فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سال 1339 در روستاي «دولومرد» از توابع همدان در يک خانواده مستضعف و مذهبي ديده به جهان گشود. دوران ابتدايي را در روستا به اتمام رساند. اما به علت مشکلات خانوادگي ترک تحصيل نمود و به دنبال کار رفت. در اوج مبارزات مردم عليه رژيم طاغوت وي نيز به جمع مبارزان پيوست و در راهپيمايي ها و تظاهرات مردم قم و تهران شرکت نمود. سال 1359 به خدمت مقدس سربازي رفت و دو سال در آذربايجان غربي و کردستان با ضد انقلابيون جنگيد. خدمت سربازي به پايان رسيد ولي او جبهه را ترک نکرد. بلافاصله براي نبرد با دشمنان به جبهه هاي جنوب کشور شتافت.
اودر مدت حضوردر جبهه در عمليات پيروزمند رمضان، محرم، والفجر مقدماتي و والفجرهاي يک، دو، سه، چهار، پنج و شش شرکت فعال و تاثير گذار داشت.
در جبهه ودر اطلاعات عمليات لشکر 17 علي بن ابي طالب (ع) از نيروهاي با مسئليت وقابل اتکا بود. در مدت حضور در جبهه پنج بار مجروح شد اما اين جراحتها کمترين خللي را در اراده اش ايجاد نکرد.
سرانجام او نيز مانند هزاران ستاره ي هميشه فروزان ايران بزرگ در عمليات پيروزمند خيبر که مسئوليت اطلاعات محور دو لشگر17علي ابن ابي طالب (ع) را برعهده داشت, در روز شانزدهم اسفند سال 1362 به درجه رفيع شهادت نايل آمد. شهيد يوسفي هميشه دعا مي کرد تا خداوند او را در زمره شهيدان قرار دهد. در آخرين ماموريت هنگام خداحافظي با مادرش چنين گفت: «اي مادر! اگر خداوند شهادت را نصيب من کرد، تو صبر کن و گريه نکن اگر من شهيد شدم مرا در کنار گلزار شهيدان علي بن جعفر (ع) به خاک بسپاريد». در روزهاي آخر زندگيش در اين دنياي فاني، نامه به پدر و مادر نوشت واز آنها خداحافظي کرد اين شهيد علاقه وافر به نماز داشت و نماز شبش ترک نشد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران قم ومصاحبه با دوستان وهمرزمان شهيد


 


وصيت نامه
...مادر! چندان ناراحت نباش خداوند خودش به تو صبر مي دهد. نمي گويم گريه نکن اما مادر اگر برايت طوري نباشد يا در جايي نباشد که دشمن را شاد کند. مادر رنج کشيده توجهي و تحمل را از حضرت زينب (س) بياموز. اگر خبر شهادت مرا براي تو آوردند. ياد روزي باش که خبر شهادت علي اکبر (ع) را براي مادرش آوردند. و تو اي پدر بزرگوارم هميشه مثل يک ديگر سختي ها را تحمل کن که پيش پروردگارت روسفيد خواهي شد. اي پدر عزيزم! من به تو افتخار مي کنم که از اول کودکي به ما نماز ياد دادي و يا از امامان براي ما تعريف مي کردي. پدرجان از تو انتظار دارم که خودت اسلحه بر دوشم بياندازي و مرا براي جنگ حق عليه باطل به جبهه روانه کني تا در آينده به زيارت شهداي کربلا برويم. مصطفي يوسفي


 

 

 

خاطرات
طاهر ه ايبد:
بر اساس خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
صداي انفجار لحظه اي قطع نمي شد, آسمان انگار آتش گرفته بود, صداي سوت خمپاره, و بعد صداي انفجار و زخمي که بر تن ني هاي جزيرة مجنون مي نشست.
مصطفي با گوشة چفيه خون زخم صورتش را پاک کرد و گفت: «آماده اي؟»
دوستش آماده بود و نگران. مصطفي گفت: «چيه؟»
دوستش به آن طرف, آن جا که راه خاکي زخم خورده, مي رفت تا به طلائيه مي رسيد, نگاه کرد.
مصطفي گفت: «بايد بريم خبر بگيريم, فکرم پي بچه هاي حضرت رسوله.»
خورشيد گرما را ريخته بود روي تن جزيره. جزيره تي گرفته بود. تنه موتور داغ شده بود, دست که مي زدي, گرما آدم را پس مي زد.
مصطفي پريد ترک موتور و گفت: «بپر بالا, زودتر بريم.»
نخل هاي بي سر و نيمه سوخته که هنوز نارون هايشان را حفظ کرده بودند, دل ها را به رقّت مي آورد. دوستش موتور را روشن کرد. صداي وور وور موتور درصداي زمخت انفجار هاي پي در پي گم شد. دودي که از اگزوز موتور بيرون زد, خاک را به اين طرف و آن طرف پاشيد.
دوستش فرمان را گرفت و جک را بالا زد و گاز داد. موتور از جا کنده شد و نخل ها يکي يکي از از کنارش گذشتند.
از رفت وآمد نيروها خبري نبود و تنها صداي انفجار بود که تن سکوت را زخم مي زد.
پستي و بلندي جزيره زير چرخ هاي موتور به عقب کشيده مي شد.در طول راه با هيچ کس بر خورد نکردند. از بچه ها کسي ديده نمي شد.
موتور با آخرين تواني که داشت, جزيره را پشت سر گذاشت و وارد طلائيه شد. کنار آب گرفتگي, شلوغ بود, گروه گروه جمع شده بودند و اين طرف و آن طرف مي دويدند دوستش سرعت موتور را کم کرد؛ اما نايستاد. مصطفي گفت: «يکسره تا خط برو,بايد ببينم چه خبره؟»
موتور شتاب گرفت و تا خط مقدم تاخت. جلوتر که رفتند. منطقه ساکت و خلوت شد. صداي تير اندازي و انفجار کم شد و هيچ کس ديده نمي شد. مصطفي گفت: «چرا اين قدر اين جا ساکته؟ مشکوکه ... خط مقدم و اين جوري!»
دوستش سرعت موتور را کم کرد و گفت: «نکنه بچه لشکرحضرت رسول عقب نشيني کردن و همون هايي که ديديم, اونا بودن.»
مصطفي گفت: «برو جلو مطمئن بشيم.»
دوستش گاز داد و پيش رفت ناگهان سرعت موتور را کم کرد و با وحشت گفت:« مصطفي, عراقيا!»
و با سرعت به سمت راست اشاره کرد. دويست متر جلوتر دژبان عراقي اسلحه به دست نگهباني مي داد. محمّد علي گفت: «چطور مارو نديدن؟ خيلي نزديکيم, هوا هم که حسابي روشن .»
مصطفي گفت: «خيلي خطرناکه, وجعلنا بخون, ما رو نبينن.»
و زير لب خواند: «و جعلنا من بين ايديهم سداً و من خلفهم سداً فاَغشيناهم فهم لايبصرون.»
دوستش همان طور که آهسته دور مي زد, زير لب خواند. دژبان عراقي مشغول پُست دادن بود؛ اما به سمت چپ نگاهي نکرد. کمي جلو رفتند موتور بيشتر سرعت گرفت. بين راه يکدفعه مصطفي گفت: «وايسا ! زود وايسا»
دوستش سريع ترمز کرد. مصطفي گفت: «يکي افتاده اونجا روي زمين.»
دوستش با موتور دور زد وآهسته جلو رفت. مصطفي پايين پريد و بالا سر جوان رفت و سرش را بلند کرد و گفت : «يکي از بچه هاي لشکر حضرت رسوله, زخمي شده. جوان آهسته چيزي گفت. مصطفي نشنيد. دست زير تنه اش برد و او را بلند کرد و گفت: «ناراحت نباش برادر, الان مي بريمت پشت جبهه.»
او را ترک موتور نشاند و خودش هم پشت سر او نشست و سينه اش تکيه گاه سر جوان شد.
موتور باز سرعت گرفت. مصطفي گفت: « عجيبه ... انگار خدا ما را مأمور کرده بود که بياييم اين جوونو نجات بديم.»
موتور سينه دشت را شکافت و به سمت جزيره مجنون شتافت.
از اين طرف و آن طرف, پراکنده صداي تير اندازي و شليک توپ آمد, صداي انفجار ديگر جزء طبيعت آن جا شده بود, انگار موسيقي دلخراش لحظه اي پر اضطراب بود. ميان آن همه قيل و قال ناموزون, مصطفي کنار سنگري که از گوني هاي شن ساخته شده, ايستاده بود, شلوار بسيجي اش تا نيمه خاکي بود و پوتين هاي گلي اش, پاچة شلوار را در دلش پنهان کرده بود. مصطفي سر نيزه را در دست گرفته بود و يک قدم به راست و يک قدم به راست و يک قدم به جلو و آمادة حمله مي شد. در حرکت بعد سر نيزه را مي چرخاند و بعد قدمي به چپ. هيچ کس رو به رويش نبود.
- بسه بابا, چقدر تمرين مي کني؟
مصطفي نايستاد: «هر چي بيشتر, بهتر. بايد هميشه آماده باشي, تو هر عملياتي احتمال جنگ تن به تن هست.»
دوستش که همان طور که تسبيح مي انداخت, گفت: «آقا مصطفي! جناب برادر يوسفي.»
- هوم م م.
- مي گم عمليات بعدي هم هستيم ديگه ؟
مصطفي ايستاد خيس عرق شده بود, با آستين پيشاني اش را پاک کرد و کنار او نشست و سر نيزه اش را زمين گذاشت.
- کجا هستي؟
- تو عمليات ديگه؟ .... بايد ما رو هم ببري.
مصطفي چفيه را از دور گردنش پايين کشيد و صورتش را خشک کرد و گفت: «شرط داره برادر»
- چه شرطي ؟
- بايد به من درس بدي.
دوستش برگشت توي صورتش نگاه کرد و گفت: « چي کار کنم؟ ... درس چي بدم؟ ... تو که خودت استاد شهادت و شجاعت و فن و .....»
مصطفي گفت: «برو بابا, شعار نده ... مي خوام هر وقت فرصت شد اين جا درس بخونم.»
- تا چند خوندي؟
- ابتدايي رو خوندم, ديگه ول کردم.
- چرا ول کردي؟
- نتونستم.
- واسه چي؟ .... تنبل بودي؟
مصطفي خنديد: «نه بابا, مجبور شدم از همدان واسة کار بيام تهرون و قم ... چاره اي نداشتم. دلم مي خواد درسم رو بخونم.»
دوستش دستش را به طرف او دراز کرد و گفت: «بزن قدش ... به شرطه ها.»
شب بچه ها را در دل تاريک خود پناه داده بود. شبهاي عمليات هميشه پر از شور بود و اضطراب, شوق بود و دلهره. خاک و رطوبت و باروت فضا را پِر کرده بود ميدان را انفجارهايي پي در پي و منورهاي دشمن, هراس انگيز کرده بود. هر منوري که شليک مي شد, لحظه اي را مثل روز روشن مي کرد, اينجا تنها جايي بود که روشنايي خط را در پي داشت.
بچه ها روي زمين دراز کشيده بودند, زيرا باران آتش و گلوله در آن وسعت که از افق تا افق کشيده شده بود, نه به قصد خواب, بيدار و آماده بودند که معبر را باز کنند. ميدان پر از مين بود, مين هاي ضد نفر, ضد نفرات و ضد خودرو بعد از ميدان مين, سيم هاي خاردار حلقوي و خورشيدي و فرشي سدّ ديگري بود سر راه بچه هايي که براي حمله آماده مي شدند.
بچه ها با احتياط مشغول بودند, دست هاي ترک خورده, خاک را مي کاويد تا مين را پيدا و خنثي کند.
تنها به اندازه عرض بدن و در مسيري که مشخص شده بود, مي توانستند حرکت کنند. يک سانتي متري اين طرف تر, يکباره انفجاري به دنبال مي آورد و شهيدي که شايد پيکرش هرگز پيدا نمي شد.
ميدان مين پر التهاب بود بچه هايي که از همه چيز گذشته بودند. مصطفي گفت: «احتياط کنيد, بچه ها. اين جا, توي ميدان مين, هم زير پاتون آتيشه, هم بالاي سرتون, اين جا به زمين و آسمان نبايد اعتماد کنيد.»
دست هاي مصطفي آهسته خاک را پس زد, نوک انگشتش زير تن زبر خاک، سردي فلز را حس کرد، دست ها ماهرانه و بي نياز از ديد چشم ها به کار سختي که در پيش داشتند، مشغول شدند.
يکي نجوا کنان گفت: «بچه ها ... عراقي ها ... يک ستون از نيروهاي عراقي دارن مي يان.»
نفس ها در سينه حبس شد و دست ها بي حرکت ماند. آمدن عراقي مساوي با اسارت بود. بچه ها آهسته سر بلند کردند. مصطفي همچنان مشغول پس زدن و کاويدن خاک بود.
يکي ديگر گفت: «بچه ها باور کنيد، ستون عراقي ها داره مي يآد.»
يکي ديگر گفت: «راست مي گه، منم سايه شون رو مي بينم، حرکتشون رو هم حس مي کنم.»
زمزمه ها بلند شد.
- برادر يوسفي.
مصطفي نفس عميقي کشيد و گفت: «سرتون رو بلند کنيد و خوب بالا رو نگاه کنيد ... اشتباه مي کنيد.»
بچه هاي سر بلند کردند. چيزي نديدند. مصطفي گفت: « نيم خيز بشيد و خوب دور و برتون رو نگاه کنيد، همون جايي که فکر مي کنين عراقي ها هستن.»
بچه ها کمي بلند شدند، چشم ها در تاريکي دنبال حرکتي مي گشت. مصطفي گفت: «ستون عراقي ها نيست، سمت چپتون رو نگاه کنين ... اون گياه هايي که اين دور و برها در اومده، نسيم که بهشون مي وزه، تکون مي خورن و شما رو به اشتباه مي اندازن.»
بچه ها نفس راحتي کشيدند. يکي گفت: «پس بگو چرا برادر يوسفي بي خيال بود.»
دوباره مشغول شدند، مصطفي نگاهشان کرد و گفت: «قبلاً هم بهتون گفتم ... البته تجربه خيلي مهمّه، کم کم همه چيز دستتون ميآد، اما اين رو بدونين، توي کار شناسايي، خيلي بايد به خودتون مسلّط باشين، اون قدر که اگر کسي گفت يک عراقي بالا سرمونه، باور نکنين، يعني اصلاً توجه نکنيد که اون جا عراقي هست يا نه ... اگر بخواهيد به اين چيزها توجه کنيد، دچار دلهره و اضطراب مي شويد ... توي شب چيزهايي مي بينيد که شبيه انسانن يا يک موجود ديگه.»
حرفهايش بچه ها را آرام کرد. دوباره روي زمين دراز کشيدند. دستها هماهنگ با چشم ها کار خود را از سر گرفتند.
مصطفي نجوا کرد: «امشب بايد معبر باز بشه، وگرنه گردان ها پشت سرمون زمين گير مي شن.»
بچه ها تندتر دست به کار شدند. نبايد وقت تلف مي شد، منوّرهاي دشمن دل آسمان را خراش مي داد و بهتر است آن باران خمپاره و توپ بر سر بچه ها مي ريخت. يکدفعه انفجاري در نزديکي گروه رخ داد و موج، چند نفر را پرتاب کرد. و بعد، صداي مهيب انفجار مين که بچه ها روي آن افتادند. مصطفي گفت: «الله اکبر.»
صداي ناله از اين طرف و آن طرف برخاست، بچه ها ماندند، امّا وقت ماندن نبود. معبر بايد باز مي شد و بچه ها بايد راه را براي عبور گردان هاي عمليات باز مي کردند. مصطفي سريع دست به کار شد و گفت: «بچه ها وقت رو از دست ندين، بچه ها، پشت سد منتظرن ...»
بعد با صداي گرفته اي گفت: «هر کس توفيق شهادت پيدا کرد، ما رو فراموش نکنه.»
بچه ها سينه خيز معبر را باز مي کردند، براي عبور گردانها، طناب مي بستند. پي در پي صداي انفجار مي آمد، با هر انفجار چند نفر زخمي و يا شهيد مي شدند. آنها که مانده بودند، ديگر حال خود را نمي فهميدند، آمادة شهادت بودند. بچه ها به انتخاب خود به گردان شناسايي آمده بودند و مي دانستند که اين راه، پر خطر است و سخت. وقت درنگ نبود. از پشت، گردانهاي عمليات در راه بودند.
به کانال که رسيدند، ميدان مين جاي خود را به سيم هاي خاردار داد. سيم ها بايد پاره مي شدند تا راه عبور بچه ها باز شود. صداي الله اکبر يا زهرا و يا حسين از پشت به گوش رسيد. ديگر فرصتي نمانده بود، تعداد زيادي از بچه هاي شناسايي زخمي و شهيد شده بودند، اما معبر از مين پاک شده بود و مانده بود، سيم هاي خاردار. يکي گفت: برادر يوسفي، وقت تمام شد ... بچه ها پشت سرمونن.»
- مصطفي: « مي دونم خسته و داغونيد، ولي تندتر، مسئوليت اين بچه ها و عمليات امشب گردن ماست. دعا کنيد بچه ها.»
هر کس زير لب چيزي زمزمه مي کرد. صداي انفجار مانع از اين بود که صدا به صدا برسد.
- بچه هاي گردان عمليات رسيدن پشت سرمونن.
گردان عمليات از معبري که باز شده بود، به صف مي آمد. تيربارهاي عراقي شوع به شليک کردند. کسي گفت: «به عراقي ها خيلي نزديک شديم.»
گلوله بود که سفيرکشان مي آمد و از فاصلة سي سانتي متري زمين مي گذشت و زخم بر تن بچه ها مي زد. خمپاره در خمپاره بود که زمين را مي لرزاند. دشت يک پارچه آتش و فرياد بود. گلوله در گلوله مي باريد. بچه هاي گردان با عجله مي آمدند. وقت ماندن نبود. فرصتي براي پاره کردن چند سيم خاردار آخر نبود. گردان پشت سيم خاردار متوقف شد، وقت داشت مي گذشت و راه عبور بسته بود و دشمن به راحتي مي توانست همانجا بچه ها را قتل عام کند.
تيربار دشمن بي وقفه دنبال هدف بود و گلوله بر سر و سينة بچه ها مي زد. مصطفي ماند؛ زمان از دست رفته بود. سر تا پاي بچه ها را نگاه کرد، دلش به درد آمد، بغض در گلويش آوار شد. دلش مي خواست فرياد بزند. هر لحظه که مي گذشت، کسي بر خاک مي افتاد. وقت ترديد نبود. راه بايد به هر قيمتي باز مي شد، و مصطفي مسؤول بود. يکباره خيز برداشت و خودش را روي سيمهاي خاردار انداخت و فرياد زد: «بريد از روي من رد شيد.»
کسي فرياد زد: «چکار مي کني برادر يوسفي؟»
مصطفي ناليد: «معطل نکنيد، زود باشيد.»
لحظه اي هم مردّد ماندند، مصطفي فرياد زد: «د ... بريد ديگه تا کي من بايد اين جا بمونم ... من پا نمي شم تا شما نريد.»
نوک تيز خارهاي سيم در تنش نشسته بود، عضلات صورتش از درد به هم آمده بود ناله و فريادش در هم قاطي شده بود. فقط به اين فکر مي کرد که او تنها راه نجات بچه هاست.
ماندن بچه ها مساوي بود با متلاشي شدن گردان، ديگر درنگ جايز نبود، بچه ها پر اضطراب راه رفتند و يکي يکي از سيم هاي خاردار گذشتند و مصطفي چشم ها را بسته بود و زير لب دعا مي خواند.
مصطفي گوشه اي نشسته بود و گوش به حرفهاي يکي از کردهاي عراقي داشت که آمده بود تا اطلاعات خود را در اختيار بچه هاي «اطلاعات- عمليات» بگذارد. مرد، درشت اندام بود و فارسي را سخت حرف مي زد، پشت سرش تخته اي گذاشته بودند تا کروکي مسير را بکشد. تک و توک صداي تيراندازي مي آمد.
بچه ها همه چشم و گوش شده بودند. مرد گفت: «تا مسافت دو کيلومتر، ميدان مين هست که بايد براي عبور معبر بزنيد. ميدان از چهار کيلومتري اين جا که شما مستقر هستيد در مسير غرب شروع مي شود، بعد از ميدان به کانال مي رسيد، چيزي حدود دو کيلومتر هم کانال آب است که به فاصله دويست متر، کانال با عرض چهار متر و عمق دو متر کنده شده، توي کانال ها را هم از آب پر کرده اند، براي عبور ...»
تيراندازي پراکنده بود و کسي چندان توجهي به آن نداشت. در حين عمليات، کمي اوضاع آرام شده بود و وضعيت آتش زير خاکستر بود. ناگهان صداي آخي بلند شد، بچه ها سرگردانند، مصطفي مچ پايش را گرفته بود و به خودش مي پيچيد خون از پايش بيرون زد. بچه ها دويدند طرف او، يکي از امدادگران آمد. پوتين مصطفي را به سختي بيرون کشد و پاچه شلوارش را بريد و زخم را باندپيچي کرد و گفت: «زحمت نکشيد، همين که باندپيچي شد، خوبه. من جايي نمي رم.»
يکي از بچه ها گفت: «اي بابا، پات گلوله خورده، اين جوري که دوام نمي آري.»
مصطفي به سختي از زمين بلند شد و گفت: «اين جا کار دارم برادر، برم پشت جبهه که چي بشه، بعداً سر فرصت، ناسلامتي وسط عملياتيم ها.»
بعد اشاره کرد تا برايش عصا بياورند. عصا را دست گرفت و راه افتاد. بايد سر و ساماني به گروه شناسايي مي داد. يکدفعه صداي سوت گوشخراشي توي آسمان پيچيد و خمپاره اي در نزديکي بچه ها با سر به زمين خورد و همه جا را لرزاند، لحظه اي بعد صداي ناله يکي از بچه ها بلند شد. يکي از بچه ها روي زمين افتاده بود و از جاي جاي تنش خون مي آمد. بچه ها بلندش کردند، سر جايش نشست. لحظه اي به خودش پيچيد و بعد آرام تر شد و شروع کرد به شمردن جاي ترکش ها که توي دست و پايش خورده بود و بعد گفت: «هفت تاس.»
جواني که ترکش خورده بود، گفت: «ما اين جا کار داريم برادر.»
دستش را به يکي ديگر از بچه ها داد و بلند شد، با چفيه جوي باريکي از خون را که از دست و پايش روان بود، پاک کرد. مصطفي لبخند زد و شروع کرد به حرف زدن.
به سختي ايستاده بود و بر عصايش تکيه داده بود. گاهي خود به خود چشم ها را مي بست و دندان هايش را روي هم فشار مي داد. حرفهايش که تمام شد. فرمانده گفت: « برادر يوسفي، بيا برو پشت جبهه، پات عفونت مي کنه ها.»
مصطفي به جواني که ترکش خورده بود، اشاره کرد و گفت: «اون هفت تا ترکش خورده، نمي ره، من به خاطر يک گلوله برم عقب؟!»
بعد با عصا که جاي پايش را گرفته بود، راه افتاد.
مصطفي حال ديگري داشت، زير نخل نيم سوخته اي نشسته بود و به تنة زخمي آن تکيه داده بود و زير لب مي خواند: « اللهم کن لوليک الحجه بن الحسن ...»
اشک مثل قطره هاي باران از چشمش روي کتابچة دعا مي چکيد. در يک دستش کتاب بود و دست ديگرش رو به آسمان بلند بود، دعا مي خواند گريه مي کرد. دعا را که تمام کرد پيشاني بر خاک گذاشت و زمزمه کرد.
صداي اذان بلند شد، مصطفي از حالي که داشت بيرون آمد، کتاب را توي جيبش گذاشت و آستينش را بالا زد و به طرف منبع آب رفت تا وضو بگيرد. نزديک منبع که رسيد، ناگهان توپي شليک شد و لحظه اي بعد بچه ها دويدند و پيکر غرق خون مصطفي را از خاک برداشتند.
اشک توي چشمانم را با پلک هايم پس مي زنم. از حال خودم خنده ام گرفته است، از اين که بغض کرده ام ... من ... مهرداد فرازمند ...، دست چپم را مي گيرم بالا، دست نيمه فلجم را، چيزهاي کوچک و سنگين را نمي تواند بگيرد. چقدر از دستم فراري ام ... چقدر از خودم فرار مي کنم، از نقصم، هيچ وقت نمي خواستم آن را قبول کنم، حالا هم نمي خواهم ... آقاي خاقاني وقتي بعد از شنيدن اين خاطره ها بهت مرا ديد، گفت: «از اين چيزها خيلي زياده، خيلي ... همينه که اون بچه هايي که موندن، دل بستة اون ديارن.»
دراز مي کشم روي تخت، توي يادداشت ها پراکنده ام، غوطه مي خورم. موهايم به هم گره خورده، وقت نکردم شانه اش کنم، من که روزي سه، چهار بار با موهايم ور مي رفتم، حالا ...
بلند مي شوم، مي دوم دستشويي، آبي به سر و صورتم بزنم. خيلي کسلم. توي آينه به صورتم نگاهي مي اندازم، موهايم به هم ريخته است و مثل دختربچه هاي شلخته شدم که از شانه فرار مي کنند. زير چشم هايم گود افتاده و ته ريشم در آمده ... يعني که چند روز است اصلاح نکرده ام ... جالب است من که يک روز در ميان دستي به سر و صورتم مي کشيدم ... احساس خوبي ندارم.
دست هايم را پر از آب مي کنم و مي پاشم روي آينه، تا قيافه درب و داغانم را نبينم. بعد سرم را مي گيرم زير شير آب. آب از پشت گردنم راه مي افتد توي يقه ام و مي رود پايين. لرزم مي گيرد. حوله ام را هم نياورده ام. سرم را اگر بلند کنم، حسابي بلوزم خيس مي شد. همان طور دولا دولا به طرف اتاق مي روم. کسي از توي راهرو به طرف دستشويي مي آيد و انگار که ديوانه اي را ديده باشد، نگاهم مي کند و يکدفعه بلندگو مي گويد: «آقاي فرازمند، تلفن از تهران، مهرداد فرازمند.»
با عجله مي روم توي اتاق، حالا با کله خيس چطور بروم پايين. حوله را مي اندازم روي سرم و کليد را برمي دارم و مي پرم پايين. حدس مي زنم تهيه کننده باشد، خودش است، مي پرسد: «چطوري پسر؟ ... چرا زنگ نمي زني؟»
- تلفن دم دست نيست، سخته ... کاري هم نداشتم.
مردي که توي اطلّاعات است، برّوبر نگاهم مي کند. رويم را برمي گردانم. تهيه کننده مي گويد: «کاري نداشتي، احوال هم نبايد بپرسي؟»
مي گويم: «خب حال شما خوبه؟ بچه ها خوبن؟»
تهيه کننده مي گويد: «تو درست بشو نيستي ... خب چه خبر؟ کارها خوب پيش مي ره؟»
گوشي تلفن را توي دست چپم بند مي کنم و همان طور که سرم را با حوله خشک مي کنم، مي گويم: «بد نيست، پيش مي ره.»
- بچه هاي سپاه همکاري مي کنن؟
- آره، آقاي خاقاني حسابي مايه گذاشته.
- چيزي کم نداري؟
- چرا ... يک دل خوش.
مي گويد: «سيري چند؟»
بعد سفارش مي کند که بي خبرش نگذارم و بهش زنگ بزنم.
پلّه ها را دو تا يکي مي پرم بالا و مي روم توي اتاق. تازه يادم مي افتد که دو روزي است تهران را فراموش کرده ام. عجيب است که اين شهر توانسته است هم مرا به چايي اش عادت دهد و هم تهران را از خاطرم دور کند. تازه احساس مي کنم که دلم براي تهران تنگ شده است. انگار يک ماهي است که توي اين شهرم.
سرم را خشک مي کنم و نگاهي به بقيه يادداشتها مي اندازم.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : يوسفي , مصطفي ,
بازدید : 347
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 719 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,411 نفر
بازدید این ماه : 5,054 نفر
بازدید ماه قبل : 7,594 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک