فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

مصطفي در سال 1335 در شهر قم به دنيا آمد. دوران تحصيلات ابتدايي را در مدرسه اديب به پايان برد. او که داراي هوش و ذکاوت بالايي بود مقطع دبيرستان را در هنرستان فني قم با موقعيت به آخر رساند.
مصطفي عسگري، ضمن تحصيل، از مجالس، سوگواري اهل بيت و سخنراني و عاظ غافل نبود. و به نمازش اهميت مي داد نماز را با جماعت مي خواند. در واقع مصطفي تعليم علم را با تزکيه همراه نمود و در اين راه تلاش زيادي کرد. او بعد از اخذ فوق ديپلم در مدارس قم تدريس را شروع کرد.
مصطفي در زمان حکومت طاغوت به سربازي رفت، خدمت سربازي ايشان با اوج گيري انقلاب به رهبري امام خميني مصادف بود. او که تربيت شده مکتب اهل بيت (ع) و شهر قم بود، در دوران سربازي به ارشاد و راهنمايي اسلامي و سياسي سربازان همت گماشت. و سربازان را با نظام شاهنشاهي بدبين کرده و از ظلم و ستم دستگاه طاغوت به آنها سخن مي گفت.
زماني که امام دستور داد سربازان از پادگان ها فرار کنند، مصطفي در محل خدمتش، سربازان را تشويق به فرار از سربازي نمود و خودش هم در مرحله آخر خدمت را ترک کرد. او بعد از فرار از خدمت دو ماه مخفي بود که بعد از آن به قم آمد و در خيابان صفائيه با جمع آوري جوانان محل، شب و روز عليه طاغوتيان شوريدند و با ساختن بمب هاي دست ساز و استفاده از آنها ترس به دل آنها انداختند. روزهاي آخر دوران شاه به تهران رفت. با ارشاد و بسيج مردم شمال ختم غائله شمال و از بين بردن منافقان نقش به سزاي ايفا نمود.
ازدواج مصطفي با شروع جنگ تحميلي مصادف شد. او با اخذ ماموريت از آموزش و پرورش راهي جبهه ها شد و در لشگر5 نصر با صداميان وارد پيکار گرديد . داراي درايت و مديريت بالايي در جنگ بود،بعد از مدتي به لشگر 17 علي ابن ابي طالب (ع) رفت وفرماندهي گردان حضرت علي (ع) را به عهده گرفت . او در عمليات شکست محاصره آبادان، فتح المبين، بيت المقدس، رمضان و والفجر مقدماتي و والفجر هشت شرکت نمود و بالاخره بعد از سالها جهاد در راه خدا، در عمليات والفجر هشت همراه با معاونش «عبدالمجيد شعبان پور» به شهادت رسيدند.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران قم ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد








وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
انالله و انا اليه راجعون وصيت نامه حقير، مصطفي عسگري فرزند محمد حسين که در تاريخ 16/11/64 در جبهه نوشته شد. بعد از شهادت دادن به يگانگي خداوند متعال و نبوت نبي خاتم (ص) و حقانيت قرآن کريم و دوازده امام و جانشيان بر حق رسول خدا (ص) و پس از درود بر رهبر کبير و قائد عظيم الشان و نائب ولي عصر ارواحنا له الفداء امام خميني، مکتوبات قلبي خود را معروض مي دارم: خداوند عمر با عزت رهبرمان و شما امت قهرمان و شهيد پرور را برکت دهد. در طول تاريخ مردم اين چنين بعد از پيامبران، ائمه و امتي وفادارتر از شما کمتر يافت شده. اسلام بر ما منت دارد و ما همه مديون اسلام و مديون رهبرمان، امام خميني هستيم که او در تاريکي هاي جهل و گمراهي به لطف خدا و با نور اسلام و قرآن به هدايت ما شتافت. من تا روزي که از اين جهان فاني رخت بربندم شرمنده امام و شما امت فداکار هستم، شما امتي که در راه دينتان و آرمان مسلمين از بذل جان، مال، فرزند، همسر، پدر و مادر دريغ نکرديد.
متاسفم از اين که نتوانستم ديني که خميني بزرگ و شما امت نجيب بر من داشتيد اد ا کنم. من افتخار مي کنم که بدست رهبرم امام خميني که از سلاله پاک رسول و ائمه هدي مي باشد از بند جهالت و ضلالت رستم و اين ديني است که او بر گردن ما دارد و نوري است که خداوند متعال براي هدايت ما و احياء مجدد اسلام فرستاد. پس اي برادران و خواهرانم قدر اين نعمت و نعمت هاي بزرگ ديگر را بدانيد. و همچنان در ياري کردن دينتان و حفظ کردن وحدت ثابت قدم باشيد. اماممان خميني را گوش به فرمان باشيد تا منجي جهان و عدالت گستر گيتي مهدي موعود (ع) ظهور کند و دنيا را يک سره از لوث وجود ظالمان، کافران، مشرکان و منافقين پاک نمايد. من در حالي شما را ترک مي کنم که قلبم مالامال از اندوه و غم مستضعفان جهان است! آنها و شما امت مسلمان وارث خون هزاران شهيدي هستيد که در طول تاريخ ريخته شده است. پند پير و مرشدمان امام خميني را آويزه گوشتان کنيد که فرمود تا ظلم هست مبارزه هست و تا مبارزه هست ما هستيم. زندگي فاني ارزش ذلت و خواري کشيدن را ندارد. بدانيد که حجت بر همه ما تمام است اگر غفلت ورزيم و اسير هوسهاي مادي و شيطاني شويم، در دو دنيا روسياه خواهيم بود. چنگ بزنيد به ريسمان خدا يک دل و يک زبان باشيد و از نفاق دوري کنيد که «يدالله مع الجماعه» و خدا را ياري کنيد که «ان تنصرالله ينصرکم و يثبت اقدامکم».حوادث تاريخ را بياد آوريد. اشتباهات گذشتگان را تکرار نکنيد و از سرنوشت آنان عبرت بگيريد. در قرآن کريم تعمق و تدبر کنيد. به سيره پيامبر اکرم (ص) و ائمه طاهرين (ص) رفتار کنيد. از فساد بپرهيزيد که رضايت شيطان در آن است . هيچ قومي به هلاکت نيفتادند. مگر اين که به فساد کشيده شدند و سنت خداي متعال را زير پا نهادند. با هواي نفس مبارزه کنيد که جهاد اکبر است. از خود بگذاريد تا به خدا برسيد. هيچ گاه از ياد خدا غافل مشويد. چيزي از مال دنيا ندارم اندکي لوازم زندگي که دارم به همسرم بخشيدم. موتور و ماشين مال پدرم مي باشد. پدر و مادر! مرا حلال کنيد. رنج هايي که پدر و مادر! مرا حلال کنيد. رنج هايي که به شما دادم نتوانستم جبران کنم خداوند به شما اجر بدهد. بعد از من همسرم را تا وقتي شوهر اختيار کند مانند دختر خود بدانيد و از ياري کردن و مساعدت به او دريغ نکنيد. او را مرنجانيد که دختر رسول خداست. مهريه او به گردن من است و من مديون او هستم، نصف خانه را به نام وي کنيد و اگر نکرديد، از او طلب بخشش کنيد.
براي من از خداوند متعال طلب مغفرت کنيد و صدقه بدهيد. چند سالي نماز و روزه به گردن من است، اگر توانستيد ادا کنيد. در غير اين صورت خدا شما و همچنين مرا بيامرزد. در پايان سخني چند با همسرم دارم همسرم! راه عفت و پاکدامني و تقوي را پيشه کن. در بند دنيا مباش به فکر آخرت باش. مرا حلال کن. من از تو راضي بودم. خدا هم از تو راضي باشد من راه حسين (ع) را رفتم. تو هم چون زينب و مادرت زهرا (س) باش. اگر خواستيد بر من گريه کنيد، بر مصيبت حسين (ع) و اصحابش و شهداي تاريخ گريه کنيد. من ذکر مصيبت و روضه حسين و مادرش زهرا و ائمه (ع) را خيلي دوست دارم. همه جا از مصيبت اهل بيت بگو و مجالس روضه خواني برپا کن از شيطان بپرهيز و از ياد خدا غافل مشو. خداوند همه شما را مويد و منصور بدارد و توفيق عبادت خالص به همه عطا کند.
گرد مرد رهي ميان خون بايد رفت
از پاي فتاده سرنگون بايد رفت
تو پاي به راه درنا و هيچ مگوي
خود راه بگويدت که چون بايد رفت
والسلام علي عبادالله الصالحين 16/11/64 مصطفي عسگري


وصيتنامه اي ديگر
بسم الله الرحمن الرحيم
درود بر رهبر کبير انقلاب اسلامي ايران خميني کبير و درود بر شهيدان که به خاطر اسلام و ميهن مقدسشان جان خويش را ايثار کردند و اجازه ندادند که قدرت هاي خارجي بر خاک پاک ميهن مان تجاوز کنند.
وصيتم را با نام خداوند بزرگ آغاز مي کنم.
اي مادر مهربانم وصيتم بر تو اين است که فرزندانت را آن چنان تربيت کني که فقط در راه خدا بروند و بداند که اجر تو بيشتر خواهد بود، خداوند هر کسي را دوست مي دارد و مي خواهد به او کرامت کند او را ترفيع درجه اي بدهد او را با سختي ها از قبيل نقصان مال يا با گرفتن عزيزي او را مي آزمايد. مادر اميدوارم که ما هم جزء اولياء الله باشم و از اين امتحان روسفيد درآييم و تو هم نزد خداوند سربلند باشي و در اين گونه امتحان ها موفق باشي بس چندان ناراحت نباش که خداوند خودش صبر مي دهد .
نمي گويم گريه نکن اما مادر گريه ات طوري نباشد يا در حالي نباشد که دشمن را شاد کند .مادر رنج کشيده تو صبر و تحمل را از حضرت زينب (س) بياموز و اگر خبر قرباني پسرت را براي تو آوردند ياد روزي باش که خبر شهادت علي اکبر (ع) را براي مادرش آوردند . تو اي پدر بزرگوارم هميشه مثل يک شيرمرد تحمل تمام سختي ها را داشته باش که پيش پروردگارت روسفيد خواهي شد. اي پدر عزيزم من بر وجود تو افتخار مي کنم که از اول کودکي به ما نماز ياد دادي و يا از امامان براي ما تعريف مي کردي و حالا نوبت ما هست که مزد کار تو را بدهيم. اي پدرجان از تو انتظار دارم که خودت اسلحه بر دوشم بيندازي و مرا براي جنگ حق عليه باطل به جبهه روانه کني تا در آينده به زيارت شهداي کربلا بروي.
قسم به خون شهيدان راه حق که تا يک وجب از خاک پاک ميهن عزيزمان در اشغال دشمن هست از جبهه برنخواهم گشت .
من مي روم به صدام و صداميان بفهمانم که ايران هرگز اجازه نخواهد داد که هيچ قدرتي به خاک ايران تجاوز کند مگر اين که از روي جنازه 36000000 ايراني رد شوند.
من از مردم ايران مي خواهم که اگر همه کشته شدند به جز يک نفر، آن يک نفر هم مي خواهم که تسليم دشمن نشود ,تسليم در برابر خدا و ملت بايد فقط متکي به خدا و قوانين خداوند و اسلام باشد.
پدر بزرگوارم اگر من لياقت اين را داشتم که با شهيدان ملاقات کنم و با خداوند قرباني تو را قبول کرد از تو مي خواهم که براي من مجلس ختم نگيري و با يک ريال هم براي من خرج نکنيد مرا در ميان شهيدان دفن کنيد تا بلکه خداوند به خاطر آن شهيدان از گناهان من بگذرد.
ديشب از شوق نخفتم يک دم
دوختم جامه و بر تن نکردم
خون شهيدان را ز يک اولي تراست
اين خطاب از صد صواب اولي تر است
والسلام و عليکم
به اميد پيروزي حق عليه باطل مصطفي عسکري







خاطرات
سيد محسن سيره اي:
در اوايل آذر ماه 1359 تعدادي نيرو از بسيج مستضعفين قم به آبادان اعزام شدند که بنده هم با آنها بودم. به منطقه آبادان که رفتيم به فدائيان اسلام وصل شديم. آقا مصطفي از فدائيان اسلام به عنوان فرمانده نيروهاي قمي به ما معرفي شداو معتقد بود که اين انقلاب يک انقلاب الهي است و راهش را به سرعت پيش مي برد و تا نابودي تمامي ستمگران جهان و رسيدن به انقلاب جهاني حضرت مهدي (عج) پيش مي رود. هيچ چيز نمي تواند مانع حرکت اين انقلاب شود.

طا هره ايبد:
براساس خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
گروهبان گفت: «موندن بي فايده س،» بي فايده که چه عرض کنم. اصلاً کار غلطي يه. بايد بزنيم بيرون، هر جوري شده بايد در بريم.»
مصطفي راست ايستاد و بادي به غبغبش انداخت و صدايش را صاف کرد و گفت:«آي گروهبان سوم، چطور جرأت مي کني پيش مافوقت اين جوري حرف بزني، دستور بدم تنبيه و توبيخت کنن و اضافه خدمت برات بزنن؟»
گروهبان سوم خنديد و مصطفي گفت: «زود اداي احترام کن.»
پاي راست گروهبان سوم کشيده شد به پهلو و هماهنگ با دست راست، يک رفت و يک برگشت، پا محکم به کنارة پاي چپ خورد و انگشتان دستش کنار گيجگاه سلام نظامي داد.
مصطفي گفت: «تو تازه داري ياد مي گيري سلام بدي، کجا مي خواي بري؟»
گروهبان دستش را انداخت و گفت: «نمي دونم ... کجا بريم که پيدامون نکن؟»
مصطفي نگاهي به حياط پادگان انداخت و گفت: «بريم خونه، گيرمون مي آرن، اون وقت مي دوني که چه بلايي سرمون مي آرن. تازه اگه بفهمن فراري دادن بقيه هم زير سر ما بوده که ديگه هيچي.»
- براي همينه که نبايد بريم خونه، قم نمي ريم.
- کجا بريم؟
- يک جاي ديگه.
- بايد روش فکر کنم.
- روي چي، اين که کجا بريم؟
- آره، هر جايي که نمي شه رفت. نبايد ردّمون رو گير بيارن.
- چه جوري بايد بريم؟
بوي غذا از آشپزخانة پادگان مي ريخت توي اتاق. غذا هر چه بود؛ امّا بوي با روزهاي قبل و وعده هاي قبل فرقي نداشت، انگار آشپزخانه بوي همه غذاها را در هم قاطي کرده بود و از آنچه به مشام مي رسيد، بوي قرمه سبزي و آش و قيمه و بادمجان و کوکو و تاس کباب و چيزهاي ديگر بود و نبود.
- همين که هر روز غذاهاي اينجا رو بخوريم، خودش کلي تنبيه ... از سرباز جماعت بهتر از اين در نمي آد.
گروهبان گفت: «گروهبان دوم، جناب مصطفي عسگري اگه بقيه بلدن آشپزي کنن، بفرمايند توي آشپزخانه.»
مصطفي گفت: «آشپزخونه؟ ... فکر بدي نيست.»
گروهبان گفت: «يعني گروهبان دوم پذيرفتن برن آشپزخونه؟»
مصطفي گفت: «شوخي نکن ... مي گم وقتي مأمور خريد مي خواد بره واسه آشپزخونه خريد کنه، ما هم داوطلب مي شيم باهاش بريم، بعد ... از اون جا جيم مي شيم ... ديگه وقت رفتنه.»
گروهبان گفت: «تا حالا شش نفر فرار کردن، يک خرده در رفتن سخته؛ اما بايد بريم.»
مردم همة شهرها ريختن توي خيابان به راهپيمايي کردن ... اون وقت ما هنوز نستيم تو پادگان که يکي بهمون خبر برسونه.»
چشم مصطفي به نقطه اي دور خيره شده بود، با همان حال گفت: «از اين بدتر مي دوني چيه؟»
اين که يک روز ما رو ببرن تو خيابون و دستور بدن به طرف مردم شليک کنيم.»
بعد شروع به قدم زدن کرد.
- تا دستمون به خون کسي آلوده نشده، بايد فلنگ رو ببنديم.
گروهبان از بيرون صدايي شنيد. لحظه اي گوشش را به در چسباند و بعد گفت: «بهتره من برم، شک نکن يه وقت.»
مصطفي گفت: «ترتيبش رو مي دم. بيرون قرار مي گذاريم يک جايي همديگر رو ببينيم. منتهي بعدش کجا؟»
گروهبان آهسته گفت: «مسلماً خونه نمي شه رفت، منظمرم قمه، بريم پيدامون مي کنن. بايد بريم يک جاي ديگه.»
مصطفي کلاهش را برداشت و سرش را خاراند و گفت: «شايد بهتر باشه ما بريم يک شهر ديگه ... آهان صبر کن ... مي ريم ميبد .. اون جا فاميل داريم.»
گروهبان گفت: «بد فکري نيست، منم روش فکر مي کنم ... فعلاً با اجازه.»
سلام داد و از در بيرون رفت.

مصطفي ليوان چايش را برداشت و گفت: «سرد شده.»
زن ليوان را برداشت و گفت: «تو هميشه عادتته ... مي گذاري سرد مي شه، بعد بايد عوضش کني.»
بعد بلند شد تا چاي را عوض کند و از توي آشپزخانه با صداي بلند گفت: «پس تو هميشه شر و شلوغ بودي.»
مصطفي خنديد و گفت: «شر نه خانم، شور بودم.»
زن گفت: «هنوزم هستي.»
لبخند مصطفي کم کم محو شد و چشمش به خورشيد افتاد که توي درياچه آسمان در ميان آب هاي نارنجي و قرمز خرامان خرامان مي رفت و جايش را به ماه مي سپرد. نوبت پاس ماه بود. زير لب گفت: «من مال اينجا نيستم، مال موندن نيستم، اون هم حالا، تو اين وضعيت.»
زن گفت: «نمي شنوم چي مي گي؟»
مصطفي گفت: «هيچي ... با تو نبودم، با خودم بودم.»
بلند شد و از روي سر کمد، ورقه هاي امتحاني بچه ها را آورد پايين. زن با يک ليوان چاي داغ آمد توي اتاق و گفت: «خب چه جوري در رفتين، همون جوري.»
مصطفي همان طور که ورقه ها را يکي يکي نگاه مي کرد و تصحيح مي کرد، گفت: «آره، پنج روز بعد، مأمور که مي خواست بره خريد، ما هم، با کلّي خواهش و تمنّا باهاش رفتيم ... بدجوري اضطراب داشتيم. توي ميدون تره بار که شلوغ بود، يکه زديم به چاک با ترس و لرز. اگه مي گرفتنمون، کارمون ساخته بود. براي همين رفتيم ميبد، آشنا داشتيم. اين جوري پيدامون نم کردن، قم کجا؟ ميبد کجا؟ موندن تو پادگان اصلاً درست نبود، تو اون وضعيت که همه اش تظاهرات و راهپيمايي بود، ما رو هم مي بردن، اگه دستور آتش مي دادن، بيچاره مي شديم، بايد به روي مردمي شليک مي کرديم که خودمون هم جزء اونا بوديم. اگر هم که نمي کرديم، يک گلوله خرجمون مي کردن ... دوره سختي بود. من و رفيقم با بدبختي تيکه تيکه سوار شديم و اومديم. خيلي از وسايلمون تو پادگان موند. تنها کاري که تونستيم بکنيم اين بود که لباس هاي عاديمون رو زير لباس فرم پوشيديم و يک جاي خلوت لباس رويي ها رو در آورديم، دو تا کلاه بافتني هم خريديم و گذاشتيم سرمون، اگر دژبان ها بو مي بردن، کارمون تموم بود. گرچه کلّة کَچَلمون از دور جار مي زد که آهاي من سربازم، بياييد منو بگيريد. اما بالاخره به خير گذشت. به ميبد که رسيديم ديگه خيالمون راحت شد. همين جور، همين جوري دو ماهي اون جا مونديم و بعد که آب ها از آسياب افتاد، اومديم قم.»
- بعدش چي کار کردين؟
- بعد جلسه گذاشتيم، جلسه شبانه و کم کم هم راهپيمايي تو کوچه پس کوچه ها. از کوچة بيگدلي و يخچال قاضي حرکت مي کريدم به طرف چهارمردان تا ساعت دو، سه نصفه شب.
زن گفت: «مگه حکومت نظامي نبود؟
- چرا بود، مخصوصاً مي رفتيم و الله اکبر مي گفتيم. يک شب هم تو صفاييه، مأمورها تيراندازي کردن، بندة خدا حاج اسماعيل شيشه بر تير خورد، رسونديمش بيمارستان. خلاصه همين جوري بود تا انقلاب شد. دوباره من رفتم سربازي، عجب دوراني بود. يادش بخير.»
زن گفت: «آره ... سطل آشغال هايي که اون موقع به تير چراغ برق زدي، تو صفائيه، هنوز بعضي هاش هست.»

مصطفي وسايل را جمع کرد، برگه هاي امتحاني بچه ها را توي کيفش گذاشت و راه افتاد. تصميمش را گرفته بود؛ اما بايد براي عمليکردنش راهي پيدا مي کرد تا اين طرف هم لنگ نماند. زيپ کاپشنش را تا آخر بالا کشيد و شالش را دور گردن و دهنش انداخت. توي خيابان از راديو، صداي مادرش حمله مي آمد. تاکسي سوار شد، بايد قبل از ساعت هشت به مدرسه مي رسيد. تاکسي پيچيد توي خيابان اصلي که چشم مصطفي به حجله اي افتاد که کنار خيابان بود و ار بلندگو نوحه پخش مي شد:
ما را طلب کن کربلا، يا کربلا، يا کربلا ...
مصطفي صورتش را به شيشه چسباند تا عکس شهيد را ببيند، نتوانست. آهي کشيد، تاکسي از کنار حجله گذشت، مصطفي سر گرداند و دوباره آن را نگاه کرد. گذرا تصوير جواني را ديد. رو گرداند. دلش از شهر کنده شد، خيال رفتن باز به سراغش آمده بود؛ اما مدرسه و بچه ها را چه کند. يکدفعه نمي توانست همه چيز را رها کند و برود. تاکسي رو به روي در مدرسه ايستاد. مصطفي کرايه را درآورد و به راننده داد و به طرف در مدرسه رفت. دم در مدرسه تازه متوجه شد که ناخودآگاه دارد همان نوحه را زير لب زمزمه مي کند: ما را طلب کن کربلا، يا کربلا، يا کربلا .
در، نيمه باز بود. زنگ خورده بود و بچه ها مثل پادگان صف کشيده بودند. مصطفي از ميان صف بچه ها راهي دفتر شد. احساس کرد صف، صف بچه هاي بسيج است که عازم جبهه اند. از کنار بچه ها که رد مي شد، بچه ها سلام مي کردند.
- سلام آقاي عسگري.
- سلام، صبح به خير.
آقاي مدير پشت ميز نشسته بود، مصطفي سلام کرد و دست دادند. مصطفي ساکت گوشه اي نشست. آقاي مدير گفت: «چيه آقاي عسگري، باز اين جوري نشستي؟»
- هيچي ...
- تو فکري؟
- دارم به اين فکر مي کنم که مدرسه، کلّي کار عقب مونده داره، نرده ها رنگ مي خوان، کتابخونه بايد سرو سامون بگيره ... خيلي کارهاي ديگه هم هست. اگه شما موافقت مي کردين که من معاون بشم و ديگه تدريس نکنم، خيلي خوب بود.
آقاي مدير رفت کنار پنجره و نگاهي به حياط و بچه ها انداخت و ريشش را خاراند و گفت: «امان از دست تو آقاي عسگري ... بالاخره بردي، اتفاقاً امروز مي خواستم اين خبر رو بهت بدم که بابا جان، من ديگه خسته شدم، از شنبه پست معاونت مال تو ... حلّه؟
بچه ها به صف به طرف کلاس مي رفتند. صداي گرومب، گرومب پاهايشان مي آمد. مصطفي لبخند زد و گفت: «دست شما درد نکه. ما حاضريم از همين حالا مشغول شيم.»
آقاي مدير گفت: «نخير، ما حاضر نيستيم، بايد تا شنبه صبر کني که يک دبير بياد به جاي شما ... آهان يک چيز ديگه ... خوب نيست شما جارو بگيرين دستتون و حياط رو جارو بزنين يا دستشويي تميز کنين ... هر چي باشه شما يک معلّميد، پيش بچه ها يک شأن ديگه داريد. اين کارها، کار شما نيست، کار باباي مدرسه اس.»
مصطفي بلند شد تا راهي کلاس شود، دم در گفت: «اتفاقاً به خاطر همينه که من اين کار رو مي کنم، مي خوام به بچه ها بگم که شأن باباي مدرسه هم با معلّم فرقي نداره، حرمتش حفظ بشه.»
آقاي مدير ديگه چيزي نگفت. مصطفي گفت: «باز هم از موافقتتون ممنوم.»

مصطفي که به خانه آمد، زن گوشة اتاق نشسته بود، تمام برگه هاي آزمايش و سونوگرافي و نسخه هاي ديگر جلواش بود، مصطفي مي دانست؛ اما باز پرسيد: «اين چيه؟»
زن يکي يکي آن ها را روي هم گذاشت و گفت: «آزمايشاس. همونايي که اين دکتر و اون دکتر نوشتن با نسخه هاشون ... اين همه خرج کرديم، آخرش هم هيچي، بي فايده.»
مصطفي نشست يک گوشه و گفت: «اوني که اون بالاست، بايد بخواد ... اگه نخواد، از دست هيچ کي کاري ساخته نيست.»
زن خواست چيزي بگويد، حرفي از دهانش بيرون پريد؛ اما ادامه نداد.
مصطفي گفت: «چيزي مي خواستي بگي؟»
زن گفت: «چي بگم والله.»
بعد بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت. مصطفي حال زن را مي فهميد، حدس زد باز کسي چيي گفته و او را به هم ريخته. در اين پنج سالي که ازدواج کرده بودند، مشکلي نداشت، زندگي آرامي داشت و از آنچه داشت و نداشت راضي بود؛ جز يک مورد، حرف هاي ديگران، آن هم به خاطر چيزي که به اختيار او نبود. هين مسئله گاهي روي زندگي اش سايه مي انداخت و دلتنگي را رقم مي زد، براي حلّش راهي نداشت، جز آن که نذر کند و دست به دعا بردارد و زن گاهي دلتنگ تر از او سر به گريبان مي برد و در رؤياي آنچه نداشت، سير مي کرد.
مصطفي از توي کيف سررسيدش را درآورد و نگاهي به يادداشت هايش کرد، دو روز مهلت داشت تا کارهاي نيمه تمامش را تمام کند، نمي خواست وقتي ميرود، کاري را زمين گذاشته باشد و به انجام نرسانده، رها کرده باشد. مشکل مدرسه را نداشت. بعد از معاون شدنش ديگر از بچه ها و کلاس خيالش راحت شده بود. ديگر دغدغة اين را نداشت که بچه ها بي معلّم مي مانند. صبح که به مدير مدرسه خبر رفتنش را داده بود، آقاي مدير روي دستش زده بود و گفته بود: «ا ا ا ... پس بگو چرا دست و پا مي زدي معاون بشي.»
مصطفي خنديده و گفته بود: «ديگه کار از کار گذشته، آقاي مدير، به هر حال من رفتم. چه معلم بودم چه معاون ... اين جوري لااقل اين طفلي بچه ها بي معلّم نمي مونن ... خب نظرتون چيه؟»
آقاي مدير گفت: «تو نظر منو مي پرسي چکار، رفتي کار خودت رو کردي، حالا مي گي نظرت چيه؟ ... اگه من بگم موافق نيستم، تو نمي ري؟ ... مي ري ديگه. من که ديگه تو رو خوب مي شناسم آقاي عسگري ... خلاصه خوب سر ما کلاه گذاشتي.»
حالا مصطفي بايد خبر را هم به زنش مي داد. زن که توي حال آمد، کمي گرفته به نظر مي رسيد و مثل هميشه سرحال نبود. مصطفي گفت: «چيه پکري.»
مصطفي نگاهش کرد، مي دانست چيزي شده. زن ساکت مانده بود. مصطفي گفت: «اگه کار مهمّي داري بگو تواين دو روزي که هستم، انجام بدم.»
زن با تعجب برگشت و به او نگاه کرد و گفت: «... چي؟ کدوم دو روز؟»
مصطفي ساکت نگاهش کرد. زن هم به او خيره شد و بعد گفت: «باز ... داري مي ري؟»
مصطفي سرش را پايين انداخت. زن گفت: «شايد ...»
و ساکت شد. مصطفي گفت: «شايد چي؟»
زن آهي کشيد: «شايد حرفهايي که اين و اون مي زنن درسته.»
مصطفي برافروخت. سررسيد را محکم بست و گفت: «کدوم حرف ها؟»
زن دلخور و عصبي با صداي بلند گفت: «همون حرف ها ديگه، همين که مي گن چون بچه گيرش نمي آد، دلخوشي نداره، همه اش جبهه س ... اين جا طاقت نداره بمونه پي ...»
نتوانست خودش را کنترل کند، بغض راه گلويش را بست و اشکش سرازير شد و کلمات در دهانش ماند. مصطفي سر به ديوار تکيه داد و لحظه اي چشمش را بست و زير لب لااله الا الله گفت و بعد گفت: «تو که مي دوني اين جوري نيست، تو که مي دوني دليل رفتنم اين نيست، چرا به اين حرف ها گوش مي دي؟»
زن گفت: «از کجا بدونم ...؟»
مصطفي ناراحت گفت: «به ولاي علي دليل رفتنم اين نيست، من نمي تونم بمونم، هر وقت از جبهه برمي گردم، انگار گم کرده اي دارم، انگار يک چيزي جا گذاشته ام. وقتي تو خيابون حجلة يک شهيد رو مي بينم، غم عالم تو دلم جمع مي شه ... من مي تونم اينجا بمونم و با آرامش زندگي کنم، وقتي تو مملکتم جنگه؟ خودم که اينجام، دلم اونجاست. حرف هاي اين و اون اراجيفه، دوست دارن يک چيزي بگن.»
مصطفي سر به زير انداخت و لحظه اي ساکت شد و بعد گفت: «چرا؟ ... چرا دلم نمي خواد؟ ... مگه مي شه؟ اما وقتي خدا نمي خواد، چه مي شه کرد، من توکّل کردم به اون، راضي به رضاي خدام ... دلم مي خواد تو هم اين جور باشي، حرف هاي مردم رو نشنيده بگيري.»
زن سر را روي دست تکيه داد و ساکت سد. مصطفي توي خودش فرو رفت و بعد گفت: مي خواي بريم بيرون، يک خورده دلت واشه؟»
زن چيزي نگفت. مصطفي دوباره پرسيد. زن آهسته گفت: «يک دکتر ديگه رو معرفي کردن، خيلي تعريفش رو مي کنن ... وقت گرفتم براي بعدازظهر.»
مصطفي نفس عميقي کشيد و گفت: «باشه، پيش اين هم مي ريم.»
مصطفي نگران زن بود و دلتنگي هايش. مي دانست وقتي نيست به او سخت مي گذرد، آن هم با حرف هايي که از اين و آن مي کشيد؛ اما چاره اي نداشت، يک دل اينجا داشت و يک دل آن جا؛ اما به هر حال ميان اين دو، بايد يکي را برمي گزيد و او انتخابش را کرده بود.
ميني بوس ايستاد. از دورترها صداي شليک توپ مي آمد. مصطفي با صداي بلند گفت:
«برادرا، سريع پياده شين، ميني بوس بايد برگرده تا ديده نشه.»
بچه ها از صندلي اول يکي يکي پايين پريدند. مصطفي دم در ايستاده بود در ميني بوس را گرفته بود، همه که پياده شدند، گفت: «خدا به همراهت برادر.»
راننده، دست تکان داد و دور زد. مصطفي گفت: «بايد از لابه لاي نخل ها بريم تا ما رو نبينن. سمت چپتون بهمن شيره، ما از سمت راست بايد بريم جلو تا ذوالفقاريه.»
گروهان به راه افتاد. نخل ها مثل سنگر آنها را در پناه گرفته بودند. گروهان به صف پشت سر مصطفي گام برمي داشت. مصطفي هر از گاهي، نگاهي به پشت سر مي انداخت. بچه ها با منطقه آشنايي نداشتند. خيلي از آنان بار اولشان بود که به خط مي آمدند، براي همين مراقبت بيشتري را مي طلبيدند.
مصطفي گاهي مي ايستاد و نظري به انتهاي گروهان مي انداخت، احساس مي کرد که بچه هاي مدرسه مدرسه توي صف ايستاده اند و راهرو و کلاس هاي مدرسه را خوب نمي شناسند. اين حس او را از آن دشت پر آشوب مي کَند و توي حياط مدرسه، ميان بچه هاي دوره راهنمايي مي برد که پر از شور و نشاط و شيطنت و سادگي بودند.
هر چه بيشتر مي رفتند، صداي توپ و گلوله بيشتر مي شد و گاهي صداي انفجار خمپاره و نارنجک هم به گوش مي رسيد.
نزديکي هاي ذوالفقاريه، نخلستان به تپّه اي مشرف مي شد که پيدا بود سينه اش سپر گلوله
توپ و خمپاره و نارنجک زيادي بوده است. از آنجا تا خط ديگر راهي نمانده بود. به تپّه که رسيدند، مصطفي ايستاد. روي خاک دست کشيد و گفت: «همين جا رضا کلکو شهيد شد، خوش به سعادتش.»
بچه ها ساکت شدند. مصطفي چند قدم جلوتر رفت و دور و برش را نگاه کرد. کنار تپه، قنداق شکستة تفنگ «ژ3 اي» افتاده بود. مصطفي خم شد و آن را برداشت و با دست خاکش را پاک کرد وگفت: «رضا با اين، نارنجک تفنگي مي زد.»
غمي که توي دلش بود، از چهره اش هم خوانده مي شد. يکي از بچه ها گفت: «خدا مي دونه شهادت، اين دفعه نصيب کي مي شه.»
هوا گرم بود، بچه ها که راه مي رفتند، گرما بيشتر بر آنان اثر مي کرد و عرق که با گرد و خاک مي آميخت، آزارشان مي داد. هر بار که با چفيه عرق صورتشان را پاک مي کردند، پوستشان قرمزتر مي شد و سوزش بيشتري احساس مي کردند و دم به دم تشنه مي شدند. اگر فرصت بود و اگر دور و برشان رودخانه اي بود، بچه ها حتماً به آب مي زدند. مصطفي فکر کرد: چقدر يک حمام با آب سرد مي چسبد. اما اينجا جاي فکر کردن به اين چيزها نبود. بچه ها از شدت گرما، آب قمقمه هايشان را روي صورت خالي مي کردند.
به خط که رسيدند، مصطفي گفت : «حرکت اضافه نداشته باشيد که دشمن متوجه حضور ما بشه، اين جا ديگه بايد تقسيم بشيد.»
گلوله توپي در دويست متري آنان فرود آمد، بعضي از بچه ها روي زمين درازکشيدند. يکي گفت: «ما را ديدن.»
مصطفي گفت: «نه ... گمون نکنم، اگه ديده بودن، نزديکتر مي زدن؛ شليکشون هدفمند نبود. ولي بايد احتياط کنيد ... اين جا خط بچه ها، خط مقدم ... خيلي هاتون دفعة اول که اومدين، پس بايد بيشتر دقت کنيد و با رمز و رازهاي خط مقدم آشنا بشيد، بيشتر احتياط کنيد، چون اين جا هر لحظه و هر گوشه اش حادثه اي کمين کرده ... تا نگفتم کاري نکنيد.»
مصطفي بچه ها را تقسيم کرد. سنگر بچه ها همان تپّه ماهورهايي بود که جزء طبيعت منطقه بود و يا گودالهايي که از شليک گلولة توپ و خمپاره ايجاد شده بود. قامت شکسته و بر زمين افتادة نخل ها هم، سنگر عده اي ديگر شد.
بچه ها عطش داشتند و تند وتند آب مي خوردند. مصطفي گفت : «قراره آب خوردن بيارن ...اما شما هم آب ها رو حروم نکنيد، نريزيد رو دست و صورتتون. براي شستن بايد از آب غير آشاميدني استفاده کنيد.»
يکي گفت: «براي وضو چي؟»
- براي اون هم همين طور، آبي که مي آد فقط براي خوردنه، اونقدر نيست که به چيز ديگه اي هم برسه ... براي نظافت هم يک فکري مي کنم.
بچه ها سر جايشان مستقر شدند و منتظر دستور بودند، منطقه آرام نبود، اما پيدا بود که هنوز از حمله هم خبري نيست.
مصطفي از بچه ها فاصله گرفت. از توي کوله اش بيلچه و کلنگي در آورد، روي خاک، جاهاي مختلف دست کشيد و جايي را انتخاب کرد و مشغول کندن شد.
گرما خستگي را چند برابر مي کرد.
يکي گفت: «چيکار داره ميکنه؟»
مصطفي شنيد، اما به روي خودش نياورد. عرق شور از پيشاني اش راه مي افتاد و توي يقه اش مي رفت. پيراهنش را در آورد و با عرق گير مشغول شد. نفس نفس مي زد. لب هايش خشک شده بود. قمقمه اش را برداشت و جرعه اي آب نوشيد. دهانش مزة خاک گرفته بود. دوباره مشغول کندن شد. عرق گيرش، خيس شده بود و خاک، موها و ريشش را پوشانده بود.
يکي از بچه ها گفت: «چيکار مي کني، برادر عسگري؟»
مصطفي گفت: «بچه ها آب لازم دارن، از اينجا تا بهمن شير دو کيلومتر راهه. نمي تونيم بريم اونجا، بايد همين جا آب پيدا کنيم.»
- مي خواهي چاه بکني؟
- چاره اي نيست، اونقدر مي کنم تا به آب برسه، اين جا خاکش مرطوبه، هم راحت کنده مي شه و هم زود آب مي زنه بيرون.
- اگه نرسه؟
- اين منطقه رو آبه، انشاء الله مي رسه.
- بده من کمک کنم، خسته شدي.
مصطفي بيلچه و کلنگ را به او داد و خودش بالا آمد و زير ساية نخلي نشست تا نفسي تازه کند. منطقه التهاب داشت و گلوله هاي دشمن پراکنده مي آمد و زخم بر تن دشت و نخلستان مي زد. نفس مصطفي که جا آمد، صدا زد: «برادر بيا بالا ... من خستگي ام در رفت.»
دست جوان را گرفت و او را از گودال بيرون کشيد و خودش توي آن پريد.
ساعتي بعد وقتي خسته و عرق ريزان، کلنگ را بر تن خاک زد ، جوشش آب را از لا به لاي ذرات خاک ديد، از همان ته گفت: «بچه ها، آب.»
چند نفري دويدند و کنار گودال آمدند. صداي ولوله شادي بچه ها بلند شد:
- دستت درد نکنه آقا مصطفي، کاري کردي کارستون.
مصطفي با انرژي بيشتري تن خاک را سوراخ کرد، قل قل آب را زير پاهايش حس کرد، ديگر نيازي به ماندن نبود. صدا زد :« ديگه تموم شد بچه ها، منو بکشيد بالا.»
طناب را دور کمرش محکم کرد و بچه ها او را از گودال بيرون کشيدند. آب قل قل مي کرد و خنکاي خود را به تن گرم خاک مي بخشيد و خاک داغ، جان مي گرفت.

منطقه يکسره اندوه بود و درد ، گاهي صداي زمزمه اي ، دعايي بلند مي شد و با ناله مجروحان و زخمي ها در هم مي آميخت و صداي شليک و انفجار، همة صدا ها را در خود خاموش مي کرد. فرمانده، نگران و مضطرب گفت:« سه شبه که اين عمليات را شروع کرديم. مي دونم خيلي زخميو شهيد داديم، اما اين جاده برامون حياتي، هر طور شده بايد بگيريمش، به هر قيمتي.»
مصطفي خيره به فرمانده، ساکت بود. به بچه هايي فکر مي کرد که زخمي و شهيد شده بودند، لحظه اي از ذهنش دور نمي شد و هر زخمي که به تن آنها مي خورد، خراشي بر دل او مي نشست؛ اما جنگ همين بود و عمليات همين. آنها چاره اي جز دفاع نداشتند. دشمن به خاک کشور حمله ور شده بود و بي امان بمباران مي کرد و مي تاخت و ويرانه برجا مي گذاشت.
فرمانده گفت: «شکل عمليات رو امشب عوض مي کنيم، يک گردان از سمت راست، از جاده آسفالت حرکت مي کند، يک گردان هم از سمت چپ، يکي هم از جلو ... دشمن رو بايد پرس کنيم، توي جادة آسفالت.»
مصطفي گفت: «خيلي شهيد و زخمي داديم، هر طور شده با اين عمليات بايد کار رو تموم کنيد ... نامورت ها تانک هاشون بچه ها رو در مي کنه.»
فرمانده گردان عمار گفت: «توکل به خدا، شايد اين جوري موفق بشيم.»
فرمانده گفت: «وقت رو از دست ندين، گردان عمار از سمت راست حمله مي کنه، گردان حضرت رسول الله (ص) از سمت چپ، ما هم از جلو ... بهتره زودتر راه بيفتن ... يا حق.»
آسمان تيره و تار بود، معلوم نبود که ابر ماه را پوشانده يا دود انفجار و گرد وغباري که ميان زمين و آسمان کشيده شده است.
مصطفي با عجله راه افتاد. آمد و رفت و جا به جايي نيروها شتاب گرفته بود. امدادگران با برانکارهاي سالم و شکسته، تند تند مجروحان را براي انتقال به پشت جبهه به آمبولانس هاي سراپا گلي مي بردند. هيچ کس به خود نبود. هر کس به سويي مي دويد و انفجار پي در پي، بر آشفتگي اوضاع مي افزود.
مصطفي گردان را راه انداخت، چشمش که به شهدا و مجروحان مي خورد، يک نوع دلتنگي و گرفتگي عجيبي سرغش مي آمد، احساس مي کرد از آنان عقب افتاده، با همه تلاشي که براي پيش کشيدن خودش داشت.
وقت درنگ نبود. گردان را سريع نظم داد و از سمت چپ حرکت کرد. دشمن بي امان مرگ و گلوله مي باراند. مصطفي بر سرعتش افزود، لحظه اي غفلت، شايد شهيدي ديگر بر شهدا مي افزود. گردان را به سوي دشمن هدايت کرد. هر بار که توپي شليک مي شد، صداي فرياد الله اکبر به آسمان بلند مي شد و کسي بر خاک مي غلتيد، بچه از چپ و راست به سوي دشمن تاختند و آن ها را هدف گلوله قرار دادند. پيش تر که رفتند، نيروهاي دشمن به خوبي ديده مي شدند. ميان جاده، تانکي بي امان مي چرخيد و بچه ها را به گلوله مي بست. دستور، دستور پيش روي بود.
با اشاره مصطفي گردان به جلو تاخت، ده، يازده متر با تانک دشمن بيشتر فاصله نبود، اگر بچه ها از تانک عبور مي کردند، دسترسي به جاده امکان پذير مي شد؛ اما تانک مثل گردونه اي در جا روي شن هاي داغ مي چرخيد و دانه هاي شن را مثل گلوله هاي ساچمه اي با شتاب به سر صورت بچه ها پرتاب مي کرد و زخمي برجا مي گذاشت. تيرپارچي تانک هم بي امان شليک مي کرد و دور تا دور تانک را به رگبار مي بست تا کسي جرأت جلو آمدن نداشته باشد. گردان سر جايش متوقف شد، حتي قدمي هم نمي توانست پيش بگذارد، بچه ها روي زمين دراز کشيدند. يکي گفت: «برادر عسگري! چه کار کنيم؟ برگرديم عقب؟
مصطفي ماند، تانک در چند متري او. بي وقفه مي چرخيد و شليک مي کرد و تا وضع چنين بود، امکان پيشروي و گرفتن جاده، غيرممکن به نظر مي رسيد. تنها راه رسيدن به تانک و بعد جاده، زدن تيربارچي بود.
مصطفي گفت: «نه، هر طوور شده بايد بريم جلو ... شما صبر کنيد، من يک کاري مي کنم.»
چفيه اش را دور سرش پيچاند و نيم خيز شد. يکي گفت: «خطرناکه!»
- توکل به خدا ... چاره اي نيست، نمي شه صبر کرد تا بچه ها پَرپَر شن. سينه خيز جلو رفت. تانک همان طور مي چرخيد، جلوتر رفت، تنها راه را آن ديد که پشت تانک بپرد. تانک ثابت نبود و سوار شدن بر آن، کار بسيار سخت و خطرناکي بود. مصطفي چرخش تانک را خوب در نظر گفت ودر ذهنش زمان چرخش کامل تانک را محاسبه کرد و آماده شد تا وقتي پهلوي تانک رو به رويش قرار گرفت، خيز بردارد و خود را از آن بالا بکشد. سه چرخش کامل تانک را صبر کرد تا مطمئن شود که محاسبه اش دقيق بوده است. در چرخشش چهارم با ديدن پهلوي تانک، با تمام قوا به طرفش دويد و به توفان شني که به طرفش مي وزيد، اعتناييي نکرد؛ به پشت تانک که رسيد، روي آن پريد و به سختي خود را روي سر تانک کشيد. تيربارچي متوجه اش شد و تيربار را به سرعت به طرف او چرخاند تا او را به رگبار ببندد. مصطفي نبايد معطل مي کرد، لوله داغ و سرخ شدة تيرباز به سمت او چرخيد و چيزي نمانده بود که با شلّيکش تمام تلاش مصطفي هدر رود و تانک دوباره بچه ها را درو کند. بي لحظه اي تأمل، لولة داغ تيربار را گرفت و سر آن را به سويي ديگر چرخاند و گلوله به سمتي ديگر شليک شد.
مصطفي با دستس ديگر به تيربارچي شليک کرد و تيربار را از کار انداخت و سر تفنگ را توي برجک فرو برد و رانندة آن را هم زد. تانک از حرکت ايستاد. مصطفي خواست لولة تيربار را رها کند، اما دستش از لوله جدا نشد سوزشش شديدي کف دست و استخوانش احساس کرد. انگار مغز استخوانش آتش گرفته بود لوله تيربار از داغي سرخ شده بود و پوست و گوشت دست مصطفي به آن چشبيده بود. دستش را به سرعت از لوله کند. درد بر تمام وجودش کشيده شد. گوشت دستش به لوله چسبيد و بوي سوختگي توي دماغش پيچيد. از تانک پايين پريد و چفيه اش را دور دستش پيچيد.
با توقف تانک، صداي فرياد الله اکبر بچه ها بلند شد و شروع به دويدن به سمت جاده اي کردند که دشمن از آن مي گريخت.
مصطفي دم در مقر ايستاد، جاي ترکش هاي ماندة توي تنش مي سوخت، اما حاضر نبود به خاطر آن به غم برگردد، مي خواست همان جا ببماند تا زخمش خوب شود، اما زخم به سختي رو به بهبود مي رفت، نه استراحتي در کار بود و نه مي توانست مرتب زخمش را ضدعفوني کند.
از دور دو تا از بچه ها را ديد که با بسته اي که در دست داشتند، مي آمدند، بچه ها که رسيدند، سلام کردند. مصطفي گفت: «اين چيه؟»
يکي از آنها گفت: «توش حوله است، نُو نوه، تا حالا استفاده نشده.»
- از کجا آوردين؟
- از تو يک خونه پيدا کرديم، بيشتر خونه ها رو خمپاره داغون کرده، اين خونه سالم بود، رفتيم توش. يک اتاق بود که همة لباس هاش نو نو بود، فکر کنم مال يک تازه عروس بوده، فکر کرديم بد نيست حوله رو بياريم، اين جا بچه ها لازم دارن.
ابروهاي مصطفي در هم رفت و چهره اش عبوس شد و گفت: «زودتر برگرديد ببريد بگذاريد سر جاش.»
- ا ... براي چي؟
- زود بريد.
- براي چي آخه؟ ... بيشتر خونه ها خمپاره خوردن، همين امروز و فرداست که اون خونه هم بره رو هوا همة وسايلش هم بسوزه.
مصطفي عصباني شد: «گفتم بريد بگذاريد سر جاش ... حق نداريد به اموال مردم دست بزنيد.»
- چه فرقي مي کنه؟ اين جا منطقة جنگي ... تازه مگه امام جمعة آبادان نگفت که اشکالي نداره که از مواد غذايي که توي مغازه ها موندن استفاده کنين.
مصطفي کنار ديوار نشست و گفت: «بله، ايشون گفتند مواد غذايي فاسدشدني، نگفتند که اين چيزها رو هم بردارين. »
بچه ها راه افتادند، وسط راه يکي شان ايستاد و گفت: «اگه چند روز ديگه، خمپاره همه رو سوزوند چي؟»
- اگه اين رو برداريد بايد بعدش جواب خدا رو بدين؛ اما اگه خمپاره خورد، شما ديگه مسئوول نيستيد.
بچه ها راه آمده را برگشتند.
مصطفي در فکر عمليات بعدي بود که نزديک مي شد.

پرستار سرم را تنظيم کرد و گفت: «شانس آورديم پاتون عفونت نکرده.»
مصطفي گفت: «از اين شانس ها زياد داشتيم.»
پرستار راه افتاد و رفت مصطفي به طرف پنجره برگشت و دوباره حياط بيمارستان و خيابان را زير نظر گرفت. منتظر بود تا عيادت کنندگانش بيايند. خبر به آنها رسيده بود، اگرچه مجروحيتش آنها را ناراحت و مضطرب مي کرد؛ اما مي دانست که اين تنها راه برگشت او از جبهه است. زنش از ديدنش خوشحال مي شود. اين جراحت هم برايش چندان مهم نبود، مثل ترکش هايي که توي تنش بود و هر وقت کسي از او مي پرسيد که اين ها چيست مي گفت که خرمگس گزيده.
پايش تا بالاي زانو باندپيچي شده بود و مي دانست که به اين زودي نمي تواند راه برود. هر بار که زخمي مي شد برايش غريب نبود، ذانگار از قبل مي دانست و انتظارش را مي کشيد، اما اين بار وضع فرق داشت. انگار يکدفعه وسط عمليات مقدر شده بود که زخمي بشود، چند لحظه قبل از زخمي شدنش، احساس کرد هر جا که مي رود، گلوله يا ترکشي دنبالش مي کند و مي آيد تا حتماً به او بخورد و خيال رها کردنش را هم ندارد. آخر هم همان شد و بالاخره بعد از شش، هفت ماه که جبهه بود، سر از بيمارستان قم درآورد. زير لب لا اله الا الله گفت.
رهگذارن توي حياط را از نظر گذراند، چشم از در بيمارستان بر نمي داشت تا آشنايي ببيند که ديد، همسرش با عجله مي آمد، چندان حال ديگري پيدا کرد، انگار تا ثانيه اي قبل، قلبش نمي زد و حالا به تپش افتاده بود.
زن که از حوزة نگاهش خارج شد مصطفي چشم به در اتاق دوخت و منتظر ورودش شد. مدتي بعد زن هراسان توي اتاق سرک کشيد چندان به او لبخند زد. زن وارد شد، سلام کرد و سرتا پاي چندان زا برانداز کرد و گفت: «ما فقط بايد تو رو وقتي مجروح مي شي، ببينم.»
چندان خنديد و گفت: « به جبهه حسودي مي کني؟ ... خب چه کنيم، اونجا که مي ريم اسير مي شيم.»
چشم زن روي پاي مصطفي خيره مانده بود. مصطفي گفت: «نگران نباش، چيز مهمي نيست، همه اش يک گلولة ناقابله، دنبالم اومد و اومد تا يک گوشه گيرم آورد و تو زانوم جا خوش کرد.»
زن برگشت، نگاهش کرد و آهي کشد.نشست روي صندلي و گفت: «نذر کرده بودم بياي؛اما نه اين جوري.»
مصطفي با توجه گفت: «چي؟ .... نذر کرده بودي من بيام مرخصي استعلاجي ؟ »
- ...... مي خواستم يک خبري بهت بدم.
و لبخند زد: «دلم تنگ شده بود.»
مصطفي خودش را جلو کشيد و گفت: «يک جوري شدي ..... نذر و نياز کردي که من کلوله بخورم؟»
زن لبخند و گفت: «اذيت نکن مصطفي.»
- خب نه خبرت چي هست؟
اشک توي چشم هاي زن حلقه زد و گفت: «نمي دونم .... نمي دونم چه جوري بگم .... بعضي وقت ها خدا يک کارهايي مي کنه که آدم سر در نمي آره..... نذر کردم بياي قم تا بهت بگم.....»
مصطفي منتظر بود.
- بگم که خدا داره بهمون بچه مي ده .... من حامله ام, هفت ماهه ام.
مصطفي لبخند زد و بعد اشک توي چشم هايش جمع شد. دلش خواست به سجده بيفتد. و پيشاني بر دست گذاشت و زير لب خدا را شکر گفت.
زن مي گريست و مي خنديد. مصطفي که کمي آرام شد, گفت: «پس تو بودي که به من گلوله زدي؟»
و هر دو خنديدند.

مصطفي پاي رفتن نداشت, گلوله مفصل و استخوان زانو را خرد کرده بود و او به سختي مي توانست روي پايش بايستد و مجبور بود صبر کند تا دوباره توان راه رفتن پيدا کند, عصا, کار پاي زخميش را به سختي انجام مي داد. زن با هر چه در توان داشت, به او مي رسيد و از او پرستاري مي کرد. اگر چه خودش حسابي سنگين شده بود و کار کردن برايش سخت بود. زمان تولد طفل فرا مي رسيد و او بايد خود را محياي پذيرايي از نوزاد مي کرد که پنج سال انتظار آمدنش را کشيده بود.
زن در آستانة در ايستاده بود و دست به کمر داشت و سر به چار چوب در چسبانده بود. مصطفي کتاب را از جلو چشمش پايين آورد و به زن نگاه کرد و گفت: «چي شده؟»
زن عرق پيشاني اش را پاک کرد و چشم ها را بر هم فشرد وگفت: «چيز مهمّي نيست.»
از در تو آمد, سنگين راه مي رفت. صورت و دست و پايش ورم کرده بود و چشم هايش حالتي از خستگي داشت کنار اتاق آمد, دست بر زمين پله کرد و آهسته نشست. مصطفي چشم از او گرفت و دوباره مشغول خواندن شد. زن بافتني اش را دست گرفت؛ براي نوزادي که در راه بود, کلاه مي بافت. درد دوباره در کمرش پيچيد, خواست به روي خودش نياورد؛ اما درد قوي تر از آن بود که در مقابلش مقاومت کند. بافتني را زمين گذاشت و به خود پيچيد و فرش را چنگ زد. زن نفس عميقي کشيد و سر به ديوار تکيه داد و پا بر زمين کشيد. مصطفي عصا را برداشت و دست بر زمين گذاشت و بلند شد و لنگان به طرف زن رفت. زن آهسته گفت: «گمونم وقتشه.»
- چي کار بايد بکنيم؟ بريم بيمارستان؟
زن چيزي نگفت. مصطفي گفت: «پاشو حاضر شو بريم.»
دست زن را گرفت تا بلند شود. زن به سختي برخاست. ساک بچه را از قبل پيچيده بود, آن را دست مصطفي داد.

صداي خندة دخترک توي اتاق پيچيده بود, زن از آشپزخانه به سمت اتاق آمد و لبخند زنان به پدر و دختر نگاه کرد. دختر دست هاي کوچک بابا را گرفته بود. مصطفي روي صورت او خم مي شد و صورت بر صورت او مي گذاشت و با صداي کلفتي مي گفت: «بخورمش.»
و دوباره سرش را بالا مي برد و دخترک بلند بلند مي خنديد و گفت: «دلش درد مي گيره ها !»
مصطفي گفت: «بگذار بخنده, خنده اش يک دنيا مي ارزه.»
زن گوشه اي نشست و گفت: «ولش کن مصطفي .... گشنه س, شيرش دير بشه, کج مي ره .»
مصطفي عقب نشست. زن بچه را بلند کرد و بوسيد و در آغوش گرفت تا شيرش دهد.
مصطفي تسبيحش را دست گرفت. زن گفت: «چه خبر؟»
- خبر , خير .
زن گفت: «دير اومدي.»
- از راه مدرسه رفتم سپاه.
توي دل زن خالي شد, برگشت و نگاهش کرده جرأت نکرد بپرسد براي چي؟
مصطفي گفت: «زيادي اينجا موندم ..... ديگه وقت رفتنه.»
زن به کودکش نگاه کرد. هيچ چيز مرد را بند نمي کرد؛ حتي دختر هشت ماهه اش. گفت: «تو. به اندازه خودت رفتي .... فکر نمي کردم ديگه بري. حالا که ديگه بچه داري, مسئووليت سنگين تره.»
- از تو بعيد اين حرفها .... قرار نبود بچه منو اسير کنه. اون موقع که بچه نداشتيم, همه مي گفتن مصطفي عقيمه, دلخوشي اينجا نداره که همه اش جبهه س .... حالا ديگه حرفي ندارن بزنن. بچه ام شيرين شده, زندگي رو پر از نشاط کرده, من از زندگيم راضيم, از تو هم راضيم, اما بايد برم. اينا امتحان خداست, دل من اين جا مي پوسه, زنگ مي زنه, زنگار مي گيره, من اين جا ميميرم اشک زن غلتيده, قبل از اين که حرف هاي مصطفي را بشنود. بايد به خودش مي قبولاند که مصطفي متعلق به او نيست. مصطفي از در بيرون مي رفت تا وسايلش را پپيچد. زن خوب نگاهش کرد, قاب چشمانش از مرد تصوير بر مي داشت و به ذهن مي سپرد.

زن دخترش را بغل زد, پدر شوهرش تاکسي گرفت و سوار شدند. زن ساکت به کوچه نگاه مي کرد, جرأت سوال کردن نداشت, دلش آشوب بود, گيج شده بود. اضطراب تپش قلبش را چند برابر کرده بود. دلش مي خواست يک گوشه تنها مي نشست و هاي هاي گريه مي کرد دلشوره به دلش چنگ انداخته بود. آن چه در اين چند لحظه رخ داده بود را عيناً شب قبل در خواب ديده بود.
صداي زنگ که بلند شد, زن از اتاق بيرون آمد پشت در که رسيد, گفت: «کيه؟»
- منم, باز کنين.
صداي پدر شوهرش را شناخت. در را باز کرد. پيرمرد دم در بود. زن سلام کرد و او کوتاه جواب داد, مرد به هم ريخته بود.
- بفرماييد تو حاج آقا.
- نه, لباس بپوش, بچه رو هم بردار بريم خونة ما.
- خونة شما؟ .... براي چي؟
پيرمرد لحظه اي مکث کرد و گفت: «همين جوري, مي خوايم دور هم باشيم.»
- حالا بفرماييد تو تا من حاضر شوم.
پيرمرد تو آمده بود تا عروسش حاضر شود. زن وسايل بچه را پيچيد و توي ساک گذاشت و چادر سر کرد و راه افتاد.
به خانة پدر شوهرش رسيد در باز بود و توب خانه شلوغ بود, يکي تو مي رفت و يک بيرون مي آمد. زن از شلوغي تعجب کرد گفت: « مهمون دارين حاج آقا؟»
پيرمرد سر تکان داد و چيزي نگفت. وارد که شدند. زن احساس کرد دلش زير و رو مي شود. پسرخاله ها و پسرعمه هاي شوهرش توي حياط و اتاق ها در رفت و آمد بودند. زن، سنگيني نگاه آنها را روي خود حس کرد.
پيرمرد توي اتاق رفت. زن توي حياط ايستاد تا احوالپرسي کند. از پسرخالة شوهرش پرسيد: «مصطفي اومده؟»
پسرخالة مصطفي گفت: «نه، آقا مصطفي از جبهه نيومده.»
چشم هاي مرد، دو دو مي زد، دستپاچه بود، زن گفت: «آقا مصطفي شهيد شده؟»
- نه خانم، استغفرالله ...
زن لحظه اي ساکت ماند، بعد به سختي گفت: «من خواب ديدم، نگرانم.»
زن توي حياط را کاويد، برادر شوهرش را نديد. او با شوهرش جبهه بود. توي کوچه برگشت تا اگر او آمده، سراغ شوهرش را بگيرد. کسي چيزي نمي گفت. کوچه را بالا رفت. کسي را پشت درخت وسط کوچه ديد، بيشتر دقت کرد، کسي خود را از او پنهان مي کرد.
زن لحظه اي ايستاد و دوباره تندتر راه افتاد مرد پشت درخت ماند، زن که به درخت رسيد، بي سلام پرسيد: «شما از جبهه اومديد؟»
مرد سر به زير انداخت و خسته گفت: «امروز صبح رسيدم.»
- مصطفي ... نيومد؟
- مصطفي ... مجروح شده بردنش مشهد.
زن ساکت به درخت خيره شد؛ اما ديگر آن را نمي ديد. همه چيز دور سرش مي چرخيد. آهسته گفت: «مجروح شده يا شهيد؟» ...من ديشب خواب ديدم شهيد شده.»
مرد سر بر سينة درخت گذاشت و ناگهان شانه هايش لرزيد. زن به ديوار کوچه تکيه داد تا کمرش خم نشود.

آقاي خاقاني مرا دعوت مي کند خانه اش، حالا کمتر رودربايستي دارم. درست است که من توي يک فاز ديگرم و او توي يک فاز ديگر؛ اما مي شود لحظه هايي را راحت با هم گذراند. سعي مي کند کاري کند که من کمتر احساس تنهايي و غربت کنم. راستش اولش اصلاً دلم نمي خواست دعوتش را قبول کنم، فکر کردم خيلي بهم سخت مي گذرد؛ اما اصرار کرد من هم ديدم بد نيست يک شب غذاي خانگي بخورم، يک شب هم که از دست کنسرو و ساندويچ خلاص شوم، خودش يک شب است.
توي خانه خانمش بساط پذيرايي را مي آورد و خودش توي اتاق ديگر مي رود. او که مي رود راحت ترم. آقاي خاقاني مي گويد: «خب، برادر هنوز با اين شهر کنار نيومدي ؟»
- چرا، بابا خيلي از اول بهترم، همين که مي تونم چايي اش را بخورم، بي اينکه نمکش را حس کنم، خودش يعني کنار اومدن ... خلاصه اين که، از دم همه رو نمک گير مي کنه، بس که آبش شوره.
آقاي خاقاني مي زند زير خنده، تعارف مي کند که ميوه بخورم. با اين که توي اين مدت براي خودم، ميوه هم خريده ام، اما مثل ميوه نخورده ها، مي نشينم به خورن. سر غذا هم همين جور.
راستش تنهايي غذا خوردن اصلاً به آدم مزّه نمي دهد. شام، زرشک پلو با مرغ است و سالاد کاهو که من کشتة مردة آنم؛ دخل سالاد را مي آورم.
شام که تمام مي شود آقاي خاقاني ظرف ها را توي سيني مي گذارد و از پشت در مي دهد دست خانمش و بعد هم سفره را جمع مي کند.
روي ديوار چند تا تابلو است، همة عکس ها از جبهه است، يکي کنار سنگر با اسلحه ايستاده يکي روي خاکريز دراز کشيده، يکي دارد نامه مي نويسد انگار اينها، منظورم همين آقاي خاقاني اين هاست، اصلاً نمي خواهند جنگ را فراموش کنند. برخلاف من که هميشه از نشانه هاي آن هم مي گريزم. از هر چيزي که مرا به ياد دوران جنگ مي اندازد، بمباران، موشک باران، شبهاي انفجار و ترس، من از همه چيزهايي که دستم را به من يادآوري مي کند، فرار مي کنم؛ اما يکريز بي حاصل، از هر چه که بگريزم، دستم را چه کنم. رها شدن از آن ممکن نيست. شايد همين بود که روحية من با بقية بچه هاي گروه فرق داشت، زوتر از همه عصبي مي شدم و کمتر از همه حرف مي زدم و هرگز نخواستم درباره دستم با هيچ کدام از بچه ها حرف بزنم، حتي صميمي ترين دوستم، در جايي برايم غريبه مي شد.
- چيه برادر، تو خودتي؟
به طرفش برمي گردم و لبخند مي زنم و مي گويم «بعضي چيزها برام باور کردنش سخته.»
- مثلاً چي؟
- همين چيزها ... همين که مي بينم شماها نمي خواين جنگ رو فراموش کنيد. همين اتفاق هايي که براي خيلي ها تو جبهه افتاده؛ اما با همة نقصي که دارند، يک جور ديگه اند.
- چي جوري اند؟
- نمي دونم ... لااقل مثل من نيستند.
- مثل شما ... مگه شما چه جوري هستين؟
بار اول است که دلم مي خواهد حرف بزنم. نمي دانم چرا، انگار حرف مرا اين آدم ها بهتر مي فهمند يا فقط اين ها مي فهمند. احساس نياز مي کنم به گفتن.
دوباره مي پرسد: «نگفتين.»
چشمم به عکس مردي که روي ويلچر است، خيره مانده: «من فرار مي کنم، از هر چيزي که جنگ را به من يادآوري مي کنه ... از خودم فرار مي کنم؛ اما ... باز به خودم مي رسم.»
- چرا؟
- به خاطر نشانه اي که جنگ در من باقي گذاشت؛ وقتي که بچه بودم، مني که هواپيما در خيال کودکي ام فقط اوج بود و پرواز، اما يکدفعه تبديل شدم به زخم، به مرگ، به آوار و انفجار و وحشت.
آقاي خاقاني مي خواهد نگاهش را از دستم بگيرد، مي فهمم و مي گويد: «دستت ... »
نمي گذاردم ادامه بدهد.
- آره دستم، ... وقتي پنج سالم بود.
آستين دست چپم را بالا مي زنم، دستي لاغرتر و ناتوان تر از دست راستم که به سختي از آن کار مي کشم.
- فکر مي کنم حالا دليلش رو پيدا کردم که چرا من فرار مي کنم، حتي از خودم، و اوني که قطع نخاع هم شده، روحيه اش را هم حفظ کرده. علتش جبر و اختياره، من در اتفاقي که برام افتاد، هيچ اختياري نداشتم، هيچ دخالتي نداشتم و اوني که جبهه بوده با پاي خودش رفته، خودش انتخاب کرده، با يک آگاهي، با يک زمينه ذهني که احتمال مي داده چنين اتفاقي بيفته ... يعني آمادگي اش رو داشته، ... اما من ...
احساس مي کنم حالم دارد منتقلب مي شود. اولين بار است که وقتي درباره دستم حرف مي زنم، کسي هست که به حرف هايم گوش دهد.
ديگر نمي خواهم ادامه دهم.
- چه اتفاقي براتون افتاد؟
- ولش کنيد، باشه يک فرصت ديگه ... راستي بچه هاتون کجان؟
آقاي خاقاني سرش را مي اندازد پايين و بعد لبخند مي زند و مي گويد: «ما بچه ... نداريم ... خدا نخواست بچه داشته باشيم.»
جا مي خورم، از سوالي که کرده ام پشيمان مي شوم. باز نسنجيده حرف زدم. ياد شهيد مصطفي عسگري مي افتم.
- ببخشيد که پرسيدم.
مي خندد و مي گويد: «چي را ببخشم. سوال کردن که عذرخواهي نداره برادر، قسمت ما اين بوده.»
بلند مي شود و مي رود چاي بياورد. احساس مي کنم باعث ناراحتي اش شدم. شايد او هم دوست ندارد کسي دربارة زندگي اش چيزي بپرسد ... اما راستي خانة بي بچه، هيچ شور و نشاطي ندارد.
حتماً آقاي خاقاني خيلي غصه مي خورد؛ ولي ظاهرش نشان نمي دهد ... هيچ وقت نبايد از روي ظاهر آدم ها قضاوت کرد. قبل از اينکه اينجا بيايم احساس مي کردم آقاي خاقاني هيچ مشکلي ندارد، هيچ غم و غصه اي توي زندگي اش نيست؛
اما ... وقتي مي خواهم بيايم خوابگاه، آقاي خاقاني قراره فردا صبح را مي گذارد که برويم خانه شهيد «حسين قاسمي.»







آثار باقي مانده از شهيد
همه بايد بدانند که اين انقلاب ثمره خون چهارده قرن مبارزه است و نابود شدني نيست. بدون شک همان گونه که امام عزيزتر از جانمان گفت، اين انقلاب به دست صاحب اصلي اش حضرت مهدي خواهد رسيد.
.... همسرم انتظار نداشته باش که من چون زن و فرزند دارم تا آخر عمر عمله آنها و نان آورشان باشم کمي به خانواده امام حسين ـ عليه السلام ـ بعد از روز عاشورا بنگر. کمي به خانواده هاي شهداي اسلام و انقلاب اسلامي بنگر. کمي به خانواده آيت الله بهشتي، رجايي، باهنر و شهداي عزيز ديگر فکر کن.
و اما شما فرزندانم ... بدانيد که اين دنيا گذرگاهي بيش نيست. همه چند صباحي در اينجا هستند، دوباره به سوي خدا باز برمي گردند. عزيزانم! دنيا يک مقداري ظواهر فريبنده و يک مقداري هم تلخي دارد، اما مي گذرد و انسان به آخر خط مي رسد. پس مواظب باشيد گول دنيا را نخوريد.
آخرين کلام من اين است که سعي کنيد نه تنها قرآن را ياد بگيريد، بلکه تمامي آن را حفظ کنيد و به احاديث، روايات و معارف اسلامي پناه ببريد.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : عسکري , مصطفي ,
بازدید : 213
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,141 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,833 نفر
بازدید این ماه : 5,476 نفر
بازدید ماه قبل : 8,016 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک