فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

ستاره درخشان دیگری از آسمان خونرنگ انقلاب اسلامی ایران غروب کردوفضای جبهه های خون وشرف میهن اسلامی ایران را مسخریاد ونام گیرایش نمود.سید احمد حسینی منبع تقواء ایثار واخلاص وتواضع،قایم مقام لشگر 42قدر بود.
سید،که تا کنون شوق شهادت رادر خود به بند کشیده بود دیگر مقاومت نمی توانست. شهادتهای پی درپی عزیزان ویارانش این اشتیاق رادر وجودش تقویت می کرد زیرا که در فرازی از نیایشهای خود از معلم شهادت اینچنین خواسته بود.
احمد در سال 1339در خانواده ای معتقد از تبار حسین (ع)در شهر اراک به دنیا آمد . دوران تحصیل خود را تا مقطع دبیرستان در ابراهیم آباد و اراک به پایان رساند.در زمان تحصیل دانش آموزی فعال وکوشا بود . او علاوه بر تحصیل در فعالیتهای مذهبی ,سیاسی واجتماعی نیز فعال بود.با آغاز نهضت اسلامی مردم ایران به رهبری امام خمینی سیداحمد با تمام توان خود، به یاری انقلاب شتافت.او همراه با جمعی از دوستان و همکلاسانش در تظاهرات علیه رژیم ستمگر شاه شرکت می کرد.
احمد در بهمن ماه سال 1359با تعدادی از دوستان خود به خدمت مقدس سربازی رفت. دوران آموزشی رادر پادگان شاهرود به اتمام رساند وسپس به تیپ مستقل 84 خرم آباد منتقل شد.او از آنجا به جبهه دشت عباس رفت تا به مقابله با دشمنان ومتجاوزان به حریم مقدس ایران بپردازد. سیداحمد در اولین نوبت ورود به جبهه به عنوان سقا (آبرسانی به رزمندگان)فعالیت می کرد ,او ارزش خاصی برای آبرسانی به رزمندگان اسلام قائل بود.
در کنار مسئولیت خود،در واحد عقیدتی سیاسی یگان نیزفعالیت چشمگیری داشت ,اما با همه ی اینها او شرکت در عملیات را هیچ چیزی عوض نمی کرد .در عملیات محرم داوطلبانه به عنوان آر.پی.جی زن شرکت کرد ودر مرحله دوم عملیات مجروح شد .کمتر به مرخصی می آمد وهر وقت هم به مرخصی می آمد چند روزی مانده به پایان مرخصی به جبهه بر می گشت.
اواخر خدمت سربازی خود را می گذراند که گمشده اش را در بسیج یافت .اوقبل از اتمام خدمت وگرفتن کارت پایان خدمت، مقدمات کار را در مهندسی رزمی لشگر محمد رسول الله (ص) فراهم نمود .
به محض پایان خدمت سربازی شروع به کار پرتلاش با برادران بخش مهندسی این لشگرنمود.سید با عشق وایمان به کار وبا توانی که از خود نشان داده بود در مدت کوتاهی به عنوان معاون مهندسی لشگر منصوب شد. کوههای سربه فلک کشیده غرب در عملیات والفجر دو،والفجر سه ووالفجر چهار هیچگاه خاطره حماسه ها وتلاشهای شبانه روزی سیداحمد را از یاد نخواهد برد. سید احمد تلاش بیشتردر جهت ارتقاءمهندسی جنگ وجبران کمبودها ونارسایی ها که بر اثر محاصره نظامی واقتصادی به وجود آمده بود را احساس می کرد. کار خود را در مهندسی قرارگاه نجف ادامه داد وبه عنوان معاون مهندسی قرارگاه نجف اشرف منصوب شد .اوبا برنامه ریزی برای عملیات غرور آفرین خیبر از معدود کسانی بود که دو ماه پیش از عملیات برای شناسایی کارهای مهندسی به منطقه عملیاتی رفت.
در عملیات خیبر با فرماندهان مهندسی و یاران دیرینه خود فعالانه شرکت کرد وپس از فتح جزایر مجنون برای حفظ آنها که به گفته امام ,حفظ اسلام بود تا پای جان تلاش کرد.
سید احمد،امام را شناخته بود ومخلصانه ولایت او را قبول کرده بود به گونه ای که در وصیت خود, اساسی ترین مساًله را ولایت مطرح می کند.
احمد که در جای جای جبهه با تعهّد و تلاش شبانه روزی درخشندگی خاصی داشت با ارج نهادن به معیار های الهی و دور از هر گونه گرایش لغزاننده مادی به مأموریتهای سخت مهندسی در قرار گاه کربلا ادامه می داد ,این دوران همزمان بود با عملیات حماسه ساز بدر در شرق دجله ,سید احمد به اتفاق دیگر همرزمان و با تلاش و ابتکار خود پل چهار کیلو متری را از جزایر مجنون به شرق دجله متصل نمود و هزاران رزمنده سلحشور هجوم خود را از روی آن انجام دادند.
در سال 1363ازدواج کرد که در کمال سادگی ودور از هر نوع تشریفاتی انجام شد وثمره این پیوند مقدس فرزندی بود که نامش را محمد حنیف گذاشت . دلبستگی اوپس از ازدواج به جنگ بیشتر شد طوری که خانواده اش را به اهواز برد.
با تشکیل لشگر مهندسی 42قدر احمد با حفظ مسئولیت در قرارگاه مهندسی کربلا مسئولیت معاون فرماندهی لشگر را نیز به عهده گرفت واین زمانی بود که برنامه ریزی برای عملیات دشمن شکن والفجر هشت در حال انجام بود. چندماه قبل از عملیات با دیگر حماسه سازان مهندسی جنگ ،منطقه مورد نظر را برای هجوم رزمندگان اسلام آماده می کردند.در این عملیات هم سیداحمد ودیگر همرزمان اودر بخش مهندسی, اولین کسانی بودند که به این منطقه پا نهادند وپس از عملیات آخرین کسانی بودند که منطقه را ترک کردند.
نیمه دوم سال 1365 برنامه ریزی برای پیروزی نهایی واز کارانداختن ماشین جنگی دشمن انجام گرفت.در این زمان بعد جدیدی از زندگی احمد آغاز شد. او گمشده خود را یافته بود, در این مدت دعای توسل وزیارت عاشورایش ترک نمی شد. سید عاشقانه در عملیات کربلای 4شرکت نمود. در هیچ زمان ومکانی نمی شد سید را دید که خنده بر لب نداشته باشد. پس از عملیات کربلای چهار مقدمات عملیات کربلای پنج آماده می شد. وبعد از مدت کوتاهی عملیات کربلای 5 با رمز یا فاطمه الزهرا(س) آغاز شد .سید احمد حال وهوای دیگری داشت.
اودر آزمون ورودی دانشگاه پذیرفته شده بود .بعد از پایان مرحله سوم عملیات برای نام نویسی در دانشگاه به تهران رفت وبلافاصله برگشت .اومی دید که دانشگاه علم وصنعت وامثال آن برای عظمت روحش چقدر حقیر ند.
به این باور رسیده بود که:علم اصلی علم عاشقی است.
به جبهه برگشت چون کار در خط شلمچه نیمه تمام مانده بود .او درطول شش سال نبرد آموخته بود که علم عاشقی را باید در دانشگاه امام حسین (ع) آموخت.
اواخر عمر با برکتش همیشه از شهید وشهدا سخن می گفت.
سرانجام روز موعود فراررسیدواو پس از وضو در حالیکه برای عزیمت به نماز جمعه آماده می شد در تاریخ 8/12/1365 به دیدار معبود شتافت.
در پارچه نوشته ای که در منزل شهید نصب شده بود ,چنین نوشته شده بود:
شهادت سردار رشید سپاه اسلام ،قائم مقام فرمانده لشگر 42 قدر،دانشجوی دانشگاه علم وصنعت و مقلّد خالص روح الله به امام زمان ونائب بر حقش تبریک وتسلیت باد.
سید رفت چون نمی توانست کربلای اباعبدالله (ع)را در زنجیر کافران ببیند. سید احمد رفت تا دین محمدی(ص)باقی بماند.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران اراک ومصاحبه با دوستان وهمرزمان شهید

 




وصیتنامه
بسمه تعالی
والعصر* ان الانسان لفی خسر *الا الذین آمنو وعملواالصا لحات *وتواصوا بالحق وتواصر باصبر.الحمدالله الذی هدینا لهذا وماکنا لنهتدی لولاان هدانااللهَ قرآن کریم
وصیّت این جانب سید احمد حسینی فرزند رضا متولد 1339 به تاریخ 13/10 /64اهواز:
این بنده حقیر وذلیل درگاه خداوند متعال می خواهم بگویم که در طول زندگی کوتاهم وازآن اندک تجربه ای که به دستم رسید دانستیم که در طول تاریخ بشریت همیشه این دو جناح در برابر هم در هر زمان به گونه ای باید مبارزه می کردند.
((حق وباطل)) وامروز حقی که ما از آن سخن می گوییم سر چشمه می گیرد از اسلام راستین محمد (ص)زیرا اگر گذری کنیم در تاریخ 1400سالة اسلام خواهیم دید که تنها راه رسیدن به حق یعنی خداوند متعال،این است که از همه چیزمان دراین دنیای مادی مایه بگذاریم تا بتوانیم در حیات آخرت ثمره وبهره آن رابرگیریم.
همان طور که در حدیث معصوم «الدنیا مزرعه الاخره » بیان شده است، مهمترین و نزدیکترین راه رسیدن به آن هدف مقدس شهادت است که کوتاهترین راه کمال هر مسلمان است.
و امروز که راهیان کربلا این پیام آوران پیروزی و آزادی حرم در بند امام حسین(ع) می آیند شاید و حتماً این چنین است که من نباید در این مورد سخنی بگویم ولی با خود گفتم که شاید این کاروان این کاروانی که تمام طاغوتیان را به خاک ذلت می نشاند, بهره ای هم برای این بنده حقیر گنهکار داشته باشد، بر آن شدم که چند جمله ای را بگویم، چیزی که سر چشمه می گیرداز درونم.
یکی از آن موارد ولایت فقیه است، اگر ما تمام مبارزات مسلمانان را در دنیای پرجور وستم بررسی کنیم، خواهیم دید که وقتی بزرگترین نعمت برای یک انسان وامّت مسلمان را در اختیار داریم بهتر آن است که غفلت نکنیم وبشتابیم تا بتوانیم به سر منزل مقصود رسیم وباز شاید برمن زیاده باشد که در این زمینه سخنی بگویم ولی سفارش می کنم به کسانی که این مسأله اصلی حکومت اسلامی یعنی ولایت فقیه را لوث کرده وبه بازیچه می گیرند،بهتر آن است که ما در این زمینه شناخت لازم وکافی را داشته باشیم.
مطلب دوم آن که ما برای حفظ حیات اعتقاد یمان در این مبارزه مقدس نیاز به این داریم که بشناسیم مکتب راستینی را که تاپای جان برایش پیش می رویم زیرا که اگر شناخت صحیح واصولی نسبت به مکتب داشته باشیم در این راه مقدس هیچگاه به انحراف نخواهیم رفت، بنابر این باید علوم اسلامی را فراگیریم، قرآن این کتاب آسمانی وسنّت پیامبر (ص)وائمه (ع) را بدانیم وبیاموزیم وبه آن عمل کنیم وبرای کوتاه شدن دست استکبار خونخوار تخصصی بیاموزیم ,تخصصی که پایه ومبداً آن اعتقادی باشد وتخصص بدون داشتن اعتقاد به اسلام راستین معنا پیدا نخواهد کرد .
مطلب بعدی سخن من به کسانی است که امروز در این جمهوری اسلامی می گویند اسلام این است. به آنها می گویم که هیچ شخصیتی و حتی امام بزگوار چنین ادعایی ندارند ولی انصاف دهید ومقایسه ای ساده کنیم: آیا امروز هویدا وموسوی یکی است؟ اگر پاسخ شما مثبت است پس ما با شما سخن نخواهیم گفت زیرا بر قلبهایتان قفل خورده .
مطلب بعد میزان ارزش انقلاب است زیرا انقلاب یعنی دگرگونی، یعنی بوجود آمدن ارزشهای نوین واز میان رفتن همهً ارزشهای پوچ گذشته واین حرکت انقلاب است وامروز که ما از انقلاب راستین اسلام سخن می گوییم بهتر آن است که در جامعه ارزش انقلاب را حفظ کنیم زیرا که برای حیات انقلابمان وبرای حیات اسلام باید ارزشهای اسلام وانقلاب کهنه نشوند وجای آنها را ارزشهای پوچ ودروغین غربی وشرقی نگیرند.
وسخن بعد به خانواده معظم وبزرگوار شهدا است که:
ای مادران شهدا،اسراء ومفقودین من می خواهم به شما بگویم که شما از مکتبی پیروی می کنید که در آن برای کوچکترین کارتان الگو وجود دارد زیرا اگر مصیبت وارده به خود را ای مادر پنج شهید بازینب (س) مقایسه کنی همه مشکلات حل خواهد شد زیرا که آن شیر زن کربلا همه مصیبتها را تحمل کرد: شهادت ،اسارت وتهمت ودر انتها از همه کسانی که در طول حیاتم با من تماس داشته اند عاجزانه تقاضا می کنم که اگر خطایی از من، دیده اند انشاءالله به بزرگواریشان مرا ببخشند زیرا که وعدهً خداوند حق است وسفارشم به پدر ومادر بزرگوارم این است که مرا ببخشید زیرا من در طول حیاتم کاری برای آنها نکردم . برایم دعا کنند که در صف شهیدان راه حق قرار گیرم زیرا که اگر قبول درگه حق شود آنها را نیز اجر وپاداش خواهد بود وتنها راه نجات در این دنیای ظلمانی در این دنیایی که مستکبرین شرق و غرب نعره می کشند واز چنگالشان خون مظلومان و مستضعفان به زمین می ریزند اتحاد تمام مسلمین در جهان تنها راه سعادت و پیروزی اسلام است چرا که اسلام به ما می گوید: اگر بکشیم پیروزیم واگر کشته شویم پیروزیم، زیرا حیات جاودان انسان در این دنیای فانی نیست وباید بمیرد، بهتر است که با عزت برود با علمداری از دین محمد (ص)چرا که حسین(ع)ما را در طول تاریخ صدا می زند ((هل من ناصر ینصرنی))این ندای حسین (ع)فریاد مظلومیّت زن و کودک وپیرو جوان لبنانی است که امروز مورد ستم این کافران بی خدا قرار گرفته اند برای من طلب آمرزش کنید و اگر حقی به گردنم دارید بگذرید . پیروز باد پرچم خونین اسلام پرچمی که در طول تاریخ خونهای بزرگ و عزیزی به پایش ریخته شده است وبه دست رزمندگان اسلام برافراشته باد.

 

ووصیّت من به همسرم:
اول بگویم که من از تو کاملاً رضایت داشته ودارم زیرا که در طول این مدت کوتاه حتی یک لحطه از تو نرنجیده ام وامیدوارم که من نیز برای تو چنین بوده باشم واگر نبودم انشاءالله باآن روح بزرگی که داری از خطایم می گذری وچند سفارش به تو:اول آنکه چون تو از فکر سالم برخورداری در مورد خود هرآنچه صلاح دیدی تصمیم بگیروتوجه داشته باش تصمییم گیری ما در این دنیا باید بر اساس اعتقادمان به مکتب باشد ودوم در جلسات مذهبی شرکت کن تا شناخت نسبت به اسلام راستین پیداکنی وبتوانی فرزندمان یا فرزندانمان را آنطور که باید وشاید بپرورانی به پسرم حنیف بگو که پدر تو رفت وتو باید بدانی، که تو نیز اگربخواهی پیرواو باشی،باید همچنان راهش را ادامه دهی،یعنی در هر زمان ومکان اسلام را یاری کنی زیرا ما هر چه داریم از اسلام عزیز است تا زمانی که بچه است که باید بازی کند ولی زمانی که بزرگتر شد،قرآن را فراگیردو باید حتماً هم با قرائت قرآن بخواند.تاریخ اسلام را به او بیاموزومسائل شرعی را تک تک به او بگو تا فردا که بزرگ شد ودر این دنیای پر مشقت،در این تنگاتنگ درگیری،از حیات اعتقادی وتوان مذهبی والا برخوردار باشد تا بتواند با هر مشکلی برای پیروزی اسلام عزیز مبارزه کند واین ممکن نیست مگر اینکه انسان روحی داشته باشد وابسته ومعتقد به اسلام عزیز، به این دریای بیکران که برای هر عمل وجزئیات زندگی ما برنامه خاص دارد .علوم روز را فرا گیرد وتخصص بیاموزد .زیرا که امروز اسلام نیاز به تخصص دارد اما تخصص در کنار فراگیری اسلام معنا پیدا می کند.
ودر انتها همسر عزیزم از تو می خواهم برایم دعا کنی که می دانم حتماَ این کار را در بین نمازت خواهی کرد وباز ببخشم اگر خطا کرده ام از مال دنیا هم چیزی ندارم که سخنی در آن زمینه بگویم اگر چیزی از زندگیمان به من تعلق دارد به تو می بخشم وتو وبرادر عزیز سید تقی را به عنوان وکیل وصیتم قرار می دهم. اگر توانستی برایم نماز بخوان وروزه بگیر، البته اگر خود خواستی، زیرا که من چند سالی بعد از دوران بلوغ به علت اینکه همزمان با دوران طاغوت بود از نماز کوتاهی کردم ان شاء الله خداوند ببخشدمان تا فردای محشر در پیشگاه پیامبر بزرگ اسلام رو سفید شویم.
ودر پایان خواهش می کنم از همه برادرانم که این نوار را گوش می کنند بعد از مرگم
آنرا به اولین کسی که می دهند همسرم باشد تا او خود داند که چه کند.
والسلام علیکم ورحمۃ الله وبرکاته سید احمد حسینی

 


 


خاطرات
مصطفی افشاری:
بعد از نصب پل خور عبدا... که خیلی طاقت فرسا بود برای در خواست مرخصی نزد ایشان رفتم. وقتی علت را پرسید گفتم روحیه ما مثل شما نیست که دائماًدر جبهه باشیم، با لبخند دلنشینی فرمودند، ما اگر می مانیم به سبب زحمات بی شائبه شماست واگر روحیه داریم از روحیّات شماست.

کاظم مقدسی نیا :
شهید حسینی در هر شرایطی با وضو بود وهمه را به اینکار توصیه می کرد،وقتی که خمپاره 120در سنگر ایشان منفجر شد تمام بدنش ناپدید گردید،تنها صورتش که همیشه زیبایی وطراوت وضو را داشت باقی ماند واکثر برادران معتقد بودند که این به خاطر دائم الوضو بودن ایشان است.

مصطفی افشار :
در منطقه فاو بودیم یکی از نیروهای لشگر 7برای گرفتن جرثقیل نامه ای از شهید حسینی آورد ولی راننده جرثقیل گفت دستگاه خراب است، وآن برادر رفت ساعت7 صبح دیدم شهید حسینی شخصاً به مقر آمده وعلت نرفتن دستگاه را می پرسید وچون تخصص کافی داشت دستگاه را روشن کرد وبه راننده ونیروی لشگر 7داد وبعد از اینکه خیالش راحت شد مجدداً به عقبه لشگر برگشتند.

احمد حسینی:
تازه به عنوان مسئول تبلیغات لشگر 42به کار مشغول شده بودم، برادر پاسداری جهت دریافت نوار مراجعه کرد، من از او کارت شناسایی ومحل خدمت اورا خواستم ایشان دادند گفتند در همین لشگر هستم. در دادن نوار دقت زیادی کردم وشاید وسواس به خرج دادم.صبح زود اعلام شد که قائم مقام لشگر قصد سخنرانی دارد وسایل صوتی را مهیّا کردم که ناگاه دیدم همان برادر پشت تریبون قرار گرفتند. از برخورد دیروز خود شرمنده بودم،که ایشان اشاره کرد من از برادرانی که از اموال بیت المال مثل اموال خودشان نگهداری می کنند تشکرمی کنم وهدیه ای نیز به من دادند که مدتها به یادگار نگهداشتم.

 




آثار باقی مانده از شهید
ای صبا از من به اسماعیل قربانی بگو
زنده برگشتن زکوی یار شرط عشق نیست

 

شما اگر می خواهید اضطراب نداشته باشید اخلاص خود را حفظ کنید.
امام خمینی
پیروزی=اخلاص+ایمان+پیگیری کارها.

 

یااباعبدالله ای حسین عزیز من به خاطر ادامه راه خونین تو به جبهه های نبرد پا نهاده ام از خداوند بخواه که توفیق ادامه این راه را تا ریخته شدن خونم وقطعه قطعه شدن بدنم عنایت فرماید. 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مرکزي ,
برچسب ها : حسيني , سيد احمد ,
بازدید : 239
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد الله رب العا لمين . که حمد مخصوص خدا تعالي است، ستايش وتشکر خداي قادر متعال راسزاست. اين بندهً حقير که طاعتش را نکرده،ولي الطاف خفيه زيادي را مشاهده کرده ام ,خودم را مستحقش نمي بينم که شکرش را بگويم .درود و تحيت بر انبياء الهي ,خاصه ائمه معصوم .خدايا به امر خودت وبه اذ نت وصيت نامه ام را مي نويسم .پروردگارا ,عزيزي به عزتت سوگند ،به حق علي (ع) سوگند ،دلم مي خواهد در راهت شهيد بشوم ، آرزو دارم جسمم هر چه بيشتر متلاشي تر باشد تامعتبر تر. اميدوارم نصيبم بفرمائي که فناي در عشقت شده باشم واين راهم را هر چه زودتر قرار دهي .
خدايا,مي دانم وبه خوبي هم ميدانم که زهرا سلام ا...عليها دلش مي خواهد فرزندش در راه امام امت ،شهيد بشود .بارالها دلم مي خواهد با محاسني خونين به ملا قاتت بيايم چرا که در طول حياتم خدمتي به دينت نکردم ،و خودت شاهدي که از آن هنگام که با خط سرخ علوي ,توسط استادم آشنا شدم ,در انتظار شهادت بودم و گواه بودي که در ابتدا ي آمدنم به سپاه ,بعد از قدر ي تًامل وتفکر ,به عينه ,زمينه لازم راجهت پيمودن راهت فراهم کردم.معيار هاي معنوي در وجود م ديدم واحساس نمودم بعد از پيدانمودن لياقت واستحقاق ,جهت دعوت از جانب معشوق عارفان ,به فوز عظيم که يکي از افتخار هاي ائمه معصومين ( ع) يعني شهادت ,خواهم رسيد, انشاء الله ؛که امام عزيز مان مي فرمايد:
راه سرخ شهادت ,خط آل محمد وعلي است واين افتخار از خاندان نبوت به ذريه طيبه آن بزرگواران وبه پيروي از خط آنان به ما ارث رسيده است . خدايادراين دنياچيزي ندارم که بگويم چه کار ش بکنند واين هم لطف خودت است .مقداري کتاب دارم که برادرم واميدم حسن آقاالحمد الله دعوتم را لبيک گفت وبه حوزه رفت که اين مقدار ناقابل را در اختيار ش مي گذارم وپول نقد هم هر چه داشتم تا به حال در اختيار پدر و مادرم مي گذا رم و مقدار کمي هم طلبکار هستم که برادرم سيد علي مي داند چه کار بکند . فقط يک موردش امامقلي يکتاست که ايشان هم زماني که قدرت پر داخت را داشتند به سيد علي بدهند تا او به انجمن بدهند براي خرج کتابخانه که مقدارش ظاهراًچهار هزار و پانصد تومان است يا 4000 تومان هر کدامش را گفت قبول کنيد.
اگر کسي گفت از بنده طلبکار است بدهيد و اگر چنانچه مستمري حقوقم را گرفتيد ماهيانه دو برابر امثال عبدالله و حسين و اسماعيل بدهيد.علت آنکه آخرت را وشها د ت را بر گزيدم اين بود که مو لا يم علي (ع)مي فرمايد به فرزندش امام حسن (ع):
فرزندم فقط خداوند شايسته است که جانت را به او بفروشي واگر به کسي ديگر فروختي زيان کرده اي .
قرآن کريم هم معامله باغير خداواند رانادرست دانسته لذاآخرت را بر گزيدم چرا که مولادر مورد دنيا فرموده است:
دنياي شما در نزدم به انداز ه عطسه بز ي ارزش ندارد .
اينکه شها دت را بر گزيدم علتش اين بود که زينب (ع)در مجلس ابن زياد مي فرمايد:
شهادت افتخار خاندان ماست.
ماهم به لطف الهي از فرزندان آنها هستيم وبا اين همه معصيت وغفلت که داشتم والله از خداوند شرم مي کنم ,از پيروان اسلام واهل بيتش حياء مي کنم با اين حالت پيش آنها بروم, تنها خونم مي تواند اين همه معصيت را محوکند وازاينها مهمترداريم که بهشت در مقابل رضاي خاطر خداوند براي اولياءش بسيار نا چيز است .بند ه لياقت رسيدن به خدا را نداشتم و لي خيلي دلم مي خواهد خداوند از من راضي شود . يکبا ر حديث قدسي را ديدم که مي فرمود هرگاه خدا عاشق بنده اي شد اورا مي کشد وعلاقه اي در من پيدا شد .
از خداوند واقعاً مي خواهم که اين حديث در مورد من محقق با شد انشاالله .ملت ايران به لطلف الهي آنقدر اهل رشدشده است که خداوند او را براي نصرت دينش وزمينه سا ز انقلاب حجتش روحي له الفدا, بر گزبده است ونيازي به پيام اين بنده حقير ندارد ولي حرفم اين است قدر اين انتخاب ولطف را بدانيد .ارزش آن را دارد که همه چيزتان را در اين راه بدهيد .قدر امامتان را بدانيد که هديه الهي است وعزيز امام زمان (عج) وپيامبر اکرم (ص) واهل بيتش ,اين بزرگواران به او افتخار مي کنند وبدانيد که خداوند بر ملا ئکه هايش به واسطه ي امام و روحانيت و شما رهروان اين طريق مباهات مي کند .بدانيد چون که لا يقش بوديد اين تحفه را به شما عنايت فرمود پس سجده ي شکر به جا ي بياوريد وبدانيد که الحمدالله مي دانيد ,در همه زمينه امام بي نظير است وبه خوبي آگاهيد که اگر خداوند ا ذن مجدددهد تمامي شهدا آماده جانفشاني مجدد هستند وبگوييد آنقدر شهيد مي دهيم تا آقامون مهدي بياد.
در طي اين مدت بعد از پيروزي انقلابمان يک چيز را تحربه کردم وآن اينکه امت اسلام بايد مطيع مدرسين حوزه علميه قم باشند تا اشتباه نکنند ومتوجه باشيد اينها اميدهاي اسلام هستند وبراي زينت دادن خويش به خصلتهاي فاضله الهي وتغذيه شدن از اسلام فقاهتي ,رابطه ي تان را باروحانيت مخلص اسلام وامام بيشتر کنيد.
اماشما پدرم ومادرم وخواهران و برادرانم : خوشحا ل با شيد وافتخار کنيد که اين لطف عظيم الهي نصيب يکي از افراد خا نواده تان وهمسنگرتان شده است .خوشحا ل ,چراکه ما خو شحاليم ,چون خدا مي فرمايد:"فرحين بما آتيهم الله من فضله ويستبشرون بالذين لم يلحقوابهم خلفهم الا خوف عليهم ولاهم يحزنون "170 آل عمران
شما استادم وبرادران همسنگرم که چندين سال در سخت ترين شرايط همسنگر بوديم, اميدوارم که خداوند توفيق بيشتري جهت خدمت مخلصانه به شماعنايت فرمايد.
برادران ارجمندم توصيه مي کنم قدر استادتان را بدانيد و براي آشنا ي با اسلام فقاهتي را بطه تان را او بيشتر کنيد ومطالعه تان را منظم ووسيع تر بکنيدو سخنان امام را از را ديو و تلويزيون حتما ً گوش بدهيد .
برنامه هاي معنوي تان را در کنار کار هاي اجتماعي ,سياسي وفکري قرار دهيد و شما نيز مخصوصاًًًً استادم ضمن حلال نمودن, از درگاه باريتعالي برايم طلب آمرزش نمائيد .
براي تجديد قوا و شارژ شدن حد اقل هر دو هفته يکبار به امامزاده يحيي بن زيد مشرف شويد چو او نيز همچون شما خط امامي انقلابي و متعهد به اسلام بود و در امور خير از همديگر سبقت بگيرد که باعث نزول رحمت الهي مي شود . استاد معظمم که خيلي مديون شما هستم مرا ببخشيد و حلالم کنيد و شما نيز قدر اين عزيز ان را بدانيد که الحمدالله مي دانيد .
محل دفنم هم در جوار برادرم سيد تقي حسيني است . با اميد پيوستن به کاروان سرخ شهدا وا حياي مجدد ,توسط امام عصر روحي له الفداء و پيکار در رکابش .
در ضمن نصف حقوقم را وقف خرج انجمن اسلامي رو ستايمان نمو دم .دلم مي خواهد در هنگام شهادت بتوانم يک مشت خونم را به سوي آسمان بر يزم که خدايا اين خون ناقابل را از من بپذيرد انشاالله .
والسلام علينا و علي عبا دالله الصالحين . سيد مختار حسيني



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گلستان ,
برچسب ها : حسيني , سيد مختار ,
بازدید : 303
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]

پدر ما از عشاير بود و زندگي مان بيشتر در مهاجرت مي گذشت. جمعا شش نفر بوديم، چهار برادر و دو خواهر. مهاجرت تحول مدام است در عرصه حيات و ما هميشه در حال کوچ از جايي به جاي ديگر به سر مي برديم.
دشت هاي سبز «ساردوئيه» با آن وسعت بي نظير، منظري وسيع به آدم هديه مي کرد. روزهاي کودکي ما با عدم وابستگي به مکاني مشخص مي گذشت. زندگي ساده اي داشتيم. غذاي ما معمولا نان جو و گندم و بعضي وقت ها اشکنه بود، ولي ياد گرفته بوديم با کمترين امکانات بيشترين استفاده را از زندگي خدادادي ببريم. از همان اوان کودکي افرادي مذهبي بار آمده بوديم.
پدرم دوست داشت سيد جواد روضه خوان باشد و انجام تکاليف مذهبي دغدغه اي بود که تقريبا هميشه با ما همراه بود.
يادم هست در روستاي فراش ساردوئيه بوديم. سيد جواد کلاس اول دبستان بود. يک روز مادرمان سخت بيمار شد و ما همه نشسته بوديم به گريه و زاري. اميد همه قطع شده بود. يک لحظه نگاه کردم ديدم سيد جواد نيست؛ بلند شدم و راه افتادم دنبالش تا اين که در گوشه اي از خانه پيدايش کردم. گوشه خلوتي گير آورده بود، زانو زده بود و دست هايش به طرف آسمان بلند بود. زير لب چيزي مي گفت حالت خاصي داشت، بي تحرک دست هايش رو به آسمان بود.
شگفت زده آمدم بالاي سرش و به او گفتم:
مادرمان دارد جان مي دهد و تو اينجا بي خيال نشسته اي و هيچ ناراحت هم نيستي.
آرام سرش را تکان داد و گفت:
آنچه را من مي دانم شما مي دانيد.
و باز مشغول شد، دعايش که تمام شد، برگشتيم. چيزي نگذشت که حال مادر خوب شد؛ انگار نه انگار که بيمار بوده است. از آن روز به بعد سيد جواد تسلط روحاني خاصي روي ما داشت. چيزي داشت. چيزي در او بود که آدم را بي اختيار به احترام وا مي داشت.
زندگي عشايري را کم کم کنار گذاشتيم و در روستاي حسين آباد زيرکي کنار روستاي چمن ساکن شديم. کپري ساختيم و زندگي از سر گرفته شد. پدر بر رفتار ما کاملا نظارت داشت. فصل مدرسه، من و سيد جواد در شهر اتاقي اجاره کرديم؛ ماهيانه 12 تومان. روز هاي پنجشنبه مي آمديم حسين آباد و مادرمان مقداري نان تيري (لواش)، روغن و کشک همرهمان مي کرد. بعد برمي گشتيم البته پياده و کوله بارمان تقريبا جيره يک هفته مان مي شد. تا اينکه دوباره پنجشنبه هفته ديگر برمي گشتيم و اين نحوه مدرسه رفتن ما بود. به هر صورت در شهر مشکلت زيادي را براي درس خواندن داشتيم. براي تهيه نفت با مشکل مواجه مي شديم. با قوطي چراغي درست کرده بوديم که روشنايي اندک داشت، اما دود مي کرد. و آب و نفت قاطي کرديم و ريختيم توي قوطي حلبي برايش فيتيله گذاشتيم و با همين روشنايي مختصر مي ساختيم. چاره اي نبود.
خرج ما در هفته تقريبا 5 تومان بود. سالهاي 41 – 42 بود کارها را با هم تقسيم کرده بوديم که اکثر اوقات کارهاي من را هم سيد جواد انجام مي داد.
دوران ابتدايي سيد جواد در روستاهاي اطراف جيرفت گذشت. 11- 10 ساله بود. روحيه عرفاني و مذهبي داشت و افراد را مجذوب مي کرد. بيشتر دوران تحصيل او در روستاي درياچه و جيرفت سپري شده بود.
دوران ابتدايي را با هم بوديم از صبر و حوصله خاصي بر خوردار بود. در مقابل برخورد هاي خشن و تندي که معمولا در مدرسه و بيرون ازمدرسه از جانب همکلاسي ها سر مي زد، خونسرد بود که خيلي هم اين رويه کار ساز بود.
در اتاقي که گرفته بوديم هر وقت از بيرون مي رسيديم، مي ديدم که غذا آماده شده، ظرف ها و لباس ها شسته و همه جا از تميزي برق مي زند و خوشحال بود.
سيد جواد آدم منحصر به فردي به شمار مي رفت. از آينده نگري و تيز بيني خاصي بر خوردار بود. او با اينکه 4- 5 سال از من کوچکتر بود، الگوي ما بود. چه در خانواده و چه در بيرون.
در روابط و برخوردهايش چند سال از من بزرگتر نشان مي داد و ما هر چه داشتيم از تجربه، پختگي و اخلاق پسنديده سيد جواد منشاء مي گرفت.
به طور مرتب جلسه روضه هفتگي در منزل ما بر پا مي شد، پدر هر جا روضه خواني داشت، ما را با خودش مي برد. جبالبارز، ساردوئيه و... مرتب روضه مي خواند. صداي گرمي داشت.
روستاي ما بسيار بد آب و هوا بود. پشه و حشرات موزي زيادي داشت.
کوچکترين عمران و آبادي نداشت و به مکافات از گل زار و نيزارات وحشي عبور مي کردي.
حيوانات درنده وحشي مثل گراز هم زياد بود. راه روستا از مسير مرداب مي گذشت که عبور و مرور واقعا مشکل مي شد. ناچار مي شديم پا برهنه خيلي از مسير ها را طي کنيم.
گرماي خفه و آزار دهنده ي روستا را در خود پيچيده بود. دريغ از کمترين وسايل بهداشتي و درماني. پدرم بيشتر اوقات براي تهيه خرجي به شهر مي آمد؛ اين رفت و آمد ها و سختي راه فشار زيادي به پدر وارد مي کرد به طوري که يک بار سخت مريض شد. دو ماهي طول کشيد تا اينکه بهبودي پيدا کرد. خلاصه شرايط سختي در روستاي حسين آباد متحمل شديم.
تا سال دوم راهنمايي با سيد جواد يک جا بوديم. با توجه به سن پايين سيد جواد در حالي که هم سن و سالهايمان به دنبال بازي و سرگري هاي دوران نوجواني بودند، او به معنويات بيشتر توجه مي کرد. به نماز اول وقت بها مي داد. هر کاري داشت هر چند مهم را وقت نماز کنار مي گذاشت و به مسجد مي رفت.
به کوهنوردي خيلي علاقه داشت. همين طور به کشتي و فوتبال که در آن موقع مي گفتند توپ بازي. بعضي وقت ها هم بچه ها جمع مي شدند و سنگ هايي مي گذاشتند روي هم و با سنگ کوچکي آنها را نشانه مي گرفتند و هر کس نشانه گيري اش بهتر بود، برنده مي شد. که البته آداب خاصي داشت و هميشه موفق تر از همه بود.
در سال 1349 که با سيد جواد در جيرفت درس مي خوانديم، با شخصي به نام محمد عراقي اهل تهران آشنا شديم که براي اولين بار در سپاه ترويج خضر آباد مشغول کار شده بود. اکثر اوقات که به جيروفت مي آمد، به مسجد جامع مي رفت و بچه هاي مذهبي و مسجدي را شناسايي مي کرد. براي اولين بار در همان سالها از طريق آقاي عراقي با مبارزات و تفکرات امام آشنا شديم و متوجه شديم که در سال 1342 در قم عليه شاه سخنراني کرده اند، فاجعه اي رخ داده و ايشان را به جرم حمايت از اسلام و قرآن تبعيد کرده اند!
سيد جواد، با هوشياري خاصي که داشت اين موضوع را گرفت و از همان سال در خط مبارزات سياسي و ضد سلطنتي افتاد.
با آقاي عراقي روابط پنهاني و سري داشت. تيزبين بود و به همين خاطر هميشه موفق بود. رساله امام را به اين طريق از قم دريافت مي کرد و در جيرفت ميان دوستان و آشناياني که مورد اعتماد بودند، پخش مي کرد.
کتابهاي ديگري هم بود که در آن شرايط ممنوع شده بودند و خواندن آنها جرم محسوب مي شد؛ مثل کتاب حکومت اسلامي تاليف امام خميني که آن را سال 1351 در کرمان پيدا کرده بوديم و ذهن ما را گستره عظيم اسلام آشنا کرده بود. توزيع اطلاعيه و نوارهاي سخنراني امام نيز به همين منوال صورت مي گرفت.
سيد جواد کلاس دهم بود و در هنرستان آرشام سابق درس مي خواند.
آن روزها افتاده بود توي خط تبليغ دين و مذهب و مسئولان هنرستان هم خيلي حساس شده بودند. بارها با سيد جواد برخورد مي کردند. يک بار از مدرسه اخراج شد، به خاطر اينکه روي بچه ها نفوذ داشت و طرفداران انقلاب روز به روز زيادتر مي شدند.

روزهاي شکنجه و زندان
خانه ما امکانات زيادي نداشت اما زندگي خوب و سالمي داشتيم. پدرم به سيد جواد تاکيد مي کرد که بايد روضه خوان شوي.
پدرم قرآن را کاملا بلد بود. سيد جواد هم قرآن را در مکتب پدر ياد گرفت. دوران ابتدايي را به مدرسه فردوسي مي رفت ولي بعد ها به مدرسه امير کبير رفت. در مدرسه فردوسي معلم ايشان آقاي شريفي پدر بزرگوار شهيد احسان شريفي بود.
رابطه سيد جواد با من بيشتر و بهتر از ديگران بود. ما دو نفر کوچکتر از بقيه بوديم. مدرسه مي رفتيم و من کلاس پنجم بودم. يک روز به من گفت تو ديگر نبايد به مدرسه بروي. زمان مناسبي براي مدرسه رفتن نيست، خداوند راضي نمي شود که تو در اين شرايط و با اين وضع بد حجاب درس بخواني. ناراحت شدم و اعتراض کردم.
گفت: خواهرم انشاالله حکومت اسلامي روي کار مي آيد و براي درس خواندن فرصت هست. من هم قانع شدم. من و سيد جواد بيش از اندازه صميمي بوديم و نمي توانستم روي حرفش حرف بزنم.
سه روز قبل از اينکه توسط ساواک دستگير شود، پيش من که در روستا کار مي کردم آمد و گفت: مي خواهند مرا دستگير کنند و اگر پيش شما آمدند و تهديد کردند که اعدامش مي کنيم، ناخن هايش را مي کشيم و يا قول آزادي مرا دادند و در قبال آن از تو خواستند که دوستان مرا معرفي کني، باور نکن. من خودم از پس اينها بر مي آيم، شما نگران نباشيد.
ما ناراحت بوديم اما او با خنده و شوخي دلداريمان داد و رفت تا دستگيرش کردند. سه ماه در زندان ساواک بود. شکنجه اش کرده بودند. هر روز برايمان خبرهاي ناگواري مي آوردند. هر کس چيزي مي گفت: يکي مي گفت اعدامش مي کنند: خلاصه مردم يک کلاغ، چهل کلاغ مي کردند و ما ذره ذره آب مي شديم. دق مرگ شده بوديم تا اينکه يک روز در خانه زده شد و سيد جواد وارد حياط شد.
مي خنديد انگار نه انگار که در زندان بوده است! هميشه همين طور بود؛ يعني با رفتار و برخوردش همه را شگفت زده مي کرد.
توي خانه که بود تا دير وقت نوارهاي امام خميني را گوش مي داد و بررسي مي کرد. با دکتر آيين خيلي دوست بود و به او پيشنهاد ازدواج با خواهرشان را داده بود، با شنيدن اين خبر خيلي خوشحال شده و خواستگاري رفتيم. سيد جواد در شب عروسي اش نوار قرآن گذاشت. گفت: مي خواهم اول زندگيمان با قرآن آغاز شود. ساواک خانه را محاصره کرده بود و ما همه منتظر بوديم که بريزند و همه را دستگير کنند او زمان ازدواج 20 ساله بود.
مراسم عقد و عروسي شان بسيار ساده بود. مهريه عروس خانم هم يک کلام الله مجيد بود. در تامين هزينه ازدواجشان پدرم کمک موثري بودند.
خانمش پا به ماه بود و بچه اي در راه داشت که ساواک سيد جواد را دستگير کرد.


کلامهاي قرآن
هر ساله در ماه محرم، مراسم عزاداري سالار شهيدان حضرت ابا عبدالله الحسين عليه السلام در روستاي خاتون آباد برگزار مي شد. پدران و بزرگان ما هر سال روحانياني را از مشهد و قم براي سخنراني و روضه خواني دعوت مي کردند.
به نظرم سال 1350 يا 51 بود که سيد کمال قريشي گفت: امسال سخنراني داريم که چندان دور از دسترس هم نيست و سيد جواد آمد و روضه و سخنراني کرد و اين جلسات باب آشنايي من با او بود.
سيد کمال يک شب آمده بود منزل ما. يک روحاني هم براي سخنراني از مشهد آورده بودند. گفت: سخنران خودي هست. مسلط است و قبلا يکي، دو شب حرف زده بود.
صداي پدرم را شنيدم: سيد جواد عليه شاه علنا حرف مي زند، تند روي هم مي کند، ممکن است فردا مشکل ساز شود و همين مجلسي را که با همين روحاني با مکافات مي توانيم اداره کنيم، از دست مي دهيم.
پدرم به سيد جواد گفته بود بياييد، اما طوري سخنراني نکنيد که مشکل درست شود. اصلا سياسي حرف نزنيد، چون نيروهايي هستند که به ساواک و ژاندارمري گزارش مي کنند و اين رسالت من است.
بعد از اتمام اين ماجرا ها بود که رابطه ما نزديک تر شد.
در بحبوحه انقلاب دوران راهنمايي را مي گذرانديم. روحانيوني بودند که مي آمدند ساردوئيه و کلاس قرآن تشکيل مي دادند و با حرارت تدريس مي کردند ما هم که چشممان به دنياي تازه اي گشوده شده بود، عاشقانه شرکت مي کرديم. اين کلاس ها حال و هوايي داشتند که هيچ وقت فراموش شدني نيست. روحانيون را سيد جواد و سيد ناصر حسيني مي آوردند. به ما هم سرودهايي ياد داده بودند که رنگ و بوي سياسي داشت و ورد زبان ما شده بود. از همين سال بود که تقريبا قرآن را ياد گرفتيم و اکثر بچه هايي که اکنون مشغول خدمت در سپاه هستند، در همان سالها پايه اعتقاد مذهبي شان بنا گذاشته شد. علاقه عجيبي به اين کلاس ها نشان مي داديم. يکي از روحانيون به نام حجه الاسلام رنجبر که به ساردوئيه آمده بود، شعري سياسي يادمان داده بود که ورد زبان همه شده بود. رئيس پاسگاه منطقه، آن روحاني را خواست و وادارش کرد ساردوئيه را ترک کند. فردا که سر کلاس آمديم. او با گريه خدا حافظي کرد و رفت.
ما خيلي ناراحت شده بوديم. سيد ناصر و سيد جواد آمدند و به ما گفتند: روحاني ديگر براي شما آورديم. نگران نباشيد. کلاس ها را جدي بگيريد که البته رئيس پاسگاه موافقت نکرد.
تحت تاثير سيد جواد از کنار وقايع بي تفاوت رد نمي شديم. درگير مي شديم و واکنش نشان مي داديم. خود باور شده بوديم. چه در بيرون و چه در مدرسه هدفمند حرکت مي کرديم.
سال 56 دانش آموز دبيرستاني بودم. معلمي داشتيم که عربي درس مي داد. يک روز موقع درس، تاريخ شاهنشاهي را که جايگزين تاريخ هجري شمسي شده بود، امضا کرد. من ناراحت شدم و اعتراض کردم که به جاي 2535 بنويسد 1356. او عصباني شد و ما به اعتراضمان ادامه داديم، بدون اينکه بترسيم. از اين موارد بسيار اتفاق مي افتاد. اين انگيزه قوي توسط سيد جواد در ما ايجاد شده بود.
ساواک سيد جواد را تحت مراقبت شديد گرفته بود. او کتابهاي مذهبي – سياسي را از شهرستانهاي انقلابي به ساددوئيه مي آورد. مثلا رساله حضرت امام را از تهران و قم آورده و در حوالي بهشت زهرا زير خاک پنهان کرد. بعد سر فرصت آنها را بيرون مي آورد و بين مردم توزيع مي کرد. شجاعت عجيبي داشت.
سيد جواد نترس بود؛ واقعا نترس! هميشه در سخنراني هايش بيش از حد به مسائل عبادي و معنوي تاکيد مي ورزيد و در خدمت دين سخنراني مي کرد. توصيه مي کرد طرفدار روحانيت و پيرو ولايت فقيه باشيد و هر جا که ديديد به ولايت توهين شده، بدون واهمه مبارزه کنيد.


پيمانکار ساواکي
سيد جوادي در همسايگي ما مستاجر بود. سال 1351 بود و من سيزده سال بيشتر نداشتم و ايشان از همان زمان در راه تبليغ اسلام و مبارزه با رژيم پهلوي فعاليت مي کرد. او در هنرستان صنعتي درس مي خواند و من محصل هنرستان کشاورزي بودم. مجبور بوديم سخت کار کنيم. تابستانها در کرمان کار مي کرد و آنچه عايدش مي شد را خرج فعاليتهاي سياسي و مذهبي مي کرد.
تشکيلاتي راه انداخته بود و شاخه هاي زيادي در اين رابطه تشکيل داده بود، دوستاني که هر کدام از اين شاخه ها فعاليت مي کردند، همديگر را نمي شناختند و اين محصول درايت و تدبير بي نظير سيد جواد بود.
بعضي از عمليات هاي شهر مثل آتش زدن مراکز فساد و... را دوستان توضيح دادند. البته من ماموريت هاي ديگري هم داشتم. در رابطه با دستگيري هر کدام از دوستان، براي پيدا کردن آنها و تهديد ساواک يک سري نامه از شهرستان هاي مختلف به جيرفت پست مي کردم. به عنوان مثال سيد جواد را که دستگير کردند، من نامه اي را که خودش با امضاي حزب الله تهران نوشته بود، از کرمان پست کردم و چون تاثير آنچنان نداشت، رفتم تهران و نامه را به آدرس ساواک شهرباني فرستادم.
ارتباطي با دوستان در کرمان و قم داشت که کتاب مي فرستادند. تا سال 1355 من هم نمي دانستم فرستنده کتاب ها چه کساني هستند.
کتاب ها که مي رسيد دوستان توزيع آنها را در سطح شهر بر عهده داشتند و کتاب ها بين افرادي که از قبل شناسايي شده بودند، توزيع مي شد.
يادم هست که در توزيع کتاب ها حسين رکن آبادي، محمود محمودي نژاد، ناصر مقدس زاده و... حضوري پر رنگ داشتند. اين ها پنهان کردن کتاب، رساله، نوار و... در خانه هايشان را به عهده داشتند.
به سيد جواد خبر داده بودند امشب احتمال محاصره و بازرسي منزل شما زياد است. يکي از رساله ها يادم است که رساله اي درباره فحشا بود و چند تن از علماي مشهور فتوا داده بودند. باغي در حوالي بلوار هليل بود به نام باغ قاسم بيگي، به اتفاق رفتيم آنجا و چاله اي کنديم و رساله ها را پنهان کرديم که بعد ها نتوانستيم جايشان را پيدا کنيم و هنوز هم که هنوز است پيدا نشده اند.
بيشتر براي روضه خواني و شناسايي نيروهايي که گرايش مذهبي و اسلامي داشتند، به روستاها رفت و آمد داشت. کلاس قرآن مي گذاشت و معتقد بود در گروه بندي، گروهها نبايد از چهار – پنج نفر بيشتر باشند، چرا که لو رفتن تشکيلات بالا مي رود و با درايت خاصي که داشت اين مورد هيچ وقت اتفاق نيافتاد.
يک بار قرار شد به اتفاق شهيد محمد مشايخي، عباسعلي رستمي و ابراهيم مشايخي برويم پشت دشت کوچ در حومه جيرفت براي تمرين تيراندازي؛ اسلحه کمري داشتيم و مربي هم شهيد مشايخي بود. زمستان و سوز سردي مي وزيد. بارندگي شديدي شده بود و رودخانه راه نمي داد. کارها بايد طبق برنامه پيش مي رفت و اين عادت مخصوص سيد جواد بود. به ناچار قرار شد دو نفر روي شانه هاي دو نفر ديگر سوار شدند تا سنگيني باعث شود بتوانيم از رودخانه بگذاريم. رود ديوانه شده بود و سرماي سياه زمستاني هم از طرف ديگر. به همان شکل گذشتيم و برگشتن هم به همين منوال آمديم.
سيم کشي ساختمان اوقات، واقع در خيابان ابوالحامد کرمان را به عهده گرفته بود. يک روز پيمانکار ما روحاني اي را که خيلي جوان به نظر مي رسيد سر کار آورد. شگفت زده شد بودم و کنجکاوي مان گل کرده بود. او لباسش را در آورد و گذاشت کنار و شروع کرد به حفر يک کانال. ظهر که شد براي ناهار تعطيل کرديم. پيمانکار آن روحاني را در اتاقي بازداشت کرد و تا آنجا که مي توانست کتک زد. سيد جواد گفت:
بچه ها مواظب باشيد، پيمانکار ساواکي است.
پرسيدم: از کجا معلوم!؟
گفت: اين روحاني قطعا از دستگير شده هايي است که براي شکنجه و کار تحويل پيکانکار شده است.
بعد که فرصتي دست داد و با آن روحاني آشنا شديم، متوجه شديم تشخيص سيد جواد درست بوده است؛ چرا که پيمانکار از مهره هاي اصلي ساواک بود و زنداني ها را هم براي کار و هم براي اينکه مرتب شکنجه کند، سر کار آورده.


روزهاي داغ مبارزه
سال 1355 بود که توسط شهيد تربيتي، با سيد جواد آشنا شدم. شاگرد مغازه حاج محمد رضا کلانتري که در حال حاضر پدر همسرم مي باشند، بودم. جمعه ها معمولا دعاي ندبه برگزار مي کرد و تقريبا همه جا مي توانستي حضور پر جنب و جوش سيد را ببيني.
خوش رو و مهربان. هر وقت که ملاقاتي دست مي داد، نمي توانستي از او دل بکني و بعضي وقت ها دعا را در مناطق دور افتاده بر پا مي کرد.
همه جا بود و با انرژي عجيبي راه مبارزه را در پيش گرفته بود پشتوانه و دلگرمي جيرفتي ها شده بود. رفته رفته بر محبوبيتش در بين بچه هاي حزب اللهي افزوده مي شد. روضه خواني اش مي چسبيد، داغ بود و تا مغز استخوان نفوذ مي کرد. گيرا مي خواند و حرفهايش هم گيرا بود. اسلام را خوب مي شناخت. سيد جواد يک پديده بود.
روز به روز رابطه ما صميمي تر مي شد؛ خيلي ها از حضورش استفاده مي کردند. سيد را خوب فهميده و درک کرده بوديم. او چشمه اي بود که تشنگي ما را رفع مي کرد.
در بازار اگر اتفاقي مي افتاد و خط و خبر گير مي آوردم با ايشان در جريان مي گذاشتم و اطلاعات هم مي گرفتم. بعد با افرادي که هم فکر ايشان بودند، مثل آقاي روز پيکر، باغباني، محمود مشايخي و... آشنا شدم.
در شهر مرکز فساد داير بود که تعدادي مشتري هم داشت و عده اي از جوانان به اين مراکز رفت و آمد مي کردند و سينما، مشروب فروشي، کندو و...، وجود اين مراکز دوزخي بود که عذابمان مي داد.
از اينکه دست روي دست بگذاريم و شاهد داير بودن اين مراکز باشيم؛ زجر مي کشيديم. جايگاهمان را شناخته بوديم و اسلام خورشيدي بود که در ظلمات بچه مسجدي ها تابيدن گرفته بود.
يک روز رفتم پيش سيد و گفتم مي خواهم سينما و مشروب فروشي ها را آتش بزنم نظر شما چيست؟ آرام سر تکان داد و گفت: فعلا صبر کنيد تا شرايط مهيا شود؛ خبرتان مي کنم.
دلگرم شديم. معلوم بود که از قبل نقشه اي کشيده و منتظر فرصت است.
چند ماهي گذشت تا اينکه يک روز گفت: زمينه لازم براي کاري که مي خواستيد انجام بدهيد، فراهم است.
کتابي به من داد و گفت: سر نوشت يک زن الجزايري است.
محمد مشايخي و آقاي محمود نژاد را به من معرفي کرد و گفت: شما با هم کار کنيد. اين کار هم به پول و هم به وقت احتياج داشت. پول را همه با هم تهيه کرديم و داديم دست محمود نژاد و مشايخي که وسايل مورد نياز را از کرمان تهيه کنند.
اين آقايان رفتند کرمان و با دو اسلحه اسباب بازي شبيه لودر هاي شهرباني – که فشنگ مشقي مي خورد و بعد از شليک دود مي کرد – و چند جفت کفش رول برگشتند. مقداري طناب و چند دست لباس نظامي که به لباس هاي فرم شهرباني شباهت داشت نيز تهيه کرده بودند تا در رويارويي با مامورين شهرباني بتوانيم از خودمان دفاع کنيم.
درست يادم هست که در تمرين ها به سيد جواد حمله مي کرديم و سعي مي کرديم تا چند نفر را دستگير کنيم.
ما فقط شاخه نظامي و عمل کننده بوديم و تقريبا هيچ اطلاعي از شوراي تصميم گيرنده و عملکرد شاخه هاي ديگر که مشغول فعاليت در حوزه خاص خود بودند، نداشتيم. چند بار از سيد جواد خواسته بوديم که ما را با بچه هاي ديگر شاخه ها آشنا کند اما زير بار نمي رفت. وقتي اصرار زياد ما را ديد گفت: هدف ما متعالي است و راه پر مشقت. اگر شما خداي ناکرده دستگير شويد و نتوانستيد زير شکنجه هاي آنان دوام بياوريد؛ هيچ اطلاعي از کسي نداشته باشيد، بهتر است تا آنها نتوانند با ترفندهايي به درون بچه ها نفوذ کنند و تشکيلات لو برود.
براي ساعت سه نيمه شب قرار انجام عمليات را گذاشتيم و شب طبق قرار و نقشه رفتيم سينما. براي آتش زدن سينما حدود 50 ليتر بنزين و گازوئيل همراه داشتيم.
ترس آتش گرفتن نگهبان که داخل سينما کشيک مي داد، برنامه هايمان را عوض کرد و نتوانستيم موفق شويم. شب عجيبي بود. اضطراب، اندوه و هر چه بود، شيرين بود. دلشوره اي شيرين داشت. باوري که به ما انرژي مي داد.
آدم براي انجام عملي که انگيزه آسماني و خدايي دارد، انرژي عجيبي مي گيرد، احساس مي کند که مي تواند کوه ها را هم از سر راه بردارد.
ترس که نه، چيزي شبيه احتياط بر قلمرو وجودمان حاکم شده بود. گفتيم نمي شود و برگشتيم.
به آتش کشيدن مشروب فروشي به عهده مشايخي بود که با دلايلي موفق نشده بود فقط کار آتش زدن کندو باقي مانده بود و بعد که تاسوعا بود، عمليات با موفقيت انجام شد.
قرار بود در صورت موفق بودن عمليات؛ سيد جواد از جيرفت خارج شود. طوري که ساعت هفت صبح حرکت کند و چهار عصر به کرمان برسد.
و فرداي روز بعد بليط جيرفت و قبض مسافر خانه را داشته باشد.
سيد در شهر شناخته شده و زير نظر بود. همه نگاهها به طرف او مي رفت. بعد از عدم موفقيت در آتش زدن سينما؛ من و محمود نژاد مامور آتش زدن مشروب فروشي هاي واقع در خيابان شهرباني شديم.
محل برنامه ريزي منزل آقاي پوريان، دبير دبيرستان ثريا (فاطميه کنوني) بود. توسط شهيد مشايخي با پوريان آشنا شده بوديم و ياد آور شوم که سيد مامور تمام مناسبات بود.
پوريان مستاجر مشايخي بود و اکثر مشورتها و برنامه ها در منزل او صورت مي گرفت. بعد از برنامه ريزي هاي دقيق، آن شب قرار شد مشايخي پوريان را بردارد و کار را تمام کند.
قرار شد ماشين را ببرد و در محل مورد نظر پارک کند. کوچه که کاملا خلوت شد، داخل صندوق عقب بخوابد و ساعت سه بعد از نيمه شب از صندوق عقب بيرون بيايد. پس از انجام ماموريت دوباره برمي گشت داخل صندوق پيکان مي خوابيد تا اينکه صبح پوريان مي رفت و ماشين را به بيرون از شهر منتقل مي کرد. مشايخي نيز از صندوق بيرون آمده و با هم برمي گشتند.
به هر حال مشايخي نتوانسته بود به علت تنهايي کار را تمام کند. من هم سخت دچار زکام شده بودم و پياپي عطسه مي کردم و اين وضعيت کار را مشکل مي کرد، براي انجام چنين عملي سکوت محض لازم بود اما با وضعيت من احتمال لو رفتن عمليات زياد مي شد.
کار بايد تمام مي شد و اگر سيد جواد از کرمان برمي گشت و کار را ناقص مي ديد، اساس برنامه ريزي ها به هم مي خورد و شايد از آن همه انرژي و دلگرمي تشکيلات مي کاست.
خلاصه، شب خوابيديم و ساعت سه نصف شب گذشته بود که بيدار شديم. فکر مي کنم اذان گفته شده بود. زمان سريع مي گذشت. دير شده بود. به سرعت وسايلمان را برداشتيم داخل ماشين گذاشتيم و راه افتاديم.
کوچه خلوت بود و کارگرهاي شهرداري تازه شروع به کار کرده بودند. به محل مورد نظر رسيديم. همه جا خلوت بود و پرنده اي پر نمي زد. سحرگاه پر تشويشي به خيابان چنگ انداخته بود. اطراف را بررسي کرديم. در يک آن ظرف نفت را بيرون آورديم و از در کوچک مشروب خوري که به داخل باز مي شد، ريختيم داخل مغازه. مشايخي کبريت کشيد و انفجار سنگيني سکوت سحرگاه را شکست. با آخرين سرعت دويديم. کوچه ها را گذشتيم و خودمان را رسانديم به کرانه هليل و حاشيه رود را تا منزل مشايخي که در محله صاحب آباد بود، يک نفس دويديم. آن روز چه طلوع دلچسبي بود.
سبک شده بودم. سرشار از رضايت. به باور تازه اي در خودمان رسيديم؛ يک نوع کشف عميق دروني، يک نوع شوق داپذير و لذتبخش. نماز خوانديم؛ چه نمازي. وسايلي را که از کرمان تهيه کرده بود، ريختيم داخل چاه فاضلاب و تقريبا 8 صبح متوجه شديم که مشايخي در کارش نتوانسته موفقيتي کسب کند.
از شهر خارج شديم و رفتيم ده براي مراسم عزاداري که هر ساله بر گزار مي کرديم. شب بعد محمودي نژاد و محمد مشايخي تصميم به ادامه اين روند مي گيرند.
مشايخي تعريف مي کرد:
به محمودي نژاد گفتم بيا برويم ببينيم صاحب مشروب فروشي چه حالي دارد ؟ همين طور که از توي کوچه مي آمديم، ماشين شهرباني کنارمان ايستاد و رئيس شهرباني وقت دستور بازرسي داد. آقاي پور هنري راننده شهرباني پياده شد و رفت سراغ صندوق عقب و همه جا را خوب زير و رو کرد. بعد نوبت خودمان که رسيد، من فکر کردم که کار تمام است.
اطلاعيه هايي را که در جيب من و محمودي نژاد بود، بيرون کشيد و بدون اينکه نگاهشان کند، به همان شکل تا شده گذاشت سر جايشان !اطلاعيه ها مربوط به آتش زدن مشروب فروشي و بستن سينما بود که خدا را شکر لو نرفت. راه افتاديم قرار شد کندو را به آتش بکشيم. برنامه ريزي ها قبلا در منزل پوريان انجام شده بود. آن شب خيابان کاملا کنترل شده بود. قرار بود موقع اذان صبح دست به کار شويم. پوريان گفت:
شما ماشين را در را کوچه کندو پارک کنيد. من از سمت خيابان لر مي آيم. اگر ماموري پيدايش شود، به بهانه حمام کشيده مي شوم سمت حمام شهرداري و در غير اين صورت مي آيم و مي نشينم پشت رل و شما دست به کار شويد.
پوريان سر کوچه مکث کوتاهي کرد و کشيده شد سمت ماشين و علامت داد. وسايل مورد نياز را قبلا کنج خرابه اي پشت مغازه گذاشته بوديم.
نفت، بنزين و صابون قاطي هم بود. پريديم پشت بام و از کانال کولر مواد را که حدودا بيست ليتر مي شد، ريختيم داخل. فورا پايين پريديم. ديوار درز کوچکي داشت. روي شانه هاي محمودي نژاد ايستادم. کبريت که کشيده شد، انفجار عجيبي صورت گرفت. کولري که روي سقف مغازه بود به هوا رفت و سقف مغازه پايين ريخت.
فردا صبح که براي سر کشي آمديم، درب مغازه توي خيابان پرت شده بود.
بدين ترتيب مراکز فساد در شهر تخريب شد. بعد از اين ماجرا اطلاعيه هاي چاپ و منتشر شد از ناشرش خبر نداشتيم. بعدها فهميدم مشايخي که دانشجوي زبان دانشگاه کرمان بود، همان جا اين اطلاعيه ها را چاپ کرده است. سيد جواد اصلا در اين باره حرفي نزد. بعدها معلوم شد که توسط شهيد مشايخي، همسر ايشان و باغباني پور پخش شده است.
بعد از ماجراي آتش زدن مشروب فروشي ها و سينما، به خدمت سربازي رفتيم. برادر نوزايي هم خدمت ما بود. او اخبار اتفاقاتي را که در سطح کشور مي افتاد برايمان مي آورد که مثلا در تبريز چهلم شهداي قم گرفته شده است و يا تبريزي ها مراسم اربعين شهداي قم را بر گزار کرده اند و عده اي شهيد شده اند.
سه، چهار ماه آموزش تمام شد و به اصفهان رفتيم. يک سال شد که نتوانستيم سيد جواد را ببينيم. پس از اينکه ساواکي ها نتوانسته بودند عليه اش مدرکي درست کنند، آزاد شده بود.
بعد از اتمام آن ماجرا ها تعريف مي کرد که شکنجه هاي سختي را تحمل کرده است. دست بند قپاني به دستهايش زده اند و اکثر اوقات از فرط شکنجه بيهوش مي شده، بدون اينکه کوچکترين چيزي را لو داده باشند و در نهايت بعد از آن همه شکنجه طاقت فرسا رئيس ساواک گفته بود:
مي دانم که کار شماهاست، ولي برويد.
امام دستور داده بود که سربازان از سرباز خانه ها فرار کنند. به محض شنيدن اين فتوا از پادگان فرار کرديم. به جيرفت که رسيديم، بي درنگ رفتيم سراغ سيد جواد سيد جواد که تازه فرار کرده بود. شهيد قريشي هم با وجود اينکه يک ماه بيشتر به پايان خدمتش باقي نمانده بود فرار کرده بود. به سيد گفتم:
ما در خدمت شما هستيم. هر تصميمي که شما اتخاذ کنيد ما حاضريم. هر چند رژيم روي پرونده هاي ما حکم اعدام زده است.
جواب داد: من آماده ام اما جيرفت جاي فعاليت نيست؛ شهر کوچک است و همه زير نظريم. بايد کوچ کنيم.
گفتيم کجا ؟
گفت: کرمان. دستمان در کرمان بازتر است و از همان جا مي توانيم فعاليتهاي بچه ها را ساماندهي کنيم.
حرکت کرديم. دوستي داشت در کرمان به نام محمد نژاد ملايري که به منزل وي مي رفتيم. دوست ديگري به نام شعاع هم داشت که بساز بفروش بود. روبه روي سيلو خانه اي نو ساز داشت. خانه نمور بود و فصل زمستان. کرمان هم که زمستان خشکي دارد و سوز عجيبي مي آمد.
به سختي نفت تهيه کرديم. قشنگ يادم هست، خدا شاهد است موکتي داشت و چراغ والورو مختصري وسايل ساده. بيشتر با مشقت سر مي کردند که مادرش همراهش کرده بود.
خانواده آقاي ملايري هر چه طلا داشتند داده بودند دست سيد جواد که بفروشند و خرج انقلاب کنند. جواهرات را برد و داد به دست کسي به نام شمسي و مقداري پول گرفت که خرج کارهاي انقلاب شد و يک ريال از اين پول را براي خانواده اش در آن شرايط سخت و طاقا فرسا خرج نکرد.
ظهر ها که گرسنه و خسته از تظاهرات يا جلسات مي آمديم، مي ديديم باز همان نان ها را آب زده و در سفره مي گذاشتيم. من که ناراحتي معده داشتم، برايم بد بود و مريض مي شدم.
يک روز گفتم: بابا آخه چه خبره، مرديم حداقل نان و پنيري بدهيد که به درد جايي بخورد و گرنه از پا مي افتم. من ناراحتي معده دارم.
گفت: بايد به شکمت سنگ ببندي. اين پولها، پول هايي نيست که صرف چلو کباب شود، بايد صرف پيروزي انقلاب شود و اين قدر هم نق نزن.
مانده بودم چکار کنم ؟!
خانواده ام حدود 4400 تومان پول برايم فرستاده بودند. سيد جواد به من ماموريت داد تا بروم قم پيش آقاي محمد حسين قاسمي. او طلبه اي بود که در سالهاي 56- 55 تشکيلات فعالي داشت و بايد يک سري تصميم گيري و برنامه ريزي مي شد.
در رابطه با سفري به پاکستان براي تهيه اسلحه، قبل از سفر گفت: جيبهايت را خالي کن !
بست غذايي محلي است که از گندم درست مي شود.
گفتم: چشم.
مي دانستم که چنين اتفاقي مي افتد براي همين 500 تومان پنهاني در جيب بغلم گذاشته بودم. باقي را دادم به سيد جواد صد تومان پس داد و گفت: خرج سفر.
گفتم سيد آخه.
گفت: آخه ندارد !کرايه به قم 24 تومان که بيشتر نيست. با هزينه بر گشت مي شود 48 تومان. باقي هم خرج چند روزي که مي ماني. غذا هم فقط نان و ماست. خلاصه پانصد توماني به ما رسيد و گر نه هلاک مي شدم.
بر گشتم کرمان. دوباره براي شام از همان بست ها آوردند سر سفره و باز همان درد معده لعنتي عود کرد. مرا به بيمارستان کرمان برد. براي درمان من 70 تومان خرج کرد و در راه بر گشت مرا به کافه برد و گفت امشب اسثنائا خوش بگذران و خنديد. گفتم: شما !
گفت: من نمي خورم.
اصرار کردم نپذيرفت. بر گشتم. غذايي هم گير ما نياد و سر کار من افتاد به همان پست هاي هميشگي.
مدتي در نايين و اصفهان آموزش نظامي ديده و با ساختن کوکتل مولوتف. و تير کمان آتش زا آشنا شده بودم. مرا بسيار تشويق کرد تا با کمک سيد توانستيم مين بسازيم. يک روز به جايي خلوت و پرت و دور از آبادي رفتيم و در دره اي کار گذاشتيم وامتحانش کرديم.
زحمت هاي اصلي را هميشه سيد جواد به عهده داشت. يک روز دو، سه کارتن وسيله براي ما آوردند که شامل شيشه آزمايشگاهي، الکين و کرومات بود. وسايل مورد نياز به اندازه کافي بود که هم قبل از انقلاب و هم در اوج انقلاب استفاده مي کرديم و واقعا به دردمان خورد. بعد از پيروزي انقلاب يک روز آمد و گفت:
باقيمانده وسايل هر چه هست جمع کنيد و برگردانيد به همان مدرسه اي که قبلا از آنجا آورده شده، مال بيت المال است که ما هم برديم و گذاشتيم مدرسه.
ايشان مسئول اطلاعات عمليات سپاه جيرفت بودند. منافقين و کمونيست ها و گروهک هاي ديگر به شدت مشغول فعاليت بودند. و شهر در تب هيجان عجيبي مي سوخت. هر کدام از اين گروهک ها در تيمچه کتابفروشي داشتند. سپاه نمي خواست مستقيما وارد عمل شود و مي خواست مبارزه با آنها انگيزه کامل مردمي داشته باشد.
اوايل انقلاب گروهک ها و همه بچه ها آزادانه تبليغ مي کردند. سيد جواد براي براندازي گروهک ها، بچه ها را منسجم کرد، به من گفت: از همان اسلحه هايي که قبلا تهيه مي کرديد؛ تهيه کنيد.
اسلحه ها را با همياري سيد جواد از بافت وارد مي کرديم. اين بار با برادران روز پيکر براي تهيه اسلحه به اصفهان رفتيم و به جيرفت اسلحه آورديم. بچه ها را جمع کرد و تحت عنوان حرکت مردمي مسلح کرد. يادم هست آقاي صيفي که الان روحاني است و جواد انصاري از بچه هايي بودند که کتاب مي فروختند.
حاج آقا طارم امام جمعه فعلي شهرمان را به اتفاق شهيد سيد جواد ديدم. پرسيدم: ايشان کي باشن؟ گفت: طارم اهل الله آباد است و از مخلصين خيلي خوب. ذهن آماده و عالي دارد. او مأموريتي داشت براي شناسايي منافقين که شب مي رفت و روي درختي در حياط خانه تيمي منافقين تا صبح مي نشست و همه چيز را زير نظر مي گرفت و شناسايي مي کرد.
در جهاد سازندگي، کميته اي تشکيل داده بودند و تعدادي از بچه ها براي جاده سازي به اسلام آباد مي رفتند. وسايل مدرن جاده سازي نبود. بيل برمي داشتند و راه مي افتادند. جاده مي ساختند. حمام مي ساختند و مردم رابه تلاش تشويق مي کردند.
از خواهران فکر مي کنم آن روزها خانم زيدآبادي هم بودند. انقلاب هنوز براي بسياري از مردم محروم جا نيفتاده بود. سيد جواد چون کميته اي بود، هميشه اسلحه اي حمل مي کرد. خوانين مخالف انقلاب و تشکيلات تهديدي جدي و خطر آفرين به شمار مي آمدند.
سيد جواد تعريف مي کرد: با موتور سيکلت از روستايي عازم روستاي ديگر بودم. چند نفر اشرار راه را بسته بودند. از ترک موتور افتادم توي شنزار. چهار، پنج موتور سوار تعقيبم کردند. پيراهنم سفيد بود و برق مي زد و شب ديد داشت. آن را در آوردم و اسله را چال کردم. تا سپيده صبح در بيابان هاي اطراف سرگردان بودم. از اسلام آباد تا بهادر آباد پياده آمدم و بعد ماشين گرفتم و خودم را به نيرو ها رساندم.
براي کمک به مردم اگر لازم بود حتي جانش را به خطر مي انداخت.
زحمت مي کشيد بي آنکه به منافع خود بينديشد.
شب ملکوتي
سال 1352 با سيد جواد آشنا شدم. آن روزها از افراد سرشناس مذهبي بود و من مثل خيلي از کساني که آن روزها از تشنه اين گونه مسائل بودند دنبال کسي مي گشتم. تحقيق کردم تا توانستم گم شده ام را پيدا کنم. بعد ها هم قسمت شد که نزديک تر شويم و با خواهرش ازدواج کنم.
او اولين کسي بود که در جيرفت جريانات سياسي و مذهبي را رهبري مي کرد. امام را خوب مي شناخت و با نمايندگان امام ارتباط داشت. آن روزها حضرت آيت الله خامنه اي، زباني شيرازي و يکي دو تن از بزرگان ديگر در جيرفت تبعيد بودند که سيد با ايشان ارتباط عميق برقرار کرده بود و از روحانيت خط مشي مي گرفت. علي رغم اينکه ارتباط با اين بزرگان ممنوع بود اما نترسي و هوشمندي سيد جواد هميشه مانع از دستگيري اش مي شد.
سال 1356 در منوجان معلم بودم. آمده بود سري به من بزند. يکي از بومي هاي منطقه روضه خواني داشت و به واسطه دوستي که با من داشت، از باني خواستم که سيد جواد روضه بخواند. روضه امام حسين (ع) را خواند و درباره حادثه کربلا سخنراني کرد. سخنراني اش گيرا بود و آتشين. با زباني ساده که همه فهم بود و هر چند نمادين، اما همه منظورش را فهميدند.
شب دوم باني روضه که خيلي از روضه سيد جواد و جسارت او خوشش آمده بود، به اصرار خواست که شب دوم هم روضه خواني را سيد برگزار کند.
آشوبي شده بود. مردم بسيار گريه کردند و آن شب اصلا يک شب ملکوتي بود. سيد جواد رفت اما مردم تا مدت ها از اين جريان حرف مي زدند و هر وقت مرا مي ديدند، به اصرار مي خواستند که سيد جواد را دوباره دعوت کنم. سيد جواد مي رفت و محبوب مردم مي شد.
سيد بيشتر اوقات خود را به مطالعه کتب مذهبي مي گذراند؛ نقاشي هم مي کرد و قبل از انقلاب با اينکه ديپلم برق داشت، استخدام نشد.
برق کشي ساختمان انجام مي داد. يادم هست که از صبح تا شب زحمت مي کشيد او از راحتي فراري بود و به همين خاطر مي توانست با هر شرايطي سازگار باشد.
در جنگ بارها شيميايي شد. ترکش داخل پايش بود. هر وقت مي خواست نماز بخواند، پايش را دراز مي کرد و به هيچ کس هم نمي گفت.
شوخي
در دوره راهنمايي با سيد جواد آشنا شدم. سال 1356 براي اولين بار نوار سخنراني امام را در منزل سيد جواد که در کوچه دامپزشکي واقع بود، شنيديم، بعد اطلاعيه هايي را که آورده مي شد، سيد تحويل من مي داد و با ماشين تکثير که شهيد مشايخي از شيراز آورده بود، در روستاي تمگاوان در حومه جيرفت تکثير مي کرديم. ما مسئول چاپ بوديم و آقاي باغباني پور مسئوليت پخش را به عهده داشت.
در آن سالها سعادت نصيب من شده بود که مقام معظم رهبري و آيت الله شيرازي در همسايگي ما مستاجر بودند و ما به راحتي خدمتشان مي رسيديم. سيد جواد سرباز بود و براي مرخصي به جيرفت آمده بود با هم رفتيم خدمت اين بزرگان و سيد را معرفي کرديم که اگر حرکتي و جنبشي در جيرفت مشاهده مي فرماييد، از برکت وجود سيد است و از همان روز قرار شد که با هم هماهنگ کنيم و از روحانيت مشي بگيريم.
سيد، محور دو مرکز ارتباط بچه ها در شهر بود. خيلي از بچه ها که در اين تشکيلات فعاليت مي کردند، همديگر را نمي شناختند و اين تدبير سيد جواد بود و نشان مي داد به فنون مبارزه مسلط است.
او خيلي خودماني و صميمي برخورد مي کرد و مورد اعتماد همه بود. مناسبات، رسمي و خشک نبود. يادم هست که ما در خانه ابراهيم مشايخي مستاجر بوديم. يک روز سيد جواد آمد و مرغي زير دستش گرفته بود. گفت: تا برگردم؛ مرغ همين جا باشد شما نان و ماست بخوريد.
بيرون که رفت، شيطنت بچه ها گل کرد. مرغ را پختيم و با بچه ها خورديم. ساعت نه و نيم با بچه هايش آمد که مرغ را ببرد. هر چه گشت، پيدا نکرد. خنديدم و گفتم:
مرغ خورده شد، شما نان و ماست بخوريد.
خنديد و گفت: فعلا اشکالي ندارد؛ خوب کاري کرديد ولي انقلاب که پيروز شد از دلتان در مي آورم.
بچه ها با سيد جواد راحت بودند. دلخوري پيش نمي آمد و صميميت سيد جواد خيلي به محبوبيتش افزوده شد.
کتابفروشي تيمچه
اوايل انقلاب به همت شهيد حسيني براي جذب جوانان مذهبي دو مکتب راه اندازي شده بود. مکتب علي (ع) و مکتب زهرا (س) و همين نقطه عطفي براي آشنايي من و سيد جواد بود. در همين روزها هم او با يکي از اقوام نزديک ما ازدواج کرد. اين مساله ما را به هم نزديک تر کرد.
هميشه به خانواده هاي بي سرپرست و نيازمند کمک مي کرد. ما در آن موقع پدرمان را از دست داده بوديم و علي رغم مشکلات مالي که خودش داشت، از کمک هاي ايشان بي نصيب نبوديم.
براي مثال در سطح شهر يک کتابفروشي راه اندازي کرد و مرا برد که آنجا کار کنم. خيلي به آنجا سر مي زدند. من پول کتابهايي را که فروخته بودم به سيد جواد مي دادم که نمي پذيرفت. کتابها، کتابهاي شهيد مطهري و دکتر شريعتي و روزنامه جمهوري اسلامي بود. گروهک ها هم يک کتابفروشي در تيمچه راه اندازي کرده بودند. سيد جواد به کوري چشم دشمنان، کتابفروشي را از خيابان شهرباني به تيمچه انتقال داد. گروهي مي آمدند و مدام از من سوال مي کردند و مسخره مي کردند. وقتي به سيد جواد مي گفتم، مي گفت: به اين مسائل توجه نکن، بايد تحمل کني اينها مثل کف روي آب مي مانند.
هميشه براي ازدواج ديگران پيشقدم بود و هيچ وقت براي خودش تصميم نمي گرفت. يک روز دکتر آيين به سيد مي گويد: شما که اين قدر دنبال ازدواج من هستي، چرا براي خود فکري نمي کني؟ سيد جواد پاسخ مي دهد: اگر زياد مايلي، پيش خانواده ات از من خواستگاري کن!
دکتر آيين با خوشرويي پذيرفته بود و مراسم عروسي خيلي ساده اي برگزار شد.
بعد از شهادت برادر کوچکم شهيد محمد آرزمان، پشتوانه ما سيد جواد بود. حکم برادر بزرگم را داشت و شهادت سيد جواد واقعا غير قابل باور و سنگين بود.
به موقع اذان مي گفت. حتي در همان اردوهايي که اوايل انقلاب با هم مي رفتيم، سردار سليماني به او لقب سجاد را داد.
حمله چماق به دست ها
حوالي سال 1354 در ارتباط با مسائل سياسي و فعاليتهاي مذهبي عليه رژيم طاغوت، با سيد جواد آشنا شدم. مشغول تحصيل در دانشگاه شيراز بودم و در رفت و آمد به جيرفت که سيد را با جنب و جوش مي ديدم.
روابط ما صميمي شده بود. جزيي از هم بوديم تا جايي که بعد ها سيد با خواهرم ازدواج کرد.
برادران ديگري هم مثل سردار محمد مشايخي، اکبر افشاري، سردار شهيد صفر عناصري بودند که جدي فعاليت مي کردند و سيد تقريبا تنها کسي بود که آشنايي کامل با قرآن، کتب مذهبي، روايات و احاديث داشت و معلم و محرک، باقي برادران جيرفتي بود. کلاس هايي هم در سطح شهر مخفيانه براي کساني که تشنه مسائل مذهبي بودند، برگزار مي شد. اداره اين کلاس ها به عهده خود سيد بود. ما کسي را جز او نداشتيم که به مسائل مذهبي کاملا مسلط باشد. آشنايي ايشان با خواهر بنده که منجر به ازدواج شان گرديد، در يکي از همين کلاس هاي قرآني بود که براي برادران و خواهران جداگانه تشکيل مي داد.
او هسته اصلي بچه هاي مذهبي و سياسي شهر جيرفت از سال 54 تا 57 بود. با تلاش خستگي ناپذير زحمت مي کشيد. سالي دو، سه بار براي تهيه کتب سياسي مذهبي که ممنوع بودند، مي آمد شيراز. بعضي از اين کتاب ها را هم از يزد و اصفهان و قم تهيه مي کرد و با برنامه ريزي ماهرانه و مخفيانه به جيرفت انتقال مي داد.
سردار شهيد محمد مشايخي هم در اين جريان نقشي اساسي و موثر داشت. او رانده کاميون بود و گواهينامه پايه يک داشت. کتاب ها و اعلاميه ها را معمولا شهيد مشايخي به جيرفت مي رساند و فوق العاده در کارش مهارت داشت.
آبان ماه 1357 بود. من در شيراز بودم. اطلاع دادند عده اي چماق به دست با هدايت و برنامه ريزي ساواک که از کانال ژاندارمري وقت از روستاهاي اطراف جيرفت به خصوص از دهات حاشيه بلوک که توسط کدخداهاي آن مناطق جمع آوري و هماهنگ شده بودند، به عنوان طرفداري از رژيم به شهر حمله ور شده و موقعيت شهر را به خطر انداخته اند تا زهرچشمي از افرادي که فعاليتهاي سياسي و مذهبي داشتند، بگيرند.
بيش از صد نفر را با پول راضي مي کردند و براي تظاهرات به شهر مي آورند، به خانه امام جمع شهر حمله مي کنند و او را مورد اهانت و کتک کاري قرار مي دهند و زخمي مي کنند. به خانه چند نفر افراد شناخته شده مذهبي از جمله حاج نجف افشاري نيز هجوم مي برند، شيشه هاي خانه اش را مي شکنند و فحاشي مي کنند. تمام اين کارها تحت فرماندهي ژاندارمري وقت صورت مي گيرد.
خودم را به جيرفت رساندم. به برادران پيوستم و در جلسه اي که با هم داشتيم به اين جمع بندي رسيديم که براي حفاظت از شهر، يک انتظامات مردمي و اسلامي تشکيل دهيم. عليرغم اينکه ژاندارمري بيکار نمي نشست و اسلحه هم داشت، سيد جواد نقش برجسته اي در اين قضيه ايفا کرد. بخصوص در برنامه ريزي حدود 100 الي 200 نفر سازماندهي شدند و ساختماني که فکر مي کنم هنرستان بود، در حاشيه شهر براي اين کار در نظر گرفته شد. در آن شرايط هر کسي که مي توانست اسلحه تهيه کند، حالا چه شکاري و چه کمري مسلح مي شد. از اوايل آذر ماه 1357 تا پيروزي انقلاب به مدت سه ماه، شهر و جاده هاي اطراف شهر تحت کنترل بچه ها بود.
شهر آبستن حادثه بود و همه چيز رنگ و بوي خاصي گرفته بود.
زندگي به طرز نشاط آوري در خيابان شهرباني جريان داشت. مردم منتظر اتفاقي خوشايند بودند. روزها روزهاي عشق و حماسه بود. اضطراب و حادثه انقلاب از بيرون مي تپيد و آن همه انرژي عصيانگرانه فراموش شدني نبود.
نقش سيد جواد که تازه از زندان فرار کرده بود و به مسائل نظامي هم اطلاع کافي داشت، نقش تعيين کننده بود.
به هر حال در طول سه ماه، اتفاقات زيادي افتاده که به پاره اي از آنها اشاره خواهم کرد. به سران و رهبران چماق به دست پيغام داديم، اگر وارد شهر شويد و قصد تظاهرات داشته باشيد، در مسيرتان تله هاي انفجاري مي گذاريم و ماشين هايتان را منفجر مي کنيم و درگيري مي شود و هر چه ديديد از چشم خودتان ديديد و در اين راستا تبليغات وسيعي انجام شد. که در اين تبليغات مثل هميشه سيد جواد نقش زير بنايي داشت. نهايتا ترسيدند و به اين اکتفا کردند که از حاشيه شهر عبور کنند و به عنبر آباد بروند و وارد شهر نشوند.
تنها اتفاقي که روي داد، انفجار سه راهي براي ايجاد رعب و وحشت در نزديکي کاروان چماق به دستها بود که صداي مهيبي داشت و بيشتر صوتي بود و تاثير خودش را هم گذاشت.
حادثه بعدي جريان خوانين بود که امنيت منطقه کهنوج را بر عهده داشتند. کهنوج شهرستان نبود و خوانين مسلح تا بعد از پيروزي انقلاي يعني در اين دوره سه ماهه از طرفداران نيروهاي اسلامي بودند و اعلام کردند که مي خواهيم با يک کاروان هزار نفري از افراد مسلح به شهر بياييم و از نيروهاي مسلمان و انقلابي جيرفت و از رهبر انقلاب اعلام پشتيباني کنيم.
سيد در اجراي هماهنگي و نظارت انتظامي زحمت کشيد. در نهايت بعد از پيش بيني يک مسير خاکي که دو خيابان را شامل مي شد، کاروان خوانين پشتيباني و آمادگي خود را از انقلاب اسلامي نشان دادند.
شليک هاي هوايي هم به جهت حمايت از ما توسط آنها صورت گرفت که البته کاملا کنترل شده بود. با برنامه ريزي و پيشنهادات دقيق سيد جواد، برنامه به خوبي به اتمام رسيد و مردم کوچکترين صدمه اي نديدند و درگيري با مقر شهرباني و ژاندارمري پيش نيامد.
اسلح هايي که نيروهاي خوانين با آن طرف استانداري براي حمايت از نظام مسلح شده بودند، بعدها عليه خود نظام بکار بردند. تشکل مسلحانه خوانين منطقه کهنوج، قبل از پيروزي انقلاب اسلامي انگيزه هاي کاملا مذهبي نداشت. در دوران طاغوت با اجراي اصلاحات ارضي سالهاي 40- 39 مقداري از زمين هاي مالکين و خوانين بزرگ منطقه کهنوج بين کشاورزان تقسيم شده بود. با شکل گيري انقلاب بخصوص در ماه هاي آخر عمر رژيم طاغوت، باز پس گرفتن زمين هاي تقسيم شده آغاز شد. آنها تمرد کردند و درگيري هايي بين برادران سپاه پاسداران انقلاب اسلامي و خوانين مسلح افتاد که بعضي از آنها کشته شدند. هر چند ما هم تعدادي شهيد داشتيم اما در نهايت، پيروزي با ما بود، بعضي از آنها خلع سلاح شدند و يا از منطقه بيرون رانده شدند.
از اوايل آذر ماه 57 انتظامات و امنيت شهرستان جيرفت دست برادران انقلابي و مذهبي بود. حوالي روز نوزدهم و بيستم بهمن ماه از طرف امام دستور شکستن حکومت نظامي و عدم رعايت حکومت نظامي توسط مردم تهران صادر شد. درگيري هاي مردم با نيروهاي مسلح شروع شد. اکثر پادگان هاي نظامي و بعضي از استان ها و شهرستان هاي ديگر توسط مردم خلع سلاح شدند.
سلاح ها به دست مردم افتاد و بعد مشکلاتي در رابطه با جمع آوري اسلحه ها به وجود آمد. با صدور جمع آوري اسلحه ها از طرف امام اين اسلحه ها با مشکلات زيادي از بين مردم جمع گرديد. خيلي از اين اسلحه ها هم در اختيار ضد انقلاب بود که تحويل ندادند و بعدها متاسفانه عليه انقلاب بکار بردند اما در جيرفت چون سازماندهي انتظامي و امنيتي قوي با زحمت زياد بچه هاي حزب اللهي در طي اين سه ماه به وجود آمده و همه چيز کنترل شده بود، اتفاق خاصي نيفتاد.
يک روز با سيد جواد و چند نفر از برادراني که رهبري جريانات امنيتي را در شهر بر عهده داشتند، صحبت شد و در نهايت تصميم گرفته شد که براي اسلحه هاي موجود در شهرباني و ژاندارمري چاره اي انديشيده شود تا به دست مردم و نيروهاي مخالف انقلاب نيفتد. در جلسه اي که با حضور شهيد سيد جواد حسيني و سردار شهيد محمد مشايخي و تني چند از برادران که رهبري اين طرح را به عهد داشتند، برگزار شده بود، قرار شد با فرمانده وقت شهرباني و ژاندارمري براي تحويل سلاح ها مذاکره کنيم که البته قدري مقاومت کردند و در نهايت کار به جايي کشيد که شهرباني و ژاندارمري توسط برادران مسلح محاصره شد و بعد که متوجه محاصره شدند، قبول کردند طي صورت جلسه اي اسلحه ها را تحويل ما بدهند. با هماهنگي و کمک سيد جواد اين طرح به انجام رسيد و اسلحه و مهمات تحويل انبار نيروي انتظامي شد. حتي يک فشنگ هم از سلاح هاي بيت المال به هدر نرفت و به دست کسي نيفتاد.
اين هسته انتظامي که قبل از پيروزي انقلاب به وجود آمده بود، با در اختيار گرفتن تمام سلاح هاي ژاندارمري و شهرباني، به شکل نيروي انتظامي و امنيتي بسيار قوي در شهرستان جيرفت در آمد که بعد از پيروزي انقلاب اسلامي تغيير پيدا کرد و کميته انقلاب اسلامي نام گرفت.

گوشتان را مي برم
از سالهاي 53- 54 با سيد آشنا شدم. آشنايي ما از طريق کلاس هاي قرآن که در مسجد جامع برگزار مي شد، صورت گرفت. تقريبا از سال دوم راهنمايي سيد نقش اساسي در رهبري فعاليتهاي مذهبي و سياسي آن دوران داشت.
در شهريور 57 که رهبر انقلاب اسلامي حضرت آيت الله خامنه اي و آيت الله رباني در جيرفت تبعيد بودند، سعادتي نصيب ما شده بود که اکثر اوقات خدمتشان برسيم و جلساتي داشته باشيم و رابطه با برگزاري مراسم راهپيمايي در تظاهرات و جلساتي داشته باشيم. در رابطه با برگزاري مراسم راهپيمايي در تظاهرات نقش اصلي را سيد جواد بر عهده داشت.
آشنايي ما هنگام رفتن به جبهه بيشتر و عميق تر شد. براي آمادگي در عمليات رمضان که به اتفاق آقاي رئيسي به اهواز رفتيم و در آن جا حاج قاسم سليماني براي ما برنامه بازديد گذاشت. معمولا ماه ها با سيد جواد در کلاس هاي نقشه خواني شرکت مي کرديم تا اينکه سيد جواد فرمانده عمليات رمضان و آقاي کهن هم معاون وي شد.
روزهايي زيبايي بود. زندگي واقعا طعمي لذت بخش داشت. جنگ شور داشت. شوخي و خنده ها زير بارش يکريز تير و اندوهي نرم که پنهاني قلب آدم را مي گرفت. يادم هست سيد جواد مخالف سيگار کشيدن شهيد خانعلي و شهيد سير فر بود. سر کلاس هاي آموزشي اگر بچه ها سيگار مي کشيدند، آب مي پاشيد روي سر و صورتشان و شهيد سير فر مي رفت دور تر مي نشست و کنار ما نمي آمد.
تکيه کلامي داشت. هميشه هم چاقوي کوچکي داشت و مي دويد دنبال بچه ها و صدا مي زد، وايستا مي خواهم گوشت راببرم. طعم اين شوخي ها هنوز با آدم هست، هيچ وقت هم جدا نمي شود. در سخت ترين شرايط زير رگبار گلوله سر خوش و بي محبا.
در جمع ما تنها سيد متاهل بود. ديگران مجرد بودند. حتي حاج قاسم سه روز قبل از اينکه به اهواز بيايد، ازدواج کرده بود و براي ما قابل قبول نبود که بعد از ازدواج مستقيما به جبهه بيايند.
روزها، روزهاي به ياد ماندني بود. شهدايي که از جمع ما رفتند، پاره اي از تن ما بودند که هميشه حسرت ديدنشان آدم را عذاب مي دهد و چقدر دل آدم براي آن روز تنگ مي شود!

شهادت
همسايه بوديم و آشنايي ما تقريبا از همان جا شروع شد. در مراودتي که بعضي وقت ها پيش مي آمد، از اسلام حرف مي زد و ما تا مي آمديم به خود بجنبيم، ديدم تحت تفکر و گرايش متعالي سيد جواد يک شخصيت سياسي و مذهبي پيدا کرده ام.
فعاليت ما داشت دامنه مي گسترد. برقراري کلاس هاي ديني، مذهبي. سيد همچنان پر جوش و خروش بود؛ هميشه در حال تردد بين روستاهاي اطراف؛ درياچه و... بود. سخنراني عليه نظام ملعون شاهنشاهي و ترويج احکام اسلام سرش را شلوغ کرده بود. الگوي مناسب معنوي براي ديگران شده بود.
سيد جواد جريانات را رهبري مي کرد و تقريبا کسي روي حرفش حرف نمي زد. سيد واقعا اهل مشورت بود ولي جايي که مساله کاملا سري بود، تنها عمل مي کرد و با ديگران در ميان نمي گذاشت.
در سال 55- 54 دستگاه تکثيري به طور قسطي به هزار زحمت خريده بود. اين دستگاه چقدر خير و برکت داشت. سيد خيلي صبور بود و هميشه آرزوي حکومت اسلامي داشت که بعد ها بحمد الله اسلام پيروز شد و سيد در پيروزي انقلاب واقعا نقش موثري داشت.
چند ماهي مي شد که به ما سر نزده بود و تقريبا همديگر را نديده بوديم.
آن روز ساعت دوازده از پله ها بالا آمدم، زنگ خانه به صدا در آمد.
گفتم: کيه؟
گفت: حسيني هستم.
به سرعت پايين آمدم؛ همديگر را نديده بوديم. خوش و بش کرديم و آمد بالا. گفتم: پدر جان دلمان برايت تنگ شده کجايي؟!
خنديد. هميشه همين طور بود. خلاصه ناهار ماند و بعد از نماز گفت: بايد بروم کرمان، کلاس دارم. رفتنم قطعي است. يکي، دو تلفن به آشنايان زد. آقايي به نام مولوي از پشت خط اصرار داشت شما که مي خواهيد برويد کرمان؛ بياييد پرتقال ببريد. سيد به ما گفت: شما حمام را گرم کنيد، بايد دوش بگيرم و ساعت چهار راه مي افتم، چون ساعت شش کلاس دارم. رفتند ولي بعد از مدتي برگشتند. گفتم: شما که نرفتيد! گفت: ميسر نشد، يک جلسه روضه خواني توي ده بود و من به ناچار ماندم.
هر چه براي شام اصرار کردم، گفت: بايد صبح زود حرکت کنم، طوري که نماز را در مسجد ابارق بخوانم.
به آقاي زاد سر تلفن زد و رفت پيش زاد سر.
صبح زود ساعت چهار راه افتاد و نرسيده به ابارق حادثه تصادف به وقوق مي پيوندد.
پرسيده بودم از کجا مي آيي؟!
گفته بود: دو سه روز قبل براي مشکلات بسيجي ها رفتم کهنوج. دو روز هم کهنوج بودم. يک روز هم مشکلات بسيجي ها را برسي کرده ام و عازم کرمان هستم. بعد خبر ناگوار تصادف را آوردند. سرداري از اين شهر رفته بود. سرداري که وجب به وجب کوچه هاي خاکي جيرفت مي شناختندش. تشييع جنازه با شکوهي بود. به قول سردار سليماني: سردار سجاد لشگر ثار الله رفت.
منبع:"سجاد لشگر"نوشته ي فاطمه سعادت نصيري؛نشرصرير؛تهران-1385



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : حسيني , سيد جواد ,
بازدید : 203
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]

زمستان طبيعت بود و خزان ايمان و انديشه، باد معروف نيمروز سوز و سرماي ديماه را از سطح هامون بر همه جاي سيستان پراکنده مي کرد و تاريکي دهشت زا و يأس و ترس ناشي از حکومت جابرانه رضا خان بر همه جا سايه افکنده بود.
اما روستاي «چلنگ» در بخش « شيب آب » در« زابل » حال و هواي ديگري داشت. گويا در انتظار صبح خجسته و سپيده ي اميد به سر مي برد. در کلبه ساده و به ظاهر محقر و کوچک «آقا سيد علي » شور و شوق ديگري بود .
سر انجام انتظار پايان يافت و آن روز – اول دي ماه 1307 ه ش در آن خانه ساده اما مصفا و منور به نور آيات و معطر به عطر احاديث و آميخته با بوي خوش ذکر و دعا، نوزادي چشم به عرصه دنيا گشود که بعد ها از پيام آوران و پيروان نهضت جدش حسين بن علي (ع) شد. او که اولين پسر خانواده بود، با تولد خود فضاي خانه و زاد گاه خويش را پر از شور و شادي کرد، نسيم اميد و سعادت بر دلها وزيد و غنچه تبسم بر لبها شکفت .
«سيد علي » به عشق جواد الائمه (ع)، اين ذريه زهرا (س) را «محمد تقي » نام نهاد .
پدر اين نوزاد، «سيد علي »، که از سلسله جليله سادات حسيني و از تبار مشعل داران هدايت و نور بود و خانه اش پناهگاه مردان مظلوم بشمار مي رفت، علاوه بر تبليغ و فعاليت ديني به کشاورزي روزگار مي گذراند .جد پدري «سيد محمد تقي »، مرحوم حجت
الاسلام والمسلمين، سيد حسين حسيني معروف به «سيد حسين چلنگي » از روحانيون مشهور و فاضل و مبارز سيستان و تنها کسي بود که در منطقه از مرجع تقليد آن زمان «آيت الله العظماءسيد حسين صدر»اجازه نامه داشت .وي همواره درمقابل خود کامگي و ظلم رضا خان و عوامل محلي آن، آشکارا به مخالفت و مبارزه مي پرداخت، لذا از سوي «شوکت الملک »، عامل جابر رضا خان در منطقه بارها ممنوع المنبر شده و يکبار به بيرجند تبعيد گرديد، اما در تبعيد گاه نيز با آنکه تحت نظارت شديد بود، از مبارزه خود با طاغوت و عوامل متجاوز آن دست برنداشت.
مادر سيد محمد تقي، بي بي خديجه، زني سيده وعفيف پاکدامن بود و در انجام فرائض شرعي مقيد و در آداب و دستورات اسلامي دقت نظر داشت. اين بانوي پرهيزگار براي ديگر زنان آبادي خويش، معلم و الگو به حساب مي آمد. وي در تربيت فرزندان خويش حساس و کوشا بوده، با شير پاک و دامن مطهر خود توانست چنين بزرگواري را به جامعه تحويل دهد تا مردم از فيوضات و برکاتش بهرمند گردند.

جدي مادري ايشان مرحوم آيت الله ميرسيد علي علي آبادي از انسانهاي عالم و فاضل و با تقوا و با کرامت و فردي مبارز و ظلم ستيز بود. در آن ايام ايشان درعلي آباد زابل مدرسه علميه اي داشتند که بسياري از علما و روحانيون بعدي سيستان در آنجا درس مي خواندند؛ و از برکت حضور اساتيد و مدرسين بنامي کسب دانش مي کردند. حضرت آيت الله سيد جليل الدين حسيني سيستاني که يکي از اساتيد شهير حسيني (ره) بوده اند و اينک در مشهد مقدس مقيم مي باشند از طلاب همين مدرسه بوده اند .
سيد جواد در سن 18 سالگي يعني در سا ل 1325 ه ش پس از کسب اجازه از محضر پدر، خود را آماده سفر کرد. آن شب خواب به چشمان آقا سيد محمد تقي نمي آمد، فردا روز حرکت بود و او غرق تفکرات خويش. گاهي خود را در حرم حضرت امام رضا (ع) مي ديد؛ گاهي مشغول خواندن زيارت نامه و زماني در جلسه درس و... صبح زود از خواب بيدار شد؛ توشه سفر را برداشت و از همه خداحافظي کرد، و همراه کاروان زائران حضرت رضا (ع) راهي کوي دوست گرديد. بعد از چند روز خود را در جوار کعبه دلها و بارگاه قدس غريب الغربا ديد.

آقا سيد محمد تقي که اينک در وادي ايمن رضا (ع) آمده بود تا داروي شيفتگي خويش را به علوم مکتب اهل بيت (ع) در جواربارگاه ملکوتي اش بيابد، ابتدا به زيارت ضريح نوراني و شفا بخش شتافت و بوسه بر درو ديوار و ضريح و پنجره هاي معطر ولايت زد و راز و نياز و درد دل خويش را به محضر دوست اظهار کرد؛ آنگاه توفيق خود را از جد باکرامتش مسئلت نمود و آن را مايه وصول به اهداف عاليه خويش کرد. سپس همانگونه که پدرش سفارش کرده بود به سراغ آقا سيد جليل الدين حسيني که از آشنايان و اقوام ايشان بود، رفت و با راهنمايي ايشان در حجره اي سکني گزيد و مشغول تحصيل شد. اين سيد بزرگوار علاوه بر آنکه يکي از اساتيد آقا سيد محمد تقي بودند، هميشه مرشد و راهنما و پشتيبان او نيز بودند.

مشهد الرضا (ع) که يکي از شهرهاي مهم و مذهبي ايران است. از نظر موقعيت علمي، تاريخ درخشاني دارد و در طول تاريخ خاستگاه دانشمندان بزرگي بوده است.
حوزه هاي علميه اين شهر قدمت طولاني دارد و پس از قم، پررونق ترين مرکز علمي شيعه به شمار مي رود؛ مخصوصاَ از زماني که حضرت آيت الله ميلاني (ره) در سال 1334 ش در مشهد مقيم شد و رشد و اصلاح قابل توجهي در آن بوجود آورد، اين مرکز علمي رونقي مضاعف پيدا کرد و شکوفا شد.
يکي از مدارس قديمي اين شهر، «بالاسر» بود که در نزديکي و چسبيده به حرم امام هشتم (ع) قرار داشت و از فضاي روحاني و ملکوتي ويژه اي برخوردار بود و اينک، آن مکان در طرح توسعه حرم قرار گرفته و يکي از رواقهاي حرم آن حضرت مي باشد.
آقا سيد محمد تقي در حجره اي ساده و کوچک در مدرسه بالاسر سکني گزيد و مشغول تحصيل شد و با دوستاني چون مقا م معظم رهبري، حضرت آيت الله خامنه اي، و تعدادي ديگر از شخصيتهاي عالم و مبارز،آشنا شد. اين آشناييها زمينه اي گرديد براي پرورش روح حماسي و ظلم ستيزي او تا پايان عمر که در رفتار و کردار ايشان متبلور بود.
در محضر ابرار، سيد محمد تقي از اساتيد ارزشمند و پرآوازه آن روزگار بهره اي وافر برد و در اندک زماني در علوم مختلف حوزوي، خلاقيت و استعداد خود را ظاهر ساخت. بر اساس دست خط آن بزرگوار که موجود است، ايشان در مدت 12 سال يعني تا سال 1337 ش که آن نوشته را تقريرکرده دروسي را به شرح ذيل فرا گرفته است :
دروس و نحو و معاني و بيان و بديع ومنطق و قوانين را نزد شيخ حسين مصباح و فقه را نزد آيت الله سيد جليل الدين حسيني آموخت؛ منطق عالي را در محضر «شيخ جعفر » و فقه و اصول را از محضر آيت الله العظمي ميلاني (ره) که از مراجع تقليد زمان بودند، فيض وافر برد و تا زماني که از مشهد به زابل مراجعت کرد، در کلاس درس ايشان حضور فعال داشت. همچنين حکمت و اعتقادات و معارف فقه را از محضر آيت الله حاج شيخ مجتبي قزويني آموخت و نيز در آموختن فقه و اصول در درس آيت الله شيخ کاظم دامغاني شرکت مي نمود.
ايشان در مدت 16 سالي که در مشهد بسر مي برد علاوه بر آنچه ذکر شد، از محضراساتيدي چون آيت الله ميرزا جواد ملکي تبريزي (ره)، فقيه سبزواري، آيت الله شيخ غلامحسين تبريزي (ره)، ميرزا احمد مدرس يزدي و اد يب نيشابوري، علم و عرفان و ادب کسب نمود.
منبع:همراه آفتاب، نوشته ي دادخدا خدايار،نشر کنگره بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377

 

خاطرات
حاج عبدالجواد گزمه :
دريکي از روزهاي سال 1357 که تظاهرات در شهر زابل انجام مي شد، بنده هم مثل تعداد کثيري از مردم زابل عازم مسجد حکيم بودم تا پس از تجمع در آن مکان، در راهپيمايي شرکت نماييم. رئيس شهرباني وقت سرهنگ شاهرخ بود که به همت و تدبير شهيد حسيني، وي هماهنگ با انقلابيون بود وسعي مي کرد تا درگيري بين مردم تظاهرکننده و مأموران ايجاد نشود. آنروز هنگامي که به ميدان جنب مسجد رسيدم، سرهنگ شاهرخ در مسجد بود و براي مردم صحبت مي کرد که راهپيمايي خود را با آرامش انجام دهند و از آتش زدن و حمله به مراکز دولتي و بانکها خودداري نمايند و... يکي از مأموران ساواکي و طاغوتي که مخالف رويه سرهنگ شاهرخ بود و قصد داشت تا تشنج و بحران ايجاد کند، جلو من را گرفته و مرا از اتوموبيلم پايين آورد و شيشه آن را شکسته و مرا مورد ضرب و شتم قرارداد. عده اي از مردم قصد داشتند تا به مأموران حمله کنند؛ اما سرهنگ شاهرخ خود را به ما رساند و با مأمور مذکور شديداً بر خورد کرده و اسلحه را از او گرفت و دستور بازداشت او را داد و ديگر مأموران را نيز دستور داد تا آنجا را ترک کنند و از اين طريق مانع از ايجاد درگيري و تشنج ميان مردم شد. وجود و هماهنگي امثال سرهنگ شاهرخ از برکات و اثرات حضور مدبرانه شهيد حسيني بعنوان جلودار مردم مبارز در منطقه بود.

قبل از انقلاب، در يک ماه مبارک رمضان، شهيد حسيني با تعدادي از روحانيون و طلاب در منزل بنده براي افطار دعوت بودند. پس از انجام فريضه نماز، ايشان به همراه تعدادي ديگر از علماي شهر به منزل آمدند؛ سفره افطاري پهن شد و مهمانان مشغول صرف شام شدند. طولي نکشيد که از جانب ساواک براي جلب شهيد حسيني آمدند و گفتند وظيفه داريم همين حالا، ايشان را به ساواک ببريم. حاضرين نا راحت شدند؛ عده اي هم ترسيده بودند. آن بزرگوار با آرامش و طمأمينه و به طورعادي با موضوع برخورد کرده و با لبخند و مزاح مجلس را آرام کرد و آنگاه فرمود: شما تشريف داشته باشيد من مي روم و زود برمي گردم؛ سپس مجلس را ترک کرد و با مأموران رفت. ساعتي نگذشت که دوباره برگشت و در جمع مهمانان نشست و با روحيه اي بالا مطالبي ايراد کرد که همه را متحير ساخت.

حسن لکزايي:
فعاليتهاي مذهبي ايشان تنها در محدوده سيستان خلاصه نمي شد، بلکه وجودشان در همه جا باعث خير و برکت بود. بعد از پيروزي انقلاب روزي به منزل ايشان رفتم؛ پس از اينکه جلسه خصوصي شد، جواني را به من معرفي کرد و گفت: ايشان آقاي ... از مجاهدين صديق افغانستان هستند؛ آيا شما حاضريد با ايشان همکاري کنيد؟ بنده عرض کردم دستور شما مطاع است. آن گاه فرمودند اسلام مرز ندارد؛ هر جا مسلماني به کمک ما نياز پيدا کند، وظيفه ديني و انساني ما حکم مي کند تا به ياري او بشتابيم و انقلاب ما هم ادامه همين تفکر است. آن روز، انديشه والا و ديدگاه روشن اسلامي آقاي حسيني باعث شد تا آن مجاهد افغاني به قول همکاري من دلگرم شود.

اوايل سال 1357 بود آقا بنده را خواست و فرمود: که نياز به تهيه اسلحه است آيا مي توانيد از طريق افغانستان اسلحه تهيه کنيد؟ گفتم بله. ايشان مبلغي پول به همراه يک نفر که غير بومي بود، در اختيارم گذاشت. بنده به همراه آن فرد که نماينده آقا بود چند دفعه به افغانستان رفتيم؛ او را لباس محلي مي پوشاندم؛ درابتدا بلد نبود عمامه محلي را بر سر بپيچد؛ کم کم بلند شد و تعدادي اسلحه در سه نوع شامل: کلت، کلاش و سمينوف تهيه کرديم و تحويل داديم. آنگاه آنها را با روش هاي خاص به استانهاي ديگر حمل مي کردند.
يک بار ديگر هم دو روحاني به نام هاي «شيخ غلامعلي » و «شيخ محمد حسين »را معرفي کرد که آنها را بصورت مخفيانه حفظ کنيم. اين آقايون حدود دو سال در منزل ما در منطقه قلعه رستم زندگي مي کردند و کسي آنها را نشناخت؛ تا اينکه فرمودند آنها را از منطقه خارج کنيم که چنين کرديم و آنها به سلامت رفتند .

حاج محمد علي مشهدي :
در محرم 1357 مسجد حکيم بيش از هر زمان ديگري ميزبان و جايگاه جمعيت مردم مبارز بود؛ مخصوصاً که آقاي ري شهري نيز در آن ايام در مسجد سخنراني داشت.
يک روز خبر آوردند که آقاي ... در يکي از جاده هاي ورودي شهر با عده اي چماق به دست عکس شاه را به دست گرفته و از عابرين مي خواهد تا آن را به عنوان عکس پدر تاجدار ببوسند و کساني را که از اين امر امتناع کنند، مورد ضرب و شتم قرار مي دهند. شهيد از اين موضوع ناراحت شده و رهنمودهايي را ارائه کردند. فرد مذکور فرزندي داشت که مثل پدرش از سر سپردگان طاغوت بود. اما براي رد گم کردن و نيز خبر چيني، بعضاً به مسجد حکيم مي آمد.
لحظاتي بعد، فرزند آن ضد انقلاب به مسجد حکيم آمد و تعدادي از مردم اعتراض کردند. شهيد حسيني (ره) به او فرمود: شنيده ام پدرت چنين کارهايي مي کند. وي براي تبرئه خود پاسخ داد: من از چنين پدري بيزارم. شهيد که از قبل او را به خوبي مي شناخت ، با توجه به نفاق او و نيز اعتراض شديد مردم فرمود: قبول نيست، مردم مي گويند. اگر راست مي گويي بايد از پشت بلندگو وعلني از پدرت بيزاري بجويي. او که اوضاع را براي خود نا مساعد ديد، مجبورشد چنين کند و از پدرش تبري جست .

حاج حسن منصور بستاني:
درايام پيروزي انقلاب شهيد حسيني (ره) براي گرد آوردن مردم برنامه خاصي داشت. او در هر محل و روستايي معمولا ًيک يا چند نفر فدايي و متعهد داشت و هنگامي که ضرورت حضور آنها احساس مي شد، به همان افراد خاص اطلاع مي داد و آنها مسئول بودند تا محله و روستاي خود را بسيج کنند. ديده مي شد که گاه هزار نفر و يا بيشتر فدايي و جان بر کف در محل مورد نظر در جريان توطئه گروهک هاي ضد انقلاب حاضر مي شوند. اين مسأله بارها اتفاق افتاده بود.
وقتي خبر شهادت ايشان به زابل رسيد، همين فدائيان و معتمدان آقا آن قدر ناراحت شدند که اگر عزيزترين فرد از خانواده شان را از دست مي دادند، اينقدر محزون و غمگين نمي شدند.

جريان دستگيري
تابستان سال 1353 يک روز نزديک ظهر آوردند که رئيس ساواک با تعدادي از ماموران به منزل حاج آقا حسيني هجوم آورده و مزل ايشان را محاصره کردند. بنده دو چرخه اي داشتم؛ سوار شدم و سرکوچه منزل ايشان ايستادم تا از جريان با خبر شوم. چند ساعتي گذشت. نزديک عصر، ايشان را به همراه تعدادي از کتابهايش از منزل خارج کردند و سوار ماشين نمودند. کنجکاوانه به دنبالشان راه افتادم؛ ديدم ايشان را به مسجد حکيم برده و به بازرسي کتابخانه تحويل دادند. حدود ساعت 9 الي 10 شب شد. آقا را دوباره سوار ماشين کردند و با تعدادي از کتابهاي کتابخانه مسجد به محل منزل تيمور خان که ساواک در آنجا مستقر بود، رسانده و داخل شدند. من هم در کنار خيابان مخفي شده و منتظر ماندم. حدود دو ساعتي طول کشيد؛ يکي از مأموران ساواک بيرون آمد و اطراف را پاييد و دوباره به منزل بر گشت. چند دقيقه بعد در باز شد و دو اتومبيل لندرور خارج شدند. در اتومبيل دومي آقا نشسته بود؛ اتومبيل ها حرکت کردند به اطراف خياباني که مسير زاهدان بود. من نيز با دو چرخه با حد اکثر سرعتي که مي توانستم، آنها را دنبال کردم تا اين که در ترمينال محل فعلي از نظر دور شدند. با اين همه تاب نياوردم و تا ابتداي ورودي شهر آمدم. درهمين لحظه متوجه شدم که لند رور اولي بر گشت ويقين کردم آقا را به زاهدان اعزام کرده اند. شب از نيمه گذشته بود. به منزل آقا آمدم که خبر بدهم. ديدم والده و همسر و فرزندان بزرگتر آقا و تعدادي از نزديکان ايشان در غم و اندوه و ناراحتي به سر مي برند. ناچار جريان را تعريف کردم، اما جز همدردي و توصيه به صبر کار ديگري از دستم بر نمي آمد. ظهر روز بعد راننده همان اتومبيل را ديدم که آمد درب منزل شهيد و تسبيحي را تحويل داد. از او پرسيدم اين تسبيح را چه کسي فرستاده؟ گفت: اين را آقا سيد محمد تقي در فرود گاه زاهدان داد که به منزلش تحويل دهم. فهميدم که آن بزرگوار با اين عمل زيرکانه مي خواسته اطلاع دهد که او را به تهران منتقل کرده اند. تا مدتي پس از دستگيري، کسي از ايشان اطلاع نداشت؛ تا اينکه يکي از مأموران شهرباني زندان قصر تهران، به خانواده آقا پيغام داد که او را در زندان قصر نگه داشته اند.

حجت الاسلام سيد حسين موسوي سرحدي:
هيد حسيني حتي بعد از اينکه نماينده مجلس شده بود، در هر فرصتي براي وعظ و خطابه و روضه خواني به زابل بازمي گشت و دهه اول محرم را در روستاي چلنگ به عزاداري مي پرداخت. يک روز تعدادي طلبه را در منزل آقاي سيد هادي شاهرودي نوه آيت الله شاهرودي جمع کرد و گفت: ما در هرجا و هرمقامي که باشيم بايد نقش انبياء را که هدايت مردم است، حفظ کنيم. شما دست از فعاليتهاي تبليغي خود بر نداريد و کارتان را ادامه دهيد. ايشان به قدري مقيد به اصول مذهبي بود که به آقاي هاشمي رفسنجاني گفته بود: اگر براي امام جماعت زابل چاره اي نيند يشيد و شخصي را تعيين نکنيد، از مجلس کناره مي گيرم و به کار قبلي ام ادامه مي دهم.
بوي خون
سا ل 1355 اوج فعاليت هاي آقا در زابل بود. همه جا از فعاليتهاي ايشان صحبت مي شد. بعضي از مردم که رعب و وحشت در دلشان اثر کرده بود، مي گفتند: مسجد حکيم بوي خون مي دهد. هر کس به آنجا برود، رژيم باز مي گردد؛ زيرا آقاي حسيني در همه جا و همه وقت از امام خميني سخن مي گفت و راه او را تبليغ مي کرد؛ حتي زماني که ممنوع المنبر بود نشسته سخنراني مي کرد و در همه حال موجي از اتهامات و تهديدها را به جان مي خريد، اما در اراده شان خللي ايجاد نمي شد .

مدتي پس از پيروزي انقلاب، حضرت آيت الله خامنه اي از سوي امام به سيستان آمدند تا از نزديک منطقه را بازديد نمايند. جلسه اي در منزل حاج آقا بختياري تشکيل شد؛ روحانيون منطقه به همراه عده اي از بازاريان در جلسه بودند و سؤالاتي از ايشان پرسيدند و جواب شنيدند. مقام معظم رهبري که به عنوان مأمور و نماينده امام به منطقه آمده بودند، پس از ساعاتي درخواست کردند که فقط روحانيت بمانند.
وقتي مجلس خلوت شد و فقط روحانيون و طلاب ماندند، خطاب به کساني که گلايه از شهيد حسيني داشتند، فرمودند: حاج آقاي حسيني فرد شناخته شده اي هستند و اقدامات ايشان و نامزد شدنشان براي انتخابات خبرگان با هماهنگي و اجازه مسئولين انقلاب اسلامي بوده است. خدمات و فعاليتهاي ايشان در قبل از انقلاب را فراموش نکنيد؛ زماني که شهيد اندرزگو را از مشهد، تحويل ايشان داديم. پذيرفتن شهيد اندرزگو که رجالي از حکومت را ترور کرده بود، کار آساني نبود. خيلي ها اين کار را نمي کردند. روزي که آقاي حسيني را دستگير کردند، احساس کرديم چند نفر از ما رفتني هستيم، اما مقاومت ايشان باعث شد کسي لو نرود. زحمات ايشان براي کسي پوشيده نيست. مقام معظم رهبري به ايشان استاد خطاب مي کردند. حمايت حضرت آيت الله خامنه اي از شهيد حسيني باعث شد بعضي از مخالفين سر جا بنشينند و ارادت مريدان ايشان نيز بيشتر شود.

يکي از کارهاي فرهنگي شهسيد حسيني (ره) در سيستان، در ايامي که ممنوع المنبربود، تشکيل کلاسهاي قرآن بود. ايشان تعدادي از طلاب فاضل بومي و غير بومي را که هم انقلابي بودند و هم در امور تيليغي و فرهنگي مبتکر بودند و تدريس قرآن را به سبک جديد مي دانستند، در ايام تابستان از قم و مشهد دعوت مي کرد تا در روستاهاي منطقه کلاس قرآن داير کنند و درکنار آن اصول و فروع دين و مسائل سياسي و اجتماعي را هم به مردم مخصوصاً قشر جوان و نوجوان بياموزند.
بنده و چند تن از طلبه ها در بخش شيب آب کلاس داشتيم. در جنب کلاس يک روز بنا گذاشتيم که شرکت کنندگان در کلاسها را به اردو ببريم. همه از روستا حرکت کرديم و به هم رسيديم. در بين راه نهرهايي بود که بچه ها شنا مي کردند. به ابتکار يکي از طلبه ها و حمايت شهيد حسيني براي آنها لباس فرمي تهيه کرديم که آرم نداي اسلام داشت. حدود دويست دانش آموز را به روستاهاي اطراف مي برديم و در فرصت هاي منا سب آموزش هاي عقيدتي ارائه مي کرديم. غذاي آنان توسط بعضي از افراد خير تهيه مي شد و خصوصاً چون منطقه انگور داشت، از اين ميوه استفاده مي شد. شب در روستاي محل تولد شهيد حسيني، چلنگ، مانديم و ميهمان اقوام شهيد حسيني بوديم. اين طرح اينقدر براي آنان ارزش داشت که براي بچه ها گوسفند ذبح کردند و از آنها پذيرايي نمودند. اين برنامه در روستاهاي مختلف تکرار شد و مردم هر چند وضع مالي خوبي نداشتند، اما کمک مي کردند.
ادامه کلاسها بار مالي داشت. شهيد حسيني فرمود: من حتي اگر شده پول قرض مي کنم تا کلاسها ادامه يابد؛ لذا کلاسها ادامه يافت و يک روز که مصادف با نيمه شعبان بود، شهيد حسيني همه کلاسهاي منطقه را به شهر دعوت کرد و در مسجد حکيم تجمع نمود. سپس جشن مفصلي بر پا شد. توسط گروه تئاتري که به ابتکار ايشان و طلاب ديگر تشکيل شده بود، براي آنان نمايش اجرا شد و از نظر غذايي نيز خوب از شرکت کنندگان پذيرايي گرديد و...
اين کلاسها تأثيرات مفيد بسياري به جاي گذاشت؛ به نحوي که مردم خواستار آن بودند تا چنين کلاسهايي همه ساله در روستاها برگزار شود و چنين هم شد.

يک روز در تهران خدمت ايشان رسيدم. فرمودند برويد قم خدمت آيت الله مشکيني و بفرماييد که به بني صدر اعتمادي نيست. خاطر جمع نباشيد، زيرا با اينکه جنگ شروع شده، او در جهت پيشبرد جنگ کاري انجام نمي دهد. همين الان که رزمندگان نياز فوري به مهمات سنگين دارند، دويست دستگاه تانک در پادگان کرج است، اما نبني صدر اجازه نداده است که اين تانکها به جبهه منتقل شوند و...
بنده حسب الامر ايشان خدمت آقايان رسيدم و گفته هاي ايشان را منتقل کردم، پس از بررسي معلوم شد که چنين است؛ و موضوع مخفي بودن تانک ها درست مي باشد .

مدتي پس از پيروزي انقلاب متأسفانه جو خاصي عليه روحانيت به وجود آمده بود وسيستان هم از اين قاعده مستثني نبود.
به نحوي که حتي بعضي از بچه هاي متدين و حزب اللهي نيز به شهيد حسيني بدبين شده و او را متهم به سازشکاري مي کردند. بنده خيلي متأثر شدم. آمدم خدمت شهيد حسيني و به ايشان عرض کردم: شما مصلحتاً مدتي از زابل به مشهد و يا قم مهاجرت کنيد؛ شايد اين جو بهتر شود. فرمود: تکليف شرعي است؛ بايد من در منطقه بمانم و اين جو کاذب را بشکنم.
لذا ايشان را مي ديدم که در هر فرصتي سعي در روشنگري و تنوير افکار جوانان دارد، حتي سر چهارراهها بلند گو بدست مي گرفت و براي گروه هاي مختلف سخنراني مي کرد و از اسلام ناب و مواضع روحانيت متعهد دفاع مي کرد.

شهيد حسيني (ره) پس از پيروزي انقلاب اسلامي سپاه و کميته و دادگاه انقلاب اسلامي تشکيل داد و مستقيماً آنها را اداره مي کرد. يک روز از زابل، با بنده که در قم بودم تماس تلفني گرفتند و فرمودند: که به مسئولين مراجعه کنيد و حکم تعزيري برايم بگيريد، چون در اينجا مواردي پيش مي آيد که لازم است تعدادي تعزير شوند. بنده از اين درخواست ايشان تعجب کردم، زيرا خودش، صاحب رأي و مجتهد بود و نيازي به مجوز تعزيرنداشت ،اما متوجه شدم که به علت رعايت نهايت احتياط و تقواي اداري و سياسي، مي خواهد بدون اذن حکومت، عملي انجام ندهد.
خدمت آيت الله مشکيني رسيدم. آيت الله مشکيني با توجه به شناختي که از شهيد داشتند، فوراً و سريع حکمي نوشته و به دست بنده دادند و من هم رأساً آن حکم و مجوز را به سيستان آورده و به ايشان رساندم .

شهيد حسيني (ره) شخصيتي بسيار ارزنده بودند؛ از جهت علمي نعمتي بودند. به نظر من ايشان مصداق اين حديث شريف پيامبر بزرگوار اسلام (ص) هستند که فرمود: مداد العلما ء افضل من دماءالشهداء. ايشان کانوني بودند که شهيد پرورش دادند. قلم و سخنان ايشان در منطقه جواني را جذب مي کرد. هم قبل از پيروزي انقلاب اسلامي فعاليت داشتند و هم در پيروزي انقلاب نقش داشتند و پس از انقلاب نيز منشاء خدمات بزرگي در جامعه شدند.
به جرأت مي توان گفت که اکثر شهداي بزرگوار سيستان مستقيماً از دست پرورده هاي شهيد حسيني بودند. ايشان هم شهيد ساز بود و هم خود به افتخار شهادت نايل آمد.

تهيه رساله امام کار مشکلي بود. بعد از ممنوعيت رساله از طرف حکومت، اين کتاب حکم قاچاق را داشت و از هرکس گرفته مي شد زندان و جريمه سنگيني همراه داشت. شهيد حسيني که يگان عامل توزيع رساله درم نطقه بود، رساله را با مشکلات زيادي از نقاط دور حتي خارج از کشور وارد مي کرد و بين افراد مطمئن توزيع مي نمود. در سال 44 ايشان به بنده يک رساله امام خميني هديه کرد؛ اما صفحه اول آن را جدا تحويل داد و فرمود: امام دشمنان زيادي دارد؛ شما فتوا را بخوانيد و آموزش دهيد و بگوييد از امام است ولي صفحه اول را جدا نگهداريد.

سيد به عنوان نماينده مردم وارد مجلس شد. او معتقد بود حفظ دستاوردهاي انقلاب مشکل تر از ايجاد آن است. بني صدر را به خوبي مي شناخت و از بدو امر با او مخالف بود. بدين جهت هنگام انتخابات رياست جمهوري به بنده گفت: آقاي ميرزايي مي دانيد چه کسي صلاحيت رياست جمهوري را دارد؟ عرض کردم نظر شما چيست؟ فرمود به آقاي حسن حبيبي رأي بدهيد و براي او تبليغ کنيد؛ به بني صدر رأي ندهيد. گفتم مردم مي گويند بني صدر سيد است و پدرش نيز روحاني است. گفت اگر پدرش روحاني بود ريشش را نمي تراشيد. اين پسر ناخلف، لايق اين مسند نيست. آقاي حسيني اين حرف را در عمل نيز به اثبات رسانده و يکي از کساني که متن عدم کفايت بني صدر را در مجلس امضا کرد، ايشان بود.

شهيد حسيني (ره) داراي خصوصيات و ويژگي هاي مثبت زيادي بودند. يکي از فضائل ايشان قريحه شعر و شاعري است و گويا ايشان اشعار زيادي دشته اند که اميد است جمع آوري و تدوين شود. در اوايل انقلاب که در کردستان جنگ و در گيري بين سپاهيان انقلاب و گروهکها جريان داشت، جنازه يکي از برادران سپاهي از منطقه سيستان را که در کردستان به شهادت رسيده بود به زابل آوردند تا تشييع شود. تعدادي از برادران تعاون سپاه که مقدمات مراسم را آماده مي کردند، بدنبال چند بيت شعر و يا شعار مناسب بودند که در طول تشييع جنازه قرائت شود. شهيد حسيني وقتي متوجه موضوع شد، کاغذي طلب کردند و سپس في البداهه و فوري ابيات و اشعاري را سرودند که به صورت نوحه در مراسم استفاده شد.
مرگ اگر مرگ است گو نزد من آي
پس از پيروزي انقلاب که منافقين و گروهکها فعاليت شديد داشتند و بر عليه نظام خدعه و نيرنگ مي کردند، شهيد حسيني (ره) در مقابل آنها چون کوهي استوار ايستاده بود و خبائث دروني آنها را برملا و افشا مي کرد؛ لذا منافقين و گروهکها نوک حمله خود را به سوي ايشان قرار داده و آن بزرگوار را تهديد به مرگ کرده بودند. به خاطر دارم ايشان در چهار راه پادگان زابل سخنراني کوبنده اي بر عليه آنان ايراد کردند و در مقابل تهديد گروهک هاي ضد انقلاب شعري خواندند که بنده براي اولين بار با آن شور حماسي شنيدم و حفظ کردم.
مرگ اگر مرد است گو نزد من آي
تا که در آغوشش بگيرم تنگ تنگ
من زاو جاني ستانم جاودان
او زمن دلقي ستاند رنگ رنگ

نظام الدين واعظي:
در سال 1349 که خشکسالي و قحطي در سيستان رخ داده بود، با پيگيري شهيد حسيني حضرت آيت الله آشتياني با تعداد ديگري از افراد مؤمن و خير تهران، مقداري آذوقه و مايحتاج ضروري را براي نيازمندان قحطي زده سيستان آوردند و سپس تحت نظر شهيد، شبانه به روستا منتقل و توزيع کردند. يک شب به يکي از روستاهاي شيب آب زابل رفتيم تا کمکهاي جنسي را که اکثراً آرد بود، بين مردم تقسيم کنيم. وانت حامل آذوقه ها را به علت اينکه داخل روستا جاده و خيابان ماشين رو نبود، در نزديکي روستا متوقف کرديم و لازم بود که کيسه هاي 30 الي 40 کيلويي را بر پشت حمل کنيم. شهيد حسيني هم همراه ديگران، آن کيسه ها را به دوش مي گرفت و حمل مي کرد. ازايشان خواستيم به رعايت ضعف و مريضي جسمي، از اين کار خودداري کند و حمل کيسه ها را برعهده ما بگذارد. آن بزرگوار به سيره اجداد طاهرينش اشاره کرد و فرمود: بر پشت آن بزرگواران آثار حمل بار بوده است؛ حتي آنان از مال خويش مي دادند در حاليکه ما کمکهاي ديگران را حمل مي کنيم.
او ابايي از خدمت نداشت و زندگي او با زحمتهاي بد ني و جسمي همراه بود.

رژيم پهلوي زماني به دستگري و حبس شهيد حسيني اقدام کرد که کاملاً از سازش و انعطاف او مأيوس شده بود. رژيم خيلي سعي کرد تا او را با وعده و وعيد با خود همراه کند اما هر چه بيشتر تلاش نمود کمتر نتيجه گرفت. او در بيان حق از هيچ قدرتي نمي هراسيد. سرهنگ رضواني رئيس وقت ساواک استان در جايي گفته بود که خيلي دوست داشتم به سيد کمک کنم. اما چون ايشان انعطاف ناپذير است و حتي حاضر نيست حرفهايش را تأمل کند، به گونه اي که بتوان واسطه شد و موضوع را حل و فصل کرد. مجبور شديم او را دستگير و زنداني کنيم .
سرهنگ رضواني چند بار با شهيد حسيني با واسطه گري و در منزل رئيس داد گاه آن زمان بحث و مذاکره کرده بود و از او خواسته بود تا دست از صراحت و مبارزات خود بر دارد. حتي زماني که قرار بود وزير مشاور آن زمان (جواد منصور ) به زابل بيايد، سرهنگ رضواني مرا ديد و صحبت کرد و پيغام فرستاد که سيد را بگو به فکر زن و فرزند و دوستان خود باشد و کوتاه بيايد و تظاهر به مخالفت نکند.
اما شهيد حسيني فردي نبود که به همين اندازه تسامح هم راضي باشد.

بعد از پيروزي انقلاب شبي در خدمت شهيد حسيني بودم. تلويزون محاکمه چند تن از عوامل ساواک را نشان مي داد. يکي از آنها را شناخت و فرمود: در زماني که دستگير شده بودم دو مرتبه مرا پيش اين مرد بردند. وقت بردن راه را مي فهميدم او را مي شناختم، اما وقت برگشتن بر اثر شکنجه و اذيت، کسي را نمي شناختم و زمان و مسير را نمي فهميدم، يعني تقريباً بي هوش بر مي گشتم.
به شهيد پيشنهاد شد که بر عليه اين آقا شکايت کنيد تا به مجازات اعمال ننگين خود برسد.
اما علو طبع ايشان در حدي بود که فرمود: من به شکرانه اينکه خداوند هدف ما را پيروز کرده است، تصميم ندارم از اين شکايت کنم. لذا آن بزرگوار از هيچ کس از مسئولين و مأمورن ساواک منطقه و کشور شکايت نفرمود و به ما نيز توصيه کرد که از رئيس ساواک زابل شکايت نکنيم.

حضرت آيت الله خزعلي قبل از پيروزي انقلاب در زابل تبعيد بود. پس از اتمام دوره تبعيد به قم بر گشت. شهيد حسيني تصميم گرفت تا وي را براي سخنراني به زابل دعوت نمايد تا هم از وجود ايشان در تبليغ دين و سياست استفاده شود و هم در قبال بي حرمتي ها و توهينهايي که در سالهاي تبعيد از جانب رژيم نسبت به وي شده بود، احترامي صورت گيرد. براي اين منظور تعدادي از دوستان را جمع کرد و فرمود: براي استقبال از آقاي خزعلي بايد برنامه ريزي ويژه اي صورت گيرد تا بدين وسيله دهن کجي به رژيم کرده و يک مانور سياسي انجام داده باشيم.
خدا توفيق داد روزي که آقاي خزعلي از زاهدان به زابل آمدند، با تدبير و برنامه ريزي شهيد حسيني و مريدانش بيش از يکصد اتومبيل به استقبال ايشان آمدند و او را با جلال و عظمت خاصي وارد شهر کردند و چند شبي هم در مسجد حکيم سخنراني فرمودند. جمع کثيري از مردم از منبر ايشان استفاده کردند.
اين يک نمونه از فعاليتهاي موفق تبليغي، سياسي شهيد حسيني بود.

 

آثارمنتشر شده درباره شهيد
آفتاب سيستان

آفتابي که نور ايمان داشت روح سبزي به لطف باران داشت
سيد سر خلال آتش رنگ باشهيدان سبز هم آهنگ
تا که شولاي عشق را پوشيد در کمال جنون خدا را ديد
در خم زلف خون به خود پيچيد دامن از ننگ خاکيان برچيد
ارجعي شد به جان او دمساز کرد از شوق تا خد ا پرواز
مثل مجنون که شور ليلا داشت قطره مانند ميل دريا داشت
بخت يک جرعه اي زجامش شد رفرف و سدره زير گامش شد
چون به سر چشمه عزم ميدان کرد جان به ميقات عشق قربان کرد
ناز همواره به نيازش بود برگ آلاله جانمازش بود
چون حسيني بهشتي آسا شد راز سر چشمه آشکارا شد
عزم پرور با شهيدان کرد حجله عشق را چراغان کرد
آن شهيدان مست خون پالا شاهدان حريم او دانا
آن عقابان آهنين چنگال شب شکافان سرخ آتش بال
آن شرف زادگان غيرتمند کهکشان هاي آسمان پيوند
آن حسن سيرتان گل سيما آن حسين مسلکان پا بر جا
تا خدا پرکشان زشوق وصال سينه از شور عشق مالامال
رهنوردان خطه ايثار سينه سرخان صحنه پيکار
يوسفان رشيد کنعان زاد شير مردان بيشه فرياد
جرعه نوشان جام دلتنگي جان نثاران بزم يکرنگي
راست قامت يلان جان افروز جاودان شعله هاي آتش افروز
بسته سر بند سرخ يا زهرا يا علي گو به شام عاشورا
پر کشيدند تا خدا از خاک سينه از تيغ سبز هجران چاک
عبدالله واثق عباسي

آن سيد سبز پوش بيدار
هفتاد و دوسينه سرخ زيبا در باغ سپيده پر گشودند
در حجله آسمان آبي بر محمل سرخ خون غنودند
شب بود ودل عدو پر از کين از نغمه روحبخش ايمان
شب بود و چراغ ماه مي سوخت چون لاله به تربت شهيدان
ناگاه چراغ روشن ماه با سنگ سياه کين فرو ريخت
هفتاد و دو سينه سرخ زيبا بال و پرشان به خون در آميخت
خون طره زد از ميان آوار آن شب که ستاره نقره مي بيخت
آن شب که براده هاي تکبير از حجره هاي تشنه مي ريخت
آن شب که نواي ارجعي را با ناي بريده سبز خواندند
هفتاد و دو سرو سبز جان را چون شعله به باغ خون نشاندند
هفتاد و دو لاله بهاري هفتاد و دو باغ سبز پر گل
هفتاد و دو ار غوان پر پر هفتاد و دو سرو سرخ کاکل
در شط شقايق، ابر باروت باليد و تذرو زخم گل کرد
سر چشمه چونيل گشت و ايمان هفتاد و دو تن کليم پرورد
يک موسي از آن ميان حسيني است آن سبز قباي سرخ کاکل
آن کرز رگ جان خود بر آورد در هفتم تير باغي از گل
آن شب شب خيزش عطش بود کاتش به حريم لاله افتاد
همراه بهشتيان حسيني ققنوس شد و زخون خود زاد
آن زاده برگ گل که نامش خوشبو چو گل محمدي بود
آن سيد متقي که تقوا در سايه سبزاو مي آسود
آن سيد پاک جان که عمري انديشه عاشقي به سر داشت
چون ساقه گز زصبر سرخش آتش به رگ کوير مي کاشت
چون موج ز خود رهيده نامش بيدارگر کويريان بود
از ظلمت بيکران بيدار فرياد بلند سيستان بود
در خطه سرخ گل کلامش چون بال پرنده ها رها بود
وقتي که زلفظ شب مي آشفت در فکرت شمس والضحي بود
وقتي که به روي منبر عشق از نهج سپيده سرخ مي گفت
آرامش گزمه هاي شب را در خلوت کو چه ها مي آشفت
در خلوت کوچه هاي وحشت کز بانگ رحيل ،سايه مي سوخت
يک مرد ميان دشنه و زخم بر قامت شب ستاره مي دوخت
يک مرد که بيرق سحر را با خود به شب قبيله مي برد
يک مرد که از جنون سرخش دشتي زشقايق آب مي خورد
مردي همه تن غريو خرداد مردي همه آذرخش ناورد
مردي که ميان لجه خون بيعت به امام عاشقان کرد
در فصل خزان گرفته بغض او يار جوانه هاي دين بود
محراب نماز عاشقان را سجاده سبز ساجدين بود
او بود که نام لاله ها را در گوش نسيم خسته مي خواند
در وادي تشنه ولايت او بود که ابر عشق باراند
وقتي که شب آستين مي افشاند شبنامه نويس لاله او بود
در ساکت کوچه هاي بن بست فرياد شکفته در گلو بود
او بود که مصحف دلش را هر صبح به شهر خواب مي خواند
در راه تجلي گل سرخ آياتي از آفتاب مي خواند
آن سيد سبز پوش بيدار آياتي از آفتاب مي خواند
آن سيد سبز پوش بيدار از نسل حسينيان دين بود
در فصل تگرگ سرب،دين را زاصحاب خجسته يمين بود
در موسم حبس و فصل تبعيد از آيه نور حرز جان داشت
چون اندرزگو صفي ز مردان بر خوان سپيده ميهمان داشت
افسوس که آن صحابي عشق تا با دل سبز خود در آميخت
از سنگ سياه کينه ناگاه پر باز نکرده پر فرو ريخت
آن نخل تناور جنوبي کز مکتب لاله داغ مي چيد
در کرببلاي هفتم تير لب تشنه شهيد قاسطين شد
با جوشش خون تابناکش سقاي جوانه هاي دين شد
عباس باقري مرداد 1376



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : حسيني , حجت الاسلام سيد محمد تقي ,
بازدید : 265
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 206 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,712,898 نفر
بازدید این ماه : 4,541 نفر
بازدید ماه قبل : 7,081 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک