فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سال 1339 در خانواده‌اي مذهبي ودر شهرستان ملاير به دنیا آمد. بعد از پشت سر گذاشتن دوران کودکي وارد دبستان شد. او ضمن تحصیل ‌همراه برادرش کار می کرد تا در زندگي کمک خانواده اش باشد. با تمام مشکلاتي که داشت تا پایان دوره متوسطه با موفقيت تحصیلاتش را ادامه داد.
دردوران مبارزات و پیروزي انقلاب اسلامی سهم در استان همدان نقش تعیین کننده ای داشت . در درگيري‌ها و مبارزات عليه رژيم پهلوي شرکت فعال مي‌کرد.
پس از به ثمر نشستن خون‌ شهیدان و شکست حکومت باطل بیش از پیش خود را وقف انقلاب کرد تا و در راه تثبيت انقلاب اسلامی تلاش‌هاي زیادي به عمل آورد.
با ایجاد جنگ داخلی در 5استان کشور که توسط منافقین وضد انقلاب صورت گرفته بود,او به کردستان که حساس ترین نقطه بود ,رفت و مردانه سینه سپر کرد تا دشمنان مردم ایران نتوانند نقشه های شومشان را عملی کنند.
مصطفي از نخستین روزهای آغاز جنگ تحميلي در جبهه‌هاي غرب و جنوب کشور حضور داشت. ا و از آزمايش‌هاي بزرگي سربلند بیرون آمد, عمليات والفجر مقدماتي، بدر، خيبر، رمضان، بيت المقدس، فتح المبين، والفجر2، والفجر5 ، کربلاي 4 ، کربلاي 5 و والفجر 8 شاهد مجاهدات او بود.
حضور در سرزمین وحی را خیلی دوست داشت,او که عمری در راه رضای خداکوشیده بود می رفت تا در خانه اش ,مکه معظمه با او رازو نیاز کند و شهادت را از خدا درخواست کند.معتقد بود آنجا می شود عطر وجود رسول الله (ص)وائمه اطهار(ع) را حس کرد.
مسئوليت‌هاي زيادي را در طول زندگی پربرکتش پذیرفت, فرماندهي گردان 151درلشکر32انصارالحسین(ع)، جانشين فرماندهي عمليات قرارگاه نجف و فرماندهي عمليات تيپ ذوالفقار و... وفرماندهي عمليات لشکر 4 بعث از مسئولیتهای او در دوران پر افتخار دفاع مقدس است.
مدت طولاني در جبهه‌هاي نور حضور داشت، اما مصلحت خداوند چنين حکم مي‌کرد که بماند و تا چندين سال بعد از جنگ نيز سندي زنده از آن سال‌ها ي پر افتخارباشد.
مجروحیتها ی فراوان وآثار گازهاي شيميايي را از جنگ نابرابر هشت ساله در بدنش به یادگار داشت .
در پاييز 1373 آثار جراحات شیمیایی در بدنش عود کرد وبيمار شد , معالجات پزشکان نتیجه ای نداشت و حاج مصطفي طالبي در حالي‌که از دوري حاج حسن تا جوک و حاج رسول حيدري دو يار روزهاي جهاد مي‌سوخت, در سی ویک خرداد 1374 به ابديت پيوست.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهید





وصیتنامه
بسمه تعالي
لاحول ولا قوه الا بالله العلي العظيم
اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولي الامر منكم
با شهادت به يگانگي قادر متعال و قبول بدون قيد و شرط پيامبري بزرگوار اسلام محمد ابن عبدالله(ص) و ولايت دوازده امام و قبول رهبريت و ولايت امام امت وصيت‌نامه خود را آغاز مي‌نمايم.
بار الها تو خود آگاهي كه ما جز تو و خواسته‌هاي تو چيزي را در دنيا دنبال نمي‌كنيم. خدايا مرا ياری كن تا در مقابل احكام تو مطيع باشم، مرا راهنما باش تا راه حق را از باطل شناخته و در راهش كه خواست توست جهاد كنم.
معبودا اگر در آخرت ياريم نكني، چه كنم و اگر در دنيا به حال خودم واگذاري چه كنم؟ اميد به عنايت تو دارم. بار الها مرا نيز ياري ده تا جزء ياري دهندگان دينت باقي بمانم، مرا آگاهي ده تا آگاهي دهنده جامعه باشم و مرا استوار گردان تا در راه دينت استوار باقي بمانم. قادرا، تونيز آگاهي كه چشم اميد ما به عنايت خاص توست تا در جبهه جنگ كه همانا برخورد مكتب اسلام در مقابل دنياي كفر و نفاق است, ياريمان نمائي.
با الها چشم اميد به بهشت تو مرا به سوي جبهه نكشاند و دوري از دوزخت نيز در راهت استوارم نكرد. هرچه بود اميد به انجام حُكمت بود و در اين راستا از بذل جان دريغ ندارم. معبود من تو خود آگاهي كه چه ظلمها و كجروي‌ها در دنيا بود و بر عليه ما به كار گرفته شد، اگر ياري تو نبود مقاومت را در خودم احساس نمي‌كردم و از تو مي‌خواهم كه نعمت رهبريت امام را از ما نگيري، چرا كه شايد بهترين سزاي اعمال انسانهاي نافرمان، گرفتن اين نعمت است. خدايا مارا نيز در راهمان همچون رهبرمان ثابت قدم بگردان تا همچون او بر سر دنياي شرق و غرب نهيب زده و آنان را به خاك مذلت بنشانيم.
بار الها جانم را در راه تو دادم و با خونم درخت اسلام و دينت را آب ياري نمودم، از من بپذير چرا كه اگر نپذيري چه كنم؟
خونم را با آگاهي كامل در راهت اهدا نمودم چرا كه برخودم واجب ديدم .
خدايا نعمت شهادت را از عاشقان راهت نگير، چرا كه اگر بگيري چه كنيم؟ چشم اميد به نوشيدن شربت شهادت، دلها را تسكين مي‌دهد. بارالها رهبر ما را از ما خوشنود كن و ما را در آخرت با نيكان و صالحان و مقربين درگاهت محشور كن.
چند كلمه هم به عنوان وصيت به ملت شريف بگويم :
حجت بر ما تمام است، دفاع در سنگرهاي اسلام واجب است، به اميد حكم جهاد نباشيد ، چرا كه اگر باشيد كوتاهي كرده‌ايد . امروز خداوند لياقت دفاع از سنگرهاي اسلام را به ما عنايت كرد و اين دفاع احتياج به خون دارد تا لياقت كامل شود.
خدايا آن روز نيايد كه دست از جنگ و دفاع بكشيم و به ماديات روي آوريم، اگر چنين شود در پيشگاه تو و رسولت چه جوابي دهيم؟ چشم اميد به نصرتت داريم، ما را ياري كن تا اين لياقت را حفظ نمائيم.
اما قبول قطعنامه از طرف نظام جمهوري اسلامي به عنوان يك حكم شرعي است كه از طرف رهبريت و ولايت امر به ماابلاغ شده است و مقلد اين بزرگوار بايد با جان و دل پذيرا باشند چرا كه مصلحت اسلام بوده و هست و اتمام حجتي است با استكبار و دنيا كه ما را جنگ طلب جلوه دادند و در اين برهه از زمان تنها وظيفه، حفظ لياقت در دفاع از سنگرهاي اسلام كه همانا جنگ با دشمن بعثي است.
به شايعات و نفاق و دوروئي فريب خوردگان كج فكر و لاابالي گوش ندهيد كه اگر گوش دهيد همانا دشمن علني اسلام هستيد .
فرامين رهبري را با جان و دل پذيرا باشيد ، چون راه نجات و سعادت در اين است .
امروز امام با آبرويش معامله كرد و فردا ما بايد با خونمان معامله كنيم . يادمان باشد كه چه بوديد و هر وقت فراموش كرديم ,ذلت و خواري زمان طاغوت به ياد آوريم .
همسرم وفرزندانم :
آنچه امروز باعث جدائي بين ما شد ثمره چندسال تلاش بود و در انتظار چنين روزي بودم و لحظه شماري می كردم و هميشه از خداوند خواستم تا لياقت خدمت و شهادت در راه خودش را به من ارزاني دارد . وظيفه برگردن تو به عنوان مادر فرزندانم اين است كه همچون زينب ، رسالت انقلاب را بر دوش گيري و از هيچ چيزي هراس به خود راه ندهي . چرا كه ما براي اعتلاي كلمه حق جنگيديم و شما نيز براي حفظ اين دستاوردها بايد تلاش كنيد هرچه در زندگي ام وجود دارد متعلق به تو و فرزندانم مي‌باشد و هيچكس حق دخالت ندارد. در راستاي قوانين شرع اقدام شود و شما را همسرم ، به عنوان قيم فرزندان خود انتخاب كردم زيرا شايستگي اين كار را در شما به خوبي حس مي‌كنم.
در پايان از همه حلاليت مي طلبم و چشم اميد به عفو پروردگار دارم .
باميد پيروز ي نهائي در تمام جبهه ها.
والسلام 29/4/67 مصطفي طالبي





خاطرات
مصطفی طالبی از نگاه همسرش:
آخرین روز دوره بود. پنج و نیم صبح بچه ها را بر دم کوه، امتحان تیراندازی. یک و نیم دو بعدازظهر، پر از خاک و خل رسیدم خانه. دست و رویم را شستم. مانتو شلوار مدرسه ام را پوشیدم با روسری کرم رنگ و چادر سفید. مصطفی آمد. نشستیم سر سفره ی عقد، شدم خانم طالبی.
پدرم دائم به سقف نگاه می کرد. اگر پلک می زد، اشک هایش می ریخت پایین. برادرم گوشۀ لبش را می جوید. اما خواهرم آمد جلو، بغلم کرد و گردن بند الله سنگینی را انداخت گردنم. در گوشم گفت: «محض تبرک. دلم می خواهد همیشه گردنت باشد.»
هنوز هم هست. همین یک گردن بند را دارم.
به همه گفته بودم طلا نمی خواهم، هدیه ی سر عقد هم قبول نمی کنم. سفره ی عقد را توی اتاق خودم انداخته بودند، بین تخت و میز تحریرم. آیینه گرفته بودیم، اما شعمدان نه، به چه دردی می خورد. توی باغ خبری نبود. نه چراغانی، نه صندلی های مخمل تاشو با رومیزهای مکلون قرمز. کسی نبود، فقط خواهرها و برادرها بودند. مادرم اصلاً نیامد، بیمارستان بود. وقتی داشت پرده های تازه ی اتاقم را می زد، افتاد. پایش بدجوری شکست. می دانست تا محرم نباشیم، مصطفی به خانه ی ما نمی آید. گفت: «شما عقد کنید.» اما مصطفی یا من، یادم نیست، پیشنهاد دادیم برویم بیمارستان پیش مادرم و همان جا عقد کنیم. مادر قبول نکرد «بیمارستان که جای جشن و عقد نیست.»
شاید این طور راحت تر بود. دلش را نداشت من را پای آن سفره ی ساده با مانتوی مدرسه ببیند.
غروب روز نهم خرداد پنجاه و نه، مراسم که تمام شد، حرف و حدیث ها، نصیحت ها و هشدارها هم تمام شد. کار خودم را کرده بودم.
مصطفی پاسدار بود، یکی از آن بیست نفر اول که سپاه ملایر را تشکیل دادند، شانزده نفر مرد و ما چهار نفر. من، هاشمی، قاسمی و رسولی، که هم کلاس بودیم و همه جا با هم. حرف تشکیل ارتش بیست میلیونی بود و بنا بود دخترها هم آموزش نظامی ببینند.
مصطفی، که آن روزها فامیلش را هم درست نمی دانستم، و آقای یارمحمدی مربی نظامی بودند، اسلحه شناسی، تیراندازی و تمرین های عملیاتی.
می رفتیم کوه های اطراف شهر، راه پیمایی های طولانی، سینه خیز روی سنگ و خار، عبور از مانع، خیزهای پنج ثانیه و سه ثانیه. مانتوهای کلفت می پوشیدیم و چفیه می بستیم روی مقنعه هایمان. پوتین های کفش ملی می پوشیدیم که آن وقت ها می گفتند کیکرز. غروب خسته و مرده با ده دوازده تا زخم و بریدگی کوچک و بزرگ برمی گشتیم. همه چیز خیلی جدی بود. فکر می کردیم بالاخره دیر یا زود ما هم باید بجنگیم.
با تفنگ غریبه نبودم. از بچگی با پدر می رفتیم شکار. با جیب تا پای کوه می رفتیم. باید کمین می کردیم و ساکت می ماندیم. بابا کبک می زد یا به فصلش مرغابی. وقت شکار بزهای کوهی ما را نمی بردند، بچه بازی نبود.
با همه ی این احوال، درس مصطفی سخت بود. سرش را می انداخت پایین و تند تند درس می داد. خیلی فرز بود. عقب می ماندیم. سوال که می کردیم، بدون یک کلمه حرف اضافه جوابمان را می داد و آن قدر تلخ که بالاخره از خیر توضیح بیشتر می گذشتیم. سوال هایمان را نگه می داشتیم برای کلاس آقای یار محمدی که با حوصله تر بود.
مصطفی تا بود، همیشه توی سپاه بود، روز، شب، نصفه شب، معمایی شده بود. بیشتر وقت ها نبود. می رفت کردستان، مرخصی هایش را هم بازمی گشت سپاه. بعدها وقتی حرف ازدواجمان پیش آمد، فهمیدم مادرش فوت کرده و خواهرها و برادرها هم سرشان گرم زندگی خودشان بوده. پدرش دوباره ازدواج کرده بود و مصطفای تنها، پیش تر همان جا می ماند.
دوره ی آموزشی مان که تمام شد، خودمان شدیم مربی. از کلاس ها خیلی استقبال می کردند. داوطلب زیاد بود. حتی روستاهای اطراف مربی می خواستند. اولین دوره ی بچه های شهر که تمام شد، خودشان شدند مربی و ما می رفتیم روستاهای نزدیک ملایر. صبح، آفتاب نزده با لندرورهای سپاه راه می افتادیم و شب برمی گشتیم. پدرم حرص می خورد «کدام پسری تا این وقت شب بیرون است که تو هستی؟»
فایده نداشت، فردا باز هم می رفتیم. بالاخره یک روز دیدم بابا در باغ را قفل کرده چادرم را گذاشتم توی کیف و پرت کردم توی کوچه، بعد هم از دیوار خودم را کشیدم بالا و پریدم آن طرف. بابا دیگر هیچ وقت در را قفل نکرد.
این چادر هم حکایتی بود. اوایل ـ قبل از انقلاب ـ فقط روسری می پوشیدم. همه، شوخی و جدی می گفتند «شده ای شکل کلفت ها» توی آن خانه ی بزرگ پر رفت و آمد با آن همه مستخدم و پرستار بچه و آشپز، فقط کارگرها روسری می بستند.
در مهمانی های بزرگ فامیلی، همین که از در می آمدم، بحث شروع می شد «اصل دل آدم است، دل آدم پاک باشد، ذات آدمی زاد نجیب باشد، این ها همه حفظ ظاهر است...» «آدم باید با خدا باشد، مردم آزاری نکند، حالا این دو وجب پارچه باشد یا نباشد، چه توفیری دارد؟»
اما حرف های دیگری هم بود. روضه های دهه ی محرم که توی خانه ی خودمان برپا می شد و آن ده روز همه روسری و چادر داشتند، چادرهای حریر مجلسی. نماز جماعت مسجد در ماه های رمضان و سخنرانی های بین دو نماز، موعظه های شب های احیاء که مادرم همۀ ما، من، خواهرها، عمه و مادر بزرگ را سوار ماشینش می کرد و می برد و نصفه شب بعد از سحری برمی گرداند. یکی از معلم های مدرسه هم بود. همیشه، آخر همه ی درس هایش می رسید به تسلیم نشدن در برابر وسوسه ی دنیا، سادگی، این که مد یعنی کسی از آن طرف دنیا برای تو تعیین تکلیف کند که چه بپوشی و چه بپسندی. کتاب هم می آورد، مطهری، شریعتی، «فاطمه فاطمه است» «مساله ی حجاب». هر کتابی که اسمش اسلام داشت، زیر میز دست به دست می چرخید، «حقوق زن در اسلام» «ایدئولوژی اسلامی».
سفرهای تهران هم بود. صورت پیر شده ی دایی فرتاشم که سال ها زندانی کشیده بود و جای سوختگی شکنجه روی دست و پایش خوب نمی شد، هنوز یادم هست. همه نگران بودند و می ترسیدند که من هم سرنوشت داییم را پیدا کنم یا حتی بدتر از آن را. پدر بزرگ مادریم استان دار بود و پدر و عموهایم ملاک عمده. خانواده ی ما خیلی توی چشم بود.
با روسری می رفتم مدرسه، گاهی هم چادر می پوشیدم، چادرهای رنگی گل دار، چادر مشکی هنوز باب نبود. حرص مدیر و ناظم در می آمد. خانواده ام را می شناختند «تو دیگر چرا؟ از تو انتظار نداشتیم.»
می ایستادند دم در، روسری و چادرمان را همان جا می گرفتند، کلاسورمان را می گذاشتیم روی سرمان و می دویدیم سمت کلاس. انقلاب که شد، من و هاشمی و رسولی و قاسمی مثل خیلی از بچه ها یک سره وقف راهپیمایی و کتاب و اعلامیه شده بودیم. دایی در تحصن هشتم بهمن دانشگاه تهران شهید شد. همین چیزها آتشمان را تندتر می کرد. همه چیز داشت عوض می شد حتی لباس پوشیدنمان.
مادرم خیلی خوش سلیقه بود. لباس هایمان را از تهران می خرید یا از آن جا پارچه می آورد با مجله های مد و ژورنال ها و بورداهای رنگارنگ. از توی مجله ها مدل انتخاب می کردیم و خیاط می آمد خانه، اندازه ی همه مان را می گرفت و لباس می دوخت، لباس های راحت خانه، پیراهن های مدل دار برای عروسی و مهمانی.
دلم می خواست چادر بپوشم. مقنعه هم تازه باب شده بود، مقنعه های بلند چانه دار.
اوایل انقلاب کسی مقنعه دوختن بلد نبود. در مسجدها و مدرسه ها همه جور کلاسی بود، اصول عقاید و کمک های اولیه، خیاطی هم بود و دوختن مقنعه و چادر یاد می دادند. پارچه را از سه گوش تا می کردم بعد با نخ پایینش را به شکل نیم دایره علامت می زدیم و می بریدیم.
وقتی چادر مشکی سرم کردم، داد همه در آمده بود. تازه به روسری پوشیدنم در مهمانی ها عادت کرده بودند.
انقلاب پیروز شد. عضو سپاه شدیم. آن روزها همه چیز مجانی بود، همه ی کلاس ها، همه ی کارها. حقوق نمی گرفتیم اما صبح تا شب، هر وقت که نیاز بود، آن جا بودیم. ظهرها، بعد از مدرسه می رفتیم سپاه. روزه می گرفتیم که لازم نباشد ناهار بخوریم.
کم کم اعضای سپاه بیشتر شدند، کلاس ها هم بیشتر شد. سرمان حسابی شلوغ بود. هنوز هم ما چهار نفر با هم بودیم، هنوز هم هستیم. قاسمی حرف و حدیث خواستگارها و مخالفت هایم را شنیده بود. همه از خانواده های سطح بالای شهر بودند، آقای دکتر، مهندس تحصیل کرده ی خارج، پسر فلان زمین دار بزرگ. همه را ندیده رد می کردم. همه چیزی کم داشتند. قاسمی گفت: «برادر طالبی قصد ازدواج دارد».
گفتم: «به من چه؟»
گفت: «خب، شما مناسب هم هستید».
گفتم: «به تو چه؟»
گفت: «خب، دوست برادرم است».
گفتم: «اصلاً قصد ازدواج ندارم.» اما قاسمی ول نکرد. گفت و گفت و گفت سه ماه طول کشید تا بالاخره نرم شدم، اما به کسی حرفی نزدم. قاسمی به مادرم خبر داد.
مادرم فقط خندیده بود. فکر می کرد کل قضیه شوخی است، اما نبود. نصیحت ها شروع شد «آدم نظامی مرد زندگی نیست، جانش کف دستش است، حالا کشته بشود یا سال دیگر».
ـ اصلاً، بلا تشبیه، بگو پسر پیغمبر، شرایطش طوری نیست که تو تحمل کنی، نه خانه ای، نه حقوقی، نه آینده ای، نه سواد و تحصیلاتی.
راست می گفتند. مصطفی توی سپاه زندگی می کرد. تازه دیپلم گرفته بود. نوزده سالش بود، با ماهی هزار تومان حقوق که بعد از ازدواجمان شد دو هزار تومان. ماجرای حقوقش را هم بعدها برایم تعریف کرد.
یک روز یکی از بچه های سپاه آمد و گفت برادرها بینی و بین الله، هرکس هر چقدر احتیاج دارد، بگوید که حقوق تعیین کنیم. گفته بود «من که خرجی ندارم، همین جا زندگی می کنم، زن و بچه ای هم که ندارم، بیشتر وقت ها هم منطقه ام، هزار تومان از سرم هم زیاد است.» او هم توی دفترچه اش نوشته بود «مصطفی طالبی، هزار تومان.»
مادرم می گفت: «پول توجیبی تو از حقوق ماهانه ی او بیشتر است، چه طور می خواهی با او زندگی کنی؟»
برادرم می گفت: «پس دانشگاه چی؟ این همه سال حرفش را زده ایم؟»
همیشه برایم بدیهی بود که بعد از دیپلم می روم دانشگاه برای خانواده هم.
پدرم من را کشید کنار، گفت: «می فرستمت انگلیس، پیش داییت درس بخوان، زندگی کن، چند ماهی که بگذرد، خودت به این فکرها می خندی، همه ی این ها زودگذر است، از سرت می افتد.»
زودگذر نبود، از سرم نمی افتاد. گفتم: «دلم نمی خواهد از ایران بروم. دانشگاه را شاید بعد اگر قسمت بود با هم رفتیم.»
گفتم: «از بی پولی نمی ترسم»
اصرار کردم و مصطفی با خانواده اش آمدند خواستگاری. چند دقیقه ای نشستم و بعد رفتم چای خواستگاری را هم من نبردم، مستخدم ها بردند.
خود مصطفی به دل ههم نشسته بود، بس که محجوب بود، اما این باعث نشد شرایطش را نادیده بگیرند. پدرم گفت «اصلاً تو با خودش حرف زده ای؟»
نزده بودم. قرار گذاشتیم و با ماشین برادرم رفتیم بیرون. برادرم پیاده شد، مصطفی جلو نشسته بود و من عقب. برنگشت نگاهم کند. همان طور حرف هایش را زد. عین حرف های پدر و مادرم بود «زندگی با من سخت است. من از فردای خودم خبر ندارم. جانم کف دستم است. معلوم نیست امروز بروم یا فردا. شاید رفتم و ناقص برگشتم، شاید اصلاً برنگشتم. من نه پول دارم، نه خانه، نه حتی امیدوارم بعدها این ها را به دست بیاورم، نه این که نتوانم، اصلاً پیش نیستم. دنبال چیز دیگری ام، اما گمان می کنم با همه ی این ها آدم ها با هم بهتر رشد می کنند، بهتر بالا می روند.»
حرف هایش به جای ترساندن من، اصرارم را بیشتر کرد. مصطفی خیلی چیزها نداشت اما همان چیزی را داشت که من می خواستم، چیزی که دنبالش بودم.
همه با من اتمام حجت کردند، خانواده ام، حتی خود مصطفی، آینده ام را مثل آینه گرفته بودند پیش رویم. قبول کردم، با همه ی سختی هایش. هیچ وقت هم گله ای نکردم. هنوز هم نمی کنم، نه خرداد پنجاه و نه عقد کردیم. سه ماه بعد جنگ شروع شد.
خانه ی پدری من بزرگ بود. جلوی عمارت اصلی حیاط وسیعی بود پر از باغچه های رز و زنبق و گل های اطلسی و میمون. پدرم خودش به آنها می رسید. پشت ساختمان هم یک باغ دو سه تا اتاق دیگر بود که اجاق های بزرگ داشت برای پختن مرباهای فصل، آشپزی های سنگین و شیرینی های عید که تدارکش از اوایل اسفند شروع می شد. دو تا خانم بودند که روزها برای خیس کردن برنج، آرد کردنش و بالاخره پختن شیرینی می آمدند، کلوچه های محلی، شیرینی های کوچک مغزدار. تمام باغ از بوی آرد برنج تازه و گلاب و زعفران پر می شد.
البته مادرم بالای سرشان بود و نظارت می کرد. طرف دیگر باغ، ساختمان بزرگ یک طبقه ای بود که قبلش منزل پدر بزرگم بود. بعدها وقتی خانه ی اصلی را ساختند، آن ساختمان را هم به حال خودش رها کردند. لوله های آب پوسیده بود، گچ دیوارها طلبه کرده بود، متروکه شده بود. با مصطفی قرار گذاشتیم همان جا زندگی کنیم. حقوق مصطفی زیاد شده بود، ماهی دو هزار تومان، اما باز هم نمی توانستیم اجاره خانه بدهیم.
رنگ خریدیم و مصطفی و برادر کوچکترش با هم دو سه تا اطاق ساختمان را رنگ کردند. تا آن جا که می شد درز پنجره های کهنه را گرفتند. شیشه ها را پاک کردیم. تار عنکبوت های کلفت کهنه را با جاروهای دسته بلند از سقف تکاندیم. زمین را حسابی ساییدیم و خانه آماده شد.
گفته بودم جهیزیه نمی خواهم. طفلک مادرم با چه احتیاطی برایم وسایل می گذاشت. چه قدر رعایت می کرد که ناراحت نشوم. چه قدر توضیح می داد و توجیه می کرد که «کمد که تجمل نیست. بالاخره که باید لباس هایت را جایی آویزان کنی.»
مخالف بودم. اما مادرم یک تخت خواب سنگین چوب گردو برایم گذاشت. آن قدر کوتاه آمده بودند که دیگر نتوانستم چیزی بگویم. خانواده ام سر مهریه، سخت نگرفتند. یک سکه ی طلا، یک قرآن، یک آیینه ی بدون شمعدان. اما دست خالی روانه کردن دختر برایشان سخت بود، اگرچه بعدها هر کدام به اسم کادو و چشم روشنی یک تکه اسباب و اثاثیه آوردند و همه چیز به قدر احتیاج جور شد.
آخر شهریور جنگ شروع شد. خانه را تمیز کرده بودیم و چیده بودیم. اگرچه آبگرم کن نداشت، لوله ها پوسیده و خراب بودند و حمام و ظرف شویی را هم نمی شد استفاده کنیم، مصطفی می آمد که لوله ها را تعمیر کند، تلویزیون هی آژیر می کشید، زرد، قرمز، سفید و هی معنی هر کدام را تکرار می کرد «معنی و مفهوم آن این است که احتمال حمله هوایی ...»
احتمال حمله ی هوایی بود. لوله ها را ول کردیم و روی پنجره کاغذهای کلفت مشکی زدیم و روی شیشه ها را چسب زدیم. مادر برایمان یک سینی پر خوراکی آورد و کنارمان ماند. می گفتیم و می خندیدیم و کاغذها را می چسباندیم پشت شیشه ها.
لوله ها درست نشد. یک منبع دویست لیتری آهن سفید که پایینش شیر داشت، گذاشتم بیرون ساختمان، دم در که ظرف ها را آن جا بشوییم.
پدر و مادرم دیگر نه اعتراض می کردند، نه نصیحت و نه حتی حرص می خوردند. سرشان را تکان می دادند و می خندیدند و سعی می کردند هرجا که بشود کمک کنند.
مصطفی جای خودش را باز کرده بود. برادرم قبل از ازدواج به مصطفی گفته بود «مژگان عزیز کرده ی مادر و پدرم است، مخالفت می کنیم، چون مطمئن هستیم طاقت زندگی با تو را ندارد.»
اما حالا مادرم می گفت: «من مامان مصطفی هستم. وای به حالت اگر این نازنین را اذیت کنی.»
به مصطفی می گفت: «نازنین» اسمش را صدا نمی کرد. هنوز هم همین طور است.
همه دوستش داشتند، به خاطر متانت و صبرش، به خاطر خوش روییش که گاهی خودم را هم متعجب می کرد. این مصطفی گاهی با برادر طالبی ای که از کلاس های سپاه می شناختم، خیلی فرق می کرد. توی جمع های فامیلی وقتی بحث می شد، وقتی خلاف اعتقاداتش حرف می زدند، عصبانی نمی شد. می گذاشت قشنگ حرف هایشان را بزنند بعد آرام آرام جواب می داد، دلیل می آورد، مثال می زد، صداقتش مجاب کننده بود.
به حلال و حرام خیلی مقید بود، اما با هیچ کس قطع رابطه نمی کرد. خانه ی همه ی اقوام سر می زدیم. اگر یقین می کرد اهل خمس و زکات نیستند، خودش زکات شام و ناهار را که خورده بودیم، کنار می گذاشت، یک ماه بعد از عقدمان عروسی برادرم بود. یک مجلس مفصل با چراغانی سراسر باغ و یک عالمه مهمان و بزن و بکوب. مصطفی هم آمد، اما ماند همان جا، دم در، سر خودش را با کارهایی که پیش می آمد گرم کرد، کارهایی مثل تهیه و تدارک وسایل و خوش آمدگویی به مهمان ها.
شب های جمعه می آمد دنبالم می رفتیم دعای کمیل. به اقوام سر می زدیم. سپاه هم می رفتیم، اما آن جا کمتر هم دیگر را می دیدیم. سعی می کردیم سر راه هم سبز نشویم.
گاهی نگاهش جای دیگری بود و صدایش می زدم، جواب نمی داد. ناراحت می شدم. بعد که می فهمید، عذرخواهی می کرد «ببخش، نشنیدم.» آن قدر این نشنیدم ها تکرار شد که شک کردیم و با هم رفتیم پیش دکتر. گفت: «تا حالا کجا بودی؟ پرده ی هر دو گوش آسیب جدی دیده، انگار بغل گوش هایت بمب منفجر کرده اند.»
راست می گفت. هر دو می دانستیم کار آر.پی. جی و خمپاره است. دکتر گفت: «قابل درمان است اما دیگر نباید سر و صدا بشنوی. حتی به اندازه ی بوق ماشین یا صدای بلند رادیو، وگرنه شنواییت روز به روز کمتر می شود.»
مصطفی پیش دکتر حرفی نزد. بیرون که آمدیم، گفت: «این یعنی یا گوش یا جبهه.»
برای من معلوم بود که کدام را انتخاب می کند.
نیمه های آبان عروسی کردیم، یعنی رفتیم سر خانه و زندگی خودمان. نه اینکه جشن بگیریم. هرکس می آمد خانه ی مادرم، می فهمید که عروسی کرده ام و از آن جا رفته ام. بعد چشم روشنی می آوردند خانه ی ما.
مصطفی خیلی درگیر بود. باید نیروهای داوطلب را آموزش می داد. از طرفی، طرحی تنظیم کرده بود که کارها را جوری تقسیم کنند که یک سوم نیروهای سپاه بتوانند آن ها را انجام دهند و دو سوم دیگر بروند جبهه. خیلی ها با این طرح مخالفت کردند، خیلی ها ترجیح می دادند در امنیت شهر بمانند.
بعضی ها دشمنش شدند، اما چاره ای هم نبود. همه چیز به هم ریخته بود. سیاست های جنگی بنی صدر می گفت بگذارید نیروهای عراقی حسابی در خاکمان پیش بیایند، بعد با حملۀ گاز انبری نابودشان می کنیم. در عمل شکست خورده بود. خرمشهر دست عراقی ها بود. آبادان را محاصره کرده بودند، مهران زیر دستشان بود، بستان را گرفته بودند، حرف اهواز و تهران را می زدند. ارتش بود اما دست تنها کار زیادی نمی توانست بکند. اگر مقاومتی هم بود، همین نیروهای داوطلب بودند که مانده بودند و می جنگیدند. مصطفی هم جبهه بود، اگر نبود هم، تا نیمه های شب می ماند سپاه. کم می دیدمش. روزها می رفتم سپاه. مدرسه ی شبانه را رها کردم. مصطفی دوست نداشت وقتی برمی گردد، خانه نباشم. اما ماندن هم چندان ساده نبود. خانه بزرگ بود و جز همان سه اتاقی که رنگ کرده بودیم، پشت خانه هم باغ بزرگی بود پر از درخت های بادام که رهاشان کرده بودند و آبشان نمی دادند تا بخشکد. به تنهایی عادت نداشتم. شب ها باد که می پیچید توی درخت ها و در و پنجره های کهنه ی ساختمان را می لرزاند، عین خانه ی ارواح، طاقتم تمام می شد. می دویدم سمت خانه ی مادرم. اما باز سعی می کردم عادت کنم. با شلنگ آب می ریختم و بشکه ی آهنی را پر می کردم. چوب می آوردم و بخاری هیزی مان را پر می کردم. توی اتاق کوچکتر یک بخاری قدیمی همدان کار داشتیم که نفتی بود. پرش می کردم، باز هم شبی هزار مرتبه خاموش می شد.
به مصطفی می گفتم کاش مریض می شدی، می ماندی خانه، مریض می شد اما نمی ماند. فکرش را هم نمی کردم، اما وابستگیم به مصطفی خیلی شدید بود، دل تنگیم هم. اما وقتی دیگران را می دیدم، دوست ها یا هم سن و سال هایم را که همسرش هایشان را در جنگ از دست داده بودند، از دل تنگی خودم خجالت می کشیدم. وقتی یاد حرف هایمان می افتادم حتی رویش را نداشتم که دعا کنم مصطفی شهید نشود. فقط دعا می کردم خدایا بعد از مصطفی عمرم را طولانی نکن.
حقیقتش، از همان اول یقین داشتم که شهید می شود، دیر یا زود. اواخر تیر سال شصت پسرم، میثم به دنیا آمد. ماه های آخر، مصطفی جبهه بود. خیلی می ترسیدم. می ترسیدم اتفاقی بیفتد و من ته آن باغ بزرگ، توی آن ساختمان دور متروک تنها بمانم. اما چند روز آخر خودش را رساند. درد که شروع شد، پدرم را خبر کرد و رساندنم بیمارستان.
بعد از تولد میثم کم کم کار سپاه را هم کنار گذاشتم. ماه های بارداری هم می رفتم کارهای پرسنلی بچه های بسیج را مرتب می کردم. یکی دو شب در هفته هم که خود مصطفی در سپاه کار داشت، می ماندم همان جا.
سپاه ساختمان دو طبقه ی بزرگی بود که آن روزها طبقه ی دومش را کرده بودند بازداشتگاه. سال شصت اوج فعالیت گروهک ها بود، از پخش شبانه و اعلامیه تا بمب گذاری و ترورهای خیابانی. رسیدگی به مساله ی گروهک ها وظیفه ی سپاه بود. هر که را می گرفتند، قبل از محاکمه و دادگاه می آوردند طبقه ی بالای سپاه. هر شب یکی از ما می ماندیم که اگر کاری پیش آمد باشیم.
میثم بچه ی سبزه و ظریفی بود با موهای پرپشت مشکی. همان روز اول توی بیمارستان مریض شد. اول سرماخوردگی بود، بعد شد عفونت ریه. ده دوازده روزه بود که سرفه هایش شروع شد. شیر نمی خورد و شبانه روز گریه می کرد. دکترها مریضیش را تشخیص نمی دادند. داروها بی اثر بود و میثم پیش چشم هایمان آب می شد. حال خودم هم خوب نبود. خواهرش به اصرار، من را برد خانه ی خودشان. مصطفی خانواده ی شلوغ و خونگرمی داشت. باهاشان راحت بودم. میثم تازه بیست روزش شده بود که بیماریش روزبروز شدیدتر می شد. مصطفی هم رفت جبهه، آن وقت بود که تازه فهمیدم تنهایی یعنی چه.
میثم تازه چهار دست و پا می رفت. کف یکی از اتاق ها را حصیر انداخته بودیم. سر زانوها و دست های میثم بر اثر بریدگی های کوچک شده بود، حصیر پوستش را می خراشید. مادرم میثم را بغل کرد، سر زانوهای کوچکش را دید که خونی بود. نشست همان جا دم در، سرش را گرفت بین دست هایش و گریه کرد «پای هر تار موی تو من قربانی کشتم تا بزرگ شدی، پدرت یک نفر را فقط آورده بود مخصوص بغل کردن تو، که پای مژگان خانم خاکی نشود. آن وقت هی سر می زنم می بینم گندم پخته می خوری. می بینم حصیر خشک دست و پای بچه ام را تکه پاره کرده.»
دو پایش را کرده بود توی یک کفش که برایمان فرش بیاورد. گفتم: «نمی خواهم.»
گفت: «دست بافت نبر، فرش ماشینی ببر. این که دیگه ارزشی ندارد، پولش را بده اما با این طفلک این طور نکن.»
مصطفی آمد و رفت. اما میثم خوب نشد. یک روز حالش جوری به هم خورد که بغلش کردم و رفتم ایستگاه مینی بوس ها. تنها رفتم اراک. خواهرم آنجا بود. ملایر متخصص اطفال نداشت. وقتی دکتر میثم را دید گفت: «جنازه اش را آورده اید که زنده اش کنم؟»
دارو نوشت، آمپول های کاتامایسن قوی، هر دوازده ساعت. نوبت دومش ساعت دوازده شب بود. مصطفی هنوز نیامده بود. خواهرم و شوهرش میثم را می بردند بیمارستان که آمپولش را بزنند.
برگشتم ملایر. هوا سرد بود. خانه ی ما با آن همه پنجره و اتاق وسط باغ، با بخاری همدان کارمان که دائم خراب بود، گرم نمی شد. میثم یک سره گریه می کرد و گوش هایش را چنگ می زد. دکتر گفت: «لوزه ی سومش شدید متورم شده و عفونتش می ریزد پشت پرده های گوش، باید زود عملش کنیم.»
مصطفی جبهه بود، غرب. تلفن کردم و بهش گفتم. اوضاع جنگ بحرانی بود. نیامد. گفت: «هرکاری صلاح می دانی، انجام بده. نخواه که در این شرایط همه چیز را به خاطر بچه ی خودم رها کنم.»
خیلی اصرار کردم. ته قلبش خواسته بودم بیاید، نه بعدش خواستم. فقط همان یک بار خواستم. همان یک بار هم نیامد.
بیمارستان ملایر امکانات نداشت که عملش کنند. باید بچه را می بردم همدان. نمی توانستم، نمی شد. تا آن وقت هر جایی که می خواستم بروم. یا با خانواده ام رفته بودم یا با راننده مان. تصور این که با یک بچه ی کوچک در شهر غریب سرگردان شوم، وحشت زده ام می کرد. با دارو و مسکن میثم را نگه داشتم. از بغلم پایین نمی آمد. یک ماه گذشت تا اوضاع جبهه آرام تر شد. مصطفی برگشت و با هم میثم را بردیم پیش دکتر. گفت: «یک ماه پیش بنا بود این بچه را عمل کنیم. گفتم خطرناک است. فکر کردید شوخی می کنم؟ بچه را قربانی بی مسئولیتی خودتان می کنید. دیگر هیچ تضمینی نیست که عملش موفق باشد.»
بالاخره عملش کردند. فرشمان را فروختیم تا پول عملش را جور کنیم. دو روزی ماندم بیمارستان کنار تختش. خون بالا می آورد. کم کم بهتر شد. از آن به بعد تا پنج سالگی زیر نظر دکتر بود. ماهی یک بار باید می بردیمش تهران. تهران رفتنمان را با مرخصی های مصطفی تنظیم می کردم. وقتی می آمد، شبانه راه می افتادیم، صبح می رسیدیم. میثم را می بردیم دکتر، داروها را می خریدیم و دوباره برمی گشتیم ملایر.
در آن خانه هم دیگر نمی شد. زندگی کرد. دیوارها موریانه زده بود و از هر گوشه ای هزار پاهای ریز و درشت و عقرب های کوچک زرد بیرون می آمد.
میثم را می گذاشتم توی گهواره ی توری زیب دار، اما باز می ترسیدم. وقتی پدرم باغ و خانه را فروخت و آمد کرج، من هم از آن خانه ی قدیمی بیرون آمدم. یکی از دوستان صمیمی مدرسه ام با برادر مصطفی ازدواج کرده بود، خودم به هم معرفیشان کرده بودم. با هم خانه گرفتیم، یک خانه ی دو اتاقه ی کوچک. همه ی وسایلم را چیدم توی همان یک اتاق. رفت و آمدی نداشتم. بس بود. برادر مصطفی پاسدار بود و خانمش دانشجوی تهران. آن جا هم اغلب تنها بودم، به خصوص که خانواده ی خودم هم از ملایر رفته بودند.
آن سال ها اغلب مصطفی ما را گم می کرد. آن قدر دیر می آمد که موعد اجاره تمام می شد. می گشتیم و خانه ی دیگری پیدا می کردیم. مصطفی معمولاً نصفه شب می رسید. می رفت خانه ی قبلی، نبودیم، آن وقت از مادر جاریم که با هم خانه می گرفتیم، آدرس جدید را می پرسید و می آمد «منزل نو مبارک».
یک بار خانه آن قدر پرت و دور بود که آدرس نداشت. مادر جاریم خودش با مصطفی آمده بود. در را که باز کردم آمد تو، گفت «مهمان نمی خواهید؟»
گفتم: «قدمش روی چشم.»
مصطفی از پشت دیوار آمد بیرون. پیدا کردن خانه سخت بود. اسباب کشی سخت تر، هر چقدر هم که می گذشت، عادت نمی کردم. برادر مصطفی و همسرش هم از ملایر رفتند. تنهاتر شدم. این بار مصطفی بود. گشتیم و یک خانه ی خیلی کوچک پیدا کردیم، حتی جایی برای پهن کردن لباس ها هم نداشتم، نه حیاط، نه حتی یک تراس کوچک. لباس ها را که می شستم، می بردم پشت بام. چاره ای نبود.
اسباب و اثاثیه را که جا به جا کردم، مصطفی رفت جبهه. یکی دو ماه بعد برادرش آمد و خانه ی ما را دید. گفت: «آقا مصطفی شما را آورده این جا؟»
گفتم: «خانه ی بهتری پیدا نکردیم.»
بلند شد، کمک کرد تا اثاثیه مان را جمع کردیم و ما را برد خانه ی پدرشان. خانه بزرگ بود و دو قسمت جدا داشت. این بار مصطفی واقعاً ما را گم کرده بود. حسابی سرگردانی کشید تا پیدایمان کرد. منطقه که می رفت، از همه چیز بی خبر می ماند. نامه نمی نوشت. هرچه به دستم می رسید، وصیت نامه بود. اهل تلفن کردن هم نبود. در تمام این سال ها فقط یک بار زنگ زد، خرداد شصت و یک. پشت خط داد می زد: «خرمشهر را پس گرفتیم، خرمشهر را پس گرفتیم.»
می پرسیدم: «تو کجایی؟ تو خوبی؟»
ـ همین دور و برام. همین نزدیکی ها.
پشت خط شلوغ بود. صدایش به زور می رسید. دیگر هیچ وقت تلفن نزد.
به اصرار خودم، گفتم: «می خواهم نزدیک شما باشم.»
گفت: «آن جا زندگی خیلی سخت است.»
گفتم: «این جا هم آسان نیست.»
چیزی نگفت. یک سال بعد رفتیم اسلام آباد. کمی بعد خبر داد که جایی را برای ما در نظر گرفته. سه تا بشقاب، دو تا قابلمه ی کوچک، یک گاز پیک نیک و دو سه دست رختخواب برداشتیم و رفتیم. همه ی زندگیمان همین بود. اقامتگاه دو تا بلوک بزرگ بود. بچه های لشکر حضرت رسول و لشکر سیدالشهدا و قرارگاه ما آن جا مستقر شده بودند، واحدهای کوچک و مختصر که در هر کدام خانواده ای زندگی می کردند. نزدیک خط بودیم. عملیات که تمام می شد یا روزهایی که منطقه آرام بود، مردها برمی گشتند. همه جوان بودند، با بچه های کوچک. وای به روزی که یکی برنمی گشت، صورت وحشت زده ی بچه ها، زن هایی که با نگرانی از هر کسی سراغ شوهرشان را می گرفتند، شرمندگی مردهایی که برگشته بودند و خوشحالی زن هایشان که با خجالت پنهانش می کردند.
بعد از عملیات میمک همه برگشتند جز مصطفی. خانم های دیگر با هم دوست بودند، رفت و آمد داشتند، اما من نه. جز با یکی دو نفر که آن روزها رفته بودند شهر خودشان، کس دیگری را نمی شناختم. مصطفی هم که نبود. حسابی تنها شده بودم. شهر هم زیر آتش بود. رادیو همیشه آژیر خطر می زد. صالح آباد را که نزدیک بود، مرتب می زدند. خیلی ترسیده بودم. ده دوازده روز گذشت. رفتم سراغ فرمانده قرارگاه نجف اشرف. تازه فهمیدم مصطفی معاون اطلاعات عملیات قرار گاه است. آن ها اطمینان دادند که مصطفی سالم است. نصف عمر شدم تا برگشت. گفتم: «نمی دانستم معاون عملیات قرارگاهی.»
خیلی عصبانی شد. گفت: «هیچ وقت در باره ی مسئولیت من حرف نزن، دوست ندارم کار و زندگیم قاطی شود.»
در باره ی کارش حرف نمی زد، اگر می پرسیدم، می گفت: «تلویزیون که دائم دارد اخبار جنگ پخش می کند، همان را گوش کنید.»
یک بار، فقط یک بار، از جبهه گفت، بعد از عملیات کربلای چهار، توی آمبولانس، وقتی برمی گشتیم ملایر.
ده یازده ماهی ماندیم اسلام آباد تا مصطفی منتقل شد جنوب. دیگر ماندن فایده ای نداشت. نمی شد نزدیکش باشم، برگشتیم ملایر. سپاه به اعضایش زمین می داد، صد و هفتاد و شش متر، چهل و دو هزار تومان. پس اندازی نداشتیم اما از پول فرشی که برای عمل میثم فروخته بودیم، پنج هزار تومان مانده بود که اصلاً کافی نبود. کم کم داشتیم از خرید زمین منصرف می شدیم که برادر برزگ مصطفی با قرض از این و آن باقی پول را تهیه کرد و بالاخره صاحب زمین شدیم، اما برای ساختنش پولی نماند.
آقای تاجوک، دوست صمیمی مصطفی، زودتر خانه اش را ساخت، خودشان رفتند طبقه ی بالا، به ما هم اصرار کردند که «بیایید پیش ما، همین جا طبقه ی پایین.» ما هم اسبابمان را بردیم و تا وقتی خانه ی خودمان ساخته شد، ماندیم همان جا.
مصطفی دیر می آمد و زود می رفت. مجروح می شد، بستری می شد، وقتی خطر می گذشت، وقتی همه چیز تمام می شد، تازه خبر به گوش من می رسید. هیچ وقت چیزی نمی گفت، خبر نمی داد.
یک بار با بلوز نظامی و شلوار کردی از جبهه برگشت. خیلی بد راه می رفت و سخت می نشست. جز این، همه ی رفتارهایش عادی بود. نمی توانستیم بپرسم، خجالت می کشیدم. بالاخره طاقت نیاوردم از خودش نه، از برادرش پرسیدم.
گفت: «ترکش خورده».
گفت: «سه نفر روی موتور بوده اند. خمپاره خورده کنارشان. اولی شهید شده، دومی هر دو پایش را از دست داده مصطفی هم ترکش خورده.»
البته آن وقت ترکش ها را در آورده بودند، داشت خوب می شد که آمده بود خانه.
نامه که نمی نوشت، آن ها که از جبهه برمی گشتند، برایمان خبر می آوردند «تا دو سه روز پیش آقا مصطفی با ما بود، خوب بود. سلام رساند.» اما گاهی همین هم نبود. روزها می گذشت و هیچ خبری نمی آمد، کسی هم نبود که از او بپرسم. یک بار بعد از مدت ها بی خبری، رادیو عراق را گرفتیم که گاهی اسم اسرا را اعلام می کرد، همان لحظه بعد از کلی رجزخوانی گفت «نیروهای پیروز ما مصطفی طالبی، یکی از مزدوران ارتش خمینی را دیروز به اسارت گرفته اند.»
نمی فهمیدم چه کنم. تصور وحشتناکی از اسارت داشتم، ازبس مصطفی دعا می کرد که تا زنده است اسیر نشود. چادرم را پوشیدم و میثم را برداشتم رفتم سراغ آقای تاجوک. گفت: «من تا همین دیروز با مصطفی بودم.»
گفتم: «حاجی شما سه روز است که ملایری، من هم خبر اسارتش را از رادیو عراق شنیدم، هرچه شده راستش را به من بگو.»
گفت: «راستش این که من هیچ خبری از مصطفی ندارم اما به خانواده نگو. نگران می شوند.»
نگفتم. هرکس حال مصطفی را می پرسید، می گفتم «خوب، الحمدالله.» اما دلم خون بود.
دو ماهی می شد که رفته بود. معمولاً چهل و پنج روز جبهه بودند، شش روز می آمدند خانه. حالا شصت روز بود که از او بی خبر بودم. صدبار مردم و زنده شدم تا آمد. نشناختمش. صورتش شده بود رنگ لباس هایش. موهایش یک دست خاکستری بود، وقتی سرش را شست دوباره مشکی شد.
لباس هایش را دو روز خیس کردم تا قابل شستن شد. گفتم: «چه خبر؟»
گفت: «خبر خیر. همان ها که از اخبار می شنوید.»
گفتم: «عراق اعلام کرد تو را گرفته اند.»
گفت: «ساکم را آب برده و آن ها مدارکم را پیدا کرده اند، سرشان کلاه رفته. فکر کرده اند کسی هستم.»
همان وقت ها توانستیم از بانک سیصد هزار تومان وام بگیریم. شروع کردیم به ساختن خانه مان، یک حیاط کوچک، یک زیرزمین نقلی. علی رضا، برادر کوچک مصطفی، که تازه در ارتش استخدام شده بود، گفت: «خانه را دو طبقه بسازید که من هم خانمم را بیاورم پیش شما که تنها نباشد.»
علی رضا هنوز ازدواج نکرده بود، تازه رفته بود توی بیست سال.
گفتیم: «این پول به ساختن خانه ی دو طبقه نمی رسد.»
گفت: «خرج طبقه ی دومش را خودم می دهم.»
جواز دو طبقه گرفتیم و شروع کردیم. خانه نیمه تمام بود که علی رضا شهید شد. به ازدواج و خانه ی نو نرسید. وقتی علی رضا می آمد، اگر مصطفی بود، نمی گذاشت جایی برود. می ماند خانه ی ما. آن سال ها هم عید بود، علی رضا از خانه ی ما رفت جبهه. دم در برمی گشت کمی این پا و آن پا کرد، گفت: «انگار بار آخر است. فکر نمی کنم برگردم.»
گفتم: «این طوری حرف نزن. حالا حالاها کار داری. باید زن بگیری، با هم همسایه بشویم.»
گفت: «اگر شد. اگر برنگشتم اسمم را روی کوچه بگذارید تا حداقل یادی از من باقی بماند.»
حرفش را به شوخی گرفتیم و خندیدیم.
آخر فروردین خبرش را آوردند. اسم کوچه شد کوچه ی شهید علی رضا طالبی. چند ماه بعد رفتیم خانه ی خودمان، بدون علی رضا.
خانه نیم ساز بود، نمی توانستیم کاملش کنیم، کلی بدهکار بودیم، سیصد هزار تومان بانک هم تمام شده بود، اما بالاخره رفتیم. اتاق ها در نداشت. دور و بر خانه مان هنوز بیابان بود. شب ها باد می پیچید توی خانه. خیلی سرد می شد. دو تا پتو آویزان کرده بودم جلوی در اتاق. پنجره ها را هم یک جوری با پلاستیک پوشانده بودم. بخاری نفتی همدان کار را هنوز داشتیم و هنوز خراب بود. میثم دائم سرما می خورد و مصطفی هنوز نبود.
یک روز از تعاونی سپاه تماس گرفتند که «هستید بیایند شیشه های پنجره را درست کنند؟»
شیشه کم بود، از دزفول می آوردند. یک ساعت بعد، خدا رحمت کند سیدعباس حسینی که کمی بعد شهید شد، با یک نفر دیگر آمدند و شیشه ها را نصب کردند، گیج شده بودم، هنوز خبر نداشتم مصطفی مجروح شده.
تا روز بعد که برادرش آمد و گفت: «حاضر شو برویم تهران، مصطفی....»
گفتم: «شهید شده؟»
گفت: «هنوز نه. ترکش خورده، بیمارستان است.»
وقتی رسیدم تهران، روزها از زخمی شدنش گذشته بود. اول فرستاده بودنش مشهد، دوباره آورده بودنش تهران. سمت راست بدن از شاه رگ گردن تا نوک پاف سانت به سانت ترکش خورده بود. وقتی رسیدیم بیمارستان، حال خوبی نداشت. چند روز بعد مرخص شد، اما نمی توانست راه برود یا حتی درست بنشیند. آمبولانس گرفتیم و آمدیم ملایر. من و میثم و برادرش نشستیم پشت آمبولانس کنار مصطفی. توی راه ملایر با هم بودیم. برای اولین و آخرین بار از جبهه تعریف کرد «با تاجوک کنار هم بودیم، خمپاره می زدند و پشت بندش منور. داشتیم می رفتیم که دیدم جلوی پایمان یک حوضچه ی خون زیر نور برق می زند. گفتم حاجی ترکش خورده ای؟ گفت نه، خودت ترکش خورده ای. ببین لباس هایت خون خالی است. گفتم من؟ هر دو با هم افتادیم.»
هر دو زخمی بودند. یک ترکش ریز به روده های تاجوک خورده بود. عمل سختی داشت. کلستومی شده بود. برایش کیسه گذاشته بودند.
چند روز بعد که مصطفی استراحت می کرد، رفتم خانه ی آقای تاجوک احوالش را بپرسم، نزدیک بودم. خانمش همین که من را دید گفت: «چرا آمده ای این جا؟»
گفتم: «چه طور؟»
گفت: «این ها دارند می روند منطقه. آمده اند دنبالشان.»
گفتم: «با این حال و روز؟» و دویدم سمت خانه. آمبولانس دم در ایستاده بود. درهای عقب باز بود و دو تا برانکار برایشان گذاشته بودند. گفتم: «مصطفی با این وضع کجا؟» نگفتم نروو.
گفت: «عملیات نیمه تمام مانده.» ما هم مسئول محوریم، باید برگردیم.»
اولین و آخرین باری بود که در باره ی مسئولیتش حرف می زد.
مصطفی رفت و بمباران های ملایر شروع شد. شهر کم کم خالی شد. مردم می رفتند شهرهای دیگر یا روستاهای اطراف. پدرم آمد تا من را ببرد تهران. نرفتم، می خواستم خانۀ خودمان باشم. هرچه اصرار کرد، قبول نکردم. منتظر خبری از مصطفی بودم. کرسی را بردم زیر زمین، با میثم همان جا زندگی می کردیم.
یک شب کنار میثم دراز کشیده بودم، تازه بچه را خوابانده بودم که سنگی به شیشه خورد. با خودم گفتم باد است. گفتم خیالاتی شده ام. اما نه باد بود نه خیال. دزدها توی شهر می گشتند و به شیشه ی خانه ها سنگ می زدند که بفهمند خانه خالی هست یا نه.
صبح رفتم نان بخرم، پرنده پر نمی زد. مردی از روبرو آمد و گفت: «شما این جا چه می کنی؟»
گفتم: «خانه ام این جاست.»
گفت: «برو. زودتر برو خانه، خطر دارد. توی شهر گرگ پیدا شده، همین حالا خودم یکیشان را دیدم. از خانه بیرون نیا، گیر گرگ های گرسنه می افتی.»
توی همین بمباران ها آقای یزدان یار، شوهر خواهر مصطفی، شهید شد. یزدان یار دبیر بود. همیشه تابستان ها می رفت جبهه، اما آن سال حوالی دی ماه بود که می خواست برود منطقه. وصیت نامه نوشته بود و برده بود دفتر حاج آقا فاضلیان، امام جمعۀ شهر. اما به جبهه نرسید، وقت برگشتن زیر بمباران ماند و شهید شد.
مصطفی برای مراسم از جبهه برگشت. هنوز حال خوبی نداشت. چند روزی ماند به بهانه ی مراسم ختم شهید یزدان یار که در تهران برگزار می شد، ما را آورد تهران خانه ی مادرم. آن روزها محیا را باردار بودم، اما هیچ کس نمی دانست. چند روزی ماندیم. وقتی می خواست برود، به مادرم گفت: «زحمت بچه ها را بکش.»
مادرم گفت: «من که از خدا می خواهم مژگان و میثم پیش من بمانند، شما خیالت راحت.»
مصطفی خداحافظی کرد. یک لحظه دم در موضوع بارداریم را به او گفتم. یک لحظه ماند. نمی دانست چه کار کند دم رفتن. از شنیدن خبر بچه شوکه شده بود. گفتم: «لازم نیست کاری کنی. فقط می خواستم خبر داشته باشی، حالا برو.» رفت.
خانه ی مادرم بودم. زمستان کرج سرد بود. دم صبح خواب دیدم مصطفی آمده با دست قطع شده و خون آلود دارد وسط یک دشت بزرگ راه می رود. از خواب پریدم. صبح برادر مصطفی آمد، اصرار کرد مدتی برویم خانه ی آن ها، اسلام شهر، رفتیم.
دو سه روز بعد، غروب کنار پنجره ی مشرف به کوچه نشسته بودیم، متوجه مردی شدیم که از بالای کوچه می آمد و سراغ خانه ی طالبی را می گرفت. میثم جلوی در ایستاده بود، گفت: «شما خانه ی عموی من را می خواهید؟»
برادر مصطفی هم رسید. تا مرد را دید، پرسید: «مصطفی شهید شده؟»
مرد گفت: «نه» و قسم خورد تا خیال همه راحت شود. گفت که برادرش زخمی شده و چند روزی است که می رود بیمارستان و آن جا مجروحی را می بیند که خیلی تنها است و هیچ ملاقاتی ندارد. آدرسش را می پرسد و مجروح به سختی نشانی این جا را می دهد. شب شده بود. راه افتادیم سمت بیمارستان سینا.
ساعت حوالی ده بود که رسیدیم. اگر شماره ی اتاق و نشانی های مرد نبود، هیچ کدام نمی فهمیدیم آن صورت ورم کرده ی کبود که جابه جا خونی بود، مصطفی است. دست و پاهایش باندپیچی شده بود. زخم ها عفونت داشت، اتاق پر از بوی تعفن بود.
ملافه کنار رفته بود، دست راستش را می دیدم. شماره ی پلاکش را کامل روی دست نوشته بودند، کاری که برای جنازه ها می کردند تا گم نشوند. به هوش بود و نبود. از دوستانش شنیدم که بعد از ترکش خوردنش دو روز مانده بود روی زمین، زیر آفتاب و باران. نیروهایی که می روند جلو، به خیال آن که شهید شده، از کنارش رد می شوند. بعد از عملیات، عملیات کربلای پنج، وقتی برمی گردند تا جنازه ها را جمع کنند، باران می گیرد، اسفند ماه بود. باران که روی صورتش می ریزد، تکان می خورد. یک نفر می بیند و می فهمد که زنده است و می رسانندش بیمارستان.
هر دو پا زخمی بود، نصف استخوان زانو رفته بود، بعضی از ترکش ها بیست سانت توی گوش و استخوان فرو رفته بود. دست چپ متلاشی شده بود. استخوان کاملاً خرد شده بود و عضلات از بین رفته بود.
مصطفی را که دیدم، خدا را شکر کردم. میثم را راه ندادند، اما نیم ساعتی که گذشت نگهبان بیمارستان، همان که گفته بود: «حق ندارید بچه را ببرید، ممنوع است.» دست میثم را گرفته بود و آوردنش توی اتاق. چشم هایش پر از اشک بود. صورت میثم هم خیس بود. نگهبان گفت: «دیدم گریه می کند، رفتم کنارش. گفت تو بابا داری؟ گفتم: بله. گفت دوستش داری؟ گفتم: خب بله. گفت من هم بابا دارم، خیلی هم دوستش دارم، اما اگر بابایم آن بالا شهید شود و من نبینمش، چه کار کنم؟ من هم آوردمش بالا، گور پدر قانون و مقررات.»
از آن به بعد میثم می آمد بالا. همه دوستش داشتند. به شیرین کاری هایش می خندیدند. میثم که بود، روحیه شان عوض می شد. از فردایش هر روز می آمدم ملاقات. پیش از اذان ظهر از خانه ی مادرم، گوهر دشت کرج، راه می افتادم تا ساعت دو و نیم سه برسم بیمارستان سینا، نزدیکی های میدان حسن آباد.
ساعت ملاقات که تمام می شد، راه می افتادیم سمت کرج. تکه تکه می آمدم تا میدان آزادی. صف اتوبوس های گوهردشت شلوغ بود. گاهی یک ساعت طول می کشید تا نوبتم شود. شب، دو سه ساعتی از مغرب گذشته می رسیدیم خانه. میثم روزهایی که همراهم می آمد، از خستگی هلاک می شد. توی اتوبوس خوابش می برد. اگر می توانستم، بچه ی خواب آلود را بغل می گرفتم. میثم سنگین بود، آن هم با شرایط من، نمی توانستم. بیدارش می کردم و یک جوری می کشاندمش تا خانه و به خودم می گفتم فردا دیگر نمی آورمش، بماند پیش مادرم. اما فردا باز جوری گریه می کرد که دلم ریش می شد. می بردمش. چند روزی گذشت تا مصطفی کاملاً هوش یار شد.
هر روز می گفت نیا. هر روز می گفت: «به این بچه ظلم می کنی مژگان.»
منظورش محیا بود که هنوز به دنیا نیامده بود. یک روز تهدیدم کرد «اگر هر روز بیایی، به همه می گویم، بارداری.»
از آن به بعد یک روز در میان می رفتم. روز اولی که به هوش آمده بود، ازش قول گرفته بودم که موضوع محیا را به هیچ کس نگوید. قول داد. نمی خواستم کسی بفهمد. نمی خواستم دلسوزی کنند. تحمل ترحم اطرافیان را نداشتم. طاقت نصیحت هایشان را که «این مسیر طولانی را هی نرو و بیا، برای بچه ضرر دارد.»
یک روز وقتی از بیمارستان برگشته بودم، پدرم حالم را دید. اشک توی چشم هایش جمع شده بود. گفت: «اگر مخالف بودم، این روزها را می دیدم. عزیز بودی برایم، نمی توانستم ببینم این همه سختی می کشی. باز جای شکرش باقی است که فقط یک بچه داری.»
هیچ کس از وجود محیا خبر نداشت.
سه ماه گذشت. از کرج به تهران، از تهران به کرج، گاهی فقط برای بیست دقیقه دیدن مصطفی، ترافیک، صف های شلوغ اتوبوس، چراغ قرمزها، گاهی دیر می رسید، آخر وقت ملاقات بود. پله ها را دو تا یکی می رفتم بالا، می گفت نیا، از ته دل می گفت، اما وقتی نفس نفس زنان می رسیدم، می دیدم چشمش به در است. می نشستم کنارش، زخم هایش باز بود، چرک داشت. خرده استخوان های سفید را خودم از زخمش بیرون می کشیدم. خرداد شصت و شش بالاخره مرخص شد، با پاهای باندپیچی و دستی که از هر طرف میله ای از گوشتش بیرون زده بود. درد داشت، با عصا راه می رفت، آن هم به سختی. رفتیم کرج. مادرم ساعت به ساعت چیزی می پخت و می آورد «بخور نازنین. شده ای پوست و استخوان.»
اما یک روز بیشتر نماندیم، مصطفی نگران گردانش بود. آن روزها فرمانده گردان مسلم بن عقیل لشکر انصارالحسین بود. فردا با آمبولانس راه افتادیم سمت ملایر. کنار مصطفی نشسته بودم. دراز کشیده بود روی برانکار و چشم هایش را بسته بود، خواب نبود. از پنجره بیرون را نگاه می کردم. دیدنش دل آدم را ریش می کرد. گفت: «چه خبر؟»
دلم می خواست حرف بزنم، دهنم را باز کردم که از مریضی میثم بگویم که هنوز ادامه داشت، از شهر خلوت که گرگ ها توی خیابان هایش دنبال آدم می کردند، از شب های بمباران کنار میثم توی زیرزمین سرد.
نگاهش کردم. صورتش هنوز هم کبود بود. گفتم: «هیچ، امن و امان. خبر خبر، تو چه خبر؟»
نگاهم کرد «سلامتی»
تا ملایر ساکت بودیم.
خانه شلوغ بود. همه می آمدند احوال پرسی. اغلب بچه های جبهه بودند. با مینی بوس می آمدند. سر به سر مصطفی می گذاشتند و می خندیدند. درد تمام نمی شد. پلاتین ها عفونت کرده بودند و از جایی که میله از گوشت بیرون زده بود، چرک می آمد. میله ها به لباسش، ملحفه هایش گیر می کرد و کشیده می شد. ناله ی مصطفی را درمی آورد. میثم با تعجب به دست مصطفی نگاه می کرد، نمی توانست بغلش کند. می نشست کنارش و آرام آرام بازویش را ناز می کرد. مصطفی کلافه می شد، نمی دانست باید چه کار کند. هر هفته می رفت تهران، دوباره معاینه می شد، دارو می گرفت، اما دست بهتر نمی شد. یک بار وقتی برگشت، دیدم میله ها نیست و از سوراخ های روی دستش چرک و خون بیرون می زد. گفتم: «پس میله ها کو؟ دکتر کشید شکر خدا؟»
رنگ پریده و بی حال بود. پسر عمویش که با هم رفته بودند تهران، تعریف کرد که نشسته همان جا و گفته پلاتین هایش را بکشند. گفتند: «اتاق عمل حاضر نیست، دکتر باید بیاید. باید دستور بدهد.» اما نشسته همان جا و گفته« نه بی هوشی لازم دارم، نه اتاق عمل و دکتر، فقط این ها را از دستم در بیاورید.» آن ها هم همان جا، روی صندلی با انبردست میله ها را از استخوان کشیده اند بیرون.
دست که استخوان نداشت. عضله هایش هم رفته بود. روز به روز کوتاه تر و جمع و جورتر می شد. تنها که بود، تکیه می داد به دیوار، دستش را می گرفت و آرام آرام ناله می کرد. از گوشه ی درگاه اتاق می دیدمش. پتو را کنار می زدم و وارد که می شدم، صاف می نشست، دستش را رها می کرد. فکر می کرد نمی فهمم. مصطفی چپ دست بود، کار کردن با دست راست که سالم بود، برایش خیلی سخت می شد، اما خجالت می کشید در پوشیدن لباس یا عوض کردن شلوار و بستن دکمه هایش کمکش کنم. برای هر کاری بالاخره راهی پیدا می کرد.
یک ماهی از مرخص شدنش گذشت. شورای پزشکی تشخیص داد در ایران قابل درمان نیست. بنا شد اعزامش کنند به آلمان. بنیاد جانبازان کمکی نکرد. به دوست و آشناها رو انداختیم، به بنیاد شهید، به خانم کروبی، و گرنه ما که پول معالجه ی خارج از کشور را نداشتیم. بالاخره مقدمات آماده شد. دم سفر به مصطفی گفتند ممنوع الخروج شده است. بعد از کلی دوندگی معلوم شد تشابه اسمی بوده، اما سفرش به تاخیر افتاد. هریک روزی که می گذشت، بدتر می شد. بالاخره نیمه های مرداد سال شصت و شش رفت آلمان.
قبل از سفر، طبقه ی بالای خانه را اجاره داد به یکی از دوستانش که او هم از بچه های جبهه بود، با اجاره ای کمتر از معمول، به هر حال، هم کمکی بود برای پرداخت قسط های وام خانه و هم من کمتر تنها می ماندم.
بعد از رفتن مصطفی، جاریم، همان که دوست مدرسه ای من بود، خبر بارداریم را به مادرم داد. مادرم آمد ملایر. می زد توی صورت خودش و می گفت: «هفت ماه گذشته، من حالا باید خبردار بشوم؟»
مادرم که آمد، همه چیز آسان شد. گاهی مصطفی از آلمان تلفن می زد. گاهی من زنگ می زدم خانه ی ایرانی ها که مجروح ها را می بردند آن جا. نصفه شب، ساعت دوازده یک می رفتیم خانه ی عمویش که آن طرف خیابان بود و تلفن می زدیم. چیزی نمی گفت: احوال پرسی، طبق معمول. وقتی می پرسیدم «چه خبر؟»
می گفت: «سلامتی. همه چیز خوب است. تو چه خبر؟»
ده دوازده روز بعد، اولین نامه ی مصطفی به دستم رسید. وصیت نامه نبود، نامه بود. ماتم برده بود. سه چهار باری از سر تا ته خواندم تا بالاخره باورم شد مصطفی این ها را نوشته. از احساساتش نوشته بود، از علاقه اش نوشته بود «اگر سکوت می کردم، نه این که بی تفاوت بودم، تکلیف سنگین داشتم. نمی توانستم به خاطر احساس خودم، به خاطر علاقه ی خودم آن را زیر پا بگذارم.»
جواب نامه اش را نوشتم، با وسواس. هیچ کلمه ای به نظرم خوب نمی رسید. صدبار خط زدم و پاکنویس کردم.
در نامه های بعد تمبر خواسته بود و لباس. نوشته بود همه چیز خیلی گران است، امکان تهیه اش را نداریم. تمبر خریدم، یک عالمه، و لباس. پست کردم. تلفن زد و خیلی تشکر کرد. در همۀ نامه هایش گلایه می کرد که چرا نامه نمی نویسی. نامه می نوشتم. اما هرچه می نوشتم، کم بود. برایش نوشته بودم «چرا از وضعیت درمانیت خبر نمی دهی؟ شاید لایق نمی بینی؟»
جواب داده بود «چه بنویسم؟ سیر درمان خوب نیست. استخوان پیوندی شکست، پیوند عصب هم جواب نمی دهد. با آن همه مشکلات، با بچه ها، تنهایی و شهر غریب آن قدر مساله داری که نخواهم نگران من هم باشی.»
در نامه هایش می خواست از وضعیت شهر، اوضاع جنگ، حال و خانواده ی دوستان شهیدش بنویسم. با بچه های گردانش هم مکاتبه داشت.
در یکی از نامه ها نوشته بود اگر بچه مان پسر شد، اسمش را بگذار علی، اگر دختر شد، محیا.
کلمه ی محیا را در زیارت عاشورا دیده بودیم. هر دو از این اسم خوشمان می آمد. قبل از رفتن هیچ وقت فرصت نشده بود در باره ی اسم بچه حرف بزنیم.
مصطفی که نبود، برادرها و خواهرها گاهی می آمدند ملایر چند روزی پیشمان. آن سال میثم کلاس اولی بود. اواخر شهریور خواهرم با همسرش آمدند پیش ما، با هم میثم را بردیم بیرون کفش خریدیم و کیف مدرسه و مداد رنگی و دفتر و تراش. میثم خیلی ذوق می کرد، اما دائم مصطفی را می زد. خیلی دل تنگی می کرد. روز اول آقای تاجوک میثم را برد مدرسه.
اسمش را مدرسه ی شاهد نوشته بودم که شاگردهایش بیشتر فرزند شهید بودند. نمی خواستم میثم احساس کمبود کند. به هر حال، مصطفی هیچ وقت نبود. محیا نوزدهم مهر به دنیا آمد، ساعت سه شب. مادرم ماند پیش میثم. هم سایه ی طبقه ی بالا من را رساند بیمارستان. تمام راه بغض داشتم، برای مصطفی در مملکت غریب، برای خودم.
مادرم ده پانزده روز دیگر هم ماند، اما بالاخره راضیش کردم برگردد. پدر و برادرم چند ماه تنها مانده بودند.
محیا بچه ی خیلی ناآرامی بود. دائم جیغ می کشید و گریه می کرد. قلنج روده داشت. دکتر تشخیص نرمی استخوان خفیفی هم داده بود گفته بود باید زیر آفتاب باشد.
تخت چوبی دو نفره را گذاشته بودیم توی اتاق جلو که آفتاب گیر بود، به خاطر مصطفی که خوابیدن روی زمین برایش سخت بود، نمی توانست به راحتی بلند شود، زانویش درد می کرد، دستش را هم که نمی توانست حایل بدن کند و باید روی تخت می خوابید. اما مجبور شدم تخت را بیرون ببرم.
ملایر سرد بود. بارندگی از روزها پیش شروع شده بود و تنها وسیله ی گرمایی ما یک چراغ والر بود و یک کرسی.
تخت سنگین چوب گردو را دست تنها از اتاق بردم بیرون. سانت به سانت کشیدمش روی زمین و گذاشتمش اتاق عقبی. اتاق که خالی شد، فرش انداختم و کرسی را گذاشتم. محیا را بردم آن جا که آفتاب گیر بود.
خانواده ی مصطفی مرتب سر می زدند، خواهرش، جاریم. دوستان هم بودند، همسر شهید عابدینی، دوست صمیمی مصطفی، آقای تاجوک و خانمش. خانه مان نزدیک هم بود. آن سال ها نفت و گاز کمیاب بود. کپسول گاز را با آقای تاجوک می گرفت یا برادر مصطفی. همه به نوعی کمک می کردند، اما بالاخره هرکسی زندگی خودش را داشت.
مصطفی نوشته بود «برایم عکس بفرستید. دلم تنگ شد، می خواهم عکس همه تان را داشته باشم.»
عکس میثم را با نامه های اول فرستاده بودم، محیا هم هنوز عکس نداشت. یک روز عصر آقای تاجوک با خانمش آمد و دوربین آوردند. یک حلقه ی کامل از محیا عکس گرفتند، اما دم آخر دوربین افتاد و فیلم از بین رفت. فقط یکی از عکس ها چاپ شد. خودم عکس نگرفتم. همان عکس محیا را فرستادم آلمان.
از پاییز شصت و شش بمباران ها شروع شد. همسایه ی طبقه ی بالا رفت منزل مادرش. باز تنها شدم. روزها گاهی دوستان یا قوم و خویش ها سر می زدند، اما شب ها فقط خودمان بودیم. وضعیت قرمز که می شد، برق می رفت. محیا را محکم می پیچیدم لای پتو. دست میثم را می گرفتم و می دویدیم سمت زیرزمین که سرد بود. تاریک بود و نمی شد گرمش کرد. محیا گریه می کرد، میثم می ترسید، وقتی خیلی بی طاقت می شدم، آن وقت یاد خانم عابدینی می افتادم که بچه های آخرش تازه به دنیا آمده بود، چند ماه بعد از شهادت پدر. او هم وضعیت من را داشت، خیلی های دیگر هم. اما مصطفی بالاخره برمی گشت. همه چیز بهتر می شد، حتماً بهتر می شد. سال شصت و هفت میثم و محیا را برداشتم و سال تحویل رفتیم گلزار شهدا. آن سال ها سر تحویل سال یا مسجد بودیم یا بهشت هاجر، مردم سبزه و شمع و عودشان را آورده بودند سر مزار بچه هایشان. با بشقاب های پر از شیرینی های خانگی تازه.
مصطفی نامه نوشته بود که به زودی برمی گردد.
دو سه روز مانده بود به برگشتن مصطفی، محیا خیلی ناآرام شد. بدتر از همیشه جیغ می کشید و بیقراری می کرد. شب قبل از پرواز تب کرد. ترسیده بودم نکند قبل از رسیدن مصطفی طوری شود. هوا آن قدر سرد بود که می ترسیدم بچه را از خانه بیرون ببرم. نذر کردم محیا آرام بگیرد، ده بار سوره ی انعام را بالای سرش بخوانم. وضو گرفتم و تا صبح قرآن خواندم. محیا آرام گرفت و خوابید. فردا صبح راه افتادیم سمت تهران. آن جا اوضاع بدتر بود. به خاطر موشک باران پروازها تغییر می کرد، مصطفی هم یک روز تاخیر داشت. محیا را بردم پیش دکتر. گفتند: سرخچه گرفته. تمام تنش پر از دانه های سرخ ملتهب بود. فردایش مصطفی رسید. من و میثم و محیا و عمویش رفتیم فرودگاه. بالاخره هواپیما نشست. مصطفی همان اورکت نظامی همیشگی اش را پوشیده بود. مثیم دوید طرفش. مصطفی خم شد که او را ببوسد، میثم پرید و محکم بغلش کرد. تمام وزنش افتاده بود روی پایی که درد می کرد و دستی که به عصا گرفته بود. بالاخره میثم را کشیدم کنار. مصطفی سرش را بلند کرد و به من گفت: «پس بچه کو؟»
محیا را نشانش دادم. گفت: «این که خیلی بزرگ شده است.»
مصطفی دست آزادش را جلو آورد، محیا را دادم بغلش. نتوانست، محیا افتاد. بچه را از روی زمین برداشتم. از ترس کبود شده بود و جیغ می کشید. هرچه می کردم، آرام نمی شد. مصطفی را دل داری می دادم «مهم نیست، اتفاق بود، حالا که طوری نشده.»
مصطفی گفت: «خواهش می کنم دیگر هیچ وقت نگذار بچه را بغل کنم.»
آمدیم خانه ی پدرم. مادرم می خواست به قدر همه ی روزهایی که «بچه توی شهر غریب بوده» غذای ایرانی برای مصطفی بپزد. نماندیم. فردایش با یک استیشن قدیمی راه افتادیم سمت ملایر. حال محیا خوب نبود.
در تمام طول راه چند جمله ای حرف زدیم. گاهی از دوستانش می پرسید، گاهی من از اوضاع خانه ی ایرانی ها و دکترها می پرسیدم. بقیه ی راه به سکوت گذشت. نیمه های مسیر، نزدیک شهر، دوستانش آمدند استقبال. مصطفی پیاده شد، دست انداخته بودند گردن هم می گفتند و می خندیدند. شوخی و جدی من و محیا را سوار ماشین دیگری کردند و خودشان با مصطفی رفتند، با همان استیشن قدیمی. نفهمیدم چه طور آن همه آدم توی ماشین جا گرفتند.
خانه که رسیدم، سنگ تمام گذاشته سماور بزرگ آورده بودند، با سینی های پر از استکان های تمیز و قندان های پر و پیمان. جا به جا دیس های میوه و شیرینی. همه ی خانه را با پرچم ایران تزیین کرده بودند.
قبل از رفتن، کلید را داده بودم به آقای تاجوک و خانمش تا خانه را آماده کنند. مصطفی دیر آمد. اول رفته بود گلزار شهدا به دوستانش سر زده بود، بعد هم قدم به قدم ایستاده بودند برای سلام و علیک با آشناهایی که توی خیابان می دیدند.
یکی دو ساعتی طول کشید تا رسیدند. غروب همه رفتند فقط قوم و خویش ها مانده بودند با دوستان نزدیک. محیا تب داشت. خوابانده بودمش اتاق عقبی که ساکت تر بود.
روزهای بعد دائم مهمان داشتیم. همه می آمدند مصطفی را ببینند. زحمتی نبود. در همه ی کارها کمک می کردند. خوب بود، بعد از مدت ها خانه شلوغ شده بود، اما محیا ناآرام بود، مریضی سختی داشت. مواظبت دائم می خواست.
بعد از این همه درمان، دست چپ مصطفی هنوز خوب نشده بود. به خاطر خرد شدن استخوان و در آوردن پین ها، دست کوتاه شده بود، عضله را هم از پشت کتف گرفته بودند و پیوند زده بودند. خیلی بزرگ تر از اندازه ی معمولی دست بود، خیلی هم حساس. همیشه مواظب بودیم چیزی به دستش نخورد. می گفت: «چندشم می شود.» عضله حس نداشت. یک روز سوختگی بزرگی روی ساعدش دیدم. هوا سرد بود. مصطفی چسبیده بود به بخاری، دستش به شدت سوخته بود. گفتم: «دستت کی این طوری شد؟»
گفت: «اصلاً نفهمیدم کی سوخت. حالا خیلی مهم نیست.»
اما استخوان هنوز هم دردهای شدیدی داشت. زخم ها هنوز هم عفونت می کرد. کم پیش می آمد که زخم هایش را تمیز کنم و ببندم، بیشتر روزها دوستانش می آمدند، زخم ها را می شستند و می بستند. می گفتند: «شما گرفتاری، به بچه ها برس.»
زخم هایش را که تمیز می کردند، استخوانش که درد می گرفت، هیچ کاری از دستم برنمی آمد. می نشستم گوشه ای دور از چشم مصطفی و دوست هایش. دست هایم درد می کرد. با همه ی این احوال نماند. یک ماه نشده، برگشت منطقه. عصا را هم کنار گذاشت.
روزهای آخر جنگ بود. یک ماهی مانده به پذیرش قطعنامه که مصطفی برگشت با جنازه ی شهید تاجوک.
سه چهار روز قبل خبرش را آورده بودند. من تمام مدت پیش همسرش بودم که در این سال ها نزدیک ترین دوستم شده بود. مصطفی را توی مراسم تشییع دیدم با همان لباس خاکی. وقتی بالای سر دوستش سخنرانی کرد، نه بغض کرده بود نه صدایش می لرزید، فقط انگار عصبانی بود، اما من می فهمیدم چه حالی دارد. می شناختمش.
شب دیروقت برگشت. حرفی نمی زد. من هم چیزی نپرسیدم. شهید تاجوک را در بهشت هاجر دفن کردند، سومین گلزار شهدای ملایر. از آن به بعد مصطفی بیشتر مرخصی هایش را همان جا می گذراند. دو سه روز بعد ساکش را بستم، دوباره رفت.
مصطفی جبهه بود که اخبار اعلام کرد ایران قطعنامه 598 را پذیرفت.
نمی دانستم چه حالی دارد، اما خیلی طول نکشید که منافقین دوباره از عراق حمله کردند. مصطفی آمد شهر، آمده بود نیرو جمع کند. وسط کارهایش به خانه هم سر زد، دو ساعتی ماند و رفت. چند تا از بچه های کوچه هم با مصطفی رفتند.
عملیاد مرصاد شروع شد. رادیو مدام مارش حمله پخش می کرد. مادر پسرهایی که با مصطفی رفته بودند، هر روز می آمدند خانه ی ما، احوال پسرهایشان را از من می پرسیدند. گاهی التماس می کردند خبری داری؟ زنده است؟ و من خبری نداشتم.
عملیات که تمام شد، سر تا ته کوچه مان چند تا حجله گذاشته بودند. جنگ بالاخره تمام شد، اما مصطفی نیامد. احتمال خطر بود، احتمال حمله ی دوباره ی عراقی ها یا منافقین. باز هم در مرخصی های کوتاهش او را می دیدم، تا مهر سال شصت و هشت که بنا شد در دانشگاه امام حسین درس بخواند، دافوس، دوره ی فرماندهی و ستاد.
راضی نبودم. حالا که جنگ تمام شده بود، حالا که مرزها آرام بود، دلم می خواست مصطفی هم باشد. شب ها از سر کار بیاید خانه پیش بچه ها. اما تصمیمش را گرفته بود. عهد کرده بودم مانعش نشوم. مصطفی رفت. هفته ای، دو هفته ای یک بار می آمد ملایر سر می زد و برمی گشت. باز هم منتظرش بودم. دلم می خواست بیایم تهران. حتی با مصطفی چند جا خانه هم دیدیم اما نه پول خریدش را داشتیم نه حقوقمان کفاف اجاره خانه های تهران را می داد.
خبر فوت امام را که دادند، دنیا زیر و رو شد. من ملایر بودم، مصطفی تهران. تا چند روز نیامد. می دانستم از خاک امام دل نمی کند. وقتی برگشت لاغر و پیر شده بود. می خواستم حرف بزند. می پرسیدم «چه خبر بود؟»
می گفت: «هر چه بود، تلویزیون ن شان داده، نپرس.»
اما هر دو می دانستیم دیگر هیچ چیز مثل اولش نمی شود.
تابستان سال شصت و نه آمدیم کرج. پدرم بیمار بود. گفته بودند سرطان روده است. چند ماه بیشتر فرصت ندارد. مادرم نگذاشت برگردم. گفت: «مصطفی هم که این جاست، این روزهای آخر پیش پدرت بمان.»
ماندیم. لوازم شخصیمان را آوردیم و ماندیم کرج. میثم را هم همان جا ثبت نام کردم. این طور مصطفی را بیشتر می دیدم.
بالاخره فرصت کردم بروم دکتر. مدت ها بود گلویم درد می کرد.
دکتر گفت: «از کجا می آیید خانم؟»
گفتم: «از خیابان سعدی شمالی»
فکر کردم آدرسم را می پرسد. گفت: «فکر کردم از پشت کوه می آیید، شما گواتر پیشرفته دارید. چه طور تا حالا نفهمیده اید؟»
برای مصطفی که تعریف کردم، گفت: «خب، راست گفته. چه طور تا حالا نرفتی دکتر؟»
گفتم: «مگر ترکش های تو مهلت می دادند؟»
یک کیسه پر از دارو داشتم، صبح، ظهر، شب. حال پدرم روز به روز بدتر می شد. پای مصطفی، همان زانویی که ترکش استخوانش را برده بود، درد می کرد. دکتر گفته بود: «باید با ویلچر حرکت کنی، نباید روی پاهایت زیاد بایستی.»
اما مصطفی عصا را هم کنار گذاشته بود. با این اوضاع وقتی فهمیدم بچه ی دیگری در راه است، شوکه شدم. آن قدر بی تابی می کردم که مصطفی به مادرم گفته بود: «تو را به خدا مژگان را آرام کنید. دارد خودش را می کشد، خواست خدا بوده، باید قبول کرد.»
داروهایم را به خاطر بچه قطع کردم. حالم بد بود. درد داشتم.
چهارم خرداد پدرم فوت کرد.
درس مصطفی هم تمام شد. بعد از مراسم شب هفت پدرم برگشتیم ملایر. مصطفی عجله داشت. کارهای گردان عقب افتاده بود. صبح، سحر، نمازش را که می خواند، می رفت. شب برمی گشت. آن قدر خسته بود که تا سفره را پهن کنم، سرش را تکیه داده بود به دیوار و خوابش برده بود.
تولد میلاد تاخیر داشت. یک بار رفتیم دکتر، گفت: «صدای قلب بچه شنیده نمی شود. چند روز بعد دوباره مراجعه کنید.»
حسابی ترسیده بودم، اما هرچه به مصطفی می گفتم دوباره وقت بگیر برویم دکتر، فرصت نداشت. هفت هشت روز گذشت. صبح حالم خیلی بد بود گفتم: «بمان خانه که اگر لازم بود تا بیمارستان برسانی ام»
گفت: «چند تا کار مهم دارم، حتماً باید بروم.»
شنیدن این حرف خیلی برایم سنگین بود. به خودم گفتم: خب، سر میثم و محیا جنگ بود، قبول. اما حالا چه؟ یعنی اصلاً نگران من نیست؟ شاید هم بود، و گرنه نمی گفت اگر حالت خیلی بد شد، زنگ بزن.
حالم خیلی بد شد، اما توان زنگ زدن به گردان را نداشتم. با تلفن هایی که چند تا داخلی داشت و دائم اشغال بود. زنگ زدم مدرسه ی خواهرش که دفتر دار بود. گفت: «چرا صدات این طوری شده مژگان.»
گفتم: «به دادم برس دارم می میرم.»
گفت: «مصطفی کجاست؟»
گفتم: «گردان. کار داشت.»
خواهرش تاکسی گرفت و من را رساند بیمارستان. میلاد کبود شده بود. به دنیا که آمد، حالت خفگی داشت. بلافاصله گذاشتندش زیر چادر اکسیژن. بعد از تولد میلاد، مصطفی آمد. فردای آن روز، پیش از ظهر از بیمارستان مرخص شدم. میلاد بغل من بود. ساک و وسایل را هم مصطفی و خواهرش می آوردند. آمدیم تا در بیمارستان. درد و ضعف شدیدی داشتم. آن روز راهپیمایی بود. ماشین پیدا نمی شد. با آن حال مجبور شدم چند خیابان را پیاده برویم تا برسیم به جایی که می شد تاکسی گرفت. به مصطفی گفتم: «کاش ماشین را می آوردی.»
پیکان سپاه دستش بود. گفت: «مال دولت است. دست من سپرده اند که کارهای گردان را انجام بدهم، نه خانواده ام را سوارش کنم.»
ادامه ندادم. می دانستم بی فایده است. خیلی روی بیت المال حساس بود. یادم آمد زمان جنگ، به اندازه ی یک کامیون بزرگ کمک های مردمی را آوردند و ریختند توی زیر زمین ما. انبارهایشان پر شده بود و ماشین هم نداشتند. یکی دو روزی بود تا کامیون آمد جلوی در و جنس ها را بار زدند. مادرم خانه ی ما بود. میثم گریه می کرد، مادرم یک آب نبات کوچک از زیرزمین برداشت و داد دست میثم که آرام شود. مصطفی که فهمید، خیلی ناراحت شد. بلافاصله رفت بیرون. روز جمعه بود و مغازه ها بسته بودند. کل ملایر را گشته بود تا عین آن آب نبات را پیدا کرده بود و دو سه بسته خریده بود و گذاشته بود روی بارها. بعد هم رفته بود نماز جمعه. وقتی برگشت، گفت: «شما کاری کردید که من نتوانستم بیایم خانه.»
میلاد که به دنیا آمد، مصطفی دو سه روزی ماند پیش ما. خواهرش هم بود. کارهای خانه را مصطفی می کرد و خواهرش هم غذا می پخت و مواظب میلاد بود. بعد از سال ها احساس آرامش می کردم.
دو سالی ماندیم ملایر. همه چیز نسبتاً آرام شده بود. میلاد و محیا حسابی با پدرشان جور شده بودند. محیا عادت داشت بغل مصطفی بخوابد، میلاد هم همین طور. مصطفی گاهی هر دوتایشان را با همان دست سالمش بغل می کرد. وقت خواب می گفت: «نوبتی. یک بار تو، یک بار محیا.»
با همه ی این احوال احساس می کردم بخشی از وجودش با ما نیست. وقتی تنها بود، آرام آرام با خودش می خواند:
رفیقان می روند نوبت به نوبت خدایا نوبتم کی خواهد آمد
همه اش را یادم نیست اما خیلی سوز داشت. گاهی که سرفه می کرد از گلویش خون می آمد. می ترسیدم، آرامم می کرد «چیزی نیست. سرما خورده ام، گلویم ملتهب شده.»
یک روز دیدم خیلی ناراحت است. آن قدر اصرار کردم که بالاخره گفت: «اجبار کرده اند همۀ پاسدارها لباس رسمی سپاه بپوشند.»
گفتم: «وقتی دستور آمد، خب مجبوری بپوشی دیگر.»
گفت: «پوشیدن لباس سپاه لیاقت می خواهد. اگر کاری کنم که حرمتش شکسته شود چه؟»
وقتی اعلام کردند که به پاسدارها و بسیجی ها درجه می دهند، گیج و ناراحت بود. می گفت: «این بچه ها درس و مدرسه شان را ول کردند آمدند جبهه، سال های سال در بدترین شرایط جنگیدند، حالا برای تعیین درجه ازشان مدرک تحصیلی می خواهند.»
حس می کرد درجه دادن حس معنوی بچه ها را از بین می برد، حسی که فرمانده لشکر را سر همان سفره ای می نشاند که یک بسیجی ساده را همه مثل هم لباس می پوشیدند، همه با هم می جنگیدند، کارهای سنگر را با هم قسمت می کردند. می گفت: «این کجا که فرمانده نصفه شب ظرف ها را بشوید و پوتین نیروهایش را واکس بزند تا این که برایش پا بکوبند و سلام نظامی بدهند.»
شرایط سختی بود. همه به نوعی سرگردان شده بودیم. ما به شکلی از زندگی اعتقاد داشتیم که داشت فراموش می شد، سادگی، کار سخت، تحمل مشکلات. حالا همه چیز داشت جور دیگری می شد. ما هنوز همان موکت های قدیمی را داشتیم، همان وسایل را. همه می گفتند حداقل دو تا فرش ماشینی بخرید و پهن کنید. روی این موکت ها. مصطفی دوست نداشت، می گفت: «تجمل هر قدر هم که کم باشد، آدم را همان قدر از خدا دور می کند.»
سال هفتاد و یک مصطفی منتقل شد کرمانشاه، فرمانده عملیات لشکر چهار بعثت، که غرب کشور را پوشش می داد.
اول خودش تنها رفت، چند ماه بعد ما هم وسایل را جمع کردیم و رفتیم کرمانشاه. خانه های سازمانی پر بود. یک خانه ی کوچک اجاره کردیم.
آن جا بودیم که مصطفی را از طرف سپاه فرستادند حج. گفت: «با هم برویم.»
اما محیا کوچک بود نمی شد پیش کسی بگذارمش، ماندم.
مصطفی مکه بود که دوستش، رسول حیدری، در بوسنی شهید شد. حیدری از دیپلمات های سفارت ایران در بوسنی بود. به خاطر کمک های موثری که به مسلمان های آن جا کرده بود، کروات ها ترورش کردند.
مصطفی چند روزی دیرتر آمد ملایر، مانند تهران برای مراسم شهید حیدری، تشییع و خاک سپاری ملایر بود، اما تهران هم مجلس ختم گرفته بودند. وقتی برگشت ملایر ولیمه دادیم، زنانه و مردانه جدا. همه از من می پرسیدند: «پس این حاجی شما کجاست؟»
نبود. یا رفته بود بهشت هاجر یا مجلس ختم شهید حیدری. آخر شب، خلوت تر که شد، ساکش را باز کرد. سوغاتی آورده بود. اول مال بچه ها را داد. برای محیا یک چرخ خیاطی کوچک صورتی آورده بود و چند تا خرده ریز دیگر برای اقوام نزدیک. گفت «از مدینه خرید کردم، از محله های شیعه نشین.»
بقیه را فردا از بازار شهر خرید. می گفت «نمی خواستم پول ایران را توی کشور غریب خرج کنم.»
سوغاتی من را که داد، گفت «هدیه ی اصلی شما چیز دیگری است. در مسجد الحرام به نیت شما یک ختم قرآن خواندم.»
قلبم فشرده شد. چه قدر گذاشته بود. چه قدر با آن زانوهای مریض نشسته بود تا یک ختم قرآن بخواند. چند روز بعد برگشتیم کرمانشاه، خانه های سازمانی شهرک شهید مفتح. یک آپارتمان کوچک دو خوابه که نه تراس داشت نه نورگیر. لباس ها را توی اتاق، دم پنجره پهن می کردم تا خشک می شد.
سرفه های مصطفی شدیدتر شده بود. گاهی از گلویش خون می آمد. دستش درد می کرد و گاهی تمام بدنش. خیلی بی حوصله بود. داروها اثر نداشت. نمی دانستم چه کار کنم. فقط بچه ها را ساکت می کردم. سرشان را با چیزی گرم می کردم یا می فرستادمشان توی محوطه بازی کنند، مزاحمش نشوند. بهتر که می شد، سراغشان را می گرفت. میلاد و محیا را دو تایی بغل می کرد، می گفتم «نکن.»
می گفت: «تو چه می دانی مژگان؟»
می دانستم. هم سرفه هایش را می دیدم هم لکه های کم رنگ خون را توی دستشویی. به رو نمی آوردم، باور نمی کردم، می گفتم: «وقتی پیر بشوی مصطفی، آن وقت...»
می خندید. خودش می دانست. بعدها شنیدم زمان جنگ، همان وقت که برای مراسم ختم شوهر خواهرش آمده بود، یک باره حالش به هم می خورد. سرفه و خونریزی شدید، ریه. می گوید «شیمیایی شده ام و همه را قسم می دهد که تا زنده است به کسی حرفی نزنند.» خودش هم هیچ وقت حرفی نزد، حتی نمی گفت درد دارد. وقتی می گفت: «میثم جان پاهای بابا را می مالی؟» می فهمیدم دردش زیاد شده.
انصاف نبود، حالا که دیگر جنگ تمام شده بود، حالا که همه ی مردم برنگشته بودند سر زندگیشان، اگرچه کرمانشاه هم که بودیم می رفت ماموریت. گاهی یک ماه طول می کشید گاهی بیشتر. چیزی به ما نمی گفت.
یک روز خانم یکی از دوستانش بغض کرده، زنگ زد خانه ی ما. سراغ شوهرش را می گرفت. می گفت هیچ کس نمی داند کجا است، من هم نمی دانستم.
وقتی می رفتند آن طرف مرز، دیگر ارتباطی نداشتند، خودشان بودند و خودشان. هیچ کمکی نبود، نه به خودشان نه به خانواده هایشان. همسر آن خانم هم شهید شده بود. نمی دانم جنازه اش را برگرداندند یا نه.
فروردین سال هفتاد و سه حال مصطفی خیلی بد شد. پوست دست چپش پر شد از جوش های بزرگ و عفونی و دردهای استخوانی و تب و لرز که با هیچ مسکنی آرام نمی شد. مصطفی همراه برادرش رفت همدان پیش دکتر انصاری. بلافاصله آزمایش مغز استخوان نوشته بود. جواب آزمایش معلوم بود، سرطان خون.
دست هم عفونی شده بود و عفونت وارد خون می شد. اجازه ی قطع دست هم نمی دادند چون کمک ترین کاری که باعث خونریزی بود، می توانست مصطفی را بکشد.
دست هم عفونی شده بود و عفوت وارد خون می شد. اجازه ی قطع دست هم نمی دادند چون کوچکترین کاری که باعث خونریزی بود، می توانست مصطفی را بکشد.
دندان هایش درد می کرد، نمی توانست خوب غذا را بجود، اما حتی کارهای دندان پزشکی برایش ممنوع بود. دکتر انصاری گفته بود در این شرایط فقط آقای دکتر کیهانی می تواند کمکش کند. دکتر کیهانی بیمارستان آراد بود. مصطفی را همان جا بستری کردیم، از همان وقت بنیاد جانبازان طردش کرد. می گفتند خودسری کرده اید، آراد جزو بیمارستان های تحت پوشش بنیاد نبود، خصوصی بود. به همین دلیل بنیاد تا روز آخر دیگر هیچ کمکی نکرد. داروها فوق العاده گران بود. گاهی یک قلمش می شد سی چهل هزار تومان. حقوق ما که کفاف این خرج ها را نمی داد، اگر کمک دوستان زمان جنگش نبود، نمی دانستیم باید چه کنیم. آن ها هر طور بود با استفاده از امکانات لشکر، هزینه ی دارو و بیمارستان را جور می کردند. دوره ی اول شیمی درمانی جواب داد. مصطفی بهتر شد، اگرچه هنوز دارو مصرف می کرد و درد داشت، برگشتیم کرمانشاه. باز نگران کارش بود. وقتی درد نداشت، با بچه ها بیشتر گرم می گرفت. با هم می رفتیم بیرون، پارک، خرید، اما خیلی زود خسته می شد. دیگر توان سابق را نداشت. برای خرید با ما می آمد اما می نشست توی ماشین. می گفت «منتظرتان می مانم.»
تازه یک پیکان کهنه گرفته بود، قسطی، از قسمت طرح واگذاری خودروهای مستهلک سپاه. شهید که شد، هنوز قسط های پیکان تمام نشده بود، سپاه هم ماشین را پس گرفت. باز جای شکرش باقی بود که مقدار پولی را که بابتش پرداخته بودیم، ماه به ماه به مان برگرداندند. ماهی چهل هزار تومان که اگر نبود، نمی دانستم در آن هفت ماه بعد از شهادت مصطفی که حقوقش را قطع کرده بودند و حقوق بنیاد هم هنوز مراحل اداریش را طی نکرده بود، با سه تا بچه ی کوچک باید چه می کردم.
از بیمارستان که مرخص شد، خانه را عوض کردیم. واحد طبقه ی بالا را به ما دادند که کمی بزرگتر بود و حمامش آن قدر نور داشت که لباس های شسته را آن جا پهن کنم. میلاد و محیا را مهد کودک ثبت نام کردم. وقتی مصطفی درد داشت، دلم نمی خواست بچه ها خانه باشند و ببینند، اما میثم را، هر چه کردم مدرسه ی شاهد قبول نکرد. بنیاد شهید هنوز شیمیایی ها را جزو جانبازان نمی دانست.
مصطفی دوباره بدحال شده بود. بدن قدرت دفاعی نداشت و زود مریض می شد. آمبولانس دائم در خانه ی ما بود، یا برای بردن به بیمارستان یا رساندنش به تهران. اما مصطفی تا جایی که می شد خودش را نمی انداخت، هنوز فعال بود.
وقتی برای شیمی درمانی می آمد، کارهایش را هم انجام می داد. یک بار وقت شیمی درمانی اش، گزارشی که باید به نیروی زمینی ارائه می داد را هم آماده کرد و همراه برد. ماشین خودمان که خیلی کهنه بود، از سپاه درخواست ماشین کرد. اما ظاهراً ماشینی که داده بودند، از ماشین خودمان بدتر بود. چند ساعت بعد با حال خراب برگشت و تلفن کرد سپاه. از حرف هایش فهمیدم ماشین وسط راه خراب شده. مصطفی هم با آن حال و روز مانده لب جاده و به مصیبتی خودش را رسانده شهر. داشت ماجرا را برایشان توضیح می داد که یک دفعه عصبانی شد به من چیزی نگفت، اما از جواب هایش فهمیدم که گفته بودند «مگر تو با بقیه چه فرقی داری؟ با اتوبوس برو»
بعد از تلفن حالش به هم خورد. با آمبولانس رساندیمش تهران برای شیمی درمانی. گزارشش جا ماند.
خودم بیشتر اوقات مجبور بودم به خاطر بچه ها خانه بمانم، اما برادر کوچکترش، که پاسدار است، همه جا همراهش بود، شب های بیمارستان، روزهای آزمایشگاه و داروخانه. داروها کمیاب بود. باید ساعت ها در صف داروخانه های هلال احمر یا سیزده آبان می ماند، بلکه بتواند دو سه قلم از داروها را بگیرد.
کم کم به خاطر مصطفی با محل کارش مشکل پیدا کرد. ایراد می گرفتند و توبیخش می کردند که مرخصی هایش تمام شده و غیبت هایش بیش از حد غیرموجه است. خودش هم که مریض نیست، پس هیچ دلیلی ندارد که نباید سر کار. هیچ کس نمی گفت اگر او نباشد، کی صبح تا شب از این داروخانه به آن داروخانه بدود که داروهای مصطفی را بگیرد؟ وقت شیمی درمانی بالای سرش بماند؟ کی از کرمانشاه بیاوردش تهران، برساندش دکتر؟ او همۀ زندگیش را گذاشته بود برای مصطفی، برای ما، کس دیگری نبود. چند بار تقاضانامه نوشتیم که به ما هم یک خانه ی سازمانی در تهران بدهند که مصطفی نزدیک دکتر باشد و مجبور نشود ده ساعت را ه را زمستان و تابستان با آن حال خراب، بکوبد تا تهران. موافقت نمی کردند، امکانش نبود.
خرداد هفتاد و سه امتحان میثم که تمام شد، آمدیم تهران، منزل مادرم، تا مصطفی به بیمارستان نزدیک تر باشد. شیمی درمانی سخت بود. عوارض داشت، دهانش زخم می شد، غذا خوردن برایش خیلی مشکل شده بود، حالت تهوع و بی اشتهایی هم بود که روزبه روز ضعیف ترش می کرد. مادرم دستور هر غذایی را که می شنید برای کسی که شیمی درمانی می کند خوب است، می پرسید و می پخت. هرکاری که به فکرمان می رسید می کردیم که راحت تر باشد، اما فایده ی زیادی نداشت، نه سرفه هایش آرام می گرفت، نه دردهایش. دوستان و فامیل گاهی می آمدند کرج دیدنش، سر به سرش می گذاشتند. می گفتند خودش را به مریضی زده که نازش را بکشند. مصطفی می خندید. سرفه می کرد و می خندید.
اتاق مصطفی جدا بود، اما همه مان جمع می شدیم آن جا. اتاقش گرم بود. اوج گرمای مرداد ژاکت و کاپشن می پوشید. می گفت «استخوان هایم یخ کرده است»
لاغر شده بود. چهل کیلو وزن کم کردن شوخی نیست. پیراهن هایش را همیشه من می خریدم، سایز هجده. آن سال هم رفتم برایش پیراهن بخرم. گفتم: «یک شماره کوچکتر.»
بزرگ بود. گفتم: «یک شماره کوچکترش را هم دارید؟»
آن قدر عوض کردم تا رسیدم به شماره ی چهارده. پیش خودم گفتم تنگ نباشد، اندازه است؟ وقتی پوشید، دلم می خواست زار بزنم، باز هم گشاد بود.
اواخر تابستان شیمی درمانی تمام شد. حال مصطفی بهتر شده بود. وزنش رسیده بود به حدود پنجاه و پنج. موهایش دوباره داشت در می آمد، نازک نازک، مثل موهای نوزاد، ریش هایش هم دوباره داشت پر می شد. مادرم هنوز هم دستور غذاهای تازه می گرفت و هر روز یک چیز مقوی درست می کرد و با اصرار و قربان صدقه مصطفی را وا می داشت تا چند قاشق بخورد. دوستانش می آمدند احوالپرسی، می گفتند: «اگر می خواهید جنایت کنید، مصطفی را از خانه ی مادر زنش ببرید.»
مهر که شد، برگشتیم کرمانشاه. چاره ای نبود. هنوز با درخواست خانه ی سازمانی موافقت نکرده بودند. محیا را ثبت نام کردیم کلاس اول. میلاد را هم صبح ها می بردم کودکستان. مصطفی هنوز هم پی گیر کارهای لشکر چهار بود. پایش، همان که ترکش خورده بود، خیلی اذیتش می کرد. به سختی راه می رفت. سیستم دفاعی بدن هم که ضعیف شده بود. چند ماه بعد بیماری دوباره برگشت. از صبح که بچه ها را می بردم تا ظهر، خدا خدا می کردم که حال مصطفی بد نشود، که وقتی بچه ها می رسند آمبولانس دم در نباشد. میلاد و محیا تا آمبولانس را می دیدند، هر جا بود، می زدند زیر گریه. از رنگ سفیدش، از چراغ های گردان و آژیر وحشت داشتند. بغض کرده می ایستادند کنار در، خودشان را می چسباندند به دیوار تا آن دو نفر با روپوش سفید پدرشان را که نیمه بی هوش از درد روی برانکار خوابیده بود، بگذارند توی آمبولانس و ببرند.
مصطفی که شهید شد، میلاد دیگر حاضر نبود پایش را بدون من از خانه بیرون بگذارد. کودکستان هم نمی رفت، می ترسید، می گفت: «مامان اگر برگشتم و آمبولانس تو را هم مثل بابا برده بود، من کجا بروم؟» می گفت و گریه می کرد و خودش را سفت می چسباند به من. بهار هفتاد و چهار بهار بدی بود، نیمه های اردیبهشت. دوباره مصطفی را بردند تهران و در بیمارستان آراد بستری کردند. دوباره دست عفونت کرده بود، بدن خون سازی نمی کرد و عفونت وارد خون می شد.
باز من ماندم کرمانشاه. محیا کلاس اول بود و میثم سوم راهنمایی. نمی شد تنهایشان گذاشت. نمی شد از مدرسه شان زد. مصطفی می گفت: «نیا مژگان، محیا تازه دارد الفبا یاد می گیرد، یکی از حروف را که خوب یاد نگیرد، املایش سال های سال ضعیف می شود. میثم هم سال بعد می رود دبیرستان، امسال خیلی مهم است.»
گاهی تلفن می زدم، یک بار همراه مادرم با ماشین یکی از دوستان رفتیم تهران. ناراحت شد. گفت نیا.
گفت: «راضی نیستم این مسیر را دائم به خاطر من بیایی. خودم می آیم.»
می آمد. دکتر گفته بود نباید از تهران دور شود، اما فاصله ی بین تزریق ها و آزمایش ها یکی دو روز هم که بود، می آمد کرمانشاه. بدن سیستم دفاعی نداشت. دکتر گفته بود هیچ کس نزدیکش نیاید، یک سرماخوردگی ساده، یک مریضی ضعیف که برای ما اصلاً مهم نبود، می توانست او را از پا بیندازد. فقط من وقت داروها که می شد، می رفتم نزدیک تا نیم متریش، دستم را دراز می کردم تا بتواند لیوان آب و قرص هایش را بگیرد. روی کاغذ نوشته بودند به خاطر رعایت حال مصطفی لطفاً او را نبوسید. دوستانش می آمدند، نوشته را که می دیدند، دور اتاق دورتر از مصطفی می نشستند.
میثم بزرگ تر بود، می فهمید، اما برای میلاد و محیا سخت بود. یک روز میلاد را دیدم که دور مصطفی راه می رفت و یواشکی کف پایش را می بوسید.
چه می توانستم بگویم؟ می فرستادمش توی محوطه بازی کنند، اما زود برمی گشتند. سرفه های مصطفی که شروع می شد، جعبه ی دستمال کاغذی را باز می کردم، می گذاشتم دم دست. حمله ی سرفه که تمام می شد، جعبه خالی شده بود. اشاره می کرد بچه ها را ببر بیرون. بچه ها را می بردم توی اتاق خودشان. سرشان را گرم می کردم که دست مال های خونی را نبینند.
شب، بچه ها را که می خواباندم، در اتاقشان را محکم می بستم و می آمدم پیش مصطفی که تا صبح سرفه می کرد. گاهی به زور مرفین یکی دو ساعتی می خوابید، اما باز سرفه ها شروع می شد. باز آمبولانس می آمد و مصطفی را می برد، بچه ها می دیدند، نمی شد پنهانش کرد.
اوایل خرداد، یک هفته قبل از شهادتش آمد کرمانشاه. دکتر منع کرده بود، اما مصطفی به من گفته بود هر وقت لازم بود می آیم و حالا لازم بود.
با آمبولانس آمد. سرم توی دستش نبود. دست راست، همان دست سالمش، به شدت کبود شده بود و ورم کرده بود. برادرش گفت رگ های دست خشک شده، دیگر سرم قبول نمی کند.
مصطفی آمد، ما را دید، بچه ها را بغل نکرد. نمی شد. حرفی نزد، دوست نداشت در باره ی مریضیش حرف بزند. یکی دو روز ماند، حالش به هم خورد، برادرش را خبر کردم، باز آمبولانس گرفت و مصطفی را برد تهران.
یک نفر می گفت هرکس صلیب خودش را می برد. فکر کردم راست می گوید. صلیب من روی دوش خودم بود، مصطفی هم صلیب سنگین خودش را می برد. نمی توانستم کاری کنم. نمی توانستم دردش را کم کنم.
میثم امتحان آخرش را که داد، تلفن کردم تهران به برادر مصطفی گفتم: «می خواهم بیایم.»
گفت: «بیا، مصطفی دیگر در وضعیتی نیست که بخواهد مخالفت کند.»
کارنامه ی محیا را گرفتم. بچه ها را برداشتم و با اتوبوس ساعت ده شب راه افتادیم. سمت تهران. هفت صبح بود که رسیدیم ترمینال. برادر مصطفی آمده بود دنبالمان. بچه ها خواب آلود و خسته بودند. رفتیم خانه ی خواهرم. بچه ها را دم در سپردم به آنها و رفتیم بیمارستان. نمی دانستم مصطفی در چه حالی است. می ترسیدم بچه ها را ببرم، قبل از رفتن باید دارو می خریدم. صف داروخانه طولانی بود. ساعت ده بالاخره داروهایش را گرفتیم و رفتیم بیمارستان.
دکتر کیهانی گفت: «امیدی نیست. مسمومیت شیمیایی و عفونت دست خیلی شدیدتر از آن بوده که بشود با این داروها کنترلش کرد.»
گفت: «با این همه، من وظیفه دارم تا آخرین لحظه تلاش کنم، منتقلش می کنیم آی سی یو.»
برادرش گفت: «احتمال بهبود هست؟»
دکتر گفت: «نه»
گفتم: «آن جا ممنوع الملاقات می شود.»
گفت: «بله، قانونش همین است.»
گفتم: «ما مصطفی را خیلی کم دیدیم، اجازه بدهید این چند روزه کنارش باشیم.»
دکتر اجازه داد.
مصطفی را نشاختم. تمام تنش زخم بود یا تاول. زخم ها را باندپیچی کرده بودند، اما تاول ها را نمی شد کاری کرد. زخم های داخل گلو و دهان حالا لب ها را هم گرفته بود. چشم هایش بسته بود. بد نفس می کشید. قفسه ی سینه به شدت بالا و پایین می رفت. لوله ی سرم را وصل کرده بودند به رگ گردن، دست دیگر خشک شده بود، جواب نمی داد. حال خودم را نمی فهمیدم. جلو که رفتم، چشم هایش را باز کرد. لب هایش تکان خورد. سرم را بردم جلو. از بین نفس هایی که به سختی می آمد و می رفت، گفت: «پس میثم کو؟»
دویدم سمت تلفن. به خواهرم گفتم: «سریع بچه ها را برسان این جا» مصطفی دوباره چشم هایش را بسته بود. دهانش کمی باز مانده بود. سعی می کرد از بین زخم ها نفس بکشد.
برادرش روزنامه ای به من نشان داد. کنارش خط مصطفی بود، اما بد و ناخوانا. تعریف کرد که دیشب با اشاره می خواست چیزی بگوید. نمی فهمیدم. کاغذ دادم بنویسد. نوشته بود که لباس می خواهم. فکر کردم هذیان می گوید، اما نوشته بود خواب دیده با هیات حسین جان هیئتی که مصطفی خیلی دوستش داشت، می خواهد برود زیارت. همه ی شهدا جمع بوده اند، یک خانم هم حضور داشته، یک نفر هم مداحی می کرده. گفت «می خواهم وضو بگیرم.»
گفتم: «آب برای تاول ها ضرر دارد، تیمم کن.»
گفت: «این آخرین نماز را می خواهم با وضو بخوانم.»
نمازش را که خواند، بی هوش شد.
خواهرم بچه ها را با آژانس رساند بیمارستان. میلاد دم در ایستاد، بغض کرده بود. می گفت: «این بابای من نیست، بابای من خوشگل بود، این شکلی نبود.»
طول کشید تا قانعش کردم بیاید جلو. کنار تخت که رسید، یک لحظه دیدم دو قطره اشک از گوشه ی چشم مصطفی ریخت روی بالش. دلم فشرده شد. گریه ی مصطفی را هیچ وقت ندیده بودم.
چند کلمه ای با میلاد حرف زد، از بین همان نفس های سوخته و خس خس سینه. میثم و محیا را دید و چشم هایش را بست. تا ظهر کنارش ماندم. قرآن کوچکش را برداشتم. مصطفی خیلی دوست داشت، مکه هم همراهش بود، نشستم بالای سرش. دلم می خواست برایش قرآن بخوانم. گفتند: «شما برو خانه. جلوی دست و پا را می گیری. خودمان خبرت می کنیم.»
ساعت های آخر بود. دلم می خواست کنارش بمانم، نشد. برگشتم منزل خواهرم. همه آن جا جمع بودند. نماز ظهر و عصرم را خواندم. حتی نمی توانستم دعا کنم. فقط نشسته بودم کنار تلفن، نمی فهمیدم دور و برم چه خبر است.
ساعت از چهار گذشته بود که تلفن زنگ زد. گفتم: «چی شد؟»
برادرش پشت خط بود. سکوت کرد. گوشی توی دستم مثل سرب سنگین شده بود. جرات نمی کردم دوباره بپرسم. چند دقیقه همین طور گذشت. همه ساکت بودند و چشم دوخته بودند به من که جایی را نمی دیدم. بالاخره برادرش گفت: «آقا مصطفی می گوید می آیی برویم خانه؟»
بلند شدم. لباس بچه ها را پوشاندم و حاضرشان کردم. ماشین آمد. میلاد پشت سر هم می پرسید «عمو بود؟ عمو چی گفت مامان؟»
گفتم: «چیزی نیست بابا خوب شد. برمی گردیم خانه مان.»
با خانواده راه افتادیم سمت کرمانشاه. مصطفی باز هم با آمبولانس می آمد. نزدیک صبح رسیدیم کرمانشاه. مصطفی جای وصیت نامه اش را به آقا محسن گفته بود، لای یکی از کتاب های کتاب خانه. برادرش وصیت نامه را پیدا کرد. وصیت نامه اش را ندیده بودم. وقتی در روزنامه چاپ شد، خواندم تا بعدها که اصلش به دستمان رسید. من هم رفتم و سوغات مکه ی مصطفی را آوردم. وقتی می خواست برود، دو دست حوله ی احرام برایش گذاشته بودم، دو دست پارچه ی سفید برای وقتی که هوا گرم می شود. وقتی برگشت پارچه ها را به من داد و گفت: «نپوشیدمشان، اما با آب زمزم شستم و دور کعبه طوافش دادم، برای شما.»
پارچه ها را آوردم و دادم به برادرش گفتم این ها را تنش کنید.
ساعت هفت تلفن کردند «بیایید استقبال.» مصطفی رسیده بود.
همه ی فرمانده های سپاه جمع شده بودند. دسته ی موزیک و فیلم بردارها.
مصطفی از فیلم برداری و مصاحبه خوشش نمی آمد. گاهی که می آمدند برای تهیه ی گزارش یا مصاحبه قبول نمی کرد. می گفت: «کاری که برای خدا باشد، گفتن ندارد. کاری هم که برای خدا نباشد، ارزش گفتن ندارد.»
فقط یک بار، فرمانده های سپاه آمده بودند احوالپرسی، گروه فیلم برداری هم همراهشان بود. مصطفی دارو خورده بود و تازه خوابیده بود، متوجه نشد. چشمش را که باز کرد، همه را دور اتاق دید، دوربین ها را هم. چیزی نگفت. خجالت کشید اعتراض کند.
اما آن روز کلی دوربین بود، همه با خیال راحت فیلم می گرفتند، مصطفی هم حرفی نمی زد. تشییع کرمانشاه که تمام شد، بلافاصله راه افتادیم سمت ملایر.
دکتر گفته بود اصلاً نباید بدن را نگه دارید. زیر پوست تمام رگ های بدن پاره شده بود. داخل بدن به خاطر لم مواد شیمیایی در حال از همه پاشیدن بود. سه ساعت بعد ملایر بودیم. خانه ی خودمان را آماده کرده بودند برای پذیرایی از مردم و مجلس ختم. مراسم تشییع خیلی شلوغ بود، همه آمده بودند. من هم بین مردم می رفتم. مصطفی بر روی دست بود، من پشت سرش پای پیاده می دویدم.
بهشت هاجر که رسیدیم، بردند برای شست و شو. دوستانش آمده بودند دورش را گرفتند و زیارت عاشورا خواندند تا غسلش تمام شد. من را صدا کردند که برای بار آخر ببینمش. همان پارچه ها تنش بود، مثل احرام مکه. بچه ها را صدا کردم که پدرشان را ببینند. محیا برای گل آورده بود، شاخه های بلند ارکیده. هنوز هم به ارکیده می گوید گل غسالخانه.
میلاد چادرم را می کشید و می گفت «تو گفتی بابا خوب شده. بگو از جعبه بیاد بیرون برگردیم خانه. من خسته شدم.»
نشستم بغلش کردم و گفتم: «بابا دیگر نمی آید خانه. نمی تواند بلند شود و با ما برگردد. باید همین جا خداحافظی کنیم.»
بچه ها قدشان به سکو نمی رسید. محیا گل را تکیه داد پایین پای پدرش. برای آخرین بار مصطفی را نگاه کردم. نگاه کردم و چیزی نگفتم. حرفی برای گفتن نبود.
مصطفی همیشه به شوخی و جدی قبر خالی کنار شهید تاجوک را نشان می داد و می گفت: «این جا را برای خودم نگه داشته ام.»
اما شب قبل برادرش شهید حیدری را خواب دیده بود که می گوید: «فردا شب برای من مهمان می آید منتظر هستم.»
قرار شد مصطفی را کنار شهید حیدری دفن کنند.
جمعیت ایستاده بودند. مصطفی روی دست بود. بدن هر لحظه بیشتر ورم می کرد. اما مسئولان بهشت هاجر اجازه ی دفن نمی دادند. می گفتند: «این که شهید نیست. برای ما مسئولیت دارد کسی را که از سرطان مرده، کنار شهدا دفن کنیم.»
دلم آتش گرفته بود. شنیدم مثیم با کسی دعوا کرده. یک نفر گفته بود حالا همه می روند سر خانه و زندگی خودشان و شما را فراموش می کنند. میثم عصبانی شده بود و کار کشیده بود به دعوا.
برادر خانم شهید تاجوک، حاج آقا منتظر المهدی آمد، از دوستان زمان جنگ مصطفی. رئیس بنیاد شهید هم آمد که مصطفی را از همان وقت ها می شناخت. با اصرار آن ها بالاخره مسئول بهشت هاجر اجازه داد مصطفی را کنار دوستانش دفن کنند. دور ایستاده بودم. مردها دور قبر را گرفته بودند. دیگر مصطفی را ندیدم. تشییع که تمام شد، آمدیم خانه ی خودمان. مردم می آمدند و می رفتند. چهلم که گذشت، خانه خلوت شد. کم کم همه سرشان به زندگی خودشان گرم شدو ما ماندیم.
مصطفی بالاخره صلیب خودش را زمین گذاشت. صلیب من هم هنوز روی شانه هایم مانده است.
منبع:"اینک شوکران (2)نوشته ی مرجان فولادوند,نشر روایت فتح,تهران-1384

مصاحبه بامجتبي طالبي ,برادرشهید:
1ـ چه خاطرات خاصي از دوره پيش از تولد شهيد داريد ؟ در مكان جنوب شهر ملاير زندگي مي كرديم و شغل پدر نيز نانوايي بود .
2ـ وضعيت اقتصادي خانواده شما در آن زمان چگونه بود ؟ شغل پدر نانوايي بود و وضعيت اقتصادي خانواده ضعیف بود . پدر با درآمد اندك خود نان بخور و نميري براي خانواده تهيه مي كرد .
3ـ مستاجر بوديد يا منزل شخصي داشتيد ؟ در تمام دوران حيات پدر ، منزل خشت و گلي و ارزان قيمتي داشتيم .
4ـ چه خاطره اي درباره تولد شهيد داريد ؟ در سال 1339 شهيد مصطفي به دنيا آمدند , تولدش در خردادماه بود .

خردسالي (تولد تا شش سالگي)
1ـ آيا او را به مهد كودك يا مكتبخانه فرستاديد ؟
خير .آن موقع مهد كودك در مناطق محروم نبود و در جنوب شهرها مهد كودك نبود و مكتبخانه نيز در روستاهاي دور بود و چون ما در شهر زندگي ميكرديم مدرسه وجود داشت و شهيد مصطفي به مدرسه رفتند .
2ـ شهيد در آن دوران غير از شما با چه کسانی تماس نزديك داشت ؟
از اخلاق شهيد اين بود كه با تمام اقوام مي جوشيد و در اين ميان با يكي از برادرهايمان كه محسن نام داشت و از شهيد 2سال كوچكتر بود هم بيشتر ارتباط داشت .
3ـ معمولا اوقات فراغت خود را چگونه مي گذارند ؟ بيشتر پيش مادرم بود و به مغازه پدر مي رفت و در کار نان پختن كمك مي كرد .
4ـ بيشتر وقتها در خانه بود و يا بيرون از خانه ؟ هم در خانه بودند و هم در مغازه نانوايي پدر و در دوران کودکی بيشتر وقتها در منزل بودند .
5ـ به چه نوع بازيهايي بيشتر علاقه داشت ؟ در كودكي بيشتر به بازيهاي كودكانه مثل خريد اسباب بازيهاي پلاستيكي ، یا ماشين بازی مشغول بود . مرحوم برادر بزرگترم خيلي به حاج مصطفي علاقه داشت و در سنين ابتدايي دوچرخه كوچكي براي مصطفي خريد و خيلي اوقات را با دوچرخه در حيات يا روبروي حيات سرگرم بود .
6ـ به چه كسي بيش از ديگران علاقه داشت؟ به همه علاقه داشت ، برادر بزرگتر از همه ما مرحوم شد كه به ايشان خيلي علاقه داشت و به پدر و مادر نيز بي نهايت علاقمند بود.
7ـ در مقايسه با ديگر اعضای خانواده ی شما ، كودك آرام و ساكتي بود يا پرجنب و جوش و فعال ؟ ايشان جنب و جوش و فعاليت بيشتر داشتند هميشه در جنب و جوش و تلاش بود .

كودكي (شش تا يازده سالگي – دوره ابتدايي)
1ـ آيا در همان خانه و محل قبلي زندگي مي كرديد ؟ وضعيت اقتصادي شما چگونه بود ؟ بله در همان منزل قديمي بوديم و وضعيت اقتصادي نيز بر اساس همان شغل پدر بود كه از نانوايي تامين مي شد و خود ما كه بزرگتر شديم در كار پدر نيز كمك مي كرديم .
2ـ مختصري درباره نحوه ورودش به مدرسه ابتدائي توضيح دهيد ؟ مدرسه اي بود در نزديكي منزلمان بنام گويا كه ايشان را برديم و در آنجا ثبت نام كرديم و با علاقه نيز درس خواندند و اشتياق زيادي داشتند به تحصيل .
3ـ مختصري راجع به نحوه انجام تكاليف درسي اش براي ما صحبت كنيد ؟ چه خاطره اي در اين خصوص به ياد داريد ؟ خيلي خوب بودند در نوشتن تكاليف . از مدرسه كه برمي گشتند تكاليف را انجام ميدادند بعد دنبال كار مي رفتند و هميشه معلمها از دستش راضي بودند و هروقت پدرمان مي رفت و احوال درسش ار مي پرسيد هميشه راضي بودند چه از لحاظ درسي و چه از لحاظ اخلاقي و رفتاري
4ـ در آن سنين روابطش با كودكان ديگر ، دوستان و همبازيهاش چگونه بود ؟ خيلي خوب بود تا جايي كه مي دانم عده اي از همكلاسيهايش مي آمدند كه نزديك منزل ما بودند و خيلي راحت با هم مي نشستند و در منزل درس مي خواندند و اين دوستي ها تا دبيرستان نيز ادامه داشت .
5ـ آيا در آن سنين در خانه يا بيرون از خانه كار هم ميكرد؟ بله همانطور كه گفته شد به مغازه مي رفت و در كمك پدر بودند و خودش نيز كاسبي كودكانه اي داشت و در امور خانه نيز به مادر كمك مي كردند.
6ـ معمولاً اوقات فراغت خود را چگونه مي گذراند ؟ برادر بزرگترمان دوچرخه اي خريدند براي مصطفي كه با آن دوچرخه در اوقات فراغت بازي مي كرد و همچنين در تابستانها كاسبي مي كردند و دركار مغازه به پدر كمك مي رساندند .
7ـ بيشتر به چه افرادي علاقه و دلبستگي داشت ؟ به پدر و مادرمان و به برادر بزرگترمان علاقه زيادي داشتند كه ايشان نيز مرحوم شدند .
8ـ آيا رفتارش با رفتار ديگر كودكان شما تفاوتي داشت ؟ من نمي توانستم قضاوت كنم چون خيلي از قضايا را يادم نيست وليكن مطمئناً ايشان سجايايي داشتند كه خداوند او را پذيرفتند .
9ـ چه خاطرات ديگري درباره آن دوران داريد ؟ ايشان از زمان كودكي گاهي هم به اصطلاح نوعي كسب كودكانه ميكرد . در تابستانها هيچ وقت بيكار نمي گشت بلكه بساط كوچكي براي خودش درست مي كرد و روبروي مغازه پدر خودش را سرگرم مي كرد . مصطفي از كودكي به فكر فعاليت و كاركردن بود.

نوجواني (يازده تا هيجده سالگي – دوره راهنمايي و دبيرستان):
1ـ در اين سنين شهيد به چه كاري مشغول بود ؟ مشغول تحصيل بودند و درس مي خواندند و غير از درس خواندن كار ديگري نداشت فقط گاهي مواقع به كمك پدر در مغازه مي رفت و بعد ها كه بزرگتر شدند در مغازه با پدر شريك شدند .
2ـ وضع درسي او چگونه بود ؟ خيلي خوب بود . در دوران تحصيل عقب ماندگي درسي نداشتند و درسشان خيلي خوب بود در حاليكه در مغازه پدر نيز کار ميكردند .
3ـ از چه زماني احساس كرديد كه رفتار و شخصيت او درحال تغيير و تحول است؟ چه رفتارهايي موجب ايجاد چنين نگرشي در شما گرديد ؟ تقريباً در اوايل سال 1357 مادرمان به رحمت خدا رفت كه تحولي خاص در ايشان به وجود آمد و فكر كرد كه بايد زودتر فارغ التحصيل شود و تحولش در همان دوران انقلاب بود كه در جلسات مخفيانه شركت ميكرد، در جلسات قرآن شركت داشت و در پخش اعلاميه ها و نامه هاي امام شركت مي كرد.
4ـ در آن دوران ، اوقات فراغت خود را بيشتر به چه كاري مي گذراند ؟ تا زمانيكه درس داشت مشغول تحصيل بود و درايام فراغت به كمك پدر مي رفت و در مغازه نانوايي پدر كار ميكرد البته نماز و مسجد و فعاليتهاي مذهبي نيز داشت. در جلسات سياسي انقلاب نيز شركت مي كرد و در جلسات مخفيانه نيز بودند.
5ـ بيشتر چه نوع كتابهايي را مطالعه مي كرد؟
ايشان اهل مطالعه بودند و بيشتر كتابهاي سياسي و فرهنگي و اجتماعي رامطالعه ميكرد و جزوات نظامي و آموزش هاي نظامي را با دقت فراوان مطالعه ميكرد و ياد ميگرفت كه از نظر نظامي نيز فكر پيشرفته اي داشتند .
6ـ روابطش با شما واعضای خانواده چگونه بود ؟روابطش با والدين و خواهر و برادر بسيار خوب بود . اكنون والدين در قيد حيات نيستند و در زمان شهادتش نيز نبودند و درجواني مطيع امر پدر و مادر بودند و احترام فراواني به برادر و خواهر داشتند .
7ـ روابطش با خويشاوندان ، همسايگان چگونه بود ؟
اگر اكنون برويد از همسايه ها تحقيق كنيد در همان محله قديمي كه زندگي مي كرديم ,بپرسيد هيچگاه بدي از مصطفي نديدند و با همسايه ها و اقوام رفتار مناسبي داشتند . دیداراز همسایگان وآشنایان را هيچ وقت فراموش نمي كردند. حتي اقوام بسيار دور مثل عموزاده ها و....مي رفت و جوياي احوالشان مي شد.
8ـ كلاً نوجوان ساكت و آرامي بود يا فعال ، اجتماعي و معاشرتي ؟ پرتلاش بودند و پر جنب وجوش . هميشه دنبال تحول بودند در تمام زمينه ها و ميخواستند كاري از دستشان براي ديگران برآيد . بي تفاوت نبودند نسبت به ا جتماع وحوادث آن.
9ـ به چه كساني علاقه داشت ؟ علاقه ايشان به كساني بود كه از عاشقان و ارادتمندان ائمه اطهار (ع) بودند . نسبت به دوستانش در درجه اول، با كساني بودند كه ارادتمند ائمه باشند. توانائي ايشان به كساني بود كه علاقمند به انقلاب و امام و حضرت آيت الله خامنه اي داشتند.
10ـ از چه كساني بدش مي آمد؟ نفرتش از كساني بود كه به ظاهر ايمان آورده بودند و سست ايمان بودند و جديت با انقلاب و اسلام داشتند و كسانيكه اينطور بودند از آنها دوري ميكرد و براي انسان يك حسنه است كه بر اساس اسلام تولا و تبري داشته باشدواو اینگونه بود.
11ـ در چه مواردي حساس بود وعصباني مي شد ؟ ايشان عصباني نمي شدند خيلي صبور بودند و با تحمل بودند و من شاهد عصبانيت ايشان نشدم وليكن در مسائل مذهبي حساسيت داشتند.
12ـ چه خاطرات ديگري از آن دوران به ياد داريد ؟ در سال 1357 كه ايشان فارغ التحصيل شدند همزمان در جلسات قرآن شركت مي كرد و در تظاهرات و راهپيمائي ها نیزشركت داشت . دراوايل انقلاب كه نيروهاي انتظامي شاه ديگر كاري نداشتند كه نگهباني بدهند وناامنی بود، مصطفي شبها را به كشيك و نگهباني و پاسداري از اموال مردم مي گذراند وفعاليت زيادي داشت.

جواني (هيجده سالگي تا ازدواج – ديپلم به بعد):
1ـ در اين دوره شهيد به چه كاري مشغول بود ؟ بعد از اخذ ديپلم وارد سپاه شد و از اولين كساني بود كه به سپاه پيوست و خودشان از موسسین سپاه ملایر بود.
2ـ خدمت سربازي خود را چگونه گذراند ؟ بعد از ديپلم رفتند سپاه و قبل آن سربازي نرفته بودند .ايشان در عين حالي كه فردي مستعد بودند براي تحصيل ولي دفاع از كشور و اسلام را بر هر چيز ديگر ترجيح مي دادند ولي بعد از جنگ رفتند و در دانشگاه امام حسين (ع) دوره عالي آموزش نظامي را ديدند .
3ـ هنگام گرفتاري و مشكلات چه كار ميكرد ؟ مشكلات در مقابل حاجي چيزي نبود. حاجي هرگز در مبارزه با مشكلات شكست نخورد و وامانده نشد . بر تمام ناملايمات و مشكلات هميشه پيروز بودند و هيچ چيز روح بزرگ حاجي را شكست نداد .
4ـ چه آرزوها و خواسته هايي داشت ؟ آرزو داشت فرزندانش خوب تربيت شوند و صالح باشند و درستكار شوند و پيروزي اسلام و انقلاب و پيروزي در جنگ از آرزوهاي حاجي بود و همچنين بزرگترين آرزوي حاجي شهادت و لقاءالله بود كه بدان مقام نيز رسيدند .
5ـ دوست داشت در آينده چكار كند ؟ به سپاه و خدمت در سپاه از اول علاقه نشان داد و واقعا به كارش علاقمند بود .
6ـ چه خاطرات ديگري از آن دوران به ياد داريد ؟ ايشان جز اولين كساني بودند كه از سپاه ملاير براي جنگ با ضدانقلاب به كردستان اعزام شدند و بعد از آن كه جنگ شروع شد حاجي اصلا ميلي به زندگي در شهر نداشت و تمام هم وغمش مبارزه با رژيم فاسد صدام بود و پيشبرد جنگ . در تمام عمليات شركت داشت ,بیشتر دوستانش هم مثل او شهيد شدند.

ازدواج و تشكيل خانواده:
1ـ شهيد چگونه به فكر ازدواج افتاد ؟ ايشان در سپاه بودند و من هنوز سربازي را تمام نكرده بودم و درحاليكه از من كوچكتر بودند قصد كردند كه ازدواج كنند .
2ـ پيش از ازدواج بيشتر با چه كسي در اين باره صحبت ميكرد ؟ ابتدا آمدند به من گفتند البته با شرمساري كه برادر شما چه مي خواهي بكني؟ من گفتم تا سربازيم تمام نشود و تكليفم مشخص نشود ازدواج نمي كنم و گفتم شما فكر اين را نكن كه از من كوچكتر هستي شما دوست داري ازدواج كني ، پس ازدواج كن.
3ـ نحوه همسريابي و همسرگزيني شهيد چگونه بود ؟ از خواهران بسيج خواهران كه آشنايي داشتند به اين همسر محترم فعلي آدرس ايشان و مشخصاتش را به حاجي داده بودند كه ايشان نيز از خواهران محجبه و انقلابي بودند و بعد مقدمات كار فراهم شد .
4ـ مراسم عقد و ازدواج چگونه برگزارشد؟ مهريه عروس چه بود ؟ مراسم عقد بسيار ساده بود و مراسم رايج نيز نبود . مراسم بسيار ساده داشتند و مهريه عروس نيز 5 سكه طلا بود و با تهيه وسايل مختصري زندگي مشترك را شروع كردند .
5ـ پس از ازدواج در كجا زندگي مي كرد؟ بعد از ازدواج منزلي اجاره کردند و باهم زندگي مشترك را شروع كردند.
6ـ رابطه اش با همسرش چگونه بود ؟ رابطه اش با همسرش بسيار خوب بود و هيچگاه مشكلي نداشتند چون ازدواج ايشان بر اساس شناخت و فكر و عقيده بود و ازخودگذشتگي طرفين موجب بود كه زندگي خوبي داشته باشند .
7ـ در اين دوره اوقات فراغت خود را چگونه ميگذارند؟ در جبهه بودند و خيلي كم به مرخصي مي آمدند و ايامي كه بودند با همسرشان بودند .
8ـ رابطه اش با شما (والدين )و پدرو مادر همسرش چگونه بود ؟ مادر در حيات نبودند و با پدر خيلي خوب بودند و با خانواده همسرش نيز خيلي خوب بودند و در كمال تفاهم و سازش و آرامش باهم زندگي ميكردند.
9ـ با فرزندان خود چگونه رفتار ميكرد ؟
علاقه پدر به فرزندان و فرزندان به پدر را در يك جمله عرض كنم كه بيش از حد رابطه عاطفي وجود داشت .
13ـ چه خاطرات ديگري از آن دوران بياد داريد ؟ روزهاي آخر عمر حاجي بود كه در بيمارستان بستري بودند كه از لحاظ جسمي واقعاً ناتوان شده بود و بچه هايش مي آمدند يكي اينطرفش مي خوابيد و يكي آنطرف حاجي مي خوابيدند و در بيمارستان فرزند كوچكش مي گفت يك جايي به من بدهيد تا من اينجا بخوابم و پسر بزرگش در اواخر عمر حاجي رفتار بچه گانه نشان نميداد و اينها خيلي به حاجي علاقه داشتند .

دفاع مقدس:
1- نظر شهيد درباره جنگ چه بود ؟ بارها من به گوش شنيدم كه مي گفت ما تابع ولايت فقيه هستيم اگر امام تشخيص داد كه جنگ 20سال طول بكشد پاي آن ايستاده ايم و آن روزي كه امام با تلخي اعلام قبول آتش بس را كرد ايشان گفتند ما مطيع امام هستيم هرچه فرمانده كل قوا بگويند من دنبال آن هستم و ما هيچ وقت نظري شخصي از ايشان نديديم .
2- چه شد كه به فكر رفتن به جبهه افتاد ؟قبل از انقلاب در موج انقلاب بود و در فعاليت بود و با شروع درگيري در كردستان به آنجا رفت وبا شروع جنگ خوب ديگر بر خود واجب دانست كه از جان و مال سرمايه گذاري كند .
3- در زمان جنگ چه فعاليتهايي مي كرد ؟ ايشان ابتدا معاون گردان 151 بود و بعد شدند فرمانده گردان 151 و فرماندهي محور تيپ انصارالحسين را عهده دار بود . فرماندهي اطلاعات عمليات قرارگاه نجف را داشتند. با قرارگاه خاتم در جنوب همكاري داشت .آخرين مسئوليت ايشان معاونت اطلاعات و عمليات سپاه 4بعثت بودند و بعضي از مسئوليتها را من اطلاع ندارم .
4- از چه چيزها و افرادي بدش مي آمد ؟ در بحران جنگ از نفاق منافقين ، چهره هاي چند چهره و چندرو از ضد انقلابها ، از كسانيكه پشت به جبهه كرده بودند و جنگ برايشان اهميتي نداشت . از شايعه پراكني ، از اينكه بعضي ها زود از كوره بدر مي شدند و جلوتر از ولي فقيه حركت مي كردند و اين اواخر واقعا از دلباختگان ولايت فقيه در زمان آيت الله خامنه اي شده بودند .بعد از جنگ در سال های 1372 و 1373 عوارض ناشی از گاز شیمیایی در جسمش بروز کرد و او را در بستر بیماری انداخت. در روزهای آخر بستری در بیمارستان من شبانه روز در حضورش بودم.
ایشان تا آخر عمر تا آنجا که حال مزاجی او خوب بود همیشه قرآن تلاوت می کرد و قرآنی که همراه داشتند را می خواند. با ضعف جسمی که داشتند و نماز خواندنش مشکل بود ولی تا آخرین لحظه عمر نماز را خواند و یک روز نمازش قضا نشد . این اواخر که دیگر راه رفتن و وضو گرفتن را نمی توانست انجام دهد تیمم می کردند و نماز را می خواندند. آخر 16 ساعت بیهوش شدند که دو ساعت قبل از شهادت به هوش آمدند و با اشاره کاغذ و قلم خواستند و روی کاغذ نوشتند که حاج منصور ارضی (مداح) با هیئتش آمدند. و ما شهادتین را در گوشش می خواندیم و او زمزمه می کرد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
4- چه صحبت ها و توصيه هايي به شما و ديگران مي كرد ؟ اطاعت محض از ولايت فقيه ، اقامه نماز و روزه و احكام ديني و اشاعه فرهنگ شهادت طلبي .
5- نحوه شهادت شهيد چگونه بود ؟ ايشان بعد از خاتمه جنگ احساس غريبي داشت و هميشه فكر مي كرد كه از قافله شهدا جامانده است و هميشه افسوس مي خوردند كه شهدا رفتند و ما مانديم . در طول جنگ ايشان بارها زخمي شدند و بر اثر گازشيميايي.
6- شهادتش چه اثري بر شما گذاشت ؟ فقدان او وهجران او واقعاً دردآور بود و تحملش نه براي من كه برادر او بودم بلكه براي همه بچه هاي بسيجي وحزب اللهي و مستضعف دردناك و مشكل بود .
7- ديگران چه مطالب مهم وجالبي درباره او ميگفتند ؟ بعد از شهادتش دوستانش از كرمانشاه و نقاطي ديگر آمدند و واقعاً در هجران شهيد مي سوختند . دوستان و همرزمان شهيد در ملاير واقعاً مي سوختند و احساس عجيبي داشتند چون ايشان هيئت حزب الله ملاير را نيز رهبري ميكردند .
8- چه خاطرات ديگري از آن دوران بياد داريد ؟ خاطره لحظات آخر عمر كه در بيمارستان بودند بهترين خاطره بود كه عرض كردم .
9- به طور كلي كداميك از خصوصيات شخصيتي شهيد را بيش از خصوصيات ديگرش دوست داشتيد؟ ايشان داراي تمام فضائل و ملكه هاي اخلاقي بودند و مشكل است تمييز يكي از بين آنها ولي به نظر من شجاعت و ايمان ايشان از هم بارزتر بود .
حاج مصطفي روي اصل صله ارحام خيلي دقت مي كرد و نسبت به انجام آن كوشا بودند . هيچگاه اتفاق نمي افتاد كه به تهران برود و سري به خواهر و برادرمان كه در آنجا هستند نزند .اين اواخر كه بر اثر گاز شميايي دوران جنگ وضع نامناسبي داشتند و حالشان هيچ خوب نبود ما خاله اي داشتيم كه از دنيا رفت . اين درحالي بود كه هردو دست او را بسته بودند . ما هرچه كرديم كه شما به مجلس ختم نياييد و برويد ادامه درمانتان در تهران قبول نكردندو گفتند حتماً بايد در مجلس ختم شركت كنم.

مصاحبه بامژگان كشاورزيان, همسر شهيد:
1ـ لطفا از نحوه آشنايي تان با شهيد توضيح دهيد ؟ در سال 59 بود كه با شهيد حاج مصطفي آشنا شدم و در خرداد 59 با هم ازدواج كرديم . در آن زمان ايشان در منطقه كردستان فعاليت داشتند . هنوز جنگ شروع نشده بود كه شهيد طالبي در كردستان حضور فعالیت داشت . چند روزي از ازدواج ما گذشت كه جنگ شروع شد. من عضو بسيج بودم و چون نمی توانستم در جبهه حضور داشته باشم ,سعی داشتم در پشت جبهه اگر خدا لایق بداند خدماتی انجام دادم و چون آن موقع سپاه نیروهایش کم بود ما در خدمت خواهران و برادران بودیم و شهید طالبی را آنجا دیدم، و با ایشان آشنا شدم.
2ـ نحوه خواستگاري چگونه بود ؟ خانواده ايشان به خواستگاري آمدند و چون ما از قبل نيز شناخت داشتيم قبول كردم كه به عقد ايشان درآيم .
3ـ چه ارزشهايي در ايشان ديديد كه پاسخ مثبت داديد ؟ فردي با اخلاص ، موقر و خيلي در رفت و آمدها متين بودند و رعايت تمام جوانب را داشتند . شهيد طالبي را چون حضوري فعال درجبهه داشت مناسب دانستم كه در خدمت ايشان باشم .
4ـ زندگي مشتركتان چگونه شروع شد ؟ آيا مشكل خاصي نداشتيد ؟بعد از ازدواج در ملاير بوديم .مدت 10ماه به اسلام آباد رفتيم چون ايشان در قرارگاه نجف اشرف خدمت ميكردند وحدود 3سال نيز قبل از شهادت در كرمانشاه بوديم و بعد از شهادت نيز يك سال در كرمانشاه بوديم و مشكل خاصي نداشتيم .
5ـ وضع مالي و اقتصادي تان چگونه بود ؟ از حقوق سپاه زندگي را اداره ميكرديم و ما چون زندگي را در شرايط خاصي شروع كرديم و مجبور بوديم از صفر پايه گذاري كنيم وضعيت اقتصاديمان مقداري مشكل بود و الحمدالله خدا خودش در همه مسائل توفيق داد و فعلاً خوب است .
6ـ مستأجر بوديد يا منزل شخصي يا سازماني داشتيد ؟ ابتدا در ملاير مستأجر بوديم ولي بعدها كه به كرمانشاه رفتيم منزل سازماني داشتيم و فعلاً در منزل شخصي شهيد هستيم .
7ـ شهيد چه ويژگيهاي اخلاقي و رفتاري داشت ؟ ايشان فردي بسيار ساكت بودند . اصلاً راجع به كار در منزل صحبت نميكردند و من چون خودم آنموقع در سپاه بودم هروقت در امور سپاه و كارش سوال ميكردم مي گفتند راجع به مسائل كاري سئوال نكنيد چون در واحدعمليات بودند از كار چيزي نمي گفتند .
8ـ آيا در طول زندگي مشتركتان شاهد تغيير و تحولي در رفتار و شخصيت او نبوديد ؟ ايشان از اول يك انسان با اخلاق ، مومن و با اخلاص و كاملي بودند .
9ـ بيشتر اوقات فراغت و بيكاري خود را چگونه مي گذراند ؟ ايشان اوقات فراغت در خدمت برادران بسيجي بودند و خيلي كم اوقات فراغت در منزل بودند و بيشترين وقتي كه ما ايشان را ميديديم زمان شيميايي شدن ايشان بود كه مجبور بودند در منزل استراحت كنند وبيشتر يا به مسائل شهر يا سپاه رسيدگي ميكردند .
10- آيا در كار خانه به شما كمك ميكرد ؟ ايشان تا سال 65 كه حضور مستمر در جبهه داشتند و وقت آزادي نداشتند ولي اگر وقت آزاد داشتند كمك ميكردند .بعد از سال 65 كه دستهايش مورد اصابت تركش قرار گرفته بود دست راستش توان كار نداشت و فقط حركت داشت و دست چپش كلاً از كار افتاده بود و ما از ايشان نمي خواستيم كه در كارها به ما كمك كنند .
11- به چه چيزها و چه افرادي خيلي علاقه داشت ؟ رابطه ايشان بيشتر با قرآن و دعا و عبادت و روضه خواني بود . اكثر وقتها در دعاها شركت ميكردند .
12-از چه چيزها و چه افرادي خيلي بدش مي آمد ؟ ضديت خاصي با دشمنان دين داشتند. زماني كه در ملاير بودند با منافقين برخورد جدي داشتند . با كسانيكه كارشكني ميكردند و كسانيكه برخلاف اسلام رفتار ميكردند چه در لباس دوست و چه در لباس دشمن ايشان برخورد تند وجدي داشتند و مسائلي كه ايشان را اذيت ميكرد
13-در چه مواردي حساس بود و عصباني مي شد ؟ ايشان عقيده خاصي به صحبت هاي امام داشتند و عقيده داشت وقتي امام مي فرمايد جنگ در رأس امور است چرا عده اي به خاطر مسائل دنيوي اين مسئله مهم را فراموش كرده اند و مسائل مادي را مطرح مي كنند .
14- وقتي عصباني مي شد چه مي گفت و چكار ميكرد ؟ روي اين مسائل حساس بود كه انسانها بايد به وظايف ديني و شرعي عمل كند, خصوصاً كسانيكه داعيه اسلامي و مذهبي دارند و گا هي با ارشاد و راهنمايي تذكر مي دادند كه وظيفه را گم نكنيد و از ياد نبريد .
15- در برابر مشكلات و گرفتاريهاي خودتان و ديگران چكار ميكرد ؟ ايشان در عمل ثابت كردند مرد مبارزه با مشكلات است و تا ساعتي كه ايشان به بيمارستان اعزام شدند سركار حضور فعال داشتند حتي با آن حال براي استراحت كمتر به منزل مي آمدند و كار در نظر ايشان خيلي اهميت داشت .
16- روابطش با ديگر افراد فاميل ، دوستان ، آشنايان و همسايگان چگونه بود ؟ رابطه بسيار حسنه بود و معتقد بود كه انسان تا زنده است با افراد فاميل و آشنا بايد رابطه حسنه داشته باشد . به صله رحم اهميت خاصي قائل بود تا جايي كه مي دانست رفت و آمد ميكرد و هميشه رسيدگي ميكرد به اقوام سركشي ميكرد. برای دیدار از خانواده شهداء تاکید خاصی داشتند. هر وقت جایی می رفتیم می گفت: خدای نکرده نکند همسر یا فرزند شهید اینجا باشد و آرزو کند, ای کاش همسر یا پدر من هم زنده بود و ما نتوانیم فردای قیامت جواب او را بدهیم.
17- ديگران چه نظري درباره او داشتند و درباره اش چه مي گفتند ؟ همه از جديت در كار و اهميتي كه به وظيفه ميدادند تعريف مي كردند و مي گفتند در طول اين 15 سال مبارزه ما نديديم حاجي يكبار ابراز خستگي كند .
18- روابطش با پدرو مادرش و پدرو مادر شما چگونه بود ؟ پدر و مادرشان مرحوم شده بودند و با خواهران و برادران خيلي خوب بودند و نسبت به خانواده من نيز خيلي ابراز محبت ميكردند .
19- چه صحبت يا توصيه هايي به شما ميكرد ؟ توصيه ميكردند به خانواده شهدا سر بزنيد و مسائل آنها را ببينيد و از آنها درس بگيريد و مي گفتند به ائمه اطهار علاقه نشان دهيد . مطالعه كنيد و ببينيد عمق مصائبي كه ائمه در زندگي داشته اند چطور بوده و هميشه مي گفتند هستند كسانيكه زندگيشان از شما بدتر است پس به آنها نگاه كنيد .
20- چه آرزوها و خواسته هايي داشت؟ بزرگترين آرزويش چه بود ؟ در طي چند سالي كه با ايشان زندگي كردم آرزوهاي مادي نديدم . از اخلاق و رفتارشان معلوم بود آرزويش شهادت بود . احساس ميكردند از دوستان عقب مانده اند و اين برايشان درد و رنج عظيمي بود . هروقت سر قبر شهيدي مي رفتند ,مي گفتند چرا ما نبايد كنار اينها باشيم
21- با فرزند يا فرزندانتان چگونه برخورد ميكرد ؟ بسيار خوب رفتار ميكرد . خيلي تلاش ميكرد كه آنها در درس و تربيت صحيح و موفق شوند و هميشه از خدا براي سعادت آنها طلب ياري ميكرد .
22- فعاليتهاي مذهبي و عبادي اش چگونه بود ؟ حاجي اهل عبادت و راز و نياز بود . ابتدا در محل خدمت به بهترين وجه انجام وظيفه مي كرد و اين را عبادت مي دانست . هميشه در حال عبادت بود ، هميشه ذكر داشت . در مصيبت اباعبدالله اشك مي ريخت ،قرآن زياد مي خواند ، حتي با مشکلات جسمی که داشت در نماز جمعه شركت مي كرد و بچه ها را با خود مي برد . نماز شب را هميشه مي خواند .
23- فعاليتها و مواضع و نظرات سياسي اش چگونه بود ؟ مطيع محض ولايت فقيه بود چه در زمان حيات حضرت امام و چه در زمان ولايت حضرت آيت الله خامنه اي . تمام برنامه ها و سياسيتهايش عيناً مشتق از ولايت بود و بس .
24- چرا و با چه انگيزه اي به جبهه ميرفت ؟ انگيزه اش جز خدا و اطاعت از امر ولايت و انجام تكليف هيچ چيز ديگري نبود .
25- وقتي از جبهه برميگشت چه ميگفت ؟ اصلاً از جبهه و كارهاي سپاه چيزي نمي گفت و چون مسئوليتش حساس بود ما نيز زياد نمي پرسيديم .
26- نحوه شهادت اوچگونه بود ؟ پيش از شهادتش چه گفت و چكار كرد ؟ شهادتش چه اثري بر شما گذاشت ؟ايشان در عمليات كربلاي 4 مجروح شدند كه به دنبالش عمليات كربلاي 5 شروع شد و حاجي در آن عمليات حضور مستمر داشت و در اين عمليات نیز به شدت مجروح شدو حدود 3ماه در بيمارستان سينا درتهران بستري شدند و چون از ناحيه دو دست و پا مجروح شده بودند ابتدا پاها مختصري خوب شد ولي به خاطر بهبودي دستش او را به آلمان اعزام كردند چون دستها از ناحيه عصب و عضله بود كه مجروح شده بودند . 8ماه در آلمان تحت عمل جراحي قرار گرفتند و خودشان مي گفتند جو كفرآميز آلمان را تحمل نكردم . برگشتند تهران درحالي كه بهبودي كامل حاصل نشده بود .در طول جنگ بارها ايشان مسموم شدند و گاز شيميايي استشمام کردند تا اينكه در كرمانشاه كه بودم عوارض شيميايي در خونش بروز كرد و خونش آلوده شد و مبدل به سرطان خون شد . ايشان در فروردين سال 73 در بيمارستان آراد تهران بستري شدند و چندبار شيمي درماني شدند و مرخص شدند و از اول ارديبهشت 74 در بيمارستان بود و در تاريخ 31/3/74 به شهادت رسيدند.
27- ديگران درباره او چه مي گفتند ؟ همه از عظمت و بزرگي روح حاجي صحبت مي كردند .
28- به طور كلي كداميك از خصوصيات شخصيتي شهيد را بيش از خصوصيات ديگرش دوست داشتيد ؟ ايمان و اخلاص ايشان
29- چه خاطرات ديگري از او به ياد داريد ؟ وجود حاجي همه اش خاطره بود . ما در طول جنگ حاجي را نمي ديديم چون هميشه جبهه بود و بعد از جنگ نيز مجروحيت و درد و رنج زمان جنگ حاجي را هميشه آزار ميداد تا اينكه به شهدا پيوست .
30- هر صحبت ديگري داريد بفرمائيد ؟ اميدوارم كه هميشه پيرو خط امام و شهدا باشيم.

مصاحبه با میثم طالبی,فرزند شهيد :
1ـ چند سال داشتيد كه پدرتان به شهادت رسيد ؟ 14 سال داشتم كه پدرم به شهادت رسيد .
2ـ چه خاطراتي از پدرتان به ياد داريد؟ هروقت ايشان فرزند شهيدي مثلاً فرزند شهيد حاج حسن تاجوك را مي ديديد به من مي گفت كه به او نگويم بابا مثلاً يك چيز ديگري بگويم تا فرزند شهید ناراحت نشود که چرا پدر ندارد .
3ـ آخرين ديدار و خاطره اي كه از پدرتان به ياد داريد ؟ آخرين خاطره اين بود كه 2 روز قبل از شهادت رفتم بيمارستان تهران جهت ملاقات با پدر . در راه كه مي رفتيم همه اش فكر ميكردم كه چطور با پدر روبرو شويم ولي وقتي رفتيم ديديم كه ديگر كسي را نمي شناسد و هرچي عمويم با اشاره گفت او نشناخت و بيهوش بود .
4ـ چه شد كه پدرتان به فكر رفتن به جبهه افتاد ؟ با توجه به اينكه ايشان در قبل از انقلاب نيز با نيروهاي رژيم شاه درگيري داشتند و محيط كفر را نمي پذيرفتند و به همين خاطر با توجه به اينكه عراق به ايران حمله كرده بود ، پدرم نه به خاطر خودش بلكه به خاطر مردم و به خاطر مسائل ديگر كه خودش بهتر مي دانست و به خاطر اينكه کشورمان زير سلطه ی عراق نباشد به جبهه رفت .
5ـ موقعي كه مي خواست به جبهه برود چه توصيه هايي به شما مي كرد ؟ ميگفتند هواي بچه ها را داشته باشيد ، هركاري كه مادرتان ميگويد در منزل انجام بدهيد .
6ـ وقتي از جبهه برمي گشت چه مي گفت ؟ از خاطرات جبهه به آن صورت چيزي نمي گفتند. در عمليات كربلاي 4 بود كه پدرم همراه شهيد تاجوك آمدند . خانم شهيد تاجوك پيش ما بودند .زخمي هم شده بودند .آمدند ملاير. شهيد تاجوك قرار بود دوباره براي عمل برود بيمارستان ولي طاقت نياوردند و هردو رفتند و در عمليات کربلای 5شركت كردند .
7ـ خاطراتي كه از دوستان و همرزمانش شنيده ايد ،بيان كنيد ؟ قبل از شهادت پدر بود كه ديگر نمي توانست چيزي بخورد ، خواب بود ، از خواب كه بلند شد اشاره مي كند كه كاغذ و قلم بياوريد .براي عمويم مي نويسد كه حاج منصور ارضي و هيئتش بیایند و مراسم اورا اجرا کنند.
8- آيا احساس مي كرديد كه رفتار و اخلاق پدرت با پدران ديگر تفاوت دارد؟ تفاوت آنچناني نداشت.خيلي چيزها را كه خيلي هااهميت نميدادند ؛اواهميت مي داد .
9- مختصري راجع به نحوه رفتار و برخوردش با شما و ديگر خواهران و برادرانت براي ما صحبت كنيد ؟ در خانه كه رفتار خوبي داشت و هر مشكل و خطايي كه بود به ما تذكر مي دادند و هميشه سعي مي كردند خوشرو باشند و هميشه جدي بودند و هر بحثي را كه مطرح مي كردند جدي بود .
10- رابطه اش با اقوام و خويشاوندان چگونه بود؟ چه خاطره اي در اين خصوص به ياد داريد؟ بابا با اقوام و خويشاوندان رفتار خوبي داشت و سعي ميكرد تا جايي كه مي توانند به آنها سر بزنند چه آنها كه راه دور بودند و چه آنها كه در نزديك بودند . احوالپرسي مي كرد .
11- با كداميك از شما ( فرزندان شهيد ) ارتباط بيشتري داشت ؟ بيشتر با داداش كوچكم چون از همه ما كوچكتر بودند .
12- آيا از شما مي خواست كه در انجام كار خانه به او يا مادرتان كمك كنيد ؟ هميشه ميگفت كارهاي بيرون از منزل را من انجام بدهم و مادرتان بيرون نرود و ميگفت سعي كنيد بيشتر به مادرتان كمك كنيد .
13-نسبت به امورتحصيلي و درسي شما چگونه برخورد مي كرد ؟ در امور تحصيلي اگر مشكلي داشتيم چون خودش درس ميخواند ,كمك ميكرد به خصوص در درس رياضي خيلي كمك مي كردند .
14- آيا مي توانستيد بر اساس ميل و تصميم خودتان دوستاني انتخاب كنيد ؟ در اين خصوص چه توصيه هايي مي كرد ؟ دوستان را خودم انتخاب ميكردم بعد بابام مي پرسيد كه كي است و پسر كي است وچطور آدمي است و برايش توضيح ميدادم اگر خودش مي دانست خوب راهنمايي مي كرد كه بچه خوبي است يانه و اگر بد بودند تذكر مي داد .
15- آيا در خصوص تصميم گيري در امور خانه و خانواده با شما ، خواهران ، برادران و مادرت مشورت مي كرد ؟ در مسائل خانه در خريدلوازم چه پدرم و چه مادرم مشورت ميكردند .
16- اگر كار اشتباهي مرتكب مي شديد چه برخوردي با شما ميكرد ؟ چه رفتارهايي از نظر او اشتباه محسوب ميشد ؟ اگر كار اشتباهي ميكردم بيشتر تذكر و راهنمايي ميكردند كه اين كار چه ضرر و زياني براي خودم دارد و مي خواستند كه دفعه بعد اين كار را انجا ندهم .
17- هنگام گرفتاري و مشكلات چكار مي كرد ؟ هنگام گرفتاريها سعي ميكردند بامشكلات خيلي برخورد جدي و خوبي داشته باشند و ناراحت نمي شدند و صبور بودند . زياد مشكلات را جدي نمي گرفتند .
18-به چه چيزها و افرادي خيلي علاقه داشت؟ به بچه هاي حزب الله و بسيج خيلي اهميت مي دادند و بعد از جنگ به خصوص در برپايي هيئت حزب الله خيلي كمك مي كردند . حتي با وجود اينكه حال بدي داشتند عاشورا در مراسم مذهبي مي آمدند ملاير و كمك مي كردند به نظام جمهوري اسلام و حزب الله اهميت مي دادند .
19- از چه چيزها و افرادي خيلي بدش مي آمد ؟ از افرادي كه تيشه به ريشه اسلام مي زدند خيلي نفرت داشتند و خوششان نمي آمد و سعي مي كردند به آنها تذكر دهند كه ترك كنند .
20- بهترين و شيرين خاطره اي كه از بودن با پدرتان داشته ايد چيست؟
بهترين خاطره كه از پدر دارم اين بود كه قبل از شهات با خانواده ام با وجود اين كه حال پدر خوب نبود به مسافرت رفتيم.
26- بطور كلي كداميك از خصوصيات شخصيتي پدرتان را بيش از خصوصيات ديگرش دوست داشتيد ؟ از اينكه از افرادي كه تيشه به ريشه اسلام مي زدند بدش مي آمد از اين خصوصيتش خيلي خوشم مي آمد .

مصاحبه با مجتبي طالبي,برادر شهید:
1ـ مختصري راجع به خصوصيات شخصيتي و رفتاري دوران كودكي شهيد توضيح دهيد ؟ كودكي مودب، خوش اخلاق و پركار و پرتلاش بود . اهل فعاليت بودند . ازكودكي فعاليت درزمينه هاي مختلف داشتند چه در زمينه رشد فرهنگي و چه در زمينه اقتصادي فعال بودند. در كودكي كاسبي كودكانه اي داشت و كار ميكرد .
2ـ آيا شهيد از شما كوچكتر بود يا بزرگتر؟ چند سال ؟ بله ايشان كوچكتر بودند و حدود 4سال كوچكتر بودند
3ـ مختصري راجع به تحصيلات شهيد براي ما صحبت كنيد ؟ تا مقطع ديپلم در رشته خدمات درس خواندند و درشهرستان ملاير مشغول تحصيل بودند . بعد از جنگ در دانشگاه امام حسين نيز به فراگيري دوره آموزش عالي نظامي رفت و در آنجا نيز مداركي گرفتند .
4ـ بيشتر چه نوع كتابهايي رامطالعه مي كرد؟ بله مطالعه مي كردند و بيشتر كتابهاي مذهبي و ديني و سياسي و بعدها كتابهاي نظامي مطالعه مي كردند و مطالعاتش بيشتر در منزل يا سركار بود .
5ـ آيا رفتارش با رفتار ديگر برادران شما تفاوتي داشت؟ يك برادر ديگر ما شهيد شده و برادر بزرگتر نيز مرحوم شدند كه اخلاق و رفتارها تقريباً شبيه يكديگر بود وليكن ايشان داراي سجاياي بيشتر و بهتري بودند و خودشان يك محور و الگو بودند .
6ـ از چه چيزها و افرادي خيلي بدش مي آمد ؟ از نفاق و دورويي از ضدانقلابها ، از گروهك منافقين از كسانيكه ايمان ضعيف داشتند ,از كسانيكه در زمان جنگ بااحتكار به جنگ انقلاب مي رفتند بدش مي آمد .
7ـ به چه چيزها و افرادي خيلي علاقه داشت ؟ به خدا و ائمه عشق مي ورزيد . عاشق امام حسين و روضه براي اباعبدالله بودند . به شخص حضرت امام علاقه زيادي داشتند به مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي علاقه زيادي نشان مي دادند و مطيع محض بودند. به بسيجي ها علاقه داشت به خانواده شهدا بي نهايت علاقمندبود.
8ـ در برابرمشكلات خودتان و ديگران چكار مي كرد ؟ تا جاييكه از دستش برمي آمد در حل مشكلات مي كوشيد حتي با سركشي هايش به اقوام دور و نزديك در حل مشكلات آنها مصمم بودند .
9ـ معمولاً اوقات فراغت خود را چگونه مي گذراند ؟ هميشه جبهه بود و بعد از جنگ نيز به خاطر مسئوليت سنگيني كه داشت در خدمت سپاه بود ولي اگر فرصتي به دست مي آورد آن را با مطالعه و قرآن و دعا مي گذراند .
10- مختصري راجع به فعاليتهاي مذهبي و اجتماعي شهيد توضيح دهيد ؟ ايشان از موسسين هيئت حزب الله در ملاير بودند كه محور و رهبر اين هيئت بودند .این هيئت در تمام صحنه هاي اجتماعي و مذهبي شهر فعال بود و در مناسبتهاي ويژه درايام محرم و رمضان و ....فعاليت داشت .
11- چه آرزوها و خواسته هايي داشت ؟ هميشه مي گفت از دوستان شهيد جامانده ام و آرزوي شهادت دارم
12- از چه زماني احساس كرديد كه رفتار و شخصيت شهيد در حال تغيير و تحول است؟ تقريباً از اوايل انقلاب و حضور در جلسات قرآن وفعاليتهاي سياسي بر عليه نظام طاغوت كه كم كم بر فكر و انديشه او اثر گذاشت و با توجه به اينكه زمينه افكارش نيز خوب بود ,در این زمینه رشد كرد .
13- چه شد كه به فكر رفتن به جبهه افتاد ؟ انگيزه اش از روز اولي كه به سپاه رفت و به جبهه رفت فقط وفقط اداي تكليف و رضاي خدا و اطاعت از امام بود .
14- درزمان جنگ چه فعاليت هايي مي كرد؟ از اول درگيري های ضد انقلاب و بعد از آن در دوران جنگ فعاليت گسترده داشت. در درگيريهاي كردستان حضور داشت. در جبهه ها و عمليات هاي مختلفي فرماندهي گردان را داشتند. در عمليات كربلاي 4و5 به شدت مجروح شدند و بعد از جنگ معاونت عمليات سپاه چهارم بعثت را داشتند. در همه عملیات دوران دفاع مقدس مسئولیت فرماندهی گردان و محور تیپ را داشتند. و چند بار مجروح شدند که دو بار آن را ما مطلع هستیم که یک بار به آلمان اعزام شدند مدت مداوا ودر کربلای 5 شیمیایی شدند.
15- مختصري راجع به فعاليتهاي شهيد در زمان قبل از انقلاب و انقلاب توضيح دهيد؟ چه خاطراتي در اين خصوص به ياد داريد ؟ در قبل از انقلاب در پخش اطلاعيه ها و نامه هاي حضرت امام فعاليت داشت. با پيروزي انقلاب در گشت هاي شبانه دركميته های انقلاب اسلامی فعاليت داشت . با تشكيل سپاه ، سپاه ملاير را تشكيل دادند و بعد از آن در فعاليتهاي سپاه بودند.
16- مختصري راجع به نحوه رفتار با همسرو فرزندانش توضيح دهيد؟ بسيار خوب رفتار مي كردند چون بر اساس عقيده ازدواج كرده بود و همسر بسيار خوبي داشتند كه در تمام دوران همپاي ايشان بودند و در تمام سختي ها او را كمك كردند. با فرزندان نيز بسيار خوب بودند و رابطه خوبي بینشان برقرار بود .
17- مختصري راجع به نحوه رفتارش با پدر و مادرتان توضيح دهيد ؟ در جواني واقعاً احترام پدر و مادر را داشت و مطيع آنها بودند و متاسفانه پدرومادر زود از دنيا رفتند و كمتر سعادت همراهي آنان را داشتيم .
18- با كداميك از خواهران و برادران ارتباط بيشتري داشت ؟
با برادر ديگرمان محسن كه ايشان در سپاه تهران هستند ارتباط بيشتري داشت چون همكار بودند و زياد با يكديگر مانوس بودند .
19- چه صحبت ها و توصيه هايي به شما ، خواهران و برادران مي كرد ؟ توصيه به ادامه راه شهدا و اطاعت محض از ولايت فقيه ، حضور در صحنه هاي انقلاب و پش تيباني از انقلاب از توصيه هاي ايشان بود .
20- به طور كلي كداميك از خصوصيات شخصيتي شهيد را بيش از ديگر خصوصياتش دوست داشتيد ؟ ايمان او و روح معنوي او .
21- چه خاطرات ديگري از شهيد به ياد داريد؟ بهترين خاطرات زماني بود كه در جوار ايشان در بيمارستان بودم و لحظه جان دادن كه من شهادتين را در گوشش مي خواندم و ايشان زمزمه ميكردند. اين گرچه تلخ بود ولي آرامش جان دادن او كه مثل يك شمع داشت خاموش مي شد واقعاً از يادنرفتني بود .

مصاحبه بامحمد جواد حيدري,همرزم شهید:
1ـ در چه زماني با شهيد آشنا شديد ؟ من از سال 64 به بعد شهيد حاج مصطفي طالبي رامي شناسم.
2ـ چگونه با شهيد آشنا شديد ؟ ايشان در لشكر 32 انصارالحسين بودند و من هم چون پاسدار بودم و در آنجا خدمت مي كردم در خدمت ايشان بودم.
3ـ آيا شاهد تغيير و تحولاتي در رفتار و شخصيت او نبوديد ؟ ايشان خيلي شباهت چه از لحاظ ظاهر و چه از لحاظ اخلاق و رفتار با حاج حسن تاجوك داشت . هر دو در گردان 151 مشغول خدمت بودند و هردو فرمانده گردان بودند . حاج حسن فرمانده گردان بود و حاج مصطفي معاونش و بعد از شهادت حاج حسن ، حاج مصطفي شدند فرمانده گردان .
4ـ به چه چيزها و افرادي خيلي علاقه داشت ؟ ايشان بعد از شهادت حاج حسن درست كارهاي حاج حسن را انجام مي دادند . درشهر حضور فعال داشت . ايشان تولاي به ولايت داشتند و مي گفتند ما بايد اين ولايت را در سطح شهر و مملكت جابيندازيم تا مملكت ما آسيب نبيند .
5ـ از چه چيزها و افرادي خيلي بدش مي آمد ؟ در سطح شهر در مقابل منافقين جبهه گيري خوبي داشتند و از منافقين و كساني كه در اجتماع بچه هاي حزب الله اختلافي ايجاد مي كردند, تنفر داشت .
6ـفعاليتهاي مذهبي و عبادي او چگونه بود ؟ ايشان شخصي بودند مناسب براي الگو گرفتن و اسوه بودند در شهر از نظر اخلاق ، اخلاص و شجاعت و رشادت و تعهد نمونه بود. درست راهي را ميرفت كه شهيد حاج حسن تاجوك مي رفتند. معتقد به ولايت و امام بود . از موسسين هيئت حزب الله ملاير بودند كه اين هيئت خيلي فعاليت داشت .
7ـ فعاليتها و مواضع سياسي اش چگونه بود ؟ حاج مصطفي براي بچه ها يك محور بود چه در زمان جنگ كه بچه ها راجمع ميكرد و به جبهه اعزام ميكرد و در عملياتها شركت مي داد و چه در بعد از جنگ كه همين هيئت حزب الله در تمام صحنه ها بامحوريت حاجي فعاليت داشت و همه بچه ها به ايشان اعتقاد داشتند.
8ـ بيشتر اوقات فراغت و بيكاري خود را چگونه ميگذراند ؟ ايشان در اوقات فراغت نيز در فكر سپاه و بسيج و انقلاب و اهداف شهدا بود و هميشه در تلاش بودند و يك لحظه بيكار نبودند .
9ـ چه صحبت ها و توصيه هايي از او به ياد داريد ؟ توصيه هاي او به دفاع از انقلاب ، پيروي از رهبر و پشتيباني از رهبر بود .
10- در جبهه رفتن چه هدف و انگيزه اي داشت ؟ ايشان انگيزه اي از آن همه تلاش وكوشش كه داشتند پيروزي اسلام و سرافرازي ايران اسلامي و پياده كردن احكام نوراني قرآن و برقراري عدالت اجتماعي و استحكام پايه هاي حكومت ولايت فقيه بود و انگيزه ماديث نداشت .
11- دربحرانها و مشكلات سخت و خطرناك چكار مي كرد؟ بارها و بارها در عملياتها و در مشكلات و بحرانها خودش را و ابتكارش را نشان مي داد . در تمام عملياتهاي لشکر انصار شركت داشت. عمليات كربلاي 4و5 كه در آنجامجروح شدند. در عمليات والفجر 8 و جزيره مجنون ، بيت المقدس 2 و عمليات مرصاد شركت داشت .
12- در چه مواردي حساس بود و عصباني مي شد؟ حساسيت ايشان در مورد جنگ بود و مي گفت همه بايد طبق فرمان حضرت امام جنگ را در رأس همه امور بدانند نه اينكه جنگ را در آخر کارها قرار دهند يا اصلاً توجهي نداشته باشند.
13- وقتي عصباني مي شد چكار مي كرد ؟ تذكر مي دادند و مي گفتند نسبت به جنگ اهميت بدهيد و ديگر اينكه اگر كسي اختلاف ايجاد مي كرد در صفوف حزب الله عصباني مي شدند و باعامل آن برخورد مي كردند .
14- چه آرزوها و خواسته هايي داشت ؟ انسانهاي بزرگ آرزوهاي بزرگ نيز دارند و مطمئناً ايشان نيز آرزوهايي داشته اند كه در فكر كوچك ما نمي گنجد ولي به نظر من پيروزي انقلاب و رسيدن به دوستان شهيدش بزرگترين آرزويش بوده است .
15- روابطش با افراد ديگر چگونه بود ؟ رابطه بسيار خوب بود . بچه ها به حاجي اعتقاد داشتند نه تنها او را دوست داشتند و عاشقش بودن بلكه به ايشان اعتقاد داشتند . اين موضوع بزرگي است .
16- ديگران چه نظري در باره او داشتند ؟ مدتي كه در بيمارستان بود بچه هاي حزب الله با برگزاري دعا از خدا براي ايشان شفا مي خواستند كه خوب خداوند چون او را دوست داشت او را طلبيد .
17- در كارهاي جمعي چگونه عمل مي كرد ؟ در تمام عملياتها خيلي خوب درخشيد . بعد از اينكه فرمانده گردان بود و بعد از جنگ كه درجه دادند به سپاه ,به ايشان به خاطر سوابق درخشان و تجربيات او درجه سرداري دادند كه در همدان پست براي اين درجه نبود و ايشان را به سپاه چهارم بعثت بردند و شدند معاون اطلاعات و عمليات سپاه چهارم.
18- نحوه شهادت وي چگونه بود ؟ ايشان بارها مجروح شدند و شيميايي شدند تا اين كه بعدها بعلت همان گازهاي شيميايي در بدنش سرطان خون ايجاد كرد و پس از كلي مداوا در بيمارستان به شهادت رسيد درسالروزشهادت حاج حسن او به شهادت رسيد .
19- بطوركلي كداميك از خصوصيات شخصيتي شهيد را بيش از خصوصيات ديگرش دوست داشتيد ؟ ايشان تمام اين موارد را داشتند ولي به نظر من شجاعت و تعهد نسبت به ولايت فقيه در وجودش خيلي بارز بود .
20- چه خاطرات ديگري از او بياد داريد ؟همانطور كه اطلاع داريد منافقين در عمليات مرصاد توانسته بودند از غرب كشور نفوذ كرده و تا چند كيلومتري كرمانشاه پيش بيايند .آن موقع حاجي مصطفي فرمانده گردان 151 ملاير بود و قرار بود كه گردان برود جنوب ولي يك شب دير كرد و دقيقاً همان شب منافقين حمله كرده بودند و آمده بودند به منطقه چهارزبر در چند كيلومتري كرمانشاه كه گردان 151 به فرماندهي حاج مصطفي وارد عمل شد و در تنگه مرصاد جلو منافقين را گرفت و همين گردان به رشادت و فرماندهي حاج مصطفي كاري كردند كه منافقين نتوانستند يك قدم جلوتر بيايند و واقعاً از آن به بعد گردان 151 نامي شد .







آثار باقی مانده از شهید
بسم الله الرحمن الرحیم
اذا جاء نصرالله والفتح و رایت الناس یدخلون فی دین الله افواجا فسبح بحمده ربک و استغفره انه کان توابا
یا ایها الذین امنوا ستعینوا بالصبر و الصلوه ان الله مع الصابرین
ای اهل ایمان در پیشرفت کارخود صبر و مقاومت پیشه کنید و به ذکر خدا و نماز توسل جوئید که خدا یار و یاور صابران است.
سلام علیکم
فتح و پیروزی حزب خداوند متعال به پیروزی کامل میرسد وزمان آن رسیده است که دست دردست هم گذاشته از زن و مرد و کوچک و بزرگ ؛ از کارگر و کشاورز وهمه همه در صف واحد علیه خود کامگیهای رژیم های مزدور و ضد بشر که تنها راه نجاتشان مرگ است متحد شده و راه نجات این موجودات عزیز که با حرکت ضد انسانی امپریالیسم معنویت و مادیت را از آنها سلب نموده اند و در راه به خفقان رساند این انسانهای عزیز کوشش میکنند واین خود معنویت است که انسانها را به مبارزه می کشاند تا سرحد آزادی و چشم همه انسانها ی مظلوم به انقلاب اسلامی ایرا که زمینه ای است برای ظهور حضرت مهدی عج الله تعالی فرج شده است .

همسر عزیزم:
شکی نیست که مرگ من برای تو خیلی سخت است ولی تو باید سرلوحه زندگی خود و فرزند عزیزم را آیه ای که در قبل تلاوت شد بیاد بیاوری که میفرماید :
یا ایها الذین امنوا استعینوا بالصبر و الصلوه ان الله مع الصابرین قرار دهی
ای اهل ایمان در پیشرفت کا رخود صبر و مقاومت پیشه کنید و بذکر خداوند و نماز توسل جوئید که خدا با صابران است .
مقاومت کن زیرا در این موقع از زمان است که مقاومت سرسخت شما مادران باید به اوج خود برسد .
و توسل به خدا کن زیرا همین دعا ها است که در مقابل تانکهای دشمن به ما رزمندگان اسلام قوت و شجاعت می بخشد .
همسرم اگر بدنم در زیر تانکهای دشمن له و سینه ام در زیر رگبار مسلسلهای دشمن سوراخ و یا بدن در اثر ترکش توپ و خمپاره پاره پاره ویا بدنم بر اثر موج انفجار مینهای روسی و آمریکایی به صورت پودر در آمد هرگز ناراحت نباش زیرا همیشه تعدادی انسان باید فدا شوند تا جامعه به تحرک اسلامی خود ادامه بدهد و توخود خوب می دانی که شهید همچون شمعی است که می سوزد تا جامعه به روشنهایی گراید و این را به یاد بیاور که چگونه شمع می سوزد وبه اطراف خود روشنایی می بخشد و اگر خدا خواست به یا د من اشک بریزی شهدای دشت کربلا را به یاد بیاور که چگونه مردانه جنگیدند وشهید شدند. همین شهدای عزیز بودند که خون خود را اهدا نمودندتا اسلام امروز با این تجلی و پاکی به دست ما رسید .
فرزند عزیزم میثم تو باید همچون سلمان و ابوذر مبارزه را ادامه دهی تا مستضعفین جهان در آسایش باشند .سخت است برای کسی که در اوان کودکی پدر خود را از دست بدهد ولی از دست دادن پدر در راه اسلام باید برای تو افتخار باشد. ازمن به تو وصیت, تو باید حافظ ولایت فقیه که امتداد حرکت انبیاء و اولیاء خداست ,باشی.
تو باید امام عزیز را همچون شهدای انقلاب یاری کنی تو باید حرکتت در راه رسیدن به معشوق ( یعنی خدا باشد ) پسرم هرگز از قرآن و اسلام و احکام آن دوری مجو که این دوری باعث انحراف می شود .
فقط از شما عزیزان طلب مغفرت دارم . خواهران و برادران عزیز شما را به خداوند بزرگ قسم که ما همچون شهدای عزیز انقلاب اسلامی مصمم و استوار ایستاده ایم تا پشتیبان کامل و بی دریغ خود را از مستضعفان جهان به رهبری امام اعلام کرده و شهیدی باشیم برای روشن کردن اطراف خود چون معلم و استاد بزرگ اخلاق و عرفان شهید مطهری می فرماید شهید همچون شمعی است که میسوزد و به جامعه خود روشنایی می بخشد و این روشنایی است که پشت امریکا وشوروی را به لرزه می اندازد و با این وجود هنوز بی شرمانه می خواهند سد راه این انقلاب عزیز باشند .

خانه ام سنگر است و حقانیتم به اثبات رساند ن حکومت جمهوری اسلامی و مبارزره ام با کفر والحاد جهانی این شیطا ن ضد بشر که همچون ضحاکی خون سرخ مستضعفان جهانی را می مکند ,و تا ظلم است مبارزه است و مصمم و استوار با یاری حق تعالی ایستاده ایم تا ریشه های کفر را در جبهه هاکنده ,تا راهی باشد برای باز شدن و راه یابی به قدس عزیز که ملتهای مسلمان چشم امیدشان به پیروزی این جنگ حق علیه باطل بسته اند .
حمله افتخاری نظامی سیاسی آمریکای جنایتکار به ایران نیزخود دلیلی واضح بود برای مظلومیت انقلاب اسلامی ما ,چون نتوانست و هنوز اراده خط کذایی گروهکهای آمریکایی که سردسته آنهامنافقین ضد خلق بودند شروع نمود و خودتان بینش بیشتری نسبت به این مسائل دارید .
ملت ما را آزمایش نکرده بود ؛ صدام یزید را برا ی جلوگیری از صدور انقلاب اسلامی در منطقه خاورمیانه که پادزهری است جهت ریشه کردن ظلم و ستم و استکبار جهانی ,علم نمود وبه خیال پوچ خود می خواستند ظرف 24 الی 48 ساعت پایتخت عزیز کشور اسلامی ما را بگیرند ولی آنقدر کور وکر بودند که هرگز تصور چنین مقاومتی را نمی کردند و لذا جنگ مستقیم ما با آمریکایی جهانخوار شروع شد .
و البته همه این پستی وبلندیها بعد از شکست خط گروهکهای به وسیله رهنمودهای امام و مقاومت ملت مسلمان ما بود وبعد از آن آمریکا مزه شکست را چشید.
برای اثبات خط اصیل امام و راه این ابر مرد بزرگ ومجاهد کبیر کافی است توجه کنیم چرا همیشه در طول مبارزات خود تبغه تیز مبارزه خود را به سوی دو ابر قدرت شرق وغرب گرفته بود .
آری برادران وخواهران هموطن ,ما رهروان راه روحانیون مبارزو شاگردان به حق امام چون شهید مظلوم بهشتی و دیگران هستم .ما باید روحانیون متعهد و مسئول را در میان خود برای ادامه مبارزه نگه داریم. خون بهشتی ها ی مظلوم بود که خط کذایی منافقین راخنثی نمود و به درستی که این امام عزیز با لقب خوبی برای این شهید همیشه در صحنه گذاشت و فرمود بهشتی مظلوم زیست و مظلوم شهید شد و خار چشم دشمنان اسلام بود .یکی از خصوصیات انقلاب اسلامی ایران همین بود که رئیس جمهور درکنار رئیس دیوان عالی کشور و همچنین نمایندگان مردم در کنار مردم و همه در کنار هم برای آبیاری انقلاب و دستاوردهای انقلاب خون دادند, آری خون دادند تا اسلام زنده بماند ,خون دادند تا رژیم های مزدور آمریکا سرنگون شوند ویکی از دلایل بزرگ پیروزی ما جوشش خون شهدای عزیز انقلاب است .
این شاگردان مکتب حسین بن علی(ع) و این اسطوره های مقاومت که چون علی ( ع ) در فتح المبین و دیگر فتح های اسلام جنگیدند تا به دنیا ثابت کنند که انقلاب اسلامی ایران زمینه ای برای ظهور حضرت ولی عصر ( عج الله تعالی ) است وهرگز شکست نمی خورد زیرا همه ما وسیله ای بیش نیستیم واگر امدادها وکمکهای غیبی از جانب خداوند بزرگ نمی شد تاب مقاومت زیررگبار مسلسلهای آمریکایی و شوروی نبودیم .
اگر چه دنیا بسیار قشنگ و زیباست ولی آن خانه آخرت هر چقدر که دنیا قشنگ و زیبا باشد از آن زیبا تراست . اگر مال دنیا را دست آخر باید گذاشت و رفت چرا انسان نبخشد ؟ چرا انسان به دیگران کمک نکند ؟ چرا انسان خیر نرساند و اگر این بدنها باید بمیرد حتی اگر در بستر و درمبارزه با یک بیماری باشد ؛ چرا انسان زیبا نمیرد ,کشته شدن انسان در راه خدابا شمشیر بسیار جلیل تر و زیباتر است .

بسمه تعالی
خدمت همسر عزیزتر از جانم ومیثم ومحیای عزیزم
ضمن عرض سلام خدمت شما همسر عزیزو عشق پاکم و با آرزوی موفقیت روز افزون نظام نوپای جمهوری اسلامی و پیروزی اکمل خون بر شمشیر وسلامتی حضرت امام و با یاد و خاطره شهدای جبهه های نور علیه ظلمت وتمامی سرزمینهای خونرگ اسلام ؛ سلامتی شریک زندگیم و فرزندان خوبم را ازخداوند متعال خواهانم ,امیدوارم دو اصل حقیقی و زیر بنایی را که همانا صبر و ایمان است در وجودت به تکامل رسانده ,شاید انشاالله ایمان قلبی در دنیا و عمل به دستورات قرآن چراغی فرا راه آخرت ودنیای اصلی شود. همسرم نامه پر صفا و صمیمیت شما همسر عزیزم بعد ازمدتی زیادی به دستم رسید, بسیار منتظر بودم و خرسند شدم وشاید حدود 4 بار نامه را خواندم و سیر نشدم چرا که از بیانات وقلم شیوایتان معلوم است و همیشه درک کرده ام و اگر سکوت کردم دلیل بر رد یا بی اعتنایی نبوده بلکه دلیل بر رضایت قلبی کامل بوده است . انشاالله خداوند عمری دهد تا شاید بتوانیم بر اساس برنامه تنظیم به تقویت روح خود پرداخته , انشاالله نعمتهای خداوند متعال را شاکر و ذاکر باشیم .
همسر مهربانم احساسات قلبی شما که برخاسته از عشق پاکتان است درک کرده و باز خوشحالم که شاید دوری از من را با بودن میثم ومحیا تا حدودی پر کنید اما من در اینجا به جز عکسشان چیزی نیست که ببویم ولمس کنم .دوری از شما هم برای من بسیار سخت است و هر روز که می گذرد برمشقت او افزوده می گردد اما همانطور که شما مرقوم فرمودید کاری و چیزی که برای خداوند متعال باشد تحملش باید آسان گردد و در اینجا بد نیست که یادی از شهدا و اسرا ء و خانواده هایشان بکنم ,شاید تسلی دل این دلسوخته عشق پاکت گردد .صحبت از لیاقت کردید این من هستم که باید لیاقت شما را داشته باشم و ما هستیم که باید لیاقت دفاع از اسلام را پیدا کنیم. من در جبهه و به خاطر جبهه و شما در پشت جبهه و در سنگر تعلیم آینده سازان انقلاب و مدافعین اسلام کوشش کرده تا انشاالله لیاقت معنوی پیدا کنیم ؛ آنچه درنهان انسان نهفته و در دفتر اعمال ما ثبت و ضبط شده و در نزد خداوند متعال نگهداری می شود تا روز رستاخیز فرا رسد.
در اینجا از خداوند متعال خواهانم که ما را نیز در انتها به شهادت در راه خودش به طورکامل برساند که چیزی جز این راه نجات ما نیست . درمورد درس و کارهای میثم نوشته بودید ممنونم و امیدوارم بتوانیم فرزندان لایقی برای اسلام و دفاع از حقانیت کلمه توحید پرورش دهیم. شاید همین نیز ثمره خوبی را در آخرت به دنبال داشته باشد. عکس محیای عزیزم به دستم رسید ه است درمورد خانه نیز شما مختارید چون شما شریک زندگی من هستید ومن هر چه دارم برای شما و هر چه تلاش کنم برای شماست تا از این طریق بتوانیم به معنویت برسیم ؛ از تهیه وسایل متشکرم وزیاد نگران نباشید و هر وقت حاجی سلگی آمد بدهید بیاورند. فقط به آقا محسن یاد آوری کنید که به حاجی زنگ بزند و هماهنگ کنند در ضمن گچ دستم باز شده و برای عملهای احتمالی بعدی آماده است و احتمال دارد که تا 20روز الی یکماه دیگر بتوانم شما را زیارت نمایم. در خاتمه خدمت همه سلام برسانید و احوالپرسی نمائید و حتما ً اگر وضع هوا مناسب بود به خانه حاج غلام جهت اهداءهدیه بروید .کسی که هرگز شما را فراموش نمیکند ,قربانت مصطفی
دوستت دارم 27/9/66

بسمه تعالی
ایا ک نعبد و ایاک نستعین
خدمت همسر مهربان و عزیزم و میثم جان و محیا جان
همسرم سلام , سلامی از دیار غریب وکفر اما با قلبی مصمم و استوار و با دلی گرم نسبت به تو و امید دیدار روی ماهت و به امید ادامه زندگی شیرین درکنار فرزندان عزیزمان میثم و محیا در زیر سایه قرآن و اسلام و به امید پیروزی نهایی دلیر مردان جبهه توحید زیرا هر چه داریم از اسلام و از رزم در مقابل کفر است.
همسرم امیدوارم که حالت خوب باشد و نگرانی نداشته باشید اگر از حال من خواسته باشید امید است انشاالله بزودی بهبودی پیدا کرده و به جمعتان بپیوندم. از اینکه زیاد نامه می نویسم از دلتنگی و دوری شماست شاید مرحمی باشد .
خدمت همه فامیل یکایک سلام برسانید بچه ها میثم و محیا را ببوسید ؛ باور کنید دلم خیلی تنگ شده است .حتما ً از وضعیتان برایم بنویسید و اگر توانستید تلفن کنید چون از این طرف تلفن خرجش زیاد است.
شیشه عینکم شکسته است به همراه نامه میدهم می آورند شما بدهید ببرند عینک سازی نگاه خیابان منتظری و شماره عینک در دکان عینک فروشی هست یک جفت شیشه فتوکرومیک بدهید بیاورند و فاکتور آنرا بگیرید . وسایل مورد نیاز را تهیه و به محسن بگو حاجی سلگی تماس بگیرند چون اطلاع پیدا کردم که ایشان مجدداً اعزام میشود و هماهنگ کند وسایل را بدهد بیاورد اورکت – زیرپوش – گرم کن – یک جفت کفش – چون کفشم خراب است .
دو حلقه فیلم 135 رنگی و بگوئید فیلم را داخل جیب خود بگذارد زیرا در فرودگاه موقع بازرسی مورد اشعه قرار می گیرد و خراب میشود و اگر عینک درست شد حتما ً بدهید به حاجی سلگی بیاورد . در ضمن به محسن بگو با این شماره تلفن که مینویسم 922286 منزل آقای امیری با محمد امیری یا قاسم امیری تماس بگیرد و قضیه جارو برقی را پی گیری کند . درمورد ماشین بافتنی هم چند جا رفتم و نمایندگی بِرادر و سینگر را پیدا کردم اما قیمت خیلی بالا بود و مقدور نیست که فراهم نمایم و شرمنده هستم امیدوارم بتوانم در فرصت مناسب تر بخریم . راستی شماره تلفن حاجی سلگی 2221 (نهاوند ) می باشد و به محسن بدهید تماس بگیرد چون حدود اً ده روز دیگر احتمال 90 % به آلمان می آید و نیاز شدید به لباس گرم و اورکت دارم ؛ یادآوری میکنم قضیه جارو برقی را پی گیری کند چون حتما ً می شود جارو را برگشت داد بیشتر از این مزاحم نمی شوم .
قربان روی ماهت مصطفی

بسمه تعالی
همسر مهربانم و فرزندان دلبندم
سلام علیکم
همسر خوبم ؛ امید دلم ؛ راحت جانم ؛ امیدوارم از سلامتی کامل روحی وجسمی برخوردار باشید و مشکلات ناشی از دوری را پشت سر گذارید چیزی که مرا نیز بسیار دل افسرده کرده , دوری از تو عزیز دلم و شریک زندگیم و فرزندان دلبندم می باشد.
من هم به نوبه خود بسیار دلتنگ هستم چرا که مدت زیادی است که از شما دور هستم اما چه کنم که دست تقدیر این چنین خواسته است وخداوند را به برکات ائمه اطها ر ( س ) قسم میدهم که هر چه زودتر وسیله خیر فراهم نماید تا دیدارمان تازه گردد.
همسرم متأسفانه هنوز از تاریخ 28/10/66 که به بیمارستان مراجعه کرده ام تا این تاریخ مرخص نشده و این نامه را از بیمارستان برایتان می نویسم ؛ متأسفانه اشکالی در استخوان دستم ایجاد شده است وبه علت نازکی دستم استخوانش که پیوند زده اند جدا شده است اما خوشبختانه روز پنج شنبه گذشته عمل جراحی کردند و مجدداً از لگن سمت راست استخوان برداشته و پیوند زده اند .در ضمن به علت نداشتن حس هنوز زخم دستم خوب نشده است . خلاصه گرفتاری که برای دستم پیش آمده متأسفانه مراجعت مرا به عقب انداخته است از طرف من چشمان میثم ومحیا را ببوس از قول بنده نیز خدمت تمام فامیل یکایک سلام برسان. امیدوارم در صورت مرخص شدن بتوانم با ایران تماس بگیرم زیرا مثل اینکه تماس گرفتن سخت شده و علتش بمباران تهران بوده است اما در هر صورت منهم منتظرم تا از بیمارستان مرخص شوم و اگر انشاالله کاری نداشتم از لحاظ پزشکی به شما ملحق شوم. درضمن مادرت نیز نامه نوشته بود و من نیز چون به آدرس خانه خودمان نامه را نوشته یعنی بازگشت آدرس خانه ما را نوشته بود نامه را به آدرس خانه خودمان نوشتم
دیگر عرضی ندارم
فدای شکل ماهت مصطفی , هرگز تو را فراموش نمی کنم

بسمه تعالی
خدمت همسر و فرزندان عزیزم
پس از عرض سلام ؛ سلامتی شما همسر عزیزم و فرزندان دلبندم را از خداوند متعال خواهانم و امیدوارم همسرم مشکلات را تحمل وکارها ی منزل و بچه ها را مانند همیشه با دلگرمی حل نما ئید ؛ امید است با عنایت پروردگار منان هر چه زودتر در ایران این سرزمین خون و ایثار در کنار شما بار دیگر حضور به هم رسانم ؛ همسرم نامه پر مهر و محبت و عشق صفای شما همراه با تمبر بدستم رسید ,بسیار خوشحال کننده است زمانی که نامه های تو عزیزمهربان بدستم می رسد و بسیار خوشحالم که عشقی چون شما دارم و بر این دلگرمم که نه شما مرا فراموش می کنید ونه من شما را از خاطر م دور می ببینم .
به امید روزی که باز درکنار هم آرامش پیدا نمائیم ؛ خدمت مادر مهربانت سلام برسانید واحوالپرسی نمائید .درصورت تماس با تهران خدمت آقای قادری با خانواده ؛ مریم خانم و حبیب آقا ؛ محسن و خانمش ؛ پدرتان و آقا مهدی و خلاصه همه فامیل سلام برسانید ؛ خدمت محسن و خانمش ؛ آقا ی کمالی و خانمش – ننه و دادا و شهناز و بچه ها یش سلام برسانید ؛ در ضمن حتما ً بگویید دست خط خودش را برایم بفرستتد ؛ همسرم الحمدالله کار مداوا و درمان به خوبی پیش می رود و تا به حال حرکت انگشتانم نسبتاً بهتر شده و امید است با عمل جراحی عصب, بهتر از قبل باشد و دوست دارم هر چه زودتر به شما بپیوندم ؛ باورکن نمی توانم چگونه احساساتم را برای تو بیان کنم وباید بیایم وبه شما بپیوندم تا بدانی که چطور و چقدر شما عزیز وقلبم را دوست دارم ازمحیا خانم عزیز برایم بنویس چون بقدری دوستش دارم و علاقه دارم که زودتر صورت ماهش را ببینم و باورکن چقدر برایم مشکل است دوری فرزندی را که هنوز او را ندیده ام اما هرگز این را فراموش نمی کنم و بیاد اسراء عزیز هستم که شاید فرزندان خود را یا ندیده یا اینکه رشد ونمو آنها را نظاره گر نباشند . در اینجا می دانم که بر سر این عزیزان دلسوخته حسین ( ع ) چه می آید و بر آنها چه می گذرد . راستی نوشته بودی نامه ها و تمبرها رسید یا نه ؛ بله عزیزم نامه هایت همه رسیده و در قلبم جا دارد و همه آنها را نگه داشته تا با خود به ایران بیاورم و حتما ًمورد وضعیت مالی وخرج خود و بچه ها برایم بنویسید و اگر پولی چیزی لازم دارید بگوئید تا برایتان فراهم نمایم. البته نسبت به شما در مورد هزینه و خرج منزل اطلاعات کافی دارم اما اگر کمبودی دارید حتماً بگوئید تا به امید خدا حل کنم
هرگز فراموشت نمی کنم دوستت دارم تا ابد مژگان عزیز
به ا مید زیارت کربلای ایران وکربلای حسین ( ع )
بامید پیروزی نهایی رزمندگان اسلام


بسمه تعالی
خدمت همسر وفرزند ان گرامیم
سلام علیکم
سلام ؛ سلام بر لطافت زندگی پر مهر و محبت تو ؛ سلام بر دستهای نوازشگر تو که انسان را بمانند آفتاب لطیف بهاری نوازش می دهد ؛ سلام بر مقاومت وایثارگری تو که همیشه و درهمه حال خود را انسانی مقاوم و ایثارگر جلوه دادی ؛ امیدوارم اجر اخروی و دنیوی شامل حال تو همسر خوبم گردد .
دوباره فرصتی پیدا شد و برادری قراربود به ایران برگردد و گفتم شاید خوب باشد چند سطری برایت نامه بنویسم در وهله اول سالگرد شهادت خونین کفنان 17 شهریور روز قیام ملت و امت اسلامی در مقابل ظلم وجور شاهنشاهی را به شما تبریک و تسلیت عرض می کنم امیدوارم خداوند ما را نیز از رهروان راه شهدا قرار دهد. امیدوارم که حالتان خوب باشد ونگرانی نداشته باشید اگر ا ز احوال اینجانب خواسته باشی بحمدالله ملالی نیست جز دوری شما که امیدوارم بزودی تازه گردد .خدمت مادرت سلام برسان خدمت پدر سلام برسان ؛ خدمت محسن ؛ شهناز ؛ناهید سلام برسان و احوالپرسی کن ؛ از حال و احوال خودت و میثم برایم بنویسید که من منتظر نامه شما هستم حتما ً برایم تمبر پستی داخل نامه بگذارید و بفرستید
دیگر عرضی نیست .
مصطفی 17/6/66


بسمه تعالی
خدمت همسر و فرزند گرامیم میثم جان
سلام علیکم
فرا رسیدن ایام سوگواری سرور شهیدان راد مرد حق و حقیقت ,مشعل هدایت و روشنایی ,حضرت حسین بن علی ( ع ) را به شما همسرو فرزند گرامیم تسلیت و تهنیت عرض می نمایم . امیدوارم زندگانی پر افتخار و سراسر مبارزه ومجاهدت در راه خدای , انسان وارسته و با تقوا حسین ( ع ) سرمشق و الگوی خوبی برای من و زندگانی حضرت زینب ( ع ) نیز که با تمامی توان و با تمامی روح وجسم در راه تبلیغ حرکت برادر بزرگوارش حضرت حسین ( ع ) انجام شده, حرکت تبلیغی حضرت زینب ( ع ) بود که هرگز تا به امروز قیام حضرت ابا عبدالله از نظرها دور نمانده است و قیامی سراسر حماسه ؛ قیامی سراسر فداکاری ؛ قیامی سراسر خدایی ؛ قیامی سراسر پرواز به سوی ملکوت اعلی ,چرا که حسین نیز خود می دانست که چه بر سر او و اهل بیت او خواهد آمد اما یکقدم عقب ننشست, تا با اهدای خون خود حرکت انبیاء و اولیاء خدا را جان تازه ای بخشید و به حمد اله قیام حضرت امام نیز تداوم بخش ونشأت گرفته از حرکت خونین ابا عبدالله است .
امیدوارم که حالتان خوب و روحتان زلال تر ا زهر روز باشد و در زندگی مشکلی نداشته باشید. اگر از حال اینجانب خواسته باشید بحمدالله خوبم ونگرانی ندارم ؛ امیدوارم با دعای خیر شما اینجانب نیز در اسرع زمان به شما بپیوندم ؛ از قول بنده خدمت ما در بزرگوارتان سلام برسانید و احوالپرسی نمایید ؛ خدمت پدر – مریم – آقا حبیب – محسن و خانمش – مهدی – آقای قادری و خانواده اش سلام برسانید واحوالپرسی نمایید باید ببخشید که زودتر از این نمی توان نامه نوشت و در مورد تلفن نیز موقعیت مالی اجازه نمی دهد زیرا هر دفعه که بخواهیم تلفن کنیم حدود 20مارک باید پول بدهیم لذا به بزرگواری خود می بخشید ؛ حتما ً ازحال روز خود و میثم و وضعیت خانه برایم دقیقا ً بنویسید التماس دعا دارم .
حتماً بعد ازنماز ما را دعا نمائید وحتما ً از ایام عاشورا بخوبی استفاده کنید زیراهرچه داریم به برکت حرکت و قیام حسین ( ع ) است . در خاتمه لازم میدانیم بار دیگر شهادت خونین حضرت حسین ( ع ) و یارانش و فادار او را به تمام شیعیان مخصوصا ً امام عزیز وملت شهید پرور و خانواده محترم خودم تسلیت عرض کنم درضمن برایم مقداری تمبر در داخل نامه گذاشته و بفرستید
بامیدزیارت قبر مطهر حضرت حسین ( ع )
بامید پیروزی نهایی دریا دلان بسیج
امام عزیز را دعا کنید .

بسمه تعالی
محضر برادر عزیز و گرامی جناب حاج حسن تاجوک
خدایا آیا این بنده خاطی و عاصی لیاقت این همه لطف ومحبت را از طرف دوستان دارد ؛ پروردگار آیا اگر تو ستار العیوب نبودی این بنده گناهکار چه حالتی درجامعه بین دوستان خود خواهد داشت ؛ الها تو خود می دانی که در قلب وفکر وبصیرت هر انسانی چه نهفته است واگرتو بخواهی این افکار و نگاهها و اسناد نهفته در قلب هر انسانی را رسوا کنی چه خواهد شد .معبودا اگر تو ما را عفو نکنی چه خواهیم کرد اما اگر هم عفو نفرمایی ما همیشه خدا ؛ خدا گویان به طرف تو می آیم . خدایا ما جز تو کسی را نداریم الهی از تو می خواهم که طبق گفته های دوست عزیز تر از جانم لیاقت شرکت در یک رزم دیگر را به ما عنایت فرمائید. پروردگارا ما هرچه داریم از جهاد در راه توست و بس. خدایا اگر لطف عنایت تو نبود و این انقلاب به وقوع نمی پیوست ؛ چه سرنوشتی داشتیم . آری برادر عزیز ,رزم گاه ما خدایی است ؛ جبهه ما توحیدی است ؛ اجتماع ما به سوی منبعی حرکت می کند که مقصد آخر آن خداوند عالم است و جای بسی خوشوقتی است و خداوند انشاالله لیاقت خدمت به مسلمین و مستضعفین را از ما نگیرد و امام عزیز ما را این اسوه تقوا و ابرمرد تاریخ جهان اسلام را بعد از رسالت پیامبر بزرگوار اسلام و سلسله ولایتی آن حضرت , برای ما حفظ نماید .
همه ظالمان از اسم او برخود می لرزند و می دانند که هرگز در قدم او به طرف اسلام انحرافی نخواهد داشت.
بگذریم ,برادرعزیز امیدوارم که حالت خوب باشد و در خدمت به اسلام و مستضعفین ولبیک به فرمان اماممان موفق و موید باشید ؛ از لطف و عنایت جنابعالی آنقدر شرمنده ام که نمی توانم این حالت خود را برایتان بیان نمایم و چیزی را از شما می خواهم و آن دعا برای این بنده گناه کار است که شاید مورد عفو و رحمت واقع شوم .
برادر عزیزم خدا می داند که چقدر دلم برای آنروزهایی که درمنطقه بودم تنگ شده است و اگر به خاطر خدا نباشد قادر نیستم یک روز حضوردرپشت جبهه را تحمل نمایم . خدمت خانواده محترمتان سلام برسانید رضوان را از قول بنده دیده بوسی نمایید .
انشاالله که حال سمانه نیز خوب باشد. خدمت حاج اکبر و حاجیه خانم سلام برسانید و احوالپرسی نمایید .خدمت حسینی و بقیه فامیل و آقای رضی سلام برسانید. ازقول بنده سلام گرم مرا به برادران سعید ؛ جواد ؛ مرتضی ؛ حاج غلام ؛ جاسم و حسن وفایی و بقیه دوستان گردان برسانید و به براداران بگویید تا آخرین نفس و قطره خون باید شیر باشند . در خاتمه از اینکه محبت داشته و برایم نامه نوشتید اظهار تشکر نموده و مطمئن باشید که نامه شما را تا زمانی که زنده باشم حتما ً نگهداری می کنم .
به امید پیروزی رزمندگان دلاور سپاه وبسیج برکفرجهانی و هم پیاله های او ,سلام بر شهدای گلگون کفن اسلام ,درود برخمینی بت شکن ؛ اسوه رهایی از بند ظلمت و بندگی غیر خدا . بامید زیارت کربلا مصطفی طالبی


بسمه تعالی
خدمت برادر حاج حسن تاجوک
سلام علیکم
پس ازاداء سلام ؛ سلامتی شما برادر عزیز و گرامی را از درگاه ایزد منان خواستارم وامیدوارم که در کارهایتان موفق باشید و مشکلات را با صبرو بردباری پشت سر بگذارید ؛ اگر نامه مختصر و بی محتوا است می بخشید ؛ چون برادران سر راه بودند و می خواستند بیایند عجله شد و اینطور ازآب درآمد. خدمت آقا جواد سلام برسانید, خدمت آقا سعید ؛ آقا مرتضی ؛ وبقیه دوستان و رفقا حتما ً سلام مرا برسانید واحوالپرسی نمائید ؛ خدمت خانواده سلام برسانید و خدمت حاج اکبر و حاجیه خانم سلام برسانید .من هم فعلا ً روز 30/6/66 از بیمارستان مرخص شده ام و قرار است دوباره یعنی 15 روز بعد به بیمارستان مراجعه کنم. تا به حال دو عمل روی دستم انجام شده است که نسبتاً موفقیت آمیز بوده است و جهت اعصاب نیز قراراست وقت بگیرند تا ببینم چه موقع و چه جوابی در مورد اعصاب خواهند داد .
درخاتمه از زحمات شما که در رابطه با خانه ما کشیده اید تشکر کرده امیدوارم بتوانم جبران زحمات شما را بکنم .در ضمن حتما ً سلام مخصوص به حسن وفایی برسانید و از قول ما از ایشان احوالپرسی نمائید ؛ فعلاً در خانه ایران با حاجی سلگی هستیم و ایشان حالش خوب است و خدمت شما سلام می رساند .
برادرکوچک شما طالبی


بسمه تعالی
الهم اجعل لی فی قلبی نوراً و بصرا ً و علما ً و فحماً انک علی کل شی قدیر
هجران رخش زده به جانم شرری دلشا د شوم گر بکند یک نظری
هر شب بنشینم به امیدی تا صبح شاید ببرم به یاد او در سحری
***************
من دوباره سوی تو ای بهتر از جان آمدم
دست خالی نه که با چشمان گریان آمدم
آمدم تا راز بگویم با تو ای مولای من
از برای راز گفتن سینه سوزان آمدم
در مسیر عشق توحید پایدار باشد ولی
بهر دیدار رخ ماهت شتابان آمدم
جنت و فردوس من تنها توئی مولای من
پس اگر آیم به سویت من به رضوان آمدم
تو گلستانی و من خارم به پای یک گلی
همره آن گل ,حسین سوی گلستان آمدم
گر چه روی من سیاه است وگنه کارم ولی
به امیدی بر درت ای جان جانان آمدم
******************
عشق رخ تو از همه کس بی خبرم کرد
مهر تو در این وادی بس پرخطرم کرد
یک جلوه بدیدم زرخت شاد شدم من
لیکن غم هجر رخ تو خم کمر کرد
تا کی بنشینم به امیدی ونیایی
آخر غم عشق تو مرا در بدرم کرد
اندر سرمن نیست مگر یاد تو ای دوست
یاد تو حسین بین که چه شوریده سرم کرد
خواهی تو بگویم که چه بودم و چه هستم
دیوانه بودم عشق تو دیوانه ترم کرد
پروانه صفت دور تو ای شمع بگشتم
عشق تو چون آتش بی بال و پرم کرد
******************
من به یاد آرم لبان خشک کام تشنه ات را حسین
گربینم اندکی آب روان هر جا حسین
تو قبولم کن در آن دنیا برای نوکری
من نمی خواهم بهشت و سایه طوبی حسین
******************
افتاده زعشقت شرری بر جانم
از هجر رخ ماه تو در افغانم
لطفی کن و بنگر دل پرخون مرا
پایان بده مولی تو شب هجرانم
*****************
خسته ام وامانده ام دلدار من
ازغمت افسرده ام ای یار من
حال من زارست و بنما یک نظر
ای انیس و مونس و غمخوار من
مردم از هجررخ زیبای تو
روز وشب آه و فغان شد کار من
حرف دل با توگویم من عیان
عاشقت هستم گل بی خار من
بس که دیدم در فراغت رنج ودرد
زرد گشته رنگ این رخسار من
چون نمی فهمند حال عاشقان
با زبان نیشم زنند اغیار من
واله و مخزون و مجنون گویدم
هر که بیند حالت و رفتار من
بس کنم دیگر نگویم را ز خود
چون تو دانی راز هم اسرار من
لب فرو بندم که خود پیداست حال من
از دو چشم خسته و خونبار من
******************
به رَسم عشقبازی شدم اگر فنایت
اگر دهی تو ازنم جانم کنم فدایت
زهجر روی ماهت دلم گرفته بهونه
می خوام بیام کنارت تو اون صحن و سرایت
مولا خودت میدونی دوستت دارم همیشه
تو دلبر کریم و من عاشق و گدایت
خیلی بدم میدونم, گنهکارم میدونم
می خوام سوز دلم رو بگم حسین برایت
امشب روت آقا جون از من تو برنگردون
با آنکه روسیاهم هی میزنم صدایت
رزمنده ها تو راهند تو راه کربلا کن
کی می شود حسین جان بیایم به کربلایت
دوست دارم حسین جان فدات بشم حسین جان


قطعه شعری از هدی طالبی، فرزند شهید مصطفی طالبی
 «حس نامعلوم»
دل ديوانه ام انگار سر و سامان ندارد باز
حديث درد و نامردي سر پايان ندارد باز
دوباره هق هق گريه به كنج چشم جا وا كرد
درون خانه قلبم گلي گلدان ندارد باز
سراپاي وجودم را گرفته سايه وحشت
مرا اين حس نامعلوم چرا پايان ندارد باز
ميان جمع مي خندم چه مي دانند از حالم
نمي دانند و مي گويند دل نالان ندارد باز
به كنج گوشه گيري هم مرا ديوانه مي خوانند
دلم در اين خراب آباد يكي رهبان ندارد باز
در اين تنهايي و خلوت پي يك دوست مي گردم
نواي مرغ خوش خوانم يكي همخوان ندارد باز
هواي بي كسي گويي در اين غمخانه خواهد ماند
چو شمعي سوختم بي تاب چرا پايان ندارد باز


قطعه شعری از هدی طالبی، فرزند شهید مصطفی طالبی

 «رفتنت آغاز ويرانيست»
رفتنت آغاز ويرانيست حرفش را نزن
ابتداي يك پريشانيست حرفش را نزن
گفته بودي چشم بردارم من از چشمان تو
چشمهايم بي تو باراني است حرفش را نزن
آرزو داري كه ديگر برنگردم پيش تو
راهمان با اينكه طولانيست حرفش را نزن
دوست داري بشكني قلب پريشان مرا
دل شكستن كار آسانيست حرفش را نزن
عهد كردي با نگاه خسته اي محرم شوي
گر نگاه خسته ما نيست حرفش را نزن
خورده اي سوگند روزي عهد ما را بشكستي
اين شكستن نا مسلمانيست حرفش را نزن
حرف رفتن مي زني وقتي كه محتاج توأم
رفتنت آغاز ويرانيست حرفش را نزن

«گلايه»
تو تنها مونس جان و دلم بودي كجا رفتي
برايت يك سبد از عشق آوردم چرا رفتي
نگاه من برايت گفت مي خواهم تو را اما
به فرياد نگاه خيس من بي اعتنا رفتي
از آن روزي كه بشنيدي دعاي صبحگاهم را
شدي از خويشتن مغرور با باد صبا رفتي
تو تنها آشنا بودي در اين غربت كه من بودم
ز درياي وجود من مثال ناخدا بودي
نه مي گويم كه برگردي نه مي گويم چرا رفتي
ولي يك روز مي فهمي كه بر راه خطا رفتي
 
نامه فرزند مصطفی طالبی به پدر شهیدش

«ياد پدر»
اي كاش محبت و عاطفه از ميان انسان ها رخت بر مي بست، اي كاش به هم وابسته نبوديم، اي كاش گل محبت را در دل نمي پروراندم و خود را به تو مأنوس نمي كردم تا از غم جدايي ات سال ها بگويم، اي كاش از همان لحظه آشنايي چشمهايم را مي بستم و دل به خدا مي دادم.

كاش مي شد باز هم به اين دنيا برگردي، زيرا حرف هاي ناگفته بسياري داشتم ولي آنقدر زود ترك مان كردي كه وقت نشد بگويم دوستت دارم، مانند كبوتر سفيد از بام خانه پرگشودي و به سوي آسمان ها شتافتي.
دسته گلي را كه بر مزارت گذاشتم ديگر نديدم.
 شايد آن را برداشته باشي و بخواهي بگويي يادت هستم.
اگر دوستت نداشتم شب ها برايت گريه نمي كردم، هنگامي كه تو را در درون قبر گذاشتند انگار تو در آن لحظه خنديدي نمي دانم چرا؟
هر روز كنار عكس كهنه و قديمي ات مي روم و به ياد خاطراتت اشك مي ريزم دستهايت را به خاطر درم كه مرا نوازش مي كرد. نمي دانم آيا كسي هنوز تو را به خاطر دارد يا نه.
شنيدم انسان ها فراموش كار و جايز الخطاء هستند. اما چقدر نمي دانم به اندازه اي كه عزيزان خود را فراموش كنند و دل به ماديات بسپارند.

مي دانم كه جايت راحت و خوب است، اما نمي دانم باغم فراغت چه كنم، چه كنم كه دل كوچك من براي تو پرپر مي زند تا شايد روزي از اين قفس پرواز كنم و به سوي تو بيايم و در آنجا بگويم پدر عزيز دوستت دارم.

 
قطعه شعری از هدی طالبی، فرزند شهید مصطفی طالبی
 «تنهايي»
بيا كه امشب دلم همچو آسمان باراني است
و كنج دلم غم و پريشاني است
بدون تو نفس در سينه من حبس است
با تو بودن برايم بهشت جاويد است
با تمام وجود همچو آسمان مي گريم
بودن تو آرامش دهنده طوفان است
سالهاست كه به جاده هاي خالي مي نگرم
ولي جاي تو هميشه در كنار من خالي است


((حاج مصطفي طالبي))
از تپش افتاد قلب بي غبار مصطفي
مي برد از دل قرارم اين قرار مصطفي
وسعتي خاكستري گسترد بر احساس ها
سينه مجروح و اشك داغدار مصطفي
مي رسد هر دم نواي دود دود از كوچه ها
در فضاي ابر آلود يار مصطفي
بس كه سنگين است داغ هجرت گلگون او
خاكريز جبهه ها هم داغدار مصطفي
پيكرش از اشتياق پر زدن تب دار بود
كاش بود وقت رفتن در كنار مصطفي
حرف هاي سينه سوزي چون شقايق مي زند
نقش هاي نيلگون كوله بار مصطفي
موج اندوهم برد تا دشت هاي بي كسي
بوي غربت هر دم آيد از مزار مصطفي
مصطفي پور كريمي       ملاير تير ماه1374



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : طالبي , مصطفي ,
بازدید : 275
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,335 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,027 نفر
بازدید این ماه : 5,670 نفر
بازدید ماه قبل : 8,210 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک