فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

زمستان سال 1338 در شب ميلاد با برکت حضرت ختمي مرتبت، محمد مصطفي (ص) در خانواده اي مذهبي به دنيا که آمد او را «مصطفي» ناميدند. «مصطفي» گويي از ابتدا «برگزيده» بود، وجود او هماره ماي? خير و برکت براي خانواده اش بود... دوران تحصيلات او کوتاه بود، تا دور? راهنمايي؛ به قول پدر بزرگوارش «مصطفي» پسري بود خيلي غيرتي؛ نمي توانست تحمّل کند که خود تحصيل کند ولي ديگران کار کنند. با وجود اين دانش آموز ممتازي بود درس را رها نمود و به سوي کار شتافت.
يکي از همکلاسي هاي قديمي او تعريف مي کند که: «هر وقت زنگ تعليمات ديني بود، معلم از «مصطفي» مي خواست که «پرده برداري» کند؛ او هم هميشه با خوشحالي قبول مي کرد؛ داستانهايي که بيشتر تعريف مي کرد، ماجراي «حرّ و زاير کربلا»، داستان «مختار»، داستان «طفلان مسلم» بود. «مصطفي» «مصطفي» داستان «حرّ» را بسيار دوست مي داشت و هر وقت که اين داستان را شروع مي نمود، با شور و حال خاصيّ آن را باز مي گفت؛ شايد به اين دليل که شباهتي لفظي بين نام «حرّ» با نام فاميلي او بود...»
پس از ترک تحصيل به «بناّيي» روي آورد و تا پيروزي انقلاب، به اين شغل پرداخت. در جريان مبارزات سياسي عليه رژيم، فعاليت هاي مستمر و قابل توجهي داشت و يکي دو بار هم مجروح و دستگير شد. پس از آزادي از زندان و پيروزي مبارزات به ورزش روي آورد در «کاراته» موفقيت هايي کسب نمود.
پس از پيروزي انقلاب، «مصطفي» در نهادهاي مختلف به خدمت پرداخت، از ديگر کارهاي او تشکيل يک «تعاوني کشاورزي» به کمک چند تن از دوستان همفکرش بود که هدفي جز کمک در امر خودکفا شدن مهين اسلامي نداشت. در همين زمان بود که جنگ تحميلي آغاز شد؛ «مصطفي» دست از کار کشيد و راهي جبهه شد، يکي از همرزمانش در اين باره مي گويد:
«وقتي جنگ شروع شد، مصطفي نتوانست نسبت به تجاوز دشمن به ميهن بي تفاوت باشد؛ به ما گفت که برادران! جنگ بر اينِ کار، مقدم مي باشد. بياييد سلاح برداريم و از ارزشهاي ملي و معنويمان دفاع کنيم.»
«مصطفي» مدتي در غرب و پس از آن در جنوب، جبهه ها را در نورديد و حماسه هاي بزرگ و با شکوه را ببآفريد... در غرب بود که با آتش پدافند، سوخوري متجاوز عراقي را سرنگون ساخت، مدتي هم فرماند? خط غرب گشت؛ در اين مدّت نگذاشت دشمن، ذره اي تحّرک و فعاليّت داشته باشد.
در جنوب، از «عمليات رمضان» تا «عمليات بدر» حضوري مستمر و مفيد داشت. شهامت و استواري و رشادت او زبان تحسين همگان را گشوده بود؛ حماسه آفريني هاي او در «عمليات خيبر» که منجر به تثبيت خط پدافندي «جزاير جنوبي مجنون» شد همگان را به تعجب واداشت، حتي به پاس مقاومت و نبرد غرور آفرين و سرنوشت سازش، تقديرنامه اي از «قرارگاه خاتم النبياء» دريافت کرد؛ اگرچه ـ هيچکس به جز تني چند از دوستانش ـ از آن مطلع نشد.
«مصطفي» با همين شيوه و از همين کارها به «خلوص» رسيد. اوج اين اخلاص را مي شد در رفتارهاي او، پس از حماسه «خيبر» يافت؛ پس از عمليات، ديگر او چهر? آشناي لشگر شده بود، همه جا صحبت از وي و رشادت هاي گردانش ـ سيدالشهداء (ص) ـ بود... او اين مراتب تحسين و تقدير را مي ديد و مي شنيد اما هميشه با همان صداقت و خلوص و سادگي زايدالوصفش مي گفت: «به خدا قسم اشتباه مي کنيد! اين من نيستم که .... اين خود سيدالشهداءست که نظر دارد بر اين گردان...»
«مصطفي» از ابتدا «برگزيده» بود و حيات مادي و زندگي در اين دنيا، آزموني بزرگ براي او بود تا مقام بلند «قرب به حق» را بيابد و «عمليات بدر» وعده گاه تحقق پيمان او با معشوق ازلي بود... «مصطفي» بر همگان ثابت کرد که روح او آماده پرواز است... اين را مي شد از حلاليت طلبيدن او در شب عمليات، فهميد:
«بچه ها! من کلهرم! شما را به خدا مرا حلال کنيد... من روسياه، من گنهکار را حلال کنيد!»
آري! او برگزيده خدا بود و به خدا پيوست. اميد آن که هدايتگر حقيقي ما را از رهروان حقيقتِ راه او قرار دهد ان شاءالله.
منبع:امير خط شکن،نوشته ي سيدمحمد رضامصطفوي،نشرلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)-قم




وصيت نامه
به نام الله پاسدار حرمت خون شهيدان.
به نام پروردگار عالميان که تمام قدرت در دست اوست. به نام کسي که بشر را از لخته خون آفريد و او را اشرف مخلوقات به شمار آورد.
خدمت شما نور چشم هاي خودم سلام عليکم. مي بخشيد از اين که آخرين سلام خود را از راه دور به شما مي کنم، چون ديگر به دست بوس شما نمي آيم. ان شاءالله که خدا توفيق شهادت نصيب من کند.
خدايا!
توب? مرا قبول کن در اين وقت سحر، مرا دوست بدار و به نزد خود ببر. چرا مر نمي بري، من قبول دارم، آدم بدي هستم. تو به لطف خود مرا ببر ديگر نمي توانم زنده بمانم به شهادت اين برادران خسته شدم. از بس خانه مفقودين، شهدا و مجروحين رفتم، از بس که مادران آنها را ديدم ديگر نمي توانم به گلزار بروم. قلب من تنگ شده است.
خدايا! مي خواهم شهادتي نصيبم کني که اگر جنازه مرا آوردند تکه تکه باشد تا نزد شهداي ديگر سرفراز باشم.
خدايا! مرا با شهداي کربلا محشور کن.
خدايا! نمي دانم چطور با تو صحبت کنم با اين گناهاني که کرده ام ولي مي دانم که تو کريمي، اميد نااميداني، ديگر نمي دانم چيزي بگويم فقط مرا بيامرز و مديون خون شهدا مکن.
از خدا مي خواهم که شهادت نصيبم کند و ديگر هيچ آرزويي ندارم. در جبهه غرب که اين سعادت نصيب من نشد ولي وقتي که به جنوب آمدم ياد امام حسين (ع)، ابوالفضل (ع) علي اکبر (ع) قاسم و 72 تن افتادم و دلم آتش گرفت و گفتم چه قدر بي لياقت هستم که تا به حال زنده ماندم. دعا کنيد که خدا سايه امام خميني را از سر مستضعفان کم نکند و عمرش را به بلندي آفتاب کند.
برادران و خواهرانم!
فرزندانتان را در راه اسلام تربيت کنيد. نگاه به زير دستان خود کنيد که خدا از شما راضي باشد. خدا را شکر کنيد و نگاه به بالا دست خود نکنيد که طمع دنيا شما را بگيرد. در سختي ها آن قدر صبر کنيد که صبر از دست شما خسته شود. زماني که دنيا رو به شما آورد، پشت به دنيا کنيد. از هرچه که به سر شما مي آيد راضي باشيد البته آزاده باشيد، تا مي توانيد به فقيران کمک کنيد. روزي را از خدا بخواهيد، نه از بنده خدا.
شما را به خدا امام و روحانيت را کمک کنيد که اگر روحانيت شکست بخورد آبروي پيامبر (ص) از بين مي رود. امام را دعا کنيد.
سلام مرا به دوستان و آشنايان برسانيد و از طرف من از آنها حلاليت بطلبيد.
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار . مصطفي کلهر




خاطرات
سيد محمد رضا مصطفوي:
آقا مصطفي شهادتي را دوست داشت که با پيکري خونين به ديدار معبود بشتابد، هر وقت با دوستانش مي نشست، سخن از شهادت به ميان مي آورد او مي گفت: مثل حضرت اسماعيل که در مسلخ عشق، دست و پا زد، من هم مي خواهم در خون خود بغلطم.
در عمليات بدر پس از انجام شناسايي، بچه هاي گردان را با وضعيت منطقه آشنا کرد و برخلاف گذشته که خنده بر لبانش مي نشست با حالت خاصي از بچه ها حلاليت طلبيد و خداحافظي کرد! بعدازظهر آن روز سوار قايق شد و در آبراهي حرکت کرد و در کنار گردان حضرت محمد رسول الله (ص) خط دشمن را شکست و به تعقيب دشمن پرداخت. صبح روز بعد که او را ديدم به خاطر از دست دادن بچه هاي خوب گردان، ناراحت به نظر مي رسيد. اما هيچ شکوه اي را بر زبان جاري نکرد و گفت: ما تنها اميد و توکلمان به خداست. همان وقت دشمن اجراي پاتکي سنگين را در سر مي پروراند. حرکت تانکهاي دشمن آغاز شد. او به دستور فرماندهي لشکر گروهاني را در مقابل تانکها مستقر کرد و تا حدي مانع پيشروي دشمن شد. بعدازظهر روز سوم دشمن پاتک خود را با آتش پر حجم تانکها شليک گلوله مستقيم آغاز کرد تانکها به مواضع بچه ها نزديک شده بودند و آقا مصطفي براي سرکشي به بچه ها و غسل شهادت به پشت خط رفته بود. بچه ها او را از چنين وضعيتي مطلع مي کنند او سوار موتور مي شود و بلافاصله خود را به خط مقدم مي رساند، قبض? آر پي جي را بدست مي گيرد و مشغول شليک مي شود. پس از شليک چند گلوله بچه ها او را به پايين خاکريز مي آورند و مي گويند: اجازه دهيد کس ديگري اين کار را انجام دهد. شما گردان را هدايت کنيد. اما او مي گويد: کار از کار گذشته و از بچه ها مي خواهد تمام امکاناتشان را به کار گيرند و به مقابله با دشمن بپردازند. دقايقي گذشت که آقا مصطفي با شليک چند گلوله هدف تير کاليبر از ناحي? سر مي شود و در خون مي غلطد و به آرزوي خود مي رسد....

حوادثي که در اوايل پيروزي انقلاب در کردستان اتفاقي افتاد اولين صحنه هاي پيکار مردمي را در ميان جوانان کشور به نمايش گذاشت.
بروبچه هايي که در تظاهرات خياباني يا اقتدار خود طاغوت را از اريکه قدرت به زير کشيدند، در کردستان اسلحه به دوش گرفتند تا براي حفظ اسلام، از توطئه اي که به نام تجرب? اين خطه از ميهن اسلامي صورت گرفته بود، جلوگيري کنند. در ميان کساني که اين بام خطر قدم نهادند، بي شک با اخلاص ترين و شجاع ترين رزمندگاني بودند که با فداکاري ها و از جان گذشتگي هاي خود پرتو اين اخلاص و شجاعت را به تمام پهنه اين سرزمين گسترانيدند.
در اين ميان شهيد مصطفي کلهري با اين که تازه از زندان رژيم طاغوت آزاد شده بود از کساني بود که از آغاز فتنه در کردستان به آن خطه رفت و با شجاعت در مقابل از خدا بي خبران ايستادگي کرد، آقا مصطفي تا قبل از عمليات رمضان در کردستان ماند و سپس به جبهه هاي جنوب آمد و در عمليات بدر مزد جهادش را گرفت و سوار بر بال سپيد ملائک در خون طپيد و پاي بر عرش نهاد و چشمان حيرت زده ياران را در حسرت وداع خويش خيره کرد.

شايد اولين کسي که نام فلق را بر روي بروبچه هاي مخلص، متعبد و اهل نماز شب جبهه گذاشت شهيد مصطفي کلهري بود. او به هرکس که اهل تهجد و شب زنده داري بود فلق مي گفت.
در يکي از خطهاي پدافندي جنوب، يکي از همين بچه ها آمده بود تا چند روزي مرخصي بگيرد. آقا مصطفي وقتي نگاه به چهره اش انداخت، گفت: شما پيش برادر غلام پور که بعدها به شهادت رسيد برويد و بگوييد: من فلق هستم، فلاني مرا پيش شما فرستاده تا مرخصي بگيرم!
اين بنده خدا غافل از همه جا، پيش شهيد اکبر غلام پور آمد و موضوع را مطرح کرد و تقاضاي مرخصي نمود!
شهيد غلام پور که معاونت گردان را به عهده داشت و از موضوع خبر داشت با شنيدن اين مطلب خنديد و مرخصي او را نوشت.

مرتضي آهنگران:
آقا مصطفي از صفات و ويژگي هايي برخوردار بود که اين ويژگي ها کمتر در افراد ديگر ديده مي شد. او در تربيت نيروي انساني دقت نظر زيادي مي کرد. و در بعد معنوي وقت زيادي را صرف مي نمود و کمتر به استراحت مي پرداخت. او نهايت تلاش را در رسيدگي به امور معنوي، مسايل پشتيباني يا عملياتي بچه ها صرف مي کرد. به جبهه که مي آمد شايد در هر شبانه روز کمتر از سه، چهار ساعت به استراحت مي پرداخت و بقيه وقتش را وقف بچه ها مي کرد.

سيد محمد رضا مصطفوي:
از دير باز با شهيد گران قدر مصطفي کلهري آشنا بودم. آقا مصطفي در شجاعت بي باکي و استقامت کم نظير بود، در بحبوب? انقلاب هدايت و رهبري جوانان در مبارزات وتظاهرات خياباني را به عهده گرفته بود. تا اين که مورد تعقيب عوامل رژيم طاغوت قرار گرفت.
وي بعدازظهر روز بيست و هفتم رمضان سال 57 در يکي از تظاهرات خياباني مورد شناسايي قرار گرفت و مدتي بعد با شليک و اصابت گلوله اي از سوي ماموران رژيم دستگير شد. چند روزي با مراقبت ماموران در بيمارستان نکويي قم تحت درمان قرار گرفت و پس از بهبودي نسبي، زندان قصر تحت نظر کميته مشترک گروه خرابکاران قرار گرفت و با پيروزي انقلاب از زندان آزاد شد.

محسن موحدي:
در آن ايام که افتخار پاسداري از بيت امام (ره) در جماران را داشتم، آقا مصطفي پيش من آمد و تقاضايي کرد که فلاني اگر امکان دارد برايم وقت ملاقات بگير، مي خواهم خدمت امام برسم. چند روزي بعد خواسته او عملي شد و قرار شد در وقت معين به اتفاق به ملاقات حضرت امام (ره) شرفياب شويم. در روز ملاقات ايشان با ناباوري گفت: يعني من اين سعادت را دارم که بروم دست امام را ببوسم! اگر اين توفيق را پيدا کردم زياد حرف دارم با امام بگويم.
خدمت امام رسيديم، آقا مصطفي دست امام را بوسه مي زد و اشک مي ريخت و دست مبارک امام را به صورت مي کشيد. يکي دو بار هم سرش را بلند کرد و با گريه گفت: آقا براي ما دعا کنيد.
وقتي بيرون منزل امام آمديم، گفتم: شما که مي گفتي من خيلي حرف دارم پس چي شد؟
گفت: من در مقابل عظمت امام نتوانستم چيزي بگويم. ولي اگر امام در حق من دعا کند همه خواسته هاي من برآورده مي شود. هرچه تا به حال زحمت کشيدم براي خدا بود واگر اجر دنيوي داشته همين افتخار ملاقات با امام بود. امروز ايمان و اعتقادم به امام صد برابر شد. اگر يک روز پشت جبهه مي ماندم امروز ديگر آن يک روز هم نمي مانم به خاطر اين که امام تکليف کرد که به جبهه برويم.

دو، سه روزي بود که آقا مصطفي براي شناسايي به منطقه عملياتي رفته بود و از بچه هاي گردان دور بود، همه بچه ها سراغ او را مي گرفتند و به خاطر دوري او احساس دلتنگي مي کردند.
بعد از اين که آقا مصطفي کار شناسايي را تمام کرد، به گردان آمد. بچه ها سر صف ايستاده بودند. نگاهشان که به آقا مصطفي افتاد احساس عجيبي به آنان دست داده بود، انگار پدر خود را چند روزي نديده بودند.
خصوصيت اخلاقي شهيد کلهري طوري بود که هرکس او را مي ديد در همان برخورد اول شيفته اش مي شد. به همين خاطر او توانسته بود گردان سيدالشهداء (ع) را با کادر و نيروهاي بسيار قوي سازماندهي کند و در هر عملياتي اين گردان به عنوان گردان خط شکن وارد عمل شود. و ماموريت خود را به بهترين شکل ممکن انجام دهد.
تبعيت پذيري
شهيد بزرگوار مصطفي کلهري چون وجود خود را وابسته به انقلاب مي دانست، در صحنه هاي مختلف و ميدان هاي کارزار، با درايت و آگاهي تا پاي جان ايستادگي کرد.
او نه تنها در پيروزي انقلاب و مبارزه با رژيم ستم شاهي زخم ديد و جراحت چشيد، بلکه در دوران دفاع مقدس هربار با بدني مجروح از ميدان نبرد خارج مي شد و مدتي بعد باز هم راه جبهه را پيش مي گرفت و صف مردان کارزار را فرماندهي مي کرد.
آقا مصطفي در سخت ترين شرايط، دشوارترين ماموريتها را به عهده مي گرفت. از ميان ماموريتهاي پدافندي و آفندي، ماموريت آفندي را انتخاب مي کرد و در تبعيت پذيري زبان زد همگان بود. در حماسه خيبر و بدر، به همه درس مقاومت و ايثار داد و در شکستن دژ محکم دشمن تا آخرين نفس ايستادگي کرد و همانجا بود که به آرزوي خود رسيد و مزد جهادش را گرفت.





آثار باقي مانده از شهيد
سخنراني در مراسم بزرگداشت شهداي والفجر 4در دبيرستان امام صادق (ع) قم
بسم الله الرحمن الرحيم، الحمد لله رب العالمين و الصلوه و السلام علي رسول الله و اوصيائه و رحمه الله و برکاته. با سلام خدمت ولي عصر (عج) و رهبر عزيزمان ـ نائب بر حقش امام خميني (ره) سلام بر خانواده هاي معظم شهدا خصوصاً شهداي اين دبيرستان؛ شهداي «عمليات والفجر 4»، از جمله شهيدان «محمد علي هادي»، «شهيد موحدي»، «شهيد برقعي» و ....
برادران! همانطور که مي دانيد، اين مراسم به احترام خون شهداي «عمليات والفجر چهار» و ديگر شهداي اين دبيرستان برپا شده است و خدمت شما رسيده ايم. قبل از هر چيز بايد عرض کنم که مثل معروفي وجود دارد که «جنگ اول به از صلح آخر!» ما اول با شما حجت تمام کنيم که نه سخنران خوبي هستم و نه تحليل گر سياسي ـ نظامي، که بتوانيم تحليل خوبي از جنگ براي شما داشته باشيم. آنچه مي گوييم از خود شما ياد گرفته ايم، هرچه داريم از دولت شما، خصوصاً بچه بسيجي ها داريم.
با پيروزي انقلاب اسلامي، به حول و قوه الهي و رهبري خردمندان? امام آمريکا ديد که بهترين مهره اي که در منطقه داشته از دست داده است، حال اگر انقلاب مردمي، به همين منوال ادامه يابد طولي نمي کشد که کل منطقه، از دست او خارج مي شود؛ لذا تصميم گرفت که به هر نحوي شده جلوي اين انقلاب را بگيرد و آن را ريشه کن سازد. سپس شروع به توطئه و نيرنگ عليه انقلاب نمود؛ دولت بازرگان، تحريم اقتصادي، غائل? بني صدر، ترور شخصيت ها و ... از جمله تلاشهاي مذبوحانه او به صورت غير مستقيم بود. هر جنايتي که مي توانست نمود؛ جالب اينجاست که دشمن ما را حتي به کمبود تهديد مي کرد در حالي که امام (ره) فرمود: «ما روزه مي گيريم و ...» و همه امت اسلامي هم استقبال نمودند، آخرين حرب? آمريکا، «صدام» بود. تفکر خشونت و حمله مستقيم آخرين تيري بود که آمريکا در چله تدبير خويش داشت. تحميل جنگ و حمله صدام ـ که يکي از گردن کلفت هاي منطقه و نوکر حلقه به گوش او بود ـ به جمهوري اسلامي با وعد? فتح سه روزه و ... در حقيقت آخرين تلاش امريکا براي رسيدن به هدف بود.
جنگ آغاز شد و تحليل گران نظامي ما ديدند که مرزي که با عراق داريم چيزي حدود هزار کيلومتر ـ تقريباً ـ مي باشد؛ اين گستر? مرزي را به سه محور تقسيم کردند؛ محور اول از شمال مرز که شامل «اسکله» به بالا که «مريوان» و «سردشت» و «نودشه» و «نوسود» و ... مي باشد؛ يک محور هم از «سرپل ذهاب» تا «نفت شهر» و «قصر شيرين» و «سومار» تا «ايلام» و «دهلران» و «مهران» و «موسيان»؛ محور سوم هم از «موسيان» به طرف «خوزستان» از «خرمشهر» و «آبادان» و ...
عراق هنگام آغاز جنگ، دوازده لشگر پياده و نظامي داشت، اين دوازده لشکر را حدود شش ماه در مناطق مختلف آموزش داد، آموزشي وحشيانه! آموزش داد که چطور غارت کنند؛ چطور به بلاد مسلمين هجوم ببرند؛ پس از آن در کنار مرزها يک سري درگيري بوجود آورد و در ادامه، حمله سراسري خود را آغاز نمود؛ ابتدا بزرگترين ارتفاعات را از جمله «دالاهو»، «کومله» و قله هاي «نوسود» و «نودشه» را تسخير کرد و برخي از تصرفات را به نيروهاي «دمکرت» و «کومله» سپرد. دامنه تصرفات عراق تا «سرپل ذهاب» و «موسيان» و نقاط استراتژيک ديگر، گسترش يافت؛ عراقي ها کمک يک سري عوامل نفوذي، «قصر شيرين» و «نفت شهر» را به راحتي تسخير کردند و فاتحانه (!) به «گيلان غرب» رسيدند.
در «گيلان غرب» عراق با مقاومت جدي مردم، مواجه گرديد... عراق هنوز به ايلام نرسيده بود که دستور تخليه ايلام رسيد! اين دستور، البته خيلي عجيب نبود، چرا که از بني صدر رسيده بود به بهانه اين که «مي خواهيم طوري عمل کنيم که ضرب? شکافي به آنها بزنيم، بايد آنها را به منطقه وارد کنيم و بعد از آن آتش بر آنها بريزيم و بيرونشان کنيم!!» اما نکته جالب توجه آن است که يکي از شخصيت هاي شهر ايلام ـ فرماندار يا رئيس شهرباني بود، دقيقاً نمي دانم ـ مردم را جمع نمود و وضعيت جنگ را براي آنها تشريح کرد و در آخر گفت که «اين وضعيت و اين هم شما! همه اسلحه هايتان را برداريد و بيرون از شهر مستقر شويد و منتظر دشمن باشيد؛ در ضمن هريک از نيروهاي خودي خواست عقب نشيني کند تيراندازي کنيد!»
اين جسارت و شهامت زايد الوصف، باعث شد مردم در برابر عراق، سدي دفاعي ترتيب دهند ... اتفاقاً در «آبادان» هم همين شهامت مردمي، باعث شد که عراق نتواند «آبادان» را کاملاً غضب کند؛ نيروهاي عراق از ورود «بهمن شير» عبور کرده وارد کوي «ذوالفقاريه» شدند، خواستند که وارد «آبادان» شوند اما تعدادي از مردم از جمله پيرمردي همراه با پسرش تا پاي جان در برابر نفوذ آنها مقاومت نمودند.
يکي از مشکلات ما در ابتداي جنگ، حضور و نفوذ عوامل خائني چون بني صدر بود؛ هميشه اينها داعيه جنگ کلاسيک داشتند و «سپاه» و «مردم» را شايسته رزم نمي دانستند و با آنها مخالف بودند؛ مي گفتند که «اينها جنگ بلد نيستند و ...» سه بار هم عمليات کلاسيک انجام دادند اما موفق نشدند! تا اين که «شهيد کلاهدوز» به اتفاق ديگر همرزمانش طرح عملياتهاي غير کلاسيک را ريختند و عملياتهاي کوچکي را آغاز کردند که «حصر آبادان» يکي از آنها بود....
با شروع عملياتهايي چون «طريق القدس»، «فتح المبين» و ... عراق عقب نشيني نمود؛ صدام در همين «عمليات فتح المبين» به حاشا پرداخته، گفت که «اگر ايران بتواند «سايت ها» را بگيرد من کليد «بصره» را به آنها مي دهم!» که بحمدالله از او گرفتند.
هنگام «عمليات رمضان» بود که عراق به شدت به سازماندهي نيروها و تجهيزات پرداخت و به همت ابرقدرتها تا دندان مسلح شد. حتي موانعي که در عمليات، به کار برده بود مثل طرح مثلثي ـ که يک طرح اسرائيلي بود ـ برادراني که در اين عمليات بوده اند مشاهده کرده اند؛ ميدان مينهاي مختلف، سيم خاردار و ... که نسبت به موانع گذشته، گستردگي و تنوع و کيفيت خاصي پيدا کرده بود. اما اين موانع به راحتي برطرف شد چون پشتوانه برادران، خدا بوده و هست نه تجهيزات، مادي و نظامي.
در «عمليات محرم» سپاه براي تشکيلات و تيپ هاي خودش احتياج به تانک داشت؛ هرچه بودجه سپاه را سنجيدند تا تانکهاي لازم را خريداري کنند و عمليات را آغاز نمايند به راه حلي دست نيافتند خلاصه به نزد امام (ره) رفتند و کسب تکليف نمودند، امام فرمود: «همه کارهاتان را کرده ايد؟» گفتند: بله! شناسايي ها شده، همه نيروها هم آماده اند... فقط مانده موضوع تانکها.» امام فرمودند: «خوب! الان برويد، فردا بيايد تا راه حلي پيش پايتان بگذارم.» فرداي آن روز امام با طمانينه اي خاص و سيمايي روشن فرمودند که «برويد و شروع کنيد! با اميد به خدا و توکل بر او ...»
عمليات آغاز شد؛ در همين عمليات که سپاه مي خواست چهل تانک بخرد و بودجه نداشت از عراق، غنيمت لازم را گرفت، تجهيزاتي که به تازگي وارد منطقه شده بود؛ انگار از ماشين پياده کرده و به خط آورده بودند!
با همين اتکا به نيروي لايزال الهي و از برکت دعاي امام (ره) توانستيم پشت سرهم عمليات هايي را آغاز کنيم و به عراق ضرباتي کاري و نفس گير، وارد کنيم. عملياتهايي مثل «والفجر مقدماتي»، «والفجر 2 و3» و ... که هر کدام انبوهي از فتوحات را به همراه داشتند.
خاطره اي از عمليات والفجر 2 و نقش امام (ره) در فرماندهي عمليات بگويم؛ در حين عمليات، که با موفقيت هم پيش رفته بود، يکي از گردانهاي عملياتي در محاصره افتاد و تمام تلاشهاي قرار گاه براي نجات آنها بي نتيجه ماند... اين مشکل را به اطلاع امام (ره) رساندند و کسب تکليف نمودند؛ امام (ره) با کمال خونسردي، نقشه عمليات را خواستند و وضعيت منطقه را جويا شدند؛ پس از تشريح عمليات، با حالتي خاص فرمودند که يک نيرو از فلان سمت اشاره به نقطه اي از نقشه به صورت ايذايي عمل کنند و از اينجا وارد شوند؛ از فلان جا، نيروهايتان را عقب بکشيد و از فلان منطقه حمله کنيد تا نيروهايتان را سالم از محاصره بيرون آوريد... سريعاً فرماندهان دستور را عمل کردند، طولي نکشيد که محاصره شکسته شد و نيروها نجات يافتند.
پس از عملياتهاي والفجر 2 و 3 عمليات والفجر 4 با سه هدف، آغاز شد؛ اول اينکه بنگاههاي خبر پراکني به اذهان القا کرده بودند که ايران، توانايي عمليات در کوهستان را ندارد؛ ديگر اين که در آن منطقه، تراکم ضد انقلاب بسيار بود و تدارک و تامين دشمن از آن سمت بود؛ و سوم آن که چيزي حدود پانصد کيلومتر از مرز ما در دست دشمن بود، به صورت هلالي و نيمکره که دفاع از آن مرزها بسيار مشکل بود و نيروي بسياري مي خواست.
در همان مرحله اول و دوم عمليات به بسياري از اهداف تعيين شده رسيديم؛ فتح ارتفاعاتي چون رستم آباد، گرمک، پادگان گرمک که تجمع نيروهاي ضد انقلاب در آنجا بود. در اين عمليات، عراق دست به جنايتي زد که بسيار ماي? شگفتي بود؛ حدود 6 گردان مهندسي اش را به شهر پنجوين ـ که در محاصره و تيررس ما قرار گرفته بود ـ وارد نمود و دست به خرابي اين شهر زد... طولي نکشيد که شهر به آن زيبايي و شکوه ـ که از بالاي قلل بسيار تماشايي بود ـ به خرابه اي تبديل شد! عراق از يک سو شهر را ويران مي کرد و از سوي ديگر آن را به گردن ايران مي انداخت و مي گفت که ايران جنايت مي کند، شهر پنجوين را گرفته و ...
اين عمليات اگرچه فتوحات بسياري به همراه داشت اما طبعاً با مشقت و رنج بسيار، اين فتوحات بدست آمده. در همان منطقه با شروع عمليات، ارتفاعات کانيمانگا که هدف اصلي ايران بود، به راحتي فتح شد. در پشت ارتفاعات کانيمانگا چند ارتفاع کوچک بود که بايستي فتح مي شد. اين ارتفاعات نسبتاً بلند و صعب العبور بود... عمليات بسيار مشکلي بود، خلاصه آن شب در سرماي زمستان در باران، مثل بيد لرزيديم تا به قله لري رسيديم و از آنجا سرازير شديم به طرف مواضعي که در پيش داشتيم...
عصر بود که نماز خوانديم و دوباره حرکت کرديم، دست خالي و بدون تجهيزات، تا بتوانيم به راحتي در آن جا حرکت کنيم؛ فقط به انداز? ضرورت، وسايل برداشته بوديم. البته راز اين که توانستيم تاب بياوريم و بجنگيم و به اهداف خود برسيم همه از ياري خداوند و امام زمان (ع)، بود. يک امداد غيبي محض.
در هنگام حرکت مجدد، دشمن متوجه ما شد و آتش بسياري ريخت، چند نفري مجروح شدند؛ حال چگونه مجروحان به عقب رسانده شدند، بماند! وضع عجيبي بود نه قاطري نه ماشيني براي بازگرداندن مجروحين و ... باران گلوله بود که بر زمين مي ريخت، بچه ها جلوي چشم هم مجروح و شهيد مي شدند ولي هيچکدام روحيه شان را از دست نمي دادند.... اين مرحله 60 ساعت طول کشيد و در تمام اين مدت با وجود کمبود آب و غذا و ديگر امکانات، حرفي از رخوت و عقب نشيني و ... در ميان نبود بعد ازين 60 ساعت، امکانات تازه رسيد و بچه ها مجدداً توانستند به مدد کمکهاي الهي ـ که صورت غيبي داشت ـ به اهداف از پيش تعيين شده، نايل شوند.
اين مختصر، تحليل کوتاهي بود از جنگ، شيوه دفاع ما و هم چنين مددهاي غيبي که رزمندگان اسلام را در جبهه ها همراهي مي کند. ان شاءالله ... که بر اين باور باشيم که جنگ ما جنگ عقيده است و تکليف همه ماست که بر سر آرمان و عقيده خويش مبارزه کنيم. والسلام علي عبادالله الصالحين و رحمه الله و برکاته.


دست نوشته هاي شهيد، قبل از عمليات خيبر
9/10/62 ساعت 7 بعدازظهر سوار قطار تهران ـ خرمشهر شده عازم جنوب شديم، با جمعي از برادران کادر گردان سيدالشهداء (ع) و گردان امام سجاد (ص) ساعت 8 صبح بود که به انديمشک رسيديم؛ سوار ميني بوس شديم و آمدم پادگان دوکوهه. بعد از معرفي، در يکي از ساختمانهاي بي در و پيکر، ساکن شديم و به کادر سازي براي گردان آينده، مشغول شديم... آن شب تا ساعت 12 من و (شهيد) جواد عابدي و احمد حنجري و ابوالفضل شهامي نشستيم و صحبت هاي زيادي کرديم، برادران حديث خواندند و روايت گفتند و استفاده کرديم...

12/10/62: بعد از نماز صبح به ميدان صبح گاه رفتم؛ قرآني و بعد هم نيايشي؛ بعداً برگشتيم به ساختمان.

12/10/62: بعد از نيايش صبحگاهي با گردان امام سجاد يک دور، دور زمين دويديم؛ بعد از آن نيروها دايره بستند هيچ کسي جلو نرفت براي نرمش دادن (با آن که) ورزشکار زياد بود؛ هرچه اصرار شد کسي جلو نرفت، خلاصه با اصرار زياد دوستان من جلو رفتم و مختصر نرمشي دادم...
در بين نماز مغرب و عشاء تفسير سوره حجرات گذاشته بودند، استفاده کرديم. اعلام کردند که ساعت 8 دعاي توسل برگزار مي شود، رفتيم دعاي توسل؛ محفل گرم و با معنويتي بود، برادران خيلي شود داشتند؛ فقط جاي شهدا خالي بود! يادي از آنها کرديم... برادران بسيار گريه مي کردند، خوش به حال آن کساني که مهدي (عج) را ديدند...

14/10/62: ساعت 5/10 به اتاق بازگشتم؛ بچه ها مشغول گوش کردن داستان شب بودند، من هم مشغول خاطره نويسي شدم؛ البته الان خاطره نويسي خيلي شور ندارد چون روزها متوالي و معمولي است... ساعت 11 شب است، محسن دل پاک در پي درست کردن نمايشنامه اي است...

15/10/62: در حمام نشسته بودم و کيسه مي کشيدم؛ يکي از ترکشهاي ريزي را که از عمليات والفجر مقدماتي در پايم مانده بود، ديدم و به زحمت در آوردم و شتشو کردم ... بعد از حمام به همراه بچه ها سري به امامزاده سبزقبا زديم، نماز خوانديم و رفتيم چلوکبابي؛ بعد از آن سري به گلزار شهداي دزفول زديم چه گلزاري: چقدر شورانگيز بود؛ ديدم که خانواده هاي هشت نفري، ده نفري ـ پيشتر و کمتر ـ همه با هم به فيض شهادت نايل شده اند مادرها و خواهرها سر قبر عزيزانشان شيون مي کشيدند و خدا را هم شکر مي کردند... عجب روحيه اي داشتند! خدا صبرشان بدهد.

16/10/62: يکي از برادران مرا صدا زد و گفت که بيا بيرون، که قدمي بزنيم و چند کلام صحبت کنيم ... يکي از مشکلات زندگيش گفت از من مي خواست که به وي مرخصي چند روزه بدهم، خيلي ناراحت بود... من کمي او را دلداري دادم و او را به فرمانده محور، برادر فتوحي، معرفي کردم... خوب ديگر! بالاخره جنگ است و هزار مکافات؛ خدا همه انسانها را در همه وقت امتحان مي کند... خدا کند که ما در اين امتحان، رد نشويم به حق ابوالفضل العباس آري اين حکايت امروز ما بود، به اميد اين که در آينده، در حرم ابي عبدالله خاطره بنويسم، خاطره نويسي در آنجا چه صفايي دارد...

17/10/62: در برنامه صبحگاه امروز، در نرمش ها فشار زيادي بود و بچه ها عرق زيادي ريختند! بعد از نرمش، در زمين ورزش تشک کشتي گذاشتيم و با چند تن از بچه ها شيرجه و پشتک زدن تمرين کرديم...
يکي از بچه ها مي خواست نمايشنامه اي اجرا کند، از من خواست که کمکش کنم تا نمايشنامه را بنويسد؛ تا نزديک ظهر، براش (نمايشنامه را) مي نوشتم...
بعد از نماز به اتاق صادق پور رفتم براي شام؛ شام که خوردم با بچه ها از هر دري صحبت کرديم، از انقلاب و خاطرات مختلف آن با من هم خاطره شير خوردنم و زندان رفتنم را تعريف کردم...

18/10/62: رفتيم دزفول، خانه يکي از برادران که در عمليات والفجر مقدماتي اسير شده بود؛ ساعت يک رسيديم خانه شان؛ مادرش خيلي خوشحال شد؛ گله داشت که چرا زودتر نيامديم و بعد از يک سال حالا ....؟! پدرش ما را که ديد خيلي خوشحال شد، نامه هاي آن اسير آزاده را َآورد و ما خوانديم؛ آلبوم عکسهايش را هم ديديم؛ يک عکس از من هم ميان عکسهايش بود که بعد از عمليات محرم در مقر پاسگاه زيد با آن اسير آزاده انداخته بودم... خدا ان شاءالله به حق موسي بن جعفر (ع) تمام اسراي ما ـ مخصوصاً محمدرضا چوب تراش را نجات بدهد.

21/10/62: ... گفتند شهيد جواد دل آذر آمده است، آمدم ديدم بله با شهيد هادي زماني آمده مي خواهند بمانند؛ جواد مي گفت که مي خواهم يکي از نيروهاي گردان شوم... ما خنديديم اما او جدي مي گفت! بالاخره جواد، به ما زور شد، قرار شد که براي اطلاعات عمليات گردان، بايستد...

22/10/62: ساعت 9 بود که نيروها به خط شدند؛ رفتيم سراغ جاي جديد... برادران گفتند اگر صحبتي داري بکن! که من کمي مزاحمت ايجاد کردم ... خيلي خجالت کشيدم! چون واقعا! من کسي نيستم که لياقت صحبت کردن براي اينها داشته باشم؛ آن قدر سختم بود که لکنت زبان پيدا کرده بودم...!

23/10/62: شام را امشب در تدارکات خوردم، آخر من عادت دارم بيشتر اوقات را پهلوي بچه ها باشم و با آنها غذا بخورم؛ اين همه سعادتي است...

26/10/62: ساعت 11 با مسوول گروهانها جلسه داشتم؛ اين اولين جلسه اي بود که گذاشته بودم؛ فرمانده گروهان يک، شهيد احمد کريمي مريض بود و نيامده بود...
... غروب دوباره باران شروع به باريدن کرد، بيشتر از صبح؛ اولين چادري که آب داخلش آمد، چادر ما بود. من رفتم سراغ چادر بچه ها، که باران تندتر شد، تا آمديم که به خودمان بياييم و کمي بجنبيم باران مهلت نداد و همه چادرها را آب گرفت... اگر بداني چه باراني بود! انگار آسمان، درش باز شده بود... تمام صحرا را آب گرفته بود؛ بچه ها را سوار کرديم و به ساختمانها انتقال داديم...

27/10/62: براي خواندن دعاي توسل به چادر شهيد احمد کريمي رفتيم؛ ده پانزده نفري دعايي خوانديم؛ بعد از دعا آمدم ديدم شهيد دل آذر جواد، در چادر تنها خوابيده است؛ چادر سرد بود ولي او خوابيده بود که نماز شب را راحت بخواند...

6/11/62: ساعت 5/12 بود رفتم پي لباس شستن، کمي لباس داشتم که کثيف شده بود، مي خواستم آنها را بشويم...؛ يکي از برادران بسيجي که بسيار مومن بود آمد و نيم ساعتي پهلوي من بود؛ صحبت از شهيد شدن بود، خلاصه خيلي سر به سرش گذاشتم! از او پرسيدم اسم مرا بلدي که در نماز شب دعايم کني؟!
لباس شستن تا ساعت 5/1 طول کشيد... آمده ام که بخوابم تا ببينم فردا را چه بيش آيد و خداوند چه خواهد.

22/11/62: غروب اعلام کردند که برنامه تاتر است؛ ساعت 8 جمعيت شروع کرد به آمدن، بچه ها هم مشغول گريم و دکوربندي و ... بودند ...تاتر نزديک دو ساعت طول کشيد؛ تماشاچي ها تشويق زيادي کردند... من هم در سه صحنه از نمايشنامه به سبک دشتي خواندم ... الان ساعت 11 شب است که مشغول خاطره نويسي هستم، خدا مي داند آخر اين دفترچه به کجا بکشد!

26/11/62: ظهر است؛ از نماز آمده ام؛ مي خواهم دفترچه را ببندم چون گمان نمي کنم ديگر وقتي داشته باشم که چيزي بنويسم چون امکان دارد شب از اينجا برويم. الان در جاي آماده شدن هستم؛ کوله ها را بايد ببنديم و ... تا ببينيم خدا چه مي خواهد؛ اگر سعادتي باشد در عمليات شرکت مي کنيم؛ توصيفي نصيبي ما بشود يا نشود...

زندگي نامه شهيد به روايت خودش
من «مصطفي کلهري» در زمستان سال 1338 در شهر مقدس قم، چشم به جهان گشودم، شش ساله بودم که تحصيلاتم را آغاز نمودم. در آن زمان برادرانم عباس و غلام پس از گرفتن مدرک ششم، ترک تحصيل کرده بودند و ديگر برادرم مرتضي هم دوسال بيشتر درس نخوانده بود. من شش سال تحصيلي را در مدارس پهلوي و ميرزاي قمي با موفقيت گذراندم. دور? راهنمايي را تا سال دوم بيشتر ادامه ندادم چرا که دلم راضي نمي شد خود درس بخوانم و برادرانم از درس صرفنظر کنند و براي گذراندن امور زندگي مجبور به کار کردن باشند؛ اگرچه همه آنها راضي بودند که من فقط درس بخوانم اما خودم راضي نبودم. به هرحال ترک تحصيل کرده، مشغول به کار شدم؛ مدتي گچ کاري و بنايي کردم تا خود استاد قابلي شدم و در کنار کار کردن، به ورزش روي آوردم و در ورزش کاراته که مورد علاقه ام بود تلاش زيادي به خرج دادم تا اين که به موفقيت ها و مدارج بالايي رسيدم.
در همين زمان بود که اعتراضات و تظاهرات مردم عليه رژيم بالا گرفته و از گوشه و کنار نواي مرگ بر شاه و درود بر خميني فضاي شهر را پر کرده بود. به ياد دارم که در آن موقع، اختناق و خفقان در تمام کشور حاکم بود؛ چنان ساواک، مردم را تحت نظر داشت که هرکس صدايش درمي آمد فوراً در نطفه خفه مي شد. ما هم متوجه اين مسايل نبوديم، البته پدرم و عمويم چيزهايي برايم مي گفتند، از 15 خرداد خونين و شهدايي که در آن سال در قم و تهران و برخي شهرهاي ديگر داده بوديم... بعضي وقتها هم رسال? امام را مي ديدم که در خانه رد و بدل مي شد يا عکس آقا که خيلي ارزش داشت و دست به دست مي گشت.
با جدي شدن جريان مبارزه، من نيز شرکتي فعال در تظاهرات و حرکات مردمي عليه رژيم پيدا کردم. يک شب در حرم حضرت معصومه (ص) به دام افتادم؛ دو کماندو مرا دستگير کردند و آن قدر مرا زدند که پيراهنم تکه تکه شد! البته من آن شب تنها نبودم، عمو محمد و يکي از بچه هاي محله مان نيز با من بودند، به هر صورت ممکن آن شب خودمان را از دست آنان راحت کرديم!
روز بيست و هفتم ماه رمضان 57 طبق معمول هر روز، لاستيک ها را در خيابان آتش زديم و شعار مرگ بر شاه و ... آغاز شد؛ آن روز شهيد آقا حسن و برادرم شهيد تقي هم بودند. وقتي لاستيک ها آتش گرفت و مرگ بر شاه شروع شد، يک باره ديدم که از چهار طرف خيابان و کوچه، مامور مي آيد. هر طور بود آنها را سرگردان کردم و به کوچه اي گريختم، ناگهان صداي گلوله اي شنيدم و احساس کردم که نمي توانم راه بروم... ماموران به من رسيدند و با چوب به جانم افتادند... بالاخره با پاي شکسته و تير خورده مرا به بيمارستان بردند.
چشم هايم را که باز کردم، ديدم ماموري بالاي سرم ايستاده است و پاي سالمم به تخت بسته شده است! تقي زاده معاون کلانتري دو که از عناصر پليد رژيم بود، برايم پرونده قطور و سنگيني درست کرده بود و مرا به عنوان يک خرابکار بسيار خطرناک با جرمهاي آتش زدن لاستيک و گفتن مرگ بر شاه حمل مواد منفجره با داشتن دو قبضه اسلح? کمري و پرتاب نارنجک معرفي نموده بود!
بعد از بيمارستان به زندان شهرباني منتقل شدم، دوازده روزي هم مهمان آنها بودم، به علت پرونده سنگيني که داشتم! محاکمه ام به تهران افتاد تا اين که سر از زندان قصر در آوردم ... پس از چندي، با بالا گرفتن شور مبارزات و روشن شدن تکليف رژيم از زندان آزاد شدم.
با شروع جنگ تحميلي، به همراه شهيد آقا عباس ميرعبدالباقي ـ که خدا رحمتش کند ـ عازم به جبهه هاي غرب شدم و پاي در عرص? مبارزه گذاشتم. پس از مدتي به عضويت سپاه پاسداران درآمدم؛ در همين موقع بود که پدر و مادرم، بحث ازدواج را در پيش کشيدند، اما من شانه خالي کردم و گفتم: پس از جنگ!
در آخرين ماموريت در منطقه غرب کشور، به مدت چهار ماه با يک گروهان آموزشي، به جبهه رفتم؛ به حول و قوه الهي تا آن جا که مي توانستم و کاري از دستم برمي آيد، انجام دادم. گاه گاهي اتفاقاتي مي افتاد که چون خاطره اي هميشه در ذهن باقي مي ماند؛ به ياد دارم که چندين بار براي گشت زني و شناسايي داخل خاک عراق شديم و سالم و بي هيچ خطري بازگشتيم... روزهاي آخر ماموريت بود که دوباره برنامه شناسايي پيش آمد، مسوول خط در آن موقع، حسين مراد بود؛ هنگام حرکت به من گفت: مصطفي! يا تو يا من! با وجود اصرار شديد من، قرار شد حسين برود؛ به هر حال آنها رفتند ولي اسير شدند؛ با آن که شب بعد به جستجوي آنها رفتيم ولي اثري از آنها نيافتيم. به هرحال آخرين روزهاي ماموريت من در غرب با چنين حادثه اي پيوند خورد.
حال و هواي عمليات رمضان بود که به منطقه جنوب آمدم و با يک گروهان نيروي رزمي به منطقه رفتم، در مرحله پنجم عمليات بود که وظيفه خط شکني را به گردان ـ که من معاونش بودم ـ سپردند که بحمدالله و المنه، و به لطف امام زمان (عج) بسيار موفق بوديم؛ در شب عمليات من از ناحيه بازو زخمي سطحي برداشتم که بخير گذشت.
پس ازمعالجه درقم و اهواز، با سازماندهي نيروها مجدداً به منطقه آمدم؛ حدود دو ماه و نيم در منطقه پاسگاه زيد در حال آماده باش بوديم؛ پس از مرخصي کوتاهي گردان به دوکوهه و بعد به دهلران مامور شد. در مدتي که در منطقه بوديم بوي عمليات را استشمام مي کرديم حالت معنوي در آنها پيدا شده بود که گويي همه طالب شهادت بودند؛ من هم با بچه ها انس زيادي پيدا کرده بودم، ديگر حتي يک لحظه نمي خواستم از آنها جدا شوم کارم را هم خيلي دوست داشتم، چون به عنوان يک خدمتگزار در کنار بچه ها بودم، اگرچه شايد خدمتگزار خوبي نبودم، ولي خودم از کار خويش راضي بودم... بالاخره انتظار به سر رسيد، واقعاً شب، شب ميثاق بود، ميثاقي که وصف آن بسيار مشکل است... بچه ها يکديگر را در آغوش مي گرفتند، من هم به سهم خويش از بچه ها حلاليت مي طلبيدم و با آنان وداع مي کردم.
آن شب، براستي امدادهاي غيبي را به چشم ديديم و حس کرديم، شب پانزدهم ماه بود و هوا مثل روز روشن بود اما چندي بعد، ابري آمد و روي ماه را پوشانده، که بسيار مايه شگفتي ما شد. هوا که تاريک شد ما راه افتاديم، زمين منطقه رمل بود و به سختي مي شد روي آن راه رفت، اما امداد الهي نصيبمان شد و باران، نم نم باريد و رمل ها را محکم کرد و راه حرکت ما بسيار خوب و راحت شد.
آن شب حدود 8 يا 9 کيلومتر از راه را دويديم تا به يک منطقه آبي رسيديم با لباس از آب گذشتيم، در حالي که تا زير چانه ها را آب گرفته بود، بعد از آن که از آب درآمديم پشت سر عراقي ها مستقر شديم و منتظر مانديم تا اينکه عمليات آغاز شود.
چيزي از شروع عمليات نگذشته بود که به اهداف خود رسيديم، ازبس که برادران، متوسل به امام زمان (عج) شده بودند عمليات بسيار موفقيت آميز بود. اواخر عمليات بود که باز از حکمت و خواست الهي، مجروح شدم و سينه و بازويم مورد اصابت گلوله قرار گرفت.
در مشهد، مشغول معالجه بودم که باخبر شدم برادرم محمد تقي شهيد شده است، با شنيدن اين خبر، احساس کردم کمرم شکست، به هرحال به سختي خود را به قم رساندم با اين حال به برنامه تشييع جنازه آن شهيد، نرسيدم. چهلم برادرم بود که حالم بهبود يافت و دوباره توفيق شرکت در عمليات را يافتم.
عمليات والفجر نزديک بود و من دوباره به عنوان معاون گردان، افتخار خدمتگزاري رزمندگان و شرکت در عمليات را پيدا کردم، گردان، طبق معمول خط شکن بود البته اين از خوبي بچه ها و تجربه کافي آنها بود که چنين ماموريت خطيري به آنان واگذار مي شد.
با شروع عمليات، نيروها به راه افتادند و با توکل بر عنايات الهي از همه موانع دشمن گذشته، خط را شکستند... من طبق معمول، زخمي شدم! ابتدا پايم در راه ترکش خورد، اندکي بعد خمپار? 60 دشمن در کنارم منفجر شد و دوباره پايم به شدت مجروح گرديد... به هرحال بيش از اين سعادت نداشتم که در عمليات در خدمت رزمندگان باشم و از سوي ديگر در اين حادثه، شهادت تقدير من نبود.
مدتي در قم به معالجه مشغول بودم، با اصرار خانواده ام، با يک خانواد? شهيد، که برادرش را مي شناختم، ازدواج کردم البته شرط گذاشتم که باز هم به جبهه بروم ـ اگر خداوند توفيق دهد ـ پس از ازدواج، عازم جبهه شدم و يک ماه آنجا بودم، بعد از آن براي مدتي مرخصي گرفتم به عنوان اين که در سپاه قم مشغول خدمت باشم، اما دوباره به سراغم فرستادند. به هرحال تکليف ما اين است که در هرجا و هر زمان، پاسدار آرمانها و ارزشهاي اسلامي و ملي مان باشيم.
عمليات والفجر 3 در پيش بود، با گردان به سوي مهران رفتيم. بعد از آن، چند روزي را در مقري به نام چنگوله بوديم، در آنجا گردان، ماموريت يافت که در برابر تک سنگين عراق بايستد و مقابله کند. بعد از آن چند ماه را در مريوان به انتظار عمليات والفجر سپري مي کرديم. اين عمليات برخلاف عمليات هاي گذشته در روز، انجام شد که الحمدالله نتايج خوبي به همراه داشت، البته شيريني پيروزي اين عمليات با اندوه از دست دادن عزيزاني چون بنيادي، سلطاني و قرباني همراه شد.
ماموريت ديگر ما در منطقه جزاير مجنون بود، مدتي را در منطقه اي به نام جفير به شناسايي پرداختيم و پس از آن ماموريت گردان در جزيره آغاز شد و به نحو احسن و با موفقيت تمام نيز پايان پذيرفت.
اکنون که اين مطالب را مي نويسم، سحر است سه روز را روزه گرفته ام و به ميهماني خدا رفته ام، به اين اميد که مرا قبول کند و به بارگاه خويش راه دهد. اکنون که عازم حرکت هستم از خداوند مهربان درخواست مي کنم توبه ام را بپذيرد و شهادت را نصيبم فرمايد. جز اين هيچ آرزويي ندارم.
خدايا!
نمي دانم چگونه با تو صحبت کنم، با اين گناهاني که مرتکب شده ام نمي توانم چيزي بگويم، اما مي دانم اميد نااميدان هستي، کريم و غفاري!
خدايا!
در اين هنگام سحر، سخنان مرا بشنو، مرا دوست بدار و به نزد خود ببر!
به شهادت اين برادران قسم، ديگر خسته شده ام، از بس به ديدار خانواده شهدا و مفقودين و جانبازان رفتم، از بس مادران داغ ديده آنها را ديدم، ديگر احساس شرم مي کنم.
در خيابان که قدم مي گذارم، به هرکجا که مي روم عکس شهدايي را مي بينم که پيش از اين، چند مدتي با آنها بوده ام... خدايا دوباره سعادت بودن و زيستن با آنها را نصيبم کن.
خدايا! با خود قرار گذاشته ام اگر شهيد شدم، خدمتگزار شهدا باشم، همانطوري که هميشه خدمتگزارشان بوده ام.
خدايا با شهداي کربلا محشورم کن!
من وصيتي ندارم که بگويم تمام گفتني ها را برادر شهيدم ـ که خدايش بيامرزد ـ وصيت کرده و گفته است. از مال دنيا هم چيزي ندارم که به کسي ببخشم... من از دست همسرم راضي هستم ان شاءالله که خدا نيز از او راضي باشد و اميدوارم که پس از من با خوشبختي کامل، زندگي نمايد...
برادران و خواهرانم!
شما فرزندانتان را آن طوري تربيت کنيد که برادرم تقي راضي بود، من لياقت آن را ندارم که سفارش کنم اسلحه مرا زمين مگذاريد..
ولي سعي کنيد فرزندانتان را به نحوي تربيت نماييد که ادامه دهنده راه شهيدان عزيز باشند.
هميشه به زيردستان خود توجه داشته باشيد و در زندگي آنان تامل کنيد تا خدا از شما راضي باشد، هرگز به بالا دست خود نگاه نکنيد تا طمع دنيا، شما را نگيرد. در سختي ها صبر داشته باشيد آن قدر که صبر از دست شما خسته شود! پشت به دنيا کنيد تا دنيا به شما روي آورد. راضي باشيد به آنچه خداوند براي شما مقدر فرموده است... حرف آخر اين که شما را به خدا، امام را ياري کنيد، اگر روحانيت شکست بخورد آبروي اسلام در خطر مي افتد.. ديگر چيزي نمي توانم بگويم فقط اين که: خدايا ما را مديون خون شهيدان مکن.
الحمدالله الذي شرفنا لشرف الشهاده مصطفي کلهري 14/3/63

مصاحبه با شهيد دردوران دفاع مقدس
س: از چه مدت تا به حال در جبهه ها حضور داشته ايد و در اين مدت، چه مسووليت هايي بر عهده گرفته ايد؟
بسم الله الرحمن الرحيم. يک ماه از جنگ گذشته بود که بنده به اتفاق يکي از دوستان ـ که بعدها توفيق شهادت يافت ـ به دشت ذهاب رفتم. در آن موقع تک تيرانداز بودم. حدود يک سال و چهار ماه در غرب ماندم، بعد از آن به سپاه قم بازگشتم و بعد از حدود چهارماه ديگر در گيلان غرب مامور شدم. در آنجا مسوول گروهان بودم و بعد مسوول خط شدم.
با تمام شدن ماموريت، به قم بازگشتم پس از مدتي مامور به جبهه جنوب شدم. مرحله پنجم عمليات رمضان بود که به جبهه جنوب آمدم، در آنجا معاون گروهان بودم. در اين مرحله از ناحي? بازو مجروح شدم.
در عمليات محرم به عنوان مسوول گروهان، و در عمليات والفجر مقدماتي به عنوان معاون گردان سيدالشهدا (ع) در جبهه حضور داشتم که در هردو ماموريت ياد شده، مجروح شدم... به هرحال لطف خدا مثل هميشه شامل حال من بوده است و تا به حال توفيق خدمت داشته ام تا چه قبول افتد و چه در نظر آيد...!
س: با توجه به کمک ابرقدرتها به عراق، به نظر شما چه عواملي باعث پيروزي رزمندگان اسلام در جبهه ها شده است؟
مسلم است که با آن حجم بسيار زياد امدادهاي ابرقدرتها، تنها نيروي لايزال الهي و توجهات ائمه اطهار (ع) و در يک کلام، امدادهاي غيبي است که باعث شده است بتوانيم در اين عملياتها، دشمن را شکست دهيم. رهبري امام (ره) و نفس رحماني او نيز باعث شده است که جبهه ها پشتوانه اي فوق داشته باشند.
س: در اين مدت که با رزمندگان اسلام بوده ايد چه صفات بارز و قابل توجهي از آنان ـ خصوصاً برادران بسيجي ـ ديده ايد؟
ـ من از بچه هاي بسيجي ويژگي هاي بسياري ديده ام که اصلاً قابل وصف نيست، اصولاً آن چه از يک انسان واقعي انتظار مي رود در اينان وجود دارد ... به قول امام، کاري که اينان مي کنند کار انبياء است، ايثارشان، اعمالشان، برخوردشان، نماز شبهاشان، مبارزه شان و ... همه، مبارزات علي (ع) را در اذهان زنده مي کند.
س: به عنوان فرمانده اي که با رزمندگان ارتباط زيادي داشته، اگر خاطره اي از ايثار و فداکاري شان داريد بفرماييد.
ـ البته من کوچکتر از آن هستم که براي بسيجي ها فرماندهي کنم، بچه هايي که عقيده دارم فرشتگاني هستند که چند وقتي از خدا ماموريت گرفته اند تا در زمين باشند. جبهه سراسر خاطره است، در عملياتهايي که بوده ام کمتر به ياد دارم که بچه ها بتوانند يکسره بجنگند ولي در آخرين عملياتي که توفيق شرکت داشته ام ـ يعني عمليات خيبر ـ بچه ها 50 ساعت يکسره جنگيدند که بيست و دو يا سه ساعت از آن را در آب بوده اند تا هنگامي که وارد جزيره شدند و در طي مسافت هفده کيلومتر، يک سره مبارزه کردند... البته زبان من قاصر از وصف کامل اين شهامت هاست.
س: همانطور که فرموديد، يکي از رموز موفقيت رزمندگان، امدادهاي غيبي است... شما از اين امدادها اگر به ياد داريد، لطفاً بيان کنيد.
ـ اصولاً عملياتي انجام نشده که در آن امداد الهي وضوح نداشته باشد... اما يک نمونه از هزاران نمونه اي که ديده ام آن است که، موقعي که مانور گردان، شروع شد (در عمليات خيبر) دشمن تا آن طرف ضلع جنوبي بيرون شد، ضلع جزيره، چيزي حدود هفت کيلومتر بود و ما اين هفت کيلومتر را بايد راست مي رفتيم و به لشگرهاي مجاور الحاق مي کرديم... با يک گروهان ـ حدود 75 نفر ـ بايد اين هفت کيلومتر را پدافند مي کرديم، چيزي که من مشاهده کردم اين بود که بچه ها پس از 24 ساعت توانستند چهار کيلومتر از اين خط را پدافند کنند و سه کيلومتر آن خالي بود... خوب! دشمن مي توانست با يک حرکت، با يک خيز، به اين طرف آب بيايد... ولي دشمن فقط بالا مي آمد و آر پي جي مي زد و مي رفت، معلوم است که اين مساله فقط امداد الهي است و دشمن از چيزي هراس داشته که حمله نمي کرده است. حتي شهيد مهدي زين الدين نيز اقرار به اين مساله داشت که اگر دشمن مي توانست از آن سه کيلومتر نفوذ کند، حتماً اين کار را کرده بود.
س: از ميان افراد کادر لشگر و فرماندهان و ... کساني بوده اند که با شهيد مهدي زين الدين همرزم بوده اند و آشنايي خاصي با ايشان داشته اند، خواهشمند است آن چه از خصوصيات ايشان سراغ داريد، بيان فرماييد.
ـ من نمي دانم چرا هرگاه به ياد مهدي مي افتم بدنم به لرزه مي افتد... وقتي به ياد روحيات و حرکات او مي افتم در آن لحظه نمي توانم موقعيت خود را وصف کنم! من خيلي ضعيف تر از آنم که شهيد مهدي را با آن خصوصيات، توصيف کنم. مهدي حالاتي عجيب داشت که من خيلي دورتر از او بودم... هرچه که به او نزديک تر مي شدم باز خود را در آن حد نمي ديدم که او را درک کنم.
شهيد مهدي اخلاق خاصي داشت که باعث شده بود نيروها احساس ويژه اي نسبت به او داشته باشند... هروقت که از او جدا مي شديم و به هم مي رسيديم، او براي همه برادرهاي زيردستش و فرماندهان گردانهايش و ... به منزله يک پدر بود.
گاه اتفاق مي افتاد که با ايشان جلسات متعددي با فاصله هاي زماني اندک داشتيم، در هر بار ايشان، مانند پدري که دو سال فرزندش را نديده، ما را در آغوش مي گرفت و اين چيزي است که من هيچ وقت فراموش نمي کنم. ان شاءالله .... بازهم شهيد مهدي ما را براي هميشه در بغل بگيرد!
س: در پايان اگر صحبت يا پيامي داريد، بفرماييد.
ـ در کنار سخنان و پيامهاي شهيداني چون بنيادي و قديري و ... من چه مي توانم بگويم؟! اميدوارم که ادامه دهنده راه شهيدان باشيم تا در روز قيامت، مديون خون آنان نباشيم ان شاءا... والسلام عليکم و رحمه الله و برکاته.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : کلهري , مصطفي ,
بازدید : 221
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,238 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,339 نفر
بازدید این ماه : 2,982 نفر
بازدید ماه قبل : 5,522 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک