فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سال 1339 در خانواده‌اي مذهبي ودر شهرستان ملاير به دنیا آمد. بعد از پشت سر گذاشتن دوران کودکي وارد دبستان شد. او ضمن تحصیل ‌همراه برادرش کار می کرد تا در زندگي کمک خانواده اش باشد. با تمام مشکلاتي که داشت تا پایان دوره متوسطه با موفقيت تحصیلاتش را ادامه داد.
دردوران مبارزات و پیروزي انقلاب اسلامی سهم در استان همدان نقش تعیین کننده ای داشت . در درگيري‌ها و مبارزات عليه رژيم پهلوي شرکت فعال مي‌کرد.
پس از به ثمر نشستن خون‌ شهیدان و شکست حکومت باطل بیش از پیش خود را وقف انقلاب کرد تا و در راه تثبيت انقلاب اسلامی تلاش‌هاي زیادي به عمل آورد.
با ایجاد جنگ داخلی در 5استان کشور که توسط منافقین وضد انقلاب صورت گرفته بود,او به کردستان که حساس ترین نقطه بود ,رفت و مردانه سینه سپر کرد تا دشمنان مردم ایران نتوانند نقشه های شومشان را عملی کنند.
مصطفي از نخستین روزهای آغاز جنگ تحميلي در جبهه‌هاي غرب و جنوب کشور حضور داشت. ا و از آزمايش‌هاي بزرگي سربلند بیرون آمد, عمليات والفجر مقدماتي، بدر، خيبر، رمضان، بيت المقدس، فتح المبين، والفجر2، والفجر5 ، کربلاي 4 ، کربلاي 5 و والفجر 8 شاهد مجاهدات او بود.
حضور در سرزمین وحی را خیلی دوست داشت,او که عمری در راه رضای خداکوشیده بود می رفت تا در خانه اش ,مکه معظمه با او رازو نیاز کند و شهادت را از خدا درخواست کند.معتقد بود آنجا می شود عطر وجود رسول الله (ص)وائمه اطهار(ع) را حس کرد.
مسئوليت‌هاي زيادي را در طول زندگی پربرکتش پذیرفت, فرماندهي گردان 151درلشکر32انصارالحسین(ع)، جانشين فرماندهي عمليات قرارگاه نجف و فرماندهي عمليات تيپ ذوالفقار و... وفرماندهي عمليات لشکر 4 بعث از مسئولیتهای او در دوران پر افتخار دفاع مقدس است.
مدت طولاني در جبهه‌هاي نور حضور داشت، اما مصلحت خداوند چنين حکم مي‌کرد که بماند و تا چندين سال بعد از جنگ نيز سندي زنده از آن سال‌ها ي پر افتخارباشد.
مجروحیتها ی فراوان وآثار گازهاي شيميايي را از جنگ نابرابر هشت ساله در بدنش به یادگار داشت .
در پاييز 1373 آثار جراحات شیمیایی در بدنش عود کرد وبيمار شد , معالجات پزشکان نتیجه ای نداشت و حاج مصطفي طالبي در حالي‌که از دوري حاج حسن تا جوک و حاج رسول حيدري دو يار روزهاي جهاد مي‌سوخت, در سی ویک خرداد 1374 به ابديت پيوست.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهید





وصیتنامه
بسمه تعالي
لاحول ولا قوه الا بالله العلي العظيم
اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولي الامر منكم
با شهادت به يگانگي قادر متعال و قبول بدون قيد و شرط پيامبري بزرگوار اسلام محمد ابن عبدالله(ص) و ولايت دوازده امام و قبول رهبريت و ولايت امام امت وصيت‌نامه خود را آغاز مي‌نمايم.
بار الها تو خود آگاهي كه ما جز تو و خواسته‌هاي تو چيزي را در دنيا دنبال نمي‌كنيم. خدايا مرا ياری كن تا در مقابل احكام تو مطيع باشم، مرا راهنما باش تا راه حق را از باطل شناخته و در راهش كه خواست توست جهاد كنم.
معبودا اگر در آخرت ياريم نكني، چه كنم و اگر در دنيا به حال خودم واگذاري چه كنم؟ اميد به عنايت تو دارم. بار الها مرا نيز ياري ده تا جزء ياري دهندگان دينت باقي بمانم، مرا آگاهي ده تا آگاهي دهنده جامعه باشم و مرا استوار گردان تا در راه دينت استوار باقي بمانم. قادرا، تونيز آگاهي كه چشم اميد ما به عنايت خاص توست تا در جبهه جنگ كه همانا برخورد مكتب اسلام در مقابل دنياي كفر و نفاق است, ياريمان نمائي.
با الها چشم اميد به بهشت تو مرا به سوي جبهه نكشاند و دوري از دوزخت نيز در راهت استوارم نكرد. هرچه بود اميد به انجام حُكمت بود و در اين راستا از بذل جان دريغ ندارم. معبود من تو خود آگاهي كه چه ظلمها و كجروي‌ها در دنيا بود و بر عليه ما به كار گرفته شد، اگر ياري تو نبود مقاومت را در خودم احساس نمي‌كردم و از تو مي‌خواهم كه نعمت رهبريت امام را از ما نگيري، چرا كه شايد بهترين سزاي اعمال انسانهاي نافرمان، گرفتن اين نعمت است. خدايا مارا نيز در راهمان همچون رهبرمان ثابت قدم بگردان تا همچون او بر سر دنياي شرق و غرب نهيب زده و آنان را به خاك مذلت بنشانيم.
بار الها جانم را در راه تو دادم و با خونم درخت اسلام و دينت را آب ياري نمودم، از من بپذير چرا كه اگر نپذيري چه كنم؟
خونم را با آگاهي كامل در راهت اهدا نمودم چرا كه برخودم واجب ديدم .
خدايا نعمت شهادت را از عاشقان راهت نگير، چرا كه اگر بگيري چه كنيم؟ چشم اميد به نوشيدن شربت شهادت، دلها را تسكين مي‌دهد. بارالها رهبر ما را از ما خوشنود كن و ما را در آخرت با نيكان و صالحان و مقربين درگاهت محشور كن.
چند كلمه هم به عنوان وصيت به ملت شريف بگويم :
حجت بر ما تمام است، دفاع در سنگرهاي اسلام واجب است، به اميد حكم جهاد نباشيد ، چرا كه اگر باشيد كوتاهي كرده‌ايد . امروز خداوند لياقت دفاع از سنگرهاي اسلام را به ما عنايت كرد و اين دفاع احتياج به خون دارد تا لياقت كامل شود.
خدايا آن روز نيايد كه دست از جنگ و دفاع بكشيم و به ماديات روي آوريم، اگر چنين شود در پيشگاه تو و رسولت چه جوابي دهيم؟ چشم اميد به نصرتت داريم، ما را ياري كن تا اين لياقت را حفظ نمائيم.
اما قبول قطعنامه از طرف نظام جمهوري اسلامي به عنوان يك حكم شرعي است كه از طرف رهبريت و ولايت امر به ماابلاغ شده است و مقلد اين بزرگوار بايد با جان و دل پذيرا باشند چرا كه مصلحت اسلام بوده و هست و اتمام حجتي است با استكبار و دنيا كه ما را جنگ طلب جلوه دادند و در اين برهه از زمان تنها وظيفه، حفظ لياقت در دفاع از سنگرهاي اسلام كه همانا جنگ با دشمن بعثي است.
به شايعات و نفاق و دوروئي فريب خوردگان كج فكر و لاابالي گوش ندهيد كه اگر گوش دهيد همانا دشمن علني اسلام هستيد .
فرامين رهبري را با جان و دل پذيرا باشيد ، چون راه نجات و سعادت در اين است .
امروز امام با آبرويش معامله كرد و فردا ما بايد با خونمان معامله كنيم . يادمان باشد كه چه بوديد و هر وقت فراموش كرديم ,ذلت و خواري زمان طاغوت به ياد آوريم .
همسرم وفرزندانم :
آنچه امروز باعث جدائي بين ما شد ثمره چندسال تلاش بود و در انتظار چنين روزي بودم و لحظه شماري می كردم و هميشه از خداوند خواستم تا لياقت خدمت و شهادت در راه خودش را به من ارزاني دارد . وظيفه برگردن تو به عنوان مادر فرزندانم اين است كه همچون زينب ، رسالت انقلاب را بر دوش گيري و از هيچ چيزي هراس به خود راه ندهي . چرا كه ما براي اعتلاي كلمه حق جنگيديم و شما نيز براي حفظ اين دستاوردها بايد تلاش كنيد هرچه در زندگي ام وجود دارد متعلق به تو و فرزندانم مي‌باشد و هيچكس حق دخالت ندارد. در راستاي قوانين شرع اقدام شود و شما را همسرم ، به عنوان قيم فرزندان خود انتخاب كردم زيرا شايستگي اين كار را در شما به خوبي حس مي‌كنم.
در پايان از همه حلاليت مي طلبم و چشم اميد به عفو پروردگار دارم .
باميد پيروز ي نهائي در تمام جبهه ها.
والسلام 29/4/67 مصطفي طالبي





خاطرات
مصطفی طالبی از نگاه همسرش:
آخرین روز دوره بود. پنج و نیم صبح بچه ها را بر دم کوه، امتحان تیراندازی. یک و نیم دو بعدازظهر، پر از خاک و خل رسیدم خانه. دست و رویم را شستم. مانتو شلوار مدرسه ام را پوشیدم با روسری کرم رنگ و چادر سفید. مصطفی آمد. نشستیم سر سفره ی عقد، شدم خانم طالبی.
پدرم دائم به سقف نگاه می کرد. اگر پلک می زد، اشک هایش می ریخت پایین. برادرم گوشۀ لبش را می جوید. اما خواهرم آمد جلو، بغلم کرد و گردن بند الله سنگینی را انداخت گردنم. در گوشم گفت: «محض تبرک. دلم می خواهد همیشه گردنت باشد.»
هنوز هم هست. همین یک گردن بند را دارم.
به همه گفته بودم طلا نمی خواهم، هدیه ی سر عقد هم قبول نمی کنم. سفره ی عقد را توی اتاق خودم انداخته بودند، بین تخت و میز تحریرم. آیینه گرفته بودیم، اما شعمدان نه، به چه دردی می خورد. توی باغ خبری نبود. نه چراغانی، نه صندلی های مخمل تاشو با رومیزهای مکلون قرمز. کسی نبود، فقط خواهرها و برادرها بودند. مادرم اصلاً نیامد، بیمارستان بود. وقتی داشت پرده های تازه ی اتاقم را می زد، افتاد. پایش بدجوری شکست. می دانست تا محرم نباشیم، مصطفی به خانه ی ما نمی آید. گفت: «شما عقد کنید.» اما مصطفی یا من، یادم نیست، پیشنهاد دادیم برویم بیمارستان پیش مادرم و همان جا عقد کنیم. مادر قبول نکرد «بیمارستان که جای جشن و عقد نیست.»
شاید این طور راحت تر بود. دلش را نداشت من را پای آن سفره ی ساده با مانتوی مدرسه ببیند.
غروب روز نهم خرداد پنجاه و نه، مراسم که تمام شد، حرف و حدیث ها، نصیحت ها و هشدارها هم تمام شد. کار خودم را کرده بودم.
مصطفی پاسدار بود، یکی از آن بیست نفر اول که سپاه ملایر را تشکیل دادند، شانزده نفر مرد و ما چهار نفر. من، هاشمی، قاسمی و رسولی، که هم کلاس بودیم و همه جا با هم. حرف تشکیل ارتش بیست میلیونی بود و بنا بود دخترها هم آموزش نظامی ببینند.
مصطفی، که آن روزها فامیلش را هم درست نمی دانستم، و آقای یارمحمدی مربی نظامی بودند، اسلحه شناسی، تیراندازی و تمرین های عملیاتی.
می رفتیم کوه های اطراف شهر، راه پیمایی های طولانی، سینه خیز روی سنگ و خار، عبور از مانع، خیزهای پنج ثانیه و سه ثانیه. مانتوهای کلفت می پوشیدیم و چفیه می بستیم روی مقنعه هایمان. پوتین های کفش ملی می پوشیدیم که آن وقت ها می گفتند کیکرز. غروب خسته و مرده با ده دوازده تا زخم و بریدگی کوچک و بزرگ برمی گشتیم. همه چیز خیلی جدی بود. فکر می کردیم بالاخره دیر یا زود ما هم باید بجنگیم.
با تفنگ غریبه نبودم. از بچگی با پدر می رفتیم شکار. با جیب تا پای کوه می رفتیم. باید کمین می کردیم و ساکت می ماندیم. بابا کبک می زد یا به فصلش مرغابی. وقت شکار بزهای کوهی ما را نمی بردند، بچه بازی نبود.
با همه ی این احوال، درس مصطفی سخت بود. سرش را می انداخت پایین و تند تند درس می داد. خیلی فرز بود. عقب می ماندیم. سوال که می کردیم، بدون یک کلمه حرف اضافه جوابمان را می داد و آن قدر تلخ که بالاخره از خیر توضیح بیشتر می گذشتیم. سوال هایمان را نگه می داشتیم برای کلاس آقای یار محمدی که با حوصله تر بود.
مصطفی تا بود، همیشه توی سپاه بود، روز، شب، نصفه شب، معمایی شده بود. بیشتر وقت ها نبود. می رفت کردستان، مرخصی هایش را هم بازمی گشت سپاه. بعدها وقتی حرف ازدواجمان پیش آمد، فهمیدم مادرش فوت کرده و خواهرها و برادرها هم سرشان گرم زندگی خودشان بوده. پدرش دوباره ازدواج کرده بود و مصطفای تنها، پیش تر همان جا می ماند.
دوره ی آموزشی مان که تمام شد، خودمان شدیم مربی. از کلاس ها خیلی استقبال می کردند. داوطلب زیاد بود. حتی روستاهای اطراف مربی می خواستند. اولین دوره ی بچه های شهر که تمام شد، خودشان شدند مربی و ما می رفتیم روستاهای نزدیک ملایر. صبح، آفتاب نزده با لندرورهای سپاه راه می افتادیم و شب برمی گشتیم. پدرم حرص می خورد «کدام پسری تا این وقت شب بیرون است که تو هستی؟»
فایده نداشت، فردا باز هم می رفتیم. بالاخره یک روز دیدم بابا در باغ را قفل کرده چادرم را گذاشتم توی کیف و پرت کردم توی کوچه، بعد هم از دیوار خودم را کشیدم بالا و پریدم آن طرف. بابا دیگر هیچ وقت در را قفل نکرد.
این چادر هم حکایتی بود. اوایل ـ قبل از انقلاب ـ فقط روسری می پوشیدم. همه، شوخی و جدی می گفتند «شده ای شکل کلفت ها» توی آن خانه ی بزرگ پر رفت و آمد با آن همه مستخدم و پرستار بچه و آشپز، فقط کارگرها روسری می بستند.
در مهمانی های بزرگ فامیلی، همین که از در می آمدم، بحث شروع می شد «اصل دل آدم است، دل آدم پاک باشد، ذات آدمی زاد نجیب باشد، این ها همه حفظ ظاهر است...» «آدم باید با خدا باشد، مردم آزاری نکند، حالا این دو وجب پارچه باشد یا نباشد، چه توفیری دارد؟»
اما حرف های دیگری هم بود. روضه های دهه ی محرم که توی خانه ی خودمان برپا می شد و آن ده روز همه روسری و چادر داشتند، چادرهای حریر مجلسی. نماز جماعت مسجد در ماه های رمضان و سخنرانی های بین دو نماز، موعظه های شب های احیاء که مادرم همۀ ما، من، خواهرها، عمه و مادر بزرگ را سوار ماشینش می کرد و می برد و نصفه شب بعد از سحری برمی گرداند. یکی از معلم های مدرسه هم بود. همیشه، آخر همه ی درس هایش می رسید به تسلیم نشدن در برابر وسوسه ی دنیا، سادگی، این که مد یعنی کسی از آن طرف دنیا برای تو تعیین تکلیف کند که چه بپوشی و چه بپسندی. کتاب هم می آورد، مطهری، شریعتی، «فاطمه فاطمه است» «مساله ی حجاب». هر کتابی که اسمش اسلام داشت، زیر میز دست به دست می چرخید، «حقوق زن در اسلام» «ایدئولوژی اسلامی».
سفرهای تهران هم بود. صورت پیر شده ی دایی فرتاشم که سال ها زندانی کشیده بود و جای سوختگی شکنجه روی دست و پایش خوب نمی شد، هنوز یادم هست. همه نگران بودند و می ترسیدند که من هم سرنوشت داییم را پیدا کنم یا حتی بدتر از آن را. پدر بزرگ مادریم استان دار بود و پدر و عموهایم ملاک عمده. خانواده ی ما خیلی توی چشم بود.
با روسری می رفتم مدرسه، گاهی هم چادر می پوشیدم، چادرهای رنگی گل دار، چادر مشکی هنوز باب نبود. حرص مدیر و ناظم در می آمد. خانواده ام را می شناختند «تو دیگر چرا؟ از تو انتظار نداشتیم.»
می ایستادند دم در، روسری و چادرمان را همان جا می گرفتند، کلاسورمان را می گذاشتیم روی سرمان و می دویدیم سمت کلاس. انقلاب که شد، من و هاشمی و رسولی و قاسمی مثل خیلی از بچه ها یک سره وقف راهپیمایی و کتاب و اعلامیه شده بودیم. دایی در تحصن هشتم بهمن دانشگاه تهران شهید شد. همین چیزها آتشمان را تندتر می کرد. همه چیز داشت عوض می شد حتی لباس پوشیدنمان.
مادرم خیلی خوش سلیقه بود. لباس هایمان را از تهران می خرید یا از آن جا پارچه می آورد با مجله های مد و ژورنال ها و بورداهای رنگارنگ. از توی مجله ها مدل انتخاب می کردیم و خیاط می آمد خانه، اندازه ی همه مان را می گرفت و لباس می دوخت، لباس های راحت خانه، پیراهن های مدل دار برای عروسی و مهمانی.
دلم می خواست چادر بپوشم. مقنعه هم تازه باب شده بود، مقنعه های بلند چانه دار.
اوایل انقلاب کسی مقنعه دوختن بلد نبود. در مسجدها و مدرسه ها همه جور کلاسی بود، اصول عقاید و کمک های اولیه، خیاطی هم بود و دوختن مقنعه و چادر یاد می دادند. پارچه را از سه گوش تا می کردم بعد با نخ پایینش را به شکل نیم دایره علامت می زدیم و می بریدیم.
وقتی چادر مشکی سرم کردم، داد همه در آمده بود. تازه به روسری پوشیدنم در مهمانی ها عادت کرده بودند.
انقلاب پیروز شد. عضو سپاه شدیم. آن روزها همه چیز مجانی بود، همه ی کلاس ها، همه ی کارها. حقوق نمی گرفتیم اما صبح تا شب، هر وقت که نیاز بود، آن جا بودیم. ظهرها، بعد از مدرسه می رفتیم سپاه. روزه می گرفتیم که لازم نباشد ناهار بخوریم.
کم کم اعضای سپاه بیشتر شدند، کلاس ها هم بیشتر شد. سرمان حسابی شلوغ بود. هنوز هم ما چهار نفر با هم بودیم، هنوز هم هستیم. قاسمی حرف و حدیث خواستگارها و مخالفت هایم را شنیده بود. همه از خانواده های سطح بالای شهر بودند، آقای دکتر، مهندس تحصیل کرده ی خارج، پسر فلان زمین دار بزرگ. همه را ندیده رد می کردم. همه چیزی کم داشتند. قاسمی گفت: «برادر طالبی قصد ازدواج دارد».
گفتم: «به من چه؟»
گفت: «خب، شما مناسب هم هستید».
گفتم: «به تو چه؟»
گفت: «خب، دوست برادرم است».
گفتم: «اصلاً قصد ازدواج ندارم.» اما قاسمی ول نکرد. گفت و گفت و گفت سه ماه طول کشید تا بالاخره نرم شدم، اما به کسی حرفی نزدم. قاسمی به مادرم خبر داد.
مادرم فقط خندیده بود. فکر می کرد کل قضیه شوخی است، اما نبود. نصیحت ها شروع شد «آدم نظامی مرد زندگی نیست، جانش کف دستش است، حالا کشته بشود یا سال دیگر».
ـ اصلاً، بلا تشبیه، بگو پسر پیغمبر، شرایطش طوری نیست که تو تحمل کنی، نه خانه ای، نه حقوقی، نه آینده ای، نه سواد و تحصیلاتی.
راست می گفتند. مصطفی توی سپاه زندگی می کرد. تازه دیپلم گرفته بود. نوزده سالش بود، با ماهی هزار تومان حقوق که بعد از ازدواجمان شد دو هزار تومان. ماجرای حقوقش را هم بعدها برایم تعریف کرد.
یک روز یکی از بچه های سپاه آمد و گفت برادرها بینی و بین الله، هرکس هر چقدر احتیاج دارد، بگوید که حقوق تعیین کنیم. گفته بود «من که خرجی ندارم، همین جا زندگی می کنم، زن و بچه ای هم که ندارم، بیشتر وقت ها هم منطقه ام، هزار تومان از سرم هم زیاد است.» او هم توی دفترچه اش نوشته بود «مصطفی طالبی، هزار تومان.»
مادرم می گفت: «پول توجیبی تو از حقوق ماهانه ی او بیشتر است، چه طور می خواهی با او زندگی کنی؟»
برادرم می گفت: «پس دانشگاه چی؟ این همه سال حرفش را زده ایم؟»
همیشه برایم بدیهی بود که بعد از دیپلم می روم دانشگاه برای خانواده هم.
پدرم من را کشید کنار، گفت: «می فرستمت انگلیس، پیش داییت درس بخوان، زندگی کن، چند ماهی که بگذرد، خودت به این فکرها می خندی، همه ی این ها زودگذر است، از سرت می افتد.»
زودگذر نبود، از سرم نمی افتاد. گفتم: «دلم نمی خواهد از ایران بروم. دانشگاه را شاید بعد اگر قسمت بود با هم رفتیم.»
گفتم: «از بی پولی نمی ترسم»
اصرار کردم و مصطفی با خانواده اش آمدند خواستگاری. چند دقیقه ای نشستم و بعد رفتم چای خواستگاری را هم من نبردم، مستخدم ها بردند.
خود مصطفی به دل ههم نشسته بود، بس که محجوب بود، اما این باعث نشد شرایطش را نادیده بگیرند. پدرم گفت «اصلاً تو با خودش حرف زده ای؟»
نزده بودم. قرار گذاشتیم و با ماشین برادرم رفتیم بیرون. برادرم پیاده شد، مصطفی جلو نشسته بود و من عقب. برنگشت نگاهم کند. همان طور حرف هایش را زد. عین حرف های پدر و مادرم بود «زندگی با من سخت است. من از فردای خودم خبر ندارم. جانم کف دستم است. معلوم نیست امروز بروم یا فردا. شاید رفتم و ناقص برگشتم، شاید اصلاً برنگشتم. من نه پول دارم، نه خانه، نه حتی امیدوارم بعدها این ها را به دست بیاورم، نه این که نتوانم، اصلاً پیش نیستم. دنبال چیز دیگری ام، اما گمان می کنم با همه ی این ها آدم ها با هم بهتر رشد می کنند، بهتر بالا می روند.»
حرف هایش به جای ترساندن من، اصرارم را بیشتر کرد. مصطفی خیلی چیزها نداشت اما همان چیزی را داشت که من می خواستم، چیزی که دنبالش بودم.
همه با من اتمام حجت کردند، خانواده ام، حتی خود مصطفی، آینده ام را مثل آینه گرفته بودند پیش رویم. قبول کردم، با همه ی سختی هایش. هیچ وقت هم گله ای نکردم. هنوز هم نمی کنم، نه خرداد پنجاه و نه عقد کردیم. سه ماه بعد جنگ شروع شد.
خانه ی پدری من بزرگ بود. جلوی عمارت اصلی حیاط وسیعی بود پر از باغچه های رز و زنبق و گل های اطلسی و میمون. پدرم خودش به آنها می رسید. پشت ساختمان هم یک باغ دو سه تا اتاق دیگر بود که اجاق های بزرگ داشت برای پختن مرباهای فصل، آشپزی های سنگین و شیرینی های عید که تدارکش از اوایل اسفند شروع می شد. دو تا خانم بودند که روزها برای خیس کردن برنج، آرد کردنش و بالاخره پختن شیرینی می آمدند، کلوچه های محلی، شیرینی های کوچک مغزدار. تمام باغ از بوی آرد برنج تازه و گلاب و زعفران پر می شد.
البته مادرم بالای سرشان بود و نظارت می کرد. طرف دیگر باغ، ساختمان بزرگ یک طبقه ای بود که قبلش منزل پدر بزرگم بود. بعدها وقتی خانه ی اصلی را ساختند، آن ساختمان را هم به حال خودش رها کردند. لوله های آب پوسیده بود، گچ دیوارها طلبه کرده بود، متروکه شده بود. با مصطفی قرار گذاشتیم همان جا زندگی کنیم. حقوق مصطفی زیاد شده بود، ماهی دو هزار تومان، اما باز هم نمی توانستیم اجاره خانه بدهیم.
رنگ خریدیم و مصطفی و برادر کوچکترش با هم دو سه تا اطاق ساختمان را رنگ کردند. تا آن جا که می شد درز پنجره های کهنه را گرفتند. شیشه ها را پاک کردیم. تار عنکبوت های کلفت کهنه را با جاروهای دسته بلند از سقف تکاندیم. زمین را حسابی ساییدیم و خانه آماده شد.
گفته بودم جهیزیه نمی خواهم. طفلک مادرم با چه احتیاطی برایم وسایل می گذاشت. چه قدر رعایت می کرد که ناراحت نشوم. چه قدر توضیح می داد و توجیه می کرد که «کمد که تجمل نیست. بالاخره که باید لباس هایت را جایی آویزان کنی.»
مخالف بودم. اما مادرم یک تخت خواب سنگین چوب گردو برایم گذاشت. آن قدر کوتاه آمده بودند که دیگر نتوانستم چیزی بگویم. خانواده ام سر مهریه، سخت نگرفتند. یک سکه ی طلا، یک قرآن، یک آیینه ی بدون شمعدان. اما دست خالی روانه کردن دختر برایشان سخت بود، اگرچه بعدها هر کدام به اسم کادو و چشم روشنی یک تکه اسباب و اثاثیه آوردند و همه چیز به قدر احتیاج جور شد.
آخر شهریور جنگ شروع شد. خانه را تمیز کرده بودیم و چیده بودیم. اگرچه آبگرم کن نداشت، لوله ها پوسیده و خراب بودند و حمام و ظرف شویی را هم نمی شد استفاده کنیم، مصطفی می آمد که لوله ها را تعمیر کند، تلویزیون هی آژیر می کشید، زرد، قرمز، سفید و هی معنی هر کدام را تکرار می کرد «معنی و مفهوم آن این است که احتمال حمله هوایی ...»
احتمال حمله ی هوایی بود. لوله ها را ول کردیم و روی پنجره کاغذهای کلفت مشکی زدیم و روی شیشه ها را چسب زدیم. مادر برایمان یک سینی پر خوراکی آورد و کنارمان ماند. می گفتیم و می خندیدیم و کاغذها را می چسباندیم پشت شیشه ها.
لوله ها درست نشد. یک منبع دویست لیتری آهن سفید که پایینش شیر داشت، گذاشتم بیرون ساختمان، دم در که ظرف ها را آن جا بشوییم.
پدر و مادرم دیگر نه اعتراض می کردند، نه نصیحت و نه حتی حرص می خوردند. سرشان را تکان می دادند و می خندیدند و سعی می کردند هرجا که بشود کمک کنند.
مصطفی جای خودش را باز کرده بود. برادرم قبل از ازدواج به مصطفی گفته بود «مژگان عزیز کرده ی مادر و پدرم است، مخالفت می کنیم، چون مطمئن هستیم طاقت زندگی با تو را ندارد.»
اما حالا مادرم می گفت: «من مامان مصطفی هستم. وای به حالت اگر این نازنین را اذیت کنی.»
به مصطفی می گفت: «نازنین» اسمش را صدا نمی کرد. هنوز هم همین طور است.
همه دوستش داشتند، به خاطر متانت و صبرش، به خاطر خوش روییش که گاهی خودم را هم متعجب می کرد. این مصطفی گاهی با برادر طالبی ای که از کلاس های سپاه می شناختم، خیلی فرق می کرد. توی جمع های فامیلی وقتی بحث می شد، وقتی خلاف اعتقاداتش حرف می زدند، عصبانی نمی شد. می گذاشت قشنگ حرف هایشان را بزنند بعد آرام آرام جواب می داد، دلیل می آورد، مثال می زد، صداقتش مجاب کننده بود.
به حلال و حرام خیلی مقید بود، اما با هیچ کس قطع رابطه نمی کرد. خانه ی همه ی اقوام سر می زدیم. اگر یقین می کرد اهل خمس و زکات نیستند، خودش زکات شام و ناهار را که خورده بودیم، کنار می گذاشت، یک ماه بعد از عقدمان عروسی برادرم بود. یک مجلس مفصل با چراغانی سراسر باغ و یک عالمه مهمان و بزن و بکوب. مصطفی هم آمد، اما ماند همان جا، دم در، سر خودش را با کارهایی که پیش می آمد گرم کرد، کارهایی مثل تهیه و تدارک وسایل و خوش آمدگویی به مهمان ها.
شب های جمعه می آمد دنبالم می رفتیم دعای کمیل. به اقوام سر می زدیم. سپاه هم می رفتیم، اما آن جا کمتر هم دیگر را می دیدیم. سعی می کردیم سر راه هم سبز نشویم.
گاهی نگاهش جای دیگری بود و صدایش می زدم، جواب نمی داد. ناراحت می شدم. بعد که می فهمید، عذرخواهی می کرد «ببخش، نشنیدم.» آن قدر این نشنیدم ها تکرار شد که شک کردیم و با هم رفتیم پیش دکتر. گفت: «تا حالا کجا بودی؟ پرده ی هر دو گوش آسیب جدی دیده، انگار بغل گوش هایت بمب منفجر کرده اند.»
راست می گفت. هر دو می دانستیم کار آر.پی. جی و خمپاره است. دکتر گفت: «قابل درمان است اما دیگر نباید سر و صدا بشنوی. حتی به اندازه ی بوق ماشین یا صدای بلند رادیو، وگرنه شنواییت روز به روز کمتر می شود.»
مصطفی پیش دکتر حرفی نزد. بیرون که آمدیم، گفت: «این یعنی یا گوش یا جبهه.»
برای من معلوم بود که کدام را انتخاب می کند.
نیمه های آبان عروسی کردیم، یعنی رفتیم سر خانه و زندگی خودمان. نه اینکه جشن بگیریم. هرکس می آمد خانه ی مادرم، می فهمید که عروسی کرده ام و از آن جا رفته ام. بعد چشم روشنی می آوردند خانه ی ما.
مصطفی خیلی درگیر بود. باید نیروهای داوطلب را آموزش می داد. از طرفی، طرحی تنظیم کرده بود که کارها را جوری تقسیم کنند که یک سوم نیروهای سپاه بتوانند آن ها را انجام دهند و دو سوم دیگر بروند جبهه. خیلی ها با این طرح مخالفت کردند، خیلی ها ترجیح می دادند در امنیت شهر بمانند.
بعضی ها دشمنش شدند، اما چاره ای هم نبود. همه چیز به هم ریخته بود. سیاست های جنگی بنی صدر می گفت بگذارید نیروهای عراقی حسابی در خاکمان پیش بیایند، بعد با حملۀ گاز انبری نابودشان می کنیم. در عمل شکست خورده بود. خرمشهر دست عراقی ها بود. آبادان را محاصره کرده بودند، مهران زیر دستشان بود، بستان را گرفته بودند، حرف اهواز و تهران را می زدند. ارتش بود اما دست تنها کار زیادی نمی توانست بکند. اگر مقاومتی هم بود، همین نیروهای داوطلب بودند که مانده بودند و می جنگیدند. مصطفی هم جبهه بود، اگر نبود هم، تا نیمه های شب می ماند سپاه. کم می دیدمش. روزها می رفتم سپاه. مدرسه ی شبانه را رها کردم. مصطفی دوست نداشت وقتی برمی گردد، خانه نباشم. اما ماندن هم چندان ساده نبود. خانه بزرگ بود و جز همان سه اتاقی که رنگ کرده بودیم، پشت خانه هم باغ بزرگی بود پر از درخت های بادام که رهاشان کرده بودند و آبشان نمی دادند تا بخشکد. به تنهایی عادت نداشتم. شب ها باد که می پیچید توی درخت ها و در و پنجره های کهنه ی ساختمان را می لرزاند، عین خانه ی ارواح، طاقتم تمام می شد. می دویدم سمت خانه ی مادرم. اما باز سعی می کردم عادت کنم. با شلنگ آب می ریختم و بشکه ی آهنی را پر می کردم. چوب می آوردم و بخاری هیزی مان را پر می کردم. توی اتاق کوچکتر یک بخاری قدیمی همدان کار داشتیم که نفتی بود. پرش می کردم، باز هم شبی هزار مرتبه خاموش می شد.
به مصطفی می گفتم کاش مریض می شدی، می ماندی خانه، مریض می شد اما نمی ماند. فکرش را هم نمی کردم، اما وابستگیم به مصطفی خیلی شدید بود، دل تنگیم هم. اما وقتی دیگران را می دیدم، دوست ها یا هم سن و سال هایم را که همسرش هایشان را در جنگ از دست داده بودند، از دل تنگی خودم خجالت می کشیدم. وقتی یاد حرف هایمان می افتادم حتی رویش را نداشتم که دعا کنم مصطفی شهید نشود. فقط دعا می کردم خدایا بعد از مصطفی عمرم را طولانی نکن.
حقیقتش، از همان اول یقین داشتم که شهید می شود، دیر یا زود. اواخر تیر سال شصت پسرم، میثم به دنیا آمد. ماه های آخر، مصطفی جبهه بود. خیلی می ترسیدم. می ترسیدم اتفاقی بیفتد و من ته آن باغ بزرگ، توی آن ساختمان دور متروک تنها بمانم. اما چند روز آخر خودش را رساند. درد که شروع شد، پدرم را خبر کرد و رساندنم بیمارستان.
بعد از تولد میثم کم کم کار سپاه را هم کنار گذاشتم. ماه های بارداری هم می رفتم کارهای پرسنلی بچه های بسیج را مرتب می کردم. یکی دو شب در هفته هم که خود مصطفی در سپاه کار داشت، می ماندم همان جا.
سپاه ساختمان دو طبقه ی بزرگی بود که آن روزها طبقه ی دومش را کرده بودند بازداشتگاه. سال شصت اوج فعالیت گروهک ها بود، از پخش شبانه و اعلامیه تا بمب گذاری و ترورهای خیابانی. رسیدگی به مساله ی گروهک ها وظیفه ی سپاه بود. هر که را می گرفتند، قبل از محاکمه و دادگاه می آوردند طبقه ی بالای سپاه. هر شب یکی از ما می ماندیم که اگر کاری پیش آمد باشیم.
میثم بچه ی سبزه و ظریفی بود با موهای پرپشت مشکی. همان روز اول توی بیمارستان مریض شد. اول سرماخوردگی بود، بعد شد عفونت ریه. ده دوازده روزه بود که سرفه هایش شروع شد. شیر نمی خورد و شبانه روز گریه می کرد. دکترها مریضیش را تشخیص نمی دادند. داروها بی اثر بود و میثم پیش چشم هایمان آب می شد. حال خودم هم خوب نبود. خواهرش به اصرار، من را برد خانه ی خودشان. مصطفی خانواده ی شلوغ و خونگرمی داشت. باهاشان راحت بودم. میثم تازه بیست روزش شده بود که بیماریش روزبروز شدیدتر می شد. مصطفی هم رفت جبهه، آن وقت بود که تازه فهمیدم تنهایی یعنی چه.
میثم تازه چهار دست و پا می رفت. کف یکی از اتاق ها را حصیر انداخته بودیم. سر زانوها و دست های میثم بر اثر بریدگی های کوچک شده بود، حصیر پوستش را می خراشید. مادرم میثم را بغل کرد، سر زانوهای کوچکش را دید که خونی بود. نشست همان جا دم در، سرش را گرفت بین دست هایش و گریه کرد «پای هر تار موی تو من قربانی کشتم تا بزرگ شدی، پدرت یک نفر را فقط آورده بود مخصوص بغل کردن تو، که پای مژگان خانم خاکی نشود. آن وقت هی سر می زنم می بینم گندم پخته می خوری. می بینم حصیر خشک دست و پای بچه ام را تکه پاره کرده.»
دو پایش را کرده بود توی یک کفش که برایمان فرش بیاورد. گفتم: «نمی خواهم.»
گفت: «دست بافت نبر، فرش ماشینی ببر. این که دیگه ارزشی ندارد، پولش را بده اما با این طفلک این طور نکن.»
مصطفی آمد و رفت. اما میثم خوب نشد. یک روز حالش جوری به هم خورد که بغلش کردم و رفتم ایستگاه مینی بوس ها. تنها رفتم اراک. خواهرم آنجا بود. ملایر متخصص اطفال نداشت. وقتی دکتر میثم را دید گفت: «جنازه اش را آورده اید که زنده اش کنم؟»
دارو نوشت، آمپول های کاتامایسن قوی، هر دوازده ساعت. نوبت دومش ساعت دوازده شب بود. مصطفی هنوز نیامده بود. خواهرم و شوهرش میثم را می بردند بیمارستان که آمپولش را بزنند.
برگشتم ملایر. هوا سرد بود. خانه ی ما با آن همه پنجره و اتاق وسط باغ، با بخاری همدان کارمان که دائم خراب بود، گرم نمی شد. میثم یک سره گریه می کرد و گوش هایش را چنگ می زد. دکتر گفت: «لوزه ی سومش شدید متورم شده و عفونتش می ریزد پشت پرده های گوش، باید زود عملش کنیم.»
مصطفی جبهه بود، غرب. تلفن کردم و بهش گفتم. اوضاع جنگ بحرانی بود. نیامد. گفت: «هرکاری صلاح می دانی، انجام بده. نخواه که در این شرایط همه چیز را به خاطر بچه ی خودم رها کنم.»
خیلی اصرار کردم. ته قلبش خواسته بودم بیاید، نه بعدش خواستم. فقط همان یک بار خواستم. همان یک بار هم نیامد.
بیمارستان ملایر امکانات نداشت که عملش کنند. باید بچه را می بردم همدان. نمی توانستم، نمی شد. تا آن وقت هر جایی که می خواستم بروم. یا با خانواده ام رفته بودم یا با راننده مان. تصور این که با یک بچه ی کوچک در شهر غریب سرگردان شوم، وحشت زده ام می کرد. با دارو و مسکن میثم را نگه داشتم. از بغلم پایین نمی آمد. یک ماه گذشت تا اوضاع جبهه آرام تر شد. مصطفی برگشت و با هم میثم را بردیم پیش دکتر. گفت: «یک ماه پیش بنا بود این بچه را عمل کنیم. گفتم خطرناک است. فکر کردید شوخی می کنم؟ بچه را قربانی بی مسئولیتی خودتان می کنید. دیگر هیچ تضمینی نیست که عملش موفق باشد.»
بالاخره عملش کردند. فرشمان را فروختیم تا پول عملش را جور کنیم. دو روزی ماندم بیمارستان کنار تختش. خون بالا می آورد. کم کم بهتر شد. از آن به بعد تا پنج سالگی زیر نظر دکتر بود. ماهی یک بار باید می بردیمش تهران. تهران رفتنمان را با مرخصی های مصطفی تنظیم می کردم. وقتی می آمد، شبانه راه می افتادیم، صبح می رسیدیم. میثم را می بردیم دکتر، داروها را می خریدیم و دوباره برمی گشتیم ملایر.
در آن خانه هم دیگر نمی شد. زندگی کرد. دیوارها موریانه زده بود و از هر گوشه ای هزار پاهای ریز و درشت و عقرب های کوچک زرد بیرون می آمد.
میثم را می گذاشتم توی گهواره ی توری زیب دار، اما باز می ترسیدم. وقتی پدرم باغ و خانه را فروخت و آمد کرج، من هم از آن خانه ی قدیمی بیرون آمدم. یکی از دوستان صمیمی مدرسه ام با برادر مصطفی ازدواج کرده بود، خودم به هم معرفیشان کرده بودم. با هم خانه گرفتیم، یک خانه ی دو اتاقه ی کوچک. همه ی وسایلم را چیدم توی همان یک اتاق. رفت و آمدی نداشتم. بس بود. برادر مصطفی پاسدار بود و خانمش دانشجوی تهران. آن جا هم اغلب تنها بودم، به خصوص که خانواده ی خودم هم از ملایر رفته بودند.
آن سال ها اغلب مصطفی ما را گم می کرد. آن قدر دیر می آمد که موعد اجاره تمام می شد. می گشتیم و خانه ی دیگری پیدا می کردیم. مصطفی معمولاً نصفه شب می رسید. می رفت خانه ی قبلی، نبودیم، آن وقت از مادر جاریم که با هم خانه می گرفتیم، آدرس جدید را می پرسید و می آمد «منزل نو مبارک».
یک بار خانه آن قدر پرت و دور بود که آدرس نداشت. مادر جاریم خودش با مصطفی آمده بود. در را که باز کردم آمد تو، گفت «مهمان نمی خواهید؟»
گفتم: «قدمش روی چشم.»
مصطفی از پشت دیوار آمد بیرون. پیدا کردن خانه سخت بود. اسباب کشی سخت تر، هر چقدر هم که می گذشت، عادت نمی کردم. برادر مصطفی و همسرش هم از ملایر رفتند. تنهاتر شدم. این بار مصطفی بود. گشتیم و یک خانه ی خیلی کوچک پیدا کردیم، حتی جایی برای پهن کردن لباس ها هم نداشتم، نه حیاط، نه حتی یک تراس کوچک. لباس ها را که می شستم، می بردم پشت بام. چاره ای نبود.
اسباب و اثاثیه را که جا به جا کردم، مصطفی رفت جبهه. یکی دو ماه بعد برادرش آمد و خانه ی ما را دید. گفت: «آقا مصطفی شما را آورده این جا؟»
گفتم: «خانه ی بهتری پیدا نکردیم.»
بلند شد، کمک کرد تا اثاثیه مان را جمع کردیم و ما را برد خانه ی پدرشان. خانه بزرگ بود و دو قسمت جدا داشت. این بار مصطفی واقعاً ما را گم کرده بود. حسابی سرگردانی کشید تا پیدایمان کرد. منطقه که می رفت، از همه چیز بی خبر می ماند. نامه نمی نوشت. هرچه به دستم می رسید، وصیت نامه بود. اهل تلفن کردن هم نبود. در تمام این سال ها فقط یک بار زنگ زد، خرداد شصت و یک. پشت خط داد می زد: «خرمشهر را پس گرفتیم، خرمشهر را پس گرفتیم.»
می پرسیدم: «تو کجایی؟ تو خوبی؟»
ـ همین دور و برام. همین نزدیکی ها.
پشت خط شلوغ بود. صدایش به زور می رسید. دیگر هیچ وقت تلفن نزد.
به اصرار خودم، گفتم: «می خواهم نزدیک شما باشم.»
گفت: «آن جا زندگی خیلی سخت است.»
گفتم: «این جا هم آسان نیست.»
چیزی نگفت. یک سال بعد رفتیم اسلام آباد. کمی بعد خبر داد که جایی را برای ما در نظر گرفته. سه تا بشقاب، دو تا قابلمه ی کوچک، یک گاز پیک نیک و دو سه دست رختخواب برداشتیم و رفتیم. همه ی زندگیمان همین بود. اقامتگاه دو تا بلوک بزرگ بود. بچه های لشکر حضرت رسول و لشکر سیدالشهدا و قرارگاه ما آن جا مستقر شده بودند، واحدهای کوچک و مختصر که در هر کدام خانواده ای زندگی می کردند. نزدیک خط بودیم. عملیات که تمام می شد یا روزهایی که منطقه آرام بود، مردها برمی گشتند. همه جوان بودند، با بچه های کوچک. وای به روزی که یکی برنمی گشت، صورت وحشت زده ی بچه ها، زن هایی که با نگرانی از هر کسی سراغ شوهرشان را می گرفتند، شرمندگی مردهایی که برگشته بودند و خوشحالی زن هایشان که با خجالت پنهانش می کردند.
بعد از عملیات میمک همه برگشتند جز مصطفی. خانم های دیگر با هم دوست بودند، رفت و آمد داشتند، اما من نه. جز با یکی دو نفر که آن روزها رفته بودند شهر خودشان، کس دیگری را نمی شناختم. مصطفی هم که نبود. حسابی تنها شده بودم. شهر هم زیر آتش بود. رادیو همیشه آژیر خطر می زد. صالح آباد را که نزدیک بود، مرتب می زدند. خیلی ترسیده بودم. ده دوازده روز گذشت. رفتم سراغ فرمانده قرارگاه نجف اشرف. تازه فهمیدم مصطفی معاون اطلاعات عملیات قرار گاه است. آن ها اطمینان دادند که مصطفی سالم است. نصف عمر شدم تا برگشت. گفتم: «نمی دانستم معاون عملیات قرارگاهی.»
خیلی عصبانی شد. گفت: «هیچ وقت در باره ی مسئولیت من حرف نزن، دوست ندارم کار و زندگیم قاطی شود.»
در باره ی کارش حرف نمی زد، اگر می پرسیدم، می گفت: «تلویزیون که دائم دارد اخبار جنگ پخش می کند، همان را گوش کنید.»
یک بار، فقط یک بار، از جبهه گفت، بعد از عملیات کربلای چهار، توی آمبولانس، وقتی برمی گشتیم ملایر.
ده یازده ماهی ماندیم اسلام آباد تا مصطفی منتقل شد جنوب. دیگر ماندن فایده ای نداشت. نمی شد نزدیکش باشم، برگشتیم ملایر. سپاه به اعضایش زمین می داد، صد و هفتاد و شش متر، چهل و دو هزار تومان. پس اندازی نداشتیم اما از پول فرشی که برای عمل میثم فروخته بودیم، پنج هزار تومان مانده بود که اصلاً کافی نبود. کم کم داشتیم از خرید زمین منصرف می شدیم که برادر برزگ مصطفی با قرض از این و آن باقی پول را تهیه کرد و بالاخره صاحب زمین شدیم، اما برای ساختنش پولی نماند.
آقای تاجوک، دوست صمیمی مصطفی، زودتر خانه اش را ساخت، خودشان رفتند طبقه ی بالا، به ما هم اصرار کردند که «بیایید پیش ما، همین جا طبقه ی پایین.» ما هم اسبابمان را بردیم و تا وقتی خانه ی خودمان ساخته شد، ماندیم همان جا.
مصطفی دیر می آمد و زود می رفت. مجروح می شد، بستری می شد، وقتی خطر می گذشت، وقتی همه چیز تمام می شد، تازه خبر به گوش من می رسید. هیچ وقت چیزی نمی گفت، خبر نمی داد.
یک بار با بلوز نظامی و شلوار کردی از جبهه برگشت. خیلی بد راه می رفت و سخت می نشست. جز این، همه ی رفتارهایش عادی بود. نمی توانستیم بپرسم، خجالت می کشیدم. بالاخره طاقت نیاوردم از خودش نه، از برادرش پرسیدم.
گفت: «ترکش خورده».
گفت: «سه نفر روی موتور بوده اند. خمپاره خورده کنارشان. اولی شهید شده، دومی هر دو پایش را از دست داده مصطفی هم ترکش خورده.»
البته آن وقت ترکش ها را در آورده بودند، داشت خوب می شد که آمده بود خانه.
نامه که نمی نوشت، آن ها که از جبهه برمی گشتند، برایمان خبر می آوردند «تا دو سه روز پیش آقا مصطفی با ما بود، خوب بود. سلام رساند.» اما گاهی همین هم نبود. روزها می گذشت و هیچ خبری نمی آمد، کسی هم نبود که از او بپرسم. یک بار بعد از مدت ها بی خبری، رادیو عراق را گرفتیم که گاهی اسم اسرا را اعلام می کرد، همان لحظه بعد از کلی رجزخوانی گفت «نیروهای پیروز ما مصطفی طالبی، یکی از مزدوران ارتش خمینی را دیروز به اسارت گرفته اند.»
نمی فهمیدم چه کنم. تصور وحشتناکی از اسارت داشتم، ازبس مصطفی دعا می کرد که تا زنده است اسیر نشود. چادرم را پوشیدم و میثم را برداشتم رفتم سراغ آقای تاجوک. گفت: «من تا همین دیروز با مصطفی بودم.»
گفتم: «حاجی شما سه روز است که ملایری، من هم خبر اسارتش را از رادیو عراق شنیدم، هرچه شده راستش را به من بگو.»
گفت: «راستش این که من هیچ خبری از مصطفی ندارم اما به خانواده نگو. نگران می شوند.»
نگفتم. هرکس حال مصطفی را می پرسید، می گفتم «خوب، الحمدالله.» اما دلم خون بود.
دو ماهی می شد که رفته بود. معمولاً چهل و پنج روز جبهه بودند، شش روز می آمدند خانه. حالا شصت روز بود که از او بی خبر بودم. صدبار مردم و زنده شدم تا آمد. نشناختمش. صورتش شده بود رنگ لباس هایش. موهایش یک دست خاکستری بود، وقتی سرش را شست دوباره مشکی شد.
لباس هایش را دو روز خیس کردم تا قابل شستن شد. گفتم: «چه خبر؟»
گفت: «خبر خیر. همان ها که از اخبار می شنوید.»
گفتم: «عراق اعلام کرد تو را گرفته اند.»
گفت: «ساکم را آب برده و آن ها مدارکم را پیدا کرده اند، سرشان کلاه رفته. فکر کرده اند کسی هستم.»
همان وقت ها توانستیم از بانک سیصد هزار تومان وام بگیریم. شروع کردیم به ساختن خانه مان، یک حیاط کوچک، یک زیرزمین نقلی. علی رضا، برادر کوچک مصطفی، که تازه در ارتش استخدام شده بود، گفت: «خانه را دو طبقه بسازید که من هم خانمم را بیاورم پیش شما که تنها نباشد.»
علی رضا هنوز ازدواج نکرده بود، تازه رفته بود توی بیست سال.
گفتیم: «این پول به ساختن خانه ی دو طبقه نمی رسد.»
گفت: «خرج طبقه ی دومش را خودم می دهم.»
جواز دو طبقه گرفتیم و شروع کردیم. خانه نیمه تمام بود که علی رضا شهید شد. به ازدواج و خانه ی نو نرسید. وقتی علی رضا می آمد، اگر مصطفی بود، نمی گذاشت جایی برود. می ماند خانه ی ما. آن سال ها هم عید بود، علی رضا از خانه ی ما رفت جبهه. دم در برمی گشت کمی این پا و آن پا کرد، گفت: «انگار بار آخر است. فکر نمی کنم برگردم.»
گفتم: «این طوری حرف نزن. حالا حالاها کار داری. باید زن بگیری، با هم همسایه بشویم.»
گفت: «اگر شد. اگر برنگشتم اسمم را روی کوچه بگذارید تا حداقل یادی از من باقی بماند.»
حرفش را به شوخی گرفتیم و خندیدیم.
آخر فروردین خبرش را آوردند. اسم کوچه شد کوچه ی شهید علی رضا طالبی. چند ماه بعد رفتیم خانه ی خودمان، بدون علی رضا.
خانه نیم ساز بود، نمی توانستیم کاملش کنیم، کلی بدهکار بودیم، سیصد هزار تومان بانک هم تمام شده بود، اما بالاخره رفتیم. اتاق ها در نداشت. دور و بر خانه مان هنوز بیابان بود. شب ها باد می پیچید توی خانه. خیلی سرد می شد. دو تا پتو آویزان کرده بودم جلوی در اتاق. پنجره ها را هم یک جوری با پلاستیک پوشانده بودم. بخاری نفتی همدان کار را هنوز داشتیم و هنوز خراب بود. میثم دائم سرما می خورد و مصطفی هنوز نبود.
یک روز از تعاونی سپاه تماس گرفتند که «هستید بیایند شیشه های پنجره را درست کنند؟»
شیشه کم بود، از دزفول می آوردند. یک ساعت بعد، خدا رحمت کند سیدعباس حسینی که کمی بعد شهید شد، با یک نفر دیگر آمدند و شیشه ها را نصب کردند، گیج شده بودم، هنوز خبر نداشتم مصطفی مجروح شده.
تا روز بعد که برادرش آمد و گفت: «حاضر شو برویم تهران، مصطفی....»
گفتم: «شهید شده؟»
گفت: «هنوز نه. ترکش خورده، بیمارستان است.»
وقتی رسیدم تهران، روزها از زخمی شدنش گذشته بود. اول فرستاده بودنش مشهد، دوباره آورده بودنش تهران. سمت راست بدن از شاه رگ گردن تا نوک پاف سانت به سانت ترکش خورده بود. وقتی رسیدیم بیمارستان، حال خوبی نداشت. چند روز بعد مرخص شد، اما نمی توانست راه برود یا حتی درست بنشیند. آمبولانس گرفتیم و آمدیم ملایر. من و میثم و برادرش نشستیم پشت آمبولانس کنار مصطفی. توی راه ملایر با هم بودیم. برای اولین و آخرین بار از جبهه تعریف کرد «با تاجوک کنار هم بودیم، خمپاره می زدند و پشت بندش منور. داشتیم می رفتیم که دیدم جلوی پایمان یک حوضچه ی خون زیر نور برق می زند. گفتم حاجی ترکش خورده ای؟ گفت نه، خودت ترکش خورده ای. ببین لباس هایت خون خالی است. گفتم من؟ هر دو با هم افتادیم.»
هر دو زخمی بودند. یک ترکش ریز به روده های تاجوک خورده بود. عمل سختی داشت. کلستومی شده بود. برایش کیسه گذاشته بودند.
چند روز بعد که مصطفی استراحت می کرد، رفتم خانه ی آقای تاجوک احوالش را بپرسم، نزدیک بودم. خانمش همین که من را دید گفت: «چرا آمده ای این جا؟»
گفتم: «چه طور؟»
گفت: «این ها دارند می روند منطقه. آمده اند دنبالشان.»
گفتم: «با این حال و روز؟» و دویدم سمت خانه. آمبولانس دم در ایستاده بود. درهای عقب باز بود و دو تا برانکار برایشان گذاشته بودند. گفتم: «مصطفی با این وضع کجا؟» نگفتم نروو.
گفت: «عملیات نیمه تمام مانده.» ما هم مسئول محوریم، باید برگردیم.»
اولین و آخرین باری بود که در باره ی مسئولیتش حرف می زد.
مصطفی رفت و بمباران های ملایر شروع شد. شهر کم کم خالی شد. مردم می رفتند شهرهای دیگر یا روستاهای اطراف. پدرم آمد تا من را ببرد تهران. نرفتم، می خواستم خانۀ خودمان باشم. هرچه اصرار کرد، قبول نکردم. منتظر خبری از مصطفی بودم. کرسی را بردم زیر زمین، با میثم همان جا زندگی می کردیم.
یک شب کنار میثم دراز کشیده بودم، تازه بچه را خوابانده بودم که سنگی به شیشه خورد. با خودم گفتم باد است. گفتم خیالاتی شده ام. اما نه باد بود نه خیال. دزدها توی شهر می گشتند و به شیشه ی خانه ها سنگ می زدند که بفهمند خانه خالی هست یا نه.
صبح رفتم نان بخرم، پرنده پر نمی زد. مردی از روبرو آمد و گفت: «شما این جا چه می کنی؟»
گفتم: «خانه ام این جاست.»
گفت: «برو. زودتر برو خانه، خطر دارد. توی شهر گرگ پیدا شده، همین حالا خودم یکیشان را دیدم. از خانه بیرون نیا، گیر گرگ های گرسنه می افتی.»
توی همین بمباران ها آقای یزدان یار، شوهر خواهر مصطفی، شهید شد. یزدان یار دبیر بود. همیشه تابستان ها می رفت جبهه، اما آن سال حوالی دی ماه بود که می خواست برود منطقه. وصیت نامه نوشته بود و برده بود دفتر حاج آقا فاضلیان، امام جمعۀ شهر. اما به جبهه نرسید، وقت برگشتن زیر بمباران ماند و شهید شد.
مصطفی برای مراسم از جبهه برگشت. هنوز حال خوبی نداشت. چند روزی ماند به بهانه ی مراسم ختم شهید یزدان یار که در تهران برگزار می شد، ما را آورد تهران خانه ی مادرم. آن روزها محیا را باردار بودم، اما هیچ کس نمی دانست. چند روزی ماندیم. وقتی می خواست برود، به مادرم گفت: «زحمت بچه ها را بکش.»
مادرم گفت: «من که از خدا می خواهم مژگان و میثم پیش من بمانند، شما خیالت راحت.»
مصطفی خداحافظی کرد. یک لحظه دم در موضوع بارداریم را به او گفتم. یک لحظه ماند. نمی دانست چه کار کند دم رفتن. از شنیدن خبر بچه شوکه شده بود. گفتم: «لازم نیست کاری کنی. فقط می خواستم خبر داشته باشی، حالا برو.» رفت.
خانه ی مادرم بودم. زمستان کرج سرد بود. دم صبح خواب دیدم مصطفی آمده با دست قطع شده و خون آلود دارد وسط یک دشت بزرگ راه می رود. از خواب پریدم. صبح برادر مصطفی آمد، اصرار کرد مدتی برویم خانه ی آن ها، اسلام شهر، رفتیم.
دو سه روز بعد، غروب کنار پنجره ی مشرف به کوچه نشسته بودیم، متوجه مردی شدیم که از بالای کوچه می آمد و سراغ خانه ی طالبی را می گرفت. میثم جلوی در ایستاده بود، گفت: «شما خانه ی عموی من را می خواهید؟»
برادر مصطفی هم رسید. تا مرد را دید، پرسید: «مصطفی شهید شده؟»
مرد گفت: «نه» و قسم خورد تا خیال همه راحت شود. گفت که برادرش زخمی شده و چند روزی است که می رود بیمارستان و آن جا مجروحی را می بیند که خیلی تنها است و هیچ ملاقاتی ندارد. آدرسش را می پرسد و مجروح به سختی نشانی این جا را می دهد. شب شده بود. راه افتادیم سمت بیمارستان سینا.
ساعت حوالی ده بود که رسیدیم. اگر شماره ی اتاق و نشانی های مرد نبود، هیچ کدام نمی فهمیدیم آن صورت ورم کرده ی کبود که جابه جا خونی بود، مصطفی است. دست و پاهایش باندپیچی شده بود. زخم ها عفونت داشت، اتاق پر از بوی تعفن بود.
ملافه کنار رفته بود، دست راستش را می دیدم. شماره ی پلاکش را کامل روی دست نوشته بودند، کاری که برای جنازه ها می کردند تا گم نشوند. به هوش بود و نبود. از دوستانش شنیدم که بعد از ترکش خوردنش دو روز مانده بود روی زمین، زیر آفتاب و باران. نیروهایی که می روند جلو، به خیال آن که شهید شده، از کنارش رد می شوند. بعد از عملیات، عملیات کربلای پنج، وقتی برمی گردند تا جنازه ها را جمع کنند، باران می گیرد، اسفند ماه بود. باران که روی صورتش می ریزد، تکان می خورد. یک نفر می بیند و می فهمد که زنده است و می رسانندش بیمارستان.
هر دو پا زخمی بود، نصف استخوان زانو رفته بود، بعضی از ترکش ها بیست سانت توی گوش و استخوان فرو رفته بود. دست چپ متلاشی شده بود. استخوان کاملاً خرد شده بود و عضلات از بین رفته بود.
مصطفی را که دیدم، خدا را شکر کردم. میثم را راه ندادند، اما نیم ساعتی که گذشت نگهبان بیمارستان، همان که گفته بود: «حق ندارید بچه را ببرید، ممنوع است.» دست میثم را گرفته بود و آوردنش توی اتاق. چشم هایش پر از اشک بود. صورت میثم هم خیس بود. نگهبان گفت: «دیدم گریه می کند، رفتم کنارش. گفت تو بابا داری؟ گفتم: بله. گفت دوستش داری؟ گفتم: خب بله. گفت من هم بابا دارم، خیلی هم دوستش دارم، اما اگر بابایم آن بالا شهید شود و من نبینمش، چه کار کنم؟ من هم آوردمش بالا، گور پدر قانون و مقررات.»
از آن به بعد میثم می آمد بالا. همه دوستش داشتند. به شیرین کاری هایش می خندیدند. میثم که بود، روحیه شان عوض می شد. از فردایش هر روز می آمدم ملاقات. پیش از اذان ظهر از خانه ی مادرم، گوهر دشت کرج، راه می افتادم تا ساعت دو و نیم سه برسم بیمارستان سینا، نزدیکی های میدان حسن آباد.
ساعت ملاقات که تمام می شد، راه می افتادیم سمت کرج. تکه تکه می آمدم تا میدان آزادی. صف اتوبوس های گوهردشت شلوغ بود. گاهی یک ساعت طول می کشید تا نوبتم شود. شب، دو سه ساعتی از مغرب گذشته می رسیدیم خانه. میثم روزهایی که همراهم می آمد، از خستگی هلاک می شد. توی اتوبوس خوابش می برد. اگر می توانستم، بچه ی خواب آلود را بغل می گرفتم. میثم سنگین بود، آن هم با شرایط من، نمی توانستم. بیدارش می کردم و یک جوری می کشاندمش تا خانه و به خودم می گفتم فردا دیگر نمی آورمش، بماند پیش مادرم. اما فردا باز جوری گریه می کرد که دلم ریش می شد. می بردمش. چند روزی گذشت تا مصطفی کاملاً هوش یار شد.
هر روز می گفت نیا. هر روز می گفت: «به این بچه ظلم می کنی مژگان.»
منظورش محیا بود که هنوز به دنیا نیامده بود. یک روز تهدیدم کرد «اگر هر روز بیایی، به همه می گویم، بارداری.»
از آن به بعد یک روز در میان می رفتم. روز اولی که به هوش آمده بود، ازش قول گرفته بودم که موضوع محیا را به هیچ کس نگوید. قول داد. نمی خواستم کسی بفهمد. نمی خواستم دلسوزی کنند. تحمل ترحم اطرافیان را نداشتم. طاقت نصیحت هایشان را که «این مسیر طولانی را هی نرو و بیا، برای بچه ضرر دارد.»
یک روز وقتی از بیمارستان برگشته بودم، پدرم حالم را دید. اشک توی چشم هایش جمع شده بود. گفت: «اگر مخالف بودم، این روزها را می دیدم. عزیز بودی برایم، نمی توانستم ببینم این همه سختی می کشی. باز جای شکرش باقی است که فقط یک بچه داری.»
هیچ کس از وجود محیا خبر نداشت.
سه ماه گذشت. از کرج به تهران، از تهران به کرج، گاهی فقط برای بیست دقیقه دیدن مصطفی، ترافیک، صف های شلوغ اتوبوس، چراغ قرمزها، گاهی دیر می رسید، آخر وقت ملاقات بود. پله ها را دو تا یکی می رفتم بالا، می گفت نیا، از ته دل می گفت، اما وقتی نفس نفس زنان می رسیدم، می دیدم چشمش به در است. می نشستم کنارش، زخم هایش باز بود، چرک داشت. خرده استخوان های سفید را خودم از زخمش بیرون می کشیدم. خرداد شصت و شش بالاخره مرخص شد، با پاهای باندپیچی و دستی که از هر طرف میله ای از گوشتش بیرون زده بود. درد داشت، با عصا راه می رفت، آن هم به سختی. رفتیم کرج. مادرم ساعت به ساعت چیزی می پخت و می آورد «بخور نازنین. شده ای پوست و استخوان.»
اما یک روز بیشتر نماندیم، مصطفی نگران گردانش بود. آن روزها فرمانده گردان مسلم بن عقیل لشکر انصارالحسین بود. فردا با آمبولانس راه افتادیم سمت ملایر. کنار مصطفی نشسته بودم. دراز کشیده بود روی برانکار و چشم هایش را بسته بود، خواب نبود. از پنجره بیرون را نگاه می کردم. دیدنش دل آدم را ریش می کرد. گفت: «چه خبر؟»
دلم می خواست حرف بزنم، دهنم را باز کردم که از مریضی میثم بگویم که هنوز ادامه داشت، از شهر خلوت که گرگ ها توی خیابان هایش دنبال آدم می کردند، از شب های بمباران کنار میثم توی زیرزمین سرد.
نگاهش کردم. صورتش هنوز هم کبود بود. گفتم: «هیچ، امن و امان. خبر خبر، تو چه خبر؟»
نگاهم کرد «سلامتی»
تا ملایر ساکت بودیم.
خانه شلوغ بود. همه می آمدند احوال پرسی. اغلب بچه های جبهه بودند. با مینی بوس می آمدند. سر به سر مصطفی می گذاشتند و می خندیدند. درد تمام نمی شد. پلاتین ها عفونت کرده بودند و از جایی که میله از گوشت بیرون زده بود، چرک می آمد. میله ها به لباسش، ملحفه هایش گیر می کرد و کشیده می شد. ناله ی مصطفی را درمی آورد. میثم با تعجب به دست مصطفی نگاه می کرد، نمی توانست بغلش کند. می نشست کنارش و آرام آرام بازویش را ناز می کرد. مصطفی کلافه می شد، نمی دانست باید چه کار کند. هر هفته می رفت تهران، دوباره معاینه می شد، دارو می گرفت، اما دست بهتر نمی شد. یک بار وقتی برگشت، دیدم میله ها نیست و از سوراخ های روی دستش چرک و خون بیرون می زد. گفتم: «پس میله ها کو؟ دکتر کشید شکر خدا؟»
رنگ پریده و بی حال بود. پسر عمویش که با هم رفته بودند تهران، تعریف کرد که نشسته همان جا و گفته پلاتین هایش را بکشند. گفتند: «اتاق عمل حاضر نیست، دکتر باید بیاید. باید دستور بدهد.» اما نشسته همان جا و گفته« نه بی هوشی لازم دارم، نه اتاق عمل و دکتر، فقط این ها را از دستم در بیاورید.» آن ها هم همان جا، روی صندلی با انبردست میله ها را از استخوان کشیده اند بیرون.
دست که استخوان نداشت. عضله هایش هم رفته بود. روز به روز کوتاه تر و جمع و جورتر می شد. تنها که بود، تکیه می داد به دیوار، دستش را می گرفت و آرام آرام ناله می کرد. از گوشه ی درگاه اتاق می دیدمش. پتو را کنار می زدم و وارد که می شدم، صاف می نشست، دستش را رها می کرد. فکر می کرد نمی فهمم. مصطفی چپ دست بود، کار کردن با دست راست که سالم بود، برایش خیلی سخت می شد، اما خجالت می کشید در پوشیدن لباس یا عوض کردن شلوار و بستن دکمه هایش کمکش کنم. برای هر کاری بالاخره راهی پیدا می کرد.
یک ماهی از مرخص شدنش گذشت. شورای پزشکی تشخیص داد در ایران قابل درمان نیست. بنا شد اعزامش کنند به آلمان. بنیاد جانبازان کمکی نکرد. به دوست و آشناها رو انداختیم، به بنیاد شهید، به خانم کروبی، و گرنه ما که پول معالجه ی خارج از کشور را نداشتیم. بالاخره مقدمات آماده شد. دم سفر به مصطفی گفتند ممنوع الخروج شده است. بعد از کلی دوندگی معلوم شد تشابه اسمی بوده، اما سفرش به تاخیر افتاد. هریک روزی که می گذشت، بدتر می شد. بالاخره نیمه های مرداد سال شصت و شش رفت آلمان.
قبل از سفر، طبقه ی بالای خانه را اجاره داد به یکی از دوستانش که او هم از بچه های جبهه بود، با اجاره ای کمتر از معمول، به هر حال، هم کمکی بود برای پرداخت قسط های وام خانه و هم من کمتر تنها می ماندم.
بعد از رفتن مصطفی، جاریم، همان که دوست مدرسه ای من بود، خبر بارداریم را به مادرم داد. مادرم آمد ملایر. می زد توی صورت خودش و می گفت: «هفت ماه گذشته، من حالا باید خبردار بشوم؟»
مادرم که آمد، همه چیز آسان شد. گاهی مصطفی از آلمان تلفن می زد. گاهی من زنگ می زدم خانه ی ایرانی ها که مجروح ها را می بردند آن جا. نصفه شب، ساعت دوازده یک می رفتیم خانه ی عمویش که آن طرف خیابان بود و تلفن می زدیم. چیزی نمی گفت: احوال پرسی، طبق معمول. وقتی می پرسیدم «چه خبر؟»
می گفت: «سلامتی. همه چیز خوب است. تو چه خبر؟»
ده دوازده روز بعد، اولین نامه ی مصطفی به دستم رسید. وصیت نامه نبود، نامه بود. ماتم برده بود. سه چهار باری از سر تا ته خواندم تا بالاخره باورم شد مصطفی این ها را نوشته. از احساساتش نوشته بود، از علاقه اش نوشته بود «اگر سکوت می کردم، نه این که بی تفاوت بودم، تکلیف سنگین داشتم. نمی توانستم به خاطر احساس خودم، به خاطر علاقه ی خودم آن را زیر پا بگذارم.»
جواب نامه اش را نوشتم، با وسواس. هیچ کلمه ای به نظرم خوب نمی رسید. صدبار خط زدم و پاکنویس کردم.
در نامه های بعد تمبر خواسته بود و لباس. نوشته بود همه چیز خیلی گران است، امکان تهیه اش را نداریم. تمبر خریدم، یک عالمه، و لباس. پست کردم. تلفن زد و خیلی تشکر کرد. در همۀ نامه هایش گلایه می کرد که چرا نامه نمی نویسی. نامه می نوشتم. اما هرچه می نوشتم، کم بود. برایش نوشته بودم «چرا از وضعیت درمانیت خبر نمی دهی؟ شاید لایق نمی بینی؟»
جواب داده بود «چه بنویسم؟ سیر درمان خوب نیست. استخوان پیوندی شکست، پیوند عصب هم جواب نمی دهد. با آن همه مشکلات، با بچه ها، تنهایی و شهر غریب آن قدر مساله داری که نخواهم نگران من هم باشی.»
در نامه هایش می خواست از وضعیت شهر، اوضاع جنگ، حال و خانواده ی دوستان شهیدش بنویسم. با بچه های گردانش هم مکاتبه داشت.
در یکی از نامه ها نوشته بود اگر بچه مان پسر شد، اسمش را بگذار علی، اگر دختر شد، محیا.
کلمه ی محیا را در زیارت عاشورا دیده بودیم. هر دو از این اسم خوشمان می آمد. قبل از رفتن هیچ وقت فرصت نشده بود در باره ی اسم بچه حرف بزنیم.
مصطفی که نبود، برادرها و خواهرها گاهی می آمدند ملایر چند روزی پیشمان. آن سال میثم کلاس اولی بود. اواخر شهریور خواهرم با همسرش آمدند پیش ما، با هم میثم را بردیم بیرون کفش خریدیم و کیف مدرسه و مداد رنگی و دفتر و تراش. میثم خیلی ذوق می کرد، اما دائم مصطفی را می زد. خیلی دل تنگی می کرد. روز اول آقای تاجوک میثم را برد مدرسه.
اسمش را مدرسه ی شاهد نوشته بودم که شاگردهایش بیشتر فرزند شهید بودند. نمی خواستم میثم احساس کمبود کند. به هر حال، مصطفی هیچ وقت نبود. محیا نوزدهم مهر به دنیا آمد، ساعت سه شب. مادرم ماند پیش میثم. هم سایه ی طبقه ی بالا من را رساند بیمارستان. تمام راه بغض داشتم، برای مصطفی در مملکت غریب، برای خودم.
مادرم ده پانزده روز دیگر هم ماند، اما بالاخره راضیش کردم برگردد. پدر و برادرم چند ماه تنها مانده بودند.
محیا بچه ی خیلی ناآرامی بود. دائم جیغ می کشید و گریه می کرد. قلنج روده داشت. دکتر تشخیص نرمی استخوان خفیفی هم داده بود گفته بود باید زیر آفتاب باشد.
تخت چوبی دو نفره را گذاشته بودیم توی اتاق جلو که آفتاب گیر بود، به خاطر مصطفی که خوابیدن روی زمین برایش سخت بود، نمی توانست به راحتی بلند شود، زانویش درد می کرد، دستش را هم که نمی توانست حایل بدن کند و باید روی تخت می خوابید. اما مجبور شدم تخت را بیرون ببرم.
ملایر سرد بود. بارندگی از روزها پیش شروع شده بود و تنها وسیله ی گرمایی ما یک چراغ والر بود و یک کرسی.
تخت سنگین چوب گردو را دست تنها از اتاق بردم بیرون. سانت به سانت کشیدمش روی زمین و گذاشتمش اتاق عقبی. اتاق که خالی شد، فرش انداختم و کرسی را گذاشتم. محیا را بردم آن جا که آفتاب گیر بود.
خانواده ی مصطفی مرتب سر می زدند، خواهرش، جاریم. دوستان هم بودند، همسر شهید عابدینی، دوست صمیمی مصطفی، آقای تاجوک و خانمش. خانه مان نزدیک هم بود. آن سال ها نفت و گاز کمیاب بود. کپسول گاز را با آقای تاجوک می گرفت یا برادر مصطفی. همه به نوعی کمک می کردند، اما بالاخره هرکسی زندگی خودش را داشت.
مصطفی نوشته بود «برایم عکس بفرستید. دلم تنگ شد، می خواهم عکس همه تان را داشته باشم.»
عکس میثم را با نامه های اول فرستاده بودم، محیا هم هنوز عکس نداشت. یک روز عصر آقای تاجوک با خانمش آمد و دوربین آوردند. یک حلقه ی کامل از محیا عکس گرفتند، اما دم آخر دوربین افتاد و فیلم از بین رفت. فقط یکی از عکس ها چاپ شد. خودم عکس نگرفتم. همان عکس محیا را فرستادم آلمان.
از پاییز شصت و شش بمباران ها شروع شد. همسایه ی طبقه ی بالا رفت منزل مادرش. باز تنها شدم. روزها گاهی دوستان یا قوم و خویش ها سر می زدند، اما شب ها فقط خودمان بودیم. وضعیت قرمز که می شد، برق می رفت. محیا را محکم می پیچیدم لای پتو. دست میثم را می گرفتم و می دویدیم سمت زیرزمین که سرد بود. تاریک بود و نمی شد گرمش کرد. محیا گریه می کرد، میثم می ترسید، وقتی خیلی بی طاقت می شدم، آن وقت یاد خانم عابدینی می افتادم که بچه های آخرش تازه به دنیا آمده بود، چند ماه بعد از شهادت پدر. او هم وضعیت من را داشت، خیلی های دیگر هم. اما مصطفی بالاخره برمی گشت. همه چیز بهتر می شد، حتماً بهتر می شد. سال شصت و هفت میثم و محیا را برداشتم و سال تحویل رفتیم گلزار شهدا. آن سال ها سر تحویل سال یا مسجد بودیم یا بهشت هاجر، مردم سبزه و شمع و عودشان را آورده بودند سر مزار بچه هایشان. با بشقاب های پر از شیرینی های خانگی تازه.
مصطفی نامه نوشته بود که به زودی برمی گردد.
دو سه روز مانده بود به برگشتن مصطفی، محیا خیلی ناآرام شد. بدتر از همیشه جیغ می کشید و بیقراری می کرد. شب قبل از پرواز تب کرد. ترسیده بودم نکند قبل از رسیدن مصطفی طوری شود. هوا آن قدر سرد بود که می ترسیدم بچه را از خانه بیرون ببرم. نذر کردم محیا آرام بگیرد، ده بار سوره ی انعام را بالای سرش بخوانم. وضو گرفتم و تا صبح قرآن خواندم. محیا آرام گرفت و خوابید. فردا صبح راه افتادیم سمت تهران. آن جا اوضاع بدتر بود. به خاطر موشک باران پروازها تغییر می کرد، مصطفی هم یک روز تاخیر داشت. محیا را بردم پیش دکتر. گفتند: سرخچه گرفته. تمام تنش پر از دانه های سرخ ملتهب بود. فردایش مصطفی رسید. من و میثم و محیا و عمویش رفتیم فرودگاه. بالاخره هواپیما نشست. مصطفی همان اورکت نظامی همیشگی اش را پوشیده بود. مثیم دوید طرفش. مصطفی خم شد که او را ببوسد، میثم پرید و محکم بغلش کرد. تمام وزنش افتاده بود روی پایی که درد می کرد و دستی که به عصا گرفته بود. بالاخره میثم را کشیدم کنار. مصطفی سرش را بلند کرد و به من گفت: «پس بچه کو؟»
محیا را نشانش دادم. گفت: «این که خیلی بزرگ شده است.»
مصطفی دست آزادش را جلو آورد، محیا را دادم بغلش. نتوانست، محیا افتاد. بچه را از روی زمین برداشتم. از ترس کبود شده بود و جیغ می کشید. هرچه می کردم، آرام نمی شد. مصطفی را دل داری می دادم «مهم نیست، اتفاق بود، حالا که طوری نشده.»
مصطفی گفت: «خواهش می کنم دیگر هیچ وقت نگذار بچه را بغل کنم.»
آمدیم خانه ی پدرم. مادرم می خواست به قدر همه ی روزهایی که «بچه توی شهر غریب بوده» غذای ایرانی برای مصطفی بپزد. نماندیم. فردایش با یک استیشن قدیمی راه افتادیم سمت ملایر. حال محیا خوب نبود.
در تمام طول راه چند جمله ای حرف زدیم. گاهی از دوستانش می پرسید، گاهی من از اوضاع خانه ی ایرانی ها و دکترها می پرسیدم. بقیه ی راه به سکوت گذشت. نیمه های مسیر، نزدیک شهر، دوستانش آمدند استقبال. مصطفی پیاده شد، دست انداخته بودند گردن هم می گفتند و می خندیدند. شوخی و جدی من و محیا را سوار ماشین دیگری کردند و خودشان با مصطفی رفتند، با همان استیشن قدیمی. نفهمیدم چه طور آن همه آدم توی ماشین جا گرفتند.
خانه که رسیدم، سنگ تمام گذاشته سماور بزرگ آورده بودند، با سینی های پر از استکان های تمیز و قندان های پر و پیمان. جا به جا دیس های میوه و شیرینی. همه ی خانه را با پرچم ایران تزیین کرده بودند.
قبل از رفتن، کلید را داده بودم به آقای تاجوک و خانمش تا خانه را آماده کنند. مصطفی دیر آمد. اول رفته بود گلزار شهدا به دوستانش سر زده بود، بعد هم قدم به قدم ایستاده بودند برای سلام و علیک با آشناهایی که توی خیابان می دیدند.
یکی دو ساعتی طول کشید تا رسیدند. غروب همه رفتند فقط قوم و خویش ها مانده بودند با دوستان نزدیک. محیا تب داشت. خوابانده بودمش اتاق عقبی که ساکت تر بود.
روزهای بعد دائم مهمان داشتیم. همه می آمدند مصطفی را ببینند. زحمتی نبود. در همه ی کارها کمک می کردند. خوب بود، بعد از مدت ها خانه شلوغ شده بود، اما محیا ناآرام بود، مریضی سختی داشت. مواظبت دائم می خواست.
بعد از این همه درمان، دست چپ مصطفی هنوز خوب نشده بود. به خاطر خرد شدن استخوان و در آوردن پین ها، دست کوتاه شده بود، عضله را هم از پشت کتف گرفته بودند و پیوند زده بودند. خیلی بزرگ تر از اندازه ی معمولی دست بود، خیلی هم حساس. همیشه مواظب بودیم چیزی به دستش نخورد. می گفت: «چندشم می شود.» عضله حس نداشت. یک روز سوختگی بزرگی روی ساعدش دیدم. هوا سرد بود. مصطفی چسبیده بود به بخاری، دستش به شدت سوخته بود. گفتم: «دستت کی این طوری شد؟»
گفت: «اصلاً نفهمیدم کی سوخت. حالا خیلی مهم نیست.»
اما استخوان هنوز هم دردهای شدیدی داشت. زخم ها هنوز هم عفونت می کرد. کم پیش می آمد که زخم هایش را تمیز کنم و ببندم، بیشتر روزها دوستانش می آمدند، زخم ها را می شستند و می بستند. می گفتند: «شما گرفتاری، به بچه ها برس.»
زخم هایش را که تمیز می کردند، استخوانش که درد می گرفت، هیچ کاری از دستم برنمی آمد. می نشستم گوشه ای دور از چشم مصطفی و دوست هایش. دست هایم درد می کرد. با همه ی این احوال نماند. یک ماه نشده، برگشت منطقه. عصا را هم کنار گذاشت.
روزهای آخر جنگ بود. یک ماهی مانده به پذیرش قطعنامه که مصطفی برگشت با جنازه ی شهید تاجوک.
سه چهار روز قبل خبرش را آورده بودند. من تمام مدت پیش همسرش بودم که در این سال ها نزدیک ترین دوستم شده بود. مصطفی را توی مراسم تشییع دیدم با همان لباس خاکی. وقتی بالای سر دوستش سخنرانی کرد، نه بغض کرده بود نه صدایش می لرزید، فقط انگار عصبانی بود، اما من می فهمیدم چه حالی دارد. می شناختمش.
شب دیروقت برگشت. حرفی نمی زد. من هم چیزی نپرسیدم. شهید تاجوک را در بهشت هاجر دفن کردند، سومین گلزار شهدای ملایر. از آن به بعد مصطفی بیشتر مرخصی هایش را همان جا می گذراند. دو سه روز بعد ساکش را بستم، دوباره رفت.
مصطفی جبهه بود که اخبار اعلام کرد ایران قطعنامه 598 را پذیرفت.
نمی دانستم چه حالی دارد، اما خیلی طول نکشید که منافقین دوباره از عراق حمله کردند. مصطفی آمد شهر، آمده بود نیرو جمع کند. وسط کارهایش به خانه هم سر زد، دو ساعتی ماند و رفت. چند تا از بچه های کوچه هم با مصطفی رفتند.
عملیاد مرصاد شروع شد. رادیو مدام مارش حمله پخش می کرد. مادر پسرهایی که با مصطفی رفته بودند، هر روز می آمدند خانه ی ما، احوال پسرهایشان را از من می پرسیدند. گاهی التماس می کردند خبری داری؟ زنده است؟ و من خبری نداشتم.
عملیات که تمام شد، سر تا ته کوچه مان چند تا حجله گذاشته بودند. جنگ بالاخره تمام شد، اما مصطفی نیامد. احتمال خطر بود، احتمال حمله ی دوباره ی عراقی ها یا منافقین. باز هم در مرخصی های کوتاهش او را می دیدم، تا مهر سال شصت و هشت که بنا شد در دانشگاه امام حسین درس بخواند، دافوس، دوره ی فرماندهی و ستاد.
راضی نبودم. حالا که جنگ تمام شده بود، حالا که مرزها آرام بود، دلم می خواست مصطفی هم باشد. شب ها از سر کار بیاید خانه پیش بچه ها. اما تصمیمش را گرفته بود. عهد کرده بودم مانعش نشوم. مصطفی رفت. هفته ای، دو هفته ای یک بار می آمد ملایر سر می زد و برمی گشت. باز هم منتظرش بودم. دلم می خواست بیایم تهران. حتی با مصطفی چند جا خانه هم دیدیم اما نه پول خریدش را داشتیم نه حقوقمان کفاف اجاره خانه های تهران را می داد.
خبر فوت امام را که دادند، دنیا زیر و رو شد. من ملایر بودم، مصطفی تهران. تا چند روز نیامد. می دانستم از خاک امام دل نمی کند. وقتی برگشت لاغر و پیر شده بود. می خواستم حرف بزند. می پرسیدم «چه خبر بود؟»
می گفت: «هر چه بود، تلویزیون ن شان داده، نپرس.»
اما هر دو می دانستیم دیگر هیچ چیز مثل اولش نمی شود.
تابستان سال شصت و نه آمدیم کرج. پدرم بیمار بود. گفته بودند سرطان روده است. چند ماه بیشتر فرصت ندارد. مادرم نگذاشت برگردم. گفت: «مصطفی هم که این جاست، این روزهای آخر پیش پدرت بمان.»
ماندیم. لوازم شخصیمان را آوردیم و ماندیم کرج. میثم را هم همان جا ثبت نام کردم. این طور مصطفی را بیشتر می دیدم.
بالاخره فرصت کردم بروم دکتر. مدت ها بود گلویم درد می کرد.
دکتر گفت: «از کجا می آیید خانم؟»
گفتم: «از خیابان سعدی شمالی»
فکر کردم آدرسم را می پرسد. گفت: «فکر کردم از پشت کوه می آیید، شما گواتر پیشرفته دارید. چه طور تا حالا نفهمیده اید؟»
برای مصطفی که تعریف کردم، گفت: «خب، راست گفته. چه طور تا حالا نرفتی دکتر؟»
گفتم: «مگر ترکش های تو مهلت می دادند؟»
یک کیسه پر از دارو داشتم، صبح، ظهر، شب. حال پدرم روز به روز بدتر می شد. پای مصطفی، همان زانویی که ترکش استخوانش را برده بود، درد می کرد. دکتر گفته بود: «باید با ویلچر حرکت کنی، نباید روی پاهایت زیاد بایستی.»
اما مصطفی عصا را هم کنار گذاشته بود. با این اوضاع وقتی فهمیدم بچه ی دیگری در راه است، شوکه شدم. آن قدر بی تابی می کردم که مصطفی به مادرم گفته بود: «تو را به خدا مژگان را آرام کنید. دارد خودش را می کشد، خواست خدا بوده، باید قبول کرد.»
داروهایم را به خاطر بچه قطع کردم. حالم بد بود. درد داشتم.
چهارم خرداد پدرم فوت کرد.
درس مصطفی هم تمام شد. بعد از مراسم شب هفت پدرم برگشتیم ملایر. مصطفی عجله داشت. کارهای گردان عقب افتاده بود. صبح، سحر، نمازش را که می خواند، می رفت. شب برمی گشت. آن قدر خسته بود که تا سفره را پهن کنم، سرش را تکیه داده بود به دیوار و خوابش برده بود.
تولد میلاد تاخیر داشت. یک بار رفتیم دکتر، گفت: «صدای قلب بچه شنیده نمی شود. چند روز بعد دوباره مراجعه کنید.»
حسابی ترسیده بودم، اما هرچه به مصطفی می گفتم دوباره وقت بگیر برویم دکتر، فرصت نداشت. هفت هشت روز گذشت. صبح حالم خیلی بد بود گفتم: «بمان خانه که اگر لازم بود تا بیمارستان برسانی ام»
گفت: «چند تا کار مهم دارم، حتماً باید بروم.»
شنیدن این حرف خیلی برایم سنگین بود. به خودم گفتم: خب، سر میثم و محیا جنگ بود، قبول. اما حالا چه؟ یعنی اصلاً نگران من نیست؟ شاید هم بود، و گرنه نمی گفت اگر حالت خیلی بد شد، زنگ بزن.
حالم خیلی بد شد، اما توان زنگ زدن به گردان را نداشتم. با تلفن هایی که چند تا داخلی داشت و دائم اشغال بود. زنگ زدم مدرسه ی خواهرش که دفتر دار بود. گفت: «چرا صدات این طوری شده مژگان.»
گفتم: «به دادم برس دارم می میرم.»
گفت: «مصطفی کجاست؟»
گفتم: «گردان. کار داشت.»
خواهرش تاکسی گرفت و من را رساند بیمارستان. میلاد کبود شده بود. به دنیا که آمد، حالت خفگی داشت. بلافاصله گذاشتندش زیر چادر اکسیژن. بعد از تولد میلاد، مصطفی آمد. فردای آن روز، پیش از ظهر از بیمارستان مرخص شدم. میلاد بغل من بود. ساک و وسایل را هم مصطفی و خواهرش می آوردند. آمدیم تا در بیمارستان. درد و ضعف شدیدی داشتم. آن روز راهپیمایی بود. ماشین پیدا نمی شد. با آن حال مجبور شدم چند خیابان را پیاده برویم تا برسیم به جایی که می شد تاکسی گرفت. به مصطفی گفتم: «کاش ماشین را می آوردی.»
پیکان سپاه دستش بود. گفت: «مال دولت است. دست من سپرده اند که کارهای گردان را انجام بدهم، نه خانواده ام را سوارش کنم.»
ادامه ندادم. می دانستم بی فایده است. خیلی روی بیت المال حساس بود. یادم آمد زمان جنگ، به اندازه ی یک کامیون بزرگ کمک های مردمی را آوردند و ریختند توی زیر زمین ما. انبارهایشان پر شده بود و ماشین هم نداشتند. یکی دو روزی بود تا کامیون آمد جلوی در و جنس ها را بار زدند. مادرم خانه ی ما بود. میثم گریه می کرد، مادرم یک آب نبات کوچک از زیرزمین برداشت و داد دست میثم که آرام شود. مصطفی که فهمید، خیلی ناراحت شد. بلافاصله رفت بیرون. روز جمعه بود و مغازه ها بسته بودند. کل ملایر را گشته بود تا عین آن آب نبات را پیدا کرده بود و دو سه بسته خریده بود و گذاشته بود روی بارها. بعد هم رفته بود نماز جمعه. وقتی برگشت، گفت: «شما کاری کردید که من نتوانستم بیایم خانه.»
میلاد که به دنیا آمد، مصطفی دو سه روزی ماند پیش ما. خواهرش هم بود. کارهای خانه را مصطفی می کرد و خواهرش هم غذا می پخت و مواظب میلاد بود. بعد از سال ها احساس آرامش می کردم.
دو سالی ماندیم ملایر. همه چیز نسبتاً آرام شده بود. میلاد و محیا حسابی با پدرشان جور شده بودند. محیا عادت داشت بغل مصطفی بخوابد، میلاد هم همین طور. مصطفی گاهی هر دوتایشان را با همان دست سالمش بغل می کرد. وقت خواب می گفت: «نوبتی. یک بار تو، یک بار محیا.»
با همه ی این احوال احساس می کردم بخشی از وجودش با ما نیست. وقتی تنها بود، آرام آرام با خودش می خواند:
رفیقان می روند نوبت به نوبت خدایا نوبتم کی خواهد آمد
همه اش را یادم نیست اما خیلی سوز داشت. گاهی که سرفه می کرد از گلویش خون می آمد. می ترسیدم، آرامم می کرد «چیزی نیست. سرما خورده ام، گلویم ملتهب شده.»
یک روز دیدم خیلی ناراحت است. آن قدر اصرار کردم که بالاخره گفت: «اجبار کرده اند همۀ پاسدارها لباس رسمی سپاه بپوشند.»
گفتم: «وقتی دستور آمد، خب مجبوری بپوشی دیگر.»
گفت: «پوشیدن لباس سپاه لیاقت می خواهد. اگر کاری کنم که حرمتش شکسته شود چه؟»
وقتی اعلام کردند که به پاسدارها و بسیجی ها درجه می دهند، گیج و ناراحت بود. می گفت: «این بچه ها درس و مدرسه شان را ول کردند آمدند جبهه، سال های سال در بدترین شرایط جنگیدند، حالا برای تعیین درجه ازشان مدرک تحصیلی می خواهند.»
حس می کرد درجه دادن حس معنوی بچه ها را از بین می برد، حسی که فرمانده لشکر را سر همان سفره ای می نشاند که یک بسیجی ساده را همه مثل هم لباس می پوشیدند، همه با هم می جنگیدند، کارهای سنگر را با هم قسمت می کردند. می گفت: «این کجا که فرمانده نصفه شب ظرف ها را بشوید و پوتین نیروهایش را واکس بزند تا این که برایش پا بکوبند و سلام نظامی بدهند.»
شرایط سختی بود. همه به نوعی سرگردان شده بودیم. ما به شکلی از زندگی اعتقاد داشتیم که داشت فراموش می شد، سادگی، کار سخت، تحمل مشکلات. حالا همه چیز داشت جور دیگری می شد. ما هنوز همان موکت های قدیمی را داشتیم، همان وسایل را. همه می گفتند حداقل دو تا فرش ماشینی بخرید و پهن کنید. روی این موکت ها. مصطفی دوست نداشت، می گفت: «تجمل هر قدر هم که کم باشد، آدم را همان قدر از خدا دور می کند.»
سال هفتاد و یک مصطفی منتقل شد کرمانشاه، فرمانده عملیات لشکر چهار بعثت، که غرب کشور را پوشش می داد.
اول خودش تنها رفت، چند ماه بعد ما هم وسایل را جمع کردیم و رفتیم کرمانشاه. خانه های سازمانی پر بود. یک خانه ی کوچک اجاره کردیم.
آن جا بودیم که مصطفی را از طرف سپاه فرستادند حج. گفت: «با هم برویم.»
اما محیا کوچک بود نمی شد پیش کسی بگذارمش، ماندم.
مصطفی مکه بود که دوستش، رسول حیدری، در بوسنی شهید شد. حیدری از دیپلمات های سفارت ایران در بوسنی بود. به خاطر کمک های موثری که به مسلمان های آن جا کرده بود، کروات ها ترورش کردند.
مصطفی چند روزی دیرتر آمد ملایر، مانند تهران برای مراسم شهید حیدری، تشییع و خاک سپاری ملایر بود، اما تهران هم مجلس ختم گرفته بودند. وقتی برگشت ملایر ولیمه دادیم، زنانه و مردانه جدا. همه از من می پرسیدند: «پس این حاجی شما کجاست؟»
نبود. یا رفته بود بهشت هاجر یا مجلس ختم شهید حیدری. آخر شب، خلوت تر که شد، ساکش را باز کرد. سوغاتی آورده بود. اول مال بچه ها را داد. برای محیا یک چرخ خیاطی کوچک صورتی آورده بود و چند تا خرده ریز دیگر برای اقوام نزدیک. گفت «از مدینه خرید کردم، از محله های شیعه نشین.»
بقیه را فردا از بازار شهر خرید. می گفت «نمی خواستم پول ایران را توی کشور غریب خرج کنم.»
سوغاتی من را که داد، گفت «هدیه ی اصلی شما چیز دیگری است. در مسجد الحرام به نیت شما یک ختم قرآن خواندم.»
قلبم فشرده شد. چه قدر گذاشته بود. چه قدر با آن زانوهای مریض نشسته بود تا یک ختم قرآن بخواند. چند روز بعد برگشتیم کرمانشاه، خانه های سازمانی شهرک شهید مفتح. یک آپارتمان کوچک دو خوابه که نه تراس داشت نه نورگیر. لباس ها را توی اتاق، دم پنجره پهن می کردم تا خشک می شد.
سرفه های مصطفی شدیدتر شده بود. گاهی از گلویش خون می آمد. دستش درد می کرد و گاهی تمام بدنش. خیلی بی حوصله بود. داروها اثر نداشت. نمی دانستم چه کار کنم. فقط بچه ها را ساکت می کردم. سرشان را با چیزی گرم می کردم یا می فرستادمشان توی محوطه بازی کنند، مزاحمش نشوند. بهتر که می شد، سراغشان را می گرفت. میلاد و محیا را دو تایی بغل می کرد، می گفتم «نکن.»
می گفت: «تو چه می دانی مژگان؟»
می دانستم. هم سرفه هایش را می دیدم هم لکه های کم رنگ خون را توی دستشویی. به رو نمی آوردم، باور نمی کردم، می گفتم: «وقتی پیر بشوی مصطفی، آن وقت...»
می خندید. خودش می دانست. بعدها شنیدم زمان جنگ، همان وقت که برای مراسم ختم شوهر خواهرش آمده بود، یک باره حالش به هم می خورد. سرفه و خونریزی شدید، ریه. می گوید «شیمیایی شده ام و همه را قسم می دهد که تا زنده است به کسی حرفی نزنند.» خودش هم هیچ وقت حرفی نزد، حتی نمی گفت درد دارد. وقتی می گفت: «میثم جان پاهای بابا را می مالی؟» می فهمیدم دردش زیاد شده.
انصاف نبود، حالا که دیگر جنگ تمام شده بود، حالا که همه ی مردم برنگشته بودند سر زندگیشان، اگرچه کرمانشاه هم که بودیم می رفت ماموریت. گاهی یک ماه طول می کشید گاهی بیشتر. چیزی به ما نمی گفت.
یک روز خانم یکی از دوستانش بغض کرده، زنگ زد خانه ی ما. سراغ شوهرش را می گرفت. می گفت هیچ کس نمی داند کجا است، من هم نمی دانستم.
وقتی می رفتند آن طرف مرز، دیگر ارتباطی نداشتند، خودشان بودند و خودشان. هیچ کمکی نبود، نه به خودشان نه به خانواده هایشان. همسر آن خانم هم شهید شده بود. نمی دانم جنازه اش را برگرداندند یا نه.
فروردین سال هفتاد و سه حال مصطفی خیلی بد شد. پوست دست چپش پر شد از جوش های بزرگ و عفونی و دردهای استخوانی و تب و لرز که با هیچ مسکنی آرام نمی شد. مصطفی همراه برادرش رفت همدان پیش دکتر انصاری. بلافاصله آزمایش مغز استخوان نوشته بود. جواب آزمایش معلوم بود، سرطان خون.
دست هم عفونی شده بود و عفونت وارد خون می شد. اجازه ی قطع دست هم نمی دادند چون کمک ترین کاری که باعث خونریزی بود، می توانست مصطفی را بکشد.
دست هم عفونی شده بود و عفوت وارد خون می شد. اجازه ی قطع دست هم نمی دادند چون کوچکترین کاری که باعث خونریزی بود، می توانست مصطفی را بکشد.
دندان هایش درد می کرد، نمی توانست خوب غذا را بجود، اما حتی کارهای دندان پزشکی برایش ممنوع بود. دکتر انصاری گفته بود در این شرایط فقط آقای دکتر کیهانی می تواند کمکش کند. دکتر کیهانی بیمارستان آراد بود. مصطفی را همان جا بستری کردیم، از همان وقت بنیاد جانبازان طردش کرد. می گفتند خودسری کرده اید، آراد جزو بیمارستان های تحت پوشش بنیاد نبود، خصوصی بود. به همین دلیل بنیاد تا روز آخر دیگر هیچ کمکی نکرد. داروها فوق العاده گران بود. گاهی یک قلمش می شد سی چهل هزار تومان. حقوق ما که کفاف این خرج ها را نمی داد، اگر کمک دوستان زمان جنگش نبود، نمی دانستیم باید چه کنیم. آن ها هر طور بود با استفاده از امکانات لشکر، هزینه ی دارو و بیمارستان را جور می کردند. دوره ی اول شیمی درمانی جواب داد. مصطفی بهتر شد، اگرچه هنوز دارو مصرف می کرد و درد داشت، برگشتیم کرمانشاه. باز نگران کارش بود. وقتی درد نداشت، با بچه ها بیشتر گرم می گرفت. با هم می رفتیم بیرون، پارک، خرید، اما خیلی زود خسته می شد. دیگر توان سابق را نداشت. برای خرید با ما می آمد اما می نشست توی ماشین. می گفت «منتظرتان می مانم.»
تازه یک پیکان کهنه گرفته بود، قسطی، از قسمت طرح واگذاری خودروهای مستهلک سپاه. شهید که شد، هنوز قسط های پیکان تمام نشده بود، سپاه هم ماشین را پس گرفت. باز جای شکرش باقی بود که مقدار پولی را که بابتش پرداخته بودیم، ماه به ماه به مان برگرداندند. ماهی چهل هزار تومان که اگر نبود، نمی دانستم در آن هفت ماه بعد از شهادت مصطفی که حقوقش را قطع کرده بودند و حقوق بنیاد هم هنوز مراحل اداریش را طی نکرده بود، با سه تا بچه ی کوچک باید چه می کردم.
از بیمارستان که مرخص شد، خانه را عوض کردیم. واحد طبقه ی بالا را به ما دادند که کمی بزرگتر بود و حمامش آن قدر نور داشت که لباس های شسته را آن جا پهن کنم. میلاد و محیا را مهد کودک ثبت نام کردم. وقتی مصطفی درد داشت، دلم نمی خواست بچه ها خانه باشند و ببینند، اما میثم را، هر چه کردم مدرسه ی شاهد قبول نکرد. بنیاد شهید هنوز شیمیایی ها را جزو جانبازان نمی دانست.
مصطفی دوباره بدحال شده بود. بدن قدرت دفاعی نداشت و زود مریض می شد. آمبولانس دائم در خانه ی ما بود، یا برای بردن به بیمارستان یا رساندنش به تهران. اما مصطفی تا جایی که می شد خودش را نمی انداخت، هنوز فعال بود.
وقتی برای شیمی درمانی می آمد، کارهایش را هم انجام می داد. یک بار وقت شیمی درمانی اش، گزارشی که باید به نیروی زمینی ارائه می داد را هم آماده کرد و همراه برد. ماشین خودمان که خیلی کهنه بود، از سپاه درخواست ماشین کرد. اما ظاهراً ماشینی که داده بودند، از ماشین خودمان بدتر بود. چند ساعت بعد با حال خراب برگشت و تلفن کرد سپاه. از حرف هایش فهمیدم ماشین وسط راه خراب شده. مصطفی هم با آن حال و روز مانده لب جاده و به مصیبتی خودش را رسانده شهر. داشت ماجرا را برایشان توضیح می داد که یک دفعه عصبانی شد به من چیزی نگفت، اما از جواب هایش فهمیدم که گفته بودند «مگر تو با بقیه چه فرقی داری؟ با اتوبوس برو»
بعد از تلفن حالش به هم خورد. با آمبولانس رساندیمش تهران برای شیمی درمانی. گزارشش جا ماند.
خودم بیشتر اوقات مجبور بودم به خاطر بچه ها خانه بمانم، اما برادر کوچکترش، که پاسدار است، همه جا همراهش بود، شب های بیمارستان، روزهای آزمایشگاه و داروخانه. داروها کمیاب بود. باید ساعت ها در صف داروخانه های هلال احمر یا سیزده آبان می ماند، بلکه بتواند دو سه قلم از داروها را بگیرد.
کم کم به خاطر مصطفی با محل کارش مشکل پیدا کرد. ایراد می گرفتند و توبیخش می کردند که مرخصی هایش تمام شده و غیبت هایش بیش از حد غیرموجه است. خودش هم که مریض نیست، پس هیچ دلیلی ندارد که نباید سر کار. هیچ کس نمی گفت اگر او نباشد، کی صبح تا شب از این داروخانه به آن داروخانه بدود که داروهای مصطفی را بگیرد؟ وقت شیمی درمانی بالای سرش بماند؟ کی از کرمانشاه بیاوردش تهران، برساندش دکتر؟ او همۀ زندگیش را گذاشته بود برای مصطفی، برای ما، کس دیگری نبود. چند بار تقاضانامه نوشتیم که به ما هم یک خانه ی سازمانی در تهران بدهند که مصطفی نزدیک دکتر باشد و مجبور نشود ده ساعت را ه را زمستان و تابستان با آن حال خراب، بکوبد تا تهران. موافقت نمی کردند، امکانش نبود.
خرداد هفتاد و سه امتحان میثم که تمام شد، آمدیم تهران، منزل مادرم، تا مصطفی به بیمارستان نزدیک تر باشد. شیمی درمانی سخت بود. عوارض داشت، دهانش زخم می شد، غذا خوردن برایش خیلی مشکل شده بود، حالت تهوع و بی اشتهایی هم بود که روزبه روز ضعیف ترش می کرد. مادرم دستور هر غذایی را که می شنید برای کسی که شیمی درمانی می کند خوب است، می پرسید و می پخت. هرکاری که به فکرمان می رسید می کردیم که راحت تر باشد، اما فایده ی زیادی نداشت، نه سرفه هایش آرام می گرفت، نه دردهایش. دوستان و فامیل گاهی می آمدند کرج دیدنش، سر به سرش می گذاشتند. می گفتند خودش را به مریضی زده که نازش را بکشند. مصطفی می خندید. سرفه می کرد و می خندید.
اتاق مصطفی جدا بود، اما همه مان جمع می شدیم آن جا. اتاقش گرم بود. اوج گرمای مرداد ژاکت و کاپشن می پوشید. می گفت «استخوان هایم یخ کرده است»
لاغر شده بود. چهل کیلو وزن کم کردن شوخی نیست. پیراهن هایش را همیشه من می خریدم، سایز هجده. آن سال هم رفتم برایش پیراهن بخرم. گفتم: «یک شماره کوچکتر.»
بزرگ بود. گفتم: «یک شماره کوچکترش را هم دارید؟»
آن قدر عوض کردم تا رسیدم به شماره ی چهارده. پیش خودم گفتم تنگ نباشد، اندازه است؟ وقتی پوشید، دلم می خواست زار بزنم، باز هم گشاد بود.
اواخر تابستان شیمی درمانی تمام شد. حال مصطفی بهتر شده بود. وزنش رسیده بود به حدود پنجاه و پنج. موهایش دوباره داشت در می آمد، نازک نازک، مثل موهای نوزاد، ریش هایش هم دوباره داشت پر می شد. مادرم هنوز هم دستور غذاهای تازه می گرفت و هر روز یک چیز مقوی درست می کرد و با اصرار و قربان صدقه مصطفی را وا می داشت تا چند قاشق بخورد. دوستانش می آمدند احوالپرسی، می گفتند: «اگر می خواهید جنایت کنید، مصطفی را از خانه ی مادر زنش ببرید.»
مهر که شد، برگشتیم کرمانشاه. چاره ای نبود. هنوز با درخواست خانه ی سازمانی موافقت نکرده بودند. محیا را ثبت نام کردیم کلاس اول. میلاد را هم صبح ها می بردم کودکستان. مصطفی هنوز هم پی گیر کارهای لشکر چهار بود. پایش، همان که ترکش خورده بود، خیلی اذیتش می کرد. به سختی راه می رفت. سیستم دفاعی بدن هم که ضعیف شده بود. چند ماه بعد بیماری دوباره برگشت. از صبح که بچه ها را می بردم تا ظهر، خدا خدا می کردم که حال مصطفی بد نشود، که وقتی بچه ها می رسند آمبولانس دم در نباشد. میلاد و محیا تا آمبولانس را می دیدند، هر جا بود، می زدند زیر گریه. از رنگ سفیدش، از چراغ های گردان و آژیر وحشت داشتند. بغض کرده می ایستادند کنار در، خودشان را می چسباندند به دیوار تا آن دو نفر با روپوش سفید پدرشان را که نیمه بی هوش از درد روی برانکار خوابیده بود، بگذارند توی آمبولانس و ببرند.
مصطفی که شهید شد، میلاد دیگر حاضر نبود پایش را بدون من از خانه بیرون بگذارد. کودکستان هم نمی رفت، می ترسید، می گفت: «مامان اگر برگشتم و آمبولانس تو را هم مثل بابا برده بود، من کجا بروم؟» می گفت و گریه می کرد و خودش را سفت می چسباند به من. بهار هفتاد و چهار بهار بدی بود، نیمه های اردیبهشت. دوباره مصطفی را بردند تهران و در بیمارستان آراد بستری کردند. دوباره دست عفونت کرده بود، بدن خون سازی نمی کرد و عفونت وارد خون می شد.
باز من ماندم کرمانشاه. محیا کلاس اول بود و میثم سوم راهنمایی. نمی شد تنهایشان گذاشت. نمی شد از مدرسه شان زد. مصطفی می گفت: «نیا مژگان، محیا تازه دارد الفبا یاد می گیرد، یکی از حروف را که خوب یاد نگیرد، املایش سال های سال ضعیف می شود. میثم هم سال بعد می رود دبیرستان، امسال خیلی مهم است.»
گاهی تلفن می زدم، یک بار همراه مادرم با ماشین یکی از دوستان رفتیم تهران. ناراحت شد. گفت نیا.
گفت: «راضی نیستم این مسیر را دائم به خاطر من بیایی. خودم می آیم.»
می آمد. دکتر گفته بود نباید از تهران دور شود، اما فاصله ی بین تزریق ها و آزمایش ها یکی دو روز هم که بود، می آمد کرمانشاه. بدن سیستم دفاعی نداشت. دکتر گفته بود هیچ کس نزدیکش نیاید، یک سرماخوردگی ساده، یک مریضی ضعیف که برای ما اصلاً مهم نبود، می توانست او را از پا بیندازد. فقط من وقت داروها که می شد، می رفتم نزدیک تا نیم متریش، دستم را دراز می کردم تا بتواند لیوان آب و قرص هایش را بگیرد. روی کاغذ نوشته بودند به خاطر رعایت حال مصطفی لطفاً او را نبوسید. دوستانش می آمدند، نوشته را که می دیدند، دور اتاق دورتر از مصطفی می نشستند.
میثم بزرگ تر بود، می فهمید، اما برای میلاد و محیا سخت بود. یک روز میلاد را دیدم که دور مصطفی راه می رفت و یواشکی کف پایش را می بوسید.
چه می توانستم بگویم؟ می فرستادمش توی محوطه بازی کنند، اما زود برمی گشتند. سرفه های مصطفی که شروع می شد، جعبه ی دستمال کاغذی را باز می کردم، می گذاشتم دم دست. حمله ی سرفه که تمام می شد، جعبه خالی شده بود. اشاره می کرد بچه ها را ببر بیرون. بچه ها را می بردم توی اتاق خودشان. سرشان را گرم می کردم که دست مال های خونی را نبینند.
شب، بچه ها را که می خواباندم، در اتاقشان را محکم می بستم و می آمدم پیش مصطفی که تا صبح سرفه می کرد. گاهی به زور مرفین یکی دو ساعتی می خوابید، اما باز سرفه ها شروع می شد. باز آمبولانس می آمد و مصطفی را می برد، بچه ها می دیدند، نمی شد پنهانش کرد.
اوایل خرداد، یک هفته قبل از شهادتش آمد کرمانشاه. دکتر منع کرده بود، اما مصطفی به من گفته بود هر وقت لازم بود می آیم و حالا لازم بود.
با آمبولانس آمد. سرم توی دستش نبود. دست راست، همان دست سالمش، به شدت کبود شده بود و ورم کرده بود. برادرش گفت رگ های دست خشک شده، دیگر سرم قبول نمی کند.
مصطفی آمد، ما را دید، بچه ها را بغل نکرد. نمی شد. حرفی نزد، دوست نداشت در باره ی مریضیش حرف بزند. یکی دو روز ماند، حالش به هم خورد، برادرش را خبر کردم، باز آمبولانس گرفت و مصطفی را برد تهران.
یک نفر می گفت هرکس صلیب خودش را می برد. فکر کردم راست می گوید. صلیب من روی دوش خودم بود، مصطفی هم صلیب سنگین خودش را می برد. نمی توانستم کاری کنم. نمی توانستم دردش را کم کنم.
میثم امتحان آخرش را که داد، تلفن کردم تهران به برادر مصطفی گفتم: «می خواهم بیایم.»
گفت: «بیا، مصطفی دیگر در وضعیتی نیست که بخواهد مخالفت کند.»
کارنامه ی محیا را گرفتم. بچه ها را برداشتم و با اتوبوس ساعت ده شب راه افتادیم. سمت تهران. هفت صبح بود که رسیدیم ترمینال. برادر مصطفی آمده بود دنبالمان. بچه ها خواب آلود و خسته بودند. رفتیم خانه ی خواهرم. بچه ها را دم در سپردم به آنها و رفتیم بیمارستان. نمی دانستم مصطفی در چه حالی است. می ترسیدم بچه ها را ببرم، قبل از رفتن باید دارو می خریدم. صف داروخانه طولانی بود. ساعت ده بالاخره داروهایش را گرفتیم و رفتیم بیمارستان.
دکتر کیهانی گفت: «امیدی نیست. مسمومیت شیمیایی و عفونت دست خیلی شدیدتر از آن بوده که بشود با این داروها کنترلش کرد.»
گفت: «با این همه، من وظیفه دارم تا آخرین لحظه تلاش کنم، منتقلش می کنیم آی سی یو.»
برادرش گفت: «احتمال بهبود هست؟»
دکتر گفت: «نه»
گفتم: «آن جا ممنوع الملاقات می شود.»
گفت: «بله، قانونش همین است.»
گفتم: «ما مصطفی را خیلی کم دیدیم، اجازه بدهید این چند روزه کنارش باشیم.»
دکتر اجازه داد.
مصطفی را نشاختم. تمام تنش زخم بود یا تاول. زخم ها را باندپیچی کرده بودند، اما تاول ها را نمی شد کاری کرد. زخم های داخل گلو و دهان حالا لب ها را هم گرفته بود. چشم هایش بسته بود. بد نفس می کشید. قفسه ی سینه به شدت بالا و پایین می رفت. لوله ی سرم را وصل کرده بودند به رگ گردن، دست دیگر خشک شده بود، جواب نمی داد. حال خودم را نمی فهمیدم. جلو که رفتم، چشم هایش را باز کرد. لب هایش تکان خورد. سرم را بردم جلو. از بین نفس هایی که به سختی می آمد و می رفت، گفت: «پس میثم کو؟»
دویدم سمت تلفن. به خواهرم گفتم: «سریع بچه ها را برسان این جا» مصطفی دوباره چشم هایش را بسته بود. دهانش کمی باز مانده بود. سعی می کرد از بین زخم ها نفس بکشد.
برادرش روزنامه ای به من نشان داد. کنارش خط مصطفی بود، اما بد و ناخوانا. تعریف کرد که دیشب با اشاره می خواست چیزی بگوید. نمی فهمیدم. کاغذ دادم بنویسد. نوشته بود که لباس می خواهم. فکر کردم هذیان می گوید، اما نوشته بود خواب دیده با هیات حسین جان هیئتی که مصطفی خیلی دوستش داشت، می خواهد برود زیارت. همه ی شهدا جمع بوده اند، یک خانم هم حضور داشته، یک نفر هم مداحی می کرده. گفت «می خواهم وضو بگیرم.»
گفتم: «آب برای تاول ها ضرر دارد، تیمم کن.»
گفت: «این آخرین نماز را می خواهم با وضو بخوانم.»
نمازش را که خواند، بی هوش شد.
خواهرم بچه ها را با آژانس رساند بیمارستان. میلاد دم در ایستاد، بغض کرده بود. می گفت: «این بابای من نیست، بابای من خوشگل بود، این شکلی نبود.»
طول کشید تا قانعش کردم بیاید جلو. کنار تخت که رسید، یک لحظه دیدم دو قطره اشک از گوشه ی چشم مصطفی ریخت روی بالش. دلم فشرده شد. گریه ی مصطفی را هیچ وقت ندیده بودم.
چند کلمه ای با میلاد حرف زد، از بین همان نفس های سوخته و خس خس سینه. میثم و محیا را دید و چشم هایش را بست. تا ظهر کنارش ماندم. قرآن کوچکش را برداشتم. مصطفی خیلی دوست داشت، مکه هم همراهش بود، نشستم بالای سرش. دلم می خواست برایش قرآن بخوانم. گفتند: «شما برو خانه. جلوی دست و پا را می گیری. خودمان خبرت می کنیم.»
ساعت های آخر بود. دلم می خواست کنارش بمانم، نشد. برگشتم منزل خواهرم. همه آن جا جمع بودند. نماز ظهر و عصرم را خواندم. حتی نمی توانستم دعا کنم. فقط نشسته بودم کنار تلفن، نمی فهمیدم دور و برم چه خبر است.
ساعت از چهار گذشته بود که تلفن زنگ زد. گفتم: «چی شد؟»
برادرش پشت خط بود. سکوت کرد. گوشی توی دستم مثل سرب سنگین شده بود. جرات نمی کردم دوباره بپرسم. چند دقیقه همین طور گذشت. همه ساکت بودند و چشم دوخته بودند به من که جایی را نمی دیدم. بالاخره برادرش گفت: «آقا مصطفی می گوید می آیی برویم خانه؟»
بلند شدم. لباس بچه ها را پوشاندم و حاضرشان کردم. ماشین آمد. میلاد پشت سر هم می پرسید «عمو بود؟ عمو چی گفت مامان؟»
گفتم: «چیزی نیست بابا خوب شد. برمی گردیم خانه مان.»
با خانواده راه افتادیم سمت کرمانشاه. مصطفی باز هم با آمبولانس می آمد. نزدیک صبح رسیدیم کرمانشاه. مصطفی جای وصیت نامه اش را به آقا محسن گفته بود، لای یکی از کتاب های کتاب خانه. برادرش وصیت نامه را پیدا کرد. وصیت نامه اش را ندیده بودم. وقتی در روزنامه چاپ شد، خواندم تا بعدها که اصلش به دستمان رسید. من هم رفتم و سوغات مکه ی مصطفی را آوردم. وقتی می خواست برود، دو دست حوله ی احرام برایش گذاشته بودم، دو دست پارچه ی سفید برای وقتی که هوا گرم می شود. وقتی برگشت پارچه ها را به من داد و گفت: «نپوشیدمشان، اما با آب زمزم شستم و دور کعبه طوافش دادم، برای شما.»
پارچه ها را آوردم و دادم به برادرش گفتم این ها را تنش کنید.
ساعت هفت تلفن کردند «بیایید استقبال.» مصطفی رسیده بود.
همه ی فرمانده های سپاه جمع شده بودند. دسته ی موزیک و فیلم بردارها.
مصطفی از فیلم برداری و مصاحبه خوشش نمی آمد. گاهی که می آمدند برای تهیه ی گزارش یا مصاحبه قبول نمی کرد. می گفت: «کاری که برای خدا باشد، گفتن ندارد. کاری هم که برای خدا نباشد، ارزش گفتن ندارد.»
فقط یک بار، فرمانده های سپاه آمده بودند احوالپرسی، گروه فیلم برداری هم همراهشان بود. مصطفی دارو خورده بود و تازه خوابیده بود، متوجه نشد. چشمش را که باز کرد، همه را دور اتاق دید، دوربین ها را هم. چیزی نگفت. خجالت کشید اعتراض کند.
اما آن روز کلی دوربین بود، همه با خیال راحت فیلم می گرفتند، مصطفی هم حرفی نمی زد. تشییع کرمانشاه که تمام شد، بلافاصله راه افتادیم سمت ملایر.
دکتر گفته بود اصلاً نباید بدن را نگه دارید. زیر پوست تمام رگ های بدن پاره شده بود. داخل بدن به خاطر لم مواد شیمیایی در حال از همه پاشیدن بود. سه ساعت بعد ملایر بودیم. خانه ی خودمان را آماده کرده بودند برای پذیرایی از مردم و مجلس ختم. مراسم تشییع خیلی شلوغ بود، همه آمده بودند. من هم بین مردم می رفتم. مصطفی بر روی دست بود، من پشت سرش پای پیاده می دویدم.
بهشت هاجر که رسیدیم، بردند برای شست و شو. دوستانش آمده بودند دورش را گرفتند و زیارت عاشورا خواندند تا غسلش تمام شد. من را صدا کردند که برای بار آخر ببینمش. همان پارچه ها تنش بود، مثل احرام مکه. بچه ها را صدا کردم که پدرشان را ببینند. محیا برای گل آورده بود، شاخه های بلند ارکیده. هنوز هم به ارکیده می گوید گل غسالخانه.
میلاد چادرم را می کشید و می گفت «تو گفتی بابا خوب شده. بگو از جعبه بیاد بیرون برگردیم خانه. من خسته شدم.»
نشستم بغلش کردم و گفتم: «بابا دیگر نمی آید خانه. نمی تواند بلند شود و با ما برگردد. باید همین جا خداحافظی کنیم.»
بچه ها قدشان به سکو نمی رسید. محیا گل را تکیه داد پایین پای پدرش. برای آخرین بار مصطفی را نگاه کردم. نگاه کردم و چیزی نگفتم. حرفی برای گفتن نبود.
مصطفی همیشه به شوخی و جدی قبر خالی کنار شهید تاجوک را نشان می داد و می گفت: «این جا را برای خودم نگه داشته ام.»
اما شب قبل برادرش شهید حیدری را خواب دیده بود که می گوید: «فردا شب برای من مهمان می آید منتظر هستم.»
قرار شد مصطفی را کنار شهید حیدری دفن کنند.
جمعیت ایستاده بودند. مصطفی روی دست بود. بدن هر لحظه بیشتر ورم می کرد. اما مسئولان بهشت هاجر اجازه ی دفن نمی دادند. می گفتند: «این که شهید نیست. برای ما مسئولیت دارد کسی را که از سرطان مرده، کنار شهدا دفن کنیم.»
دلم آتش گرفته بود. شنیدم مثیم با کسی دعوا کرده. یک نفر گفته بود حالا همه می روند سر خانه و زندگی خودشان و شما را فراموش می کنند. میثم عصبانی شده بود و کار کشیده بود به دعوا.
برادر خانم شهید تاجوک، حاج آقا منتظر المهدی آمد، از دوستان زمان جنگ مصطفی. رئیس بنیاد شهید هم آمد که مصطفی را از همان وقت ها می شناخت. با اصرار آن ها بالاخره مسئول بهشت هاجر اجازه داد مصطفی را کنار دوستانش دفن کنند. دور ایستاده بودم. مردها دور قبر را گرفته بودند. دیگر مصطفی را ندیدم. تشییع که تمام شد، آمدیم خانه ی خودمان. مردم می آمدند و می رفتند. چهلم که گذشت، خانه خلوت شد. کم کم همه سرشان به زندگی خودشان گرم شدو ما ماندیم.
مصطفی بالاخره صلیب خودش را زمین گذاشت. صلیب من هم هنوز روی شانه هایم مانده است.
منبع:"اینک شوکران (2)نوشته ی مرجان فولادوند,نشر روایت فتح,تهران-1384

مصاحبه بامجتبي طالبي ,برادرشهید:
1ـ چه خاطرات خاصي از دوره پيش از تولد شهيد داريد ؟ در مكان جنوب شهر ملاير زندگي مي كرديم و شغل پدر نيز نانوايي بود .
2ـ وضعيت اقتصادي خانواده شما در آن زمان چگونه بود ؟ شغل پدر نانوايي بود و وضعيت اقتصادي خانواده ضعیف بود . پدر با درآمد اندك خود نان بخور و نميري براي خانواده تهيه مي كرد .
3ـ مستاجر بوديد يا منزل شخصي داشتيد ؟ در تمام دوران حيات پدر ، منزل خشت و گلي و ارزان قيمتي داشتيم .
4ـ چه خاطره اي درباره تولد شهيد داريد ؟ در سال 1339 شهيد مصطفي به دنيا آمدند , تولدش در خردادماه بود .

خردسالي (تولد تا شش سالگي)
1ـ آيا او را به مهد كودك يا مكتبخانه فرستاديد ؟
خير .آن موقع مهد كودك در مناطق محروم نبود و در جنوب شهرها مهد كودك نبود و مكتبخانه نيز در روستاهاي دور بود و چون ما در شهر زندگي ميكرديم مدرسه وجود داشت و شهيد مصطفي به مدرسه رفتند .
2ـ شهيد در آن دوران غير از شما با چه کسانی تماس نزديك داشت ؟
از اخلاق شهيد اين بود كه با تمام اقوام مي جوشيد و در اين ميان با يكي از برادرهايمان كه محسن نام داشت و از شهيد 2سال كوچكتر بود هم بيشتر ارتباط داشت .
3ـ معمولا اوقات فراغت خود را چگونه مي گذارند ؟ بيشتر پيش مادرم بود و به مغازه پدر مي رفت و در کار نان پختن كمك مي كرد .
4ـ بيشتر وقتها در خانه بود و يا بيرون از خانه ؟ هم در خانه بودند و هم در مغازه نانوايي پدر و در دوران کودکی بيشتر وقتها در منزل بودند .
5ـ به چه نوع بازيهايي بيشتر علاقه داشت ؟ در كودكي بيشتر به بازيهاي كودكانه مثل خريد اسباب بازيهاي پلاستيكي ، یا ماشين بازی مشغول بود . مرحوم برادر بزرگترم خيلي به حاج مصطفي علاقه داشت و در سنين ابتدايي دوچرخه كوچكي براي مصطفي خريد و خيلي اوقات را با دوچرخه در حيات يا روبروي حيات سرگرم بود .
6ـ به چه كسي بيش از ديگران علاقه داشت؟ به همه علاقه داشت ، برادر بزرگتر از همه ما مرحوم شد كه به ايشان خيلي علاقه داشت و به پدر و مادر نيز بي نهايت علاقمند بود.
7ـ در مقايسه با ديگر اعضای خانواده ی شما ، كودك آرام و ساكتي بود يا پرجنب و جوش و فعال ؟ ايشان جنب و جوش و فعاليت بيشتر داشتند هميشه در جنب و جوش و تلاش بود .

كودكي (شش تا يازده سالگي – دوره ابتدايي)
1ـ آيا در همان خانه و محل قبلي زندگي مي كرديد ؟ وضعيت اقتصادي شما چگونه بود ؟ بله در همان منزل قديمي بوديم و وضعيت اقتصادي نيز بر اساس همان شغل پدر بود كه از نانوايي تامين مي شد و خود ما كه بزرگتر شديم در كار پدر نيز كمك مي كرديم .
2ـ مختصري درباره نحوه ورودش به مدرسه ابتدائي توضيح دهيد ؟ مدرسه اي بود در نزديكي منزلمان بنام گويا كه ايشان را برديم و در آنجا ثبت نام كرديم و با علاقه نيز درس خواندند و اشتياق زيادي داشتند به تحصيل .
3ـ مختصري راجع به نحوه انجام تكاليف درسي اش براي ما صحبت كنيد ؟ چه خاطره اي در اين خصوص به ياد داريد ؟ خيلي خوب بودند در نوشتن تكاليف . از مدرسه كه برمي گشتند تكاليف را انجام ميدادند بعد دنبال كار مي رفتند و هميشه معلمها از دستش راضي بودند و هروقت پدرمان مي رفت و احوال درسش ار مي پرسيد هميشه راضي بودند چه از لحاظ درسي و چه از لحاظ اخلاقي و رفتاري
4ـ در آن سنين روابطش با كودكان ديگر ، دوستان و همبازيهاش چگونه بود ؟ خيلي خوب بود تا جايي كه مي دانم عده اي از همكلاسيهايش مي آمدند كه نزديك منزل ما بودند و خيلي راحت با هم مي نشستند و در منزل درس مي خواندند و اين دوستي ها تا دبيرستان نيز ادامه داشت .
5ـ آيا در آن سنين در خانه يا بيرون از خانه كار هم ميكرد؟ بله همانطور كه گفته شد به مغازه مي رفت و در كمك پدر بودند و خودش نيز كاسبي كودكانه اي داشت و در امور خانه نيز به مادر كمك مي كردند.
6ـ معمولاً اوقات فراغت خود را چگونه مي گذراند ؟ برادر بزرگترمان دوچرخه اي خريدند براي مصطفي كه با آن دوچرخه در اوقات فراغت بازي مي كرد و همچنين در تابستانها كاسبي مي كردند و دركار مغازه به پدر كمك مي رساندند .
7ـ بيشتر به چه افرادي علاقه و دلبستگي داشت ؟ به پدر و مادرمان و به برادر بزرگترمان علاقه زيادي داشتند كه ايشان نيز مرحوم شدند .
8ـ آيا رفتارش با رفتار ديگر كودكان شما تفاوتي داشت ؟ من نمي توانستم قضاوت كنم چون خيلي از قضايا را يادم نيست وليكن مطمئناً ايشان سجايايي داشتند كه خداوند او را پذيرفتند .
9ـ چه خاطرات ديگري درباره آن دوران داريد ؟ ايشان از زمان كودكي گاهي هم به اصطلاح نوعي كسب كودكانه ميكرد . در تابستانها هيچ وقت بيكار نمي گشت بلكه بساط كوچكي براي خودش درست مي كرد و روبروي مغازه پدر خودش را سرگرم مي كرد . مصطفي از كودكي به فكر فعاليت و كاركردن بود.

نوجواني (يازده تا هيجده سالگي – دوره راهنمايي و دبيرستان):
1ـ در اين سنين شهيد به چه كاري مشغول بود ؟ مشغول تحصيل بودند و درس مي خواندند و غير از درس خواندن كار ديگري نداشت فقط گاهي مواقع به كمك پدر در مغازه مي رفت و بعد ها كه بزرگتر شدند در مغازه با پدر شريك شدند .
2ـ وضع درسي او چگونه بود ؟ خيلي خوب بود . در دوران تحصيل عقب ماندگي درسي نداشتند و درسشان خيلي خوب بود در حاليكه در مغازه پدر نيز کار ميكردند .
3ـ از چه زماني احساس كرديد كه رفتار و شخصيت او درحال تغيير و تحول است؟ چه رفتارهايي موجب ايجاد چنين نگرشي در شما گرديد ؟ تقريباً در اوايل سال 1357 مادرمان به رحمت خدا رفت كه تحولي خاص در ايشان به وجود آمد و فكر كرد كه بايد زودتر فارغ التحصيل شود و تحولش در همان دوران انقلاب بود كه در جلسات مخفيانه شركت ميكرد، در جلسات قرآن شركت داشت و در پخش اعلاميه ها و نامه هاي امام شركت مي كرد.
4ـ در آن دوران ، اوقات فراغت خود را بيشتر به چه كاري مي گذراند ؟ تا زمانيكه درس داشت مشغول تحصيل بود و درايام فراغت به كمك پدر مي رفت و در مغازه نانوايي پدر كار ميكرد البته نماز و مسجد و فعاليتهاي مذهبي نيز داشت. در جلسات سياسي انقلاب نيز شركت مي كرد و در جلسات مخفيانه نيز بودند.
5ـ بيشتر چه نوع كتابهايي را مطالعه مي كرد؟
ايشان اهل مطالعه بودند و بيشتر كتابهاي سياسي و فرهنگي و اجتماعي رامطالعه ميكرد و جزوات نظامي و آموزش هاي نظامي را با دقت فراوان مطالعه ميكرد و ياد ميگرفت كه از نظر نظامي نيز فكر پيشرفته اي داشتند .
6ـ روابطش با شما واعضای خانواده چگونه بود ؟روابطش با والدين و خواهر و برادر بسيار خوب بود . اكنون والدين در قيد حيات نيستند و در زمان شهادتش نيز نبودند و درجواني مطيع امر پدر و مادر بودند و احترام فراواني به برادر و خواهر داشتند .
7ـ روابطش با خويشاوندان ، همسايگان چگونه بود ؟
اگر اكنون برويد از همسايه ها تحقيق كنيد در همان محله قديمي كه زندگي مي كرديم ,بپرسيد هيچگاه بدي از مصطفي نديدند و با همسايه ها و اقوام رفتار مناسبي داشتند . دیداراز همسایگان وآشنایان را هيچ وقت فراموش نمي كردند. حتي اقوام بسيار دور مثل عموزاده ها و....مي رفت و جوياي احوالشان مي شد.
8ـ كلاً نوجوان ساكت و آرامي بود يا فعال ، اجتماعي و معاشرتي ؟ پرتلاش بودند و پر جنب وجوش . هميشه دنبال تحول بودند در تمام زمينه ها و ميخواستند كاري از دستشان براي ديگران برآيد . بي تفاوت نبودند نسبت به ا جتماع وحوادث آن.
9ـ به چه كساني علاقه داشت ؟ علاقه ايشان به كساني بود كه از عاشقان و ارادتمندان ائمه اطهار (ع) بودند . نسبت به دوستانش در درجه اول، با كساني بودند كه ارادتمند ائمه باشند. توانائي ايشان به كساني بود كه علاقمند به انقلاب و امام و حضرت آيت الله خامنه اي داشتند.
10ـ از چه كساني بدش مي آمد؟ نفرتش از كساني بود كه به ظاهر ايمان آورده بودند و سست ايمان بودند و جديت با انقلاب و اسلام داشتند و كسانيكه اينطور بودند از آنها دوري ميكرد و براي انسان يك حسنه است كه بر اساس اسلام تولا و تبري داشته باشدواو اینگونه بود.
11ـ در چه مواردي حساس بود وعصباني مي شد ؟ ايشان عصباني نمي شدند خيلي صبور بودند و با تحمل بودند و من شاهد عصبانيت ايشان نشدم وليكن در مسائل مذهبي حساسيت داشتند.
12ـ چه خاطرات ديگري از آن دوران به ياد داريد ؟ در سال 1357 كه ايشان فارغ التحصيل شدند همزمان در جلسات قرآن شركت مي كرد و در تظاهرات و راهپيمائي ها نیزشركت داشت . دراوايل انقلاب كه نيروهاي انتظامي شاه ديگر كاري نداشتند كه نگهباني بدهند وناامنی بود، مصطفي شبها را به كشيك و نگهباني و پاسداري از اموال مردم مي گذراند وفعاليت زيادي داشت.

جواني (هيجده سالگي تا ازدواج – ديپلم به بعد):
1ـ در اين دوره شهيد به چه كاري مشغول بود ؟ بعد از اخذ ديپلم وارد سپاه شد و از اولين كساني بود كه به سپاه پيوست و خودشان از موسسین سپاه ملایر بود.
2ـ خدمت سربازي خود را چگونه گذراند ؟ بعد از ديپلم رفتند سپاه و قبل آن سربازي نرفته بودند .ايشان در عين حالي كه فردي مستعد بودند براي تحصيل ولي دفاع از كشور و اسلام را بر هر چيز ديگر ترجيح مي دادند ولي بعد از جنگ رفتند و در دانشگاه امام حسين (ع) دوره عالي آموزش نظامي را ديدند .
3ـ هنگام گرفتاري و مشكلات چه كار ميكرد ؟ مشكلات در مقابل حاجي چيزي نبود. حاجي هرگز در مبارزه با مشكلات شكست نخورد و وامانده نشد . بر تمام ناملايمات و مشكلات هميشه پيروز بودند و هيچ چيز روح بزرگ حاجي را شكست نداد .
4ـ چه آرزوها و خواسته هايي داشت ؟ آرزو داشت فرزندانش خوب تربيت شوند و صالح باشند و درستكار شوند و پيروزي اسلام و انقلاب و پيروزي در جنگ از آرزوهاي حاجي بود و همچنين بزرگترين آرزوي حاجي شهادت و لقاءالله بود كه بدان مقام نيز رسيدند .
5ـ دوست داشت در آينده چكار كند ؟ به سپاه و خدمت در سپاه از اول علاقه نشان داد و واقعا به كارش علاقمند بود .
6ـ چه خاطرات ديگري از آن دوران به ياد داريد ؟ ايشان جز اولين كساني بودند كه از سپاه ملاير براي جنگ با ضدانقلاب به كردستان اعزام شدند و بعد از آن كه جنگ شروع شد حاجي اصلا ميلي به زندگي در شهر نداشت و تمام هم وغمش مبارزه با رژيم فاسد صدام بود و پيشبرد جنگ . در تمام عمليات شركت داشت ,بیشتر دوستانش هم مثل او شهيد شدند.

ازدواج و تشكيل خانواده:
1ـ شهيد چگونه به فكر ازدواج افتاد ؟ ايشان در سپاه بودند و من هنوز سربازي را تمام نكرده بودم و درحاليكه از من كوچكتر بودند قصد كردند كه ازدواج كنند .
2ـ پيش از ازدواج بيشتر با چه كسي در اين باره صحبت ميكرد ؟ ابتدا آمدند به من گفتند البته با شرمساري كه برادر شما چه مي خواهي بكني؟ من گفتم تا سربازيم تمام نشود و تكليفم مشخص نشود ازدواج نمي كنم و گفتم شما فكر اين را نكن كه از من كوچكتر هستي شما دوست داري ازدواج كني ، پس ازدواج كن.
3ـ نحوه همسريابي و همسرگزيني شهيد چگونه بود ؟ از خواهران بسيج خواهران كه آشنايي داشتند به اين همسر محترم فعلي آدرس ايشان و مشخصاتش را به حاجي داده بودند كه ايشان نيز از خواهران محجبه و انقلابي بودند و بعد مقدمات كار فراهم شد .
4ـ مراسم عقد و ازدواج چگونه برگزارشد؟ مهريه عروس چه بود ؟ مراسم عقد بسيار ساده بود و مراسم رايج نيز نبود . مراسم بسيار ساده داشتند و مهريه عروس نيز 5 سكه طلا بود و با تهيه وسايل مختصري زندگي مشترك را شروع كردند .
5ـ پس از ازدواج در كجا زندگي مي كرد؟ بعد از ازدواج منزلي اجاره کردند و باهم زندگي مشترك را شروع كردند.
6ـ رابطه اش با همسرش چگونه بود ؟ رابطه اش با همسرش بسيار خوب بود و هيچگاه مشكلي نداشتند چون ازدواج ايشان بر اساس شناخت و فكر و عقيده بود و ازخودگذشتگي طرفين موجب بود كه زندگي خوبي داشته باشند .
7ـ در اين دوره اوقات فراغت خود را چگونه ميگذارند؟ در جبهه بودند و خيلي كم به مرخصي مي آمدند و ايامي كه بودند با همسرشان بودند .
8ـ رابطه اش با شما (والدين )و پدرو مادر همسرش چگونه بود ؟ مادر در حيات نبودند و با پدر خيلي خوب بودند و با خانواده همسرش نيز خيلي خوب بودند و در كمال تفاهم و سازش و آرامش باهم زندگي ميكردند.
9ـ با فرزندان خود چگونه رفتار ميكرد ؟
علاقه پدر به فرزندان و فرزندان به پدر را در يك جمله عرض كنم كه بيش از حد رابطه عاطفي وجود داشت .
13ـ چه خاطرات ديگري از آن دوران بياد داريد ؟ روزهاي آخر عمر حاجي بود كه در بيمارستان بستري بودند كه از لحاظ جسمي واقعاً ناتوان شده بود و بچه هايش مي آمدند يكي اينطرفش مي خوابيد و يكي آنطرف حاجي مي خوابيدند و در بيمارستان فرزند كوچكش مي گفت يك جايي به من بدهيد تا من اينجا بخوابم و پسر بزرگش در اواخر عمر حاجي رفتار بچه گانه نشان نميداد و اينها خيلي به حاجي علاقه داشتند .

دفاع مقدس:
1- نظر شهيد درباره جنگ چه بود ؟ بارها من به گوش شنيدم كه مي گفت ما تابع ولايت فقيه هستيم اگر امام تشخيص داد كه جنگ 20سال طول بكشد پاي آن ايستاده ايم و آن روزي كه امام با تلخي اعلام قبول آتش بس را كرد ايشان گفتند ما مطيع امام هستيم هرچه فرمانده كل قوا بگويند من دنبال آن هستم و ما هيچ وقت نظري شخصي از ايشان نديديم .
2- چه شد كه به فكر رفتن به جبهه افتاد ؟قبل از انقلاب در موج انقلاب بود و در فعاليت بود و با شروع درگيري در كردستان به آنجا رفت وبا شروع جنگ خوب ديگر بر خود واجب دانست كه از جان و مال سرمايه گذاري كند .
3- در زمان جنگ چه فعاليتهايي مي كرد ؟ ايشان ابتدا معاون گردان 151 بود و بعد شدند فرمانده گردان 151 و فرماندهي محور تيپ انصارالحسين را عهده دار بود . فرماندهي اطلاعات عمليات قرارگاه نجف را داشتند. با قرارگاه خاتم در جنوب همكاري داشت .آخرين مسئوليت ايشان معاونت اطلاعات و عمليات سپاه 4بعثت بودند و بعضي از مسئوليتها را من اطلاع ندارم .
4- از چه چيزها و افرادي بدش مي آمد ؟ در بحران جنگ از نفاق منافقين ، چهره هاي چند چهره و چندرو از ضد انقلابها ، از كسانيكه پشت به جبهه كرده بودند و جنگ برايشان اهميتي نداشت . از شايعه پراكني ، از اينكه بعضي ها زود از كوره بدر مي شدند و جلوتر از ولي فقيه حركت مي كردند و اين اواخر واقعا از دلباختگان ولايت فقيه در زمان آيت الله خامنه اي شده بودند .بعد از جنگ در سال های 1372 و 1373 عوارض ناشی از گاز شیمیایی در جسمش بروز کرد و او را در بستر بیماری انداخت. در روزهای آخر بستری در بیمارستان من شبانه روز در حضورش بودم.
ایشان تا آخر عمر تا آنجا که حال مزاجی او خوب بود همیشه قرآن تلاوت می کرد و قرآنی که همراه داشتند را می خواند. با ضعف جسمی که داشتند و نماز خواندنش مشکل بود ولی تا آخرین لحظه عمر نماز را خواند و یک روز نمازش قضا نشد . این اواخر که دیگر راه رفتن و وضو گرفتن را نمی توانست انجام دهد تیمم می کردند و نماز را می خواندند. آخر 16 ساعت بیهوش شدند که دو ساعت قبل از شهادت به هوش آمدند و با اشاره کاغذ و قلم خواستند و روی کاغذ نوشتند که حاج منصور ارضی (مداح) با هیئتش آمدند. و ما شهادتین را در گوشش می خواندیم و او زمزمه می کرد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
4- چه صحبت ها و توصيه هايي به شما و ديگران مي كرد ؟ اطاعت محض از ولايت فقيه ، اقامه نماز و روزه و احكام ديني و اشاعه فرهنگ شهادت طلبي .
5- نحوه شهادت شهيد چگونه بود ؟ ايشان بعد از خاتمه جنگ احساس غريبي داشت و هميشه فكر مي كرد كه از قافله شهدا جامانده است و هميشه افسوس مي خوردند كه شهدا رفتند و ما مانديم . در طول جنگ ايشان بارها زخمي شدند و بر اثر گازشيميايي.
6- شهادتش چه اثري بر شما گذاشت ؟ فقدان او وهجران او واقعاً دردآور بود و تحملش نه براي من كه برادر او بودم بلكه براي همه بچه هاي بسيجي وحزب اللهي و مستضعف دردناك و مشكل بود .
7- ديگران چه مطالب مهم وجالبي درباره او ميگفتند ؟ بعد از شهادتش دوستانش از كرمانشاه و نقاطي ديگر آمدند و واقعاً در هجران شهيد مي سوختند . دوستان و همرزمان شهيد در ملاير واقعاً مي سوختند و احساس عجيبي داشتند چون ايشان هيئت حزب الله ملاير را نيز رهبري ميكردند .
8- چه خاطرات ديگري از آن دوران بياد داريد ؟ خاطره لحظات آخر عمر كه در بيمارستان بودند بهترين خاطره بود كه عرض كردم .
9- به طور كلي كداميك از خصوصيات شخصيتي شهيد را بيش از خصوصيات ديگرش دوست داشتيد؟ ايشان داراي تمام فضائل و ملكه هاي اخلاقي بودند و مشكل است تمييز يكي از بين آنها ولي به نظر من شجاعت و ايمان ايشان از هم بارزتر بود .
حاج مصطفي روي اصل صله ارحام خيلي دقت مي كرد و نسبت به انجام آن كوشا بودند . هيچگاه اتفاق نمي افتاد كه به تهران برود و سري به خواهر و برادرمان كه در آنجا هستند نزند .اين اواخر كه بر اثر گاز شميايي دوران جنگ وضع نامناسبي داشتند و حالشان هيچ خوب نبود ما خاله اي داشتيم كه از دنيا رفت . اين درحالي بود كه هردو دست او را بسته بودند . ما هرچه كرديم كه شما به مجلس ختم نياييد و برويد ادامه درمانتان در تهران قبول نكردندو گفتند حتماً بايد در مجلس ختم شركت كنم.

مصاحبه بامژگان كشاورزيان, همسر شهيد:
1ـ لطفا از نحوه آشنايي تان با شهيد توضيح دهيد ؟ در سال 59 بود كه با شهيد حاج مصطفي آشنا شدم و در خرداد 59 با هم ازدواج كرديم . در آن زمان ايشان در منطقه كردستان فعاليت داشتند . هنوز جنگ شروع نشده بود كه شهيد طالبي در كردستان حضور فعالیت داشت . چند روزي از ازدواج ما گذشت كه جنگ شروع شد. من عضو بسيج بودم و چون نمی توانستم در جبهه حضور داشته باشم ,سعی داشتم در پشت جبهه اگر خدا لایق بداند خدماتی انجام دادم و چون آن موقع سپاه نیروهایش کم بود ما در خدمت خواهران و برادران بودیم و شهید طالبی را آنجا دیدم، و با ایشان آشنا شدم.
2ـ نحوه خواستگاري چگونه بود ؟ خانواده ايشان به خواستگاري آمدند و چون ما از قبل نيز شناخت داشتيم قبول كردم كه به عقد ايشان درآيم .
3ـ چه ارزشهايي در ايشان ديديد كه پاسخ مثبت داديد ؟ فردي با اخلاص ، موقر و خيلي در رفت و آمدها متين بودند و رعايت تمام جوانب را داشتند . شهيد طالبي را چون حضوري فعال درجبهه داشت مناسب دانستم كه در خدمت ايشان باشم .
4ـ زندگي مشتركتان چگونه شروع شد ؟ آيا مشكل خاصي نداشتيد ؟بعد از ازدواج در ملاير بوديم .مدت 10ماه به اسلام آباد رفتيم چون ايشان در قرارگاه نجف اشرف خدمت ميكردند وحدود 3سال نيز قبل از شهادت در كرمانشاه بوديم و بعد از شهادت نيز يك سال در كرمانشاه بوديم و مشكل خاصي نداشتيم .
5ـ وضع مالي و اقتصادي تان چگونه بود ؟ از حقوق سپاه زندگي را اداره ميكرديم و ما چون زندگي را در شرايط خاصي شروع كرديم و مجبور بوديم از صفر پايه گذاري كنيم وضعيت اقتصاديمان مقداري مشكل بود و الحمدالله خدا خودش در همه مسائل توفيق داد و فعلاً خوب است .
6ـ مستأجر بوديد يا منزل شخصي يا سازماني داشتيد ؟ ابتدا در ملاير مستأجر بوديم ولي بعدها كه به كرمانشاه رفتيم منزل سازماني داشتيم و فعلاً در منزل شخصي شهيد هستيم .
7ـ شهيد چه ويژگيهاي اخلاقي و رفتاري داشت ؟ ايشان فردي بسيار ساكت بودند . اصلاً راجع به كار در منزل صحبت نميكردند و من چون خودم آنموقع در سپاه بودم هروقت در امور سپاه و كارش سوال ميكردم مي گفتند راجع به مسائل كاري سئوال نكنيد چون در واحدعمليات بودند از كار چيزي نمي گفتند .
8ـ آيا در طول زندگي مشتركتان شاهد تغيير و تحولي در رفتار و شخصيت او نبوديد ؟ ايشان از اول يك انسان با اخلاق ، مومن و با اخلاص و كاملي بودند .
9ـ بيشتر اوقات فراغت و بيكاري خود را چگونه مي گذراند ؟ ايشان اوقات فراغت در خدمت برادران بسيجي بودند و خيلي كم اوقات فراغت در منزل بودند و بيشترين وقتي كه ما ايشان را ميديديم زمان شيميايي شدن ايشان بود كه مجبور بودند در منزل استراحت كنند وبيشتر يا به مسائل شهر يا سپاه رسيدگي ميكردند .
10- آيا در كار خانه به شما كمك ميكرد ؟ ايشان تا سال 65 كه حضور مستمر در جبهه داشتند و وقت آزادي نداشتند ولي اگر وقت آزاد داشتند كمك ميكردند .بعد از سال 65 كه دستهايش مورد اصابت تركش قرار گرفته بود دست راستش توان كار نداشت و فقط حركت داشت و دست چپش كلاً از كار افتاده بود و ما از ايشان نمي خواستيم كه در كارها به ما كمك كنند .
11- به چه چيزها و چه افرادي خيلي علاقه داشت ؟ رابطه ايشان بيشتر با قرآن و دعا و عبادت و روضه خواني بود . اكثر وقتها در دعاها شركت ميكردند .
12-از چه چيزها و چه افرادي خيلي بدش مي آمد ؟ ضديت خاصي با دشمنان دين داشتند. زماني كه در ملاير بودند با منافقين برخورد جدي داشتند . با كسانيكه كارشكني ميكردند و كسانيكه برخلاف اسلام رفتار ميكردند چه در لباس دوست و چه در لباس دشمن ايشان برخورد تند وجدي داشتند و مسائلي كه ايشان را اذيت ميكرد
13-در چه مواردي حساس بود و عصباني مي شد ؟ ايشان عقيده خاصي به صحبت هاي امام داشتند و عقيده داشت وقتي امام مي فرمايد جنگ در رأس امور است چرا عده اي به خاطر مسائل دنيوي اين مسئله مهم را فراموش كرده اند و مسائل مادي را مطرح مي كنند .
14- وقتي عصباني مي شد چه مي گفت و چكار ميكرد ؟ روي اين مسائل حساس بود كه انسانها بايد به وظايف ديني و شرعي عمل كند, خصوصاً كسانيكه داعيه اسلامي و مذهبي دارند و گا هي با ارشاد و راهنمايي تذكر مي دادند كه وظيفه را گم نكنيد و از ياد نبريد .
15- در برابر مشكلات و گرفتاريهاي خودتان و ديگران چكار ميكرد ؟ ايشان در عمل ثابت كردند مرد مبارزه با مشكلات است و تا ساعتي كه ايشان به بيمارستان اعزام شدند سركار حضور فعال داشتند حتي با آن حال براي استراحت كمتر به منزل مي آمدند و كار در نظر ايشان خيلي اهميت داشت .
16- روابطش با ديگر افراد فاميل ، دوستان ، آشنايان و همسايگان چگونه بود ؟ رابطه بسيار حسنه بود و معتقد بود كه انسان تا زنده است با افراد فاميل و آشنا بايد رابطه حسنه داشته باشد . به صله رحم اهميت خاصي قائل بود تا جايي كه مي دانست رفت و آمد ميكرد و هميشه رسيدگي ميكرد به اقوام سركشي ميكرد. برای دیدار از خانواده شهداء تاکید خاصی داشتند. هر وقت جایی می رفتیم می گفت: خدای نکرده نکند همسر یا فرزند شهید اینجا باشد و آرزو کند, ای کاش همسر یا پدر من هم زنده بود و ما نتوانیم فردای قیامت جواب او را بدهیم.
17- ديگران چه نظري درباره او داشتند و درباره اش چه مي گفتند ؟ همه از جديت در كار و اهميتي كه به وظيفه ميدادند تعريف مي كردند و مي گفتند در طول اين 15 سال مبارزه ما نديديم حاجي يكبار ابراز خستگي كند .
18- روابطش با پدرو مادرش و پدرو مادر شما چگونه بود ؟ پدر و مادرشان مرحوم شده بودند و با خواهران و برادران خيلي خوب بودند و نسبت به خانواده من نيز خيلي ابراز محبت ميكردند .
19- چه صحبت يا توصيه هايي به شما ميكرد ؟ توصيه ميكردند به خانواده شهدا سر بزنيد و مسائل آنها را ببينيد و از آنها درس بگيريد و مي گفتند به ائمه اطهار علاقه نشان دهيد . مطالعه كنيد و ببينيد عمق مصائبي كه ائمه در زندگي داشته اند چطور بوده و هميشه مي گفتند هستند كسانيكه زندگيشان از شما بدتر است پس به آنها نگاه كنيد .
20- چه آرزوها و خواسته هايي داشت؟ بزرگترين آرزويش چه بود ؟ در طي چند سالي كه با ايشان زندگي كردم آرزوهاي مادي نديدم . از اخلاق و رفتارشان معلوم بود آرزويش شهادت بود . احساس ميكردند از دوستان عقب مانده اند و اين برايشان درد و رنج عظيمي بود . هروقت سر قبر شهيدي مي رفتند ,مي گفتند چرا ما نبايد كنار اينها باشيم
21- با فرزند يا فرزندانتان چگونه برخورد ميكرد ؟ بسيار خوب رفتار ميكرد . خيلي تلاش ميكرد كه آنها در درس و تربيت صحيح و موفق شوند و هميشه از خدا براي سعادت آنها طلب ياري ميكرد .
22- فعاليتهاي مذهبي و عبادي اش چگونه بود ؟ حاجي اهل عبادت و راز و نياز بود . ابتدا در محل خدمت به بهترين وجه انجام وظيفه مي كرد و اين را عبادت مي دانست . هميشه در حال عبادت بود ، هميشه ذكر داشت . در مصيبت اباعبدالله اشك مي ريخت ،قرآن زياد مي خواند ، حتي با مشکلات جسمی که داشت در نماز جمعه شركت مي كرد و بچه ها را با خود مي برد . نماز شب را هميشه مي خواند .
23- فعاليتها و مواضع و نظرات سياسي اش چگونه بود ؟ مطيع محض ولايت فقيه بود چه در زمان حيات حضرت امام و چه در زمان ولايت حضرت آيت الله خامنه اي . تمام برنامه ها و سياسيتهايش عيناً مشتق از ولايت بود و بس .
24- چرا و با چه انگيزه اي به جبهه ميرفت ؟ انگيزه اش جز خدا و اطاعت از امر ولايت و انجام تكليف هيچ چيز ديگري نبود .
25- وقتي از جبهه برميگشت چه ميگفت ؟ اصلاً از جبهه و كارهاي سپاه چيزي نمي گفت و چون مسئوليتش حساس بود ما نيز زياد نمي پرسيديم .
26- نحوه شهادت اوچگونه بود ؟ پيش از شهادتش چه گفت و چكار كرد ؟ شهادتش چه اثري بر شما گذاشت ؟ايشان در عمليات كربلاي 4 مجروح شدند كه به دنبالش عمليات كربلاي 5 شروع شد و حاجي در آن عمليات حضور مستمر داشت و در اين عمليات نیز به شدت مجروح شدو حدود 3ماه در بيمارستان سينا درتهران بستري شدند و چون از ناحيه دو دست و پا مجروح شده بودند ابتدا پاها مختصري خوب شد ولي به خاطر بهبودي دستش او را به آلمان اعزام كردند چون دستها از ناحيه عصب و عضله بود كه مجروح شده بودند . 8ماه در آلمان تحت عمل جراحي قرار گرفتند و خودشان مي گفتند جو كفرآميز آلمان را تحمل نكردم . برگشتند تهران درحالي كه بهبودي كامل حاصل نشده بود .در طول جنگ بارها ايشان مسموم شدند و گاز شيميايي استشمام کردند تا اينكه در كرمانشاه كه بودم عوارض شيميايي در خونش بروز كرد و خونش آلوده شد و مبدل به سرطان خون شد . ايشان در فروردين سال 73 در بيمارستان آراد تهران بستري شدند و چندبار شيمي درماني شدند و مرخص شدند و از اول ارديبهشت 74 در بيمارستان بود و در تاريخ 31/3/74 به شهادت رسيدند.
27- ديگران درباره او چه مي گفتند ؟ همه از عظمت و بزرگي روح حاجي صحبت مي كردند .
28- به طور كلي كداميك از خصوصيات شخصيتي شهيد را بيش از خصوصيات ديگرش دوست داشتيد ؟ ايمان و اخلاص ايشان
29- چه خاطرات ديگري از او به ياد داريد ؟ وجود حاجي همه اش خاطره بود . ما در طول جنگ حاجي را نمي ديديم چون هميشه جبهه بود و بعد از جنگ نيز مجروحيت و درد و رنج زمان جنگ حاجي را هميشه آزار ميداد تا اينكه به شهدا پيوست .
30- هر صحبت ديگري داريد بفرمائيد ؟ اميدوارم كه هميشه پيرو خط امام و شهدا باشيم.

مصاحبه با میثم طالبی,فرزند شهيد :
1ـ چند سال داشتيد كه پدرتان به شهادت رسيد ؟ 14 سال داشتم كه پدرم به شهادت رسيد .
2ـ چه خاطراتي از پدرتان به ياد داريد؟ هروقت ايشان فرزند شهيدي مثلاً فرزند شهيد حاج حسن تاجوك را مي ديديد به من مي گفت كه به او نگويم بابا مثلاً يك چيز ديگري بگويم تا فرزند شهید ناراحت نشود که چرا پدر ندارد .
3ـ آخرين ديدار و خاطره اي كه از پدرتان به ياد داريد ؟ آخرين خاطره اين بود كه 2 روز قبل از شهادت رفتم بيمارستان تهران جهت ملاقات با پدر . در راه كه مي رفتيم همه اش فكر ميكردم كه چطور با پدر روبرو شويم ولي وقتي رفتيم ديديم كه ديگر كسي را نمي شناسد و هرچي عمويم با اشاره گفت او نشناخت و بيهوش بود .
4ـ چه شد كه پدرتان به فكر رفتن به جبهه افتاد ؟ با توجه به اينكه ايشان در قبل از انقلاب نيز با نيروهاي رژيم شاه درگيري داشتند و محيط كفر را نمي پذيرفتند و به همين خاطر با توجه به اينكه عراق به ايران حمله كرده بود ، پدرم نه به خاطر خودش بلكه به خاطر مردم و به خاطر مسائل ديگر كه خودش بهتر مي دانست و به خاطر اينكه کشورمان زير سلطه ی عراق نباشد به جبهه رفت .
5ـ موقعي كه مي خواست به جبهه برود چه توصيه هايي به شما مي كرد ؟ ميگفتند هواي بچه ها را داشته باشيد ، هركاري كه مادرتان ميگويد در منزل انجام بدهيد .
6ـ وقتي از جبهه برمي گشت چه مي گفت ؟ از خاطرات جبهه به آن صورت چيزي نمي گفتند. در عمليات كربلاي 4 بود كه پدرم همراه شهيد تاجوك آمدند . خانم شهيد تاجوك پيش ما بودند .زخمي هم شده بودند .آمدند ملاير. شهيد تاجوك قرار بود دوباره براي عمل برود بيمارستان ولي طاقت نياوردند و هردو رفتند و در عمليات کربلای 5شركت كردند .
7ـ خاطراتي كه از دوستان و همرزمانش شنيده ايد ،بيان كنيد ؟ قبل از شهادت پدر بود كه ديگر نمي توانست چيزي بخورد ، خواب بود ، از خواب كه بلند شد اشاره مي كند كه كاغذ و قلم بياوريد .براي عمويم مي نويسد كه حاج منصور ارضي و هيئتش بیایند و مراسم اورا اجرا کنند.
8- آيا احساس مي كرديد كه رفتار و اخلاق پدرت با پدران ديگر تفاوت دارد؟ تفاوت آنچناني نداشت.خيلي چيزها را كه خيلي هااهميت نميدادند ؛اواهميت مي داد .
9- مختصري راجع به نحوه رفتار و برخوردش با شما و ديگر خواهران و برادرانت براي ما صحبت كنيد ؟ در خانه كه رفتار خوبي داشت و هر مشكل و خطايي كه بود به ما تذكر مي دادند و هميشه سعي مي كردند خوشرو باشند و هميشه جدي بودند و هر بحثي را كه مطرح مي كردند جدي بود .
10- رابطه اش با اقوام و خويشاوندان چگونه بود؟ چه خاطره اي در اين خصوص به ياد داريد؟ بابا با اقوام و خويشاوندان رفتار خوبي داشت و سعي ميكرد تا جايي كه مي توانند به آنها سر بزنند چه آنها كه راه دور بودند و چه آنها كه در نزديك بودند . احوالپرسي مي كرد .
11- با كداميك از شما ( فرزندان شهيد ) ارتباط بيشتري داشت ؟ بيشتر با داداش كوچكم چون از همه ما كوچكتر بودند .
12- آيا از شما مي خواست كه در انجام كار خانه به او يا مادرتان كمك كنيد ؟ هميشه ميگفت كارهاي بيرون از منزل را من انجام بدهم و مادرتان بيرون نرود و ميگفت سعي كنيد بيشتر به مادرتان كمك كنيد .
13-نسبت به امورتحصيلي و درسي شما چگونه برخورد مي كرد ؟ در امور تحصيلي اگر مشكلي داشتيم چون خودش درس ميخواند ,كمك ميكرد به خصوص در درس رياضي خيلي كمك مي كردند .
14- آيا مي توانستيد بر اساس ميل و تصميم خودتان دوستاني انتخاب كنيد ؟ در اين خصوص چه توصيه هايي مي كرد ؟ دوستان را خودم انتخاب ميكردم بعد بابام مي پرسيد كه كي است و پسر كي است وچطور آدمي است و برايش توضيح ميدادم اگر خودش مي دانست خوب راهنمايي مي كرد كه بچه خوبي است يانه و اگر بد بودند تذكر مي داد .
15- آيا در خصوص تصميم گيري در امور خانه و خانواده با شما ، خواهران ، برادران و مادرت مشورت مي كرد ؟ در مسائل خانه در خريدلوازم چه پدرم و چه مادرم مشورت ميكردند .
16- اگر كار اشتباهي مرتكب مي شديد چه برخوردي با شما ميكرد ؟ چه رفتارهايي از نظر او اشتباه محسوب ميشد ؟ اگر كار اشتباهي ميكردم بيشتر تذكر و راهنمايي ميكردند كه اين كار چه ضرر و زياني براي خودم دارد و مي خواستند كه دفعه بعد اين كار را انجا ندهم .
17- هنگام گرفتاري و مشكلات چكار مي كرد ؟ هنگام گرفتاريها سعي ميكردند بامشكلات خيلي برخورد جدي و خوبي داشته باشند و ناراحت نمي شدند و صبور بودند . زياد مشكلات را جدي نمي گرفتند .
18-به چه چيزها و افرادي خيلي علاقه داشت؟ به بچه هاي حزب الله و بسيج خيلي اهميت مي دادند و بعد از جنگ به خصوص در برپايي هيئت حزب الله خيلي كمك مي كردند . حتي با وجود اينكه حال بدي داشتند عاشورا در مراسم مذهبي مي آمدند ملاير و كمك مي كردند به نظام جمهوري اسلام و حزب الله اهميت مي دادند .
19- از چه چيزها و افرادي خيلي بدش مي آمد ؟ از افرادي كه تيشه به ريشه اسلام مي زدند خيلي نفرت داشتند و خوششان نمي آمد و سعي مي كردند به آنها تذكر دهند كه ترك كنند .
20- بهترين و شيرين خاطره اي كه از بودن با پدرتان داشته ايد چيست؟
بهترين خاطره كه از پدر دارم اين بود كه قبل از شهات با خانواده ام با وجود اين كه حال پدر خوب نبود به مسافرت رفتيم.
26- بطور كلي كداميك از خصوصيات شخصيتي پدرتان را بيش از خصوصيات ديگرش دوست داشتيد ؟ از اينكه از افرادي كه تيشه به ريشه اسلام مي زدند بدش مي آمد از اين خصوصيتش خيلي خوشم مي آمد .

مصاحبه با مجتبي طالبي,برادر شهید:
1ـ مختصري راجع به خصوصيات شخصيتي و رفتاري دوران كودكي شهيد توضيح دهيد ؟ كودكي مودب، خوش اخلاق و پركار و پرتلاش بود . اهل فعاليت بودند . ازكودكي فعاليت درزمينه هاي مختلف داشتند چه در زمينه رشد فرهنگي و چه در زمينه اقتصادي فعال بودند. در كودكي كاسبي كودكانه اي داشت و كار ميكرد .
2ـ آيا شهيد از شما كوچكتر بود يا بزرگتر؟ چند سال ؟ بله ايشان كوچكتر بودند و حدود 4سال كوچكتر بودند
3ـ مختصري راجع به تحصيلات شهيد براي ما صحبت كنيد ؟ تا مقطع ديپلم در رشته خدمات درس خواندند و درشهرستان ملاير مشغول تحصيل بودند . بعد از جنگ در دانشگاه امام حسين نيز به فراگيري دوره آموزش عالي نظامي رفت و در آنجا نيز مداركي گرفتند .
4ـ بيشتر چه نوع كتابهايي رامطالعه مي كرد؟ بله مطالعه مي كردند و بيشتر كتابهاي مذهبي و ديني و سياسي و بعدها كتابهاي نظامي مطالعه مي كردند و مطالعاتش بيشتر در منزل يا سركار بود .
5ـ آيا رفتارش با رفتار ديگر برادران شما تفاوتي داشت؟ يك برادر ديگر ما شهيد شده و برادر بزرگتر نيز مرحوم شدند كه اخلاق و رفتارها تقريباً شبيه يكديگر بود وليكن ايشان داراي سجاياي بيشتر و بهتري بودند و خودشان يك محور و الگو بودند .
6ـ از چه چيزها و افرادي خيلي بدش مي آمد ؟ از نفاق و دورويي از ضدانقلابها ، از گروهك منافقين از كسانيكه ايمان ضعيف داشتند ,از كسانيكه در زمان جنگ بااحتكار به جنگ انقلاب مي رفتند بدش مي آمد .
7ـ به چه چيزها و افرادي خيلي علاقه داشت ؟ به خدا و ائمه عشق مي ورزيد . عاشق امام حسين و روضه براي اباعبدالله بودند . به شخص حضرت امام علاقه زيادي داشتند به مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي علاقه زيادي نشان مي دادند و مطيع محض بودند. به بسيجي ها علاقه داشت به خانواده شهدا بي نهايت علاقمندبود.
8ـ در برابرمشكلات خودتان و ديگران چكار مي كرد ؟ تا جاييكه از دستش برمي آمد در حل مشكلات مي كوشيد حتي با سركشي هايش به اقوام دور و نزديك در حل مشكلات آنها مصمم بودند .
9ـ معمولاً اوقات فراغت خود را چگونه مي گذراند ؟ هميشه جبهه بود و بعد از جنگ نيز به خاطر مسئوليت سنگيني كه داشت در خدمت سپاه بود ولي اگر فرصتي به دست مي آورد آن را با مطالعه و قرآن و دعا مي گذراند .
10- مختصري راجع به فعاليتهاي مذهبي و اجتماعي شهيد توضيح دهيد ؟ ايشان از موسسين هيئت حزب الله در ملاير بودند كه محور و رهبر اين هيئت بودند .این هيئت در تمام صحنه هاي اجتماعي و مذهبي شهر فعال بود و در مناسبتهاي ويژه درايام محرم و رمضان و ....فعاليت داشت .
11- چه آرزوها و خواسته هايي داشت ؟ هميشه مي گفت از دوستان شهيد جامانده ام و آرزوي شهادت دارم
12- از چه زماني احساس كرديد كه رفتار و شخصيت شهيد در حال تغيير و تحول است؟ تقريباً از اوايل انقلاب و حضور در جلسات قرآن وفعاليتهاي سياسي بر عليه نظام طاغوت كه كم كم بر فكر و انديشه او اثر گذاشت و با توجه به اينكه زمينه افكارش نيز خوب بود ,در این زمینه رشد كرد .
13- چه شد كه به فكر رفتن به جبهه افتاد ؟ انگيزه اش از روز اولي كه به سپاه رفت و به جبهه رفت فقط وفقط اداي تكليف و رضاي خدا و اطاعت از امام بود .
14- درزمان جنگ چه فعاليت هايي مي كرد؟ از اول درگيري های ضد انقلاب و بعد از آن در دوران جنگ فعاليت گسترده داشت. در درگيريهاي كردستان حضور داشت. در جبهه ها و عمليات هاي مختلفي فرماندهي گردان را داشتند. در عمليات كربلاي 4و5 به شدت مجروح شدند و بعد از جنگ معاونت عمليات سپاه چهارم بعثت را داشتند. در همه عملیات دوران دفاع مقدس مسئولیت فرماندهی گردان و محور تیپ را داشتند. و چند بار مجروح شدند که دو بار آن را ما مطلع هستیم که یک بار به آلمان اعزام شدند مدت مداوا ودر کربلای 5 شیمیایی شدند.
15- مختصري راجع به فعاليتهاي شهيد در زمان قبل از انقلاب و انقلاب توضيح دهيد؟ چه خاطراتي در اين خصوص به ياد داريد ؟ در قبل از انقلاب در پخش اطلاعيه ها و نامه هاي حضرت امام فعاليت داشت. با پيروزي انقلاب در گشت هاي شبانه دركميته های انقلاب اسلامی فعاليت داشت . با تشكيل سپاه ، سپاه ملاير را تشكيل دادند و بعد از آن در فعاليتهاي سپاه بودند.
16- مختصري راجع به نحوه رفتار با همسرو فرزندانش توضيح دهيد؟ بسيار خوب رفتار مي كردند چون بر اساس عقيده ازدواج كرده بود و همسر بسيار خوبي داشتند كه در تمام دوران همپاي ايشان بودند و در تمام سختي ها او را كمك كردند. با فرزندان نيز بسيار خوب بودند و رابطه خوبي بینشان برقرار بود .
17- مختصري راجع به نحوه رفتارش با پدر و مادرتان توضيح دهيد ؟ در جواني واقعاً احترام پدر و مادر را داشت و مطيع آنها بودند و متاسفانه پدرومادر زود از دنيا رفتند و كمتر سعادت همراهي آنان را داشتيم .
18- با كداميك از خواهران و برادران ارتباط بيشتري داشت ؟
با برادر ديگرمان محسن كه ايشان در سپاه تهران هستند ارتباط بيشتري داشت چون همكار بودند و زياد با يكديگر مانوس بودند .
19- چه صحبت ها و توصيه هايي به شما ، خواهران و برادران مي كرد ؟ توصيه به ادامه راه شهدا و اطاعت محض از ولايت فقيه ، حضور در صحنه هاي انقلاب و پش تيباني از انقلاب از توصيه هاي ايشان بود .
20- به طور كلي كداميك از خصوصيات شخصيتي شهيد را بيش از ديگر خصوصياتش دوست داشتيد ؟ ايمان او و روح معنوي او .
21- چه خاطرات ديگري از شهيد به ياد داريد؟ بهترين خاطرات زماني بود كه در جوار ايشان در بيمارستان بودم و لحظه جان دادن كه من شهادتين را در گوشش مي خواندم و ايشان زمزمه ميكردند. اين گرچه تلخ بود ولي آرامش جان دادن او كه مثل يك شمع داشت خاموش مي شد واقعاً از يادنرفتني بود .

مصاحبه بامحمد جواد حيدري,همرزم شهید:
1ـ در چه زماني با شهيد آشنا شديد ؟ من از سال 64 به بعد شهيد حاج مصطفي طالبي رامي شناسم.
2ـ چگونه با شهيد آشنا شديد ؟ ايشان در لشكر 32 انصارالحسين بودند و من هم چون پاسدار بودم و در آنجا خدمت مي كردم در خدمت ايشان بودم.
3ـ آيا شاهد تغيير و تحولاتي در رفتار و شخصيت او نبوديد ؟ ايشان خيلي شباهت چه از لحاظ ظاهر و چه از لحاظ اخلاق و رفتار با حاج حسن تاجوك داشت . هر دو در گردان 151 مشغول خدمت بودند و هردو فرمانده گردان بودند . حاج حسن فرمانده گردان بود و حاج مصطفي معاونش و بعد از شهادت حاج حسن ، حاج مصطفي شدند فرمانده گردان .
4ـ به چه چيزها و افرادي خيلي علاقه داشت ؟ ايشان بعد از شهادت حاج حسن درست كارهاي حاج حسن را انجام مي دادند . درشهر حضور فعال داشت . ايشان تولاي به ولايت داشتند و مي گفتند ما بايد اين ولايت را در سطح شهر و مملكت جابيندازيم تا مملكت ما آسيب نبيند .
5ـ از چه چيزها و افرادي خيلي بدش مي آمد ؟ در سطح شهر در مقابل منافقين جبهه گيري خوبي داشتند و از منافقين و كساني كه در اجتماع بچه هاي حزب الله اختلافي ايجاد مي كردند, تنفر داشت .
6ـفعاليتهاي مذهبي و عبادي او چگونه بود ؟ ايشان شخصي بودند مناسب براي الگو گرفتن و اسوه بودند در شهر از نظر اخلاق ، اخلاص و شجاعت و رشادت و تعهد نمونه بود. درست راهي را ميرفت كه شهيد حاج حسن تاجوك مي رفتند. معتقد به ولايت و امام بود . از موسسين هيئت حزب الله ملاير بودند كه اين هيئت خيلي فعاليت داشت .
7ـ فعاليتها و مواضع سياسي اش چگونه بود ؟ حاج مصطفي براي بچه ها يك محور بود چه در زمان جنگ كه بچه ها راجمع ميكرد و به جبهه اعزام ميكرد و در عملياتها شركت مي داد و چه در بعد از جنگ كه همين هيئت حزب الله در تمام صحنه ها بامحوريت حاجي فعاليت داشت و همه بچه ها به ايشان اعتقاد داشتند.
8ـ بيشتر اوقات فراغت و بيكاري خود را چگونه ميگذراند ؟ ايشان در اوقات فراغت نيز در فكر سپاه و بسيج و انقلاب و اهداف شهدا بود و هميشه در تلاش بودند و يك لحظه بيكار نبودند .
9ـ چه صحبت ها و توصيه هايي از او به ياد داريد ؟ توصيه هاي او به دفاع از انقلاب ، پيروي از رهبر و پشتيباني از رهبر بود .
10- در جبهه رفتن چه هدف و انگيزه اي داشت ؟ ايشان انگيزه اي از آن همه تلاش وكوشش كه داشتند پيروزي اسلام و سرافرازي ايران اسلامي و پياده كردن احكام نوراني قرآن و برقراري عدالت اجتماعي و استحكام پايه هاي حكومت ولايت فقيه بود و انگيزه ماديث نداشت .
11- دربحرانها و مشكلات سخت و خطرناك چكار مي كرد؟ بارها و بارها در عملياتها و در مشكلات و بحرانها خودش را و ابتكارش را نشان مي داد . در تمام عملياتهاي لشکر انصار شركت داشت. عمليات كربلاي 4و5 كه در آنجامجروح شدند. در عمليات والفجر 8 و جزيره مجنون ، بيت المقدس 2 و عمليات مرصاد شركت داشت .
12- در چه مواردي حساس بود و عصباني مي شد؟ حساسيت ايشان در مورد جنگ بود و مي گفت همه بايد طبق فرمان حضرت امام جنگ را در رأس همه امور بدانند نه اينكه جنگ را در آخر کارها قرار دهند يا اصلاً توجهي نداشته باشند.
13- وقتي عصباني مي شد چكار مي كرد ؟ تذكر مي دادند و مي گفتند نسبت به جنگ اهميت بدهيد و ديگر اينكه اگر كسي اختلاف ايجاد مي كرد در صفوف حزب الله عصباني مي شدند و باعامل آن برخورد مي كردند .
14- چه آرزوها و خواسته هايي داشت ؟ انسانهاي بزرگ آرزوهاي بزرگ نيز دارند و مطمئناً ايشان نيز آرزوهايي داشته اند كه در فكر كوچك ما نمي گنجد ولي به نظر من پيروزي انقلاب و رسيدن به دوستان شهيدش بزرگترين آرزويش بوده است .
15- روابطش با افراد ديگر چگونه بود ؟ رابطه بسيار خوب بود . بچه ها به حاجي اعتقاد داشتند نه تنها او را دوست داشتند و عاشقش بودن بلكه به ايشان اعتقاد داشتند . اين موضوع بزرگي است .
16- ديگران چه نظري در باره او داشتند ؟ مدتي كه در بيمارستان بود بچه هاي حزب الله با برگزاري دعا از خدا براي ايشان شفا مي خواستند كه خوب خداوند چون او را دوست داشت او را طلبيد .
17- در كارهاي جمعي چگونه عمل مي كرد ؟ در تمام عملياتها خيلي خوب درخشيد . بعد از اينكه فرمانده گردان بود و بعد از جنگ كه درجه دادند به سپاه ,به ايشان به خاطر سوابق درخشان و تجربيات او درجه سرداري دادند كه در همدان پست براي اين درجه نبود و ايشان را به سپاه چهارم بعثت بردند و شدند معاون اطلاعات و عمليات سپاه چهارم.
18- نحوه شهادت وي چگونه بود ؟ ايشان بارها مجروح شدند و شيميايي شدند تا اين كه بعدها بعلت همان گازهاي شيميايي در بدنش سرطان خون ايجاد كرد و پس از كلي مداوا در بيمارستان به شهادت رسيد درسالروزشهادت حاج حسن او به شهادت رسيد .
19- بطوركلي كداميك از خصوصيات شخصيتي شهيد را بيش از خصوصيات ديگرش دوست داشتيد ؟ ايشان تمام اين موارد را داشتند ولي به نظر من شجاعت و تعهد نسبت به ولايت فقيه در وجودش خيلي بارز بود .
20- چه خاطرات ديگري از او بياد داريد ؟همانطور كه اطلاع داريد منافقين در عمليات مرصاد توانسته بودند از غرب كشور نفوذ كرده و تا چند كيلومتري كرمانشاه پيش بيايند .آن موقع حاجي مصطفي فرمانده گردان 151 ملاير بود و قرار بود كه گردان برود جنوب ولي يك شب دير كرد و دقيقاً همان شب منافقين حمله كرده بودند و آمده بودند به منطقه چهارزبر در چند كيلومتري كرمانشاه كه گردان 151 به فرماندهي حاج مصطفي وارد عمل شد و در تنگه مرصاد جلو منافقين را گرفت و همين گردان به رشادت و فرماندهي حاج مصطفي كاري كردند كه منافقين نتوانستند يك قدم جلوتر بيايند و واقعاً از آن به بعد گردان 151 نامي شد .







آثار باقی مانده از شهید
بسم الله الرحمن الرحیم
اذا جاء نصرالله والفتح و رایت الناس یدخلون فی دین الله افواجا فسبح بحمده ربک و استغفره انه کان توابا
یا ایها الذین امنوا ستعینوا بالصبر و الصلوه ان الله مع الصابرین
ای اهل ایمان در پیشرفت کارخود صبر و مقاومت پیشه کنید و به ذکر خدا و نماز توسل جوئید که خدا یار و یاور صابران است.
سلام علیکم
فتح و پیروزی حزب خداوند متعال به پیروزی کامل میرسد وزمان آن رسیده است که دست دردست هم گذاشته از زن و مرد و کوچک و بزرگ ؛ از کارگر و کشاورز وهمه همه در صف واحد علیه خود کامگیهای رژیم های مزدور و ضد بشر که تنها راه نجاتشان مرگ است متحد شده و راه نجات این موجودات عزیز که با حرکت ضد انسانی امپریالیسم معنویت و مادیت را از آنها سلب نموده اند و در راه به خفقان رساند این انسانهای عزیز کوشش میکنند واین خود معنویت است که انسانها را به مبارزه می کشاند تا سرحد آزادی و چشم همه انسانها ی مظلوم به انقلاب اسلامی ایرا که زمینه ای است برای ظهور حضرت مهدی عج الله تعالی فرج شده است .

همسر عزیزم:
شکی نیست که مرگ من برای تو خیلی سخت است ولی تو باید سرلوحه زندگی خود و فرزند عزیزم را آیه ای که در قبل تلاوت شد بیاد بیاوری که میفرماید :
یا ایها الذین امنوا استعینوا بالصبر و الصلوه ان الله مع الصابرین قرار دهی
ای اهل ایمان در پیشرفت کا رخود صبر و مقاومت پیشه کنید و بذکر خداوند و نماز توسل جوئید که خدا با صابران است .
مقاومت کن زیرا در این موقع از زمان است که مقاومت سرسخت شما مادران باید به اوج خود برسد .
و توسل به خدا کن زیرا همین دعا ها است که در مقابل تانکهای دشمن به ما رزمندگان اسلام قوت و شجاعت می بخشد .
همسرم اگر بدنم در زیر تانکهای دشمن له و سینه ام در زیر رگبار مسلسلهای دشمن سوراخ و یا بدن در اثر ترکش توپ و خمپاره پاره پاره ویا بدنم بر اثر موج انفجار مینهای روسی و آمریکایی به صورت پودر در آمد هرگز ناراحت نباش زیرا همیشه تعدادی انسان باید فدا شوند تا جامعه به تحرک اسلامی خود ادامه بدهد و توخود خوب می دانی که شهید همچون شمعی است که می سوزد تا جامعه به روشنهایی گراید و این را به یاد بیاور که چگونه شمع می سوزد وبه اطراف خود روشنایی می بخشد و اگر خدا خواست به یا د من اشک بریزی شهدای دشت کربلا را به یاد بیاور که چگونه مردانه جنگیدند وشهید شدند. همین شهدای عزیز بودند که خون خود را اهدا نمودندتا اسلام امروز با این تجلی و پاکی به دست ما رسید .
فرزند عزیزم میثم تو باید همچون سلمان و ابوذر مبارزه را ادامه دهی تا مستضعفین جهان در آسایش باشند .سخت است برای کسی که در اوان کودکی پدر خود را از دست بدهد ولی از دست دادن پدر در راه اسلام باید برای تو افتخار باشد. ازمن به تو وصیت, تو باید حافظ ولایت فقیه که امتداد حرکت انبیاء و اولیاء خداست ,باشی.
تو باید امام عزیز را همچون شهدای انقلاب یاری کنی تو باید حرکتت در راه رسیدن به معشوق ( یعنی خدا باشد ) پسرم هرگز از قرآن و اسلام و احکام آن دوری مجو که این دوری باعث انحراف می شود .
فقط از شما عزیزان طلب مغفرت دارم . خواهران و برادران عزیز شما را به خداوند بزرگ قسم که ما همچون شهدای عزیز انقلاب اسلامی مصمم و استوار ایستاده ایم تا پشتیبان کامل و بی دریغ خود را از مستضعفان جهان به رهبری امام اعلام کرده و شهیدی باشیم برای روشن کردن اطراف خود چون معلم و استاد بزرگ اخلاق و عرفان شهید مطهری می فرماید شهید همچون شمعی است که میسوزد و به جامعه خود روشنایی می بخشد و این روشنایی است که پشت امریکا وشوروی را به لرزه می اندازد و با این وجود هنوز بی شرمانه می خواهند سد راه این انقلاب عزیز باشند .

خانه ام سنگر است و حقانیتم به اثبات رساند ن حکومت جمهوری اسلامی و مبارزره ام با کفر والحاد جهانی این شیطا ن ضد بشر که همچون ضحاکی خون سرخ مستضعفان جهانی را می مکند ,و تا ظلم است مبارزه است و مصمم و استوار با یاری حق تعالی ایستاده ایم تا ریشه های کفر را در جبهه هاکنده ,تا راهی باشد برای باز شدن و راه یابی به قدس عزیز که ملتهای مسلمان چشم امیدشان به پیروزی این جنگ حق علیه باطل بسته اند .
حمله افتخاری نظامی سیاسی آمریکای جنایتکار به ایران نیزخود دلیلی واضح بود برای مظلومیت انقلاب اسلامی ما ,چون نتوانست و هنوز اراده خط کذایی گروهکهای آمریکایی که سردسته آنهامنافقین ضد خلق بودند شروع نمود و خودتان بینش بیشتری نسبت به این مسائل دارید .
ملت ما را آزمایش نکرده بود ؛ صدام یزید را برا ی جلوگیری از صدور انقلاب اسلامی در منطقه خاورمیانه که پادزهری است جهت ریشه کردن ظلم و ستم و استکبار جهانی ,علم نمود وبه خیال پوچ خود می خواستند ظرف 24 الی 48 ساعت پایتخت عزیز کشور اسلامی ما را بگیرند ولی آنقدر کور وکر بودند که هرگز تصور چنین مقاومتی را نمی کردند و لذا جنگ مستقیم ما با آمریکایی جهانخوار شروع شد .
و البته همه این پستی وبلندیها بعد از شکست خط گروهکهای به وسیله رهنمودهای امام و مقاومت ملت مسلمان ما بود وبعد از آن آمریکا مزه شکست را چشید.
برای اثبات خط اصیل امام و راه این ابر مرد بزرگ ومجاهد کبیر کافی است توجه کنیم چرا همیشه در طول مبارزات خود تبغه تیز مبارزه خود را به سوی دو ابر قدرت شرق وغرب گرفته بود .
آری برادران وخواهران هموطن ,ما رهروان راه روحانیون مبارزو شاگردان به حق امام چون شهید مظلوم بهشتی و دیگران هستم .ما باید روحانیون متعهد و مسئول را در میان خود برای ادامه مبارزه نگه داریم. خون بهشتی ها ی مظلوم بود که خط کذایی منافقین راخنثی نمود و به درستی که این امام عزیز با لقب خوبی برای این شهید همیشه در صحنه گذاشت و فرمود بهشتی مظلوم زیست و مظلوم شهید شد و خار چشم دشمنان اسلام بود .یکی از خصوصیات انقلاب اسلامی ایران همین بود که رئیس جمهور درکنار رئیس دیوان عالی کشور و همچنین نمایندگان مردم در کنار مردم و همه در کنار هم برای آبیاری انقلاب و دستاوردهای انقلاب خون دادند, آری خون دادند تا اسلام زنده بماند ,خون دادند تا رژیم های مزدور آمریکا سرنگون شوند ویکی از دلایل بزرگ پیروزی ما جوشش خون شهدای عزیز انقلاب است .
این شاگردان مکتب حسین بن علی(ع) و این اسطوره های مقاومت که چون علی ( ع ) در فتح المبین و دیگر فتح های اسلام جنگیدند تا به دنیا ثابت کنند که انقلاب اسلامی ایران زمینه ای برای ظهور حضرت ولی عصر ( عج الله تعالی ) است وهرگز شکست نمی خورد زیرا همه ما وسیله ای بیش نیستیم واگر امدادها وکمکهای غیبی از جانب خداوند بزرگ نمی شد تاب مقاومت زیررگبار مسلسلهای آمریکایی و شوروی نبودیم .
اگر چه دنیا بسیار قشنگ و زیباست ولی آن خانه آخرت هر چقدر که دنیا قشنگ و زیبا باشد از آن زیبا تراست . اگر مال دنیا را دست آخر باید گذاشت و رفت چرا انسان نبخشد ؟ چرا انسان به دیگران کمک نکند ؟ چرا انسان خیر نرساند و اگر این بدنها باید بمیرد حتی اگر در بستر و درمبارزه با یک بیماری باشد ؛ چرا انسان زیبا نمیرد ,کشته شدن انسان در راه خدابا شمشیر بسیار جلیل تر و زیباتر است .

بسمه تعالی
خدمت همسر عزیزتر از جانم ومیثم ومحیای عزیزم
ضمن عرض سلام خدمت شما همسر عزیزو عشق پاکم و با آرزوی موفقیت روز افزون نظام نوپای جمهوری اسلامی و پیروزی اکمل خون بر شمشیر وسلامتی حضرت امام و با یاد و خاطره شهدای جبهه های نور علیه ظلمت وتمامی سرزمینهای خونرگ اسلام ؛ سلامتی شریک زندگیم و فرزندان خوبم را ازخداوند متعال خواهانم ,امیدوارم دو اصل حقیقی و زیر بنایی را که همانا صبر و ایمان است در وجودت به تکامل رسانده ,شاید انشاالله ایمان قلبی در دنیا و عمل به دستورات قرآن چراغی فرا راه آخرت ودنیای اصلی شود. همسرم نامه پر صفا و صمیمیت شما همسر عزیزم بعد ازمدتی زیادی به دستم رسید, بسیار منتظر بودم و خرسند شدم وشاید حدود 4 بار نامه را خواندم و سیر نشدم چرا که از بیانات وقلم شیوایتان معلوم است و همیشه درک کرده ام و اگر سکوت کردم دلیل بر رد یا بی اعتنایی نبوده بلکه دلیل بر رضایت قلبی کامل بوده است . انشاالله خداوند عمری دهد تا شاید بتوانیم بر اساس برنامه تنظیم به تقویت روح خود پرداخته , انشاالله نعمتهای خداوند متعال را شاکر و ذاکر باشیم .
همسر مهربانم احساسات قلبی شما که برخاسته از عشق پاکتان است درک کرده و باز خوشحالم که شاید دوری از من را با بودن میثم ومحیا تا حدودی پر کنید اما من در اینجا به جز عکسشان چیزی نیست که ببویم ولمس کنم .دوری از شما هم برای من بسیار سخت است و هر روز که می گذرد برمشقت او افزوده می گردد اما همانطور که شما مرقوم فرمودید کاری و چیزی که برای خداوند متعال باشد تحملش باید آسان گردد و در اینجا بد نیست که یادی از شهدا و اسرا ء و خانواده هایشان بکنم ,شاید تسلی دل این دلسوخته عشق پاکت گردد .صحبت از لیاقت کردید این من هستم که باید لیاقت شما را داشته باشم و ما هستیم که باید لیاقت دفاع از اسلام را پیدا کنیم. من در جبهه و به خاطر جبهه و شما در پشت جبهه و در سنگر تعلیم آینده سازان انقلاب و مدافعین اسلام کوشش کرده تا انشاالله لیاقت معنوی پیدا کنیم ؛ آنچه درنهان انسان نهفته و در دفتر اعمال ما ثبت و ضبط شده و در نزد خداوند متعال نگهداری می شود تا روز رستاخیز فرا رسد.
در اینجا از خداوند متعال خواهانم که ما را نیز در انتها به شهادت در راه خودش به طورکامل برساند که چیزی جز این راه نجات ما نیست . درمورد درس و کارهای میثم نوشته بودید ممنونم و امیدوارم بتوانیم فرزندان لایقی برای اسلام و دفاع از حقانیت کلمه توحید پرورش دهیم. شاید همین نیز ثمره خوبی را در آخرت به دنبال داشته باشد. عکس محیای عزیزم به دستم رسید ه است درمورد خانه نیز شما مختارید چون شما شریک زندگی من هستید ومن هر چه دارم برای شما و هر چه تلاش کنم برای شماست تا از این طریق بتوانیم به معنویت برسیم ؛ از تهیه وسایل متشکرم وزیاد نگران نباشید و هر وقت حاجی سلگی آمد بدهید بیاورند. فقط به آقا محسن یاد آوری کنید که به حاجی زنگ بزند و هماهنگ کنند در ضمن گچ دستم باز شده و برای عملهای احتمالی بعدی آماده است و احتمال دارد که تا 20روز الی یکماه دیگر بتوانم شما را زیارت نمایم. در خاتمه خدمت همه سلام برسانید و احوالپرسی نمائید و حتما ً اگر وضع هوا مناسب بود به خانه حاج غلام جهت اهداءهدیه بروید .کسی که هرگز شما را فراموش نمیکند ,قربانت مصطفی
دوستت دارم 27/9/66

بسمه تعالی
ایا ک نعبد و ایاک نستعین
خدمت همسر مهربان و عزیزم و میثم جان و محیا جان
همسرم سلام , سلامی از دیار غریب وکفر اما با قلبی مصمم و استوار و با دلی گرم نسبت به تو و امید دیدار روی ماهت و به امید ادامه زندگی شیرین درکنار فرزندان عزیزمان میثم و محیا در زیر سایه قرآن و اسلام و به امید پیروزی نهایی دلیر مردان جبهه توحید زیرا هر چه داریم از اسلام و از رزم در مقابل کفر است.
همسرم امیدوارم که حالت خوب باشد و نگرانی نداشته باشید اگر از حال من خواسته باشید امید است انشاالله بزودی بهبودی پیدا کرده و به جمعتان بپیوندم. از اینکه زیاد نامه می نویسم از دلتنگی و دوری شماست شاید مرحمی باشد .
خدمت همه فامیل یکایک سلام برسانید بچه ها میثم و محیا را ببوسید ؛ باور کنید دلم خیلی تنگ شده است .حتما ً از وضعیتان برایم بنویسید و اگر توانستید تلفن کنید چون از این طرف تلفن خرجش زیاد است.
شیشه عینکم شکسته است به همراه نامه میدهم می آورند شما بدهید ببرند عینک سازی نگاه خیابان منتظری و شماره عینک در دکان عینک فروشی هست یک جفت شیشه فتوکرومیک بدهید بیاورند و فاکتور آنرا بگیرید . وسایل مورد نیاز را تهیه و به محسن بگو حاجی سلگی تماس بگیرند چون اطلاع پیدا کردم که ایشان مجدداً اعزام میشود و هماهنگ کند وسایل را بدهد بیاورد اورکت – زیرپوش – گرم کن – یک جفت کفش – چون کفشم خراب است .
دو حلقه فیلم 135 رنگی و بگوئید فیلم را داخل جیب خود بگذارد زیرا در فرودگاه موقع بازرسی مورد اشعه قرار می گیرد و خراب میشود و اگر عینک درست شد حتما ً بدهید به حاجی سلگی بیاورد . در ضمن به محسن بگو با این شماره تلفن که مینویسم 922286 منزل آقای امیری با محمد امیری یا قاسم امیری تماس بگیرد و قضیه جارو برقی را پی گیری کند . درمورد ماشین بافتنی هم چند جا رفتم و نمایندگی بِرادر و سینگر را پیدا کردم اما قیمت خیلی بالا بود و مقدور نیست که فراهم نمایم و شرمنده هستم امیدوارم بتوانم در فرصت مناسب تر بخریم . راستی شماره تلفن حاجی سلگی 2221 (نهاوند ) می باشد و به محسن بدهید تماس بگیرد چون حدود اً ده روز دیگر احتمال 90 % به آلمان می آید و نیاز شدید به لباس گرم و اورکت دارم ؛ یادآوری میکنم قضیه جارو برقی را پی گیری کند چون حتما ً می شود جارو را برگشت داد بیشتر از این مزاحم نمی شوم .
قربان روی ماهت مصطفی

بسمه تعالی
همسر مهربانم و فرزندان دلبندم
سلام علیکم
همسر خوبم ؛ امید دلم ؛ راحت جانم ؛ امیدوارم از سلامتی کامل روحی وجسمی برخوردار باشید و مشکلات ناشی از دوری را پشت سر گذارید چیزی که مرا نیز بسیار دل افسرده کرده , دوری از تو عزیز دلم و شریک زندگیم و فرزندان دلبندم می باشد.
من هم به نوبه خود بسیار دلتنگ هستم چرا که مدت زیادی است که از شما دور هستم اما چه کنم که دست تقدیر این چنین خواسته است وخداوند را به برکات ائمه اطها ر ( س ) قسم میدهم که هر چه زودتر وسیله خیر فراهم نماید تا دیدارمان تازه گردد.
همسرم متأسفانه هنوز از تاریخ 28/10/66 که به بیمارستان مراجعه کرده ام تا این تاریخ مرخص نشده و این نامه را از بیمارستان برایتان می نویسم ؛ متأسفانه اشکالی در استخوان دستم ایجاد شده است وبه علت نازکی دستم استخوانش که پیوند زده اند جدا شده است اما خوشبختانه روز پنج شنبه گذشته عمل جراحی کردند و مجدداً از لگن سمت راست استخوان برداشته و پیوند زده اند .در ضمن به علت نداشتن حس هنوز زخم دستم خوب نشده است . خلاصه گرفتاری که برای دستم پیش آمده متأسفانه مراجعت مرا به عقب انداخته است از طرف من چشمان میثم ومحیا را ببوس از قول بنده نیز خدمت تمام فامیل یکایک سلام برسان. امیدوارم در صورت مرخص شدن بتوانم با ایران تماس بگیرم زیرا مثل اینکه تماس گرفتن سخت شده و علتش بمباران تهران بوده است اما در هر صورت منهم منتظرم تا از بیمارستان مرخص شوم و اگر انشاالله کاری نداشتم از لحاظ پزشکی به شما ملحق شوم. درضمن مادرت نیز نامه نوشته بود و من نیز چون به آدرس خانه خودمان نامه را نوشته یعنی بازگشت آدرس خانه ما را نوشته بود نامه را به آدرس خانه خودمان نوشتم
دیگر عرضی ندارم
فدای شکل ماهت مصطفی , هرگز تو را فراموش نمی کنم

بسمه تعالی
خدمت همسر و فرزندان عزیزم
پس از عرض سلام ؛ سلامتی شما همسر عزیزم و فرزندان دلبندم را از خداوند متعال خواهانم و امیدوارم همسرم مشکلات را تحمل وکارها ی منزل و بچه ها را مانند همیشه با دلگرمی حل نما ئید ؛ امید است با عنایت پروردگار منان هر چه زودتر در ایران این سرزمین خون و ایثار در کنار شما بار دیگر حضور به هم رسانم ؛ همسرم نامه پر مهر و محبت و عشق صفای شما همراه با تمبر بدستم رسید ,بسیار خوشحال کننده است زمانی که نامه های تو عزیزمهربان بدستم می رسد و بسیار خوشحالم که عشقی چون شما دارم و بر این دلگرمم که نه شما مرا فراموش می کنید ونه من شما را از خاطر م دور می ببینم .
به امید روزی که باز درکنار هم آرامش پیدا نمائیم ؛ خدمت مادر مهربانت سلام برسانید واحوالپرسی نمائید .درصورت تماس با تهران خدمت آقای قادری با خانواده ؛ مریم خانم و حبیب آقا ؛ محسن و خانمش ؛ پدرتان و آقا مهدی و خلاصه همه فامیل سلام برسانید ؛ خدمت محسن و خانمش ؛ آقا ی کمالی و خانمش – ننه و دادا و شهناز و بچه ها یش سلام برسانید ؛ در ضمن حتما ً بگویید دست خط خودش را برایم بفرستتد ؛ همسرم الحمدالله کار مداوا و درمان به خوبی پیش می رود و تا به حال حرکت انگشتانم نسبتاً بهتر شده و امید است با عمل جراحی عصب, بهتر از قبل باشد و دوست دارم هر چه زودتر به شما بپیوندم ؛ باورکن نمی توانم چگونه احساساتم را برای تو بیان کنم وباید بیایم وبه شما بپیوندم تا بدانی که چطور و چقدر شما عزیز وقلبم را دوست دارم ازمحیا خانم عزیز برایم بنویس چون بقدری دوستش دارم و علاقه دارم که زودتر صورت ماهش را ببینم و باورکن چقدر برایم مشکل است دوری فرزندی را که هنوز او را ندیده ام اما هرگز این را فراموش نمی کنم و بیاد اسراء عزیز هستم که شاید فرزندان خود را یا ندیده یا اینکه رشد ونمو آنها را نظاره گر نباشند . در اینجا می دانم که بر سر این عزیزان دلسوخته حسین ( ع ) چه می آید و بر آنها چه می گذرد . راستی نوشته بودی نامه ها و تمبرها رسید یا نه ؛ بله عزیزم نامه هایت همه رسیده و در قلبم جا دارد و همه آنها را نگه داشته تا با خود به ایران بیاورم و حتما ًمورد وضعیت مالی وخرج خود و بچه ها برایم بنویسید و اگر پولی چیزی لازم دارید بگوئید تا برایتان فراهم نمایم. البته نسبت به شما در مورد هزینه و خرج منزل اطلاعات کافی دارم اما اگر کمبودی دارید حتماً بگوئید تا به امید خدا حل کنم
هرگز فراموشت نمی کنم دوستت دارم تا ابد مژگان عزیز
به ا مید زیارت کربلای ایران وکربلای حسین ( ع )
بامید پیروزی نهایی رزمندگان اسلام


بسمه تعالی
خدمت همسر وفرزند ان گرامیم
سلام علیکم
سلام ؛ سلام بر لطافت زندگی پر مهر و محبت تو ؛ سلام بر دستهای نوازشگر تو که انسان را بمانند آفتاب لطیف بهاری نوازش می دهد ؛ سلام بر مقاومت وایثارگری تو که همیشه و درهمه حال خود را انسانی مقاوم و ایثارگر جلوه دادی ؛ امیدوارم اجر اخروی و دنیوی شامل حال تو همسر خوبم گردد .
دوباره فرصتی پیدا شد و برادری قراربود به ایران برگردد و گفتم شاید خوب باشد چند سطری برایت نامه بنویسم در وهله اول سالگرد شهادت خونین کفنان 17 شهریور روز قیام ملت و امت اسلامی در مقابل ظلم وجور شاهنشاهی را به شما تبریک و تسلیت عرض می کنم امیدوارم خداوند ما را نیز از رهروان راه شهدا قرار دهد. امیدوارم که حالتان خوب باشد ونگرانی نداشته باشید اگر ا ز احوال اینجانب خواسته باشی بحمدالله ملالی نیست جز دوری شما که امیدوارم بزودی تازه گردد .خدمت مادرت سلام برسان خدمت پدر سلام برسان ؛ خدمت محسن ؛ شهناز ؛ناهید سلام برسان و احوالپرسی کن ؛ از حال و احوال خودت و میثم برایم بنویسید که من منتظر نامه شما هستم حتما ً برایم تمبر پستی داخل نامه بگذارید و بفرستید
دیگر عرضی نیست .
مصطفی 17/6/66


بسمه تعالی
خدمت همسر و فرزند گرامیم میثم جان
سلام علیکم
فرا رسیدن ایام سوگواری سرور شهیدان راد مرد حق و حقیقت ,مشعل هدایت و روشنایی ,حضرت حسین بن علی ( ع ) را به شما همسرو فرزند گرامیم تسلیت و تهنیت عرض می نمایم . امیدوارم زندگانی پر افتخار و سراسر مبارزه ومجاهدت در راه خدای , انسان وارسته و با تقوا حسین ( ع ) سرمشق و الگوی خوبی برای من و زندگانی حضرت زینب ( ع ) نیز که با تمامی توان و با تمامی روح وجسم در راه تبلیغ حرکت برادر بزرگوارش حضرت حسین ( ع ) انجام شده, حرکت تبلیغی حضرت زینب ( ع ) بود که هرگز تا به امروز قیام حضرت ابا عبدالله از نظرها دور نمانده است و قیامی سراسر حماسه ؛ قیامی سراسر فداکاری ؛ قیامی سراسر خدایی ؛ قیامی سراسر پرواز به سوی ملکوت اعلی ,چرا که حسین نیز خود می دانست که چه بر سر او و اهل بیت او خواهد آمد اما یکقدم عقب ننشست, تا با اهدای خون خود حرکت انبیاء و اولیاء خدا را جان تازه ای بخشید و به حمد اله قیام حضرت امام نیز تداوم بخش ونشأت گرفته از حرکت خونین ابا عبدالله است .
امیدوارم که حالتان خوب و روحتان زلال تر ا زهر روز باشد و در زندگی مشکلی نداشته باشید. اگر از حال اینجانب خواسته باشید بحمدالله خوبم ونگرانی ندارم ؛ امیدوارم با دعای خیر شما اینجانب نیز در اسرع زمان به شما بپیوندم ؛ از قول بنده خدمت ما در بزرگوارتان سلام برسانید و احوالپرسی نمایید ؛ خدمت پدر – مریم – آقا حبیب – محسن و خانمش – مهدی – آقای قادری و خانواده اش سلام برسانید واحوالپرسی نمایید باید ببخشید که زودتر از این نمی توان نامه نوشت و در مورد تلفن نیز موقعیت مالی اجازه نمی دهد زیرا هر دفعه که بخواهیم تلفن کنیم حدود 20مارک باید پول بدهیم لذا به بزرگواری خود می بخشید ؛ حتما ً ازحال روز خود و میثم و وضعیت خانه برایم دقیقا ً بنویسید التماس دعا دارم .
حتماً بعد ازنماز ما را دعا نمائید وحتما ً از ایام عاشورا بخوبی استفاده کنید زیراهرچه داریم به برکت حرکت و قیام حسین ( ع ) است . در خاتمه لازم میدانیم بار دیگر شهادت خونین حضرت حسین ( ع ) و یارانش و فادار او را به تمام شیعیان مخصوصا ً امام عزیز وملت شهید پرور و خانواده محترم خودم تسلیت عرض کنم درضمن برایم مقداری تمبر در داخل نامه گذاشته و بفرستید
بامیدزیارت قبر مطهر حضرت حسین ( ع )
بامید پیروزی نهایی دریا دلان بسیج
امام عزیز را دعا کنید .

بسمه تعالی
محضر برادر عزیز و گرامی جناب حاج حسن تاجوک
خدایا آیا این بنده خاطی و عاصی لیاقت این همه لطف ومحبت را از طرف دوستان دارد ؛ پروردگار آیا اگر تو ستار العیوب نبودی این بنده گناهکار چه حالتی درجامعه بین دوستان خود خواهد داشت ؛ الها تو خود می دانی که در قلب وفکر وبصیرت هر انسانی چه نهفته است واگرتو بخواهی این افکار و نگاهها و اسناد نهفته در قلب هر انسانی را رسوا کنی چه خواهد شد .معبودا اگر تو ما را عفو نکنی چه خواهیم کرد اما اگر هم عفو نفرمایی ما همیشه خدا ؛ خدا گویان به طرف تو می آیم . خدایا ما جز تو کسی را نداریم الهی از تو می خواهم که طبق گفته های دوست عزیز تر از جانم لیاقت شرکت در یک رزم دیگر را به ما عنایت فرمائید. پروردگارا ما هرچه داریم از جهاد در راه توست و بس. خدایا اگر لطف عنایت تو نبود و این انقلاب به وقوع نمی پیوست ؛ چه سرنوشتی داشتیم . آری برادر عزیز ,رزم گاه ما خدایی است ؛ جبهه ما توحیدی است ؛ اجتماع ما به سوی منبعی حرکت می کند که مقصد آخر آن خداوند عالم است و جای بسی خوشوقتی است و خداوند انشاالله لیاقت خدمت به مسلمین و مستضعفین را از ما نگیرد و امام عزیز ما را این اسوه تقوا و ابرمرد تاریخ جهان اسلام را بعد از رسالت پیامبر بزرگوار اسلام و سلسله ولایتی آن حضرت , برای ما حفظ نماید .
همه ظالمان از اسم او برخود می لرزند و می دانند که هرگز در قدم او به طرف اسلام انحرافی نخواهد داشت.
بگذریم ,برادرعزیز امیدوارم که حالت خوب باشد و در خدمت به اسلام و مستضعفین ولبیک به فرمان اماممان موفق و موید باشید ؛ از لطف و عنایت جنابعالی آنقدر شرمنده ام که نمی توانم این حالت خود را برایتان بیان نمایم و چیزی را از شما می خواهم و آن دعا برای این بنده گناه کار است که شاید مورد عفو و رحمت واقع شوم .
برادر عزیزم خدا می داند که چقدر دلم برای آنروزهایی که درمنطقه بودم تنگ شده است و اگر به خاطر خدا نباشد قادر نیستم یک روز حضوردرپشت جبهه را تحمل نمایم . خدمت خانواده محترمتان سلام برسانید رضوان را از قول بنده دیده بوسی نمایید .
انشاالله که حال سمانه نیز خوب باشد. خدمت حاج اکبر و حاجیه خانم سلام برسانید و احوالپرسی نمایید .خدمت حسینی و بقیه فامیل و آقای رضی سلام برسانید. ازقول بنده سلام گرم مرا به برادران سعید ؛ جواد ؛ مرتضی ؛ حاج غلام ؛ جاسم و حسن وفایی و بقیه دوستان گردان برسانید و به براداران بگویید تا آخرین نفس و قطره خون باید شیر باشند . در خاتمه از اینکه محبت داشته و برایم نامه نوشتید اظهار تشکر نموده و مطمئن باشید که نامه شما را تا زمانی که زنده باشم حتما ً نگهداری می کنم .
به امید پیروزی رزمندگان دلاور سپاه وبسیج برکفرجهانی و هم پیاله های او ,سلام بر شهدای گلگون کفن اسلام ,درود برخمینی بت شکن ؛ اسوه رهایی از بند ظلمت و بندگی غیر خدا . بامید زیارت کربلا مصطفی طالبی


بسمه تعالی
خدمت برادر حاج حسن تاجوک
سلام علیکم
پس ازاداء سلام ؛ سلامتی شما برادر عزیز و گرامی را از درگاه ایزد منان خواستارم وامیدوارم که در کارهایتان موفق باشید و مشکلات را با صبرو بردباری پشت سر بگذارید ؛ اگر نامه مختصر و بی محتوا است می بخشید ؛ چون برادران سر راه بودند و می خواستند بیایند عجله شد و اینطور ازآب درآمد. خدمت آقا جواد سلام برسانید, خدمت آقا سعید ؛ آقا مرتضی ؛ وبقیه دوستان و رفقا حتما ً سلام مرا برسانید واحوالپرسی نمائید ؛ خدمت خانواده سلام برسانید و خدمت حاج اکبر و حاجیه خانم سلام برسانید .من هم فعلا ً روز 30/6/66 از بیمارستان مرخص شده ام و قرار است دوباره یعنی 15 روز بعد به بیمارستان مراجعه کنم. تا به حال دو عمل روی دستم انجام شده است که نسبتاً موفقیت آمیز بوده است و جهت اعصاب نیز قراراست وقت بگیرند تا ببینم چه موقع و چه جوابی در مورد اعصاب خواهند داد .
درخاتمه از زحمات شما که در رابطه با خانه ما کشیده اید تشکر کرده امیدوارم بتوانم جبران زحمات شما را بکنم .در ضمن حتما ً سلام مخصوص به حسن وفایی برسانید و از قول ما از ایشان احوالپرسی نمائید ؛ فعلاً در خانه ایران با حاجی سلگی هستیم و ایشان حالش خوب است و خدمت شما سلام می رساند .
برادرکوچک شما طالبی


بسمه تعالی
الهم اجعل لی فی قلبی نوراً و بصرا ً و علما ً و فحماً انک علی کل شی قدیر
هجران رخش زده به جانم شرری دلشا د شوم گر بکند یک نظری
هر شب بنشینم به امیدی تا صبح شاید ببرم به یاد او در سحری
***************
من دوباره سوی تو ای بهتر از جان آمدم
دست خالی نه که با چشمان گریان آمدم
آمدم تا راز بگویم با تو ای مولای من
از برای راز گفتن سینه سوزان آمدم
در مسیر عشق توحید پایدار باشد ولی
بهر دیدار رخ ماهت شتابان آمدم
جنت و فردوس من تنها توئی مولای من
پس اگر آیم به سویت من به رضوان آمدم
تو گلستانی و من خارم به پای یک گلی
همره آن گل ,حسین سوی گلستان آمدم
گر چه روی من سیاه است وگنه کارم ولی
به امیدی بر درت ای جان جانان آمدم
******************
عشق رخ تو از همه کس بی خبرم کرد
مهر تو در این وادی بس پرخطرم کرد
یک جلوه بدیدم زرخت شاد شدم من
لیکن غم هجر رخ تو خم کمر کرد
تا کی بنشینم به امیدی ونیایی
آخر غم عشق تو مرا در بدرم کرد
اندر سرمن نیست مگر یاد تو ای دوست
یاد تو حسین بین که چه شوریده سرم کرد
خواهی تو بگویم که چه بودم و چه هستم
دیوانه بودم عشق تو دیوانه ترم کرد
پروانه صفت دور تو ای شمع بگشتم
عشق تو چون آتش بی بال و پرم کرد
******************
من به یاد آرم لبان خشک کام تشنه ات را حسین
گربینم اندکی آب روان هر جا حسین
تو قبولم کن در آن دنیا برای نوکری
من نمی خواهم بهشت و سایه طوبی حسین
******************
افتاده زعشقت شرری بر جانم
از هجر رخ ماه تو در افغانم
لطفی کن و بنگر دل پرخون مرا
پایان بده مولی تو شب هجرانم
*****************
خسته ام وامانده ام دلدار من
ازغمت افسرده ام ای یار من
حال من زارست و بنما یک نظر
ای انیس و مونس و غمخوار من
مردم از هجررخ زیبای تو
روز وشب آه و فغان شد کار من
حرف دل با توگویم من عیان
عاشقت هستم گل بی خار من
بس که دیدم در فراغت رنج ودرد
زرد گشته رنگ این رخسار من
چون نمی فهمند حال عاشقان
با زبان نیشم زنند اغیار من
واله و مخزون و مجنون گویدم
هر که بیند حالت و رفتار من
بس کنم دیگر نگویم را ز خود
چون تو دانی راز هم اسرار من
لب فرو بندم که خود پیداست حال من
از دو چشم خسته و خونبار من
******************
به رَسم عشقبازی شدم اگر فنایت
اگر دهی تو ازنم جانم کنم فدایت
زهجر روی ماهت دلم گرفته بهونه
می خوام بیام کنارت تو اون صحن و سرایت
مولا خودت میدونی دوستت دارم همیشه
تو دلبر کریم و من عاشق و گدایت
خیلی بدم میدونم, گنهکارم میدونم
می خوام سوز دلم رو بگم حسین برایت
امشب روت آقا جون از من تو برنگردون
با آنکه روسیاهم هی میزنم صدایت
رزمنده ها تو راهند تو راه کربلا کن
کی می شود حسین جان بیایم به کربلایت
دوست دارم حسین جان فدات بشم حسین جان


قطعه شعری از هدی طالبی، فرزند شهید مصطفی طالبی
 «حس نامعلوم»
دل ديوانه ام انگار سر و سامان ندارد باز
حديث درد و نامردي سر پايان ندارد باز
دوباره هق هق گريه به كنج چشم جا وا كرد
درون خانه قلبم گلي گلدان ندارد باز
سراپاي وجودم را گرفته سايه وحشت
مرا اين حس نامعلوم چرا پايان ندارد باز
ميان جمع مي خندم چه مي دانند از حالم
نمي دانند و مي گويند دل نالان ندارد باز
به كنج گوشه گيري هم مرا ديوانه مي خوانند
دلم در اين خراب آباد يكي رهبان ندارد باز
در اين تنهايي و خلوت پي يك دوست مي گردم
نواي مرغ خوش خوانم يكي همخوان ندارد باز
هواي بي كسي گويي در اين غمخانه خواهد ماند
چو شمعي سوختم بي تاب چرا پايان ندارد باز


قطعه شعری از هدی طالبی، فرزند شهید مصطفی طالبی

 «رفتنت آغاز ويرانيست»
رفتنت آغاز ويرانيست حرفش را نزن
ابتداي يك پريشانيست حرفش را نزن
گفته بودي چشم بردارم من از چشمان تو
چشمهايم بي تو باراني است حرفش را نزن
آرزو داري كه ديگر برنگردم پيش تو
راهمان با اينكه طولانيست حرفش را نزن
دوست داري بشكني قلب پريشان مرا
دل شكستن كار آسانيست حرفش را نزن
عهد كردي با نگاه خسته اي محرم شوي
گر نگاه خسته ما نيست حرفش را نزن
خورده اي سوگند روزي عهد ما را بشكستي
اين شكستن نا مسلمانيست حرفش را نزن
حرف رفتن مي زني وقتي كه محتاج توأم
رفتنت آغاز ويرانيست حرفش را نزن

«گلايه»
تو تنها مونس جان و دلم بودي كجا رفتي
برايت يك سبد از عشق آوردم چرا رفتي
نگاه من برايت گفت مي خواهم تو را اما
به فرياد نگاه خيس من بي اعتنا رفتي
از آن روزي كه بشنيدي دعاي صبحگاهم را
شدي از خويشتن مغرور با باد صبا رفتي
تو تنها آشنا بودي در اين غربت كه من بودم
ز درياي وجود من مثال ناخدا بودي
نه مي گويم كه برگردي نه مي گويم چرا رفتي
ولي يك روز مي فهمي كه بر راه خطا رفتي
 
نامه فرزند مصطفی طالبی به پدر شهیدش

«ياد پدر»
اي كاش محبت و عاطفه از ميان انسان ها رخت بر مي بست، اي كاش به هم وابسته نبوديم، اي كاش گل محبت را در دل نمي پروراندم و خود را به تو مأنوس نمي كردم تا از غم جدايي ات سال ها بگويم، اي كاش از همان لحظه آشنايي چشمهايم را مي بستم و دل به خدا مي دادم.

كاش مي شد باز هم به اين دنيا برگردي، زيرا حرف هاي ناگفته بسياري داشتم ولي آنقدر زود ترك مان كردي كه وقت نشد بگويم دوستت دارم، مانند كبوتر سفيد از بام خانه پرگشودي و به سوي آسمان ها شتافتي.
دسته گلي را كه بر مزارت گذاشتم ديگر نديدم.
 شايد آن را برداشته باشي و بخواهي بگويي يادت هستم.
اگر دوستت نداشتم شب ها برايت گريه نمي كردم، هنگامي كه تو را در درون قبر گذاشتند انگار تو در آن لحظه خنديدي نمي دانم چرا؟
هر روز كنار عكس كهنه و قديمي ات مي روم و به ياد خاطراتت اشك مي ريزم دستهايت را به خاطر درم كه مرا نوازش مي كرد. نمي دانم آيا كسي هنوز تو را به خاطر دارد يا نه.
شنيدم انسان ها فراموش كار و جايز الخطاء هستند. اما چقدر نمي دانم به اندازه اي كه عزيزان خود را فراموش كنند و دل به ماديات بسپارند.

مي دانم كه جايت راحت و خوب است، اما نمي دانم باغم فراغت چه كنم، چه كنم كه دل كوچك من براي تو پرپر مي زند تا شايد روزي از اين قفس پرواز كنم و به سوي تو بيايم و در آنجا بگويم پدر عزيز دوستت دارم.

 
قطعه شعری از هدی طالبی، فرزند شهید مصطفی طالبی
 «تنهايي»
بيا كه امشب دلم همچو آسمان باراني است
و كنج دلم غم و پريشاني است
بدون تو نفس در سينه من حبس است
با تو بودن برايم بهشت جاويد است
با تمام وجود همچو آسمان مي گريم
بودن تو آرامش دهنده طوفان است
سالهاست كه به جاده هاي خالي مي نگرم
ولي جاي تو هميشه در كنار من خالي است


((حاج مصطفي طالبي))
از تپش افتاد قلب بي غبار مصطفي
مي برد از دل قرارم اين قرار مصطفي
وسعتي خاكستري گسترد بر احساس ها
سينه مجروح و اشك داغدار مصطفي
مي رسد هر دم نواي دود دود از كوچه ها
در فضاي ابر آلود يار مصطفي
بس كه سنگين است داغ هجرت گلگون او
خاكريز جبهه ها هم داغدار مصطفي
پيكرش از اشتياق پر زدن تب دار بود
كاش بود وقت رفتن در كنار مصطفي
حرف هاي سينه سوزي چون شقايق مي زند
نقش هاي نيلگون كوله بار مصطفي
موج اندوهم برد تا دشت هاي بي كسي
بوي غربت هر دم آيد از مزار مصطفي
مصطفي پور كريمي       ملاير تير ماه1374



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : طالبي , مصطفي ,
بازدید : 275
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

در روزگار غربت فضيلت‌هاي اسلامي و انساني، در همدان متولد شد اما جامعه فاسد  دوران پهلوی نتوانست او را آلوده کند.
مصطفي نساج در خانواده‌اي که درآمد متوسط داشتند، در يکي از محلات قديمي همدان متولد شد و در همان محيط پرورش يافت
به درس و مدرسه علاقمند بود و در فراگيري دانش تلاش مي‌کرد. دوران نوجواني‌اش همزمان شد با دوران سخت مبارزه با فرعون ایران، او تربيت شده ی مکتب حسين بن علي (ع) بود با سن کمی که داشت, به سيل خروشان مردم پيوست تا با یاری هم حکومتی را که مایه آبرو ریزی و کسر شان ایرانیان بود,از بین ببرند.
نوجوان بود اما کارهایی انجام می داد که از خیلی از بزرگترها ساخته نبود. در وجودش چیزی به نام ترس نبود ,هرغیر ممکنی با حضور او ممکن می شد.سختی های زیادی را به جان خرید تا رژيم  پهلوي را به زانو در آورد.
با پيروزي انقلاب اسلامي فرمان امام خميني (ره) را اطاعت کرد و به بسيج پیوست. شروع جنگ تحميلي فصل جديدي در زندگي پر از فراز و نشيب مصطفی بود.او با پيوستن به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و حضوردر جبهه های جنگ وقبول مسئولیت در بخشهای مختلف کارهای شاخصی از خود به یادگار گذاشت.
 به جبهه رفته بود تا روح متعالي‌اش را در معرکه آتش بيازمايد وبا نمره ی خوبی در این آزمون پذیرفته شد.
مدتی از حضورش در جبهه می گذشت که  به‌عنوان فرمانده  محور قصرشيرين منصوب شد .تا سال1361 این مسئولیت را داشت .بعد از آن مسئوليت معاونت نيروي لشکر انصارالحسین(ع) را قبول کرد.
حضور در پشتیبانی و پشت خط مقدم اورا از جهادی که در راه خدا انتخاب کرده بود ,راضی نمی کرد. از مسئولیت نیروی انسانی لشکر کناره گیری کرد وفرماندهي محور يکي از مناطق جنگي را به عهده گرفت.
او تا پايان جنگ در در مسئولیتهای مختلف خدمت کرد,آخرین مسئولیتش در دوران افتخار آمیز دفاع مقدس فرماندهی واحد ضد زره لشکر 32انصارالحسین(ع)بود.
جنگ تمام شد ومصطفی نساج از قافله ياران شهيدش دور ماند. با خاموشي آتش جنگ غم بزرگي بر دل خود احساس می کرد.
همواره در جستجوی راهی بود تا به معشوقش برسد, جنگ تحميلي تمام شد وبه قول رزمندگان در باغ شهادت بسته ,اما مصطفی مطمئن بود به دوستان شهید ش خواهد پیوست .او درمعاونت نيروي انسانی ستاد مشترک سپاه مسئوليت مديريتی را پذیرفت وفعالیتهایی را در جهت خدمت رسانی به پاسداران وبسیجیان شروع کرد ودر حین انجام ماموریتی به شهید شد و به دوستان شهيدش پيوست.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهید





خاطرات
برادر شهید:
از مدرسه که می رسید، می رفت بساط نان برنجی و آجیل می زد کنار خیابان، پدرم از ناحیۀ پا آسیب دیده بود و مصطفی می خواست یک جوری کمک خرج خانه باشد. تابستان ها هم می رفت کارگری جلوی دست بنا.
از بچگی با سختی و مشقت بزرگ شد. کار، هیچ وقت برایش عار نبود، حتی کارگری.
 
احمد بی کینه :
دوران کودکی مان با هم طی شد. بچۀ یک محله بودیم. وقتی می رفتیم هیئت، از همۀ بچه های هم سن و سالش مؤدب تر بود. به همین دلیل بزرگترها خیلی احترامش را می گرفتند. همان موقع گاهی به بچه های هم سن و سال خودش تذکر اخلاقی می داد.
به قدری مسائل اعتقادی و شرعی در وجودش پر رنگ بود که همان دوران بچگی معروف شد به «شیخ مصطفی!»
تا این اواخر هم پیرمردهای محله با همین اسم صدایش می کردند.

یک سال مانده بود به پیروزی انقلاب. با تعدادی از بچه ها یک هیئت تشکیل دادیم. کم کم این هیئت شد. یک جلسۀ سیاسی علیه رژیم. چند نفر از روحانیون و افرادی هم که با اندیشه های امام آشنا بودند، هر هفته یک ساعت در این جلسه صحبت می کردند و آخر جلسه هم می شد پرسش و پاسخ در بارۀ وضعیت مملکت.
شده بود عضو دائمی این جلسات.
از همان جا شروع کرد به پخش اعلامیه های امام و نوشتن شعار علیه رژیم شاه.

اوایل انقلاب به کمک تعدادی از بچه های محله حلب نفت می بردند در خانه فقرا. چقدر هم با آنها ایاق بود. پیرمردها و پیرزن هایی که تمکن مالی نداشتند مثل بچه خودشان باهاش دمخور می شدند و دردل می کردند. به قدری با فقیر فقرای محله صمیمی بود که حتی آنها کارهای خرید خانه را هم بهش می دادند.
به هیچ کدام شان نه نمی گفت. دل همه شان را به دست آورده بود.

در مراسم تشییع جنازه آیت الله آخوند، با چند نفر از بچه ها داخل جمعیت شروع کردند به دادن شعار علیه رژیم شاه. وقتی حسابی شلوغ شد، شروع کردند به شکستن شیشۀ کاباره ها و مشروب فروشی ها.
از همان اول دل و جرأت عجیبی داشت.

در هیئات مذهبی هیچ جایگاهی برای خودش قایل نبود. هرکاری که لازم بود در هیئت انجام شود، اقدام می کرد.
مهم نبود چه کاری باشد؛ از جفت کردن کفش های عزاداران گرفته تا ظرف شستن و چایی ریختن.
می گفت: «وقتی ادعا می کنیم نوکر امام حسینیم، باید نوکریمان را ثابت کنیم.» گاهی هم دست به سینه دم در می ایستاد، گریه می کرد و به مردم خوش آمد می گفت.

محمود قاسمی:
می گفت: «سال 59 رفتم پادگان ابوذر. خیلی علاقه داشتم در سپاه خدمت کنم. همان اول کار دیدم به تعدادی گوسفند خریداری کرده اند برای سپاه، کسی هم بالای سرشان نیست. گفتم خب از همین جا شروع می کنیم.
یک چوب دستی گرفتم دستم، شدم چوپان گوسفندان سپاه!»

حمید حسام :
تقریباً با هم وارد سپاه شدیم. به یاد ندارم در باره کاری که به عهده اش می گذاشتند، «ان قُلت» آورده باشد.
آن قدر اخلاص در کارش بود که هر وظیفه ای به او محول می کردند انجام می داد. نوع کار برایش مهم نبود.
می گفت: «هرچی نیاز سپاه باشد، برای من مهم است. من خودم را وقف سپاه کرده ام.»

ظاهر آرام و ساده ای داشت. کسانی که او را نمی شناختند، فکر می کردند در بارۀ بچه ها شناخت کافی ندارد. ولی علی رغم ظاهر آرامش، به قدری تیز بود که همان دو سه روز اول افراد را کامل ارزیابی می کرد و می دانست چه کسی به درد چه کاری می خورد. انتخاب های درست او بارها در میدان عمل خودش را نشان داد.
گاهی هم زمزمه می کرد: «هر کسی را بهرکاری ساختند.»

بعضی ها به گونه ای کار می کنند که فقط مافوق راضی باشد، ولی رضایت نیروهای زیردست برایشان اهمیتی ندارد.
بعضی ها هم به نیروهای زیر دست توجه زیادی می کنند ولی معمولاً مسئول مافوق از عملکردها آنها راضی نیست.
او به گونه ای بود که هم مسئولین به صفا و صداقتش ایمان داشتند و هم نیروهای زیردست به سرش قسم می خوردند.
نمونۀ کاملی از یک فرمانده موفق.

سعید بادامی:
هرکس بار اول قیافه اش را می دید فکر می کرد آقا مصطفی یا روحانی است یا مربی قرآن. وقتی می گفتیم فرمانده گردان ادوات لشکره، می گفتند: «از حوزۀ علمیه مامور شده؟»
می گفتیم: «اصلاً ایشان روحانی نیست.»
می گفتند: «ولی قیافه اش داد می زنه که آخونده، آن هم از آن آخوندهای سرشناس!»

به قدری اعمال و رفتارش پر جاذبه و با صداقت بود که حتی سربازهایی که گاهی با اجبار و اکراه در جبهه حضور پیدا می کردند، بعد از مدتی می شدند یک بسیجی آمادۀ شهادت.
و این به برکت روح بزرگ و اخلاق صادقانه و پر جاذبۀ آقا مصطفی بود که واقعاً با همان ظاهر ساده و خاکی، افراد را متحول می کرد.

علی مرادی:
با اینکه زمان جنگ خیلی کم می آمد مرخصی، ولی همان چند روز را هم سعی می کرد چند تا کار فرهنگی مفید انجام دهد.
کوهنوردی، مسابقات ورزشی، سرکشی به خانواده شهدا، دعوت از سخنرانان خوب برای سخنرانی در پایگاه و تشکیل جلسات دعا و آموزش، حداقل کاری بود که طی چند روز مرخصی انجام می داد. همه جا حضورش برکت بود.
می گفت: «برای هر روز باید برنامه ای داشته باشیم، تا وقت این جوانان هایی که می آیند پایگاه هدر نره.»
گاهی هم چند دقیقه برای بچه ها صحبت می کرد؛ با همان لهجۀ شیرین همدانی:
«قدر جوانی تانه بدانین. جوانی اگه رفت دیگه گیر نمیآ. تا جوان هستی نان خودسازی کنین.»
و جوان ها که شیفتۀ اخلاص و تواضعش بودند، همه سراپا گوش می شدند.

محمود قاسمی:
می گفت تو تنگه کورک وقتی بالای ارتفاع داشتیم به طرف عراقی ها تیراندازی می کردیم، یهو یه نارنجک افتاد زیر پای من تا به خودم بیام، نارنجک منفجر شد و از ناحیه پا زخمی شدم. با همان پای زخمی چند بار این راه طولانی راه رفتم و آمدم. فرمانده ام حسابی از دستم دلخور شده بود. می گفت: «تو با این وضعیت باید بری عقب، کی گفته با پای زخمی هی این راه را بری و بیای!»

علی اصغر بداغی:
داشتیم می آمدیم طرف سر پل ذهاب. پادگان ابوذر تازه بمباران شده بود. گفت: «یه سری به پادگان بزنیم، ببینم چه خبره!»
وقتی وارد پادگان شدیم، دیدم زل زده به نوشته پشت پیراهن یک بسیجی که نوشته بود: «امام قلب منه، مادر چشم منه، بدون چشم زندگی می شود کرد، ولی بدون قلب هرگز!» نگاهی به من کرد و گفت: «ببین تو رو خدا، منطق بسیجی ها رو می بینی!؟»
بعد زد زیر خنده و گفت: «پسر، این بسیجی ها چه کارها که نمی کنند!»

از همان روزهای اول که فرماندهی گردان را به عهده گرفت، همه فهمیدند با یک آدم متدینی طرف هستند که هیچ وقت ضابطه را فدای رابطه نمی کند.
وقتی هم شجاعت و شهامتش را در میدان عمل دیدند. دلشان محکم شد که حرفش یا عملش می خواند. در بحرانی ترین شرایط که همه دچار اضطراب می شدند. او آرام ترین بود این بود که همه حساب دستشان بود تا تقاضای بی مورد از او نداشته باشند.
این را با عملش به همه دیکته می کرد.

محمود قاسمی :
می گفت:
«آتش دشمن سنگین بود و حاج آقا فاضلیان (امام جمعه ملایر) هم اصرار داشت که از خط مقدم بازدید کند. چون خیلی برایش احترام قائل بودم، علی رغم میل باطنی قبول کردم. می ترسیدم اتفاقی بیفتد.
به حاج آقا فاضلیان گفتم: «حاج آقا ما کلاه آهنی می گذاریم رو سرمان، شما چی می کنید؟»
گفت: «من هم با همین عمامه میام تا همه بدانند جنگ ما بر سر خاک نیست، بر سر عقیده است.»
وقتی بچه ها حاج آقا فاضلیان را دیدند که با عبا و عمامه تا خط مقدم جبهه آمده، خیلی برایشان جالب بود و روحیه می گرفتند.

محمود قاسمی:
می گفت: «وقتی داشتم از دیدگاه، منطقه را نگاه می کردم، متوجه شدم جنازۀ سه نفر از بچه هایی که در عملیات قبل شهید شده بودند، روی دامنه ارتفاع جا مانده. عراقی ها روی آن ارتفاع مستقر بودند. چون می دانستم خانواده هایشان چشم انتظارند تا خبری از آنها برسه، دلم رضا نداد بی تفاوت باشم. از طرفی آوردن جنازۀ این چند شهید کار خطرناکی بود و ممکن بود با این کار دوباره چند نفر به تعداد شهدا اضافه بشه. جنازه ها دقیقاً زیر سنگر تیربار عراقی ها بود. سه شب با بچه های اطلاعات و تخریب تا پای ارتفاع رفتیم ولی موفق نشدیم. شب آخر عراقی ها متوجه حضور ما شدند ولی به هر زحمتی بود جنازه ها را آوردیم پایین. عراقی ها حتی جرأت نکرده بودند اسلحه های شهدا را بردارند. حالا که فکرش را می کنم، می بینم خیلی وجدانم راحته که نگذاشتم جنازۀ شهدا زیر پای دشمن بماند.

علی مرادی:
خیلی دلم براش تنگ شده بود. بچه ها به هم گفته بودند که حاج آقا نساج توی خرمشهره.
وقتی رسیدم خرمشهر، گفتم دیداری تازه کنم. رفتم گردان ادوات، سراغش را گرفتم. بچه ها گفتند همین دور و بره. اطراف را نگاه کردم، حدود 200 متر آن طرف تر دیدم اطراف مقر داره پوکه ها و گلوله های عمل نکرده را جمع می کنه. رفتم پیشش. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: «آقای نساج این پوکه ها دیگه به درد نمی خورند، از بین رفته اند.»
با همان لبخند همیشگی اش گفت: «من وظیفه دارم جمعشون کنم. استفاده شد، شد، نشد هم نشد. دیدی پشت ماشین ها می نویسند: ای دل غمین مباش، شد شد، نشد نشد!»

چند روز مانده به عملیات کربلای 4 خدمت سربازی اش تمام شد و آمد پیش آقا مصطفی و گفت: «آقای نساج چی کار کنم؟ خدمتم تمام شده، بروم یا بمانم؟» آقا مصطفی بهش گفت: «اختیار با خودته، شما طبق قانون خدمتت تمام شده. می خوای برو، می خوای بسیجی بمان.» غروب همان روز آمد و گفت استخاره کرده ام خوب آمده، می مانم.
وقتی شهید شد 22 روز از پایان خدمت سربازی اش گذشته بود.

به علت مسئولیت فرماندهی گردان و مشغلۀ زیاد، شرعاً اجازه داشت با تویوتای واحد بیاد به مرخصی، ولی مثل یک نیروی عادی وسایلش را جمع می کرد و می رفت می نشست داخل سرویس، قاطی سربازها و بسیجی ها.
می گفتیم: «حاج آقا ماشین حاضره. سرویس مال نیروهاست. شما مسئولی، باید با تویوتا بری!»
نگاه تندی می کرد و می گفت: «وقتی سرویس هست، جا هم داره، دلیلی نداره با تویوتا برم. حالا یه وقت سرویس نباشه، حرفیه!» بعد که می دید یه مقداری از دستش کرخ شدیم، سرش را از پنجره اتوبوس می آورد بیرون و می گفت «آره آقای برادر، این طوری بهتره.»
همه می زدند زیر خنده.

حمید تاج دوزیان:
بیشتر از همه ما تلاش می کرد و بیشتر خسته می شد ولی علی رغم این خستگی همیشه قبل از اذان صبح بیدار بود. نماز شبش ترک نمی شد. بچه ها که بیدار می شدند برای نماز صبح، با رغبت بهش اقتدا می کردند.
بعد از نماز صبح، همیشه زمزمۀ زیارت عاشورایش مایه آرامش بچه ها بود.

ارسلان مولایی:
همیشه با وضو بود. هر وقت از دستشویی بیرون می آمد، وضو می گرفت. مهم نبود چه ساعتی از روز یا شب باشه. گاهی یادش می رفت آستین هایش را پایین بیاره و با همان آستین های بالا می آمد داخل جلسه. برای اینکه بچه ها سر به سرش نگذارند، می گفت: «میگن شهید مطهری هر وقت از دستشویی می آمده وضو می گرفته!»
دیدم قرآن کوچکش را درآورد، شروع کرد به خواندن. با خودش زمزمه هایی داشت که نفهمیدم چی بود. خجالت کشیدم ازش پرسیدم، ولی هر وقت زمزمه می کرد اشکش جاری بود. اگر فرصتی گیرش می آمد این طوری استفاده می کرد.

امیر مرادی:
با آن همه فشار کاری، هرکس به جای او بود می بایست هر فرصتی که گیرش می آمد استراحت می کرد ولی با آن همه خستگی روحیه اش از همه شاداب تر بود.
سر موقع رادیو را باز می کرد و اخبار گوش می داد. شب های جمعه هم دعای کمیل را از رادیو گوش می کرد. بیشتر از همه به دعا اهمیت می داد. قرائت قرآن و ذکر در هر فرصتی که پیدا می کرد کارش بود. نه اینکه او دعا بخواند و بقیه کار کنند. هم در کار جلو بود، هم در دعا خواندن.

علی رحیمی:
بعد از هر عملیاتی با اینکه خودش بیشتر از همه خسته بود می ماند منطقه و بچه ها را می فرستاد مرخصی.
وقتی بچه ها بعد از 15 ـ 10 روز مرخصی و تجدید قوا برمی گشتند منطقه، می دیدند قبراق و سرحال آماده است تا بچه ها برسند. همه فکر می کردند آقا مصطفی رفته مرخصی و برگشته. ولی بعداً معلوم می شد تمام این مدت مشغول رتق و فتق امور گردان بوده و پایش را از منطقه بیرون نگذاشته.

امیر مرادی:
داخل جا نمازش یک عکس کوچک امام داشت. هر وقت که می خواست نماز بخواند، عکس امام را می آورد، چند لحظه بهش نگاه می کرد، بعد می بوسید. دوباره می گذاشت داخل جانماز. بعد مهرش را در می آورد و شروع می کرد به نماز خواندن.
چه نمازی! فارغ از همه چیز. مثل اینکه توی دنیا نبود.

علی اکبری پور :
در تنگۀ بردعلی که بودیم، تعدادی از مسئولین سپاه منطقه آمده بودند برای سرکشی به جبهه و دیدار با رزمندگان. در جلساتی که در مقر گردان ها تشکیل می شد، فرماندهان رده ها ملاحظه مهمان بودن آنها را داشتند و چیزی نمی گفتند که موجب دلخوری آنها بشود. معمولاً فقط تقدیر و تشکر بود و خوش آمدگویی.
در جلسه ای که به همین مناسبت در گردان برپا شده بود شروع کرد به سخنرانی و گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم آقایان خوش آمدید. ولی فکر نکنید که خیلی هنر کردید آمدید دو روز دیدار از جبهه. همه ما پاسداریم. همه باید بیایند توی کار. اینکه نمی شه یه عده اینجا با این همه مشکلات هر روز تیر و ترکش بخورند و یه عده پشت جبهه بایستند به بهانه کار، پشت میز بنشینند و به هم نگاه کنند کار جنگ روی دوش همه است، نه یک عده خاص.»
صحبتش تمام شد، بدون اینکه کسی حرفی بزند.

امیر مرادی :
چند نفر از بچه ها آمدند پیش من و گفتند به حاج آقا بگو خیلی سخت نگیره، سربازها بریدند.
رفتم داخل سنگر و بهش گفتم: «حاج آقا همه که مثل شما نیستند، بعضی از بچه ها آمادگی روبرو شدن با تیر و ترکش را ندارند؛ بخصوص سربازها.»
دوید توی حرفم و گفت: «من که نگفتم بیان برن جلوی تیر و ترکش؟! ولی حداقل کاری که بهشان محول شده درست انجام بدن. نمی شه که به قول خودت یه عده برن جلوی تیر و ترکش، یه عده این پشت بایستند نگاه کنند، این که انصاف نیست!

امیر مرادی :
علی رغم ظاهر آرامش، اهل ورزش و جنب و جوش بود پایگاه که بودیم جمعه ها با بچه ها می رفتیم کوه. گاهی وقت ها می رفتیم کوه های آبشینه. بعد از شروع جنگ هم با اینکه چند بار از پاهایش زخمی شده بود ولی با همان پاها کیلومترها راهپیمایی می کرد. پیاده روی را خیلی دوست داشت. می گفت: «سر زدن به سنگر بچه ها با پای پیاده خودش عبادته.»
به همه سنگرها سر می زد و با یک یک بچه ها حال و احوال می کرد؛ حتی سنگرهای کمین.

علی مرادی:
قرار شده بود شب عملیات کنیم. نماز مغرب و عشاء که تمام شد، توی آن سرما و فصل زمستان رفت داخل آب رودخانه غسل شهادت بکنه. البته خیلی از بچه ها آن شب در آب رودخانه با تمام سرمایی که داشت غسل شهادت کردند و با همان غسل به شهادت رسیدند. داشتم فکر می کردم آیندگان با شنیدن این خاطرات با چه معیای در باره رزمندگان اسلام قضاوت خواهند کرد. معیار عشق یا عقل؟ هر دو، یا هیچ کدام؟

احمد بی کینه:
وسط جلسه یهو صدای صلوات بچه ها بلند شد. بعضی ها که توی باغ نبودند، با تعجب گفتند چی شد؟ این صلوات به چه مناسبتی بود؟ یواشکی بچه ها در گوش آنها می گفتند: «آخه فلانی غیبت کرد!»
به بچه های گردان یاد داده بود هرکس موقع صحبت غیبت کرد، برای اینکه او را متوجه اشتباهش بکنند، صلوات بفرستند. اگر کسی غیبت کردنش را ادامه می داد، آن قدر صلوات می فرستاد تا طرف دیگه ادامه نده. روش عجیبی بود کسی جرأت نداشت غیبت کسی را بکنه و الا با رگبار صلوات بچه های گردان مواجه بود.

سعید بادامی:
همه ما کم و بیش مقید به حفظ بیت المال بودیم، ولی او در این باره با همه فرق داشت. گاهی زیر آتش دشمن برای اینکه امکانات از بین نرود، با حوصله و مشقت زیاد، همه آنها را منتقل می کرد به یک جای مناسب؛ حتی امکانات جزئی را. و معمولاً در این کار از خودرو استفاده نمی کرد. پیاده راه می افتاد، می رفت دنبال کار.
کاری که ما مواقع خطر کمتر به فکر آن بودیم.

فرزندشهید:
می گفت:
«در منطقه سرپل که بودیم، ایام تابستان مار و عقرب زیاد بود. یکی از بچه ها را مار گزید. دیدم هیچ وسیله ای ندارم و زهر هم دارد هر لحظه دستش را کبود می کند. یک خودکار فلزی داشتم؛ در عرض چند دقیقه آن قدر کشیدمش روی سنگ که لبه اش عینهو چاقو تیز شد. با همان خودکار جای نیش مار را شکافتم و شروع کردم به مکیدن زخم.
وقتی منتقلش کرده بودند اوژانس، دکترها ازش پرسیده بودند کدام دکتر این طور ماهرانه جای نیش را شکافته و جانت را نجات داده؟ با خنده گفته: «دکتر نساج!»
و آنها هم گمان کرده بودند من راستی راستی دکترم!

حمید حسام:
بعد از هر عملیاتی اکثر بچه هایی که سالم مانده بودند به علت سختی کار و فشارهای روحی و روانی جنگ مدتی می رفتند استراحت. طبیعی بود که بعد از آن همه درگیری و صدای انفجار و استنشاق هوای پر از دود و بوی باروت و گاهی هم مواد شیمیایی، هرکسی نیاز به تجدید قوا داشت.
ولی او این گونه نبود که بعد از هر عملیاتی برود مرخصی. تازه اگر مجروح می شد، با اصرار بچه ها می رفت عقب. آن قدر در منطقه می ماند دنبال رتق و فتق امور تا بچه ها همه بروند و برگردند و بعداً اگر فرصتی دست می داد، چند روز می رفت مرخصی.

امیر مرادی :
اوایل سال بود تازه از مرخصی آمده بودم، ولی مشکلی پیش آمده بود که دوباره نیاز به چند روز مرخصی داشتم. اول صبح رفتم در چادر و گفتم: «حاج آقا دو سه روز مرخصی می خوام.» از بالای عینکش نگاهی بهم کرد و چون می دانست تازه از مرخصی برگشتم، گفت: «فعلاً امکان نداره، انشاءالله بعداً.» برگۀ مرخصی مهر شده ای توی کیفم داشتم. برگه را به نام خودم نوشتم، خودم هم امضا کردم و با همان برگه از دژبانی خارج شدم و آمدم مرخصی. وقتی کارم تمام شد و برگشتم منطقه، مستقیم رفتم چادر فرماندهی. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «آقای برادر کجا بودی!؟»
گفتم: «مرخصی!» گفت: «کی بهت برگۀ مرخصی داد؟!» گفتم: «خودم! گفت: «کسی برگه ات را امضا کرد؟» گفتم: «خودم!»
با ناراحتی نگاهی کرد و گفت: «برو این چند روزه که رفتی مرخصی، نمازت را قضا کن. چون بدون اجازه مسئول از منطقه خارج شدی، این خلاف تکلیفه!»

امیر مرادی:
در تقسیم غذا خیلی دقت می کرد که به صورت عادلانه به تمام بچه ها برسه. وقتی می دید یک تکه یخ اضافه مانده، با صدای بلند می گفت: «چرا یخ اضافه گرفتید که بماند؟ و خودش معمولاً کمتر از سهم یک نفر غذا می گرفت.
بچه ها را جمع می کرد و می گفت: «شما اینجا غذای اضافه می گیرید، اون وقت ممکنه به سنگرهای جلویی غذا نرسه.»
بچه ها در می آمدند که حاج آقا غذا زیاده، می گفت: « باشه بذارید بره سنگرهای جلو را هم غذا بده. اگر موقع برگشت چیزی مانده بود، همه اش را شما بخورید، من که بخیل نیستم؛ ولی حق ندارید اول کار سهم بیشتری بردارید.»

حمید تاج دوزیان:
وقتی در پادگان شهید مدنی دزفول مستقر بودیم، یکی از سربازها که هیکل قوی اش هم داشت، با بقیه سربازها زیاد درگیر می شد و بیشتر موقع ها کار به زد و خورد می کشید.
یک روز گفت: «بگید این پهلوان بیاد ببینم چرا این قدر دعوا می کنه.»
وقتی سرباز وارد چادر شد، نگاه عمیقی بهش کرد و گفت: «چته پهلوان، شنیدم خیلی کرکری می خونی، مگه بچه های مردم بی صاحبند که تو هر روز یکی شان را می گیری زیر کتک. اگر آدم نشی، خودم آدمت می کنم. می برمت سنگر کمین تا ببینم چند مرده حلاجی!»
طرف که حسابی جا خورده بود، گفت: «حاج آقا هرچی شما بگید.»
وقتی فهمید طرف عقب نشینی کرده، گفت: «برو سر خدمتت، دعوایت را نگه دار برای منطقه، آنجا برو با عراقی ها دعوا کن. رزمنده که با خودی ها دعوا نمی کنه.»

محمود رحیمی:
اکثر مسیرهای جبهه را پیاده می رفت. به ندرت سوار تویوتا می شد. هرچی توی راه مانع می دید برمی داشت و می انداخت کنار. حتی موقعی که پشت فرمان بود، وقتی می دید وسط جاده سنگی یا چوبی افتاده، ماشین را نگه می داشت و می رفت می انداختش کنار. هر وقت هم مانعی به چشمش می خورد و خودش پشت فرمان نبود، به راننده می گفت: «برادر نگه دار ثواب جمع کنیم!»
بچه های گردان هم ازش یاد گرفته بودند؛ هرجا که می رفتند مسیر خود به خود از هر نوع مانعی پاک سازی می شد.
باز آفرینی از خاطرات شهید
پنج بار مجروحیت در نصف روز!
می گفت: «یک پوکه توپ افتاد روی پام، زانوم شکست. سفیدی استخوان پام معلوم بود. با همان وضع داشتم لنگان لنگان می آمدم عقب که یک تیر خورد پای راستم؛ نشستم روی زمین. داشتم کشان کشان می رفتم طرف اوژانس تا یه فکری به حالم بکنند و سریع زخم هایم را ببندند. چون خونریزی اش زیاد بود. دوباره یک خمپاره زدند و این بار ترکش خورد به پای چپم. دیگر توان حرکت نداشتم. با آخرین رمق هایی که برایم مانده بود، شروع کردم داد و بیداد کردن. چند نفر از بچه ها رسیدند و گذاشتم روی برانکار. موقعی که داشتند برانکارد را می بردند طرف اوژانس، دوباره یک خمپاره زد و ترکش خورد به سینه ام. دیگر نفسم بالا نمی آمد؛ ریه ام سوراخ شده و پر شده از خون. داشتم خفه می شدم. وقتی رسیدیم جلوی اوژانس، دوباره خمپاره زدند و یک ترکش خورد به آرنجم. دیگر ندانستم چی شد! فقط یک وقت چشم باز کردم دیدم تو بیمارستانم.»

امیر مرادی :
با هم رفته بودیم شناسایی منطقه. چون دیده بان بودم، مناطقی که کاملاً زیر دید بود و احتمال داشت دشمن با تیر مستقیم ما را هدف قرار بدهد، می شناختم. به آنجاها که می رسیدیم، می گفتم: «حاجی سریع رد شو! زیر دیده!» می خندید و می گفت: «کجا زیر دید نیست!؟»
منظورش را نمی فهمیدم. وقتی دید ساکتم گفت: «آقای برادر برای بنده خدا همه جا زیر دیده، زیر دید خدا! می تونی جایی را نشانم بدی که زیر دید نباشه؟! تازه منظورش را فهمیده بودم. گفتم: «با معیار شما نه، ولی با معیار خودم بله!»

فرمانده قرارگاه تاکتیکی بود. مسئولین اصرار داشتند که داخل قرارگاه بماند.
می گفت: «من نمی توانم داخل سنگر بنشینم و فقط با بی سیم به نیروها دستور بدم. من باید خودم باشم. من این طور فرماندهی کردن را بلدم.»
می گفتند: «پس تکلیف قرارگاه چی می شه؟»
می گفت: «نگران آنجا نباشید، جانشین گذاشتم اگر کسی کاری داشته باشه، سریعاً با من تماس می گیرند، ولی اگر از من کار می خواهید، بگذارید در کنار نیروها باشم.»


خیلی دقت می کرد پوتین کس دیگری را نپوشد. می گفت اگر راضی نباشد حق الناس است، مسئولیت داره. برای اینکه پوتین هایش با بقیه عوض نشه، گاهی یک قفل کوچک می زد به پوتین هایش.
یک شب بچه ها برای اینکه سر به سرش بگذارند پوتین هایش را با قفلش برده بودند. صبح که دید پوتین ها نیست، با صدای بلند گفت: «برادر عزیز! حالا بردی مبارک باشه، لااقل بیا کلیدشو بهت بدم قفلشو نشکن، حیفه!»

محمود قاسمی:
دشمن مرتب داشت منطقه را بمباران می کرد به همین دلیل مجبور بودیم هر چند ساعت یک بار تغییر موضع بدهیم. یکی از مسئولین وقتی دید مشغول جمع کردن سیم های تلفن صحراییه، بهش گفت: «آقای نساج شما هم تو این بمباران وقت گیر آوردی؟! دشمن داره بمباران می کنه! شما رفتی سیم تلفن جمع کردن!؟
با آرامش خاصی گفت: «آقای برادر، این بمباران ها مقدمۀ پاتکه! من مسئولیت دارم که با این سیم ها مقرهای خودم را به هم ارتباط بدم تا جواب پاتک دشمن را بدهیم.»
آن مسئول سرش را انداخت پایین و چیزی نگفت.
دو ساعت بعد دشمن پاتک کرد و پیش بینی آقا مصطفی درست از آب در آمد.

علی اکبری پور:
در صحنه های نبرد خیلی جدی و زرنگ بود. ظاهراً آدم آرام و کم تحرکی به چشم می آمد. ولی در میدان عمل از خیلی ها که ادعا هم داشتند چالاک تر بود.
در عملیات هایی که مسئولیت تهیه آتش به او واگذار می شد، حتی شده بود از یگان های مجاور قبضه قرض کند نمی گذاشت کار زمین بماند و به نحو احسن کارش را انجام می داد. موقع عملیات، آتش پر حجم و حساب شده او بود که کار بچه های تکاور را راحت تر می کرد و از مقاومت دشمن می کاست. فرماندهان گردان های پیاده قدر آتش های او را در لحظه های حساس نبرد به خوبی می دانستند و بارها بعد از عملیات از او تشکر می کردند.

چون می دانستند اهل غیبت و تملق و چابلوسی نیست، وقتی رک و راست حرفش را می زد کسی از دستش دلخور نمی شد.
در بیان حق کوتاه نمی آمد. برایش مهم نبود کسی که اشتباهی ازش سر زده مسئول واحده یا یک نیروی ساده؛ چیزی که حق بود می گفت و با دلسوزی و استدلال هم می گفت، نه با توپ و تشر و پرخاش.
بعضی وقت ها که به مسئولین تذکر می داد، بهش می گفتم: «حاج آقا می دانی کسی که بهش تذکر دادی کی بود؟!»
می دوید توی حرفم و می گفت: «ببین آقای برادر، اشتباه اشتباهه. هرکی می خواد باشه، باید بفهمه کارش درست نبوده. هدف همه ما یکیه. باید اشکالات کار همدیگر را برطرف کنیم تا کار درست پیش بره. پس امر به معروف برای کیه؟! برای همین موقع هاست دیگه.»

علی قاسمی :
مرخصی ام تمام شده بود و باید برمی گشتم، ولی کار واجبی پیش آمد که مجبور شدم دو روز دیرتر برگردم به منطقه. رفتم پیشش و گفتم: «آقای نساج، این دو روز غیبت رو پاک کن.»
گفت: «من نمی توانم آخرتم را بفروشم. شما با بقیه چه فرقی دارید؟!»
وقتی دید خیلی اصرار می کنم، بهم گفت: «برو پیش مسئول بالاتر، بگو اون ببخشه، من نمی توانم بین شما و دیگران فرق بگذارم. غیبت کردی باید تاوانش هم پس بدی!»
برای این برخورد، دو سه روز باهاش قهر کردم ولی وقتی بیشتر فکر کردم، دیدم کارش درست بوده، خودم پیشقدم شدم برای آشتی.

محمود رجبی:
گلوله خمپاره 60 گیر کرده بود داخل قبضه. یک گونی گرفت جلوی لوله خمپاره. به من هم گفت آرام آرام ته قبضه را بلند کن تا خمپاره را بیرون بیاریم. ناگهان یکی از هواپیماهای دشمن شیرجه زد برای بمباران منطقه. فریاد زد ول کن بخواب رو زمین! خمپاره را ول کردیم و هر دو شیرجه رفتیم داخل کانال. یک ترکش خورد به آرنجش و یکی هم به شکمش. منتظر شنیدن صدای آه و ناله اش بودم. دویدم طرفش تا زخم هایش را ببندم. وقتی بهش رسیدم، داشت می گفت:
«واه واه! می خوام این یکی رو به ننه ام نشان بدم بهش بگم ننه جون، ببین با چی می خواستن پسرت رو بکشن؟!»
انگار نه انگار ترکش خورده بود؛ داشت سخنرانی می کرد. مانده بودم که خدایا این دیگه کیه؟

عندلیبی:
یک گونی گرفته بود دستش؛ تمام قمقمه ها، فاسنقه ها، خشاب ها و هر وسیله ای را که شب عملیات از بچه ها جا مانده بود، جمع می کرد، می ریخت داخل گونی.
بهش گفتم: «حاجی مگه نمی بینی دارن می زنن؟ ول کن بیا بریم.»
زل زد توی چشم هام و گفت: «تمام اینا بیت الماله. چی چی رو ول کن بیا بریم. این ها همه اش به درد می خوره، نمی شه که بذاریم اینجا بمانه از بین بره.»

رفتیم سرکشی به سنگرهای کمین. مثل اینکه دیدبان دشمن فهمیده بود در این منطقه نیروهای ایرانی کمین گذاشته اند. برای همین تا ما رسیدیم به سنگرهای کمین، خمپاره زدن دشمن هم شروع شد. چون هدف برای دشمن حساس بود، در عرض چند دقیقه حدود 10 خمپاره 120 خورد اطراف سنگرهای کمین.
در همین چند دقیقه دو نفر از بچه ها شهید شدند و چند نفر هم زخمی. توی آن هیر و ویر که همه در اضطراب بودند، آرام ایستاده بود و داشت منطقه را نگاه می کرد.
بهش گفتم: «آقای نساج شما نمی ترسی؟»
گفت: «نه جانم. ترس چی! یه جان که بیشتر نداریم، اون هم هر وقت خواست می دیم.»

جنگ مسئله مرگ و زندگی بود و تیر و ترکش هم با کسی شوخی نداشت. اگر می دید کسی داره می ترسه، هیچ وقت بهش طعنه نمی زد. یا مثل بعضی ها بعداً پشت سرش صفحه نمی گذاشت که فلانی نمی ترسید.
در سخت ترین شرایط جنگ که از زمین و آسمان گلوله می بارید، به قدری عادی برخورد می کرد و اعتماد و اطمینان در وجودش بود که بقیه وقتی این همه آرامش را می دیدند بعد از چند کلمه صحبت با او ترس از وجودشان رخت برمی بست.

هر وقت آتش دشمن روی سر بچه ها بیشتر می شد، سرکشی او به خط هم بیشتر بود. معمولاً پیاده می رفت. به تمام سنگرها یک به یک سرکشی می کرد. بچه ها می گفتند عادت کردیم که روزی یک بار آقا مصطفی را ببینیم.
در هر سنگر که می رسید، با لهجۀ غلیظ همدانی می گفت: «سلام، خسته نباشی، چطوری آقای برادر؟»
بچه ها با دیدن او روحیه شان چند برابر می شد. طوری بهش عادت کرده بودند که اگر یک روز سراغشان نمی رفت دلتنگش می شدند؛ بی سیم می زدند امروز آقای نساج چرا نیامد؟

امیر مرادی :
الوارها خیلی سنگین بود. هر الوار را چند نفر در گل و لای و بارندگی و سرمای هوا با مشقت می بردند. بالای ارتفاع تا سنگر درست کنند. شانه هایش را داده بود زیر الوار، داشت به کمک بسیجی ها الوارها را می برد بالا. هر چند دقیقه برای اینکه به آنها روحیه بده، با صدای بلند می گفت: «ماشاءالله به این مردان جنگ، ماشاءالله به این سربازان امام!»
بسیجی ها او را نمی شناختند. فکر می کردند او هم مثل آنها یک بسیجیه. نمی دانستند کسی که شانه هایش را داده زیر الوار و بیشتر از همه داره کار می کنه، فرمانده محوره!

امیر مرادی :
به علت نزدیکی فاصله نیروهای خودی با دشمن و تغییرات پی در پی خطوط مقدم جبهه که به خاطر عملیات مرتب در حال پس و پیش شدن بود، هواپیماهای خودی برای بمباران مواضع دشمن مشکی اساسی داشتند؛ چون می ترسیدند به علت نزدیکی دو جبهه به همدیگر و تغییرات مکرر، نیروهای خودی را مورد هدف قرار دهند. به افسر رابط نیروی هوایی در قرارگاه گفت: «من به شما مختصات می دم، شما هم بگید هواپیماهاتان روی همین مختصات عمل کنند. خیالتان راحت باشه.»
به قدری کارش دقیق بود که تمام ماموریت های هوایی در آن منطقه با موفقیت کامل همراه بود. افسر رابط نیروی هوایی ارتش می گفت من باور نمی کردم آقا مصطفی این قدر به کار مختصات خبره باشه!
چند بار ازش تشکر کرد. می گفت باور کردنی نیست نیروهای سپاه این قدر در کار نقشه و مختصات مهارت پیدا کرده باشند.

آمده بود یک قبضه موشک انداز 107 مستقر که توی خط مقدم. همین طور که مشغول توجیه مسئول قبضه بود، یک گلوله خمپاره خورد کنار قبضه و هر دو نفر مجروح شدند. خودش از ناحیه پا و مسئول قبضه از دست. به جای اینکه مثل مسئول قبضه آه و ناله کنه، دیدم اشک توی چشم هایش حلقه زده. رو به آسمان کرد و گفت:
«خدایا یعنی باز هم وقتش نشده!؟»

سعید بادامی :
از بالای ارتفاع داشتم نگاه می کردم. بچه ها گفتند تانک های عراقی اذیتمان می کنند. خودش رفت پشت قبضه. وقتی دود و گرد و خاک بلند شد، فهمیدم داره به طرف تانک های عراقی شلیک می کنه. کاملاً در تیررس دشمن بود. نگران بودم با آن آرامش و صبر و حوصله همیشگی، تک تیراندازهای دشمن با تیر مستقیم بزنندش. گلوله اول را که شلیک کرد، با سرعت گلوله دوم و سوم را هم زد و جابه جا شد. چنان با سرعت و چالاک که باورم نمی شد این شخص خود آقا مصطفی باشد. بعد از ساعتی که قیافه مظلوم و گرد و غبار گرفته اش را دیدم، باورم شد خود آقا مصطفی است. تا آن موقع توی کار این قدر چابک ندیده بودمش.

ارسلان مولائی:
بچه های تخریب مین های خنثی شده را ریخته بودند کنار هم تا سریع منتقل کنند. عقبه جبهه. متاسفانه در همین موقع خمپاره ای خورد روی مین ها و به علت شدت انفجار چند نفر از بچه های تخریب تکه تکه شدند.
دیدم با یک حس غریبی نشسته و آرام آرام تکه های بدن شهید «خوش لفظ» را جمع می کند.
گفت: «همین چند تکه گوشت و پوست هم پدر و مادرش را از چشم انتظاری در میاره. حداقل آنها دیگه منتظر جنازه پسرشان نمی ماند، می دانند که شهید شده می دانی انتظار چقدر سخته؟!»

حمید حسام :
مانده بودیم وسط نیروهای دشمن. راه برگشتمان را هم عراقی ها بسته بودند. از همان جا شروع کردیم به گرا دادن. عراقی ها مانده بودند که چطور خمپاره ها دقیقاً روی مواضع آنها هدایت می شود. چون حسابی داشتیم می زدیم به هدف. هر خمپاره ای که دیر شلیک می شد، می گفتیم: «حاج آقا پس چرا الله اکبر نمی کنی؟»
پشت بی سیم به مسئول قبضه ها می گفت: «د بدمصب ها بجنبین دیگه!»
تمام عصبانیتش همین بود.

حمید تاج دوزیان:
وقتی از دوره آموزشی تهران برگشت، دورش را گرفتیم و بچه ها شروع کردند به سوال کردن.
خب حاج آقا چه خبر از تهران؟ چی به تان دادند؟ کجاها رفتین؟
وقتی فهمید بچه ها می خواهند سر به سرش بگذارند، با مهارت تمام همه را گذاشت سر کار و بدون اینکه به روی خودش بیاره، شروع کرد به تعریف کردن.
ـ اولاً جای شما خالی خیلی تحویلمان گرفتند. ضمناً خوبه بدانید هرکسی را که اونجا راه نمی دن؛ کلی دژبان گذاشته بودن که تق تق از ما احترام بگیرن. چه فیلم هایی! چه غذاهایی! همه ش هم مفتی؛ بدون یک ریال پول. بچه ها هم آب دهانشان راه گرفته بود و با حسرت داشتند به حرف هاش گوش می دادند. بعد از کلی تعریف تازه فهمیدیم آقا مصطفی از همان اول فهمیده ما می خواهیم سر به سرش بگذاریم و همه ما را گذاشته سر کار.

حمید تاج دوزیانک
دستور داده بودند سریع باید جابه جا شوید. بچه ها همگی به فکر جمع و جور کردن لباس ها و وسایل شخصی خود بودند که زود سوار سرویس ها شوند تا جا نمانند.
توی شلوغی که هرکسی به فکر خودش بود، دیدم گوشه یک تکه پلیت را گرفته و کشان کشان داره می آره جلوی مهندسی تا نمانه از بین بره!
گفتم: «حاج آقا جا نمانی، سرویس داره می ره! الان که وقت پلیت بردن نیست، خودشان می آیند جمع می کنند!»
با همان آرامش همیشگی اش گفت: «آره جان خودت! میان جمع می کنن. اونها هم مثل تو فکر خودشانند، مگه کجا می خوایم بریم؟»

امیر مرادی:
در جبهه «ماووت» که بودیم بارندگی خیلی زیاد بود خاک های آن منطقه هم بعد از بارندگی عینهو سریش می چسبید به پوتین. چند قدم که راه می رفتیم، پاهامان می شه گل خالی راه رفتنمان شده بود مثل آدم فضایی ها.
وقتی دید بچه ها با این پوتین ها اذیت می شوند، گفت «این طفلک ها که نمی توانند راه بروند! اگر یه وقت درگیری بشه این ها با این وضعیت اصلاً تحرک ندارند؟!»
همان شب دستور داد برای تمام بچه ها چکمه آوردند گفت: «این ها رو زود تقسیم کنید بین بچه ها، این ها هم سبکتره، هم آب به خودش نمی کشه.»

عندلیبی:
رفته بودیم سرکشی از سنگر قبضه های ادوات. دیدم یک پوتین افتاده کنار سنگر. وقتی دقت کردم، دیدم استخوان پا داخل پوتین معلوم بود؛ انگار با اره برقی پا را داخل پوتین بریده بودند!
وقتی پوتین را نشانش دادم، گفت: «این بیچاره ترکش پاشو قطع کرده، چون شب بوده امدادگرها هم ندیدند؛ فقط خودشو بردن، پاش مونده.»
نشست روی زمین و شروع کرد به کندن زمین.
گفتم: «آقای نساج می خوای چی کار کنی؟ ما که نمی دانیم این پای قطع شده مال کیه؟ شاید مال عراقی ها باشه!»
همان طوری که مشغول کارش بود، گفت: «به هر جهت ما وظیفه داریم خاکش کنیم.» آخرش هم پای قطع شده راه دفن کرد و بعد راه افتاد.

محمود قاسمی:
در ماووت که بودیم، گاهی بعد از نماز صبح شروع می کردیم زیارت عاشورا خواندن. چند بار مداحی مرا دیده بود. بعد از آن هر وقت مرا می دید، می گفت: «بابا یه تک پا هم بیا محور، یه زیارت عاشورا هم برای ما بخوان.»
چند بار در محور با دو سه نفر از بچه ها زیارت عاشورا خواندیم. خیلی به زیارت عاشورا علاقه داشت. سال ها بعد که جنگ تمام شده بود، هر وقت مرا می دید اولین کلامش این بود: «راستی یادته برامان زیارت عاشورا می خواندی؟»
می گفتم: «حاج آقا همین مداحی یادت مانده؟»
می گفت: «برو خدا را شکر کن که مداحی؛ همین چیزها برای آدم می مانه.»

محمود قاسمی:
مشغول جابه جا کردن نیروها بودیم. مسیر منتهی به خط چند صر متر باتلاق بود. بعضی از بچه ها چکمه هاشان داخل باتلاق گیر می کرد و می ماند، ولی برای اینکه از ستون عقب نمانند، در همان بارندگی و سرما با پای برهنه پا به پای دیگران می آمدند.
وقتی دید توی آن سرما بعضی از بچه ها با پای پیاده تردد می کنند، گفت: «پس چکمه هاتان کو؟»
گفتند: «حاج آقا دیشب ماند توی باتلاق.»
گفت: «یعنی این همه راه را با پای برهنه آمدید، آن هم توی این سرما!؟»
گفتند: «بله حاج آقا!»
گفت: «اینکه می گن بسیجی عاشقه، به خاطره همین کارهاشه!»
دستور داد غروب همان روز برای همه بچه ها چکمه آوردند.

علی حاتمی :
تویوتا را روشن کردم و نشستم پشت فرمان. گفتم: «حاج آقا بیا بالا بریم مسجد.»
گفت: «من با ماشین بیت المال نمیام مسجد.»
گفتم: «حاج آقا اولاً ما همه بیت المالیم، ثانیاً تا مسجد خرمشهر خیلی راهه، نمی شود پیاده رفت. اینجا هم منطقه جنگیه، وسیله شخصی نیست که با آن بری! در ضمن فقط نمی خواهیم که مسجد بریم، کار هم داریم.
تا اسم کار آوردم، گفت: «حالا که کار دارید برید، ولی من نمیام.»
تعجب کردم، با آن همه عشق و علاقه ای که به مسجد و نماز جماعت داشت، چطو گفت نمیام!
نماز تمام شده بود. برگشتم دیدم نشسته صف آخر نماز تمام راه را پیاده آمده بود تا مسجد خرمشهر.

حمید حسام :
می خواست بره ستاد لشکر. فرمانده گردان ها منتظر بودند تا در باره وضعیت منطقه و تقسیم آتش با مشورت آقا مصطفی تصمیم بگیرند. وقتی می خواست راه بیفته، یک خمپاره خورد کنار خودرو، ماشین شده بود مثل آبکش. موتور تریل گردان را هم بچه ها برده بودند برای انجام کار. دید یک قاطر کنار سنگرها ایستاده، رفت و سوارش شد و حرکت کرد طرف ستاد.
بهش گفتم: «حاج آقا شما معاون گردانی، بده این طوری ببینمت، آن هم با قاطر بدون پالان!» گفت: «معاون گردان چی؟ خوشت میا! مگر قاطر سوار شدن عیبه!»
چنان با سرعت و مهارت قاطر را می برد، مثل اینکه سال ها قاطر سواری کرده. با همان قاطر رفت تا ستاد لشکر.

محمود قاسمی:
هواپیماهای عراقی داشتند توی آسمان می چرخیدند، به نوبت شیرجه می زدند و منطقه را بمباران می کردند. ایستاده بود بالای خاکریز، مثل اینکه داره به منطقه رزمایش نگاه می کنه. بی توجه به تمام این خطرها شروع کرده بود به تشریح عملیات دشمن.
ـ ای نامردا، اونجارو هم زدن، اون طرفم زدن. های های ببین اونجارو هم بمباران کردند.
همه چسبیده بودیم زمین تا بمباران تمام بشه. او هم مثل یک خبرنگار داشت صحنه را برای ما گزارش می کرد. یک باره لحن صدایش عوض شد؛ رو به ما کرد و گفت: «دیگه بلند شید، رفتن!»

عندلیبی :
آمده بود گردان تخریب و می گفت: «یه نفر تخریب چی خبره می خوام بیاد میدان مین را ببینه.»
می دانستم که دست بردار نیست؛ گفتم: «خودم باهات میام.» گفت: «چه بهتر آقای برادر! خودت بیای که نور علی نوره.»
تازه راه افتاده بودیم طرف میدان مین که صدای سوت خمپاره بلند شد. سریع خوابیدم روی زمین. دیدم انگار نه انگار؛ راست راست داره می ره.
بهش گفتم: «حاج آقا، امام فرموده حفظ جان واجبه!»
گفت: «نوکر امام هم هستم، وقتی من می دونم کجا می خوره، چرا بی خودی بخوابم.»
از تعجب مانده بودم چی جوابش را بدم. واقعاً از صدای سوت می فهمید خمپاره در چه مسافتی از او می خواد به زمین بخوره!

محمود قاسمی:
داخل شهر ماووت عراق مستقر بودیم. یک روز دیدم آمده جلوی مقر گردان و از بچه ها می پرسه فلانی کجاست؟
از بالای پشت بام بهش گفتم: «حاج آقا من اینجام. فرمایشی هست.»
گفت: «د بیا پایین، د یه ساعته دارم دنبالت می گردم.»
تا آمدم پایین، دستم را گرفت و گفت بیا بریم. بچه ها گفتند حاج آقا کجا؟
گفت: «شما کارتان نباشه، محرمانه است.»
رسیدیم به سنگر مسئول محور؛ دیدم پیرمردی با لباس کردی نشسته گوشه اتاق.
گفتم: «حاجی این آقا کیه؟»
گفت: «عراقیه، ولی بقیه اش را تو باید کشف کنی.»
گفتم: «حالا من باید چی کار کنم؟»
گفت: «مگر کردی بلد نیستی؟»
گفتم: «چرا!»
گفت: «خب! شروع کن ببینم چه می کنی ها.»
پیرمرد، هم گوشش سنگین بود و هم آلزایمر داشت. خودش با خودش حرف می زد.
بعد از یک ساعت صحبت، آخرش معلوم شد اطلاعات به درد بخوری هم ندارد.

امیر مرادی:
وقتی دید فرمانده لشکر مشغول بازدید از گردان هاست، رفت و بهش گفت: «حاج آقا یه صحبت کوتاهی هم برای بچه های گردان ادوات داشته باشید؛ این ها توی عملیات زیاد زحمت کشیدند.»
فرمانده لشکر وقتی چشمش به تعداد نیروهای گردان افتاد گفت: «شما ماشاءالله خودتان یک تیپ هستید!» صحبت های فرمانده لشکر که تمام شد، ایستاد و گفت: «ضمن تقدیر و تشکر از فرماندهی محترم لشکر، به استحضار ایشان می رسانم که از جمع این برادرها، بالای 100 نفر در عملیات قبلی شهید شدند. خیلی از شهدا هم سر نداشتند؛ مثل قاسم ابراهیمی، احمدوند، رضا محمدی و ...»
صدای گریه بچه ها بلند شد. مراسم شد نوحه خوانی و سینه زنی.

محمود رجبی:
عنوان فرماندهی و مسئولیت را هیچ گاه برای خودش مانع کار نمی دانست. هر کجا احساس می کرد به وجودش نیاز هست، سریع حاضر می شد.
گاهی از خط مقدم جبهه بی سیم می زدند که فلان قبضه خراب شده. با اینکه فرمانده گردان بود، بلند می شد می رفت خط مقدم، قبضه را تعمیر می کرد و برمی گشت.
در مواقعی هم که مسئول قبضه مجروح یا شهید می شد، خودش می رفت می نشست پشت قبضه تا کس دیگری پیدا بشه.
در تمام مدتی که با او بودم، چیزی به نام ریا و خودنمایی با تکبر در وجودش ندیدم. اصلاً توی این وادی ها نبود.

علی اصغر بداغی:
با هم آمده بودند که خبر شهادت برادرم را به من بدهند. اول گفتند زخمی شده ولی بعد که چند تکه لباس نشانم دادند، فهمیدم مسئله شهادت است، نه مجروحیت.
گفتم: «جنازه برادرم کو؟»
نگاهی به هم کردند و گفتند: «جنازه اش مانده بالای ارتفاع.»
با هم رفتیم محلی که برادرم شهید شده بود. دیدم نشست روی زمین؛ با یک حالتی داره تکه های پاره پاره بدن برادرم را جمع می کنه. طاقت نیاوردم. رفتم به کمکش. قامت رشید برادرم شده بود چند تکه گوشت و پوست که با هم جمع کردیم و گذاشتمش داخل ساک خودم، آوردمش معراج شهدا.
در حالی که بغض گلویش را گرفته بود، به هم گفت: «اصغر آقا! همین هم پدر و مادرت را از چشم انتظاری در میاره اگر این را هم نبری، ممکنه سال ها منتظر جنازه فرزندشان بمانند!»

حمید تاج دوزیان:
خدمت سربازی ام تمام شده بود. چون خانواده ام را کاملاً می شناخت، برای اینکه تیر و ترکش بهم نخوره، تندتند پیغام می داد که به فلانی بگویید بیاد تسویه کنه بره. من هم چون می دانستم خیلی جدی پی گیر رفتن منه، جلوی چشمش آفتابی نمی شدم.
کنار تانکر آب وضو می گرفتم که دیدم بالای سرم ایستاده. شروع کرد به نصیحت کردن: پسر! بیا برو سر خونه زندگیت. پدر و مادرت چشم به راهند.» وقتی تمام حرف هایش را زد، بلند شدم و گفتم: «آقای نساج، جواب من یک کلمه است؛ نمی رم! سه روز باهام قهر کرد. قهر کردنش هم شیرین بود.
آخرش وقتی دید قصد رفتن ندارم، گفت: «لااقل یه نامه بنویس برای ننه ات بگو که من گفتم برو، ولی تو به اختیار خودت وایسادی.»

حمید تاج دوزیان:
داشتیم می رسیدیم به سه راهی فاو؛ این سه راهی نقطه ثقل آتش دشمن بود. همه دلهره داشتیم، چون کمتر کسی از این سه راهی سالم رد می شد. هرچه نزدیک تر می شدیم، ضربان قلبمان تندتر می شد.
همه ساکت بودیم و داشتیم زیر لب دعا می خواندیم که سالم از سه راهی رد بشیم.
وقتی دید همه ساکتند، رو کرد به یکی از بچه هایی که تازه از مرخصی آمده بود و گفت: «راستی! طرف های شما قیمت زمین چنده؟»
مانده بودیم بخندیم یا گریه کنیم! در این شرایط و این سوال؟! از سه راهی که رد شدیم، همه زدیم زیر خنده.
گفت: «چیکار کنم. دیدم شما ساکت هستید گفتم با ایشان یک حال و احوالی بکنم؛ تازه از مرخصی آمده!»
واقعاً با بقیه فرق داشت. نقطه خطر با سایر جاها برایش تفاوتی نداشت.

علی حاتمی:
رسیده بودیم سر سه راهی جاده فاو ـ ام القصر که یک ترکش خورد به پاش. از موتور پیاده شد و نشست روی زمین و به من گفت: «تو برو به کارت برس، من یه کارش می کنم. تو معطل من نشو!»
گفتم: «حاجی من که نمی توانم شما را اینجا رها کنم و برم.»
گفت: «من میگم برو، برو من خودم یواش یواش می رم عقب.»
دیدم خون ریزی ش زیاده، اگر همین طوری ولش کنم و برم، از دست می ره. بلندش کردم و گذاشتمش ترک موتور و با چفیه ای که داشتم، بستمش به خودم که از روی موتور نیفته. وسط راه قبل از اینکه به اوژانس برسیم، در اثر شدت خونریزی بیهوش شد.
وقتی رساندمش اوژانس، دکترها گفتند اگر یک ساعت دیر می رسید، با این خون ریزی، شهادتش حتمی بود.

با دو سه نفر از بچه های دیده بان داشتیم می رفتیم منطقه تا ایشان ما را نسبت به وضعیت منطقه توجیه کند و آماده شویم برای مرحله دوم عملیات والفجر 8. به دلیل گرد و خاک و دود خمپاره که دید جاده را بسته بود، با یک ماشین دیگه شاخ به شاخ خوردیم به هم. هر کدام پرت شده بودیم یک طرف. وقتی به هوش آمدم، دیدم نشسته بالای سرم و میگه: «دیدی چه خاکی به سرم شد، لااقل یکی شان زنده نماند عملیات را راه بیندازه! دو روزه دیگه عملیاته، آن وقت من دو تا دیده بان خودم را از دست دادم!»
فکر می کرد هر دو نفرمان شهید شده ایم؛ هم من و هم علی نوروزی. بعداً که فهمید هر دو سالم هستیم، خیلی خوشحال شد. دیدیم وضع خودش از ما خیلی بدتره. دستش شکسته بود و سر و صورتش کاملاً زخمی، ولی با همان وضعیت نگران عملیات بود، نه نگران خودش!

نشسته بود کنار دیدگاه و با دوربین به منطقه نگاه می کرد.
گفت: «آقای برادر، بگو چند تا گلوله الله اکبر بکنند ببینم چی می کنی؟»
دو سه تا از گلوله ها با فاصله زیادی از هدف خورد زمین.
ناگهان با صدای بلند گفت: «چی می کنی؟ این چه وضع گرادانه؟ چرا داری گلوله ها را حرام می کنی؟»
گفتم: «بالاخره پیش میاد، با دیدبان اشتباه می کنه، یا قبضه خوب گرا نمی بنده.»
پرید توی حرفم و گفت: «ببخشید! ببخشید! خیلی غلط کردی تو مسئول اینجایی، نمی شه که گلوله ها را همین طوری حرام کنی و بعدش هم توجیه کنی که ال شد و بل شد!»
صداقتش برایم یک دنیا ارزش داشت. هیچ وقت حرفش را به دل نمی گرفتم.
بهش گفتم: «چشم حاج آقا، از این به بهد بیشتر دقت می کنم.»
وقتی داشت می رسید پایین تپه، دستی تکان داد و گفت: «ببخشیدها، ناراحت که نشدی با علامت دست بهش گفتم که نه!»

دیدم یک گلوله خمپاره عمل نکرده گرفته دستش داره میاره طرف بچه ها.
برای اینکه بداند این کار چقدر خطرناکه، از همان دور فریاد زدم و گفتم: «حاج آقا جلو نیا، جلو نیا!»
گفت: «چرا مگه چی شده؟»
گفتم: «حاجی، گلوله عمل نکرده، خیلی حساسه! اگه بیای جلو، هم خودت را می کشی، هم بچه ها را.»
ایستاد و گفت: «حالا میگی چی کار کنم، بندازم بره یا بیارم. من که نمی دانستم خطرناکه، گفتم شاید به درد بخوره.»
گفتم: «حاجی همان جا یواش بذاره رو زمین.»
در حالی که گلوله را آرام روی زمین می گذاشت، گفت: «حاتمی! نکنه با این بازی ها می خوای من رو بترسانی؟»
گفتم: «حاج آقا ترس چی؟ حرف من را قبول نداری، از بچه ها بپرس. خمپاره عمل نکرده به یک تلنگر بنده، هر لحظه ممکنه عمل کنه!»

امیر مرادی:
چند شب مانده بود به عملیات کربلای 5 بچه ها داشتند آماده عملیات می شدند . بعد از نماز مغرب و عشا بلند شد و برای نیروهای گردان صحبت کرد:
«یا ابا عبدالله ما هم سال هاست از این بیابان به آن بیابان آواره ایم.
یا ابا عبدالله ما هم به عشق تو سال هاست در این صحرا و بیابان ها و کوهستان ها خیمه می زنیم.
صدای ضجه و ناله نیروها ی گردان تمام دشت را پر کرده بود. خودش هم گریه می کرد. بیش از صد نفر از بچه ها در همان عملیات شهید شدند.

برادر شهید :
به خانه خبر داده بودند آقا مصطفی زخمی شده و در یکی از بیمارستانهای مشهد بستریه. شبانه کوبیدیم رفبیم مشهد ملاقاتش . وقتی وارد اتاق شدم بعد از حال واحوال کوتاهی گفت : تمام اینهای که داخل این اتاق هستند مجروح جنگی اند آنها از من خیلی غریب ترند اول برو از آنها دلجویی کن بعد بیا سراغ من.
با تک تک مجروحان هم اتاقی اش حال و احوال کردم تا رسیدم به تخت خودش.
گفت: خدا خیرت بده حالا شد . کلی هم ثواب گیرت آمد. حالا تعریف کن ببینم از خانه چه خبر؟ از مامان و بابا چه خبر؟ از بچه ها چه خبر؟»
رفقای هم اتاقی اش می گفتند با بودن آقا مصطفی اصلاً نمی فهمیم روز کی گذشت.

حمید تاج دوزیان:
تازه از اسارت برگشته بودم که یک روز توی خیابان دیدمش. دست انداخت دور گردنم و با همان صداقت همیشگی شروع کرد از من دلجویی کردن که: چه حال، چه خبر، کجا مشغولی؟!
سرم را پایین انداختم و گفتم: «حاج آقا! هر جا می رم برای استخدام. مدرک می خوان، اذیتم می کنند.»
دوید توی حرفم و گفت: «برو بگو مدرک من مصطفی نساجه! هر جا هم خواستن میام؛ مگر جبهه یا اسارت شما یک روز و دو روز بوده که معلوم نباشه. عجب آدم هایی پیدا می شن ها!»

علی مرادی :
چون از هر عملیاتی یک نشان از تیر یا ترکش روی بدنش داشت، بچه ها می گفتند: «نگید آقای نساج، بگید کلکسیون تیر و ترکش!» ولی خودش هر وقت صحبت از جنگ و دفاع مقدس به میان می آمد، با حالت خاصی که ناشی از حسرت فراق دوستانش بود می گفت: «ای بابا! ما که کاری نکردیم برادر! کار را که کرد، آن که تمام کرد.»
می گفتم: «حاجی شما کار را تمام کردید. شما تا آخر جنگ بودید!»
می گفت: «نه برادر، کار را شهدا تمام کردند نه ما.»

احمد بی کینه:
یکی از مسئولین می گفت: «با اینکه خیلی از دستش ناراحتم، ولی باز هم دوستش دارم.»
گفتم: «چرا؟ چطور مگه؟»
گفت: «این مرد مثل آیینه است؛ مراعات مقام و مدال را نمی کند. از هرکس در هر موقعیتی اشتباه ببیند، به زبان خودش به او تذکر می دهد.»
مصداق بارزی از حدیث «المومن مرآت المومن.»

احمد بی کینه:
دیدم تعدادی بند حمایل و کلاه آهنی و قمقمه ریخته روی زمین و مشغول تفکیک آنهاست. بهش گفتم: «حاج آقا بچه ها فردا انجام می دن.»
گفت: «چه فرقی می کنه. بیکار بودم گفتم وسایل اسقاطی رو از وسایل سالم جدا کنم، فردا توی ماموریت به هم قاطی نشه، بنویسم بهم.
با اینکه هم از نظر سابقه و هم درجه بالاتر بود، به قدری متواضع و بی ریا بود که جزئی ترین کارهای سپاه را برای خودش عار نمی دانست.

محمود قاسمی:
دیدم با لباس و درجه سرتیپی نشسته روی جدول کنار ساختمان زیر آفتاب. نیروها هم به ستون یک ایستاده بودند وداشت یکی یکی نامه هایشان را به عنوان مسئول معاونت امضا می کرد. هرکس از آنجا رد می شد، با تعجب می پرسید: «آقای نساج چرا اینجا نشسته؟ مگر اتاق نداره؟»
وقتی نوبت من رسید، بهش گفتم: «حاج آقا خسته نباشی. بچه ها گفتن از شما بپرسم چرا اینجا نشستین؟ مگر اتاق ندارین؟»
مثل کسی که منتظر بهانه ای است تا حرف دلش را بزند، یهو با صدای بلند گفت: «به این بی انصافا بگو که می گن اتاقت رو بده نمی دانم برای چی چی، تا بعداً بهت اتاق بدیم. من که نمی تونم کار مردم رو معطل کنم. آمد و آنها تا یک هفته اتاق ندادند، گناه این مردم چیه؟!»

ساعت کاری برایش مهم نبود. زودتر از همه می آمد و دیرتر از همه از محل کار خارج می شد. موقع کار هم این نبود که داخل اتاقش بنشیند و دستور بدهد. وقتی کارهای خودش را سبک می کرد، بلند می شد توی قسمت ها سرکشی. هر جا که می دید مراجعه کننده زیاده، به صندلی می آورد می نشست بغل دست مسئول آن قسمت و شروع می کرد کمک کردن، می گفت: «این ها از جانشان برای این مملکت مایه گذاشتند، نباید معطل بشن!»
دیدم در تابلو اعلانات یک اطلاعیه زده اند با این مضمون:
«به موقع آمدن و به موقع رفتن وظیفه است.
دیر آمدن و دیر رفتن بی نظمی است.
دیر آمدن و زود رفتن خیانت است.
زود آمدن و دیر رفتن ایثار است.»
بچه های معاونت با خودکار قرمز جلوی بند چهارم نوشته بودند، یعنی آقای نساج که پدر ما را در آورده....

ارسلان مولایی:
در مدتی که با او بودم، هرگز ندیدم چیزی برای خودش از جایی درخواست کند. عزت نفسش مثال زدنی بود جزء معدود مسئولانی بود که در خصوص واگذاری مسئولیت هرگز شرایط تعیی نمی کرد. هر مسئولیتی بهش می دادند، با جان و دل انجام می داد و کاری به کوچکی و بزرگی آن مسئولیت نداشت.
همیشه می گفت: «خدا عاقبتون رو خبر کنه. چه فرقی می کنه من چه مسئولیتی داشته باشم، مهم انجام وظیفه است.»

عزیزی:
تازه درجه سرداریش را داده بودند. آمد پیش من و گفت: «میای بریم به سری به سردار شادمانی بزنیم، خیلی وقته ندیدمش.» داشتیم می رسیدیم به اتاق سردار شادمانی که دیدم داره درجه هایش را در میاره. گفتم: «سردار این کارها چیه؟ چرا درجه ات را در میاری؟»
گفت: «آخر من نیروی ایشان بودم. خجالت می کشم با این درجه برم پیشش.»
بهتر گفتم: «مطمئن باش سردار شادمانی اگر شما را با این درجه ببینه، تازه خوشحال هم می شه.» اتفاقاً همین طور هم شد. وقتی سردار شادمانی ایشان را دید، آغوشش را باز کرد و خیلی از دیدنش خوشحال شد. درجه هایش را هم چند بار بهش تبریک گفت!

وقتی درجه سرداری گرفت، با آن موقعی که درجه ای نداشت فرقی نکرد، بلکه تواضعش بیشتر شد. می گفت: «این درجه کار ما را سخت تر کرده. حالا اگر من یک اشتباهی بکنم، می گویند سردار سپاه اشتباه کرده. خیلی باید مواظب باشیم.»
درجه سرداری زحمتش را مضاعف کرده بود. من شاهد بودم که مواظب بود حتی کار مکروه هم انجام نده، نکنه یک وقت این اشتباه به نام سپاه تمام بشه.»

برادر شهید:
تعدادی از فامیل ها جمع بودند. آقا مصطفی و خانواده اش هم بود. ماشین سپاه آمده بود دنبالش. تا دید بعضی فامیل ها ممکن است طور دیگری تصور کنند، رفت دم در به سربازش گفت: «من بعداً می آم.»
گفتم: «حاجی دیرت می شه. با چی می خوای بری؟ چرا با راننده خودت نرفتی؟»
یواشکی در گوشم گفت: «نمی خوام فامیل ها فکر کنند حالا من کسی شدم و راننده خصوصی دارم.» بعد از چند دقیقه بلند شد و گفت: «آقایان با اجازه  من برم به کارم برسم.»
با ماشین عمومی رفت که به کارش برسه.

امیر مرادی :
مسئولین رده ها در سالن جلسه دور هم نشسته و منتظر بودند تا فرمانده یگان بیاید و جلسه را رسماً شروع کند. یکی از مسئولین به شوخی بهش گفت: «می گویند آقا مصطفی نمی توانه با قطب نما کار کنه.»
گفت: «هرکی گفته شکر خورد کرده! من یه عمره کارم با قطب نماست!»
آن مسئول گفت: «با این همه ترکش که تو بدنته، گمان نکنم قطب نما درست کار کنه!»
دوید توی حرفش و گفت: «تو نگران اونش نباش، میذارمش روی شست پام.»
تمام جلسه شد خنده، ولی خودش خیلی عادی داشت نگاه می کرد. حاضر جوابی اش هم شیرین بود.

خواهر شهید:
به قدری با ادب و نزاکت بود که کسی را با اسم کوچک صدا نمی کرد، حتی بچه ها را. تکیه کلامش خانم یا آقا بود.
هیچ وقت ندیدم وقتی بچه ها رو بغل می گیره، بدون به کار بردن لفظ آقا با خانم با آنها صبحت کنه، حتی بچه های قنداقه را برای برادران سپاهی و بسیجی هم تلفیقی از هر دو را به کار می برد، می گفت: «آقای برادر!»

برادر شهید:
با اینکه مشغله کاریش بیشتر از ما بود ولی این باعث نمی شد که به اقوام سر نزند و از حال آنها بی خبر بماند. از ماها که کار چندانی هم نداشتیم، بیشتر به فامیل ها سر می زد.
با تمام این حرف ها بسیاری از اقوام نمی دانستند ایشان سردار سپاه است. هر وقت هم از درجه و مسئولیتش می پرسیدند، می گفت: «بنده مصطفی نساج، همین و بس! کم شدم ولی زیاد نشدم.»
تا روز آخر هم خیلی ها نمی دانستند ایشان سردار سپاه است، وقتی عکسش را روی اعلامیه شهادتش دیدند، متوجه شدند.

پسرش حسین تازه به دنیا آمده بود. خانه مهمان داشتیم. تا باخبر شد منافقین آمده اند اسلام آباد، گفت: «جدی جدی مثل اینکه جنگ دوباره شروع شده!؟»
سریع وسایلش را برداشت و راه افتاد. مادرم اصرار کرد حالا امروز مهمان داریم، فردا برو. گفت: «یه عده خائن آمده اند تا اسلام آباد، آن وقت شما می گید بعداً برو!» و در حالی که داشت از آستانه در خارج می شد، گفت: «مگه ما مردیم این جوجه کمونیست ها توی مملکت ما جولان بدن!»

حسین ,پسر شهید:
خیلی آرزو داشت برود زیارت خانه خدا. وقتی بهش خبر دادند که اسمش در آمده برای مکه، چند روزی حسابی خوشحال بود. همه ما هم خوشحال بودیم که داره به آرزویش می رسه.
می گفت: «خیلی حرف ها دارم که باید به آقا رسول الله و حضرت زهرا بگم.»
کعبه بهانه ای شد برای نزدیکی ش به خدا و آخرش هم ما ماندیم و یک دنیا درد فراق و جدایی.

برادر شهید:
دکترها گفته بودند ترکش استخوان پایش را خرد کرده. بعد از چند بار عمل، هنوز نمی توانست خوب روی پاهایش بایستد. بهش عصا داده بودند که با عصا راه برود.
داخل خانه و جاهای خلوت با عصا راه می رفت ولی در خیابان و جاهای شلوغ عصا را می داد به ما و می گفت یواش یواش میام. خیلی هم سعی می کرد عادی راه بره. اولش فکر می کردیم دکترها بهش گفتند که گاهی عصا را کنار بگذاره ولی بعداً فهمیدیم جاهای شلوغ نمی خواد مردم با عصای زیر بغل ببینمش.
می گفت: «نمی خوام کسی بدانه من مجروح جنگی ام.»

برادر شهید:
می خواستم در بنیاد استخدام بشم. در گزینش بهم گفتند اگر شش ماه سابقۀ جبهه داشته باشی، احتمال قبول شدنت بیشتره.
سابقه جبهه ام پنج ماه و 28 روز بود و دو روز کم داشتم. آمدم معاونت نیروی تیپ انصارالحسین (ع). خودش مسئول معاونت بود و هر روز برای ده ها نفر گواهی جبهه صادر می کرد. بهش گفتم دو روز جبهه کم دارم، این دو روز را به جوری درست کن من استخدام بشم!
با ناراحتی سرش را پایین انداخت و گفت: «برادرم هستی باش! نوکرتم هستم، ولی قرار نیست برات جبهه درست کنم.»
گفتم: «حقمه! برای این مملکت از جانم مایه گذاشتم، حالا که زنده ماندم نمی شه که بیکار باشم. تازه خیلی ها 15 ـ 10 روز مرخصی به جبهه شان اضافه می کنن.»
گفت: «از دست من کاری ساخته نیست، برو پیش همان هایی که اضافه می کنن.»
کمی از دستش دلخور شدم ولی همان جا یاد داستان علی (ع) و برادرش عقیل افتادم. توی دلم گفتم حقا که شاگرد مکتب علی هستی!

برادر شهید:
در هر جبهه ای که می فهمیدند من برادر آقا مصطفی هستم، احترامم چند برابر می شد.
چون خودش اهل تعریف از خودش نبود، دور و برم جمع می شدند و اصرار می کردند که از خاطرات و خصوصیاتش برایشان بگویم. وقتی مختصری از سابقه و کارهایش را برای بسیجی ها می گفتم، «خوش به حالت با این داداشت! به پارچه نوره»
چنان محبتی در دل مردم به یادگار گذاشته که هنوز هم وقتی بعضی رفقای قدیمی اش مرا می بینند، می گویند داداش نساجی؟ وقتی می گویم بله، اولین کلمه ای که می شنوم این است که خدا رحمتش کند!

برادر شهید:
به قدری اعتماد، عزت نفس و تقوی داشت که در هیچ شرایطی و پیش هیچ شخصیتی دست و پایش را گم نمی کرد این طور هم نبود که مثل بعضی ها خودش را بچسباند به رئیس رؤسا که بگوید من هم کسی شدم.
او خودش کسی بود و تمام دنیا برایش کوچک.
از افراد متدین بیشتر از همه احترام می گرفت و کاری به مقام و منصب آنها نداشت. درست برعکس عرف که هرکس کاره ای باشد، احترامش را بیشتر می گیرند.

علی رحیمی:
صدای اذان که بلند می شد، هرکاری که داشت تعطیل می کرد.
جلوتر از همه آستین ها را می زد بالا و آماده می شد برای وضو گرفتن، چرخی هم داخل سالن می زد و با صدای بلند می گفت:
«برادرها نماز! برادرها نماز! کار تعطیل، وقت نمازه.»
در عرض چند دقیقه معاونت تعطیل می شد و می رفتیم نماز جماعت.
به مراجعه کننده ها هم می گفت: «تشریف بیارید نمازتان را به جماعت بخوانید. بعد از نماز کارتان را راه می اندازند.»
سعید بادامی :
از جمله کسانی بود که شرایط بعد از جنگ در او تاثیری نداشت. از تشریفات، اسراف کاری دوری می کرد و از کسانی که به دنبال تحملات و تشریفات بودند دلخور بود.
می گفت: «دوست ندارم حتی یک کلمه با آدم های تجملاتی دمخور بشم، همین خاکی بودن یک دنیا می ارزه.»
به هرچه که می گفت، خودش بیشتر از بقیه عمل می کرد

محمد حسین فغانی:
تعدادی از مسئولین از تهران آمده بودند محل کار، برای سرکشی به رده ها. تا فهمید برای آنها غذای دیگری تدارک دیده اند، جلوی چشم همه با همان درجه و لباس رفت ایستاد توی صف غذای سربازها و همراه آنها غذایش را خورد.
می گفت: «این طوری وجدانم راحته که با بقیه فرقی ندارم. شما هم اگر خواستید، پیام بنده را به آقایان برسانید.»

علی رحیمی:
توجه جدی به ارباب رجوع و حضور مستمر در محل کار، باعث شده بود همه کسانی که زیر دستش کار می کردند، احساس کند باید کار خود را به درستی انجام دهند.
قانونمند بودنش برای همه امنیت روانی ایجاد کرده بود، چون همه می دانستند که چارچوب کارشان چیست و چه کاری باید بکنند.
زمان مسئولیت ایشان حتی یک سفارش به ما نشد، یعنی کسی جرات نمی کرد سفارشی کار بکند.

برادر شهید:
یکی از دلگرمی های زندگی اش همکاری همسرش در امور خیریه و هیئات مذهبی بود.
خودش همیشه می گفت: «از زندگی ام راضی هستم.»
حتی یک بار هم خانمش را بدون چادر ندیده بودم.
چقدر هم تحویلمان می گرفت. هر وقت می رفتیم خانه برادرم، می گفت: «آقا مصطفی بیشتر از این ها به گردن من حق داره، وظیفه مه از برادراش احترام بگیرم.»
خدا رحمتش کند. او هم 20 روز بعد از شهادت آقا مصطفی رفت پیشش. مثل اینکه خیلی به هم وابسته بودند، طاقت دوری همدیگر را نداشتند. حسین و زهرا هر دو پیش عمویشان زندگی می کنند. چون آقا مصطفی و خانمش به فاصله 20 روز هر دو آسمانی شدند!

علی قاسمی:
رفته بودم برای امتحان رانندگی پایه دو. توی بلوار بعثت از ماشین که پیاده شدم، دیدم خلوته و کسی نیست. چون در امتحان قبول شده بودم، دستهامو بردم بالا چرخاندم و یک بشکن هم زدم. یک لحظه جلوم سبز شد دیدم با همان آرامش و وقار همیشگی اش داره از کنار جاده پیاده میاد. چشمش که به من افتاد گفت: «چی شده علی آقا، قبول شدی؟» گفتم: «بله حاج آقا!»
گفت: «آقای برادر، برو دو سوره قرآن بخوان که قبول شدی! چرا بشکن می زنی؟! تو هم سوراخ دعا را گم کردی!»

حسین نظری :
چند سالی می شد که رفته بود تهران. گاهی که صحبتش می شد، بچه ها می گفتند هر کی بره تهران، با اون بالایی ها دمخور می شه، دیگه بچه های قدیمی یادش می ره. یک روز در محل کار مشغول بودم که تلفن زنگ زد.
گوشی را برداشتم و گفتم: «بفرمایید!»
با همان لهجۀ غلیظ همدانی گفت: «چطوری آقای نظری، چه حال چه خبر؟ بچه ها چطورن؟»
باورم نمی شد بعد از این همه مدت با یک کلمه صدای من را بشناسد.
از افکار خودم در باره او خجالت کشیدم.
ارتقاء مسئولیت، درجه سرداری، محیط پایتخت و .... هیچ تاثیری در روحیه بسیجی او نگذاشته بود. نساج همان نساج خودمان بود.
حال همه بچه ها را پرسید و آخرش هم گفت می خواستم سلامی خدمت دوستان عرض کنم و بگم که ما را فراموش نکنند.

مادر شهید:
یک بار هم او را با لباس پاسداری ندیده بودم. اصلاً نمی دانستم درجه اش چیه.
در و همسایه می گفتند: ماشاءالله پسرت سردار سپاهه، ولی من هیچ وقت او را با درجه سرداری ندیده بودم.
می خواستیم برویم مرقد امام زیارت. اولین بار بود با لباس سبز سپاه می دیدمش. آمده بود به استقبال ما. خیلی بهش برازنده بود.
وقتی دید با تعجب دارم بهش نگاه می کنم، به شوخی گفت: «راستی مامان لباسم قشنگه؟»
بعد که سوار ماشین شدیم، گفت: «خوب نگاه کن هی نگو با لباس ندیدمش.»
تا برسیم به مرقد امام چند بار گفت: «ببین این من و این هم لباسم. باز نگی مصطفی را با لباس ندیدم...» می گفت و می خندید.

خواهر شهید:
وقتی می خواست بره مکه، زیاد سر به سرش می گذاشتیم.
بهش می گفتیم: «بعد به عمری آرزو و نذر و نیاز، حالا داداشمون می خواد بره مکه، خدا قبول کنه. ولی ببینیم چی می خواد سوغاتی برامون بیاره!»
می گفت: «تو را خدا این قدر حرف مال دنیا را پیش نکشید. من چه گناهی کردم که بعد از یه عمر آرزو اونجا هم باید به فکر سوغاتی شما باشم.»
ولی وقتی می دید اخم هامون رفت تو هم، می گفت: «حالا ناراحت نشید، ممکنه برا خودتون و دختراتون چادر عربی بیارم. والسلام. همین و بس!»
همه می زدیم زیر خنده.

مادر شهید:
داشت می رفت جبهه آمده بود باهام خداحافظی کنه.
گفت: «مادر، اگر اجازه بدی می خوام برم.»
وضعیت جنگ خیلی سخت شده بود. هر روز شهید می آوردند. دل توی دلم نبود. همیشه فکر می کردم آخرین دیدارمه.
گفتم: «مصطفی جان هنوز داغ برادرت توی دلم تازه است. طاقت یک داغ دیگر را ندارم. مواظب خودت باش.»
سرش رو انداخت پایین و گفت: «مادر وقتی با خدا معامله می کنی، مطمئن باش ضرر نمی کنی.»

محمود قاسمی:
علاوه بر شکم و سینه و آرنج چند بار هم از پاهایش ترکش و تیر خورده بود و گاهی همین ترکش ها عفونت می کرد و باعث دردسرش می شد.
صف نماز جمعه نشسته بود و مثل بچه های بازیگوشی که دائم ول می خورند و جابه جا می شوند، آرام و قرار نداشت.
می دانستم که به خاطر ناراحتی پاهایش نمی تواند راحت بنشیند.
از پشت سر در گوشش گفتم: «حاجی هفته دیگه می خوام یه آهن ربا بیاورم لوت بدم تا مردم ببینند آهن ربا به بدنت می چسبه!»
سرش را برگرداند و بعد از سلام و احوال پرسی در حالی که جابه جا می شد گفت: «آقای برادر دعا کن عاقبت به خیر بشیم. این حرف ها می شه چی!»


سعید بادامی :
تهران که بودیم، سراغش را گرفتم. گفتند در بازرسی ستاد مشترک مشغول است. پرسان پرسان اتاقش را پیدا کردم. وارد اتاق که شدم، نه خبری از میز تشریفات بود و نه مبل های آن چنانی. یک اتاق ساده، یک میز ساده.
بعد از چند سال که ندیده بودمش، در همان برخورد اول دانستم حاج مصطفی همان حاج مصطفای زمان جنگه، بی کم و کاست. انگار نه انگار درجه سرتیپی روی دوشش بود. با همان صفای زمان جبهه دست انداخت دور گردنم و با همان خلوص و صفای همشیگی شروع کرد به احوال و چاق سلامتی.

حسین نظری:
حسابی سرم شلوغ بود. ارباب رجوع جلوی میز کارم صف کشیده بودند.
یکی گواهی جبهه  می خواست، یکی گواهی عضویت، یکی فرم وام و ....
یکی از بچه ها در گوشم گفت: «آخر صف را نگاه کن!» وقتی سرم را بالا آوردم، دیدم آخر صف ایستاده توی صف.
خودش مسئول همان معاونت بود. به نشانه احترام از جایم بلند شدم و گفتم: «حاج آقا اگر فرمایشی هست، بفرمایید انجام بدهم.»
از همان آخر صف با صدای بلند گفت: «شما بفرما کارت را انجام بده کار من هم شخصیه. مثل بقیه ایستادم توی صف، اینکه تعجب نداره!»
هرچه اصرار کردم که اجازه بدهد کارش را زودتر از دیگران انجام دهم، راضی نشد. مثل بقیه ایستاد توی صف تا نوبتش رسید.

پسر شهید:
به قدری با مادرم یک دل و صمیمی بودند که من نمونه آن را در جای دیگری ندیده بودم. تا جایی که برایش مقدور بود، همیشه سعی می کرد دل ما را به دست بیاره. زمان جنگ بود، خیلی کم می آمد مرخصی ولی همان چند روز به قدری با ما ایاق بود که وقتی می رفت، خیلی زود دلتنگش می شدیم.
مادرم همیشه می گفت: «خدا سایه ات رو از سرمون کم نکنه.»
رو به مادرم می کرد و می گفت: «حسبناالله و نعم الوکیل، نعم المولی و نعم النصیر.»

فرزند شهید:
دو هفته قبل از اینکه شهید بشه ازم پرسید: «دخترم چند تا سوره حفظ کردی؟»
گفتم: «تازه دارم می رم کلاس! یکی دو تا بیشتر حفظ نیستم.»
دستم را گرفت و نشاند روی زانویش. گفت: «همین یکی دو تا سوره را برای بابا بخوان ببینم!»
سوره هایی که حفظ کرده بودم، خواندم به دقت گوش می کرد و سرش را به نشانه تشویق تکان می داد.
وقتی سوره ها تمام شد، به هم گفت: «بارک الله دختر خوبم، بیست بیستی.»

پسر شهید :
چند روز قبل از شهادتش احساس می کردم رفتارش کاملاً تغییر کرده. قبلاً اگر اشتباهی می کردم تذکرهایش جدی بود، ولی روزهای آخر همه حرف هایش را با لبخند می زد. حتی تذکرهایش را با خنده می گفت. سعی می کرد کوچک ترین دلخوری بین او بچه ها پیش نیاد.
به خودم می گفتم شاید فکر کرده من بزرگ شدم، دارم مثل یک مرد با من برخورد می کنه. وقتی شهید شد، فهمیدم یک احساسی نسبت به شهادتش داشته. شاید هم می دانسته می خواد از این دنیا بره. البته از کسی مثل بابام با آن همه سابقه نماز شب و قرآن و مجروحیت و سال ها جهاد در راه خدا بعید نبود وقت رفتنش را بدانه!

چند روز قبل از شهادتش آمدیم همدان که به فامیل ها سری بزنیم.
می گفت: «باید از چند نفر حلال خواهی کنم.» دو سه روزی که در همدان بودیم دنبال همین کار بود.
حتی روز آخر که می خواستیم راه بیفتیم طرف تهران. نیم ساعتی تاخیر کرد. وقتی مادرم پرسید کجا بودی؟
گفت: «با یه نفر چند وقت پیش رابطه مان شکر آب شده بود، رفتم ازش حلالیت بطلبم.»
وقتی دید ما همه وسایلمان را جمع کردیم و معطلیم. با بقیه کسانی که مد نظر داشت، تلفنی حال و احوال کرد و حلالیت خواست. همه ما مانده بودیم چرا بابام داره این کارها را می کنه. حتی مادرم تعجب می کرد می گفت حاج آقا انگار دیگه نمی خواد برگرده همدان.
بعد از شهادتش فهمیدم یه احساس غریبی نسبت به رفتنش از این دنیا داشته، والا این طور دقیق عمل نمی کرد.

محمود قاسمی :
مشغول تالیف یادنامه اش بودم. با خودم گفتم سری به مزارش بزنم و از خودش هم کمک بخواهیم.
روی سنگ قبرش نوشته شده بود: «سردار بی ادعا، زخم دار تمام جبهه ها، جرعه نوش کوثر زلال عاشورا.»
هرکس آقا مصطفی را می شناخت، می دانست که او واقعاً مصداق کامل همین سه عبارت بود.
سردار بود، ولی ادعایی نداشت. از اول تا آخر دفاع مقدس چندین بار زخمی شده بود و از هر جبهه ای یادگاری به تن داشت. عشقش به امام حسین علیه السلام هم مثال زدنی بود.
و سنگ قبرش چه زیبا با سه جمله ناتمام او را تعریف می کرد.

علی رضا آشنا:
هر صبح جمعه از خانه پیاده راه می افتاد می رفت تا مزار شهدا.
چند هفته باهاش همراه شدم. از خانه تا مزار شهدا فاصله زیادی بود ولی می گفت با شهدا عهد کردم این راه را پیاده برم. تا می رسید سر قبر شهدا شروع می کرد زیارت عاشورا خواندن.
توی مسیر هم یا حرف نمی زد، یا هر چه می گفت از شهدا بود.
آخرش هم شهدا به عهدشان وفا کردند و او را بردند پیش خودشان.
گاهی به یاد همان روزها از خانه پیاده راه می افتادم می رفتم تا مزار شهدا. جایی که خود او هم کنار شهدا خوابیده بود.

اوایل جنگ بود. با چند نفر از بچه ها داشتیم می رفتیم به طرف سرپل ذهاب.
بچه ها می گفتند: «جاده امنیت نداره. چند بار توی همین مسیر به نیروهای ما کمین زده اند.» حرف بچه ها را قطع کرد و گفت: «مثل اینکه اذان ظهر را داده اند، همین گوشه کنارها یک جایی بایستید، نماز را اول وقت بخوانیم.»
دو سه نفر از بچه ها صدایشان بلند شد که: «مسیر ناامنه، صلاح نیست کنار جاده بایستم.»
با همان آرامش و اطمینان همیشگی اش گفت: «آخر آقای برادر! این یک ربع چه فرقی می کنه. تازه اگر هم کمین بخوریم، نمازمان را خوانده ایم و بهتر می جنگیم. اگر هم لیاقت پیدا کردیم شهید بشیم، دیگه بدهکار خدا نیستیم. بالاخره در هر صورت این طوری بهتره!»
حرفی برای گفتن نداشتم. کنار جاده ماشین را نگه داشت و همان جا نماز را به جماعت خواندیم. اتفاقی هم نیفتاد.

همراه چند نفر از بچه های دیده بان، داشتیم می رفتیم به طرف منطقه. ناگهان لاستیک ماشین افتاد داخل چاله ای که در اثر انفجار خمپاره در جاده ایجاد شده بود و چون سرعت ماشین زیاد بود، چپ شد.
بچه ها کمک کردند رسیدیم بیمارستان. دکترها تا وضعیت آقا مصطفی را دیدند، گفتند دست و پایش شکسته و سرش هم احتیاج به عکس برداری دارد؛ باید اعزام شود به عقب.
یک باره سر و صدایش بلند شد که: من چیزیم نیست. من کارم مونده، باید برگردم جبهه، نیروها منتظرند. دکترها هم پایشان را کرده بودند توی یک کفش که الا و بلا باید بروید بیمارستان بستری شوید. وقتی دید چاره ای نیست، ساکت شد. بردنمان بیمارستان قم. گفت کسی حق نداره به خانه ما زنگ بزنه. حالش که مختصری خوب شد، با اصرار از دکترها اجازه ترخیص گرفت و از همان جا رفت جبهه، بدون اینکه سری به خانه بزند یا کسی به ملاقاتش بیاید.
می گفت: «اگر برای یک جراحت جزئی ول کنیم بریم، پس کی می خواد بجنگه؟»
آن همه شکستگی و خونریزی را می گفت جراحت جزئی!

برای رساندن نیروها به خطوط مقدم جبهه نیاز به قایق داشتیم. تعدادی قایق آماده کردیم و سریع رساندیم به خط. با بی سیم تماس گرفتند که قایق ها بنزین ندارند. آتش دشمن هم شدید بود و تجمع نیروها در آن نقطه خطرناک. باید هرچه زودتر تخلیه می شدند.
زیر آن آتش سنگین کسی حاضر نمی شد پشت فرمان ماشینی بنشیند که بار بنزین داشته باشد. چون فقط یک ترکش کوچک کافی بود تا خودرو و راننده هر دو خاکستر شوند. خودش رفت نشست پشت فرمان تانکر بنزین و گفت: «خودم می برم.» و تانکر بنزین را زیر آتش برد تا خط مقدم.

می گفت: «در عملیات کربلای چهار ما حدود ده هزار گلوله شلیک کردیم. بچه های قرار گاه می گفتند طبق شنودی که داشته اند، آن قسمتی که ما عمل کرده بودیم، اعصاب عراقی ها را ریخته بودیم به هم.
به قدری آتش ریخته بودند روی سر عراقی ها که در قسمتی از نوار مکالمه یکی از افسران عراقی با فرمانده اش آمده بود: «ایرانی ها اینجا برای ما جهنم درست کرده اند! اگر باور نمی کنید، بیایید ببینید اینجا چه خبر است!»

وقتی بچه های غواص، حاج ستار ابراهیمی ـ یکی از فرماندهان گردان لشکر انصارالحسین(ع) ـ را بعد از دو روز با بدن زخمی از داخل کشتی سوخته وسط رودخانه اروند آوردند عقب، نای حرف زدن نداشت. خون زیادی ازش رفته بود با همان بی رمقی گفت: «اگر آتش بچه های آقای نساج نبود، الان زنده نبودم، چون که زیر آتش بچه های ادوات فرصت پیدا کردم خودم را عقب بکشم و به کشتی سوخته برسانم.»
گاهی توی صحبت هایش می گفت: «حاج ستار کلی از ما تعریف کرد!»

در عملیات کربلای پنج دیده بان تماس گرفت و گفت فلانی، دشمن رسیده بالای سرم، من دیگه دارم با عراقی ها می جنگم. نمی تونم تماس بگیرم. کار از دیده بانی و این حرف ها گذشته، اینجا جنگ تن به تنه!
رفتم دیدم تانک هاشون چسبیده به خاکریز. از همان جا وضعیت رو به فرماندهی گزارش کردم. به لطف الهی و کمک بچه ها نذاشتیم جلو بیان.
بچه ها می گفتند: «وقتی رسید، مستقیم رفت روی خاکریز و نیروهای عراقی را که پشت سر تانک ها داشتند می آمدند جلو، بست به رگبار.» به قدری شجاعت به خرج داد که بچه ها روحیه گرفتند و دو سه تا از تانک های دشمن را رفتند با همان جسارت آقا مصطفی دشمن مجبور به عقب نشینی شد.

وقتی نهر جاسم را گرفتیم، بارندگی بود. بچه ها داشتند با جان و دل کار می کردند. باران که قطع شد، عراق پاتک کرد و آمد جلو. طوری که مجبور شدیم به صورت جنگ تن به تن جلویشان بایستیم. این قدر بچه ها مقاومت کردند که گارد ریاست جمهوری عراق هم نتوانست حریف بچه های ما شود.
آخرش دست از پا درازتر برگشتند رفتند سراغ کارشان. 
منبع:"مسافرغریب,نوشته ی محمود قاسمی,نشر مهسا,تهران-1387





آثار باقی مانده از شهید
در تنگه کورک بعد از عملیات افتادیم توی محاصره. نه آب داشتیم، نه مهمات. فاصله مان با عراقی ها خیلی کم شده بود. آنها هم منتظر بودند تا کارد به استخوان برسه و ما تسلیم بشیم. دیدم چاره ای نیست یا باید تسلیم بشیم یا آب و مهمات مان را از خود عراقی ها تامین کنیم. شب که شد، افتادیم به جان جنازه هایی که در اطراف مانده بودند؛ اسلحه، مهمات و قمقمه های آبشان را با خودمان آوردیم بالا. از خودشان گرفتیم زدیم توی سر خودشان. عراقی ها مانده بودند که از کجا به ما مهمات رسیده. آن روز را هم مقاومت کردیم تا روز بعد بچه ها رسیدند و از محاصره در آمدیم.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : نساج , مصطفي ,
بازدید : 201
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

سال 1339 در روستاي ابراهيم آباد يکي از روستاهاي شهرستان اراک به دنيا آمد.او در خانواده اي مؤمن و بي آلايش رشد و تربيت يافت و دوران دبستان و راهنمايي را در محيط آرام و با صفاي روستاي ابراهيم آباد گذراند. در اين زمان شخصيت او با صلابت کوه هايي که براي ورزش از آن ها بالا مي رفت شکل گرفت.
پس از پايان تحصيلات راهنمايي براي ادامه تحصيل به تهران رفت.اين مهاجرت دوره جديدي در زندگي مصطفي بود، دوراني که همزمان بود با آخرين سالهاي حکومت رژيم خائن پهلوي .
خيلي خوشحال بود که توانسته در پايتخت کشور و جايي که مي شود بيشترين ضربه را به حکومت پهلوي زد ,به مبارزه بپردازد.
شکوفه هاي انقلاب اسلامي سردي و سياهي را از بين برده و فضاي عطرآگين استقلال و آزادي مشام جان را مي نوازد و اين حاصل سالها مبارزه و تظاهرات ميليوني مردم ايران است .
او همواره همگام با مردم و امام در صحنه بود . پس از پيروزي انقلاب يکي از اعضاي فعال کميته انقلاب اسلامي(سابق) ابراهيم آباد و کتابخانه مسجد جامع اين روستا و هم چنين يکي از اعضاي آگاه، پيشرو و پرتلاش انجمن اسلامي ابراهيم آباد بود. در بهمن ماه سال 1359 در لباس مقدس سربازي با يار ديرينه اش شهيد سيد احمد حسيني دوران ديگري از مبارزه خود را آغاز مي کند. وي پس از شش ماه آموزش نظامي و خدمت در لشکر 28 کردستان با درخواست جهاد مريوان بقيه خدمت سربازي خود را در اين نهاد انقلابي به عنوان مسئول تدارکات به انجام مي رساند. اهالي روستاهاي مريوان، خاطره خدمت هاي حاج مصطفي را به خصوص در کميته برق رساني هرگز فراموش نخواهند کرد.
او پس از پايان خدمت چند ماه ديگر نيز در جهاد مريوان به همراه شهيد سيد محمد حسيني خدمت خود به مردم محروم کردستان را ادامه داد تا اين که به همراه دو سردار شهيد يعني سيد احمد و سيد محمد حسيني به واحد مهندسي لشکر 27 محمد رسول الله (ص) مي پيوندد .
از اين جاست که زندگي بسيجي حاج مصطفي آغاز مي شود و تغييرات شگرفي در روحيات او پديد مي آيد.
شهيد مرادي با مسئوليت سنگين پشتيباني واحد مهندسي لشکر 27 محمد رسو ل الله (ص) در عمليات والفجر مقدماتي و والفجرهاي يک، دو، سه و چهار به جنگ بي امان عليه کفار بعثي مي پردازد، سپس با همان مسئوليت در قرارگاه نجف در حمله خيبر شرکت مي جويد و در هنگام عمليات مجروح مي شود ولي علي رغم اصرار همرزمانش براي بازگشت به پشت جبهه و معالجه زخم هايش، هرگز به عقب محورهاي عملياتي برنمي گردد و با تني مجروح سنگرسازان بي سنگر را تدارک مي کند. در اين عمليات ياران و همسنگران حاج مصطفي يعني شهيدان علي صبوري، جعفر صالحي، ويوسف باقي زاده به فيض شهادت نايل آمدند .او همانجا با خون اين شهيدان پيمان مي بندد که تا آخرين نفس راهشان را ادامه خواهد داد.
اين سردار سپاه اسلام در عمليات بدر مسئوليت فرماندهي تدارکات در قرارگاه کربلا به پيکار بي وقفه با دشمن قدار ادامه مي دهد. پس از عمليات بدر با تشکيل لشکر مهندسي رزمي 42 قدر به همراه شهيد سيد احمد حسيني به اين لشکر مي پيوندد و به عنوان مسئول تدارکات لشکر انتخاب مي شود.
در عمليات والفجر هشت با مسئوليت سنگين تدارکات لشکر مهندسي 42 قدر با فراهم سازي ماشين آلات سنگين، تامين امکانات و نيروهاي تخصصي به ياري رزمندگان مبادرت مي ورزد و در اين عمليات بود که خبر شهادت برادرش مرتضي را به وي مي دهند. حاج مصطفي جنازه برادر را به اهواز منتقل مي کند تا به زادگاهش ابراهيم آباد انتقال يابد.
به مرتضي خيلي ارادت داشت چرا که او را جواني صبور، مخلص، بي ريا و عارف مي دانست. در هنگامي که جنازه وي را به اهواز منتقل مي کرد به يکي از برادران گفت که من حالا معني اين جمله امام حسين (ع) در شهادت حضرت عباس که فرمود: «به خدا کمرم شکست» را بهتر از هميشه دريافتم ولي شهادت برادر نه تنها در روحيه او خللي وارد نکرد بلکه او را در ادامه راهش مصمم تر کرد.
مصطفي مقلّد واقعي امام بود و در کليه امور زندگي خود از امام پيروي مي کرد و به راستي يک مسلمان واقعي بود چرا که با توجه به اموال کمي که داشت از پرداخت وجوهات شرعي دريغ نمي کرد.
سال 1364 همراه با سردار شهيد حاج سيد محمد حسيني به سفر حج مشرف شد. در ايام پر برکت حج مدينه منوره و مکه معظمه برايش سرشار از عبادت و راز و نياز با پروردگار بود و در مسجد النبي در کنار ستون توبه يک بار قرآن را ختم کرد.
علاقه عجيبي به مجلس مصيبت خواني و عزاداري سالار شهيدان داشت و در اين مجالس زياد گريه مي کرد، به طوري که يکي از برادران مي گفت که خستگي حاجي با گريه بر امام حسين رفع مي شد.
يکي از مديحه سرايان حقيقي اهل بيت (ع) بود . مسجد ابراهيم آباد نوحه ها و مصيبت هايي را که وي در سوگ اهل بيت خوانده رادر خود ضبط کرده، ندبه و گريه هاي آن روح پاک در مراسم سوگواري روزهاي تاسوعا و عاشورا در خاطره ها مانده است. شهيد پيش از سفر حج، ازدواج اين دستور شرع انور را به انجام رساند و پس از مراجعت از خانه خدا براي اين که از جهاد مقدس باز نماند علي رغم محدوديت ها و مشکلات فراوان، خانواده اش را به اهواز انتقال داد تا اوقات بيشتري را در خدمت جنگ باشد.
ثمره اين پيوند مقدس، بيست روز قبل از شهادت حاجي به دنيا آمد که نام وي را «الهام» نهادند. شهيد مرادي دو روز قبل از شهادتش با دختر 18 روزه خود خداحافظي مي کند و به منطقه بازمي گردد. در بازگشت به جبهه به برادران رزمنده مي گويد که موقع خداحافظي، نو رسيده ام «الهام» به رويم خنديد و او اين لبخند طفل معصوم خود را به فال نيک مي گيرد و با تمام فاميل و دوستان و آشنايان خداحافظي کرده و از آنان حلاليت طلبيد. گفته بود که اين سفر آخر من است.
تصميم گرفته بود که از باب الشهداء و در جرگه اولياء خاص الهي وارد بهشت شود و در پي اين آرزوي مقدس، از سنگري به سنگر ديگر و از جبهه اي به جبهه ديگر مي شتافت تا اين که عمليات کربلاي چهار آغاز شد . حاج مصطفي به کار تدارک لشکر مي پرداخت. بعد از اين عمليات با فرمان مدبِّرانه خويش يک شبه تمام ماشين آلات، وسايل و نيروهاي تدارکاتي را از منطقه عملياتي کربلاي چهار به منطقه شلمچه منتقل کرد که اين عمل باعث حيرت و شگفتي دست اندرکاران و مسئولان امر شد و همرزمانش بيش از پيش به زيرکي، شايستگي و کارداني او پي بردند.
در اين عمليات شهيد با تلاش وصف ناپذير به عزيزان رزمنده امکانات مي رساند که اين کار روحيه رزمندگان را دو چندان مي کرد.
سرانجام لحظه موعود فرا رسيد و در تاريخ 8/12/1365 در روز ولادت حضرت زهرا (س) و سالروز شهادت برادرش، تولدي دوباره يافت و به همراه ياران همرزمش يعني سيد احمد حسيني و احمد جوانبخش و تني چند از عزيزان لشکر مهندسي رزمي 42 قدر در عمليات کربلاي پنج (منطقه شلمچه) دعوت حق را لبيک گفته و به جوار حق تعالي پر گشود.
به راستي او قهرمان و پيرو واقعي اميرمؤمنان (ع) بود که شهادت را فوزي عظيم مي دانست. لبخند حاج مصطفي در هنگام شهادت اين جمله امام علي (ع) را به ياد مي آورد که «فزت و رب الکعبه»
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران اراک ومصاحبه با دوستان وهمرزمان شهيد

 


 


وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
وصيت نامه اينجانب مصطفي مرادي فرزند عزيزالله متولد 1339 صادره از ابراهيم آباد.
قبل از هر چيز شهادت مي د هم به يگانگي خداوند متعال و شهادت مي دهم که محمّد رسول الله (ص) پيامبر و فرستاده خداست و ائمه اطهار (س) از امام علي ابن ابيطالب (ع) تا حجت ابن الحسن مهدي موعود (عج) که انشاءالله خداوند مقدمات فرج و ظهور آن حضرت را فراهم نمايد ـ جانشينان بر حق حضرت ختمي مرتبت محمّد مصطفي (ص) هستند و شهادت مي دهم که الحق حضرت امام خميني، نايب بر حق امام زمان است که خداوند تا ظهور آن حضرت حتي در کنار آن حضرت اين امام را عمر طولاني عطا نمايد.
خداوندا! تو خود مي داني با همه لغزش هايي که داشتم ولي هميشه سعي شد که رضاي تو را در کارها مدنظر داشته باشم و حضور در جبهه براي اداي تکليف بود که امام امّت بر همه واجب کفايي دانسته است. پس من به اصرار کسي به جبهه نرفته ام، بلکه وظيفه شرعي و تکليف الهي بوده که بر دوش همه امّت اسلام مي باشد.
به شما امّت حزب الله تذکر مي دهم که نکند خداي ناکرده با دستتان، خود را به هلاکت بکشيد، اسلام عزيز و جبهه را ياري نکنيد و امام عزيز را تنها بگذاريد و در لاک خود فرو رفته و بنشينيد تا کفار ضربات سنگين تري به اسلام عزيز وارد نمايند! بر همه ما است که هميشه در مقابل اشرار و ضد انقلاب و دشمنان داخلي و خارجي آماده باشيم و از هيچ چيز نهراسيم. در راه اسلام جان و مال و عزيزترين کسان خود را بايد بدهيم تا اسلام پا برجا بماند. شما مي دانيد اين انقلاب طبق فرمايشات امام خميني الهي است و اين مملکت متعلق به امام زمان (عج) مي باشد و حافظش هم خدايي است که وعده نصرتمان داده، فقط ما بايد همت کنيم.
به حمدالله دشمنان اسلام و سرکرده آنها آمريکاي جنايتکار الآن به التماس افتاده که بيايد با ايران رابطه برقرار کند. ببينيد که چقدر اين انقلاب عزت دارد. در سايه امام زمان (عج) و رهبري حضرت امام هميشه در جريانات و رسالت هاي انقلابي به هر نحو که باشد، حضور فعال داشته باشيد که خداوند با ماست.
صحبتي با ضد انقلاب دارم که اي بيچاره ها شما هنوز فکر مي کنيد که در بين اين مردم جايگاهي داريد؟ والله نه! وضعتان روز به روز بدتر هم خواهد شد و رو سياهي شما بيشتر از پيش مي شود. شما مي دانيد هر حرکت ضد انقلابي در اين مملکت شد به لطف خدا و همّت مردم هميشه در صحنه خنثي شده، حال بياييد و به آغوش مردم بِگِرويد و توبه نماييد که هم خداوند شما را مي پذيرد، هم امّت حزب الله. در غير اين صورت شما هم بزودي به هلاکت خواهيد رسيد.
يک صحبت با نونهالان و جوانان عزيز دارم: از اين محيط و جو معنوي مملکت اسلامي استفاده نمائيد. در مدرسه و دانشگاه سعي نمائيد از ضد انقلاب و افراد بي خط سبقت بگيريد که اين مملکت بعدها نياز به افراد متخصص و حزب اللهي دارد. خود را با موازين اسلام و قرآن آشنا نمائيد و از اين شرايط و فرصتي که به شما روي آورده است به نحو احسن بهره گيري کنيد، فرصتي که بسيار گران تمام شده و براي پيدايش اين محيط، خون صدها هزار شهيد عزيز بر زمين ريخته است و اگر از اين فرصت استفاده صحيح نکنيم، خيانت کرده ايم به خون شهداي عزيز، عزيزاني که با همه آرزوها رفتند و جان خود را نثار کردند، عزيزاني که فرداي قيامت ما را بازخواست مي کنند که: ما رفتيم تا شما آزاد باشيد، ما رفتيم که اسلام عزيز پايدار باشد، چرا به وظايف و تکاليفتان عمل نکرديد؟ چرا به آرمان هاي اسلامي و انقلابي پشت پا زديد؟ به هر حال مواظب باشيد که خيلي وضعيت حساس و سرنوشت سازي در پيش است.

 

و در آخر چند وصيت دارم:
1ـ به پدر و مادر گراميم سلام عرض مي کنم و از آنها عاجزانه مي خواهم که مرا حلال نمايند چرا که فرزند خوبي براي آنها نبودم، ان شاءالله خداوند به شما صبر عنايت فرمايد و اجر اخروي به شما عطا فرمايد.
2ـ به همسر عزيزم سلام مي رسانم و از ايشان هم مي خواهم که مرا حلال کند و در مشکلات صبر پيشه کند و از خداوند متعال استمداد نمايد و از ايشان عاجزانه مي خواهم فرزندمان را با کمال دقت و رعايت همه جوانب اسلامي و شرعي تربيت و تحويل جامعه نمايد. با بزرگترها مشورت نمائيد و با فکر خود تصميم بگيريد باشد تا انشاءالله در قيامت مورد شفاعت قرار بگيريد.
3ـ به برادران و خواهران عزيزم و فرزندان آنها سلام و عرض ارادت دارم و از آنها مي خواهم که در راه انقلاب و خط ولايت فقيه قدم بردارند و همواره در جهت پيشبرد انقلاب و ياري اسلام کوشا باشند و فرزندان خود را خوب تربيت نمايند.
4ـ درود مي فرستم بر تمامي شهداي عزيز اسلام و سلام مي کنم به روح پاک برادر شهيدم آقا مرتضاي عزيز و مهربان.
5ـ به کليه دوستان و فاميل و همسايگان سلام عرض مي نمايم و از آنها عاجزانه مي خواهم که حلالم نمايند و از خداوند برايم طلب مغفرت نمايند.
6ـ از کليه همرزمان عزيز که مدتي در جبهه ها در خدمت آنها بودم درخواست مي نمايم اگر ناراحتي از بنده گناهکار ديده اند و يا برخورد تندي نموده ام، حلالم نمايند. زيرا همه برخوردها و کارها براي رضاي خداي متعال بوده است و در آخر از همه کساني که اينجانب را مي شناسند ملتمسانه درخواست مي کنم که حق خود را بر من حلال نمايند.
از مال دنيا چيزي ندارم ولي آن چه هست مقداري از آن عيالم مي باشد و مقدار کمي هم از آن خودم، آن چه از من است را مي توانيد براي فرزندانم بگذاريد.
به علت اين که مدت زيادي در جبهه ها بودم، روزه چندين سال بدهکارم و همچنين احتياطاً نماز هم برايم بخوانيد. کربلا رفتيد ما را فراموش نکنيد.
التماس دعا از همگي داريم اهواز، مصطفي مرادي 3/10/1365



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مرکزي ,
برچسب ها : مرادي , مصطفي ,
بازدید : 258
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

در سال 1333 در نزديكي «شيرگاه» از يك خانواده روستائي فرزندي به دنيا آمد كه او را «مصطفي» ناميدند.دوره دبستان را در «شيرگاه »به پايان رسانيد و دوره دبيرستان را به «قائم شهر» رفت
و در آنجا مشغول به تحصيل شد. در همان اول زندگي علاقه فوق العاده به اسلام داشت و هشت ساله بود كه نماز مي خواند . فعاليت اسلامي ايشان در دوره دبيرستان شروع شد . وقتي كه در «قائم شهر» مشغول درس خواندن بود در كلاسهاي علوم اسلامي هم شركت مي كرد و در وقتهاي مناسب در تبليغ ديگران فعاليت مي کرد. حين درس خواندن با مشكلات زيادي مواجه بود اما با وجود همه مشكلات هيچ وقت به پدر و مادر ش چيزي نمي گفت. اخلاق و رفتار او چنان زبانزد ديگران بود كه وقتي صحبت از ايشان مي شد او را به عنوان يك فرد مسلمان و مومن معرفي مي كردند. پس از اتمام دوره دبيرستان در سال 1355 ديپلم گرفت و در سال 1356 جهت خدمت نظام وظيفه به يكي از روستاهاي اطراف« گرگان» اعزام شد .چون مخالفت زيادي با رژيم داشت بيشتر اوقات محل خدمت را ترك مي كرد و به «تهران» يا «قم» جهت شركت در راهپيمائي و تظاهرات مي رفت. در سال 1357 وقتي كه انقلاب شكوهمند اسلامي به اوج خود رسيده بود و زماني كه اعتصابات و نارضايتي مردم بالا گرفته بود ،ايشان مدرسه محل خدمت را تعطيل كرده و مستقيم به راهپيمائي و تظاهرات در «تهران» و شهرها ديگر مي رفتند . در راهپيمائي روز هفده شهريور و كشتار وحشيانه مردم بي گناه به دست رژيم سفاك پهلوي حضور داشت. بعد از پيروزي انقلاب وتشکيل كميته ها در سراسر كشور، ايشان به« قم» رفتند و در كميته آنجا مشغول پاسداري شدند .
او موقعيت خوبي که در آموزش وپرورش داشت را رها کرد و در کميته انقلاب اسلامي به خدمت مشغول شد زيرا هدفشان جز خدمت به اسلام چيز ديگر نبود .
بعد از اينكه سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شروع به فعاليت کرد عضو سپاه پاسداران قم شد و از زماني كه امام در قم بودند در اطراف خانه امام پاسداري مي دادند . موقعي كه امام كسالت پيدا كرد و جهت رفع كسالت در تهران بستري شدند ،شهيدمرادي 15 روز جهت پاسداري از امام به آنجا رفتندو سپس به قم بازگشتند .
هميشه آرزوي شهادت داشتند ،معتقد بود كه با اين پاسداري و دادن نگهباني به آرزوي خود كه همان شهادت است نمي رسم. تصميم گرفت تا در عمليات سپاه انجام وظيفه نمايد. پس از مدتي يعني اوائل فروردين 59 به «مازندران» آمد تا به ديدار پدر و مادر بيايد .اين ديدار 15 روز طول كشيد و بعد براي رفتن به «قم» خداحافظي كرد. اين خداحافظي آخرين ديدارشان را نمايان گر مي ساخت.
پس از رفتن به« قم »ضمن ورود به سپاه به عنوان داوطلب جهت اعزام به مرز يكدوره كوتاه مدت يك هفته اي را ديد و سپس به« كرمانشاه» اعزام شد. در آن موقع عراق كه گاهي حمله هوائي و زميني انجام مي دادو هنوز جنگ تحميلي شروع نشده بود.پس از مدتي كه در آنجا بودند به آنان اطلاع دادند كه پادگان «سنندج »از طرف ضد انقلابيون محاصره شده و افسران و درجه داران داخل پادگان از شدت تشنگي و گرسنگي نزديك است كه هلاك شوند. حدود هفتاد نفر از «قم »اعزام شده بودند به «سنندج» که براي نجات افسران ودرجه داران درون پادگان و شكستن محاصره وارد عمل مي شوند در اين هنگام شهيد «مرادي» از ناحيه دست زخمي مي شود و به بيمارستان انتقال مي يابد. پس از مداواي سرپائي از ايشان درخواست مي شود كه به« قم » يا «مازندران»برگردند چون زخمي هستند. ايشان در جواب مي گويد :من بنا ندارم برگردم، غيرممكن است من زنده برگردم، حتماً بايد شهيد شوم و جنازه ام را برگردانند. بعد از آن با ايمان راسخ و روحيه بشاش
وارد صحنه نبرد شده و با صداي بلند الله اكبر حمله كردند و پادگان را از دست ضد انقلاب رها كردند و در اين نبرد خونين گلوله دشمن به قلب وي اصابت كرده
و به درجه رفيع شهادت رسيدو بدين ترتيب در تاريخ 8/2/59 به هدف و آرمان خود كه همان شهادت بود رسيد .
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
ان الله اشتري من المومنين و انفسهم بان لهم الجنه
به درستي كه خداوند مشري خوبي براي جان و مال مؤمنان درمقابل بهشت است.
سلام بر انبياء و اولياء و سلام بر امام بر حق خدا و سلام بر حسين سالار شهيدان سلام بر مهدي صاحب الزمان سلام بر نائب بر حقش خميني روح الله .
من در حالي وصيتنامه خود را مي نويسم كه عازم به سرحدات جمهوري اسلامي هستم. به استان مظلوم ايران يعني كردستان، به سنندج تا به كمك و ياري ديگر برادران جان بر كف بشتابم .اين وظيفه ديني و عقيدتي مرا بر آن داشت كه به جنگ همه قدرتهاي شرق و غرب در جبهه که در صددضربه زدن به نظام نوپاي جمهوري اسلامي قد علم كرده اند و با مسلح كردن گروهكهاي الحادي در غرب كشور درصدد تجزيه كردستان مظلوم مي باشند ،بروم. برايم احساس خطر شد تا راهي سنندج شوم تا با مزدوران از خدا بي خبر تا آخرين نفس بجنگم و سنندج مظلوم را از لوث و جود مزدوران پاك گردانم و اگر اين كار عملي کنم، زماني است كه به نداي هل من ناصر ينصروني حسين زمان لبيك گفته ام و در اين موقع مي توانم به راحتي بجنگم وحق خودم را نسبت به اسلام و قرآن و و فاداري به امام عزيز و ولايت امر را ثابت گردانم و به همه راهيان حق و حقيقت به همه پويندگان طريقت الله سفارش مي كنم در جهت پيشبرد اهداف جمهوري اسلامي پا به پاي امام قدم برداشته و در جهت نابودي امپرياليسم و مزدوران شرق و غرب تلاش مستمري داشته باشيم. از خداي بزرگ بخواهيد تا همه ياوران دين خدا را نصرت و پيروزي
عطا فرمايد. سخني ديگر به پدر و مادرم و برادران و خواهران دارم كه از آنان مي خواهم همواره به رهبري امام امت ثابت قدم بوده و در جهت انقلاب قدم برداشته
و امام را تنها نگذاريد. اگر من دراين راه شهيد شدم بر من نگرييد زيرا دشمن از گريه كردن شما خوشحال مي شود و براي اينكه دشمنان مأيوس و نااميد شوند با صبر و
استقامت و با صلابت در جهت تداوم انقلاب بكوشيد. در پايان از امت اسلام خواهانم براي ياري رساندن رزمندگان جان بر كف آماده نبرد باشند.
ان تنصرا ... ينصركم و يثبت اقدامكم. والسلام خدايا خدايا تا انقلابا مهدي خميني را نگهدار
مصطفي مرادي نفتالچي



خاطرات
ابوالقاسم احمدي:
يكي از خاطراتي كه از ايشان دارم در سال 1355 كه ايشان به هيچ وجه به راديو گوش نمي دادند چون حكومت را قبول نداشتند و موسيقي که پخش مي شد از راديو مخالف بودند و در همان زمان با اينكه 20 و 21 سال بودند نماز شب مي خواندند و خيلي علاقمند به نماز جماعت بودند و حتي علاقه زيادي به روحانيت و آيت اله صالحي مازندراني داشتند و هميشه سعي مي كردند نماز را با جماعت و پشت سر آقا بخوانند. فعاليتهاي انقلابي در سطح شهر داشتند درپخش اعلاميه ها و شعار نويسي و حتي در تصميم گيري و تشكيل انجمن اسلامي در بدو انقلاب نقش به سزايي داشتند.
قبل از انقلاب درتمام راهپيمايي هاي شهر تهران شركت مي كردند .در زمان ورود حضرت امام خميني به ايران در تهران بودند و مبارزات سياسي با طاغوت داشته اند. در سال 57 سرباز معلم (سپاه دانش) خدمت مي كردند در استان گلستان در يكي از روستاهاي گرگان كه 4 ماه مانده بود به پايان سربازي انقلاب پيروز شد. ايشان در سال 59 در كردستان در حمله كومله ها و منافقين به شهادت رسيدند و اولين شهيد شهرستان قائم شهر و سوادكوه در جنگ با ضد انقلاب بودند و شهادت ايشان باعث شده كه خيلي از دكه ها و خانه هاي شخصي منافقين جمع آوري گرديد و يك تحولي انقلابي در سطح منطقه ايجاد شد . ايشان در 25 سالگي به شادت رسيدند و بسيار با حجب و حيا و مؤمن و با تقوا بودند در رفتار و صحبت هايشان الگو و علاقمند همه بوده اند.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : مرادي نفتالچي , مصطفي ,
بازدید : 240
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

دوم آبان 1342 در خانواده ای مذهبی در روستای کلوکند ,یکی از روستاهای شهرستان مینو دشت به دنیا آمد. پدرش کشاورز ساده ای بود که در نهایت مشقت, خانواده خود را اداره می کرد. او دارای چهار فرزند – دو پسر و دو دختر- بود که مصطفی دومین فرزند محسوب می شد.
در سنین کودکی به مکتبخانه رفت و خواندن قرآن و مسائل دینی را فرا گرفت. خیلی خوب قرآن می خواند وبه استادش بسیار علاقه داشت.
دوران ابتدایی را در دبستان الفجر (فعلی) در زادگاهش به اتمام رساند. در این ایام بیشتر اوقات را با مطالعه و کمک در کار کشاورزی به پدرش می گذراند. چون عمویش فرزند نداشت بیشتر وقتها را در خانه او می گذراند و می کوشید جای فرزند او باشد. دوران راهنمایی را با موفقیت در مدرسه راهنمایی فرهنگ در شهرستان مینودشت به اتمام رساند. سپس در رشته علوم انسانی وارد دبیرستان موج در همین شهرستان شد. مادرش دربارۀ دوران کودکی و نوجوانی او می گوید:
دوران ابتدایی, پای پیاده با یک جفت کفش پلاستیکی به مدرسه می رفت و برمی گشت و همان کفشهارا مرتب نگه می داشت. در دوران نوجوانی به مسجد می رفت و کتاب مذهبی مطالعه می کرد. اهل نماز و تقوی بود و بیشتر اوقات قرآن می خواند. علاوه بر این به باشگاه ورزشی می رفت و به ورزش کشتی می پرداخت. جوانی آرام, ساکت, فعال و اجتماعی بود و از آدمهای معتاد, بی نماز و ولگرد خوشش نمی آمد.
مصطفی, پانزده ساله بود که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید و او به فعالیتهای اجتماعی – سیاسی روی آورد. وقتی که از مدرسه بر می گشت کتابهایش را در گوشه ای می گذاشت و برای کمک به برادران سپاهی به مقر سپاه می رفت. علی اکبر سرایلو – یکی از همرزمان ودوستان وی می گوید: قبل از انقلاب که تحصیل می کردیم. او با رژیم ستم شاهی مخالف بود و وقتی انقلاب شروع شد به صف انقلابیون پیوست. علیرضا – برادر بزرگ تر مصطفی – نیز دربارۀ مطالعات وی پس از پیروزی انقلاب می گوید:
بیشتر کتابهای مذهبی از جمله کتابهای آیت الله دستغیب و دکتر شریعتی را مطالعه می کرد و کتابخانه ای با حدود 200 جلد کتاب از وی به یادرگار مانده است.
پس از تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عضویت رسمی سپاه درآمد و در کنار آن در انجمن اسلامی فعالیت داشت و به جوانان اسلحه شناسی آموزش می داد. حضور در جبهه سبب شد در دوران دبیرستان ترک تحصیل کند .به گفته برادرش:
از همان اوایل انقلاب, مصطفی عضو رسمی سپاه شد و من احساس کردم که تحولات عجیبی در او به وجود آمده که این تحولات ما را هم منقلب کرده بود. بیشتر اوقات فراغت خود را در سپاه می گذراند. در تمام مراسم مذهبی, راهپیمائی ها و تشییع جنازه ها شرکت مستمر داشت و برای کمک به مردم عضو انجمن اسلامی روستا شده بود.
مصطفی, همیاری خود را با سپاه پاسداران انقلاب اسلامی از تیرماه 1360 در واحد بسیج ویژه آغاز کرد و در 17 مهر 1361 رسماً به عضویت سپاه درآمد. با نفوذ عناصر ضد انقلاب در شمال کشور و گسترش عملیات خرابکارانۀ آنها در جنگلهای مازنداران, مصطفی به عنوان معاون فرمانده دسته واحد عملیات طرح جنگل – از منطقه 3 پشتیبانی گنبد – به همراه دیگر پاسداران به مبارزه علیه آنها برخاست.
با شروع جنگ تحمیلی از آنجایی که علاقه ی زیادی به امام و انقلاب اسلامی داشت چندین بار به جبهه های جنگ اعزام شد. همیشه می گفت: « این جنگ بین اسلام و کفر است» و این گفتۀ امام را تکرار می کرد که « اگر این جنگ بیست سال هم طول بکشد ما ایستاده ایم». همیشه به مادرش می گفت: مادرم ما به جبهه می رویم و شما در پشت جبهه زینب وار صبر و استقامت داشته باشد.
در سال 1360 در یکی از جبهه های کردستان – زمانی که به عنوان تک تیرانداز مشغول انجام وظیفه بود – بر اثر انفجار مواد منفجره قسمتی از انگشت سبابه اش قطع شد و از ناحیه چشم نیز مورد اصابت ترکش قرار گرفت. مادرس می گوید:
مصطفی, هجده ساله بود که به جبهه رفت. بعد از سه ماه وقتی برگشت دیدم یکی از انگشتانش قطع و چشم چپش زخمی شده است. وقتی علت را جویا شدم ناراحت شد و گفت: مادر بیایید وببینید که در جبهه ها بچه ها چه کار می کنند و چه فعالیتی دارند.
مصطفی, در بحرانها و مشکلات سخت, همیشه به یاد خداوند بود و خود و دیگران را دعوت به صبر می کرد. سردار پاسدار علی اکبر سرایلو – یکی از دوستان و همرزمان او – می گوید:
مصطفی، همواره دوستان و آشنایان را به صبر در برابر مشکلات و ادامه نهضت و پر نمودن سنگرهیا نبرد حق علیه باطل دعوت می کرد و همواره توصیه می کرد که پشتیبان ولایت فقیه و امام خمینی باشید ,نکند خدای ناخواسته مشکلات باعث شود که پشت به جبهه و ارزشهای انقلاب کنید. مصطفی،در جبهه های نبرد بیشتر اوقات فراغت خود را به قرائت قرآن مشغول بود. روزی در قله های میشداق بودیم, ناگهان باد شدیدی وزید و از خواب بیدار شدم. صفایی را دیدم که به نماز شب ایستاده و گریه می کند.
مصطفی صفایی از 22 دی 1361 تا 18 اردیبهشت 1362 در مناطق عملیاتی بود و در عملیات والفجر مقدماتی- در منطقه عملیاتی فکه – به عنوان مسئول دسته ای گروهان یکم گردان صاحب الزمان (در لشکر 25 کربلا) شرکت داشت. او در نوزده سالگی با دختر دایی خود – خانم معصومه قزلسفلو -ازداواج کرد. شب خواستگاری با پدر عروس دربارۀ وضعیت حقوقی خود صحبت کرد و گفت دو هزار تومان حقوق دارم وفقط برای همسرم می توانم یک پیراهن و یک چادر سفید بخرم.مراسم عقد بسیار ساده و با یک کیلو شیرینی برگزار شد و مهریه عروس یک جلد کلام الله مجید و پنج سکه بهار آزادی تعیین شد. پس از مراسم ازدواج در خانه محقر پدر زندگی خود را شروع کردند. دو روز پس از ازدواج مصطفی،عازم جبهه (جزیره مجنون) شد و مدت نه ماه در منطقه باقی ماند همسرش می گوید:
خانواده های ما در یک محله زندگی می کردند و فامیل بودیم. مصطفی در تمام طول عمر خود مخلص وبا ایمان بود و شرم و حیایی به خصوص داشت و واقعاً من از اخلاق او خیلی راضی بودم. هیچ موقع وقت کافی نداشت که در کار خانه به من کمک کندو در این مورد همیشه از من عذر خواهی می کرد.
صفایی از 10 اسفند 1364 تا 3 خرداد 1365 معاون فرماندهی گروهان دوم از گردان محمد باقر (در لشکر 25 کربلا) را به عهده داشت. او وقتی که ماموریتش در جبهه ها به اتمام می رسید و به پشت جبهه باز می گشت در پادگان آموزشی شیرآباد به آموزش نظامی نیروهای مردمی مشغول می شد. از 22 مهر 1363 تا 9 اسفند 1364 به جانشینی فرماندهی و از 4 خرداد 1365 تا 26 دی همان سال به عنوان مسئول واحد بسیج پادگان آموزشی گنبد در ناحیه مازندران انتخاب شد. در 20 بهمن 1364 با آغاز علمیات والفجر 8 در منطقه عمومی فاو, مصطفی، به عنوان فرمانده گردان مالک اشتر از لشکر 25 کربلا در عملیات شرکت جست.
در 19 بهمن 1365 در منطقه جنوب شلمچه (کانال ماهی) به همراه نیروهای تحت امر, سنگرهای دشمن را مورد حمله قرار دادند. پس از ساعتی جنگ شدید در محاصرۀ سربازان بعثی در آمدند. ناگهان مصطفی، به شدت از ناحیه پیشانی مجروح شد و پس از لحظاتی به درجه شهادت رسید و جسد او مفقود گردید. مادرش در بیان خاطره ای می گوید:
پدر مصطفی، روزی از تهران برگشت, درست روزی که مصطفی، هم از پادگان به منزل آمده بود. با دیدن پدر بلند شد و با همدیگر روبوسی کردند هر دو گریه می کردند پرسیدم چرا گریه می کنید؟ جواب دادند: مادر جان بالاخره روزی همین لباس سپاه کفن مصطفی، می شود.
سردار پاسدار محمد علی پسر کلو – که از کودکی با مصطفی بزرگ شده است – می گوید: صفایی اولین سردار شهید شهرستان مینودشت و یکی از بهترین نیروهای این شهر بود. وی فرمانده گردان مالک اشتر و فرمانده پادگان شیرآباد بود.
مصطفی، همیشه می گفت: دوست دارم با لباس دامادی شهید شوم و این بزرگ ترین آرزوی من است. از شهید صفایی دو فرزند پسر به نامهای مجتبی و محمد جابر به یادگار مانده است. نقل است که وقتی نام مجتبی را برای فرزند اول خود برگزید به مادرش گفت:
مادر وقتی که من شهید شدم در مسجد دست پسرم مجتبی را بالا بگیر و بگو ای مردم این مجتبی است ولی از این به بعد او را مصطفی بخوانید تا من بی مصطفی نباشم.
سرانجام پس از گذشت نه سال جسد شهید مصطفی صفایی کشف شد, به زادگاهش انتقال یافت و به خاک سپرده شد.
منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثارگران گرگان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید









آثار منتشر شده درباره ی شهید
بگذارید پسرم بداند چرا عکس پدرش را بزرگ کرده اند
چرا مادرش دیگر نخواهد خندید
چرا گونه های مادر بزرگش همیشه خیس است؟
و چرا پدر بزرگش عصا به دست گرفته؟
چرا عمو هایش بیش از پیش به او توجه دارند
و چرا پدرش دیگر به خانه برنمی گردد
به پسرم واقعیت را بگوئید
می خواهم پسرم دشمن را بشناسد
مظلومیت را بشناسد
می خواهم پسرم هر روز کنار دیوار اتاق باشد
هر روز شناسنامه اش را ورق بزند
هر روز فانسقه ی پدرش را ببندد
هر روز پوتین پدرش را امتحان کند
هر روز با قمقمه ی پدرش آب بخورد
و هر روز بیتاب روزی باشد
و قدم در راهی بگذارد که پدرش بالبخندی غرورآفرین
چشم انتظار دیدار حماسی اوست
به پسرم دروغ نگوئید
نمی خواهم ایمان پسرم قربانی نیرنگ جهان خواران باشد
بگذارید پسرم به جای توپ نارنجک را بیاموزد
به جای زمزمه، فریاد مبارزه را بیاموزد
به جای ترانه و موسیقی سرود مبارزه را بیاموزد
به پسرم دروغ نگوئید...
به پسرم دروغ نگوئید...
ستاد بزرگداشت مقام شهید



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گلستان ,
برچسب ها : صفايي , مصطفي ,
بازدید : 276
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]

مصطفي در سال 1335 در شهر قم به دنيا آمد. دوران تحصيلات ابتدايي را در مدرسه اديب به پايان برد. او که داراي هوش و ذکاوت بالايي بود مقطع دبيرستان را در هنرستان فني قم با موقعيت به آخر رساند.
مصطفي عسگري، ضمن تحصيل، از مجالس، سوگواري اهل بيت و سخنراني و عاظ غافل نبود. و به نمازش اهميت مي داد نماز را با جماعت مي خواند. در واقع مصطفي تعليم علم را با تزکيه همراه نمود و در اين راه تلاش زيادي کرد. او بعد از اخذ فوق ديپلم در مدارس قم تدريس را شروع کرد.
مصطفي در زمان حکومت طاغوت به سربازي رفت، خدمت سربازي ايشان با اوج گيري انقلاب به رهبري امام خميني مصادف بود. او که تربيت شده مکتب اهل بيت (ع) و شهر قم بود، در دوران سربازي به ارشاد و راهنمايي اسلامي و سياسي سربازان همت گماشت. و سربازان را با نظام شاهنشاهي بدبين کرده و از ظلم و ستم دستگاه طاغوت به آنها سخن مي گفت.
زماني که امام دستور داد سربازان از پادگان ها فرار کنند، مصطفي در محل خدمتش، سربازان را تشويق به فرار از سربازي نمود و خودش هم در مرحله آخر خدمت را ترک کرد. او بعد از فرار از خدمت دو ماه مخفي بود که بعد از آن به قم آمد و در خيابان صفائيه با جمع آوري جوانان محل، شب و روز عليه طاغوتيان شوريدند و با ساختن بمب هاي دست ساز و استفاده از آنها ترس به دل آنها انداختند. روزهاي آخر دوران شاه به تهران رفت. با ارشاد و بسيج مردم شمال ختم غائله شمال و از بين بردن منافقان نقش به سزاي ايفا نمود.
ازدواج مصطفي با شروع جنگ تحميلي مصادف شد. او با اخذ ماموريت از آموزش و پرورش راهي جبهه ها شد و در لشگر5 نصر با صداميان وارد پيکار گرديد . داراي درايت و مديريت بالايي در جنگ بود،بعد از مدتي به لشگر 17 علي ابن ابي طالب (ع) رفت وفرماندهي گردان حضرت علي (ع) را به عهده گرفت . او در عمليات شکست محاصره آبادان، فتح المبين، بيت المقدس، رمضان و والفجر مقدماتي و والفجر هشت شرکت نمود و بالاخره بعد از سالها جهاد در راه خدا، در عمليات والفجر هشت همراه با معاونش «عبدالمجيد شعبان پور» به شهادت رسيدند.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران قم ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد








وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
انالله و انا اليه راجعون وصيت نامه حقير، مصطفي عسگري فرزند محمد حسين که در تاريخ 16/11/64 در جبهه نوشته شد. بعد از شهادت دادن به يگانگي خداوند متعال و نبوت نبي خاتم (ص) و حقانيت قرآن کريم و دوازده امام و جانشيان بر حق رسول خدا (ص) و پس از درود بر رهبر کبير و قائد عظيم الشان و نائب ولي عصر ارواحنا له الفداء امام خميني، مکتوبات قلبي خود را معروض مي دارم: خداوند عمر با عزت رهبرمان و شما امت قهرمان و شهيد پرور را برکت دهد. در طول تاريخ مردم اين چنين بعد از پيامبران، ائمه و امتي وفادارتر از شما کمتر يافت شده. اسلام بر ما منت دارد و ما همه مديون اسلام و مديون رهبرمان، امام خميني هستيم که او در تاريکي هاي جهل و گمراهي به لطف خدا و با نور اسلام و قرآن به هدايت ما شتافت. من تا روزي که از اين جهان فاني رخت بربندم شرمنده امام و شما امت فداکار هستم، شما امتي که در راه دينتان و آرمان مسلمين از بذل جان، مال، فرزند، همسر، پدر و مادر دريغ نکرديد.
متاسفم از اين که نتوانستم ديني که خميني بزرگ و شما امت نجيب بر من داشتيد اد ا کنم. من افتخار مي کنم که بدست رهبرم امام خميني که از سلاله پاک رسول و ائمه هدي مي باشد از بند جهالت و ضلالت رستم و اين ديني است که او بر گردن ما دارد و نوري است که خداوند متعال براي هدايت ما و احياء مجدد اسلام فرستاد. پس اي برادران و خواهرانم قدر اين نعمت و نعمت هاي بزرگ ديگر را بدانيد. و همچنان در ياري کردن دينتان و حفظ کردن وحدت ثابت قدم باشيد. اماممان خميني را گوش به فرمان باشيد تا منجي جهان و عدالت گستر گيتي مهدي موعود (ع) ظهور کند و دنيا را يک سره از لوث وجود ظالمان، کافران، مشرکان و منافقين پاک نمايد. من در حالي شما را ترک مي کنم که قلبم مالامال از اندوه و غم مستضعفان جهان است! آنها و شما امت مسلمان وارث خون هزاران شهيدي هستيد که در طول تاريخ ريخته شده است. پند پير و مرشدمان امام خميني را آويزه گوشتان کنيد که فرمود تا ظلم هست مبارزه هست و تا مبارزه هست ما هستيم. زندگي فاني ارزش ذلت و خواري کشيدن را ندارد. بدانيد که حجت بر همه ما تمام است اگر غفلت ورزيم و اسير هوسهاي مادي و شيطاني شويم، در دو دنيا روسياه خواهيم بود. چنگ بزنيد به ريسمان خدا يک دل و يک زبان باشيد و از نفاق دوري کنيد که «يدالله مع الجماعه» و خدا را ياري کنيد که «ان تنصرالله ينصرکم و يثبت اقدامکم».حوادث تاريخ را بياد آوريد. اشتباهات گذشتگان را تکرار نکنيد و از سرنوشت آنان عبرت بگيريد. در قرآن کريم تعمق و تدبر کنيد. به سيره پيامبر اکرم (ص) و ائمه طاهرين (ص) رفتار کنيد. از فساد بپرهيزيد که رضايت شيطان در آن است . هيچ قومي به هلاکت نيفتادند. مگر اين که به فساد کشيده شدند و سنت خداي متعال را زير پا نهادند. با هواي نفس مبارزه کنيد که جهاد اکبر است. از خود بگذاريد تا به خدا برسيد. هيچ گاه از ياد خدا غافل مشويد. چيزي از مال دنيا ندارم اندکي لوازم زندگي که دارم به همسرم بخشيدم. موتور و ماشين مال پدرم مي باشد. پدر و مادر! مرا حلال کنيد. رنج هايي که پدر و مادر! مرا حلال کنيد. رنج هايي که به شما دادم نتوانستم جبران کنم خداوند به شما اجر بدهد. بعد از من همسرم را تا وقتي شوهر اختيار کند مانند دختر خود بدانيد و از ياري کردن و مساعدت به او دريغ نکنيد. او را مرنجانيد که دختر رسول خداست. مهريه او به گردن من است و من مديون او هستم، نصف خانه را به نام وي کنيد و اگر نکرديد، از او طلب بخشش کنيد.
براي من از خداوند متعال طلب مغفرت کنيد و صدقه بدهيد. چند سالي نماز و روزه به گردن من است، اگر توانستيد ادا کنيد. در غير اين صورت خدا شما و همچنين مرا بيامرزد. در پايان سخني چند با همسرم دارم همسرم! راه عفت و پاکدامني و تقوي را پيشه کن. در بند دنيا مباش به فکر آخرت باش. مرا حلال کن. من از تو راضي بودم. خدا هم از تو راضي باشد من راه حسين (ع) را رفتم. تو هم چون زينب و مادرت زهرا (س) باش. اگر خواستيد بر من گريه کنيد، بر مصيبت حسين (ع) و اصحابش و شهداي تاريخ گريه کنيد. من ذکر مصيبت و روضه حسين و مادرش زهرا و ائمه (ع) را خيلي دوست دارم. همه جا از مصيبت اهل بيت بگو و مجالس روضه خواني برپا کن از شيطان بپرهيز و از ياد خدا غافل مشو. خداوند همه شما را مويد و منصور بدارد و توفيق عبادت خالص به همه عطا کند.
گرد مرد رهي ميان خون بايد رفت
از پاي فتاده سرنگون بايد رفت
تو پاي به راه درنا و هيچ مگوي
خود راه بگويدت که چون بايد رفت
والسلام علي عبادالله الصالحين 16/11/64 مصطفي عسگري


وصيتنامه اي ديگر
بسم الله الرحمن الرحيم
درود بر رهبر کبير انقلاب اسلامي ايران خميني کبير و درود بر شهيدان که به خاطر اسلام و ميهن مقدسشان جان خويش را ايثار کردند و اجازه ندادند که قدرت هاي خارجي بر خاک پاک ميهن مان تجاوز کنند.
وصيتم را با نام خداوند بزرگ آغاز مي کنم.
اي مادر مهربانم وصيتم بر تو اين است که فرزندانت را آن چنان تربيت کني که فقط در راه خدا بروند و بداند که اجر تو بيشتر خواهد بود، خداوند هر کسي را دوست مي دارد و مي خواهد به او کرامت کند او را ترفيع درجه اي بدهد او را با سختي ها از قبيل نقصان مال يا با گرفتن عزيزي او را مي آزمايد. مادر اميدوارم که ما هم جزء اولياء الله باشم و از اين امتحان روسفيد درآييم و تو هم نزد خداوند سربلند باشي و در اين گونه امتحان ها موفق باشي بس چندان ناراحت نباش که خداوند خودش صبر مي دهد .
نمي گويم گريه نکن اما مادر گريه ات طوري نباشد يا در حالي نباشد که دشمن را شاد کند .مادر رنج کشيده تو صبر و تحمل را از حضرت زينب (س) بياموز و اگر خبر قرباني پسرت را براي تو آوردند ياد روزي باش که خبر شهادت علي اکبر (ع) را براي مادرش آوردند . تو اي پدر بزرگوارم هميشه مثل يک شيرمرد تحمل تمام سختي ها را داشته باش که پيش پروردگارت روسفيد خواهي شد. اي پدر عزيزم من بر وجود تو افتخار مي کنم که از اول کودکي به ما نماز ياد دادي و يا از امامان براي ما تعريف مي کردي و حالا نوبت ما هست که مزد کار تو را بدهيم. اي پدرجان از تو انتظار دارم که خودت اسلحه بر دوشم بيندازي و مرا براي جنگ حق عليه باطل به جبهه روانه کني تا در آينده به زيارت شهداي کربلا بروي.
قسم به خون شهيدان راه حق که تا يک وجب از خاک پاک ميهن عزيزمان در اشغال دشمن هست از جبهه برنخواهم گشت .
من مي روم به صدام و صداميان بفهمانم که ايران هرگز اجازه نخواهد داد که هيچ قدرتي به خاک ايران تجاوز کند مگر اين که از روي جنازه 36000000 ايراني رد شوند.
من از مردم ايران مي خواهم که اگر همه کشته شدند به جز يک نفر، آن يک نفر هم مي خواهم که تسليم دشمن نشود ,تسليم در برابر خدا و ملت بايد فقط متکي به خدا و قوانين خداوند و اسلام باشد.
پدر بزرگوارم اگر من لياقت اين را داشتم که با شهيدان ملاقات کنم و با خداوند قرباني تو را قبول کرد از تو مي خواهم که براي من مجلس ختم نگيري و با يک ريال هم براي من خرج نکنيد مرا در ميان شهيدان دفن کنيد تا بلکه خداوند به خاطر آن شهيدان از گناهان من بگذرد.
ديشب از شوق نخفتم يک دم
دوختم جامه و بر تن نکردم
خون شهيدان را ز يک اولي تراست
اين خطاب از صد صواب اولي تر است
والسلام و عليکم
به اميد پيروزي حق عليه باطل مصطفي عسکري







خاطرات
سيد محسن سيره اي:
در اوايل آذر ماه 1359 تعدادي نيرو از بسيج مستضعفين قم به آبادان اعزام شدند که بنده هم با آنها بودم. به منطقه آبادان که رفتيم به فدائيان اسلام وصل شديم. آقا مصطفي از فدائيان اسلام به عنوان فرمانده نيروهاي قمي به ما معرفي شداو معتقد بود که اين انقلاب يک انقلاب الهي است و راهش را به سرعت پيش مي برد و تا نابودي تمامي ستمگران جهان و رسيدن به انقلاب جهاني حضرت مهدي (عج) پيش مي رود. هيچ چيز نمي تواند مانع حرکت اين انقلاب شود.

طا هره ايبد:
براساس خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
گروهبان گفت: «موندن بي فايده س،» بي فايده که چه عرض کنم. اصلاً کار غلطي يه. بايد بزنيم بيرون، هر جوري شده بايد در بريم.»
مصطفي راست ايستاد و بادي به غبغبش انداخت و صدايش را صاف کرد و گفت:«آي گروهبان سوم، چطور جرأت مي کني پيش مافوقت اين جوري حرف بزني، دستور بدم تنبيه و توبيخت کنن و اضافه خدمت برات بزنن؟»
گروهبان سوم خنديد و مصطفي گفت: «زود اداي احترام کن.»
پاي راست گروهبان سوم کشيده شد به پهلو و هماهنگ با دست راست، يک رفت و يک برگشت، پا محکم به کنارة پاي چپ خورد و انگشتان دستش کنار گيجگاه سلام نظامي داد.
مصطفي گفت: «تو تازه داري ياد مي گيري سلام بدي، کجا مي خواي بري؟»
گروهبان دستش را انداخت و گفت: «نمي دونم ... کجا بريم که پيدامون نکن؟»
مصطفي نگاهي به حياط پادگان انداخت و گفت: «بريم خونه، گيرمون مي آرن، اون وقت مي دوني که چه بلايي سرمون مي آرن. تازه اگه بفهمن فراري دادن بقيه هم زير سر ما بوده که ديگه هيچي.»
- براي همينه که نبايد بريم خونه، قم نمي ريم.
- کجا بريم؟
- يک جاي ديگه.
- بايد روش فکر کنم.
- روي چي، اين که کجا بريم؟
- آره، هر جايي که نمي شه رفت. نبايد ردّمون رو گير بيارن.
- چه جوري بايد بريم؟
بوي غذا از آشپزخانة پادگان مي ريخت توي اتاق. غذا هر چه بود؛ امّا بوي با روزهاي قبل و وعده هاي قبل فرقي نداشت، انگار آشپزخانه بوي همه غذاها را در هم قاطي کرده بود و از آنچه به مشام مي رسيد، بوي قرمه سبزي و آش و قيمه و بادمجان و کوکو و تاس کباب و چيزهاي ديگر بود و نبود.
- همين که هر روز غذاهاي اينجا رو بخوريم، خودش کلي تنبيه ... از سرباز جماعت بهتر از اين در نمي آد.
گروهبان گفت: «گروهبان دوم، جناب مصطفي عسگري اگه بقيه بلدن آشپزي کنن، بفرمايند توي آشپزخانه.»
مصطفي گفت: «آشپزخونه؟ ... فکر بدي نيست.»
گروهبان گفت: «يعني گروهبان دوم پذيرفتن برن آشپزخونه؟»
مصطفي گفت: «شوخي نکن ... مي گم وقتي مأمور خريد مي خواد بره واسه آشپزخونه خريد کنه، ما هم داوطلب مي شيم باهاش بريم، بعد ... از اون جا جيم مي شيم ... ديگه وقت رفتنه.»
گروهبان گفت: «تا حالا شش نفر فرار کردن، يک خرده در رفتن سخته؛ اما بايد بريم.»
مردم همة شهرها ريختن توي خيابان به راهپيمايي کردن ... اون وقت ما هنوز نستيم تو پادگان که يکي بهمون خبر برسونه.»
چشم مصطفي به نقطه اي دور خيره شده بود، با همان حال گفت: «از اين بدتر مي دوني چيه؟»
اين که يک روز ما رو ببرن تو خيابون و دستور بدن به طرف مردم شليک کنيم.»
بعد شروع به قدم زدن کرد.
- تا دستمون به خون کسي آلوده نشده، بايد فلنگ رو ببنديم.
گروهبان از بيرون صدايي شنيد. لحظه اي گوشش را به در چسباند و بعد گفت: «بهتره من برم، شک نکن يه وقت.»
مصطفي گفت: «ترتيبش رو مي دم. بيرون قرار مي گذاريم يک جايي همديگر رو ببينيم. منتهي بعدش کجا؟»
گروهبان آهسته گفت: «مسلماً خونه نمي شه رفت، منظمرم قمه، بريم پيدامون مي کنن. بايد بريم يک جاي ديگه.»
مصطفي کلاهش را برداشت و سرش را خاراند و گفت: «شايد بهتر باشه ما بريم يک شهر ديگه ... آهان صبر کن ... مي ريم ميبد .. اون جا فاميل داريم.»
گروهبان گفت: «بد فکري نيست، منم روش فکر مي کنم ... فعلاً با اجازه.»
سلام داد و از در بيرون رفت.

مصطفي ليوان چايش را برداشت و گفت: «سرد شده.»
زن ليوان را برداشت و گفت: «تو هميشه عادتته ... مي گذاري سرد مي شه، بعد بايد عوضش کني.»
بعد بلند شد تا چاي را عوض کند و از توي آشپزخانه با صداي بلند گفت: «پس تو هميشه شر و شلوغ بودي.»
مصطفي خنديد و گفت: «شر نه خانم، شور بودم.»
زن گفت: «هنوزم هستي.»
لبخند مصطفي کم کم محو شد و چشمش به خورشيد افتاد که توي درياچه آسمان در ميان آب هاي نارنجي و قرمز خرامان خرامان مي رفت و جايش را به ماه مي سپرد. نوبت پاس ماه بود. زير لب گفت: «من مال اينجا نيستم، مال موندن نيستم، اون هم حالا، تو اين وضعيت.»
زن گفت: «نمي شنوم چي مي گي؟»
مصطفي گفت: «هيچي ... با تو نبودم، با خودم بودم.»
بلند شد و از روي سر کمد، ورقه هاي امتحاني بچه ها را آورد پايين. زن با يک ليوان چاي داغ آمد توي اتاق و گفت: «خب چه جوري در رفتين، همون جوري.»
مصطفي همان طور که ورقه ها را يکي يکي نگاه مي کرد و تصحيح مي کرد، گفت: «آره، پنج روز بعد، مأمور که مي خواست بره خريد، ما هم، با کلّي خواهش و تمنّا باهاش رفتيم ... بدجوري اضطراب داشتيم. توي ميدون تره بار که شلوغ بود، يکه زديم به چاک با ترس و لرز. اگه مي گرفتنمون، کارمون ساخته بود. براي همين رفتيم ميبد، آشنا داشتيم. اين جوري پيدامون نم کردن، قم کجا؟ ميبد کجا؟ موندن تو پادگان اصلاً درست نبود، تو اون وضعيت که همه اش تظاهرات و راهپيمايي بود، ما رو هم مي بردن، اگه دستور آتش مي دادن، بيچاره مي شديم، بايد به روي مردمي شليک مي کرديم که خودمون هم جزء اونا بوديم. اگر هم که نمي کرديم، يک گلوله خرجمون مي کردن ... دوره سختي بود. من و رفيقم با بدبختي تيکه تيکه سوار شديم و اومديم. خيلي از وسايلمون تو پادگان موند. تنها کاري که تونستيم بکنيم اين بود که لباس هاي عاديمون رو زير لباس فرم پوشيديم و يک جاي خلوت لباس رويي ها رو در آورديم، دو تا کلاه بافتني هم خريديم و گذاشتيم سرمون، اگر دژبان ها بو مي بردن، کارمون تموم بود. گرچه کلّة کَچَلمون از دور جار مي زد که آهاي من سربازم، بياييد منو بگيريد. اما بالاخره به خير گذشت. به ميبد که رسيديم ديگه خيالمون راحت شد. همين جور، همين جوري دو ماهي اون جا مونديم و بعد که آب ها از آسياب افتاد، اومديم قم.»
- بعدش چي کار کردين؟
- بعد جلسه گذاشتيم، جلسه شبانه و کم کم هم راهپيمايي تو کوچه پس کوچه ها. از کوچة بيگدلي و يخچال قاضي حرکت مي کريدم به طرف چهارمردان تا ساعت دو، سه نصفه شب.
زن گفت: «مگه حکومت نظامي نبود؟
- چرا بود، مخصوصاً مي رفتيم و الله اکبر مي گفتيم. يک شب هم تو صفاييه، مأمورها تيراندازي کردن، بندة خدا حاج اسماعيل شيشه بر تير خورد، رسونديمش بيمارستان. خلاصه همين جوري بود تا انقلاب شد. دوباره من رفتم سربازي، عجب دوراني بود. يادش بخير.»
زن گفت: «آره ... سطل آشغال هايي که اون موقع به تير چراغ برق زدي، تو صفائيه، هنوز بعضي هاش هست.»

مصطفي وسايل را جمع کرد، برگه هاي امتحاني بچه ها را توي کيفش گذاشت و راه افتاد. تصميمش را گرفته بود؛ اما بايد براي عمليکردنش راهي پيدا مي کرد تا اين طرف هم لنگ نماند. زيپ کاپشنش را تا آخر بالا کشيد و شالش را دور گردن و دهنش انداخت. توي خيابان از راديو، صداي مادرش حمله مي آمد. تاکسي سوار شد، بايد قبل از ساعت هشت به مدرسه مي رسيد. تاکسي پيچيد توي خيابان اصلي که چشم مصطفي به حجله اي افتاد که کنار خيابان بود و ار بلندگو نوحه پخش مي شد:
ما را طلب کن کربلا، يا کربلا، يا کربلا ...
مصطفي صورتش را به شيشه چسباند تا عکس شهيد را ببيند، نتوانست. آهي کشيد، تاکسي از کنار حجله گذشت، مصطفي سر گرداند و دوباره آن را نگاه کرد. گذرا تصوير جواني را ديد. رو گرداند. دلش از شهر کنده شد، خيال رفتن باز به سراغش آمده بود؛ اما مدرسه و بچه ها را چه کند. يکدفعه نمي توانست همه چيز را رها کند و برود. تاکسي رو به روي در مدرسه ايستاد. مصطفي کرايه را درآورد و به راننده داد و به طرف در مدرسه رفت. دم در مدرسه تازه متوجه شد که ناخودآگاه دارد همان نوحه را زير لب زمزمه مي کند: ما را طلب کن کربلا، يا کربلا، يا کربلا .
در، نيمه باز بود. زنگ خورده بود و بچه ها مثل پادگان صف کشيده بودند. مصطفي از ميان صف بچه ها راهي دفتر شد. احساس کرد صف، صف بچه هاي بسيج است که عازم جبهه اند. از کنار بچه ها که رد مي شد، بچه ها سلام مي کردند.
- سلام آقاي عسگري.
- سلام، صبح به خير.
آقاي مدير پشت ميز نشسته بود، مصطفي سلام کرد و دست دادند. مصطفي ساکت گوشه اي نشست. آقاي مدير گفت: «چيه آقاي عسگري، باز اين جوري نشستي؟»
- هيچي ...
- تو فکري؟
- دارم به اين فکر مي کنم که مدرسه، کلّي کار عقب مونده داره، نرده ها رنگ مي خوان، کتابخونه بايد سرو سامون بگيره ... خيلي کارهاي ديگه هم هست. اگه شما موافقت مي کردين که من معاون بشم و ديگه تدريس نکنم، خيلي خوب بود.
آقاي مدير رفت کنار پنجره و نگاهي به حياط و بچه ها انداخت و ريشش را خاراند و گفت: «امان از دست تو آقاي عسگري ... بالاخره بردي، اتفاقاً امروز مي خواستم اين خبر رو بهت بدم که بابا جان، من ديگه خسته شدم، از شنبه پست معاونت مال تو ... حلّه؟
بچه ها به صف به طرف کلاس مي رفتند. صداي گرومب، گرومب پاهايشان مي آمد. مصطفي لبخند زد و گفت: «دست شما درد نکه. ما حاضريم از همين حالا مشغول شيم.»
آقاي مدير گفت: «نخير، ما حاضر نيستيم، بايد تا شنبه صبر کني که يک دبير بياد به جاي شما ... آهان يک چيز ديگه ... خوب نيست شما جارو بگيرين دستتون و حياط رو جارو بزنين يا دستشويي تميز کنين ... هر چي باشه شما يک معلّميد، پيش بچه ها يک شأن ديگه داريد. اين کارها، کار شما نيست، کار باباي مدرسه اس.»
مصطفي بلند شد تا راهي کلاس شود، دم در گفت: «اتفاقاً به خاطر همينه که من اين کار رو مي کنم، مي خوام به بچه ها بگم که شأن باباي مدرسه هم با معلّم فرقي نداره، حرمتش حفظ بشه.»
آقاي مدير ديگه چيزي نگفت. مصطفي گفت: «باز هم از موافقتتون ممنوم.»

مصطفي که به خانه آمد، زن گوشة اتاق نشسته بود، تمام برگه هاي آزمايش و سونوگرافي و نسخه هاي ديگر جلواش بود، مصطفي مي دانست؛ اما باز پرسيد: «اين چيه؟»
زن يکي يکي آن ها را روي هم گذاشت و گفت: «آزمايشاس. همونايي که اين دکتر و اون دکتر نوشتن با نسخه هاشون ... اين همه خرج کرديم، آخرش هم هيچي، بي فايده.»
مصطفي نشست يک گوشه و گفت: «اوني که اون بالاست، بايد بخواد ... اگه نخواد، از دست هيچ کي کاري ساخته نيست.»
زن خواست چيزي بگويد، حرفي از دهانش بيرون پريد؛ اما ادامه نداد.
مصطفي گفت: «چيزي مي خواستي بگي؟»
زن گفت: «چي بگم والله.»
بعد بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت. مصطفي حال زن را مي فهميد، حدس زد باز کسي چيي گفته و او را به هم ريخته. در اين پنج سالي که ازدواج کرده بودند، مشکلي نداشت، زندگي آرامي داشت و از آنچه داشت و نداشت راضي بود؛ جز يک مورد، حرف هاي ديگران، آن هم به خاطر چيزي که به اختيار او نبود. هين مسئله گاهي روي زندگي اش سايه مي انداخت و دلتنگي را رقم مي زد، براي حلّش راهي نداشت، جز آن که نذر کند و دست به دعا بردارد و زن گاهي دلتنگ تر از او سر به گريبان مي برد و در رؤياي آنچه نداشت، سير مي کرد.
مصطفي از توي کيف سررسيدش را درآورد و نگاهي به يادداشت هايش کرد، دو روز مهلت داشت تا کارهاي نيمه تمامش را تمام کند، نمي خواست وقتي ميرود، کاري را زمين گذاشته باشد و به انجام نرسانده، رها کرده باشد. مشکل مدرسه را نداشت. بعد از معاون شدنش ديگر از بچه ها و کلاس خيالش راحت شده بود. ديگر دغدغة اين را نداشت که بچه ها بي معلّم مي مانند. صبح که به مدير مدرسه خبر رفتنش را داده بود، آقاي مدير روي دستش زده بود و گفته بود: «ا ا ا ... پس بگو چرا دست و پا مي زدي معاون بشي.»
مصطفي خنديده و گفته بود: «ديگه کار از کار گذشته، آقاي مدير، به هر حال من رفتم. چه معلم بودم چه معاون ... اين جوري لااقل اين طفلي بچه ها بي معلّم نمي مونن ... خب نظرتون چيه؟»
آقاي مدير گفت: «تو نظر منو مي پرسي چکار، رفتي کار خودت رو کردي، حالا مي گي نظرت چيه؟ ... اگه من بگم موافق نيستم، تو نمي ري؟ ... مي ري ديگه. من که ديگه تو رو خوب مي شناسم آقاي عسگري ... خلاصه خوب سر ما کلاه گذاشتي.»
حالا مصطفي بايد خبر را هم به زنش مي داد. زن که توي حال آمد، کمي گرفته به نظر مي رسيد و مثل هميشه سرحال نبود. مصطفي گفت: «چيه پکري.»
مصطفي نگاهش کرد، مي دانست چيزي شده. زن ساکت مانده بود. مصطفي گفت: «اگه کار مهمّي داري بگو تواين دو روزي که هستم، انجام بدم.»
زن با تعجب برگشت و به او نگاه کرد و گفت: «... چي؟ کدوم دو روز؟»
مصطفي ساکت نگاهش کرد. زن هم به او خيره شد و بعد گفت: «باز ... داري مي ري؟»
مصطفي سرش را پايين انداخت. زن گفت: «شايد ...»
و ساکت شد. مصطفي گفت: «شايد چي؟»
زن آهي کشيد: «شايد حرفهايي که اين و اون مي زنن درسته.»
مصطفي برافروخت. سررسيد را محکم بست و گفت: «کدوم حرف ها؟»
زن دلخور و عصبي با صداي بلند گفت: «همون حرف ها ديگه، همين که مي گن چون بچه گيرش نمي آد، دلخوشي نداره، همه اش جبهه س ... اين جا طاقت نداره بمونه پي ...»
نتوانست خودش را کنترل کند، بغض راه گلويش را بست و اشکش سرازير شد و کلمات در دهانش ماند. مصطفي سر به ديوار تکيه داد و لحظه اي چشمش را بست و زير لب لااله الا الله گفت و بعد گفت: «تو که مي دوني اين جوري نيست، تو که مي دوني دليل رفتنم اين نيست، چرا به اين حرف ها گوش مي دي؟»
زن گفت: «از کجا بدونم ...؟»
مصطفي ناراحت گفت: «به ولاي علي دليل رفتنم اين نيست، من نمي تونم بمونم، هر وقت از جبهه برمي گردم، انگار گم کرده اي دارم، انگار يک چيزي جا گذاشته ام. وقتي تو خيابون حجلة يک شهيد رو مي بينم، غم عالم تو دلم جمع مي شه ... من مي تونم اينجا بمونم و با آرامش زندگي کنم، وقتي تو مملکتم جنگه؟ خودم که اينجام، دلم اونجاست. حرف هاي اين و اون اراجيفه، دوست دارن يک چيزي بگن.»
مصطفي سر به زير انداخت و لحظه اي ساکت شد و بعد گفت: «چرا؟ ... چرا دلم نمي خواد؟ ... مگه مي شه؟ اما وقتي خدا نمي خواد، چه مي شه کرد، من توکّل کردم به اون، راضي به رضاي خدام ... دلم مي خواد تو هم اين جور باشي، حرف هاي مردم رو نشنيده بگيري.»
زن سر را روي دست تکيه داد و ساکت سد. مصطفي توي خودش فرو رفت و بعد گفت: مي خواي بريم بيرون، يک خورده دلت واشه؟»
زن چيزي نگفت. مصطفي دوباره پرسيد. زن آهسته گفت: «يک دکتر ديگه رو معرفي کردن، خيلي تعريفش رو مي کنن ... وقت گرفتم براي بعدازظهر.»
مصطفي نفس عميقي کشيد و گفت: «باشه، پيش اين هم مي ريم.»
مصطفي نگران زن بود و دلتنگي هايش. مي دانست وقتي نيست به او سخت مي گذرد، آن هم با حرف هايي که از اين و آن مي کشيد؛ اما چاره اي نداشت، يک دل اينجا داشت و يک دل آن جا؛ اما به هر حال ميان اين دو، بايد يکي را برمي گزيد و او انتخابش را کرده بود.
ميني بوس ايستاد. از دورترها صداي شليک توپ مي آمد. مصطفي با صداي بلند گفت:
«برادرا، سريع پياده شين، ميني بوس بايد برگرده تا ديده نشه.»
بچه ها از صندلي اول يکي يکي پايين پريدند. مصطفي دم در ايستاده بود در ميني بوس را گرفته بود، همه که پياده شدند، گفت: «خدا به همراهت برادر.»
راننده، دست تکان داد و دور زد. مصطفي گفت: «بايد از لابه لاي نخل ها بريم تا ما رو نبينن. سمت چپتون بهمن شيره، ما از سمت راست بايد بريم جلو تا ذوالفقاريه.»
گروهان به راه افتاد. نخل ها مثل سنگر آنها را در پناه گرفته بودند. گروهان به صف پشت سر مصطفي گام برمي داشت. مصطفي هر از گاهي، نگاهي به پشت سر مي انداخت. بچه ها با منطقه آشنايي نداشتند. خيلي از آنان بار اولشان بود که به خط مي آمدند، براي همين مراقبت بيشتري را مي طلبيدند.
مصطفي گاهي مي ايستاد و نظري به انتهاي گروهان مي انداخت، احساس مي کرد که بچه هاي مدرسه مدرسه توي صف ايستاده اند و راهرو و کلاس هاي مدرسه را خوب نمي شناسند. اين حس او را از آن دشت پر آشوب مي کَند و توي حياط مدرسه، ميان بچه هاي دوره راهنمايي مي برد که پر از شور و نشاط و شيطنت و سادگي بودند.
هر چه بيشتر مي رفتند، صداي توپ و گلوله بيشتر مي شد و گاهي صداي انفجار خمپاره و نارنجک هم به گوش مي رسيد.
نزديکي هاي ذوالفقاريه، نخلستان به تپّه اي مشرف مي شد که پيدا بود سينه اش سپر گلوله
توپ و خمپاره و نارنجک زيادي بوده است. از آنجا تا خط ديگر راهي نمانده بود. به تپّه که رسيدند، مصطفي ايستاد. روي خاک دست کشيد و گفت: «همين جا رضا کلکو شهيد شد، خوش به سعادتش.»
بچه ها ساکت شدند. مصطفي چند قدم جلوتر رفت و دور و برش را نگاه کرد. کنار تپه، قنداق شکستة تفنگ «ژ3 اي» افتاده بود. مصطفي خم شد و آن را برداشت و با دست خاکش را پاک کرد وگفت: «رضا با اين، نارنجک تفنگي مي زد.»
غمي که توي دلش بود، از چهره اش هم خوانده مي شد. يکي از بچه ها گفت: «خدا مي دونه شهادت، اين دفعه نصيب کي مي شه.»
هوا گرم بود، بچه ها که راه مي رفتند، گرما بيشتر بر آنان اثر مي کرد و عرق که با گرد و خاک مي آميخت، آزارشان مي داد. هر بار که با چفيه عرق صورتشان را پاک مي کردند، پوستشان قرمزتر مي شد و سوزش بيشتري احساس مي کردند و دم به دم تشنه مي شدند. اگر فرصت بود و اگر دور و برشان رودخانه اي بود، بچه ها حتماً به آب مي زدند. مصطفي فکر کرد: چقدر يک حمام با آب سرد مي چسبد. اما اينجا جاي فکر کردن به اين چيزها نبود. بچه ها از شدت گرما، آب قمقمه هايشان را روي صورت خالي مي کردند.
به خط که رسيدند، مصطفي گفت : «حرکت اضافه نداشته باشيد که دشمن متوجه حضور ما بشه، اين جا ديگه بايد تقسيم بشيد.»
گلوله توپي در دويست متري آنان فرود آمد، بعضي از بچه ها روي زمين درازکشيدند. يکي گفت: «ما را ديدن.»
مصطفي گفت: «نه ... گمون نکنم، اگه ديده بودن، نزديکتر مي زدن؛ شليکشون هدفمند نبود. ولي بايد احتياط کنيد ... اين جا خط بچه ها، خط مقدم ... خيلي هاتون دفعة اول که اومدين، پس بايد بيشتر دقت کنيد و با رمز و رازهاي خط مقدم آشنا بشيد، بيشتر احتياط کنيد، چون اين جا هر لحظه و هر گوشه اش حادثه اي کمين کرده ... تا نگفتم کاري نکنيد.»
مصطفي بچه ها را تقسيم کرد. سنگر بچه ها همان تپّه ماهورهايي بود که جزء طبيعت منطقه بود و يا گودالهايي که از شليک گلولة توپ و خمپاره ايجاد شده بود. قامت شکسته و بر زمين افتادة نخل ها هم، سنگر عده اي ديگر شد.
بچه ها عطش داشتند و تند وتند آب مي خوردند. مصطفي گفت : «قراره آب خوردن بيارن ...اما شما هم آب ها رو حروم نکنيد، نريزيد رو دست و صورتتون. براي شستن بايد از آب غير آشاميدني استفاده کنيد.»
يکي گفت: «براي وضو چي؟»
- براي اون هم همين طور، آبي که مي آد فقط براي خوردنه، اونقدر نيست که به چيز ديگه اي هم برسه ... براي نظافت هم يک فکري مي کنم.
بچه ها سر جايشان مستقر شدند و منتظر دستور بودند، منطقه آرام نبود، اما پيدا بود که هنوز از حمله هم خبري نيست.
مصطفي از بچه ها فاصله گرفت. از توي کوله اش بيلچه و کلنگي در آورد، روي خاک، جاهاي مختلف دست کشيد و جايي را انتخاب کرد و مشغول کندن شد.
گرما خستگي را چند برابر مي کرد.
يکي گفت: «چيکار داره ميکنه؟»
مصطفي شنيد، اما به روي خودش نياورد. عرق شور از پيشاني اش راه مي افتاد و توي يقه اش مي رفت. پيراهنش را در آورد و با عرق گير مشغول شد. نفس نفس مي زد. لب هايش خشک شده بود. قمقمه اش را برداشت و جرعه اي آب نوشيد. دهانش مزة خاک گرفته بود. دوباره مشغول کندن شد. عرق گيرش، خيس شده بود و خاک، موها و ريشش را پوشانده بود.
يکي از بچه ها گفت: «چيکار مي کني، برادر عسگري؟»
مصطفي گفت: «بچه ها آب لازم دارن، از اينجا تا بهمن شير دو کيلومتر راهه. نمي تونيم بريم اونجا، بايد همين جا آب پيدا کنيم.»
- مي خواهي چاه بکني؟
- چاره اي نيست، اونقدر مي کنم تا به آب برسه، اين جا خاکش مرطوبه، هم راحت کنده مي شه و هم زود آب مي زنه بيرون.
- اگه نرسه؟
- اين منطقه رو آبه، انشاء الله مي رسه.
- بده من کمک کنم، خسته شدي.
مصطفي بيلچه و کلنگ را به او داد و خودش بالا آمد و زير ساية نخلي نشست تا نفسي تازه کند. منطقه التهاب داشت و گلوله هاي دشمن پراکنده مي آمد و زخم بر تن دشت و نخلستان مي زد. نفس مصطفي که جا آمد، صدا زد: «برادر بيا بالا ... من خستگي ام در رفت.»
دست جوان را گرفت و او را از گودال بيرون کشيد و خودش توي آن پريد.
ساعتي بعد وقتي خسته و عرق ريزان، کلنگ را بر تن خاک زد ، جوشش آب را از لا به لاي ذرات خاک ديد، از همان ته گفت: «بچه ها، آب.»
چند نفري دويدند و کنار گودال آمدند. صداي ولوله شادي بچه ها بلند شد:
- دستت درد نکنه آقا مصطفي، کاري کردي کارستون.
مصطفي با انرژي بيشتري تن خاک را سوراخ کرد، قل قل آب را زير پاهايش حس کرد، ديگر نيازي به ماندن نبود. صدا زد :« ديگه تموم شد بچه ها، منو بکشيد بالا.»
طناب را دور کمرش محکم کرد و بچه ها او را از گودال بيرون کشيدند. آب قل قل مي کرد و خنکاي خود را به تن گرم خاک مي بخشيد و خاک داغ، جان مي گرفت.

منطقه يکسره اندوه بود و درد ، گاهي صداي زمزمه اي ، دعايي بلند مي شد و با ناله مجروحان و زخمي ها در هم مي آميخت و صداي شليک و انفجار، همة صدا ها را در خود خاموش مي کرد. فرمانده، نگران و مضطرب گفت:« سه شبه که اين عمليات را شروع کرديم. مي دونم خيلي زخميو شهيد داديم، اما اين جاده برامون حياتي، هر طور شده بايد بگيريمش، به هر قيمتي.»
مصطفي خيره به فرمانده، ساکت بود. به بچه هايي فکر مي کرد که زخمي و شهيد شده بودند، لحظه اي از ذهنش دور نمي شد و هر زخمي که به تن آنها مي خورد، خراشي بر دل او مي نشست؛ اما جنگ همين بود و عمليات همين. آنها چاره اي جز دفاع نداشتند. دشمن به خاک کشور حمله ور شده بود و بي امان بمباران مي کرد و مي تاخت و ويرانه برجا مي گذاشت.
فرمانده گفت: «شکل عمليات رو امشب عوض مي کنيم، يک گردان از سمت راست، از جاده آسفالت حرکت مي کند، يک گردان هم از سمت چپ، يکي هم از جلو ... دشمن رو بايد پرس کنيم، توي جادة آسفالت.»
مصطفي گفت: «خيلي شهيد و زخمي داديم، هر طور شده با اين عمليات بايد کار رو تموم کنيد ... نامورت ها تانک هاشون بچه ها رو در مي کنه.»
فرمانده گردان عمار گفت: «توکل به خدا، شايد اين جوري موفق بشيم.»
فرمانده گفت: «وقت رو از دست ندين، گردان عمار از سمت راست حمله مي کنه، گردان حضرت رسول الله (ص) از سمت چپ، ما هم از جلو ... بهتره زودتر راه بيفتن ... يا حق.»
آسمان تيره و تار بود، معلوم نبود که ابر ماه را پوشانده يا دود انفجار و گرد وغباري که ميان زمين و آسمان کشيده شده است.
مصطفي با عجله راه افتاد. آمد و رفت و جا به جايي نيروها شتاب گرفته بود. امدادگران با برانکارهاي سالم و شکسته، تند تند مجروحان را براي انتقال به پشت جبهه به آمبولانس هاي سراپا گلي مي بردند. هيچ کس به خود نبود. هر کس به سويي مي دويد و انفجار پي در پي، بر آشفتگي اوضاع مي افزود.
مصطفي گردان را راه انداخت، چشمش که به شهدا و مجروحان مي خورد، يک نوع دلتنگي و گرفتگي عجيبي سرغش مي آمد، احساس مي کرد از آنان عقب افتاده، با همه تلاشي که براي پيش کشيدن خودش داشت.
وقت درنگ نبود. گردان را سريع نظم داد و از سمت چپ حرکت کرد. دشمن بي امان مرگ و گلوله مي باراند. مصطفي بر سرعتش افزود، لحظه اي غفلت، شايد شهيدي ديگر بر شهدا مي افزود. گردان را به سوي دشمن هدايت کرد. هر بار که توپي شليک مي شد، صداي فرياد الله اکبر به آسمان بلند مي شد و کسي بر خاک مي غلتيد، بچه از چپ و راست به سوي دشمن تاختند و آن ها را هدف گلوله قرار دادند. پيش تر که رفتند، نيروهاي دشمن به خوبي ديده مي شدند. ميان جاده، تانکي بي امان مي چرخيد و بچه ها را به گلوله مي بست. دستور، دستور پيش روي بود.
با اشاره مصطفي گردان به جلو تاخت، ده، يازده متر با تانک دشمن بيشتر فاصله نبود، اگر بچه ها از تانک عبور مي کردند، دسترسي به جاده امکان پذير مي شد؛ اما تانک مثل گردونه اي در جا روي شن هاي داغ مي چرخيد و دانه هاي شن را مثل گلوله هاي ساچمه اي با شتاب به سر صورت بچه ها پرتاب مي کرد و زخمي برجا مي گذاشت. تيرپارچي تانک هم بي امان شليک مي کرد و دور تا دور تانک را به رگبار مي بست تا کسي جرأت جلو آمدن نداشته باشد. گردان سر جايش متوقف شد، حتي قدمي هم نمي توانست پيش بگذارد، بچه ها روي زمين دراز کشيدند. يکي گفت: «برادر عسگري! چه کار کنيم؟ برگرديم عقب؟
مصطفي ماند، تانک در چند متري او. بي وقفه مي چرخيد و شليک مي کرد و تا وضع چنين بود، امکان پيشروي و گرفتن جاده، غيرممکن به نظر مي رسيد. تنها راه رسيدن به تانک و بعد جاده، زدن تيربارچي بود.
مصطفي گفت: «نه، هر طوور شده بايد بريم جلو ... شما صبر کنيد، من يک کاري مي کنم.»
چفيه اش را دور سرش پيچاند و نيم خيز شد. يکي گفت: «خطرناکه!»
- توکل به خدا ... چاره اي نيست، نمي شه صبر کرد تا بچه ها پَرپَر شن. سينه خيز جلو رفت. تانک همان طور مي چرخيد، جلوتر رفت، تنها راه را آن ديد که پشت تانک بپرد. تانک ثابت نبود و سوار شدن بر آن، کار بسيار سخت و خطرناکي بود. مصطفي چرخش تانک را خوب در نظر گفت ودر ذهنش زمان چرخش کامل تانک را محاسبه کرد و آماده شد تا وقتي پهلوي تانک رو به رويش قرار گرفت، خيز بردارد و خود را از آن بالا بکشد. سه چرخش کامل تانک را صبر کرد تا مطمئن شود که محاسبه اش دقيق بوده است. در چرخشش چهارم با ديدن پهلوي تانک، با تمام قوا به طرفش دويد و به توفان شني که به طرفش مي وزيد، اعتناييي نکرد؛ به پشت تانک که رسيد، روي آن پريد و به سختي خود را روي سر تانک کشيد. تيربارچي متوجه اش شد و تيربار را به سرعت به طرف او چرخاند تا او را به رگبار ببندد. مصطفي نبايد معطل مي کرد، لوله داغ و سرخ شدة تيرباز به سمت او چرخيد و چيزي نمانده بود که با شلّيکش تمام تلاش مصطفي هدر رود و تانک دوباره بچه ها را درو کند. بي لحظه اي تأمل، لولة داغ تيربار را گرفت و سر آن را به سويي ديگر چرخاند و گلوله به سمتي ديگر شليک شد.
مصطفي با دستس ديگر به تيربارچي شليک کرد و تيربار را از کار انداخت و سر تفنگ را توي برجک فرو برد و رانندة آن را هم زد. تانک از حرکت ايستاد. مصطفي خواست لولة تيربار را رها کند، اما دستش از لوله جدا نشد سوزشش شديدي کف دست و استخوانش احساس کرد. انگار مغز استخوانش آتش گرفته بود لوله تيربار از داغي سرخ شده بود و پوست و گوشت دست مصطفي به آن چشبيده بود. دستش را به سرعت از لوله کند. درد بر تمام وجودش کشيده شد. گوشت دستش به لوله چسبيد و بوي سوختگي توي دماغش پيچيد. از تانک پايين پريد و چفيه اش را دور دستش پيچيد.
با توقف تانک، صداي فرياد الله اکبر بچه ها بلند شد و شروع به دويدن به سمت جاده اي کردند که دشمن از آن مي گريخت.
مصطفي دم در مقر ايستاد، جاي ترکش هاي ماندة توي تنش مي سوخت، اما حاضر نبود به خاطر آن به غم برگردد، مي خواست همان جا ببماند تا زخمش خوب شود، اما زخم به سختي رو به بهبود مي رفت، نه استراحتي در کار بود و نه مي توانست مرتب زخمش را ضدعفوني کند.
از دور دو تا از بچه ها را ديد که با بسته اي که در دست داشتند، مي آمدند، بچه ها که رسيدند، سلام کردند. مصطفي گفت: «اين چيه؟»
يکي از آنها گفت: «توش حوله است، نُو نوه، تا حالا استفاده نشده.»
- از کجا آوردين؟
- از تو يک خونه پيدا کرديم، بيشتر خونه ها رو خمپاره داغون کرده، اين خونه سالم بود، رفتيم توش. يک اتاق بود که همة لباس هاش نو نو بود، فکر کنم مال يک تازه عروس بوده، فکر کرديم بد نيست حوله رو بياريم، اين جا بچه ها لازم دارن.
ابروهاي مصطفي در هم رفت و چهره اش عبوس شد و گفت: «زودتر برگرديد ببريد بگذاريد سر جاش.»
- ا ... براي چي؟
- زود بريد.
- براي چي آخه؟ ... بيشتر خونه ها خمپاره خوردن، همين امروز و فرداست که اون خونه هم بره رو هوا همة وسايلش هم بسوزه.
مصطفي عصباني شد: «گفتم بريد بگذاريد سر جاش ... حق نداريد به اموال مردم دست بزنيد.»
- چه فرقي مي کنه؟ اين جا منطقة جنگي ... تازه مگه امام جمعة آبادان نگفت که اشکالي نداره که از مواد غذايي که توي مغازه ها موندن استفاده کنين.
مصطفي کنار ديوار نشست و گفت: «بله، ايشون گفتند مواد غذايي فاسدشدني، نگفتند که اين چيزها رو هم بردارين. »
بچه ها راه افتادند، وسط راه يکي شان ايستاد و گفت: «اگه چند روز ديگه، خمپاره همه رو سوزوند چي؟»
- اگه اين رو برداريد بايد بعدش جواب خدا رو بدين؛ اما اگه خمپاره خورد، شما ديگه مسئوول نيستيد.
بچه ها راه آمده را برگشتند.
مصطفي در فکر عمليات بعدي بود که نزديک مي شد.

پرستار سرم را تنظيم کرد و گفت: «شانس آورديم پاتون عفونت نکرده.»
مصطفي گفت: «از اين شانس ها زياد داشتيم.»
پرستار راه افتاد و رفت مصطفي به طرف پنجره برگشت و دوباره حياط بيمارستان و خيابان را زير نظر گرفت. منتظر بود تا عيادت کنندگانش بيايند. خبر به آنها رسيده بود، اگرچه مجروحيتش آنها را ناراحت و مضطرب مي کرد؛ اما مي دانست که اين تنها راه برگشت او از جبهه است. زنش از ديدنش خوشحال مي شود. اين جراحت هم برايش چندان مهم نبود، مثل ترکش هايي که توي تنش بود و هر وقت کسي از او مي پرسيد که اين ها چيست مي گفت که خرمگس گزيده.
پايش تا بالاي زانو باندپيچي شده بود و مي دانست که به اين زودي نمي تواند راه برود. هر بار که زخمي مي شد برايش غريب نبود، ذانگار از قبل مي دانست و انتظارش را مي کشيد، اما اين بار وضع فرق داشت. انگار يکدفعه وسط عمليات مقدر شده بود که زخمي بشود، چند لحظه قبل از زخمي شدنش، احساس کرد هر جا که مي رود، گلوله يا ترکشي دنبالش مي کند و مي آيد تا حتماً به او بخورد و خيال رها کردنش را هم ندارد. آخر هم همان شد و بالاخره بعد از شش، هفت ماه که جبهه بود، سر از بيمارستان قم درآورد. زير لب لا اله الا الله گفت.
رهگذارن توي حياط را از نظر گذراند، چشم از در بيمارستان بر نمي داشت تا آشنايي ببيند که ديد، همسرش با عجله مي آمد، چندان حال ديگري پيدا کرد، انگار تا ثانيه اي قبل، قلبش نمي زد و حالا به تپش افتاده بود.
زن که از حوزة نگاهش خارج شد مصطفي چشم به در اتاق دوخت و منتظر ورودش شد. مدتي بعد زن هراسان توي اتاق سرک کشيد چندان به او لبخند زد. زن وارد شد، سلام کرد و سرتا پاي چندان زا برانداز کرد و گفت: «ما فقط بايد تو رو وقتي مجروح مي شي، ببينم.»
چندان خنديد و گفت: « به جبهه حسودي مي کني؟ ... خب چه کنيم، اونجا که مي ريم اسير مي شيم.»
چشم زن روي پاي مصطفي خيره مانده بود. مصطفي گفت: «نگران نباش، چيز مهمي نيست، همه اش يک گلولة ناقابله، دنبالم اومد و اومد تا يک گوشه گيرم آورد و تو زانوم جا خوش کرد.»
زن برگشت، نگاهش کرد و آهي کشد.نشست روي صندلي و گفت: «نذر کرده بودم بياي؛اما نه اين جوري.»
مصطفي با توجه گفت: «چي؟ .... نذر کرده بودي من بيام مرخصي استعلاجي ؟ »
- ...... مي خواستم يک خبري بهت بدم.
و لبخند زد: «دلم تنگ شده بود.»
مصطفي خودش را جلو کشيد و گفت: «يک جوري شدي ..... نذر و نياز کردي که من کلوله بخورم؟»
زن لبخند و گفت: «اذيت نکن مصطفي.»
- خب نه خبرت چي هست؟
اشک توي چشم هاي زن حلقه زد و گفت: «نمي دونم .... نمي دونم چه جوري بگم .... بعضي وقت ها خدا يک کارهايي مي کنه که آدم سر در نمي آره..... نذر کردم بياي قم تا بهت بگم.....»
مصطفي منتظر بود.
- بگم که خدا داره بهمون بچه مي ده .... من حامله ام, هفت ماهه ام.
مصطفي لبخند زد و بعد اشک توي چشم هايش جمع شد. دلش خواست به سجده بيفتد. و پيشاني بر دست گذاشت و زير لب خدا را شکر گفت.
زن مي گريست و مي خنديد. مصطفي که کمي آرام شد, گفت: «پس تو بودي که به من گلوله زدي؟»
و هر دو خنديدند.

مصطفي پاي رفتن نداشت, گلوله مفصل و استخوان زانو را خرد کرده بود و او به سختي مي توانست روي پايش بايستد و مجبور بود صبر کند تا دوباره توان راه رفتن پيدا کند, عصا, کار پاي زخميش را به سختي انجام مي داد. زن با هر چه در توان داشت, به او مي رسيد و از او پرستاري مي کرد. اگر چه خودش حسابي سنگين شده بود و کار کردن برايش سخت بود. زمان تولد طفل فرا مي رسيد و او بايد خود را محياي پذيرايي از نوزاد مي کرد که پنج سال انتظار آمدنش را کشيده بود.
زن در آستانة در ايستاده بود و دست به کمر داشت و سر به چار چوب در چسبانده بود. مصطفي کتاب را از جلو چشمش پايين آورد و به زن نگاه کرد و گفت: «چي شده؟»
زن عرق پيشاني اش را پاک کرد و چشم ها را بر هم فشرد وگفت: «چيز مهمّي نيست.»
از در تو آمد, سنگين راه مي رفت. صورت و دست و پايش ورم کرده بود و چشم هايش حالتي از خستگي داشت کنار اتاق آمد, دست بر زمين پله کرد و آهسته نشست. مصطفي چشم از او گرفت و دوباره مشغول خواندن شد. زن بافتني اش را دست گرفت؛ براي نوزادي که در راه بود, کلاه مي بافت. درد دوباره در کمرش پيچيد, خواست به روي خودش نياورد؛ اما درد قوي تر از آن بود که در مقابلش مقاومت کند. بافتني را زمين گذاشت و به خود پيچيد و فرش را چنگ زد. زن نفس عميقي کشيد و سر به ديوار تکيه داد و پا بر زمين کشيد. مصطفي عصا را برداشت و دست بر زمين گذاشت و بلند شد و لنگان به طرف زن رفت. زن آهسته گفت: «گمونم وقتشه.»
- چي کار بايد بکنيم؟ بريم بيمارستان؟
زن چيزي نگفت. مصطفي گفت: «پاشو حاضر شو بريم.»
دست زن را گرفت تا بلند شود. زن به سختي برخاست. ساک بچه را از قبل پيچيده بود, آن را دست مصطفي داد.

صداي خندة دخترک توي اتاق پيچيده بود, زن از آشپزخانه به سمت اتاق آمد و لبخند زنان به پدر و دختر نگاه کرد. دختر دست هاي کوچک بابا را گرفته بود. مصطفي روي صورت او خم مي شد و صورت بر صورت او مي گذاشت و با صداي کلفتي مي گفت: «بخورمش.»
و دوباره سرش را بالا مي برد و دخترک بلند بلند مي خنديد و گفت: «دلش درد مي گيره ها !»
مصطفي گفت: «بگذار بخنده, خنده اش يک دنيا مي ارزه.»
زن گوشه اي نشست و گفت: «ولش کن مصطفي .... گشنه س, شيرش دير بشه, کج مي ره .»
مصطفي عقب نشست. زن بچه را بلند کرد و بوسيد و در آغوش گرفت تا شيرش دهد.
مصطفي تسبيحش را دست گرفت. زن گفت: «چه خبر؟»
- خبر , خير .
زن گفت: «دير اومدي.»
- از راه مدرسه رفتم سپاه.
توي دل زن خالي شد, برگشت و نگاهش کرده جرأت نکرد بپرسد براي چي؟
مصطفي گفت: «زيادي اينجا موندم ..... ديگه وقت رفتنه.»
زن به کودکش نگاه کرد. هيچ چيز مرد را بند نمي کرد؛ حتي دختر هشت ماهه اش. گفت: «تو. به اندازه خودت رفتي .... فکر نمي کردم ديگه بري. حالا که ديگه بچه داري, مسئووليت سنگين تره.»
- از تو بعيد اين حرفها .... قرار نبود بچه منو اسير کنه. اون موقع که بچه نداشتيم, همه مي گفتن مصطفي عقيمه, دلخوشي اينجا نداره که همه اش جبهه س .... حالا ديگه حرفي ندارن بزنن. بچه ام شيرين شده, زندگي رو پر از نشاط کرده, من از زندگيم راضيم, از تو هم راضيم, اما بايد برم. اينا امتحان خداست, دل من اين جا مي پوسه, زنگ مي زنه, زنگار مي گيره, من اين جا ميميرم اشک زن غلتيده, قبل از اين که حرف هاي مصطفي را بشنود. بايد به خودش مي قبولاند که مصطفي متعلق به او نيست. مصطفي از در بيرون مي رفت تا وسايلش را پپيچد. زن خوب نگاهش کرد, قاب چشمانش از مرد تصوير بر مي داشت و به ذهن مي سپرد.

زن دخترش را بغل زد, پدر شوهرش تاکسي گرفت و سوار شدند. زن ساکت به کوچه نگاه مي کرد, جرأت سوال کردن نداشت, دلش آشوب بود, گيج شده بود. اضطراب تپش قلبش را چند برابر کرده بود. دلش مي خواست يک گوشه تنها مي نشست و هاي هاي گريه مي کرد دلشوره به دلش چنگ انداخته بود. آن چه در اين چند لحظه رخ داده بود را عيناً شب قبل در خواب ديده بود.
صداي زنگ که بلند شد, زن از اتاق بيرون آمد پشت در که رسيد, گفت: «کيه؟»
- منم, باز کنين.
صداي پدر شوهرش را شناخت. در را باز کرد. پيرمرد دم در بود. زن سلام کرد و او کوتاه جواب داد, مرد به هم ريخته بود.
- بفرماييد تو حاج آقا.
- نه, لباس بپوش, بچه رو هم بردار بريم خونة ما.
- خونة شما؟ .... براي چي؟
پيرمرد لحظه اي مکث کرد و گفت: «همين جوري, مي خوايم دور هم باشيم.»
- حالا بفرماييد تو تا من حاضر شوم.
پيرمرد تو آمده بود تا عروسش حاضر شود. زن وسايل بچه را پيچيد و توي ساک گذاشت و چادر سر کرد و راه افتاد.
به خانة پدر شوهرش رسيد در باز بود و توب خانه شلوغ بود, يکي تو مي رفت و يک بيرون مي آمد. زن از شلوغي تعجب کرد گفت: « مهمون دارين حاج آقا؟»
پيرمرد سر تکان داد و چيزي نگفت. وارد که شدند. زن احساس کرد دلش زير و رو مي شود. پسرخاله ها و پسرعمه هاي شوهرش توي حياط و اتاق ها در رفت و آمد بودند. زن، سنگيني نگاه آنها را روي خود حس کرد.
پيرمرد توي اتاق رفت. زن توي حياط ايستاد تا احوالپرسي کند. از پسرخالة شوهرش پرسيد: «مصطفي اومده؟»
پسرخالة مصطفي گفت: «نه، آقا مصطفي از جبهه نيومده.»
چشم هاي مرد، دو دو مي زد، دستپاچه بود، زن گفت: «آقا مصطفي شهيد شده؟»
- نه خانم، استغفرالله ...
زن لحظه اي ساکت ماند، بعد به سختي گفت: «من خواب ديدم، نگرانم.»
زن توي حياط را کاويد، برادر شوهرش را نديد. او با شوهرش جبهه بود. توي کوچه برگشت تا اگر او آمده، سراغ شوهرش را بگيرد. کسي چيزي نمي گفت. کوچه را بالا رفت. کسي را پشت درخت وسط کوچه ديد، بيشتر دقت کرد، کسي خود را از او پنهان مي کرد.
زن لحظه اي ايستاد و دوباره تندتر راه افتاد مرد پشت درخت ماند، زن که به درخت رسيد، بي سلام پرسيد: «شما از جبهه اومديد؟»
مرد سر به زير انداخت و خسته گفت: «امروز صبح رسيدم.»
- مصطفي ... نيومد؟
- مصطفي ... مجروح شده بردنش مشهد.
زن ساکت به درخت خيره شد؛ اما ديگر آن را نمي ديد. همه چيز دور سرش مي چرخيد. آهسته گفت: «مجروح شده يا شهيد؟» ...من ديشب خواب ديدم شهيد شده.»
مرد سر بر سينة درخت گذاشت و ناگهان شانه هايش لرزيد. زن به ديوار کوچه تکيه داد تا کمرش خم نشود.

آقاي خاقاني مرا دعوت مي کند خانه اش، حالا کمتر رودربايستي دارم. درست است که من توي يک فاز ديگرم و او توي يک فاز ديگر؛ اما مي شود لحظه هايي را راحت با هم گذراند. سعي مي کند کاري کند که من کمتر احساس تنهايي و غربت کنم. راستش اولش اصلاً دلم نمي خواست دعوتش را قبول کنم، فکر کردم خيلي بهم سخت مي گذرد؛ اما اصرار کرد من هم ديدم بد نيست يک شب غذاي خانگي بخورم، يک شب هم که از دست کنسرو و ساندويچ خلاص شوم، خودش يک شب است.
توي خانه خانمش بساط پذيرايي را مي آورد و خودش توي اتاق ديگر مي رود. او که مي رود راحت ترم. آقاي خاقاني مي گويد: «خب، برادر هنوز با اين شهر کنار نيومدي ؟»
- چرا، بابا خيلي از اول بهترم، همين که مي تونم چايي اش را بخورم، بي اينکه نمکش را حس کنم، خودش يعني کنار اومدن ... خلاصه اين که، از دم همه رو نمک گير مي کنه، بس که آبش شوره.
آقاي خاقاني مي زند زير خنده، تعارف مي کند که ميوه بخورم. با اين که توي اين مدت براي خودم، ميوه هم خريده ام، اما مثل ميوه نخورده ها، مي نشينم به خورن. سر غذا هم همين جور.
راستش تنهايي غذا خوردن اصلاً به آدم مزّه نمي دهد. شام، زرشک پلو با مرغ است و سالاد کاهو که من کشتة مردة آنم؛ دخل سالاد را مي آورم.
شام که تمام مي شود آقاي خاقاني ظرف ها را توي سيني مي گذارد و از پشت در مي دهد دست خانمش و بعد هم سفره را جمع مي کند.
روي ديوار چند تا تابلو است، همة عکس ها از جبهه است، يکي کنار سنگر با اسلحه ايستاده يکي روي خاکريز دراز کشيده، يکي دارد نامه مي نويسد انگار اينها، منظورم همين آقاي خاقاني اين هاست، اصلاً نمي خواهند جنگ را فراموش کنند. برخلاف من که هميشه از نشانه هاي آن هم مي گريزم. از هر چيزي که مرا به ياد دوران جنگ مي اندازد، بمباران، موشک باران، شبهاي انفجار و ترس، من از همه چيزهايي که دستم را به من يادآوري مي کند، فرار مي کنم؛ اما يکريز بي حاصل، از هر چه که بگريزم، دستم را چه کنم. رها شدن از آن ممکن نيست. شايد همين بود که روحية من با بقية بچه هاي گروه فرق داشت، زوتر از همه عصبي مي شدم و کمتر از همه حرف مي زدم و هرگز نخواستم درباره دستم با هيچ کدام از بچه ها حرف بزنم، حتي صميمي ترين دوستم، در جايي برايم غريبه مي شد.
- چيه برادر، تو خودتي؟
به طرفش برمي گردم و لبخند مي زنم و مي گويم «بعضي چيزها برام باور کردنش سخته.»
- مثلاً چي؟
- همين چيزها ... همين که مي بينم شماها نمي خواين جنگ رو فراموش کنيد. همين اتفاق هايي که براي خيلي ها تو جبهه افتاده؛ اما با همة نقصي که دارند، يک جور ديگه اند.
- چي جوري اند؟
- نمي دونم ... لااقل مثل من نيستند.
- مثل شما ... مگه شما چه جوري هستين؟
بار اول است که دلم مي خواهد حرف بزنم. نمي دانم چرا، انگار حرف مرا اين آدم ها بهتر مي فهمند يا فقط اين ها مي فهمند. احساس نياز مي کنم به گفتن.
دوباره مي پرسد: «نگفتين.»
چشمم به عکس مردي که روي ويلچر است، خيره مانده: «من فرار مي کنم، از هر چيزي که جنگ را به من يادآوري مي کنه ... از خودم فرار مي کنم؛ اما ... باز به خودم مي رسم.»
- چرا؟
- به خاطر نشانه اي که جنگ در من باقي گذاشت؛ وقتي که بچه بودم، مني که هواپيما در خيال کودکي ام فقط اوج بود و پرواز، اما يکدفعه تبديل شدم به زخم، به مرگ، به آوار و انفجار و وحشت.
آقاي خاقاني مي خواهد نگاهش را از دستم بگيرد، مي فهمم و مي گويد: «دستت ... »
نمي گذاردم ادامه بدهد.
- آره دستم، ... وقتي پنج سالم بود.
آستين دست چپم را بالا مي زنم، دستي لاغرتر و ناتوان تر از دست راستم که به سختي از آن کار مي کشم.
- فکر مي کنم حالا دليلش رو پيدا کردم که چرا من فرار مي کنم، حتي از خودم، و اوني که قطع نخاع هم شده، روحيه اش را هم حفظ کرده. علتش جبر و اختياره، من در اتفاقي که برام افتاد، هيچ اختياري نداشتم، هيچ دخالتي نداشتم و اوني که جبهه بوده با پاي خودش رفته، خودش انتخاب کرده، با يک آگاهي، با يک زمينه ذهني که احتمال مي داده چنين اتفاقي بيفته ... يعني آمادگي اش رو داشته، ... اما من ...
احساس مي کنم حالم دارد منتقلب مي شود. اولين بار است که وقتي درباره دستم حرف مي زنم، کسي هست که به حرف هايم گوش دهد.
ديگر نمي خواهم ادامه دهم.
- چه اتفاقي براتون افتاد؟
- ولش کنيد، باشه يک فرصت ديگه ... راستي بچه هاتون کجان؟
آقاي خاقاني سرش را مي اندازد پايين و بعد لبخند مي زند و مي گويد: «ما بچه ... نداريم ... خدا نخواست بچه داشته باشيم.»
جا مي خورم، از سوالي که کرده ام پشيمان مي شوم. باز نسنجيده حرف زدم. ياد شهيد مصطفي عسگري مي افتم.
- ببخشيد که پرسيدم.
مي خندد و مي گويد: «چي را ببخشم. سوال کردن که عذرخواهي نداره برادر، قسمت ما اين بوده.»
بلند مي شود و مي رود چاي بياورد. احساس مي کنم باعث ناراحتي اش شدم. شايد او هم دوست ندارد کسي دربارة زندگي اش چيزي بپرسد ... اما راستي خانة بي بچه، هيچ شور و نشاطي ندارد.
حتماً آقاي خاقاني خيلي غصه مي خورد؛ ولي ظاهرش نشان نمي دهد ... هيچ وقت نبايد از روي ظاهر آدم ها قضاوت کرد. قبل از اينکه اينجا بيايم احساس مي کردم آقاي خاقاني هيچ مشکلي ندارد، هيچ غم و غصه اي توي زندگي اش نيست؛
اما ... وقتي مي خواهم بيايم خوابگاه، آقاي خاقاني قراره فردا صبح را مي گذارد که برويم خانه شهيد «حسين قاسمي.»







آثار باقي مانده از شهيد
همه بايد بدانند که اين انقلاب ثمره خون چهارده قرن مبارزه است و نابود شدني نيست. بدون شک همان گونه که امام عزيزتر از جانمان گفت، اين انقلاب به دست صاحب اصلي اش حضرت مهدي خواهد رسيد.
.... همسرم انتظار نداشته باش که من چون زن و فرزند دارم تا آخر عمر عمله آنها و نان آورشان باشم کمي به خانواده امام حسين ـ عليه السلام ـ بعد از روز عاشورا بنگر. کمي به خانواده هاي شهداي اسلام و انقلاب اسلامي بنگر. کمي به خانواده آيت الله بهشتي، رجايي، باهنر و شهداي عزيز ديگر فکر کن.
و اما شما فرزندانم ... بدانيد که اين دنيا گذرگاهي بيش نيست. همه چند صباحي در اينجا هستند، دوباره به سوي خدا باز برمي گردند. عزيزانم! دنيا يک مقداري ظواهر فريبنده و يک مقداري هم تلخي دارد، اما مي گذرد و انسان به آخر خط مي رسد. پس مواظب باشيد گول دنيا را نخوريد.
آخرين کلام من اين است که سعي کنيد نه تنها قرآن را ياد بگيريد، بلکه تمامي آن را حفظ کنيد و به احاديث، روايات و معارف اسلامي پناه ببريد.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : عسکري , مصطفي ,
بازدید : 213
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]

زمستان سال 1338 در شب ميلاد با برکت حضرت ختمي مرتبت، محمد مصطفي (ص) در خانواده اي مذهبي به دنيا که آمد او را «مصطفي» ناميدند. «مصطفي» گويي از ابتدا «برگزيده» بود، وجود او هماره ماي? خير و برکت براي خانواده اش بود... دوران تحصيلات او کوتاه بود، تا دور? راهنمايي؛ به قول پدر بزرگوارش «مصطفي» پسري بود خيلي غيرتي؛ نمي توانست تحمّل کند که خود تحصيل کند ولي ديگران کار کنند. با وجود اين دانش آموز ممتازي بود درس را رها نمود و به سوي کار شتافت.
يکي از همکلاسي هاي قديمي او تعريف مي کند که: «هر وقت زنگ تعليمات ديني بود، معلم از «مصطفي» مي خواست که «پرده برداري» کند؛ او هم هميشه با خوشحالي قبول مي کرد؛ داستانهايي که بيشتر تعريف مي کرد، ماجراي «حرّ و زاير کربلا»، داستان «مختار»، داستان «طفلان مسلم» بود. «مصطفي» «مصطفي» داستان «حرّ» را بسيار دوست مي داشت و هر وقت که اين داستان را شروع مي نمود، با شور و حال خاصيّ آن را باز مي گفت؛ شايد به اين دليل که شباهتي لفظي بين نام «حرّ» با نام فاميلي او بود...»
پس از ترک تحصيل به «بناّيي» روي آورد و تا پيروزي انقلاب، به اين شغل پرداخت. در جريان مبارزات سياسي عليه رژيم، فعاليت هاي مستمر و قابل توجهي داشت و يکي دو بار هم مجروح و دستگير شد. پس از آزادي از زندان و پيروزي مبارزات به ورزش روي آورد در «کاراته» موفقيت هايي کسب نمود.
پس از پيروزي انقلاب، «مصطفي» در نهادهاي مختلف به خدمت پرداخت، از ديگر کارهاي او تشکيل يک «تعاوني کشاورزي» به کمک چند تن از دوستان همفکرش بود که هدفي جز کمک در امر خودکفا شدن مهين اسلامي نداشت. در همين زمان بود که جنگ تحميلي آغاز شد؛ «مصطفي» دست از کار کشيد و راهي جبهه شد، يکي از همرزمانش در اين باره مي گويد:
«وقتي جنگ شروع شد، مصطفي نتوانست نسبت به تجاوز دشمن به ميهن بي تفاوت باشد؛ به ما گفت که برادران! جنگ بر اينِ کار، مقدم مي باشد. بياييد سلاح برداريم و از ارزشهاي ملي و معنويمان دفاع کنيم.»
«مصطفي» مدتي در غرب و پس از آن در جنوب، جبهه ها را در نورديد و حماسه هاي بزرگ و با شکوه را ببآفريد... در غرب بود که با آتش پدافند، سوخوري متجاوز عراقي را سرنگون ساخت، مدتي هم فرماند? خط غرب گشت؛ در اين مدّت نگذاشت دشمن، ذره اي تحّرک و فعاليّت داشته باشد.
در جنوب، از «عمليات رمضان» تا «عمليات بدر» حضوري مستمر و مفيد داشت. شهامت و استواري و رشادت او زبان تحسين همگان را گشوده بود؛ حماسه آفريني هاي او در «عمليات خيبر» که منجر به تثبيت خط پدافندي «جزاير جنوبي مجنون» شد همگان را به تعجب واداشت، حتي به پاس مقاومت و نبرد غرور آفرين و سرنوشت سازش، تقديرنامه اي از «قرارگاه خاتم النبياء» دريافت کرد؛ اگرچه ـ هيچکس به جز تني چند از دوستانش ـ از آن مطلع نشد.
«مصطفي» با همين شيوه و از همين کارها به «خلوص» رسيد. اوج اين اخلاص را مي شد در رفتارهاي او، پس از حماسه «خيبر» يافت؛ پس از عمليات، ديگر او چهر? آشناي لشگر شده بود، همه جا صحبت از وي و رشادت هاي گردانش ـ سيدالشهداء (ص) ـ بود... او اين مراتب تحسين و تقدير را مي ديد و مي شنيد اما هميشه با همان صداقت و خلوص و سادگي زايدالوصفش مي گفت: «به خدا قسم اشتباه مي کنيد! اين من نيستم که .... اين خود سيدالشهداءست که نظر دارد بر اين گردان...»
«مصطفي» از ابتدا «برگزيده» بود و حيات مادي و زندگي در اين دنيا، آزموني بزرگ براي او بود تا مقام بلند «قرب به حق» را بيابد و «عمليات بدر» وعده گاه تحقق پيمان او با معشوق ازلي بود... «مصطفي» بر همگان ثابت کرد که روح او آماده پرواز است... اين را مي شد از حلاليت طلبيدن او در شب عمليات، فهميد:
«بچه ها! من کلهرم! شما را به خدا مرا حلال کنيد... من روسياه، من گنهکار را حلال کنيد!»
آري! او برگزيده خدا بود و به خدا پيوست. اميد آن که هدايتگر حقيقي ما را از رهروان حقيقتِ راه او قرار دهد ان شاءالله.
منبع:امير خط شکن،نوشته ي سيدمحمد رضامصطفوي،نشرلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)-قم




وصيت نامه
به نام الله پاسدار حرمت خون شهيدان.
به نام پروردگار عالميان که تمام قدرت در دست اوست. به نام کسي که بشر را از لخته خون آفريد و او را اشرف مخلوقات به شمار آورد.
خدمت شما نور چشم هاي خودم سلام عليکم. مي بخشيد از اين که آخرين سلام خود را از راه دور به شما مي کنم، چون ديگر به دست بوس شما نمي آيم. ان شاءالله که خدا توفيق شهادت نصيب من کند.
خدايا!
توب? مرا قبول کن در اين وقت سحر، مرا دوست بدار و به نزد خود ببر. چرا مر نمي بري، من قبول دارم، آدم بدي هستم. تو به لطف خود مرا ببر ديگر نمي توانم زنده بمانم به شهادت اين برادران خسته شدم. از بس خانه مفقودين، شهدا و مجروحين رفتم، از بس که مادران آنها را ديدم ديگر نمي توانم به گلزار بروم. قلب من تنگ شده است.
خدايا! مي خواهم شهادتي نصيبم کني که اگر جنازه مرا آوردند تکه تکه باشد تا نزد شهداي ديگر سرفراز باشم.
خدايا! مرا با شهداي کربلا محشور کن.
خدايا! نمي دانم چطور با تو صحبت کنم با اين گناهاني که کرده ام ولي مي دانم که تو کريمي، اميد نااميداني، ديگر نمي دانم چيزي بگويم فقط مرا بيامرز و مديون خون شهدا مکن.
از خدا مي خواهم که شهادت نصيبم کند و ديگر هيچ آرزويي ندارم. در جبهه غرب که اين سعادت نصيب من نشد ولي وقتي که به جنوب آمدم ياد امام حسين (ع)، ابوالفضل (ع) علي اکبر (ع) قاسم و 72 تن افتادم و دلم آتش گرفت و گفتم چه قدر بي لياقت هستم که تا به حال زنده ماندم. دعا کنيد که خدا سايه امام خميني را از سر مستضعفان کم نکند و عمرش را به بلندي آفتاب کند.
برادران و خواهرانم!
فرزندانتان را در راه اسلام تربيت کنيد. نگاه به زير دستان خود کنيد که خدا از شما راضي باشد. خدا را شکر کنيد و نگاه به بالا دست خود نکنيد که طمع دنيا شما را بگيرد. در سختي ها آن قدر صبر کنيد که صبر از دست شما خسته شود. زماني که دنيا رو به شما آورد، پشت به دنيا کنيد. از هرچه که به سر شما مي آيد راضي باشيد البته آزاده باشيد، تا مي توانيد به فقيران کمک کنيد. روزي را از خدا بخواهيد، نه از بنده خدا.
شما را به خدا امام و روحانيت را کمک کنيد که اگر روحانيت شکست بخورد آبروي پيامبر (ص) از بين مي رود. امام را دعا کنيد.
سلام مرا به دوستان و آشنايان برسانيد و از طرف من از آنها حلاليت بطلبيد.
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار . مصطفي کلهر




خاطرات
سيد محمد رضا مصطفوي:
آقا مصطفي شهادتي را دوست داشت که با پيکري خونين به ديدار معبود بشتابد، هر وقت با دوستانش مي نشست، سخن از شهادت به ميان مي آورد او مي گفت: مثل حضرت اسماعيل که در مسلخ عشق، دست و پا زد، من هم مي خواهم در خون خود بغلطم.
در عمليات بدر پس از انجام شناسايي، بچه هاي گردان را با وضعيت منطقه آشنا کرد و برخلاف گذشته که خنده بر لبانش مي نشست با حالت خاصي از بچه ها حلاليت طلبيد و خداحافظي کرد! بعدازظهر آن روز سوار قايق شد و در آبراهي حرکت کرد و در کنار گردان حضرت محمد رسول الله (ص) خط دشمن را شکست و به تعقيب دشمن پرداخت. صبح روز بعد که او را ديدم به خاطر از دست دادن بچه هاي خوب گردان، ناراحت به نظر مي رسيد. اما هيچ شکوه اي را بر زبان جاري نکرد و گفت: ما تنها اميد و توکلمان به خداست. همان وقت دشمن اجراي پاتکي سنگين را در سر مي پروراند. حرکت تانکهاي دشمن آغاز شد. او به دستور فرماندهي لشکر گروهاني را در مقابل تانکها مستقر کرد و تا حدي مانع پيشروي دشمن شد. بعدازظهر روز سوم دشمن پاتک خود را با آتش پر حجم تانکها شليک گلوله مستقيم آغاز کرد تانکها به مواضع بچه ها نزديک شده بودند و آقا مصطفي براي سرکشي به بچه ها و غسل شهادت به پشت خط رفته بود. بچه ها او را از چنين وضعيتي مطلع مي کنند او سوار موتور مي شود و بلافاصله خود را به خط مقدم مي رساند، قبض? آر پي جي را بدست مي گيرد و مشغول شليک مي شود. پس از شليک چند گلوله بچه ها او را به پايين خاکريز مي آورند و مي گويند: اجازه دهيد کس ديگري اين کار را انجام دهد. شما گردان را هدايت کنيد. اما او مي گويد: کار از کار گذشته و از بچه ها مي خواهد تمام امکاناتشان را به کار گيرند و به مقابله با دشمن بپردازند. دقايقي گذشت که آقا مصطفي با شليک چند گلوله هدف تير کاليبر از ناحي? سر مي شود و در خون مي غلطد و به آرزوي خود مي رسد....

حوادثي که در اوايل پيروزي انقلاب در کردستان اتفاقي افتاد اولين صحنه هاي پيکار مردمي را در ميان جوانان کشور به نمايش گذاشت.
بروبچه هايي که در تظاهرات خياباني يا اقتدار خود طاغوت را از اريکه قدرت به زير کشيدند، در کردستان اسلحه به دوش گرفتند تا براي حفظ اسلام، از توطئه اي که به نام تجرب? اين خطه از ميهن اسلامي صورت گرفته بود، جلوگيري کنند. در ميان کساني که اين بام خطر قدم نهادند، بي شک با اخلاص ترين و شجاع ترين رزمندگاني بودند که با فداکاري ها و از جان گذشتگي هاي خود پرتو اين اخلاص و شجاعت را به تمام پهنه اين سرزمين گسترانيدند.
در اين ميان شهيد مصطفي کلهري با اين که تازه از زندان رژيم طاغوت آزاد شده بود از کساني بود که از آغاز فتنه در کردستان به آن خطه رفت و با شجاعت در مقابل از خدا بي خبران ايستادگي کرد، آقا مصطفي تا قبل از عمليات رمضان در کردستان ماند و سپس به جبهه هاي جنوب آمد و در عمليات بدر مزد جهادش را گرفت و سوار بر بال سپيد ملائک در خون طپيد و پاي بر عرش نهاد و چشمان حيرت زده ياران را در حسرت وداع خويش خيره کرد.

شايد اولين کسي که نام فلق را بر روي بروبچه هاي مخلص، متعبد و اهل نماز شب جبهه گذاشت شهيد مصطفي کلهري بود. او به هرکس که اهل تهجد و شب زنده داري بود فلق مي گفت.
در يکي از خطهاي پدافندي جنوب، يکي از همين بچه ها آمده بود تا چند روزي مرخصي بگيرد. آقا مصطفي وقتي نگاه به چهره اش انداخت، گفت: شما پيش برادر غلام پور که بعدها به شهادت رسيد برويد و بگوييد: من فلق هستم، فلاني مرا پيش شما فرستاده تا مرخصي بگيرم!
اين بنده خدا غافل از همه جا، پيش شهيد اکبر غلام پور آمد و موضوع را مطرح کرد و تقاضاي مرخصي نمود!
شهيد غلام پور که معاونت گردان را به عهده داشت و از موضوع خبر داشت با شنيدن اين مطلب خنديد و مرخصي او را نوشت.

مرتضي آهنگران:
آقا مصطفي از صفات و ويژگي هايي برخوردار بود که اين ويژگي ها کمتر در افراد ديگر ديده مي شد. او در تربيت نيروي انساني دقت نظر زيادي مي کرد. و در بعد معنوي وقت زيادي را صرف مي نمود و کمتر به استراحت مي پرداخت. او نهايت تلاش را در رسيدگي به امور معنوي، مسايل پشتيباني يا عملياتي بچه ها صرف مي کرد. به جبهه که مي آمد شايد در هر شبانه روز کمتر از سه، چهار ساعت به استراحت مي پرداخت و بقيه وقتش را وقف بچه ها مي کرد.

سيد محمد رضا مصطفوي:
از دير باز با شهيد گران قدر مصطفي کلهري آشنا بودم. آقا مصطفي در شجاعت بي باکي و استقامت کم نظير بود، در بحبوب? انقلاب هدايت و رهبري جوانان در مبارزات وتظاهرات خياباني را به عهده گرفته بود. تا اين که مورد تعقيب عوامل رژيم طاغوت قرار گرفت.
وي بعدازظهر روز بيست و هفتم رمضان سال 57 در يکي از تظاهرات خياباني مورد شناسايي قرار گرفت و مدتي بعد با شليک و اصابت گلوله اي از سوي ماموران رژيم دستگير شد. چند روزي با مراقبت ماموران در بيمارستان نکويي قم تحت درمان قرار گرفت و پس از بهبودي نسبي، زندان قصر تحت نظر کميته مشترک گروه خرابکاران قرار گرفت و با پيروزي انقلاب از زندان آزاد شد.

محسن موحدي:
در آن ايام که افتخار پاسداري از بيت امام (ره) در جماران را داشتم، آقا مصطفي پيش من آمد و تقاضايي کرد که فلاني اگر امکان دارد برايم وقت ملاقات بگير، مي خواهم خدمت امام برسم. چند روزي بعد خواسته او عملي شد و قرار شد در وقت معين به اتفاق به ملاقات حضرت امام (ره) شرفياب شويم. در روز ملاقات ايشان با ناباوري گفت: يعني من اين سعادت را دارم که بروم دست امام را ببوسم! اگر اين توفيق را پيدا کردم زياد حرف دارم با امام بگويم.
خدمت امام رسيديم، آقا مصطفي دست امام را بوسه مي زد و اشک مي ريخت و دست مبارک امام را به صورت مي کشيد. يکي دو بار هم سرش را بلند کرد و با گريه گفت: آقا براي ما دعا کنيد.
وقتي بيرون منزل امام آمديم، گفتم: شما که مي گفتي من خيلي حرف دارم پس چي شد؟
گفت: من در مقابل عظمت امام نتوانستم چيزي بگويم. ولي اگر امام در حق من دعا کند همه خواسته هاي من برآورده مي شود. هرچه تا به حال زحمت کشيدم براي خدا بود واگر اجر دنيوي داشته همين افتخار ملاقات با امام بود. امروز ايمان و اعتقادم به امام صد برابر شد. اگر يک روز پشت جبهه مي ماندم امروز ديگر آن يک روز هم نمي مانم به خاطر اين که امام تکليف کرد که به جبهه برويم.

دو، سه روزي بود که آقا مصطفي براي شناسايي به منطقه عملياتي رفته بود و از بچه هاي گردان دور بود، همه بچه ها سراغ او را مي گرفتند و به خاطر دوري او احساس دلتنگي مي کردند.
بعد از اين که آقا مصطفي کار شناسايي را تمام کرد، به گردان آمد. بچه ها سر صف ايستاده بودند. نگاهشان که به آقا مصطفي افتاد احساس عجيبي به آنان دست داده بود، انگار پدر خود را چند روزي نديده بودند.
خصوصيت اخلاقي شهيد کلهري طوري بود که هرکس او را مي ديد در همان برخورد اول شيفته اش مي شد. به همين خاطر او توانسته بود گردان سيدالشهداء (ع) را با کادر و نيروهاي بسيار قوي سازماندهي کند و در هر عملياتي اين گردان به عنوان گردان خط شکن وارد عمل شود. و ماموريت خود را به بهترين شکل ممکن انجام دهد.
تبعيت پذيري
شهيد بزرگوار مصطفي کلهري چون وجود خود را وابسته به انقلاب مي دانست، در صحنه هاي مختلف و ميدان هاي کارزار، با درايت و آگاهي تا پاي جان ايستادگي کرد.
او نه تنها در پيروزي انقلاب و مبارزه با رژيم ستم شاهي زخم ديد و جراحت چشيد، بلکه در دوران دفاع مقدس هربار با بدني مجروح از ميدان نبرد خارج مي شد و مدتي بعد باز هم راه جبهه را پيش مي گرفت و صف مردان کارزار را فرماندهي مي کرد.
آقا مصطفي در سخت ترين شرايط، دشوارترين ماموريتها را به عهده مي گرفت. از ميان ماموريتهاي پدافندي و آفندي، ماموريت آفندي را انتخاب مي کرد و در تبعيت پذيري زبان زد همگان بود. در حماسه خيبر و بدر، به همه درس مقاومت و ايثار داد و در شکستن دژ محکم دشمن تا آخرين نفس ايستادگي کرد و همانجا بود که به آرزوي خود رسيد و مزد جهادش را گرفت.





آثار باقي مانده از شهيد
سخنراني در مراسم بزرگداشت شهداي والفجر 4در دبيرستان امام صادق (ع) قم
بسم الله الرحمن الرحيم، الحمد لله رب العالمين و الصلوه و السلام علي رسول الله و اوصيائه و رحمه الله و برکاته. با سلام خدمت ولي عصر (عج) و رهبر عزيزمان ـ نائب بر حقش امام خميني (ره) سلام بر خانواده هاي معظم شهدا خصوصاً شهداي اين دبيرستان؛ شهداي «عمليات والفجر 4»، از جمله شهيدان «محمد علي هادي»، «شهيد موحدي»، «شهيد برقعي» و ....
برادران! همانطور که مي دانيد، اين مراسم به احترام خون شهداي «عمليات والفجر چهار» و ديگر شهداي اين دبيرستان برپا شده است و خدمت شما رسيده ايم. قبل از هر چيز بايد عرض کنم که مثل معروفي وجود دارد که «جنگ اول به از صلح آخر!» ما اول با شما حجت تمام کنيم که نه سخنران خوبي هستم و نه تحليل گر سياسي ـ نظامي، که بتوانيم تحليل خوبي از جنگ براي شما داشته باشيم. آنچه مي گوييم از خود شما ياد گرفته ايم، هرچه داريم از دولت شما، خصوصاً بچه بسيجي ها داريم.
با پيروزي انقلاب اسلامي، به حول و قوه الهي و رهبري خردمندان? امام آمريکا ديد که بهترين مهره اي که در منطقه داشته از دست داده است، حال اگر انقلاب مردمي، به همين منوال ادامه يابد طولي نمي کشد که کل منطقه، از دست او خارج مي شود؛ لذا تصميم گرفت که به هر نحوي شده جلوي اين انقلاب را بگيرد و آن را ريشه کن سازد. سپس شروع به توطئه و نيرنگ عليه انقلاب نمود؛ دولت بازرگان، تحريم اقتصادي، غائل? بني صدر، ترور شخصيت ها و ... از جمله تلاشهاي مذبوحانه او به صورت غير مستقيم بود. هر جنايتي که مي توانست نمود؛ جالب اينجاست که دشمن ما را حتي به کمبود تهديد مي کرد در حالي که امام (ره) فرمود: «ما روزه مي گيريم و ...» و همه امت اسلامي هم استقبال نمودند، آخرين حرب? آمريکا، «صدام» بود. تفکر خشونت و حمله مستقيم آخرين تيري بود که آمريکا در چله تدبير خويش داشت. تحميل جنگ و حمله صدام ـ که يکي از گردن کلفت هاي منطقه و نوکر حلقه به گوش او بود ـ به جمهوري اسلامي با وعد? فتح سه روزه و ... در حقيقت آخرين تلاش امريکا براي رسيدن به هدف بود.
جنگ آغاز شد و تحليل گران نظامي ما ديدند که مرزي که با عراق داريم چيزي حدود هزار کيلومتر ـ تقريباً ـ مي باشد؛ اين گستر? مرزي را به سه محور تقسيم کردند؛ محور اول از شمال مرز که شامل «اسکله» به بالا که «مريوان» و «سردشت» و «نودشه» و «نوسود» و ... مي باشد؛ يک محور هم از «سرپل ذهاب» تا «نفت شهر» و «قصر شيرين» و «سومار» تا «ايلام» و «دهلران» و «مهران» و «موسيان»؛ محور سوم هم از «موسيان» به طرف «خوزستان» از «خرمشهر» و «آبادان» و ...
عراق هنگام آغاز جنگ، دوازده لشگر پياده و نظامي داشت، اين دوازده لشکر را حدود شش ماه در مناطق مختلف آموزش داد، آموزشي وحشيانه! آموزش داد که چطور غارت کنند؛ چطور به بلاد مسلمين هجوم ببرند؛ پس از آن در کنار مرزها يک سري درگيري بوجود آورد و در ادامه، حمله سراسري خود را آغاز نمود؛ ابتدا بزرگترين ارتفاعات را از جمله «دالاهو»، «کومله» و قله هاي «نوسود» و «نودشه» را تسخير کرد و برخي از تصرفات را به نيروهاي «دمکرت» و «کومله» سپرد. دامنه تصرفات عراق تا «سرپل ذهاب» و «موسيان» و نقاط استراتژيک ديگر، گسترش يافت؛ عراقي ها کمک يک سري عوامل نفوذي، «قصر شيرين» و «نفت شهر» را به راحتي تسخير کردند و فاتحانه (!) به «گيلان غرب» رسيدند.
در «گيلان غرب» عراق با مقاومت جدي مردم، مواجه گرديد... عراق هنوز به ايلام نرسيده بود که دستور تخليه ايلام رسيد! اين دستور، البته خيلي عجيب نبود، چرا که از بني صدر رسيده بود به بهانه اين که «مي خواهيم طوري عمل کنيم که ضرب? شکافي به آنها بزنيم، بايد آنها را به منطقه وارد کنيم و بعد از آن آتش بر آنها بريزيم و بيرونشان کنيم!!» اما نکته جالب توجه آن است که يکي از شخصيت هاي شهر ايلام ـ فرماندار يا رئيس شهرباني بود، دقيقاً نمي دانم ـ مردم را جمع نمود و وضعيت جنگ را براي آنها تشريح کرد و در آخر گفت که «اين وضعيت و اين هم شما! همه اسلحه هايتان را برداريد و بيرون از شهر مستقر شويد و منتظر دشمن باشيد؛ در ضمن هريک از نيروهاي خودي خواست عقب نشيني کند تيراندازي کنيد!»
اين جسارت و شهامت زايد الوصف، باعث شد مردم در برابر عراق، سدي دفاعي ترتيب دهند ... اتفاقاً در «آبادان» هم همين شهامت مردمي، باعث شد که عراق نتواند «آبادان» را کاملاً غضب کند؛ نيروهاي عراق از ورود «بهمن شير» عبور کرده وارد کوي «ذوالفقاريه» شدند، خواستند که وارد «آبادان» شوند اما تعدادي از مردم از جمله پيرمردي همراه با پسرش تا پاي جان در برابر نفوذ آنها مقاومت نمودند.
يکي از مشکلات ما در ابتداي جنگ، حضور و نفوذ عوامل خائني چون بني صدر بود؛ هميشه اينها داعيه جنگ کلاسيک داشتند و «سپاه» و «مردم» را شايسته رزم نمي دانستند و با آنها مخالف بودند؛ مي گفتند که «اينها جنگ بلد نيستند و ...» سه بار هم عمليات کلاسيک انجام دادند اما موفق نشدند! تا اين که «شهيد کلاهدوز» به اتفاق ديگر همرزمانش طرح عملياتهاي غير کلاسيک را ريختند و عملياتهاي کوچکي را آغاز کردند که «حصر آبادان» يکي از آنها بود....
با شروع عملياتهايي چون «طريق القدس»، «فتح المبين» و ... عراق عقب نشيني نمود؛ صدام در همين «عمليات فتح المبين» به حاشا پرداخته، گفت که «اگر ايران بتواند «سايت ها» را بگيرد من کليد «بصره» را به آنها مي دهم!» که بحمدالله از او گرفتند.
هنگام «عمليات رمضان» بود که عراق به شدت به سازماندهي نيروها و تجهيزات پرداخت و به همت ابرقدرتها تا دندان مسلح شد. حتي موانعي که در عمليات، به کار برده بود مثل طرح مثلثي ـ که يک طرح اسرائيلي بود ـ برادراني که در اين عمليات بوده اند مشاهده کرده اند؛ ميدان مينهاي مختلف، سيم خاردار و ... که نسبت به موانع گذشته، گستردگي و تنوع و کيفيت خاصي پيدا کرده بود. اما اين موانع به راحتي برطرف شد چون پشتوانه برادران، خدا بوده و هست نه تجهيزات، مادي و نظامي.
در «عمليات محرم» سپاه براي تشکيلات و تيپ هاي خودش احتياج به تانک داشت؛ هرچه بودجه سپاه را سنجيدند تا تانکهاي لازم را خريداري کنند و عمليات را آغاز نمايند به راه حلي دست نيافتند خلاصه به نزد امام (ره) رفتند و کسب تکليف نمودند، امام فرمود: «همه کارهاتان را کرده ايد؟» گفتند: بله! شناسايي ها شده، همه نيروها هم آماده اند... فقط مانده موضوع تانکها.» امام فرمودند: «خوب! الان برويد، فردا بيايد تا راه حلي پيش پايتان بگذارم.» فرداي آن روز امام با طمانينه اي خاص و سيمايي روشن فرمودند که «برويد و شروع کنيد! با اميد به خدا و توکل بر او ...»
عمليات آغاز شد؛ در همين عمليات که سپاه مي خواست چهل تانک بخرد و بودجه نداشت از عراق، غنيمت لازم را گرفت، تجهيزاتي که به تازگي وارد منطقه شده بود؛ انگار از ماشين پياده کرده و به خط آورده بودند!
با همين اتکا به نيروي لايزال الهي و از برکت دعاي امام (ره) توانستيم پشت سرهم عمليات هايي را آغاز کنيم و به عراق ضرباتي کاري و نفس گير، وارد کنيم. عملياتهايي مثل «والفجر مقدماتي»، «والفجر 2 و3» و ... که هر کدام انبوهي از فتوحات را به همراه داشتند.
خاطره اي از عمليات والفجر 2 و نقش امام (ره) در فرماندهي عمليات بگويم؛ در حين عمليات، که با موفقيت هم پيش رفته بود، يکي از گردانهاي عملياتي در محاصره افتاد و تمام تلاشهاي قرار گاه براي نجات آنها بي نتيجه ماند... اين مشکل را به اطلاع امام (ره) رساندند و کسب تکليف نمودند؛ امام (ره) با کمال خونسردي، نقشه عمليات را خواستند و وضعيت منطقه را جويا شدند؛ پس از تشريح عمليات، با حالتي خاص فرمودند که يک نيرو از فلان سمت اشاره به نقطه اي از نقشه به صورت ايذايي عمل کنند و از اينجا وارد شوند؛ از فلان جا، نيروهايتان را عقب بکشيد و از فلان منطقه حمله کنيد تا نيروهايتان را سالم از محاصره بيرون آوريد... سريعاً فرماندهان دستور را عمل کردند، طولي نکشيد که محاصره شکسته شد و نيروها نجات يافتند.
پس از عملياتهاي والفجر 2 و 3 عمليات والفجر 4 با سه هدف، آغاز شد؛ اول اينکه بنگاههاي خبر پراکني به اذهان القا کرده بودند که ايران، توانايي عمليات در کوهستان را ندارد؛ ديگر اين که در آن منطقه، تراکم ضد انقلاب بسيار بود و تدارک و تامين دشمن از آن سمت بود؛ و سوم آن که چيزي حدود پانصد کيلومتر از مرز ما در دست دشمن بود، به صورت هلالي و نيمکره که دفاع از آن مرزها بسيار مشکل بود و نيروي بسياري مي خواست.
در همان مرحله اول و دوم عمليات به بسياري از اهداف تعيين شده رسيديم؛ فتح ارتفاعاتي چون رستم آباد، گرمک، پادگان گرمک که تجمع نيروهاي ضد انقلاب در آنجا بود. در اين عمليات، عراق دست به جنايتي زد که بسيار ماي? شگفتي بود؛ حدود 6 گردان مهندسي اش را به شهر پنجوين ـ که در محاصره و تيررس ما قرار گرفته بود ـ وارد نمود و دست به خرابي اين شهر زد... طولي نکشيد که شهر به آن زيبايي و شکوه ـ که از بالاي قلل بسيار تماشايي بود ـ به خرابه اي تبديل شد! عراق از يک سو شهر را ويران مي کرد و از سوي ديگر آن را به گردن ايران مي انداخت و مي گفت که ايران جنايت مي کند، شهر پنجوين را گرفته و ...
اين عمليات اگرچه فتوحات بسياري به همراه داشت اما طبعاً با مشقت و رنج بسيار، اين فتوحات بدست آمده. در همان منطقه با شروع عمليات، ارتفاعات کانيمانگا که هدف اصلي ايران بود، به راحتي فتح شد. در پشت ارتفاعات کانيمانگا چند ارتفاع کوچک بود که بايستي فتح مي شد. اين ارتفاعات نسبتاً بلند و صعب العبور بود... عمليات بسيار مشکلي بود، خلاصه آن شب در سرماي زمستان در باران، مثل بيد لرزيديم تا به قله لري رسيديم و از آنجا سرازير شديم به طرف مواضعي که در پيش داشتيم...
عصر بود که نماز خوانديم و دوباره حرکت کرديم، دست خالي و بدون تجهيزات، تا بتوانيم به راحتي در آن جا حرکت کنيم؛ فقط به انداز? ضرورت، وسايل برداشته بوديم. البته راز اين که توانستيم تاب بياوريم و بجنگيم و به اهداف خود برسيم همه از ياري خداوند و امام زمان (ع)، بود. يک امداد غيبي محض.
در هنگام حرکت مجدد، دشمن متوجه ما شد و آتش بسياري ريخت، چند نفري مجروح شدند؛ حال چگونه مجروحان به عقب رسانده شدند، بماند! وضع عجيبي بود نه قاطري نه ماشيني براي بازگرداندن مجروحين و ... باران گلوله بود که بر زمين مي ريخت، بچه ها جلوي چشم هم مجروح و شهيد مي شدند ولي هيچکدام روحيه شان را از دست نمي دادند.... اين مرحله 60 ساعت طول کشيد و در تمام اين مدت با وجود کمبود آب و غذا و ديگر امکانات، حرفي از رخوت و عقب نشيني و ... در ميان نبود بعد ازين 60 ساعت، امکانات تازه رسيد و بچه ها مجدداً توانستند به مدد کمکهاي الهي ـ که صورت غيبي داشت ـ به اهداف از پيش تعيين شده، نايل شوند.
اين مختصر، تحليل کوتاهي بود از جنگ، شيوه دفاع ما و هم چنين مددهاي غيبي که رزمندگان اسلام را در جبهه ها همراهي مي کند. ان شاءالله ... که بر اين باور باشيم که جنگ ما جنگ عقيده است و تکليف همه ماست که بر سر آرمان و عقيده خويش مبارزه کنيم. والسلام علي عبادالله الصالحين و رحمه الله و برکاته.


دست نوشته هاي شهيد، قبل از عمليات خيبر
9/10/62 ساعت 7 بعدازظهر سوار قطار تهران ـ خرمشهر شده عازم جنوب شديم، با جمعي از برادران کادر گردان سيدالشهداء (ع) و گردان امام سجاد (ص) ساعت 8 صبح بود که به انديمشک رسيديم؛ سوار ميني بوس شديم و آمدم پادگان دوکوهه. بعد از معرفي، در يکي از ساختمانهاي بي در و پيکر، ساکن شديم و به کادر سازي براي گردان آينده، مشغول شديم... آن شب تا ساعت 12 من و (شهيد) جواد عابدي و احمد حنجري و ابوالفضل شهامي نشستيم و صحبت هاي زيادي کرديم، برادران حديث خواندند و روايت گفتند و استفاده کرديم...

12/10/62: بعد از نماز صبح به ميدان صبح گاه رفتم؛ قرآني و بعد هم نيايشي؛ بعداً برگشتيم به ساختمان.

12/10/62: بعد از نيايش صبحگاهي با گردان امام سجاد يک دور، دور زمين دويديم؛ بعد از آن نيروها دايره بستند هيچ کسي جلو نرفت براي نرمش دادن (با آن که) ورزشکار زياد بود؛ هرچه اصرار شد کسي جلو نرفت، خلاصه با اصرار زياد دوستان من جلو رفتم و مختصر نرمشي دادم...
در بين نماز مغرب و عشاء تفسير سوره حجرات گذاشته بودند، استفاده کرديم. اعلام کردند که ساعت 8 دعاي توسل برگزار مي شود، رفتيم دعاي توسل؛ محفل گرم و با معنويتي بود، برادران خيلي شود داشتند؛ فقط جاي شهدا خالي بود! يادي از آنها کرديم... برادران بسيار گريه مي کردند، خوش به حال آن کساني که مهدي (عج) را ديدند...

14/10/62: ساعت 5/10 به اتاق بازگشتم؛ بچه ها مشغول گوش کردن داستان شب بودند، من هم مشغول خاطره نويسي شدم؛ البته الان خاطره نويسي خيلي شور ندارد چون روزها متوالي و معمولي است... ساعت 11 شب است، محسن دل پاک در پي درست کردن نمايشنامه اي است...

15/10/62: در حمام نشسته بودم و کيسه مي کشيدم؛ يکي از ترکشهاي ريزي را که از عمليات والفجر مقدماتي در پايم مانده بود، ديدم و به زحمت در آوردم و شتشو کردم ... بعد از حمام به همراه بچه ها سري به امامزاده سبزقبا زديم، نماز خوانديم و رفتيم چلوکبابي؛ بعد از آن سري به گلزار شهداي دزفول زديم چه گلزاري: چقدر شورانگيز بود؛ ديدم که خانواده هاي هشت نفري، ده نفري ـ پيشتر و کمتر ـ همه با هم به فيض شهادت نايل شده اند مادرها و خواهرها سر قبر عزيزانشان شيون مي کشيدند و خدا را هم شکر مي کردند... عجب روحيه اي داشتند! خدا صبرشان بدهد.

16/10/62: يکي از برادران مرا صدا زد و گفت که بيا بيرون، که قدمي بزنيم و چند کلام صحبت کنيم ... يکي از مشکلات زندگيش گفت از من مي خواست که به وي مرخصي چند روزه بدهم، خيلي ناراحت بود... من کمي او را دلداري دادم و او را به فرمانده محور، برادر فتوحي، معرفي کردم... خوب ديگر! بالاخره جنگ است و هزار مکافات؛ خدا همه انسانها را در همه وقت امتحان مي کند... خدا کند که ما در اين امتحان، رد نشويم به حق ابوالفضل العباس آري اين حکايت امروز ما بود، به اميد اين که در آينده، در حرم ابي عبدالله خاطره بنويسم، خاطره نويسي در آنجا چه صفايي دارد...

17/10/62: در برنامه صبحگاه امروز، در نرمش ها فشار زيادي بود و بچه ها عرق زيادي ريختند! بعد از نرمش، در زمين ورزش تشک کشتي گذاشتيم و با چند تن از بچه ها شيرجه و پشتک زدن تمرين کرديم...
يکي از بچه ها مي خواست نمايشنامه اي اجرا کند، از من خواست که کمکش کنم تا نمايشنامه را بنويسد؛ تا نزديک ظهر، براش (نمايشنامه را) مي نوشتم...
بعد از نماز به اتاق صادق پور رفتم براي شام؛ شام که خوردم با بچه ها از هر دري صحبت کرديم، از انقلاب و خاطرات مختلف آن با من هم خاطره شير خوردنم و زندان رفتنم را تعريف کردم...

18/10/62: رفتيم دزفول، خانه يکي از برادران که در عمليات والفجر مقدماتي اسير شده بود؛ ساعت يک رسيديم خانه شان؛ مادرش خيلي خوشحال شد؛ گله داشت که چرا زودتر نيامديم و بعد از يک سال حالا ....؟! پدرش ما را که ديد خيلي خوشحال شد، نامه هاي آن اسير آزاده را َآورد و ما خوانديم؛ آلبوم عکسهايش را هم ديديم؛ يک عکس از من هم ميان عکسهايش بود که بعد از عمليات محرم در مقر پاسگاه زيد با آن اسير آزاده انداخته بودم... خدا ان شاءالله به حق موسي بن جعفر (ع) تمام اسراي ما ـ مخصوصاً محمدرضا چوب تراش را نجات بدهد.

21/10/62: ... گفتند شهيد جواد دل آذر آمده است، آمدم ديدم بله با شهيد هادي زماني آمده مي خواهند بمانند؛ جواد مي گفت که مي خواهم يکي از نيروهاي گردان شوم... ما خنديديم اما او جدي مي گفت! بالاخره جواد، به ما زور شد، قرار شد که براي اطلاعات عمليات گردان، بايستد...

22/10/62: ساعت 9 بود که نيروها به خط شدند؛ رفتيم سراغ جاي جديد... برادران گفتند اگر صحبتي داري بکن! که من کمي مزاحمت ايجاد کردم ... خيلي خجالت کشيدم! چون واقعا! من کسي نيستم که لياقت صحبت کردن براي اينها داشته باشم؛ آن قدر سختم بود که لکنت زبان پيدا کرده بودم...!

23/10/62: شام را امشب در تدارکات خوردم، آخر من عادت دارم بيشتر اوقات را پهلوي بچه ها باشم و با آنها غذا بخورم؛ اين همه سعادتي است...

26/10/62: ساعت 11 با مسوول گروهانها جلسه داشتم؛ اين اولين جلسه اي بود که گذاشته بودم؛ فرمانده گروهان يک، شهيد احمد کريمي مريض بود و نيامده بود...
... غروب دوباره باران شروع به باريدن کرد، بيشتر از صبح؛ اولين چادري که آب داخلش آمد، چادر ما بود. من رفتم سراغ چادر بچه ها، که باران تندتر شد، تا آمديم که به خودمان بياييم و کمي بجنبيم باران مهلت نداد و همه چادرها را آب گرفت... اگر بداني چه باراني بود! انگار آسمان، درش باز شده بود... تمام صحرا را آب گرفته بود؛ بچه ها را سوار کرديم و به ساختمانها انتقال داديم...

27/10/62: براي خواندن دعاي توسل به چادر شهيد احمد کريمي رفتيم؛ ده پانزده نفري دعايي خوانديم؛ بعد از دعا آمدم ديدم شهيد دل آذر جواد، در چادر تنها خوابيده است؛ چادر سرد بود ولي او خوابيده بود که نماز شب را راحت بخواند...

6/11/62: ساعت 5/12 بود رفتم پي لباس شستن، کمي لباس داشتم که کثيف شده بود، مي خواستم آنها را بشويم...؛ يکي از برادران بسيجي که بسيار مومن بود آمد و نيم ساعتي پهلوي من بود؛ صحبت از شهيد شدن بود، خلاصه خيلي سر به سرش گذاشتم! از او پرسيدم اسم مرا بلدي که در نماز شب دعايم کني؟!
لباس شستن تا ساعت 5/1 طول کشيد... آمده ام که بخوابم تا ببينم فردا را چه بيش آيد و خداوند چه خواهد.

22/11/62: غروب اعلام کردند که برنامه تاتر است؛ ساعت 8 جمعيت شروع کرد به آمدن، بچه ها هم مشغول گريم و دکوربندي و ... بودند ...تاتر نزديک دو ساعت طول کشيد؛ تماشاچي ها تشويق زيادي کردند... من هم در سه صحنه از نمايشنامه به سبک دشتي خواندم ... الان ساعت 11 شب است که مشغول خاطره نويسي هستم، خدا مي داند آخر اين دفترچه به کجا بکشد!

26/11/62: ظهر است؛ از نماز آمده ام؛ مي خواهم دفترچه را ببندم چون گمان نمي کنم ديگر وقتي داشته باشم که چيزي بنويسم چون امکان دارد شب از اينجا برويم. الان در جاي آماده شدن هستم؛ کوله ها را بايد ببنديم و ... تا ببينيم خدا چه مي خواهد؛ اگر سعادتي باشد در عمليات شرکت مي کنيم؛ توصيفي نصيبي ما بشود يا نشود...

زندگي نامه شهيد به روايت خودش
من «مصطفي کلهري» در زمستان سال 1338 در شهر مقدس قم، چشم به جهان گشودم، شش ساله بودم که تحصيلاتم را آغاز نمودم. در آن زمان برادرانم عباس و غلام پس از گرفتن مدرک ششم، ترک تحصيل کرده بودند و ديگر برادرم مرتضي هم دوسال بيشتر درس نخوانده بود. من شش سال تحصيلي را در مدارس پهلوي و ميرزاي قمي با موفقيت گذراندم. دور? راهنمايي را تا سال دوم بيشتر ادامه ندادم چرا که دلم راضي نمي شد خود درس بخوانم و برادرانم از درس صرفنظر کنند و براي گذراندن امور زندگي مجبور به کار کردن باشند؛ اگرچه همه آنها راضي بودند که من فقط درس بخوانم اما خودم راضي نبودم. به هرحال ترک تحصيل کرده، مشغول به کار شدم؛ مدتي گچ کاري و بنايي کردم تا خود استاد قابلي شدم و در کنار کار کردن، به ورزش روي آوردم و در ورزش کاراته که مورد علاقه ام بود تلاش زيادي به خرج دادم تا اين که به موفقيت ها و مدارج بالايي رسيدم.
در همين زمان بود که اعتراضات و تظاهرات مردم عليه رژيم بالا گرفته و از گوشه و کنار نواي مرگ بر شاه و درود بر خميني فضاي شهر را پر کرده بود. به ياد دارم که در آن موقع، اختناق و خفقان در تمام کشور حاکم بود؛ چنان ساواک، مردم را تحت نظر داشت که هرکس صدايش درمي آمد فوراً در نطفه خفه مي شد. ما هم متوجه اين مسايل نبوديم، البته پدرم و عمويم چيزهايي برايم مي گفتند، از 15 خرداد خونين و شهدايي که در آن سال در قم و تهران و برخي شهرهاي ديگر داده بوديم... بعضي وقتها هم رسال? امام را مي ديدم که در خانه رد و بدل مي شد يا عکس آقا که خيلي ارزش داشت و دست به دست مي گشت.
با جدي شدن جريان مبارزه، من نيز شرکتي فعال در تظاهرات و حرکات مردمي عليه رژيم پيدا کردم. يک شب در حرم حضرت معصومه (ص) به دام افتادم؛ دو کماندو مرا دستگير کردند و آن قدر مرا زدند که پيراهنم تکه تکه شد! البته من آن شب تنها نبودم، عمو محمد و يکي از بچه هاي محله مان نيز با من بودند، به هر صورت ممکن آن شب خودمان را از دست آنان راحت کرديم!
روز بيست و هفتم ماه رمضان 57 طبق معمول هر روز، لاستيک ها را در خيابان آتش زديم و شعار مرگ بر شاه و ... آغاز شد؛ آن روز شهيد آقا حسن و برادرم شهيد تقي هم بودند. وقتي لاستيک ها آتش گرفت و مرگ بر شاه شروع شد، يک باره ديدم که از چهار طرف خيابان و کوچه، مامور مي آيد. هر طور بود آنها را سرگردان کردم و به کوچه اي گريختم، ناگهان صداي گلوله اي شنيدم و احساس کردم که نمي توانم راه بروم... ماموران به من رسيدند و با چوب به جانم افتادند... بالاخره با پاي شکسته و تير خورده مرا به بيمارستان بردند.
چشم هايم را که باز کردم، ديدم ماموري بالاي سرم ايستاده است و پاي سالمم به تخت بسته شده است! تقي زاده معاون کلانتري دو که از عناصر پليد رژيم بود، برايم پرونده قطور و سنگيني درست کرده بود و مرا به عنوان يک خرابکار بسيار خطرناک با جرمهاي آتش زدن لاستيک و گفتن مرگ بر شاه حمل مواد منفجره با داشتن دو قبضه اسلح? کمري و پرتاب نارنجک معرفي نموده بود!
بعد از بيمارستان به زندان شهرباني منتقل شدم، دوازده روزي هم مهمان آنها بودم، به علت پرونده سنگيني که داشتم! محاکمه ام به تهران افتاد تا اين که سر از زندان قصر در آوردم ... پس از چندي، با بالا گرفتن شور مبارزات و روشن شدن تکليف رژيم از زندان آزاد شدم.
با شروع جنگ تحميلي، به همراه شهيد آقا عباس ميرعبدالباقي ـ که خدا رحمتش کند ـ عازم به جبهه هاي غرب شدم و پاي در عرص? مبارزه گذاشتم. پس از مدتي به عضويت سپاه پاسداران درآمدم؛ در همين موقع بود که پدر و مادرم، بحث ازدواج را در پيش کشيدند، اما من شانه خالي کردم و گفتم: پس از جنگ!
در آخرين ماموريت در منطقه غرب کشور، به مدت چهار ماه با يک گروهان آموزشي، به جبهه رفتم؛ به حول و قوه الهي تا آن جا که مي توانستم و کاري از دستم برمي آيد، انجام دادم. گاه گاهي اتفاقاتي مي افتاد که چون خاطره اي هميشه در ذهن باقي مي ماند؛ به ياد دارم که چندين بار براي گشت زني و شناسايي داخل خاک عراق شديم و سالم و بي هيچ خطري بازگشتيم... روزهاي آخر ماموريت بود که دوباره برنامه شناسايي پيش آمد، مسوول خط در آن موقع، حسين مراد بود؛ هنگام حرکت به من گفت: مصطفي! يا تو يا من! با وجود اصرار شديد من، قرار شد حسين برود؛ به هر حال آنها رفتند ولي اسير شدند؛ با آن که شب بعد به جستجوي آنها رفتيم ولي اثري از آنها نيافتيم. به هرحال آخرين روزهاي ماموريت من در غرب با چنين حادثه اي پيوند خورد.
حال و هواي عمليات رمضان بود که به منطقه جنوب آمدم و با يک گروهان نيروي رزمي به منطقه رفتم، در مرحله پنجم عمليات بود که وظيفه خط شکني را به گردان ـ که من معاونش بودم ـ سپردند که بحمدالله و المنه، و به لطف امام زمان (عج) بسيار موفق بوديم؛ در شب عمليات من از ناحيه بازو زخمي سطحي برداشتم که بخير گذشت.
پس ازمعالجه درقم و اهواز، با سازماندهي نيروها مجدداً به منطقه آمدم؛ حدود دو ماه و نيم در منطقه پاسگاه زيد در حال آماده باش بوديم؛ پس از مرخصي کوتاهي گردان به دوکوهه و بعد به دهلران مامور شد. در مدتي که در منطقه بوديم بوي عمليات را استشمام مي کرديم حالت معنوي در آنها پيدا شده بود که گويي همه طالب شهادت بودند؛ من هم با بچه ها انس زيادي پيدا کرده بودم، ديگر حتي يک لحظه نمي خواستم از آنها جدا شوم کارم را هم خيلي دوست داشتم، چون به عنوان يک خدمتگزار در کنار بچه ها بودم، اگرچه شايد خدمتگزار خوبي نبودم، ولي خودم از کار خويش راضي بودم... بالاخره انتظار به سر رسيد، واقعاً شب، شب ميثاق بود، ميثاقي که وصف آن بسيار مشکل است... بچه ها يکديگر را در آغوش مي گرفتند، من هم به سهم خويش از بچه ها حلاليت مي طلبيدم و با آنان وداع مي کردم.
آن شب، براستي امدادهاي غيبي را به چشم ديديم و حس کرديم، شب پانزدهم ماه بود و هوا مثل روز روشن بود اما چندي بعد، ابري آمد و روي ماه را پوشانده، که بسيار مايه شگفتي ما شد. هوا که تاريک شد ما راه افتاديم، زمين منطقه رمل بود و به سختي مي شد روي آن راه رفت، اما امداد الهي نصيبمان شد و باران، نم نم باريد و رمل ها را محکم کرد و راه حرکت ما بسيار خوب و راحت شد.
آن شب حدود 8 يا 9 کيلومتر از راه را دويديم تا به يک منطقه آبي رسيديم با لباس از آب گذشتيم، در حالي که تا زير چانه ها را آب گرفته بود، بعد از آن که از آب درآمديم پشت سر عراقي ها مستقر شديم و منتظر مانديم تا اينکه عمليات آغاز شود.
چيزي از شروع عمليات نگذشته بود که به اهداف خود رسيديم، ازبس که برادران، متوسل به امام زمان (عج) شده بودند عمليات بسيار موفقيت آميز بود. اواخر عمليات بود که باز از حکمت و خواست الهي، مجروح شدم و سينه و بازويم مورد اصابت گلوله قرار گرفت.
در مشهد، مشغول معالجه بودم که باخبر شدم برادرم محمد تقي شهيد شده است، با شنيدن اين خبر، احساس کردم کمرم شکست، به هرحال به سختي خود را به قم رساندم با اين حال به برنامه تشييع جنازه آن شهيد، نرسيدم. چهلم برادرم بود که حالم بهبود يافت و دوباره توفيق شرکت در عمليات را يافتم.
عمليات والفجر نزديک بود و من دوباره به عنوان معاون گردان، افتخار خدمتگزاري رزمندگان و شرکت در عمليات را پيدا کردم، گردان، طبق معمول خط شکن بود البته اين از خوبي بچه ها و تجربه کافي آنها بود که چنين ماموريت خطيري به آنان واگذار مي شد.
با شروع عمليات، نيروها به راه افتادند و با توکل بر عنايات الهي از همه موانع دشمن گذشته، خط را شکستند... من طبق معمول، زخمي شدم! ابتدا پايم در راه ترکش خورد، اندکي بعد خمپار? 60 دشمن در کنارم منفجر شد و دوباره پايم به شدت مجروح گرديد... به هرحال بيش از اين سعادت نداشتم که در عمليات در خدمت رزمندگان باشم و از سوي ديگر در اين حادثه، شهادت تقدير من نبود.
مدتي در قم به معالجه مشغول بودم، با اصرار خانواده ام، با يک خانواد? شهيد، که برادرش را مي شناختم، ازدواج کردم البته شرط گذاشتم که باز هم به جبهه بروم ـ اگر خداوند توفيق دهد ـ پس از ازدواج، عازم جبهه شدم و يک ماه آنجا بودم، بعد از آن براي مدتي مرخصي گرفتم به عنوان اين که در سپاه قم مشغول خدمت باشم، اما دوباره به سراغم فرستادند. به هرحال تکليف ما اين است که در هرجا و هر زمان، پاسدار آرمانها و ارزشهاي اسلامي و ملي مان باشيم.
عمليات والفجر 3 در پيش بود، با گردان به سوي مهران رفتيم. بعد از آن، چند روزي را در مقري به نام چنگوله بوديم، در آنجا گردان، ماموريت يافت که در برابر تک سنگين عراق بايستد و مقابله کند. بعد از آن چند ماه را در مريوان به انتظار عمليات والفجر سپري مي کرديم. اين عمليات برخلاف عمليات هاي گذشته در روز، انجام شد که الحمدالله نتايج خوبي به همراه داشت، البته شيريني پيروزي اين عمليات با اندوه از دست دادن عزيزاني چون بنيادي، سلطاني و قرباني همراه شد.
ماموريت ديگر ما در منطقه جزاير مجنون بود، مدتي را در منطقه اي به نام جفير به شناسايي پرداختيم و پس از آن ماموريت گردان در جزيره آغاز شد و به نحو احسن و با موفقيت تمام نيز پايان پذيرفت.
اکنون که اين مطالب را مي نويسم، سحر است سه روز را روزه گرفته ام و به ميهماني خدا رفته ام، به اين اميد که مرا قبول کند و به بارگاه خويش راه دهد. اکنون که عازم حرکت هستم از خداوند مهربان درخواست مي کنم توبه ام را بپذيرد و شهادت را نصيبم فرمايد. جز اين هيچ آرزويي ندارم.
خدايا!
نمي دانم چگونه با تو صحبت کنم، با اين گناهاني که مرتکب شده ام نمي توانم چيزي بگويم، اما مي دانم اميد نااميدان هستي، کريم و غفاري!
خدايا!
در اين هنگام سحر، سخنان مرا بشنو، مرا دوست بدار و به نزد خود ببر!
به شهادت اين برادران قسم، ديگر خسته شده ام، از بس به ديدار خانواده شهدا و مفقودين و جانبازان رفتم، از بس مادران داغ ديده آنها را ديدم، ديگر احساس شرم مي کنم.
در خيابان که قدم مي گذارم، به هرکجا که مي روم عکس شهدايي را مي بينم که پيش از اين، چند مدتي با آنها بوده ام... خدايا دوباره سعادت بودن و زيستن با آنها را نصيبم کن.
خدايا! با خود قرار گذاشته ام اگر شهيد شدم، خدمتگزار شهدا باشم، همانطوري که هميشه خدمتگزارشان بوده ام.
خدايا با شهداي کربلا محشورم کن!
من وصيتي ندارم که بگويم تمام گفتني ها را برادر شهيدم ـ که خدايش بيامرزد ـ وصيت کرده و گفته است. از مال دنيا هم چيزي ندارم که به کسي ببخشم... من از دست همسرم راضي هستم ان شاءالله که خدا نيز از او راضي باشد و اميدوارم که پس از من با خوشبختي کامل، زندگي نمايد...
برادران و خواهرانم!
شما فرزندانتان را آن طوري تربيت کنيد که برادرم تقي راضي بود، من لياقت آن را ندارم که سفارش کنم اسلحه مرا زمين مگذاريد..
ولي سعي کنيد فرزندانتان را به نحوي تربيت نماييد که ادامه دهنده راه شهيدان عزيز باشند.
هميشه به زيردستان خود توجه داشته باشيد و در زندگي آنان تامل کنيد تا خدا از شما راضي باشد، هرگز به بالا دست خود نگاه نکنيد تا طمع دنيا، شما را نگيرد. در سختي ها صبر داشته باشيد آن قدر که صبر از دست شما خسته شود! پشت به دنيا کنيد تا دنيا به شما روي آورد. راضي باشيد به آنچه خداوند براي شما مقدر فرموده است... حرف آخر اين که شما را به خدا، امام را ياري کنيد، اگر روحانيت شکست بخورد آبروي اسلام در خطر مي افتد.. ديگر چيزي نمي توانم بگويم فقط اين که: خدايا ما را مديون خون شهيدان مکن.
الحمدالله الذي شرفنا لشرف الشهاده مصطفي کلهري 14/3/63

مصاحبه با شهيد دردوران دفاع مقدس
س: از چه مدت تا به حال در جبهه ها حضور داشته ايد و در اين مدت، چه مسووليت هايي بر عهده گرفته ايد؟
بسم الله الرحمن الرحيم. يک ماه از جنگ گذشته بود که بنده به اتفاق يکي از دوستان ـ که بعدها توفيق شهادت يافت ـ به دشت ذهاب رفتم. در آن موقع تک تيرانداز بودم. حدود يک سال و چهار ماه در غرب ماندم، بعد از آن به سپاه قم بازگشتم و بعد از حدود چهارماه ديگر در گيلان غرب مامور شدم. در آنجا مسوول گروهان بودم و بعد مسوول خط شدم.
با تمام شدن ماموريت، به قم بازگشتم پس از مدتي مامور به جبهه جنوب شدم. مرحله پنجم عمليات رمضان بود که به جبهه جنوب آمدم، در آنجا معاون گروهان بودم. در اين مرحله از ناحي? بازو مجروح شدم.
در عمليات محرم به عنوان مسوول گروهان، و در عمليات والفجر مقدماتي به عنوان معاون گردان سيدالشهدا (ع) در جبهه حضور داشتم که در هردو ماموريت ياد شده، مجروح شدم... به هرحال لطف خدا مثل هميشه شامل حال من بوده است و تا به حال توفيق خدمت داشته ام تا چه قبول افتد و چه در نظر آيد...!
س: با توجه به کمک ابرقدرتها به عراق، به نظر شما چه عواملي باعث پيروزي رزمندگان اسلام در جبهه ها شده است؟
مسلم است که با آن حجم بسيار زياد امدادهاي ابرقدرتها، تنها نيروي لايزال الهي و توجهات ائمه اطهار (ع) و در يک کلام، امدادهاي غيبي است که باعث شده است بتوانيم در اين عملياتها، دشمن را شکست دهيم. رهبري امام (ره) و نفس رحماني او نيز باعث شده است که جبهه ها پشتوانه اي فوق داشته باشند.
س: در اين مدت که با رزمندگان اسلام بوده ايد چه صفات بارز و قابل توجهي از آنان ـ خصوصاً برادران بسيجي ـ ديده ايد؟
ـ من از بچه هاي بسيجي ويژگي هاي بسياري ديده ام که اصلاً قابل وصف نيست، اصولاً آن چه از يک انسان واقعي انتظار مي رود در اينان وجود دارد ... به قول امام، کاري که اينان مي کنند کار انبياء است، ايثارشان، اعمالشان، برخوردشان، نماز شبهاشان، مبارزه شان و ... همه، مبارزات علي (ع) را در اذهان زنده مي کند.
س: به عنوان فرمانده اي که با رزمندگان ارتباط زيادي داشته، اگر خاطره اي از ايثار و فداکاري شان داريد بفرماييد.
ـ البته من کوچکتر از آن هستم که براي بسيجي ها فرماندهي کنم، بچه هايي که عقيده دارم فرشتگاني هستند که چند وقتي از خدا ماموريت گرفته اند تا در زمين باشند. جبهه سراسر خاطره است، در عملياتهايي که بوده ام کمتر به ياد دارم که بچه ها بتوانند يکسره بجنگند ولي در آخرين عملياتي که توفيق شرکت داشته ام ـ يعني عمليات خيبر ـ بچه ها 50 ساعت يکسره جنگيدند که بيست و دو يا سه ساعت از آن را در آب بوده اند تا هنگامي که وارد جزيره شدند و در طي مسافت هفده کيلومتر، يک سره مبارزه کردند... البته زبان من قاصر از وصف کامل اين شهامت هاست.
س: همانطور که فرموديد، يکي از رموز موفقيت رزمندگان، امدادهاي غيبي است... شما از اين امدادها اگر به ياد داريد، لطفاً بيان کنيد.
ـ اصولاً عملياتي انجام نشده که در آن امداد الهي وضوح نداشته باشد... اما يک نمونه از هزاران نمونه اي که ديده ام آن است که، موقعي که مانور گردان، شروع شد (در عمليات خيبر) دشمن تا آن طرف ضلع جنوبي بيرون شد، ضلع جزيره، چيزي حدود هفت کيلومتر بود و ما اين هفت کيلومتر را بايد راست مي رفتيم و به لشگرهاي مجاور الحاق مي کرديم... با يک گروهان ـ حدود 75 نفر ـ بايد اين هفت کيلومتر را پدافند مي کرديم، چيزي که من مشاهده کردم اين بود که بچه ها پس از 24 ساعت توانستند چهار کيلومتر از اين خط را پدافند کنند و سه کيلومتر آن خالي بود... خوب! دشمن مي توانست با يک حرکت، با يک خيز، به اين طرف آب بيايد... ولي دشمن فقط بالا مي آمد و آر پي جي مي زد و مي رفت، معلوم است که اين مساله فقط امداد الهي است و دشمن از چيزي هراس داشته که حمله نمي کرده است. حتي شهيد مهدي زين الدين نيز اقرار به اين مساله داشت که اگر دشمن مي توانست از آن سه کيلومتر نفوذ کند، حتماً اين کار را کرده بود.
س: از ميان افراد کادر لشگر و فرماندهان و ... کساني بوده اند که با شهيد مهدي زين الدين همرزم بوده اند و آشنايي خاصي با ايشان داشته اند، خواهشمند است آن چه از خصوصيات ايشان سراغ داريد، بيان فرماييد.
ـ من نمي دانم چرا هرگاه به ياد مهدي مي افتم بدنم به لرزه مي افتد... وقتي به ياد روحيات و حرکات او مي افتم در آن لحظه نمي توانم موقعيت خود را وصف کنم! من خيلي ضعيف تر از آنم که شهيد مهدي را با آن خصوصيات، توصيف کنم. مهدي حالاتي عجيب داشت که من خيلي دورتر از او بودم... هرچه که به او نزديک تر مي شدم باز خود را در آن حد نمي ديدم که او را درک کنم.
شهيد مهدي اخلاق خاصي داشت که باعث شده بود نيروها احساس ويژه اي نسبت به او داشته باشند... هروقت که از او جدا مي شديم و به هم مي رسيديم، او براي همه برادرهاي زيردستش و فرماندهان گردانهايش و ... به منزله يک پدر بود.
گاه اتفاق مي افتاد که با ايشان جلسات متعددي با فاصله هاي زماني اندک داشتيم، در هر بار ايشان، مانند پدري که دو سال فرزندش را نديده، ما را در آغوش مي گرفت و اين چيزي است که من هيچ وقت فراموش نمي کنم. ان شاءالله .... بازهم شهيد مهدي ما را براي هميشه در بغل بگيرد!
س: در پايان اگر صحبت يا پيامي داريد، بفرماييد.
ـ در کنار سخنان و پيامهاي شهيداني چون بنيادي و قديري و ... من چه مي توانم بگويم؟! اميدوارم که ادامه دهنده راه شهيدان باشيم تا در روز قيامت، مديون خون آنان نباشيم ان شاءا... والسلام عليکم و رحمه الله و برکاته.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : کلهري , مصطفي ,
بازدید : 222
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]

سال 1339 در روستاي «دولومرد» از توابع همدان در يک خانواده مستضعف و مذهبي ديده به جهان گشود. دوران ابتدايي را در روستا به اتمام رساند. اما به علت مشکلات خانوادگي ترک تحصيل نمود و به دنبال کار رفت. در اوج مبارزات مردم عليه رژيم طاغوت وي نيز به جمع مبارزان پيوست و در راهپيمايي ها و تظاهرات مردم قم و تهران شرکت نمود. سال 1359 به خدمت مقدس سربازي رفت و دو سال در آذربايجان غربي و کردستان با ضد انقلابيون جنگيد. خدمت سربازي به پايان رسيد ولي او جبهه را ترک نکرد. بلافاصله براي نبرد با دشمنان به جبهه هاي جنوب کشور شتافت.
اودر مدت حضوردر جبهه در عمليات پيروزمند رمضان، محرم، والفجر مقدماتي و والفجرهاي يک، دو، سه، چهار، پنج و شش شرکت فعال و تاثير گذار داشت.
در جبهه ودر اطلاعات عمليات لشکر 17 علي بن ابي طالب (ع) از نيروهاي با مسئليت وقابل اتکا بود. در مدت حضور در جبهه پنج بار مجروح شد اما اين جراحتها کمترين خللي را در اراده اش ايجاد نکرد.
سرانجام او نيز مانند هزاران ستاره ي هميشه فروزان ايران بزرگ در عمليات پيروزمند خيبر که مسئوليت اطلاعات محور دو لشگر17علي ابن ابي طالب (ع) را برعهده داشت, در روز شانزدهم اسفند سال 1362 به درجه رفيع شهادت نايل آمد. شهيد يوسفي هميشه دعا مي کرد تا خداوند او را در زمره شهيدان قرار دهد. در آخرين ماموريت هنگام خداحافظي با مادرش چنين گفت: «اي مادر! اگر خداوند شهادت را نصيب من کرد، تو صبر کن و گريه نکن اگر من شهيد شدم مرا در کنار گلزار شهيدان علي بن جعفر (ع) به خاک بسپاريد». در روزهاي آخر زندگيش در اين دنياي فاني، نامه به پدر و مادر نوشت واز آنها خداحافظي کرد اين شهيد علاقه وافر به نماز داشت و نماز شبش ترک نشد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران قم ومصاحبه با دوستان وهمرزمان شهيد


 


وصيت نامه
...مادر! چندان ناراحت نباش خداوند خودش به تو صبر مي دهد. نمي گويم گريه نکن اما مادر اگر برايت طوري نباشد يا در جايي نباشد که دشمن را شاد کند. مادر رنج کشيده توجهي و تحمل را از حضرت زينب (س) بياموز. اگر خبر شهادت مرا براي تو آوردند. ياد روزي باش که خبر شهادت علي اکبر (ع) را براي مادرش آوردند. و تو اي پدر بزرگوارم هميشه مثل يک ديگر سختي ها را تحمل کن که پيش پروردگارت روسفيد خواهي شد. اي پدر عزيزم! من به تو افتخار مي کنم که از اول کودکي به ما نماز ياد دادي و يا از امامان براي ما تعريف مي کردي. پدرجان از تو انتظار دارم که خودت اسلحه بر دوشم بياندازي و مرا براي جنگ حق عليه باطل به جبهه روانه کني تا در آينده به زيارت شهداي کربلا برويم. مصطفي يوسفي


 

 

 

خاطرات
طاهر ه ايبد:
بر اساس خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
صداي انفجار لحظه اي قطع نمي شد, آسمان انگار آتش گرفته بود, صداي سوت خمپاره, و بعد صداي انفجار و زخمي که بر تن ني هاي جزيرة مجنون مي نشست.
مصطفي با گوشة چفيه خون زخم صورتش را پاک کرد و گفت: «آماده اي؟»
دوستش آماده بود و نگران. مصطفي گفت: «چيه؟»
دوستش به آن طرف, آن جا که راه خاکي زخم خورده, مي رفت تا به طلائيه مي رسيد, نگاه کرد.
مصطفي گفت: «بايد بريم خبر بگيريم, فکرم پي بچه هاي حضرت رسوله.»
خورشيد گرما را ريخته بود روي تن جزيره. جزيره تي گرفته بود. تنه موتور داغ شده بود, دست که مي زدي, گرما آدم را پس مي زد.
مصطفي پريد ترک موتور و گفت: «بپر بالا, زودتر بريم.»
نخل هاي بي سر و نيمه سوخته که هنوز نارون هايشان را حفظ کرده بودند, دل ها را به رقّت مي آورد. دوستش موتور را روشن کرد. صداي وور وور موتور درصداي زمخت انفجار هاي پي در پي گم شد. دودي که از اگزوز موتور بيرون زد, خاک را به اين طرف و آن طرف پاشيد.
دوستش فرمان را گرفت و جک را بالا زد و گاز داد. موتور از جا کنده شد و نخل ها يکي يکي از از کنارش گذشتند.
از رفت وآمد نيروها خبري نبود و تنها صداي انفجار بود که تن سکوت را زخم مي زد.
پستي و بلندي جزيره زير چرخ هاي موتور به عقب کشيده مي شد.در طول راه با هيچ کس بر خورد نکردند. از بچه ها کسي ديده نمي شد.
موتور با آخرين تواني که داشت, جزيره را پشت سر گذاشت و وارد طلائيه شد. کنار آب گرفتگي, شلوغ بود, گروه گروه جمع شده بودند و اين طرف و آن طرف مي دويدند دوستش سرعت موتور را کم کرد؛ اما نايستاد. مصطفي گفت: «يکسره تا خط برو,بايد ببينم چه خبره؟»
موتور شتاب گرفت و تا خط مقدم تاخت. جلوتر که رفتند. منطقه ساکت و خلوت شد. صداي تير اندازي و انفجار کم شد و هيچ کس ديده نمي شد. مصطفي گفت: «چرا اين قدر اين جا ساکته؟ مشکوکه ... خط مقدم و اين جوري!»
دوستش سرعت موتور را کم کرد و گفت: «نکنه بچه لشکرحضرت رسول عقب نشيني کردن و همون هايي که ديديم, اونا بودن.»
مصطفي گفت: «برو جلو مطمئن بشيم.»
دوستش گاز داد و پيش رفت ناگهان سرعت موتور را کم کرد و با وحشت گفت:« مصطفي, عراقيا!»
و با سرعت به سمت راست اشاره کرد. دويست متر جلوتر دژبان عراقي اسلحه به دست نگهباني مي داد. محمّد علي گفت: «چطور مارو نديدن؟ خيلي نزديکيم, هوا هم که حسابي روشن .»
مصطفي گفت: «خيلي خطرناکه, وجعلنا بخون, ما رو نبينن.»
و زير لب خواند: «و جعلنا من بين ايديهم سداً و من خلفهم سداً فاَغشيناهم فهم لايبصرون.»
دوستش همان طور که آهسته دور مي زد, زير لب خواند. دژبان عراقي مشغول پُست دادن بود؛ اما به سمت چپ نگاهي نکرد. کمي جلو رفتند موتور بيشتر سرعت گرفت. بين راه يکدفعه مصطفي گفت: «وايسا ! زود وايسا»
دوستش سريع ترمز کرد. مصطفي گفت: «يکي افتاده اونجا روي زمين.»
دوستش با موتور دور زد وآهسته جلو رفت. مصطفي پايين پريد و بالا سر جوان رفت و سرش را بلند کرد و گفت : «يکي از بچه هاي لشکر حضرت رسوله, زخمي شده. جوان آهسته چيزي گفت. مصطفي نشنيد. دست زير تنه اش برد و او را بلند کرد و گفت: «ناراحت نباش برادر, الان مي بريمت پشت جبهه.»
او را ترک موتور نشاند و خودش هم پشت سر او نشست و سينه اش تکيه گاه سر جوان شد.
موتور باز سرعت گرفت. مصطفي گفت: « عجيبه ... انگار خدا ما را مأمور کرده بود که بياييم اين جوونو نجات بديم.»
موتور سينه دشت را شکافت و به سمت جزيره مجنون شتافت.
از اين طرف و آن طرف, پراکنده صداي تير اندازي و شليک توپ آمد, صداي انفجار ديگر جزء طبيعت آن جا شده بود, انگار موسيقي دلخراش لحظه اي پر اضطراب بود. ميان آن همه قيل و قال ناموزون, مصطفي کنار سنگري که از گوني هاي شن ساخته شده, ايستاده بود, شلوار بسيجي اش تا نيمه خاکي بود و پوتين هاي گلي اش, پاچة شلوار را در دلش پنهان کرده بود. مصطفي سر نيزه را در دست گرفته بود و يک قدم به راست و يک قدم به راست و يک قدم به جلو و آمادة حمله مي شد. در حرکت بعد سر نيزه را مي چرخاند و بعد قدمي به چپ. هيچ کس رو به رويش نبود.
- بسه بابا, چقدر تمرين مي کني؟
مصطفي نايستاد: «هر چي بيشتر, بهتر. بايد هميشه آماده باشي, تو هر عملياتي احتمال جنگ تن به تن هست.»
دوستش که همان طور که تسبيح مي انداخت, گفت: «آقا مصطفي! جناب برادر يوسفي.»
- هوم م م.
- مي گم عمليات بعدي هم هستيم ديگه ؟
مصطفي ايستاد خيس عرق شده بود, با آستين پيشاني اش را پاک کرد و کنار او نشست و سر نيزه اش را زمين گذاشت.
- کجا هستي؟
- تو عمليات ديگه؟ .... بايد ما رو هم ببري.
مصطفي چفيه را از دور گردنش پايين کشيد و صورتش را خشک کرد و گفت: «شرط داره برادر»
- چه شرطي ؟
- بايد به من درس بدي.
دوستش برگشت توي صورتش نگاه کرد و گفت: « چي کار کنم؟ ... درس چي بدم؟ ... تو که خودت استاد شهادت و شجاعت و فن و .....»
مصطفي گفت: «برو بابا, شعار نده ... مي خوام هر وقت فرصت شد اين جا درس بخونم.»
- تا چند خوندي؟
- ابتدايي رو خوندم, ديگه ول کردم.
- چرا ول کردي؟
- نتونستم.
- واسه چي؟ .... تنبل بودي؟
مصطفي خنديد: «نه بابا, مجبور شدم از همدان واسة کار بيام تهرون و قم ... چاره اي نداشتم. دلم مي خواد درسم رو بخونم.»
دوستش دستش را به طرف او دراز کرد و گفت: «بزن قدش ... به شرطه ها.»
شب بچه ها را در دل تاريک خود پناه داده بود. شبهاي عمليات هميشه پر از شور بود و اضطراب, شوق بود و دلهره. خاک و رطوبت و باروت فضا را پِر کرده بود ميدان را انفجارهايي پي در پي و منورهاي دشمن, هراس انگيز کرده بود. هر منوري که شليک مي شد, لحظه اي را مثل روز روشن مي کرد, اينجا تنها جايي بود که روشنايي خط را در پي داشت.
بچه ها روي زمين دراز کشيده بودند, زيرا باران آتش و گلوله در آن وسعت که از افق تا افق کشيده شده بود, نه به قصد خواب, بيدار و آماده بودند که معبر را باز کنند. ميدان پر از مين بود, مين هاي ضد نفر, ضد نفرات و ضد خودرو بعد از ميدان مين, سيم هاي خاردار حلقوي و خورشيدي و فرشي سدّ ديگري بود سر راه بچه هايي که براي حمله آماده مي شدند.
بچه ها با احتياط مشغول بودند, دست هاي ترک خورده, خاک را مي کاويد تا مين را پيدا و خنثي کند.
تنها به اندازه عرض بدن و در مسيري که مشخص شده بود, مي توانستند حرکت کنند. يک سانتي متري اين طرف تر, يکباره انفجاري به دنبال مي آورد و شهيدي که شايد پيکرش هرگز پيدا نمي شد.
ميدان مين پر التهاب بود بچه هايي که از همه چيز گذشته بودند. مصطفي گفت: «احتياط کنيد, بچه ها. اين جا, توي ميدان مين, هم زير پاتون آتيشه, هم بالاي سرتون, اين جا به زمين و آسمان نبايد اعتماد کنيد.»
دست هاي مصطفي آهسته خاک را پس زد, نوک انگشتش زير تن زبر خاک، سردي فلز را حس کرد، دست ها ماهرانه و بي نياز از ديد چشم ها به کار سختي که در پيش داشتند، مشغول شدند.
يکي نجوا کنان گفت: «بچه ها ... عراقي ها ... يک ستون از نيروهاي عراقي دارن مي يان.»
نفس ها در سينه حبس شد و دست ها بي حرکت ماند. آمدن عراقي مساوي با اسارت بود. بچه ها آهسته سر بلند کردند. مصطفي همچنان مشغول پس زدن و کاويدن خاک بود.
يکي ديگر گفت: «بچه ها باور کنيد، ستون عراقي ها داره مي يآد.»
يکي ديگر گفت: «راست مي گه، منم سايه شون رو مي بينم، حرکتشون رو هم حس مي کنم.»
زمزمه ها بلند شد.
- برادر يوسفي.
مصطفي نفس عميقي کشيد و گفت: «سرتون رو بلند کنيد و خوب بالا رو نگاه کنيد ... اشتباه مي کنيد.»
بچه هاي سر بلند کردند. چيزي نديدند. مصطفي گفت: « نيم خيز بشيد و خوب دور و برتون رو نگاه کنيد، همون جايي که فکر مي کنين عراقي ها هستن.»
بچه ها کمي بلند شدند، چشم ها در تاريکي دنبال حرکتي مي گشت. مصطفي گفت: «ستون عراقي ها نيست، سمت چپتون رو نگاه کنين ... اون گياه هايي که اين دور و برها در اومده، نسيم که بهشون مي وزه، تکون مي خورن و شما رو به اشتباه مي اندازن.»
بچه ها نفس راحتي کشيدند. يکي گفت: «پس بگو چرا برادر يوسفي بي خيال بود.»
دوباره مشغول شدند، مصطفي نگاهشان کرد و گفت: «قبلاً هم بهتون گفتم ... البته تجربه خيلي مهمّه، کم کم همه چيز دستتون ميآد، اما اين رو بدونين، توي کار شناسايي، خيلي بايد به خودتون مسلّط باشين، اون قدر که اگر کسي گفت يک عراقي بالا سرمونه، باور نکنين، يعني اصلاً توجه نکنيد که اون جا عراقي هست يا نه ... اگر بخواهيد به اين چيزها توجه کنيد، دچار دلهره و اضطراب مي شويد ... توي شب چيزهايي مي بينيد که شبيه انسانن يا يک موجود ديگه.»
حرفهايش بچه ها را آرام کرد. دوباره روي زمين دراز کشيدند. دستها هماهنگ با چشم ها کار خود را از سر گرفتند.
مصطفي نجوا کرد: «امشب بايد معبر باز بشه، وگرنه گردان ها پشت سرمون زمين گير مي شن.»
بچه ها تندتر دست به کار شدند. نبايد وقت تلف مي شد، منوّرهاي دشمن دل آسمان را خراش مي داد و بهتر است آن باران خمپاره و توپ بر سر بچه ها مي ريخت. يکدفعه انفجاري در نزديکي گروه رخ داد و موج، چند نفر را پرتاب کرد. و بعد، صداي مهيب انفجار مين که بچه ها روي آن افتادند. مصطفي گفت: «الله اکبر.»
صداي ناله از اين طرف و آن طرف برخاست، بچه ها ماندند، امّا وقت ماندن نبود. معبر بايد باز مي شد و بچه ها بايد راه را براي عبور گردان هاي عمليات باز مي کردند. مصطفي سريع دست به کار شد و گفت: «بچه ها وقت رو از دست ندين، بچه ها، پشت سد منتظرن ...»
بعد با صداي گرفته اي گفت: «هر کس توفيق شهادت پيدا کرد، ما رو فراموش نکنه.»
بچه ها سينه خيز معبر را باز مي کردند، براي عبور گردانها، طناب مي بستند. پي در پي صداي انفجار مي آمد، با هر انفجار چند نفر زخمي و يا شهيد مي شدند. آنها که مانده بودند، ديگر حال خود را نمي فهميدند، آمادة شهادت بودند. بچه ها به انتخاب خود به گردان شناسايي آمده بودند و مي دانستند که اين راه، پر خطر است و سخت. وقت درنگ نبود. از پشت، گردانهاي عمليات در راه بودند.
به کانال که رسيدند، ميدان مين جاي خود را به سيم هاي خاردار داد. سيم ها بايد پاره مي شدند تا راه عبور بچه ها باز شود. صداي الله اکبر يا زهرا و يا حسين از پشت به گوش رسيد. ديگر فرصتي نمانده بود، تعداد زيادي از بچه هاي شناسايي زخمي و شهيد شده بودند، اما معبر از مين پاک شده بود و مانده بود، سيم هاي خاردار. يکي گفت: برادر يوسفي، وقت تمام شد ... بچه ها پشت سرمونن.»
- مصطفي: « مي دونم خسته و داغونيد، ولي تندتر، مسئوليت اين بچه ها و عمليات امشب گردن ماست. دعا کنيد بچه ها.»
هر کس زير لب چيزي زمزمه مي کرد. صداي انفجار مانع از اين بود که صدا به صدا برسد.
- بچه هاي گردان عمليات رسيدن پشت سرمونن.
گردان عمليات از معبري که باز شده بود، به صف مي آمد. تيربارهاي عراقي شوع به شليک کردند. کسي گفت: «به عراقي ها خيلي نزديک شديم.»
گلوله بود که سفيرکشان مي آمد و از فاصلة سي سانتي متري زمين مي گذشت و زخم بر تن بچه ها مي زد. خمپاره در خمپاره بود که زمين را مي لرزاند. دشت يک پارچه آتش و فرياد بود. گلوله در گلوله مي باريد. بچه هاي گردان با عجله مي آمدند. وقت ماندن نبود. فرصتي براي پاره کردن چند سيم خاردار آخر نبود. گردان پشت سيم خاردار متوقف شد، وقت داشت مي گذشت و راه عبور بسته بود و دشمن به راحتي مي توانست همانجا بچه ها را قتل عام کند.
تيربار دشمن بي وقفه دنبال هدف بود و گلوله بر سر و سينة بچه ها مي زد. مصطفي ماند؛ زمان از دست رفته بود. سر تا پاي بچه ها را نگاه کرد، دلش به درد آمد، بغض در گلويش آوار شد. دلش مي خواست فرياد بزند. هر لحظه که مي گذشت، کسي بر خاک مي افتاد. وقت ترديد نبود. راه بايد به هر قيمتي باز مي شد، و مصطفي مسؤول بود. يکباره خيز برداشت و خودش را روي سيمهاي خاردار انداخت و فرياد زد: «بريد از روي من رد شيد.»
کسي فرياد زد: «چکار مي کني برادر يوسفي؟»
مصطفي ناليد: «معطل نکنيد، زود باشيد.»
لحظه اي هم مردّد ماندند، مصطفي فرياد زد: «د ... بريد ديگه تا کي من بايد اين جا بمونم ... من پا نمي شم تا شما نريد.»
نوک تيز خارهاي سيم در تنش نشسته بود، عضلات صورتش از درد به هم آمده بود ناله و فريادش در هم قاطي شده بود. فقط به اين فکر مي کرد که او تنها راه نجات بچه هاست.
ماندن بچه ها مساوي بود با متلاشي شدن گردان، ديگر درنگ جايز نبود، بچه ها پر اضطراب راه رفتند و يکي يکي از سيم هاي خاردار گذشتند و مصطفي چشم ها را بسته بود و زير لب دعا مي خواند.
مصطفي گوشه اي نشسته بود و گوش به حرفهاي يکي از کردهاي عراقي داشت که آمده بود تا اطلاعات خود را در اختيار بچه هاي «اطلاعات- عمليات» بگذارد. مرد، درشت اندام بود و فارسي را سخت حرف مي زد، پشت سرش تخته اي گذاشته بودند تا کروکي مسير را بکشد. تک و توک صداي تيراندازي مي آمد.
بچه ها همه چشم و گوش شده بودند. مرد گفت: «تا مسافت دو کيلومتر، ميدان مين هست که بايد براي عبور معبر بزنيد. ميدان از چهار کيلومتري اين جا که شما مستقر هستيد در مسير غرب شروع مي شود، بعد از ميدان به کانال مي رسيد، چيزي حدود دو کيلومتر هم کانال آب است که به فاصله دويست متر، کانال با عرض چهار متر و عمق دو متر کنده شده، توي کانال ها را هم از آب پر کرده اند، براي عبور ...»
تيراندازي پراکنده بود و کسي چندان توجهي به آن نداشت. در حين عمليات، کمي اوضاع آرام شده بود و وضعيت آتش زير خاکستر بود. ناگهان صداي آخي بلند شد، بچه ها سرگردانند، مصطفي مچ پايش را گرفته بود و به خودش مي پيچيد خون از پايش بيرون زد. بچه ها دويدند طرف او، يکي از امدادگران آمد. پوتين مصطفي را به سختي بيرون کشد و پاچه شلوارش را بريد و زخم را باندپيچي کرد و گفت: «زحمت نکشيد، همين که باندپيچي شد، خوبه. من جايي نمي رم.»
يکي از بچه ها گفت: «اي بابا، پات گلوله خورده، اين جوري که دوام نمي آري.»
مصطفي به سختي از زمين بلند شد و گفت: «اين جا کار دارم برادر، برم پشت جبهه که چي بشه، بعداً سر فرصت، ناسلامتي وسط عملياتيم ها.»
بعد اشاره کرد تا برايش عصا بياورند. عصا را دست گرفت و راه افتاد. بايد سر و ساماني به گروه شناسايي مي داد. يکدفعه صداي سوت گوشخراشي توي آسمان پيچيد و خمپاره اي در نزديکي بچه ها با سر به زمين خورد و همه جا را لرزاند، لحظه اي بعد صداي ناله يکي از بچه ها بلند شد. يکي از بچه ها روي زمين افتاده بود و از جاي جاي تنش خون مي آمد. بچه ها بلندش کردند، سر جايش نشست. لحظه اي به خودش پيچيد و بعد آرام تر شد و شروع کرد به شمردن جاي ترکش ها که توي دست و پايش خورده بود و بعد گفت: «هفت تاس.»
جواني که ترکش خورده بود، گفت: «ما اين جا کار داريم برادر.»
دستش را به يکي ديگر از بچه ها داد و بلند شد، با چفيه جوي باريکي از خون را که از دست و پايش روان بود، پاک کرد. مصطفي لبخند زد و شروع کرد به حرف زدن.
به سختي ايستاده بود و بر عصايش تکيه داده بود. گاهي خود به خود چشم ها را مي بست و دندان هايش را روي هم فشار مي داد. حرفهايش که تمام شد. فرمانده گفت: « برادر يوسفي، بيا برو پشت جبهه، پات عفونت مي کنه ها.»
مصطفي به جواني که ترکش خورده بود، اشاره کرد و گفت: «اون هفت تا ترکش خورده، نمي ره، من به خاطر يک گلوله برم عقب؟!»
بعد با عصا که جاي پايش را گرفته بود، راه افتاد.
مصطفي حال ديگري داشت، زير نخل نيم سوخته اي نشسته بود و به تنة زخمي آن تکيه داده بود و زير لب مي خواند: « اللهم کن لوليک الحجه بن الحسن ...»
اشک مثل قطره هاي باران از چشمش روي کتابچة دعا مي چکيد. در يک دستش کتاب بود و دست ديگرش رو به آسمان بلند بود، دعا مي خواند گريه مي کرد. دعا را که تمام کرد پيشاني بر خاک گذاشت و زمزمه کرد.
صداي اذان بلند شد، مصطفي از حالي که داشت بيرون آمد، کتاب را توي جيبش گذاشت و آستينش را بالا زد و به طرف منبع آب رفت تا وضو بگيرد. نزديک منبع که رسيد، ناگهان توپي شليک شد و لحظه اي بعد بچه ها دويدند و پيکر غرق خون مصطفي را از خاک برداشتند.
اشک توي چشمانم را با پلک هايم پس مي زنم. از حال خودم خنده ام گرفته است، از اين که بغض کرده ام ... من ... مهرداد فرازمند ...، دست چپم را مي گيرم بالا، دست نيمه فلجم را، چيزهاي کوچک و سنگين را نمي تواند بگيرد. چقدر از دستم فراري ام ... چقدر از خودم فرار مي کنم، از نقصم، هيچ وقت نمي خواستم آن را قبول کنم، حالا هم نمي خواهم ... آقاي خاقاني وقتي بعد از شنيدن اين خاطره ها بهت مرا ديد، گفت: «از اين چيزها خيلي زياده، خيلي ... همينه که اون بچه هايي که موندن، دل بستة اون ديارن.»
دراز مي کشم روي تخت، توي يادداشت ها پراکنده ام، غوطه مي خورم. موهايم به هم گره خورده، وقت نکردم شانه اش کنم، من که روزي سه، چهار بار با موهايم ور مي رفتم، حالا ...
بلند مي شوم، مي دوم دستشويي، آبي به سر و صورتم بزنم. خيلي کسلم. توي آينه به صورتم نگاهي مي اندازم، موهايم به هم ريخته است و مثل دختربچه هاي شلخته شدم که از شانه فرار مي کنند. زير چشم هايم گود افتاده و ته ريشم در آمده ... يعني که چند روز است اصلاح نکرده ام ... جالب است من که يک روز در ميان دستي به سر و صورتم مي کشيدم ... احساس خوبي ندارم.
دست هايم را پر از آب مي کنم و مي پاشم روي آينه، تا قيافه درب و داغانم را نبينم. بعد سرم را مي گيرم زير شير آب. آب از پشت گردنم راه مي افتد توي يقه ام و مي رود پايين. لرزم مي گيرد. حوله ام را هم نياورده ام. سرم را اگر بلند کنم، حسابي بلوزم خيس مي شد. همان طور دولا دولا به طرف اتاق مي روم. کسي از توي راهرو به طرف دستشويي مي آيد و انگار که ديوانه اي را ديده باشد، نگاهم مي کند و يکدفعه بلندگو مي گويد: «آقاي فرازمند، تلفن از تهران، مهرداد فرازمند.»
با عجله مي روم توي اتاق، حالا با کله خيس چطور بروم پايين. حوله را مي اندازم روي سرم و کليد را برمي دارم و مي پرم پايين. حدس مي زنم تهيه کننده باشد، خودش است، مي پرسد: «چطوري پسر؟ ... چرا زنگ نمي زني؟»
- تلفن دم دست نيست، سخته ... کاري هم نداشتم.
مردي که توي اطلّاعات است، برّوبر نگاهم مي کند. رويم را برمي گردانم. تهيه کننده مي گويد: «کاري نداشتي، احوال هم نبايد بپرسي؟»
مي گويم: «خب حال شما خوبه؟ بچه ها خوبن؟»
تهيه کننده مي گويد: «تو درست بشو نيستي ... خب چه خبر؟ کارها خوب پيش مي ره؟»
گوشي تلفن را توي دست چپم بند مي کنم و همان طور که سرم را با حوله خشک مي کنم، مي گويم: «بد نيست، پيش مي ره.»
- بچه هاي سپاه همکاري مي کنن؟
- آره، آقاي خاقاني حسابي مايه گذاشته.
- چيزي کم نداري؟
- چرا ... يک دل خوش.
مي گويد: «سيري چند؟»
بعد سفارش مي کند که بي خبرش نگذارم و بهش زنگ بزنم.
پلّه ها را دو تا يکي مي پرم بالا و مي روم توي اتاق. تازه يادم مي افتد که دو روزي است تهران را فراموش کرده ام. عجيب است که اين شهر توانسته است هم مرا به چايي اش عادت دهد و هم تهران را از خاطرم دور کند. تازه احساس مي کنم که دلم براي تهران تنگ شده است. انگار يک ماهي است که توي اين شهرم.
سرم را خشک مي کنم و نگاهي به بقيه يادداشتها مي اندازم.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : يوسفي , مصطفي ,
بازدید : 347
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]

وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
خداوند جان و مال مومنين را به بهاي بهشت مي خرد.
در راه خدا جهاد کنيد و کشته شويد، اين وعده حتمي خدا در تورات و انجيل و قرآن است . پس به خود بشارت دهيد که، اين معاهده با خدا به حقيقت سعادت و پيروزي بزرگي است. (قرآن مجيد)
آن هايي که در مقابل مسلسل هاي دشمن، مستحکم تر و شجاعانه تر ايستادگي کردند و شهيد شدند ، باور داشتند، که شهيد زنده است.
شهيد بر هر فرد مسئول فرياد مي زند، که چرا تن به ذلّت و خواري داده اي ؟ برخيز و قيام کن! ببين ،که ما از ذلّت به عزّت رسيده ايم و از حسين (ع) آموختيم: انّي لا اري الموت الا السعاده.
شهيد قلب تاريخ است . شهيد باعث تداوم و استمرار انقلاب است و شهيد خون به رگ جامعه مي فرستد. شهيد زنده است و شهيد با ايثار خون خويش، درخت اسلام را آبياري مي کند.
اکنون در اين لحظه حساس و مقطع زماني خاص، که انقلاب اسلامي ، در خطر قرار گرفته است ، وظيفه شرعي خود دانستم، که ناقابل ترين نعمت وجود خود را که همان جان و کالبدم مي باشد را براي استقرار حکومت الله و تداوم اسلام و استمرار جمهوري اسلامي ايران به رهبري مرجع عالم تشيع و جهان اسلام امام خميني ايثار نمايم، تا ابر قدرت هاي شرق و غرب بدانند، ملّتي که شعار و عملش شهادت است ، از هيچ نيرو و قدرت ظاهري، ترس و واهمه اي ندارد و پيروزي، از آن مسلمانان و اسلام مي باشد.
امّا ملّت قهرمان و پيرو خط امام، همان طوري که تا به حال ثابت نموده ايد ، از امام بت شکن ، خميني کبير، حمايت و پشتيباني و اوامر معظم له را به مرحله اجرا در آوريد ؛ رمز تمام اين پيروزي هاي درخشان ما، بعد از عنايت و لطف خداوند، بستگي به رهبري هاي امام خميني داشته است و بايستي همانند گوهري بي نظير و گرانقدر از او مواظبت به عمل آيد.
امام را از هر گونه بلا و خطري، با فضل خدا حفظ و از وي پشتيباني نماييد. وحدتتان را حفظ و از تفرقه پرهيز کنيد، که بزرگترين مانع براي تداوم انقلاب اسلامي، همانا از هم گسيختگي مردم مي باشد.
همسرم! بر تو باد که از فرزندانم: عبّاس، فاطمه و عطيه سرپرستي نمايي و با تمام قوا اسلام را در هر زمان و مکاني ياري نمايي.
مبادا فقدان من در روحيه و اراده شما اثر بگذارد! زينب وار به وظايف شرعي خود عمل نما و در تمام مراحل زندگي، همانند زندگي مشترکمان، وظايف شرعي و اجتماعي خود را به نحو کامل انجام ده. براي پيروزي انقلاب و اسلام سعي و تلاش کن ، دنيا هيچ گونه ارزشي ندارد؛ فقط گذر گاهي است ، براي تلاش و فداکاري، براي رسيدن به دنياي جاويد و ابدي.
در هر صورت، شهادت فجر و سعادت است و چنانچه به اين فوز عظيم نائل گردم، جنازه ام را در وطنم، قزوين، در جوار شهداي انقلاب در امامزاده حسين(ع) دفن نمائيد. از شهادتم مسرور باشيد و از گريه کردن بپرهيزيد، که دشمن از اين گريه ها شاد نگردد.
کليه اموال منقول و غير منقولم، هر چه هست متعلق به همسر و فرزندانم مي باشد : (ماشين شماره اراک 1282211 گالانت)، هشتاد هزار تومان پول، به عنوان قرض الحسنه نزد پدر خانمم (آقاي احد آشوري) و اموال داخل منزلم همه متعلّق به همسر و فرزندان عزيزم مي باشد.

دو دختر دارم که بعد از من ،راهم را ادامه دهند .پسرم! از مادر و دو خواهر خود مراقبت کن . اين عمل تو باعث دلگرمي و تسکين مادرت مي شود .
الهي! به حق مقربان درگاهت، به حق شهيدان راهت، به حق شرف و جلالت، بر عمر و عزّت رهبر عزيز انقلاب بيفزاي و دشمنان اسلام و دولت جمهوري اسلامي ايران را از صفحه روزگار محو بفرما و پرچم اسلام را به دست تواناي امام زمان(عج) بسپار.
پيروزي و سر افرازي امت اسلامي را در تمام زمينه ها از درگاه خداوند منان مسئلت دارم .
همسرم ! تا آن جا که به ياد دارم، دستورات مذهبي و فرامين اسلامي را در حدّ فهم و درک خود انجام داده ام. منتها دو ماه نماز و روزه برايم انجام دهيد.
پدرم، مادرم و برادران عزيزم! مرا حلال کنيد و به يادم باشيد.
رسيدگي به مسائل اداري و مالي اين جانب بر عهده آقاي ابوالفضل خوشحال است.
7000 ريال از پول فروش بليط هاي فيلم، که در کانون اسلامي شهر صنعتي نمايش داده شده و متعلق به کتابخانه کانون اسلامي مي باشد، نزد اين جانب است.
مصطفي حق شناس



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قزوين ,
برچسب ها : حق شناس , مصطفي ,
بازدید : 213
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]
شهيدزاده,مصطفي

 

سال 1336 ه ش در بهبهان ودر خانواده اي متديّن متولد شد. مصطفي کودکي تيز هوش و با ذکاوت بود. اودر مشکلات درسي و شخصي دوستانش سعي داشت يار و ياور آنها باشد، سال 1355 با رتبه اول در امتحانات نهايي دوره ي متوسطه در گچساران قبول شد و در با شرکت در آزمون سراسري موفق شد در رشته دندان پزشکي قبول ومشغول تحصيل شود. درمدت کوتاهي يکي از اعضاي فعال و موثر انجمن اسلامي آن دانشگاه محسوب شد.او در تظاهرات واعتراضات دانشگاهي برعليه حکومت پهلوي, با وجود حکومت نظامي دراصفهان شرکت فعال داشت.
مصطفي از دانشجوياني بود که نقش پيشگامي در مبارزات انقلاب داشتند,اوکار برنامه ريزي توزيع اعلاميه هاي امام خميني(ره) واطلاع رساني تجمعات وتظاهرات رادر نقاط مختلف با همکاري گروهها مذهبي و هسته هاي مبارزاتي به عهده داشت.
مصطفي شهيد زاده انساني چند بُعدي بود,او هم مبارز سياسي بود,هم برنامه هاي خود سازي مثل روزه و تمرينات سخت بدني وپرورش روح را براي خود و گروه دانشجويي که عضو آن بود را جرا مي کرد.
اودرکنار اين کارها به ورزش کشتي نيز مي پرداخت و دربرنامه هاي ورزشي و تفريحي مانند کوهنوردي شرکت فعال داشت .
مصطفي به محض آموختن تخصص دندانپزشکي و طب عمومي، روانه روستاهاي اطراف اصفهان شد تابه خدمت رساني مردم مردم محروم اين مناطق بپردازد.
او هيچگاه از مبارزه مجدانه بر عليه حکومت پهلوي غافل نشد,در هر شرايط مکاني وزماني اولويت اول زندگي مصطفي مبارزه با حکومت فاسد شاه بود,در اين راه از سوي ساواک جهنمي شاه دستگير شد ومورد سخت ترين شکنجه هاي روحي وجسمي واقع شد اما از بازگويي آن به دوستان وخانواده اش نيزامتناع کرد؛او اين شکنجه ها را کمتر وناچيزتر از تقدس راهي مي دانست که انتخاب کرده بود.
با پيروزي انقلاب اسلامي در يکي از پايگاه هاي کميته انقلاب اسلامي سابق بهبهان عضوشد وبا تلاشهاي شبانه روزي موفق شد با ياري دوستانش امنيت وآرامش را براي مردم اين شهر برقرار سازد.
بعد از آن با راه اندازي جهاد سازندگي سابق ، مشتاقانه به اين نهاد پيوست و مسئوليت کميته دندانپزشکي آن را عهده دار شد.
مدتي بعد وبا آشکار شدن تعهد,تخصص وتوان بالاي مصطفي ,با پيشنهاد مسئول جهاد سازندگي خوزستان مسئوليت کميته پزشکي جهاد سازندگي را دراين استان خوزستان عهده گرفت .
آغاز جنگ تحميلي فصل نويني در زندگي افتخار آفرين مصطفي بود,با آغز تهاجم همه جانبه دشمنان به مرزهاي ايران ,او به کانون اين جنگ نابرابر وناخواسته رفت تا رسالت تارخي خود را به انجام رساند.
او با حضور در بيمارستان خرمشهر و بيمارستان طالقاني آبادان به درمان مدافعين مجروح اين شهرها مشغول شد,درحاليکه گلوله باران وبمباران اين شهرها وبيمارستانه به صورت شبانه روزي از سوي دشمنان ادامه داشت.
مصطفي شهيد زاده در وصيت نامه اش نوشته:
خدايا بر تو توکل مي کنم، و زندگيم را در راه تو ادامه مي دهم .چه خطاهايي که مرتکب شده ام، چه جنايتهايي که نکرده ام، ولي من نمي خواهم مأيوس از لطف بي پايانت شوم، من اميد وارم به فضلت، به کرمت، به خودت و به اينکه بندگان را تنها نمي گذاري.
خدايا چه بسيار که توبه شکستم، چه بسيار از کارهايي که نکردم و چه ستم هايي که به خلقت روا نداشتم. خدايا چه وعده هايي که عمل نکردم، خدايا روسياه درگاه تو هستم؛ خدايا مرا ببخش، خدايا، به بزرگي خودت مرا مورد عفو قرار بده.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران اهواز,مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خوزستان ,
برچسب ها : شهيدزاده , مصطفي ,
بازدید : 316
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 686 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,378 نفر
بازدید این ماه : 5,021 نفر
بازدید ماه قبل : 7,561 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک