فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

در روزگار غربت فضيلت‌هاي اسلامي و انساني، در همدان متولد شد اما جامعه فاسد  دوران پهلوی نتوانست او را آلوده کند.
مصطفي نساج در خانواده‌اي که درآمد متوسط داشتند، در يکي از محلات قديمي همدان متولد شد و در همان محيط پرورش يافت
به درس و مدرسه علاقمند بود و در فراگيري دانش تلاش مي‌کرد. دوران نوجواني‌اش همزمان شد با دوران سخت مبارزه با فرعون ایران، او تربيت شده ی مکتب حسين بن علي (ع) بود با سن کمی که داشت, به سيل خروشان مردم پيوست تا با یاری هم حکومتی را که مایه آبرو ریزی و کسر شان ایرانیان بود,از بین ببرند.
نوجوان بود اما کارهایی انجام می داد که از خیلی از بزرگترها ساخته نبود. در وجودش چیزی به نام ترس نبود ,هرغیر ممکنی با حضور او ممکن می شد.سختی های زیادی را به جان خرید تا رژيم  پهلوي را به زانو در آورد.
با پيروزي انقلاب اسلامي فرمان امام خميني (ره) را اطاعت کرد و به بسيج پیوست. شروع جنگ تحميلي فصل جديدي در زندگي پر از فراز و نشيب مصطفی بود.او با پيوستن به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و حضوردر جبهه های جنگ وقبول مسئولیت در بخشهای مختلف کارهای شاخصی از خود به یادگار گذاشت.
 به جبهه رفته بود تا روح متعالي‌اش را در معرکه آتش بيازمايد وبا نمره ی خوبی در این آزمون پذیرفته شد.
مدتی از حضورش در جبهه می گذشت که  به‌عنوان فرمانده  محور قصرشيرين منصوب شد .تا سال1361 این مسئولیت را داشت .بعد از آن مسئوليت معاونت نيروي لشکر انصارالحسین(ع) را قبول کرد.
حضور در پشتیبانی و پشت خط مقدم اورا از جهادی که در راه خدا انتخاب کرده بود ,راضی نمی کرد. از مسئولیت نیروی انسانی لشکر کناره گیری کرد وفرماندهي محور يکي از مناطق جنگي را به عهده گرفت.
او تا پايان جنگ در در مسئولیتهای مختلف خدمت کرد,آخرین مسئولیتش در دوران افتخار آمیز دفاع مقدس فرماندهی واحد ضد زره لشکر 32انصارالحسین(ع)بود.
جنگ تمام شد ومصطفی نساج از قافله ياران شهيدش دور ماند. با خاموشي آتش جنگ غم بزرگي بر دل خود احساس می کرد.
همواره در جستجوی راهی بود تا به معشوقش برسد, جنگ تحميلي تمام شد وبه قول رزمندگان در باغ شهادت بسته ,اما مصطفی مطمئن بود به دوستان شهید ش خواهد پیوست .او درمعاونت نيروي انسانی ستاد مشترک سپاه مسئوليت مديريتی را پذیرفت وفعالیتهایی را در جهت خدمت رسانی به پاسداران وبسیجیان شروع کرد ودر حین انجام ماموریتی به شهید شد و به دوستان شهيدش پيوست.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهید





خاطرات
برادر شهید:
از مدرسه که می رسید، می رفت بساط نان برنجی و آجیل می زد کنار خیابان، پدرم از ناحیۀ پا آسیب دیده بود و مصطفی می خواست یک جوری کمک خرج خانه باشد. تابستان ها هم می رفت کارگری جلوی دست بنا.
از بچگی با سختی و مشقت بزرگ شد. کار، هیچ وقت برایش عار نبود، حتی کارگری.
 
احمد بی کینه :
دوران کودکی مان با هم طی شد. بچۀ یک محله بودیم. وقتی می رفتیم هیئت، از همۀ بچه های هم سن و سالش مؤدب تر بود. به همین دلیل بزرگترها خیلی احترامش را می گرفتند. همان موقع گاهی به بچه های هم سن و سال خودش تذکر اخلاقی می داد.
به قدری مسائل اعتقادی و شرعی در وجودش پر رنگ بود که همان دوران بچگی معروف شد به «شیخ مصطفی!»
تا این اواخر هم پیرمردهای محله با همین اسم صدایش می کردند.

یک سال مانده بود به پیروزی انقلاب. با تعدادی از بچه ها یک هیئت تشکیل دادیم. کم کم این هیئت شد. یک جلسۀ سیاسی علیه رژیم. چند نفر از روحانیون و افرادی هم که با اندیشه های امام آشنا بودند، هر هفته یک ساعت در این جلسه صحبت می کردند و آخر جلسه هم می شد پرسش و پاسخ در بارۀ وضعیت مملکت.
شده بود عضو دائمی این جلسات.
از همان جا شروع کرد به پخش اعلامیه های امام و نوشتن شعار علیه رژیم شاه.

اوایل انقلاب به کمک تعدادی از بچه های محله حلب نفت می بردند در خانه فقرا. چقدر هم با آنها ایاق بود. پیرمردها و پیرزن هایی که تمکن مالی نداشتند مثل بچه خودشان باهاش دمخور می شدند و دردل می کردند. به قدری با فقیر فقرای محله صمیمی بود که حتی آنها کارهای خرید خانه را هم بهش می دادند.
به هیچ کدام شان نه نمی گفت. دل همه شان را به دست آورده بود.

در مراسم تشییع جنازه آیت الله آخوند، با چند نفر از بچه ها داخل جمعیت شروع کردند به دادن شعار علیه رژیم شاه. وقتی حسابی شلوغ شد، شروع کردند به شکستن شیشۀ کاباره ها و مشروب فروشی ها.
از همان اول دل و جرأت عجیبی داشت.

در هیئات مذهبی هیچ جایگاهی برای خودش قایل نبود. هرکاری که لازم بود در هیئت انجام شود، اقدام می کرد.
مهم نبود چه کاری باشد؛ از جفت کردن کفش های عزاداران گرفته تا ظرف شستن و چایی ریختن.
می گفت: «وقتی ادعا می کنیم نوکر امام حسینیم، باید نوکریمان را ثابت کنیم.» گاهی هم دست به سینه دم در می ایستاد، گریه می کرد و به مردم خوش آمد می گفت.

محمود قاسمی:
می گفت: «سال 59 رفتم پادگان ابوذر. خیلی علاقه داشتم در سپاه خدمت کنم. همان اول کار دیدم به تعدادی گوسفند خریداری کرده اند برای سپاه، کسی هم بالای سرشان نیست. گفتم خب از همین جا شروع می کنیم.
یک چوب دستی گرفتم دستم، شدم چوپان گوسفندان سپاه!»

حمید حسام :
تقریباً با هم وارد سپاه شدیم. به یاد ندارم در باره کاری که به عهده اش می گذاشتند، «ان قُلت» آورده باشد.
آن قدر اخلاص در کارش بود که هر وظیفه ای به او محول می کردند انجام می داد. نوع کار برایش مهم نبود.
می گفت: «هرچی نیاز سپاه باشد، برای من مهم است. من خودم را وقف سپاه کرده ام.»

ظاهر آرام و ساده ای داشت. کسانی که او را نمی شناختند، فکر می کردند در بارۀ بچه ها شناخت کافی ندارد. ولی علی رغم ظاهر آرامش، به قدری تیز بود که همان دو سه روز اول افراد را کامل ارزیابی می کرد و می دانست چه کسی به درد چه کاری می خورد. انتخاب های درست او بارها در میدان عمل خودش را نشان داد.
گاهی هم زمزمه می کرد: «هر کسی را بهرکاری ساختند.»

بعضی ها به گونه ای کار می کنند که فقط مافوق راضی باشد، ولی رضایت نیروهای زیردست برایشان اهمیتی ندارد.
بعضی ها هم به نیروهای زیر دست توجه زیادی می کنند ولی معمولاً مسئول مافوق از عملکردها آنها راضی نیست.
او به گونه ای بود که هم مسئولین به صفا و صداقتش ایمان داشتند و هم نیروهای زیردست به سرش قسم می خوردند.
نمونۀ کاملی از یک فرمانده موفق.

سعید بادامی:
هرکس بار اول قیافه اش را می دید فکر می کرد آقا مصطفی یا روحانی است یا مربی قرآن. وقتی می گفتیم فرمانده گردان ادوات لشکره، می گفتند: «از حوزۀ علمیه مامور شده؟»
می گفتیم: «اصلاً ایشان روحانی نیست.»
می گفتند: «ولی قیافه اش داد می زنه که آخونده، آن هم از آن آخوندهای سرشناس!»

به قدری اعمال و رفتارش پر جاذبه و با صداقت بود که حتی سربازهایی که گاهی با اجبار و اکراه در جبهه حضور پیدا می کردند، بعد از مدتی می شدند یک بسیجی آمادۀ شهادت.
و این به برکت روح بزرگ و اخلاق صادقانه و پر جاذبۀ آقا مصطفی بود که واقعاً با همان ظاهر ساده و خاکی، افراد را متحول می کرد.

علی مرادی:
با اینکه زمان جنگ خیلی کم می آمد مرخصی، ولی همان چند روز را هم سعی می کرد چند تا کار فرهنگی مفید انجام دهد.
کوهنوردی، مسابقات ورزشی، سرکشی به خانواده شهدا، دعوت از سخنرانان خوب برای سخنرانی در پایگاه و تشکیل جلسات دعا و آموزش، حداقل کاری بود که طی چند روز مرخصی انجام می داد. همه جا حضورش برکت بود.
می گفت: «برای هر روز باید برنامه ای داشته باشیم، تا وقت این جوانان هایی که می آیند پایگاه هدر نره.»
گاهی هم چند دقیقه برای بچه ها صحبت می کرد؛ با همان لهجۀ شیرین همدانی:
«قدر جوانی تانه بدانین. جوانی اگه رفت دیگه گیر نمیآ. تا جوان هستی نان خودسازی کنین.»
و جوان ها که شیفتۀ اخلاص و تواضعش بودند، همه سراپا گوش می شدند.

محمود قاسمی:
می گفت تو تنگه کورک وقتی بالای ارتفاع داشتیم به طرف عراقی ها تیراندازی می کردیم، یهو یه نارنجک افتاد زیر پای من تا به خودم بیام، نارنجک منفجر شد و از ناحیه پا زخمی شدم. با همان پای زخمی چند بار این راه طولانی راه رفتم و آمدم. فرمانده ام حسابی از دستم دلخور شده بود. می گفت: «تو با این وضعیت باید بری عقب، کی گفته با پای زخمی هی این راه را بری و بیای!»

علی اصغر بداغی:
داشتیم می آمدیم طرف سر پل ذهاب. پادگان ابوذر تازه بمباران شده بود. گفت: «یه سری به پادگان بزنیم، ببینم چه خبره!»
وقتی وارد پادگان شدیم، دیدم زل زده به نوشته پشت پیراهن یک بسیجی که نوشته بود: «امام قلب منه، مادر چشم منه، بدون چشم زندگی می شود کرد، ولی بدون قلب هرگز!» نگاهی به من کرد و گفت: «ببین تو رو خدا، منطق بسیجی ها رو می بینی!؟»
بعد زد زیر خنده و گفت: «پسر، این بسیجی ها چه کارها که نمی کنند!»

از همان روزهای اول که فرماندهی گردان را به عهده گرفت، همه فهمیدند با یک آدم متدینی طرف هستند که هیچ وقت ضابطه را فدای رابطه نمی کند.
وقتی هم شجاعت و شهامتش را در میدان عمل دیدند. دلشان محکم شد که حرفش یا عملش می خواند. در بحرانی ترین شرایط که همه دچار اضطراب می شدند. او آرام ترین بود این بود که همه حساب دستشان بود تا تقاضای بی مورد از او نداشته باشند.
این را با عملش به همه دیکته می کرد.

محمود قاسمی :
می گفت:
«آتش دشمن سنگین بود و حاج آقا فاضلیان (امام جمعه ملایر) هم اصرار داشت که از خط مقدم بازدید کند. چون خیلی برایش احترام قائل بودم، علی رغم میل باطنی قبول کردم. می ترسیدم اتفاقی بیفتد.
به حاج آقا فاضلیان گفتم: «حاج آقا ما کلاه آهنی می گذاریم رو سرمان، شما چی می کنید؟»
گفت: «من هم با همین عمامه میام تا همه بدانند جنگ ما بر سر خاک نیست، بر سر عقیده است.»
وقتی بچه ها حاج آقا فاضلیان را دیدند که با عبا و عمامه تا خط مقدم جبهه آمده، خیلی برایشان جالب بود و روحیه می گرفتند.

محمود قاسمی:
می گفت: «وقتی داشتم از دیدگاه، منطقه را نگاه می کردم، متوجه شدم جنازۀ سه نفر از بچه هایی که در عملیات قبل شهید شده بودند، روی دامنه ارتفاع جا مانده. عراقی ها روی آن ارتفاع مستقر بودند. چون می دانستم خانواده هایشان چشم انتظارند تا خبری از آنها برسه، دلم رضا نداد بی تفاوت باشم. از طرفی آوردن جنازۀ این چند شهید کار خطرناکی بود و ممکن بود با این کار دوباره چند نفر به تعداد شهدا اضافه بشه. جنازه ها دقیقاً زیر سنگر تیربار عراقی ها بود. سه شب با بچه های اطلاعات و تخریب تا پای ارتفاع رفتیم ولی موفق نشدیم. شب آخر عراقی ها متوجه حضور ما شدند ولی به هر زحمتی بود جنازه ها را آوردیم پایین. عراقی ها حتی جرأت نکرده بودند اسلحه های شهدا را بردارند. حالا که فکرش را می کنم، می بینم خیلی وجدانم راحته که نگذاشتم جنازۀ شهدا زیر پای دشمن بماند.

علی مرادی:
خیلی دلم براش تنگ شده بود. بچه ها به هم گفته بودند که حاج آقا نساج توی خرمشهره.
وقتی رسیدم خرمشهر، گفتم دیداری تازه کنم. رفتم گردان ادوات، سراغش را گرفتم. بچه ها گفتند همین دور و بره. اطراف را نگاه کردم، حدود 200 متر آن طرف تر دیدم اطراف مقر داره پوکه ها و گلوله های عمل نکرده را جمع می کنه. رفتم پیشش. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: «آقای نساج این پوکه ها دیگه به درد نمی خورند، از بین رفته اند.»
با همان لبخند همیشگی اش گفت: «من وظیفه دارم جمعشون کنم. استفاده شد، شد، نشد هم نشد. دیدی پشت ماشین ها می نویسند: ای دل غمین مباش، شد شد، نشد نشد!»

چند روز مانده به عملیات کربلای 4 خدمت سربازی اش تمام شد و آمد پیش آقا مصطفی و گفت: «آقای نساج چی کار کنم؟ خدمتم تمام شده، بروم یا بمانم؟» آقا مصطفی بهش گفت: «اختیار با خودته، شما طبق قانون خدمتت تمام شده. می خوای برو، می خوای بسیجی بمان.» غروب همان روز آمد و گفت استخاره کرده ام خوب آمده، می مانم.
وقتی شهید شد 22 روز از پایان خدمت سربازی اش گذشته بود.

به علت مسئولیت فرماندهی گردان و مشغلۀ زیاد، شرعاً اجازه داشت با تویوتای واحد بیاد به مرخصی، ولی مثل یک نیروی عادی وسایلش را جمع می کرد و می رفت می نشست داخل سرویس، قاطی سربازها و بسیجی ها.
می گفتیم: «حاج آقا ماشین حاضره. سرویس مال نیروهاست. شما مسئولی، باید با تویوتا بری!»
نگاه تندی می کرد و می گفت: «وقتی سرویس هست، جا هم داره، دلیلی نداره با تویوتا برم. حالا یه وقت سرویس نباشه، حرفیه!» بعد که می دید یه مقداری از دستش کرخ شدیم، سرش را از پنجره اتوبوس می آورد بیرون و می گفت «آره آقای برادر، این طوری بهتره.»
همه می زدند زیر خنده.

حمید تاج دوزیان:
بیشتر از همه ما تلاش می کرد و بیشتر خسته می شد ولی علی رغم این خستگی همیشه قبل از اذان صبح بیدار بود. نماز شبش ترک نمی شد. بچه ها که بیدار می شدند برای نماز صبح، با رغبت بهش اقتدا می کردند.
بعد از نماز صبح، همیشه زمزمۀ زیارت عاشورایش مایه آرامش بچه ها بود.

ارسلان مولایی:
همیشه با وضو بود. هر وقت از دستشویی بیرون می آمد، وضو می گرفت. مهم نبود چه ساعتی از روز یا شب باشه. گاهی یادش می رفت آستین هایش را پایین بیاره و با همان آستین های بالا می آمد داخل جلسه. برای اینکه بچه ها سر به سرش نگذارند، می گفت: «میگن شهید مطهری هر وقت از دستشویی می آمده وضو می گرفته!»
دیدم قرآن کوچکش را درآورد، شروع کرد به خواندن. با خودش زمزمه هایی داشت که نفهمیدم چی بود. خجالت کشیدم ازش پرسیدم، ولی هر وقت زمزمه می کرد اشکش جاری بود. اگر فرصتی گیرش می آمد این طوری استفاده می کرد.

امیر مرادی:
با آن همه فشار کاری، هرکس به جای او بود می بایست هر فرصتی که گیرش می آمد استراحت می کرد ولی با آن همه خستگی روحیه اش از همه شاداب تر بود.
سر موقع رادیو را باز می کرد و اخبار گوش می داد. شب های جمعه هم دعای کمیل را از رادیو گوش می کرد. بیشتر از همه به دعا اهمیت می داد. قرائت قرآن و ذکر در هر فرصتی که پیدا می کرد کارش بود. نه اینکه او دعا بخواند و بقیه کار کنند. هم در کار جلو بود، هم در دعا خواندن.

علی رحیمی:
بعد از هر عملیاتی با اینکه خودش بیشتر از همه خسته بود می ماند منطقه و بچه ها را می فرستاد مرخصی.
وقتی بچه ها بعد از 15 ـ 10 روز مرخصی و تجدید قوا برمی گشتند منطقه، می دیدند قبراق و سرحال آماده است تا بچه ها برسند. همه فکر می کردند آقا مصطفی رفته مرخصی و برگشته. ولی بعداً معلوم می شد تمام این مدت مشغول رتق و فتق امور گردان بوده و پایش را از منطقه بیرون نگذاشته.

امیر مرادی:
داخل جا نمازش یک عکس کوچک امام داشت. هر وقت که می خواست نماز بخواند، عکس امام را می آورد، چند لحظه بهش نگاه می کرد، بعد می بوسید. دوباره می گذاشت داخل جانماز. بعد مهرش را در می آورد و شروع می کرد به نماز خواندن.
چه نمازی! فارغ از همه چیز. مثل اینکه توی دنیا نبود.

علی اکبری پور :
در تنگۀ بردعلی که بودیم، تعدادی از مسئولین سپاه منطقه آمده بودند برای سرکشی به جبهه و دیدار با رزمندگان. در جلساتی که در مقر گردان ها تشکیل می شد، فرماندهان رده ها ملاحظه مهمان بودن آنها را داشتند و چیزی نمی گفتند که موجب دلخوری آنها بشود. معمولاً فقط تقدیر و تشکر بود و خوش آمدگویی.
در جلسه ای که به همین مناسبت در گردان برپا شده بود شروع کرد به سخنرانی و گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم آقایان خوش آمدید. ولی فکر نکنید که خیلی هنر کردید آمدید دو روز دیدار از جبهه. همه ما پاسداریم. همه باید بیایند توی کار. اینکه نمی شه یه عده اینجا با این همه مشکلات هر روز تیر و ترکش بخورند و یه عده پشت جبهه بایستند به بهانه کار، پشت میز بنشینند و به هم نگاه کنند کار جنگ روی دوش همه است، نه یک عده خاص.»
صحبتش تمام شد، بدون اینکه کسی حرفی بزند.

امیر مرادی :
چند نفر از بچه ها آمدند پیش من و گفتند به حاج آقا بگو خیلی سخت نگیره، سربازها بریدند.
رفتم داخل سنگر و بهش گفتم: «حاج آقا همه که مثل شما نیستند، بعضی از بچه ها آمادگی روبرو شدن با تیر و ترکش را ندارند؛ بخصوص سربازها.»
دوید توی حرفم و گفت: «من که نگفتم بیان برن جلوی تیر و ترکش؟! ولی حداقل کاری که بهشان محول شده درست انجام بدن. نمی شه که به قول خودت یه عده برن جلوی تیر و ترکش، یه عده این پشت بایستند نگاه کنند، این که انصاف نیست!

امیر مرادی :
علی رغم ظاهر آرامش، اهل ورزش و جنب و جوش بود پایگاه که بودیم جمعه ها با بچه ها می رفتیم کوه. گاهی وقت ها می رفتیم کوه های آبشینه. بعد از شروع جنگ هم با اینکه چند بار از پاهایش زخمی شده بود ولی با همان پاها کیلومترها راهپیمایی می کرد. پیاده روی را خیلی دوست داشت. می گفت: «سر زدن به سنگر بچه ها با پای پیاده خودش عبادته.»
به همه سنگرها سر می زد و با یک یک بچه ها حال و احوال می کرد؛ حتی سنگرهای کمین.

علی مرادی:
قرار شده بود شب عملیات کنیم. نماز مغرب و عشاء که تمام شد، توی آن سرما و فصل زمستان رفت داخل آب رودخانه غسل شهادت بکنه. البته خیلی از بچه ها آن شب در آب رودخانه با تمام سرمایی که داشت غسل شهادت کردند و با همان غسل به شهادت رسیدند. داشتم فکر می کردم آیندگان با شنیدن این خاطرات با چه معیای در باره رزمندگان اسلام قضاوت خواهند کرد. معیار عشق یا عقل؟ هر دو، یا هیچ کدام؟

احمد بی کینه:
وسط جلسه یهو صدای صلوات بچه ها بلند شد. بعضی ها که توی باغ نبودند، با تعجب گفتند چی شد؟ این صلوات به چه مناسبتی بود؟ یواشکی بچه ها در گوش آنها می گفتند: «آخه فلانی غیبت کرد!»
به بچه های گردان یاد داده بود هرکس موقع صحبت غیبت کرد، برای اینکه او را متوجه اشتباهش بکنند، صلوات بفرستند. اگر کسی غیبت کردنش را ادامه می داد، آن قدر صلوات می فرستاد تا طرف دیگه ادامه نده. روش عجیبی بود کسی جرأت نداشت غیبت کسی را بکنه و الا با رگبار صلوات بچه های گردان مواجه بود.

سعید بادامی:
همه ما کم و بیش مقید به حفظ بیت المال بودیم، ولی او در این باره با همه فرق داشت. گاهی زیر آتش دشمن برای اینکه امکانات از بین نرود، با حوصله و مشقت زیاد، همه آنها را منتقل می کرد به یک جای مناسب؛ حتی امکانات جزئی را. و معمولاً در این کار از خودرو استفاده نمی کرد. پیاده راه می افتاد، می رفت دنبال کار.
کاری که ما مواقع خطر کمتر به فکر آن بودیم.

فرزندشهید:
می گفت:
«در منطقه سرپل که بودیم، ایام تابستان مار و عقرب زیاد بود. یکی از بچه ها را مار گزید. دیدم هیچ وسیله ای ندارم و زهر هم دارد هر لحظه دستش را کبود می کند. یک خودکار فلزی داشتم؛ در عرض چند دقیقه آن قدر کشیدمش روی سنگ که لبه اش عینهو چاقو تیز شد. با همان خودکار جای نیش مار را شکافتم و شروع کردم به مکیدن زخم.
وقتی منتقلش کرده بودند اوژانس، دکترها ازش پرسیده بودند کدام دکتر این طور ماهرانه جای نیش را شکافته و جانت را نجات داده؟ با خنده گفته: «دکتر نساج!»
و آنها هم گمان کرده بودند من راستی راستی دکترم!

حمید حسام:
بعد از هر عملیاتی اکثر بچه هایی که سالم مانده بودند به علت سختی کار و فشارهای روحی و روانی جنگ مدتی می رفتند استراحت. طبیعی بود که بعد از آن همه درگیری و صدای انفجار و استنشاق هوای پر از دود و بوی باروت و گاهی هم مواد شیمیایی، هرکسی نیاز به تجدید قوا داشت.
ولی او این گونه نبود که بعد از هر عملیاتی برود مرخصی. تازه اگر مجروح می شد، با اصرار بچه ها می رفت عقب. آن قدر در منطقه می ماند دنبال رتق و فتق امور تا بچه ها همه بروند و برگردند و بعداً اگر فرصتی دست می داد، چند روز می رفت مرخصی.

امیر مرادی :
اوایل سال بود تازه از مرخصی آمده بودم، ولی مشکلی پیش آمده بود که دوباره نیاز به چند روز مرخصی داشتم. اول صبح رفتم در چادر و گفتم: «حاج آقا دو سه روز مرخصی می خوام.» از بالای عینکش نگاهی بهم کرد و چون می دانست تازه از مرخصی برگشتم، گفت: «فعلاً امکان نداره، انشاءالله بعداً.» برگۀ مرخصی مهر شده ای توی کیفم داشتم. برگه را به نام خودم نوشتم، خودم هم امضا کردم و با همان برگه از دژبانی خارج شدم و آمدم مرخصی. وقتی کارم تمام شد و برگشتم منطقه، مستقیم رفتم چادر فرماندهی. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «آقای برادر کجا بودی!؟»
گفتم: «مرخصی!» گفت: «کی بهت برگۀ مرخصی داد؟!» گفتم: «خودم! گفت: «کسی برگه ات را امضا کرد؟» گفتم: «خودم!»
با ناراحتی نگاهی کرد و گفت: «برو این چند روزه که رفتی مرخصی، نمازت را قضا کن. چون بدون اجازه مسئول از منطقه خارج شدی، این خلاف تکلیفه!»

امیر مرادی:
در تقسیم غذا خیلی دقت می کرد که به صورت عادلانه به تمام بچه ها برسه. وقتی می دید یک تکه یخ اضافه مانده، با صدای بلند می گفت: «چرا یخ اضافه گرفتید که بماند؟ و خودش معمولاً کمتر از سهم یک نفر غذا می گرفت.
بچه ها را جمع می کرد و می گفت: «شما اینجا غذای اضافه می گیرید، اون وقت ممکنه به سنگرهای جلویی غذا نرسه.»
بچه ها در می آمدند که حاج آقا غذا زیاده، می گفت: « باشه بذارید بره سنگرهای جلو را هم غذا بده. اگر موقع برگشت چیزی مانده بود، همه اش را شما بخورید، من که بخیل نیستم؛ ولی حق ندارید اول کار سهم بیشتری بردارید.»

حمید تاج دوزیان:
وقتی در پادگان شهید مدنی دزفول مستقر بودیم، یکی از سربازها که هیکل قوی اش هم داشت، با بقیه سربازها زیاد درگیر می شد و بیشتر موقع ها کار به زد و خورد می کشید.
یک روز گفت: «بگید این پهلوان بیاد ببینم چرا این قدر دعوا می کنه.»
وقتی سرباز وارد چادر شد، نگاه عمیقی بهش کرد و گفت: «چته پهلوان، شنیدم خیلی کرکری می خونی، مگه بچه های مردم بی صاحبند که تو هر روز یکی شان را می گیری زیر کتک. اگر آدم نشی، خودم آدمت می کنم. می برمت سنگر کمین تا ببینم چند مرده حلاجی!»
طرف که حسابی جا خورده بود، گفت: «حاج آقا هرچی شما بگید.»
وقتی فهمید طرف عقب نشینی کرده، گفت: «برو سر خدمتت، دعوایت را نگه دار برای منطقه، آنجا برو با عراقی ها دعوا کن. رزمنده که با خودی ها دعوا نمی کنه.»

محمود رحیمی:
اکثر مسیرهای جبهه را پیاده می رفت. به ندرت سوار تویوتا می شد. هرچی توی راه مانع می دید برمی داشت و می انداخت کنار. حتی موقعی که پشت فرمان بود، وقتی می دید وسط جاده سنگی یا چوبی افتاده، ماشین را نگه می داشت و می رفت می انداختش کنار. هر وقت هم مانعی به چشمش می خورد و خودش پشت فرمان نبود، به راننده می گفت: «برادر نگه دار ثواب جمع کنیم!»
بچه های گردان هم ازش یاد گرفته بودند؛ هرجا که می رفتند مسیر خود به خود از هر نوع مانعی پاک سازی می شد.
باز آفرینی از خاطرات شهید
پنج بار مجروحیت در نصف روز!
می گفت: «یک پوکه توپ افتاد روی پام، زانوم شکست. سفیدی استخوان پام معلوم بود. با همان وضع داشتم لنگان لنگان می آمدم عقب که یک تیر خورد پای راستم؛ نشستم روی زمین. داشتم کشان کشان می رفتم طرف اوژانس تا یه فکری به حالم بکنند و سریع زخم هایم را ببندند. چون خونریزی اش زیاد بود. دوباره یک خمپاره زدند و این بار ترکش خورد به پای چپم. دیگر توان حرکت نداشتم. با آخرین رمق هایی که برایم مانده بود، شروع کردم داد و بیداد کردن. چند نفر از بچه ها رسیدند و گذاشتم روی برانکار. موقعی که داشتند برانکارد را می بردند طرف اوژانس، دوباره یک خمپاره زد و ترکش خورد به سینه ام. دیگر نفسم بالا نمی آمد؛ ریه ام سوراخ شده و پر شده از خون. داشتم خفه می شدم. وقتی رسیدیم جلوی اوژانس، دوباره خمپاره زدند و یک ترکش خورد به آرنجم. دیگر ندانستم چی شد! فقط یک وقت چشم باز کردم دیدم تو بیمارستانم.»

امیر مرادی :
با هم رفته بودیم شناسایی منطقه. چون دیده بان بودم، مناطقی که کاملاً زیر دید بود و احتمال داشت دشمن با تیر مستقیم ما را هدف قرار بدهد، می شناختم. به آنجاها که می رسیدیم، می گفتم: «حاجی سریع رد شو! زیر دیده!» می خندید و می گفت: «کجا زیر دید نیست!؟»
منظورش را نمی فهمیدم. وقتی دید ساکتم گفت: «آقای برادر برای بنده خدا همه جا زیر دیده، زیر دید خدا! می تونی جایی را نشانم بدی که زیر دید نباشه؟! تازه منظورش را فهمیده بودم. گفتم: «با معیار شما نه، ولی با معیار خودم بله!»

فرمانده قرارگاه تاکتیکی بود. مسئولین اصرار داشتند که داخل قرارگاه بماند.
می گفت: «من نمی توانم داخل سنگر بنشینم و فقط با بی سیم به نیروها دستور بدم. من باید خودم باشم. من این طور فرماندهی کردن را بلدم.»
می گفتند: «پس تکلیف قرارگاه چی می شه؟»
می گفت: «نگران آنجا نباشید، جانشین گذاشتم اگر کسی کاری داشته باشه، سریعاً با من تماس می گیرند، ولی اگر از من کار می خواهید، بگذارید در کنار نیروها باشم.»


خیلی دقت می کرد پوتین کس دیگری را نپوشد. می گفت اگر راضی نباشد حق الناس است، مسئولیت داره. برای اینکه پوتین هایش با بقیه عوض نشه، گاهی یک قفل کوچک می زد به پوتین هایش.
یک شب بچه ها برای اینکه سر به سرش بگذارند پوتین هایش را با قفلش برده بودند. صبح که دید پوتین ها نیست، با صدای بلند گفت: «برادر عزیز! حالا بردی مبارک باشه، لااقل بیا کلیدشو بهت بدم قفلشو نشکن، حیفه!»

محمود قاسمی:
دشمن مرتب داشت منطقه را بمباران می کرد به همین دلیل مجبور بودیم هر چند ساعت یک بار تغییر موضع بدهیم. یکی از مسئولین وقتی دید مشغول جمع کردن سیم های تلفن صحراییه، بهش گفت: «آقای نساج شما هم تو این بمباران وقت گیر آوردی؟! دشمن داره بمباران می کنه! شما رفتی سیم تلفن جمع کردن!؟
با آرامش خاصی گفت: «آقای برادر، این بمباران ها مقدمۀ پاتکه! من مسئولیت دارم که با این سیم ها مقرهای خودم را به هم ارتباط بدم تا جواب پاتک دشمن را بدهیم.»
آن مسئول سرش را انداخت پایین و چیزی نگفت.
دو ساعت بعد دشمن پاتک کرد و پیش بینی آقا مصطفی درست از آب در آمد.

علی اکبری پور:
در صحنه های نبرد خیلی جدی و زرنگ بود. ظاهراً آدم آرام و کم تحرکی به چشم می آمد. ولی در میدان عمل از خیلی ها که ادعا هم داشتند چالاک تر بود.
در عملیات هایی که مسئولیت تهیه آتش به او واگذار می شد، حتی شده بود از یگان های مجاور قبضه قرض کند نمی گذاشت کار زمین بماند و به نحو احسن کارش را انجام می داد. موقع عملیات، آتش پر حجم و حساب شده او بود که کار بچه های تکاور را راحت تر می کرد و از مقاومت دشمن می کاست. فرماندهان گردان های پیاده قدر آتش های او را در لحظه های حساس نبرد به خوبی می دانستند و بارها بعد از عملیات از او تشکر می کردند.

چون می دانستند اهل غیبت و تملق و چابلوسی نیست، وقتی رک و راست حرفش را می زد کسی از دستش دلخور نمی شد.
در بیان حق کوتاه نمی آمد. برایش مهم نبود کسی که اشتباهی ازش سر زده مسئول واحده یا یک نیروی ساده؛ چیزی که حق بود می گفت و با دلسوزی و استدلال هم می گفت، نه با توپ و تشر و پرخاش.
بعضی وقت ها که به مسئولین تذکر می داد، بهش می گفتم: «حاج آقا می دانی کسی که بهش تذکر دادی کی بود؟!»
می دوید توی حرفم و می گفت: «ببین آقای برادر، اشتباه اشتباهه. هرکی می خواد باشه، باید بفهمه کارش درست نبوده. هدف همه ما یکیه. باید اشکالات کار همدیگر را برطرف کنیم تا کار درست پیش بره. پس امر به معروف برای کیه؟! برای همین موقع هاست دیگه.»

علی قاسمی :
مرخصی ام تمام شده بود و باید برمی گشتم، ولی کار واجبی پیش آمد که مجبور شدم دو روز دیرتر برگردم به منطقه. رفتم پیشش و گفتم: «آقای نساج، این دو روز غیبت رو پاک کن.»
گفت: «من نمی توانم آخرتم را بفروشم. شما با بقیه چه فرقی دارید؟!»
وقتی دید خیلی اصرار می کنم، بهم گفت: «برو پیش مسئول بالاتر، بگو اون ببخشه، من نمی توانم بین شما و دیگران فرق بگذارم. غیبت کردی باید تاوانش هم پس بدی!»
برای این برخورد، دو سه روز باهاش قهر کردم ولی وقتی بیشتر فکر کردم، دیدم کارش درست بوده، خودم پیشقدم شدم برای آشتی.

محمود رجبی:
گلوله خمپاره 60 گیر کرده بود داخل قبضه. یک گونی گرفت جلوی لوله خمپاره. به من هم گفت آرام آرام ته قبضه را بلند کن تا خمپاره را بیرون بیاریم. ناگهان یکی از هواپیماهای دشمن شیرجه زد برای بمباران منطقه. فریاد زد ول کن بخواب رو زمین! خمپاره را ول کردیم و هر دو شیرجه رفتیم داخل کانال. یک ترکش خورد به آرنجش و یکی هم به شکمش. منتظر شنیدن صدای آه و ناله اش بودم. دویدم طرفش تا زخم هایش را ببندم. وقتی بهش رسیدم، داشت می گفت:
«واه واه! می خوام این یکی رو به ننه ام نشان بدم بهش بگم ننه جون، ببین با چی می خواستن پسرت رو بکشن؟!»
انگار نه انگار ترکش خورده بود؛ داشت سخنرانی می کرد. مانده بودم که خدایا این دیگه کیه؟

عندلیبی:
یک گونی گرفته بود دستش؛ تمام قمقمه ها، فاسنقه ها، خشاب ها و هر وسیله ای را که شب عملیات از بچه ها جا مانده بود، جمع می کرد، می ریخت داخل گونی.
بهش گفتم: «حاجی مگه نمی بینی دارن می زنن؟ ول کن بیا بریم.»
زل زد توی چشم هام و گفت: «تمام اینا بیت الماله. چی چی رو ول کن بیا بریم. این ها همه اش به درد می خوره، نمی شه که بذاریم اینجا بمانه از بین بره.»

رفتیم سرکشی به سنگرهای کمین. مثل اینکه دیدبان دشمن فهمیده بود در این منطقه نیروهای ایرانی کمین گذاشته اند. برای همین تا ما رسیدیم به سنگرهای کمین، خمپاره زدن دشمن هم شروع شد. چون هدف برای دشمن حساس بود، در عرض چند دقیقه حدود 10 خمپاره 120 خورد اطراف سنگرهای کمین.
در همین چند دقیقه دو نفر از بچه ها شهید شدند و چند نفر هم زخمی. توی آن هیر و ویر که همه در اضطراب بودند، آرام ایستاده بود و داشت منطقه را نگاه می کرد.
بهش گفتم: «آقای نساج شما نمی ترسی؟»
گفت: «نه جانم. ترس چی! یه جان که بیشتر نداریم، اون هم هر وقت خواست می دیم.»

جنگ مسئله مرگ و زندگی بود و تیر و ترکش هم با کسی شوخی نداشت. اگر می دید کسی داره می ترسه، هیچ وقت بهش طعنه نمی زد. یا مثل بعضی ها بعداً پشت سرش صفحه نمی گذاشت که فلانی نمی ترسید.
در سخت ترین شرایط جنگ که از زمین و آسمان گلوله می بارید، به قدری عادی برخورد می کرد و اعتماد و اطمینان در وجودش بود که بقیه وقتی این همه آرامش را می دیدند بعد از چند کلمه صحبت با او ترس از وجودشان رخت برمی بست.

هر وقت آتش دشمن روی سر بچه ها بیشتر می شد، سرکشی او به خط هم بیشتر بود. معمولاً پیاده می رفت. به تمام سنگرها یک به یک سرکشی می کرد. بچه ها می گفتند عادت کردیم که روزی یک بار آقا مصطفی را ببینیم.
در هر سنگر که می رسید، با لهجۀ غلیظ همدانی می گفت: «سلام، خسته نباشی، چطوری آقای برادر؟»
بچه ها با دیدن او روحیه شان چند برابر می شد. طوری بهش عادت کرده بودند که اگر یک روز سراغشان نمی رفت دلتنگش می شدند؛ بی سیم می زدند امروز آقای نساج چرا نیامد؟

امیر مرادی :
الوارها خیلی سنگین بود. هر الوار را چند نفر در گل و لای و بارندگی و سرمای هوا با مشقت می بردند. بالای ارتفاع تا سنگر درست کنند. شانه هایش را داده بود زیر الوار، داشت به کمک بسیجی ها الوارها را می برد بالا. هر چند دقیقه برای اینکه به آنها روحیه بده، با صدای بلند می گفت: «ماشاءالله به این مردان جنگ، ماشاءالله به این سربازان امام!»
بسیجی ها او را نمی شناختند. فکر می کردند او هم مثل آنها یک بسیجیه. نمی دانستند کسی که شانه هایش را داده زیر الوار و بیشتر از همه داره کار می کنه، فرمانده محوره!

امیر مرادی :
به علت نزدیکی فاصله نیروهای خودی با دشمن و تغییرات پی در پی خطوط مقدم جبهه که به خاطر عملیات مرتب در حال پس و پیش شدن بود، هواپیماهای خودی برای بمباران مواضع دشمن مشکی اساسی داشتند؛ چون می ترسیدند به علت نزدیکی دو جبهه به همدیگر و تغییرات مکرر، نیروهای خودی را مورد هدف قرار دهند. به افسر رابط نیروی هوایی در قرارگاه گفت: «من به شما مختصات می دم، شما هم بگید هواپیماهاتان روی همین مختصات عمل کنند. خیالتان راحت باشه.»
به قدری کارش دقیق بود که تمام ماموریت های هوایی در آن منطقه با موفقیت کامل همراه بود. افسر رابط نیروی هوایی ارتش می گفت من باور نمی کردم آقا مصطفی این قدر به کار مختصات خبره باشه!
چند بار ازش تشکر کرد. می گفت باور کردنی نیست نیروهای سپاه این قدر در کار نقشه و مختصات مهارت پیدا کرده باشند.

آمده بود یک قبضه موشک انداز 107 مستقر که توی خط مقدم. همین طور که مشغول توجیه مسئول قبضه بود، یک گلوله خمپاره خورد کنار قبضه و هر دو نفر مجروح شدند. خودش از ناحیه پا و مسئول قبضه از دست. به جای اینکه مثل مسئول قبضه آه و ناله کنه، دیدم اشک توی چشم هایش حلقه زده. رو به آسمان کرد و گفت:
«خدایا یعنی باز هم وقتش نشده!؟»

سعید بادامی :
از بالای ارتفاع داشتم نگاه می کردم. بچه ها گفتند تانک های عراقی اذیتمان می کنند. خودش رفت پشت قبضه. وقتی دود و گرد و خاک بلند شد، فهمیدم داره به طرف تانک های عراقی شلیک می کنه. کاملاً در تیررس دشمن بود. نگران بودم با آن آرامش و صبر و حوصله همیشگی، تک تیراندازهای دشمن با تیر مستقیم بزنندش. گلوله اول را که شلیک کرد، با سرعت گلوله دوم و سوم را هم زد و جابه جا شد. چنان با سرعت و چالاک که باورم نمی شد این شخص خود آقا مصطفی باشد. بعد از ساعتی که قیافه مظلوم و گرد و غبار گرفته اش را دیدم، باورم شد خود آقا مصطفی است. تا آن موقع توی کار این قدر چابک ندیده بودمش.

ارسلان مولائی:
بچه های تخریب مین های خنثی شده را ریخته بودند کنار هم تا سریع منتقل کنند. عقبه جبهه. متاسفانه در همین موقع خمپاره ای خورد روی مین ها و به علت شدت انفجار چند نفر از بچه های تخریب تکه تکه شدند.
دیدم با یک حس غریبی نشسته و آرام آرام تکه های بدن شهید «خوش لفظ» را جمع می کند.
گفت: «همین چند تکه گوشت و پوست هم پدر و مادرش را از چشم انتظاری در میاره. حداقل آنها دیگه منتظر جنازه پسرشان نمی ماند، می دانند که شهید شده می دانی انتظار چقدر سخته؟!»

حمید حسام :
مانده بودیم وسط نیروهای دشمن. راه برگشتمان را هم عراقی ها بسته بودند. از همان جا شروع کردیم به گرا دادن. عراقی ها مانده بودند که چطور خمپاره ها دقیقاً روی مواضع آنها هدایت می شود. چون حسابی داشتیم می زدیم به هدف. هر خمپاره ای که دیر شلیک می شد، می گفتیم: «حاج آقا پس چرا الله اکبر نمی کنی؟»
پشت بی سیم به مسئول قبضه ها می گفت: «د بدمصب ها بجنبین دیگه!»
تمام عصبانیتش همین بود.

حمید تاج دوزیان:
وقتی از دوره آموزشی تهران برگشت، دورش را گرفتیم و بچه ها شروع کردند به سوال کردن.
خب حاج آقا چه خبر از تهران؟ چی به تان دادند؟ کجاها رفتین؟
وقتی فهمید بچه ها می خواهند سر به سرش بگذارند، با مهارت تمام همه را گذاشت سر کار و بدون اینکه به روی خودش بیاره، شروع کرد به تعریف کردن.
ـ اولاً جای شما خالی خیلی تحویلمان گرفتند. ضمناً خوبه بدانید هرکسی را که اونجا راه نمی دن؛ کلی دژبان گذاشته بودن که تق تق از ما احترام بگیرن. چه فیلم هایی! چه غذاهایی! همه ش هم مفتی؛ بدون یک ریال پول. بچه ها هم آب دهانشان راه گرفته بود و با حسرت داشتند به حرف هاش گوش می دادند. بعد از کلی تعریف تازه فهمیدیم آقا مصطفی از همان اول فهمیده ما می خواهیم سر به سرش بگذاریم و همه ما را گذاشته سر کار.

حمید تاج دوزیانک
دستور داده بودند سریع باید جابه جا شوید. بچه ها همگی به فکر جمع و جور کردن لباس ها و وسایل شخصی خود بودند که زود سوار سرویس ها شوند تا جا نمانند.
توی شلوغی که هرکسی به فکر خودش بود، دیدم گوشه یک تکه پلیت را گرفته و کشان کشان داره می آره جلوی مهندسی تا نمانه از بین بره!
گفتم: «حاج آقا جا نمانی، سرویس داره می ره! الان که وقت پلیت بردن نیست، خودشان می آیند جمع می کنند!»
با همان آرامش همیشگی اش گفت: «آره جان خودت! میان جمع می کنن. اونها هم مثل تو فکر خودشانند، مگه کجا می خوایم بریم؟»

امیر مرادی:
در جبهه «ماووت» که بودیم بارندگی خیلی زیاد بود خاک های آن منطقه هم بعد از بارندگی عینهو سریش می چسبید به پوتین. چند قدم که راه می رفتیم، پاهامان می شه گل خالی راه رفتنمان شده بود مثل آدم فضایی ها.
وقتی دید بچه ها با این پوتین ها اذیت می شوند، گفت «این طفلک ها که نمی توانند راه بروند! اگر یه وقت درگیری بشه این ها با این وضعیت اصلاً تحرک ندارند؟!»
همان شب دستور داد برای تمام بچه ها چکمه آوردند گفت: «این ها رو زود تقسیم کنید بین بچه ها، این ها هم سبکتره، هم آب به خودش نمی کشه.»

عندلیبی:
رفته بودیم سرکشی از سنگر قبضه های ادوات. دیدم یک پوتین افتاده کنار سنگر. وقتی دقت کردم، دیدم استخوان پا داخل پوتین معلوم بود؛ انگار با اره برقی پا را داخل پوتین بریده بودند!
وقتی پوتین را نشانش دادم، گفت: «این بیچاره ترکش پاشو قطع کرده، چون شب بوده امدادگرها هم ندیدند؛ فقط خودشو بردن، پاش مونده.»
نشست روی زمین و شروع کرد به کندن زمین.
گفتم: «آقای نساج می خوای چی کار کنی؟ ما که نمی دانیم این پای قطع شده مال کیه؟ شاید مال عراقی ها باشه!»
همان طوری که مشغول کارش بود، گفت: «به هر جهت ما وظیفه داریم خاکش کنیم.» آخرش هم پای قطع شده راه دفن کرد و بعد راه افتاد.

محمود قاسمی:
در ماووت که بودیم، گاهی بعد از نماز صبح شروع می کردیم زیارت عاشورا خواندن. چند بار مداحی مرا دیده بود. بعد از آن هر وقت مرا می دید، می گفت: «بابا یه تک پا هم بیا محور، یه زیارت عاشورا هم برای ما بخوان.»
چند بار در محور با دو سه نفر از بچه ها زیارت عاشورا خواندیم. خیلی به زیارت عاشورا علاقه داشت. سال ها بعد که جنگ تمام شده بود، هر وقت مرا می دید اولین کلامش این بود: «راستی یادته برامان زیارت عاشورا می خواندی؟»
می گفتم: «حاج آقا همین مداحی یادت مانده؟»
می گفت: «برو خدا را شکر کن که مداحی؛ همین چیزها برای آدم می مانه.»

محمود قاسمی:
مشغول جابه جا کردن نیروها بودیم. مسیر منتهی به خط چند صر متر باتلاق بود. بعضی از بچه ها چکمه هاشان داخل باتلاق گیر می کرد و می ماند، ولی برای اینکه از ستون عقب نمانند، در همان بارندگی و سرما با پای برهنه پا به پای دیگران می آمدند.
وقتی دید توی آن سرما بعضی از بچه ها با پای پیاده تردد می کنند، گفت: «پس چکمه هاتان کو؟»
گفتند: «حاج آقا دیشب ماند توی باتلاق.»
گفت: «یعنی این همه راه را با پای برهنه آمدید، آن هم توی این سرما!؟»
گفتند: «بله حاج آقا!»
گفت: «اینکه می گن بسیجی عاشقه، به خاطره همین کارهاشه!»
دستور داد غروب همان روز برای همه بچه ها چکمه آوردند.

علی حاتمی :
تویوتا را روشن کردم و نشستم پشت فرمان. گفتم: «حاج آقا بیا بالا بریم مسجد.»
گفت: «من با ماشین بیت المال نمیام مسجد.»
گفتم: «حاج آقا اولاً ما همه بیت المالیم، ثانیاً تا مسجد خرمشهر خیلی راهه، نمی شود پیاده رفت. اینجا هم منطقه جنگیه، وسیله شخصی نیست که با آن بری! در ضمن فقط نمی خواهیم که مسجد بریم، کار هم داریم.
تا اسم کار آوردم، گفت: «حالا که کار دارید برید، ولی من نمیام.»
تعجب کردم، با آن همه عشق و علاقه ای که به مسجد و نماز جماعت داشت، چطو گفت نمیام!
نماز تمام شده بود. برگشتم دیدم نشسته صف آخر نماز تمام راه را پیاده آمده بود تا مسجد خرمشهر.

حمید حسام :
می خواست بره ستاد لشکر. فرمانده گردان ها منتظر بودند تا در باره وضعیت منطقه و تقسیم آتش با مشورت آقا مصطفی تصمیم بگیرند. وقتی می خواست راه بیفته، یک خمپاره خورد کنار خودرو، ماشین شده بود مثل آبکش. موتور تریل گردان را هم بچه ها برده بودند برای انجام کار. دید یک قاطر کنار سنگرها ایستاده، رفت و سوارش شد و حرکت کرد طرف ستاد.
بهش گفتم: «حاج آقا شما معاون گردانی، بده این طوری ببینمت، آن هم با قاطر بدون پالان!» گفت: «معاون گردان چی؟ خوشت میا! مگر قاطر سوار شدن عیبه!»
چنان با سرعت و مهارت قاطر را می برد، مثل اینکه سال ها قاطر سواری کرده. با همان قاطر رفت تا ستاد لشکر.

محمود قاسمی:
هواپیماهای عراقی داشتند توی آسمان می چرخیدند، به نوبت شیرجه می زدند و منطقه را بمباران می کردند. ایستاده بود بالای خاکریز، مثل اینکه داره به منطقه رزمایش نگاه می کنه. بی توجه به تمام این خطرها شروع کرده بود به تشریح عملیات دشمن.
ـ ای نامردا، اونجارو هم زدن، اون طرفم زدن. های های ببین اونجارو هم بمباران کردند.
همه چسبیده بودیم زمین تا بمباران تمام بشه. او هم مثل یک خبرنگار داشت صحنه را برای ما گزارش می کرد. یک باره لحن صدایش عوض شد؛ رو به ما کرد و گفت: «دیگه بلند شید، رفتن!»

عندلیبی :
آمده بود گردان تخریب و می گفت: «یه نفر تخریب چی خبره می خوام بیاد میدان مین را ببینه.»
می دانستم که دست بردار نیست؛ گفتم: «خودم باهات میام.» گفت: «چه بهتر آقای برادر! خودت بیای که نور علی نوره.»
تازه راه افتاده بودیم طرف میدان مین که صدای سوت خمپاره بلند شد. سریع خوابیدم روی زمین. دیدم انگار نه انگار؛ راست راست داره می ره.
بهش گفتم: «حاج آقا، امام فرموده حفظ جان واجبه!»
گفت: «نوکر امام هم هستم، وقتی من می دونم کجا می خوره، چرا بی خودی بخوابم.»
از تعجب مانده بودم چی جوابش را بدم. واقعاً از صدای سوت می فهمید خمپاره در چه مسافتی از او می خواد به زمین بخوره!

محمود قاسمی:
داخل شهر ماووت عراق مستقر بودیم. یک روز دیدم آمده جلوی مقر گردان و از بچه ها می پرسه فلانی کجاست؟
از بالای پشت بام بهش گفتم: «حاج آقا من اینجام. فرمایشی هست.»
گفت: «د بیا پایین، د یه ساعته دارم دنبالت می گردم.»
تا آمدم پایین، دستم را گرفت و گفت بیا بریم. بچه ها گفتند حاج آقا کجا؟
گفت: «شما کارتان نباشه، محرمانه است.»
رسیدیم به سنگر مسئول محور؛ دیدم پیرمردی با لباس کردی نشسته گوشه اتاق.
گفتم: «حاجی این آقا کیه؟»
گفت: «عراقیه، ولی بقیه اش را تو باید کشف کنی.»
گفتم: «حالا من باید چی کار کنم؟»
گفت: «مگر کردی بلد نیستی؟»
گفتم: «چرا!»
گفت: «خب! شروع کن ببینم چه می کنی ها.»
پیرمرد، هم گوشش سنگین بود و هم آلزایمر داشت. خودش با خودش حرف می زد.
بعد از یک ساعت صحبت، آخرش معلوم شد اطلاعات به درد بخوری هم ندارد.

امیر مرادی:
وقتی دید فرمانده لشکر مشغول بازدید از گردان هاست، رفت و بهش گفت: «حاج آقا یه صحبت کوتاهی هم برای بچه های گردان ادوات داشته باشید؛ این ها توی عملیات زیاد زحمت کشیدند.»
فرمانده لشکر وقتی چشمش به تعداد نیروهای گردان افتاد گفت: «شما ماشاءالله خودتان یک تیپ هستید!» صحبت های فرمانده لشکر که تمام شد، ایستاد و گفت: «ضمن تقدیر و تشکر از فرماندهی محترم لشکر، به استحضار ایشان می رسانم که از جمع این برادرها، بالای 100 نفر در عملیات قبلی شهید شدند. خیلی از شهدا هم سر نداشتند؛ مثل قاسم ابراهیمی، احمدوند، رضا محمدی و ...»
صدای گریه بچه ها بلند شد. مراسم شد نوحه خوانی و سینه زنی.

محمود رجبی:
عنوان فرماندهی و مسئولیت را هیچ گاه برای خودش مانع کار نمی دانست. هر کجا احساس می کرد به وجودش نیاز هست، سریع حاضر می شد.
گاهی از خط مقدم جبهه بی سیم می زدند که فلان قبضه خراب شده. با اینکه فرمانده گردان بود، بلند می شد می رفت خط مقدم، قبضه را تعمیر می کرد و برمی گشت.
در مواقعی هم که مسئول قبضه مجروح یا شهید می شد، خودش می رفت می نشست پشت قبضه تا کس دیگری پیدا بشه.
در تمام مدتی که با او بودم، چیزی به نام ریا و خودنمایی با تکبر در وجودش ندیدم. اصلاً توی این وادی ها نبود.

علی اصغر بداغی:
با هم آمده بودند که خبر شهادت برادرم را به من بدهند. اول گفتند زخمی شده ولی بعد که چند تکه لباس نشانم دادند، فهمیدم مسئله شهادت است، نه مجروحیت.
گفتم: «جنازه برادرم کو؟»
نگاهی به هم کردند و گفتند: «جنازه اش مانده بالای ارتفاع.»
با هم رفتیم محلی که برادرم شهید شده بود. دیدم نشست روی زمین؛ با یک حالتی داره تکه های پاره پاره بدن برادرم را جمع می کنه. طاقت نیاوردم. رفتم به کمکش. قامت رشید برادرم شده بود چند تکه گوشت و پوست که با هم جمع کردیم و گذاشتمش داخل ساک خودم، آوردمش معراج شهدا.
در حالی که بغض گلویش را گرفته بود، به هم گفت: «اصغر آقا! همین هم پدر و مادرت را از چشم انتظاری در میاره اگر این را هم نبری، ممکنه سال ها منتظر جنازه فرزندشان بمانند!»

حمید تاج دوزیان:
خدمت سربازی ام تمام شده بود. چون خانواده ام را کاملاً می شناخت، برای اینکه تیر و ترکش بهم نخوره، تندتند پیغام می داد که به فلانی بگویید بیاد تسویه کنه بره. من هم چون می دانستم خیلی جدی پی گیر رفتن منه، جلوی چشمش آفتابی نمی شدم.
کنار تانکر آب وضو می گرفتم که دیدم بالای سرم ایستاده. شروع کرد به نصیحت کردن: پسر! بیا برو سر خونه زندگیت. پدر و مادرت چشم به راهند.» وقتی تمام حرف هایش را زد، بلند شدم و گفتم: «آقای نساج، جواب من یک کلمه است؛ نمی رم! سه روز باهام قهر کرد. قهر کردنش هم شیرین بود.
آخرش وقتی دید قصد رفتن ندارم، گفت: «لااقل یه نامه بنویس برای ننه ات بگو که من گفتم برو، ولی تو به اختیار خودت وایسادی.»

حمید تاج دوزیان:
داشتیم می رسیدیم به سه راهی فاو؛ این سه راهی نقطه ثقل آتش دشمن بود. همه دلهره داشتیم، چون کمتر کسی از این سه راهی سالم رد می شد. هرچه نزدیک تر می شدیم، ضربان قلبمان تندتر می شد.
همه ساکت بودیم و داشتیم زیر لب دعا می خواندیم که سالم از سه راهی رد بشیم.
وقتی دید همه ساکتند، رو کرد به یکی از بچه هایی که تازه از مرخصی آمده بود و گفت: «راستی! طرف های شما قیمت زمین چنده؟»
مانده بودیم بخندیم یا گریه کنیم! در این شرایط و این سوال؟! از سه راهی که رد شدیم، همه زدیم زیر خنده.
گفت: «چیکار کنم. دیدم شما ساکت هستید گفتم با ایشان یک حال و احوالی بکنم؛ تازه از مرخصی آمده!»
واقعاً با بقیه فرق داشت. نقطه خطر با سایر جاها برایش تفاوتی نداشت.

علی حاتمی:
رسیده بودیم سر سه راهی جاده فاو ـ ام القصر که یک ترکش خورد به پاش. از موتور پیاده شد و نشست روی زمین و به من گفت: «تو برو به کارت برس، من یه کارش می کنم. تو معطل من نشو!»
گفتم: «حاجی من که نمی توانم شما را اینجا رها کنم و برم.»
گفت: «من میگم برو، برو من خودم یواش یواش می رم عقب.»
دیدم خون ریزی ش زیاده، اگر همین طوری ولش کنم و برم، از دست می ره. بلندش کردم و گذاشتمش ترک موتور و با چفیه ای که داشتم، بستمش به خودم که از روی موتور نیفته. وسط راه قبل از اینکه به اوژانس برسیم، در اثر شدت خونریزی بیهوش شد.
وقتی رساندمش اوژانس، دکترها گفتند اگر یک ساعت دیر می رسید، با این خون ریزی، شهادتش حتمی بود.

با دو سه نفر از بچه های دیده بان داشتیم می رفتیم منطقه تا ایشان ما را نسبت به وضعیت منطقه توجیه کند و آماده شویم برای مرحله دوم عملیات والفجر 8. به دلیل گرد و خاک و دود خمپاره که دید جاده را بسته بود، با یک ماشین دیگه شاخ به شاخ خوردیم به هم. هر کدام پرت شده بودیم یک طرف. وقتی به هوش آمدم، دیدم نشسته بالای سرم و میگه: «دیدی چه خاکی به سرم شد، لااقل یکی شان زنده نماند عملیات را راه بیندازه! دو روزه دیگه عملیاته، آن وقت من دو تا دیده بان خودم را از دست دادم!»
فکر می کرد هر دو نفرمان شهید شده ایم؛ هم من و هم علی نوروزی. بعداً که فهمید هر دو سالم هستیم، خیلی خوشحال شد. دیدیم وضع خودش از ما خیلی بدتره. دستش شکسته بود و سر و صورتش کاملاً زخمی، ولی با همان وضعیت نگران عملیات بود، نه نگران خودش!

نشسته بود کنار دیدگاه و با دوربین به منطقه نگاه می کرد.
گفت: «آقای برادر، بگو چند تا گلوله الله اکبر بکنند ببینم چی می کنی؟»
دو سه تا از گلوله ها با فاصله زیادی از هدف خورد زمین.
ناگهان با صدای بلند گفت: «چی می کنی؟ این چه وضع گرادانه؟ چرا داری گلوله ها را حرام می کنی؟»
گفتم: «بالاخره پیش میاد، با دیدبان اشتباه می کنه، یا قبضه خوب گرا نمی بنده.»
پرید توی حرفم و گفت: «ببخشید! ببخشید! خیلی غلط کردی تو مسئول اینجایی، نمی شه که گلوله ها را همین طوری حرام کنی و بعدش هم توجیه کنی که ال شد و بل شد!»
صداقتش برایم یک دنیا ارزش داشت. هیچ وقت حرفش را به دل نمی گرفتم.
بهش گفتم: «چشم حاج آقا، از این به بهد بیشتر دقت می کنم.»
وقتی داشت می رسید پایین تپه، دستی تکان داد و گفت: «ببخشیدها، ناراحت که نشدی با علامت دست بهش گفتم که نه!»

دیدم یک گلوله خمپاره عمل نکرده گرفته دستش داره میاره طرف بچه ها.
برای اینکه بداند این کار چقدر خطرناکه، از همان دور فریاد زدم و گفتم: «حاج آقا جلو نیا، جلو نیا!»
گفت: «چرا مگه چی شده؟»
گفتم: «حاجی، گلوله عمل نکرده، خیلی حساسه! اگه بیای جلو، هم خودت را می کشی، هم بچه ها را.»
ایستاد و گفت: «حالا میگی چی کار کنم، بندازم بره یا بیارم. من که نمی دانستم خطرناکه، گفتم شاید به درد بخوره.»
گفتم: «حاجی همان جا یواش بذاره رو زمین.»
در حالی که گلوله را آرام روی زمین می گذاشت، گفت: «حاتمی! نکنه با این بازی ها می خوای من رو بترسانی؟»
گفتم: «حاج آقا ترس چی؟ حرف من را قبول نداری، از بچه ها بپرس. خمپاره عمل نکرده به یک تلنگر بنده، هر لحظه ممکنه عمل کنه!»

امیر مرادی:
چند شب مانده بود به عملیات کربلای 5 بچه ها داشتند آماده عملیات می شدند . بعد از نماز مغرب و عشا بلند شد و برای نیروهای گردان صحبت کرد:
«یا ابا عبدالله ما هم سال هاست از این بیابان به آن بیابان آواره ایم.
یا ابا عبدالله ما هم به عشق تو سال هاست در این صحرا و بیابان ها و کوهستان ها خیمه می زنیم.
صدای ضجه و ناله نیروها ی گردان تمام دشت را پر کرده بود. خودش هم گریه می کرد. بیش از صد نفر از بچه ها در همان عملیات شهید شدند.

برادر شهید :
به خانه خبر داده بودند آقا مصطفی زخمی شده و در یکی از بیمارستانهای مشهد بستریه. شبانه کوبیدیم رفبیم مشهد ملاقاتش . وقتی وارد اتاق شدم بعد از حال واحوال کوتاهی گفت : تمام اینهای که داخل این اتاق هستند مجروح جنگی اند آنها از من خیلی غریب ترند اول برو از آنها دلجویی کن بعد بیا سراغ من.
با تک تک مجروحان هم اتاقی اش حال و احوال کردم تا رسیدم به تخت خودش.
گفت: خدا خیرت بده حالا شد . کلی هم ثواب گیرت آمد. حالا تعریف کن ببینم از خانه چه خبر؟ از مامان و بابا چه خبر؟ از بچه ها چه خبر؟»
رفقای هم اتاقی اش می گفتند با بودن آقا مصطفی اصلاً نمی فهمیم روز کی گذشت.

حمید تاج دوزیان:
تازه از اسارت برگشته بودم که یک روز توی خیابان دیدمش. دست انداخت دور گردنم و با همان صداقت همیشگی شروع کرد از من دلجویی کردن که: چه حال، چه خبر، کجا مشغولی؟!
سرم را پایین انداختم و گفتم: «حاج آقا! هر جا می رم برای استخدام. مدرک می خوان، اذیتم می کنند.»
دوید توی حرفم و گفت: «برو بگو مدرک من مصطفی نساجه! هر جا هم خواستن میام؛ مگر جبهه یا اسارت شما یک روز و دو روز بوده که معلوم نباشه. عجب آدم هایی پیدا می شن ها!»

علی مرادی :
چون از هر عملیاتی یک نشان از تیر یا ترکش روی بدنش داشت، بچه ها می گفتند: «نگید آقای نساج، بگید کلکسیون تیر و ترکش!» ولی خودش هر وقت صحبت از جنگ و دفاع مقدس به میان می آمد، با حالت خاصی که ناشی از حسرت فراق دوستانش بود می گفت: «ای بابا! ما که کاری نکردیم برادر! کار را که کرد، آن که تمام کرد.»
می گفتم: «حاجی شما کار را تمام کردید. شما تا آخر جنگ بودید!»
می گفت: «نه برادر، کار را شهدا تمام کردند نه ما.»

احمد بی کینه:
یکی از مسئولین می گفت: «با اینکه خیلی از دستش ناراحتم، ولی باز هم دوستش دارم.»
گفتم: «چرا؟ چطور مگه؟»
گفت: «این مرد مثل آیینه است؛ مراعات مقام و مدال را نمی کند. از هرکس در هر موقعیتی اشتباه ببیند، به زبان خودش به او تذکر می دهد.»
مصداق بارزی از حدیث «المومن مرآت المومن.»

احمد بی کینه:
دیدم تعدادی بند حمایل و کلاه آهنی و قمقمه ریخته روی زمین و مشغول تفکیک آنهاست. بهش گفتم: «حاج آقا بچه ها فردا انجام می دن.»
گفت: «چه فرقی می کنه. بیکار بودم گفتم وسایل اسقاطی رو از وسایل سالم جدا کنم، فردا توی ماموریت به هم قاطی نشه، بنویسم بهم.
با اینکه هم از نظر سابقه و هم درجه بالاتر بود، به قدری متواضع و بی ریا بود که جزئی ترین کارهای سپاه را برای خودش عار نمی دانست.

محمود قاسمی:
دیدم با لباس و درجه سرتیپی نشسته روی جدول کنار ساختمان زیر آفتاب. نیروها هم به ستون یک ایستاده بودند وداشت یکی یکی نامه هایشان را به عنوان مسئول معاونت امضا می کرد. هرکس از آنجا رد می شد، با تعجب می پرسید: «آقای نساج چرا اینجا نشسته؟ مگر اتاق نداره؟»
وقتی نوبت من رسید، بهش گفتم: «حاج آقا خسته نباشی. بچه ها گفتن از شما بپرسم چرا اینجا نشستین؟ مگر اتاق ندارین؟»
مثل کسی که منتظر بهانه ای است تا حرف دلش را بزند، یهو با صدای بلند گفت: «به این بی انصافا بگو که می گن اتاقت رو بده نمی دانم برای چی چی، تا بعداً بهت اتاق بدیم. من که نمی تونم کار مردم رو معطل کنم. آمد و آنها تا یک هفته اتاق ندادند، گناه این مردم چیه؟!»

ساعت کاری برایش مهم نبود. زودتر از همه می آمد و دیرتر از همه از محل کار خارج می شد. موقع کار هم این نبود که داخل اتاقش بنشیند و دستور بدهد. وقتی کارهای خودش را سبک می کرد، بلند می شد توی قسمت ها سرکشی. هر جا که می دید مراجعه کننده زیاده، به صندلی می آورد می نشست بغل دست مسئول آن قسمت و شروع می کرد کمک کردن، می گفت: «این ها از جانشان برای این مملکت مایه گذاشتند، نباید معطل بشن!»
دیدم در تابلو اعلانات یک اطلاعیه زده اند با این مضمون:
«به موقع آمدن و به موقع رفتن وظیفه است.
دیر آمدن و دیر رفتن بی نظمی است.
دیر آمدن و زود رفتن خیانت است.
زود آمدن و دیر رفتن ایثار است.»
بچه های معاونت با خودکار قرمز جلوی بند چهارم نوشته بودند، یعنی آقای نساج که پدر ما را در آورده....

ارسلان مولایی:
در مدتی که با او بودم، هرگز ندیدم چیزی برای خودش از جایی درخواست کند. عزت نفسش مثال زدنی بود جزء معدود مسئولانی بود که در خصوص واگذاری مسئولیت هرگز شرایط تعیی نمی کرد. هر مسئولیتی بهش می دادند، با جان و دل انجام می داد و کاری به کوچکی و بزرگی آن مسئولیت نداشت.
همیشه می گفت: «خدا عاقبتون رو خبر کنه. چه فرقی می کنه من چه مسئولیتی داشته باشم، مهم انجام وظیفه است.»

عزیزی:
تازه درجه سرداریش را داده بودند. آمد پیش من و گفت: «میای بریم به سری به سردار شادمانی بزنیم، خیلی وقته ندیدمش.» داشتیم می رسیدیم به اتاق سردار شادمانی که دیدم داره درجه هایش را در میاره. گفتم: «سردار این کارها چیه؟ چرا درجه ات را در میاری؟»
گفت: «آخر من نیروی ایشان بودم. خجالت می کشم با این درجه برم پیشش.»
بهتر گفتم: «مطمئن باش سردار شادمانی اگر شما را با این درجه ببینه، تازه خوشحال هم می شه.» اتفاقاً همین طور هم شد. وقتی سردار شادمانی ایشان را دید، آغوشش را باز کرد و خیلی از دیدنش خوشحال شد. درجه هایش را هم چند بار بهش تبریک گفت!

وقتی درجه سرداری گرفت، با آن موقعی که درجه ای نداشت فرقی نکرد، بلکه تواضعش بیشتر شد. می گفت: «این درجه کار ما را سخت تر کرده. حالا اگر من یک اشتباهی بکنم، می گویند سردار سپاه اشتباه کرده. خیلی باید مواظب باشیم.»
درجه سرداری زحمتش را مضاعف کرده بود. من شاهد بودم که مواظب بود حتی کار مکروه هم انجام نده، نکنه یک وقت این اشتباه به نام سپاه تمام بشه.»

برادر شهید:
تعدادی از فامیل ها جمع بودند. آقا مصطفی و خانواده اش هم بود. ماشین سپاه آمده بود دنبالش. تا دید بعضی فامیل ها ممکن است طور دیگری تصور کنند، رفت دم در به سربازش گفت: «من بعداً می آم.»
گفتم: «حاجی دیرت می شه. با چی می خوای بری؟ چرا با راننده خودت نرفتی؟»
یواشکی در گوشم گفت: «نمی خوام فامیل ها فکر کنند حالا من کسی شدم و راننده خصوصی دارم.» بعد از چند دقیقه بلند شد و گفت: «آقایان با اجازه  من برم به کارم برسم.»
با ماشین عمومی رفت که به کارش برسه.

امیر مرادی :
مسئولین رده ها در سالن جلسه دور هم نشسته و منتظر بودند تا فرمانده یگان بیاید و جلسه را رسماً شروع کند. یکی از مسئولین به شوخی بهش گفت: «می گویند آقا مصطفی نمی توانه با قطب نما کار کنه.»
گفت: «هرکی گفته شکر خورد کرده! من یه عمره کارم با قطب نماست!»
آن مسئول گفت: «با این همه ترکش که تو بدنته، گمان نکنم قطب نما درست کار کنه!»
دوید توی حرفش و گفت: «تو نگران اونش نباش، میذارمش روی شست پام.»
تمام جلسه شد خنده، ولی خودش خیلی عادی داشت نگاه می کرد. حاضر جوابی اش هم شیرین بود.

خواهر شهید:
به قدری با ادب و نزاکت بود که کسی را با اسم کوچک صدا نمی کرد، حتی بچه ها را. تکیه کلامش خانم یا آقا بود.
هیچ وقت ندیدم وقتی بچه ها رو بغل می گیره، بدون به کار بردن لفظ آقا با خانم با آنها صبحت کنه، حتی بچه های قنداقه را برای برادران سپاهی و بسیجی هم تلفیقی از هر دو را به کار می برد، می گفت: «آقای برادر!»

برادر شهید:
با اینکه مشغله کاریش بیشتر از ما بود ولی این باعث نمی شد که به اقوام سر نزند و از حال آنها بی خبر بماند. از ماها که کار چندانی هم نداشتیم، بیشتر به فامیل ها سر می زد.
با تمام این حرف ها بسیاری از اقوام نمی دانستند ایشان سردار سپاه است. هر وقت هم از درجه و مسئولیتش می پرسیدند، می گفت: «بنده مصطفی نساج، همین و بس! کم شدم ولی زیاد نشدم.»
تا روز آخر هم خیلی ها نمی دانستند ایشان سردار سپاه است، وقتی عکسش را روی اعلامیه شهادتش دیدند، متوجه شدند.

پسرش حسین تازه به دنیا آمده بود. خانه مهمان داشتیم. تا باخبر شد منافقین آمده اند اسلام آباد، گفت: «جدی جدی مثل اینکه جنگ دوباره شروع شده!؟»
سریع وسایلش را برداشت و راه افتاد. مادرم اصرار کرد حالا امروز مهمان داریم، فردا برو. گفت: «یه عده خائن آمده اند تا اسلام آباد، آن وقت شما می گید بعداً برو!» و در حالی که داشت از آستانه در خارج می شد، گفت: «مگه ما مردیم این جوجه کمونیست ها توی مملکت ما جولان بدن!»

حسین ,پسر شهید:
خیلی آرزو داشت برود زیارت خانه خدا. وقتی بهش خبر دادند که اسمش در آمده برای مکه، چند روزی حسابی خوشحال بود. همه ما هم خوشحال بودیم که داره به آرزویش می رسه.
می گفت: «خیلی حرف ها دارم که باید به آقا رسول الله و حضرت زهرا بگم.»
کعبه بهانه ای شد برای نزدیکی ش به خدا و آخرش هم ما ماندیم و یک دنیا درد فراق و جدایی.

برادر شهید:
دکترها گفته بودند ترکش استخوان پایش را خرد کرده. بعد از چند بار عمل، هنوز نمی توانست خوب روی پاهایش بایستد. بهش عصا داده بودند که با عصا راه برود.
داخل خانه و جاهای خلوت با عصا راه می رفت ولی در خیابان و جاهای شلوغ عصا را می داد به ما و می گفت یواش یواش میام. خیلی هم سعی می کرد عادی راه بره. اولش فکر می کردیم دکترها بهش گفتند که گاهی عصا را کنار بگذاره ولی بعداً فهمیدیم جاهای شلوغ نمی خواد مردم با عصای زیر بغل ببینمش.
می گفت: «نمی خوام کسی بدانه من مجروح جنگی ام.»

برادر شهید:
می خواستم در بنیاد استخدام بشم. در گزینش بهم گفتند اگر شش ماه سابقۀ جبهه داشته باشی، احتمال قبول شدنت بیشتره.
سابقه جبهه ام پنج ماه و 28 روز بود و دو روز کم داشتم. آمدم معاونت نیروی تیپ انصارالحسین (ع). خودش مسئول معاونت بود و هر روز برای ده ها نفر گواهی جبهه صادر می کرد. بهش گفتم دو روز جبهه کم دارم، این دو روز را به جوری درست کن من استخدام بشم!
با ناراحتی سرش را پایین انداخت و گفت: «برادرم هستی باش! نوکرتم هستم، ولی قرار نیست برات جبهه درست کنم.»
گفتم: «حقمه! برای این مملکت از جانم مایه گذاشتم، حالا که زنده ماندم نمی شه که بیکار باشم. تازه خیلی ها 15 ـ 10 روز مرخصی به جبهه شان اضافه می کنن.»
گفت: «از دست من کاری ساخته نیست، برو پیش همان هایی که اضافه می کنن.»
کمی از دستش دلخور شدم ولی همان جا یاد داستان علی (ع) و برادرش عقیل افتادم. توی دلم گفتم حقا که شاگرد مکتب علی هستی!

برادر شهید:
در هر جبهه ای که می فهمیدند من برادر آقا مصطفی هستم، احترامم چند برابر می شد.
چون خودش اهل تعریف از خودش نبود، دور و برم جمع می شدند و اصرار می کردند که از خاطرات و خصوصیاتش برایشان بگویم. وقتی مختصری از سابقه و کارهایش را برای بسیجی ها می گفتم، «خوش به حالت با این داداشت! به پارچه نوره»
چنان محبتی در دل مردم به یادگار گذاشته که هنوز هم وقتی بعضی رفقای قدیمی اش مرا می بینند، می گویند داداش نساجی؟ وقتی می گویم بله، اولین کلمه ای که می شنوم این است که خدا رحمتش کند!

برادر شهید:
به قدری اعتماد، عزت نفس و تقوی داشت که در هیچ شرایطی و پیش هیچ شخصیتی دست و پایش را گم نمی کرد این طور هم نبود که مثل بعضی ها خودش را بچسباند به رئیس رؤسا که بگوید من هم کسی شدم.
او خودش کسی بود و تمام دنیا برایش کوچک.
از افراد متدین بیشتر از همه احترام می گرفت و کاری به مقام و منصب آنها نداشت. درست برعکس عرف که هرکس کاره ای باشد، احترامش را بیشتر می گیرند.

علی رحیمی:
صدای اذان که بلند می شد، هرکاری که داشت تعطیل می کرد.
جلوتر از همه آستین ها را می زد بالا و آماده می شد برای وضو گرفتن، چرخی هم داخل سالن می زد و با صدای بلند می گفت:
«برادرها نماز! برادرها نماز! کار تعطیل، وقت نمازه.»
در عرض چند دقیقه معاونت تعطیل می شد و می رفتیم نماز جماعت.
به مراجعه کننده ها هم می گفت: «تشریف بیارید نمازتان را به جماعت بخوانید. بعد از نماز کارتان را راه می اندازند.»
سعید بادامی :
از جمله کسانی بود که شرایط بعد از جنگ در او تاثیری نداشت. از تشریفات، اسراف کاری دوری می کرد و از کسانی که به دنبال تحملات و تشریفات بودند دلخور بود.
می گفت: «دوست ندارم حتی یک کلمه با آدم های تجملاتی دمخور بشم، همین خاکی بودن یک دنیا می ارزه.»
به هرچه که می گفت، خودش بیشتر از بقیه عمل می کرد

محمد حسین فغانی:
تعدادی از مسئولین از تهران آمده بودند محل کار، برای سرکشی به رده ها. تا فهمید برای آنها غذای دیگری تدارک دیده اند، جلوی چشم همه با همان درجه و لباس رفت ایستاد توی صف غذای سربازها و همراه آنها غذایش را خورد.
می گفت: «این طوری وجدانم راحته که با بقیه فرقی ندارم. شما هم اگر خواستید، پیام بنده را به آقایان برسانید.»

علی رحیمی:
توجه جدی به ارباب رجوع و حضور مستمر در محل کار، باعث شده بود همه کسانی که زیر دستش کار می کردند، احساس کند باید کار خود را به درستی انجام دهند.
قانونمند بودنش برای همه امنیت روانی ایجاد کرده بود، چون همه می دانستند که چارچوب کارشان چیست و چه کاری باید بکنند.
زمان مسئولیت ایشان حتی یک سفارش به ما نشد، یعنی کسی جرات نمی کرد سفارشی کار بکند.

برادر شهید:
یکی از دلگرمی های زندگی اش همکاری همسرش در امور خیریه و هیئات مذهبی بود.
خودش همیشه می گفت: «از زندگی ام راضی هستم.»
حتی یک بار هم خانمش را بدون چادر ندیده بودم.
چقدر هم تحویلمان می گرفت. هر وقت می رفتیم خانه برادرم، می گفت: «آقا مصطفی بیشتر از این ها به گردن من حق داره، وظیفه مه از برادراش احترام بگیرم.»
خدا رحمتش کند. او هم 20 روز بعد از شهادت آقا مصطفی رفت پیشش. مثل اینکه خیلی به هم وابسته بودند، طاقت دوری همدیگر را نداشتند. حسین و زهرا هر دو پیش عمویشان زندگی می کنند. چون آقا مصطفی و خانمش به فاصله 20 روز هر دو آسمانی شدند!

علی قاسمی:
رفته بودم برای امتحان رانندگی پایه دو. توی بلوار بعثت از ماشین که پیاده شدم، دیدم خلوته و کسی نیست. چون در امتحان قبول شده بودم، دستهامو بردم بالا چرخاندم و یک بشکن هم زدم. یک لحظه جلوم سبز شد دیدم با همان آرامش و وقار همیشگی اش داره از کنار جاده پیاده میاد. چشمش که به من افتاد گفت: «چی شده علی آقا، قبول شدی؟» گفتم: «بله حاج آقا!»
گفت: «آقای برادر، برو دو سوره قرآن بخوان که قبول شدی! چرا بشکن می زنی؟! تو هم سوراخ دعا را گم کردی!»

حسین نظری :
چند سالی می شد که رفته بود تهران. گاهی که صحبتش می شد، بچه ها می گفتند هر کی بره تهران، با اون بالایی ها دمخور می شه، دیگه بچه های قدیمی یادش می ره. یک روز در محل کار مشغول بودم که تلفن زنگ زد.
گوشی را برداشتم و گفتم: «بفرمایید!»
با همان لهجۀ غلیظ همدانی گفت: «چطوری آقای نظری، چه حال چه خبر؟ بچه ها چطورن؟»
باورم نمی شد بعد از این همه مدت با یک کلمه صدای من را بشناسد.
از افکار خودم در باره او خجالت کشیدم.
ارتقاء مسئولیت، درجه سرداری، محیط پایتخت و .... هیچ تاثیری در روحیه بسیجی او نگذاشته بود. نساج همان نساج خودمان بود.
حال همه بچه ها را پرسید و آخرش هم گفت می خواستم سلامی خدمت دوستان عرض کنم و بگم که ما را فراموش نکنند.

مادر شهید:
یک بار هم او را با لباس پاسداری ندیده بودم. اصلاً نمی دانستم درجه اش چیه.
در و همسایه می گفتند: ماشاءالله پسرت سردار سپاهه، ولی من هیچ وقت او را با درجه سرداری ندیده بودم.
می خواستیم برویم مرقد امام زیارت. اولین بار بود با لباس سبز سپاه می دیدمش. آمده بود به استقبال ما. خیلی بهش برازنده بود.
وقتی دید با تعجب دارم بهش نگاه می کنم، به شوخی گفت: «راستی مامان لباسم قشنگه؟»
بعد که سوار ماشین شدیم، گفت: «خوب نگاه کن هی نگو با لباس ندیدمش.»
تا برسیم به مرقد امام چند بار گفت: «ببین این من و این هم لباسم. باز نگی مصطفی را با لباس ندیدم...» می گفت و می خندید.

خواهر شهید:
وقتی می خواست بره مکه، زیاد سر به سرش می گذاشتیم.
بهش می گفتیم: «بعد به عمری آرزو و نذر و نیاز، حالا داداشمون می خواد بره مکه، خدا قبول کنه. ولی ببینیم چی می خواد سوغاتی برامون بیاره!»
می گفت: «تو را خدا این قدر حرف مال دنیا را پیش نکشید. من چه گناهی کردم که بعد از یه عمر آرزو اونجا هم باید به فکر سوغاتی شما باشم.»
ولی وقتی می دید اخم هامون رفت تو هم، می گفت: «حالا ناراحت نشید، ممکنه برا خودتون و دختراتون چادر عربی بیارم. والسلام. همین و بس!»
همه می زدیم زیر خنده.

مادر شهید:
داشت می رفت جبهه آمده بود باهام خداحافظی کنه.
گفت: «مادر، اگر اجازه بدی می خوام برم.»
وضعیت جنگ خیلی سخت شده بود. هر روز شهید می آوردند. دل توی دلم نبود. همیشه فکر می کردم آخرین دیدارمه.
گفتم: «مصطفی جان هنوز داغ برادرت توی دلم تازه است. طاقت یک داغ دیگر را ندارم. مواظب خودت باش.»
سرش رو انداخت پایین و گفت: «مادر وقتی با خدا معامله می کنی، مطمئن باش ضرر نمی کنی.»

محمود قاسمی:
علاوه بر شکم و سینه و آرنج چند بار هم از پاهایش ترکش و تیر خورده بود و گاهی همین ترکش ها عفونت می کرد و باعث دردسرش می شد.
صف نماز جمعه نشسته بود و مثل بچه های بازیگوشی که دائم ول می خورند و جابه جا می شوند، آرام و قرار نداشت.
می دانستم که به خاطر ناراحتی پاهایش نمی تواند راحت بنشیند.
از پشت سر در گوشش گفتم: «حاجی هفته دیگه می خوام یه آهن ربا بیاورم لوت بدم تا مردم ببینند آهن ربا به بدنت می چسبه!»
سرش را برگرداند و بعد از سلام و احوال پرسی در حالی که جابه جا می شد گفت: «آقای برادر دعا کن عاقبت به خیر بشیم. این حرف ها می شه چی!»


سعید بادامی :
تهران که بودیم، سراغش را گرفتم. گفتند در بازرسی ستاد مشترک مشغول است. پرسان پرسان اتاقش را پیدا کردم. وارد اتاق که شدم، نه خبری از میز تشریفات بود و نه مبل های آن چنانی. یک اتاق ساده، یک میز ساده.
بعد از چند سال که ندیده بودمش، در همان برخورد اول دانستم حاج مصطفی همان حاج مصطفای زمان جنگه، بی کم و کاست. انگار نه انگار درجه سرتیپی روی دوشش بود. با همان صفای زمان جبهه دست انداخت دور گردنم و با همان خلوص و صفای همشیگی شروع کرد به احوال و چاق سلامتی.

حسین نظری:
حسابی سرم شلوغ بود. ارباب رجوع جلوی میز کارم صف کشیده بودند.
یکی گواهی جبهه  می خواست، یکی گواهی عضویت، یکی فرم وام و ....
یکی از بچه ها در گوشم گفت: «آخر صف را نگاه کن!» وقتی سرم را بالا آوردم، دیدم آخر صف ایستاده توی صف.
خودش مسئول همان معاونت بود. به نشانه احترام از جایم بلند شدم و گفتم: «حاج آقا اگر فرمایشی هست، بفرمایید انجام بدهم.»
از همان آخر صف با صدای بلند گفت: «شما بفرما کارت را انجام بده کار من هم شخصیه. مثل بقیه ایستادم توی صف، اینکه تعجب نداره!»
هرچه اصرار کردم که اجازه بدهد کارش را زودتر از دیگران انجام دهم، راضی نشد. مثل بقیه ایستاد توی صف تا نوبتش رسید.

پسر شهید:
به قدری با مادرم یک دل و صمیمی بودند که من نمونه آن را در جای دیگری ندیده بودم. تا جایی که برایش مقدور بود، همیشه سعی می کرد دل ما را به دست بیاره. زمان جنگ بود، خیلی کم می آمد مرخصی ولی همان چند روز به قدری با ما ایاق بود که وقتی می رفت، خیلی زود دلتنگش می شدیم.
مادرم همیشه می گفت: «خدا سایه ات رو از سرمون کم نکنه.»
رو به مادرم می کرد و می گفت: «حسبناالله و نعم الوکیل، نعم المولی و نعم النصیر.»

فرزند شهید:
دو هفته قبل از اینکه شهید بشه ازم پرسید: «دخترم چند تا سوره حفظ کردی؟»
گفتم: «تازه دارم می رم کلاس! یکی دو تا بیشتر حفظ نیستم.»
دستم را گرفت و نشاند روی زانویش. گفت: «همین یکی دو تا سوره را برای بابا بخوان ببینم!»
سوره هایی که حفظ کرده بودم، خواندم به دقت گوش می کرد و سرش را به نشانه تشویق تکان می داد.
وقتی سوره ها تمام شد، به هم گفت: «بارک الله دختر خوبم، بیست بیستی.»

پسر شهید :
چند روز قبل از شهادتش احساس می کردم رفتارش کاملاً تغییر کرده. قبلاً اگر اشتباهی می کردم تذکرهایش جدی بود، ولی روزهای آخر همه حرف هایش را با لبخند می زد. حتی تذکرهایش را با خنده می گفت. سعی می کرد کوچک ترین دلخوری بین او بچه ها پیش نیاد.
به خودم می گفتم شاید فکر کرده من بزرگ شدم، دارم مثل یک مرد با من برخورد می کنه. وقتی شهید شد، فهمیدم یک احساسی نسبت به شهادتش داشته. شاید هم می دانسته می خواد از این دنیا بره. البته از کسی مثل بابام با آن همه سابقه نماز شب و قرآن و مجروحیت و سال ها جهاد در راه خدا بعید نبود وقت رفتنش را بدانه!

چند روز قبل از شهادتش آمدیم همدان که به فامیل ها سری بزنیم.
می گفت: «باید از چند نفر حلال خواهی کنم.» دو سه روزی که در همدان بودیم دنبال همین کار بود.
حتی روز آخر که می خواستیم راه بیفتیم طرف تهران. نیم ساعتی تاخیر کرد. وقتی مادرم پرسید کجا بودی؟
گفت: «با یه نفر چند وقت پیش رابطه مان شکر آب شده بود، رفتم ازش حلالیت بطلبم.»
وقتی دید ما همه وسایلمان را جمع کردیم و معطلیم. با بقیه کسانی که مد نظر داشت، تلفنی حال و احوال کرد و حلالیت خواست. همه ما مانده بودیم چرا بابام داره این کارها را می کنه. حتی مادرم تعجب می کرد می گفت حاج آقا انگار دیگه نمی خواد برگرده همدان.
بعد از شهادتش فهمیدم یه احساس غریبی نسبت به رفتنش از این دنیا داشته، والا این طور دقیق عمل نمی کرد.

محمود قاسمی :
مشغول تالیف یادنامه اش بودم. با خودم گفتم سری به مزارش بزنم و از خودش هم کمک بخواهیم.
روی سنگ قبرش نوشته شده بود: «سردار بی ادعا، زخم دار تمام جبهه ها، جرعه نوش کوثر زلال عاشورا.»
هرکس آقا مصطفی را می شناخت، می دانست که او واقعاً مصداق کامل همین سه عبارت بود.
سردار بود، ولی ادعایی نداشت. از اول تا آخر دفاع مقدس چندین بار زخمی شده بود و از هر جبهه ای یادگاری به تن داشت. عشقش به امام حسین علیه السلام هم مثال زدنی بود.
و سنگ قبرش چه زیبا با سه جمله ناتمام او را تعریف می کرد.

علی رضا آشنا:
هر صبح جمعه از خانه پیاده راه می افتاد می رفت تا مزار شهدا.
چند هفته باهاش همراه شدم. از خانه تا مزار شهدا فاصله زیادی بود ولی می گفت با شهدا عهد کردم این راه را پیاده برم. تا می رسید سر قبر شهدا شروع می کرد زیارت عاشورا خواندن.
توی مسیر هم یا حرف نمی زد، یا هر چه می گفت از شهدا بود.
آخرش هم شهدا به عهدشان وفا کردند و او را بردند پیش خودشان.
گاهی به یاد همان روزها از خانه پیاده راه می افتادم می رفتم تا مزار شهدا. جایی که خود او هم کنار شهدا خوابیده بود.

اوایل جنگ بود. با چند نفر از بچه ها داشتیم می رفتیم به طرف سرپل ذهاب.
بچه ها می گفتند: «جاده امنیت نداره. چند بار توی همین مسیر به نیروهای ما کمین زده اند.» حرف بچه ها را قطع کرد و گفت: «مثل اینکه اذان ظهر را داده اند، همین گوشه کنارها یک جایی بایستید، نماز را اول وقت بخوانیم.»
دو سه نفر از بچه ها صدایشان بلند شد که: «مسیر ناامنه، صلاح نیست کنار جاده بایستم.»
با همان آرامش و اطمینان همیشگی اش گفت: «آخر آقای برادر! این یک ربع چه فرقی می کنه. تازه اگر هم کمین بخوریم، نمازمان را خوانده ایم و بهتر می جنگیم. اگر هم لیاقت پیدا کردیم شهید بشیم، دیگه بدهکار خدا نیستیم. بالاخره در هر صورت این طوری بهتره!»
حرفی برای گفتن نداشتم. کنار جاده ماشین را نگه داشت و همان جا نماز را به جماعت خواندیم. اتفاقی هم نیفتاد.

همراه چند نفر از بچه های دیده بان، داشتیم می رفتیم به طرف منطقه. ناگهان لاستیک ماشین افتاد داخل چاله ای که در اثر انفجار خمپاره در جاده ایجاد شده بود و چون سرعت ماشین زیاد بود، چپ شد.
بچه ها کمک کردند رسیدیم بیمارستان. دکترها تا وضعیت آقا مصطفی را دیدند، گفتند دست و پایش شکسته و سرش هم احتیاج به عکس برداری دارد؛ باید اعزام شود به عقب.
یک باره سر و صدایش بلند شد که: من چیزیم نیست. من کارم مونده، باید برگردم جبهه، نیروها منتظرند. دکترها هم پایشان را کرده بودند توی یک کفش که الا و بلا باید بروید بیمارستان بستری شوید. وقتی دید چاره ای نیست، ساکت شد. بردنمان بیمارستان قم. گفت کسی حق نداره به خانه ما زنگ بزنه. حالش که مختصری خوب شد، با اصرار از دکترها اجازه ترخیص گرفت و از همان جا رفت جبهه، بدون اینکه سری به خانه بزند یا کسی به ملاقاتش بیاید.
می گفت: «اگر برای یک جراحت جزئی ول کنیم بریم، پس کی می خواد بجنگه؟»
آن همه شکستگی و خونریزی را می گفت جراحت جزئی!

برای رساندن نیروها به خطوط مقدم جبهه نیاز به قایق داشتیم. تعدادی قایق آماده کردیم و سریع رساندیم به خط. با بی سیم تماس گرفتند که قایق ها بنزین ندارند. آتش دشمن هم شدید بود و تجمع نیروها در آن نقطه خطرناک. باید هرچه زودتر تخلیه می شدند.
زیر آن آتش سنگین کسی حاضر نمی شد پشت فرمان ماشینی بنشیند که بار بنزین داشته باشد. چون فقط یک ترکش کوچک کافی بود تا خودرو و راننده هر دو خاکستر شوند. خودش رفت نشست پشت فرمان تانکر بنزین و گفت: «خودم می برم.» و تانکر بنزین را زیر آتش برد تا خط مقدم.

می گفت: «در عملیات کربلای چهار ما حدود ده هزار گلوله شلیک کردیم. بچه های قرار گاه می گفتند طبق شنودی که داشته اند، آن قسمتی که ما عمل کرده بودیم، اعصاب عراقی ها را ریخته بودیم به هم.
به قدری آتش ریخته بودند روی سر عراقی ها که در قسمتی از نوار مکالمه یکی از افسران عراقی با فرمانده اش آمده بود: «ایرانی ها اینجا برای ما جهنم درست کرده اند! اگر باور نمی کنید، بیایید ببینید اینجا چه خبر است!»

وقتی بچه های غواص، حاج ستار ابراهیمی ـ یکی از فرماندهان گردان لشکر انصارالحسین(ع) ـ را بعد از دو روز با بدن زخمی از داخل کشتی سوخته وسط رودخانه اروند آوردند عقب، نای حرف زدن نداشت. خون زیادی ازش رفته بود با همان بی رمقی گفت: «اگر آتش بچه های آقای نساج نبود، الان زنده نبودم، چون که زیر آتش بچه های ادوات فرصت پیدا کردم خودم را عقب بکشم و به کشتی سوخته برسانم.»
گاهی توی صحبت هایش می گفت: «حاج ستار کلی از ما تعریف کرد!»

در عملیات کربلای پنج دیده بان تماس گرفت و گفت فلانی، دشمن رسیده بالای سرم، من دیگه دارم با عراقی ها می جنگم. نمی تونم تماس بگیرم. کار از دیده بانی و این حرف ها گذشته، اینجا جنگ تن به تنه!
رفتم دیدم تانک هاشون چسبیده به خاکریز. از همان جا وضعیت رو به فرماندهی گزارش کردم. به لطف الهی و کمک بچه ها نذاشتیم جلو بیان.
بچه ها می گفتند: «وقتی رسید، مستقیم رفت روی خاکریز و نیروهای عراقی را که پشت سر تانک ها داشتند می آمدند جلو، بست به رگبار.» به قدری شجاعت به خرج داد که بچه ها روحیه گرفتند و دو سه تا از تانک های دشمن را رفتند با همان جسارت آقا مصطفی دشمن مجبور به عقب نشینی شد.

وقتی نهر جاسم را گرفتیم، بارندگی بود. بچه ها داشتند با جان و دل کار می کردند. باران که قطع شد، عراق پاتک کرد و آمد جلو. طوری که مجبور شدیم به صورت جنگ تن به تن جلویشان بایستیم. این قدر بچه ها مقاومت کردند که گارد ریاست جمهوری عراق هم نتوانست حریف بچه های ما شود.
آخرش دست از پا درازتر برگشتند رفتند سراغ کارشان. 
منبع:"مسافرغریب,نوشته ی محمود قاسمی,نشر مهسا,تهران-1387





آثار باقی مانده از شهید
در تنگه کورک بعد از عملیات افتادیم توی محاصره. نه آب داشتیم، نه مهمات. فاصله مان با عراقی ها خیلی کم شده بود. آنها هم منتظر بودند تا کارد به استخوان برسه و ما تسلیم بشیم. دیدم چاره ای نیست یا باید تسلیم بشیم یا آب و مهمات مان را از خود عراقی ها تامین کنیم. شب که شد، افتادیم به جان جنازه هایی که در اطراف مانده بودند؛ اسلحه، مهمات و قمقمه های آبشان را با خودمان آوردیم بالا. از خودشان گرفتیم زدیم توی سر خودشان. عراقی ها مانده بودند که از کجا به ما مهمات رسیده. آن روز را هم مقاومت کردیم تا روز بعد بچه ها رسیدند و از محاصره در آمدیم.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : نساج , مصطفي ,
بازدید : 200
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,702 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,803 نفر
بازدید این ماه : 3,446 نفر
بازدید ماه قبل : 5,986 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک