه تمرينات فراوان از بدني نيرومند برخوردار شد . در همين ايام در رشته ي دامپزشكي قبول شد ولي به منظور خدمت به مردم از ادامه ي تحصيل منصرف شد و در همان روستا به تدريس ادامه داد. در طول حوادث انقلاب فعاليّت گسترده اي داشت و چند بار توسط پليس و ژاندرمري و مورد سوءظن واقع شد . در بيان يكي از اين حوادث مي گويد :
يك بار اعلاميه هاي حضرت امام خميني را زير بلوز مخفي كرده بودم . مأمورين به مشكوك شدند و مرا دستگير كردند . بعد از كلي سؤال و جواب گفتم اگر شك داريد لباسم را درآوريد و بدنم را بگرديد . همين مسئله سبب اطمينان آنها شد و مرا رها كردند .
حضور بهروز در روستاي طلابونك ، سبب آشنايي وي با خانواده ي آقاجاني شد  كه به ازدواج او باخانم گل صفا آقاجاني انجاميد . بهروز كه بيست و دو سال بيش نداشت با حضور خانواده اش مراسم عقد و ازدواج را بسيار ساده و با مهريه ي چهل هزار تومان برگزار كرد . او در سال 1358 به استخدام آموزش و پرورش درآمد و معلمي را در رحيم آباد ادامه داد . در همين سال در روستاي طلابونك – محل خدمت وي – بيماري تيفوئد شيوع پيداكرد و مردم به علّت دسترسي نداشتن به پزشك و فقر مالي در معرض خطر مرگ قرار گرفتند . اوپيشقدم شد و به شبكه بهداشت لاهيجان رفت و يك پزشك و يك پرستار و مقدار قابل توجهي دارو به روستا آورد . پزشك و پرستار بعد از يك هفته حضور در روستا به شهر بازگشتند اما او براي آنكه داروها به موقع به بيماران خورانده شود خود به تمام خانه ها مي رفت و سر ساعت دارو و قرص را در دهان بيماران مي گذاشت تا مبادا در درمان تأخير شود. در اين زمان به همراه همسرش در منزل پدرش سكونت داشت و علي رغم داشتن مشكلات مالي ,درآمد خود را صرف فقرا و نيازمندان مي كرد . بسيار مسئوليت پذير بود و همواره سعي مي كرد به خانواده ي خود توجه كند . عقيده داشت بايد دست ياري به سمت نيازمندان دراز كرد .
با شروع جنگ تحميلي ، اولين كسي بود كه از منطقه كلاچاي در سال 1359(در اوايل جنگ) به جبهه رفت و پس از چند ماهي براي مدت كوتاهي مرخصي آمد . در اين زمان هيچگاه سعي نمي كرد همسر و فرزندانش را به مسافرت ببرد زيرا معتقد بود كه تشديد علاقه اش به خانواده مانع رفتن وي به جبهه خواهد شد . هر گاه از جبهه به مرخصي مي آمد ، زمان حركت را طوري تنظيم مي كرد كه نيمه شب به منزل برسد . وقتي علّت را جويا شدند ، گفت : «در طول چند سالي كه در جبهه بودم بسياري از دوستان و همرزمان من به شهادت رسيده اند و خجالت مي كشم كه ديگران مرا ببينند و بگويند بهروز هنوز زنده است ، در حالي كه دوستان من شهيد شده اند.» اولين فرزند بهروز – مهدي – در بهمن 1360 به دنيا آمد . در اين زمان چون حضور مداوم در جبهه داشت و نمي توانست در يك زمان در مدرسه هم باشد ، "معلم راهنما" شد . فرزند او چند ماهه بود كه در جريان عمليات بيت المقدس از ناحيه كتف چپ به شدت زخمي شد به طوري كه نبض دست چپ او درست  نمي زد و  ناچار بود ساعتش را به دست راست ببندد .
بهروز در پشت جبهه در پايگاه بسيج كلاچاي به آموزش نيروهاي رزمنده مي پرداخت . در كنار آن با ائمه ي جمعه كلاچاي ، چابكسر و املش در خصوص جبهه همكاري مي كرد و مسئول پايگاه بسيج كلاچاي بود . با خانواده ي شهدا و جوانان بسيار با احترام برخورد مي كرد . دراين زمان عده اي شايع كرده بودند كه بهروز بچه هاي آنها را به جبهه مي برد و به كشتن مي دهد ولي خودش تا خط سوم هم نمي رود . بهروز علي رغم اين گونه شايعات به فعاليّتهاي خود ادامه مي داد .
به هنگام  تدريس در مدرسه مدام از جبهه و جنگ براي شاگردان صحبت مي كرد و اين مسئله چنان در شاگردانش تأثير گذاشته بود كه همه آنها ميل داشتند به جبهه بروند . علاقه شاگردانش به وي به حدي بود كه وقتي به جبهه  مي رفت و معلم ديگري به جاي او به ير كلاس مي آمد اعتراض مي كردند و مي گفتند : «ما جز بهروز محمد حسيني ، معلم ديگري نمي خواهيم.» حتي اعتراض به آموزش و پرورش منطقه بردند .
در سال 1361 دومين فرزندش – ام البنين – به دنيا آمد و يك ماهه بود كه بهروز راهي جبهه شد . نقل است در جبهه به قدري شجاع و نترس بود كه "چمران منطقه" خوانده مي شد . ابتدا مسئوليت آموزش گردان امام حسين (ع) از لشكر قدس را بر عهده داشت . سپس به جانشيني فرماندهي گردان حمزه سيد الشهدا (ع) از لشكر قدس گيلان منصوب شد . يكي از همرزمانش مي گويد :
در جريان عمليات كربلاي 2 در شهريور 1365 وقتي در يكي از مراحل عمليات ، نيروها در حال عقب نشيني از خاك دشمن بودند و هر كسي سعي مي كرد جان خودش را از مهلكه بيرون ببرد . فردي را ديدم كه چند قبضه اسلحه بر دوش انداخته و زير بغل دو مجروح را گرفته و از سينه كش كوه بالا مي رود . گفتم : در اين وضعيت اين آقا مثل اينكه ديوانه است ؛ همه دارند فرار مي كنند ولي او تعدادي اسلحه و دو نفر را گرفته و مي برد . صداي مرا شنيد و برگشت . ديدم محمد حسيني ، جانشين فرمانده گردان است . لبخني زد و گفت : «حق داري واقعاً ديوانه ام . دلم نمي آيد اسلحه را بگذارم تا با آن بچه هاي ما را شهيد كنند.» عذر خواهي مرا به راحتي پذيرفت و از آن گذشت .
در ادامه راه بود كه تركشي به پاشنه پايش اصابت كرد و بخشي از آن را از بين برد . ميزان جراحت به حدي بود كه پس از جراحيهاي متعدد نمي توانست بدون عصا را ه برود . سومين فرزندش – عيسي – در اول شهريور 1365 به دنيا آمد اما تولد فرزند و پاي ناتوان مانع از حضور مجدد او در جبهه نشد .
همسر و فرزندان بهروز نزد پدر و مادرش زندگي مي كردند . او همواره به فكر جبهه بود و مي گفت : «بايد به جبهه بروم چون در آنجا بيشتر به من نياز دارند . خانواده ام تحت سرپرستي پدر و مادرم هستند و خيالم راحت است ولي در جبهه بچه ها به جز من كسي را ندارند.»
همواره به همسرش توصيه مي كرد زني اسوه و الگو در جامعه باشد و فرزندانش را به بهترين نحو تربيت كند . تأكيد مي كرد : «شما را بسيار دوست دارم ولي خدا را بيشتر از شما دوست دارم . اگر تحمل اين راه براي شما سخت است مي تواني راهت را از من جدا كني!»
بهروز به دفعات در جبهه مجروح شد و به تمام اعضاي بدنش تركش خورده بود . همسرش مي گويد : «در اثر شدت درد و فشار ، عصباني مي شد ولي بعد از عصبانيت عذر خواهي مي كرد . اما همه ي اينها مانع ابراز علاقه ي او به خانواده نمي شد.» هرگاه به مرخصي مي آمد از كوچك ترين فرصت سود مي برد و با فرزندانش بازي مي كرد . همسرش مي گويد : «به هنگام نماز ، مهدي پسر كوكمان بر پشت بهروز سوار مي شد ولي او به نمازش ادامه مي داد و ناراحت نمي شد.» چند روز پس از به دنيا آمدن فرزند سومش – عيسي – به جبهه رفت و در عمليات شركت كرد و شب عمليات زخمي شد . پس از سه ماه كه برگشت فرزندش را نمي شناخت . اين مسائل سبب شده بود پدر و مادر بهروز از رفتن وي به جبهه ناراضي باشند و معتقد بودند كه نبايد خانواده اش را تنها بگذارد .
در عمليات كربلاي 5 مورد اصابت تركشهاي خمپاره قرار گرفت . تركشها به نزديكي ناي و قلب او اصابت كرد و پزشكان وضعيت او را در صورت حركت تركشها خطرناك اعلام كردند . اما گفت : «اگر قرار است بميرم بهتر است در جبهه به شهادت برسم.»
در سال 1365به عنوان معلم نمونه استان گيلان و سپس معلم نمونه سراسر كشور برگزيده شد . در كردستان بود كه دوستانش روزنامه اي را كه خبر و عكس او را به چاپ رسانده بود به او نشان دادند و تبريك گفتند . گفت : «اينها اهميتي ندارد . معلم نمونه آن معلمي است كه در جبهه شهيد شده است.» يكي از همرزمان وي درباره ي شهادت طلبي بهروز نقل مي كند :
من و بهروز به همراه چهار تن همواره با هم بوديم . او جانشين فرمانده ي گردان امام حسين (ع) بود . در يكي از اعزامها دو نفر از ما شهيد شدند و در اعزام بعدي نيز دو نفر ديگر به شهادت رسيدند . زماني كه فقط من و بهروز از اين جمع مانده بوديم با ناراحتي به من گفت : «از مهلت خوابي كه ديده ام گذشته است . بايد در سال 1365 شهيد مي شدم ولي الان اوايل 1366 است و من هنوز زنده هستم واين از بي سعادتي من است.»
بهروز بيش از چهل ماه در جبهه حضور مداوم داشت و اين مسئله سبب شده بود كه پدرش معترض باشد . روزي پدرش به وي گفت : «به خاطر همسر و فرزندانت به جبهه نرو و مدتي در كنار آنها بمان.» بسيار ناراحت شد . همسرش مي گويد :
قبل از آخرين اعزام تمام مراحل پرونده سازي شهادت خود را در بنياد شهيد و سپاه انجام داد . حتي عكس و فتوكپي مراسم شهادت را مهيا كرد و همه را در پوشه اي گذاشت و گفت : «بعد از شهادت ، مهيا كردن مقدمات خانواده را به زحمت مي اندازد.»
بهروز محمد حسيني در 5 تير 1366 پس از پنجاه ماه حضور در جبهه ها در منطقه ماووت عراق به شهادت رسيد . يكي از همرزمان ، نحوه ي شهادت او را چنين بيان كرده است :
قبل از عمليات نصر 4 در منطقه ماووت عراق ، بهروز به مرخصي آمد و گفت : «چند روز ديگر عمليات داريم و زمان لياقت و شايستگي من فرا رسيده است.» در همين زمان براي اعزام به حج از سوي لشكر برگزيده شده بود . اما اعزام به حج را نپذيرفت . سرانجام در عمليات ، زماني كه نيروهاي مجروح را از خط مقدم به پشت جبهه منتقل مي كرد بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسيد .
جنازه ي بهروز ، پس از انتقال به زادگاهش در گلزار شهداي كلاچاي رودسر به خاك سپرده شد . از شهيد بهروز محمد حسيني سه فرزند به نامهاي مهدي (شش ساله) ، ام البنين (پنج ساله) و عيسي (يك ساله) به يادگار مانده است . پس از شهادت بهروز محمد حسيني ، يك مدرسه راهنمايي و يك دبستان و يك خيابان را به نام او نامگذاري شد . در بخش رحيم آباد نيز آموزش و پرورش ،كانون فرهنگي را به ياد او نامگذاري كرد .
منبع:" فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ (زندگينامه فرماندهان شهيد استان گيلان)نوشته ي ،يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران-1382





وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
...اميد است در پاسداري و نگهداري از امانت بزرگ الهي ، حكومت جمهوري اسلامي كه در سايه ي الطاف و عنايت خداي متعال در اختيار مسلمانان قرار گرفته است حداكثر كوشش و جديت را به عمل آوريم . نكند خداي ناكرده روز قيامت ، برادران مسئول در مقابل شما باشند و شهدا يك طرف قضيه و شما هم طرف ديگر . زندگي ارزش ندارد و اين دنيا مزرعه اي براي آخرت است. ..
                                                     بهروز محمد حسيني




خاطرات
برادرشهيد :
قبل از انقلاب در عكاسي مشغول به كار بودم . روزي بهروز نزد من آمد و عكس يك روحاني را به من داد و گفت : «از اين عكس چند تا كپي تهيه كنم.»وقتي پرسيدم اين فرد كيست هيچ پاسخي نداد . از آن عكس ، فيلم گرفتم و زماني كه فيلمها آماده شد آنها را از من گرفت و به منزل برد و آنها را چاپ كرد تا مشكلي براي من به وجود نيايد . بعدها به هنگام شب مرا به عكاسي مي برد و هر بار حدود چهل قطعه عكس از آن روحاني چاپ و در ميان دوستان و آشنايان و ديگر افراد محل پخش مي كرد .

همسرشهيد :
علي رغم آن كه دستش آسيب جدي ديده بود ، راضي نبود كارهايش را من انجام دهم . بالاخره با اصرار و وساطت دوستانش راضي شد مدت دو ماهي كارهايش را انجام دهم .

بعد از زخمي شدن ، بهروز را براي تدريس به مدرسه ابتدايي فرستادند و در كلاس پنجم مشغول تدريس شد . اما ضرورت جراحي و درمان سبب شد كه به بيمارستان رفته و تحت درمان قرار گيرد . بعد از يك هفته ديدم عده اي از دانش آموزان در رستوران متعلق به پدرشوهرم جمع هستند و بهروز در جمع آنها است . التماس مي كردند كه «آقا به جبهه نرويد ما معلمي غير از شما نمي خواهيم.» بر سر همه ي آنها دست نوازش كشيد و گفت : «من بايد به جبهه بروم ، ديگراني كه به كلاس مي آيند از من بهتر هستند ولي من بايد بروم.» و بچه ها با گريه از او جدا شدند .

بهزاد محمد حسيني , برادرشهيد :
روزي من و بهروز جلوي مغازه ايستاده بوديم . فردي از ييلاق آمده بود و بهروز را صدا كرد . بهروز نزد او رفت و آن مرد گفت من شنيده ام در اشكورات معلمي هست كه به نيازمندان كمك مي كند ، فرزندم بيمار است . بهروز پرسيد چقدر نياز داري گفت سه هزار تومان ! پس از لحظه اي بهروز برگشت و پانصد تومان از من گرفت و خود نيز دو هزار و پانصد روي آن گذاشت و به آن فرد داد . پرسيدم او را مي شناختي ؟ گفت : «او ما را شناخت و اين كافي است.»‌

خواهرشهيد :
زماني كه حقوق مي گرفت همه را بين فقرا تقسيم مي كرد و وقتي خانواده اش اعتراض مي كرد ، مي گفت : «از ما محتاج تر هم وجود دارد.»

همسرشهيد :
در طول چند سال زندگي مشترك با وي كمتر در منزل حضور داشت و بيشتر در مناطق جنگي و يا در حال آموزش نيروها و يا كلاسهاي عقيدتي بود.» در جريان عمليات والفجر 8 در فاو در اثر موج گرفتگي شديد پرده هاي گوشش پاره شد و شنوايي خود را از دست داد .
بهروز ، همواره نماز را اول وقت به جا مي آورد و قبل از خواندن نماز به كسي اجازه ي خوردن غذا نمي داد . هنگامي كه به نماز مي ايستاد چنان غرق مي شد كه متوجه هيچ چيز در اطرافش نمي شد .

همسرشهيد :
همواره مي گفت اگر چه همسر خوبي برايت نبودم و به تنهايي بار مسئوليت زندگي را در مراحل مختلف بر دوش كشيده اي ، ولي ان شاءالله ديدار من و شما در آن دنيا ميسر خواهد شد . پس از آن اين شعر را برايم مي خواند :
آنكس كه تو را شناخت جان را چه كند
فرزند و عيال و خانمان را چه كند
ديوانه كني هر دو جهانش بخشي
ديوانه ي تو هر دو جهان را چه كند

آخرين باري كه به ديدن ما آمد گفتم بهروز جان ، شما را هيچ گاه در لباس نو نديده ام . با اصرار و خواهش شلواري را كه به تازگي خياط دوخته بود ، برايش آوردم تا بپوشد . گفت : «الان وقت جنگ است ، وقت پوشيدن لباس نو نيست . اين لباس را بگذار هر وقت مهدي بزرگ شد ، بپوشد.»
هميشه تأكيد مي كرد : «شما نبايد مرا زياد دوست داشته باشيد و در قلب خود محبتي زياده از حد نسبت به من ايجاد كنيد . چرا كه من حتماً شهيد خواهم شد و آن وقت تحمل آن براي شما سخت خواهد بود . مي دانم سال 1363 سال شهادت من است.»

خواهرشهيد :
روزي بهروز براي رفتن به جبهه خيلي اصرار مي كرد . پدرم عصباني شد و گفت : «دست زن و بچه ات را بگير و از اينجا برو  خودت به آنها رسيدگي كن تا بفهمي مسئوليت در زندگي يعني چه.» بهروز كه به جز يك كتابخانه پر از كتاب از وسايل زندگي چيزي نداشت ، شروع به جمع آوري آنها كرد و قصد رفتن داشت كه گفتم : شما كه وسايل و لوازم زندگي نداريد چگونه مي خواهي زندگي كنيد . گفت : «چادر مي زنم و در كتابهايم غذا مي خورم ولي حاضر نيستم از جبهه دست بردارم.» سپس آنقدر روي پله نشست و فكر كرد كه حالش به هم خورد و غش كرد .

همسرشهيد :
در تمام نمازها در قنوت دعاي "اللهم ازقني الشهادة في سبيلك" را مي خواند و اغلب نماز را به تنهايي و در اتاقي تاريك اقامه مي كرد .

بهروز,برادر شهيد:
زماني كه پدرم به حضور مستمر ي در جبهه اعتراض كرد ناراحت شد به من گفت : «پدر را راضي كن تا به جبهه بروم.» به نزد پدر رفتم و گفتم پيمانه ي هر كه پر شود كسي جلودارش نيست . بهروز از من خواسته است رضايت شما را جلب كنم و معتقد است كه براي حفظ ناموس و كيان ملت خود بايد در جبهه حضور داشته باشد . پدرم گفت : مگر تا به حال كه به جبهه رفت از من اجازه مي گرفت.» گفتم بهروز مي گويد اين آخرين باري است كه به جبهه مي رود . پدرم رضايت داد و به بدرقه ي وي آمد . بهروز به جبهه رفت . چندي بعد از اين اعزام نگذشته بود كه خبر شهادت وي را آوردند .




آثار باقي مانده از شهيد
بالاخره روزي خواهم رفت
گلدانها را آب خواهم داد
گلها جوانه خواهند زد
جوانه ها رشد خواهند كرد
و درخت خونين اسلام را آبياري خواهند نمود .

رفتني ديگر ببايد
بودن در بستر ديگر بس است
بايد درون سنگر مُرد
مردني كه بود زنده شدن
جاويد گشت
رو به سوي بي نهايت پر گشودن
من دگر در ظرف
در بستر نمي ميرم
و اگر مُردم بدانيد
كه در يورش بر سر غارتگران مردم
كه مردن نيست
از نو رستن است
چون تك درخت در بيابان
و چون لاله در كوير
و آن گاه پيروزم . 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گيلان ,
برچسب ها : محمد حسيني , بهروز ,
بازدید : 265
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]
غلامي,بهروز

 

بهروز غلامي در سال 1334 ه ش در استان آذربايجان شرقي، شهرستان کليبر در خانواده اي مذهبي ديده به جهان گشود. دوران کودکي را در تبريز و اردبيل به تحصيل پرداخت وبعد از آن همراه خانواده برادرش به اهواز مهاجرت کرد .
دوران تحصيلات دبيرستان را در اهواز گذراند. همزمان با تحصيل به ياد گيري قرآن و فرائض ديني علاقه زيادي نشان مي داد.
بهروز يکي از بندگان برگزيده خدا بود,با آنکه در زمان حکومت فاسد شاه تمام زمينه هابراي گناه ومعصيت در جامعه آن روز آماده بوداما او با پناه بردن به خدا و ارتباط با معبودش خود را آلوده ي گناه نکرد.
پس از اخذ ديپلم به خدمت سربازي رفت و در بندر عباس مشغول خدمت شد.
اين دوران همزمان بود با خروش همه جانبه ي مردم ايران بر عليه حکومت پهلوي.بهروز که از نزديک ظلم وستم اين خاندان را مي ديد بي درنگ به صف مبارزان پيوست .اوچند مرحله از سربازي فرار کرد تا در تظاهرات و راهپيماييهاي مردم تهران بر عليه شاه شرکت کند. با پيروزي انقلاب اسلامي در گروهي به نام « جوانمردان » که از تعدادي جوان انقلابي تشکيل شده بود ورسيدگي به مشکلات مردم را سر لوحه کار خود قرار داده بود,شروع به فعاليت کرد .با دستور امام خميني (ره)مبني بر تاسيس سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ,بهروز در اين راه تلاش زيادي کرد.اون يکي از مؤسسين سپاه خوزستان بود.بعد از تاسيس سپاه تلاش زيادي کرد تا تجارب آموزشي خود در دوره ي سربازي را به نيروهاي ديگر سپاه انتقال دهد.
بهروز به اتفاق شهيد علي غيور اصلي پادگان آموزشي بزرگي را راه اندازي نمود وتمام پاسداران استان خوزستان در آن پادگان, آموزش هاي نظامي را فرا گرفتند .اين مرکز آموزشي خدمات فراواني به سپاه و جنگ عرضه نمود به گونه اي که بيشترفرماندهان يگانهاي سپاه آموزشهاي خود را در اين پادگان فرا گرفتند.
با شروع جنگ تحميلي و هجوم ارتش تا دندان مسلح عراق به خوزستان و تصرف قسمت وسيعي از خاک کشورمان، بهروز با تشکيل اولين گروه چريکي به مقابله با دشمن پرداخت و در مرزهاي جنوبي با گروه اندکش به مبارزه با لشکر هاي مجهز دشمن مي رفت. او از جمله فرماندهاني بود که در روزهاي اول جنگ تلفات زيادي به دشمن وارد آورد, به همين علت مورد باز خواست بني صدر، فرمانده کل نيروهاي مسلح در آن زمان قرار گرفت و به همين جرم محاکمه صحرايي شدواز حضور درجبهه منع گرديد.
دشمنان داخلي مثل بني صدر ودشمنان خارجي که در راس آنها آمريکاي جنايتکار قرار دارد ,با محاسبات غلط نقشه نابودي ايران را ظرف چند روز کشيده بودند,اما از اين غافل بودند که بهروزهايي هستند وخواهند بود که با دست خالي نيز در مقابل ماشين جنگي آنها ايستادگي مي کنند و پاي نامحرمي راکه بخواهد روي خاک ايران گذاشته شود را قطع مي کنند.
بعد از عزل بني صدر بهروز دوباره به جبهه بازگشت و در وجب به وجب خوزستان حماسه آفريد.
او در يک عمليات در حال نجات جمعي از يارانش که به محاصره دشمن در آمده بودند، مورد اصابت 8 تير دشمن قرار گرفت، بهروز در خصوص مجروحيتش مي گويد: در بيمارستاني در تهران بستري بودم و در حالي که بدنم باند پيچي شده بود, خواب ديدم پيرزني در حال گريه کردن پيشم آمد، به او گفتم: مادر جان، گريه نکن فرزندت را عمل مي کنند و انشا الله خوب مي شود، پيرزن که به شدت گريه مي کرد, گفت: پسرم من براي فرزندم گريه نمي کنم,براي شما گريه مي کنم که يک جاي سالم در بدنت نمانده است.
پس از مداوا به اهواز بر گشت و باز به جبهه رفت.
بهروز غلامي را شمع فرماندهان سپاه خوزستان مي نامند,او به لحاظ توان بالاي نظامي به سمت فرماندهي تيپ15 امام حسين (ع) منصوب شد و در عمليات مختلف شرکت نمود. تيپ امام حسن(ع) به فرماندهي بهروز غلامي, چنان ترسي در دل دشمن انداخت که راديو عراق به صراحت نسبت به وي فحاشي مي کرد.
با تدبير بهروز شناسايي لازم در شبه جزيره فاو در سال 1362 انجام شد و دو سال بعد عمليات والفجر 8 انجام شد که يکي از شاهکارهاي نظامي ايران در طول دفاع مقدس است. در عمليات خيبر در دل هورالعظيم به لشکريان دشمن هجوم برد و در همان شب اول گردانهاي تحت فرماندهي بهروز غلامي به اهداف خود رسيدند .
اين عمليات وسيله اي شد تا بهروز به آسمان زيباي شهادت پر گشايد وايران اسلامي را در سوگ از دست دادن يکي از بزرگترين فرماندهان سپاه داغدار نمايد.نام سردار شهيد بهروز غلامي در خوزستان با قداست خاص برده مي شود واورا سمبل شجاعت ملت ايران مي دانند.
سردارشهيد موسي اسکندري رئيس ستاد لشکر 7 ولي عصر(عج)بعد از شهادت بهروز غلامي گفت : " مغز و روحم را از دست دادم. "
بهروزدر وصيت نامه ا ش مي نويسد:
بهترين دعا، دعاي کميل است اين دعا خيلي برايم تحسين انگيز و دل نشين است.
سپاه بازوي ولايت فقيه و تداوم دهنده انقلاب اسلامي در جهان است: با شکست صدام جنگ تمام نمي شود، بلکه جنگ تا بعد از شکست عراق ادامه دارد, پس ما بايد خود را براي نابودي اسرائيل و آمريکا آماده کنيم.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران اهواز,مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خوزستان ,
برچسب ها : غلامي , بهروز ,
بازدید : 212
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
مرادي ,بهروز

 


سال 1335 ه ش درخانواده ای متوسط و مذهبی در خرمشهر به دنیا آمد.هوش و ذکاوت او از کودکی مشهود بود .اودوران تحصیلات تا سطح دیپلم را موفقیت تمام در خرمشهر به پایان رساند و بعد از آن برای تحصیلات عالی راهی اصفهان شد .او در اصفهان موفق به اخذ لیسانس در رشته هنرهای زیبا شد .بهروز همزمان با تحصیل در اصفهان به کار مقدس معلمی اشتغال داشت .
با شروع جنگ تحمیلی به جبهه رفت تا به دفاع از ایران اسلامی بپردازد.
علاوه بر بهروز پدر و برادر دیگر او نیز در جبهه حضور داشتند.بهروز به شهر قهرمان خرمشهر رفت ,جایی که بیشترین درگیری ها در آنجا بود.
آن روزها عراق با به کارگیری چند هزار نفراز بهترین نظامیان خود ,تلاش می کرد سد آهنین مقاومت چند صد نفره ی رزمندگان ایران اسلامی را بشکندو خرمشهر را اشغال کند.مدافعین خرمشهر با دست خالی یا با استفاده از سلاحهای ابتدایی مردانه در مقابل اتجاوزان ایستادند اما با خیانت برخی مقامات داخل ایران پس از 45روزه مقاومت افسانه ای مجبور به عقب نشینی شدند.
نامه ای که آن روزها دریادار علی شمخانی فرمانده وقت سپاه خوزستان به مسئولین کشور نوشت گویای اوج غربت رزمندگان اسلام است:
"ما شهداي زنده فراوان داريم. ما اصحاب حسين به تعداد زيادي داريم. ما برپا دارندگان کربلاي 30 روزه خونين شهريم. ما بهشت را زير سايه شمشيرها مي بينيم. شهداي 25 روزه ما هنوز دفن نشده‌اند، به داد ما برسيد. ما نياز به اسلحه و امکانات داريم. ما در راه خدا جان داريم که بدهيم، امکانات دادن جان را نداريم. به خود بياييد. فريادهاي پاسداران از فقدان امکانات، بر ما زمين و زمان را تنگ کرده است.
مسئولین به داد ما برسید، این چه سازمان رسمی شناخته شده ای است که اسلحه انفرادی ندارد؟ نیروهای شهادت طلب پاسدار را آموزش ندادید، مساحمه کردید، چوبش را خوردید و خواهید خورد.چه باید بگویم که شاید شما را تحریک وا بدارم؟ این را بگویم که از 150 نفر پاسدار خرمشهر تنها 30 نفر باقی مانده، یا بگویم که ما میتوانیم با 30 خمپاره انداز خونین شهر را 30 ماه نگه داریم و امروز 30 تفنگ نداریم و..."
پدر مبارز بهروز در این ایام در اثر اصابت ترکش به افتخار شهادت نائل شد. بهروز در 45 روز آغاز جنگ رشادتهای فراوانی از خود بر جای گذاشت ,اواز آخرین نفراتی بود که پس از سقوط کامل خرمشهر در روز سیاه چهارم آبان سال 1359 ه ش ,با استفاده از تیوپ ماشین از رود کارون گذاشت تا در آن سوی رود به نبرد خود ادامه دهد، گر چه عقب نشینی آنها در پی خیانتی بود ؛چرا که آن روز بنی صدر به نیروهای موجود در شهر ابلاغ کرد , شهر در معرض بمباران هواپیماهای خودی است و لازم است کلیه نیروهای باقی مانده در شهر به قسمت جنوبی یعنی کوت شیخ عقب نشینی کنند.
در مدت 21 ماه اشغال خرمشهر بهروز یک روز آرام و قرار نداشت و علاوه بر کار رزمی در جبهه، فعالیتهای فرهنگی و هنری فراوانی انجام داد, به طوری که اکثر هنر مندان و فیلمسازنی که حتی یک باربه جبهه خرمشهر رفته اند با نام و فعالیتهای بهروزآشنایی دارند و حرفها و خاطرات وی را به یاد دارند. او در قالب طرحها و کارهای و کارهای هنری در مجلات و کتب و منتشره زمان جنگ به امور فرهنگی در راستای اهداف متعالی مقاومت وفرهنگ ایثار می پرداخت.
در عملیات ثامن الائمه برادرش بهزاد به شهادت رسید ,بهروزاما با تقدیم پدر و برادر روحیه خود را همچنان حفظ کرد و فعالتر و مصمم تر از همیشه نبرد خود با دشمنان را ادامه داد.ا و در عملیات مختلفی شرکت می کند , اوج فعالیت او در آزاد سازی خرمشهر است , بهروز در این عملیات شب و روز نمی شناخت ,و استراحت برای او معنا نداشت .
پس از بازپس گیری خرمشهر بهروز احساس راحتی می کند,انگار بار سنگینی را از دوش او برداشته اند,اما جبهه را ترک نمی کند اوتا آخرین روزهای جنگ تحمیلی به نبرد خود با دشمنان ادامه می دهد.
سال 1367ه ش فرامی رسد ,بهروز دوباره عازم میادین نبرد می شود, او در جبهه شلمچه با یک قبضه آرپی جی 7به همراه دیگر همرزمانش به شکار تانک های دشمن می رود ودر چهارم خرداد سال 1367 ه ش پس از انهدام هشت تانک دشمن در حالی که در اثر شلیک زیاد موشک انداز آر پی جی 7 ,خون از گوش هایش سرازیر بود هدف تیر دشمن قرار می گیرد و به شهادت می رسد.
آرامگاه او درگلزار شهدای خرمشهر , سند برظلم ناپذیری وسربلندی ابدی ایران اسلامی است.
بهروز در وصیّت نامه اش نوشته:
اینجانب بنده گناهکار ,بهروز به فرمان امام امت به عنوان بسیجی در جنگ وارد و به اختیار خودم به خاطر حراست از خون پاک شهدای اسلام به دفاع از جمهوری اسلامی ایران بر خاسته و با خود عهد نمودم تا دفع سلطه ابر قدرتها و نابودی متجاوزین به حریم استقلال و آزادی جمهوری اسلامی ,استقامت و پایداری نمایم و اکنون نیز می دانم که چرا باید به دشمن هجوم برد وبراساس همین آگاهی است که در عملیات شرکت می کنم. من معتقد هستم ما پیروز خواهیم شد و برای رسیدن به پیروزی نیز باید از همه چیز خود گذشت و دنیا را برای اهلش گذاشت.
منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثارگران اهواز,مصاحبه با خانواده ودوستان شهید



خاطرات
جاسم غضبانپور:
با شهيد بهروز مرادي چطور و كجا آشنا شديد؟
- بهروز در دبيرستان بازرگاني يا همان الفتح معلم ما بود. ماشين نويسي درس مي داد. به گمانم فوق ديپلم داشت. بهروز جزء نيروهاي مدافع خرمشهر بود و تا روزهاي آخر در شهر ماند و مقاومت كرد. بعدش در تبليغات سپاه با هم بوديم.
چطور آدمي بود؟
- بهروز با كسي تعارف نداشت. زبان تيزي داشت. حرفش را مي زد. از كار خسته نمي شد. كار هم برايش فرقي نمي كرد. عكاسي و خطاطي و نقاشي مي كرد و اگر لازم بود توالت هم مي شست. هميشه ناراحت برخي اطرافيانش بود كه چرا در راه راست نيستند و غصه آنها را مي خورد.
برادرش فرزاد قبل از بيت المقدس شهيد شد. من و بهروز بعد از آزادي خرمشهر تا سال 63 در شهر بوديم.
بهروز خيلي منظم و با ديسيپلين بود. هر شب خاطره مي نوشت. نامه مي نوشت. با اين كه دل بسته چيزي نبود اما حقش را هم مي گرفت و از آن نمي گذشت.
¤ آنجا چه كار مي كرديد؟
- ما در تبليغات بوديم. من فقط عكاسي مي كردم. اما بهروز غير از عكاسي فيلم مي گرفت و خطاطي و نقاشي هم مي كرد. نوشتن هم كه گفتم.

خيلي از در و ديوار هاي شهر را نقاشي كرد. كاريكاتور هم مي كشيد. شروع كرديم به جمع كردن آثار جنگي در شهر. خانه به خانه مي گشتيم و هر چيزي نشانه اي از جنگ داشت را جمع مي كرديم.
¤ كجا مي برديد؟
- يك سوله اي پيدا كرديم و مي برديم آنجا. هم وسايل مردم و هم عراقي ها. مجموعه خيلي جالبي شده بود. مثلاً يك يخچال بود كه يك خمپاره وسط درش گير كرده بود. قاب عكس هاي شكسته و خيلي چيزهاي ديگر.
سوله ديگر جا نداشت و بقيه را برديم قسمتي از خانه ما كه سالم بود. بهروز آن وقت در فكر موزه جنگ خرمشهر بود.
¤ بعداً با اينها چه كار كرديد؟
- همه از بين رفت. وقتي ما از خرمشهر رفتيم كسي پيگيري نكرد و آن مجموعه واقعاً نفيس نابود شد.
¤ چرا؟
- اصلاً كسي آن وقت ها به اين فكرها نبود.
¤ از بهروز مي گفتيد.
- بهروز دو بار جان مرا نجات داد. يك روز براي عكاسي رفتيم بيمارستان بهبهاني روبروي بازار ماهي فروش ها.

من روي يك ديوار كه تخريب شده و ريخته بود نشسته بودم و بهروز رفت بالاي بيمارستان. يك وقت ديدم از آن بالا با داد و فرياد و اشاره مي گويد از جايت تكان نخور و نفس هم نكش!
سريع آمد پايين. دو تا مين گوجه اي زير پايم بود كه اگر بلند مي شدم پايم را حتماً روي آنها مي گذاشتم. مين ها را برداشت و خنثي كرد.
گفت بيا منفجرشان كنيم و از صحنه انفجار عكس بگيريم. يك باتري ماشين پيدا كرديم و رفتيم روبروي بانك ملي. مين ها را روي زمين گذاشتيم و باتري را طوري بالاي سرشان گذاشتيم و با چوب حائل كرديم. به چوب ها هم نخ وصل كرديم و رفتيم دور شديم. نخ را كشيديم و باتري افتاد روي مين ها و منفجر شد اما آنقدر سريع بود كه نتوانستيم عكس بگيريم.



آثارباقی مانده از شهید
9 اردیبهشت‌1361
گویی‌ در این‌ انقلاب‌ تنها مانده‌ایم‌. كسی‌ نیست‌ كه‌ بفهمد ما چه‌ می‌گوییم‌؛ دوستانمان‌ یكی‌ یكی‌ می‌روند ــ و دیگران‌ هم‌ در انتظار... می‌روند و می‌رویم‌، تا شاید آیندگان‌ را راهگشا باشیم‌. به‌ هر كجا كه‌ می‌رویم‌ غریب‌ هستیم‌. همه‌ با ما بیگانه‌ شده‌اند. و ما خود نیز، از خود بی‌خودان‌ را می‌مانیم‌. آنها از این‌ كه‌ ما به‌ راه‌ جنگ‌ كشیده‌ شده‌ایم‌، برایمان‌ دل‌ می‌سوزانند. گویی‌ ما به‌ منجلاب‌ فسادی‌ افتاده‌ایم‌ كه‌ برای‌ نجات‌، نیاز به‌ منجیانی‌ آنچنانی‌ داریم‌!

راضیه‌؛ باید مرا ببخشی‌ كه‌ برای‌ تو دردنامه‌ می‌نویسم‌. از ابراز همه‌ آنچه‌ كه‌ در سینه‌ام‌ انباشته‌ است‌ خود را ناتوان‌ می‌بینم‌. اما خوشحال‌ هستم‌ كه‌ لااقل‌ كسی‌ هست‌ كه‌ برای‌ او حرفهایم‌ را بگویم‌.

ما هر چه‌ در زندگی‌ داشتیم‌ به‌ امان‌ خدا رها كردیم‌؛ دنیا را گذاشتیم‌ برای‌ اهلش‌؛ برای‌ آنها كه‌ دوست‌ دارند مثل‌ حیوان‌ باشند، بدون‌ این‌ كه‌ تعهدی‌ در قبال‌ دیگران‌ احساس‌ بكنند. همیشه‌ در معرض‌ مهاجمان‌ مغرض‌ واقع‌ هستیم‌ كه‌، چرا رفته‌اید آنجا آشیانه‌ كرده‌اید. گویی‌ مِلك‌ خدا، ملك‌ آنها است‌، و برای‌ ورود به‌ آن‌ اجازه‌ از حضرات‌ باید داشت‌.

درد من‌ این‌ است‌ كه‌ بعد از این‌ همه‌ مدت‌ باید به‌ بعضی‌ها فهماند كه‌ این‌ كشور در حال‌ جنگ‌ است‌؛ و بدتر از آن‌ باید گفت‌ كه‌ انقلابی‌ شده‌... و حالا در زمانی‌ واقع‌ شده‌ایم‌ كه‌ جوانهای‌ از خود گذشته‌اش‌ هر لحظه‌ در خون‌ خود می‌غلتند تا از كیان‌ اسلامی‌ خویش‌ دفاع‌ كنند.

اكبر شهید شد، و او را توی‌ كوچه‌های‌ خلوت‌ و خاموش‌ آبادان‌ تا قبرستانی‌ كه‌ شما آنرا دیده‌ بودید، حمل‌ كردند؛ و برای‌ وداع‌ با او بجز اندك‌ رزمندگان‌ همدوشش‌، چند تا زن‌ پیر و جوان‌ بودند كه‌ یكی‌ مادر او و دیگری‌ همسر جوان‌ و داغ‌ دیده‌اش‌ بود. امروز هم‌ علی‌ را منجمد و یخ‌زده‌ به‌ قم‌ آوردند و در ردیف‌ دیگر شهدا كاشتند، و پریروز هم‌ داخل‌ خرابه‌های‌ شهر، یك‌ جمجمه‌ انسان‌ پیدا شد كه‌ گویا از قربانیان‌ روزهای‌ اول‌ جنگ‌ باشد؛ در حالی‌ كه‌ هیچ‌ استخوانی‌ از اعضای‌ دیگر او وجود نداشت‌. همه‌ این‌ سختیها را می‌شود تحمل‌ كرد. اما درد اینجاست‌ كه‌ چرا هنوز كه‌ هنوز است‌ همه‌ سرگرم‌ مسائلی‌ جزئی‌ هستیم‌. هر كس‌ دیگری‌ را آماج‌ تهمت‌ و افترا قرار می‌دهد و خود را مبرّی‌ و مطهّر می‌داند.
گویی‌ قلبها همه‌ قیراندود شده‌، و چشمها را پرده‌ای‌ سیاه‌ فراگرفته‌، زبانها سرخ‌ و زهرآگین‌ است‌ و قدمها همه‌ سست‌ و لرزان‌، چون‌ اراده‌هایشان‌ در تلاقی‌ با سختیها.
حرص‌ می‌زنند. چون‌ موش‌، هر كس‌ به‌ سوراخ‌ خودش‌ خزیده‌، شكمها انباشته‌ از مالی‌ است‌ كه‌ در حلالی‌ آن‌ شك‌ باید كرد حرفها همه‌ دو پهلوست‌. صداقت‌ كلام‌ و شیوایی‌ بیان‌، گویی‌ به‌ گور سپرده‌ شده‌، بازار قسمهای‌ دروغ‌ به‌ اوج‌ رسیده‌ و انصاف‌ و مروت‌ و مردانگی‌ به‌ پایان‌.

توی‌ ترازوی‌ كاسب‌ محل‌، یك‌ طرفش‌ جنس‌ مشتری‌ است‌ و طرف‌ دیگرش‌ سنگ‌ پدر سوختگی‌. اگر حرف‌ هم‌ بزنی‌ گستاخ‌ است‌ و بی‌حیا، تو را با توپ‌ و تشر میخكوب‌ می‌كند. انقلاب‌ به‌ مانعی‌ بزرگ‌ (هواهای‌ درونی‌) رسیده‌ و برای‌ عبور از آن‌ خیلی‌ها در گل‌ گیر كرده‌اند؛ و بلندپروازان‌ و دوراندیشان‌، به‌ سرعت‌ نور عبور كرده‌اند. گویی‌ مانعی‌ در بین‌ نبوده‌ و اكنون‌ در معراج‌، به‌ صف‌ سرخ‌ جامگان‌ پیوسته‌اند و حریصان‌ و دنیاطلبان‌ چنان‌ درجا زده‌اند كه‌ بوی‌ تعفن‌، محیطشان‌ را پوشانده‌. امروز خداوند نعمت‌ خودش‌ را شامل‌ حال‌ ما بندگان‌ نموده‌ و با اعطای‌ این‌ نعمت‌ بزرگ‌، همگی‌ در معرض‌ یك‌ آزمایش‌ الهی‌ قرار گرفته‌ایم‌.

جنگ‌ به‌ پیش‌ می‌رود و نق‌زنهای‌ حرفه‌ای‌ درجا می‌زنند. جنگ‌ به‌ پیش‌ می‌رود و راحت‌طلبان‌ عافیت‌جو خودشان‌ را به‌ صندلی‌ حب‌ و جاه‌ طناب‌ پیچ‌ كرده‌اند؛ و در عزای‌ از دست‌ رفتن‌ آزادیهای‌ دمكراتیك‌ سینه‌ می‌زنند. جنگ‌ به‌ پیش‌ می‌رود و كاروان‌ سلحشوران‌ حماسه‌افرین‌، با گامهای‌ محكم‌، كرمهای‌ ریشه‌خوار را زیر پا له‌ می‌كنند و دلهای‌ ضعیف‌ را درون‌ سینه‌ها به‌ لرزه‌ وامی‌دارند. جنگ‌ به‌ پیش‌ می‌رود و مدعیان‌ دروغین‌ خلق‌، در پس‌ شعارهای‌ رنگ‌ و وارنگ‌، استفراغِ اربابانِ خود را نشخوار می‌كنند.

كركسها و لاشخورها در انتظارند تا روزی‌ بر این‌ انقلاب‌ فرود آیند و هر كدام‌ تكه‌ای‌ را به‌ یغما ببرند و این‌ ما هستیم‌ كه‌ با مبارزه‌ خود آرزوهای‌ آنها را بگور خواهیم‌ فرستاد؛ و انشاءالله‌ همه‌ این‌ سختی‌ها، سپری‌ خواهد شد. و خدا كند كه‌ همه‌ از این‌ آزمایش‌ بزرگِ الهی‌، سربلند و پیروز بدر آییم‌؛ و به‌ جای‌ پرداختن‌ به‌ منافع‌ خود، به‌ منافع‌ انقلاب‌ بپردازیم‌.

به جای‌ دعوت‌ به‌ رخوت‌ و سستی‌، دعوت‌ به‌ استقامت‌ و پایداری‌ كنیم‌ و به‌ جای‌ رندی‌ و تهمت‌ و افترا، دروغ‌ و تقلب‌ و خودخواهی‌، فداكاری‌ و مردانگی‌ و انصاف‌ و مروت‌ و مبارزه‌ پیشه‌ كنیم‌ تا به‌ یاری‌ خدا نصرت‌ و پیروزی‌ حاصل‌ شود. خداوند عمر نوح‌ به‌ امام‌ عزیز عنایت‌ فرماید.
بهروز مرادی - 9 اردیبهشت 136۱

در دنیایی که ما در آن هستیم، فاصله‌ها را نه پول تعیین می‌کند و نه چاکرم، نوکرم های قلابی ِ چاپلوسان، و نه منم زدن‌های اهل من.
دنیای ما دنیایی است که تا وقتی به سعیدش می‌گوییم که چرا پابرهنه‌ای، اینجا جبهه است. جواب می‌شنوی که‌ای بابا ما کی کفش پوشیده‌ایم که حالا بخواهیم بپوشیم.

لباسمون رنگ خاکه، خودمون هم از خاکیم و بیشتر از این هم نیستیم.» پسری با قامت بلند، چهره‌ای خندان، نگاهی گیرا و چشمانی آبی آنقدر در آسمان شب زیبا می‌درخشید که به جای اینکه خاک دامن گیرش شود، دل را دامن‌گیر می‌کرد.

هر بار که خود را مهیا برای نوشتن می‌بینم در خود احساس می‌کنم که کوهی از اندوه و نگرانی بر دوشم سنگینی می‌کند و همین باعث می‌شود که از ابراز آن خودداری کنم.

گاه احساس می‌کنم آنچه را که با آن درگیر هستیم یک درد است و برای درمان آن، چاره راه را سخت می‌بینم. مریض‌های عادی با یک آمپول و قرص مداوا می‌شوند، ولی آنچه ما را در برگرفته، میکروب و ویروس نیست، بلکه چیزی است که بیشتر شعله‌های سرکشی را می‌ماند که بند‌بند وجودمان را می‌سوزاند.
به جز خدا، با چه کسی باید سخن گفت؟‌

به هر کجا که می‌رویم غریبه‌ایم و همه با هم بیگانه، آنقدر که از خود بیخود شده‌ایم و آنهایی که ما را به راه جنگ کشاندند، برایمان دل می‌سوزانند گویی به منجلاب فسادی افتاده‌ایم که برای نجات، نیاز به منجیانی آنچنانی داریم.

خاک این شهر دامنگیر است، شهری مانند خرمشهر که هر خانه‌اش دست کم چند گلوله توپ و خمپاره خورده و به کلی ویران شده، خاکش دامنگیر است به خاطر خصلت‌هایی که درون زندگی مردم این شهر وجود دارد و برخوردی که با یکدیگر دارند، یک نوع گرما و صمیمیت خاصی دارد.

عراقی ها الان آمده اند و شهر ما را گرفته اند. گویی آن كه شهر در دست ما بود و ما در قبل دشمن داشتیم با او می جنگیدیم.

اما در ساعت یك و نیم نصف شب روز چهارم آبان 1359، به ما دستور رسید كه، هر چه زودتر و سریع تر، شهر را تخلیه كنیم! شنیدن این خبر برای ما غیر قابل باور بود. ما هنوز داشتیم علیه دشمن مقاومت می كردیم، به جای آن كه كمك مان كنند، دستور تخلیه شهر و عقب نشینی به این طرف پل را به ما دادند! هنوز شب چهارم آبان را به یاد دارم. شبی مهتابی كه خرمشهر آخرین نفس های آزادی را می كشید. این قضیه دستور تخلیه شهر موضوع كوچكی نیست و مسئوولیت آن با شخصی است كه این فرمان را صادر كرده است. هر مقام مملكتی كه چنین دستوری را صادر كرده، مسئوول است. در قبال تاریخ و خون به ناحق ریخته بچه های شهر ما مسئول است.

الان شهر ما را گرفته اند. چند روزی است در انتظار آنیم كه فرمان بدهند و طبق یك نظم خاصی برویم و شهر را آزاد كنیم. مطمئناً ما شهر را آزاد می كنیم. دشمن در خانه ماست و این حق ماست كه دشمن را از خانه مان بیرون كنیم. هدف ما آزادی خرمشهر، كه اكنون در اشغال دشمن است. نیست، ما با جهان اسلام كار داریم و هدفمان این است كه دنیا را آزاد كنیم. اگر ما عرضه این را نداشته باشیم كه یك شهر را آزاد كنیم، شهری كه خانه و زندگی ما در آن است و سال ها در آن جا رشد كرده و بزرگ شده ایم و مردم با هم پیوندها داشته و زندگی ها كرده اند، مطمئناً نمی توانیم بیت المقدس را آزاد كنیم. هدف اصلی ما آزادی بیت المقدس است. ما می خواهیم عراق را نجات بدهیم، به یمن برویم و آن جا را نجات بدهیم، لبنان را می خواهیم آزاد كنیم. اردن را كه پشتیبان صدام است، می خواهیم آزاد كنیم. اگر ما شهر كوچكی مثل خرمشهر را نتوانیم آزاد كنیم، چطور می خواهیم دیگر كشورهای اسلامی را آزاد بكنیم؟

این ها میدان های آزمایشی است كه خدا برای ما قرار داده است. اگر ما در این میدان پیروز شدیم. در میدان های بزرگ تر بعدی هم می توانیم پیروز شویم. لشكری كه آمده و شهر را گرفته و می خواهد دیگر شهرهای ما را هم بگیرد، در عمل ثابت كرده كه ترسو و بزدل هم هست. بزدلی دشمن را بچه های خرمشهری در سی و پنج روز مقاومت به خود عراقی ها هم ثابت كردند. این امری است كه خود صدام حسین در مصاحبه با رادیو بی. بی. سی. به آن اعتراف كرده است.
دشمن آمده است كه بماند. این را روی دیوارهای شهر ما نوشته است . بدون شرم نوشته اند:
«ما آمده ایم بمانیم»!

اما بچه های خرمشهری به دشمن ثابت خواهند كرد كه ترسو و بزدل تر از آن است كه بتواند در مقابل ما مقاومت كند قسم به خون سرخ شهدای شهرمان، ما بالاخره روزی خرمشهر را آزاد خواهیم كرد. روزی كه همین روزهاست و زیاد دور نیست.
خرمشهر! آغوش بازكن! فرزندانت در راه اند.

23فروردین1361
امروز به‌دیدار خانواده‌شهید کلانتر رفتیم‌. کلانتر هم‌مثل‌خیلی‌از بچه‌های‌دیگر خرمشهر، از خانواده‌پایین‌شهری‌بود. مادرش‌به‌ما گفت‌: «او آرزو داشت‌در فتح‌خرمشهر شرکت‌کند.» می‌گفت‌: «ذوق‌داشت‌؛ دوست‌داشت‌برود جبهه‌.» می‌گفت‌: «چرا بگذارم‌وطن‌مان‌را عراقی‌ها بگیرند.» کلانتر با این‌که‌چشمهایش‌ناراحت‌بود و برگه‌مرخصی‌او را هم‌صادر کرده‌بودند، اما به‌جبهه‌رفت‌و پشت‌فرمان‌، ترکش‌خمپاره‌به‌او اصابت‌کرد. برادر ضیاءالدین‌از قول‌او می‌گفت‌: «نمی‌توانم‌تحمل‌کنم‌که‌بچه‌های‌ما دارند شهید می‌شوند، آن‌وقت‌در تهران‌و روز روشن‌یک‌عدّه‌دارند ملت‌را می‌چاپند.» اما از آن‌ناراحت‌کننده‌تر حرف‌خاله‌ضیاءالدین‌بود که‌گفت‌: «آمده‌اید مبارک‌باد ضیاء.»
ضیاءالدین‌به‌مادرش‌گفته‌بود: «بعد از مرخصی‌آخر، خرمشهر را می‌گیریم‌.» نماز ظهر را در مسجد معکون‌(طیب‌) شوشتر خواندیم‌. داشتند تابوت‌می‌ساختند؛ تابوتها را به‌هم‌نشان‌دادیم‌. تابوتها برای‌شهدای‌جبهه‌جنگ‌بود.
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم‌؛ ویل‌لکل‌همزه‌لمز الذّی‌جمع‌مالاً وعدّده‌یحسب‌ماله‌اخلده‌کلاّ لینبذّن‌فی‌الحطمه‌و ما ادریک‌ماالحطمه‌نارالله‌الموقده‌التی‌تطلع‌علی‌الافئده‌انّها علیهم‌موُّصده‌فی‌عمد ممدّده‌.
از شوشتر حرکت‌کردیم‌و ساعت‌30/7 غروب‌، به‌سپاه‌خرمشهر رسیدیم‌.

24 فروردین‌1361
دیروز که‌از راه‌اهواز به‌آبادان‌می‌آمدیم‌. تعدادی‌تانک‌و خدمه‌های‌آنها در حال‌حرکت‌به‌طرف‌آبادان‌بودند. نیروهای‌جدیدی‌هم‌از دارخوین‌به‌طرف‌آبادان‌در بیابانها پیاده‌شده‌بودند. در ایستگاه‌12 هم‌چند واحد ارتش‌دیده‌می‌شد که‌به‌تازگی‌به‌منطقه‌آمده‌بودند. امروز هم‌دو اتوبوس‌نیرو که‌در جریان‌فتح‌المبین‌(حمله‌شوش‌و دزفول‌) شرکت‌داشتند وارد سپاه‌خرمشهر شدند. همه‌چیز گواهی‌بر یک‌حمله‌می‌دهد. بیشترین‌صحبت‌بچه‌ها در مورد حمله‌خرمشهر است‌.
چند تابلو که‌برای‌فتح‌خرمشهر باید آماده‌شود، رنگ‌زده‌شد. طرح‌حمله‌تکمیل‌است‌؛ تیپ‌خرمشهر که‌در حمله‌شرکت‌می‌کند به‌نام‌«بدر» است‌. «عبدالله‌نورانی‌» یک‌تابلو خواست‌و گفت‌: «روی‌آن‌بنویس‌: قرارگاه‌تیپ‌22 بدر خرمشهر.» قول‌دادم‌فردا این‌کار را انجام‌بدهم‌. بچه‌ها از لحاظ‌روحی‌در سطح‌بالایی‌قرار دارند. بعد از نماز ظهر، آقای‌«گنابادی‌» وزیر مسکن‌و شهرسازی‌صحبت‌کردند.

6 اردیبهشت‌61
خوشا به‌حال‌کسی‌که‌بعد از حمله‌خرمشهر زنده‌می‌ماند و امام‌را زیارت‌می‌کند.
در این‌چند شب‌بچه‌ها در منطقه‌دارخوین‌از آب‌عبور کرده‌اند و به‌شناسایی‌دشمن‌پرداخته‌اند؛ خبر آورده‌اند که‌دشمن‌اطراف‌دارخوین‌نیرو ندارد؛ فقط‌تعدادی‌گشتی‌دارد و احتمال‌نفوذ تا پادگان‌دژ خیلی‌آسان‌است‌. همچنین‌گروهی‌که‌دیشب‌را تا صبح‌در منطقه‌دشمن‌به‌شناسائی‌مشغول‌بودند خبر آورده‌اند که‌مانعی‌برای‌نفوذ به‌جاده‌خرمشهر ــ اهواز وجود ندارد. فقط‌عراقی‌ها از اطراف‌ پادگان‌دژ را دارند مین‌گذاری‌می‌کنند.

7 اردیبهشت‌1361
چیزی‌ننوشتم‌.

8 اردیبهشت‌1361
امشب‌شب‌حمله‌است‌.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خوزستان ,
برچسب ها : مرادي , بهروز ,
بازدید : 177
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,499 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,710,600 نفر
بازدید این ماه : 2,243 نفر
بازدید ماه قبل : 4,783 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 4 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک